اقتباسي از كتاب
آموزشهاي ديني
در مكتب استبصار
اقتباس، تلخيص ، تنظيم عنوانها ، پرسشها و فرهنگها
از: محمود عارفي
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
به نام نامي حق مينگارم |
مدد جويم ازو دايم به كارم |
|
درود ما بَران نام گرامي |
كه پخته گردد از او هرچه خامي |
|
خرد هم پرتوي از نور آن است |
فروزان چون چراغي در ميان است |
|
فروزانتر شود او، ار هدايت |
پذيرد زان كه را حق داده رايت |
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 5 *»
درس اول
«لزوم تحصيل بصيرت»
اي نوجوانان گرامي و اي نونهالان بوستان سرسبز اسلامي!
آيا خودتان ميدانيد كه در سالهايي از عمر گرانمايهي خويش به سرميبريد كه از هر نظر ارزندهترين سالها و دورههاي زندگاني شما است؟! اگر دورههاي زندگي طبيعي را به چهار فصل سال تشبيه كنيم، شما اكنون اوائل بهار زندگي را سپري ميسازيد و ابتداي شكوفايي استعدادهاي دروني شما است.
از نظر طبيعي آمادگي كامل براي هرگونه فراگيري را داشته و روز به روز درك شما قوّت گرفته و شعور شما افزوده ميگردد. در اين سالها است كه بايد براي آيندهي خويش فعّاليت كنيد و تأمين آتيه نماييد.
تا چشم بهم بزنيد اين دوره از زندگي تمام ميگردد و وارد دورهي بعد ميگرديد. در آن دوره آمادگي روحي و زمينهي هرگونه ترقّي و تعالي را كمكم از دست داده و اگر در اين دوره كاري نكرده باشيد، در دورههاي ديگر كاري چندان چشمگير از دست شما برنميآيد. پس بايد كوشش و تلاش كنيد و قدر و ارزش اين سالهاي از عمر و زندگاني را دريابيد و اين فرصت بزرگ طبيعي را كه خداي متعال در نظام آفرينش قرار داده به رايگان از دست ندهيد. اَلفُرَصُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ([1]) «فرصتها ميگذرند به مانند گذشتن ابرها». سرّ تشبيه گذشتن آنها به
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 6 *»
ابر اين است كه هرچند سريع ميگذرند امّا چندان محسوس نيستند.
بزرگترين كاري كه شما در اين سالهاي از عمر بايد به آن بپردازيد و كوشش در راه آن و تلاش مداوم در مسير آن را سرلوحهي همهي كارهاي زندگي قرار دهيد، تحصيل بينش صحيح در امر دين و دينداري است.
دقّت نماييد:
شما از هنگامي كه از اوضاع اين عالم و محيط اطراف خود با خبر شدهايد خود را در خانوادهاي و بعد هم در جامعهاي احساس كردهايد كه زير عنوان مسلمان زندگي كرده و ميكنند و از ديني به نام اسلام طرفداري و پيروي مينمايند كه آورندهي آن پيغمبري به نام محمّد بن عبداللّه9 است و از نظر مذهب هم طرفدار و پيرو تشيّع هستند كه اعتقاد به امامت دوازده امام معصوم: است كه ايشان بعد از پيغمبر اسلام پيشوايان دين و راهنمايان راستين اسلامند. شما هم در هر شرايطي به حكم طبيعت و نظام حاكم بر زندگي بشري، در ميان اين جامعه و اين خانوادهها رشد كردهايد و اينطور درك ميكنيد كه شما هم مسلمان و شيعه و پيرو اسلام ـ تشيّع ميباشيد. اسلام و تشيّع هم سعادت دنياي شما را به همين تبعيّت و طرفداري به مقداري كه در زندگي شما اثربخش است تضمين مينمايد. ولي بايد بدانيد كه براي زندگي آيندهي شما كه زندگي آخرت ناميده ميشود، به اين مقدار از دينداري شما قناعت نميكنند بلكه از شما بصيرت در دين ميخواهند و به همين تبعيّت كوركورانهي شما قانع نيستند.
باز هم دقّت كنيد:
اسلام از ديدگاه تشيّع، امروز از شما نميخواهد كه در مقام تحقيق از حقّانيّت آن برآييد و جستجو كنيد كه آيا اسلام حق است يا مثلاً مسيحيّت يا . . . يا تفحّص از
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 7 *»
حقّانيّت تشيّع (شيعهي اثنيعشري ـ دوازده امامي) نماييد كه آيا تشيّع حقّ است يا تسنّن، و در تشيّع كداميك از فرقههاي تشيّع حق است؟! زيرا اسلام از ديدگاه تشيّع، امروز از اين جهت خيالش آسوده است كه در ميان شيعيان اثنيعشري (دوازده امامي) حق بودن اسلام ـ تشيّع مسلّم و قطعي گرديده است اما امروز اسلام ـ تشيّع انتظاري كه از يك مسلمان ـ شيعهي طبيعي و تَبَعي دارد آن است كه در مقام تحصيل بصيرت در امر اسلام ـ تشيّع برآيد و نسبت به آن با بينش صحيح و درك كامل و شناخت اساسي ارادت بورزد و از آن طرفداري و پيروي نمايد و دل به آن بندد و به آن تديّن داشته باشد.
سـؤالات
1ـ در اين سن چه كاري بايد انجام داد كه كار بزرگي محسوب شود؟
2ـ مختصري از اعتقادات شيعيان را بنويسيد.
3ـ بصيرت يعني چه؟
4ـ اسلام ـ تشيع امروز از ما چه انتظاري دارد؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 8 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
ترقي و تعالي: پيشرفت و بالندگي علمي و معنوي.
بينش: ادراك صحيح فراهم شده از انديشه، بصيرت.
تضمين: ضمانت.
تسنن در مقابل تشيع: مخالفان شيعه را سنيان ميگويند كه به دروغ خود را به پيروي از سنت رسول اللّه9 نسبت ميدهند.
شيعهي طبيعي و تبعي: كساني كه از پدر و مادر شيعه به دنيا آمدهاند و در شهرهاي شيعهنشين زندگي ميكنند و بدون داشتن بصيرت شيعه ناميده ميشوند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 9 *»
درس دوم
«قرآن و بصيرت»
قرآن كه نظامنامهي جامع و كامل و كلّي اسلام ـ تشيّع است از پيرويهاي كوركورانه و تبعيّتهاي سطحي و قهري نكوهش فرموده و صريحاً دعوت به بصيرت و آگاهي در امر دينداري كرده است و با اين مسأله به طور جدّي و دور از هرگونه ظاهرسازي و فريبندگي برخورد نموده و تمام تبعيّتهاي كوركورانه را بر هر اساسي كه باشد محكوم فرموده است. به اين آيات توجّه فرماييد و در آنها دقّت نماييد:
وَ جَعَلوُا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزءً اِنَّ الاِْنْسانَ لَكَفوُرٌ مُبينٌ اَمِ اتَّخَذَ مِمّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ اَصْفاكُمْ بِالْبَنينَ؟ وَ اِذا بُشِّرَ اَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحمنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظيمٌ. أَوَمَنْ يُنَشَّؤُ فيالْحِلْيَةِ وَ هُوَ في الْخِصامِ غَيْرُ مُبينٍ؟ وَ جَعَلوُا الْمَلائِكَةَ الَّذينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ اِناثا اَ شَهِدوُا خَلْقَهُمْ؟ سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ وَ يُسْأَلوُنَ وَ قالوُا لَوْ شاءَ الرَّحمنُ ماعَبَدْناهُمْ مالَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ اِنْ هُمْ اِلاّ يَخْرُصوُنَ اَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكوُنَ؟ بَلْ قالوُا اِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي اُمَّةٍ وَ اِنّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدوُنَ وَ كَذلِكَ ما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ اِلاّ قَالْ مُتْرَفوُها اِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي اُمَّةٍ وَ اِنّا عَلي آثارِهِمْ مُقْتَدوُنَ قالَ اَوَلَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدي مِمّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آباءَكُمْ؟ قاْلوُا اِنّا بِما اُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِروُنَ. فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبينَ.(سوره زخرف، آيه 15 تا 25)
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 10 *»
در اين آيات شريفه داستان كساني را مطرح فرموده كه ملائكه را دختران خدا دانسته و آنها را تا سرحدّ پرستش، احترام و كرنش مينمودند. در صورتي كه ملائكه هم مانند ديگر مخلوقات خداوند متعال، طبقهاي از خلق خدا هستند و همه بندگان خدا و همه خداپرست ميباشند. در اين آيات مدّعاي آنان و منطق و استدلال و پافشاري آنان بر تقليد و پيروي كوركورانه از نياكان، با زيبايي مخصوص به خود قرآن بيان شده است. آن مقداري كه براي ما در اين بحث، از اين داستان لازم به نظر ميرسد اين است كه ميفرمايد: «و فرشتگان را كه بندگان خدايند، زنان انگاشتند. آيا آفرينش آنها را با چشمهاي خود ديدهاند؟ آري اين ادّعاي بيجا و اين گواهي دروغين آنها به زودي نوشته ميشود و از آن پرسش خواهند شد».
عجيب است كه به اين اندازهها قناعت نكرده و سخن شگفتانگيز ديگري را پيش كشيده، گفتند: «اگر خداي رحمان نميخواست ما فرشتگان را پرستش نميكرديم خود ايشان هم به اين سخني كه ميگويند يقين نداشته و آن را باور ندارند». (آيه 20) (آيا براي اين پرستش خود دليلي در دست دارند) كه ما آن را پيش از اين قرآن در كتابي كه به آنها دادهايم (دستور داده) و اينان به آن تمسّك جسته و به آن كتاب آويختهاند؟!. (آيه 21) (آري، يگانه سند آنها در آن ادّعا و نسبت، و يگانه دليل آنها در درستي اين پرستش اين است كه:) «ما پدران خويش را بر اين كيش و روش يافتيم و ما بر آنچه از ايشان به جاي مانده راه برده و از آنها پيروي ميكنيم». (آيه 22)
بعد از اين گزارش دقيق از سستي و بيارزش بودن اين روش دينداري و تديّن و گرايش، يك بيان كلّي و جامعي ميفرمايد كه اين منطق (پيروي كوركورانه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 11 *»
از نياكان) بياساس و بيارزش و سست است و متاسّفانه هميشه و در نزد همه، شايع بوده و هست. ميفرمايد: «و همچنان ما نفرستاديم پيش از تو (اي رسول ما) در هيچ شهري (از شهرها) ترسانندهاي (كه آگاه ميكرد اهل آنها را و از روشها و گرايشهاي نادرست بازميداشت) مگر آنكه جهانداران و افزونكاران آنها ميگفتند: ما پدران خود را بر اين كيش و روش يافتيم و ما پيرو آنها هستيم». (آيه 23) اين روش نادرست، آنچنان دلهاي آنها را مسخّر نموده و خردهاي آنها را از هرگونه انديشه و تفكّر صحيح بازداشته كه در برابر هر آموزش و راهنمايي تازهاي سرسختي نشان داده، زير بار گفتار صحيح و منطق حق نميرفتند، هرچند آن آموزش و راهنمايي همراه با دليل و برهان بود. قرآن از اين سرسختي خبر ميدهد، ميفرمايد: «گفت (آن ترساننده و رهنما) آيا اگر چه آنچه من آوردهام شما را درستتر و به حقيقت نزديكتر باشد از آنچه پدرانتان را بر آن يافتهايد؟، (در پاسخ) گفتند: ما آنچه را شما آوردهايد انكار ميكنيم و به آن نميگرويم». (آيه 24)
بعد از بيان اين منطق و اين روش و گرايش، عاقبت و نتيجهي آن را بيان ميفرمايد: «پس ما از آنها انتقام كشيديم و بنگر كه عاقبت و سرانجام تكذيبكنندگان چگونه خواهد بود» (آيه 26).
آيا با اين همه نكوهش از اين روش و اينگونه استدلال، قرآن كه نظامنامهي كلّي و جامع اسلام ـ تشيّع است، براي طرفداران و پيروان خود ميپسندد كه در دينداري و تديّن به اسلام ـ تشيّع به اين روش و اينگونه استدلال بسنده كنند؟! كه اگر كسي از ايشان بپرسد چرا از اين دين پيروي ميكنيد و چرا به اصول آن اعتقاد داريد و چرا به احكام آن عمل ميكنيد در پاسخ بگويند: ما پدران خود را بر اين دين و ديانت يافتهايم و از آنها پيروي ميكنيم. آيا اين همان تقليد كوركورانه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 12 *»
نيست؟ كه عاقبت آن همان خواهد بود كه در قرآن آمده است.
قرآن نشانهي درستي و راستي را برهان قرار داده، ميفرمايد: قل هاتُوا بُرهانَكم اِن كُنْتُم صادقين در كجا اين سخن را ميفرمايد؟ آنجايي كه يك ادّعايي را از يهود و نصاري نقل ميكند كه هريك از اين دو فرقه در مقابل مسلمانان مدّعي آن هستند و قالوا لن يَدْخُلَ الجنّةَ الاّ مَن كانَ هُوداً اَوْ نَصاري تِلكَ اَمانيُّهُم قُل هاتُوا بُرهانَكم اِنْ كُنتُم صادقين. بلي مَنْ اَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّه و هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ اَجرُهُ عندَ ربِّه و لا خوفٌ عليهم و لا هم يَحزَنون (سوره بقره آيه 111 ـ112).
سـؤالات
1ـ قرآن چه امري را نكوهش كرده است؟
2ـ داستان كساني كه از پدرانشان تبعيت كوركورانه دارند در قرآن چگونه مطرح شده است؟
3ـ نتيجهي گرايش كوركورانه به روش پدران و مادران از نظر قرآن چيست؟
4ـ نشانهي راستي و درستي را قرآن چه قرار داده است؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 13 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
نظامنامه: كتاب قانون، دستورات، فرامين.
قهري: ناچاري.
نكوهش: سرزنش، ملامت، مذمت و اهانت.
كرنش: تعظيم.
منطق و استدلال: سخنان و اشاراتي كه شنونده را به مراد گوينده راهنمايي ميكند.
كيش: دين.
گرايش: گرويدن، ملحق شدن.
مسخّر: رام و فرمانبردار، مغلوب و مقهور.
تقليد: پيروي كردن، و در اصطلاح يعني كسي كه دين خود را به عهدهي مجتهدي گذارده و آنچه او ميگويد و فرمان ميدهد اطاعت مينمايد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 14 *»
درس سوم
«احاديث و بصيرت»
همچنانكه در آيات قرآني ديديد كه بايد در روشها و گرايشها با بصيرت بود و بر اساس دليل و برهان پايبند روشي و دربند گرايشي بود، در احاديث اوليا و پيشوايان اسلام ـ تشيّع نيز اين امر به طور جدّي بيان شده است كه نمونههايي را در زير مشاهده ميكنيد:
امام صادق7 فرمود: العاملُ عَلي غَيرِ بَصيرةٍ كَالسّايِرِ عَلي غَيرِ الطَّريقِ لايَزيدُهُ سُرعةُ السَّيرِ مِن الطَّريقِ اِلاّ بُعدا.([2]) «كسي كه بدون بصيرت (بينش درست مستند به دليل و برهان) به كاري بپردازد (گرايشي، پرستشي داشته باشد) مانند كسي است كه براي رسيدن به مقصدي، بيراهه ميرود و بديهي است كه هرچه تندتر برود از راه اصلي و درست، دورتر خواهد شد».
امام اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب7 فرمود: المُتعبِّدُ عَلي غَيرِ فِقهٍ كَحِمارِ الطّاحونةِ يَدورُ و لايَبْرحُ مِن مَكانِه و رَكْعتانِ مِنْ عالمٍ خَيرٌ مِنْ سبعينَ ركعةً مَن جاهلٍ لاَِنَّ العالِمَ تَأْتيهِ الفتنةُ فَيَخرُجُ مِنها بِعِلْمِه وَ تَأتي الْجاهلَ فتَنْسِفَهُ نَسْفاً وَ قَليلُ العملِ مَعَ كَثيرِ الِعلْمِ خَيرٌ مِنْ كَثيرِ العَمَلِ معَ قَليلِ الْعِلْمِ وَ الشكِّ و الشُّبْهَةِ.([3]) «كسي كه در مقام پرستش برآيد بدون آگاهي لازم در كار خود، مانند
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 15 *»
خر آسياب خواهد بود كه دور ميزند و راهي را طي نكرده، از جاي خود نميگذرد. و دو ركعت نماز گزاردن از شخص آگاه بهتر است از هفتاد ركعت نماز گزاردن از ناآگاه. زيرا آگاه را فتنهاي ميرسد پس به سبب آگاهي خود از آن فتنه سالم خارج ميگردد ولي ناآگاه را فتنهاي اگر برسد او را از ريشه ميكَنَد و نابودش ميسازد. و كمي كردار در صورتي كه همراه با آگاهي بيشتري باشد بهتر و ارزندهتر است از زيادي كرداري كه با آگاهي اندكي انجام پذيرد و در برابر همراه ترديد و حيرت و تيرگيها باشد».
با توجّه به اين فرمايش امام7 روشن ميشود كه بدون ترديد اگر ريشههاي دينداري بر اساس تقليد و پيروي كوركورانه از نياكان باشد، بسيار سطحي و سست خواهد بود و البته در برابر طوفان و سيل فتنههاي عقيدتي پايدار نمانده، ريشهكن ميگردد. ولي اگر ريشههاي گرايشي بر پايههاي محكم استدلال و برهان استوار باشد، در برابر هر طوفان و سيلي پابرجا و مقاوم خواهد بود.
سـؤالات
1ـ اميرالمؤمنين7 عمل كسي را كه بدون بصيرت كاري انجام ميدهد و يا عبادتي بهجا ميآورد، تشبيه به عمل چه حيواني نمودهاند؟
2ـ چرا بايد ريشههاي گرايشي بر استدلال و برهان استوار باشد؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
فتنه: آزمايش.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 16 *»
درس چهارم
«مرجع اصلي اسلام و تشيع»
عزيزان من! اميد ميرود كه با تذكّر اين نكات در درسهاي گذشته شما هم تصميم خود را گرفته باشيد و با همهي دل و فكر عازم تحصيل بصيرت و فراگيري ديانت بر اساس پايههاي محكم و استوار استدلال و برهان شده باشيد. اگر اين آمادگي را در خود يافتهايد به اين درس هم توجه كرده، با دقّت آن را مطالعه كنيد:
براي تحصيل بصيرت و بينش صحيح و درك درست اسلام تشيّع، بايد به قرآن رجوع كرد كه كتاب اسلام ـ تشيّع است. ولي مشكل كار اين است كه:
نخست اينكه اين كتاب به لغت عربي است و شما با اين زبان و لغت چندان آشنايي نداشته و اگر با پارهاي از قواعد و يا لغات آن آشنايي پيدا كردهايد، در راه شناخت قرآن و بهرهبرداري از آن براي مقصدي كه در پيش داريد چندان مؤثّر نيست.
دوم اينكه خودِ جامع بودن و كلّي بودن قرآن هم مشكل بزرگ ديگري است در اين راه كه نياز ما را برطرف نميسازد. پس بايد به كساني كه در قرآنشناسي، استادند و از قرآن آگاهند رجوع كنيم. و ميدانيم به اتّفاق تمامي متفكّرين اسلام ـ تشيّع استادان قرآن و قرآنشناسهاي حقيقي كساني هستند كه عِدل و نظير قرآن معرفي شدهاند و ايشان محمّد رسول اللّه و خاندان معصوم او صلّي اللّه عليهم اجمعين ميباشند.
اكنون از ديدگاه قرآن و اهلبيت ضرورت احساس ميشود كه با مباني و
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 17 *»
اصول برهاني اسلام ـ تشيّع، آشنا و از حقايق آن آگاه گرديد و پيش از آنكه با طوفان عقيدههاي انحرافي و سيل خروشان تبليغات مكتبهاي گوناگون فكري و فلسفي و عرفاني بشري روبرو شويد، خود را مجهّز به آشنايي كامل و آگاهي عميق و اصيل قرآني نموده تا بتوانيد در برابر آن طوفانها و سيلابهاي بنيانكن، مقاومت كنيد و از پاي درنياييد همانطور كه امام صادق7 فرمود: بادِروا اولادَكم (احداثَكم خل) بالحديث قبلَ ان يَسبِقَكم المُرجئة.([4]) «پيش از همه چيز و همه كس، فرزندانتان يا نوجوانانتان را با احاديث ما آشنا كنيد پيش از آنكه پيشي گيرند شما را در اين كار طايفههاي منحرف و اشخاص گمراهِ گمراهكننده».
به خود قرآن هم كه رجوع ميكنيم، ميبينيم خود را بهترين هدايتكننده و رهنما به بهترين و والاترين گرايشها و روشها معرّفي ميكند اِنَّ هذا الْقرانَ يَهدي لِلَّتي هي اَقوَم([5]) و ميبينيم راه شناخت حقايق و مباني و شاخههاي اسلام ـ تشيّع را منحصر ميكند به راهنماييهاي خود فاِن لميَستَجيبوا لَكَ فَاعْلَمْ اَنَّما يَتَّبِعون اهواءَهم. و من اضلُّ ممّنِ اتَّبَعَ هواهُ بِغَيرِ هُدي مِنَ اللّه؟ اِنّ اللّهَ لايهدي القومَ الظّالِمين([6]) ميبينيم صريحاً اعلام ميكند كه هر گرايش و روشي كه از طريق راهنمايي قرآن نباشد، گمراهي و ستمي است كه انسان نسبت به خود و ديگران روا داشته است. و ميبينيم راه نجات و سعادت را فقط گرويدن و باوركردن آنچه را قرآن به آن راهنمايي ميكند، معرّفي مينمايد و به طور جدّي هلاكت و شقاوت بشري را در نگرويدن و باورنكردن رهآوردهاي خود ميداند ثمّ جَعَلناكَ عَلي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 18 *»
شَريعةٍ من اْلاَمر فَاتَّبِعْها و لاتَتَّبِعْ اهواءَ الّذين لايَعلَمون اِنّهم لنيُغنُوا عنك من اللّه شيئاً . . .([7]) و ميبينيم خود را هماهنگ فطرت بشر و نظام حاكم بر آفرينش او و ساير هستي، معرفي كرده و از بشر ميخواهد كه به همهي وجود خود در برابر دعوت او اِقامهي وجه نموده و بهپاخيزد. فَاَقِمْ وَجهَك لِلدّينِ حنيفاً فِطرةَ اللّهِ الّتي فَطَرَ النّاسَ عليها لاتبديلَ لِخَلقِ اللّهِ ذلكَ الدّينُ القيِّمُ . . .([8]) و مدعي است كه تمامي نيازمنديهاي ظاهري و باطني مردمان را جوابگو بوده و بر رفع همهي آنها تواناست.
پس بايد بشر خود را ـ چه ظاهرش و چه باطنش را ـ به طور دربست به دست راهنماييهاي او بسپرد و با قرآن زندگي كند و از قرآن بياموزد و فراگيرد آنچه را كه بايد بياموزد و فراگيرد و مو به مو به دستورات اين كتاب آموزنده، رفتار كند تا نجات يافته، به سعادت خود برسد.
سـؤالات
1ـ آيا تصميم گرفتهايد كه بصيرت اكتساب كنيد؟ راه آن چيست؟
2ـ نقش قرآن در تحصيل بصيرت و بينش چگونه است؟
3ـ مشكل ما در زمينهي آموزش از قرآن چيست؟
4ـ عِدل قرآن چه كساني هستند؟
5ـ امام صادق7 دربارهي ما به پدرانمان چه سفارشي فرمودهاند؟
6ـ قرآن خود را به چه صفاتي معرفي ميفرمايد؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 19 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
تذكر: يادآوري.
نكات: نكتهها.
عازم: عزم كننده، تصميمگيرنده.
اتفاق: همدلي و همقولي در عمل و گفتار.
عِدل: مساوي، برابر، نظير.
مباني: جمع مبنا؛ ريشه، پايه، زيربنا.
مكتب: محل كتاب، جاي نوشتن، مدرسه، پيروي از نظريهاي در فلسفه، هنر و غيره، مجموعهي معتقدات يك استاد را كه شايع شده مكتب آن استاد گويند.
فلسفي: منسوب به فلسفه، عقلائي، عقلاني ـ منسوب به عقل، افكار و انديشههايي كه از عقل ناشي شده است.
عرفاني: افكار و انديشههايي كه بر اساس الهامات قلبي فراهم آمده است.
والا: برتر.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 20 *»
درس پنجم
«مراجع اصلي و حقيقي قرآن»
عزيزان نوجوان! اگر شوق تحصيل بصيرت در معارف و حقايق اسلام ـ تشيّع از طريق راهنماييهاي قرآن در دلهاي شما پيدا شده و مشتاق همنشيني با قرآن شدهايد، توجّه كنيد.
در طول متجاوز از چهارده قرني كه از طلوع خورشيد نبوّت خاتميّه9 و نزول قرآن و ظهور اسلام ـ تشيّع ميگذرد، مكتبهاي گوناگوني (كلامي، فلسفي و عرفاني) پيدا شده كه همه كم و بيش از قرآن در بيان مباني و مسائل خود بهره گرفته و احياناً برداشتهايي را بر اساس ديد مكتبي خود، به قرآن و در نتيجه به اسلام ـ تشيّع يا فقط به اسلام نسبت داده و ميدهند و مدّعي هستند كه مكتب آنها هماهنگ با قرآن و بلكه همان حقايق قرآن است. ولي متأسّفانه نه تنها آن مكتبها حقايق قرآن و يا هماهنگ با قرآن نبوده كه در بسياري از موارد مضادّ با قرآن و كاملاً در خلاف جهت و مقصد قرآن در حركتند.
در نوع اين مكتبها دستهاي از گرايشها و روشهاي نادرست كه ساختهي افكار عدهاي از داخل مسلمانان([9]) و يا خارج از ايشان([10]) بوده است، مورد بحث و
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 21 *»
گفتگو قرار گرفته و نظرياتي اظهار شده و طرفداراني پيدا كرده و براي نشر و انتشار در ميان مسلمانان و يا شيعيان به زيور آيات قرآني و روايات نبوي9 و يا رواياتي از امامان شيعيان: زينت داده شده و به عنوان معارف اسلام و يا اسلام ـ تشيّع در كتب و رسالهها نوشته شده و در مدارس و مراكز علمي مسلمانان مورد تدريس، قرار گرفته است.
در نوع اين مكتبها پيشداوريهايي مسلّم و قطعي به عنوان پايههاي اساسي مكتب در نظر گرفته شده و مسائلي هم به عنوان شاخههاي اصلي يا فرعي، به آن افزوده شده و بعد از آن با آيات قرآن يا با روايات تطبيق گرديده است. و در واقع آن مباني و مسائل، نقش پيشوا و پيشرو، و آيات و روايات نقش پيرو و پسروِ آنها را داشتهاند. در صورتي كه قرآن خود را راهنما و پيشوا معرّفي ميكند و از همهي طبقات بشري([11]) دعوت ميكند كه از راهنماييهاي آن پيروي نمايند. و مدّعي است كه آنچه را قرآن به سوي آن دعوت مينمايد كاملاً هماهنگ با فطرت بشر بوده و هر دعوتي غير دعوت خود را گمراهي ميشمرد، ميگويد: و ماذا بعدَ الحقّ الاّ الضلالُ.([12]) بنابراين بايد فقط و فقط قرآن ـ از ديدگاه استادان آن، محمّد و آلمحمّد صلّياللّه عليهم ـ پيروي شود و آن پيشواي بشر و بشريّت باشد و محور تمامي افكار و گرايشها و روشها قرار گيرد. همچنانكه متأسّفانه امروز كاملاً برخلاف اين پيشنهاد، قرآن، پيرو همهي مكتبها گرديده است. به اين فراز از فرمايش اميرالمؤمنين7توجّه كنيد:
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 22 *»
يَعطِفُ الْهوي علي الهُدي اذا عطَفوا الهُدي عَلي الهَوي و يعطِف الرأي علي القران اذا عطَفوا القران علي الرأي([13]) در اين فرمايش، امام7 اشاره فرموده است به گوشهاي از كارهاي وارث قرآن و عِدل و شريك قرآن، امام منتظر، مهدي موعود7 و عجّل اللّه تعالي فرجه كه در زمان ظهور انجام ميدهد: «خواستهها (گرايشها و روشها) را بر گِرد هدايت محض الهي گِرد ميآورد. بعد از آنكه هدايت را بر گِرد خواستهي خود به گردش و پيروي درآورده بودند. و رأيها را بر گِرد قرآن و پيروي از آن ميآورَد بعد از آنكه قرآن را بر گِرد رأيها به گردش و پيروي درآورده باشند»؛ يعني در آن دورهي پر بركت قرآن در جايگاه اصلي خود قرار ميگيرد كه جايگاه اصلي آن، امامت و پيشوايي مطلق آن است.
ما اينگونه تفكّر و سلوك با قرآن را؛ يعني قرآن را در جايگاه اصلي آن قراردادن و در كوچك و بزرگ امور به آن مراجعه داشتن و از آن الهام گرفتن و از آن آموختن و به آن پرداختن را «مكتب استبصار» ناميده و تحصيل هرگونه بصيرتي در هر زمينهاي از زمينههاي مربوط به اسلام ـ تشيّع را منحصر ميدانيم در رجوع به قرآن ـ عترت كه مراجع اصلي و حقيقي و خدايي هستند در راه اين منظور عالي و ارزندهاي كه اسلام ـ تشيّع از ما انتظار دارد.
سـؤالات
1ـ گرايشها و روشهاي نادرست از ناحيهي چه كساني در دين داخل شده است؟
2ـ اميرالمؤمنين دربارهي كار وارث قرآن، مهدي موعود چه ميفرمايد؟
3ـ مكتب استبصار طرز تفكر و سلوكش دربارهي قرآن چگونه است؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 23 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
معارف: معرفتها، شناختها.
مكتب كلامي: مجموعهي نظريات و معتقدات كساني كه در زمينهي الهيات بحث ميكنند.
متكلمين: كساني هستند كه دربارهي خدا و صفات او بحث مينمايند.
هماهنگ: مثل، مانند، برابر.
مضادّه: ضديت، نابرابري.
تدريس: درس دادن.
فطرت: سرشت، خميره، طينت.
سلوك: راه رفتن، خُلق و خوي شخصي كه به ادب ديني مؤدب شده است.
استبصار: طلب بصيرت، بينايي، معنوي.
مكتب استبصار: مكتب شيخ احمد احسائي؛ شيخيه. اين نام براي مكتب اولين بار در سيسالهي اخير توسط استاد حاج سيد احمد پورموسويان حفظه اللّه به كار گرفته شده است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 24 *»
درس ششم
«سرانجام پيروي كوركورانه»
قرآن و اهلبيت به تبعيّت و پيروي كوركورانه و طبيعي ما از پدران قانع نبوده، و آن را نكوهش كرده، آن را براي پيروان خود نميپسندند. ما اين سلسله درسهايي را كه در زمينههاي معارف اسلام ـ تشيّع تدوين ميكنيم بر اساس همين طرز تفكّر است و پيروزي و به نتيجهي مطلوب رسيدن را مشروط به خواست خداي متعال دانسته، از ولي حق حضرت بقيّة اللّه حجّة بن الحسن العسكري8 كمك ميطلبيم. بدين تناسب نام اين سلسله درسها را «آموزشهاي ديني در مكتب استبصار» گذاردهايم. و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم. در خاتمهي اين درس نظر شما را به اين حديث شريف در لزوم تحصيل بصيرت در دين جلب مينماييم. تقاضاي ما اين است كه در مفاد آن دقت نماييد:
عن ابيالحسن موسي7 قال: يُقال لِلمُؤمِنِ في قبرِه مَن رَبُّك؟ قال فَيقولُ: اللّهُ. فيُقالُ له ما دينُك؟ فيقولُ: الاسلامُ. فيُقالُ مَن نبيُّك؟ فَيقولُ: محمّدٌ9. فيُقال من امامُك؟ فيَقولُ: فلانٌ. فيُقالُ كيف علِمتَ بذلك؟ فيقولُ: امرٌ هداني اللّهُ له و ثَبّتَني عليه. فيُقال له نَم نومةً لا حُلْم فيها نومةَ العروس. ثمّ يُفتَح له بابٌ الي الجنّة فيَدخُل اليه من رَوحها و ريحانها. فيقول: ياربِّ عجِّلْ قيامَ الساعة لَعَلّي اَرجِع الي اهلي و مالي. و يُقال للكافر من ربُّك؟ فيقول: اللّه. فيُقال من نبيُّك؟ فيقول: محمّد. فيقال: ما دينك؟ فيقول:
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 25 *»
الاسلام. فيقال: من اين علمتَ ذلك؟ فيقول: سمعتُ الناس يقولون فقلتُ. فيضرِبانه بمِرزَبة لو اجتمع عليها الثقلانِ الانسُ و الجنّ لميُطيقونها. قال فيَذوب كما يذوب الرَصاص ثمّ يُعيدان فيه الروح فيُوضع قلبُه بين لوحين من نار. فيقول: ياربّ اَخِّر قيامَالساعة.([14])
«در كتاب كافي از حضرت امام موسي كاظم7 نقل شده كه فرمود: به مؤمن در قبرش گفته ميشود (از او پرسش ميشود) پرورندهي تو كيست؟ ميگويد: خداي يكتا. به او گفته ميشود: دين تو كدام است؟ ميگويد: اسلام. گفته ميشود پيامبر تو كيست؟ ميگويد: محمّد9. پس گفته ميشود: پيشواي تو كيست؟ ميگويد: فلان (نام امام و پيشواي خود را ميگويد). پس گفته ميشود به اين عقايد چگونه آگاهي يافتي؟ (از چه راهي به اين دين گرايش پيدا كردي؟) ميگويد: خداي من مرا به آن هدايت فرمود و مرا بر گرايش به آن ثابت و استوار قرار داد. (يعني در امر دين با بصيرت گشتم و از راهنماييهاي خداوند متعال در كتاب او؛ قرآن و از فرمودههاي حجّتهاي او بهرهمند شدم) پس به او گفته ميشود با كمال آسايش و آسودگي خاطر، به مانند خوابيدن داماد در شب دامادي بخواب و آسوده باش. سپس گشوده ميشود براي او دري به سوي بهشت كه از آن در، نسيمهاي بهشتي و عطر گلهاي آن داخل قبر او ميگردد. پس ميگويد: اي پرورندهي من شتاب فرما در بهپاداشتن قيامت تا من به سوي خانواده و مال خويش برگردم.
و گفته ميشود به كافر پرورندهي تو كيست؟ ميگويد: خداي يكتا. گفته ميشود: پيامبر تو كيست؟ ميگويد: محمّد9. گفته ميشود دين تو كدام است؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 26 *»
ميگويد: اسلام. گفته ميشود چگونه و از چه راهي به اين اعتقاد و دين گرويدي و از آن آگاه شدي؟ پس ميگويد: شنيدم مردمان چنين ميگفتند و معتقد بودند، من هم (به پيروي از آنها) چنين گفتم و به آن معتقد گشتم. پس ميزنند او را (آن دو ملكي كه از او پرسش ميكردند) با گرزي كه اگر انسانها و جنها در برابر آن قرار بگيرند طاقت تحمّل آن را نخواهند داشت. فرمود امام7: پس او گداخته و ذوب ميگردد چنانكه مس گداخته و ذوب ميشود. (باز آن دو ملك) او را به حالت اوّل برگردانده دل او را ميان دو لوح از آتش قرار ميدهند (و به همينطور عذاب ميشود) و ميگويد اي پرورندهي من برپاداشتن قيامت را تأخير بيانداز. (زيرا ميداند عذاب قيامت براي او سختتر و رسوايي او بيشتر خواهد بود)».
سـؤالات
1ـ از حديث امام موسي كاظم7 چه درسي ميآموزيم؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم: بازداشت از نافرماني و نيرويافتن بر فرمانبرداري نيست مگر به كمككاري خداي بزرگِ بزرگوار.
ذوب: گداختن و آب كردن.
لوح: صفحه، پاره تخته و پاره آهن، هرچه پهن باشد از استخوان، چوب، كتف و . . .
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 27 *»
درس هفتم
«انسان از ديدگاه مكتب استبصار»
انسان از ديدگاه مكتب استبصار موجودي است در روي اين كرهي خاكي كه كاملاً آزاد است و طبيعتاً طوري است كه ميتواند خود بينديشد و خود تشخيص دهد و انتخاب كند و گرايش يابد و خود هم تلاش و كوشش نمايد. از اين جهت او از ساير حيواناتي كه به حسب ظاهر در خيلي از جهات زندگي روي اين كرهي خاكي با آنها مشترك است، امتياز پيدا ميكند و ارزش فوق العادهاي را داراست كه به واسطهي آن بر جميع موجودات خاكي شرافت و برتري يافته است.
اين كرامت و شرافت و برتري طبيعي انسان بر تمامي موجودات زميني امري بديهي و روشن است كه نياز به توضيح ندارد. ولي با اين همه ارزش و برتري و با اين همه كرامت و شرافت كه خداوند به انسان عنايت فرموده، نيازمند به تعليم و تربيت است و با آنكه مجهّز به خرد و نيروي بينش و انديشه (تعقّل و تفكّر) است، باز براي بهرهبرداري از اين قواي ارزنده و نيروي شگرف، محتاج به راهنمايي و پرورش است و خود نميتواند به تنهايي و بدون تعلّم و فراگيري، به مقصود از زندگي كه كمال او است، برسد. اين آزادي و اختيار انسان است كه به او توانايي بخشيده كه بتواند در ترقّي و تكامل و رفعت شأن، از رتبت ملائكه هم برتر گردد و نيز ميتواند آنچنان انحطاط يابد كه از هر پستي پستتر شود.
قرآن كه در اين مكتب مصدر اوّل و مرجع اصلي در هر شناختي است،
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 28 *»
موقعيّت انسان را در اين زندگي دنيايي با طرح داستان آفرينش آدم ابوالبشر7روشن ميسازد. خداوند از آدم به عنوان يك سمبل انساني و بشري سخن ميگويد.
وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنها رَغَدا حَيْثُ شِئْتُما وَ لاتَقْرَبا هذِهِالشَّجَرَةَ فَتَكوُنا مِنَ الظّالِمينَ * فَاَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ فيالاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلي حينٍ * فَتَلَقّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ اِنَّهُ هُوَ التَّوّابُ الرَّحيمُ * قُلْنَا اهْبِطوُا مِنْها جَميعا فَاِمّا يَأْتِيَنَّكُم مِنّي هُدي فَمَنْ تَبِعَ هُداي فَلاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنوُنَ * وَ الَّذينَ كَفَروُا وَ كَذَّبوُا بِآياتِنا اوُلئِكَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدوُنَ. (سوره بقره آيه 35 تا 39) «و گفتيم اي آدم تو و همسرت (حوّا) سكونت گزين در بهشت و بخوريد از خوردنيهاي آن به ناز و خوشي و آساني، و نزديك اين درخت نشويد كه اگر نزديك گرديديد و از آن خورديد از ستمگرانِ بر خود خواهيد بود. پس شيطان هر دو را از راه بدر برد و از فرمانبرداري برگردانيد. در نتيجه آنها را از آن بهشت و خوشيها و شاديها بيرون كرد. و گفتيم فرود آييد، شماها دشمن يكديگر هستيد و براي شما در زمين قرارگاه است و تا هنگامي جاي برخورداري است. پس آدم از پرورندهي خود كلماتي را فراگرفت كه به واسطهي آنها به درگاه خدا بازگشت و خدا او را پذيرفت، كه او است خداي توبهپذير و مهربان. گفتيم به آنها: فرودآييد همه از بهشت، پس يا اين است كه از سوي من راهنمايي خواهد آمد شما را (كه اگر آمد) پس هركس از آن پيروي كند بر ايشان بيمي نخواهد بود و اندوهگين نخواهند شد، و كساني كه كفر ورزيدند و نشانههاي ما را دروغ شمردند، ايشان دوزخيان خواهند بود و در دوزخ جاويد خواهند ماند.»
اكنون با يكديگر از درسهاي آموزندهي اين آيات مباركات بهرهمند
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 29 *»
ميگرديم:
در قسمت اوّل اين آيات (آيه 35) سخن از امر و نهي و رخصت و اباحه، به ميان آمده و خيرخواهي و راهنمايي به آنچه خير و صلاح اين مخلوق است، طرح گرديده است. و اين خود نشان آن است كه مخاطبِ به خطابها (انسان) شخصيّتي است كه كاملاً آزاد و مختار است. گذشته از اين نيروي تشخيص (عقل) دارد و خوب و بد را ميفهمد. و نيز قدرت بر انتخاب دارد كه بعد از تشخيص خود، ميتواند انتخاب كند. و در نتيجه به حسب انتخاب خود ميتواند گرايش يافته و مطابق گرايش خود هم سلوك نمايد. آنچه صلاح او در آن است به آن راهنمائيش كردهاند و آنچه فساد او در آن است از آن او را ممنوع نموده و برحذر داشتهاند. و البته به اين راهنماييها نيازمند است.
اين امر و نهيها راه آزمودن صبر انسان است بر تعهّد و وفاداري و مقيّد بودن به شرط فرمانبرداري. به طوري كه اگر مختار و آزاد نبود، اين برنامهريزي كاملاً لغو و بيهوده و اين امر و نهيها و راهنماييها و صلاح انديشيها همه و همه عبث و بيفايده بود.
در بخش ديگر اين آيات (آيه 36) گفتگو از دشمني شيطان با انسان و استادي او در اِغواي انسان و بالاخره پيروزي او در خارجساختن انسان از بهشت است. و تعبير رسا و معجز قرآن فَاَزَلَّهما الشَيطانُ عنها فاَخرَجَهما ممّا كانا فيه بيان آن است كه انسان با پاي خود، به راه گمراهي رفته و از راه راست ميلغزد. اين خود او است كه ميتواند با پاسخگويي مثبت به تمايلات و خواستههاي خود (شهوات)، از راه بهشت و جايگاه امن و امان و سلامت و عزّت و نور، لغزيده و به درّهي هلاكت و جهنّم و آتش در حركت درآيد و از تعهّد خود فراموش كرده، در برابر
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 30 *»
اِغواي شيطان سست گردد.
اين انسان در اين دورهي عمر درست به مانند آن كسي است كه دائم در ميدان نبرد با دشمني جاني، حيلهگر، مسلّط، مجهّز، قوي و غوي، روبرو است كه نبايد آني از چنين دشمني غافل بماند. با توجه به اين دو آيه (35 ـ 36) روشن ميشود كه آفرينش انسان ابتداءاً بر اساس خير و نور و سعادت و سلامت بوده، و رحمت حق متعال او را شامل، و مورد تكريم خداي مهربان است.
در آيه (37) روشن ميسازد كه اگر انسان به اغواي شيطان از راه راست منحرف گرديد و در گمراهي و دوري از رحمت و قُرب خدا گرفتار شد، باز راه برگشت به سوي راه راست، به روي او باز است و ميتواند از ستمگري در حق خود، دست بردارد و دوباره به جايگاه اوّلي خود برگردد و بر سر پيمان و وفاي به آن آمده رستگاري خود را به دست آورد.
پس كاملاً موقعيّت انسان در زندگي روي اين كرهي خاكي از ديدگاه مكتب استبصار روشن شد و معلوم شد كه او موجودي است كه داراي نيروي تشخيص دهندهي خوبي و بدي است و نيز داراي نيروي اختيار و آزادي در انتخاب و عمل است. او توانا است حق بودن هر حقي را بفهمد و نادرستي هر نادرستي را دريابد. او ميتواند خود بينديشد و خود دريابد و خود بپسندد و خود گرايش يابد و خود بكوشد ولي با تمامي اين ارزشها، به طور جدّي و بدون هيچگونه مسامحه و گذشتي سخت نيازمند است به راهنمايي و به وجود رهنما و نظام صحيح و سازندهاي كه او را به كمال منظور از آفرينشش برساند. و در غير اين صورت زندگي ظاهري و معنوي او در معرض خطر تباهي و نابودي خواهد بود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 31 *»
سـؤالات
1ـ معني آزادي انسان در اين كرهي خاكي چيست؟
2ـ آزادي و اختيار انسان سبب بروز چه امري است؟
3ـ از خواندن داستان آفرينش حضرت آدم چه درسي ميگيريم؟
4ـ صبر انسان بر تعهد و وفاداري چگونه آزمايش ميشود؟
5ـ چرا انسان در مقابل شيطان به مانند مجاهدين في سبيل اللّه ميماند؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
كرامت: بزرگي ورزيدن.
عنايت: دستگيري و ياري و امداد.
بينش: اسم مصدر از ديدن، قدرت ديد و بيشتر در ديد معنوي به كار ميرود.
تكامل: تمام شدن.
رفعت شأن: بلندي قدر و مرتبه.
انحطاط: فروافتادن، پست شدن، به پستي گرائيدن.
سمبل: نشانه، علامت، مظهر.
رخصت: اجازه و اذن.
اباحه: مباح كردن، حلال كردن، روا نمودن، جواز، رخصت.
لغو: بيهوده.
عبث: هزل، هرز، كاري كه فايدهي آن معلوم نباشد.
تمايلات، ميل كردنها.
اغواي شيطان: گمراه كردن، نوميد كردن.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 32 *»
درس هشتم
«لزوم وجود حجت الهي»
«فرازي از خطبهي اوّل نهج البلاغه»
در خطبهي اول نهج البلاغه امام اميرالمؤمنين7 ابتداءً سپاسگزاري و ستايش خداي متعال نموده و پس از بياناتي در مقامات توحيد، از نحوهي خلقت حقتعالي موجودات را سخن به ميان آورده. بعد از آن ميپردازد به خلقت و كيفيت آفرينش آدم7 و ميفرمايد: فمَثُلَتْ انساناً ذا اذهانٍ يُجيلُها و فكرٍ يتصرّف بها و جوارحَ يَختدمها و ادواتٍ تُقلّبها و معرفةٍ يفرُق بها بين الحقّ و الباطل و . . . «پس آن، پيكر و روح متمثّل شد به انساني كه داراي ذهنهايي (وسيلهي انديشيدن) است كه آنها را جولان ميدهد و انديشههايي كه در آنها تصرّف و تسلّط دارد و آنها را دگرگون ميسازد و داراي جارحههايي (وسائل و آلات ظاهري بدن) است كه آنها را در خدمت خود ميگيرد و ابزاري كه آنها را ميتواند به هر صورتي درآورد و نيروي شناختي كه به وسيلهي آن ميتواند بين درست و نادرست (حق و باطل) جدايي اندازد و . . .»
امام7 فرمايش خود را ادامه ميدهد تا آنكه زندگي آدم7 و فرزندان او در روي زمين را مطرح ساخته و نيازمندي فرزندان او به وجود حجّتهاي خدا را يادآور شده، و به دنبال اين نيازمندي نظام الهي را چنين بيان ميفرمايد: و واتَر اليهم انبيائَه لِيَستَأْدوهم ميثاقَ فطرتِه و يُذَكِّروهم منسي نعمتِه و يَحتجُّوا عليهم
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 33 *»
بالتبليغِ و يُثيروا لهم دفائِنَ العقولِ و يُروهم اياتِ المقدِرَةِ من سقفٍ فوقَهم مرفوعٍ و مِهادٍ تحتَهم موضوعٍ و معايشَ تُحييهم و آجالٍ تُفنيهم و . . . «پس برانگيخت حق متعال در ميان فرزندان آدم فرستادگان خود را و پي در پي بدون انقطاع فرستاد به سوي ايشان پيامبران خود را تا بخواهند از ايشان كه ادا كنند و وفا نمايند به پيماني كه در سرشت ايشان نهاده و به ياد ايشان آورند آن نعمت فراموش شدهي خود را، و حجّت را تمام كنند بر ايشان به وسيلهي رسانيدن شريعتها، و برانگيزانند براي ايشان گنجهاي خردهاي آنان را (كه گرايشها و يقينها و بصيرتها باشد) و بنمايانند به ايشان نشانههاي قدرت خداوندي را از قبيل: سقفي كه در بالاي سر ايشان برافراشته شده (آسمان) و فراش و بستر آسايشي كه در زير ايشان نهاده شده (زمين) و راههاي مختلف زندگي و زندگاني كردن كه مايهي بقاء نسل و دوام زندگي ايشان است و اجلهايي كه به آن اجلها از دنيا ميروند و . . .»
تا آنكه ميفرمايد: و لميُخْلِ اللّهُ سبحانه خلقَه من نبي مرسلٍ او كتابٍ مُنزلٍ او حجّةٍ لازمة او محجّةٍ قائمة . . . «و خالي نگذارد خداي سبحان آفريدگان خود را، از پيغمبري فرستاده شده يا كتابي فرو فرستاده شده يا برهان و دليل روشني كه همهكس فهم باشد. و حق را بر گردن هركس گذارد (يا مراد اين است كه در هر زماني امامي از جانب او باشد) و يا راهي كه راست و استوار باشد (مذهب و روشها و گرايشهاي درست و اصيل الهي)».
تا آنكه ميفرمايد: الي ان بعَث اللّهُ سبحانه محمّداً9لاِنْجاز عِدَتِه و اِتمام نبوّته مأخوذاً علي النبيّين ميثاقُه مشهورةً سِماتُه كريماً ميلاده . . . «اين برانگيختن پيامبران و فرستادن فرستندگان و فروفرستادن كتابها از طرف حق متعال ادامه داشت تا آنكه برانگيخت محمّد9 را براي به انجام رسانيدن
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 34 *»
وعدههاي خود، و تمام نمودن نبوّت خود. در صورتي كه از همهي پيامبران پيمان براي آن بزرگوار گرفته بود و نشانههاي آن بزرگوار در ميان پيامبران و امّتهاي ايشان معروف و مشهور بود و ولادت حضرت براي همهي اهل زمين با كرامت بود».
تا آنكه ميفرمايد: فقَبَضَه اليه كريماً و خلّف فيكم ماخلّفتِ الانبياءُ في اممِها اذ لميَترُكوهم هَمَلاً بغير طريقٍ واضح و لا علمٍ قائم.([15]) «پس گرفت او را به سوي خود (حضرت رسول اكرم9 را خدا از دنيا بُرد) در حالي كه آن حضرت در كمال بزرگواري بود و از خود به جاي گذاشت در ميان شما آنچه را كه انبيا در ميان امّتهاي خود به جاي ميگذاردند زيرا كه پيامبران امّتهاي خود را به خودشان وانميگذاردند كه بدون راه روشني و بينشانهي استوار و پابرجايي (كتاب، شريعت، وصي امام) بمانند».
همانطور كه در اين فرازهاي با بركت اين خطبهي مباركه، ملاحظه ميفرماييد موقعيّت انسان در اين دورهي زندگي، همان است كه آن را توضيح داديم. اينك ما هستيم و راهنماييهايي كه از پيامبر عزيز و گرامي و خاندان با عظمت او صلّي اللّه عليهم در دست داريم كه بايد با توجّه به آنها و بررسي آنها تحصيل بصيرت نموده و از تقليد كوركورانهي پدران و گذشتگان خارج شده تا به وظيفهي خود رفتار كرده باشيم.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 35 *»
سـؤالات
1ـ كار حجتهاي الهي چيست؟
2ـ چرا خداوند زمين را خالي از حجت نميگذارد؟
3ـ پيامبر ما9 به چه منظور مبعوث شد؟
4ـ بعد از وفات، پيغمبر اكرم در ميان امت خود چه باقي گذارد؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
ذهن: فهم.
جَوَلان: گرديدن در كارزار و دوانيدن اسب (انديشيدن هم جَوَلان معنوي است).
انقطاع: بريده شدن و پاره شدن طناب و امثال آن.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 36 *»
درس نهم
«عالمهاي ذر و پيمانها»
در قرآن خداوند متعال خبر داده از دورهاي كه در آن از فرزندان آدم7پيمان گرفته است به ربوبيّت خود و اينكه فقط او را پرستش كنند. و آنها را گواه بر خود ايشان قرار داده است براي اينكه در فرداي قيامت نگويند كه ما از اين موضوع (خداشناسي و خداپرستي) بيخبر بوديم و نيز نگويند كه پدران ما پيش از ما بتپرست بودند و ما هم فرزندان آنها بوده، از پي آنان رفتيم و چارهاي نداشته جز اينكه در پيروي آنها باشيم. ميفرمايد: و اذ اخذ ربُّك من بنيآدمَ مِن ظهورهم ذرّيَّتَهم و اَشهدَهم علي انفسِهم الستُ بربِّكم ؟ قالوا بلي شهِدْنا اَن تَقولوا يومَالقيمة اِنّا كنّا عن هذا غافلين. او تَقولوا انّما اَشرَك اباؤُنا من قبلُ و كنّا ذرّيةً من بعدِهم اَفَتُهلِكنا بما فعَل المبطلون. «ياد آور هنگامي را كه گرفت پرورندهي تو از فرزندان آدم، از پشتشان ذرّيهي (فرزندان و نسلهاي) ايشان را و آنها را بر خود آنها گواه ساخت (آنگاه فرمود) آيا من پرورندهي شما نيستم؟ گفتند: تو پرورندهي ما هستي، ما خود گواهي ميدهيم. (براي چه؟ براي اينكه نتوانيد) بگوييد در روز رستاخيز كه ما از اين جريان بيخبر مانديم يا (نتوانيد) بگوييد كه پدران ما پيش از ما شرك ورزيدند (و بتها را پرستيدند) و ما هم كه فرزندان و نسلهاي ايشان بوديم كه پس از آنها ماندهايم (و از گرايش و روش آنان خواه و ناخواه پيروي ميكنيم اي خدا) آيا ما را به سبب آنچه (نياكان)
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 37 *»
باطلگراي ما انجام دادند مكافات و عذاب ميكني؟!» بهطور مسلّم و قطعي و يقيني خداي متعال از تمامي فرزندان آدم7 به ربوبيّت خود پيمان گرفته و آنها را هم بر خود آنها در اين پيمانگيري گواه گرفته است. فرزندان آدم7 هم به همين جهت داراي سرشتي هستند كه ميتوانند خداشناس و خداپرست گردند بلكه به خداشناسي و خداپرستي سرشته شدهاند. و براي انحراف از مسير خداشناسي و خداپرستي عاملي از خارج وجود آنها بايد در كار باشد . . . از درس قبل نيز دانستيم كه خداي متعال به واسطهي رحمت و تفضّلي كه بر بندگان خود داشته به همين پيمانگيري و در نتيجه فطري شدن خداشناسي و خداپرستي، اكتفا نفرموده همچنانكه اكتفا ننموده به عقلي كه به آنها داده است. از اين جهت آنها را به تنهايي به همين فطرت و عقل مؤاخذه و محاسبه نكرده و نميكند بلكه براي تتميم مقتضاي اين دو امر (فطرت و عقل)، انبيا و به همراهي آنها كتابها و شريعتها فرستاده، آنگاه آنها را مؤاخذه و محاسبه فرموده و ميفرمايد. در قرآن به اين مطلب تصريح شده است و ما كنّا معذِّبين حتّي نبعثَ رسولاً([16]) «ما عذاب كننده نخواهيم بود تا آنكه رسول (فرستادهاي همراه شريعت و كتاب) برانگيزانيم (در ميان ايشان كه دعوت كند ايشان را. آنگاه اگر پيروي از او نكنند مستحق عذاب گردند)».
از اين آيهي مباركه به خوبي استفاده ميشود كه اگر براي سعادت و سلامت و نجات بشر، فطرت و عقل كافي بود و نيازي به پيامبران و رسالتهاي ايشان نبود، خداوند متعال به همان دو اكتفا ميفرمود و بشر را به واسطهي سرپيچي از مقتضاي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 38 *»
آن دو مؤاخذه و عذاب ميكرد. آري فطرت و عقل از طرفي كار انبيا را آسان ميگرداند و از طرفي انسان به واسطهي آن دو (فطرت و عقل)، درستي و راستي دعوت انبيا را مييابد. در نتيجه زمينهي هدايت يافتن و پذيرش دعوت انبيا براي انسان هموار ميگردد.
و نيز بايد به اين نكته توجّه داشت كه تا هدايت و راهنماييهاي انبيا در كار نباشد اين پيمان و تعهّد به ياد بشر نخواهد آمد و خود به خود به ياد آن دوره نخواهد افتاد. و هيچ عامل ديگري هم نميتواند اين پيمان و تعهّد را به ياد او آورد.
سـؤالات
1ـ آيهاي را كه دربارهي عالم ذر رسيده بنويسيد.
2ـ به چه منظور در عالم ذر از ما عهد گرفته شده است؟
3ـ مقصود از فطري شدن خداپرستي چيست؟
4ـ فطرت و عقل همراه چه اموري باعث مؤاخذه خداوندي ميشود؟
5ـ به چه دليل فطرت و عقل به تنهايي براي سعادت و نجات بشر كافي نيست؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 39 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
عالم ذرّ: عالم اَلَست.
در حكمت آل محمد: عالم ذر عالمي است كه از ان يك حالت شايع و عامي اراده ميشود كه متميز به حدّ خاصي و متشخص به تشخص معيني نبوده ولي صلاحيت براي تشخص و تعين و تميز را داشته باشد.
اين حالت براي هر نوع از انواع موجودات ـ انسانها، حيوانات، نباتات و جمادات ـ وجود داشته و ميتوان آن را مرتبهاي از مراتب آنها بشمار آورد.
عالم ذر را به اعتبار آنكه در آن عالم خداوند به زبان حجتهاي خود فرموده «الست بربكم» عالم اَلَست گفتهاند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 40 *»
درس دهم
«فطـرت»
در انسان يك تمايل و كشش عالي وجود دارد كه همان ميل به حقپرستي است. يعني انسان به حسب سرشت خود، خود را به حق وابسته و پيوسته مييابد. از اين جهت كوشش دارد كه خود را از زندان خودي خود نجات داده رو به سوي حق كند و تنها او را پرستش نموده و به خدمت او پردازد. و اين خود يك پايهي محكم توحيد و خداشناسي در وجود انسان است. آنچه را اينجا لازم است متذكّر شويم اين نكته است كه اوّلاً اين كشش (جاذبهي توحيد ـ تمايل به خداشناسي و خداپرستي) از سنخ ساير كششها و تمايلات نبوده و بايد نوع آنها را از اين كشش تفكيك كرد. ثانياً آنچنان نيست كه بدون راهنمايي انبياء و آگاه نمودن آنها، انسان بتواند خود به خود متوجه اين كشش گردد.
در قرآن آيهي 30 سورهي روم ميفرمايد: فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللّهَ الَّتي فَطَرَالنّاسَ عَلَيْها . . . «پس تو (اي رسول گرامي ما) روي خود را براي اين خداپرستي (احترام و تعظيم آن) به پايدار (و در هيچ امري از امورت از آن روي مگردان زيرا) اين (كار، رفتار كردن به مقتضاي) فطرت و سرشتي است كه خداوند مردمان را بر آن سرشته است . . .» از اين ترجمه و معنايي كه براي اين آيهي مباركه آورديم به خوبي روشن ميشود كه دين به واسطهي هماهنگي با فطرت و سرشت بايد مورد پذيرش انسان قرار گيرد و به واسطهي دين و آورندهي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 41 *»
آن (پيامبر) است كه فطرت و كشش دروني به خداشناسي و خداگرايي و خداپرستي در انسان تحريك ميگردد و ميتواند انسان به آساني تمام به دعوت پيامبران پاسخ مثبت دهد.
نكتهي ديگري كه بايد يادآور شويم اين است كه به حسب بيانات قرآن و نيز روايات معتبر شيعه، اين فطرت و سرشت خداگرايي در همهي موجودات وجود داشته و هر موجودي به حسب عالم و مرتبهي خود از يك چنين موهبتي برخوردار است. در قرآن آيهي 83 سورهي آلعمران ميخوانيم: اَفَغَيْرَ دينِ اللّهَ يَبْغوُنَ وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ في السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ «آيا در طلب ديني به جز دين خدا هستند؟! در صورتي كه تسليم او شدهاند هركه در آسمانها و زمين است». بديهي است تا شناختي و گرايشي نسبت به خداي خود نداشته باشند، چگونه ميتوانند او را تنزيه و پرستش كرده، از او اطاعت و فرمانبرداري داشته باشند؟ پس اين خود نشان همان فطرت است كه در هر موجودي به حسب حال خود او به وديعت گذارده شده است.
خوشبختانه اين مسأله (فطرت) در روشهاي تجربي روانشناسي امروز هم (كه با صرفنظر از كتب و نظريات ديني انجام يافته) به اثبات رسيده و اعترافهايي روشن از روانشناسهاي بزرگ روز در دست است؛ مثلاً يكي از پركارترين آنها به نام «ويليام جيمز»([17]) كه حدود سيسال روي همين كششها و خواستهاي مذهبي در افراد مختلف مطالعه كرده ميگويد: «آيا احساس اُلوهيّت و وجدان خداوند در نزد بشر يك احساس واقعي و حقيقي است يا يك امر وهمي؟». ميگويد: «من به خوبي ميپذيرم كه سرچشمهي زندگي مذهبي، دل است». بعد
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 42 *»
اضافه ميكند و ميگويد: «قبول هم دارم كه فرمولها و دستورالعملهاي فلسفي و خداشناسي مانند مطالب ترجمه شدهاي است كه اصل آن به زبان ديگري باشد». و نيز ميگويد: «فلسفه و علوم يا علم كلام، مذهب را به وجود نياورده است. اين احساس مذهبي است كه آنها را به وجود آورده است». و توضيح ميدهد: «مَثَل بيانات فلاسفه و متكلّمين مثل اين است كه يك كتابي را از يك زبان به زبان ديگري ترجمه كنند».
براي تتميم كلام او اين جمله را بايد اضافه كنيم كه نظر به اينكه فلاسفه و متكلّمين و عرفا آشنايي كامل با آن كتاب و لغت و اصطلاحات آن (فطرت) نداشته، دچار انحرافهاي فراواني گشتهاند كه در بعضي موارد بايد گفت آن كتاب را به كلّي تحريف كرده، چهرهي واقعي آن را مسخ كردهاند. و فقط انبيا بودهاند كه توانستهاند اين كتاب را از اوّل تا به آخر بدون هيچگونه تحريفي و مسخي بخوانند و ترجمه كنند. نكتهي ديگري را كه ناچاريم در اين درس يادآور شويم اين است كه: منشأ و سرچشمهي اين كششهاي دروني را نبايد يكي دانست. همچنانكه كششها و تمايلات ظاهري سرچشمههاي مختلف دارد، تمايلات دروني هم سرچشمههاي مختلف دارد. مثلاً در تمايلات ظاهري، تمايل به خوردن و آشاميدن از روح نباتي سرچشمه گرفته و بعضي تمايلات از روح حيوانيّت سرچشمه ميگيرد. همچنين است تمايلات دروني؛ پارهاي از تمايلات دروني از عقل و پارهاي از نفس، سرچشمه ميگيرد كه در جاهاي خودش بايد بررسي گردد. و اين امر بستگي دارد به نظام آفرينش الهي كه بشر براي ادامه زندگي و رسيدن به كمال مطلوب از آفرينشش، به اين تمايلات نيازمند بوده و در مسير تربيت و ترقي از آنها بايد استفاده كند. و راه استفاده و بهرهبرداري صحيح و مناسب را خداوند به وسيلهي انبيا
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 43 *»
به عنوان دين و شريعت به او نشان داده است. پس خداوند عقل انساني را طوري آفريده كه تمايلات و كششهاي مخصوصي دارد و نفس او را هم طوري آفريده كه تمايلات و كششهاي مخصوصي دارد و در پرتو راهنماييهاي پيامبران بايد در مسير صحيح خود، به جريان بيفتد.
امّا آن كششهايي كه مورد بحث ما است (خداگرايي و خداشناسي و خداپرستي) اين تمايلات و كششها سرچشمهي خاصّي دارد كه مافوق نفس و عقل است كه گاهي از آن به «دل» و گاهي به «حقيقت انسان» تعبير ميآورند. اين كشش و تمايل كه فطري ناميده ميشود از آن جهت است كه حقيقت و يا دل انسان را، خداوند طوري آفريده كه اقتضاء ذاتي آن عشقورزيدن به حق متعال و خواستار وصال خدا و فاني شدن در راه وصال و بالاخره يافتن و پرستش او است. پس اين تمايل در ميان تمايلات انساني عاليترين آنها به شمار ميرود. از اين جهت بايد منشأ و سرچشمهي آن هم از همهي مراتب انسان بالاتر و عاليتر باشد و آن مرتبه را دل يا حقيقت انسان مينامند.
سـؤالات
1ـ فطرت چيست؟
2ـ دو نكته راجع به فطرت در درس بيان شده است. آنها را بنويسيد؟
3ـ نشان فطرت در انسانها چيست ؟
4ـ نام ديگر فطرت به تعبير روانشناسان چيست؟
5ـ تمايلات و كششهاي عقلاني و نفساني انسان تحت تأثير چه كساني در مسير صحيح قرار ميگيرند؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 44 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
تنزيه: پاكيزه كردن.
وديعه: گرو.
روانشناس: طبيب روح.
ويليام جيمز: (1842 ـ 1910) فيلسوف و روانشناس آمريكايي وي يكي از مهمترين بنيانگذاران فلسفهي عمل بعد از شارل پيرس بود (1878) شهرت وي جهانگير و آثاري هيجانانگيز دارد كارش را به عنوان پزشك شروع كرد و از پزشكي به روانشناسي روي آورد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 45 *»
درس يازدهم
«هدايت انبياء و تعبيرات ديگري از فطرت»
در درس گذشته نكتهاي را متذكر شديم كه بايد تفصيل بيشتري بدهيم و آن اين بود كه گفتيم با وجود اينكه اين كشش و تمايل عالي (فطرت) كاملاً فطري بشر است، بدون راهنمايي انبيا و آگاهانيدن آنها، بشر خود به خود از آن آگاه نميشود و عامل ديگري هم نميتواند تا اين درجه بشر را از آن آگاه سازد و بدون راهنمايي انبيا ابتداءً از يك چنين كششي بهرهمند گردد. به اين معني كه اگر فرض كنيم به طور كلّي پيامبري نيامده بود و بشر به طور كلّي از آمدن انبيا و هدايت آنان بيخبر ميماند، آيا آنگاه بشر اين هدايت فطري را هم بالفعل دارا بود و از آن بهرهمند ميشد؟ پاسخ ما منفي است.
گروهي به آياتي از قرآن استشهاد ميكنند و ميگويند: «وقتي پذيرفتيم كه خداگرايي در انسان فطري است ضرورتاً بايد خداشناسي همراه و ملازم آن هم فطري باشد و نميتوان پذيرفت كه گرايش به چيزي فطري باشد اما شعور و آگاهي توأم با آن اكتسابي و غيرفطري باشد. و بدين ترتيب بايد گفت خداگرايي فطري ضرورتاً مستلزم خداشناسي فطري است. در نتيجه بايد خداگرايي و خداشناسي، هر دو را فطري دانست».
ما ميگوئيم: از جمله آياتي كه دلالت بر فطري بودن خداشناسي ميكند اين آيات است فَاِذا رَكِبوُا فيالْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ اِلي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 46 *»
الْبَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكوُنَ. «هنگاهي كه در كشتي سوار ميشوند، خدا را با اخلاص ميخوانند ولي آنگاه كه (خدا) آنها را به خشكي رساند (و از غرق شدن و هلاك) نجات بخشيد، ناگهان به پروردگار خود شرك ميورزند».([18]) اين آيه به خوبي بيان ميكند كه اين بشر كه به بركت وجود پيامبران و راهنماييهاي ايشان به خداگرايي و خداشناسي فطري خود دست يافته، در حال اضطرار و درماندگي به راحتي و آساني از آن بهرهور ميگردد ولي در هنگام رفاه در غفلت از آن امر فطري بسربرده، از آن غافل ميماند و به مقتضاي آن رفتار نميكند. اين آيه و امثال اين آيه حال بشر را آنطوري كه واقعاً در روي اين زمين زندگي ميكند، بازگو ميكند نه بشر را در عالم فرض و خيال و منهاي آشنايي با انبيا و هدايتهاي ايشان، آن چنانكه اين نوع نويسندگان و محقّقان، بشر را در نظر ميگيرند.
آري، پس از آنكه انبيا راهنماييهاي لازم را به انجام رسانيده و بشر را بر فطريّات خويش آگاه كرده، او را از خداي خود باخبر ساختند، بشر به واسطهي اين زندگي ظاهري و گرفتاري به لوازم اين اوضاع و مشاهده اين اسباب و مسبّبات، و آلودگي به هواهاي نفساني و وساوس شيطاني، از اين فطريّات غافل شده، به فراموشي نسبي از آن، دچار ميگردد و آن فطرت كه در هنگام راهنمايي انبيا تبلور و جلا پيدا كرده بود، به خمولي و خمودي ميگرايد. در اين حال است؛ يعني در حال احساس خطر نابودي و موارد اضطرار و درماندگي است كه زنگ غفلت از رخسار فطرت زدوده ميشود و صفاي واقعي خود را دريافته، شخص به بركت صفاي آن دوباره به اخلاص رو آورده، خداگرا و خداشناس و خداپرست ميگردد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 47 *»
پس نتيجهاي كه در اين بخش از درسها گرفتيم اين شد كه بدون راهنمايي انبيا و تذكّر دادن و متنبّه ساختن آنان، بشر از اين خداگرايي و خداشناسي و خداپرستي فطري خود بيخبر بوده و نميتواند از اين موهبت الهي بهرهمند گردد.
در تتميم بحث از اين مسأله، متذكّر ميشويم كه در قرآن دو تعبير ديگر هم دربارهي «فطرت» رسيده است كه عبارتند از: صِبغة اللّه و حنيف كه توضيح مختصري در مورد اين تعبيرها بيان ميشود.
در آيهي 138 از سورهي بقره خداي متعال ميفرمايد: صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَن اَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً . . . خداوند اين تعبير جالب و جذّاب (صبغة اللّه) را در توصيف ملّت و آيين شريف ابراهيمي كه ملّت و ديانت توحيدي باشد، فرموده است؛ يعني آن ديانت و اسلامي كه خداوند آن را دين همهي انبيا قرار داده، همان رنگ الهي است كه خداوند متعال كيان انساني را به آن رنگ، رنگ زده و كيست كه بتواند از اين رنگ الهي رنگي بهتر براي كيان انساني فراهم سازد؟ پس چه بگوييم «فطرة اللّه» چه بگوييم «صبغة اللّه».
در آيهي 67 سورهي آلعمران ميفرمايد: ماكانَ اِبْراهيمُ يَهوُدِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً وَلكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً نظر به اينكه يهوديّت و نصرانيّت هريك به نوعي از دين الهي ـ كه اسلام است ـ انحراف يافتهاند، ميفرمايد ابراهيم يهودي و يا نصراني نبود، بلكه مسلم و پيرو اسلام بود و اين پيروي را هماهنگ فطرت و سرشت خويش داشت. پس حنيف و حُنفاء كه در قرآن آمده تعبير ديگري است از همان «فطرت». بنابراين فطرة اللّه و صبغة اللّه و حنيفاً هر سه تعابيري است از همان عهد و ميثاق كه در دوره يا دورههاي ذرّ ميان حق متعال و بندگانش برگزار گرديد.
پس مفاد تعبير قرآني فطرة اللّه، صبغة اللّه، حنيفيه بودن اين است كه بدون
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 48 *»
شك و ترديد تمام تعليمات دين الهي (اسلام) هماهنگ با فطرت و سرشت انساني است، يعني دين خدا ريشهي نهادي و سرشتي در انسان دارد.
سـؤالات
1ـ آيا هدايت فطري بدون هدايت انبياء بالفعل ميگردد؟
2ـ علت غفلت بشر از هدايتهاي فطري چيست؟
3ـ چه موقعي انسان به بركت صفاي فطرت خداگرا و خداشناس ميگردد؟
4ـ تعبيرات ديگري كه از فطرت در قرآن رسيده نام ببريد؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
تبلور: شفافيت.
خمولي و خمودي: پژمرده شدن، بيحال بودن، گمنام بودن.
تنبّه: بيدار و هوشيار شدن، آگاه شدن.
كيان: طبع، طبيعت، سرشت.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 49 *»
درس دوازدهم
«سرچشمهي دينداري (1)»
برخي از كوتهنظران دست از واقعگرايي برداشته و خود را به موهومات بياساس سرگرم كرده، به فرضيّههايي دل خوش داشتهاند. از آنچه تاكنون توضيح دادهايم بيارزشي فرضيّههايي كه در منشأ پيدايش دين و دينداري اظهار گرديده روشن ميشود كه به منظور اطلاع اجمالي از آنها به طور فشرده آنها را بررسي ميكنيم. و در واقع آنها فاقد هرگونه ارزشي بوده و هيچ دليلي آنها را تأييد نكرده، بلكه عقل و وجدان و تجربه و تاريخ، آنها را بياساس و بياعتبار ميشناسند.
منشأ اين فرضيهها اروپا در زمان پيشرفت علوم طبيعي و آشنايي با پارهاي از نظام حاكم بر طبيعت است كه يك درگيري قهري بين معارف و احكام تحريف شدهي يهوديّت و نصرانيّت در زمينهي دين و دينداري، با نتايج و دستاوردهاي آن علوم پيش آمد، كه خواه و ناخواه به انكار خدا و مبارزه با دين و دينداري منجر گرديد. خدايي را كه ارباب كليسا مثلاً در معارف خود معرّفي ميكردند و به طور كلّي معارف و ديني را كه به پيروان خود ميآموختند، طوري بود كه با رشد بشر در شناخت عالم طبيعت و آشنايي با موازين علمي و قوانين حاكم بر جهان سازگار نبود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 50 *»
«والتر اوسكار لندبرگ»([19]) بحثها و تحقيقاتي در اثبات خدا دارد. وي دربارهي اينكه چرا عدّهاي از دانشمندان علوم طبيعي به مذهب مادّي كه در واقع لامذهبي است، گرايش دارند، ميگويد: «اينكه توجّه بعضي دانشمندان در مطالعات علمي منعطف به درك وجود خدا نميشود، علل متعدّدي دارد كه از آن جمله دو علّت را ذكر ميكنيم: نخست آنكه غالباً شرايط سياسي استبدادي يا كيفيت اجتماعي يا تشكيلات مملكتي، انكار وجود صانع را ايجاب ميكند. دوّم آنكه فكر انساني هميشه تحت تأثير بعضي اوهام قرار دارد و شخص اگرچه هيچ عذاب روحي و جسمي هم نداشته باشد، باز فكر او در انتخاب و اختيار راه درست كاملاً آزاد نيست. همين شخص از «آگوست كنت»([20]) بنيانگذار فلسفهي «پوزيتويسم» (فلسفهي تحققي و اصالة العلمي) عبارتي را نقل ميكند كه به خوبي نشان ميدهد كه پيروان كليسا هر چند كه دانشمنداني باشند مانند «اگوست كنت» خدا را از طريق تعاليم كليسايي چگونه ميشناسند و آن عبارت اين است: «علم، پدر طبيعت و كاينات را از شغل خود منفصل و او را به محلّ انزوا سوق داد و در حالي كه از خدمات موقّت او اظهار قدرداني كرد، او را تا سرحدّ عظمتش هدايت نمود».
و ميگويد: «بالاخره علم براي هميشه عذر خدا و خدايي او را خواست و او را از صحنهي طبيعت منزوي نمود. خدا هم كه ديگر جايي و مقامي براي خود نميديد منزوي گرديد. مثلاً وقتي بشر پديدهي بيماري را به خدا و يا خواست خدا نسبت ميداد كه علّت طبيعي آن را نميدانست. ولي هنگامي كه ميكروب بيماري را كشف كرد، دانست كه اين پديده علّت طبيعي دارد و نيازي ندارد كه براي آن علّت
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 51 *»
غيرطبيعي به نام خدا و يا خواست خدا قائل شد؛ از اين جهت نيازي ديگر به خدا نخواهد بود.»
او نميدانست كه خداپرستان با معرفت اينگونه تفكّر را نداشتند كه خدا را در كنار موجودات طبيعي قرار داده و پديدههاي عالم طبيعت را به دو دسته تقسيم كنند: دستهاي از پديدهها را كه علّتهاي طبيعي آنها معلوم است به همان علّتها نسبت دهند و دستهاي را كه علّتهاي طبيعي آنها مجهول است به خدا نسبت دهند تا قهراً هر پديدهاي كه علّت طبيعي آن كشف شد از قلمرو خدايي خدا خارج شود و در نتيجه زماني فرا رسد كه ديگر جايي براي خدا و خدايي او باقي نماند و بشر به واسطهي پيشرفت علم و گسترش دانش از خدا و خدايي او خداحافظي كند و در خود نيازي به خداگرايي و خداپرستي نبيند، منكر او و خدايي او شود. بلكه آنها خدايي را ميپرستند كه آفريدگار همهي هستي است و از نظر احاطه و قدرت و صنعت و حكمت و علم با همهي موجودات و كاينات نسبت متساوي دارد اَلرّحمنُ علي العرشِ اسْتوي.([21]) هو الّذي في السّماء الهٌ و في الارضِ الهٌ.([22]) له ما في السموات و ما في الارض.([23]) و ما من شيءٍ الاّ عندَنا خزائنُه و مانُنزّلُه الاّ بقَدَرٍ معلوم.([24])
تمام كائنات بسته به مشيّت او است و مشيّت او جاري در همهي هستي است و شيئي از تعلّق مشيّت او خارج نيست. و او است كه به اسباب و علل طبيعي سببيّت و علّيّت بخشيده و آنها را معلول و مسبّب علل و اسباب عاليتري قرار داده و
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 52 *»
بالاخره سلسلهي علّتها و معلولها را به علّة العللي و سببالاسبابي مرتبط ساخته كه همان فعل مطلق و مشيّت كليّهي او باشد كه فرمودند: خلَق اللّهُ الاشياءَ بالمشيّةِ و خلَق المشيّةَ بِنَفسِها([25]) و آن سبب و علّت اوّلي و كلّي را بدون سبب ديگر، بلكه او را به خودش ايجاد فرموده است.
سـؤالات
1ـ به چه دليل فرضيههايي كه دربارهي سرچشمهي دينداري اظهار شده بيارزش ميباشد؟
2ـ چرا توجه بعضي دانشمندان در مطالعات علمي منعطف به سوي خدا نميشود؟
3ـ علت اينكه آگوست كنت دربارهي خدا گفتار ناشايستي دارد چيست؟
4ـ خداپرستان دربارهي خدا چه امري را معتقدند كه با عقايد آگوست كنت و امثال او مغاير است؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 53 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
موهوم: وهمي، خيالي، پنداري، آنچه بر انديشهي درست يا حقيقي استوار نيست.
فرضيه: نظري كه دربارهي يك مسألهي علمي يا تحقيقي با توجه به معلومات و تجارب گذشته ابراز شود و هنوز به اثبات نرسيده باشد. هر فرضيه پس از اثبات قانون علمي ميشود.
والتر اوسكار لندبرگ: فيزيولوژيست و بيوشيميست آمريكائي (1985 ـ 1910) دكتر در فلسفه از دانشگاه جان هاپكينز متخصص شيمي فيزيك و استاد شيمي فيزيولوژي و بيوشيمي در دانشگاه مينوسوتا مدير انستيتوي هرمل، مؤلف كتاب «ترقيات شيميائي در چربيها و مواد روغني».
آگوست كنت: فيلسوف فرانسوي (1857 ـ 1798).
پوزيتويسم: ثبوت گرايي، اين گرايش فلسفي منسوب به آگوستكنت ميباشد و خلاصهي آن چنين است: فلسفه يك جهانبيني نيست و مسائل متافيزيكي نميتوانند از راه تجربه ثابت شوند. كار علم تشريح ناب حقايقي است كه از راه حس و تجربه به ذهن و عقل انسان داده ميشود نه توضيح آنها.
علة العلل: علت اولي؛ حكما و فلاسفهي اصطلاحي گفتهاند مراد از آن عقل اول و ذات خداي تعالي است اما بر اساس حكمت حقهي محمد و آل محمد: در مكتب استبصار مراد از آن مشيت اللّه ميباشد (خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها).
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 54 *»
درس سيزدهم
«سرچشمهي دينداري (2)»
«اگوست كنت» ميگويد: «بشر در شناخت هستي سه دوره را طي كرده است:
1 ـ دورهاي كه همهي پديدههاي طبيعت را با نيروي غيرطبيعي مرتبط ميدانست و علّت هر پديدهاي را، خدا يا خداياني ميدانست كه در ماوراء عالم طبيعت حاكم بر طبيعت بودند.
2 ـ دورهاي كه توانست اجمالاً براي هر معلول طبيعي، علّت يا علّتهاي طبيعي جستجو كند. و خود را بينياز ديد از اينكه به وجود علّتهايي خارج از عالم طبيعت معتقد گردد.
3 ـ دورهاي كه بشر بالاخره موفّق شد در بستر طبيعت، علّتها و معلولها را در كنار يكديگر مشاهده كند، تكيهگاه بشر در اين دوره روش تجربي و به اصطلاح روش علمي در مقابل روش فلسفي بود. دربارهي هر پديدهاي به تعليل طبيعي آن ميپرداخت و رابطهي زنجيري پديدهها را در خود آنها بررسي ميكرد و به نتايج بسيار درخشان و پيشرفتهاي نائل گرديد.
مطابق اين تقسيمبندي، بشر در دورهي اوّل از دوران تفكّر خود به طور جدّي نيازمند به خداگرايي و خداپرستي بوده و در دورهي دوّم از اين حدّ از جدّي بودن تنزّل كرده و اجمالاً حقّي براي خدا و خدايي او قائل گرديده. و در دورهي سوّم به كلّي از خداگرايي و در نتيجه از خداپرستي بينياز شده است و در خود ديگر الزامي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 55 *»
به چنين اعتقادي نديده و رسماً در مقام انكار خدا برآمده است».
ما ميگوييم اين تقسيمبندي در عالم فرض و خيال انجام پذيرفته و از ارزش واقعي عاري است. زيرا در رأس خداپرستان، پيامبران الهي بودهاند و در ميان پيروان ايشان متفكّران نامي در هر زماني و دانشمنداني باارزش وجود داشتهاند كه كم و بيش آثار ايشان در مراكز بزرگ علمي و فكري جهان امروز مورد توجّه و مراجعهي متفكّران و دانشمندان است كه از نظر آنها اين سه قسم طرز تفكّر و يا سه دوره تفكّر بشري در يك زمان براي يك بشر قابل اجتماع است؛ يعني يك انسان خداپرست بامعرفت و دانشمند، اكنون دربارهي هريك از پديدهها و حوادث عالم در يك زمان، هرسه قسم تفكّر را با هم دارد: يعني هر پديده را مستند به مشيّت خدايي ميداند (دورهي اوّل) و هم آن را محكوم به نظام و اصل علّيّت ميشناسد و قهراً برايش علّت بلكه علّتها قائل است (دورهي دوّم) و هم از طريق تجربه چه بسا علّت خاصّي را برايش دريافته باشد. پس اين سه گونه تفكّر هيچ با يكديگر معارض نبوده و ميتوانند در عرض يكديگر باهم مجتمع گردند و امكان اجتماع اين سه طرز تفكّر در متون ديني (قرآن، احاديث، مكتب علمي و حكمي بيانات علما و متفكّران اسلامي) بهطور صريح، زياد به چشم ميخورد.
از آنچه ذكر شد فهميديم كه به اعتقاد بعض متفكرين اروپائي به طور كلّي، دين و دينداري ريشه منطقي و عقلاني نداشته و ندارد. چون چنين است پس آنچه اصالت دارد و منطقي و موافق با موازين علمي است، بيديني و لامذهبي است.
پس از آنكه اين طرز تفكّر در ميان اكثر دانشمندان اروپايي شايع شد و تا اندازهاي رسوخ پيدا كرد، در فكر شدند كه از علل و اسباب آن جستجو كنند؛ يعني
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 56 *»
ببينند منشأ خداگرايي و دينداري با آنكه از نظر آنها كاملاً غيرمنطقي و غيرعقلاني است، چيست؟ از آن زمان رشتهاي از تحقيقات به نام «علم جامعهشناسي دين» شروع شد كه موضوع آن عبارت بود از «دين» به عنوان يك پديدهاي كه بدون ريشهي منطقي و عقلاني در ميان بشرها پيدا شده و قطعاً مولود فعل و انفعالهاي جامعهي بشري است.
سـؤالات
1ـ سه دورهاي را كه بشر در شناخت هستي به قول «آگوست كنت» طي كرده بيان كنيد؟
2ـ روش علمي چيست؟ و در مقابل آن چه روشي شايع بوده است؟
3ـ به چه دليل تقسيمبندي «آگوست كنت» بيارزش است؟
4ـ خداشناسان بامعرفت چگونه در همهي آنات هر سه دوره را با هم جمع ميكنند؟
5ـ علم جامعهشناسي دين از چه زماني آغاز شد؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 57 *»
درس چهاردهم
«سرچشمهي دينداري (3)»
«فرضيّهي اوّل»
اوّلين فرضيهاي كه در اين ريشهيابي اظهار گرديد و تا اندازهاي منظّم و مستدلّ بود فرضيهاي بود كه توسط يك فيلسوف مادّي و مشهور آلماني به نام «فويرباخ»([26]) مطرح شد. او اوّلين كسي است كه توجيه و تحليل منظّم و دقيقي در پيدايش مسيحيّت و همچنين پيدايش مذهب به طور اَعَم اظهار كرد. او مذهب را نوعي از خود بيگانگي شناخته و معتقد است كه با پيشرفت و گسترش شناخت انسان و طبيعتاً بازگشت انسان به خود، جبراً مسألهي مذهب مرتفع و منتفي ميشود. به عقيدهي اين جامعهشناس، انسان داراي دو وجود است كه يكي وجود عالي نيكخواه نيكطلب و نيكوكار است، و ديگري وجود پست و دني. و معتقد است كه انسان در شرايط اجتماعي كه زندگي ميكند اين دوگانگي و دوشخصيّتي در وجود او پيدا ميشود . ميگويد «يك چنين وجودي وقتي در جامعه قرار ميگيرد در اثر ضرورتهايي كه جامعه ايجاب ميكند به خيانت و پستي و . . . اينگونه صفات تن ميدهد. بعد كه ميبيند نميتواند كه آن وجود عالي را در خود حفظ كند به اين زندگي پست با همين شرايط تن ميدهد و به آن وجود عالي خود يك موجوديت
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 58 *»
خيالي و ملكوتي ميدهد . . .».
در اين فرضيّه دقّت كنيد كه چقدر بياساس است. از طرفي محيط منحطّ اروپا را هم از اين راه ارزيابي كنيد كه چقدر آمادگي براي انحراف داشته است. زيرا شهرت «فويرباخ» در نظريّات مادّي به واسطهي همين تحليل و توجيهي است كه از مذهب كرده است و اين نتيجه را گرفته، كه مذهب ناشي از حالت از خودبيگانگي انسان نسبت به خود است.
اين فرضيّه اساس و زير بنايش را از خود مذهب گرفته است زيرا در متون ديني است كه انسان را دو بُعدي و داراي دوگونه كيان و وجود معرّفي ميكند جهت يَلِيالرّبي و جهت يَلِيالنّفسي كه در عرفان، مطرح است از همان متون ديني گرفته شده و بعدها در فلسفههاي اروپايي هم راه پيدا كرده است كه بالاخره انسان داراي دو خودي است: يكي خود اصلي و واقعي او يكي خود ظاهري او.
در هر صورت فويرباخ، دين و مذهب را براساس روانشناسي و جامعهشناسي مورد تحليل و بررسي قرار داده، ميگويد: «انسان دو نوع وجود و خودي دارد: يكي عالي و يكي داني و پست. خود عالي او همان انسانيت او است كه مجمع فضائل و صفات نيك است. و خود داني و پست او، همان منشأ تمايلات حيواني است از قبيل: خوردن، خوابيدن، شهوت و آنچه لازمهي اينها است».
بعد ميگويد: «انساني كه در وجود داراي اين دوگانگي است به واسطهي اقتضاي محيط از خودِ داني خود تبعيّت كرده و تن به پستيها و زشتيها ميدهد مثل خيانت، ستم، دروغ و دزدي، و با خودِ عالي خود بيگانه ميشود. و چون با آن خودِ داني موافقت ندارد، فكر ميكند اين خودِ عالي در وراء وجود او است و آن را وجودي عاليتر و برتر احساس ميكند و نام خدا بر آن ميگذارد. غافل از آنكه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 59 *»
تمام اين برتريها و خوبيها در درون خود او وجود دارد و اين خود او است كه به شكل خدا و موجودي مافوق براي او جلوه كرده است.»
در صورتي كه ميبينيم در دين اسلام، اعتقاد به تعدد خدايان و اعتقاد به خدايي كه يهود يا نصاري به آن معتقد هستند، به شدّت هرچه تمامتر كفر و شرك به حساب آمده و از آن انحرافها هيچ نشاني در تعاليم آن ديده نميشود.
اشكال ديگري كه بر اين فرضيّه وارد است اين است كه: مطابق اين فرضيّه بايد تمام افراد انساني از آن خودِ عالي خود، بيگانه و همه دچار انحطاط اجتماعي گرديده، همه پست و دَدمنش باشند تا معتقد به مذهب گردند و مذهبي شوند. و نيز بايد همهي افراد پست و دني، فقط مذهبي باشند. حال آنكه خلاف اين هر دو نتيجه مشهود و محسوس است. اين فرضيّه به دلايلي كه بعدها انشاء اللّه در كتاب آموزشهاي ديني در مكتب استبصار خواهيد خواند فاقد هرگونه ارزش روانشناسي يا جامعه شناسي بوده و حسّ و عقل و وجدان و تاريخ، آن را صد در صد تكذيب و ابطال مينمايند.
سـؤالات
1ـ فرضيهي اول در پيدايش دينداري از ناحيهي چه كسي اظهار شده است؟
2ـ فويرباخ مذهب را چگونه توجيه و تحليل مينمايد؟
3ـ به اعتقاد فويرباخ چه امري سبب تن دادن به قبول مذهب ميشود؟
4ـ ريشهي فرضيهي وي را جدا از انحرافات اعتقادي در روايات اسلامي و مذهبي بيان كنيد؟
5ـ اشكالاتي كه فرضيهي فويرباخ را از ارزش ساقط ميكند چيست؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 60 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
لودويك آندرياخ فويرباخ: (1804 ـ 1873) فيلسوف آلماني و از شاگردان هگل بود. اما از افكار وي كناره گرفت و به اصالت حس و اصالت ماده قائل گرديد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 61 *»
درس پانزدهم
«سرچشمهي دينداري (4)»
«فرضيّهي دوّم»
فرضيّهي دوّمي كه براي بيان منشأ دين و مذهب از طرف افراد مختلفي اظهار گرديده گرچه اصل آنها «تايلور»([27]) و «اسپنسر»([28]) هستند، آن است كه: دين و مذهب را مولود جهل انسان نسبت به علّتهاي طبيعي پديدههاي طبيعت ميداند. به اين بيان كه بشرهاي اوّليه كه با پديدههاي طبيعي برخورد ميكردند و نظر به اينكه در برابر آنها سلاحي نداشتند و خود را در معرض خطرهاي ناشي از آن پديدهها ميديدند، خواه و ناخواه به جستجوي علّتهاي طبيعي آنها ميپرداختند و چون نميتوانستند به علّتهاي طبيعي آنها پي ببرند و آنها را در نتيجه تحليل واقعي طبيعي نمايند، براي هريك از آنها روحي طبيعي فرض ميكردند و به آن معتقد ميشدند و كمكم آن روح را خدا نام دادند، ولي بعد از آنكه علوم طبيعي پيشرفت كرد و شناخت بشر نسبت به علّتهاي طبيعي پديدههاي طبيعت بيشتر شد، از تعداد خداها كم شد تا اينكه طبق مراحل تاريخي و طي دورههاي پيشرفت علوم، دين و مذهب به تك خدايي رسيده كه در اثر پيشرفت كامل علم و روشن شدن تمام رموز طبيعت، اين يك خدا هم از صحنه خارج خواهد شد و دورهي بينيازي كامل انسان
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 62 *»
از خداگرايي فراخواهد رسيد.
اين فرضيّهي دوّم براساس اين بيان بيشتر منشأ دين و مذهب را از نقطه نظر پرستش بررسي كرده و در واقع ميخواهد بگويد كه پرستش از كجا سرچشمه گرفته است. و چون براي همهي موجودات عالم روح و بدني قائل بودند هرگاه با طوفان يا زلزله يا صاعقه و رعد و برق و امثال اينها كه روبرو ميشدند، آنها را زنده و داراي جان خيال ميكردند و از باب چاپلوسي و رشوهدادن، براي آنها هديه ميبردند و نذر و قرباني مينمودند و پرستش به اينگونه در ميان بشرها معمول شد.
اين فرضيّه به بياني ديگر از «اگوست كنت» هم نقل شده او ميگويد: «اوّلين مطلبي را كه بشرهاي نخستين دريافتند اصل علّيّت بود كه هر پديدهاي را قهراً معلول علّتي ميدانستند. و چون علّتهاي طبيعي پديدههاي اين عالم را نميدانستند، آنها را به موجودات غيبي نسبت ميدادند و نام آنها را خدايان يا ارواح يا چيزهاي ديگر ميگذاشتند؛ مثلاً خداي باران، خداي طوفان و خداي رعد و برق.
در هر صورت اين فرضيّه با اين دو بيان، در مقام توجيه نظري و فكري مذهب و ريشهيابي آن از نقطهنظر خداگرايي يا خداپرستي برآمده است. اين فرضيّه از جهات مختلف مورد اعتراض و انتقاد قرار گرفته است. حتّي از نظر خود لامذهبها هم باطل شناخته شده است. آنها ميگويند: «يكي از دلايل نادرستي اين فرضيه اين است كه تجربه خلاف آن را ثابت كرده است. زيرا مذهب مورد پذيرش دانشمندان هم واقع شده همچنانكه مورد پذيرش اشخاص جاهل و نادان واقع گرديده است. طبق اين فرضيّه بايد مردم نادان مذهبيتر باشند از مردمان دانشمند و در نتيجه بايد دانشمندان درجهي بالا از همه لامذهبتر باشند. در
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 63 *»
صورتي كه بسياري از دانشمندان داراي رتبهي عالي مذهبي، و معتقد به خدا، و خداپرست بودهاند حتّي مانند «داروين»([29]) هم لامذهب نبوده است.
«فرضيّهي سوّم»
فرضيّهي سوّم فرضيّهاي است كه: دين و مذهب و اعتقاد به خدا را ناشي از احساس ضعف و زبوني در انسان ميداند كه در واقع همان ترس و هراس انسان باشد در برابر نيروهاي طبيعت. «برتراند راسل»([30]) بيش از ديگران روي اين مطلب پافشاري دارد. ميگويد: «اعتقاد به خدا و زندگي پس از مرگ، اين امكان را به ما ميدهد كه زندگي را با شهامت پرهيزكارانهي كمتري بالنسبه به شكّاكيّون ادامه دهيم.
در مقالهي ديگري ميگويد: «فكر ميكنم انساني كه نتواند وجود مهلكههاي زندگي را بدون قبول افسانههاي تسلّيبخش، تحمّل كند (يعني در نتيجه خداگرا و مذهبي باشد) وجودي ضعيف و قابل تحقير است».
خلاصهي اين فرضيّه اين است كه: انسان از پديدههاي طبيعت در خود احساس ترس و هراس مينموده و خود را در برابر آنها ناتوان و زبون ميديده. براي رفع اين دلهره و نگرانيهاي دروني و تبديل آنها به آرامش و آسودگي، چون نميتوانسته از راه شناخت علّتهاي طبيعي آن پديدهها، راه حلّ مناسبي به دست آورد و اين آرامش را فراهم سازد، به جاي علاج واقعي و درمان صحيح به مسكّن
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 64 *»
پناه برده. و با اعتقاد به قضا و قدر الهي ناملايمات زندگي را بر خود هموار ميساخته و به اعتقاد به اينكه در زندگي پس از مرگ، در راحتي و نعمت و بهشت خواهد بود، به ناراحتيهاي اين زندگي تن در داده است و به اين وسيله توانسته آن ترس و هراس از پديدههاي طبيعي را، با اين دلخوشيها به آرامش فكر و آسودگي خيال تبديل نمايد.
اين فرضيّه هم در بيارزشي كمتر از فرضيّهي دوّم نيست. زيرا طبق اين فرضيّه ميبايست گرايش به دين و مذهب تاكنون به طور كلّي از بين برود و در ميان دانشمندان هم دانشمند مذهبي وجود نداشته باشد. در صورتي كه ميبينيم گرايش به مذهب و دين مانند گذشته در همهي جوامع بشري به چشم ميخورد و در ميان دانشمندان هم افراد مذهبي زياد هستند و پيشرفت امكانات علمي و فني، منافاتي با اين گرايش نداشته و ندارد و البته نخواهد داشت.
سـؤالات
1ـ فرضيهي دوم براي بيان منشأ دين و مذهب از طرف چه كساني اظهار گرديده است؟
2ـ اين فرضيه دين را مولود چه عاملي ميداند؟
3ـ در اين فرضيه پيدايش دين از چه بعدي مورد بررسي قرار گرفته است؟
4ـ دريافت اصل عليت از سوي بشرهاي نخستين از طرف چه كسي اظهار شده است؟
5ـ وجه بطلان اين فرضيه چيست؟
6ـ فرضيهي سوم از طرف چه كسي اظهار شده است؟
7ـ در اين فرضيه دين مولود چه عاملي شناخته شده است؟
8ـ اشكال فرضيهي سوم چيست؟ و چگونه رد ميشود؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 65 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
هربرت اسپنسر: (1903 ـ 1820) فيلسوف و جامعهشناس انگليسي و علاقمند به مطالعه دگرگونيها در ساختارهاي اجتماعي، از نظر او تكامل از يك وضعيت نا معين، نا منسجم و يكدست به وضعيتي منسجم، ناهمگون و چند دست حركت ميكند. وي با استفاده از تحقيقات چارلز داروين فرضيه انقلابي خود را به اين صورت مطرح كرد، تكوين و تكامل اجسام به اهتمام اجزاء متشكل در درون خود آنها و مستقل از مشيت الهي يا قدرت ديگري انجام ميگيرد.
برتراندراسل: (1970 ـ 1872) فيلسوف انگليسي، بنيانگذار فلسفهي اتوميسم منطقي.
ادوارد بارنت تايلور: ( 1917 ـ 1832) مردمشناس انگليسي، مؤسس مردمشناسي فرهنگي و متأثر از نظريه تكاملي داروين، نظريه تكامل فرهنگي را در جوامع بشري مطرح كرد.
اصل عليت: هر معلولي محتاج به علت است پس وجود معلول كاشف از اين است كه علت آن را به وجود آورده است به عبارت ديگر علت نوعي رابطه است ميان دو شيء و آنچه معلول از علت دريافت ميكند تمام هستي و واقعيت خويش است فرضيه مقابل اين اصل يعني اينكه پديدهاي بدون پديد آورنده پديد آيد نيز طرفداراني دارد كه فرضيهي «صدفه» يا «اتفاق» ناميده ميشود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 66 *»
درس شانزدهم
«سرچشمهي دينداري (5)»
«فرضيّهي چهارم»
اين فرضيّه به تحليل و تعليل پيدايش مذهب و دين از نظر اقتصادي پرداخته است و مطرحترين و مشهورترين بيان در اين زمينه نظر «مكتب ماركسيسم» است. بر اساس فلسفهي كلّي كه اين مكتب در مورد تاريخ و جامعه دارد، معتقد است كه تمام حركتهاي تاريخ و تكامل اجتماعات و پديدههاي جوامع بشري به يك اصل اساسي، به عنوان زيربناي اقتصادي برميگردد؛ به اين معني كه شرايط اقتصادي هر جامعه زيربناي همهي چيزهايي است كه در آن جامعه به وجود ميآيد و همهي آن چيزها در حكم روبناي آن است؛ مانند مذهب، هنر، حقوق، قوانين، آداب، رسوم، مقرّرات و از قبيل اينها و با تغيير آن زيربنا، تمام اين روبناها هم تغيير مييابد.
اين توجيه به طور كلّي در مورد همهي روبناها كه از جملهي آنها دين و مذهب است، بنابر طرز نظر و تفكّر اين مكتب بود كه توسط «كارل ماركس» ارائه شده است. وي در خصوص دين و مذهب، گذشته از اين نظر كلّي، توجيهات ديگران را هم پذيرفته است. بنابراين از جهات مختلف براي دين و مذهب علل گوناگون قائل است. يكي از علّتها اين است كه ميگويد: «دين و مذهب ساختهي طبقهي حاكم است براي تحميق طبقهي محكوم»؛ روي اين بيان، منشأ پيدايش دين
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 67 *»
و مذهب منفعت طلبي طبقهي حاكم است كه براي حفظ موقعيّت خود، دين و مذهب را كه در حقيقت عامل فريب و اَفيون كاملاً مؤثّري است، به خورد تودهي محروم جامعه داده تا آنها را از وضع موجود خود راضي نگه دارد كه نبادا به فكر تغيير وضع خود برآيند.
از جمله تعليلهايي كه ماركسيستها در خصوص دين و مذهب دارند اين جملات كلي است كه از كتاب «ماركس و ماركسيسم» نقل شده كه مورد اتّفاق «ماركس» و «لنين»([31]) و «استالين»([32]) و ديگران است: «بايد به طور منظّم تبليغات خداناگرا و علمي گستردهاي راه انداخت. بايد پوچي اعتقادات ديني را كه در گذشته زاييدهي اين سه: انقياد انسانها در مقابل نيروهاي طبيعت، تعدّي اجتماعي و همچنين عدم شناخت حقيقي پديدههاي طبيعي و اجتماعي بود، با بُردباري توضيح داد». در اين عبارت براي تعليل پيدايش دين و مذهب اضافه بر نظر كلّي آنها (انقياد در برابر تعدّي اجتماعي) دو علّت ديگر هم ذكر شده كه از پيشينيان خود گرفتهاند. يكي «انقياد انسانها در برابر نيروهاي طبيعي» و ديگري «عدم شناخت علل حقيقي پديدههاي طبيعي و اجتماعي».
«ماركس» ميگويد: «انسان سازندهي دين است نه دين سازندهي انسان و دين ترياك مردم است. ناپديدي دين كه به منزلهي خوشبختي وهمي مردم است اقتضاي خوشبختي آن به شمار ميآيد. ما ميخواهيم خوشبختي واقعي به مردم بدهيم، لازم است كه اين خوشبختي خيالي را از آنها بگيريم.
طبق فرضيههايي كه پيش از اين فرضيه يادآور شديم دين و مذهب در همهي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 68 *»
دورهها وجود داشته حتي در دورهاي كه در مكتب ماركسيسم دورهي اشتراكيه ناميده شده است كه مطابق ديد و نظر كلّي مكتب ماركسيسم ميبايست ملتزم شد كه در آن دوره (دورهي اشتراكيت اوّليه) دين و مذهبي در كار نبوده و بشر نيازي به آن نداشته و بعد از پيدا شدن مالكيّت و تقسيمشدن جامعه به دو گروه بهرهبردار و بهرهده (غني و فقير) و روي كارآمدن طبقهي حاكم و طبقهي محكوم، دين و مذهب هم پيدا شده باشد. و نيز با توجّه به توجيهي كه در اين مكتب شده كه دين ساختهي طبقهي حاكم است، ميبايست آورندگان دين و مذهب در دوران اوّليهي پيدايش آن، همه از طبقهي حاكم باشند. و حال اينكه بيشتر يا همهي اديان و مذاهب، از ناحيهي طبقاتي اظهار و ارائه گرديده كه از طبقهي حاكم در جامعه نبودهاند. و ميبينيم قرآن نوع آورندگان شريعتهاي الهي (انبيا:) را، افرادي پاك و پاكيزه و دور از هرگونه ظلم و تعدّي معرّفي ميكند كه همه به صالح بودن و امين بودن و سالم بودن و صادق بودن آنها اعتراف داشته و دارند.
ديگر از جهات باطل بودن اين فرضيّه اين است كه مطابق اين فرضيّه (البته از نظر ديد كلّي آن) بايد تعليمات دين و مذهب در هر دو توجيه (چه ساختهي طبقهي حاكم باشد و چه ساختهي انديشمندان طبقهي محكوم) براي تسكين و تسليم و تمكين طبقهي محكوم و محروم باشد و آن طبقه را از وضع موجود، راضي يا لااقل ساكت و مطيع و تسليم نگاه دارد كه مبادا ناراضي بودن از قضا و قدر و ضايع شدن اجر آخرتي پيش آيد. ولي ما ميبينيم برعكس اين سخن، تعليمات ديني و مذهبي (مخصوصاً متون موجود در اسلام) اوّلاً از ناحيهي طبقهي حاكم اظهار نشده و ثانياً در جهت منافع طبقهي حاكم نبوده بلكه به نفع طبقهي محكوم جامعه است. و اگر سخن از قضا و قدر و اجر آخرتي در ميان است، ربطي به حفظ وضع موجود ندارد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 69 *»
و معلوم است كه چنين تعليماتي نميشود اَفيون و ترياك و مايهي تخدير جامعه باشد بلكه هرگونه تحرّك و تكامل اجتماعي در نوع جوامع بشري بستگي به تعاليم ديني و مذهبي داشته و دارد. «ديرينهشناسي» نيز ثابت كرده كه يگانهپرستي از قديميترين دوران بشري وجود داشته و آثار آن موجود است. و در ميان دينداران و اشخاص مذهبي: عالم و جاهل، غني و فقير، مالك و رعيّت، آقا و برده، بوده و هستند. همچنانكه در ميان بيدينان و لامذهبان هم عالم و جاهل، غني و فقير، مالك و رعيّت، آقا و برده وجود داشته و دارند. و اگر جهل يا ترس يا امتيازات طبقاتي منشأ پيدايش دين و مذهب باشد، بايد با منتفي شدن آنها دين و مذهب هم منتفي شود. در صورتي كه در ميان همين دانشمندان رشتههاي مختلف طبيعي، دينداران و مذهبگرايان زيادند.
و نيز در كشورهاي سوسياليست نفوذ دين و رسوخ آن را به هيچوجه نميتوانند علاج كنند و هرچه ميكوشند كه با دينداري مبارزه كنند و با از بين بردن امتيازات طبقاتي، دينداري و مذهبگرايي را ريشهكن كنند، نميتوانند. ديگر اوضاع اخير كشور پهناور شوروي همهي اين افسانهها را بر باد داد.
سـؤالات
1ـ فرضيهي ماركسيستها در پيدايش دين چيست؟
2ـ ماركسيستها عامل پيدايش دين را چه ميدانند؟
3ـ ماركس و لنين و استالين در زمينهي مبارزه با دين و مذهب چه ميگويند؟
4ـ دورهي اشتراكيت اوليه طبق نظر ماركس چه دورهاي است؟
5ـ جهات بطلان اين فرضيه را بنويسيد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 70 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
ماركسيسم: فلسفهي كارل ماركس فيلسوف و اقتصاددان آلماني (1883 ـ 1818)، كه بيشتر به ماترياليسم ديالكتيك شهرت دارد. او و رفيقش فردريش انگلز به قول خودشان عمود هگلي را وارو ساختند و با پذيرش تز، آنتي تز، سنتز هگل آن را در ممر مادي به كار بستند.
ولاديمير ايليچ لنين: (1924 ـ 1870) در 26 اكتبر 1917 اولين دولت شوروي سوسياليستي را در روسيه تشكيل داد وي فلسفهي كمونيسمكارل ماركس را تفسير نمود و در بعض مواد آن تغييراتي داد.
ژوزف استالين: (1953 ـ 1879) سياستمدار و پيشواي روسيه و از همكاران لنين اودر جنگ جهاني دوم شوروي را در مقاومت با آلمانيها هدايت كرد و مفسر فلسفهي لنين است كه در آن تغييرات زيادي داده ، عقايد وي را استالينيسم نام نهادند. وي صاحب فرضيههاي زيادي در اقتصاد و سياست ميباشد.
ديرينهشناسي: پالئونتولوژي؛ علم به آثار موجودات زنده در زمانهاي گذشته زمينشناسي كه به وسيلهي بررسي فسيلها كه مشخص هر يك از دورهها و زمانهاي طبقات زمين و چينههاي آن هستند از آن حاصل ميشود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 71 *»
درس هفدهم
«سرچشمهي دينداري (6)»
«فرضيّهي پنجم»
فرضيّهي ديگري از طرف جامعهشناس معروف فرانسوي به نام «دوركهيم»([33]) در مورد پيدايش دين و مذهب مطرح گرديده كه تحت عنوان «بازگشتِ از خودبيگانگي» است. نظرات اين جامعهشناس در حال حاضر مشهورترين سخنان جهان است و زيربناي جامعهشناسي او اصالة الاجتماع است در برابر اصالت فرد يعني براي جامعه قائل به اصالت است نه براي فرد. و معتقد است كه تركيب جامعه تركيب حقيقي است و فرد در آن مضمحلّ است. او كه دربارهي قبايل بَدوي كه در دورانهاي غير باستان بودهاند، يا قبايل بدوي كه تا قرن نوزدهم وجود داشتهاند به بررسي پرداخته و روي اديان آنها مطالعه كرده است، به اين نتيجه رسيده كه در بدويترين بشرها هم نوعي پرستش وجود داشته است. ديگران نيز اين مطلب را گفتهاند و از آثاري كه از آنها ديده شده كاملاً روشن ميشود كه آنها براي بعضي از اشياء قداستي معتقد بودهاند، مثلاً آنها را ميبوسيدند و احترام فوقالعادهاي براي آنها قائل بودهاند و يا براي بعضي از مظاهر طبيعت، قائل به روح بوده و در مورد بعضي از قبايل اوليّه گفتهاند كه آنها
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 72 *»
«توتم پرست» بودهاند. و معتقدند كه در اقوام بَدوي گذشته و در بعضي از اقوام بدوي نزديك به همين زمانها، حيواني را پرستش ميكردهاند به اين اعتقاد كه خود را از نظر نژاد با آن حيوان يكي ميدانسته، يا خود را از نسل آن حيوان ميدانستهاند (و مسألهي «توتم» در فلسفهي داروينيسم به صورت علمي مطرح گرديد) و آن حيوان را مقدّس ميشمرده و آن را پرستش ميكردند.
ميگويند: منشأ گاوپرستي در هند اين بوده كه «توتم» اقوامِ بسيار قديم هنديها، گاو بوده است و به تدريج افكار بَدويها تطوّر يافته ولي مقدّس شمردن گاو از آن زمانها باقي مانده است. اين حيوانپرستي و حيوان را مقدّس شمردن و آن حيوان مقدّس را حافظ قوم و قبيلهاي كه از نژاد يا از نسل اويند، دانستن، مطابق با نظريهي «دوركهيم» چنين توجيه ميشود كه اين پرستش و اعتقاد به تقدّس حيوان، آثار شخصيّت اجتماعي بشر است زيرا هر انساني در خود دو خودي و دو شخصيّت احساس ميكند: يكي خودي و شخصيّتي كه فرديت او را تشكيل ميدهد و يكي خود و شخصيّت اجتماعي نسبت به جامعهاي كه در آن زندگي ميكند.
«دوركهيم» معتقد است آن قبايل كه حيوانات را ميپرستيدهاند، در واقع جامعه را ميپرستيدهاند. زيرا بر اين اعتقاد بودهاند كه همهي افراد آن قبيله از نژاد آن حيوان يا از نسل آن هستند و آن را مظهر كامل آن جامعه و آن قبيله ميدانستهاند. چون ميخواستهاند جامعه را پرستش كنند، مظهر آن را كه آن حيوان بوده، پرستش مينمودهاند و اين پرستش يا احترام به جامعه، از ناحيهي همان خودي و شخصيّت اجتماعي آنها سرچشمه ميگرفته. و چون از يك چنين خودي انسان غافل است و در واقع آن را گم كرده است، فكر ميكند كه اين كارها را براي غير خود انجام ميدهد. بعد ميخواهد آن غير را بيابد و در خارج وجود خود
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 73 *»
جستجوي از آن دارد، خود را ناچار ميبيند كه آن غير را در ماوراء طبيعت فرض كند. و اين همان از خود بيگانه شدن و از خود فراموش كردن و غير را به جاي خود گرفتن است. هنگامي كه انسان به آن خودي و شخصيّت اجتماعي خود برگشت، ديگر عنوان خدا و دين و مذهب، الفاظ بيمعني و مفاهيمي بيمحتوي خواهند بود.
با قبول اين فرضيّه و بر اساس اين توجيه ميتوان قبول كرد كه مذهب و دين با آنكه ريشهي ماورائي ندارد، از بين رفتني نبوده و با بشر هميشه همراه است. بر خلاف آن فرضيّههاي پيشين كه با از بين رفتن علّت پيدايش دين و مذهب، ميبايست معلول آن هم كه دين و مذهب است از بين برود. ولي تاريخ و تجربه و اوضاع مشهود و محسوس، خلاف آن فرضيّهها را نشان ميدهد كه با آنكه نوع آن علّتها از ميان رفته ولي گرايش به دين و مذهب از ميان نرفته است.
ما تعلّق به جامعه را جزء مَنِش انسان ميدانيم؛ يعني همان طوري كه انسان خود را به عنوان فرد معيّني احساس ميكند، همچنين خود را هم جزئي از اجزاء جامعه احساس مينمايد. از اين جهت ميگوييم خداوند انسان را مَدَني الطبع آفريده است؛ يعني انسان به حسب سرشت و طبيعت آفرينش خود، اجتماعي است و از اجزاء جامعه است؛ به اين معني كه اين دو خودي و شخصيّت هميشه در كنار هم و با همند و هيچيك در ديگري استحاله نميشود كه اصالة الفرد يا اصالة الاجتماع بگوييم. انسان امتيازش از حيوان همين است كه اجتماعي بودن را در طبيعت و سرشت خويش مييابد. ولي طبق نظر «دوركهيم» و كساني كه مانند او اصالة الاجتماعي هستند، بايد به جبر اجتماعي قائل شد، كه سلب استقلال و اراده و آزادي و اختيار از فرد لازمهي آن است؛ ولي ما ميبينيم كه استقلال و اراده و اختيار فرد در جامعه تا اندازهاي و در يك حدّ معيّني، باقي و محفوظ ميباشد و
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 74 *»
قادر است خود را با جامعه وفق دهد يا از مقتضاي آن سرپيچي كند. حتّي ميتواند در تغيير و تكامل يا انحطاط جامعه مؤثّر باشد. دستورات اخلاقي نسبت به حقوق جامعه كه در تعاليم اسلام ـ تشيّع وجود دارد بهترين دليل بر اين است كه آزادي و اختيار فرد در جامعه استحاله نمييابد و از طرفي هرچه فرد مذهبيتر باشد به حقوق و شؤون جامعه بيشتر احترام ميگذارد تا حدّي كه فرمودهاند: من اَصبح و لميَهتَمَّ بِاُمور المسلمين فليس بمُسلم([34]) و اگر منشأ پيدايش مذهب فراموش كردن از خودِ اجتماعي باشد، بايد افراد مذهبي و ديندار، كساني باشند كه از آن خود بيگانه شده باشند. در صورتي كه اولياء دين اسلام و مذهب تشيّع بيش از همهي مردم احترام به شؤون جامعه ميگذاردهاند و حقوق جامعه را ادا ميكردهاند.
سـؤالات
1ـ نام فرضيهي دوركهيم چيست؟
2ـ توتمپرستي يعني چه؟
3ـ طبق نظريهي دوركهيم پرستش و اعتقاد به تقدس حيوان اثر چه امري است؟
4ـ در چه زماني طبق نظر دوركهيم الفاظ خدا و دين و مذهب بيمعني خواهد شد؟
5ـ توجيه دوركهيم براي پيدايش دين چگونه است؟
6ـ فرضيهي دوركهيم چگونه رد ميشود؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 75 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
اميل دوركهيم: جامعهشناس فرانسوي (1917 ـ 1858).
توتم: اين كلمه مأخوذ از زبان قبايل سرخپوست است اين قبايل ابتدائي حيواني را هم چون نياكان اوليه يا خداي اختصاصي قبيله خود مورد توجه قرار ميدهند و آن را توتم قبيلهي خود ميخوانند. دهخدا.
حيوان يا گياه يا علامتي است كه در بعض قبائل به مثابهي جدّ يا مظهري از آن پرستش ميشود. زيرا اقوام وحشي براي برخي از موجودات قدرت جادوئي و خارق العادهاي قائلند و آن موجود را محترم و حامي خود ميدانند. فرهنگ فلسفه.
داروينيسم: فلسفهي تكاملي داروين.
چارلز داروين: زيستشناس انگليسي (1882 ـ 1809) صاحب نظريهي تكامل انواع كه پايه و بنياد آن «تنازع بقا» و نتيجهي آن انتخاب طبيعي و بقاي اصلح ميباشد، است.
مَنِش: خوي و طبيعت.
جبر اجتماعي: تأثر روحي و عاطفي فرد از سخنان و كارهاي وعاظ، فلاسفه، شعرا، هنرمندان و خواندن داستانهاي جنايي، تاريخي و … كوشش معلمين و تربيت پدر و مادر جبر اجتماعي ناميده ميشود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 76 *»
درس هجدهم
«ابراهيم در قرآن سمبل فطرت توحيدي»
پس از اين بررسي براي هر شخص مستبصري كاملاً روشن و بديهي است كه منطق قرآن دربارهي پيدايش دين و مذهب مطابق با واقعيت است و از هرگونه فرض و خيالي دور، و آن اين است كه دينداري و مذهبگرايي ريشهي فطري در بشر دارد و جزء سرشت انسانها است و ميان انسان ابتدايي و انسان نهايي از اين جهت تفاوتي نيست و حجّتهاي خدا كه بيداركنندهي فطرت و راهنمايانِ هماهنگ با فطرت و نشاندهندگان مسير فطرتند، قبل از خلق و با خلق و بعد از خلق وجود دارند. اين كشش فطري را خداي متعال در قرآن در ضمن بيان داستان حضرت ابراهيم7تبيين فرموده است.
در سورهي مباركهي «انعام» به مناسبت، قسمتي از آغاز زندگي اجتماعي ابراهيم7 آمده است كه تقريباً از آيهي 74 تا آيهي 90 اين سوره را تشكيل ميدهد و آنچه را از آن آيات مربوط به بحث ما است، در اينجا ميآوريم: و اذ قال ابراهيمُ لابيه آزرَ أتَتَّخذُ اصناماً آلهةً انّي اراك و قومَك في ضلالٍ مبين * و كذلك نُري ابراهيمَ ملكوتَ السمواتِ و الارضِ و لِيكونَ من الموقِنين * فلمّا جَنّ عليهِ الليلُ رأي كوكباً قال هذا ربّي فلمّا اَفَلَ قال انّي لا اُحِبُّ الافلين * فلمّا رأي القمرَ بازغاً قال هذا ربّي فلمّا افل قال لئِن لميَهدِني ربّي لاَكوننّ من القومِ الضالّين * فلمّا رأي الشمسَ بازغةً قال هذا ربّي هذا اكبرُ فلمّا افلتْ قال
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 77 *»
يا قومِ انّي بريء ممّا تشركون * انّي وجّهتُ وجهي للّذي فَطَرَ السّمواتِ و الارضَ حنيفاً و ما اَنَا من المشركين * و حاجّه قومُه قال اَتُحاجّونّي في اللّهِ و قد هدانِ و لااَخافُ ماتُشرِكون به الاّ اَن يَشاءَ ربّي شيئاً، وسِع ربّي كلَّ شيءٍ علماً اَفلاتَتَذَكّرون.
ابراهيم7 در اثر شرايط خاصّي كه در زندگي او بود از ابتداي ولادت، مادرش به ناچار او را در ميان غاري گذارده، به ترتيب و كيفيّت مخصوصي بزرگ شد. ظاهراً نوجواني بود كه همراه مادر قدم به داخل زندگي خانوادگي، و به دنبال آن قدم در جامعهي خود ميگذارد. ابراهيم كه بر فطرت سالم خود باقي مانده و از تأثيرات انحرافي محيط خانواده و جامعه محفوظ و در امان مانده، ابتداءً با بتپرستي و بتتراشي آزر (بزرگ خانواده و بتتراش ماهر نمرود) روبرو ميشود. از روي تعجّب ميپرسد:
«آيا بتها را خدايان خود ميگيري؟ من، تو و گروه تو را در گمراهي آشكار ميبينم» (آيه 74). اين پرسش كه در واقع از راه انكار بتپرستي اظهار شده، همان منطق فطرت سالم است كه از زبان ابراهيم7 به سخن آمده است؛ خدا از نظر فطرت سالم آن كسي است كه سزاوار پرستش باشد و شايستگي آن را داشته باشد كه بندگان در همه حال به او توجّه كنند و روي نياز به درگاه بينياز او آرند. خدا آن كسي است كه همهي موجودات را آفريده و همه نيازمند به او هستند. اكنون ابراهيم ـ صاحب چنين فطرتي ـ به اقتضاي همين فطرت، مييابد كه آن خدا نميشود اين بتهايي كه آزر و همكارانش از سنگ يا چوب به هر شكل و به هر اندازهاي كه ميسازند، باشد. اين گمراهي آنچنان براي فطرت سالم، روشن و بديهي است كه هيچگونه قابل ترديد و تأمّل نيست. از اين جهت با كمال صراحت و استواري،
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 78 *»
ابراهيم به اين پرسش انكاري لب ميگشايد.
ابراهيم اگرچه به حسب روحيّات و خصوصيّات اخلاقي ـ آنچنانكه قرآن او را معرّفي ميكند ـ بسيار بردبار و آرام و نرم و باگذشت بوده، ولي با اين شدّت و سختي در برابر آزر ميايستد و بر او ميشورد، پرخاش ميكند و از هرگونه خويشي و نسبتي صرفنظر مينمايد. زيرا فطرت نميتواند در برابر اين انحراف و گمراهي آشكار، آرام باشد. از همين جهت ابراهيم (و به طور كلّي صاحب هر فطرت سالمي) شايستگي امامت و قُدوهشدن و اُسوهبودن را دارد. و در ميان انسانها اين دستهاند كه به واسطهي صفاي فطرت و روشني سريرت و پاكي طينت شايستگي مييابند كه خداي متعال بينشي به آنها عنايت كند كه از راز آفرينش و اسرار خلقت آگاه گردند و نشانههاي قدرت و صنعت و حكمت خداوند را مشاهده كنند.
«و اينچنين مينموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و براي آنكه او از يقينكنندگان باشد» (آيه 75).
انبيا به واسطهي داشتن فطرت سالم و بينش قوي و خالصبودن در بندگي و سرسختي در برابر هرگونه انحراف و گمراهي و استواري در راه راست فطري الهي، شايستهي آنند كه خداوند خود عهدهدار هدايت آنها شود؛ و حقايق هستي و آفرينش را به آنها بنمايد و آنان را بر اسرار آفرينش خود مطلع سازد.
«پس همينكه تاريكي شب ابراهيم را فراگرفت، ديد ستارهاي را. گفت: اين است پرورندهي من!!! پس همينكه آن ستاره فرو رفت، ابراهيم گفت دوست نميدارم فرو روندگان را» (آيه 76).
ابراهيم7 كه سمبل فطرت است و با راهنمايي فطرت در جستجوي خدا است و با شكّ و ترديد به خدايان و معبودهاي خاندان و جامعهي خود مينگرد و با
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 79 *»
ميزان فطرت و عقل، درستي و نادرستي عقيدههاي آنها را ميسنجد و تفكّر و تدبّر، همهي وجود او را مسخّر كرده، ميبيند گروه ديگري هستند كه مانند ابراهيم، خدايي بتهاي سنگي و چوبي را انكار ميكنند و به خدايي آنها اعتراف ندارند، آنها را شايستهي عبوديت و بندگي نميبينند ولي به خدايي ستارهي آسمان معتقد گرديده، ستاره را ميپرستند. اينك با آنها همگام شده و مطابق منطق و طرز تفكّر آنها متوجّه آن ستاره گرديده اما باز هم در شكّ و ترديد به سر ميبرد. پس با پرسش انكاري ميگويد: «اين است پرورنده من؟!» و همينكه آن ستاره غروب كرده و از صحنهي افق ميرود، رسماً و صراحةً خدايي آن ستاره را هم انكار ميكند و به حسب هدايت و راهنمايي فطري مييابد كه نميشود خدا، طلوع و غروب داشته باشد. پس مييابد كه تدبير امر او هم به دست ديگري است. بنابراين مطابق منطق فطرت و دريافت عقل گفت لااحبّ الافلين فرو روندگان را به حكم محكم فطرت به عنوان «خدايي» نميتوانم دوست بدارم و بپسندم و به پرستش آنها تن دهم.
پس اوّلاً رابطهي بين فطرت و آفريدگار، رابطهي محبّت و دوستي است و جايگاه اين دوستي دل است. ثانياً فطرت سالم خدايي آنچه را در تصرّف و اختيار و تسخير غير ميبيند، نپذيرفته و آن را به عنوان «خدايي» دوست نداشته و به پرستش او تن در نميدهد.
باز ابراهيم به گروه ديگري برميخورد كه مانند ابراهيم، خدايي بتهاي چوبي و سنگي و خدايي ستاره را انكار دارند ولي به خدايي ماه اعتراف كرده، ماه را پرستش ميكنند. پس با شكّ و ترديد مطابق منطق و طرز تفكّر آنها باز در مقام پرسش برآمده و اين صحنه پيش ميآيد: «همينكه ديد ماه را در حالي كه طلوع
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 80 *»
كرده گفت: اين است پرورندهي من؟!!! پس همينكه ماه فرو رفت، گفت اگر پرورندهي من، مرا راهنمايي نكند البتّه من هم از گروه گمراهانم» (آيه 77). اين ماه هم نميشود خدا باشد زيرا مصنوع و در تصرّف غير بوده و به اختيار خود نيست و در فرمان ديگري تحت نظام مقرّري، آمد و رفت دارد، طلوع و غروب ميكند.
باز هم ابراهيم آرام نميگيرد و در مقام تفحّص و تجسّس بيشتري برآمده با گروهي برخورد ميكند كه مانند ابراهيم خدايي بتهاي سنگي و چوبي و خدايي ستاره و ماه را انكار كرده، اما به پرستش خورشيد رو آوردهاند. ابراهيم هم مطابق منطق و طرز تفكّر آنها ولي با شكّ و ترديد، با كمك و راهنمايي فطرت، به تحصيل بصيرت بيشتري ميپردازد:
«پس همينكه ديد خورشيد را كه طلوع كرده گفت: اين است پرورندهي من؟!!! اين بزرگتر است. پس همينكه خورشيد فرو رفت گفت: اي گروه خورشيدپرست، من بيزارم از آنچه شما آن را شريك خدا در خدايي قرار ميدهيد» (آيه 78).
ابراهيم با مقياس فطرت مييابد كه اوّلاً خورشيد هم مانند ماه و ستاره مسخّر ديگري بوده و در فرمان ديگري به سر ميبرد و نميتواند خدا باشد.
از اين جهت ابراهيم محكم و استوار و بدون هيچگونه هراسي و پروايي بيزاري خود را از چنين شركي اظهار فرموده، نتيجهي تفحّص و تجسّس خود را در پرتو راهنمايي نور فطرت بازگو ميفرمايد: «البتّه من روي خود را متوجّه آن كسي نمودم كه آفريدگار آسمانها و زمين است در حالي كه خدايي را مخصوص او دانسته. و نيستم از كساني كه شرك ورزيدهاند و به خدايي غير او اعتراف كرده و اعتقاد دارند» (آيه 79).
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 81 *»
ابراهيم يعني سمبل فطرت سالم به كمك و راهنمايي فطرت دريافت كه آفريدگار وي كسي است كه خود آفريده شدهي ديگري نبوده و در فرمان و اراده و اختيار ديگري نباشد و او آفريدگار همهي كاينات و اداره كنندهي همهي موجودات است. در اين حال است كه از سرگرداني نجات يافته و آخرين دريافت خود را همراه باور كامل و اطمينان تمام، بدون هيچگونه شك و ترديدي بيان نموده اِنّي وجّهتُ وجهِي لِلّذي فَطَرَ السماوات و الارض اعتقاد خود را به خدايي آن آفريدگار فقط، بدون شريك قراردادن غير او را در خدايي، با كلمهي حنيفاً اظهار ميدارد.
گروههاي مختلف جامعه، او را از خشم بتهاي خود ميترسانند ولي او با يقين جازم و ايمان راسخ به پرورندهي حقيقي خود، سرسختانه خدايي آنها را انكار مينمايد و آن بتپرستان را به گمراهي آشكار محكوم ميسازد: «و قوم او با او گفتگو كردند (كه چرا خدايان ما را نميپرستي؟) گفت: آيا با من گفتگو و جدال ميكنيد دربارهي خدا؟ و البته او راهنمايي كرده است مرا، و نميترسم از آنچه شما شرك ورزيدهايد به آن (و شريك خدا قرار دادهايد در خدايي) مگر آنكه پرورندهي من بخواهد چيزي را (دربارهي من كه از آن ميترسم). پرورندهي من از جهت دانابودن، بر همه چيز احاطه كرده است. آيا (از اين سخنان من مقتضاي فطرت و سرشت خويش را) يادآور نميشويد؟» (آيه 80).
آيا با جدالهاي سست و گفتگوهاي بياساس خود دربارهي خداپرستي من، ميخواهيد مرا از ايمان و گرايش به او بازگردانيد؟! در صورتي كه من او را به تمام وجودم دوست ميدارم و مييابم كه او مرا راهنمايي به خود نموده است. ميدانم آنچه به من برسد از خوبي و بدي، همه به مشيّت و ارادهي او است. او است كه توانا
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 82 *»
بر هر كاري است، همچنانكه او است كه آگاه و باخبر از هر چيزي است. پس بايد به مهر و عنايت او اميد داشت و از خشم و قهر او ترسيد.
آياتي را كه ارتباط مستقيم با بحث ما داشت، يادآور شديم و ديديم كه گرايش به خدا و خداپرستي و دينداري چگونه از فطرت انساني سرچشمه ميگيرد و خداپرستان و دينداران داراي حجّت و برهان ميباشند.
سـؤالات
1ـ منطق قرآن دربارهي ريشهي دينداري و پيدايش مذهب چيست؟
2ـ چرا حضرت ابراهيم7 سمبل فطرت توحيدي ناميده شده است؟
3ـ چرا ابراهيم و امثال او شايستهي امامت ميباشند؟
4ـ رابطهي بين خدا و فطرت چيست؟
5ـ حضرت ابراهيم با چه مقياسي مييابد كه خورشيد هم به مانند ماه و ستاره مسخر شخص ديگري است؟
6ـ نتيجهي تفحص و تجسس در پرتو نور فطرت به قول حضرت ابراهيم چيست؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 83 *»
درس نوزدهم
«انسان و سرمايههاي ويژه و شگفتانگيز او (1)»
اگرچه در درسهاي گذشته به برخي از سرمايههاي ويژه و شگفتانگيز «انسان» اشاره كرديم. اينك لازم ديده ميشود كه اين مطلب را اندكي تفصيل دهيم:
در قرآن از برخي سرمايههاي ويژه و شگفتانگيز بشر يادآوري شده است كه ما هم بعضي از آنها را در اينجا ميآوريم.
(1) بسمِ اللّه الرّحمن الرّحيم هل اتي علي الانسانِ حينٌ منَ الدّهرِ لميَكنْ شيئاً مذكوراً * اِنّا خلَقْنَا الاْنسانَ من نطفةٍ اَمشاجٍ نَبتَليهِ فجَعَلناهُ سميعاً بصيراً * اِنّا هَدَيناهُ السّبيلَ اِمّا شاكراً و اِمّا كَفوراً * (آيات اول سورهي دهر). «آيا بر انسان روزگاري (دورهاي) آمده كه چيزي يادشدني نبوده است؟» (آيه 1)
هر انساني ميتواند اين پرسش را در مورد خويش در نظر بگيرد كه آيا بر او روزگاري گذشته كه موجود نبوده و پس از آن روي حساب دقيق پا به دايرهي وجود گذارده و دست توانايي او را تقدير كرده و تكوّن بخشيده است؟ از اين جهت آفرينش او حساب شده است و تصادفي نبوده، و موجودي است كه براي مقصد و هدفي، به عرصهي اين عالم قدم گذارده است.
از اين آيهي شريفه استفاده ميشود كه اولين سرمايهي انساني نحوهي آفرينش او است كه در علم خداوند متعال و در عرصهي تقدير، سابقه داشته و پيش از داشتن اين زندگاني در روي اين زمين آفرينش او حساب شده و اندازهگيري
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 84 *»
شده است.
«ما انسان را از نطفهاي (مايهي اصلي) بهم آميخته آفريديم و او را خواهيم آزمود و او را شنوا و بينا قرار داديم» (آيه 2). آن آفرينش و آن نوع از خلقت كه در علم خداوند معلوم و در تقدير الهي حساب شده بود براي پيدايشش در اين عالم، نيازمند به مايهي مخصوصي بود كه از آن در اين آيه به «نطفهي امشاج» تعبير آمده است. يعني نطفهاي مركب و ممزوج مايهي اصلي او را در اين زندگي تشكيل ميدهد. و همين مخلوط و ممزوج بودنِ مايهي اصلي او، او را از ساير موجودات در اين عالم ممتاز ساخته است. اين امتياز ملاك آزمايش او ميباشد و خداي متعال او را مورد آزمايش قرار داده، و آنچه براي اين آزمايش لازم داشته در اختيار او گذارده است. او را شنوا و بينا (به شنوايي و بينايي انساني) ساخته؛ يعني او را به وسائل ادراكي (در حدّ ادراك انساني نه حيواني) مجهّز فرموده، تا بتواند از عهدهي اين آزمايش برآيد از: درك كردن و تشخيص دادن و شناختن و انتخاب كردن.
«همانا ما راه را به او نموديم و آن انسان يا سپاسگزار است يا ناسپاس» (آيه 3). آزمايش خدايي به اينگونه است كه راه راست و درست را به وسيلهي فرستادن پيامبران و راهنمايي آنان، آشكار سازد و انسان را با داشتن ابزار لازم در انتخاب راه يا بيراهه آزاد و مختار گذارد. و اين خود انسان خواهد بود كه راه يا بيراهه را انتخاب ميكند كه اگر راه را انتخاب نمود «سعادت و نجات، ايمان و اطاعت» نتيجهاي است كه خداوند متعال بر اين حُسن انتخاب مترتّب فرموده است و اگر بيراهه را انتخاب نمود «شقاوت و هلاكت، كفر و نافرماني» نتيجهاي است كه خداوند متعال بر اين سوء انتخاب مترتّب ساخته است. در قرآن با اين آيهي شريفه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 85 *»
امّا شاكراً و امّا كفوراً از اين دو حالت انسان بعد از آزمايش و امتحان، تعبير آمده است.
(2) بسم اللّه الرّحمن الرّحيم و الشَّمسِ و ضُحيها . . . وَ نَفْسٍ وَ ماسَوّيها * فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها * قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَكّيها * و قد خابَ مَنْ دَسّيها . . . (سوره شمس، آيه 1 تا 10). در اين سورهي مباركه خداوند متعال اين مطلب را يادآور ميشود كه رستگاري و سعادت و خوشبختي انسان در تزكيهي او است. و زيان و بدبختي و گرفتاري دنيايي و آخرتي انسان در آلوده ساختن خود او است. در سوگند دهم و يازدهم اين سوره به نفس انسان و سرمايههاي او، و الهامهاي فطري او اشاره فرموده است: وَ نَفْسٍ وَ ماسَوّيها * فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها * «سوگند به نفس انسان و حال تسويه و متعادل بودن آن ٭ كه به او (خداوند متعال) ناپاكيها و پاكيهايش را الهام فرمود ٭ در اين آيات مباركات انسان و حالت متعادل بودن و دريافتهاي وجداني و فطري او، مطرح گرديده است كه از جهاتي با آيات گذشته شباهت دارد.
اِنّا هدَيناهُ السّبيل . . . در بيان كيفيت و نوع خلقت و آفرينش انسان است كه خلقتي مخلوط و ممزوج است. و ميتواند با به كار انداختن آنها در راه خير و سعادت و رستگاري خود، رستگار و سعادتمند گردد و ميتواند با به كار انداختن آنها را در راه شرّ و تبهكاري، زيانكار و تبهكار گردد.
از اين حالت او به تسويه، و از آن سرمايههاي فطري به الهام بديها و خوبيها، ناپاكيها و پاكيها به او تعبير آمده است. در ضمن به آزادي انسان و توانايي او بر شناخت خوب و بد و انتخاب و گزينش راه خير و شر دلالت دارد.
قداَفْلَحَ مَن زَكّيها و قدخابَ مَن دَسّيها. پس آنچه از خوبيها و پاكيها و
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 86 *»
ارزشهاي انساني كه بشر در شرايع الهي به آنها مكلف گرديده، همه و همه جنبهي فطري و الهامي داشته، بشر به حسب آفرينش الهي به خوبي و نيكي آنها آگاهي دارد كه بعد از آگاهانيدن و يادآوري پيامبران، ميتواند آنان را تصديق نموده، با كمال اختيار و آزادي راه خير يا شر را پيش گيرد و به نتايج آن تكاليف نائل گردد. بنابراين انسان از نظر آفرينش طوري است كه بعد از راهنماييهاي پيامبران الهي ميتواند آگاهانه و با بصيرت و بينايي كامل، با گرويدن به ايشان (ايمان)، به رستگاري كامل نايل گردد و با نگرويدن به ايشان (كفر و انكار)، تبهكار و زيانكار شود.
با توجه به اينگونه از آيات مباركات قرآن روشن ميشود كه قرآن، انسان را موجودي ممتاز معرفي ميكند كه قابليت بينهايتي دارد در پذيرش آموزش و پرورش. و به واسطهي داشتن سرمايههاي مخصوص به خود، ميتواند به عاليترين مدارج كمال علّييني ترقي كند يا به نازلترين دركات سجّين انحطاط بيابد. انسان، آزاد و مسئول آفريده شده است و زندگي ظاهري او از ناتواني شروع ميشود و به سوي كمال حركت ميكند.
پس خود انسان است كه مسئول خويشتن بوده و اين خود او است كه بايد مسيرش را مشخص كند و خود را در معرض اسباب مناسب با مقصدش قرار دهد. اگر خواستار كمالات علييني است، شرط اصلي و اوّلي رسيدن به اين مقصد، «ايمان» آوردن است. ايماني كه از آن «عمل صالح» نشأت گيرد.
(3) بسم اللّه الرّحمن الرّحيم * و الْعصرِ اِنّ الاِنسانَ لَفي خُسر * اِلاّ الّذين امَنوا و عمِلُوا الصّالحاتِ و تَواصَوا بالحقّ و تَواصَوا بِالصّبر. (سورهي عصر) «سوگند به عصر؛ همانا انسان در زيان است مگر آنان كه ايمان آورده و كارهاي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 87 *»
شايسته نمايند و يكديگر را به حق سفارش كرده و به بردباري و پايداري توصيه نمايند».
انسان اگر ايمان نياوَرَد و كارهاي شايستهاي را كه ميوههاي ايمان است انجام ندهد سزاوار هرگونه نكوهشي بوده و مستحق كيفرهاي سخت الهي ميگردد.
سـؤالات
1ـ اولين سرمايهي انساني چيست؟
2ـ سعادت، نجات و ايمان و شقاوت، هلاكت و كفر نتيجهي چه اموري است؟
3ـ آيهاي كه دلالت بر جواب سؤال دوم ميكند كدام است؟
4ـ قرآن انسان را چگونه معرفي ميكند؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 88 *»
درس بيستم
«انسان و سرمايههاي ويژه و شگفتانگيز او (2)»
از آياتي كه در درس گذشته مطالعه كرديم چند مطلب به خوبي استفاده ميشود:
1ـ «انسان و تعقّل»: انسان در اين زندگي ظاهري دنيايي براي ادراك، مجهّز است به ابزاري كه اگر آموزش صحيح و پرورش درستي ببيند ميتواند در متن اين زندگي ظاهري مادي، داراي يك زندگي معنوي باشد. دل او وسيلهي فهم انساني، و چشم او وسيلهي ديدن انساني، و گوش او وسيلهي شنيدن انساني او شود. از اين جهت قابل تحسين و ستودن گردد. و اگر آموزش صحيح و پرورش درستي نبيند از يك چنين ارزشي باز خواهد ماند و برعكس سزاوار نكوهش و هرگونه توهيني خواهد بود. در نتيجهي آن آموزش و پرورش است كه انسان توانايي مييابد كه شناختي ديگر نسبت به خود و اين جهان هستي داشته باشد. از اين توانايي به «تعقّل» تعبير آورده ميشود. «تعقّل» از امتيازات انسان است و شناختهاي انساني همان «تعقّل» انساني است.([35])
2ـ «انسان و كششهاي برتر»: انسان در خود تمايلاتي را وجدان مينمايد
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 89 *»
كه از سطح تمايلات حيواني و طبيعي (تمايلات غريزي) بالاتر است. اين تمايلات است كه به زندگي مادي او رنگي ديگر ميبخشد و در متن زندگي ظاهري او تبلور مييابد از قبيل:
تمايل به دانايي و رنجبردن از ناداني.
تمايل به دانستن ارزشهاي اخلاقي.
دلبستگي انسان به زيباييهاي ظاهري و معنوي.
كشش به پرستش و نيايش و تقديس و تكريم و كُرنش در برابر عظمتهاي ظاهري و معنوي.
وجود چنين كششها و تمايلها در تمامي افراد انسان بديهي است. پرستش و كُرنش و نيايش بنده نسبت به خداي متعال، از همين بُعد ذاتي انسان سرچشمه ميگيرد. زيرا او را صاحب كمالات بينهايت ميشناسد و در پرستش او و كرنش به درگاه او و نيايش با او، ميخواهد به مقام قرب و توجه به او و جلب رضايت و عنايت او پيوند يابد و از اين راه از محدوديت خويش خارج شده و در افقي وسيع بلكه بينهايت به پرواز درآيد.
3ـ «انسان و دو نيروي متضاد»: در وجود انسان دو نوع قوه وجود دارد.
يك نوع قواي طبيعي هستند كه مطابق قانون آفرينش داراي آثاري بوده و به اراده و خواست انسان ارتباطي ندارند و در فعاليتهاي خود تابع احكام طبيعت ميباشند. به حسب ظاهر انسان از نظر اين قوي زندگي مشتركي با جمادات و نباتات و حيوانات دارد.
و نوعي ديگر از قوي در انسان فعال هستند كه تابع اراده و خواست انسان بوده و در به كار انداختن آنها نيازمند به محاسبه و انديشه است به طوري كه گويا
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 90 *»
آن قوي لشگري ميباشند كه در تحت فرماندهي انسان به فعاليت خود ميپردازند.
انسان بر اساس آفرينش ويژهاي كه دارد در بكاربردن اينگونه قوي خويشتن را در ميان دو نيروي كاملاً متضاد وجدان مينمايد؛ يعني خود را ناچار ميبيند كه ارادهي خود را در گردانيدن چرخ اين قوي، در فرمان يكي از دو نيروي حاكم بر او قرار دهد: يكي نيرويي است كه به خوبيها و نيكيها فرمان ميدهد كه آن را عقل گويند و ديگري به بديها و زشتيها فرمان ميدهد كه آن را جهل مينامند و نام مشهور آن نفس است. قوايي كه در انسان است و نوع دوم قواي او را تشكيل ميدهند از نظر اقتضاء و آثار بر دو دسته تقسيم ميشوند: يك دسته قوايي هستند كه از جهت اقتضاء و آثار هماهنگ با عقل ميباشند و آنها ارزشهاي انساني و به تعبير رِوايي جنود عقل (لشگريان خرد) خوانده ميشوند. دستهي دوم قوايي هستند كه از اين نقطه نظر (اقتضاء و آثار)، هماهنگ با جهل بوده و آنها ضد ارزشهايند كه به تعبير رِوايي جنود جهل([36]) (لشگريان نفس) ناميده ميشوند.
انسان در خود مييابد كه داراي ارادهاي است كه به واسطهي آن توانايي دارد كه نيروي عقل را به عنوان حاكم بر هر دو دسته از قواي خويش قرار دهد و آنها را در مسير صحيح زندگي انساني ـ كه مركّبي از مادي و معنوي است ـ بكاراندازد يا آنكه جهل ـ نفس را بر آنها حاكم ساخته، از آن مسير منحرف گردد.
4ـ «انسان و نيازمندي او به آموزش و پرورش انبياء:»: ارادهي انسان
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 91 *»
در ميان دو نيروي متضاد «عقل و جهل» قرار گرفته استگرچه به حسب اصل آفرينش الهي حالت يكساني و تسويه را دارد. يعني در انتخاب حاكميت هريك از آن دو بر قواي مختلف خود، خود را آزاد مييابد و محدوديتي براي خود نميبيند. ولي انسان نوعي و نوع انسان، گرفتار محدوديتهايي ميشود كه اين حالت يكساني و «تسويه» را از دست ميدهد و از اين آزادي خارج گرديده، بيشتر بلكه ميتوان گفت كه به طور كلي متمايل به حكومت «جهل ـ نفس» ميشود و بر حكومت و تسلط عقل آن را ترجيح ميدهد. اين محدوديتها را ميتوان نتيجهي چند عامل مهم دانست:
يكي عامل وراثت است كه خواه و ناخواه هر انساني مجموعهاي از صفات و طبيعتها را از نياكان خود، به طور وراثت همراه خويش به يادگار به دنيا ميآورد؛
عامل ديگر محيط پرورش است. انسان در محيطي كه پرورش مييابد (خانواده، جامعه) و در آن نشو و نما پيدا ميكند، خواه و ناخواه روحيات و حتي بعضي از خصوصيات طبيعي ظاهري و جسماني را قهراً در خود ميپذيرد و تقيّد به آنها مييابد.
همچنين ميشود جزو اين عوامل، حوادث گذشتهي هر ملت و جامعهاي را به حساب آورد؛ يعني همچنان كه انسان از وضع موجود محيط زندگي و پرورش خود الهام ميگيرد و تحت تأثير زمان حاضر آن محيط قرار دارد، نسبت به گذشتهي آن محيط هم انعطافپذير است. پس وقايع گذشتهي ملت و جامعهي او هم بر روحيات و صفات ظاهري و معنوي او تأثير ميگذارد.
اينگونه عوامل است كه ارادهي انسان را از حالت يكساني و «تسويه» نسبت به حكومت عقل يا جهل، خارج ساخته و قدرت موازنه بين دو حكومت عقل يا
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 92 *»
جهل را تضعيف ميكند و نيروي تشخيص را در انسان كاهش ميدهد و در بيشتر موارد قهراً تمايل به حكومت جهل و ترجيح آن بر حكومت عقل قوت ميگيرد و از قواي عقلي به سود جهل و حكومت آن بهرهبرداري ميشود.
هدف پيامبران الهي همين است كه انسان را متوجه خويشتن سازند و او را با موقعيت خود آشنا نمايند تا انسان خود را آنچنان كه هست و آفريده شده، بشناسد. و او را تشويق و راهنمايي ميكنند تا حكومت عقل را انتخاب نمايد و از حكومت جهل روبرگرداند تا از اين راه خود را به مقامات عاليهي انساني برساند و كمالاتي كه براي او در حدّ توان و امكان است، به دست آورد. پس انسان به آموزش و پرورش پيامبران الهي: نيازمند است. آموزشهاي انبيا عقل انسان را رشد ميدهد، بر قوّت آن ميافزايد، آن را شكوفا ساخته، در مدارج استكمال آن را ترقي ميدهد. عقل هم هماهنگ با آموزشهاي انبيا به كمال رشد خود ميرسد و در ادارهي قواي مختلف انساني، از آن آموزشها الهام ميگيرد و به تدريج «جهل ـ نفس» را در فرمان و اطاعت خود واميدارد و به توسط آن بر قلمروي حكومت خود ميافزايد و قواي مخالف را مهار ساخته، از آنها به سود حكومت خود بهرهبرداري مينمايد.
پرورشهاي انبيا ارادهي انسان را به مستقلانديشي واميدارند و آن را در مبارزه با عوامل ضد استقلالانديشي كمك مينمايند تا بتواند خود را از بند آن عوامل رها سازد و از آن محدوديتها آزاد نمايد. انسان را واميدارند تا حتي بر صفات ناپسند موروثي خود تسلط يابد.
5ـ «انسان در ميان صعود يا سقوط»: از مباحث گذشته روشن شد كه انسان پس از راهنماييهاي پيامبران الهي، خويش را در ميان دو مسير مييابد: ترقي به
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 93 *»
درجات عاليهي انساني (عليين)، يا انحطاط و سقوط در دركات پست (سجين). و اين خود او است كه ميتواند در ساختن شخصيت خود، نقش مؤثري داشته باشد و آيندهي خود را مشخص نمايد. اين نقش او آزادانه و آگاهانه است. با نيروي عقل و نيروي اراده (اختيار)، ميتواند مقصد خود را انتخاب نموده، براي رسيدن به آن تلاش كند. انسان هرچه هست از نظر عوامل محدودساز او (وراثت، محيط آموزشي و پرورشي و . . .)، همينكه در برابر دعوت پيامبران الهي قرار گرفت ميتواند به واسطهي پيروي از پيامبران، بر لوح نفس خويش كه نامهي عمل او است، صورت انساني را كه حدود ايماني است، ترسيم كند. اِنَّ كتابَ الاَْبْرار لَفي علّيين([37]) و ميتواند به واسطهي سرپيچي و سركشي از تعاليم آنان بر آن لوح، صورت ضد انساني را كه حدود كفر است، ترسيم نمايد. اِنَّ كتابَ الْفُجّار لَفي سِجّين.([38])
يكي از اشتباهاتي كه در اين مورد دامنگير نوع مردم است، اين است كه فكر ميكنند سرنوشت الهي (تقدير)، مهمترين عامل سعادت يا شقاوت است و همان است كه مؤثر است و آزادي را از انسان سلب نموده، او را محدود ميسازد. ما در اينجا بسيار فشرده به رفع اين اشتباه ميپردازيم و ميگوييم: تقدير يا سرنوشت الهي مطلب درست و مسلّمي است ولي به هيچوجه سلب آزادي از انسان نميكند. خود مسألهي تكليف و امر و نهي الهي، و به طور كلي نظام تشريعي الهي، دليل همين آزادي انسان است. پس تقدير، عامل محدود كردن انسان نميباشد. تقدير داراي يك معني خاص و يك معني عامّي است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 94 *»
«تقدير» ـ به معني خاص ـ، اندازهگيري حق تعالي است دربارهي پديدههاي هستي كه يك مرتبه از مراتب فعل الهي است كه بعد از مرتبهي «مشيت» و «اراده» و پيش از مرتبهي «قضاء» و «امضاء» ميباشد.
و اما معني عامّ آن عبارت است از همان فعل خدا كه به فارسي خواست ميگويند و ترجمهي تحتاللفظي «مشيت» يا «اراده» است. در اينجا مراد همين معني دوم است.
با توجه به اين معني ميگوييم: تقدير الهي، قضاء الهي، يا اراده و مشيت خدايي از راه اسباب و علل به خلق تعلق ميگيرد. خداوند با داشتن قدرت مطلق و نامتناهي (يعني بدون عجز از كاري)، نظام جهان هستي را بر اساس اسباب و مسبّبات، و علت و معلول قرار داده. و اراده و مشيت او مستقيماً بدون واسطهي اسباب و علل، به خلق تعلق نميگيرد و هر موجود يا هر پديدهاي را فقط از راه علل و اسباب آن ايجاد ميكند. بنابراين نميتوان اراده و مشيت الهي را عامل سلب آزادي از انسان دانست؛ به اين معني كه اگرچه محدود ساختن انسان به تقدير و مشيت الهي و به حكم تكويني خداي متعال است، اما منافات ندارد با آزاد بودن انسان در همان حال گرفتاري و محدوديت او در برابر عوامل وراثتي و يا محيطي پس باز او هم بنا به تقدير و مشيت و ارادهي الهي موجودي است كه ميتواند خود را از اسارت اين عوامل نجات بخشد و اگر آن محدوديتها ضد سعادت او است و به شقاوت او ميانجامد، ميتواند با اندكي تلاش خود را از بند آنها رها سازد و الّذين جاهَدوا فينا لَنَهْدِيَنَّهم سُبُلَنا.([39])
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 95 *»
سـؤالات
1ـ انسان در اين زندگي دنيايي مجهز به چه ابزاري است؟
2ـ تمايلات انساني چه ثمري براي زندگي او دارد؟
3ـ نيروهاي متضاد در وجود انسان چه نقشي ايفا ميكنند؟
4ـ محدوديتهاي انسان معمول چه عواملي است؟
5ـ هدف پيامبران از آموزشهاي ايشان چيست؟
6ـ آموزشهاي انبيا سبب چه ترقياتي براي انسانها ميشود؟
7ـ تقدير الهي به معني خاصش يعني چه؟
8ـ معناي عام تقدير الهي را بنويسيد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 96 *»
درس بيست و يكم
«تكليف و شرايط آن»
تكليف يعني نظام تشريعي الهي كه از زمان آدم7 تا انتهاي دورهي دنيايي ادامه دارد،([40]) و دليل بر آن است كه انسان در عين حال محدوديتهايي كه از ناحيهي عوامل وراثتي و محيطي و طبيعي (تكويني) دارد، ميتواند در چهار چوب «تكليف» و قوانيني كه براي سعادت او وضع شده زندگي كند و زندگاني طبيعي خود را با آن قوانين منطبق سازد. او است كه توان اين انطباق را در وجود خود دارد و هر مقدار هم كه از نظر توان طبيعي بر او سخت و دشوار باشد، باز كاملاً اين انطباق از براي او ميسّر است. از همين جهت آن قوانين را «تكاليف» ناميدهاند. زيرا تقيّد به اجراي آنها كه همان تعبّد باشد، بدون زحمت و مشقّت نخواهد بود. و «تكليف» به معناي تحميل زحمت و مشقت بر ديگري است.
و نظر به اينكه واضع و جاعل اين قوانين مقام مقدس ربوبي است و بر بندگان لازم الاجراء است، احكام صادرهي از آن مقام مقدس را، تكاليف شرعيه ميگويند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 97 *»
و براي آنكه انسان بتواند به طور طبيعي و عادي از عهدهي انجام اين تكاليف الهي برآيد، نيازمند به شرايطي است كه در وجود خود واجد آنها باشد. آنها را شرايط تعلق تكليف مينامند كه عبارتند از:
1ـ بلوغ: در مرحلهاي از سنّ تغييراتي ناگهاني در ظاهر اندام پيدا ميشود كه علائم و نشانههاي تعلق «عقل» به انسان است. اين مرحله را سن بلوغ مينامند. اين تغييرات تنها در سطح ظاهري اندام نبوده بلكه تا اعماق احساسات و انديشههاي انسان را فرا ميگيرد. البته خصوصيات فردي و شرايط محيط و عوامل ديگري در تسريع يا تأخير بلوغ طبيعي، در افراد مختلف مؤثر ميباشد. همچنانكه مسلّم است كه جنس مرد از جنس زن ديرتر به مرحلهي بلوغ طبيعي ميرسند.
2ـ عقل: گفتيم مرحلهي بلوغ طبيعي نشانهي آن است كه عقل به انسان تعلق گرفته و ملاك تكليف در او پيدا شده است ولي ممكن است موانعي در كار باشد كه از فعاليت عقل در وجود انسان جلوگيري كند؛ يعني با وجود درك مرحلهي بلوغ، آثار عقل در انسان نمايان نگردد. از اين جهت در فقه اسلامي همراه با بلوغ، رُشد را هم از شرايط تكليف ميشمرند و اين رُشد همان عقل طبيعي ابتدايي است كه مرحلهي بلوغ طبيعي، نشانهي ظهور و بروز آن در انسان است و «عدم رشد» همان عدم ظهور و بروز عقل است.
3ـ قدرت: توانايي انسان بر انجام تكاليف، شرط ديگر تعلق تكليف است. پس همچنانكه شرط تعلق تكليف «قدرت و توانايي» بر انجام آن است، خود وجود تكاليف، دليل مقدور بودن آنها براي نوع انسانها است. و نظر به اينكه تواناييهاي انسان محدود است و نامحدود نميباشد، تكاليف هم در محدودهي همان تواناييها تنظيم يافته، و تكليف به «مالايُطاق» نشده است؛ يعني به كاري كه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 98 *»
بالاتر از توان او است تكليف نگرديده است.
4ـ آزادي: شرط ديگر تعلق تكليف آزادي انسان است؛ يعني شخصِ مجبور را نميشود تكليف نمود زيرا به واسطهي فقدان شرط آزادي، نميتواند از عهدهي انجام تكليف برآيد. پس وجود تكاليف شرعيه كشف از اين ميكند كه انسان موجودي آزاد است و در كارهاي ارادي او كه متعلق تكاليف شرعيه است، هيچگونه اجباري ندارد. از اين جهت هر جا در احكام شرعيه پاي اجبار يا اكراه يا اضطرار پيش آيد و انسان از نظر توان طبيعي در تنگناي اين امور واقع شود، در فقه اسلامي اجازهي مخالفت با تكاليف را دادهاند (كه مواردش و حدودش در فقه مشخص گرديده است).
5ـ اطلاع بر تكاليف: آگاهي از تكاليف، شرط ديگر تعلق تكليف است. از اين جهت در قرآن ميفرمايد: و ما كُنّا مُعذِّبين حتي نَبعثَ رسولاً.([41]) تا تكاليف به نوع انسان بالغ عاقل قادر، ابلاغ نگردد و از آنها باخبر و آگاه نشود، به آنها مكلّف نخواهد بود. از اين مطلب يك قانون كلي عقلي و نقلي استفاده شده كه از آن به «اصل قبح عقاب بلا بيان» تعبير ميآورند. نتيجه آنكه شرط تعلق تكليف به نوع مكلَّفين، ابلاغ آن است به طوري كه نوع مكلَّفين نسبت به آن تكليف آگاهي پيدا كنند و گرنه به تكليف ابلاغ نشده، مكلَّف نخواهند بود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 99 *»
سـؤالات
1ـ تكليف به معني شرعي يعني چه؟ و به معني لغوي يعني چه؟
2ـ شرايط تعلق تكليف را بنويسيد.
3ـ مراد از رشد چيست؟
4ـ تكليف مالايطاق يعني چه؟
5ـ اصل قبح عقاب بلابيان يعني چه؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 100 *»
درس بيست و دوم
«آموزش بينشها در تعاليم انبياء»
آموزش انبياء شامل تعاليمي است كه مشاعر ادراكي انساني را راهنمايي و تقويت مينمايد و پرورش آنان شامل دستوراتي است كه همهي ابعاد انسان ـ چه جسمي و روحي، چه مادي و معنوي، چه فردي و اجتماعي ـ را فراميگيرد و بر اساس اصول معيني، عنايت خاصي نسبت به پرورش همهي اين جوانب دارد. پرورش بدن از نظر سلامتي و حفظ قواي آن و بهداشت لازم، مورد نظر آن دستورات است. به اين منظور آداب و سنني را به طور واجب يا مستحب كه ضامن حفظ سلامت بدن و بهداشت آن و رشد لازم و حفظ قواي آن است تشريع نموده.
همچنين پرورش آنان شامل دستوراتي است كه عهدهدار پرورش افكار و روحيات انسان است: استقلال انديشه، اعتماد به تعقل و تفكر را در انسان قوت ميبخشد، او را از تسليمشدن در برابر تفكرات غلط ديگران بازميدارد. پرورش عواطف و احساسات به طور صحيح كه در مسير زندگي ظاهري و دنيوي بشر مفيد باشند، مورد توجه و عنايات خاص پيامبران: است.
در اين سلسله درسها ما به جنبهي پرورشهاي انبيا:نميپردازيم، بلكه آنچه لازم به نظر ميرسد جنبهي آموزش بينشهاي انبياء است.
بينش عبارت است از: ديد معنوي انسان و شناختي دقيقتر از شناخت ظاهري و حسّي او، نسبت به خدا و خودش و جهان هستي. انسان براي گذراندن
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 101 *»
زندگي ظاهري دنيوي نيازمند است به احساس كه با چشم ببيند، با گوش بشنود، با بيني ببويد، با چشايي بچشد و با لامسه لمس نمايد. با همين مقدار آگاهي از جهان ميتواند نيازمنديهاي ظاهري و دنيوي خود را برطرف سازد. ولي زمينهي ادراك انسان تا اين درجه پايان نميپذيرد. همچنانكه خود همين احساسها نسبت به احساس حيوانات در سطح عاليتري است بلكه نميتوان احساس حيواني را با احساس انساني در يك حد و اندازه دانست. علاوه بر اين، انسان براي ادراك عميقتر ابزاري دارد كه ما از آن ادراك تعبير به «بينش» ميآوريم و آن را عبارت ميدانيم از ديد و شناختي عاليتر و دقيقتر از حدّ احساس انساني (حيواني).
انسان براي به كار انداختن آن ابزار نيازمند به آموزش است. و قسمت عمده و اعظم تعاليم انبيا: عهدهدار اين آموزشها است.
قرآن در موارد مناسب از علم و علما و موقعيت علمي حجتهاي الهي سخن به ميان آورده است. دربارهي اول حجت خداوند در روي زمين ميفرمايد: و عَلّم آدمَ الاسماءَ كلَّها ثمّ عَرَضَهم علي الْملائَكةِ فَقالَ اَنبِئُوني بِاَسماءِ هؤلاءِ اِن كُنتم صادِقين * قالوا سُبحانَك لا عِلمَ لَنا اِلاّ ما عَلَّمتَنا اِنّك انت العليمُ الحكيمُ * قال يا آدمُ اَنبِئهُم بِاَسمائِهِم قال اَلَم اَقُل لَكم اِنّي اَعلمُ غيبَ السّمواتِ و الارضِ و اَعلمُ ماتُبدون و ما كُنتم تَكتُمون (سوره بقره، آيه 33 ـ 31). «و (خداي متعال) همهي اسمها را به آدم آموخت. آنگاه (معاني) آنها را بر فرشتگان عرضه فرمود و فرمود: مرا از اسمهاي اينها خبر دهيد اگر شما ـ در آنچه گمان ميكنيد نسبت به آدم ـ راستگو هستيد. فرشتگان گفتند: تو پاك و پاكيزهاي، ما را آگاهي به چيزي نيست مگر آنچه تو ما را به آن آگاه ساختهاي، تويي آگاه و حكيم. فرمود: اي آدم ايشان را از اسمهاي آنها باخبر ساز. همينكه آدم فرشتگان را آگاه ساخت،
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 102 *»
فرمود: آيا نگفتم به شما كه من ميدانم غيب آسمانها و زمين را و ميدانم آنچه را آشكار ميكنيد و آنچه را پنهان داريد».
و دربارهي خضر7 و خضوع موسي7 در نزد او به واسطهي داشتن علم (بينش خاص)، ميفرمايد: . . . فَوَجَدا عبداً من عبادِنا اتَيناهُ رحمةً من عندِنا و عَلَّمناه من لدنّا علماً * قال له موسي هل اَتَّبِعُك علي اَنْتُعَلِّمَنِ ممّا عُلِّمتَ رُشداً * قال اِنّك لنتَستَطيعَ معِي صَبراً و كيفَ تَصبِرُ علي ما لمتُحِطْ به خُبراً * قال ستَجِدُني اِن شاءَاللّهُ صابراً و لا اَعصي لك امراً.(سوره كهف، آيه 69 ـ 65) «پس (موسي و يوشع) يافتند بندهاي از بندگان ما را كه داده بوديم او را رحمتي از جانب خودمان و آموخته بوديم به او از نزد خودمان دانشي را. موسي به او گفت: آيا (موافقت داري كه) من پيروي نمايم تو را؟ (به همراهي تو بيايم؟) به اين منظور كه از آنچه آموخته شدهاي به من هم بياموزي تا من هم رشدي بيابم؟ گفت: تو توانايي بردباري همراه شدن مرا نداري و چگونه بردباري خواهي داشت نسبت به آنچه بر آن آگاهي و آشنايي نداري؟ گفت: به اين زودي خواهي يافت مرا بردبار، اگر خدا بخواهد. و من تو را در هيچ كاري نافرماني نخواهم كرد».
اگر بخواهيم آياتي را كه در آنها از علم و مقام علما و تشويق براي تحصيل علم، سخن به ميان آمده نقل نماييم، بايد كتابي جداگانه ترتيب دهيم. مقصود فقط همين مقدار است كه تا اندازهاي از اهميت و موقعيت آموزش بينش، در تعاليم انبيا:باخبر گرديم و بدانيم كه عمدهي مقصد و منظور ايشان در رسالتهايشان اين مطلب بوده است و آن طور نيست كه بعضي از اروپاييها فكر كرده يا فكر ميكنند كه ديانتهاي الهي با تحصيل بينش موافقت نداشته، به بيخبري و ناآگاهي تشويق مينمايند و طلب علم و معرفت از نظر شريعتهاي الهي ممنوع است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 103 *»
مسألهي ديگري كه از آيات قرآني دربارهي اينگونه مطالب استفاده ميشود آن است كه: انسان به واسطهي داشتن ابزار ادراكي عاليتر، ميتواند از حقايق موجوده در جهان هستي آگاهي يابد. براي او امكان دارد خداشناس و خودشناس و جهانشناس گردد. و اصول دعوتها و رسالتهاي الهيه را نيز ميتوان همين امور دانست؛ يعني آنها آمدهاند كه انسان را براي اين شناساييها آموزش دهند و طرز بهرهبرداري از ابزار ادراكي او را به او بشناسانند.
سـؤالات
1ـ آموزش انبياء شامل چه تعاليمي است؟
2ـ پرورش انبيا شامل چه دستوراتي است؟
3ـ بينش چيست؟
4ـ احساس يعني چه؟
5ـ چرا انسان براي ادراك عميقتر از احساس نيازمند به آموزش ميباشد؟
6ـ چرا حضرت موسي و يوشع8 مأموريت پيدا كردند كه نزد حضرت خضر7 خضوع كنند؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 104 *»
درس بيست و سوم
«انحراف از مسير آموزشهاي انبياء»
جاي تعجب است كه با گسترش تعاليم انبيا، در بستر زمان و تاريخ بشريت سخناني و احياناً مكتبهايي و اشخاصي بودهاند كه وسواس در آگاهي و شناخت پيدا كرده، منكر امكان آگاهي و شناخت انسان نسبت به خدا و خود و جهان شدهاند.
سوفسطائيان به طور كلي منكر هر واقعيتي شدهاند و گفتهاند: واقعيتي وجود ندارد تا بگوييم آگاهي ما نسبت به آن ممكن است يا نه. آنان هم زمان با «سقراط» بودهاند. بعد از دورهي سقراط هم ميگويند گروهي بودهاند كه «شكّاك» ناميده ميشدند. براهيني هم اقامه ميكردهاند كه آگاهي از هر حقيقتي و شناخت هر واقعيتي در امكان بشر نيست. ما نام اينگونه امور را «وسوسه» ميگذاريم.
شريعتهاي الهي در هر زمان براي رفع نيازمنديهاي جوامع بشري، همه نوع قوانين و دستوراتي داشتهاند. و قبل از همه، داراي آموزش «بينش» بوده و ميباشند. بدون آموزش بينش نميشود بشر را مقيد به دين ساخت، ابتداءً بايد به او آگاهي داد پس از آن او را به ديانت و شريعت پايبند نمود. از اين جهت اميرالمؤمنين7 فرموده است: اوّلُ الدّينِ معرفَتُه([42]) «ابتداي دين و دينداري
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 105 *»
شناختن خداوند متعال است». قرآن ميفرمايد: يُؤتِي الحكمةَ من يَشاءُ و من يُؤتَ الْحكمةَ فقد اُوتِي خيراً كثيراً و ما يَذَّكَّرُ اِلاّ اولُواالاَلباب.([43]) «هركه را (خدا) بخواهد حكمت (آگاهي و شناخت كامل و حقيقي) به او ميدهد و هر كسي كه حكمت به او داده شود خير بسيار به او داده شده است و تذكر و تنبه نمييابند مگر صاحبان انديشههاي صحيح و استوار».
سوفسطائيان و شكّاكان را ميتوان قديميترين انحرافيافتگان از مكتب انبيا:دانست. دستهي اول آنچنان در انكار واقعيتهاي خارج از ذهن در حد افراط هستند كه ميگويند در ماوراء ذهن انسان، چيزي وجود ندارد كه انسان بخواهد به آن آگاه گردد. دستهي دوم كه از دورهي قديم يونان سابقه دارند و تا اندازهاي هم طرفداران زيادي در طول تاريخ پيدا كردهاند، ميگويند: انسان نميتواند نسبت به واقعيتي از واقعيتها (خدا، خود انسان، جهان) آگاهي صحيح و واقعي پيدا كند زيرا انسان از براي ادراك دو نوع ابزار دارد: يكي احساس و ديگري تعقل و اين هر دو قطعاً خطا ميكنند. خطاي حسّ كه براي همه مسلّم و معلوم است، خطاي عقل هم با توجه به اختلاف آراء متفكران در رشتههاي مختلف علوم عقلي و تشتّت مذاهب عقلي، بديهي است. غير از اينها نيز استدلالهاي ديگري هم دارند؛ ميگويند: علم منطق را كه تنظيم كردند براي آن بود كه در جواب شكّاكان بگويند كه اگر عقل در استدلالهاي خود خطا ميكند ميتوان به وسيلهي علم «منطق» از خطاهاي عقل در استدلال جلوگيري نمود.
دستهاي ديگر منكر آگاهيهاي عقلاني شدهاند ولي آگاهيهاي حسي را
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 106 *»
پذيرفتهاند؛ يعني گفتهاند انسان فقط ميتواند از عالم محسوسات اطلاع يابد و نسبت به آنها آگاهي بلكه احساس واقعي داشته باشد، امّا ماوراء محسوسات، قابل ادراك انسان نبوده و نسبت به آنها به هيچوجه نميتواند آگاهي به دست آورد.
در برابر طرز تفكر اين دسته ميتوان طرز تفكر «افلاطون»([44]) را نام برد كه ميگويد: آنچه قابل شناختن و آگاهي انسان است، حقايق عقلي است كه آنها را مطابق اصطلاح مكتب خود مُثُل مينامد. در هر صورت افلاطون معتقد است كه آگاهي و شناخت انسان به امور محسوس تعلق نميگيرد بلكه به مثال اينها تعلق ميگيرد. اگر انسان توانست مثال هر نوعي را درك كند به آگاهي و شناخت واقعي نسبت به آن نوع رسيده است و در نتيجه واقعيت را درك كرده و خطا هم نخواهد كرد.
زيرا پيش از آنكه به اين عالم بيايد خود انسان در عالم مثال بوده و همه چيز را در آنجا ميدانسته، و در اين عالم كه آمده پردهاي بر روي دانستنيهاي او كشيده شده است. در اينجا به هر مقدار آن پرده كنار رود آگاهي و شناخت انسان آشكارتر ميشود. بنابراين تحصيل و تعلّم، همان تذكّر و تنبّه خواهد بود.
دستهاي ديگر كه از مسير مكتب انبيا: منحرف شدهاند مادّيها هستند كه به طور كلي منكر وجود ماوراءالطبيعه بوده و فقط به عالم ماده و طبيعت قائلند. در نتيجه هرگونه ادراك و آگاهي را نسبت به ماوراء عالم طبيعت و ماده انكار دارند. ميگويند: غير از حقايق مادي و طبيعي، حقيقتي و واقعيتي نيست تا آنگاه بحث كنيم كه آيا آگاهي نسبت به آن، براي انسان ممكن است يا ممكن نيست.
دستهي ديگري كه از مسير انبيا: انحراف يافتهاند «عرفا» و عدهاي از
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 107 *»
فلاسفه هستند كه ميگويند: آگاهي حسي و عقلي، آگاهي حقيقي و واقعي نيست. حس و عقل ادراكي جزئي و سطحي دارند. و ادراك كامل و شناخت واقعي و حقيقي، منحصر است به كشف و شهود حقيقتهاي موجوده (خدا، انسان، جهان). اينها حتي استدلالها و براهين عقلي را مانند عصا يا پاي چوبين به حساب ميآورند.
در ميان فلاسفهي اروپايي هم عدهاي از اين نظريه پيروي كردهاند و معتقد شدهاند كه حواس و عقل ابزاري هستند كه انسان از آنها در زندگي ظاهري خود استفاده ميكند ولي آنها براي آگاهي و شناخت حقايق، به كار نميآيند و راه آگاهي حقيقي همان كشف و شهود دل است كه يگانه وسيلهي آگاهي و شناخت كامل و صحيح و حقيقي و واقعي نسبت به حقيقتها ميباشد. «پاسكال»([45]) ميگويد: «دل دليلهايي دارد كه عقل از آن دليلها بيخبر است». «برگسن»([46]) فيلسوف فرانسوي با آنكه در ابتداي تحصيلاتش مادّي بوده است و نقل ميكنند روزي در كلاس درس، استاد رو به برگسن ميكند و ميگويد: «آقاي برگسن روح شما . . .» ناگهان دانشجويان همه با هم ميگويند: «آقاي استاد برگسن كه روح ندارد»؛ يعني او مادّي است و منكر وجود روح ميباشد. ولي در نتيجهي پيگيري از مباحث الهيات فلسفه، از تفكر ماديگري برميگردد و به وجود خدا و عالم ماوراءالطبيعه اعتراف ميكند. او در اين مسألهي مورد بحث معتقد ميشود كه حسّ و عقل وسيلهي آگاهي و شناخت نيستند و فقط «دل» وسيلهي شناخت است.
«خواجه نصير طوسي» در كتاب تجريد خود ميگويد: «علومي كه در ميان
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 108 *»
بشر پيدا شده است بدون دخالت نوعي از الهام امكانپذير نبوده است».
شايد اصل و ريشهي اين الهامات، همان اصول علوم و فنون بوده كه توسط انبيا:در بين بشرها منتشر شده است. حالا اين فلاسفه و دانشمندان اعتراف به وجود آن الهامات و اشراقات دارند ولي اينكه منشأ و ريشهي آنها از ناحيهي انبيا بوده، مطرح نميشود. و اين همان روحيهي كفور و كفرانورز انساني است كه دربارهي آن قرآن ميفرمايد: قُتِلَ الاِنسانُ مااَكفرَه.([47])
سـؤالات
1ـ سوفسطائيها چه ميگويند؟ اعتقاد شكاكين چيست؟ و فرق آنها با يكديگر چه ميباشد؟
2ـ شكاكها دربارهي احساس و تعقل چه نظري دارند؟
3ـ علم منطق را چرا تنظيم كردهاند؟
4ـ آيا كساني بودهاند و هستند كه منكر آگاهيهاي عقلاني باشند؟
5ـ طرز تفكر افلاطون در مقابل گروه بالا چگونه است؟
6ـ ماديون چه ميگويند؟
7ـ عقيدهي عرفا و فلاسفه دربارهي آگاهيهاي حسي و عقلي چيست؟
8ـ در ميان فلاسفهي اروپائي هم آيا كساني هستند كه مانند عرفا و فلاسفه بينديشند؟ بعضي از آنان را نام ببريد.
9ـ اصل و ريشهي الهامات چيست و از كجا است؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 109 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
در زبان يوناني «سوفيسها» و «سوفيزا» مرادف يا به معني تعليم و آموزش است و كلمهي «سوفوس» به معني عقل است ولي سوفيست به عدهاي از فلاسفه پيش از سقراط اطلاق ميشود و مكتبشان سوفيسم است. سوفستاي يعني حكمتآموز.
سوفسطائيان: سوفيستها، سوفيسم. عدهاي از فيلسوفان دورهگرد كه از شهري به شهري ميگشتند كار آموزش و پرورش را به عهده گرفته و تعاليم خود را عرضه ميداشتند. ابتدا لفظ سوفيست به دانشمند ـ خردمند و هوشمند اطلاق ميشد ولي بعدا به كساني كه در مباحثه و گفتگو به وسيلهي زبان بازي، حرافي و مغالطه بر حريف خود غلبه كنند اطلاق ميگرديد.
شكاكان: جماعتي از حكما هستند معتقد به اينكه انسان براي كسب علم و يقين به معلومات خود ميزان و مأخذ صحيحي ندارد. حس خطا ميكند و عقل از اصلاح خطاي او عاجز است. چه اشخاص به حسب اختلاف بنيه و مزاج و ذوق و فهم و زمان و مكان و اوضاع و احوال و تربيت و انس و عادت و غير آنها ادراكاتشان مختلف ميباشد و امور را يكسان تشخيص نميدهند بنابراين در هيچ امري نبايد رأي جزم و حكم قطعي اظهار كرد و همه چيز را با ترديد و شبهه بايد تلقي نمود و در اعمال زندگاني جنبهي اخلاق هم بيطرفي و بيتمايلي و عدم عاطفه را بايد اختيار كرد … دهخدا.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 110 *»
افلاطون: (347 ـ 427 قم) حكيم و انديشمند يوناني وي يكي از شاگردان مهم سقراط بود كه به او علاقه و ارادت تمام داشت وي و ارسطو از حيث نفوذ از همهي فلاسفهي يوناني مهمتر ميباشند. مدينهي فاضله از ابتكارات او است و نظريهي مُثُل نيز از او است وي در اين نظر معتقد است كه هرگاه عدهاي از افراد اسمي مشترك يا عام داشته باشند مثال يا صورت مشتركي نيز دارند و شخص فيلسوف به آن صورت دل بسته و به افراد متعددي از آن صورت كه در جهان محسوس وجود دارند اعتنا نميكند.
ماديون: پيروان مكتبي كه وجود و هستي را منحصر در ماده جسماني يعني آنچه به حواس پنجگانهي ظاهري محسوس است ميداند و خارج عالم جسماني (متافيزيك) را منكر هستند لذا كليه پديدههاي مشهود حتي تعقل و تفكر را معلول علل مادي ميدانند.
عرفا: عرفاي واقعي شيعيان خاص هستند كه صرفا از تعليمات ائمهي هدي پيروي كردهاند و به مفاد «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و «معرفتي بالنورانية هي واللّه معرفة اللّه عزوجل» حقيقتا عمل نموده و به مقام عرفان رسيدهاند. ولي عرفاي اصطلاحي كساني هستند كه ادعا ميكنند از طريق تزكيهي نفس و كشف و شهود و اشراق به مقام معرفت ميرسند و معتقدند «العارف من اشهد اللّه ذاته و صفاته و اسمائه و افعاله فالمعرفة حالة تحدث عن شهود» و با طي مراحل سير و سلوك به مقام وحدت با ذات حق تعالي ميرسند.
پليز پاسكال: (1662 ـ 1623) فيلسوف، رياضيدان، فيزيكدان و نويسندهي مشهور فرانسوي، يكي از متفكرين بزرگ فرانسه و اروپا.
هنري برگسن: (1941 ـ 1859) فيلسوف شهير فرانسوي صاحب تئوري
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 111 *»
«درون بيني» يا «درك مستقيم» كه نوعي درونبيني مافوق عقلي نسبت به سير تكامل ميباشد.
خواجه نصيرالدين طوسي: (672 ـ 597) عالم، فيلسوف، رياضيدان و متكلم شيعي وزير هلاكوخان مغول، باني رصدخانهي مراغه، مشهور به استاد بشر و عقل حاديعشر محمد بن محمد بن الحسن الطوسي.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 112 *»
درس بيست و چهارم
«محدوديت آگاهيهاي انسان»
ترديدي نيست كه انسان مانند ساير موجودات اين جهان از هر نظر و از هر جهت محدود است. و بديهي است كه ابزار ادراكي او هم محدود است. بنابراين توان او هم در فراگيري محدود خواهد بود. اين محدوديت در قرآن هم مطرح شده است، ميفرمايد . . . و ما اوُتيتُم مِن العلمِ الاّ قليلاً.([48]) «و داده نشدهايد از دانش را مگر اندكي». و و لايُحيطُون بشيءٍ مِن عِلمه الاّ بماشاء([49]) «و احاطه نمييابند به چيزي از علم خدا مگر به آنچه را كه او خواسته است» و ذلك مَبْلَغهم مِن العلمِ اِنَّ رَبَّك هو اَعلمُ بمن ضَلَّ عن سَبيلِه و هو اَعلمُ بمنِ اهْتدي.([50]) «آن نهايت اندازهي دانش و فهم ايشان است. همانا پرورندهي تو آگاه است به حال كسي كه از راه او گمراه گرديده و او آگاه است به حال كسي كه هدايت يافته است». و بل كذَّبوا بِما لميُحيطوا بِعِلمِهِ و لمّا يَأْتِهِم تَأويلُه كذلك كذَّب الّذين من قبلِهم فَانْظُر كيف كان عاقبة الظّالمين.([51]) «بلكه (منكران حق و حقيقت) تكذيب ميكنند چيزي را كه دانش آنها به آن احاطه نيافته است و هنوز به معني و مراد از آن برنخوردهاند. اين چنين پيشينيان ايشان هم (فرستادگان الهي و نشانههاي خدايي را) تكذيب
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 113 *»
ميكردند (پس ايشان هم وارث آنها بوده و ستمگرانيند كه بايد به مانند آنان عقوبت ببينند) پس بنگر چگونه بود نتيجهي كار آن ستمگران (كه همه هلاك شدند و مستحق عذاب ابدي گرديدند)».
در اين آيات و امثال آنها محدوديت آگاهيهاي بشري از جهات مذكوره به خوبي ديده ميشود. در فرمودههاي پيشوايان دين هم اين مطلب فراوان ديده ميشود كه با بيانهاي گوناگون به جهات مختلف اين محدوديت، ما را آشنا كردهاند. با توجه به همين آيات و روايات است كه فلاسفه و متكلمان دربارهي معارف و اصول دين، و اهل حديث و اهل اجتهاد در فروع دين، از يكديگر جدا شده، در مقابل يكديگر قرار گرفتهاند. همچنانكه منحرفان از اسلام حقيقي (اسلام ـ تشيع)، كه به دروغ خود را «اهل سنت و جماعت» ميشمارند، به دو دستهي «اشاعره» و «معتزله» تقسيم شدهاند.
اشاعره ابزار ادراكي بشر را آنچنان محدود دانسته كه براي عقل و دريافتهاي عقلي، هيچگونه ارزشي قائل نشدهاند. اشاعره در ميان اهل سنت طرفداران زيادي دارند. افراطيهاي آنها طرفداران «احمد حنبل» هستند كه حنابله ناميده ميشوند، و نيز طرفداران «داود بن علي ظاهري» ميباشند كه اهل ظاهر ناميده شدهاند. از خصوصيات اينها، همان جمود فكري است كه به هيچوجه اجازهي تفكر و تفسير و تبيين را به هيچكس نميدهند. «ابن تيميّه» مشهور كه وهابيت يك برداشت فكري و سياسي از طرز تفكر او است، حنبلي مذهب بوده و در حدود قرن هشتم ـ نهم هجري، احياگر تفكر «اشاعره» ميباشد.
در برابر «اشاعره» طرز تفكر معتزلي است كه آنها و شيعيان را «عدليه» مينامند زيرا در مسألهي «عدل الهي» با اشاعره مخالفند. در ميان شيعه نيز، براي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 114 *»
مخالفت با اشاعره يكي از اصول دين را «عدل» قرار دادهاند. «عدليه» براي عقل و دريافتهاي عقلي ارزش قائلند. البته در ميان اينها هم بعضي تا حدّ افراط پيش رفتهاند.
فلاسفهي اسلامي هم براي دريافتهاي عقلي چنان ارزشي قائل شدهاند كه گفتهاند اگر يكي از دلائل نقلي (آيهي قرآن يا حديث معتبر) با دريافت عقلي (دليل عقلي) مخالف شد، ناچار بايد آن دليل نقلي را توجيه و تأويل كرد تا با آن دريافت عقلي مطابق و موافق گردد. و اگر تأويلبردار نبود، بايد از آن دليل نقلي دست برداشت.
اما علماي علم كلام ميگويند: دريافت عقلي هنگامي داراي ارزش است كه با دليل نقلي هماهنگ بوده، مؤيّد يكديگر باشند. و اگر بين آنها مخالفت پيدا شد بايد از دليل و دريافت عقلي دست برداشت.
همچنانكه دو دستهي «اخباري» و «اصولي» هم در برابر يكديگر قرار گرفتهاند. اخباريها حجيّت عقل را در ادراكات آن بهطور مستقل قبول ندارند و در همهي موارد چه اصول و چه فروع مرجع را نصوص و روايات معتبر ميدانند. ولي اصوليها براي عقل در اصول دين و فروع دين به حجيت و سنديّت قائل ميباشند. از اين جهت در فقه، مرجع فقيه را چهار دليل ميشمارند: كتاب، سنّت، عقل و اجماع. اخباريها معتقدند كه روش آنها همان روش متداول در زمان رسول خدا و ائمهي هدي صلّي اللّه عليهم اجمعين بوده است.
در هر صورت اين اختلاف نظرها در محدوديت ابزار ادراكي انسان، در ميان مراكز علمي تاكنون باقي است. و همزمان با اوج فلسفه و حكمت (از زمان ملاّصدرا به بعد توسط او و طرفدارانش) و با اوج روش اجتهاد (زمان شيخ محمّدحسن، صاحب كتاب «جواهر الكلام») مكتب استبصار توسط شيخ اوحد، احمد بن زينالدين احسائي بر جهان انديشهي شيعه عرضه شد و از جمله به تبيين
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 115 *»
حدود و ابزار ادراك انسان و قلمرو آنها، بر اساس آيات قرآن و احاديث اهلبيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم و دلايل حكمت و عقلاني، پرداخت.
سـؤالات
1ـ دو آيه از قرآن را كه دلالت بر محدوديت علم انسانها دارد بنويسيد.
2ـ اشاعره كيانند و چه ميگويند؟
3ـ معتزله چه ميگويند؟
4ـ عقيدهي فلاسفهي اسلامي دربارهي دريافتهاي عقلي چيست؟
5ـ متكلمين دربارهي دريافتهاي عقلي چه ميگويند؟
6ـ اخباريها در اين موضوع چه عقيدهاي دارند و اصوليها چه ميگويند؟
7ـ ادلهي فقهي چند تا است نام ببريد؟
8ـ مكتب استبصار توسط چه كسي ارائه شده و در اين زمينه چه ميگويد؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
اهل حديث: اخباريين.
اهل اجتهاد: اصوليين.
نصوص: جمع نص، حديث صريحي كه از حيث منطوق بر حكمي يا موضوعي دلالت كند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 116 *»
درس بيست و پنجم
«مكتب استبصار و آگاهيهاي انسان»
در مكتب استبصار بر اساس انواع استدلالهاي قرآني، سه نوع آگاهي براي انسان اثبات شده است: آگاهيهاي نفساني، آگاهيهاي عقلاني و آگاهيهاي فؤادي كه از اين آيهي شريفه استفاده ميشود اُدعُ الي سبيلِ ربِّك بالحكمةِ و الموعظةِ الحسنةِ و جادِلهُم بِالّتي هِي اَحسن . . .([52]) «بخوان (مردمان را) به راه پرورندهات، به وسيلهي (دليل) حكمت و (دليل) موعظهي حسنه و (دليل) مجادله به آن طوري كه نيكو باشد». از اين دستوري كه خداي متعال به رسول اللّه9ميدهد استفاده ميشود كه مردم نوعاً از نظر توان ادراكي يا فعّال بودن ابزار ادراكي در آنها، در سه درجه يا مرتبه ميباشند.
نوعي مناسب حال آنها در آگاهي يافتن از حقايق و معارف، بيان دليل حكمت است.
و نوعي مناسب حال آنها، بيان موعظهي حسنه.
و نوعي هم، بيان مجادله كه نوع اول داراي مشاعر فؤادي بوده و نوع دوم داراي مشاعر عقلاني و نوع سوم داراي مشاعر نفساني ميباشند. نوع اول را اولوا الافئده و نوع دوم را اولوا الالباب و نوع سوم را صاحبان نفوس ناطقه گويند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 117 *»
در دستهي اول علاوه بر فعّال بودن ابزار ادراكي ابتدايي انساني، كه انسان را از حدّ حيوانيت بالاتر قرار ميدهد و همچنين علاوه بر فعّال بودن ابزار ادراكي عقلاني، در آنها ابزار ادراكي فؤادي هم فعّال است.
در دستهي دوم علاوه بر فعّال بودن ابزار ادراكي ابتدايي انساني، ابزار ادراكي عقلاني هم فعّال است.
و دستهي سوم فقط در همان مرتبهي ابتدايي انساني بوده، تنها ابزار ادراك نفساني در آنها فعاليت دارد. پس دستهي سوم فقط از استدلالهايي كه به نام «مجادله» ناميده ميشود بهره ميبرند. اما دستهي دوم علاوه بر اين، از استدلالهاي عقلاني هم كه «موعظهي حسنه» ناميده شده، استفاده ميكنند و دستهي سوم علاوه بر استدلالهاي مجادلهاي و موعظهاي، از استدلالهاي حِكْمي هم بهرهمند ميگردند.
نتيجهي دليل حكمت «شناخت حقيقي و واقعي» (معرفت) است. نتيجهي دليل موعظه خاطرجمع شدن (يقين) است.
و نتيجهي دليل مجادله آگاهي و مطّلع گرديدن (علم) است. متأسفانه از دو نوع دليلهاي حكمت و موعظهي قرآني، چندان بهرهبرداري نشده و جز در «مكتب استبصار» حتي بحث اجمالي از آنها هم در هيچ طرز تفكّري از متفكران اسلامي ديده نميشود. و آنچه را دليل عقلي يا استدلال و برهان عقلي در معارف يا علوم ديگر به شمار ميآورند، همه در واقع مجادلات بوده كه از نوع سوم دلايل ميباشد. همچنانكه «علم منطق» دستور تنظيم صورت همينگونه استدلال است، از اين جهت آن را «منطق صوري» ميگويند.
ولي قرآن متجاوز از هزار و چهارصد سال پيش، به رسول اللّه9 به طور
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 118 *»
اكيد فرمان داده، ميفرمايد: و جادِلْهُم بِالّتي هِي اَحسن. «مجادلهي بالتي هي احسن» مجادلهاي است كه هم از حيث صورت و هم از حيث مقدمات استدلال، صحيح انجام گيرد.
تمام مجادلاتي كه در قرآن در جواب اباطيل كفار يا در دفع شبهات آنها است، همه «مجادلهي بالتي هي احسن» است كه با مراجعه به قرآن ميتوانيد نوع آنها را بشناسيد كه در اثبات صانع متعال، يا اثبات يگانگي او و نفي شريك براي او، يا اثبات معاد، يا اثبات نبوّت، اقامه شده است. اما «مجادلهي بغير التي هي احسن» چنين است كه: براي ابطال يك امر باطلي از حجت و دليل و برهاني كه خداي متعال نصب فرموده (حق) استفاده نشود يا اگر حقي براي اثبات آن باطل، مورد استفادهي خصم قرار گرفته، انكار شود از ترس آنكه مبادا خصم غالب آيد و چنين مجادلهاي را حرام معرفي ميفرمايد.
و نظر به اينكه نوع متفكران اسلامي دليل مجادله را دليل عقلي ميدانند و در اين نوع از دليل احتمال خطا و اشتباه ميرود، معتقد شدهاند كه عقل يا دليل عقلي از خطا و اشتباه مصون نبوده و خطا پذيرند. ميگويند شكّاكها هم كه به مسلك شك گرايش يافتهاند از همين جهت بوده كه ديدهاند حسّ و عقل هر دو خطا ميكنند و فلاسفه هم كه علم منطق را وضع كردهاند براي خاطر همين بوده كه خطاهاي عقل را مشخص سازند و راه خطا و اشتباه عقل را ببندند.
فلاسفهي اروپايي هم دليل مجادله را دليل عقلي ميدانند. در ميان آنها هم كساني بودهاند كه براي جلوگيري از اين خطاها و اشتباههاي عقل در استدلال، به فكر چارهجويي برآمدهاند. و نظر به اينكه علم منطق ارسطويي را كافي نديدهاند، روشي ديگر پيش گرفتهاند و علت آن همين مطلب بوده است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 119 *»
در مكتب استبصار به تبعيّت از قرآن و احاديث اهلالبيت:، ميبينيم ساحت عقل از خطا و اشتباه تنزيه گرديده، عقل همانند پيامبرِ ظاهر، از هر گونه خطا و اشتباهي معصوم شناخته شده است. عقل بالذات، اشتباه نميكند و در حدود قلمروي ادراك خود خطا ندارد؛ يعني در آنچه قدرت و توان درك آن را دارد، دچار اشتباه نميشود. تا حدّي كه گفتهاند: «ماحَكَمَ به العقل حَكَمَ به الشرع». يعني آنچه را كه عقل به آن حكم ميكند شرع هم به آن حكم ميكند؛ يعني مفاد حكم عقل، با مفاد حكم پيامبر (در شرع) يكي است و با يكديگر تضادّ و تخالفي ندارند. اين اشتباه از بشر است كه بيشتر جاها مظنونات و موهومات نفساني خود را، احكام عقلي خود دانسته، آنها را معقولات و مدركات و بالاخره دريافتهاي عقلاني خود به حساب ميآورد. و همانها است كه در بيشتر موارد با آنچه در شرع رسيده، معارض و مخالف ميشود.
خداوند متعال در قرآن دستور ميفرمايد. در ظاهر، آيه خطاب به رسول اللّه9است ولي در واقع خطاب به هر بشري است كه ميخواهد از قرآن در اين زمينهها درس بگيرد وَ اِنْ تُطِعْ اَكثرَ مَن في الارضَ يُضِلّوك عن سبيلِ اللّه، اِنْ يَتَّبِعون اِلاّ الظّنَ و اِنْ هم الاّ يَخْرُصُون.([53]) «اگر پيروي كني بيشتر از مردم روي زمين را، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد. اينان جز از گمان پيروي نميكنند و جز انديشههاي نادرست انديشهاي ندارند». يعني از مظنونهاي خود پيروي كرده، به استدلالهاي مجادلهاي نادرست قناعت ميكنند. و از پي يقين برنميآيند و از راهنماييهاي عقلاني شرايع بهرهمند نميگردند. پس دچار انحرافها و لغزشها
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 120 *»
ميگردند.
در «مكتب استبصار» شرايط هريك از استدلال مجادلهاي و موعظهاي و حِكْمي، روشن شده است به طوري كه اگر آن شرايط رعايت نشود، نتيجهي مطلوب به دست نخواهد آمد. و در مراحل بالاتر با آنها آشنا خواهيد شد ان شاء اللّه تعالي.
سـؤالات
1ـ در مكتب استبصار چند نوع آگاهي براي انسان ثابت شده است؟
2ـ دليل اين مكتب بر اين ادعا چيست؟
3ـ مشاعر فؤادي مناسب چه نوع دليلي است؟
4ـ مشاعر عقلاني مناسب چه نوع دليلي است؟
5ـ مشاعر نفساني مناسب چه نوع دليلي است؟
6ـ نام عربي و حكمي دارندگان مشاعر سهگانه چيست؟
7ـ نتيجهي هركدام از دلائل فؤادي، عقلاني و نفساني چيست و چه ناميده ميشود؟
8ـ چرا علم منطق را منطق صوري ميگويند؟
9ـ مجادلهي بالتي هي احسن چيست؟
10ـ چرا متفكران اسلامي عقل يا دليل عقلي را مصون از خطا و اشتباه نميدانند؟
11ـ در مكتب استبصار عقل چگونه توصيف شده است؟
12ـ چرا بشرها در اين نوع تفكرات اشتباه ميكنند؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 121 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
صاحبان مشعر فؤادي، اولواالافئده ناميده شده و به وسيلهي دليل حكمت كه ثمرهي آن معرفت است از حقايق و معارف آگاه ميشوند.
صاحبان مشعر عقلاني، اولواالالباب ناميده شده و به وسيلهي دليل موعظهي حسنه كه ثمرهي آن يقين است خاطرجمع ميشوند.
صاحبان مشعر نفساني، كه داراي نفس ناطقه ميباشند به وسيلهي دليل مجادله كه نتيجهي آن علم است از امور آگاهي مييابند.
منطق صوري: به وسيلهي ارسطو به جهت پيشگيري از بروز خطا در شكل استدلال وضع گرديده است كه راه خطا و اشتباه عقل را ببندد.
تضاد و تخالف: از نسب اربعه است كه در منطق از آن بحث ميشود.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 122 *»
درس بيست و ششم
«آگاهيهاي انسان به حسب مراتب عالم هستي»
دانستيم در ميان موجودات اين جهان فقط انسان است كه داراي زندگي آگاهانه است؛ يعني آگاهانه زندگي ميكند و حتي آگاهانه احساس مينمايد. حيوان گرچه احساس دارد ولي احساسش آگاهانه نيست؛ يعني احساسش همراه با فهم نيست. اين انسان است كه زندگي آگاهانه دارد. و به يك نظر وسيع، به اين احساس آگاهانه «معرفت» گفته ميشود. «معرفت» كه ترجمهي فارسي آن «شناخت» است، مخصوص انسان است. حتي احساس انسان؛ يعني ارتباط سطحي او با جهان؛ با معرفت همراه است؛ يعني آگاهانه با موجودات اين جهان برخورد دارد. برخلاف حيوانات كه بدون داشتن كمترين فهم و آگاهي، ميخورند و ميآشامند، ميروند و ميآيند، و بچهداري ميكنند و از دشمن ميگريزند. تمام اين كارها را بر اساس طبيعت و غريزه انجام ميدهند، گرچه به حسب ظاهر در كارهايشان شعور و فهم و آگاهي ديده شود.
در اين قسمت به اين كلام اخلاقي امام اميرالمؤمنين7 توجه كنيد: ايّها الغافِلون غيرُ المغفولِ عنهم، و التّارِكون المأخوذُ منهم ما لي اَراكم من اللّه ذاهِبين و اِلي غيرِه راغِبين كَاَنَّكم نِعَمٌ اَراح بها سائِمٌ الي مرعي وَبي و مشربٍ دوي انّما هي كَالْمعلوفةِ لِلْمُدي لاتَعرِفُ ماذا يُرادُ بها اذا اُحسِن اليها تَحسَب
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 123 *»
يومَها دهرَها و شبَعَها امْرَها . . .([54]) «اي مردماني كه در غفلت بسر ميبريد! در صورتي كه از شما و رفتار شما غفلت نشده و نميشود (همهي كارهاي شما يادداشت ميگردد) و اي كساني كه وظايف و تكاليف خود را واگذاردهايد! در صورتي كه از شما پيمان گرفته شده كه به آنها عمل كنيد. چه شده مرا كه ميبينم شما را در حالي كه از خداي متعال كناره كردهايد و به سوي غير او (شيطان) كشش داريد! گويا شما چهارپايانيد كه شبان آنها را به چراگاهي برده كه بيماري وبا (مسري) در آن است و آبشخواري كه بيماريزا است. درست به مانند آن چهارپاياني كه به آنها علف داده شده اما براي آنكه پرورانيده شده، تا كشته شوند و نميدانند به چه منظور اين احسان نسبت به آنها انجام شده است. فكر ميكنند كه روزگارشان همين امروزشان است و بس. و ميپندارند كه كارشان جز سير شدنشان نيست».
بنابراين زندگي حيوان را نميتوان زندگي آگاهانه گفت. بلكه شبيه زندگي آگاهانه است.
پس انسان در يك مرحلهي عميقتري از مرحلهي احساس بسر ميبرد. بعضي معتقدند كه اينگونه زندگي انسان صرفاً از ناحيهي حواسّ او سرچشمه ميگيرد. عدهاي در برابر اين دسته ميگويند: آنچه از ناحيهي حواس نصيب انسان ميشود، ارزش اين را ندارد كه منشأ اين زندگي آگاهانهي او باشد، بلكه اين زندگي فقط به عقل او بستگي دارد. پس اينگونه زندگي، ماهيت عقلاني دارد. و در ميان اروپاييها فلاسفهي جديد از قبيل «دكارت» نظرشان همين است. بعضي گفتهاند: نه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 124 *»
حواس و نه عقل هيچكدام ارزش سرچشمه بودن براي اينگونه زندگي را ندارند. اين فقط دل و الهامهاي آن است كه چنين ارزشي را به زندگي انسان بخشيده و او را به اين مرحله از زندگي آگاهانه رسانيده است. «برگسون» و امثال او چنين نظري دارند.
«مكتب استبصار» به واسطهي راهنماييهاي قرآن و احاديث اهلالبيت:و دلائل روشن عقلاني، زندگي آگاهانهي انسان را روي اين كرهي خاكي، مرهون هر سه منشأ ادراك ميداند. نظر به اينكه براي عالم و موجودات عالم سه مرتبه قائل است، ظاهر، باطن و حقيقت، منشأ ادراك را هم سه منشأ ميداند: حواسّ: براي ادراك ظاهر جهان و جهانيان. عقل (و مراد تمام مشاعر باطني است): براي ادراك باطن جهان و جهانيان، و دل: براي ادراك حقيقت جهان و حقايق جهانيان.
از ابتداي ولادت، حواسّ انسان فعال ميگردد و به تدريج براي درك ظواهر عالم قوّت ميگيرد و در ضمن قوّت گرفتن حواس، قواي باطني هم فعّال گرديده، براي درك بواطن جهان و جهانيان نيرومند ميشود.
«دل» به واسطهي آشنايي با تعاليم و هدايتهاي آسماني، كانون درك عاليترين و عميقترين مراحل درك انساني ميگردد. خداي متعال در قرآن كريم ميفرمايد: اِنّ في ذلك لَذِكري لِمَن كان لهُ قلبٌ اَو اَلقي السّمعَ و هو شهيدٌ.([55]) «در اين قرآن يادآوريهايي است كه از آنها، آناني كه عقل دارند بهرهمند ميشوند يا كساني كه گوش فراداده، دل دهند و حضور و شهود داشته باشند.» اين معني در صورتي است كه طبق بعضي از احاديث قلب به «عقل» معني شود. بلكه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 125 *»
مانند آن آيهي ديگر است كه خداي متعال از قول اهل جهنم نقل ميفرمايد: لو كُنّا نَسمَع او نَعقِلُ ماكُنّا مِن اَصحابِ السّعير.([56])
در هر صورت در قرآن از منشأ ادراكهايي بالاتر از حواس انسان سخن به ميان آمده و براي آنها ارزش شناخت و معرفت اثبات شده است. و براي فعال شدن آنها راههايي هم پيشنهاد ميشود.
سـؤالات
1ـ فرق بين احساس انسان و حيوان چيست؟
2ـ فرمايش اميرالمؤمنين7 چه درسي به ما ميدهد؟
3ـ نظر فلاسفه دربارهي زندگي انسان چيست؟ يعني منشأ زندگي آگاهانهي او را چه ميدانند؟
4ـ مكتب استبصار زندگي آگاهانهي انسان را مرهون كدام مرتبه ميداند؟
5ـ طبق بيان مكتب استبصار هركدام از ابزار ادراكي چه مرتبهاي از عالم را ادراك ميكنند؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 126 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
مسري: سرايت كننده، بيماري واگير.
رنه دكارت: (1650 ـ 1596) فرانسوي، وي را پدر فلسفهي جديد ميدانند جملهي مشهور «ميانديشم، پس وجود دارم» را نخستين بار او گفته و آن را پايهي فلسفهي خود قرار داده و پس از او نام «روش دكارتي» يا «شك دكارتي» يا «شك دستوري» معروف گرديد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 127 *»
درس بيست و هفتم
«راههاي فعال نمودن حواس انساني»
1ـ تلاش و كوشش
قرآن ميفرمايد:
و الّذين جاهَدوا فينا لَنَهدينّهم سُبُلَنا و اِنّ اللّهَ لَمع المحسنين.([57]) «كساني كه در راه ما تلاش و كوشش ميكنند در صورتي كه تلاش آنها براي ما خالص باشد و از انگيزههاي ديگر سرچشمه نگيرد، ما هم البته آنها را به راههاي خودمان هدايت خواهيم كرد». پس اگر هم تلاش و كوشش داشته باشند و هم در تلاش خود براي خدا خالص باشند، خداوند متعال آنها را هدايت خواهد فرمود. و معلوم است كه هدايت كردن خدا بدون اسباب نميشود و اسباب هدايت كردن خدا، فعّال ساختن ابزار و منشأ ادراكها و شناختهاي عاليتر از حدّ احساس است كه معرفتهاي عقلاني و الهامهاي دل باشد.
2ـ خلوص
در جاي ديگر از اين تلاشها و كوششهاي خالصانه به دينداري خالص تعبير فرموده است اَخلَصوا دينَهم لِلّه.([58])
3ـ تقوي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 128 *»
در جاي ديگر به «تقوي» تعبير آورده است اِن تتّقُوا اللّهَ يَجعلْ لكم فُرقاناً.([59]) «اگر تقوي پيشه كنيد، خود را از آلودگي به نافرمانيها نگهداري كنيد خداي متعال براي شما فرقان([60]) قرار خواهد داد»؛ يعني منشأ ادراكهاي عاليتر (عقل و دل) شما را فعال خواهد ساخت و آنچنان روشن خواهيد شد كه خودتان بين حق و باطل، خوب و بد، خير و شرّ، تميز خواهيد داد. كار شما تقوي است و كار خداي متعال هم آموزش بينشها به شما است. در جاي ديگر ميفرمايد: اِتّقوا اللّهَ و يُعَلِّمُكُم اللّه.([61])
تعبيير ديگري در قرآن براي بيان ثمرهي تلاش و خلوص و تقوي رسيده كه «ازدياد هدايت» ميباشد.
ميفرمايد: و الّذينَ اهتَدَوا، زادَهم هدي و اتاهم تَقويهم.([62]) «كساني كه هدايتهاي الهيه را ميپذيرند خداوند هم هدايتش را زياده ميفرمايد و راهنماييهاي لازم را در ادامهي راه ايمان و تقوي براي آنها فراهم ميسازد». دربارهي اصحاب كهف ميفرمايد: اِنّهم فِتيةٌ امَنوا بربّهم و زِدْناهم هُدي.([63]) «آنان (با وجود كهولت سن ولي از نظر همّت و تلاش) جوانمرداني بودند كه به پرورندهي خويش ايمان راستين و فعال داشتند، ما هم بر هدايتهاي خود نسبت به آنها افزوديم».
تعبيري جامعتر از ساير تعابير «عبوديت» است كه تلاش و خلوص و تقوي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 129 *»
را فراگرفته و سبب تسريع بيشتري براي وصول به مقامات انساني ميگردد.
در حديث از حضرت صادق7 رسيده است كه اَلعبودِيّةُ جَوهرةٌ كُنهُهَا الرّبُوبيّة([64]) «عبوديت گوهر ارزندهاي است كه حقيقت و واقعيت آن نوراني شدن به انوار آموزشهاي ربوبي و بينشهاي ربّاني است». بنده به واسطهي بندگي است كه علوم ربّاني برايش فراهم ميگردد. در داستان موسي و يوشع وصي آن حضرت8و برخورد آنها با خضر7 در قرآن آمده فَوَجَدا عبداً مِن عبادِنا، اتيناه رحمةً مِن عندِنا و علّمناه مِن لَدنّا علماً.([65]) «آنها با آنكه مأموريت پيدا كرده بودند كه از شخص عالمي جستجو كنند و پس از آنكه او را يافتند از او علم بياموزند، و پس از جستجوها و گرفتاريهاي زيادي او را يافتند، اما پيش از هر چيز ديگر آنچه نظر آنها را به خود جلب نمود «عبوديت» يعني بندگي او بود. فَوجدا عبداً من عبادِنا يعني خود به خود دانستند كه آنچه او را شايستهي چنين علمي نموده كه پيامبري از پيامبران اولواالعزم مانند موسي7 مأموريت پيدا ميكند كه در جستجوي او برآيد و از علم او بهرهمند گردد، همان عبوديت و خلوص و تقواي او است؛ يعني آن عبوديت مناط و علت آن بوده كه دربارهي او ميفرمايد: اتيناه رحمةً من عندنا «از جانب خود، به او رحمت دادهايم» و علّمناه من لدنّا علماً «و از نزد خود به او علم آموختيم». از اين عبوديت خالصانه از زبان حضرت ابراهيم7 چنين تعبير ميآورد وَجَّهتُ وجهي لِلّذي فطَر السّمواتِ و الارضِ حنيفاً مسلماً و ما اَنا من المُشركين.([66]) قل اِنّ صلاتي و نُسُكي و مَحياي و مماتي للّهِ ربِّ الْعالمين.([67])
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 130 *»
و ناظر به همين عبوديت خالصانه و نتيجهي آن است حديث نبوي9 كه هم در كتب روايي شيعه و هم در كتب روايي اهل سنت شهرت دارد، فرمود: من اَخلصَ عَملَه للّه اربعين صباحاً جرَتْ يَنابيعُ الحكمةِ من قلبِه الي لسانِه.([68]) «هركس چهل شبانه روز عملش را براي خدا خالص گرداند چشمههاي حكمت از دلش بر زبانش جاري ميگردد». كه مراد همان الهامهاي دل و بينشهاي نوراني و روشنبينيهاي الهي است كه نتايج عبوديتهاي خالص و تقواهاي راستين و همه جانبي است.
تا اينجا روشن شد كه وراء اين حواس و مشاعر ظاهري انسان، مرتبهاي است كه عقل ناميده ميشود. باز بالاتر از آن مرتبهاي است كه آن را «دل، فؤاد، حقيقت» مينامند. اين «حقيقت» همان است كه از آن، به «من» تعبير آورده ميشود. اين حقيقت و واقعيت است كه در اين جهان، با خارج خود، به وسيلهي حواس ظاهري ارتباط پيدا ميكند و از جهان و جهانيان آگاه ميگردد. با مشاعر باطني خود با باطن جهان و جهانيان مرتبط گرديده، از آنها آگاه ميشود و با مشاعر حقيقي خود با حقيقت جهان و حقايق جهانيان ارتباط برقرار ميسازد.
و نظر به اينكه انسان جزئي از جهان و جهانيان است، به اين سه مرتبه يا سه مرحلهي ادراكي مجهز گرديده تا بتواند با هر سه مرتبهي جهان و جهانيان مرتبط گردد و به اين وسيله در راه تكامل خود قدم بردارد.
شما جوانان و نوجوانان عزيز بايد از پاكي و صفاي دروني خود استفاده كنيد و گول تبليغات مسمومكنندهي مادّي را نخوريد كه ميخواهند معرفتها و
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 131 *»
شناختهاي معنوي انساني را ناديده بگيرند و فقط به شناختهاي حسي و تجربي ارزش دهند. در قرآن و روايات اهلالبيت: همدوش عالم ظاهر و ظاهر عالم، از باطن و ملكوت عالم و از حقيقت عالم و حقايق عالميان، گفتگو به ميان آمده و آنها از واقعيتهاي آفرينش شمرده شده است. خداي متعال هم ابزار درك آنها را در وجود هر انساني به وديعت گذارده و اسباب و شرايط فعال ساختن آنها را هم توسط انبيا: تعليم بندگان خود داده است. پس بايد تلاش و كوشش داشته باشيد تا هرچه بيشتر از تعاليم مقدس «اسلام ـ تشيع» در زمينهي رشد مراتب ادراكي خود بهرهمند گرديده، مشاعر معنوي را در درك و فهم معنويات و حقايق نيرومند سازيد.
سـؤالات
1ـ راههاي فعال نمودن ابزار ادراكي انسان چيست؟
2ـ تعابير قرآن براي فعال نمودن ابزار ادراكي چيست؟
3ـ آياتي را كه دلالت بر اين ادعا دارند بنويسيد؟
4ـ ازدياد هدايت ثمرهي چه امري است؟
5ـ تعبير جامع خلوص، تقوي و تلاش چيست؟
6ـ به چه دليل حضرت خضر شايستگي پيدا نمود كه پيامبر اولوا العزمي مانند موسي در نزد او آموزش ببيند؟
7ـ نتيجهي چهل روز عبادت خالصانه چيست؟
8ـ كار حواس ظاهري، مشاعر باطني و مشاعر حقيقي چيست؟
9ـ وظيفهي جواناني در سن و سال شما چيست؟ آيا آن را باور كردهايد؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 132 *»
درس بيست و هشتم
«احساس ـ تعقل»
احساس همان آگاهي سطحي انسان از جهان و جهانيان است كه ديگران، انسان را در اين شناخت و آگاهي با حيوانات مشترك ميدانند. تفاوت بين احساس انسان و احساس حيوان، يا به تعبير ديگر شناخت حسي انسان از جهان و جهانيان و شناخت حيوان از اطراف خود، همان تفاوت بين انسان بودن و حيوان بودن است. در اين بحث ميخواهيم ببينيم ادراك انسان به چه صورت انجام مييابد و نظر «مكتب استبصار» را در اين نوع ادراك انسان روشن سازيم.
احساس يعني ادراك حسي و شناخت سطحي انسان از جهان و جهانيان، مقدمهي ادراك تعقّلي او است؛ يعني مايهي ادراك ماوراء محسوسات است. و مراد از باطن جهان و جهانيان يا ملكوت جهان و جهانيان، همان ماوراء اين ظواهر است. به طور كلي ادراك باطنها به شكل مستقل و بدون ارتباط با احساس كه درك اين ظواهر است، ممكن نيست. پس تا احساس نباشد تعقل ممكن نيست. در گذشته متذكر شديم كه همزمان با رشد حواس، مشاعر باطني رشد ميكند. از اين جهت حكما ميگويند: عقل انسان به تدريج فعال ميگردد. و منظورشان از تدريج همان رشد يافتن عقل است همراه و همزمان با قوت يافتن احساسات و ادراكات حسي؛ به اين معني كه انسان از ابتداي ارتباط با جهان و جهانيان، دريافتهاي حسي خود را به مرتبهي بالاتر خود منتقل ميكند. پس «قواي معنوي» با عالم
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 133 *»
معاني كه همان بواطن اين ظواهر باشد آشنا ميگردد. ـ به اصطلاح ـ شناختهاي علمي را به همينطور مرحلهبندي ميكنند كه اگر در شناختي اين مراحل طي نشود آن را علمي نميشمارند بلكه تخيّلي ميدانند. «شناخت علمي» آن شناختي است كه در آن سه مرحله و به اعتباري چهار مرحله طي شود كه اگر به اينطور طي شد آنگاه داراي ارزش بوده و معتبر به حساب ميآيد.
مرحلهي اول: ارتباط حسي است. بعد تفكر لازم، بعد رجوع به عالم تعقل و دوباره نتيجهي تعقل را با خارج منطبق ساختن است و در مرحلهي چهارم تعميم دادن و به شكل يك قانون كلّي در آوردن است كه باز هم رجوع به تعقل است.
پي بردن به علّيت چيزي براي چيزي يا معلوليت چيزي براي چيزي يا تأثير چيزي در چيزي يا تأثر چيزي از چيزي و امثال اينها، اموري هستند كه با مشاعر معنوي ادراك ميشوند. اينها بواطن اين عالم ظاهرند. فرض كنيد كساني كه روي يك بيماري مخصوصي مطالعه دارند، در مرحلهي اول يعني شناخت سطحي، عوارض آن بيماري را در افراد مبتلا به آن بيماري مشاهده ميكنند. و «مشاهده» همان ارتباط حسي است ميان آنها و اين امور ظاهري خارجي.
در مرحلهي دوم كه شناخت بالاتري است و با تعقل انجام مييابد، ميانديشند تا علت پيدايش اين بيماري را كشف كنند. در اين حالت است كه به واسطهي انديشيدن به علتي پي ميبرند. امروزيها اين دريافت را «فرضيه» مينامند ولي مشهور، همان «حدسزدن» است.
در مرحلهي سوم اين دريافت فكري را به آزمايش ميگذارند؛ يعني دوباره به شناخت حسي و سطحي برميگردند و آن علت را بررسي مينمايند كه در محيط مناسب، آيا آن بيماري از آن علت به وجود ميآيد يا نه؟ اگر نتيجهي آزمايش
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 134 *»
مثبت بود، اينجا است كه به مرحلهي چهارم نيازمند ميشوند. پس آزمايش امري كلي نيست، بلكه جزئي است. روي فرد فرد انجام مييابد ولي باز هم در مورد فرد ديگر بايد عملي گردد. اين است كه بايد به وسيلهي «تعقل» نتيجهي آن را كلي اعلام كنند؛ به اين صورت كه: هر انساني كه تحت تأثير اين عامل قرار گيرد به چنين بيماري گرفتار خواهد شد. اين تعميم از ناحيهي قواي عاليتر از حواس انجام مييابد.
در هر صورت پس از مرحلهي سوم، مرحلهي تعميم است كه نتيجهي تجربه را كه از طريق احساس به دست آمده، تعميم داده، به صورت يك قانون كلي اعلام ميشود. و نوع علوم تجربي و قوانين رشتههاي مختلف علوم در اين عالم طبيعت چنين به دست آمده و ميآيد و اين همه پيشرفتها نصيب بشريت شده است.
ما ميگوييم تمام امور انساني در زندگي دنيايي بر اساس همين مراحل چهارگانه است.
و هر كس كه اندكي دقت كند، مييابد كه زندگي آگاهانهي انسان در اين جهان يك حقيقت و ماهيت دوجنبهاي است: مادّي و معنوي، ظاهري و باطني، كه از چهار مرحله تشكيل ميشود: «احساس ï تعقل ï احساس ï تعقل». و همانطوري كه گذشت شناختهاي علمي در ميان علوم بشري، نمونهي كاملي از اين اختلاط احساس و تعقل است.
از نظر ما آنچنان «احساس و تعقل» در يكديگر تأثير دارند و از يكديگر تأثر ميپذيرند كه تعقل به رشد سلولهاي مغزي جهت و خط ميدهد و رشد سلولهاي مغزي دامنهي تعقل را گسترش ميدهد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 135 *»
سـؤالات
1ـ احساس مقدمهي چه امري است؟
2ـ آيا تعقل بدون احساس ممكن است؟
3ـ مراد از فعال شدن تدريجي عقل چيست؟
4ـ در شناختهاي علمي چند مرحله طي ميشود؟ به طور اجمال بيان كنيد؟
5ـ فرضيه يا حدس زدن در شناخت علمي چيست؟
6ـ تعميم حكم و يا قانون كلي نتيجهي چه امري است؟
7ـ جدول چهار مرحلهاي زندگي آگاهانه انسان را رسم كنيد؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 136 *»
درس بيست و نهم
«آگاهي از طريق استدلال»
در گذشته يادآور شديم كه براي جهان و جهانيان وراء اين ظواهر بواطني است كه بشر براي آگاهي از آنها ابزاري دارد. آن بواطن را «غيب» و اين ظواهر را «شهاده» ميگويند. در قرآن خداي متعال به عالِمُِ الغيبِ و الشّهادة([69]) «آگاه به نهان و آشكار» توصيف شده است. و نيز به و عندَه مفاتِحُ الغيبِ لايَعلَمُها الاّ هو([70]) «نزد او است كليدهاي غيب، كه نميداند آنها را مگر او». و عالِمُ الغيب فلايُظهِرُ علي غَيبِه احداً الاّ منِ ارْتَضي مِن رسولٍ([71]) «آگاه به غيب است و بر غيب خود آگاه نميسازد كسي را مگر آن كسي را كه بپسندد از رسول». و ميبينيم خداوند از بندگان خود خواسته كه به غيب ايمان آورند. ايمان، باور نمودن است. و بشر از دو راه ميتواند غيب را باور نمايد: يكي از راه اطمينان به كسي كه از غيب خبر ميدهد و يكي هم از راه آگاهشدن به غيب. راه اول را «ايمان تعبّدي» ميگويند و راه دوم را «ايمان استدلالي». «ايمان تعبّدي» به خودي خود ثباتي ندارد و براي انسان وسيلهي ترقي و تكامل نميتواند باشد. اما ايمان استدلالي ثبات دارد و انسان را هم ترقي ميدهد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 137 *»
غيب يعني: آنچه نتوانيم از راه احساس به آن آگاه گرديم. به اين معني كه از دسترس احساس ما پنهان باشد، خواه به طور نسبي و خواه به طور مطلق.
غيب نسبي آن است كه: نسبت به شخصي يا اشخاصي غيب به حساب آيد و نسبت به شخصي يا اشخاصي غيب نباشد.
اما غيب مطلق آن است كه: براي همه و نسبت به همهي اشخاص غيب باشد. در اين بحث مراد ما از «غيب» همان «غيب مطلق» ميباشد كه راه آگاهي بر آن «استدلال» است. مثالي كه ميتواند «آگاهي استدلالي» را روشن سازد اين است كه:
ما در واقع به وسيلهي حواس پنجگانهي خود بر كمّيتها و كيفيتها و ساير خصوصيات جسم و ماده آگاه ميشويم كه تمامي اين امور و امثال آنها را عوارض ماده و جسم ميگويند، در برابر جوهر و حقيقت و ذات جسم. اما آن جوهر و حقيقت و ذات جسم را چگونه درك ميكنيم و از وجود آن آگاه ميشويم؟ اينجا است كه با استدلال پيش ميرويم، ميگوييم: اين پديدهها بايد بر جايي عارض شوند و به جايي بستگي داشته باشند و آنجا همان «جوهر» و «حقيقت» و «ذات» ماده و جسم است. پس آگاهي ما از ماده و جسم، به وسيلهي استدلال شد، نه به وسيلهي احساس. بنابراين از مجموعهي احساسهاي ما ـ به وسيلهي استدلال از پديدهها بر وجود صاحب پديدهها ـ حقيقت و ذات ماده و جسم مورد آگاهي ما قرار ميگيرد و آنچنان اين استدلال جبلّي و فطري بشر است كه به تعليم نيازمند نيست. به صِرف برخورد با هر پديدهاي به صاحب آن منتقل ميشود.
مثال ديگر آگاهي يافتن به حيات و زندگي در موجودات زنده از راه استدلال به وسيلهي آثار و نشانههاي آن است. زيرا ترديدي نيست كه پارهاي از موجودات
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 138 *»
كه آنها را جانداران مينامند و به نباتات و حيوانات تقسيم ميشوند، داراي آثار و فعاليتهايي هسستند كه آن آثار و فعاليتها در ساير موجودات ديده نميشود و آنها را موجودات بيجان ميگويند.
در موجود جاندار خاصيت «محافظت بر ذات» يا «حبّ ذات» ديده ميشود يعني خود را از تأثير عوامل محيط زندگي بركنار ميدارد. در هر محيطي كه قرار ميگيرد با عوامل آن محيط به وسيلهي نيرويي داخلي مبارزه ميكند و به نفع بقاي خود از تجهيزات داخلي خود استفاده ميكند.
همچنين در موجود جاندار خاصيت «انطباق با محيط» وجود دارد كه از يك نيروي داخلي سرچشمه ميگيرد. در صورتي كه موجود بيجان در برابر عوامل محيط نميتواند براي بقا و حفظ خود فعاليتي داشته باشد «انطباق با محيط» در موجود جاندار، همان خو گرفتن آن با شرايط محيط خود است؛ به اين معني كه اگر شرايط محيط زيست، دگرگون گردد موجود جاندار از اين خاصيت استفاده ميكند و به تدريج خود را با آن شرايط منطبق ميسازد. و خود را از آن مخاطره نجات ميدهد.
موجود جاندار داراي خاصيت «تغذيه» است؛ يعني با داشتن نيرويي دروني، از مواد خارج از خود بهرهبرداري ميكند، سپس در رشد و نمو خود از آنها استفاده مينمايد. ولي در موجود بيجان اين خصوصيت وجود ندارد.
ديگر از خواص موجود جاندار «رشد و نمو» نمودن و تكامل يافتن است، و تا حدّي كه بتواند توليد مثل نمايد ترقي ميكند و به اين صورت وجود نوع خود را ادامه ميدهد. ادامهيافتن نوع آنها دليل روشني است بر نظام محكم و متقني كه بر آنها حكمفرما است. اين خاصيتها و خصوصيتها در موجودات جاندار دليل
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 139 *»
وجود نيرويي در آنها است كه از آن به «حيات» تعبير ميآورند. حيات نيرويي است كه در غيبِ وجودِ جاندار، موجود است و آن نيرو در وجود بيجان وجود ندارد. ما از وجود چنين نيرويي به واسطهي استدلال از آثار و خواص آن آگاه ميشويم.
مثال ديگر: در نوع انسان آثاري ديده ميشود كه در ساير جانداران ديده نميشود. در او شعوري همراه اراده و تصميم و انديشه است، و اينها نشانهي وجود روح انساني است كه از روح نباتي و روح حيواني كاملاً ممتاز است. راه آگاهي ما بر وجود چنين رواني در نوع انسان، همان «استدلال» است كه با ديدن آثار و خواص آن روح در خود و امثال خود، به آن روح منتقل ميشويم و آن را حقيقتي اصيل و موجود ميشناسيم گرچه حقيقت آن را درك نميكنيم.
از ترتيب مثالهايي كه آورديم روشن شد كه اولين درجهي غيب جوهره و حقيقت اين عالم ماده و جهان طبيعت است. درجهي بعد حيات نباتي (زندگي گياهي) و درجهي بعد حيات حيواني (زندگي جنبندگان) و درجهي بعد روح انساني و بالاخره «غيب الغيوب» ارادهي آفريدگار هستي است. نتيجهي مطلب آنكه آگاهي ما نسبت به اين درجات و مراتب غيب، از راه استدلال به آثار و پديدههاي آنها بوده، و از نظر ترتّب، مترتّب بر «احساس و تعقل» ميباشد؛ به اين معني كه تا احساس و تعقل نباشد آگاهي استدلالي فراهم نميگردد. همين است سرّ اين همه آياتي كه دربارهي توجه به اين عالم، و تدبّر و تفكّر در نظم حاكم بر آن، در قرآن كريم رسيده، و از كساني كه با اين همه آثار صنع و قدرت و نظام حكيمانه برخورد ميكنند ولي تدبّر و تفكّر نمينمايند، به سختي نكوهش شده است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 140 *»
سـؤالات
1ـ انسان از چند راه ميتواند غيب را باور كند؟
2ـ ايمان تعبدي يعني چه؟ و ايمان استدلالي چيست؟
3ـ غيب چيست و به چند قسم منقسم ميگردد؟
4ـ عوارض ماده و جسم در مقابل چه قسمتي از جسم قرار گرفته؟
5ـ آگاهي ما به جوهر و حقيقت جسم از چه طريقي تحقق مييابد؟
6ـ اطلاع بر حيات موجودات زنده براي ما از چه طريق تحقق مييابد؟
7ـ حيات چيست؟
8ـ درجات غيب را به ترتيب بنويسيد.
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
عوارض: جمع عرض، هرچه قائم به چيزي ديگر باشد، در حكمت به موجودي گفته ميشود كه براي وجود داشتن احتياج به موضع و محلي دارد كه در آن بپاي ايستد چون رنگها و صفتها.
جوهر: حقيقت، موجود قائم به نفس، ضد عرض، جوهر ماهيتي است كه هرگاه در اعيان وجود پيدا كند در موضع نيست و منحصر است به هيولي، صورت، جسم، نفس و عقل.
حقيقت: چيزي كه به طور قطع و يقين ثابت است.
ذات: مؤنث ذو به معني صاحب، مالك، دارا و خداوند.
حب ذات: محافظت بر ذات.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 141 *»
درس سيام
«بيشتر انديشمندان گرفتار اشتباه بزرگي هستند»
بيشتر متفكران و محققان اسلامي (حكما و عرفا) در شناخت خداي متعال از نوع همين شناختهاي استدلالي استفاده كردهاند و مدعي هستند كه خدا و صفات خدا را با همينگونه دلايل شناختهاند. ولي ما معتقديم كه آنها خدا و صفات خدا را نشناختهاند و در حقيقت گمان ميكنند كه خدا و صفات خدا را به وسيلهي اينگونه دلايل شناختهاند و آنچه را به عنوان خدا شناختهاند، خيالي و تصوري بيش نيست. در واقع خدايي وهمي براي خود ساختهاند.
دلايل خداشناسي را به طور كلي سه دليل ميشمرند: يكي دليل حركت كه از «ارسطو» ارث بردهاند. توضيح آن به اين صورت است:
1ـ حركت نيازمند به محرّك است.
2ـ محرك و حركت با هم همزمان هستند؛ يعني از نظر زمان انفكاك از يكديگر ندارند.
3ـ هر محرّك يا خود متحرك است (و خواه ناخواه نيازمند به محرك است) و يا ثابت است.
4ـ هر موجود جسماني متغير و متحرك است.
5ـ تسلسل امور غير متناهيهي مترتب بر يكديگر محال است.
نتيجهي اين پنج مقدمه آن است كه: سلسلهي متحركها و حركتها قهراً
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 142 *»
منتهي به محركي ميشوند كه خود متحرك نيست. (پس نيازمند به محرك نخواهد بود). دقت كنيد! آنچه از اين دليل به دست ميآيد آن است كه يك محرّكي در ماوراء همهي متحركها و حركتها اثبات ميشود. اين دليل بيش از اين نتيجهاي در برندارد و ديگر نسبت به آن محرك توضيحي نميدهد كه آيا آن محرك خداي هستي است يا آنكه او هم خلقي از مخلوقات ميباشد.
ديگري برهان بوعليسينا است كه از راه تقسيم «موجود» به «واجب» و «ممكن» و نيازمندي ممكن، «واجبالوجود» را اثبات ميكند و آن را برهان صدّيقين مينامند. توضيح آن به اين شكل است: نظر به اينكه علماي علم كلام (متكلّمان) براي اثبات وجود خداي متعال نوعاً از راه حدوث عالم استدلال ميكردند و حدوث عالم را واسطه براي اثبات وجود حق متعال قرار ميدادند و اين استدلال از آنها مشهور است كه: العالم متغيّر و كل متغيّر حادث فالعالم حادث و له مُحْدِث پيدا است كه در اين استدلال عالم و عالميان از ديدگاه حدوث واسطه شدهاند در اثبات خداي متعال همچنانكه در استدلال ارسطو هم عالم و عالميان از ديدگاه حركت واسطه بودند([72]) حكما در فكر بودند استدلالي را در اثبات وجود خداي متعال ابتكار كنند كه عالم و به طور كلي مخلوقات در آن استدلال واسطه نباشند تا بوعلي برهان معروف خود را كه بر اساس تقسيم موجود به واجب و ممكن بود، ارائه داد. و از اين استدلال عقلي تازهي خود، بسيار شادمان بود و به خود ميباليد و فخر ميكرد. حتي آن را به آيات قرآني هم نسبت ميداد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 143 *»
دربارهي ارزش اين برهان مينويسد: «اينگونه استدلال هم از آن صديقان است كه به خود خدا استدلال ميكنند نه به چيزي ديگر براي اثبات خداي متعال». در برهان بوعلي موجودي مطلق كه وجودش قطعي و مسلّم است، مورد تقسيم عقلي قرار ميگيرد؛ يعني در اصل وجود موجودات ترديدي نيست. بعد از اين مرحله، موجود را به واجب و ممكن تقسيم ميكند و قسم سومي ندارد. پس از آن در مرحلهي دوم، نيازمندي «ممكن» را به مرجح كه بديهي است، واسطه قرار داده و به آن استناد ميكند. سپس از مسألهي ممتنعبودن دور و تسلسل كه با برهان ثابت شده است، به نتيجهي نهايي ميرسد كه اثبات وجود واجبالوجود باشد.
يكي ديگر هم برهان صديقين ملاّصدراي شيرازي است كه بر مبناي «اصالت الوجود» و «وحدت وجود» مبتني است.
دليل سوم: ملاّصدراي شيرازي برهان بوعلي را از جهتي مانند براهين ديگران شمرده و آن را در رديف برهانهاي متكلمان (برهان بر اساس حدوث) و حكماي طبيعي الهي (برهان بر اساس حركت) قرار داده است. زيرا در برهان بوعلي اگرچه موجودات واسطه در اثبات وجود خداي متعال واقع نشدهاند، ولي امكان كه از خواصّ موجودات است، واسطه شده است. و برهان بوعلي را برهان صديقان نميداند. بعد خودش به تقرير برهان صديقان ميپردازد و به عنوان مباني و اصول اين برهان، مباحثي را از فلسفه يادآوري ميكند:
1ـ «اصالت وجود» يعني هستي همهي موجودات واقعيت دارد اما چيستي آنها واقعيت ندارد.
2ـ «وحدت وجود» يعني «هستي» همهي موجودات يك حقيقت است و بسياري آن مربوط به كمال و نقص، يا شدت و ضعف آن است. و اين «بسياري» با
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 144 *»
«يگانگي» آن، منافات ندارد. به تعبير مشهور، وحدت آن عين كثرت آن و كثرت آن عين وحدت آن است.
3ـ «حقيقت وجود» (هستي)، عدم (نيستي) را نميپذيرد. يعني موجود از اين جهت كه موجود است، معدوم نميشود. و معدوم از آن جهت كه معدوم است، موجود نميشود. پس معدوم شدن موجود؛ يعني محدود شدن دايرهي وجود او، نه آنكه وجود او عدم را بپذيرد؛ به اين معني كه عدم، نسبي است.
4ـ «حقيقت وجود اگر محدود نگردد؛ يعني تقيّد و فقر و ضعف و تعيّن پيدا نكند، با كمال و غني و شدت و فعليت و عظمت و جلال و بيمنتهايي و نوريّت، مساوي است». زيرا حقيقت وجود نقطهي مقابل عدم و شئون عدم است و شئون عدم از حقيقت وجود بيرون است؛ يعني منتفي است و از آن سلب ميشود.
5ـ «وجود در صورتي نقص و ضعف و بالاخره محدوديت مييابد، كه معلول باشد و در مرتبهي متأخر از وجود علت خويش قرار گيرد»؛ يعني وجودي كه معلول علتي است طبعاً داراي مرتبهاي از نقص و ضعف و محدوديت است. زيرا وجودي خواهد بود كه عين ربط و تعلق و اضافه به علت است و خواه ناخواه در مرتبهي علت نيست. پس خود معلولبودن، عين تأخر از علت و عين نقص و ضعف و محدوديت ميباشد.
نتيجهاي كه ملاّصدرا از اين اصول و مباني، به دست ميآورد اين است كه: حقيقت وجود با توجه به همين صرافت و بساطت و شدت و كمال و عظمت مساوي با ذات لايزال حق متعال است.
بنابراين آن مباني و اصول كه ريشهي آنها «اصالت وجود» و «وحدت وجود» است، ما را مستقيماً به ذات خدا رهبري ميكنند. اما هرچه غير حق است،
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 145 *»
ظهورات و تجليات او خواهند بود كه آنها را با دلائل ديگر بايد اثبات كنيم. البته اگر با ديد حسّي و علمي به جهان بنگريم جهان و جهانيان را گذران ميبينيم؛ يعني آنها را واقعيتهايي محدود و مشروط، ناقص و ضعيف مييابيم كه در جايي هستند و در جايي نيستند. گاهي هستند و گاهي نيستند. بالاخره داراي نقص و ضعف بوده، وجود آنها محدود و مشروط و مقيد ميباشد. پس حكم ميكنيم كه جهان و جهانيان، همه معلول و اثر، يا بهتر بگوييم: معلولها و آثار و ظهورات و تجليات و شئونات و اسماء حقيقت وجودند.
اين مباني و اصول در مكتب استبصار مورد نقد و بررسي كامل قرار گرفته و اشكالات زيادي بر آنها وارد شده است. مقصود ما از توضيح اين دليلهاي سهگانه آن بود كه معلوم سازيم كه نوع اين دليلها همان «استدلال تعقلي» است كه به اصطلاح روز «استدلال استنباطي» ميگويند.
حال متذكر ميشويم كه آنچه نتيجهي اين دليلها است اين است كه: حقيقتي وراء همهي موجودات هست كه وجود آنها و نظام حاكم بر آنها از ناحيهي او است. و از نظر ما آن حقيقت، احداث كنندهي حادثات است اما به وسيلهي فعل (مشيت) خود. و او است محرك همهي متحركات، اما به فعل خود. و او است ايجاد كنندهي علة العلل كه منتهاي سلسلهي علل و معلولات است. و او است ايجاد كنندهي مشيت و به واسطهي مشيت ايجاد كنندهي «مادة المواد» كاينات است و از اين رو تمامي كاينات اثر، و اثر اثر، و اثر اثر اثر مشيت او و همينطور تا بينهايت، ميباشند. (طبق برهان ملاصدرا).([73])
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 146 *»
پس همهي موجودات ظهورات و آثار او هستند اما در مقام فعلش نه ذاتش. بنابراين آگاهي خلق، نسبت به فعل و صنعت او از طريق استدلالهاي تعقلي و استنباطي فراهم ميشود، نه نسبت به ذات مقدس او. و نظر به اينكه فعل در نزد فاعل مضمحل است اين توهم و اشتباه براي همهي متفكران پيش آمده كه فكر كردهاند از اين استدلالها نسبت به ذات مقدس او شناخت پيدا كردهاند.
سـؤالات
1ـ دلايل خداشناسي را چندتا گفتهاند؟
2ـ دليل حركت از كيست؟ توضيح دهيد.
3ـ دليل حدوث از چه كساني است؟ آن را اجمالاً بنويسيد.
4ـ برهان صديقين از سوي چه كساني مطرح شده است؟
5ـ برهان صديقين بوعلي بر اساس چه امري طرح شده است؟
6ـ برهان صديقين ملاصدرا چگونه مطرح شده است؟
7ـ معني اصالت وجود و وحدت وجود چيست؟
8ـ نتيجهي برهان ملاصدرا چيست؟
9ـ نام ديگر استدلال تعقلي چيست؟
10ـ نتيجهي حقي كه از كل براهين گرفته ميشود چيست؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 147 *»
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
ارسطو: مشهور به معلم اول و پيشواي مشّائين و شاگرد افلاطون بود وي صاحب اخلاق پسنديده و مواعظ بليغهاي است كه او را در نزد اهل زمانش محبوب قرار داده است متولد 384 قبل از ميلاد و در سال 323 قبل از ميلاد درگذشت.
ابوعلي سينا: بوعلي سينا، ابن سينا، ملقب به شرف الملك و امام الحكماء و معروف به شيخ الرئيس (428 ـ 363 هـ ق) فيلسوف و طبيب.
ملاصدرا: محمد ابراهيم بن يحيي شيرازي ملقب به صدر المتألهين از حكماي قرن يازدهم هجري متوفي 1050 هـ ق، وي در فلسفهي اشراق متبحر بوده و معضلات اين رشته را حل نموده است. مبتكر فرضيهي مشهور «حركت جوهري» ميباشد و قائل به وحدت وجود و از پيروان محيي الدين ابن عربي صوفي سني است. در بصره فوت كرد و همانجا دفن شد.
امكان: به چند قسم تقسيم ميشود از جمله امكان خاص: سلب ضرورت از دو طرف «وجود و عدم» مانند نويسنده بودن انسان كه نويسندگي و عدم آن براي انسان ضروري نيست.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 148 *»
درس سي و يكم
«آگاهي فؤادي نسبت به حقيقتها»
در درسهاي پيش يادآور شديم كه براي انسان ابزار عاليتري است كه از آن به «دل، فؤاد و حقيقت» تعبير ميآورند و با اين وسيلهي ادراكي است كه انسان ميتواند از حقيقت جهان و جهانيان آگاهي يابد و حقيقت هر چيزي عاليترين مراتب وجود و اصيلترين مراحل هستي او است. اين حقيقت كه عبارت است از «من» حقيقي و واقعي هر كسي و هر چيزي، در قرآن كريم به «آيهي شناخت حق» متعال تعبير شده است. سنُريهم اياتِنا في الافاق و في اَنفُسِهم حتّي يَتبيَّن لهم اَنّهُ الْحقُّ اَولميَكفِ برَبِّك اَنّهُ علي كلِّ شيءٍ شهيد «به همين زودي مينمايانيم به ايشان نشانههاي خود را در اطراف جهان و در خود ايشان، تا نمايان گردد براي آنها كه او، حق است. آيا بس نيست پرورندهي تو را كه او بر هر چيزي گواه است؟». دقت در اين كريمهي مباركه روشن ميسازد كه «آيات» يعني نشانههاي خداي متعال كه براي شناسانيدن او به انسانها نمايانده شده و ميشود، در حاقّ وجودي همهي كاينات قرار دارند. و اين آيات، خودِ آفاق و خودِ اَنفُس نيستند بلكه آفاق و انفس در حكم ظرف بوده كه اين آيات در آنها جايگزين شدهاند.
اين «آيات»، اصل و اساس و حقيقت آفاق و انفس را تشكيل ميدهند، كه براي پي بردن به آنها لازم است هر جهت و حيثيّتي را از موجود بركنار سازيم تا از پسِ پردههاي جهتها و حيثيتها رخسارهي تابندهي حقيقت او را دريابيم.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 149 *»
اين حقيقت نشانهي خداي متعال است كه شناختن او به اين مقام تجرّد و بساطت، شناخت خداي متعال ميباشد و اين حقيقت را «آيهي تعريف و تعرّف» (شناسانيدن و شناختن) حق متعال مينامند. و همان است نور و ظهور و جلوهي خداي متعال براي هر موجودي كه به آن حقيقت، خود را به آن موجود شناسانيده است. اميرالمؤمنين7فرمود: تَجلّي لَها بِها([74]) «جلوه فرمود براي همهي خلق به خود آنها».
تفاوت بين اين حقيقت و ساير مراتب خلق در دلالت آنها بر خداي متعال اقتضا كرده است، كه ما اين اصطلاح را از قرآن و احاديث اقتباس نماييم كه ساير مراتب خلق را «آيات اثبات وجود حق و اثبات صفات كماليهي او» نامگذاري كنيم. ولي حقيقتهاي خلق را با توجه به همان حيث تجرد و بساطت آنها «آيات تعريف و تعرّف» بناميم. در آيات تعريف و تعرّف، دليل و مدلول يكي هستند. آيه از جهت شناخت، با صاحب آيه يك چيز است، نه دو چيز. ديگر انتقال از چيزي به چيزي، يا عبور از چيزي به چيزي ديگر نيست. از اين جهت در اين آيات، استدلال تعقلي و استنباطي در كار نبوده بلكه آگاهي شهودي خواهد بود.
توضيح بيشتر آنكه شما هر كسي را كه ميشناسيد به ظهورات او ميشناسيد و حقيقت او را در ظهورات او ميبينيد، چه ظهورات ظاهري از قبيل: ايستادگي و نشستگي و گويندگي و . . . و چه ظهورات معنوي از قبيل: دانايي، ناداني، دلاوري، ترسويي، بخشندگي و . . . .
مثال ديگر، ظهورِ معني در لفظ است. شما در محاورات عرفي و علمي خود
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 150 *»
الفاظي را از شخصي كه مخاطب شما است يا از استاد در كلاس درس ميشنويد، آنچنان معاني و مفاهيم را از آنها مييابيد و خود را با آنها مواجه ميدانيد كه گويا الفاظي در كار نيست و گوينده بدون وساطت الفاظ، معاني و مفاهيم را به شما القا ميكند و شما هم كه شنونده هستيد گويا بدون وساطت الفاظ، معاني را مييابيد. همينطور اگر كتابي را بخوانيد و غرق در معاني آن گرديد، آن معاني را طوري مييابيد كه گويا نوشتههاي آن كتاب هيچگونه وساطتي بين شما و معاني آنها ندارند.
نكتهي دقيقي را كه از اين بحث بايد از نظر دور نداشت آن است كه در اين آگاهي فؤادي، مشعر و ابزار ادراكي از ظهور؛ يعني آيهي تعريف و تعرّف، بالاتر نميرود آن چنانكه ذات و حقيقت صاحب اين آيه را درك كند، بلكه بهره و حظّ و نصيب مشعر فؤادي انسان در اين آگاهي، همان ادراك آيه و ظهور است ولي بدون توجه به آيه بودن يا ظهور بودن آن.
در اينجا براي عرفا اشتباهي دست داده كه رفع آن اشتباه فقط در مكتب استبصار انجام شده است. آنها ميگويند: اين جهان هستي سراسرش مراتب حقيقت وجود (هستي) است و «حقيقت وجود» هم در نزد آنها عبارت است از ذات خداي متعال. پس اين جهان هستي همه ظهورات آن ذات است؛ يعني همان ذات است كه به اين جلوهها متجلّي گرديده و اين تعيّنات را به خود گرفته است. پس هركس آن وجود را در اين تعيّنات و ظهورات مشاهده كرد، ذات خدا را ديده و اين ديدن را «توحيد شهودي» مينامند. در مكتب استبصار ثابت شده است كه خداي متعال، به ذات خود تجلّي ننموده است. جلوهي او، آيهي او است و آيهي او، ذات او نيست.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 151 *»
همانطور كه در آيهي شريفه ديديم كه خدا نفرموده «سنريهم ذاتنا» بلكه فرموده است «سنريهم آياتنا».
سـؤالات
1ـ آيهي شناخت حق متعال در انسانها چيست؟
2ـ آيهي شريفهي «سنريهم آياتنا في الافاق . . .» دالّ برچه مطلبي است؟
3ـ آيهي تعريف و تعرف چيست؟
4ـ فرق بين آيات اثبات و آيات تعريف و تعرف كدام است؟
5ـ آگاهي شهودي يعني چه؟
6ـ توحيد شهودي را تذكر دهيد؟
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 152 *»
درس سي و دوم
«شناخت اشخاص فؤادي»
در تتميم اين بحث لازم است به اين مسأله هم توجه داشته باشيم: نظر به اينكه چنين خداشناسي براي همه كس ميسّر نيست؛ يعني در نوع انسانها مشعر فؤادي فعليت نمييابد، در نتيجه براي آنها توحيد شهودي و معرفت فؤادي (شناختن خدا را به ظهورش) فراهم نميگردد. براي اين نوع انسانها همان شناختهايي كه از راه استدلال و تعقل و استنباط به دست ميآيد، در شريعتهاي الهي معرفت شمرده شده و در دينداري آنها را كافي دانستهاند. اما تحصيل معرفت فؤادي را بر همه لازم نكردهاند. از طرفي اشخاصي را كه به چنين درجهاي رسيده يا ميرسند؛ يعني داراي مشعر فؤادي ميشوند و مرتبهي حقيقت آنها براي خود آنها نمودار ميگردد، تحت عناوين كلي به ما شناسانيدهاند. درجهي اول: حضرات محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين هستند. در درجهي دوم: سلسلهي پيامبران، در درجهي سوم: نقباي هر زمان و در درجهي چهارم: نجباي هر عصري ميباشند. و چون هريك از اين بزرگواران به حسب درجهي خود، محل فعليت يافتن ظهور خداي متعال است، شناختن او (به طور شخصي يا به طور نوعي) به اين عنوان، شناختن خداوند است. زيرا گويا او فؤاد مجسّم و نور متجسّد است كه ديگر فرقي ميان او و خدا در زمينهي شناخت، در كار نيست اگرچه به حسب ذات و هويّت، خلق و بندهي خدا است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 153 *»
حضرت بقية اللّه عجّلاللّه فرجه دربارهي اين موقعيت آيات تعريف و تعرّف فرموده است: لا فرقَ بينَك و بينَها الاّ اَنّهم عبادُك و خلقُك.([75])
اين مطلب را به زبان شعر در مثنوي «شبهاي فراق»، چنين آوردهام:
تجلّي ميكند بر طور قلبش |
به حيرت آورد زان جلوه عقلش |
نماند از وجود او نشاني |
شود فاني به آن معني كه داني |
فنا، ني در وجود و ذات باشد |
جواب اين فنا هيهات باشد |
كجا «ممكن» شود فاني در حق؟ |
مثال آن فنا، فرد است و مطلق |
اگر خواهي مثال واضحي را |
نظر كن بر ظهور خود در اسماء |
تويي قاعد تويي قائم، تو راكع |
در آنها جملگي هستي تو ساطع |
تويي اَظهر از آنها در تعرّف |
تو اَوْلايي از آنها در تصرّف |
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 154 *»
ولي غير تو هستند در حقيقت |
دو بيند آن كه بيند با بصيرت |
از اين رو حجّت حق؛ رهبر دين |
ولي مطلق و هادي آئين |
دعائي در رجب دستور فرمود |
كه در آن اين سخن مسطور فرمود |
بخوان «لا فرق بينك» را در آنجا |
مشو غافل تو بعد از «لا» ز «الاّ»([76]) |
گراين «الاّ» و آن «لا» را تو با هم |
گرفتي ميشود دين تو محكم |
چو دانستي تو معناي فنا را |
مبر ديگر گمان بد تو با ما |
امتياز مكتب استبصار در مسألهي خداشناسي همين است كه ابتداءاً راه خداشناسي را از راههاي اثبات وجود خدا و اثبات صفات كماليهي خدا جدا ميكند، سپس راه خداشناسي را فقط شناخت ظهور خدا، آن هم در مظاهر (محلهاي) آن ظهور، معرفي ميكند. اين طرز تفكر را از چند اصل مسلّم دين و مذهب و مقتضاي عقل گرفته است كه عبارتند از:
1ـ ذات خدا به هيچيك از مشاعر و مدارك (ابزار ادراكي) انساني درك
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 155 *»
نميشود لاتُدرِكُه الاَبصار و هو يُدرِك الاَبصار وگرنه احاطهي خلق بر خداي متعال لازم ميآيد.
2ـ بين خدا و خلق هيچگونه همسنخي و همجنسي و به طور كلي مشاركت در امري وجود ندارد. اميرالمؤمنين7 فرموده است: يا مَن دلّ علي ذاتِه بِذاتِه و تنزّهَ عن مجانَسةِ مخلوقاتِه و جلّ عن ملائَمةِ كيفيّاتِه.([77])
3ـ ذات مقدسش در جلوهاش ظاهر نشده و در آن تنزّل نيافته بلكه او تجلّي و جلوهآفرين است تجلّي لها بها.
4ـ براي شناسانيدن خود، آيه (نشانه) قرار داده كه در مقام شناسانيدن و شناختهشدنش، فرقي و تفاوتي ميان او و آيهي تعريف و تعرّف او در كار نيست لا فرقَ بينَك و بينَها الاّ اَنّهم عبادُك و خلقُك.
5ـ گرچه اين آيهي تعريف و تعرّف، حقيقت (فؤاد) هر موجودي را تشكيل ميدهد ولي در اشخاصي كه به حسب درجات و مراتب آنها بالفعل گرديده، آنها را «آيات تعريف و تعرّف مجسّم» خود معرّفي فرموده است به طوري كه شناختن آنها به اين موقعيت، شناختن خداي متعال است و انكار آنها نسبت به اين موقعيت، انكار خدا است. آنها به حسب مراتب، حضرات محمّد و آلمحمّد صلّي اللّه عليهم و پيامبران: و كاملان از انسانها ميباشند.
از اين رو، مكتب استبصار شديداً مورد انتقاد ديگران قرار گرفته و نوعاً در اين مورد بر آن اشكال ميكنند كه: «در اين مكتب شناختن خداوند متعال، محال شمرده شده و راه معرفت و شناخت خدا، بر بشر بسته شده است».
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 156 *»
اما شما دقت داشته باشيد كه آيا اين مكتب جز به تبعيّت از وحي و پيروي از عارفان باللّه حقيقي صلوات اللّه عليهم اين ادعا را دارد. اين قرآن است كه ميفرمايد: لاتدركه الابصار . . . معلوم است كه مراد از ابصار تمامي مشاعر خلقي است، از حواس گرفته تا عاليترين ابزار ادراكي انسان. زيرا ملاك در همهي مراتب ادراكي يكسان است؛ يعني نظر به اينكه خداي متعال از جنس محسوسات نيست با حواس درك نميشود، همينطور چون از جنس ساير ابزار ادراكي نيست، پس با آنها هم درك نميشود. از اين جهت اميرالمؤمنين7 در وصف رسول اللّه9 و موقعيت نوراني آن بزرگوار فرموده: اقامَه مَقامَه في سايرِ عوالِمه في الاَداء اذ كان لاتُدرِكُه الاَبصارُ و لاتَهويهِ خواطرُ الاَفكار و لاتُمثِّلُه غوامضُ الظّنون في الاَسرار.([78])
پس اين مكتب به تبعيّت از وحي و حاملان وحي؛ يعني اساتيد الهي، شناخت ذات خداي متعال را به طور كلي براي هر مخلوقي محال دانسته و راه معرفت خدا را منحصر به شناخت آيههاي تعريف و تعرّف او ميداند. چنانكه اميرالمؤمنين7 ميفرمايد: الطريقُ مسدودٌ و الطلبُ مردودٌ . . .([79])
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 157 *»
سـؤالات
1ـ اشخاص فؤادي چه كساني هستند؟ با حفظ مراتب آنان را معرفي كنيد.
2ـ موقعيت آيات تعريف و تعرف و اشخاص فؤادي در تعابير بقية اللّه عجل اللّه فرجه چگونه بيان شده است؟
3ـ امتياز مكتب استبصار با ساير مكاتب در مسألهي خداشناسي چيست؟
4ـ برهان مكتب استبصار بر شناخت خدا از طريق آيات تعريف و تعرف چگونه است؟
5ـ انتقاد ديگران بر مكتب استبصار چيست؟ بطلان آن را بنويسيد.
6ـ فرمايش اميرالمؤمنين7 در بيان موقعيت رسول اللّه چيست؟
7ـ برهان مكتب استبصار در شناخت خدا از كجا تحصيل شده است؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
مشعر فؤادي: از دريافتهاي حكمي مكتب استبصار، و عبارت است از حقيقت هر موجود كه مثال ملقاة مرتبهي عالي در آن موجود و دالّ بر آن عالي است.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 158 *»
درس سي و سوم
«نظر مخالفان مكتب استبصار»
در مسألهي شناخت ذات خدا، هم حكما و هم عرفا نظرشان آن است كه آن را ميتوان شناخت. حكما ميگويند: همانطوري كه اشياء موجودند، خدا هم موجود است. تفاوت وجود خدا با وجود اشياء در اين است كه وجود خدا بسته به ذات خودش بوده و به غير خود بستگي ندارد، وجودي لايتناهي و ازلي و ابدي است. اما وجود ساير اشياء بسته به وجود او است و از وجود او سرچشمه ميگيرد. وجود هر موجودي محدود و حادث است. ولي در «حقيقتِ وجود» تفاوتي با يكديگر ندارند. از نظر سنخ وجود با يكديگر سنخيت دارند. بنابراين شناخت وجود خداي متعال براي بشر ممكن است.
اما عرفا ميگويند: وجود اشياء در مقايسه با عدم (نيستي)، وجود است ولي با مقايسه با وجود خدا، وجود نيست بلكه «نمود» است، مانند سايه نسبت به شاخص، يا عكس نسبت به صاحب عكس. مولوي در اين مورد مثلي دارد كه به خوبي مراد ايشان را مجسّم ميكند ميگويد:
مرغ بر بالا پران و سايهاش | ميدود بر خاك و پران مرغوش | |
ابلهي صياد آن سايه شود | ميدود چندان كه بيمايه شود | |
بيخبر كان عكسِ آن مرغ هواست | بيخبر كه اصل آن سايه كجاست | |
تير اندازد به سوي سايه او | تركشش خالي شود در جستجو |
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 159 *»
ميگويند: حقيقت وجود اشياء، عين ظهور و تجلّي حق است به طوري كه وجود حق متعال، حق واقعي و حقّ من جميع الجهات است و حق بودن و واقعيت داشتن منحصراً از آنِ خدا است و ماسواي حق فقط نمايش ذات او هستند؛ به اين معني كه هويتهاي اشيا به منزلهي آئينهاند كه ذات حق با همهي كمالاتش در آنها پيدا و نمودار گرديده است. جامي گفته است:
جهان مرآت حسن شاهد ماست | فَشاهِدْ وَجْهَهُ في كُلِّ مِرْآت |
در هر صورت عرفا بر اساس اين نظريه و طرز تفكر، شناختن خداي متعال را عبارت ميدانند از آنكه انسان از وجود اعتباري خود چشم بپوشد و وجود حقيقي (خدا) را كه حقيقت خود او است، ببيند. و مشاهده كند كه دوئيتي در كار نيست بلكه يك حقيقت بيش نيست و آن هم خدا است. پس او است كه خود را شناخته است و از اين حالت به «فناء مطلق در ذات احديت» تعبير ميآورند و غايت سير انسان كامل و سير پيامبران و امامان و رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين را همين مرحله ميدانند.
بطلان اين ادعا براي هر عاقلي بديهي است زيرا وجود مخلوق وجودي است ممكن؛ و وجود خداي متعال وجودي است واجب؛ و بديهي است كه اين دو وجود يكي نبوده و يكي هم نخواهد شد. پس فناء «ممكن» در ذات «واجب» از محالات عقليه است و جز خيالات بياساس چيز ديگري نيست. آري فناء وجداني براي اوليا دست ميدهد كه در جاهاي مناسب از آن بحث شده است. ما ميگوييم هنگامي كه فناء وجداني (نه وجودي كه در ذات حق فاني گردد) براي كاملي دست ميدهد با چشم فؤادي، حقيقت خود را ميبيند كه آن حقيقت آيهي تعريف و تعرّف خداي متعال است براي او. و هر اندازه كه در معرفت حق متعال سير كند ـ البته
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 160 *»
براي اين سير هم نهايتي نيست ـ از حقيقت خود نميگذرد و از ممكن بودن و مخلوق بودن ابدالآباد بيرون نخواهد رفت.
در حديث شرح حقيقت، امام اميرالمؤمنين7 براي كميل بن زياد نخعي از اين سير به كشفُ سُبُحاتِ الْجَلال تعبير آوردهاند كه در اين سير براي شخص سيركننده پردهها از رخسار آن حقيقت (ظهور اللّه، نور اللّه، تجلي اللّه، آيهي تعريف و تعرف اللّه) كنار ميرود ولي هيچ وصول به ذات حق در كار نيست. به اين مطلب در مثنوي «شيعه داغداري ستيزهجو» اشاره شده است؛ مخاطب به «اي» حضرت اميرالمؤمنين كه يكي از مظاهر كلي آيهي تعريف و تعرّف حق متعال است ميباشد:
اي كه ديدار تو شد ديدار حق |
قول و فعلت گفته و كردار حق |
تو خداييهاي حقّي سر به سر |
بندهاي در تو خدايت جلوهگر |
پرده برگير از رخت اي پردهدار |
تا بگويم او تويي در روزگار |
بلكه در امكان سراسر از تو او |
جلوهگر گرديده در هر بام و كو |
لا مكان را در مكان از تو ظهور |
اي تو مصداق همه آيات نور |
در تعرّف نيست فرقي بينتان |
ارچه بيند فرق، اَحْوَل در ميان |
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 161 *»
گر مرادم را نيابد كج نهاد |
گويد اين وحدت بود يا اتحاد |
گويمش ني اين بود، ني آن بود |
مقصدم آن است كه در قرآن بود |
مارَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ رو بخوان |
تا كه حقّ معرفت يابي از آن |
اي علي7 خود شرح معني كردهاي |
هرچه باطل خود تو رسوا كردهاي |
شد رديفت بر شتر روزي كميل |
يافت خود را نزد مهرت چون سُهيل |
زين عنايت شد فراموشش ادب |
حدّ خود گم كرد و شد سوي طلب |
گفت: اي مولا «حقيقت» گو كه چيست؟ |
گفتيش: در خور تو را اين رتبه نيست |
گفت: يار رازدار تو نيم؟ |
گفتي: آري ليك همچون نم ز، يَم |
گفت: آيا مثل تو شاه وحيد |
سائلي را سازد از خود نااميد؟! |
گفتي: «كشف سُبحهها» بايد نمود |
بياشاره ره به حق بايد گشود |
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 162 *»
اي شگفتا از كميل و پرسشش |
جستجو از آن و خود در حضرتش |
با «حقيقت» بوده او خود رو به رو |
ناروا باشد دگر آن جستجو |
در كنارش خود «حقيقت» آشكار |
گر كه بودش چشم حقبيني بكار |
از حقيقت «وصف حق» باشد مراد |
كز براي معرفت آن را نهاد |
حق شده در وصف حاليّش عيان |
بينشان را وصف او آمد نشان |
«وصف حالي» خدا باشد علي7 |
عارفِ حق آن كه بشناسد علي7 |
مراد از وصف حالي همان حقيقت نوري هر موجودي است كه آن را آيهي تعريف و تعرّف حق متعال ناميديم. وصف حالي در مقابل وصف مقالي است. وصف مقالي، آيات قرآني و رواياتي است كه از اولياي دين دربارهي شناخت خداوند به دست ما رسيده است كه بايد تدبّر و تفكّر ما، در مدار همين وصفهاي مقالي باشد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 163 *»
سـؤالات
1ـ در مسالهي شناخت ذات خدا حكما چه ميگويند؟
2ـ در اين مسأله عرفا چه اعتقادي دارند؟
3ـ طبق بيان عرفا حقيقت وجود انبيا چيست؟
4ـ فناء مطلق در ذات احديت يعني چه؟
5ـ فناء وجداني يعني چه؟ حق است يا باطل؟
6ـ مراد امير المؤمنين در جملهي كشف سبحات الجلال چيست؟
7ـ وصف حالي و مقالي چيست؟ تعريف كنيد.
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
فناء وجودي: مردن، نابود شدن و به عدم پيوستن.
فناء وجداني: نيست شمردن و نابود ديدن خود در جنب مراتب عاليتر.
هر دو تعبير از اصطلاحات عرفاني ميباشد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 164 *»
درس سي و چهارم
«نكوهش از «تعمّق» در شناخت»
مرحوم كليني در كتاب شريف كافي، به سند خود از «عاصم بن حميد» روايت كرده است كه او گفت: سُئل علي بنُ الحسين8عن التوحيد. فقال7: ان اللّه عزّ و جلّ علِم اَنّه يكونُ في آخِر الزّمانِ اقوامٌ مُتَعَمِّقُونَ فَاَنْزَلَ اللّه تعالي «قل هو اللّه احد» و الايات من سورة الحديد الي قوله «و هو عليمٌ بِذاتِ الصُّدور» فمَن رامَ وراءَ ذلك فقد هَلَكَ.([80]) «از امام سجّاد7 دربارهي توحيد سؤال شد حضرت فرمود: همانا خداي عزوجل ميدانست كه در آخرالزمان گروههايي هستند كه «تعمُّق» خواهند داشت. پس خداي تعالي نازل فرمود قل هو اللّه احد و آياتي از سورهي حديد را تا جايي كه ميفرمايد: و هو عليمٌ بذاتِ الصّدور. پس هركس آهنگ آن كند كه از اين سوره و آن آيات قدم فراتر نهد، پس همانا نابود و هلاك خواهد شد و در عذاب ابدي قرار خواهد گرفت».
در اين حديث شريف بايد به چند نكته توجه داشته باشيم:
اول: آنكه مراد از آخرالزمان در اين حديث و امثال آن،([81]) آخرالزمان به
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 165 *»
حسب زمان رسول خدا و ائمهي هدي صلّي اللّه عليهم اجمعين است كه تقريباً از اوائل غيبت كبراي امام عصر7 و عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف تا زمان ظهور آن حضرت ميباشد. به دليل آنكه اين سوره و اين آيات در زمان رسول خدا9 نازل گرديده و امام سجاد7 در اين حديث همان زمان نزول قرآن را در نظر داشتهاند كه آن زمان، خداي متعال ميدانست كه در آخرالزمان چنين گروههايي خواهند آمد، پس اين سوره و اين آيات را نازل فرمود.
دوم: آنكه اين حديث شريف در مقام مذمّت از گروههايي است كه در آخرالزمان پيدا ميشوند و اهل «تعمّق» ميباشند، نه آنكه در مقام مدح آنان باشد آنچنان كه ديگران اينطور گمان كردهاند و گفتهاند كه: «حضرت سجاد7 در اين گفتار خود ميرساند كه امتهاي سالفه تاب و توانِ ادراك اين نوع از توحيد را نداشتهاند و چون به بركت رسول اللّه9 افرادي متعمق در سلوك توحيد در آخرالزمان به وجود ميآيند، خداوند اين باب را براي آنها مفتوح نمود و اين آيات را فرو فرستاد».
در نهج البلاغه از فرمودههاي قصار امام اميرالمؤمنين7 در شمارهي 31 اين فرمايش است و الكفرُ علي اربعِ دعائِم: علي التّعمّقِ و التّنازُعِ و الزّيغ و الشِّقاق فَمَن تَعَمَّقَ لميُنِبْ الي الحقّ تا آخر.([82]) يعني «و كفر بر چهار پايه برپا است: تعمق، تنازع، زيغ، شقاق. پس كسي كه تعمق كند به حق برگشت نخواهد كرد». مقصود ما از ذكر اين حديث همان «تعمق» است كه مصداق روشن آن همين اصول و مباني و نتايج عرفان عرفا و حكمت حكماي معتقد به حكمت متعاليهي صدر المتألهين
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 166 *»
ميباشد.
البته تدبّر غير از تعمّق است. در قرآن دستور داده شده به تدبّرِ در آن و فهميدن آن ولي هيچ جا به تعمق دستور داده نشده است. زيرا در تدبّر، عقل انساني در مدار معيّن و مشخصي در جولان است اما در تعمق، عقل گرفتار اوهام ميگردد و از مدار معين خارج ميشود. در نهج البلاغه خطبهاي نقل شده از حضرت7 كه حدود تدبّر و تعمق در آن روشنتر بيان گرديده است. شخصي از حضرت ميخواهد كه خدا را برايش وصف فرمايد به طوري كه گويا او را با چشم مشاهده ميكند تا دوستي و شناخت او نسبت به خدا زياده گردد. قال له: يا اميرالمؤمنين صف لنا ربّنا مثل مانراه عياناً لنزداد له حبّاً و به معرفةً. حضرت خشمگين شد، دستور فرمود كه مردم در مسجد مجتمع شوند. مردم مجتمع شدند به طوري كه مسجد (كوفه) پر از جمعيت شد. آنگاه حضرت بر منبر بالا رفت، در حالي كه خشمگين بود و رنگ رخسار آن بزرگوار دگرگون شده بود.
پس از ستايش حق متعال دستور ميفرمايد به سؤالكننده كه در واقع منظور آن بزرگوار همهي شنوندگان بودند فَانظُر ايّهَا السّائلُ فما دلّكَ القران عليه من صفتِه فَائْتَمَّ به وَ اسْتَضِيءْ بِنور هدايتِه . . . فَاقْتصرْ علي ذلك و لاتُقدِّرْ عظمةَ اللّهِ سبحانه علي قَدر عقلِك فتَكونَ منَ الْهالِكين. «پس فكر و دقت كن اي سؤال كننده! پس آنچه را كه قرآن بر صفات آفريدگار راهنمايي ميكند، پس به آن اقتدا كن و از آن پيروي نما و از پرتو آن روشنايي بجو. و آنچه را كه شيطان تو را به سختي بر آن واميدارد، براي دانستن آنچه در قرآن دستوري به تو داده نشده (شناخت ذات و شناخت صفات ذاتي خداي متعال)، و در سنت رسول خدا9 و ائمهي هدي: نشاني از آن نيست، پس دانش آن را به خداوند واگذار (بگو خدا
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 167 *»
ميداند). همانا اين نهايت حق خداوند است بر تو و بيش از اين بر تو لازم نيست. و بدان آناني كه در دانش استوارند، كساني هستند كه بينيازشان ساخته از فرورفتن در حجابهايي كه در برابر غيبها زده شده، اقرار و اعتراف آنان به اجمال آنچه دانش ايشان از عهدهي تفسير و توضيح غيبهاي پوشيده شده برنميآيد. پس خدا هم اين اعترافشان را به ناتواني از به دست آوردن آنچه دانش ايشان بر آن احاطه ندارد، ستوده. و همين دست برداشتنشان را از «تعمق» (پيگيري از خيالهاي پوچ و بياساس و خارج از مدار آنچه در قرآن و روايات رسيده) در آنچه آنها را دستور نداده به بررسي و كنجكاوي از حقيقت و هويت آن، «رسوخ» و استواري در دانش ناميده است. پس تو هم اي سؤال كننده به آنچه (بيان شده براي تو در قرآن) قناعت كن (و در شناخت خداي خود) و عظمت و بزرگي او را، به ميزانهاي ساختگي انديشههاي خود، اندازهگيري نكن وگرنه از هلاك شوندگان خواهي بود».
بعد از اين عبارت، حضرت به طور فشرده دربارهي ناتواني ابزار انساني از درك ذات مقدس حق متعال ميفرمايد: هو القادرُ الّذي اذَا ارْتمتِْ الاوهامُ لِتُدرِكَ … و لاتَخطُر ببالِ اُولِي الرَّوِيّات خاطرةٌ من تقديرِ جلالِ عزّتِه … «او توانايي است كه اگر همهي وهمها كوشش كنند تا بتوانند نهايت توانايي او را دريابند، و انديشهاي كه از خيالات و وسوسهها پاكيزه است در جستجوي آن برآيد كه برسد به اسرار نهانيهاي عوالم ديگر او، و دلها سرگردان گردند در كشش به سوي او، تا راه يابند به چگونگي صفات او، و خِردها از راههاي بسيار دقيق و پوشيده از ديگران كه به آن راهها كسي پي نبرده، بخواهند به علم ذات او دست يابند، (او به توانايي خود) همه را باز ميدارد از كوششها و تلاشهاي خود (و به
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 168 *»
مقصد خود نميرسند). در صورتي كه آنها پيمودهاند راهها و جاهايي را كه (در نظر ساير مشاعر و ابزار ادراكي) همه تيره و تارند و جايگاههاي سقوط و نابودي را. و بالاخره از همهي آن خطرها رهايي يافته و به سوي او در حركتند. (ولي، تا او به توانايي خود همه را مانع شود) همه برگشته، در آن وقتي كه ممانعت شدند. در حالتي كه همه اعترافكننده باشند به اينكه اين تلاشها و كوششها در وادي شناخت او نتيجهاي نبخشيده و به حقيقت معرفت او دست نيافتهاند و به خاطر هيچ صاحبانديشهاي خطور نكرده اندازهي جلال عزّت او . . .»
سپس در آخر اين بخش از فرمايشات خود، در حال خطاب به حق متعال عرضه ميدارد كذَب العادلون بك اذ شبَّهوك باصنامِهم، و نحَلوك حِليةَ المخلوقين باَوهامِهم . . . و اِنَّك انت اللّهُ الّذي لمتَتناهَ في العقول فتكونَ في مهبِّ فِكَرها مكيَّفاً، و لا في رويّاتِ خواطِرها فتكونَ محدوداً مصرَّفاً.([83]) «دروغ گفتهاند كساني كه برايت مِثل و عديل قرار دادند (با تشبيه كردن تو را به خلق از قبيل: علّة العلل و محرك اول و حقيقت وجود و امثال اينها) هنگامي كه تشبيه كردند تو را به بتهاي خود، و صفات و حالات مخلوقهاي تو را به وهمها و خيالات خود، به تو هم نسبت دادند (كه در حقيقت، همه نسبت به ساحت قدس تو ناروا بود) و با انديشههاي خود تو را بخشبخش كردند به مانند بخشبخش بودن اشياء جسماني. و با نازكانديشي خود تو را اندازهگيري كردند بر مخلوقها ـ يا سرشتهايي ـ كه از نظر قوّه و توان مختلفند. و گواهي ميدهم بر اينكه هركس يكسان گمان كرد تو را با چيزي از مخلوق تو، قهراً و طبعاً براي تو عديل و مثل قرار
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 169 *»
داد. و هركس براي تو عديل قرار داد كافر شده نسبت به آنچه نازل شده بر آن آيات محكمات تو، و به حكم آنچه به آن گويا است گواهان از حجتهاي آشكار تو. و گواهي ميدهم بر اينكه تويي آن خداي بحقي كه در انديشهها تناهي نمييابي (به حقيقت و كنه تو نميرسند). و نيستي آنطوري كه در محل وزش انديشهها و تعقلات خردها، به كيفيات و چگونگيهاي خلقي قرار بگيري، و نه هم آنچناني كه در انديشههاي خاطرههاي صاحبان خرد به حدّي محدود گردي و برايت دگرگونيها باشد».
مقصود از يادآوري اين خطبه همان جملهاي است كه در نكوهش از «تعمق» فرموده است: فمدح اللّه اعترافَهم بالعجز عن تناول ما لميُحيطوا به علماً، و سَمّي ترْكَهم «التعمقَ» فيما لميُكلِّفهم البحثَ عن كنهِه رسوخاً و اين فرمايش مؤيد ما است، در آنچه گفتيم دربارهي حديث حضرت سجاد7.
سوم: آنكه كه نزول سورهي مباركهي قل هو اللّه احد و آيات سورهي مباركهي حديد، به منظور بيان و روشن ساختن مدار انديشه و تدبّر و تفكر در مسائل و مباحث توحيد است تا انديشمندان و محققان اسلامي از اين مدار نگذرند و كارشان به «تعمق» نيانجامد و هلاك نگردند. بلكه به طور قرآنمداري به انديشيدن و تدبر در توحيد بپردازند.
چهارم: آنكه اولياي دين راه تفكر و تدبر و تفقّه در قرآن را به روي انسانها نميبندند و ابتداءً خود براي تعليم به ديگران در نوع مباحث و مسائل از آيات قرآن استفاده نموده، به آنها استدلال كرده و از آنها بر مطلب خود شاهد ميآورند. از زمان رسول خدا9 تا زمان آخرين وصي آن بزرگوار ـ امام عصر7ـ تا
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 170 *»
ابتداي غيبت كبري از طرف پيشوايان دين سلام اللّه عليهم مباحث دقيق توحيدي و غير توحيدي در مداري قرآني مطرح شده است كه در كتب روايي شيعه، گنجينههاي الهي شيعه را تشكيل ميدهد.
سـؤالات
1ـ مراد از آخرالزمان در حديث امام سجاد7 چيست؟
2ـ نكتهي دوم در حديث شريف چيست؟
3ـ دليل روائي بر نكوهش تعمق را بنويسيد؟
4ـ فرق تدبر و تعمق چيست؟
5ـ سورهي مباركهي قل هو اللّه احد و آيات سورهي حديد به چه منظور نازل شده است؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
محرك اول: ذات حق تعالي
حقيقت وجود: حقيقة الحقائق: مرتبهي احديت جامع به جميع حقايق است كه آن را حضرت جمع و حضرت وجود نيز نامند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 171 *»
درس سي و پنجم
«نمونههايي از تدبر و انديشيدن در مدار قرآن»
اين حديث شريف در «كافي» از «ابوهاشم جعفري» از حضرت رضا7 نقل شده است، ميگويد: سألته عن اللّه هل يوصف؟ فقال7 أما تقرءُ القرآن؟ قلت: بلي. قال7 أما تقرءُ قولَه تعالي: لاتُدركُهُ الاَبصار و هو يُدرك الاَبصار. قال7فتَعرِفون الاَبصارَ؟ قلتُ: بلي. قال7 ماهِي؟ قلت: ابصارُ العيون. قال7اِنّ اوهامَ القلوبِ اكبرُ من اَبصار العيون، فهو لايُدرِكُه الاوهامُ و هو يُدرِكُ الاوهامَ.([84]) «پرسيدم از حضرت كه آيا خدا وصف ميشود؟ (يعني او را ميتوان درك نمود و آنطوري كه درك شده او را توصيف كرد؟!) فرمود: آيا قرآن نميخواني؟ گفتم چرا. فرمود: آيا نميخواني اين فرمودهي خداي تعالي را لاتدركه الابصار . . . فرمود: ابصار (ديدهها) را ميشناسيد؟ گفتم: آري. فرمود: چيست آنها؟ گفتم: ديدهها، چشمها هستند. فرمود: وهمهاي دلها از چشمها بزرگترند (قدرت ديد آنها بيشتر و دامنهي بينايي آنها گستردهتر است) ولي باز هم وهمها با همهي بزرگي و گستردگي در بينايي، خدا را درك نميكنند و خدا است كه به وهمها احاطه دارد و از آنها آگاه است».
در خطبههاي حضرت اميرالمؤمنين7 و در دعاها، مخصوصاً در صحيفهي
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 172 *»
سجاديه، حقايقي بيان شده و معارفي شرح و تبيين گشته، كه در تاريخ تفكرات بشري بيسابقه است. نوع كتب روايي شيعه ابتدا شدهاند به ذكر اصول دين؛ يعني معارف و مباحث اعتقادي، آن هم همراه استدلال و برهان و بالاخره تدبر و تعقل. دربارهي خدا و اسماء و صفات و افعال خدا و نبوت و امامت و معاد و لزوم عبوديت بر بندگان و فرض طاعت حجتهاي خدا و شناخت هستي، (جهان، انسان) و سنن الهي و . . . روايات زيادي در دست است.
در قرآن براهين و استدلالهايي براي بسياري از مباحث و مسائل اعتقادي ديده ميشود مانند قُل لو كان فيهما آلهةٌ الاّ اللّهُ لَفَسَدَتا([85]) و مااتَّخذَ اللّهُ من ولدٍ و ماكان معه من الهٍ اذاً لَذهب كلُّ الهٍ بما خلَق و لَعلي بعضُهم علي بعضٍ.([86])
منحرفان از اسلام ـ تشيع نظر به اينكه از معلمان قرآن و اساتيد دين و رهبران الهي اعراض كردند و مرجعي الهي در مسائل ديني نداشتند، از اين مزايا محروم شدند و ناچار گشته، باب تدبر و تعقل و تفكر را به روي خود ببندند تا گرفتار تناقضگوييها و فلسفهبافيها نشوند. از «سفيان بن عيينه» كه خودش يكي از فقهاي مخالفان است نقل شده كه گفته است: «هرچه خداوند خودش را در قرآن توصيف كرده، نبايد تفسير كرد و دربارهي آنها نبايد بحث نمود؛ تفسير اينگونه آيات، تلاوت آنها و سكوت دربارهي آنها است». «مالك بن انس» كه رئيس مذهب مالكي است در برابر شخصي كه از او دربارهي اين آيهي كريمه الرّحمنُ علي العرشِ استوي([87]) سؤال كرد، خشمگين شد به طوري كه هرگز آنچنان
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 173 *»
خشمگين ديده نشده بود و عرق بر چهرهاش نشست. جمع حاضر همه سرها را پايين افكندند. پس از چند لحظه مالك سربرداشت و گفت: «كيفيت نامعقول، و استواء خداوند بر عرش معلوم، و اعتقاد به آن واجب، و سؤال هم بدعت است». آنان در احكام فقهي ظاهري از راه «قياس»([88]) يا «مصالح مرسله»([89]) به نوع سؤالها و در نوع پيشآمدها جوابي ميدادند و مردم را قانع ميساختند، اما در نوع مسائل نظري اعتقادي و تفسير قرآن كه ديگر نميشد از قياس يا مصالح مرسله استفاده كنند، واقع را هم كه نميدانستند و راضي نميشدند كه اظهار عجز و جهل نمايند و حاضر نبودند كه مردم را به علماي امت كه خاندان رسالت: باشند، ارجاع دهند، ناچار بودند كه اين حيله را اختراع كنند كه ظاهر آن هم يك نوع تقدّسمآبي است. اما بعضي از آنها مانند ابوحنيفه به واسطهي غروري كه داشتند. از طرفي هم تا اندازهاي سفاهت دامنگيرشان شده بود بيپروايي ميكردند و در مسائل پيچيدهي اعتقادي و تفسيري نظريههاي جاهلانهاي اظهار مينمودند كه نوعاً به رسوايي آنها هم تمام ميشد. مخصوصاً اگر با اصحاب امامان شيعه:برخورد ميكردند كه در تاريخ نمونههاي زيادي از اين هرزهگوييها و رسواييهاي آنان موجود است.
نتيجهي اين درس اين شد كه تدبر و تفكر و تعقل در مسائل اعتقادي و مباحث عقلي (حكمي و عرفاني) بر مدار قرآن بايد باشد و تجاوز از مدار قرآن، همان «تعمق» است كه به هلاكت انسان منتهي خواهد شد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 174 *»
سـؤالات
1ـ يك نمونه از تدبر و انديشه در مدار قرآن را ذكر كنيد.
2ـ چرا منحرفان از اسلام و تشيع راه تفكر و تدبر را به روي خود بستهاند؟
3ـ نتيجهي درس سي و پنجم چه ميباشد؟
فرهنگ لغتها و اصطلاحها
مذاهب اربعهي سنيها و رؤساي آنها.
1ـ شافعيها كه منسوبند به محمد بن ادريس.
2ـ حنفيها كه منسوبند به ابوحنيفه، نعمان بن ثابت.
3ـ مالكيها يا مالكيه پيروان مالك بن انس.
4ـ حنبليها به احمد بن محمد بن حنبل منسوب ميباشند.
قياس اصولي: قياس يعني مقايسهي چيزي به چيزي و در اصطلاح اصول فقه قياس عبارت است از آنكه: هرگاه موضوعي حكمش معلوم باشد بتوان آن حكم را در موضوع ديگري كه حكمش مجهول است (ولي علت آن حكم در اين موضوع هم وجود دارد) سرايت داد. معني ديگر قياس اصولي رد فرع به اصل به وسيلهي علت جامع و مشترك بين آن دو ميباشد.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 175 *»
درس سي و ششم
«نكوهش متعمقان و راهنمايي آنان»
در نهج البلاغه از حضرت اميرالمؤمنين7 دربارهي يكي از برنامههاي امام عصر7 در هنگام ظهورش نقل شده كه فرمود؛ يَعطِف الهوي علي الهُدي اذا عطَفوا الهدي علي الهوي و يعِطف الرأي علي القران اذا عَطَفوا القران علي الرّأي.([90]) «خواستها (پسندها، سليقهها) را بر مدار هدايت (دين، شريعت) قرار ميدهد، آن زماني كه همهي هدايت (دين، شريعت) را بر مدار خواستها (پسندها، سليقهها) قرار داده باشند و رأي (انديشهها، نظريهها، فرضيه) را بر مدار قرآن برميگرداند، در آن زماني كه همه، قرآن را بر مدار رأي (انديشهها و . . .) گردانيده باشند».
مراد آن است كه در زمان غيبت امام7 متفكران اسلامي (زيرا غير اسلامي كاري با قرآن ندارند) قرآن را به رأيها (انديشهها، نظريهها و فرضيههاي) خود توجيه و تفسير مينمايند و قرآن را در پيروي از آراء و نظريات خود درآورده، به اين وسيله آراء و نظريات خود را حق و صواب جلوه ميدهند. همچنانكه گروههايي هم خواستههاي نفساني و شيطاني خود را در پوشش دين و شريعت درآورده، دين و هدايت و شريعت را در پيروي از خواستهها، پسندها، و بالاخره سليقههاي شيطاني خود، توجيه ميكنند.
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 176 *»
گوشهاي از اين انحراف و نقد آن را در مثنوي مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه ميبينيم كه مناسب است آن را از تخميس مثنوي در اينجا بياوريم. بعد از داستان موسي و يوشع8 و ملاقات با خضر7 چنين آمده است:
بگذرم از شرح حال اين دو تن
مطلبي آمد كنون در ذهن من
حجّتي باشد ز من اندر زمن
اي كه از وحدت همي راني سخن
با تذلّل مانده در سِرّ و علن
با شكسته كشتي عقلت چطور
كردهاي در بحر بيحدّي تو غَوْر
بگذرد هركس ز حدّش كرده جَوْر
از تسلسل گاه گويي گه ز دور
سِرّ بيطوري همي جويي به طور
ميزني گاهي مثل از نار و دود
گه در اثباتي گهي اندر جحود
گه سخن گويي تو از بود و نمود
گه دليل آري تو از صرف وجود
ماندهاي كور از علامات شهود
دمزني گه از وجود و گه عدم
گه زني از ممكن و واجب تو دم
در تحيّر در تزلزل دمبدم
گاه گويي از حدوث و گه قِدَم
وز خودي بيرون نهشته يك قدم
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 177 *»
ميزني بر مثل خود صد طعن و دق
مثل او مسودّه كردي صد ورق
ميشماري رأي خود راز و اَدَقّ
گاه گويي از صفات ذات حق
گاه از كُنهش همي خواني سبق
غافل از آنكه خود اندر پردهاي
آنچه را با وَهْم خود پروردهاي
همچو تو آن هم خدا را بَردهاي
پشت بر انوار يزدان كردهاي
روي بر اهريمنان آوردهاي
بر مذاق آن خسان دل بستهاي
بر سر خوان تهي بنشستهاي
بَردهسان در نزدشان لب بستهاي
رشته برهان حق بگسستهاي
سخت با يونانيان پيوستهاي
دلخوشي با دسته كور و كران
عقل خود دادي به دست ديگران
اعتمادت گه بر اين و گه بران
ترك كرده دعوت پيغمبران
گشتهاي كور از ضياء رهبران
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 178 *»
كردهاي بر لفظ تنها اكتفا
صورت برهان پذيري از وفا
بيخبر ماندي ز نور اصطفا
سادهلوح انگاشتي اهل صفا
نقشها ديدي تو از اهل جفا
با حكيم و فلسفي گشتي رفيق
بر خود آنها را همي ديدي شفيق
مذهب ايشان تو را حق حقيق
قول بقراط آمدت نغز و دقيق
قول حق آمد تو را ما لايَليق
قول آنها رهنمايت سوي غيب
دادهاي دل از جواني تا به شَيْب
بيبهاء قول خدا، اي بر تو وَيْب([91])
گر نهد خفّاش بر خورشيد عيب
عيب خفّاش است اين مِنْ غَيْرِ رَيْب
گر برون نايد ز اندوهش جَريض([92])
بشنود از هر مغنّي صد قَريض([93])
كي ملامت ميشود شخص غَريض([94])
گر مُرورت يابد از حلوا مريض
عيب بر حلوا نميگردد عريض([95])
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 179 *»
بندگان را گر كه بس بُد اين عقول
پس چرا آمد ز حق ما را رسول
كفر و ايمان شد ز ما ردّ و قبول
اهل وحدت سادگانند اي جهول
نقشها را نيست در وحدت حصول
عقل ناقص اندر اين ره كاره نيست
اندر اين وادي جز يك آواره نيست
غير تصديق نبيّش باره نيست([96])
نيكوان را حاجت مشّاطه نيست
زشت را جز سرخ و زردي چاره نيست
چون نبي از جانب حق خاستهست
ساده است و سادگي را خواستهست
از كژي در عصمت و در راستهست([97])
ساده از اوصاف حق آراستهاست
از نقوش ماسوي پيراستهاست
ساده را دل از يقينش بَرْد، بَرْد([98])
او ز گرماي تَلَوُّن، سرد، سرد
با صفا باشد دلش همچون كه وَرْد([99])
نيست او را حاجتي بر سرخ و زرد
چونكه او با سادهرويان خوي كرد
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 180 *»
پس ز ظلماني مشو طالب تو ضَوْ
طالب ضوئي ز خور طالب بشو
هرچه ميخواهي سوي بابش برو
گندم از گندم نمايد جو ز جو
فهم ضدّ از ضدّ آن طالب مشو
اِنْ سَمِعْتَ جُمْلَةً قَدْ قالَها([100])
اَلْحَكيمُ فَاعْرِفِ الْمَعْني لَها([101])
مِنْ حَكيمٍ بالِغٍ قَدْ انتَهي([102])
يُعْرَفُ الاَْشْياءُ مِنْ اَضْدادِها([103])
حَدُّها لا نَفْسُها حاشا لَها([104])
حق تعالي را چو نِدّ و ضدّ نبُد
خلق او را هم نبودي زان دو بُدّ
پس مشيّت بر اساس آن دو بُد
چونكه ضدّ گرديد حدّ ضدّ خود
فهم ضدّ مر حد ضدّ را راه شد
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 181 *»
ماسواي حق هران خشك و تريست
گر كه اصلي باشد آن يا كه بريست
اين نظام ضدّ همه سرتاسريست
ساده ما از حدود ضدّ عرياست
حُسن او از لوث ضدّ و ندّ برياست
ضدّ و ندّ را از كجا ره سوي اوست
آنكه در قدرت جهان چون گوي اوست
آشكارا جلوه دلجوي اوست
آن مكاني كافتابِ روي اوست
غيرخفّاش است و دور از كوي اوست
حسن او كي در خور هر گفتگوست
شور آن حُسن است هرآنچه ها و هوست
بينشانست و هويدا كو به كوست
فهم هر چيزي به فهم نفس اوست
فهم مو از مو و فهم رو، ز روست
گرم را از گرم جو، از سرد، سرد
جفت را از جفت خواه از فرد، فرد
خار را از خار ياب از وَرْد، وَرْد
سرخ را از سرخ بين از زرد، زرد
صحّت از صحّت شناس از درد، درد
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 182 *»
مختلف در ما مشاعر تا كه شد
دركشان يكسان نباشد خود بخود
چونكه اشيا سنخشان يكسان نبُد
مُدْرِك و مُدْرَك موافق تا نشد
بسته ميگردد ره اِدراك خود
هركه را هر مشعري يابد كمال
انطباع يابد در آن مشعر مثال
گرنه، ماند بيخبر زين انفصال
هرچه گويد بعد از آن باشد خيال
باشد اندر پاي عقل او عقال
آنچه باشد در وجود ما پديد
از مشاعر شد دليل ناپديد
كار آنها هم چو اينها بس سديد
رنگها را كي توان از گوش ديد
صوتها از چشم كي خواهي شنيد
از كه آيد گو به من اي حامّه([105])
از عموم مردمان يا سامّه([106])
صُنع حق باشد سراسر تامّه([107])
بويها از ذوق و طعم از شامّه
نيست ممكن درك آن بر عامّه
«* اقتباسي از آموزشهاي ديني صفحه 183 *»
خِصْب را از خِصْب و از قَفْر قَفْر بين([108])
دولت از دولت ز فقر هم فقر بين
صافي از صافي، كَدِر از كَدْر بين([109])
بطن را از بطن و ظهر از ظهر بين
خلق را از خلق و امر از امر بين
ذلّت از ذلّت ببين از بَفْش بَفْش([110])
اُشتر از اُشتر شناس از رَخش رَخش([111])
روشن از روشن بياب از دَخش دَخش([112])
ساده را از ساده جوي از نقش نقش
فرش را از فرش بين از عرش عرش
سـؤالات
1ـ يكي از كارهاي امام زمان بعد از ظهورشان چه خواهد بود؟
2ـ چرا متفكران اسلامي قرآن را پيرو آراء و نظريات خودشان قرار دادهاند؟
3ـ چه مطالبي را از اشعار استفاده كردهايد؟ آنها را بنويسيد.
([1]) بحار الانوار ج 77 ص 167 س 10.
([4]) (فروع كافي ج 6 ـ كتاب العقيقة ص 47).
([9]) يهوديها، نصرانيها، مجوسيها، مشركها و كافرهايي كه ظاهراً اسلام آورده ولي افكار و تصوّرات نادرست خود را از دست نداده و در وجود آنها ثابت و راسخ گرديده.
([10]) يونانيها، روميها و ايرانيها.
([11]) دانشمندان، متفكّران و غير آنها.
([13]) نهج البلاغه، خطبهي 138.
([14]) فروع كافي ج 3 كتاب الجنايز ص 238.
([16]) سورهي اسراء، آيهي 15.
([18]) سورهي عنكبوت، آيهي 29.
([35]) در اينجا مقصود از «تعقل» تمام مراتب ادراكي انسان است. منافاتي هم ندارد با آنچه در آينده از آن بحث خواهيم داشت ان شاء اللّه تعالي كه تفكيك ابزار و مراتب ادراكي انسان است.
([36]) براي آشنايي با اين دو دسته قواي انساني به حديث شريف كتاب «كافي» دربارهي «جنود عقل» و «جنود جهل» مراجعه شود. و مراد از «جهل» در اين بحث نقطهي مقابل «عقل» است كه از هر جهت ضد عقل است. نه آن جهل كه مقابل علم است و يكي از لشگريان جهل نفس ميباشد.
([37]) سورهي مطففين، آيهي 18.
([39]) سورهي عنكبوت، آيهي 69.
([40]) مراد ما تكليف عالم دنيا و دورهي دنيايي است. و بايد دانست كه بندگي پايانپذير نيست و تا بندگان باشند كه هميشه خواهند بود، بايد بندگي داشته باشند كه همان پرستش خداي يكتا است، چه در دنيا، چه در برزخ و چه در آخرت. در آيات قرآني به برخي از بندگيهاي اهل بهشت اشاره شده است.
([41]) سورهي اسراء، آيهي 15.
([42]) بحار الانوار ج 4 ص 247.
([43]) سورهي بقره، آيهي 269.
([48]) سورهي اسراء، آيهي 85.
([53]) سورهي انعام، آيهي 116.
([54]) نهج البلاغه، خطبهي 175.
([57]) سورهي عنكبوت، آيهي 69.
([58]) سورهي نساء، آيهي 140.
([59]) سورهي انفال، آيهي 29.
([60]) فرقان از مادهي «فرق» است؛ يعني جدا كردن. يكي از اسماء قرآن هم «فرقان» است زيرا حق و باطل را از هم جدا ميكند.
([61]) سورهي بقره، آيهي 283.
([62]) سورهي محمّد9، آيهي 17.
([66]) سورهي انعام، آيهي 79.
([67]) سورهي انعام، آيهي 162.
([69]) سورهي انعام، آيهي 73 ـ سورهي توبه، آيهي 94.
([70]) سورهي انعام، آيهي 59.
([71]) سورهي جن، آيهي 26 و 27.
([72]) هر حركتي مستلزم محرك است و همهي محركها بايد منتهي شوند به محركي كه خود متحرك نباشد و آن خداوند است.
([73]) اين نتيجهاي است كه از برهان صديقان صديقين بنابر تقرير ملاّصدرا گرفته ميشود. البته با تصحيح آن مباني و اصولي كه مقدمات اين برهان بر آنها مبتني است. همچنين با تصحيح و تبيين مراد و مقصود از وجود و احكام آن كه بالاخره به اين معني برميگردد كه حقيقت وجود همان مادة المواد كاينات است، نه ذات خداي متعال.
([74]) بحار الانوار ج 4 ص 261.
([75]) دعاي هر روز ماه مبارك رجب الّلهمّ اَّني اَسألُك بَمعاني جميعِ مايَدعُوكَ به وُلاةُ امرك . . . از ناحيهي مقدسهي امام عصر7 و عجّل اللّه فرجه صادر گرديده كه سراسرش معارف حقه است. بحار الانوار ج 98 ص 392.
([76]) در «شبهاي فراق» اين مصرع چنين است: مشو غافل تو بعد از آن ز «الاّ» و آنچه در متن آورديم مناسبتر است.
([77]) بحار الانوار ج 87 ص 339.
([79]) خطبهي يتيميه، مجموعة الرسائل 23 ص 311.
([81]) مانند في آخر الزمان يخلف الناس الحق وراء ظهورهم . . . و مانند سيأتي زمان تفيض فيه اللئام و تغيض الكرام اهله ذئاب و سلاطينه سباع.
([82]) بحار الانوار ج 68، ص 348.
([83]) نهج البلاغه، خطبهي 91.
([85]) سورهي انبياء، آيهي 22.
([86]) سورهي مؤمنون، آيهي 91.
([88]) استفاده از حكم موضوع مشابه، براي موضوعي كه حكمش معلوم نيست.
([89]) فتوي دادن به حسب مصلحتهايي كه فقيه تشخيص ميدهد.
([90]) نهج البلاغه، خطبهي 138.
([100]) اگر شنيدي جملهاي را كه گفته است آن را.
([101]) شخص حكيم پس بشناس معني آن را.
([102]) از شخص حكيمي كه كامل است و به نهايت كمال رسيده است.
([103]) شناخته ميشود چيزها به وسيلهي ضدهاي آن.
([104]) يعني حدّ آنها از ضدّ آنها شناخته ميشود نه حقيقت آنها، نه هرگز شناخته نميشوند.
([106]) سامّه هنگامي كه با عامّه به كار رود به معناي خاصّه است.
([107]) كامل و تمام و بدون نقص.
([108]) خِصْب: سرسبزي، حاصلخيزي و قَفْر: بيآب و علفي.
([110]) عظمت و شكوه و كرّ و فرّ.