تابشي از آفتاب ـ چاپ

تابشي از آفتاب

 

 

 

 

 

مختصري از زندگاني و حالات

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمّدباقر شريف طباطبائي

اعلي اللّه مقامه

 

به كوشش؛ محمود عارفي



«* تابشي از آفتاب صفحه 4 *»

بسمه تعالي

يا بقيّة اللّه ادركني

(در مدح مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه)([1])

 

اي برتري كه گفته نيايد ثناي تو
 
  پيش از سرشت تو شده والا بهاي تو
واجب بر اهل حق بود از حق محبّتت
 
  شامل بر انس و جن ز كرم شد دعاي تو
بر درگهت ملائكه در صف به خدمتند
 
  فرمان‏بر تو جمله به حكم ولاي تو
روشن ز نور طلعت تو جسم و جان ما
 
  خرّم فضاي دين خدا از صفاي تو
افكنده‏اي تو بر سر شاه و گدا ز مهر
 
  ظل عطوفتت چو ظلّ خداي تو

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 5 *»

نور جبين تو بود از طور آيتي
 
  بل نور طور جلوه و نور و ضياي تو
نوشيروان و حاتم طائي به عدل و جود
 
  سايه گزين عدل تواند و سخاي تو
لقمان اگر به علم لَدُنّي و حكمتش
 
  آيد شود روانه به مكتب سراي تو
بوذر سزد گزد ز تعجب لبش اگر
 
  بيند مقام طاعت و خوف و رجاي تو
مذهب خميده بود ز بارِ فتَن ولي
 
  شد قامتش بلند ز قد رساي تو
برپا ستاده دين به سلامت ز دشمنان
 
  از يمن تيغ همّت بي‏منتهاي تو
زيبنده‏ات بود به سزا تاج مكرمت
 
  تشريف قامتت ز مكارم رداي تو
افلاكيان چو عارف قدر تو در زمين
 
  بر ديدگان خويش كشند خاك پاي تو
حقّت دهد جزاي تو را بهترين جزا
 
  نايد ز كلّ خلق كه بدهد جزاي تو

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 6 *»

باشي شعاع كامل مولاي خود از آن
 
  اظهر بود ز تو به تو آن مقتداي تو
سرچشمه حيات كه خضر آمدش به دست
 
  باشد نمي ز چشمه ملك عطاي تو([2])
نايد ز تيغ و نيزه و پيكان صفدران
 
  كاري كه شد ز حكمت مشكل‏گشاي تو
رويش سپيد در دو جهان نزد اولياء
 
  هركس كه طالبست ره و رسم و راي تو
بخشد خدا به فضل عميمش بر آن‏كه او
 
  جويد ز راه صدق و صفايش رضاي تو
دارد غمين به درگه تو دست التجا
 
  اي باقر العلوم كه گردد فداي تو

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

 

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 8 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

قال اللّه الحكيم: لقد كان لكم في رسول اللّه اسوة حسنة لمن كان يرجوا اللّه و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا.([3])

انسان كه موجودي ضعيف و ناتوان خلق شده براي رشد و تكامل و رسيدن به مقامات عاليه از ديرباز خود را محتاج به اسوه، الگو، مقتدي و معلم ديده است. لذا از بدو تولد الزاماً و در سنين بالاتر داوطلبانه و به طور غريزي و فطري تحت تعليم قرار گرفته و تا واپسين لحظات عمرش به خوشه‌چيني از خرمن علم ديگران و فراگيري مي‏پردازد كه نتيجه‏اش ملحق شدن و پيوستن به ايده‏آل او كه همان الگو و اسوه‏اش است مي‏باشد فمن تبعني فانه منّي([4]) «هر كه مرا پيروي كند از من است.»

«* تابشي از آفتاب صفحه 9 *»

تكاپو در راه فضيلت و ايده‏آل، افراد انسان را وادار به تفكر و تدبر در زندگاني هم‌نوعان و نمونه‏برداري از اعمال و رفتار آنان مي‏نمايد و در اين رهگذر هر كسي براي خودش اسوه و الگويي اختيار كرده و مي‏كند «خوب يا بد» چه، كل حزب بما لديهم فرحون([5]) زيرا در زندگاني نوع بشر اين مسأله اهميت ويژه‏اي دارد و شخص عاقل براي دستيابي به سعادت ناگزير از دقت و كنجكاوي و انتخاب است و اگر براي خود اسوه‏اي الهي و كامل انتخاب نكرد به حكم مقابله سر بر قدم هر قلندرـ‌بي‌عاري خواهد گذاشت كه او غول بيابان و راهزن وادي سرگشتگي و حيرت آدمي‏زاده‌ي طالب كمال است و نتيجةً به جاي كمال به نقص مبتلا و عوض سير در ملكوت اعلا به سجّين درخواهد غلتيد. بد نگفته‏اند:

اذا كان الغراب دليل قوم   سيهديهم سبيل الهالكينا
هر كه را راهبر غراب افتد   بي‏گمان منزلش خراب افتد

خوشبختانه ما كه در آخرالزمان واقع شده و مفتخر به ديانت اسلام هستيم با اصل و حقيقت «اسوه و الگو» آشنا گشته‏ايم و دانسته‏ايم كه پروردگار از آغاز حجت خود را بر خلق، همان اسوه قرار داده و آن را آشكارترين و رساترين امر شمرده به گونه‏اي كه يافتن او به پي‏جويي

«* تابشي از آفتاب صفحه 10 *»

نياز ندارد و تنها نبستن ديده براي ديدارش كافي است.

قرآن كتاب آسماني كه براي نيل بشر به سعادت دنيا و آخرت نازل شده اين «اسوه‌ي حقيقي و حقيقت اسوه» را به ما معرفي مي‏فرمايد كه؛ لقد كان لكم في رسول اللّه اسوة حسنة همانا براي شما در رسول خدا9 اسوه‌ي نيكويي است. يعني اي مسلمانان زندگاني رسول خدا براي شما بايد سرمشق و درس پرورش شخصيت باشد. او كه انسان كامل ـ به معناي مطلق كمال ـ است، او كه حقيقت انسان و انسانيت است شايسته‌ي پيروي و سرمشق قرارگرفتن مي‏باشد.

و ما شيعيان اثني‏عشري مي‏دانيم كه امامان دوازده‏گانه‌ي ما و فاطمه‌ي زهرا: با رسول خدا9 همگي از يك نور و يك طينت مي‏باشند چنان‏كه در زيارتشان عرض مي‏كنيم: اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض([6]) و به همين جهت قرآن ما را امر به اطاعت ايشان مي‏فرمايد، اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي‏الامر منكم. پس ايشان همانند رسول اكرم همه‌ي صفات و خصوصيات اسوه‌بودن را دارا مي‏باشند، از اين جهت مؤمنين عرض مي‏كنند: الحق ما رضيتموه و الباطل ما  سخطتموه و المعروف ما امرتم

«* تابشي از آفتاب صفحه 11 *»

به و المنكر ما نهيتم عنه([7]) يعني حق آن است كه شما بپسنديد و باطل آن است كه شما دشمن داريد و نيكي آن است كه شما به آن امر مي‏كنيد و زشتي چيزهايي است كه شما از آن نهي مي‏فرماييد.

و اما در عصر غيبت كه زمان دوري و كوري و محروميت امت اسلام از درك حضور و ظهور امام زمان ـ آن حقيقت انسان و انسان حق ـ است و به طور ظاهر نمي‏توانيم خدمت آن سرور مشرف شده و به قامت دلجويش نظاره كنيم و او را كه عقل مجسم بل حقيقت ذات و ذات‌الذوات للذات است بنگريم و در حيطه‌ي نور رخساره‌ي منورش «حيات» بياموزيم و ترقي كنيم و به اوج آن كه چشمه‌ي حيوان و كبد حوت است دست يازيم و داخل عباد اللّه صالحين باشيم و در جنت رضا و خشنودي آن بزرگوار داخل شويم خداوند عالم از رحمت بي‏منتهايش داروي درد ما را مهيا فرموده و طبق مفاد آيه‌ي شريفه‌ي و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين([8]) (كه شهرهاي مبارك، معصومين پر

«* تابشي از آفتاب صفحه 12 *»

بركت: مي‏باشند و قراي ظاهره، فرستادگان (رسل) و راويان از ايشان (نَقَله) و فقهاء شيعه مي‏باشند) به ما امر فرموده است كه تمام حركت و سكونمان (سير و سلوك) را در آموختن و پيروي از بزرگان شيعه سپري كنيم و آسوده خاطر باشيم كه هيچ‌گونه صدمه‏اي به ما نخواهد رسيد. از اين جهت در عصر غيبت بهترين اسوه‏ها و الگوها بزرگان و كاملين شيعه هستند. آنان چون آينه‌ي وجودشان صاف، بدون اعوجاج و كدورت مي‌باشد آيه و صفت و ظهور امام7 شده‌اند و در آنان غير از امام ديده نمي‏شود و دوستانشان در نزد ايشان متذكر آقايان و مواليشان مي‏گردند، آنان به ادب ائمه: مؤدب شده و راه آنان را مي‏پيمايند. لذا نمي‏گويند مگر از امام و نمي‏پويند مگر به سوي امام و مبرا هستند از صفات دشمنان ائمه:.

و چون از غير امام بريده و به او پيوسته‏اند لذا امام7 هم براي آنان به خود آنان تجلي فرموده و به حقايقشان در آنان ظاهر شده ‏است. پس متوسم (درون‏نگر) شده و به نور توسم حقايق اشياء را ديده و بد و خوب آن را آگاهند و منقطعين به سوي خودشان را به آنها راهبري مي‏فرمايند.

وه چه شيرين وصف فرموده است آنان را در مقدمه‌ي شرح تهذيب‌ـ‌المنطق لمولانا الشريف الطباطبائي اعلي‌الله‌مقامه:

«و اما في عصر الغيبة فاعدل الموازين و اقسطها الكامل من

«* تابشي از آفتاب صفحه 13 *»

شيعتهم فانه الذي لايذكر عنده الا الامام7 و لايري فيه الا الامام لانه وصف الامام و ظهوره و ينسب اليه نفسه و توجه اليه بسره و علانيته فلايذكر سواه و لايطلب غيره و لايقصد الا اياه، مغمور في طاعته مجتنب عن معصيته نافذ فيه حكمه و يكون حاله مع امامه علي ما يحكيه الشاعر:

اليكم و الا لاتشد الركائب
  و منكم و الا لاتنال الرغائب
و فيكم و الا فالحديث مخلق
  و عنكم و الا فالمحدث كاذب

فوجوده و صفاته و احواله و افعاله و اقواله كلها حكاية الامام7 و وصفه و نعته لايوجد عنده الا شرح فضله و بيان مقاماته و مراتبه التي جعلها اللّه للامام7. فهذا الكامل هو الميزان الحق و ميزان العدل و ميزان القسط و هو مرجع لاولي‏الافئدة و اولي‏الالباب …»

اكنون با توجه به اين مقدمات نسبتاً طولاني عرض مي‏شود كه: در طول تاريخ غيبت، فراهم نمودن و گردآوري سيره‏ها و زندگينامه‌ي علماء و بزرگان شيعه به منظور آشنا ساختن دوستان ائمه‌ي طاهرين با آينه‏هاي امامانشان كاري بس عالي و جذاب بوده است.

از جمله صاف‏ترين و نماينده‌ترين اين آبگينه‏ها كه همواره زندگي پربار و سراسر تكاپويش در هاله‏اي از ابهام مظلوميت فرورفته مولاي بزرگوارمان مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبائي اعلي‌اللّه‌مقامه مي‏باشد.

«* تابشي از آفتاب صفحه 14 *»

مدت‏ها در فكر تهيه‌ي شرح احوال مختصر جامعي از زندگاني ايشان بوديم اما تكاهل و تسامح سبب تعويق و تأخير آن مي‏گرديد تا اين‏كه در اين ايام متذكر زوال ايام و فرصت‏ها شده و چون قريب به صدسال از واقعه‌ي همدان و وفات آن انديشمند و حكيم فرزانه گذشته و سالگرد وفات ايشان نزديك بود تصميم بر آن شد كه اين كار هرچه زودتر و با ترتيبي دل‌پذير شروع شود كه اميد است خداوند تبارك و تعالي توفيق خود را شامل گردانيده و موفق به جمع‏آوري و نشر آن بشويم. به اين اميد كه خوانندگان مؤمن و معتقد به بزرگان دين با مطالعه‌ي زندگينامه آن حكيم الهي و كامل شيعه و نوع برخورد اهل روزگارش با او و عدم توجه تام و تمام به فرمايشات او و سلوك او با خلق و مقاومت و صبر آن رادمرد انديشه، سرمشق گرفته و زندگي او را براي خود الگو قرار دهند. از او تبعيت كرده و از مصائب و مشكلات هراسي به خود راه نداده و ناشر فضائل و مناقب آقايان و موالي خود باشند.

و چون شرح احوالي  مستند غير ازآن‏چه در آخر كتاب تاريخ «عبرةـ‌لمن اعتبر»([9]) نوشته مرحوم ميرزاكريم كرماني رحمة‏الله‌عليه از

«* تابشي از آفتاب صفحه 16 *»

ايشان موجود نيست. (اين كتاب در سال 1318 در زمان حيات خود ايشان نوشته و منتشر شده است و بر طبق نقل‏هاي مورد اطمينان، آن بزرگوار آن را ملاحظه فرموده و صحه گذارده‏اند.) به اين جهت آن‏چه را كه در آن كتاب نقل شده بدون تصرف به عنوان متن اصلي انتشار داده و آن‏چه را هم كه به طور پراكنده از نوشتجات خود آن بزرگوار و يا ساير مدارك استفاده شده بعد از آن ذكر خواهيم نمود ان‌شاءاللّه‌تعالي و من اللّه التوفيق و عليه التكلان.

محمود عارفي

٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭

 

 

 



 

 



 

 

«شرح احوال»

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 22 *»

 

 

 

و چون بعضي از اكابر ذوالمجد و المفاخر، بنده قاصر را امر فرمود كه في‌الجملة شرحي از مولد و موطن و حسب و نسب جناب حاجي ميرزا محمدباقر و بعضي حالات آن جناب را كه از بي‌غرضان هم شنيده به انضمام فهرست كتب و رسائل و جواب هر مسائل كه از تصنيفاتش بعد از غارت خانه و اموالش از هر گوشه و كنار به دست افتاده در ذيل همين خاتمه مسطور دارم لهذا به مقتضاي ٭المأمور معذور٭ به قدر ميسور مي‏نگارم تا آن‏كه طالب راغب را جامع‌المطالب و تحفة‏الغرائب گردد واللّه ولي التوفيق و عليه فليتوكل المتوكلون.

اما مولد شريفش در قريه قهي من محال دارالسلطنه اصفهان به تاريخ دهم شهر ربيع‏الاول بعد از انقضاء مدت يك‏هزارودويست‌وسي‌ونه‌سال از هجرت پيغمبر آخرالزمان عليه و علي آله صلوات اللّه الملك المنان بوده و موطنش نيز در اوايل سن و شباب مدتي در همان سامان به سر برده و سپري مي‏نمود و همواره اوقات از گفتار و كردار ابناء روزگار غفلت را عبرت مي‏گرفت و عجب بر عجبش مي‏افزود. و هر آن‏چه را

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 23 *»

كه دليل و برهاني نداشت ابداً دل نمي‏بست و اعتنائي نمي‏فرمود. و تفكر را در جميع امور، برخلاف طبيعت از روي حقيقت بر وفق طريقت و طبق شريعت جاري مي‏فرمود و از اين روي بود كه علم را با عمل توأم نمود و عملش با علم هم‌عنان گشت. پس همانا كه در سير درجات عاليات لباس تقوي را لوجه اللّه پوشيده و به طرز اخلاص في سبيل اللّه كوشيده تا آن‏كه همگنان خويش را بالمرة همي گذاشت و خود به عزمي جزم يكباره همي درگذشت.

هر كه را علم و عمل آموختند    
  جامه تقوي برايش دوختند  
چون‏كه اتقي اكرم آمد نزد رب    
  فخر بس باشد مر او را زين حسب

و اما نسب شريفش محمد باقر بن محمد جعفر بن محمد صادق بن عبدالقيوم بن اشرف بن محمد ابراهيم بن محمد باقر المحقق السبزواري، صاحب الذخيرة و الكفاية، كه عالمي معروف و به رياضت علوم دينيه بسي مشعوف و در عصر خود به علم و عدالت همي موصوف بود. و پدر نيكو سيرش ميرزا محمدجعفر همانا كه شخصي بس محترم و با وجود و از گفتار و كردارش به پرهيزگاري و خوش‏رفتاري همي مشهور بود و در علم حكمت ابدان، بلكه تفقه در علم اديان طبعش

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 24 *»

با شرع انور موافق و ميزان، و خود مرحوم شيخ احمد احسائي را از جمله‌ پيروان و ارادتمندان، و شيخ مرحوم سفري كه از دارالعباد يزد به سمت اصفهان مي‏شتافته، در قريه قهي كلبه و سامانش را منزل گرفته، و سلوكش با او در نهايت الفت و محبت همواره به پايان مي‏رفت.

به هر حال و هر وجه كه آن جناب در خدمت و حرمت پدر دانشور هرگز خودسري و كوتهي نمي‏كرد بلكه منتهاي كوچكي و همرهي را معمول مي‏داشت و پاره‏اي از علوم را خاصه علم طب و معرفت ترياقات و سموم را در نزد پدر به وجهي خوش و خوشتر تحصيل مي‏نمود تا آن‏كه خورده‌خورده به حد رشد رسيده و تكميل علوم و كمالات را در غربت اكمل ديده پس به صواب‏ديد پدر اكتساب فضل و هنر را به اصفهان رفته و مدرسه نيماورد را منزل و سامان گرفته، و علماي هر فن به پاس حقوق گرامي پدرش و نيك ذاتي و استعداد فطري خودش سعي كامل بر ترقي و تكميلش مرعي همي داشتند. و به سالي چند كه از صحبت دانشوراني هوشمند اغلب علوم و كمالات ادبيه را همي تحصيل كرده پس به مداومت و مواظبت اقوال و اعمال عمليه و رياضات شرعيه تهذيب اخلاق و تزكيه نفس و صفات را نيز تكميل نموده، و همانا كه تبديل مزاج و تصحيح منهاج و مفارقت اضداد مشاركت فرمود سبع شداد را. و چون چنين شد همانا كه متخلق

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 25 *»

به اخلاق روحانيين شد پس به نقطه علم واقف گشت.

آن‏چه دلش در طلبش مي‏شتافت  
  در پس اين پرده نهان بود و يافت

و همان اوقات به همان حالات خواب‏هايي چنده ديده، به مكاشفاتي بس بلند رسيده، و طريقه مرحوم شيخ احمد احسائي را كه از همه جهت حقيقت و طريقت و شريعت را همراهي داشته از جمله طريق‏ها پسند كرده و برگزيده و اوقات خويش را به رجوع كتب و رسائل آن عالم كامل مصروف همي داشت.

الحاصل كه چون در هر كار رضاي خدا را مختار مي‏داشت يكي از پيشوايان دين را كه از جمله، اتقي و اعلم دانسته به نماز جماعتش حاضر گشته، تا آن‏كه وقتي از اوقات خوردن لقمه حرامي را به طور قصد و عمد از او ديده، پس چون طريق شرع مطاع را همي محكم داشته از وثوقش نسبت به او منصرف گشته و بعد از رحلت حاجي سيدكاظم رشتي مدتي سرگشته مي‏گشته كه اخذ مسائل و تقليد را از كه نمايد پس به مصاحبت ملا محمدجعفر كرماني معروف به بدر كه في‌الجمله معاشرتي با هم داشته، اوصافي از حاجي محمدكريم‌خان كرماني شنيده و به مجالست([10]) جمعي ديگر دعوي بابيت ميرزا

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 26 *»

علي‌محمد شيرازي به سمعش رسيده، تا آن‏كه به عزم زيارت مشهد مقدس رضوي مسافر گشته، و بعد از تشرف به آن خاك پاك معلومش گشته، كه ملاحسين بشرويه‏اي از جانب باب مرتاب در آن مكان عرش‌بنيان به دعوت مشغول و جمعي را به چرب‌زباني رام و مغلول نموده، پس در مدرسه ميرزاجعفر و زاويه صحن مطهر شاه‌عباس به منزلش شتافته، و ملاحسين چون او را شناخته به طراري و زبان تيتال همت و خيال بر تسخيرش گماشته، تا آن‏كه سؤال و جوابشان يكديگر را درگرفته و به آن‏چه ديگران قناعت كرده و رفته ابداً دل را نباخته، و با دلايل و براهين محكمه بر او تاخته، و بر دعوي باطلش دليل و برهان محكم خواسته.

پس ملاحسين مي‏گويد كدام دليل بالاتر از اين‏كه شخص ميرزا علي‌محمد كتابي آورده و مدعي است كه از جانب خداوند صاحب ملك بر من نازل گشته، و از ادعاي خود برنگشته، تا آن‏كه جمعي كثير از دعوت و حالتش سرگشته گشته، و آخرالامر به اذعان و قبول تصديقش را كرده، و آسوده نشسته‏اند.

پس آن جناب در جوابش مي‏گويد اجماع كثير بر گرد هر حمير رسمي است قديم و عادتي معهود است و اين خود هرگز دليل حقيت هر ادعا نبوده و نخواهد بود و گذشته از اين صاحب قرآني كه شما هم

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 27 *»

قبول و تصديقش را داشته و داريد اگر خود ادعاي خاتميت را نداشت و نگفته بود كه جماعات جن و انس هرگز مانند سوره و حديثي از قرآن من نتوانند آورد و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا و شخص ميرزا علي‌محمد چنين دعوتي را داشت، خردمند متدين را جايز بود كه گفتار و كردارش را از روي تدبر و تفكر سير نمايد تا حكمت را از سفاهت و حقيقت را از مجاز تميز داده و تكليف خود را معلوم و معمول دارد و الحال كساني را كه به صاحب قرآن اعتماد يا اعتقاد است چون محكمات فرمايشات او را تمكين و تصديق دارند و رد متشابهات آن را نيز به محكماتش مأمورند، هرگز نشايد كه احتمال صدق را در ادعاي چنين مبدعي ساري و جاري دارند اگرچه به قدر بلعم باعور علم را ابراز دهد يا آن‏كه به فرض محال همدوش دجال خارق عادات را اظهار نمايد و حال آن‏كه او را به طور حقيقت نه علمي است و نه كرامتي، و اگر انصافي بود او خود تمكين چون تو عالمي را مي‏نمود كه هرچه را از علوم داري نسبت به او از مرخرف و ياوه‏گويي ممتاز است و اكنون فرع زياده بر اصل را كه همي شنيديم از روي بصيرت ديديم.

پس ملاحسين از اين سخن چون مارگزيده بر خود پيچيد و مدتي به انديشه فرورفته و سر برآورده كه آن‏چه فرمودي تمامش از در راستي و درستي بود ولكن لطيفه‏اي در اين‏جا است كه فرموده جن و انس همچون

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 28 *»

قرآن نمي‏آورند و نفرموده كه خدا هم عاجز است تا مثلش را بياورد و اينك خداست كه بر زبان ميرزا علي‌محمد اين كتاب را جاري فرموده.

پس آن جناب در آن وقت جوابش را مي‏گويد: علمت شيئاً و غابت عنك اشياء. همانا بديهي است كه اين ادعاي پيغمبر آخرالزمان كه جن و انس را نسبت به عجز داده كلام خداست كه از روي تَحَد‌ّي بر زبان پيغمبر خود جاري كرده كه از زمان نزول قرآن الي يوم القيام احدي از اشخاص جن و انس مانند حديث و سوره‏اي از قرآن را نتوانند آورد. و باز بديهي است كه اگر بنا شد خدا كلامي را بفرمايد و به نوع بشر برساند لامحاله وحي خود را بر زبان جن يا انس يا ملك كه اين جمله به لباس بشر درآيند خواهد بود و خواهد رساند. و چون مي‏دانست به علمي كه غلط نبود و خطا نداشت كه بعد از خاتم انبياء محمد بن عبداللّه9 ديگر به واسطه احدي از اشخاص جن و انس نزول وحي جديدي نخواهد شد و حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة، پس به طور تَحَد‌ّي از زبان چنان بزرگواري چنين وعده صريح بتّي محكمي را فرمود و ان اللّه لايخلف الميعاد و اين وعده و تحدي بدابردار نخواهد بود و جاي بدا غير از مقام تَحَد‌ّي و حكم بتي خواهد بود و فرمايش متشابهي هم كه يأتي بشرع جديد و كتاب جديد فرموده آن هم حق است و صدق و نه شرعش غير اين شرع است و نه كتابش غير

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 29 *»

اين كتاب، بلكه تمامش جاري فرمودن احكام واقعي همين شرع است و همين كتاب از روي حقيقت و صواب و هر آن‏چه را هم كه مخالفين و منافقين بعد از رحلت پيغمبر9 از قرآن ربودند و مفقود نمودند جمله به وحي همان زمان نازل گشته بود و حاجت به وحي جديد ندارد. و اگر از ميان ابناي روزگار مستور است در نزد اهلش كه اشخاص معين مشخص معصوم مطهر بودند از آل‌پيغمبر همي ظاهر بوده و مشهور، و الان تمام قرآن در نزد امام زمان عجل اللّه فرجه موجود است و عيان و آيه شريفه بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم شاهدي است صادق براي اسلاميان و اهل ايمان.

پس ملاحسين از اين جواب محكم جديد، او را تصديق و تمجيد كرده و الحادي ديگر به كار برده و مي‏گويد چون شما را نسبت به شيخ مرحوم احسائي و سيد مرحوم رشتي وثوق و خلوصي هست اكنون كلامي از سيد رشتي دليل مي‏آورم كه صريح است بر بروز و ظهور ميرزا علي‌محمد شيرازي. و عبارتي از يكي از رسائل آن مرحوم را مي‏خواند و به قانون علم جَفر و اَعداد اسم ميرزا علي‌محمد را استخراج مي‏نمايد. و آن جناب در جواب مي‏گويد به همين قاعده كه تو اين اسم را بيرون آوردي من هم نام گرامي حاجي محمدكريم خان را استخراج مي‏نمايم و آيا ممكن است يا نخواهد شد؟ فبهت الذي كفر پس

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 30 *»

تصديق و تمكين كرده كه البته خواهد شد و به طراري و وقوف، گفتگو را موقوف داشته و معذرت خواسته كه مرا بيش از اين در قوه نبوده و نيست و اينك در اين اوقات مراسلات عديده رسيده كه خود ميرزا علي‌محمد به اصفهان در پناه امام جمعه سامان گرفته بهتر آن‏كه خود به آن حدود كه مراجعت نموديد مجلس او را ملاقات كرده و او خود جواب تمام مطالب را خواهد داد.

بعد حاجي ميرزا محمدباقر مي‏گويد حال كه چنين شد خوشتر آن‏كه شما هم صحيفه‏اي نگارش داريد و خواهش و سفارش نماييد كه لدي‌الحضور هرچه را كه مراد و منظور است چيزي مستور ندارد كه گفتگوي لاطائل و بي‏حاصل جز عِرض خود بردن و زحمت ما دادن حاصلي نخواهد داشت. پس ملاحسين انگشت قبول بر ديده نهاده و قلم و كاغذي برداشته در نهايت تضرع و حرمت مشغول عريضه‌نگاري گشته و هر لحظه به حيله و تعب خود را به حالات و حركاتي بس عجيب منقلب مي‏دارد، همچون عبد ذليل در پيشگاه خداوند جليل و عاقبت كاغذ را بدريد و قلم را بشكست و مبهوتانه به جاي خويشتن بنشست.

الغرض كه حاجي ميرزا محمدباقر بعد از زيارات و رياضات از ارض اقدس مرخص گشته و به عزم اصفهان مسافر مي‏گردد و لدي‌الورود از وضع ميرزا علي‌محمد هنگامه آرائي عليل و غوغائي و قال

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 31 *»

و قيل بي‏دليل ديده، پس به همراهي ميرزا عبدالجواد ولياني و آخوند ملامؤمن اصفهاني با تني چند از ياران ايماني كه جمله از جرگه ارادتمندان حاجي محمدكريم‏خان كرماني بوده به مجلس ميرزا علي‌محمد رو نهاده و سؤالي چند نموده و جوابي مجمل و مهمل شنيده و حالتش را به دست آورده كه ماليخولياي مهتري و رياست حوصله‌اش را تنگ كرده و دماغش به كلي مدهوش و حواسش جمله مغشوش گشته تا آن‏كه يكي از مجلسيانش كه از زمره مصدقين و فريفتگان بوده معجز و كرامتش را بدين روش اثبات مي‏كند كه ميرزا علي‌محمد قلم برداشته و روزي چندين هزار بيت عبارت عربي را مسلسل و رديف تصنيف مي‏دارد و اين خود از قوه نوع بشر خارج بلكه خارق عادت و عين كرامت است.

پس آخوند ملامؤمن جوابش را داده كه من قلم برمي‏دارم و او قلم بردارد و با هم عبارات عربي را تحرير و تصنيف مي‏كنيم مشروط بر آن‏كه من اگر از او پيش نباشم پس نيفتم ولي فرق اين باشد كه عبارات من همه با معني و درست و تحريرات او جمله بي‏معني و نادرست خواهد بود.

بالجمله كه ميرزا علي‌محمد دعوي مي‏نمود كه علماي اصفهان را اگر با من سر تمكين نباشد اينك مباهله و نفرين را آماده باشند تا جان خود و جمعي را آسوده دارند و چون احدي او را پاسخي دندان‌شكن نگفته بود لاجرم مبالغه را به مباهله مي‏افزود. تا آن‏كه در اين مجلس هم اين گفتگو را نمود.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 32 *»

پس ميرزا عبدالجواد ولياني او را به اقدام در مباهله پيغام كرده كه من در اين مباهله حاضرم و مشعوف، ديگر بعد از اين رجز خواندن و مزخرف گفتن بس است و موقوف.

و ميرزا علي‌محمد از اين سخن به طور تعجب تمسخر كرده كه شخص مجهول‌القدري را چه حد است كه با چون من كسي طرف گردد و خود را تلف سازد.

و ميرزا عبدالجواد پاسخش را پيغام داده كه من اكنون مجادله را طالب نباشم و همه قسمش را همراهي داشته و دارم و الحال كه چنين گفتي پس يكي از مصدقين را كه مستجاب‌الدعوه خواني و با منش هم‏قدر و هم‏رتبه داني، در معاملة مباهله با من همدوش نما تا آن‏كه آتش فتنه را خاموش داريم. و ما بر اين عهد و شرطيم كه بعد از مباهله و نفرين، اگر من هلاك گشتم تو بر حق باشي و چنان‏چه نايب و معتمد تو هلاك گشت تو بر باطل و دعاوي كه كردي جمله عاطل است و لاطائل و اگر نه كه هيچ‌يك را هلاكت نرسيد همانا كه باز دليل بطلان تو خواهد بود زيرا كه تو خود دعوي نيابت بلكه امامت، و چون به حقيقت بنگري ادعاي مقامي فوق نبوت را داري. و مرا جز تقصير و عصيان و اميدواري به فضل و رحمت خداوند رحمان ديگر ادعائي نيست و نخواهد بود. و شرط ديگر آن‏كه بعد از مباهله كه به هر حال

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 33 *»

خائب و خاسر خواهي گشت ديگر طفره و لجاج در كار نباشد كه به مكر و حيله عهد و پيمان را نشايد شكست.

پس ميرزا علي‌محمد از اين تقرير دلپذير سر به زير و دلگير گشته و لاعلاج شخص ملاعبدالكريم نامي ترك را، كه از جمله ارادتمندان تركش بوده بر اين معامله تعيين كرده و صبح دوشنبه بين‌الطلوعين طرفين به قصد مباهله از شهر اصفهان بيرون رفته و جمعي كثير از اهالي هر ولايت هامون نورد گشته و در مسجد بايري كه خارج دروازه تخچي بوده به مباهله اقدام مي‏نمايند. و بعد از آن‏كه ميرزا عبدالجواد و ملاعبدالكريم در مقابل محراب آن مسجد دست به دست يكديگر نهاده و دعاهاي وارده را به اتمام رسانده اثري از هلاكت به ظهور نرسيد. پس ملاحسين واعظ كه از مشاهير جماعت بابيه بود الحاد و تدبيري نمود كه يكي از دو نفر عدد دعا را كمتر خواند و از اين بود كه جهت نداشت. در جوابش مي‏گويند وقت باقي است و هنور نگذشته دعا را مكرر بخوانند و دو نفر ديگر از طرفين حساب عدد را با تسبيح نگاه دارند تا ديگر اشتباه و حيله در كار نباشد. و به همين قانون عمل كرده و مع‌ذلك آسيبي نرسيد و هلاكتي روي نداد و حضرات بابيه خجل و شرمسار و سرشكسته برگشته و ميرزا علي‌محمد را خبر مي‏برند. پس مكري جديد مكرر مي‏كند و مي‏گويد آسوده باشيد كه سه روز ديگر

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 34 *»

ميرزا عبدالجواد هلاك خواهد شد و كذبش به طوري واضح گشت كه ميرزا عبدالجواد بعد از هلاكت ميرزا علي‌محمد در واقعه آذربايجان كه حاجت به بيان ندارد ساليان فراوان زندگاني داشت و روزگار خويش را به عزت و راحت و آسودگي مي‏گذرانيد.([11])

و بعد از اين معامله بعضي از علماي اصفهان مباهله را با خود ميرزا علي‌محمد مايل آمده و او جواب مي‏گويد كه من قبل از عيد مأمور به مباهله بودم و اكنون بعد از عيد است و اجازتي ندارم.

مع القصه كه حاجي ميرزا محمدباقر در تمام اين واقعات ميرزا عبدالجواد را همراه و ناصر و خيرخواه بوده و علماي اصفهان چه حاملان شرع و زاكان و چه داعيان طريقه تصوف و عرفان، هريك كه با جنابش معاشرت و مجالستي كرده، يكديگر را همي خبر داده، كه زاده آقازاده ميرزا محمدجعفر قهي با آن همه فراست و ذكاوت و آگهي چنان قانون شرع و ملت را همراهي دارد كه هر معقولي را كه سر موئي مخالفت دارد منقول را، خودسري و سفاهت مي‏شمارد. و اين كرامتي است خداداده كه توفيقش به هر كسي نداده و عماقريب است كه با علمي غريب و عملي عجيب كه با هم توأم كرده نخبه روزگار و حلال

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 35 *»

مشكلات و معضلات آيات و احاديث و اخبار خواهد بود.

و ملاحسين نائيني كه در سلسله عرفا مرشدي بي‏مثل و مانند و به مجادله نفس و رياضات شاقه غيرمشروعه صاحب علوم غريبه و مكاشفاتي چند بود هر وقت كه آن جناب را ملاقات مي‏نمود توصيفش را لب همي گشود كه اين مبارك وجود همانا كه مرشدي كامل عيار و عالمي پرهيزكار خواهد گشت.

بالجمله كه آن جناب بعد از مدت زماني كه در اصفهان به تكميل كمالات ادبيه و رسومات دينيه و رياضات شرعيه روزگاري به سر برده، شوق مسافرت كرمان و شرف مصاحبت و زيارت حاجي محمدكريم‏خانش دل از دست ربوده، پس اصفهان را به ياران گذارده، و خود اول وهله توقف وطن و حضور پدر را اختيار كرده، و چون پدر از موافقت و مرافقتش دل نمي‏كند و به مفارقتش راضي نمي‏گشت لهذا از عزيمت سفر و شوري كه بر سر داشت احدي را در قهي آگهي نمي‏داد زيرا كه كسي وي را همراهي نمي‏داشت. تا آن‏كه خبر حركت حاجي محمدكريم‏خان را از كرمان به عزم تشرف آستان عرش‌بنيان حضرت علي بن موسي الرضا عليه و علي آبائه آلاف التحية و الثناء از راه دارالعباد يزد شنيده، پس از شدت شوق جانش به لب رسيده و مخفيانه تهيه سفر را ديده، و با دو نفر ديگر همسفر و رهسپار گشته، و به ورود

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 36 *»

دارالعباد به شرف حضور مراد و مقصود خود جان‌نثار و خدمتگزار مي‏گردد. و پدر چون از حال و خيالش مخبر گشته خرجي سال را برايش ارسال مي‏دارد و در آن اوقات به واسطه پراكندگي سيستاني و بلوچ به اطراف و اكناف حاجي محمدكريم‏خان عزيمت ارض اقدس را به رجعت كرمان تبديل كرده تا آن‏كه سال آينده شرفياب گردد. لاجرم حاجي ميرزا محمدباقر هم مسافرت كرمان را در ركابش همعنان و لدي‌الورود در مدرسه ابراهيميه منزل و مكان گرفته، پس به تكميل علوم و تحصيل حكمت و رسوم مرحوم شيخ احمد احسائي، كه شرط حكمتش را به طور حقيقت تطبيق با شريعت قرار داده و الحق كه عجب اساسي محكم به كار نهاده همي پرداخته، و چون همش همواره اوقات در هر فني تفكر و تحقيق بوده به اندك زماني توفيقش رفيق گشت و به خلوص نيت و جلوس خلوت آب سرچشمه حكمت را چشيد و به نارش مشتعل و از همه چيز گذشت. پس اوراق پر نفاق دفتر رأي و اجتهاد را همي بشست و در رواق بي‏نفاق تسليماً لامر اللّه را كه ما قال آل‌محمد قلنا و ما دان آل‌محمد دنّا به طور حقيقت همي نشست. ٭تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته٭ و چنان حكمت را به دستياري تقوي و خشيت بدون كم يا بيش از استاد خويش فراگرفت كه دوست و دشمن علمش را مسلّم مي‏داشت بلكه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 37 *»

شخصش را عقلي مجسم مي‏پنداشت. و چون كتب و مصنفاتش در هر علمي به دلالات بينات در ميان است ٭چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است٭.

الحاصل كه ساليان فراوان چه در لنگر و چه در كرمان يا سير و سياحت ساير بلدان همچون دو سفر زيارت ارض اقدس و آستان امام انس و جان خدمت و حضور حاجي محمدكريم‏خان را بر جمله ماسوي ترجيح مي‏داد و چون بي‏غرض و مرض مي‏بود اقوال و اعمالش خلوصش را همي تصريح مي‏كرد. تا آن‏كه ميرزا سيد محمدخان حكمران قصبه نائين كه از روي صدق و يقين در زمره فدويان خان كرماني بود فريفته حالت و معاشرت آقا ميرزا محمد اصفهاني كه يكي از رؤساي شيخيه و خان كرماني را داماد مي‏بود گشته و مدت زماني او را براي پيشوائي حضرات شيخيه در نهايت عزت و احترام نگاه داشته، و چون تقوي و علمي را كه منظور مي‏داشت از او بروزي نكرد و ظهوري نداشت خوش خوش خجل و كم‏كم كسل گشته و شرح ماجرا و طرح حالات را به طور اشارات خدمت خان كرماني نگاشته، پس حاجي محمدكريم‏خان آقا ميرزا محمد داماد را خواسته و حاجي ميرزا محمدباقر را محض هدايت و ارشاد اهل نائين مأمور مي‏دارد و آن جناب بعد از ورود صباحي چند

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 38 *»

را كه به ديد و بازديدي معذور بوده پس مشغول امور مأمورٌبه خويش گشته و به جز علم و عمل و تقوي كه فطري و مكتسبي داشته، چيزي از او ناشي نگشته، و چندي نگذشته كه وصف علم و تقواي او شهره شهر و داستان انجمن دوست و دشمن مي‏گردد.

و طرفه آن‏كه ميرزا محمد سعيد نامي امام جمعه نائين با آن‏كه موافقت و تمكيني هم مر او را نداشت وصف زهد او را بدينگونه همي نمود و همي نگاشت كه: هركس را هوس رؤيت علم سلمان و زهد ابي‏ذر در نظر است اينك حاجي ميرزا محمدباقر است كه علمش با زهد دسترس هر باخبر و بي‏خبر است. و ارادت قلبي كه اهالي بعضي از صفحات اصفهان تا نائين و اطراف آن سرزمين، بلكه تا انارك و بيابانك و جندق اكنون نسبت به آن جناب محقق دارند همانا كه رشته‏اش از آن زمان كشيده و تا به اين اوان رسيده كه جمله از روي دليل است و برهان.

به هر حال بعد از چندي كه در نائين به سر برده و جماعت خوانين ذوالمجد و الادب و سادات ذوالفضل صحيح‌النسب كه وي را همنشين بود هريك را به حسب قوه و قابليت از علم و عمل خود تكميل و بهره‏ور كرده پس به ترك توقف جمله را به محنت و تأسف گذارده و مراجعت كرمان را رهسپار و شرف حضور مولاي خود را شكرگزار مي‏گردد.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 39 *»

پس به خواهش و فرمايش جنابش آن جناب كتاب معيار را كه معرفت هر لغت در عرب منتخب و بحري ذخار است به دستياري ميرزا محمدعلي شيرازي كه شخص اديب و قصايدش در فارسي و تازي ممتاز است به وضعي جمع و به اتمام رسانده كه خطا و غلط در هيچ لغتش يافت نخواهد شد و با آن‏كه در تصنيف و تأليف چنين كتابي زحمت عمده را خود كشيده مع‏ذلك محض انفاق و اتفاق سعي و كوشش خود را به او بخشيده تا ميرزا محمدعلي به طور امتنان و اطمينان كتاب را به اسم خود رقم مي‏نمايد.

بالجمله كه آن جناب بعد از مراجعت از نائين به تكميل كمالات و رسوم دين و آئين پرداخته و سالي چند را بدين منوال و بدين روش پرورش يافته تا آن‏كه حاجي محمدكريم‏خان به امضاي امناي دولت مصمم عتبات عاليات گشته و از راه يزد از روي اصفهان گذشته، و سير خود را به خاك همدان برده، و حضرات شيخيه آن طرف شرف خدمتش را نعمت و غنيمت شمرده و چندي به استدعا و تمناي آنان در آن سامان توقف نموده، و عقايد خويش را بر طبق ضروريات مذهب و كيش در مساجد و منابر به اعلا صوت خود مكرر بر مكرر همي اعلان فرموده، به طوري كه اهالي آن بلد و ساير بلدان چه دوست و چه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 40 *»

دشمن كه در انجمنش حاضر بوده جمله به فضل و كرامتش اقرار و اذعان كرده كه هزار افسوس كه واعظين سالوس ماها را از خدمت و مودت چون تو بزرگواري مأيوس مي‏داشتند. و خود نفهميده و نسنجيده نصيحت ايشان را از روي صدق و محض رفق و رضاي خدا پنداشتيم و عجب خبط و خطائي داشتيم. و اينك معلوم شد كه خود غلط بود آن‏چه ما پنداشتيم.

و چون در آن اوقات به واسطه سركشي بعضي از ايلات اغتشاش در خاك عثماني ناشي و انقلابي به هم رسيده لاجرم امناي دولت تشرف آن عالم رباني را به زيارت مصلحت نديده و محض ملاقات و شرف حضور، شاه شهيد ناصرالدين شاه او را از همدان به دارالخلافة طلبيده لهذا همدانيان ارادتمند خود را كه بعد از فوت آقا عبدالصمد ديگر بزرگي دلپسند نبوده و ميرزا رحيم نامي همداني، منسوب به سادات كبابياني، با تمام جهل و ناداني، داعيه پيشوائي آنها را داشته و جز تني چند ساده‏لوح هر جائي، ديگر احدي او را اعتماد و اعتنائي نداشته، اين جمله را به وعده ارسال عالمي عامل و خردمند خوشنود و خرسند نموده، و خود با همرهان و بستگانش از راه قم به عزم تهران روانه مي‏گردد.

و از اين پيش كه خبر حركتش از اصفهان به سمت همدان به عزم تشرف عتبات عرش‌بنيان به دارالامان و كرمانيان رسيده جمعي از

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 41 *»

ارادتمندان ساكن آن سامانش در خدمت حاجي ميرزا محمدباقر مسافر گشته، كه در كربلاي معلي و تحت قبه مطهر ولي حق به آن جناب ملحق گردند. پس به تعجيل تمام شب و روز را علي‏الدوام مركب رانده، و بعد از ورود به قم و زيارت حضرت معصومه3 كه مرخصي حاصل كرده طريق همدان را طي منازل نموده تا آن‏كه در منزل جهرود كه حاجي محمدكريم‏خان هم از همدان به آن مكان نزول فرموده به خدمتش واصل مي‏گردند و تو گفتي كه تلافي فئتين شد يا اقتران سعدين، پس هر دو دسته در يك مجلس نشسته، و دل به زيارت و صحبت مولاي خود بسته، و پيوسته به شكر خدا مي‏پردازند. تا آن‏كه حاجي محمدكريم‏خان از دوستان همدانش اظهار امتناني فراوان فرموده و حاجي ميرزا محمدباقر را مي‏گويد كه چون آنان را به طور حتم و يقين به ارسال پيشواي عالمي ثقه و امين وعده و نويدي محكم و يقين داده‏ام همانا كه خداوند شما را براي همين بدين سرزمين كشيده تا وعده و عهد ما با دوستان صفا زودتر به وفا رسيده باشد.

پس آن جناب را در همان منزل و مكان به توقف همدان و پيشوائي ياران مأمور نموده و ميرزا محمدعلي را كه پيش‏خدمت و منشي حضور و به اصالت و نجابت همي معروف و مشهور بوده امر مي‏نمايد تا خطابي چند براي اشراف اطياب و رؤساي احباب همچون

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 42 *»

سادات عالي مقامات كبابيان آقا ابوالحسن و آقا عليِ آقا سعيد و حاجي محمد رضاي حاجي مصطفي و بعضي ديگران از اخوان صفا نگاشته، كه اينك وجود بانمود حاجي ميرزا محمدباقر نعمتي است خدا رسانده كه من بر حسب وعده خويش شماها را رساندم و به عهد خود وفا نمودم. هان قدر بدانيد كه بسي قدر نماييد. و خود نيز در حواشي هر خطاب كتابي در تعريف و توصيف آن جناب دستخط مرقوم داشته پس به امان خداوند منان به همدانش روانه مي‏دارد.

و چون ميرزا يوسف خلف مخالف آقا عبدالصمد همداني دوسال قبل را به هواي مهتدي بر جماعت شيخيه همدان به سوي كرمان شتافته كه شايد اجازتي به مراد خود گرفته و عودت نمايد و اين خود آرزوئي بوده كه چون قابل نبوده به عمل نيامده تا آن هنگام كه خبر حركت حاجي محمدكريم‌خان به سمت همدان به سمعش رسيده يكباره سوداي خام و ماليخولياي تام تمام، خيالش را بيش از پيش به هواي خويش حركت داده و خود در خدمت حاجي ميرزا محمدباقر و همرهان از كرمان روان گشته و همه‌جا دو منزل يكي جمله را به جولان درآورده كه خود را به همدان برساند تا بلكه مراد و مقصودش حاصل آيد ولي هر خيالي كه بافته بود به ورود منزل جهرود جمله نيست و نابود گشت. و بيچاره صمٌ بكم لب از گفت و شنود بربست و يكباره به

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 43 *»

حسرت و ندامت برنشست. و همانا كه در همان مجلس تخم حسد و كينه را نسبت به حاجي ميرزا محمدباقر در سينه و ضمير خويش بكاشت و چون طبعي آغشته به لجاج داشت و چاره و علاجي هم كه نداشت لاجرم سر تمكين و اتفاق را به زبان تحسين و نفاق در پيش گذاشت و يقينش بود كه آن جناب امرش در همدان پيش نخواهد رفت و خود چند صباحي بيش توقف نخواهد داشت و چون بگذارد و بگذرد، البته من نايب‌مناب و پيشواي اصحاب خواهم بود پس به هزار حيله و تدبير خود را به لباس ارادت و اخلاص درآورده مصلحت را به اقوال و اعمال، چنان اظهار بندگي و پرستندگي همي نموده كه خود مشهور به كامل تراش و كاسه گرمتر از آش مي‏گردد. و عجب آن‏كه حيله و تدبيرش در آن طول مدت ابداً تغيير حالتي براي حاجي ميرزا محمدباقر نياورد و ثمري نداشت و اثري نكرد و عاقبت دست از دل برداشت. ٭از كوزه همان برون تراود كه در اوست٭.

پس به حضور حاجي ميرزا محمدباقر به واسطه گفت و به مراسله نگاشت كه مرا نه كسب و تجارتي در دست و نه دخل يا قناعتي در كار و قروضم بي‏حد و مخارجم بي‏شمار و يكي از دو كار لابد است و ناچار يا آن‏كه متمولين سلسله متحمل گردند مخارج سال مرا به طور وسعت و كفايت در تمام سنوات و يا آن‏كه جلب منافع را بايد بروم به

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 44 *»

رياست و پيشوائي يكي از صفحات و هر دو قسمش موقوف است به سفارش و حكم بتّي از جانب جناب ذوالفضل و البركات، و اگر نه راه كرمان باز است و سير بدان سامان را اينك جمعي هم‏عهديم و همراز.

پس حاجي ميرزا محمدباقر پاسخش را باز داده كه شق اول محول است به ميل خاطر و تمكين متمولين و شق ثاني را خود داني و اهالي هر سرزمين و مرا نه بر آنان جبر است و نه بر اينان اختيار، و شق ثالث را كه خود باعث و مختار و از طرف من نه منعي در كار است و نه اصرار. ٭هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو٭ به هر حال كه در عرض چندين سال انتظار فرصت را به همين انديشه و خيال قيل و قالي داشت و چون به كلي مأيوس شد پس با مخالفين آن جناب كه از طرف حاجي محمدخان جاسوس بودند همانا كه مأنوس گشت و كرد هرچه را  كه كرد چنان‏كه في الجمله تفصيلش در سوّمين مقدمه تاريخ گذشت.

مع‌القصه كه حاجي ميرزا محمدباقر به فرمان واجب الاذعان و تأكيد اكيد مولاي سديد خود با جمعي از همراهان به سمت همدان حركت كرده به عنوان اين‏كه آنان چون به عزم زيارت، هامون نورد گشته از آن راه مشرف گردند و خود نيز بعد از توقف چندي در همدان و آسودگي دوستان آن سامان زيارت خود را در موسم به نهايت رسانده و به همدان مراجعت فرمايد و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 45 *»

بدون هياهو و جنجال و قرباني و استقبال مسافرت خويش را به پايان برده و در همدان گوشه‏اي را اقامت فرموده و حضرات شيخيه چون ورودش را اطلاع يافته بالاجماع به حضورش شتافته و به منزل و ساماني ساخته و پرداخته‏اش وارد ساخته و صباحي چند كه او را به ديد و بازديد مشغول داشته، از محجوبي حالت و حالت فكرت و عبرت و بردباري فطرت، كه اين جمله صفاتي است برخلاف عادت هر صاحب رياست، همانا كه جماعت دوستدارش بالمره ملول گشته به طوري كه بعضي از اهل خبرتشان به زاري و ضراعت بي‏حد بر خاك تربت آقا عبدالصمد گذر برده و همي خبر كرده كه نعمتي چون وجود بانمود تو از دست برفت و محفل ما همچون دل ما بر هم شكست و الحال نظر كن كه اينك كه آمد و به جايت برنشست.

و چندي كه بدين منوال گذشت و آن جناب به نشر علوم و جواب‏هاي كافي از هر سؤال و هر اشكالي مشغول گشت از علم بي‏پايان و زهد فراوانش جمله را حيرت بر حيرت افزوده و مؤالف و مخالف يكسره بالطوع و الرغبة به حضورش خاضع و خائف مي‏آيند پس همان جماعت به خرسندي و مسرت به همان تربت رفته و ضاحكة مستبشرة سر بر آن معتبره نهاده كه اي يار عزيز هان برخيز كه شخص علم و عمل را خواهي ديد و تميز اصل و بد را خواهي داد و هزار افسوس به حال كسي است كه از

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 46 *»

فيض حضور چنين عالمي كامل و عامل همي محروم و همي مأيوس است.

پس به همين روش كار آن جناب در ميان جماعت احباب پرورش يافت و امرش روز به روز بالا رفت و هريك از دوست يا دشمن كه در هر مجلس و هر انجمن سؤالي بر اشكال چه از راه حاجت و چه از روي حجت مي‏نمود به قسمي اجابت كرده و بيانش را مي‏فرمود كه سائل هركه بود يا هرچه بود با جمله مجلسيان به فضل و كرامتش تسليم و اذعان كرده و يكديگر را به نصيحت تربيت گفته:

دل نگه داريد اي بي‏حاصلان   در حضور حضرت صاحبدلان

و عجب آن‏كه هر آن‏چه تعظيم و تكريمش زيادتر مي‏شد فروتني و خضوعش بيشتر مي‏گشت. تا آن‏كه در سال يك‏هزار و دويست و هشتاد و هشت كه رحلت حاجي محمدكريم‏خان از اين جهان دررسيد و چنان مبارك وجودي درگذشت جمعي از حضرات شيخيه كه به ساليان فراوان از جنابش علم و زهدي فراوان ديده از اطراف به طرفش دويده و توقف و توطن همدان را بر اوطان مألوفه خود برگزيده و جمعي ديگر از هر گذر و گذار محض زيارتش همه روزه به خدمتش رسيده و به حسب قوه و استعداد چندي آرميده و ارادتي نموده و سعادتي برده پس رخصت انصراف را گرفته و مقضي‌المرام به سامان خويش معاودت مي‏نمايند و اين جمله واقعات و

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 47 *»

واردات سينه بعضي ارباب رياسات آن صفحات را از حسد و كينه به تنگ آورده و مرض اهل غرض را هيجان داده و اظهار عداوت را به هنگام فرصت با يكديگر عهد و پيمان نهاده تا آن‏كه مقتضي را موجود و مانع را مفقود ديده پس هريك به قدر قوه و حوصله آتش فتنه را افروخته و امراض كامنه را ابراز همي دادند.

و چون نعش مرحوم حاجي محمدكريم‏خان را سليل جليل ارشدش حاجي محمدرحيم‏خان با جماعت كثيري از اكابر و ارادتمندان هر سامانش به عزم عتبات عرش‌بنيان از كرمان حركت داده و به همدان آورده جماعتي بي‏حصر و حد‌ّ از همرهان و شيخيه ساير بلدان در آن بلد جمع گشته و اهالي اخلاص كيش آن شهرش نيز استقبالي بس عجيب و غريب با نظم و ترتيب فراهم داشته و روزي چند كه به تعظيم و تكريم مصيبت و تعزيتش را به عزت و حرمت انجام داده و به اتمام برده پس حركت آن نعش مطهر را عزيمت ساخته حاجي ميرزا محمدباقر هم با جمعي از دوستداران و بستگانش مشايعت را به مسافرت پرداخته و بعد از تشرف عتبات عاليات و دفن آن نعش عالي درجات را با ازدحام جماعات جمعي از حضرات شيخيه آن مكان ملايك پاسبان چون زادگان جليل سيدمرحوم نبيل و شيخيه آذربايجان و كرمان همچون ميرزا اسماعيل آقا تبريزي و حاجي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 48 *»

محمدصادق‏خان كرماني و ديگران مجلس درسي براي آن جناب انتخاب كرده و مستدعي همي گشته كه صباحي چند جمله را به تقريرات علمي خود فيض‌بخش و كامياب فرمايد لهذا دعوت آنان را اجابت فرموده پس از بيان حكمت بنيانش هر جماعت را عجب بر عجب افزوده و جمله تمكين و تصديق بلكه تصريح نموده كه علمش، نه چون تقرير فلان است، و نه همچون تحرير بهمان، و همانا كه به طور حقيقت توفيق و لطفي است از جانب خداوند منان.

الحاصل كه مدتي حالش بدين منوال مي‏گذشت تا آن‏كه به واسطه گرمي هوا مزاج شريفش قدري عليل و نحيف گشته پس ميرزا يوسف همداني كه خدمتش را حاضر بوده و ميرزا محمدخان ياور فوج ملاير كه ساليان فراوان از روي نفاق دعوي اخلاص و اتفاقي مي‏نموده و هر دو فرصت را انتظار مي‏برده در اين حال خيال افراختن علم شقاقي را نموده اگرچه به واسطه وجود با ارادت و نمود نور محمدخان ياور و حاجي حسين نوكر و ساير همرهان كه جمله حافظ و ناصر بلكه از طيب خاطر چاكرش بوده مخالفين را چندان جرأت خلافي ميسر نمي‏گشت ولي ناملايمات حركاتشان كه از راه لجاج و عين اعوجاج بود خورده‌خورده مزيد علت مزاج آن جناب همي گشت و هر آن‏چه حاجي سيد احمد شهيد سليل جليل سيد نبيل و ساير اخلاص‌كيشان

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 49 *»

خليلش سعي و كوشش در بهبودي حالتش نموده فائده و سودي نبخشود پس به صواب‏ديد جمعي خيرانديش و تأكيد اكيد خويش از آن تربت پاك مرخصي خواسته و به خاك عجم بار بسته و اهل نفاق نيز كه قصد هلاكش را كرده به دلسوزي و همسفريش اتفاق جسته و چون امام زمان و مولاي انس و جان حافظ و ناصرش مي‏بود از شر آنان همي رسته و با حالتي خسته و خاطري شكسته منزل به منزل به مواليان خود پيوسته تا آن‏كه عباس‏خان نهاوندي كه در اخلاص كيشي يكه و طاق و مشهور آفاق مي‏بود از روي ارادتمندي به خدمتش برخورده و به حفظ خداوندي خدمتش را مواظبت كرده تا از كرمانشاهان به خاك همدان و معاشر دوستان آن سامانش رسانده، و از شرّ اشرارش رهانده، و خود آسوده‌خاطر به منزل و مقرّ خويش عودت مي‏نمايد.

بالجمله كه بعد از ورود حاجي ميرزا محمدباقر به همدان و تفرقه اهل بغي و طغيان و مواظبت طبيبان و پرستاري بستگان و غمخواري دوستانش مدتي همي عليل و ناتوان بوده و هيچ‌گونه علاجي مزاج شريفش را صحت و ابتهاجي نداده تا آن‏كه روزي و ساعتي بعد از طلوع آفتاب از شدت ضعف و ناتواني بي‏تاب و به حالت بيهوشي و اغما كانّه در خواب رفته و حالتي برايش دست داده كه در اين حال مكاشفه مشهودش چنان افتاده، كه ياغياني طاغي و غد‌ّار، به دستياري و سرداري

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 50 *»

زني ريش‏دار و مكار، به مشهد مقدس كاظمين8 تاخته، و بقعه و بارگاه حجت الهي حضرت كاظم موسي بن جعفر8 را از بيخ و بن برانداخته، و قبر مطهر را شكافته، و جسد اطهر را برآورده و قطعه قطعه ساخته، و به روي خاك ريخته، پس به خزينه مباركه آن حضرت دست برده و به غارت پرداخته، و عجوزه ناپاك خود بر آن تربت پاك بي‏باك نشسته و جمعي ديگر خوفناك به اطراف صف بسته و متحير نگرانند. و در آن حال به مكاشفه عيانش گشته كه جماعتي از آشنايان و دوستانش نيز در آن مكان عرش‌بنيان نالان و گريانند و در حين گريه و اضطراب كانه منتظر قدوم خود آن جنابند كه بايد برسد و انتقام اين ظلم را بكشد و بدن مطهر مولاي خود را جمع و دفن و مرقد منورش را به روش اول بلكه بهتر تعمير نمايد. پس در آن حال آن جناب بر دست يكي از احباب حربه‏اي ديده و همان را گرفته و بر آن عجوزه حمله كرده، و حربه را به كار برده يا نبرده كه پتياره مكاره او را چون مشاهده نموده از هول و هراس خود را در ميان ازدحام ناس انداخته و فرار كرده، و آن جناب خود از تعاقبش تاخته، و هرچه رفته او را نيافته، پس مراجعت مي‏نمايد و اول وهله به استعانت اصحاب وفاكيش خدمت شخص مولاي خويش را پيش گرفته و با كمال ادب و تمام احترام رأس مطهر را كه همچون بدر تمام منور بوده برداشته و زيارت نموده و مصدر كرده و تمام اعضا را به

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 51 *»

ترتيب و پستا چيده و در پارچه زيبا و طاهري پيچيده و مستور، و قبر مطهر را به خوبي معمور، و جمع اصحاب و احباب را جمع‏آوري اثاث و اسباب متفرقه غارت گشته همي مأمور داشته و خود نيز جامي را برداشته و بعضي خورده ريزه‏هاي خاك‏آميز همچون دانه‏هاي قيمتي و انگشتر و دست‏آويز را كه هنگام يغما به هرجا ريخته از هر طرف فراهم كرده و در خزينه مباركه دفينه مي‏سازد و چون در وقت ترتيب اعضاي جسد مطهر از پيشاني انور آن سرور، پرده همچون ورق گل معطر، كه گويا عرق اطهرش با خاك ممزوج گشته و بسته فرو ريخته، در آن وقت آن خورده‏هاي ريخته را به دو دست جمع كرده و از عطر و طعمش جمله مبهوت و متحير مانده پس قدري را نصيب ياران داده و بقيه را خود بلعيد و به (ظ) عنوان شفا تناول فرموده، كه در اين حال از بيهوشي به هوش و از بيحالي به حال آمده، در حالتي كه طعم لذيذ آن نعمت در دهانش، و عطر عنبرآميزش بر مشامش هنوز باقي بوده و چون چشم باز نموده شفاي عاجل را به حال خود كامل ديده و به راحت و آسودگي آرميده و دوائي را كه به دستور طبيب آماده كرده بودند مي‏گويد دور نمائيد كه بحمداللّه و له‌المنة صاحب دوا مرا شفا داد و اكنون مرا به هيچ‌وجه دردي و بلائي نيست و حاجت به مداوا و دوائي نخواهم داشت. پس مكاشفه خود را به عنوان رؤيت خواب براي حضار مجلس

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 52 *»

و احباب نقل كرده و حالتش ساعت به ساعت و روز به روز از بركت وجود مسعود باب‌الحوائج خرم و فيروز گشته و به نشر علوم و فضائل كه حاصل زندگي را همواره مايل بوده مشغول مي‏گردد.

و چون منزل و سامانش در آن اوقات من جميع الجهات كم‌وسعت و بي‏كفايت بود بعضي از دوستانش در كوچه محله امامزاده يحيي دو سه دست عمارات از بيروني و اندروني و مضافات برايش فراهم آورده و قباله نموده و به محض آن‏كه از منزل قديم به عمارت جديد نقل و مكان كرده خود را كر‌ّة بعد اولي و مر‌ّة بعد اخري در استطاعت حج واجب ديده پس اطاعت حكم الهي را بر جمله ماسوي برگزيده چه بعد از رحلت پدر مهربان هم از خانه و اثاث و ملك و لباس ميراثي فراوانش به حد استطاعت رسيده و چون خود متوقف كرمان بوده خيري از آنها نديده و برادر و عشيره اندوخته و ذخيره را به عنوان مخارج مادر و خانواده بالمرّه برده و اگر چيزي هم باقي مانده قابل گفتگو نبوده و همواره اوقات فكرش قضاي مافات بوده تا حج واجب را ادا نمايد لاجرم سامان جديد همدان را به مبايعه شرعيه شرطيه فروخته و فوراً تهيه و تدارك سفر زيارت بيت‏اللّه را گرفته، و از پيشگاه حضور اعليضرت شهريار شهيد بلاواسطه به تلگرافي مختصر و مفيد اجازتي طلبيده و لدي‌الوصول جوابش به امضا و قبول با بعضي از

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 53 *»

ياران نيكبخت از طريق رشت و درياي اسلامبول به قسطنطنيه نزول فرموده و لدي‏الورود حاجي ميرزا محسن‏خان سفير كبير دولت ايران و ميرزا نجف علي‏خان وزير دلپذير آن جلالت اركان كه صاحب كتاب ميزان‏الموازين و شخصي بس متين و دولت و دين را امين بوده و خود هر دو مرحوم شيخ احمد احسائي را ارادتمندي خردمند و مؤتمن مي‏بودند جنابش را ملاقات نموده و بر عزت و حرمت همي افزوده پس آن جناب بعد از گفتگو و ختم سؤال و جواب خواهش سفارش نصب سنگي را كه اين ابيات بر آن نقش بوده:

لِزَينِ الد‌ّين اَحمد نُور‌ُ فَضلٍ
  تُضاءُ بِه القُلُوب‌ُ الْمُدلَهِمَّة
يُريد‌ُ الحاسِدون‌َ لِيطفِؤه‌ُ
  وَ يَأبَي اللّه‌ُ اِلا اَن‏يُتِمَّه

و براي لوح تربت شيخ بزرگوار همراه برده از سفير با اقتدار خواهش كرده كه براي باليوز مكه معظمه و مدينه منوره خطي صادر فرمايد تا كسي به عداوت اين خدمت را ممانعت نتواند كرد.

و سفير كبير چون خود به سالي قبل سنگي را به همين منوال حمل نموده و در عرض راه به سويس (سوئز) يا اسكندريه به حال خود بر زمين مانده از اين تقرير دلپسند بس خورسند گشته و سفارش نامه‏هاي مؤكده نگاشته و خواهش زحمت حمل سنگ خود را نيز كرده كه همراه برده و هر نوع صلاح دانند منصوب دارند.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 54 *»

پس حاجي ميرزا محمدباقر آنها را سلام گفته و از دارالسلام به سلامت بيرون رفته و سنگ سفير را هم به هر مكاني كه بوده به دست آورده و هر دو سنگ را به طور اتحاد به انضمام ضريحي از فولاد با خود حمل داده تا به مكه معظمه برده و چندي كه به اشتغال اعمال پرداخته بعضي از عقلاي فرزانه چه آشنا و چه بيگانه كه از اهل حاج بوده صحيح منهاج را از او آموخته.

و در عرفات چون با همرهان خود به قصد واجبات رفته در هنگام عبور و مرورش به دو نفر مجتهد مغرور از دور برخورده كه در چنان مكاني و چنان زماني در مسأله و فتوائي جزئي نزاعي كلي برپا داشته و گفتگو را به كوفت و كوب و جواب و سؤال را به هتاكي و قيل و قال رسانده و يكديگر را به ناسزا و دشنام سلام داده، پس آن جناب از حالت آنها عبرت گرفته و اصحاب خود را گفته كه اينان هركه باشند بس ديوانه باشند و تابش آفتاب همانا كه آنها را بي‌تاب و چنان در مغزشان اثر كرده كه گوئي خود از خود بي‌خبر كه عقلشان را از سر به در كرده و يارانش چون تفحص كرده يكي را حاج ميرزا موساي همداني و ديگري را شيخ اولياي كروسي يافته كه به سالوسي به پوست و پوستين يكديگر افتاده و فرمان خداي منان را در احترام آن مكان از دست داده اجتهاد پر فساد خود را برپا نهاده بودند.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 55 *»

بالجمله كه بعد از فراغ از اعمال و ارسال مراسلات سفير را به عمال، سنگ‏ها را با ضريح با خود به مدينه منوره حمل داده و بعد از تشرف و زيارات به ساعتي خوش از ساعات به دستياري خدام و اصحاب نيك‌ذات خود هر دو سنگ و ضريح را بر مرقد مرحوم شيخ احمد احسائي كه در جوار با وقار حجج الهي و ائمه بقيع واقع است يكي سنگ را بر روي قبر و ديگر را بالاي سر و ضريح را به اطراف و از پا تا سر نصب نموده و مواظبتش اين خدمت را به نهايت مي‏رساند و شيخي سالم، سلمان نام را بر مواظبت قبر آن عالم رباني و تلاوت سوره در هر شب جمعه از سور قرآني به اجرتي مجاني گماشته، و وجهي كه ميسر داشته داده، و همه‌ساله در موسم حج به واسطه هر آشنا و بيگانه مقرري او را فرستاده، تا در توجه و تعمير آن قبر شريف كوتاهي و خودداري نكرده باشند. و چندين سال بدين منوال مي‏گذرد تا آن‏كه شبي از شبها جمعي از اعراب مرتاب از محض طمع و فساد و يا از راه حسد و عناد بر آن قبر تاخته و سنگ‏ها را برانداخته و حمال‏وار به دوش نهاده و به راه افتاده كه ناگاه هاتفي صيحه غريبي بر آنها داده كه دو نفر جان بر لب آورده و هلاك گشته و باقي هر دو سنگ را گذاشته و خود ديوانه‏وار رو به فرار مي‏گذارند. و بعضي زمينگير و برخي لال، همانا كه شرح احوال را

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 56 *»

علانيه و آشكار براي جمعي اظهار مي‏دارند و شيخ مباشر چون مخبر گشته جمعي را به استعانت خود برداشته و سنگ‏ها را به قانون اول نصب مي‏نمايد و اين واقعه به قسمي مشهور و شايع مي‏گردد كه حجاج هر مدينه از مؤالف و مخالف كه در آن سال مدينه منوره را شرفياب و عاكف بوده، مر اين قضيه را به حقيقت واقف گشته و چون به بلاد خويش برگشته حكايتش را در مجالس و محافل دليل فضائل شيخ بزرگوار و مناقبش را از عجائب روزگار مي‏شمارند.

مع‌القصه كه حاجي ميرزا محمدباقر بعد از اتمام زيارات و انجام خدمات مرخصي جسته و از مدينه منوره بار بسته و از راه جبل به حمل ارباب جمل فيض تشرف نجف اشرف را دريافته و بعد از تكميل زيارات مخصوصه مرخصي حاصل و بست اعظم خدا كربلاي معلي را واصل مي‏گردد.

پس جناب سيدحسن و حاجي سيداحمد دو فرزند ارجمند مرحوم حاجي سيدكاظم با جمعي از اعاظم احترامش را بي‏نهايت كرده و خواهش چند روزي اقامت و افاضت را نموده و آن جناب تحفه نجفيه را براي آن نتيجه اطياب نگاشته و جناب سيدحسن چون به زهد و علمش برخورده به دامنش دست برده و فوراً تهيه سفر خود را گرفته و در خدمتش رهسپار و توقف همدان را اختيار مي‏نمايد.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 57 *»

القصه كه آن حكيم عليم رباني مدت زماني به طيب خاطر و كامراني دوره زيارات عتبات عاليات را از كربلاي معلي و كاظمين و سامره بالمره ختم ساخته پس رخصت گرفته و با جماعت همرهان به سمت عجم شتافته همان اوقات كه نجف اشرف مشرف گشته بعضي از يارانش خبر ورودش را به واسطه تلگراف به اطراف نگاشته لاجرم به وصول اين خبر جمعي از ارادتمندان منتظرش از هر محل و مقر همچون كرمانشاهان و همدان و نهاوند و اطراف الوند و هر جاي ديگر به حالتي خوش و خوشتر بر اثر يكديگر بناي استقبالش را گذاشته و همانا كه بعضي از مستقبلينش به طوري شتابان رفته كه شرف زيارت عتبات را با فيض ملاقاتش توأم و با هم يافته پس به هر وادي و آبادي كه رسيده به طور عزت و حرمت و ميل خاطر به حضورش حاضر بوده تا آن‏كه رضا قلي‏خان حكمران كلهر كه سر تا به قدم تمام وجودش از بندگي و پرستندگي آن جناب پرورده و پر بود و شخصش منبع جود و كرم، و صاحب سيف و قلم، و در اغلب علوم عربيه و ادبيه ماهر، و رسوم دينيه را با دليل و برهان چنان محكم و حاضر داشته كه در مجادله با خصم هركه بوده و هرچه بوده غالب و قاهر گشته چون خبر ورود آن عالم محترم را به خاك عجم شنيده تو گفتي به مرده جان دميده يا آن‏كه به تشنه آب حيوان رسيده پس مسرتها بر مسرتش همي افزود و خورسندي‏ها بر حالتش همي روي داد به هر حال كه آن حكمران ارادت

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 58 *»

خصال جمعي را با تجمل و جلال به استقبال فرستاده تا آن جناب را با همرهانش به عزت و احترامي زياد به هارون‏آباد وارد ساخته و تشريفاتش را منازلي چند چاكرانه به طرزي كريمانه همي پرداخته، پس به طي طريق به ياران صديق كرمانشاهان پيوسته و روزي چند را به خواهش دوستان راستين در آن سرزمين از خستگي رسته و با آسودگي نشسته و اشراف ولايت از حكومت تا رعيت مجالسي چند خدمتش را غنيمت شمرده و عزت و احترامات را كمال رعايات همي داشتند.

بالجمله كه از دارالدوله چون حركت كرده تمامي دوستدارانش با تمامي احترامات و ازدحام جماعات از سواره و پياده از خواصش تا عوام به مقتضاي الاكرام بالاتمام خدمت خود را به انجام برده پس وارد به همدانش مي‏نمايند و مدتي مديد براي آمد و رفت هر قريب و بعيد مجالسي عديده مهيا و چيده مي‏دادند و در آن اوقات جز تني چند از رؤساي ملت كه بدون سبب و جهت صرف عداوت را داشته ديگر اغلب اهل همدان يعني اشخاص عاقل بي‏غرض كاردان اعم از حضرات شيخيه و گروه بالاسريه چه بومي و چه غريبش با آن جناب مجالست‏ها و معاشرت‏ها نموده و بسي سؤال‏ها كرده و جواب‏ها شنيده و جمله به فضل و كرامت و علم و عدالتش اقرارها داشته و اعتراف‏ها مي‏نمودند و احدي از اهالي آن سرزمين را نمي‏رسد كه بگويد من بر حقيقت احوال و حقيت

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 59 *»

اقوال و اعمالش در مدت چندين سال جاهل بودم يا آن‏كه غافل بودم.

به هر حال كه بعد از مراجعت از مكه معظمه به وضعي كه في‌الجمله شرحي شد روزگاري مي‏گذشت و با آن‌كه آن جناب هرگز خود شهرت را خوش نمي‏داشت و با اين هياهو و غوغاها و عزت‏ها و حرمت‏ها و اجماع جماعت‏ها ابدا دل نمي‏بست و آن‏چه حكم خدا بود همان را مي‏جست و هرچه خواست خدا بود همان را مي‏خواست مع‌ذلك كله جمعي از رؤساي ملت و پيشوايان شريعت همدان را همانا كه بي‏سبب و بي‏حساب از جنابش كينه در سينه بود و حسد در دل و علاج اين هر دو حال كانه محال و تغيير فطرت بسي مشكل و ديدي يا كه شنيدي كه هريك از اين جماعت بر حسب قوه و استطاعت نسبت به آن عالم با عمل و عادل بي‏بدل كه از هر جهت همي محروم بود و همي مظلوم چه تهمت‏ها و چه افتراها كه نبستند و چه ظلم‏ها و چه اذيت‏ها كه نكردند چنان‏چه بعضي اشاراتش در مقدمات اين تاريخ([12]) گذشت تا آن‏كه ظلمشان خورده‌خورده كشيد به عصر روز عيد و آن واقعه و هنگامه سخت شديد پس به آن مظلوم مقهور و محصور و كسان شهيدش رسيد آن‏چه رسيد و يحسبونه هيّنا و هو عند اللّه عظيم و همانا كه سيدمحمد عباسي([13]) خود

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 60 *»

داخل كسي نبود كه قابل افروختن لواي اين‌گونه ظلم و اساس گردد بلكه اين جمله ظلمي را كه روا داشت اگرچه ظاهراً به واسطه هر فاسق و فاجر و هر ديوانه رذل مستانه و جمعي از خدا بيگانه علم بر بست و لوا برداشت ولي ضمنا به رضا و امضاي همان جماعت رؤساي ملت بود كه به اطمينان خاطر چنين هنگامه عجيب و غريب كفرآميزي را در ميان اسلام و اسلاميان رواج داد و برپا داشت و واقع گشت و عجب سرگذشتي بود كه محو نخواهد شد و نخواهد گذشت.

همانا كه اين واقعه خود علامتي بود از علامات آخرالزمان كه به تقدير عزيز عليم و حكمت‏هاي بي‌منتهاي خداوند حكيم قضا بود و ممضي گشت پس به همين واقعه هايله و قضيه حتميه الهيه براي هر دوست و دشمن و اهل هر كيش و هر فن چه از مرد و چه از زن معلوم شد و مبرهن كه طريقه مرحوم شيخ احمد احسائي حقي است محكم و متيقن كه خالي است از هر جهل و ضلالت و هر شك و هر ظن و باب علمش مفتوح است لمن ابصر و آمن اگرچه بعضي از منتخبين شقاوت و ضلالت شعار كه خود را رئيس ملت و شريعتمدار گفته طريقه محكمه آن مظلوم را كه به طور حقيقت موافقت كرده تمامي ضروريات مذهب و ملت را ضاله و مضله و منحرفه خوانده، و گفتند هرچه را كه گفتند و كردند هرچه را كه كردند و ندانستند كه چه گفتند و چه كردند.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 61 *»

و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و چون شرح اين ماجراها به مناسبت در بعضي جاها از مقدمات و واقعات تاريخ بيان گشت لاجرم طول مقال را به مصلحت بازگذاشت و درگذشت.

و اكنون به خواهش ارباب معرفت و دانش فهرست كتب و رسائل آن جناب را به قدر مقدور و بينش خود …([14])

عزيمت از همدان و ورود به جندق

نيمه‌هاي شب چهارشنبه دوم شوال بعد از آن همه خستگي و غصه با چند تن از بستگانشان از جمله حاجي سيدناصر و آقازاده مرحوم ميرزاعبدالله و دونفر دامادهايشان سيدكاظم و ميرزا جبارخان و يك نفر خادم دو ساعت به طلوع صبح در آن سرما و برف و يخبندان بدون بار و بنه از همدان خارج و به سمت شِوِرين حركت نمودند و نماز صبح را در آنجا خوانده و به منزل حسام‌الملك وارد شدند. چون نام‌برده ماندن آنان را در شورين مصلحت نمي‌دانست لذا بعد از صرف قليان و چاي با تهيه مختصري مال و نيازمندي‌هاي سفر به راهنمائي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 62 *»

شخصي كرد به قرارگاه و منزل سردار اكرم روانه شده و در آنجا بعد از رفع خستگي به آهستگي به سمت تهران حركت نمودند. در منزل بعدي با يكي از صاحب‌منصبان بدمنصب از فوج منصور‌الدوله برخورد نمودند كه باپرداخت انعامي و زبان نرمي وي را رام نموده و از شرش خلاص شدند. در منزل بعدي كه زرق نام داشت و رئيس تلگرافخانه آنجا يكي از ارادتمندان وي به نام ميرزا هادي‌خان بوده كه ايشان را اكرام نموده و بعضي ملزومات سفرشان را فراهم كرده و آنها را راه انداخته است. بعد از بيست‌روز راهپيمائي در آن هواي سرد بالاخره به تهران رسيدند و در شهرري زاويه حرم حضرت عبدالعظيم منزل نمودند و شرح‌حال خود و دوستانشان را براي صدراعظم آن زمان امين‌الدوله نوشتند. جواب امين‌الدوله آن بود كه فعلا در همان‌جا باشيد تا تكليف شما معلوم شود. نامه‌اي هم براي ميرزاحسن آشتياني نوشته و شرح احوال خودشان را در آنجا يادآور شدند ولي نام‌برده به طور خيلي زشت و ناپسند جواب نامه ايشان را نوشته است. لذا مجددا براي وي نامه‌اي مرقوم فرمودند كه اتمام حجت بر وي شده باشد.

بهر تقدير مدتي ايشان در حضرت عبدالعظيم ماندند و دوستان تهران و ساير شهرستانها خدمت ايشان شرفياب شده و خواستند منزلي براي ايشان در تهران تهيه كنند كه آن بزرگوار نپذيرفتند و همانجا

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 63 *»

ماندند. اواخر ماه ذي‌الحجه نامه ديگري براي امين‌الدوله نوشتند و در آن مرقوم فرمودند كه گويا اخبار واقعه همدان هنوز به گوش شما نرسيده است. و چون نمي‌توانم در تهران و حضرت عبدالعظيم ساكن باشم هرجا مصلحت بدانند به آنجا بروم و بقيه عمرم را بگذرانم وي در جواب اين نامه تمام تقصير را به پاي شيخيه مي‌اندازد و ايشان را مخير مي‌كند كه در خراسان و يا شيراز و يا اصفهان ساكن شوند. آن بزرگوار با استدلالي محكم سكونت در هيچ‌يك از شهرهاي سه‌گانه را نپذيرفتند و فرمودند انسب آن است كه عجالةً گوشه دهي و يا كوهستاني را انتخاب نموده تا خدا چه خواهد. اما انتظار داريم كه نامه‌اي نوشته و اهالي منازل بين راه را خبردار كنيد كه به ما اذيت و آزاري نرسانند.

امين الدوله بي‌مروت از همين‌مقدار همراهي هم با آن بزرگوار كوتاهي نمود. بهر حال در همان ايام دليجاني را گرفته و عازم قم شدند و در عرض راه ملاقاتي هم با ظل السلطان نمودند و شرح احوال را براي او گفتند وي نسبت به ايشان اظهار ملاطفتي كرده و عازم قم شدند. بعد از دو روز زيارت به وسيله مكاري نائيني عازم نائين شدند و از منزل لنگرود نامه‌اي براي امين الدوله نوشتند كه خلاصه‌اش اين است: با آن همه مسامحه و بي‌مرحمتي حضرت صدارت بي‌عنايت در حق اين بيچارگان مظلوم از همه‌چيز و همه‌جا محروم، آخر به دو كلمه سفارش و دستخطي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 64 *»

قناعت كرده و آن هم به مسامحه و مضايقه گذشت ٭يارب مباد كس را مخدوم بي‌عنايت٭ و اگر ازجانب خداوند عالم تغيير وضعي كلي روي داد بدانيد از كجاست و به چه سبب رونهاد و من به جز لطف خداوندي به كسي اعتمادي نداشته و ندارم. و هو الولي التوفيق. اين نامه روز تاسوعاي سال 1316 به تهران رسيد و شب عاشورا به وسيله ميرزا جوادخان مؤتمن الملك كه از ارادتمندان وي بود به امين الدوله تسليم شد. بهر تقدير از لنگرود به كاشان رفته و يك شب را آنجا در منزل بعض دوستان مانده و به سمت نائين حركت نمودند و دو منزل به نائين مانده، عده‌اي از سادات و نجباي نائين به استقبال ايشان آمدند و به نائين واردشان نمودند و خواهش بسياري كردند كه همانجا بمانند ولي چون قبلا در حضرت عبدالعظيم دعوت جندقي‌ها را قبول فرموده بودند لذا خواهش نائيني‌ها را اجابت نفرمود و بعد از چندروز توقف در نائين با همراهانشان با چند شتردار اناركي به سمت انارك و جندق حركت فرمودند. در انارك مدت دوروز توقف فرمودند و سپس به سمت جندق حركت نمودند. در جندق منزلي مناسب ايشان بنياد نهاده شد و چندنفر شتردار جندقي عيال آن بزرگوار را به همراهي و محرميت آقا ميرزا ابوتراب كرماني و آقاهاشم كبابياني برادر عيال ايشان باحرمت و احترام از همدان حركت داده و از راه اصفهان به جندق رسانيدند.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 65 *»

آن بزرگوار از بدو ورود به جندق دستور ايجاد ساختمان سالني (اتاقي) نسبتاً بزرگ به عرض تقريبي 7 متر و طول 15 متر را صادر فرمودند كه مشهور به «اتاق درس» شده و هم اكنون نيز باقي است و آن بزرگوار تا آخر عمر برنامه نشر فضائل و مناقب و بيان حكمت حقه الهيه را در همان‌جا ادامه دادند.

حالات ايشان دراواخر عمر شريفشان

با آن‏كه طول عمر را دوست داشتند اما اواخر عمرشان مي‏فرمودند: «ديگر نمي‏خواهم زنده باشم.»([15])

«دو روز به آخر عمر شريفشان به حمام تشريف بردند و روز آخري فرمودند ديگر رفتني هستم و قوه بلاعه تمام شده و تعقيب معالجات نتيجه ندارد.»(2)

و سرانجام شب بيست و سوم ماه شعبان سال 1319 هجري

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 66 *»

قمري ـ سر شب ـ آن بزرگوار داعي حق را لبيك گفته و جان را به جان آفرين تسليم نمود.

آقازاده مرحوم ميرزا عبداللّه گفته‏اند: «سواي من و مرحومه خانم كسي در اتاق نبود و در آن حالت كه در هم و غم و گريه فرورفته بوديم بوي عطر عجيبي فضاي اتاق را در برگرفته بود كه قابل وصف نبود و نمي‏توانم آن را به عطرهاي دنيائي تشبيه كنم»([16]) و تاريخ وفات آن بزرگوار را گفته‏اند: «يا باقرالعلوم لقد فُزْتَ و النعيم»

و در مرثيه وفات او، مرحوم قوام‏العلماء «سُهائي» ميرزا علي‏رضا كرماني پسر عالم فاضل مرحوم ميرزا محمدشريف كرماني چنين سروده است:

آوخ كه از جفاي سپهر ستيزه خوي  
  غايب شد آفتاب هدايت به زير غيم
تابنده اختر شب غيبت غروب كرد  
  آفاق برّ و بحر به آفاق شد ضميم
كِلكش كشيد نخله حكمت بر آسمان  
  جاء القضا فَاَصْبَحَتِ النّخلُ كَالصَّريم
از تندباد حادثه نخلي ز پا فتاد  
  كز آب و تاب علم و عمل طَلْعُها هضيم

 

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 67 *»

اسلام را ز سيل فنا سده‏اي شكست  
  كش دست خضر برنتوان بست يا كليم
رفت از كنار پير فلك در بهاء و نور  
  پوري كه مام دهر ز كفوش بود عقيم
مصباح علم از قلمش گشت تابناك  
  منهاج شرع از قدمش گشت مستقيم
كهف تقي امام هدي پيرو يقين  
  بدر دُجي دليل رجا عالم حكيم
از محنت تطاول عباسيان دون  
  يكباره رخت از همدان بست دل دو نيم
آن كز قراي ظاهره بودي به عزّ و جاه  
  چون گنج شد به قريه ويرانه‏اي مقيم
در سال پنج گنج ولا شد ز درد و رنج  
  پنهان به خاك باديه چون گوهر يتيم
تاريخ رحلتش ز وفا زد رقم «قوام»  
  يا باقرالعلوم لقد فُزْتَ و النعيم

و وصيت فرموده بودند كه نعش مرا بسپاريد اگر ميسر شد به كربلاي معلي وگرنه به مشهد مقدس حمل نمايند. لذا جسد آن بزرگوار را در همانجا

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 68 *»

در قسمت شمال شرقي مَد‌ْ‌ر‌َسش به خاك سپردند كه امروزه در آن سرزمين با بنائي زيبا و آبرومند محل زيارت دوستان و پيروانش مي‏باشد.

بعد از مدت زماني كه دقيقاً تاريخ آن معلوم نيست (حداكثر 9 سال) جنازه آن بزرگوار كه صحيح و سالم مانده بود به مشهد مقدس رضوي علي مشرفه آلاف التحية و الثناء منتقل شد و در جوار علي بن موسي الرضا7 در صحن نو (آزادي) اتاق سوم (شماره 3) دفن گرديد([17]) و تا روز پانزدهم ربيع‏الثاني 1413 هجري قمري مطابق با بيست و يكم مهرماه 1371 شمسي به طرز باشكوه و آبرومندي داير و زيارتگاه شيفتگان و دلباختگان وي بوده است و از آن تاريخ به بعد اگرچه در تصرف آستان‏قدس قرار گرفت و مدت كمي مبدل به دفتر كار امور دفن گرديد. ولي اكنون الحمدللّه ‏از بركت انوار نفس مقدس آن بزرگوار مبدل به رواقي بزرگ و آبرومند به نام رواق دارالحكمة([18]) گرديده و دوستان و ارادتمندان او سر بر آن آستان مي‏سايند و به زيارت قبر منورش خوشدل و شادمانند.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 69 *»

زوجات آن بزرگوار

در طول حيات خود چهار همسر اختيار فرمودند سه عقدي و يك متعه. ولي هيچگاه دو همسر هم‌زمان با يكديگر در خانه نداشتند.

فرزندان ايشان

دو پسر و شش دختر بود كه نام دو پسر ايشان مرحوم آقازاده بزرگ ميرزا عبداللّه كه او را جعفر ناميده بودند و سپس به عبداللّه تغيير دادند و از عيال دومشان بود. و مرحوم آقازاده كوچك مرحوم حاج ميرزا محمد كه از عيال سومشان مرحومه زهرا خانم صبيه مرحوم آقا ابوالحسن رضوي از سادات كبابيان همدان بود.

از عيال اولشان دختري داشتند به نام سلطان خانم كه او را به عقد مرحوم ميرزا كاظم فرزند مرحوم سيد ناصر رحمةاللّه‌عليه درآوردند و از عيال سومشان هم پنج دختر داشتند كه اولي را به پسر مرحوم عالم فاضل و بزرگوار مرحوم حاج ميرزا ابوتراب نفيسي به نام دكتر ابوالقاسم‏خان ملقب به انتظام‏الاطباء دادند و دومي را به مرحوم ميرزا جبارخان ملقّب به بنان همايون پسر مرحوم ميرزا تقي‏خان تلگرافچي، و داماد سوم ايشان نامش معلوممان نشده و چهارمي و پنجمي را در جندق به فرزندان مرحوم حاج ميرزا جواد جندقي موسوم به ميرزا محمدباقر و ميرزا مصطفي طباطبائي تزويج فرمودند. و دختر مرحوم

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 70 *»

ميرزا تقي‏خان را هم براي فرزند بزرگ خود مرحوم ميرزا عبداللّه خواستگاري فرمودند.

احوالات آن بزرگوار

اكل و شرب ايشان به غايت كم بود طوري كه صبيه ايشان نقل مي‏كرده در ماه رمضان سحور به اندازه يك نعلبكي برنج ميل مي‏فرمودند و افطارها يك ليوان شير. به چاي علاقه داشتند و به حد اعتدال صرف مي‏كردند و در روز سه نوبت صبح و ظهر و شب قليان مي‏كشيدند.

با استعمال ترياك شديداً مخالف بوده‏اند به طوري كه بارها مي‏فرموده‏اند «اگر فقيهي ترياك را حرام كرده بود، من دومي آن بودم.» و در ضمن درس سه‏شنبه 18 محرم سال 1319 مي‏فرمايند: «مي‏داني كه مرگ موش سم است نمي‏خوري، ترياك سم است آنقدر نمي‏خوري كه تو را بكشد نهايت مقدار نخودي كه تو را نگاه دارد و اين است كه ثمر ترياك همان خورده‏اش را كه مي‏خوري مي‏فهمي كه ضرر دارد چرا كه يك‌خورده كه مي‏خوري انس به او مي‏گيري و روز ديگر يك‌خورده زيادتر مي‏خوري باز تو را نمي‏كشد تا به جايي مي‏رسد كه نشسته‏اي بيداري ولكن بيدار نيستي لايموت و لايحيي. و اينها را عرض مي‏كنم زور بزنيد خودتان را مبتلا نكنيد و آن‏كه مبتلا شده زور بزند رفع كند و حالا متداول شده

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 71 *»

در شهرها مردم مي‏خورند، استعمال مي‏كنند، ضررها دارد كه ملتفت نمي‏شوند و اين ترياك را كه كشيدي تا دم زدي مي‏بيني في‏الفور اثر كرد چرا كه دود است و روان و زود مي‏رسد و اثر مي‏كند و هرچه بيشتر بكشي بيشتر ميل مي‏كني و تا به جائي مي‏رسد كه لايموت و لايحيي نه مي‏تواند خواب درست كند نه بيدار درست باشد مثل حالت اهل جهنم كه لايموت و لايحيي. آرزو مي‏كنند كه كاش تراب بوديم كه احساس عذاب نمي‏كرديم.

و عرض مي‏كنم حالتشان كأنه جوري مي‏شود كه فكر منافع و مضار را نمي‏كنند. فلان‌چيز ضرر دارد فكر ضررش را نمي‏كند يا آن‏كه نفع دارد نفعش را فراموش مي‏كند و حالت ترياكي اين طور است كه آن وقتي كه مي‏گويي، صدا به گوشش مي‏خورد ولكن بسا پشت سرش ملتفت اين نمي‏شود كه صدا كردند و به گوشش رسيد و حفظ و حافظه ندارد مثل آن‏كه اين (كسي) ‏كه پيش ساعت نشسته و ساعت مي‏زند و اين نمي‏شنود. حالا نشنيد معني ندارد ولكن خودش در جايي فرو رفته اصلا ملتفت نبوده و ساعت زده، و حاقّش را بيابيد كه صدا به گوشش خورده و گوشش شنيده ولكن اين قدر حافظه ندارد كه صدا را حفظ كند، پس صدا نشنيده و همچو فراموشي برايش مي‏آيد.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 72 *»

و ببينيد ترياك بر سر آدم چطور مي‏كند كه از خدا، پير، پيغمبر، منافع، مضار همه مي‏افتد. خوب مرده‏اي چرا حركت مي‏كني، زنده‏اي و مثل اين‏كه ابتلائي است كه خدا قرار داده كه كاش حرام كرده بودند كه آنهايي كه متقي بودند، مثل آن‏كه آدم‏هاي متقي از شراب اجتناب مي‏كردند خيلي از زن‏هاي متقي پرهيز مي‏كنند و اگر حرام بود مردم اجتناب مي‏كردند لكن حالا كه حلال است مي‏بيني خودشان را مبتلا مي‏كنند كه واللّه ضررش از شراب بيشتر است كه شعور را بالمرة مي‏گيرد.

پس چيزي كه عقل حكم مي‏كند و شرع همراهش است اين است كه چيزي كه انسان را از خدا غافل مي‏كند نبايد استعمال كرد. حالا سرّش چه بوده كه ترياك را حلال كرده‏اند، براي يكپاره چيزها چرا كه چيزي كه از خدا انسان را غافل مي‏كند نبايد پيرامونش رفت.»

بعد از درس فرمايش فرمودند: «شيوع ترياك‏كشي از شراب بيشتر شده كه انسان را از دنيا و آخرت و خدا و پير و پيغمبر فراموشي مي‏دهد كه انسان نه خيري مي‏فهمد نه شرّي نه خوبي نه بدي، هيچ‌چيز سرش نمي‏شود.»

و فرمودند: «هر شهري كه بزرگتر است اين ترياك در او شيوعش بيشتر است.»

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 73 *»

و فرمودند: « خدا الحمدللّه به من انعام كرده كه در ناخوشيهاي خودم اصلاً استعمال نكرده و نمي‏كنم و محفوظ مانده‏ام.»

جناب آقا ميرزا ابوتراب عرض كردند: اين مردم بعضي ترياك را براي سينه‌شان مي‏خورند كه رفع تنگي سينه‌شان بشود و تعجب آن‏كه تمام مبتلا مي‏شوند به تنگي سينه.

طبيب مخصوص ايشان مرحوم ميرزا علي‌اكبرخان حافظ‏الصحة كه از خاندان نفيسي و از اقرباء مرحوم ميرزا ابوتراب بوده است. بامدادي در خدمت ايشان مشرف است كه از اندرون، كدوي كبابي (تنوري) در سيني مي‏آورند و روي كرسي مي‏گذارند. مرحوم حافظ‏الصحة مي‏گويد ديدم آقا دو سه قاشق چايخوري از آن ميل فرمودند. مي‏گويد من هميشه فكر مي‏كردم با اين‏كه كدو سرد و ثقيل است به چه مناسبت عقل را زياد مي‏كند؟ حال فهميدم به چه كيفيت و چه مقدار خوردن آن موجب زيادتي عقل مي‏شود.

و چون رعايت اعتدال در امور را مي‏فرمودند، از جهت قواي جسماني كاملا سالم بودند. دندان‌هاي مباركشان سالم بوده و يكي از ثناياي ايشان در اواخر عمرشان لق شده بود و نگران بوده‏اند اگر بيفتد در اداء حروف از مخارج دچار اشكال شوند، مختصري لاك، پشت دندان لق شده مي‏گيرند و به اين وسيله دندان محكم شده و به حالت اوليه برمي‏گردد.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 74 *»

به مضمون آيه شريفه و الذين معه اشد‌ّاء علي الكفار رحماء بينهم، نسبت به دوستان و محبين اهل‏بيت بسيار خوش‌خلق و مهربان و باگذشت بودند به طوري كه: روز اربعين بعدازظهر در خانه كربلائي حبيب اللّه نخود بريز روضه تشريف داشتند صحبت از نمازي كه به جهت اداي حقوقي كه از مردم بر ذمه آدم هست به ميان آمد. به مناسبت خوابي را نقل فرمودند كه شيخ مرحوم را در خواب ديده بودند و از فقراتش اين بود كه شيخ مرحوم فرموده بودند «مرا بِحِلّ كن» مي‌فرمودند من هنوز خودم تعبير اين خواب را نفهميده‏ام در تهران به يكي كه معبّر بود گفتم (مرادشان حاج محمدرحيم‏خان بود) او چنين تعبير كرد كه رفقائي كه نسبت به شما تقصير كرده‏اند ـ مرا بحل كن يعني آنها را بحل كن ـ بعد فرمودند من حالتم را اين جور كرده‏ام كه اگر كسي همه كارش گذشته باشد و به واسطه من بخواهد درگير باشد، من او را بحل كردم حلالش مي‏كنم هركه باشد اما اگر گيرهاي ديگر داشته باشد دخلي به من ندارد.

و نسبت به منافقين و منكرين فضائل و مخالفين بسيار تند و شديداللحن بودند به طوري كه دروس و مواعظ ايشان گوياي اين مسأله هست.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 75 *»

سير و سلوك

آن بزرگوار در امر سلوك نهايت اهتمام را مي‏فرمود به طوري كه:

1ـ  چند روز بود ميرزا محمد اصفهاني از كربلا مراجعت كرده بود و بر سركار آقا وارد شده بود و ايشان هم نهايت احترام را از او منظور مي‏داشتند. بعضي بر سركار آقا در خلوت اعتراض كرده بودند كه چرا نسبت به او اين‌قدر احترام نگاه مي‏داريد و حال آن‏كه اينها اهل بدعتند و اهل بدعت را بايد توهين كرد. همين كه روز ديگرش صبح بيرون تشريف آوردند بعد از نشستن فرمودند: «رفقاي ما خيلي ضعيفند مي‏گويند تو چرا اين‌قدر احترام از او نگاه مي‏داري. اين امر تازه‏اي نيست، اهل بدعت هستند، بدتر از بابي هم هستند ولكن حال كه وارد بر من شده است من بايد كمال احترام را از او داشته باشم. احترام مي‏كنم، مقدمش مي‏دارم. آيا اگر امام جمعه سني‏ها بيايد وارد بر من بشود از او احترام نمي‏كنم؟ خيلي تواضع و تكريمش مي‏كنم، بالايش مي‏نشانم، بسا مقدّمش مي‏دارم. كشيش ارمني بيايد بر من وارد بشود البته احترامش مي‏كنم. بنا نيست كه مهمان وارد بشود، هرجور مي‏خواهد باشد آدم فحشش بدهد. آخر قدري نظر را وسعت بدهيد ببينيد پيغمبر و ائمه با مخالفين چه جور سلوك مي‏كردند. با منافقيني مثل ابوبكر و عمر معاشرت مي‏كردند، اجتناب هم نمي‏كردند. بلكه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 76 *»

حضرت امير پشت سرشان نماز مي‏كردند، حضرت رضا به مأمون يا اميرالمؤمنين جعلت فداك مي‏گفت من كه هنوز جُعِلْتُ فداك نگفته‏ام، پشت سرشان نماز نكرده‏ام.»

2ـ  مرحوم آقازاده ميرزاعبداللّه مي‏گفتند: «روزي در خدمتشان به منزل خواهرم ـ زوجه مرحوم ميرزا كاظم ـ رفتيم. پس از ورود به اتاق، من گلاب‌پاش را از طاقچه برداشتم و آوردم خدمتشان كه گلاب استعمال فرمايند. فرمودند: خواهرت كه در اتاق نيست با اجازه چه كسي گلاب پاش را آوردي؟ برو بگذار سر جاش.»

3ـ  و همچنين آقازاده مي‏گفتند كه: «در مشاقي يعني كيمياگري چندي كار كردم و نمونه‏اي به دست آوردم و خدمت آقا بردم. فرمودند: بابا بگذار كنار و تعقيب نكن. من هم تعطيل كردم.»

آن بزرگوار با باطل به هيچ‌وجه سازش نداشت طوري كه مي‏فرمود: «من نمي‏توانم صلح كل باشم.»

روز دوم ماه رجب آقا محمدابراهيم تهراني از تهران آمده بود بعد از فراغت از نماز عصر در مسجد خدمت سركار آقا رسيدند.

سركار آقا هم بعد از اين‏كه از مسجد برگشتند به اندرون نرفتند، تشريف بردند بالا اتاق درس نشستند. آقا محمدابراهيم پاره‏اي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 77 *»

صحبت‏ها مي‏كرد از آن جمله اين‏كه آقا زاده بزرگ([19]) اين اوقات با ميرزا محمد صلح كردند، با هم مراوده و رفت و آمدي دارند. روزي در مجلس درس ايشان بودم پاره‏اي فرمايشات مي‏كردند از آن جمله اين‏كه من اگر تصديق برادرم را بكنم اگرچه آنها هم قبول نخواهند كرد مي‏گويند حرفي است زده اهل همدان با من عداوت مي‏كنند و هكذا تصديق همدان را بكنم، آنها با من عداوت مي‏كنند و هكذا پاره‏اي صحبت‏ها از اين قبيل به ميان آمد.

فرمودند: «من هم اگر همين ملاحظه‏ها را مي‏كردم مي‏خواست حرف نزنم.»

بعد فرمودند: «اوايلي كه آقاي مرحوم كرمان آمده بودند يك كسي بود كه با ايشان رفيق بود و اين اواخر هم گاه‌گاهي مي‏آمد و او يك‌دفعه آقاي مرحوم را نصيحت مي‏كرد كه شما يك شمشيري به دست گرفته‏ايد دو دَمه. از يك طرف صوفي‏ها را رد مي‏كنيد و از يك طرف ملاها را، آخر كار شما چه مي‏شود؟ آخر بايد شما راه برويد پس با يك طرف منازعه و يك طرف را رد كنيد ديگر همه طرف را چرا؟ اين‌طور كه كرديد امر شما پيش نمي‏رود» بعد فرمودند: «حالا شمشير دو دَمه سهل است كه هزار دَمه مي‏خواهد، از همه طرف شخص بايد بزند و

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 78 *»

با همه بايد بكوبد» بعد فرمودند: «من نمي‏توانم با همه صلح باشم و پاره‏اي ملاحظات كنم به جهت اين‏كه با اين صلح كنم و مدارا كنم، با آن چه مي‏كنم؟ يكي دو تا سه تا چهار تا نيستند. پس چاره‏اي نيست مگر اين‏كه شخص پيش خدا برود و رو به او بكند … .»

آن بزرگوار بعض عوامل ترقي خويش را چنين بيان مي‏كند كه:

1ـ  «ميرزا حسني بود نائيني در اصفهان خيلي زاهد و متقي هم بود … يك وقتي من از او اجازه خواستم دعاي مشلول را بخوانم براي مطلبي حتمي. خيلي تعجب كرد از اين فقره گفت چطور شده اين دعا را مي‏خواهي بخواني؟ گفتم براي مطلبي است راه تعجبش را گفت كه من هم در اوائل سلوكم همين دعا را مي‏خواندم تو هم بخوان خيلي خوب است، ما هم رفتيم چند روز خوانديم. يك شبي خواب ديدم همين ملاحسن را كه يك فانوسي و عصائي به من داد. صبحش آمدم برايش تعريف كردم، گفت هيچ به اين چيزها گول نخور من خودم هيچكاره‏ام و من خبر هم ندارم كه به خواب تو آمده‏ام. تو حسن ظني به من داشتي بر حسب ظن تو به صورت من برايت ظاهر شد. و گفت كه آن فانوس، علامت هدايت است چراغ هدايت است با بصيرت خواهي شد. فانوس (ظاهرا عصا) هم علامت اين است كه دنيايت خوب خواهد شد. عصا هم تكيه‏گاه انبياء و اولياست. خوب تعبيري كرد …»

 

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 79 *»

2ـ  «يك وقتي در كرمان من استغفار مي‏خواندم ـ گويا روزي چهارصد مرتبه بايد خواند ـ و آقا ميرزا حسن كوهبناني هم فهميد من مي‏خوانم او هم مي‏خواند لكن او به نيت وسعت مي‏خواند. (به من گفت ديگر كار بر من تنگ شده است، اين را مي‏خوانم كه خداوند يك وسعتي بدهد) ولكن من به نيت ديگر مي‏خواندم، من به نيت علم و ترقي مي‏خواندم. يك شبي خواب ديدم كه حضرت كاظم از دنيا رفته‏اند و من در خواب ملتفت اين هستم كه امام را بايد امام غسل بدهد مي‏دانستم امام مي‏آيد او را غسل مي‏دهد. يك‌دفعه ديدم چهار نفر از دور آمدند و يك تجيري هم همراه دارند اما خيلي قوي‏هيكل، جثه‏اي بزرگ داشتند من دانستم كه اينها انبياي اربعه هستند. پس آمدند تجير را بر دور نعش امام مربع زدند و خودشان در چهار گوشه آن به عوض چوب ايستادند و رويشان بيرون بود. پس ديدم كسي از دور نمايان شد كه جثه‏اش به قدر آن‏ها نبود دانستم امام زمان است. پس رفت داخل تجير شد و مشغول غسل دادن امام شد و صداي طشت و ظرفي كه از طشت با آن آب برمي‏داشتند بيرون مي‏آمد. بعد كه فارغ شدند تجير را برداشتند ديدم امام كفن كرده در آن‏جا هست پس جنازه‏اي شبيه نردبان آوردند و آن چهار نفر آمدند نعش را گرفتند بردند روي آن گذاردند. چهار

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 80 *»

پايه داشت و از طرف سر يك دسته داشت. پس آن چهار نفر پايه‏هاي او را گرفتند و امام دسته پيش رو را گرفت و من دسته پشت سر او را پس امام را برداشتيم برديم.»

بعد فرمودند: «در آن اوقاتي كه آن استغفار را مي‏خواندم چيزي كه در ظاهر مي‏ديدم اين بود كه به هر كجا نظرم مي‏افتاد، به شكل كُره مي‏ديدم. حتي توي هوا همه‏اش كره كره مي‏ديدم. توي ماه شب‏ها نگاه مي‏كردم كرات عديده مي‏ديدم.»

3ـ  صبحي، ملاعلي مسأله‏اي از جبر و تفويض سؤال كرد فرمودند: «من پيش از آن‏كه خدمت مرحوم آقا برسم فهميدن حقيقت اين مسأله را از محالات مي‏دانستم و يقين داشتم محال است كسي به حقيقتش برسد. بعد شبي شيخ مرحوم را خواب ديدم به من فرمودند ذات ظاهره را مي‏داني؟ عرض كردم بلي. فرمودند هركس ذات ظاهره را مي‏داند، مسأله جبر و تفويض را هم مي‏داند. بعد كه از خواب بيدار شدم نه ذات ظاهره را مي‏دانستم و نه آن مسأله را فهميده بودم تا وقتي كه خدمت مرحوم آقا رسيدم بعد از چند مدتي يك روز در لنگر يك پستائي درس عنوان كردند درس كه تمام شد، همان‌جا ذات ظاهره را و حقيقت مسأله جبر و تفويض را درست فهميدم و بر اطراف و حقايقش مطلع شدم.»

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 81 *»

آن بزرگوار متوسم بود

آن بزرگوار مردم‏شناس و درون‏نگر بودند به طوري كه خودشان مي‏فرمايند: «شيخ مفيد نامي بود خدمت مرحوم آقا رسيده بود و مرد عالمي بود و مردم هم خيلي دورش جمع شده بودند. من همان اولي كه او را ديدم گفتم به بعضي از رفقا كه اين آخرش ديوانه خواهد شد. گفتند آخر از كجا مي‏گوئي؟ گفتم ديگر مي‏بينم كه اين ديوانه خواهد شد و من از راه رفتنش و از چشمهايش و از تعارف كردنش به قاعده طب مي‏فهميدم. بعد از سه سال ظاهر شد ديوانگي او …

و مي‏فرمودند: «آن ايامي كه در اصفهان بوديم رفقائي كه داشتيم گاهي ما را پاره‏اي جاها براي تماشا مي‏بردند. روزي  ملامحمد علي يزدي با رفقاي ديگر گفتند بيا برويم مسجد مرحوم كلباسي. رفتيم و من هم تقليد حاجي را مي‏كردم رساله‏اش در بغلم بود. خواستم اقتدا كنم ملامحمد علي نگذاشت گفت من هم تقليد حاجي را مي‏كنم لكن حاجي از بس نماز را طول مي‏دهد آدم خسته مي‏شود. بعد ايستاديم ديديم همين‌طورها بود و در كنار مسجد يك جوانكي ديديم به سنّ دوازده‌سالگي، عمامه قشنگي بسته و عباي ظريفي دوش دارد و خوشگل هم بود. ايستاده بود نماز مي‏خواند و با آن كوچكي به يك خضوع و خشوعي نماز مي‏كرد و اصلا ملتفت به احدي نبود و زار زار گريه مي‏كرد. من گفتم بيا تماشاي اين را بكنيم. مدتي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 82 *»

ايستاديم. تعجب كرديم به اين كوچكي اين‌طور حالت، خيلي است. بعد كه منزل رفتيم هي ياد آن جوانك مي‏افتاديم و تعجب مي‏كرديم. من به ملامحمد علي گفتم كه اين پسره شيطاني خواهد شد كه جفت نداشته باشد. بدش آمد بنا كرد پرخاش كردن و بعضي حرف‏ها زدن كه چرا اين حرف‏ها را مي‏زني و گمان بد به مردم مي‏بري. تا بعد از چندي باز صحبت از او درآمد من به او گفتم آن حرفي كه درباره او زده بودم استغفار مي‏كنم، استغفر اللّه و اتوب اليه. خوشش آمد تا آن وقتي كه عزم كرمان كردم خواستم او را وداع كنم، در هنگام وداع به او گفتم آن را كه گفته بودم استغفار مي‏كنم استغفار ظاهري بود، همان است كه اول گفته بودم اين پسره شيطاني است معلوم خواهد شد. بدش آمد و همين‌طور مكدّرانه وداع كرديم. من رفتم كرمان بعد از چند سال ملامحمد علي هم آمد كرمان گفت اي فلاني عجب ديدي داشتي تو. همان پسره يك لاطي، ملوطي، شاربي، شيطاني، مزوّري بيرون آمد كه نظير ندارد و سر كرده الواط شده است. گفتم من آخر به تو گفته بودم و از حالت او مي‏ديدم كه شيطاني است به جهت اين‏كه با آن كوچكي كه خدايي نمي‏داند چيست آن طور باشد لابد شيطاني توي بدنش هست.

از جمله اموري كه دلالت بر اين حقيقت مي‏كند آن است كه مي‏فرمايد: «وقتي نزديك خراسان منزل كرده بوديم و با جمعي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 83 *»

نشسته بوديم ديديم كه از دور كسي اسب مي‏تازد. من به حضرات گفتم مي‏خواهيد غيب بگويم؟ اين مرد يزدي است. گفتند چطور؟ گفتم من از حركتش و حالتش فهميدم. بعد كه بالاتر رفتيم ديديم كه مردي بود از اهل يزد.

عزلت و دلتنگي از مردم

دلتنگي آن بزرگوار از دوستان و اهل همدان به قدري بود كه: عصر خانه حاج سيدصادق روضه تشريف برده بودند. در آن‏جا صحبت از انزجار بزرگان از معاشرت مردم به ميان آمد. قدري از انزجار خودشان را از بودن توي مردم و معاشرت‌كردن با مردم فرمايش مي‏كردند. آخوند (ملاعلي) عرض كرد در تهران صحبت از اين فقره در مجلس شد كه وقتي من اظهار دلتنگي از بودن آنجاها ـ جندق و انارك ـ مي‏كردم شما فرموديد من راضيم كه آنجاها باشم و همدان نباشم و او مي‏گفت چنين نيست باورش نمي‏آمد. فرمودند: «واللّه من در كوه باشم و سنگ به دوش بكشم و بياورم يك پول بفروشم و معاش كنم خيلي خوشترم از اين‏كه در همدان باشم.»([20]) بعد فرمودند: «اين حاج سيد صادق از رفقاي ما است،

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 84 *»

از رفقاي خوب هم هست الان در مجلسش شش هفت‌نفر بابي هستند.»

صبح چهارشنبه بود بعضي عرض كردند : فردا پنجشنبه است خانه شريف‌الملك تشريف مي‌بريد؟ فرمودند: چرا، بعد فرمودند: از اين خانه كه بيرون بروي همه‌اش شر است توي كوچه‌ها شر است بهترش اين است كه آدم برود توي خانه‌اش همان‌جاها باشد اين مردم را نبيند. بعد فرمودند: اين عقده‌ها توي دل هست تا امام ظهور كند امام كه ظهور كرد آن‌وقت ديگر نمي‌پرسند كيستي، خوبي، بدي هركه دم شمشير آمد ميكشندش ميزانش دم شمشير آمدن است. بعد فرمودند: بعد از اين ناصرالدين‌شاه، اينكه واصل بشود من انتظار ظهور امام را مي‌كشم.

همچنين روزي پيش از درس عصر آخوند ملاعلي عرض كرد شما كم بنيه‏ايد و الا اين درس فقه را بعد از درس صبح قرار مي‏داديد بد نبود عصرها هوا زياد گرم است. فرمودند صبح‏ها نمي‏توانم عصرها برايم بهتر است. بعد عرض كرد كه بنيه آقاي مرحوم از شما بيشتر بود. فرمودند بلي چه دخلي داشت، ايشان هرگز تبريد نمي‏كردند، ميوه نمي‏خوردند. عرض كرد غذايشان هم گويا مقويتر بود. فرمودند اسباب خيلي داشت. بعد فرمودند: «رشته سخن به مستمع بند است. آدم وقتي كه مي‏بيند مستمع ندارد و كسي نيست و لابد هم هست چيزي بگويد، اين است به زور چيزي مي‏گويد، اين است كه حتي بدن هم خسته

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 85 *»

مي‏شود. خاطر شما هست كه مرحوم آقا چقدر ضرب مي‏زد مردم را و كسي جرأت نداشت چيزي بگويد. مي‏فرمودند كه «شما دشمن من هستيد من مانند گلي در ميان خارها گرفتار شده‏ام و اگر چاره داشته باشم از شما فرار مي‏كنم» و همه مي‏نشستند و خود را زجر مي‏كردند كه چرا بايد چنين باشيم. و من اگر با كسي يك قدري كم تعارف كنم مي‏رنجد، مي‏رود و حرف‏ها مي‏زند. بعد فرمودند درويشي بود گاه‌گاهي مي‏آمد مي‏خواند. روزي بعد از درس برخاست عرض كرد آقا شما دو جزء حرارت داريد و يك جزء رطوبت اين شكم را سير نمي‏كند. فرمودند درست مي‏گوئي پيش من اينها به هم مي‏رسد شكم اگر مي‏خواهيد سير شود جاهاي ديگر. حالا اين‏جا هم مي‏آيند مي‏بينند شكم سير نمي‏شود اين است خلاف توقعشان مي‏شود اين است مي‏رمند و حرف‏ها مي‏زنند. بعد فرمودند واللّه اگر كسي دائم متذكر حالات اهل حق در زمان‏هاي پيش نشود هيچ ميل نمي‏كند كه در ميان مردم باشد، فرار بكند برود بياباني جايي در آن‏جا بميرد …

در مورد بيزاري خودشان از اجتماعات و مردم دنيادار مي‏فرمودند: «من چند سال است در اين ولايت هستم، نه كاري به كار كسي دارم و نه مرافعه‏اي مي‏كنم و نه وصي كسي شده‏ام. هيچ‌كس در اين ولايت مثل من راه نمي‏رود و سابقاً هم رؤسا بودند اين‌طور راه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 86 *»

نمي‏رفتند. باز يك رياستي داشتند مع‏ذلك مردم از هر طرف اجماع دارند بر عداوت من. اين نيست مگر شقاوت و خباثت نفسشان و الا هيچ مستمسكي ندارند. عجب اين است كه مرا مي‏ترسانند كه به سلطان مي‏رسد طورهاي ديگر مي‏شود، من از خدا مي‏خواهم كه در اين خراب شده نباشم يك جايي باشم كه آسوده باشم از دست اين مردم و كسي مرا نشناسد. اين‏جا نباشد بغداد باشم مي‏روم در آن‏جا كاظمين خدمت امام براي خودم زيارت مي‏كنم و حظّ مي‏كنم …»

بعد فرمودند: «آدم با سگ و خوك محشور باشد بهتر است از اين‏كه با اين مردم محشور باشد باز آن سگ را يك لقمه ناني مي‏دهي يك گوشه مي‏افتد، خوك را كارش نداشته باش كاري به آدم ندارد.»

و بالاخره مردم در اثر سعايت‏هايي كه از ايشان نزد حكام كردند سبب شدند كه چند روزي ايشان را به علي‏آباد تبعيد نمودند به طوري كه خودشان در آخر رساله‏اي كه در جواب مرحوم ميرزا حسن علي‏خان نائيني مرقوم فرموده‏اند مي‏فرمايند: «تمام شد در قريه علي‏آباد در وقتي كه از مكابده اهل زمان چند روزي اقتضاي آن شد كه در بلده طيبه همدان نباشم به جهت سعايت بعضي از طواغيت كه طبيعت ايشان در اصل با عثمان يكسان بود پس بدون تقصيري سعايت در نزد فراعنه زمان كردند و فرقي كه در ميان بود با سابقين اين بود كه ابوذر;

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 87 *»

فضائل اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه را با مثالب و قبائح طرف مقابل در محافل و مجالس مي‏گفت پس مصلحت در اخراج او به ربذه ديدند و اين ناچيز با وجودي كه به همان نشر فضائل اهل‏بيت: قناعت كرده بودم و دم از مثالب اين طواغيت بسته بودم ايشان متحمل نشدند. و فرقي ديگر آن‏كه ابوذر عليه‏الرحمة در ربذه ايمن از شر طواغيت بود و در آن‏جا به علف بيابان ساخت تا آن‏كه از گرسنگي رخت از اين جهان پرداخت و اين ناچيز در اين مدت ايمن از شر طواغيت نيستم و اگر به علف بيابان هم قناعت كنم باز درصدد آزارند و كم ترك الاول للاخر …»

بعضي از خواب‌هاي آن بزرگوار

روزي پيش از درس صبح صحبت از شرح حديث مفضّل شد فرمودند شبي خواب ديدم كه دريايي است ظلماني و شب بسيار تاريكي به طوري كه از شدت تاريكي آب دريا نمايان نبود لكن من مي‏دانستم دريا است و من كنار دريا بودم و دلوي و ريسماني در دست من بود و محتاج به آب بودم. دلو را توي آب انداختم ديدم مي‏رود من هم ريسمان را سست كردم. ديدم هرچند مي‏رود زورش زيادتر مي‏شود و همين‏طور رفت تا آنكه آخر گره ريسمان به دست من ماند. او را محكم نگاه داشتم ديدم زور مي‏زند من هم زور زدم ديدم زورش بيشتر از من است، مي‏خواهد ريسمان را از دست من بگيرد. رفتم سنگي در جلو بود پايم را

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 88 *»

به آن سنگ دادم و زور زدم بعد ديدم زور من بيشتر شد تا آنكه او را كشيدم بالا آوردم. بعد بيدار شدم متحير بودم چه خوابي بود؟ چه اتفاق خواهد افتاد؟ صبحش ديدم مرحوم آقا ابوالحسن آمد خندان و اين حديث را آورد كه اين حديث را كسي به من داد گفت براي شما شيخي‏ها به كار مي‏خورد، شما بهتر حفظ مي‏كنيد. بعد ملاحظه كردم ديدم خوابم همين‌جا بود. بعد از آن سؤال كردند از لاهيجان جرأت نكردم بنويسم دوباره ايشان سؤال كردند (و اشاره به آقا ميرزا بهائي فرمودند) ديدم مردم كه كار خود را مي‏كنند حق را بايد در ضمن گفت، نوشتم.

ــ بعد فرمودند يك خوابي ديدم مجلسي است آقاي مرحوم تشريف دارند و اين ظل السلطان هم هست، يك صورت بدي دارد يك چشمش هم باباقوري است و صحيفه سجاديه خدمت آقاي مرحوم هست كه خيلي خوش‌خط است و او اين را از آقا خواهش كرد كه به او بدهند و هي اصرار مي‏كند و آقا مسامحه مي‏كنند و من تعجب مي‏كنم كه با وجود اينهمه اصرار و مردكه سفاكي هم هست آقا چرا نمي‏دهند و باز او اصرار مي‏كرد. آقا فرمودند شما ببينيد آخر من بناي دادن دارم؟ آن وقت شما اصرار بكنيد. من اصلش بناي دادن ندارم، چرا اصرار مي‏كنيد؟ باز من خيلي تعجب مي‏كردم. عرض كرد شما مي‏خواهيد صحيفه بخوانيد براي شما فرق نمي‏كند هر صحيفه باشد اما

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 89 *»

من چون خوش‌خط است مي‏خواهم، به من التفات كنيد. فرمودند هنوز رأيم قرار نگرفته است كه به شما بدهم و ندادند و از آن مجلس پاشدند و آن مجلس هم خيلي طول كشيد و آقا كه رفتند او به كسان دور و برش گفت كه اين مرد مؤمن است، ديديد با من نفاق نكرد.

ــ روزي صحبت از اين مي‏فرمودند كه وقتي پيغمبر9 سر را به خاك گذارده بودند و دعا مي‏كردند براي مردم و فقرات دعايش را مردم مي‏شنيدند و دعا مي‏كردند و مي‏گريستند، مردم هم تأسي به آن بزرگوار كرده گريه مي‏كردند. پس مي‏گفتند كه خدايا بر اين گريه‏كنندگان رحم كن و ايشان را بيامرز. بعد كه سر برداشتند و فارغ شدند كسي آمد و عرض كرد كه شما براي باكين دعا كرديد من گريه نكردم. فرمودند براي تو هم علي‏حده دعا مي‏كنم، پس علي‏حده از براي او دعا كردند. بعد فرمودند من هم همين‏جور چيزها در خواب ديدم وقتي شيخ مرحوم را خواب ديدم كه چيزي وعده كرده بودند به من بنمايانند، مي‏رفتند و من هم از عقب ايشان مي‏رفتم و اين را در بين راه مي‏گفتند كه خدايا چه مي‏شود كه بنمائي به بنده گريان خود آيتي از آيات خود را و چنددفعه اين را گفتند و من در آن حالت بسيار بشاش و خوشحال بودم كه خدمت شيخ هستم و به آن امر موعود مي‏رسم و هيچ حالت گريه در من نبود. بعد شيخ برگشتند و نگاهي به من كردند

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 90 *»

همان ساعت اشك از چشمم جاري شد. بعد رفتيم و آن چيزي كه وعده كرده بودند به من نمودند.

بعد فرمودند وقت ديگر خواب مي‏ديدم كه شيخ مرحوم دارند در صحرايي مي‏روند و من هم دارم از عقب ايشان مي‏روم و هوا هم بسيار گرم بود كه عرق مي‏كردند. ناگاه حصاري پيدا شد و از پشت كسي پيدا شد كه مي‏دويد و شيخ را ندا مي‏كرد و شيخ داشتند مي‏رفتند و او هم مي‏دويد كه به شيخ برسد، نمي‏رسيد. بعد شيخ قدري آهسته‏تر راه رفتند آن شخص رسيد و از رفقائي كه مي‏شناختم نبود. فرمودند چه مي‏خواهي؟ عرض كرد مي‏خواهم داخل بهشت بشوم. نزديك آن در بود و آن در زبانه‏اي داشت به قدر چهار انگشت او را باز كردند و فرمودند مسّ كن به اين. آن هم مسّ كرد و رفت. بعد با شيخ رفتيم از آن در گذشتيم و مي‏رفتيم، من در بين راه خيال كردم كه چه مي‏شد كه من هم خواهش مي‏كردم كه مي‏خواهم داخل بهشت بشوم. بعد گفتم هواي به اين گرمي شيخ را زحمت بدهم خوب نيست. به خود گفتم مي‏خواهي بهشت بروي؟ نرو، به جهنم برو اين بهتر است از اينكه به شيخ صدمه برسد. قدري كه رفتيم شيخ رو به من كردند و فرمودند تو هم مي‏خواهي داخل بهشت بشوي؟ چيزي نگفتم اما با دست و سر اشاره كردم، يعني بلي. پس تشريف آوردند

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 91 *»

نزديك آن در و تمام آن زبانه را برايم باز كردند و فرمودند مسّ كن اين را، من هم مس كردم.

ــ روز ديگرش بيرون تشريف آوردند رو به آقا ميرزاابوتراب كردند فرمودند ديشب حضرت امير را در خواب ديدم، خيال مي‏كردي در همين‌جا است اما در منزل خودش است و مخفف است حتي شال هم به كمر ندارد و رو به قبله ايستاده‏اند و قنوت مي‏خوانند و متصل گريه مي‏كنند. من قصد كردم بروم پشت سر ايشان و متابعت كنم ايشان را. بعد به خودم گفتم كه نماز نمي‏خوانند دعا مي‏خوانند، فضولي است بروم پشت سر ايشان. بعد خيال مي‏كردي رختخواب بچه‏ها در آنجا انداخته است و زير آن رختخواب چيزي حركت مي‏كند. حضرت فرمود در زير اين رختخواب چيزي است؟ عرض كردم چيزي نيست. بعد فرمودند نگاه كن ببين چند تا مار آنجا هست. من رختخواب را بالا گرفتم سه دانه مار آنجا بود، آنها را گرفتم بعد به خودم گفتم كه حضرت امير گفت مار هست تو فضولي كردي گفتي نيست. بعد فرمودند قد بلندي داشتند و چشمهاي درشت، بعد لحظه‏اي سكوت كردند فرمودند هيچ بار حضرت امير را اين‏طور خواب نديده بودم، هر وقت خواب مي‏ديدم يا نجف بودم يا زيارت مي‏خواندم. آقا محمّدجواد عرض كرد حضرت امير ميانه قد بود؟ فرمودند قدشان از حضرت

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 92 *»

پيغمبر بلندتر بود و شكم مباركشان هم قدري بزرگ بود به خلاف حضرت پيغمبر كه شكم مباركشان به پشت چسبيده بود.

ــ شبي در خانه كربلائي محمّد مهمان بودند و جمعي در خدمت ايشان بوديم صحبت از ظهور امام به ميان آمد. فرمودند آن سفري كه كربلا رفته بودم در خود كربلا يك شبي خواب ديدم يك صحرائي را كه مانند صحراي نجف مسطح بود و من دايره آن صحرا را مي‏ديدم و من در وسط آن صحرا واقع بودم و پيش رو امام عصر را ديدم و لباسشان مانند فرجي بود و عمامه هم نداشتند و سه چهار نفري نزديكش بودند و من دورتر بودم و امام بنا داشتند كه دعا بكنند براي ظهور خودشان و آنها هم آمين بگويند. من اگرچه نزديك نبودم ولكن مي‏فهميدم مقصودشان چيست؛ بعد بيدار شدم.

بعد فرمودند يك دفعه هم در لنگر خواب ديدم كه امام كاظم سلام‏اللّه‌عليه از دنيا رفته است و من مي‏دانستم كه امام بايد بيايد او را غسل بدهد. همين‏طور منتظر بودم تا اينكه ديدم چهار نفري پيدا شدند و يك تجيري هم داشتند اين تجير را آوردند در دور نعش امام نصب كردند آن‏وقت خودشان آمدند و هريك در يك گوشه اين، مربع‏وار رو به اين طرف و پشت به نعش. بعد امام زمان تشريف آوردند و دامن تجير را بالا گرفتند و داخل شدند و مشغول به تغسيل امام شدند و من

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 93 *»

صداي طاس كه در طشت مي‏زدند و آب برمي‏داشتند مي‏شنيدم. بعد كه فارغ شدند آن تجير را برداشتند و جمع كردند و نعش امام كفن كرده در آنجا پيدا بود. بعد يك جنازه‏اي آوردند كه هيچ مانند اين جنازه‏ها نبود، شبيه نردبان بود اما خيلي گشادتر بود از نردبان. نعش امام را روي آن نردبان گذاشتند و برداشتند و آن چهار نفر چهار گوشه او را گرفتند. بعد آن نردبان دو تا دسته خيال مي‏كني داشت، دسته‏اي از پيش رو و دسته‏اي از عقب. دسته پيش رو را خود امام به دست گرفت آن دسته عقب را من گرفتم. بعد فرمودند تعبيرش حالا معلوم شده است كه دسته عقبي را من دارم كه من بايد يك صدائي بكنم. بعد فرمودند آن چهار نفر بسيار مردان درشت و زبري بودند اما امام نرم و نازك بود و من آن چهار نفر را مي‏شناختم و مي‏دانستم كه آنها انبياي اربعه‏اند و در همان حال ملتفت اين شدم كه يكي از ايشان ادريس است و ادريس خيلي علوم غريبه دارد، خوب است بروم و از او علوم غريبه بخواهم. بعد خودم به خودم ملامت كردم كه اي احمق! اين چه خيال است؟ اين كه نوكر امام است، آقايش كه حاضر است هرچه مي‏خواهي از او بخواه. بعد در دل خود از اين خيال توبه كردم.

ــ بعد صحبت از اين شد كه پاره‏اي چيزها هست كه انسان غافل است و در حال غفلت به او مي‏رسد. فرمودند يكپاره چيزها هست كه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 94 *»

شخص در خيالش نيست خوابش مي‏بيند. بعد فرمودند من آن سالي كه ناخوش شده بودم تا مدتي حالم بد بود، بدنم خسته و كسل بود و يك جو نشاط نداشتم. طوري بود كه هر كاري مي‏كردم، هرقدر غذاي منجز مي‏خوردم، كاهو مي‏خوردم، ماست و ميوه مي‏خوردم كه شب خوابم ببرد، خوابم نمي‏برد. حالم طوري بود كه هركس خنده مي‏كرد من واقعاً تعجب مي‏كردم كه چطور خنده مي‏كنند و خنده‏شان مي‏آيد. گاه‌گاهي كه ميرزا علي‏محمّد و آقا سيدناصر مي‏خنديدند پرخاش مي‏كردم، بدم مي‏آمد. از قضا يك شبي نزديك صبح چرتم برد ولكن به قدر يك ربع بيشتر خواب نكردم. بعد از بيدار شدن نگاه كردم به ساعت ديدم يك ربع همه‏اش خواب كردم و در همان يك ربع خواب ديدم كه كاظمين هستم و جمعي ريخته‏اند و قبر را خراب كرده‏اند به طوري كه بدن حضرت نمايان بود اما خيال مي‏كني همه‏اش استخوان بود و بندبند جدا بود، و رفتند و چند نفر عمله آنجا بودند كه سنّي بودند لكن معلوم مي‏شد كه از من مي‏شنوند، هرچه بگويم گوش مي‏كنند. پس به اينها گفتم كه دوباره قبر را بسازند اينها هم با خشت اطراف قبر را بالا آوردند از چهار طرف اما وسط قبر باز بود و بدن حضرت نمايان بود. من پيش آمدم كه يك تدبيري بكنم كه روي قبر را هم بپوشانيم، بياوريم بالا. به خيالم رسيد كه آن چيزي كه خيلي محل اعتنا است سر است و باقي

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 95 *»

اعضا آن‏قدر محل اعتنا نيست. پس اول سر آن حضرت را بردارم محافظت نمايم  در جاي درستي. نزديك كه رفتم كه سرشان را بردارم ديدم تر و تازه است، چاق، فربه، يك نوري از آن صورت ساطع شد كه نور آفتاب را پنهان كرد مثل چراغي كه در روز روشن باشد. خيلي صورت گشاد و باز و نوراني كه آدم حظ مي‏كرد. پس سرشان را در آن موضع سر گذاردم. بعد به خيالم رسيد كه خوب است دست راست ايشان را پيدا كنم زير سرشان بگذارم، جستجو كردم از انگشت ابهام دست را تميز دادم، او را آوردم كه زير سرشان بگذارم از دو طرف پيشانيشان خيال مي‏كردي آفتاب خورده است، مي‏خواهد پوست بيندازد. همين كه دو طرف پيشاني را گرفتم كه دستشان را زير سرشان بگذارم يكدفعه آن پوستها از تمام پيشاني جدا شد آمد توي دست من و دست من پر شد و ميرزا علي‏محمّد و پاره‏اي رفقاي ديگر كه همه را مي‏شناختم آنجاها بودند و نگاه مي‏كردند. ميرزا اسداللّه هم توي آنها بود، همين‏كه ديدند كه آن پوستها قدري دست من آمده ديدم بنا مي‏كنند رو به من آمدن. فهميدم كه مي‏آيند براي اينكه قدري از آنها را براي تبرّك از من بگيرند. من هرچند روي را ترش كردم كه حضرات از آن صرافت بيفتند ديدم منزجر نمي‏شوند، باز مي‏آيند. من ديدم نزديك شدند با هر دو دست او را گرفتم آن وقت توي هر دو دستم پر شد،

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 96 *»

ريختم تو جيب و خورده‏هايش از توي انگشتانم ريخت. آنها را آنها ريختند برچيدند، بعد روي قبر را هم پوشانيدم. يكدفعه ديدم يك زني آمد و روي اين قبر سوار شد، من خيلي اوقاتم تلخ شد، آن عمله و اكره‏اي هم كه بودند فهميدند اوقاتم تلخ شد. مي‏خواهم بگويم اين را بزنيد چون مي‏ديدم آنها حرف مرا گوش مي‏گيرند خواستم به آن‏ها بگويم اين را دور كنيد، آنها در ضمن به من رساندند كه اين را نمي‏شود زد، اين خيلي مجلّله است و صاحب شأن. نمي‏دانم دختر فلان پادشاه است، نمي‏توان با او بي‏ادبي كرد. دانستم كه اگر به ايشان بگويم اين را بزنيد نخواهند زد. به طور تعجب گفتم قبر امام و اين‏طور؟! و آن ضعيفه به همين حرف ترسيد و برخاست از روي قبر اما به روي خود نمي‏آورد كه ترسيدم. بعد از آنكه برخاست تقليد مرا درمي‏آورد و به طور استهزاء مي‏گفت قبر امام و اين‏طور! بعد بنا كرد رفتن مثل اينكه فرار كند. من پشت سرش رفتم و شمشيركي هم همراه داشتم كه او را بكشم. او مي‏دويد و كوچه به كوچه، من هم از پشت سرش مي‏رفتم تا اينكه از نظرم پنهان شد. من برگشتم و در بين راه خاطرم آمد كه توي جيبم آجيل است، دست كردم توي جيب ديدم نان خشك است. بناكردم خوردن ديدم ناني كه توي خماتو (خمانو خ‏ل) ريخته باشند همان‏جور طعم را مي‏دهد. بعد از خواب كه بيدار شدم ديدم مزه نان با

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 97 *»

خمانو توي دهنم هنوز هست. بعد از اين خواب حالتم خوب شد، نشاطم زياد شد، حواسم خوب و بهتر از پيش بود. حالا هم الحمدللّه باقي است. بعد فرمودند اين را هم در خواب ديده بودم كه چون خزينه حضرت را خراب كرده بودند و اسبابهايش را بعضي برده بودند و باقي را هم متفرق ريخته بودند، آنهايي كه بودند آنها را جمع مي‏كردم من هم جام كرماني كوچكي در دستم بود و آن ريزه‏ها را جمع مي‏كردم. تكه طلائي، نقره‏اي، پول سياهي، تكه آهني، اينها را جمع مي‏كردم و در آن جام مي‏ريختم تا اينكه جام پرشد. بعد خيال كردم كه يك پاره آهني يا مسي از توي آنها براي تبرّك بردارم. بعد فكر كردم كه اين كوچكش مثل بزرگش است و همه‏اش وقف است، برداشتنش جايز نيست پس بردم با همان جام توي خزينه گذاردم.

بعد فرمودند باز خواب ديدم يك وقتي كه يك مجري از اين مجريهايي كه تجّار دارند هست لكن كليد ندارد و راه كليدش پيدا نيست، هيچ معلوم نيست كه از كجا بازش مي‏كنند. بعد خيال كردم كه دستي به او بزنم ببينم چه‏طور مي‏شود. دستي بر او زدم مثل قاب ساعت كه فنر داشته باشد باز شد قرآني توش ديدم كه به اندازه آن مجري بود. آن قرآن را برداشتم و از اول تا آخر ورق ورق زدم، بعد از آن يك وقتي در اصفهان خواب ديدم در يك مجلسي هست كه شيخ مرحوم تشريف

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 98 *»

دارند و دو نفر ملاّ هم پيششان هستند و يك نفر از ايشان ملااسماعيل بود كه از ملاها بود و اينها متصل از شيخ مرحوم سؤالات مي‏كردند و شيخ مرحوم جوابي مي‏فرمودند ولكن معلوم بود كه چندان صحبت با اينها را ميل ندارند و ميل دارند كه من چيزي از ايشان سؤال كنم كه فرمايشي بكنند. من عرض كردم اين آخوند ملااسماعيل حالتش طوري است كه اگر ببيند دو نفر يكديگر را تكفير مي‏كنند پشت سر هر دو نماز مي‏كند. فرمودند ملااسماعيل مشعر اين چيزها را ندارد، تكليفي بر او نيست. من كه آن حرف را زدم ملااسماعيل دمغ شد، ديگر حرف نزد. آن آخوند ديگر هم ساكت شد. من عرض كردم سرّ قَدَر را مي‏توان فهميد؟ فرمودند چرا. بعد فرمودند ذات ظاهره را مي‏داني؟ عرض كردم نه. همچو فهميدم از فرمايش ايشان كه فهميدن قَدَر مبتني است بر معرفت ذات ظاهره، هركس اين را فهميد سرّ قدَر را مي‏فهمد. بعد عرض كردم اين ركن رابعي كه اثبات مي‏فرماييد آيا شما خودتان ركن رابعيد؟ سه مرتبه دست بر سينه خود زدند و فرمودند مائيم ركن رابع و من گمانم اين بود كه حاشا خواهند كرد. بعد فرمودند كليد بهشت و دوزخ هم در دست ما است. من عرض كردم حالا ركن رابع كيست؟ فرمودند اتقي و اورع ناس. بعد روانه شدند من هم پشت سر ايشان مي‏رفتم تا اينكه به قِهي دِه خودمان رسيدند و همين‏طور تشريف بردند تا وارد خانه ما شدند. از پله

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 99 *»

رفتند پشت بام رو به آسمان كردند فرمودند خدايا آيتي از براي بنده گريان تو ظاهر كن. من در حالت خود نگاه مي‏كردم خيلي نشاط داشتم، آثار گريه در خود نمي‏ديدم. باز همين را فرمودند، باز همين را در مرتبه سوم گفتند و نگاه به چشم من كردند اشك از چشم من همان آن فرو ريخت. پس نگاه كردم رودخانه‏اي ديدم كه در او عوض آب، آتش جاري بود كه گاهي آتشها متشاكل‏الاجزاء بودند و گاهي موج مي‏زدند و روي هم سوار مي‏شدند. فرمودند اين جهنم است. بعد كه خدمت آقاي مرحوم رسيدم تا مدتي كه هيچ نمي‏فهميدم، همين‏قدر مي‏دانستم كه اين چيزهايي كه مي‏فرمايند راست است تا اينكه يك وقتي درس فرمودند بعد كه مي‏خواستند پايين بيايند فرمودند ذات ظاهره‏اي كه شنيديد همين است. بعد در همان مجلس متذكر اين شدم كه ببينم مسأله قدَر را مي‏فهمم، ديدم در همان مجلس مسأله قدَر را درست فهميده‏ام.

ــ بعد رو به آقا ميرزا ابوتراب كردند و فرمودند يك وقتي در كرمان من استغفار را مي‏خواندم. گويا روزي چهارصد مرتبه بايد خواند و آقا ميرزا حسن كوهبناني هم فهميد من مي‏خوانم او هم مي‏خواند لكن او به نيّت وسعت مي‏خواند، مي‏گفت ديگر كار بر من تنگ شده است، اين را مي‏خوانم كه خداوند يك وسعتي بدهد ولكن من به نيّت ديگر مي‏خواندم، من به نيّت علم و ترقي مي‏خواندم. يك شبي خواب ديدم كه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 100 *»

حضرت كاظم از دنيا رفته‏اند و من … ( اين خواب قبلا در صفحه 50 همين كتاب ذكر شده).

ــ روزي در خانه ميرزا علي پسر مرحوم آقاابوطالب به مجلس عقد تشريف داشتند صحبت از خواب به ميان آمد. پاره‏اي از رفقا كه حاضر بودند پاره‏اي از خوابهاي خود را نقل كردند. فرمودند من يك خوابي ديده‏ام ولكن هنوز خودم تعبيرش را نفهميده‏ام. خواب ديدم شيخ مرحوم را كه روز عيد غدير است و شيخ مرحوم دست مرا گرفته‏اند و دست تو دست من گذاشته‏اند و مي‏خواهند صيغه اخوت بخوانند. من هم خيال كردم كه من هم اين صيغه را بخوانم بعد ملتفت شدم كه خلاف ادب است، تو قابل نيستي كه با شيخ اين صيغه را بخواني بگذار همان شيخ مي‏خوانند خوب است. بعد گوش دادم ديدم شيخ از آيات قرآن تلاوت مي‏كنند پيش خود خيال كردم كه لازم نيست در اخوت همان كه مأثور است بخوانند به جور ديگر هم كه افاده آن معني بكند جايز است. شيخ از خيال من مطلع شدند فرمودند چنين نيست، همان كه مأثور است بايد خواند. عرض كردم پس شما چرا نمي‏خوانيد؟ پس شما هم همان را بخوانيد. فرمودند يكپاره شرايطي دارد و دكاني بود از مال شيخ مرحوم و من از آن‏جا چيز مي‏گرفتم فرمودند تو از آن دكان كه چيزي مي‏گيري يكپاره جورها شده است بحل كن، به همين لفظ فرمودند. من پيش خود

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 101 *»

خيال كردم كه گيرم من چيزي كه از آن دكان گرفته‏ام كم گرفته باشم بحل كردن لازم نيست، ديدم اصرار مي‏كنند كه بحل كن. من هم عرض كردم بحل كردم آن‏وقت همان كه مأثور بود بناكردند به خواندن. بعد فرمودند اين خواب را با آقا محمّدرحيم‌خان گفتم او يك تعبيري كرد كه نزديك هست. گفت حقوقي كه بر گردن رفقا داريد حلالشان كنيد ولكن من تا به حال درست تعبيرش را نيافته‏ام.

ــ روز ديگرش كه بيرون تشريف آوردند فرمودند احوالات حضرت امام حسن7 را مطالعه مي‏كردم كيفيت تولدشان و عمرشان و حالاتشان را. ديشب خواب ديدم كه در خانه پيغمبر هستم و همه‏شان هم زنده‏اند و مي‏بينم كه حضرت امام حسن طفلند اما هنوز راه نيفتاده بودند و خيلي بچه چاق سفيدي بودند. بعد گز انگشت‏پيچ براي حضرت امام حسن از بهشت آورده بودند و آن بزرگوار ميل كردند و بقيه‏اش كه توي كاسه بود من ليسيدم و در خواب ملتفت بودم كه چيزهاي بهشتي را به مردم نمي‏دادند چه‏طور شد به من التفات فرمودند؟ آقا ميرزا علي‏محمّد عرض كرد به حضرت سلمان هم گاهي مي‏دادند. فرمودند خيلي كم. يكي عرض كرد بسيار خواب خوبي است. فرمودند بلي، شخص توي خانه پيغمبر باشد و همه آن بزرگواران را زنده ببيند و خودش در خدمتشان باشد البته خيلي حظ دارد.

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 102 *»

درباره احاطه علمي خودشان مي‏فرمايند:

1ـ  محمد رحيم‏خان از من سؤال كرد: «در علم شيخ چطوريد؟ گفتم هميني است كه ديده‏ايد، كتاب‏ها و چيزهايي كه نوشته‏ام نوعا ديده‏ايد. گفت از عهده يك دوره علم شيخ مرحوم برمي‏آييد؟ گفتم بلي از يك دوره علم ايشان، غير از آن رموزي كه در پاره‏اي جاها كرده باشند مثل همان رموزي كه ديگران كرده‏اند كه مي‏فرمايند ما نمي‏دانيم مرادشان چه بود، آنها را استثناء بكني يك دوره تمام را از عهده برمي‏آيم. تعجب كرد گفت خوب خيلي مطلب است.»

2ـ  آقا سيد محمد روضه‏خوان جندقي عرض كرد چندي پيش در جندق كه بودم خواب ديدم كه پشت بامي است و پله‏ها دارد تا به بام و در آن پله بالا آقاي مرحوم نشسته‏اند و پاي خود را آويزان كرده‏اند. يك كسي عكس سركار را آورد خدمت ايشان، گرفتند و نگاه كردند فرمودند حامل علم من صاحب اين عكس است.

فرمودند: «اين را ملتفت باشيد كه حامل علم چند جور است: يك دفعه است كه حامل علم من يعني كسي مثل من و سيد و شيخ مرحوم و واقعا مي‏گويم و شكسته نفسي هم نمي‏كنم من اين‌جور نيستم و هركس اين را درباره‏ام اعتقاد كند از او بيزارم، واقعاً غالي در حق خود مي‏دانم و واقعا پيش مشايخ خجالت مي‏كشم و حيا مي‏كنم كه

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 103 *»

چنين نسبتي را به من مي‏دهند. و حامل علم معني ديگر هم دارد كه بيان كند علم ايشان را و اين را من انكار ندارم. امروزه كسي بهتر از من نمي‏تواند علم ايشان را بيان كند …»

3ـ  روزي پيش از درس صحبت از جسم درآمد فرمودند: «من يك دفعه جزوه‏اي در باب جسم اخروي نوشته بودم و اصل لب مطلب را نوشته بودم به نظر مرحوم آقا رساندم. فرمودند خيلي خوب نوشتي خيلي خوب نوشتي، سه دفعه فرمودند و مي‏خواستند اندرون تشريف ببرند رفتند توي دالان بعد يك قدم پيش آمدند و فرمودند اما از براي من». بعد بعضي عرض كردند همين جزوه است كه در معاد نوشته‏ايد؟ فرمودند: «غير از اين است».

پيام انسان آ فرين

او عاشق دلسوز محبين اهل‏بيت و مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم بوده است طوري كه در يكي از پيامهايش براي مرحوم آخوند ملارضا اناركي; مي‏فرمايد:

«… اما در خصوص نوع سلوك جناب شما با رفقاي آن‏جا و سلوك ايشان با جناب شما، از قراري كه مسموع شده و مي‏شود نماز جماعت مي‏كنيد و رفقا هم حاضر مي‏شوند ولكن به منبر نمي‏رويد و موعظه نمي‏كنيد مگر قليلي و حال آن‏كه تمام ترقي و

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 104 *»

استكمال در تعليم و تعلم است و مراد خدا و رسول9 و ائمه هدي سلام اللّه عليهم در اين است چنان‏كه مي‏فرمايند: طلب العلم فريضة علي كل مسلم و مسلمة و باز مي‏فرمايند: اطلب العلم من المهد الي اللحد و آموختن مطالب حقه و معارف الهيه از واجبات اوليه است و عبادت عابد بي‏علم و معرفت چنان‏كه فرموده‏اند مثل (راه رفتن) الاغي است كه به آسياب بسته باشند كه خسته مي‏شود به واسطه راه رفتن زياد ولكن راهي طي نمي‏كند و به جايي نمي‏رسد. و حقير مي‏خواهم كه رفقاي آن‏جا اين‌طور نباشند و همه صاحب علم و معرفت باشند پس در صورت امكان و بودن جناب شما در آن‏جا البته در روزها و اوقات لايقه مناسبه به منبر رويد و بيان مطالب و معارف حقه را بنماييد و رفقا و دوستان كثر اللّه امثالهم هم خير دنيا و نجات آخرت خود را ملاحظه نموده اجتماع نموده استماع خواهند كرد. و اين فقره را هم رفقا ملتفت باشند كه امتياز ميان اهل حق و اهل باطل به اعتقاد صحيحه و دانستن معارف حقه است و الا نماز پنج‌گانه را تمام هفتاد و سه فرقه اسلام مي‏خوانند. و در اين فقره مخصوص قدري هم مسامحه از خود جناب شما است چرا كه حقير بعضي از نوشتجات كه دلالت بر اين مطلب دارد به جهت شما نوشته‏ام كه نشان رفقاي آن‏جا بدهيد تا

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 105 *»

بدانند جناب شما مطالب و معارف حقه را زياده از آن‏چه ايشان محتاجند مي‏دانيد كه براي آنها در منبر بيان كنيد معلوم مي‏شود كه آن نوشتجات را به حضرات رفقا نشان نداده‏ايد. البته همين نوشته و ساير نوشتجات ديگر را به رفقا نشان بدهيد و براي آنها بخوانيد تا ايشان مطمئن شده و مطلع گرديده شما را وادارند به موعظه و بيان مطالب و معارف و از اين فيض عظيم محروم نمانند …».

بهترين گواه بر علم آن بزرگوار كتب مصنفه ايشان است كه در هر رشته‏اي نوشته‏اند و چاپ گرديده است.

و اما حلم آن سرور به طوري كه شمه‏اي از آن را از زبان خودشان در اين كتاب ديديم و يا واقعه جانسوز عيد فطر سال 1315 هجري قمري را شنيده و يا در كتب تاريخ خوانده‏ايم به راستي انسان ناقص را به زانو درمي‏آورد. بيش از سي‌سال تحمل درد و رنج و صبر بر جهالت مردم، شگفت‏انگيز است.

و اما زهد آن بزرگوار و بي‏اعتنائي او به دنيا به قدري بود كه مرحوم آقازاده مي‏گويند در شب دوم ماه شوال 1315 موقعي كه مي‏خواستند از همدان هجرت بفرمايند، وقتي كه خواستيم اتاق را ترك كنيم يك ساعت بندي گويا طلا روي كرسي بود خدمتشان عرض كردم ساعت روي كرسي است. فرمودند: «باشد براي آنهايي كه مي‏آيند».

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 106 *»

به طور كلي به شؤونات دنيا دل‏بستگي نداشتند، از تنهايي و عبادت لذت مي‏بردند و اين حقيقت از نوشتجات ايشان كاملا بارز و آشكار است.

ايشان هفته‌اي پنج‌روز درس مي‌گفته‌اند كه به علت سردي آب و هواي همدان و اختلاف فصول اوقات درس تغيير مي‌نموده ولي نوعاً صبح‌ها درس حكمت و عصرها فقه و اصول تدريس مي‌فرموده‌اند.

روزهاي پنج‌شنبه و جمعه درس عمومي و يا موعظه بوده. دهه اول محرم را در منزل خودشان روضه‌خواني و ذكر مصيبت داشته‌اند و ماه مبارك رمضان هم ظهرها بعد از نماز موعظه مي‌فرمودند.

ثمره تلاش‌هاي علمي ايشان 167جلد كتاب و رساله و بيش از 1000درس و 300 موعظه مي‌باشد كه اين رقم يادداشت‌هايي است كه حفاظت شده و به دست ما رسيده و نشانه علاقه‌مندي پيروان و دوستداران آن بزرگوار و اهل علم نسبت به مباحث حكمي مي‌باشد و جالب آن است كه آن بزرگوار تا آخرين روزهاي حيات خويش در جندق درس و بحث داشته و موعظه مي‌فرموده‌اند.

موقعيت علمي آن بزرگوار در زمان حيات آقاي مرحوم كرماني اعلي‌الله‌مقامه مورد توجه تمام اهل سلسله حقه بوده به طوري كه تا قبل از وفات آن بزرگوار 40كتاب و رساله از ايشان به خواهش علماي مكتب

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 107 *»

نوشته شده و بعضي از آنها در همان ايام نسخه شده و ديگران اعم از عالم و عامي از آنها بهره‌مند شده‌اند.

به هر تقدير آن بزرگوار نيز يكي از مصاديق اين بيت است كه:

لو جئته لرأيت الناس في رجل  
  و الدهر في ساعة و الارض في دار

و سزاوار است در اين‏جا يادآور شويم كه متأسفانه از كتب آن بزرگوار به جز يك كتاب و چند رساله كه نسخه اصل است و به خط مبارك آن بزرگوار مي‏باشد كتاب ديگري به دست ما نرسيده (كه آن كتاب نيز از جمله كتبي است كه بعد از غارت برگردانيده شده است) زيرا يغماگران بيت آن بزرگوار در روز دوم شوال 1315 آن‏چه در آن‏جا بود يا بردند و يا سوزانيدند لذا در اين خاتمه فهرستي از كتب آن حكيم رباني كه بر حسب سال نگارش تنظيم شده است در معرض مطالعه دانش‏پژوهان و محققين قرار داده مي‏شود. اميدواريم كه اين كتاب، ران ملخي باشد از ريزه‏خواران خوان احسانش به درگاه آن بزرگوار و مقبول واقع شود.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

فهرست كتب مولاي بزرگوار مرحوم

آقاي حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبائي اعلي اللّه مقامه

بر حسب سال نگارش

 

رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
1 جسم اصلي و عرضي 1271 فارسي رسائل 2 وزيري
2 علم الاشتقاق 1275 عربي الرسائل 1 وزيري
3 رفع الاختلاف بين ما دل علي عصمة الملائكة و عصيان بعضهم 1275 عربي الرسائل 4 وزيري
4 كيفية انطباع الاشباح في العين 1275 عربي رسائل 7 وزيري
5 المعاد 1276 عربي الرسائل 1 وزيري
6 اصول الفقه 1276 عربي چاپي وزيري
7 مسأله مجلس الضيافة 1277 عربي الرسائل 4 وزيري
8 در معاد و تصديق آقاي كرماني 1277 فارسي رسائل 2 وزيري
9 سرّ ارسال رسل 1277 عربي الرسائل 2 وزيري
10 شرح حديث كميل 1278 عربي رسائل 7
11 الاصول المهمّة 1278 عربي الرسائل 1 وزيري
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
12 جواب شيخ مفيد شيرازي 1279 عربي الرسائل 3 وزيري
13 رد بعضي افتراها و شبهات 1279 فارسي رسائل 5
14 شواهد التذكرة 1281 عربي و فارسي رسائل 5
15 معرفت سرّ اختيار 1281 فارسي چاپي رسائل 1
16 شرح المشاعر الانسانية 1282 عربي الرسائل 1
17 جواب مسالتي بعضي الاخوان 1283 عربي الرسائل 4
18 شرح كليات فخر رازي 1283 فارسي چاپي وزيري
19 دفع ايراد في الحديثين 1283 عربي الرسائل 4
20 جواب سائلي 1284 فارسي رسائل 2
21 شرح حديث حلال محمد حلال الي يوم‏القيمة 1284 فارسي رسائل 2
22 المراد من طبع اللّه و ختمه علي القلوب 1284 عربي الرسائل 4
23 جواب ملاعلي خراساني 1284 عربي الرسائل 4
24 جواب يكي از برادران 1285 فارسي رسائل 7
25 غيبت 1285 فارسي چاپي جيبي
26 شرح دعاي رجبيه 1286 فارسي چاپي جيبي
27 جواب ملاعباس قلي دستجردي 1286 فارسي رسائل 6
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
28 مراد از چند حديث در ارشاد 1286 فارسي رسائل 2
29 رساله علت غسل مسّ ميت 1286 فارسي چاپي
30 كتاب ميزان 1286 فارسي چاپي
31 جواب الميرزا عبداللّه 1287 عربي الرسائل 4
32 مسائل بعض الاعلام 1287 عربي الرسائل 4
33 مجمل للبسيط و اول الموجودات 1287 عربي الرسائل 4
34 المراد من تسمية المشية بالنفس الرحماني 1287 عربي الرسائل 4
35 جواب ميرزا علي طالقاني 1287 فارسي رسائل 2
36 جواب بعضي برادران 1287 فارسي رسائل 2
37 امانيه 1287 فارسي رسائل 1
38 جواب چند سؤال 1287 فارسي رسائل 2
39 التحفة النجفية 1287 عربي الرسائل 1
40 جواب نايب السلطنة 1287 عربي الرسائل 2
41 جواب دو نفر نصاري 1288 عربي رسائل 6
42 ابطال الباطل 1288 فارسي رسائل 4
43 رساله نكاح 1288 فارسي خطي
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
44 جواب رفقاي كربلا 1288 عربي رسائل 7
45 جواب اصفهان 1289 فارسي رسائل 4
46 رساله در تقليد ميت 1289 فارسي خطي
47 جواب از ايراد بر رساله رشتيه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه 1289 عربي الرسائل 4
48 جواب شكايت از شبهات بابيه 1289 فارسي رسائل 6
49 جواب ملاعلي اسكوئي 1290 عربي الرسائل 4
50 جواب محمد علي‏خان 1290 عربي الرسائل 4
51 قطع عذر و اتمام حجت 1290 فارسي خطي
52 جواب برادري روحاني 1290 فارسي رسائل 6
53 جواب آقا سيد محمد باقر 1292 عربي الرسائل 4
54 جواب تعليقه سيد محمد رشتي 1292 فارسي رسائل 2
55 جواب ميرزا كريم كرماني 1292 فارسي رسائل 6
56 جواب محمد باقر سمناني 1292 عربي الرسائل 4
57 جواب ملاحسين لاهيجاني 1292 عربي الرسائل 4
58 جواب ابوالقاسم الحاج سعيد 1293 عربي الرسائل 3
59 جواب ميرزا عبداللّه 1293 عربي الرسائل 4
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
60 جواب محمد علي لاهيجاني 1293 فارسي رسائل 2
61 جواب ميرزا احمد محمدي نائيني 1293 فارسي رسائل 2
62 جواب محمد هاشم محمدي نائيني 1293 فارسي رسائل 2
63 جواب ملاحسين مقدس لاهيجي 1293 فارسي رسائل 2
64 ردّ مسـٔل 1293 فارسي رسائل 4
65 جواب سيد محمد شاهرودي 1293 فارسي رسائل 2
66 الصواب البالغ و الجواب الدامغ 1293 عربي الرسائل 4
67 جواب آخوند ملارضا اناركي 1293 فارسي خطي
68 جواب آقا سيد هاشم لاهيجي 1293 فارسي رسائل 6
69 جواب ابوالقاسم الحسيني الكرماني 1294 عربي الرسائل 3
70 نسبة الاثر و المؤثر 1294 عربي الرسائل 4
71 درّه نجفيه جلد اول 1294 فارسي چاپي وزيري
72 جواب آقا عبدالعلي سيرجاني 1294 فارسي خطي
73 جواب ميرزا علي نقي هندي 1294 فارسي خطي
74 سكون ارض 1294 فارسي رسائل 7
75 اسحاقيه 1295 فارسي چاپي پستي
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
76 جواب محمد لاهيجي 1295 عربي الرسائل 2
77 جواب المسائل بالادلة السبعة و العشرين 1295 عربي الرسائل 2
78 جواب السيد علي الزنوزي 1295 عربي الرسائل 3
79 جواب آقاسيد محمد پشت مشهد كاشاني 1295 فارسي رسائل 7
80 شرح تقسيم هفده شتر 1295 فارسي رسائل 7
81 رساله وقف 1295 فارسي رسائل 6
82 جواب ميرزا محمد اسماعيل اديب طهراني 1296 فارسي رسائل 7
83 شرح رسالة الرمز 1296 عربي الرسائل 4
84 جواب ميرزا محمد اسماعيل اديب طهراني 1296 عربي الرسائل 4
85 جواب محمد علي بن ناظم الشريعة 1296 فارسي رسائل 2
86 ايضاح 1296 فارسي رسائل 3
87 موضح 1296 فارسي رسائل 3
88 جواب كردستان 1296 فارسي خطي
89 جواب بعضي برادران 1296 فارسي رسائل 6
90 جواب سيد محمد باقر رشتي 1296 فارسي رسائل 6
91 جواب بعض اعيان سمنان 1296 فارسي رسائل 6
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
92 جواب حاج محمد صادق كرماني 1297 عربي الرسائل 3
93 جواب آقا محمد ابراهيم همداني 1297 فارسي رسائل 6
94 توضيح 1297 فارسي رسائل 3
95 تصريح 1297 عربي الرسائل 4
96 ردّ حاج ميرمحمد علي رفسنجاني 1297 فارسي رسائل 5
97 جواب عباس قلي ميرزا 1297 فارسي رسائل 6
98 جواب برادران رشت 1298 فارسي رسائل 6
99 جواب ميرزا حسنعلي نائيني 1298 فارسي رسائل 6
100 شرح حديث من عرف مواقع الصفة 1298 فارسي رسائل 6
101 جواب اهل كتاب 1299 فارسي رسائل 6
102 جواب ميرزا علي نقي هندي 1299 عربي الرسائل 4
103 جواب شيخ محمد طالقاني 1300 فارسي رسائل 5
104 درّه نجفيه جلد دوم 1300 فارسي چاپي وزيري
105 جواب ملاعلي رضا 1300 فارسي رسائل 5
106 جواب ميرزا محمد حسن اصفهاني 1300 فارسي رسائل 5
107 جواب عباس قلي ميرزا 1300 فارسي رسائل 2
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
108 جواب عباس قلي ميرزا 1300 فارسي رسائل 2
109 جواب ميرزا علي نقي هندي 1300 عربي الرسائل 4
110 جواب بعض برادران 1300 فارسي رسائل 2
111 جواب ميرزا حسن علي نائيني 1300 فارسي رسائل 5
112 جواب عباس قلي ميرزا 1300 فارسي رسائل 6
113 جواب عباس قلي ميرزا 1300 فارسي رسائل 7
114 جواب عباس قلي ميرزا 1300 فارسي رسائل 6
115 جواب محمد حسن سمناني 1301 عربي الرسائل 4
116 جواب محمد مهدي طباطبائي 1301 فارسي رسائل 2
117 جواب ابوالقاسم‏خان زنگنه 1301 فارسي رسائل 2
118 احقاق الحق 1301 فارسي چاپي جيبي
119 جواب ميرزا حسن علي نائيني 1301 فارسي رسائل 6
120 جواب ميرزا حسين علي نائيني 1301 فارسي رسائل 2
121 شرح الدعاء الرجبيّة 1302 عربي الرسائل 2
122 جواب ميرزا علي نقي هندي 1302 فارسي رسائل 2
123 جواب ميرزا محمد اصفهاني 1302 فارسي رسائل 5
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
124 جواب سيدعلي محمدي نائيني 1302 فارسي رسائل 5
125 اسرار الشهادة 1303 فارسي چاپي وزيري
126 جواب طهمورث ميرزا 1303 فارسي رسائل 2
127 جواب بعض مسائل 1303 فارسي رسائل 2
128 نعل حاضره 1306 فارسي چاپي وزيري
129 اجتناب 1307 فارسي چاپي وزيري
130 كفايه‏المسائل جلد اول 1307 فارسي چاپي وزيري
131 جواب ملاعلي خراساني 1309 عربي الرسائل 4
132 كفايه‏المسائل جلد دوم 1309 فارسي چاپي وزيري
133 جواب آخوند ملاعلي خراساني 1310 عربي رسائل 7
134 جواب آقامحمد باقر سمناني 1312 عربي الرسائل 4
135 بشارات 1312 فارسي چاپي وزيري
136 مصابيح 1312 عربي خطي
137 رساله رفع ايراد از عبارات كفايه‏المسائل 1313 فارسي خطي ناتمام
137 ازالة الاوهام 1314 فارسي چاپي وزيري
138 كشف الحق 1314 فارسي رسائل 7
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
139 شرح زيارة مطلقة ابي عبداللّه7 1315 عربي چاپي
140 ردّ عباسي 1315 فارسي رسائل 6
141 مقامات 1315 عربي الرسائل 2
142 شرح معني البسيط و المركب 1315 عربي الرسائل 3
143 شرح باطن الحديثين 1315 عربي الرسائل 4
144 جواب ميرزا ابوتراب كرماني 1315 عربي الرسائل 4
145 جواب بعض اعاظم 1315 فارسي خطي
146 جواب ملااسماعيل تودشكي 1315 فارسي خطي
147 جواب ميرزا ابوالقاسم تبريزي 1315 عربي خطي ناتمام
148 جواب محمد حسن كرمانشاهي 1315 فارسي رسائل 6
149 جواب ميرزا حسن اصفهاني 1315 فارسي خطي
150 المصباح 1315 عربي الرسائل 4 ناتمام
151 الفقه 1315 عربي چاپي وزيري ناتمام
152 چند سؤال فقهي 1315 فارسي رسائل 6
153 رساله طلاق 1315 فارسي خطي
154 جواب چند مسأله 1315 فارسي خطي
رديف عنـــوان سال نگارش زبان آخرين كيفيّت
155 جواب ميرزا ابوالقاسم كرماني 1315 فارسي خطي
156 مسائلي از رشت 1315 فارسي رسائل 6
157 سؤال از رشت 1315 فارسي خطي ناتمام
158 شرح تهذيب المنطق تفتازاني 1315 عربي چاپي ناتمام
159 الحدائق الحجازية 1315 عربي چاپي جيبي ناتمام
160 رساله فقهي 1315 فارسي رسائل 7
161 جواب مسائلي از فقه 1315 فارسي رسائل 7
162 جواب مرتضي قلي‏خان طباطبائي 1315 عربي و فارسي رسائل 7
163 جواب درويش صوفي 1315 فارسي رسائل 7
164 جواب بعض اعاظم 1315 فارسي رسائل 7
165 رساله در مسّ ميت 1315 فارسي رسائل 7
166 جواب فردي(مقايسه …) 1315 فارسي رسائل 7
167 جواب ملارضاي صحاف 1315 فارسي رسائل 7

 

٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭  ٭

 

 

 

]مآخذ[

1ـ عبرة لمن اعتبر مرحوم ميرزا كريم كرماني

2ـ حديقة الاخوان مرحوم سيد هاشم حسيني لاهيجاني

3ـ خاطرات مرحوم آقاي ميرزا عبدالجواد باقري

4ـ خاطرات مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدرضا باقري

5ـ خاطرات مرحوم آقاي حاج سيد محمد سجادي نائيني

6ـ مقدمه شرح تهذيب المنطق آقاي حاج سيد احمد پورموسويان

7ـ دروس سال 1319 هـ  مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه

([1])  اين قصيده به پيشنهاد يكي از برادران، مناسب تمثال مبارك آن بزرگوار كه در حال ايستاده و عصا به دست گرفته و بر آن تكيه فرموده‏اند سروده شد.

([2])  در اين بيت مقصود تفضيل آن بزرگوار بر حضرت خضر7 نيست تا غلو باشد بلكه تفضيل ملك عطاي شيعيان كامل محمدي و علوي8 بر چشمه‏ي حيات مقصود است كه از جهت مصلحت به آن حضرت نمايانيده شد و از آن آشاميد.

([3])  سوره‌ي احزاب آيه‌ي 21 يعني: به تحقيق براي شما در رسول خدا9 دست‏گيره‌ي نيكويي است براي كساني كه اميد به خدا و روز قيامت دارند.

([4])  سوره‌ي ابراهيم آيه‌ي 36.

([5])  سوره روم آيه 32 يعني: هر دسته به آن‏چه دارند و دستشان است شادند.

([6])  زيارت جامعه كبيره: يعني شهادت مي‏دهم كه روح‏ها و نورها و طينت‏هاي شما يكي است.

([7])  زيارت امام زمان عجل اللّه فرجه مشهور به زيارت آل‏يس.

([8])  سوره سبأ آيه‌ي 18 يعني: قرار داديم بين مردم و بين ائمه‌ي طاهرين قراي ظاهره را و مقدر كرديم سير و گردش در آنها را. پس سير كنيد در ايشان شب‏ها و روزها در حالي كه ايمن هستيد.

([9])  اين كتاب نقلي است از مشاهدات نويسنده‌ي آن مرحوم آقاي حاج ميرزا كريم كرماني. زادگاه وي كرمان بوده و بعد از وفات مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني اعلي‌اللّه‌مقامه با بدعت شنيع وجوب وحدت ناطق شيعي روبه‌رو مي‏شود و

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* تابشي از آفتاب صفحه 15 *»

پس از مباحثات زيادي كه با اظهاركننده‌ي آن ـ حاج محمدخان كرماني ـ مي‏نمايد جلاي وطن نموده و عازم همدان مي‏گردد. وي در كرمان نزد آقاي مرحوم اعلي‌اللّه‌مقامه منزلتي داشته و غالب جاهايي كه آن بزرگوار تشريف مي‏برده‏اند در خدمتشان بوده است. كتاب فصل‏الخطاب و بعضي از مواعظ و دروس ايشان را نوشته و خود ايشان گفته است كه: «موعظه آخري كه آقاي مرحوم كردند فرمودند كه من از بين شما مي‏روم و امتحان شديدي خواهيد شد. بعد ايشان پايين آمدند و روي پله‌ي دوم منبر نشسته و شروع كردند به گريستن و فرمودند كه مثل اصفهاني‏ها نباشيد كه گفتند اگر از آقا نماند مگر قاطرش شال سبز به گردنش مي‏آويزيم و او را توي محراب برده و به او اقتدا مي‏كنيم.»

و گفته است كه: «روزي همراه آقاي مرحوم بوديم و راه مي‏رفتيم. عده‏اي از بچه‏ها نوحه مي‏خواندند و سينه مي‏زدند خواستيم آنها را از جلوي راه ايشان رد كنيم اجازه نفرمودند و فرمودند كه اين اعمال كوه‌كوه گناه را از بين مي‏برد.»

او در همدان جزو تلاميذ مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدباقر اعلي‌اللّه‌مقامه بوده و مقداري از مواعظ و دروس را پاي منبر مي‏نوشته است. بعد از واقعه‌ي همدان به نائين آمد و در آن‌جا دكان كوچكي باز كرد و مشغول به كسب و كار گرديد و در نائين هرگاه مولاي بزرگوار منبر تشريف مي‏بردند وي را مخاطب قرار مي‏دادند.

در سال 1335 هجري قمري هنگامي كه مرض مشمشه «نوعي آنفلوآنزا» در نائين منتشر بود از دنيا رحلت كرد. وي در اين كتاب چندجا از خودش نام مي‏برد:

1ـ ضمن واقعات روز اول كه عده‏اي به حيله به خانه‌ي او رسوخ كرده و بعض اموال او را غارت نمودند. ص97

2ـ جريان شكايت بردن خودش را نزد حكومت و اسير شدن در آن‏جا تا پاسي از نيمه‌شب بيان كرده. ص109

3ـ ضمن واقعات روز سوم نيز از خودش و شهيد مظلوم مرحوم حاج ميرزا علي‌محمد نائيني نام مي‏برد. ص134 و 125

لذا نوشتجات وي از حيث تاريخي مستند و مورد اعتماد اهل فن مي‏باشد و اميدواريم در فرصتي مناسب كتاب مذكور را با مقدمات و زيرنويس‏هاي لازم منتشر و در معرض قضاوت عموم قرار دهيم ان‏شاءاللّه تعالي.

([10])  ظاهراً از بين اين دو كلمه جملاتي ساقط شده است.

([11])  شرح اين واقعه به قلم خود ايشان در كتاب مبارك كفاية‏المسائل جلد دوم بحث جهاد اكبر ذكر شده است.

([12])  وقايع عيد فطر سال 1315 هـ.ق همدان تحت عنوان «عبرة لمن اعتبر»

([13])  عامل فتنه و قتل و غارت. ر.ك «عبرة لمن اعتبر».

([14])  چون در فهرست مذكور فقط به ذكر نام كتاب بسنده شده و مجمل و نامرتب بود لذا از ذكر آن در اين‏جا خودداري و عوض آن در آخر شرح احوال، فهرستي كه بر حسب سال نگارش از آثار ايشان نوشته شده است نقل خواهد شد ان‏شاءاللّه‌تعالي.

([15]) و (2)  «مرحوم ابوي مي‏گفتند پدر بزرگوارم اغلب مي‏فرمودند من طول عمر را دوست دارم و معلوم است طول عمر را براي اشاعه امر دين و تعليم معارف حقه الهيه به اهلش مي‏خواستند و موقعي كه قدر و منزلت شخص كامل را ندانند و برعكس درصدد اذيت و آزار او برآيند ديگر طول عمر و زندگي در دنيا چه ارزشي دارد. و در اين چند سال اخير اغلب مي‏فرمودند ديگر نمي‏خواهم زنده باشم …»

(خاطرات آقازاده حاج ميرزا محمدرضا باقري)

([16])  خاطرات آقازاده مرحوم ميرزا عبدالجواد باقري.

([17])  اثاث اتاق مقبره منوره به وسيله شخص مجهول الحالي كه خود را از بستگان و نوادگان آن بزرگوار مي‏شمرد و مدعي وكالت از طرف صاحبان اتاق بود، تحويل گرفته شد كه شرح آن ان‏شاءاللّه در تاريخ تحولات شيخيه باقري منعكس خواهد گرديد.

([18])  اين نام الحق نام شايسته‌اي است براي رواقي كه حكيم متاله و بزرگواري به مانند او در آن آرميده است.

([19])  حاج محمد رحيم‏خان فرزند بزرگ آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه.

([20])  اين فقره يادآور فرمايش خدا است آن‏جا كه مي‏فرمايد: اذا اوي الفتية الي الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمة و هيي‏ء لنا من امرنا رشدا.

سوره كهف آيه 10