تاريخ عبرة لمن اعتبر (نثر امروزي) ـ چاپ

 

 

 

گزارش فاجعه  همدان

عيد فطر  سال    1315   هجرى قمرى

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب «تاریخ عبرة لمن اعتبر» گزارش فاجعه اسف‌بارى است که در سال 1315 هجری قمری (حدود 120سال پیش) در شهر همدان اتفاق افتاد.

اما نظر به اينکه آن کتاب در سال 1318 قمرى نگاشته شده، و نگارش آن به سبک زمان قاجار مى‌باشد، و استفاده از آن برای همگان آسان نيست؛ متن آن با رعایت امانت به نثر  روان بازنویسی گرديد. و برای هر موردی که لازم به نظر  رسید، توضیحاتی در پاورقی داده شد.

اين نکته را هم يادآورى مى‌نماييم که مطلب اول کتاب که ربطى به تاريخ نداشت، و فهرست کتاب‌هاى مرحوم حاج ميرزا محمدباقر  که در آخر کتاب آمده بود، حذف گرديد.

احمد عارفی

 

بسمه تعالى

 

فهرســــت کتــاب

پيشگفتار……………………………………………………………. 3

«مقدمه اول» اشخاصی که باعث این فتنه شدند ………………………. 5

حکايت……………………………………………………………. 16

حديث در ظهور علائم آخرالزمان……………………………………..  21

«مقدمه دوّم» شرح کارها و برنامه‌های ملّا عبدالله بروجردی …………….. 23

داستان فتنه نائین ………………………………………………….  47

«مقدمه سوّم» اشخاصی که از خودِ شیخیه باعث این فتنه شدند ……… 52

«مقدمه چهارم» شرارت‌های سید محمد و سید فاضل عباسی در همدان …..  63

گفتار و کردار حاج میرزا محمدباقر در ماه مبارک رمضان ……………….. 81

«قسمت اول» روز سه‌شنبه اول ماه شوّال سال 1315 قمری چهارم اسفند سال 1276 شمسی (روز عید فطر) ……………………………………….. 84

حمله اشرار به خانه میرزا کریم کرمانی ……………………………….  104

ماجرای رفتن میرزا کریم کرمانی برای بار سوّم به ساختمان حکومت ……….  118

«قسمت دوم» روز چهار‌شنبه دوم ماه شوّال سال 1315 قمری پنجم اسفند 1276 شمسی ……………………………………………………..  126

«قسمت سوم» کشته‌شدن چندنفر از شیخیه به دست اراذل و اشرار همدان به فتوای سید محمد عباسی ………………………………………….  139

شهادت حاج میرزا علی‌محمد نائینی ………………………………. 139

شهادت حاج عبدالرحیم اصفهانی …………………………………  149

شهادت حاج تقی همدانی …………………………………………. 151

شهادت کربلائی عبدالحسین همدانی …………………………….. 153

شهادت کربلائی هادی عصّار ……………………………………… 158

شهادت گروه دیگری از شیخیّه …………………………………….. 162

«قسمت چهارم» روز پنجشنبه سوّم ماه شوال 1315 قمری، ششم اسفند 1276 شمسی دستگیر شدن گروهی از شیخیه به دست اشرار برای تجدید مسلمانی! ………………………………………………………… 166

حکایــــت ………………………………………………………… 173

«قـسمت پنجـم» مأموریت حسام الملک برای دستگیری اشرار و پس‌گرفتن اموال شیخیه، و جمع‌شدن سادات بنی‏عباس و حاج میرزا مهدی و بعضی از سران اشرار و طغیان آنها، و توپ بستـن به همدان،  و دستگیرشدن اشرار به دست مأموران دولت ……………………………………………… 188

«قسمت ششم» دادخواهی شیخیه در تهران، و تعیین‌کردن کارگزاران دولت چند نفر  را برای حکومت همدان و قبول نکردن آنها، و دستور مظفرالدین شاه به مظفرالملک برای حکومت همدان، و شرح مقداری از کارهای او در همدان، و سرگذشت شیخیه در مجلس دیوانخانه عدلیه و حاضر شدن گروهی از کارگزاران دولت …………………………………………… 220

«خاتمـــــــــــــــــــه» در بیان بعضی از حالات حاج میرزا محمد باقر  از وقتی که از همدان حرکت کرد تا آنکه وارد تهران شد و به جندق رفت …………… 244

شرح مختصری از تاریخ زندگی حـاج میرزا محمدباقر ………………… 259

ضمیمـه‏ها: شامـل برخی اسناد تاریخی مربوط به واقعه همدان ………… 291

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 3 *»

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.

 

در سال هزار و سیصد و پانزده هجری قمری در زمان سلطنت مظفرالدین شاه قاجار گذارم به شهر همدان افتاد. شهری دیدم سرشار از نعمت، ولی به دلیل وجود اهل فساد و بی‏کفایتی حاکم، بیشتر اهالی آن شهر به انواع خودپرستی‌ها و هوس‌ها و شرارت‌ها گرفتار بودند و کمترین چیزی که نصیب آنها شده بود عقل بود. چنان‌که بدیع‌الزمان([1]) در وصف این شهر و اهلش گفته است:

همدان لی بلد اقـول بفضلــه لکنه من اقبــح البلــدان
صبیانهم فی الحسن مثل شیوخهم و شیوخهم فی العقل کالصبیان

(یعنی: همدان چون شهر من است، آن را خوب می‌دانم. ولی در واقع از زشت‌ترین شهرها است. کودکانش در زیبایی مثل پیرانش، و پیرانش در عقل مثل کودکانش می‌باشند.)

در هر صورت، مدتی طولانی در آن شهر توقف نمودم و در هر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 4 *»

مجلسی حاضر می‌شدم و با هر گروهی معاشرت می‌کردم، تا آنکه واقعه همدان اتفاق افتاد و اختلاف بین شیخیه و بالاسریه بالا گرفت و عاقبت به جنگ و خونریزی رسید، و آنچه خواست خدا بود انجام شد.

پس بعد از این واقعه هولناک که از شگفتی‌های روزگار و خواست حق‌تعالی بود، بهتر دیدم که داستان این واقعه را بدون کم و زیاد، به شکل تاریخ بنویسم. چه اموری که خودم دیدم و یا از بی‏غرضان شیخیه و بالاسریه و رجال دولتی و علمای شیعه و اهل سنّت و یهود و ارامنهِ همدان شنیدم. و به شنیدن تنها هم اکتفا نکردم بلکه تحقیق نمودم، تا آنچه به توفیق الهی می‌نویسم و از خود به یادگار می‏گذارم بدون گزاف بوده و تمامش واقعیت‌های تحقیق‌شده و یقینی باشد؛ تا باعث عبرتِ عبرت‌گیرندگان و سبب تذکر عاقلان گردد که این قتل و غارت با این شدت و سختی چرا انجام شد؟ ظالم که بود و مظلوم که بود؟ و درنتیجه چه کسی نجات یافت و چه کسی هلاک گشت؟

و این کتاب را بر چهار مقدمه و شش قسمت و یک خاتمه ترتیب دادم، و اسم آن را «تاریخ عبرة لمن اعتبر» گذاردم. و تا توانستم لقب اشخاص را ننوشتم تا از رسم تاریخ‌نویسی خارج نشوم. و اگر به ناچار صفت کسی یا گروهی را ذکر نمودم، و ظالم واقعی را ظالم و مظلوم حقیقی را مظلوم نامیدم، از جهت آن بود که فایده تاریخ همین است و اسم تمام گذشتگان به واسطه صفاتشان باقی مانده و به آیندگان رسیده است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 5 *»

«مقدمه اول»

اشخاصی که باعث این فتنه شدند

مدتی قبل از وقوع این واقعه میرزا محمد حسین شهرستانی([2])  که یکی از علمای بالاسریه بود کتابی به نام «تریاق فاروق» نوشت، و چهل مسأله از کتب مرحوم شیخ احمد احسائی و حاج سید کاظم رشتی و حاج محمدکریم خان کرمانی استخراج کرده و بر آنها ایراد گرفت. و کتابی دیگر به نام «تنبیه‌الانام»([3]) نوشت و در صد مسأله بر حاج محمدکریم خان کرمانی ایراد نمود، و آن ایرادات را سبب جدایی میان شیخیه و بالاسریه و خروج شیخیه از اسلام و ایمان قرار داد. و چون هر شخص عاقلی قباحت و زشتی لفظ «بالاسری» را متوجه می‌شد که مبنای آن بر جایزدانستن و اصرار بر نماز خواندن بالای سر امام؟ع؟ است؛ از این جهت در آن دو کتاب لفظ «بالاسری» را تبدیل به «متشرعه» نمود و به مردم این‌طور تلقین کرد که شیخیه غیرمتشرعه هستند.

و همچنین میرزا محمود عراقی([4])  کتابی به نام «دارالسلام» نوشت و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 6 *»

در آن کتاب چندین ایراد بر مشایخ شیخیه گرفت. سپس این سه کتاب را چاپ کردند و به شهرهای مختلف فرستادند و در بین مردم منتشر نمودند.

از آن طرف وقتی اشخاص بی‏غرض و طالب حقیقت بر آن ایرادات مطلع شدند، نسخه‏های آن سه کتاب را به دست رئیس شیخیه حاج میرزا محمدباقر همدانی که از شاگردان حاج محمدکریم خان کرمانی، و بیش از سی‌سال در همدان از طرف وی مشغول نشر علوم و معارف محمد و آل‌محمد؟عهم؟ بود رسانیدند، تا اگر آن ایرادات بجا است اعتراف و اقرار کند، و اگر دروغ و تهمت و عوام‌فریبی است جواب هریک را با دلیل و برهان بنویسد.

پس حاج میرزا محمدباقر همدانی کتابی به نام «اجتناب» در ردّ کتاب تریاق فاروق نوشت؛ و در ضمن آن به ایرادات صاحب کتاب قصص‌العلماء([5]) و ایرادات نایب‌الصدر([6]) صاحب سفرنامه هم اشاره

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 7 *»

نمود. و کتابی به نام «ازالة الاوهام» در ردّ کتاب تنبیه‌الانام، و کتابی به نام «نعل حاضره» در ردّ ایرادهای کتاب دارالسلام نوشت، و هر ایرادی که دروغ و تهمت و به تغییردادن عبارات بود توضیح داد، و از هر ایرادی که به اشتباه گرفته شده بود، جواب فرمود؛ و معنی عبارات مشایخ خود را با دلیل‌ها و برهان‌های واضح که منتهی به ضروریات دین و مذهب می‌شد بیان نمود و برای سؤال‌کنندگان فرستاد. پس وقتی سؤال‌کنندگان جواب‌ها را ملاحظه کردند، راست و دروغ را از هم تشخیص دادند و بر یقینشان افزوده شد، از این جهت آن کتاب‌ها را چاپ کردند و به شهرهای مختلف فرستادند.

و چون یکی از علمای بالاسریه در عتبات عالیات کتاب‌های حاج میرزا محمدباقر همدانی را ملاحظه نمود و جواب‌های وی را دید، صاحب فاروق را ملامت کرد که خودت و همه ماها را سرشکسته نمودی، و اگر این زحمت را نکشیده بودی این جواب‌ها از کجا می‏آمد؟! و هر عاقلی که ایرادهای ما و جواب‌های حاج میرزا محمدباقر همدانی را ببیند، تمام ماها را اهل غرض و مرض، و شیخیه را مظلوم و متدیّن خواهد دید. پس صاحب فاروق در جواب آن

شخص می‏گوید: آن روزی که من آن ایرادات را گرفتم مرا تحسین و احترام نمودید، اما امروز که جواب‌ها را دیده‏اید ملامت و توبیخ می‌کنید؟! می‏گویند: دیگر کاری است که انجام شده و چاره‌ای ندارد، باید جلساتی گرفت و درصدد از بین بردن شیخیه، مخصوصاً شیخیه همدان و حاج میرزا محمدباقر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 8 *»

همدانی از راه‌های دیگر بر آمد.

و در همان زمان حاج ملّا رضای همدانی([7]) پسر حاج میرزا علینقیِ صوفی، معروف به شش‌انگشتی،([8]) از راه مکه معظمه به عتبات عالیات و آن مجلس رسید، و منتهای آرزوی خود را در آن مجلس یافت؛ از این جهت، بر آتش فتنه دامن زد و اهل مجلس را به هیجان آورد. و بالاخره همگی به این نتیجه رسیدند که باید ایرادگرفتن و کتاب‌نوشتن را که جوابش سنگ دندان‌شکن است متوقف کرد. زیرا هیچ‌کس به اندازه صاحب فاروق در کتب علمای شیخیه جستجو و دقت نکرده بود، و با این‌همه زحمتی که کشید، هر شخص باانصافی که ایرادهای او و جواب‌های رئیس شیخیه را ببیند، همان حکایت پشه و باد به نظرش خواهد آمد، و تمام ایرادهای ما را مانند تار عنکبوت خواهد دید.

پس بهتر آن است که گروهی همدست شوند در عتبات عالیات از نجف و کربلا و کاظمین و سامراء، و در شهرهای ایران مانند همدان و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 9 *»

تهران و خراسان و قزوین و نائین و اصفهان اشخاصی را مأمور کنند که امر شیخیه را به افترا و تهمت به زبان نصیحت و موعظه در مسجدها و بر منبرها گوشزد مردم نمایند. و باید هر کس از دشمنان شیخیه در هر شهری که هست تشویق نمود که تا بتوانند در مسجدها و بر منبرها و در حضور مردم افترا و تهمت و لعن بر شیخیه نمایند، و به امثال خود سفارش کنند که قول آنها را تصدیق نمایند تا اینکه به همین تدبیر آن افتراها و تهمت‌ها ثابت شود.

و تدبیر بهتر آن است که به اراذل و اشرارِ هر شهر که از اسلام فقط اسم آن را می‌دانند، وعده غارت و تاراج اموال شیخیه را بدهند و به این واسطه آنها را دور خود جمع کنند، که عمده اغتشاش بسته به وجود اراذل و اشرار است و از مژده غارت به سر می‌دوند. و اگر در این اغتشاش‌ها کسی یا کسانی از شیخیه کشته شدند، مؤاخذه نخواهند شد، زیرا مانند جنگ احزاب تمام رؤساء و اراذل و اشرارِ شهرها در این فتنه شریک هستند و در وقت مؤاخذه حتماً همه ایستادگی خواهند نمود. مخصوصاً وقتی که کارگزاران دولت و علماء ــ   اگر چه دشمن شیخیه نباشند ــ   به واسطه افتراها و تهمت‌ها از شیخیه روگردان باشند. و اگر چند نفری هم حق را از باطل تشخیص داده باشند چون کمند در میان آن‌همه جمعیت نمودی نخواهند داشت.

پس در مجالس متعدد تدبیرها کردند و عهدها و پیمان‌ها بستند و اشخاصی را برای این کار تعیین نمودند. و حاج ملّا رضای شش‌انگشتی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 10 *»

مأموریت تهران را به عهده گرفت به شرط آنکه اول به همدان برود و مدتی در همدان باشد و بذر این فساد را به همراهی و همکاری برادران و فرزندانش تا جایی که پیش برود بکارد و بعد از آن به تهران برود و به عهد خود وفا نماید. و حقیقتاً هرچه از دستش برآمد انجام داد به طوری که بالاتر از آن را تصور نمی‌توان کرد. و در کینه شیخیه چنان از خود بی‌خود است که الآن که بیش از دو سال از این واقعه می‌گذرد و بیشتر رؤسا و اشرار که شریک در این فتنه بودند اظهار ندامت می‌کنند و او را باعث و بانی این فتنه می‌دانند، اما او باز هم از کارهای خودش پشیمان نشده و در مجالس ــ   اگرچه صاحبان مجلس راضی نباشند ــ   از افتراها و تهمت‌های ساختگی دست برنمی‌دارد. زیرا دشمنی و عداوتش نسبت به سلسله شیخیه موروثی و فطری اوست، به طوری که ــ   در زمان ناصرالدین شاه ــ   بعد از خروج شیخ عبدالله در بُناب،([9]) چنان شیطنتی برعلیه شیخیه به کار برد که شیطان به شاگردی او اقرار کرد، و تمام کارگزاران دولت و علماء به شیطنت و دشمنی او پی بردند، و فهمیدند که تمام این کارها نتیجه همان انگشت زیادی است که در دست دارد.

و تفصیل ماجرا از این قرار بود که این زائد الخلقه با میرزا هادی برادر حاج سید صادق مجتهدِ معروف تهران همدست شد و با تدبیر و مکر و حیله مطالبی نوشت که خروج شیخ عبدالله مقدمه خروج شیخیه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 11 *»

همدان است. و الآن شیخیه همدان چند هزار تفنگ و مهمّات انبار کرده‌اند و به همین زودی با تلگراف به شهرهای دیگر خبر می‌دهند و یک‌دفعه با سوارهای جنگی خروج می‌کنند.

پس میرزا هادی آن نوشته‌ها را برای برادر خود حاج سید صادق مجتهد که یکی از دشمنان شیخیه بود فرستاد و او هم آن نوشته‌ها را به حضور ناصرالدین شاه برد و خودش هم تا جایی که توانست توضیح و تفصیل داد؛ تا جایی که ناصرالدین شاه به غضب آمد و مستوفی‌الممالک([10]) را احضار کرد و به او دستور داد که هرچه زودتر به تلگرافخانه برو و کار شیخیه را یکسره کن.

مستوفی‌الممالک هم بلافاصله به تلگرافخانه رفت و فوراً حسین‌خان حُسام‌الملک([11]) را  ـــ  که تازگی از  بُناب برگشته، و با لشکر خود در بیجار و گروس([12]) بود ــ   به تلگرافخانه همدان احضار نمود. پس

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 12 *»

حسام‌الملک با عجله به همدان آمد و با همان لباس جنگی خود را به تلگرافخانه رساند و حضور خود را اعلام کرد. پس مستوفی‌الممالک واقعه را برای او بازگو کرد که از قرار نامه‌هایی که از همدان فرستاده‌اند، شیخیه همدان چندهزار تفنگ و فشنگ تهیه و انبار کرده‌اند و سواران جنگی تربیت نموده و منتظر فرصتی هستند که خروج نمایند. باید به دستور پادشاه با لشگر خود به خانه‌های آنان بریزید و همه را دستگیر نمایید و آنچه را انبار کرده‌اند توقیف کنید تا بعد درباره آنها تصمیم بگیریم.

حسام‌الملک با اینکه از همه‌جا بی‏خبر بود، ولی چون حالات شیخیه و رئیسشان را در ملاقات‌ها و نشست‌وبرخاست‌ها می‌دانست و یقین داشت که از این خیالات بری هستند، با نهایت اطمینان و آرامش اظهار کرد که تا آنجا که من خبر دارم و به یقین می‌دانم، تمام این گفته‌ها تهمت و افترا است، و در خانه حاج میرزا محمد باقر رئیس شیخیه همدان جز قلم و مرکّب اسلحه دیگری نیست، و اگر در خانه بعضی از شیخیه تفنگی باشد، رسم تمام اهالی شهرها و عادت آنان است، و بیش از این هم چیزی در میان نیست.

پس مستوفی‏الممالک با خوشحالی و آسودگی، تمام نوشته‌های حاج ملّارضای شش‌انگشتی و میرزا هادی را برای حسام‌الملک تلگراف کرد. حسام‏الملک هم حاج ملّا رضا و میرزا هادی را احضار نمود و آنها را شدیداً مورد ملامت قرار داد و خلاف و خیانتِ هر دو را واضح ساخت و دروغ‌بودن اظهارات آنان را برای تهران تلگراف کرد.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 13 *»

و چون در نزد کارگزاران دولت و شخص ناصرالدین شاه مظلومیت شیخیه و شرارتِ حاج ملّا رضا معلوم شد، از حسام‌الملک تشکر و قدردانی نمودند. و ناصرالدین شاه بارها درباره حاج ملّارضا می‌گفت که این زائدالخلقه بسیار خبیث و بدذات است و مَثَل او مَثَل کَلْب است که ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث.

اما با این‌همه رسوایی و روسیاهی باز هم از شقاوت و عداوت خود دست برنداشت و در هر موقعیتی که پیش می‏آمد از اظهار عداوت و دشمنی خود نسبت به شیخیه مضایقه و خودداری نمی‏کرد. و تمام این عداوت‌ها و شقاوت‌ها اقتضای همان علامتی بود که در دستش بود. زیرا به عقیده شیخیه کلام امام معصوم؟ع؟ راست و صدق است. و هر کس بعد از این‌همه فتنه و فساد که از این شخص ظاهر شد، باز هم احتمال دروغ در کلام امام معصوم؟ع؟ بدهد، البته از فرقه ناجیه اثناعشریه خارج است و حکمش با خداست.

و عاقبت کارش به جایی رسید که بعد از هفتاد سال که لحظه‌ای در عداوت و تهمت بر شیخیه مسامحه نمی‌کرد، به طوری کارگزاران دولت را به تنگ آورد که او را از تهران اخراج کردند، و چون حق آمدن به همدان را هم نداشت به عتبات عالیات رفت و باز در مجالس و منابر بر دشمنی با شیخیه اصرار می‌نمود. و در همان زمان عاشق زنی شد و او را در عدّه عقد کرد و بعد از مدتی که آن زن حامله شد، شوهر سابقش ادعای رجوع کرد و هنگامه عظیمی برپا شد، تا اینکه دو نفر از عالِم‌نمایان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 14 *»

از ملّا رضا حمایت کردند و گفتند که چون آن زن سه‌طلاقه بوده، این ازدواج به جای محلِّل است. اما در طرف مقابل عدّه زیادی از علماء از شوهر سابق آن زن حمایت کردند که اولاً آن زن سه‌طلاقه نبوده، و بر فرضی که سه‌طلاقه بوده، عقدکردن او در عدّه جایز نبوده است. بالاخره بعد از رسوایی، مجبور شد آن زن حامله را به شوهر اولش برگرداند و به این جهت مورد لعن و طعن دوست و دشمن واقع شد.

تا آنکه بعضی از قبایل عرب که از دوستان شیخیه بودند با کمک بزرگان آن سرزمین بر او سخت گرفتند و به ناچار به ایران برگشت. و در اوائل ماه محرم به کرمانشاه رسیده و به منزل اقبال‌الدوله حاکم آن شهر رفت، و چند روزی به کمک وی که خودش دشمن شیخیه آن شهر بود در مجالس و منابر به فتنه‏افکنی پرداخت، تا اینکه از طرف یکی دیگر از کارگزاران دولت حکم اخراج وی از آن شهر نیز صادر شد، و بعد از عاشورا به اجبار از کرمانشاه بیرون رفت. و چون مظفرالدین شاه به سفر اروپا رفته، و تهران خلوت شده بود، به آنجا رفت، و در اوائل ماه ربیع الاول مریض شد و در نهم یا سیزدهم آن ماه از دنیا رفت.([13])

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 15 *»

و بعد از آنکه از دنیا رفت یکی از دوستانش او را در خواب با هیکل و حالت عجیب و ترسناکی دید که با قد بسیار بلند و هیکل بسیار بزرگی بر پا ایستاده است و دو میخ آتشین از پشت پاهایش بر زمینِ آتشین کوبیده شده، در حالی که برهنه بود و گریه می‌کرد، و آتش از چشم و گوش و دهانش بیرون می‌آمد و مانند میّت دو دستش به پهلویش چسبیده و از درازی تا روی زمین می‌رسید. و از دست راستش به جای انگشت ششم، مار سیاهی روییده بود و از بند پا تا گردنش به طوری پیچیده بود که تمام بدنش را فراگرفته بود و دهانش را بر دهان وی می‌گذارد و پی‌درپی زبانش را می‌کشید و می‌گزید و رها می‌کرد. و عجیب‏تر آنکه آن مار به شکل هزارپا بود و به جای پاها عقرب‌ها داشت، که همه آنها به مقتضای طبیعتشان به کار خود مشغول بودند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 16 *»

حکایــــــت

در یکی از مجالس تهران بعد از تمام شدن مجلس عزای سیدالشهداء؟ع؟ چند نفر از واعظان و مستمعان مشغول صحبت‌های متفرقه شدند. یکی از واعظ‌ها گفت تعجب است که بعد از این‌همه اتفاقاتی که در همدان افتاد هنوز حالت حاج ملّا رضا تغییری نکرده است و امروز هم در یکی از منبرهایش اصرار زیادی داشت بر اینکه شیخیه از اسلام خارجند. واعظی دیگر که یکی از مقدسین بود در جواب وی گفت حتماً از بطلان آنها چیزی فهمیده که این‌طور بر این مطلب اصرار می‌کند! در این وقت جوان دوازده‌ساله‌ای به سخن در آمد و به واعظ دوم خطاب کرد، که اگر شخص مسلمانی از بی‌مبالاتی نه از روی تهاون و انکار، دو رکعت نماز واجب را ترک کند آیا کافر است یا عاصی؟ گفت البته که در چنین صورتی عاصی است و کافر نیست. پرسید با این‌همه تعریفی که از شیوایی بیان و آگاهی حاج ملّا رضا کردید، آیا می‌توانید دو رکعت نماز را به او اقتدا کنید؟ آن واعظ گفت اقتدا به او نمی‏شود کرد. پرسید: چرا؟ گفت چون او زائدالخلقه و معیوب است از این جهت علماء امامت او را جایز نمی‌دانند و نمازی را که به امامت او انجام شود باطل می‌شمارند. پس غیرت آن جوان به جوش آمد، که واعجباه از ادعای اسلام شما! کسی که دو رکعت نماز را به امامت او نمی‏توانید بخوانید، چگونه به جهت کلام او، نسنجیده و نفهمیده بیش از یک کرور([14]) مسلمان را که به تمام

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 17 *»

ضروریات دین و مذهب اقرار و اعتراف دارند و بارها فریادِ مسلمانی را از آنها شنیده‌اید و رفتار و کردار ایمانی را از آنها در علانیه و خلوت دیده‏اید تکفیر می‏کنید؟ یا احتمال راست‌بودن را در سخن مثل چنین شخصی می‌دهید و در اسلام و ایمان آنان درنگ می‏کنید؟

پس اهل آن مجلس به خود آمدند و اظهار پشیمانی کردند که این جوان، ما را متذکر نمود و از خواب غفلت بیدار کرد. حاشا که شیخیه از اسلام و ایمان بی‏بهره باشند و تکفیرکنندگان آنها مؤمن و مسلمان باشند. گویا غفلت همه را خواب کرده بود و این واقعه همدان زلزله‏ای بود که خداوند به واسطه آن اهل غفلت را از خواب غفلت بیدار نمود.

در این حال سخن از حدیثی که در بحارالانوار([15]) روایت شده به میان آمد که حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ واقعه همدان را صریحاً بیان فرموده‌اند. و یکی از اهل مجلس فوراً  کسی را فرستاد که کتاب بحارالانوار را بیاورد و آن حدیث را خواندند. در این وقت بزرگ مجلس گفت تمام این علامات را من با چشم خودم دیدم که همین‌طور است. اما درباره سید محمد و سید فاضل که منشأ این شرارت بودند، مدت‌ها در بروجرد بوده‌ام و طایفه آنها را می‏شناسم و در عباسی بودنشان شکی ندارم، و خودشان هم این مطلب را قبول دارند. حتی آنکه پدرشان روزی در منبر، همین نسب را می‌گفت و به آن افتخار می‏کرد که در نسب سادات بنی‏فاطمه چندان اعتباری نیست زیرا در زمان تسلط بنی‏امیه و حَجّاج

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 18 *»

که درصدد از بین بردن بنی فاطمه بودند غالب آنها گرفتار حبس و قتل شدند و بسیاری از آنها فرار کردند و نسبشان را پنهان می‌نمودند. و بعد از مدت‌ها که مقداری آسوده شدند و عزتی به دست آوردند نسبشان را اظهار کردند، و بعضی از مردم دیگر هم به طمع عزت، خودشان را داخل این نسب نمودند. ولی نسب سادات عباسی صحیح و محفوظ است، زیرا اگرچه بنی‌امیه آنها را یاری نمی‌کردند اما درصدد از بین بردن آنها هم نبودند، و بعد از بنی‌امیه هم خلیفه و سلطان شدند. پس در این وقت اشخاصی که در مجلس او حضور داشتند برآشفتند و او را از مدح بنی‌عباس و قدح در بنی فاطمه منع نمودند و از منبر به زیر کشیدند. و همچنین بارها از خود سید محمد نفرت از بنی‌فاطمه را شنیدم. پس هر دو نفرشان سید عباسی بودند و اشراری که در همدان به فتوای بغیر ما انزل اللهِ آنها به جنگ برخاستند بدون شک از تابعان بنی‌عباس بودند.

و اما آنچه امیرالمؤمنین؟ع؟ درباره بزرگ شیعیان فرموده‌اند، خودم بعد از واقعه همدان که حاج میرزا محمد باقر در حضرت عبدالعظیم منزل کرده بود، یک روز عصر بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم به نیت دیدار او به حضورش رفتم و تمام علاماتی که امیرالمؤمنین؟ع؟ در این حدیث شریف توصیف فرموده‌اند، همه را ملاحظه نمودم که توصیف شمائل او بود. اسمش هم که اسم پیغمبر است که محمد باشد، و موصوف هم هست که باقرالعلوم است.

ولی دو علامت در او نیست، یکی آنکه امام؟ع؟ فرموده: بزرگ

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 19 *»

شیعه از اهل همدان است، و دیگر آنکه فتح را مخصوص شیعیان قرار داده است. و حال آنکه حاج میرزا محمدباقر در «قهی» اصفهان به دنیا آمده، و همچنین قتل و غارت‌ها و ظلم‌هایی که از اشرار همدان به شیخیه رسید از آفتاب وسط آسمان واضح‌تر است.

در این وقت آن جوان، با کمال ادب لب به سخن گشود که من از تحیر شما متحیرم که درباره این دو علامت که عین واقع است، می‏گویید منافات دارد، در حالی که هر دو علامت واضح و آشکار است.

اما اینکه فرموده بزرگ آنها از اهل همدان است، بدیهی است کسی که نزدیک به چهل سال شهری را وطن خود قرار دهد و در آن ازدواج نماید و خانه و کاشانه‌ و متعلقاتی فراهم نماید، شرعاً و عرفاً از اهل آن شهر است. از این جهت هم در کتاب‌هایی که از او به چاپ رسیده است نام او را همدانی گذارده‌اند. و دلیل دیگر که شرعی است آنکه پیغمبر ؟ص؟ در مکه معظمه متولد شده بود و بیش از پنجاه سال در آن شهر زندگی می‌کرد و در اواخر عمر شریفش به مدت ده‌سال به مدینه هجرت فرمود؛ با وجود این در دعاها و زیارت‌ها آن بزرگوار را المکیّ المَدَنیّ می‌خوانند.

و اما اینکه فتح را مخصوص آنها قرار داده؛ می‏فرماید در محاربهِ همان روز، فتح با آنها است. و به شهادت ناظران و تلگراف‌های متعدد، یقینی است که درگیری دو گروه در همان عصر روز عید فطر اتفاق افتاد که نزدیک به ده هزار نفر اشرار خونخوار با اسلحه و مهمات به فتوای بنی‌عباس به قصد ریختن خون حاج میرزا محمد باقر و یارانش و غارت

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 20 *»

خانه او اجماع کردند و اطراف آن خانه را گرفتند. و از طرف شیخیه بر روی بام آن خانه پنج‌نفر با اسلحه و اگرنه بالفرض صد‌نفر مشغول دفاع بودند و این جنگ نزدیک به دوساعت یا سه‌ساعت طول کشید، و با وجود این، این جماعت خونخوار ده هزار نفری بر آن پنج نفر یا صد نفر دست نیافتند و غالب نشدند و اصل مراد و مقصودشان به عمل نیامد، بلکه مغلوب شدند و در آخر کار همگی فرار کردند. و از شیخیه که به حکم شرع ناچار به دفاع شدند، احدی در آن روز کشته نشد و مغلوب نگشت. پس بدون شک در آن روز فتح با ضعفای شیعیان علی؟ع؟ بود. و این واقعه را باید «ظهور معجزه امیر مؤمنان در آخر الزمان» بنامند تا عبرتی برای عبرت‌گیرندگان باشد، و منتظر ظهور سیّد و مولای خود صاحب‏الزمان صلوات الله علیه باشند. اللّهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه.

و اما روز دوم که جمعی از شیخیه را به آن سختی‌ها شهید کردند و خانه‌هایشان را سوزاندند و خراب کردند و اموالشان را به غارت بردند، روز جنگ نبود، بلکه روز ظلم و جور و طغیان و اجرای احکام بغیر ماانزل‏اللّه و بدعت‌های بنی‌عباس بود. و چون با اعمال زشت خود، حقانیت حق و بطلان باطل را واضح و ظاهر کردند، در واقع آن هم فتح دیگری برای ضعفای شیعیان بود.

پس اهل مجلس از عالم و عامی بیانات آن جوان را تصدیق کردند و به حقّانیت و مظلومیتِ شیخیه و مشایخشان اعتراف نمودند. و عجب مجلسی بود که عاقلان هوشیار نکته‏های لطیف شریفی از آن

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 21 *»

گرفتند. فللّه الحجّة البالغة الواضحة.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

در اینجا به جهت تیمّن و تبرّک آن حدیث شریف را که در علائم ظهور امام زمان عجل الله فرجه است ذکر می‌کنیم تا زینت این تاریخ باشد.

حدیــــث

مرحوم مجلسی در کتاب بحارالانوار روایت کرده است که حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ فرمودند: وای بر تابعان بنی‌عباس از جنگی که واقع خواهد شد مابین دینور([16]) و نهاوند.([17]) و این جنگ، جنگ با ضعفای شیعیان علی؟ع؟ است. و بزرگشان مردی است از اهل همدان که اسمش اسم پیغمبر است ولی منعوت و موصوف، و مستوی الخلقه است، و خوش‌خلق است، و رنگش تر و تازه است، و در صدایش چیزی مانند خنده است، و مژگانش بسیار است، و گردنش پهن است، و موی او کم است، و دندان‌های ثنایایش از هم جداست. وقتی بر اسب می‌نشیند مانند بدری به نظر می‌آید که از زیر ابر نمایان است. و اصحاب او بهترین جماعت‌ها هستند که در آن زمان دین خدا را تصدیق نموده‌اند و در نزد او خضوع و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 22 *»

خشوع کرده‏اند، و دلاورانی باشند از عُرُب یا عَرَب([18])  که در وقت جنگ به شدت جنگ نمایند، و در آن روز فتح با آنها است، و بر اعدای ایشان در آن روز فنا و هلاکت است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

باری، بعد از تدبیرهایی که در مجالس شورای عتبات عالیات انجام شد، قرار بر این شد که سید محمد و سید فاضل عباسی را به همدان بفرستند؛ و همین کار را هم کردند، و آن دو نفر را ــ   همراه سفارش‌نامه‌هایی که برای دشمن‌ترین دشمنان شیخیه یعنی ملّاعبدالله بروجردی نوشته بودند ــ   به همدان فرستادند. و همچنین برای چند نفر از اشرار و ثروتمندان همدان که طالب فساد بودند نامه‌های محبت‌آمیزی نوشتند و آنها را هم در مأموریت آن دو نفر عباسی شریک کردند. و همچنین برای سایر شهرها هم اشخاصی فرستادند و از دشمنان شیخیه همّت خواستند. اما اهل هیچ شهری مثل اهل همدان از جان و دل در اجرای حکم ایشان بپا نخاستند، مگر اهل نائین که به وسوسه یکی از فرستادگان، و شرارت حاج میرزا محمد سعید امام جمعه نائین، تا آنجا که دستشان رسید و توانستند شرارت و فسادی کردند. و ان‌شاءالله تفصیل واقعه نائین هم بعد از داستان ملّاعبدالله بروجردی ذکر خواهد شد.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 23 *»

«مقدمه دوّم»

شرح کارها و برنامه‌های ملّا عبدالله بروجردی([19])

ملّا عبدالله به واسطه گروهی از اهل همدان که از بعضی علماء روگردان شده و دورش جمع شدند، کم‌کم کارش بالا گرفت و ادعای ریاست کرد و به واسطه صادرنمودن فتواهای نوظهور، معروف و مشهور شد. اما در حکومت‌های با نظم و کفایت اگر نَفَس بیجايی می‏کشید فوراً سرکوب می‌شد و به جای خود می‌نشست، و منتظر فرصت بود؛ تا اینکه شیخیه در زمان حکومت ایلخانی([20]) برای فوت حاج سید احمد فرزند حاج سید کاظم رشتی ــ   که در کربلای معلّی به دست جمعی از اشرار شهید شده بود ــ   چند روز در مسجد جامع همدان مجلس ختم گرفتند. بعد از تمام شدن مجالس ختم، چون حکومت کفایتی نداشت و ملّاعبدالله هم گروهی از کسبه و تجّار و اراذل و اشرار را پشتیبان خود

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 24 *»

می‌دید، به مسجد جامع رفت و علانیه و بغیر ما انزل الله دستور داد که سنگاب([21]) بزرگ مسجد را که شیخیه در آن چند روز از آن استفاده کرده بودند تطهیر کردند، و خطیبی را هم که در مجلس شیخیه به منبر رفته بود تهدید کرد و طرد و لعن نمود، و قاریان قرآن را هم بی‌نصیب نگذاشت.

پس شیخیه برای کارگزاران دولت در تهران نامه‌ای نوشتند به این مضمون که حکومت با نظم و کفایت نعمتی برای نیکان و نقمتی برای بدان است. و در زمان حکومت نَوّاب فرمانفرما، که کفایت و تسلطی در میان بود و بعضی از اشرار فراری شده و برخی دیگر هم مشغول کسب و کار خود بودند؛ شهر همدان امن و امان بود، و مردم با آسودگی مشغول زندگی خود بودند. اما الآن به جهت مسافرت پادشاه به اروپا([22]) و بی‌کفایتی حاکم همدان، اشرار میدان را خالی دیده‌اند و در نهایت اطمینان و آرامش شرارت می‌کنند.

و وقتی این نامه به تهران و به دست مستوفی‌الممالک رسید، در همان حالی که مشغول خواندن نامه شیخیه بود، نواب فرمانفرما ــ   حاکم سابق همدان ــ   وارد شد و حالات ملّا عبدالله و احکام بیجای او و شرارت‌های اشرار بی‏حیائی که دورش جمع شده بودند را در زمان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 25 *»

حکومت خود، و معقول و مظلوم بودن شیخیه، و دانایی و بردباری و زهد و تقوای رئیسشان را از اول تا به آخر برای مستوفی‌الممالک بیان نمود. مستوفی‌الممالک فوراً تلگراف شدیدی به خداداد خان رئیس تلگرافخانه که شخص با کفایت و وقاری بود صادر نمود، که ملّا عبدالله را از همدان اخراج کنند و به تهران بفرستند. و این کار انجام شد.

پس گروهی از طرفداران او در همدان به حاج ملّاعلی کَنی([23]) نامه‌ای نوشتند و او را به هیجان آوردند؛ به طوری که حاج ملّاعلی چند نفر را از طرف خود نزد مستوفی‌الممالک فرستاد. بعد از گفتگوهای زیاد مستوفی‌الممالک از آنها سؤال کرد: آیا شیخیه به منزل حاج ملّاعلی رفت‌وآمد می‌کنند یا نه؟ در جواب گفتند: این کار خیلی زیاد انجام می‌شود. پرسید: آیا بعد از رفتن آنها ظرف‌هایی که استعمال کرده‌اند تطهیر می‏کنند؟ گفتند: ما هیچ‌وقت چنین عملِ زشتی را انجام نمی‌دهیم. مستوفی‌الممالک در جواب آنها گفت: پس ملّاعبدالله که با وجود این بدعت، شماها را به هیجان آورده، حمایت‌کردن از او شایسته شما بلکه شایسته هیچ مسلمانی نیست. پس از این سؤال و جواب، تمام آن افراد شرمنده شدند و برگشتند.

اما بعد از آن، به اصرارهای زیاد حاج ملّاعلی کَنی و عده‌ای دیگر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 26 *»

که برگشتن او را به همدان درخواست نموده و بعضی از کارگزاران دولت را شفیع خود کرده بودند، اجازه برگشتنش به همدان رسید. ولی نصایح حاج ملّاعلی کَنی به گوش او مانند نقش بر آب بود، و گاه‌گاهی برای بی‌کار نماندن اشرار به هر بهانه‌ای که بود فتوای جدیدی صادر می‌کرد تا شورش و شرارتی انجام بشود. و زیادی و کمی شرارت‌ها هم بستگی به کفایت یا عدم کفایت حاکم شهر داشت.

تا آنکه در زمان حکومت شاهزاده عزّالدوله عبدالصمد میرزا، مادر مهدی‌خان منصورالدوله که از خانواده و فرزندان و نزدیکان خود کناره گرفته و از شِوِرین به همدان آمده و در آنجا خانه و باغ و بوستانی به هم زده بود؛ به وسیله نامه‌ها و فرستاده‌ها عزّ الدوله را فریب داد و شیفته ازدواج با خود کرد. در این وقت رگ جاهلیت منصورالدوله و خان‌های شِوِرین به حرکت آمد و درصدد مخالفت با حکومت برآمدند. و همچنین به جهت آنکه اغلب املاک و اموالی که در تصرف منصورالدوله بود ملک طِلق مادرش بود و هیچ‌کس غیر از او حقی در آن نداشت؛ از این جهت، منصورالدوله وحشت داشت که مبادا از این وصلت فرزندی متولد شود و وارث عمده آن املاک و اموال گردد.

از این جهت غلام سیاهی به نام سَرور ــ   که مادرش صندوق‌دار مادر منصورالدوله بود ــ   را به طمع انداخت، و او هم شبانه قباله‌های املاک و اموال و مُهر مادر منصورالدوله را ربود و به منصورالدوله رسانید. پس منصورالدوله بلافاصله یک مجلس خصوصی با خانواده و نزدیکانش

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 27 *»

ترتیب داد و یکی از عالِم‌نمایان را دعوت کرد، که به طمع درهم و دینار، حکم انتقال تمام املاک و اموال مادر را به اولاد او صادر نماید و تمام قباله‌ها را به نام آنها بنویسد؛ و بدین ترتیب کارها تمام شد.

وقتی عزّالدوله از این جریان مطلع شد، بنا بر تکلیف حکومتی و اصرار و دادخواهی مادر منصورالدوله که جواهرات قیمتی او با قباله‌های املاکش به سرقت رفته بود؛ حکم کرد که آن غلام سیاه را دستگیر کردند. از آن طرف منصورالدوله و ضیاءالملک که از بابت قباله‌ها خیالشان راحت شده بود، بنای بی‌باکی و جسارت نسبت به حکومت را گذاردند، و از اشرار و اراذل دهات اطراف همدان و خود آن شهر ــ   مخصوصاً اشرار بهاری([24])  که در این کار معروف و مشهور بودند ــ   کمک گرفتند. و عباسقلی بهاری به اشرار اطلاع داد و همگی مسلح شدند و از محله بازار به شهر ریختند و نسبت به حکومت زبان هرزگی گشودند و شورش و اغتشاش بزرگی برپا کردند.

وقتی خبر به عزّالدوله رسید، نایب احمد را با گروهی از کارمندان حکومت مأمور دستگیری اشرار کرد. اما نایب احمد چون با خوانین شورین و اشرار دوست بود، خودش بیرون نرفت و سایر کارمندان را برای دستگیرکردن اشرار فرستاد. اشرار هم شخصی به نام اسد را که فرّاش حکومت بود به قتل رساندند و باقی کارمندان را زخم‌خورده و با سر و پای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 28 *»

شکسته روانه حکومت کردند. در این وقت غیرت عزّالدوله به جوش آمد، و گروهی را مأمور کرد که حاج میرزا نصر الله ــ   پیشکار امور بهاءالملک و ضیاءالملک که خودش سرکرده اشرار و راهزنان بود ــ   و حسین‌خان مهاجرانی شجاع سلطان، ــ   که یاور([25]) فوج([26]) منصورالدوله، و مثل حاج میرزا نصرالله سرکرده اشرار بود ــ   را حاضر نمایند. حسین خان که پیدا نشد، اما حاج میرزا نصرالله را در حمام پیدا کردند و نزد عزّالدوله بردند. عزّالدوله دستور داد که او را به چوب و فلک بستند و حکم قتلش را صادر نمود، اما به شفاعت شریف‌الملک از قتل او صرف نظر کرده، و به جریمه اکتفا کرد.

بعد از این جریان اشرار آرام گرفتند، و خوانین شِوِرین هم با لشکر خود به تلگرافخانه رفتند و ناصرالملک را واسطه قرار داده و به اظهار مظلومیت و خدماتی که نسبت به دولت و ملت داشتند پرداختند. پس بنا بر فرمان ناصرالدین شاه و خواهش ناصرالملک، حاج میرزا نصرالله از حبس آزاد شد و عزّالدوله هم بلافاصله به تهران رفت و بعد از حضور و بازگونمودن ماجراها، حکومت همدان را تا پایان سال به فرزند بزرگ وی عمادالسلطنه دادند و او را روانه همدان نمودند.

و حقیقتاً شیرازه نظم همدان به همان شرارت اشرار بهاری در محله بازار و قتل و خونریزی که کردند از هم گسیخته شد. و چون از طرف

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 29 *»

حکومت بازخواست و قصاص نشدند، در شرارت خود جرأت پیدا کردند و روزبه‌روز بر شورش و اغتشاش افزودند؛ تا اینکه سیف‏الدوله حاکم همدان شد، و با تدبیرهایی که کرد نظم مختصری به اوضاع شهر داد.

اما بعد از رفتن سیف‌الدوله از همدان، اوضاع شهر مثل گذشته شد، و شهری بی‏صاحب و میدانی خالی به دست اشرار افتاد. و ملّاعبدالله که منتظر فرصت بود، پرچم ریاست را بلند کرد و گروهی از اشرار و تجّار هم بودند که آنان برای خوردن اموال مردم، و اینان برای حفظ جان و مال و اهل و عیال و بستگان خود، به او اظهار ارادت می‏کردند و حوزه‏اش را گرم می‌نمودند.

به هر حال، چون تمام این جماعت، احکام او را تصدیق می‌کردند و اجرا می‏نمودند او هم به اطمینان و آرامش هر حکمی که دلش می‌خواست صادر می‏کرد.

پس در این وقت به فکر فساد دیگری افتاد، و به جمعی از اشرار فرمان داد که یهودیان همدان را به حضور او بیاورند تا با ذلّت بر آنها وصله([27]) بگذارد. سبحان الله، گروهی از اشرار که همگی آماده فتنه و فساد هستند در شهر بی‏صاحب و با داشتن چنین حکمی از حاکم شرع، چه خواهند کرد؟! پس ناگهان به خانه‏ها و دکان‌های یهودیان حمله کردند و آنها را با سروصدا و غوغا به حضور ملّاعبدالله می‌کشیدند که باید

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 30 *»

مسلمان شوید وگرنه کشته خواهید شد. و به این حیله از متموّلین آنها رشوه‏های دندان‌گیری می‌گرفتند و آنها را فرار می‏دادند. اما بعضی از فقیران آنها را که پولی نداشتند با مشت و لگد به حضور ملّاعبدالله می‌بردند و بر او وصله می‌گذاردند و بعد او را به خانه‌اش می‌رساندند و هرچه قابل بُردن بود چپاول می‌کردند.

خلاصه، این برنامه تا مدتی ادامه داشت، تا اینکه یهودیان همدان به گوشه و کنار تلگراف زدند، و دولت ایتالیا و انگلیس قدم پیش گذارده و با دولت ایران در این‌باره گفتگو نمودند، و بالاخره یهودیان آسوده شدند. و این فتنه هم بر بی‏نظمی‌های همدان افزود.

پس بعد از این جریان سیف‌الدوله به همدان برگشت و کارگزاران دولت از او خواستند که حتماً باید ملّاعبدالله را از همدان اخراج کند. و اگرچه سیف‌الدوله می‌خواست که به حکم دولت ملّاعبدالله را اخراج نماید، اما به جهت حمایت و ایستادگی حاج میرزا مهدی که ظاهراً از علماء و باطناً از بزرگان و سرکرده‌های اراذل و اشرار بود، و همچنین به اشاره و پشتیبانی خوانین شِوِرین که عمده بی‏نظمی و خرابی همدان همیشه از طرف چنین اشخاصی بوده و هست، بیرون‌کردن ملّاعبدالله از همدان سخت و رفته‌رفته سخت‏تر شد.

پس سیف‌الدوله یکی از اشراف بی‌غرض را برای نصیحت و خیرخواهی به خانه ملّاعبدالله فرستاد که شاید آتش لجاجت او را خاموش کند و او را بدون جنگ روانه تهران نماید، تا بعد با کمک خود

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 31 *»

سیف‌الدوله امورش اصلاح شود. آن شخص خیرخواه نصیحت‌های زیادی به ملّاعبدالله کرد، تا اینکه گفت: اولاً امر به معروف و نهی از منکر شرایطی دارد و تأکیدی که درباره شرایطش رسیده بیش از خودش است و تو ادعای فقاهت و اجتهاد داری و بهتر از همه می‏دانی که یکی از بزرگ‌ترین شرايط امر به معروف و نهی از منکر این است که به واسطه امر و نهی کاری از پیش برود، و همچنین در هنگام امر و نهی و بعد از آن، فتنه و فسادی بر آن مترتب نشود. و این حکم و عملی که تو درباره یهودیان همدان کردی از ابتداء منشأ فساد بود، که گروهی از اراذل و اوباش به حکم تو و بر خلاف شرع در خانه‏ها و دکان‌های اهل جزیه که در ذمّه اسلام بودند با سروصدا و غوغا ریختند، و البته یک صدم آنچه را که کردند به تو نگفتند، و باعث ننگ دولت و بی‏نظمی شهر شدند. و بعدها هم که احتمال این می‌رود که خورده خورده باعث نفرت دولت‌ها از یکدیگر شود، و سایر دولت‌ها از دولت ایران مؤاخذه کنند و جواب بخواهند. و اگر جواب خواستند، چه جوابی به آنها می‌توان داد؟ و گذشته از این، اگر تو این‌قدر دلسوز اسلام و مسلمین هستی، همین افرادی را که دورت هستند و شب‌ها در مسجد کشیک می‌کشند و سر شب مست و سحر بنگی و تا چاشت جنب می‏گردند، بلکه بی‏طهارت و بی‏نمازند تا چه رسد به شرارت‌های دیگر که از هیچ نوعش ابائی ندارند، اول اینها را از خلاف شرع منع کن یا از خودت دور کن، آن وقت به امر و نهی دیگران بپرداز. و اگر درباره همین کاری که با یهود کردی؛ تمام

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 32 *»

علمای همدان جمع می‌شدید و مجلسی ترتیب می‌دادید و دو کلمه به حاکم می‏نوشتید که اگر می‌خواهی تو حاکم باشی و سلطان سلطان باشد، فکری درباره یهودیان همدان بکن که پایشان را از گلیمشان فراتر گذاشته و از شرایط اسلامی منحرف شده‌اند، و احتمال می‌رود که باعث فتنه و فساد شوند. آن‌وقت می‏دیدید که حکومت یکی از نوکران خود را می‌فرستاد و تمام یهودیان را بدون هیچ مشکلی وصله می‏زد و آب از آب تکان نمی‏خورد.

ملّاعبدالله در جواب آن شخص خیرخواه محترم، با عصبانیت گفت: حاکم و سلطان باید اول از ما امضا بگیرند و بعد فرمانروایی کنند. پس آن شخص خیرخواه مهربان با ناراحتی از جای خود برخاست و گفت حقّا که تو گذشته از اینکه مبروص (پیس) هستی مجنون هم هستی، و به همین زودی خاک این شهر از آتش فتنه گفتار و کردار تو و طرفدارانت بر باد خواهد رفت، و هر اتفاقی که بیفتد نتیجه گفتار و کردار تو خواهد بود.

باری، نصیحت‌های آن شخص خیرخواه ابداً در وجود ملّاعبدالله اثری نگذاشت، و کرد آنچه کرد. تا آنکه از تهران شاهزاده جهانسوز میرزا را به حکومت همدان نصب کردند و از او خواستند که به امور همدان به طور کلّی رسیدگی نماید و ملّاعبدالله را هم به تهران بفرستد. پس جهانسوز میرزا وارد همدان شد، و مشغول نظم‌دادن به امور همدان گشت. از آن طرف خوانین شورین و سایر صاحب منصبان همدان هم که خودشان از جهانسوز میرزا ترسان بودند، به ملّاعبدالله و رؤسای اشرار

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 33 *»

که آنها نیز از حاکم جدید در خوف و هراس به سر می‌بردند، به واسطه فرستادگانشان دلگرمی و اطمینان دادند که ما تا همه‌جا و همه طور پشتیبان شما هستیم، هر چه می‏خواهید بکنید و نترسید.

پس چون حکم سلطان بود که باید ملاعبدالله اخراج شود، جهانسوز میرزا اعلام کرد که ملّا عبدالله باید به تهران برود، خودش می‌رود یا او را بفرستیم؟ ملّاعبدالله هم سمعاً و طاعةً گفت و آماده حرکت شد، و در ضمن دستورالعمل اجماع و شورش را به رؤسای اشرار داد و از منزل خود سوار شد و تا چاپارخانه بیرون شهر رفت؛ که ناگهان مردمی که طبق برنامه‌ریزی قبلی در آنجا جمع شده بودند مثل مور و ملخ و با سروصدا و غوغا دور او را گرفتند که تا جان در بدن داریم تو را رها نخواهیم کرد. پس در این وقت صدای تفنگ اشرار و غوغای مردم به منزل حاکم رسید، و جهانسوز میرزا چند نفر از مأموران خود را برای جستجو و تحقیق فرستاد. پس مأموران حکومت که خودشان جزء سرکرده‏های بزرگ اشرارِ شهر بودند، آمدند و جهانسوز میرزا را به هول و هراس انداختند، که ملّاعبدالله بیچاره می‏خواهد برود ولی تمام اهل شهر جمع شده‌اند که او را برگردانند، و این غوغا برای همین است، و نزدیک است که اوضاع شهر به هم بخورد و فتنه بزرگی برپا شود. پس جهانسوز میرزا، به ساعدالسلطنه که حاضر بود دستورالعمل و فرمان داد و برای دفع اشرار به محل غوغا فرستاد. او هم با سرعت خود را به جمعیت رساند و ملّاعبدالله را دلداری داد و از او عذرخواهی کرد و او

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 34 *»

را همراه با جمعیت به منزلش رساند. بعد از آن به نزد جهانسوز میرزا برگشت و هرطور که مصلحت اقتضا می‌کرد ماجرا را تعریف کرد. و باز هم مانند سابق، اشرار شب‌ها با اسلحه و تفنگ کشیک می‌کشیدند، و روزها در کوچه و خیابان می‌ریختند و هر دکانی را که می‌خواستند غارت می‌کردند و می‌بستند. خلاصه، وضعی بر پا شده بود که عموم مردم از دوست و دشمن، راحتی و آرامش نداشتند. به طوری که اغلب طرفداران خود ملّاعبدالله به او دشنام می‌دادند و او را نفرین می‌کردند.

و خورده خورده فتنه بالا گرفت، تا اینکه بعضی از صاحب منصبان، مانند ساعدالسلطنه و حسام‏الملک([28]) و حسین خان شجاع سلطان، اشرار را تحریک کردند و نقشه غارت ساختمان حکومت را کشیدند و اطمینان دادند که تمام نگهبانان و تفنگچیان و سایر مأموران حکومت از خودمان هستند و منتظر فرصتند. پس اشرار ناگهان حرکت کردند و به فرمان حاکم شرع این کار خود را عبادت دانستند و همگی با قمه و قدّاره و چوب و سنگ و شش‏لول([29]) و تفنگ برای جهاد آماده و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 35 *»

مسلّح شدند، و با نعره و هیاهو اطراف ساختمان حکومت را گرفتند. و از آن طرف جهانسوز میرزا که از هم‌پیمان بودن مأمورانش با اشرار بی‌خبر بود، به آنها دستور داد که اشرار را پراکنده کنند. آنها هم در اول امر، با هم جنگ لفظی کردند؛ تا آنکه از طرف اشرار، یکی از مأموران حکومت به ضرب گلوله و بدون هیچ علتی کشته شد، و ناگهان درهای ساختمان حکومت باز شد و مأموران حکومت با اشرار همدست شدند و شروع به غارت و چپاول نمودند. و حاکم وقتی از خوابِ غفلت بیدار شد که کار از کار گذشته بود، پس فرار را بر قرار ترجیح داد و در منزل یکی از همسایگان پنهان شد، و آنچه در ساختمان حکومت بود توسط اشرار و مأموران به غارت رفت و هیاهو و غوغا تمام شد.

پس تا این خبر به وسیله تلگراف به تهران رسید، حسام الملک را موقتاً مأمور همدان نموده، و جهانسوز میرزا را به تهران احضار کردند. بعد از آنکه حُسام‌الملک از شورين به همدان آمد، به اوضاع همدان نظمی داد و شهر قدری آرام شد و بازارها به حالت اول برگشت. و چند روزی اوضاع به همین‌طورها گذشت و ملّاعبدالله هم ملاحظه حسام‌الملک را می‌کرد و آرام بود، تا اینکه او را به تهران احضار نمودند. و چون ملّاعبدالله خواست دوباره شورش و اغتشاش را تجدید کند، خوانین شورین با تدبیرهایی که نمودند او را بر سر جایش نشانیدند، و حاج میرزا نصرالله را نزد او فرستاده و به او گفتند که آن کسانی که تو را به منبر بردند، به راحتی می‌توانند پایین بیاورند. اینک زاد و توشه سفرت آماده است، و بهتر است

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 36 *»

که شبانه و بدون سروصدا همدان را ترک کنی و به تهران بروی، و خیال ما و بقیه را راحت کنی و باعث نشوی که دوستی ما به دشمنی تبدیل شود؛ زیرا در بین مردم هم گفتگوهایی است که گناه این شرارت و غارت اخیر و خون مأمور حکومت به گردن ملّاعبدالله است.

ملّاعبدالله که دید اوضاع این‌چنین است، مجبور به حرکت شد و شبانه با چندنفر از رؤسای اشرار به سمت تهران به راه افتاد، و مأموران هم او را با سرعت به تهران رسانیدند. و بعد به واسطه توضیحات و شرح حالی که شاهزاده جهانسوز میرزا در حضور ناصرالدین شاه نمود، ناصرالدین شاه ساعدالسلطنه و حسام الملک را به تهران احضار نمود. و چون همدان را به حسام‌الملک سپرده بودند میرزا جعفر ذوالریاستین و آجودان باشی لشکر خود را با کمک هم نایب خود قرار داد و روانه تهران شد. تا اینکه بالاخره شاهزاده عضدالدوله حاکم همدان شد. و خوانین شورین (ساعدالسلطنه و حسام‌الملک) هم بعد از مؤاخذه و جریمه سنگین روانه همدان شدند. اما آنها که ضرر نکردند، چون آن جریمه را بر سر املاک زراعتی و رعیت‌های خود تقسیم کردند، و آنها هم با اسلحه و تفنگ آنچه به خوانین داده بودند از مسافران بین راه گرفتند. گویا ظلم در عالم کم بود که هرکسی چیزی بر آن می‌افزود.

مدتی که از حکومت عضد الدوله گذشت گروهی از رؤسای اشرار و متموّلینِ ساغریخانه و دباغخانه هوس کردند که ملّاعبدالله را دوباره به همدان برگردانند. از این جهت برای عضدالدوله پیشکش فرستادند، و او

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 37 *»

هم با اصرار و خواهش از کارگزاران دولت، فتنه خوابیده را بیدار کرد. کارگزاران دولت هم بعد از آنکه از ملّاعبدالله عهد و پیمان گرفتند، به او اجازه دادند که به همدان برگردد.

چون رؤسای اشرار و متمولین ساغریخانه و دباغخانه از این اجازه باخبر شدند، سر از پا نشناخته خود را به تهران رسانیدند. و بعد از آنکه خبر حرکت ملّاعبدالله از تهران به همدان رسید بسیاری از اهل شهر از ترس یا طمع به استقبال او رفتند. و چه‌بسا افرادی که در مجالس و بر منابر او را لعن می‌کردند و بر او طعن می‌زدند، اما تا خبر آمدن او را شنیدند در استقبال او بر یکدیگر سبقت گرفتند. و روزِ ورود ملّاعبدالله به همدان غوغای عجیبی برپا شد که در تاریخ همدان بی‌سابقه بود.

و به محضی که بر مسند ریاست نشست به طور کلّی از عهد و پیمان‌هایی که با او بسته بودند فراموش کرد. و چون دید امام جمعه همدان ــ   که از سادات کبابیان و اسمش آقا باقر بود ــ   مظلوم و بی‌وجود است، خواست که موقوفه مدرسه بزرگ شیخ علیخانی را از چنگ او بیرون آورد. زیرا منافع زیادی داشت و برای تسخیر کردن طلّاب به کار می‌آمد. پس به هیجان آمده و با سادات کبابیان که سال‌های زیادی متولی آن موقوفه بودند به میدان رزم در آمد. و رفته رفته کار به نزاع کشیده شد و باز همان غوغا و اغتشاش سابق بلکه بدتر و شدیدتر اتفاق افتاد. و کشته‌شدن ناصرالدین‌شاه و بر تخت نشستن مظفرالدین شاه هم باعث

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 38 *»

زیادشدن فتنه شد.([30]) و مدت زیادی اوضاع همدان به همین‌طور سپری شد، تا آنکه از طرف کارگزاران دولت تلگراف‌های شدیدی به همدان و کرمانشاه رسید، و به امیرنظام ــ   که حاکم کرمانشاه بود، و ملایر و همدان هم در تحت حکومت او بود ــ   دستور دادند که با لشکر و اسلحه، اراذل و اشرار همدان را متفرق کند و ملّاعبدالله و چندنفر از رؤسای اشرار را نیز دستگیر نماید. امیرنظام هم به محضی که وارد همدان شد، چون افرادش زیاد بودند، در قلعه کهنه ساکن شد و به اجرای دستورات کارگزاران دولت پرداخت. و از ترس امیرنظام چند روزی همدان آرام شد و بازارها رواجی گرفت. پس امیرنظام برای ملّاعبدالله نامه‌ای نوشت که عهدها و پیمان‌هایی که در تهران بستی و با همان عهدها و پیمان‌ها آزاد شدی و به همدان آمدی، همه آنها را با بی‌شرمی شکستی و خلاف کردی. الآن هم یا خودت بدون سروصدا همدان را ترک کن و به هر کجا می‌خواهی برو، وگرنه مجبور می‌شوی که با سختی و شدت بیرون بروی. ملاعبدالله هم دو روز مهلت خواست که خودش از همدان برود، اما همان برنامه‌های سابق را پیاده کرد، که هنوز به چاپارخانه بیرون شهر نرسیده بود، طبق برنامه قبلی، اراذل و اشرار با سروصدا بیرون ریختند، و او را به محله جولان آورده و در خانه پسر حاج زینل دبّاغ که یکی از اشرار بود ساکن نمودند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 39 *»

چون این داستان به گوش امیرنظام رسید بلافاصله دستور داد که چند نفر از لشکر بروند و آن خانه را با توپ خراب کنند و ملّاعبدالله و سایر اشرار را دستگیر نمایند. در این وقت شریف‌الملک پادرمیانی کرد، که چون در آن محله خانه‌های زیادی هست و ممکن است که بیگناهان هم به آتش این اشرار بسوزند و صدمه ببینند، چند روزی را به مسامحه بگذرانند که شاید خود آنها متنبّه بشوند و دست از شرارت بردارند، وگر نه از همسایگان بخواهند که آن محله را ترک کنند و کار را یکسره نمایند.

و در همین چند روز، داستان پسر میرزا عبدالرحیم حکیم پیش آمد، که اگرچه خود حکیم یکی از ارادتمندان ملّاعبدالله بود، اما گروهی از مقدسین اشرار کار خلاف شرعی را ــ   راست یا دروغ ــ   به او نسبت دادند و او را با سروصدا و غوغا به حضور ملّاعبدالله بردند و او هم بر اساس شهادت چندنفر و اعتراف خودش حکم قتلش را صادر نمود، و حکم اجرا شد. بعد از آن همان گروه که امر به معروف و نهی از منکر می‏کردند، با اشرار دیگر خانه او را غارت کردند و اموال زیادی به دست آوردند و سپس آن خانه را سوزانیدند. پس امیرنظام در آن چند روز گروهی از اشرار اسدآبادی و دیگران را با تدبیر از گرد ملّاعبدالله فراری داد، و بعضی دیگر هم که از جریان کشته‌شدن پسر حکیم ترسی به دلشان افتاده بود کم‌کم کناره گرفتند؛ و مقداری سروصدا و غوغا کم شد.

پس در این وقت جریان کردستان پیش آمد که به جهت بی‏کفایتی حسام الملک و بی‏مبالاتی کارمندانش، اهل کردستان شورش کردند و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 40 *»

دور ساختمان حکومت را گرفتند و قصد داشتند که به خانه حسام‌الملک و ساختمان حکومت بریزند و به روش اهل همدان قتل و غارت نمایند. و چند نفر از کارمندان حسام‌الملک ایستادگی کردند و برای دفاع از خود چند نفر از شورشیان را کشتند و بقیه را فراری دادند، اما حسام‌الملک و بستگانش در قلعه ماندند. تا اینکه یکی از علمای کردستان که بعضی احتمال می‌دادند که شیعه اثناعشری باشد، قدم پیش گذارد و به قانون خودشان خلاف بودن کارشان را اثبات نمود و آنها را نصیحت کرد و شورشیان را که همه از اهل سنت بودند از فتنه و فساد منصرف نمود؛ به طوری که همه آنها متذکر شدند و توبه کردند و حسام‌الملک و بستگانش آسوده گشتند.

در اینجا چه بجاست که متذکر این مطلب شویم که ای کاش در وقت هجوم اشرار همدان برای قتل و غارت شیخیه یک نفر از علمای همدان به قدر این شیخ کردستانی همت می‌کرد، تا این ننگ برای همیشه بر دامن اهل همدان نماند. و اگر کسی این ظلم بزرگ را ننگ نداند، که روی سخن با او نیست.

باری، جریان کردستان با تلگراف‌های متعدد به تهران گزارش شد، و فوراً به دستور مظفرالدین‌شاه به امیرنظام تلگراف شد که دست از همدان بردار و با عجله خود را به کردستان برسان و حسام‌الملک و بستگانش را به تهران بفرست و شورشیان را مجازات کن. امیر نظام هم بعد از مشورت با شریف‌الملک، آقا سید عبدالمجید گروسی را که یکی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 41 *»

از مجتهدین همدان بود و با هم سابقه آشنایی داشتند طلبید و تمام داستان ملّاعبدالله را برایش شرح داد، و با او قرار گذارد که فردا صبح زود با افراد خود به عنوان دیدن ملّاعبدالله به محله جولان برو و چون اشراری که بر گرد او بودند متفرق شده‌اند، با موعظه و نصیحت او را رام کن و به اسم اینکه هر دیدی بازدیدی دارد، او را به خانه خود دعوت کن، و قبلاً از آقاحسین آقاجواد کبابیانی و گروهی از سادات کبابیان که مدعی موقوفه هستند خواهش کن که در خانه تو حاضر شوند؛ من به آنها سفارش می‌کنم که حاضر شوند، و آن‌وقت بین آنها را با چرب‌زبانی صلح و صفا بده تا داستان به خیر و خوشی تمام شود.

آقا سید عبدالمجید هم طبق دستورالعمل امیرنظام کار را تمام کرد، و امیرنظام با خیال راحت حکومت همدان را به عضدالدوله واگذار نمود و روانه کردستان شد.

از آن طرف وقتی ملّاعبدالله از تصاحب موقوفه مدرسه شیخ علیخانی ناامید شد، حالت دیوانگی و تندخویی به او دست داد به طوری که هرکس در حضورش یک کلمه را دو کلمه می‌کرد، جوابش فحش و ناسزا و ای کافر و ای ملعون بود. و چون هر تصمیمی می‌گرفت، به خواسته‌هایش نمی‌رسید، افسردگی خود را با اظهار عداوت و اذیت شیخیه درمان نموده و تمام همّت خود را در همین امر صرف می‌کرد. و اگرچه به سید محمد و سید فاضل عباسی و سفارشاتی که درباره آنها شده بود اعتنائی ننمود و به آنها میدانی نداد، ولی خودش در عداوت با

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 42 *»

شیخیه به قدر هزار دشمن تدبیر و تلاش می‌کرد. و مقدّس‌نماهایی که بر گرد او بودند، تمام وجودشان دشمنی با شیخیه بود؛ به طوری که اگر کسی ادعای بیجايی بر علیه یکی از شیخیه داشت بدون مرافعه و اثبات فوراً بر علیه او حکم می‌کردند و با اذیت و آزار اجرا می‌نمودند. یا اگر ملکی بر طبق اسناد معتبر در اجاره یکی از شیخیه بود و موجر هوس می‌کرد که آن ملک را از او بگیرد، بی‌درنگ حکم بطلان اجاره صادر می‌شد و مستأجر را با سختی بیرون می‌کردند. یا اگر ملّاعبدالله در مجلس تعزیه‌ای وارد می‏شد و روضه‌خوانی از شیخیه به منبر می‏رفت، آنچنان حال او و اصحابش منقلب می‏شد که همه اهل مجلس و صاحبان عزا مضطرب می‏شدند. و کاش به همین اکتفا می‌کرد، بلکه از شدت عداوتی که با شیخیه داشت، علناً به صاحب مجلس پرخاش می‌کرد و او را تهدید می‌نمود، که بیچاره مجبور می‌شد عذر روضه‌خوان را بخواهد.

تا آنکه میرزا تقی فرزند کوچک حاج ملّا کاظم شیخی که معروف به «جناب» بود، و بسیار روضه‏خوان خوبی بود و تأثیر نفسش دوست و دشمن را به گریه می‌آورد، و این فرزند ناخلف که در گذشته هم به جهت اعمال ناشایستی که مرتکب می‌شد، در نزد شیخیه آبرویی نداشت؛ وقتی دشمنی ملّاعبدالله را با شیخیه، باعث سلب منافعِ تعزیه‌خوانی خود می‌دید، دست از توکل بر خدای رزاق برداشت و از شیخیه کناره گرفت و به منزل ملّاعبدالله رفت و از اسلام چندین ساله خود استغفار

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 43 *»

کرد و تجدید مسلمانی!!! نمود. و در این میان یک‌نفر مسلمان از آن منافق سؤال نکرد که الآن هم که تو همانی را می‌گویی که سابق می‌گفتی، پس از چه توبه کردی و به چه اقرار نمودی؟! به هر حال، کار این منافق دنیاطلب هم باعث زیادشدن شرارت اشرار شد و در از بین‌رفتن ابّهت و شوکت شیخیه بی‌تأثیر نبود. و همین امر یکی از اسبابی شد که دشمنان شیخیه و اشرار در ظلم‌های خود جرأت پیدا کردند. و جای عبرت است که چگونه از آن پدر این پسر به وجود آمد!

خلاصه، از این قبیل دشمنی‌ها که از طرف ملّاعبداللّه و اصحابش بارها و بارها نسبت به شیخیه شد، بسیار است. و آنچه گفتیم مشتی از خروار بود که عاقلان را کفایت می‌کند و برای مسلمان متدین باعث عبرت است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

در اینجا بعضی از احکام بغیر ما انزل الله و بدعت‌های آشکاری را که ملّاعبدالله بروجردی گذارد می‌نویسم تا باعث تذکر خوانندگان باشد.

یکی آنکه عده زیادی از مسلمانان و مؤمنان را که به تمام ضروریات دین و مذهب اقرار داشتند، و همه مردم فریاد مسلمانی آنها را شنیده و اعمال مسلمانی‌شان را با چشم خود دیده بودند، و به تمام اعتقادات و احکام تشیع پای‌بند بودند؛ تکفیر نمود بلکه نجس دانست. و این بدعت و حکم بغیر ماانزل الله را یک بار و در یک مجلس نگفت بلکه بارها و بارها حکم تکفیر و تنجیس آنها را صادر کرد.

و یکی دیگر  آنکه حکم کرد که سنگاب بزرگ مسجد جامع همدان را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 44 *»

که شیخیه در مجلس ختمی که برای کشته و شهید خود گرفته بودند و عموم مسلمانان از شیخی و بالاسری از آن استفاده کرده بودند، شستند و تطهیر نمودند. در حالی که شیخیه در همان سه روز مجلس ختم، صدای قرائت قرآنشان بلند بود و اذان و نماز جماعتشان را با ذکر تمام شهادت‌های اسلامی و ایمانی در طاق بزرگ مسجد جامع تا روی صحن و رو به قبله مسلمانان همه دیدند و هیچ‌کس در اسلام و ایمانشان شک نداشت.

و یکی دیگر آنکه تلاوت‌کنندگان قرآن و خطیب همدان را که در مجلس ختم شیخیه تلاوت قرآن نموده بودند طرد و لعن کرد و فرمان داد که از شهر اخراجشان کنند، تا اینکه خودشان عجز و لابه کردند و دیگران پادرمیانی نمودند و به شرط توبه آنها را بخشید.

و یکی دیگر آنکه داخل‌شدن در مسجد و حمام را برای شیخیه تحریم کرد اگرچه کسی از او نپذيرفت. و همین چند فقره بلکه یک فقره‏اش برای عبرت‌گرفتن اهل عبرت کافی است.

و همچنین اجتهادات دیگری هم داشت، مانند آنکه عزاداری برای امام‌حسین؟ع؟ و حمل نعش به عتبات عالیات و زیارت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و خرج‌کردن در آن مجالس و راه‌ها را بدعت می‌دانست. اما چون کسی به این اجتهادات اعتنائی نمی‌کرد، او هم اصراری نداشت. و گاهی حلال خدا مثل گوشت و بعضی خوردنی‌ها و اجناس دیگر را در وقتی که کمیاب و گران می‏شد حرام می‌کرد. و بعضی از مقدس‌نماهای شرور که خودشان منشأ فتنه و فساد بودند به بازار

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 45 *»

می‌آمدند و با سروصدا و فریاد، آن حکم بغیر ماانزل الله را جاری می‌کردند و بر گردن مسلمانان می‌گذاردند.

و گاهی هم بعضی از مردم را اگرچه یکی از ارادتمندانش بود تحریم می‌نمود، مثل آنکه بارها می‌شد که حکمی را به اشتباه صادر می‌کرد و آن شخص برای اینکه او را متذکر اشتباهش نماید، ناچار می‌شد که چندبار مطلب را تکرار کند تا شاید متنبه شود، اما ناگهان از کوره در می‌رفت و بر سر او فریاد می‌کشید که ای ملعون سخن کوتاه کن، که تو خود حرامی و معاشرت با تو نیز حرام است. و فوراً حاج باقر همدانی که شرارتش برای همه معلوم بود و طرف مشورت ملّاعبدالله و عهده‌دار امورش بود با ته کفش و سیلی به صورت او می‌کوبید و او را با لعن و طعن بیرون می‌کرد. پس آن بیچاره مدتی در خانه می‌نشست و چون دلش از تنهایی به تنگ می‌آمد عجز و لابه و توبه می‌کرد و به اطرافیان ملّاعبدالله رشوه و تعارف می‌داد تا به پادرمیانی آنان توبه‌اش قبول می‌شد.

و با همین چند نمونه، سایر موارد اجتهادات او معلوم می‌شود، و تمامش را اهل همدان با چشم خود دیده‌اند و از آن باخبرند.

به هر حال، چند سالی به همین روش در نهایت دشمنی و عداوت با شیخیه زندگی کرد، تا آنکه مریض شد و چندروزی در بستر افتاد، و بالاخره تمام آن اجتهادها و بدعت‌ها و اوضاعی که برپا کرده بود به یادگار گذارد و از دنیا رفت.([31])

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 46 *»

و با آنکه حمل نعش را به عتبات عالیات ــ  به بهانه آنکه نبش قبر حرام است ــ  بدعت می‌دانست؛ اما بعد از آنکه از دنیا رفت و مدتی در صحن شاهزاده حسین دفن شده بود، در قبرستان برایش گنبد و بارگاهی ساختند و نعشش را بیرون آوردند و با سروصدا و تشریفات به آنجا برده و دفن نمودند. و اکنون از گوشه و کنار به زیارتش می‌روند و تربتش را سجده می‌کنند و شفاء می‏نامند، و زیارتش را زیارت خدا می‏دانند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

چون وعده دادیم که جریان فتنه نائین را هم در انتهای این قصه شرح دهیم؛ از این جهت آن جریان را هم به طور مختصر برای عبرت عبرت‌گیرندگان ذکر می‌کنیم.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 47 *»

داستان فتنه نائین

واقعه نائین مدتی قبل از واقعه همدان اتفاق افتاد، و سببش این بود که در زمان‌های سابق یعنی در زمانی که میرزا سید محمدخان نائینی حاکم نائین بود، مدت زیادی حاج میرزا محمدباقر همدانی از طرف مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی در آن شهر مشغول ارشاد بود، حاج میرزا محمد سعید امام جمعه نائین هم اظهار محبت و دوستی می‌کرد و رفت‌و‌آمد داشت و بارها در مجالس متعدد گفته بود که هر کس می‏خواهد زهد جناب ابی‌ذر را ببیند، به زهد و تقوای حاج میرزا محمدباقر نگاه کند. و بعد از آن هم مدت‌ها به همین روش با شیخیه نائین رفت‌وآمد داشت و اظهار محبت و دوستی می‌کرد؛ تا اینکه شیخیه نائین که بعد از وفات مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی تقلید از حاج میرزا محمدباقر همدانی می‌کردند از او خواستند که عالم امینی را برای اقامه نماز جماعت و درس و موعظه برای آنان تعیین نماید.

و آخوند ملّا علی خراسانی که مدت‌ها بر طریقه حکماء بود و حکمت را در نزد حاج ملّاهادی سبزواری تکمیل کرده بود؛ چون می‌دید که شرط حکمت حکماء، مطابق‌بودن با شرع نیست، متحیر بود که شرعی که عقلِ کلّ؟ص؟ بیان فرموده و به تعلیم حق‌تعالی به تأثیرات تمام اشیاء واقف بوده، چگونه می‌شود با حکمت که معرفت حقایق اشیاء است مطابق نباشد؟! تا آنکه بعضی از کتاب‌های مرحوم شیخ احمد احسائی را دید که ایشان شرط صحت حکمت را مطابق‌بودن با شریعت

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 48 *»

قرار داده است، پس به مشهد مقدس رفت و از علی بن موسی الرضا؟ع؟ اجازه گرفت و برای حاضر شدن در مجلس درس مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی رهسپار کرمان شد. و چون در مدت سکونتش در کرمان، با حاج میرزا محمدباقر رفت‌وآمد داشت و تحصیلاتش را در نزد وی تکمیل می‌نمود، از این جهت بعد از وفات مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی از علم و عدالتی که ائمه هدی ؟عهم؟ علامت پیشوایان دین قرار داده‌اند جستجو نمود و آن را در نزد کسی جز حاج میرزا محمدباقر همدانی نیافت. از این جهت رهسپار همدان شد.

پس آن وقتی که شیخیه نائین از حاج میرزا محمدباقر همدانی خواهش کردند که عالم امینی برای آنان بفرستد، ملّاعلی خراسانی به خواهش حاج میرزا جواد روضه‌خوان جندقی و گروهی از سادات جندق به سمت جندق و انارک رفته بود؛ پس حاج میرزا محمدباقر به او اجازه داد که گاهی هم به نائین برود و در آنجا نیز علم محمد و آل‌محمد؟عهم؟ را منتشر نماید. از این جهت ملّاعلی خراسانی به نائین رفت وآمد می‌کرد و مشغول نشر علم محمد و آل‌محمد؟عهم؟ بود. و هر وقت که در نائین نبود و به انارک و جندق می‌رفت حاج میرزا محمد قلیخان نائینی که از بزرگان سادات و نجیب و عالِم فاضلی بود به اقامه نماز جماعت و درس و موعظه می‏پرداخت.

تا آنکه خورده خورده بعضی از اهل نائین که اسم و رسمی داشتند و صاحب فهم و دانش بودند داخل جماعت شیخیه شدند، و این امر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 49 *»

باعث برانگیخته‌شدن حسد گروهی ریاست‌طلب شد. و از آن طرف هم شخصی از اهل اصفهان که از سفیران مجلسِ شورای عتبات بود، به اصفهان رفت و از یکی از علمای بزرگ، نوشته‏ای ــ  راست یا دروغ ــ   برعلیه شیخیه اظهار کرد و عده‌ای را به اضطراب انداخت. و جریان مجلس شورای عتبات و احکام بغیر ما انزل الله ملّا عبدالله بروجردی درباره شیخیه هم که از گوشه و کنار به گوش اشرار نائین می‌رسید، و همه دنبال فرصت بودند.

تا آنکه شخصی به نام میرزا احمد از اهل محمّدیه([32])  که از خویشاوندان امام جمعه بود فوت شد و وصیت کرده بود که حاج میرزا محمدقلیخان بر من نماز بخواند، و در نزد نزدیکان خود هم این مطلب را اظهار نموده بود. اما بعد از وفات او، امام جمعه به جهت خویشاوندی بر او نماز خواند و شیخیه هم به او اقتدا کردند و تابوت او را در امامزاده گذاردند و متفرق شدند. شب که شد پسر میرزا احمدِ مرحوم به منزل حاج میرزا محمد قلیخان آمد و اظهار کرد که پدر من در حضور چندنفر اصرار کرده که نمازش را شما بخوانید، و امروز چون امام جمعه حاضر بود، ما نتوانستیم آن وصیت را اظهار کنیم، و الآن چون شب است، اگر می‌شود بر ما منت بگذارید و بیایید و بر او نماز بخوانید. پس آن سید نجیب هم اجابت کرد و با چند نفر بر جنازه مرحوم نماز گذارد و به خانه برگشت. اما تا این داستان به گوش ریاست‌طلب‌ها و اشرار رسید، جمع

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 50 *»

شدند و با فریاد واشریعتاه به خانه امام جمعه رفتند و او را به هیجان آوردند که غیرت و همّتت کجا رفته؟ و تا کی باید امر این‌چنین باشد؟ و بالاخره این‌قدر به گوش امام‌جمعه خواندند که کار او را به جنون کشانیدند. اگرچه خود امام جمعه هم ــ   آن‌طوری که بعضی از نزدیکانش می‌گفتند ــ   طالب چنین روزی بود، اما چون مانع در کار بود، دشمنی و عداوتش ظاهر نمی‌شد، و امروز که مانع برطرف شد، ناگهان زبانش به لعن و تکفیر و تنجیس شیخیه باز شد، و این لعن‌ها و تکفیرها و تنجیس‌ها را به مسجد جامع و منبر کشانید، و فتوای صریح به جهاد و سوزاندن خانه‌ها و غارت اموال شیخیه داد.

پس اشرار که منتظر شنیدن چنین فتوايی ــ   آن هم از زبان امام جمعه ــ   بودند، و شیخیه هم هرگز چنین گمانی به امام جمعه نداشتند، و با آسودگی در خانه‌های خود نشسته بودند، که یک‌دفعه اشرار دور خانه‏های آنها را گرفتند و هر دری که می‌شد شکست شکستند، و بعد از فرارکردن اهل خانه، اموال آنان را به غارت بردند. و هر دری که محکم بود و نمی‌شد شکست، سوزانیدند، و بعضی از خانه‌ها را غارت کردند و درصدد بودند که بقیه خانه‌ها را هم غارت کنند که چند نفر از مأموران حکومت از راه رسیدند و مانع شرارت بیشتر آنها شدند. و فوراً جریان به اصفهان برای ظل‌السلطان تلگراف شد و جواب شدیدی از طرف او آمد که بزرگان و رؤسای دو طرف باید در اصفهان حاضر شوند، و اشرار هم باید دستگیر شوند تا مأمور برسد.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 51 *»

پس بزرگان و رؤسای شیخیه که خودشان با میل و رغبت رفتند. اما بزرگان و رؤسای بالاسریه بعضی از آنها به ناچاری به اصفهان رفتند و به خانه بعضی از علمای آن شهر پناه بردند، و به سبب کارهایشان مورد ملامت و سرزنش واقع شدند، و بعضی دیگر را هم مأموران دستگیر کردند و با گروهی از سران اشرار با ذلت و خواری به اصفهان فرستادند.

در هر صورت، بعد از آنکه طرفین به اصفهان رفتند و ظل‌السلطان و علمای اصفهان درباره کیفیت جریان تحقیق نمودند، و معقولیّت و مظلومیتِ شیخیه بر آنها ثابت شد، پس تمام اهل فتنه و شرارت از طرف ظل‌السلطان و علمای اصفهان سزای اعمال خود را دیدند، و چندنفر از آنها را ــ   با وجود شرارت‌هایی که کرده بودند ــ   خودِ بزرگان شیخیه شفاعت کردند و محبت‌ها نمودند و همراه خود به نائین آوردند. و علمای اصفهان هم از بزرگان و رؤسای شیخیه عذرخواهی کردند و ظل‌السلطان آنها را دلداری داد و همه به نائین برگشتند.

اگر چه مدتی بعد، همه اشرار نائین از شیخیه عذرخواهی کردند و بانی فتنه را لعن می‌نمودند؛ اما بعضی از رؤسا و بزرگان همدان، اشرارِ نائین را لعنت می‏کردند که اگر آنها مرتکب این شرارت نمی‏شدند، و این جرأت را اظهار نمی‌کردند، اراذل و اشرار همدان هزار برابرش را با شیخیه آن شهر انجام نمی‌دادند. اما حقیقتِ امر این است که همه آنها در نزد خدا مؤاخذه خواهند شد و باید جوابگو باشند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 52 *»

«مقدمه سوّم»

اشخاصی که از خودِ شیخیه باعث این فتنه شدند

شرح داستان از این قرار است که خداوند بعد از وفات هر عالمی برای امتحان و آزمایشِ اهل ایمان اختلافی بر سر پا می‌نماید. و طبق نامه‌ها و نوشته‌هایی که شیخیه کرمان برای دوستانِ سایر شهرها نوشته بودند، حاج محمدکریم خان کرمانی بارها در مجالسِ موعظه و درس، مخصوصاً در سال آخر عمرش، به شاگردان خود خبر می‏داد که خداوند عالم از بندگان خود ایمان خالص و بی‌غرض خواسته و شماها روز به روز اتحاد و خلوصتان کمتر می‌شود و دل‌های خود را به غرض و مرض آلوده کرده‌اید، و به همین زودی بعد از من به آزمایش بزرگی گرفتار خواهید شد، و جز کمی از شما در این امتحان بر راه حق ثابت‌قدم نخواهید ماند.

و بعد از وفات وی در میان پیروانش اختلاف بزرگ و شدیدی پیدا شد، که عمده آن اختلاف میان دو نفر از رؤسای بزرگ شیخیه بود. که محمدخان فرزند مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی که رئیس شیخیه کرمان بود، مطلبی را به طور وجوب عنوان نمود که در دایره رعیت باید عالمِ ناطقِ شیعی حتماً و حکماً منحصر به فرد باشد، و هر عالم و فقیهی که بدون اجازه او در میان شیعه نطق نماید بر باطل است. و اسم آن ناطق واحد را مؤسس و مقنِّنِ گذارد و شخص او را در هر اختلافی میزان قرار داد و شناخت او را بر همه شیعیان واجب نمود، زیرا من مات و لم‏یعرف امام زمانه فقد مات میتة الجاهلیة. و چون گمان نمی‌کرد که کسی این ادعا را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 53 *»

انکار کند، کتاب‌ها نوشت و افرادی را همراه آن کتاب‌ها به شهرهای مختلف فرستاد تا این دعوت به همه ابلاغ شود و عالم و جاهل تصدیق نمایند. تا آنکه آن کتاب‌ها به نظر حاج میرزا محمدباقر همدانی رئیس شیخیه همدان رسید، و گروهی از شیخیه همدان و شهرهای دیگر که به علم و عدالت او اعتماد داشتند و وی را از عدول نافین می‏دانستند، نامه‌ها و سؤالات زیادی نوشتند و درستی و نادرستی این ادعا را با دلیل و برهان از او خواستند.

پس حاج میرزا محمدباقر همدانی بعد از ملاحظه آن کتاب‌ها و اقرار فرستادگان او، صاحب این عقیده را با این‌همه اصرار، شخصی مغرور و بدنام‌کننده نکو نامی چند دید و به مقتضای اذا ظهرت البدع فی العالم و لم‏یظهر العالم علمه الجمه اللّه بلجام من النار تکلیف خود را تکلیف عدول نافین دانست و اقتدا به مشایخ خود کرد و از خشم خدا پرهیز نموده و خشنودی او را بر خشنودی خلق ترجیح داد، و اثبات کرد که قول به وجوب وحدت ناطق شیعی در هر عصری، بدعت و حکم بغیر ماانزل الله است، و وحدت صفت مرکز است، و مرکز در تمام مُلک خدا جز چهارده نفس مقدس مطهر که محمد و آل‏محمد؟عهم؟ باشند، کسی دیگر نیست. و سایر خلق از انبیاء گرفته تا اولیاء و نقباء و نجباء و علماء، هیچ‌کدام واجب نیست که واحد باشند و یک نخواهند بود. و امام کلی و پیشوای مطلق در تمام عوالم این چهارده نفس مقدس می‌باشند. و امامی که در هر عصری یکی است و کفایت تمام مُلک را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 54 *»

می‏کند یکی از ایشان است. و در این زمان چنین امامی حضرت بقیة الله حجة بن الحسن صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه است که منحصر به فرد است، و سایرین همه مأموم آن بزرگوار می‌باشند، و در هر عصری به قدر کفایت و اتمام حجت راویان اخبار و علمای عدول به جهت هدایت خلق نطق خواهند کرد خواه یک‌نفر باشد خواه ده نفر باشد یا بیشتر یا کمتر. «صلاح مملکت خویش خسروان دانند»

پس وجوب وحدت ناطق یا وجوب تعدد ناطق هیچ‌کدامش از دین نبوده و نیست، و واجب‌کردن چیزی که خدا و رسول؟ص؟ واجب نکرده‏اند بدعت و ضلالت و خلاف ضرورت است. و از قول مشایخ خود نیز بر ردّ وجوب وحدت ناطق در چند رساله استدلال کرد، مانند «ایضاح» و «موضح» و «توضیح» و «تصریح» و «درّه نجفیه» و غیر آنها؛ و اثبات کرد که این عقیده از مرحوم شیخ احمد احسائی و حاج سید کاظم رشتی و حاج محمدکریم خان کرمانی نیست.

به هر حال، در ابتدای این اختلاف چند نفری امثال میرزا یوسف همدانی و سید ابراهیم کبابیانی و میرزا حسن کبابیانی و حاج شیخ مهدی رشتی بودند، که همه آنها در همدان سال‌ها در خدمت حاج میرزا محمدباقر همدانی درس می‌خواندند و خودشان را فدائی او به حساب می‌آوردند و به این امر افتخار می‌کردند، بلکه همیشه برای او اثبات کرامات و مقامات عالیه می‌نمودند. اما کم‌کم به سبب بعضی غرض‌ها و مرض‌ها، مخصوصاً اختصاص و امتیاز حاج میرزا علی‏محمد نائینی در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 55 *»

نزد حاج میرزا محمدباقر، سینه‏هایشان به تنگ آمد و تاب نیاوردند و ناگهان غرض‌هایشان را ابراز دادند و همگی با خاطر رنجیده به کرمان رفتند. و وقتی وارد کرمان شدند چون بدگویی‌کردن و عیب‌جویی نمودن از رئیس شیخیه همدان را در مجالس و محافل، سبب قرب و منزلت خود در نزد محمد خان کرمانی می‌دانستند، از این جهت در این امر کوتاهی نکردند تا اینکه به مقصود خود رسیدند و مورد مرحمت محمدخان قرار گرفتند. پس زمان زیادی از این نشست و برخاست‌ها نگذشت که سیدابراهیم و میرزا حسن از طرف رئیس شیخیه کرمان برای دعوت و انتشار مسئله وجوب وحدت ناطق به همدان برگشتند، و بعد از مدتی هم حاج شیخ مهدی رشتی از راه مکه معظمه به همدان آمد و به آنان ملحق گشت. و این چندنفر اگرچه از جهت ریاست با هم اختلاف کلّی داشتند و از هم متنفر بودند، اما در دعوت به سوی اهل وحدت و دشمنی با منکرین این بدعت، با یکدیگر همراهی می‌نمودند.

و بعضی از شیخیه همدان هم که از بی‏اعتنائی حاج میرزا محمدباقر به نوع مردم و توکّلی که بر خدا داشت، دلگیر و ملول بودند؛ بلافاصله دعوت سفیران کرمان را قبول کردند. و با آنکه احدی از دوست و دشمن در این زمان طولانی نتوانسته بود ایرادی بر علم و عمل و تقوای حاج میرزا محمدباقر بگیرد، مخصوصاً  که تمام بیانات خود را منتهی به ضروریات می‌نمود؛ اما این گروه به وی پشت کردند. و چون دلیلی بر مسأله وجوب وحدتِ ناطقِ نداشتند، احترام آقازادگی محمدخان را بر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 56 *»

تمام دلیل‌های ضروری دین و مذهب ترجیح دادند و دسته‏ای جدا برپا نمودند. و این کار زشت و خلاف نیز سبب کلّی این فتنه بود، زیرا باعث قوّت و شوکت دشمن و سستی و ضعف شیخیه شد.

و شیخیه همدان و سایر شهرها که نسبت به حاج میرزا محمدباقر بر ارادت خود باقی بوده و هستند، دلیلشان علم و عدالت و مطابق‌بودن گفتار و کردار او با ضروریات دین و مذهب است. و حقیقتاً پشت‌کردن بعضی از شیخیه همدان به چنین عالم حکیمی که علم و عمل و تقوای او اجماعی دوست و دشمن است، و جمع‌شدنشان بر گرد امثال حاج شیخ مهدی رشتی که فضائلی از آنها در میانه نیست، بلکه بدی‌ها و زشتی‌هایشان وِرد زبان‌هاست؛ یقیناً خلاف رضای خدا و اولیای خداست. أفمن اسّس بنیانه علی تقوی من اللّه و رضوان خیر ام من اسّس بنيانه علی شفاجرف هار فانهار به فی نار جهنم و اللّه لایهدی القوم الظالمین. و بدیهی است کسانی که طالب نجات خود هستند و هلاکت خود را نمی‌خواهند تصدیق می‌کنند که لمسجد اسّس علی التقوی من اول یوم احقّ ان‏تقوم فیه، فیه رجال یحبّون ان‏یتطهّروا و اللّه یحبّ المطّهّرین.

و عجیب است که اکثر شیخیه در شهرهای مختلف این داستان را حکایت می‌کردند که در یکی از شب‌های ماه محرم سال 1287 قمری مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی در روستای لنگر([33]) با گروهی از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 57 *»

شیخیه در خانه شخصی به نام مشهدی حسینعلی مهمان بود، و در آن مجلس جریان‌هایی را نقل می‌کرد که بعد از وفات مشایخ شیخیه اتفاق افتاده بود. در این وقت یکی از اهل مجلس از او درخواست کرد که جانشینش را تعیین نماید. حاج محمدکریم خان در جواب آن شخص گفت کسی می‌تواند نصّ خاص کند که بر عواقب تمام امور آگاه باشد، و این مقام فقط شأن امام عصر عجل‌الله فرجه است؛ زیرا علم آن بزرگوار علم احاطه و شهود است. و در زمان نوّاب اربعه+ هم که هر نایب خاصی در هنگام وفاتش نایب خاص دیگری را تعیین می‏کرد به فرمانِ امام بود، و بعد از وفات نایب چهارم که علی بن محمد سیمری بود به حکم امام؟ع؟ نص خاص منقطع شد، و تمام شیعه موظف شدند که به علمای عدول و راویان ثقه مراجعه نمایند. پس هر کس یکی از این علماء و راویان را با این صفات شناخت باید به سویش بشتابد و از فیض همنشینی با او بهره‌مند شود و مطیع و تسلیم احکام او باشد.

بعد از آن مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی شکایت زیادی از شقاق و نفاق و نبودن اتحاد در میان شیخیه نمود و گفت همین‌قدر بدانید که آن کسی که بعد از من است امرش بسیار سخت و دشوار می‌شود و به مظلومیتی شدید گرفتار می‌آید و چه‌بسا او یک طرف بایستد و تمام مخالفینش او را تکفیر کنند، و او هم تمام مخالفین خود را با دلیل و برهان تکفیر نماید. و چه‌بسا عاقبت کارش با دشمنان به جنگ و جدال بینجامد و چندنفر از یارانش کشته شوند و خودش با گروهی از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 58 *»

همراهان و بستگان به دامنه کوهی یا بیابانی پناه ببرد و از شرّ اشرار و اراذل آسوده گشته مشغول نشر فضائل گردد.

و برای شیخی‌هایی که به کلام حاج محمدکریم خان کرمانی اعتماد دارند، جریان این مجلس و حدیث امیرالمؤمنین؟ع؟ که در مقدمه اول ذکر شد، و انجام‌شدن واقعه همدان؛ محکم‌ترین نص بر حقانیت حاج میرزا محمدباقر است. شخصی که دلیل و برهان تمام گفتار و کردارش ضروریات دین و مذهب است، و به اجماع دوست و دشمن از خدا خائف است و علم را همراه با عمل و تقوىٰ داراست. و در تعریف زهدش همین بس که هرگاه مدّعی یا مدّعیٰ‌علیهی سندی به مُهر او داشت و به هر یک از علماء ارائه می‌داد بی‌درنگ قبول می‌کردند، اگرچه با او مخالف بودند. و «الفضل ما شهدت به الاعداء»

و مظلومیت حاج میرزا محمدباقر در این زمان به قدری واضح است که مسلّمی تمام فرقه‏های اسلام و ایمان بلکه سایر ادیان است. چنان‌که یک پزشک آمریکایی که مدتی در همدان زندگی می‌کرد و رفتار و کردار اهل آن شهر را در روز فتنه با چشم خود دیده بود، در تهران و در مجلس دربار در حضور گروهی از کارگزاران دولت، عالِم‌نمایان همدان را به این طور سرزنش می‌کرد که یهود و نصاری از مسلمانان همدان سؤالی دارند که اگر کافری وارد مسجد مسلمانان شود و شهادت‌های اسلامی را بگوید و رو به قبله آنان و بر طبق قواعدشان نماز بخواند و سایر اعمال مسلمانی را انجام دهد، آیا تکلیف مسلمانان این نیست که حرمت او را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 59 *»

نگاه دارند و او را دوست داشته باشند؟ و آیا اگر غیر از این با او رفتاری کنند از قواعد و قوانین اسلامی خارج نگشته و خودشان کافر نشده‌اند؟ پس امر شیخیه از دو قسم خارج نیست: یا آنکه به واسطه گفتار و کردار مسلمانیشان که یک عمر همه آنها از کوچک و بزرگ و زن و مرد انجام می‌دادند، و حکم‌هایی که موافق با قواعد و قوانین مسلمانی می‌نمودند؛ مسلمان بودند، که پس مسلمان بودند. و یا آنکه با همه این کارها باز هم بر فرض محال و بر خلاف قانون اسلام و ایمان و بر طبق فتوای بغیر ما انزل اللهِ اهل همدان کافر بودند؛ ولی در ظهر روز عید فطر که به اجماع تمام مسلمانان یکی از بهترین و شریف‌ترین عیدها بود، رئیس مظلوم شیخیه با جماعت خود به مسجد مسلمانان آمد و رو به قبله آنان با صدای بلند شهادت‌ها و عبادت‌های اسلامی و ایمانی را بر زبان آورد و انجام داد و نماز خواند و مسلمان شد؛ پس در این صورت هم مسلمان بودند و باید از طرف مسلمانان مورد بخشش و محبت قرار می‌گرفتند، نه اینکه متجاوز از ده‌هزار نفر اراذل و اشرار به حکم علمایشان دور خانه‌های این مظلومان را بگیرند و خون و مالشان را حلال بدانند، و هرکاری که می‌توانند بکنند و از هیچ‏گونه ظلمی کوتاهی ننمایند!

و نتیجه این شد که بعد از واقعه همدان مظلومیت حاج میرزا محمدباقر و اصحابش را خداوند عالم بر جمیع مسلمانان بلکه بر اهل سایر دین‌ها واضح و آشکار فرمود، و به سبب همین واقعه حقانیت مرحوم شیخ احمد احسائی و مکتب فکری او را نیز ثابت نمود و دلیل و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 60 *»

برهان بر آن اقامه فرمود، و تمام مسلمانان در این فتنه، امتحان و آزمایش شدند. زیرا بر تمام مسلمانانی که ادعای تشیع دارند ــ   از زن و مرد و عالم و عامی و شهری و روستایی ــ   واجب است که تحقیق کنند و از روی تحقیق و دلیل و برهان الهی، شیخیه را ــ   اگر کافر بوده‏اند ــ   کافر بدانند، و آنچه نسبت به آنها انجام شده از افتراها و تهمت‌ها و اذیت‌ها و غارت‌ها و قتل‌ها و سوختن‌ها و دربه‌دری‌ها و ویرانی‌ها که در تحت هیچ قاعده و قانونی نبوده است؛ همه را عبادت و ثواب بشمارند و در شب اول قبری که اعتقاد دارند جواب خداپسند عرضه نمایند و آسوده شوند. و اگر جوابی خداپسند ندارند، بلکه شیخیه ــ   به همان قانونی که خود مسلمانان آن را «ضروریات» می‌نامند ــ   مسلمان و شیعه بوده‏اند؛ باید بدانند که هرکس سبب این فتنه بوده و این ظلم را روا داشته، یا راضی به این اعمال بوده، یا برای او ممکن بوده که این ظلم را دفع کند و مسامحه نموده، یا به هر سببی به ظالمان کمک کرده، تمامشان در شب اول قبر که ابتدای نصب میزانِ عدل الهی است، گرفتارِ عذاب و عقاب خواهند بود و بهره‏ای از اسلام نخواهند داشت مگر کسانی که از این اعمال بد واقعاً پشیمان شده و به سوی خداوند توبه نمایند، و مظلومان را از خود راضی نموده و حق صاحبان حق را ادا کرده باشند؛ پس بعید نیست که خداوند بعد از صدمات دنیوی از عقوبت‌های اخروی آنها بگذرد.

باری، این نتیجه‌ای بود که گروهی از اهل کتاب بنا بر قواعد و قوانین اسلامی گرفته بودند. دیگر درستی و نادرستی این نتیجه‌گیری،

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 61 *»

بسته به آن است که مسلمانان آن را قبول کنند، و یا اینکه با دلیل و برهان ردّ نمایند.

در هر صورت، مظلومیت حاج میرزا محمدباقر بعد از واقعه همدان در نزد تمام عاقلان و بی‌غرضان، بسیار واضح و آشکار است. و کسی که غیر از این بگوید دلیل بی‏اعتنائی او به ضروریات دین و مذهب می‌باشد. و حقیقتاً با چشم حقارت به چنین عالِم مظلومی نگریستن، به جنگ جبّار آسمان و زمین رفتن است. و یحسبونه هیّناً و هو عند اللّه عظیم.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و چون مقصود من این بود که بعد از این واقعه، تاریخی جمع‌آوری کنم، توقفم در همدان مدتی طول کشید و برای اطلاع‌یافتن بر واقعه‌های جدید به هر مجلسی می‌رفتم و صحبت‌هایی را که درباره آن می‌شد می‌شنیدم؛ تا آنکه یکی از علمای بزرگ همدان را دیدم که با خواص خود می‌گفت: بر این مسند حکومت شرع کسی نمی‌نشیند مگر اینکه پیغمبر است، یا وصی پیغمبر، و یا مؤمن ممتحن، وگرنه شقی‌ترین مردم است. و در این شهر، من و امثال من نه پیغمبر هستیم و نه وصی پیغمبر و نه مؤمن ممتحن. و العاقل یکفیه الاشارة.

و از شخص دیگری از علمای همدان شنیدم که به یاران خود می‌گفت: آن بابی را که خداوند در این شهر به علم و عدالت و تقویٰ باز فرموده بود، باب خانه حاج میرزا محمدباقر رئیس شیخیه بود. اما گروهی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 62 *»

از مسلمانانِ بی‏خبر از راه و رسم دین، به فتوای بزرگانشان آن خانه را خراب و آن باب را مسدود کردند، و خودشان و همه اهل همدان را در نزد خدا و خلق سرشکسته نمودند.

و از این قبیل صحبت‌ها که همه‌اش بیان فضائل آن عالم بزرگوار است، داستان مجلس دوست و دشمن و بی‏غرضان از مردم است. و چون این کتاب، کتاب تاریخ است، نمی‌توان هرچه را که معلوم و یقینی شده است بر زبان آورد، و هر کسی هم نمی‌تواند شنید. من گنگ خواب دیده و شهری تمام کر!

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 63 *»

«مقدمــه چهارم»

شرارت‌های سید محمد و سید فاضل عباسی در همدان

بعد از ماجرای شورای عتبات عالیات که در مقدمه اول ذکر شد، بلافاصله سید محمد عباسی سفارشنامه‏ها را برداشت و به طرف همدان به راه افتاد. وقتی وارد همدان شد، حاج ابوالحسن پسر حاج خداکرم به جهت دشمنی با برادرش حاج مهدی که از دوستان و ارادتمندان حاج میرزا محمدباقر همدانی بود، سید محمد عباسی را در خانه خود منزل داد و در مسجد محلّه او را امام جماعت کرد، و در نزد افرادی مانند خود او را بزرگ جلوه داد و تا جایی که توانست در آتش فتنه سید عباسی دمید. و این سید عباسی اگرچه در زمان زندگی ملّاعبداللّه نمودی نداشت، ولی به واسطه حاج ابوالحسن و خانواده بنی‌قره و بعضی از رؤسای دبّاغخانه که همگی از ثروتمندان بودند، به قدر توانش حوزه‌ای برپا کرد و تمام همّتش تشویق و ترغیب اشرار در دشمنی با شیخیه بود، و تخم دشمنی را در سینه‌های آنان می‌کاشت؛ تا آنکه اجل ملّاعبداللّه رسید و از دنیا رفت.

در این وقت سید محمد عباسی خود را صاحب‏عزا جلوه داد و با حاج میرزا مهدی که یکی از رؤسای اشرار بود، پسر ملّاعبدالله را با خود همراه کرد و در مسجد جامع همدان مجلس ختم مفصّلی تشکیل داد و اوضاع غریب و عجیبی برپا نمود. و با آنکه شیخیه بعد از ملّاعبدالله هیچ گفتگويی نکردند و همه آنها بنا بر سفارش رئیسشان ــ   حاج میرزا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 64 *»

محمدباقر ــ   در نهایت مدارا و ملایمت راه می‌رفتند، اما سایر علمای همدان و مقلّدانشان بعضی علانیه و بعضی مخفیانه از مرگ ملّاعبدالله شادی‌ها کردند و گفتگوها نمودند؛ با این‌همه سید محمد عباسی برای به هیجان‌آوردن اشرار حیله‌ای به کار برد و در هر مجلسی اظهار می‏کرد که شیخیه ملعونه در مرگ آخوند ملّاعبدالله مجالس مبارکباد گرفته‏اند، و باید آنها را مجازات کرد. و با همین مکر و حیله دشمنی و شرارت اراذل و اشرار زیاد شد، به طوری که هرکدام از شیخیه را که می‌دیدند با دست و زبان هر نوع جسارتی که می‌توانستند می‌کردند. و مجلس ختم را هم مرتب در مسجد جامع تکرار می‏کردند و خرج آن مجالس را روی اصناف تقسیم نموده و گروهی از اشرار به زور یا به رضایت از مردم می‌گرفتند و مقداری از آن را خرج مجالس ختم و باقی را صرف خود می‌نمودند. و سید محمد عباسی به همین تدبیرها و حیله‏ها حوزه ملّاعبدالله را به طرف خود کشید، تا اینکه ریاستش بر آنها مسلّم شد.

و روز ختمِ مجلس، حاج یوسف بزّاز که یکی از شیخیه بود و پسری ناقص‏الخلقه داشت، آن پسر، دایی شریر خود و حاج محمد بزّاز ــ   که یکی از بد ذات‌های مقدس‌نما بود و در همسایگی خانه‏های حاج میرزا محمدباقر رئیس شیخیه خانه داشت ــ   و چند نفر شریر دیگر را از حوزه سید عباسی با خود هم‌عهد و همدست کرد، و ناگهان حاج یوسف را گرفتند و با سروصدا و کشان‌کشان او را به مسجد بردند و به مجلس کشیدند و آن بیچاره را در حضور جمعیت زیادی نزد سید عباسی نگاه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 65 *»

داشتند که حاج یوسف آمده تا از طریقه شیخیه بیزاری جسته و شهادت‌های اسلامی را دوباره ادا کند. سید عباسی هم با خوشحالی شهادت‌های اسلامی را به آن بیچاره تلقین کرد و او را مسلمان نمود! و یک‌نفر از آن جمعیت که همه ادعای مسلمانی داشتند، از او سؤال نکرد که به چه جرأتی در مسجد که خانه خدای متعال است این بدعت را جاری نمودی؟ بلکه همه دستی بر آتش نگاه داشتند، و بدعت او را ترویج نموده و نام آن را سنت گذاردند. و کاش به اینها اکتفا شده بود. بعد آن مسلمان جدید! را به حمام برده و تطهیر کردند و با دراویشِ قصیده‌خوان و الواط رقّاص از حمام به خانه‌اش بردند، و بعد از صرف قلیان و چای و شربت و ختم صلوات برخاسته و پی کار خود رفتند.

و همین‌طور چند نفر دیگر از ضعفای شیخیه را در مجالس ختم به شوخی و استهزاء یا به شدت و سختی وادار به تجدید مسلمانی می‌نمودند. تا اینکه در یکی از مجالس که شرارت و رذالت را به نهایت رسانیده بودند، حاج سید کاظمِ عرب به غضب آمد و گفت این چه لوطی‏بازی و بی‌ادبی است که خودتان و سایرین را این‌طور به زحمت و تعب انداخته‏اید؟! و با عصبانیت از مجلس برخاست و بعضی از اهل مجلس هم با او همراهی کردند و خارج شدند. و اگرچه سید عباسی از این جریان ابداً شرمنده نشد، اما اشرار قدری از شدت شرارت خود افتادند.

و بعد از مدتی به تدبیر آقا علی وزیر گروهی از اشرار با حربه‌های خود به خانه آقا محمد برنج‌فروش که پسرعموی وزیر بود ریختند، که یا از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 66 *»

شیخیه بیزاری بجو و تجدید مسلمانی کن، یا خانه و مال و زندگی خود را ترک نما. و آن بیچاره را هم به همان وضعی که در قصه حاج یوسف بزّاز گذشت در میان گرفته و با سروصدا به مجلس حاج میرزا مهدی و از آنجا به حمام و از حمام به خانه سید عباسی بردند و مسلمانی او را تجدید نمودند! پس از آن او را به خانه‌اش بردند و بعد از صرف قلیان و خوردن چای و ختم صلوات پی کار خود رفتند.

پس تدبیری دیگر و حیله‏ای جدیدتر به کار بردند، به این‌طور که بعد از چند روز عزاداری در مسجد جامع، مجالس ختم و عزا را به مساجد محلّه‌ها کشانیدند، و خرج آن مجالس را هم همان گروه از اشرار که مأمور وصول بودند، به رضایت یا زور از مردم می‌گرفتند و به همان قانون قبل پرداخت می‌کردند. و سید عباسی و حاج میرزا مهدی پسر ملّا عبداللّه را همراه خود برمی‌داشتند و به هر مجلسی که پا می‌گذاشتند بلافاصله گوسفندی قربانی می‌شد و گوشت آن در بین پسر ملّاعبدالله و سید عباسی و حاج میرزا مهدی و همراهانشان تقسیم می‌گشت. و هدف از تمام این حیله‌ها و تدبیرها این بود که ریاست سید عباسی بر همه مسلّم شود.

و در هر مجلسی هم که جمع می‌شدند پسر حاج ملّا رضای شش‌انگشتیِ معروف و حاج شیخ حسین واعظ قمی که در دشمنی با شیخیه بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند بر منبر می‌رفتند و خشنودی اراذل مخلوق را بر سخط و خشم خدای خالق ترجیح می‌دادند، و هر چه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 67 *»

پسند اشرار بود از تهمت‌ها و لعن‌ها و تکفیرها تا جایی که می‌توانستند درباره شیخیه کوتاهی نمی‌کردند؛ به طوری که فطرت تمام اهل همدان و حومه آن را از زن و مرد و کوچک و بزرگ بر دشمنی و عناد با شیخیه پرورش دادند.

و این مجالس با این گفتار و کردار بیش از یک‌ماه طول کشید، و از طرف کارگزاران دولت و علماء هیچ عکس‌العمل و نصیحتی نشان داده نشد، و عضدالدوله هم آن‌قدر بی‌حال بود که گویا خودش را به طور کلّی از حاکم‌بودن برکنار کرده بود و اختیار حکومت همدان را به دست سیدعباسی و یاران شرورش داده بود، و آن‌قدر اوضاع همدان هرج و مرج و درهم و برهم شده بود که گویا هیچ قانونی در میان نبود. و بی‏نظمی همدان و خودسری اشرار به اطراف هم کشیده شد، به طوری که هرجا شریر خودسری بود و مالی سراغ داشت، آن را با آرامش تمام به غارت می‌برد و غنیمت و مباح می‌دانست.

تا آنکه بدعت عجیبی به نظر سید عباسی رسید که ملّاعبدالله به فکرش نرسیده بود، و اگر هم رسیده بود، چون در نهایت قباحت و زشتی بود جرأت نکرده بود آن را بروز بدهد. و آن بدعت این بود که در نزد گروهی از اشرار، صغرا و کبرایی بر خلاف تمام شرایع انبیاء‌ و اولیاء چید و حکم کرد که معامله‌کردن با شیخیه حرام است، و هر کس جنس خود را به این جماعت فروخت برکت آن جنس تمام می‌شود و در نزد خدا مسئول خواهد بود. و آن‌قدر این بدعت، زشت و ضایع بود که طبع مردم

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 68 *»

آن بدعت را قبول نکرد. اما جای عبرت است که در جنگ جمل، محمد بن ابی‌بکر و مالک اشتر هفتاد دست را از مهار شتر عایشه قطع کردند، و هر دستی را که می‌انداختند فوراً دستی دیگر به جایش بلند می‌شد.

در هر صورت، گروهی از رؤسای شریر دبّاغخانه که با قواعد و قوانین اسلام و ایمان بیگانه بودند، مانند حاج موسی‏رضا و حاج اسماعیل و حاج هاشم و حاج نصراللّه و مشهدی سیف‏علی و شیرزاد و گروهی دیگر، که همگی همنشین و همجنس با سید عباسی بودند؛ این بدعت نحس نجس خبیث را قبول کردند و فروختن اجناس دبّاغخانه و ساغَریخانه([34]) را به تجّار شیخیه حرام نمودند. و در اجرای این بدعت به طوری سخت گرفتند و از روی غرض و مرض ایستادگی کردند که اگر یکی از دبّاغ‌ها این بدعت را قبول نداشت و جنس خود را مخفیانه و به اسم شخصی دیگر به یکی از تجّار شیخیه می‏فروخت، و جاسوسی به آنها خبر می‏داد؛ اگرچه ده روز از معامله گذشته بود، همه با هم بر سر او می‌ریختند و با فحاشی و لعن زندگی او را بر باد می‌دادند، یا اینکه جریمه سنگینی از او می‌گرفتند و مقداری را خودشان می‌خوردند و باقی را به سید عباسی می‌دادند تا از جرم او بگذرد و او را آزاد می‌کردند.

تا آنکه کارگزاران دولت به وسیله تلگراف‌ها و نامه‌نویسی‌های متعدد از خرابی اوضاع همدان و اطراف آن باخبر شدند و عضدالدوله را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 69 *»

به تهران احضار نموده و فخرالملک([35]) را با فرمان‌های محکم و شدید روانه همدان نمودند. اما، هرچه آید سال نو، گویی دریغ از پارسال! چند روزی بعضی از امور جزئیه را اصلاح کرد و باعث امید نیکان و ترس اشرار و بَدان شد. تا آنکه گروهی از شیخیه جواب تلگراف خود را که بر حسب حکم مظفرالدین شاه صادر شده بود گرفتند، که نوشته بود سفارش امور شما را حضوراً به فخرالملک نمودیم و چندین بار به او سفارش و تأکید کردیم که از شما و امور شما غفلت نورزد و کوتاهی نکند. و شما باز هم این تلگراف را به او نشان دهید که در امر شما مسامحه نخواهد کرد. پس آن چند نفر، تلگراف را به حضور فخرالملک بردند. او هم بعد از آنکه تلگراف را دید، تفصیل جریانات را سؤال کرد و شیخیه هم حقیقت را برای او بازگو نمودند.

آن وقت در بین صحبت‌ها گفت: تمام علمای همدان به دیدن من آمدند غیر از حاج میرزا محمدباقر، و آن طور که شنیده‏ام با حکّام رفت‌وآمد و معاشرت نمی‏کند مگر به ندرت. گفتند: «همین‌طور است؛ اما ترک رفت‌وآمد و معاشرت از باب تکبر و بی‏اعتنائی نیست، بلکه به جهت ملاحظه حال حاکم و تکلیف خدایی است. و با بعضی از حکّام

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 70 *»

هم اگر یک‌دفعه دیدار کرده باشد، چون خودِ حاکم خواسته و وقت مخصوصی تعیین کرده یک‌دفعه دید و بازدیدی انجام شده است. وگرنه بدون اینکه به حکومت زحمت بدهد، دعاگوی حاکم و کارگزاران دولت بوده و می‏باشد. و اگر جناب فخرالملک هم خواهان دیدار باشند، وقتی را تعیین کنند تا دیدار انجام شود.» و بعد از آنکه مجلس تمام شد و شیخیه بیرون آمدند، از رفتار و گفتار او، بی‏کفایتیش را فهمیدند و به طور کلّی امیدشان را از او قطع کردند، اما به جهت ادای تکلیف شرعی، باز هم مطیع و فرمانبردار احکام او بودند.

و در این اوقات سید فاضل عباسی که برادر سید محمد عباسی و یکی از فرستادگان شورای عتبات بود، برای کمک به برادرش سید محمد عباسی از عتبات عالیات به همدان آمد، و حاج نصرالله که از رؤسای اشرار دبّاغخانه بود او را به منزل خود برد. و این سید فاضل هم تا جایی که می‌توانست در شرارت کوتاهی نمی‌کرد. مثل آنکه پیش‌نویس نامه‌ای که حاج میرزا محمدباقر بعد از فتنه نائین برای مرحوم حاج میرزا حسن شیرازی([36]) ارسال نموده بود و در آن نامه از دشمنان شکایت کرده بود، و عقاید اسلامی و ایمانی خود را به طور مفصل نوشته بود، و افتراها و تهمت‌های دشمنان و برائت و بیزاری خود را از آنان بیان نموده بود، و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 71 *»

خواسته بود که آن مرحوم به رؤسای فتنه سفارش کند که دیگر شرارت نکنید، بس است؛ تا آنکه در آخر آن نامه نوشته بود: «اگر شما هم کوتاهی و مسامحه نمایید خود دانید، آن کسی که فرموده انّا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم حاضر و ناظر است و ما را کافی است. و السّلام علی من اتّبع الهدی.» این سیدْ فاضل بعضی عبارات دیگر که موجب وحشت عوام‌الناس بود به آن نامه اضافه کرده بود، و آن نامه را برای اشراری که شعور فهمیدن عبارات را نداشتند می‌خواند، و هر طور که می‌خواست برای آنان معنا می‌کرد، و زبان اشرار را به لعن بر شیخیه باز می‏نمود.

و چون رؤسای اشرار از بی‏کفایتی حاکم مطمئن بودند، و خوانین شِوِرین هم که حکومت عضدالدوله را با وجود بی‏کفایتی، به جهت اصالت و بزرگی و صاحب اختیاری و سن و سالش، قبول کرده بودند؛ برای حکومت فخر الملک هیچ ارزشی قائل نبودند، بلکه حاکم‌بودن او را مسخره می‌کردند؛ و از آن طرف هم شخصیت خودشان را در اغتشاش و آشوب شهر و خودسری اشرار می‌دیدند. پس این امور موجب آسودگی اراذل و اشرار شد، چون اسباب اظهار عداوت و دشمنیشان را نسبت به شیخیه آماده و مهیا می‌دیدند و هیچ مانعی بر سر راه خود نمی‌یافتند، از این جهت بنای شرارت را گذاردند و هر روز ظلم جدیدی بر ظلم‌های قبل می‌افزودند.

و گروهی از سادات کشمیری که در فتنه و فساد بی‏نظیر بودند و از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 72 *»

کودکی در فتنه و فساد و درگیری بزرگ شده بودند، مانند سید حسین و سید هاشم پسران سید قشم و سید جعفر و پدرش سید سلیمان؛ که همه آنها اگرچه اسمشان سیّد بود اما جز شرارت و بی‌باکی و سنگدلی کار دیگری نداشتند؛ آنها هم در این بی‏نظمی‌های همدان، هرکدام برای خود مسندی ترتیب داده بودند و با کمک یاران خود ریاست و حکومتی داشتند. و بی‏باکی را به جایی رساندند که یک‌روز فخر الملک یکی از اشرار حوزه سید جعفر را به جهت خلاف بزرگی که مرتکب شده بود دستگیر کرد، وقتی سیدجعفر از این ماجرا باخبر شد با جمعیت زیادی به قصد خراب‌کردن مجلس حکومت حرکت کرد، و دَهباشی([37]) رضا که یکی از مأموران حکومت و خودش یکی از بزرگان اشرار بود، در راه به او برخورد نمود. سیدجعفر هم او را با خواری و ذلت گرفت و به طویله خانه خود برد و کاه به آخورش ریخت و با چوب و چماق او را وادار به خوردن کرد؛ تا اینکه حکومت آن شریری را که دستگیر کرده آزاد نماید. و به این هم اکتفا نکرد بلکه خودش هم به ساختمان حکومت رفت، و حاکم بی‏کفایت با احترام و عذرخواهیِ زیاد آن شریر را آزاد کرد، سیدجعفر هم به خانه رفته دَهباشی را مرخص نمود.

حال، در حکومتی با آن کفایت و لیاقت! یک‌چنین اشراری با یاران خود که از هیچ ظلم و فسادی اِبا نداشتند، در حوزه سید عباسی جمع شده بودند. برای چه؟ برای دشمنی و قتل و غارت شیخیه.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 73 *»

و بارها تصمیم گرفتند که در مسجد شیخیه بریزند و همه را بکشند و خانه‌ها و دکان‌ها و حجره‌هایشان را غارت کنند؛ چنان‌که در ماه رمضان سال 1314 تهیه و تدارک این کار را دیدند، اما بعضی از آشنایان شیخیه به آنها خبر دادند. پس گروهی از بزرگان شیخیه دو روز قبل از ماه رمضان دور هم نشستند که برای مسجدشان تصمیم‌گیری کنند. بعضی گفتند یا مسجد و منبر را تعطیل می‌کنیم و یا اینکه به حکومت شکایت می‌کنیم تا اشرار را با سختی و مؤاخذه و یا با نرمی و ملایمت از این تصمیم منصرف کنند. و گروه دیگری گفتند حکومت همین است که دیده‏اید و می‌بینید، اگر خودش با رؤسای اشرار همدست نباشد، مؤاخذه‌ای هم در کار نخواهد بود. و اصل مقصود اشرار از این شرارت‌هایی که در گذشته و الآن می‌کنند همین است که شنیده‏اید و فهمیده‏اید. و چون مسجد و منبر را تعطیل کردیم، خانه و دکان را چه می‌کنیم؟ اگر به گمان اینها عقاید شیخیه بر باطل است، پس همه ماها کافریم، دیگر مسجد برای چه برویم و نماز برای که بخوانیم؟ اما اگر از روی یقین و بصیرت عقاید ماها حق است و مطابق کتاب و سنت و ضروریات دین و مذهب است، پس البته ما برحقّ هستیم و بحمدالله بر صراط مستقیم می‌باشیم، پس از این صدمات و ظلم‌ها و ستم‌ها واهمه‌ای نداریم. بنابراین مسجد خود را می‏رویم و اعمال شرعیه خود را انجام می‌دهیم، اگر اشرار به مسجد ما ریختند و ما را مظلومانه کشتند و اموالمان را به غارت بردند، چه سعادتی از این بالاتر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 74 *»

که جان و مالمان در راه خدا رفته است. پس همه آنها این نظر را پسندیدند و عهد‌نامه‌ای با خدای خود نوشتند که مضمونش این بود که: ما گروه شیخیه جان و مال خود را از روی یقین و ایمان و رضای به حکم الهی در راه خدا نثار کردیم و از همه چیز خود گذشتیم، امید است که خداوند بی‏نیاز نیز قبول فرماید. و همه آن عهدنامه را امضاء کردند و مُهر زدند. و در تمام آن ماه اعمال شرعیه اسلامیه را در مسجد خودشان انجام دادند و به حفظ خداوند از شرّ اشرار محفوظ ماندند.

و همچنین در روز عاشورا و بیست‌وهشتم ماه صفر سال 1315 که دکان‌ها تعطیل بود و همه بیکار بودند و اشرار هم جمع بودند، گروه گروه با طبل و شیپور و عَلَم به اسم عزاداری از کوچه خانه‌های حاج میرزا محمدباقر به صحن امامزاده یحیی می‏رفتند، و رؤسای اشرار به قصد فتنه و شرارت آن دسته‌ها را راه می‌انداختند؛ اما چون هنوز این واقعه تقدیر نشده بود تصمیمشان عوض می‌شد و به خواسته‌هایشان نمی‌رسیدند.

تا آنکه در ماه رجب و شعبان آن سال شرارت را از هر جهت به نهایت و کمال رساندند. از این جهت بعضی از شیخیه نزد فخرالملک رفتند و به حضور او دادخواهی و شکایت کردند. فخرالملک هم یکی از مأموران خود را که زیرک و کارآزموده بود نزد سید عباسی فرستاد که این حکم حرمت معامله‌کردن با شیخیه از کدام دین و مذهب است؟ و شرارت اشرار را به کدام قانون اسلامی و انسانی امضاء نموده‌اید؟ و نامه‌ای هم از حاج میرزا حسن آشتیانی مجتهد تهران به واسطه تجّار آن

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 75 *»

شهر برای سید عباسی رسیده بود که شنیده‌ام حکم حرمت معامله‌کردن با شیخیه همدان را جاری کرده‌ای، اگر این مطلب راست باشد از این فتوی برگرد و از آن بیزاری بجو که این فتوی خلاف تمام دین‌ها و شریعت‌ها و مردود تمام عقلاء است. پس سید عباسی در جواب حاج میرزا حسن آشتیانی حاشا کرد که من از این مطلب خبری ندارم، و جواب فرستادهِ فخرالملک را هم به همین نوع داد. اما فرستاده فخرالملک چون کارآزموده و هوشیار بود اصرار کرد که بنابراین حکم حلال‌بودن معامله‌کردن با شیخیه را بنویسید و مهر بزنید که به کار می‌آید. سید عباسی مرتّب طفره می‌رفت و فرستاده فخرالملک هم اصرار می‌کرد، تا اینکه سید عباسی گفت شیخیه بعضی عقاید فاسده دارند که تا از آنها توبه نکنند و بیزاری نجویند معامله‌کردن با آنها حلال نیست. پس مأمور حکومت به نزد فخر الملک رفت و جریان را نقل کرد، و بعد از آن به مجلس درس حاج میرزا محمدباقر رفت و گفتگوهایی که با سید عباسی شده بود را بازگو نمود. پس یکی از شیخیه در همان مجلس به امر رئیس خود فوراً این سؤال و استفتاء را نوشت و گروهی از شیخیه آن را مهر کردند و به واسطه مأمور حکومت برای سید عباسی فرستادند:

بسم الله الرحمن الرحیم

به عرض جناب شریعتمدار عالی می‏رساند که سال‌های فراوان است که سلسله شیخیه و بالاسریه در تمام شهرها بوده و می‏باشند و احدی از علمای گذشته و معاصر کسی را از معامله‌کردن با شیخیه منع

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 76 *»

نکرده، تا در این زمان مثل جناب عالی کسی پیدا شد و بر حرام‌بودن معامله‌کردن با شیخیه واقف گشت. آن عقایدی که سبب حرام‌بودن معامله‌کردن با ماست، ما خودمان نمی‏دانیم کدام است و چیست؟ مستدعی هستیم که تمام آنها را بنویسید و به مُهر شریف خود زینت نمایید، تا اینکه بعد از دانستن، از تمام آن عقاید توبه کنیم و بیزاری بجوییم، تا معامله‌کردن با ماها حلال شود.

پس مأمور فخر الملک نامه را گرفت و قول داد که جواب را بیاورد، و بعد از آنکه آن نامه را نشان فخرالملک داد به نزد سید عباسی برد و از او جواب خواست. سید عباسی آن‌قدر امروز و فردا کرد که بالاخره حوصله فرستاده فخرالملک تمام شد و در حضور گروهی که در مجلس او بودند به فریاد ‌آمد که بیش از یک کرور مسلمان و شیعه را تکفیر می‌کنی و فتوا می‌دهی که معامله‌کردن با آنها حرام است، و حال که بیچاره‌ها می‌خواهند از آن عقاید فاسده که به آنها نسبت می‌دهی توبه کنند و بیزاری بجویند؛ یک هفته است که به مسامحه می‌گذرانی که کاری لازم‌تر و مهم‌تر دارم. آیا کدام کار از این لازم‌تر و مهم‌تر است که گروهی که به گمان شما در ضلالت و گمراهی بوده‌اند الآن می‌خواهند هدایت شوند؟ و شما ابداً اعتنا نمی‌کنید. اگر واقعاً عقایدِ فاسدی در کتاب‌های آنها دیده‌اید، به صراحت بنویسید تا توبه کنند و بیزاری بجویند، و اگر چیزی نیست، پس چرا مردم را در عداوت و دشمنی با آنها پرورش می‌دهید و به دور خود جمع نموده‌اید؟ و اگر کسی هم بی‏غرضانه چیزی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 77 *»

بگوید اعتنائی نمی‌کنید؟ اگر ادعاهای شما راست است و تهمت نیست، این گوی و این میدان؛ آنها را بنویسید.

سید عباسی در جواب گفت ایرادات ما نوشتنی نیست بلکه چیزهايی است که علماء از عبارات کتاب‌های آنها برخورده و نتیجه گرفته‏اند و عوام باید تقلید کنند نه تحقیق! و شما هم در این‌گونه موارد باید از علماء سؤال کنید و جواب بشنوید، نه اینکه در تحقیق مسأله اصرار نمایید. پس فرستاده فخرالملک از جای خود برخاست و گفت من در کار دنیایی نوکر سلطان و خادم حکومت هستم، نه در اعتقادات؛ و در مورد عقاید دینی طالب تحقیق هستم نه تقلید؛ و از آن مجلس خارج شد. بعد از آن به حضور بزرگان شیخیه رفت و بعد از بیان ماجرا گفت نظر من این است که شرح این ماجرا را با تلگراف‌های فوری و نامه‌های سریع به تهران برسانید که خیال شرارت این اشرار بسیار بلند و ناپسند است.

و شیخیه بارها و بارها شرح ماجرا و گرفتاری خود را با تلگراف و نامه در زمان صدارت امین‌الدوله نوشتند و خواستند که از فتنه و فساد جلوگیری شود. اما صدر اعظم به آن تلگراف‌ها و نامه‌ها جواب درستی نداد و همه را به مسامحه و سهل انگاری گذرانید. تا آنکه در اواخر ماه شعبان شیخیه تلگراف مفصل و شدیدی به کارگزاران دولت به این مضمون نوشتند که تا کی مسامحه می‌کنید؟ اوضاع ما و نقشه‌های اراذل و اشرار همدان چنین و چنان است، تا چاره از دست نرفته فکری

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 78 *»

به حال ما بیچارگان بردارید. و نامه مفصلی هم با چاپار به تهران ارسال کردند. امین‏الدوله صدر اعظم به فخرالملک پیغام فرستاد که جناب فخرالملک هنگامه همدان چیست؟ و سید محمد عباسی کیست که منبع این شرارت‌ها شده و معامله‌کردن با شیخیه را حرام کرده و منشأ فتنه و فساد است؟ فخر الملک هم راه خیانت به دولت و ملت را در پیش گرفت و در جواب نوشت همدان الآن از لندن امن‏تر است، و سید محمد عباسی هم شخص جلیل‏القدری است و ساکت است، و شیخیه بی‏جهت شما را دردسر می‏دهند، بعد از این به گفته‌های آنها اعتنائی نفرمایید. و خیانت بزرگ‌ترش آن بود که این سؤال و جواب را به طور کلی از شیخیه مخفی کرد و رونوشت آن را نزد سید عباسی فرستاد تا اظهار اتحاد و اخلاصی کرده باشد.

تا اینکه ماه رمضان سال هزار و سیصد و پانزده هجری رسید، و سید محمد عباسی با یاران خود در مسجد جامع جای ملّاعبدالله را گرفت، و هر روز اشرار با قمه و قدّاره او را به مسجد می‌بردند، و بعد از نماز و مجلس با سروصدا و غوغا او را به خانه‏اش می‏رساندند. و در تمام این ماه بعد از نماز ، واعظانِ از خدا بی‌خبر مانند ‏حاج شیخ حسین قمی و پسر حاج ملّا رضای شش‌انگشتی بر منبر بالا می‌رفتند و تمام همّتشان تهمت و لعن و ناسزا نسبت به شیخیه بود، و هدفی غیر از این نداشتند. و شب‌زنده‌داری رؤساء و بزرگان اشرار هم به جای دعا و نماز، تقسیم‌کردن اموال خانه‌ها و دکّان‌ها و حجره‌های شیخیه در بین خود بود.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 79 *»

پس در همان اوقات پرچم شرارت دیگری برای اشرار آماده شد؛ و آن این بود که محمودخان کردستانی که رئیس راهزنان بود و سال‌های زیادی امنیت را از راه‌ها و کوه‌ها سلب کرده بود ، به دست سربازان سالارالدوله گرفتار شد، و با چند نفر از یارانش در کرمانشاه به قتل رسید. و چندنفر از سوارهای شریرش فرار کردند و خود را به همدان رساندند و به سید عباسی و اشرار حوزه‌اش پیوستند. و بعد از چند روز از تهران و کرمانشاه به حسام‌الملک تلگراف زدند که باید سوارهای محمودخان را پیدا کرده و به کرمانشاه تحویل دهی. حسام‌الملک هم سربازانش را دنبال آنها فرستاد، خودشان را که پیدا نکردند ولی اسب و تفنگشان را در کاروانسرای پایین یافتند و به نزد حسام‌الملک در شِوِرین بردند. و از آن طرف بلافاصله گروهی از اراذل و اشرار به فرماندهی سادات کشمیری به شِوِرین رفتند و با دشنام و ناسزا بر حسام الملک وارد شدند و بعد از گفتگوها و سروصدای زیاد، حسام‏الملک اسب و تفنگ آنها را با عذرخواهی تسلیم آنها نمود. آنها هم با نعره و فریاد وارد همدان شدند و دستور دادند که شیخِ سقا برای افتخار به بازار برود و خبر این فتح را به گوش همه برساند. پس شیخ سقا بر سر هر کوچه و خیابانی فریاد می‏کرد که ای مؤمنین آسوده باشید و شکر نمايید که حسام‌الملک از کردار بدی که کرده بود پشیمان شد، و لفظ غلط کردم و بالاتر از آن را به طور صریح گفت، و اسب و اسلحه سوارهای محمودخان را تسلیم کرد و عذرخواهی نمود.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 80 *»

خلاصه، در آن ماه مبارک رمضان چون هوا سرد و برف و بارندگی بود، حاج میرزا محمد باقر به حکم اذا ابتلّت النّعال فالصلوة فی الرحال تمام آن ماه را به مسجد نرفت. چنان‌که در تمام مدت سی و چندسالی که در همدان بود به همین قانون رفتار می‌کرد، که در بارندگی که زمین گِل بود اگرچه یک‌ماه طول می‌کشید نماز جماعت را در بیرونی منزل خود می‏خواند، و بعد از رفع مانع مجدداً به مسجد می‏رفت. پس سید عباسی و رؤسای اشرار حیله‌ای دیگر بر خلاف شریعت به کار بردند و بدون اطلاع شیخیه و اجازه امام راتبِ آن مسجد، در اواخر ماه رمضان به ملّاعبدالعلی پسر حاج ابوالقاسم تاجر اصفهانی ــ  که فسق و فجورش برای همه معلوم بود، و اهل محله با اینکه او را می‌شناختند، نماز مغرب و عشاء را به امامت او می‌خواندند ــ   دستور دادند که در این چند روز ظهرها هم در آن مسجد نماز جماعت را بخواند، تا به زور و بر خلاف شریعت مسجد را از تصرف شیخیه خارج کنند. و گروهی از اراذل و اشرارِ محله مانند سید ابوالقاسم پسر حاج سید هادی کردستانی که یکی از رؤسای اشرار و اراذل و از باعث‌ها و بانی‌های این فتنه بود، و چند نفر از جوانان شریر کوچه مسگران و اشرار دیگر را پشتیبان او نمودند، که اگر شیخیه بخواهند بر طبق قانون شرع و عرف، نماز جماعت ظهر را در آن مسجد بخوانند، آنها را منع نمایند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 81 *»

گفتار و کردار حاج میرزا محمدباقر

در ماه مبارک رمضان

چون حاج میرزا محمدباقر رئیس شیخیه به علت‌هایی که گفته شد در تمام ماه مبارک رمضان، نماز جماعت و موعظه را در بیرونی منزل خود انجام می‌داد، از قرار نقل دوست و دشمن بیشتر روزها به وقوع این حادثه اشاره می‌کرد. مخصوصاً در روز بیست و هشتم ماه که عقاید حقه اسلامیه و ایمانیه را اظهار کرد و خدا و رسول و ائمه هدی و جمیع انبیاء و اولیاء و ملائکه و مؤمنینِ انس و جن را بر عقاید خود و مشایخ خود شاهد و گواه گرفت، و تمام افتراها و تهمت‌هایی که بعضی از رؤسای بالاسریه از روی غرض یا اشتباه بر مشایخ او بسته بودند همه را ذکر کرد و از تمام آنها بیزاری جست، و بر معتقدان به آن افتراها لعنت نمود.

بعد از آن گفت: بدانید که با همه اینها که الآن گفتم و بارها گفته شده، دشمنان و تهمت‌زنندگان هرگز دست از ما برنخواهند داشت، زیرا غرض و مرض در کارشان است و طالب حقیقت نیستند، و حکمشان هم مطاع است، و همگی دشمن ما هستند و با هم متحد شده‌اند به طوری که هیچ‌کدام از آنها پشتیبان ما نخواهند بود، و اراذل و اشرار هم که دور آنها را گرفته‌اند، و کارگزاران دولت هم که مسامحه و سهل‌انگاری را بر رسیدگی به امور ما ترجیح داده‌اند، آن هم کسانی که بی‌غرض هستند، و کسانی از آنها که غرض دارند خودشان سبب کلّی فتنه و فساد و باعث تقویت دشمنان می‌باشند. این حکومتی است که

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 82 *»

می‌بینید. و به همین زودی می‏ریزند و می‏کشند و غارت می‏کنند و می‏سوزانند و خراب می‏نمایند، و بدتر از اینها را انجام می‌دهند. با این‌همه بدانید و حاضر به غایب برساند که ماها مسلمان و شیعه اثناعشری بوده و هستیم، و به تمام ضروریات دین و مذهب اقرار داشته و داریم، و مخالفِ ضروریات بلکه یکی از ضروریات را از دین خارج می‌دانیم و از او بیزاریم. و بدانید که هر وقت باشد این فتنه انجام خواهد شد، زیرا با چشم می‌بینید که تمام مذهب‌های مختلف از فرقه‏های اسلام گرفته تا سایر دین‌ها، همه آنها در تمام شهرها از طرف دولت و ملت، پشتیبان و مدافعی دارند به جز ما بی‏کسانِ بی‏پناه که ابداً برای ما فریادرسی و دادخواهی نیست، مگر وجود مبارک غوث اعظم امام عصر که بر ظاهر و باطن ما شاهد و گواه بوده، و بر گفتار و کردار دشمنان ما آگاه است، و هرچه او بخواهد همان خواهد شد. پس صبر را پیشه خود نمایید که والله به همین زودی تمام این کسانی که فتوا می‌دهند و تهمت می‌زنند و کسانی که می‌پذیرند و کسانی که احکام آنان را اجرا می‌کنند، بر یکدیگر طعن خواهند زد و یکدیگر را لعن خواهند نمود، به طوری که به داستان‌ها خواهد رفت و در صفحه روزگار باقی خواهد ماند، تا وقتی که همه در روز قیامت در نزد میزان عدل الهی حاضر شویم و معلوم شود که چه کسی ظالم و چه کسی مظلوم بود.

و بدانید که من کسی را زنجیر نکرده‏ام، هرکس بر این مصیبت‌ها صبر ندارد زودتر از گِرد ما برود تا آسوده شود. و هرکس هم که می‏رود مانند

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 83 *»

آن مرد برنج فروش و آن جوان روضه‌خوان بداند که توبه‏اش دیگر در نزد من قبول نخواهد بود. زیرا که از ماها کفری و ارتدادی نه در گفتار و نه در کردار، نه در عمل و نه در اعتقاد هرگز ندیده و نشنیده است. اگرچه شاید در نزد خدا توبه‏اش قبول باشد، ولی تکلیف شرعی من این است که عرض شد.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 84 *»

«قسمت اول»

روز سه‌شنبه اول ماه شوّال سال 1315 قمری

چهارم اسفند سال 1276 شمسی

(روز عید فطر)

صبح عید فطر، شیخیه برای تبریک عید به خانه حاج میرزا محمدباقر رفتند. بعد از ختـم مجلس که دو ساعت به ظهر مانده بود و می‌خواستند به خانه‌های خود بروند، عده‌ای از آنان خواهش کردند که امروز روز خوبی است و هوا آفتابی و گرم است و کوچه‏ها هم خشک می‌باشد و تنگی مجلس برای جمعیت باعث زحمت است، اگر حالتان مساعد است و صلاح می‌دانید برای نماز ظهر به مسجد برویم. حاج میرزا محمدباقر هم چون از حیله و تدبیر سید عباسی بی‏خبر بود قبول کرد، و اذان ظهر را که گفتند سجّاده را بر طبق گذشته به مسجد بردند و شیخیه با رئیس خود در اول وقت که رسم و عادت مشایخ آنها بوده و هست در مسجد حاضر شدند و نافله‌ها و نماز جماعت را بجا آوردند. و بعد از تمام شدن نماز و خواندن زیارت، از مسجد خارج شدند و به منازل خود رفتند. از آن طرف هواداران ملّاعبدالعلی مثل خودش اول وقت همه خواب بودند مگر چند نفری که مسئولیت داشتند که اگر شیخیه آمدند دیگران را خبردار کنند. آنها هم وقتی شیخیه به مسجد آمدند بر روی بام مسجد مشغول بازی بودند، و چون شیخیه را دیدند دو نفر از آنها خود را به منزل ملّاعبدالعلی رساندند، و تا او را از خواب بیدار کردند و صورتش

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 85 *»

را شست و جمعیتش جمع شدند و به طرف مسجد حرکت کردند، شیخیه نمازشان را خوانده و از مسجد بیرون آمده بودند. پس در بین راه به هم برخورد کردند و از یکدیگر گذشتند و رئیس شیخیه ابداً ملّاعبدالعلی را نشناخت و به او اعتنائی نکرد که کیست و به کجا می‏رود. ولی ملّاعبدالعلی وقتی به اراذل و افرادی که مسئول حفاظت از اطراف مسجد بودند رسید، عتاب کرد که چرا این جماعت را به مسجد مسلمانان راه دادید و آنها را آسوده گذاردید؟! پس اراذل شریر فوراً حرکت کردند و چند نفری از ضعیفان شیخیه را که متفرق شده بودند و به سمت منازل خود می‏رفتند دستگیر کردند و آنها را با چوب و چماق آزردند و عبا و کلاه آنها را سرقت نمودند. تا اینکه یکی از مأموران حکومت در همان وقت رسید، و آن بیچاره‏ها را از چنگ آنها خلاص کرد و همراه آنها به خانه حاج میرزا محمدباقر رفت و جریان را گزارش داد. و چون گروهی از شیخیه هنوز در خانه حاج میرزا محمدباقر بودند، مصلحت را در آن دیدند که با همان مأمور حکومت که شاهد جریان بوده نزد فخرالملک بروند و از او دادخواهی نمایند. پس چندنفر از شیخیه با مأمور حکومت نزد فخرالملک رفتند و ماجرا را شرح دادند و از او خواستند که از شرارت اشرار جلوگیری کند. اما فخرالملک از شدت بی‏کفایتی که داشت، گفت شما شیخی‌ها هم بروید مسجدی برای خودتان بسازید و کسی را به مسجدتان راه ندهید. در این وقت چند نفر از اهل مجلس و اشراف همدان مانند میرزا رکن‏الدین و ذوالریاستین که با شیخیه هم رابطه‏ای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 86 *»

نداشتند، گفتند این چه حرفی است که می‌زنی؟ تمام اهل این شهر می‏دانند که الآن بیش از سی سال است که حاج میرزا محمدباقر به خواسته و امضای ورثه میرزا تقی که بانی این مسجد بوده، در این مسجد نماز می‌خواند و هیچ‌کس حق ندارد بدون اجازه او که امام راتب است محل نماز او را تصرف کند، و کاری که این اشرار کرده‌اند خلاف شرع است. پس فخرالملک از حرفی که زده بود شرمنده شد و گفت این سید محمد عباسی و یاران و پیروانش در صدد فتنه و شرارت هستند و داستان مسجد بهانه فساد است. پس شیخیه به او گفتند حال که خود حاکم همه‌چیز را می‌داند و به زبان می‌آورد، پس دیگر چه احتیاجی به گفتن و درخواست ماست؟ فخرالملک گفت شماها بروید و به همان روش خود که همیشه معقول بوده‌اید باشید، تا من یکی از مأموران خود را نزد سید عباسی بفرستم که یاران خود را منع نماید. و غافل بود از آنکه در همان وقتی که او را از ورود شیخیه به مسجد باخبر کرده بودند، حکم حمله بر شیخیه را صادر کرده و افسار اشرار را در شورش و غوغا به طور کلّی رها نموده بود.

پس شیخیه از مجلس حکومت حرکت کردند و خارج شدند، در بین راه چند نفر به آنها رسیدند و خبر دادند که جمعیت زیادی از اشرار دور خانه حاج میرزا محمدباقر را محاصره کرده‌اند و تصمیم دارند که در آن خانه بریزند. پس آن گروه با عجله و شتاب به طرف خانه حاج میرزا محمدباقر حرکت کردند و میرزا کریم کرمانی را که همراه آنها بود برای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 87 *»

اطلاع‌دادن به حکومت و چاره جویی، به نزد فخرالملک فرستادند؛ او هم به محضی که وارد شد جریان را برای فخرالملک بازگو کرد و از مأموران حکومت خواست که برای دفع اشرار و تمام‌کردن این آشوب حرکت کنند.

و حاج سید محمود تهرانی که در مجلس حکومت حاضر بود از شنیدن این خبرِ وحشتناک خونش به جوش آمد و فریاد زد که آیا هنوز از مسامحه‌ها و سهل‌انگاری‌های خود خسته نشده‌اید که باز هم کوتاهی می‌کنید؟ پس فخرالملک، نایب([38]) احمد و میرزا پاشا را که از طرف منصورالدوله مأمور حراستِ ساختمان حکومت بودند، با چند سرباز و فرّاش که خودشان یاور اشرار و شریک بزرگ آنها در اموال غارت‌شده بودند، مأمور کرد که بروند منزل میرزا هدایت، متولی امامزاده یحیی که هرطور صلاح دانست اشرار را متفرق کنند.

پس حاج سید محمود تهرانی و میرزا کریم کرمانی با مأموران از نزد فخرالملک حرکت کردند و در بین راه با مأموران حکومت به خانه میرزا هدایت متولی امامزاده رفتند، او هم کینه دیرینه‏ای که داشت و روی ملاحظاتی نمی‌توانست اظهار کند، در آن روز که موانع برطرف شده بود اظهار کرد و هرچه خواست کرد و هرچه خواست گفت و مطابق میل خودِ آن گروه جوابی به آنها داد. پس حاج سید محمود تهرانی و میرزا کریم کرمانی از مجلس او برخاستند و خود را به خانه حاج میرزا محمدباقر رسانیدند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 88 *»

اگرچه وقتی شیخیه از ساختمان حکومت آمدند و اشرار را دور کردند، آنها از دروازه خانه حاج میرزا محمدباقر عقب رفتند و از آن کوچه بیرون رفته و روی قبرستان اجتماع کردند؛ ولی در واقع منتظر بودند که افراد مسلّحی که از طرف سید عباسی بنا بود بیایند برسند. پس مأموران حکومت نزد اشرارِ روی قبرستان رفتند و فحّاشی و شدّتِ دوستانه‌ای با آنها کردند و در ضمن با اشاره و کنایه آنها را دلداری دادند، و چند نفری از آنها که همان وقت به اشرار ملحق شدند و به ساختمان حکومت هم برنگشتند. و نایب احمد با چندنفر از همراهانش به دالان خانه حاج میرزا محمدباقر آمد و به شیخیه اطمینان داد که آسوده باشید خبری نیست، نوکر سید محمد عباسی آمد که اراذل را متفرق کند، و الآن بعضی رفته‌اند و باقی هم خواهند رفت. و از این قبیل چاپلوسی و زبان‌بازی کرد و می‌خواست برود، که شیخیه از او خواستند که یک ساعتی مکث کند تا جماعت آنها به طور کلّی متفرق شوند. اما او بهانه‌ای آورد و به ساختمان حکومت برگشت.

و اشرار که منتظر رفتنِ نایب احمد و رسیدن یاران مسلّح بودند، این که رفت، و آنها هم رسیدند. پس ناگهان جارچی‌هایی مثل شیخ سقا و شریفِ کرجی‏دوز مؤذنِ سید عباسی و دیگران به فریاد آمدند که ای مسلمانان! آقای آقا سید محمد، خون و مال شیخیه ملعونه را هدر و حلال فرموده‌اند، و اینک یارانی مانند سادات کشمیری با اسلحه و مهمات رسیدند. پس در این وقت هلهله و غوغای اراذل بلند شد، و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 89 *»

سید ابوالقاسم کردستانی که در شرارت پیش‌قدم بود، گروهی را با خود همدست کرد و رو به خانه رئیس شیخیه حمله نمود. و شیخیه تا این غوغا را شنیدند از خانه بیرون آمدند و اوضاع را دگرگون و مژده‏های نایب احمد را واژگون یافتند، پس بلافاصله میرزا کریم کرمانی را برای بار سوّم به ساختمان حکومت فرستادند که اگر نایب احمد را در راه دید او را با همراهانش برگرداند، و خودش به ساختمان حکومت برود و از فخرالملک کمک بخواهد. و حاج سید محمود تهرانی خودش را سپر بلا کرد و جلوِ اشرار را گرفت و آنها را نصیحت کرد و از آنها التماس نمود که شماها که مسلمانید و ماها هم که مسلمانیم، این غوغا و آشوب برای چیست؟ مقصود شما اگر مسجد است، مسجد برای شما باشد، من ضمانت می‌کنم که دیگر ابداً شیخیه پا به این مسجد نگذارند. بعد از آن سر خود را برهنه کرد و عمامه سیادت خود را به علامت شفاعت بر روی دست گرفت که واللّه ماها مسلمانیم و این کار زشتی که شما می‌کنید نتیجه‏اش ملامت و رسوایی خود شما و عاقبتش موجب غضب و مؤاخذه خدايی خواهد بود. پس نصایح و شیرین‌زبانی‌های آن سید عزیز بعضی از اشرار را کمی متذکر کرد و به هوش آورد به طوری که مقداری از نقشه شرارت خود پایین آمدند و اظهار کردند که بیایید و از این نقشه بگذریم. اما گروهی از اراذل و اشرار که تمام فکرشان غارت و غنیمت بود، مخصوصاً شاطر غلامعلی که بسیار رذل و شریر بود، وقتی حاج سید محمود را در نصیحت و خیرخواهی محکم دید و تصمیم گروه اشرار را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 90 *»

سست یافت، و دید نزدیک است که نقشه‌ها نقش بر آب شود؛ پس دوید و با قدّاره([39]) خود و با طعن و لعن چند ضربت بر سر و بازو و پشت و پهلوی آن سید نجیب فرود آورد، و او را انداخت. پس چند نفر از تماشاچیان او را از معرکه بیرون کشیدند و در حالی که خون از بدن او می‌ریخت به منزل میرزا هدایت متولی امامزاده که نزدیک آنجا بود بردند. پس در این وقت سید ابوالقاسم کردستانی جلو آمد و برای اینکه اشرار را به هیجان بیاورد شش لولی را که با قطار فشنگ بر کمر خود بسته بود کشید و از دور توی دالان خانه رئیس شیخیه شلیک کرد.

و شیخیه که منتظر آمدن میرزا کریم با مأموران حکومت بودند و به مسامحه می‏گذرانیدند؛ وقتی دیدند از فخرالملک که خبری نشد، و حاج سید محمود هم به آن‌طور مورد ضرب و شتم قرار گرفت، و گلوله سید شریر کردستانی هم به دالان خانه رسید؛ در این وقت دروازه خانه را بستند، و در بیرونی خانه دور هم نشستند که با این اجماع و احاطه‌ای که اشرار بر ما کرده‌اند، هیچ کاری از دست ما برنمی‌آید، نه می‌توانیم از خود دفاع کنیم و نه می‌توانیم فرار نماییم. انّا للّه و انّا الیه راجعون.

و از آن طرف اشرار وقتی دیدند که دروازه خانه بسته شد، به دکّان‌هایی که متعلق به آن خانه بود یورش بردند و درها را شکستند و تمام اجناس آن دکان‌ها را به غارت بردند. و ظرف نفتی آوردند که دروازه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 91 *»

خانه را بسوزانند و کار را یکسره کنند. پس شیخیه که در همان تنگی و شدت چند تفنگ معمولی تحصیل کرده بودند، با دیدن نفت و تصمیم سوزانیدن دروازه دست از جان شستند و خود را به بالای بام خانه رسانیدند. اشرار وقتی تفنگداران را بر روی بام دیدند از خانه دور شدند و صداهایشان را به فحاشی و هرزگی و لعن بلند کردند.

و حاج میرزا علی‏محمد نائینی که نایب حاج میرزا محمدباقر در اقامه نماز جماعت و موعظه بود، چون اوضاع را این‌گونه دید قرآنی را بر روی دست گرفت و تفنگی خالی بر دوش گذارد و بر بام خانه رفت، و اول تفنگداران روی بام را امر به صبر و حوصله کرد، بعد بر لب بام رفت و نزدیک به یک ساعت اشرار و مخالفان را بارها به خدا و رسول؟ص؟ و امیرالمؤمنین؟ع؟ و خون پاک سید مظلومان؟ع؟ قسم داد و قرآن مجید را شفیع قرار داد که این فتنه را بخوابانید. شماها که شیعه اثناعشری و مسلمان هستید، ماها هم که شیعه و مسلمانیم، الآن هم که صدایمان به شهادت‌های مسلمانی بلند است، دیگر این جنگ و جدال برای چیست؟ اگر برای مسجد است، مسجد مال شما باشد و ما دیگر به مسجد نخواهیم آمد. و اگر نمی‌خواهید که ما در این شهر به این وسعت زندگی کنیم، مهلت بدهید تا اهل و عیال خود را برداریم و از این شهر بیرون برویم، و این شهر را به شماها واگذار نماییم. و اگر ما به گمان شما مسلمان هم نبودیم، امروز ظهر که به مسجد شما آمدیم و رو به قبله مسلمانان کردیم و در ملأ عام اذان مسلمانی گفتیم و نماز مسلمانان را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 92 *»

بجا آوردیم، الآن هم که در حضور شما در این مکان بلند تمام شهادت‌های اسلامی و ایمانی را می‏گوییم. و اگر باز هم قبول نمی‌کنید، حال که شما بر خلاف قاعده و شرع تمام ملت‌ها و مذهب‌ها هجوم آورده‏اید و اطراف خانه‏های ما را گرفته و دکان‌های ما را غارت نموده‏اید و الآن هم تصمیم دارید که دروازه این خانه را بسوزانید و به خانه ما بریزید و ما را بکشید، بدانید که ماها هم دست روی دست نمی‏گذاریم و بنا بر تکلیف شرعی خود تا جان داریم از خود دفاع خواهیم کرد. پس ما را مجبور به گلوله‌انداختن نکنید و باعث ریختن خون جمعیتی و خراب‌شدن شهری نشوید، زیرا این کاری که شما می‌کنید به هیچ ملت و مذهبی پسندیده نیست.

اما آن نصیحت‌ها و قسم‌ها و التماس‌ها در دل سنگ آن اشرار هیچ تأثیری نکرد، جز اینکه فحاشی می‌کردند و از کوچه و اطراف روی بام سنگ می‌انداختند. و شیخیه همه این شرارت‌ها را به مسامحه و صحبت و نصیحت می‌گذراندند که شاید مأمورین حکومت برسند و فتنه را بخوابانند و شرّ بزرگی برپا نشود. ولی اشراری که از غارت دکان‌ها غنیمت به چنگشان آمده بود و دهانشان به خون آلوده شده بود، تمام همتشان بر این بود که این خانه را غارت کنند و صاحب‌خانه و یارانش را شهید نمایند، و برای سید عباسی خبر فتح ببرند.

و سيد جعفر کشميرى سوارهای محمودخان را که در خانه سید عباسی بودند با تفنگ‌های مارتین و قطار فشنگ روی بام مسجد میرزا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 93 *»

تقی که سر زن خانه رئیس شیخیه بود برد، و سنگری برای آنها درست کرد که هرکس روی بام خانه رئیس شیخیه حرکتی کند از پا درآورند. و شیخیه باخبر شدند و دیوار کوچکی را پناه خود گرفتند و هرچه منتظر شدند از مأموران حکومت خبری نشد. و اشرار هم چون سوارهای محمودخان را که کارآزموده بودند با مهمات زیاد روی بام مسجد دیدند، قوت قلبی گرفتند و گمان کردند که دست شیخیه از کوچه کوتاه شده است. پس سید ابوالقاسم کردستانی با چند نفر دیگر با نعره و فریاد رو به دروازه خانه حرکت کردند و تا جلو دروازه آمدند، و شیخیه که از حکومتِ بی‏کفایت ناامید شده بودند و نصیحت‌کردن اشرار هم که فایده‌ای نداشت، دانستند که دیگر مسامحه جایز نیست، و الآن دروازه را می‌سوزانند یا از پشتِ دکان‌هایی که به خانه چسبیده است دیوار را خراب می‌کنند و ناگهان به خانه می‏ریزند و همه را می‌کشند و اهل و عیال به چنگ اراذل و اشرارِ بی‏حیا خواهند افتاد. پس دل به مرگ دادند و یک گلوله به دیوار کوچه زدند که از کنار سید ابوالقاسم شریر کردستانی گذشت و به دیوار نشست. و آن شریر یا از روی ترس یا به جهت مکر و حیله که اشرار را به غیرت بیاورد بدون اینکه گلوله به او بخورد آهی کشید و خود را بر زمین انداخت که: ای مردم، میرزا جبّار خانِ سرهنگ مرا با گلوله از پا درآورد. و گروهی از همراهانش فوراً او را در عبایی پیچیدند و بر دوش خود گرفته برای هیجان‌آوردن اشرار از بین جمعیت به خانه‌اش بردند، و او هم به آسودگی در خانه‌اش نشست. و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 94 *»

اگرچه تدبیری کرد و حیله‌ای نمود ولی نتیجه‏اش به عکس شد، و آن‌چنان هول و هراسی به دل اشرار افتاد که دیگر هیچ‌کدام از آنها وارد آن کوچه نشدند.

در این وقت سوارهای محمودخان زانوهای خود را بر زمین گذاردند و از سنگر خود دورِ خانه حاج میرزا محمدباقر را با گلوله سوراخ سوراخ کردند. و آن چند نفری که روی بام خانه بودند، دیوار کوچکی را پناه خود گرفتند و با مردانگی جواب سوارهای محمودخان را با آن‌همه زبردستی می‏دادند. و چنان از دو طرف گلوله می‌ریخت که گویا ابر بهار بود و تگرگ می‌بارید. و آخر هم به مقتضای کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة سوارهای محمودخان تاب مقاومت نیاوردند و از بام مسجد پایین آمدند.

از آن طرف، اشرار همدست و هم‌عهد شدند که یک هجوم دیگر به آن خانه بیاورند و اگر هزار گلوله بر سرشان ریخت برنگردند، اگرچه حتی هزار نفر از آنها کشته شوند؛ تا اینکه آن دروازه را باز کنند و جنبنده‌ای را در آن خانه باقی نگذارند. پس یک‌دفعه با هلهله و غوغا حرکت کردند و مثل مور و ملخ آن کوچه را گرفتند و چند گلوله به طرف بام انداختند، که یکی از آن گلوله‌ها به یکی از شیخیه به نام نصرالله علی آبادی خورد و او را مجروح کرد که بعد از شش‌ماه جراحی و مداوا نیمه‌جانی به دست آورد.

و چون شیخیه دیدند که اشرار به دروازه رسیده‌اند و کار از کار

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 95 *»

گذشته، چند نفر با احتیاط تمام خود را بر لب بام رسانیدند و باز شروع کردند آن جمعیت را نصیحت کنند، اما هیچ تأثیری در آنها نکرد. پس شیخیه گفتند این اوضاع را تمام کنید و بر ما تنگ نگیرید که اگر ما از بالای بام دست به تفنگ ببریم، شماها در کوچه، خودتان یکدیگر را پایمال خواهید کرد. ناگهان پیرمرد نامردی از کارگران دبّاغخانه که ریش بلندی داشت، با حالت دیوانگی، بر سر افراد پشت بام نعره و فریاد زد و نانجیب بی‏حیا شلوار خود را پایین کشید و عورت خود را بر روی دست گرفت و در حالی که عورت خود را حواله می‌داد و فحاشی می‌کرد با گروهی مانند خود به سوی دروازه هجوم آوردند. در این وقت از فحاشی و هرزگی و رذالت آن نامرد، کاسه صبر یکی از افراد پشت بام سرریز شد و یک گلوله به سینه او خالی کرد، که با همان حالت به خاک افتاد و هلاک شد. و به همین یک گلوله ناگهان عهدهایشان را شکستند و همه فرار را بر قرار ترجیح داده و کوچه را به طور کلّی خالی کردند، و جمعیت به آن زیادی با حیرت و نگرانی باز روی قبرستان نشستند، و از حفظ خدا غافل بودند. پس سید جعفر کشمیری با وعده و وعید از سوارهای محمودخان خواهش کرد که بار دیگر به بام مسجد بروند و شیخیه را هدف بگیرند. پس مجدداً سوارهای محمودخان از سنگر بامِ مسجد و تفنگداران شیخیه از روی بام خانه حاج میرزا محمدباقر مشغول تیراندازی به یکدیگر شدند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 96 *»

و در این معرکه سه نفر به ضرب گلوله از پا درآمدند: یکی شخصی به نام شاطر جعفر، و یکی شخصی به نام سید محمود سرّاج، و دیگری هم شخصی از کارگران دبّاغخانه.

اما شاطر جعفر از دکان نانوایی خود که از دکان‌های مِلک حاج میرزا محمدباقر بود با لباس کار بیرون آمد و چون کوچه را خلوت دید آفتابه‌اش را برداشت و در پناه دیواری مشغول قضای حاجت شد که ناگهان گلوله‏ای از طرف سوارهای محمودخان از طرف دروازه به او خورد و بعد از مدتی که او را مداوا نمودند ثمری نکرد و از دنیا رفت. اگرچه بعضی از اهل همدان ندیده و نسنجیده و به جهت دشمنی با شیخیه کشته‌شدن شاطر جعفر و سید محمود سرّاج بلکه هرکس که در آن دو سه روز کشته شد همه را به دفاع‌کنندگان روی بام رئیس شیخیه نسبت می‌دهند، و بر اساس آن حکم جاری می‌نمایند. و مشهور است که قلم در دست دشمن است. مخصوصاً به فتوای این مجتهدان که تهمت و افتراء را نسبت به گروهی از مسلمانان مظلوم جایز دانستند و بر اساس این اجتهاد غلط، احکام خود را جاری کردند، تا اینکه این فتنه و فساد را برپا نمودند. و حال آنکه به تصدیق دوستان و دشمنان بی‏غرض برای همه معلوم شد که در آن روز همان چند نفر از شیخیه اگر تعمد داشتند که دشمن را بکشند بیش از هزار نفر را می‌کشتند، ولی چون قصدشان مسامحه بود، از روی ناچاری حرکت مذبوحی نمودند تا دشمن را از خود دور کنند و روز را به شب برسانند، و در همان شب معرکه را به طور کلّی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 97 *»

خاموش و آرام نمودند.

در هر صورت، گلوله‏ای که به شاطر خورده، عقل هر عاقلی که آن محوطه را دیده است حکم می‏کند که از طرف سوارهای محمودخان یا اشرار روی قبرستان که محاذی با او بوده‏اند آمده است. دیگر تعمدی در کار بوده یا از روی خطا خورده، خدا می‌داند. و با چشم دیده می‌شود که از روی بام خانه رئیس شیخیه ابداً  گلوله آن مکان را نخواهد گرفت. و گروهی از بی‏غرضان هم که در آن معرکه و میدان حاضر بوده‏اند، شهادت به این مطلب داده‌اند.

اما سید محمود سرّاج از خانواده سادات شریر مشهور به قیری بود، ولی خودش شخص بسیار محجوب و آرامی بود و در آن زمان در قهوه‌خانه بود و بعد از صرف چای و تریاک و قلیان بیرون آمد که به خانه برود، و در گوشه قبرستان که محل اجتماع اهل فتنه بود تماشا می‏کرد که ناگهان به ضرب گلوله ناگهانی از پا درآمد. و ممکن است که آن گلوله از سنگر روی بام مسجد و از طرف سوارهای محمودخان آمده باشد، چون محل قتل او گلوله‏گیر آنها است، ولی یقیناً خطا بوده؛ چون معقول نیست که کسی تعمد در قتل او کند. و اما اینکه آن گلوله از طرف شیخیه باشد، اگرچه طالبان خونش مدعی هستند که از طرف شیخیه بوده است، اما اگر کسی محل قتل او را ببیند عقلش این ادعا را قبول نخواهد کرد. چون از سنگر تفنگداران شیخیه تا محوطه قبرستان چهار خانه با دیوار بلند و یک کوچه وسیع فاصله است، و امکان ندارد که گلوله از آن محل به سید

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 98 *»

محمود سرّاج اصابت نموده باشد. مخصوصاً که بعضی از کسانی که از اسرار باخبرند نظرشان آن است که سید محمود سرّاج به ضرب گلوله حسین‏قلی برادر حسین نجف که معروف به ایلخانی است از پای درآمده. چون در روز معرکه شیخ محمد برادر حاج ملّارضای شش‌انگشتی که ناقص‌الخلقه است گروهی از اشرار را در بالاخانه منزل خود جمع کرده بود، و از دریچه‏ای که رو به قبرستان باز می‌شد با جماعت اشرار ارتباط داشت و به آنها دستورالعمل می‌داد و آنها را تشویق و ترغیب به جنگ می‌نمود، پس حسین‌قلی که سوار زبردستی بود و بیشتر اوقات با تفنگ می‏گشت برای اینکه معرکه شور و هیجانی به خود بگیرد و شرارت‌ها به جوش بیاید و آتش فتنه سرد و خاموش نشود، خود را روی بام خانه برادرش که در همسایگی شیخ محمد ناقص‌الخلقه است انداخت و از پناهی گلوله‌ای زد و به آن گلوله سید محمود سرّاج قیری از پا درآمد. و به همین حیله که سنگ به موقع بود، آتش غیرت و شرارت اشرار را شعله‏ور کرد و آبی گل‌آلود نمود و اموال فراوانی به یغما و غارت برد. چنان‌که روز غارت با برادرش و چند نفر نوکر، یخدان‌های سربسته را به دوش می‌کشیدند و در منزل ایلخانی می‌گذاردند و برای غارتِ دوباره برمی‏گشتند. اما مدتی نگذشت که خون سید محمود سرّاجِ بی‏تقصیر دامنگیرش شد و در هنگام سوارشدن بر اسب که پا به رکاب گذارد، ناگهان تیری از تفنگ خودش خارج شد و او را ازپا درآورد، و آرزوی خوردن غارت‌ها را به گور برد.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 99 *»

اما کشته دیگری که از کارگران دبّاغخانه بود، کسی نبود که قابل فتنه و شرارت باشد. و بیرون از معرکه، پشت دیوار خانه ایلخانی و حاج میرزا عبداللّه، پیشکارِ حسام‏الملک به این امید ایستاده بود، که اگر خانه‏های شیخیه را غارت نمودند او هم به قدر توانش چیزی ببرد و از این ثواب محروم نماند. اما بیچاره همین‌طور که ایستاده بود و با رفیقش صحبت می‌کرد، ناگهان به ضرب گلوله حرف‌هایش ناگفته ماند و از پا درآمد. و این گلوله هم بعید نیست که از سنگر بام مسجد و سوارهای محمودخان بوده است. و از روی بام رئیس شیخیه هم با وجود آن مانع‌ها که در قتل سید محمود سرّاج ذکر کردیم و دیوار بلند خانه ایلخانی و دیوار خانه حاج میرزا عبدالله که از همه بلندتر است امر محالی است، مگر آنکه تفنگداران شیخیه مانند پرنده‌ای پرواز کرده و بالای سر مقتول رفته باشند و او را با گلوله از پادرآورده و برگشته باشند! و هیچ بعید نیست که چون در آن روز از شدت هرج و مرج، هر بازیگری به بام خانه خود رفته و بدون علت و محض سروصدا به هر طرفی گلوله‏ای می‌انداخته؛ یکی از آن گلوله‏ها به تقدیر الهی به این بیچاره خورده باشد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

در هر صورت، بعد از کشته‌شدن آن پیرمرد بی‌حیا، جمعیت اشرار از تمام عهد و پیمان‌هایی که بسته بودند فراموش کردند و فرار را بر قرار ترجیح داده و دوباره روی قبرستان جمع شدند، و متحیر بودند که چه کنند؟

و چون حاج میرزا محمدباقر برای رفع شرارتِ اراذلِ حمام‌های

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 100 *»

محله، در خانه‌اش حمامِ کوچکی به اندازه کفایت خود و خانواده و بستگانش ساخته بود تا از شرارت اراذل آسوده باشند؛ همچنان‌که در تمام امورش به همین روش جاری می‌شد و ملاحظه و مراعات می‌نمود. چنان‌که اگر با یکی از علماء و مجتهدین بومی و بیگانه در مجلسی به ندرت برخورد می‌کرد، با همه علم و فضلی که داشت سبقت بر سلام می‌گرفت و تا جایی که می‌شد مقدّم بر آن عالم نمی‏نشست، مگر آنکه خود آن شخص اظهار خجالت می‌کرد و با اصرار او را مقدّم می‌نمود. و هرگز در قباله‌جات و نوشته‌جات شرعیه مُهر خود را در محل مهر علماء ‌و مجتهدین نمی‏گذارد، اگرچه آن قباله برای یکی از ارادتمندان و دوستانش بود.

به هر حال، چون صبح عید فطر ضعف و نقاهتی داشت، رفتن حمام را به عصر موکول کرد و بعد از نماز جماعتِ ظهر چنان‌که ذکر شد، به خانه رفت و بعد از صرف چای و قلیان چون از شرارت بعضی از اراذل نسبت به چندنفر از دوستانش باخبر شد، اجازه داد که بعضی از اصحابش برای دادخواهی به ساختمان حکومت و حضور فخرالملک بروند. و چون دلّاک حاضر بود به حمام رفت. و تا کار به مدارا و مسامحه می‏گذشت، به ملاحظه اینکه شاید میرزا کریم کرمانی با مأموران حکومت برسد و هنگامه را بخوابانند، کسی او را در حمام باخبر نمی‏کرد.([40]) اما

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 101 *»

بعد از آنی که به ناچار او را در حمام از این غوغا و شورش باخبر نمودند، بلافاصله حمام را نیمه‌تمام گذارد و بیرون آمد. پس اوضاع عجیب و غریبی مشاهده کرد که دشمن نبیند و دوست نشنود. اهل و عیال و فرزندان و اطفالش همه غرق محنت و اندوهند، و دوستان و بستگانش همه دست از جان شسته و تمام همّشان دفع شرِ اشرار است. پس به چندنفر از خاصّان که در خدمتش آمد و رفت داشتند سفارش کرد که تا ممکن است کار را به نصیحت و مسامحه بگذرانید. ماها از حکومت که به کلّی مأیوس و ناامیدیم و به جایی هم که دسترسی نداریم، پس چاره‌ای نداریم جز اینکه دست روی دست بگذاریم و هرچه خدا تقدیر فرموده تسلیم و راضی باشیم، آنچه مقدّر شده است خواهد شد.

بعد از آن اجازه داد که تلگرافی به تهران برای کارگزاران دولت و تلگرافی به کرمانشاه برای سالارالدوله بنویسند که اوضاع ما این‌چنین است و گرفتار ظلم و شرارت اشرار هستیم، تا کار از دست نرفته کارگزاران دولت خودشان را برای جلوگیری اراذل و اشرار به همدان برسانند که مسامحه و سهل‌انگاری روا نیست و باعث فتنه بزرگی خواهد شد. و نامه‌ای هم برای حسام‌الملک نوشتند که کار به اینجا کشیده شده، اگر خود را نرسانی چاره از دست خواهد رفت و فساد عظیمی برپا خواهد شد. و این تلگراف‌ها و نامه‏ها را از روی بام خانه از راه خانه میرزا کریم کرمانی به تلگرافخانه و منزل حسام‌الملک رساندند. و رئیس تلگرافخانه همدان شاهزاده عبدالجواد میرزا اگرچه با شیخیه رفت‌وآمد و اتحادی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 102 *»

نداشت ولی چون امین دولت بود در امانت خیانت نمی‏کرد. از این جهت در همان غوغا و آشوب، جریان آن روز را به تهران تلگراف کرد که الآن که دو ساعت به غروب آفتاب عید فطر مانده، نزدیک به ده‌هزار نفر از اراذل و اشرار همدان، دور خانه حاج میرزا محمدباقر رئیس سلسله شیخیه را محاصره نموده‌اند و تصمیم ریختن به آن خانه را دارند، و فعلاً شیخیه مشغول دفاع هستند تا بعد چه پیش آید. و تا تلگراف‌ها به تهران رسید، بلافاصله توبیخ‌های شدیدی به دست فخرالملک و حسام‏الملک و منصورالدوله رسید که شما خودتان را خدمتگزار دولت می‏نامید، و چنین فتنه بزرگی در همدان برپا شده و با خیال آسوده در خانه‌هایتان نشسته‏اید؟ فوراً خودتان را به همدان برسانید و آتش این فتنه را خاموش کنید. اما با این‌همه تلگراف‌های شدید و فوری، باز هم به مسامحه گذراندند، و وقتی به راه افتادند و دست به کار شدند که کار از کار گذشته بود و خون‌ها ریخته شده و خانه‏ها خراب گشته و مال‌ها به غارت رفته بود. چنان‌که در جای خود ذکر خواهد شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

باری، بعد از آنکه اشرار از کوچه فرار کردند و بر روی قبرستان جمع شدند، شیخ محمد ناقص‌الخلقه که مقداری از دشمنی‌هایش با شیخیه نوشته شد، از راه بامِ خانه خود بالا رفت و خود را به احمدخان کُرد که داماد حسین نجف معروف به ایلخانی بود، و در آن وقت با اسلحه از خانواده ایلخانی نگهبانی می‌کرد رساند، و او را تشویق کرد که

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 103 *»

تو همان کسی هستی که در راه عتباتِ عالیات یک‌تنه پنج‌شش‌نفر از راهزنان عرب را از پا درآوردی، و الآن روی بام خانه حاج میرزا محمدباقر بیش از پنج شش نفر کس دیگری نیست، چرا این چندنفر کافر را نمی‌کشی که تفنگ به روی مسلمانان کشیده‌اند و همه را سردرگم کرده‌اند؟ در این وقت آن کُرد جوانمرد به او گفت اگر این اشرار مسلمان هستند، پس به چه عنوان دور خانه‌های حاج میرزا محمدباقر را محاصره کرده‌اند، و تصمیم دارند که بر سر اموال و ناموس او بتازند؟ و حال که اصرار می‌کنی، همین حکم را بر کاغذی بنویس و مُهر بزن و به منِ جاهل بده، تا دمار از روزگار این مظلوم‌هایی که به گمان تو کافرند برآورم، و همین نوشته را دو روز دیگر به کارگزاران دولت ــ   اگر مؤاخذه‌ام کردند ــ   نشان دهم، و روز قیامت هم بگویم که به حکم شیخ‌محمد این کار را انجام دادم.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 104 *»

حمله اشرار به خانه میرزا کریم کرمانی

پس وقتی شیخ‌محمد از احمدخان کُرد ناامید شد، از پشت بام پایین آمد و تدبیر دیگری اندیشید. پس شخصی را به صورت محرمانه به حضور سادات کشمیری فرستاد، که چرا سستی می‌کنید و سرگردانید؟ بر روی بام رئیس شیخیه چند نفری بیشتر نیستند که این‌طور نگهبانی می‌کنند. شما چندنفر از اشرار کارآزموده را انتخاب کنید و بی‌خبر و ناگهان به خانه میرزا کریم کرمانی که منزلش متصل به خانه‌های حاج میرزا محمدباقر است بریزید، و از راه بام به راحتی خود را به آن خانه برسانید و همه آنها را از بین ببرید. و آن شیخ مکّار عجب تدبیر محکمی کرد، ولی چون تقدیر الهی بر آن قرار نگرفته بود، ناکام ماند.

وقتی سید جعفر شریر کشمیری و اشرار حوزه سید عباسی این تدبیر شیخ‌محمد را شنیدند، از ترس آنکه مبادا آفتاب غروب کند و جمعیت اشرار متفرق بشوند، و شبانه از اطراف برای حمایت و کمک شیخیه، جمعیتی برسند و سعی و تلاش چندین ساله آنها ضایع شود؛ پس با عجله دست به کار شدند، و خودشان هم علاوه بر تدبیر شیخ‌محمد تدبیر دیگری کردند، و آن این بود که چندنفر از سوارهای محمودخان را مجدداً به سنگر روی بام مسجد فرستادند، و دو نفرشان را سید جعفر کشمیری همراه خود برد و در بالاخانه عزیز نجّار که همسایه حاج میرزا محمدباقر بود گذارد، که آنها از سنگر بام مسجد و اینها از بالاخانه عزیز نجّار مشغول به گلوله‏ریزی شوند و راه عبور تفنگداران شیخیه را به طرف بامِ خانه میرزا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 105 *»

کریم ببندند. و گروهی از اشرار را با اسلحه و مهمات مأمور کرد که به خانه میرزا کریم بریزند و کار را یکسره کنند.

پس شخصی به نام غلامعلی ــ   که از اشرارِ محله مصلّی بود و چند روز قبل به عنوان نوکری فاضل‌خانِ مهربانی، به خانه میرزا کریم رفته بود و کم و بیش از اوضاع آن خانه آگاه بود ــ   جلو رفت و با ملایمت و آرامی در را کوبید، کُلفَتی پشت در آمد که کیستی؟ گفت: میرزا کریم خانه هست؟ گفت: نیست. گفت: نامه فاضل‌خان از مهربان([41]) آمده، بگیرید و به میرزا کریم برسانید تا فردا صبح بیایم و جوابش را بگیرم. تا کلفت بیچاره در را باز کرد که نامه را بگیرد، ناگهان اشرار با سروصدا و غوغا به داخل خانه ریختند. و بیچاره زن‌های آن خانه با گروه دیگری از زنان که در آن روز به مهمانی آمده بودند و در ایوان بساط خود را از سماور و قلیان و شيرینی‌جات پهن کرده بودند؛ با دیدن آن اوضاع، سر از پا نشناخته همه چیز را رها کردند و از این اتاق به آن اتاق پا به فرار گذاشتند. و چون تقدیر الهی با تدبیر شیخ‌محمد و خواسته سادات شریر کشمیری موافق نبود، تا چشم اراذل و اشرار به اسباب و اثاث آن خانه افتاد، خانه حاج میرزا محمدباقر را به طور کلّی فراموش کرده و مشغول غارت شدند، و عدل‌های قند و شکر و صندوق‌های چای و کیسه‏های تنباکو را به دوش کشیده و از یکدیگر می‏ربودند. اینها مشغول غارت بودند و سوارهای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 106 *»

محمودخان از سنگر بام مسجد و بالاخانه عزیز نجّار برای جلوگیری شیخیه مانند تگرگ گلوله می‏انداختند. و شیخیه هم که از اوضاع خانه‏های میرزا کریم و برادر زنش باخبر شده بودند اما به واسطه گلوله‏های پی‌درپی نمی‌توانستند کمک برسانند، می‌سوختند و می‌ساختند و از خدای خود طلب گشایش و فرج می‌نمودند. تا آنکه یکی از تفنگداران شیخیه گلوله‏ای با دقت به سمت یکی از تیراندازان سنگر بام مسجد انداخت که به قنداق تفنگش خورد و آن را شکست. و گویا همین گلوله آنها را از خواب غفلت بیدار کرد، پس به هم رو کردند و گفتند اگرچه ما از راهزنان معروف و خونریز و بی‌باک هستیم، ولی این بی‏مروّتی و بی‏رحمی را بر خود نمی‌پسندیم که ده‌هزار نفر رذل شریر، این جماعت کم را بدون هیچ تقصیری محاصره کرده‌اند، و ماها هم کمک‌کار این ظالم‌ها شده‌ایم. در حالی که با شیخی‌های آبادی‌های خودمان معاشرت داشته‌ایم، و مسلمانی آنها را از همه محکم‌تر یافته‌ایم و خوش‌ذاتی آنها را از همه بهتر دیده‏ایم. سید محمد عباسی می‏خواهد ریاستی بکند، و سادات شریر کشمیری هم مقصودشان از این فتنه و فساد غارت و غنیمت است؛ چرا ما کمک‌کار این‌گونه اشخاص باشیم؟ پس از سنگر بام مسجد پایین آمدند و از معرکه بیرون رفتند. و شیخیه چون از طرف سنگر بام مسجد خیالشان راحت شد، دقت کردند و محل گلوله‌اندازان دیگر را پیدا کردند، و با چند گلوله آنها را فراری دادند.

پس شیخیه این گشایش را غنیمت شمردند و خود را به بام خانه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 107 *»

میرزا کریم رسانیدند و دیدند که اشرار در همان فاصله یک‌ساعت هرچه در آن خانه و خانه‌های دو برادرش میرزا کاظم اُرُسی‌دوز([42]) و میرزا حسن عطّار بُنَکدار و خانه دامادش شیخ محمد کرمانی بوده به غارت برده‌اند و چیزی باقی نگذارده‌اند. و برادرش میرزا کاظم ارسی‏دوز که در آن روز تب شدیدی داشت و زیر لحاف کرسی خوابیده بود، وقتی اشرار به غارت اتاق او رسیده بودند به همان حالی که خوابیده بود او را با قدّاره‌های خود پاره پاره نمودند و همسرش خود را سپر بلا نمود و به او نیز با پشت قداره چند ضربه زدند، تا اینکه دل چندنفر از آن بی‌رحم‌ها به رحم آمد و آنها را از این کار زشت منع کردند، و برای اینکه فرش ها و سایر اثاث آن اتاق را غارت کنند، آن مریض تب‌دار را در حالی که خون از او می‌رفت و بیهوش شده بود، روی برف حیاط انداختند.

و همچنین گروهی از زنانِ بیچاره و اطفال خردسال را دیدند که بدون ساتری در گوشه‏ای دور هم جمع شده بودند و یکدیگر را از چشم اشرار می‌پوشانیدند؛ و مع ذلک چندنفر از آن اراذلِ بدذاتِ پست‌فطرت دور آنها را گرفته بودند و با شدت و سختی زیور و زینت آنها را می‌خواستند.

و گروهی دیگر از اراذل را دیدند که مشغول کندن اُرُسی([43]) و پنجره و در و پیکر بودند، و گروه دیگری از آنان را دیدند که می‌خواهند با اسلحه و تفنگ

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 108 *»

خود را به بام خانه برسانند تا مقصود اصلی را انجام بدهند و کار را تمام کنند.

پس شیخیه از دیدن این حالات سینه‌هایشان به جوش آمد و تحملشان تمام شد، پس اول گلوله‏ای از بالا در راه بام انداختند که اشرار تفنگدار از راه زینه دو پله یکی خود را پایین انداختند به طوری که یکی از آنها مجروح و شکسته در کومه برفِ زیاد پای پله پایمال شد و کسی به او توجهی نکرد. و همه در صحن حیاط خانه جمع شدند و شروع به فحاشی و هرزگی کردند. از آن طرف شیخیه لب بام آمدند و به آنها عتاب و خطاب کردند که مال می‏خواستید ببرید که بردید و خرابی می‌خواستید بکنید که کردید، بس است، دیگر از میان این اهل و عیال پریشان و خانه ویران بیرون بروید و این بیچاره‌ها را به حال خود بگذارید. و گروه اراذل به گمان اینکه سرکرده‏های اشرار اموال غارتی را به محل خود رسانده و به زودی برمی‏گردند، به حرف شیخیه اعتنا نکردند و مشغول کار خود بودند. در حالی که سرکرده‌هایشان هرچه بود برده بودند و دیگر تصمیم برگشتن نداشتند و مشغول غارت چند خانه دیگر از شیخیه شده بودند. ولی اینها به گمان خود قوت قلبی داشتند، و کم‌بودن شیخیه روی بام هم باعث قوت قلب بیشترشان شده بود. از این جهت بنای خیرگی و بدگویی را گذاردند و گلوله به بالا می‌انداختند، که شیخیه ناچار شدند و یک نفر شریرِ گلوله اندازِ بیحیای فحاشِ آنها را به ضرب گلوله از پا درآوردند. و چند گلوله دیگر پشت سر هم برای ترسانیدن اشرار به دیوار خانه و میان کومه برف صحن خانه انداختند، تا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 109 *»

اینکه همه آنها پا به فرار گذاردند، و به طوری هول و هراس به دلشان افتاده بود که راه خانه را فراموش کرده بودند و خود را به این در و آن در می‌زدند. و چون دو خانه تو بر تو بود و هرکدام در جداگانه‌ای داشت، گروهی از اشرار که راه پشت خانه را بلد بودند به زودی فرار کردند، و کسانی که خبر از آن راه نداشتند چون یک نیم‌تخت را در آخر غارتشان خواسته بودند از دالان خانهِ جلو بیرون ببرند و در پیچ دالان گیر کرده بود که نه بیرون می‌رفت و نه برمی‌گشت، از این جهت اشراری که می‌خواستند با عجله از آن راه فرار کنند روی هم ریختند، و از روی بام هم که فریاد «زود بیرون بروید» بلند بود؛ پس اراذل از زیر و روی آن نیم‌تخت خود را با سختی بیرون کشیدند به طوری که یک‌نفر از آنان خفه و پایمال شد. و جوانِ دیگری از آنان، با پای شکسته خود را بیرون انداخت و به رو در میان برف کوچه افتاد، به طوری که سرش زیر برف و تنش پایمال اشرار فراری شد، و حسرت غارت و غنیمت به دلش ماند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

پس در این وقت آفتاب آن روز غروب کرد، و هوا در نهایت سردی بود، و اشرار و اراذل هم با ذلت و بدبختی متفرق و پنهان شدند به طوری که جز اهل خانه‌های آن محوطه دیگر هیچ‌کس در آنجا باقی نماند. مگر چندنفر از اشرار که در وقت فرار کردن از خانه میرزا کریم به علت هجوم فراریان راه را ندیده بودند و از ترس در بیغوله‏های آن خانه خود را پنهان کرده بودند. اکنون که شورش و غوغای اشرار تمام شده بود، خود را نشان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 110 *»

دادند و با التماس و زاری از اهل خانه خواستند که راه فرار را نشانشان بدهند. پس اهل خانه به شرط اینکه جسدها را از خانه بیرون ببرند راه فرار را نشانشان دادند. آنها هم جسدها را برداشته و روی قبرستان گذاردند و به خانه‌هایشان رفتند.

و شیخیه از بالا به پایین آمدند و درهای خانه را محکم کردند و آن عیال و اطفال حیرانِ بی‏خانمان را در اتاقی جمع کردند و کرسی و روانداز و پلاس و سوخت و ساخت و اثاث از خانه حاج میرزا محمدباقر برای آنها آوردند و میرزا کاظم را به اتاق آوردند و زخم‌های کاری او را ــ   که بعد از چهار ماه جراحی و مرهم‌کاری بیشتر اعضا و جوارحش سست و بی‏جان مانده بود ــ   همه را بستند و پیچیدند.

و چون شب شد و از شرّ دشمن کمی راحت شدند، به یاد آن روز افتادند که به حکم دفاع با پنج تفنگ و سه چهار نفر تفنگ‏انداز، با سختی در مقابل ده‏هزار نفر اشرار و اراذلِ خونخوار کوشش و پایمردی کردند تا پیروز شدند، و به حفظ خداوند با آن‌همه اراذل و اشرارِ خونخوار کسی به خانه حاج میرزا محمدباقر راه پیدا نکرد، و فتحِ آن روز را با خود دیدند و هزار بار خدا را شکر کردند. پس برای نماز آماده شدند و از روی بام به خانه حاج میرزا محمدباقر آمده و نماز مغرب و عشاء‌ را به جماعت خواندند.

و در آن عصرِ عید، اشرار چند خانه دیگر را هم از شیخیه غارت کردند که در جای خود ذکر خواهد شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 111 *»

و آنچه به واسطه تحقیق از دوستان و دشمنان بی‏غرض و از همسایگان بی‌طرف و باانصافی که از همه‏جا باخبر بوده‌اند به یقین رسیده این است که در عصر روز عید و در آن معرکه شدید، به هر علتی که بوده، هشت نفر از بالاسریه کشته شدند. دو نفر از آنها به گلوله دفاع شیخیه کشته شدند، یکی در کوچه دروازه خانه‌های حاج میرزا محمدباقر و دیگری در خانه میرزا کریم کرمانی. و یک نفر شاطر جعفر بود که به گلوله سوارهای محمودخان کشته شد. و یک نفر سید محمود سرّاج که نتیجه تحقیقات به آنجا رسیده که به گلوله حسین‏قلی برادر حسین نجف معروف به ایلخانی بوده است، که شرح محبت‌ها و خوش‌ذاتی شریف‏الملک همدانی با او، و خیانت‌ها و پست‌فطرتی او نسبت به آن سید نجیب بزرگ‌منش، خودْ کتاب مفصّلی است. و یک‌نفر که پشت دیوار همین ایلخانی به ضرب گلوله از پا در آمد، و نتیجه تحقیقات این شد که یا به گلوله خطای سوارهای محمودخان یا اشرار بیکارِ بازیگر کشته شده است. و سه نفر هم دیگر هم در غارت خانه‏های میرزا کریم کرمانی و بستگانش به علت‌های دیگری که ذکر می‏شود کشته شدند و جانشان را فدای غارت و غنیمت نمودند. اول آنکه بعد از رسیدن شیخیه بر لب بام خانه میرزا کریم، اشرار پا به فرار گذاردند و در هنگام فرار که چند پله را یکی می‌کردند، یکی از آنها با سر و پای شکسته در کومه برفی که پایین پله جمع شده بود افتاد و پایمال سایر اشرار شد و از دنیا رفت. و یک نفر دیگر هم در وقت هجوم فراریان زیر نیم‌تختی که در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 112 *»

پیچ دالان گیر کرده بود ماند، و در زیر پای گروهی قوی‌تر از خودش پایمال و خفه شد. و نفر دیگر جوانی بود که در وقت فرار از خانه میرزا کریم به هرطور بود با پای شکسته خود را به کوچه انداخت، و از بی‏حالی به رو در میان کومه برف کوچه افتاد، و اشرارِ فراری در میان کومه برف، تنش را پایمال کرده و داغش را به دل بستگانش گذاردند.

این بود شرح حال این چند نفر که بیشتر آنها از اهل فتنه و شرارت بودند و به طمع غنیمت و غارت آمده و با منطق «هرچه باشد، و مال هرکه باشد» این فتنه و فساد را برپا نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و عجیب آنکه بنا بر میل و اجتهاد خود کلاهی به اسم شرع بر سر این کار گذاردند و به حکم مفتی بدفتوای قسیّ القلب شریر، این فتنه و فساد را برپا نمودند و اسمش را جهاد فی سبیل الله گذاردند. و تمام اهل همدان هم به هر طوری که بود اهل این فتنه و فساد را حمایت کردند و کمک نمودند؛ بعضی با سکوت و بعضی با زبان و بعضی با دست و بعضی با دست و زبان.

و اغلب اغلب اغلب کسانی که الآن آسوده هستند و خود را در این ظلم بزرگ دخیل نمی‌دانند، اگر پرده از روی کارها برداشته شود به طور یقین بدانند که اگر اسلام و قواعد اسلامی حق و راست است و از جانب خداست، همه آنها در نزد خدا مؤاخذه خواهند شد. زیرا اهل این شهر اگر پنجاه‌هزار نفر باشند صدنفر الی دویست‌نفر یا بالاتر پانصد یا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 113 *»

هزارنفر از آنها اراذل و اشرار هستند. و بزرگان آنها که وجودشان از دشمنی شیخیه پر بود، و تا جایی که می‌توانستند دشمنی خود را ظاهر می‌کردند، چهار پنج نفر الی ده‌نفر بیشتر نبودند. مانند ملّاعبدالله بروجردی که منشأ این فساد بود و شرح حالش در مقدمه دوم گذشت، و سید محمد عباسی و سید فاضل عباسی و حاج سید اسحاق و حاج میرزا مهدی و برادرش حاج میرزا حسن. و اگر چند نفر دیگری هم تا توانستند دشمنی کردند، مثل شیخ محمد ناقص‌الخلقه برادر حاج ملّا رضای شش‌انگشتی و برادرزاده‌اش آقا محمد و حاج سید محمدعلی روضه‏خوان و حاج شیخ حسین واعظ قمی و امثال اینها، اولاً که جزو علماء و رؤساء نبودند. در حالی که اگر آنها را هم حساب کنیم، باز هم از ده‌نفر بیشتر نخواهند شد.

در هر صورت، اشخاصی که سبب این فتنه و فساد بودند به هیچ حسابی از پانصد یا هزار نفر بیشتر نمی‌شوند، پس چهل‌ونه هزار نفر دیگر که در نزد اهل زمین، دیندار و بی‏غرض به شمار می‏روند باید بدانند که در نزد اهل آسمان و در حضور خداوند در جرگه همان اغلب اغلب اغلب خواهند بود. زیرا همه آنها بر طبق قواعد اسلامی مأمور بودند که هرکس به ضروریات دین و مذهب اقرار داشت و شهادت‌ها و کارهای مسلمانی را از او می‌شنیدند و می‌دیدند مسلمان بدانند. و چقدر خوب دیدند و چقدر واضح شنیدند! و بر آنها از اوجب واجبات بود که امثال سید محمد عباسی را منع نمایند از اینکه یک‌چنین بدعت‌هایی را اختراع

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 114 *»

نماید و یک‌چنین فتنه‌ای را برپا کند؛ و باید او را می‌ترسانیدند و از او کناره می‌گرفتند و او را از خود می‌راندند و بدعت او را به مردم می‌رساندند. نه آنکه به طور کلّی سکوت کنند، و در این مدت طولانی که همه‏کس فهمیده بود که آنها در فکر شرارت هستند، آنها را منع نکنند و نترسانند و بدعت آنها را واضح ننمایند.

بلکه اگر قواعد اسلامی حق و راست است، پس یهودی‌ها و ارمنی‌های همدان هم مؤاخذه می‌شوند، زیرا آنها در ذمّه اسلام بودند و یکی از شرایط ذمّه این است که اگر گروهی با مسلمانان در مقام جنگ برآیند، آنها باید مسلمانان را یاری کنند. و یهودی‌ها و ارمنی‌های همدان سال‌های زیاد با اغلب شیخیه معاشرت و معاملات می‌کردند، و اگر مسلمانیِ آنها را بهتر و محکم‌تر از سایرین نفهمیده بودند، معلوم است که پست‏تر و سست‏تر ندیده بودند، و همه آنها فهمیدند که سید محمد عباسی و امثال او به میل خود فتواهایی دادند که تمام آنها در شرع اسلام بدعت بود. و همچنین همه آنها فهمیدند که همین سروصدای روز عید فطر در همدان برای این بود که شیخیه در مسجد خود شهادت‌های اسلامی و ایمانی گفتند و رو به قبله اسلام و مسلمانان نماز مسلمانی خواندند. پس تمام آنها به طور یقین دانستند و فهمیدند که عمل شیخیه بر طبق قواعد اسلامیه بود، و کسانی که سبب این فتنه و آشوب و قتل و غارت شدند البته از قواعد اسلامیه خارج بودند. چنان‌که در مقدمه سوم، خلاصه اظهارات یکی از اهل کتاب را در این‌باره نوشتیم.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 115 *»

پس اگر بنا بود که حکم حق جاری شود، کمک‌کردن به کسانی که بر طبق قواعد اسلامیه راه می‌رفتند بر اهل ذمّه هم واجب بود،چه جای کسانی که ادعای اسلام و تشیع داشتند، تا چه رسد به گروهی که مدّعی علم و عدالت بودند، بلکه بر مسلمین و مؤمنین ریاست می‏کردند. پس اگر قواعد اسلامیه و ایمانیه حق است، آنچه ما ذکر کردیم نیز مطابق با قواعد است و حق مى‌باشد. و اگر به گمان کسی قواعد اسلامیه نعوذباللّه افسانه است، این حرف‌ها را هم جزو هوا بداند که بی‏اصل است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و چه‌بسا اشخاصی که بی‌غرضانه به مطالب این تاریخ نظر کنند و بعضی از عبارات آن را تحقیقات معترضه و خارج از رسم تاریخ‌نویسی گمان کنند، در حالی که اگر دقت کنند می‌دانند که تاریخِ کامل و صحیح آنی است که مطابق و موافق واقع باشد. که اگر مثلاً شخصی به نام زید، عالم و عادل و مظلوم است، و شخصی به نام عمر و، جاهل و فاسق و ظالم است، باید هر دو را با صفاتشان ذکر کرد تا همچنان‌که اسم هرکدام به نوشته‌شدن در تاریخ برای آیندگان می‌ماند، صفتشان نیز برای آنان معلوم گردد.

و وقتی تاریخی به این‌طور تألیف شد، چه‌بسا در نگاه اول برای بعضی از خوانندگان این شبهه پیش بیاید که تاریخ‌نویس غرضی داشته؛ و حال آنکه شجاعت رستم و عدالت انوشیروان و سخاوت حاتم طائی به همین‌طور در عالم منتشر شده تا به ما رسیده است. بلکه اگر کسی فکر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 116 *»

کند می‌فهمد که اسم تمام آنها به واسطه صفتشان در عالم منتشر شده است، وگرنه اشخاصی که اسمشان رستم و انوشیروان و حاتم باشد در عالم بسیار بوده‌اند، اما چون صفت مخصوصی نداشتند اسمشان هم باقی نمانده و به ما نرسیده است. پس اسم تمام نیکان و بَدان روزگار به سببِ صفات و کارهایشان باقی مانده، و معروف و مشهور شده‌اند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

به هر حال، آنچه از تحقیق اشخاص بی‏غرض به دست آمده، این است که تعداد کشته‌شدگان عصر عید فطر و علت کشته‌شدنشان همان است که ذکر شد. و اگر در محضر علماء بیشتر از این تعداد ثابت شده به جهت آن است که کشته‌شدگان دیگری هم به این عدد ضمیمه شده‌اند. مثل آنکه بعضی از اشرار که در همان شب در چند محل بر سر تقسیم اموالِ غارتی که همان عصر روز عید از خانه‌های شیخیه مانند خانه‏های میرزا کریم و بستگانش و خانه‏های کربلائی اسحاق و حاج علی و حاج تقی و غیر آنها چپاول کرده بودند، نزاعشان شد و کارشان از گفتگو  گذشت و به کوفت و کوب رسید، و کشته‌هایشان را همان شبانه به دوش کشیدند و بر روی قبرستان در کنار اجساد کشته‌شدگان روز گذاردند و جزو آنها به حساب آوردند. چنان‌که جسد حمّالی یک هفته پیدا نبود و بستگانش در جستجوی او بودند و بالاخره دختر خردسالی در یکی از خانه‏های سرقلعه از زیر خاک او را پیدا کرده بود که در همان شب گروهی از غارتگران بر سر تقسیم اموال او را کشته و پنهان کرده

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 117 *»

بودند. و چون جسد او را به حضور سید فاضل عباسی بردند، بعد از اطلاع از حادثه، با عصبانیت به آنها گفت که اگر غارتگران بی‏شعور در همان شب این جسد را به سایر اجساد رسانده بودند پای شیخیه حساب می‌شد. و این سخنان از امثال بنی‌عباس هیچ بعید نیست. و البته کسانی که افتراء و تهمت را بر مسلمانان جایز می‌دانند، این نسبت‌ها را هم جزو واجبات می‏شمارند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 118 *»

ماجرای رفتن میرزا کریم کرمانی

برای بــار ســـوّم به ساختمـــان حکومـــت

چون وعده کردیم که در انتهای این قسمت، ماجرای رفتن میرزا کریم را برای بار سوم به ساختمان حکومت بازگو نماییم، از این جهت می‌گوییم: چون نایب احمد و همراهانش با شیخیه مکر کردند و میدان را خالی نمودند، و از آن طرف جمعیت اشرار به کوچه و دروازه خانه حاج میرزا محمدباقر حمله‌ور شدند؛ شیخیه میرزا کریم کرمانی را برای بار سوم به دنبال نایب احمد به ساختمان حکومت فرستادند. پس میرزا کریم برادر کوچک خود میرزا حسن را همراه خود برداشت و به طرف ساختمان حکومت به راه افتاد، و در راه هرکسی که به او می‌رسید فحش و دشنامی به او می‌داد و او اصلاً سر خود را هم بالا نمی‌کرد، تا اینکه وارد ساختمان حکومت شد و با تندی و شدت و هم با خواهش و التماس ناله و فریاد برآورد که عجب حمایتی کردید که مأموران حکومت آمدند و آتش فتنه را روشن کرده و برگشتند، و به همین زودی آشوب بزرگی برپا خواهد شد. زیرا اشرار و اراذل به اغوای سید عباسی تصمیم شرارت دارند، و الآن که پشتشان گرم شده و ترسی ندارند تمام تلاششان برای ریختن به خانه حاج میرزا محمدباقر است. و البته شیخیه هم تا جانی در بدن دارند دست از دفاع برنمی‌دارند و این عار و ننگ را بر خود نخواهند گذاشت، و اگر باز هم حکومت سهل‌انگاری و مسامحه کند، ممکن است گروهی کشته شوند و فساد بزرگی برپا گردد. اما فخرالملک مانند کوه وقار اصلاً و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 119 *»

ابداً تغییر حالی برایش دست نداد، مخصوصاً  که میرزا غلامرضای همدانی هم ــ   که در زمان حکومتِ عزّالدوله مدتی وزیر بود و در این زمان مسئول جمع‌آوری مالیات همدان بود و مانند حسینِ آقا کاظم و نایب احمد، صاحب اختیار بعضی از اشرار در تقسیم اموال غارتی بود ــ   او را در این سهل‌انگاری و مسامحه کمک می‌کرد.

و در آن مجلس حتی یک‌نفر با میرزا کریم بیچاره همراهی نکرد، و به هر زبانی نزد هرکدام از حاضران تظلّم و دادخواهی کرد، ابداً سودی نبخشید. تا آنکه حاج حسن خان نصرتِ دیوان که مدیر گمرک همدان و کردستان بود از راه رسید و گفت: مأموران حکومت اسب‌ها و زینت‌های خود را تماشا می‌کنند و غافلند از آنکه الآن است که اشرارِ سرکش از کشته‏ها پُشته‏ها بسازند و تمام این شهر را غارت کنند و خراب نمایند. پس در این وقت که حاج میرزا کریم همزبان و یاوری پیدا کرد بیشتر پافشاری نمود، اما باز هم سودی نداشت.

و چون می‏دید که در حقیقت فخرالملک هیچ‌کاره و نایب‌احمد همه‌کاره است و از فخرالملک ناامید بود، به منزل نایب‌احمد و فرّاشباشی رفت که شاید آنها کاری بکنند. پس دید که یکی مشغول نمازخواندن و دیگری مشغول حساب و کتاب است، و گویا اصلاً هیچ خبری در شهر نیست. پس بیچاره طاقتش طاق شد و فریاد الامان بلند کرد، تا آنکه بالاخره مأموران حکومت تصمیم گرفتند که حرکتی کنند و کاری انجام دهند. که ناگاه صدای تفنگ بلند شد و نَفَسِ فخرالملک و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 120 *»

مأموران حکومت بند آمد و گفتند که دیگر کار از دست ما بیرون رفت و نمی‌توانیم کاری انجام دهیم. پس میرزا کریم بیچاره گفت الآن فقط چهار یا پنج گلوله شلیک شده و می‌شود جلوگیری کرد، وقتی که هزار گلوله شلیک شد دیگر چاره از دست همه بیرون خواهد رفت.

پس در این وقت شخصی به نام پاشابیگ که یکی از مأموران بار اول و شریک دزد و رفیق قافله بود و همان اولِ کار به اشرار ملحق شده بود و به آنها دستور العمل می‌داد، با آب و تاب از راه رسید که سید ابوالقاسم کردستانی پسر حاج سید هادی و پیرمردی از کارگران دبّاغخانه و چندین نفر دیگر کشته شده‌اند و دیگر نمی‌شود جلوگیری کرد. و چندنفر مثل خودش هم بر راستی گفتارش شهادت دادند. اما چندی نگذشت که شخصی دیگر از مأموران بی‌غرض حکومت وارد شد و خبر داد که سید کردستانی اصلاً  گلوله‌ای نخورده و خود را به مردن زده بوده است، و جمعیت اشرار در جواب نصیحت‌های حاج میرزا علی‌محمد نائینی فحش و سنگ و گلوله نثارش نمودند. و یکی از گلوله‌های اشرار به جوانی از اهل علی‏آباد ــ   که یکی از کارگران شیخیه بود و تفنگ به دست نداشت ــ   خورد و به بالای سینه‌اش داخل شده و از پشت شانه‌اش خارج شد و از پا افتاد. و یکی از کارگران دباغخانه گروهی را با خود همدست کرد و با فحاشی و رذالت رو به دروازه خانه‌ رئیس شیخیه حمله کرد و به ضرب گلوله از پا در آمد، و اشرار فرار کرده و هم‌اکنون بر روی قبرستان جمع شده‌اند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 121 *»

پس میرزا کریم بیچاره به امید آنکه آنها را حرکت بدهد مجدداً به سخن آمد، و شخصی به نام سید تقی بزّاز که سابقه دوستی و آشنایی با او داشت، کلام او را قبول نمود، و به اهل مجلس خطاب کرد که به خدا قسم من یقین دارم که این اشرار با این جمعیت زیادی که دارند دستشان به حاج میرزا محمدباقر نخواهد رسید، پس شماها حرکتی بکنید که کمک و خدمتی کرده باشید. پس در این وقت غیرت بر آنها غلبه کرد و خواستند حرکت کنند، اما تا به دروازه قلعه حکومت رسیدند سروصدا و غوغایی شنیدند و شخصی رسید و خبر داد که اشرار دارند جسد کشته خود را به ساختمان حکومت می‌آورند. پس چون فخرالملک این خبر را شنید دستور داد که دروازه قلعه را ببندند، و فوراً دروازه را بستند و همه در جاهای خود نشستند.

پس میرزا کریم که از همه‌جا ناامید شده بود تصمیم گرفت که برگردد، اما به او گفتند فعلاً دروازه باز نخواهد شد. و سید تقی بزّاز او را نصیحت کرد که اگر قصدت آن است که خود را به خانه حاج میرزا محمدباقر برسانی، بدان که تا از ساختمان حکومت بیرون بروی تو را ریزریز خواهند کرد و خونت به گردن خودت است. پس برای اینکه کسی میرزا کریم را نبیند او را در صندوقخانه کرد و در را بست. تا آنکه مغرب شد و بیچاره از همه‌جا بی‌خبر نمازش را خواند و با حواسی پریشان و دلی تنگ سه ساعت بعد از نماز مغرب هم در آن صندوقخانه ماند. آن‌وقت در را به رویش باز کردند و بعضی از جریان‌ها را برایش بازگو نمودند و به او

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 122 *»

گفتند الآن کوچه‌ها خلوت است اگر می‌خواهی بخوابی بخواب و اگر می‌خواهی بروی برو. میرزا کریم گفت می‌خواهم بروم، اما اگر یک‌نفر همراه من بیاید خوب است، ولی هیچ‌کدام راضی نشدند که با او همراهی کنند. پس در چنان شبی تنها و بی‏امن و امان رو به خانه حاج میرزا محمدباقر به راه افتاد. و وقتی به آنجا رسید و در زد، دربان‌ها در را باز کردند، پس به حضور حاج میرزا محمدباقر شتافت و از تمام جریان‌ها باخبر شد و داستان خودش را هم بیان نمود. پس اهل مجلس که همه یقین داشتند که کشته شده است، خدا را شکر کردند. و بعد او را به خانه‌اش و ملاقات با اهل و عیالش که همه چشم به راه او بودند فرستادند. پس فوراً به ملاقات آنها رفت، و چون همه آن اهل و عیال پریشان را در آن منزلِ خراب‌شده در اضطراب و وحشت دید، آنها را به خانه یکی از همسایگان برد و مجدداً به مجلس حاج میرزا محمدباقر شتافت، تا تکلیف فردا معلوم شود.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و چون همسر حاج میرزا محمدباقر، صبیّه آقا ابوالحسن کبابیانی از سادات جلیل‌القدر رضوی کبابیان و یکی از ارداتمندان ایشان بود؛ و برادر کوچک آن مخدّره، آقا هاشم کبابیانی همان ظهر عید داخل صف جماعت شیخیه در مسجد نماز خوانده و بی‏خبر از همه‌جا به منزل خود رفته بود، و چند ساعت بعد او را از جریان باخبر کرده بودند؛ پس چند نفر را همراه خود برداشت و با سرعت به طرف خانه حاج میرزا محمدباقر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 123 *»

حرکت کرد، اما هرچه سعی و تلاش کرد که خود را به آن خانه برساند نتوانست، پس به منزل میرزا سید باقر، نایبِ متولی امامزاده رفت و مدتی متحیرانه نشست تا اینکه بعد از غروب که جمعیت اراذل و اشرار به کلّی متفرق شدند خود را به خانه حاج میرزا محمدباقر رساند و به صلاحدید آقاحسینِ آقاجواد اهل و عیال آن خانه را که حدود سی‌نفر از کبیر و صغیر بودند، بی‌سروصدا، بعضی را با پای خود و برخی را هم به دوش چندنفر از شیخیه داد، و در آن شب سرد یخبندان و در آن شهر هولناک بی‏امن و امان همه را از محله امامزاده به محله کبابیان برد، و در خانه خود با خاطر آسوده ساکن نمود.

و چون قرار گذارده بودند که حاج میرزا محمدباقر هم همان شب به محله کبابیان برود، پس پاسی از شب گذشته رئیس شیخیه با اهل مجلس خود مشورت نمود که چه کنیم؟ و هرکسی به اندازه فهم و درکش چیزی گفت، تا اینکه خودش گفت: به محله کبابیان که نمی‌روم و به این مشت خاک دلبستگی ندارم، عجالتاً چند اسب و قاطر فراهم می‌کنیم و به شِوِرین می‌رویم تا از آنجا به هرجا که خدا خواسته باشد عازم شویم، و همدان را برای اهلش می‌گذاریم.

بعد یکی از اهل مجلس گفت: تکلیف ماها چیست؟ شخص دیگری از اهل همان مجلس گفت: الآن برای ما تهیه و تدراکی فراهم شده و یاران جنگجو و آماده‌ای در این شبانه به کمک ما آمده‌اند. بنابراین فردا صبح ایستادگی و دفاع می‌کنیم و هرکس آمد می‌زنیم، تا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 124 *»

همه کشته بشویم، آن‌وقت به این خانه بریزند و هرچه خواستند بکنند. در این وقت حاج میرزا محمدباقر گفت: این نظر همه‌اش فساد است نه دفاع. و بعدازظهر هم که کار به اینجا کشید من در حمّام بودم که آمدند و خبر دادند، و وقتی آمدم اوضاعی دیدم که مبهوت شدم، و چنان از همه طرف بر ما تنگ گرفته بودند که نه فُرجه زمان داشتیم و نه فُرجه مکان؛ و جز قتل و غارت، دیگر هیچ راه گریزی برای ما نگذاشته بودند، ما هم کار را به خدا واگذار نمودیم و هرچه خدا خواست شد. اما الآن که اهل و عیالمان را از مهلکه بیرون برده‌ایم خودمان هم می‏رویم، و این خانه و این اموال باشد برای آنهایی که می‌آیند.

و به حاج میرزا علی‌محمد نائینی و میرزا کریم کرمانی سفارش نمود که اول طلوع صبح به ساختمان حکومت و منزل شریف‌الملک بروند و بگویند که عصر دیروز به واسطه مسامحه‌های فخرالملک و سهل‌انگاری‌های کارگزاران دولت به این طور گذشت، اگر امروز هم مسامحه و سهل‌انگاری کنید هزار بار بدتر خواهد شد. بعد از آن به یاران خود سفارش کرد که به همه خبر برسانید که هرکدام از شماها فردا به چنگ این اشرار خونخوار بیفتد پاره‌پاره و ریز ریز خواهد شد. پس دل از خانه و اموال خود بکنید و همین امشب خود را در گوشه‌ای پنهان کنید که جانتان به سلامت بماند. و به میرزا کریم گفت: تمام آقایانی را که در بیرونی منزل جمع شده‌اند مرخص کن تا هرکدام خود را در گوشه‏ای پنهان کنند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 125 *»

پس چند رأس حیوان سواری از اصطبل حاج میرزا محمودخان پسر آقامیرزا اسداللهِ مشیر که میرپنجهِ([44]) لشکر  و سرهنگ تلگرافخانه بود، و همچنین از اصطبل حاج محمدرحیم تاجر رشتی که هردو از ارادتمندانش بودند حاضر نمودند، و با چندنفر از بستگان و یارانش که عبارت بودند از حاج سید ناصر و پسر بزرگ خودش میرزا عبدالله و دو نفر دامادش آقاسیدکاظم و میرزا جبّار خان سرهنگ تلگرافخانه و یک‌نفر خادم، دو ساعت به طلوع صبح مانده در آن سردی و سختی برف و یخبندانِ همدان، سبکبار از همدان حرکت کردند و به طرف شِوِرین به راه افتادند. و بقیه داستان او را ان‌شاءالله در خاتمه کتاب ذکر خواهیم کرد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 126 *»

«قسمت دوم»

روز چهار‌شنبه دوم ماه شوّال سال 1315 قمری

پنجم اسفند 1276 شمسی

بعد از حرکت حاج میرزا محمدباقر و پراکنده‌شدن شیخیه، میرزا حسین مؤذّن با پیرمردی به نام کربلائی عبدالحسین دروازه خانه حاج میرزا محمدباقر را بستند و در همان خانه ماندند. و هرچه میرزا کریم به آن پیرمرد اصرار کرد که او را از راه پشت بام با خود ببرد و به جایی برساند قبول نکرد و گفت من در این سردی هوا و با ضعف پیری حال حرکت ندارم و عمر خود را هم کرده‏ام، اگر صبح جانی به سلامت به در بردم که بردم و اگر هم کشتند که کشتند. پس میرزا کریم با او خداحافظی کرد و از راه پشت بام به نزد بستگانش رفت.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و از آن طرف رؤسای اشرار، در آن شب در خانه سید محمد عباسی اجتماع کرده و به مشورت نشستند. پس به فتوای آن سید شریر خانه‏ها و حجره‌های تجارتی و مغازه‌های کسبی شیخیه را بر سر رؤسای اشرار و یارانشان بر حسب مقام و منزلت هرکدام تقسیم نمود که غارت و غنیمتی بر خلاف شرع و خلاف عدالت انجام نشود!

و فرمان دیگری هم داد که هرکدام از شیخیه را که به دست آوردند به بدترین صدمه‌ها به قتل برسانند، آن‌وقت اطراف خانه حاج میرزا محمدباقر را محاصره کنند، و چون در همان شب افراد و اسلحه و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 127 *»

مهمات زیادی برایشان جمع شده است، پس جهاد کنند تا پیروز شوند. و خون صاحب آن خانه که اصل مقصود است و خون اهل و عیالش و هرکس که در آن خانه است هدر می باشد و اموالشان از شیر مادر حلال‏تر خواهد بود، و تمام آن محوطه را آتش بزنند و از ریشه در آورند و اثری از آن باقی نگذارند.

و فوراً جاسوسان خود را برای احضار سربازان و تفنگداران و اشرار هر آبادی و روستایی که در دسترس بود فرستاد؛ مانند مَریانَج و درّه‌ها([45]) و فقیره و حیدره و مَزقینه و حصار و جورَقان و مهاجران و سنگستان و خِدْر و شِوِرین و آبشینه و کُنجینه و یِنگِجِه و بهار و هر روستایی که تا سه چهار فرسخی همدان واقع است. و حکم سید عباسی را ابلاغ نمودند که هر که می‌تواند فردا برای جهاد و کشتن شیخیه و غارت اموال آنها با حربه و اسلحه خود در شهر حاضر شود.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و در همان شب شخصی به نام میرزا محمد که مجتهدِ محله جولان بود و اغلبِ شیخیه‌ای که در آن محله منزل داشتند، حاجی‏زاده‌های معروف و متموّل بودند؛ ریش‏سفیدان و بزرگان اشرارِ آن محله را جمع کرد و آنها را موعظه و نصیحت کرد که تمام گفتار و کردار سادات عباسی و تابعان بنی‌عباس همه از روی هوی و هوس و مخالف

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 128 *»

شرع است. و همه شما می‏دانید که من هرگز شیخی نبوده‌ام و الآن هم نیستم، ولی در چنین موقعیت حسّاسی، از حق چشم پوشیدن و اظهار مسلمانی ننمودن بسیار زشت است و نهایت بی‏دینی است. و اگر بنا بود که حکم واقعیِ شرع جاری شود، باید تمام این اشراری که دور خانه حاج میرزا محمدباقر را محاصره کرده‌اند که چرا مسجد رفته و نماز خوانده مجازات‌های کلّی شوند. و آن چندنفر از اشرار که در این اجتماع، بعضی بر دست دفاع‌کنندگان شیخیه و بعضی به دلیل‌های دیگری کشته شده و از پا در آمده‌اند؛ بدانید که اگر تمام جماعت اشراری که این آشوب و غوغا را برپا کرده و به خانه‏ها ریخته‌اند و در میان اهل و عیال شیخیه بیچاره افتاده و اموال آنها را غارت کرده‌اند، کشته شده بودند، به حکم شرع هیچ‌کدام خونی نداشتند و کسی مسئول خون آنها نبود. و سید محمد عباسی برای تمام‌کردن و تکمیل‌نمودن احکام بغیر ماانزل اللهِ گذشته خود که موجب این‌همه فتنه و فساد شده، امشب حکم ناحقّ دیگری کرده و فتوایی داده که همه شنیده‏اید و می‌دانید، و فردا به واسطه این حکم‌ها و فتواها فتنه‏های بزرگی برپا خواهد شد. و من چون خیرخواه شما و خودم هستم، شما را نصیحت می‌کنم که برای خود نام نیکی بجا بگذارید و اجازه ندهید که کسی در این محله مرتکب خلافی شود و به شیخیهِ این محل تعرّض نماید.

و چون تمام نصیحت‌هایش خیرخواهی و صادقانه بود، در دل همه اهل آن محله اثر کرد و همه آنها در حفاظت از شیخیه محله خود

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 129 *»

ایستادگی کردند و نام نیکی از خود به یادگار گذاردند. اگرچه بعضی از آنها جمع شدند و بعضی از شیخیه را برای تجدید مسلمانی به حضور سید عباسی بردند، اما همین خلاف شرع و خلاف مسلمانی و اِجراکردن حکم بغیر ما انزل الله را با ملایمت انجام دادند. و اشراری که در آن محله بودند مانند فرزندان میرآخور([46]) حسام‏الملک که از مسبّبان این فتنه و فساد بودند با یاران شریر خود اگرچه از غارت خانه‏های شیخیهِ محله جولان ناامید شده بودند، اما خانه‏های سایر شیخیه را که در محلات دیگر قرار داشت، ـــ مانند خانه‏ها و حجره‌های تجارتی حاج محمدرحیمِ تاجر رشتی و بستگانش ـــ  علانیه و آشکار و با سر و صدا تاراج نمودند، بلکه از سایر تاراج‏کنندگان، اموالِ غارت‌شده را به عنوان باج می‏گرفتند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

به هر حال، چون صبحِ شومِ چهارشنبه رسید و آفتاب طلوع کرد، با آنکه عصر روز گذشته چندین تلگراف شدید از طرف مظفرالدین شاه و کارگزاران دولت از تهران رسیده بود که بدون مسامحه و سهل‌انگاری و با عجله خود را برسانند و صاحب‌اختیارند که هرطور می‌شود مانع شرارت بیشتر اشرار شوند؛ اما از طرف فخرالملک که حاکم بود و حسام‌الملک و امثال او که مأمور نظم شهر بودند و همچنین از طرف علماء، هیچ خبری و اثری پدیدار نشد، و همگی درها را بستند و با آسودگی در خانه‌های خود نشستند، و نه برای فرمان‌های شدید دولت

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 130 *»

ارزشی قائل شدند و نه به تکلیف خدایی که در قبال ملت داشتند اعتنائی نمودند. بلکه همین تعطیلی‌ها باعث شد که جمعیت زیادی از مأموران و خدمتگزاران شریر آنها داخل گروه اشرار و اراذل شدند و باعث قوت قلب غارتگران گشتند.

پس اشرار خونخوار چون جمعیتشان از محله‌های همدان و روستاهای اطراف زیاد شد، و از طرف خانه حاج میرزا محمدباقر هم که وحشت و اضطراب داشتند، خیالشان راحت و آسوده گشت که خودش و بستگانش همان شبانه از همدان بیرون رفته‌اند، و خانه و اموال را برای غارتگران گذارده‌اند؛ پس بنا بر تقسیم‌هایی که در شب گذشته انجام شده بود، وزیرِ سید محمد عباسی سید ذبیح‏اللّه که از رؤسای اشرار بود، با سادات شریر کشمیری مانند سیدهاشم پسر سید قشم و سیدجعفر پسر سید سلیمان، اشرار را حرکت دادند و در محله‌های همدان ــ   غیر از محله جولان ــ   تقسیم کردند، و هرجا خانه‏ای از شیخیه بود مثل مور و ملخ دور آن را محاصره نموده و لشکرگاه ساختند.

و مایه شگفتی بود که به همان سفارش مختصری که حاج میرزا محمدباقر قبل از خارج‌شدن از همدان به شیخیه کرد، خداوند آن‌چنان قوت قلب و وسعتِ صدری به آنها عطا فرمود که هرکدام از آنها در آن یک ساعت به صبح مانده اهل و عیال و اطفال خود را برداشتند و در جاهایی که به فکر اشرار نمی‌رسید خود را پنهان کردند. و به جز همان چند خانه‌ای که اشرار در عصر عید فطر غارت نمودند، و اهل آن خانه‏ها

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 131 *»

از دیدن آن اراذل به هول و هراس افتادند، و خداوند آنان را از شر آن اشرار ناپاک حفظ فرمود؛ دیگر در هیچ خانه‏ای نَفَس‏کشی از مرد و زن نبود، و در عوض پُر بود از اموال و اثاث‌البیت و آنچه اشرار می‌خواستند و طالب آن بودند.

پس چون اشرار خونخوار خانه‏های بی‏صاحب و بی‌مانع را با اموال و اجناس فراوان دیدند، به جای پا با سر دویدند و برای ربودن آن مال‌ها به حکمِ «ستم بر ستم‌پیشه عدل است و داد» با قمه و قدّاره به جان هم افتادند و ظلمی بر روی ظلمی نمودند. پس بعضی از آنها مالِ غارتگران را غارت می‌کردند، و بعضی دیگر هم از آن غارتگران، مال‌های غارت‌شده را به غارت می‌بردند. و از تقسیمی که در شب گذشته سید محمد عباسی به طور تعادل کرده بود چیزی جز وبال به گردنش نماند و هیچ‌کس به تقسیم او اعتنائی نکرد. و در هر غارتی که ساداتِ شریر کشمیری و پسران میرآخور حسام‏الملک و یکی از نوکران کارگزاران دولت بودند، اشیاء نفیس و قیمتی آن خانه سهم آنها بود، و بقیه اجناس و اموال را سایر اشرار می‌بردند، و آن هم به زور و شرارت هرکدام از آنها بستگی داشت. و با آنکه حسام‏الملک مأمور نظم شهر و جلوگیری اشرار بود، تقی پسر میرآخورش چندین قاطر را با آسودگی و آرامش از خانه‏های حاج محمدرحیم تاجر رشتی و بستگانش بار می‏کرد و به محله جولان می‏برد.

و هر خانه‏ای را که چپاول می‌کردند، بعد از آنکه اجناس و اثاث آن خانه را به غارت می‌بردند، نوبت به در و پنجره و تخته و حصیر آن

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 132 *»

می‌رسید، و بعد از آن حتی درخت‌های آن خانه را هم از ریشه درآورده و می‌انداختند. و درب دکان‌ها و حجره‌های تجارتی و انبارهای شیخیه را می‌شکستند و عدل‌ها و صندوق‌ها را به دوش حمّال‌ها می‌گذاردند و با آسودگی و آرامش به خانه رؤسای اشرار می‌رساندند، و اجرت و انعام حمّال‌ها را هم با سخاوت پرداخت می‏کردند.

و افراد پست و اراذل و اوباش دو روز از صبح تا شب در خانه‏های غارت‌شده شیخیه می‌گشتند و تخته و چوب و آجر و سنگ باقی‌مانده را جمع می‌کردند و تا غروب به غارت می‌بردند. و بعضی از خانه‏ها را هم برای روشنایی شب به آتش می‌کشیدند و بعد از تمام‌شدن کارشان به همان حال رها می‌کردند و می‏رفتند. از جمله خانه حاج میرزا محمدباقر را بارها به آتش کشیدند و در شب دوم که شب جمعه بود و دیگر امید غارتی نداشتند چنان آتش زدند که شعله و روشنی آن تمام شهر و تلِّ مصلی را روشن کرده بود و تا پاسی از شب می‏سوخت، تا آنکه هوا ابری شد و برف آبداری بارید و آن آتش را خاموش کرد. و بعد از آن دیگر در شهر غارتی نشد یعنی چیزی نماند، و اگر تیر سوخته‏ای یا آجر شکسته‏ای بود، آن هم قسمت زن و بچه‌های بعضی از همسایگان شد که در تاریکی شب از رخنه‏های دیوارها تا جایی که امکان داشت به تدریج می‏بردند تا شب‌های دراز زمستان را بدون عبادت نگذرانیده باشند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و بعد از غارت شهر و اهل شهر، بعضی از رؤسای ولایت به فکر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 133 *»

غارت اموال تجارتی شیخیه افتادند که در بیابان‌ها به شهرهای دیگر می‌رفت، یا از شهرهای دیگر به همدان می‌آمد. از جمله میرزا جعفر خان ذوالریاستین که وزیر و امین تجّارِ همدان بود، به اغوا و راهنمایی چند نفر مفسدِ ظاهرالصلاح مانند حاج ابوالقاسم اصفهانی رشتی که اسم خود را امینِ تحقیقِ اتاق تجارت گذارده بود و برای تجّار بیچاره جز شرارت و زحمت چیزی نداشت، چندنفر سوار را فرستاد که بارهای چرم و روغن و ساغری که حاج محمدرحیم تاجر رشتی همزمان با همین واقعه از همدان به رشت با پیش‏کرایه گزاف فرستاده بود و مُکاری چند منزل راه را طی کرده بود، در کبودرآهنگ مصادره کردند و به همدان برگرداندند. و مقداری از آن بارها را که صاحبانش مدّعی شدند که هنوز وجهش را دریافت نکرده‌اند، در غیاب مدّعیٰ‌علیه و بدون اطلاع او ــ   بعد از گرفتن وجه سنگینی به عنوان تعارف ــ   به مدّعیان برگردانیدند و بقیه بارها را ضبط نمودند. تا بعد از مدت‌ها که اوضاع همدان کمی حساب و کتاب پیدا کرد و از طرف کارگزاران دولت بنای گرفت و گیر شد، از وکیل حاج محمدرحیم تاجر رشتی مبلغی به عنوان تعارف گرفتند و چند عدل اجناسِ دبّاغی سوخته دست‏خورده را با چند ظرف روغن فاسدشده تحویل دادند، و بقیه آن اجناس را بر خود و اطرافیانشان مباح دانستند.

و به واسطه همین هرج و مرج، مقادیر زیادی از بارهای روغن و قند و نفتِ بیچاره‏ها را مُکاری‌ها با آنکه پیش‌کرایه کلّی و گزاف گرفته بودند، غنیمت شمردند و در بین راه برای خود فروختند و وجهش را بردند و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 134 *»

خوردند. از جمله اینکه یک بارخانهِ کلّی از قند و نفت از رشت برای حاج محمدرحیم بار شده و به همدان می‌آمد، و در منزلی که نزدیک کبودرآهنگ است، یکی از خان‌های آنجا به تحریک نایب آن منطقه ــ   که کار ذوالریاستین را شنیده بود و خود را کمتر از او نمی‌دانست ــ   چند بارِ آن بارخانه را مصادره کرد، و یک عدل از آن بارها را به مکاریان بخشید تا دعاگویش باشند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و یکی از شگفتی‌های جانگداز که هرکس رگی از اسلام در بدنش باشد جگرش آتش می‌گیرد این بود که به فتوای سید محمد عباسی در این روز اراذل خونخوار، هرکجا یکی از شیخیه را به چنگ می‌آوردند به انواع صدمه‌ها و ذلت‌ها با انواع و اقسام حربه‏های کُشنده از پا درمی‌آوردند. و وقتی از عطش بی‌حال می‏شد و از آن اشرار بی‌مروت جرعه آبی می‌خواست به گلو و بدنش نفت می‌ریختند و او را آتش می‏زدند، و آن بیچاره مظلوم می‏سوخت و به هر طرف که رو می‏آورد، جماعت اراذل با قهقهه و شادی او را لعن می‌کردند و مسخره می‌نمودند و بر او زخم می‌زدند تا جانش را به جان‌آفرین تسلیم می‌کرد و شهید می‏شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و عجیب‌تر از همه اینها آنکه هرکدام از شیخیه را که در آن روز می‏کشتند، در حضور جمعیتی متجاوز از پانصد ششصدنفر انجام می‌شد که تمام آنها ادعای مسلمانی و تشیع داشتند. و این شهید مظلوم

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 135 *»

را از اولی که زخم می‏زدند و زجرکُش می‏کردند تا وقتی که راحت می‌شد و شهید می‌گشت البته دو ساعت و بیشتر طول می‌کشید. و در تمام این مدت با صدای بلند فریاد می‌زد که ایها الناس والله من مسلمانم، والله من شیعه و دوست علی و اولاد اویم، و دوست دوستان او هستم، واللّه من هیچ حلالی را حرام نمی‏دانم، واللّه من هیچ حرامی را حلال نمی‏دانم، همه بشنوید قول مرا: اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد ان محمداً رسول‏اللّه و اشهد ان علیاً ولی‏اللّه. و تمام این شهادت‌ها را بارها و بارها ذکر می‏کرد. و معلوم است که کشنده این یک‌نفر در آن ازدحام جمعیت، ده‌نفر الی پانزده‌نفر و نهایتاً بیست‌نفر بودند، و باقی این جمعیت از اطراف ایستاده بودند و نگاه می‌کردند، و تمامشان با وجود اینکه ادعای اسلام و ایمان داشتند، می‏دیدند و می‏شنیدند که آن مظلوم بیچاره شهید با صراحت تمام شهادت‌های اسلام و تشیع را بارها و بارها به زبان می‌آورد، و ابداً یک سر مو عِرق مسلمانی و تشیّع آنها به هیجان نمی‌آمد که جلو بروند و آن اشرار خونخوارِ بی‏دین بی‏حیا را از این ظلم‌ها و کارهای شنیع منع نمایند. بلکه همه راست راست ایستادند و خیره خیره نگاه کردند، تا آن مسلمانِ مظلوم و شیعه بیچاره را به بدترین قتل‌ها کشتند و سوزانیدند و پاره پاره و پایمال نمودند.

چشم باز و گوش باز و این عما حیرتم از چشم‌بندی خدا

و اگر قانون مسلمانی این است، پس با اسلام باید خداحافظی کرد.

گر مسلمانی همین است که اینان دارند وای اگر ازپس امروز بود فردایی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 136 *»

و تمام آن روز را از طلوع تا غروب، طایفه بالاسریه و اراذل و اشرار همدان و تابعان بنی‌عباس به کشتن مردان و غارت اموال و خراب‌کردن و سوزانیدن خانه‏های شیخیه، به بدترین قتل‌ها و سخت‏ترین غارت‌ها و خرابی‌ها که کسی ندیده و نشنیده مشغول بودند.

و شرح حال و شهادت هرکدام از کشته‌شدگان شیخیه را در قسمت سوم کتاب ذکر خواهیم کرد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و بعد از آن قتل‌های شدید، فتوا و حکم جدیدی از طرف سید عباسی صادر شد که دیگر کشتن را متوقف کنند، و از این به بعد هرکدام از شیخیه را که به دست آوردند به مجلس سید محمد عباسی ببرند تا به آنها شهادت‌های اسلامی را القا کند و آنان را مسلمان و پاک نماید! پس هرکس را که به چنگ می‌آوردند با ذلت و خواری و هزارمرتبه خوارتر از اسیران روم و زنگبار با حالت نیمه‌جان و به خون‏آغشته برای تجدید مسلمانی به حضور سید عباسی می‌بردند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و گروه دیگری از شیخیه که از این مهلکه‌ها، راه نجات و اسباب فراری به دست آوردند و در آن هوای سرد و یخبندان، سفرِ پرخطر زمستان و مُردن را از زنده‌بودن و ذلتِ مجلس بنی‏عباس خوش‏تر دیدند، و برف صحرا و گرگ بیابان هم آنها را امان داده بود؛ گروهی از گرگ‌های انسان‌نمای رذلِ شریرِ روستاها بر آنها حمله‌ور شدند، و آنها را اذیت نموده

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 137 *»

و اموالی که همراه داشتند به غارت بردند. و شرح حال این دو گروه از شیخیه را ان‌شاءالله در قسمت چهارم کتاب ذکر خواهیم کرد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و گروه دیگری از شیخیه که در آن روز به چنگ اشرار نیفتادند، از کشته‌شدن سختِ شدید و از شرّ اسیری و خواری و ذلتی که از کشته‌شدن سخت‌تر بود، یعنی واردشدن در مجلس بنی‌عباس، نجات یافتند؛ ولی چه نجات‌یافتنی! که در هر گوشه و بیغوله‏ای که پناه برده بودند اغلبشان از اهل و عیال و اطفالشان جدا بودند و نمی‌توانستند با هم ملاقات کنند. و چه‌بسا یک خانواده در چهار طرف و در چهار منزل جدا متفرق شده بودند، و به هر گوشه‌ای که پناه گرفته بودند جرأت رفتن به جای دیگر را نداشتند. و اشخاص بسیاری بودند که سید عباسی مخصوصاً در جستجوی آنها بود، و چند روز اشرار در پی دستگیری آنها بودند، و آن بیچارگان از وحشت و اضطراب روز در جایی به سر می‌بردند و نماز مغرب را در جایی می‌خواندند و نماز عشاء و صبح را در جای دیگر به‌جا می‌آوردند.

و چه‌بسا کسانی که صاحب ثروت و مکنت بودند و لباس‌های گران‌قیمت می‌پوشیدند و در ناز و نعمت زندگی می‌کردند، اما در این قضیه عَمدیّه الهیه در گوشه‏ای بدون هیچ زاد و توشه‌ای به سر می‌بردند و لقمه‌ای نان غذایشان بود و سر بر پاره‌ای خشت می‌گذاشتند و بر خاک می‌خوابیدند، و آفتاب را دو روز و سه روز نمی‌دیدند و صدای خانواده و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 138 *»

نزدیکان و دوستان و خویشانشان را ابداً نمی‌شنیدند. و بسا آنکه یک‌هفته از این جریان گذشت و برادر از برادر و زن از شوهر و پدر و مادر از فرزندان خود خبری نداشتند، که آیا زنده مانده‌اند یا کشته شده‌اند و یا اینکه در بیابان پر از برف طعمه درندگان گشته‌اند.

و با این‌همه، هیچ‌کدام از شیخیه در این صدمه و بلا ناشکری و بی‏صبری ننمود بلکه یقینی بر یقینشان افزوده شد و استغاثه و دعایشان به درگاه خدا این بود که: ربّنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انّک انت الوهّاب. ربّنا انّنا سمعنا منادیاً ینادی للایمان ان‏آمنوا بربّکم فآمنّا ربّنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفّر عنّا سیئاتنا و توفّنا مع الابرار. یا اللّه یا رحمن یا رحیم لاتخرجنا من حدّ التقصیر. اللّهمّ انّی اسئلک ایماناً تباشر به قلبی و یقیناً صادقاً حتّی اعلم انّه لن‌یصیبنی الّا ما  کتبت لی و رضّنی من العیش بما قسمت لی یا ارحم الراحمین. و اگر چند نفری از آنان به جزع آمدند از شدت و سختی مصیبت‌هایی بود که از طرف اراذل و اشرار بر آنان وارد آمد. و یک و دویی هم اگر از شدت حرص و حب مال دنیا، به جهت غارت‌شدن اموال و اسباب و سرمایه چندین‏ساله خود، بی‌حال و بدحال شدند؛ به واسطه اعتماد به دنیا و سستی اعتقاد و عاریه‌بودن ایمان و یقینشان بود که در این امتحان بزرگ روسفید نشدند. نعوذ باللّه من الخذلان.

و بعضی از گرفتاری‌های دیگر شیخیه در ضمن شرح مأموریت حسام‌الملک در قسمت پنجم کتاب ان شاء الله ذکر خواهد شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 139 *»

«قسمت سوم»

کشته‌شدن چندنفر از شیخیه به دست اراذل و اشرار همدان

به فتوای سید محمد عباسی

«شهادت حاج میرزا علی‌محمد نائینی»

چون حاج میرزا محمدباقر هنگام حرکت از همدان سفارش نموده بود که اولِ صبح حاج میرزا علی‌محمد نائینی و میرزا کریم کرمانی به ساختمان حکومت و منزل شریف‌الملک بروند؛ پس میرزا کریم به واسطه اینکه خانه‌اش خراب و غارت شده بود و تمام اهل و عیال و بستگانش را به خانه یکی از همسایگان برده بود، بعد از حرکت حاج میرزا محمدباقر و متفرق‌کردن جمعیتی که در بیرونی بودند، به سرکشی اهل و عیال رفت، و بعد از مدت کوتاهی صبح طلوع کرد و بعد از نماز به قصد انجام مأموریت خود حرکت نمود. در این وقت نبی‌خان یاور توپخانه که همسایه او بود مانع شد و به او گفت من الآن از سمت دروازه([47]) می‏آیم، آن‌قدر از اشرار بر روی قبرستان جمع شده‌اند که اگر پرنده هم باشی ریزریز خواهی شد.

و اما حاج میرزا علی‌محمد بعد از حرکت رئیس، به خانه خودش که در همان کوچه بود رفت و اسناد و مدارک اَملاک و بعضی از اجناس قیمتی را با فرزندان و دامادش در جاهای دنج و مطمئن به گمانِ خود

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 140 *»

پنهان کرد؛ و زحمت بیجایی به خودش داد، چون غارتگران همه آنها را پیدا کردند و به غارت بردند. و بعد از طلوع صبح نماز خواند و بعد از آن مقداری وجه نقد برای احتیاط برداشت که اگر تلگرافی لازم شد موجود باشد. و چون کوچه را خلوت دید تصمیم گرفت که از راه امامزاده یحیی به ساختمان حکومت و منزل شریف‌الملک برود. و در بین راه درب خانه میرزا علیرضای کرمانی([48]) را کوبید و از او خواست که همراهی کند. میرزاعلیرضا گفت الآن وقت گذشته و بین الطلوعین است بلکه به طلوع آفتاب نزدیک‏تر است. اکنون داخل خانه بیایید و در همین‌جا پنهان شوید، زیرا اراذل و اشرار تمام کوچه‌ها را به قصد قتل ماها گرفته‏اند. اما هرچه اصرار کرد، نتوانست مانع قضا و خواست الهی بشود.

بالاخره حاج میرزا علی‌محمد از کوچه بالای امامزاده رفت، و یکی از همسایگانش به نام حاج محمد بزّاز که با اشرار حوزه عباسی همدست بود و از حرکت حاج میرزا علی‌محمد به طرف ساختمان حکومت باخبر شده بود، عبایش را به سرش کشیده و پشت سر او از دور می‌آمد و به هرکس از اشرار می‌رسید با اشاره او را باخبر می‌کرد و همراه می‌شدند، تا آنکه جمعیت زیادی شدند. پس در کوچه خلوتی از محله زندیان نزدیک خانه حاج سید اسحاقِ مجتهد که دشمن سرسخت شیخیه بود ناگهان به آن بیچاره حمله کردند، و اول لباس قیمتی او را غارت نمودند و بعد

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 141 *»

حربه‏های قَتّاله خود را بر بدنش فرود آوردند و او را کشان کشان به خانه حاج سید اسحاق و حضور او بردند تا به فتوای او آن بیچاره را بکشند. و جناب مجتهد بعد از آنکه آن مظلوم را دید و شهادت‌های اسلامی و ایمانی را از او شنید، با عصبانیت به اشرار پرخاش کرد که چرا این ملعون بی‏دین را به خانه من آورده‌اید؟ زود باشید او را بیرون ببرید و خودتان می‌دانید. و فوراً در خانه‌اش را بست.

پس اراذل و اشرار که در آن‌وقت از پانصدنفر بیشتر شده بودند، آن مظلوم را با چوب و چماق و قمه و قدّاره و لگد و سنگ، گاهی می‌دواندند و گاهی می‌انداختند و به پهلو می‌کشیدند، و هرکس هر حربه‏ای داشت از شمشیر و قمه و قداره، بر بدن مجروحش وارد می‌آورد و از هیچ‌گونه اذیت و صدمه‏ای درباره آن مظلوم مضایقه نداشتند. و آن مظلوم بیچاره مرتب شهادت‌های اسلامی و ایمانی را ادا می‌کرد و مسلمانی خود را اظهار می‏نمود. و تنها التماسی که به آن مردم بی‏رحم داشت همین بود که یک جرعه آب به من بدهید، آن‌وقت مرا بکشید و کارم را تمام نمایید. اما آن شهادت‌ها و اظهار مسلمانی‌ها و تشنگی و التماسِ آب ابداً اثری در دل سنگ آن جمعیت سنگدل نمی‏کرد تا آنکه شخصی به نام علی‌محمد پسر حاج‌کریم بزّاز به اغوای شخص دیگری به نام میرزا علی پسر حاج ملّاکاظم پیشنماز، از استغاثه و التماسِ آن مظلوم به تنگ آمده و با سرعت به خانه‏اش که در نزدیکی همان مکان بود رفت و یک ظرف نفت با پارچه‌ای آلوده به نفت آورد و فریاد می‏زد که آب

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 142 *»

آوردم، و عجب آبی آوردم! و آن نفت را به گلو و بدن آن مظلوم ریخت و با آن پارچه نفت‌آلود آتش زد. پس اشرار مانند دایره دور او را گرفتند، در حالی که او ایستاده و به زبان فصیح شهادت می‌داد و می‌سوخت. و آن جمعیتِ بی‏رحم می‌خندیدند و قهقهه می‌زدند و سروصدا می‌کردند و او را مسخره و لعن می‌نمودند. و آن مظلوم فریاد می‏زد که ای مردم بی‏حیا، این قرآن است که به بازوی من بسته شده، من که دستم شکسته و مجروح است، لااقل این قرآن را از بازوی من باز کنید. اما آن اشرارِ شریر ابداً اعتنا نمی‌کردند و مشغول به هلهله و شادی و رذالت و شرارت خود بودند؛ تا آنکه آتش تمام شد و بدن آن مظلوم نیم‌سوخته از پا در آمد. پس بر او حمله کردند و در کشتنش بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند و حربه‏های قتّاله خود را بر او فرود می‌آوردند تا اینکه شش‏لولی به سینه‏اش خالی کردند و جانش را از آن صدمات خلاص نمودند.

و بعد از کشتن به آن شدت و سختی و آن‌همه صدمات و ذلت، باز هم از چنان بدنی دست بر نداشتند و پاهای آن شهید مظلوم مجروح شکسته را بستند و در کوچه‏های سنگ‌فرش همدان کشان‌کشان آوردند و در محوطه کنار بوعلی سینا انداختند، و بعد از آن مشغول غارت و خراب‌کردن خانه‏های حاج سید محمود تهرانی شدند.

و از ترس اشرار و مانع‌شدن سید محمد عباسی هیچ‌کس آن جسد محنت‌کشیده را دفن نکرد و یک شبانه‌روز آن جسد قطعه‌قطعه نیم‌سوخته در همسایگی و محل رفت‌وآمد ساختمان حکومتِ بی‏کفایت

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 143 *»

روی خاک افتاده بود. تا آنکه شب بعد میرزا اسماعیل مستشار برادر حاج سید اسحاق مجتهد دلش از کارهای برادرش به درد آمد، که این چه مسلمانی است که تمامش ننگِ مسلمانی است! و چندنفر را با خود همراه کرد و با عجله گودالی حفر نمودند و آن نعش نیم‌سوخته را در آن گودال انداخته و رویش خاک ریختند. و این‌قدر این کار را با عجله انجام دادند که تا مدت‌های مدید انگشتان آن شهید مظلوم تا کف دست از زیر خاک بیرون بود و هیچ‌کس یک مشت خاک بر آن نمی‌ریخت. و بعضی از اهالی آن محل، بارها از سید عباسی خواستند که اجازه دهد و نعش آن مظلوم را در قبرستان دفن کنند، و آخر هم اجازه نداد. و شخص دیگری همین خواهش را از آقاسید عبدالمجید گروسی نمود، ‌و او در جواب گفت این امر به من مربوط نیست. تا آنکه بعد از مدتی او را بیرون آوردند و در قبری کنار باغچه و نزدیک رودخانه دفن نمودند. و معلوم نشد که چه‌کسی این کار را انجام داد.

و بعد از اخراج سادات عباسی و حاج میرزا مهدی از همدان و گرفتارشدن سایر رؤسای اشرار در زندان حسام‌الملک، و نظم مختصری که در آن شهر به فرمان اکید مظفرالدین شاه پیدا شد، و از صدای غرّش یک توپ، تمام اشرار با هول و هراس به جای خود نشستند و دیگر صداها و عرعرها تمام شد؛ یکی از شیخیه مبلغ زیادی به قبرکنانِ بی‏انصافِ محله امامزاده داد، تا با اجازه میرزا سید باقر نایب متولی، آن جسد نیم‌سوخته را بیرون آورند و کفن کنند و در صندوقی بگذارند و در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 144 *»

سردابی از قبرستان پشت امامزاده به امانت دفن کنند تا بنا بر وصیت خود آن شهید به عتبات عالیات ببرند. و قبرکَنان طبق دستورالعمل، شبانه آن نعش را بیرون آوردند و فردا صبح به سرداب بردند. اما چندنفر از مقدّسین و مُفسدین همدان باخبر شدند و گروهی از اراذل و اشرار را با خود همدست کردند و با قمه و قداره و سروصدا بر سر آنان ریختند که حق ندارید این نعش را در قبرستان مسلمانان دفن کنید. و آن‌قدر سروصدا و شرارت کردند که جمعیت بسیاری از مرد و زن به حمایت از آنها برخاستند. و بعضی دیگر هم در مقابلِ آن اشرار به فکر افتادند و درصدد برآمدند که به حکومت و حسام‌الملک شکایت کنند؛ اما صاحبدلی که حاضر بود آنها را منع کرد و گفت اگر حکومت اقتدار و کفایتی داشت، کجا این اراذل و اشرار جرأت می‌کردند که این کارها را بکنند؟ و دیگر عقلاء غمی نداشتند. پس بهتر آن است که کار را به خدای منتقم واگذار کنید. و سیدباقر نایب متولی هم چون این داستان را باعث فتنه دوباره دید، خواهش کرد که آن نعش را به محل دیگری ببرند. پس آن جسد محنت‌کشیده را کفن نکرده با همان پلاسی که در آن پیچیده بودند از دروازه محله امامزاده که معروف به سنگ‌شیر است بیرون بردند و در کنار دیوار باغچه آقا یوسف امین‌الرعایا، پهلویِ درختی در خاک به امانت گذاردند، که همان درخت علامت قبر آن شهید مظلوم بود.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 145 *»

و داستان عجیب دیگر اینکه در اواخر ماه ذیحجه سال هزار و سیصد و هفده در زمان حکومت ظفر السلطنة که دو سال و سه ماه از واقعه همدان گذشته بود، از قرار نوشته برخی از روزنامه‌نویسان بی‌غرض همدان گروهی از شیخیه تصمیم گرفتند که نعش آن مظلوم را به عتبات عالیات ببرند؛ و با اینکه در آن وقت، راستیِ کلام حاج میرزا محمدباقر ــ   که خلاصه آن در مقدمه چهارم گذشت ــ   ظاهر و آشکار شده بود، و همه اهل همدان مگر چند نفر از مقدسانِ سالوس، از پیر و جوان و رئیس و مرؤس در هر محفل و مجلسی علانیه و آشکار ظالمان و عاملان این فتنه را لعن می‌کردند و به آنها طعن می‌زدند. با این‌همه، شیخیه مظلومه برای اینکه مبادا فساد و آشوب دیگری برپا شود، اقدام به این کار نکردند، و همه آنها متحیر و سرگردان بودند و از این مصیبت رنج می‌کشیدند. تا آنکه میرزا کریم کرمانی که برای بردن اهل و عیال و بستگان خود از تهران به همدان آمده بود، از دیدن آن اوضاع متأثر شد و با کمک چهار نفر از شیخیه شبانه و مخفیانه نعش آن شهید را از خاک بیرون آوردند و به حضور سایر شیخیه که منتظر بودند بردند. پس آن نعش نیم‌سوخته محنت‌کشیده را بعد از دو سال و چندماه کفن کردند و بر او به جماعت نماز خواندند، و با گریه و زاری به درگاه قاضی‌الحاجات مناجات کردند که یا احکم الحاکمین اُحکُم بیننا و بین القوم الظالمین بجاه محمد و آله الطیّبین الطاهرین.

بعد از آن، میرزا کریم نعش آن شهید مظلوم را با دو برادر خود میرزا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 146 *»

کاظم و میرزا حسن که عازم تشرف به عتبات عالیات بودند فرستاد که در آن تربت پاک در امان خدا بسپارند و دفن نمایند.

فیاسبحان‌الله که اگر این شهید مظلوم، به حکم شهادت‌های اسلامی و ایمانی و اعمال و عباداتی که یک عمر از او دیده و شنیده شد از نماز و روزه و حج و زیارتِ قبور ائمه معصومین؟عهم؟، و تعزیه‌داری بر مصائب آن بزرگواران؛ مسلمان و مؤمن بلکه عالم بود، و با این‌همه ذلت و خواری و محنت که قبل از شهادت و بعد از شهادت از اهل شرارت و شقاوت از همه جهت دید؛ پس زهی سعادتِ او و مرحبا بر علوّ درجات او! فلمثل هذا فلیعمل العاملون. و وای بر احوال اشرار همدان و کسانی که به اعمال آنها راضی بودند، یا به دست و زبان و کنایه و اشاره، یا به مال و حال، آنها را یاری نمودند و دلداری دادند؛ تا آنکه این‌همه اعمال زشت ناپسند ناشایست را که در هیچ مذهب و ملتی روا نبود از روی هوىٰ و هوس و اجتهادِ خود واجب دانستند و اجرا نمودند، و اسلام و مذهب اثناعشری را سُخریّه تمام مذاهب نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و جالب اینجاست که در همان زمان که مشکلات خشکسالی و گرانی و کسادی و ناامنی و فقر و پریشانی، همدان و اطراف آن را فرا گرفته بود؛ گروهی از مقدّسین همدان وقتی از علامت‌های نجوم احتمال بارندگی دادند، به مردم امر کردند که سه روز روزه بگیرند و روز چهارم که ابر پرباری در آسمان پیدا بود، برای نماز استسقاء و گریه و مناجات به تلّ

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 147 *»

مصلی رفتند. و شخصی به نام شیخ عبدالمجید که از مجتهدین جدید بود به امید شهرت، دعا و نمازِ با آب و تابی خواند، اما همین‌که صدای ناله و شیون و ذکر «آمین یا رب‌العالمین» آنها به آسمان رسید، ناگهان باد شدیدی شد و آن ابر پربار را با خود برد و آسمان صاف و آفتابی شد.

و چندنفر صاحبدلی که در آنجا بودند و در جمع نمازگزاران حضور داشتند، اشاره به خانه‏های خراب حاج میرزا محمدباقر کردند، که خدایی که حالتِ این جمعیت و این گریه و زاری را می‌بیند، گویا این ساختمان‌ها را نمی‌بیند که سالیان سال به یاد خدا و عبادت و نشر فضائل و مقامات و ذکر مصائب معصومین؟عهم؟ آباد بود، و به دست همین جمعیت، این‌طور خراب و ویران گشت و برای خود باقیات صالحات گذاشتند. «وای اگر از پس امروز بود فردایی».

بعد از آن یهودی‌های همدان به قانون خودشان نماز و روزه و قربانی و مناجاتی کردند، و در روز سه‌شنبه اول ماه محرم سال 1318 به حضرت سیدالشهداء ؟ع؟ متوسل شدند، و جمعیت زیادی از کوچک و بزرگ و زن و مرد گرد آمدند، که خدایا ما را به ظلم و بی‌رحمی مسلمانان همدان که بر همه واضح و آشکار است مؤاخذه مکن و ما را به آتش آنان مسوزان. پس در این وقت به جهت عبرت‌گرفتن عبرت‌گیرندگان و از برکت اقامه مجالس عزای سیدالشهداء صلوات‌الله‌علیه آثار رحمت خدا پیدا شد و خورده خورده ابری در آسمان آمد و نرم نرمک شروع به باریدن کرد تا آنکه تمام آن شب را تا صبح بارید. و بعد از این ماجرا، اهل همدان مورد

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 148 *»

سرزنش و شماتت ارمنی‌ها و یهودی‌ها و همه اهل مذاهب واقع شدند به طوری که این داستان نُقل تمام مجالس و محافل بود.

لطف حق با تو مداراها  کنـــــــــد چون که از حد بگذرد رسوا کند

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 149 *»

«شهادت حاج عبدالرحیم اصفهانی»

حاج عبدالرحیم پسر حاج ملّا علیرضای اصفهانی مشهور به حاج آخوند بود، و حاج‌آخوند را تمام کارگزاران دولت و علماء می‌شناختند که مردی خوش‌ذات و خیرخواه و دربند دین و مذهب بود و درِ خانه‌اش به روی همه باز و سفره‌اش همیشه گسترده بود. حاج عبدالرحیم روضه را مؤثّر و باحزن می‏خواند و اذان را با صدای خوب و فصیح و بلیغ می‏گفت.

خلاصه، مدتی قبل از واقعه همدان، حاج عبدالرحیم با احمد پسر کوچکش از اصفهان به همدان آمد و از آنجا به عتبات عالیات مشرف شد و دوباره به همدان برگشت. و به منظور درک فیضِ روزه و نماز جماعت و شنیدن فضائل محمد و آل‏محمد؟عهم؟ قصد ماندن کرد. حاج عبدالرحیم چند سفر دیگر هم به همدان آمده بود، اما در این سفر آخر دختر خطیب همدان را به عقد خود درآورده و خانه و اسباب و اثاثیه آبرومندانه‌ای با زحمت زیاد فراهم کرده بود، و گاهی در منزل پدرش بود و گاهی به خانه خودش می‏رفت.

خلاصه، حاج عبدالرحیم ظهر عید فطر در مسجد شیخیه اذان ظهر و عصر را گفت، و بعد از نماز با گروهی از شیخیه به خانه حاج میرزا محمدباقر رفت و تا چهار ساعت از شب گذشته در همان‌جا ماند. آخر شب به خانه خودش رفت و بعد از خواندن نماز صبح خوابش برد. و چون خانه‌اش در کنار خانه پسر ملّا عبدالله بروجردی بود، و اکثراً  گروهی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 150 *»

از اشرار که از پدرش برای او به ارث مانده بود، با قمه و قدّاره و تفنگ در خدمتش حاضر بودند. مخصوصاً در آن روز که خانه حاج عبدالرحیم را برای غارت و تاراج زیر نظر داشتند. پس لالِ خوشیار([49])  که سرکرده اشرارِ حوزه پسر ملّاعبدالله بود گروهی دیگر را با خود همدست کرد و ناگهان به خانه حاج عبدالرحیم ریختند و با قمه و قداره به او حمله کردند و از سر تا نافش را شکافتند، و در همان حال رجز می‌خواندند که این حق اذانی است که دیروز گفتی. بعد از آن هرچه در آن خانه بود به غارت و تاراج بردند. و بعد از ظهر مُفسدی به اشرار خبر داد که حاج عبدالرحیم هنوز زنده است، پس مجدداً آن اراذلِ پست‌فطرت بر سر آن بیچاره ریختند و با آنکه در حالت احتضار بود و شهادت‌های اسلامی و ایمانی را می‌گفت، باز هم بر او رحم نکردند و به ضرب قمه و قدّاره بدنش را پاره پاره کردند و جانش را خلاص نمودند، و بعد از آن با خنده و قهقهه مژده این فتح بزرگ را برای پسر ملّاعبداللّه بردند و مورد تحسین قرار گرفتند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 151 *»

«شهادت حاج تقی همدانی»

حاج تقی یکی از تجّار معتبر دباغخانه و ساغریخانه همدان بود، و خانه‏اش در محله جولان نزدیک خانه‏های سادات بنی‏عباس، و یکی از چند خانه‏ای بود که همان عصر عید توسط اشرار غارت شد. حاج تقی بعد از غارتِ خانه‏اش، عیال و اطفال خود را شبانه برداشت و به خانه مادرزنش که در کوچه امامزاده یحیی بود فرار کرد و در آنجا پنهان شد. اما قبل از طلوع صبح صاحب‏خانه از او خواست که عیال و اطفالت را در اینجا بگذار و خودت به جای دیگری برو، زیرا اگر اشرار برای دستگیر کردن و کشتن تو به اینجا بیایند اموال و اثاثیه ما را هم به غارت خواهند برد. و آن بیچاره که دستش از همه‏جا کوتاه بود به آنها التماس کرد که پس فکری به حالم کنید تا به چنگ اشرار نیفتم. و بالاخره چاره کارش را در این دیدند که او را در خانه یکی از همسایگان در آب‌انبار عمیق و تاریکی پنهان کنند، به خیال آنکه هیچ‌کس از مخفیگاه او باخبر نخواهد شد. اما از آن غافل بودند که بعضی از اشرار در همان کوچه منتظرِ فرصت بودند که شرارت خود را اظهار نمایند.

خلاصه، بعد از طلوع آفتاب که اشرار به راه افتادند، پسرهای ملک محمدِ معمار، با قمه و قداره از خانه‌شان بیرون آمدند و گروهی دیگر از اشرار همان کوچه را با خود همراه کردند و اطراف خانه عمو بقال را ــ   که پدرزن حاج تقی بود ــ   گرفتند که یا حاج تقی را تسلیم ما کن یا اینکه تمام خانه و اموالت را از بین می‌بریم و غارت می‌کنیم. پس بقال بیچاره گفت چون عیال حاج تقی دختر ما است او را آورده و نزد مادرش گذارده

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 152 *»

و خودش فرار کرده است. اما در این وقت بدذات از خدا بی‌خبری مخفیگاه او را به آن اشرارِ خونخوار نشان داد. پس با شمع و چراغ خودشان را به او رساندند؛ و آن بیچاره مرتّب اظهار مسلمانی می‌کرد و التماس می‌نمود، اما آن اشرار که تمام قصدشان کشتن او و اجرای حکم بنی‌عباس بود، اصلاً بر او ترحم نکردند و او را با مشت و لگد و به ضرب قمه و قداره از آب‌انبار به کوچه آوردند. پس در این وقت پسر خبیث سید اسماعیلِ تاج‌دوز از راه رسید و آن‌چنان با تبر بر فرق آن مظلوم زد که از مغز سر تا پیشانی و بینی‌اش شکافته شد. اما با همان حال باز هم دست از شهادت‌های اسلامی و ایمانی و اظهار مسلمانی برنمی‌داشت و ساکت نمی‌شد. پس او را کشان‌کشان و با چوب و چماق به بازارچه خانه‏های حاج میرزا محمدباقر آوردند و دور او را گرفتند و به ضرب قمه و قداره از پا درآوردند. و آن مظلوم تا نفسِ آخر مرتب قسم می‏خورد که والله من مسلمانم و به تمام ضروریات اسلام و ایمان اقرار دارم. و در وقت جان‌کندن ظالم منحوسی به نام حسینعلی که از کارگران دباغخانه و مقداری هم به آن مظلوم بدهکار بود از راه رسید، و چون قمه و قداره‌ای نداشت تخته دکّان بقالی را کشید و آن‌قدر بر سر و پهلوی آن مظلوم کوبید که جان به جان آفرین تسلیم کرد و از ظلم آن ظالمان آسوده و راحت شد. و نعش آن مرحوم را بنا بر وصیت خودش با نعش حاج میرزا علی‌محمد نائینی به عتبات عالیات بردند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 153 *»

«شهادت کربلائی عبدالحسین همدانی»

کربلائی عبدالحسین قاشق فروش پیرمردی سالخورده و دل‌زنده و به تقدس و امانت معروف بود. قبلاً ذکر شد که بعد از حرکت حاج میرزا محمدباقر و همراهانش و متفرق‌شدن شیخیه، کربلائی عبدالحسین با میرزا حسین مؤذن در خانه حاج میرزا محمد باقر ماندند. و این کربلائی عبدالحسین یکی از طائفه‌داران اهل همدان بود، در جوانی پدرش که یکی از تجّار معتبر بود از دنیا رفت و او در تحت تکفّل عمو و عموزاده‌هایش رشد کرد. و بنا بر نقل بعضی از اهل همدان حاج سید کاظمِ عرب که یکی از تجّار معتبر و متموّل است وقتی به همدان آمد وارد بر ایشان شد و به کمک و دستگیری آنها به آن ثروت و مکنت رسید. در هر صورت، این پیرمرد زنده‏دل در جوانی در عيش و کامرانى بود، اما به جهت عبرت‌گرفتن عبرت‌گیرندگان آن‌چنان ثروت و مکنتش در زمان کوتاهی تمام شد که برای گذران زندگی دست‌فروشی می‌کرد. اما از غیرتی که داشت دست از کسب و کار برنداشت و زندگیش را به هرطور بود می‌گذرانید و شکرگزار بود. پس در آن شب در خانه رئیس خود به سر برد، و بعد از طلوع آفتاب که اشرار و اراذل یقین کردند که کسی در آن خانه نیست، از حرص غارت و تاراج اموال چنان بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند که اغلبشان زیر دست و پا پایمال شدند.

پس از دیوارهای خانه به هرطور بود بالا رفتند و داخل آن خانه شدند و در را که تازه از بیرون آتش زده بودند باز کردند و برای غارت و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 154 *»

چپاول یکدیگر را به زمین می‌انداختند. و این پیرمرد سالخورده و میرزا حسین مؤذن که در آن خانه مانده بودند، خواستند به خیال خود از راه بام فرار کنند. و روی بام چند نفر به آنها برخوردند و به زخم قدّاره هر دو را بر زمین انداختند و چون برای غارت عجله داشتند، آنها را رها کرده و با عجله پایین رفتند. و مؤذن چون بنیه و توانی داشت خود را از روی بام در میان برف‌های کوچه انداخت و فرار کرد و در بین راه گروهی از اشرار به او برخورد کردند و با قداره‏هایشان او را زدند و لباسش را به غارت بردند، ولی چون برای غارت و تاراج خانه‌های شیخیه عجله داشتند او را رها نمودند. و عاقبت کارش این شد که به خانه امام جمعه همدان پناه برد و چون پناهش نداد به خانه آقا سید عبدالمجید گروسی رفت و چون آقاسیدعبدالمجید دید که مؤذن لباسی ندارد و بدنش خونین و زخم‌خورده است سفارش کرد که چند روزی از او پرستاری کنند، اما بعد از چند روز عذر او را خواست. پس چند روزی هم به خانه حاج سید اسحاق پناه برد و بعد از آن به نزد حسام‌الملک رفت و از او پنج ‌تومان برای خرجی راه گرفت و روانه تهران شد.

اما کربلائی عبدالحسین بیچاره به واسطه همان زخم‌های کاری در خاک و خون بیهوش افتاده بود که چند نفر از آن اراذلِ ناپاک بی‏باک دست‌ها و پاهای آن مظلوم را گرفتند و مانند گهواره حرکت دادند و با قوّتِ تمام آن پیرمرد سالخورده را از آن بام بلند در میان صحن حیاط خانه انداختند. و با چنان ضربتی فرود آمد که فوراً جان را به جان آفرین

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 155 *»

تسلیم کرد و تمام اعضای بدنش درهم و برهم ماند و از شرّ اشرار راحت و آسوده شد. و بعد از دو روز به فرمان حسام‌الملک نعش او را با نعش حاج تقی جمع‌آوری کردند و دفن نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و حکايتى عجیب‌تر اینکه چند روز قبل از این واقعه طفل بیست‌روزه‌ای که فرزند دختر حاج میرزا محمد باقر و پدرش میرزا ابوالقاسم کرمانی طبیب، برادرزاده میرزا علی اکبر خان دکتر بود، از دنیا رفته بود، و به رسم معمول همدان که اگر طفلی قبل از چهل روز می‌مرد او را در خانه دفن می‌کردند و بیرون نمی‌بردند، پس آن طفل را بعد از غسل‌دادن و کفن‌کردن در کنار یکی از دالان‌های خانه دفن نموده و مقداری خاک بر روی آن جمع کرده بودند که علامت قبرش باشد. و چون روز غارت رسید و غارتگران به آن خانه حمله‌ور شدند و مال فراوانی به چنگ آوردند و برای تاراج و غارت به خانه‌های دیگر شیخیه رفتند؛ چندنفر از اراذل که از قافله غارتگران عقب مانده بودند، در آن خانه دنبال دفینه می‌گشتند و چون به علامت قبر آن طفل رسیدند، به خیال اینکه به گنج رسیده‌اند با خوشحالی خاک‌ها را کنار زدند و سنگ را برداشتند؛ اما وقتی جسد طفل را بیرون آوردند بسیار ناراحت شدند، و به جهت شفای غیظ خود به بام رفتند و آتشی روشن کردند و آن طفل مرده را در آتش انداختند و او را سوزانیدند.

و در هیچ تاریخی از هبوط آدم؟ع؟ تا الآن در هیچ واقعه‌ای و هیچ

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 156 *»

جهادی و هیچ غارت و تاراجی و هیچ جنگ و جدالی در میان هیچ دشمنی با دشمن دیگر چنین کار پست زشت عجیب و غریبی انجام نشده. و به همین جهت است که در احادیث ائمه هداة معصومین؟عهم؟ آمده است که در آخر الزمان ظلم ظالمان به جایی می‏رسد که مؤمن آرزوی مرگ می‌کند و نمی‌میرد.

و چه‌بسا اشخاص صالح و مقدّسی که از راه و رسم دین و آیین بی‌خبرند و به درک و فهم خود بلکه به جهلِ مرکبِ خود فریب خورده‌اند، و تا لفظ «ظالم» می‏گویند یا می‏شنوند همین سلاطین و حکّام را در نظر می‌آورند؛ در حالی که در نزد هر عاقلی بدیهی است که وجود سلاطین باثروت و عظمت و قدرت و شوکت و همچنین وجود حاکمان و کارگزاران هوشیار عادل که با کفایت باشند، از عدل بلکه از فضل خداوند است و نعمت بسیار بزرگی است که کسی شکر آن را نمی‌تواند بجا بیاورد. پس هرکس که از خواب غفلت بیدار شده و عقلش را به کار گرفته باشد، بعد از واقعه همدان و آنچه از رفتار و کردار اهل آن شهر دید و شنید، علانیه می‏بیند که ظالمانِ واقعی این حاکمان و این تابعان بودند، و ظلم واقعی این حکم‌ها و فتواها است، که به افتراها و تهمت‌های خود گروهی از اهل ایمان و اسلام را تکفیر کردند و کردند آنچه کردند، و دیدی یا شنیدی که چه گفتند و چه کردند.

ای بسا ابلیس آدم‌رو که هست             پس به هر دستی نباید داد دست

و اگر همین اشخاص صالح و مقدّس، در نظام ظاهری این دنیا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 157 *»

فکر کنند، با چشم می‌بینند که دو نعمت گرانبهای سلامتی و امنیت در کفایت و اقتدار و سلطنت و عزمِ جزم همین سلاطین و حکّام ظاهری است. و در همه‌جا تمام عقلائی که از این ماجرا باخبر بودند و یا باخبر شدند، دانستند که همین واقعه و ظلم بزرگ به جهت مسامحه‌های امین‌الدوله صدر اعظم، و بی‏کفایتی فخرالملک حاکم همدان، و سهل‌انگاری‌های صاحب‏منصب‌های همدان مانند حسام‏الملک و امثال او انجام شد، و ظالمان حقیقیِ آخر الزمان بدون مانع، حکم‌ها و فتواها و بدعت‌ها و ظلم‌های بی‏شمار خود را به آسودگی جاری نمودند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 158 *»

«شهادت کربلائی هادی عصّار»

کربلائی هادی عصّار دو ماه قبل از واقعه همدان به کُلیایی([50]) رفت، و به واسطه برف و بارندگی شدید نتوانست به همدان برگردد، و آن ماه رمضان را در کنار شیخیه آن شهر گذراند. تا آنکه روزی در بازار به یکی از دوستانش برخورد کرد و وقتی از تصمیمش سؤال کرد گفت در همدان کار مهمی دارم و باید برف را بشکنم و خود را به همدان برسانم اما رفیق راه ندارم و منتظر رفیق هستم. کربلائی هادی این مژده را غنیمت شمرد، پس با دوستانش وداع کرد و با آن دوست رهسپار همدان شد. و چون تقدیر الهی او را به سوی شهادت می‏کشید در اواخر ماه رمضان به همدان رسید و بعد از فتنه و غوغای عصر عید فطر، در آخر شب با هزار رنج و زحمت خودش را به پای گنبد علویان و منزل برادرش رساند و در روز بعد از عید که روز قتل و غارت بود در گوشه‌ای خود را مخفی کرد تا از شرّ اشرار محفوظ بماند.

تا آنکه در عصر آن روز سید محمد عباسی اعلام کرد که دیگر کسی از شیخیه را نکشند و هرکدام از آنها را که دستگیر کردند برای تجدید مسلمانی! به مجلسش حاضر نمایند. عصّار بیچاره وقتی این

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 159 *»

خبر را شنید، یک ساعت به غروب مانده از آن جای تنگ و تاریک برای تجدید وضو بیرون آمد، و بدذاتی او را دید و فوراً به اشرارِ آن محله خبر داد که کربلائی هادی اینجا است. و آنها که در آن‌وقت مشغول قماربازی بودند با شنیدن این خبر قداره‌های خود را برداشتند و ناگهان بر سر آن بیچاره ریختند. پس یکی از اشرار به نام تتل پسر جعفری طلاجور که در قبرستان بر سرِ مقبره ملّاعبدالله، خودش را صاحب‏اختیار و سرکرده اشرار می‌دانست، و منزلش را محل صید اطفال أمرد و محل تجمع دزدان قرار داده بود، رجزی خواند و ناگهان با گروه اشرار به آن خانه ریختند و آن بیچاره را بیرون کشیدند و چند ضربه کاری بر بدنش وارد آوردند. سپس او را کشان‌کشان به میدان میرعقیل بردند و اطرافش را گرفتند و با قمه و قداره‌های خود بر او ضربت می‌زدند که مشایخ خود را لعن کن. اما او با همان حال بدون تزلزل فریاد می‏کرد اشهد ان لا اله الّا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیاً ولی الله و بعد از آن فریاد می‌کشید که ایها الناس من مسلمانم و مشایخ من تمامشان علمای سلسله شیعه اثناعشری و مسلمان بودند، پس خدا رحمت کند آنها را و لعنت کند دشمنان آنها و تهمت‌زنندگان بر آنها را و خدا لعنت کند هرکسی که در اسلام بدعت گذارده و می‌گذارد. و مرتب این شهادت‌ها را با فصاحت و بلاغت تکرار می‌کرد. اما آن اشرار بی‌رحم به جای اینکه به او ترحم کنند باز هم بر او زخم می‏زدند و می‌گفتند: ای بدبخت قبلاً هم که همین شهادت‌ها را می‏دادی و همین حرف‌ها را می‌زدی!

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 160 *»

پس شخص رهگذری که همه او را می‏شناختند که کیست و چیست، گفت: اگر پیش‌ترها هم همین شهادت‌ها را می‏گفت و الآن هم که به طور صریح می‏گوید، پس چرا او را با این ذلت و خواری می‌کُشید؟ پس یکی از اشرار گفت: گویا این بدبخت هم می‏خواهد شیخی بشود. آن شخص گفت: ببخشید که شوخی کردم و ندانستم. سبحان‌الله که در میان آن‌همه جمعیت یک‌نفر پیدا شد آن هم این‌طور. و اگر صد نفر از آن جمعیت که بیش از هزارنفر بودند با او همراهی می‌کردند، دیگر کجا اراذل و اشرار می‌توانستند این جنایت‌های هولناک را مرتکب شوند؟

به هر حال، وقتی آن بیچاره از شدت تشنگی و عطش، طلب آب کرد، شیشه نفتی آوردند و بر گلو و سرش ریختند و او را آتش زدند. و او همین‌طور می‏سوخت و اظهار مسلمانی و تشنگی می‏کرد و آن اشرار بی‌رحم بی‌مروت دورش را گرفته بودند و کف می زدند و خوشحالی می‌کردند و جوابش را با سنگ و لعن می‌دادند، تا آنکه نیم‌سوخته شد و به حال احتضار و جان‌کندن بر زمین افتاد. پس در این وقت شخص شقی و بی‌حیایی از اهل مَریانَج که مال‌های([51]) خود را از آب گذرانده بود و بر یابوی پیش‌آهنگِ خود سوار بود، به آن معرکه رسید و با یابوی پیش‌آهنگ و بقیه مال‌هایش بدنِ مجروح و نیم‌سوخته آن مظلوم را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 161 *»

پایمال کرد تا از دنیا رفت. پس در این وقت باقر سمسار یهودی‌زاده با قلّابِ دلوکشی آمد و پی‏های پاهای آن شهید مظلوم را در قلّاب انداخت و جمعیت اشرار هم پشت سر او افتادند و او را کشان‌کشان در کوچه‏های سنگ‌فرش همدان کشیدند تا به قبرستان رسانیدند و با چند فحش و لگد آن جسد مجروح سوخته پایمال‌شده را رها نمودند و متفرق شدند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 162 *»

«شهادت گروه دیگری از شیخیّه»

یکی آقا حسینعلی مِجری‌ساز([52]) بود که در روز قتل و غارت با پسرش در گوشه‏ای پنهان شده بودند، و روز بعد که روز تجدید مسلمانی بود صاحبخانه جوابش کرد و در کوچه‏ای سرگردان بود که به کجا برود و چه بکند، که ناگهان چندنفر از اشرار به او رسیدند و دستگیرش کردند و بعد از آنکه چند زخم کاری بر او وارد آوردند به زیر مشت و لگد و چماقش انداختند تا مُشرِف بر مرگ شد، بعد از آن او را بر روی تخته دری گذارده و برای تجدید مسلمانی به خانه سید عباسی بردند و در میان مجلس گذاردند. پس وقتی حاضرانِ در مجلس، آن بیچاره را به آن حالت دیدند همه آنها از این حرکات و اعمال اشرار ناراحت شدند. و سید عباسی که اوضاع را این‌چنین دید بلافاصله دستور داد که او را به خانه‌اش ببرند، و چندنفر او را به دوش کشیدند و به خانه‌اش که خراب و ویران شده بود رسانیدند. اما تا به منزل رسید خون از دلش کنده شد و یک شبانه‌روز به همان حال بود تا جانش از محنت‌ها و صدمات دنیا خلاص شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و دیگری حاج اسدالله بود که در جوانی به حسب قوه و بنیه پهلوان قوی استخوانی بود و سال‌های زیادی پیاده به حج بیت الله و زیارت مدینه منوّره مشرف شده بود. تا آنکه در اواخر عمر و پیری مدت زیادی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 163 *»

زمین‌گیر شد، و اگر گاهی راه می‌رفت با چوب و عصا بود. و روزی که اشرار برای غارت اموال و خراب‌کردن خانه‏های شیخیه حمله کرده بودند، خانه او را هم غارت کردند و چند زخم کاری بر بدن او وارد آوردند. و چون علیل بود و پای فرار نداشت در زیر مشت و لگد و چوب و چماق اشرار از دنیا رفت.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و دیگری کربلائی محمد ساغریچی بود که در اوائل یکی از ثروتمندان همدان و تجّار معتبر ساغریخانه بود، اما در اواخر دستش خالی شده و پسرانش را با پسر برادرش در حجره خود نشانیده بود، و به واسطه شرارت و رذالت اهل ساغریخانه از منزل خود چندان بیرون نمی‏رفت. و در روز قتل و غارت، در خانه برادرزاده‌اش که در محله امامزاده یحیی و در همسایگی حاج سیدناصر بود پنهان شد. و چون اراذل و اشرار برای غارت خانه حاج سید ناصر به آنجا حمله کردند متوجه حضور او در خانه مجاور شدند و گروهی از اشرار او را دستگیر کردند و با قمه و قداره بر سر او ریختند، اما او چون قدبلند و رشید بود بعد از صدمات زیادی خود را از چنگ آنان بیرون کشید و از راه بام فرار کرد و از دیوار بلندی خود را به خانه همسایه انداخت، و به این واسطه پرده‏های پهلو و دلش پاره شد و دیگر سری بلند نکرد، تا اینکه بعد از دو روز پنهانی و بی‏درمانی، برادرزاده‏اش شبانه او را به محله جولان در خانه حاج طیّب به منزلِ همشیره‏اش رساند و اهل و عیال پراکنده‏اش

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 164 *»

دورش جمع شدند و چند روزی او را مداوا کرده و از او پرستاری نمودند، اما چون تقدیرش شهادت بود و اجلش رسیده بود، فایده‌ای نکرد و از دنیا رفت.

و بعد از اینکه از دنیا رفت اشرار آن محله مانع شدند که چون به مجلس سید عباسی برای تجدید مسلمانی حاضر نشده است، پس نباید در قبرستان مسلمانان دفن شود. اما وقتی برادر زنش که خود از بزرگان اشرار بود، این ماجرا را شنید تیغش را از کمر کشید که من با این مظلومِ شهید سالیان دراز معاشرت داشتم، و او را آشنای با اسلام و تمام شماها را بیگانه از اسلام می‌دانم؛ و فوراً دستور داد که نعش او را برداشتند و در کنار چهارباغ دفن نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و دیگری آقا محمد اسماعیل فرزند نوجوان آقا محمد صادق تاجر خوانساری بود. و ماجرای روز تجدید مسلمانی که پدر و پسر را دستگیر کردند و آنها را اذیت و آزار زیادی نمودند در جای خود ذکر خواهد شد. پس این نوجوانِ محجوب را که قدری هم در صدمات پدر شریک بود، به حدّی اذیت کردند که از ترس و اضطراب زهره‏اش به کلّی آب شد. تا آنکه دل یکی از اشرار به حال آن نوجوان به رحم آمد و هرطور بود او را از چنگ سایر اشرار خارج کرد و به اقوام و خویشانش رسانید، و بعد از مداواهای زیاد کمی حالش بهتر شد و مدت کمی زندگی کرد، اما در همان مدت هم که ظاهراً زنده بود همیشه دل‌مرده و علیل بود تا آنکه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 165 *»

خورده‌خورده مرضش شدید شد و چند روزی در بستر افتاد و در جوانی از دنیا رفت.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و عده زیادی از اطفال کوچک شیخیه که در روز قتل و غارت به همه‌گونه صدمه‌ها و بلاها گرفتار شده بودند، بعضی از شدت ترس و وحشت از دنیا رفتند، و بعضی به واسطه نداشتن خانه و اثاث که در آن سرمای زمستان چند روزی را با سختی و بدون سوخت و ساخت به سر بردند تلف شدند، و بعضی که شیر در پستانِ مادرهایشان به کلّی خشکید و از بی‌غذایی مُردند. و حتی بعضی از پزشکان بر این عقیده‌اند که هرکس از زن و مرد و بزرگ و کوچک شیخیه که در این واقعه بودند، اگرچه هیچ صدمه ظاهری هم ندیده باشند؛ به واسطه همان هول و هراس و وحشت و اضطرابِ زیادی که به آنها رسید و وضعشان با آن سختی و شدت دگرگون شد؛ چنان صدمه‏ای دیده‌اند که هر وقت به هر مرضی بمیرند، مرضشان ناشی از همان صدمه است و شهید مرده‏اند. و بر این عقیده خود دلیل‌هایی هم دارند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 166 *»

«قسمت چهارم»

روز پنجشنبه سوّم ماه شوال 1315 قمری، ششم اسفند 1276 شمسی

دستگیر شدن گروهی از شیخیه به دست اشرار

برای تجدید مسلمانی!

چون در روز گذشته به حکم و فتوای سید محمد عباسی، تابعان بنی‌عباس هرکس از شیخیه را که به دست می‌آوردند به بدترین قتل‌ها می‏کشتند؛ پس چند نفر از بزرگان اشرار با آن قساوت قلبی که داشتند، وحشت کردند و لرزان و هراسان خود را به سید عباسی رساندند که خانه‌ات خراب شود! بر مسند خلافت و ریاست نشسته‏ای و هرچه دلت می‌خواهد می‌گویی و می‌کنی و از اراذل و اشرار خبر نداری که چه می‏کنند و چگونه مردم بیچاره را به قتل می‏رسانند! الآن مأموران خود را بفرست تا اشرار را از کشتن شیخیه منع کنند. پس سید محمد عباسی چند نفر را از طرف خود به سوی گروه‌های مختلف اشرار فرستاد که دیگر کُشتن را متوقف کنید و هرکدام از شیخیه را که دستگیر کردید به مجلس من بیاورید تا خودم اسلام را بر آنها عرضه کنم و آنها را مسلمان نمایم!

پس هرکدام از تابعان بنی‌عباس که با یکی از شیخیه آشنایی و یا خویشاوندی داشت، اول صبح او را پیدا می‌کرد و به هر وسیله‌ای بود با وعده و وعید و تدبیر و حیله آن بیچاره را به مجلس سید عباسی می‌برد و به هرطور بود بالاخره به همان اذیت‌ها و طعنه‌ها و کنایه‌های مقدسین مجلس و شرارت‌های نگهبانان منزل سید عباسی کارش می‌گذشت و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 167 *»

آزاد می‌شد، و دیگر از صدمه‌ها و اذیت‌های اشرار و اراذلی که مأمور دستگیرکردن شیخیه بودند در امان می‌ماند.

و اما آن اشراری که مأمور دستگیری شیخیه بودند، گویا وجود همه آنها پر از شقاوت و عداوت بود. پس به واسطه جاسوس‌ها در صدد دستگیر کردن شیخیه از هر گوشه و کناری برآمدند تا در راه مسلمان‌کردن آنها اذیت و شدتی بر آنها وارد آورند که از قتل شدید روز گذشته سخت‌تر باشد؛ و نمونه‏اش در شهادت آقاحسینعلی مظلوم ذکر شد. و اینک ماجرای گرفتاری دو نفر دیگر را هم می‏نویسیم تا نمونه‌ای برای گرفتاری باقی شیخیه باشد.

یکی از آنها آقامحمد صادق تاجر خوانساری بود که دوست و دشمن او را به درست‌کرداری و خوش رفتاری و معقولی و باحیائی می‌شناختند. و روز قتلِ شدید در خانه دامادش مشهدی اسماعیل در گوشه‏ای پنهان شده و تا شب آنجا بود، و پیش از بامداد به گمان آنکه امروز مأموران دولت به شهر نظم داده‌اند و خانه‌اش هم چون غارت شده بود امن و امان می‌دانست؛ از این جهت پسر نوجوانش آقامحمداسماعیل را ــ  که شهادتش ذکر شد ــ  همراه خود برداشت و تا کوچه حمام خواجه حافظ رفت، که ناگهان گروهی از اشرار که در آن کوچه نشسته بودند، او را دیدند و به دستور سرکرده‌شان حاج حسین کرباس‏فروش آن پسر و پدر را به باد چوب و چماق گرفتند تا به فتوای خود، آنها را بکشند.

و آقامحمدصادق چون این وضع را دید، التماس کرد که الآن طلوع

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 168 *»

صبح است و حال که تصمیم کشتن ما را دارید، مهلت بدهید که دو رکعت نماز صبح را ادا کنیم و بعد هرچه خواستید بکنید. پس درِ حمام خواجه را برای آن پدر و پسر باز کردند و به آنها گفتند که زود نمازتان را بخوانید که در همین حمام کشته خواهید شد و راه نجاتی ندارید. پس بیچاره‏ها تجدید وضو کردند و اذان و اقامه گفتند و نماز صبح را خواندند و آماده شهادت شدند. و از آن طرف گروه اشرار چراغی روشن کرده بودند و به جای خواندن نماز حربه‏های خود را آماده می‌کردند. پس اول لباس آن پدر و پسر را از عبا و عمامه تا کفش و جوراب بیرون آوردند و فقط شلواری برای آنها باقی گذاردند که ساتر عورتشان باشد. بعد از آن تصمیم کشتن آنها را داشتند که چندنفر از حاضران از حاج حسین کرباس‌فروش خواستند که از قتل این پدر و پسر بگذر و آنها را به مجلس سید عباسی ببر تا هرچه او صلاح بداند انجام دهد. پس شفاعت آنها را قبول کرد، و بیچاره‏ها را با ذلّت و خواری از حمام بیرون آوردند و اراذل و اشرار با حربه‏ها و چوب و چماق دور آنها را گرفته بودند و هلهله‌کنان می‏بردند که مسلمان نمایند! و کاش به این طور بردن قناعت می‌کردند، بلکه بر سر هر کوچه‌ای آنها را نگاه می‌داشتند که تماشاگران از زن و مرد آنها را لعنت کنند، و قمه‏ها و قدّاره‏های برهنه خود را ناگهان بالا می‌بردند که باید اینها را در همین‌جا کشت. و آن بیچاره‏ها آماده شهادت می‌شدند، بعد چند نفر پیش می‌آمدند و آنها را شفاعت می‌کردند و مسیر را ادامه می‌دادند.

پس در اینجا پدر و پسر از هم جدا شدند و پسر را گذاشته و پدر را با

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 169 *»

همین شور و شرّ بردند که مسلمان کنند! و هر چند قدم یکی از اراذل پشت سرش می‌آمد و بی‌خبر تفنگ خود را از روی شانه‏اش به هوا خالی می‌کرد و یکی دیگر تفنگ خالی را پُر می‌کرد و رو به سینه و شکمش می‌گرفت و به صدای تفنگ اذیتش می‏کرد. و گروهی از اشرارِ محله‌های دیگر که با آن مظلوم برخورد می‌کردند، برای ثواب با لگد و چوب او را می‌زدند، و اعضای او را درهم می‌شکستند. و این کارها در تمام کوچه‌ها و محله‌ها از واجبات بود و نباید ترک می‌شد؛ دیگر مستحباتشان که بیش از آن است که نوشته شود. و وقتی به بازاری می‏رسیدند شیشه نفت و کبریتی می‌آوردند که باید او را آتش بزنیم، و شخصی پیش می‌آمد و او را شفاعت می‌کرد و از سوزاندنش صرف نظر می‌کردند و به لعن و طعن اکتفا می‌نمودند.

خلاصه، آن مظلوم را با چنان ذلّت و زحمت و افتضاحی می‏بردند که بیچاره بارها غبطه حال کشته‌های روز گذشته را می‌خورد که «یالیتنی کنتُ معهم». و بعد از این‌همه صدمات که او را با سروصدا وارد خانه سید عباسی کردند، نوبت به نگهبانان و تفنگچیان رسید که با دست و زبان اهانت و بی‌حرمتی بسیاری به او کردند، تا آنکه او را داخل مجلس نمودند. ولی با چه حالتی! با بدن برهنه و خون‌آلود و دست‌های بسته و سر و دست و پای شکسته. پس در همان حالت شهادت‌های اسلامی و ایمانی را بر زبان جاری کرد و به سید عباسی خطاب و عتاب نمود که ما یا اسیر تو هستیم و یا به تو پناهنده شده‌ایم؛ و این حالتی که تو و اهل

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 170 *»

مجلست می‌بینید نه شرط رفتار با اسیران است و نه شایسته پناهندگان. پس سید عباسی خجالت‌زده شد و اشرار را سرزنش کرد که آن کسی که مقصود اصلی ما بود از چنگتان بیرون رفت و این اشخاصی که عوامند و غرض و تقصیر زیادی ندارند به این وضع وارد مجلس می‌کنید که حاضران را به داد و فریاد بیاورید. پس دستور داد که لباسی بر بدن مجروح و برهنه‌اش پوشاندند و در صف مسلمانانِ جدید! نشانیدند.

پس در این حال گروهی از اشرار با قهقهه و ولوله از راه رسیدند و شروع به خوشحالی و پایکوبی کردند که چشمت روشن باد که دشمن را به چنگ آوردیم، و اینک حاج میرزا محمدباقر را در آبادی حصار گرفته‌اند و با هزار اذیت و آزار الآن به حضور می‌آورند و خونش را پیشکش می‌نمایند. پس سید عباسی از شدت خوشحالی و سرور فقط در آن مجلس رقّاصی نکرد. و هنوز مشغول دادن دستورالعمل بود که معلوم شد خبردهندگان دروغ گفته‌اند و اشتباه کرده‌اند، و به این واسطه آن رئیس اراذل و اشرار در غم و اندوه فرو رفت.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و یکی دیگر از شیخیه که گرفتار این بلا و اسیر دست اشرار شد، حاج صادق تاجر همدانی بود که در روز غارت، اموال و اجناس حجره تجارتی او را در سرای گمرک به طور کامل به تاراج بردند، اما خانه‏اش که در کوچه آقا سید عبدالمجید بود و پسرانش گاهی در آنجا خدمتی می‏کردند از شر اشرار پلید محفوظ ماند. و بعد از حرکت حاج میرزا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 171 *»

محمدباقر به خانه خود آمد و لباس‌هایش را تغییر داد و از همدان فرار کرد. پس طلوع صبح به روستای حصار رسید، و بعد از ادای نماز در گوشه‏ای نشست و سرگردان بود که چه کند. و خورده خورده گروهی دور او جمع شدند و یکی از آنها او را شناخت و بلافاصله سنگ بزرگی برداشت و بر سر او زد و با داد و فریاد، اهل آن آبادی را با قمه و قداره و چوب و چماق جمع کرد که این شیخی و کافر است. پس اراذل و اشرار اول برهنه‌اش کردند و بعد از آن با حربه‌های خود به جان او افتادند؛ در حالی که آن بیچاره با فریاد شهادت‌های اسلامی و ایمانی را بر زبان جاری می‌نمود. و بعد او را با همان حالت کشان کشان رو به همدان آوردند. و در بین راه به آسیابی رسیدند و چون هوا سرد بود آتش روشن کردند، و صاحب آسیاب اصرار کرد که همین‌جا او را بسوزانیم و کارش را تمام کنیم؛ اما اشرار حصاری قبول نکردند و او را با جمعیت فراوانی به همدان رسانیدند. و از آن طرف گروهی از اشرار همدان هم به آنها رسیدند و او را بر تلّ مصلی بردند و هیزم و نفتی مهیا کردند و آتش روشن نمودند که او را در آتش بیندازند و بسوزانند. در این وقت آن بیچاره نگاه کرد و دید که آتش روشن شده و سوختن نزدیک است و وقت ظهر هم هست؛ پس ناگهان دست از جان شست و شروع کرد با صدای بلند و فصیح اذان بگوید؛ که در این وقت گروهی از آن اشرار بی‌خبر از همه‌جا و همه‌چیز رو به یکدیگر کردند که معلوم است این شیخی، مسلمان هم هست! پس از سوزاندن او صرف نظر کردند و او را برداشتند و به خانه سیدعباسی بردند، و با بدن برهنه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 172 *»

و خون‌آلود و زبانی که شهادت‌های اسلامی و ایمانی را می‌گفت وارد مجلس سید عباسی نمودند.

پس سید عباسی از دیدن آن مظلوم بسیار ناراحت شد و گفت مژده دستگیرشدن رئیس شیخیه را می‏دهید و در عوض این شخص را با این حالت وارد می‌کنید؟! پس به او امان داد، و پسرش لباسی برای او آورد و بدنش را پوشانید.

باری، گروهی از شیخیه هم در آن روز به این‏گونه بلاها و صدمات گرفتار شدند.

عجب از کشته نباشد به ره حضرت دوسـت

عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم؟

و عجیب‌تر آنکه بعد از این‌همه بلاها و صدمات و اظهار مسلمانی و ادای شهادت‌های اسلامی و ایمانی که بارها و بارها از آن مظلومان دیدند و شنیدند؛ باز هم گروهی از مقدّسان سالوس در همان مجلس به آن بیچارگانِ مظلوم ناسزا می‌گفتند و آنها را لعن می‌کردند و اذیت می‌نمودند که اسلامشان زبانی است و قلبی نیست و قبلاً هم همین کلمات را می‌گفتند و همین شهادت‌ها را می‌دادند، و همچنان‌که آن وقت فایده‌ای نداشت الآن هم فایده‌ای ندارد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 173 *»

حکایــــت

گفته‌اند که در زمان قدیم تاجر معروفی عازم حج بیت الله شد، و چون فرزندی نداشت تمام دارایی خود را در حضور قاضی به همسر زیبای خود بخشید. اما به علت اغتشاش راه، به حجّ آن سال نرسید و در شهر طائف ماند تا سال آینده حجش را انجام دهد و به وطن برگردد.

از آن طرف شخص رِندی اطرافیان قاضی را خرید و هدیه‌های زیادی هم برای قاضی فرستاد، و بالاخره به شهادت شهود، فوت تاجر ثابت شد و همسر زیبای او به امضای قاضی به عقد آن رند درآمد. و مدت زیادی آن زن و مرد با هم مشغول عیش و کامرانی بودند، که روزی از روزها ناگهان تاجر مفقودالاثر وارد خانه‌اش شد و از دیدن آن حالت هوش از سرش پرید. پس آن شخص رند به تاجر خطاب کرد که تو بیگانه هستی و حق نداشتی بی‌خبر و بدون اجازه داخل خانه ما شوی، و تاجر هم که خانه خانه خودش بود آن شخص رند را دزد و خائن نامید و گفتگو به کوفت و کوب رسید. تا آنکه همسر تاجر با چرب‌زبانی داستان را از اول تا آخر برای تاجر بازگو نمود. پس تاجر بیچاره فوراً به مجلس قاضی رفت، و قاضی و اطرافیانش به او تبریک و تهنیت و زیارت قبول گفتند و خدا را بر سلامتی او شکر نمودند، و تاجر هم اظهار ارادت و بندگی کرد. بعد از آن از اهل مجلس پرسید آیا شما مرا می‌شناسید؟ پس همه آنها از خود قاضی گرفته و عدول محضرش تا کارگران و خدمتگزاران یک‌صدا  گفتند چگونه تو را نشناسیم و حال آنکه تو فلان هستی و پسر فلان و از خاندان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 174 *»

فلان و داماد فلان و خانه‌ات در محله فلان و در فلان مکان است. تاجر بیچاره گفت حال که چنین است، از جناب قاضی استدعا دارم که چون به شهادت شهود مرگ من ثابت شده بود و همسر مرا برای شخص دیگری عقد بسته بودند، او را به من برگردانند.

پس قاضی به فکر فرو رفت و بعد از تأمل زیاد به سخن آمد که چگونه گروهی از شهودِ عادل را که سال‌ها است آنها را به عدالت آزموده‌ایم، در شهادت بر مرگ تاجری تفسیق کنیم؛ و قول یک‌نفر تاجر تعدیل‌نشده را در زنده‌بودن خود تصدیق نماییم، و حکمی بر خلاف حکم اول بگوییم؟! این کار محال است و باعث درد سر و قیل و قال خواهد شد. پس بهتر آن است که جناب تاجر اگر واقعاً نمرده است، به احترام حکم ما و شهادت عدول، خود را مرده حساب کند، و عاقبت هم که خواهد مرد و همیشه زنده نخواهد ماند؛ و اگر هم به شهادت گروهی از شهودِ عادل، مُرده بوده، که حق ندارد ادعای زنده‌بودن کند، و دل جوانی را که تازه به زن مهربانی دل بسته و سر و سامان گرفته بشکند و خاطر او را پریشان نماید!

پس تاجر بیچاره آواره زمینِ ادب را بوسید و معذرت‌خواهی کرد و از آن مجلس بیرون آمد، و پشت پا به تمام دارايیش ‌زد و دومنزل یکی از آن شهر فرار کرد؛ که این شهر برای همان امثال قاضی و شهود عدول و رندهای از خدا بی‌خبر  مناسب است و بس!

و چه‌بسا اغلب اغلب مردم این داستان را قبول نکنند و از بس

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 175 *»

عجیب است یکی از داستان‌های بی‌اصل و محال بدانند؛ و حال آنکه عجیب‌تر از آن، که تحیّر و عبرت هر عاقل باانصاف متدیّنی را برانگیخته همین واقعه است که در زمان خود با چشم خود دیدیم و با گوش خود شنیدیم، که گروهی از مسلمانان مظلوم و بیچاره بارها فریاد زدند و قسم خوردند و سال‌های متمادی دلیل آوردند که ما مسلمانیم و به تمام قواعد اسلامی و ایمانی اقرار و اعتراف داریم و مخالف آنها را کافر و مخلّد در آتش جهنم می‏دانیم، و یک عمر تا جایی که در وُسعشان بود به اعمال اسلامی و ایمانی عمل نمودند. و با این‌همه، افرادی مانند سید محمد عباسی و پیروانش که خود را مسلمان و پاک می‌دانستند، از آنها قبول نمی‌کردند و می‌گفتند شما خودتان هم نمی‏دانید، و ما از دل شما بهتر خبر داریم و می‏دانیم که اظهار اسلام کردن شما از سر زبان است نه از روی قلب. و یک نفر مسلمان در آن مجلس به آنها نمی‏گفت که ای مقدّسان شریر که به کلّی از قواعد اسلامی بی‏خبرید؛ آخر این بدعتِ علم غیب و حکم به باطن را، به کدام قاعده اسلامی و ایمانی جاری می‏کنید؟ و آیا خود شما به چه قاعده و قانونی مسلمانید که این بیچاره‌ها آن قواعد و قوانین را نداشته و ندارند؟ و اگر پیش‌ترها هم به اقرار خود شماها همین شهادت‌ها را می‏گفتند، پس چرا فرمان دادید که آنها را بکشند و اموالشان را غارت کنند؟ و اگر به فرض محال پیش‌ترها این شهادت‌ها را نمی‏گفتند، امروز که اظهار می‏کنند و فریاد می‏زنند چرا قبول نمی‌کنید، بلکه علناً آنها را لعن می‌نمایید و اذیت می‌کنید؟

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 176 *»

به هر حال، تا دو روز هم هر یک از شیخیه را که دستگیر می‌کردند با همان اذیت و آزار و ذلّتی که ذکر شد به مجلس سیدعباسی می‌بردند، و بعد از تجدید مسلمانی! به او امان می‌دادند. و هزار امان از این امان!

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و گروه دیگری از شیخیه بودند که دوست و آشنایی به آنها کمک کرد و اسباب فرار آنها را از همدان فراهم نمود، و اگرچه در هر منزلی به شرّ اشرار گرفتار شدند و بعد از غارتِ بعد از غارت و هزار اذیت و آزار نیمه‌جانی به سلامت بیرون بردند و با سعی و تلاش زیاد بالاخره خود را به پناهگاهی رسانیدند و ظاهراً آسوده شدند؛ اما چه آسوده‌شدنی! که فکرِ دربه‌دری و پریشانی اهل و عیال و اطفال کوچک در آن زمستان سخت و خبر کشته‌شدن دوستان عزیز، غم و غصه‌ای بر سایر غم‌ها و غصه‌هایشان می‏افزود.

یکی از آنان حاج سید محمود تاجر تهرانی بود که شرح حال او را در عصر عید فطر ذکر نمودیم که اشرار را موعظه و نصیحت کرد و بعد از آنکه یکی از اشرار به او حمله کرد و او را زخمی نمود، چند نفر از تماشاچیان او را به خانه میرزا هدایت متولی امامزاده بردند؛ پس بعد از آنکه او را به منزل میرزا هدایت بردند، چون نگران حال اهل و عیال خود بود دو ساعت بعد از مغرب به خانه خود رفت، و آن شب را با دلهره و اضطراب به صبح رسانید و بعد از نماز صبح تمام اهل و عیال و بستگان خود را متفرق کرد و خودش در خانه یکی از همسایه‌ها پنهان شد و در روز قتل و غارت در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 177 *»

همان خانه مخفی بود. و در همان روز از شریف‌الملک ــ  که حقیقتاً شخصی خوش‌ذات و بلندهمت و بی‌غرض و خیرخواه است ــ  برای فرار درخواست کمک کرد، و شریف‌الملک هم خواسته او را اجابت نمود. پس صبح فردا با پسر ارشد خود میرزا حسن از همدان به سمت ملایر حرکت کرد، تا در ملایر به نزد شاهزاده سیف‌الدوله بروند. اما به محضی که وارد زمان‏آباد شدند، کدخدا و ریش‏سفیدان آنجا، آن سادات نجیب را به باد لعن و طعن گرفتند و با سنگ و چوب به جان آنها افتادند و اموالشان را به غارت بردند. و بعضی پیشنهاد دادند که آنها را بکشیم، و بعضی دیگر گفتند آنها را به همدان و به حضور سید عباسی می‌بریم؛ و چند روزی در زمان‏آباد گرفتار دست آن اشرار بودند، تا آنکه چند نفر سوار از طرف حاکم ملایر برای حفاظت از آنان به زمان‌آباد آمدند و با احترام بر حاج سید محمود وارد شدند و مأموریت خودشان را اظهار نمودند. پس وقتی آن اشرار دیدند که سوارانِ حاکم با حاج سیدمحمود این‌طور رفتار کردند از ترس فرار کرده و خود را مخفی نمودند. تا آنکه بعد از چند روز به دستور حاکم ملایر همه آن اشرار به جریمه و حبس محکوم شدند. اما با آن‌همه اذیت و آزاری که کرده بودند، باز هم آن سید عزیز آنان را شفاعت کرد تا اینکه حاکم ملایر از جریمه‌هایشان گذشت و آنها را آزاد نمود.

خلاصه، بعد از ورود حاج سید محمود و فرزندش به ملایر، حاکم دستور داد که جرّاح ماهری زخم‌ها و جراحت‌های حاج سید محمود را مداوا کند. اما بعد از چند روز فرزند کوچک حاج سید محمود به نام میرزا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 178 *»

حسین را برای پدر غمدیده و محنت‌کشیده‌اش از همدان سوغات آوردند. و ماجرای این طفل از این قرار بود که روز بعد از حرکت حاج سید محمود از همدان، یکی از اشرار، میرزا حسین را در کوچه دید و شناخت، و با قدّاره آن طفل را مجروح کرد و به همان حال رهایش نمود؛ پس چندنفر آن طفل بیهوش را برداشتند و به خانه‌اش رساندند. و چون جرّاح‌های یهودی و مسلمانِ همدان از ترس اشرار و ممنوع‌کردن سیدعباسی مجروحین شیخیه را مداوا نمی‌کردند، پس جراحت آن طفل را بستند و او را با شخص امینی به ملایر برای پدرش فرستادند. و پدر آواره وقتی فرزند دلبند خود را به آن حالت مشاهده کرد از خودش فراموش کرد و به مداوا و پرستاری از فرزندش پرداخت تا اینکه کم‌کم آثار بهبودی پیدا شد و از مرگ نجات یافت.

پس در همان اوقات شاهزاده سالار الدوله که از کرمانشاه به تهران می‌رفت و از وقایع همدان کاملاً  آگاه بود، وارد ملایر شد و حاج سید محمود را به حضور خود طلبید و آن سید شریف را عزت و احترام کرد و از او خواست که تا تهران با وی همراه باشد. از این جهت حاج سید محمود فرزند مجروح خود را در ملایر به سیف‌الدوله سپرد و خودش با فرزند ارشدش میرزا حسن به همراهی سالارالدوله وارد تهران شد، و به سفارش سالارالدوله در منزلی ساکن شد. و فرزند دلبندش هم بعد از سلامتی به همراهی سیف‌الدوله به تهران آمد و به پدرش ملحق گشت. پس پدر و پسران شرح حال خود و بلاها و مصیبت‌هایی را که از اشرار همدان دیدند

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 179 *»

به کارگزاران دولت و شخص مظفرالدین شاه گزارش نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و یکی دیگر از کسانی که از همدان فرار کرد حاج آقا محمد فرزند بزرگ و ارشد حاج محمد رحیم تاجر رشتی بود، که بعد از واقعه عصر عید فطر، آن شب را در منزل خودش با وحشت و اضطراب به صبح رسانید، و اهل و عیال و فرزندان خود را به جاهایی که اطمینان داشت متفرق نمود، و خودش با پسرش محمدکاظم در گوشه خانه یکی از دوستان مخفی شد و خانه و اموالش را به غارتگران واگذار نمود. و دو روز در گوشه آن خانه پنهان بود تا اینکه از تاریکی و تنگی آنجا و طولانی‌شدن مدت به تنگ آمد. پس شرح حال خود را به واسطه شخص امینی به حاج حسن خان مدیر گمرک که شخصی با عزت و اعتبار بود محرمانه ابلاغ نمود. و حاج حسن خان شبانه چندنفر از مأموران خود را فرستاد و پدر و پسر را با مهربانی بسیار به خانه خود آورد. تا آنکه بعد از چندروز که مقداری سروصداها کم شد به گمان اینکه برف راه‌ها هم تمام شده، برای آن پدر و پسر مرکب سواری و دو نفر سواره خادمِ راه‌بلد تعیین نمود. پس پنج ساعت از شب گذشته در میان برف و سردی هوا با پدر خود حاج محمدرحیم تاجر رشتی و اقوام و خویشان و اهل و عیال خود با کمال ناامیدی خداحافظی و وداع کرد و از راه قزوین عازم تهران شد. پس با سختی و مشکلات زیاد چند منزل راه را طی کرد تا به کبودرآهنگ رسید، و در آنجا توقف نکرد و خارج شد، اما یکی از سواره‌های همراه خود را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 180 *»

برای نعل‏بندی به کبودرآهنگ فرستاد و بقیه در بیابان منتظر ماندند؛ که در این وقت اشرار کبودرآهنگ باخبر شدند و نزدیک به هزار نفر با چماق و قمه و قداره و تفنگ جلو آنها را گرفتند. تا اینکه یحیی‌خان نایب‌الحکومه از راه رسید و اشرار را متفرق کرد و آن پدر و پسر و همراهانشان را به خانه خود برد، و در ضمن به آنها گوشزد کرد که تمام این جمعیت قصد کشتن شما را داشتند، زیرا در همدان سید محمد عباسی خون شیخیه را هدر اعلام کرده و مالشان را حلال نموده است. پس چای خوردند و قلیان کشیدند، و بعد از خوردن شام آماده خوابیدن شدند؛ که در این وقت چند نفر به نزد حاج آقا محمد آمدند که نایب‌الحکومه شما را بر تمام آن جمعیت زیاد ترجیح داد و شما را احترام کرد، شما هم باید تا جایی که می‌توانید حق ایشان را در این لطف بزرگی که کردند ادا نمایید، تا باز هم پشتیبان شما باشند و شما را از اشرار محافظت کنند، وگرنه کار خیلی سخت است و ممکن است سخت‌تر هم بشود. پس هوش از سر حاج آقا محمد پرید که این مهمانی چه مهمانی عجیبی شد، و این میزبان چه میزبان مهمان‌نوازی بود! پس در جواب گفت: شما می‏دانید که ما هر چه داشتیم همه را به غارت بردند، و این مقداری هم که الآن می‌بینید همه‌اش از صدقه سر شخص دیگری است، و همه دارایی ما همین است که می‌بینید. پس آن چندنفر وجه نقدی را که به عنوان خرجی راه داشتند گرفتند و چند دست لباس و اجناس گران‌قیمت را که همراه داشتند برداشتند و آنها را برای خوابیدن

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 181 *»

تنها گذاردند. ولی چه خوابی؟ که فکر و خیال لحظه‌ای به آنها اجازه نداد که چشم‌هایشان بر هم برود.

تا آنکه صبح شد و بعد از ادای نماز مشغول تعقیب بودند که نایب‌الحکومه که دیشب به صورت قهر و ناراحتی رفته بود با مهربانی وارد شد و آخوند آبادی به نام ملّاسیف‌الله را هم با خود آورده بود. پس ملّاسیف‌الله با آن پسر و پدر برخورد دوستانه‌ای کرد و اشرار آبادی را ملامت زیادی نمود، و باز نایب‏الحکومه از حاج‌آقامحمد حواله پنجاه مَن قند که در راه بود و همان روزها از رشت می‌رسید گرفت. پس آن بیچاره آواره بعد از آن‏همه صدمات از منزل نایب‌الحکومه بیرون آمد و خود را به آبادی دَمَق([53]) و خانه محمدحسین خان رساند که هم حاکم آن آبادی بود و هم از طرف مدیر گمرک، اَملاک حسام‏الملک را به اجاره گرفته بود. پس محمدحسین خان به واسطه دوستیِ قدیم و سفارش مدیر گمرک آن پدر و پسر را احترام زیادی کرد و یک ماه در خانه خود از آنها پذیرایی نمود. پس وقتی حاج‌آقا محمد از بازشدن راه‌ها مطمئن شد، سیدی که راه‌بلد بود به مبلغ زیادی اجیر کرد و با همراهانش برف را شکست و به طرف زنجان حرکت کرد. و با هزار مشقت و سختی خود را به منطقه خمسه([54]) و آبادی حصار([55]) رساند و آن شب را در گوشه‏ای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 182 *»

استراحت کرد؛ تا آنکه صبح به فرمان نایب جهانشاه خان امیر، همه آنها را دستگیر کردند و به حبس انداختند. پس حاج‌آقامحمد بیچاره با آن‏همه اذیت و آزاری که از نایب‌الحکومه دیده بود به رفتن نزد او راضی شد. پس همه‌چیز خود را گذارد و با دو نفر دیگر پیاده برف بیابان را شکستند و افتان و خیزان خود را به کَرَفْس([56]) و خانه نایب‌الحکومه رسانیدند، و وقتی وارد شدند سرگذشت خود را از اول تا آخر برای او تعریف کردند. پس نایب‌الحکومه به حاج‌آقامحمد خوش‌آمد گفت و در ضمن معذرت‌خواهی کرد که چون کار به اینجا رسیده تا اجازه جهانشاه‌خان امیر نباشد نمی‌توانم شما را آزاد کنم. و بلافاصله نامه‌ای به تهران برای جهانشاه‌خان فرستاد، و دستور داد که مَرکب و اموال حاج‌آقامحمد و همراهانش را از آبادی حصار بیاورند. پس آن بیچاره آواره که مرگ را در انتظار خود و پسر نوجوانش می‌دید، غریبانه در آن آبادی ماند و اذیت اشرار را بر خود هموار نمود. و نزدیک به بیست‌روز کار او این بود که از اول روز تا شب و بعد از صرف شام در مجلس نایب‌الحکومه با عزت و احترام می‌نشست، و از شب تا صبح در زندان و زیر زنجیر به سر می‌برد؛ و از این عزت روز و ذلّت شب عبرت می‏گرفت.

تا آنکه از تهران از طرف امیر جهانشاه‌خان فرمان عزّت و احترام و آزادکردن او رسید. پس نایب‌الحکومه بعضی از اموال او و اسبش را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 183 *»

مصادره کرد و بقیه دارايیش را به او برگرداند و مجدداً در نهایت سختی بدون زاد و توشه به آبادی دمق رفت و به خانه دوست قدیمیش محمدحسین خان وارد شد. و قاصدی به همدان فرستاد تا خبر سلامتی او و فرزندش را به پدر و اهل و عیال و اقوام و خویشان که مدت زیادی از احوال این پدر و پسر بی‏خبر بودند و در نگرانی به سر می‌بردند برساند. و بعد از مدتی، بالاخره از راه ساوه و قم به کمک بعضی از آشنایان مخصوصاً منصور نظام،([57]) با چند نفر سواره و فرزند نوجوانش وارد تهران شد. و به محض ورود، به پدر و برادرانش که چند روز قبل وارد تهران شده بودند و سایر شیخیه‌ای که در آنجا بودند پیوست و به دادخواهی و شرح حال خود به حضور کارگزاران دولت پرداخت.

و عجیب است که وقتی جهانشاه خان امیر وارد خاک خمسه شد، بدون اینکه کسی به او شکایت کند اسب و اموال حاج‌آقامحمد را گرفت و با شخص امینی از طرف خود به تهران و به حاج‌آقامحمد رساند و از او معذرت‌خواهی کرد. اما کسانی که از طرف دولت مأمور شدند که اموال شیخیه را از غارتگران همدان پس بگیرند یک‌صدم آن را هم نگرفتند و پس ندادند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و یکی دیگر حاج محمدرحیم تاجر رشتی بود که یکی از همسایگان مردانگی کرد و ایشان را با اهل و عیالش در نهایت مهربانی به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 184 *»

منزل خود برد؛ و از ترس اینکه مبادا جان و مال خودش و جان آنها در معرض خطر قرار بگیرد، آنها را که جمعیت زیادی بودند در گوشه تنگ و تاریکی از خانه‌اش پنهان کرد. و حاج محمدرحیم بیچاره با وجود مریضی و ضعف و نقاهتی که داشت ده شبانه‌روز با سختی در آن گوشه تنگ و تاریک به سر برد، تا آنکه بعد از آمدن حسام‌الملک به همدان و تنبیه‌نمودن چند نفر از اشرار، حاج محمدرحیم و اهل و عیالش به خانه یکی از برادرزاده‌هایش که در روز قتل و غارت سالم مانده بود رفتند، و از آن گوشه تنگ و تاریک و آن زندگانی سخت مقداری راحت شدند.

و سید محمد عباسی بعد از آنکه حسام‌الملک و مأموران دولتی آمدند و از او عهد و پیمان‌هایی گرفتند ــ   که ان‌شاءالله ذکر خواهد شد ــ   برای اینکه خودش را در نزد حاج محمدرحیم تاجر رشتی و خانواده و بستگانش شیرین کند و آنها را شیفته و فریفته خود نماید، به حاج میرزا نصرالله پیشکار بهاءالملک سفارش کرد که حاج محمدرحیم را با خودت به شِوِرین ببر و از او محافظت و نگهداری کن که می‌ترسم اشرار به او صدمه‌ای بزنند. از این جهت حاج میرزا نصرالله به سفارش و دستور سید عباسی حاج محمدرحیم را شبانه از همدان به شِوِرین برد و مدت زیادی در آنجا بود. تا آنکه بالاخره به واسطه تلگراف‌های ظل‌السلطان و نظام‌السلطنه که در آن زمان وزیر عدلیه و تجارت بود، و همچنین تلگراف‌هایی که ناصرالملک و بهاء‌الملک به فرمان کارگزاران دولت نمودند، حاج میرزا نصر الله حاج محمد رحیم را با عزت و احترام با چند

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 185 *»

نفر سوار به تهران فرستاد؛ و حاج ابوالقاسم برادرزاده‏اش و دو پسر کوچکش عبدالوهاب و عبدالواسع با چند نفر نوکر و خادم، همراه وی وارد تهران شدند، و با سایر شیخیه که به تهران آمده بودند به شرح حال خود و دادخواهی پرداختند. و با اینکه حاج محمدرحیم گرفتار مریضی و ضعف و نقاهت بود، ولی در تمام آن مدت طولانی که شیخیه مشغول دادخواهی و عرض حال بودند با آنها همراهی می‌کرد، تا اینکه مظلوم‌بودن خود را ثابت نمودند. چنان‌که ان‌شاءالله خلاصه آن رفت‌وآمدها و گفتگوها در قسمت ششم این کتاب ذکر خواهد شد.

و به همین‌طور مدت زیادی گذشت، تا اینکه حاج محمدرحیم تصمیم گرفت از طریق شهر ری به جندق برود و با رئیس خود حاج میرزا محمدباقر دیداری تازه کند، و بعد از آن به زیارت علی بن موسی الرضا؟ع؟ مشرف گردد. اما در یک منزلیِ سمنان مریض شد و آرزوهایش به دل ماند و از صدمات و بلاهای دنیا راحت شد و به نعمت‌های اخروی و زیارت ائمه اطهار ؟عهم؟ رستگار گشت. و فرزندان آن مرحوم نعش او را در سمنان به رسم امانت دفن کردند، تا بعداً به عتبات عالیات منتقل نمایند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و یکی دیگر میرزا محمدعلی فرزند عالم معروف و مشهور آقا سید محمدباقر جندقی بود. که این سید جوان بیچاره را که قصد داشت از همدان فرار کند دستگیر کردند و با سختی‌ها و صدماتی که نوعش ذکر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 186 *»

شد به مجلس سید عباسی بردند و بعد از تجدید مسلمانی، مدتی با سختی زیاد در همدان زندگی کرد، تا اینکه برف بیابان‌ها کم شد و راه‌ها قدری باز شد و گاهی قافله‌ای حرکت می‌کرد. پس میرزا محمدعلی همراه میرزا مصطفی نائینی و میرزا علیرضا کرمانی معروف به قوام‏العلماء که یکی از علماء و شعرای ماهر و مشهور بود؛ هر سه نفر با خیال راحت که همدان و اطراف آن امن است، با اهل و عیال و اطفال خود سوار بر پالَکی‌‌ها([58]) شدند و به سوی وطن‌های خود حرکت کردند. اما در همان منزل اوّل که مِلک ذوالریاستین بود در خانه کدخدای از خدا بی‏خبر اتاقی گرفتند، و چون هوا سرد بود، عیال و اطفال بیچاره را جا دادند، و شب بعد از خواندن نماز و صرف شام، تازه به رختخواب رفته بودند، که پسر شریر کدخدا به طمع افتاد که اموال آن مظلومان آواره را غارت کند. پس چند نفر از اشرار آبادی را با خود همدست کرد و با سروصدا و قمه و قداره بر سر آنان ریختند. در این وقت آن بیچاره‏ها بلافاصله کبریت کشیدند و چراغ را روشن کردند، و آن اوضاع را دیدند. پس برای حفظ عیال و اطفال، دست آن اشرار پست‌فطرت را بوسیدند و به پای آنها افتادند که این چه‌کاری است که می‌کنید؟ آخر ما مهمان شما هستیم، و اگر به گمان شما کافر هم باشیم و نباید بر ما رحم کرد، به حال این عیال و اطفال پریشان رحم کنید. ولی گویا آن اشرار بی‏مروت به جز اینکه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 187 *»

شما کافرید و باید کشته شوید، چیز دیگری یاد نگرفته بودند. و بالاخره کدخدا سر رسید و با زبان‌بازی و چاپلوسی آنها را با هم مصالحه داد، به اینکه ساعت و پول‌های نقد آنها را علناً  گرفت؛ و بعضی از اسباب و اموال آنها را هم که پسر کدخدا و سایر اشرار به سرقت بردند. پس آن بیچاره‏ها با هزار فکر و خیال و اضطراب تا نیمه‌های شب در آن خانه ماندند و بعد از کدخدا خواهش کردند و چیزی هم به او دستی دادند که کسی خبردار نشود، و همان نیمه شب بارها را بستند و تا اشرار و ظالمان در خواب بودند از آن آبادی دور شدند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و آنچه در این قسمت از رفتار و کردار اراذل و اشرار آبادی‌ها و مزرعه‌های بین راه با این چند نفر ذکر شد، مشتی از خروار بود. و کفایت است برای اینکه خوانندگان بدانند که این جمعیت آواره بیچاره در هر آبادی و منزلی به چه بلاها و اذیت‌هایی گرفتار می‌شدند، و همچنین نمونه‌ای باشد برای اینکه بدانند که ظالمان چه ظلم‌هایی را بر آن مظلومان روا می‌داشتند و آن را ثواب می‌دانستند. و اگر بنا باشد شرح حال و گرفتاری‌های تک‌تک شیخیه را بگوییم باعث طولانی‌شدن سخن و خستگی خوانندگان خواهد شد. اگرچه یادآوری احوال مظلومان و شرح ظلم‌هایی که بر آنها شده، یکی از هدف‌های بزرگ خداوند متعال از ایجاد عالَم است.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 188 *»

«قـسمت پنجـم»

مأموریت حسام الملک برای دستگیری اشرار و پس‌گرفتن اموال شیخیه،

و جمع‌شدن سادات بنی‏عباس و حاج میرزا مهدی و بعضی

از سران اشرار و طغیان آنها، و توپ بستـن به همدان،

و دستگیرشدن اشرار به دست مأموران دولت

در عصر روز عید برای حسام‏الملک که مأمور نظم شهر همدان و سرکرده بزرگ دولت بود تلگراف‌های سخت و شدیدی رسید، که صاحب‌اختیار هستی که هرطور پیش برود، از شرارت اشرار جلوگیری نمایی. اما با اینکه سزاوار بود که فردا صبحِ اول وقت با عظمت و اقتدار، مشغول این امر مهم شود، به مسامحه و سهل‌انگاری گذرانید تا اینکه اراذل و اشرار تا توانستند کار خود را پیش بردند. و هرچه منصورالدوله او را راهنمایی و نصیحت کرد که الآن وقت مسامحه و سهل‌انگاری نیست، و به همین زودی این بی‌حالی و سهل‌انگاری ما و فخرالملک زبانزد خاص و عام خواهد شد؛ اما این نصیحت‌ها و راهنمایی‌ها ابداً در او تأثیری نکرد، و تنها کاری که کرد همین بود که فردا ظهر با چند نفر خود را از خارج شهر به ساختمان حکومت رساند، و به اِغواء و فریب فخرالملک جواب تلگراف‌های تهران را نوشت که جلو اشرار را گرفتیم و شهر را منظم کردیم. در حالی که در همان وقتی که حسام‌الملک به اغواء و فریب فخرالملک مشغول نوشتن آن تلگراف‌ها بود، اراذل و اشرار خانه‌های شیخیه را خراب می‌کردند و اموال آن مظلومان را به غارت می‌بردند. تا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 189 *»

آنکه عصر آن روز ماجرای شهادت کربلائی هادی عصّار به آن وضع فجیع اتفاق افتاد، و چون این ماجرا منافاتِ کلّی با تلگراف حسام‌الملک داشت، همه آنها را به وحشت و اضطراب انداخت. پس مبلغ زیادی به عبدالجواد میرزا رئیس تلگرافخانه دادند که ماجرای شهادت کربلائی هادی عصّار را به تهران تلگراف نکند. اما آن مرد امین قبول نکرد و به درخواست آنها اعتنائی ننمود، و بلافاصله تفصیل ماجرای شهادت عصّار بیچاره را با آن‌همه ذلت و شدت به تهران تلگراف کرد. و چون مظفرالدین‌شاه از این ماجرا باخبر شد، بسیار رنجیده و خشمگین شد. پس امیر بهادر خان رئیس جنگ را احضار نمود و به او دستور داد که ما از این همدان خراب شده به طور کلّی چشم پوشیدیم، به زودی لشکر سواره را مجهز کن و آنها را با توپ و تجهیزات روانه همدان نما، و خودت هم با آنها برو و آن شهر را که محل تجمع اشرار است با خاک یکسان کن، تا هم خیال ما راحت شود و هم عده‌ای بیچارگان مظلوم از شرّ اشرار آن شهر آسوده شوند و در امان باشند.

و یک تلگراف سخت و شدید هم به همین مضمون برای حسام‏الملک و سایر مأموران آن شهر فرستاده شد، که بعد از آن‏همه مسامحه‌ها و سهل‌انگاری‌ها که کردید و باعث این‏همه شرارت و قتل و غارت شدید، دیگر کوتاهی نکنید و اشرار را دستگیر کنید، و سادات بنی‌عباس و سایر رؤسای اشرار را از آن شهر اخراج نمایید و به تهران بفرستید. و تمام اموالی که به غارت رفته از غارتگران بگیرید و به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 190 *»

صاحبانش برگردانید؛ و منتظر باشید که به همین زودی امیر بهادرخان رئیس جنگ با لشکر خود به آن سمت خواهد آمد.

پس حسام‏الملک قبل از ظهر پنجشنبه سوّم شوال با تفنگدارانش از شِوِرین به همدان آمد. و وقتی وارد شهر شد، اشرار مشغول غارت‌کردن خانه کربلائی محمدباقر رشتی بودند که روز گذشته از نظر غارتگران افتاده بود و امروز به سراغ آن رفته بودند. پس حسام‌الملک و تفنگدارانش به جمعیت زیادی برخورد کردند که قداره‌های خود را به کمر بسته و اموال غارت‌شده را بر دوش می‌کشیدند. و وقتی حسام‌الملک را دیدند بعضی از آنها فرار کردند و بعضی هم به دست تفنگداران حسام‌الملک دستگیر شدند. و شخصی به نام محمد که فرّاشِ حکومت بود یک قالی چهار ذرعی را که غارت کرده بود به دوش می‌کشید، که به چنگ تفنگداران حسام‌الملک افتاد. و به دستور حسام‌الملک همان‌جا او را خوابانیدند و تنبیه کاملی نمودند، به طوری که بعد از دو روز از دنیا رفت و جانش فدای قالی چهار ذرعی شد. و دو نفر دیگر از غارتگران را هم به دستور حسام‌الملک به چوب و فلک بستند، و به این واسطه قدری صداها کم شد و اوضاع آرام گرفت.

پس حسام الملک به منزل میرزا محمد مجتهدِ محله جولان رفت و ریش‏سفیدانِ اصناف را جمع کرد و تلگراف‌های شدید و تهدیدهایی که از تهران رسیده بود برای آنها خواند، و به آنها خبر داد که مظفرالدین شاه به امیر بهادرخان فرمان داده است که با لشکر و تجهیزات به همدان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 191 *»

بیاید و این شهر را با خاک یکسان کند. و از آن طرف هم منصورالدوله با جمعیت زیادی از سربازان و تفنگداران وارد همدان شد و سربازها را در کوچه‌ها و خیابان‌ها و محل‌های عمومی مستقر نمود؛ به طوری که بچه‌هایی که آن چندروز شش‌لول به کمر بسته بودند و زنانی که قدّاره به دست می‌گرفتند ناچار شدند که از کوچه‌ها و خیابان‌ها فرار کنند و به خانه‌های خود پناه ببرند، و از چند روز تلاش و جنب‌وجوش! خستگی بیندازند. و سادات کشمیری و سایر رؤسای اشرار هم خودشان را برای چاره‌جویی به خانه سید عباسی رسانیدند، که اگر از طرف دولت مؤاخذه و گرفت‌وگیری انجام شد، آمادگی لازم را داشته باشند.

و از طرف دیگر هم چون در همان عصر روز عید فطر از تهران به لشکر ملایر و نهاوند تلگراف شده بود که خود را به همدان برسانند، آنها هم به همدان رسیدند؛ و نورمحمد خان یاورِ ملایر، مأمور حراست شهر شد، و آن شهرِ پر از فتنه و آشوب به واسطه سربازها و سپاهیانی که جمع شده بودند و شبانه‌روز در شهر می‌گشتند، مقداری امن و امان شد و اراذل و اشرار به وحشت و اضطراب افتادند. و حسام‌الملک و منصورالدوله از شِوِرین به شهر آمدند و در شهر مستقر شدند، و بعد از دو روز به خانه سید عباسی رفتند و او را از جریان باخبر نمودند، و بعد از آن او را با خود به بازار برده و کسبه و تجّار را بر سر کسب و کار خود نشانیدند. و در آن چند روز، چنان هول و هراسی از خبر آمدن امیر بهادرخان و سپاه او در دل اراذل و اشرار همدان افتاده بود که اگر یک سرباز ضعیف به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 192 *»

یکی از رؤسای اشرار فرمان مُردن می‌داد، فوراً می‌مُرد.

پس وقتی خبر نظم‌گرفتن شهر و رسیدن لشکرها را به تهران تلگراف کردند، دوباره فرمان شدیدی رسید که باید تمام اشرار را دستگیر کنند و اموال به غارت رفته شیخیه را پس بگیرند؛ و اگر مسامحه و سهل‌انگاری کنند مظفرالدین شاه را به خشم خواهند آورد.

و باز تلگراف دیگری برای شریف‌الملک رسید که چون شما را در آن شهر از همه بی‏غرض‌تر می‌دانیم، از شما می‌خواهیم که حقیقت تمام واقعه‌ها را برای ما بنویسید. و شریف‌الملک در جواب گفت شرح حقیقت این واقعه را نمی‌شود نوشت بلکه باید حضوراً بیان نمایم. پس دستور رسید که شریف‌الملک با عجله خود را به تهران برساند. و با اینکه هوا به شدت سرد بود اما شریف‌الملک بلافاصله سوار شد و با فرزندش میرزا حسین سعیدالممالک و گروهی از همراهان رهسپار تهران گردید. و چون فخرالملک می‌دانست که شریف‌الملک تمام جزئی و کلّی کارهای او و دیگران را می‌داند و شخص راستگویی است، وحشت کرد و برای امین‌الدوله صدراعظم تلگراف محرمانه‌ای نوشت و از او خواهش کرد که از رفتن شریف‌الملک به تهران صرف نظر کنند. اما وقتی با این خواسته او موافقت شد که کار از کار گذشته بود و شریف‌الملک از همدان بیرون رفته بود. پس بعد از آنکه شریف‌الملک وارد قم شد و به زیارت حضرت معصومه مشرّف گشت، با امین‏السلطان ــ   صدراعظم سابق ــ   ملاقات کرد و تمام جریان‌های همدان را از اول تا آخر برای او بیان نمود، و بعد از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 193 *»

آن به تهران رفت و در مجالس کارگزاران دولت حاضر شد و تمام وقایع و جریان‌های همدان را با صداقت و امانت توضیح داد.

و چون مأمورانِ همدان مقداری به کارها نظم دادند، پس فخرالملک با حسام‏الملک و سایران هم‏عهد و همدست شدند که تمام امور را به صلاحِ هم انجام دهند. و اولین کاری که کردند این بود که برای پیش‌بردن کار و تأمین هزینه‌ها مبلغ زیادی تعیین نمودند، و مقدار قابل توجهی از آن را پیشکش امین‏الدوله صدر اعظم کردند و بقیه آن را هم برای سایر مخارجی که لازم می‌شد در نظر گرفتند. و ناگفته نماند که تمام آن مبلغ بلکه چندین برابر آن را از محل تصرف اموال غارت‌شده شیخیه که از گوشه و کنار مصادره می‌کردند و در مِلک خود در می‌آوردند تأمین نمودند. بعد از آن چند مجلسِ مشورت تشکیل دادند و سایر رجال دولتی و عالِم‌نمایان همدان را هم با خود هم‌عقیده و همراه کردند که اگر امیر بهادرخان با آن صلابت و جمعیتی که دارد وارد همدان شود، هستی همه ما بر باد خواهد رفت. پس بهتر آن است که حکم دولت را درباره دستگیر کردن اراذل و اشرار و پس‌گرفتن اموال غارت‌شده شیخیه قبول کنیم، و تا جایی که ممکن است خودمان این کار را به عهده بگیریم؛ زیرا اگر شخص دیگری عهده‌دار این امر شود، بیشتر اشرار و غارتگران بسته به یکی از خود ماها هستند، و آن اول گفتگو و داستان است.

پس نامه‌ای به تهران نوشتند و مُهر نمودند که ما همه موافق هستیم، و اراذل و اشرار باید دستگیر شوند و اموال غارت‌شده شیخیه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 194 *»

باید پس گرفته شود. و در ضمن استدعا نمودند که اگر ممکن است امیر بهادرخان حرکت خود را به تأخیر بیندازد، زیرا در این هوای سرد و راه‌های پر از برف، حرکت‌کردن لشکر موجب از بین‌رفتن لشکریان است و مخارج زیادی هم برای دولت خواهد داشت. و اگر پادشاه اجازه بفرمایند ما خودمان این کار را انجام خواهیم داد. و به این امید بودند که اگر این خواسته‌شان مورد قبول واقع شود، خودشان با خیال آسوده آنچه را که صلاح است انجام دهند. سپس آن نامه را به تهران فرستادند و خواسته‌شان نیز مورد قبول واقع شد.

پس چند مکان را معین کردند که اموال غارت‌شده را در آن مکان‌ها جمع‌آوری کنند و به صاحبانش برگردانند. و آن مکان‌ها عبارت بود از : ساختمان حکومت فخرالملک، منزل حاج میرزا عبدالله پیشکار حسام‌الملک، منزل علی یاور امینِ حسام‏الملک، و خانه بعضی از علماء مانند حاج آقا محمدِ قاضی و سید فاضل عباسی و آقا سید عبدالمجید گروسی و میرزا هدایتِ متولی و حاج میرزا مهدی همدانی و آقا ابراهیم کبابیانی. و به گروهی از واعظان هم دستور دادند که در مساجد و منابر اعلام کنند که مال شیخیه بر تمام غارت‌کنندگان حرام است و باید همه آنها را پس بیاورند. و گروهی از سربازان و تفنگداران و کدخداهای روستاهای اطراف را مأمور کردند که در آبادی‌ها و روستاهای اطراف هم این کار انجام شود. پس با سختی و شدت دست به کار شدند، و هرجا که یکی از اراذل و اشرار را یافتند دستگیر کردند و در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 195 *»

شِوِرین زندانی نمودند. و هرجا که مالی سراغ داشتند پس گرفتند و در مکان‌های تعیین‌شده جمع‌آوری کردند. و ناگفته نماند که در بعضی از آن مکان‌ها، اموال به طور کلّی ناپدید شد،‌ و در بعضی از مکان‌ها هم اجناس قیمتی و نفیس را خودشان بردند و بقیه اجناس و اموال را به رسم امانت نگاه داشتند.

و به شیخیه اعلام کردند که دستور است و باید به مکان‌های تعیین شده بروند؛ و هرکس مال خود را شناخت، یک‌دهم قیمت آن را که سهم دولت است نقداً پرداخت کند و مال خود را ببرد. پس بعضی از شیخیه که ابداً اعتنائی نکردند و نرفتند، و گروهی از آنان که به اجبار رفتند، سبحان‌الله که از متجاوز از پانصد هزار تومان اموال غارت‌شده و خانه‌های خراب‌شده چه دیدند و چه به دست آوردند؟! مقداری بلور شکسته و چراغ لمپا و کوزه بی‏دسته و سماور و ظروف مِسی مچاله شده و فرش و لحاف کهنه پاره وهکذا وهکذا. به طوری که گویا اصلاً در خانه‌ها و دکّان‌ها و حجره‌های تجارتی شیخیه اجناس قیمتی و طلا و نقره و سایر جواهرات و وجه نقد و اجناس کسبی و تجارتی وجود نداشت، و گویا ابداً شیخیه چیزی نداشتند. و حکایت سهمی که به آن بیچارگان مظلوم از اموال غارت‌شدهِ خودشان رسید، همان حکایت سهم کشاورز فقیری است که زمین کشاورزیش در آخر مسیر رودخانه است؛ که صاحبان مزارع بالادست هرکدام به اندازه رتبه و مقام و قدرت خود به اندازه کفایت و بیشتر از کفایت، آب زیادی بردند، و بعد از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 196 *»

سیراب‌شدن مزارعشان اگر آبی به آن فقیر بیچاره نرسید که نرسید، و اگر رسید ببین چه رسید! پس اوضاع این مظلومان را هم در سهمی که از اموالشان به آنها رسید، به همین روش قیاس کن. و همین‌قدر بدان که آنچه غارتگران همان دو روز اول از همدان بردند که بردند، و آنچه به حاکم و دست‌اندرکاران حکومت و وابستگان دولت رسید که حمل شد و رفت که رفت، و آنچه به چنگ مأموران محلی آمد و خوردند که خوردند، و آنچه در منازل بعضی از عالِم‌نمایان و بزرگان جمع‌آوری شد، هرچه قابل پیشکشی به آن خانه‌ها و اهلشان بود که به آنان هدیه شد، و هرچه شایسته خدمتگزاران بود که حق زحمت بود؛ و بعد از این‌همه آفت‌ها، اگر یک‌صدم از اموال غارت‌شده شیخیه به دست صاحبانش رسیده باشد!

و عجب مال پُر برکت یا پُر بلائی بود که به واسطه غارتگرانی که از همدان فرار کردند، به اغلب شهرهای ایران بلکه به عتبات عالیات و بغداد و استانبول هم رسید. و به عقیده عقلای همه شهرها، مخصوصاً اهل خود همدان، قحطی و سختی و گرانی و کسادی عمومیِ تمام شهرها، از اثر همان اموالی بود که از این مظلومان به غارت رفت و در شهرها پراکنده شد. و الآن نزدیک سه سال است که بی‌غرضان بلکه بسیاری از باغرضانِ هر مذهب و ملتی، اراذل و اشرار بی‌مروّت و سنگدل همدان را آشکارا لعن می‌کنند که باعث خرابی و بدنامی اهل ایران بلکه تمام مسلمانان شدند. «هرکسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کشت»

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 197 *»

و چون بر بعضی از تجّار معتبر شیخیه ظلم‌هایی شد که بر روی ظلم‌های دیگر بود، از این جهت برای نمونه به داستان دو نفر از آنان اشاره می‌کنیم تا خوانندگان احوال بقیه آن مظلومان را بدانند.

یکی حاج سید صادق تاجر کاشانی است؛ که سیّدی محترم و صاحب عزّت و ثروت بسیار بود، و در روز غارت، خانه‏های پر از اثاث و اموالش را غارت کردند و حجره‌ها و انبارهای تجارتی او را به کمک میرزا بابای کبودچشم و سرخ‌مو که سرایدارش بود تاراج نمودند. پس در این اوقات که اموال غارت‌شده شیخیه را پس می‌گرفتند، دو فقره از اجناس کلّی خودش را در نزد یکی از غارتگران دید، و بعد از آنکه از حسام‌الملک اجازه گرفت با مأمور حسام‌الملک برای پس‌گرفتن آن مال حرکت کرد. از آن طرف گروهی از مقدّسان شرور، آن سیّد محترم را گرفتند و به خانه سید فاضل عباسی بردند که ما شهادت می‌دهیم که این بی‌دین کفر گفته و مرتدّ شده است، و به فتوای سید فاضل عباسی درصدد برآمدند که حدّ بر او جاری کنند؛ و گروهی دیگر نیز در مقابل آنان گفتند شهادت آن شهود قبول نیست؛ و خلاصه، به هر طور بود از جاری‌نمودن حدّ صرف نظر کردند.

پس حاج سید صادق مجدداً به حضور حسام‌الملک رفت و داستان را تعریف کرد و از روی سادگی و صداقت اصرار زیادی کرد که هرطور شده اجناس خود را پس بگیرد. و اصرارکردن حاج سید صادق حوصله گروهی را که چشمشان به آن مال بود تنگ کرد، و به فکر افتادند

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 198 *»

که اگر یک‌چنین جنس موجودی را به راحتی از دست بدهند، لقمه را از دهان انداخته‌اند، و بقیه تجّار شیخیه هم یاد می‌گیرند که با اصرار و آمد و رفت می‌توانند بعضی از اموالشان را پس بگیرند. پس حسام‌الملک چند روز به مسامحه گذراند، تا اینکه از طرف بعضی از بزرگان دولت و بعضی از عالِم‌نمایان به چندنفر از اشرار سفارش شد که او را بترسانند که فکر پس‌گرفتن مال از سرش بیرون برود. پس سید ذبیح الله که وزیر سید عباسی بود، با سادات کشمیری، گروهی از اشرار را با شمشیرهای برهنه برداشتند و به هر کوچه و خیابانی که می‌رسیدند می‌پرسیدند که حاج سید صادق کجاست؟ که چاره او فقط کشته‌شدن است و بس، و اگر به دست ما بیفتد ریز ریز خواهد شد. پس بعضی از آشنایان آن سیّدِ عزیز و محترم، او را از تصمیم اشرار باخبر کردند. و آن بیچاره هم از ترس جانش چند نفر شاهد فراهم کرد که شهادت دهند که اصلاً خرش از کره‌گی دُم نداشته. بعد از آن اهل و عیال پریشان خود را با هزار ترس و دلهره گذارد و دست پسرش را گرفت و از بیراهه به کاشان فرار کرد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و دیگری آقا محمدرضای تاجر نراقی است؛ که تدّین و اعتبارش در نزد همه‏کس معلوم بود، و در روز غارت، از خانه‏های او اموال قیمتی و نفیس فراوانی به چنگ غارتگران شریر اراکی افتاد. مخصوصاً حسن یوزباشی طاهر و اسد عبدالکریم که رئیس اشرار آن محله بودند. و از همان اموالی که از خانه‌های آقا محمدرضا به غارت بردند ثروتمند

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 199 *»

شدند. پس پسر یوزباشی اموال زیادی به تهران برد و مقدار زیادی از آنها را پیشکش ضیاء‌الملک کرد و توپچی او شد، و جای پای خود را در شرارت محکم کرد. و اما اسد عبدالکریم توسط نایب غیبی ــ   که یکی از مأمورانی بود که هرچه از اموالِ غارت‌شده به دستش می‌آمد، تصاحب می‌کرد ــ   دستگیر شد، و بعد از اذیت و آزار بسیاری که به او کرد توانست اموال زیادی از او بگیرد. و بالاخره اسد عبدالکریم به هر طور فرار کرد، و چون از ارادتمندان حاج میرزا حسن بود به خانه او پناه برد. و آن مُفتی شرع با آنکه خلاف‌های اسد عبدالکریم برایش معلوم و یقینی بود، اما باز هم از او حمایت و پشتیبانی نمود، و فوراً دستور داد که آقا محمدرضای نراقی را حاضر کنند. پس تا آقا محمدرضا وارد شد بدون مقدمه به آن تاجر عزیز عتاب کرد که چرا شما دست از جان این مسلمانان بیچاره برنمی‏دارید، و مرتب از آنها اموالتان را مطالبه می‏نمایید؟! تاجر بیچاره که از همه‏جا بی‏خبر بود، پرسید جریان از چه قرار است؟ و چه کسی از من شکایت کرده؟ و برای چه شکایت کرده؟ پس اسد عبدالکریم را حاضر کردند، و بعد از سؤال و جواب و گفت‌وگو اقرار کرد که اصلاً آقامحمدرضا مرا ندیده و هیچ شکایتی از من ننموده است، و مأموران حکومت خودشان در کمین من بودند و مرا دستگیر کردند و اذیت و شکنجه نمودند.

در این وقت آقا محمدرضای تاجر که دلش از این داوری حاج میرزا حسن به درد آمده و سینه‌اش تنگ شده بود، به او و اطرافیانش خطاب

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 200 *»

کرد که آیا این از عدالت بود که ما را از اسلام بی‏بهره و بیگانه دانستید، و در عوض این‏گونه اشخاص شرور را آشنا و بهره‌مند از مسلمانی به حساب آوردید؟ و گفتید آنچه گفتید و کردید آنچه کردید؟! پس از جای خود برخاست و بیرون رفت. و حاج میرزا حسن خجالت‌زده و شرمسار شد؛ اما به جای اینکه به خود بیاید و عذرخواهی کند، آن‌وقتی که بعضی از شیخیه تصمیم گرفتند که خانه‌های خرابشان را تعمیر کنند و عیال و اطفال سرگردان خود را جمع‌آوری نمایند؛ و آن تاجر بی‏خانمانِ آواره هم خواست که قسمتی از خانه‏اش را که بیش از دو هزار تومان خسارت دیده بود تعمیر کند و اهل و عیال پریشانش را سر و سامانی بدهد؛ همین حاج میرزا حسن با اطرافیان شرور و برادر نابکارش حاج میرزا مهدی، معمارها و نجّارهای همدان را تهدید کردند که تعمیر کردن خانه‏های خراب شیخیه به حکم علماء ‌و مجتهدین حرام است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و در همان اوقات تدبیر دیگری کردند که عجب مکر و حیله‌ای بود! و آن این بود که تمام دست‌اندرکاران دولت و عالِم‌نمایان همدان همدست شدند که همه تقصیرات را به گردن شیخیه بگذارند. و به اشرار هم فرمان دادند که همه‌روزه جمع شوند و خون چندنفر از اشرار را که در آن چند روز به هر دلیلی کشته شده بودند از شیخیه مطالبه کنند. و ضمناً امین‌الدوله صدر اعظم را هم با دلیل‌های یک‌طرفه و پیشکش‌های گزاف مَحرم و همدم خود نمودند؛ زیرا «هر که را زر در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 201 *»

ترازوست، زور در بازوست». و استشهادی نوشتند که ابتدای این فتنه و واقعه از طرف شیخیه بوده و تمام دست‌اندرکاران دولت و عالِم‌نمایان همدان آن شهادت دروغ را تأیید نمودند و مُهر زدند. و به این اکتفا نکردند بلکه برای پیش‌برد کارشان، چند نفر از شیخیه را که در آن وقت در دست سادات عباسی اسیر بودند، با تهدید و زور وادار کردند که آنها هم آن استشهاد را تأیید کنند و مُهر بزنند.

پس به میل خود از این قبیل نوشته‏ها و استشهادها تمام کردند، و طوری برنامه‌ریزی کردند که دیگر اسمی از اموال غارت‌شده و خون‌های به ناحق ریخته شیخیه مظلومه در میان نباشد، و به طور کلّی یادش از ذهن همه برود؛ و خانه‏های خراب و ویران آنها هم به تملّک مدعیان شیخیه درآید و به همان مصالحه نمایند. ولی چون تقدیر الهی با تدبیر آنان موافقت نکرد، قلب مظفرالدین شاه که در دست غوث اعظمِ مظلومان صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه و ارواحنا فداه بود بر آنان نرم نشد، و بارها و بارها فرمان داد که سادات عباسی و حاج میرزا مهدی شریر خدانشناس را از همدان اخراج کنند.

تا آنکه فخرالملک و حسام‌الملک و سایر دست‌اندرکاران دولتی همدان از آن‌همه مسامحه و سهل‌انگاری خسته شدند، و بالاخره از سادات بنی‌عباس خواستند که از همدان بیرون بروند. اما سادات بنی‌عباس در مقابل این فرمان واکنش شدیدی نشان دادند و قبول نکردند. و صدیق‌نظام، رئیس فوج نهاوند به خانه سید عباسی رفت و با

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 202 *»

موعظه و نصیحت و احترام به او گوشزد نمود که با دولت و سلطان درافتادن حکایت آزمودن مُشت بر سندان است و عاقبت باعث پشیمانی و افسوس خواهد شد. اما سید محمد عباسی به جای خوش‌آمدگویی و احترام، بنای پرخاش و بی‌حرمتی را گذارد، و اطرافیانش مانند سید سلیمان و سید جعفر و سید هاشم سید قشم و سید ذبیح‏اللّه و امثال آنان شروع به فحاشی کردند، و صدیق نظام و سربازانش را با ذلت و خواری از مجلس بیرون نمودند، و در آن کوچه تنگ از روی بام به آنان سنگ زدند و چند گلوله تفنگ به طرف صدیق نظام و سربازانش حواله کردند که چند سرباز زخمی شدند، و سربازها هم در مقابل با چند گلوله جواب آنها را دادند و چند نفر از آنان را زخمی کردند؛ و بالاخره صدیق نظام را از آن مهلکه نجات دادند.

پس در این وقت حاج میرزا مهدی و ملّا عبدالباقی با جمعیت زیادی از اراذل و اشرارِ محله وَرمَزیار و بُنِه‌بازار و محله‌های دیگر با عَلَم و بوق و طبل به کمک سادات بنی‏عباس و اهل محله جولان آمدند، و عبدالله کوسج و حاج محمد بزّاز و حاج عباس بزّاز و چند نفر دیگر از فتنه‏جوهای بزّازخانه هم برای به جوش‌آوردن خون اشرار، چند توپ چلوار برای کفن آوردند و با فریاد واغربتاه و واشریعتاه برای فردا صبح آماده جنگ و جهاد شدند.

و از آن طرف صدیق نظام بعد از آن درگیری و جنگ و گریزی که نمود، خود را به «قلعه کهنه» که لشکرگاه و محفل سپاهیان بود رساند و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 203 *»

تمام ماجرا را به تهران تلگراف کرد. و بعد از آنکه مظفرالدین‌شاه بر تفصیل ماجرا واقف شد خشمگین شد به طوری که امین‌الدوله صدر اعظم را به خاطر مسامحه‌ها و سهل‌انگاری‌هایش توبیخ و سرزنش و ملامت کرد که داستان همدان و شرارت سادات عباسی، از فتنه شیخ عبداللّه و داستان بُناب خورده خورده سخت‏تر شده و دولت را به زحمت انداخته است. پس فرمان داد که امین‌الدوله صدر اعظم خودش در تلگرافخانه بنشیند و برنخیزد تا دست‌اندرکاران دولتیِ همدان، محل تجمع اشرار آن شهر را به توپ ببندند و آن شهر را از شرّ اراذل و اشرار آسوده و پاک نمایند، و خبر ختم غائله را به تهران و شخص مظفرالدین‌شاه ابلاغ کنند.

پس وقتی این فرمانِ حتمی با شدت و ناراحتی صادر شد و از تلگرافخانه همدان بیرون آمد، حاکم همدان و رؤسای فوج‌ها به غیرت و جنب و جوش آمدند و سربازان را در شهر متفرق نمودند و بر سر هر کوچه و خیابانی سربازی نشاندند؛ و خودشان هم سپاه و تجهیزاتشان را با توپ‌ها در عصر روز عرفه از قلعه کهنه برداشته و روی تلّ مصلّی مستقر نمودند.

و عصر فردا که روز عید قربان بود سید جعفر کشمیری شریر، جمعیت اشرار را دو دسته کرد: بر تن یک عده از آنها کفن پوشانید و به دست آنها نفت داد که بروند و توپ‌ها را بگیرند و خیمه و خرگاه سپاهیان را بسوزانند. و خودش با دسته دیگر برای قلع و قمع سربازان اطراف چهارباغ به آن سمت رفت، و ناگهان با سروصدا و غوغا بر سر آنها

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 204 *»

ریختند. سربازها که غافلگیر شده بودند از چادرها بیرون ریختند و اشرار را موعظه و نصیحت کردند، ولی آنها اعتنائی ننمودند و چند گلوله تفنگ به طرف سربازها انداختند. و سربازها که بی‏حیائی آنها را دیدند ناچار دست به تفنگ بردند و چند نفر از اراذل و اشرار را از پا درآوردند و بقیه پا به فرار گذاردند. پس وقتی دست‌اندرکاران دولتی از ماجرای چهارباغ باخبر شدند آن را به فال نیک گرفتند؛ و وقتی اشرار کفن‏پوش با ظرف‌های نفت به قصد جنگ و جهاد رو به مصلّی آمدند، فرماندهان لشکر به توپچی فرمان دادند که توپی رها کند؛ و به همان یک گلوله تمام آن جمعیتِ شریر پا به فرار گذاردند. و تقی‌خان یاورِ فوجِ منصورالدوله که جنگ‌آزموده بود، گفت شما با زدن یک توپِ بی‌اثر دشمن را دلیر کردید، مصلحت آن است که یک توپ سخت و شدید دیگر رها کنید تا اشرار به وحشت و هراس بیفتند و دیگر خیال برگشتن نکنند. پس به دستور تقی‌خان یک توپ دیگر رها کردند که به بالاخانه منزل فاضل عباسی خورد و به طرف چهارباغ بر زمین افتاد.

پس یک‌دفعه سروصداها و غوغاها چنان خاموش شد، و جمعیت اراذل و اشرار به طوری سر از پا نشناخته رو به فرار گذاردند که گویا ابداً داستانی نبوده، و اصلاً سروصدا و غوغایی نداشته‏اند. و سادات عباسی از تخت ریاست پایین آمدند و به دست و پا افتادند که کسی آنها را در گوشه‌ای پناه دهد که دستگیر نشوند. و حاج نصراللّه که صاحب منزل آنها بود قرآنی بر روی دست خود گرفت و با گریه و التماس سادات

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 205 *»

بنی‏عباس را قسم داد که آخر بس است! تا کی و تا کجا پای از بین‌بردن و نابودکردن ما ایستاده‏اید؟ آبرو و مال که رفت، و خانه‏ها را که توپ خراب کرد، گویا خیال دارید که عصمتمان را هم بر باد بدهید؟! از عراق با الاغِ سه‌تومانیِ کرایه‌ای آمدید، اینک قاطر سی‌تومانی را سوار شوید و شرّتان را از این شهر خراب و ویران کم کنید.

پس سادات بنی‏عباس با هزار ترس و وحشت خودشان را به خانه حاج میرزا مهدی رساندند؛ و آن نامرد با اینکه تا یک ساعت قبل با آنها همدست بود، ولی آنها را پناه نداد. و ناچار به منزل آقا سید عبدالمجید دویدند و در گوشه‏ای پنهان شدند. آقا سید عبدالمجید هم بعد از ملامت‌ها و سرزنش‌های زیاد دو روز از مأموران دولت برای آنها امان گرفت. آنها هم تا دو روز امان دادند و توپ‌ها را به فرمان دولت رو به خانه آقا سید عبدالمجید بستند که اگر سهل‌انگاری و مسامحه‌ای در حرکت و اخراج آنها شد آن خانه را از بیخ و بن خراب کنند. پس یکی از بستگان آقا سیدعبدالمجید با تندی و بدی عذر سادات عباسی را خواست، پس از آنجا به اجبار خود را به محله وَرمَزیار و خانه حاج علی حاج نصرالله رساندند؛ و روز بعد چند سوار از طرف حسام‌الملک آمدند و آنها را به شورین بردند، و از آنجا به قصد عراق حرکتشان دادند و به کرمانشاه رسانیدند. در آنجا نیز به بهانه سردی هوا چند روزی توقف کردند، تا آنکه سید محمد عباسی برادرش سید فاضل را در کرمانشاه گذارد و خودش به عتبات عالیات رفت، و به بعضی از عالِم‌نمایان آنجا متوسل شد. و با

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 206 *»

آنکه خبر احکامِ بغیر ما انزل اللّه و بدعت‌هایش به همه‌جا رسیده بود و همه می‌دانستند که باعث و بانی این واقعه عجیب او بود، و جمعیت زیادی را به زحمت و گمراهی انداخت؛ با این‌همه بعضی از عالِم‌نمایان آنجا آن خبیث را مخفیانه به تهران فرستادند، و چند نامه برای بعضی از کارگزاران دولت نوشتند که به او اجازه دهند که به همدان برگردد و کارهای نیمه‌تمامش را تمام کند. ولی چون شفاعتشان بر خلاف عدالت و قانون اسلام و ایمان بود، و با رضای خدا و حکم عقلاء موافقت نداشت، از این جهت مقبول واقع نشد و فتنه خوابیده بیدار نگشت. اگرچه به واسطه گفتار و کردار و رفتارش هزاران هزار فتنه در روزگار برجای ماند.

پس کارگزاران دولت به سید عباسی جواب دندان‏شکنی دادند که دهانش بسته شد، و شفاعت‌کنندگان را هم به همان پاسخ مبهوت و شرمنده نمودند. و آن جواب این بود که گفتند: حاج میرزا محمد باقر با آنکه نزدیک چهل سال در همدان بود و در آنجا ملک و مال و اهل و عیال داشت، و در تمام طول این مدت هم از روی حقیقت و واقعیت مورد هیچ‌گونه ایراد و ملامتی نبود؛ با این‌همه بعد از واقع‌شدن این فتنه و آشوب که سید محمد عباسی و پیروانش برپا کردند، اجباراً همان عصر عید را تا شب ماند، و از تمام آنچه داشت چشم پوشید و شبانه از همدان کوچ کرد، و الآن با اهل و عیال خود گوشه بیابانی را انتخاب کرده و با دوستانش زندگی می‌کند و دیگر ابداً خیال همدان را ندارد و نخواهد داشت. ولی غرض و مرضِ بنی‏عباس باعث تعجب و شگفتی است که

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 207 *»

با آنکه دو سه سال بیشتر در همدان نبودند، و خانه و ملک و مال و اهل و عیالی هم در آنجا ندارند؛ بعد از آن‏همه بدعت و شرارت و قساوت و شقاوت و خیانت که در این مدت کوتاه نسبت به دولت و ملت روا داشتند، هنوز هم پشیمان و خجالت‌زده نیستند و واسطه می‌تراشند که باز هم به همدان برگردند! این خواهش آنها هیچ‌وقت قبول نخواهد شد، و هرچه خواستند و کردند بس است.

و عجب سخت‏رویی بود که گویا به هیچ وجه شرمندگی و غیرت در وجودش نبود؛ که بعد از این‌همه داستان، وقتی که مظفرالدین‌شاه دو سال و سه ماه بعد از واقعه همدان در ماه ذیحجه سال 1317 عازم اروپا بود و هنوز آتش فتنه‌های عباسی به طور کلّی خاموش نشده بود، باز هم دست برنمی‌داشت. پس اشخاصی را واسطه کرد که به این حیله در نزد مظفرالدین‌شاه او را شفاعت کنند، که چون سلطان تصمیم مسافرت دارند و دوست دارند که دعای مردم پشت سرشان باشد، چه می‌شود اگر به سید محمد عباسی اجازه بدهند که به همدان برگردد. پس کارگزاران دولت همین مطلب را برای ظفرالسلطنه که در آن زمان حاکم همدان بود نوشتند و از او مشورت خواستند. ظفرالسلطنه هم رجال دولتی و علمای همدان را جمع کرد و مطلب را با آنها درمیان گذارد و از آنها مشورت خواست. پس همه آنها گفتند البته مُلک مُلک سلطان است و همه ماها در فرمان او هستیم. سید محمد عباسی هم حق دارد که برای آمدن به همدان این‌قدر اصرار می‌کند، زیرا اهل هیچ شهری او را قبول نکرده و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 208 *»

نمی‌کنند، مگر اراذل و اشرار همدان. ولی اگر بنا است که به او اجازه آمدن به همدان را بدهند، خواهش داریم که اول به ما اجازه بدهند که با دار و ندار خود در همدان خداحافظی کنیم و اهل و عیال خود را برداریم و از این شهر برویم، و همدان را مجدداً به سید محمد عباسی و پیروانش واگذار نماییم. زیرا بدعت‌های او پایانی ندارد و نفت هم که فراوان است، و افراد زنده و اطفال مُرده را آتش‌زدن و خانه‌ها را غارت‌نمودن و خراب‌کردن و سوزانیدن هم که گویا ذاتی پیروان اوست. و خدا به دل‌های ترسان و لرزان و چشم‌های گریان و موهای پریشان رحم کند؛ که همه آنها را با چشم خودمان دیدیم یا شنیدیم، و آنچه گفته نشد چندین برابر آنی بود که گفته شد. «همچنان هیچ نگفتیم که صد چندان بود!»

پس ظفرالسلطنه از شنیدن این سخنان حالتش منقلب شد، و شرح ماجرا را برای کارگزاران دولت نوشت و به تهران فرستاد، تا واسطه‌های سید عباسی را به طور کلّی ناامید و آسوده کنند، که رفتار و کردار امثال سید عباسی امری نیست که به رودربایستیِ واسطه‌ها بتوان آنها را نادیده گرفت.

به هر حال، بعد از آنکه مأموران دولت، سادات بنی‌عباس را از همدان اخراج کردند به سراغ دیگران رفتند، و حاج میرزا مهدی شریر و چند نفر دیگر از رؤسای اشرار را به فرمان دولتی با چند مأمور به جاهای مختلف اخراج و تبعید نمودند. و بعد از آنکه خیال حاکم و کارگزاران دولت از رؤسای اشرار آسوده شد، فرمان دادند که اراذل و اشرار را دستگیر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 209 *»

کنند. پس بعضی از آنان فرار کردند، ولی بیشترشان را همراه سید جعفر کشمیری شریر دستگیر نمودند. اما چند روز که گذشت حسام‏الملک سید هاشم سید قشم را با خود به شورین برد، و سید جعفر کشمیری شریر و پدرش سید سلیمان را بر سر املاک خودش که در آبادی «دَرجَزین» بود فرستاد. و با آنکه تمام خرابی همدان و آن‌همه غوغا و بدنامی و زحماتی که برای دولت و ملت پیش آمد از شرارت آنها و امثال آنها بود؛ اما باز هم به آنها محبت زیادی کرد و از آنها دستگیری نمود، و غافل از آن بود که به این کارش هم به دولت خیانت کرد و هم به ملت اهانت نمود. زیرا این ساداتِ شریر کشمیری که کارپردازان و پیروان بنی‌عباس بودند، قساوت و ظلم و شقاوتشان مانند کارپردازان و پیروان بنی‌امیه و آل‌مروان حدّ و نهایتی نداشت، و شرعاً و عرفاً سیادتی و احترامی نداشتند بلکه خائن به دولت و ملت بودند، و حقیقتاً خیانتی کردند که بیشتر از آن نمی‌شد.

خلاصه، هرکدام از دستگیر شدگان که مال قابل و لایقی داشتند و پیشکش کردند آزاد شدند، و آنهایی که چیزی نداشتند در زندان ماندند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

پس به جهت همان پیمانی که فخرالملک و مأموران دولت با یکدیگر بسته بودند که کارها را به صلاح و نفع هم انجام دهند، باز هم همدست شدند و راه درآمد جدیدی پیدا کردند. به این طور که بعضی از شیخیه را مانند محمد ابراهیم پسر حاج رمضان شیشه‏گر که همان عصر عید فطر خانه‏هایش به غارت رفته بود، و کربلائی رضای ساغریچی را

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 210 *»

دستگیر کردند؛ یکی از آنها را به این بهانه که عصر روز عید فطر در خانه حاج میرزا محمدباقر بوده، و دیگری را به بهانه اینکه کارهای خلافش را برای تهران نوشته‌اند؛ و هرکدام از آنها را تنبیه کاملی کرده و زندانی نمودند. پس حاج رمضان شیشه‌گر به ساختمان حکومت رفت که شاکی این پسر کیست و خلافش چیست؟ حسام‏الملک گفت گناهش این است که او را در عصر روز عید بر روی بام خانه حاج میرزا محمدباقر دیده‏اند. در جواب گفت مسجد رفتن و نماز جماعت خواندن که خلاف نیست، و بعد از نماز هم چند نفر از شیخیه به رسم عادی و معمول، رئیسشان را تا خانه‌اش مشایعت می‌نمودند. و چون گروهی از اشرار به فتوای سید عباسی اجماع کردند و دور آن خانه را محاصره نمودند، و هرچه فریاد کردیم و التماس نمودیم که دیگر مسجد نخواهیم آمد، ابداً توجهی نکردند و خواستند که نمازِ خوانده را از ما پس بگیرند، و چون امر محالی بود نتوانستیم انجام دهیم. اگر خلاف ما این است، شما صاحب‌اختیارید که به هرطور خواستید درباره ما تصمیم بگیرید. پس اهل مجلس گفتار او را پسندیدند؛ و چون حسام‌الملک جوابی نداشت مدتی را به مسامحه گذراند تا اینکه به هدف اصلیش رسید و جریمه دندان‌گیری از پدر گرفت و پسر را آزاد کرد.

و همچنین حسام‌الملک آقا محمدولیّ پسر حاج محمدرحیم رشتی را احضار کرد که شخصی مدعی شده است که پسرش را تو کشته‌ای؛ مصلحت آن است که مبلغی بدهی و با او مصالحه کنی و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 211 *»

خود را راحت نمایی. پس مبلغ زیادی از آن بیچاره بی‏خبر گرفت و مصالحه‌نامه‌ای برایش نوشت.

در هر صورت، بعد از آن‌همه اذیت‌ها و آزارها و ظلم‌هایی که به شیخیه شده بود، این ظلم‌ها را هم به این بهانه‌ها به آنها ضمیمه نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و واقعاً جای تعجب است که فخرالملک با آن‌همه خیانتی که به دولت و ملّت کرد و خرابی‌ها و ننگ‌هایی که به بار آورد باز هم به حکومت همدان چشم داشت، و از درآمدهای گزافی که کسب کرده بود! پیشکش چشمگیری برای امین‌الدوله صدراعظم فرستاد تا حکومتش برقرار باشد. اما خدا نخواست و نشد.

به هر حال، این هم یک نوع ظلمی بود که بر شیخیه مظلومه روا داشتند و به سختی و شدت جاری نمودند. تا آنکه امین‌الدوله از صدارت برکنار شد و مقام صدارت بار دیگر به امین‌السلطان برگشت. پس وقتی خبر این سخن‌ها و کارها به گوش او رسید تلگرافی برای حاکم همدان فرستاد که آیا آن‌همه قتل و غارت و اسیری و دربه‏دری و ظلم‌های گوناگون برای این شیخیه بیچاره مظلوم کفایت نیست و باقیمانده‌ای دارد که این طور درصدد صدمه‌زدن و اذیت‌کردن آنها هستید؟! بس کنید و دست نگه دارید. پس بعد از آن برای شیخیه مقداری آسودگی و امنیت پیدا شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 212 *»

و عجیب‌تر از همه اینها آنکه سید جلیل‌القدر! آقا سید عبدالمجید که بیشتر بزرگان و بی‏غرضان همدان او را بی‏غرض و بی‏نظیر می‌پنداشتند و به همین جهت به او ارادت داشتند؛ وقتی در این واقعه چند نفری از شیخیه از ظلم ظالمان به او پناه بردند و اظهار عقاید اسلامی و ایمانی خود را نمودند،‌ و از او خواستند که برای آنها سفارش‌نامه‌ای بنویسد که از شرّ اراذل و اشرار در امان باشند؛ پس برای هریک از آنان به خط خود سفارش‌نامه‌ای به این مضمون نوشت که: «چون فلانی مسلمان است و از طریقه ضالّه مُضلّه منحرفه شیخیه خذلهم‌الله بیزاری جسته است، پس بر تمام مسلمانان و مؤمنان واجب است که او را رعایت کنند و از او حمایت نمایند.» پس جمعی از بزرگان همدان که ارادتمند او بودند و غرض و مرضی نداشتند، و مدت‌های زیادی با شیخیه معاشرت نموده و در پنهان و آشکار به غیر از قواعد اسلامی و ایمانی از آن مظلومان چیزی ندیده و نشنیده بودند؛ از دیدن این نوشته مات و مبهوت شدند و عبرت گرفتند و از خواب غفلت بیدار گشته و به فکر کار خود افتادند.

و ان شاء الله مقداری از عاقبت کار این سید جلیل‌القدر! را در پایان ماجرای حکومت مظفرالملک به مناسبت ذکر خواهیم کرد.([59])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 213 *»

و بعضی از دشمنان هتّاک بی‏باک هم چون میدانی دیدند و فرصتی به دستشان آمد باب تهمت‌ها و افتراهای جدید و عجیب دیگری را بر شیخیه مظلومه گشودند.

از جمله یکی از بستگان حاج ملّا رضای زائدالخلقه که خود را از علماء و حامیان آن بدفطرت می‌دانست، چند جلد از کتاب‌هایی که از خانه حاج میرزا محمدباقر توسط اطرافیانش غارت شده بود به دستش رسید، و پاکت بزرگ و سربازی که یکی از ارادتمندان حاج میرزا محمدباقر از راه دور به حضورش فرستاده بود در میان یکی از آن کتاب‌ها دید. پس اصل کاغذ را از بین برد و خودش از الحاد و نفاقی که داشت کاغذی به میل خودش نوشت و در آن پاکت گذارد به مضمون‌های کفرآمیزی که خود صاحبِ پاکت اصلاً از آن خبری نداشت. و مختصرش آنکه به حاج میرزا محمدباقر خطاب کرده بود: «بابی انت و امّی! یا به میکائیل بفرما که وسعتی به رزق این خاکسار بدهد، وگرنه به عزرائیل دستور بده که این جان‌نثار را قبضِ روح بنماید. سختی تا کی و ذلت تا چند؟!»

و آن ملحدِ بی‏انصاف این کاغذ را که خودش نوشته بود در مجلسش بیرون می‌آورد و برای اهل مجلس می‌خواند. و صاحب‌دلی که در آن مجلس بود آن کاغذ را با اصرار از او گرفت، و وقتی خط کاغذ را با خط روی پاکت مطابق ندید، بلکه آن خط را شناخت که خط پسر همان ملحد بی‌انصاف است؛ پس از آن‌همه بی‌انصافی بی‏اختیار شد و با فریاد

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 214 *»

به اهل آن مجلس خطاب کرد که همه شما می‌دانید که در این غارت از خانه‏های هر یک از شیخیه دو کفن و سه کفن و لااقل یک کفن به دست غارتگران افتاده است. و بیشتر آن اموال غارت‌شده و عمده آنها هم عاقبت به منزلِ عالِم‌نمایان این شهر رسیده است؛ اما عجیب است که همه آن اموال که متجاوز از پانصد هزار تومان بود هباء منثور شد و فقط همین یک پاکت، آن هم به این‌طور نصیب این آقای بیچاره گشت. پس اهل مجلس از این جریان به شگفت آمدند و عبرت گرفتند که این طایفه و نژاد حاج ملّارضای شش‌انگشتی از پیر و جوانشان چقدر بی‌باک و ناپاک هستند که گویا با شیرشان و با جانشان مخلوط و ممزوج شده است، و هرگز بیرون نخواهد رفت. آخر، غرض و مرض تا کجا و تا چه حدّ؟!

در هر صورت، این نوشته‌ها و این تهمت‌ها هم که از طرف بعضی از عالِم‌نمایان همدان نسبت به شیخیه اظهار شد، ظلمی بر ظلم‌های فراوان دیگر آنها بود.

ای بسا ابلیس آدم‌رو که هست پس به هر دستی نباید داد دست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و بد نیست که در اینجا اسامی اشخاصی را ذکر کنیم که به هر طوری در همدان باعث این فتنه بزرگ شدند، و به گفتار یا کردار یا خط‌دادن و یا کمک مالی نمودن پرچم این شرارت را بلند کردند، یا همه‌روزه در مجلس بدعت‌گزارانی که مسبّبان اصلی این فتنه بودند حاضر شدند و گفتار و کردار آنها را تصدیق نمودند، و بالاخره هرکدام به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 215 *»

نحوی آتش این فتنه را روشن کردند و به آن دامن زدند. پس اسامی آنها را از هر طبقه‌ای که بودند از خواصشان گرفته تا عوامشان، و از اشرافشان گرفته تا اراذلشان به عنوان نمونه ذکر می‌کنیم، تا نامشان همراه با گفتار و کردار و رفتارشان در صفحه روزگار بماند و عبرتی برای آیندگان باشد.

اما از طبقه علماء و فتوادهندگان؛ اشخاصی مانند ملّاعبداللّه بروجردی، و سید محمد و سید فاضل عباسی بروجردی، و حاج میرزا مهدی و حاج میرزا حسن پسران حاج میرزا ابوتراب همدانی، و حاج سید اسحاق بودند؛ که همه آنها در صادر کردن احکام نوظهور و شرارت و عداوتِ با شیخیه مظلومه نهایت بی‏باکی را داشتند.

و اما از طبقه واعظان و منبری‌ها؛ اشخاصی مانند حاج ملّا رضای شش‌انگشتی، و فرزندش آقا محمد، و برادرش شیخ محمد ناقص‌الخلقه بودند، که همه آنها صوفی و صوفی‌زاده و وجودشان از عداوت و دشمنی با شیخیه پُر بود. و همچنین حاج شیخ حسین واعظ قمی، و حاج سید محمدعلی ذاکر عرب‏زاده؛ که همگی در تقویت‌کردن رؤسای شرارت در هر طبقه‌ای که بودند کوتاهی نمی‌کردند.

و اما اطرافیان فتوادهندگان و بدعت‌گزاران که طرف مشورت آنها هم بودند؛ اشخاصی مانند ملّا عبدالباقی جناب، و سید محمد پشمکی، و سید ذبیح‏اللّه، و سادات کشمیری سید سلیمان و سید جعفر و سید هاشم و سید حسین، و ملّا عبدالعلی پسر حاج ابوالقاسم اصفهانی شروع‌کننده فتنه عصر عید فطر، و حاج باقر پسر حاج

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 216 *»

عبدالمحمد بودند؛ که تمام آنها منشأ فتنه و فساد و طناب‌ها و میخ‌های خیمه بدعت و شرارت بودند.

و اما از طبقه تجّار، اشخاصی مانند حاج میرزا حسن تبریزی، و آقا حسین کمپانی، و حاج درویش تاجر نیکجه‏ای، و حاج محمدحسن حاج سیف‏الله، و حاج محمدصالح بغدادی، و آقا علی وزیر، و حاج غلامعلی کرمانشاهی، و برادرش حاج علی‏اکبر، و حاج ابوالقاسم رشتی اصفهانی، و حاج عبدالمحمد برادر حاج درویش نیکجه‏ای، و شیخ علینقی اصفهانی بودند؛ که تمامشان در ظاهر و باطن پایه و تکیه‌گاه هر فتنه و فسادی بودند.

و اما از طبقه سرکردگان اشرار و رؤسای اصناف؛ اشخاصی مانند حاج میرزای خبّاز، و حاج ولیّ بقال، و رضا عِلاقه‌بند، و عبداللّه بزاز، و حاج محمد بزاز، و عباس بزاز، و حاج علی درویش شالباف، و سید صدرالدین دلّال، و کربلائی حسن عطار، و میرزا بابای سرایدار، و مشهدی حسن سمسار، و حاج قنبرعلی، و حاج رضای سمسار، و غلامحسین زرگر، و حسین مسگر، و شفیع کرجی‏دوز مؤذن سید عباسی، و حسین حاج باقر سقط‌فروش([60]) خواهر‏زاده حاج میرزا مهدی، و سید احمد و سید جلال و سید باقر معروف به سادات قیر فروش، و سید ابوالقاسم و برادرش پسران حاج سید هادی کردستانی و پسرعموهای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 217 *»

میرزا آقا، و سید کریم، و شاطر غلامعلی و شیخِ سقا بودند؛ که همه آنها منشأ فتنه و غوغای روز عید فطر بودند.

و اما از طبقه نایب‌های حکومت، اشخاصی مانند نایب میرزا، و نایب احمد، و دَهباشی رضا، و حسن یوزباشی([61]) طاهر، و برادرش بهمن، و تقی میرآخور و برادرانش که همگی بستگان حسام‏الملک بودند. و آقا حسین آقا کاظمِ دبّاغ، و حاج اسماعیلی، و حاج موسی رضا، و حاج نصر اللّه، و سید محمد، و شیرزاد، و حاج عبدالرحمن، و پسرش، و نوروزِ ساغریچی، و مشهدی سیفعلی، که همه آنها از اهل دباغخانه بودند. و حاج حسین کرباس‏فروش، و حاج مرادعلی شانه‏تراش، و پسران نصراللّه خانِ بالاکوچه‏ای که پسرعموهای حسام‏الملک بودند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و چند نفری از قاتلینِ حاج میرزا علی محمد شهیدِ مظلوم، اشخاصی مانند جواد عطار، و بلال غلامِ مشکوة، و علی‌محمد و علی‌اصغر پسران حاج کریم بزاز، و اسدالله پسر شکراللّهِ فیض، و میرزا علی پسر حاج ملّا کاظمِ پیشنماز، و چراغعلی سَقَط‏فروش، و غلام نوکرِ میرزا هدایتِ متولی، و کربلائی شاه محمدِ بزاز بودند.

و بعضی از قاتلان حاج تقی شهید، اشخاصی مانند پسرهای مَلِک محمّد معمار، و پسر سید اسماعیل تاج‏دوز، و ولی درودآبادی، و حسینعلی ساغریچی بودند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 218 *»

و بعضی از قاتلان حاج عبدالرحیم مظلوم، اشخاصی مانند لالِ خوشیار، و لطف‏الله مشهور به تتل پسرِ جعفری طلاجور ریش سفیدِ اراذلِ، و حسن یوزباشی طاهر، و شیر محمدرضای حیرانی، و اسداللّه گنجه‏ای و پهلوان مهدی بودند.

و بعضی از قاتلان کربلائی هادی عصّار شهیدِ پایمال، اشخاصی مانند شاطر وهّاب، و تتل پسر جعفری طلاجور، و یحیی بنه‏بازاری سربازِ فوج منصورالدوله، و سید حسین سنگ‏تراش، و سبزعلی علّاف، و شهباز حصاری و پسرانش، و هادی پسر فاروق دالان‌دارِ حمّال، و سید علی قهوه‌چی بودند.

و از این قبیل الواط در حوزه هرکدام از آن عالِم‌نمایان بدعت‌گزار بسیار بودند که بیشتر آنها در تمام عمرشان روی قبله را اصلاً ندیده و قانون مسلمانی را ابداً نمی‌دانستند. و آن رؤساء که مدعی ریاستِ بر اسلام و مسلمانان بودند با اینکه این اشخاصِ شریر بی‏دین را خوب می‌شناختند، اما به جهت عداوت و دشمنی با اهل حق، اسم آنها را مسلمانان و مؤمنانِ خیراندیش گذاردند. و از آن طرف، شیخیه را که به اقرار دوست و دشمن اطفال شش‏ساله و هفت‏ساله آنها نماز می‏خواندند و روزه می‏گرفتند؛ به صِرف عداوت و دشمنی و اجرا نمودن بدعت‌ها و احکام بغیر ماانزل اللّه، آن بیچاره‏های مظلوم را از اسلام بی‌بهره دانستند، و خون و مالشان را برای یک‌چنین اشخاصِ شرور و بی‌دینی هدر و حلال نمودند. پس به فتوا و دستور آنان در خون و مال شیخیه افتادند و کردند

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 219 *»

آنچه کردند، و دیدی یا شنیدی که چه چیزها گفتند و چه کارها کردند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

و برای خردمندانی که از تاریخ باخبرند معلوم است که در این عالم، جنگ و جدال و کشتن و بستن و سوزانیدن و غارت‌کردن بسیار واقع شده، ولی در هیچ واقعه‏ای نبوده که جنگجویان و غارتگران، جماعتِ مقابل خود را با اینکه ادعای دینداری دارند و تمام گفتار و رفتار و کردارشان از جوانی تا پیری موافق و مطابق قانون دینداری است؛ با این‌همه از تمام آنها چشم بپوشند و به میل و هوىٰ و هوس خود آن بیچاره‌های مظلوم را با آن‏همه تصریحات، از دین خارج بدانند و خود را دیندار بنامند و خون و مال آن مظلومان را هدر و حلال بشمارند.

و همانا که چنین امری اتفاق نیفتاد مگر در واقعه کربلا و روز عاشورا که لشکر یزید، خودشان را مسلمان و امت پیغمبر خواندند، و فرزند پیغمبر را که اصلِ اسلام و ایمان بسته به وجود مبارکش بود با اصحاب و یارانش که گفتار و رفتار و کردار مسلمانی را از همه‏کس بهتر داشتند مرتد و خارج از اسلام نامیدند، و خون پاک او و جوانان و یارانش را ریختند و بعد از آن اموالش را به غارت بردند و عیالش را اسیر نمودند. و بعد از واقعه کربلا دیگر چنین اتفاقی نیفتاد مگر در همدان، میان شیخیه و دشمنان آنها؛ چنان‌که بر هیچ مکلفی پوشیده و پنهان نیست.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 220 *»

«قسمت ششم»

دادخواهی شیخیه در تهران، و تعیین‌کردن کارگزاران دولت چند نفر  را برای

 حکومت همدان و قبول نکردن آنها، و دستور مظفرالدین شاه به مظفرالملک برای حکومت همدان، و شرح مقداری از کارهای او در همدان،

و سرگذشت شیخیه در مجلس دیوانخانه عدلیه

و حاضر شدن گروهی از کارگزاران دولت

چون گروهی از شیخیه بعد از آن‌همه صدمه‌ها و گرفتاری‌ها که از اهل همدان دیدند و از اشرار دهات بین راه کشیدند به هر مشقتی بود خودشان را به تهران رسانیدند، کم‌کم جمعیت زیادی در آنجا جمع شدند؛ ولی نجابت و مروّت را از دست ندادند و مثل بقیه مردمی که از شهرها به عنوان اعتراض جمع می‌شدند، ازدحام نکردند؛ بلکه همه آنها در خانه‌های خود نشستند و شش نفر از آنها که عبارت بودند از: حاج سید محمود تهرانی و حاج محمدرحیم رشتی و حاج ملّا علیرضا اصفهانی و میرزا کریم کرمانی و حاج آقا محمد رشتی و حاج آقا ابوالقاسم رشتی؛ به نمایندگی از تمام شیخیه همدان، شرح حال خود را در چندین مجلس به حضور کارگزاران دولت عرض نمودند و نامه‌های مفصلی از شرح حال خود برای مظفرالدین شاه نوشتند. پس مظفرالدین شاه چندین دستور شدید و اکید برای امین‌الدوله صدر اعظم نوشت که باید حق شیخیه همدان از اشرار گرفته شود، و اشرار همدان باید شدیداً تنبیه گردند. اما امین‌الدوله از بی‌حالی که داشت تمام آن دستورات

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 221 *»

شدید و اکید را به امروز و فردا موکول می‌کرد، و بنا بر ملاحظاتی که به بعضی از آنها اشاره کردیم، با آن‌همه تلگراف‌ها و نامه‌هایی که شیخیه قبل از واقعه فرستاده بودند و در نزدش موجود بود؛ باز هم به جهت دشمنی با شیخیه و جلب رضایت رؤسای اشرار، تقصیر فتنه را کم‌کم به گردن شیخیه گذارد.

تا آنکه داستان اخراجِ سادات بنی‌عباس و رؤسای اشرار از همدان، و جرأت پیدا کردن اشرار نسبت به دولت، و کشتن چند سرباز،‌ و به غضب‌آمدن مظفرالدین شاه، و به توپ بستن خانه سادات بنی‌عباس، به گوش تمام کارگزاران دولت و سایر مردم رسید؛ و بعد از آن جریان، تمام کارگزاران دولت و مردمِ باخبر ظالم و مظلوم را شناختند و فهمیدند که شیخیه در هیچ فتنه‌ای دست نداشته‌اند. مخصوصاً  که ظل‏السلطان در همان روزها به تهران آمد و به واسطه زیرکی و فراستی که داشت، ظالم و مظلوم را می‌شناخت. و همچنین سالارالدوله نیز در کرمانشاه از تمام جریانات همدان آگاهی داشت. و نظام‏السلطنه هم چون بی‏غرض و خوش‌ذات بود، بر حقیقت این مطلب از هر جهت واقف شده بود. و همچنین مشیرالدوله وزیر امور خارجه نیز حقیقت مسأله را می‌دانست؛ و گروهی دیگر از کارگزاران دولت هم از گوشه و کنار تفحص کرده بودند و حق را از باطل فهمیده بودند. پس تمام این جمعیت در هر مجلسی که برگزار می‌شد، شرارت و ظلمِ اشرار همدان و نجابت و مظلومیت شیخیه را بازگو می‌کردند به طوری که برای کسی جای شک و انکار باقی نمی‌ماند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 222 *»

و در همین اوقات امین‌الدوله از صدارت عزل شد و با عزل‌شدن وی بیشتر آوازها خودبه‌خود تغییر کرد، و برای شیخیه دادخواهان بی‌غرض و مرضی پیدا شد. مخصوصاً  که امین‌الملک از طرف مظفرالدین شاه به عنوان پیشکار صدراعظمِ جدید انتخاب شد، و از طرف مظفرالدین شاه به او دستور اکید داده شد که به امر شیخیه رسیدگی کند و برای همدان حاکم مناسبی تعیین نماید. پس امین‌الملک با گروهی از کارگزاران دولت چند مجلس مشورت کرد و چند نفر را برای حکومت همدان نامزد نمود. اما بعضی از آنها که اصلاً زیر بار نرفتند؛ و بعضی دیگر هم که قبول کردند، بعد از آنکه اوضاع همدان را بررسی نمودند، دیدند که نمی‌توانند به اوضاع درهم و برهم آن شهر نظمی بدهند، از این جهت فوراً استعفاء دادند.

و مدتی کارگزاران دولت در امر حکومتِ همدان سرگردان بودند، تا ذهن‌های آنها به مظفّرالملک([62]) منتقل شد، که این همان کسی است که با کفایت و اقتداری که داشت فیلستان و دیوستان را لرستان و عربستان([63])

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 223 *»

کرد؛ و حاکم هر منطقه‌ای که شده، راه و روش حکومتش را در دفترها نوشته و برای سایر حکّام به ارمغان فرستاده‌اند. پس تمام کارگزاران دولت مظفرالملک را برای حکومت همدان مناسب دیدند، و وقتی به مظفرالدین شاه پیشنهاد دادند، او هم پسندید و بلافاصله دستور داد که مظفرالملک را با تلفن و تلگراف از تهران به نیاوران احضار کنند. و بعد از آنکه مظفرالملک به حضور مظفرالدین شاه رسید، حکومت همدان را به شرط صاحب اختیار کلّی بودن بر تمام ادارات کشوری و لشکری آن منطقه به عهده او گذارد و دستور داد که هرچه زودتر خود را به همدان برساند.

و بر طبق فرمان مظفرالدین شاه، تلگرافی به همدان زدند که فخرالملک در همدان بماند و حسام‌الملک او را نگهداری کند تا مظفرالملک به همدان برسد و پاسخگوی ادعای شیخیه باشد که مدعی شده‌اند عمدهِ اموال غارت‌شده به دستگاه حکومت او منتقل شده است. پس اگر از عهده برآمد که آزاد است وگرنه خاکش بر باد خواهد رفت.

و در همین اوقات، مظفرالدین شاه، امین‏السلطان صدراعظمِ جدید را از شهر قم و جوار حضرت معصومه؟عها؟ به تهران احضار نمود و او را به مقام صدر اعظمی و تام‌الاختیار بودن بر تمام امور سلطنتی و مملکتی از کشوری و لشکری نصب کرد. امین‌السلطان نیز مظفرالملک را برای حکومت همدان پسندید، که هیچ‌کس جز او نمی‌تواند آن شهر شوریده و پریشان را منظم نماید.

و بعد از آنکه تلگراف کارگزاران دولت که به فرمان شاه برای

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 224 *»

حسام‌الملک نوشته بودند به همدان رسید، چون در تمام فتنه‌ها و قتل و غارت‌ها با فخرالملک همدست و همداستان بود، نگهداری او و تسلیم‌نمودنش به مظفرالملک را باعث افتضاح خود دید؛ از این جهت از روی بی‌اعتنائی ذاتی که به احکام دولتی داشت، به مسامحه گذرانید و راه فرار را به روی فخرالملک باز گذارد، تا اینکه از بیراهه به تهران رفت و به آبدارخانه دربار پناهنده شد، و از اموالی که از شیخیه به غارت برده بود حاتم طائی گشت تا خود را در نزد درباریان شیرین نماید.

به هر حال، وقتی خبر حکمرانی مظفرالملک به همدان رسید، با اینکه هنوز از تهران حرکت نکرده بود، آن شهر شوریده و پریشان خودبه‌خود امن و امان شد، و هرکدام از اشرار که می‌توانستند فرار کنند به اطراف فرار کردند، و هرکدام که نمی‌توانستند به گوشه‌ای خزیدند و به فکر چاره افتادند. تا آنکه مظفرالملک با چند نفر از همراهان خود وارد شد، و یک شب در شِوِرین مهمان حسام‌الملک بود، و فردا صبح بی‌سروصدا به شهر آمد و در ساختمان حکومت مستقر گشت و مشغول کار شد.

و اولین کاری که کرد این بود که به حاضرین خطاب کرد، و دستور داد به غایبین هم برسانند که من کاری به دل و فکر و خیال شما ندارم، چون غیر از خدا هیچ‌کس از باطن هیچ‌کس آگاه نیست؛ بلکه تمام کار من با ظاهر شما است و آنچه از شما ظاهر شده است. و چون بافراست و زیرک بود به صورت محرمانه چند نفر از علمای همدان را دعوت کرد و از آنها سؤال نمود که حکم واقعی کشته‌های شیخیه و بالاسریه چیست؟ و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 225 *»

تاوان اموال به غارت‌رفته و خراب‌شده و سوخته با کیست؟

آنها هم جواب دادند که حکم واقعی این است که کشته‌های بالاسریه ــ   چه یک نفر باشد و چه از هزار نفر بیشتر باشند ــ  خونی ندارند. زیرا بر خلاف قانون شرع و عرف به فتوای بدعت‌آميز سادات بنی‌عباس دور خانه حاج میرزا محمدباقر رئیس شیخیه را محاصره کردند که چون به مسجدِ سی‏ساله خود رفته و شهادت‌ها و عبادت‌های اسلامی و ایمانی را رو به قبله مسلمانان با دوستان خود به جماعت انجام داده، پس خون او و اهل و عیال و دوستانش هدر و اموالشان حلال است. و حرمت اسلام و ایمان را به طور کلّی از بین بردند، و چنان شیرازه نظم همدان را که یکی از شهرهای بزرگ و معتبر ایران بود از هم گسیختند که شرارتشان به سایر شهرها هم سرایت کرد، به طوری که دولت ایران را در آشوب و هرج و مرج انگشت‌نمای تمام دولت‌ها نمودند، و شیعه اثناعشری را در معرض تمسخر و استهزاء تمام مذهب‌ها و ملت‌ها قرار دادند. و خون این اشرار نه در شرع و نه در عرف هیچ احترامی ندارد، و باید احکام محارِب را بر چنین اشراری جاری کرد، که بر خلاف قاعده و قانون تمام دولت‌ها و ملت‌ها به خانه شیخیه مظلومه ریختند و عیال و اطفال آنان را در آن سرمای شدید آواره کردند، و خانه‌ها و اموالشان را سوزانیدند و خراب کردند و غارت نمودند؛ و باید تاوان خراب‌کردن خانه‌ها و سوزانیدن و به غارت‌بردن اموال شیخیه را از آنان گرفت، و باید از عهده هر خسارتی که به شیخیه رسیده برآیند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 226 *»

و اما از طرف شیخیهِ مظلومه آن چند نفری که با آن‌همه صدمه و مصیبت در نهایت مظلومیت جان باختند شهیدند، و خون آنها در نزد خدا و در شریعت اسلام احترام دارد و باید اشرار از عهده دیه خون آن مظلومان برآیند.

پس مظفرالملک از آنها خواست که من همین سؤال را می‌نویسم و شما هم همین جواب را بنویسید و بر آن مهر بزنید تا حقیقت مسأله برای عموم مردم واضح شود. ولی بسیار جای تعجب است که آن جماعت با اینکه ادعای ریاست اسلام و مسلمین را داشتند، این کار را نکردند و گویا اصلاً به آیات شریفه و من لم‏یحکم بما انزل اللّه اعتقاد نداشتند و از مخالفت با خدا و بازخواست الهی باکشان نبود. بلکه ضمناً حمایت از رؤسای اشرار را از اوجب واجبات می‌دانستند، زیرا ریاست خود را بسته به طرفداری و همراهی آنان می‌انگاشتند.

به هر حال، آنچه را که مظفرالملک در پی آن بود به دست آورد. پس گروهی از اشرار شریر را دستگیر کرد و آنها را به سختی تنبیه نمود، و وساطت بعضی از عالِم‌نمایان همدان را ــ  که عادت دیرینه‌شان بود ــ  به هیچ وجه قبول نکرد، و راه پناه‌بردن اراذل و اشرار به خانه‌های علماء و سرشناسان را به طور کلّی مسدود نمود. و به برکت کاردانی و کفایت او، در مدت کوتاهی آنچنان آن سرزمین شوریده و هرج و مرج، امن و امان شد، که ــ  به اقرار خود اهالی ــ  امنیت همدان به کرمانشاه و کردستان و خمسه و گروس و زنجان و بروجرد و تویسرکان و ملایر و اراک هم سرایت

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 227 *»

کرد، به طوری که مردم آن شهرها نیز دعاگوی او بودند و با رغبت از دستوراتش فرمانبرداری می‌کردند. و همچنین حومه همدان را ــ  که بیشتر دهات و مزارعش املاک موروثی خوانین و علماء بود، و در هر آبادی دزدهایی بودند که جان مسافران را به لب رسانیده بودند ــ  آنچنان امن نمود، که اگر پیرزنی با اموال فراوان از آن آبادی‌ها عبور می‌کرد در امان بود.

و حقیقتاً اگر نظم و کفایت و کاردانی مظفرالملک نبود، آن‌همه اشرار و اراذل در آن سال قحطی برای یک‌نفر از ثروتمندان همدان و اطراف آن مالی بلکه جانی باقی نمی‌گذاردند. و اگر بنا باشد که کاردانی و بلندهمّتی و دلداری او را تفصیل دهیم کتاب بزرگی باید بنویسیم.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

بعد از آنکه مظفرالملک به همدان آمد و فخرالملک از بیراهه به تهران فرار کرد و به آبدارخانه درباره پناهنده شد؛ خواست که به زبان‌بازی و چاپلوسی امین‌السلطان صدر اعظم را که بسیار با فراست و نکته‌دان بود بفریبد. و غافل از این بود که خودش را مسخره و مضحکه می‏کند. پس شیخیه به مظفرالدین شاه و کارگزاران دولت شکایت بردند و کارها و برنامه‌های ناشایست او را بازگو کردند. و امین‌السلطان صدر اعظم بر حسب فرمان مظفرالدین شاه عده‌ای از شاهزادگان و وزراء را دعوت کرد که در ساختمان عدلیه حاضر شوند. و از آن طرف هم چند نفر از شیخیه همدان را دعوت کرد و فخر الملک را هم احضار نمود، تا در حضور وزیر عدلیه تمام جریان‌ها بازگو شود، و آنها را صورت‌مجلس کنند و به حضور

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 228 *»

مظفرالدین شاه بفرستند تا هرچه او حکم کرد همان را اجرا نمایند.

پس یک روز برای این کار تعیین شد و همه آمدند و مجلس منعقد شد. پس اهل مجلس که عبارت بودند از وزیر عدلیه و شاهزاده عضدالدوله و ناظم‌الدوله و دبیرالملک و مختارالسلطنه حاضر شدند، و از طرف شیخیه هم حاج سید محمود تهرانی و پسرانش آقا میرزا حسن و آقا میرزا حسین و حاج محمد رحیم تاجر رشتی و میرزا کریم کرمانی و حاج آقا محمد رشتی و حاج ابوالقاسم رشتی را احضار نمودند و فخرالملک را هم خواستند. پس رئیس مجلس رو به شیخیه کرد و گفت: الآن گفتگوی شما چیست و با کیست؟ حاج سید محمود تهرانی در جواب گفت: در تمام دولت‌ها رسم است که اگر در سرزمینی مالی را به سرقت بردند، صاحب آن سرزمین باید از عهده آن مال برآید، وگرنه دزد را بگیرد و تسلیم کند و از گردن خود باز نماید. کارگزاران دولت، شخصی به نام فخرالملک را بر ما حاکم کردند و صاحب اختیار ما نمودند، و به محضی که او بر ما وارد شد، همه او را احترام کردیم و هر فرمانی که داد پذیرفتیم و هرگز از طرف ما سرکشی و شرارتی نسبت به حکومت او نشد؛ تا آنکه به جهت بی‏کفایتی و مسامحه‌های او گروهی از اراذل و اشرار بر سر ما ریختند و آن فتنه و داستان را برپا نمودند؛ و ما هرچه نزد او رفتیم و دست به دامن او شدیم، به امروز و فردا گذرانید، تا آنکه شد آنچه شد. پس در روز روشن نه شب تاریک، و در مرکز شهر و آبادی نه در سر گردنه و بیابان، گروهی از اراذل و اشرار به خانه‌های ما ریختند، و هرکدام از ما که

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 229 *»

به چنگشان افتاد به بدترین قتل‌ها کشتند، و بیش از هشتاد خانه و حجره تجارتی و دکان ما را غارت کردند، و بعد از غارت‌کردن همه را آتش زدند و خراب نمودند. اکنون حاکم آن شهر که صاحب آن بوده، یا باید خودش از عهده اموال ما برآید، یا هر کس برده به دست ما بدهد و خود را خلاص کند.

پس تمام رؤسای مجلس این مطلب را تصدیق کردند که کلامش محکم و متین است. و چون از فخرالملک جواب خواستند، و او هم اهل مجلس را بی‌غرض و باانصاف می‌شناخت، و مدعیانش را هم با دلیل و برهان می‌دید؛ لب به سخن گشود و تمام جریان را از شرارت زمان ملّاعبدالله بروجردی تا ریاست سادات بنی‌عباس و نجابت و مظلومیت شیخیه بیان کرد، و اعتراف کرد که اموالی که به غارت رفته در نزد صاحب‌منصب‌های همدان و نزدیکانشان است، که هرچه را که خودشان برده بودند که بردند و خوردند، و هرچه را که از غارتگران پس گرفتند آنها را هم خوردند. و رؤسای همدان از بالا تا پایین، همه و همه در این عمل زشت شریک بودند. در این وقت یکی از حاضران به سخن آمد که نترس و بگو که بستگان حاکم هم بردند و خوردند. فخرالملک در جواب گفت: آری، چون در آن هرج و مرج نمی‌شد مانع کسی شد، آنها هم هرچه توانستند ببرند بردند و خوردند، و هرچه را هم که از دیگران به دست آوردند، غنیمت دانستند و آنها را هم خوردند.

و بعد از این گفتگوها تمام تصمیم‌گیرندگان آن مجلس اظهار

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 230 *»

نمودند که آنچه در تحقیقات از گفته‌ها و نوشته‌های اشخاص معتبر و باانصاف و بی‏غرض، و نیز از تحقیقات حاکم‌های گذشته و حاکم فعلی همدان به دست آمده، آن است که نجابت و مظلومیت شیخیه معلوم است، و هرگز در هیچ جای ایران از طرف این سلسله طغیانی نشده و در این واقعه هم ابداً تقصیری نداشته و ندارند. و خسارت‌هایی که به آنها رسیده بیش از یک کرور([64]) تومان مِلک و مال است، و باید فکری برای آنها بشود.

پس یکی از بزرگان مجلس گفت: چون اموال این مظلومان به غارت رفته و دست به دست گشته و هر قسمتی از آن به چنگ کسی افتاده، جمع‌کردن این اموال بسیار مشکل بلکه محال است. پس بهترین راه آن است که از طرف دولت یک شخص بی‏غرض و کارآزموده را مأمور کنند تا به کمک مظفرالملک که کاردان و باتدبیر است، خانه‏های همدان و روستاهای اطراف آن را سرشماری کنند و از هر خانواری دو تومان و پنج تومان و ده تومان ــ  بر حسب قوه و داراییشان ــ  بگیرند، و هرچه جمع شد به هریک از غارت‏شدگانِ شیخیه معادل خسارتش تقسیم کنند؛ تا کارگزاران دولت و شیخیه و دیگران راحت و آسوده شوند. و چند نفر دیگر از اهل مجلس هم این پیشنهاد را تصدیق نمودند. ولی شیخیه این پیشنهاد را قبول نکردند و گفتند اکنون بیش از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 231 *»

شش‏ماه است که ما دوندگی کرده‌ایم و دربه‌دری کشیده‌ایم و خون جگر خورده‌ایم تا مظلومیتمان را بر هر باانصاف بی‌غرضی ثابت نموده‌ایم؛ و اگر خدای نخواسته چنین پیشنهادی را قبول کنیم اوّل ظالمین خواهیم شد. و عمده مراد و مقصودمان این بود که مظلومیت و حقانیت و بی‌تقصیری ما جماعت ظاهر شود که الحمدلله بر هر منصف بی‌غرضی واضح و ظاهر شد. و چون کارگزاران دولت ما را ناامید کنند، البته از خدای خود ناامید نخواهیم بود، و به هر طور که باشد این چند روزه عمر به سر خواهد رفت.

و یکی دیگر از بزرگان مجلس گفت: از حالات این جمعیت که جز امانت و دیانت از آنان دیده نمی‌شود، معلوم است که چنین مالی را هرگز قبول نخواهند کرد؛ و حتی اگر دولت اقدامی برای پس‌گرفتن اموالشان نکند باز هم گله و شکایتی ندارند و به هر حال دعاگو می‏باشند. ولی اگر کارگزاران دولت می‌خواهند حق این جمعیت را به آنها برگردانند و پریشانیشان را برطرف نمایند، پس مواجب و مستمری کسانی را که در هر سال چند هزار تومان از دولت می‌برند و می‌خورند و هرگز خدمت شایسته‌ای نکرده و نمی‌کنند؛ معادل ضرری که به این جمعیت وارد آمده، تا چند سال آن مواجب و مستمری‌ها را قطع کنند، و دست جمعی پریشان را بگیرند و خاطر آنها را آسوده نمایند.

و یکی دیگر از بزرگان مجلس گفت: بهتر آن است که چند مأمور بی‌غرض که تمام مخارجشان به عهده دولت باشد روانه کنند، تا به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 232 *»

کمک مظفرالملک از اشخاصی که اموال را غارت کرده و از بین برده‌اند بگیرند و به اهلش برگردانند.

پس صورت مجلس را بر برگه‌ای دولتی نوشتند و همه اهل مجلس مُهر کردند و برای امین‌السلطان صدراعظم فرستادند تا او به دست مظفرالدین شاه برساند.

و شیخیه گفتند ما به تکلیف خودمان عمل کردیم و دادخواهی نمودیم، دیگر تکلیف سلطنت و اختیار مملکت با سلطان و کارگزاران دولت است، و ما را دیگر نه مالی است نه حالی؛ و تنها خواسته‌ای که داریم آن است که به ما اجازه بدهند که اهل و عیال پریشان خود را از همدان برداریم و به شهر و دیار دیگری برویم.

پس بر حسب امر مظفرالدین شاه سفارش‏نامه‏هایی به مظفرالملک درباره رعایت حال آنان نوشته شد. و در زمان حکمرانی وی که همه مردم در امنیت و آسودگی زندگی می‌کردند، بعضی از شیخیه که می‌توانستند به شهر دیگری بروند، از آن شهر کوچ کردند و رفتند. و اشخاصی که گرفتاری داشتند، در سایه کفایت و کاردانی و اقتدار مظفرالملک در امن و امان بر سر خانمانِ پریشانشان باقی ماندند. و حقیقتاً آن وجود باکفایت و کاردان برای اشخاص معقول و درست‌کردار نعمتی بزرگ، و برای راهزنان و اشرار نقمتی شدید بود.

و چون مظفرالملک از زیرکی و فراستی که داشت، به هر طور بود به شرارت بعضی از عالِم‌نمایان همدان، و همچنین مأموران خودش، بلکه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 233 *»

خوانین شِوِرین پی برد؛ این شرارت‌ها را با دلیل و برهان برای کارگزاران دولت نوشت، و سندهای معتبری ارائه کرد که تمام شرارت‌هایی که در همدان انجام شده و می‌شود، زیر سر آنان و بستگانشان است که هر کاری خواسته باشند می‌کنند. پس آن عده از عالِم‌نمایان و مأموران حکومتی که مدّ نظر بودند دست و پای خود را جمع کردند و شرمنده و شرمسار شدند. زیرا حریف را کارآزموده و کاردان و مدبّر دیدند که به هیچ وجه با طفره و حیله نمی‌توان از چنگش فرار کرد. و در زمان حکومت او، اشرار شهری و راهزنان بیابانی هم یا به شهرهای دور فرار کردند و یا سرها به زیر انداخته و مشغول کسب و کار شدند، و بست نشستن در خانه علماء هم که به طور کلّی برچیده شد.

و بیش از یک سال، بعضی از عالِم‌نمایان و مأموران حکومت و خوانین شورین هر حیله و تدبیری کردند، امر حکومت مظفرالملک محکم‌تر شد. به طوری که اگر رؤسای اشرار را تشویق به شورش می‌کردند هیچ‌کس از هیبت مظفرالملک جرأت بر حرکت نمی‌کرد. و اگر خوانین شورین به طور مخفیانه دستور می‌دادند که کشاورزان نگذارند گندم را از املاکشان بار کنند، تا شهر همدان به سختی و تنگی بیفتد و مردم شورش کنند، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد که مانع شود.([65])

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 234 *»

تا آنکه تمامی بدخواهان او  ــ  چه خوانین شِوِرین که در تهران بودند،‌ و چه بعضی از عالِم‌نمایان و مأموران حکومت که در همدان بودند ــ  همدست و هم‌عهد شدند که به هر طور هست او را عزل نمایند و آسوده شوند. پس خوانین شِوِرین که در تهران متمکّن بودند، همگی با هم به دربار رفتند و با نامه‌نویسی و پیشکش‌های کلانی که تقدیم کردند، خواستند که مظفرالملک را از حکومت همدان عزل نمایند، وگرنه آنها دیگر در خدمت دولت نخواهند بود و برای هر اقدامی آمادگی دارند. اما وقتی مظفرالدین شاه نامه‌های آنها را خواند، در غضب شد و گفت: خوانین شِوِرین بسیار خودسر و لجوج و خودبین هستند؛ بعد از این جسارت را موقوف کنند که همدان برای مظفرالملک خواهد ماند و حکومت او تغییر نخواهد کرد. و چنانچه خواسته باشند به سرکشی املاک خود بروند، اگر رفتارشان معقولانه است اشکالی ندارد، بلکه خیالشان آسوده باشد که مظفرالملک با اشخاص درست‏کردار ابداً غرضی ندارد، بلکه در نهایت محبت و مهربانی خواهد بود.

و چون یکی از کارگزاران دولت این کارشکنی‌ها را به طور محرمانه برای مظفرالملک نوشت، و خود او هم از وضع همدان دل خوشی نداشت؛ از این جهت تصمیم گرفت که از حکومت همدان استعفاء کند. پس به چند نفر از محرمان خود گفت: من از حکومت این شهر بسیار ناراضی و دل‏گران هستم، زیرا اگر بخواهم مردم را به آن قانونی که خودم می‌پسندم وادار کنم، چاره‌ای جز کشتن و بستن نیست. و البته در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 235 *»

این شهر که بعضی از عالِم‌نمایان و بزرگان آن منشأ و مبدأ تمام شرور، و پناهگاه اشرارند؛ این کار بسیار سخت و دشوار است. و اگر بخواهم به خواست آنها تن بدهم و راضی باشم، البته شهری بدتر از قبل خواهد شد. پس بهتر آن است که از این حکومت کناره بگیرم؛ که گویا خواب راحت بر مردم همدان حرام است، و چون خدا بر آنها رحم را نخواسته، من چگونه می‌توانم درصدد راحتی و آسودگی آنان باشم؟ و حال آنکه ظلمی که اهل این شهر و اطراف آن به شیخیه مظلومه روا داشتند، آنان را چنان سیاه‏بخت کرده که با آب کوثر و زمزم نمی‌توان سفید کرد.

بعد از آن نامه‌ای برای یکی از کارگزاران دولت نوشت که الحمدللّه از برکت اعلیحضرت همایونی شهر هرج و مرج همدان امن و امان گشته و دیگر چندان احتیاجی به حکومت من نیست، و اگر اشخاص دیگری حکومت همدان را خواسته باشند، استدعا دارم که قبول نمایند. پس استعفای خودش را به وسیله نامه و تلگراف با تکرار و اصرار ابلاغ نمود، و بعد از آن نیز عملاً حکومت را کنار گذاشت و به کج دار و مریز رفتار می‌کرد، تا وقتی که استعفایش قبول شود.

و در همان اوقات خواب عجیبی دید و برای اهل مجلسش تعریف کرد که بعد از نماز صبح خوابم برد؛ در خواب دیدم که مار بزرگ و دراز و خوش خط و خالی به من حمله کرد تا مرا از بین ببرد. اما من خودم را نباختم و با دلیری و چالاکی گلویش را با دست چپ گرفتم، پس به دست و پایم حلقه زد و پیچید، و فشار می‌آورد که اعصاب مرا سست

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 236 *»

کند که گردنش را رها کنم، تا مرا از بین ببرد. و من چون مقصود او را دانستم تمام قوّت خود را به کار بردم تا نَفَسش را قطع کنم. که در این وقت ناگهان انبر بزرگی مثل انبر آهنگری به نظرم آمد، پس آن را برداشتم و با قوّت و غضب سرش را خورد نمودم. ولی باز هم احتیاط را از دست ندادم و گردن او را رها نکردم، تا اینکه خودش سست شد و دست و پایم را رها کرد و یقین کردم که جانش درآمد و مُرد. پس او را انداختم و خدا را شکر کردم. و نمی‌دانم که تعبیر این خواب چیست.

پس هر یک از اهل مجلس خواب او را به نوعی تعبیر کردند، تا آنکه شخص معبِّر باهوش و باخبر و خِبره‌ای تعبیر زیبایی کرد و گفت: آن مار طویل و عریض، دشمن بزرگی است که در میان مردم گفتارش خریدار دارد و کردارش نرم و ملایم است. و از آنجا که خوش خط و خال است این‌طور فهمیده می‌شود که از رجال دولت نیست بلکه از رؤسای ملّت و اَشباه علماء است که به زبان خوش و ملایمت و موعظه و نصیحت بر گردن مردم سوار شده. و چون در اندرون آن مار زهر کشنده‌ای است، دلیل بر آن است که باطنش غیر از ظاهرش است و تمام کارهایش از روی ریا و هویٰ و هوس است، و به جهت ترس از خدا ــ  که صفت بارز علماء است ــ  نیست. انما یخشی اللّه من عباده العلماء. بلکه تمامِ گفتار و کردار ظاهریش دام و دانه‌ای برای فریفتن و شکار مردم عوام است. و تعبیر انبر آهن هم دلیل‌ها و برهان‌های خدایی است که به کوچک و بزرگ مردم می‌رسد و برای همه واضح می‌گردد. انّ اللّه لایصلح عمل

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 237 *»

المفسدین. پس خداوند غرض و مرض او را آن‌چنان واضح می‌کند که هر شخص باانصاف بی‌غرضی بفهمد که وجود او مَجاز است و سرابی است که آب می‌نماید. و اما قطع نَفَس و درآمدن جانش به شکست ظاهری یا قتل جسمانی نیست، بلکه به این است که ریا و ظاهرسازی او برای همه مردم ظاهر و واضح خواهد شد. و چون عذاب و گرفتاری او بر دست حاکم بوده، دلیل آن است که با شخص حاکم طرف خواهد شد و اراذل و اشرار را تشویق و ترغیب بر شورش و شرارت می‌کند. و همین دلیل آن است که اهل ریاست و دل‌بسته به دنیاست و از زیور زهد و دینداری و تقوىٰ بی‌نصیب است.

در هر صورت، مظفرالملک چند صباحی امر حکومت را به مسامحه می‌گذراند؛ تا اینکه خوانین شِوِرین از تهران برای بعضی از عالِم‌نمایان همدان ــ  به راست یا دروغ ــ  نامه فرستادند و بشارت دادند که بعد از آنکه آن‌همه زحمت کشیدیم و دوندگی کردیم و به دوست و دشمن رشوه دادیم و تأمین گندم و نان همدان و دهات آن را به گردن گرفتیم؛ بالاخره امید هست که حاکم تغییر کند و مظفرالملک از همدان به تهران برگردد. اما برای اینکه کارها بهتر و زودتر پیش برود، خوب است که شورش و غوغایی معقولانه انجام شود و بزرگان اصناف به طور مظلومانه تلگرافی برای کارگزاران دولت بفرستند. تا چه کند قوت بازوی تو!

پس آقا سید عبدالمجید گروسی که خودش را بزرگ علمای همدان گمان می‌کرد، و چون همه ریاست او را قبول داشتند ولی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 238 *»

مظفرالملک آن طور که او می‌پسندید و می‌خواست مطیع و فرمانبردار نبود، بلکه گاهی علناً با او مخالفت می‌کرد و از گفتار و کردارش انتقاد می‌نمود؛ به این سبب از مظفر الملک دلگیر بود. در این وقت که از نامه‌های خوانین و سایر اشخاصِ باخبر یقین کرد که مظفرالملک از همدان خواهد رفت؛ ناگهان باطن خود را ظاهر کرد و چند نفر دیگر از اشباه علماء را که با او موافق بودند، با خود همدست نمود و مخالفت خود را با مظفرالملک علنی ساخت.

و دو نفر شرور به نام‌های «سید آقابابا» و «جعفری طلاجور» که هر دو باعث و بانی فتنه و شر بودند را با گروهی از طلّاب مأمور کرد که درهای مسجد جامع را قفل بزنند و مردم را تشویق کنند که دکّان‌ها را ببندند و چهاربازار را تعطیل کنند. آنها هم چندنفر از اشرار مانند غلامحسین زرگر و امثال او را که مدت‌ها بود با دل‌مردگی و افسردگی در گوشه‌ای نشسته و منتظر فرصت بودند، با خودشان هم‌داستان کردند و یک‌دفعه به چهاربازار ریختند و به مردم دستور دادند که دکان‌ها را ببندند. اما هیچ‌کدام از کسبه و تجّار بلکه اشرار از ترس مظفرالملک جرأت نکردند که آن دستور را اجرا کنند. تا اینکه افراد امینی از طرف آقا سید عبدالمجید آمدند و به اهل بازار اطمینان دادند که خوانین شورین سی‌هزار تومان به دولت پیشکش کرده‌اند که حاکم را تغییر دهند، و خود مظفرالملک هم استعفاء داده و کارگزاران هم تصمیم بر این کار گرفته‌اند؛ و اِتمام کار بسته به شورش عمومی است. و آقا سید عبدالمجید این‌طور

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 239 *»

صلاح دانسته‌اند که همه با هم تلگرافخانه را محاصره کنیم و از کارگزاران دولت بخواهیم که حاکم را تغییر دهند، تا کار تمام شود. پس بعضی از بازاری‌ها دکان‌ها را بستند و بعضی نبستند؛ که در این وقت فرّاش حکومت از راه رسید، و با اینکه رهگذر بود و از اوضاع خبری نداشت، اما ناگهان چوب و چماق‌ها از زیر عباها بیرون آمد و اشرار به فتوا و دستور طلّاب، فرّاش بیچاره را به چوب و چماق بستند. و گروه دیگری از اشرار به خانه میرزا سید حسین امین شرعیّات، و ملّاحسین وکیل مرافعاتِ مظفرالملک ریختند. زیرا هر دو آنها در نزد مظفرالملک معتبر بودند و از همه‌جا و همه‌کس خبر داشتند، و هر قضیه‌ای که پیش می‌آمد مظفرالملک را راهنمایی می‌کردند، تا هرچه نظرش قرار بگیرد حکم نماید؛ و احکام و قوانین آنها بی‌ثمر و بی‌نتیجه می‌ماند. از این جهت دل اشرار و رؤسایشان از این دو نفر بسیار تنگ شده بود.

در هر صورت، میرزا سید حسین را که پیدا نکردند، اما ملّاحسین بیچاره را یافتند، و طلّاب و اشرار مال آن بیچاره و خونش را حلال کردند و بعد از چوب و چماق فراوانی که نثارش کردند، او را برهنه و زخم‌خورده به حضور آقا سیدعبدالمجید بردند. پس گفتگوی شدیدی بین آن دو ردّ و بدل شد، و آقا سید عبدالمجید حکم قتلش را داد، ولی بالاخره به شفاعت یکی از اشراف از قتلش گذشتند و او را آزاد کردند.

و چون این خبرها به گوش مظفرالملک رسید،‌ با اینکه اگر می‌خواست، صد برابر آن فتنه را به راحتی می‌خوابانید؛ ولی چون دل

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 240 *»

خوشی از حکومت همدان نداشت، به روی خود نیاورد و به هیچ وجه اقدامی نکرد؛ و همین ماجرا را به تهران تلگراف کرد و مجدداً تقاضای استعفاء نمود.

و از آن طرف، جماعت طلّاب به حکم آقا سید عبدالمجید گروه زیادی از مردم را با وعده و وعید جمع کردند و به تلگرافخانه رفتند و شرح مفصّلی نوشته و تقاضای عزل مظفرالملک را نمودند. و اگرچه از طرف دولت جوابی برای آنان نیامد، ولی برای مظفرالملک تلگرافی آمد که چون وجود جناب شما برای بعضی گفتگوها و تصمیمات لازم است، برای خودتان در همدان نایبی قرار بدهید و به تهران بیایید، تا حضوراً گفتگو کنیم.

پس به محضی که آن تلگراف رسید، پسر و برادرش ظفرالممالک را نایب خود قرار داد و از همدان بار کرد و به شِوِرین رفت و در آنجا به حساب کارمندانش رسیدگی نمود و طلب همه را پرداخت؛ و بعد از دو روز توقف به سوی تهران حرکت کرد. و عاقبت‏اندیشانِ همدان گفتند: «خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود». و در بین راه، از تلگرافخانه زَرَق به تهران تلگرافی نوشت که به پسر و برادرش هم اجازه دهند که آنها هم به تهران بیایند. و بعد از آنکه اجازه رسید، به آنها نیز اطلاع داد که از همدان بار کنند و در تهران به او ملحق شوند.

و با اینکه به تهران رفته بود و دیگر در همدان نبود، ولی هنوز اراذل و اشرار همدان از او می‌ترسیدند. تا اینکه یقین کردند که دیگر برنمی‌گردد؛

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 241 *»

پس قمه‌ها و قدّاره‌ها و شش‌لول‌ها که در زمان حکومت مظفرالملک پنهان شده بود و خاک گرفته بود، ناگهان از غلاف‌ها درآمد، و بر سر کوچه‌ها و میدان‌ها پیدا شد. و باز دل‌ها به تپش افتاد و رنگ‌ها از رخساره‌ها پرید و امنیت تمام شد. خلاصه، شهری پر از شور و شرّ شد که هیچ‌کس خود را مالک هیچ چیز نمی‌دید. و صداها به ملامت و ناسزا بر باعث و بانی آن وضع بلند گشت.

و چون امرِ غرض‌داشتن یا بی‏غرض‌بودن آقا سید عبدالمجید بر اغلبِ بی‏غرضان بعضی از شهرها معلوم نشده بود، پس در این واقعه که غرور خود را اظهار کرد و از خوانین شِوِرین گول خورد، و اظهار ریاستی نمود و دست عداوت با مظفرالملک را از آستین درآورد، به طوری که نظم و امنیت آن‌چنانی را به بی‌نظمی و ناامنی این‌چنینی تبدیل کرد؛ اغلب اشخاص بی‌غرض، هوشیار شدند و از اشتباه بیرون آمدند.

و به عقیده بزرگان همدان، نتیجه آن‌همه زحمتی که برای ریاست کشید و حمایتی که از اشرار همدان برای تغییردادن مظفرالملک نمود، همین شد که تمام اهل شهر و اطراف آن را از ثروتمند و فقیر به زحمت انداخت و از نعمت راحتی و امنیت محروم کرد؛ به طوری که همه‌روزه یا خونی به ناحق ریخته می‌شد و یا مالی به سرقت می‌رفت.

و مدت زیادی نگذشت که یکی از خوانین و بزرگان اشرار، در حال مستی در کوچه نشسته بود، و یکی از زنان حرمسرای آقا سید عبدالمجید از آنجا می‌گذشت که ناگهان آن دیوانه مست بر او حمله‌ور

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 242 *»

شد. آن زن بلافاصله فرار کرد، و داستان را برای آقا سید عبدالمجید تعریف کرد. پس به دستور او چند نفر از سادات و طلّاب به خانه خانِ مست ریختند و او را با سر و پای برهنه و خون‌آلود به حضور آقا سید عبدالمجید آوردند. آقا سید عبدالمجید هم بی‌درنگ حکم حدّ را بر او صادر کرد و خودش به اندرون رفت. و شخصی به نام شیخ اصغر حدّاد که یکی از طلّاب شرور بود حدّ شرعی را اجرا نمود.

و این کار خلاف هم باعث تذکر بی‌غرضان و هوشیاران شد که ایرادات آن را در مجالس ذکر می‌کردند و عبرت می‌گرفتند. زیرا مدعی یک نفر و آن هم زن بود، و بر فرضی که راست گفته باشد، این کار در کوچه انجام شد، دیگر در خانه کسی بر سر او ریختن و او را با رسوايی از خانه بیرون‌کشیدن چه معنی دارد؟ و از همه بدتر آنکه از شدت غضب و بدون فکر و بر خلاف شرع، حدّ را در حال مستی اجرا کرد. زیرا به اجماع تمام علمای اثناعشری حدّزدن بر شارب‌الخمر در حال مستی بر خلاف شرع است و اجتهادی در مقابل نص می‌باشد. و عجیب‌تر از همه آنکه آقا عبدالمجید، شیخ اصغرِ حدّاد را که فسق و فجورش برای همه معلوم بود، یکی از عدول قرار داده و اجرای حدود الهی را به او واگذار می‌نمود. کسی که خودش شایسته حدّ خوردن است، چگونه قابلیت اجرای حدّ را دارد؟ و حاشا که کسی جز معصوم شایستگی این مقام را داشته باشد. و اگر خود آقا عبدالمجید ادعای عصمت دارد، البته بدعتی است که مخالف با ضرورت اسلام و تشیع است. پس بر همه اتمام حجت شد که

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 243 *»

شخصی که در این مسئله جزئی چنین اشتباهی کند، معلوم است که نوشته‌هایی هم که درباره شیخیه نوشت، همه‌اش خطا و اشتباه بلکه از روی عصبیت و خودپرستی و هویٰ و هوس بود.

به هر حال، انجام‌دادن این‌گونه رفتارها و کردارها باعث شد که بسیاری از صاحبان هوش از او برگشتند و همه به زبان حال می‌گفتند:

در شهر یکی چون تو و او هم این طور

پس در همـــه شهـــر یک مسلمــــان نبوَد

اگرچه به واسطه همان نوشته‌هایی که بر خلاف قواعد اسلام و ایمان درباره شیخیه نوشت که نمونه‏اش در قسمت پنجم گذشت؛ هرکس که به قانون و قواعدِ اهل اسلام و ضرورت دین و مذهب اعتقاد و اعتنائی داشت، حساب کار خود را کرد و به کلّی ارادت قلبی خود را از او بُرید؛ ولی کارها و رفتارهایی که بعد از آن انجام شد، باعث بصیرت بیشتر آنها گشت که بر عمر از دست رفته افسوس خوردند که چگونه عمری را به غفلت گذرانیدند. و چون عقیده، یک امر قلبی است، کسی که با دلیل و برهان به امری یقین کند، البته برگشتی ندارد؛ اما روی ملاحظاتی برائت خود را نسبت به آن سید بزرگوار! آشکار نمی‌کردند، و نفاقی می‏کردند و راهی می‏رفتند؛ تا چه جوابی برای خدا داشته باشند!

و تمام داستان‌ها را اگر بنویسیم، باعث خستگی خوانندگان می‌شود. پس به همین مقدار اکتفا می‌کنیم.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 244 *»

«خاتمـــــــــــــــــــه»

در بیان بعضی از حالات حاج میرزا محمد باقر

از وقتی که از همدان حرکت کرد تا آنکه وارد تهران شد و به جندق رفت

 

همان‌طور که نوشتیم، حاج میرزا محمد باقر در آن هوای سرد و سخت، شبانه با چند نفر از بستگانش به سمت شِوِرین حرکت کرد. پس طلوع صبح به شِوِرین رسیدند، و بعد از آنکه نماز صبح را در گوشه‌ای بجا آوردند، به منزل حسام‌الملک رفتند. حسام‌الملک وقتی حاج میرزا محمدباقر و همراهانش را دید، دست و پای خود را گم کرد. حاج میرزا محمدباقر به او گفت: نگران نباش و بدان که دوستان و اقوامِ من اهل و عیالم را به محله کبابیان بردند و اصرار داشتند که من هم به آنجا بروم، اما من به جهت رعایت حال آنها قبول نکردم و فعلاً به اینجا آمده‌ام؛ اگر می‌توانید یکی دو روزی در اینجا باشیم، تا تهیه و تدارکی ببینیم و به تهران برویم. و اگر نمی‌توانید، شما را زحمت نمی‌دهیم و الآن به سمت تهران خواهیم رفت. پس حسام‏الملک خجالت‌زده شد و بلافاصله بخاری را روشن کرد، و بعد از صرف چای و قلیان اظهار نمود که من مصلحت شما را در این می‌بینم که هرچه زودتر حرکت کنید. از این جهت بلافاصله برای آنان اسباب سفر را فراهم نمود و یک راه‌بلدِ کردستانی هم با آنها همراه کرد تا آنها را هرچه زودتر به لتگاه([66]) به خانه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 245 *»

سردار اکرم([67]) برساند؛ تا بعد از رفع خستگی با خیال راحت به سمت تهران حرکت کنند. و به راه‌بلدِ کردستانی هم سفارش کرد که تا تهران در خدمت آنان باشد.

پس وقت طلوع آفتاب در آن برف سنگین از شِوِرین حرکت کردند تا به لتگاه رسیدند و شب را در آنجا استراحت نمودند، و فردا از آنجا حرکت کردند. و در منزل بعد که مشغول استراحت بودند یکی از سرلشکران لشکر منصورالدوله به آنها برخورد کرد و بدذاتی خود را اظهار نمود. پس همراهان حاج میرزا محمد باقر اِنعامی به او دادند و با زبان نرم شرّ او را از سر خود کم کردند. و بعد از آن با نهایت مشقت و سختی به راه ادامه دادند تا به تلگرافخانه زَرَق([68]) که جاده اصلی تهران است رسیدند. پس میرزا هادی خان رئیس تلگرافخانه زَرَق که از ارادتمندان حاج میرزا محمدباقر بود آنها را احترام و اکرام کرد و لوازم سفر را برایشان آماده نمود؛ تا اینکه به همین‌طور در آن هوای سرد و راه سردسیر با نهایت مشقت و زحمت بعد از بیست روز با سلامتی به حضرت عبدالعظیم رسیدند، و شکر خدا را بجا آوردند.

بعد از رسیدن به حضرت عبدالعظیم، حاج میرزا محمدباقر نامه‌ای به امین‌الدوله صدر اعظم نوشت که وظیفه ما این بود که بر شما وارد می‌شدیم؛ اما چون روی جهاتی این کار امکان‌پذیر نبود، از این

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 246 *»

جهت اجازه می‌خواهیم که هرکجا شما تعیین کنید در همان‌جا ساکن شویم. پس از صدر اعظم جواب رسید که در جوار حضرت عبدالعظیم باشید. و چون آن بزرگوار همیشه طالب انزوا و خلوت بود، با خوشحالی در همان‌جا منزلی گرفت، تا تکلیف معلوم شود.

و از همان‌جا نامه‌ای کریمانه و عالمانه درباره سرگذشت خود و دوستانش و کردار زشتِ سادات بنی‌عباس و تابعانشان برای حاج میرزا حسن آشتیانی([69]) نوشت؛ ولی آشتیانی جواب او را به زشتی و بر خلاف کتاب و سنت داد. به طوری که هرکس آن جواب را می‌دید، یقین می‌کرد که تمامش عصبیّت جاهلانه است. پس حاج میرزا محمدباقر مجدداً نامه‌ای در جواب آشتیانی با دلیل و برهان اسلامی و ایمانی نوشت و برایش فرستاد تا حجت را بر او تمام کند. به طوری که هرکس آن نامه را می‌دید، تصدیق می‌کرد که انصاف این است که تمام مضامین این نامه محکم بوده و بر اساس قواعد و قوانین مذهب و ملت است.

و با اینکه بعد از واقعه همدان بعضی از علمای همدان که خودشان از پیشوایان بالاسریه بودند، مانند میرزا صادق افتخارالشریعه و غیر او؛ شرارت تابعان بنی‌عباس و مظلومیت شیخیه را بدون کم و زیاد برای آشتیانی نوشتند؛ ولی آن نامه‌ها به هیچ عنوان به حال او سودی نبخشید.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 247 *»

تا اینکه ــ  همان‌طور که ذکر شد ــ  شرارت سادات بنی‌عباس در همدان بالا گرفت، و مظفرالدین شاه فرمان داد که خانه آنها را به توپ ببندند، و با شلیک یک گلوله تمام سروصداها خاموش شد و شورش آرام گرفت. و چون گروهی از اشرارِ فراریِ همدان که اموال غارت‌شده شیخیه را به تهران کشیده بودند، و برای اینکه پشتیبانی داشته باشند خودشان را به آشتیانی نزدیک می‌کردند؛ آن‌قدر برای او اراجیف نقل کرده بودند که وقتی جریان توپ‌بستن را شنید فوراً مجلس درس خود را تعطیل کرد، که به اسلام سستی و وَهْنی رسیده است و من دیگر حواس درس و بحث ندارم. و چون این خبر به دربار و به گوش مظفرالدین شاه رسید، گفت ای کاش این کتاب‌ها را از روز اول بر هم گذارده بودند و این درس و بحث‌ها را تعطیل کرده بودند، که این‏همه فتنه و فسادی که بر خلاف شرع برپا شد نتیجه گشودن همین کتاب‌ها و دایرنمودن همین درس و بحث‌ها است. و صاحب‏دل خردمندی گفت: تعجب است از این گوش، که اگر صدای یک گلوله توپ را از همدان می‌شنود، چگونه آه و ناله اطفال و زن‌های هفتاد خانه از شیخیه را نشنید، که به آن ظلم و ستم آنها را کشتند و آواره نمودند و غارت کردند و آتش زدند.

در هر صورت، میرزا حسن آشتیانی دانسته و فهمیده مظلومان را حمایت نکرد، بلکه از روی لجاجت ظالمان و اشرار را یاری و کمک نمود.

و بنا بر آنچه گروهی از تاریخ‌نویسان نوشته‌اند، در سال هزار و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 248 *»

سیصد و هجده قمری که مظفرالدین شاه به اروپا رفته بود،([70]) در تهران گروهی از مردم به واسطه قحطی و گرانی به دیوانخانه([71]) ریختند و هرچه در آن بود به غارت بردند. پس بعضی از غارتگران به یکدیگر گوشزد کردند که عمده این قحطی و گرانی ناشی از رفتار و کردار حاج میرزا حسن آشتیانی است؛ که احکام بغیر ماانزل الله او در بین اهل تهران آن‌قدر مشهور و معروف بود که هیچ‌کس به او اعتمادی نداشت، تا اینکه در زمان ناصرالدین و در جریان تحریم تنباکو به همّت و امضای مردم موقعیتی پیدا کرد. و حال که ریاستش مسلَّم شده در ناز و نعمت و عیش و عشرت نشسته و غرور او را گرفته و از بیچارگان فراموش کرده است. پس بهتر آن است که درصدد آزار او برآییم و از خواب غفلت بیدارش کنیم.

پس ناگهان به خانه او هجوم آوردند، و در ضمن در هنگام غارت، بعضی اسباب لهو و لعب و عیش و طرب مانند دایره و دنبک و طنبور و سنتور و همچنین مشروبات الکلی داخلی و خارجی نیز پیدا می‌کردند، و دست به دست پنهان می‌نمودند.

و گروهی هم عقیده دارند که عمده غارتگران دیوانخانه تهران و منزل میرزا حسن آشتیانی همان اشراری بودند که از همدان به تهران آمده بودند و جناب آشتیانی از آنان حمایت می‌کرد و در رعایت حالشان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 249 *»

اصرار داشت. و گروهی دیگر عقیده‌شان بر این است که آن اسباب و آلات لهو و لعب و عیش و عشرت، از آنِ آقازادگان بوده و ساحت جناب آشتیانی از این‌گونه امور پاک و منزّه است.

و چون مردم روزگار، خواهان چنین بزرگوارانی هستند، ذکرکردن این‌گونه داستان‌ها بلکه هزار برابر آن هم ضرری به دستگاه ریاست آنان ندارد. چنان‌که در همین زمان بنا بر خبرهایی که از اشخاص بی‌غرض به دست رسیده، شخصی به نام شیخ محمدحسن از اهالی سیرجان کرمان، برای مسخر‌گی و به دست آوردن دنیا، اسم خود را «نبی‌السارقین» و اسم همسر خود را «امّ‌السارقین» گذارده، و برای خودش مُهری به این نام ساخته و نامه‌ها و خطبه‌ها و نظم‌ها و نثرها بر اساس نظر خودش می‌سازد، و حلال‌های خدا را حرام و حرام‌های خدا را حلال می‌کند. و با وجود چنین جرأت و جسارت بر خدا و رسول، چندین سال است که معشوق بزرگان و شاهزادگان و عالِم‌نمایان است و هیچ‌کس او را توبیخ نمی‌کند و درصدد تنبیه او برنمی‌آید.([72])

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 250 *»

جهان تا بوده اینش کار بوده  که با دنیاپرستــــان یار بوده

و آنچه خودمان تجربه کردیم و از تجربه‌کنندگان آموختیم و با چشم خود دیدیم، این است که:

جهان را عادت دیرینه این است که با آزادگان دائم به کین است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

در هر صورت، بعد از توقف حاج میرزا محمدباقر در حضرت عبدالعظیم، گروهی از اهل تهران از اشراف و اعیان و ارادتمندانش که باخبر شدند، به خدمتش شتافتند، و منزلی در تهران برایش آماده کردند تا وی را داخل شهر کنند؛ ولی او قبول نکرد و همان گوشه حضرت عبدالعظیم را انتخاب نمود، و دوستان و ارادتمندان او از هر شهر و دیاری که بودند در همان جا با او دیدار می‌نمودند.

تا آنکه در اوایل ماه ذیحجه، شرح حالی به حضور امین‌الدوله صدر اعظم نوشت که: «خبر واقعه همدان و آن‌همه ظلم‌های فراوان و عجیب به تمام عالم رسیده؛ ولی گویا هنوز هیچ خبری به گوش جناب صدراعظم نرسیده است!

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ماست

آنچه البتـــه به جائی نرسد فریــــاد است

و اگر امور عالم به طبیعت می‏گذشت دیگر ارسال رسل و انزال کتبی لازم نبود، و همه لغو و بی‏فایده بود. تکلیف ما بیچارگان این بود که به هر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 251 *»

سختی باشد خودمان را به دربار عدل و داد پادشاه برسانیم و از تظلّم و دادخواهی خودداری و کوتاهی نکنیم؛ دیگر شما هرطور صلاح می‌دانید رفتار خواهید نمود. اگر می‌خواهید ظلم و فساد را دفع می‌کنید؛ یا اینکه به چشم‌پوشی و سهل‌انگاری می‌گذرانید. «صلاح مملکت خویش خسروان دانند» ولی این را بدانید که این دعاگوی دولت، همدان را برای اهلش گذاشتم و گذشتم، و حتی اگر آن شهر امن و امان شود، دیگر به آن شهر باز نخواهم گشت، و ماندن در تهران یا حضرت عبدالعظیم هم برای من بسیار سخت است؛ پس اگر کارگزاران دولت مصلحت می‌دانند، به گوشه‌ای بروم و آرام بگیرم، تا این دو روزه عمر تمام شود.»

پس بعد از طغیان و شورش سادات عباسی و اوضاعی که در روز عید قربان در همدان بر سر پا کردند، ــ  چنانچه در قسمت پنجم ذکر شد ــ  امین‌الدوله صدر اعظم جوابی نوشت که پر از کنایه و اشاره بود. و به دستور حالی و مقالیِ بعضی از رؤسای دولت و عالِم‌نمایان همدان تمام تقصیر را به گردن بعضی از شیخیه گذارد؛ و بعد از آن حاج میرزا محمدباقر را مختار کرد که می‌تواند در مشهد و یا شیراز و یا اصفهان ساکن شود.

پس حاج میرزا محمدباقر مجدداً جواب نوشت که: «خواست من آن است که با میل و رغبت از امر دولت اطاعت کنم. ولی چون حکم شده بود که اموال غارت‌شده را به صاحبانش برگردانند و کسی هم چیزی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 252 *»

برنگردانده؛ مردم این زمانه برای اینکه آن حکم به اجرا درنیاید، امر را بر جناب شما مشتبه کرده‌اند که ابتدای فساد را به ما نسبت داده‌اید. در حالی که اگر انصافی در کار باشد هر عاقلِ منصفی می‌داند که نه ابتدای فساد از ما بوده و نه انتهای آن؛ و چاره بی‏انصاف هم که از قوه ما بیرون است. و نمی‏دانیم که آیا خانه احدی را خراب کرده‏ایم، یا دیناری از مال کسی را به غارت برده‏ایم، که راضی شده‌اید این نسبت را به ما بدهید؟

و اما اینکه شهرها را منحصر به مشهد و شیراز و اصفهان نموده‌اید؛ این همدانی که دسترس تهران بود، با آن‏همه فریاد و استغاثه کتبی و تلگرافی که بارها و بارها نمودیم، کسی به داد ما نرسید؛ پس در مشهد و شیراز بر ما چه خواهد گذشت؟ و اما اصفهان، اگرچه اقتدارِ ظل‏السلطان مانع این است که بعضی گفتارها و کردارها از دشمنان ما سر بزند، ولی الآن که خود او به سوی تهران حرکت کرده، به آن شهر هم اطمینانی نداریم. پس بهتر آن است که عجالةً گوشه بیابان یا کوهستانی را اختیار کنیم تا خدا چه بخواهد.

و چون اوضاع اشرار و اراذل را که هم خودمان دیده‌ایم و هم از دیگران شنیده‌ایم، به گوش شما رسیده، از شما می‌خواهیم که لااقل دستخطی به اهالی منازل بین راه بدهید که ما را اذیت نکنند.»

پس حاج میرزا محمدباقر در اواخر ماه ذیحجه دلیجانی([73])  گرفت و

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 253 *»

با چند نفر از بستگانش رهسپار قم شد. و در یکی از منازل بین راه با ظل‏السلطان که برای صرف نهار توقف کرده بود، برخورد نمود. و چون ظل‌السلطان اوصاف حاج میرزا محمدباقر را از اشخاص بی‏غرض شنیده بود و خواهان دیدار او بود، با یکدیگر ملاقات کردند و ظل‌السلطان اظهار ارادت و مرحمتی نمود. پس حاج میرزا محمدباقر به زیارت حضرت معصومه مشرّف شد و چون شتردارهای نائینی آماده و حاضر بودند بعد از دو روز به سمت نائین حرکت کرد. و چون یکی از دوستانش از منزل لنگرود عازم تهران بود، نامه‌ای برای امین‌الدوله صدراعظم نوشت، و مضمون آن نامه این بود که:

«با آن‏همه سهل‌انگاری و مسامحه و بی‏مرحمتی جناب صدراعظم در حق این بیچارگانِ مظلومِ محروم، آخر به دو کلمه سفارش و دستخط قناعت کردیم و آن هم به مسامحه گذشت! «یا رب مباد کس را مخدوم بی‏عنایت» پس اگر از طرف خداوند عالم در وضع شما تغییر کلّی روی داد بدانید از کجا است و علتش چیست. و این را هم بدانید که من جز به لطف خداوند، به هیچ‌کس و هیچ‌جا اعتمادی نداشته‌ام و ندارم. و هو ولیّ التوفیق.»

و این نامه در روز تاسوعای سال 1316 قمری به تهران رسید و در شب عاشورا به واسطه میرزا جواد خان مؤتمن‏الممالک که از دوستان و ارادتمندان حاج میرزا محمدباقر بود به دست امین‌الدوله صدراعظم

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 254 *»

رسید.([74]) و به عقیده ارادتمندانِ حاج میرزا محمدباقر بلکه اغلب اشخاصی که محرم و همدم امین‌الدوله صدراعظم بودند، چند روزی بیش نگذشت که امین‌الدوله از صدارت برکنار شد و امین‌السلطان صدر اعظم مظفرالدین شاه گشت.([75])

به هر حال، بعد از آنکه از منزل لنگرود حرکت کرد، به کاشان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 255 *»

رسید. و دوستانش در آن شهر خواهش کردند که چند روزی در آن شهر بماند، ولی خواهش آنها را نپذیرفت و فقط یک شب را در خانه یکی از دوستان به مهمانی نشست و از سایرین عذر خواست و به سمت نائین حرکت کرد. و دو منزل به نائین مانده گروهی از سادات و بزرگان آن شهر با تهیه و تدارک به استقبال آمدند و به همراهی وی وارد نائین شدند. و ارادتمندان حاج میرزا محمدباقر در نائین، آمدن او را به آن شهر غنیمت شمردند و اصرار نمودند که همان‌جا بماند، ولی چون وقتی که در حضرت عبدالعظیم بود، عده زیادی از دوستان و ارادتمندان او از قریه جندق و همچنین آقا سید هاشم رشتی که از جانب حاج میرزا محمدباقر رئیس اهل آن قریه بود قاصدهای پی‌درپی و نامه‌هایی از روی صدق و اخلاص می‌فرستادند، و از وی دعوت می‌کردند که به آن قریه بیاید و در همان‌جا ساکن شود، و دعوتشان را هم قبول نموده بود؛ از این جهت اصرار اهل نائین را قبول نکرد. تا اینکه شترداران انارک و جندق آمدند، پس با همراهانش در کجاوه نشست و به عزم جندق حرکت کرد. و در انارک هم دو روز به خواهش دوستان آنجا توقف کرد و بعد از آن وارد قریه جندق شد؛ و اهل جندق، روستای خود را به برکت قدومش کاخ خَوَرْنَق([76]) دانستند.

خلاصه، بعد از آنکه حاج میرزا محمدباقر وارد جندق شد، بلافاصله ساختمان جدیدی که مناسب حال او و اهل و عیالش باشد

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 256 *»

بنا کردند. و شترداران جندقی شترهای خود را برداشتند و روانه همدان شدند، و اهل و عیال خون‌جگر او را به محرمیّت آقا میرزا ابوتراب کرمانی و آقا هاشم کبابیانی که برادر اعیانی همسر حاج میرزا محمدباقر بود، با عزّت و حرمت سوار کردند و از راه اصفهان و نائین به حضورش رسانیدند، و از صدمه‌ها و اذیت‌های بی‌نهایت آسوده و راحت گشتند.

و گروهی از دوستانش در سایر شهرها، بارها و بارها از حاج میرزا محمدباقر خواهش کردند که خانه‏های خراب او را در همدان تعمیر کنند؛ ولی قبول نکرد و به آنها جواب داد که دروازه آن خانه را هم آجر بچینند، که خاطر من رنجیده است و آن مکان باید مخروبه بماند. و اگر آجری یا سنگی و تیر و چوبی هم باقی مانده، اهل همدان و همسایگان تمامش را به غارت ببرند که سیرگاهی برای عابران باشد؛ تا شاید عبرت‌گیرنده‌ای از رفتار و کردارِ اهل آن شهر با ما مظلومان عبرت بگیرد، و حواله کارِ همه به قیامت و حضور مالک یوم الدین است.

در هر صورت، الآن سال سوّم است که در آن روستا که کاملاً خالی از اغیار و دشمنان و مجمع دوستان و ارادتمندانش است، با حالتی خوش و آزادگی و آسودگی مشغول به نشر علوم و فضائل محمد و آل‌محمد؟عهم؟ می‌باشد. و دوستان و مقلّدان و ارادتمندانش از هر شهر و دیاری که باشند، به قدر قوّه و استطاعتشان به زیارت او می‌روند و بعد از دیدار به شهر و دیار خود باز می‌گردند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 257 *»

و چون حاج محمد رحیم تاجر رشتی در حال حیاتش، همیشه به تمام آشنایان و اولاد دختر و پسرش وصیت و سفارش می‌کرد و همه را شاهد می‌گرفت که ثُلث تمام مال من مِلک طِلق حاج میرزا محمدباقر است؛ که بعد از وفات من باید تمام شما همّت کنید و آن را به دست وی برسانید. و او صاحب اختیار است که هرطور بخواهد در آن تصرف کند. و در ضمن خواهش نموده بود که حاج میرزا محمدباقر از مال شخصی خودش هزینه حمل نعش او را به کربلای معلّیٰ و مخارج کفن و دفن و مجلس فاتحه را به هرطور که صلاح می‌داند تقبّل نماید. و به همین مضمون چندین وصیتنامه معتبر نوشته بود، که یکی از آن وصیتنامه‌ها به واسطه یکی از غارتگران خانه و حجره تجارتی‌اش به دست آمد. و تمام ورثه نیز این وصیت را قبول داشتند.

پس بعد از رحلت حاج محمدرحیم ــ  همان‌طور که در قسمت چهارم ذکر کردیم ــ  اولادش آنچه از اموال و ساختمان‌ها و دکّان‌ها و املاک که از چنگ غارتگران محفوظ مانده بود جمع‌آوری کردند؛ و ثُلثش معادل هشت‌هزار و پانصد تومان می‌شد. پس دو پسر بزرگش حاج آقا محمد و آقا عبدالوهاب برای دیدار حاج میرزا محمدباقر از همدان به سمت جندق حرکت کردند، تا وصیتنامه و صورت تمام مایملک پدر را به حضور حاج میرزا محمدباقر عرضه کنند، و از او بخواهند که ثلث مایملک پدرشان را که حقّ او است، به هر کس باید تسلیم کنند، تعیین کند تا در همدان واگذار نمایند و برسانند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 258 *»

پس آن رئیس باکرامت یک دانگ از کاروانسرای بزرگ همدان را که معادل دوهزار تومان بود، برای مصارف خیر قبول نمود، و یک دانگ دیگرش را به حاج آقامحمد واگذار کرد که قرض‌های شخصیش را از آن پرداخت نماید، و بعدها به مرور و هر طور دلش خواست وجه آن را خورده خورده ده‌ساله حواله نماید. و چهارهزار و پانصد تومان دیگرش را نیز از حق خود به ورثه آن مرحوم بخشید، به شرط آنکه تمام قرض‌های حاج محمدرحیم را بدون سخت‌گیری و قَسَم و شاهد و دلیل از همان وجه بپردازند، و هرچه زیاد آمد للذکر مثل حظّ الانثیین در میان خودشان تقسیم نمایند. و یک دانگ کاروانسرای همدان را هم که قبول کرده بود، به خود آنان سپرد؛ که تا زمانی که به فروش نرسیده هر‏ساله اجاره‌اش را بگیرند و برایش ارسال نمایند، تا هر طور که صلاح بداند آن را خرج کند.

و از این‏گونه کرامت‌ها و انفاق‌ها، به اقرار دوست و دشمن بارها و بارها از آن جناب ظاهر می‌شد؛ که اغلب اشخاص بی‌غرض، باخبر بودند و به یکدیگر گزارش می‌دادند.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

تألیف «تاریخ عبرةٌ لمن اعتبر» در روز یکشنبه هفدهم ربیع‌الاول سال 1318 هجری قمری تمام شد. امید است که هر کس از هر قشری از اقشار جامعه و در هر زمانی از زمان‌ها که آن را بخواند و عبرت بگیرد، گردآورنده آن را از دعای خیر فراموش ننماید.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 259 *»

شرح مختصری از تاریخ زندگی حـاج میرزا محمدباقر

 

چون بعضی از بزرگان، بنده قاصر را امر فرمودند که شرح مختصری از تاریخ زندگی حاج میرزا محمد باقر، همراه فهرست کتاب‌ها و رسائل او که بعد از غارت خانه و اموالش از گوشه و کنار به دست آمده است در آخر این خاتمه بنویسم؛ از این جهت آنچه را که می‌شود نوشت می‌نویسم تا آنکه این کتاب جامع مطالب باشد. و اللّه ولیّ التوفیق و علیه فلیتوکّل المتوکّلون.

محل ولادت آن جناب روستای «قهی» از توابع اصفهان است، که در تاریخ دهم ماه ربیع الاول هزار و دویست و سی و نه هجری قمری در آن روستا متولد شد. و تا اوائل جوانی در همان‌جا زندگی می‌کرد، و همیشه از گفتار و کردار مردم روزگار که همه از روی غفلت بود عبرت می‌گرفت و تعجب می‌کرد، و به مطالبی که دلیل و برهانی نداشت ابداً دل نمی‌بست، و در تمام امور تفکر می‌نمود، و علم را با عمل همراه داشت، و در راه رسیدن به درجات عالیه لباس تقویٰ را برای خدا پوشید و با اخلاص در راه خدا قدم برداشت، تا اینکه با عزمی جزم همگنان را پشت سر گذاشت و از آنان گذشت.

هر که را علم و عمل آموختنــد جامه تقـوی برایش دوختنــد
چون‏که اتقی اکرم آمد نزد ربّ فخر بس باشد مر او را زین حسب

و اما نسب شریف او این است: محمدباقر بن محمدجعفر بن

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 260 *»

محمدصادق بن عبدالقیوم بن اشرف بن محمدابراهیم بن محمدباقر محقّق سبزواری، صاحب «ذخیره» و «کفایه»([77])  که از علمای معروف بود و در زمان خود به علم و عدالت شهرت داشت. و پدرش میرزا محمدجعفر شخصی بسیار محترم و آبرودار بود، و به پرهیزگاری و خوشرفتاری شهرت داشت، و در علم طب و فقه استاد بود. میرزا محمدجعفر  یکی از ارادتمندان و پیروان مرحوم شیخ احمد احسائی به شمار می‌رفت، به طوری که مرحوم شیخ احسائی وقتی از یزد به اصفهان می‌رفت در روستای «قهی» به منزل ایشان وارد شد و نهایت محبت را به وی داشت.

در هر صورت، آن جناب در خدمتگزاری و احترام از پدر دانشمندش هرگز کوتاهی نمی‏کرد، بلکه نهایت کوچکی و همراهی را داشت، و مقداری از علوم، مخصوصاً علم طب را در نزد پدر تحصیل نمود. تا اینکه خورده خورده به حدّ رشد رسید، و بهتر دید که برای تکمیل علوم به شهری دیگر برود. پس به صلاحدیدِ پدر به اصفهان رفت و در مدرسه نیماوَرد ساکن شد. و علمای هر فن، به احترام پدر و نیک‌ذاتی و استعداد فطری خودش سعی و تلاش خودشان را در ترقی و تکمیل وی به کار می‌بردند.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 261 *»

وی بعد از چند سال اغلب علوم را از علماء و دانشمندان اصفهان فرا گرفت. سپس با مداومت و مواظبت بر شریعت و ریاضت‌های شرعیه، تهذیبِ اخلاق و تزکیه نفس را نیز تکمیل نمود، و با تعدیل مزاج و تصحیح منهاج و مفارقت اضداد، با سبع شداد مشارکت کرد.([78]) و چون چنین شد، متخلّق به اخلاق روحانیّین گشت و به نقطه علم دست یافت.

آنچه دلش در طلبش می‏شتافت در پس این پرده نهان بود و یافت

و در همان اوقات خواب‌هایی دید، و به مکاشفات بسیار بلندی رسید، و مکتب مرحوم شیخ احمد احسائی را که از همه جهت با حقیقت و طریقت و شریعت همراه است، از میان تمام مکتب‌ها برگزید، و اوقات خودش را به مطالعه کتاب‌ها و رساله‌های آن عالم کامل می‌گذراند، و از مرحوم سیدکاظم رشتی تقلید می‌نمود.

اما بعد از وفات مرحوم سیدکاظم رشتی، مدتی متحیر بود که از چه کسی تقلید کند. پس به واسطه همنشینی و مصاحبتی که با شخصی به نام ملّا محمد جعفر کرمانی معروف به بَدْر داشت، اوصافی از مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی شنید؛ و به همنشینی و مجالست با گروهی دیگر ادعای بابیّت میرزا علی‏محمد شیرازی به گوشش خورد. تا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 262 *»

آنکه عازم زیارت مشهد مقدس رضوی گشت، و بعد از تشرّف به آستان علی بن موسی الرضا؟ع؟ باخبر شد که ملّا حسین بشرویه‏ای از طرف علی‌محمد باب در شهر مشهد، مردم را با چرب‌زبانی به سوی او دعوت می‌کند. پس در مدرسه میرزا جعفر و گوشه صحن شاه‌عباس([79]) به محل سکونت او رفت. و ملّا حسین چون او را شناخت، خواست با چرب‌زبانی او را تسخیر کند. تا آنکه مشغول سؤال و جواب شدند، و حاج میرزا محمدباقر به آنچه دیگران قناعت کرده بودند اکتفا نکرد، و با دلیل و برهانِ محکم جواب دلائل او را می‌داد و از او دلیل محکم می‌خواست. پس ملّاحسین گفت: کدام دلیل از این بالاتر، که میرزا علی‌محمد کتابی آورده و مدعی است که از جانب خدا بر من نازل شده است، و از ادعای خود برنگشته تا آنکه جمعیت زیادی او را تصدیق کرده‌اند. پس آن جناب در جوابش گفت که جمع‌شدن مردم بر گرد هر صاحب ادعائی عادت و رسم قدیمی آنان است و همیشه این‌چنین بوده، و این هرگز دلیل حقّانیت ادعای کسی نیست. گذشته از این، صاحب قرآن؟ص؟  که شما هم او را قبول دارید و تصدیق می‌کنید، اگر ادعای خاتمیت نداشت و نگفته بود که جن و انس اگر پشت به پشت هم دهند هرگز نمی‌توانند مانند سوره‌ای از قرآنِ من بیاورند، و آنگاه میرزا علی‌محمد چنین ادعائی کرده بود؛ امکان داشت که عقلاء و خردمندان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 263 *»

در گفتار او تدبر و تأملی نمایند، تا حکمت را از سفاهت و حقیقت را از مجاز تمیز دهند و تکلیف خود را معلوم کنند. ولی کسانی که به صاحب قرآن؟ص؟ اعتقاد دارند، چون محکماتِ فرمایشات او را قبول کرده‌اند و مأمورند که متشابهات آن را به محکماتش ردّ نمایند؛ هرگز احتمالِ صدق در ادعای چنین شخصی نمی‌دهند، اگرچه به قدر بلعم باعور علم داشته باشد، و به اندازه دجّال خارق عادت اظهار کند. در حالی که میرزا علی‌محمد در واقع نه علمی دارد و نه کرامتی. و اگر او انصاف می‌داشت، باید سر به قدم تو می‌گذاشت، که از او به مراتب عالم‌تر هستی؛ و آن فرعِ زائد بر اصل را که تا به حال می‌شنیدیم اکنون با چشم خود دیدیم.

پس ملّاحسین از این استدلال متحیر شد و مدتی به فکر فرو رفت، سپس گفت آنچه گفتی همه‌اش راست و درست بود، ولی در اینجا لطیفه‌ای است که خداوند فرموده جن و انس نمی‌توانند مانند قرآن را بیاورند، و نفرموده که خدا هم نمی‌تواند مانند آن را بیاورد؛ و اینک خدا بر زبان میرزا علی‌محمد این کتاب را جاری فرموده است. پس حاج میرزا محمدباقر در جوابش گفت: «علمتَ شیئاً و غابَتْ عنک اشیاء» بدیهی است که این ادعای پیغمبر آخرالزمان کلام خداست که از روی تحدّی بر زبان پیغمبر خود جاری فرموده، که از زمان نزول قرآن تا روز قیامت هیچ‌کدام از جن و انس نمی‌توانند مانند سوره‏ای از قرآن را بیاورند. و باز بدیهی است که اگر بنا باشد خدا کلامی را بفرماید و به نوع بشر برساند،

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 264 *»

لامحاله وحی خود را بر زبان انس یا جن و ملکی که به لباس بشر درآیند خواهد رساند. و چون می‏دانست به علمی که خطا نداشت که بعد از خاتم انبیاء محمد بن عبداللّه؟ص؟ دیگر به احدی از اشخاصِ جن و انس وحی جدیدی نازل نخواهد شد، و حلالُ محمّد حلالٌ الی یوم القیامة و حرامُه حرامٌ الی یوم القیامة؛ از این جهت به طور تحدّی از زبان آن بزرگوار چنین وعده صریحِ محکمی را فرمود و انّ اللّه لایخلف المیعاد. و این وعده و تحدّی بدا بردار نیست، و جای بدا غیر از مقام تحدّی است. و آن فرمایش متشابهی هم که رسیده که یأتی بشرع جدید و کتاب جدید، آن هم حق و صدق است؛ ولکن نه شرعش غیر این شرع و نه کتابش غیر این کتاب است، بلکه تمامش جاری‏فرمودن احکام واقعی همین شرع و همین کتاب است. و هرچه مخالفین و منافقین بعد از رحلت پیغمبر؟ص؟ از قرآن حذف کردند، در همان زمان به صورت وحی بر پیامبر؟ص؟ نازل شده بود و احتیاجی به وحی جدید نیست. و اگر قرآنِ اصل در میان مردم نیست، در نزد اهلش که ائمه طاهرین؟عهم؟ هستند موجود بوده، و الآن تمام قرآن در نزد امام زمان عجل الله فرجه موجود است؛ و آیه شریفه بل هو آیات بیّنات فی صدور الذین اوتوا العلم شاهد و گواه اهل ایمان بر این مطلب است.

پس ملّاحسین این جوابِ محکم را تصدیق کرد؛ ولی الحاد دیگری به کار برد و گفت: چون شما نسبت به مرحوم شیخ احسائی و مرحوم سید رشتی اعتماد و اخلاصی دارید، اکنون کلامی از سید رشتی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 265 *»

می‏آورم که صریح بر بروز و ظهور میرزا علی‌محمد شیرازی است. و عبارتی از یکی از رسائل آن مرحوم خواند و به قانون علم جفر و اعداد اسم میرزا علی‌محمد را استخراج کرد. پس حاج میرزا محمدباقر در جواب او گفت: به همین قاعده که تو این اسم را بیرون آوردی من هم نام حاج محمد کریم خان کرمانی را استخراج می‏نمایم. آیا ممکن است یا نخواهد شد؟ فبُهِت الذی کفر. پس ملّاحسین تصدیق کرد که البته خواهد شد؛ و با حیله و مکر، گفتگو را تمام کرد که من بیش از این در قوّه‌ام نیست که دلیلی بیاورم، اما نامه‌های زیادی به من رسیده که خود میرزا علی‌محمد الآن در اصفهان است و به امام جمعه آن شهر پناهنده شده. بهتر آن است که وقتی به اصفهان برگشتید با خودش ملاقات کنید، تا جواب تمام سؤالات شما را بدهد. پس حاج میرزا محمدباقر گفت: حال که چنین است، خوب است که شما هم نامه‌ای بنویسید و سفارش نمایید که به محض ورود، اصل مقصودش را بگوید و وقت ما به گفتگوهای بی‌نتیجه نگذرد که هم عرض و آبروی او برود و هم ما به زحمت بیفتیم. پس ملّاحسین قلم و کاغذی برداشت و در نهایت خضوع و خشوع و احترام مشغول نامه‌نگاری شد، و هر لحظه با حیله و مکر مانند عبد ذلیلی که در پیشگاه خداوند جلیل است، حالات و حرکات عجیبی اظهار می‌کرد، و عاقبت هم کاغذ را پاره کرد و قلم را شکست و به حالت بُهت و حیرت در جای خود نشست.

در هر صورت، حاج میرزا محمد باقر بعد از زیارت امام هشتم؟ع؟

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 266 *»

از مشهد مقدس به قصد اصفهان خارج شد؛ و وقتی به اصفهان رسید، در آن شهر به جهت ورود میرزا علی‌محمد، اوضاع عجیب و غریبی مشاهده کرد. پس به همراهی میرزا عبدالجواد وَلْیانی و آخوند ملّا مؤمن اصفهانی و چند نفر دیگر که همه از ارادتمندان حاج محمدکریم خان کرمانی بودند به مجلس میرزا علی‏محمد رفتند؛ و چون از او سؤالاتی پرسیدند و جواب‌های مجمل و بی‌معنایی شنیدند، فهمیدند که مالیخولیای بزرگی و ریاست به سرش افتاده و عقل و هوشش را از او گرفته است.

تا آنکه یکی از اهل مجلس، که از تصدیق‌کنندگان و فریب‌خوردگان او بود، معجزه و کرامت او را به این‌طور اثبات کرد که میرزا علی‏محمد قلم برمی‌دارد و روزی چند هزار بیت([80]) عبارت عربی را ردیف می‏کند؛ و این کار، از قوّه نوع بشر خارج است، و خارق عادت و عین کرامت می‌باشد. پس آخوند ملّا مؤمن به او جواب داد که من قلم برمی‏دارم و او هم قلم بردارد و با هم عبارات عربی را تحریر می‏کنیم، به این شرط که اگر من از او جلو نیفتم عقب نمانم؛ با این فرق که عبارات من همه با معنی و درست، و نوشته‌های او همه بی‏معنی و نادرست باشد.

باری، میرزا علی‌محمّد ادعا می‏کرد که اگر علمای اصفهان دعوت مرا قبول نکنند، آماده مباهله و نفرین باشند تا جان خود و دیگران را آسوده کنند. و چون هیچ‌کس پاسخ قاطعی به او نمی‌داد از این جهت

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 267 *»

اصرار زیادی بر مباهله داشت، و در آن مجلس هم این گفتگو را نمود. پس بعد از تمام شدن مجلس، میرزا عبدالجواد وَلیانی برای او پیغام فرستاد که میرزا علی‌محمّد بعد از این دیگر مزخرف نگوید و بیهوده رَجَز نخواند، من حاضرم با او مباهله کنم. پس وقتی خبر به میرزا علی‌محمّد دادند با تمسخر گفت شخص مجهولی مانند میرزا عبدالجواد چه مقامی دارد که با مثل من طرف شود؟ میرزا عبدالجواد در پاسخش پیغام داد که من الآن درصدد مجادله و مباحثه نیستم، و هرطوری که تو بخواهی همان کار را خواهم کرد. حال که چنین می‌گویی، پس یکی از مصدّقان خودت را که مستجاب‌الدعوه و همرتبه من می‌دانی معرفی کن تا با من مباهله کند و آتش این فتنه خاموش شود. به این شرط که بعد از مباهله و نفرین اگر من هلاک شدم تو برحق باشی، و اگر نایب تو هلاک شد تو بر باطل باشی. و اگر هیچ‏کدام هلاک نشویم، باز هم دلیل بر بطلان تو خواهد بود، زیراکه تو ادعای نیابت بلکه امامت و نبوت و بالاتر از آن را داری، و من جز تقصیر و عصیان و امیدواری به فضل و رحمت خداوند، ادعای دیگری ندارم. و شرط دیگر آنکه بعد از مباهله که ــ  به هر حال خائب و خاسر خواهی شد ــ  دیگر طفره نروی و با مکر و حیله عهد و پیمان را نشکنی.

پس میرزا علی‏محمد ناچار قبول کرد، و ملّا عبدالکریم تُرک را که یکی از تصدیق‌کنندگانش بود معرفی نمود، و هر دو نفر در بین‌الطلوعینِ روز دوشنبه با جمعیت زیادی از مردم شهرهای مختلف به قصد مباهله

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 268 *»

از شهر اصفهان بیرون رفتند، و در مسجد متروکه‌‌ای که خارج دروازه تُخچی بود مشغول مباهله شدند. و بعد از آنکه میرزا عبدالجواد ولیانی و ملّا عبدالکریم تُرک در مقابل محراب آن مسجد دست به دست هم دادند و دعاها و اذکاری را که رسیده تا آخر خواندند، و اثری از هلاکت ظاهر نشد؛ ملّا حسینِ واعظ که از بزرگان بابیه بود، حیله‌ای کرد که یکی از دو نفر عدد اذکار را کمتر خوانده، از این جهت تأثیر نکرده است. پس چند نفر در جوابش گفتند هنوز وقت باقی است، اذکار را دوباره بخوانند و دو نفر دیگر از طرفین، حساب عدد اذکار را با تسبیح نگاه دارند تا اشتباه نشود. پس به همین قانون عمل کردند ولی باز هم هیچ آسیبی به میرزا عبدالجواد نرسید و هلاک نشد. و بابیّه با خجالت‌زد‌گی و شرمساری این خبر را به میرزا علی‌محمد رسانیدند. پس میرزا علی‌محمد حیله جدیدی کرد و گفت آسوده باشید که سه روز دیگر میرزا عبدالجواد هلاک خواهد شد. و دروغش به این طور ظاهر شد که میرزا عبدالجواد سال‌ها بعد از کشته‌شدن میرزا علی‌محمد در تبریز، با آسودگی و عزّت زندگی کرد. و بعد از آن جریان، بعضی از علمای اصفهان به میرزا علی‌محمد پیغام دادند که ما حاضریم که با خود تو مباهله کنیم. اما او جواب داد که من قبل از عیدِ گذشته مأمور به مباهله بودم و بعد از آن اجازه مباهله ندارم.

در هر صورت، حاج میرزا محمدباقر در تمام این جریان‌ها همراه و کمک‌کار و خیرخواه میرزا عبدالجواد بود، و علمای اصفهان ــ  چه فقهاء

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 269 *»

و چه عرفاء ــ  هرکدام که با وی همنشینی و معاشرتی داشتند، اظهار می‌کردند که فرزند میرزا محمدجعفر قهی با آن‌همه فراست و هوشیاری و علم و آگاهی، آن‌چنان تابع قانون شریعت است که هر مطلبی که سر مویی با شریعت مخالف باشد، سفاهت و خودسری می‌شمارد؛ و این کرامتی است که خداوند توفیق آن را به هرکسی نمی‌دهد. و چنان‌که معلوم است به همین زودی با علمی عجیب و عملی که با آن همراه است، نخبه روزگار می‌شود و حلّال مشکلات و معضلاتِ آیات و احادیث می‌گردد. و ملّا حسنِ نائینی([81]) که در سلسله عرفاء مرشد بی‏نظیری بود و به واسطه ریاضت‌های شاقّه غیر شرعی صاحب علوم غریبه و مکاشفه بود، هر وقت که وی را می‌دید لب به توصیف او می‌گشود که این وجود مبارک مرشدی کامل و عالمی پرهیزگار خواهد شد.

٭ ٭ ٭ ٭

باری، آن جناب بعد از مدتی که در اصفهان مشغول تکمیل علوم و ریاضات شرعیّه بود، شوقِ مسافرت به کرمان و دیدار حاج محمدکریم خان کرمانی به سرش افتاد. پس از اصفهان بار سفر بست، و اول به زادگاهش قِهی رفت تا با پدر و مادرش دیداری تازه کند. اما چون پدر به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 270 *»

دوری او راضی نمی‌شد، از این جهت از تصمیم سفر و شوری که در سر داشت هیچ‌کس را باخبر نکرد؛ زیرا کسی با او همراه نمی‌شد. تا آنکه خبر رسید که حاج محمدکریم خان کرمانی از کرمان به قصد زیارت علی بن موسی الرضا؟ع؟ از راه یزد عازم مشهد مقدس است. پس از شدت اشتیاقی که برای دیدار او داشت، آماده سفر شد و با دو نفر دیگر مخفیانه به سمت یزد حرکت کرد، و در یزد به مراد و مقصود خود رسید. پدر هم وقتی عزم او را جزم دید، راضی شد و خرج سالش را برایش ارسال نمود.

و چون در آن زمان، طایفه بلوچ طغیان کرده بودند و راه‌ها ناامن بود، حاج محمدکریم خان کرمانی به کرمان برگشت، تا آنکه سال آینده مشرّف گردد. حاج میرزا محمدباقر هم در رکاب استاد خویش به کرمان آمد و حجره‌ای در مدرسه ابراهیمیّه گرفت و به تکمیل علوم و تحصیل حکمت مرحوم شیخ احمد احسائی ــ  که شرط حکمتش را تطبیق با شریعت قرار داده است ــ  پرداخت. و چون همیشه همّت وی در هر علمی و در هر فنّی تفکر و تحقیق بود، به اندک زمانی از سرچشمه حکمت نوشید و به آتش آن مشتعل شد، و از هرآنچه غیر از رضای خداست گذشت. ما قال آل‌محمّد قلنا و ما دان آل‏محمّد دنّا. «تو آمد خورده خورده، رفت من آهسته آهسته». و آن‌چنان حکمت را با تقویٰ و ترس از خدا، از استاد خود فرا گرفت که دوست و دشمن به علمش اقرار و اعتراف داشتند، بلکه وی را عقل مجسّم می‏دانستند. و چون کتاب‌ها و تصنیفاتش در همه علوم با دلائل واضح و آشکار در دست است، چیزی

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 271 *»

که عیان است چه حاجت به بیان است.

٭ ٭ ٭ ٭

خلاصه، حاج میرزا محمدباقر سال‌های زیادی در لنگر و کرمان و در مسافرت‌ها ــ  مانند دو سفری که به زیارت مشهد مقدس مشرف گشتند ــ  همراهی با استاد و در حضور او بودن را بر همه چیز ترجیح می‏داد. و چون بی‏غرض و مرض بود، گفتار و کردارش نشانگر یگانگی و خلوصش بود. تا آنکه میرزا سید محمدخان حاکم نائین که از ارادتمندان حاج محمدکریم خان کرمانی بود، شیفته حالت و معاشرت آقا میرزا محمد اصفهانی که یکی از رؤسای شیخیه و داماد حاج محمدکریم خان کرمانی بود شد، و او را به نائین دعوت کرد، و مدتی هم او را برای پیشوايی شیخیه نائین در نهایت عزت و احترام نگاه داشت؛ اما چون آن تقویٰ و علمی که در نظر داشت از او ظاهر نشد کم‌کم خسته شد، و شرح داستان را به طور اشاره برای حاج محمدکریم خان نوشت. پس حاج محمدکریم خان، آقا میرزا محمد اصفهانی را به کرمان طلبید،‌ و حاج میرزا محمدباقر را برای هدایت و ارشاد اهل نائین به آن شهر فرستاد.

آن جناب بعد از ورود به نائین، بعد از آنکه چند صباحی اجباراً گرفتار دید و بازدید بود، مشغول کارهای خود شد و به جز علم و عمل و تقویٰ که فطری و اکتسابیش بود، چیز دیگری از او ظاهر نمی‌گشت. و چندی نگذشت که وصف علم و تقوای او نُقل مجالس دوست و دشمن شد. حتی اینکه میرزا محمد سعید، امام جمعه نائین با آنکه چندان

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 272 *»

موافقتی با او نداشت، اما علم و زهد او را به این طور می‌ستود که هرکس می‌خواهد علم سلمان و زهد ابی‌ذر را مشاهده کند، بیاید و علم و زهد حاج میرزا محمدباقر را ببیند. و ارادتی که الآن شیخیه منطقه اصفهان تا نائین و اطراف آن بلکه تا انارک و بیابانک و جندق نسبت به آن جناب دارند، رشته‏اش از آن زمان کشیده شده و تا به الآن رسیده، و همه‌اش از روی دلیل و برهان است.

٭ ٭ ٭ ٭

در هر صورت، بعد از چند سال که در نائین به سر برد، و هریک از آقایان خوانین و سادات آن شهر را به قدر قوّه و قابلیتشان از علم و عمل بهره‌مند نمود؛ به کرمان و حضور استاد خود برگشت،‌ و همه را در محنت و تأسف باقی گذارد.

پس آن جناب به فرمان استاد، کتاب «معیاراللغة» را به کمک میرزا محمد‌علی شیرازی ادیب ــ که اشعارش در فارسی و عربی ممتاز است ــ  جمع‌آوری نمود، به طوری که خطائی در آن یافت نمی‌شود. و با آنکه در تألیف آن کتاب، عمده زحمت را او کشیده بود، ولی با این‌همه به جهت یکرنگی و از خودگذشتگی، سعی و کوشش خود را به میرزا محمدعلی بخشید؛ تا آن کتاب را به اسم خود منتشر نماید.

باری، حاج میرزا محمدباقر بعد از مراجعت از نائین، چند سالی در کرمان مشغول به تکميل کمالات بود؛ تا آنکه حاج محمدکریم خان تصمیم گرفت به زیارت عتبات عالیات عراق مشرّف شود. پس بعد از

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 273 *»

اجازه‌گرفتن از کارگزاران دولت، از راه یزد و اصفهان به شهر همدان رسید، و به خواهش شیخیه آن شهر چند روزی در آنجا توقف نمود و به منبر می‌رفت و عقایدش را که بر طبق ضروریات دین و مذهب بود در مساجد و بر منابر بارها و بارها با صدای بلند اعلام می‌نمود؛ به طوری که هرکس از دوست و دشمن که در مجلسش حاضر بودند، به فضل و بزرگواریش اقرار و اعتراف کردند، و افسوس می‌خوردند که چگونه دشمنان وی ما را از دوستی با چنین بزرگواری محروم کرده بودند، و ما هم گفتار آنها را ــ  نفهمیده و نسنجیده ــ  خیرخواهی و نصیحت و محض رضای خدا می‌پنداشتیم. ولی الآن فهمیدیم که خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم.

و چون در آن زمان به جهت سرکشی بعضی از ایلات، در خاک عثمانی اغتشاش و انقلابی برپا شده بود، از این جهت کارگزاران دولت تشرّف آن عالم ربّانی را به زیارت مصلحت ندیدند، و برای ملاقات و دیدار با ناصرالدین شاه وی را از همدان به تهران دعوت کردند. پس حاج محمدکریم خان با ارادتمندان خود در همدان وداع کرد؛ و چون بعد از وفات مرحوم آقاعبدالصمد همدانی بزرگی نداشتند؛ و اگرچه میرزا رحیم همدانی ــ  که منسوب به سادات کبابیان بود ــ  با همه جهل و نادانی ادعای بزرگی بر آنان را داشت، ولی کسی به او اعتماد و اعتنائی نمی‌کرد؛ از این جهت حاج محمدکریم خان به آنان وعده داد که عالم عاملی را به همدان خواهد فرستاد؛ و خود با همراهان و بستگانش از راه قم به سوی تهران روانه شد.

٭ ٭ ٭ ٭

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 274 *»

از آن طرف، وقتی خبر حرکت حاج محمدکریم خان از اصفهان به سمت همدان برای تشرّف به عتبات عالیات عراق به گوش اهل کرمان رسید، گروهی از ارادتمندان وی که در آن شهر سکونت داشتند، در خدمت حاج میرزا محمدباقر حرکت کردند، تا در کربلای معلّی به آن جناب ملحق شوند. پس با عجله زیاد خود را به قم رسانیدند و بعد از زیارت حضرت معصومه به طرف همدان حرکت کردند، و در منزل جهرود([82]) به حاج محمدکریم خان که وی نیز با همراهانش در آن منزل توقف کرده بودند رسیدند. پس هر دو دسته به هم پیوستند و شکر خدا را به‌جا آوردند. تا آنکه حاج محمدکریم خان به حاج میرزا محمدباقر گفت: چون به اهل همدان وعده داده بودم که عالمی ثقه و امین به سوی آنان خواهم فرستاد، خداوند شما را برای همین به اینجا کشانید که وعده من زودتر به وفا برسد. پس در همان منزل به آن جناب دستور داد که به همدان برود و در آنجا ساکن شود و پیشوای آنان باشد. و به میرزا محمدعلی که پیشخدمت و منشی حضور بود و به اصالت و نجابت شهرت داشت امر کرد که چند نامه برای اشراف و رؤسای شیخیه همدان مثل سادات کبابیان آقا ابوالحسن و آقا علی آقاسعید و حاج محمدرضای حاج مصطفی و بعضی دیگر از بزرگان شیخیه آن شهر بنویسد که خداوند نعمت وجود حاج میرزا محمدباقر قِهی را رساند، تا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 275 *»

من به وعده‌ای که به شماها کردم وفا نموده باشم. شما نیز از این نعمت قدردانی کنید. و خودش هم در حاشیه نامه‌ها، عباراتی در تعریف و توصیف آن جناب به دستخط خود نوشت، و حاج میرزا محمدباقر را به امان خدا به همدان فرستاد.

٭ ٭ ٭ ٭

و چون میرزا یوسف فرزند ناخلف مرحوم آقا عبدالصمد همدانی دو سال قبل از آن به امید بزرگی و ریاست بر شیخیه همدان به کرمان رفته بود، که شاید از حاج محمدکریم خان اجازه‌ای برای هدایت و ارشاد شیخیه همدان بگیرد و به همدان برگردد؛ و چون قابل نبود، این آرزویش برآورده نشده بود. تا آن وقتی که خبر حرکت حاج محمدکریم خان کرمانی به سمت همدان به گوشش رسید، ناگهان طمع خامی که در دلش بود او را به حرکت واداشت و در خدمت حاج میرزا محمدباقر و سایرین، از کرمان به راه افتاد، و همه‌جا با عجله و دو منزل یکی می‌آمد تا شاید به مراد و مقصودش برسد. ولی با ورود به منزل جَهرود، تمام نقشه‌هایش نقش بر آب شد، و حسرت ریاست به دلش ماند. و در همان مجلس تخم حسد و کینه را نسبت به حاج میرزا محمدباقر در سینه کاشت. و چون طبع لجوجی داشت و چاره و علاجی هم برای آن نبود، به ناچار در برابر حاج میرزا محمدباقر سر تسلیم فرود آورد و بنایش را بر نفاق گذارد و یقین داشت که امر آن جناب در همدان پیش نخواهد رفت، و چند صباحی بیشتر در آن شهر توقف نخواهد نمود. و چون برگردد، البته

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 276 *»

او نایب حاج میرزا محمدباقر و پیشوای شیخیه همدان خواهد شد. پس به هزار حیله و تدبیر خود را به لباس ارادت و اخلاص درآورد، و از روی مصلحت چنان در گفتار و کردارش اظهار بندگی می‌نمود که به کامل‏تراش و کاسه گرم‏تر از آش شهرت پیدا کرد. و عجیب آنکه در تمام طول آن مدت، گفتار و کردار و رفتار او ابداً نظر حاج میرزا محمدباقر را نسبت به او تغییر نداد و ثمری برایش نداشت.

تا اینکه عاقبت کاسه صبرش لبریز شد و «از کوزه همان برون تراود که در اوست». پس شخصی را واسطه کرد و به حاج میرزا محمدباقر پیغام داد که من کسب و تجارتی که ندارم و خرجم هم زیاد است و قرض‌هایم بسیار شده؛ و ناچار باید یکی از این دو کار را برایم انجام بدهید: یا آنکه ثروتمندان شیخیه مخارج سال مرا به طور وسعت و کفایت قبول کنند، و یا آنکه برای ریاست و پیشوایی به یکی از شهرها بروم. و هر دو کار بسته به سفارش و دستور شماست. وگرنه عده‌ای با هم هم‌عهد شده‌ایم و به کرمان خواهیم رفت!

پس حاج میرزا محمدباقر به او پاسخ داد که پیشنهاد اوّل بسته به قبول ثروتمندان است. و پیشنهاد دوّم را هم خود شما می‌دانید و اهل هر شهری که می‌خواهید به آنجا بروید؛ من نه ثروتمندان شیخیه را می‌توانم مجبور کنم که خرج شما را بدهند، و نه مردم شهرها را می‌توانم اجبار کنم که شما را به عنوان رئیس و پیشوا بپذیرند. و اما در باب رفتن به کرمان؛ خود دانید، من نه مانع می‌شوم و نه شما را وادار به رفتن می‌کنم.

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 277 *»

«هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو».

در هر صورت، در عرض چندین سال که منتظر فرصت بود، به نفاق رفت‌وآمدی و اظهار محبتی می‌کرد؛ و چون به کلّی ناامید شد، با مخالفان حاج میرزا محمدباقر که از طرف محمدخان کرمانی فرزند ناخلف مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی، جاسوس بودند، رفیق و مأنوس شد، و کرد آنچه کرد. چنان‌که مقداری از کارهایش در قسمت سوّم ذکر شد.

٭ ٭ ٭ ٭

خلاصه، حاج میرزا محمدباقر به فرمان و تأکید حاج محمدکریم خان کرمانی با گروهی از همراهان به سمت همدان حرکت کرد؛ به این نیت که وقتی حاج محمدکریم خان از تهران به زیارت عتبات عالیات عراق مشرّف شود، آنان نیز بعد از توقف در همدان، از همان شهر به زیارت بروند و دوباره به همدان برگردند. و دخل المدینة علی حین غفلة من اهلها، بدون سروصدا و قربانی و استقبال وارد همدان شد و در گوشه‌ای اقامت نمود. و شیخیه همدان چون از ورود وی باخبر شدند، همگی به حضورش رسیدند و منزلی برایش ترتیب دادند و او را در آنجا ساکن نمودند. و چند صباحی که حاج میرزا محمدباقر به دید و بازدید مشغول بود، از حُجب و حیا و حالت تفکر و خاموشی وی ــ  که بر خلاف صفات رؤسای مردم‌دار است ــ  اهل همدان سرخورده و ملول شدند؛ به طوری که بعضی از بزرگانشان بر سر تربت مرحوم آقا عبدالصمد رفتند،

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 278 *»

که نعمتی چون وجود تو از دست ما رفت و محفل ما نیز مانند دل ما درهم شکست، بیا و ببین که چه‌کسی آمده و به جای تو نشسته است؟! ولی مدتی که گذشت و آن جناب به نشر علوم و جواب‌های سؤالات و اشکالات پرداخت، دوست و دشمن از علم و عمل و زهد و تقوای او حیرت‌زده شدند و با خضوع و خشوع به مجلسش حاضر می‌گشتند. پس همان گروه با مسرّت و خوشحالی بر سر همان تربت رفتند، که ای یار سفرکرده، برخیز و شخص علم و عمل را با چشم ببین. و هزار افسوس به حال کسی که از فیض حضور چنین عالم عامل کاملی محروم باشد.

پس به همین طور کار آن جناب در میان دوستان پیش رفت و روز به روز امرش رونق گرفت، و دوست و دشمن که در هر مجلسی سؤال مشکلی ــ  چه از روی احتیاج و چه برای امتحان و آزمایش ــ  می‏پرسید، طوری جواب می‌داد که سائل هرکه بود با تمام اهل مجلس به علم و فضلش اقرار و اعتراف می‌کردند، و بر احترام وی می‌افزودند. و عجیب آنکه هرچه بیشتر او را تعظیم و تکریم می‌کردند، فروتنی و خضوعش بیشتر می‏شد.

٭ ٭ ٭ ٭

تا آنکه در سال هزار و دویست و هشتاد و هشت که حاج محمدکریم خان کرمانی از دنیا رفت و آن وجود مبارک درگذشت، عده زیادی از شیخیه که سال‌های متمادی علم و زهد وی را دیده بودند، از گوشه و کنار به همدان آمدند و سکونت در همدان را بر سکونت در

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 279 *»

شهرهای خود ترجیح دادند. و افراد زیادی هم برای دیدار و زیارت او از شهرهای خود به خدمتش می‌رسیدند و به مقدار آمادگی و توان خود مدتی در آن شهر می‌ماندند و استفاده می‌بردند، و بعد از آن رخصت می‌گرفتند و با دست پر به شهر و دیار خود برمی‌گشتند. و این رفت‌وآمدها سینه بعضی از عالِم‌نمایان ریاست‌طلب را به تنگ آورد، و غرض‌ها و مرض‌هایشان به هیجان آمد، و منتظر فرصت بودند که حقد و کینه خود را بروز دهند؛ تا آنکه بالاخره فرصت به دستشان رسید و هرکدام به اندازه قوه و توانشان آتش فتنه را روشن کردند و بر آن دمیدند و مرض‌های درونی خود را آشکار نمودند.

٭ ٭ ٭ ٭

و چون نعش مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی را فرزند بزرگش محمدرحیم خان با جمعیت زیادی از بزرگان شیخیه و ارادتمندان آن مرحوم، برای بردن به کربلای معلّی از کرمان حرکت داده و به همدان آوردند، جمعیت بسیار زیادی از همراهان آن نعش مطهر و شیخیه سایر شهرها در آن شهر جمع شدند. و شیخیهِ خود همدان نیز استقبال باشکوهی از آن نعش مطهر به عمل آوردند و چند روزی به احترام آن نعش مطهر در همدان مجلس تعزیه برپا نمودند. پس وقتی که بنا شد آن نعش را حرکت بدهند و به عتبات ببرند، حاج میرزا محمدباقر هم با گروهی از دوستان و بستگان با تشییع‌کنندگان همسفر شدند. پس بعد از تشرف به عتبات عالیات و دفن آن نعش مطهر، گروهی از شیخیه کربلا

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 280 *»

مانند آقا سید احمد و آقا سید حسن فرزندان مرحوم حاج سید کاظم رشتی و همچنین گروهی از شیخیه آذربایجان و کرمان مانند میرزا اسماعیل آقا تبریزی و حاج محمدصادق خان کرمانی([83]) و دیگران مجلس درسی برای آن جناب ترتیب دادند و خواهش نمودند که آنان را در آن سرزمین مقدس چند صباحی به تقریرات علمی خود مستفیض و کامیاب فرماید. پس خواهش آنان را اجابت نمود؛ و هرکس تقریرات او را می‌شنید اقرار و اعتراف می‌کرد که علمش مانند تقریر فلان و تحریر بَهمان نیست، بلکه توفیق و لطف خاصی از طرف حق‌تعالی است.

خلاصه، مدتی به همین وضع گذشت، تا آنکه به جهت گرمای هوا مریض شد. پس میرزا یوسف همدانی که در خدمت آن جناب حاضر بود و میرزا محمدخان یاورِ فوج ملایر که سال‌های زیادی از روی نفاق ادعای دوستی و اخلاص می‏کرد؛ و هر دو منتظر فرصت بودند که دشمنی خود را ظاهر کنند؛ اگر چه به واسطه نورمحمد خان یاور و حاج حسین نوکر و سایر همراهان که همگی حافظ و کمک‌کار وی بلکه به نوکریش افتخار می‌کردند، چندان جرأت نمی‌کردند که مرتکب خلافی بشوند؛ ولی حرکات و اشارات و کنایاتشان که حکایت از عداوت و دشمنیشان می‌کرد باعث شدت مریضی آن جناب می‌شد.

و هرچه مرحوم حاج سید احمد، فرزند ارشد مرحوم حاج سید

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 281 *»

کاظم رشتی، و سایر دوستان حاج میرزا محمدباقر سعی و تلاش کردند که حالش بهبود یابد فايده‌ای نکرد. پس به صلاحدید خیرخواهان و تأکیدِ خودش از آن سرزمین پاک مرخص شد و به سوی همدان حرکت نمود، و اهل نفاق هم که کمر از بین‌بردنش را بسته بودند به اسم دلسوزی با وی و همراهانش همسفر شدند. ولی چون امام زمان نگهدار و کمک‌کارش بودند از شر آنان محفوظ ماندند و با دلی شکسته و روانی خسته منزل به منزل به همدان نزدیک می‌شد. تا آنکه عباس خان نهاوندی که در اظهار محبت و دوستی نسبت به حاج میرزا محمدباقر شهره آفاق بود، از کرمانشاه با آن کاروان همراه شد و آنها را به سلامت به همدان رساند، و به کرمانشاه برگشت.

باری، بعد از آنکه حاج میرزا محمدباقر وارد همدان شد، و منافقان متفرق شدند؛ پزشکان و بستگان و دوستان از وی پرستاری نمودند، ولی تا مدتی همان‌طور مریض و علیل بود و هیچ‌گونه معالجه‌ای برایش کارساز نبود. تا آنکه روزی بعد از طلوع آفتاب از شدت ضعف و ناتوانی به حالت بیهوشی و  اِغماء رفت، و حالتی به او دست داد که در آن حال، این‌طور دید که گروهی یاغی طاغی به سرکردگی عجوزه ریش‌داری به حرم کاظمین؟عهما؟ حمله کردند و بقعه و بارگاه موسی بن جعفر ؟عهما؟ را از بیخ و بن خراب نمودند و قبر مطهر را شکافتند و جسد مطهر امام را درآوردند و قطعه‌قطعه کردند و بر روی خاک ریختند. سپس به خزانه مبارکه دستبرد زدند و آن را غارت کردند، و آن عجوزه ناپاک بر قبر

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 282 *»

امام؟ع؟ نشسته بود؛ و از آن طرف گروهی از دوستان را دید که در اطراف ایستاده‌اند و با خوف و وحشت و تحیر نگاه می‌کنند. و در همان حالِ مکاشفه فهمید که گروهی از آشنایان و دوستانش نیز در آن حرم مطهر به گریه و زاری مشغولند و گویا منتظر آنند که حاج میرزا محمدباقر بیاید و انتقام این ظلم را از آن عجوزه ناپاک بگیرد، و بدن مولای خود را دفن کند و مرقد منوّرش را دوباره بسازد. پس آن جناب در دست یکی از دوستان و آشنایان شمشیری دید، و آن شمشیر را گرفت و بر آن عجوزه حمله کرد. پس آن عجوزه وقتی او را دید، از ترس، خودش را در میان جمعیت انداخت و فرار کرد، و هرچه آن جناب از پی او رفت او را نیافت.

پس برگشت، و اولین کاری که کرد این بود که با کمک دوستان و آشنایان، سر مطهر امام؟ع؟ را که مانند ماه شب چهارده می‌درخشید برداشت و تمام اعضاء را به ترتیب چید و در پارچه زیبایی پیچید و در قبر مطهر گذارد. بعد از آن به دوستان و آشنایان دستور داد که لوازم غارت‌شده را جمع‌آوری کردند، و خود وی نیز جامی برداشت و جواهرات خورده‌ریز را جمع کرد و در خزانه مبارکه قرار داد.

و چون در وقتی که اعضای مطهر بدن امام؟ع؟ را می‌چید، بر پیشانی انور آن بزرگوار پرده‌ای مانند برگ گُل بسته بود؛ گویا عرق معطر آن بزرگوار با خاک ممزوج شده و خشک شده و می‌ریزد. پس آن خورده‌های ریخته‌ را که عطر عجیبی داشت با هر دو دست جمع کرد و مقداری از آنها را به دوستان داد و باقیمانده را به امید شفا تناول نمود. پس در این

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 283 *»

وقت از حالت بیهوشی به هوش آمد در حالی که هنوز طعمِ لذیذ آن خورده‌ها در دهانش باقی بود. و چون چشم باز کرد شفای عاجل و کامل یافت، و دستور داد که دارویی را که به دستور طبیب آماده کرده بودند دور کنند، و اظهار نمود که بحمدالله صاحب دوا مرا شفا داد، و به هیچ دوائی احتیاج ندارم.

پس آن مکاشفه را به‌عنوان خواب برای حاضران مجلس و دوستانش نقل کرد. و از آن ساعت به بعد از برکت باب الحوائج موسی بن جعفر ؟عهما؟ روز به روز و ساعت به ساعت حالتش بهتر شد، و مانند گذشته به نشر علوم و فضائل محمد و آل‌محمد؟عهم؟ که شغل اصلی او بود مشغول شد.

٭ ٭ ٭ ٭

و چون منزل حاج میرزا محمدباقر در آن وقت از همه نظر کوچک و نامناسب بود، بعضی از دوستان وی در کوچه محلّه امامزاده یحیی دو سه دست ساختمان از بیرونی و اندرونی و مضافاتی که شایسته بود برای وی تهیه کردند و قباله نمودند. پس حاج میرزا محمدباقر به محض آنکه از منزل قدیم به ساختمان جدید منتقل شد، خود را دوباره در استطاعت حج واجب دید. زیرا بعد از رحلت پدرش، از خانه و اثاث و املاک ارث زیادی به او رسیده بود که در همان زمان مستطیع بود، ولی چون در کرمان مشغول تحصیل بود خیری از آنها ندید، و برادران و بستگان تمام آن ارث را به بهانه مخارج مادر و بهانه‌های دیگر خورده خورده برداشتند، تا آنکه چیزی نماند، و یا اگر ماند قابل گفتگو نبود. و آن جناب همیشه

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 284 *»

در فکر بود که حج واجب را ادا نماید. پس خانه جدیدِ همدان را به بیع شرط فروخت و فوراً تهیه و تدارک سفر حج را گرفت، و بدون واسطه از ناصرالدین‌شاه به تلگراف مختصری اجازه گرفت و به محضی که جواب مثبت رسید، با چند نفر از دوستان از راه رشت و دریای سیاه به قسطنطنیه (استانبول) وارد شد. در قسطنطنیه حاج میرزا محسن خان سفیر دولت ایران در عثمانی و میرزا نجفعلی‌خانْ وزیر او که یکی از علماء و صاحب کتاب میزان‏الموازین؛([84]) و هردو از ارادتمندان مرحوم شیخ احمد احسائی بودند، به ملاقات آن جناب آمدند و از وی عزت و حرمت نمودند. پس حاج میرزا محمدباقر بعد از دیدار و گفتگو، سنگی برای قبر مرحوم شیخ احمد احسائی سفارش داد که بر آن این ابیات را نقش کنند:

لزین الدین احمد نور فضل تضاء به القلوب المدلهمة
یرید الحاسدون لیطفئــــــوه و یأبی اللّه الّا ان یتمّـــــــــــــــــــه

تا آن را همراه خود به مدینه منوّره ببرد. و همچنین از حاج میرزا محسن خان سفیر خواهش کرد که برای کنسول ایران در مدینه منوّره سفارشی بنویسد، تا کسی از راه عداوت، مانع نصب‌نمودن این سنگ بر مزار مرحوم شیخ نشود. و چون خود سفیر چند سال قبل سنگی را برای قبر مرحوم

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 285 *»

شیخ حمل کرده بود، و در بین راه در «سوئز» یا «اسکندریه» بر زمین مانده بود؛ از این تصمیم خوشحال شد و سفارشنامه‌ای برای کنسول ایران در مدینه منوّره نوشت، و از حاج میرزا محمدباقر خواهش کرد، که آن سنگ را نیز همراه خود ببرد و هرطور صلاح می‌داند نصب نماید.

پس حاج میرزا محمدباقر سنگ را تحویل گرفت و با آنها خداحافظی کرد و از قسطنطنیه خارج شد. و سنگ دیگر را هم هرطور بود به دست آورد؛ و هر دو سنگ را با ضریحی از فولاد با خود برداشت تا به مکّه معظمه رسید. پس در ایام حج، مشغول انجام مناسک شد. و کسانی که همراهش بودند، از آشنا و بیگانه؛ احکام حج و کیفیت انجام مناسک را از او می‌آموختند. و وقتی به عرفات رسیدند؛ دو نفر مجتهد مغرور را دیدند که در آن سرزمین مقدس و در حالت احرام بر سر یک مسأله و فتوای جزئی به جان هم افتاده و بر سر هم فریاد می‌کشیدند و به یکدیگر ناسزا و دشنام می‌گفتند. پس حاج میرزا محمدباقر به همراهیانش گفت گویا اینها دیوانه شده‌اند و حرارت آفتاب در مغزشان تأثیر کرده و عقلشان را از آنها گرفته؛ که در چنین سرزمین مقدسی به جان هم افتاده و حرمت این مکان شریف را زیر پا گذارده‌اند. و وقتی جستجو کردند، دیدند که یکی از آن دو نفر میرزا موسای همدانی و دیگری شیخ اولیای گروسی هستند.

باری، حاج میرزا محمدباقر بعد از فراغت از اعمال حج، سنگ‌ها را با ضریح به مدینه برد؛ و بعد از زیارت رسول اکرم؟ص؟ و ائمه بقیع؟عهم؟

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 286 *»

با کمک خدّام و همراهان خود، هر دو سنگ و ضریح را بر مرقد مرحوم شیخ احمد احسائی که در جوار بارگاه ائمه بقیع واقع است، یک سنگ را بر روی قبر و دیگری را بالای سر و ضریح را دور آن نصب نمود و کار را به اتمام رساند. و پیرمرد عربی به نام سلمان را موظّف کرد که هر شب جمعه در کنار قبر آن عالم ربّانی قرآن تلاوت کند و اجرت زیادی برای او مقرّر نمود، و هرساله در موسم حج توسط حاجیان بیت الله الحرام برای وی ارسال می‌کرد، تا در توجه و تعمیر آن قبر شریف کوتاهی نکرده باشد.

و چندین سال برنامه به همین روال ادامه پیدا کرد، تا اینکه شبی از شب‌ها چند نفر از اعراب از روی طمع و برای دزدی و یا از راه دشمنی به آن قبر حمله کردند و سنگ‌ها را کندند و به دوش کشیدند که ناگهان هاتفی بر آنها صیحه‌ای زد که دو نفر از آنان از ترس قالب تهی کردند و بقیه آنها هم سنگ‌ها را انداختند و فرار کردند، و بعضی از آنان زمینگیر و بعضی دیگر لال شدند. و وقتی شیخ سلمان از ماجرا اطلاع پیدا کرد، چندنفر را به کمک گرفت و سنگ‌ها را مثل اول نصب نمود. و این داستان به طوری در میان مردم شایع شد که تمام حاجیانی که در آن سال از دوست و دشمن به مدینه منوره مشرف شده بودند، خبردار شدند. و چون به شهرهای خود برگشتند آن حکایت را در مجالس و محافل نقل کردند و از فضائل و مناقب مرحوم شیخ احمد احسائی شمردند.

در هر صورت،‌ حاج میرزا محمد باقر بعد از زیارت رسول اکرم؟ص؟ و ائمه بقیع؟عهم؟ با آن بزرگواران وداع کرد و از مدینه منوّره بار سفر بست و به

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 287 *»

نجف اشرف و زیارت امیرالمؤمنین؟ع؟ مشرف شد. و بعد از زیارت امیرالمؤمنین؟ع؟ و بجا آوردن اعمال، با امیرالمؤمنین؟ع؟ نیز وداع نمود و به کربلای معلّی و زیارت سیدالشهداء؟ع؟ مشرف گشت. در کربلا آقا سید حسن و حاج سید احمد، فرزندان مرحوم حاج سید کاظم رشتی با گروهی از بزرگان شیخیه کربلا از وی خواهش کردند که چند روزی در کربلای معلّی توقف بفرماید و آنان را مستفیض نماید. و آن جناب کتاب «تحفه نجفیه» را در همان سرزمین مقدّس برای مرحوم حاج سید احمد نوشت. و آقا سید حسن چون علم و عمل و زهد حاج میرزا محمدباقر را دید، ‌فوراً تهیه و تدارک سفر خود را گرفت، و در خدمت وی به همدان آمد و در آن شهر ساکن شد.

خلاصه، آن عالم ربانی با نهایت آسودگی و سرور، یک دوره کامل زیارت عتبات عالیات عراق را از نجف اشرف و کربلای معلّی گرفته تا کاظمین و سامراء ختم نمود؛ بعد از آن با ائمه هدی؟عهم؟ وداع کرد و رهسپار ایران گشت.

و همان اوقات که به نجف اشرف و زیارت امیرالمؤمنین؟ع؟ مشرف شده بود، بعضی از دوستان خبر رسیدن وی را به نجف اشرف به واسطه تلگراف به کرمانشاه و همدان و نهاوند و شهرهای دیگر فرستادند. و به محض وصول این خبر، گروهی از ارادتمندان که انتظار دیدار او را می‌کشیدند از شهرهایی مانند کرمانشاه و همدان و نهاوند و جاهای دیگر آماده استقبال شدند، و بعضی از مُستقبلین آن‌قدر با سرعت اقدام

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 288 *»

نمودند که در عتبات عالیات به آن جناب رسیدند و فیض زیارت را هم درک کردند.

پس حاج میرزا محمدباقر به هر آبادی و شهری که می‌رسید، شیخیه آن شهر با عزت و حرمت به استقبالش می‌آمدند؛ تا آنکه رضاقلی خان حاکم کَلْهُر([85]) که شخصی ادیب و عالم، و نسبت به حاج میرزا محمدباقر سر تا پا محبت و اخلاص بود، چون خبر ورود آن عالم محترم را به خاک ایران شنید، گروهی را به استقبال آن جناب فرستاد، تا وی و همراهانش را با عزت و احترام به هارون‏آباد([86]) وارد کنند، و در منازل بین راه از آنان پذیرایی نمایند. و بعد از آنکه به کرمانشاه رسید، چند روزی به خواهش دوستانش در آن شهر توقف نمود؛ و حاکم و بزرگان و اشراف شهر و عدّه زیادی از مردم به دیدار آن جناب آمدند و از وی کمال عزّت و حرمت را مراعات نمودند.

باری، وقتی حاج میرزا محمدباقر از کرمانشاه به طرف همدان حرکت کرد، تمام دوستانش از علماء و عوام، سواره و پیاده به استقبالش آمدند و با نهایت احترام او را وارد همدان نمودند، و مدت زیادی چندین مجلس برای رفت و آمد و دیدار با مردم برگزار کردند. و در آن زمان جز

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 289 *»

چند نفر از عالِم‌نمایان همدان که بدون سبب کینه و عداوت او را در دل می‌پروراندند، بیشتر اهالی همدان اعم از شیخی و بالاسری و بومی و غریب در مجالس آن جناب حاضر شدند، و سؤال‌ها کردند و جواب‌ها شنیدند؛ و همه به فضل و بزرگواری و علم و عدالت وی بارها و بارها اقرار و اعتراف نمودند. به طوری که هیچ‌کدام از اهل آن سرزمین معذور نیستند و نمی‌توانند بگویند که ما درباره آن عالم بزرگوار اطلاعی نداشتیم و یا از موقعیت او غافل بودیم.

٭ ٭ ٭ ٭

در هر صورت، بعد از مراجعت از مکه معظمه ــ  به طوری که مقداری از آن را ذکر نمودیم ــ  روزگاری گذشت. و با آنکه خود آن جناب هرگز شهرت را دوست نمی‏داشت و به این آمد و رفت‌ها و عزّت‌ها و حرمت‌ها و جمعیت‌ها ابداً دل نمی‏بست، و طالب حکم و رضای حق‌تعالی بود؛ ولی با این‌همه باز هم گروهی از عالِم‌نمایان همدان بی‌سبب بر او حسد می‌ورزیدند و کینه او را در سینه‌ها می‌پرورانیدند؛ و دیدی یا شنیدی که هرکدام از آنان تا جایی که توانستند چه تهمت‌ها و چه افتراها که به آن عالم عامل عادل که از هر جهت مظلوم بود بستند و چه ظلم‌ها و اذیت‌ها کردند! چنان‌که به بعضی از آنها در مقدمات این کتاب اشاره نمودیم. تا آنکه خورده‌خورده ظلمشان به عصر روز عید فطر و آن سرکشی و ظلم بزرگ کشید، و به آن عالم مظلوم مقهور و محصور و دوستان شهیدش کردند آنچه کردند. و یحسبونه هیّناً و هو عند اللّه عظیم.

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 290 *»

و همانا سید محمد عباسی کسی نبود که بتواند این پرچم ظلم را به تنهایی بلند کند؛ بلکه تمام ظلم‌هایی که بر آن مظلومان روا داشت اگرچه ظاهراً به واسطه اراذل و اوباش و گروهی از خدا بی‌خبر انجام شد؛ ولی تمام اعتمادش به رضایت و امضای همان عالِم‌نمایانی بود که پشتیبان او بودند، و با اطمینان و خیال راحت آن ظلم بزرگ و عجیب و کفرآمیز را در میان مسلمانان برپا نمود. و عجب سرگذشتی بود که هیچ‌گاه محو نخواهد شد.

و این واقعه علامتی از علامت‌های آخرالزمان بود که به خواست حق‌تعالی و حکمت‌های بی‏منتهای او تقدیر شده بود و به مرحله امضاء رسید. و به همین واقعه هولناک جان‌خراش برای مرد و زن و دوست و دشمن معلوم شد که مکتب مرحوم شیخ احمد احسائی حقّی است که شک و تردیدی در آن نیست. اگرچه بعضی از عالِم‌نمایان شقیّ و گمراه که نام خود را مسلمان و شیعه و عالم گذارده بودند، مکتب آن مظلوم را که موافق تمام ضروریات اسلام و ایمان است، ضالّ و مضلّ دانستند؛ و گفتند هرچه گفتند، و کردند هرچه کردند، و ندانستند که چه گفتند و چه کردند! و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون.

و ذلک عبرة لمن اعتبر.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

 

ضمیمـه‏ها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ضميمه اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 293 *»

بسم اللّٰه الرحمن الرحیم

مطالب زیر متن تلگرافی است که خواننده‏ای بی‏غرض بعد از مطالعه کتاب

کتاب «تاریخ عبرة لمن اعتبر» در حاشیه نسخه‏ای که در دست داشته،

نوشته است. و چون از اهمّیت فوق‏العاده‏ای برخوردار است

به همان‏گونه استنساخ شد.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

هو اللّه تعالی شأنه العزیز

به عرض می‏رساند خدمت برادران اسلامی و اخوان ایمانی؛ مخفی نماناد که پس از مطالعه این تاریخ که مؤلفش معلوم نیست و مسلک او مفهوم نشد که چیست، همین‏قدر از سبک عبارات و تلفیق استعاراتش دانسته می‏شود که مورّخِ آن مردی خبیر و در دقائقِ نکات آگاه و بصیر بوده. ایرادی که خرده‏بینان بر او می‏توانند بگیرند این است که خیلی بی‏پرده سخن سروده، و بعضی از ملّا نمایان را نام به بی‏احترامی و حفظ نزاکت سروده. اغلب از مطالبِ مندرجه این تاریخ را خود این حقیر با چشم دیدم که مطابق واقع است.

صورت تلگرافی مفصل که آن اوقات مرحوم میرزا علی‏خان امین‏الدوله از مرحوم آقا میرزا هدایت اللّه مجتهد همدانی سؤال کرده و ایشان جواب داده‏اند، در صندوق نوشته‌جات مرحوم والدم یافتم و عیناً بدون کم و زیاد در حاشیه این تاریخچه که لکه بزرگی است بر دامن

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 294 *»

اهالی همدان درج نمودم. با اینکه آن مرحوم در آن شرحِ مبسوط در بعضی از وقایع تقیه نموده است و بعضی حقایق را کتمان کرده و طریق کافرماجرایی پیموده است؛ با این حال شاهد بزرگی است بر صدق این مقال که «عبرة لمن اعتبر» است.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

[متن تلگراف]

حضور مبارک حضرت مستطاب اجل اکرم اعظم آقای صدر اعظم ادام اللّه ایام اقباله العالی جسارت می‏ورزد. اولاً جهت تعویق این چند روزه این بود که چیزی عرض کنم که بیان واقع باشد و اسباب سخط خداوند جلّ شأنه نشود و بتوانم در روز محشر حضور پیغمبر ؟ص؟ هم بگویم. بدون خوف عرض کردم.

هفتاد سال است در دنیا زیست کرده، در هفده سالگی مسافرت کرده بیست سال در واقع مسافر بودم، اگرچه در خلال مدت گاهی به وطن دو سه ماهی بوده. علماء دین را که حقیقتاً مروج دین بوده‏اند در عرب و عجم خدمت کرده به قدر استعداد کسب فیض از آنها کرده و با اساتید و رئیس سلسله، مجالس عدیده بوده؛ اشهد اللّه بدون هوای نفسانی محض مجاهده و به دست‏آوردن حق و مطلوب خداوندی و فهمیدن طریق بندگی و رسیدن به مقاماتی که مطلوب از انسان و علت غائی از خلقت ایشان است.

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 295 *»

باری، تزکیه نفس بیش از این جایز نیست. سه دوره از علماء را در عرب و عجم خدمت کرده، از فقیه و اخباری و اصولی و عرفاء و شیخیه و غیرهم انار اللّه مراقدهم و حشرهم مع اولیائه فی اعلی علّیین. بعد مبتلای به این بلد شده که ولایتی است خراب، که اول حقیقتاً طیّب بلکه اطیب از جمیع بلاد بوده، و حالا خبیث بلکه اخبث از کلّ بلاد شده است.

دوره اول علمای این بلد، مرحمت‏مآب حاجی سید صادق امام جمعه بود اعلی اللّه مقامه از رؤسای اخباری و حکمای الهیه. و حاجی میرزا ابوتراب و جمعی از فقهاء و اصولیه. و آقا عبدالصمد و میرزا رحیم رئیس شیخیه. و سایر فرق هم مثل مرحوم حاجی میرزا علینقی بوبوک‏آبادی از عرفاء رحمهم اللّه.

دروه ثانی، مرحوم آقا طاهر امام جمعه که جامع معقول و منقول و بنده خاص خدا بود. و مرحوم حاجی میرزا هادی. و این دعاگو هم با ایشان و سایرین سفراً و حضراً بوده و جمعی دیگر. و اشهد باللّه این اختلافات و کینه و عداوت که ناشی نیست مگر از جهل و هوای نفس و متابعت شیطان نعوذباللّه در میان نبود، و همه با هم کمال دوستی و اخوت را داشتند. در اعیاد و ضیافات و اوقات تفرّج در باغات با هم جمع می‏شدند، صحبت‌ها می‏کردند، با هم می‏گفتند و می‏شنیدند و می‏خوردند و می‏خوابیدند و تمجید از هم می‏کردند. واللّه العظیم مکرّر دیدم هرکه از این مختلفینِ در مسلک، زودتر به نماز می‏ایستاد به او اقتدا

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 296 *»

می‏کردند، چه شیخی و غیر شیخی، چه اخباری و اصولی. عوام هم که این نحو یگانگی و اتحاد و دوستی را از آنها مشاهده می‏کردند به همه ارادت می‏ورزیدند و از همه اطاعت می‏کردند. و همه اهل ولایت این‏چنین بودند، اگر غریب هم وارد می‏شد همین قسم بود. تفصیل سلوک علمای سایر بلدان را عرض کنم طول می‏کشد. بماند.

در سی و پنج سال قبل آخوند ملّا محمد بروجردی، معروف به مقدس از بروجرد قهر کرده به همدان آمد، ساکن شد. مردی بود بی‏بضاعت و زاهد، ولی حیث علمیت نداشت و در مجلسِ درس مرحوم حاجی میرزا ابوتراب حاضر می‏شد. چون دارای علم تجوید بود و قرائت قرآن را خوب می‏کرد، دعاگو و جمعی آقازاده‏ها در مدرسه در نزد ایشان درس تجوید و قرائت قرآن را تعلّم می‏کردیم. و جمعی از عوام هم به جهت قرائت قرآن و اخذ مسائل تقلیدیه نزد او می‏آمدند. چند مسأله از رساله می‏گفت و اختلاف فتوای علمای آن زمان را ذکر می‏کرد که هرکس تقلید از هر عالمی می‏کند فتوای او این است. بعد قدری قرائت قرآن می‏کرد. بعد قدری به مردم موعظه و نصیحت می‏کرد و مجلس متفرق می‏شد.

در ضمنِ صحبت مردم را از اختیار مذاهبِ خارج مثل بابیه و شیخیه منع می‏کرد و انذار می‏کرد. تا کم‏کم مردم وثوقی به او پیدا کرده گرد او جمع شدند. و مذهب بابیه و شیخیه را یکی می‏شمرد. حاصل، مرحوم آخوند ملّا عبداللّه نجل جلیل و پسر ایشان بود. با پدر مدتی در

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 297 *»

همدان بود، مسافرت عتبات کرده چهار پنج سال آنجا مانده مراجعت کرده در همدان متوطن شد. پدرش مرحوم شده بود. ایشان لباس زهدِ ظاهر را از پدر بهتر و تشییدِ ارکانِ لعن و دقّ را به سایر اصنافِ مردم از شیخیه و صوفیه و عرفاء محکم‌تر و وسیع‌تر کردند. مسجد و منبری فراهم آورده عوام گرد او جمع شدند. اگرچه سوادی نداشت حتی در فقه و اصول، ولی چون مردم فریفته زهد و تقویٰ هستند بالطبع، و به هر کس متلبس به این لباس است ارادت خواهند ورزید، و به این جهت کار او محکم شد. بنای تعرض به مردم را گذاشت. گاهی متعرض متهمین به بابیه شد، گاهی متعرض یهود شد، گاهی متعرض شیخیه شد، وقتی حمام را داد تطهیر کنند، منع از حمام کرد، سنگابِ مسجد را تطهیر کرد، منع از دخول مسجد کرد، در مجالسِ روضه و دیدنِ زوار اگر یکی از آنها وارد می‏شد، و در ضیافات اگر یکی از آنها بود، امر به تطهیر قلیان و فنجان و ظروف کرد.

بعد ذلک بنا گذاشت یکی از این مطالب را بهانه کرده از ولایت قهر کرده به سرخ‏آباد که قریه‏ای است از جناب بهاءالملک رفته و به خانه برادرهای زنش که از اهل آن قریه‏اند نشست. مردم اجماع کرده با استقبال و سلام و صلوات مراجعت دادند، قربانی‏ها کشتند؛ تا حقیقتاً ترقی دنیوی را به نهایت رسانید. و آنچه سایر آقایان موعظه و نصیحت کردند فایده نکرد. تا مترتب شد به او فقره جهانسوز میرزا، الواط و اشرارِ بلده و بلوک اجماع کرده به خانه او ریختند، دو سه نفر کشته شده، اموال

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 298 *»

خود او و خانم عیالِ مرحوم احمد خان را که در آن خانه بود به غارت بردند، و شد آنچه شد.

بعد متعرض یهود شد. جمله‏ای از آقایان در صدد منع برآمدند، دست از یهود برداشت متعرض به همان آقایان شد که سلسله مرحوم امام جمعه باشند. موقوفات مدرسه را که اباً عن جد دست آنها بود تصرف کرد، و بنای تفسیق و تکفیر آنها و بعض دیگر را گذاشت. و مفسدین، وقت را غنیمت دانسته بنای فتنه گذاشتند. بنای جمعیت و نزاع شد، تا کار به جایی کشید که جناب جلالت‏مآبِ اجلّ، امیرنظام با فوج و توپ و استعدادِ تمام مأمور شده تشریف آورد. از مطلب کما هو حقه در دو مجلس ملاقات با دعاگو مستحضر شده حقیقتاً خواست دفع ریشه فساد را از این ولایت نماید و به اصلاح بیاورد. صدر اعظمِ سابق صلاح ندیده تلگراف شد که مسامحه به هر جهت کنید. افسوس زیاد خورد و از خیالات به کلّی افتاد.

در این بین فقره خانه رحیم یهودی اتفاق افتاد، و الواط و اشرار ریخته اموال کلّی از آنجا بردند. امیرنظام هم به واسطه فقره کردستان مأمور آنجا شد، بهانه خوبی به دست آورده تشریف برد. در این دو غارت ابداً از احدی مؤاخذه نشد.

کسانی که دست و دهان به آن مال‌ها آلوده کرده بودند جری‏تر شدند. چند نفر که قائد و رئیس الواطند بضاعتِ خوبی به هم بسته به مقرّ حکمرانی نشسته الواط را گرد خود جمع کرده مترصد و منتظر اینکه

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 299 *»

بهانه‏ای به دست آورده مالی به دست بیاورند. هر روز اسبابی فراهم می‏آوردند که کاری از پیش بردارند.

نوّاب والا عضدالدوله بعد از رفتن امیرنظام کمال خوف و وحشت را از رؤسای الواط به هم رسانید. بنای تملّق را گذاشت، با این حالتی که دارند تعارفات داد و تکریمات کرد که آسوده باشد. جرأت و جلادت آنها بیشتر شد.

در این بین آخوند ملّا عبداللّه فوت شد عفی اللّه عنه. آن مرحوم را چهار وزیر بود: میرزا لطف‏اللّه و میرزا شیرمحمد و جناب آقای حاجی میرزا مهدی برادر مرحوم حاجی میرزا هادی و حاجی شیخ اسداللّه خالوی او؛ که این چهار نفر به دستیاری عیالِ مرحوم آخوند که کمال تسلط را به وجود مبارک ایشان داشت، چنان به وجود ایشان مسلط شدند که حرکت و سکون آخوند به اختیار ایشان بود نه به اختیار خود. جهت را بخواهم ذکر کنم تطویل بلاطائل است.

چندی قبل از فوت آخوند، آقا سید محمد عباسی بروجردی از عتبات مراجعت کرده به این ولایت آمد، آخوند ملّاعبداللّه چون با غالب آقایانِ این بلد طرف واقع شده، او را به کمال اعزاز وارد کرده برای او خانه و مسجدی فراهم و مردم را ترغیب به سوی او کرد و او را نایب خود قرار داد. این سید محمد از بروجرد به جهت تحصیل به این ولایت آمده چندی نزد خودِ دعاگو درس می‏خواند. بعد به عتبات رفته چند سال آنجا بوده مراجعت کرده، علاوه بر اینکه سواد ندارد، خیکی است پر از

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 300 *»

بلغم، ابداً طریقه سلوک را نمی‏داند.

باری، این هم با آن چهار نفر وزراء متفق شد. و پسر آخوند ملّاعبداللّه آقا اسماعیل نام دارد و الآن بیست سال یا جزئی بیشتر و غیر ملتحی است. بعد از پدر به وصیت پدر یا به اغوای مادر مطیع ایشان شد. این چهار نفر و پسر آخوند چون هیچ سواد ندارند، آقا سید محمد را عَلَم خود کرده مردم را به سوی او کشیدند، چند نفر رؤسای الواط را گرد او جمع کردند. مرحوم آخوند عقل و دانش داشت مسجد یا هرجا می‏رفت با چند نفر آدمِ به قاعده می‏رفت که به حسب ظاهر مورد ملامت نباشد. این مرد هر روز که به مسجد می‏رود با پنجاه نفر قمه‏بند می‏رود. رؤسای الواط مثل آقا سید جعفر سید سلیمان و سید هاشم پسر سید قشم و غیرهما با وزراء و پسر آخوند گرد او جمع شدند. دزد رفت ایمن شد، مال مردم‏خور رفت ایمن شد، حاکم تملّق کرد، کار او اوج گرفت.

عضدالدوله معزول، فخرالملک حاکم شد. با اینکه با بنده کمال لطف را دارد ولی ناچارم عرض کنم و الّا جواب خدا را ندارم. چند روزی خوب سلوک کرد. بعد که از وضع مطلع شد هزار مقابلِ عضدالدوله تملق کرد، تعارفات داد، شب رفت و آمد، روز رفت دست بیعت داد. باز عضدالدوله استخوانی داشت، این مرد تواضع و فروتنی را به جایی رسانید که غالباً انیس و جلیس او چند نفر رؤسای این الواط بودند.

در عاشورا خواستند بریزند خانه میرزا باقر؛ دعاگو خبر شده منع کردم. آمدند در این کوچه که خانه ایشان و بنده است، و کوچه امامزاده

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 301 *»

معروف است، پس از ریختن به خانه بنای هرزگی را گذاشتند. روز عاشورا کوچه پر از مرد و زن بود که به زیارت می‏آمدند، دسته جولان‌ها و بنه‏بازار و حصار، قمه و قداره و تفنگ کشیده جمعی را مجروح کردند. دو نفر کشته شد. هرچه به حکومت گفتم، به مسامحه گذرانید. با اینکه قاتل دو پسرهای سید قشم بوده علی رؤس‏الاشهاد زدند. آخرالامر گفت: میل دارم ساکت باشی و هم مردم را ساکت کنی. دیدم چاره نیست ساکت شدم.

در اول ماه رجب که رواج بازار اهل مساجد شد، حضرات تغییرِ وضع مساجد را داده، چون دیدند پسر آخوند جوان است و آقازاده چندان مورد بحث نیست، غالبِ خلاف‏کاری‌ها را به عهده او می‏گذاشتند که آقازاده چنین فرمایش کرده، دخلی به ما ندارد. علی رؤس‏الاشهاد جمعی الواط را فرستاد جناب شریعت‏مآب آقای حاجی شیخ عبدالنبی را که پسر مرحوم حاجی آقامحمد و نوه مرحوم آخوند ملّاحسین است، و پیرمرد و فاضل و زاهد و عالم و تصدیق از ده نفر از علماء دارد، و سال‌ها است در مسجدی که ملّاحسین جدّش بنا کرده و دکاکینی که خودش ساخته و وقف کرده و تولیت به مقتضای نوشته‌جات و احکام عرفیه با ایشان است، نماز می‏کرد؛ از مسجد منع کرده، با قمه و چماق جماعت او را متفرق کرده، عموی احمقِ او را که سواد فارسی درستی واللّه ندارد و از جمله اصحاب سید محمد است به جای او فرستاد. این دکاکین مسجد را با دکاکین دیگر که دیگران وقف کرده و تولیت را با ایشان

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 302 *»

گذاشته، تصرف کرده به یکی از الواط اجاره دادند.

حاجی شیخ عبدالنبی به خانه رفته ابداً حرفی نزده و بیرون نیامده، جز اینکه به دعاگو اظهار کرد. سه مجلس به حکومت رفتم. اظهار کردم که چرا باید چنین شود؟ چرا منع نمی‏کنی؟ نوشتجات را دادم ملاحظه فرمودند. دیدم مسامحه دارند. گفتم: آخر این کار به فضاحت و شناعتِ کلّی می‏رسد، آن‏وقت هیچ نمی‏توانی علاج کنی. «سر چشمه باید که بستن به بیل» گفت: الآن هم همان قسم است. گفت: اگر شکایت کند قضیه را به عکس خواهم کرد، برود ساکت باشد. این وضعِ این بلده خبیثه است.

اما تفصیل این مطلبِ جدید؛ اولاً واللّه المهلک المدرک دعاگو ابداً شیخی نبوده و نیست، و همه اهل بلد و علماء عرب و عجم می‏دانند، از همه بهتر پسر جناب حجت‏الاسلام شیرازی اعلی اللّه مقامه که در تهران تشریف دارند می‏شناسند. ولی شیخی را کافر نمی‏دانم. با علمای آنها که در عربستان و اینجا بوده مراوده داشته، با حاجی محمدکریم خان مجالس به سر برده صحبت‌های علمی کرده که غالب آنها را نوشته‏اند. ولی با حاجی میرزا باقر که مرحوم حاجی محمدکریم خان وقتی به این ولایت آمد او را نایب خود قرار داد و رفت، در اوایل مراوده داشته صد مجلس بیشتر با هم بودیم، با اینکه در این محلّه و این کوچه که خانه دعاگوست خانه دارد به اندک فاصله، تکلیف خود را در مراوده با ایشان ندانسته کناره کردم، مگر بر حسب اتفاق ملاقات می‏شد. ایشان بعد از

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 303 *»

اینکه حاجی محمدکریم خان ایشان را به نیابت خود در این ولایت گذاشتند، چون شیخیه در اینجا بیش از جاهای دیگر بودند در اینجا خانه و عمارتِ عالی برای او برپا کردند و عیالی از آقایان گرفت.

مسجدی که نزدیک به خانه ایشان است، ولی مغرب و صبح حاجی سید احمد مرحوم در آن نماز می‏کرد؛ صلوة ظهر، ایشان در آن مسجد اقامه می‏کردند و بعد از نماز به منبر رفته صحبت می‏کردند. سال‌ها بدین وتیره بود. حضرات قرار دادند که آقازاده بفرستد ایشان را منع کند. دیگر مطلع نشدم که فرستاد یا نه، ولی این ماه مبارک را ایشان به مسجد نرفته، شیخ عبدالعلی نامی ظهر را هم او رفته نماز خواند. تا روز عید فطر داعی حالتی نداشته خوابیده بودم، و نمی‏دانم به صلاحدید کی حاجی میرزا باقر وقت ظهر با جمعیتش به مسجد رفته نماز جماعت خوانده بود. آقا سید محمد و حاجی شیخ و پسر آخوند خبر شده فوراً جمعیت فرستاده بودند، وقتی جمعیت آنها رسیده بود که اینها نماز را خوانده و از مسجد بیرون آمده رو به خانه می‏رفته‏اند. دو دسته به هم برخورده به هم فحش و بد گفته، گلوله برفی برای هم انداخته، تا حاجی میرزا باقر به خانه رسیده در را بسته، حضرات هم از بیرون بنای فحاشی و داد و فریاد را گذاشته؛ در این بین درب خانه میرزا باقر باز شده چند نفر با حربه بیرون آمده، چند نفر از این حضرات را زخمی کرده معاودت به خانه نموده. حضرات به هیجان آمده نزد رؤسای خود رفته، آقا سید محمد حکم به وجوب قتل و اباحه مال شیخیه کرده، بالصراحه در

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 304 *»

محضر دو هزار نفر. مردم مراجعت به خانه حاجی میرزا باقر کرده چند نفر از کسانِ میرزا باقر بالای بام رفته با تفنگ‌های ورندل و مارتین گلوله‏فشانی کردند. و این مطلب یک ساعت یا یک ساعت و نیم به غروب مانده واقع شد.

آدم فخرالملک نزد داعی آمد که فکری کنید اینها ساکت شوند. دعاگو چند نفر فرستاده، مراجعت کردند که ده گلوله بیشتر به دیوار خانه شما خورده، ما ایمن نیستیم، هوا هم رو به تاریکی است و متصل گلوله می‏بارد، ما ایمن از خود نیستیم. حضرات یک خانه شیخیه را که بیرون دروازه بود چاپیده رفتند.

داعی فرستادم دوازده نعش که آدم‌های میرزا باقر از بام زده بودند از دور کوچه و سر قبرستان نزدیک به خانه دیدند. بعضی را هم صاحبان نعش برده بودند.

باری، آن شب تمام شهر از صدای تیر و تفنگ متوحش بود، ولی از طرف حاجی میرزا باقر نه کسی زخمی شده بود و نه به قتل رسیده بود، زیرا که در بیرونِ خانه نبودند. مگر حاجی سید محمودِ تاجر که آدم خوبی است، دیر وقت آمده بود ببیند چه خبر شده، در کوچه گیر کرده دو سه زخم به او زده بودند، و یک خانه غارت کرده بودند. داعی فرستاد حاجی سید محمود را آورده دادم زخم‌های او را بستند، و ساعت چهار از شب به خانه‏اش فرستادم. ساعت شش از شب خبر آوردند که قریب به بیست سوار آمده حاجی میرزا باقر را با پسرش و دامادش را سوار کرده

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 305 *»

ببرند، شما چه می‏گویید؟ آنها را بگیریم یا بگذاریم بروند؟ گفتم: آنها را به خدا سپردیم. ندانستم از کجا آمدند، ولی گمان می‏کنم که آدم‌های حسام‏الملک یا غیر او از خوانین بوده.

باری، شب از آن طرف نعش‌ها را جمع کرده به مسجدِ آقا سید محمد بردند تا صبح شد. مردم اجماع کرده بیست و دو سه نعش که دو سه نفرِ آنها سید بوده در آنجا دیده به هیجان آمدند. آقا بیرون آمده ثانیاً امر به قتل و غارت و خراب‏کردن خانه‏ها فرمودند. مردمِ گرسنه سفره آماده حاضر بلامانع دیدند، زیرا که خانه‏ها را گذاشته همین قدر عیال و بچه خود را برداشته به جایی پنهان شده بودند. کردند آنچه کردند، بردند آنچه بردند، خراب کردند به قسمی که قابل تعمیر نیست، آتش زدند. واللّه الغالب القاهر چنین عمل قبیح و شنیعی کردند که در جمیع عمر در عرب و عجم واقعات بسیار دیده، نه دیده و نه شنیده و نه در تواریخ ملاحظه کرده. نعوذ باللّه من شرور انفسنا و من شرّ فسقة الانس و الجن. ولایت را سهل است ایران را خراب کرده، خود را سهل است دولت را رسوا و بدنام کردند. چنان ریشه فساد محکم شد که عن‏قریب است که شاخ و برگش تمام ایران را گرفته از هر ولایت این صدا بیرون آید. و این مُشتی شیعه که بالضرورت نجات ابدی را منحصر به ایشان می‏دانستیم به دست خود، خود را هلاک کنند که محل سخریه کفار و مخالفین شدند. هم مگر به برکت وجود مسعود اعلی‌حضرت قَدَر قدرت، شاهنشاهِ دین‏پناه که به مقتضای الاسماء تنزل من السماء مظفرِ دین و

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 306 *»

ملت و قامعِ ظلم و معدن معدلتند، علاجی فرمایند که این فساد مبدّل به اصلاح شود، و الّا علی الاسلام السلام. البته متجاوز از دو کرور تومان اموال مردم را بردند. یک کرور بیشتر ضرر زدند. سهل است تمام ایران را مفتضح و بدنام و در معرض هلاکت آوردند.

باری، چهار ساعت از روز گذشته جناب جلالت‏مآب حسام‏الملک و منصورالدوله به شهر آمدند، دیگر چه وقت خبر شدند نمی‏دانم، و تا دست و پایی کرده سرباز و آدم جمع شد شب شد. و از فردای آن روز الی الآن بحمد اللّه از توجه و مواظبت ایشان شهر امن است، به این معنی که کشتن و غارتی نشده، ولی از شیخیه کسی دیده نمی‏شود. در هر گذر و بازار سرباز و قراول موجود است، اما نمی‏شود مدام شهر پر از قراول و سرباز باشد، باید علاج شود. حقیقتاً آمدن حسام‏الملک به این ولایت نعمتی بود از جانب حق و الّا  کشته از هزار می‏گذشت و خسارت از ده کرور، اگرچه خودش ناخوش است ولی جناب منصورالدوله به دستورالعمل ایشان آنی غافل نیست.

باری، اگر استرداد این اموال و تنبیه این الواطِ اشرار از ایشان ساخته شود، هزار مرتبه بهتر از آمدن مأمور خارجی است. چه این سرما و برف، ولایت را به تنگی تمام انداخته، اگر فوج و سپاهِ خارجی بیاید چه خواهد شد؟ اما گرفتن اموال از دهات قریبه به شهر که آن روز بودند و بردند و سیاست اشرارِ آنها اگر یکدیگر را ملاحظه نکنند، و سخت حکم شود، اسهل از همه‏چیز است. پس از آنکه از آنها گرفته شد از اهل

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 307 *»

شهر از غیر الواطِ مخصوصه نیز آسان می‏شود، اگر بخواهند از عهده برمی‏آیند. و اما آن الواط مخصوصه را که به اصطلاح لشکرِ شرع و شریعتند، مشکل می‏دانم که ایشان از عهده برآیند، باید از جانب دولت با خود ایشان جواب و سؤال شود که بدون اینکه فسادی بزرگتر مترتب شود انجام داده شود.

خداوندِ خبیر و بصیر را شاهد می‏گیرم آنچه عرض کردم صرف صدق است، بدون اینکه غرضی با احدی به خرج دهم. و اگر این تلگراف بروز کند از تلگرافچی یا غیره، باعث ریختن خون بنده و صد نفر اولاد و بستگان من خواهد شد، و جواب او در روز جزا به عهده حضرت مستطاب اجلّ اکرم دام اقباله العالی خواهد بود. بعد را هم فی‏الجمله عرض خواهم کرد.

والسلام ــ  هدایت اللّه الموسوی

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

 

 

ضميمه دوم

 

 

 

 

 

 

 

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 309 *»

بسم الله الرحمن الرحیم

مطالب زیر  در مورد فاجعه همدان است که اقتباس شده از یادداشت‌های

دکتر سعید کردستانی که در ابتداء یک ملّای کُرد بوده ولی بعدها مسیحی شده و پزشک چشم بوده است.

از کتاب: دکتر سعید از ایران

Dr. Saeed of Iran

by Jay M Rasooli & Cady H. Allen

انتشارات بین المللی گراند رپیدز

Grand Rapids International Oral Publications

521 Eastern Ave. SF.

Grand Rapids Michigan 1958

page.85

٭   ٭   ٭

در انتهای تابستان 1896 در همدان آشوبی عظیم برخاست و آن به علت دعوای بین آخوندها و شیخی‏ها بود. و علتِ دعوا ظاهراً بر سر آن بود که شیخی‏ها دوازده امام را تا حد ستایش چاپلوسانه بالا برده و به عقیده آخوندها در حق آنان غلوّ  کرده‏اند. و به همین جهت دستورِ غارت اموال و خانه شیخی‏ها را صادر کرده و عده‏ای از آنها را کشته و بعضی فرار کردند. بر سر یکی از شیخی‏ها نفت ریخته و او را زنده زنده آتش زده و در کوچه و بازار گردانیدند. هیچ‏کس جرأت اینکه شب از خانه بیرون بیاید نداشت. یک فوج رژیمان سوار نظام کرد (چریک) و یک فوج پیاده

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 310 *»

نظام رسمی از طرف حکومت برای برقراری نظم وارد همدان شدند. در این زمان دکتر سعید به مداوای شیخی‏های تعقیب شده که در منازل بعضی دوستانشان پناهنده شدند پرداخت، و عده‏ای از زخمی‌ها و بیماران آنان را معالجه می‏کرد. این عمل سبب خشم آخوندها شد و او خود کراراً وقتی در گوشه و کنار شهر می‏گشت به گوش خود شنیده بود که عده‏ای می‏گفتند: شیخی‏ها کشته شده و پراکنده شده‏اند چرا این کافر زنده بگردد؟ رئیس ملّایان که سبب این قتل و غارت شده بود روزی در پی دکتر سعید فرستاد و برای اینکه عمل خود را توجیه کند، چنین گفت: این شیخی‏ها گفتارهای بی‏اساسی درباره امامان ما می‏گویند. اگر یهودی‌ها چنین چیزهایی را درباره مسیح بگویند شما چه خواهید کرد؟ دکتر سعید می‏نویسد: من در جواب گفتم: اگر مرا که یک عیسوی هستم می‏گوئید من با آنها به مهربانی رفتار می‏کردم. زیرا مسیح برای دشمنانش دعا کرد در همان وقتی که او را بر دار زدند، و به ما نیز دستور داده است که همان‌گونه رفتار کنیم. ملّا بدون اینکه چیزی جواب دهد به پایین نگاه کرد. وی بعداً در تحت حفاظت اسکورت بزرگی به دستور شاه به تهران فراخوانده شد و آشوب فرو نشست.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

 

 

ضميمه سوم

 

 

 

 

 

 

 

 

* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 312 *»

بسم الله الرحمن الرحیم

مطالب زیر گزیده‏ای از کتاب «روزنامه خاطرات عین‏السلطنه»([87]) می‏باشد.

کتاب مذکور در سال 1374 خورشیدی، توسط «انتشارات اساطیر»

منتشر شده است.

یکشنبه 6 ماه شوال 1315

شلوغی ولایات

در همدان مابین متشرعین و جماعت شیخیه در روز عید فطر نزاعی شده چهار نفر مقتول شده و یک نفر را با نفت آتش زده‏اند. در شهر مشهد هم نظیر این واقع شده، دو سه نفر مقتول شده‏اند. ملایر هم بسیار شلوغ است. تهران هم منظم نیست.

ص: 1208

٭ ٭ ٭

اغتشاش همدان

ایران ما هم فی‏الجمله منظم بود. باز در هر ولایت اغتشاش سرگرفته. در همدان میان شیخیه و متشرعین سه چهار روز نزاع شدید بوده، به یک قول شصت نفر، به یک قول سیصد نفر مقتول شده‏اند.

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 313 *»

فخرالملک هم تلگراف کرده از عهده نظم برنخواهد آمد، لهذا حسام‏الملک موقتاً مأمور نظم شهر شده، از تهران هم امیر بهادرِ جنگ سوار و سربازی می‏خواهند روانه کنند، چون پول ندارند و هشت ماه است به قشون جیره و یک سال است مواجب داده نشده عقب بهانه می‏گردند که رفتن قشون موقوف شود.

ص:1210

٭ ٭ ٭

اغتشاش اصفهان

در اصفهان هم آقا نجفى حکم کرده مسجدى را که متعلق به شيخيه بوده خراب کرده‌اند و دو سه نفر کشته شده است.

ص:1211

٭ ٭ ٭

نان قزوين

… مثل اينکه گويا رئيس تلگرافخانه راپرت داده بود فى الجمله نان بد است و شن دارد فوراً يک تلگراف خيلى سختى رسيده و حال آنکه اين مسأله در صورت صدق مطلب اهمى نيست و در پيش سيصد نفر مقتول همدان و چاپيدن بيست ده از استرآباد و ساير مطالبى که شرح و بسط داديم قدر و منزلتى ندارد …

ص:1211

٭ ٭ ٭

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 314 *»

همـــــــدان

اما همدان؛ شریف‏الملک تهران آمده یعنی احضارش کردند که محترم و پیرمردترین اهل شهر همدان است و سید و نجیب. خواستند تحقیقات کنند. یک ماه می‏شود آمده یک کلمه صدر اعظم یا دیگری جویا نشده که واقعه از چه قرار بود؟ یا تقصیر با کدام است؟ یا بعد چه باید کرد؟! قریب به چهل خانه و شصت هفتاد حجره و مغازه غارت شده، تقریباً یک کرور خسارت وارد آمده، باز عوام ساکت نشده همه روز دسته‏بندی می‏شود، دور نیست مفسده کلّی بر خیزد. حسام‏الملک شهر است، دو فوج او و یک فوج ملایر، دویست سوار ملایری و نهاوندی در شهر است. فخرالملک به این شکل دلخوش است که حاکم است. غریب این است [که] هرجا منظم بود حاکمش را عزل کردند، اینجا که آن‏همه فساد و قتل و غارت شد حاکمش بجاست و مشکل عزل شود. و حال آنکه فخرالملک مردود اهل شهر است و یک بچه همدانی نزدش نمی‏رود و اعتناء ندارد، حکومت و نظم هم با حسام الملک است، از اینجا هم تمام احکامات به افتخار اوست و نظم را از او می‏خواهند.

ص:1231 ــ 1230

٭ ٭ ٭

شیخیه همدان در تهران

اغلب شیخیه تهران آمده، حاجی میرزا باقر رئیس آنها حضرت عبدالعظیم است. گفتند شیخیه تبریز تلگرافی کرده‏اند که اگر حکم به

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 315 *»

حق درباره نزاع همدان نشود، ما هم آنچه همدانی در تبریز است خواهیم کشت. شاه هم به واسطه شیخیه بودن والده‌شان قدری متهم است، بلکه عموم متشرعه گمانی دارند. و حال آنکه تا قبل از فوت مرحومه شکوه‌السلطنه این گمان بود، لیکن حالیه به کلّی مرتفع شده و ابداً بدان مذهب نیستند، بلکه خیلی مکروه می‏دارند، و چند نفر از نوکرهای شکوه‌السلطنه را که شیخی بودند و مجبوراً بعد از فوت او خدمت شاه بودند؛ پس از جلوس، از خلوت و درب خانه خارج کرده به کار و شغل دیگر که دور از خودشان بودند بازداشته شدند.

ص:1231

٭ ٭ ٭

حکایت همدان

جمعه 14 ذیحجه 1315

واقعات تازه که خبر رسیده حکایت همان می‏باشد و به قول فرنگیها بمبارده شهر، خبر کتبی برای ما نیامده. این‏طور همدانی‌ها می‏گویند که حسب‏الامر قدر قدرت، حسام‏الملک و منصورالدوله به خانه جمیع آقایان که منشأ فتنه و فساد بوده‏اند امثال سید فاضل و آقا سید محمد و حاجی میرزا مهدی و پسر آخوند ملا عبداللّه رفته که باید از شهر همدان بیرون رفته یا به موطن اصلی خود یا هرجا غیر از همدان میل دارید بروید. علماء در مجلس بنای بد گفتن را گذاشته به شاه و صدر اعظم و خود آنها هزل و یاوه گفته‏اند حضرات بیرون آمده‏اند. زن‌ها از

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 316 *»

پشت بام خاکستر آلوده به کثافت بر سر آنها ریخته فحش بسیار داده‏اند.

ساعتی بعد آقایان رسولی خدمت فخرالملک روانه می‏کنند که اگر به رفتن ما شهر منظم می‏شود می‏رویم. چند روزی مهلت بگیرید تهیه سفر کنیم. مهلت می‏دهند. بعد از انقضاء مهلت باز نمی‏روند همان روز که مهلت گرفته‏اند قاصدها با عریضه‏جات بسیار به سمت تهران و نزد آقایان اینجا روانه می‏کنند. گفتند زمانی که قاصد همدان و کاغذ آقایان به آقا سید علی‏اکبر رسیده گریه فراوان نموده تا دو روز صحبت نکرده! افسوس که از دستشان کاری بر نمی‏آید و صرفه خود را از دست نمی‏دهند و کار از کار گذشته بود.

باری، اهل شهر اجماع کرده که آقایان نباید بروند. از تهران احکام سخت شده بود، آن بی‏احترامی هم که نسبت به حسام‏الملک و منصورالدوله شده بود؛ توپ را به مصلی بردند. مصلّیِ همدان تپه خوبی است که سرکوب شهر واقع و برای شلیک توپ خیلی خیلی جای بامعنی‏ایست. اهل شهر به سمت سرباز شلیک کرده پنج نفر مقتول شدند که حکم شلیک داده شد سه چهار تیر توپ انداخته‏اند که یک مسجد و چندین خانه را منهدم کرده. سرباز هم به سمت شورشیان شلیک کرده روی هم می‏گویند سی چهل نفر کشته شده.

اهل شهر دیدند از شوخی گذشته کار به جدی کشیده، یک مرتبه به سمت خانه‏ها و منازل خود فرار کرده که هرچه بدترِ آقایان کرده! هرجا می‏روند بروند. صدای امان امان از شهر برخاسته قرآن‌ها به دست سمت

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 317 *»

عمارت حکومتی رفته امان داده شده دو روز بعد یا همان ساعت آقایان حرکت کرده رفتند شهر منظم شد مردم آسوده شدند.

با سیاست است که کارها قوام می‏گیرد. اگر تنبیه و سیاست نباشد هرگز این مردم آرام نخواهند گرفت. چه اوضاعی در همدان در آوردند!

این اغتشاشِ اخیر همدان فقط برای این بود که اولاً حکم شده بود مال شیخیه را هر چه موجودی است گرفته تسلیم کنند، و هرچه تلف شده جداً درصدد مطالبه و تفحص برآیند. آقایان از این حکم راضی نبودند، که با وجود آنکه سی چهل نفر مسلم کشته شده و تقصیر از شیخیه بود، حالا در عوض پولِ خون که بگیرند این جزئی اموال را هم مطالبه دارند! مختصر، هر قدر ممکن شد مسترد داشتند. اهل شهر در این ایام اجماع کرده که دیات مقتولین داده شود، و سی هزار تومان مطالبه داشتند. ساکت نشدند، تا شلیک به شهر کرده و آقایان را بیرون نمودند.

شهری به آن منظمی و امنیت را این دو نفر بروجردی چطور خراب و ضایع کردند! گمان نمی‏کنم ناحیه‏ای و دهی در ایران به نظم همدان بود یا خَلقش را هیچ نقطه ایران دارا بود. آن ملّا عبدالله افتتاح این کارها را کرد که یک نفر بروجردی بود، و ابتداء سیف‏الدوله را وادار کرد که آن یهودی را که مسلمان شده بود برای پنجاه تومان تقدیم که یهود وعده داده بودند از خانه او بیرون کشیده، به رگ غیرت او خورده بر ضد او برخاست و شورش کرد. کم‏کم جری شد تا آن کارها را کرد. و الآن هم پسرش و دو نفر نوچه‏اش این کار را کردند و الّا آقایان همدان که اهل

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 318 *»

شهرند خصوصاً سادات و آقایان (کبابیان) و امام جمعه آنجا چه وقت این قسم کارها را کرده؟ و چه وقت راضی هستند؟ آنها مردم را نصیحت می‏کردند و مانع از حرکات آنها شدند. ملّا عبداللّه حکم می‏کرد یورش به مساکن و منازل آنها برده غارت می‏کردند، گلوله می‏زدند، بالای منبر تا هفتاد پشت آنها را استغفر الله سبّ و رفض فرستادند، و حال آنکه تا چهارده پشت یا بیشتر به حضرت رضا صلوات الله و سلامه علیه می‏رسند. عوام‏الناس ابداً اعتنا نکرده برحسب حکم رفتار می‏کردند.

امام جمعه همدان که سید جلیل‏القدر محترم نجیبی است آن‏قدر تهران ماند تا ملّاعبدالله مرحوم شد، آن‏وقت همدان رفت. شریف‏الملک تهران آمده نمی‏رود. این آقایان تماماً غریبه‏اند و برای اینکه ریاستی داشته باشند این نوع حرکات را باعث می‏شوند.

ص: 1246 ـــ  1245

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

 

 

ضميمه چهارم

 

 

 

 

 

 

 

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 320 *»

مطالب زير گزيده‌اى از کتاب «منتخب رسالات صفاءالحق»([88]) مى‌باشد. کتاب مذکور در سال 1386 خورشيدى توسط «مرکز  پژوهشى ميراث مکتوب» منتشر شده است.

 

. . . . . و  پس از چندی که تقریباً هفت ماه از رحلت آن مرحوم (ملّا علی‌اکبر لاجوردی) گذشته بود واقعه جگرخراش قتل و غارت همدان واقع شد. هشتاد و سه خانه و مغازه و تجارتخانه به یغما رفت. و مخصوصاً خاندان مدنی که قریب دویست هزار تومان خسارت اموال و امتعه و نقود و جواهرات نفیسه و خرابی سه دستگاه عمارت عالیه مفروش و مُبله وارد آوردند. و مبلغ عمده‌ای از این اموال متروکات آن مرحوم بود. قریب به چهارصد جلد کتب نفیسه به غارت بردند. هفت دست جوشن‌های ممتازه و شمشیر و سپر و چار آینه که اکثر طلاکوب و میناکاری قدیم و از عتیقه‌جات بود بردند، که بعضی را محرمانه به بغداد و خارجه و بعضی را توسط یهود همدان فروختند.

شرح وقایع این واقعه به طریق اجمال در تاریخ «عبرة لمن اعتبر» ضبط و به چاپ رسیده. اللّهم العن اولَ ظالم ظلم حق محمد و آل‌محمد و آخرَ تابع له علی ذلک.

و چون بسیاری از کتاب‌های به غارت رفته که به مصرف فروش

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 321 *»

نمی‌رسید غارتگران خدمت آقایان معمّمین و فقیه‌نمایان و مُفتیان قتل و غارت بردند و ضمناً اجازه احتراق آنها را سؤال نمودند، نظر به اینکه اسماء الله دارد و احادیث و قرآن در آن کتب و رسائل محتوی است و مطالب عالیه علمی و حکمتی و عرفانی دارد و آقایان اهل ظاهر همگی بهره از آن علوم نداشتند، و از طرفی دیگر  [اگر] آن کتاب‌ها در دست مردم می‌بود حجّت و اسباب هُشیاری بعضی از خلق خدا بود؛ تدبیری اندیشیدند که هم مورد ملامت بعضی از دانایان نشوند و هم کتب را از میان برده باشند. الحق تدبیری حکیمانه به کار بردند؛ صلاح به سوزاندن ندانسته، چون روز بلوا و غارت بسیاری از کتب و قرآن‌ها و بیاض‌های ادعیه و زادالمعادها را جهّال و رجّالگان سوخته بودند.

ای شنونده عزیز و خواننده محترم، انصاف از خودت می‌خواهم. جهّال دژخیم‌صفت که طفل صغیر را برای طوق نقره و کلاه زربفت سرمی‌بُرد و طفل مُرده را از قبر بیرون کشیده می‌سوزاند، از کتب علمیه و احادیث یا کتب حکمت و اخلاق چه اعتنائی دارد که بسوزاند و پایمال کند!

الحاصل، آقایان مصلحت چنین دانسته و فتوی دادند که کتاب‌ها را از هم گسیخته به در و پنجره‌های مساجد بچسبانند که هم جلوگیری از سرمای زمستان کرده و [هم] به مرور زمان اوراق آن مندرس شده از میان خواهد رفت.

خدا را شاهد دانسته و کرام الکاتبین و ارواح مقدس انبیاء را شاهد

 

«* باز‌نويسي تاريخ‌عبرة‌لمن‌اعتبر صفحه 322 *»

و گواه می‌طلبم آنچه در این باب می‌نویسم اندکی از بسیار و قطره‌ای از قنطار است. آنچه می‌نگارم حقیقت و راستی است و مشاهدات علنی است، با کسی دشمنی ندارم و با احدی کدورت در دل ندارم. الحاصل، قریب به سه هزار مجلّد کتاب را به این تدبیر و رویّه از میان بردند و قریب به دو ملیون اموال بندگان خدا را به غارت و تاراج خوردند.

منتخب رسالات صفاءالحق (صفحه 71 و 72)

(تألیف سید حسن مدنی همدانی 1297 ق ــ  1382 ق)

ناشر: مرکز پژوهشی میراث مکتوب ــ  1386

 

 

(1) ابوالفضل احمد بن حسین هَمَدانی ملقّب به «بدیع‌الزمان» در سال 358 قمری در همدان متولد شد، و در سال 398 قمری در سن 40سالگی در هرات از دنیا رفت و همان‌جا به خاک سپرده شد. بدیع‌الزمان از اهل سنت و شافعی مذهب بود. (ناشر)

(1) میرزا محمدحسین شهرستانی در پانزدهم شوال سال 1255 قمری به دنیا آمد، و در سوم شوال سال 1315 قمری در سن 60 سالگی از دنیا رفت، و در مقبره خانوادگی خاندان شهرستانی در کربلای معلّی به خاک سپرده شد. (ناشر)

(2) نویسنده تاریخ عبرة لمن اعتبر، اسم کتاب شهرستانی را «مسترشدالانام» نوشته است، و ظاهراً نام صحیح آن«تنبیه‌الانام» می‌باشد. (ناشر)

([4]) میرزا محمود عراقی (اراکی) فرزند جعفر در سال 1240 قمری در یکی از روستاهای اراک به دنیا آمد، و در سال 1308 در سن 68سالگی در تهران از دنیا رفت. (ناشر)

([5])  میرزا محمد تنکابنی فرزند میرزا سلیمان در سال 1234 یا 1235 قمری در سلیمان‌آباد تنکابن به دنیا آمد. و در سال 1302 در 67سالگی در همان‌جا از دنیا رفت. مشهورترین کتاب او «قصص‌العلماء» می‌باشد. (ناشر)

([6]) میرزا محمد معصوم شیرازی معروف به نایب الصدر شیرازی و ملقّب به «معصومعلیشاه»، مؤلف کتاب «طرائق الحدائق» و فرزند «رحمتعلیشاه» یکی از اقطاب سلسله نعمةاللّهیه می‌باشد. معصومعلیشاه در سال 1270 قمری در شیراز به دنیا آمد. وی در سال 1305 به سفر مکه رفت و خاطرات آن سفر  را به صورت سفرنامه به چاپ رسانید و نام آن را «تحفة الحرمین» گذارد. معصومعلیشاه در سال 1341 قمری در 71 سالگی در مشهد مقدس از دنیا رفت. (ناشر)

(1) آنچه لازم است در اینجا تذکر داده شود، تشابه اسمی ملّارضا شش‌انگشتی با حاج‌آقا رضا همدانی (ره) فرزند محمدهادی است؛ که در سال 1250 قمری در همدان به دنیا آمد، و در ماه صفر سال 1322 قمری در سن 72 سالگی در سامراء از دنیا رفت و در همان‌جا به خاک سپرده شد. (ناشر)

(1) ملّا محمدرضای همدانی، صوفی و صوفی‌زاده بود و گوشت و پوست و خون خودش و فرزندان و برادرانش به عداوت شیخیه پرورش یافته، و در اظهار این عداوت و دشمنی بی‏اختیار بود. و به عقیده شیخیه یکی از آن ده گروهی است که صادق آل‏محمد؟عهم؟ خبر داده که ولایت ما اهل بیت را قبول نکرده‌اند.

(1) بُناب یکی از شهرهای جنوبی استان آذربایجان شرقی است. (ناشر)

([10]) میرزا یوسف آشتیانی ملقّب به مستوفی‌الممالک در سال 1227 قمری به دنیا آمد. وی از سال 1300 قمری، تا آخر عمرش (11 رجب سال 1303 قمری) صدراعظم ناصرالدین شاه بود. (ناشر)

(2) حسین‌خان حسام‌الملکِ اول، پدر زین‌العابدین خان حسام الملکِ ثانی است. حسین‌خان تا پایان عمر حاکم کرمانشاه بود. (ناشر)

(3)  «گَروس» یکی از ولایت‌های سابق در ایران به مرکزیت شهر «بیجار» بوده است. این نام به دوران قبل از تقسیم‌بندی استانی در سال 1316 شمسی و در دوران پهلوی برمی‌گردد. هم‌اکنون «بیجار» یکی از شهرستان‌های استان کردستان به حساب می‌آید که در شرق این استان واقع شده است. (ناشر)

(1)  حاج میرزا محمدرضا واعظ همدانی (شش‌انگشتی) یکی از واعظان مشهور تهران در اواخر سلطنت ناصرالدین‌شاه بود. نامبرده پسر میرزا علینقی کوثر علیشاه همدانی (متوفی 1296 قمری) است، و میرزا علینقی پسر حاج ملّارضا همدانی (متوفی 1247 قمری) می‌باشد که از مشایخ عرفاء‌ و صوفیه زمان فتحعلی‌شاه است. در تاریخ آمده است که وی در روز پنجشنبه چهاردهم ماه ربیع‌الاول سال 1318 قمری از دنیا رفت، و در گوشه صحن حضرت عبدالعظیم دفن شد. (ناشر)

(1) کرور: پانصد هزار. (ناشر)

([15])  بحارالانوار ج52 ص227

(1) دینور و نهاوند دو شهر مهم ایران باستان بودند، که در سال 21 قمری به دست مسلمانان فتح شدند. دینور در سال 398 قمری بر اثر زمین‌لرزه شدیدی به طور کلّی ویران شد. دینور در غرب همدان و نهاوند در جنوب آن قرار دارد. (ناشر)

(2) دینور منطقه اسدآباد و کلیائی تا کنگاور است. و همدان بین خاک دینور و نهاوند قرار دارد.

(1) عُرُب در لغت به معنای جوانان است. و احتمال می‌رود که عَرَب باشد، به ملاحظه آنکه در حدیث است که فرموده‌اند: شیعتُنا العَرَب؛ و عموم و نوع شیعیان را از هر طائفه‌ای که باشند عَرَب خوانده‌اند. و شاید مراد، فصاحت باشد.

(1) چون ملّاعبدالله بروجردی (مسبّب اصلی فاجعه همدان) سِمَت علمی نداشته، از این جهت در کتاب‌های تاریخ، اسمی از وی برده نشده، و تاریخ تولّد و وفات و تصنیفات و تألیفاتی هم ندارد.

آنچه لازم است در اینجا تذکر داده شود، تشابه اسمی وی با آخوند ملّا عبدالله بن عبدالباقی بروجردی (ره) است که در سال 1256 قمری در بروجرد به دنیا آمد، و در سال 1329 قمری در 71 سالگی در همان شهر از دنیا رفت و در همان جا به خاک سپرده شد. (ناشر)

([20]) ظاهراً مراد «الله قلى‌خان ايلخانى» است که نزديک به دو سال حاکم همدان بود. نامبرده در سال 1309 قمرى در تهران درگذشت. (ناشر)

([21]) ظرف بسیار بزرگی که از سنگ یک‌پارچه می‌تراشیدند، که یک کُر و بیشتر آب می‌گرفت؛ و برای آب‌خوردن و وضوگرفتن در مساجد و امامزاده‌ها می‌گذاردند. (ناشر)

(2) دومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا؛ که از 30ربیع الاول سال 1295 قمری شروع شد و تا 17 شعبان همان سال ادامه یافت. (ناشر)

([23]) حاج ملاعلى کَنى در سال 1184 قمرى در روستاى «کَن» از توابع شهرستان آمل مازندران متولد شد. وى از روحانيون با نفوذ پايتخت بود. ملاعلى کنى در سال 1306 در سن 86 سالگى در تهران درگذشت و در حرم حضرت عبدالعظيم به خاک سپرده شد.

(1) بهار: شهرستانی در نزدیکی همدان. (ناشر)

(1) یاور: درجه نظامی که امروزه به آن «سرگرد» می‌گویند. (ناشر)

(2) فوج: قسمتی از ارتش. گُردان. (ناشر)

(1) وصله گذاردن: یعنی وصله یا نواری از غیر رنگ لباس، به قبای یهودیان بدوزند تا از مسلمانان شناخته شوند. (ناشر)

(1) از این قسمت تا آخر این تاریخ، هرجا اسم «حُسام‌الملک» ذکر می‌شود، مراد زین‌العابدین خان حُسام‌الملک است. زین‌العابدین خان بعد از اینکه پدرش حسین‌خانِ حسام‌الملک از دنیا رفت، ملقّب به لقب «حسام‌الملک» شد. وی سرانجام در سال 1345 قمری از دنیا رفت. (ناشر)

(1) ششلول: نوعی اسلحه کمری گرم، که جای شش فشنگ دارد. (ناشر)

([30]) ناصرالدین شاه،‌ در روز جمعه 18 ذیقعده سال 1313قمری، وقتی به شکرانه پنجاهمین سالگرد سلطنت به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بود، هنگام خارج‌شدن از حرم به گلوله میرزا رضای کرمانی کشته شد. (ناشر)

([31]) هشتم جماد‌ى‌الاولى سال 1314 قمرى. (ناشر)

(1) محمدیّه: شهرستان کوچکی است که متصل به نائین می‌باشد. (ناشر)

(1) لنگر: روستایی است از توابع شهرستان ماهان در استان کرمان. (ناشر)

(1) ساغری: چرمی است که از پوست کفل گورخر  و اسب و استر و الاغ می‌سازند، و از آن کفش و چیزهای دیگر می‌دوزند. (ناشر)

(1) ابوالحسن‌خان اردلان در سال 1279 قمری در تهران متولد شد، و در سال 1307 قمری به لقب «فخرالملک» ملقّب گشت. درسال 1314 قمری به حکومت همدان منصوب، و در اوائل سال 1316 قمری عزل شد. فخرالملک در سال 1344 قمری در سن 66 سالگی در تهران از دنیا رفت. (ناشر)

(1) سید محمد حسن شیرازی (معروف به میرزای بزرگ، صاحب فتوای تحریم تنباکو) در 15 جمادی‌الاولی سال 1230 قمری در شیراز به دنیا آمد، و در 8 شعبان سال 1312 در سن 82 سالگی در سامراء از دنیا رفت. (ناشر)

(1) دَهباشی: فرمانده ده سرباز. (ناشر)

(1) در اصطلاح نظامی، به «ستوان»، «نایب» می‌گفتند. (نایب اول: ستوان یکم ارتش. نایب دوم: ستوان دوم ارتش.) (ناشر)

(1) قَدّاره: نوعی شمشیر کوتاه و راست و پهن. «قمه و قدّاره، کنایه از سلاح سرد» (ناشر)

(1) شرح حال میرزا کریم و گرفتاریش در ساختمان حکومت، در آخر همین گزارش خواهد آمد.

(1) مِهرَبان: منطقه‌اى در شمال غرب شهرستان کبودرآهنگ. (ناشر)

([42]) نوعى کفش پاشنه‌دار که از چرم دوخته مى‌شود. (ناشر)

([43]) پنجره يا در بزرگ که آن را با قاب‌هاى مختلف به چند قسمت تقسيم مى‌کردند و در هر قسمت با به‌کاربردن شيشه‌هاى رنگى کوچک، نماى زيبايى براى اتاق فراهم مى‌آوردند. (ناشر)

(1) ميرپنج یا میرپنجه: مقام نظامی که بالاتر از سرتیپ و پایین‌تر از سرلشکر است. (ناشر)

(1) در اطراف همدان، به علت کوهستانی بودن منطقه، درّه‌های متعدد و آبادی وجود داشته و دارد، مانند: «درّه مرادبیگ»، «درّه عباس‌آباد (گنجنامه)» و… (ناشر)

(1) میرآخور: سرپرست کارکنان اصطبل که حیوانات را خدمت می‌کنند. (ناشر)

(1) در آن زمان شهر همدان محله‌های زیادی داشته، و هر محله‌ای دارای دروازه‌ای اختصاصی بوده است. (ناشر)

(1) میرزا علیرضا سهائی کرمانی، معروف به «قوام‌العلماء» (ناشر)

(1) خوشیار: روستایی از توابع شهرستان «سُنْقُر» در استان کرمانشاه است. (ناشر)

([50]) شهرستان «سُنقُرِ کليايى» يکى از شهرستان‌هاى استان کرمانشاه مى‌باشد. ايل کليايى شاخه‌اى از ايل کلهر هستند که در شمال و شمال غرب شهرستان سُنقرِ کليايى و اطراف آن ساکن مى‌باشند. نام «کليايى» بر قسمت کُردنشين اين شهرستان اطلاق مى‌شود. (ناشر)

(1) مال: چهارپای بارکش، مانند اسب، استر، الاغ و . . . .

(1) مِجری: جعبه یا صندوق کوچک فلزی یا چوبی، صندوقچه. (ناشر)

(1) روستایی از توابع شهرستان رَزَن در استان همدان. (ناشر)

(2) خمسه، نام قدیمی زنجان است. (ناشر)

(3) روستایی از توابع بخش زنجانرود شهرستان زنجان. (ناشر)

(1) روستایی از توابع شهرستان رَزَن در استان همدان. (ناشر)

(1) علی‌اکبر خان منصور نظام، سرکرده ایل شاهسون بغدادی. (ناشر)

(1) پالکی: کجاوهِ بی‌سقف. (ناشر)

(1) سید عبدالمجید گروسی در سال 1260 قمری در روستای «قاضی قوچی» شهرستان بیجار کردستان به دنیا آمد، و در آخر شوال سال 1319 قمری در سن 59 سالگی در شهر همدان از دنیا رفت، و در همان شهر به خاک سپرده شد. (ناشر)

([60]) فروشنده کالاهای خورده ریزه، خورده فروش. (ناشر)

(2) فرّاشی که سردسته صدنفر باشد. فرّاش‌باشی. (ناشر)

([62]) ميرزا محسن‌خان ملقب به «مظفرالملک» فرزند ملا عبداللطيف طسوجى (مترجم داستان‌هاى هزار و يک شب) مى‌باشد. نامبرده در جوانى طلبه بود و لباس روحانيت داشت، بعداً  آن لباس را رها کرد و به لباس دولتى درآمد.

حکومت همدان در ماه صفر 1316 قمرى به شاهزاده عضدالسلطان پسر چهارم مظفرالدين شاه داده شد؛ و ميرزا محسن‌خان مظفرالملک نايب الحکومه تامّ الاختيار بود، که به اسم حاکم خوانده مى‌شد. (ناشر)

(2) خوزستان. (ناشر)

(1) کرور: پانصدهزار. (ناشر)

(1) یکی از راهکارهایی که خوانین برای رسیدن به خواسته‌های خود داشتند، ایجاد قحطی مصنوعی بود؛ به این‌طور که گندم روستاهای خود را به نانواهای شهر تحویل نمی‌دادند، تا مردم شورش کنند، و دولت اجباراً  تسلیم خواسته‌های آنان شود. (ناشر)

(1) لَتگاه: روستایی در شمال غرب همدان. (ناشر)

(1) عبدالله خان قراگزلو ملقّب به: «ساعدالسلطنه»، «سردار اکرم» و «امیرنظام». (ناشر)

(2) روستایی از توابع بخشِ فامِنینِ شهرستان همدان. (ناشر)

(1) میرزا محمدحسن آشتیانی در حدود سال 1248 قمری در آشتیان (استان مرکزی) به دنیا آمد، و در ۲۸ جُمادی‌الاولی سال 1319 قمری در سن 71سالگی بر اثر مسمومیت در تهران از دنیا رفت. (ناشر)

(1) سفر اول مظفرالدین شاه به اروپا که از روز 12 ذیحجه سال 1317 قمری شروع شد، و هفت ماه طول کشید. (ناشر)

([71]) عدالت‌خانه، دارالحکومه، محل قضاوت و حکمرانی، دادگستری. (ناشر)

(1) شیخ محمدحسن زیدآبادی سیرجانی در حدود سال‌های ۱۲۲۸ تا ۱۲۳۴ قمری در روستای زیدآباد سیرجان به دنیا آمد، و در همان روستا زندگی می‌کرد. وی خود را «نبی‌السارقین» یا «پیغمبر دزدان»، و همسرش را نیز «ام‌السارقین» یا «مادر دزدان» و زیدآباد را (العیاذبالله) «مدینة النبی» یا «مدینه دزدان» اسم گذارده بود.

پیغمبر دزدان خود را به مسخر‌گی به پیامبر اکرم؟ص؟ (العیاذبالله) تشبیه می‌کرد و حتی ادعا می‌کرد که به معراج می‌رود. وی در سال 1310 هجری در زادگاهش روستای زیدآباد، از دنیا رفت و درهمان‌جا به خاک سپرده شد. (ناشر)

([73]) دِلیجان: کالسکه بزرگ سرپوشیده با چهارچرخ که توسط دو اسب یا بیشتر کشیده می‌شد. (ناشر)

(1) میرزا علی‌خان امین‌الدوله فرزند محمدخان مجدالملک، در 18 ذیقعده سال 1259 قمری در تهران به دنیا آمد، و در سال 1299 قمری ملقّب به لقب «امین‌الدوله» شد. مظفرالدین‌شاه در ماه جُمادی‌الاولی سال 1314 امین‌السلطان را از صدارت برداشت و امین‌الدوله را به عنوان صدراعظم منصوب کرد. امین‌الدوله در 15 محرم سال ۱۳۱۶ از صدارت عزل شد و برای همیشه به مزرعه خود در لَشت نِشاء گیلان رفت، و در 22 صفر سال 1322 قمری در سن 63 سالگی در همان‌جا درگذشت.

تا دل مرد خدا نامد به درد                                             هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

(ناشر)

(2) میرز علی اصغر خان امین السلطان، پسر آقا ابراهیم امین‌السلطان (صدر اعظم ناصرالدین‌شاه) بود که در سال 1274 قمری در تهران متولد شد. میرزا علی‌اصغر خان بعد از آنکه پدرش در سال 1300 قمری فوت نمود، ملقّب به لقب «امین‌السلطان» شد، و در سال 1305 قمری، ناصرالدین‌شاه به طور رسمی صدارت را به او واگذار نمود.

بعد از آنکه مظفرالدین‌شاه به سلطنت رسید، باز هم امین‌السلطان صدراعظم او بود. مظفرالدین‌شاه در ماه جُمادی‌الاولی سال 1314 قمری وی را از صدارت برکنار کرد و میرزا علی‌خان امین‌الدوله را به صدارت انتخاب نمود. اما بعد از حدود یک سال و نیم، ‌یعنی در تاریخ 15 محرم سال 1316 قمری امین الدوله را برکنار کرد و دوباره امین‌السلطان را به صدارت نصب نمود.

امین‌السلطان در زمان سلطنت محمدعلی‌شاه در 21 رجب سال 1325 قمری در سن 51 سالگی وقتی که از مجلس خارج می‌شد به قتل رسید، و در شهر مقدس قم در مقبره اختصاصیش به خاک رفت. (ناشر)

([76]) خَوَرْنَق: قصری است که نعمان (پادشاه عرب) برای یزگرد اول ساسانی یا بهرام گور ساخت. ساختمان این قصر  در فاصله یک میلی شرق نجف اشرف قرار داشته است. (ناشر)

(1) «کفایة الاحکام» کتاب فقهی است که شامل تمام ابواب فقه می‌باشد. و «ذخیرة المعاد فی شرح الارشاد» شرح مفصلی بر قسمت عبادات «ارشاد الاذهان» علّامه حلی است. (ناشر)

(1) اشاره به حدیث امیرالمؤمنین؟ع؟: «خُلق الانسان ذا نفس ناطقة ان زکّاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها و اذا اعتدل مزاجُها و فارقت الاضداد فقد شارک بها السبعَ الشداد.» (ناشر)

(1) صحن عتیق، صحن سقّاخانه، صحن انقلاب. (ناشر)

(1) هر بیت، پنجاه حرف است. (ناشر)

(1) ملاحسن نائینی، در مدرسه نیماوَرد اصفهان حجره‌ای داشت و در همان‌جا به تنهایی زندگی می‌کرد. ریاضت‌های شاقّه و کرامت‌های عجیب و غریبی برای او نقل می‌کنند. در سال 1270 قمری در حدود 80سالگی در همان مدرسه از دنیا رفت، و در تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد. (ناشر)

(1) جَهرود: منطقه‌ای که در 50کیلومتری قُم قرار دارد، و شامل چند مزرعه و آبادی می‌باشد. در قدیم، مسیر همدان و زائران عتبات عالیات بوده است. (ناشر)

([83])  برادر مرحوم حاج محمدکریم خان کرمانی. (ناشر)

([84])  کتاب «میزان الموازین فی امرالدین» تألیف میرزا نجفعلی دانش خوئی تبریزی می‌باشد، که در ردّ کتاب «میزان الحق» هانری مارتین انگلیسی نوشته است. کتاب «میزان الموازین» در سال 1287 قمری به پایان رسید و در سال 1288 قمری در چاپخانه عامره استانبول چاپ شد. (ناشر)

([85]) ایل کَلْهُر بزرگ‌ترین ایل کرمانشاه و دوّمین ایل بزرگ ایران است. مردمان آن کُردتبار هستند و به گویش کُردی کلهری تکلم می‌کنند. ایوان غرب، گیلان غرب، و اسلام‌آباد غرب پایتخت‌های اصلی ایل کلهر می‌باشند. (ناشر)

([86]) هارون‌آباد، نام قدیمی شهرستان «اسلام‌آباد غرب» است. (ناشر)

([87]) قهرمان ميرزا سالور ملقب به «عين‌السلطنه» فرزند شاهزاده عبدالصمد ميرزا (عزالدوله) مى‌باشد. وى در سال 1288 قمرى به دنيا آمد و در سال 1364 قمرى از دنيا رفت.

عين‌السلطنه از سال 1299 که پدرش عزالدوله حاکم همدان بود، روزنامه‌نويسى را شروع کرد و اين کار را تا چند روز قبل از درگذشت خويش ادامه داد. (ناشر)

([88]) مرحوم سيد حسن مدنى همدانى معروف به «صفاءالحق» در سال 1297 قمرى به دنيا آمد و در سال 1382 قمرى در شهر همدان از دنيا رفت. (ناشر)