ادبيات
فارسي
دفتر اول
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 2 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
بخش 1
فارسي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 3 *»
درس 1
در ستايش خدا
فضل خداي را كه تواند شمار كرد | يا كيست آن كه شكر يكي از هزار كرد؟ | |
بَحر آفريد و بَرّ و درختان و آدمي | خورشيد و ماه و اَنْجم و ليل و نهار كرد | |
توحيد گوي او نه بني آدماند و بس | هر بلبلي كه زمزمه بر شاخسار كرد | |
بخشندگي و سابقهي لطف و رحمتش | ما را به حُسن عاقبت اميدوار كرد | |
پرهيزگار باش كه دادارِ آسمان | فردوس جاي مردم پرهيزگار كرد | |
هر كاو عمل نكرد عنايت اميد داشت | دانه نَكِشت اَبله و دَخل انتظار كرد | |
نابرده رنج گنج ميسّر نميشود | مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد | |
بعد از خداي هر چه پرستند هيچ نيست | بيدولت آن كه بر همه، هيچ اختيار كرد |
«سعدي»
توضيحات
بَحر: دريا.
بَرّ: خشكي.
اَنجُم = جمع نجم: ستارگان.
ليل و نهار: شب و روز.
دادار: دادگر، يكي از نامهاي خدا.
فرودس: بهشت.
عنايت: توجه.
اَبله: كودن، احمق.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 4 *»
دَخل: درآمد، محصول.
بيدولت: بدبخت، بداقبال.
كه تواند شمار كرد: چه كسي ميتواند بشمارد؟ يعني كسي قادر به شمارش فضل خدا نيست.
هر بلبلي كه زمزمه بر شاخسار كرد: هر بلبلي كه بر شاخسار زمزمه ميكند، خدا را به يكتايي ميستايد.
تمرين و پرسش
1ـ براي هر يك از كلمههاي زير دو همخانواده بنويسيد:
رحمت ، سابقه، پرستيدن.
2ـ سه كلمه مانند «پرهيزگار» بنويسيد كه جزء دوم آنها «گار» باشد.
3ـ در اين درس، شاعر كساني را كه بدون عمل صالح از خداوند انتظار پاداش نيك دارند، به چه تشبيه كرده است؟
4ـ دو بيت از شعر را به انتخاب خود به نثر روان بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 5 *»
درس 2
جوانه و سنگ
خاك تشنه تكاني خورد و ذرّات ريز آن جابجا شدند. جنب و جوشي ناآشنا، زمين تيره را در خود گرفت. موجود تازه، سر از خاك بيرون ميآورد، جوانهاي در حال به دنيا آمدن بود.
جوانه تلاش ميكرد سرش را از دل خاك تيره بيرون بياورد. ذرّات سنگين خاك را كنار ميزد، دستش را به دانههاي شن ميگرفت و خودش را بالا ميكشيد. سرانجام پس از چند ساعت تلاش، آرام آرام سينهي خاك را شكافت و سرش را بيرون آورد. پيش پايش سنگ بزرگي بر زمين نشسته بود.
جوانه نگاهي به سنگ كرد، نفس راحتي كشيد و گفت: «آه . . . نميداني زير زمين چقدر تاريك بود!»
بعد سرش را بالا آورد و به آسمان نگاه كرد. خورشيد نور گرمش را به صورت او پاشيد. جوانه اخمهايش را در هم كشيد. سنگ لبخندي زد و با مهرباني گفت: «جوانهي عزيز، به سرزمين ما خوش آمدي! سالهاست كه در اين جا جوانهاي سر از خاك بيرون نياورده است.» جوانه با نگراني به اطراف نگاه كرد. سنگ پرسيد: «به دنبال چه ميگردي؟»
جوانه گفت: « بله، تشنه هستم، آب ميخواهم.»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 6 *»
سنگ گفت: «اينجا سرزمين خشك و بيآبي است. تو تنها جوانهاي هستي كه در اين سرزمين بيحاصل سر از خاك بيرون آوردي».
جوانه دوباره نگاه نگرانش را به اطراف دوخت و لبهاي خشكش را چند بار باز و بسته كرد. تشنگي او را بيتاب كرده بود. با ناراحتي گفت: «من جوانهي كوچكي هستم. به آب نياز دارم. اگر آب به من نرسد، از تشنگي ميميرم!».
سنگ گفت: «تو جوانهي زيبايي هستي! تو به اين سرزمين بيحاصل شادي و طراوت بخشيدهاي. من براي نجات تو، آب را از هر كجا كه باشد به اين سرزمين خشك دعوت ميكنم».
جوانه دهان خشكش را باز كرد تا چيزي بگويد. اما اندوه تشنگي و خستگي راه، او را از پاي درآورده بود. سرش را روي زانوي سنگ گذاشت و بيحال و خسته به خواب رفت.
سنجاقك زيبايي بالزنان از راه رسيد. بالهاي ظريف سنجاقك در روشنايي روز ميدرخشيد. بالاي سر سنگ كه رسيد، سنگ از زير بالهاي او آسمان را نگاه كرد. آسمان از زير بالهاي سنجاقك، آبيتر ديده ميشد. سنجاقك كمي دور و بر جوانه چرخيد. بعد كنار سنگ روي زمين نشست.
سنجاقك رو به سنگ كرد و گفت: «ديروز وقتي از اينجا ميگذشتم، جوانهاي در كنار تو نبود».
سنگ گفت: «اين جوانه زيبا، همين چند لحظه پيش سر از خاك بيرون آورد. اما تشنگي و خستگي راه، او را از پاي درآورده است. اگر آب به او نرسد، در اين سرزمين گرم و خشك از تشنگي ميميرد. من در جستجوي راهي هستم تا جوانه را
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 7 *»
از مرگ نجات بدهم».
سنجاقك گفت: «تو سنگ مهرباني هستي ولي سنگ چطور ميتواند به يك گياه تشنه كمك كند؟»
سنگ گفت: «اگر تو كمك كني، ريشهي خشك اين جوانه سيراب ميشود. من مرداب پيري را ميشناسم كه سالهاست در چند قدمي اين جا به خواب رفته است. سنجاقك مهربان! پيش مرداب برو و او را از خواب بيدار كن. به او بگو در نزديكي تو جوانهاي در حال مرگ است. بگو اگر خودت را به او برساني، سبز ميشود و همه جا را از زيبايي و عطر خود پر ميكند».
سنجاقك به هوا پريد. بالهاي تورياش را تكان داد و فرياد زد: «من براي جوانه آب ميآورم» جوانه با شنيدن اسم آب، چشمهايش را باز كرد و سرش را بالا آورد. سنجاقك را، تا زماني كه در افق از نظر ناپديد شد، نگاه كرد. بعد جوانه لبخند غمگيني زد. نور كمرنگ شادي، در قلبش جان ميگرفت. با خوشحالي و اميد دوباره سرش را روي زانوي سنگ گذاشت و چشمهايش را بست.
«فارسي اول راهنمايي چاپ 1368»
توضيحات
بيتاب: بيطاقت.
خيره شد: با دقّت و تعجب نگاه كرد.
سنجاقك: حشرهاي است كه داراي بدني كشيده با چهار بال نازك كه بر روي آب مينشيند.
ظريف: زيبا، لطيف.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 8 *»
پرسش
نقطه چينها را باكلمههاي مناسب پر كنيد:
1ـ تو به اين سرزمين . . . . . . . . . . . . . . . . شادي و . . . . . . . . . . . . . . . . بخشيدهاي.
2ـ سرانجام پس از چند ساعت . . . . . . . . . . . . . . . . آرام آرام . . . . . . . . . . . . . . . را شكافت و سرش را بيرون آورد.
3ـ تو تنها . . . . . . . . . . . . . . . . هستي كه در اين سرزمين . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . سر از خاك بيرون آوردي.
4ـ سنجاقك . . . . . . . . . . . . . . . . بالزنان از راه رسيد. سنگ از زير . . . . . . . . . . . آسمان را نگاه كرد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 9 *»
درس 3
مطالعه
يكي از نويسندگان بزرگ گفته است كه از دو چيز نميتواند بگسلد: دوستي و كتاب. و اين هر دو كم و بيش همانندند. با كتاب هم ميتوان دوستي ورزيد. كتاب در دوستي هميشه ثابت قدم و وفادار است. كتابها را چه بسا فرزانهتر و دلاويزتر از نويسندگانشان مييابيم. زيرا نويسنده از وجود خود، آن چه بهتر است به آثارش ميبخشد و هنگامي كه ما با او گفتگو ميكنيم، سخنانش هر چه لبريز از معني باشد، ميگريزند و از ميان ميروند. اما كتاب هميشه در اختيار ماست و اَسرار و رموز آن پيوسته قابل بررسي و پيجويي است. گذشته از اين، ميليونها تن ميتوانند كتاب يا كتابهايي را دوست بدارند، بيآنكه اين دوستي مشترك رشكي ميانشان برانگيزد.
كتاب وسيلهاي است كه ما را از خود فراتر ميبرد. هيچكس خود آن اندازه تجربه ندارد كه ديگران و خود را به خوبي بشناسد. ما همگي در اين جهان بيكران و بيگانه، خود را تنها مييابيم و از آن رنج ميبريم. بيداد زمانه و دشواريهاي زندگي آزارمان ميدهد. كتاب به ما ميآموزد كه مردمي بسيار بزرگتر از ما، نيز چون ما رنج بردهاند و در جستجوي حقيقت كوشيدهاند.
كتاب مهمترين وسيلهي شناختن اعصار گذشته و بهترين وسيلهي وقوف بر احوال
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 10 *»
اجتماعاتي است كه از دسترس ما بيرون است. سفرنامههايي كه نويسندگان بزرگ نوشتهاند، نكتههايي از روح پنهان كشورها و ملتها را بر ما آشكار ميكنند كه اگر بيست بار به رسم جهانگردان به آن سرزمينها سفر كنيم، يكي از آنها را نخواهيم آموخت.
زندگي بسياري از ما، خود داستاني است كه از داستانهاي نويسندگان بزرگ چيزي كم ندارد. ولي ما نه تنها خود از اين زندگي لذت نميبريم، بلكه پيوسته از رنج آن نالانيم. هنر نويسنده در آن است كه تصوير راستيني از زندگي، پيش چشم ما ميگذارد، ولي آن را در چنان فاصلهاي از ما نگاه ميدارد كه ما بياندك بيم و احساس مسئوليتي از آن لذت ميبريم. كسي كه رمان يا سرگذشت بزرگي ميخواند، در كشاكش حادثهي بزرگي زندگي ميكند، بيآن كه صفاي خاطرش از آن شوريده شود.
كتاب خوب خواننده را آن چنان كه پيش از خواندن بود نميگذارد، بلكه او را به صفات نيكوتري آراسته ميگرداند.
«فارسي اول راهنمايي چاپ 1384»
توضيحات
گسليدن: گسستن، بريدن.
فرزانه: حكيم، دانشمند، عاقل.
دلاويز: دلپسند، مرغوب، دلخواه.
وقوف: آگاه شدن، ايستادگي.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 11 *»
تمرين
1ـ براي هر يك از كلمات زير دو همخانواده بنويسيد:
اعصار، احساس، حوادث، حقيقت.
2ـ كلمات جدول زير را دو به دو با هم تركيب كنيد و كلمهاي جديد بسازيد.
مثال:
جزء اول | جزء دوم | كلمهي جديد |
زود
لب |
ريز
گذر |
زود گذر
لبريز |
فنا
وفا شگفت دل جهان دست |
دار
انگيز گرد پذير رس پذير |
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 12 *»
درس 4
خانواده
خانواده كوچكترين واحد اجتماعي، و همچون كشور آزاد و مستقّلي است كه هر يك از اعضاي آن وظايف و حقوقي دارد. هر فردي از افراد خانواده بايد به اندازهي طاقت و توانايي خود، در پيشرفت امور و تأمين رفاه و خوشبختي آن فعّالانه شركت داشته باشد.
بهروزي و سعادت هر خانوادهاي بسته به ميزان مهر و علاقهاي است كه اعضاي آن نسبت به يكديگر دارند و دوام و پايداري آن منوط به حفظ و رعايت اصول اخلاقي است.
در هر خانواده، سرپرستي و راهنمايي، حق پدر و مادر است كه در زندگي از ساير اعضاي خانواده مجرّبترند، ليكن اطفال هميشه علّت سختگيريهاي پدر و مادر را درك نميكنند و گاه نصايح و راهنماييهاي آنان را مزاحم آزادي و استقلال خود ميپندازند. شك نيست كه پدر و مادر نيز چون بشرند، ممكن است گاهي اشتباه كنند ولي به هر حال از يك طرف به علّت سن و تجربهي بيشتر، و از طرف ديگر به سبب مهر بيحدّي كه به فرزندان خود دارند، در قضاياي مربوط به خانواده دقيقتر و روشن بينتر و فداكارترند.
از آن جا كه هر چه توقّع بيشتر باشد، رنجيدن آسانتر است، بعضي از اطفال
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 13 *»
به سهولت و غالبا بيسبب از والدين خود ميرنجند. زيرا نميدانند اگر به حقيقت حال و درد دل كسي برسيم، و علّت رفتار او را درك كنيم، او را خواهيم بخشيد و چون طفل نميخواهد و نميتواند از علّت رفتار پدر و مادر خود آگاه شود، به كوچكترين حركتي كه مخالف ميلش باشد، به شدّت ميرنجد.
اگر اطفال ميدانستند كه پدر و مادر براي تأمين آسايش و خوشبختي آنها چه زحمتها و محنتهايي بر خود روا ميدارند و دايما در پيكار با زندگي چه خستگيها و نگرانيهايي تحمّل ميكنند، به اين خدمتگزاران فداكار خود از جان و دل مهر ميورزيدند و هرگز از آنان كدورتي به دل نميگرفتند.
خانه، جاي فراغت و آسايش ماست. خوراك و پوشاك و استراحت و امنيّت و انس و الفت و محبّت، همه در خانه براي ما مهيّا ميشود. درس ادب و مهرباني و رمز خوشبختي و شادكامي را در خانه ميآموزيم و بعدها در زندگي به كار ميبريم.
اگر اعضاي خانواده با خود به همان لطف و ادبي كه با ديگران دارند رفتار كنند، از ناسازگاريها و ستيزههاي خانوادگي بسي كاسته خواهد شد. اما چه بايد كرد كه هر چه ما به هم نزديكتر باشيم، عيبها بزرگتر و خوبيها كوچكتر به نظر ميآيد.
چنانكه ميدانيم، وجود محبّت بين دو يا چند نفر، تمايلات و آرزوهاي آنها را به هم نزديك ميكند. بنابراين اعضاي خانوادهاي كه به هم مهر و محبّت ميورزند، همه يكدل و يكزبان براي خانوادهي خود آرزوي شادكامي و خوشبختي دارند و دلشان ميخواهد كه نام و اعتبار و شهرت خانواده از هر جهت با آبرومندي همراه باشد. براي اين منظور از هيچ فداكاري و همكاري دريغ ندارند و خواهشهاي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 14 *»
يكديگر را بيمضايقه بر ميآورند. زيرا به حكم طبيعت ميدانند كه كامراني و سربلندي يكي، موجب شادكامي و سرافرازي ديگران، و گرفتاري يكي، مايهي غم همه خواهد بود و هيچ كدام نخواهد توانست يكباره خود را از علايق و بندهاي خانوادگي برهاند. در هر خانوادهاي كه چنين وصفي حكمفرما باشد، بهترين نقطهي عالم آنجاست.
«كتاب فارسي اول راهنمايي چاپ 1368»
توضيحات
اُلفت: نزديكي، پيوند يافتن.
اَميال: ميلها.
اُنس: خو گرفتن.
رفاه: آسايش.
ستيزه: جنگ، اختلاف.
غالبا: بيشتر.
قضايا: جمع قضيه: امور، مسايل.
مجرّب: با تجربه، آزموده.
نصايح = جمع نصيحت: پندها، اندرزها.
نصيب: بهره، قسمت.
تمرين
1ـ با هر يك از اين كلمهها، جملهاي بسازيد:
وظايف، رفاه، مجرّب، نصايح.
2ـ كلمه امنيّت از «امن» + «يت» ساخته شده است. به آخر اين كلمهها جزء «يت» را اضافه كنيد و با هر يك جملهاي بسازيد.
انسان، محبوب، فعّال، محكوم، حاكم، حسّاس، اكثر، محروم.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 15 *»
3ـ مفرد اين كلمات را بنويسيد:
علايق، نصايح، اعضاء، اطفال، قضايا، وسايل.
4ـ از ميان كلمههاي زير، همخانوادهها را پيدا كنيد و در كنار هم بنويسيد:
محتاج، تقويت، مستقل، حفظ، كفايت، انتظار، قوّت، استقلال، كافي، دقيق، حفاظت، اكتفا، زحمت، تأثير، امم، احتياج، سعادت، حافظ، متأثّر، منتظر، مزاحم، سعيد، محفوظ، امّت، مسعود، دقيقه، اثر، منظور، مزاحمت، مؤثر، نظر.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 16 *»
درس 5
فصلهاي سال (بهار و تابستان)
بدون شك تاكنون بسيار پيش آمده است كه در زيباييهاي طبيعت تأمّل كنيد و از آنها لذّت ببريد. طبيعت در شكوفه، بارانِ بهار، در رنگهاي تند و شاد و درختان پر ميوهي تابستان، در برگريزان پاييز، و سپيدي و پاكي معصومانهي زمستان، شُكوه و زيبايي خود را به نمايش ميگذارد. گرچه هر يك از فصلها زيبايي خاصّ خود را دارند، اما بعضي، بهار را زيباترين فصل سال و عروس فصلها مينامند. شايد به اين سبب كه بهار فصل تجديد حيات طبيعت و رويش و جوانه زدن است. در اين فصل زمين، سر از خواب زمستاني بر ميدارد، درختان كه در اواخر زمستان گَرد برف از قامتِ خود فروريختهاند، تكاني ميخورند. كمكم شيرهي حيات در رگِ شاخههاي خشكيده جاري ميگردد. زمين بستر گلهاي رنگارنگ ميشود و زيبايي بنفشههاي نيلي و زرد و كبود را به چشم مشتاقان طبيعت عرضه ميكند.
در اين فصل رنگ سبز برگها، رنگِ خاصّي است ؛ سبز درختان. انگار نقاش چيرهدستِ طبيعت به تركيبِ رنگهاي زرد و آبي، نور نيز پاشيده است. بهار كه ميآيد هر شاخه گويي دستِ خواهشي است كه در طلب باران از زمين به آسمان برآمده است. آسمان هم البته سخاوتمند ميشود.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 17 *»
كمكم به اواخر بهار كه ميرسيم در بعضي مناطق گرمسير حتّي زودتر، هوا رو به گرمي مينهد. شاخههاي درختان كه در فروردين و ارديبهشت در انبوهِ شكوفههاي سيب و گيلاس و بادام پنهان شده بودند، زير بار ميوههاي تابستاني، قد خم ميكنند. رنگ برگها تغيير ميكند، درخشش خود را از دست ميدهد و سبز تند ميشود. تابستان هم خالي از زيبايي نيست. به خصوص كه فراغت از درس، امكان بهره بردن از اين زيباييها را دو چندان ميكند. رنگ زرين گندمزارها زير پرتو انوار طلايي خورشيد و حركتِ موجگون خوشههاي گندم در اثر وزش نسيم، بسيار چشمنواز است. ميتوان گفت بهار فصل جواني و شادابي و تابستان فصل پختگي و كمال طبيعت است.
«فارسي اول راهنمايي چاپ 1384»
توضيحات
تجديد حيات: از نو زنده شدن.
فراغت: آسودگي، آسايش.
مشتاق: آرزومند.
سخاوتمند: بخشنده، كريم.
انبوه: پُر، بسيار، به هم پيوسته.
چشمنواز: زيبا، آن چه انسان از ديدنش لذت ميبرد.
پرسش
1ـ اولين پيام آوران بهار را نام ببريد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 18 *»
2ـ جاهاي خالي را با كلمات مناسب پر كنيد.
بعضي بهار را زيباترين فصل سال و . . . . . . . . . . . . . . . . مينامند، شايد به اين سبب كه بهار فصل . . . . . . . . . . . . . . . . و رويش و . . . . . . . . . . . . . . . . است. در اين فصل زمين سر از . . . . . . . . . . . . . . . . بر ميدارد. درختان كه در . . . . . . . . . . . گرد برف از قامت خود . . . . . . . . . . . . . . . . تكاني ميخورند.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 19 *»
درس 6
فصلهاي سال (پاييز و زمستان)
تابستان نيز به ضرورت، كمكم جاي خود را به پاييز ميدهد. درختان از پوشش سبز خود عريان ميشوند و گويي با اهتزاز برگهاي زرد و نارنجي و سرخِ آتشين، در باد شعله ميكشند و هزار رنگ با هم در ميآميزند تا در و ديوار طبيعت را به رنگ سرخِ اُخرايي درآورند. گاه سبز و زرد و سرخ و نارنجي و قهوهاي را همه با هم، در يك برگ ميتوان ديد. زيبايي اين همه رنگ بديع در خزان، كمتر از رنگهاي سرزنده و شاداب بهار نيست. در پاييز برگها با وزش هر نسيم، دست از دامنِ شاخه رها ميكنند و رقصان در باد، به زمين ميريزند و فرشي رنگارنگ زير پاي عابران ميگسترانند.
عدهاي پاييز را فصل غم و اندوه ميدانند ؛ امّا اگر نيك بنگريم حتّي در بهار و تابستان هم به اندازهي پاييز، طبيعت را غرق در رنگهاي گَرْم نميبينيم. به علاوه زيبايي طبيعت منحصر به سبزه و گل نيست. گاه شايد خاربُني كه در سينه كوير روييده، و بوته يك گل وحشي كه در عمق درّهاي از دل سنگها سربرآورده، يا تك درختي كه در بيابان براي رفع عطش به انتظار باران نشسته است، زيبايي و شكوهي كمتر از جنگلهاي سرسبز و انبوه نداشته باشد.
سرانجام پاييز هم چون ديگر فصلها با طبيعت وداع ميكند و جاي خود را به
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 20 *»
زمستان ميدهد. زمستان از راه ميرسد و كولهبارش را كه پر از برف و سرماست بر زمين ميگذارد.
گرچه ممكن است مردمِ بعضي از مناطقِ جنوبي كشور ما، در طول زمستان رنگِ برف را نبينند، ولي معمولاً همه اين فصل را با برف و سرما ميشناسند.
منظرهي كوهستان پوشيده از برف، شاخههاي جوان بيبرگي كه زير بارِ سنگينِ برف كمر خم كردهاند، و پرندگان تنهايي كه با حركت بالهاي خود برف را از تن شاخهها ميتكانند، تماشايي است. زيبايي يك شب برفي هم كه گويي آسمان بر سر بام و دشت پولكهاي نقرهاي ميريزد و دستي نامرئي با نخ سفيد، آسمان تيره را به زمين ميدوزد، شكوهي دارد كه كم از شكوه و زيبايي بهاران نيست.
زمستان هم بيش از آن چه كه بايد نميپايد. در نيمههاي اسفند، زمين نفس گرمي ميكشد كمكم بيد و بنفشه از راه ميرسند. پيداست بهاري ديگر در راه است و رويشي ديگر و آن آشتي و دوستي بهار و زمستان كه دست طبيعت در قالبِ همنشيني برف و شقايق بر كمرِ كوهها تصوير ميكند، به همين معناست. باري در طبيعت همه چيز دست در دست هم به سوي مقصدي يگانه ميشتابند كه همانا حيات است و حيات.
«فارسي اول راهنمايي چاپ 1384»
توضيحات
رنگهاي گَرْم: زرد، قرمز، نارنجي، رنگهاي خانواده قرمز و رنگهاي مايل به قرمز را رنگهاي گرم ميگويند.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 21 *»
اهتزاز: جنبيدن، تكان خوردن.
اُخرايي: قرمز مايل به قهوهاي، به رنگِ گلِ اُخْرا.
بديع: تازه، نو.
خاربُن: بوته خار.
نميپايد: نميماند، درنگ نميكند.
پرسش و تمرين
1ـ شما زيبايي طبيعت را بيشتر در چه مناظري ميبينيد؟ چند سطر دربارهي آن بنويسيد.
2ـ كلمات جدول زير را دو به دو با هم تركيب كنيد و كلمهي جديد بسازيد.
مثال:
جزء اول | كلمهي جديد | جزء دوم |
ميخ | ميخكوب | بار |
كوله | كولهبار | كوب |
شكوفه | دست | |
چيره | خورده | |
روستا | باران | |
باران | نشين | |
چشم | زنده | |
الهام | نواز | |
سر | بخش |
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 22 *»
درس 7
پيامبر اسلام9
در 1440 سال قبل از اين، شخصي از عرب، از طايفه قريش، از قبيله بنيهاشم، از اولاد عبدالمطلب، از نسل عبداللّه، محمّد نام9 ظاهر شد. و ادعاي نبوّت كرد، مردم را به سوي خدا و ترك اصنام و اوثان، و ترك كواكب و نيران و اهريمن دعوت نمود. و ايشان را به سوي اقرار به نبوّت خود خواند، و سنّتي و شريعتي آورد كه الآن در ميان است. و كتابي آورد كه اين قرآن معروف باشد.
معروف النسب، و كريم الاخلاق، و سخي الطبع، و شجاع النفس، آمر به معروف و عامل به آن، ناهي از منكَر و مُجتنب از آن. و با حكمت و تدبير و سياست و علم به رياست، عابد و زاهد، و عليم به اسرار توحيد و خلق، و اسماء و صفات الهي، و خبير به سيَر ماضين و قواعد و قوانين انبيا و مرسلين، و به امم هالكه و امم ناجيه، و غير از اين كمالات بود. و در هيچ يك از اينها شك و شبهه نيست براي احدي. و كتب شريعت او موجود، و قرآن او حاضر، و جميع علوم و حِكَم و معارفي كه در اسلام منتشر است، همه از اوست. و سنّتي گذارده است كه جميع عقول سليمه تصديق درستي و حكمت آن را ميكند. و هر كس تدبّر كند ميفهمد كه عدل و انصاف و درستي همان است كه او بيان كرده و قرار داده، اگر چه نفوس امّاره نگذارد كه عمل به مقتضاي آن كنند.
«سلطانيه» با اندكي تصرف
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 23 *»
توضيحات
اصنام = جمع صَنَم: بتها.
اوثان = جمع وَثَن: بتها.
كواكب = جمع كوكب: ستارگان.
نيران = جمع نار: آتشها.
اهريمن: شيطان.
سُنّت: طريقه، روش، سيره.
شريعت: مذهب، آئين.
معروف النسب: كسي كه پدر و مادر مشخصي دارد.
كريم: بخشنده، صاحب كرم.
سخي: بخشنده، جوانمرد، رادمرد.
طبع: سرشت، خوي.
معروف: كار نيك.
مُنكَر: كار زشت و ناپسند، ناشايسته و بد.
قوانين = جمع قانون: اصل و مقياس چيزي، دستورها و مقررات و احكامي كه براي اداره امور جامعه وضع شود.
امم = جمع امّت: پيروان يك پيغمبر.
هالك: هلاك شونده، نيست شونده.
معارف: علوم، دانشها.
مُجْتَنِب: دوري كننده.
سياست: اصلاح امور خلق، اداره كردن كارهاي مملكت، رعيت داري، مردمداري.
رياست: سروري، بزرگي، فرمانروايي.
عابد: عبادت كننده، پارسا.
زاهد: پرهيزكار.
عليم: دانا، دانشمند.
اَسرار = جمع سرّ: رازها، امور پوشيده و نهفته.
توحيد: خدا را يگانه دانستن.
خبير: آگاه و دانا، شخص بسيار آگاه و ماهر در كاري.
سيَر = جمع سيرت و سيره: روشها، مذهبها، سنّتها.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 24 *»
ماضين: گذشتگان، پيشينيان.
قواعد = جمع قاعده: بنيانها، اساسها،اصلها، پايهها، قانونها.
ناجي: نجات يابنده، رستگار.
شبهه: پوشيدگي كاري يا امري، شك و گمان.
عقول = جمع عقل: خِرَد، قوه دريافت و ادراك حسن و قبح اعمال و تمييز نيك و بد امور.
سليم: سالم، درست، بيعيب.
تصديق: باور كردن، راست و درست دانستن.
نفس امّاره: نفس شيطاني كه انسان را به هوي و هوس و كارهاي ناشايسته واميدارد.
مقتضا: تقاضا كرده شده، اقتضا شده.
پرسش
1ـ نام پدر، مادر و جدّ حضرت محمّد9 چه بوده است؟
2ـ پيامبر اكرم9 از چه طايفه و قبيلهاي بودهاند؟
3ـ هنگامي كه پيامبر اسلام9 دعوت به توحيد كردند، مردم چه ديني داشتند؟
4ـ بعضي از صفات و خصوصياتي را كه در اين درس براي پيامبر گرامي9ذكر شده بيان كنيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 25 *»
درس 8
حكايت اول
يكي از ملوك عجم، طبيبي حاذق به خدمت حضرت پيغمبر9 فرستاد. سالي در ديار عرب بود و كسي تجربه به پيش او نياورد و معالجه از وي درنخواست. پيش آن حضرت آمد و گله كرد كه مر اين بنده را براي معالجت اصحاب فرستادهاند و در اين مدّت كسي التفاتي نكرد تا خدمتي كه بر بنده معيّن است، به جاي آورَد. رسول اكرم9 فرمودند: «اين طايفه را طريقتي است كه تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقي بوَد دست از طعام بدارند». حكيم گفت: «اين است موجب تندرستي!» زمين ببوسيد و برفت.
«گلستان سعدي»
حكايت دوم
وقتي دانشمندي به شباني رسيد. گفت: «چرا علم نياموزي؟» شبان گفت: «آن چه خلاصه علمهاست آموختهام.» دانشمند گفت: «چه آموختهاي؟ باز گوي.» گفت: «خلاصهي علمها پنچ چيز است: يكي آن كه تا راست سپري نشود، دروغ نگويم. دوم تا حلال سپري نشود، حرام نخورم. سوم تا از عيب خود فارغ نيايم، عيب ديگران نجويم. چهارم تا روزي خداي عزّ و جلّ سپري نشود، به درِ هيچ مخلوق
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 26 *»
نروم. پنجم تا پاي در بهشت ننهم، از مكر نفس و شيطان غافل نباشم.» دانشمند گفت: «تمامت علوم، تو را حاصل است. هر كه اين پنج خصلت بدانست، از كتب علم و حكمت مستغني گشت.»
«جوامع الحكايات»
توضيحات
التفات: توجه.
تجربه پيش او نياورد: يعني مريضي براي آزمايش و درمان به او مراجعه نكرد.
حاذق: استاد، كسي كه در كارش مهارت دارد.
حكيم: پزشك.
ديار عرب: سرزمين عرب.
زمين ببوسيد: اظهار ادب كرد.
طريقت: راه و روش.
معالَجَت: درمان.
مر اين بنده: همانا اين چاكر.
ملوك عجم: پادشاهان غير عرب.
حكمت: علم، دانش، دانايي.
خداي عزّ و جلّ: خدايي كه عزيز است و بزرگ است.
خصلت: خوي، صفت، ويژگي.
سپري شدن: تمام شدن، از ميان رفتن.
غافل: بيخبر.
فارغ آمدن: خلاص يافتن، آسوده شدن.
كتب = جمع كتاب.
مستغني: بينياز.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 27 *»
تمرين
1ـ در زبان فارسي كلمههايي مانند «معالجت» را به شكل معالجه مينويسيم. شما چند مثال ديگر هم پيدا كنيد و بنويسيد.
2ـ همخانواده اين كلمهها را پيدا كنيد:
التفات ، معالجه ، عرب
3ـ كلمههاي داده شده را در جاهاي مناسب به كار ببريد.
راست ، حلال ، خداي عزّ و جلّ
تا سپري نشود، دروغ نگويم. تا روزي سپري نشود به در هيچ مخلوق نروم. تا سپري نشود، حرام نخورم.
4ـ كلمات هم معني را جدا كنيد و در كنار هم بنويسيد:
طبيب ، خواست ، علاج ، طلبيد ، درمان ، پزشك.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 28 *»
درس 9
مرحوم شيخ احمد احسايي اعلي اللّه مقامه (1)
پس از آن كه شيخ اجلّ اوحد، شيخ احمد احسايي، ـ اعلي اللّه مقامه الشريف ـ از مسقط الرأس شريف كه «لحسا» است به جهت نشر علوم آل محمّد: بيرون آمدند، اول به شهر يزد تشريف فرما شدند و اين بلدهي طيبه را رشك روضهي رضوان، از انوار فضايل آل سيد مرسلان ـ صلوات اللّه عليهم ـ فرمودند. در آن زمان سعادت بنيان علماي موجودين در آن بلده، همگي تصديق علم و فضل و جلالت شأن ايشان را نموده، و نهايت اعزاز و تمكين و تعظيم و تمجيد به عمل ميآوردند و به مجلس درس ايشان حاضر ميشدند و احدي انكار فضل و جلال و علم و كمال ايشان را نمينمود. در علم و عملِ آن جناب احدي را قدرت خلاف نبوده و ايشان را بر خود در هر باب مقدم ميداشتند و در امثال نماز جمعه و اعياد و ساير جماعات و جنايزي كه همه حاضر بودند، ايشان را پيشوا و مقتداي خود ميساختند. اگر مختلف در امري ميشدند، آن بزرگوار حَكَم بود و اگر امري بر آنها مشتبه ميشد، قول ايشان محكم.
پس از يزد، روانه تهران شدند و علماي آن بلد هم در نهايت اعزاز و اكرام و اجلال و اعظام ايشان برآمدند و تمنّاي ماندن آن جناب را در آن مرز و بوم، و نشر علوم و رسوم را نمودند. شاه آن زمان ـ فتحعلي شاه ـ نهايت اصرار در نگاهداشتن ايشان
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 29 *»
فرمودند اما ايشان راضي به ماندن آن ولايت نشده، مراجعت به يزد را اختيار فرمودند و مدت پنج سال در اين بلد ماندند و نشر مقامات و علوم آل محمّد: را فرمودند.
بعد از يزد، به زيارت مشهد مقدس مشرّف شدند و علماي آن مرز و بوم بر گرد آن قطب علوم و رسوم جمع آمدند و همگي تمكين و توقير و تمجيد از آن بزرگوار نمودند.
پس از آن به يزد مراجعت فرمودند و از آن جا چون خورده خورده بزرگان ايشان قدر آن بزرگوار را ندانسته و در خدمتگزاري ايشان كوتاهي كردند، روانه عراق عرب به زيارت عتبات عرش درجات گشتند.
مرحوم شيخ ـ اعلي اللّه مقامه ـ به جهت حُكمي كه از حضرت امير7 در عالم رؤيا به ايشان شده بود، مأمور به مهاجرت از يزد شدند و از آن جا روانه اصفهان گرديدند و جميع علماي اصفهان آن جليلالشأن را استقبال نموده با نهايت اعزاز و اجلال، ايشان را وارد شهر نمودند و همگي با آن جناب نهايت ادب را مسلوك داشته، در مجالس و محافل آن بزرگوار را به مسائل و غيره مصدّع ميشدند و ايشان هر يك هر يك را به اجوبه شافيه و بيانات كافيه جواب ميفرمودند تا آن كه همگي اذعان جلالت و عظمت آن جناب را فرمودند و كتب آن بزرگوار را كه در هر علم تصنيف فرمودند، از ايشان گرفته نسخه برداشتند.
مرحوم شيخ مدت چهل روز در اصفهان ماندند و علما چنان احترامي از ايشان منظور داشتند كه از احدي از علما آن گونه احترام، كسي منظور نداشته و خواستند كه آن بزرگوار را در آن جا نگاه دارند و چون بر امر خواب آن بزرگوار مطلع شدند،
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 30 *»
از اصرار خود باز ايستادند. وانگهي مرحوم شاهزاده محمّد علي ميرزا كساني چند از كرمانشاه به استقبال ايشان فرستاده بود تا اصفهان، و ايشان اصرار بر رفتن سركار شيخ داشتند.
«هداية الطالبين»
توضيحات
اجلّ: بزرگتر، بزرگوارتر.
اوحد: يگانه، بيمانند.
مسقط الرأس: زادگاه.
رَشك: حسد، غيرت.
روضه: باغ، گلستان، گلزار.
اِعْزاز: گرامي داشتن.
تمكين: قبول كردن و پذيرفتن، فرمان كسي را پذيرفتن.
تمجيد: بزرگ شمردن، گرامي داشتن.
مقتدا: پيشوا، كسي كه مردم از او پيروي كنند.
حَكَم: داور.
اِجلال: بزرگ و محترم داشتن.
اِعظام: بزرگ گردانيدن، به بزرگي ستودن.
خاقان: پادشاه، در سابق لقب پادشاهان چين و تركستان بوده است.
مشرّف: شرف يافته، بلند پايه و بزرگ شده.
اذعان: اقرار كردن، اعتراف.
نسخه: نوشتهاي كه از روي نوشتهي ديگر تهيه شود.
استقبال: پيشواز رفتن.
توقير: تعظيم و احترام.
محافل = جمع محفل: انجمن، جاي جمع شدن دوستان، مجلس.
مصدِّع: درد سر دهنده، آن چه باعث
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 31 *»
درد سر شود.
اَجوبه = جمع جواب: پاسخها.
اجوبه شافيه: پاسخهاي قاطع.
تصنيف: نوشتن كتاب و مرتب كردن آن.
گذاردن ـ گذاشتن: نهادن، چيزي را در جائي قرار دادن.
گذار: امر به گذاردن، بگذار. و به معني گذارنده هرگاه با كلمهي ديگر تركيب شود مثل بنيانگذار.
گزاردن: ادا كردن، به جاآوردن.
گزار: امر به گزاردن، بگزار. و به معني گزارنده هرگاه با كلمهي ديگر تركيب شود مثل خدمت گزار، سپاسگزار، نمازگزار.
تمرين
1ـ با هر يك از كلمات زير يك جمله بسازيد:
تعظيم، پيشوا، مشتبه، اختيار، احترام، استقبال، اذعان، توقير، تمجيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 32 *»
درس 10
مرحوم شيخ احمد احسايي اعلي اللّه مقامه (2)
مرحوم شيخ احمد احسايي ـ اعلي اللّه مقامه ـ از اصفهان به سمت كرمانشاه تشريففرما شدند و شاهزاده محمّد علي ميرزا با جميع عساكر خود و رعيّت كرمانشاه، ايشان را استقبال فرموده و ايشان وارد شهر گرديدند. شاهزاده تمنّاي ماندن كردند و چون مأمور به زيارت بودند وعدهي برگشتن دادند و به عتبات مشرّف شدند.
در بازگشت از عتبات باز استقبال عجيب و غريبي كردند و آن بزرگوار در كرمانشاه مقام گزيدند و سالها در آن جا ماندند و علماي آن بلد، همه، آن بزرگوار را در آن مدت، نهايت اجلال و احترام ميكردند و احدي كلامي دربارهي ايشان كه موجب نقص ـ نعوذ باللّه ـ باشد نگفت. آن بزرگوار كتب و علم خود را در آن جا منتشر ميفرمودند و همه ميدانند كه آن شهر، مَعْبَر جميع فضلا و علما و طلاب ايران بود، كه همه از آن جا به كربلا ميرفتند و همه به خدمت آن جناب مشرّف ميشدند و رسائل و كتب آن بزرگوار به اطراف بلاد شيعه ميرفت.
در مدتي كه ساكن كرمانشاه بودند چندين مرتبه به عراق عرب رفتند، به زيارت عتبات عرش درجات و با علماي آن صفحات ملاقات فرمودند. در كربلا در رواق مقدس حسيني7 درس ميفرمودند و احدي را ياراي آن نبود كه شايبهي خطا
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 33 *»
نسبت به آن جناب دهد و كمال كوچكي و تصديق از آن بزرگوار همگي ميكردند. وانگهي كه در آن اعصار، كربلا محل اجتماع علما و طلاب از بلدان و امصار بود و آن علمايي كه ما اطلاع داريم و شنيدهايم و به تواتر معلوم شده است، احدي بر آن بزرگوار نكته نگرفته و شايبهي منقصتي نگفته و همگي اعتراف به علم و تقوا و جلالت و عظمت و وسعت علم و حلم آن بزرگوار نمودهاند.
آه آه ! چگونه علما متّقين و فضلاي راشدين بودند ! و چگونه از راه تقوا و تقدّس ذاتي خود با آن بزرگوار سلوك نمودند ! و چگونه همه رفتند و زمين را خالي از وجود شريف خود گذاشتند، و خاك ذلّت بر فرق عالم ريختند. بلي، «قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري» چون خود صاحب بزرگي و جلالت و مجدت و عزت و صاحب تقوا و بزرگي بودند، احترام از بزرگان ميفرمودند.
خلاصه مطلب آن كه حسرت ميخورم بر آن ايام و بر آن علماي اعلام كه همه صاحب تقدس و دانش و تقوا و بينش بودند و همه مُعرض از دنيا و مُقبل به اُخري، و اعمال ايشان محض رضاي خدا بود. به هر حال اين علماي بزرگوار و اين فضلاي عاليمقدار به اين منوال با آن جناب متعال سلوك نمودند و هر يك از ايشان مسلّمي عصر خود بودند و فعل ايشان مسلّم عصر بود و هر يك را استادان ايشان كه در عصر سابق بودهاند، برگزيده و خلعت اجازت پوشانيدهاند. و همچنين آن استادان ـ رضوان اللّه عليهم ـ در عصر خود مسلّم، و افعال ايشان مسلّم و استادان سابق، ايشان را برگزيده و اجازت بخشيدهاند. پس كسي كه جميع اين علماي مسلّم عصر كه همه از اهل خبره و فهم ميباشند تصديق او را كرده باشند، چگونه ميشود كه نعوذ باللّه بر باطل باشد !؟ و چگونه عقلي احتمال ميدهد كه
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 34 *»
جميع اين علماي صاحب علوم و زهد و تقوا، بر اشتباه رفته باشند ؟ و بعضي اطفال تازه چرخ كه هنوز ايشان حظّي از علم نبردهاند و كسي از علما تصديق ايشان را نكردهاند، بعد از وفات شيخ جليل فهميده باشند كه شيخ نعوذ باللّه بر باطل بوده ؟ آنها كه سالهاست معاشرت كردهاند و علانيه از ايشان شنيدند، و هر يك در علم دريايي بودند موّاج، آنها نفهميده باشند، و بعد از بيست سال اين طلاب فهميدهاند كه كلّ اين علماي عاليمقدار تعريف باطل كردهاند و مردم را به راه باطل خواندهاند، كه باطلي را مدح كردهاند ؟! نعوذ باللّه.
«هداية الطالبين»
توضيحات
عساكر = جمع عسكر: لشكر، سپاه.
مَعْبَر: گذرگاه، محل عبور.
شائبه: آلودگي، شك و گمان.
تواتر: پي در پي شدن، پشت سر هم آمدن.
منقصت: كم و كاستي چيزي.
متقّي: باتقوا، پرهيزكار، پارسا.
راشد: راه راست يافته، به راه راست رونده.
گوهر: سنگ گرانبها از قبيل الماس، مرواريد و . . .
گوهري: جواهر فروش.
مَجْدت: بزرگي، بزرگواري، جوانمردي.
حَظّ: بهره، نصيب.
موّاج: بسيار موج زننده، پر موج.
مُعْرِض: روي گردان از چيزي، اِعراض كننده.
مُقْبِل: رو آورنده، رو به چيزي كننده.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 35 *»
منوال: اسلوب، روش.
مُسَلَّم: باور كرده، پذيرفته شده.
خلعت: جامه دوخته كه از طرف شخصي بزرگ به عنوان جايزه يا انعام به كسي داده شود.
خُبره: دانايي و بينايي به حقيقت چيزي يا امري، آگاهي داشتن در كاري.
علانيه: آشكارا.
اَمصار = جمع مِصْر: ناحيه، شهر.
اَعصار = جمع عصر: روزگار، ايام.
تمرين
1ـ با هر كدام از كلمات زير يك جمله بسازيد:
مأمور، نقص، منتشر، فضلا، جلالت، رواق.
2ـ با استفاده از كتاب هداية الطالبين، خواب مرحوم شيخ ـ اعلي اللّه مقامه را با زبان ساده نوشته و در كلاس بخوانيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 36 *»
درس 11
حكايت اول
چگونه مطلبي را به ديگران بياموزيم؟
وقتي حضرت امام حسن و حضرت امام حسين8 از جايي ميگذشتند پيري را ديدند طهارت ميكرد، جاهلوار. گفتند: بر ما واجب آمد كه او را از بند جهل بيرون آريم. كه اگر او بر اين جهالت از عالَم بيرون شود، كار وي بر خطر بوَد، و ما بر امّت جدِّ خويش شفقت نبرده باشيم. اگر اين پير را گوييم كه تو طهارت نميداني، باشد كه خشم در وي اثر كند. بيا تا ما او را حاكم خود گردانيم. حضرت امام حسن7فرمودند: «اي خواجه ! ما را به تو حاجت است. ميان من و برادرم سخني ميرود در طهارت. تو ميان ما حُكم كن.»
پير گفت: «آن چيست كه همهي عالَم به شما رجوع ميبايد كرد، شما به من رجوع ميكنيد؟» حضرت امام حسن7 گفتند: «طهارت من به طهارت رسول اللّه9مانندتر است، برادرم حسين ميگويد ني، چه آنِ من مانندهتر است. اكنون ما هر دو طهارت كنيم، چشم دار، و ميان ما حاكم باش.»
هر دو طهارت كردند و پير مينگريست. چون تمام كردند گفتند: از اين هر دو كدام نيكوتر بود؟
آن پيرمرد پاسخ داد كه وضوي هر دو شما درست بود. امّا اين من بودم كه طريقهي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 37 *»
وضو گرفتن را نيكو نميدانستم و هماكنون آن را از شما فراگرفتم و اين شفقتي را كه بر پيروِ جدّ خويش روا داشتيد، سپاس ميگويم.
«روضة الفريقين»
حكايت دوم
مادر را دل ميسوزد، دايه را دامن
دو زن در طفلي دعوي كردند و نزد حضرت امير7 آمدند و هر يك را سخن آن بود كه: «اين طفل از من است».
حضرت فرمودند: «ذوالفقار مرا بياوريد تا اين طفل را به دو نيم كنم، كه هر يك نيمي از او بگيرند و ترك نزاع كنند.»
آن كه مادر حقيقي بود بترسيد كه مبادا طفل او كشته شود. گفت: «يا اميرالمؤمنين ! من از دعوي خود بگذشتم و طفل را به اين زن بگذاشتم، او را مكش و به دو بسپار.»
حضرت حكم كردند كه: «طفل از آنِ توست. بردار ببر به هر جا كه خواهي.»
«لطايف الطوايف»
توضيحات
آنِ من: مال من.
جاهلوار: همچون مردم نادان.
جهل و جهالت: ناداني.
چشم دار: نگاه كن.
شَفَقَت: مهرباني، دلسوزي.
حاكم: داور، قاضي.
طهارت ميكرد: وضو ميگرفت.
كار وي پر خطر بُوَد: كردارش
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 38 *»
نتيجهي خوبي نخواهد داشت، عاقبت خوبي نخواهد داشت.
ترك نزاع كنند: با هم نزاع و كشمكش نكنند.
دَعوي: ادّعا، نزاع بر سر چيزي.
ذوالفقار: نام شمشير حضرت علي7
پرسش
1ـ چرا حضرت امام حسن و حضرت امام حسين8 مستقيما به خود پيرمرد نگفتند كه وضو گرفتن او غلط است؟
2ـ چگونه حضرت علي7 متوجه شدند كه مادر حقيقي كودك كيست؟
3ـ اين دو حكايت را به نثر ساده امروزي در آوريد و در كلاس بخوانيد.
4ـ متضاد اين كلمهها را بنويسيد:
جاهل، درست، نيكي، پير.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 39 *»
درس 12
شرافت عدد دوازده
از جمله عجايب آن است كه بسياري از امور شريفهي عالم مبني بر دوازده شده است. از آن جمله شهور است كه خداوند عالم، تمثيل براي آل محمّد: آورده است، در آيهاي از قرآن([1]) كه ترجمه فارسي آيه چنين است: «شماره ماهها در نزد خداوند دوازده ماه است در كتاب خدا، روزي كه آسمان و زمين را خلق كرد كه از جمله آنها چهار ماه حرام است، و اين دين قيّم است. پس ظلم نكنيد درباره آن ماهها به خود.»
بديهي است كه دوازده ماه ظاهري، اين همه اصرار نميخواهد كه بگويد نزد خدا، در كتاب خدا، روزي كه آسمان و زمين را خلق كرد ؛ و آن روز، ماه و سال كجا بود؟ و اين را دين قيّم قرار داد و فرمود به خود ظلم نكنيد درباره آنها. خلاصه، از قراين معلوم ميشود كه اشاره به امري ديگر است كه امامت باشد. و آن را به اشاره فرموده است كه اغيار، آن را تحريف نكنند، چنانكه باقي را كردند.
ديگر اين كه حواريين دوازدهاند، و اسباط بنياسرائيل دوازدهاند، و نقباي بني اسرائيل دوازدهاند، و بروجي كه منازل شمس است دوازده است، و انسان كه عالم صغير است بدن او را دوازده هادي است كه اگر نباشد بدن ميّت است و بيشعور: پنج
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 40 *»
حواس ظاهره، و پنج حواس باطنه و نفس و روح او، و عقل كه نبي باطن است بالاتفاق.
و از جمله غرايب، كلمات اسلام و اسامي متبرّكه، همه دوازده حرف است. چنانكه:
لا اَلهَ اِلاّ اللّه | محمّدٌ رسولُ اللّه | |
النبي المُصطَفي | اَلصّادقُ الامين | |
عَلي باب النّجاة | اَمينُ اللّهِ الحَق | |
الخليفة الاول | اميرالمؤمنين | |
فاطمةُ اَمَةُ اللّه | البتولُ الزهرا | |
وارِثةُ النَبيّين | الامامُ الثاني | |
اَلحَسَنُ المُجتبي | وارثُ المرسَلين | |
الامامُ الثالث | الحسينُ ابنُ علي | |
خَليفةُ النبيين | و والِدُ الوصيّين | |
الامامُ الرابع | اَلامام السجاد | |
علي ابنُ الحسين | اَفضلُ المَرضيين | |
و سيّدُ العابدين | الامامُ الخامس | |
الامامُ الباقر | هُوَ محمّدُ ابنُ علي | |
امامُ المؤمنين | الامامُ السادس | |
الامامُ الصادق | هُوَ جَعفَرُ بن محمّد | |
قُدْوَةُ الصّديقين | الامامُ السابع | |
الامامُ الكاظم | هُوَ موسي بنُ جعفر | |
خيرُ المُنْتَجَبين | الامامُ الثامن | |
الامامُ المَرضي | هُوَ علي بن موسي | |
امامُ المؤمنين | الامامُ التاسع | |
الامامُ الجواد | هُوَ محمّدُ ابن علي | |
خليفةُ الوصيين | الامامُ العاشر | |
الامامُ الهادي | هُوَ علي ابن محمّد | |
خِيَرَةُ العالَمين | اَمّا الحادي عَشَر | |
الحسنُ العسكري | امامُ المُسْلِمين | |
امّا الثاني عَشَر | الامامُ الخاتَم | |
القائمُ المَهدي | محمّدُ ابن الحسن | |
صَفْوَةُ العالَمين | نَتيجَةُ الوصيين | |
بقيّةُ اللّه فينا | خليفةُ الهادين | |
وَ خاتمُ الوَصيّين | فَهؤُلاء العِتْرة | |
اَلْغُرُ المَيامين | بَنو عَبْد المطلب | |
سادةُ اَهلِ الجنّة | مُحِبُّهُم مُؤمِنٌ تَقِي | |
فِي الْجَنّة مُخَلّدا | عَدُوُّهُم كافِرٌ شَقِي | |
فِي النّارِ مُؤَبَّدا | اَللّهُمَّ صَلِّ عليهم | |
مِنْ اَفْضَلِ صَلَواتِك | يا رَبَّ الْعالَمين |
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 41 *»
اينها را مِنْ بابِ استدلال عَرض نكردم، بلكه مِنْ بابِ حُسنِ اتفاق و تعجّب خاطر محبّان به عرض رسانيدم كه لذتي ببرند.
«سلطانيه» با اندكي تصرف
توضيحات
عجائب = جمع عجيبه: شگفت آور.
مَبني: بنا نهاده شده، بنا كرده شده.
شهور = جمع شهر: ماهها.
تمثيل: مثال آوردن، حديث يا داستاني را به عنوان مَثَل بيان كردن.
حرام: حرمتدار، با حرمت.
قَيِّم: پا برجا.
بديهي: واضح، آشكار، آن چه كه دانستن آن محتاج تفكر نباشد.
قراين = جمع قرينه: علامت، چيزي كه براي انسان مانند دليل باشد براي پي بردن به امري يا رسيدن به مراد و مقصد.
اَغيار = جمع غير: بيگانگان، ديگران.
تحريف: تغيير و تبديل دادن و گردانيدن كلام كسي از وضع و طرز و حالت اصلي خود.
بروج = جمع برج: هر يك از دوازده بخش فلك: حَمَل، ثَوْر، جوْزا، سرطان، اَسَد، سُنبله، ميزان، عَقرب، قوس، جدي، دَلو، حُوت.
حَواريين = جمع حواري: شاگردان و ياران حضرت عيسي7
اَسباط = جمع سِبْط: ياران و مؤمنين به حضرت موسي7
نُقبا = جمع نقيب: بزرگ و سرپرست.
شمس: خورشيد.
مُتبرِّك: با بركت، داراي خير و بركت.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 42 *»
پرسش
1ـ با مراجعه به آيه 36 سوره توبه دلايلي را كه اين آيه در اثبات عدد ائمه هدي: ميباشد، توضيح دهيد.
2ـ حواس پنجگانه ظاهري را نام ببريد.
3ـ منظور از كلمات اسلام چيست ؟
4ـ دوازده اسم از اسامي متبركه را كه هر يك از دوازده حرف تشكيل شدهاند با ترجمه فارسي آن بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 43 *»
درس 13
مدح شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه
بشنو از من تو اي جوان رشيد | شمّهاي را ز حال شيخ وحيد | |
والد او جناب زين الدين | نام خود احمد است بُد چو حميد | |
پنج سالش ز عمر چون بگذشت | بود او حافظ كتاب مجيد | |
شد سرآمد به مردم دوران | چون به حد كمال و رشد رسيد | |
در علوم غريبه آن سرور | بود در عصر خود وحيد و فريد | |
بلكه پنجاه سال از عمرش | از رياضات حقه رنج كشيد | |
در شب و روز ميگرفت عبرت | آن چه را ميشنيد يا ميديد | |
در بيابان و كوه و وادي و دشت | پي عبرت مدام ميگرديد | |
غالبا داشت انس با خلوت | همچو وحشي دلش ز خلق رميد | |
رشتههاي علايقش بگسست | پردههاي علايقش بدريد | |
بود ناظر در انفس و آفاق | كنه آنها به چشم عقل بديد | |
علم او از كتاب و سنّت بود | پردههاي قياس و ظن بدريد |
«عطايي»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 44 *»
توضيحات
شَمّه: بوي، بوي اندك.
وحيد: يگانه، يكتا.
حميد: ستوده، پسنديده.
سرآمد: برگزيده، برتر و بالاتر از ديگران.
فريد: بيمانند، يكتا.
عبرت: پندي كه از نظر كردن در احوال ديگران حاصل شود.
رميدن: ترسيدن، گريختن، نفرت داشتن.
اَنْفُس = جمع نَفْس: شخص انسان.
آفاق = جمع افق: كرانهها، كشورها.
كُنْه: اصل، حقيقت.
قياس: دو چيز را با هم سنجيدن.
ظنّ: گمان، خلاف يقين.
بياموزيم
1ـ مصراع: حداقل سخن موزون، يك مصراع است. مانند: در شب و روز ميگرفت عبرت.
2ـ بيت: حداقل شعر، يك بيت است كه از دو مصراع به وجود ميآيد. مانند:
شد سرآمد به مردم دوران چون به حد كمال و رشد رسيد
3ـ قافيه: بشنو از من تو اي جوان رشيد شمّهاي را ز حال شيخ وحيد
به دو كلمه «رشيد» و «وحيد» كه در پايان مصراعها آمده، و حروف آخرشان مثل هم است، قافيه ميگويند.
4ـ رديف: يك يا چند كلمه است كه عينا در آخر بيت يا ابيات شعر تكرار شود مانند.
سراپا باورست و در سداد است مُسَدّد از حق و او در صواب است
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 45 *»
درس 14
ضرب المَثَل
«قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود.» اين يك ضرب المثل است. مثَل چنان كه ميدانيم، بيت يا مصرع و يا جملهاي است كه مورد قبول و پسند عموم مردم قرار گرفته است و اشخاص در موارد معيّن، بنا به ذوق و درك خود يكي از آنها را به عنوان مثال به كار ميبرند تا مطلبي را اثبات كنند، يا پندي دهند، و چون ذهن شنونده يا خواننده با اين جملهها و عبارات آشناست، مقصود گوينده را به سرعت درك ميكند. چنان كه اگر كسي بخواهد تأثير همنشيني را ثابت كند، و يا دوستان و نزديكان خويش را به همنشيني و صحبت با نيكان تشويق و ترغيب نمايد، و از معاشرت با افراد ناصالح برحذر دارد، اين بيتها را ميخواند:
پسر نوح با بدان بنشست | خاندان نبوتش گم شد | |
سگ اصحاب كهف روزي چند | پي نيكان گرفت و مردم شد |
نظير اين مثلها فراوان است. برخي از آنها از آثار شاعران بزرگ اقتباس شده است. مانند اين دو مصراع: «كي شود دريا به پوز سگ نجس» (مولوي)
و «در كار خير، حاجتِ هيچ استخاره نيست» (حافظ)
و اين بيتها:
اين دغل دوستان كه ميبيني | مگسانند گرد شيريني |
(سعدي)
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 46 *»
چو ميبيني كه نابينا و چاه است | اگر خاموش بنشيني، گناه است |
(سعدي)
تو نيكي ميكن و در دجله انداز | كه ايزد در بيابانت دهد باز |
(سعدي)
در نوميدي بسي اميد است | پايان شب سيه سپيد است |
(نظامي)
و نيز جملههاي زيرين:
آن را كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است؟
ادب از كه آموختي؟ از بيادبان.
(هر دو از سعدي)
گويندهي بعضي از مثلها معلوم نيست. از اين قبيل مثلها كه در ميان مردم شايع است، فراوان يافت ميشود. مانند:
يا مرغ باش بپر، يا شتر باش ببر.
آشپز كه دو تا شد، آش يا شور ميشود يا بينمك.
سركهي نقد به از حلواي نسيه.
داشتم داشتم حساب نيست، دارم دارم حساب است.
مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد ميترسد.
گر صبر كني ز غوره حلوا سازي.
امروز نقد، فردا نسيه.
كلاغ خواست راه رفتن كبك را بياموزد، راه رفتن خودش را هم فراموش كرد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 47 *»
مثلها مانند افسانهها، حكايتها، آينهي تمامنماي انديشه و ذوق و آداب و رسوم و عادات جامعه است. به طوري كه با مطالعهي مثلهاي رايج در ميان مردم يك سرزمين، ميتوان به چگونگي آداب و رسوم و انديشهها و عقايد آنان پي برد.
مثلها بيشتر براي تأييد اصول اخلاقي است. يعني مردم را به رفتار و كردار پسنديده متوجّه ميسازد و از رفتار و كردار ناپسند بر حذر ميدارد. بدين سبب در بسياري از زبانهاي دنيا مثلهاي مشابهي وجود دارد. اين مشابهت به علّت اعتقاد و علاقهاي است كه ملّتهاي جهان به اصول اخلاقي دارند. هر مثل اخلاقي در حقيقت يك درس اخلاقي به شمار ميرود.
«فارسي اول راهنمايي چاپ 1368»
توضيحات
استخاره: طلب خير كردن، فال نيك زدن.
اصحاب: ياران. اصحاب كهف: ياران غار. جواناني خداپرست كه بر طبق روايات مذهبي از دست پادشاهي خدانشناس به غاري پناه بردند و به خوابي طولاني فرو رفتند و سگي نيز با آنان بود.
اقتباس: گرفتن، اخذ كردن.
بر حذر داشتن: بيم دادن، پرهيز دادن.
تأييد: تقويت، نيرو دادن.
ترغيب: تشويق.
ذوق: سليقه.
عقايد: عقيدهها.
مردم شد: بر اثر همنشيني با نيكان در زمرهي آدميان به شمار آمد.
مشابه: مانند هم، همانند.
مشابهت: مانند هم بودن، همانندي.
دَغَل: حيلهگر، مكّار.
ناصالح: ناشايسته، بدكار.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 48 *»
پرسش
1ـ مَثَل چيست؟
2ـ چرا سعدي دوستان دغل را به مگس تشبيه كرده است؟
3ـ چگونه ميتوان ادب را از بيادبان آموخت؟
4ـ كلمههاي متضاد را در اين درس پيدا كنيد.
5ـ اين كلمات جمع است، مفرد آنها را پيدا كنيد و بنويسيد:
گذشتگان، رسوم، عادات، عقايد، اصول، نظاير، عبادات، آداب، زحمات.
6ـ چند مَثَل به جز آنها كه در اين درس خواندهايد، بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 49 *»
درس 15
هر چه كني به خود كني
مردي بود گوسفنددار و رمههاي بسيار داشت. شباني در خدمت او بود. هر روز شير گوسفندان چندان كه به حاصل ميكرد، نزد خداوندِ آن گوسفندان ميبرد. آن مرد آب بر شير ميكرد و به شبان ميداد و ميگفت: «برو بفروش». شبان مرد را نصيحت ميكرد و پند ميداد كه «اي خواجه! به مسلمانان خيانت مكن، زيرا هر كه به مردم خيانت كند، عاقبتش تباه خواهد شد».
مرد سخن شبان را ناديده گرفت و همچنان در شير، آب ميكرد. تا اين كه شبان يك شب گوسفندان را در رودخانهاي بيآب خوابانيد و خود بر بالاي بلندي رفت و خُفت. فصل بهار بود، ناگاه بر كوه باراني عظيم باريد و سيلي برخاست و در آن رودخانه افتاد و همهي گوسفندان را هلاك كرد.
شبان به شهر آمد و پيش صاحبان گوسفندان رفت بيشير. مرد پرسيد كه: «چرا شير نياوردي؟» شبان گفت: «اي خواجه! پيش از اين گفتم كه آب بر شير مياميز كه خيانت باشد. به سخنان من گوش نكردي. اكنون همهي آبهايي كه به نرخ شير به مردمان داده بودي، جمع شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان تو را جمله بردند».
اي فرزند! اين را گفتم كه نصيحتي باشد براي تو، تا به مردم خيانت نكني و در اعمال خود خداوند را در نظر داشته باشي و به مصالح مردم كار كني.
«قابوس نامه»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 50 *»
توضيحات
آفات = جمع آفت: آسيبها، زيانها.
به حاصل ميكرد: به دست ميآورد.
به غايت: بينهايت، زياد.
به مصالح مردم كار كردن: در جهت آسايش و سود مردم كار كردن.
پارسا: پرهيزگار، با تقوا.
تباه: خراب، نابود.
جمله: همه، كلاًّ.
چندان كه: آن مقدار كه.
خداوند: صاحب، مالك.
مُصلح: نيكوكار، باتقوا.
مياميز: داخل مكن، مخلوط مكن.
آميختن: داخل كردن.
پرسش
1ـ نصيحت شبان به مرد رمهدار چه بود؟
2ـ هدف صاحب گوسفندان از آميختن آب به شير چه بود؟
3ـ شما عمل چوپان را ميپسنديد يا رفتار صاحب گوسفندان را؟ چرا؟
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 51 *»
درس 16
گواهي درخت
دو شريك بودند يكي دانا و يكي نادان كه به بازرگاني ميرفتند. در راه بَدرهاي زر يافتند. چون نزديك شهر رسيدند، خواستند كه قسمت كنند. آن كه دعوي زيركي ميكرد گفت: «چرا قسمت كنيم؟ آن قدر كه بدان حاجت باشد برگيريم و باقي براي احتياط جايي بنهيم و هر وقت ميآييم، به قدر حاجت بر ميگيريم.» بر اين قرار دادند و نقدي از آن صُرّه برداشتند. باقي در زير درختي به اتفّاق نهادند و به شهر رفتند. ديگر روز آن كه از ايشان به خِرَد منسوب بود و به كياست معروف، بيرون رفت و زر را برد.
روزها گذشت، مُغَفَّل به سيم حاجت يافت. نزديك شريك آمد و گفت: «بيا تا از آن چيزي برگيريم كه من محتاج شدهام.» هر دو با هم آمدند و زر نيافتند. شريك زيرك دست بر گريبان مغفّل زد كه زر تو بردهاي و كسي ديگر خبر نداشت. بيچاره قسم ميخورد كه نبردهام، البته سود نداشت. او را به سراي حاكم برد و زر دعوي كرد و قصّه باز گفت. قاضي پرسيد كه: «گواهي و حجتي داري؟» گفت: «درختي كه در زير آن نهادهايم گواهي دهد كه زر، اين خائن بيانصاف برده است و مرا محروم گردانيده.» قاضي از اين سخن، به شگفت آمد. پس از مجادلهي بسيار، روزي معيّن گشت كه قاضي بيرون رود و در زير آن درخت بنشيند و به گواهي درخت حكم
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 52 *»
كند. شريك خائن به خانه رفت و به پدر گفت: «كار اين زر به يك شفقت و ايستادگي تو باز بسته است و من به اعتماد تو بنا بر گواهي درخت نهادهام. اگر موافقت نمايي هم زر ببريم و هم چندان ديگر بستانيم.» پدر گفت: «آن چه از من بر ميآيد چيست؟» پسر گفت: «ميان درخت، گشاده است، چنانكه اگر ده كس در آن ميان پنهان شوند هيچ نتوان ديد. امشب بايد رفت و در ميان آن بود. فردا چون قاضي بيايد گواهي بايد داد.»
پدر گفت: «اي پسر! بسيار حيلت است كه بر خلق وبال گردد.» پسر گفت: «اي پدر! سخن كوتاه كن كه اين كار بسيار منفعت دارد.» حرص مال و دوستي فرزند موجب شد كه پيرمرد بدين كار تن در دهد. ديگر روز قاضي بيرون رفت و خلق انبوه به نظاره ايستادند. قاضي روي به درخت آورد و حال زر پرسيد. آوازي شنيد كه «مُغفّل برده است» قاضي متحيّر گشت و گرد درخت گشت. دانست كه در ميان آن كسي باشد. فرمود تا هيزم بسيار آوردند و در حوالي درخت نهادند و آتش در آن زدند. پير ساعتي صبر كرد، چون كار به جان رسيد، امان خواست. قاضي فرمود تا او را بيرون آوردند و استمالت كرد تا راستي در ميان آورد. پس امانت مغفّل بر قاضي معلوم گشت و خيانت شريك ثابت شد و مغفّل به بركت راستي و امانت، زر ستاند و بازگشت.
«كليله و دمنه»
توضيحات
استمالت: دلجويي.
اعتماد: اطمينان.
انبوه: فراوان.
بَدره زر: كيسه زر.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 53 *»
تن در دهد: تسليم شود.
تن در دادن: تسليم شدن.
چندانِ ديگر: به همان قدر.
حجّت: دليل.
حيلت: حيله، فريب.
خائن: نادرست، خيانت كننده.
قَسَم: سوگند.
سيم: پول نقره.
شفقت: مهرباني.
صُرّه: كيسه پول.
كار به جان رسيد: خطر مرگ پيش آمد.
كياست: زيركي.
مجادله: گفتگو، جدال.
محروم: بيبهره.
مُغَفَّل: غافل، بيخبر.
منسوب: نسبت داده شده.
نظاره: تماشا.
نقدي: مقداري سيم و زر.
وبال گشتن: موجب سختي و گرفتاري شدن.
پرسش
1ـ دو شريك در راه چه يافتند و يافته را چه كردند؟
2ـ گواه شريك زيرك در نزد قاضي چه بود؟
3ـ چه نتيجهاي از اين درس ميگيريد؟
4ـ از روي اين كلمهها سه بار بنويسيد و به املاي آنها توجه كنيد:
دعوي، حاجت، صُرّه، منسوب، كياست، مُغَفَّل، شفقت، حرص، نظاره، استمالت، ثابت.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 54 *»
درس 17
مرحوم حاج سيد كاظم حائري رشتي اعلي اللّه مقامه
مرحوم آقاي حاج سيد كاظم رشتي ـ اعلي اللّه مقامه ـ فرزند مرحوم آقا سيد قاسم، فرزند مرحوم آقا سيد احمد، فرزند مرحوم آقا سيد حبيب ميباشند كه از اشراف و اكابر سادات حسيني و رؤسا و اعاظم اهل مدينه طيبه بودند.
مرحوم آقا سيد احمد بعد از وفات پدر، به واسطه بروز بيماري طاعون در مدينه طيبه، از آن جا به رشت مهاجرت كرده و در رشت ساكن شده و آن جا متأهل شدند. فرزندش مرحوم آقا سيد قاسم در رشت متولد شد و از اكابر فضلاي اهل رشت محسوب گرديد. ايشان در رشت متأهل شد و جناب سيد مرحوم ـ اعلي اللّه مقامه در رشت متولد شد و مشهور به رشتي گرديد. سال ولادتش هزار و دويست و دوازده هجري قمري است.
آن جناب در سن طفوليت در اغلب اوقات به تفكر ميگذرانيد و آثار زهد در ايشان پيدا بود. رغبت تمام به تحصيل داشت و والد مرحومش چون رغبتش را به تحصيل ديد، او را نزد معلم قرار داد و در اندك زماني تحصيل علوم ظاهره را نمود و طالب علوم عاليه گرديد و با كوچكي سن، قصد سفر فرمود كه با مخالفت شديد اقوام و خويشان مواجه شد. شبي در خواب خدمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام رسيد و اين بزرگوار او را به شيخ بزرگوار امجد، شيخ احمد بن زيد الدين احسايي ـ اعلي اللّه
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 55 *»
مقامه ـ دلالت فرمودند.
سيد مرحوم در يزد به خدمت شيخ ـ اعلي اللّه مقامه ـ رسيدند و ملازمت خدمت ايشان را اختيار كرده و به استفاضه و استفاده از آن عالم بزرگ مشغول شد و منتهاي آمال و تمام مقصود خود را در آن جا ديد و در اولين ملاقات، نقد دل و جان باخت و رحل اقامت انداخت. در سفر و حضر ملازم خدمت شيخ بزرگوار بود. در آخرين سفر شيخ به عتبات عاليات، سيّد را امر به توطّن در كربلا فرمودند، سيد در كربلا متوطّن و مشغول افاضه و تدريس و ترويج شريعت جد بزرگوار و بيان فضايل آل اطهار ـ سلام اللّه عليهم ـ شد.
سيد بزرگوار به قسمي در عراق عرب با همه طبقات سلوك فرمود كه حاكم و رعيت، و رئيس و مرئوس، به استثناي عدهي معدودي از مغرضين و حاسدين، همگي مجذوب و پيرو و ارادتمند او بودند.
در سال هزار و دويست و پنجاه و هشت قمري كه دولت عثماني به كربلا حمله كرد و منجر به قتل و غارت قواي دولتي و كشته شدن گروهي از مؤمنين و مؤمنات و اطفال و سادات و طلاب شد، با وجودي كه حرمين مطهرين و خانه سيد از قتل عام محفوظ و ملجأ اهالي بود، مع ذلك از اين واقعه هايله صدمه زيادي به وجود مباركش وارد آمد.
يك سال پس از اين واقعه سيد بزرگوار قصد زيارت كاظمين8 فرمود. نجيب پاشا والي بغداد كه متصدي قتل و غارت كربلا شده بود، جناب سيد را به بغداد طلبيد و در ظاهر تعظيم و تكريم و تمجيد بسيار نمود ولي در قهوه، زهر به ايشان خورانيد و مسموم كرد. سيد با حال مسمويت به كربلا مراجعت فرمود و بعد از دو سه روز در
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 56 *»
شب يازدهم ذيالحجة الحرام سال هزار و دويست و پنجاه و نه قمري وفات نمودند و در رواق پايين پاي حضرت سيد الشهداء7 متصل به قبور شهدا مدفون شدند. از سيد امجد، سه فرزند باقي ماند يك دختر و دو پسر به نامهاي سيد حسن و سيد احمد.
توضيحات
اَشراف = جمع شريف: بزرگوار، بلندقدر، صاحب شرف.
اَعاظم = جمع اعظم: بزرگان.
ملازمت: هميشه در خدمت كسي بودن.
استفاضه: طلب فيض كردن.
آمال = جمع اَمَل: آرزوها.
رَحْل: منزل.
حَضَر: خلاف سفر.
توطّن: وطن اختيار كردن.
مرئوس: كسي كه زير دست رئيس كار ميكند.
مَلجأ: پناهگاه.
پرسش
1ـ سيد بزرگوار در چه سالي متولد و در چه سالي شهيد شدند؟
2ـ به چه علّت پدر بزرگ سيد بزرگوار از مدينه به رشت مهاجرت كردند؟
3ـ سيد مرحوم در چه شهري به خدمت شيخ بزرگوار! رسيدند؟
4ـ در چه سالي دولت عثماني به كربلا حمله كرد؟
5ـ والي بغداد كه سيد بزرگوار را مسموم كرد نامش چه بود؟
6ـ محل دفن سيد مرحوم كجاست؟
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 57 *»
درس 18
مدح سيد اجلّ اعلي اللّه مقامه
اي پسر بعد فوت شيخ جليل | كه نبودش به دهر مثل و عديل | |
خصم پنداشت چون كه شيخ برفت | ذكر او از جهان شود تعطيل | |
ناگه از جَيْب غيب سر برداشت | سيد كاظم ز نسل خير سليل | |
عَلَم عِلم شيخ را افراخت | كه زبان در ثناي اوست كليل | |
مجلس درس و بحث را آراست | خلق را شد به علم شيخ دليل | |
روز و شب مينمود نشر علوم | شرح آيات كرد با تفصيل | |
نور آن علم، روز افزون بود | مهر چون رفت هست ماه كفيل | |
دشمنان چون كه آن چنان ديدند | سينهشان تنگ شد چو چشم بخيل | |
آتش حقدشان تو گفتي بود | نار نمرود بر جناب خليل | |
از حسد احتمال تصديقش | بود بر دوششان گران و ثقيل | |
دردشان را دوا نكرد حسد | چون كه رأي عليل هست عليل | |
كور شد ديدگانشان از حق | جمله گشتند خوار و پست و ذليل |
«عطايي»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 58 *»
توضيحات
دهر: روزگار.
عديل: مثل، برابر، همتا.
جَيْب: (بفتح جيم و سكون يا) گريبان، يقه پيراهن.
سَليل: فرزند، پسر.
عَلَم: پرچم، نشانه.
كليل: عاجز، درمانده.
مِهْر: خورشيد.
كفيل: كفالت كننده، ضامن.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 59 *»
درس 19
احوال اجداد رسول اكرم9
مرحوم مجلسي; در جلد دوم كتاب حيوة القلوب در بيان احوال آباي عظام و اجداد كرام حضرت پيغمبر آخرالزمان9 ميفرمايد:
بدان كه اجماع علماي اماميّه منعقد گرديده است بر آن كه پدر و مادر حضرت رسول (ص) و جميع اجداد و جَدّات آن حضرت تا آدم، همه مسلمان بودهاند و نور آن حضرت در صلب و رحم مُشركي قرار نگرفته است و شبههاي در نَسَب آن حضرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است، و احاديث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر اين مضامين دلالت كرده است. بلكه از احاديث متواتره ظاهر ميشود كه اجداد آن حضرت همه انبيا و اوصيا و حاملان دين خدا بودهاند. فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت هستند، اوصياي حضرت ابراهيم بودهاند و هميشه پادشاهي مكه و حجابت خانهي كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است. ايشان مرجع عامّه خلق بودهاند و ملّت ابراهيم در ميان ايشان بوده است. همچنين شريعت حضرت موسي و حضرت عيسي و شريعت حضرت ابراهيم ـ علي نبيّنا و آله و عليهم السلام در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد. ايشان حافظان آن شريعت بودهاند و به يكديگر وصيت ميكردند و آثار انبيا را به يكديگر ميسپردند تا به عبدالمطلب رسيد. عبدالمطلب، ابوطالب را وصي خود گردانيد و ابوطالب7 كتب
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 60 *»
و آثار انبيا: و ودايع ايشان را بعد از بعثت، تسليم حضرت رسالت پناه9 نمود.
«بشارات»
توضيحات
اِجماع: اتفّاق و هماهنگي جماعتي در امري.
اِماميّه: شيعه كه به دوازده امام اعتقاد دارند.
نَسَب: قرابت، خويشي.
احاديث متواتره: احاديثي كه آن قدر زياد نقل شده باشد كه شكي در صحّت آن نرود.
مَضامين = جمع مضمون: آن چه از كلامي مفهوم شود.
حِجابت: پردهداري، درباني.
ملّت ابراهيم: دين و شريعت حضرت ابراهيم.
مَنسوخ: از بين برده شده، رد كرده شده.
تمرين
1ـ اين درس را به زبان فارسي ساده و روان بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 61 *»
درس 20
چگونه ابوذر ـ اعلي اللّه مقامه ـ مسلمان شد؟
در مورد كيفيت مسلمان شدن ابوذر ـ اعلي اللّه مقامه ـ از حضرت صادق7 اين چنين نقل شده است:
ابوذر در نزديكي مكّه معظّمه گوسفندان خود را چرا ميفرمود. گرگي از طرف راست متوجّه گوسفندان او شد. ابوذر با عصاي خود او را دور كرد. گرگ از جانب چپ متوجه شد، ابوذر عصا بر وي حواله نمود و گفت: «من ، گرگ از تو خبيثتر و بدتر نديدهام.» آن گرگ به اعجاز حضرت رسالت پناهي9 به سخن آمد و گفت كه واللّه اهل مكّه بدترند از من. خداوند عالم پيغمبري فرستاده به سوي ايشان، او را به دروغ نسبت ميدهند، و به او دشنام ميدهند و ناسزا ميگويند.
ابوذر چون اين سخن بشنيد، به زن خود گفت كه توشه و مَطْهَره و عصاي مرا بياور. پس آنها را برگرفت و به پاي خود متوجّه مكه شد تا درستي خبري را كه از گرگ شنيده بود معلوم كند و طي مسافت نموده در ساعتي بسيار گرم داخل مكه شد و تعب بسيار كشيده بود و تشنگي بر او غالب گرديده. نزد چاه زمزم آمد و دلوي از آن آب براي خود كشيد. چون نظر كرد ديد كه آن دلو پر از شير است. در دل او افتاد كه اين گواه از خبري است كه گرگ مرا به آن خبر داده و اين نيز از معجزات آن پيغمبر است. پس بياشاميد و به كنار مسجد آمد. ديد جماعتي از قريش بر گرد
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 62 *»
يكديگر نشستهاند. نزد ايشان بنشست، ديد كه ايشان ناسزا به حضرت ميگويند به نحوي كه گرگ خبر داده بود، و پيوسته در اين كار بودند تا آخر روز. ناگاه حضرت ابوطالب بيامد. چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند كه خاموش شويد، عمويش آمد. پس زبان از مذمّت آن حضرت كوتاه كردند و چون ابوطالب بيامد با او مشغول سخن گفتن شدند، تا آخر روز.
ابوذر گفت چون ابوطالب از نزد ايشان برخاست من از پي او روان شدم. رو به جانب من كرد و گفت: «حاجت خود را بگو.» گفتم: «به طلب پيغمبري آمدهام كه در ميان شما مبعوث شده است.» گفت: «با او چه كار داري؟» گفتم: «ميخواهم به او ايمان آورم، و آن چه فرمايد به راستي او اقرار نمايم. مرا نزد او ببر تا خود را منقاد او گردانم. آن چه فرمايد او را اطاعت نمايم.» گفت: «البته چنين خواهي كرد؟» گفتم: «بله» گفت: «فردا اين وقت نزد من آي كه تو را به او رسانم.»
من شب در مسجد به روز آوردم. چون روز شد در مجلس كفّار بنشستم و ايشان زبان ناسزاگويي گشودند بر منوال روز گذشته. چون ابوطالب بيامد، زبان از آن قول ناشايست برگرفتند و با او مشغول سخن شدند. چون از نزد ايشان برخاست از پي او روان شدم و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم و تأكيد فرمود كه البته آن چه ميگويي خواهي كرد؟ گفتم بلي. پس مرا با خود به خانهاي برد كه در آنجا حضرت حمزه بود. بر او سلام كردم و از حاجت من پرسيد. همان جواب گفتم. گفت گواهي ميدهي كه خدا يكي است و محمّد (ص) فرستادهي او است؟ گفتم: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه» پس حمزه مرا با خود به خانهاي كه حضرت جعفر طيّار در آن خانه بود برد. سلام كردم و نشستم. از
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 63 *»
مطلب من سؤال كرد همان جواب گفتم. تكليف شهادتين كرد، به زبان راندم. پس جعفر مرا برد به خانهاي كه حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب7 در آن جا بود. بعد از سوال و امر به شهادتين، آن حضرت مرا بردند به خانهاي كه حضرت رسالت (ص) تشريف داشت. سلام كردم و نشستم. از حاجت من سوال كرد و كلمهي شهادتين تلقين فرمودند و چون شهادتين گفتم فرمودند: «اي ابوذر به جانب وطن خود برگرد. تا رفتن تو پسر عمّي از تو فوت شده است و به غير از تو وارثي ندارد. مال او را بگير و نزد عيال خود باش تا امر نبوّت ما ظاهر گردد، آن وقت به نزد ما بيا.»
چون ابوذر به وطن خويش باز آمد، پسر عمّش فوت شده بود. مال او را به تصرف در آورد و مكث نمود تا هنگامي كه حضرت به مدينه هجرت فرمودند. امر اسلام رواج گرفت و در مدينه به خدمت حضرت مشرّف شد.
«ملخّص از بشارات»
توضيحات
خبيث: پليد، ناپاك.
توشه: زاد، خوراكي كه در سفر با خود برميدارند.
مَطْهَره: آفتابه.
مبعوث: برانگيخته شده، فرستاده شده.
مُنقاد: مطيع، فرمانبردار.
مِنوال: روش.
تلقين: مطلبي را زباني به كسي گفتن و فهماندن.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 64 *»
پرسش
در جاهاي خالي كلمات مناسب بگذاريد.
من، گرگ از تو . . . . . . . . . . . . . . . . و . . . . . . . . . . . . . . . . نديدهام. خداوند عالم . . . . . . . . . . . . . . . . فرستاده به سوي ايشان. او را . . . . . . . . . . . . . . . . نسبت ميدهند، به او . . . . . . . . . . . . . . . . ميدهند و . . . . . . . . . . . . . . . . ميگويند. ناگاه حضرت . . . . . . . . . . . . . . . . بيامد. چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند . . . . . . . . . . . . . . . . عمويش آمد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 65 *»
درس 21
حكايت راهب
در كتاب حيوة القلوب از حضرت باقر7 روايت شده است كه چون بيست و دو ماه از ولادت حضرت محمّد9 گذشت، رَمَدي در ديدههاي انورش به هم رسيد. پس عبدالمطلب به ابوطالب گفت: «ببر پسر برادر خود را به سوي طبيبي كه در جُحْفه ميباشد.» ابوطالب آن حضرت را به آن محل برد و به پاي صومعهي آن راهب آورد و او را صدا زد. راهب ديد كه دور صومعه را نور فرو گرفت و صداي بال ملائكه به گوشش رسيد. سر از صومعه بيرون كرد و گفت: «كيستي؟» گفت: «منم ابوطالب پسر عبدالمطلب. پسر برادر خود را آوردهام كه ديدهي او را دوا كني.» راهب گفت «كجاست؟» گفتم: «در ميان اين سبد است او را از آفتاب پوشيدهام.» راهب گفت: «بگشا تا من او را ببينم.» چون جامه از روي سبد برداشتم، نوري ساطع شد كه راهب ترسيد و گفت: «بپوشان او را» و سر خود را داخل صومعه كرد و گفت: «گواهي ميدهم به وحدانيّت خدا، و گواهي ميدهم كه تويي پيغمبر خدا حقا حقا، و تويي آن كه خدا بشارت داده است در تورات و انجيل به زبان موسي و عيسي.» پس بار ديگر شهادت گفت و سر از صومعه بيرون كرد و گفت: «اي فرزند! ببر او را كه بر او باكي نيست.» ابوطالب گفت: «اي راهب! سخن بزرگي گفتي.» راهب گفت: «شأن پسر برادر تو بزرگتر است از آن چه شنيدي و تو ياري خواهي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 66 *»
كرد او را و دفع ضرر دشمنان از او خواهي نمود.» چون ابوطالب به نزد عبدالمطلب آمد و سخنان راهب را نقل كرد، عبدالمطلب گفت: «خاموش باش اي فرزند كه كسي اين سخنان را از تو نشنود. واللّه كه محمّد9 از دنيا نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد.»
«ملخّص از بشارات»
توضيحات
رَمَد: درد چشم.
صومعه: عبادتگاه راهب.
راهب: عابد نصاري، رُهبان جمع.
ساطع: تابان، درخشان.
باك: ترس.
تمرين
1ـ اين درس را به زبان فارسي ساده و روان بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 67 *»
درس 22
شير و آدمي
در بيشهاي شيري بود و هرگز آن شير آدمي نديده بود و ميخواست كه روي آدمي بيند. گفت: «اين آوازهي آدمي در اين بيشه افتاده است و جانوران از ايشان كه آدمياند در رنجند. من امروز بر نگردم تا اين آدمي را نبينم. تا خود چه چيز است.»
چون از بيشه بيرون آمد، نخست اشتري ديد. چون شير در قدّ و بالاي اشتر نگاه كرد گفت: «تو آدمياي؟» شتر گفت: «اي مهتر دَدان ؛ من اشترم، آدمي نيستم. آدمي مرا بگيرد و مهار در بيني كند و بار بر پشت من نهد و در خَراس بندد و كُنَد با من آن چه كُند.»
شير از وي بيآزاري در گذشت. چون پارهاي ديگر برفت گاوي ديد با زور و قوّت كه ميآيد. گفت: «اين آدمي است.» پيش گاو آمد و گفت: «آدمي تويي؟» گاو گفت : «اي مهتر ددان من آدمي نيستم.» آدمي مرا بگيرد و بار بر من نهد و در خراس بندد و يوغ بر گردن من نهد و زمين به من شكافد. من كجا طاقت وي دارم. شير از وي نيز درگذشت.
چون پارهاي راه ديگر بيامد دراز گوشي را ديد كه ميآمد. گفت: «تو آدمياي؟» درازگوش گفت: «اي مهتر ددان ؛ من آدمي نيستم، كه من از دست آدمي بگريختهام، كه مرا بگيرد و بار بر من نهد و چوب ميزند.» شير درمانده گفت: «تا خود اين آدمي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 68 *»
چه تواند بودن كه اين همه از وي در مصيبت و بلايند.»
چون پارهاي بيامد نزديك دهي رسيد. مردي را ديد درودگر با دستافزاري كه از دهي به دهي ميرفت و كودكي با وي بود. چون از دور، شير، درودگر را بديد، گفت: «آدمي اين باشد.» چون پيش درودگر رسيد، گفت: «تو آدمياي؟» گفت: «بلي من آدميام، و به طلب تو ميآيم در اين بيابان و امروز به جاي تو از نيكي آن كنم كه عالميان بنشينند و بر آدمي دعا كنند. اكنون تو از دور بنشين و نظاره همي كن.»
شير از دور بنشست، و آن درودگر جامه بركند و شاگرد را گفت: «چوب بياور.» در ساعت، صندوقي چوبين بساخت و شير را گفت: «دراين صندوق رو تا بنگرم كه بر بالاي تو راست هست يا نه كه صندوق از براي تو ميكنم كه چون برف و باران باشد، پناه تو باشد.» چون شير در آن جا رفت درودگر صندوق ببست و شاگرد را گفت: «زود به طلب آتش رو.» شاگرد برفت و آتش بياورد. درودگر آفتابهاي پر آب بر سر آتش نهاد تا عظيم برجوشيد و شير در آن صندوق تن ميزد تا آدمي چه كند.
پس ناگاه درودگر، شاگرد را گفت: «آفتابه بياور» شير گفت: «اين چيست؟» درودگر آن آب گرم بر سر شير ميريخت. شير را همي موي از اندام برفت و بسوخت و فرياد ميكرد. پس درودگر سر صندوق باز كرد و شير از آن جا بيرون آمد. زَهرهي آن نداشت كه باز ايستد و ميآمد سوخته و باز پس نگاه ميكرد تا آدمي از دنبال او ميرود يا نه. چون به بيشه آمد دو شير ديگر درآن جا بودند ؛ او را ديدند كه در آن بيشه آمد مو بازگذاشته و سوخته. گفتند: «ترا چه افتاده؟» شير آن احوال با ايشان بگفت كه آدمي با وي چه كرد. ايشان گفتند: «بيا تا ما او بر دَريم.»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 69 *»
آن شير در پيش ايستاده بود و به شتاب ميآمدند تا بدانجا كه آتش ديدند و درودگر رفته بود. از دنبال درودگر بيامدند. او هنوز به دِه نرسيده بود. چون باز پس نگاه كرد سه چهار شير را ديد كه غرّان ميآمدند و آن شير سوخته در پيش ايشان ايستاده. درودگر گفت: «آوخ چه كنم؟ جانم رفت.» ناگاه درختي ديد و آهنگ آن درخت كرد و بر سر آن درخت شد. آن درخت كوتاه بود ؛ گفت ايشان بر اين درخت دست يابند. چون شيران به زير آن درخت آمدند، شير سوخته گفت: «شما پا بر پشت من نهيد تا من در زير شما باشم و او را بزير آوريد.» شير نيمسوخته در زير رفت و ايشان بر پشت او ايستادند و چنگها فراز كردند كه درودگر را بگيرند.
درودگر درماند و هيچ چارهاي نداشت. گفت: «آفتابه بياور» شير سوخته آن احوال آزموده بود بترسيد و از زير ايشان بجست و آن ديگر شيران را گردن فرو زد و ميدويد و ايشان را ميگفت كه: «عزم آمدن كنيد و زود بياييد.» و آن شيران از پس او ميدويدند و نميدانستند كه او را چه افتاده است تا به بيشه رفتند و او را گفتند: «تو را چه افتاد؟» او گفت: «آن چه من ديدم و دانستم شما ندانستيد.» «آفتابه بياور» آن بود كه مرا چنين بكرد.
«اسكندرنامه»
توضيحات
آوازه: شهرت.
بكرد: بساخت.
به جاي تو: در حق تو.
تا آدمي از دنبال . . .: كه آدمي از …
ترا: براي تو.
تن زدن: تحمّل كردن و خاموش
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 70 *»
بودن و انتظار كشيدن.
خراس: نوعي آسيا كه خر يا گاو آن را ميگرداند.
درازگوش: الاغ.
در ساعت: فوراً.
درودگر: نجّار.
دستافزار: وسيله، ابزار دست، آلت كار
راست: اندازه.
زَهره: جرأت.
عظيم: بسيار، خيلي.
فراز كردن: بالا بردن.
گردن فرو زد: با سر به زمين زد.
مو باز گذاشته: مو ريخته.
مهار: چوبي كه در بيني شتر كنند و سر افسار را بدان بندند.
مهتر دَدان: بزرگ حيوانات، رئيس جانوران.
يوغ: چوبي كه بر گردن دو گاو شخمزن نهند.
پرسش
1ـ شير چرا ميخواست آدمي را ببيند؟
2ـ انسان با چه نيرويي توانسته است از شرّ حيوانات وحشي در امان باشد؟
3ـ چرا به شير «مهتر ددان» ميگويند؟
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 71 *»
درس 23
مرحوم حاج محمد كريم كرماني اعلي اللّه مقامه
مرحوم آقاي حاج محمّد كريم كرماني ـ اعلي اللّه مقامه ـ فرزند مرحوم محمّد ابراهيم ظهيرالدوله والي كرمان است كه با فتحعلي شاه پسر عمو بودند. ولادت ايشان در هجدهم محرم سال 1225 هجري قمري است. از طفوليت اغلب اوقات به تفكر ميگذرانيد و آثار زهد از حالش پيدا بود و رغبت تمام به تحصيل داشت. به همين علت مرحوم ظهيرالدوله اسباب تحصيل ايشان را فراهم نمود و مدرسه ابراهيميه را در كرمان مخصوص ايشان بنا نهاد و معلميني را براي تعليم ايشان انتخاب كرد.
مرحوم ظهير الدوله در سال 1241 وفات يافت. مرحوم آقاي كرماني پس از وفات پدر به راهنمايي يكي از ارادتمندان سيد بزرگوار ـ اعلي اللّه مقامه ـ در كربلا به خدمت ايشان رسيد و منتهاي آمال و تمام مقصود خود را در آن جا ديد. در اولين ملاقات دلباختهي ايشان شد و خواست تمام مايملك خود را تقديم نمايد. سيد مرحوم از قبول آن استنكاف فرمود و چون اصرار زياد ديد، بالاخره خمس مال را قبول فرمود.
آقاي مرحوم كرماني با وجود مراتب بزرگزادگي خود را براي نوكري سيد بزرگوار آماده ساخت تا جايي كه به نفس نفيس، در مطبخ سيد مرحوم طبخ
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 72 *»
ميفرمود و خريد بازار مينمود و كرارا از آن بزرگوار شنيده ميشد كه: «آن چه دارم از دودهاي مطبخ سيد مرحوم دارم.» و ميفرمود سيد بحري بود فيّاض كه اشخاص از اطراف دنيا براي استفاضه بر گرد او جمع شدند و هر كس هر چه از آن بزرگوار خواست داد و احدي را از فيض خود منع نفرمود.
باري سيد مرحوم كمال احترام را از آن بزرگوار ميفرمود و در هر ماه دو سه مرتبه به منزل ايشان تشريف ميبرد . بعد از يك سال، مراجعت به كرمان نمود و سيد مرحوم به ايشان فرمود كه: «به ايران ميرويد در حالي كه محتاج به احدي از علماي عجم نيستيد.»
مرحوم آقاي كرماني چندي در كرمان توقف فرمود و به امور شخصي و امور موقوفه مدرسه رسيدگي نمود و در ضمن مشغول تحصيل و تدريس بود و جماعتي از علما به درسش حاضر ميشدند. پس از اندك زماني كه از ترتيب امور شخصي فراغت يافت با اهل و عيال روانهي عتبات گرديد و باز چندي در خدمت سيد مرحوم توقف و تلمّذ نمود و به اجازهي ايشان به زيارت بيت اللّه مشرف شد و مجددا به كربلاي معلّي مراجعت نمود و مشغول تحصيل و تلمّذ بود. بسيار مشمول مراحم سيد بزرگوار بود و در اين اوقات كتب عديده بر حسب دستور آن بزرگوار در جواب سوالاتي كه رسيده بود تصنيف فرمود. بعد از وفات سيد مرحوم بعضي از تلامذهاش كه شيفته حطام دنيا بودند و حب رياستي در سر داشتند در اطراف، دعاوي كردند و جمعي را به خود مشغول ساختند و چون شخص آن بزرگوار را مانع پيشرفت مقاصد خود ميديدند سخنان ناشايست دربارهاش گفتند و اذهان عوام را مشوّش نمودند. ولي آقاي مرحوم مطلقا اعتنا نفرمود و دامن همت بر كمر
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 73 *»
زده با عزم سستيناپذيري مشغول احياي علوم و رسوم سيد بزرگوار بود و به آن صداها و صدمات وقعي ننهاد. شب و روز مشغول بود و محض اين كه فرصت بيشتري براي انجام كارها داشته باشد اغلب شش ماه بهار و تابستان را در قريهي لنگر ميگذرانيد و مشغول تصنيف و تأليف بود و جمعي طلاب علوم در خدمتش بودند و تدريس ميفرمود.
مرحوم آقاي كرماني چند بار براي زيارت حضرت امام رضا7 به مشهد مشرف شد. در يكي از اين سفرها در مسجد گوهرشاد منبر تشريف ميبرد و جمعيت زيادي براي استماع حاضر ميشدند.
در اواسط ماه شعبان 1288 به عزم زيارت حضرت سيدالشهداء7 از كرمان حركت فرمود. در چهار منزلي كرمان ملالي در مزاج مباركش به هم رسيد كه قادر بر حركت نشد و در روز بيست و دوم شعبان دار فاني را وداع فرمود. جسد آن مرحوم را به لنگر آوردند و در آن جا به وديعه نهادند و بعد از يك سال و ده ماه به كربلاي معلّي حركتش دادند و در رواق پايين پاي حضرت سيدالشهدا7 جنب مدفن سيد جليل دفنش كردند.
«ملخّص از مقدمه ارشاد العوام»
توضيحات
مايملك: آن چه در تصرّف كسي باشد، دارايي.
استنكاف: خودداري كردن.
نفيس: گرانبها.
فيّاض: بسيار بخشنده، جوانمرد.
استفاضه: طلب فيض كردن، فيض
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 74 *»
گرفتن.
تلَمُّذ: شاگردي كردن، در نزد استاد و معلم درس خواندن و چيز آموختن.
حُطام: مال دنيا چه كم و چه زياد.
دعاوي = جمع دعوي: ادعا، دادخواهي
مشوّش: درهم و شوريده، پريشان، آشفته.
وَقْع: قدر و منزلت، ارزش.
پرسش
1ـ مرحوم ظهير الدوله كه بود و چه نسبتي با آقاي كرماني داشت؟
2ـ مرحوم آقاي كرماني در چه سالي متولد و در چه سالي وفات نمودند؟
3ـ در موقع مراجعت آقاي كرماني از كربلا به كرمان، سيد مرحوم به ايشان چه فرمودند؟
4ـ مدفن آقاي مرحوم كجاست؟
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 75 *»
درس 24
مدح مولاي كريم اعلي اللّه مقامه
اي پسر اي به رخ مه ثاني | وي به قامت چو سرو بستاني | |
گوش دل باز كن كه تا گويم | شرحي از حال خان كرماني | |
داشت در سينه حكمت لقمان | منطقش بُد ز نطق سبحاني | |
خامهاش چون عصاي موسي بود | بلع ميكرد سحر شيطاني | |
نامهاش در هدايت مردم | بود چون محكمات قرآني | |
دشمنان مشايخ مظلوم | چون بديدند آن سخنداني | |
تير تكفير سويش افكندند | آه از اين ملّت و مسلماني | |
گه به اسم معاد و گه معراج | كاين دو در كيش ماست جسماني | |
ليك بيشبهه شيخ و سيد و خان | اين دو را گفتهاند روحاني | |
ركن رابع كه در بيان دارند | خويش خواهند زين رجزخواني | |
لاجرم كافرند اين حضرات | در بر عالمان رباني | |
پس بگفتند آنچه را گفتند | بود آنها همه ز ناداني |
«عطايي»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 76 *»
توضيحات
خامه: قلم.
محكمات قرآني: آيات محكم قرآن.
سخن داني: سخن درست گفتن يا نوشتن.
رَجَز: شعري كه در هنگام جنگ براي خودستايي بخوانند.
رجز خواني: مفاخرت و خودستايي كردن.
تمرين
1ـ ابيات اين درس را به نثر ساده و روان بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 77 *»
درس 25
اخلاق و صفات
مجموعه صفاتي كه ارزش واقعي و ارزش اجتماعي را زيادتر ميكند، اخلاق ناميده ميشود. اين صفات باعث تقويت انسانيت ميشود، و روح انساني را در سطح عاليتري قرار ميدهد و در نتيجه منشأ آثار برجستهاي در رفتار و كردار ميگردد.
صفاتي كه در انسان حكومت دارند بر دو دسته تقسيم ميشوند:
يك دسته غرايز حياتي است كه به منظور ادامه زندگي در انسان نهفته شده و براي ادامه زندگي در روي اين زمين لازم ميباشند. غضب، شهوت، حبّ ذات، حبّ مال و امثال اينها مانند ابزار كاري هستند كه كار، بدون آنها صورتپذير نيست.
البته بايد دانست اين دسته غرايز در صورتي ميتوانند براي زندگي انسان مفيد باشند كه در حد اعتدال باشند. زيرا افراط و تفريط در آنها موجب از هم پاشيدن نظام زندگي است. پس اولين راه براي به دست آوردن صفات كامل، تعديل غرايز حياتي است، زيرا كمال آنها معتدل بودن آنهاست.
دسته دوم از صفات انساني صفاتي هستند كه به منظور كمال انسانيت در انسان نهفته شده است. بنابراين كمال آنها در تقويت و ازدياد آنهاست. مانند عدالت، وظيفه شناسي، حقيقت دوستي و امثال اينها. دومين راه براي رسيدن به كمال اخلاقي، تقويت اين صفات و روحيات عاليه انساني است. پس كمال اخلاقي و صفات و
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 78 *»
مَلَكات عاليه انساني از اين دو راه به دست ميآيد.
چون نيايش براي انسان يك حالت روحاني و معنوي ايجاد مينمايد، خود به خود غرايز تعديل شده و روحانيت عاليه انساني رو به كمال ميرود. توجه به عالم معنوي، خواهشهاي دل را منكوب ميسازد و به تمايلات نفساني يك حالت اعتدالي ميبخشد و خصائل انساني را نيرومند كرده و كامل ميسازد.
نكتهاي كه بايد به آن توجه داشت اين است كه چون اخلاق خوب، فضائل و مَلَكات انساني، وسيلهي خوبي براي رسيدن به يك عده آثار نيك خارجي است كه هميشه با يك دسته نتيجههاي مفيد اجتماعي همراهند، پس بايد اخلاق را به عنوان وسيله رسيدن به آن آثار و نتايج، محترم بدانيم و در تكامل آن بكوشيم.
نكته عاليتر آن است كه بايد دانست كه اخلاق نيك و ملكات فاضله و روحيات عاليهي انساني، خود به خود و صرف نظر از آن آثار، داراي ارزش بوده و وجود خود اين صفاتِ پاك موجب تكامل شخصيت انسان ميشود. پس ذاتا اخلاق نيك و ارزنده از نظر رسيدن به كمال، داراي ارزش فراواني هستند.
«گفتاري پيرامون نيايش» با اندكي تصرف
توضيحات
تعديل: برابر كردن، دو چيز را با هم مساوي كردن.
مَلَكات = جمع مَلَكه: صفت راسخ در نفس، قدرت و توانايي انجام كاري كه در اثر تمرين در طبيعت انسان جايگزين شود.
اِزدياد: افزايش، زياد شدن.
منكوب: مصيبت ديده، سختي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 79 *»
كشيده.
تمايلات = جمع تمايل: اظهار ميل و رغبت كردن.
خصايل = جمع خصيله: خصلتها، خويها.
فضايل = جمع فضيلت: برتري، فزوني.
فاضله و فاضل: صاحب فضيلت، كسي كه در علم، افزون از ديگران باشد.
تكامل: به كمال رسيدن.
پرسش
1ـ اخلاق را تعريف كنيد.
2ـ صفاتي كه در انسان حكومت دارند بر چند دسته تقسيم ميشوند؟
3ـ غرايز حياتي را تعريف كرده و چند نمونه آن را بنويسيد.
4ـ پنج نمونه از صفاتي كه به منظور كمال انسانيت، در انسان نهفته است بنويسيد.
5ـ چرا نيايش باعث تعديل غرايز ميشود؟
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 80 *»
درس 26
مرحوم حاج ميرزا محمّد باقر شريف طباطبايي
در دهم ربيع الاول 1239 هجري قمري، در قريه قِهي از توابع اصفهان، كودكي متولّد شد كه نامش را «محمّد باقر» گذاشتند. ايشان تا اوائل سنّ شباب در همان سامان به سر برد و همواره اوقات از گفتار و كردار مردم غافل عبرت ميگرفت و بر تعجّبش ميافزود. بر آن چه كه دليل و برهاني نداشت ابدا دل نميبست و اعتنايي نميفرمود. تفكّر در امور صحيح را از روي حقيقت بر وفق طريقت و طبق شريعت جاري مينمود. از اينرو بود كه علم را با عمل توأم نمود و عملش با علم مطابق گشت. در سير درجات عاليه، لباس تقوي را لوجه اللّه پوشيد و به طرز اخلاص في سبيل اللّه كوشيد تا آن كه همگنان خويش را بالمرّه گذاشت و خود با عزمي جزم يكباره در گذشت.
پدر نيكو سيرتش ـ ميرزا محمّد جعفر ـ كه شخصي بس محترم و با وجود، و از گفتار و كردارش پرهيزگاري و خوشرفتاري مشهود بود، در علم حكمت ابدان و تفقّه در علم اديان، مطابق با شرع انور سررشته داشت. ايشان از پيروان و ارادتمندان شيخ اجلّ اوحد، شيخ احمد احسايي ـ اعلي اللّه مقامه ـ بود. در سفري كه مرحوم شيخ از يزد به اصفهان تشريف ميبردند، در قريه قِهي، در منزل ميرزا محمّد جعفر سُكنا گزيده و سلوكشان با او در نهايت اُلفت و محبت بود.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 81 *»
ميرزا محمّد باقر پارهاي از علوم مانند طب را نزد پدر فراگرفت و خورده خورده به حد رشد رسيد و براي تكميل علوم و كمالات ترجيح داد به غربت رود. لذا با صوابديد پدر جهت اكتساب فضل و هنر به اصفهان رفته و در مدرسه نيماورد به تحصيل مشغول شد و علوم ادبي و مقدماتي را در آن جا گذرانيد. شوق مسافرت كرمان و شرف مصاحبت و زيارت حاج محمّد كريم خان، او را واداشت تا اصفهان را ترك كند. در اول وهله به وطن خود و به حضور پدر رسيد. چون پدر راضي به فراق از او نميشد لذا از عزيمت سفر و شوري كه در سر داشت احدي را در قهي مطلّع نكرد، زيرا كسي را سراغ نداشت كه همراهي با او كند. تا اين كه خبر حركت حاج محمّد كريم خان را از كرمان به قصد تشرّف مشهد مقدس، از راه يزد شنيد. از شدت شوق و شعف مخفيانه تهيه سفر را ديد و با دو نفر ديگر همسفر و رهسپار يزد شد و به حضور مراد و مقصد خود، جان نثار و خدمتگزار گرديد.
در آن اوقات به واسطه پراكندگي سيستان و بلوچ به اطراف و اكناف، حاج محمّد كريم خان عزيمت ارض اقدس را به مراجعت به كرمان تبديل كرد تا آن كه سال آينده شرفياب گردد. لاجرم ميرزا محمّد باقر هم در ركاب آن جناب به كرمان وارد و در مدرسه ابراهيميه منزل و مكان گرفت.
بدين ترتيب ميرزا محمّد باقر به تكميل علوم و تحصيل حكمت و رسوم مرحوم شيخ احمد احسايي همت گمارد. ميرزا محمّد جعفر چون از اين جريان باخبر شد، خرجي سال را برايش ارسال داشت.
خلاصه، ساليان فراواني چه در لنگر و چه در كرمان يا ساير شهرها خدمت و حضور حاج محمّد كريم خان را بر جملهي ماسوا ترجيح ميداد تا اين كه از طرف
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 82 *»
استاد مأمور هدايت و ارشاد اهل نائين شده و رهسپار آن نواحي شد. چندي نگذشته بود كه وصف علم و تقواي او همه جا پيچيد و شُهرهي شهر گشت به طوري كه امام جمعه نائين با آن كه چندان موافقتي با او نداشت در وصف زهد و علم او چنين گفته بود: «هر كس را هوس رؤيت علم سلمان و زهد ابيذر در نظر است، اينك حاج ميرزا محمّد باقر است كه علمش با زهد، دسترس هر با خبر و بيخبر است.»
پس از چندي از نائين به كرمان مراجعت كرد و به تكميل كمالات و رسوم دين و آيين پرداخت و چند سالي را بدين منوال گذراند. بنا به تقاضاي شيخيه همدان و دستور حاج محمّد كريم خان مأمور نشر علوم و فضائل در اين شهر شد.
در همدان آن جناب به نشر علوم پرداخت به طوري كه موافق و مخالف در حضورش خاضع بودند و به اين ترتيب امر ايشان در ميان دوستان روز به روز بالا گرفت. همين موضوع سبب شد كه عدهاي جاهل و مغرض كه در لباس علم بودند حسادت ورزيده و به كمك اراذل و اوباش همدان وسيلهي اذيت و آزار ايشان و جمعيت شيخيه را فراهم كردند و كار را به جايي رساندند كه در عصر روز عيد فطر سال 1315 غائله همدان را برپا ساختند. جمعي از دوستان آن جناب را شهيد كردند و خود آن مظلوم مجبور به مهاجرت از آن ديار گرديد. اموال و اثاثيه را گذاشته و با كهولت سن در آن هواي سرد زمستان، شبانه فرار فرمود. از همدان ابتدا به حضرت عبدالعظيم و سپس به جندق رهسپار گرديد. مدت چهار سال در جندق به نشر علوم اهل بيت: همت گمارد و عاقبت در 23 شعبان 1319 دار فاني را وداع كرد.
ملخّص از «تابشي از آفتاب»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 83 *»
توضيحات
شَباب: جواني.
حقيقت: علم شناخت و معرفت.
طريقت: علم خودشناسي و شناخت صفات نيك و بد، سير و سلوك.
شريعت: علم احكام ظاهري.
توأم: با هم، همراه.
لوجه اللّه: براي خاطر خدا.
في سبيل اللّه: در راه خدا.
همگنان = جمع همگِن و همگين: همگان، گروه و جماعت حاضر.
بالمرّه: يكباره.
عزم: اراده، قصد.
جَزْم: قصد كردن كاري بدون ترديد.
غائله: آشوب، مهلكه.
تَفَقُّه: فهميدن و دانا شدن.
سررشته: مهارت در كاري.
اُلفَت: دوستي و همدمي.
غُربت: دوري، دور شدن از وطن.
صوابديد: اجازه.
اكناف = جمع كنف: اطراف، كنارهها.
ماسوا: به غير از آن، جز آن.
شُهره: مشهور، نامدار.
اَراذل = جمع اَرذَل: مردم فرومايه و پست.
اوباش: مردم پست و بيسر و پا، مردم ولگرد و عامي و بيتربيت.
پرسش
1ـ تاريخ تولد و وفات مولاي بزرگوار ـ اعلي اللّه مقامه ـ را بنويسيد.
2ـ مولاي بزرگوار در چه شهرهايي مأمور به تبليغ شدند؟
3ـ امام جمعه نائين درباره آن بزرگوار چه گفته است؟
4ـ واقعهي همدان در چه سالي اتفاق افتاد؟
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 84 *»
درس 27
مظلوميت مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه
اي پسر دل ز غصّه پر خون شد | دامن از اشك ديده جيحون شد | |
سينه بريان شد از تطاول مهر | دل ز بيداد خصم محزون شد | |
هوشم از سر برفت زين اوضاع | عقل دانا زبون و مجنون شد | |
باقر علم بود در همدان | در نهادش علوم مخزون شد | |
سي چهل سال كرد نشر علوم | ظاهر از او رموز مكنون شد | |
تا به حكم خلاف عباسي | ز آستين دست ظلم بيرون شد | |
غارت و قتل شيخي مظلوم | بر گروه عوام مأذون شد | |
مالشان، خونشان هدر كردند | اين به فرمان مردم دون شد | |
حاكم وقت بيكفايت بود | كه بدان ظلم قوم افزون شد | |
خامه و نامه عاجزند از آن | كه نويسند ماجرا چون شد | |
باقر علم جندق آمد و رفت | از جهان سوي حي بيچون شد | |
حمل شد سوي مشهد از جندق | در جوار امام مدفون شد |
«عطايي»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 85 *»
توضيحات
تطاول: گردن كشي كردن، تعدّي و گستاخي كردن.
بيداد: ستم، ظلم.
زبون: خوار، ناتوان، عاجز.
مأذون: اذن داده شده.
تمرين
1ـ با استفاده از كتاب «تابشي از آفتاب» شرح مختصري از واقعه همدان را بنويسيد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 86 *»
بخش 2
دستور زبان
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 87 *»
درس 1
جمله را بشناسيم
(1) مردي تفنگي خريد (2) قصد شكار كرد. (3) يك روز صبح زود تفنگ خود را برداشت (4) كه به شكار برود. (5) به جنگلي در كنار شهر رفت. (6) اما هر چه به اين سو و آن سو دويد، (7) كاري از پيش نبرد. (8) همهي تيرهايش به خطا رفت. (9) خسته شد (10) و راه خانه را در پيش گرفت. (11) در راه كودكي را ديد، (12) كه خرگوشي را با خود ميبرد. (13) مرد پرسيد: (14) خرگوش را كجا ميبري؟ (15) پاسخ داد: (16) به شهر. (17) چرا؟ (18) بفروشم. (19) مرد خرگوش را از كودك خريد (20) و آن را به كنار جادّه برد. (21) از كولهپشتياش طنابي درآورد. (22) يك سر طناب را به پاي خرگوش بست (23) و سر ديگر آن را به درختي گره زد. (24) آنگاه چند قدم عقب رفت. (25) خرگوش را نشانه گرفت (26) و ماشهي تفنگ را كشيد. (27) تا صداي تفنگ برخاست، (28) خرگوش پا به فرار گذاشت. (29) زيرا گلوله به جاي اين كه به خرگوش بخورد (30) به طناب خورده بود.
اين داستان به قسمتهاي كوچكي تقسيم شده است. در آغازِ هر قسمت شمارهاي گذاشتهايم. هر كدام از اين شمارهها يك جمله است. اين داستان از 30 قسمت
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 88 *»
تشكيل شده است، پس اين داستان 30 جمله است.
جمله مجموعهاي از كلمههاست كه پيامي را از گوينده به شنونده، يا از نويسنده به خواننده ميرساند. بيشتر جملهها فعل دارند. در داستان بالا، كدام جملهها فعل دارند؟ فعلها در كجاي جملهها آمدهاند؟ آيا جملهاي هست كه فقط از يك كلمه ساخته شده باشد؟ آن جمله كدام است؟
در داستان بالا، بعضي از جملهها به جملهي بعدي ربط داده شدهاند، در ميان اين جملهها كلمهاي هست كه ربط را برقرار كرده است، مانند «كه»، «و» و «تا». كدام جملهها را «كه» به هم ربط داده است؟ كدام جملهها را «و» به هم ربط داده است؟ كدام جملهها را «تا» به هم ربط داده است؟
تمرين
1ـ عبارتهاي زير را به صورت جمله در آوريد:
من مطالعهي كتاب را . . . . . . . . . . . . . . .
كلاس ما چهل دانشآموز . . . . . . . . . . . . . . .
ورزش تن را . . . . . . . . . . . . . . .
همه كس به مادر خود احترام . . . . . . . . . . . . . . .
2ـ نوشتهي زير را به دقّت بخوانيد و با خطّي كه زير هر جمله ميكشيد، آن را از جملهي بعدي جدا كنيد و در آخر جملههايي كه بايد علامت داشته باشند علامت بگذاريد:
وقتي كه قدم از شهر بيرون ميگذارم و خود را در دشت و صحرا ميافكنم
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 89 *»
زيباييهاي طبيعت را بيشتر احساس ميكنم از ديدن مناظر طبيعي بيشتر لذّت ميبرم آنجا كه انبوه درختان چون تپّههاي زمّرد به هم پيوسته و تا دامنهي افق لاجوردي كشيده شده نغمهي پرندگان از دور به گوش ميرسد گويي نشاط و زندگي همه جا و همه چيز را به جنبش درآورده است در اين موقع دشت را ميپيمايم در ميان علفهاي وحشي فرو ميروم در ميان گلها نهان ميشوم و خود را سرشار از لذّت و نشاط ميبينم بالاي سر من يك دسته مرغان زيبا در يك رديف به پرواز در ميآيند و در دامنهي فضا خطّ لرزان و دنبالهداري رسم ميكنند و آنگاه در پس درختان از ديده نهان ميشوند از ديدن اين مناظر سرور از همهي وجودم ميجوشد ميخواهم مانند آن مرغان خود را به دست نسيم بسپارم و در فضاي بيكران به پرواز درآيم.
3ـ از ميان كلمههاي زير، فعلها را مشخص كنيد:
رفتم، خوب، ديدم، رفته است، ميگذرانم، محمّد، مداد، تابستان، ميافكند، زيبا، ميبرد، لذّت، پروين، رفتن، نوشتي، فراوان، داشت، چهل، بداني، درآوريد، جا، بجوييد.
4ـ از ميان جملههاي زير، آنهايي را كه فعل ندارد، مشخص كنيد:
ديروز هوا باراني بود. صبح به خير آقا. بهبه، چه منظرهي جالبي!. حال شما چطور است. مرحمت شما زياد. در پايان جمله علامتي ميگذاريم. اين داستان را قبلاً خواندهام. چه عالي!
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 90 *»
درس 2
جملهي خبري، جملهي پرسشي
متن زير را بخوانيد و بگوييد از چند جمله تشكيل شده است. در چه جملههايي خبري داده شده و در چه جملههايي پرسش شده است؟
پنگوئن چه حيواني است؟ مشعوف يعني چه؟ تاجمحل در كجاست؟ براي آگاهي از پاسخ اين پرسشها به دايرة المعارف و كتاب لغت مراجعه ميكنيم.
ميدانيم كه «پنگوئن چه حيواني است؟» يك جملهي پرسشي است. در اين جمله پرسشي كردهايم. در پايان جملهي پرسشي، نشانهي پرسش ميگذاريم. نشانهي پرسش اين است: (؟)
ميدانيم كه «براي اطّلاع از پاسخ اين پرسشها به دايرة المعارف و كتاب لغت مراجعه ميكنيم.» يك جملهي خبري است. در اين جمله خبري دادهايم. در پايان جملهي خبري نقطه ميگذاريم.
تمرين
1ـ دو جملهي خبري بسازيد و در هر يك از آنها يكي از اين كلمهها را بگنجانيد:
پهلوان، درخت.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 91 *»
2ـ دو جملهي پرسشي بسازيد و در هر يك از آنها يكي از اين كلمهها را بگنجانيد:
تعطيل، طلوع
3ـ از ميان جملههاي زير، جملههاي خبري و جملههاي پرسشي را جدا كنيد ؛ هر دسته را جداگانه در دفترتان بنويسيد و در پايان جملههاي خبري نقطه و در پايان جملههاي پرسشي نشانهي پرسش بگذاريد:
ترا دين و دانش رهاند درست ـ آيا حكيم ابوالقاسم فردوسي شاعر قرن چهارم است ـ به نام خداوند جان و خرد ـ حدّاقل سخن موزون چند مصراع است ـ چه كنيم تا در دام بلا گرفتار نشويم ـ به گفتار پيغمبرت راه جوي ـ تاريخ بلعمي از قديميترين كتابهاي تاريخ در زبان فارسي است بزرگان مكّه چه رسمي داشتند ـ ابوطالب پس از شنيدن سخنان راهب چه كرد ـ در آن سال گياه نبود و مردم در سختي بودند ـ زني كه پرورش حضرت محمّد9 را بر عهده گرفت، چه نام داشت.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 92 *»
درس 3
جملهي امري
پدر به حميد گفت:
لطفاً كتاب مرا بياور.
حميد كتاب را آورد.
جملهي اوّل و جملهي سوّم چه جملهاي است؟ آيا جملهي دوّم نيز از نوع جملهي اوّل و سوّم است؟
جملهي اول و سوّم جملهي خبري است. جملهي دوّم جملهي خبري نيست. در اين جمله گوينده ميخواهد كه مخاطب يعني كسي كه روي سخن با اوست كاري انجام دهد. در اين جمله خواهشي شده است.
بياموزيم
جملهاي كه بر خواهش يا فرمان دلالت كند جملهي امري ناميده ميشود. در پايان جملهي امري، نقطه ميگذاريم.
جملهي عاطفي
ديشب آسمان صاف بود و ستارگان ميدرخشيدند. ماه به آهستگي از پشت
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 93 *»
كوههاي مشرق بالا ميآمد. پروين پنجره را باز كرد. تا چشمش به ماه افتاد گفت: بَه! چه منظرهي جالبي! كاشكي آنجا بودم! افسوس كه خيلي از من دور است!
پروين از ديدن منظرهي زيباي آسمان و افق مشرق تعجّب كرد. او تعجّب خود را با چه جملهاي بر زبان آورد؟ ـ بَه! چه منظرهي جالبي! «بَه! چه منظرهي جالبي!» يك جملهي عاطفي است. پروين از ديدن منظرهي زيباي آسمان و برآمدن ماه، اوّل تعجّب ميكند، بعد، آرزو ميكند و سپس افسوس ميخورد. چنين جملههايي را «جملههاي عاطفي ميگويند.
بياموزيم
جملهاي كه بر احساسات و عواطف از قبيل: تحسين، آرزو، تعجّب و افسوس دلالت كند، جملهي عاطفي گفته ميشود: بهبه! كاشكي آنجا بودم! چه منظرهي جالبي! افسوس كه خيلي از من دور است!
تمرين
1ـ دو جملهي امري بسازيد و در هر يك از آنها يكي از اين كلمهها را بگنجانيد:
كتاب، دفتر.
2ـ سه جملهي عاطفي بسازيد و در هر يك از آنها يكي از اين كلمهها را بگنجانيد:
شاگرد، نمايش، روشن.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 94 *»
3ـ در جملهها و عبارتهاي زير جملههاي امري و عاطفي را پيدا كنيد و بنويسيد:
اگر چشم داري به ديگر سراي | به نزد نبي و وصي گير جاي |
مولير كه از نمايشنامهنويسان مشهور جهان است نمايشنامهاي به نام خسيس دارد. چه كتاب جالبي! برو كار ميكن مگو چيست كار. چه خطاي بزرگي! چنان سعي كن كز تو ماند چو شير. بگير اي جوان دست درويش پير.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 95 *»
درس 4
فعل
ميدانيم كه در جملهي «پروين رفت»، رفت «فعل» است.
فعل چند مفهوم دارد؟ آن مفهومها كدام است؟
1ـ فعل كلمهاي است كه بر انجام دادن كاري يا واقع شدن حالتي يا ايجاد ارتباطي دلالت ميكند.
پروين رفت : كسي كاري انجام داده است.
محمود از مار ترسيد : حالتي واقع شده است.
سارا بيمار است : «است» بين بيماري و «سارا» ارتباط برقرار كرده است.
2ـ فعل، زمان انجام دادن يا واقع شدن كار يا وجود داشتن حالت را نيز نشان ميدهد.
3ـ علاوه بر مفهوم كار يا حالت و زمان، فعل مفهوم شخص را نيز در بردارد، يعني معلوم ميكند كه به چه شخصي نسبت داده شده است.
فعل را، گوينده يا به خود نسبت ميدهد مانند: رفتم يا به مخاطب، يعني كسي كه روي سخن با اوست، نسبت ميدهد مانند: رفتي يا به ديگري نسبت ميدهد مانند: رفت. در دستور زبان، «رفتم» را اول شخص يا متكلم، «رفتي» را دوم شخص يا مخاطب و «رفت» را سوم شخص يا غايب ميگويند. پس هرفعلي سه شخص دارد.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 96 *»
4ـ علاوه بر اين، فعل معلوم ميكند كه هر يك از سه شخص يك تن است يا بيشتر. فعلي كه به يك تن نسبت داده شود مفرد و فعلي كه به بيش از يك تن نسبت داده شود جمع ناميده ميشود.
اول شخص
مفرد |
دوم شخص
مفرد |
سوم شخص
مفرد |
اول شخص
جمع |
دوم شخص
جمع |
سوم شخص
جمع |
رفتم | رفتي | رفت | رفتيم | رفتيد | رفتند |
ميروم | ميروي | ميرود | ميرويم | ميرويد | ميروند |
خواهمرفت | خواهيرفت | خواهدرفت | خواهيمرفت | خواهيدرفت | خواهندرفت |
چنانكه ديديم، براي آنكه هر فعلي بيان كننده يكي از زمانهاي مختلف باشد و به هر يك از شخصهاي سه گانه، چه مفرد و چه جمع نسبت داده شود، شكلهاي گوناگوني پيدا ميكند. در همهي فعلهاي صفحهي پيش معني رفتن وجود دارد. امّا از جهت زمان، شخص، مفرد و جمع يكسان نيستند. هر يك از شكلهاي گوناگون فعل را ساخت، يا صيغه ميگويند.
تمرين
1ـ در نوشتهي زير فعلها را پيدا كنيد و بنويسيد هر كدام چندم شخص است، با ذكر مفرد يا جمع بودن آن:
رفتيم كه برگرديم و اكنون ميبيني كه برگشتهايم. خاك تشنه تكاني خورد و ذرّات ريز آن جا به جا شدند. جوانه نگاهي به سنگ كرد و نفس راحتي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 97 *»
كشيد. خورشيد نور گرمش را به صورت او پاشيد. جوانه اخمهايش را درهم كشيد. سنجاقك زيبايي بالزنان از راه رسيد. بالهاي ظريف سنجاقك در روشنايي روز ميدرخشيد. بالاي سر سنگ كه رسيد ، سنگ از زير بالهاي او آسمان را نگاه كرد. آسمان از زير بالهاي سنجاقك آبيتر ديده ميشد. سنجاقك كمي دور و بر جوانه چرخيد. بعد كنار سنگ روي زمين نشست.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 98 *»
درس 5
فعل لازم ـ فعل متعدي
به جملههاي زير توجه كنيد:
1ـ آهو ميخرامد.
2ـ باران ميبارد.
3ـ فرهاد از مسافرت برگشت.
4ـ فرزانه داستان ميخواند.
5ـ مسعود سيب را خورد.
6ـ محمود كتابي از كتابخانه برداشت.
در اين شش جمله، كدام يك از فعلها به مفعول نياز ندارند؟ و كدامها نياز دارند؟
با اندك دقت در مييابيم كه فعلهاي سه جملهي نخست، يعني ميخرامد، ميبارد و برگشت، مفعول لازم ندارند و سه فعل ميخواند، خورد و برداشت به مفعول نياز دارند و سه كلمهي داستان، سيب و كتاب به ترتيب، مفعول آنها هستند.
فعلهاي ميخرامد و ميبارد و برگشت و امثال آنها را كه مفعول لازم ندارند و تنها با فاعل، معني جمله را كامل ميكنند فعل لازم ميگويند. از اين قبيل است فعلهاي مختلف مصدرهاي: افتادن، ايستادن، پريدن، پژمردن، تركيدن، جهيدن، چرخيدن، خوابيدن، دويدن، رفتن، زيستن، لغزيدن، وزيدن، ماندن و . . .
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 99 *»
در مقابل آنها فعلهاي ميخواند، خورد و برداشت و امثال آنها را كه به مفعول نيازمندند و بيوجود مفعول، معني جمله را تمام نميكنند فعل متعدي ميگويند. از اين دسته است فعلهاي مختلف مصدرهاي: آفريدن، افكندن، انداختن، بستن، پاشيدن، زدن، نوشتن، كاشتن، فرستادن و . . .
بياموزيم
فعلهايي را كه به مفعول نياز ندارند و تنها با فاعل، معني جمله را تمام ميكنند فعل لازم ميگويند.
فعلهايي كه علاوه بر فاعل به كمك مفعول، معني جمله را تمام ميكنند فعل متعدي ناميده ميشوند.
تمرين
1ـ دو جمله بسازيد كه در آنها فعل لازم به كار رفته باشد.
2ـ دو جمله بسازيد كه در آنها فعل متعدي به كار رفته باشد.
3ـ مشخص كنيد كداميك از فعلهاي زير لازم و كداميك متعدي هستند:
نگاه داشتهاند، برخاستند، نوشته است، ميبينيم، ديدم، يافتم، خواندم، زيستهاند، پديد ميآوردند، نخواهيم آموخت. زندگي ميكند.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 100 *»
درس 6
اسم، صفت، ضمير
در دبستان اسم، صفت و ضمير را شناختهايم و ميدانيم كه:
اسم كلمهاي است كه كسي يا حيواني يا چيزي را با آن، نام ميبريم.
صفت كلمهاي است كه دربارهي اسم توضيحي ميدهد و چگونگي حالت آن را بيان ميكند.
وقتي كه براي اسمي، صفتي ميآوريم، آن اسم را موصوف ميگوييم.
ضمير كلمهاي است كه به جاي اسم مينشيند.
حال در اين جملهها دقت كنيد:
حميد به مدرسه ميرود.
او در سال اوّل راهنمايي درس ميخواند.
ميدانيم كه «حميد» در جملهي اوّل و «او» در جملهي دوّم نهاد (مسنداليه) است و ميدانيم كه «حميد» اسم و «او» ضمير است. چنانكه ميبينيم در جملهي اوّل «اسم» و در جملهي دوّم «ضمير» نهاد (مسنداليه) شده است.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 101 *»
بياموزيم
همان طوري كه اسم و ضمير ميتوانند نهاد (مسنداليه) باشند، صفت نيز وقتي كه به جاي موصوف بيايد در حكم اسم است و ميتواند نهاد (مسنداليه) باشد در اين جملهها دقت كنيد:
مرد دانشمند كتابي نوشت.
در اين جمله «مرد» كه «اسم» است نهاد (مسنداليه) شده و «دانشمند» صفت آن است. كلماتي مانند: بزرگ، دانا، دانشمند و خوب را، صفات بياني ميگويند.
دانشمند كتابي نوشت.
در اين جمله «دانشمند» كه صفت است به جاي اسم نشسته است و مانند آن، نهاد (مسنداليه) شده است.
پس كلمهاي نهاد (مسنداليه) واقع ميشود كه «اسم» يا جانشين اسم باشد.
تمرين
1ـ در جملههاي زير، نهاد و گزاره را پيدا كنيد و معيّن كنيد كه نهاد اسم يا ضمير يا صفت است و در جدولي مانند جدول زير بنويسيد:
خاك تشنه تكاني خورد. ذرّات ريز جابجا شدند. او حس كرد مرد پير خيال مقاومت دارد. شجاع در موقع ترس خود را نميبازد. سوار تازه به مقصود آنها پي برده بود.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 102 *»
نهاد
(مسنداليه) |
گزاره
(مسند) |
نهاد (مسنداليه) اسم است يا صفت يا ضمير؟ |
من | تو را نميشناسم | ضمير |
2ـ براي اسمهاي زير صفتهاي مناسب پيدا كنيد و بنويسيد:
كتاب، كوه، رود، شاگرد، مادر، درخت، گل، آفتاب.
3ـ براي صفتهاي زير موصوفهاي مناسب پيدا كنيد و بنويسيد:
مهربان، بلند، طولاني، خوانا، وسيع، دلسوز.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 103 *»
درس 7
ضمير
سعدي از شاعران نامدار ايران است. او ساليان دراز به سياحت و جهانگردي پرداخت.
در اين عبارت چه ضميري به كار رفته است؟ ضميري كه در اين عبارت به كار رفته جانشين چه كلمهاي شده است؟
ميدانيم كه «او» ضمير است و ضمير كلمهاي است كه جانشين اسم ميشود و ميدانيم كه اگر ضمير براي هر شخص (گوينده، شنونده، غايب) گونهاي جداگانه داشته باشد، آن را ضمير شخصي ميگويند.
ضمير شخصي شش ساخت (صيغه) دارد:
اول شخص مفرد من ما اول شخص جمع
دوم شخص مفرد تو شما دوم شخص جمع
سوم شخص مفرد او ايشان سوم شخص جمع
گاهي به جاي «او» «وي» و به جاي «ايشان» «آنان» يا «آنها» نيز به كار ميرود.
حال در اين جملهها دقت كنيد:
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 104 *»
سعدي از شاعران نامدار ايران است او ساليان درازي به سياحت و جهانگردي پرداخت.
اين عبارت چند جمله است؟ در كدام جمله ضميري به كار رفته است؟
در جملهي دوم «او» جانشين چه كلمهاي است؟
بياموزيم
در جملهي دوم «او» جانشين «سعدي» شده است. ميتوان گفت «او» به «سعدي» برميگردد.
كلمهاي را كه ضمير به آن برميگردد مرجع ضمير ميگويند.
«سعدي» در مثالي كه گذشت «مرجع ضمير» است.
تمرين
1ـ در نوشتهها و شعرهاي زير ضميرهاي شخصي را پيدا كنيد و در جدولي مانند جدول زير بنويسيد:
الفـ سعي كنيد خاطر شما از ناراحتيهاي گذشته آزرده نگردد.
بـ هر چه از غرور و خودپسندي كم كني به شايستگي تو افزوده ميگردد.
جـ سدّ راه سعادت ما غرور و خودپسندي ماست، اگر خودپسندي و خودخواهي را كنار بگذاريم سعادت به ما روي خواهد آورد.
دـ اوّلين شرط خوشبختي ما اين است كه بر خويشتن تسلّط داشته باشيم و گرنه مانند زورقي كه در درياي طوفاني افتاده باشد، پيوسته بازيچهي
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 105 *»
موجهاي مرگزا خواهيم بود.
مثال | ضمير | شخص ـ مفرد و جمع |
الف | شما | دوم شخص جمع |
2ـ در نوشتهي زير، مرجع ضميرها را معيّن كنيد و در جدولي مانند جدول زير بنويسيد:
زن عمران صاحب فرزند نميشد امّا از شوهرش1 شنيده بود كه خداوند به او2 وعدهي پسري داده است كه به قدرت و فرمان خدا ميتواند مردگان را زنده كند و بيماران را نيز شفا بخشد. و چون ايمان داشت كه خداوند بزرگ ميتواند وسيلهاي فراهم آورد، از او3 خواست كه به وي4 فرزندي عطا كند. خداوند دعاي او5 را مستجاب كرد و او باردار6 شد و به شكرانهي اين نعمت بزرگ، نذر كرد كه فرزند خود را به خدمت خانهي خدا بگمارد.
مثال: مردي بود گوسفنددار و رمههاي بسيار داشت. شباني در خدمت او بود.
ضمير | مرجع |
او | مردي |
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 106 *»
درس 8
جمع بستن اسم (1)
ميدانيم كه برخي از كلمههاي زبان عربي در زبان فارسي به كار ميرود. مانند:
اجتماع، احترام، استعداد، تربيت، ترقي، تصادف، تعجّب، ثمر، جالب، جمع، جمله، حركت، حساب، حوصله، خالي، خلاصه، دفاع، دقيقه، زيارت، ساكن، سفر، سعادت، سكونت، سؤال، سلامت، شباهت، شركت، صاحب، صبح، ضرب، طلوع، ظرف، عالم، عبور، غنيمت، فايده، فهم، قاعده، قانون، كافي، كاسب، لذّت، لذيذ، لطف، مبتلا، محبّت، مدرسه، مشتري، مؤمن، ناظم، معلّم، هديه، يقين.
اين كلمهها و بسياري از كلمات ديگر بيشتر از هزار سال است كه داخل زبان فارسي شده و مردم آنها را مانند كلمههاي فارسي به كار ميبرند.
بسياري از اين كلمهها را ميتوان مانند كلمههاي فارسي، جمع بست و مثلاً گفت: استعدادها، تصادفها، ثمرها، حركتها، دقيقهها.
صاحبـان، عالمـان، كاسبـان، مومنـان، معلّمـان.
علاوه بر اين، بعضي از جمعهاي عربي نيز در فارسي به كار ميرود. يعني بعضي از كلمههاي عربي كه در زبان فارسي معمول است به قاعدهي زبان عربي جمع بسته ميشود.
نوعي از آنها را قبلاً خواندهايم و ميدانيم كه بعضي از كلمههاي عربي با «ات»
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 107 *»
جمع بسته ميشود. مانند:
خطرات، تغييرات، مطالعـات، محصولـات، اختراعـات، اطّلاعـات، اكتشافـات.
دقت كنيد:
معلّمـين يعني معلّمـان
محصّلـين يعني محصّلـان
كاشفـين يعني كاشفـان
مخبرين يعني مخبران
معلّمين، محصّلين، كاشفين، مخبرين نيز به قاعدهي زبان عربي جمع بسته شده است. علامت اين نوع جمع «ين» است.
بياموزيم
اين جمعها را بعضي از نويسندگان در نوشتههاي خود به كار ميبرند. امّا بهتر آن است كه ما اين كلمهها را نيز با علامت جمع فارسي، جمع ببنديم و بگوييم:
معلّمـان، محصّلـان، كاشفـان، مخبران.
تمرين
1ـ مفرد كلمههاي زير را بنويسيد:
صادرات، صفات، غلّات، فتوحات، متصرفات، اطّلاعات، مقرّرات، مناسبات، واردات، حركات، تغييرات، تعليمات، متّحدين، كاشفين، ضابطين، محصّلين، معلّمين، خادمين، منتظرين.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 108 *»
درس 9
جمع بستن اسم (2)
حروف يعني چه؟ . . . . . . . . .
آثار يعني چه؟ . . . . . . . . .
اضلاع يعني چه؟ . . . . . . . . .
كتب يعني چه؟ . . . . . . . . .
تكاليف يعني چه؟ . . . . . . . . .
خطوط يعني چه؟ . . . . . . . . .
معني اين كلمهها را در سالهاي پيش خواندهايم و ميدانيم كه:
حروف يعني حرفها، آثار يعني اثرها، اضلاع يعني ضلعها، كتب يعني كتابها، تكاليف يعني تكليفها، خطوط يعني خطها.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 109 *»
بياموزيم
اخبار، آثار، اضلاع، كتب، تكاليف، خطوط در زبان عربي جمع است. ميبينيد كه اين جمعها علامت مخصوصي ندارد. حرفهايي به اوّل يا وسط كلمه افزوده يا از آن كم كردهاند.
خبر = خ ب ر تكليف = ت ك ل ي ف
اخبار = ا خ ب ا ر تكاليف = ت ك ا ل ي ف
خطّ = خ ط ط كتاب = ك ت ا ب
خطوط = خ ط و ط كتب = ك ت ب
در جمع خبر چه حرفهايي افزودهاند؟
در جمع خطّ چه حرفي افزودهاند؟
در جمع كتاب چه حرفي كم كردهاند؟
تمرين
1ـ اين ده كلمه مفرد است:
فرد، يوم، ورق، جسم، عمل، حادثه، فكر، امر، قوم، مدرسه.
هر يك از ده كلمهي زير، جمع يكي از كلمههاي بالاست. مفردِ هر كلمه را پيدا كنيد و بنويسيد:
امور ، اوراق ، اقوام ، افكار ، مدارس ، اجسام ، ايّام ، افراد ، اعمال ، حوادث.
مثال: امور جمع امر
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 110 *»
2ـ اين جمعهاي عربي را در سالهاي پيش در كتابهاي دبستان خواندهايد، مفرد آنها را بنويسيد:
علائم، مصائب، اوامر، انواع، سوانح، قوانين، مصالح، رسائل، صنايع، كتب، مناظر، حوادث، قرون، ملل، نقايص، موارد، شئون، تجّار، اعماق، موادّ، اولياء، امواج، شهدا.
«* ادبيات فارسي دفتر اول صفحه 111 *»
درس 10
وزنهاي جمع مُكَسَّر در عربي
در زبان عربي، جمعي را كه در آن صورت كلمهي مفرد تغيير پيدا كند، جمع مُكَسَّر ميگويند.
در جمع مكسّر ممكن است حرفي زياد شود مانند رجال جمع رجل ، يا حرفي كم شود مانند رُسُل جمع رسول، يا حركت كلمه تغيير پيدا كند مانند اُسُد (به ضم اول و دوم) جمع اَسَد (به فتح اول و دوم). وزنهاي جمع مكسّر بسيار است. بعضي از وزنهاي مشهور آن كه در زبان فارسي به كار برده ميشود عبارتند از:
فِعَل (به كسر فا و فتح عين) جمع فِعْله مثل قِطَع جمع قِطْعه.
مَفاعيل (به فتح ميم) جمع مِفعال و مِفعيل (به كسر ميم) مثل مفاتيح و مساكين جمع مفتاح و مسكين.
اَفْعِله (به فتح همزه و كسر عين) جمع فَعال (به فتح فا) مثل ازمنه جمع زمان.
فُعّال (به ضم فا و تشديد عين) جمع فاعل مثل فُسّاق جمع فاسق.
فَعَلَه (به فتح فا و عين و لام) جمع فاعل مثل عَجَزَه جمع عاجز.
فِعال (به كسر فا) جمع فُعْله (به ضم فا) مثل نِقاط جمع نقطه.
تمرين
1ـ براي هر يك از وزنهاي جمع مكسر كه در اين درس ذكر شده سه مثال بنويسيد.
فهرست
بخش اول: فارسي
درس 1 ··· 3
درس 2··· 5
درس 3··· 9
درس 4··· 12
درس 5··· 16
درس 6··· 19
درس 7··· 22
درس 8··· 25
درس 9··· 28
درس 10··· 32
درس 11··· 36
درس 12··· 39
درس 13··· 43
درس 14··· 45
درس 15··· 49
درس 16··· 51
درس 17··· 54
درس 18··· 57
درس 19··· 59
درس 20··· 61
درس 21··· 65
درس 22··· 67
درس 23··· 71
درس 24··· 75
درس 25··· 77
درس 26··· 80
درس 27··· 84
بخش دوم: دستور زبان
درس 1··· 87
درس 2··· 90
درس 3··· 92
درس 4··· 95
درس 5··· 98
درس 6··· 100
درس 7··· 103
درس 8··· 106
درس 9··· 108
درس 10··· 111