دروس الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة – قسمت اول
از افاضات:
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
سنه 1285
(درس اول ـ شنبه 25 ربيع الثاني 1285)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
مقصود اين بود كه اخباري كه در معراج است به طور اختصار بنويسم و هر حديثي كه در او اشاره يا حكمتي يا خصوصيتي باشد بنويسم. اولاً يك مطلب كلي از نوع اين تعبيرات عرض كنم و آن اين است كه آن چه در عالمي از عوالم هست و در غير آن عالم بخواهي از آن تعبير بياوري كه از نوع آن عالم نيست و وضعش ديگر وضعي است، نهايت اشكال را دارد. و بايست به آنچه در اين عالم است از آن عالم تعبير بياورد و اينها شباهت به آنها ندارد و از نوع آنها نيستند و به اين واسطه تعبيرات مختلف ميشود. في المثل هرگاه از اصوات موسيقي بخواهد تعبير بياورد از زير و بم و الحاني و رفتاري@ص1 كه در علم موسيقي هست هرگاه خواسته باشند كه در عالم طعوم از براي كساني كه از عالم طعومند و مشاعر طعميه دارند و در عالم طعوم تولد كردهاند و مواد نفوسشان از عالم طعوم است تعبير بياورند از آن اصوات چطور تعبير بياورند؟ چه چيز بگويند كه اين بفهمد و در مشعر اين داخل شود؟ لابد بايد صوت بسيار مرتفع را ترش بسيار شديد بگويند في المثل. چه بكنند؟ و صوت بلند چه دخلي به ترش بسيار شديد دارد؟ اگر غير از اين چيزي بگويند اين نميفهمد و حال آنكه چنين هم نيست و اين تعبير كاشف از آن نيست. حالا از آن صوت شديد گاهي به ترشي شديد و گاهي به شيريني شديد و گاهي به تلخي شديد تعبير بياورند همه درست است و مقصود اين است كه بگويي اين از آن عرصه نيست. وانگهي آنكه در عالم طعوم است مذهبش اين باشد كه آن كسي كه از آن عالم آمده و در اين عالم ظاهر شده و براي دعوت اينها آمده بايد الفاظ او را بر متبادر اذهان حمل كرد و حمل بر ظاهر آنچه ميگويند بايد كرد و ديگر كلام او را تأويل نبايد كرد. پس آنچه ميگويد ما بايد سخنهاي او را حمل كنيم بر آنچه به اذهان متبادر است حالا ببينيد از اين تعبيرها چه چيز از توش درميآيد.
بعينه همين حكايت است حكايت آنچه در عالم غيب است نسبت به عالم شهاده آنجا وضع، ديگر وضعي است، مطالب، ديگر مطالبي است لكن چارهاي غير از اين نيست كه بگويند سدرة المنتهي درختي است در آسمان هشتم يك برگ از اين درخت يك امت را سايه مياندازد ديگر چه بگويند؟ هرچه بخواهند تعبير بياورند همينطور چيزي ميشود. آنكه حكيم است آنچه در دل او هست نميتواند از آن تعبير بياورد مگر به درخت و واقعاً درخت است سدره هم هست يك برگش هم يك امت را سايه مياندازد. همه روي زمين امت پيغمبرند و يك برگش همه را سايه مياندازد. حالا اين لفظ را كه ميشنود متبادر در اذهان همين است كه مثل اين درختهاي دنيا است نهايت برگهايش بزرگتر است ميخواهد بالاي آسمان هشتم درختي فرض كند مثل درخت كُنار([1]) سبز شده. آيا تعقل نميكند كه آسمان هشتم ميگردد يا ايستاده و آن درخت آيا كجاش سبز شده آيا در يك گوشهاش سبز شده آيا در جميع روي آسمان هشتم يك درخت سبز شده. آسمان كه كروي و گرد است چطور پيغمبر معراج رفت از كدام راه رفت؟ اينها را تعقل نميكند نميفهمد. و كذلك آنچه از احوال قيامت و جنت و نار براي شما نقل كردهاند يك اوضاع ديگري است. ندارد در اين عالم تعبيري.
و حالا اينكه عرض كردم نه اين است كه انكار معاد كردم حاشا و كلا بلكه ميگويم از وصف بيرون است در بعضي از دعاها است كه به او ميدهند ما لاعين رأت و لااذن سمعت و لاخطر علي قلب بشر چيزي چند به آدم ميدهند كه هيچ تعقلش را نكرده بود. و در اخبار فرمودهاند ترازو در روز قيامت نصب ميكنند و اعمال عباد را ميسنجند؛ حق است و صدق است و راست و درست است. لكن اين ترازو چطور چيزي است؟ آيا اين ترازوا از آهن است دوتا كفه دارد از برنج است از نقره است؟ آيا به طور قپان است؟ آخر اين چه تزارويي است؟ مثلاً يك جايي ميفرمايد جهنم را ميآورند در روز قيامت مانند شتر و او ميآيد گردن او دور صحراي محشر را گرفته، صراط را بر پشت اين شتر نصب كردهاند. و اينطور تعبير ميآورند حالا آن جهنم كه خيال ميكرديم گذشت كه خيال ميكرديم گودالي باشد پر از آتش و صراط روي اين گودال كشيده شده. حالا جهنم را فرمودند ميآورند مثل شتر و صراط بر پشت او است و حضرت امير بر عجز آن نشسته يقول خذي هذا و ذري هذا. معلوم ميشود كه پستاي ديگري است. حالا آن حالت يك حالتي است يك چيزي است كه شترش بگويي شتر است، هاويهاش بگويي هاويه است، تابوتهاي آتش بگويي درست است و اگر افعيها و مارها است درست است. و بعينه مثل حكايتي است كه در فلسفه تعبير ميآورند. فرض كنيد جوهر نوشادر يا عرق نوشادر را كه اگر حكيم بخواهد از آن به تيزاب تعبير بياورد، به ماء تعبير بياورد، درست است زيرا كه زلال كه هست، سيال و سفيد كه هست بعينه مثل آبي است كه از جوي آورده باشند پس ميگويد آب است. و اگر بخواهد تعبير به آتش بياورد درست گفته است به جهت آنكه به هرجا ريخت آنجا را ميسوزاند پس ميگويد آتش است و ميگويد آب است و هر دو هم راست است. و همچنين اگر بخواهد خاك هم از آن تعبير بياورد راست گفته است به جهت آنكه خاك ملح است و جميع اين ملح است و به جز ملح چيز ديگر نيست. و هرگاه به اين بگويد اين هوا است راست گفته به جهت آنكه هوا مقام دهن را دارد و اين دهنيت دارد و اشتعال دارد و دسومت دارد و چون چنين است پس اسم اين را هوا ميگذارد و راست گفته. و اگر بخواهد مقام اين را جسد بگذارد ميگذارد و ميگويد اين جسد است ميگويد ملح است و جسدانيت در ملح است. و اگر بخواهد اسم اين را نفس بگذارد راست است به جهت آنكه نصفش صعود ميكند و نصفش ميماند و نفس همينطور چيزي است. و اگر بخواهد روح به او بگويد ميگويد به جهت آنكه آتش كه كردي لطيف كه شد جميعش صعود ميكند. و هكذا از جهات عديده تعبيرات عديده ميآورد و راست گفته و حقيقت هم دارد.
پس نيست اختلافي در كلمات حكماء اگرچه از كلام واحد به صد تعبير تعبير بياورند. و چنين است حكايت عالم غيب و عالم شهاده تعبيرات از عالم غيب به تعبيرات مختلفه ميآورند و مقصودشان چيزي ديگر غير از همه اينها است. و در شجرهاي كه آدم خورده گاهي ميفرمايد حنطه بود گاهي ميفرمايد طبي@ص3 بود گاهي ميفرمايد عنب بود گاهي ميفرمايد كه علم بود و همچنين ميوههاي متعدد در معني شجره ميفرمايد. وقتي پرسيدند چرا اختلاف فرمودهاند سببش را اين فرمودند كه درختهاي بهشت هر ميوه كه بخواهي همان ميوه را ميدهد هرچه بخواهي ميدهد قند بخواهي ميدهد شربت بخواهي ميدهد ليمو انار لهم ما يشاءون فيها پس اين يك چيزي را بخواهي تعبير بياوري به قند قند است بخواهي تعبير بياوري به ميوه ميوه است و هكذا از اين جهت در احاديث اهل بيت اختلاف نيست.
و نميگويم مثل آنكه صاحب مجلي ميگويد، ميگويد در اول ماخلق اللّه اختلاف است بعضي گفتهاند قلم است بعضي گفتهاند عقل است و در بعضي اخبار هست كه روح است و در بعضي هست كه آب است و اظهر آن است كه اول ماخلق اللّه عقل است. و اينها همه از ندانستن لحن ائمه:است و اول ماخلق اللّه چيزي است كه تعبير كه ميآوري از اين بابت كه جميع عالم حي است و اثر خداوند حي است و من الماء كل شيء حي ميگويي اول ماخلق اللّه ماء است. و اگر از آن به قلم تعبير بياوري از اين بابت است كه جميع كاينات كلماتي هستند مكتوبه به او در لوح امكان پس راست است كه اول ماخلق اللّه قلم است. و اگر عقل ميگويي از آن بابت است كه شعور جميع خلق به او است پس بگويي اول ماخلق اللّه عقل است راست گفتهاي چرا كه جميع شعوري كه در عالم است از او است و او است وسط كل و او است قطب همه و العقل وسط الكل به اين جهات اسمش را عقل گذاردهاند و راست گفتهاند. و از اين جهت كه حيات كاينات به او است اگر اسمش را اول ماخلق اللّه روحي بگذاري درست است. اگر فهميدي از جهات عديده اسماء عديده بر او بگذار بگو اول ماخلق اللّه آتش است اگرچه نص نداشته باشي به جهت آنكه آتش عنصر اول است و مشيت حركت ايجاديه است و حركت باعث احداث حرارت است پس اول آتش است و همين كه دانستي چه ميگويي ديگر تعبير هرطور بخواهي بياوري درست است. هوا بخواهي بگويي بگو، نار ميخواهي بگويي بگو، عرش بگو و هكذا حكيم كه شدي اگر از همان مأخذي كه ائمه گرفتهاند تو هم گرفتي هرچه بگويي درست است مثل اينكه آن مأخذي كه حكيم فلسفي دارد اگر به دست تو آمد و تو بر اصل آن جوهر اطلاع پيدا كردي ديگر تو به هر نحوي خواسته باشي تعبير ميآوري لكن جاهل خواهد گفت تو بر خلاف حديث گفتي در حديث فرمودهاند اول ماخلق اللّه ماء است و تو ميگويي نار است. ميگويم وقتي حكيم ميگويد تعبير ميآورد او ميگويد آن ماء كه فرمودهاند سوزنده است مثل آتش پس آتش است و آن ناري كه من ميگويم بارد است مثل ماء پس ماء است اگر آنچه به آب حاصل ميشود مقصودمان آب است به جهت آنكه من الماء كل شيء حي لكن حيات از چيزي حاصل نميشود مگر آنكه خودش حي باشد پس به اين ملاحظه روح است و اسم رحمان است.
پس به اين واسطه تعبيرات آلمحمد: از جنت و اوضاع جنت مختلف شد. در احاديث فرمودند جنت درختها دارد و مردم هم شنيدند و ياد گرفتند و نهر ديدند كج فهميدند. و جاي ديگر در احاديث ديگر فرمودند درختهاي جنت پاش بالا است و شاخههايش پايين است اما شما نميدانيد درخت در منزل حضرت امير است و آن منزل بالاترين منزلها است و در جنت طوبي اصلش در خانه حضرت امير است ديگر از آن درخت به خانه هر مؤمني شاخي يا برگي سرازير است. پس درست است كه درختهاي بهشت اصلش بالا است و شاخههاي او پايين و خدا ميفرمايد قطوفها دانية يعني ميوههاي او معلق و سرازير است و آويخته است و همچنين ميفرمايد آبهاي بهشت و انهار جنت در غير اخدود جاري ميشود مثل يك لوله بلوري ميبيني دارد ميآيد و ديگر جايي و نهري و جويي نميخواهد و گودالي هم زير پاش نميخواهد. و ميفرمايد نهر تسنيم از اعلاي بهشت نازل ميشود و همين يك لوله بلوري از آن بالا دارد ميآيد. ميگويم لوله باز من از زبان اين عالم حرف ميزنم و همچنين در جنت اقل آنچه به يك مؤمن ميدهند هفت همسر اين دنيا است پس اين چه لولهاي است كه بايد در خانه همه بريزد. پس معلوم شد كه وضعش دخلي به اين اوضاع ندارد و آن اوضاع آخرت اوضاع ديگر است و تعبير از آن اوضاع در اين دنيا و اين عالم به تعبيرات مختلفه آوردهاند ديگر به حسب افهام مردم و به حسب ذوق هر كسي تعبيري ميآورند.
سخنها چون به وفق منزل افتاد | در افهام خلايق مشكل افتاد([2]) |
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
ديروز عرض كردم كه تعبير از حقايق عالمي در عالمي ديگر ممكن نيست زيرا كه هر عالمي ماده دارد و مناسب آن ماده صورتي دارد و مناسب آن صورت الفاظي در آن عالم از براي آن صور وضع شده. پس چون الفاظ عالم اجسام از براي صور جسمانيه وضع شده و صور جسمانيه مقاديري است كثيفه مناسب مواد جسمانيه، اين الفاظ كاشف از حقايق غيبيه كه مواد آنها نوريه و صور آنها ظليه است نميشود. وانگهي آن حقايقي كه در آن عالم هست جامعيتي دارد بالنسبه به اينها و مكرر شنيدهايد كه يك آن از دهر استعلاء دارد بر ماضي و مستقبل و حال و جميع زمان را يك حقيقت در بردارد از اين است كه يك اكله و يك لقمه مؤمن در جنت مساوي با كل دنيا ميشود. يك آن دهري خواص ماضي و مستقبل و حال كل زمان براي او پيدا ميشود و يك حقيقت دهري استيلاء دارد بر حقايق زماني. و آن حقيقت وقتي استيلاء داشته باشد بر جميع حقايق و كسي آن را بفهمد و از آن به هر حقيقتي از حقايق اين عالم كه بخواهد تعبير بياورد درست است و در نظر كساني كه وقوف ندارند چنان مينمايد كه اختلاف در تعبيرات و بيانات شد لكن حكيم ميداند چه ميكند يك چيزي در دست او است كه اگر بخواهد به او آب گويد آتش بگويد ميگويد هوا بخواهد بگويد ميگويد و همچنين خاك بگويد گفته است، آسمان بگويد و زمين بگويد درست است روح و نفس ميگويد و آنچه بخواهد بگويد ميگويد و درست است و خواص كل آنها پس ما اگر در بعض عبارات جايي بگوييم كه عقل سرد است و تر است راست گفتهايم به جهت آنكه عقل مقام ماء اول است و اول ماخلق اللّه است و اول ماخلق اللّه الماء و به جهت اينكه حيات كل شيء به ماء است و اول چيزي كه خدا آفريده به اصطلاح فلاسفه ماده سرياني كه در جميع اشياء ساري است و اول هر چيزي است، آب است و همان عقل است كه متطور به جميع اطوار وجوديه شده به جهت اين آن را آبش ميگوييم و راست گفتهايم. و همان را اگر در بعض عبارات بگوييم نار و بگوييم حار است و يابس باز درست گفتهايم به جهت آنكه اول ماصدر من المشية است و مشيت حركت ايجاديه است و حركت احداث حرارت ميكند و حار است و هرچه اقرب الي المبدء است اوحد است و نار اقرب به مبدء است از آب و اوحد از آبست و آنچه اقربست قوه فاعله دارد و نار قوه فاعله دارد و ماء قوه منفعله دارد و اقرب الي اللّه بايد قوه فاعله داشته باشد و ابعد من اللّه بايد قوه منفعله داشته باشد و آب هابط است و نار صاعد پس عقل نار است پس به اين اعتبار عقل بايستي احرّ جميع اشياء باشد و هيچ ناري به پاي اين نار نميرسد و حقيقتاً نار است. از اين جهت سئل الصادق7 عن العشق فقال7العشق نار تطلع علي الافئدة فتحرق ماسوي المحبوب پس نار است ولكن نار حب است نه نار جحيم است و نار سجين و آنچه در مقابل او افتاده نار جحيم است و نار سجين و آن نار جهل است ولكن اين نار عقل است. پس مقام عقل را به اين ملاحظات نار ميگوييم و حق هم هست.
و به ملاحظه اينكه آب است رنگ او را ابيض ميگوييم و به ملاحظه اينكه آتش است رنگ او را احمر ميگوييم. كسي نگويد من كه نظرم ميكنم به اين جلد كتاب اگر ابيض است احمر نيست و اگر احمر است ابيض نيست تو چطور به يك چيز هم ميگويي احمر هم ميگويي ابيض؟ ميگويم اين سفيدي و اين قرمزي از فعليات عالم زمان است كه با هم مجتمع نميشوند در يك مكان و آن يك مقامي دارد كه نه حمرت است و نه بياض كه هم در بياض جلوهگر است و هم در حمرت جلوهگر است پس اگر تعبير به نار بياوريم راست گفتهايم و اگر تعبير به آب بياوريم راست گفتهايم.
و همچنين اگر به عقل بخواهيم بگوييم سرد و خشك است و عقل صاحب مقام ترابي است راست گفتهايم و حق است به ملاحظه اينكه مابعث اللّه نبياً الاّ و هو ذومرة سوداء صافية و به جهت آنكه خداوند عالم بعد از آني كه مشيتش قرار گرفت كه انبياء معصوم باشند و معصوم نميشود در چيزي مگر آنكه در مزاج او برودت و يبوست باشد كه وحي كه به او ميرسد كالنقش في الحجر آن را نگاه دارد و بماند و به آن حالي كه صانع او، او را ساخته به همان حال بماند و سخت باشد و مثل آب تابع هر ريحي و متموج به هر موجي نشود و از خود حركت نداشته باشد و نار از خود حركت صعودي دارد و هوا از خود حركت صعودي في الجمله دارد و آب از خود حركت جريان دارد، پس چون نبي در جنب ربش بايد كالميت بين يدي الغسال باشد و كالحجر باشد كه اگر او را از اين طرف بيندازد هزار سال به همين طرف بماند و اگر او را از آن طرف بيندازد هزار هزار سال به همان طرف بماند و اين طبع از خواص ترابست پس از اين جهت نبي بايد صاحب سودا باشد و مزاج او بارد و يابس و مزاج سودا باشد ولكن سوداي او نه سودايي است كه از احتراق صفرا يا دم يا بلغم باشد كه آن سودا سوداي غير طبيعي است و ماده جنون است و صفرا كه احتراق پيدا كرد ماده مانيا([3]) ميشود و براي شخص صفت كلاب پيدا ميشود با همه ميجنگد و هرگاه از احتراق دم باشد جنون پيدا ميشود لكن ملايمتر ميشود و جنگ چنداني نميكند و هرگاه از احتراق بلغم باشد از آن ملايمتر ميشود يك گوشه ميافتد كسل ميشود ولكن سودايي كه صافيه باشد مثل بلور است سنگ است و صاف است اگر حكاكي برآن نقش بكند هزار سال باقي ميماند به جهت جمودي و برد و يبسي كه در او هست و به غير از آنچه او را بر آن ساختهاند نميشود لكن با وجودي كه سنگست و صلب و بارد و يابس صافي است و ماوراء را مينماياند. همچنين مزاج نبي سوداويست لكن سوداي صافيه كه هيچ از احتراق اخلاط نباشد به اين واسطه فرمود مابعث اللّه نبياً الاّ و هو ذو مرة سوداء صافية پس چون صاحب سوداي صافيه است اعتماد بر او ميتوان كرد زيرا كه ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي اين زبانش كه حركت ميكند خود به خود حركت نميكند خدا اين را حركت ميدهد و خيالش كه حركت ميكند خود به خود حركت نميكند خدا حركتش ميدهد ان اتبع الاّ ما يوحي الي پس پيغمبر هيچ از خود رأي ندارد و آنچه ميگويد ديگري ميگويد پس به اين جهت محل اعتماد شد. و شخص صفراوي و دموي و بلغمي را نميتوان مثل سوداوي اعتماد كرد پس سوداوي است آيا نشنيدهايد كه تراب اصلي قبل از حلول اعراض مرئي نميشده حكماي سلف ذكر كردهاند و شيخ مرحوم هم روايت فرمودهاند كه در آن زمانهاي سابق چاهي كندهاند حكماء بسيار عميق و به جايي رسيده بودند كه كلنگ به جايي ميخورد و توي دلو هم كه ميكرد سنگين بود لكن مرئي نميشد از بس صفا داشت مثل خورده بلور. همچنين عقل مقام تراب را دارد مرئي هم نيست و صافي هم هست از اين گذشته مقام تراب مقام غايت خضوع است اگر صافي شد اخضع از براي ماوراء از اين عينك ميشود كه به كلي خود را فاني كرده و ماوراء را ميگويد. كدام خضوع در ملك خدا از اين بيشتر كه شيء از كثرت خضوع معدوم و فاني كند خود را؟! پس تراب مقام غايت خضوع است و چون او عقل است و عقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان است و اعرفست به عظمت خدا از ماسواي خود پس چون اعرفست اولي به تعظيم از ديگران است و چون اولي به تعظيم است اولي به خضوع است و چون اولي به خضوع است اولي به فناي در جنب عظمت است. و اين را من تجربه كردهام و به حسب حكمت علانيه ميبينم كه هركس اضعف نفساً ميشود اشد تكبراً ميشود هركس در خود ذلتي ميبيند بر مردم كبر بيشتر ميكند به جهت اينكه نفس ميخواهد به اين كبر ستر ذلت خود را كند از مردم پس از اين جهت است كه هركس ذلت او بيشتر كبر او زيادتر است پس ميبيني كه زنها كه اذل خلقند و چه ذلتي شَغَرَت و فَخَرَت. پس اذل خلقند و اشد ناسند تكبراً و چيز غريبي هستند اين زنها شوهرش زورها را به پشت ميكشد صبح تا پسين و اين زنيكه ممكن نيست همچو كاري بكند و هر كاري كه شوهرش ميكند او عارش ميآيد كه بكند و هر رختي كه برايش بگيرند بپوشد اين عارش ميآيد. و همچنين در رجال تجربه كردهايم هركس اضعف ناس است اشد تكبراً است پس از اين جهت تكبر ممدوح نيست براي اولياي خدا الكبرياء رداء اللّه و من تكبر وضعه اللّه و نازع اللّه في ردائه. پس مقام عقل چون مقامي است كه عبد به الرحمن بايد اخضع كل خلق باشد زيرا كه براي نار و هوا و آبست استعلاي بر خاك از اين جهت اقرب مايكون العبد الي اللّه و هو ساجد هركس خود را با خاك يكسان كرد اقرب مايكون العبد ميشود الي اللّه. پس بايستي عقل تراب باشد و همچنين مقام اثر ترابي براي او پيدا شود و يقول الكافر يا ليتني كنت ترابا پس به اين ملاحظاتي كه گفتم بايستي عقل ترابي باشد حق هم هست و صدق است.
و همچنين همين عقل را بسا آنكه بنويسم كه گرم است و تر كه مقام هوا را دارد و حق گفتهايم و صدق به جهت آنكه عقل مقام حيات را دارد و اصل حيات و حقيقت حياتست و مظهر اسم رحمان است و رحمان از رحمت مشتق است و رحم از دم است و دم از هوا است و چون عقل حي است و اول صادر از حي بالذات است و اقرب اشياء است به حي بالذات و جميع اشياء به حيات او حيند، به اين ملاحظات هوا بگوييم درست است. و بگوييم رنگ او اصفر است و اسمش عبدالرحمان است راست گفتهايم. حالا اگر همچنين چيزها گفتيم هيچ اختلافي ندارد با يكديگر و هر يكي به يك ملاحظهاي درست است و حالا كه اينطور گفتيم نه اين است كه عقل متصف به صفت اينها شد و عقل هم اين صفات را دارد حاشا، زيرا كه او در دهر خود جامعيت و اكسيريتي دارد كه از صفات اينها برتر است و در دهر است.
و محمومة طبعا عدلت مزاجها | الي ضدها لما علت زفراتها | |
بجنية انسية ملكية | هوائية نارية نفحاتها | |
جنوبية شرقية مغربية | شمالية كل الجهات جهاتها |
آب است و راست است اگر نارش ميگويي نار است و راست است و كذلك خاك و هوا است و راست است و اين را به طور مثل عرض كردم تا امور غيبيه را بدانيد كه جامعيت دارند نسبت به اين عالم. حالا اگر به واسطه اينكه عقل حيات دارد و اصل حيات است او را حيوان بگوييم و ان الدار الاخرة لهي الحيوان راست گفتهايم و همچنين اگر به او انسان بگوييم راست گفتهايم به جهت آنكه در مقام قدس است و در عالم انس است و همچنين اگر به او نبات بگوييم راست گفتهايم به جهت آنكه ان روحالقدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة و اول شجرهاي است كه از ارض امكان روييده است. اگر نباتش بگوييم حق است و همچنين اگر به ملاحظه دوام و ثباتي كه دارد او را جماد بگوييم راست گفتهايم. و همچنين اگر آسمانش بگوييم درست است به جهت آنكه جميع امداد و فيوض از او نازل ميشود و ارضش بگويي درست است به جهت آنكه از سماوات مشيت فيضها بر او ميريزد و او در ارض امكان و ارض امكانست.
غرض، امور دهريه را حالتي است كه حكيم آنچه تعبير از آن بخواهد بياورد ميآورد و صالح است براي همه اين تعبيرات. و نه اينكه متصف به اين صفاتست بلكه چيزيست غير از اينها آواز@ص13 مثلاً نه ترش است نه شيرين نه تلخ است نه شور و صالح براي همه اين تعبيرات هست و معذلك همه اينها را هم از او نفي ميكني و هر دو راست است و حق به آن ملاحظه و جهتي كه حكيم تعبير آورده است. مثلاً جسم كل نه حار است نه بارد نه رطب است نه يابس نه مستعلي است نه متسفل نه متحرك است نه ساكن نه ذيلون است نه بيلون نه ذيرايحه است نه ذيطعم او از جميع صفاتي كه در اين عالم است منزه و مبراست پس چون از كل مبرا و منزه است به كل صور ممكن است كه درآيد و همه حق است و صدق است. پس ببينيد تعبير از امور اخرويه چقدر مشكل است و اينكه به هر كسي بفهماند چه ميگويد چقدر مشكل است و اين كار انبياء و مرسلين و اولياء است.([4])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين و القاب كما في معيار اللغة الي آخر.
بعد از آن مقدماتي كه در ايام گذشته عرض كردم عرض ميكنم كه بعد از آنيكه مشيت خداوند عالم جلشأنه قرار گرفت به خلق ماسوي و مشيت اول حادثي است از حوادث كه در ملك خداوند عالم احداث شده و اوحد حوادث و اكمل و اقرب حوادث است الي المبدء بلكه او است مبدء و اكمل از اويي در ملك خداوند عالم جلشأنه تعقل نميشود و سابقاً در اوقاتي كه حكمت ميگفتيم مكرر اين مطلب عرض شده كه آنچه در ملك خداوند جلشأنه هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ از سه قسم بيرون نيست. نوعي اين است كه حجاب انيت شيء آنقدر غليظ است و كثيف كه حاجب ماوراء است و آنچه از نور خدا و سر احديت در او است محجوبست و مستور و هيچ اثري از او بروز نميكند. يا به اين غلظت و كثافت نيست بلكه براي او رقتي هست في الجمله و غلظتي هست في الجمله و سر احديت را قدري را ابراز ميدهد و قدري را پنهان ميكند پس صفات كليه احديه را ابراز ميدهد ولكن آن خصوصيات و جزئيات و دقايق توحيدي كه در او خلق كرده آنها را ميپوشاند و ابراز نميدهد. و قسم سوم آن است كه آنقدر رقيق است كه ستر نميكند سر احديت و نور ربوبيت را به هيچ وجه من الوجوه و اين را كامل ميگويند و آن قسمي كه متوسط است آن را تام ميگويند و آن قسمي كه ستر ميكند ناقص ميگويند. پس جميع ماسوي از اين كامل و تام و ناقص بيرون نيست و هرجا كه كامل ميگوييم معنيش اين است كه حجاب انيت او اينقدر رقيق است كه ماوراء را ميگويد و هيچ چيز را نميپوشاند.
بنابراين مشيت خداوند عالم بايستي اكمل جميع كاينات و اكمل جميع ماسوي اللّه باشد به جهت اينكه جميع كثرات خلقيه و جميع آن ظلمتها و كثرتها و كثافتهايي كه در تمام خلق پيدا ميشود مشهود اين است كه به او جاري ميشود و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه پس حجاب انيت او ارق حجب امكانيه است كه يافت نميشود به آن رقت و به آن توحد حجابي پس از اين جهت ساتر و حاجب از براي صفات احديت نيست مطلقا و آنچه خدا در او از صفات ربوبيت گذاشته از انيت او ظاهر ميشود. پس اين نه قول مطلق است كه جهت انيت شيء شر باشد و ظلمت و نقص و بُعد از مبدء، چه ميشود كه انيت و ماهيت شيء نسبت به جهت ربش و جهت وجودش دورتر از مبدء باشد و ناقص باشد لكن به قول مطلق نه هر انيتي ناقص است.
پس اگر اين معني را يافتيد ميدانيد كه خليفه رسول خدا و مبين مرادات رسول خدا و مترجم مطالب رسول خدا بايد كسي باشد كه خودنما نباشد و فاني في الرسول باشد نماينده رسول باشد و از خود رأيي و هوايي نداشته باشد همچو كسي ميشود نفس رسول خدا و جهت انيت رسول خدا. وقتي همچو شد وجودي كه نفس است و جهت انيت است هيچ نقص و ظلمت در او راهبر نيست. پس آن انيتي كه هيچ خود را نمينمايد و سرتاپا صفات ربوبيت را مينماياند او است خليفه صفات ربوبيت و جمود صفات ربوبيت و معاني و ظاهر صفات ربوبيت. پس اين نقص حضرت امير نيست كه نفس پيغمبر و انيت او است و مقام صورت را دارد و پيغمبر مقام معني را. پس نه هر ماهيتي جهت ظلمت و سجين ميشود. بلي اينقدر هست كه نسبت به رسول خدا ادني است و مسلمي است البته بعيدتر از رسول خدا است از مبدء لكن، ٭ اي بر زآفرينش و كم زآفريدگار ٭، با وجودي كه فرمود انا عبد من عبيد محمد هيچ نقصي و ظلمتي در او نيست.
باري مقصود اين بود كه مشيت خداوند عالم جلشأنه نهايت كمالي كه در عرصه امكان ممكن است براي او ممكن است و اگر ما اين را تأمل كنيم ميفهميم كه چون مشيت اكمل مايمكن في الامكان است نبايد براي كمال او نهايتي باشد پس مشيت خدا عاجز از چيزي نميشود و نافذ في كل شيء و محيط بكل شيء است و آنچه مشيت به او تعلق بگيرد فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و هيچ رادي از براي ماشاء اللّه نخواهد بود و ماشاء اللّه نافذ در جميع امكان است، و اگر غير از اين باشد كمالات خدا را بايد نهايتي باشد. پس اين مشيت كامل بلانهايت نافذ في كل شيء، نوري از اين به واسطه كمالي كه در او است ساطع شد و همين است معني اينكه چون خدا خواست خلق كند و مشيتش قرار گرفت كه ايجاد كند نوري از او ساطع شد. لكن اين دقيقه را عرض كنم در اينجا و در جاهايي كه اثر و مؤثر گفته شود به كار است. بايد غافل نشد اينكه گفته ميشود كه نوري از مشيت ساطع شد و نور او بايد در همه جا برود اين دو معني دارد يك معني دقيقتر و لطيفترش اين است كه نور او در جميع عرصات امكانيه هست با وجودي كه عرصاتي چند از او به چه لفظ بگويم كه آن حقيقت اشكالش معلوم شود نظر كن در جسم كل كه فراگرفته جميع اين عالم اجسام را و با وجودي كه او عرش نيست كرسي نيست افلاك نيست عناصر نيست جايي خالي از جسم كل نيست ولكن در مقام عرش او عرش نيست الي آخر. با وجودي كه به لحاظي ديگر اوست عرش اوست كرسي اوست افلاك و اوست عناصر و غير از او چيزي نيست. پس نظر دوتا است يك دفعه نظر ميكني به جميع اين عالم من حيث الجسمية آن وقت غير جسم مطلق چيز ديگر نميبينيم و يك نظر ميكني به نظر عرش و كرسي و افلاك و عناصر و در اين لحاظ اين شخصيات و خصوصيات را ميبينيم و شخصيات و خصوصيات دخلي به عرصه اطلاق ندارد شخصيت الفي و بائي و جيمي دخلي به ابهام ندارد. صفحه ميبينيم در او جز مداد چيزي نيست اگرچه به نظري ديگر كه نظر ميكنيم الف غير از مداد است باء غير از مداد است اگر الف مداد بود باء را بايد از الف ساخته باشند. پس معلوم شد كه به نظري الف و باء و جيم دخلي به مداد ندارد لكن به نظري جز مداد چيزي ديگر در اين صفحه نيست. پس ميگويم نوري كه از مشيت ساطع شد جميع عرصه امكان را فراگرفت اين سخن يعني چه؟ يعني در جميع عرصه امكان جز نور اطلاقي ابهامي او چيز ديگري نيست. اين معني دقيق خفي.
و اما معني ديگري كه ظاهرتر است اين است كه يعني در عرصه امكان جز نور او و نور نور او و نور نور نور او چيز ديگر نيست و معلوم است كه نور نور، نور است. آفتاب كه غروب ميكند آن نوري كه در صحن خانه است ميرود به همراه آفتاب و آن نوري كه در اطاق است به همراه نور صحن خانه و آفتاب ميرود و آن نوري كه در پستو است ميرود به همراه آنها. حالا هم چنين از مشيت خداوند عالم نوري ساطع شده و از آن نور نوري و از نور نور او نوري به اينطور عرصه امكان معمور شده اين دو لحاظ است و اين يكي آخر اظهر است و آن لحاظ اولي قدري مشكل است و آن لحاظ ديگر چشمي ميخواهد كه نبيند در تمام اين عالم جز آن نور ابهامي و چيز ديگري نيست. پس بنابر معني ثاني از مشيت خداوند نوري ساطع شد.
و باز اين نوري كه عرض ميكنم ساطع شد به همان تفصيل كه عرض كردم در آن بالا در اينجا هم هست همينطور اين نور جميع عرصه امكان را فراگرفت زيرا كه اين نور نور معنوي است نور كلي است اين نور شخصي نيست كليت دارد اسم اين عقل است و اين است اول ماخلق اللّه. بعد از آني كه عقل را خلق كرد به او فرمود ادبار كن يعني او را كامل ذو نور آفريد و نور او را كامل كرد يعني نور او را هم ذو نور آفريد و هكذا الاّ اينكه هر نور دومي از نور اول اضعف بود. پس به اين كيفيت عرصه امكان از ادبار اين عقل معمور شد و جميع عرصات امكانيه به ادبار عقل پيدا شدند پس عقل به اين كيفيت ادبار كرد تا رسيد به مرتبه تراب كه غايت ضعف براي او بود. و سر هر عالي در كمون داني گذاشته است و اين سر ساري است در تمام خلق به جهت آنكه خداوند عالم داني را ذوطبيعتين آفريده از طبيعت داني و طبيعت عالي و همچنين عالي را ذوطبيعتين آفريده از طبعيت داني و طبيعت عالي پس هر داني سر عالي در او گذارده است. پس جميع اسرار مراتب كه خداوند در اين عقل گذارده جميع آن مراتب عاليه را در كمون اين تراب گذارده به اين معني كه اگر خاك را حكيم بگيرد و ترقيق حجاب انيت اين تراب را بكند سر ماء از پس پرده اين بروز ميكند. باز اين تراب را ترقيق ميكند سر هوا پيدا ميشود. باز ترقيق اين تراب ميكند سر نار پيدا ميشود. باز ترقيق ميكند سر افلاك بروز ميكند و همچنين كرسي و عرش و همچنين ترقيق ميكند تا سر عقل پيدا ميشود آخر ترقيق كردند اين تراب را تا ناطق به نبوت شد شوخي برنميدارد اين بدن ترابست همين تراب را همان تعديل و تصفيه كردند تا ناطق شد به حاكميت همين بدن خاكي را چنان تصفيه و تعديل كردند تا ناطق شد به كلام اللّه و صفات اللّه و اسماء اللّه و ظاهر شد به كمالات اللّه و افعال اللّه.
نه خيالتان برسد كه اين نبوت را اين بدن قابل نبود اينها كه هست مال غيب است چنين نيست خدا ترجيح بلامرجح نميكند و خلاف حكمت نميكند و طبيعت همهاش بر وفق طبيعت است و به اقتضاي عناصر است. پس ببينيد كه اين بدن و اين عناصر چطور تصفيه و تعديل ميشود كه همين بدن ميفرمايد و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها ميگويي نه همان كارها را ببين چگونه ميكند و حال آنكه همان ترابست و همان لقمه نانست كه نصفيش را عمر ميتواند بخورد در يك كاسه آن لقمه را كه رسول خدا ميخورد در كارخانه آن بزرگوار چنان تصفيه و تعديل ميشود كه ناطق به اسماء حسني ميشود و در كارخانه عمر همان لقمه نان چنان تغليظ ميشود به جايي ميرسد به طوري كه ناطق ميشود به افعال شيطان و آثار شيطان.
و مقصودم از اين اشارات اين بود كه در اين تراب جميع مراتب سابقه گذارده شده از عقل فمادون يعني در كمون او گذارده شده و چون جميعاً در كمون اين بود نداي اقبل به او رسيد يعني آنچه ما در كمون وجود تو گذاردهايم حالا به واسطه تكليف بايستي از تو بروز كند اين ندا كه به او رسيد پس بناي اقبال گذارد و درجه به درجه رفت بالا تا به عقل رسيد و نه معني اقبال و صعودش اين است كه ترابش برود ماء بشود و مائش هوا بشود و هوائش برود آتش بشود و نارش برود افلاك بشود و افلاكش كرسي و كرسيش عرش شود و اجسامش ارواح بشود چنين نيست بلكه اين تراب در مقام خودش چنان تصعيد ميشود كه ماء از او بروز ميكند و مائش چنان تصفيه ميشود در مقام خودش كه هوا از او بروز ميكند و هوايش چنان رقيق ميشود كه نار از او بروز ميكند و آب هم دو آبست يك آبي است كه هرچه تصفيه ميشود و بالا ميرود باز همان آب خالص است و يك آبي است كه تصفيه ميشود هوا را مينماياند آن هم رقيق است و آبست و آب خالص هم خاصيت آب از او بروز ميكند هم هوا را مينماياند. و همچنين نار و همچنين افلاك.
و حيوان دوجوره است يك حيوان غليظي است كه انساننما نيست آن اگر از اين بدن بيرون رود ديگر حيواني نيست و حياتي نيست مثل گوسفند و يكي ديگر آن حيواني است كه نماينده سر انسانيت است و از اين بدن هم حيوانيت بروز ميكند هم سر انسانيت انسانش هم دو جور است يك انساني است كه حاجب ماوراء است و آن انسان محض است و يك انساني است كه كاشف ماوراء است و نبوت از اين انسان بروز ميكند هم نبوت و هم انسانيت و هم حيوانيت و حيوانيت هم بايد حيواني باشد كه لايق انسانيت و لايق نبوت باشد و حيوان لايق انسان محض قابل نبوت نيست و همچنين است نباتي كه به كار حيوان محض ميآيد به كار انساني نميآيد و نباتي كه به كار حيوان انساني ميآيد به كار انسان نبوي نميآيد. پس بنابراين هر درجه هشت مرتبه ميشود مثلاً ماء يك ماء صرف است و يك ماء هوانما است و يك ماء هوانما آتشنما است و يك ماء هوانما آتشنماي فلكنما است و هكذا بر حسب مراتب غيبي ميبايست درجات براي هريك از اينها باشد. پس نباتيت و حيوانيت و انسانيت نبي اعدل و اصفي از جميع نباتات نباتيه و حيوانيه و انسانيه است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
وقتي شروع به فقه فرمودند بعد از حكمت، فرمودند:
گهي بر طارم اعلي نشينم | گهي در زيرپاي خود نبينم([5]) |
(درس چهارم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين و القاب كما في معيار اللغة الي آخر.
ديروز عرض كردم كه اول ماخلق اللّه عقل بود بعد از آني كه حكم شد به عقل كه نازل شود و دور شود و پشت كند به مبدء پس عقل پشت به مبدء كرد و رو به منتها و نازل شد. و به طور اشاره ديروز عرض كردم كه معني نزول او كمال او است كه از براي او به قدر كمال او نوري و براي كمال او نوري و هكذا. و هر كمال ادنايي از اعلايي، او معلوم است اقلاً اضعف نورا است و درجه به درجه كمال او كم شد تا به منتهاي بعد رسيد و همين تراب شد كه در نظر شما است چقدر ضعف حيات و شعور دارد و سبب اينكه در اين مراتب به اينطور آمد و در هر درجه ضعف پيدا كرد اين بود كه جميع درجات قوابل امكانيه بر حسب قابليتشان كه از فيض مبدء و مشيت منور شدند و آنها@ص17 اينطور اقتضاء ميكند يك از فيض احد به اندازه مستفيض ميشود و دو از فيض احد به اندازه و سه به اندازه و هكذا پس درجه منير مستفيض ميشود از مشيت به طور منيريتش و نور اين منير هم مستفيض ميشود به طور نوريت از مشيت و درجه سوم به طور نور نوريتش و به حسب قابليتش مستفيض ميشود به جهت آنكه قابليات امكانيه صاحب درجات است اينطور شد كه ميبيني يك و دو و سه و چهار همه بايد موجود باشد. حالا اگر كسي بگويد چرا همه سه نميشوند اين حرف معقول نيست و ليس في محال القول حجة و لا في المسئلة عنه جواب همه سه باشند معذلك آيا در امكان امكان چهار باشد يا نباشد هرچه ميخواهي قرار بده حالا آيا امكان «ج» در امكان باشد يا نباشد اگر باشد و بيرون نيايد محدود شده و قدرت محدود شده است و اگر بايد از امكان بيرون آيد و خلقت وجود سه بايد بشود و اگر نبايد خلق شود پس خداوند هر كسي را غير آنچه ميخواهد بدهد و غير آنچه قابل است بدهد و اگر چنين شد پس به اقتضاي ذات خود بايد بدهد و در ذاتش اقتضاء بايد باشد. پس بايد به هر قابليتي آنچه قابل است بدهد و اگر ندهد پس هر شيئي را علي خلاف ما هو عليه بايد بكند و آن جبر است پس بنابراين آن قابليت صنمي را خلعت صنمي بايد بپوشاند و همچنين خلقت دال را خلعت دالي بپوشاند و اگر قابليت صنمي را هم خلعت دالي بپوشاند، اين خلاف ما هو عليه است.
پس بايد جميع قوابلي كه در امكان ممكن است كه بايد خلعت وجود و هستي بپوشند بايد بر حسب قابليت خودشان بپوشانند پس بنابراين آن درجه كه قابليت روحي دارد بايد خلعت روحي به او بپوشانند مساوي با عقل نميشود باشد و قابليت روحي تنزل عقل است و خلعت وجودي كه به او بايد بپوشانند بايد روحي باشد كه تنزل عقل است. و همچنين قابليت نفسي را كه ميخواهند خلعت وجود بپوشانند بايد خلعت نفس به او بپوشانند چرا كه قابليت نفسي تنزل روح است و آن خلعت هم بايد تنزل روح باشد و آن نفس است پس مفاض بر او هم تنزل مفاض و كثيف است پس بنابراين جميع درجات امكانيه به حسب قابليت خود خلعت وجود پوشيدند و چون درجات قابليات به طور تدرجات حكميه است اول يك است بعد دو بعد سه بعد چهار و به همينطور خلعت وجود به هر يك از آنها به حسب قابليت آنها پوشانيدند تا اينكه همچو ايستاده كه ميبينيد اول عقل شد بعدش روح شد بعدش نفس شد تا آخر مراتب كه اين تراب باشد و هر داني هم تنزل عالي و اثر وجود عالي بايد باشد و اگر ملتفت بوديد كه چه عرض كردم معلوم شد و ديگر جاي تأمل و شبهه نماند.
خلاصه بعد از آني كه امر به تراب رسيد آن وقت خطاب اقبل به عقل رسيد يعني لطيف شو و داني تو حاكي عالي تو بشود نه اينكه داني تو عالي شود حاشا چنانكه اول جميع مراتب داخل وجود شد و مادخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه پس در مقام اقبال اعمال شرعيه كه به آنها خطاب شد كه اقبل آن اعمال تفاصيل قول اقبل است و صل و صم و زك و حج و امثال اينها جميعاً تفاصيل اقبل است و قول اقبل يك اجمالي است كه توجه كن به سوي مبدء و امتثال امر او كن و متصف به صفات او شو تا مستنير به نور او شوي و بر هيئت او شوي. پس جميع اعمال شرعيه و جميع احكام همه تفاصيل قول اقبل است. پس معني عبارت اول ماخلق اللّه العقل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل اين شد كه اوجده بالادبار كلفه بالاقبال اعطي كل شيء خلقه و به امر اقبال ثم هدي خلقه ثم هداه الي ما يقدر عليه الي التوجه الي اللّه سبحانه بعد از نداي اقبل هرچه جهلاني بود فلميقبل بنداء اقبل و هرچه عقلاني بود اقبل بنداء اقبل. پس اقبال كردند اين مراتب از درجه ادني به درجه اعلي رسيدند و ميشود كه شيء از ادني درجه كثافت به اعلي درجه لطافت خود برسد لكن جسم هرگز مثال نميشود ولكن جسم از ادني درجات جسمانيت به اعلي درجات جسمانيه ميرود ولكن از حد جسم بيرون نميرود.
خداوند مثل اين را براي شما رسانيده و به شما نشان داده است ميخورند غذا و از راه امعاء ميرود در معده و در آنجا طبخ ميگيرد و اثفال كيلوسيه دفع ميشود و سلافه و خلاصه آن از معده ميرود در كبد و طبخ كيموس ميگيرد پيشترها كه اين اصطلاح بود و حامير خمسي@ص19 كه از فرنگي ترجمه ميكنند كتب را بر خلاف اين ميگويند و ميگويند كيموس در معده است و كيلوس در كبد و خدا بهتر ميداند اصطلاح است. باري بعد از آني كه در كبد كيموس شد و اثفال آن به واسطه مراره و كليه و طحال از او جدا شد صافي او ميرود در قلب و در آنجا به واسطه حرارت غريزي كه اصلش از افلاك است چنانكه حضرت امير ميفرمايد به واسطه حرارت افلاك كه در اين قلب درگرفته آن حرارت مثل آتش است و آن بخار مثل دود است و حرارت فلكيه در آن بخار درميگيرد و آن بخار شعله ميشود كه آتش او حياتست بنا ميكند حركت كردن اگر نه مجاري عروق و اوعيه روح بود هرآينه آن بخار بايستي كروي و مستدير بشود يك خورده آب را بيندازي توي هوا بالطبع كره ميشود الاّ آنكه در آينه به شكل آينه ميشود و هوا هم بالطبع كروي ميايستد و در محالش به شكل آنها ميشود. حالا اين روح بخاري به واسطه اوعيه و عروق و اورده و شرايين به شكل آنها ايستاده اگر اينها نبود آن بخاري كه در قلب ساطع ميشد كروي ميايستاد بعد از آنكه كروي ميايستاتد شأنش اين بود كه گرد بگردد كه اگر گرد نگردد حركت در وضع نكرده بلكه حركت از وضع كرده و حالا كه در عروق آمده و به جهت اورده و شرايين و فضاي كبد و قلب آن روح به هيئت اينها درآمده و ميسرش نيست كه حركت كروي بكند پس حركت انبساطي و انقباضي ميكند و چارهاي غير از اين ندارد همان حركت كروي كه در اورده و شرايين ميآيد حركت انقباضي و انبساطي ميشود و بس و ديگر هيچ شعوري از اين برنميآيد اشتباه نكنيد كه هيچ حركت از اين بخار برنميآيد مگر انقباض و انبساط كه هي همچو بشود و هي همچو بشود. و اين حركت قبض و بسطي كه دارد اگر به حال خود بود كره ميشد و همين قبضي و بسطي هم حركت كره است انقباضش از اعلاي كره به اسفل كره فرود آمدن است و انبساطش از اسفل كره به اعلاي كره بالا رفتن است كه همين انقباض و انبساط حركت دوريست و آنچه از روحي كه در قلب است برميآيد همين است و بس.
بعد از آني كه اين حركت در او پيدا شد از اينجا ميرود در مجاري دماغ در موارد دماغيه و در آن مجاري و عروق دماغ تلطيف ميشود و در هر موضع و محلي از او شعوري به حسب آن محل بروز ميكند و در آنجا سه مقام پيدا ميكند در مقدم دماغ شعور بروز ميكند و در وسط دماغ اراده بروز ميكند و در مؤخر دماغ حركات اخذ و عطا و منع و آمد و شد بروز ميكند. از اصل قلب كه ميآيد اول به مؤخر دماغ ميرسد حركت انقباضي و انبساطي كه داشت كه حركت دوري بود و در وضع بود و در اينجا كه آمد حركت از وضع ميشود و از آنجا كه به وسط دماغ آمد حركت ارادي ميشود و از آنجا به مقدم دماغ كه آمد حركاتش شعوري ميشود صاحب خيال ميشود صاحب فكر ميشود بينايي و شنوايي پيدا ميكند و اين شعورها بعد از آني است كه غايت تصفيه شده است. پس در قلب مبهم است و مطلق اينجا تعين پيدا ميكند و متعين ميشود. و اگر همه اين مشاعر را شل@ص21 كنند آن وقت همان حركت روحي است ولكن وقتي اينجا آمد و متعين به اين مشاعر شد ادراك علوم و حالات ميكند و از اين خارج علوم اكتساب ميكند. چشم را كه برهم بگذاري روح هست ولكن تا قيامت اين علم نميتواند پيدا كند كه اين كتاب چه رنگ است چشم را كه گشود ميبيند اين كتاب چه رنگ است اين كرسي است اين پتو است اين حصير است اينها را كسب ميكند و گيرش ميآيد. و چون مشعري ديگر هم دارد كه آن فوق اينها است آن ديگر مينشيند و اين چيزهايي كه گيرش آمده نسبت ميدهد و به هم ميسنجد.
باري مقصود اينها نبود مقصود اين بود به اين تركيب اين روح ترقي كرد و از مقام جمود و جماديت آمد تا به مقام حركت و همينطور آمد تا اينجاها كه ميبينيد و اين همين جماد بود كه به اين صفا شده بود. پس از اسفل مقام جسمانيت ممكن است كه شخص به اعلي درجات جسمانيت برسد و ميرسد چنانكه خداوند عالم همين غذا را آسماني كرد و اول فلك حيات و فلك قمر در قلب او درگرفت بعد از آن در دماغ ساير افلاك او درگرفت و بروز كرد تا اينكه به مقام نفس رسيد تا اينكه به مقام عقل رسيد همه همين بخار است بعد از آنكه او را صافي كردند آن وقت مقام قلب ميشود و مقام عرش ميشود. و اما قلب گوشتي حيواني را كه آن بخار توش است كه هر گاو و گوسفندي دارد اما آن قلبي كه ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب همين بخار ميرود تا به صفاي عرش ميرسد و حصهاي از عرش ميشود و مينمايد آنچه را كه عرش مينمايد آن خاصيتي كه از عرش برميآيد از او بروز ميكند آن وقت ميشود قلب المؤمن عرش الرحمن. وقتي صاحب آن قلب شد ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب و الاّ قلب گوشتي را هر گاو و گوسفندي دارد پس اگر آن قلب درست شد وكر مشية اللّه ميشود به قدر سعه قلبش و ميشود محل نزول جميع علوم و امداد و كمالات و ميشود مستواي رحمان ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن وقت اركان اربعه عرش در قلب او بروز ميكند و حمله عرش دور قلب او را ميگيرند خلاصه پيدا ميشود مقام اول ماخلق اللّه در آن عرصه، ميشود انسان و او است مراد در اين عرصه. اين است كه فرمودند روح انساني در اين بدن به منزله صندوقي است و خداوند عالم اين كارخانه را كه درست كرده است براي اين است كه آن سلافه اغذيه را از آن استخراج كند و آن وقت كه استخراج شد جسم است او است جسم انساني بعينه مثل حكايت يكپاره حيوانات كرم ابريشم و بعضي حيوانات ديگر كه از فضلات خود خانه ميسازند براي خود و خود در ميان او ميمانند. عنكبوت از فضول خود خانه ميسازد و در پشت او مينشيند و كرم ابريشم از لعاب خود خانه ميسازد و در توي آن ميماند و اين طردهها@ل از فضله خود خانه ميسازند براي خود اين روح هم چنين است حكايتش. از فضول خود و آن اخلاطي كه حاصل شده براي او خانه براي خود ساخته يكپاره استخوان يكپاره گوشت يكپاره دنده رگي پيي اعضايي جوارحي هريك در جايي براي آنكه در آن منزل كند و از فضول خود اين خانه را براي خود درست كرده. و اينها همه از اين است كه چون خودش بسيار لطيف است جايي ميخواهد كه محفوظ باشد، از فضول خود بر دور خود خانه ميسازد و او است سلافه همه اينها او دست دارد سلافه همين دست او ذراع دارد سلافه همين ذراع كف دارد سلافه همين كف اصبع دارد سلافه همين اصبع جميع اعضاء و عروق را دارد و سلافه همين اعضاء و عروق و احشاء و امعاء جميع آنچه اين بدن دارد او دارد و او است خلاصه و سلافه اينها. و در توي اصبع شما آن هست اين اصبع حياتي كه دارد و شعوري كه دارد همين كه زنده است همين حركتي كه دارد از او است و جميع پنج انگشتش را توي پنج انگشت كرده و هكذا باقي اعضاء و نافذ است در همه اينها و او حافظ سر احديت است در اين بدن و حافظ اين بدن است از تناثر و از پوسيدن و فاسد شدن. وقتي كه حكمش ميكنند كه بيرون رو اين خانه را ميگذارد و ميرود و نه اينكه خيال كنيد كه از جسمانيت بيرون ميرود حاشا بلكه جسمي است سلافه و خلاصه اين جسم. بلي جسم است و از اينجا بيرونش ميكنند و اگر بيرونش كنند كسي نميبيند او را و هوا هم جسم است و مرئي نميشود پس او را قبض ميكنند از اين بدن و او را وضع ميكنند در اين بدن. حال آني را كه قبض ميكنند يكپاره سلافه شده و عرش شده و يكپاره سلافه كمتر از آن شده كرسي شده و يكپاره سلافه كمتر شده و فلك زحل شده و كمتر فلك مريخ شده و همچنين تا اينكه گوسفند سلافه شده تا به قدر فلك قمر رسيده و از آنجا بالاتر نرفته لكن اناسي سلافه شدهاند و بالاتر رفتهاند و نهايتشان به قدر فلك زحل رفتهاند و نجباء سلافه شدهاند تا به قدر كرسي رفتهاند و نقباء سلافه شدهاند تا به قدر عرش رفتهاند و عرش شدهاند و در مقام خود شدهاند اول ماخلق اللّه لكن در مقام خود نه در تمامي ملك.
و انسان نبايد طغيان كند مثلاً كدخداي لنگر حسن رضا است حالا كه كدخدا است نبايد اينجا طغيان كند كه من اينجا و خليفه در بغداد اگرچه فلك قمر اول است و بالاتر از همه عناصر است لكن بز نبايد طغيان كند كه من اول ماخلق اللّهم حالا اين ادعاي خدايي نبايد بكند آخر اول ماخلق اللّه از چه جهت؟ بُز است اولش بز است آخرش هم بز است و همچنين بالاتر و بالاتر. و آنكه ادعاي انسانيت ميكند شد انسان ولكن آخرش كدخداي لنگر است چه دخلي به جايي دارد و همچنين آن كسي كه ميرسد به كرسي به كرسي دايره خودش ميرسد نه كرسي ملك خدا. مثلش را اگر بخواهيد آن شخصي كه معلم است و در مكتبخانه نشسته است در دايره اطفال مقام نجابت دارد حالا نبايد بگويد من نجيبم اينها امور نسبيه است و اينها به نسبت گفته ميشود بايد ملتفت بود نه اينكه هركس به جايي رسيده حالا كلي است در آنجا پس جاي هر چيزي را بفهميد و غلو نكنيد. مثلش را عرض كردم معلم اطفال در دايره اطفال نجيب است و نسبتش به آنها نسبت كرسي است بلكه خليفه نسبت كرسي را دارد و معلم نسبت عرش را دارد در دايره اطفال معذلك نبايد بگويد من نجيبم پس طغيان نبايد بكند.
اينها را خيلي ملتفت نميشوند مكرر عرض كردهام كه برهان نه همين است كه صغراي او بديهي باشد و كبراي او بديهي باشد بلكه برهان آن است كه نتيجه نتيجه اين صغري و كبري باشد اين هم بديهي باشد كه نتيجه آنها است و اگر استنتاج نتيجه محتاج به برهان است نتيجه نشد پس برهان نيست بيرون آمدن نتيجه از اين پدر و مادر اين هم بديهي باشد نهايت صغري و كبري ترتيب ميدهد ميگويد هذا انسان و كل انسان ناطق پس ناصرالدين شاه در تهران نيست شكار رفته چه دخلي دارد اين نتيجه به آن صغري و كبري؟ شكلش شكل برهان شد لكن ماده اين از منطق بيرون است. اين هذا انسان يك قضيه است و كل انسان يك قضيه ولكن ماده انسان را در كليه هذا انسان اگر من بايد بفهمم به منطق نميشود فهميد از علم طبيعي بايد بفهمم و هيچ دخلي به علم منطق ندارد. بعد از آني كه ثابت شد هذا انسان و كل انسان ناطق و به علم منطق خواص اشياء درست نخواهد شد و علم منطق الفاظ را مرتب ميكند يا سالبه يا موجبه يا موضوع يا محمول و اين كل انسان ناطق از اين چيزها معلوم نميشود بلكه از علم طبيعي معلوم ميشود. بعد از آنيكه مقدمتين درست شد اين نتيجه نتيجه اين مقدمتين باشد آنهم بايد مبرهن باشد و بعد كه چنين شد اين نتيجه حق است و آن را امتثال بايد كرد يا خير. و خيلي از اين غافلند و همينقدر صغري و كبرايي كه ترتيب دادند خودشان نتيجه از آن ميگيرند كه دخلي ندارد سيد مرحوم همچو گفته و شيخ مرحوم چنين گفته و نتيجه از آن ميگيرند. مثلاً سيد مرحوم به تو گفته من تو را دوست ميدارم اين مسلم و سيد مرحوم چيز بد و عاصي را دوست نميدارد پس تو عاصي نيستي پس تو ميبايد حجة اللّه علي العالمين باشي و حالا چونكه حجة اللّه علي العالمين باشي پس بايد كامل من كل جهة باشي. اينها همه را كه نگاه ميكني از آنجا برخواسته كه سيد مرحوم توي كاغذ به من نوشتهاند من به تو اخلاص دارم.([6])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس پنجم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
عرض كردم كه خداوند عالم جلشأنه به مشيت خود اول چيزي كه آفريد عقل بود و به او فرمود ادبار كن پس ادبار كرد تا به منتهاي بعد رسيد آن وقت خطاب كرد به عقل كه اقبال كن و به آن خطاب «ادبار كن» مواد مراتب و حقايق مراتب آفريده شد بعد كه خطاب رسيد اقبال كن صور مراتب و شرعيات مراتب احداث شد. و به عقل فرمود در غايت بعد كه اقبال كن به اقدام امتثالات پس عقل بناي اقبال را گذارد و هر مرتبه از مراتب آن عقل از ادناي آن رتبه به اعلاي آن رتبه رفت نه اينكه از رتبهاي به رتبهاي، اين معقول نيست برود زيرا كه در حكمت ثابت شده كه مواد غليظه نميپوشند مگر صور غليظه را و مواد لطيفه نميپوشند مگر صور لطيفه را و در حكمت ثابت شده كه ماده هر رتبه دنيا از صورت عليا آفريده شده و چگونه ميشود از اين رتبه برود به آن رتبه و مادهاش ماده آن رتبه بشود و صورتش صورت آن رتبه؟ اين معقول نيست و تفصيل صعود و نزول حالا مقصود نيست. مقصود اين است كه اين صعودي كه عقل كرد در همان مراتب نزوليه بود يا در غير آن راه بود بنابراين هرگاه اين مسأله را به عالم تسطيح بياوريم نگاه كه ميكنيم هركس از هر راهي كه آمده از عين همان راه برميگردد اگر منحني آمده منحني برگردد و اگر مستقيم آمده مستقيم برگردد و از روي همان خط برگردد و خط مستقيم است. و شك نيست كه اشياء به اينطور موجود نشدهاند و اشياء به اينطور عود نكردهاند ميبينيد اشياء چگونه نزول ميكنند عودشان را هم ميبينيد منتهاي نزول مقام كيلوسي است پيش از كيلوس كيموس نبوده و پيشتر در اينجا اينطور نبوده وقتي به مقام كيموس آمد و رفت دم شد پيش از دم كيموس نبود و پيشتر در اينجا اينطور نبود نطفه شد و پيش از دم نطفه نبود و همچنين الي آخر المراتب. پس معلوم شد كه از آن راهي كه آمده از عين آن راه برنميگردد اگرچه محاذات داشته باشد اين راه با آن راه الاّ اينكه اصل اين راه غير آن راه است. از يزد ميآيد به كرمان از منازلي وقتي برميگردد به باغين كه ميرسد در غير آن منزلي كه وقت آمدن منزل كرده بود منزل ميكند پس منازل عود در همان نازله نيست بعد از آني كه در منازل نازله نشد خط نميشود پس حكماء تعبير از آن به قوس آوردهاند و اگر به همان استقامتي كه آمده بود به همان استقامت برگردد تعبير به خط بايد بياورند پس قوسي براي نزول قرار دادهاند و قوسي براي صعود قرار دادهاند. مقصود اين است كه در آن منازلي كه آمده در آن منازل نرفته و از آن تعبير به قوس آوردهاند و چون كمال دو قوس در اين است كه دايره بشود تعبير به شكل كروي آورده ميشود بنابراين كه اكمل اشكال است و اوفق است به جهت آنكه شكل كروي بسيطترين اشكال است و اثر مشيتي است كه بسيطترين اشياء است پس بر صفت مشيت بايد باشد و غير اين هر شكلي ديگر باشد ذوات زوايا ميشود و كثرتش زياد ميشود پس تمام ماسوي چون بر وفق مشيت بسيط آفريده شده به مثل مشيت بسيط است و شكل كره است وانگهي نسبتش به مركز به جميع جهات يكسان است پس بايد به شكل كره باشد و هر شكلي غير از اين شكل ذوات زوايا ميشود پس حكماء تعبير از جميع مراتب وجود به دايره آوردهاند و همچنين لامحاله بايد به شكل دايره باشد اينجا اوفق است اين اصل است.
پس هرگاه آنچه عرض كردم يافتيد عرض ميكنم كه تمام آن خط مستديري را كه نسبتش به مركز از جميع جهات يكسان است اين را در اصطلاح اين علم دايره ميگويند و اين خط را دايره نميگويند اين را محيط دايره ميگويند و اسم دايره تمام اين سطح مدور را ميگويند ولكن حالا مجازاً بر آن خط هم گفته ميشود بعد از آني كه آن هم معلوم شد نصف اين دايره را به حسب اصطلاح قوس ميگويند پس اين دايره از دو قوس عظيم مركب شده يك قوس يمين و يك قوس يسار. اما قسيي كه در اين دايره فرض ميشود هر سه نقطه از نقاط اين قوس را هم قوس ميتوان گفت و اينها قسي صغار هستند در اين دايره پس بنابراين دايره مركب ميشود از قسي عديده ده هزار قوس صد هزار قوس و هر سه نقطه از اين قوسي شود. پس مراتب قوسي كه از براي اين دايره گفته ميشود بر حسب تقسيمي است كه در انظار ميشود يكدفعه به دو قوس تقسيم ميكنند قوس نزول و قوس صعود و يك دفعه به هشت قسمت تقسيم ميكنند به اينطور كه از نزد جسم تا عرش يك قوس و از محدب عرش تا مثال يك قوس آن وقت هشت قسمت ميشود قسي. پس در حال نزول عقل به هشت قوس تقسيم كردهاند پس هشت قوس ميشود در حال نزول و هشت قوس ميشود در حال صعود.
و بسا آنكه دو قسمت كنند قوس عالم شهاده و قوس عالم غيب و بسا آنكه سه قوس، قوس عالم صورت و قوس عالم معني و قوس برزخ مابين معني و صورت. و به لغت ديگر قوس زمان و قوس دهر و قوس علم برزخ كه مابين دهر و زمان است و برحسب انظار مختلف ميشود.
حالا شخصي كه از اينجا صاعد ميشود ببينيم تا كجا ميتواند صعود كند و شخص حادث تا كجا ممكن است برود و اين مطلب دقيقي است كه گمانم اين است كه بر عامه تلامذه شيخ مرحوم الاّ قليل مخفي شده و مشتبه شده باشد و آن اين است كه مبدء انسان چون در ظاهر كتب مشايخ به جهت مسامحه اينطور نوشتهاند و گفتهاند چنين ميدانيد كه مبدء اشخاص فؤاد است و شنيدهايد كه مقام عقل مقام كليت و معنويت است و مقام فؤاد فوق كليت و جزئيت و فوق معنويت و صوريت است و مقام حقيقت است نه معني نه صورت نه كلي نه جزئي وانگهي كه شنيدهايد اشخاص ميرود به مقام فؤاد و از اهل فؤاد ميشود و به نظر فؤادي نظر ميكند، اينها را شنيدهايد ولكن ٭ علمت شيئاً و غابت عنك اشياء ٭ و نصف مطلب را شنيدهايد و تمام آن را نشنيدهايد اما تمام مطلب و حقيقت مطلب اين است كه هيچ مخلوقي و هيچ حادثي از مقام نفس خود نميگذرد ابداً ابداً به جهت آنكه زيد اگر از مقام نفس كه منتهاي مقام صورت است بگذرد كه زيد زيد نيست پس حالا ديگر زيد تمام شد و زيد شخصيت دارد و صوريت دارد و زيد غير عمرو است و غير بكر است اگر صعود بكند تا مقام نفس كه مقام صورت است و از مقام نفس بگذرد در درياي كلي غرق خواهد شد و امتياز ميان او و عمرو و بكر و خالد تمام خواهد شد و به تمام شدن شخصيت زيد تمام ميشود آن درجاتي كه به آن ثواب ميدهند و آن خصوصيت مقامي كه براي او است تمام ميشود. الف اگر از صورت الفي گذشت و داخل درياي مداد شد شريك ميشود با آنچه باء دارد و جيم دارد پس اينجا در حقيقت الف فاني شد و مرد و به عرصه عدم رفت. مقصود اين است كه زيد از مقام صورت شخصي نبايد بگذرد اگر از مقام صورت شخصي گذشت او و عمرو از هم ممتاز نيستند و در حقيقت به عرصه عدم رفته به جهت آنكه مقام قوه مقام عدم است و مقام صورت مقام وجود است و فعليت نميبيند اگر زيد رفت و در عناصر منحل شد مرد و معدوم شد و عرصه قوه عرصه عدم است و عرصه صورت عرصه فعليت و وجود است اگر كسي اين قول را قائل بشود بايد قائل شود به فناي اشياء و در معاد قائل بشود كه همه تمام ميشوند و ديگر زيد و عمرو و بكري نميماند و به تمام شدن زيد اگر قائل شد به بطلان جنت و نار و حشر و نشر و آنچه از شرع رسيده جميع اينها حالا ديگر تمام شد به جهت آنكه آن درجه مخصوصه زيد را به كه بدهند وانگهي در عالم فؤاد درجه يعني چه تعين در آنجا نيست.
خلاصه آنچه پا به عرصه فعليت گذارد ديگر به عرصه قوه و عدم نخواهد رفت اين است كه حكماء گفتهاند مادخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه و آنچه در بادي نظر ميبينند و ميگويند پس چرا زيد پا به عرصه فعليت گذارد از دار قوه و دو مرتبه رفت به قوه و منحل شد در عناصر؟ ميگويم تو نميفهمي زيد در آن ايامي كه فعليت داشت فعليت بود ابداً در مقام خود ثابت است همان نفس و خود زيد كلمهاي است كه در لوح نوشته شده و لايضل ربي و لاينسي و هرگز از لوح علم خدا صورت زيد محو نميشود و صورت زيد در آنجا است و در اينجا كه حالا ميبيني نيستند ابد الابد نبودهاند و نخواهند بود و آنجا كه بودهاند ابد الابد بودهاند و خواهند بود پس در لوح محفوظ هر چيزي در موضع خود رسم است ابدا و يك سر مو مقدم نميشود از آنجا و يك سر مو مؤخر نميشود ابدا و در اين عرصه زمان همچو به نظر شما ميآيد كه در قوه بود و آمد بالفعل شد و دو مرتبه به قوه برميگردد اين به جهت تنگي زمان است و چارهاي غير از اين ندارد اما عرصه دهر اوقات نبود را با اوقات بود با هم نشان ميدهد پس هيچ چيز نيست كه پا به عرصه وجود گذارد و دو مرتبه معدوم شود و فاني شود. پس اشياء بعد از آنكه صورت گرفتند و زيد صورت زيدي گرفت ديگر هرگز از صورت زيدي بيرون نميرود اگر چنين بود بايستي ملك خدا انقراض داشته باشد و جنت و نار هم تمام شود و ملك برطرف شود و امر اينطور نيست و به بداهت اسلام جنت دار خلود است و نار دار خلود است و غير از اين هركس بگويد كافر ميشود كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب دليل اين است كه شخصيت آنها باقي است و تمام نميشود و دائم عمر عمر است و به عذاب عمري معذب است و علي علي است و لازال در مقام قرب خود منعم است و محو نميشود علويت علي ابدا ابدا.
بعد از آني كه دانستيد اين است مذهب اسلام پس نميشود كه زيد برود در عالم عقول و در آنجا غرق شود در درياي معنويت و كليت و نميشود برود در فؤاد و غرق شود كه نه كليت داشته باشد و نه جزئيت اين نخواهد شد و در اين قول بطلان جنت و نار است پس زيد مادام كه در ملك خدا است صورت زيديت خود را دارد كه غير عمرو باشد كائناً ماكان بالغاً مابلغ و هرچه زيد تلطيف بشود مادام ملك اللّه و به هر رتبه از مراتب كه برسد صورت ممتازه از عمرو براي او باقي است و بعد از آني كه صور ممتازه خود را دارند پس از پس حجاب صورت زيد ممكن نيست كه برود و ابد الابد در پس اين حجاب صورت نشسته است و ممكن نيست هتك و خرق اين حجاب براي هيچ نبي مرسلي و هيچ ملك مقربي و هيچ حادثي. وقتي ممكن نشد پس در پس حجاب صورت لازال نشسته نهايت آنچه نگاه كند در حجاب صورت نگاه ميكند به تلألؤ و آنچه ميبيند در حجاب صورت ميبيند و ديگر از آنجا نميگذرد اين است كه پيغمبر در شب معراج ميفرمايد و كان يتلألؤ بخفق و همان حجاب نفس بود كه در حديث معراج ميفرمايد در آن حجاب نظر كردم مثل سم ابرهاي ماشاء اللّه من نور العظمة نه اين است كه پيغمبر ميشود كه آن طرف حجاب نفس برود و در بحر احديت غرق شود و محمديت به كلي زايل شود مثل جبرئيل كه عرض كرد لو دنوت انملة لاحترقت اگر از اينجا بگذرم ديگر من جبرئيل نيستم و من بايد حافظ صورت جبرئيلي خود باشم و از پس صورت جبرئيلي نميتوانم بگذرم از اين جهت پيغمبر9 از پس حجاب نفس خود كه اعلي مقامات صورتست نخواهد گذشت پس هر كسي تا منتهاي نفس خود و تا اعلي درجات نفس خود ميتواند برود، از اسفل مراتب نفس تا اعلي درجات نفس ممكن است برود لكن از آنجا ديگر ممكن نيست گذشتن و آن اعلي درجات نفس حجابي است كه از آنجا نميشود گذشت و اين حجاب هي رقيق ميشود ولكن هتك نميشود پيغمبر هم تا آنجا تشريف بردند. بنابراين كه تا آنجا رفتند ميفرمايد در شب معراج رسيدم تا جايي كه غير از خود هيچ كس را نديدم و ديدم كه جميع ماسوي مردهاند و به جز خودم هيچ كس در آنجا نبود پس معلوم شد كه پيغمبر هم از خودي خود به كلي نگذشت و صورت شخصيت را داشت و ممكن نيست كه پيغمبر پيغمبر نباشد و لازال پيغمبر پيغمبر است چون به آنجا رسيد بين او و بين رب او اين رب هم رب مضاف است نه اينكه مقصود از اين رب ذات خداوند عالم است جلشأنه زيرا كه او بينه و بينه ندارد زيرا كه با او نسبتي نيست و بين و بين گفته نميشود ميان خدا و خلق مثل آنكه مابين احد و يك بين نيست و مابين دو و احد بين نيست و هكذا جميع اعداد نسبت به احد ندارند و نسبت احد به همه اعداد علي السواست و قرب و بعدش يكي است و بينه و بين عددي نيست.
پس ميان حادث و خداي قديم بين گفته نميشود و هيچ حادثي در اعلي درجات صعود اقرب به خدا نميشود و هيچ حادثي در ادني درجات نزول ابعد از خدا نميشود براي حضرت موسي ملكي از زمين بيرون آمد از او پرسيدند از كجا ميآيي؟ گفت از پيش خدا بعد از آن ملكي از آسمان بر او نازل شد فرمود از كجا ميآيي؟ گفت از پيش خدا و اين گونه ملك فرستاد تا اينكه موسي بداند هو الذي في السماء اله و في الارض اله پس نسبتش به تخوم ارضين و محدب عرش مساوي است پس ميان پيغمبر و ميان رب مضاف او، و رب مضاف او فؤاد او و حقيقت او است و مربي او است و آية اللّه براي او است و تعرف اللّه براي او است. مابين او و مابين رب او دو قوس فاصله بود يك قوس عقل و يك قوس روح اين دو قوس فاصله بود و او در پس حجاب نفس نشسته بود با اينكه به لحاظي پيغمبر در مقام شخصيتش بود و شخصيتش در مقام اوادني هم بود كه به طور ترديد فرموده و بايد اين ترديد را بفرمايد چرا كه اوادني فرمود و خدا كه ترديد ندارد بلكه بايد به همينطور ادا كند و اوادني حالت برزخي را ميخواهد بيان كند آني كه به طور تحقق پيداست قاب قوسين است و چون دقت كني حالت اوادني را ميبيني پس به طور دقت كه نظر كني پيغمبر تا اواسط روح رفته زيرا كه عالم روح برزخ مابين معني و صورت است و شخصيت زيد تا اواسط روح باطل نميشود و مقامش مقام اوادني است.
و علي اي حال معني قاب قوسين اين دو قوس است كه قوس روح و قوس عقل باشد و اوادني يعني ادني از قوسين هم كه يك قوس و نصف قوس شود و قاب در زبان عرب به معني مقدار است فكان قاب قوسين اوادني به معني مقدار است و امام ميفرمايد كه او به معني بل است يعني بل ادني به جهت آنكه تندروتر از پيغمبر ديگر نميشد اگرچه حالت بيان حالتي است كه اَو بايد گفت لكن در اين مورد بيان چون پيغمبر است بل است كه رفت به قدر قوسين بلكه ادني پس قاب به معني مقدار است و شاعر عرب گفته:
اذا جاوز الماء فوق الرؤوس | فقاب قناة و الف سواء |
يعني هرگاه آب از سر گذشت ديگر فرق نميكند يك نيزه و هزار نيزه يكسان است و قاب قوسين يعني مقدار دو قوس از قسي مراتب وجود و هشت قوس است مراتب نزول: عقل و روح و نفس و طبيعت و ماده و مثال و جسم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس ششم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
عرض كردم كه چون جميع خلق بر گرد قطب واحد ميگردند و به جهت تساوي نسبت كل به آن قطب و نسبت آن قطب به كل در عالم اجسام و در عالم مقادير، تعبير از آن نسبت و تساوي و از استداره آن خلق بر آن قطب، حكماء به دايره تعبير آوردهاند. و چون از براي دايره دو قوس اعظم است ولكن هر قطعه از محيط اين دايره را به جهت اينكه خط منحني است قوس ميگويند پس براي هر دايره قسي صغار بلانهايه است و هر سه نقطه از دايره قوسي است ولكن قوس عظيم بزرگ دو قوس در او فرض كردهاند. و عرض كردم يكي از آنها قوس نزول است و يكي قوس صعود است كه تمام دايره شيء از وقتي كه ابتدا ميشود تا وقتي كه به مبدء خود برميگردد و عود ميكند به مقتضاي كمابدءكم تعودون دو قوس تقسيم كردهاند يكي قوس نزول و يكي قوس صعود و اين دو قوس دو قوس عظيم است. به لحاظ ديگري و به اسم ديگري كه حكمت ديگري افاده ميكند يكي قوس وجود است و يكي قوس ظهور و قوس ظهور نه بر طبق وجود است بسا آنكه شخص قوس نزول ميشنود و خيال ميكند كه خداوند عقلي آفريد محدود و صاحب ماده و صورتي و ممتاز و بعد از آن روحي آفريد محدود به حدود خود و صاحب ماده روحي و صورت روحي و ممتاز و همچنين نفس و ساير مراتب كه اينها هريك در جاي خود محدود و مصور و ممتاز باشند و نه چنين است بلكه قوس وجود قوس ابهام است و قوس ظهور قوس تقييد است و در قوس ظهور ممتاز ميشوند اشياء از يكديگر زيد از عمرو و شقي از سعيد و مؤمن از كافر و تكليفات و شرعيات در قوس ظهور پيدا ميشود قوت و ضعف عقل در قوس ظهور پيدا ميشود و قوس وجود مثل نطفه است مثلاً كه در او ابهام است و هيچ تعين ندارد هو الذي يصوركم في الارحام كيف يشاء و در قوس ظهور در ارحام آنجا تعين پيدا ميكند سعيد از شقي ذكر از انثي ممتاز ميشوند و جميع اينها در قوس ظهور پيدا ميشود و در قوس وجود به مقتضاي مشيت نازل ميشود و از جانب مقبول ميآيد و مقتضاي او اطلاق و ابهام است وقتي آمد اينجا و داخل بطن ماهيت و انيت شد و ممتزج به ماهيت ميشود اصباغ و كثرات و تعينات پيدا ميكند و مصور ميشود.
مثلي عرض كنم آيا نه اين است كه هر شيئي مركب است از ماهيتي و وجودي؟ و آيا نه اين است كه وجود او اثر است از براي رأسي از رؤوس مشيت؟ و آيا نه اين است كه وجود شبح منفصل است از رأسي از رؤوس مشيت؟ پس اين وجود اثر مشيت است و مشيت مقام وحدت است و اطلاق و ابهام و بعد از آن كه آمد در بطن ماهيت مصور ميشود و جزئيات و تعينات همه در بطن ماهيت پيدا ميشود پس اگر ما بخواهيم قوس وجود را از نزد مشيت تا منتهاي ماهيت بگيريم بعد از آن از منتهاي ماهيت تا اعلاي ماهيت كه اواخر ماهيت است اين را دو قوس بگيريم گرفتهايم. قوس وجود اعاليش الطف است و هرچه پايين ميآيد غليظ ميشود و قوس ماهيت مبدئش در نهايت غلظت است و هرچه بالا ميرود تا منتهايش در نهايت رقت است به همينطور در قوس نزول و در قوس صعود به همينطور بدانيد. و از همين باب بدانيد قوس نزول قوس مقبول است و قوس ما من المشية و ما من اللّه است به طور ابهام و اطلاق. لكن شنونده در بادي نظر كه قوس نزول ميشنود خيال ميكند خدا اول عقل را آفريد چيز ممتازي معيني بعد روح را آفريد چيز ممتاز معيني و در هر عالم او را متعين و متشخص خلق كرد. و امر اينطور نيست بلكه در قوس نزول هيچ تعين از براي عقل زيد و براي عقل عمرو نيست و هيچ خصوصيتي و اندازهاي به هيچ وجه براي مراتب او نيست ميآيد تا به اين تراب ميرسد آن وقت كه از باطن اين تراب سر بيرون ميكند و خرق حجب انيت ميكند بر حسب اين تراب كه اول ماهيت است از اينجا كه حركت ميكند از اينجا اصباغ ميگيرد هيئات ميگيرد بر حسب قابليت اينجا آن تعين پيدا ميشود و مشخص و معين ميشود اگر اينجا كسب سعادت كرد سعيد است و اگر اينجا كسب شقاوت كرد شقي است. بر حسب مقدار تعلمش علم دارد و بر حسب مقدار تقواش عمل دارد آنچه از اينجا كسب شود و در اين ماهيت صورت براي او تعين پيدا شود روز قيامت ميآيد به اين صورتي كه اينجا كسب كرده است و از وجود چيزي متعين نياورده و اما چيزي كه آورده روحي آورده كينوني قابل صور و نفسي آورده كينوني قابل سعادت و شقاوت و ايمان و كفر و جميع مراتب را آورده كينوني و قابل پس عقلش شعوري است به طور ابهام و ديگر در او شعور ما في العليين و ما في السجين نيست بلكه شعوري است مبهم. در قوس نزول اين دست آمده به طور ابهام و در قوس صعود يا قنوت خوانده يا سيلي به صورت يتيم زده.
پس از اين جهت از براي هر كائني دو قوس قرار دادهاند يكي قوس نزول و اين است مراد نه آنطور درجه به درجه و پله به پله كه انسان خيال ميكند و قوس صعودي قرار دادهاند ولكن اين دفعه از آن منازل كه ميرود به طور تعين و تحديد ميرود اگرچه در نوع آن منازل نميرود و از آن خطي كه آمده از عين آن خط بالا نميرود كه در درجات ابهام رفته باشد بالا بلكه در مراتب تشخصات و تعينات بالا ميرود و اين دفعه تحصيل جنت ميكند يا تحصيل نار ميكند و مثاب و معاقب ميشود پس قوس نزول او مشتمل است بر قسي جزئيه را@ به تعبيرات مختلفه تعبير آوردهاند يك دفعه قوس نزول را تعبير ميآورند به هزار هزار قوس اين است كه به جابر فرمود خيال ميكني كه خدا را غير از اين عالمي نيست بلكه براي خدا هزار هزار عالم است و هزار هزار آدم است و تو در آخري آن عالمها هستي و تو در آخري آن آدمها هستي و ميفرمايد هيچ يك از آن عالمها و آدمها را خداوند از تراب نيافريده معلوم است كه آنها را از عقول و ارواح نورانيه آفريده. پس گاهي آن قوس نزول را از مبدء تا به منتهاي او به هزار هزار قوس تعبير ميآورند و به اعتباري به چهل هزار قسمت ميكنند آن را و به اعتباري هشت قسمت ميكنند آن را و به اعتباري سه قسمت ميكنند او را و به اعتباري دو قسمت ميكنند او را و به اعتباري يك قوس ميگويند او را همه اين تقسيمات بر اين مسافت وارد ميآيد و الاّ ممكن نبود كه هزار هزار عالم را بفهميم و ممكن نبود فهميدن حقايق اشياء و حالا هر كس را كه خدا خواسته باشد ممكن ميشود او را فهميدن و نيست مگر آنكه قوس وجود خود هزار هزار قسمت ميشود و چون قوس وجود خود را فهميد مطابق است با خارج پس از قسي بي نهايت به تعبيراتي تقسيمها ميكنند از جمله آنها كه حالا ما كار دست او داريم آن است كه او را به هشت قسمت كردهاند چهار قسمت او را در عالم غيب و چهار قسمت او را در عالم شهاده. اما آن چهار قسمتي كه در عالم غيب است مواد نورانيه است كه نورانيت و فعليت و مراتب وجود باشد و آن چهار قسمتي كه در عالم شهاده است مواد جسمانيه است و مقام انفعال و مراتب ماهيت پس بر نصف عالم شهاده غلبه دارد ماهيت و انيت و قوه و بر آن نصف عالم غيب غلبه دارد وجود و نورانيت و فعليت بعد از آني كه در اين قوس به منتهاي نزول آمد و تنزل كرد و خطاب اقبل به او رسيد از اينجا صعود ميكند و ميرود و بالفعل ميشود و عرض كردم كه در قوس صعود هيچ كس از تعين به ابهام نميرود و حاصل اين دو قوس اين است كه براي اشياء تعين پيدا شود و مپنداريد شما كه قوه اشرف از فعليت باشد و اگر در يكپاره موارد مسأله مشكل شد سعي كنيد كه همان مسأله را بفهميد نه اينكه قوه را اشرف از فعليت بدانيد ذات خدا فعليتي است كه در او قوه گفته نميشود قوه يعني يمكن انيكون كذا و انيكون كذا و ذات خدا يمكن انيكون كذا نيست خدا واجب الوجود است و يجب انيكون كذا است پس يمتنع ان لايكون كذا. پس ذات خداوند جميع آنچه كمال است در او بالفعل است و يجب انيكون كذا و يمتنع ان لايكون كذا پس خداوند عالم جلشأنه فعليت محضه است كه در او به هيچ وجه قوه راهبر نيست. قوه كه ميگويم يعني قوهاي كه بايد بعد بالفعل شود و الاّ قوت و قدرت به آن معني در خدا بالفعل است و قوهاي كه حكماء ميگويند دار عدم و دار امكان است و خداوند عالم در او قوه پيدا نميشود يعني در او صلوح حصول كمال پيدا نميشود. پس چنانچه خدا احد است و هرچه از اين خلق اقرب به او ميشوند اوحد ميشوند و خدا حي است و هرچه از اين خلق اقرب به او ميشوند اشد حيوة ميشوند و خداوند عليم است و هرچه اقرب به او ميشوند اعلم ميشوند كذلك وقتي كه خداوند عالم فعليت محضه است آنچه از اين خلق به او اقرب ميشوند بايستي فعليتشان بيشتر شود بايستي ابعد از دار قوه باشند و هرچه از خدا بعيدتر ميشوند بايستي منهمكتر در قوه شوند و با وجود اينها يافتيم كه حضرت امير7 همينطور فرموده سئل علي7 عن العالم العلوي قال7 صور عالية عن المواد خالية عن القوة و الاستعداد فرمود كه عالم بالا صورند يعني فعليت محضه پس عالم علوي قوه و استعداد در آنها گفته نميشود و دار قوه اين دنيا است كه در غايت بعد افتاده شخص مكلف قوه سعادت دارد و قوه شقاوت دارد قوه كفر و ايمان دارد لكن در آخرت اگر شخص مؤمن است ايمانش بالفعل است اگر كافر است كفرش بالفعل است و همچنين جميع كمالاتي كه در ذات او است در آخرت بايد بالفعل باشد و در قوه نبايد باشد زيرا كه آخرت دار بالفعل است و دار صور عاليه عن المواد است كه اگر ممكن باشد و در قوه باشد بايستي آنجا اسباب خروج آن را از قوه به فعليت بچينند و خدا سباب خروج از قوه به فعليت را در اينجا چيده تا كه خاتمه امرش به چه بشود و كل انسان الزمناه طائره في عنقه، سيجزيهم وصفهم، و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون پس در آخرت جميع اوصاف انسان بالفعل است انما هي اعمالكم ترد اليكم.
مقصود اينها نبود و مقصود اين بود كه دار آخرت دار فعليت است و شخص هرچه رو به بالا ميرود و به فعليت ميرود و از قوه و امكان ابعد ميشود به جهت آنكه رو به ما من اللّه ميرود و اين رو به فعليت رفتن است و از اينجا بيابيد آن مسأله مشكل عظيم را كه شيخ فرمود و سالها ديدند و نفهميدند. فرمود سلوك عملي روح سلوك علمي است و اين سخت آمد بر اذهان معنيش همين است مقصود اين است كه قوس صعود كه قوس عمل است قوس فعليت است و فعليت اشرف است از قوه و فعليت اقرب به مبدء است و ابهام ابعد از مبدء است حالا كه ميرود رو به مبدء رو به فعليت ميرود و از اينجا بيابيد كه تشريع علت غائي تكوين است و آن قوس قوس تكوين است و اين قوس قوس تشريع است پس خداوند عالم نزول را نيافريد مگر براي صعود و از آنچه عرض كردم مپندار كه صعود نقايصي به همراه خود برد حاشا بلكه چنان قوتي و قدرتي پيدا كرده و اين كلمه را كسي نميفهمد مگر كسي كه از علم فلسفه باخبر باشد او ميفهمد كه اشياء غاسقه چندان نافذ و غايص نيستند و هرچه انحلال پيدا ميكنند اشد غوصاً و نفوذاً ميشود و اطهر ميشود و متمكنتر ميشود از گرفتن اعراض و ارمده از اين شيء و هرچه شيء نعامت و لطافت پيدا ميكند نفوذ و انبساط او بيشتر ميشود و چنين است امر در علم تكسير به همانطوري كه در علم اكسير يافتيد در علم تكسير وقتي اسم الرحمن را ميگيري اسم الرحمن آن نفوذ را ندارد مگر او را تنعيمش كنند و تقسيم اجزاش كنند و حرف حرف بنويسند بعد الف را سه تكه كنند و لامش را سه تكه كنند و حائش را سه تكه كنند و هكذا و به همينطور حرف حرف بنويسند الرحمان مثلاً پنج حرف است ولكن وقتي تكسيرش كردي مثلاً ميبيني پانزده حرف شد و حروفش زياد ميشود باز ميآييم و هريك از اين پانزده حرف را تكسير ميكنيم اول الف اَ بود برداشتيم ا و ل و ف نوشتيم. آن ا اول را مينويسيم الواحد و آن لام را مينويسيم الثلثين و آن ف را مينويسيم الثمانين ببين چقدر ميشود آن وقت ديگر باز هريك از اين حروف را باز تكسير ميكنيم مثلاً آنكه دسته زدي روي جوز آن را دو تكه كردي و بر يك تكه آن دسته زدي و دو تكه كردي و هكذا و هي تصغير اجزاش ميكني و تنعيم آنها ميكني و زيادش ميكني آن وقت كه يك جوز بود يكي بيشتر نبود كذلك الرحمان را به اينطور تنعيم اجزا ميكنيم از اين الرحمان ميتوانيم پنج هزار حرف پيدا كنيم پس ببين توي اين پنج هزار حرف سخن درميآيد و هزار اسم ديگر توش درميآيد پس اسم رب و علي و عظيم و جواد و كريم و قادر و قاهر توش پيدا ميشود و تا تكسير نكرده بودي اينها نبود و پيشتر همه مندمج و در قوه بود و به طور ابهام بود لهذا الرحمن اثر قادر براي من نميكرد قاف نداشت دال و راء نداشت و حالا كه تنعيمش كردي اثر قادر دارد اثر قاهر دارد اثر علي دارد اثر عظيم دارد پس ديديم در علم تكسير كه هرچه اسم را تنعيم كنند اشد احاطة و انبساطا و اعظم آثارا و اكثر فعليات ميشود و اثار غريبه از او بروز ميكند و چنانكه انحلال در اكسير نهايت ندارد تكسير در علم تكسير هم نهايت ندارد يك اسم را ميبيني در علم تكسير تنعيم ميكنند و همان يك اسم جميع عالم را فرا ميگيرد به طوري كه در كل عالم بتوان آن را جاري كرد اسماء عديده به قدر اسماء خلايق از همين يك اسم بيرون ميآيد پس بعد از اينكه در اكسير و در تكسير مسأله را مشاهده يافتيد همچنين عرض ميكنم كه خداوند عالم آن كلمه را كه به مشيت خود آفريد او را خواست در اين عالم در سحق و صلايه و تنعيم اجزا بدارد و در تحت قهر و صلايه اوامر و نواهي شارع خواست اين متكثر شود و خواست به حرارت امر آمر و رطوبت انفعال مكلف انحلال پيدا كند تا آنچه در بطون اين انسان است از كمالات بروز كند و اگر نه در اين حلش ميگذارد زرگري از بطون اين بيرون نميآمد شعور مبهم بود مثل بينايي مبهم و اين كمالي ندارد همچنين شعور انساني هم كمالات را در آن گذارد زرگري از توش بيرون ميآيد عملگي از توش بيرون ميآيد بافتن و ساختن و چيزهاي غريب و عجيب از توش بيرون ميآيد و اينها همه را خدا در بطن و كمون اين انسان گذارده بود لكن تكسير نشده بود در اين دنيا بعد از آني كه تكسير ميشود و تنعيم ميشود از بطون آن چيزها بيرون ميآيد به يك تدبيري ميبيني صبح ميشود شخصي عالم است به يك تدبير ديگر ميبيني زرگر ميشود و به تدبير ديگر صنايع غريبه و عجيبه از آن بروز ميكند و از كمون آن بيرون ميآيد پس از آنچه عرض كردم بيابيد كه اين قوس صعود براي كمال شما است و جزاي فعاليت شما است و براي اين است كه جميع ما بالقوه شما بيايد و بالفعل شود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس هفتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
ديروز عرض كردم كه دايره وجود مركب است از دو قوس عظيم كه يكي قوس وجود و نزول باشد و يكي قوس صعود و ظهور باشد يا يكي قوس تكوين باشد و يكي قوس تشريع يا يكي قوس اطلاق و يكي قوس تقييد يا يكي قوس اجمال و يكي قوس تفصيل و هكذا بعد از آني كه مطلب فهميده شد هرچه بخواهد ميگويد و عرض كردم كه هريك از اين دو قوس مركبند از هشت قوس و آنها قوس فؤاد است و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم و هريك از اين مراتب قوسي و قطعهاي از دايره است و آن را قوس گفتيم به لحاظ اينكه در حال عود در غير آن ممر نزولي ميرود كه از آنجا آمده پس هريك از آنها قوسي است پس مقام اجسام از محدب عرش تا تخوم ارضين يك قوس است از آن قسي و عالم مثال از محدب عرشش تا اسفل مراتبش يك قوس است از آن قسي تا اينكه از محدب عقل تا اسفل مراتب آن قوسي است و حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و هر حادثي از حوادث در حال عود عود نميكند تا به حدي كه از مبدء خود بگذرد اين است كه شيخ مرحوم يكي از فوائد را معنون به اين عبارت فرموده كه «كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه» هيچ چيز در حال عود خود از مبدء خود نخواهد گذشت و حافظ ماده و صورت خود خواهد بود كه اگر عود كند و از مبدء خود بگذرد حافظ صورت شخصيه خود نخواهد بود پس در اين هنگام ابطال جنت و نار و حساب و كتاب و حشر و نشر همه ميشود به جهت آنكه از شخصيت خود گذشت و داخل بحر اطلاق شد آن وقت عمرو فرق نميكند با بكر پس زيد تا هرجا عود كند از صورت شخصيه خود نخواهد گذشت نهايت اعلي مراتب اين صورت لطافت دارد و اسفل مراتبش غليظ است خيال ميكنيد كه در ايام آمدن منتهايي نيست و عودي از براي او نيست از اين جهت اشتباه ميكنيد اگر اين دو را از يك آن فرض كنيد و آن را بالاي اين بدانيد نه پيش از اين ديگر اشتباه نميكنيد زيد در اينجا زيد است و روح زيد هم روح زيد است و عقل زيد هم عقل زيد است و آن مراتب عاليه زيد هم بالاي جسم است و مقدم بر جسم است و تقدم آنها بر جسم رتبي است و تقدمش بر جسم زماني نيست به اينطور كه چندي بود زيد نبود يا چندي بود روح زيد نبود يا چندي بود عقل زيد نبود و اين بدن بود حاشا عود عين بدء نميشود بلي در مراتب بدء ميشود و حق است پس زيد در جميع مراتب ظهور خود بايستي حافظ صورت شخصيه خود باشد تا اينكه مثاب به اعمال خود باشد در جميع مراتب و معاقب به اعمال خود باشد در جمع مراتب.
و مقدمه ديگر بايد عرض كنم و آن اين است كه هر چيزي از هر جايي كه بدء او ميشود عود او به همان جا خواهد بود و از آنجا تجاوز نخواهد كرد مثلاً چيزي كه بدء او از كره هوا باشد و هيچ سابقي در عوالم عاليه نداشته باشد و اين شيئي كه هست از هوا نزول كرده باشد تا تراب وقتي عود ميكند تا هوا عود ميكند و از هوا تجاوز نميكند و اگر از هوا تجاوز كرد آن مادهاش و آن صورتش مضمحل ميشود در بحر اطلاق و هرگاه چيزي بدئش از آسمان باشد وقتي عود ميكند به آسمان عود ميكند و ديگر از آسمان نميگذرد و كساني كه در عالم مثالند هرچه نظر ميكنند يمينا و شمالا همچو كسي را كه بدئش از آسمانست نميبينند پس هركه بدئش از عالم مثال است عودش به همانجا است و از عالم مثال نميگذرد و در عالم نفوس مذكور نيست مطلقاً بعد از اينكه اين مقدمه را دانستيد عرض ميكنم كه اين نباتاتي كه شما ميبينيد و ميدانيد كه اين نفس نباتي صوافي اغذيه است و نفس نباتي از محدب اين عرش نميگذرد و جسم اين افلاك نباتيت دارد و مثل نفس نباتي است و همان نفس نباتي است و جميع اين عالم از عرشش تا فرشش از نباتيت تجاوز نكرده و نباتيت از اين عالم بيرون نرفته و به عالم مثال كه ميروي ديگر آنجا ذكري از نباتي و نباتات نيست پس نفس نباتي چون بدئش از عرش است عودش به عرش است و از آنجا نميگذرد و نخواهد گذشت و اين نفس نباتي غير تنه اين درخت است و غير تنه اين گياه است و اين تنه جماديتي است كه آن نفس نباتي بر آن سوار شده يا آن نفس نباتي در ارض اين جماد روييده بلكه آن نفس نباتي نفسي است در نهايت يعني نسبت به اين عناصر و آن نفس نباتي مراتبش هم مختلف است معلوم است كه نفس نباتي كه در عرش باشد الطف است از نفسي كه در ساير افلاك هست و اما نفس حيواني اگرچه مشايخ نوشتهاند كه فلكي است و ميگويند از افلاك است و حضرت امير فرمودهاند كه نفس حيواني و حرارت غريزي از افلاك است لكن نه اين است كه از جسم افلاك باشد اگرچه جسم افلاك مثل دخان شعله مشتعل است به نفس حيواني ولكن نفس حيواني غير جسم اين فلك است و جسم اين فلك نبات است و از نوع روح بخاري است ثم استوي الي السماء و هي دخان و بخار و دخان يكي است الاّ اينكه دخان اشد جفاف است و بخار اشد رطوبة است و جسمي است و افلاك از نفس نباتي بعد كه اين دخان درست شد مشتعل شد به نفس حيواني و اما اصل نفس حيواني نفسي است برزخي از عالم مثال است و اسفلش مرتبط به عالم اجسام و نباتات و اعلاي او مرتبط است به عالم دهر و نه اين است كه همه نباتات هم مشتعل به او شوند در حالي كه بخاريت دارند ميپوشاند غلبه رطوبت آن اثار حيوانيه را كه در عالم مثال است وقتي دخانيت پيدا كرد آن وقت درميگيرد و به آتش روح حيواني مشتعل ميشود از اين جهت فلكيات اين عالم درگرفتهاند به روح حيواني و عنصريات اين عالم درنگرفتهاند مگر آنكه حصهاي از اين عنصريات را تربيت كنند تا اينكه مساوي با فلكش كنند پس درگيرد به روح حيواني و آن روح حيواني در پس پرده جميع اين اجسام در همه جا هست و آن روح حيواني كه در پس پرده اين اجسام هست افلاكي دارد و عناصري دارد و عالمي است مثل همين عالم و حيوان است و ان الدار الاخرة لهي الحيوان و عالمي است و كلش حي است و يكجاش حيوان است و همان حيواني كه در عالم مثال است عناصرش هم حي است افلاكي دارد و عناصري دارد از افلاك او حيوان ناطق به عمل ميآيد و از عناصر او اين حيوانات صامت به عمل ميآيد كه چون روز قيامت شود جمّا از قرنا تقاص ميكند و خدا به آن حيوان ميگويد خاك شو و خاك ميشود و يقول الكافر يا ليتني كنت ترابا كاش من تراب ميشدم و در اسفل مقامات محشر ميماندم و به عذابهاي اعلاي محشر معذب نميشدم.
مقصود اين است كه عناصر عالم حيوانات كه عالم برزخ است مال حيوانات عجمي([7]) است كه در اين عالم راه ميروند و فلكياتش مال حيوانات ناطقه است و همهاش حيوان است و خاصيت اين حيوان و آنچه از اين حيوان برميآيد بينايي است و شنوايي و ذوق و شم است و لمس اينها از براي آن حيوان است از اسفل مراتب تا اعلي مراتبش هست و آن ظلم و غشمي كه از صفات حيوانيست از اسفل مراتب حيوان تا اعلي مراتبش هست الاّ اينكه اعالي آن چون افلاك آن عالم است و از جمله آنهاست فلك خيال فلكي است در اعالي از براي اناسي مستعد ميشود حيواني است صالح از براي خيال باز نه اين است كه آن خيال است يا آن ميتواند خيالي بكند نه چنين است بلكه خيال از عالم دهر است و درميگيرد در فلك سوم حيوانات و مثل آن خيال با فلك سوم مثل بينايي بصر ميماند و اين چشم چنانچه اين چشم از عرصه نباتات است و بينايي براي او نيست ولكن روح حيواني بيننده از اين است همچنين آن افلاكي كه در عالم حيوانيت است فلك است و حيات دارد و چنان حي است كه قوه متخيله در آن جلوه ميكند نفس انساني با قوه متخيله خود و فعل متخيله خود در اين موطن و در اين آشيانه خيال ميكند مثل اينكه نفس حيواني شما با قوه باصره شما در آشيانه چشم ميبيند و اينجا مناسب او است و با قوه سامعه ميشنود و آنجا مناسب او است ولكن در آشيانه دست و پا نبيند و نميشنود همچنين فلك خيالي كه در عالم روح حيواني است آشيانهاي است كه متخيله از آنجا خيال ميكند پس از اين جهت در احاديث وارد شده كه حيوانات آنچه ميكنند من غير رويه ميكنند و از روي عقل نيست و اين را مشكل است حالي مردم كردن به جهت آنكه غافلند از خواص طبع اگر به مردم بگويي اين كارها را كه ميكنند يا نميكنند بالطبع است حاليشان نميشود به جهت خودشان غافلند و نميفهمند كه چطور اينها بالطبع است مثلاً دست را كه بلند ميكني قمچي به اسب بزني اسب ميدود نه اين است كه اسب فكر كند كه اين قمچي را كه به من زند من دردم ميآيد و آزارم ميشود پس بگريزد اين تدبر كار حيوان نيست اين چيزها كه اگر دست پايين بيايد و به من بخورد من متألم خواهم شد اين امر غير موجود است نهايت چيزي كه هست موجود دستي است كه بالا رفته و قمچي آويخته مثل صورتي كه نقاش كشيده باشد كه دستي بالا رفته و قمچي آويخته اين صورت فرود آمدن ندارد و المي بر اين مترتب نخواهد شد اين صورت و رنگ و شكلي كه موجود است اسب اين را ميبيند و اينكه الم ندارد پس آني كه فكر كند كه اگر اين دست پايين بيايد قمچي را به من خواهد زد و من به جهت نعامت بدنم و سختي ضرب قمچي متألم خواهم شد پس به جهت دفع مضرت من بايد تند بروم حيوان نميتواند كه همچو فكري كند و انسان است كه همچو فكري ميكند كه اگر شمشير را بالا برده فرود ميآورد و مرا دو حصه ميكند پس من بايد بگريزم او اين را تعقل ميكند و حيوان اين را تعقل نميكند بلكه بالطبع است كه همچو قمچي ببيند فرار كند نهايت چطور ميشود اين تند ميرود بعينه مثل اينكه آب از آتش چطور تنفر دارد و ضد از ضد چطور تنفر دارد و ضد از ضد مضمحل ميشود و فرار ميكند و احوالات طبيعيه چيزهايي است عجيب و غريب يك سنگي من دارم كه خدا اين را طور غريبي آفريده به قاعده نقاشي و پرگار و اين را تقسيمات مستويه كرده و خط در اين آفريده مثلاً يك در ميان خطها را يكي را نازك آفريده و يكي كلفت و دور و بر آن خطها نقاط بسيار به شكل گل و بته و مداخل نقش كرده مثل اينكه استاد نقاش به نهايت دقت اين را منبط كرده باشد پرده پرده مثل شكم مار به شكل كدويي است كه اين خطها را تقسيم كرده و منبط كرده طبيعي است بلاشك و چيزي نيست كه روح انساني و روح حيواني داشته باشد سنگ است و توي كوه هم پيدا كردهايم و توي جوي آب هم پيدا ميشود و اين امر طبيعي است از روي رويه و شعور نيست حالا اين گلها اين لالهها اين نقطهها و جميع اين درخت گلهاش به الوان مختلفه اينجاش قرمز آنجاش زرد كه آثار شعور است بلاشك طبيعت اين شعور را ندارد كه اينجا را نقطه بزند كه مقابل بشود با آن برگ و قرينه او شود پس هركس ببيند ميگويد اين كار طبيعت نيست اين شعور را ندارد و حال آنكه اصلاً روح ندارد و بالطبع او را چنان آفريده پس ببينيد كه خدا چگونه طبعي آفريده طبع گربه را و طبع موش را چنان آفريده كه موش چشمش كه به گربه ميافتد فرار كند و بترسد نه اين است كه فكر ميكند كه اين گربه حالا مرا ميگيرد و ميخورد و طبع گربه را چنان آفريده كه چشمش كه به موش ميافتد شجاع ميشود بالطبع اين بچه گربه كه در عمر خود موش را نديده بود تا چشمش به موش افتاد چطور شجاع شد و همچنين موشي كه در عمر خود گربه را نديده تا ديد ميگريزد و ميترسد آن چرا ميفهمد كه اين عدو است و اين چرا ميفهمد كه شكار او است اينها از شعور نيست و اينها اموري است كه خدا در طبع آنها خلقت كرده است و طبع اسب را همچو خلقت كرده كه همين كه شير را ميبيند سست ميشود خشك ميشود و نه اين است كه فكر ميكند كه اين شير است انياب و مخالب دارد به من كه رسيد مرا ميدرد اين شعورها از براي اين نيست وليكن اين هيئت كه پيش چشمش پيدا شد طبيعتش همچو طبيعتي است كه در پيش اين هيأت مضمحل ميشود مثل برف در پيش آفتاب شبنم در پيش آفتاب مضمحل ميشود نميتواند زيست كند و از روي شعور و تدبير نيست اين حيوانات صنايعي كه ميكنند مثل تار عنكبوت يا خانه زنبور اينها از روي فكر نيست بلكه خدا اين را در طبع اين خلق كرده مثل اينكه طبع سنگ اين است كه فرود بيايد طبع عنكبوت هم اين است كه بتوند يك روز نشسته بودم لب حوض ديدم روي سطح اين حوض تار عنكبوت است فكري شدم ماندم حيران كه اين چطور روي اين آب حوض تار تونيده از كجا رفته و چطور رفته حيران بودم پس تارهاي اين را خراب كردم و آنجا نشستم ديدم آمد اينجا لب حوض و تا آب خيلي راه بود خود را رها كرد به همراه خود كه ميآمد لعاب خود را آورد بعد دست به همين تون گرفت و رفت تا آن كنج حوض و از آن كنج رفت تا آن برابر و اسباب تردد از براي خود مهيا كرد و هي بنا كرد رفتن و آمدن و تونيدن اينها را از روي شعور نميكند آتش فكر نميكند كه من نفوذ ميكنم در اين چوب و رطوبات اين را ميخشكانم و او را به شكل خود ميكنم هيچ اين فكرها را نميكند طبعش اين است كه به چوب كه رسيد بسوزاند حالا حيوان هم همينطور از روي شعور و تدبير اين كارها را نميكند بلكه طبع او اين است كه گاوكوهي مار ميخورد و عطش بر او غلبه ميكند و ميرود بر لب آب و ميايستد و هي فرياد ميكند و آب نميخورد اين چه چيز است اين از روي رويه و فكر است اين تجربه كرده است كه مردمي كه صاحب شعورند و مستسقي ميشوند آب برايشان مضر است و ميخورند اين چرا نميخورد خدا طبعش را همچو آفريده مثل طبع آهنربا كه جذب ميكند آهن را اين از عشق و شعور نيست طبع اين طالب آن است و آن طالب اين و سر جنوبي آهنربا سر شمالي آهن را فرار ميدهد و سر شمالي سر جنوبي را فرار ميدهد و سر جنوبي جنوبي را جذب ميكند و سر شمالي سر شمالي را، طبعش اينطور است و همينطور در طبع حيوان هم خدا گذارده كه بچهاش را جذب كند و گوسفند از گرگ بگريزد.([8])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس هشتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
عرض كردم كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در صعود خود مراتبي را كه از آن مراتب نزول فرموده بود تا به اين عالم در آن مراتب صعود فرمود تا به منتهاي جايي كه ممكن است مخلوق تا آنجا برود و صعود كند و سخن به اينجا رسيد كه ممكن نيست مخلوق معين مشخص محدود از آن مقام محدوديت و تشخص خود بيرون برود زيرا كه در بيرون رفتن از مقام شخصيت و تعين ابطال جنت و نار و ابطال ثواب و عقاب و وعد و وعيد و حشر و نشر است و ابطال درجات است و لكل درجات مماعملوا پس اين حرف حرفي است باطل يقناً وانگهي كه ادله عقليه هم مساعدت به اين ميكند كه اين حرفي است باطل و ما دخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه و اين تعيني كه از براي زيد حاصل شده در حد خود از آنجا باطل و زايل نخواهد شد لكن در اينجا دقيقهاي است كه بايد ملتفت بشويد و اين دقيقه بسيار عظيمي و بسيار دقيقي است و آن اين است كه به مقتضاي مادخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه و به مقتضاي لايضل ربي و لاينسي و به مقتضاي اينكه آنچه به عرصه فعليت آمده برحسب اسباب به عرصه وجوب ميرسد و ما لميجب شيء لميوجد به آن معني كه ما ميگوييم نه به آن معني كه حكما ميگويند پس هر چيزي كه پا به دايره وجود گذارد از آن مكان و محل خود محو نخواهد شد ابداً وقتي چنين شد چه امتياز خواهد بود ميان جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي و چه فرق خواهد بود ميان عود ممازجه و عود مجاوره تفاوت اينها چه چيز است اينها چطور ميشود ميگوييم براي شرح اين معني كه اولا مراتب الواح را بايد شناخت و متذكر شد به طور اختصار و اجمال اول الواح و اعظم الواح كه ديگر اعظم از آن و محفوظتر از آن و اقرب از آن الي اللّه سبحانه نيست لوح علم ازلي است و اين لوحي است كه براي او فنا و زوال نيست محو و اثبات نيست و آنچه در او ثبت شده لايزول و لايحول و لايتغير و لايتبدل و ابداً ازلاً در مقام خود ثابت است و اين لوح اول لوحي است كه عند اللّه سبحانه است از اين جهت از اين لوح نه چيزي كم ميشود ابداً و نه چيزي بر او افزوده ميشود ابداً و اين لوح صفحه علم خداوند عالم است و صفحه كمال علمي خداست و چون اين صفحه و اين لوح ازلي است جميع سطور و كلماتي هم كه در اين لوح رسم است ازلي است و نه اين است كه صفحه لوحي پيش خدا بود و هيچ در آن لوح نبود و خطوط حادثه جديده بر آن رسم شده همچو نيست بلكه جميع سطور و خطوط آن لوح برآن نوشته بود ازلاً ابداً پس بنابراين جميع جمادات بل اعراض در آن لوح ثبت است و جميع نباتات و حيوانات و اناسي و مراتب شهاده و مراتب غيب و الف الف عالم بجميع قراناتها و نسبها و اوضاعها و بجميع مالها و بها و فيها و منها و عليها جميع اينها در آن لوح رسم است به رسوم ازليه كه ديگر لايتغير و لايتبدل و لايزول و لايحول و كسي هم توقع نكند كه در آنجا ممازجه تعقل شود و ممازجه انمحاي شيء است و ممازجه اين است كه تعين و خصوصيت او محو ميشود و باقي نميماند مگر اطلاق مثل اينكه لبنه از گل بسازيد و صورت لبنيت زايل ميشود از صفحه زمان و صورت طينيت و ترابيت ميماند و لبنه معدوم ميشود بعد از آني كه صورت طيني آمد صورت طيني به نظر ميآيد و صورت لبني از نظر ميرود و در آن لوح تعقل نميشود كه صورتي از نظر برود و صورتي به نظر خداوند عالم بيايد پس ابداً در آن لوح يافت نميشود محوي و اثباتي و لايضل ربي و لاينسي يعني از نظر خدا نميرود و گم نميكند مكان شيء و حد شئ را ابداً ازلاً ميدانست در سطر فلان در كلمه فلان چه مرسوم است سهل است كه بر اين لوح نميگذرد اوقات و اوقات در اين لوح است و اوقات دهريه از كلمات مثبته اين لوح است و جميع اوقات زمانيه از كلمات اين لوح است وقتي چنين شد كه در اين لوح شنبه و يكشنبه همدوش بايستند پس خداوند عالم جميع اينها را ميبيند به يك نظر و به يك نسق اين مختصري بود از لوح اول و الاّ معرفت اين لوح از مسائل مشكلي است كه مدتها بايد در آن حرف زد چگونه نه و حال آنكه اين لوح لوح ازلي علم خداوند عالم است و لوح دويم كه ما داريم لوحي است سرمدي و اشياء جميعاً در اين لوح مرسومند لكن به رسم امكاني و به رسم صلوحي نه به رسم تعين و تحديد چنانكه در علم ازلي و لوح ازلي بود و اينجا اشياء به طور اجمال و صلوح و امكان رسمند اينجا مرسوم است كه يمكن انيكون كذا و كذا و كذا ان ضم الي كذا يكون كذا و ان ضم الي كذا يكون كذا و جميع قرانات و نسب و اوضاع و حدود و جميع مواد و صور هم در اين لوح مرسومند لكن به طور قوه و اجمال و به هيچ وجه تفصيلي در اين لوح نيست لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه و كثرات امكانيه در اينجا ابدا نيستند زيرا كه اينجا وجود بشرط لا است به خلاف لوح اول كه وجود لابشرط است چون لابشرط است شرط و شرط نعم هر دو در آنجا مذكور است و مهيمن است بر شرط لا و بر شرط نعم و در اين مقام بشرط لا است و شرط نعم در اينجا يافت نميشود و كثراتي كه در مادون است اينجا يافت نميشود و جميع آن كثرات در اينجا بالقوه هستند اين قوه قوه هست لكن از جميع فعلياتي كه در ملك خدا است فعليتش بيشتر است و اگر قوه است براي مادون قوه است نه قوه مافوق است قوه مافوق است كه پر از فعليت است قوه مادون از فعليات برتر است قوه صلوح انيفعل است و صلوح انيفعل بالاتر از همه مفاعيل است و آن قوه صلوح انينفعل است و صلوح انينفعل مقام قابليت و انيت و ماهيت است و صلوح انيفعل فاعليت است و ذات است و ذات مذوت ذوات است از اين جهت ميگوييم جميع اشياء مذكورند در امكان راجح به صلوح انيفعل نه به صلوح انينفعل اين هم شبهه است كه همين كه مبتدي ميشنود كه امكان راجح صلوح دارد بسا اينكه خيالش ميرسد كه هر قطعه از امكان راجح صلوح انينفعل است و حال آنكه صور كثيفه بر مواد كثيفه پوشيده ميشود و صور لطيفه بر مواد لطيفه پس امكان راجح صلوح است لكن براي تلبس به لباس اطلاق و او صلوح ينفعل است براي وجود اطلاقي نه براي وجودات مقيده پس او صلوح فعليت دارد مثل اينكه الف و باء و جيم و دال و ساير حروف در يد شما صلوح فعليت دارد و يد شما صالح است براي نوشتن هريك از آنها يد شما قوه و حركتي دارد كه ميتواند جميع اشياء را احداث كند پس ذكر جميع اشياء در امكان راجح هست و جميعاً در لوح او ثبت است لكن لوحي است اجمالي و غيبي بنابر اينكه عالم الغيب و الشهاة يعني الشهادة ماكان و الغيب ما لميكن پس لوح غيب است عالم الغيب فلايظهر علي غيبه احد الاّ من ارتضي من رسول اين علم شريك برميدارد و الاّ علم ازلي مخصوص خداوند عالم است و آن شريك برنميدارد ان للّه علمين علماً مخزوناً مكنوناً لايطلع عليه الاّ اللّه و علماً علمه انبيائه و رسله و ملئكته و نحن نعلمه و آن علم ازلي علمي است مخصوص خدا وحده لاشريك له و استثناء از آن علم نشده آن استثنايي كه لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و اين استثناء از آن علم اطلاقي و سرمدي است كه استثناء برميدارد اين است كه ميفرمايد عالم الغيب بعد استثناء ميكند لايظهر علي غيبه احد الاّ من ارتضي من رسول باز استثناء ميكند لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء آنچه به عرصه امكان آمده مادام في عرصة الامكان لايحيطون بشيء من علمه و آنچه به عرصه اكوان بيايد ممكن است كه انبياء و اوصياء و پيغمبران آن را بدانند و نحن نعلمه پس چه فضل است پيغمبر را بر ساير انبياء فضل اين است كه آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري آنها هر كدام گوشه و جهتي را ميدانند و پيغمبر چون كلي است جميع جهات اكوان را مطلع است بعد از آن لوح سيم لوح تفصيلي و اكواني است و اين لوح تفصيلي اكواني سه مرتبه پيدا ميكند و سه صفحه است آن صفحه سرمدي صفحه چهار ميشود و آن مخصوص خداست نه مخصوصي كه استثناء برندارد بلكه مخصوص خداست يعني مال غير خدا نيست اگرچه تعليم ديگري هم كرده باشد آنچه در حديث حدوث اسماء ميفرمايد ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غير مصوت تا اينكه ميفرمايد فجعله علي اربعة اجزاء معاً ليس شيء منها قبل الاخر و مشيت بي مشاء نميشود فاخفي منها واحدة كه آن حرف سرمدي است و آن مخفي است و علم اطلاقي است و منه البداء و پيغمبر از آنجا استزاده ميكند و ميگويد رب زدني علما و زدني فيك تحيرا و جميع اميد خلايق به آنجا است و جميع حسن ظن خلايق از آنجا است و جميع خزاين لاينفد در آنجا است و از آنجا است كه هي افاضه ميشود الي ماشاء اللّه و ابداً نقصاني در آن راهبر نيست اما لوح اول مستفيد و مستفاد و استفاده همه آنجا است و در آنجا هيچ حركت نيست زيرا كه حركت كمال ثاني است كه بعد از كمال اول پيدا ميشود حركت @تعاليص50@ است كه در آن موضعي كه لميكن فيه حال حاصل ميشود پس در لوح اول حركت نيست و حركت را هم عموم بدهيد انتقالات كونيه را هم حركت بدانيد هر ترقي تنزلي انقلابي استحاله كه هست جميع اينها حركات وجوديه است و در آن لوح حركت معقول نيست و در آن سكون يافت نميشود و سكون ثبات در آن ثاني است پس از آن اول و سكون پس از حركت است پس در آنجا نه حركتي است نه سكوني لكن در اين مقام حالات سرمديه انتقالات پيدا ميشود فاخفي منها واحدة و اظهر منها ثلثة لفاقة الخلق اليها آن ثلثه لوح جبروتست و لوح ملكوت است و لوح ملك كه به عبارت ديگري لوح حقايق اشياء و لوح معاني و لوح صور باشد و لوح حقايق به اعتباري كه عقل را هم ملحق به عالم بالا بگيريم چون مقام برزخي دارد او را گاهي ملحق به عالم بالا ميكنند اين است كه شيخ مرحوم عقل را از ميادين نجات شمردهاند پس آنجا را عالم جبروت ميگويند بعد عالم ملكوت است بعد عالم ملك اين سه لوح است و اين سه صفحه است در اين الواح ثلثه بعضي اشياء در لوح جبروت رسمند و تنزل كردهاند به عالم ملكوت و به عالم ملك آمدهاند و چون عود كنند باز به عالم جبروت و مبدء خود ملحق ميشوند و بعضي اشياء هستند كه از عالم ملكوت نزول ميكنند به عالم ملك و در عرصه جبروت ابهام و اطلاق دارند و در آنجا مذكور نيستند مثل اينكه تعيني از براي فرس در عالم حيوان نيست و اين چيزي كه مبدء وجود او از عرصه ملكوتست و نزول ميكند به عالم ملك و بعد از آن برميگردد دو مرتبه به ملكوت و به آنجا عود ميكند و يكپاره چيزها هست كه حقيقت و مبدء كينونت آنها از عالم ملك است يا از اعلاي عالم ملك است بدئشان از اينجا است و عودشان هم به همين جا است و در عالم ملكوت مذكور نيست تعين ندارد اگر كسي برود به عالم ملكوت و صد هزار سال در آنجا بگردد كه يكي از اهل ملك را آنجا ببيند نخواهد ديد آنجا همچو اسمي مذكور نيست و مردم آنجا اين اسم را راه نميبرند اين تشخصات را در خانه خودش داشت و آنجا ذكري ندارد پس بعد از آني كه اين تقسيم را به طور اختصار دانستيم عرض ميكنم كه عرصه سخن ما و عرصه منظور ما بايد ملكوت باشد و سخن از آنجا داريم و نظر ما در عرصه ملكوت است بحث و درس ما در عرصه ملكوت است و اگر نفي يكپاره ملكيات ميكنيم و ميگوييم از آنجا نيست و نميگوييم كه در عرصه لوح ازل نيست بلكه ميگوييم از اين ملكوت رفته بود به عرصه ملك دو مرتبه تخليه كرد ملك را از خود و آمد به خانه خود حركاتي و صعودي و نزولي و عودي و بدئي دارد و در عرصه علم ازلي نه صعودي است و نه نزولي نه ترقي نه تنزلي اين حرفها اينجاست و آنجا اين حرفها را برنميدارد بعد از آنكه اين را فهميديم ميگويم زيد از مقام شخصيت خود نميگذرد و ميرود تا به آن اعلي درجه شخصيت و محدوديت خود در ملكوت و ساير آنچه در مادون ملكوت است عودشان عود ممازجه است و اينها هريك در عالم خود بدئي دارند و عودي دارند و جمادات عودشان ممازجه است يعني در عرصه زمان عرصهاي كه شنبه و يكشنبه و دوشنبه هست الي ماشاء اللّه پس در عرصه زمان جماد كه عود ميبايد بكند معني اين بدء و عود اين است كه در روز جمعه قطعهاي از گل برداشتيم و روز شنبه لبنه كرديم و در روز يكشنبه او را كسر كردم و دو مرتبه ردش كردم به گل يعني زماني آمد كه اين ممزوج شده بود تا آنچه پيش از كينونتش بود شنبه كينونتش است و جمعه پيش از كينونتش است در جمعه ممزوج با خاك بود و در شنبه متعين شد و جدا ايستاد و در يكشنبه دو مرتبه ممزوج شد با خاك و معني زمان همين تدرجات است ديگر اگر كسي سر عرفانش درد كند بگويد اين شنبه و يكشنبه جميعاً سر جاي خودش هست و همه مجاور حد خود هستند ميگويم: گر حفظ مراتب نكني زنديقي. سخن از هر عالمي و هر مقامي كه ميرود به لحن همان مقام و همان عالم بايد حرف زد اين است كه هركس حرف ميزند من ميفهمم كه اين عالم است يا عالم نيست عالمي كه دارد حرف ميزند اگر كسي سخني ميگويد اگر شق همان شعر را ميكند و روي همان صراط راه ميرود سخني كه ميگويد معلوم ميشود فهميده است و اگر يك حرف پرت ميكند و ميپراند كه عالم ميفهمد كه تا مطلب سالها راه است تا به مطلب برسد معلوم ميشود كه در آن سخني كه من داشتم آنجا نيست توي بيابان ميگردد از اينجا ما ميفهميم بايد ملتفت باشيد كه عالم از كجا سخن ميگويد و به مقتضاي چه عالم حرف ميزند از همانجا حرف بزنيد.
مثل واضحتر عرض كنم عالم وقتي كه ميگويد كافر حربي را بايد كشت يا اسلام بياورد نبايد اينجا كسي بحث كند كه آيا نه اين است كه سجد له سواد الليل و نور النهار و نبايد بحث كند كه سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرت له بالوحدانية و جميع اشياء مؤمنند و ان من شيء الاّ يسبح بحمده همه مؤمنند تو چرا اسم اين را كافر گذاردي زيرا كه آن حرفي كه عالم ميزند دخلي به اين مقام و اين عرصه ندارد كه همه اشياء مؤمنند آن مقامي است و حرف من نه آن حرف است آن وقتي كه من اين را كافر گفتم من هم شيئي هستم و ان من شيء الاّ يسبح بحمده وقتي شمشير براي او ميكشم شمشير من هم شيئي است و ان من شيء الاّ يسبح بحمده رفع يد من هم شيئي است و ان من شيء الاّ يسبح بحمده قتل او هم شيئي است و ان من شيء الاّ يسبح بحمده محل سخن من اين مقام نبود فرفع عبد من عباد اللّه عبداللّه و اوقعه علي عبداللّه و حصل عبداللّه و هو قتل الكافر اين بحث ندارد او را به اينجا مزن آن عالمي ديگر است در اينجا دوستي است و دشمني است كافري است مؤمني است احساني است و محسني است و اسائهاي است و مسيئي است احسان الي المحسنين بايد كرد اسائه الي المسيئين بايد كرد كافر از مؤمن اينجا بايد امتياز داشته باشند بعد از آني هم كه همه اين كارها را كردهايم از عرصه سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية بيرون نرفتهايم به جهت اينها توي اين عرصه هست مثل اينكه هزار چيز توي شيشه بكني همه توي شيشه است حالا هرچه زير و رو بشود توي شيشه است از شيشه بيرون نميرود حالا جميع آنچه در ملك خدا است تحت مشية اللّه افتاده و عبداللّه هست هركار بكني از اين شيشه بيرون نميروي حالا نميروي توي اين شيشه نگاه كني در او احسان و اسائه هست و اين تكليف و اين مكلف و اين مكلفبه و اين مكلف توي شيشه است لكن معلوم ميشود عالم و غير عالم و آني كه سخن از روي فهم ميگويد و آني كه نفهميده ميگويد.
عرض شد ما لميجب لميوجد يعني اگر يجب بايجاب اللّه و بتهيئة اسباب اللّه حق است و اگر يجب في نفسه نامربوط است اينجا ما را قولي ديگر هم هست و آن اين است كه شيخ مرحوم از اسرارشان است و آن اين است كه به وجود علت تامه معلول واجب الحصول نيست پس علت تامه است و علت(معلولظ@) واجب الحصول نيست اينها چيزهايي است كه شيخ مرحوم از كتاب و سنت بيرون آورده ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب ميفرمايد اگر علت تامه موجود بشود تا اذن به او داده نشود به عرصه وجوب نميآيد و اين باعث اميدواري بسياري ميشود من آتش خلق كردم ديگر حالا من جلوش را ميتوانم بگيريم يا نميتوانم بگيرم اين نميشود حضرت امير ميفرمايد:
الهي لئن عذبتني الف حجة |
فحبل رجائي منك لايتقطع |
و حرف عرشي شيخ مرحوم فرمودهاند در آخر شرح فوائد ديگر در هيچ كتابي من نديدهام ميفرمايد جميع اناسي نسبت به آلمحمد: عودشان عود ممازجه است و رد به انحلال ميشود ولكن در مقام خودشان عودشان عود مجاوره است نسبت بعض به بعض عرض شد چه اختصاص دارد عود مجاوره به انسان فرمودند ما حرف از قيامت ميزنيم از عالم خودمان هم حرف ميزنيم نميبيني پيغمبر ميفرمايد در شب معراج رفتم تا به جايي كه ديدم كه جميع خلق مردهاند از مقام خودش حرف ميزد عرض شد كه اصل اين كلمه الشيء ما لميجب لميوجد از كجا است فرمودند اين حرف مثل اين حرف گبري است([9]) كه ميگويند سايه شما كم نشود اما ادام اللّه ظلالكم علي رؤوسنا ذكر خدا توش باشد بهتر اين است كه آدم هيچ حرف نزند يجب علي اللّه چطور يجب علي نفسه يجب علي مشيته دال نيست اين لفظ پس هيچ چيز واقع نميشود مگر بسبعة و من زعم انه يقدر علي نقض واحد منها فقد اشرك مطلب ما اين است كه ميشود خدا قابل را آفريده باشد و فاعل در او فعل نكند بلكه چيز ديگري هست كه با وجودي كه قابل تام باشد و فاعل تام باز وقوع فعل فاعل بر قابل اذن ميخواهد. باري بر خدا هيچ چيز واجب نميشود يفعل ما يشاء بقدرته و يحكم ما يريد بعزته.([10])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس نهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.
عرض كردم بعد از آني كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه به جذب مبدء مر او را به جهت رب حرارت و يبوستي كه در مبدء است جذب كرد او را و مبدء شخص به خصوصي را جذب نميكند جذب كل ميكند و جذب او است دعوت او است به دعاء اقبلوا الي توجهوا او به جذب مطلق دائمي كه دارد جذب هر منجذبي كه قابل است منجذب ميشود و آنكه قابليت او كمتر است دورتر منجذب ميشود و آنكه به هيچ وجه قابليت ندارد منجذب نميشود و چون …..@ص54@ و او پيشتر و پيشتر @ نميشنيد نداي اقبل را يعني منفعل ميشد در نزد مبدء و نداي اقبل را پيشتر ميشنيد به جهت لطافت گوشش او اجابت كرد دعوت اقبل را اول من قال بلي بود و اول كسي بود كه او منجذب شد و انا اول المسلمين و او رفت بالا به واسطه آن انجذاب به جهت آنكه انيت او لطيف بود و ثقلي براي او افاده نميكرد كه او را منع كند از صعود به سوي مبدء پس پيغمبر9 رفت و رفت همه جا تا آنكه جسم خود را به منتهاي اجسام گذارد و به اقدام مثالي خود در عرصه مثال سير كرد و رفت تا اعلي درجات مثال و نه اين است رفتن به اقدام مثالي در عرصه مثال در وراي اين عرش باشد كه اين جسد را اينجا خالي گذارده باشد و رفته باشد به اين اقدام مثال در عالم مثال مثل اينكه به آسمان كه رفت بايد حالا در آسمان راه رود خير در بدن در عالم مثال سير ميكرد مثل اينكه شما خواب ميبينيد خوابيدهايد و خواب ميبينيد نشستهايد و حييد در بدن در عالم مثال سير ميكنيد و معارف ميفهميد نه معني اين حرف اين است كه پيغمبر به جسم خود رفت به عرش جسم خود را گذارد و رفت به مثال و ديگر آنجا به مثال تنها رفت و جسمش مرد اين معنياش نيست اين مفارقه جسمي از جسمي است و گذشتن از جسم و رفتن به مثال اينطور نيست بلكه در همين بدن و حيات اين بدن و حي بودن اين بدن در عالم مثال به اقدام مثالي سير كرد و حاجت به تخيله اين بدن نبود اگر اين را درست ملتفت شديد معني آنچه در قبر از شخص سؤال ميكنند نكير و منكر و او جواب ميدهد او را مينشانند و از او سؤال ميكنند از خداي او از پيغمبر و امام او اين چگونه است آن هم همينطور است سؤال ميكنند از مسئول مجيب در بدن نه اينكه از بدن ميت سؤال ميكند وقتي هم اينجا بود از بدنش كسي سؤال نميكرد اينجا و بدنش جواب كسي را نميداد اينكه زبانش حركت ميكرد و جواب ميداد جان او بود و جان او مسئول است و جان او مجيب است و در بدن مسئول است و در بدن مجيب است در قبر هم از روح او سؤال ميكنند مسئول روح او است مجيب روح او است در بدن از او سؤال ميكنند نه اينكه از بدن سؤال ميكنند پس لازم نكرده مردكه را ارزن روي سينهاش ميريزند كه فردا بروند سر قبرش ببينند ارزنها بر جاي خود هست حال منكر سؤال قبر شوند كه اگر برخواسته بود و نشسته بود ارزنها ميريخت بلكه مينشيند روح او در بدن او و از روح او سؤال و روح او جواب ميگويد شما در رختخواب خوابيدهايد ميبينيد نشستهايد حرف ميزنيد ميبينيد سواريد و روح شما در بدن شما نشسته و روح شما در بدن شما سوار بوده در قبر هم همينطور مينشانند او را آنكه مرجع آدمي ميشود او مينشانند و از او سؤال ميكنند و او جواب ميدهد ديگر حالا توي دهن او را پر از پنبه كنند و روي سينه او را ارزن بريزند دخلي ندارد مگر روي سينه آدم خواب ارزن بريزند وقتي خواب ميبيند سوار بوده ارزنها ميريزند؟ حالا حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در شب معراج ميگوييم با بدن شريف خود رفت به عرش و به اقدام مثالي در عرصه مثال سير كرد خيالشان ميرسد بدنش را گذاشت و تخليه كرد و از مثالش جدا شد و رفت به مثال خير همچو نيست بلكه سير عالم مثال جسماني نيست كه به اين تركيب مباعد و فصل از بدن پيدا كند بلكه سير عالم مثال سير دهري است دخلي به خروج از بدن و انفصال از بدن ندارد.
خلاصه بعد از آني كه پيغمبر9 سير كرد از اسفل عالم مثال تا اعلاي مثال به اقدام مثال در بدن به همانطور كه عرض كردم باز همانطور ماده در مثال بود و به اقدام مادي در مثال در عرصه ماده سير فرمود و هميشه ماده در مثال هست پس معني اين حرف اين است كه در آن مراتب مادي توجهات مادي كرد و سير در عالم ماده فرمود و رفت تا اعلي درجات ماده باز اين هم مشتبه ميشود بر بعضي تجربه كردهام هرچه ميگويي مردم چيز ديگر ميفهمند و هرچه تعبير ميآوري باز نميشود حالا از آنچه عرض كردم شايد كسي خيال كند كه پيغمبر معراج كه رفت امر خيالي بود پيغمبر بدنش اينجا بود خيال كرد عالم مثال را و اين تركيب نيست بلكه واقعيت و حقيقت داشت و با همين بدن رفت شما خواب ميبينيد آب خوردهايد وقتي بيدار ميشويد نه آبي است و نه رفع عطش شده معلوم ميشود كه اينها خيالاتي است عرضي و زايل ولكن معراج پيغمبر سيرهايي است حقيقي و جوهري نه در خيال محض و همچنين در عالم طبايع پيغمبر سير فرمود از اسفلش تا به اعلايش و همچنين در عالم نفس سير فرمود تا اعلاي مثال و منتهاي سير پيغمبر تا مقام نفس مقدسه خود بود كه در آنجا صورت داشت و شخصيت محمديه او صلوات اللّه و سلامه عليه باطل نشد و ندارد پيغمبر مقامي كه شخصيه محمديه آنجا نباشد تا هرجا كه پيغمبر برود بايد در بحر امكان در بحر اطلاق منحل نشود اگر در بحر امكان و اطلاق برود و منحل شود معدوم ميشود پس خدا با كي حرف زد و كِه را امر و نهي كرد و كذلك هيچ سالكي از مقام شخصيت خود نميگذرد نه در سلوك خود و موت اختياري اين دنيا و نه در موت اضطراري خود و ابداً از مقام شخصيت خود بيرون نرفتهاند بايد زيد زيد باشد و معرفتش و مقامش بايد اندازه داشته باشد و اگر در بحر اطلاق منحل شود پس فرقي ميان سلمان و ابوذر نميماند و فرق چيست كه لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لكفره.
باري تا هرجا خودش است بايد نفس محمدي باشد و همين كه برطرف شد و غير شد چيز ديگر است ميتواني بگويي هذا محمد و هذا درجات محمد پس حدود محمدي بايد برقرار باشد و شيخ مرحوم ميفرمايد كه يك قطره از امكان راجح صالح است براي اينكه محمد باشد و شيطان باشد و زيد و عمرو و بكر و خالد باشد و جماد و نبات و حيوان باشد و زمين و آسمان باشد و روح و نفس و عقل باشد و محمد و شيطان باشد پس اگر محمد برود تا مقام انحلال كه ديگر محمد نيست كي معراج رفته معراج شيطان است يا معراج محمد چه خصوصيت به محمد دارد پس بايد تا هرجا ميرود بايد محمد باشد مثل سلمان كه تا هرجا ميرود بايد سلمانيت داشته باشد و ابوذر ابوذر باشد عيب نيست سلمان در درجه دهم ايمان است ابوذر در درجه نهم ايمان است و مقداد در درجه هشتم ايمان است و عمار در درجه هفتم پس اينها هريك درجه دارند و لكل منا مقام معلوم و اين حرف في الجمله شرح ميخواهد تا واضح شود اين مدعا بود.
آميرزا هداية اللّه عرض كرد: اين بدن عنصري چطور رفت تا به عرش؟ فرمودند پيغمبر9 نبايد تخيله اين بدن كند بدنش به لطافت عرش است. عرض كرد: پيشترها از شما شنيده بوديم كه اين پيغمبر كفش چرمي را نبرد به عرش، فرمودند: پيشترها مكرر گفتهام كه پيغمبر اگر كفشش را بكند زيرجامهاش را هم بايد بكند بلكه پيغمبر با همين كفش دنياوي با همين لباس دنياوي رفت به عرش ميخواهم بدانم معراج موافق عادت است يا خارق عادت است معلوم است كه از معجزات است و خارق عادت است پس كفش پيغمبر اگر مخلي به طبع باشد بايد فرود بيايد من به جهت قسري كه او را كردهام ميتوانم او را به كره هوا برم و اين برخلاف طبع او است و برخلاف كينونت او است و معذلك ميشود برد و دليل بردنش اينكه در اين كفش هوائيت هست ناريت هم هست بلكه عرض ميكنم در همين كفش فلكيت هم هست چرا كه من همين كفش را ميگذارم توي آب ميخيسد و ميپوسد گرم ميشود و فلكيت و حيوانيت پيدا ميشود به مقتضاي اينكه كل شيء فيه معني كل شيء و به مقتضاي اينكه هر چيزي از ده قبضه آفريده شده اين كفش هم از ده قبضه است نهايت فلكيتش كم است مثل اينكه ناريتش و هوائيتش را هرگاه تقويت كردم ميآيد همراه من تا پيش نار و به جهت اينكه فلكيت هم در اين كفش هست ميشود او را به فلك برد چنانكه در دود ناريت بود و نار را در كمون داشت و اين دود سردي بود نار خارجي آمد و تقويت كرد اين دود را تا مشتعل شد ديگر حالا صعود ميكند پيش نار همچنين اگر آن فلكيتي كه در كفش هست آن را تقويت كنيم آن را ميبريم به فلك پس ميشود كه پيغمبر با كفش رفته باشد به عرش چه منافاتي دارد راه چه چيز است كه كفش نبايد برود زيرجامه و عبا نبايد برود مقصود اين است كه پيغمبر لازم نكرده كفش را خلع كند و عبا را بيندازد و به معراج برود زيرا كه خارق عادت است چونكه خارق عادت است چنانكه عادت نبود كه كفش به هوا برود و او را برد همينطور مانع چه بود كه پيغمبر با كفش رفته باشد و واقعاً حقيقتاً از خانه امّهاني از آنجا راست برود به آسمان خارق عادت كه هست اجماعي مسلمين هم كه هست چه ضرر دارد حالا از جميع جهات احاطه به آسمان داشته باشد آن از وجه ديگر است. راه آني كه پيغمبر راست نبايد برود آسمان چيست سبب چه بود اليا رفت بالا و چند نفر امتش خدمتش ايستاده بودند كه راست بالا رفت و امت او ديدند و حضرت عيسي آن كنج اطاق را شكافت و بالا رفت و حضرت امير چهار زانو نشسته بود و شمشير در دامنش بود كه راست بالا رفتند پس مانع از اين نيست حالا هي انسان بيايد و اين را تأويلش بكند و خلاف ضرورت اسلامش بكند چرا طبايع همه كه درش هست تغليب جهت بالا را كه ميكنند آن هم ميرود بالا دو محمد داريم يك محمد مطلقه كه او و علي و حسن و حسين همه بر او صادق است اسم محمد بر او ميگوييم آن محمد نه احد اربعة عشر است و سخن در محمدي است كه او احد اربعة عشر است به هر حال كه در اين حكايت معراج چيزي كه منافي باشد و مخالف قواعد حكميه باشد نيست و آن حكمايي كه به جهت قواعد موضوعه خود تأويل كردهاند به جهت حفظ و حراست قواعد موضوعه خود دين را تغيير دادهاند و گفتهاند افلاك بسيط است و اين را مسلّم انگاشتند و بسيط صاحب طبع واحد است اين را هم مسلم كردهاند و صاحب طبع واحد بر كيف واحد بايد باشد اين را هم مسلم كردهاند پس صاحب طبع واحد كيوف متعدده نبايد از او حاصل بيايد مثلاً اگر طبعش حركت است بايد سكون از او حاصل نشود اگر طبعش حركت ادبار است اقبال از او حاصل نشود و اگر طبعش حركت جهت معينه است حركتي به جهتي ديگر نبايد از او حاصل شود اگر اتصال است انفصال از او نيايد و اينها را به قواعد خياليه خود محقق كردهاند گفتند رفتن پيغمبر9 به معراج درست خلاف اينها همه را لازم دارد و بايد خرق كند حجاب فلك را اگر بايد بكند و اگر بايست خرق نشود جسم فلكي بايد پستر رود فراغي خالي گاهي بشود و اگر بشود بايست قطعهاي از او به طرف يمين ميل كند و قطعهاي به طرف يسار و قطعهاي به جانب تحت و قطعهاي به جانب فوق و قطعهاي به جانب پيش و قطعهاي به جانب پس بايد اينطور شود تا فراغ پيدا شود و آنجاهايي كه آن جسم رفت آنجا ارق بود و حالا بايد اغلظ شود و اينها همه بر خلاف بساطت فلك است پس خرق و التيام گفتهاند در فلك جايز نيست چرا كه حركات غير طبيعي را لازم دارد و آن محال است پس پيغمبر معراج جسماني نبايد رفته باشد به اين واسطه دين خود را خراب كردند كه قواعد موضوعه خود را درست بياورند و همه اينها نامربوط است خرق و التيام در افلاك هيچ محال نيست جسم است و خرق التيام برميدارد و بسيط هم نيست و جميع اينها برخلاف واقع است و برخلاف حكمت و خرق و التيام هم جايز است و پيغمبر هم رفته به معراج به بدن خود و فلك هم نيست مگر مثل هوا من در هوا كه ميايستم هوا خرق ميشود و از اطراف پس ميرود و من در آن ايستادهام همينطور پيغمبر هم ميرود توي فلك و توي فلك راه ميرود و فلك هم آن طرفتر ميرود بسيط هم نيست و جسم بسيط هم تعقل نميشود در عالم فؤاد بسيطي نيست و بسيطي جز خداي يگانه نيست و جميع ماسوي مركبند مركب از طبايعند ان اللّه سبحانه لميخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه پس همه حرفهاشان محض خيال است و به جهت درست آوردن قواعد خودشان است پيغمبر كفشش را برميدارد و ميرود و همينطور هم راست ميرود بالا بعد از آن سيرهاي دهري هم داشته باشد از اطراف فلك از همه جاي فلك برود منافاتي با اينكه در ظاهر هم بالا رفته باشد ندارد همين بس كه اين حرف را در سر كوچه و بازار مسلمانان بزني كه پيغمبر لنگ برهنه رفت به معراج كفشش را كند و عباش را انداخت و بند جامهاش را كند و لنگ برهنه رفت اين حرف را جميع مسلمانان تقبيح ميكنند.
عرض كردند ميگويند لنگي نبود؟ فرمودند: اگر ميگويند لنگش را هم ميكند اين ديگر مذهب اسلام نيست و مذهب اسلام اين است كه پيغمبر به جسم مبارك خود با لباس خود معراج رفت و معني معراج همين است كه به جسم خود راست برود بالا احاطه سر ديگري است كه دخلي به اين ظاهر ندارد و اگر معني معراج همان احاطه باشد ديگر پيغمبر براي چه به مكه آمد براي چه به جهاد رفت براي چه به اين غزوات رفت همهجا هست اين است كه ميگويم مكرر كه حفظ مراتب نكني زنديقي و هر چيزي را در سرجاش بايد گذاشت و حرف از آن زد. از اين گذشته اگر به احاطه پيغمبر اكتفاء ميشد خدا خودش كه همه جا بود ديگر چه احتياج به پيغمبر لكن هر چيزي حسابي دارد پيغمبر عبده و رسوله ارسله بالحق بشيرا و نذيرا پيغمبر شخصي است همين بايستي صاحب فضائل باشد بايستي صاحب ترقيات باشد از جمله ترقيات اينكه بايد مشرف بشود به شرفي كه غير از او به آن شرف مشرف نشده باشد و آن فضل اين است كه خداوند تقديس خود را به اين معراج نموده سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا معلوم است كه اين معراج دلالتي بر قدس خدا ميكند كه هيچ چيز به اين تقديس نميرسد و چنان به واسطه اين معراج قدس خدا ظاهر شد كه ديگر بهتر از اين نميشود چرا نفرمود الحمد للّه الذي و چرا نفرمود اللّه اكبر الذي اسري الي آخر بلكه فرمود سبحان الذي اسري بعبده الي آخر لنريه من آياتنا اين شخص معين بايستي به منتهاي عياني كه از براي او است برسد تا حقايق اشياء را ببيند و عالم شود كسي نگويد كه پيغمبر عالم بود همينطور كه نشسته بود خير پيغمبر وقتي در مكه است همان مكه را ميبيند و جاي ديگر را نميبيند و توي مسجد كه هست توي خانه به اين چشم نميبيند بلكه ميبيند به علم نفساني خود و اگر ملتفت بشود به چشم نفساني ميبيند مسجد را لكن چشم بدن جسماني صيقلي كه بايد عكس در او بيفتد تا چيزي را ببيند اين چشم همان ديوار برابر او عكس توش مياندازد اين چشم نيست مگر مثل آينه پس هرچه برابرش است عكس توش مياندازد اينكه برابر است اگر حاجب ماوراء است عكس ماوراء توي چشم نميافتد اگر حاجب نيست عكس توي چشم ميافتد پس از عينك آن طرف را ميبينم و از ديوار آن طرف را نميبينم همچنين پيغمبر جسم دارد در اين جسم جسماني عكس نميافتد مگر آنچه با او برابر شود و اگر به روحانيت خود و نفسانيت خود ميداند آنچه را كه در مسجد است يعني با چشم معاني و نفساني كه مستعلي بر اين بدن است نظر ميكند و آنچه را كه در مسجد است ميبيند يري من خلفه كما يري من امامه مسلماً يري جمع العالم ولكن چشم جسماني همين برابر را ميبيند اگر يك چيزي پيش صورت پيغمبر بياورند دستمان را ببرند پيش صورت پيغمبر عكس اين دست در صورت پيغمبر ميافتد يا نه در چشم كه عكس در او ميافتد آيا در صورت پيغمبر عكس مينمايد يا نه اگر ميگويي نمينمود مطلب ما است و اگر ميگويي مينمود چرا اينجا مثل پوست بود و آنجا مثل شيشه پس فرق همين است توي چشمش عكس ميافتد و روي صورتش عكس نميافتد روي دستش عكس نميافتد.
باري آنچه عرض كردم معلوم شد كه ساير بدن پيغمبر مثل چشم پيغمبر نيست و چشم پيغمبر عكس توش ميافتد و در ساير بدن نميافتد ولكن حالا اين چشم پيغمبر همه جا را نبيند جاهل نميشود خود پيغمبر عالم است ميبيند ماوراء را ميبيند هزار هزار عالم را بلكه مضايقه نيست كه چشم جسماني پيغمبر ماشاء اللّه چنان قوتي و بينايي دارد كه ميبيند صد فرسخ را از اينجا سر كوه مرغي باشد ميبيند روز ستاره را ميبيند و خيلي قوت دارد اين حرف صحيح است ولكن خلاف آنچه هست نبايدگفت آخر پيغمبر …@ص62 @ با اين قسم چطور ميديد قبا كه پوشيده بود و عبا كه پوشيده بود از همين يك خورده گردئي كه پيدا بود پس بگو عبا و قباي پيغمبر هم قوه باصره دارد اگر ميگويند از پس عبا ميديد پس اين سد حس ديگر دخلي به حس جسماني ندارد من از همه قشري ترم اما به خيال خودم منافاتي با دقت من ندارد خدا اعلم به آسمان است يا منجمين خدا ميفرمايد: ثم استوي الي السماء و هي دخان چطور ميشود كه توي دود آدم برود حالا همين بدن پيغمبر با جسم پيغمبر از اين قرار تفاوت ندارد و بدن عنصري پيغمبر به مثل بدن اهل بهشت نيست.
فؤادي ظاعن اسر النياق | و قلبي ساكن ارض العراق |
سؤال: بدن پيغمبر سايه نداشت، آيا عباشان هم سايه نداشت؟
فرمودند: خارق عادت بود، امام7 از انگشتش بخواهد جميع حقايق را ببيند ميبيند ولكن خارق عادت است و موافق عادت نيست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و سئل ابوعبداللّه7 جعلت فداك ما قاب قوسين او ادني؟
عرض كردم كه هيچ شيئي در عود خود از خصوصيت شخصيت خود تجاوز نميكند بعد از آني كه آمد در ملك خدا و ثبت شد به شخصيت خود در ملك خدا ديگر از آن شخصيت هرگز تغييري نخواهد كرد و حافظ صورت شخصيه خود خواهد بود ابداً پس از اين جهت حضرت پيغمبر9 از مقام محمديت خود در شب معراج خود تجاوز نكرد و همچنين هيچ صاعدي هيچ انساني از مقام شخصيت خود تجاوز نميكند و اينجا مطلبي است و آن اين است كه اگرا ين شخص از شخصيت خود تجاوز نميكند چگونه رب خود را توحيد خواهد كرد كه من عرف نفسه فقد عرف ربه چگونه اعتقاد خواهد كرد به آن قدس خدا به آن تنزه خدا ميگويم كه وجود شئ غير وجدان است بسا آنكه چيزي در وجود حالتي دارد و در وجدان حالت ديگري و اين دو منافات با هم ندارد مثل اينكه شما ملتفت جلد اين كتاب ميشويد از حيثي كه اين دفه كتاب و حافظ اين كتاب است نميبينيد مگر دفه در پشت اين اجزاء و همين را خواهيد فهميد لكن حالا ديگر اين پوست چه چيز است اين مقوا دارد يا ندارد مقواش از چه چيز است كه ساخته مربع است يا مثلث است ملتفت هيچ يك از اينها نميشويد و حال آنكه در وجود خارجي عادم تربيع خود نيست آن جلد و آن صنع و آن چسبانيدن همه اينها هست و عادم اينها نيست لكن شما يكدفعه ملتفت اين ميشويد دفه كتاب ميبينيد و ملتفت حيثهاي ديگر نميشويد يكدفعه ملتفت لونش ميشويد و ملتفت حيثهاي ديگر نميشويد پس معلوم شد كه ميشود چيزي از جهتي در وجدان واقع شود و همان را جدا ببيند و حال آنكه در خارج جدا نيست مثل اينكه در خارج سكنجبين مركب است از سركه و شيره و از هم جدا نيست و شما در وجدان ملتفت حموضت اين ميشويد و غافل از حلاوت اوييد و دائم كار ما اين است به هرچه توجه كردهايم به جهتي از جهات او توجه كردهايم ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و دائم قلب ما به يك جهت از جهات متوجه ميشود پس حالات وجداني غير حالات وجود شيء است و آنچه ما گفتيم كه حادث از صورت شخصيه خود تجاوز نميكند مقصود در وجود و كينونت است يعني شخص انساني نميرود به جايي كه صورت شخصيه او باطل شود و در دهر نباشد مگر اطلاق او نميشود و در زمان ميشود كه از صورت شخصيه بيرون برود و تعين او باطل شود فعليت روز يكشنبه در زمان بعد از روز شنبه است و با هم مصادمه دارند و تا شنبه از لوح زمان محو نشود يكشنبه در لوح زمان اثبات نميشود به جهت ضيقي كه در لوح زمان است ولكن به جهت سعه كه در لوح دهر هست شنبه و يكشنبه هردو بيايند همدوش بايستند آن فعليت و شخصيت كه در يكشنبه است منافاتي با فنا و زوال شنبه ندارد وجود شنبه با فناي يكشنبه هردو همدوش ايستادهاند پس آنچه در لوح دهر است تغيير برنميدارد بنابراين زيد نميآيد در دهر كه در يك آني از آنات دهريه شخصيت نداشته باشد و در آن ديگر اطلاق داشته باشد و مضمحل شده باشد اگر همچو بود آن دار دار حدوث و زمان ميشد و دار دهر خالد است و باقي است و فنا و اضمحلال ندارد اين مسأله را اگر كسي درست ملتفت شده باشد ديگر نميگويد روحي كه براي زيد است امروز صد هزار سال پيش از اين نبود بلكه روح زيد امروز و صد هزار سال پيش از اين بوده در عرصه دهر زيرا كه جميع اين صدهزار سال در تحت او افتاده و او هيمنه بر صد سال و هزار سال و ده هزار سال و صد هزار سال دارد چيزي كه هست در آن سال اول و سال دوم و سالهاي بعد مرآتي نماينده براي اين نبود مرآت كه پيدا شد آنهم اينجا پيدا شد وقتي كه مرآت شكست دومرتبه رفت به خفا باز در رجعت نبي يا ولي مرآتي اگر براي اين بگيرد مناسب اين باز عكس او در اين ميافتد و اگر باز بشكند مرآت را باز در دهر خود هست و باز دو مرتبه بدني بسازند براي آن باز عكس آن در آن بدن ميافتد و هكذا اگر هزار مرتبه او را بشكنند فاني ميشود و چون مرآتي ساخته شد مقابل به او باز ميكند حرف زدن اگر از او بپرسند اسمت چيست همان اسم اول خود را ميگويد بپرسند پدر او را و قوم و خويش و زن و بچه خود همه را ميگويد باز همان حالت و همان طبيعت را دارد و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه باز همان حقد و حسدي كه داشت دارد پس اين روح در عرصه دهر اگر هست جميع زمان زير پاش است و اگر نيست ابداً نيست و اين نبود و پيدا شد در زمان گفته ميشود آنجا نبود و شد ندارد اما اينكه آنجا مشخص است يا مبهم انسان آنجا مشخص است ابهامي كه در آنجا ميگوييم و شخصي كه ميگوييم آنجا تفاوت دارد به لحاظي و اعتباري كه امروز سخن گفتم در ده هزار سال قبل روح زيدي كه امروز متولد ميشود و اعمال امروز او جميعاً ممتاز و مشخص بود و اين است قوله تعالي و اذ اخذ ربك من بنيآدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم الست بربكم قالوا بلي پس ده هزار سال و صد هزار سال روح زيدي كه امروز هست و مصلي شده و صائم و حاج شده جميع اين تعينات از براي او صد هزار سال قبل از اين بود و در جميع اين صد هزار سال روح زيد در عالم دهر در آنجا مؤمن بود به اندازه ايمان و عامل بود به اندازه ايمان و به هيچ وجه من الوجوه اينجا جلوه نداشت به جهت اينكه مرآتي نداشت بعد از آني كه مرآتي پيدا شد آمد اينجا و اگر مرآت را بشكنند باز ميرود در دهر اگر باز مرآتي بسازند باز دو مرتبه ميآيد و هكذا آيا نيست كه حضرت امير7 از براي سلمان در دشت ارژن پيش از تولدش ظاهر شد و او را نجات داد و او براي فرعون ظاهر شد و او را تهديد كرد و لقد اريناه آياتنا كلها فكذب و ابي در همان جاست و حضرت امير در سرجاي خودش بود و هست مرآتي در زمان موسي پيدا شد در او جلوه كرد و مرآتي در زمان سلمان پيدا شد در آن جلوه كرد و در زمان پيغمبر ما پيدا شد در او جلوه كرد و حضرت هابيل را با قابيل زنده كردند و راهش اين است كه بعد از اينكه بدن درست شد مثل بدن اول مواجهه با او پيدا ميشود مثل مواجهه اول بلكه اگر صانع حكيم صد مرآت يا هزار مرآت بسازد و همه را مواجه با زيد كند آن زيد يگانه دهري در هزار آينه پيداست و از جميع آنها دوستي با علي دارد از او بپرسند اسمت چه چيز است ميداند پدرت كيست ميداند و جميع آنچه زيد واحد بايد تكلم كند اين ميكند اين است كه اين مسأله صعب است بر همه مردم مگر كسي اين علم را داشته باشد اين چهل نفري كه حضرت امير به چهل صورت ظاهر شده بود هر چهل زوج فاطمه بودند يا نه هر چهل پدر حسنين بود يا نه هر چهل پسر عم رسول خدا بود يا نه هركس اين را بداند ميگويد بله و هركس اين را نداند حيران ميشود كه چطور فاطمه چهل زوج داشته باشد وحشت ميكند لكن اگر بداند كه تعدد مرايا دخلي به تعدد ذات حضرت امير ندارد و حضرت امير رجل واحد و هو روح واحد مثلاً كسي يك ني بگيرد و آن سر ني ده سوراخ داشته باشد و پف در آن كند و از همه آن ده سوراخ صدا بيرون آيد دلالتي نميكند بر تعدد نائي بلكه نائي همان يك نفر است و صدا همان يك صدا است از ده سوراخ بيرون ميآيد حالا وقتي چهل بدن باشد صداي حضرت امير از هر چهل بدن بيرون ميآيد و از هريك اينها مسأله بپرسي معارف بپرسي همان را ميگويد كه ديگري از آنها ميگويد و همه آنها خطيبي هستند مصقع به طوري كه جميع خلق عاجزند از مثل آن و همه علي بن ابيطالبند صلوات اللّه عليه راهش اين است كه در دهر هستند و بودند و هستند و بودند آنجا برنميدارد اگر روح زيد در دهر ثابت است كه ابدالابد ثابت است اگر در دهر است كه هست و اگر نيست كه نيست حقيقت روح زيد در دهر بودن است اگر در دهر است ديگر في اي مكان و في اي زمان ندارد حقيقت الحديد دهر بودن است ديگر حالا اين الحديد ندارد يكشنبه و دوشنبه اول زمان آخر زمان ندارد و ابدالابد در دهر هست بعد اگر در زمان حضرت ادم از اين چهار عنصر بهم پيوسته شد و چيز صلبي ساخته شد و مرآت شد الحديد توش عكس مياندازد امروز هم همينطور اگر در هزار سال بعد هم آينه پيدا شود الحديد توش ميافتد و هرگاه حالا هم پيدا شود در آن ميافتد و خود معني الحديد نه مكان توش دارد نه وقت و مكان نه@ از مشخصات است نه از معينات پس از اين جهت عرض كردم اگر هست الحديدي در دهر هست و اگر مفهوم و معقول نيست و در دهر الحديدي نيست پس اگر نيست نه پيشتر بوده نه حالا هست نه بعد خواهد بود نهايت بود نبود هم مرجعش در زمان است بود در زمان ماضي است هست و ميباشد در زمان حال است و خواهد بود در زمان مستقبل است لكن خود معني الحديد نه بود دارد نه ميباشد دارد نه خواهد بود او از اينها بيرون است اگر اين را يافتيد ميدانيد كه روح زيد اگر در دهر ثابت است در همه ازمنه ثابت است در معني روح زيد نيفتاده مكاني و نه زماني و نيفتاده علمي و نه جهلي صغري و كبري اين خصوصيات متممه توي روح زيد نيفتاده است نه اينكه در اوقاتي چند روح اطلاقي بود بعد از آن آمده تعين پيدا كرده اين همچو چيزي نيست اگر زيد است بر شخصيت ابدالابد در دهر ثابت است و اگر نيست كه نيست همچنين محمد9 بر محمديت خود در دهر ثابت است و اينجا يك دقيقهاي است بايد بيان شود و آن اين است كه يك روز مطلبي عرض كردم كه هرچه ابتداي او از عناصر است عود او به عناصر است و هرچه بدء او از افلاك است عود او به افلاك است و هرچه بدء او از دهر است عود او به دهر است و اگر كسي رفت در دهر و نظر كرد يميناً و شمالاً هرچه نظر كند آنچه را كه بدئش در افلاك است آنجا نخواهد ديد اهل آنجا اين اسم را نميدانند و خبر از اين اسم ندارند و اگر كسي رفت در آسمان همان را ميبيند كه بدئش در آسمان است و آنچه بدئش از عناصر است در آسمان ذكري از او نيست اگر اين را ملتفت شده باشيد حالا اينجا ميدانيد كه زيد از دهر آمده از اين جهت باز در عود ميرود تا دهر لكن جماد اين دنيا نيامده از دهر و نبات اين دنيا نيامده از دهر و چون از دهر نيامده به دهر نميرود و آنجا اين اسم مذكور نيست حالا آيا اهل جنت همينطور روده كه اينجا هست دارند همينطور منافذ دارند و همينطور چيزها دارند ميفهمد معني ندارد عروق دارد اعصاب دارد معني ندارد و جاهل خيالات و قياسات ميكند لكن اگر شخصي دانست كه اينها از لوازم رتبه اين دنيا است و چيزي كه @ لازم نكرده است اين اسمها آنجا مذكور شود آنجا حاجت به اينها نيست بگوييد ببينم فكر شما نشسته است يا ايستاده دراز است يا كوتاه دخل ندارد به آن عرصه بعينه مثل اين است كه كسي بپرسد ترشي مثلث است يا مربع اين حرف آنجا نميرود نه مثلث است نه مربع اگر كسي بگويد ارتفاع نقيضين لازم ميآيد و آن محال است عرض ميكنم در آن عرصه مقادير مذكور نيست نميتوان گفت چه شكل دارد شكل در آن عرصه راه ندارد حالا روح انساني نه سرد است نه گرم حالا تو بگويي ارتفاع نقيضين شد و باطل ميگويم اين در اين عرصه است دخلي به آنجا ندارد و جسم مطلق هم لاحار است هم لابارد هم ظاهر به حار است و هم ظاهر به بارد و همچنين آنچه از دهر است لازم نكرده كه به شكل ماها باشد حالا كسي بيايد بپرسد جن را رگ بزنند خون خواهد آمد يا نه جن رگ ميخواهد چه كند خون ميخواهد چه كند اينها آنجا براي چه پنجانگشت دارد يا نه انگشت ميخواهد چه كند به اين شكل من و تو لازم نكرده باشد آيا ملئكه ممر بول دارند يا نه نامربوط است و اين حرفها در آن عالم نميرود بعينه مثل اين است كه كسي بپرسد يك من مرد است يا زن ذكورت و اناثت در عرصه مقادير نيست آنچه از دهر است دخلي به اوضاع و خواص اين عالم ندارد و اينها در آنجا مذكور نيست پس از عرصه دهر آنچه آمده دو مرتبه به دهر برميگردد و اگر ملتفت شديد خيلي مطالب در اين بيانات گذاشتم و چيزهاي عجيب و غريب بيان كردم لكن به زبان آساني زيد از آنجا آمده و باز به آنجا برميگردد لكن حيوانات از آنجا نيامدهاند بدئشان از زمان است و عودشان در زمان است از اين جهت عودشان عود ممازجه است لكن زيد عودش عود ممازجه نيست عودش عود مجاوره است و حفظ شخصيت خود را ميكند چون شخصيت خودش دهري است هميشه باقي است نميبيني زيد شخصيه در مجال زمانيه حالتش حالت مطلق است در مقيدات صحيح ميشود مريض ميشود چاق ميشود لاغر ميشود و در همه اين احوال زيد زيد است اطلاق دارد و اطلاقش منافات با دهريت ندارد باري زيد و عمرو و بكر و ساير اناسي از دهر آمدهاند و باز عودشان به دهر است پس پيغمبر9 در شب معراج كه معاد بود حقيقتاً از اين جهت پنجاه هزار سال مقامات معاد را سير فرمود در اقل از ثلث ليله رفت و رفت تا رفت در دهر و در دهر صورت شخصيه او محفوظ بود و در دهر لايتغير و لايتبدل شد اين است كه عرض كردم پيغمبر9 از مقام نفس كه مقام صورت است و شخصيت است نگذشت اين است كه خودش فرمود من در پس حجاب زبرجده خضراء بودم ميان من و خدا ديگر نبود مگر حجاب زبرجده خضراء به جهت آنكه محجوب ميكند انيت نور عظمت را و اگر اين نبود استهلاك در جنب نور عظمت بود و فنا بود اين است كه فرمودند ان للّه تعالي سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفت لاحرقت سبحات وجهه ما انتهي اليه بصره من خلقه اگر اين حجاب نبود نور عظمت ميسوزانيد اول ماخلق اللّه را الي مامنتهي ماخلق اللّه لكن آن حجاب زبرجده تيره كرد نور عظمت را از اين جهت پيغمبر طاقت آورد از براي نور عظمت خداوند عالم پس از حجاب زبرجده خضراء نگذشت آن بزرگوار و از مثل سم ابره نظر كرد به نور عظمت يعني آنقدر حجاب آن نور را غليظ كرده بود كه نور عظمت از پس آن حجاب به قدر سم ابره پيدا بود يعني في المثل اگر اين حجاب نبود هزار من بود و چون اين حجاب هست خردلهاي بيش نيست چنانكه مثل ميزنيم كه از پيش چراغ نور ميرود تا اينكه ميرسد در آن بعد ابعد و در آنجا به جايي ميرسي كه قاعده ظلمت است و نور آن قدر در آنجا كم است كه به قدر سم ابرهاي است و به قدر رأس زوايهاي است حالا آن نور در بعد ابعد اگرچه انبساط دارد و كل خانه را گرفته كل صحرا را گرفته و دور تا دور مثل سم ابره و رأس زاويهاي است و از اين سخن مقصود اين است كه نور در آنجا فنا و اضمحلال دارد.
باري مقصود كه پيغمبر پشت حجاب انيت رسيد رأس مخروط نور عظمت اينجاست و اينجا قاعده انيت است و هرچه بالا ميرود هي مضمحل ميشود تا برود در پيش قاعده نور عظمت پس از مثل سم ابره پيغمبر نظر كرد الي ماشاء اللّه اين مقام دني است و از اين مقام وجوداً نگذشت و نميگذرد و تعقل نميشود گذشتن ولكن وجداناً از آن مقام گذشت چرا كه ميتواند بنشيند و ملتفت نور عظمت بشود و حضرت ملتفت حجاب به هيچ وجه نشود اينجا كه نشست فتدلي فتفهم فدُلي له رفرف از اعلاي نفس از براي او رفرفي آوردند و ارتفاع داد او را و رفت فكان بينه و بين ربه المضاف اليه كه فؤاد باشد قاب قوسين كه قوس روح و قوس عقل باشد اين دو قوس در ميان او و ميان ربش فاصله بود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس يازدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن علي7 دني فتدلي
اگرچه نوع مفردات اين مسأله گفته شد در ايام گذشته ولكن تركيبش و خاصيتش و جمعش اين است كه گفتيم بعد از آني كه خداوند عالم مشيتش قرار گرفت براي خلق خلق كرد از آن مشيت نوري ساطع شد در عرصات قوابل امكانيه و از براي آن نور من حيث الصدور مراتب نيست اگرچه گفته ميشود و مكرر ميگويم و مينويسم كه نوري كه از سراج ساطع ميشود هرچه قريب به چراغ است انور است و هرچه بعيد از چراغ است اظلم است تا به جايي ميرسد كه رأس مخروط نور است و از براي او مراتب اثبات ميشود و همچنين نوري كه از مشيت ساطع ميشود هرچه اقرب به مشيت است انور است و هرچه ابعد از مشيت است اظلم است و اين را مكرر ميگويم و مينويسم و معنيش نه اينطور ظاهريست كه ميفهمند زيرا كه مشيت پر كرده جميع فضاي امكان را پس قريب به مشيت كجا است و بعيد از مشيت يعني چه و نوري كه ساطع ميشود از مشيت از پيش مشيت تا بعد ابعد يعني چه اينها گفته ميشود از روي قياس به عالم اجسام و حرفهايي است كه در عالم اجسام گفته ميشود پس مطلب غير از اينطور است پس نوري كه از مشيت ساطع شد من حيث الصدور براي او مراتب نيست و نسبت او به جميع مراتب يكسان است قرب ندارد بعد ندارد نور مشيت اثر مشيت است و اثر تابع صفت مؤثرش است پس اين مراتب كه گفته ميشود از براي خلق اينها از قوابل نفس خلق است من حيث هي هي نه از نور ساطع از مشيت من حيث هو هو مثل اينكه نوري كه از شمس ساطع ميشود و به سطح زمين ميافتد نور يك حالت دارد ولكن در آينه نهايت تلألؤ و مطابقه با آفتاب را پيدا ميكند ولكن در روي آجر به آنطور نميشود كثافت و غلظت و كدورت پيدا ميكند ديگر چشم را نميزند و اگر روي ذغال بيفتد ديگر ظلمانيتر ميشود ديگر چشم به هيچ وجه نميزند پس اين مراتب در آينه و در آجر و در ذغال پيدا شده نه اين است كه اين مراتب در نور است و نور قرب ندارد بعد ندارد يكسان است چرا كه حركت او حركت بر قطب است و تسويه جميع اجزاء را لازم دارد پس نور مراتبي ندارد و مراتب در قوابل امكانيه است اگر كسي بگويد قوابل امكانيه در كجا پيدا شده او كه اين سؤال را كرد ندانسته معني قوابل امكانيه چه چيز است اگر معني امكان را فهميده باشد كه يعني يمكن انيكون كذا و يمكن انيكون كذا اگر امكان نيست كه لايمكن انيكون كذا و لايمكن انيكون كذا و اگر امكان است كه يمكن انيكون كذا پس اگر امكان است يمكن انيكون واحده و يمكن ان لايكون و يمكن انيكون و ثلاثه و اربعة و عشرة و مأة و الف و الف الف بعد از آني كه اين قوابل معلوم شد در اين مكان نور احد كه مينمايد به اين قوابل اعداد در بطن واحد به صبغ واحد ميشود و در بطن اثنين به صبغ اثنين ميشود پس مراتب از براي آن نور احد پيدا ميشود در بطن واحد و اثنان و ثلاثه و اربعه و خمسه و الاّ خود احد من حيث انه احد از براي او مراتبي نيست ابداً پس لااختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي و اختلاف در مشيت خدا نيست و اختلاف در خدا نيست بلكه قل هو اللّه احد پس اختلاف در مشيت نيست به جهت آنكه و ماامرنا الاّ واحدة و اختلاف از خود خلق از قبل خود خلق است پس زيد را نميرسد بگويد من چرا زيدم قابليت زيدي زيد است ابداً و ممتنع است قابليت زيدي قابليت زيد نباشد نميشود و قابليت عمروي عمرو است ابداً و قابليت بكري بكر است ابداً بعد از آني كه نوري ساطع شد از مشيت نور قابليت زيدي جلوه كرد آن قابليت را كه راقد و نائم بود متنبه ميكند برميخيزد مينشيند زيد است چه بكند نور احد كه به اثنان بتابد اثنان را از امكان به عرصه كون ميآورد و چه باشد غير اثنان پس ميخواهي ثلثه باشد نور احد كه به ثلاثه بتابد ثلاثه را از امكان به عرصه كون ميآورد چه باشد غير ثلثه اربعه كه نميشود و آن دقايق و نكات را ذهن منجمد ملتفت نميشود و اين بحثها را ميكند از خود انسان است ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك اين است كه لميحمد حامد الاّ ربه و لميلم لائم الاّ نفسه پس از خود انسان است جميع اينها و هيچ بحث بر صانع نيست ابداً لايسئل عما يفعل و هم يسئلون و اگر بگويي قابليت ثلاثه از كجا آمده ميگويم قابليت ثلثه را خدا افريده امكان هم خدا آفريده حالا خدا كه ميآفريند ثلاثه را ثلاثه بايد قرار بدهد يا ثلاثه را اربعه خلق كند پس ثلاثه را كسي عمداً ثلثه نكرده و صالح از براي اربعه نبوده كه او را عنفاً ثلثه كنند فالثلثة من حيث انه ثلاثة يجب انيكون ثلثة و يمتنع انيكون اربعة و البياض من حيث انه بياض يجب انيكون بياضاً و يمتنع انيكون سواداً حالا ميخواهي بياض را چه كنند بياض را سواد كنند كه بياضي نيست.
و در اينجا دقيقهاي است و آن اين است كه آن چيزي را كه چيزي ديگر ميكنند از دو قسم بيرون نيست يا حافظ نفس خود هست در حالتين سؤال از اين صحيح است كه اين را چرا همچو كردند فولاد را وقتي شمشير كردند حافظ صورت فولادي هست حالا جايز است سؤال از اينكه چرا اين را كارد نكردند و شمشير كردند اين قطعه فولاد ميتواند بگويد چرا مرا به صورت شمشير كردي و به صورت كارد نكردي چرا كه در حالت شمشيري هم حافظ صورت فولادي هست لكن اگر چيزي را چيزي كنند كه حافظ صورت اول نيست اين نميتواند سؤال كند كه مرا چرا آن صورت نكردي الف را اگر محو كنند و برود در عرصه مداد و آن وقت باء بنويسند الف را باء نكردهاند ممكن نيست الف باء بشود بلكه از مداد بائي ساختهاند ولكن اين قطعه مداد كه به صورت الف بود به صورت سيف الف بود محوش كردند و به صورت سكين باش كردند آن قطعه مداد ميتواند بگويد چرا مرا به صورت باء كردي مداد الف ميشود با هم ميشود بايد رد كني به عرصه امكان و الف معدوم شود و بائي از عرصه امكان بياوري و اين باء الف نيست باء شده بلكه بائي است ساخته شده پس ميتواند بحث كند كه مرا چرا باء كردي دو بحث است يك بحث الف است كه مرا چرا الف كردي اين بحث برنميدارد اگر الف را الف نكنند چيز ديگري نميشود و يك بحث قطعه مداد است كه چرا مرا شمشير كردي و كارد كردي اما خود شمشير ميتواند بحث كند السيف يجب انيكون سيفاً پس اگر اين مسأله را يافتيد ميدانيد كه آن قوابل كه من عرض كردم همه مقام آن سيف و سكين را دارند مقام واحديت و اثنينيت و اربعيت دارند نميتوانند بحث كنند كه ما را چرا چنين كردي جواب ميدهند كه تو را چه چيز كنند غير از تو و هرگاه مراتب خلق را نگاه كنيد چيزي اگر نسبت به مادون دارد نسبت به مافوق صوريت دارد نسبت به مافوق نميتواند بحثي كند نسبت به مادون بحث ميكند پس حديد نسبت به سيف و سكين ميتواند بحث كند نسبت به معدن نميتواند بحث كند كه مرا چرا ذهب نكردي ذهب را نميتوان حديد كرد پس بحث حديد هم نسبت به حال صوريتش منقطع ميشود نسبت به مادون ممكن است همچو باشد و ممكن است همچو باشد اما به صورت حديديت نسبت به معدن نميتواند بحث كند اصل مسأله هر ذره از ذرات نسبت به مافوق خود صوريت دارد و قابليت اينكه صورت ديگر بشود ندارد و بحثي نماند بحث منقطع كرده به تكليف و امر و نهي دست تو را آفريده لكن چون دست تو يمكن انيكون كذا و يمكن انيكون كذا بود به تو گفتم قائم باش قاعد مباش اين را خدا به امر و نهي و تكليف رفع كرده و شرح اين دو مقام قول امام7 است ان اللّه سبحانه يسئل العباد عما كلفهم و لايسئل العباد عما قضي عليهم و كلفهم در آنجايي است كه انسان را گفتهاند چنين كنيد و چنين نكنيد پس صانع كه حديد را ميگيرد از براي سيفي نگاه كنيد كه آن صانع به آن حديد نگاه ميكند اگر ميبيند كه به حسب كميت قابل براي سيف است و به حسب جوهر مناسب سيف است و از هر جهتي مناسبت با سيف دارد آن وقت او را سيف ميكند و اگر نگاه ميكند به حسب كميت و كيفيت و جوهر مناسب سكين است آن را سكينش ميكند و نگاه ميكند به قطعه حديد و او را سكين ميكند و آن قابليت حديد اين را اختيار كرد به زبان جماديت نجار چوب را ميگيرد اگر چوب صالح است براي در درش ميكند و اگر صالح است براي كرسي كرسيش ميكند و اگر صالح براي هيچ نيست آن را آلات ميكند و آلات ريزريز ميكند و اگر براي آن هم صالح نيست آن را هيمه ميكند و ميسوزاند پس نگاه ميكند اين براي چه خوبست اين را به آن كار ميدارد اگر بحث كرد اين قطعه كه چرا مرا آلات كردي و مرا در نكردي ميگويد تو عضو صحيح نداشتي تو پهن نبودي تو در نميشدي تو را آلات درست كردم و براي در مستعد نبودي و براي آلات مستعد بودي اگرچه خشب خودش نسبت به بالا صورتي است كه الخشب يجب انيكون خشبا آنكه ميگويد تو مرا چرا امام جماعت نكردي جوابش ميدهند كه تو عادل نبودي تو چرا مرا امير غضب نكردي به جهت آنكه قساوت نداشتي چرا مرا حاكم فلان جا نكردي به جهت آنكه سياست نداشتي هريك از اينها را به اينطور جواب صحيح ميدهند.
باري اين رشته سر دراز دارد مقصود اين است كه نوري كه از مشيت ساطع شد مراتب من حيث النور نداشت ولكن در قوابل امكانيه مراتب پيدا شد چون در مراتب معنويه گذشت رواقد معنويه را متنبه كرد و ايشان را نشانيد و عقول شدند و چون در مراتب برزخيه عبور كرد رواقد صور رقيقه را متنبه كرد ارواح شدند و چون در مراتب نفس عبور كرد و رواقد نفسانيه را متنبه كرد و اموات نفسانيه را احيا كرد نفوس شدند برخواستند و نشستند بحمد اللّه و شدند نفوس جزئيه به همين ترتيب تا آنكه در غايت بعد ابعد آمد و گذشت به مراتب جسمانيه و آنها را متنبه كرد و آنها هم شدند اجسام باز آنها هم به حسب قابليت بعضي عرش شدند بعضي كرسي شدند بعضي افلاك و بعضي عناصر به اين كيفيت احياء شد اين شد ادبار عقل و الاّ عقل كره است و آن نور كره است و نور مشيت است و بر گرد قطب مشيت ميگردد من جميع الجهات امر كن برود جايي ديگر ندارد بعد از اينكه آن نور بر قوابل عقليه تابيد شد عقل اين الطف و اعلي بود عقل شد بعد از آني كه تابيد به قوابل اجسام اجسام كثيفه غاسقه شد به جهت آنكه شرط مابه الجسم جسم غسق است و كثافت در اينجا منتهي پيدا شد و غايت بعد در قابليت جسماني است نه در آن حياتي كه آمده كه در اينجا غلظت قابليتش نگذاشت كه آن نور تمام پيدا كند و اما در قابليت عقل كه رفت به جهت رقت حجابش عقل حجب آن نور را نكرد و اثار آن نور از او به طور كمال بروز نكرد پس از اين جهت مراتب از براي نور صادر از مشيت پيدا شد پس تابيد به اول قوابل و عقل شد و هرجا عقل هست بايد اول باشد و اعلي باشد هرجا قابليت الطف هست همانجاست اول اگر هزار عدد را توي هم بريزند واحد هرجا هست او اول اعداد است بعد از آن اثنان است هرجا ميخواهد افتاده باشد دويم اعداد است و حكايت واحد را ميكند بعد از آن ثلثه است هرجا افتاده باشد حالا همچنين عقل و روح و نفس و اين مراتب به همينطور است نه اين است كه خدا عقلي متعمداً آفريد اما روح متعين نبود و بعد از آن روحي آفريد لانفسي و هكذا اينها حرفهايي است كه در عالم زمان برحسب قوابل زماني گفته ميشود و الاّ نور مشيت تابيد في غير وقت في غير مكان بر قوابل امكانيه تابيد و قوابل منور شد و عرصه امكان همه معمور شد ولكن اين حالت را گفته ميشود كه عقل را خلق كردند و گفته ادبار كن ادبار كرد آمد تا به منتهي پس بنابراين در نزد محققين از براي نور صادر از چراغ مراتب من حيث نفسه نيست مراتب بر اين نور چراغ در هوا است در امكنه مستنيره است و نور چراغ مبدء و منتهي ندارد اگر امكنه و اجسام را حذف كنند نور مراتبش كجا پيدا ميشود نور از امكنه است قرب از امكنه است مكان دخلي به نور ندارد شما اگر اهبيه را حذف كنيد و در لامكان نور چراغ را تعقل كنيد آن نور مراتب ندارد ولكن در امكنه قريبه كه فواصلشان تا چراغ بسيار است از آن اجسام مراتب پيدا ميشود و نور اول پيدا ميشود و او اقوي استشراقاً است و او اضعف استشراقاً است و چطور شده كه چون هر جسمي از براي او ظلي است كائناً ماكان بالغاً مابلغ اين را بخواهند تجربه كنند از آب دريا تجربه كنيد ببينيد آب دريا با وجودي كه در نهايت زلالي است كه ديگر از آن زلالتر تعقل نميشود لكن تراكم آن را كه نگاه ميكني سياه ميشود اين سواد از كجا آمد اين آن ظلي است كه براي آن هست ظلي در نهايت ضعف براي سطح اعلاي اين است افتاد بر سطح دويم آب او از براي آن هم ظلي است و ظل دويم اين جمع شده باطن سطح آن هم و از براي آن هم ظلي است و هكذا هي ظلي بالاي ظلي و از تراكم اظلال سياه ميزند ظلي كه در نهايت ضعف است اين سطح بالاي آب است بر روي آنها افتاده متراكم كه شدهاند سياه ميزند به اين شيشه عينك از اين راه نگاه كنيد صاف و روشن است لكن از اين راه كه نگاه كنيد آبي ميزند هرچه كلفتي پيدا شد ظل پيدا ميشود و براي هوا ظلي است اگرچه صاف است و در نهايت صفا ظلي است كه در نزديك ماورائش را خوب مينمايد و هرچه بعيد ميشود اظلال آخر حجب ميكنند ماوراء را و آن نوري كه بايد بيفتد به واسطه حجب اين اظلال مخلوط به ظلمت ميشود و همچنين از تراكم اظلال نور چراغ مبدء و منتهي پيدا ميكند كذلك اين رنگ آبي كه در هوا است اين رنگ آسمان نيست اين ثخن و حجم اين هوا است كه از اينجا الي ماشاء اللّه رفته و هر تكهاش را كه نگاه ميكني آبي نيست اگر هزار فرسخ بالا برويد تا خود شما توي هوا هستيد هوا را صاف ميبينيد به بالا كه نگاه ميكنيد باز آبي ميزند و الاّ اصل هوا صاف است و به واسطه تراكم هوا ظل پيدا ميشود تا اين جسم از نور كواكب نه اين است به طوري كه در فلك هفتم است البته منكسر ميشود تا اينجا به قدر طاقت ما ميشود و اين آفتاب نورش به آنطوري كه در فلك چهارم است اگر بتابد به اينجا اينجا خواهد سوخت پس نورش منكسر ميشود به اين حبوتي@ كه مناسب ابصار است به اين حري كه مناسب ابدان ماست ميشود و الاّ كجا چشمها را تاب آن نور است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دوازدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 ادني اللّه محمداً منه الي آخر.
ديروز عرض كردم كه بعد از آني كه خداوند عالم عقل را آفريد به او فرمود نزول كن ادبار كن و عقل ادبار كرد تا به منتهاي نزول در اخبار در خصوص اقبال و ادبار احاديث وارد شده در بسياري از آنهاست لماخلق اللّه العقل قال له اقبل ثم قال له ادبر فادبر در بعضي از آنها ادبر مقدم است بر اقبل منافاتي هم ندارد زيرا كه آن احاديثي كه اقبل مقدم است نه آن قوس اقبالي كه از منتهاي ادبار اقبال كرد و رفت بالا بلكه در اينجا اقبل معنيش اين است كه منفعل شو ممتثل و قبول كن اقبل را به معني اقبل نميگيرم لكن اقبل قبول كردن اقبال است تا اقبال و توجه نباشد قبول حاصل نميشود پس اقبل را مقدم داشت يعني امتثال امر مرا كن و قبول فعل مرا كن بعد از آني كه قبول را كرد و موجود شد ثم قال له ادبر فادبر مقامات نزول است تا ميآيد به منتهاي ادبار بعد قوس صعودي را نفرموده اين در بعضي اخبار است اما احاديثي كه اول ميفرمايد ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل آن قوس نزول و قوس صعود است و گاهي ميشود در قرآن و در اخبار به ثم عطف ميكنند به حكايت سابقه خلقكم من نفس واحدة خلقكم يعني شما اولاد را من نفس واحدة يعني حضرت آدم ثم خلق منها زوجها و حال آنكه خلق زوج پيش از خلق آدم است و در خطب حضرت امير هست كه عطف به ثم كردهاند حكايت را و حال آنكه معطوف پيش از معطوفعليه است لكن مقصود از اين ثم تأخر بياني و تأخر مصلحت بيان اين مسأله بعد از آن مسأله بود نه مقصود اين است مسأله كه در خارج گفته شده عطف به آن مسأله بعد ثم يعني اقول يا ثم استمع يا ثم الامر هكذا ميتوان به اين لحاظ گفت لما خلق اللّه العقل قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر نه مقصود اين است اين ادبار بعد از اقبال است بلكه مقصود تأخر بيان است و به جهت آنكه اصل اقبال اشرف است از ادبار به اين جهت اول اقبال را فرموده بعد ادبار را فرموده و در اين حكايت كه ثم بياني ميآورند و اقبال را اينجا اول فرموده بعد ادبار را فرموده اشاره ديگري گذاردهاند و آن اين است كه قوس اقبال قوس فعليت است و قوس ادبار قوس قوه است و آنچه مقصود و علت غائي است اقبال است كه علت غائي ايجاد است اگر اقبال نبود ادبار را خلق نميكردند پس چون اقبال مقدم بود و علت غائي بود در بيان آن را مقدم داشتند و چون ادبار مؤخر بود آن را مؤخر داشتند پس اين عقل تنزل كرد به جهت حصول آن اقبال پس چون مقدم است در وجود مؤخر است در ظهور وقتي كه به اين تركيب گفتند ميتوان اين اشعار را كرد كه چون در وجود مقدم بود در بيان و در ظهور آن را مؤخر انداختند و حكيم هيچ چيز را مقدم نميدارد كه سري در او نباشد اين است كه در خصوص صفا و مروه كه ميفرمايد ان الصفا و المروة من شعائر اللّه ميفرمايد ابدء بما بدء اللّه معلوم است سري دارد كه خدا آن يكي را مقدم داشته همچنين لما خلق اللّه العقل قال له اقبل فاقبل معلوم است كه ابتداي به اقبال ميبايد مفيد فايده باشد و آن فايده اين است كه علت فاعلي مقدم بر علت مادي و صوري است و علت غائي مقدم است بر علت فاعلي و در آخرتر از همه ظاهر ميشود و علي اي حال ثم قال له ادبر فادبر پس ادبار كرد و مراتب عديده براي عقل حاصل شد نه براي عقل من حيث الصدور بلكه مراتب براي عقل در قوابل حاصل شد ثم قال له اقبل فاقبل يعني چنانكه در عالم ادبار و مقام ادبار مبعوث كرد به سوي امم قوابل نبي مشيت كونيه را و آن مشيت كونيه كه نبي@ انسان باشد امر و نهي كرد ايشان را اعلوا تسفلوا تحركوا تسكنوا و امثال اينها و آن امم قوابل امتثال آن اوامر كردند و بعد از آني كه آمد به منتهي رسيد مبعوث شد براي انسان مشيت شرعيه كه عبارت از نبي باشد و نبي است مشيت شرعيه و چنانكه از آن مشيت بالا و نبي بالا نوري ساطع شد و آن نور بر هيئت آن نبي و صفات آن نبي بود و بر امم قوابل كه تابيد بعضي امتثال كردند و بعضي نكردند همينطور از اين مشيت شرعيه نوري ساطع شد امم قوابل كونيه بودند اينجا امم قوابل شرعيه بودند آنجا قوابل از براي كون امكانات اشياء بودند اينجا قوابل از براي شرعيات اكوانند يك قابليت زيد است يك قابليت عمرو است يك قابليت بكر است و چنانچه آن قوابل در آنجا صلوح داشتند از براي حالات عديده اين قوابل هم در اينجا صلوح دارند از براي حالات عديده و به جهت جميع اختلافات شرعيه صلوح دارد و به جهت آنكه همين صلوحش امر و نهيش بودند و همين صلوح اختيار او است چنانچه آنجا صلوح اختيار او بود در ايجاد و انوجاد چنانچه آنجا نوري بود وحداني و در قوابل متعدد شد اينجا هم از اين مشيت شرعيه صلوات اللّه عليه نوري صادر شد و من حيث الصدور اقتضاي او وحدت بود ولكن در بطون قوابل مختلف شد در بطن سلمان ده درجه ايمان شد و در بطن ابوذر نه درجه و در بطن مقداد هشت درجه و در بطن عمار هفت درجه و هكذا به همين ترتيب بر حسب اختلاف مراتب قوابل آن نور ايماني كه از مشيت شرعي ديني صادر شده مختلف شد و مراتب پيدا كرد و اين نور را خيال نكنيد امر عرضي يا صفتي مثل حركت و سكون يا امر بياعتباري مثل حركت يد من كه تابع است براي دست من كه اگر جسمي باشد حركت هست و اگر نباشد حركت نيست و مپنداريد آن نور ساطع از مشيت شرعيه عرض ساري@ بلكه تجوهر آن نور و تذوت و بقاي او اشد است از تذوت زيد و بقاي او اين زيد سي سال عمر ميكند و او حيات ابدي دارد و او مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اين مشيت شرعيه متشخصتر است از نبي كوني پس اين تذوتش بيشتر است و نور ساطع از اين هزار هزار هزار مرتبه منبسطتر است از نور آن و تشخص و تحققش در خارج بيشتر است بلكه اكوان در رتبه مؤخرند از اين شرعيات و نسبت به شرعيات عرضيت دارند اين است كه شيخ مرحوم فرمودند كه سلوك عملي روح سلوك علمي است و شرع روح كون است و چون روح است روح بايد تجوهرش بيشتر باشد چگونه نه و حال اينكه مشيت كونيه بسته به مشيت شرعيه است و قائم به او است پس اين نور دائم است و ثابت است و باقي پس بعد از آني كه اين نور در مراياي قوابل زيد و عمرو و بكر تابيد و در اينها جلوه كرد و صاحب مراتب مختلفه شد و آن نور در اين مراتب تفصيلات و شعب و شئون پيدا كرد و آنچه در بطن او كامن بود به واسطه اقتران به قوابل بروز كرد تفصيلها بروز كرد از پيش آن مشيت شرعيه الايمان است الايمان اينجا كه آمد در بطن اين قابليت المصلي ميشود و تا اينجا نيامده بود المصلي نبود و حيوانيت به طور اطلاق از پيش فلك ميآيد و آن حيوانيت كه از پيش فلك ميآيد اجمال دارد در بطن اين بدن السميع و البصير و الشام و الذائق و اللامس ميشود و تا در اين بدن نيايد اينها نيست او مثل زرگري است نشست اجمالا دارد وقتي اسباب پيشش موجود شد ميبيني تسلط دارد سوهان را بر ميدارد ميسايد و چكش را برميدارد ميكوبد و با هر اسبابي كاري ميكند وقتي نشسته بود و اسباب و آلات پيشش نبود رجل مجمل بود حالا كه آلات آمد تفصيل پيدا شد و در هر تفصيلي هم تفصيلي ديگر پيدا شد انتقال دست زرگر از مكاني به مكاني توي سوهان كه آمد افاده ميكند توي چكش كه آمد افاده ديگر ميكند و جميع اين صنايع تفصيل حركت مطلقه اين زرگر است و جميع آنچه زرگر ميكند تفاصيل و شعب و شئون آن حركت مطلقه او است و اگر اين قوابل نبود حركت مطلقه به كوبيدن و سوراخ كردن بروز نميكرد كذلك ايمان وقتي كه از پيش مشيت شرعيه كه نبي باشد ميآيد ابهام و اطلاق دارد وقتي در پيش زيد آمد ايمان زيد ميشود در پيش زيد هم كه آمد باز اطلاق دارد ميآيد در اعضاي زيد نماز ميشود و همان ايمان اجمالي است در جميع اعضاء و جوارح ميآيد آثار و شئون و شعب پيدا ميكند اين ميشود و همه اينها امور محققه ثابته باقيه است و امر محقق مخلدي است چنان خلودي كه نيست اين اجسام در نزد او مگر مثل رنگ حنا براي دست شما جميع اين اجسام قُلُبند در پيش دهريات و صلوة و صوم و اعمال دهريه مثل رنگ حنا است پيش دست مثل حركتشان از بدن است اگر شرح آن بشود بد نيست آنچه از اين كتاب ميبينيد تربيعي است و لوني و تكعيبي و به جز تكعيب اين كتاب و شش جهت بودن اين و به جز قرمز بودن اين هيچ براي چشمتان نيست غير از اينها از اين كتاب براي دست شما چه حاصل است و جميع اينها اعراض است و ملاست يك چيزي است عارض شما و اگر اين را به ذائقه ببريد به جز حموضت يا ملاحتي يا حلاوتي يا عفوصتي چيزي غير از اين در دهان حاصل نميشود و اگر دهان ثقلي يا خفتي نفهمد به واسطه ملاست دهان است سرمداً@ بوده است و فهميدن ثقل و خفت از اعراض است و رايحه به جز طيبي يا نتونتي براي دماغ چيز ديگر نيست اينها هم داخل اعراض است و اگر گوش بدهي به اين صداي سختي يا آهسته عرض صدايي ميشنوي آن هم جزء هوا است پس شما از اين جسمي كه همچو خيالتان خيلي قلنبه است چه داريد غير از اين اعراض پوك بيمغز و چون پوك و بيمغز هستيد خيال ميكنيد كه آن شرعيات بيمغز است و اين جسم مغزي دارد لكن چون شما خودتان در عالم بامغزي هستيد از اين بيمغزها متأثر ميشويد صورت توي آينه را ببينيد مشتي به كلهاش خورد و از خارج نخورد و مشت به آن عكس توي آينه خورده است آن عكس است اين هم عكس است نه وزن دارد نه اثر دارد لكن چون آن مشت هم توي آينه بود و به عكس توي آينه خورد سر شبحي شكسته خون شبحي جاري شده حكايت حضرت سلمان است كه رسيد ديد عمر و جمعي منافقين نشستهاند بعضي حرفها ميزنند سلمان فرمود نبي كه اينجور كار ميكند و احيا و اماته ميكند همچو نبي به قولكم يك جنت سحري درست ميكند و نعيم سحري در آن به من ميدهد و سحر ميكند تا حظ بكنم و مرا در آن منعم ميكند و آنكه مخالفت او ميكند ميتواند يك دوزخ سحري براي او درست كند و او را در آن عذاب كند حالا وقتي عالم عالم شبح شد دو شبح با هم جنگ ميكنند شبح ضارب شبح مضروب را ميزند و سر او را ميشكند و خون شبحي هم جاري ميشود و اصلش در خارج است مقصود اين است كه چيز قلنبه در خارج نبايد باشد ملتفت بشويد جميع اينها اصباغ است و خود شما صبغيد سنگ كه هزار من شد و هزار من داخل اصباغ است و داخل صفاتست به جهت آنكه ثقل و خفت از صفات است به جهت آنكه مس را توزين ميكنند و به ثقل ذهب ميشود و ثقل يك چيزي است كه ميآيد و ميرود و همچنين تصعيدش ميكند خفيف ميشود از اينها معلوم شد كه ثقل و خفت از اجسام مفارقت ميكند و عارض بر جسم ميشود حالا سنگ هزار من اين هزار من داخل كيفيات است و جميع اين عالم مثل رنگ حنا است و همهاش همين است و هر چيز گردي را كه گرديش را پهن كني گرديش تمام ميشود و هر چيز درازي را پهن كنيد پهنيش تمام ميشود بجوشاني سخت ميشود بپزي شل ميشود پس به نظر شما اين عالم همچو صاحب تجوهر عظيمي نيايد نيست مگر اعراض عارضه بلكه عرض ميكنم آنچه شما ميبينيد مثل است و اسفل عالم مثال است و ذوق نميكنيد شما مگر اسفل عالم مثال را و عالم مثال همهاش مثل رنگ حنا ميماند بعد از آني كه اين مسأله مبرهن شد و دانستيد كه جميع اينها فاني و باطل است،
الا كل شيء ما خلا اللّه باطل | و كل نعيم لامحاله زايل |
و همهاش خيالات و اعراضي است آن وقت براي شما معلوم ميشود كه تجوهر ايمان اقلاً مثل تجوهر اين اجسام هست و از اين عالم تجوهرش كمتر نيست تا اينجا كه آمديد عرض ميكنم كه تجوهر آن ايمان بيشتر است هفتاد هزار مرتبه از اين اجسام آن ايمان چيزي است كه ميماند ابدالابد و دهري است و خالد است و تو اسمش را صفت ميگذاري بگذار و نه اين است كه اگر صفت هم باشد صفت دهري است و نه اين است كه اين جسم هرچه ميخواهد باشد صفت زماني است و جميع ماسوي اللّه صفتند و هر داني نسبت به عالي صفات است و همين صفات است كه منشأ كارها ميشود سنگ به سرت ميزند سرت ميشكند چه چيز به سرت خورده به جز صلابت و صلابت عرض است شمشير خورده سرت را بريده چه چيز به سرت خورده دقت و حدت به سرت خورده و عرض است و همين عرضها كارها را ميكنند چوب كه ميزنند وقوع اين خشب به طور سرعت و چوب خوردن باعث وجع ميشود و وقوع امر عرضي است و داخل اعتبارات اين دنيا و معذلك در اينجا منشأ اثر است و همچنين آن ايمان منشأ آثار است و آثارش آثار خلود است اگر آن وقوع منشأ اثر است و پا درد ميآيد و درد تمام ميشود لكن اين ايمان منشأ آثار است و آثارش آثار خلود است و براي او فنا و زوال نيست و نعيم و قيامت دار ابدي است پس آن ايمان و آن نور ساطع بايد تجوهرش اعظم از هر تجوهري باشد و تذوتش اعظم از هر تذوتي باشد و ادوم و ابقي از هر چيزي باشد چگونه نه و حال آنكه علت غائي كاينات است چگونه نه و حال آنكه اقدم در وجود است و از اين جهت مؤخر در ظهور است چگونه نه و حال آنكه اقرب الي الاحد و اقرب الي الذات البحت است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سيزدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 ادني اللّه محمداً منه الي آخر.
قاب قوسين يعني مقدار دو قوس و قاب به معني مقدار است كما قال الشاعر:
اذا جاوز الماء فوق الرؤوس | فقاب قناة و الف سواء |
و القوس قطعة من الدائرة كه هر سه نقطه منحني قوس است كلام در نزول و صعود عقل بود فقال له اقبل فاقبل بالسنة شرعية و مشية شرعيه خطاب كرد كه اقبل و اقبل كلمه مجملي است كه تفصيلش صل و صم و حج و زك اينها همه تفصيل اقبل است پس عقل بناي صعود و عود گذارد و معني اين صعود و اين عود نه اين است كه رتبه به رتبه برود كه جسم برود به مثال و مثال شود و مثال برود به ماده و ماده شود بلكه عرض كردم تلطيف يك رتبه ممكن است كه از ادناي آن رتبه تا اعلاي آن رتبه برود اما شيء از رتبه خود بگذرد اين نخواهد شد و اما از رتبه دانيه به رتبه عاليه استخلاص بشود اين واقع است و بايد بشود و در اوائل منهمك بود در رتبه دانيه به واسطه دعوت اقبل و اين اعمال او را استخلاص كنند و از آلايشهاي رتبه دانيه او را پاك كنند و در آن رتبه خود صرف و خالص بشود واقع است و چنين است و دقيقهاي در اينجا هست و آن اين است كه اگرچه انسان ميشنود كه عقل تنزل كرد روح شد و روح تنزل كرد و نفس شد و هكذا آنطور كه انسان خيال ميكند نيست و آن قوس ظهور است زيرا كه عقلي خيال ميكند محدود و معين و تنزل كرد روح شد و روحي خيال ميكند محدود و معين و تنزل كرد و نفس شد و همچنين نفس محدود معيني خيال ميكند و به همينطور تا آخر مراتب و اينطور طور صعود و ظهور است و در هنگام نزول عقل معين براي زيد و مخصوص زيد نيست و روح معين محدود براي زيد نيست و هكذا تا اين جسم كه مخصوص براي زيد نيست لكن بعد از آني كه در قوس صعود ابتدا كرد آن وقت از اين خاك قبضهاي كه گرفته ميشود براي بدن زيد به صورت زيد كه درآمد اين قبضه مال زيد ميشود و حالا زيد ميشود و اين صورت كه مؤخر است ظهوراً مقدم بود وجوداً و اين فعليتي است كه اشرف است در حقيقت از آن قوه و اين تحديد و تعين زيدي فعليتي اشرف است از آن حالت مبهمه و اين فعليت در قوس صعود پيدا ميشود و چنانكه در اين دنيا ابهام عنصري بعد از آني كه صعود كرد آن وقت به صورت زيد ميشود و پيش از آن زيد نبود ابهام عقلانيش و نفسانيش هم همينطور است و اين است عبارت مشكلي كه گاهي مينويسم و مشايخ نوشتهاند كه نفس زيد آن تعيني كه دارد همان علومي است كه او دارد و آن است تعين زيديتش كه اگر آن علوم را از او بگيري تعين زيد باطل ميشود پس تعين عقل زيدي همان معقولات زيد است كه اگر آن را از او بگيري ديگر عقل زيد نيست عقل زيد نيست و عقل مبهم است و مال زيد نيست يعني در عرصه عقل امتياز عقل زيد از عقل عمرو به آن معقولات است كه اين دارد و آن ندارد چنانكه در عرصه علما امتيازشان به علمشان است اين علمش بيشتر است و آن كمتر است ديگر كسي نميگويد اين خوشگلتر است چرا كه اين خوشگلي مال جسم است و امتياز علما به مقادير و كيفيات علمشان است و امتياز اين از آن اين است كه اين حكيم است و آن فقيه است و اين منجم است و آن طبيب و به صور علميه است و امتياز در عالم عقول به معقولاتي است كه دارند و آن معلومات و معقولات را بايد اينجا كسب كنند در قوس صعود و طفل وقتي تولد ميكند عقل او هنوز معين نيست مگر به قدري كه چشم او ببيند چيزها را حضرت امير ميفرمايد نفس قدسيه اول تولد او وقت مسقط رأس ولد است به خلاف روح حيواني كه در رحم تولد ميكند و نفس نباتي در هنگام نطفه بودن تولد ميكند و نفس انسانيش وقتي كه از رحم بيرون آمد آن وقت تولد ميكند و به او تعلق ميگيرد ولكن هنوز تخصص تام پيدا نكرده و اول تخصص او است و از ظل انسان كلي متولد ميشود و اختصاصي به او پيدا نميكند مگر به قدر علمي كه تحصيل ميكند از نظر كردن در اين عالم آسمان ميبيند و زمين ميبيند پدري مادري اينها همه علوم است يعني علوم انسان متعارفي است نه انساني كه اهل جنت همه انسانند و خورده خورده تعين پيدا ميكند و يك نفس ديگر تعينش به علومش است و يكي ديگر نفسش متعين است به علومش و هكذا پس امتياز اناسي به علم و عملشان است پس معني حرف مشايخ درست شد كه شخص در قيامت حدود مشخصه او علمش و عملش است و محدود است به اين حدود نه به سرخي و زردي و سفيدي و سياهي اينها مال اجسام است حالا علم يكي ميبيني صافيتر و خالصتر است از شبهات و شكوك و علمش از درجات اعلي است و يكي علمش غليظ است و كثيف است و از درجات ادني است و هكذا اعمالش همينطور پس همان علم و عمل حدود شخصيه او ميشود بعد از آني كه اين حرف معلوم شد و معلوم شد كه اين حدود شخصيه در اين كارخانه دنيا پيدا ميشود و پيش از اين كارخانه دنيا چوبهايي بود صالح براي در و پنجره و چيزهاي ديگر لكن در اين كارخانه كه آمد اينجا صورت دري و پنجره براي او پيدا شد پس خيال نكند كسي كه اگر مردم در عالم ذر آنجا ايمانشان ثبت بوده ديگر چه چيز در اينجا تكليفشان بكنند آنجا معين نبود در همين كارخانه دنيا عمرويت عمرو ساخته ميشود و همچنين مؤمنيت مؤمن و كافريت كافر در اين كارخانه ساخته ميشود بعد از آني كه چنين شد زيد صاحب مثال معيني نيست مگر در قوس صعود و نبود مثالي از براي زيد پيش از قوس صعود و صاحب ماده مخصوصه و نفس مخصوصه و عقل مخصوصي و ساير مراتب مخصوصه نبود مگر در قوس صعود و مگر پس از اين دنيا پس نه چنانست كه اين نفس زيد يك نفس محدود معين ممتاز معروف به زيديت بود پيش از اين دنيا و بعد آمد به اين دنيا پس ببينيد عباراتي كه نوشته ميشود به آنچه مرادشان هست چقدر تفاوت ميكند و همه چيز را نميتوان نوشت پس در قوس صعود صعود ميكند هر كسي تا به منتهاي نفس خود ميرسد و از نفس خود نميگذرد و اين نفس كه گفته ميشود دو نفس است يك نفس به معني خود است و به معني حقيقت است و يك نفس به معني انيت و جهت ماهيت است كه بعد از عقل است و اين نفس قدسيه به معني خود انسان و حقيقت انسان است و تمام انسان است پس نفس قدسيه كه حضرت امير ميفرمايد آن نفس نه آن نفسي است كه به معني انيت و ماهيت باشد و عقلي بالاي او باشد و آن نفس بنت عقل نيست بلكه اين نفس قدسيه به معني خود انسان است و آن است نفسي كه من عرف نفسه فقد عرف ربه نفسي است كه گاهي اضافه به خدا ميشود و نفس اللّه گفته ميشود و گاهي اضافه به خود شخص ميشود و گفته ميشود نفس او و هيچ كس از اين نفس قدسيه و از اين خود تجاوز نخواهد كرد ابداً چگونه نه و حال آنكه اگر تجاوز كند ميرود و در بحر اطلاق گم ميشود و ثواب و عقابش باطل ميشود حالا اين نفس قدسيه كه خود او است از اعلاي او تا ادناي او همه جاي او مصور به صورت زيديه است الاّ اينكه صورت زيديه در اعلي درجات او رقيقتر است و همان صورت زيديه در ادني درجات او غليظتر است و اعلي درجات او كه فؤاد است رقيق است و كارش فهم معارف ربانيه است و شك نيست كه معرفت زيد غير معرفت عمرو است و معرفت عمرو غير معرفت زيد است و بكر است و هركس فؤادش به قدر معرفتش است و الاّ ابوذر با سلمان بايد در يك درجه باشند و حال آنكه لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لقتله و كفره و فؤاد سلمان در درجه دهم ايمان است و فؤاد ابوذر در درجه نهم پس فؤادش مخصوص و محدود است و حدودش معارفي است كه دارد و همچنين عقل آن هم محدود است به معقولات شخص و كذلك روحش محدود است به معلومات لطيفه و نفسش محدود است به معلومات و صور دهريه و صور جزئيه كه ميداند و هرگز ماده وجود خارجي از صورتش جدا نميشود اينكه گفته ميشود كه انسان بايد به نظر فؤادي نظر كند و حقيقت را به آن بايد بفهمد و احديت را به آن بفهمد اينها جميعاً وجداني است يعني شخص در وجدان خود ممكن است كه توجه كند به جهتي با غفلت از جهات ديگر توجه ميكند به ماده با غفلت از صورت مجرده با@يا ص86@ صورت رقيقه با صورت معنويه پس اين فؤاد كه به او ميرسد در وجدان به او ميرسد و نه اين است كه به فؤاد كه رسيد مراتب دانيه را خلع ميكند و حالا ديگر فؤاد است و چيز ديگر غير از آن نيست بلكه نظر او به فؤاد ميشود و فؤاد ميشود مركب است آن صورت شخصيه در خارج مثل اينكه شخص نظر به اين كتاب ميكند و ملتفت رنگش ميشود و ملتفت تربيعش ميشود و از جهات ديگرش غفلت ميكند و حال آنكه در خارج ماده و صورت خودش را دارد و كذلك آن كسي كه گفته ميشود به عقل رسيده نه اينكه مراتب دانيه را خلع كرده و حالا عقل صرف شده بلكه عقلش با نفسش است و با ساير مراتبش است الاّ اينكه با عقل نظر ميكند و متوجه معاني ميشود و از صور غافل ميشود و كذلك آنكه به نفس رسيده و همه به طور وجدان است و كذلك اهل فؤاد به رتبه فواد ميرسند يعني فؤاد براي ايشان مصرح و صريح و خالص و بين ميشود و در وجدان خود از ساير مراتب غافل ميشوند بعد از آني كه اين معني معلوم شد پس پيغمبر در شب معراج از مقام نفس خود نگذشت و رسيد به جايي كه محمد محمد است و داراي همه مراتب است و نصف محمد نيست و ربع محمد نيست بلكه تمام محمد آنجا بود و هيچ غير او با او نبود و ماسوي اللّه را يافت مثل مرده و خودش را ديد و ماسوي را مرده يافت و در آن مقام تام المراتب و كامل المقامات بود و در آن مقام فؤادش هم عقل داشت هم روح داشت هم نفس داشت تا جسم همه را داشت پيغمبر جسمش را ول نميكند برود به فؤاد و چيزي هست اين جسم نباتي و جمادي و عرضي را خلع ميكند لكن آن جسم اصلي حقيقي را چگونه خلع ميكند پس جسمش را خلع نميكند پيغمبر و هيچ مؤمني در صعودش و در معادش جسم خود را خلع نميكند زيرا كه جسمش مما به هو هو است نصفه كه نميشود برود بايد تمام باشد و تمام وقتي است كه جسم داشته باشد و عيب اين شده كه همين كه بدن عرضي را ميبيند و بدن خيال ميكند و ميبيند آب را در ظرف كردند و بعد از آن آن آب را ريختند و ظرف ماند خالي حالا ميشنود روح را نزع ميكنند از بدن و بدن بلاروح آنجا فرض ميكند و روحي بلابدن آن وقت ميگويد پس ميشود جسم را خلع كند و برود لكن اگر بداند كه اينها قابليت فؤاد هستند و اين جسم انيت و ماهيت او است ميفهمد كه اگر اين نباشد آن هم نيست و اگر لسان داعي نباشد اجابت كننده نيست و اگر اين اجابت نكند لسان داعي نيست اگر قابل نباشد مقبول نخواهد بود آن وقت ميفهمد پيغمبر در شب معراج از مقام محمدي نگذشت و نصف و ربع محمد معراج نرفت محمد آن است كه تمام مراتب را داشته باشد پس بنابراين از پس حجاب زبرجده خضراء نگذشت و آن مقام نفس كليه الهيه است كه حقيقت محمد آنجا است9 و آن حجاب در نزد سدرة المنتهي است بلكه به عبارت ديگر خود سدرة المنتهي همان حجاب زبرجده خضرا است و از آن سدرة المنتهي پيغمبر به وجود نميتوانست بگذرد و در پس آن حجاب نشست و از مثل سم ابره نظر كرد الي ماشاء اللّه من نور العظمة و گذشتن از آن نشدني است و ممكن نيست بلي مضايقه نيست از اسفل سدره به اعلاي سدره برود اين مراتب ثمانيه تنزليه كه شما ميشنويد اينها ما به الشيء شيء است اگر يكي از آنها نباشد تمام ميشود پس بعد از آني كه پيغمبر رفت تا به مقام حجاب زبرجده خضراء بين او و بين رب او كه عبارت از رب مضاف او است و به عبارت ديگر تا بين او و مابين جلوه رب و ظهور رب خود كه فؤاد خود باشد نبود مگر قاب قوسين مگر به قدر دو قوس فاصله كه مقام روح باشد و عقل اوادني يعني ادني از دو قوس مثلاً يك قوس و نيم يا يك قوس و نيم و خورده به جهت آنكه مقام روح هم مقام صورت است الاّ اينكه صور رقيقه است و نفس مقام صور غليظه است به آن اعتبار كه روح مقام صوريست برزخيه گفته اوادني و اين حالت او نه اين است كه خدا در چيزي شك داشته باشد بلكه به زبان ظاهر گفته ميشود و اوادني يعني بلاادني و اما به طور حقيقت اوادني گفته تا اينكه حالت ترديد و برزخيتش معلوم شود مثل اينكه شخص برزخي را كه نگاه ميكني ميگويي جسم است يا بالاتر يعني ميتوان گاهي نظر كرد و او را جسم ديد و ميتوان گفت جسم است و ميتوان او را گاهي دهر ديد و دهر است و حالت برزخي همين است و همينطور بايد گفت مثل اينكه ائمه : گاهي ميكردند به جنت حضرت آدم و گفتهاند جنت دنيا و گاهي ملحق ميشود به عالم دهر پس كسي كه نظر به شخص برزخي ميكند ميگويد چنين است يا چنين است اين است كه ميفرمايد ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشد قسوة نه اين است كه خدا ترديد داشته باشد و به ظاهر به لغت نحوي معني ميشود بل اشد قسوة ولكن لفظ آن بايد او باشد و بايد همين او اشد قسوة بگويد اما كالحجارة پس به اعتبار جماديت ايشان و عدم تنبه ايشان و انهماك ايشان است در تلاوت مثل ديوار كأنهم خشب مسندة و هيچ نميفهمند لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها و لهم قلوب لايفقهون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون به اين ملاحظات فرموده كالحجارة و به اين اعتبار كه ان من الحجارة لما يتفجر منه الانهار و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء و ان منها لمايهبط من خشية اللّه و اينها اينطور هستند و انسانند و في الجمله ترقي كردهاند و توحدشان بيشتر است و چون توحدشان بيشتر است صلابتشان بيشتر است از اين جهت ميگويد اشد قسوة و اين را بدانيد كه شيء هرچه توحد پيدا ميكند صلابت پيدا ميكند اين است كه حكماي سلف گفتهاند كه افلاك بايد به صلابت ياقوت و الماس باشد و اين كلمه افتاد دست حكماي متأخرين و نفهميدند و گمان كردند كه بايد سخت و صلب باشد به دست حكيم كه افتاد و شنيد قوله تعالي ثم استوي الي السماء و هي دخان ميفهمد كه صلابت افلاك از شدت تشاكل او است و كدام صلابت از اين بيشتر كه صد هزار سال باشد و دائم در حركت باشد و هيچ فتوري در او پيدا نشود و هيچ ياقوتي اينطور صلابت ندارد معني صلابت يعني تشاكل اجزاء و عدم تطرق فساد در او و شك نيست كه انسان از اين سنگها اشد تشاكل است پس اشد قسوة است اين است كه فرمود او اشد قسوة از اين جهت در حق آنها گفت بل هم اضل يعني اشد ضلالة هستند پس انساني كه ضال شد اضل ميشود از انعام.
از برويم بر سر مسأله كه داشتيم پس حضرت پيغمبر9 به مقام روح رفت و اوادني شد يعني اين هم مقام صورت بود و باز كسي كه علم به اعلاي نفس پيدا ميكند ميتواند علم به روح في الجمله پيدا كند و تا حالت برزخ را به طور ترديد بيان نكني معلوم نميشود اگر صرف بگويم من از اين طرف است كه جزء اين طرف ميشود و اگر صرف بگويم از آن طرف است جزء آن طرف ميشود و حالتش اين است كه بگويم من هذا العالم او من هذا العالم و من هم عالم هستم و جاهل به اين نيستم ولكن بيانش اين است كه بگويم من هذا العالم او من هذا العالم و اين معني قاب قوسين اوادني به طور اختصار و اجمال.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس چهاردهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 ادني اللّه محمداً منه فلميكن بينه و بينه الا قفص لؤلؤ الي آخر.
بعد از آني كه معلوم شد كه خداوند عالم اول عقل را آفريد و به او فرمود ادبار كن و ادبار كرد تا به منتهاي بعد رسيد بعد از آن خطاب به او رسيد به زبان مشيت شرعيه كه اقبال كن و اقبال كرد تا اينكه باز به مبدء خود رسيد و صادق شد كما بدءكم تعودون پس از اين آمد و شد حكما دو قوس تصور كردهاند به جهت آنكه عودش از آن ممر بدء و نزول نبود و تصور كردهاند كه اگر كسي بيايد و برگردد نه از راه اول در خط مستقيم نخواهد آمد و بايد در خط منحني برگردد و چون تمام اين دايره را ملاحظه كردند و حركتش را بر قطب ملاحظه كردند قوس گفتند و اجزاي اين قوس و ابعاض آن را كه نظر كردهاند قوسهاي بسيار در آن يافتهاند و تقسيم آن قسي را بر حسب اختلاف انظار كردهاند يك دفعه نزول به دو قوس تقسيم كردهاند و صعود را به دو قوس تقسيم كردهاند كه قوس غيب گفتهاند و قوس شهاده گفتهاند به اينطور كه از مقام اعلي درجات عقل تا محدب عرش قوس غيب حساب ميشود و از مقام محدب عرش تا تخوم ارضين قوس شهاده گرفتهاند و گاهي به حسب بعضي نظرها از مقام عقل تا منتهي درجه نفس غيب حساب ميشود و از مقام طبيعت و ماده و مثال و جسم تا تخوم ارضين شهاده حساب ميشود و در اين نظر چون طبع و ماده از اجزاء هستند آنها را از شهاده گرفتهاند و به لحاظ ديگري غيب تا محدب عرش آمده بنابراين كه عالم شهاده عالم تركيب است و قبل التركيب مركب نيست و چون مركب نيست پس از عرصه زمان نيست پس از عرصه غيب است و همچنين در قوس صعود قوس شهادهاش در عالم اجسام است و غيبش در وراء عالم اجسام است چون اين كلمه غيب را گفتم و مكرر ميآيند و از من ميپرسند غيب چه چيز است و غيب اين عالم يعني چه بد نيست كه في الجمله آن را شرح كنيم.
اصل غيب معلوم است كه اسم است براي آن چيزي كه غايب باشد از مشاعر شخص شاعر پس آن لوني و شكلي كه از چشم من پنهان شد آن حاظر در نزد من نيست پس مشهود من نيست پس غايب از من است و كذلك آن صوتي كه در محضر سامعه حاضر است شهاده است و آنچه از گوش شما پنهان است غيب است يعني غيب از سامعه شما است و آنچه در محضر او است پس مشاهد او است پس در شهاده او است و در غيب او نيست بنابراين به اعتباري رنگها و شكلها نسبت به گوش شما غيب ميشود و همچنين اصوات نسبت به چشم شما غيب ميشود و بر اين دو مشعر قياس كنيد ساير مشاعر ظاهره را پس آنچه از مشاعر ظاهره شما گذشت و افتاد به عقب و نفهميد مشاعره ظاهره شما آن را يعني آنچه داخل الوان و اشكال و اصوات نيست و داخل روايح و طعوم و كيفيات نيست در غيب حواس ظاهره شما است پس اين غيب است و آنچه داخل آنها است شهاده است پس بنابراين جسم مطلق في المثل داخل عالم غيب است و غايب است از حواس شما زيرا كه رنگ و شكلي و غيرهما در او نيست پس داخل عالم غيب است نسبت به اينها و باز غيب بالا ميرود به همينطور كه به حواس ظاهره درك نكردند و ميدانيد كه جسم مطلق هست پس هست و در غيب حواس ظاهره هم هست و اينها شهاده است و آن غيب و بر اين قياس كنيد آن امر موجودي را كه بر حواس باطنه شما مخفي باشد مثل نسبت مابين زيد و قيام در قضيه زيد قائم و از خيال شما بيرون است اگر ملتفت نيستيد از اهل علمش نيستيد و نسبت زيد و قيام از خيال شما بيرون است و هرچه خيال شما سعي كند و التماس درك آن كند و طلب كند كه آن نسبت را بفهمد نخواهد فهميد زيرا كه شأن خيال آن صوري است كه به مشاعر ظاهره درك كردهاند و در خيال شما هم به جز الوان و اشكال عيني و اصوات سمعي و روايح شمي و طعوم ذوقي و ملاست و خشونت لمسي هيچ يك نيست همين مثل است كه در خيال شما درك ميشود و نسبت زيد و قائم دخلي به اين حرفها ندارد پس آن نسبت غايب است از درك خيال و هرچه خيال سير كند كه زرد است يا سرخ سفيد است يا سياه بلند است يا كوتاه ترش است يا شيرين و خيال هرچه سير كند همين الوان و اشكال و محسوسات ظاهره را ميفهمد پس شد چيزي كه غايب باشد از درك حواس باطنه و موجود هم باشد و كذلك مسألهاي هست كه از درك فكر شما هم غايب باشد و كذلك مسألهاي هست كه از درك واهمه بيرون است و از درك عالمه و عاقله و چون بيرون رفت از آنها غيب ميشود و درك حقيقت شيء نه كار واهمه است نه كار عاقله است نه عالمه نه متفكره نه متخيله و هريك از اينها شأن خاصي دارند و ممتاز از يكديگرند لكن آنهايي كه خبر از علم ندارند باطن را مثل فرنگ گفتن مردم ميدانند اين مردم هرچه غير از وضع ايران است ميگويند كار فرنگي است و گل غريبي كه ميبينند ميگويند اين گل فرنگي است يك صنعت تازه ميگويند از فرنگي است فرنگ يعني ماسواي اسلام و همچو قرار شده حالا همچنين ماسواي مشاعر ظاهره را مردم اسمش را فهم گذاردهاند ديگر تميز نميدهند و خيالشان ميرسد كه از پس اين جسم و از اين جسم كه گذشت ديگر فهم است و فهم همه چيز يك طور است خير نه چنين است و فهم هر چيزي مخصوص به چيزي است خيال درك ميكند صورت اشياء را منفرداً منفرداً مثلاً درك ميكند لون را منفرداً يا ضوء را منفرداً يا ظلمت را منفرداً و كذلك صوت و رايحه و طعم و امثال اينها را و اين شأن قوه خياليه است و اما متفكره آن يك مشعري است كه در ميان دو خيال فكر ميكند و در ميان دو صورت نظر ميكند و نسبت مابين اين دو را ميفهمد و او ملتفت ميشود آن نسبت را ميان دو صورت يا سه صورت و هكذا و اين نسبت ميان دو صورت چيزي نيست كه شكلي داشته باشد مثل ابوت يا بنوت چه شكل دارد سرخ است يا زرد است كوتاه است يا بلند است از اين عرصه صورت بيرون است پس معلوم شد كه هرچه از اين طرف و آن طرف برود كه درك ابوت كند و درك نسبت كند نميتواند پس ابوت و نسبت در عالم غيب خيال افتاده است پس متفكره درك ميكند نسبت مابين دو صورت را و نسبت مابين دو معني را و نسبت ميان صورت و معني را و بعد از آن قوه واهمه است و اين واهمه معاني جزئيه را ميفهمد و اين معاني جزئيه هيچ دخلي به صورت ندارد مثلاً گوسفند گرگ را ميبيند ميگريزد و مضطرب ميشود از اين صورت مشعر خيال ديگر به جز صورت گوسفندي كه دست و پاي خود را برميدارد و ميگذارد چيزي ديگر نميفهمد و به جز صورت گرگ كه از عقب اين ميرود مثل آينه كه مقابل چيزي بگيرند و عكس آن در او افتد ولكن آن كسي كه ميفهمد اين معني را كه گرگ شجاع است و حريص است براي گوسفند و آن ترسان است اين معني چيزي نيست كه توي خيال بيفتد و من اين را ميفهمم پس معلوم ميشود غيب است و مشاعر باطنه مزاجي دارند و صنعي دارند مناسب مزاج خود و وضع خود درك ميكنند اين است كه در طب گفته شده اگر صدمه به مواضع دماغ برسد تفاوت ميكند بسا صدمه كه بر خيالش وارد ميآيد يا بر فكرش و فكرش مريض ميشود يا بر حافظهاش معلوم است كه مواضع خاصهاي است و مشاعر خاصهاي است و يك مشعر نيست و هريك از ديگري ممتاز است و نه اين است كه هرچه غير از وضع ايران است فرنگي است و هرچه وراي اجسام است فهم است مثل اينكه هرچه وراي اين جماديت در گياه ميبيند ميگويد روح است و ديگر امتياز دافعه و هاضمه و ماسكه نميگذارد و اگر بداند كه امور بر نهج طبيعي است ميداند كه يك قوهاي است جاذبه كه او دافعه نيست و يك قوهاي است دافعه كه هاضمه نيست و كذلك ماسكه و هاضمه و كذلك متفكره و متخيله و عالمه و عاقله و متوهمه نگاه ميكند كه گوسفند بچه خود را ميليسد و ميبوسد و پاهاي خود را گشاد ميگذارد كه اين زير پاي او برود و شير بخورد اينها را كه ميبيند ميفهمد كه اين دوست ميدارد اين را و اين دوستي رنگي نيست شكلي نيست صورت نيست بو نيست مزه نيست و هيچ دخلي به اين چيزها ندارد و يك امري است كه قوه واهمه استنباط ميكند از اين حركات معنايي و معنويت و جزئيت دارد و اما مشعر عالمه آن علم كلي است كه براي او حاصل شده و صور علميه جزئيه اگرچه گاهي اسم او را ميگذارند لكن مقصود از آن جزئيت نسبت به عقل است و الاّ نسبت به مادون صوري كه درك ميكند صور كليه است و كليت و دهريت دارد پس آن علوم كليه نسبت به مادون جزئيت نسبت به مافوق دارد ولكن مجرد است و اين صور كه با خيال درك ميكند مجرد نيست و آن صورتي كه به عالمه درك ميكند مجرد است از مواد مادون صور عالية عن المواد خالية عن القوة و الاستعداد و اين صور مخصوص عالمه است و به جهت تجرد و دهريتي كه دارد آنچه او درك ميكند از واهمه و متفكره بيرون است پس غيب است نسبت به اينها و همچنين ديگر عاقله از عالمه بالاتر است آن صورت مجردي كه در عالمه است عاقله معني آن صورت را درك ميكند و آن معني يك كليتي و جبروتيتي دارد كه دخلي به اين معني ندارد معناي محبت از آن ليسيدن دخلي به ليسيدن ندارد دوست ميدارد اين را توي عالمه عكس مياندازد و آن معني را ميفهمد چنانكه واهمه يك معني را درك ميكند نسبت به خيال كه صورت بود و كذلك عاقله نسبت به عالمه و عالمه درك آن معني را نميتواند بكند مثل آنكه خيال نميتوانست درك كند آن معني را كه واهمه درك آن ميكرد و كذلك براي شخص مشعر نوراني هست كه به آن درك حقيقت را ميكند و مشعري است كه هرچه عقل حركت كند چون توجهش به معاني كليه است عكس حقيقت در آن نميافتد بلكه فؤاد حقيقت را بالاتحاد بايد ادراك كند و عقل معني را بالانطباع بايد ادراك كند و از خارج بايد پيش او بيايد تا معني را ادراك كند و حقيقتي كه درك ميكند از خود او و در خود او درك ميكند پس آنچه در فؤاد است غيب است و آنچه در مادون است شهاده است آنچه در عقل است غيب است و آنچه در مادون شهاده است و آنچه در عالمه است غيب است و كذلك آنچه در واهمه و متفكره و متخيله اينها همه غيب است ديگر حالا من پشت اين عالم را نميفهمم يعني چه وقتي تحصيل ميكنند آن وقت ميفهمند ديگر نميفهمند براي چه و گمان نميكنم كه مسألهاي باشد كه من او را ننوشته باشم و مشروح و مفصل نكرده باشم نگاه نميكنند نميفهمند و پيش هم مينشينند و شبهات به يكديگر القاء ميكنند و مسخره ميكنند و رجوع نميكنند به كتب و الاّ من همه را نوشتهام عالم غيب ميشنوي نميفهمي انكار ميكني يك بيچاره هم اگر گفت مسخرهاش ميكنند پس عالم غيب هست از بابش بايد داخل شد تا مسأله را بفهمد پس براي اين عالم غيب هست مسلما همين صور خياليه غيب است ديگر نميفهمم بفهم صوري كه در متفكره است در متوهمه است معناي دوستي نيست از صور اين عالم از عالم غيب است و كذلك معني دشمني نيست از صور اين عالم و از عالم غيب است زهد و صدق تو از اين عالم نيست و سعادت و شقاوت همه از غيب است سعادت چند من است سرخ است يا زرد است از اين عرصه نيست تا اينها گفته شود و هرچه به مشاعره ظاهره تو درنيامد غيب است پس چطور غيب نيست بلكه صد هزار هزار غيب است عالم مثال به لحاظي از غيب اين عالم است اگرچه به لحاظي از شهاده گفته ميشود به جهت آنكه اسفل اين مثال روي اين مواد است پس به اعتباري اسفلش از عالم شهاده شمرده ميشود ولكن چون اعلاش عالم خيال است از غيب شمرده ميشود و اعلاي خيال پس از باطل شدن ماده زماني باقي است خيال جلوس آن صورت جلوس پس از جلوس زماني است و احتياج چنداني به اين ماده ندارد از مادر كه تولد كرد حالا ديگر باقي است مادرش هم نباشد هم نباشد به همينطور صور خياليه تولد از اجسام ميكند اگر اجسام باطل شود آن براي خود استقلالي دارد و چندي باقي است به خلاف چشم كه اگر ماده را از پيشش برداري استقلال پيشش نميماند و چون بعضي از رفقا در اين غيب چيزي گمان ميكردند اين غيب باز لفظي است داخل عرفانهاي بيمغز سست همچنين نيست بلكه اين غيب چيزي است كه با مشعر غيبي انسان آن را محسوس ميبيند صور خياليه را با خيال ادراك ميكني و حالا آنكه غيب از جسم تو است و صور فكريه را با فكر درك ميكني و حال آنكه غيب از چشم تو است تا ميرود امر به مسائلي كه از تو بيرون است نه خيال و نه فكر و نه واهمه و نه عالمه و عاقله و نه حقيقت تو درك آن را ميكند آن غايبي است كه از مشاعر بيرون است پس ما به مشاعر خودمان نميتوانيم آن را درك كنيم نهايت اثبات او را به آيات او كه در مشاهد ما است ميكنيم و چون مشاهد خود را نوكر يافتيم ميفهميم كه آقايي هست و الاّ از مشاعر چيزي نفهميديم تا اثبات كردي در عرض مشاهد آوردي و او از مشاعر بيرون است و جميع مشهودهاي خود را كه عاجز كه ديدي ميفهمي كه لامحاله اين مشاعر استفادهشان به ديگري است و آن كسي مستقلي است كه من آن شيء مستقل را نميتوانم درك كنم و به اينطور اثبات غيبي در وراي مشاعر هم ميكنيم ولكن اثبات او را به آيات او ميكنيم اين است كه فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق بعد ميفرمايد او لميكف بربك انه علي كل شيء شهيد حاجت به آيت براي من نميبايد به آيت خود را نشان داده كه انه علي كل شيء شهيد آيا كفايت نميكند كه لايكون لغيره من الظهور أيكون لغيره من الظهور حتي يكون هو المظهر لك آيا اين هم كفايت نكرده است اين است كه فرموده الا انهم في مرية من لقاء ربهم ضرر به جايي ندارد الا انه بكل شيء محيط ميفهمد راه اينكه اينها محتاج به آياتند چيست پس محتاج به آيات نيست زيرا كه خودش اظهر از آيات است در جميع مشاهد و در جميع مغايب اگر آمده باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس پانزدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: فلاجل ذلك عبر الحكماء الي آخر.
عرض كردم كه بعد از آني كه عقل را خداوند آفريد و او را امر به ادبار كرد به زبان مشيت كونيه و عقل نازل شد تا به رتبه خاك رسيد كه نهايت بعد او است از مبدء و اين طريق را قوس نزول ميگويند و قوس وجود و در اين قوس از براي مراتب تعين شخصي نبود بلكه به طور ابهام و اطلاق بود و آمد تا به خاك رسيد و بعد به زبان مشيت شرعيه خطاب به او شد كه اقبال كن پس بناي اقبال را گذارد و هر درجه كه براي او محقق شد در آن درجه ذكري و تشخصي و تعيني و تحققي پيدا كرد و اين است معني آنكه در وقت صعود به محاذات هر مرتبه رفت كه از آن مرتبه آمده بود و مطلب خيلي دقيق است و چون نصف مطلب را روزي گفتهام و نصفش را نگفتهام بد نيست كه في الجمله اين را شرح كنم و آن مطلب تمامش اين است كه مشايخ ما در كتبشان نوشتهاند و به طور تمثيل ذكر كردهاند شيخ مرحوم نوشتهاند من وقتي به تو ميخواهم بگويم زيد قائم و نگفتهام و تو نشنيدهاي در هيچ عالمي از عوالم ندانستهاي كه زيد قائم و بعد از آني كه من به تو گفتم زيد قائم تو دانستهاي معني زيد قائم را چهار هزار سال قبل از اين و اين كلامي است مبهم و معمي و خيلي مشكل و بسا كسي كه ميخواهد اين را تعقل كند به طور زماني تعقل ميكند و اثبات امتداد زماني در دهر ميكند وانگهي كه بعضي تمثيلات را همه ميشنوند لابد است كه براي اين زمان مراتبي از عرض اثبات كند و دهر را هم روي اين مراتبي برايش اثبات كند مثلا در اينجا شنبه و يكشنبه و دوشنبه و سهشنبه اثبات ميكند در زمان و روي شنبه دهري اثبات ميكند و روي هر روزي يك دهري اثبات ميكند به جهت آنكه ميشنود كه پيش از آنكه من به تو بگويم زيد قائم تو در هيچ مرتبه از مراتب عالم به زيد قائم نبودي پس روز شنبه كه نشنيدهاي تو زيد قائم را در دهر و جبروت عالم به زيد قائم نبودي و كذلك در سرمد عالم نبودي و در زمان هم عالم نبودي و روز يكشنبه كه گفتم زيد قائم در دهر عالم به او شدي و چهار هزار سال پيشتر از عالم زمان عالم شدي و عالم بودهاي يعني در چهار مرتبه و علوم مقدم بر جسم است به چهار هزار سال يعني به چهار مرتبه كه هر مرتبه عبارت از يك يوم باشد و ان يوما عند ربك كالف سنة مما تعدون و هر روزي هزار سال محسوب شود و اما چهار مرتبه طبيعت است و ماده و مثال و جسم يعني تو در عالم نفوس عالم به اين شدي كه چهار هزار سال قبل از اين جسم و زمان است و اين معمايي است و به جز آنكه در دهر هم اثبات كنند شنبه و يكشنبه و دوشنبه و سهشنبه چاره ندارند و يك روز نصف مطلب را بيان كردم و نصفش را عرض نكردم هرگاه در اينجا ثابت و محقق شد مراتب عاليه او موجود و محقق است تا سرمد و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم پس آن مراتب دهريه بالاي اين هستند و كيفيت تقدم اينها را به طور لايق و به طور اختصار عرض نكردم و آنچه عرض كردم آن است كه پيش از آني كه زيد قائم گفته شود چگونه در دهر نبود و حال آنكه اگر در دهر هست كه هست ابدا ديگر در شنبه نبود يعني چه و اگر در دهر نيست كه نيست ابدا ديگر در روز يكشنبه هست يعني چه و هست دهر بدل به نيست نميشود و نيست دهر بدل به هست نميشود و در دهر تغير و تبدل نميرود پس اگر علم به زيد قائم بوده براي من در دهر كه هست و اگر نيست اين علم براي من كه نخواهد بود و نيست اگرچه شيخ مرحوم مثل به زيد قائم زدهاند لكن مسأله برايش فروع بسيار است خود زيد در شنبه نبود در مراتب عاليه هم نبود تا سرمد و روز يكشنبه كه بود در مراتب عاليه هم بود تا سرمد و حال آنكه تغير و تبدل در دهر نيست پس اين چطور ميشود و سبب اينكه اين مسأله مشكل شده عدم فهم دهر است و چه بسيار از حكماء و متكلمين كه معني دهر و مراتب سابقه غير را نفهميدهاند و چه بسياري انكار كردهاند بوعلي گفته كه وراي اين زمان نيست چيزي به غير از ازل پس ميگوييم كه از براي شيئي كه در اينجا موجود ميشود حالاتي است يك حالتي از براي اين است كه اين حالت را زمان ميگويند و آن نسبت همين شيء جزئي است به سابقش و لاحقش و به جزئي ديگر و نسبت اين جزئي را به جزئي ديگر كه سابق و لاحقش دادند اين حالت را زمان ميگويند مثل اينكه زيد را كه نسبت ميدهي به پدرش كه سابق بر او باشد او ميشود سابق بر زيد و زيد ابن او ميشود و نسبت زيد را كه ميدهي به ابنش كه لاحق از او است اب ميشود براي او پس براي اب خودش مؤخر است و براي ابنش مقدم است پس اين تقدم و تأخر نسبتي است كه براي شيء حاصل شد به سبب نسبت او به سابق و لاحقش و اگر به جزئي كه در عرض او است نسبت بدهيم تساوي فهميده ميشود پس اينها نسبي است و اين حالت را حالت زمان ميگويند همين جزئيات اربعه را كه اب سابق باشد و اين ابن وسط باشد و آن ابني كه در مؤخر است و آن اخي كه مساوي است اين چهار را هرگاه نسبت بدهيد به بالا اين نسبت را نسبت دهر ميگويند و از درك اين معني دهر حاصل ميشود براي انسان نسبت به موثرش و علتش كه ميدهيم اين را دهر ميگوييم زيرا كه در اين نظر و نسبت امس شما و يوم شما و غد شما همدوش شدهاند و امس شما تقدم ندارد بر يوم شما و يوم شما تقدم ندارد بر غد شما بلكه اين سه همدوشند و در يك محضر ايستادهاند اين نسبت را نسبت دهر ميگويند پس نيست اين دهر چيزي مگر اينكه اين چهار را كه در محضر واحد نگاه كردي همين حالت حالت دهري ميشود و اگر اين چهار نباشند نسبت چه ميدهي به عالي و دهر چه ملاحظه ميكني اگر اينها نيستند فلاعالي پس اگر اين چهار نباشند دهري نيست اما سرمد ملاحظه كردن خود عالي است در ذات خود او نه نسبت چيزي به چيزي كه اگر آن ذات را در خود آن نگاه كردي آن حالت حالت سرمدي است و حالا در صدد آن نيستيم پس معني دهر نسبت اين ثلثه يا اربعه شد به عالي و اگر اين ثلثه يا اربعه نباشند نسبت دهري نيست پس اين است كه ميگويم كلي طبيعي كه دهري است تحققش و تمثلش در خارج به همين افرادي است كه در عالم جزئيات هستند و اگر اين جزئيات نباشد او نيست ابدا و اگر اين فرس معين و آن فرس معين نباشد فلافرس و اگر فرسي باشد در اينجا كه ما نسبت اين را بدهيم به عالي آن وقت فرس هست پس تمثل فرس دهري و فرس كلي و اطلاقي به همين افراد است كه اينجا هستند و هرگاه اين افراد ابداً نباشند هيچ دهري آنجا ثابت نيست مسأله خيلي دقيق است مكرر ميكنم عرضم اين است كه نه اين است در اين عرصه اگر فرض نيستش را كردي فرض هستش را نميتواني بكني گاه هست كسي فرض ميكند كه اگر آب در دنيا نيست اين اطلاق آب خواهد بود جواب ميگويم اگر آب در عرصه زمان نيست در عرصه اطلاق و عرصه دهر نيست ميگويد حالا اتفاقا آب پيدا شد ميگويم اين فرض معقول نيست زيرا كه فرض مسأله ما اين بود كه در عرصه زمان ماضي و غابرش الي ماشاء اللّه في علم اللّه ماء نباشد پس تو احداث علم براي خدا ميخواهي بكني اين فرض معقول نيست و فرض مسأله اين است كه اگر في علم اللّه آب جزئي در عرصه زمان نيست آن وقت آب اطلاقي در دهر نيست و اگر آب جزئي در زمان هست آب اطلاقي در دهر هست و ماء مطلقي بالاي اين هست حكماً پس حالا ميگويم كه اگر در عرصه زمان ماضي آن و غابر آن الي ماشاء اللّه و الي مايكون في علم اللّه اگر در جايي از جاهاي اين زمان زيد موجود شده باشد ميشود از براي اين زيد روحي در عالم دهر و در عالم ارواح ثابت باشد نهايت در ماضي زمان كه نبوده مرآت نماينده براي آن از زمان نبوده اگر آن مرآت پيدا شد روح زيد از آن مينمايد و اگر آن مرآت شكست باز روح زيد غايب ميشود اگر ملتفت بود كسي كه چه عرض كردم حل مشكل عظيمي از مسأله رجعت ميشود و خيلي مسأله مشكلي است و غافلند كه اين شخصي كه راجع ميشود كيست بدني كه تازه درست ميكني از اين عناصر آيا اين بدن نه اين است اخلاطي هم از آن بايد تولد كند بايد صفرائي داشته باشد سودائي و بلغمي و خوني داشته باشد پس از آن عناصر جديده اخلاطي تولد ميكند و از آن اخلاط لحمي و عظمي و عروقي و اعضائي بايد تولد كند و الاّ بدن نميشود بعد از آني كه بدن درست شد از صوافي آن اخلاط در قلب او بايد بخاري پيدا شود روح بخاري داشته باشد و اگر براي آن بدن روح بخاري نباشد زنده نيست حيات فلكي ميبايد به آن تعلق بگيرد وانگهي كه آن حيات فلكي آنچه در كمون است اثاره او را ميكند و آن حيواني كه پيدا شد نفسي به آن تعلق بايد بگيرد حالا آيا اين نفس همان نفسي است كه به بدن اول تعلق گرفته بود يا اينكه حيات جداگانه و نفس جداگانهاي است و اين مسأله حل نميشود مگر به اين قاعده كه عرض كردم تناسخ نيست اگر كسي يك خورده نفهمد علم رجعت را تناسخي ميشود بعينه علم رجعت تناسخ ميشود و به همين علم بابيه عيسي درست كردند و حضرت امير و امامها درست كردند اينطورها ميشود بلكه عرض ميكنم بعد از آني كه ميسازند در رجعت بدني و تركيب ميكنند اعضائي روح بخاري هم كه در او پيدا شد بعد از آن اگر آن بدن مطابقه تامه داشته باشد با اين بدن اول مواجه ميشود با آن روحي كه از براي او هست و ميافتد در او آنچه در بدن اول افتاده بود و كسي كه منكر رجعت ميشود منكر حيات خودش در روز شنبه و روز دوشنبه و سهشنبه بايد بشود آيا اين غذايي كه ميخورد و ميرود در كبد و قلب او و صافي ميشود روح بخاري ميشود و روح حيواني باز زيد در او جلوه ميكند آيا زيد است يا غير زيد است هرچه از غذاها ميخورد گذشته كه تحليل رفته و هرچه تازه ميخورد بخار جديدي احداث شده و مواجهه جديده ميخواهد و باز همان است و مواجهه پيدا ميكند و روح زيد در آن ميافتد و ناطق ميشود از او و متحرك ميشود از او به همينطور در رجعت هم از همين عناصر بدني جديد ساخته ميشود و مرآتي درست ميشود و مطابقه تامه با روح زيد دارد روح زيد عكس مياندازد و زيد در دهر خود ثابت است اين بدن كه مواجه او شد او در اين بدن جلوه ميكند و اين بدن را زنده ميكند و ناطق از اين بدن ميشود و اگر اين بدن را بشكني باز زيد غايب ميشود دومرتبه بسازي باز زيد در آن جلوه ميكند و زنده ميشود مثل اينكه اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه امواتي چند را احيا فرمود و عيسي امواتي چند را احيا فرمود يعني دو مرتبه همان بدن را مواجه آن روح كرد آن روح در آن بدن جلوه كرد به همان طوري كه روز اول حضرت آدم ساخته شد وضع عالم اقتضاء ميكند بدني ساخته شود و آن روح درش جلوه كند و مانعي ندارد از علم طبيعي بلكه عرض ميكنم چيزي كه به علم طبيعي راست نيايد اعجاز هم به او تعلق نميگيرد و اعجاز اين است كه اجزاء شيئي كه بايد اسبابش در ازمنه عديده فراهم بيايد و شيء موجود شود در اسرع وقتي فراهم ميآيد و موجود ميشود مقصود آن است كه تخم خربزه كه بايد در سه ماه برسد اين شخص كاري بكند كه يك ماه يا يك هفته برسد معجزه آن است كه آفتاب كه بايد در بيست ساعت فلان قدر راه برود كاري بكند كه يك ساعت برود و بنائي كه در شش ماه ساخته شود اين در يك روز بسازد معني اعجاز آن است كه امور طبيعيه و عاديه عالم را در اسرع وقت به انجام رساند پس رجعت هم موافق طبع عالم است و چيزي خلاف طبع ندارد حضرت امير كه ميرود بر سر قبر و ميفرمايد قم بأذن اللّه و زنده ميكند خلاف نظم عالم نميكند نظم عالم اين است كه در مدت طويلي عالم طوري بشود كه اين مردهها خود زنده بشوند و قيامت بيايد و دومرتبه مردم زنده شوند بنياد عالم را خدا طوري گذارده كه اين زمين يكجا بايد زنده شود پستاي عالم و نظم طبيعيش اين است حالا حضرت امير ميآيد و در زمان قليلي اين كار را ميكند.
باري مقصود اين بود كه در اينجا اگر مرآتي ساخته شد آن روح توش عكس مياندازد و اگر مرآتي ساخته نشد يا اينكه بود و شكست آن در همان محل خفاي خود ميماند. مقصود اين است كه آن شيئي كه در دهر است در اينجا اگر مرآتي پيدا شد جلوه ميكند و اگر مرآت را برداشتي مخفي ميشود اگر باز مرآتي ساختي پيدا ميشود و اگر شكستي غايب ميشود اگر از عناصر و طبايع اين عالم قابلي و مرآتي براي الماء پيدا شد در اينجا الماء دهري جلوه ميكند و اين مرآت لسان دعا و قابليتي است براي الماء و الماء اجابتي است براي او حالا اگر في علم اللّه از اول زمان تا آخر زمان در عالم زمان مرآتي و لسان قابليتي هست اجابتي در دهر هست و اگر نيست نيست حالا اجابت دهري كه اجابت اين قابل زماني بود در دهر است و اختصاصي به هيچ جزئي از اجزاء زمان ندارد پس با وجودي كه در دهر است چرا در ازمنه سابقه نبود ميگويم چون در علم خدا بود كه در اين جزء زمان خواهد بود در دهر او را خلق كرد پس روح حضرت امير در دهر بود به جهت اينكه در اين شنبه معينه في علم اللّه تولد كرده بود چون روحش در دهر بود وقتي در زمان فرعون بدني قابلي پيدا شد روح آن حضرت جلوه كرد و براي فرعون ظاهر شد و چون بدن را درهم شكستند مخفي شد و در زمان سلمان در دشت ارژن باز چون بدني پيدا شد حضرت امير در او جلوه كرد باز آن بدن را از هم شكستند باز غايب شد باز در زمان تولدش از آمنه@ بدني ساختند در او جلوه كرد باز وقتي ضربت بر او زدند غايب شد و همچنين بدني در رجعت براي خود ميگيرد و ظاهر در آن ميشود باز بدن درهم ميشكند باز غايب ميشود قال7 انا الذي اقتل مرتين و احيي مرتين و ان لي الكرة بعد الكرة و انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء هي بدن ميگيرد و در آن ظاهر ميشود و ميشكند و غايب ميشود پس اين بدن و اين مراتب در اينجا كه ساخته شد و مواجه شد روح جلوه ميكند در آن و روح در دهر خود ثابت هست پس اگر بگويم كه روح بود و هست در دهر معنيش درست است اگر در اينجا شخصي تولد كرد في علم اللّه در جزئي از اجزاي زمان تولد كرده پس دهري براي او ثابت است پس اگر گفتم دهر اين ثابت است و چهار هزار سال پيش از اين جلوه شده اين است معناش اما آن حرفي كه زيد قبل از آني كه در اينجا تولد كند در دهر نبود آن حالات عدم تولد و اين عدمها وجودي است و حالات وجوديهاند نه عدم محض و اين عدمها نفي است و خودش وجودي است و نسبت به چيز ديگر عدم است پس وقتي عدم اين متولد را شما تصور كرديد در زماني كه اين متولد بروز نكرده بود و آن عدمها هم چون وجودي بودند دهري دارند و دهري آنها هم بالاي آنها است نميشود شيئي در اينجا موجود بشود و دهريتي نداشته باشد از براي آنها هم خزائني بايد باشد و الاّ چطور موجود ميشوند و براي هر چيزي خزائني است و دهريتي است تا پيش سرمد بلكه تا پيش علم خداوند عالم پس در آن ايام و اوقاتي كه زيد تولد نكرده بود در اينجا زيد نيست و در دهر آن مكان و آن زمان زيد نيست و در خزاين عاليه زيد نيست و هرجا برود زيد نيست و در آن رأسي از رؤوس مشيت كه تعلق به او دارد زيد نيست و در آن حالت علمي خدا زيد نيست پس نه في علم اللّه يعني علم حادث خدا زيد نيست نه در دهر نه در سرمد هيچ جا زيد نيست لكن وقتي تولد كرد پس در دهر زيد هست در سرمد هست در علم اللّه هست و زيد باز چهار هزار سال پيش از اين بوده كه اينجا تولد شده اگر من نگفتم زيد قائم پس تو در جميع مراتب جاهلي به زيد قائم وقتي در اينجا نميداني زيد قائم را در جميع مراتب و خزائن عاليه نميداني زيد قائم را و اين مرتبه كه در اينجا داري لامحاله يك نسبتي به عالي دارد و آن دهري است لامحاله همين حالاتي كه مجهول شما است پس في علم اللّه و در سرمد و در دهر نيست زيد قائم و همينطور كه زيد دهري دارد براي خودش عمرو هم دهري دارد صحت شما دهري دارد مرض شما دهري دارد روزي كه مريضيد آن هم در جميع مراتبش ميبايد دهري داشته باشد وقتي كه گفتم زيد قائم چهار هزار سال پيش از اين تو راه ميبردي زيد قائم را و امروز كه صحيحي در جميع مراتب صحيحي و فردا كه مريضي در جميع مراتب مريضي و اين صحت حادثي است و حادث محدث ميخواهد و رأسي از رؤوس مشيت ميخواهد و بايد بر طبق صفت مؤثر باشد و طفره در وجود باطل است و مابين مشيت تا اينجا فواصل بسيار ميخواهد پس اينجا كه صحيحيد در جميع مراتب صحيحيد و اينجا كه مريض ميشويد در جميع مراتب مريضيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس شانزدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: فلاجل ذلك عبر الحكماء عن الطريقين بالقوس الي آخر.
بعد از آني كه عرض كردم كه قوس قطعهاي از دايره است و تحديدي براي آن نيست و سه نقطه از دايره قوس ميشود و عرض كردم كه مراتب نزول از مبدء تا منتهي را حكماء تشبيه به قوس كردهاند و مراتب صعود را از منتهي تا مبدء آن را هم تشبيه به قوس كردهاند و چون اين قوس دو قوس عظيم است مجموع اين دو قوس را تشبيه به دايره كردهاند و بعد نظر كردند در مراتب هريك و قسي صغار براي آن گفتند يك دفعه تقسيم كردند دو قوس صعود و نزول را به دو قوس قوس غيب و قوس شهاده اما قوس غيب را به لحاظي از اعلاي عقل گرفتند تا منتهاي نفس و قوس شهاده را از اعلاي طبع گرفتند تا منتهاي جسم و به لحاظي ديگر قوس غيب را تا اعلاي عرش تصور كردند و قوس شهاده را از محدب عرش تا تخوم ارضين و همچنين در قوس صعود الي عقل را عالم غيب حساب ميكنند يا اينكه از محدب عرش تا تخوم ارضين را عالم شهاده حساب ميكنند و برزخ را جزء عالم غيب و به لحاظي ديگر غيب را به چهار قوس كه فؤاد و عقل و روح و نفس باشد و شهاده را هم به چهار قوس كه عالم جسم و عالم مثال و عالم ماده و عالم طبع و به نظري فؤاد را نميگيرند پس تمامش هفت قوس ميشود و همچنين قوس صعود را به همين كيفيت تقسيم كردهاند و گاهي تفصيل ميدهند به لحاظي كه تمام اين خلق عالمي تام و كلمه تامه است و كلمه تامه آن است كه از جميع حروف مركب باشد و تمام حروف در او بالفعل باشد و كلماتي كه بعض حروف در او بالفعل است كلمات ناقصه است و كلمه جامعه نيست و كلمه تامه جامعه آن است كه جميع حروف بيست و هشت گانه در او موجود باشد پس به اين لحاظ از عقل تا تخوم ارضين بيست و هشت قوس است و اين اصطلاحي است از اهل جفر كه هر حرفي از حروف را محاذي عالمي از عوالم ميگيرند مقام عقل را حرف الف ميدهند و مقام روح را حرف باء و مقام نفس را حرف جيم و هكذا الي آخر و عرش را حرفي و كرسي را حرفي و فلك البروج و فلك المنازل دو حرف ميدهند و افلاك سبعه را هفت حرف ميدهند و عناصر را چهار حرف ميدهند و جماد و معدن و نبات و حيوان را چهار حرف ميدهند و انسان جامع را هم حرفي ميدهند كه مقام لام الف باشد و تمامش بيست و نه حرف ميشود كه بيست و هشت عالم باشد و اگر معدن را جزء جمادات بگيرند تمامش بيست و هشت عالم ميشود از پيش عقل تا منتهاي خاك و مواليد و وجودات ناقصه و جامعه كه از اين ميانه به عمل ميآيد هريك قوسي ميشوند و چون عالم شهاده تفصيلش بيشتر بود اين تفاصيل را در عالم شهاده گفتند به جهت وضوح و ظهوري كه داشت و الاّ در عالم عقول هم عرش و كرسي و افلاك و عناصري هست الاّ اينكه آنجا به جهت غلبه وحدت تشاكل اجزايي كه در آنجا هست كأنه كثرتي در آنجا نيست و اينجا به جهت غلبه اعراض و كثرت و جمودي كه دارد مفصل شده نموده شده و شمرده ميشود و الاّ آنجا هست واقعاً و مندمج است بعضش در بعض به طوري كه به حسب منظر كأنه در آنجا اختلاف نيست و به تزييلات فؤادي اين حرفها آنجا ميرود بلكه تا عالم مثال آنجا كثرتي ملحوظ نميشود و در اين عالم مفصلاً پيدا ميشود و علي اي حال حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در شب معراج بعد از اينكه از اين خاك بالا رفتند به جسم شريف خود درجه به درجه و جسم شريف او از عرش نگذشت و جسم شريف رفت تا محدب عرش و ديگر تعقل نميشود كه جسم شريفش از محدب عرش بگذرد و خلاف خلقت خدا نميشود و از آنجا مثال او صعود كرد و جسم او ماند نه به معني اينكه مثال او جسم او را گذارد و جسم خالي ماند و رفت بلكه در مثال بالا رفت در جسم خود و در اندرون جسم خود نه اينكه اين جسم را گذاشت و رفت و اين جسم مرد چنانكه عرض كردم كه در قبر سؤال ميكنند از روح در بدن و شما ملتفت ميشويد به سوي مسائل علمي و به سوي خداي احد در همين بدن و لازم نكرده كه بدن را خالي كنيد و ملتفت شويد پس پيغمبر به جسم شريف خود تا منتهاي عرش را پر كرد به جهت آنكه جسم شريف او از آنجا بود اشكالي كه هست اين است كه چگونه اينجا ديده ميشد و چگونه به اينجا آمد و حال آنكه عرشي بود و وقتي كه مخلي به طبع بود طبعش اين بود كه در عرش باشد مثلاً باد را هرگاه در شيشه كني يا در ظرفي و به زور ببريد او را ته دريا نگاه داريد طبعش اين است كه اگر به زور او را كسي نگاه ندارد و مخلي به طبع شود صعود كند و بيايد در حيز خود كه حيز هواست بايستد پس بودن او و ايستادن روي آب در هوا دليل نميخواهد چرا كه طبع او است و بودن او در زير دريا دليل ميخواهد و روي آب حيز او است و مقام او است و كذلك پيغمبر حيزش بالاي عرش است ولكن به جهت حكمتي نزول فرمود كه خدا فرمود انا انزلنا اليكم ذكرا رسولا پس به خود بسته بود سنگهاي اعراض و غرايب و بعد از آني كه مأمور شد كه صعود كند رفت به سوي حيز خود به طور طبيعت خود و اقتضاي ذات خود اين است كه پرسيدند اگر قبر حسين7 را بشكافند او را خواهند يافت جواب فرمودند چقدر كوچك است جثه تو و چقدر عظيم است سؤال تو حسين7 در عرش است و نظر ميكند به موضع قبر خود و به زوار خود بعد از آني كه از اينجا سبب ظهور گذشت ميرود به حيز خود و حيزش عرش است از اين جهت بدنهاي ائمه ما : تا سه روز بيشتر در قبور خود نميمانند و كاري اينجا ندارند كه اينجا بمانند و تا سه روز اينجا ميمانند به جهت تطهيرشان از سه مقام عرضي و اثقال و احمالي كه به خود گرفته بودند به جهت نزول و ظهور در اين عالم سفلي پس به جهت تطهير جماديتشان و نباتيتشان و تطهير حيوانيتشان سه روز ميمانند و بعد از سه روز ميروند به حيز خود و حيزشان مقام عرش است و جميع ائمه در آنجا هستند و حيز همه عرش است و حضرت پيغمبر هم حيزش آنجاست بعد از آني كه حيزش آنجا بود آنجا رفت و بعد از آن به سير مثالي سير كرد الي اعلاي مثال و بعد از آن به سير مادي سير كرد تا اعلاي ماده و بعد از آن به سير نفساني تا اعلاي نفس سير كرد و رفت تا به اواسط روح رسيد در جميع مراتب پيغمبر سير فرمود در جسم خود و گفتم كه كسي از مقام نفس نميگذرد به جهت اينكه اگر بگذرد شخصيت او باطل ميشود پس رسيد آن بزرگوار به مقام دني و ميفرمايد اين دني بالعلم و مقام علم نفس است و دنو پيغمبر دنو علمي بود و اين دنو فايده دارد نه اينكه دنو مكاني خيال كنيد و خداوند عالم جلشأنه در مكاني نيست كه پيغمبر به آن مكان نزديك شود يعني به غلبه عالمه او و به غلبه نفسانيت او و دنو دهري و دنو علمي پيدا كرد نه اينكه دنو مكاني پيدا كرد ثم دني فتدلي يعني تخضع كرد و تخشع كرد به آنجا كه رسيد زيرا كه از غلبه نورانيت ظلمت او تكاد انتفني اين است كه آنجا حجاب زبرجده خضراء بود كه كان يتلألؤ بخفق و مقام خفق و اضطراب بود پس آن بزرگوار خاضع و خاشع شد براي خداوند عالم بعد از آن فكان من ربه قاب قوسين و ميان او و ميان رب مضاف او دو قوس فاصله بود كه قوس روح و قوس عقل باشد و اين دو قوس را به لحاظي اگر بخواهند يك قوس بگيرند گرفتهاند چنانكه در اينجا اين قوسي كه معني كمان است مركب است يكيش از دو قوس از پيش مقبض تا پيش سيه كه موضع وتر و زه باشد و يكي ديگر از آن طرف به اين سر و همچنين مابين نفس و مابين فؤاد را يك قوس اگر بگويند يك قوس است كه تمامش را بگيرند و اگر دو قوس بگيرند مابين المقبض الي السيه يك قوس بزرگ است كه از نزد مقبض تا پيش سيه كه آنجاييش كه كج ميشود و ريسمان و زه ميبندند و قاب يعني مقدار چنانكه ميگويند مبلغ دو تومان و مقدار دو خروار اينجا هم يعني موازي دو قوس اوادني يعني بل ادني كه آن اواسط روح باشد به اين لحاظ كه رفرف اخضر براي آن بزرگوار نازل شد از جانب خداوند عالم جلشأنه و رفرف بساطي است و پيغمبر تدلي و دلي له رفرف اخضر معلوم ميشود كه تاي تدلي براي طلب گرفتهاند و به خود گرفتن است مثل تاي تجشم و تكلف پس طلب كرد رفرف را فتدلي فدلي له رفرف اخضر پس خدا آن بساط را فرستاد تشبيهات غريبي است اما بساط است بساط به جهت آنكه مقام نفس مقام انبساط است نميبينيد كه الف را به مقام عقل تشبيه كردهاند و باء را به نفس تشبيه كردهاند به جهت انبساطي كه براي باست به جهت عرض و طول و مقادير و حدودي كه در او يافت ميشود مقامش مقام بساط است و اخضر است به جهت آنكه صفرت عالم روح با زرقتي كه در عالم نفس است مركب ميشود و خضرت و سبزي اقتضاء ميكند و در همين عالم هم همينطور است آن زرقتي كه به واسطه حر شمس پيدا ميشود با آن صفرتي كه از آن غذا و آبي كه گياه به خود ميكشد تركيب ميشود اخضر ميشود و اين خضرت اشجار از آن است ميگوييد نه تجربه كنيد آن برگهاي كوچكي كه در اول بهار بيرون ميآيد آن متصل به شاخه را ميبينيد صفرت دارد به واسطه آن آبي است كه به او ميرسد بعد از آن حرارت آفتاب در آن صفرت ميافتد و با آن سياهي كه به واسطه احراق براي او هست تركيب ميشود خضرت پيدا ميشود تا آفتاب گرم هست اين خضرت هست و دائم اين مدد صفرت ميآيد و لازال آفتاب ميتابد و زرقت حاصل ميشود پس دائم خضرت دارد تا اينكه هوا سرد ميشود و آفتاب احراق نميكند آن وقت زرقت افاده نميكند و در پاييز برگها زرد ميماند و اصل آن صفرتي هم كه در آب هست از آفتابست به جهت آنكه اصل آب بياض اقتضاء ميكند حر شمس در اول درجه صفرت احداث ميكند و دوام كه پيدا كرد به مقام حمرت ميرساند دوام كه پيدا كرد از حمرت به زرقت ميرسد اين زنگي كه در مس ميبينيد زنگاري ميشود از تراكم حمرت است اين سرخي كه از فرنگ ميآورند ظلش را كه نگاه ميكني زرقت دارد زنگاري است وقتي توي آب ريختي زرقتش بدل به حمرت ميشود باز خشك كه شد زنگاري ميشود مقصود اين است كه حمرت زرقت است و تراكم زرقت سواد است پس اگر شمس غلبه كرد حرارتش زرقت هم سواد خواهد شد لكن در اين اواسط حالتش اين بود كه عرض كردم پس به واسطه حر شمس اشجار سبز ميشود و بعد از آني كه غلبه حرارت شمس كم شد زرد رنگ ميماند و از اين بابت است نارنج كه حرارت آفتاب كمتر بر او ميتابد زرد ميشود و ميوهها در نايين زرد ميشوند از اين بابت است.
باري مقصود اين بود كه زرقت با صفرت كه به هم آميخته شد خضرت احداث ميشود پس بايد در عالم نفس خضرت باشد و مقام جزيره خضراء مقام نفس است و خضرت صفت مؤمن است و مؤمن خضرت را دوست ميدارد به همين جهت كه از مقام جزيره خضراء است و دل مؤمن خضرت دارد به خلاف قلب كافر كه سواد بر او غلبه دارد و آن صفرت و وضوح و نمايش ماورائي كه از طرف وحدت و بساطت است در قلب او نيست و قلب او سياه است و لباس سياه لباس كفار است و لباس بنيعباس است و مكروه خدا و رسول است مگر عبا و عمامه و موزه پس كافر قلبش اسود است و مؤمن قلبش اخضر است.
باري برويم بر سر مطلب پس مقام رفرف اخضر شد مقام نفس فدلي له رفرف اخضر يعني بساط اخضر براي او پايين آمد و پيغمبر بر آن بساط نشست و او را كشيدند بالا رفت الي ماشاء اللّه به عالم روح چون برزخيت داشت و تا آنجا هنوز خودي باطل نشده بود تا اواسط روح كه مقام خفقان آن حجاب است كه مقام اضطراب و تردد در ميان وجود و عدم باشد تا آنجا پيغمبر تشريف برد به آنجا كه رسيد پس قفس لؤلؤي كه مابين او و بين خدا فاصله بود و در آن قفس فراش ذهب بود به اين معني كه آن قفس مقام عقل است چرا كه مقام لؤلؤ مقام بياض است و عقل دره بيضاء است و عقل رطوبت و برودت دارد و عقل اول ماخلق اللّه است و فراش از ذهب كه در او افتاده شئون روحيه است كه در عقل افتاده و روح مقام صفرت را دارد و ارض زعفران است و آن فراش ذهب شئون روحانيتي است كه در عقل مذكور است پس بين پيغمبر و بين خدا اين قفس لؤلؤ فاصله بود و در آن فراش ذهب بود و تعبيرات غريبه و عجيبه آوردهاند پس مقام اوادني يعني بين او و بين خدا ادني از قوسين شد پس يك قوس و نصفي و يك قوس و ربعي بود غرض تا اعالي روح شايد بتوان رفت اگرچه اعلاي اعلاش صورت فنا پيدا ميكند.([11])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس هفدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و روي لميره بالبصر ولكن رءاه بالفؤاد كما قال الشاعر: «اذا رام عاشقها نظرة» الي آخر.
اما رؤيت ظاهري دارد و تأويلي بلكه تأويل آن هم تأويل نيست و به حسب ظاهر تأويل است و به حسب ظاهر رؤيت از رأي به معني ادراك عين ميگويند و بس رأيت يعني ابصرت بالعين اما به نظر ديگر كه به حسب ظاهر تأويل است رؤيت به معني ادراك كردن شيء است رأيت هذا الشيء يعني ادركت و اصحاب رأي يعني آنهايي كه به عقول و افهام خود چيزي ميگويند و هرچه داخل مشعر انسان شد و انسان آن را ديد گفته ميشود رآه اين است كه در اخبار فرمودهاند براي مؤمن چهار چشم است دو چشم در ظاهر دارد و دو چشم در قلب لكن آن دو چشمي كه در قلب است رؤيتش هم به طور معنويت است آن رؤيت معنيش ادراك است پس چون رؤيت بر ادراك اطلاق شد و ميبينيم در بسياري از جاها رأي گفته ميشود پس رؤيت هر چيزي بايد به مشعري باشد مناسب آن چيز نه اين است كه انسان تا رؤيت ديد حمل كند بر رؤيت به عين بلكه رؤيت براي همه مدركات گفته ميشود و آن آلت رؤيت به حسب آن چيز باشد پس اگر مرئي من امر معنوي است بايست آن رائي و آن آلت رؤيت من معنوي باشد و همچنين هرگاه مرئي من امري است صوري مجرد بايست آن رائي و آن آلت صوري مجرد باشد و اگر مرئي من امري است جسماني آن دو هم بايد جسماني باشد و حضرت امير صلوات اللّه عليه شرح اين مقام را فرموده انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها و اين حديث گفته شده و فهميده شده و همه كس ميخواند و معنيش را ملتفت نميشود انما تحد الادوات انفسها تحديدي كه ميكنند ادوات تحديد خود ميكنند نه تحديد ديگري و چيز ديگري را تحديد نميكنند اين يعني چه و تشير الالات الي نظائرها و آلات هم اشاره به نظير خود ميكنند و چيزي كه در صقعشان نيست اشاره آنها بر آن واقع نميشود اين يعني چه و لازال استدلال ميكنند مشايخ به اين حديث براي آخذين از آنها و آنها هم ميشنوند و ملتفت نميشوند و حالا عرض ميكنم كه آلات رؤيت بايست مناسب مقام مرئي باشد هرگاه مرئي جسماني است بايد آلت رؤيت جسماني باشد و الاّ معنوي باقسامه و اصل ادراك شيء شيء را بر سه قسم است يا بالاتحاد است يا بالانطباع يا بالاحاطة ادراك داني مر عالي را بالاتحاد است و ادراك مساوق مر مساوق را بالانطباع است و ادراك عالي داني را بالاحاطة است اما ادراك داني اعلي از خود را بالاتحاد است نه مراد اتحاد داني است با ذات عالي بلكه مراد اتحاد داني است با مرئيت عالي و نفس و ذات عالي مدرك و معلوم به او گفته نميشود زيرا كه مدركيت و معلوميت دو وصفند براي شيء و در نفس ذات شيء معلمه نيست پس وقتي به ذات شيء نگاه كني لاعالم و لامعلوم لكن وقتي او را نسبت ميدهي به ديگري آن وقت مدرك ميشود پس صفت مدركيت غير ذات شيء است و عالي كه مدرك ميشود براي داني و معروفيت او براي داني حاصل ميشود و معروفيت آن عين ذات داني است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه تجلي لها بها و عالي خود ذات داني را معرفت خود قرار داده و تعرف خود مقرر كرده و خود ذات داني را حيث معروفيت و معلوميت و مدركيت خود قرار داده پس ذات داني بالاتحاد عالي را ميشناسد من حيث المعروفية و من حيث المعلومية پس علم و عالم و معلوم متحد شد و اما شيء كه مساوق شد با شيء بالانطباع او را درك ميكند زيرا كه دو شيئند ممتاز از يكديگر و هريك محدودند به حدود خود در خارج و هيچ دخلي به هم ندارند او معزل از اين و اين معزل از او پس چون چنين است آنچه در او است عايد اين نميشود مگر به انطباع او در مرآت اين به جهت آنكه در ذات او ذاتي است مستقل ذات اين ذاتي است مستقل او طاوي اين نميشود اين مطوي آن نميشود پس درك آن نميشود مگر به مثالي از او بيفتد در مشعر اين آن وقت آن مثال را آن ميتواند ادراك كند معني انطباع اين است كه ذوالمثال مؤثر ميشود در اين مرآت و تأثير در آن ميكند يعني به امر ظاهري تكميل ميكند اين مرآت را تا اينكه اين مرآت منصبغ به صبغ آن شاخص ميشود وقتي منصبغ به صبغ شاخص شد مرآت دخاني ميشود مشتعل شده به نار آن شاخص پس بعد از اينكه مراتب مشتعل به مثال شد خود اين مرآت دراك خودش است و خودش عارف به خودش است بعد از آني كه دخان به نار درگرفت علم به احوال نار پيدا ميكند بعد از آني كه چيزي به روحي درگرفت علم به احوال آن روح پيدا ميكند و به هر صفتي كه درگرفت علم به احوال آن صفت پيدا ميكند حالا هرگاه اين مرآت دراك باشد و درگرفت به مثال ذوالمثالي خودش متطبع به طبع ذيالمثال ميشود و مصبوغ به صبغ ذوالمثال ميشود و دراك است و فاقد ان نيست پس عالم ميشود به آن ذوالمثال و اگر كسي غافل از علم مناظر و مرايا باشد بگويد اگر عالم و معلوم يكي است پس چرا او را توي خودش نميبيند دور ميبيند عرض ميكنم كه در آن علم محقق و ثابت شده كه بُعد مابين رائي و مرئي هم منطبع ميشود و آن چيزهايي كه به آن بعد شناخته ميشود آن اطراف شيء آنها هم منطبع ميشود آن چيز سطح جسم فاصله من و ميان مرئي است و اين اطراف آن اسم سطح است پس بعد هم منطبع ميشود سبب اينكه درك بعد هم ميكند اين است كه چنانكه در علم نقاشي محقق و ثابت شده كه روي صفحه كاغذي بعدي ميتوان رسم كرد كه ده فرسخ راه باشد كه هرگاه آن شخص نقاش يا آن شخصي كه دوربين و اسباب را دارد نگاه كند ميبيند كه ده فرسخ برروي اين صفحه رسم است و واضحتر اينكه يك شيشه يا آينه بسيار صافي بيجيوه را شخص در آن نگاه كند از اينجا تا ماهان از اينجا تا شهر را ميبيند و آنچه در سطح و رمد ميبيند و مسافت هفت فرسخ راه است با وجودي كه روي سطح است پس نگاه كه در آن شيشه ميكند يك شيء را در سر ده فرسخ ميبيند يك چيزي را در سر پنج فرسخ ميبيند و يك چيزي را نزديك خود ميبيند بعد از آني كه مرئي و آن بعد مسافت و اين دو طرف سطح منطبع شد در چشم و از آنجا منطبع شد در حس مشترك و از آنجا در روح منطبع شد او چون آن مرئي را با چيزهايي كه اسباب نمايندگي بعد است عكس انداخته و منطبع شده او را بعيدا درك ميكند ولكن در تحقيق در خودش است پس آن مرآت شعلهاي است مشتعل شده به اشتعال بعد و به اشتعال اطراف سطح آن شاخص و به اشتعال آن و در علم مرايا اين مسأله را مفصل و مشروح نوشتهام و مبدئش به انطباع است انما تحد الادوات انفسها شعله دراكه خودش خودش را درك ميكند([12]) آن مثال از آنجا ميآيد در جسم منطبع ميشود پس در حس مشترك پس در روح منطبع ميشود و روح مشتعل به آن مثال ميشود اين مثال ناري ميشود در دخان آن روح و اين مثال جان او ميشود و كذلك بعد آن @ و دو طرف آن بعد مشتعل به آن شعله ميشود تا وقتي كه مشتعل شد درك ميكند چرا كه خود فاقد خود نيست خود را ادراك ميكند و اينكه هر ساعتي به صبغي درميآيد عجبي نيست به جهت شدت رقتي كه اين مواد دارد ميبينيد يك دفعه در جوف شما به شكل الف ميشود يك دفعه به شكل باء ميشود هر وقتي به شكل كلمهاي ميشود اين از شدت رقت هواست حالا روح انساني ارق از هوا است و به جهت شدت رقتش هر وقتي به شكلي درميآيد و بسا باشد كه اداني آن روح كه غليظ است چنان صبغي بگيرد كه بماند قدري و به زودي از آن برود مثل كسي كه در بيرون از آفتاب يك دفعه برود توي اطاق تاريكي در اول هيچ نميبيند تا مدتي كه صبغ آفتاب در چشم او هست و چون صبر كرد و قدري گذشت كمكم ميبيند به طوري كه خطهاي ريز را ميتواند بخواند و بنويسد و كذلك كسي در اطاق ظلماني باشد و يكدفعه بيرون برود توي روشنايي تا مدتي پيش چشمش تاريك است و واضحتر از اين كسي كه نگاه كند در قرص آفتاب در وقتي كه گرفته باشد گاه هست يك سال دو سال ميگذرد و در چشم اين آن قرص منخسف ميماند پس گاهي ميماند عكس در آن سافل روح و من بسيار اين حالت را توي مسجد مشاهده كردهام توي مسجد كه هوا نيم تار و نيم روشن است نگاه مدتي به حرمي ميكنم وقتي كه نظرم را برميدارم و في الفور نگاه به ديوار ميكنم همان حرمي را بر ديوار ميبينم به همين گلها و به همين تركيب و روي ديوار حرمي پيداست يا روي مهر حرمي پيداست يا مدتي در پنجره نگاه كردم بعد به ديوار كه نگاه ميكنم پنجره را روي ديوار ميبينم و بسا آنكه ميماند در اسافل روح آن شكل و تا مدتي است باقي است مقصود اين است كه اعالي روح لطيف است و زود تغيير ميكند و منصبغ ميشود به اصباغ و اسافل روح غليظ است و قدري باقي ميماند و اين رد ميكند بر حضرات كه قولشان خروج شعاع است و ميگويند خط مخروطي از پيش چشم ميرود تا پيش آن شيء اگر از چشم چيزي بيرون ميآيد و چشم ميبيند پس اين شكل حرمي كجا منطبع شده كه من ميبينم بعد از برداشتن چشم از حرمي و اينكه يك سال دو سال قرص منخسف توي چشم ميماند از كجا است. خلاصه اين خروج شعاع چيز نامربوط غريبي است ميگويند مخروط هم هست ميگويم اگر مخروط است كه جسم است طول و عرض و عمق دارد و از آنجا تا سر باريك او بايد يك درج داشته باشد پس همه جا طول و عرض و عمق بايد داشته باشد و اين طول و عرض و عمق اگر جوهر ندارد پس عرض است و عرض بيجوهر به چه چيز قائم است و نامربوط است و اگر ميگويند كه جوهر هم دارد پس جسم است پس ميگويم چطور جسمي است كه من يكدفعه نگاه ميكنم به فلك هفتم في الفور ستاره زحل را ميبينم فلك ثوابت را ميبينم اين چه سرعت حركت است كه اسرع از عرش است به سرعت طرفه عين و اقل از طرفه عين اين جسم ميپرد ميرود به آسمان هشتم و سياره آنجا را ميبيند از اينجا هفت هزار سال راه ميرود به اين سرعت و هرچه هم بالاتر ميرود مخروطيتر ميشود و وتر زاويه اوسع ميشود و بر حجم چشم نميافزايد اين چطور جسمي است كه بيرون ميآيد از چشم و چشم نميكاهد چيزي من دور آسمان را به يك نگاه ميبينم اين چطور جسمي است عقل همچو چيزي را تعقل نميكند كه جسمي از توي چشم بيرون آيد و اسرع حركة باشد از آسمانها و چشم من شكلي باشد و اگر ميگويند مخروطيست كه ماده ندارد پس طول و عرض و عمق ندارد اين چه چيز است پس اين حرفي است مزخرف با هيچ قاعده حكمت درست نميآيد و خيالي كردهاند كه ضوئي از چشم بيرون ميآيد ضوء كدام است اين چطور ضوئي است كه نه در تاريكي و نه در روشنايي پيداست بلكه چشم مثل آينه است و هرچه برابرش آمد توش عكس مياندازد ميگويي نه نگاه كن توي چشم يك كسي ببين چطور عكس خود را در او ميبيني اگر نيفتاد انكار كن عكس من توي آينه ميافتد از آينه هم عكس در چشم من مياندازد همچنين در چشم صورت خود را ميبيني مثل اينكه در آئينه ميبيني بعد از آني كه آمد آنجا منطبع شد بعضي عكسها در اسفل روح قدري باقي ميماند پس بعد از آني كه از آن شيء خارجي مثالي آمد و منطبع شد در اين چشم و از آن افتاد در حس و از آن در روح و متطبع به طبع او شد ديگر خودش فاقد خود نيست و دراك خود است پس تحديد خود را ميكند در حقيقت و اما تشير الالات الي نظائرها يعني دست نميتواند اشاره كند به چيزي مگر به چيزي نظير خود جسم به جسماني اشاره ميكند و جسم نميتواند به عقلاني اشاره كند و هرچه اشاره كند يا به مشرق است يا به مغرب يا به جنوب است يا به شمال به اين حدود اشاره ميكند و عقل در اين حدود نيست و اشاره عقل به عقول ميشود و اشاره روح به ارواح ميشود حالا امام ميفرمايد انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظايرها پس تو اگر چيزي از خدا ادراك كني مغرور مشو زيرا كه ادوات نفس خود را ادراك ميكند و اگر اشاره به چيزي كردي و گفتي هو يا خطابي كردي يا رب و باقي اين اشارات شخص اشاره ميكند به مجانس خود جسم به جسم اشاره ميكند و خلق به خلق اشاره ميكند و تو مخلوقي و خداي قديم خلق نيست پس اشارات هم بر خدا واقع نميشود فان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه فالهاء لتثبيت الثابت و الواو اشارة الي الغائب عن درك الحواس صفة استدلال عليه لا صفة تكشف عنه اين هم معني ادراك بالانطباع.
و اما ادراك بالاحاطة ادراك مؤثر است آثار خودش را و مقصود از احاطه نه دوران شيء است بر شيء و حوايت شيء است مر شيء را بلكه احاطه طي كردن عالي است مر داني را و اين معني احاطه اوليت عالي است به داني و اوجديت عالي است در مكان داني از خود داني پس درك كردن مطلق مقيدات خود را و مؤثر آثار خود را اين ادراك بالاحاطة است به اين معني كه آن مدرك باشد از براي عالي اولي است تا باشد از براي خود و خودش محضر عالي است و خودش حضور عالي است و كمال عالي است و خودش تمثل عالي است چون چنين است از محضر عالي بيرون نيست و در حضور عالي است و اين ادراك ادراك بالاحاطة است به طور اختصار.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس هجدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و روي لميره بالبصر الي آخر.
ديروز عرض كردم كه از براي رؤيت دو اطلاق است يكي اطلاق ظاهري كه رؤيت به چشم باشد و يكي رؤيت به معني ادراك شيء است به هر مشعري كه ميخواهد باشد و اختصاصي به چشم ندارد مثل رأي كه ميگويند رأيت هذا الرأي يا اينكه براي مؤمن چهار چشم است دو چشم در ظاهر و دو چشم در قلب و چشم قلب رؤيت او دخلي به رؤيت ظاهري ندارد و نحويين بعد از آني كه از رؤيت باطني خواستند تعبير بياورند گفتند علم و علم از همه مشاعر براي انسان حاصل ميشود از سامعه درك كردي علم است و كذلك ذائقه و لامسه و مشاعر باطني هم كذلك حتي آنكه رأيت اللّه اكبر من كل شيء يعني علمت اللّه اكبر من كل شيء و علي اي حال رأي به معني علم ميآيد در ظاهر و به معني ديدن هم ميآيد پس وقتي ميفرمايد لقد رآه نزلة اخري عند سدرة المنتهي عندها جنة المأوي و ميفرمايد لقد رأي من آيات ربه الكبري نبايد في الفور حمل كرد به رؤيت بصر و عين بلكه به هر مشعري از مشاعر رؤيت حاصل شود رؤيت است پس بعد از آني كه رؤيت هر چيزي به مشعري از مشاعر حاصل شد و عرض كردم كه ميان رائي كه آلت رؤيت است و ميان مرئي بايد مناسبت باشد و اين است كه حضرت امير ميفرمايد انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها حالا ببينيم آيات خدا يا اينكه خدا گفته ميشود رؤيتي كه تعلق به اين ميگيرد به چه مشعر ميشود به كدام مشعر رؤيت آيات ميشود و رؤيت خدا ميشود قيل هل رأيت ربك يا اميرالمؤمنين قال لماعبد رباً لماره پس ببينيم اين رؤيت چه رؤيت است و با چه مشعر حاصل ميشود اگرچه مكرر گفته شده و بيش از ساير مطالب گفته شده لكن محلش است و بايد گفت خداوند جل شأنه از براي تعريف خود و براي معرفت خود آيتي در عرصه خلق آفريد و به آن آيت تعريف كرد خدا و خود را شناسانيد به خلق و خلق به آن آيت و به آن تعرف و به آن تعريف و معرفت خداي خود را ميشناسند و خداي معروف و معروفيت خدا در همين رتبه است و الاّ در رتبه ذات احدي عارفي و معروفي و معرفتي نيست ما او را نميشناسيم در آن رتبه سهل است براي ذات در ذات گفته نميشود معرفت و گفته نميشود عارف و معروف و اين از خواص ذات نيست بلكه هر چيزي همينطور است و جميع معروفهاي دنيا همينطورند در رتبه ذات زيد و ذات زيد غير معروفيت زيد است مسلماً و چون در رتبه ذات زيد معروفيتي نيست پس معروفيت دون رتبه زيد است وقتي كه ساير خلق با وجود تركيب و كثرتشان چنين شد و معروفيت در ذاتشان نيست و جهت اينكه براي اين مسأله تأمل در اذهان پيدا ميشود اين است كه ذات زيد را همين جثه زيد خيال ميكنند و اگر بدانند كه ذات زيد معقول نيست معروف نيست و معروفيت ذات زيد غير كنه زيد و غير حقيقت زيد است و چون غير او است صفت او است و دون رتبه او است وقتي در خلق با وجود تركيبشان چنين است و اين را فهميديد پس در خدا اين مسأله را خوب ميتوانيد تعقل كنيد و ميفهميد كه ذات خدا معروف نميشود جثهاي باشد در خارج از تو آنجا گذاشته و تو روي او را بشناسي همچو چيزي خدا نيست پس هركس احتمال ميدهد معروفيت خدا را بلكه احتمال ميدهد معروفيت زيد را به جهت اين است كه او را غير آنطوري كه هست فهميده و خدا را هم همينطور خيال ميكند و ذات زيد را اگر به طوري كه هست بفهمد ميفهمد كه معروف نيست زيرا كه مفهوم ذات زيد غير مفهوم المعروف است و المعروف فاني ميشود و زيد باقي است و المجهول به او گفته ميشود و با ذات زيد غير زيد مذكور نيست عارفي و معروفي و معرفتي نيست بلكه خود زيد به خود ذات زيد عارف نيست و گفته نميشود هو هو وقتي كه در ساير خلق با اين كثرت و تركيب گفته نميشود عارف و معروف و معرفت براي خداوند عالم چگونه گفته ميشود پس هيچ كس خدا را نشناخته و خداوند معروف نميشود بلكه معروفيت خدا به مجهوليت او است يعني عرف بانه مجهول الكنه شما قرمز را ميشناسيد بانه قرمز همينطور المجهول را ميشناسيد بانه مجهول نه به اينكه انه معلوم بلكه به همان طوري كه هست بايد شناخته شود و آن طوري كه هست ان لايعرف است پس عرف اللّه بانه لايعرف لكن امر طوري است كه هرچه بيان ميكني مشكلتر ميشود اگر بيان نميكني معلوم نميشود و اگر بيان ميكني به الفاظ قياس ميكنند و به مدلولات الفاظ ميگيرند و مدلولات الفاظ مال خلق است از اين جهت مطلب بر خلاف آنچه هست ميشود و چاره نيست مگر آنكه انسان مكرر بگويد و هرچه نفي چيزي ميكند اثبات چيزي بكند آنكه مكتوبست براي او معرفت خداوند عالم اثبات شود و براي اين مطلب گاهي مثل عاميانه عرض كردهام لكن حكمت است باز هم عرض ميكنم زيد اگر خانه شهر خود را توصيف كند براي كسي ميگويد صفت فلانجا دارد صفت فلانجا دارد باغچه دارد حوضي دارد ديواري دارد و به اين چيزها توصيف ميكند خانه خود را به جهت اينكه اين چيزها در اين خانه هست و اگر قطعهاي از بيابان را توصيف كند ميگويد آنجا ندارد ميانش باغچه ندارد حوضي ندارد اطاقي و ديواري ندارد پس تعريف اين خانه به نفي آن چيزهايي است كه در او نيست و نه اين است كه اين تعريف ما يك تقديسي است بيابان را و هيچ معرفت بيابان را نداريم اصلاً بلكه معرفت بيابان را داريم و علي ما هي عليه داريم معرفت بيابان علي ما هي عليه همين است كه نفي كنيم از آن آنچه را كه ندارد حالا بعد از اينكه خدا آيات خود را به ما شناسانيده در آيات او كه ما تدبر ميكنيم همين توصيفاتي كه آلمحمد:كردهاند و در كتاب خود فرموده سبحان ربك رب العزة عما يصفون و حضرت امير فرمودهكمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف الي آخر پس آن آيات به همينطورند و لاطور و معرفت آيات خدا به همينطور است كه بگويند لا لا لا ليس كذا و ليس كذا لايماثله شيء و لايقارنه شيء ليس ببعيد و ليس بقريب و جميع صفات خلقيه را از او سلب كنند وقتي سلب كردند جاهل حيران ميشود كه اين چطور ميشود زيرا كه خودش در مقام اثبات است چنانكه حيران شد آن زنديق بعد از آني كه حضرت براي او تنزيه زيادي كردند عرض كرد فاذا لاشيء فرمودند وقتي كه ما براي او اينطور تنزيه كرديم و توصيف كرديم و ما وقتي كه آنها را يافتيم دانستيم كه آن حقيقت شيئيت را دارد پس معرفت خداوند عالم بما وصف به نفسه است و معرفت او است يعني معروفيت او است نه معرفت ذات او و معرفت ذات در خلق معني ندارد چنانكه هر شيئي را كه ميگويي شناختم يعني معروفيت او براي من حاصل شد و معروفيت او وصف او است پس شما هم كه خدا را ميشناسيد معروفيت خدا را ميشناسيد و معروفيت وصف خداست رؤيتي كه ميگويند مقصود رؤيت مرئي بودن او است و اين براي شما حاصل ميشود پس او مرئي را و مرئي بودن او را رؤيت ميكند و آن غير ذات است حالا كه غير ذات شد مرئي شدن او و مرئي بودن او پس مشعري مناسب خود ميخواهد و آن مشعر به چشم نيست قيل هل رأيت ربك يا اميرالمؤمنين قال7 لماعبد رباً لماره قال كيف رأيته قال7 ويحك لمتره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان پس رؤيت قلبي است و رؤيت فؤادي است پس خداوند عالم مشعري در انسان گذارده كه آن را مشعر نورانيت ميگويند و فؤاد ميگويند و نفس ميگويند و حقيقت ميگويند اما نور ميگويند ان اللّه خلق المؤمن من نوره و اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه اما فؤاد ماكذب الفؤاد ما رأي و اما حقيقت نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره و اما نفس من عرف نفسه فقد عرف ربه و اما قلب لمتره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان و آن مشعر را بعينه آيت معرفت و حيث معروفيت خود قرار داده و حيث تعرف خود قرار داده و خداوند به آن مشعر تعرف ميكند براي خود آن مشعر نه به حدي غير از خودش چون آنجا اگر بشناسي او را به انفصال همچو ميشود كه خدا خود را توصيف كرده بانفصال و به اينكه من بالانطباع شناخته ميشوم پس او معروفيت خود را متحد كرده با حقيقت با عارف با وجود آن حقيقت باشد و اگر متحد نكرده بود و عارف و معروف دوتا بودند پس معلوم شد غير او او را ميشناسد و حال آنكه از جمله اوصاف او است كه غير او او را نميشناسد پس معرفت حاصل نميشود مگر آنكه نفس انساني خود او صفت تعريف و تعرف بشود پس محقق بشود براي شما اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و اولي الامر بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر پس وقتي شما رسيديد به مقام عرف اللّه نفسه و اعرفوا اللّه باللّه به عمل آمده و مؤمن شدهايد به اينكه لايعرفه الاّ هو سبحان الذي لايعلمه الاّ هو و آن فؤاد و آن حقيقت آية خداست و در معني آيت هم في الجمله دقتي هست و آن اين است كه چيزي كه معروف به اين باشد كه اين آيت او است اين ثمر او است و مشير به او است و دليل به او است و خلق او است و عارف به او عارف به خلق او شده اين وقتي آيت است كه او را به آئيت نبيني و نبيني جز ذوالايه را و تو همان ذوالايه را ببيني و بس و معروف تو غير ذوالايه نيست لكن غيري كه محيط به تو است و كامل كه دور ايستاده او ميفهمد كه تو به آيت رسيدهاي و به ذوالايه نرسيدهاي و خودت اين را نفهميدهاي مگر به علم و به مقايسه خود به مادون و به علم مضايقه نيست كه بفهمي ولكن در هنگام عمل و وجدان نبايد بفهمي كه آيت او را فهميدهاي اگر دانستي كه اين نوكر سلطان است ديگر سلطان را نميتواني ببيني لكن اگر اين نوكر سلطان مثل عينك باشد بايد تو در آن نگاه كني و نبيني جز خط را و نبيني عينكي را ابدا ابدا ولكن شخص رياضي كه صاحب علم مرايا و مناظر است او ميداند كه آنچه تو ميبيني شبحي است كه در اين بلور افتاده به علم خود ميفهمد كه آنچه تو ديدهاي عكس در اين بلور افتاده و از جاي ديگر در مشعر تو افتاده و خودت نديدهاي اگر بلوري ببيني كه حاجب خط شده و تو عارف به خط نيستي عارف به حجاب خطي و آيت مثل عينك است حالا همچنين اگر نظر ميكني و ميبيني خداي خود را لاغير آن وقت آيت است و عنوان و آن وقت عارف شدهاي و به مقام فؤاد رسيده لكن اگر ملتفت اين شدي كه انه آية اللّه و خلق اللّه و عنوان اللّه در اين وقت باب نديدهاي و حجاب را ديدهاي و حجاب او غير او است و بايد تو در حال وجدان نبيني غير خدا را ابداً ابداً تا لااله الاّ اللّه تو صادق باشد و به لااله نفي عينك بكني و صادق باشي و به الاّ اللّه اثبات خط بكني و خط را ببيني و به جز خط هيچ نبيني و آن وقت صاحب علم مناظر و مرايا از دور ميگويد اي مغرور تو كجا و خط كجا آني كه تو ميبيني عكس خط است كه در عينك افتاده او به تو همچو ميگويد لكن تو به جز خط هيچ نبيني و از عينك غافلي اين است صدق معرفت.
و چون سخن به اينجا رسيد بد نيست اين را شرح كنيم كه بسيار سؤال از آن ميكنند كه چطور ميتوانيم همچو توجهي بكنيم و از همچو توجه به خدا هي اظهار وحشت ميكند كه اين اوحدي خصيصين بايد باشد كه بتواند همچو توجهي بكند و از سؤالش معلوم ميشود كه بر اشتباه است و مطلب را نفهميده الفاظ را ميشنود و از آن وحشت ميكند خيالش ميرسد كه بايد در مقام عينك نشست و هي ازاله كثافات از عينك كرد تا خط را ديد چنان نيست بلكه اگر نشستي در مقام عينك و ملتفت عينك شدي تا روز قيامت هم ازاله كثافاتش را نكني و باز از عينك نخواهي گذشت و به خط نخواهي رسيد به جهت آنكه دائم تو رو به او داري و تا رو به او داري غافل از او نميتواني بشوي بلكه قاعدهاش اين است كه لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون و لايلتفت منكم احد يعني اعراض از ماسوي كن و امضوا حيث تؤمرون يعني اقبال و توجه به خدا كني به لايلتفت منكم احد لااله اثبات كني و به و امضوا حيث تؤمرون الاّ اللّه اثبات كني اگر همچو كاري كردي در نهايت سرعت براي تو ممكن ميشود بلكه جميع آنچه در ملك خدا درك ميكني به قاعده لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون است شما نگاه به اين كتاب ميكني ميخواهي جلد اين كتاب را ببيني بايد از جميع ماسواي اين كتاب غافل بشوي از عرش از كرسي از آسمان از زمين جمادات نباتات حيوانات مردم در ديوار فرش زمين از جميع اينها بايد غافل شوي اگر همچو كاري كردي اين پوست جلد را ميبيني و اگر نكردي نميبيني حالا ديگر خدا از پوست حيواني كمتر نيست پس تو اگر به اينطور اعراض كردي از ماسوي و آن وقت نديدي و نفهميدي بيا مسأله بپرس لكن وقتي ميروي به هندوستان و روم را ميخواهي ببيني هرگز روم در هندوستان نيست پس شما هرگاه سير كنيد در ميان خلق خالق نخواهيد يافت و هرگز نخواهد شد بلي اگر اعراض كنيد به طور غفلت نه به طور نفي ماسوي نفي ماسوي توجه به ماسوي است و اثبات نيست بايد حالتي باشد كه اعراض از ماسوي و غفلت از ماسوي بكند نه به اينكه بخواهند از ماسوي غافل شوند و اين نميشود مگر به امر طبعي اين امر ارادي نيست بخواهند غافل شوند نميشود عمداً سهو كرد نميشود و اين امر تكليفي نيست كه همه كس بتواند اين كار را بكند و مكلف نميتواند به اراده خود اين كار را بكند بلكه امري است طبيعي و چون طبيعي است اين حالت بايد در انسان پيدا شود و اگر اين حالت در انسان پيدا شد خودش خود به خود درست ميشود و چيزي نيست كه به تعمد درست شود بعينه مثل اين است كه آن شخصي كه در پيش استاد فلسفي مشق ميكرد استادش به او گفت كه شرط القاء و طرح اين اكسير اين است كه آدم وقت طرح اسم روباه يادش نيايد اين هر وقت ميرفت سعي ميكرد كه اسم روباه يادش نيايد يادش ميآمد و همان سعي در نفي اسم روباه اسم روباه بود تا ميخواست كه اسم روباه يادش نيايد يادش ميآمد حالا اين يك حالتي ميخواهد يك شوقي به آن اكسير ميخواهد و محبتي كه بالطبع غافل از اسم روباه بشود و الاّ به اراده و عمد هرچه بيشتر سعي ميكني محكمش ميكني و اثبات ميكني حالا اگر دانستيد امر چنين است توجه در نماز و اذكار و ادعيه هم عمدي است بايد طبعي بشود يعني محبتي و شوقي در كمون تو براي خدا بايد پيدا شود و ظهور عظمتي كه تو دهشت از ماسوي بكني و قهراً متوجه او شوي مثل اينكه از دور ميبيني پادشاه را همين كه پادشاه از دور پيدا شد زهره انسان آب ميشود وحشت ميكند بنا ميكند لرزيدن از ديدن پادشاه ديگر فرمودند در ديدن اين پادشاه ظاهري ما چنين نبوديم حالا وقتي كه اينطور دهشت آمد و رؤيت عظم و نور عظمت و تشخص تابيد و در آن حال به طلوع افتاب سلطان جميع نجوم ماسوي پنهان شدند و جميع چراغهاي ماسوي خاموش شدند و آفتاب طلوع كرد و نجم به حدي كوچك ميشود كه از چشم ميرود و كمكم صغير ميشود اگر ظهور نور عظمت براي انسان شد و انسان نور عظمت را ديد و معرفت او را حاصل كرد و تا معرفت او را حاصل نكند نور عظمت را نميبيند و به غلبه نور او ظلماني كرد ماسوي را غلبه وجود او و معدوم كرد ماسوي را و اين حالتهايي كه عرض كردم علمي نيست در وجدان است من اگر بخواهم رفتن پيش سلطان را به طور علم براي شما بگويم يك سال درس ميگويم كه چطور بايد برود رفتن يعني چه ميگويم چطور انسان سلطان را ميبيند به انطباع است يا به خروج شعاع و سلطان چطور است و همهاش علم است ولكن انسان وارد ديوانخانه كه ميشود جميع آنها به يك حالت است تا چشمش به پادشاه ميافتد خودش را گم ميكند و همان حالات كه عرض كردم دست ميدهد و علم كه شد يكسال طول ميكشد اگر بروي پيش سلطان و از روي علم بخواهي تكلم كني و بگويي من بايد قوه متحركه خود را در اعصاب جاري كنم و زبان را به حركت درآورم و حروف را از كجا ادا كنم و چنين بگويم اين نميشود لكن بالطبع دارند مردم حرف ميزنند و اين حالت كه عرض كردم پيدا ميشود به محبت خدا و محبت و معرفت خدا چيزي نيست كسبي اگر از اوست و به سوي اوست اين حالت براش هست و اگر نيست كه نيست و كسبي نيست.([13])
فائـــدة: يكپاره نسبهاي دنيايي هست كه در اينجا منقطع ميشود و آن بالا كه ميرود به اين پستا و به اينطور نيست يك كسي هست كه ابوت او و زوجيت او و حسب و نسب او از مقومه او آمده عمر را در اينجا خليفه رسول كردند اين خلافت رسول كه عمر داشت از مقومهاش نيامده بود بلكه از متممهاش درست شده بود وقتي متممهاش را از او گرفتند ديگر خليفه رسول نيست لكن علي بن ابيطالب خلافتش از مقومه او آمده بود ابوالحسن و الحسين او هم از مقومه آمده و خليفة اللّهيش هم از مقومه او آمده بود زوج البتوليش هم از مقومه آمده بود محرم به فاطمه نبود و حضرت فاطمه را عقدش را در زير عرش بستهاند و چون در آنجا عقد مقومهها را بستهاند اينجا اگر كسي را عقد كنند متممه است ديگر يا مطابق است با مقومه يا مطابق نيست كساني كه در بهشت ازواج دارند آن ازواج و زنهاشان از طينتشان خلق شدهاند و از صورت مقومه اويند و از ضلع آنها خلق شدهاند و چه بسيار كساني كه ازواج آنها از ضلع آنها خلق نشدهاند و از صورت متممه اويند آن كسي را كه عقدش را در زير عرش بستهاند روز قيامت هم همان را به او ميدهند تولد از فاطمه بنتاسد اين از متممه ميشود پيغمبر براي حضرت امير فرمود مرحبا بمن خلقه اللّه قبل ابيه آدم باربعين الف عام و اين ابوت ابوطالب ابوتي است دنيايي و ابوتي نيست كه از ملكوت آمده باشد و حال آنكه خدا در آنجا كه آنها را خلق كرد هيچ مخلوقي در آنجا خلق نشده بود اگر همچو بود آن هم بايد از جنس چهارده نفر باشد و حال آنكه از جنس آن چهارده نفر نبود حضرت امير حمام رفته و رنگ بسته و حضرت امير كه از جنگ برگشته و ريشسفيد و هردو محرم حضرت فاطمهاند نهايت اين متممات به يكديگر پيوستهاند و آن متممات از يكديگر منفصلند و الاّ هيچ دويمي كند@ و حالت پيري و جواني و حضرت امير صحيح و مريض همه محرم فاطمهاند حالا در اينجا باز دقيقه ديگري ماند و آن اين است كه آن صورت متممه مختلف ميشود به حسب اختلاف قوت و ضعف و به حسب انهماك در دنيا و زاهد در دنيا بعضي مقومات هستند كه منهمكند در دنيا و ركون به دنيا كردهاند لكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه و بعضي مقومات هستند كه به جهت غلبه آن حالت دهري و توحدي و به واسطه عدم ركون به دنيا منتزع از دنياست و هرچه انتزاع مقومه از دنيا بيشتر ميشود نفوذش در متممات بيشتر ميشود و هرچه تنزل كند و رو به متممه رود شباهت به متممه بيشتر پيدا ميكند و مصادمه پيدا ميكند و نميتواند در طول و عرض هردو جلوه كند اگر او منهمك در اين عالم نباشد و همان عالمي باشد كه فوق عرض و طول است نه ابا از عرض ميكند و نه ابا از طول ميكند اين است كه انبياء و اولياء مردم را خواندند به اعراض از دنيا و كثرت ذكر موت و مداومت به توجه به خدا و اولياي او تا اينكه از دنيا فارغ شوند و اينقدر مقيد به اين قيود متممه نشوند حالا هرچه بيشتر بالا ميروند اين قدرت را بيشتر پيدا ميكنند و بسا آنكه كسي آنقدر قوت پيدا ميكند كه از دست ديگري كاري ميكند و بسا اينكه توحد او به جايي ميرسد كه از ده دست بتواند كاري بكند و از ده چشم بتواند ببيند و بسا آنكه توحدش به جايي برسد كه از جميع دستها بتواند كار كند و از جميع چشمها بتواند ببيند في المثل اگر بخواهد همينطور كه اينجا نشسته پادشاه هند از روي تخت بيفتد از آن دست خودش و پاي خودش و تخت خودش في الفور همان عمل را ميكند اين است كه معروف است كه حضرت امير از كوفه دست مبارك را دراز كرد در شام و سبيل معاويه را كند لكن سبيل را با هر دستي ميتواند بكند ممكنش هم هست كه اين متممه دست دزار كند و تا آنجا برود و بكند و با جميع ايدي هم ميتواند خدا ميفرمايد لمتقتلوهم ولكن اللّه قتلهم و مارميت اذ رميت و خدا به جهت احديتي و بعدش از خلق و ليس كمثله شيء بودنش در جايي است كه قل اللّه خالق كل شيء پس جميع صناعات را خدا ميكند اللّه الذي خلقكم با وجودي كه احسن الخالقين است و خالقين هستند اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم و حال اينكه خير الرازقين است ثم يميتكم و حال آنكه ميفرمايد تتوفهم الملئكة و ثم يحييكم و حال آنكه ميفرمايد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم پس در جميع صنايع خدا صانع است وحده لاشريك له.
باب سخن اين باب بود كه عرض كردم و همچنين ائمه هدي: هركس به هركس چيزي داده بايست صلوات بر محمد و آلمحمد فرستاد كه او است دهنده به كل از كل و مانع كل است و مدبر كل است و محرك كل و مسكن كل او است بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات به جهت آنكه ركون به اين عالم ندارند و منهمك در اين عالم نيستند پس مصادمه با اوضاع اين عالم نميكنند لكن ما بدبختها آنقدر به اين سرخي و زردي و سفيدي و سياهي و طول و عرض فرو رفتهايم كه شدهايم مثل روح مار كه آنقدر هبوط كرده كه بدن او را تكهتكه ميكني باز راه ميرود و آن تكهها حركت ميكند و روح از اين بدن جدا نميشود و اين حيواني است كه شبها دور چراغ ميگردد كه ما دُهدُموش ميگوييم او را نصف كردم باز مدت مديدي راه ميرفت دور چراغ وقتي كه روح اينقدر هبوط كرد كه مجسم شد متقطع ميشود به تقطع جسم حالا روح انسان نيست مثل روح مار و مثل روح خنافس از اين جهت گردنش را كه ميزني ديگر حركت نميكند و اگر هم كسي حركت كرد باز به جهت ركونش است به اين دنيا و انهماكش در دنيا است پس انسان هرچه ركون پيدا ميكند تقطع پيدا ميكند به تقطع بدن و اگر اين باب را محكم كرديد خواهيد دانست كه عذاب جهنم از تقطع اوصال است و در طب ثابت كردهايم كه سوزش دست يا بدن از آتش به جهت اين است كه اين پوست متقلص ميشود و ميخواهد از هم جدا شود لهذا درد ميآيد و كذلك بريدن اعضاء دردش از تفرق اتصال است وقتي كه روح آمده است در اجزاء و منهمك در آن شده حالا اجزاء كه ميخواهد منفصل شود روح هم ميخواهد منفصل شود فغان ميكند فناي او در آن است و اگر روح از اين بدن اعراض كرد و بيرون رفت به كلي حالا ديگر علاقه به اين بدن ندارد پس از انفصال بدن متقطع نميشود اين است كه الم حديد از شهداي كربلا برداشته شده بود چنان توجهي و شوقي به خدا داشتند كه به انفصال اجزاشان هيچ خبر نميشدند و هرچه مؤمن در وقت مردن راغب به دنيا باشد سكرات مرگش بيشتر است و هرچه معرض از دنيا باشد به مردن رستگار ميشود و فزت و رب الكعبة ميگويد چنانكه امير مؤمنان فرمودند و مثل اين است كه از اين اطاق به آن اطاق رفته باشد و انما تنتقلون من دار الي دار پس همه دردها از تفرق اتصال است و اين در طب محقق شده است كه دردها از تفرق اتصال است له شركاء متشاكسون براي اهل جهنم تفرق اتصال است و معذلك كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب باز دو مرتبه تفرق اتصال است و نعيم اهل بهشت از اجتماع منفصلات است و هرچه آناً فآناً رو به خدا بيشتر ميكنند و زيارت خدا ميكنند توحدشان و اتصالشان بيشتر ميشود و يك توجه ديگر ميكنند اتصالشان و توحدشان بيشتر ميشود و ملكشان اوسع ميشود و نعيم اهل جنت لازال است به جهت حصول اتصال و عذاب اهل جهنم لازال است به جهت دوام تفرق و تقطع آنها آناً فآناً دائماً.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس نوزدهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما قوله و لقد رآه نزلة اخري الي آخر.([14])
ديروز فرق ميان صورت مقومه و صورت متممه را عرض كردم في الجمله و به بياني ديگر از براي همان مسأله اينكه از براي هر چيزي دو ماده است و دو صورت و در زبان فلاسفه از براي هر چيزي دو حل است و دو عقد كه تا اين دو حل و دو عقد محقق نشود نه شيئي نزولاً به انجام ميرسد و نه شيئي صعوداً به منتهاي خود ميرسد يعني در نزول و احداث و بايد دو حل و دو عقد براي شيء باشد و در صعود و تكمل هم بايد دو حل و دو عقد شود و مثلي كه قريب به ذهن باشد از فلسفه ذكر ميكنم در فلسفه ثابت شده كه هر معدني كائناً ماكان بالغاً مابلغ از رطوبت و يبوست حاصل ميشود و به اصطلاح آن علم رطوبت و يبوست را قوه منفعله ميگويند و حرارت و برودت را قوه فاعله ميگويند زيرا كه آن حرارت و برودت يد مدبر است براي اين رطوبت و يبوست و براي اين شيء علت فاعلي هست كه آن حرارت و برودت باشد و علت مادي براي آن شيء آن رطوبت شيء است و سهل القبولي او للاشكال است و رقيق است و مطاوع آن رطوبت اولي است به مبدء و اقرب است به مبدء و آن يبوست به جهت عدم مطاوعه و بردي و تكثري كه اقتضاي آن يبوست دارد و يبوست اقتضاي تشقق ميكند و تشقق اقتضاي تكثر ميكند و اگر يبس خالص شد كه ميان دو جزء رطوبتي نيست پس مقتضي تشقق و تكثر و تفرق است پس يبوست ابعد است از مبدء و انسب به حدود است و تمايز و تناهيها و چون آن رطوبت متشاكل الاجزاء است پس در آنجا حدود و يبسي كه به حد بايستد نيست و شيء همين كه يابس شد حد پيدا ميكند پس تحديد و حد از يبس پيدا ميشود و عدم حد از رطوبت پيدا ميشود پس آن رطوبت جهت مبدء بايد باشد و آن يبوست جهت منتهي و جهت حدود و مميزات باشد پس از اين جهت علت ماديش آن رطوبت است و صوريش آن يبوست است پس حالا اصل اين است كه رطوبت بايد جهت مبدء باشد و يبوست جهت منتهي و حالا ديگر از اين رطوبت و يبوست به الفاظ مختلفه تعبير آوردهاند بعضي از اين دو تعبير آوردهاند به بخار و دخان و درست ميگويند به جهت رطوبت و تشاكل اجزائي كه در بخار است و به جهت يبسي كه در دخان است حالا اگر گفتند كه هر شيئي مركب است از بخار و دخان مقصودشان همان رطوبت است و يبوست و گاهي تعبير ميآورند به ماء و ملح و به ماء و تراب اين است كه حضرت امير ميفرمايند افلحوا الارض بالماء و مراد به ماء آن قوه سياله است و مراد به ارض آن منجمد است و به اين لحاظ و مناسبت ماء و ترابش ميگويند و گاهي بر سر همينها اسم مواليد ميگذارند پس اسم آن رطوبت سياله را زيبق ميگذارند و اسم يبوست را كبريت ميگويند نظر به اينكه كبريت يابس است و زيبق رطب است اگرچه هنوز اين زيبق رجراج سوقي نشده و آن هم هنوز كبريت سوقي نشده و معذلك زيبق و كبريتش ميگويند و گاه هست حكيم ميگويد زيبق و كبريت و جاهل كه ميشنود و خيالش ميرسد كه اين زيبق و كبريت است و نه چنين است بلكه مقصود حكيم از زيبق آن رطوبتي كه اول تكون شيء است و آن يبوست اول است باري اين رطوبت و يبوست را گاهي هم زيبق و كبريتش ميگويند و گاهي هم ماء و دهنش ميگويند يك وقتي عرض كردم كه از جمله چيزهايي كه بايد شخص يقين داشته باشد كه هر علمي اصطلاحي دارد مگر علم فلسفه يك نحوي كه گفت فاعل جميع نحويين همان چيز را فاعل ميگويند و كذلك مفعول و مضافاليه و ساير اصطلاحات و همان مراد را هركه فهميد در جميع كتب همان است و هر علمي چنين است مگر علم فلسفه كه اصطلاح ندارد اينها جهالند كه ميگويند به اصطلاح فلاسفه اين غلط است و اصطلاح ندارند پس حالا كه اصطلاحي ندارند و هر حكيمي براي خودش رمزي كرده و هرطور تعبيري كه خواسته آورده و نميتوان فهميد مگر آنكه اصل مسأله را فهميده باشد و به قرينه مقام بفهمد پس از اين جهت هركسي يك چيزي گفته ماء و ترابش گفتهاند بخار و دخانش گفتهاند زيبق و كبريتش ميگويند روح و نفسش ميگويند و هكذا پس يافتيد كه هر معدني محقق ميشود از رطوبتي و يبوستي و آن رطوبت و يبوست نوعي است در ميان جميع معادن و بعد از آني كه خداوند حكيم از آن رطوبت حصهاي و از آن يبوست حصهاي ميگيرد ديگر آن حصه موقوف به اراده حكيم است بسا آنكه دو جزء از رطوبت و يك جزء از يبوست ميگيرد و بعد از آني كه از رطوبت و يبوست به اختلاف كموم گرفت آن وقت اداره ميكند بر اينها دو يد فاعل را كه يد يمناش حرارت است و يد يسراش برودت است و اين دو يد فاعل است پس وقتي كه دوران ميكند بر اين ماده يد يمني حل ميشوند يبوست در رطوبت چرا كه رطوبت با حرارت باعث حل است پس ليل كه آمد برودت روي زمين است و حرارت زير زمين محتقن ميشود و عمل ميكند در رطوبت و يبوستي كه در تجاويف زمين است و در عماي زمين است به اصطلاح اين علم و عمل ميكند در آنها و آن يبوست را در رطوبت حل ميكند و در حكمت ثابت شده كه قوه حلاله حاره رطبه است و وقت عمل كردن يد يسري نهار است چرا كه در نهار برودت زير زمينها است و روي زمينها حار است به حرارت آفتاب پس آن برودت محتقن عمل ميكند در آن رطوبت و عقد ميكند آن رطوبت را در يبوست و هبوط ميدهد او را به زمين عما و نزول ميكند پس لازال در صعود است و در نزول و هبوط روز هبوط ميكند و شب صعود ميكند و در هر صعود و نزولي غلظتي براي او حاصل ميشود و ديگر بايد ديد كه يد يمني را بر اين غلبه ميدهد يا يد يسري را يا به اعتدال تربيت ميكند بسا آنكه يد يمني را غلبه دهد و حرارت آن زياد شود و هرگاه يبوست آن هم بيشتر باشد پس معدن حار و يابس ميشود و هرگاه يد يمني را غلبه دهد و برد او زياد شود و رطوبت آن هم بيشتر باشد از يبوست پس آن معدن بارد و رطب ميشود و با اعتدال معتدل ميشود و به اين جهت اختلاف معادن به اختلاف كميت و كيفيت است به اصطلاح اين علم و كميت رطوبت و يبوست است و كيفيت حرارت و برودت است پس اهبيه بخار و دخان نوعي به عمل ميآيد لكن حالا كه به اين كم مخصوص و كيف مخصوص گرفتند و تغليظش و منعقدش كردند اهبيه چند در خلل اين تراب پيدا شد يا اهبيه ذهبيه شده و يا نحاسيه شده يا حديديه و به يكديگر كه متصل شدند الذهب يا النحاس يا الحديد به عمل آمد پس براي اين شيء ماده و صورت ديگري هم پيدا شد اگر اين نحاس را بكوبند و بپزند رد به اهبيه ميشود اهبيه نحاسيه شايسته مثل اهبيه نحاسيه لكن ذهبيه باشد هيچ صورتي نميپوشد و اگر اهبيه نحاسيه را ذوب كني و عقدش كني نحاس ميشود مگر اينكه اهبيه را حل كني و ردش كني به بخار و دخان آن وقت برميگردد به نوع خودش و شايسته براي غيرهم نيست و اينكه عرض كردم دو حل و دو عقد نزول است و براي صعود هم دو حل و عقد است اول بيان مختصر در نزولش بكنم بعد برويم در صعودش وقتي كه بخار و دخان بود يكپاره اعراض بخاري و دخاني با آن تركيب شده بود پس اين اعراض اعراض نوعي است پس چونكه آن بخار و دخان با آن اعراض منعقد شد و اهبيه نحاسيه ساخته شد پس در خلل آن اهبيه آن اعراض نوعي هست اگر هزار سوهان بر آن بزني و براده و دواها بزني و هرچه به آن كني و بتابي و اطفا كني آن اعراض محال است كه بيرون برود و بعد از اينكه اين اهبيه ساخته شد يكپاره ارمده معادن به اين اهبيه مخلوط شده بود و اين اعراض هبائي هم به آن ملحق شده بود و به آن تدابيري كه دارند مثل @ سوادش و @ را و اين جوره چيزها ميتوانند از آن كم كنند و صفرتي كه في الجمله براي آن باشد في الجمله ميتوان زايل كرد زيرا كه آن صفرت از رطوبات معدن است و آن ظل و سواد كه براي آن هست ميتوان از او زايل كرد و آن اهبيه كه سبب خفت اين شده و جثهاش را متخلل كرده و مانع از تلزز آن شده ميتوان بيرون كرد كه مرزن شود و آن اهبيه را و اين كارها را به اين تدبير ميتوان به آن كرد ولكن اعراض هبائي را نميتوان بيرون كرد پس در صعود كه خواستيم اين را تطهير كنيم از آن اعراض اول كاري كه بايد بكنيم بايد اين اهبيه كنيم و تهبيه كنيم وقتي تهبيه حقيقي كرديم ما را ممكن است كه سواد و اعراض و امراض او را بتمامها بيرون كنيم و عمل جهال براده و سحق و صلايه است و تحميه و تطفيه و اين نامربوط صرف است و اگر هزار مرتبه تحميه و تطفيه بكنيد اعراض هبائيش همه بيرون نميرود روش يك خورده صاف ميشود و اگر هي تحميه و تطفيهاش كني خورده خورده اجزاي اصليهاش هم تمام ميشود پس قاعده حقيقي براي گرفتن اعراض وقتي است كه رد كني او را به اهبيه حقيقتاً آن وقت قادر بر تطهير او ميشوي و الاّ نميتواني وقتي نحاس را حل كردي ميتواني ارمده و اعراضش را تفريق كني از اجزاء اصليه و اهبيه او چرا كه هر ذره از اهبيه او مخلوط است به رماد و سواد و بعد از حل هبائي بايد ردش كني به بخار و دخان پس آن وقت قادر ميشوي كه اعراض كه ممزوج بخار و دخان او شده از ارمده و سواد دور كني و تطهيرش كني پس اگر آن اعراض را گرفتي و ثانياً تركيب كردي به ميزان اعتدالي و در معدن حكما به كيف اعتدالي ميشود ذهب و همه معادن اگر به اعتدال برگردند ميشوند ذهب و مقصود از نوع و شخصيت و هبائيت اين است كه عرض كردم كه شيخ مرحوم مقام ماده را عالم هباء گرفتهاند عالم ماده شخصيه است پس مقصود حكما اين است كه هر شيء دو حل و دو عقد دارد حل اول در مقام بخار و دخان است و حل ثاني در مقام هباء است و عقد اول در مقام عبد بخار و دخان است و عقد ثاني عقد آن اهبيه است كه ذهب ساخته ميشود پس معلوم شد معني حل و عقد نوعي كه اول است كه بخار و دخان است و حل و عقد دوم كه شخصي است كه هبائي باشد و همين مقصود حكماء طبيعي است كه ميگويند هر شيء بايد دو ماده داشته باشد و دو صورت ماده اول بخار را ميگويند و صورت اول دخان را و ماده ثاني هباء را ميگويند و صورت ثاني صورت ذهبي را و به عبارت ديگر صاحب ماده و صورت نوعي است و صاحب ماده و صورت شخصي پس عرض ميكنم كه آن صورتي كه در مقام دخان است اسمش صورت مقومه است و آن صورت ذهبي كه اينجا پيدا ميشود اسمش صورت متممه است و معني مقومه و متممه نوعيت و صورت شخصيت است و اين در همه جا جاري است پس از جمله آن افراد يكي زيد است اگرچه زيد به نظر شما شخصيت دارد نسبت به عمرو و بكر و خالد و فردي از افراد انسان است لكن زيد دهري حقيقي نسبت به مظاهري كه در اين دنيا دارد در مراتب و درجات و ظهورات خودش از شباب و كهولت و هرمش و صغرش و كبرش صحتش و مرضش در نوم و يقظهاش و علمش و جهلش و ثقلش و خفتش و حركتش و سكونش و امثال اينها آن زيد نوعيت دارد در همه اين مراتب پس ميگوييم او زيد است در حال صبا و مراهقه و بلوغ الي آخر و اين صور متممه او عوض و بدل ميشود و در همه احوال زيد زيد است در مشرق در مغرب در جنوب در شمال پارسال و پيارسال و امسال و سال ديگر ايستاده و نشسته و خوابيده و متحرك و ساكن و متكلم و ساكت همه زيد است در جميع اين كم و كيف و جهت و رتبه وضع وقت عرضي ظاهري دنيا كه شخصيت شيء به اينها است زيد زيد است پس بنابراين براي زيد دو صورت است صورت واحده مقومه نوعيه دهريه و صور متممه شخصيه زمانيه متعدده پس صورت مقومه زيد صورتي است كه زيد به آن زيد است و مابه زيد زيد است و حافظ او است در جميع احوال مثل مومي كه به شكل شتر و گربه و موش بسازند پس آن موم در جميع اين صور حافظ صورت مومي خود هست و در اين صور متممه عوض و بدل ميشود و همينطور است حالت جن كه به صور درميآيند مثلاً عبدالرحمان جني كه آن شخصي معين است و ميآيد به صورت حيه ميشود آيا صورت عبدالرحماني را مياندازد و به صورت حيه درميآيد يا اينكه حافظ صورت خود هست و معذلك به اين صورت هم درميآيد بلكه حافظ صورت خود هست در جميع اين صور و آنچه گفتهاند يتشكل بكل شكل نفهميدهاند و خيال ميكنند كه به صورت حيه كه درآمد حالا ديگر عبدالرحمان نيست و اين اشتباه است و عبدالرحمان از اين اضعف و انقص است كه بتواند همچو كاري كند بلكه حافظ صورت عبدالرحماني خود هست در همه اين احوال و صور متممه و مثل علي بن ابيطالب كه يتقلب في الصور كيف يشاء و معذلك حافظ صورت علوي خود هست و به صورت اسد در ميآيد و به صورت سوار ميآيد و صورت اسدي معارضه نميكند به آن صورت خود آن حضرت و كذلك جبرئيل به صورت اعرابي و به صورت دحيه درميآيد و نه اين است كه وقتي ملائكه در ملكوت به او نگاه كنند او را دحيه ببينند بلكه او را جبرئيل ميبينند مثل اينكه شما هرچه نگاه ميكنيد به شمع در آن عالم او را به صورت شمعي ميبينيد و اگر به صورت شتري درآمده اين صورت مما به الشمع شمع است و ما يصلح له الشمع است و لولا ذلك الصورة لميكن شمعا و نه اين است كه اين صورت شتري بيرونش ببرد از شمعي مثل مداد كه المداد هو الصالح للحروف به صورت الفيت كه در آمده از مداديت خود بيرون نرفته پس جماعتي كه در صقع مداد ايستادهاند هرچه به مداد نگاه كنند مداد ميبينند و شخص دهري او را به يك حالت ميبيند پس اهل ملكوت جبرئيل ميبينند به صورت دحيه و تغييري براي او نميفهمند لكن اهل متممه و زمان ميبينند او را به صورت دحيه و اعرابي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيستم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و روي في تفسير لقد رأي من آيات الي آخر.
ديروز سخني گفتيم و باز تكميلي شود. عرض كردم كه فلاسفه گفتهاند كه براي هر شيئي بايد دو حل و دو عقد باشد و حكماي طبيعي ميگويند دو ماده و دو صورت و حكماي الهي ميگويند كه براي هر شيئي بايد غيبي و شهادهاي باشد و هر چيزي خلقي در عالم غيب داشته باشد و خلقي در عالم شهاده و باز به زبان ديگر حكماي الهيين ميگويند هر چيزي در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و بايد هر چيزي حيث فعليتي داشته باشد و حيث مفعوليتي و فعليت او لامحاله مركب است از دو جهت حيث غيب او و باطن او و ذكر مبدء او است و حيث مفعوليت او را هم دو جهت است حيث شهادت و شخصيت و خصوصيت او است و اين همه راجع به اين ميشود كه هر شيئي بايد براي او دو حل و دو عقد باشد بعد از آني كه اشياء تنزل كردند در مراتب نزول او اعراضي ملحق شد به آن حل اول و عقد اول و اعراضي ملحق شد به حل ثاني و عقد ثاني و اين شيئي كه مركب است و تنزل كرده و آمده اينجا براي او اعراض است مثلي كه براي اين واضح باشد به كبريت ميزنيم كبريت در معدن خود از بخار و دخان مركب است لكن دخان در او غلبه دارد و يد فاعل كه در تدبير او كوشيده يد يمني است و بالاتفاق بدء او و اول تكوين او در تحت تدبير مريخ افتاده و به واسطه دوران مريخ و به استعانت دوران شمس حرارت بر اين معدن غلبه كرده و دخانيت او هي زياد شده و بخاريت او هي كم شده و ارضي كه در او تكون كرده و اهبيه كه در اين ميانه ملحق به او شده از ارض و بايست بشود زيرا كه شيء اگرچه مركب است از رطوبت و يبوست و رطوبت مقام مادر است و يبوست مقام پدر است براي او به لحاظي كه دخان حار يابس است پدر است و بخار رطوبت او زياد است او مادر است اگرچه اينطور است لكن به لحاظ باطن اين رطوبت كه از جانب مبدء است اول كائن است و مقام پدر است و يبوست را از ضلع ايسر او آفريدهاند و تجفيف همان بخار را كه كردند دخان شد پس بخار مذكر شد و دخان مؤنث پس رمزها هم به اين واسطه مختلف شد يكي اين را مذكر ميگويد و آن را مؤنث و ديگري به عكس و همهاش هم درست است و چون آن بخار به لحاظي نطفه مرد است و آن دخان به لحاظي نطفه زن است و اين دو بالطبع از يكديگر منافرند پس لابد ميان نطفه ذكر و انثي هبائي لازم است كه در مابين اين باشد و حكما من اهله و حكما من اهلها باشد و دلالة باشد و مؤلف باشد و برزخ باشد تا ايتلاف ميان آن دو حاصل شود و اگر اين هباء نباشد ابدا ايتلاف ميان نطف7ه مرد و زن نخواهد شد اولاً از تكون انسان مختصري عرض كنم نطفه زن بارد است و رطب و رقيق و نطفه مرد حار است و يابس و غليظ و چون چنين است حرارت با برودت مضاده دارد و رطوبت با يبوست مضاده دارد و اين دوتا با يكديگر ايتلاف نميپذيرند خداوند حكيم قبضه ترابي در اين ميانه ميگذارد كه بارد و يابس است پس من حيث البرودة با نطفه زن مشاكلت دارد و من حيث اليبوسة با نطفه مرد مشاكلت دارد و چون يبوست مناسب با نطفه مرد است با نطفه مرد امتزاج پيدا ميكند و چون رطوبت مناسب با نطفه زن است امتزاج با نطفه زن پيدا ميكند و اين تراب قلابي ميشود ميانه نطفه مرد و نطفه زن يكسرش به كمر اين بسته و يكسرش به كمر آن بسته و اين دو را بهم امتزاج ميدهد و اين قبضه تراب همان قبضه ترابي است كه هركس را خاكش را از هرجا برداشتهاند دفنش در همانجا ميشود مؤمني كه در كربلا دفن ميشود خاكشان را از كربلا برداشتهاند از اين جهت دايم قلبش مايل به كربلا است و مشتاق كربلا است و آخر همانجا دفن ميشود و يكي را خاكش را از هندوستان برداشتهاند قلبش هم مشتاق به بمبيي است و ميرود و همانجا ميميرد و دفن ميشود و اين قبضه خاك مختلف ميشود در اشخاص و حد اعتدالش بايد به قدر ثلث باشد از ثلث كمتر شد طفلي كه متولد ميشود بليد ميشود و اگر به قدر ثلث باشد به قدر اعتدال ميشود و اگر زياده از ثلث باشد فطانت او زياد ميشود تا به حد جربزه ميرسد و اگر زياد زياد شد او را فاسد ميكند مقصود اين است كه از هر جايي كه خاك هركسي را برداشتهاند مايل به آنجا است و به جهت برد و يبسي و سوداويتي كه دارد هوش اين شخص زياد ميشود مابعث اللّه نبياً الاّ و هو ذومرة سوداء صافية و اگر سوداي صافيه نباشد فهم در مردم بسيار كم ميشود اين سوداي صافيه كه ميآيد رقيق ميشود لطيف ميشود نفوذ ميكند هوش زياد ميشود و كدورت و صفاي اين تراب هم تفاوت ميكند در انبياء و اولياء تراب صافي و پاكيزه است و در غير انبياء و اولياء آن تراب غليظ و كثيف است حاصل اينكه اين قبضه تراب اگر نباشد در ميان اين دو نطفه اين دو نطفه الفت نخواهند گرفت پس لابد بايد اين قبضه تراب باشد پس از اين جهت گفته ميشود كه مثلث الكيان شده و ملك اين قبضه تراب را ميآورد و در ميان دو نطفه داخل ميكند از دهان داخل ميشود به اين كيفيت كه مينشيند بر مركب نباتات و لحوم حيوانات و بر مركب مياه و اشربه و اطعمه و داخل دهان اين شخص ميشود و به معده او داخل ميشود و صافي ميشود و به عروق داخل ميشود و در رحم وارد ميشود و آنجا مابين اين دو نطفه محاكمه ميكند و بسا آنكه از ممر فرج هم داخل ميشود پس هر شيئي مثلث الكيان است و از اين جهت اهل فلسفه گفتهاند كه مولود ما بايد مركب باشد از مائي و دهن ارضي بخار را ماء گفتهاند و دخان را دهن گفتهاند و تراب را ملح گفتند مقصود اين است كه اگر آن ملح كه اينجا اهبيه ترابيه به او ميگوييم نفتيتي و قيريتي درش باشد دخانيتش زياده شد و به يد يمني تدبير شده براي معادن دهانيتي پيدا ميشود و آن معدن كباريت و زرانيخ است و اهبيه كبريتيه حاصل ميشود ميبيني آب شد و ذوب شد و داخل هم شد و كبريت شد حالا بسا آنكه اعراض داخل بخار آن شده و بسا آنكه داخل دخان او شده يا داخل ملح او شده يا داخل اهبيه كبريتيه او شده پس يك تكه از كبريت از معدن خاك دارد سنگ دارد كلوخ دارد اول كاري ميكنيم او را دق ميكنيم و سحق و تنعيم اجزاء اين را ميكنيم و به هر نعامتي اين را برساني جميع ذره ذره او اعراض دارد و مخلوط به اعراض است حال حكيم ميخواهد اعراض او را بگيرد اول او را حل هبائي ميكند به اين كيفيت كه به طور نقصان حلي براي او ميكند به ذوب در آتش و حل ناقص حل بارودكوبها است كه آن كبريت معدني را حل ميكنند به ذوب به نار پس كباريتش آب ميشود و ميچكد و آن خاك و سنگ و كلوخش آن بالا ميماند اسبابي و كوزه درست ميكنند كه تهش مشبك است كبريت را در آن ميكنند و كاسه زير آن ميگذارند و قاعده دارند و آتش روي آن كوزه ميكنند خورده خورده كبريت تقطير ميشود و كبريت صاف خالص از سنگ كلوخ ميآيد و آن سنگ و كلوخها آن بالا ميماند و اين في الجمله تطهير او است و تطهير هبائي حقيقي براي او نشد و تطهير حقيقي هبائي آن است كه حلش كنند به طور حكيمانه كه آن كبريت آب زلال صافي شود پس آنچه حقيقتاً كبريت است جزء آب ميشود و آنچه كبريت نيست از اتربه و ارمده حل نميشود و به تدبير حكيمانه تفريق ميشود ميانه كبريت و ارمده و ارمده رسوب ميكند و اين اعراض معدني است و آن آب زلال صافي را ميگيرند و كبريت آن را به تدبير حكيمانه ميگيرند پس اعراض هبائي و اعراض معدنيه از او جدا شد وليكن تطهير كامل نشده و في الجمله باز سواد دارد و مبيض نشده و تطهير حقيقي آن است كه به طوري حلش كنند كه آن سوادي كه در آن كبريت است يعني آن سواد و آن دهن محترقي كه در كبريت است و در هر ذره ذره اين كبريت هست و باز سياه ميكند و مشتعل ميشود پس معلوم است كه اين تدبير به ذات كبريت خاصيت نداد و جميع اهبيه او را گرفتند و جمع كردند ولكن سواد دارد و محترق است از آن بگيرند و تطهير تمامش كنند تدبيري ديگر بايد كرد و آن اين است كه او را بايد حل طبيعي بايد كرد و حل اول حل مادي و حل هبائي بود و حالا بايد حل طبيعي شود و بايد او را حل كرد و رد كرد به آن بخار و دخان تا اينكه هرچه عرض داخل بخار اين است و آن رطوبات فضليه است كه سبب اشتعال او است تا كه رفع شود از او اعراض دخاني كه داخل دخان او شده كه سبب سواد و دهانت و احتراق است و آن اعراضي است كه در ملح آن كبريت است و ملح كبريت آن است كه تصعيد نميشود هرگاه تصعيد كني كبريت را چونكه كبريت همهاش صعود نميكند و آن قدري كه ميماند املاح است و شاهد بر اينكه آنچه ميماند ملح است اينكه وقتي عرقش را ميگيرند عرقش ترش است و داخل خلول قويه است به جهت همان املاحي كه در كبريت است.
باري مقصود اين بود كه اعراض چند در ملحيت اين كبريت هست آن اعراض است چرا كه وقتي روي صفحه ميگذاري قدري از آن ميچسبد به صفحه و بعض نفوذ در صفحه ميكند و اينها به واسطه همان ملحيتي است كه دارد پس حكيم تا حل طبيعي نكند ايمن از اشتعال او و از احتراق او و سبب قدري رسوب از او نميشود پس بايست او را حل طبيعي كند بعد از آني كه تطهير همه اين اركان را كرد به حل هبائي و حل طبيعي اهبيه براي او حاصل ميشود طاهر و كبريتي صاف مثل لاك منعقد ميشود و به هيچ وجه من الوجوه احتراق و سواد از براي او نيست و ذائب و جاري است و سلاطين قديم كه كاغذي مينوشتند لاك سر او را از لاك كبريتي ميكردند به جهت افتخار و فخر است و چه فخر و چون اين كبريت مقام نفس را دارد چنانكه آن زيبق مقام عقل را دارد پس نفس انساني هم ممكن است تطهير او از ادناس و اعراض و امراض الاّ به دو حل و دو عقد بايد حل هبائي بشود و عقد و حل طبيعي بشود و عقد تا اعراض هبائيه و طبيعيه از آن گرفته بشود اگر چنين شد خالد ميشود و مخلد و الاّ تا اعراض هبائي در آن هست و اعراض طبيعي دارد در معرض زوال و ممر فناء است پس خداوند حكيم از براي اين سر عظيم در اين ملك تدبيري كرده و براي تطهير نفس انساني دو حل قرار داده يكي حل هبائي است و آن به موت دنياوي است كه به موت دنيا بدن شخص را ريز ريز ميكند و سحق و صلايه ميكند اين بدن را و جزء اين اتربه ميكند و اين سحق مثل آن سحقي است كه شما به كبريت ميكنيد پس بعد از اينكه خدا بدن را حل ميكند در اين عناصر آنچه طافي از اين است رو ميايستد و آنچه رو ميايستد بالا ميايستد و رو به دهر ميرود و راسب آن و ارضيه و ارمده آن پايين ميايستد و رو به عالم شهاده و اجسام و رو به بعد از مبدء ميايستد بعد از آني كه خدا انسان را در عناصر حل كرد آنچه كه طافي او است آن بدن اصلي انسان است و بالا ميايستد و آنچه از اعراض دنيا به او ملحق شده رسوب ميكند و حكيم آن را ميگيرد و يرميه خارج العالم و به خارج عالم ميريزد چرا كه دخلي به او ندارد سنگ و چوب و خاك بود كه ملحق شده بود به اصل كبريت و اصل كبريت منزه و مبراست همچنانكه كبريت صافي دخلي به چوب و سنگ و خاك ندارد بدن انسان صوافي و طوافي او اصلي است و قريب به مبدء و آن اعراض او كه رسوب ميكند و پايين ميايستد مثل ارمده كبريت او را خارج عالم ميريزند چرا كه بيمصرف است و دخلي به انسان ندارد پس آن هباء را كه گرفتند و هباء اصلي است نسبت به اين دنيا ولكن باز عرض دارد و اينجا شيخ مرحوم مطلب را رمز كرده و همه مطلب را ننوشته و جاي ديگر طوري ديگر نوشته اجزاء اصليه كه ميگويد همين اجزاء بدن هورقلياوي را ميگويد يكجا همچو نوشته و اين را بدن اصلي گرفته لكن همچو نيست و جاي ديگر طوري ديگر نوشته بلكه اينجا اجزاء هبائيه او درست ميشود و بدن هورقلياوي اجزاء هبائيه او است بعد از اينكه در برزخ زيست كرد به موت برزخ و نفخه صور آن بدن هم حل ميشود و ميميرد بعد از آني كه صور را دميدند و جميع ابدان هورقلياويه از هم پاشيدند و جميع مثل منتزع شد و جميع طبايع و نفوس و ارواح و عقول جميعاً از هم پاشيد به طوري كه نماند حاسي و محسوسي و خود خدا فرمود لمن الملك اليوم و خود هم در جواب خود فرمود للّه الواحد القهار در آن وقت آن ابدان هورقلياويه حل طبيعي ميشوند و آنچه ملحق شده به آن ابدان از اعراض هورقلياويه و بدن هورقلياويه اسم اعراض هورقلياء است بعد از اينكه نفخ صور شد و آن اعراض هورقلياويه به تحليل رفت و رسوب پيدا كرد بعينه مثل اعراض كبريت و صافي و طافي آن بالا ايستاد و آن اعراض راسبه پايين ايستاد ميريزند آن اعراض راسبه را در خارج عالم كه دخلي به او ندارد و جزء او نيست و دلالت لفظ بر آن بدن هورقلياوي دلالت مطابقه است و دلالت لفظ بر آن بدن دنيايي دلالت تضمن است نه دلالت مطابقه مثلاً يك ريال ميدهند از سوق كبريت ميگيرند و اين مرد كبريت و حجر و تراب ميگيرد و اسم الكبريت بر آن جمله گفته ميشود و اين دلالت دلالت تضمن است بر آن جزء كبريت خالص صاف و باقيش سنگ و خاك و كلوخ است و سواد و اعراض است چنانكه انشاءالله فهميديد كذلك لفظ زيد در اين دنيا بر اين شخص دلالتش دلالت تضمن است و اين شخص مركب است از زيد و از نبات و از حبوب و لحم حيوان و حنطه و نبات و حنطه و ساير اعراضي كه به او چسبيده در اين عالم اعراض از زيد نيست و اذ الوحوش حشرت محشور ميشوند وحوش و وحوش و نباتات هريك محشري خاصي دارند و دخلي به زيد ندارند و جزء زيد و مما به الزيد زيد نيست پس دلالت تضمن است و دلالت زيد بر آن شخص برزخي هم دلالت تضمن است لكن بعد از اينكه حل طبيعي شد به نفخه صور و ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين درست شد و آن حيات اثنتين و ممات اثنتين درست شد دلالت آن صافي و طافي زيد بالمطابقه است زيدي است كه واقعاً زيد است و يك مو غير زيد داخل او نيست و يك ذره هم از زيد كم نيست و چون چنين است كل ثواب يا عقاب زيد بر او وارد ميشود و عادل حكيم اين بدن دنياوي را مثاب يا معاقب به ثواب و عقاب زيد نميكند زيرا كه اين مركب است از زيد و از نبات و حنطه و اعراض اين دنيا و اگر اين بدن را عذاب كند زيد و غير زيد را عذاب كرده پس خداي عدل چون هر چيزي را رد ميكند به جوهرش تا صدق آيه شريفه كما بدءكم تعودون به عمل آيد و خالص ميكند اين را و زيد را خالص به زيدية آن وقت جميع عذاب زيد را ميتوان بر آن وارد آورد و مستحق كل عذاب زيد هست كه تمام زيد است و هرچه غير از زيد بود از او گرفتهاند پس چون چنين خالص شد مخلد ميشود چرا كه مابين دو جزء از اجزاء او غريبه متخلل نيست كه مانع تركيب و التصاق بعض اجزاء آن به بعض باشد و متفتت بكند او را پس به آن مقام كه رسيد اجزاء او متشاكل ميشود تشاكل كه پيدا كرد تماثل پيدا ميكند پس تمازج پيدا ميكند و تمازج كه پيدا كرد تفاعل پيدا ميكنند تفاعل كه كردند اتحاد مابين آنها پيدا ميشود و حكم بعض حكم كل و حكم كل حكم بعض ميشود اگر فنا بر بعضش وارد آيد بر كلش وارد ميآيد و چون چنين شد در لوح وجود گردون رسم شد و مادخل عرصة الوجود لايخرج من عرصة الوجود همين جايي كه هست مخلد است به اين حالت كه هست ابد الابد خواهد بود اگر كبريت است لازال كبريت است و اگر زيبق است لازال زيبق است كذلك بدن را بعد از اينكه تصفيه كردند اگر زيد زيد سعيد است كه ابدالابد سعيد است و مخلد سعيد است و اگر عمرو شقي است ابدالابد شقي است و مخلد شقي است نميتوان گفت زيد سعيد سي سال نماز كرده است چرا بايد ثواب خلود به او بدهند به جهت آنكه اين زيد كينونتش سعيد است اين كينونت را تنقيه كرد و همانطور ابداً سعيد است و جميعش زيد سعيد است و همچنين عمر شقي جميعش عمر شقي است چه كارش بكنند هر كارش بكنند غير شقي نميشود مثل كبريت كه اعراضش را بگيرند و جوهرش را از آن جدا كنند حالا ديگر جوهر كبريت است چيز ديگر نميشود و همچنين اگر از زيبق اعراضش را جدا كنند و آن را تصفيه كنند حالا ديگر زيبق خالص است و جميعش زيبق است نميتوان گفت چرا زيبق را زيبق كردي و چرا كبريت را كبريت كردي آن خلاصه همان بوده است نيت آن كبريتي بوده و نيت اين زيبقي بوده و نيت آن سعادت و نيت اين شقاوت بنياتهم خلدوا زيد سعيد هميشه نيتش سعادت بوده و چون نيت او سعادت بوده مخلد در سعادت است به جهت آنكه نيت او اراده او است و اراده او فعل او است و فعل او تجلي ذات او است و نيت هركسي بر حسب ذاتش است و فعل هر كسي بر حسب عرضش است يا بر حسب ذاتش است نية المؤمن خير من عمله چرا كه نيت مؤمن ذاتيت دارد و عملش عرضيت دارد و نية الكافر شر من عمله چرا كه نيت كافر ذاتيت دارد و عملش عرضيت دارد حالا زيد مؤمن چون ذاتش طيب است نيتش هم طيب است ابدا بر ذاتيت خود باقي است و اگر با آن اعراض برگردد زيدي كه نيست پس دار آخرت دار خلود است و تغيير برنميدارد و دار برزخ دار زوال است و تغيير برميدارد به جهت اعراض برزخيه كه دارد و دنيا هم دار زوال است به جهت آنكه اعراض دنياويه كه دارد و هرجا عرض هست موت هست و اما در آخرت چون عرض نيست موت نيست و مرگ را ميآورند در آخرت به رنگ خاكستري و او را سر ميبرند و به اهل جنت ميگويند خلود و لاموت و به اهل نار ميگويند خلود و لاموت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و يكم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 قال اتي جبرئيل رسولاللّه9بالبراق اصغر من البغل و اكبر من الحمار مضطرب الاذنين عينه في حافره و خطاؤه مد بصره الي آخر.
اين عباراتي است در تحقيق معني براق و كيفيت سوار شدن پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در شب معراج و اين براق حيواني از حيوانهاي بهشت است كه در شب معراج جبرئيل براي پيغمبر آورد و اين حيوان نه بسيار دراز بود و نه بسيار كوتاه بلكه برزخ بود و وسط بود از قاطر كوچكتر بود و از الاغ بزرگتر بود و بالهاي او در كفل او روييده بود و صورت او مثل صورت آدميزاد بود و چشمهاي او در سمهاي او بود و ظاهر اين است كه يعني دايم نظرش به جاي قدمش بود كه جايي پانگذارد كه نديده باشد نه اينكه چشمش در توي سمش باشد و اين معني ظاهراً نباشد.
باري اين براق زعفراني رنگ بود و بسيار خوشسيما است و از خواص او است كه اگر ميخواست از پايين به بالا برود خورده خورده دستهايش كوتاه ميشد و پاهاي او بلند ميشد تا به سر تل كه ميرسيد و ميخواست از بالا به پايين برود دستهاش بلند ميشد و پاهايش كوتاه تا اينكه هميشه پشت او مستوي باشد و پيغمبر منحرف نشود و خم نكند خود را و وقتي كه پيغمبر خواست بر او سوار بشود تزلزلي در اندام براق پيدا شد جبرئيل لطمه به او زد كه آيا ميداني كه اين كيست ميخواهد بر تو سوار شود اين محمد است پس آرام شد و پيغمبر سوار شد و اين حيوان طيران كرد از زمين و رفت تا آسمان تا زير عرش خدا جلشأنه رسيد و ظاهر اين الفاظ اينها بود و اما تحقيق اين مسأله و همه مسائل بدانيد كه همه علم آلمحمد: براي آنها الفاظي است و براي آنها معاني هست غير از آنچه متبادر به اذهان شنوندگان ميشود و مردم مأمور نيستند كه آنچه متبادر به اذهان مردم ميشود بگيرند و شنوندگان حمل ميكنند بر معاني جسمانيه ظاهره و نبايد چنين باشد بلكه معني آنها غير از آن چيزهايي است كه متبادر به اذهان ميشود پس براي تحقيق اين معني بايد مقدماتي چند عرض كنم تا مطلب واضح شود.
خداوند عالم جلشأنه هر مخلوقي را از اعلي درجات مخلوقات گرفته تا منتهاي بعد از مبدء در نزد مؤثر قريب خود در موضع خود آن را بنفسه آفريده و نيست مابين او و مابين موثر قريب او فاصله نه حركتي در ميان آنها و نه موجودي ديگر فاصله است بلكه آن عالي است و اين داني است و اين در نزد او مخلوق بنفسه است قائم بنفسه يعني للعالي و محفوظ بنفسه است و كاشف از اين و مظهر اين معني قول حضرت رضا است صلوات اللّه عليه كه سؤال كرد عمران از آن حضرت كيفيت صدور كاينات را حضرت مثل زدند به چراغ و نور چراغ و فرمودند كه نور چراغ از چراغ به فعلي پيدا نشده و به حركتي پس از سكوني پيدا نشده و به نطقي پس از سكوتي پيدا نشده بلكه وقتي كه چراغ مستضيء شد براي ما ما از اين حالت به فعل تعبير آورديم گفتيم استضاء لنا، لما استضاء لنا قلنا قد اضاء لنا اين حركت و اين صفت را وقتي خواستيم تعبير بياوريم قلنا قد اضاء لنا و الاّ حركتي پس از سكوني و نطقي پس از سكوتي نبود و مابين چراغ و نور چراغ چيز ديگري نيست و اگر چيز ديگري بود چرا ديده نميشود اگر از بسيار ضوء ديده نميشود چراغ اضوء از او است و ديده ميشود و اگر از كمي ضوء او است كه نور چراغ اقل ضوءاً از او است و ديده ميشود وانگهي اثر تابع صفت مؤثر است و سراجي كه مؤثر اول است مرئي است و نورش هم مرئي است اگر چيزي اين ميانه باشد اگر اثر چراغ است كه آن هم بايد مرئي باشد و اگر اثر چراغ نيست پس ميان اثر و مؤثر فاصله يعني چه اين ميانه اين فعل ما مرئي يعني چه و علي اي حال امام7 شرح اين معني را فرمود كه لما استضاء لنا قلنا قد اضاء لنا و فرمود ليس بفعل منه بلكه همينكه نوراني شد گفتيم قد اضاء لنا.
باري مقصود اين بود كه اثر در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است يعني آن مؤثر عالي بدون حالتي و بدون انتقالي از مكان خود اين اثر را در مكان خود احداث ميكند بلاحركت و بلاسكون و بلاماده و بلاكيف و لاكيف لفعله كما لاكيف له و چگونه كيف باشد و او مكيف كيف و كيفيت در آنجا راهبر نيست عالي هست و داني هم هست و در مقام خود ديگر كيف برنميدارد و از اين حالت تعبير كه ميآوريم ميگوييم فَعَلَه و ظهر به و تجلي له و اين وجود وصفي است و آن وجود ذاتي وجود وصفي و وجود ذاتي را وقتي تعبير ميآوري ميگويي ظهر به و تجلي به و همه تعبيري است يكدفعه و گاه هست فعليت را اينجا ملاحظه ميكنيم و ميگوييم ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه و گاه هست در اين ملاحظه شخص نميبيند صفتي از صفات را همان آيت ميبيند سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق پس بعد از آني كه نظرها مختلف شد گاهي نظر ميكند و نميبيند الاّ اللّه چنانكه خدا ميفرمايد الا انهم في مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شيء محيط قل اي شيء اكبر شهادة قل اللّه شهيد بيني و بينكم و يكدفعه نظر ميكند و نميبيند مگر اسماء و صفات را و ديگر آيت نميبيند و هكذا كسي هست كه نظر ميكند و در اين نظر فعلي و مفعولي ميبيند و حالا سخن در آن نظري است كه فعلي و مفعولي ميبيند پس ميگويم داني فعل شد در نزد عالي و همين هم مخلوق بنفسه شد پس از براي هر شيء در نزد مؤثر قريب خود يك حالت و مقام فعليتي است و يك حالت و مقام مفعوليتي است ديگر در هر جايي به طور خودش در بسيط به طور بساطتش و در مركب به طور تركيبش ديگر شيء هرچه جمود و غلظتش بيشتر است انفصال جهت فعليتش از جهت مفعوليتش بيشتر است و از هم منفصلتر است و هرچه رقت و صفاش بيشتر است اتحاد جهت فعليت و مفعوليتش بيشتر است و به همينطور ميرود تا به آن حادث اول ميرسد كه جهت فعليتش عين جهت مفعوليتش است و اين عين آن و يكدرجه كه فرود آمد در مقام عقل مابين اين دو جهت وقتي فرود ميآيد در مثال تمايزي صوري مقداري در مابين آن دو جهت پيدا ميشود و فرود ميآيد در جسم و تعينات جسماني پيدا ميشود ميان اين دو جهت و در جميع مراتب اين دو حيث بايد باشد و در جميع مراتب حيث فعل البته بايد ارق و اصفي باشد و الطف و اعلي باشد از حيث مفعولي هرجا او ايستاده فليكن اعلي كائناً ماكان و حيث مفعولي لامحاله بايد اغلظ باشد حجب مبدء بيشتر بكند ابعد از مبدء باشد غليظتر باشد و تكثر او بيشتر باشد منجمدتر باشد و لامحاله بايد حيز او غير حيز آن جهت باشد به جهت ثقل اين و خفت آن و به جهت كدورت اين و صفاي آن پس هر جايي كه اين است ضد آن جايي است كه آن است فليكن اسفل هرجا باشد پس به اين لحاظ زمين اسفل است و آسمان اعلي.
پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه هرجايي آسمان است اعلي است هرجا باشد و هرجايي كه زمين است اسفل است هرجا باشد پس اگر شخص در آسمان باشد و سرش رو به زمين باشد باز سرش اسفل است پس زمين اسفل است و آسمان اعلي پس زمين مقام بعد از مبدء است و آسمان مقام قرب به مبدء است و الاّ خداوند عالم قربش به آسمان و زمين يكسان است و هو الذي في السماء اله و في الارض اله و خدا در همه جا خداست براي موسي ملكي از زمين بيرون آمد گفت از كجا ميآيي گفت از پيش خدا و ملكي از آسمان آمد گفت از كجا ميآيي گفت از پيش خدا و خدا در همه جا هست و به همه چيز نزديك است و از همه چيز دور است در عين نزديكي و خداوند عالم توي عرش ننشسته است در اندرون نيست در بيرون نيست بالا نيست پايين نيست و در مكان نيست و خدا مكان را آفريده پس قرب به مبدء نه معنيش اين است كه آسمان قريب به خدا است و زمين بعيد از خدا است و همان قربي را كه آسمان دارد به خدا زمين هم همان قرب را دارد و همان بعدي كه زمين دارد از خدا آسمان هم همان بعد را دارد اين است كه حضرت امير ميفرمايد حيرانند اهل ملكوت در خداوند عالم چنانكه اهل زمين حيرانند اهل آسمانها هم هيچ چيز ديگر نميبينند اگر ميگويي آنها نور خدا را ميبينند ميگويم خدا رويي ندارد مثل روي خلق كه از او نوري ساطع شود بلكه اهل آسمانها هرچه نگاه ميكنند نور آسمانها را ميبينند تو هم نوري كه اينجا است ميبيني فرق نميكند و اهل زمين و اهل آسمان نسبت به خدا يكسانند بعد از آني كه معلوم شد كه هر اثري در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و نيمه اعلاي او جهت فعلي است و نيمه اسفل او جهت مفعولي است پس آن جهت فعلي او بايد جهتي باشد كه جميع حركات و فيوض و امدادي كه در اين جهت مفعولي پيدا ميشود از آن جهت بيايد رزقكم في السماء و ما توعدون اين است كه ميفرمايد آنچه مشيت خدا به آن تعلق بگيرد خبر ميدهد آن را به روح القدس و القاء ميكند آن را روح القدس به نجوم و نجوم جاري ميشوند به امر خدا و احكام در زمين جاري ميشود و آنچه در اين ارض و جهت من نفسه است به سبب آن افلاكي است كه جهت فعليت و كل خواص و انتقالات به واسطه آن جهت اعلايي است كه در شيء هست پس اگر موجود مركب از جهتين حركت كرد به اقتضاي آن جهت فعليتش است اگر ساكن شد به اقتضاي جهت من نفسهاش است و اگر واجد شد چيزي را به اقتضاي جهت من ربهاش است و اگر فاقد چيزي شد از جهت من نفسهاش است و كذلك اگر عالم شد و بينا شد و چيزي به او رسيد از آن جهت اعلاء است و هرگاه جاهل شد يا عاجز شد يا مريض يا شري به او رسيد از جهت اسفل او است.
الحاصل ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و جميع فقدانات و نواقص و نقايص از حيث خودي برخواسته و جميع وجدانات و كمالات از حيث اعلي است و دار دوام و بقاء اين شده و دار فناء و زوال آن شده پس كاري كه ما بايست بكنيم و مأموريم آن زياد كردن و قوت دادن جهت رب است و او را حاجب نشدن و او را از كار خود نداشتن است و او را به طبع خود گذاشتن است و او را ضايع نكردن است زيرا كه ما هرچه به سوي او رويم و به طبع او حركت كنيم جهت من نفسه رقيقتر ميشود و با او مشاكلتر ميشود و جاري ميشود برحسب ميل و اراده او و خورده خورده ميرود در جوار او و مطيع او ميشود و حكمي غير از حكم او نميماند و اثري غير اثر او ظاهر نميشود از آن و هرگاه جاري شويم بر حسب ميل جهت نفس پس به عكس ميشود و خورده خورده آن به طبع اين ميشود و آثار اين جهت نفس قوت ميگيرد و ظاهر ميشود و كمكم آن مخفي ميشود تا آنكه مخلد در ارض ميشود كه مأواي جهت نفس است و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب الي آخر و لاتركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار و خورده خورده از آن بالا فرود ميآيد و سماويتش ضعف پيدا ميكند و ارضيتش قوي ميشود و هم طبع اين ميشود و تسفل پيدا ميكند و امه هاويه ميشود وام مغز سر است و سر او هاويه ميشود تهوي الي اسفل السافلين هي فرود ميرود تا هرجايي كه خدا خواسته باشد اين آناً فآناً تغليظ ميكند و تكثيف ميكند و هي سرازير ميرود پس شارع رؤف رحيم ما را دلالت كرد به آنچه جهت رب را ميافزايد و قوت ميدهد و آنها جميعاً اوامر او است خواه فرايض و خواه مندوبات و ما را نهي كرده از آنچه جهت نفس را ميافزايد و او را قوت ميدهد و دور از مبدء ميكند خواه محرمات باشد و خواه مكروهات و چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم كه اصل احكام اللّه اصلي يا حرام است يا واجب ثالثي و رابعي و خامسي ندارد زيرا كه يا از مقتضيات جهت رب است پس واجب است و يا از مقتضيات جهت نفس است و حرام است و اين به واسطه بعد از مبدء حرام است و آن به واسطه قرب به مبدء واجب است و ديگر ثالث و رابع و خامس ندارد و بعد از آني كه خلق آمدند در عالم تكثر و بعيد از مبدء شدند و ضعف پيدا كردند و متحمل نتوانستند بشوند وجوب و حرمت و جميع آن حدود را از اين جهت براي ايشان تقسيم كردند جهت رب را بعض چيزها را حافظ ماده او قرار دادند و بعضي چيزها را حافظ صورت او پس آنچه را كه حافظ اصل ماده است آن را واجب كردند و آنچه مكمل و محسن صورت است آن را مندوب قرار دادند اصل ماده برقرار باشد ديگر اگر كج واجي در صورت باشد عفو ميكنند و الاّ مندوباتي نيست براي واقفين در موقف قرب و ديگر معني ندارد كه مستحب است با سلطان اينطور راه رفتن كه تو مختار باشي كه اينطور بكني يا نكني نهايت اگر بكني اين در نزد او احب است و اگر نكني احب نيست آني كه احب نيست ابعد از سلطان است و اگر ابعد از سلطان است نورش كمتر است پس هجرت از سلطان را لازم دارد و آني كه در مقام بعد از مبدء و در مقام جهت من نفسه بود آن را دو قسم كردند يك قسم را كه مبطل و مفني ماده بود براي او حرام كردند و يك قسم را كه مبطل و مفني صورت بود آن را از براي او مكروه كردند پس در اين مقام چهار حكم پيدا شد و پنجم ندارد و بعد از اينكه آمدند به غايت بعد در اين دار دنيا به جهت غلبه جهل و عجز و ضعفي كه براي آنها پيدا شد حكم خامسي براي وسعت كه يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر كه مباح است قرار دادند و شايد از اين بياني كه عرض كردم آن تفصيلي كه يك وقتي عرض كردهام و در حاشيه فصل الخطاب هم نوشتهام تا واضح شود و آن اين است كه نه اين است كه امر واجب صرف يا مندوب صرف باشد بلكه از مندوبات تا واجب درجات بسيار هست و اعالي مندوب كالواجب است و كمكم به تدريج پايين ميآيد و ضعف پيدا ميكند تا قريب به اباحه ميشود و از آن طرف هي اشياء متفاوت ميشود و كمكم حسنش بيشتر ميشود تا به جايي ميرسد كه كالواجب ميشود و طوري است كه فعلش ميبايد ترك نشود ابداً مثل اينكه در نافله فرمودهاند تارك هذا ليس بكافر ولكنه فسق به اينجا كه رسيد شد كالواجب همچو دوين واجب است و تارك الصلوة در نماز واجب كافر است تارك نافله كافر نيست و تارك هذا ليس بكافر ولكنه معصية و همچنين از آن طرف و شايد مطلب به دست شما آمد كه مكروهات هم باز درجات دارد ادني درجات مكروهات است كالمباح است و بالا ميرود و ميرود تا اينكه اعلي درجات مكروه كالحرام است و نبايد مرتكب شد و چه بسيار از مكروهات را كه تهديدات زياد كردهاند و عامل آن را لعن كردهاند آنها كالحرام است پس اين مستحبات و مكروهات به طور تدرج ميرود تا داخل حرام و واجب ميشود و پايين ميرود تا داخل مباح ميشود و همچنين در طهارت و نجاست و در حل و حرمت تدرج ميرود و در احاديث همينطور است و تصريح در اخبار نيست كه آب يا پاك است يا نجس و اگر پاك نشد ديگر حالا نجس است بلكه يكپاره آنها هست كالنجس است مثلاً در حال اختيار و وسعت وقت و وجود آبي ديگر نبايد استعمال آن كرد اما عند الاضطرار باشد در بياباني باشد آن وقت انتقال از آن به تيمم جايز نيست بعينه مثل غذاهاي مضر است يك چيزي هست اندكش ضرر ندارد و يك چيزي است ضررش بيشتر است و هي ضررش زياد و زياد ميشود تا كشنده ميشود حالا همچنين نه اين است كه يكدفعه از پاك برود به نجس مثلاً كر را ميگويند كه به ملاقات نجس نجس نميشود و نجاست كه به او رسيد پاك است و چون متغير به نجاست نشده است پاك است حالا سي سنگ([15]) نجاست توي كر ريخته باشد يا يك مثقال كمتر البته اولي نجاستش بيشتر است و دومي كمتر است و هكذا كمتر و كمترك و بيشتر و بيشترك و بعينه مثل سموم است يك چيزي است كه آنقدر سميت دارد كه به محض ورود سم ميكشد و يكي كمتر است و هكذا و جميع عالم بر همين كيفيت است پس ما اعتقادمان اين است كه مابين واجب و مباح درجات است و حكم نه به وجوب و استحباب تنها است بلكه چه بسيار مستحب كه در تركش عقاب مقرر كردهاند و چه بسيار مستحب كه تركش هين باشد و همچنين از آن طرف مكروه درجات دارد.
و چونكه بعد از درس حكمت درس فقه فرمايش ميشد و سخن در عيوبي بود كه باعث فسخ نكاح ميشد لهذا چند كلمه و فائده نوشته شد.
فائـــدة: فرمودند خوره غير از آكله است و جذام عربي است فارسيش خوره است اگرچه فارسي آكله هم يعني خوره است لكن غير از آكله است و خودش دردي است برأسه و عربيش جذام است فارسيش خوره است وقتي كه دم در مزاج محترق ميشود سودا غلبه ميكند و به يك عضو مخصوصي كه ريخت آكله ميشود ولكن جذام كه خوره باشد خودش ناخوشي است كه به همه بدن ميرسد و چنانكه در اين عالم املاحي است و هرگاه ناري بر اين ملح مسلط شد آن را ذوب ميكند و حل ميشود و تقطير ميشود و تيزاب پيدا ميشود و كذلك در بدن هم املاحي است و آن خلط سودا است معدن او طحال است و اين خلط سودا به منزله ملح است پس هرگاه حرارتي و ناري بر او مستولي شد پس آن را حل ميكند و مستحيل به تيزابيت ميكند ملوحت كه داشت و به واسطه حرارت هم حدتي در او پيدا شد و تيزاب شد پس به هر عضوي كه ريخت آن را سوراخ ميكند و اين جوششها و بُثُورها و آبلهها ميشود و مجروح ميشود و در عروق زير جلد ميآيد و زخم ميكند مثل اينكه آدم را بيندازند توي تيزاب كه مشوه و فاسد ميشود و به زبان كرماني بدن او ميشهلد و گوشت متعفن ميشود و هرگاه اين ماده زياده باشد جميع بدن را ميگيرد و اگر مادهاش كمتر باشد بعضي اعضاء را ميگيرد و غالباً اين است كه معالجهپذير نيست وقتي همه بدن را گرفت. ناخوشي برص از بلغم پيدا ميشود وقتي در بدن بلغم زياد شد مخالط با دم ميشود و حرارت دم كم ميشود و عضوي كه ضعيف ميشود در آن عضو ميريزد و قوه غاذيه را سد ميكند به جهت كمي حرارت دم و ديگر مدد به آنجا نميرسد پس غذايي كه به او ميرسد قوه احاله او را ندارد همانجا ميماند و كمكم عضو سفيد ميشود و خورده خورده ترهل پيدا ميكند و حالت دلمه را پيدا ميكند و جاي او بسا آنكه گودتر ميشود به جهت ترهلي كه دارد به طوري ميشود كه هرچه به او بمالي آنجا سرخ نميشود و سوزن بزني خون بيرون نميآيد و آب زردي يا آب سفيدي بيرون ميآيد و خون نيست اين ميشود برص و پوست اينطور ميشود و گوشتش ترهل پيدا ميكند مثل گوشت صدف وقتي ميشكافي آن را مثل دلمه ميبيني و خورده خورده آن اثر ميرود و به استخوان ميرسد اين برص است نه اينكه پوست سفيد شود و گوشت ترهل نداشته باشد وقتي ترهل داشته باشد و از سوزن زدن خون بيرون نيايد برص است و الاّ اسب پيشانيش سفيد باشد دخل به برص ندارد و پيس نيست وقتي پيس است كه اينطور باشد و گاهي در عضوي يا در همه بدن ميرود و برق هم ميزند اما نوعي است كه آدم خوشش نميآيد و دلش برهم ميخورد و تنفر ميكند و تهوعش ميگيرد و آن عضو كأنه مرده است و سرخ نميشود به ماليدن و چنانكه جذام سوداي مذاب بود كه ميريخت به هرجا كه ميريخت برص هم بلغم مخلوط به دم است و ميريزد به هرجا كه ميريزد و بيشتر برص به موضع حجامت و فصد يا به جايي كه جراحتي به او رسيده باشد ميريزد كه عضو ضعيف شده باشد و وقتي زياد شد جميع بدن را ميگيرد.
فائـــدة: عرض شد كه بيان فرمايند صدف را، فرمودند صدف دو بال حيواني است در دريا و تن و بدن آن حيوان در ميان آن دو بال است مثل كاسه پشت و اين كاسه بشقاب جلدي است براي تن او و چون دشمن بسيار داشت و از آنها به او آسيب ميرسيد خدا اين كاسه بشقاب را درست كرده به جهت حفظ او و تا دشمن را از دور ميبيند ميرود توي اين كاسهسنگ و كذلك صدف اين دو بال او را حفظ ميكند كه ماهيها او را نخورند و خدا باران كه در فصل نيسان ميبارد ميرود در جوف آن و آن صدف ميآيد روي دريا و بالهاي خود را باز ميكند و باران ميرود در جوف آن و در آن خدا طبعي قرار داده كه عقد ميكند آن بارانها را و اول اين صدف حيوان است به اين حالت بعد از آنكه باران آمد و به خود گرفت ميرود ته دريا و كمكم سنگين ميشود و به گل فرو ميرود و جماديت پيدا ميكند و آنجا ميماند و ريشه ميكند و كمكم شاخه ميكند و از يك ساق او دو سه تا صدف آويخته ميشود و اين صدف از برازخ است ميان جماد و نبات و حيوان از اين جهت منع نميكنيم بودن آن را در نماز با شخص مصلي و اين نيست عضو حيوان غير مأكول اللحم كه نميشود با او نماز كرد بلكه جماديت پيدا كرده و نباتيت پيدا كرده اگر اولش حيوان بوده و اين ضرر ندارد.
قرن مرضي است كه در مجراي رحم در منفذ احليل پيدا ميشود و اينجا اقوال فقهاء مختلف است با لغويين و به حسب طب قرن و عفل را ضبط نكردهاند اطبا وليكن آنجا به لفظهاي ديگر خود ذكر كردهاند مثلاً به لفظ رَتَق ذكر كردهاند غرض مرض معلوم است و به حسب لغت قرن و عفل را يكي گرفتهاند و بعضي جدا كردهاند بعضي قرن را به معني استخواني گرفتهاند كه در فرج زن باشد كه مانع از دخول شود و ميگويند اشقو آنجا پيدا ميشود مثل پاي گوسفند و عفل آن غده و دشولي است و گوشتي است زياد كه مانع از دخول است.
و اما رتقي كه اطباء گفتهاند آن چيزي است كه در فم رحم پيدا ميشود مثل غده كه سد كند آن را از دخول و اين باعث اورام و امراض شديده ميشود و حبس حيض ميكند و امراض پيدا ميشود و علاجش بريدن او است و چاره ديگر ندارد.
و مرضي ديگر هست كه نِطو رحمش ميگويند و آن اين است كه رحم او بيرون ميآيد به واسطه اينكه آن زن از جايي بيفتد يا رعب شديدي به او برسد و ديده شده كه اينطور شدهاند مثل اينكه براي مردها فتق پيدا ميشود زنها هم رحمشان از منفذ بيرون ميآيد و آنجا آويخته است.
افضا طوري كه ميگويند و من خودم درست نفهميدهام و هر دو قسمش ممكن است يكي اين است كه مجراي رحم و مجراي بول يكي شوند و آن پرده كه فاصل است پاره شود و بعضي گويند كه پيش و پس يكي شود و اين بعيد نيست هرگاه طفل باشد و نازك باشد و اين مشهور ميان مردم است و الاّ آن اولي بعيد است و من اين را تعقل نميكنم.
فائـــدة: عرب گاهي فعلي جعل ميكنند مثلاً پشت را ظهر ميگويند پس اگر كسي را چوب به پشتش زدند ميگويد ظَهَرَه بر شكمش بزنند ميگويند بَطَنَه بر سرش بزنند ميگويند رَأَسَه و همچنين هرگاه ناخوشي طول بكشد زمان درازي ميگويند زَمَنَه يعني اين ناخوشي@ زمان بسيار طول كشيده و اطباء و مردم امراض مزمنه ميگويند و در لغت همان زمان و زمانه است.
سرطان اماسي است در بدن پيدا ميشود و رشته رشته است و هر تكه از طرفي ميرود و آويخته هر كدام به رنگي يكي سرخ يكي سياه به حسب اختلاف اخلاط و فساد و چرك ميآيد و سوزش بسيار دارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و دوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 الي آخر.
ديروز عرض كردم كه هر چيزي نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و لامحاله در او دو جهت است جهت فعليتي و جهت مفعوليتي و اين دو جهت به جهت اختلاف مقامات اشياء مختلف ميشود و هرچه شيء لطيفتر و اوحديتر باشد اين دو جهت در او مشاكلتر ميشود و هرچه شيء غليظتر و متكثرتر ميشود ممتازتر و واضحتر ميشود و گفتم كه جهت فعل احكي است از براي ماوراء و منشأ جميع امداد و فيوضات آن جهت است و آن جهت مفعوليت حاجب است براي مبدء و مستفيض است از جهت اعلي و او مفيض است بر اين و محرك است بر آن و آن متحرك است به اين و آن بالا ممد است و اين پايين و مستمد و هرگاه شخص انساني غلبه دهد جهت فعل را و جهت من ربه را و جهت من نفسه را ضعيف كرد اين مطاوع او ميشود و امداد ناملايم به اين ميرسد پس او قوت ميگيرد و اين ضعيف ميشود و لازال ضعيف ميشود تا اينكه اين كمكم حاكي او ميشود وانگهي مدد را وقتي مشاكل آن عالي به اين داني دادند اين هم از آن جنس ميشود و بارد را اگر خورده خورده تسخينش بكنند كمكم به طبع آن ميشود و ساخن ميشود فرقي كه ميكند اين است كه براي اين تطبع است و عادتي است و كالطبيعة الثانية ميشود و براي آن طبيعي است و به طبع خود گرم است و تا اينكه كمكم راضي ميشود و همچنين هرگاه به عكس باشد و اين جهت اسفل را غلبه دهي به آن جهت اعلي تا آنكه آن عالي متطبع ميشود به طبع داني و غليظ و كثيف ميشود و آثار داني از او بروز ميكند تا اينكه به كلي نادان و جاهل ميشود پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه نجات شيء مركب به هرجوره علمي راه همين است و بس از هر بابي كه انسان داخل ميشود راه نجات شيء و دوام و بقاي شيء ديگر ميخواهد مؤمن باشد يا كافر باشد كه دو جهت دارد و هر جهتي را غلبه داد همان است گذشتيم از اين به لغت طبيعي عرض كنم پس ميگويم كه هر چيزي جاني دارد و تني دارد يا ندارد اين چيز زنده است يا مرده است به هر مذهب ميخواهد باشد يهودي يا نصراني يا فرنگي اين را از او ميپرسم كه جان را بايد تابع تن كرد يا تن را بايد تابع جان كرد جميع مردم مفطور بر اينند كه تن را تابع جان كنند و بايد كرد به جهت آنكه او است بيننده و او است شنونده و همه كارها از جان است پس بايد تقويت جان كرد پس اگر اين را تسليم كردي از او ميپرسم كه حالا هر كاري كه تقويت تن ميكند بهتر است كه بكند يا كاري كه تقويت جان ميكند بكند بهتر است معلوم است كه بايد كرد آن كاري را كه مقوي جان است و تلطيف خوب چيزي است و آدم يك من و نيم نان و ماست و پياز بخورد و بيفتد شعور آدم تمام ميشود و هي تقويت تن بكن و بكن و بكن و بخور و بخور كيسه معده را كه پر كردي آن وقت روح تو ضعيف ميشود معلوم ميشود بدكاري است وقتي كه شراب ميريزي در آن كيسه روح او ضعيف ميشود پس اعمالي كه مقوي تن ميشود باعث ضعف جان است و بد كاري است و اين مسأله چنان بداهتي دارد كه يهودي و نصراني نميتواند آن را انكار كند و ما اشرف از جان هم داريم و آن عقل است و عقل اشرف از روح است و فهم انسان اشرف از جان او است پس كارهايي كه سبب تقويت فهم ميشود آن خوبست و هرچه روز به روز بر ثقل و جمود و بلادت انسان ميافزايد آن بد است پس اين راه شريعت الحمد للّه رب العالمين اوضح اشياء است كه لزوم اتباع امر شريعت بديهي است براي عقلا الاّ اينكه شيطان نميگذارد و كر و كور ميكند انسان را در وقت عمل ميترساند مشاعر را احمق ميكند آدم و الاّ بنشينيد در گوشهاي از روي تدبر فكر كنيد اين مطلب سخن برنميدارد ميبينيد و همينطور است باز در اينجا به جهت حكمتي به زبان ديگري لزوم دارد بگويم تا مسأله درست معلوم شود وانگهي مسأله معراج به طور حقيقت و يقين معلوم نميشود مگر به علم فلسفه و مگر اينكه شخص بداند علم فلسفه را و طور ترقيه اشياء را حكماي سلف در توليد مولود خود و در تركيب مولود خود اختلاف كردهاند بعد از آني كه ديدند ارواح صاعدند و اجساد بالطبع هابطند آنها لطيفند و سماوي و صاعد و اينها كثيف و غليظند و ارضي و هابط و ديدند كه مابين اين دو ايتلاف پيدا نشد به هرطوري كه آنها را با يكديگر بياميزي باز وقتي مقام امتحان ميشود وقتي كه نار در ميان آمد كه متفرق كننده مجتمعات و مجتمع كننده متفرقات است ديدند كه باز ارواح مفارقت كردند از اجساد و رفتند از پي كار خود و اجساد ماندند بيروح پس حكما گفتند كه مولود ما بيجان كه ميت است نه نفوذ دارد نه بريق و نه لمعان و نه صبغي دارد و بيحاصل است و مولود ما بيتن نامربوط است ثبات ندارد ثقل ندارد وقايه ندارد و ارواح بيثبات و بيثقل و بيوقايه ممازج با اجساد نميشود و مناسبت با اجساد ندارد پس آن روح بيتن در اين عالم ملقيعليه ظاهر نخواهد شد و آن تن بيروح در آن عالم ملقي عليهما بيفايده و بيثمر و بيمرآت و امام7 شرح همين معني را به طور علم الهي فرمودهاند. فرمودند كه قدر در اعمال عباد مثل روح است در جسد چنانكه اگر روح نباشد جسد حركتي ندارد و نفوذ و سرياني ندارد و اثري از او ظاهر نميشود و اگر جسد نباشد روح ظهوري ندارد و بروزي ندارد و همچنين اگر قدر نبود اعمال را در اين عالم اثري و وجودي نبود و اگر اعمال نبودند تقادير خدا را در اين عالم ظهور و بروزي نبود پس قدر در اعمال عباد مثل روح است در جسد زيد قاتل عمرو است آن قاتلي كه عمل زيد است تقدير خداوند اللّه يتوفي الانفس حين موتها آن تقدير در توي قاتليت زيد است و اين زيد قاتل و قاتليت زيد مركب است از قاتليتي كه در او است و آن تقدير خدا اگر قاتليت زيد نبود قدر را ظهور و بروزي نبود و قاتلهم اللّه ظاهر نميشد و هرگاه قدر نبود و همين قاتليت زيد بود زيد احقر از اين بود كه در ملك خدا احداث كند ما لميرد اللّه و لميخلق اللّه را و حس و حركت داشته باشد و جبر آن است كه قدري باشد بيعمل و تفويض آن است كه عملي باشد بيقدر پس نه جبر است نه تفويض بل امر بين الامرين قدري است به عمل و عملي است به قدر و جبر قدر بلاعمل است و تفويض عمل بلاقدر است و چون قدر بلاعمل نيست پس جبر نيست و چون عمل بلاقدر نيست پس تفويض نيست و اشتباه كردهاند كه گفتهاند امر مركب است از جبر و تفويض و اين تعقل نميشود زيرا كه جبر قدر بلاعمل است و تفويض عمل بلاقدر است پس قدر بلاعمل چگونه تركيب ميشود با عمل بلاقدر و اين معقول نيست پس قدر با عمل است و عمل با قدر و نه جبر است و نه تفويض بل امر بين الامرين و هردو با هم حق است و قدر بلاعمل و عمل بلاقدر باطل است و جميع ما خلق اللّه به عمل مع القدر و قدر مع العمل است و جبر و تفويض هر دو كفر است و عمل مع القدر و قدر مع العمل ايمان است پس مشية اللّه در تن مشاء است و مشاءات حركت ميكنند به او و ميبينند به او و آثار ظاهر ميشود به او جميع آثار باللّه است و خدا هم ميكند به اينها و در اينها اين شد حق و صدق و مطابق جميع كتاب و سنت و آنها كه ميگويند جبر است يا تفويض يا ميگويند مركب است از جبر و تفويض حقيقت مسأله را برنخوردهاند و كنه آن را از آلمحمد اخذ نكردهاند و چيزي ميگويند بيمعني و تفويض عمل بلاقدر است و اين ممتنع است و جبر قدر بلاعمل است و اين هم ممتنع است و لاجبر يعني ممتنع است جنس جبر و محال و ممتنع است و لاتفويض جنس تفويض را نفي كردهاند و هر قهري كه بكند الي ماشاء اللّه آيا اين شيء مقهور و منفعل ميشود يا نميشود اگر نميشود كه فعل بدون انفعال معقول نيست و خداوند مختار است و مقهور كسي است كه متطبع به طبع يك طرف باشد و اين تطبع ذاتي او باشد و اين صفت خلق است لكن خداي قادر غني مقهور در طرفين نيست و مختار است پس خدا چون مختار است مشيت او هم مختار است و چون مشيت او مختار است مشاء بر طبق مشيت است و چون چنين است پس نميشود كه اضطرار توش باشد و علي اي حال مقصود اين است كه قدر بلاعمل و عمل بلاقدر نميشود اين در زبان علم الهي و باز در زبان فلسفه عرض ميكنم كه روح بلاجسد و جسد بلاروح نه ظهور و بروزي دارد و نه آثار از او ظاهر ميشود پس بعد از آني كه حكماء اين مسأله را يافتند فكر كردند كه چگونه مابين اين دو تأليف كنند و حال آنكه اين دو متضاد با يكديگرند آن صاعد است و لطيف و اين هابط است و كثيف اختلاف كردهاند بعضي گفتهاند اجساد را بايد تلطيف كرد و ترقي داد و تفليك كرد تا اينكه او برود در صقع ارواح و با آنها مشاكل شود و ممازج شود و بعضي آنها را تخطئه كردند و گفتند كه ما در اصل احتياج به جسدي كه داريم براي تثبيت روح و ظهور روح است كه روح در تن ملقيعليه نفوذ كند و به اعانت ثقل اين جسد غائص شود در اعماق او و به واسطه ثبات جسد روح ثابت شود و اگر روح ميتواند كه در تن ملقيعليه برود بماند چرا در اين جسد خودش نميماند پس اگر اين جسد را شما ترويحش كرديد و فلكي كرديد اين هم شد روح مثل آنكه آبي و آبي هر دو مثل همند اينها هم همانطور باز احتياج به جسدي ديگر دارند و قومي ديگر آمدند و گفتند كه بايد تجسيد ارواح كرد و ارواح را بايد غليظ كرد و مجسد و ثابت كرد تا اينكه مناسب با اين اجساد شود و ممازج با آنها شود و فرار و صعود نكند و غايص شود در جسد و آن قوم ديگر تخطئه كردند اينها را و گفتند اين نامربوط است ما روح ميخواهيم براي اينكه منتشر شود در بدن ملقيعليه وقتي تو مجسدش كردي اين ديگر انتشار و رونق ندارد سفال بدن مرده است رونق ندارد جان در او نيست اما ذهب بريقي و لمعاني در او پيدا است به جهت آنكه جان در تن دارد و آن جاني كه در تن او ميبيني از همان روح است پس به ريق و صقالت و لمعان بايد از روح بيايد وقتي او را مجسد كردي مثل ساير اجساد منجمدش كردي و اين خاصيتها از او تمام ميشود و مثل اين است كه جسدي بر جسدي القاء كردي فاعليت ندارد باز در علم الهي عرض كنم اگر آنقدر و مشية اللّه آنطور مجسد شود كه عمل شود آن وقت محتاج است به قدري ديگر شاهد بر اين قوله تعالي و لو نشاء لجعلنا منكم ملئكة في الارض يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكاً رسولاً و كفار سؤال كردند از پيغمبر كه اگر ملائكه از آسمان نازل ميشوند چرا ما آنها را نميبينيم فرمودند اگر ملائكه را نشان شما بدهم و آنها را مثل شخصشان بكنم تا شما آنها را ببينيد باز محتاج به اين است كه از آسمان مابين آنها و مابين مبدء يك ملكي ديگر بفرستم حالا اين رسول هست و مابين او و مبدء ملك ضرور شده و جبرئيل آمده حالا اگر جبرئيل را نشان شما بخواهم بدهم بايد مجسدش كنم و چون مجسد شد لو نشاء لجعلنا منكم ملئكة في الارض يمشون مطمئنين ارض مطمئنه را ارض منخفضه ميگويند هرگاه ملائكه را مطمئن و متحقق در ارض ميكردم لنزلنا عليهم من السماء ملكاً رسولاً حق است و صدق و همين است واقعيت امر پس اگر قدر بيايد عمل شود و مجسد شود باز قدري ديگر لازم ميشود و هرگاه عمل برود و روحاني شود و مخفي شود و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها كو اسبابي كه آن جاري شود باز محتاج است در اينجا به يك جسد ديگري پس معلوم شد كه تجسيد اقدار و ترويح اعمال هيچ يك از حكمت نيست عمل بايد عمل باشد و قدر بايد قدر باشد و بايد تدبيري كرد و الاّ چگونه ارتباط ميان اين روح و جسد پيدا شود و قوم ثالثي آمدند و محاكمه كردند و گفتند دعواي زرگري است و الاّ قومي تأمل خودشان كردند و به مطلب رسيدند ميبينيد نامربوط مذهب قرار نميدهند همچنين اين طايفه و به اين دعوا ميخواهند افاده امر بكنند و اين دعواي زرگري را كردند به جهت اينكه ما بفهميم كه تجسيد ارواح ممكن است و ميتوان اجساد را ترويح كرد و همچنين آن قوم ديگر كه تجسيد ارواح هم ممكن است و در ارواح جسد خفيي هست كه ميتوان او را تنميه و تقويت كرد تا او غالب بيايد و همچنين در جسد روح كامني هست كه ميتوان او را مدد داد تا غالب شود و به اين جنگ زرگري به ما فهمانيدند اين مطلب را كه چيزي در جسد هست كه مناسب با روح است و در روح چيزي هست كه مناسب با جسد است و بينهما منافره تامه نيست پس تو اگر كاري ميكني في الجمله تقويت كن جسدانيت روح را و في الجمله تقويت كن روحانيت جسد را تا اينكه قدري بالفعل شود آن وقت آن دو را با هم القاء كن پس اين دوتا معانقه ميكنند دست چپ روح آن جسدانيتش است ميكند به گردن جسد و اين جسد دست راست خود را كه آن روحانيتش است ميكند به گردن روح پس چون دست به گردن يكديگر كردند تقارب ميان آندو پيدا شد و تمازج پيدا شد و تشاكل پيدا شد و تفاعل پيدا شد و خورده خورده اتحاد پيدا شد و يك امري حاصل شد كه اگر همه او را بخواهي روح بگويي شايد و اگر همه او را بخواهي جسد بگويي شايد پس ميشود اكسير فعال و كلش كار جسدانيت ميكند و كلش كار روحانيت ميكند و اين است عمل حق و درست است و از آنچه عرض كردم معلوم شد خبط آنهايي كه روح تنها را ميگيرند و در آن عمل ميكنند و ميخواهند به مطلب برسند و محال است كه برسند و كذلك آنهايي كه جسد تنها را ميگيرند و در آن عمل ميكنند و ميخواهند به مطلب برسند و محال و ممتنع است و لاجبر و لاتفويض رد بر اينها ميكند و يك چيز عرض كنم اينها كه كتابهاي خود را رمز ميكنند و به رمز مينويسند نه از باب اين است سري را پنهان ميكنند خواستهاند غلطي به دست جهال نيفتد كه اگر بفهمند غلطي است فهميدهاند من يك كتابي دارم نوشته مثلاً فصل قاعده ساختن فلفل بگير حب فلان را بخيسان و بجوشان و آن را با آب خردل بجوشان و چه بكن و آخر آن را بخشكان ميشود فلفل حالا انشدكم باللّه فلفل است يا فلفلنما است و قاعده ساختن عنبر اين يعني چه؟ مگر عنبر ساختني است پس به طور رمز مينويسند كه عطار ياد نگيرد كه عنبر مصنوعي درست كند و بفروشد و كذلك ساختن زعفران.
باري يكپاره جسدها ميتوان ساخت مصنوعي جسد هست و ذائب و سفيد و منطرق و همه چيزش درست است لكن نقره نيست ابداً لكن نقرهنما است و اينها را كه جابر به طور رمز مينويسد كه پول مردم قلابي نشود و اين خواص ديدهاند در چيزها و نوشتهاند و اسمش را نقره ميگويند ولكن نقره نيست و تدليس است و اسمش رؤوس گذاردهاند و براي اسباب ساختن خوب است ولكن نقره نيست پس بايد به رمز نوشت تا آنكه به دست متقلبين نيفتد و سوق مسلمين را برهم زنند و الاّ اشهد باللّه اين چيزها همهاش مزخرف است و به جز صباغي و قلابي هيچ نيست مگر آنكه به قاعده حكمت و مطابق با خلق خدا باشد و خدا جسد بيروح و روح بيجسد نيافريده و عالم برپاست به روح و نفس و جسد و شيء تمام نميشود مگر به اين سه تا واجب نيست كه در اعلي درجه كمال باشد بلكه ادني درجه كمال هم ميشود حاصل بكند و كار به جايي رسيده كه قسم هم بخوري مشاقها باورشان نميشود و اگر خود جابر زنده شود و بگويد اينها صباغي است ميگويند دروغ ميگويي و اگر هزار سفيدتر از اين شود و گدازش بهتر شود نقره نيست و مشاقي عملي ميكرد بعد از آني كه ساختم گفت في الجمله خميره ده يك ده دويي داخل اين بايد كرد گفتم خيلي خوب اين دفعه شما بسازيد تا آنجا كه خميره ضرور داريد و از اين نقره خودتان خميرهاش بزنيد گفت نميشود گفتم چرا نميشود اگر نقره است گفت اين نميشود و تا حالا هم هيچ كس به من همچو چيزي نگفته بود غرض بايد ملتفت اصل مطلب حق شد و اينها تدلس است.([16])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و سوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 قال أتي جبرئيل رسول اللّه9 بالبراق الي آخر.
ديروز عرض كردم كه بعد از آني كه حكماء يافتند كه مولود ايشان بيروح و جسد نميشود و هريك از روح و جسد از براي فايدهاي است و آن وقت يافتيد كه روح لطيف است و صاعد و جسد غليظ است و هابط است و اين دو به يكديگر ايتلاف پيدا نميكنند مگر اينكه مشاكل با يكديگر باشند و عرض كردم كه حكما در اين مقام جنگ زرگري باهم كردند بعضي گفتند اجساد را بايد ترقيه كرد و تلطيف كرد تا اينكه مصاقع با ارواح شود پس آن وقت با يكديگر امتزاج پيدا ميكنند و بعضي گفتند ارواح را بايد تنكيس كرد و تجسيد و تغليظ كرد تا اينكه مساوي با اجساد شود و ممازج شود و قومي ديگر گفتند هر دوي شما راست گفتهايد در اثبات مدعاي خود و خطا گفتهايد در نفي مدعاي رفيق خودتان پس اجساد را شما تلطيف و تصعيد كنيد تا به وسط بداريد كه نه به حد ارواح محضه باشد تا آنچه در قوه او هست از روحانيت فعليت پيدا كند نه به حدي كه جسدانيت او به كلي باطل شود و ارواح را تنكيس كنيد و تجسيد و تغليظ كنيد تا به وسط بداريد نه آنقدر كه به حد اجساد محضه برسد و تغليظش كنيد تا آنچه در او از جسدانيت بالقوه هست فعليت پيدا كند نه به حدي كه روحانيت او به كلي باطل شود پس آن ارواح را فرود بياوريد في الجمله و اجساد را صعود بدهيد في الجمله بعد از آني كه در وسط راه بهم رسيدند مجانس و مشاكل شدهاند و چون چنينند امتزاج پيدا ميكنند و در اينجا نكتهاي است و آن اين است كه آن روحانيت جسد را كه شما بالفعل ميكنيد اگرچه روحانيت او را بالفعل كردهايد لكن روحانيت جسد خاصيت جسدي دارد نه اين است كه مثل آن روح ترويح بتواند بكند و جسدانيت روح را كه شما بالفعل ميكنيد اگرچه جسدانيت را بالفعل كردهايد لكن جسدانيت روحاني دارد و اگرچه جسد است لكن جسدي است روحاني چنانكه آن جسد هم روح است ولكن روحي است جسداني آيا مشاهده نكردهايد شما كه پودنه را شما جوهر ميگيريد دهن پودنه را ميگيريد كه عبارت از نفسانيت پودنه بود و نعناع را جوهر ميگيريد و اين جوهر خاصيتش غير خاصيت جوهر پودنه است و حال آنكه هردو نفسانيت دارند حالا همچنين اگر ما روح جسد را استخراج كنيم و بالفعل كنيم روح مجسدي است روح است لكن روح جسداني است و اگر جسد روح را بالفعل كرديم و استخراج نموديم جسديست مروح جسد است لكن جسدي است روحاني پس آن روح اگرچه از خود جسدي پيدا كرده لكن نسبت به اين جسد ثاني روحانيت دارد و اين جسد اگرچه روحانيت از خود پيدا كرده لكن نسبت به آن روح جسدانيت دارد آيا نيست كه در توصيف ائمه ميفرمايند جسد فلكي و بشر ملكي و همينطور ميشود بعد از اينكه از اين بشر ملكيت از كمونشان بيرون آمد بشر است لكن بشر ملكي يا اينكه از ملك بشريت بالفعل شود مثل جبرئيل كه به صورت اعرابي متجسد شد و بشري شد ولكن بشري است ملكي و سماوي پس به همينطور تنزل كنيد ارواح را و تجسيد كنيد آنها را و تصعيد كنيد اجساد را و ترويح آنها كنيد اينطور كه كرديد كيفيت ثالثه پيدا ميشود كه آن خاصيت هردو را ميبخشد اين است كه از حضرت امير سؤال كردند از حكمت فلسفه فرمودند نار حايلة و ارض سايلة و ماء جامد و هواء راكد اينطور تعبير آوردند كه نار حايله يعني متغير از آن حالت لطافتش و صعودش و حرارتش و ارض سائله ارض است ولكن ارض را سايله بايد كرد و ارض سايله نميشود مگر اينكه لطافتي كه در كمون او است بيرون آيد آب روحانيت دارد و سايل است و ارض سايل نميشود مگر آب از كمون او بيرون آيد و ماء جامد ماء را كه جامد ميكني جسدانيت پيدا ميكند و هواء راكد هوا بايد هاب و وزنده باشد وقتي راكدش ميكني في الجمله جسدانيت پيدا ميكند نه به قدري كه ماء جامدش بكني ببين چطور تعبير آورده فرموده نار را حايله كني يعني از آن حالتي كه داشت تغييرش بده و هوا را راكد كن نگفته او را مثل ارض كن فرموده ماء را جامد كن نه به قدر سكون ارض و ارض را سايله كن نه به قدر هبوب هوا علي اي حال كه بايد شيء روح داشته باشد و جسد داشته باشد پس بايستي كه اصحاب صناعت آن جسدي را كه ميخواهند حايل باشد بايد آن جسد را ترويح كنند و سيال كنند نه آنكه به آن جمود و غلظت باشد بلكه بايد سيال بشود و ارض سايله شود و آن روح را بايد تغليظ كرد نه اينكه او را جسد كنند بلكه تغليظ في الجمله و بعد از تغليظش ارق از ارض سايله است او را هم بايد ماء سيالي كرد لكن ماء سيال پس روح را بايد في الجمله تجسيد كرد و سيال و جسد را في الجمله ترويح كرد و سيال تا هر دو سيال شوند و چون دو آب شد حالا ديگر ممكن است كه آن تمام اين را به خود بگيرد و اين تمام آن را به خود بگيرد حكم بعض حكم كل ميشود اگر لطيف است جميعش لطيف است و صاعد و اگر ثابت است و كثيف جميعش ثابت است و كثيف.
باري مقصود اين است كه ارواح را با اجساد به اين كيفيت امتزاج بايد داد حالا آنجا كه محل حاجت از مسأله است كدام است و آن اين است كه ارواح را چگونه تجسيد بايد كرد و اجساد را چگونه بايد ترويح كرد حالا جسدي را هرگاه خواسته باشيم ترويح كنيم اين جسد به خودي خود و به غلظت خود و جمود خود كه هيچ از خارج ابداً نيايد و خودش مروح نميشود بايستي از خارج شيئي ما بياريم كه آن خارج جسدما را ترويح كند اگر از خارج آمد ميشود ترويح جسد كند و الاّ بر همان حال خود باقي خواهد بود پس لامحاله مروح اين و مكمل اين بايستي از خارج بيايد حالا اينكه از خارج بايد بيايد آيا كامل در روحانيت ميبايد باشد يا نباشد يا ناقص در روحانيت باشد اما ناقص در روحانيت كه خودش ندارد و تام هم كه زياده از خودش ندارد پس لابداً بايد كامل در روحانيت باشد پس منحصر است معالجه اين جسد به يك روحي كه از خارج بيايد و هركس كه غير از اين راه برود خبط كرده است آنكه با جسدي از اجساد ميخواهد ترويح كند معقول نيست يا با جسمي از اجسام ميخواهد جسدي را ترويح كند معقول نيست اجسام و اجساد و در@ اصطلاح اين علم فرق است مابين اجسام و اجساد. اجسام آن است كه در آنها رطوبات غرويه نيست و ذوب نيست در آنها مثل زاج و ساير معادن متفتته كه ذوب نميشوند و آن چيزي كه قابل انطراق است و قابل ذوب است آن را جسد ميگويند حالا اين جسدي را كه ميخواهند ترويح كنند با مثل او از ساير اجساد نميشود بداهة و كذلك با اجسام كه زياده از خود ترويح ندارند پس منحصر شد روح اجساد در روح مروح و فلان نمك و زاج نميشود و نامربوط است و چيزي كه روح ندارد نميافزايد مگر بر يبس و جمود شيء و بيروحي و موت اين جسد بلكه روحي هم كه خودش دارد كمكم از او ميرود مثل جهالي كه ميخواهند عمل كنند نقره را تكليس ميكنند به آن تكليسهاي ميراننده و خبر ندارند كه اين كشته شد و مرد و روحي در او نماند و هيچ ابداً ثمر ندارد و خاكش به باد رفت و ديگر ابداً حيات قبول نخواهد كرد پس اين عمل داخل مزخرفات است و يا اينكه جسد را زنگار ميبرند فاسد ميكنند و در جاي نمناك ميگذارند تا اينكه زنگ بزند اين هم تدبير خطايي است پس بايست كه با روح مروحي ترويح جسد كرد لامحاله و غير از اين معقول نيست اما ارواح را چگونه تجسيد بايد كرد پس ميگوييم كه تجسيد ارواح هم به ارواح غير معقول است و روح بر روح نميافزايد مگر روحانيت و فرار را و با نوشادر نميتوان زيبق را اصلاح كرد بلكه تجسيد ارواح هم به اجسام نامربوط است و غلط به جهت بعد مابين ارواح و اجسام و به جهت اينكه نهايت منافرت در ميانشان هست و موت ميافزايد به ارواح چنانكه هرگاه فرار را بگيرند و از مثل زاجات تصعيد كنند بر موت او ميافزايد پس به جز با اجساد با چيز ديگر نميتوان تجسيد ارواح كرد و استاد در اين فن و كامل در اين فن جسد است و او است كه به مطلب ما و اندازه مطلب ميتواند تجسيد كند و آلت كار ما اين است پس تجسيد روح هم نميشود الاّ به جسد مجسدي چنانكه ترويح تجسد هم نميشود الاّ به روح مروحي و اين كاريست كه مطابق است با صنع خداوند عالم جلشأنه بعد از آني كه خداوند عالم خواست مردم را اناسي كند و انسانيت به مردم عطا كند پس انسان انسانيتبخشي فرستاد كه به معاشرت با او انسانيت تحصيل كنند ساير خلق و الاّ اگر انسان با حيوانات راه برود با نباتات يا جمادات راه برود نميافزايد بر او مگر جماديت و نباتيت و حيوانيت حالا بعد از آني كه از ذات خود شخص تعقل نميشود كه انسانيت بيرون آيد زيرا كه انسانيت در اين شخص بالقوه است و معدوم است و معدوم خودش موجد خودش نيست و غير او كه ضد او باشد ضد را از كمون نميتواند بيرون آورد مثلاً بيرون مثلث است و مربع بالقوه و در كمون است حالا مثلث مربع را نميتواند بيرون آورد از كمون آن بيرون آورد صورت تثليث بالفعل است و آن تربيع بالقوه و در كمون است وانگهي اين ضد او است پس چگونه ضد اثر ضد ميشود و اين نميشود و همچنين حيواني كه در كمون او انسانيت است خودش براي خودش نميتواند انسانيت را از كمونش بيرون آورد و موجد و مظهر انسانيت بشود براي خود پس لابداً از خارج بايد بيايد حالا كه از خارج بايد بيايد آيا جمادات عالم انسانيت ميبخشند يا نباتات يا حيوانات عالم انسانيت ميبخشند اينكه معقول نيست آمديم سر اناسي جهال اما اناسي جهال كه صورت انسانيت كونيه دارند و هنوز انسانيت در آنها بالفعل نشده آيا اينها ميتوانند كه انسانيتبخش شوند حاشا و كلا،
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
آيا فساق و فجارشان انسانيت ميبخشند حاشا و كلا پس مفيد و معطي و بخشنده انسانيت مگر آن انسان كاملي كه انسانيت در او بالفعل است و انسانيت بخش است اگر با او قرين شدي و با او نشستي او ميتواند ترويح كند تو را و جسد تو را به همراه خود بالا ببرد و در نزد غير او محال است پس اين معالجه در نزد حكيم خبير منحصر شد به كامل و ديگر معالجه ندارد به جز اينكه با كاملي بنشيند و الاّ از مطالعه كتب و از اينكه خودش فكر كند هرگز اصلاح نفس نميتواند بكند و بعينه مثل ليسيدن سگ ميماند تن خود را هرچه بليسد باز نجس است به جهت آنكه ايني كه بالفعل است نجس است و آنچه در كمون است طهارت است حالا به ليسيدن سگ كه بالفعل نجس است طهارت كامنه بيرون نميآيد و ضد اثر ضد نميشود و ضد از ضد صادر نميشود و ناقص افعالش هم ناقص است و به افعال ناقصه تكميل شخص نميشود اين نامعقول است پس در نزد حكيم راه نجات و استكمال منحصر است به وجود شخص كاملي كه او بيايد تكميل كند تا اينكه نجات حاصل شود كن عالما او متعلما او محبا لهم و اين او محباً لهم يك چيزي است براي سد جوع شخص و الاّ بايد كه يا عالم باشد يا متعلم و تعلم نيست مگر در نزد عالم از عالم كه گذشتي ديگر جميع مردم جاهلند پس بايد رفت و متمسك به علما شد و از اين جهت خداوند عالم علماء فرستاد در ميان مردم انبياء فرستاد و اوصياء و علماء كه انسانيت ببخشند و اين انسان انسانيتبخش هم يا بايد صاحب مقام انسانيت باشد بنفسه يا از ديگري اكتساب كرده باشد اگر اكتساب كرده مثل يوزاسف كه به حد كمال و نبوت رسيد ولكن از بلوهر تعليم گرفته بود و حضرت لوط پيش حضرت ابراهيم تعلم كرد پس امر به همينطور ميرود تا به آن انسان انسانيتبخش برسد كه آن مخلوق بنفسه شريعت است و آن رسول خدا است9 كه اول ماخلق اللّه است و جميع انبياء مستكمل از او بودند و مستظهر از او هستند اين است كه حضرت عسكري ميفرمايد ان الكليم لماعهدنا منه الوفاء البسناه حلة الاصطفاء.
باري پس لامحاله بايست در ترويح اين اجساد و در انسان كردن اين حيوانات متمسك شد به رسول خدا و ائمه هدي: و از اين دو كه گذشتي هلاكت است متمسك به كي ميشوي به جهال به فساق به فجار به حيوانات به نباتات به جمادات؟! معقول نيست و انسانيت از اينها حاصل نميشود. پس راه نجات منحصر است به راه محمد و آل محمد و هر راهي وراي آنها راه خسران و هلاكت است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
فائـــدة: فرمودند بُطْرِيّه يك طايفه از زيديهاند و زيديه آنها هستند كه زيد بن علي را امام ميدانند و اينها دو قسمند يك قسم آنها را بطري ـ بطريه ميگويند و جماعتي هستند كه با وجود حضرت امير و حسن و حسين خليفه ميدانند و از ابوبكر و عمر هم بدشان نميآيد به امام عرض كردند كه اينها اينطورند ابوبكر و عمر را هم خليفه ميدانند فرمودند: بطروا ـ اي قطعوا ـ امرنا بطرهم اللّه.
فائـــدة: به امام عرض شد كه جمعي هستند از شيعيان و جايي هستند اين به آن ميگويد تقدم يا فلان و هكذا چه كار كنيم؟ فرمودند اگر دلهاشان جمع ميشود بر يكي او را مقدم بدارند عرض كردند كه خبر از دل مردم نداريم، فرمودند اگر خبر نداريد پس بگذاريد امامت را براي اهلش.
فائـــدة: مرافعه بود امر فرمودند كه برويد پيش آقا شيخ محمد كسي عرض كرد شما كه اعلميد فرمودند من هنوز مجتهد نشدهام عرض كرد چطور شما هنوز مجتهد نشدهايد شما سركردهايد و جميع مجتهدين دنيا بايد تلميذ شما باشند، فرمودند من مجتهد نيستم من مجتهد سازم.
(درس بيست و چهارم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 قال أتي جبرئيل رسول اللّه9 بالبراق اصغر من البغل الي آخر.
بعد از آني كه بيان كرديم كه مكمل شيء بايستي كامل باشد يعني در او فضل كمالي از جنس آن كمال مطلوب بايد باشد تا آنكه آن فضل خود را افاضه كند به آن شيء ناقص و به واسطه نفوذ آن فضل در او و انفعال او از آن آن كمال براي او حاصل شود و اگر آن مكمل از جنس اين كمال مطلوب كمال فاضلي نداشته باشد ممكن نيست استكمال از او و از هر جنس كمالي كه دارد او را چنان خواهد كرد پس بعد از آني كه چنين شد مروح اجساد چيزي به غير از روح نخواهد بود و از روح كه گذشتي غير ارواح اجساد و اجسامند و اينها روحانيتشان ناقص است پس آن مروح جسد بايد روحانيتي فاضله داشته باشد كه آن روحانيت را افاضه كند به اين جسد ناقص و مروح جسد شود از اين جهت گفتم كه خداوند عالم به جهت تكميل ناقصين انبياء و اولياء را آفريد از انبياء كه گذشتي ديگر جميع ماسوي ناقصند و اگر كسي حكيمي يا عالمي را بگويد آن هم از اهلبيت ميشود از آنها كه گذشتي جهالند و جهال معلم نميشوند و جميعاً فساقند و فساق هدايت نميتوانند بكنند و جميعاً هالكند ناجي نميتوانند بشوند پس بايستي كه خداوند عالم به جهت اكمال ناقصين كاملي تامي عادلي نجاتدهندهاي آفريده باشد كه او بيايد به فضل خود آن را نجات دهد و خدا به شفاعت ايشان او را نجات ميدهد و به هدايت او مؤمن ميشود و به دعاي ايشان هركس مؤمن ميشود ميشود و همين است دعاي ايشان و دايم قابليت لطيفه ايشان دعا ميكند كه خدايا مرا مفيض الارواح و الايمان كن مرا مفيض النور كن تا من اين ناقصين را نوراني كنم و خدا اين دعا را مستجاب كرده و ايشان را اينطور كرده پس جميع هدايت و نجات مال انبياء است و علم و تقوي و ايمان و نور از بركات انبياءست و از دعاي ايشان است و دعاي ايشان هم مستجاب است و به شفاعت ايشان مردم نجات يافتهاند ديگر حالا اين مردم دوجور مستنير ميشوند از اين منيرها يكپاره مستنير ميشوند بالعرض و درنميگيرند و به رفتن منير آنها ظلماني ميشوند و يكپاره هستند كه مستنير ميشوند بالذات و به رفتن منير آنها باقي ميمانند به نورانيت و اين نور مستقر است و آن اولي نور مستودع است مثل ديوار روشن به آفتاب يا به چراغ كه به محض رفتن آفتاب و چراغ ديوار ظلماني ميشود و گرنه من همان خاكم كه هستم و بعضي از آنها كه مستنير شدهاند درميگيرند به طوري كه اگر چراغ خاموش شود باز از خود روشن است و احتياجي به چراغ ندارد و همچنين است حالت كساني كه مستنير ميشوند به نور نبي بالعرض و درنميگيرند تا نبي چشمش را به هم گذارد جميعاً مرتد شدند نور صلوة اول وقت از ايشان رفت و جميع نورها از پي منيرش و فرمودند ارتد الناس الاّ ثلثة او اربعة و آن ثلثه يا اربعه درگرفتند به نور پيغمبر و چون پيغمبر از دنيا رفت آنها چراغي بودند روشن شده قائم به نفس و نوراني از اين جهت كه از اهلبيت قائم به نفس بودند و همچنين است حكايت در نزد هر معلمي و هر وليي از اولياء آنهايي كه از او اخذ ميكنند جمعي به نور بالعرض منورند و آنها كسانيند كه به محضي كه آن ولي پاش از ميان رفت نور از آنها ميرود مثل اين بابيه كه بعد از سيد مرحوم به كلي فراموش كردند سيرت شيخ مرحوم و سيد مرحوم را و اخلاق و علم و عمل و تقوي و زهد و همه را فراموش كردند از آن منبع علم هرچه سؤال ميكردي جواب شافي ميشنيدند وقتي كه چشمش را برهم گذارد به گير كسي افتادند كالعجل عجلا جسدا له خوار مثل چاه عميقي كه هيچ فايده به كسي نبخشد و اين كجا و آن كجا از آن علم غريز بيفتند توي اين چاه عميق اين از تعجبات است خداوند عالم حفظ كند و اگر ما را به خود واگذارد ميافتيم در چاهي گودتر از آن و بعضي ديگر كه في الجمله درگرفته بودند بعد از آني كه منيرشان رفت نتوانستند كه ضبط كنند علم و عمل او را حق چطور چيزي است و باطل چطور چيزي است و في الجمله سير و اعمال آنها باقي ماند و آنها كه گمراه شدند مثل بابيه بالكليه اعراض كردند و فراموش كردند سيرت آن بزرگواران را سيرت آنها علم بود و اين جهل و از آنها حق بود اين باطل و از آنها زهد بود و اين حرص و از آنها حفظ خون و مال و عرض مسلمين بود و اين بر خلاف آنها و از آنها تعظيم و تبجيل پيغمبر و آلپيغمبر و شريعت پيغمبر بود و از اين به جز توهين و تخريب و افساد چيزي نبود خداوند شخص را كر و كور نكند و صريحاً گفتند كه دين پيغمبر منسوخ شد و مزخرفات غريب و عجيب گفتند و ميگويند و گفتند قيامت شده و الان قيامت است و الان رجعت شده است پس از اين قرار پادشاه روز قيامت ناصرالدين شاه است مثلاً يا فلان برطوي@ فرنگي پادشاه روز قيامت است غرض آنكه همينجور مزخرفات گفتند و دور آنها گرفتند و خدا گرفت عقل و هوش و چشم و تمكين از اينها كردند لكن بعضي ديگر كه درگرفته بودند في الجمله ديدند اينها آنها نيستند و باقي ماندند بر طريقه خود پس معلوم شد از آنچه عرض كردم كه ترويح اجساد نميشود مگر به ارواح پس بعد از اينكه ارواح را وارد بر اجساد كردند و مخالط و ممازج با اجساد شدند و اگر ممازج نشوند بعد از اينكه به ميزان نار در ميآوري آنها ارواح ميرود بالا و اجساد پايين ميماند و اينجا منفعتي به اجساد نميرسد و مثل آن چراغي است كه نورش روي ديوار افتاده بعد از آني كه روح صعود ميكند جميع آنچه تعلق به آن روح دارد همراه او بالا ميرود و ديوار اين جسد بينور ميماند لكن اگر ممازجه و مخالطه پيدا شد و في الجمله اتحاد پيدا شد و آن ارواح صعود كرد به صعود آن ارواح اين اجساد هم بالا ميروند و اين دقيقهاي بود در علم فلسفه كه براي خيلي مشتبه ميماند مثلاً ميبيند نوشتهاند كه اگر بخواهي اجساد را تصعيد كني ملغم@ كن با ارواح و تركيب كن و تصعيد كن پس ارواح كه صعود كرد اجساد هم صاعد ميشود و غافل از اينند كه حالت دو حالت است يك دفعه نور چراغ كه بر روي ديوار كه ميافتد چراغ كه رفت آن نور هم ميرود از ديوار به جهت آنكه با ديوار ممازج نشده لكن آنكه ممازج شده باشد وقتي ميآوريش پيش آتش مثل ذغال كه پيش آتشش آوردي ناريت نار ميرود به اعماق اين ذغال و ممازج ميشود پس قدري بر حال خود باقي خواهد بود بعد از ماندن اين ذغال سرخ شده و همچنين است آن ارواحي كه ميخواهي انعام كني با اجساد اگر انعام عارضي است وقتي كه نار آمد ارواح ميرود براي خود و اجساد ميماند و هرگاه آن ارواح با اين اجساد التغام شده و مخالطه و معانقه تامه كرده باشند اگر ارواح ميروند به واسطه معانقه كه با ارواح دارد به همراه ارواح ميروند و اين جسد مشايعت ميكند روح را و اينها دقايقي است كه برنميخورند و ثمر اين اين است كه حضرت امير ميفرمايد در فلسفه الناس يعلمون ظاهرها و انا اعلم ظاهرها و باطنها و باطن اين التغام از چيست اين است كه هرگاه ارواح مخالطه تامه داشته باشند با اجساد روح اگر بخواهد عروج كند و بالا رود جسد را هم به همراه خود بالا ميبرد و اگر مخالطه تامه ندارند روح صعود ميكند ومعراج روحاني ميكند و خلع ميكند جسد خود را و در اينجا ميگذارد وقتي دو مرتبه اين را زنده ميكند و احياش ميكند احياي عارضي است پس اگر علم و حكمت و يقين و ايمان مخالطه با لحم و عظم و رگ و پي اين شده اين را احيا كرده به طوري كه معانق اين شده آن وقت اگر روح بالا ميرود جسد لابد است كه مشايعت كند و بالا رود حالا ديگر چطور ميشود كه اينطور التغام ميشود مابين روح و جسد در فلسفه درستش نيست گفتن پس اينجا عرض ميشود اگر روحش ملتغم شده باشد با جسد به طوري كه در جميع اعماق جسد رفته باشد و ممازج شده باشد و تفاعل كرده باشند و تشاكل پيدا شده باشد و اتحادي و لو ناقص حاصل شده باشد اگر اينطور شد پس هرگاه روح صعود كند و بالا رود جسد دست از دامن او برنميدارد و همراه او ميرود اين است كه علي7 بطين من العلم و اين علامت مخالطه است بطين بودن آن حضرت از علم است پس معلوم است كه اين جسد در صقع علم شده به طوري كه كثرت علم بر طول و عرض بدن افزوده و مناسب با او است كه كثير او در اين بدن بروز ميكند كه بطين از علم است به جهت اينكه جسدي است روحاني اين چه حكايت است مردم ديگر از اينجا تا هند را خيال ميكنند و هيچ بدنشان بزرگ نميشود و او از علم بطين ميشود و اين از مخالطه علم است با بدن او و انزعيت او از شرك او در آنجا بروز كرده وقتي سوره مائده بر پيغمبر نازل شد حضرت روي قاطري سوار بودند اين وحي چنان ثقلي افاده كرد براي آن حضرت كه چنان ثقيل شدند كه قاطر پهن شد و پهن شد تا اينكه نافش نزديك به زمين رسيد اين چه معني دارد ثقل روح يعني چه علم و فضل چگونه ثقيل ميشوند و اين چه معني دارد و همچنين در وقت نزول وحي انقلاب از براي بدن آن حضرت حاصل ميشد فرمود زمّلوني ميافتاد و عرق ميكرد و بيحال ميشد از اينها معلوم است كه جسد را مناسبتي با آن وحي بود و مخالط و ممازج بود و علامت ممازجه روح به جسد اين است كه آنچه بر جسد وارد بيايد بر روح وارد بيايد يا آنچه اقتضاي آن روح است در جسد بروز كند و حكم جسد حكم روح شود في الجمله وقتي چنين شد معلوم است كه روح و جسد مناسبتي تامي پيدا كردهاند و علامت التغام تام و مخالطه كامل اين است كه بگير نخودي يا نيم نخودي از ملغمه روي صفحه يا بوته گذار و آتش كن هرگاه جميع اين صعود كرد و چيزي نماند ملغمه كامل و التغام تام پيدا شده و قابل تصعيد است در اين وقت و الاّ فلا و اين نكته را خوب ضبط كن و فراموش مكن انشاءالله تعالي و اگر چيزي ماند معلوم است كه جسد است و اين ملغمه به كار نميخورد و عمل فاسد است.
خلاصه اين چند روز مقدماتي كه عرض ميكردم براي اين نتيجه بود كه عرض كنم كه پيغمبر حكماً معراجش و صعودش جسداني بوده نه روحاني و آنچه مرحوم مجلسي گفته است كه پيغمبر صد و بيست دفعه معراج رفتند و آنچه ضروري مذهب اسلام است اين است كه يكدفعه و دو دفعهاش جسماني بوده و اما باقي معراجهاي او ضرورتي از اسلام نيست كه جسماني باشد آنها ميشود روحاني هم باشد او همچو گفته و من ميگويم كه بدن نبي ملتغم به روح نبي هست يا نيست اگر ملتغم به روح هست كه هرجا روحش برود ميرود مگر تعمد كند نرود و اگر تعمد نكند بالطبع اگر به روحش دعوت كنند تعال جسدش هم به همراه روحش ميرود و نميماند و اگر هم في الجمله در او چيزي باشد دو دفعه سه دفعه كه او را خواندند ميرود و نميماند و از اين است كه جسدهاي ائمه سه روز بيشتر در قبر نميماند و اين به جهت اين بود كه جسد ملتغم به روح است و اتصال به روح دارد و تا اين سه روز روح تعلق تمام دارد و در @ تعلق را كه بردارد جسد از او دست برنميدارد پيغمبر هم بعد از آني كه به او گفتند اقبل پاشد رفت جسد هم همراهش رفت و نميشود نرود مگر تعمد كند اما در آن باقي كه صد و هيجده دفعه ديگر باشد به قول او مگر نه همين نبي رفته بود اگر اين رفته كه جسماني بوده مگر از عصمتش چيزي ناقص شده بود پس جسد چرا ميماند و روحش ميرود راهش چه چيز است مگر روحش ممازجه ندارد با جسدش مگر مثل من است كه فكرش برود به هندوستان و بدنش اينجا نشسته باشد و اما پيغمبر فكرش كه ميرود هندوستان بدنش هم همراه روحش ميرود به هندوستان فكرش كه رفت به آسمان روحش هم همراه فكرش ميرود به آسمان اين است كه فرمود بدنهاي ما در اين دنيا مثل بدنهاي اهل جنت است در جنت پرسيدند كه بدنهاي شما فضلات دارد يا نه فرمودند بدنهاي ما در دنيا مثل بدنهاي اهل جنت است در جنت و چنان ابدان اهل جنت متروح است كه جميع اعمال روح از جسدها برميآيد و چنان ارواحشان مخالطه پيدا كرده كه جميع اعمال جسد از روح برميآيد و حكم بعضشان حكم كل شده و حكم كلشان حكم بعض شده پس ائمه هم در اين دنيا بدنهاشان حكم بعضشان حكم كل است و حكم كلشان حكم بعض است و اين است كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه فرمود اقيموا صفوفكم فاني اراكم من خلفي كما اراكم من قدامي و آنچه آن روز در درس عرض كردم آن منافاتي با آنچه امروز عرض كردم ندارد زيرا كه آن روز سخن در اعراض عنصريه اين دنيا و حكم عناصر اين دنيا بود و اين از خلف نميبيند و از خلف منطبع نميشود در او چيزي و اما امروز سخن در جسد خود نبي است و آن جسدي كه بالمطابقه مال نبي است و آن ممازج با روحش است و الاّ اين جسد نبي كه هست آنچه ذراع گوسفند كه مهمانيش كردهاند آن جسد نبي نيست به جهت آنكه شاة نبي نيست و شاة لاتري من خلفها كمايري من قدامها ولكن نبي يري من خلفه كما يري من قدامه و آنچه در اين دنيا راه ميرود بز و شاة است و مي@ و شعير است شعير چه ميشود در بدن نبي اعتدالش زياده ميشود و ديگر اقتضاي عصيان نميكند و به اقتضاي عصمت بشود و چه ميشود كه شاتي كه نبي بخورد ديگر اقتضاي شهوات نداشته باشد و اقتضاي عصمت داشته باشد و آنجا اقتضاي شهوت نميكند پيش پادشاه نميشود حرف زد شاة توي بدن نبي كه آمد صدايي ندارد تمكين محض است و كذلك گندم در آنجا ساكتند ولكن در بدن من كه ميآيند هزار داد و بيداد دارند و بدن نبي شاة و شعيرش را آن روز عرض كردم و اما امروز آنكه بالمطابقه نبي است و جسد نبي است ميگويم روح نبي به هرجا كه برود جسدش همراهش ميرود و تفكك از يكديگر نبايد بشوند چگونه نه و حال آنكه عكس اين حكايت افتاده در مثل حيات به طوري شده كه گفتهاند مار نميميرد از طبع خودش مگر اينكه او را بكشند و اگر هيچ آسيبي به او نرسد و عيب نكند نميميرد به جهت آنكه روح او با جسد او مخالط شده و خالد شده پس حيات خالد براي او است و اگر اين ثابت نباشد اين قدرش تجربه است كه ديدهايم به چشم خود كه مار را دو تكه ميكنند و هر تكه از او راه ميرود به جهت اين است كه روح آن مخالط با جسد او است افعي آورده بودند براي دوا يك وجب از سرش و يك وجب از دمش را زديم و تنش را انداختيم راه ميرفت تا اينكه او را گرفتيم و شكمش را پاره كردند و توي بشقاب گذارده بودند فردا تكان ميخورد وقتي روح مخالط با جسد شد از روح حكم جسد ميآيد حالا افعي روحش مخالط با جسدش شده ولكن نبي روحش مخالط با جسدش شده و جسدش مخالط با روحش شده و از جسد كار روح ميآيد و نبايد اين جسد بميرد و معصوم نبايد بميرد مگر اينكه تعمد كند به جهت آنكه جسدش مخالط با روحش شده و بالعكس و متحد شدهاند و روح هركه در ساهره در عالم خلود است چنان مخالطه ميكند كه از اعراض و تفكك مصون است و براي آنجا موت را سربريدهاند به جهت آنكه موت از مخالطه اعراض است و به جهت منافرت روح است با جسد كه روح و جسد نزاعشان ميشود و دايم در نزاعند تا اينكه يك دفعه روح قهر ميكند ميرود و ميان جسد ايشان و روح ايشان منافرت نيست و منافرت را دور انداختهاند و از موت گذشتهاند و آن طرف موت رفتهاند ولكن هر وقت اراده كنند در هرجا كه باشند هر وقت هست بار ميكنند ميروند و روح و جسد با هم ميروند. ([17])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و پنجم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابيجعفر7 قال أتي جبرئيل رسول اللّه9 بالبراق الي آخر.
مقصود از اين مقدماتي كه در اين چند روز عرض كردم همه اين بود كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه كه معراج ميروند به آن قواعد فلسفيه كه عرض كردم بايستي به قوت روحانيت و لطافت جسدانيت بروند به جهت آنكه روح لطيفش صاعد است و حيزش ملكوت است و بعد از اينكه تعلق گرفت به اين بدن و اين بدن هم لطيف و مطاوع شد از براي او و مابين مخالطه تامه پيدا شد و آن وقت روح مأمور شد به اقبال و شوق حيز خودش بر سرش افتاد و به حيز خود رفت و جسد از او جدا نميشود به جهت مشاكلتي كه با هم دارند و مخالطه و معانقه كه بينهما پيدا شده اگر جسد مأمور به هبوط شد روح مشايعت ميكند و هرگاه روح مأمور به صعود شد جسد مشايعت ميكند و هيچ يك از ديگري تخلف نميكنند و مثل اين خوب واضح است در اينكه نار صاعد است و لطيف و خاك هابط است و كثيف و هوا و ماء در مابين اين دو هستند پس هوا برزخي صاعدي است و آب برزخي هابطي است و هر مولودي مركب است از اين چهار عنصر و جميع نباتات مركبند از اين چهار عنصر ولكن بعد از آني كه اين چهار نارشان حايله شد و ارضشان سايله شد و هوائشان راكد شد و ماءشان جامد شد و مشاكلت با هم پيدا كردند پس ممازجت پيدا شد و تفاعل شد و اتحاد حاصل شد بعد از آني كه اين غذاي مركب از اين چهار در نبات آمد اجزاي ارضيه اين هبوط ميكند و از ارضيه او ريشهاي اين است ميرود فرو به جهت ثقل ترابي ولكن چون تراب به طبع خود هبوط كرده آن سه عنصر ديگر از او تخلف نميكنند و مشايعت ميكنند تراب را و غلايظ نار و هوا و ماء مشايعت تراب ميكنند و نار اين غذا صعود ميكند به بالاي آن نبات به آن سر شاخهها و سر برگها به جهت شدت مشاكلت و امتزاج كه دارد ساير عناصر از او تخلف نميكنند و به همراهي او بالا ميروند تا او را به منزل ميرسانند ولكن مشايعت نار را لطائف هوا و ماء و تراب ميكنند نه غلايظ آنها چنانكه غلايظ نار و ماء مشايعت تراب را ميكنند پس از اين جهت ريشه هر گياهي بايد ترابيتش بيشتر باشد از سر شاخهها و سر برگها و اگرچه چهار عنصر همه در اين نبات هست لكن لطايف چهار عنصر همه در نار و اعالي اين است و غلايظ چهار عنصر در تراب و اسافل اين است پس هيچ يك تخلف از ديگري نكردهاند ولكن لطائف اسافل بالا رفته و غلايظ اعالي پايين آمده و آن كثرات افناني@ و تفرق اوراق و اغصاني كه دارد به واسطه هوائيتي است كه در او است و در اوساط و اعالي او هوا ميرود و سه عنصر ديگر مشايعت ميكند او را لكن غليظ نار و لطيف آب و خاك مشايعت ميكنند او را و همچنين در آن دوحه و بقاري@ آن نبات مائيت است و ماء آنجا مسكن ميكند كه ميآيد آنجا جمع ميشود و مشايعت ميكنند ماء را سه عنصر ديگر لكن غلايظ نار و هوا و لطايف تراب مشايعت ميكنند ماء را پس اعلي و اوسط و اسفل درخت به هر طرف كه بروند همه باهمند و دست از هم برنداشتهاند و اين بود معني آنكه عرض كردم كه نبي اگر مأمور به هبوط شد كه انزلنا اليكم ذكرا رسولا روح او دست از جسد او برنميدارد و روح او هم فرود ميآيد و اگر روح او مأمور به صعود شد جسد مخالفت روح نميكند و جسد هم صعود ميكند به جهت شدت مشاكلت مابين آنها پس صعود نبي به واسطه روح نبي است اگرچه در اين جسدش هم روحانيت هست ولكن روحانيت تابع است براي روح صرف نبي و علي اي حال كه صعود نبي بايستي به واسطه روح نبي باشد حالا بعد از اينكه ما روح را ديديم و فهميديم روح قول مطلق است به لحاظ ديگري عرصه نفس فما فوق را عرصه ارواح ميگويند و آنها جهت فاعل است و جهت افلاك عالم انسان است و عرصه طبيعت فمادون جهت عناصر عالم انسان و انسان عالمي است چنانكه اين عالم آدمي است و چنانكه اين عالم عرش دارد و كرسي و افلاكي دارد و عناصري دارد انسان هم عالمي است و همه اينها را دارد پس فؤاد انساني به منزله جسم مطلق است و عقل انساني به منزله عرش است و روح انساني به منزله فلك البروج است و نفس انساني به منزله افلاك و كرسي و چون افلاك تفاصيل كرسيند و متصل به كرسيند مثل اين كف و اين اصابع كه در اينجا وحدت دارد اينها اغصان همين دوحه و تفاصيل همين اجمالند پس افلاك تفاصيل كرسي و شئون كرسي حساب ميشوند و اين مشاعر همه جزء نفس و شئون نفس حساب ميشوند عاقله اگرچه معاني جزئيه را درك ميكند ولكن باز صوريت دارد پس از شئون نفس است و مشتري عالمه دارد اگرچه صورت جزئي درك ميكند لكن باز صوريت دارد و از شئون نفس است واهمه همچنين آن هم صوريت دارد و هكذا باقي افلاك اينها همه شئون ادراك نفس صورتند و اينها نسبت به نفس مثل باصره و سامعه و شامه و ذائقه نسبت به روح بخاريند و آن روح بخاري در اين مواقع خمسه پنج خاصيت ميبخشد همچنين نفس در اين مواقع سبعه اين هفت خاصيت را ميبخشد چنانكه اگر شما چشمتان را به هم گذاريد روح بخاري ندارد ابصاري و اگر گوش را بگيريد روح بخاري ندارد اسماعي و اگر كرسي هم بعد از او مشتري نباشد عالمه ندارد و اگر زحل نباشد عاقله ندارد و هكذا جميع آنچه در قوه كرسي هست در افلاك سبعه فعليت پيدا ميكند پس نفس فمافوق عرصه ارواحند و طبيعت فمادون عرصه اجساد است پس همچنين نفس فمافوق افلاك عالم انسانند و از طبيعت فمادون عناصر عالم انسانند و يكدفعه عالم را كه جميع ماسوي اللّه كه بگيري از نفس كليه فمافوق افلاك عالم كلي ميشود و از طبيعت كليه فمادون عناصر كليه عالم ميشود و اگر در خود انسان بگيري باز در خودش اين مراتب است پس چون چنين شد مقام افعال مقام عقل شد يا نفس چون هر چيزي مخلوق بنفسه است و انسان هم مخلوق بنفسه است پس مقام فعليت اين از عقل است تا نفس و مقام مفعوليت اين از طبع است تا جسم پس چون چنين است حركاتي كه در اين ارض پيدا ميشود بايستي به تحريك افلاك اين عالم باشد پس صعودات و ترقياتي كه براي اين شيء است بايستي به اِمداد و اَمداد ارواح باشد پس جسد پيغمبر9 از اين عالم كه ميخواهد صعود كند بايستي به قوت و جذب روحانيت او كه جذب الاحدية لصفة التوحيد است بشود و آن ارواح مقام احديت است و آن اجساد مقام صفات توحيد است و آن اينها را جذب ميكند پس بايستي كه از آن عالم ارواح اشراقي در اين عالم بشود و خبري به اينجا برسد كه بيا بالا و اين به واسطه آن خبر و آن اشراق صعود كند و تعبيرات مختلف ميشود يكدفعه به عقل مثلاً نگاه ميكنند و ملاحظه ميكنند از حيثيت بياض او و شدت تشاكل اجزاء او و شدت تشاكل اجزاء سبب صلابت او ميشود مثل ياقوت كه از شدت تشاكل اجزاء صلب است و هر چيزي كه متفتت ميشود به واسطه تنافر اجزاي او است از يكديگر پس عقل را به اين ملاحظات و مناسبات گفته دُرّه و درّه بيضاء هم ميگويند پس به اين لحاظ دُرّش گفتند و به لحاظي ديگر مائش ميگويند اين را عرض كنم حكيم آن است كه در مقام استعمال عبارت ببيند چه مقام است و از روي آن مقام سخن بگويد و خيلي نكات در اين ملاحظه است از هر بابي كه انسان در آن هست از همان باب بايد سخن بگويد مثلاً در شعر اگر كسي اين را ملاحظه نكند نامربوطترين شعرها ميشود و اگر ملاحظه كند شعر او بهترين شعرها ميشود مثلاً ديده كه شعرا لب را به عناب تشبيه كردهاند و ديده كه چشم را به نرگس تشبيه كردهاند يك جايي و همچنين ديده اشك را به دُر تشبيه كردهاند و يك جايي ديده كه صورت را به گل تشبيه كردهاند حالا اگر اينها را در يك مقام بگويد نامربوط ميشود مثلاً بگويد كه دُر بر گلبرگ خود ميريخت اين خيلي نامربوط ميشود اين چه چيز شد و چه حسن دارد چرا دُر را بر گلبرگ ميريزند مناسبت ندارد اگرچه تشبيهات او فرداً فرداً درست است ولكن اين تركيب بيمزه است بلي اگر بگويد شبنم بر روي گل ريخت مربوط است و مناسبت دارد و همچنين ساير تشبيهات و نكاتي كه استعمال ميكنند بايد ببيند كه از چه باب سخن ميگويد و سبك سخن را از همان باب بگويد حالا اگر از نزول روح پيغمبر بخواهد تعبير بياورند بگويند كه پيغمبر وقتي ميخواست معراج برود آبي آمد و در آن آب فرو رفت مطلب را درست تعبير نياورده به جهت آنكه مناسبت ندارد لكن براق را آوردند مناسبت دارد به جهت آنكه كسي كه ميخواهد جايي برود و بايد سوار شود و براي او حيوان ميآورند چرا حيوان گفتند مگر حي نيستند حيند چطور شد كه اين حيوان برزخ بايد باشد نه بزرگ باشد نه كوچك به جهت آنكه در علم حكمت ثابت شده كه عقل را اگر به لحاظ حيوانيت نظر كنند تعبير به فرس ميآورند زيرا كه فرس فراست دارد و از فراست اشتقاق شده اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه و به جهت آنكه فرس اشرف حيوانات است و بزرگي و نجابت او از جميع اين حيوانات بيشتر است از اين جهت خداوند عالم او را مركوب انسان قرار داده از هوش او است كه به اراده دويدن ميدود و هنوز هيچ كار نكرده دستي پايي چيزي حركت نداده به محض اراده و استعداد ميدود لكن اسب هوشيار را عرض ميكنم نه اين يابوها پس از عقل به نظري در عالم حيوان از او تعبير به اسب مياورند و حيوان ميگويند به جهت آنكه او حي است و اصل حيوة است اگر او حيوان نباشد چه چيز حيوان است حالا پس به جز به اسب تعبيري در اين عالم لايق نيست به سباع ظاهر شود درندگي سباع با رحمت و عطوفت عقل درست نيست و ملايمت عقل خبر نميدهد و از سباع كه گذشتي بهائمند آنها هم به جهت خرافت ساير بهائم از هوشياري عقل خبر نميدهند پس به جز فرس چيز ديگر نميشود تعبير آورد اين را دانسته باشيد و ضبط كنيد يك جايي ثمر خواهد كرد در عالم غيب فؤاد هست و عقل و روح و نفس هست و طبع و ماده و مثال و جسم هست اينها در اعيان اين عالم ظاهر ميشود و در عرش عقلش جلوه ميكند و در كرسي نفسش جلوه ميكند و در عناصر طبع فمادون جلوه ميكند لكن همين تفاصيل در معادن هم هست يك معدن را ميبيني عقل در او بروز كرده يك معدن را ميبيني روح در او بروز كرده و يكي نفس و يكي طبع و بعينه مثل عالم اناسي است در نبي عقل بروز كرده و در ولي نفسش بروز كرده و در رعايا طبع فمادون بروز كرده نبي سماء است و رعايا ارض است و السماء رفعها و الارض وضعها للانام و الارض بعد ذلك دحها قلوب شيعيان ارض است و در قلوب ايشان ارض بروز كرده و در انبياء افلاك بروز كرده و اين امر ميآيد تا اينكه در يك بدن هم اينطور است در سر انسان افلاك بروز كرده حالا اگر ما گفتيم افلاك در سر انسان است و طبايع در كبد انسان نبايد گفت تو تمام اين را گفتي ارض حالا سرش را ميگويي افلاك منافات ندارد اين در عالم خودش افلاكي دارد و ارضي دارد به اين لحاظ گفته ميشود هر چيزي كه مركب از قبضات عشر است و حكماء اين ده قبضه را به طور خود در هر عالم ميگويند به جهت آنكه هر شيء واحد است و شيء واحد نميشود مگر آنكه مقام فعليتش و مقام مفعوليتش تمام شود و نميشود تمام مگر آنكه قبضات عشر را داشته باشد حالا ديگر چه ميشود نسبت به عالم يك قبضه از قبضات عالم در او بالفعل شده باشد ولكن در شيئيت خودش جميع قبضات خودش بايد بالفعل باشد تا كامل باشد و شيء تمام باشد و تام و كامل نميشود مگر به اين ده قبضه و هره بايد تمام ما به الهره هره داشته باشد تا هره باشد و الاّ نقصان دارد از هره بودن پس جميع مايقوم به الهرة و جميع مايعيش به بايد موجود باشد براي او موش را ببين دمش را دندانش را ببين جميع شهوات و طبايعش را ببين حركات و سكناتش را ببين و كذلك موش و مگس جميع مالهما براشان موجود است و هر شيئي در وجود او بايد كامل جامع جميع مايحتاج اليه باشد بدون معطلي و شيء شيء نيست الاّ بجهة الفعلية و جهته المفعولية و هريك از اينها لايكون الاّ بجهته الي ربه و جهته الي نفسه پس جميع جهاتش ميبايد براي او حاضر باشد پس در ميان حيوانات آن حيواني كه مظهر عقل است فرس است و اسب است از باقي حيوانات از اين جهت آثار فراست و عقل در فرس ظاهرتر است وقتي اين مظهر عقل فرس شد و معلوم است كه آثار حماريت از نفس است و حمار مظهر نفس است به جهت شدت بلادت و رطوبتي كه در حمار است و آن حلمي كه از براي او است به جهت برودت و رطوبت مزاجش است و اينها مقام نفس و بعد از مبدء است و صغر جثهاش از همين است نفهميش از همين است پس نفس ميبايد مظهرش در اين عالم حمار باشد و اگر كسي خوابي ببيند كه حماري را تربيت ميكند به اصلاح نفس مشغول خواهد شد تعبيرش اين است و چون بغل در مابين اسب و حمار است و خدا هم همچو فرموده و الخيل و البغال و الحمير لتركبوها و زينة خدا هم در اين مابين فرمود پس بغال برزخ مابين خيل و حمير است پس مقام روح مقام بغل بايد باشد و بايد مادرش عقل باشد كه اسب است و پدرش نفس باشد كه حمار است يا برعكس مادرش نفس باشد كه حمار است و پدرش عقل باشد كه اسب است و بغل را هم از آن طرف ميگيرند و آن هم بغل است و در اين دار دنيا چون غالب اين است كه الاغ طاقت اسب را به جهت سعه اسب و طول اوضاع اسب طاقت ندارد و رحم حمار كوچك است قاطرش كوچكتر ميشود به اين جهت شايع شده كه بغل را از اين طرف بگيرند و الا از آن طرف هم ميشود و رحم حمار كوچك است و قاطرش كوچك ميشود و آن طرف روم و آنجاها از ميان گاو و الاغ حيوان ميگيرند حيواني ميشود قوي تنومند بزرگي. خلاصه مقصود اين است كه بغال برزخ است در ميان فرس و حمير پس مقام روح كه برزخ ميان عقل و نفس است مقام بغال را دارد كه برزخيت مابين عقل دارد و مابين نفس حالا وقتي بنا شد كه ما تعبير بياوريم ميگوييم در آنجا جاي بغل است حالا ديگر اگر بغلي را ميخواهيم كه به جانب فرس مايل است و مادرش فرس است بغل خيلي بزرگ تعبير ميآوريم و اگر مقصودمان اسفل روح باشد بغل خيلي كوچكي از حمار بزرگتر و از آن بغلهاي ديگر كوچكتر تعبير ميآوريم و اين مقام روح است و اما رنگ روح زعفراني است و به لحاظي ارض زعفران هم به او ميگويند لكن چون مناسبت سخن بايد بغل باشد گفته ميشود سمندرنگ است و چون از عقل تا نفس عرصه عليين و جنان است و از طبع فمادون عرصه سجين و جهنم است بايستي كه اين دابه از دواب جنان باشد و از عرصه عليين باشد اما در باب كوچكي و بزرگي نه پر كوچك بود مثل نفس و نه پر بزرگ باشد مثل عقل و اين دابه احسن الدواب بود لوناً مضطرب الاذنين گوشهاش طرف بالاش بود و به جانب عقل بود و چون دايم تلقي وحي ميكرد ببيند چه به او وحي ميرسد وقتي ميخواهد به جايي توجه كند تا روحش ميل به آنجا ميكند اعصاب او به حركت درميآيد و گوشهاش را تيز ميكند رو به آن طرف اگر از پيش رو چيزي فهميد يا پشتسر يا اين طرف يا آن طرف في الفور گوشهايش را تيز ميكند حالا وقتي اين دابه ميخواست تلقي وحي كند اين گوشهاش را آنجا ميجنبيد به جهت تلقي وحي و اما چشمش دايم به پاش بود از براي اينكه خبط نكند و اگر عقل او به او حكم كند آن حكم را جاري بكند در آن جايي كه نبايد پا بگذارد نگذارد و از شرايط ايمان مؤمن اين است كه حركت نكند عضوي از او مگر به اذني از خداوند عالم يعني اگر متذكر اين شد كه رب من به من اذن داده اين كار را ميكنم و چنين كرد آن وقت اطاعت كرده و اگر هم متذكر نشد رفته علي الرسم چنين كرد اطاعت نكرده و مؤمن بايد لاجل الطاعة بكند آنچه ميكند و يكي ديگر آنكه نظر خاضعين به پاست و به جانب پاي خود دايم نظر ميكنند و از اين جهت نبي اغلب اوقات نظرش به زمين بود و كم به ندرت نگاه به آسمان ميكرد بلي وقتي وحي نازل ميشد و كمي از اوقات ديگر به آسمان نظر ميفرمود و باقي اوقات نظرش به زمين بود و جميع مومنين بايد خاضع و خاشع باشند و نظرشان به اسفل باشد و انبياء جميعاً بايستي خاضع باشند و نظرشان به اسفل باشد و از اين جهت چون مقام قيام صلوة مقام انسانيت است و مقام ركوع نماز مقام حيوانيت است و مقام سجود مقام نباتيت و مقام قعود مقام جماديت است بايد در نماز در مقام ركوع كه مقام حيوانيت است بايد نظرتان به حاظرتان باشد حاضر كه نداريد پس بايد نظرتان به قدمهاتان باشد پس حيوان كامل بايد چشمش به پاش باشد پس اين براق به اين جهت چشمش به پاش بود و بال هم داشت با وجودي كه دابه بود به جهت اينكه دواب جنت و دواب جهت رب و جهت علو بود و درست نميآيد كه قاطري كه به آسمان بايد بالا رود بيبال باشد بايد البته جناح داشته باشد يعني بايد چيزي داشته باشد كه به قوت او طيران كند به سوي اعلي حالا ديگر جناح لازم نيست كه مثل پر خروس باشد و مثل پر شاهين باشد و شبپرها ميپرند پر هم ندارند و با بال خود ميپرند جناح آن چيزي است كه به قوت او طيران ميتوان كرد و بالا رفت و جناح در حيوانات به منزله دست است در بدن انسان لكن آنجا جناحش به پاش بود تا اشاره بشود كه به اقدام امتثالات او صاعد است به سوي مبدء و سير ميكند به سوي مبدء و به جهت آنكه محل ركوب نبي و آنجا كه ران نبي بايد به آنجا برسد و سوار شود دوش او است به جهت آنكه دوش او آيت مقام ظهور عقل بود و آن بر دوش او بود و اما جناح در مقام فراغت از راكب است و آن در پاي او بود پس بايستي نبي در پيش باشد و روي كتف او باشد و ديگر آنجا موضع جناح نيست آنجا محل ظهور راكب است پس دوش مقام آمر شد و كفل او مقام مأمور شد و مقام جناح كه به آن طيران كند و دو دست امامند براي دوپا و دوپا مأمومند براي دو دست هرجا كه دو دست رفت دوپا هم همانجا ميرود پس نبي بايد بر كتف او باشد زيرا كه كتف مقام امام را دارد و دوپا مقام مأموم و مقام ايتمام و امتثال فرمان است پس بال اينجا ضرور بود پس بال بايستي بر كفل او باشد و از اين جهت دو بال بر كفل او بود و اين حيوان را آوردند و پيغمبر9 بر دوش او سوار شد و اين براق در عالمي كه هست پر كرده آن عالم را و اينجا نيست بايد او را بياورند و چنانكه جبرئيل ميآمد اينجا به صورت اعرابي و در عالم خود پر كرده فضاي آسمان چهارم را و ايني كه اينجا ميآمد واقعاً حقيقتاً جبرئيل است و براق هم در عالم خود هست و بايد او را اينجا بياورند تا پيغمبر بر او سوار شود چنانكه جبرئيل به صورت دحيه ميآمد و پيغمبر سر در دامن او ميگذاشت و ميخوابيد و جبرئيل هم بود همچنين براق بايد بيايد اينجا تا همه چيزش درست باشد پس براق را آوردند و وقت سوار شدن تضعضع البراق و طاقت نتوانست بياورد و چگونه حمل ميتواند بكند اعباء نبوت را وانگهي به صورت غير اعتدالي در اين عالم ظاهر شده وقتي نبي به صورت نبوت بود آنجا طاقت داشت عقل نبي كه در جسد نبي ميآيد جسد نبي طاقت دارد لكن وقتي در اين دنيا آمد آن روح در اينجا طاقت اعباء نبوت را نياورد و مضطرب شد فلطمها جبرئيل و قال قري يا براق و جبرئيل لطمه به او زد و به او گفت ساكن شو اي براق و جبرئيل چنين كرد و گفت به جهت آنكه روح در اينجا كه آمد در عالم طبايع آمده و چون در عالم طبايع آمده بود و به طبع صوري جزئي ظاهر شده بود و طبع جزئي صوري از اتباع جبرئيل است و چونكه جبرئيل در مقام طبايع است و جبرئيل جنود بسيار دارد وقتي چيزي آمده باشد به عالم طبايع و به طبيعت جزئي جلوه كرده باشد جبرئيل صدمهاش ميزند و ميگويد ساكن شو تو بايد مطيع باشي و او هم مطيع ميشود و ساكن ميشود،
سخنها چون به وفق منزل افتاد | در افهام خلايق مشكل افتاد |
و اينها كه عرض كردم وجه است نه تأويل و الاّ حقيقتاً براق است و حقيقتاً آمد و عرض كردم وجهش اين است كه چرا همچو گفتند.
فائـــدة:([18]) امر براي فور است يا تراخي؟ جمعي آن را گفتند و جمعي اين را و هر دو راست گفتهاند ليك سوراخ دعا گم كردهاند و براي فهميدن اين و ساير مسائل و اينكه تأخير بيان از وقت حاجت جايز هست يا نه؟ قاعده كلي عرض كنم و آن اين است كه عقل شخص انساني درك ميكند اشياء را من حيث هي هي اگر درك كند و آنچه از خارج شيء به شيء منضم ميشود و به واسطه آن حكم ثاني براي شيء پيدا ميشود ديگر عقل كاري دست آن ندارد زيرا كه آنچه از خارج منضم ميشود جزئي است و شأن عقل درك كلي است نه جزئي و دخل به عقل ندارد مثلاً شخص ميتواند بفهمد به امر كلي كه طيب در صيام خيلي خوبست و طيب تقويت روح ميكند و طيب از ملأ اعلي و ملكوت آمده از جنت است و پيغمبر زاهد در دنيا گفته احب من دنياكم ثلثاً الطيب و النساء و قرة عيني في الصلوة و در اين دنيا چيزي ادل بر جنت و اوضح بر امور جنت از طيب نيست و پيغمبر دائم الطيب بود و امر به طيب فرمود و نماز با طيب هفتاد مرتبه ثوابش بيشتر است و به واسطه طيب ملائكه نازل ميشوند خلاصه طيب در اين دنيا از متاع جنت است و گويا مانده بر صرافت اصليش و كأنه عرض به خود نگرفته از اين جهت فرموده الطيب تحفة الصائم به جهت آنكه طيب از عالم صايم است و از امور اخروي است و اين را عقل ميتواند بفهمد و ميفهمد ولكن در ميان جميع اطياب نرگس را نبايد ببويند اين را عقل درك نميكند و چگونه ميتواند درك كند كه چون سلاطين مجوس عادت داشتهاند كه نرگس ميبوييدهاند حالا به اين جهت خوب نيست بوييدن نرگس و چون پيغمبر ما ميخواهد مردم از صفات عجميه منصرف شوند حتي آنكه يكي از اصحاب كمان عجمي دستش بود حضرت نهيش كرند فرمود چه معني دارد كمان عجمي دست گرفتن همان كمانهاي عربي خوبست كه به آن اسلام فتح كردهاند و جنگش كردند و راضي نبود كسي كمان عجمي دست بگيرد با وجودي كه گاه هست تيرش هم بيشتر ميرفت و خوشگلتر هم بود و فرمود لازال امتي بخير ما لميطعموا طعام العجم كه اگر از طعامهاي عجم بخورند طعامهاي ايشان فاسد خواهد شد حالا اين چيزها را عقل درك نميكند چگونه درك ميكند اين جزئيات علل را اگرچه حالا خوب قاعده شده است نميدانم در اول اين قباي بغلي لباس علماي ما بوده و بعد از آني كه خواستند يهود و مجوس را ذليل كنند اين لباس را به آنها پوشيدهاند و در ميان آنها مانده و يا اينكه اول لباس يهود و مجوس بوده و علماي ما آمدهاند و آن را لباس خود قرار دادهاند كدام يكي را اختيار ميكنند. باري حالا كه همچنين شده و خدا در حديث قدسي فرموده: قل لعبادي لايطعموا مطاعم اعدائي و لايلبسوا ملابس اعدائي و لايسلكوا مسالك اعدائي فيكونوا اعدائي كما هم اعدائي. پس اين را عقل درك نميكند و اين مسأله را بايد از خارج فهميد.
پس عقل درك ميكند كليات را بصرافتها لولا العوارض اما بعد از عوارض كار عقل نيست و هرگاه بنا شد به عقل در مسألهاي حكم شود آن امر كليش را كه لولا العوارض چنان بود عقل درك ميكند ولكن بعد از عروض عوارض را عقل درك نميكند پس اين اصوليين كه خواستهاند اين همه مسائل را به عقل بگويند ميخواهم بدانم كه طيب تحفه صائم بودن را فهميد به جهت آنكه لولا العوارض چنين است ولكن منعش را از كجا فهميد هرچه زحمت بكشد اگر اصابه كردند حكم اشياء را علي ما هي عليه ميفهمند صرف مسأله را فهميدهاند و صرف اين مسأله مال اين عالم نيست بلكه اين عالم به واسطه اعراضش اقتضاها پيدا كرده پس هرچه عقل بدوانند نميرسند و كار كسي نيست درك اينها مگر شخص نبي كلي محيط به جزئيات حالا از جمله آن مسائل اين است كه امر براي فور است يا براي تراخي است؟ اصل اين مسأله اين است كه امر بايد براي فور باشد به جهت اينكه خداوند عالم به اقتضاي ذات خود كاري نميكند و ذات او را اقتضايي نيست و به اقتضاي ذات خود امر و نهي نميكند بلكه به اقتضاي حوادث ميكند چون به اقتضاي حوادث بايستي بكند پس قبل الاقتضاء عجله نميكند و بعد از اقتضاء هم تأخير از حال اقتضاء نميكند بلكه حين الاقتضاء و به قدر الاقتضاء ميكند و سؤال سائل را اجابت ميكند وعده ادعوني استجب لكم را وفا ميكند و الاّ منع سائل كرده و منع بخل است و خدا منزه از بخل است و سائل هم موجود است و موانع مفقود پس بايستي اجابت مقارن اقتضاء تا وقت اقتضاء و به قدر اقتضاء روي اقتضاء موجود باشد پس تأخير بيان از وقت حاجت جايز نيست حاجت كه آمده و سائل كه هست و بخل هم كه نيست پس اقتضاء موجود و مانع مفقود و پيش از اقتضاء هم كه حاجتي نبود پس اصل مسأله كه تأخير بيان از وقت حاجت جايز نيست درست است مسأله صحيحي است موافق حكمت و عقل و خدا هم هيچ اجابتي را از سؤالش تأخير نينداخته ادعوني استجب لكم.
پس به اين قاعده امر براي فور است زيرا كه خدا امر نكرده پيش از مقتضي و تأخير از مقتضي نينداخته و به اقتضاي ذات خود هم نكرده آن وقتي كه امر كرده حين الاقتضاء است و به قدر الاقتضاء است تا منتهاي اقتضاء است پس بايستي ايتمار باشد فوراً اگر يك ساعت ديگر ضرور بود يك ساعت ديگر ميگفت پس بايست فوري باشد در آن عالم همينطور است لكن اين عالم طوري ديگر است پس هركس گفته امر براي فور است راست گفته در آن عالم ولكن اين عالم ما ديگر اسبابي است مثل اينكه كسي از اينجا برود بغداد و آنجا آداب تعليم مردم كند كه چنين و چنان كنيد به او ميگويند كه آنچه شما ميگوييد راست است لكن اين آداب ولايت خودتان است دخلي به آداب ولايت ما ندارد و اين آداب در آن ولايت بايد معمول شود لكن ما يك كسي را داريم در اينجا اسمش كهيا است از اين كارها بدش ميآيد و يكي اسمش مناخور است اگر همچو كرديم ما را چوب ميزند اين آداب ولايت ما نيست حالا آنچه اين فقهاء ميگويند كل اصول جميعش و آنچه به عقل ميگويند اگر راست است مال آن عالم است ولكن دخلي به عالم ما ندارد و پستاي ولايت ما غير از آن است به جهت عروض اعراض از روزي كه قابيل هابيل را كشت تأخير بيان از آن روز در اين عالم جايز شد و مكرر اتفاق ميافتاد كه ميرفت زراره خدمت حضرت صادق و قلمدان برميداشت و بخصوص عرض ميكرد كه شما ما را امر كردهايد به تبريد نماز كه نماز را به خنكي بيندازيد و فرمودهايد ابردوا في الصيف حضرت جوابش نفرمودند و دفعه ديگر باز عرض ميكرد و جوابش نميفرمودند ديد جواب نميفرمايند گفت علينا ان نسألكم ديگر شما ميخواهيد جواب بدهيد ميخواهيد ندهيد حالا اين وقت حاجت كه بود و سؤال هم كه كرده بود و جواب نفرمودند پس تأخير بيان از وقت حاجت جايز شد و سائلي ديگر آمد خدمت حضرت و چيزي پرسيد فرمودند نميدانم گفت انا للّه و انا اليه راجعون تو حجت خدايي ميگويي نميدانم راهش را كشيد و رفت وقتي به در خانه رسيد فرمود اين السائل آوردند او را و گوششان را دادند به ديوار و آن وقت جواب مسأله او را فرمودند پس تأخير بيان از وقت حاجت شد و خدمت پيغمبر آمدند و احوال اصحاب كهف را پرسيدند فرمودند فردا بيايند و همان هم تأخير بيان از وقت حاجت بود و چون انشاء اللّه نگفته بود چهل روز جواب نفرمودند پس معلوم ميشود كه اين عالم پستايي ديگر دارد و اينجور احاديث ماشاء اللّه پيدا ميشود حالا آمد سينه سوزان از حضرت صادق مسأله پرسيد به جهت آنكه كسي آنجا است كه نبايد جواب اين را بشنود جواب نميدهند و يا اينكه سائل شل زبان است اينجا و آنجا ميرود ميگويد حدثني جعفر بن محمد كذا پس جوابش نميگويند پس معلوم شد كه اين عالم پستايش پستاي ديگري است حالا امر براي فور است در آن عالم حسابي است لكن نظم اين عالم بر همين معتادهاي طبيعي است و اين تنگ گرفتنها بر مردم درست نيست حالا اگر پيغمبر اگر فرمود بيا اگر خم شد كه كفشش را پيدا كند منافاتي ندارد با امتثال غرض كه به طور معتاد اين عالم بايد راه رفت و اينكه امر براي فور است يا نه مسألهاي است@ كه فقها تقاول و تكلم كردهاند در آن و بحث ميكنند چنين مسألهاي را معقول نيست كه در مدت سيصد و كسري سال تا زمان غيبت كبري در ميان اصحاب باشد و يك حديث وارد نشود كه براي فور است يا تراخي و مردم را به طبيعت خودشان باز گذاشتهاند دخترهاي نه ساله و پسرهاي پانزده ساله مكلفند حالا اشهد باللّه آنها اين مسأله كه اين همه علما در آن دقت ميكنند آنها ميفهمند يا رجال سوق يا رجال خانات بلكه مردم را به فطرت خود در اين جور مسائل گذاردهاند و بر طبيعت جاري شدهاند نه پيغمبر اعتنا به اين دقتها داشتهاند و نه ائمه: پس امر در آن عالم اول براي فور است و در اين دنيا براي فور نيست و هرجا حكمي شده و نصي بر فوريت آن نيست براي تراخي است و ضرر ندارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و ششم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ماروي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.
عرض ميكنم كه اين حديث از جمله احاديث مشكلهاي است كه در اين باب وارد شده است پس رفتند پيغمبر تا رسيدند به درياي صاد پس خطاب رسيد به پيغمبر نزديك شو به صاد برو پيش صاد و از آن درياي صاد وضو بگير و قرائت كن و نماز كن و پيغمبر رفتند و وضو گرفتند و نماز كردند در پيش روي خداوند عالم در پيش عرش خدا و آن نماز نماز ظهر بود و آفتاب هم بر قمه رأس بود و برابر فرق سر بود و آن اول نمازي بود كه بر پيغمبر فريضه شده بود و همه احاديث معماست معراج شب است و آفتاب وقت ظهر است و بر قمه رأس است و نماز ظهر ميكند پيغمبر و آن هم اول نمازي است كه بر او فريضه شده و حال آنكه چند سال بود كه پيغمبر مبعوث شده و نماز خوانده و از جمله عجايب هم اين است كه روز جمعه بود و پيغمبر نماز ظهر كرده بود و از فقيهي پرسيدند كه در شب معراج چطور پيغمبر نماز ظهر كرد؟ گفته بود نماز استيجاري كرده بود و نماز بر ذمهاش بوده و فرصتي كرد و مشغول نماز شد و جميع جهاتش اشكال دارد و اولاً كيفيت اوقات شبانهروزي را بايد ذكر كرد و تا انسان شب و روز را نشناسد درست مسأله را نخواهد فهميد و در هر مسأله سعي كنيد و ذهن را مرتاض كنيد كه مبدء او را پيدا كنيد و به تدريج قدم به قدم پايين آييد و ببينيد آن مبدء در هر منزلي از منازل چه اقتضاء ميكند به همينطور بياريدش تا پايين اگر چنين كرديد آن وقت فهميدهايد و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم.
پس براي شرح يوم و ليل و بيان مبدء آن عرض ميكنم اصل اين شب و روز از آنجا پيدا شد كه جز خداي احد جلشأنه جميع ماسوي كائناً ماكان بالغاً مابلغ مركبند از دو جزء و آنچه غير از خداي احد است مثني است و اينها بديهي است و از اين دو جهت به اقسام تعبيرات آورده شده در هر مقامي مناسب آن و مناسب اينجا اين است كه يك جهت رب او است و جهت وحدت و جهت من ربه او است و يك جهت ديگر او جهت نفس او و جهت كثرت و انيت و ظلمت و من نفسه او است پس آنچه جهت رب او است جهت خير او و نور او و كمال او و قوت او است و حسن و جمال او است و جميع قدرت او در آن جهت است و آن جهت كثرت و جهت من نفسه جميع نقص و زوال و فناء او است و ظلمت بلكه ظلم او و ذلك اني اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك مني قال يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي پس اين جهت من ربه اصل نور شد و اين جهت من نفسه اصل ظلمت و بعد شد و به لحاظ ديگري تعبير از اينكه ميآوري مبدء روز مبدء نهار جهت وجود است و مبدء ليل و ظلمت جهت ماهيت و انيت است به جهت اينكه جهت ماهيت حجب ماوراء ميكند از اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة و خدا است نور به جهت آنكه النور هو الظاهر في نفسه و المظهر لغيره و لاظاهر اظهر من اللّه و هو مظهر كل شيء فهو النور بحقيقة النورية پس خداوند عالم نوري است كه لاظلمة فيه پس اين جهت انيت و ماهيت چون حجب آن جهت نور را كرده ظلمت پيدا شده و ظلمت نيست مگر ظل ارض حاجب كثيف براي نور شمس و اصل نور و مبدء نهار ظهور نور رب است كه ظاهر في نفسه است و مظهر لغيره آنچه بر او بتابد از حدود انيت آيا نميبيني كه حدود انيت موجود ميشود به وجود و ميگويند ماهيت موجود است پس وجود صفت ماهيت ميشود در اينجا پس انتم لباس لهن درست ميشود پس آن حدود و انوار به طور صفات در اينجا بروز ميكند پس آن وجود ظاهر في نفسه است و مظهر لغيره است پس معلوم شد از آنچه عرض كردم كه مبدء نهار وجود و جهت رب است و مبدء ليل ماهيت و جهت نفس است و ماهيت و ادناي ادنا مقام آن و اغلظ اجزاء آن و اكثف مقامات آن بايستي زوال ليل و نصف ليل باشد كه غايت ظلمت است به جهت آنكه هرچه از آن نصف به اين طرف ميآيد به شفق نزديك ميشود و هرچه از آن نصف به آن طرف ميرود به فجر نزديك ميشود و لامحاله نور اين طرف و آن طرف بيشتر است نسبت به زوال ليل و در اينجا شرح نصف ليل لازم است و كيفيت ليل را در اينجا اگر كسي بخواهد بداند قدري از علم مناظر و مرايا بايستي اطلاع داشته باشد تا خوب بفهمد و الاّ از اين بيانات چيزي خواهد@نخواهد@ فهميد پس عرض ميكنم كه هرگاه دو جسم باشد كه يك جسم نير باشد و يك جسم مظلم و جسم نير وراء اين جسم مظلم واقع شده باشد پس هرگاه جسم نير كوچكتر از جسم مظلم باشد آن ظلي كه از آن جسم مظلم ميافتد به آن طرف رأس ظل در پيش جسم ميشود و قاعده ظل در بعد از جسم ميافتد وقتي كه جسم نير كوچكتر شد از جسم مظلم سايه آن جسم مظلم آنجاي سايه كه باريكتر است در پيش جسم است و آنجاييش كه پهنتر است دورتر ميشود و هرچه ابعد ميشود اوسع ميشود و هرگاه اين نير پشت سر اين جسم باشد و مساوي اين جسم باشد به طوري كه هيچ زياده و كم نداشته باشد ظل اين جسم مظلم عمود ميشود به شكل استوانه و همينطور لوله ظلي ميرود از پيش آن جسم الي ماشاء اللّه آن سرش كه بعيد است با آن سري كه قريب است تفاوتي نميكند به جهت آنكه از اطراف نور زايدي نيست و نور به خطوط مستقيم از پهلوي آن ظل ميرود الي ماشاء اللّه و هرگاه آن جسم پشت سري كه نوراني است بزرگتر باشد چون از دو طرف زياده است نور مياندازد اين راه تا هرجا كه پيدا باشد و از آن طرف ميآيد آن راه تا هرجا كه پيدا باشد اين ظلي كه پيدا ميشود به شكل مخروطي است لكن قاعده مخروط پيش اين جسم كثيف است و رأس مخروط او در نهايت بعد است كه تا جاي معيني رفته و هرچه جسم نوراني پشت سر بزرگتر باشد آن شكل مخروط كوتاهتر ميشود و هرچه آن جسم نوراني پشتسر كوچكتر باشد شكل مخروط بلندتر ميشود حالا جسم آفتاب اضعاف اضعاف اين زمين است تا آنكه هزار مرتبه مقابل زمين تحديد كردهاند و اينكه كوچك مينمايد به جهت بعدش است بعيد در پشت اين زمين افتاده او كوچك مينمايد و زمين بزرگ حالا اگر ما جايي رفتيم كه اين زمين كوچك شد حالا ما روش نشستهايم بزرگ مينمايد و اگر نزديك چشم نباشد كوچك ميشود آيا تعجب نميكنيد كه چشم بياوريم پيش خردله همان خردله آنقدر بزرگ ميشود كه حاجب جميع دنيا ميشود حالا ما چشممان را نزديك زمين داريم زمين بزرگ مينمايد پس اگر كسي از زمين بالا رود و به زمين نگاه كند زمين خردله ميشود در رخساره آفتاب پس به اين جهت كه جسم آفتاب بزرگتر است و آفتاب از دو طرف نوراني است ظل زمين به شكل مخروطي خواهد شد و ليل اسم ظل زمين است و اين رأس مخروط ليل هميشه با آفتاب در يك خط سمتي افتاده است لكن اين اين طرف آن آن طرف افتادهاند و اين آفتاب و اين ظل زمين در دور زمين دايم ميگردند و هرگاه آن مركز آفتاب در دايره افق در مغرب باشد رأس مخروط ليل ميآيد در مشرق و همينكه مركز آفتاب از افق مغرب فرو رفت رأس مخروط ليل ميآيد بالا و از آنچه عرض كردم فهميديد كه به غروب آفتاب حمره زايل ميشود و سياهي شب نمايان ميشود و هرچه آفتاب از اين طرف منحدر ميشود رأس مخروط ظلمت ميآيد بالا تا وقتي كه آفتاب ميرود در تحت القدم آن وقت رأس مخروط ليل ميآيد به سمت الرأس و هرچه افتاب از نصف شب رو به مشرق ميرود رأس مخروط ليل رو به مغرب ميرود تا اينكه آفتاب ميآيد به افق مشرق كه رسيد رأس مخروط ليل به افق مغرب ميرسد و اما صبح كاذب به جهت آن است كه آفتاب از آن پشت كره بخار نمايان است كه اگر فرضاً كسي برود و روي كره بخار بايستد او آفتاب را ميبيند به جهت آنكه ما روي زمينيم و توي مخروط ليل آن پشت مخروط است و چون او بخار است و بخار جسم رخو متخلخل است پس نور آفتاب بر آن ميتابد و زياد روشنش نميكند بياضمائي پيدا ميشود و اگر آدمي آنجا بايستد مثل جمره آتشي است كه پيداست به جهت آنكه او جسمي است غليظ از اين است كه اگر بخار در دنيا زياده شود فجرش احمر ميشود به جهت ابخره زياد لكن وقتي ابخره رقيق باشد فجر ابيض ميشود از اين جهت شما فجري ميبينيد و هنوز آفتابي نميبينيد به جهت آنكه خود شما در ظل ليل هستيد مقصود اين است كه چون ظل ليل مخروطي است هرچه به جانب رأس مخروط ميرود باريكتر ميشود و به جهت آنكه باريك ميشود اين طرف و آن طرفش نوراني است آن بالاها نور نزديكتر است به آن خط قطر و اين پايينها دورتر است پس وقتي كه آفتاب در تحت القدم باشد و رأس مخروط در آن سمت الرأس و اينجايي كه ما هستيم نهايت ظلمت است و ديگر از اين ظلمانيتر نميشود و ابعد از شمس جايي نيست و هرچه مخروط ميخواهد فرو رود نور بالا ميآيد پس غايت بعد ما از نور در نصف الليل است كه غايت استيلاي ظلمت است و غايت بعد ما از ظلمت در نصف النهار است پس وقتي كه آفتاب در نصف النهار است بر قمه رؤوس است و وقتي كه ظهر است آن وقت نهايت ظهور آفتاب است و هرچه آفتاب منحدر شود ابرد ميشود و اشتداد حر و لهيبش كمتر ميشود به جهت آنكه ظلمت دارد از پي ميرسد پس چون اين را في الجمله به طور اختصار دانستيد پس عرض ميكنم كه در آن غايت بعد ماهيت و اسفل مراتب ماهيت كه ديگر ابعد از آن جزئي ندارد نصف شب بايد آنجا باشد به جهت آنكه اظلم از آنجا و ابعد از آن مقام ما جايي نداريم پس غايت بعد و آن تخوم ارضين ماهيت نصف ليل است و از اينجا كه بالا ميآييم و همه جا ميرويم رو به وجود و همه جا آثار وجود و نور وجود از ما آناً فآناً بيشتر بروز ميكند حالا اگر ما صعود كنيم از ماهيت و بالا رويم از نصف شب به فجر ميرويم و اگر نزول كنيم از وجود و پايين رويم از اول غروب رو به نصف شب ميرويم و همه جا ميرويم و ميرويم تا ميرسيم به آخر درجه ماهيت به آنجا كه رسيديم آنجا دم صبح است و نزديك فجر است پس از آنجا پا ميگذاريم به عرصه وجود و اول نهار ميشود و ليل ميرود پي كار خود و از آنجا اول طلوع آفتاب وجود است و اول نهار است و هرچه از آنجا صعود ميكنيم تا اعلي درجات وجود ميرسيم تا اينكه اول زوال آفتاب علي قمة الرأس ميشود و ديگر اضوء از آن موضع نيست و مطابقتر و منطبقتر با مشيت خدا از آن موضع نيست پس اعلي درجات وجود زوال ظهر است و شمس مشيت بر قمه رأس است و كل اين صفحه انطباق تمام دارد با آن شمس و آن شمس به طور خط قائمه بر روي اين ايستاده و زواياش نه حاده است و نه منفرجه است پس نور شمس مشيت به جميع جهات اين ميتابد پس اگر كسي از غايت بعد ماهيت ترقي كرد و رفت بالا او به وجود ميرسد و به زوال ميرسد به جايي كه شمس مشيت بر قمه رأس خواهد بود پس اين بدء زوال و فجر و نصف ليل كه معلوم شد اما در حال نزول به عكس اين است از مبدء وجود كمكم فرود ميآيد از ظهر به غروب ميآيد تا به مبادي ماهيت كه ميرسد آفتاب غروب ميكند و اول ليل ميشود و به همينطور منتهاي ماهيت وقت زوال ليل است و وقتي است كه آفتاب در تحت القدم او ميافتد و ليل روي سر او را ميگيرد پس يك شبانه روز درس داديم الحمد للّه رب العالمين.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و هفتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ماروي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.
بعد از آني كه مبدء ليل و نهار معلوم شد و معلوم شد از ديروز كه نزولاً نهار بر ليل مقدم است پس امروز كه روز دوشنبه شد اين شبي كه ميآيد شب دوشنبه ميشود نزولاً و اما صعوداً شب مقدم ميشود بر روز اما شبي كه نزولاً شب دوشنبه بود همان شب مقدم ميشود در صعود از اين جهت است در اين اوقات و ازمنه كه عالم در صعود است شب مقدم بر روز شده و الاّ روز را خدا مقدم بر شب داشته و در قرآن فرموده و لاالليل سابق النهار و در اصل خلقت اول روز را خلق كرده لكن در اين زمانها كه زمان صعود عالم است و از اسفل به اعلي ميرود،
چونكه گله باز گردد از ورود | پس فتد آن بز كه پيش آهنگ بود |
روز مقدم بود پس افتاد و شب مؤخر بود پيش افتاد اين است كه سؤال كردند از حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه شب مقدم است يا روز؟ فرمودند از قرآن جواب بدهم يا از علم حساب عرض كرد از هر دو فرمودند اما از قرآن خدا ميفرمايد و لاالليل سابق النهار و اما از حساب وقتي خداوند اين عالم را خلق كرد طالع دنيا در سرطان بود و كواكب در اشراف بود پس بايستي شمس در نوزدهم درجه حمل باشد كه حمل در نصف النهار در عاشر ميافتد پس اول زوال ظهر بايست باشد پس خداوند دنيا را كه خلق كرد اول زوال ظهر بود ببينيد چه حكمتي است اين بيان چه علمي است اين علم چه الفاظي است اين الفاظ طالع كل ملك خدا سرطان است به جهت آنكه سرطان برج مائي است و مائيت سرطان زياده از بروج ديگر است و خداوند جميع ماسوي را از ماء آفريده و من الماء كل شيء حي پس مبدء عالم ماء است و طالع عالم يعني آن اول موجودي كه از افق امكان طالع شد ماء بود زيرا كه اول ماخلق اللّه الماء پس طالع يعني آن جزئي كه طلوع كرد از مغيب امكان و از افق امكان و به عرصه شهود و ظهور آمد و چشم اول بار به او ميافتد آن ماء بود پس طالع دنيا سرطان است و كواكب در اشراف بايد باشند به جهت آنكه كواكب در اشراف نهايت قوت و كمال را دارند و در آنچه براي آن آفريده شدهاند در آن وقت كه در برج شرفند نهايت قوت و كمال را در آن چيزي دارند كوكبي كه براي جنود است وقتي به برج شرف آمد جنود در نهايت قوت خواهند بود و كوكبي كه براي سلطان است وقتي كه به برج شرف است سلطان در نهايت قوت ميشود كواكب در اشرافند يعني در نهايت قوت و كمالند براي آنچه خلق شدهاند و اين وقتي است كه هيچ عارضه عارض به ايشان نشده باشد و بر طبق مشيت و علي ماخلقهم اللّه الكامل باشند و هو الكامل و مشيته كاملة پس نهايت قوت براي آنها است پس اشياء قبل از عروض عوارض بر آنها در شرفند و در اول ماخلق اللّه لامحاله كواكب در اشرافند و در نهايت قوتند پس آفتاب كه از جمله آن كواكب است وقتي در اشراف شد در عاشره شد بايستي بر قمه رؤوس باشد پس بايستي اول زوال ظهر باشد و همينطور هم بود و شمس مشية اللّه در نهايت ظهور بود و مستولي و مستعلي بر جميع ارض امكان بود و واقف بر طتنجين بود و ناظر في المشرقين و المغربين بود و نسبتش به جنوب و شمال و مشرق و مغرب يكسان بود پس بر قمه رؤوس اهل عالم امكان بود پس وقتي خدا اين عالم را آفريد اول ظهر بود و شمس مشيت بر قمه رؤوس بود و طالع سرطان در برج مائي و ظهور آفتاب از برج شرف او بود و در نهايت قوت و كمال بود پس از اين جهت اول كه خدا عالم را خلق كرد ابتدا به زوال كرد و از زوال تا غروب كه آمد عرصه غيب تمام شد و شمس مشيت مخفي شد و از اول ايجاد و ظهور كه آمد تا به عالم شهاده و مبدء عالم شهاده رسيد و عالم غيب به انتهاء كه رسيد عالم ظهور شمس مشيت به انتهاء رسيد و نصف روز شد از ظهر تا غروب آمد تا اينكه به محدب عالم اجسام كه عالم زمان باشد رسيد از عالم زمان كه فرود آمد آمد پايين تا اينكه عالم شب رسيد و رفت تا به منتهاي كثرت و منتهاي حجب انوار شمس مشيت كه اين ارض باشد رسيد در اين وقت شبش نصف شد از اينجا بيابيد كه عرصه قيامت پنجاه هزار سال است و پنجاه هزار سال پيش از ظهرش در عالم قيامت است و پنجاه هزار سال بعد از ظهرش در عالم ذر است پس اين صد هزار سال پس اين شب هم كه اين ميانه است صد هزار سال است پس اين است كه فرمودند كه عمر دنيا صد هزار سال است و اين دنيا شب است كه فاصله شده در ميان اين دو نصف روز و اين است كه گفتند هر دهري صد هزار سال است و همين عمر دنيا است كه صد هزار سال است و اين دهر دهر زمان است و روز هم يك دهر است و صد هزار سال است از ظهر تا غروبش عالم ذر است كه پنجاه هزار سال بوده است و بعد از شب كه اين دنيا باشد قيامت است كه از طلوع آفتاب باشد تا ظهر و اين هم پنجاه هزار سال است پس دهر صد هزار سال است و حسابش هم طور حساب منجمين هست زيرا كه اول روز را اول زوال ميگيرند تا غروب آفتاب و نصف روز ديگر بعد از شب است و شب و روز منجمين اينطور است موافق با خلقت خداوند عالم و اما شب و روز اُجَراء و در شرع ظاهر و در پيش مردم پستاي ديگري است پس روز قيامت پنجاه هزار سال است و چون به عرصه مثال داخل شديم صبح ميشود و عالم مثال بين الطلوعين است و بعد از آن عالم ماده و طبع وقتي كه قريب به طلوع آفتاب است و عالم نفس وقتي است كه آفتاب درست بيرون آمده از آنجا ميرويم تا به عالم عقول آنجا كه رسيديم اول زوال ظهر است وقتي كه خدا عقل را آفريد و شمس بر قمه رؤوس بود اول زوال ظهر بود آمد تا عصر و غروب تا به اين عالم كه آمد عالم شب شد و حالا شب است و عالم مثال بين الطلوعين است كه برزخيت دارد و عالم ماده و طبع اول ظهور آفتاب است بعد از آنكه عالم نفس شد آفتاب طالع شده از آنجا ميرود تا به عالم عقول كه آنجا آفتاب به زوال ظهر ميرسد مقصودم اين بود كه به همين پستا در اصل وجود و ماهيت يافتيد كه همينطور است بعد از آني كه اين وجود و ماهيت در اين ملك بايد بروز بكند همان وجود و ماهيت بروز ميكند در هر جايي و در هر عالمي به حسب آن عالم بر عالم غيب احكام وجودي غلبه دارد و احكام وجود بر او جاري ميشود و در شهاده احكام ماهيت غلبه دارد و احكام ماهيت بر او جاري ميشود مثلاً ميآيد در اين دنيا در اعيان افلاك سر وجود غلبه دارد و در عناصر سر ماهيت غلبه دارد پس اگر به لحاظي گفتيم افلاك نهارند و اراضي ليلند راست و درست گفتهايم و في الجمله سرش هم در اين عالم بروز كرده و ليل ظل ارض است از فلك زهره كه گذشتيم ديگر نه ارض است و نه ظلش پس ديگر ليلي در آنجا نيست پس در آسمان دائم روز است و شب در آسمان نيست اين در ظاهر اعراض بود كه عرض كردم مطابق آمده با واقع و مقصود اين بود كه در اعيان كه آمد اين وجود و ماهيت در افلاك بيشتر وجود غلبه دارد و در عناصر غلبه با ماهيت است به جهت آنكه حجب ماوراء ميكند افاعيل و تقادير از زمين بروز نميكند و در همه جا امر همينطور است اگر بياييم در اشخاص رجال نهارند و نساء ليلند و جعل الليل سكنا و آنها هم سكنند شب مقام انثي است به جهت آنكه برد و يبس دارد و زوجه قبل از تزوج بارد و يابس است و بعد التزوج بارد و رطب است پس شب كه بارد و يابس و بارد و رطب است انثي است و روز كه حار و يابس يا حار و رطب است رجل است به هرجا كه باشد ببينيد كه همه موافق قاعده و قانون است و نه اين است كه اين تأويل باشد پس اگر گفتيم و لاالظل و لاالحرور يعني لاالنساء و لاالرجال كسي نگويد كه اين تأويلي بود كه تو كردي اگر بداند كه نساء ظلند و رجال حرور به اينطوري كه عرض كردم همچو حرفي نميزند و باز همان وجود و ماهيت در حق و باطل كه بروز كرد حق نهار است و باطل ليل است و باز همان وجود و ماهيت به زمان ظهور حجج و خفاي حجج معني ميشود پس زمان خفاي حجج ليل است و زمان ظهور حجج نهار است پس ما اگر تأويل بكنيم و الضحي و الليل اذا سجي كه و الضحي زمان ظهور پيغمبر است و ائمه و و الليل اذا سجي زمان غيبت امام است آن را از پيش خود نگفتهايم و اينگونه علم تأويل به جز در اين سلسله در جايي ديگر پيدا نميشود ديدهام تأويلاتي كه صوفيه ميكنند چيزهايي است كه مطلقا ارتباط ندارد ابداً و خود به خود يك چيزي ميگويند بيمناسبت مثلاً ميگويند فرعون يعني دندان موسي يعني زبان و زبان خود را گاز گرفتم يعني فرعون موسي را اذيت كرد و همين خود به خودي است و هيچ مناسبت ندارد و مستند به قاعده نيست و صوفيه از اينجوره تأويلات زياد ميكنند و اما آنجوره تأويل به جز در اين سلسله در جايي ديگر يافت نميشود آن هم آنهايي كه از راهش داخل شدهاند و الاّ توي اين سلسله هم هستند كساني كه خود به خود يك چيزي ميگويند و آنها هم نميدانند و علي اي حال به لحاظي جميع اهل حق نهارند پس مليين نسبت به غير مليين نهارند و غير مليين ليلند همچنين مسلمين نسبت به ساير مليين نهارند و آنها ليلند و كذلك شيعه نسبت به عامه نهارند و ليل آنهايند و كذلك اهل حق نسبت به ساير فرق شيعه آنها نهارند و ساير فرق ليلند و باز علماء در ميان فرقه محقه نهارند و جهال ليلند و كذلك هدات نهار ميشوند و مهديين ليلند و امر به همينطور است در همه جا تا هرجايي كه در چيزي غلبه جهت وجود ميشود حتي آن استاد و آن شاگردي كه كفشدوزي ميكنند استاد نهار است و شاگرد ليل و در شخص واحد ايام علم او و طاعت و زهد او نهار است و ايام معصيت او ليل است و همه وقت در معصيت منهمك ميشود شب است و هر وقت مشغول طاعات ميشود روز است و علمش و جهلش همينطور در يكي از اين حالات اگر ميخواهند جاري كنند باطن او نهار او است و ظاهر او ليل او است بلكه به همين قاعده يمين او نهار او است به جهت غلبه وجود بر آن و يسار او ليل او است به جهت غلبه ماهيت بر آن و به همين قاعده كه عرض كردم ميتوانيم الحمد للّه الذي خلق الليل و النهار و الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم يعدلون را در جميع اين مراتب معني كنيم و همهاش هم واقعيت دارد و درست است پس ببينيد بعد از اينكه سر مبدء ليل و نهار معلوم شد در جميع جاها جاري ميتوان كرد حتي در خود آب و گل تنها آبش نهار او است و گل ليل او است و در فلسفه ارواحشان نهار است و اجسادشان ليل است ماء و ملحشان نهار و ليل است و در جميع اشياء اين كيفيت جاري است پس بعد از آني كه به طور اختصار معني ليل و نهار معلوم شد و تقدم نهار بر ليل نزولاً و تقدم ليل بر نهار صعوداً معلوم شد عرض ميكنم كه پيغمبر9 در شب معراج در وقت صعود بود كه از تخوم ارضين رفت به سوي آسمان و در شب معراج كرد آن بزرگوار زيرا كه از ليل شهاده و از ليل اباعد وجود و از ليل اجسام رو به ارواح و آنجايي كه اولي و اقرب است به مبدء رفت پس معراج در ليل واقع شد و از كثرات گذشت و از خلل كثرات بايست عبور كند و قطع جميع كثرات را بايد بكند و كرد و چون به عالم مثال رسيد بين طلوعين شد و فجر طالع شد و در ارض عالم رفت و رفت و در هر قدمي غلبه حكم نهار بر ليل ميشد تا اينكه عالم ماده را و عالم طبيعت را تمام كرد بين طلوعين بود و بعد از آني كه پا به عالم نفوس گذارد آفتاب طالع شد آنجا است كه فاذا هم بالساهرة و مردم غافلند از اين ساهره كه بيداري باشد يعني ساهره عالمي است كه هميشه آنجا سهر است و بيداري و خواب ندارد و خواب را جسم ميكند و روح هيچ كس خواب نميكند و ابداً روح خواب نميرود نه شب و نه روز آيا نميبينيد كه وقتي كه ميخوابيد بدن شما آرام ميگيرد و روح ميرود هندوستان فرنگ پس روح خواب ندارد لكن بدن از مشاغل و حركات كسل ميشود و ميخوابد و به خواب ميرود پس وقتي مردم مردند فاذا هم بالساهرة پس روح انسان ناگاه ميرود به عالم ساهره خود و آن عالم عالم ساهره است و سهر است و آنجا عرصه روز است و دائم روز است پس به لحاظي خواب در ليل است و در شب بايد خوابيد و جعلنا الليل سكنا و ليل عالم شهاده است چنانكه دانستي يعني در عالم شهاده بايد خواب كرد و اما در عالم نهار يعني در عالم غيب كه روز است خوابي نيست و پيغمبر9 وقتي داخل عرصه نفوس شد آفتاب طلوع كرد و رفت در ساهره يعني آفتاب مشيت خداوند عالم جلشأنه و ظهور آثار فاعليت خدا را ديد پس پيغمبر رفت رو به ظهر و اين نصف روز را پيغمبر طي كرد و جميع اين پنجاه هزار سال نصف روز را در كمتر از ثلث شب اين است كه مأثور است كه پيغمبر در شب معراج پنجاه هزار سال سير كردند پس رفتند تا رسيدند به عالم عقول به آنجا كه رسيد اول زوال ظهر شد لكن پيش از آني كه به عالم عقول برسند پيش از ظهر خداوند به پيغمبر فرمود ادن من صاد فاغسل مساجدك نزديك صاد برو و وضو بگير و به جهت آنكه من آخر الطهارة الي دخول وقت الصلوة احترام نماز را نداشته و از حرمت نماز اين است كه قبل از دخول وقت وضو بگيرند كه وقت كه داخل شود مشغول نماز شوند پس از اين جهت قبل از ظهر خدا فرمود كه برو نزديك بحر صاد و وضو بساز يعني در عالم ارواح خدا به او فرمود ادن من صاد الي آخر و بحر صاد بحر روح است و فرمود اين بحر صاد از ركني از اركان عرش ميآيد آن ركن عالم عقول است و ركن ايمن اعلي است و ركن ابيض است و اين بحر صاد است و فرمود بحر صاد ماء حيوة است و اين قرار خداوند عالم است كه همين كه از عالم موت مردم را ميگذراند و ميخواهد داخل عرصه حيات كند اول در بحر حيات در ماء الحيات آنها را غوطه ميدهد و در در بهشت چشمهاي است آب حيات و آن چشمه در آخر ظلمات واقع شده و بايد در اين ظلمات عالم اجسام و عالم دنيا سير كرده و در آن آخر ظلمات كه رسيدي چشمه حيات آنجاست وقتي آن عصاتي را كه موت آنها را گرفته و در طبقه اول جهنم بردهاند وقتي خدا آنها را بيرونشان ميآورد ميبرد لب چشمه حيات و آنها را داخل اين چشمه ميكند و ميگويد در اين چشمه غوطه بخوريد پس در آنها غوطه ميخورند و شست و شو ميكنند و خود را ميشويند از سواد و ظلمتي كه از معاصي پيدا كردهاند و در جهنم سوخته شدهاند و مثل ذغال شدهاند و خود را ميشويند و سفيد ميكنند و داخل بهشت ميشوند و اول غذايي كه به آنها ميخورانند كبد الحوت است و داخل بهشت كه شدند و جگر ماهي كه خوردند زندهدل ميشوند وحي ميشوند و نميدانيد كه اين بهشت دربانش روز اول حيه بوده و حيه از اندرون دربان بهشت بود و آن طرف در دربان است و طاوس دربان است از اين طرف در و شيطان آمد و خود را متعلق به طاوس كرد و طاوس را گول زد همين كه طاوس گول خورد پس شيطان در بهشت آمد پيش حيه و وسوسه به حيه كرد و حيه را گولش زد و حيه شعور زيادي نداشت و گفت بيا توي دهان من منزل كن پس آنجا منزل كرد و از اين جهت زهر در دهان مار پيدا شد و زهرمار قطاع حيات شد و به جهت اينكه حوا مشتق از حيات بود و حيه هم از همان ماده اشتقاق داشت و از يك جنس بودند حوا را گول زد پس به جهت حوا رابطه به آدم پيدا كرد و صابون شد براي اين كار پس شيطان آمد پيش و از زبان حوا بنا كرد وسوسه كردن و گول كرد آدم را و كرد آنچه كرد و مقصود اين بود كه حيه از اندرون است براي در بهشت در اول حيه بود دربان لكن حالا كه ميرويم انشاء اللّه حوت است و زهري چيزي ندارد و اول چيزي كه به آدم ميخورانند كبد حوت است مقصود اين است كه چشمه حيات در در بهشت است بعد از آني كه مردم از اين طبقات ظل ذيثلث شعب و اين ظلمات سهگانه بيرون رفتند بايد در چشمه حيات شست و شو كنند تا اينكه حي شوند آن وقت از كبد حوت به آنها كه ظل جمادي و نباتي و حيواني باشد بخورانند و حيات ابدي پيدا كنند و از اهل عرصه حيات شوند و زنده دل شوند و همچنين پيغمبر9 در شب معراج از عرصات حدود و عرصات اموات و كثراتي كه سبب هبوط بود گذشت مأمور شد كه ادن من صاد و توضأ پيغمبر رفت و غسل مساجد كرد و آن آب صاد آب حيات است و آن آب حيات غيب است چنانكه در در بهشت آن چشمه حيات آب حيات ظاهر است لكن آن آب صاد آن آب حيات ملكوت است و آن در در بهشت رضوان است ولكن اين چشمه بر در بهشتهاي سبعه كه براي ساير مردم افتاده پس پيغمبر از آن دريا وضو گرفت قبل از ظهر كه قبل از رسيدن به عالم عقول باشد و قدام عرش اللّه كه عقل است ظهر شد ايستاد به نماز كردن و نماز ظهر كرد به جهت آنكه آنجا ظهر بود و روز جمعه بود و روز اجتماع ماهيت با وجود و اجتماع عبد با رب بود و نهايت تقرب جستن پيغمبر بود به خدا و اجتماع شهاده با غيب و جسد با روح در آنجا شد و پيغمبر نماز چنان جهر فرمود كه صداش به جميع عرصه امكان پيچيد.([19])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و هشتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ماروي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.
از جمله چيزهايي كه در اين حديث است و بايد اشاره به آن بشود يكي معني توضأ و اغسل مساجدك است باز اين را اگر انسان از مبدء و مأخذ بفهمد بهتر است.
بدانكه خداوند عالم جلشأنه حي است بالذات و هرچه غير او است حي به غير است مگر خداوند عالم كه حي بالذات است يعني ذات حياتست و خود حيات و حقيقت حيات و ماسواي خودش ميت است و حي است به غير انك ميت و انهم ميتون و خداوند عالم ميت في نفسه و حي بالغير نيست بلكه نفس حيات است و عين حيات است پس خداوند حي لاموت فيه شد چنانكه ساير صفات نور لاظلمة فيه است و قدرة لاعجز فيه است و عزيز لاذل فيه است و كذلك ساير صفات پس خداوند حي بالذات است و ذات حيات و حقيقت حيات و آنچه خلق فرموده جميع آنها حي است باحياء اللّه حي است بحيات اللّه نه حيات ذاتي بلكه بحيوة احداث اللّه تعالي پس در آنها دو جهت پيدا شد يك جهت هي هي كه انك ميت و انهم ميتون و يك جهت حيوة الهي كه افاضه به آن شيء شده و به آن حي شده پس هرگاه شيء بر او غلبه جهت رب شد و غلبه جهت حيات ميشود تا به حدي كه ميرسد كه از موت در او كأنه اثري نميماند پس اين در حيات خالد ميماند و از براي خوديش و موتش اثري نميماند به جهت آنكه نفوذ ميكند حيوة در جميع اعماق خودي و در جميع ذرات وجود او تا اينكه مستهلك ميكند مبادي موت و مبادي خودي او را و غلبه حيات ميشود و كأنه حيات خالص ميشود و كأنه قديم ميشود و قديم وصفي ميشود در دعا ميخواني اللّهم اني اسئلك باسمك العظيم و ملكك القديم و در دعاي سحر است اللّهم اني اسئلك من منك باقدمه و كل منك قديم من منك يعني من عطائك و من خدا قديم است يعني عطاء خدا قديم است پس براي عطاي خدا زوال نبايد باشد و اعظم عطاها و اصل عطاها حيات است پس حيات هم كه عطاي او است قديم است و چون مبدء است و قبل از همه زمانيات و دهريات است بر او وقت نميگذرد پس نه اول از براي اين حيات است نه آخر و علي اي حال و چون اين حيات از آن حي بالذات صادر شده و نور او و ظل او است كه افاضه به اموات ميشود پس هرچه شيء اقرب به مبدء حيات است اشد حيات ميشود و هرچه ابعد ميشود در او تغليب جهت موت و تضعيف حيات ميشود تا به جايي ميرسد كه غلبه موت ميشود و كأنه موت لاحيوة فيه است به اين تراب ميرسد كه به هيچ وجه من الوجوه حياتي در او ديده نميشود پس در غايت بعد ابعد موت لاحيوة فيه ميشود و در غايت قرب اقرب حيوة لاموت فيه ميشود لكن از مبدء تا منتهي هيچجا نيست كه موت نباشد كل شيء هالك الاّ وجهه موت در همه جا هست و از آن مبدء تا منتهي هيچ چيز نيست كه حيات نداشته باشد و ان من شيء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم و كذلك قالتا اتينا طائعين و آن نميشود مگر با حيات و با موت نميشود پس جميع ملك خدا حي است به جهت آنكه اثر حي است و آيت حيات حي بالذات است نهايت به جهت غلبه موت اسم ميت بر او گفته ميشود و به جهت غلبه حيات اسم حي پس اين معني را اگر يافتيد در جميع مراتب اين جاري ميشود پس جميع مراتب غيب حي است و جميع مراتب شهاده ميت است و همچنين وجود حي است و ماهيت ميت است و عقل حي است و نفس ميت است و روح حي است و جسم ميت است و اين در همه جا جاري ميشود پس چون حيات ظل حي بالذات است هرچه حيوة بر او غلبه ميكند اين طيب است و طهر و طاهر و هر چيز كه حي شد و حيات را از او برداشتند پس او ميت شد و نجس ميشود و قذر و بعيد از مبدء ميشود و آثار نجاست و قذارت هم در او پيدا ميشود آن تفسخاتي به جهت انقطاع از مبدء و راه اين و آن و سر باطن اين اين است كه مبدء احد است و واحد و هرچه به او قرب و اتصال پيدا ميكند وحدت پيدا ميشود از اتصال اجزاء و اتصال اجزاء بقاء تركيب را اقتضاء ميكند و اين بقاء ثبات و دوام را اقتضاء ميكند پس دار قرب به مبدء دار ثبات و دوام است و هرچه بعيد از مبدء است انفصال اجزاء را اقتضاء ميكند و اين انفصال اجزاء تفسخ را اقتضاء ميكند و اين تفسخ فساد تركيب را اقتضاء دارد و اين فساد فناء را اقتضاء ميكند و اين مسأله معلوم شد و در همه جا جاري كنيد پس بايستي كه مؤمن كه روح الايمان دارد و متصل به حي بالذات است و متشبث است به حي بالذات بايد حي و طيب و طاهر باشد و بايد كافر كه روح الايمان ندارد و منقطع است از مبدء نجس باشد پس تفسير انه يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي به كافر و مؤمن هيچ مجازي توش نيست پس كافر نجس است و مؤمن پاك است و اسلام مطهر شد تا گفت اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد ان محمداً رسولاللّه9 متصل شد به مبدء حيات و حي شد و طيب و طاهر و اگر روح الايمان رفت ميت ميشود و كافر و ملعون و مطرود و همان دوري از مبدء به معني لعن است لعنه يعني طرده و بعده پس هركس را حيات او را گرفتند ملعون است مالي را كه دزد ميبرد ملعون شده و گندمي كه كم عمل ميآيد ملعون شده و ميوه كه كرم ميزند ملعون شده و درختي كه ميخشكد ملعون شده و سبب اين است كه سر وحدت در اينها نقصان پيدا كرده و خداي رؤوف و نبي عطوف ما را به سوي وحدت خوانده است كه وحدت بر ما غلبه كند و اين وحدت بر هركس غلبه كرد جميع دين و دنيا و آخرتش اصلاح ميشود و منتظم ميشود و هركس از مبدء منقطع شد همه چيزش از هم ميپاشد و در همه فساد پيدا ميشود و مپنداريد كه آنها كه كافرند دولتشان برقرار و امورشان انتظام دارد و ظاهر امورشان منتظم است حاشا بلكه در آن دولتش و در آن حين دولتش فساد و اخترام و انقطاع او است ولكن نميدانند لاتمدن عينيك الي ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه و اين چيزهايي است كه به هيچ كارشان نميآيد و فتنه است و استدراج است بر ايشان لكن فقر اسباب تذكر است اسباب زهد است سبب انهماك در عبادت است ولكن لايعلمون پس نبي عطوف ما را در جميع احوال به توجه به احد خوانده و امر كرده كه ما مشق توجه به احد كنيم و احدي شويم و خيالمان و فكرمان و قلبمان جميعاً رو به احد باشد و در ما شركاء متشاكسون نباشد و سلما لرجل باشيم اگر چنين شديم آن وقت ما موحد ميشويم و از اهل توحيد و اهل توحيد ناجيند و كدام عمل در كدام وقت در جميع ملك خدا از توحيد اعظم است اگر فلان دعا سبب مغفرت ميشود يا فلان نماز چگونه توحيد سبب مغفرت نشود و حال آنكه جميع عبادات شئون اين توحيد است و گوشهاي از گوشههاي او است پس موحد مغفور است پس كافر به اين واسطه نجس شد و مؤمن پاك شد و كذلك در ميان حيوانات به طور تكاليف حيواني كه ايمان به آنها عرضه كردند خنزير و كلب قبول نكردند ايمان را و نجس شدند و ساير حيوانات كه در آنها من حيث الصورة روح الايمان هست نجس نكرده آنها را به همين قاعده شخص تا زنده است حي است و طاهر و همين كه روح او رفت مرد و نجس است اگرچه روح الحيوان است و روح الايمان نيست لكن در اين عالم ابدان ارواح جهت مبدئند پس روح سبب طهارت است وقتي كه بيرون رفت نجس ميشود حالا ببينيم اين بول و غائط كه از انسان بيرون ميآيد آن حرارت غريزي بيرون ميرود و بدن نقصان و ضعف پيدا ميكند چنانكه تجربه شده و ديدهايد كه اگر كسي زياد اطلاق كند بدن او ضعف پيدا ميكند برد پيدا ميكند و حرارت غريزي كم ميشود و با هر اطلاقي في الجمله حرارت كم ميشود و اين غذا تا در بدن هست حرارت غريزي همراه او هست و به او تعلق دارد غذا چون بيرون رفت حرارت غريزي هم بيرون ميرود و در بدن قدري ضعف و موت پيدا ميشود كه جهت بعد از مبدء است پس محدث ميشود و كذلك در وقت خوابيدن روح چون در غيب است و از شهاده اعراض ميكند پس شهاده بيروح ميشود پس حدث براي شهاده حاصل ميشود و چون روح علاقه خود را از شهاده برداشت در ظاهر برد كه آثار موت است ظاهر ميشود پس محدث شد پس معلوم كه اسباب نجاست و اسباب حدث خواه اصغر و خواه حدث اكبر باشد اسباب موت است حالا اين موت يا اين است كه عارض كل بدن ميشود هرگاه سبب موت در كل بدن پيدا شود يا در بعض بدن پيدا ميشود هرگاه سبب در بعض بدن پيدا شد و هرگاه سبب در كل بدن پيدا شد حدثش عام است و اكبر و هرگاه در بعض پيدا شد حدثش حدث اصغر ميشود حالا اين مطلب اينجا باشد بعد از آني كه حدث معلوم شد ميگويم به همانطور اگر از بالا بياييم چون اول ماخلق اللّه الماء است و ماء اقرب اشياء است به مبدء و اصل حيات است و من الماء كل شيء حي و ماده حيات آن ماء است پس بايستي محيي در هر مرتبه ماء باشد محيي باشد در عالم فلسفه محيي ماء است و كذلك در اين بدن محيي ماء است و در اين عالم محيي ماء است انظر الي آثار رحمة اللّه كيف يحيي الارض بعد موتها غرض آب بايد سبب حيات باشد و ماده حيات آب است حالا كه محيي ماء شد يا اين است كه قذارت سببش از بدن بيرون نرفته و آناً فآناً عارض ميشود مثل سگي كه توي چاه افتاده حالا بايد چهل دول آب كشيد اگر بيرون آورده باشند و اگر در چاه باشد و تو آب بكشي يك دلو كشيدي باز سگ در چاه است و هرچه بكشي باز ثمر ندارد و صد تا هم بكشي باز سگ در چاه است لكن اگر نجاست را بيرون آوردي سبب و علت نجاست منقطع شد آن وقت ميتوان آن را تطهير كرد اين مسأله را هم كه دانستيد حالا كافر احداث ميكند آناً فآناً موت را براي خود و آن سگ در چاه قلب او افتاده و هرچه او را بشويي پاك نميشود و كافر به غسل پاك نميشود و سگ و خنزير به غسل پاك نميشوند اما موتي كه عارض ميت شده و حياتي كه عارض او شده بود و اين حيات حيواني از او رفته بود بيرون و آن روح الايمان كه حيات بود چون اتصال به مبدء داشت و از اين بدن بيرون رفت از براي او في الجمله موت و حالت جنب است كه براي كل بدنش حاصل شده قذارت لكن مؤمن است اين است كه فرمودند المؤمن لاينجس به هيچ وجه نجاست بر مؤمن وارد نميآيد بلي به بدن او قذارتي رسيده است و روح الايمانش سبب طهارت باطنيش هست اين قذارت ظاهري كه به بدن او رسيد و چون عموم در بدن او داشت غسل سرتاپا براي او لازم شد اين است كه فرمودند ميت جنب ميشود فرمودند آن نطفه كه از آن خلق شده در حال موت از او جدا شده او را غسل جنابت بدهند سبب غسل ميت اين است ميت جنب شده اما سدر نه غسل است كه براي تطهير بلكه براي اين است كه سدر مثل صابوني است كه بدن او را از كثافتها و چركها پاك كند زود متفسخ نشود و او را شسته سه دفعه باشد و اما كافور به جهت اين است كه بدنش زود متفسخ نشود و برد و يبس كافور او را بخشكاند و عطر كافور عفونت او را پنهان كند و نگذارد كه عفونت كند و اذيت كند آنهايي را كه حمل او ميكنند و اما غسل ميت همان غسل آب قراح است و آن به جهت حياتي است كه براي او حاصل شده و به غسل پاك ميشود به جهت آنكه روح الايمان حافظ باطن او هست و او منقطع از مبدء نيست از اين جهت تا گرم است نجس نيست و حرارت غريزي باقي است كلي@ بود كه عارض شد آن وقت قذارت بدن به سر حد اعلي ميرسد و ظاهر بدن انقطاع تمام از مبدء پيدا ميكند اما در خروج بول و غايط حرارت غريزي را كم ميكند و تجربه شده است كه همين كه حرارت بدن ميخواهد كم شود اول از اطراف كم ميشود اول از پاها بيرون ميرود و پاها سرد ميشوند بعد دستها سرد ميشوند بعد سر و صورت سرد ميشود و حرارت غريزي از اطراف كم ميشود به جهت آنكه مركز حرارت قلب است هرچه رو به باطن ميرود از اطراف كم ميشود و چون از اطراف كم ميشود از اين جهت بايد دست را شست بايد صورت را شست پا را مسح كرد و احكام دو جوره است يكپاره احكام ذاتي است و آنهايي است كه تغيير نميكند و يكپاره اعراض كه ملحق شده مغير شده به قاعده حكمت پا بايست شسته شود به جهت رفع عسر و حرج قرار ندادهاند كه پا را بشويند گفتهاند پا را بايد مسح كرد و الاّ موت پا بيشتر از ساير اعضاست و زودتر ميميرد و بردش بيشتر است از اين گذشته همه مردم كفش ندارند ديگر حالا پاشان را بشويند تر ميشود و توي كوچهها و كثافتها بدتر گلي ميشود و مسجدها را كثيف ميكنند و در زمستان پاها را شستن باعث ضرر و فساد پا است به جهت آنكه خودش برد ذاتي دارند و هوا هم سرد است و آبها هم سرد است فساد برايش پيدا ميشود به اين جهتها پا را حكم به شستن نكردهاند و اكتفاء به مسح كردهاند و اما سر را هم در اصل بايد بشويند لكن به جهت لحوق اعراض و به جهت صعوبتش به مسح اكتفاء كردهاند و اما خواب را فرمودهاند كه بايد وضوء بگيرد نه غسل و حكمتش اين است كه بايد غسل بكند به حسب ذات ذات خواب تا پاك شود چرا كه ميت ميشود به خواب و النوم اخو الموت و مع ذلك امر به غسل نكردهاند به جهت آنكه خواب امر معتادي است براي مردم و روز و شب براي ايشان دست ميدهد و نعاس حاصل ميشود و سنه ميآيد اگر تكليف غسل بود امر صعب ميشد بر مردم و لاسيما در زمستان و مردم متحمل نبودند پس اكتفاء كردند به وضوء گرفتن و حيض هم چون دم است و مركب حيات است و به خروج او حيات از كل بدن خارج ميشود و ناقص ميشود بعينه مثل جنابت است كه به بيرون آمدن نطفه حيات بيرون ميآيد و نطفه همان دم است كه سفيد شده و آن دم هم كه خارج ميشود حيات به همراهي او بيرون ميآيد و به اين جهت موجب غسل شده و استحاضه وقتي كثيره باشد و سبب فتور در بدن شد و آن روح بيرون آمد موت و فتور عارض ميشود به اعضاء به اين جهت غسل بايد بكند پس امر به آب در اين حدثها كردهاند به جهت آنكه آب محيي است و استعمال آب بايد كرد و به جلد برسد و از مسامات جلد رطوبت آب داخل بدن شود و آب مبدء حيات است و احداث حيات در بدن كند و شعور در بدن احداث ميكند نميبيني كه از خواب كه پا ميشوي سر و صورت متقلص داري وقتي وضو ميگيري روحش ميآيد در اعضاء وضو و با آب سرد هم خوبست و سببش اين است كه آن آب سرد مسامات بدن را سد ميكند و حرارت غريزي در زير جلد محتقن ميشود و سبب براقي و شفافي جلد ميشود انتفاخي حاصل كند و كش بياورد برق بزند و صفايي پيدا كند و مردم خيالشان ميرسد كه اين شريعت تحميلي است بر مردم و فعلگي است.([20])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و نهم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها و صل لربك و كان اول صلوة صلاّها رسول اللّه9في السماء بين يدي اللّه تبارك و تعالي قدام عرشه جلجلاله و كان صلوته صلوة الظهر فاعلم انه9 موثر جميع الخلق بجسمه الشريف الي آخر.
از جمله چيزهايي كه در اين مسأله لزوم تمامي دارد فهميدنش يكي معني صعود است يك وقتي عرض كردم كه علماي ما ميگويند خدا در قرآن فرموده و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه و همچنين پيغمبر فرموده نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم پس احاديث پيغمبر و اهلبيت او را بايد حمل كرد به ظاهري كه متعارف عرب است و در عرف عرب شايع است از اين جهت ميخواهند جميع اخبار آلمحمد: كه در علوم عديده وارد شده آنها را حمل كنند به آنچه در سوق مسلمين شايع است و به اين واسطه فساد عظيم در دين از توحيد فمادونه الي ارش الخدش فمافوقه وارد ميآيد و غافلند از معني آيه و حديث مذكور به جهت آنكه خداوند جلشأنه به پيغمبر خود ميفرمايد ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن چون امت پيغمبر طبقات دارند و طبقهاي از ايشان اهل حكمت بودند پس فرمود به پيغمبر خود ادع الي سبيل ربك بالحكمة حالا آيا آن طايفه كه پيغمبر با آنها به حكمت تكلم ميكند آن الفاظي كه ميگويد بايد الفاظي باشد كه اهل سوق به آن الفاظ تخاطب ميكنند همچو حملي نميتوان كرد و همچنين طايفهاي كه با موعظه حسنه با آنها حرف ميزند كه متوسطين باشند نميتوان حمل كرد بر شايع متعارف اهل سوق و همچنين مجادله بالتي هي احسن كه حرف ميزد با مردمي كه متعارفند و در مقام نفوسند با آنها حرف ميزد و از اين گذشته حضرت پيغمبر9 تكلم ميكرد با دهريه و تكلم ميكرد با حكماء تكلم ميكرد با متكلمين و با فلاسفه و با هر قومي كه تكلم ميكرد بايستي طوري تكلم كند كه او بفهمد و به لسان او باشد نه به طور بازاري اگر به طور بازاري و عرف شايع حرف زند اهل آن علم به او ميگويد تو مرد خرما فروشي و خربزه فروشي و عامي هستي و اهل علم نيستي پس بايد به طور آن قوم تكلم كند و ديديم پيغمبر با هر قومي تكلم كرد به لسان آن قوم تكلم كرد اگر با موحدين كه حرف ميزند از آن دقايق حكم و معارف نگويد از آن حكمتها بيان نكند همينطور به زبان بازاريها و عاميها حرف بزند كه ميگويند خدا را بالا سر داريم و شي پا شما را داريم آن موحد نميپذيرد از آدم پس بايستي به طور حكيمانه به اصطلاح اهل حكمت با آنها حرف زند از اين جهت خطبي كه از حضرت امير صلوات اللّه عليه وارد شده الفاظي كه دارد دخلي به الفاظ عوام و شايع مردم ندارد مثلاً كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول و كمال التوحيد نفي الصفات عنه و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها، اينها را چطور ميتوان به حرفهاي عوام و اهل سوق حمل كرد حضرت امير در فلسفه تكلم كرده شخص يهودي ميگذشت ديد كه حضرت امير با اصحاب تكلم ميفرمودند و خيلي خوب حرف ميزنند رو كرد به حضرت و گفت كاش تو يك خورده فلسفه ميدانستي و اگر فلسفه ميدانستي براي تو شأني بود حضرت امير فرمودند ما تعني بالفلسفة أليس من اعتدل طباعه صفي مزاجه و من صفي مزاجه ظهر فيه اثر النفس بيان كردند چند فقره مختصري يهودي كه آن را شنيد عرض كرد لقد تكلمت بجميع الفلسفة يا اميرالمؤمنين يعني به جميع فلسفه تكلم كردي و جميع فلسفه را در اين عبارت مختصر گذاشتي. مقصود اين است كه به لحن فلسفه حرف زده كه او فهميده اگر به طور سوقي حرف زده بود نميگفت جميع فلسفه را در اين مختصر گذاشتي و همچنين فرموده:
خذ الفرار و الطلقا | و شيئاً يشبه البرقا |
|
اذا مزجته سحقا |
ملكت الغرب و الشرقا |
حال آيا محمول بر عرف سوق است پس بروند از بازار فرار بخرند بياورند و طلق از بازار بگيرد و به جاي شيئاً يشبه البرقا يك چيز براقي هم بگيرد و اذا مزجته سحقا هم بر ظاهرش است همينطور سحق در هاون ساييدن است همچو سحقي كند معاذ اللّه كه همچو چيزي بشود و همچنين ميفرمايد خذ ارضا سائلة و نارا حائلة و هواء راكدا و ماء جامدا حمل بر ظاهر بايد كرد پس برود يخ بگيرد به ازاي ماء جامد و اما هواي راكد هوا را توي خيك كند كه ديگر از جاش نتواند حركت كند شايع اين است و نار حائله وقتي ذغالهاي توي منقل يك خورده نار شد و قرمز شد بگيرد و ارضا سائلة خاك را گل كند حالا اينطور اگر حمل كنند كه حمل بر ظاهر شايع است اين مزخرف است و نامربوط بلكه ايشان تكلم ميكردند با هر قومي به لسان آن قوم حالا آن عبارات را بخواهي به قواعد عوام حمل كني هرگز درست نخواهد شد از اين جهت فقها خبطهاي عظيم كردهاند ائمه احاديثي در طب فرمودهاند آنها برداشتهاند در فقه نوشتهاند مثلاً فرمودهاند كلوا الرمان فانه يدبغ المعدة اين را براي تعليم اين و فهميدن آن شنونده خاصيت اين را فرمودهاند دخلي به استحباب ندارد كه مينويسد باب استحباب اكل الرمان مردكه چاييده حالا مستحب به عمل آورد رمان بخورد دخلي ندارد نميشود حمل كرد مثلاً فرموده العطسة من الرحمن برداشتهاند نوشتهاند باب استحباب العطاس همه از همين جهت است چطور عطسه مستحب است عطسهاش نميآيد چه كار بكند اين چه مستحبي است حتي اينكه برداشته نوشته بر حاشيه كتابش كه اگر عطسهاش نميآيد زيرا كه عطسه طبيعي است توي قرص آفتاب نگاه كند يا انفيه بكشد تا عطسه كند و همچنين نوشته باب كراهت عطسه ازيد از ثلث چطور عطسه زياده از سه تا مكروه است مردكه نزله است پنجاه عطسه پي هم ميكند چطور مكروه است زيادتر از سه تا از اين قبيل چيزها برداشتهاند نوشتهاند و حال آنكه امام از آن علم تكلم نكرده دخلي به آن علم ندارد حالا نميتوان گفت اينكه فرمود خذ الفرار و الطلقا خذ امر است و امر حقيقت در وجوب است و واجب است بر مردم كه اين كار را بكنند و امر براي فور و تكرار هم هست و مشاقها تكرار هم كه ميكنند اين نميشود و اين حملها غلط و نامربوط است معلوم ميشود كه ايشان در هر علمي كه حرف زدهاند به طور آن علم و به لسان اهل آن علم حرف زدهاند نبايد همه را حمل بر عرف اهل سوق كرد حالا از جمله علوم ايشان صلوات اللّه عليهم علم معراج است و اين علم معراج مشتمل است بر علوم عديده كه اگر كسي آن علوم را نداند ممكن نيست اين علم را بفهمد شناختن اين علم مشروط است به علم فلسفه و به علم هندسه و به علم هيئت و به علم مِجَسطي و مشروط است به علم طب و به علم الهي به معني اخص و به علم الهي به معني اعم و مشروط است به علم طبيعي كه تا اينها را انسان نداند ممكن نيست كه بفهمد معني صعود پيغمبر9 را و علمي كه مبادي او اين علوم است حالا اين الفاظي كه در اين علم وارد شده آيا بايد آنها را حمل كرد به معاني متبادره به اذهان اين نميشود ميشنود بحر صاد خيال ميكند گودالي پر از آب زير عرش هم هست زير را هم همين طور ظاهر خيال ميكند خدا هم به او گفت ادن من صاد و توضأ دستهاش را بالا كرد وضو هم گرفت وضويش را هم حمل بر متعارف شايع ميكنند و مشت مشت هم آب برداشت و وضو گرفت و ايستاد و نماز كرد همه را حمل بر شايع متعارف اين كار دين خراب ميشود و حكمت از ميان ميرود بلكه اين علمي است اعظم علوم و الفاظ و اصطلاحاتش براي اهلش است حالا پيغمبر صعود كرد يعني چه و به هر آسمان كه ميرسيد درهاي آسمان براي او گشوده ميشد آسمان درش از كجاست درش برابر كجاست آسمان كروي دوار درش كجا بود به در اول كه ميرسيد جبرئيل ميگفت اللّه اكبر اللّه اكبر ملائكه ميآمدند در را واميكردند در كجا را واميكردند چه چيز بسته بود كليدش چه بود آسمان در ميخواهد چه كند آسماني كه خدا ميفرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان دخان درش كجا بود همچو ميشود اين است كه عرض كردم كه آنچه در ميان مردم معروف و شايع است آن معني عاميانه حجت نيست آن متواتر و متظافر نيست و آن معني ضروري نيست اجماعي نيست بلي آن لفظي كه روايت شده آن حجت است و ميشود اجماعي باشد و ميشود ضروري باشد اما معنايي كه ده هزار نفر عوام غير مربوط همچو فهميدهاند ضروري نميشود و همه مسلمين روايت كردهاند الحمد للّه رب العالمين حالا آن معنايي كه براي اين بكنند هزار نفر ده هزار نفر صد هزار نفر دخلي به حجيت ندارد دخلي به ضرورت اسلام ندارد زيرا كه اين تعبيرات از عالم غيب است و مردم عوام راهي به آنجا ندارند و نفهميدهاند كيفيتهاي آن عالمها را و مردم انبياء و ائمه و حكماء نيستند پس فهمشان چه اعتبار دارد پس وقتي كه عبارت به دست حكيم ميافتد اگر معني فهميد غير آنچه متبادر به اذهان مردم است نقلي نيست و خلاف ضرورت اسلام نفهميده مثل اينكه مردم بهشت را خيال ميكنند مثل اوضاع همين دنيا و آنچه ميشنوند از اوضاع بهشت حمل ميكنند بر آنچه در اين دنيا ديدهاند مثل باغ همايون و باغ گلشن اما دست حكيم كه ميافتد ميفهمد كه ميبايد غير از اين اوضاعها باشد و خود ائمه: هم غير از اينطور كه عوام ميفهمند بيان فرمودهاند مثلاً فرمودهاند درختهاي بهشت ريشهاش بالا است و شاخههايش پايين خدا ميفرمايد قطوفها دانية پس درختهاش طرح ديگر شد غير از اين طرح كه مردم ميفهمند و ميفرمايد نهر تسنيم از بالا ميريزد مثل لوله بلور و ميفرمايد تجري بلااخدود و اخدود به معني شكاف زمين به جهت مجراي آب مثل جوي و نهر و نهرهاي بهشت بدون اخدود و بدون نهر جاري ميشود مثل لوله بلور كه از بالا بريزد پس طرح ديگر شد غير آنچه مردم ميفهمند از نهر و جريان آب در دنيا و البته نهر پاي درختها بايد برود و ريشه درختها و پاش بالاست پس آب از بالا ميبايد برود و همچنين لباس پوشيدن اهل جنت از پشت هفتاد حله كه پوشيده مغز استخوان حورالعين پيداست كه معلوم است كه اينطوري كه اين عوام ميفهمند نيست حوري به آدم ميدهند كه سرش مشرق است و پاش مغرب اين را چه كارش بكند كالسكه دودي پاي آن بگذارد يا تلگراف بگذارند كه از سرش باخبر شود با اين تركيب و اوضاع اين دنيا درست نميآيد حوري كه سرش مشرق است و پايش مغرب منزلش توي كدام قصر است توي اين قصرها اگر باشد پاش از قصر بيرون است همان سرش توي قصر ميماند اين چطور اطاقي است چطور قصري است پس معلوم است يك اوضاع ديگري است كه اين مردم نميفهمند آن را پس ميخواهند حمل كنند جميع احاديث آلمحمد:را به طور متعارف شايع و شايع ولايت خودشان خانه خودشان و محله خودشان است اين جوره معنيهاي فاسد را ميكنند حالا از جمله آن مطالب يكي فهم معني صعود است شك نيست كه پيغمبر9 صعود كرد سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا در اين شبهه نيست ولكن آيا معني صعود چه چيز است و چطور است بايد فهميد پس از جمله معاني صعود يكي صعود آن اجسامياست كه حركات ايشان من المركز يا الي المركز است يكپاره اجسام هستند كه حركات طبيعيه ايشان الي المركز است يا من المركز است مثل سنگي كه كسي آن را ببرد به آسمان هفتم او را از آنجا كه رها كردند به خط مستقيم ميآيد تا مركز زمين و اگر همچنين سنگي را بيندازي بالا من المركز حركت ميكند و به خط مستقيم بالا ميرود و اينكه نگاه كه ميكني خيال ميكني ميخواهد از اين طرف بيايد به جهت اين است كه دائم ميخواهد الي المركز بيايد لكن به قهر و جبر قدري كه بالا ميرود ميبيني از اين راه آمد به قوي و قهر از اين راه بالا رفت لكن طبعش اين است كه همين كه از دست رها شد خورده خورده ميل به اين طرف ميكند تا اينكه دوباره ميآيد پايين به طور نصف قوسي حركت ميكند از دست تو كه رها شد در هر قدمي يك خورده پايين ميآيد باز قدمي ديگر يك خورده پايين ميآيد و هكذا از اين جهت است كه حركتش دوري به نظر ميآيد و همچنين گلوله توپ ميبيني حركت دوري ميكند به جهت اين است كه بالطبع مايل الي المركز است قهرا او را از آن راه ميبرند همچو ميشود سر بالا هم قهراً بيندازي تا قهر تو همراهش هست سر بالا ميرود باز پايين ميآيد و معني صعود در اجسام طبيعي اين است كه حركتشان الي المركز باشد و اگر آنها را به قهر و غلبه بعيد از مركز بكنند به خط مستقيم برميگردد الي المركز و چون عناصر هر چهارشان حركتشان الي المركز است پس اينها صعودشان به اينطور است و نزولشان به اينطور است كه مكاني را از جميع جثه خود تخليه ميكنند و مكاني ديگر را به جميع جثه خود شاغل ميشوند سنگ اينجاست اينجا را از جميع وجود خود خالي كند و برود آنجا را به جميع وجود خود پر كند اما اگر هوا را ببري به زير آب و خاك و رها كني حركت ميكند الي حيزه به طور استقامت و اگر هوا را به كره نار ببري و رها كني مثل آنكه سنگ را رها كردي ميآمد همانطور به استقامت ميآيد داخل كره هوا ميشود و اگر آب را ببري زير خاك و رها كني به حركت مستقيم ميآيد بالا تا كره آب و اگر آب را ببري به آسمان هفتم تا رهاش كردي به حركت مستقيم ميآيد تا به اين آب ميرسد و همچنين اين نار را اگر زير هوا و آب و خاك ببري و رها كني به حركت مستقيم برميگردد ميرود تا به كره خود و اگر آن بالا ببري تا به آسمان هفتم و رها كني مثل آنكه سنگ فرود ميآيد ته به كره نار ميرسد به جهت ثقلي كه در او پيدا ميشود اصل ثقل چه چيز است ثقل امري است از تجاذب دو شيء حاصل ميشود مثلاً تو جذب ميكني سنگ و ميكشي او را به بالا و ميخواهي او را در غير حيز او نگاه داري و آن شيء به طبيعت خود مايل به مركز خود است و جذب ميكند خود را به مركز خود پس تو احساس ميكني در لامسه خود ثقلي او ميكشد به سوي مركز خود و طالب اين است كه به مركز خود برود و تو به قهر ميخواهي او را در غير مركز او نگاه داري و از مركز او او را دور كني لهذا سنگين ميشود و اگر او را در مركز خودش بگذاري يك نخود ثقل ندارد اين هواي به اين عظمت در حيز خود كه ايستاده هيچ ثقل براي او نيست لكن اگر ببري او را به آسمان هفتم همچو رهاش كردي ثقل هوا آن وقت معلوم ميشود تو ميخواهي هوا را بكشي بالا هوا ميخواهد بيايد به كره خود سنگيني ميكند المي كه به لامسه تو رسيده اسمش ثقل است و اگر تو مشايعتش كني و به همراه او به همانطور كه ميآيد بيايي يك مو ثقل ندارد اگر همراه سنگ بيايي پايين هيچ ثقل ندارد همچنين وقتي هوا از ته آب ميخواهد برود بالا حيز آب پايين است و حيز هوا بالاست هي هوا زور ميزند برود و تو زور ميزني كه او را در غير حيز او نگاه داري لهذا بر تو سنگين است پس ثقل آن المي است كه احساس ميكني تو در لامسه خود از تجاذب آن شيء كه موزونش ميخواهي بكني اين ترازو هم همينطور است كفهاي را بالا ميكشي جذب ميكني او را از مركز خود ثقل افاده ميكند ديگر ميزان ثقل را ميفهمي به آن خورده سنگهايي كه ميداني ثقلش چقدر است اگر اين را كه ميكشي بالا با آن خورده سنگها مثل هم شد ميگويي وزنش اينقدر است پس معني صعود در پيش اجسامي كه حركت اينها الي المركز است اين است كه از مركز خود بروند بالا و حركت اينجور حركت به استقامت است يا منحني به طور دوري حالا ديگر درصدد اين نيستيم خلاصه اين يك معني صعود است.
و يكي ديگر از معاني صعود اين است كه نه مقصود از صعود اين است كه آن را ما از مركز دور كنيم بلكه آن را از آن حالتي كه داشت كه حالت غلظت و كثافت باشد به رقت و لطافت ببريم اين هم يك معني است از معاني صعود درست ملتفت باشيد چه عرض ميكنم سنگ را ميبري خورد ميكني و با قلياب بو ميدهي در كوره آن وقت آتش ميكني آبش ميكني زجاجه ميشود پس صعود كرد از سنگيت به زجاجيت اول سنگ بود كثيف بود و حاجب ماوراء بود حالا لطيف شد و زجاجه شد و غير حاجب ماوراء شد پس اين صعود كرد و درست است كه بگويي صعود كرد و معني صعودش همين و اين صعود بهتر از آن صعود از مركز است زيرا كه سنگ را كه از مركز به فوق انداختي باز سنگ است و هيچ لطافتي پيدا نكرده و اين لطيف شده و باز دو مرتبه زجاجه را آب ميكني و جوهر قليا به او ميزني و آتش به او بيشتر ميكني و آب ميشود بلور به عمل ميآيد و زجاجه صعود كرد و لطيف شد و بلور شد و حالا محرق ماوراي خود ميشود در مقابل آفتاب و همچنين اگر بلور را آب كني و اكسير نقره به او بزني و تصفيه بكني الماس ميشود پس اين هم صعود كرد و رفت به رتبه الماسي رسيد حالا هرگاه صاحب علم شيشهگري بگويد سنگ را تصعيد كردم مقصودش تصعيد عامه نيست كه پراندن سنگ به بالا باشد كه شايع است در عرف و لغت و صانع دروغ نگفته كه سنگ را تصعيد كردم زيرا كه علمي است و اصطلاحي دارد و حقيقتاً واقعاً تصعيد كرده و مجاز نگفته و حقيقت گفته و درست گفته كه تصعيد كرده است حالا ميخواهيد ببينيد چگونه مجاز نگفته و حقيقت گفته پس ميگويم آن فعليات سنگي آيا ابعد از مبدء است يا فعليات زجاجي معلوم است فعليات سنگي ابعد است پس وقتي كه به حد زجاجي رسيد و از مقام بعد از مبدء رفت و به مقام قرب به مبدء رسيد حقيقتاً بالا رفته و صعود كرده و همچنين آيا فعليات بلوري اقرب به مبدء است يا فعليات زجاجي البته بلوري اقرب است پس زجاج كه از مقام بعد رفت تا به مقام قرب رسيد صعود كرده و همچنين فعليات الماس اقرب به مبدء است يا فعليات بلور البته الماس اقرب است پس بلور كه رفت و به حد الماس رسيد صعود كرده حقيقتاً و هيچ مجازي هم نيست و شك در اين نيست كه فعليت الماس از فعليت بلوري و بلوري اقرب است از زجاجي و زجاجي اقرب است از حجري و هر كدام اوحد است اقرب به مبدء است و حدود الماسي اوحد است به جهت آنكه تشاكل اجزاش بيشتر است از بلوري و بلور تشاكل اجزاش بيشتر از زجاج است و زجاج اجزاش مشاكلتر است از حجر پس اوحد است پس اقرب است و حجر اجزاش تشاكل ندارد پس ابعد از مبدء افتاده است پس صعود ميكند سنگ از ارمده سنگي و بالا ميرود تا به رتبه الماسي ميرسد و هيچ مجازي نيست و اين امري است واقعي حقيقي ولكن اكثر الناس لايعلمون و همچنين ميوه او به آن غلظت است صعود كه ميكند و نمو ميكند و ميرسد نرم ميشود و طعمش از تفاهت به حموضت ميآيد و از حموضت به حلاوت ميآيد و غلظتش بدل به لين ميشود تا اينكه ميرسد اين صعود است ترقي است به جهت آنكه به درجات كمال سير ميكند تا ميرسد به جايي كه منشأ تأثير و تكميل ميشود و درجات ناقصهاش همچو نبود اگر تخم نارس([21]) را بكاري سبز نميشود و تأثيري ندارد تكميلي نميكند و در حال رسيدن اگر بكاري سنبله ميكند و گندم بار ميآورد پس معلوم شد كه گندم از اولي كه سنبله او سبز ميشود تا وقتي كه ميرسد دائم در درجات صعود است تا برسد پس اين حقيقتاً واقعاً صعود كرده و مجازي هم در او نيست و همچنين در علم فلسفه اگر بگيرم من جسمي را مثلاً كبريت را و از او استخراج نحاس بكنم پس كبريت صعود كرده به نحاس رسيده و اگر گفتم تصعيد كن دخلي به تصعيد عامه ندارد و المراد تصعيدنا لاتصعيد العامة پس نحاسي كه بيرون آوردم تصعيدش كردم بعد اگر بگويم نحاس را تصعيد كن و تو تصعيد كني اگر از نحاس استخراج ارواح كني تصعيدش كرده و اوساخ او را به كلي زايل كردي و ظل و سواد او را باطل كردي پس نحاسيت به طور تضمن بيرون رفت و نحاسيت بالمطابقه شد اين تصعيدي است كرده پس تصعيدها مختلف ميشود در هر عالم و همچنين اگر بگيري غذا را و مضغ كني به اسنان و آن را هضم كني با معده و آن را تصفيه كني و صافي و كيموس در كبد بريزي و آن را تصعيد كني و اعراض سودا و بلغم و صفراي او را از او اخراج كني و دم اصفر صافي از آن استخراج كني و در قلب رود و روح بخاري حي شود تصعيد غذا شده و حقيقتاً تصعيد است و اعظم تصعيد است و حال آنكه از پايين به بالا نرفته و همچنين حيوان از جماديت صعود ميكند و حيوان ميشود و فلان شخص ده سال با تو راه ميرود و مثل اول است و تو به او ميگويي ترقي كرده و حال آنكه از زمين بالا نرفته همهاش همراه تو بود اين هم يك جوره تصعيد است جاي خودش نشسته و معذلك صعود كرده و تصعيد شده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سيام)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها الي آخر.
در هفته گذشته قدري احكام تطهير و وضو و آنكه نجاسات به چه سبب نجسند و تطهير به چه سبب به آب است به طور مختصر عرض كردم و قدري از مسائل صعود را گفتيم و گفتيم صعود اقسام دارد و همه صعودند به طور حقيقت الاّ اينكه صعود در هر عالمي و مقامي و حدي به طور خود او جلوه ميكند و صعود در اجسام سفليه گفتيم آن است كه شيء بعيد از مركز خود آن شيء بشود همين كه جسمي از اجسام سفليه عنصريه بعيد از مركز خود شد اين را ميگويند صعود كرد و لازم نكرده كه مركز مركز زمين باشد بلكه نار و هوا هم و ماء هم اگر بعيد از مركز خود شدند اين هم صعود است و قسم ديگر صعود صعود ميوه نارس است از حال نارسي به حال رسيدن و به نهايت كمال خود ميرسد كه از ادني درجات بعد و اول تكون او كه غايت بعد او است از مبدء ترقي و صعود ميكند تا به نهايت قرب به مبدء ميرسد و دليل اين مطلب آنكه اول تكون او غايت بعد او است اينكه افاعيل الهي كه از او خواستهاند در آن وقت از او بروز نميكند و آن وقت كه به نهايت قرب به مبدء كه نهايت كمال او است رسيد در آن وقت افعال اللّه از او ظاهر ميشود و همچنين از اين قبيل است صعود انسان از حال كيلوسي كه منتهاي تنزل انسان است ترقي ميكند و حالت كيموسي پيدا ميشود و بعد حالت دم پيدا ميشود بعد حالت نطفه پيدا ميشود و بعد علقه و مضغه و عظام و لحم و انشاء خلق آخر فتبارك اللّه احسن الخالقين و هكذا و در اين مراتب ترقي ميكند و در هر مرتبه ترقي ميكند او اتحاد او بيشتر ميشود و تشاكل اجزايش بيشتر ميشود به جهت آنكه اعراض او بيشتر از او زايل ميشود و در حال سابقي جهلي و عجزي و نقصي كه در او هست به واسطه اعراض و رطوبات فاضله و غرايبي كه داشت هرچه تكميل ميشود تشاكل اجزاش بيشتر ميشود اتحاد او بيشتر ميشود چرا كه رو به احد ميرود و اقرب به احد ميشود اين صعود او است يا اينكه چهار ماه ميرسد ثم انشأناه خلقاً آخر فتبارك اللّه احسن الخالقين و روح در او دميده ميشود و خلاصه و نخبه آن اجزاء غليظه را ميگيرند و روح بخاري ميشود بعد حيات فلكي در آن ظاهر ميشود و بعد از آن خورده خورده ولدي ميشود و حي ميشود پس متولد ميشود و در اين وقت تولد نهايت صعود او است به صعود ميلاد دنيايي و بعد از تولد ديگري بايد بكند و در انجيل است گويا لايلج ملكوت السموات الاّ من ولد مرتين و اين تولد دنيايي او بوده كه به منتهاي كمال خود در اينجا رسيد بعد از آني كه آمد به دنيا آن وقت ميلاد ديگري دارد كه ميلاد انسانيتش باشد و اول مرتبه انسانيت كه آن خورده از شعور انسانيت در او پيدا ميشود حالت نطفه انسان است و آناً فآناً انسانيت زياد ميشود و اول همينقدر است كه روشني و تاريكي تميز ميدهد خورده خورده پدر و مادر ميشناسد و خورده خورده علم پيدا ميكند حروفي و كلماتي چند ياد ميگيرد و خورده خورده مراهق ميشود و خورده خورده مكلف ميشود از غيب خبر ميدهد شما همه علم غيب ميدانيد شما خدا را ميشناسيد و خدا غيب است پيغمبر و امام را ميشناسيد و ايشان غيبند و از خواص اين امت است كه يؤمنون بالغيب كه معرفت به غيب باشد و از خواص انسان معرفت غيب است و حيوان معرفت به غيب ندارد و علم او مختص عالم شهاده است هرچه در مشاعرش عكس انداخت ميفهمد و الاّ فلا و حيوان معرفت به غيب ندارد چون خودش از عرصه شهاده است آنچه چشمش ببيند و گوشش ميشنود و ذائقهاش احساس كند و شامه و لامسهاش احساس كند همان را دارد و اما اين مسأله كه هرگاه سنگ بزني به كاسه چيني ميشكند و حالا نه سنگ است و نه شكستن و اين انسان و تو ميفهمي و اين علم غيب است و شهاده نيست و در مشاهد حواس ظاهره شما نيست بلكه از عقل است چنانكه حضرت امير7ميفرمايد در وصف عقل عالم بالشيء قبل كونه و علم داريد كه اگر كارد تيزي بر دست بگذاريد ميبرد اين علم غيب است كه قبل از وجودش عقل اين را درك ميكند و حال آنكه نه كاردي در ميان است و نه دست را بريده و اين را حيوان نميفهمد گوسفند نميفهمد انفصال را مگر وقتي كه شبح توي چشمش بيفتد آن وقت ميفهمد و انسان ميفهمد و اگر نه اين بود كه عاقله از غيب اين عالم بود انسان چطور ميتوانست علم غيب بفهمد چشم چرا نميتواند علم غيب بفهمد گوش چرا نميتواند علم غيب بفهمد لكن انسان ميفهمد پس معلوم شد كه انسانيت انسان از اين عالم نيست بلكه از غيب اين عالم است پس ميداند كه اگر چنين بكني چنين ميشود ميفهمد كه اگر امروز چنين كني پانزده سال ديگر اينطور ميشود يا آنكه فلان درخت را امروز بنشاني چند سال ديگر مثلاً ميوه ميدهد و اندازههاي بعد را ميگيرد و از چيزهاي گذشته را ميفهمد و براي حيوان اين مشعر نيست كه مهيمن باشد بر فردا يا ديروز و مهيمن نيست مگر قوه انسانيت كه دهريت دارد و مهيمن است بر زمان گذشته و حال و آينده و قوه انسانيت در شكم مادر نيست و از شكم مادر حاصل نميشود و از گوشت و پوست و خون و غذا و آب و اين عناصر تولد نميكند آنچه از اين گوشت و پوست و خون حاصل ميشود يا حيوانست و آن عالم به علم شهاده است و از علم غيب خبر ندارد اين است كه عرض كردم كه هرگاه انسان را وقتي كه تولد ميكند اگر بگذارند او را در مغاره و هيچ كس را نبيند و با هيچ كس معاشرت نكند و يك قسمي غذا به او برسد كه بزرگ شود به جز اينكه نفس ميكشد و بو ميكشد و به ذائقه و لامسهاش چيزي درميآيد حاصلي ديگر در اين انسان نيست بلكه حيواني است از حيوانات بلي چه ميشود كه اعدل حيوانات باشد مثل اينكه خرس اعدل حيوانات است و از اين جهت بعض عكس شعور انساني در آن پيدا شده و خود را شبيه به انسان ميكند و بعضي حركات شبيه به انسان از او سرميزند مثل ميمون كه اقرب به اعتدال است و اشبه به انسان است به جهت آنكه به هيئت انسان است الاّ اينكه في الجمله منحرف است و يك خورده كارهاي انسان از او سرميزند همچنين پس آن انسان مغاره حيواني است اشبه به انسان و في الجمله بعض كارهاي شبيه به انسان از او سر زند لكن انسان نيست و نه اين است كه انسانيت پيدا كرده و علم غيب پيدا نكرده انسانيت را بايد از يك انسان ديگري پيدا كند كه او بيايد اين را انسان كند بعينه مثل چراغي كه در پيش فتيله خاموش بگيري و آن درگيرد همچنين اين حيوان غاري اگر مقارن بشود با چراغ انساني ديگر درميگيرد و روشن ميشود و انسان ميشود لكن ناريت از خارج بايد بيايد و تا نيايد درنميگيرد قابليت درگرفتن را دارد به جهت اعتدالش لكن در نميگيرد مگر از خارج و نميتواند از خودش چيزي پيدا كند مگر آنكه آتشي و چراغي از خارج بيايد و به آن درگيرد اما تكميل كواكب و شعلات آن در اين مولود چگونه ميشود عرض ميكنم كه كواكب تكميل حيوانيت اين را ميكنند نه تكميل انسانيت اين را لكن انسان اگر از خارج آمد با اين معاشرت كرد اين از انسان متكمل ميشود و درميگيرد اين است كه حضرت امير سلام اللّه عليه در مقام خود فرمود انا من محمد كالضوء من الضوء لكن چراغ حضرت امير و فتيله وجود او به آتش نبوت قرين شد و استعداد نبوت داشت و درگرفت به ولايت و ولي شد و اگر جايز بود بعد از پيغمبر نبي او نبي بود مثل هارون و موسي چنانكه پيغمبر به او فرمود انت مني بمنزلة هرون من موسي و هارون نبي بود و به آتش موسي درگرفته بود الاّ انه لانبي بعدي و بعد از پيغمبر ديگر نيست پيغمبري و الاّ حضرت بود و حال آنكه فرمودند علمني علمه و علمته علمي پس حضرت امير درگرفت از چراغ وجود پيغمبر9 پس همچنين انسان از انسان درميگيرد و از حيوان نميتوان انسانيت اكتساب كرد بلكه از انسان بايد اكتساب انسانيت را نمود پس از اين جهت از براي انسانيت و ولد انسان دو پدر و مادر انساني واجب است و اما انسانيت كوني آن ابهام دارد و همان را هم انسان كوني بايد تعليمش كند چنانكه عرض كردم در انسان مغاره انسان كوني نخواهد شد مگر به معاشرت انسان كوني و الاّ آن وقت حيواني است اعدل و اكمل حيوانات و پدر و مادر كوني انسانيت كونيه را به او ياد ميدهند كه اينجا مرو و آنجا برو و اين كار مكن و آن كار بكن توي آتش مرو ميسوزي توي آب مرو غرق ميشوي و اينها را ياد ميگيرد كه به او ميگويند و الاّ كجا اين را فهمد و چه عقلش ميرسد كه آتش سوزنده است و اب غرق كننده هيچ انسانيت ندارد و اگر كسي بگويد كه مشاعر باطنه را كه دارد اين شخص مغاره مثلاً عرض ميكنم يعني قالبش را دارد و جاي مشعر باطني و خانههاي آنها را دارد كه مَركب است براي خيال و فكر و واهمه و عاقله كه اگر كسي از خارج آمد خيال و فكر پيدا ميكند خيال مبهم دارد نه خيال معين مثل باصره كه طفل وقتي كه از شكم مادر بيرون ميآيد باصره مبهمي دارد ليكن ابصار چيزي مثل صفره و حمره و ليل و نهار اينها اينجا برايش حاصل ميشود و الاّ از شكم مادر به جز بصر مبهمي نياورده و همچنين پيدا ميشود در او خيالي مبهم اما اگر كسي بيايد و به خيال او بدهد چيزي و به فكر او بدهد تحصيل خيال ميتواند بكند اين است كه حضرت امير فرمودند العقل عقلان عقل مطبوع و عقل مسموع و لاينفع مسموع اذا لميكن مطبوع و عقل مطبوع مثل باصره يك چيزي است مبهم لكن عقل مسموع كه آمد بنا ميكند گفتن مثل اينكه به باصره بنا ميكرد به ديدن چيزها و از چيزي از خودش ندارد و اين است كه حضرت امير ميفرمايد براي انسانيت منبعثي در بدن انسان نيست و از براي حيوانيت در اين بدن منبعثي هست كه قلب انسان باشد و فرمود در قلب روح حيواني پيدا ميشود و از براي نباتيت فرمود منبعثي هست در بدن انسان و در كبد پيدا ميشود و اما انسانيت را فرمود كه براي آن منبعثي در اين بدن نيست و در يك حديثي ميفرمايد كه انسانيت ندارد منبعثي و در حديثي ديگر فرمود كه انسانيت انسان از ارض علم پيدا ميشود و آن چيزي است كه از ارض علم ميرويد و آن علم چيزي است كه به تعليم و اكتساب است خلاصه پدر و مادر انسان دو قسم است پدر و مادر كوني كه انسانيت كونيه را تعليم ميكنند و پدر و مادر شرعي كه استقامت و اعتدال انسانيت مخصوص انسان شرعي است و اينها را بايد از انسان شرعي اكتساب نمود و آنها انبياء و اوصياء و اولياء هستند آنها بايد بياموزند و آنچه از آنها آمد در نزد اين و در مراتب اين شخص افتاد انسانيت اين همان است مسأله دقيق است و اين مردم چون حيوانيت بر نفوس ايشان غالب است نميفهمند كه چگونه انسانيت از خارج بايد بيايد چيزي كه توي اين نميبينيم كه بيايد برود اغلب مردم هرچه را به مشاعر ظاهره نفهمند قبول نميكنند ميشنود انسانيت انسان از خارج ميآيد ميبيند درست نميفهمد ميبيند چيزي از اين ظاهراً نميآيد اين تو كه اين را انسان كند خيالش ميرسد كه انسانيت چيزي نيست كه اكتساب بايد كرد هرچه كُندله نباشد و جسم و جسد نباشد اين نميفهمد بايد توضيح مطلب كرد تا مطلب خوب واضح شود پس ميگويم اصل اين شخص شخصي است كه در او وجود نيست في المثل پس هرگاه با شخص جواد كه مينشيند و پس از چندي جواد ميشود و به صفت جود متصف ميشود اين چه چيز از او ميآيد اينجا كه اين جواد ميشود اين چه حالت پيدا ميكند جواد ميشود آيا نه اين است كه بخل او از غلبه يبس و جمود او بود و جود او از غلبه حرارت و رطوبت بود در بدنش و حالت بدنش اينطور بود حالا كه اين با او معاشرت كرد و جواد شد از او چه چيز آمد پيش اين اگر ميگويي هيچ نيامده پس چرا از معاشرت ديگري جواد نميشود و اگر يك چيزي آمده بگو ببينم آن چه چيز است الاّ اين است كه اشباح او و انوار او در مشاعر ظاهره اين افتاده و او را ديده و حركات او را ديده صوت او را شنيده معاني صوت او را فهميده صفات او و اعمال او و افعال او در مشاعر ظاهره اين افتاده و از مشاعر ظاهرهاش در حس مشترك اين افتاده و از حس مشترك اين در روح بخاري اين افتاده و شبح آن هيئت افتاده در روح مثل هيئت زيد در آيينه و چون مداومت داشته باشد و اين شبح ملازم روح او شده و روحش متطبع شده به طبع اين شبح بعينه مثل اينكه اگر چيزي ملازم آتش شد گرم ميشود و اگر چيزي ملازم يخ شد سرد ميشود و اگر ملازم قرمزي شد قرمز ميشود همينطور آن روح بخاري ساده بينقش وقتي ملازم اين شخص شد و دائم صفات اين شخص افتاد در مشاعر ظاهره او و از مشاعر ظاهره او داخل اندرون او شد و در روح او عكس انداخت و روح اين خورده خورده متطبع شد به شكل آن و ميماند در روح او اين طبع و اين صفت مثل اينكه هرگاه زياد نگاه كني به آفتاب وقتي توي اطاق ميروي باز آفتاب را ميبيني و آن عكسي كه در چشم افتاده بود مانده وقتي چشم اينطور عكس در او بماند روح بخاري انسان هم هرگاه متطبع شد به طبع آن شاخصي كه در خارج است اگر جواد است اشباح جود او يعني اعمال و افعال جوديه او و تعريفات قوليه او در جود و اصوات جوديه او كه تحسين ميكند اين عمل را و تعريف جود ميكند و كارهايي كه به واسطه لمس ميكند چيزي به دست تو ميدهد به ذائقه تو چيزي ميرساند از خوردن و آشاميدن غذا به تو بدهد و به ذائقه تو چيزي برساند از جود خود و به شامه تو چيزي برساند و هكذا امثال اينها اين شبحهاي خود او از حواس تو ميرود توي حس مشترك و از آن به روح بخاري تو ميرسد و روح بخاري مثل آينه است و اين شبح در آن ميافتد و چنانكه عكس در اين علم عكاسي ميافتد و ميماند و مو به مو و ذره ذره باقي ميماند عكس اين شيء خارجي هم همانطور از روي روح تو ميافتد و ميماند پس روح متطبع به طبع آن شاخص ميشود اگر مداومت كردي و ملازمت اين شخص كردي تا اينكه طبع روح تو گشت و انقلاب براي روح تو حاصل شد خودت مستقل ميشوي در آن صفت به طوري كه اگر اين شخص خارجي هم نباشد آن صورت در روح تو ميماند و هرگاه ملازمت تامه نشده و قدري معاشرت كرد و انقلاب و اشتعال در تو و در روح پيدا نشده پس تا همراه آن هستي و با آن هستي عكس آن در روح تو هست و همين كه در مجلس او نيستي جود تو تمام ميشود مادامي كه با اويي تو هم جود داري و جوادي و هر وقت از پيش آن بروي و ملازم بخيلي بشوي آن وقت عكس آن بخيل در روح تو ميافتد و متطبع به طبع او ميشوي اما آن كسي كه طبيعت او گشته و ذات او منقلب شده است اگر شاخص هم در خارج نباشد عيب نميكند و خودش بنفسه داراي آن صفت ميشود و خودش مؤثر غير هم ميشود ديگر حالا گمانم اين شد كه مسأله را خيلي واضح كردم ديگر اگر كسي بگويد من تأثير شيء خارجي را در خارج نميفهمم اينها الفاظ بيحاصل است ميبينم تأثير الفاظ را مني كه از همه كس جبانترم مثلاً يك ساعت كه با شجاع مينشينم دلير ميشوم تأثير ميكند طوري ميشوم هيچ باك ندارم از گلوله از تير از شمشير و شجاع ميشوم و وقتي ملازم آدم جبان بشوم تأثير ميكند وقتي كه ميبينم رنگ او پريد من هم رنگم ميپرد گريختن او را كه ديدم من هم ميگريزم وقتي آن حرفها را ديدم ميزند من هم برايم همين حالت پيدا ميشود و عكس آن در مشاعر من منطبع ميشود و از آن در حس مشترك من و از آن در روح بخاري من به همينطور ميافتد ملازمت كه كردم جبن طبيعي من ميشود و همچنين شجاعت ملازمت كه شد طبيعي ميشود و اگر في الجمله متطبع شده تا با شجاعم ميبينم در خود شجاعت را وقتي با جبانم ميترسم باز ميروم پيش شجاع شجاع ميشوم باز ميروم پيش جبان جبان ميشوم و اگر اين علم را اخذ كنيد مسأله عظيمي و سري از اسرار آلمحمد: را متحمل ميشويد و اسباب نجات و كمال را ميفهميد و اينكه عرض كردم داخل بديهيات است آدم اين حالت را ميبيند كه وقتي كه با عالم مينشيند شرف علم پيدا ميكند با متقي مينشيند تقوي پيدا ميكند با شرابخوار مينشيند ميل به شراب پيدا ميكند حالا ديگر مردم در طباع مختلفند يك آدم را ميبيني قليل القابلية و ضعيف القابلية است و آن شاخص خارجي متطبع در روح او نميشود به جهت اينكه روح او اقبال درست به شاخص ندارد از اين است كه:
هركه را روي به بهبود نبود | ديدن روي نبي سود نبود |
اقبال به نبي ندارد ميبيني همان آني كه با نبي نشسته معرضست از نبي چشمش به نبي است ولكن دلش به نبي نيست گاه هست دارد توي دلش فحش ميدهد چشمش به او است لكن چيزي در روح او متطبع نميشود ميبيني پنجاه سال است با او راه ميرود لكن هيچ سود براي او ندارد همچنين با يك كاملي راه ميرود و انسان نميشود به جهت اين است كه اقبال ندارد و اگر روح به او اقبال ندارد و به او اعتقاد ندارد به هيچ وجه منتفع از او نميشود و هرگاه روح او اقبال دارد اگرچه در واقع چنان نباشد و به حسن ظن به او اقبال داشته باشد منتفع ميشود من احسن الظن و لو بحجر يلق اللّه مطلوبه فيه لابد منتفع خواهد شد به جهت وثوقي كه دارد من وثق بماء لميظمأ مثل اينكه اگر يك كسي همراه تو باشد و گمانت اين باشد كه او شجاع است اگرچه در واقع نباشد دلت گرم است و با خاطرجمع و دل آسوده ميروي و همين كه فهميدي اين شجاع نيست في الفور ميترسي و زهره خود را ميبازي پس معلوم ميشود كه با آن ظنون هم تأثيرات هست به جهت اقبال به آن جهت كرده و آن صورت در روح او متطبع شده و به طبع آن متطبع شده و آنكه اعتقاد ندارد از او معرض است و به ظن بد به آن شخص نگاه ميكند و در خيالش نقش بسته كه اين صاحب اين صفت نيست به اين جهت او را در دل خود جا نميدهد و اعتقاد نميكند اثر نميكند پس اينقدر انشاءالله واضح شد كه از شخص خارجي در انسان ميافتد شبح و گمان مكن كه اين شبح عرض است و چيزي نيست و جوهريت ندارد بلكه اين شبح اقوي المعالجات است اين عشرت اقوي المعالجات است اگر جباني را حاجي ميرزا حسن طبيب مدتها دوا بدهد كه ترس او تمام شود تا اينكه يك كلمه با شجاع حرف بزند آن دواها تأثير نميكند آنقدر كه آن يك كلمه تأثير ميكند نهايت چيزهايي كه مقوي دم است ميدهد لكن معالجه نميشود و هزار طبيب فرنگي بيايد اين را معالجه نميتواند بكند و معالجه نميشود مثل آنكه يك مجلس با آدم شجاع بنشيند و آن برايش صحبت بدارد و آن شخص شارب الخمر كه هفتاد سال است شراب ميخورد جميع اطباء جمع شوند كه شراب خوردن را به معالجه طبي از سر اين دور كنند و مزاج اين را از شراب خوردن منصرف كنند نميشود لكن اگر يك مجلس با آدم زاهد عابد متقي نشست تائب ميشود و شراب خوردن از سرش درميرود پس اين معاشرت اثر عظيم دارد حتي آنكه از ترس ميتوان كسي را كشت به يك حرف و به يك حرف ميتوان كسي را عاشق كرد اين حرف تأثيرهاي غريب دارد النميمة اكبر السحر اين سخنچيني سحر بزرگي است به يك سخن نمامي دو عسكر و دو سلطان را ميتوان به هم انداخت و جمع كثيري را به كشتن ميتوان داد و خاندانهاي كهن را ميتوان به يك سخن به باد داد و به يك سخن ميتوان دوستيهاي هفتاد ساله را برهم زد اين است كه حضرت پيغمبر فرمودند و ان من البيان لسحرا بياني كه سحر است بيان نمام است و سحر يا بيان نمام است كه سحر ميكند يا بيان كسي است كه سخن او كار سحر را ميكند اين سخنها بيانش بيش از سحر است و سحر تأثيرات غريبي دارد بيش از ادويه آنطور كه سحر اثر ميكند ادويه آن اثر را ندارد و آنطوري كه در معاشرت اثر ميكند بيان آنقدر اثر نميكند به جهت آنكه بيان تمام و غير بعض معاشرت است و تمام معاشرت اثرش بيشتر است كسي بگويد مترس و برو تا اينكه خودش نترسد و مبادرت كند در رفتن البته جرأت تو بيشتر ميشود در رفتن او و معاشرت با او پس معلوم شد كه تأثير وجود او چيزي است واقعي و امر لغوي نيست چطور فلوس و شيرخشت تأثير در تغليب مزاج ميكند اين هم امري است واقعي چطور فلوس و شيرخشت امر واقعي است و اين امر واقعي نيست نهايت اين است كه اين لطيفتر است آدم عاقل نبايد همچو منجمد باشد كه هر چيزي كندله نباشد و به چشم خود نبيند بگويد هيچ نيست پس امري است واقعي و تأثير دارد واقعاً ميبيني يك چيزي يك سخني كسي گفت صدهزار نفس را به كشتن داد آدم عاقل اين چيز را كه تأثيرش همچو مشهود است انكار كند ديدهايد البته كه به واسطه خيال بدن انقلاب پيدا ميكند اخلاط بدن منقلب ميشود ميبيني به يك كلمه حرف چنان غضب ميكند كه دم زياد ميشود و برافروخته ميشود و همه كس ميبيند كه گونه تو سرخ شد و بسا آنكه از شدت غضب ميميرد و با وجود اين هنوز هيچ چيز نيست و از عشق حالتي در انسان پيدا ميشود كه لحمش ميگدازد و آب ميشود تأثيري دارد كه آدم را بر ميكند آدم از غذا ميافتد اينها همه تأثير است اين هنوز هيچ چيز نيست چطور هيچ چيز نيست پس اينها اثر چيست معقول نيست نبايد هر چيز كندله نشد نباشد و لامحاله در اين وجود يكپاره امثله و صوري پيدا ميشود كه منشأ آثار است به آن صور ميتوان احياء كرد و اماته كرد و به آن صور ميتوان مؤمن كرد و كافر كرد پس يك پاره صور ميشود در اين وجود پيدا بشود پس معلوم است چنين صور در وجود انساني پيدا ميشود و منشأ اثار جسماني ميشود و مغير بدن و مغير مضافات بدن هم ميشود ميبيني حالتي در تو پيدا شد كه خانهات خراب كردي و جميع مالت را آتش زدي سهل است تأثير در بدن و مضافات بدن ميكند و در خارج از مضافات بدن تأثير ميكند يك مملكت ديگر را قتل ميكند و همچنين امر عظيمي را نميتوان انكار كرد پس همچو صورتي در نفس پيدا ميشود حالا ميخواهم بدانم اين صورت چه چيز است ممتنع است يا واجب واجب الوجود كه نيست ممتنع هم كه نميشود باشد چرا كه ميبينيم هست پس حادث است حالا كه حادث است شبح كيست و اثر كيست اين حالت نور كيست و شبح كيست مگر هرچه برق نميزند پيش چشم نبايد نور باشد نور براق جسماني است كه بايد برق بزند پس اين حالت نور است حالا اين نور كيست اين شبح كيست موجد اين شبح كيست اين شبح شبح آن شخصي است كه در خارج پيدا شده اين صفت او است در اينجا افتاده اين تأثير او است پس اين نور او است پس به نور او هدايت يافتهاند هدايت يافتگان حالا ديگر اگر نور كلي است و نور ايمان است پس آن شخص خارج بايد مؤمن كلي باشد و اگر يك صفت است بايد يك صفت داشته باشد اينها را كسي بخواهد توي كتابي پيدا كند پيدا نخواهد كرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و يكم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.
كيفيت صعود را عرض ميكردم و سخن به مناسبت كشيد به فصول انسانيت و تولد انسانيت در شخص انسان ظاهري باز في الجمله عرض كنم تا به طور وضوح معلوم شود.
معلوم شد كه از براي اشخاص خارجي در نفوس انسان تأثير عظيم است و در اين شبهه نيست و مردم دائم دارند متأثر ميشوند و اين تأثير از اشخاص خارجي به واسطه مشاعر ظاهره است هرگاه تأثير اين اشخاص خارجي تأثير تكميلي باشد و الاّ اگر تأثير ايجادي باشد موقوف به حواس ظاهره نيست در ايجاد و بدون حواس ظاهره تأثير خودش را ميكند لكن اگر تأثير شرعي باشد به واسطه مشاعر ظاهري است كه اشباح شاخص خارجي ميافتد در چشم و از آن در حس مشترك و از آن در روح عكس مياندازد و آن حيوان ناطقي كه هست و مثل اينكه آينه متهيأ به هيئت آن شاخص ميشود روح انساني هم متهيأ به هيئت آن شاخص ميشود پس خوشا به حال آن كسي مواجه باشد حواس خمسه او با معتدلي و با محبوبي از محبوبهاي خداوند عالم جلشأنه نه با مبغوضه به جهت اينكه اگر با مبغوضي مواجه شود و آن اشباح بيفتد در روح او و روح متهيأ به هيئت آن شاخص مبغوض شود چنين وقتي اگر به طور تمكين او باشد روحش متطبع ميشود و منصبغ ميشود و به طبع او ميشود و همان او ميشود اگر آن خارجي منحرف است روح آن منحرف ميشود و اگر آن خارجي مبغوض است مبغوض ميشود ملعون است ملعون ميشود اگر كافر است كافر ميشود و هرگاه مداومت بر اين مواجهه كرد و طوري شد كه طبع آن روح درگرفت به آن اظلالي كه از آن شخص خارجي در او افتاده جزء او و خليفه او و قائم مقام او ميشود و هرگاه متوجه انساني شود يا متوجه نبي يا امام شود و مداومت كند توجه خود را منصبغ به صبغ او ميشود و درميگيرد به انوار او آخر ميشود بدل او و خليفه او اللّهم ارحم خلفائي پيغمبر فرمود او هم در اين وقت ميشود محبوب خدا چنانكه او محبوب خداوند عالم بود ابوبكر اگر قبول كرده بود يهديهم ربهم بايمانهم بود و چون قبول نكرده بود بكفرهم لعناهم شد دست وقتي قابل قنوت نيست كه متهيأ به هيئت ضد قنوت باشد و هرگاه نه هيئت قنوت دارد و نه هيئت ضد قنوت دارد اين دست قابل هر دو است مادام كه به سرقت حركت ميكند آن قابل نبوت نيست اصل مرآت قابل شاخص احمر و اصفر هر دو است و اما مرآت اصفر قابل احمر نيست لكن مرآتي كه نه احمر است و نه اصفر و قابل هر دو است اصل طبيعت اين مردم اين است كه ميخواهند تقصير را از گردن خود دور كنند و گردن ديگري بيندازند و بنده ميخواهد تقصير را از گردن خود دور كند و به گردن خدا بيندازد اگر خدا طبع مردم را چنين مجبول كرده كه بعضي با رسول خدا انس بگيرند و بعضي با ابوبكر انس بگيرند طبعشان اين بود پس آنها نميتوانستند ايمان بياورند و تكليف ايمان به آنها تكليف مالايطاق بود پس خدا ظالم بود نعوذ باللّه پس پيغمبر مبعوث بر عمر نيست زيرا كه اگر عمر را دعوت كند او قبول نميكند پس دعوتش لغو است نعوذ باللّه پس پيغمبر مبعوث بر كفار نيست و اگر آنها را دعوت كند قبول نميكنند پس دعوتش لغو است و رفت و با آنها جنگ كرد و حال آنكه امر چنين نيست و جميع خلق صالحند براي قبول و صالحند براي انكار اگر كسي بگويد چرا يكي انكار ميكند ميگويم خدا هم همين را ميگويد و جواب ندارد و به همين بحث به جهنمش ميبرد كه چرا انكار كردي اگر جواب بگويد كه طبع من را اينطور خلق كرده بودي حجت خدا منقطع ميشود لكن خدا حجتش بالغه است ميگويد من تو را مناسب عمر نيافريدم نه مناسب عمر نه مناسب علي بلكه تو را قابل اين آفريدم كه بروي رو به علي و بروي رو به عمر و تو رفتي رو به عمر و نرفتي رو به علي با وجودي كه ميتوانستي رو به علي هم بروي پس عذري ندارد و به اين دليل كه عذري نداري بايد به جهنم بروي و اگر كسي عذر داشته باشد خدا قبول كننده عذر هر عذر آورندهايست و خدا ظلم به بندگان نميكند ان اللّه سبحانه امر و نهي فمن كان له عذر عذره اللّه پس معلوم كه هركه هرچه ميكند از روي اختيار او است نه جبر و ميتواند آن كار را بكند و ميتواند ترك آن كند و ضد او را بكند مثلاً يقين داريم كه فرنگي ساعت ميسازد و بعضي ميلها و چرخهاي او را فهميديم وليكن فنر او را نميفهميم كه چطور آن را آب داده و به چه وضع گذارده كه حركت ميكند اصل ساعت را كه ميبينيم كه حركت ميكند و كار ميكند به استقامت نهايت طرز و طور آن را ندانيم ضرري به اعتقاد ما به درست رفتاري و درست كرداري آن ندارد و هكذا حالا ما ندانيم كه چطور شد كه اين نرفت از آن راه اصل مسأله را نبايد انكار كرد پس ما به دليل و برهان ميدانيم كه تقصير براي بنده است و حجت براي خداست پيغمبر هم مبعوث بر كل است و همه را هم دعوت كرده است و هركس قبول نكرده او را كافر خوانده نجس خوانده و قتلش را واجب كرده حالا چطور ميشود فلان سني از پي ابوبكر ميرود و از پي علي نميرود اين را ما ندانيم اصل مسأله عيب نميكند اما چرا ميل به آن ميكند و ميل به اين نميكند ميگويم اين بعد از حصول انسانيت و بعد از عالم ذر است ميل ميكنند و اينكه من ميگويم پيش از عالم ذر است و پيش از حصول انسانيت است كه بعد از آني كه در عالم ذر از خدا گرفت يهديهم ربهم بايمانهم شد پس مصور به صورت ايمان شد و چون مصور شد از طينت ايمان آفريده شد و صورت ايمان طينت عليين است و آنكه انكار كرد مصور به صورت كفر شد وقتي مصور شد از طينت كفر آفريده شد يعني صورت او و خلق ثاني او از طينت كفر آفريده شد و الاّ اول مخير بود ميتوانست مصور به اين صورت بشود و ميتوانست مصور به آن صورت بشود آيتش در اين دار دنيا اين است كه در همين ظاهر شخص با زبانش ممكن است كه لااله الاّ اللّه بگويد و ميتواند فحش بگويد با دستش ميتواند سرقت كند ميتواند قنوت بخواند با چشمش ميتواند نگاه به قرآن كند ميتواند نگاه به نامحرم كند جميع اعضاء ممكن است خوب از آنها سرزند و ممكن است بد و به جهت آنكه هر دو در او ممكن بود او را مكلف كردند و اگر هر دو در او ممكن نبود مكلف نبود و اگر تكليفش ميكردند تكليف مالايطاق بود نهايت چطور شد اين كار را كرد كيفيت آن مخفي است مخفي باشد مثل اينكه من ميدانم در دنيا اكسير هست كه آن اكسير سبب اين ميشود كه احاله جسد كند اما كيفيت اينكه اين اكسير را چطور ساخت اگر من ندانم نبايد انكار وجود اكسير را در دنيا كنم و از اينكه عرض كردم معني آيه معلوم شد كه حضرت ابراهيم عرض كرد رب ارني كيف تحيي الموتي قال او لمتؤمن قال بلي مسلمي است كه به اصل مسأله ايمان دارم ولكن ليطمئن قلبي ميخواهم عالم به كيفيت آن بشوم كه تو چطور احياء موتي ميكني مثل اينكه به ساعتسازي بگويند كه پيش روي من ساعت بساز تا ببينم چطور ميسازي انكار اينكه تو ساعتسازي نيستم وليكن كيفيت ساختن تو را ميخواهم ببينم پس حضرت ابراهيم نه اين است كه شك در خالقيت خدا داشت نعوذ باللّه حاشا اين است كه گفت ارني كيف تحيي الموتي بنما به من كيفيت اين را كه چگونه زنده ميكني مرده را فـقال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل علي كل جبل منهن جزءا و تعليمش فرمود.
سؤال كردند كه اين او لمتؤمن كه فرمود مجاز است؟
فرمودند: ما نبايد كلمات خدا و رسول و حجج : را به اين عقولمان ميزان كنيم آنها را بايد گذاشت تا خداوند هر وقت بدهد بيان او را نميبينيد خدا به موسي ميفرمايد ما تلك بيمينك يا موسي و هيچ شك و شبهه نداشت حرف بزرگ طوري ديگر است نميبينيد به طور سرزنش به عيسي ميفرمايد ءانت قلت للناس اتخذوني و امي الهين من دون الله ملامتي كه به عيسي كرده است آن ملامت راجع به عيسي شود نه اين است كه امر براش مشتبه باشد بلكه سخن بزرگ راهها دارد اوضاع بزرگي ديگر اوضاعي است و ملامت ميكند رسول خودش را يا ايها النبي لمتحرم ما احل اللّه لك قرار بزرگ است طوري سخن گويد غير از طور ديگران حالا نه اين است كه اين از اشتباه خدا است كه به ابراهيم ميفرمايد او لمتؤمن آيا نميداند مؤمن است و ميپرسد بلكه رسم كلام اين است بزرگ بزرگ بايد چنين بگويد به پيغمبر ميفرمايد ان كنت في شك مما انزلنا اليك فاسئل الذين يقرءون الكتاب حالا آيا احتمال ميرود كه پيغمبر در شك باشد يا احتمال ميرود خدا اشتباه كرده باشد همچنين ميفرمايد او لمتؤمن قال بلي نه خدا جاهل است و نه ابراهيم در شك نكات كلام بسيار است اما كيفيت انسان اصل روح انساني صالح است براي سعادت و براي شقاوت بعد از اينكه مواجه با سعدا شد از آن سعدا اشباحي ميافتد در روح او روح او منصبغ به صبغ آنها و متطبع به طبع آنها ميشود ديگر يا انصباغش انصباغ مستودعي است يا انصباغ مستقري است اگر مستودع و عاريه است مثل نوري است كه از چراغ بر ديوار ميافتد اين اينجا ايمان مستودع دارد اگر چراغ رفت نورها هم ميرود همين بود كه چراغ نبي كه از دنيا رفت نور نبي از قلوب مردم برداشته شد و ارتد الناس بعد النبي9 الاّ اربعة و تا نبي بود تقوي داشتند تماشا اينجاست كه تا نبي بود تحرز از حرام ميكردند تحرز از مكروهات ميكردند و قبل از آني كه نبي از دنيا برود كذب و افتراء نميگفتند از معاصي اجتناب ميكردند عدول بودند به محضي كه نبي از ميان رفت جميعاً مرتد شدند آفتاب كه غروب كرد و نورش همراهش رفت و كل روي زمين تاريك شد همانها في الفور تجويز كردند تخريب بيت نبوت را تجويز كردند احراق بيت نبوت را تجويز كردند اسر عيال او را تجويز كردند قطع روزيشان را و قتلشان را چه از اين بدتر كه ابوبكر را به جاي او نشاندند كه از هر فحشي و از هر قدحي بدتر بود از اينها معلوم شد كه ايمان آنها مستودع بود و پيش از رحلت نبي نور نبي در قلوب مردم بود و واقعاً حقيقتاً درست راه ميرفتند نماز شب ميكردند گريه ميكردند دعا ميخواندند تا صبح قرآنها ميخواندند روزهها ميگرفتند تا چشمش را برهم گذاشت جميعاً مرتد شدند مگر آن چهار نفر معلوم و جميع اينها ايمانشان مستودع بود كه مرتد شدند و هرگاه مواجه با نبي شد و مداومت كرد بر مواجهت تا اينكه درگرفت به نور نبوت و خودش مشتعل شد پس بعد از غروب آفتاب نبي باز روشن است مثل آن چهار نفر كه مرتد نشدند و ايمانشان مستقر بود مستقر و مستودع كل في كتاب مبين و تا كسي چنين نشود در نزد آن مطاعش و امامش ايمانش عاريه است و مستودع است يا در اين دنيا يا در برزخ ايمانش زايل خواهد شد و ايمان نخواهد داشت.
مقصود اين بود كه به مواجهت با نبي صورتي عارض اين ميشود و عرضم اين است كه آن صورتي كه عارض اين شده آن صورت نه خيال كنيد مثل مقادير باشد مثلاً مثل اضلاع مربع باشد كه چهار خط باشد و جوهريتي براي او نباشد يا مثل حمرت تنها كه هيچ جوهريتي نداشته باشد يا مثل وزن تنها يا بوي تنها باشد و پوك و بيمغز باشد و هيچ جوهريتي نداشته باشد اينجا اول مسأله است اينجا اول سخن است اين صورتي كه عرض كردم عارض روح اين ميشود نه تخطيطات پوكي است كه مغز در آن نباشد و جوهر نداشته باشد و همين محض مقادير باشد همچو خيال نكنيد زيرا كه اين صورت صورتي است براي تهيئ ظاهر دنيا كه همچو نشست و همچو گفت و همچو خورد و همچو كرد نه اين است كه در اين تخطيط صوري ظاهري خود را مثل نبي كرده و عكس اين صورتهاي نبي در روح او افتاده ملتفت باشيد چه عرض ميكنم اگر آن صورت عارض همين ظاهر تنها باشد و ديگر مغز نداشته باشد منافق است و گفته و كرده آنچه واقعيت نداشته در او اين صورت خود را مثل نبي كرده است مثل او نشسته مثل او برخواسته مثل او راه رفته آيا همين است مطاوعه نبي كه ما ميگوييم كه مثل نبي كه در روح اين افتاده مصور به صورت او ميشود مطاوعه نبي نه همين است و اين از تخطيطات ظاهره نبي است بلكه تو بايد امتثال نبي را بكني در نفسانيت نبي و صفات نفسانيه نبي عكس در تو بيندازد و تو بايد امتثال نبي كني در صفات عقلانيه نبي و عقايد و ايمان او و در جاي او بعينه در تو عكس بيندازد همچنين تو بايد امتثال نبي بكني در فؤاد نبي و صفات فؤاد از محبت نبي از معرفت نبي در تو عكس بيندازد نه همين كه بدن خود را مثل نبي كردي و عكس بدن ظاهري دنيايي نبي توش افتاده درست شد نه مثل اينكه يكپاره همين قدر ميخواستند شيخي باشند كه عباشان را مثل سيد مرحوم دوش بگيرند و در نشستن مثل سيد مرحوم بنشينند و در نهار هرچه سيد مرحوم ميخورد بخورند حالا همچو كه كرد اين شد شيخي نه شيخي نشد بلكه بايد در جميع مراتب او و عقايد و اخلاق او در شريعت و طريقت و حقيقت بايست اقتدا به نبي كرد تا صور شريعت و طريقت و حقيقت نبي در او بيفتد و ثابت شوند روايتي ميكنند اگرچه روايتش هم درست نباشد معنيش درست است ميگويند پيغمبر فرمود الشريعة اقوالي و الطريقة افعالي و الحقيقة احوالي پس مقصود اين شد كه كسي كه مطاوعه نبي در جميع احوال او بكند اين شخص ميشود تابع نبي متهيأ به هيئت نبي و اگر در جميع احوال اينطور نگردد متهيأ به هيئت نبي نيست پس نه اين است كه در روح انسان همان هيئات ظاهر عكس مياندازد و آن هيئات صورتي باشد بيمغز و همان صورت بيمغز نمايد انسان شود و همان انسانيت او باشد حاشا بلكه آنچه عايد انسان ميشود مقام مثالي دارد و مقام ماده دارد و مقام طبيعتي دارد و مقام نفسي و روحي و عقلي و فؤادي دارد كه در جميع مراتب او اقتدا كرده و امتثال كرده و عكس جميع آنها در آن افتاده آيا نه اين است كه معرفت توحيد پيدا كرده كالنبي يعني بر حسب خودش آيا نه اين است يقين پيدا كرده است كالنبي بر حسب خودش آيا نه اين است خوف پيدا كرده و افعال و اعمالش جميعاً كالنبي شده است پس آن انسانيتي كه عايدش ميشود صاحب مرتبه فؤادي است فؤادش مثال فؤاد نبي است عقلش مثال عقل نبي است نفسش مثال نفس نبي است جسمش مثال جسم نبي است و اگر مراتب جسم نبي نباشد جسم نيست آني كه توي آينه ميافتد اگر سوراخ گرد اندرون سفيدي در آينه باشد كه شكل جسم نيست وقتي شكل جسم است كه بعينه مثل جسم باشد مثال فؤاد نبي وقتي مثال فؤاد نبي است كه هركس ببيندش بگويد فؤاد است و اگر كسي او را ببيند و بگويد عقل است يا نفس است يا طبع است يا مثال است يا جسم است اين فؤاد نشد وقتي فؤاد است كه بر هيئت فؤاد باشد و صفت فؤاد باشد و مثال عقل وقتي مثال عقل است كه بر هيئت عقل و صفت عقل باشد و فرق ميان فؤاد و عقل و روح و نفس نه مثل فرق ميان زردي و سرخي و سفيدي است بلكه اينها در يك عرضند اينها تمثيلي است از اين عالم ميآورم و اين عالم يك عالم است و من تمثيل از يك عالم براي هفت عالم ميخواهم بياورم و شما عقل خودتان را به كار ببريد و در تمثيل ممثل له را ببينيد پس عكس فؤاد وقتي صادق است كه هركه او را ببيند بگويد فؤاد است پس نميشود عكس فؤاد مگر اينكه مثال مجرد باشد احديت داشته باشد عارف باشد صاحب محبت باشد صاحب معرفت باشد بر صفت فؤاد اگر شد فؤاد است نه خيال كنيد كه عكس من هم توي اين آينه افتاده و دو پول نميارزد عرض ميكنم اينكه توي آينه افتاده عكس حمرت وجه تو است نه عكس تو عكس طول قامت تو است نه عكس تو آيا نميبيني كه عكس توي آينه علم ندارد عقل ندارد به جهت اينكه عكس حمرة است نه عكس تو وقتي بنا شد عكس تو در آينه بيفتد عكس حمرت كه ميافتد عكس فهم هم فهم ميافتد و عكس عقل هم عقل ميافتد و عكس معرفت هم معرفت ميافتد اگر نه عكس عقل نيست عكس معرفت عرفان است همان مثالي كه توي دل ميافتد مقام عرفان است مقام عارف باللّه است اگر نه عكس معرفت نيست عكس يقين تيقن باللّه است اگر نه عكس يقين نيست پس آن مثال مردي است رجلي است عالم است عارف است راجي است خائف است رجلي است كه همه اين صفات را دارد چه فايده حكمت را همهاش را يك روز نميشود بگويي خورده خورده هم كه ميگويي آنها كه نبايد ضبط كنند بعد فرمودند به فداي آن مثالي كه عارف باشد و متيقن و عالم و عامل باشد و همه صفات را داشته باشد علي اي حال عكس جوهر جوهريت دارد و عكس عرض عرضيت دارد و آني كه توي آينه است عكس عرض است نه عكس خود شخص چنانكه واضح شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و دوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها و صل لربك و كان اول صلوة صلاّها رسول اللّه9في السماء الي آخر.
سخن در كيفيت صعود بود و صعود از مقام كيلوس را عرض كردم چون مقام كيلوس آخر مرتبه جماديست وقتي كه تنزل ميكند منتهاي تنزل و بعد او از مبدء به واسطه امر ادبر تا مقام تراب و مقام جماديت است و اين ولد هم اول اذكار صعوديهاش كيلوس است مقام جماد است ديگر از اين مقام كه ترقي كرد به مقام كيموس ميرسد كه اول ظهور نباتيت در آن است و بعد از اينكه ترقي كرد و به مقام دم رسيد اول ظهور حيوانيت او است يعني بعد از آني كه به قلب رفت پس آن منتهاي تنزل كه اول مرتبه صعود است مقام كيلوسي است در آنجا ترقي ميكند به مقام كيموسي ميرسد و از آنجا ترقي ميكند به مقام دم ميرسد و هكذا به مقام نطفه ميرسد و به مقام علقه ميرسد و به مقام مضغه و بعد به مقام عظام ميرسد بعد كسوت لحم حاصل ميشود بعد از آن ميرسد به مقام حيوة ثم انشأناه خلقاً اخر و اين را خلق آخر فرموده به جهت آنكه تا مقام كسونا العظام لحما خلق ارضي و عنصري است بعد از آني كه عنصريت اين ولد تمام شد براي فلكيت فرموده ثم انشأناه خلقاً اخر كه آن دوره فلكيش باشد و در دوره فلكي او حيات افاضه ميشود و حيات اصلش از افلاك است و دخلي به عناصر ندارد دخلي به نار و هوا و ماء و تراب ندارد نه دخلي به عناصر دارد و نه دخلي به طبايع عنصريه دارد بلكه جوهر خامسي است وراي اين چهار جوهر و افلاك شديد الشباهة به ارواح هستند و اجسادشان كالارواح است و نيست در ايشان طبايع سفليه و طبايع عنصريه و از آنچه عرض كردم بيابيد آن سري را كه بر بعضي مخفي شده بوعلي سينا در حركت افلاك حيران شده ميگويد نميدانم افلاك حركتشان حركت طبيعي است يا حركت حيواني است اگر حركت طبيعي است چرا متضاد حركت ميكند و صعود و نزول دارند و اگر حركت حيواني است چرا ملالت و كسالت از حركت كردن آنها حاصل نميشود صد هزار سال حركت ميكنند و هيچ خستگي و ملالت براشان نيست و حيوان از حركت زياد خسته ميشود و از اين سر غافل شده كه انساني يا حيواني كه خسته و كسل ميشود مركب است از دو جوهر يك جوهر مقتضي حركت و يك جوهر مقتضي سكون هرگاه عمل كرد به مقتضاي جوهر به مقتضي حركت مدتي جوهر مقتضي سكون را ملالت حاصل ميشود و آن جوهر مقتضي حركت ملول نميشود و هرگاه مدتي ساكن شود آن جوهر كه مقتضي سكون است لذت ميبرد آناً فآناً بر لذت او ميافزايد زيرا كه بر حيات او افزوده همين كه مدتي ساكن شد جوهر مقتضي حركت ملالتش ميگيرد از اين جهت مركبات از دو جوهر ملالت و كسالت براشان حاصل ميشود حيوان از راه رفتن بسيار خسته ميشود از نشستن بسيار خسته ميشود همچنين انسان از راه رفتن زياد خسته ميشود از نشستن زياد خسته ميشود و همچنين از سخن گفتن زياد و از سكوت زياد و خواب زياد و بيداري زياد و خوردن زياد و نخوردن زياد و در جميع افعال متضاده هر كدام زياد شد ملالت پيدا ميشود به جهت آنكه ضد آن در آن هست اگر بنا شد مستمد از ضد بشود ضد مفني او است ميخواهد او را تمام كند از اين جهت ملالت براي انسان دست ميدهد اما افلاك از جوهرهاي متضاده طبيعيه عنصريه مركب نشده بلكه يك جوهر است يعني نسبت به طبايع سفليه يك جوهر است اگرچه خدا چيزي را از يك جوهر فرد نيافريده افلاك هم مركب است نهايت از عناصر جوهريه دهريه و آنها كأنه طبع واحدند يا اينكه در امر حيات همه افلاك اشتراك دارند و اين مابه الاشتراكش است و اگر مابه الاختلافي هست در ميانشان در ساير اعمال براشان حاصل نميشود در حركت و حيات اصلاً اختلاف ندارند مثل اينكه عناصر در اصل جسم طبيعي اشتراك دارند و از بودن جسم براي هيچ يك ملالتي حاصل نميشود به جهت آنكه آن مابه الاشتراك آن است همچنين افلاك جميعشان در اصل حيات اشتراك دارند اگر در ميانشان اختلاف هست در ساير خواصشان است نه در اصل حيات پس چون در حيات اشتراك دارند و مقتضي سكون در افلاك نيست ابداً ملالت چرا براشان حاصل شود بلكه در هر آني افلاك بسيطتر ميشوند و هر آني اقرب به مبدء ميشوند و اوسع ميشوند و در اينجا سري است كه آن را نميتوان حالي ساير مردم كرد و آن اين است كه افلاك به واسطه اين حركات اشد حرارة ميشوند و به شدت حرارت اشد لطافة ميشوند و به شدت لطافت و حرارت اشد انبساطاً ميشوند و به شدت لطافت و حرارت و انبساط اوسع ميشوند و سعه اين افلاك آناً فآناً زياد ميشود الاّ اينكه وسعت و سعه دو معني دارد يك معنيش رواست يك معنيش روا نيست يكي سعه دنيايي عرضي است و براني و يكي سعه جواني اما سعه براني آن است كه اطراف شيء و حدود شيء از يكديگر بعيد شوند و اين سعه در افلاك روا نيست زيرا كه وراء عرش نه ضيق است نه سعه وراء عرش مكاني نيست ابداً پس اگر عرش بزرگ بشود كجا برود مكاني كه نيست و همچنين افلاك بزرگ نميشوند به سعه براني كجا برود پس اين سعه معقول نيست براي افلاك و اما سعه جواني براي آنها حاصل ميشود و سعه جواني يك امري است كه انسان تا از فلسفه اطلاع نداشته باشد نميفهمد و سعه جواني اين است كه مثلاً شيء همين يك مثقال جوهري كه هست اول قابل اين بود كه به او بريزند يك مثقال روح و بيش از يك مثقال روح نميخورد بعد از اينكه تسقيه به اين كردند و تدبيرش كردند و تلطيفش و تصعيدش كردند به آن طورهايي كه بايد بكنند اين دفعه يك مثقال روح ديگر هم ميخورد اگر باز اين را تسقيه كردند تلطيف كردند حل و عقدش مرتبه ديگري و او را تسقيه به ماء الهي كردند اين دفعه قابل اين ميشود كه دو مثقال ديگر روح بخورد و همچنين تا اينكه گاه هست پنجاه مثقال روح ميخورد بلكه الي ماشاء اللّه چرا كه اين را ترقيه كردند و توسيع كردند به حل و عقد و در هر دفعه اجزاي او صغيرتر و كوچكتر ميشود و هرچه حل ميشود اوسع ميشود اگرچه همان يك مثقال باشد پس به حل و عقد و تلطيف و تصعيد سعه او زياد ميشود و از اين جهت اكسير مضاعف ميشود اول يك مثقال طرح برده ميشد به تسقيه ماء الهي و تلطيف و تسقيه به جايي ميرسد كه طرح بر صد ميشود و باز هرگاه او را تلطيف كني و حل و عقد كني و تسقيه از ماء الهي نمايي طرحش يك بر هزار ميشود و هكذا بر ده هزار و صد هزار الي ماشاء اللّه و اين سعه كه در اينجا پيدا ميشود كه اين همه ارواح را ميتواند بخورد به كبر و سعه اطراف جسم نيست و سعه نيست كه حجم او بزرگ شود بلكه سعه معنوي است سعهاي است كه قابل اين ميشود كه علوم بلانهاية و حياتهاي بلانهاية بر اين افاضه شود پس اين سعه است و در اول اين سعه را نداشت و اين قدر قوت نداشت كه بشود او را اينقدر طرح كرد و حالا ميشود و اينگونه سعه است از اينجا ميدانيد كه جمع ميان آيهها چگونه شد ميفرمايد جنة عرضها السموات و الارض اينجا همچو ميفرمايد معذلك از آن طرف ميفرمايد ادني چيزي كه به ادني مؤمني ميدهند هفت همسر اين دنيا ميدهند و قبه وجود منحصر است در عرش و مادون و ديگر وراي عرش ديگر قبه وجودي نيست ابدا ابدا و جميع الف الف عالم كه خدا خلق كرده در توي اين عرش است ديگر وراي عرش نه مكاني است نه زماني است نه ضيق است نه سعه است نه خلاء نه ملاء حالا آن عوالمي كه يك وجب او از هزار برابر اين عالم وسيعتر است چطور آن عالمها در اين عالمها گنجيدهاند پس معلوم ميشود كه سعه آن عوالم سعه نيست كه تباعد اطراف جسم باشد بلكه آن سعه سعه روحاني است و سعه معنويست و سعه فلسفي است به اين معني كه آنقدر لطيف است كه آن جثه كه هست قابل اين است كه بر چندين برابر اين عالم طرح كنند از اين جهت جسم مؤمن را كه در قبرش ميگذارند قبر او گشاده ميشود مد بصر او چطور گشاد ميشود و مد بصر سعه حدود و اطراف جسماني قبر نيست لكن نگاه كه ميكند به قدر مد بصرش و به قدر سعه كه در خود دارد ميبيند از اين واضحتر سينه انسان را نظر كنيد نگاه ميكند شخص عالم توي سينه خود جميع آسمانها و زمينها را بلكه دنيا و مافيها را و هفتاد همسر اين دنيا را و بيشتر را در سينه خود ميبيند و اين سعه است و يك كسي ديگر اين سعه را ندارد نميبيند چيزي در سينه خود الاّ قليلي يكي در قلب كوچكش صد هزار مسأله جا دارد و يكي ديگر به جز چند مسأله ديگر چيزي نميداند سينهاش جا ندارد تنگ است پس درست شد معني قول خداوند عالم كه ميفرمايد من يرد اللّه انيهديه يشرح صدره للاسلام و اين شرح صدر همان توسعهاي است كه عرض كردم و من يرد انيضله يجعل صدره ضيقا حرجا و همچنانكه سعه فلسفي است ضيق فلسفي هم هست گاه هست چيزي است كه حدود و اطراف او از آن ديگري بيشتر است ده مرتبه و سعه اين بيش از آن است ده مرتبه يك چيزي ده من بار است و يك چيزي يك مثقال است و اين يك مثقال وسعت او بيشتر است از آنكه ده من است پس آن اضيق است و اين اوسع است اين است كه قبر كافر ضيق ميشود و قبر او چنان فشاري به او ميدهد و جا را بر او تنگ ميكند كه مثل جاي ميخ براي ميخ قبر او بر او تنگ ميشود و اين ضيقي كه از براي قبر حاصل ميشود ضيق مساحت نيست و به هيچ وجه اطراف لحد بهم نميآيد و اطراف لحد بهم نميچسبد لكن آن كافر را كه در قبر گذاردند قبر او تنگ ميشود بر او تنگتر از جاي ميخ بر ميخ به جهت آنچه در قبر او ميآيد از كثرات ميآيد از اوهام و معاصي و سيئاتي كه براي او است و هجوم آن كثرات و خيالات متشتته كه بر او وارد ميآيد چنان تنگ ميشود قبر او و سينه او كه دلش از گلويش ميخواهد بيرون آيد و معالجه نميتواند بكند بدتر از ميخ و اين تشبيه جسماني است و از آن طرف قبر براي مؤمن گشاد ميشود مؤمن توي قبرش خوابيده است ملك و ملكوت براي او منشرح ميشود و در هرجا بخواهد از آنها ميخرامد و هرجا دلش ميخواهد ميرود مشرق ميرود مغرب ميرود پس سعه و ضيق دو معني دارد يك سعه و ضيق براني است كه بعد اطراف جسم باشد و يك سعه و ضيق جواني كه همين باشد كه عرض كردم و به اين سعه افلاك وسيع ميشوند به واسطه اين حركات و اين حركات عبادات ايشان است و چون عبادات ايشان است استمداداتشان است و چون استمداد ميكنند امدادات ميشود امدادات كه شد تزايد ميشود تزايد كه شد سعه ميشود پس بايد آناً فآناً اين افلاك اوسع بشوند و سعهشان زياد شود اين است معني سعهشان كه آناً فآناً افلاك متحمل ميشوند افاعيل اللّه و مقادير اللّه را و از آن عقول و نفوس ميرسد عوض و امداد آنچه را كه پيشتر متحمل بودند اين است كه در جنت براي مؤمن زياد ميشود در هر جمعه مؤمن زيارت خدا ميرود وقتي برميگردد آنچه خدا به او داده در بهشت هفتاد برابر صد برابر زياد ميشود هي تسقيه ميشود و هي اوسع ميشود مملكت او معلوم است هرچه در سعه سير كند و نظر و اعتبار كند لطافتش بيشتر ميشود و سيرش زيادتر ميشود امدادش بيشتر ميشود سخن در اينها نبود سخن در اين بود ثم انشأناه خلقاً اخر حيات براي اين شيء آن وقت افاضه ميشود خلق روحاني و ملكوتي اين است آسمانها ملكوت اين عالم هستند چنانكه زمين ملك اين عالم است آسمانها ملكوت اين عالم است و عرش جبروت اين عالم است پس ترقي ميكند ثم انشأناه خلقاً آخر و اين خلق آخر هم كه حيات قلبي باشد درجات دارد و براي او حالت نطفه هست و علقه دارد و مضغه و عظام و كسوت لحمي دارد و اين حيات اول تكون او كه بخاري است در توي قلب طفل در رحم مثل نطفهاي است براي او چنانچه نطفه هيچ هيأت انساني در او نيست الاّ به طور صلوح روحي هم كه در قلب قرار ميگيرد هيچ از مشاعر ظاهره در او نيست نه خيال كنيد كه طفل توي دل حالا بايد بصير باشد و سميع باشد و ذائق و شام باشد و لامس باشد نه بلكه حياتي است مبهم چيزي كه از او برميآيد همان حركت انقباض و انبساط است ديگر قصدي اراده حركاتي به طور صنائعي كه حاصلي داشته باشد به هيچ وجه من الوجوه توش نيست بلكه حركت روحي كه در قلب پيدا ميشود همان حركت انقباض و انبساط است به جهت آنكه اگر مخلي به طبع ميبود و نبود در جوف عروق و احشاء و به طبع خود بود البته به طور كره بود و حركت كروي ميكرد و حركت دوري ميكرد لكن حالا چون در عروق و احشاء آمده محصور شده و توي اورده و شريانات به شكل آنها ايستاده از اين جهت حركتش حركت انبساط شد و انقباض زيرا كه نيست به شكل كري خودش همان حركت انقباض و انبساط ميكند وليكن چون كره كه حركت ميكند از بالا پايين ميآيد و از پايين بالا ميرود و اين روح هم در اين آورده و شرايين از بالا به پايين آمدنش حركت حركت انقباضي است كه به ملاحظه ثقل او و ارضيت و انيت او نزول به پايين ميكند پس حركت انقباضي ميشود و اما حركت از پايين به بالا حركت انبساطي او است در اينجا پس هي ميآيد پايين و حركت انقباضي ميكند و ميرود بالا و حركت انبساطي و صعودي ميكند پس همان حركت دور كروي او كه از بالا به پايين و از پايين به بالا بود در اينجا به اينطور ظهور كرد به حركت انقباضي و انبساطي در اين اورده و شريانات پس حركت انبساطي آن از هوائيت و ناريت او است و آن دوتاي ديگر مشايعت ميكنند او را و حركت انقباضي آن از آن ترابيت و مائيتي است كه در او است و آن دوتاي ديگر مطاوعه ميكنند او را پس به جهت آنكه آن دو طبع اقتضاي انبساط ميكند و آن دو طبع ديگر اقتضاي انقباض ميكند طبيب بعد از آني كه دست را گرفت و نبض را ملاحظه كرد انبساط را ديد ميفهمد كه حرارت و رطوبت در آن غلبه كرده و بعد از اينكه انقباض از نبض ديد ميفهمد كه برودت و يبوست غلبه كرده و اگر مختلف يافت ميفهمد كه طباع اين امتزاج تمام پيدا نكرده اخلاط توي اين پيدا شده اعراض و غرايب توي اين آمده مقصود اين بود كه آنچه در دل پيدا ميشود مثل نطفه است براي خلق آخر بعد از آني كه از دل آمد توي شريانات آن مثل علقه است براي آن به دماغ كه آمد مضغه ميشود در مواطن دماغ كه آمد به منزله عظام ميشود بعد از آن در آن شريانات و عروقي كه براي حس ساختهاند در آن منابت مقدمه دماغ كه آمد به مواضع حواس كه رسيد كسوه لحم پيدا ميشود دست از پا ممتاز ميشود گوش از چشم ممتاز ميشود همچنين در خلق روح وقتي آمد در آن عروق باصرهاش از شامهاش امتياز پيدا كرد پس در اين وقت تولد روح حيوانيش هم تمام ميشود و بعد كه تمام و كامل شد تا روح حيواني در بدن طفل بزرگ نشود و به مقام كسوه لحم نرسد تولد نميكند و چون روح حيواني منبعث از بدن دارد در همان رحم بايد تولد كند و بعد از آني كه به اين دنيا آمد آن وقت اول تولد روح انساني است آن هم بايد نطفه باشد و علقه باشد و مضغه و لحمي و عظاميو انشاء خلق آخري داشته باشد و دارد بدون شك پس بعد از اينكه تولد كرد از پدر و مادر دنيايي پس وقت تولد نطفه انساني است كه نبي و ولي او باشد كه انا و علي ابوا هذه الامة كه پيغمبر فرمودند و اين امت انسان شرعي است و انا و علي ابوا هذه الامة يعني امت مرحومه و از اين والدين شرعي ولد شرعي و انسان شرعي حاصل ميشود پس حقيقتاً واقعاً بلاشك و بلاريب محمد و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما پدر و مادر براي انسان شرعي و امت مرحومهاند پس آن انسان شرعي از نطفه مثال ملقي از ايشان كه سه شعبه شده شعبهاي در اقوالشان جلوه كرده و شعبهاي در افعالشان جلوه كرده و شعبهاي در تقريرشان جلوه كرده و اين در ايصال ظاهري است و اما در ايصال باطني كه به طور اثريت و موثريت است آن دخلي ندارد پس در اين ظاهر از آن مثال ملقاي از ايشان كه نطفه انسان شرعي است در امت ميافتد امت هم ترقي ميكنند پس در اول ميگويند لااله الاّ اللّه محمد رسول اللّه ميگويند آمنا بما جاء به به طور اجمال پس اين حالت مثل حالت نطفه است بعد في الجمله تفصيل ميدهند و قدري بسطش ميدهند قدري فرايض را مرتكب ميشود و قدري محرمات را ترك ميكند اين حالت علقه ميشود بعد خورده خورده مضغه ميشود و خورده خورده عظام ميشود تا اينكه خورده خورده وقت كسوت لحم او ميشود جميع اعضاي او جميع عروق او جميع اورده و شرايين و رباطات او ممتاز ميشود شعرش ظفرش جميعش ممتاز ميشود همچنين اين ولد شرعي وقتي ولد تام است كه همه اعضاء و جوارح او تمام و ممتاز باشد قولش مثل قول نبي باشد فعلش مثل فعل نبي باشد حدود و شرايع و فرايض و احكام را بجا آورده باشد و اجتناب از محرمات و مكروهات كرده باشد و اينها را مفصلاً هريك هريك به عمل بياورد چنين وقتي انسان تام صحيح المزاج معتدل به دنيا بيايد ديگر بسا آنكه خوشگل سمين يا بدگل و لاغر باشد تا ديگر حالتش چه حالت باشد ديگر هم براي انسان مرض هست مثل اينكه در فريضه ميبيني اختلال پيدا ميكند مريض ميشود معالجهاش ميكنند و كر ميشود انسان شرعي دواش ميدهند چاق ميشود كور ميشود واقعاً انسان شرعي دواش ميدهند چاق ميشود و دواي شرعي بايد بدهند بسا آنكه مرضي پيدا ميكند كه چشمش نميبيند و هرچه نگاه ميكند نميفهمد چشمش را دوا ميكنند چاق ميشود بسا آنكه زمين ميخورد پاش ميشكند شكستهبند ميآورند پاش را ميبندند اين انسان خواب دارد بيداري دارد اكل دارد شرب دارد و كذلك جميع ما في الجنة براي اين هست همين انسان در اين دنيا صحيح ميشود مريض ميشود به حال سكرات ميرسد شفاش ميدهد دو مرتبه برميخيزد خلاصه انساني ميشود تام و صحيح المزاج همچنين كه شد حالا ديگر انسان شرعي و زيد شرعي درست شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين([22])
(درس سي و سوم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها و صل لربك و كان اول صلوة صلاّها رسول اللّه9 في السماء بين يدي اللّه تبارك و تعالي قدام عرشه جلجلاله الي آخر.
سخن در كيفيت صعود بود و به طور اختصار صعود جسم گفته شد تا آنكه جسم دنياوي تولد كرد و در او ابتداي تولد نفس قدسيه انسانيه شد و به همان ترتيب نفس قدسيه هم در اول مثل نطفه خواهد بود بعد از آن خورده خورده ترقي ميكند تا اينكه انسان تام كاملي ميشود و بعد از آنكه اين جسم هم در اين دنيا استكمالي پيدا كرد از حد صبي شيئاً فشيئاً كه صلاحيت از براي نفس انساني داشته باشد و از براي خدمات او لايق باشد اينطور ميرود تا وقتي كه اجل او منقضي شود و اين بدن اختلال پيدا ميكند و به مقتضاي آنچه حكماي اشراقيين گفتهاند اين است كه سبب موت و فراق نفس از بدن تجوهر نفس انساني است و استكمال آن است و ياد ملكوت ميكند و صعود ميكند به شوق ملكوت و بدن خود را خلع ميكند پس بدن در اين وقت ميميرد و روح ميرود به ملكوت خود اينطور ميگويند و اين قول داخل مزخرفاتي است كه لايق اطفال است همچو حرفي ميزنند و از كسي كه علوم آلمحمد : را نديده عجب نيست همچو حرفي بزند و اين حرف مزخرف است به جهت اينكه ميبينيم بالبداهه اين همه اطفال در شكم مادر ميميرند و اطفال يك روزه و دو روزه و يك ساله و دو ساله و ده ساله و به سن شباب و كهولت و سن پيري و جواني در جهل و در علم و در مرض و صحت در جميع اين احوال موت جلوه ميكند و اگر از شدت تجوهرش و استكمالش بود و به جهت تذكر نفس به عالم ملكوت بود موت حاصل ميشد و بعد از اين ديگر موت حاصل نميشود از اين قرار نبايد بميرد مگر كسي كه به حد كمال رسيده باشد و مشاهده ميبينيم كه اين حرف داخل مزخرفات است و حق آن است كه حضرت امير سلام اللّه عليه ميفرمايد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير ميفرمايد سبب موت اختلال اجزاء بدن است و بدن به منزله آينه است در تحت آفتاب روح گذارده شده مادام كه اين آينه مستقيم و صحيح و معتدل است عكس آفتاب روح در او افتاده و متلألأ است و ضياء و بريق دارد و حيات باقي است اما وقتي در اين آينه كثافتي پيدا شد از تلألأ و ضياء و حيات ميافتد و اختلال كه در بدن پيدا شد حاجب ميشود ميان انسان و آن روحي كه در ملكوت است و بدن ميميرد و در اصل خداوند عالم چنين قرار داده كه براي بدن دوره سنه عمري است و مثل آنكه سال چهار فصل است فصل بهار و تابستان و پاييز و زمستان همچنين عمر اين بدن هم چهار فصل دارد اولي كه اين بدن تولد ميكند فصل بهار او است و فصل حرارت و رطوبت او است و در اين فصل رطوبت قرار دادهاند تا اين بدن كش بياورد و عرض و طول آن زياد شود و بزرگ شود و حرارت را قرار دادهاند تا اينكه از اطراف ميل به بيرون و خارج كند و به اين واسطه نما پيدا ميشود پس در فصل طفوليت او فصل بهار است و رطوبت و حرارت بر او غلبه دارد و همينطور هست و ميرود به طور كمال و اعتدال اگر باشد تا وقتي كه سيساله ميشود و آن فصل تابستان او است و در اين فصل مزاجش حار و يابس است و اين فصل سن شباب او است آن هم به طور اعتدال از سي و يك است تا شصت و اين سن سني است كه در اين سن قوتش و قدرتش و شدت ذكاوتش و علمش و عملش همه در اين سن است و حرارت و يبس بر او غلبه دارد و مزاج صفراوي دارد وليكن اين نسبتي كه ميگويم نسبت به سن صباي او است نه نسبت به ما بعد اينجاست كه حرف ما و اطباء اختلاف پيدا كرده سن شباب سني است كه يبس بر او غلبه دارد ليكن يبس نسبت به صباوت نه يبسي كه براي فصل چهارم و فصل سيم او است در اين فصل حرارت هم هست رطوبت هم هست رطوبتش اغلظ است از سن طفوليت و اين سن وقوف او است و كش نميآورد و ديگر نما از براي او حاصل نميشود و بعد از اين سن خريف او است كه از سن شصت و يك باشد تا نود و اين سن را اطباء ميگويند بارد است و يابس و اشتباه كردهاند اين سن بارد است و رطب و خريف احد الربيعين اين رطوبتي كه در اين سن دارد فصل چهارمش ندارد و حالت فصل خريف مثل حالت ربيع است زيرا كه او احد الربيعين است و بسا چيزها كه در فصل خريف سبز ميشود و طاقت حرارت اول را ندارد لهذا در اين وقت سبز ميشود پس رطوبتش پيش از سن پيري است و به جهت آنكه مبدء رطوبت و اصل رطوبت از شكم مادر است و اين رطوبت تا در بدن هست زنده است و همين كه رطوبت خشكيد ميميرد و آن رطوبتي كه در زمستان مشاهده ميشود رطوبت عرضي است و رطوبت خريف كه ما ميگوييم رطوبت ذاتي است پس رطوبت ذاتي فصل خريف پيش از رطوبت ذاتي شتاء است و در فصل شتاء استخوان ميخشكد و پوست و گوشت و جلد سوداويت پيدا ميكند سياه ميشود و شبيه به اموات ميشود عظم او دقيق و جلد او رقيق ميشود و چون حرارت غريزي او ضعيف ميشود اصل سن بارد و يابس است و حرارت غريزي حار و رطب است و مضاده تامه است مابين ايندو از اين جهت حرارت غريزي ضعيف ميشود و برد و يبس عرضي عنصري بر او غلبه ميكند از اين جهت غذاي او تحليل نميرود ابخره بدون او تحليل نميرود آبي كه ميخورد آن آب جفاف پيدا نميكند غذاي رطبي كه ميخورد تحليل نميرود و آن رطوبات عرضيه در بدن تحليل نميرود و جمع ميشود و بخار ميكند و ابر ميشود و در دماغ او تقطير ميكند باران ميريزد از بيني و دهان و چشم او اب جاري ميشود متصل اين بارانها ميآيد و از زمين معده بخارها بالا ميرود و ابر ميشود و ميبارد لكن استخوان خشكيده پوست خشكيده با اين رطوبتها كه در بدنش مترهل گوشتش پوستش استخوانش همه ميخشكند. پس در سن پيري كه از نود است تا صد و بيست سن برودت و يبوست ذاتي است لكن رطوبات غريبه به جهت عدم حرارتي كه رطوبات بارده را تجفيف كند در ظواهر بدن ميآيد مثل اينكه در زمستان ميبينيد درخت تر است در ظاهر و آب از او ميريزد ولكن خشك است پوستش خشك است گوشتش خشك است همهاش خشك شده و اما در فصل در بهار از اندرون او رطوبتي ذاتي بيرون ميآمد و آن رطوبت ذاتي او را نمو ميدهد پس پير هم اگرچه رطوبت در ظاهر بدنش زياد است دهنش و چشمش آب ميريزد لكن رطوبت ذاتي ندارد پس در سن پيري فصل فصل زمستان است و رطوبت ذاتي تمام شده و مزاج پير مزاج مرگ است اگر هيچ به انسان رخ ندهد مرضي از اول تاكنون همين كه سن بالا رفت برد و يبس روز به روز غلبه ميكند زمستان سرما ميشود و حرارت غريزي كه از شكم مادر آورده بود از فلك تحليل ميرود و خورده خورده دم هم غلظت پيدا ميكند به جهت آنكه برد و يبس به دمش اثر ميكند دمش را غليظ ميكند و سياه ميكند به طوري كه اگر فصد كنند پيران را خونشان را ميبيني سياه است از جهت برد و يبس و تراكم است نه از جهتي كه حرارت غلبه دارد بلكه به جهت تراكم دم و برد و يبس و سوداويتي و غلظتي كه در او پيدا ميشود سياه ميشود اين دمهاي سياه چون مدد جلد ميشود رنگش سياه ميشود گوشتش كم ميشود استخوانش ضعيف ميشود تا اينكه اين دمي كه در قلب هست به سن صد و بيست كه رسيد منجمد ميشود از شدت برد و يبس و از خواص دم است كه تا حرارت بر او مستولي است رقيق و جريان دارد و چون برد و يبس به او رسيد ميبندد پس بعد از آنكه مزاج پير برد و يبس بر او غلبه كرد دم منعقد ميشود و دم ديگر ذوبان و جريان ندارد بخار احداث نميشود و حرارت فلكي در او كم اثر ميكند همينطور نشسته صحبت ميدارد خورده خورده ميبيني خاموش شد و افتاد و مرد هي روح رقيق ميشود و ميشود و ميشود تا اينكه مدد دويمي به او نميرسد بخار ميآيد بيرون جزء هوا ميشود آن هم ميافتد ميخشكد اين است ديگر تجوهر روح كجا بود استكمال نفس كجا بود اينها مزخرفاتي است كه ميگويند خيالاتي است كه از چرس و بنگ برخواسته و اصل كيفيت مردن راهش اين بود كه عرض كردم به اين سن كه رسيد اگر هيچ مرض به او نرسد و هيچ عارضي هم رخ ندهد به همين فصول و انتهاي سنه كه نشسته است يك دفعه چراغ روحش خاموش ميشود و ميميرد و هرگاه در اين اثناها مرضي روي داد و فسادي پيدا شد و دم را خود به خود منعقد كرد يا اينكه ممري سد شد يا عضوي فاسد شد و اختلال در بدن پيدا شد به قسمي كه ديگر دم جاري نشود به قلب و بخار كند آن وقت به عارض ميميرد و عرض كردم كه سي سال و شصت و نود و صد و بيست و بدن به حد اعتدال باشد لكن وقتي مختلف شد و آن خميره كه براي بدن او گرفته شده يكي دوره او صد و بيست سال است يكي دوره او شصت سال است و يكي چهل ميشود و يكي سي و هكذا تفاوت ميكند باجل مسمي عنده و اين به حسب بنيه اختلاف ميكند پس هر كسي هرچه عمر او باشد آن عمر بر چهار قسمت ميشود فصل بهاري دارد و تابستاني و پاييزي و زمستاني و سن صبايي و شبابي و كهولتي و پيري دارد و در اين زمانها نهايت سن صبا تا بيست و بيست و پنج و بيست و شش بيشتر نميشود و دوم تا چهل يا پنجاه و بعد رو به خريف ميرود و به كهولت ميرود آن هم تا شصت و پنج و هفتاد بيشتر نميشود ديگر مردم مختلفند تا دوره عمر او چقدر باشد مطلب اين بود كه اين بدن آينهايست در روي زمين در زير روح گذارده شده مادام كه آينه صافي و مستقيم است عكس توش ميافتد و وقتي كه اختلال در او پيدا شد عكس از توش ميرود و اينكه عرض كردم كه حد اعتدال سن صد و بيست سال است اعتدال ظاهري مقصود بود لكن هرگاه اعتدال به حد كمال رسيد سنه عمر او سنه عمر عالم ميشود و صد هزار سال عمر او ميشود و بايد موت براي او نباشد مگر آنكه جمله عالم بميرد پس اين بدن بايد بين النفختين فاني شود از اين جهت پيغمبر و ائمه صلوات اللّه عليهم را اگر نكشند و چيزي عارض ايشان نشود و خود ايشان قصد اين نكنند كه منتقل شوند از اينجا بدنهاي ايشان موت برنميدارد بدنهاشان از شدت ارتباط و مشابهتي كه به ملأ اعلي دارد فناء و فساد برايشان نيست به جهت آنكه موتشان به موت عالم بسته است و اعتدالشان مثل اعتدال كل عالم است هر وقت عالم بميرد بايد بدنهاي ايشان بميرد پس بعد از آني كه بر حسب تقدير به اينطور بدن فاسد شد روح منقطع و مجرد ميشود از اين دنيا ميماند در عالم ساهره خودش و در عالم شعور خودش شاعر است به خودش و به آنچه بر آن هست و آن شعور دهريت دارد پس اگر شاعر به شقاء خودش هست آن شعورش دهريت دارد و اگر به سعادت خودش شاعر است اين هم دهريت دارد پس كل انسان الزمناه طائره في عنقه و نجزيهم وصفهم و ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون پس آن اعمالي كه كرده شاعر است به آن فحشي كه داده شاعر است و آن شعور و آن فحش دهريت دارد و هميشه پيش چشم او هست و همچنين غيبت و جميع اعمال او در پيش چشم حاضرند و ان سعيه سوف يري ثم يجزيه الجزاء الاوفي و هميشه ملازم او هستند و كل انسان الزمناه طائره في عنقه و همچنين احسان و عبادات او جميعاً در پيش چشم او حاضرند و دهريت دارند و شعور شعور است نميشود غير شعور و حالا شعور را از اين بدن بيرون آوردهاند او را به خود گذاشتهاند ميخواهي شعور نباشد البته شعور است چه كار كند نباشد نميشود ديگر حالا نسيان از خود ندارد پس اين عمل اگر گزنده باشد دائماً ميگزد او را و دائماً الم است و عذاب است يعني اگر هزار سال بگذرد همان آن آن اول المي است كه به او رسيده و هميشه اول او است و اول دهشتي و عذابي است كه به او دست داده و هرگز به امنيت بدل نميشود و هميشه مستوحش است و معذب و هرگز مستريح و ايمن نميشود و آنكه مستريح است ابدالابد مستريح و ايمن است هرگز غير او نميشود مثلش را اگر ميخواهيد روي كاغذ بنويس المستريح امروز مستريح است فردا هم و ده سال ديگر هم و صد سال و هزار سال الي ماشاء اللّه مستريح است و همچنين المعذب هميشه معذب است و عرصه دهر عرصهاي است كه مستريح هميشه مستريح است و معذب هميشه معذب است سيجزيهم وصفهم و او لازال متصف به صفت خودش هست و صفت او از او زايل نميشود ابداً ابداً پس نه اين است كه خدا استشفاي غيظي از خود ميكند به اين عذاب همين تركيب او است و چنين اقتضاء كرده و خدا هم چنين كرده او را به اقتضاي او و ميل او و گفته ميخواهم ميم و عين و ذال و باء باشم پس شد معذب و از اينجا معلوم شد كه چقدر خبط كردهاند اشراقيين در اين مسأله كه اين را داخل مكاشفات خود گرفتهاند و گفتهاند كه جنس از جنس متأذي نميشود اهل نار مدتي كه در نار ماندند در آخر ملكيت پيدا ميكنند و انس به آتش ميگيرند و عذاب بر ايشان عذب ميشود مزخرفاتي است گفتهاند اول و آخر در دهر خيال كردهاند و ندانستهاند كه دهر آخرش اولش است اگر اول معذب است آخر معذب است و اگر در آخرش معذب نيست پس از اولش معذب نبوده پس بگو از اول معذب نيست كافر را از اول خدا عذاب نميكند و انكار بعث رسل و انزال كتب و شرايع همه را بكن نعوذ باللّه و الاّ اول معذبند و بعد خورده خورده كه ماندند ملكيت پيدا ميكنند و در آخر انس ميگيرند و عذاب بر ايشان عذب ميشود و از نار متأذي نميشوند به جهت آنكه از همان جنسند اين مزخرفات را ميگويند به جهت اين است كه از آلمحمد اخذ نكردهاند و حالت دهر را او نميداند چگونه است پس اين حرفها و مزخرفهاي محييالدين بن عربي كافر را ميگويد و به اينها ميخواهد مطلب بفهمد ابنعربي سني كه فهمش اين باشد كه مكاشفه او او را به اين ميدارد كه در مكاشفه خود ببيند كه ابوبكر خليفه بلافصل پيغمبر است و او را به اين بدارد كه نجات در اعتقاد به همين است و در غير اين نجاتي نيست ديگر ميخواهي اين چه چيز بفهمد فهمش كه همچو شد ديگر چه ميفهمد.
باري پس بعد از آني كه بدن اختلال پيدا ميكند روح مجرد ميشود از اين بدن و تمام لذت و تمام راحت براي او است اگر عاقبتش به خير باشد اين موت اين دنيا دار امراض و ضيق و محنت او است از اينجا كه رفت از اينها خلاص ميشود بعينه مثل راحت كسي است كه ميبيني يكي پياده بود و هميشه پياده راه ميرفت ميرفت به هندوستان پياده وقتي به كالسكه دودي نشست كه از اينجا رفت تهران و نهار خورد و برگشت يك ساعت گذشت چقدر حظ ميكند ميگويد من ميبايد قدم به قدم پا بردارم و بگذارم و بروم و حالا اينطور ميروم بعد از آني كه تنگناي دنيا و قدم به قدم دنيا پا بيرون گذارد به محض اراده از هندوستان ميرود به محض اراده به آسمان ميرود و از زمين ميرود و تجردي پيدا ميكند راحت ميشود با ملائكه مينشيند و برميخيزد و جليس با آنها ميشود غرض به اينطور صعود ميكند اين نفس و اين روح وقتي كه از اين دنيا بيرون رفت در درجات برزخ صعود ميكند و لطيف ميشود و در اواخر برزخ لطيفتر ميشود و آن اعراضي كه از براي او در برزخ هست آنها هم ميريزد در برزخ و برزخ ليل دارد و نهار دارد ميفرمايد لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا در آنجا هم براي آنها تقلبات احوال هست در آنجا هم تحصيل علم ميكنند ترقي ميكنند در آنجا اعمال نافع ميشود براي شخص همينطور ترقي ميكند تا نفخه صور و آن وقت آنها هم ساقط ميشود و چون اين اعراض برزخي نوعاً بايد ساقط بشود اگرچه در اين اعراض ترقي كرد و صعود كرد و تلطيف شد و بالا رفت لكن نوع اين اعراض بايد ترك شود مثل اينكه در دنيا در سن شباب صعود كرد و تلطيف شد و بالا رفت لكن اين بدن بايد ترك شود در برزخ هم ترقي ميكند تلطيف ميشود و تصعيد ميشود و بالا ميرود لكن جمله آن بدن برزخي را بايد خلع كند پس به نفخه صور خلع ميكند.
آقا محمدباقر عرض كرد عالم برزخ عالم مشاعر است؟
فرمودند همين خيالي كه الان داريد همين فكري كه داريد همينها كه ميفهميد از عرصه برزخ است فرمودند ليل و نهارش مثل همين دنيا است بعينه فرمودند شما دائماً يك آن برزخ را داريد ميفرمايد:
ما فات مضي و ما سيأتيك فأين | قم فاغتنم الفرصة بين العدمين |
و همان فرصت آن همان آني است از آنات برزخ و مثل همين جا همينطور نجف و كربلا و تهران و كرمان دارد بعينه مثل همينجا آيا نيست كه اگر مؤمن در هرجا بميرد ميآورند ارواح سعدا را در پشت وادي السلام و حضرت امير در پشت وادي السلام طول دادند ايستادن را و آن شخص عرض كرد از سبب مكث آن حضرت، فرمودند ارواح مؤمنين بودند كه با هم جوقه جوقه نشسته بودند صحبت ميداشتند پيش آنها بودم، فرمودند ما ديوانهايم كه از مردن ميترسيم راحتي كه در مردن هست در هيچ چيز نيست يعني اگر آدم مؤمن باشد. بعد فرمودند براي كافر هم بهتر است هرچه زودتر برود اعمال بد كمتر از او به ظهور ميرسد. عرض شد: حديثي هم هست كه مردن براي كافر و مؤمن بهتر است؟ فرمودند اميدوارم كه هرچه ميگويم حديث باشد، ديگر مگر گاهي مركب شود از احاديث و الاّ اميدوارم كه هرچه ميگويم حديث باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و چهارم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 الي آخر.
ديروز عرض كردم كه بعد از اينكه انسان از اين دار دنيا بيرون رفت و اعراض اين دنيا را از خود طرح كرد در عالم برزخ با اعراض برزخي سير ميكند به طول مدت برزخ و القاء ميكند از خود اعراضي چند را و تلطيف و تطهير ميكند خود را تا نفخه صور و در دنيا انسان با روحي كثيف و جسدي كثيف بود و در برزخ با روحي لطيف و جسدي كثيف است و در آخرت روح لطيف و جسد لطيف است و هر دو طيب و طاهر ميشوند و خورده خورده جسد بايد تلطيف شود و روح در دار دنيا تلطيف شد تا در وقت مردن از اعراض پاك شد و جسد ماند از اين جهت او را در قبر خود ميگذارند تا اعراض از او زايل شود و پاك شود و قابل روح لطيف شود و در ايام برزخ جسد كثيف است و بايد تطهير شود و تلطيف شود تا نفخه صور و اصل صور را در اين دنيا هرگاه تمثل كنيد بر هيئت قند است از آن سر باريك تا سر پهن دو سوراخ دارد يكي به سمت آسمان و اهل آسمان و يكي به سمت زمين و اهل زمين و در اين دو سوراخ شش منزل و شش مقام است و بعد از آني كه خدا حكم كرد به دميدن صور دميدن اول مثل دم قليان است كه انسان كه غليان ميكشد نفس خود را بالا ميكشد كه جذب دود ميكند كه اين نفخه نفخه جذب است اسرافيل ميآيد و صور را به دهن ميگيرد اهل آسمان و زمين كه ديدند اسرافيل آمد پس اول نفس خود را بالا ميكشد از آن سوراخ كه محاذي اهل زمين است پس جميع ارواح احياء ميرود و داخل آن سوراخ ميشود و آن روحي كه ميرود صاحب ماده است و صاحب طبيعت و صاحب نفس و روح و عقل و فؤاد است و اين مراتب را در آن ثقبه كه ميرود دارد اول دفعه كه ميكشد مثال با ماده و طبيعت و نفس و روح و عقل بالا ميكشد و مجموع را ميبرد در آن سوراخ و مثال را در آن منزل اول ميگذارد و ماده را با آنچه در او است ميكشد بالا و ماده را در منزل دويم ميگذارد و طبع را با آنچه در او است ميبرد به منزل سيم و طبع را در آنجا ميگذارد و نفس را با آنچه در او است ميكشد به خانه چهارم و نفس را آنجا ميگذارد و روح ملكوتي را با آنچه در او است ميكشد بالا و روح را در منزل پنجم ميگذارد و عقل را ميكشد بالا و آنجا منزل او است ميماند و هريك از توي يكديگر ميكشند مثل اين لولههاي دوربين كه اين را از توي آن ميكشند و آن را از توي اين و هكذا پس در اين خانهها هر يكي گذارده ميشود و هريك در آنجا ميماند و در مابين نفختين تطهير ميشوند ميماند آنجا و ميپاشد اجزاي آن از يكديگر تا اينكه تلطيف شود و عرض كردم صور دو سوراخ دارد وليكن كلي است و هر سوراخي به عدد جميع احيائي كه در زمين هستند و به عدد جميع احيائي كه در آسمان هستند سوراخ دارد زيد مال يك سوراخ است و عمرو مال يك سوراخ است و اين صور هم نه به خاطرتان برسد كه چيز كوچكي است بلكه بسيار بزرگ است و اسفل او به وسعت فلك الافلاك است و ديگر اعلاي آن را خدا ميداند چقدر است كه طول آن چقدر از عرش ميگذرد و برداشتن اين صور كار هر كسي نيست غير اسرافيل كلي او بايد بردارد اين صور را و بدمد و به عدد احيايي كه هستند در اين سوراخ بزرگ كه تعلق به زمين دارد سوراخها هستند كه هر چيز در آن سوراخ منزل ميگيرد و در آنجا تفكيك جميع اجزاي او ميشود و تا تفكيك و حل نشود ارمده و اعراضي كه براي او هست از او بيرون نميرود به قوت حرارت و رطوبت نفس اسرافيل كه هواست و روح است و حيات است به اين حرارت و رطوبت منحل ميشوند به واسطه انحلالي كه براي او حاصل ميشود و صافي او طافي ميشود و به اينطور پاك ميشود و مدت ماندن در صور چهارصد سال طول ميكشد آن وقت اسرافيل خودش هم خواهد مرد بعد خدا او را زنده ميكند و صور را به دست او ميدهد بنا ميكند به دميدن پس از آنكه چهل روز باران ميآيد به روي زمين و جميع زمين يك دريايي ميشود مواج موج ميزند و خاكهاي هر بدني را جمع ميكند در قبر او خاكهاي بدن زيد در يكجا و خاكهاي بدن عمرو در يكجا و هكذا در آن قبرشان و آنها به يكديگر متصل ميشوند و بدن او ساخته ميشود و از آن طرف اسرافيل صور را ميدمد و اول ابتدا به طرف آسمان ميكند و در گرفتن اول روح اهل زمين ميگيرد و بعد روح اهل آسمان را قبض ميكند و در پس دادن ارواح اول روح اهل آسمانها را پس ميدهد و بعد روح اهل زمين را و نفخه اولي را نفخه صعق ميگويند چنانكه خدا ميفرمايد نفخ في الصور فصعق من في السموات و الارض و نفخه ثاني را نفخه دفع نفخهاي است كه پف ميكند در صور پس بيرون ميآيد عقل صاف شده پاك شده از منزل خود نزول ميكند ميآيد و داخل بدن روح ملكوتي ميشود در منزل دوم و روح پاك شده صافي شده اجزاي آن در منزل او جمع شده به اينطور زنده ميشود پس ميخيزد روح به حمد و شكر خدا پس نزول ميكنند به مقام نفس و اجزاي نفس فراهم آمده برميخيزد از قبر خود به حمد و شكر خدا صاحب حيات و عقل و نزول ميكنند در طبع و هكذا در ماده و مثال پس مثال زنده ميشود صاحب جميع مراتب پاك و پاكيزه برميخيزد از قبر خود به حمد و شكر خدا و بعد از آني كه از دهان صور مثال بيرون آمد در هوا طيران ميكند و داخل قبر صاحبش ميشود و برميخيزد و خاك از سرش ميريزد و به حمد و شكر خدا برميخيزد و اينجا نشر است و نشور يعني زنده شدن و نشر پيش از حشر است و بعد حشر ميشود يعني جمع ميشوند به اين كيفيت زنده ميشوند جميع اهل آسمان و زمين و لفظ صحيح درستش همين است كه عرض كردم نه غير اين لكن ماها شدهايم مثل آن مردكه چوپان كه پادشاه سفري ميرفت دختري از شباني ديد خواست او را بگيرد وزير را فرستاد پيش شبان وزير آمد و دستها را از آستين جبهاش بيرون آورد و به طور ميرزايان آمد كه قبله عالم مرا مأمور كرده بيايم به خدمت شما صبيه شما را خواستگاري براي او نمايم مردكه چوپان نفهميد كه چه گفت پس گفت آ هُو چه چيز ميگويي چماقش را كشيد برخاست دنبال گوسفندهاش افتاد به خيالش كه وزير دعا ميخواند وزير برگشت نزد پادشاه كه نميدهد دخترش را ديدند اينطور نشد تدبيري كردند گفتند وزير مناسبت با او نداشته بايد كسي را پيدا كرد كه زبان يكديگر را بفهمند و مناسب او باشد لهذا چوپاني ديگر را پيدا كردند و فرستادند و گفتند برو دختر آن چوپان را براي پادشاه بگير قبول كرد و رفت همين كه از دور رسيد فرياد كرد كه آ هُو مردكه چرا دخترت را به شاه نميدهي گفت كي مثل تو آدم كدخدا مردي عاقلي فرستاد پيش من كه ندادم الحمد للّه واسطه به اين عاقلي آمده است البته ميدهم گفت وزير آمد چرا ندادي گفت آن آمد يكپاره دعا و قرآن خواند من نفهميدم چه چيز ميگويد حالا ما بعينه آن چوپان شدهايم و اين الفاظ تأويلي و الفاظ طبيعي را آموختهايم و الفاظ طبيعي را فصيح دانستهايم و آن الفاظ تعظيم و الفاظ دوسي و الفاظ انبياء و رسل را گمان ميكنيم مثل دعاها و قرآن بود كه وزير خوانده بود و هيچ از آنها نميفهميم خيالمان ميرسد كه دعا ميخوانند اين الفاظ شرعي جميعاً پيش ما حرفهاي عاميانه و ساده و تعارفي ميآيد و آنچه حكماء شپشكشي كردهاند و تدقيق كردهاند كه اين از اين قبيل و از آن قبيل و اينطور و آنطور است آنها را ما علم دانستهايم از اين جهت الفاظ انبياء و رسل را نميفهميم و ميگوييم يك چيزي بگو كه من كنهش را بفهمم كنهش اين است نه آن حالا كه اين اينقدر شده جهتش اين است و حرارت چنين و رطوبت چنين آنها ظواهر است و كنه و حقيقت اين لكن ماها چون ذهنهامان مرتاض شده به الفاظ تأويليه طبيعيه حتي اينكه خدا را ميخواهيم به اين علوم طبيعيه بشناسيم مزاجش را بگو ببينم چطور است كيفيت علم خدا را بيان كن و اين كيفيت علم خدا كيفيت حكايت آن شبانست كه از آن واسطه ميپرسد مثلاً شاه چند تا بز سه زه دارد و چند تا بزه دو زه دارد شاه بز سه زه ميخواهد چه كار كند شاه بز ميخواهد چه كند اگر گفتي ندارد ميگويد پس شاه چيزي ندارد خيالش دولت همين است كه آدم بز داشته باشد و غير از اين مالي نيست حالا به همينطور ما هم خيال ميكنيم كه شيء بايد كيفيت داشته باشد اگر كيفيت نداشته باشد پس شيء نيست چنانكه حضرت صادق7 بعد از آني كه نفي همه را از خدا كرد آن زنديق گفت فاذا لاشيء پس هيچ چيز نيست فرمودند چيزي را تو وقتي حاسهات درك نكرد ميگويي لاشيء لكن من وقتي چيزي را حاسهام درك نكرد آن را ثابت ميكنم همچنين است ميپرسد كيفيت علم خدا را اگر كيفيت علم خدا را بيان نكنيم ميگويند از اين قرار پس خدا علم ندارد خدا كيفيت ميخواهد چه كند ميگويد كيفيت صدور مشيت را براي من بنويس صدور مشيت كيفيت ميخواهد چه كند فعل خدا كيف ندارد لاكيف لفعله كما لاكيف له لكن حالا طوري شده كه اين الفاظ به كار مردم نميآيد و از اينها چيزي نميفهمند پس بايد به آن الفاظ تأويلي چيزي گفت و در حقيقت آن الفاظ تأويلي مذموم است خدا نازل فرموده لاتأكلوا مما لميذكر اسم اللّه عليه و انه لفسق و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لخاسرون پس اين الفاظ تأويلي چون خالي از ذكر اللّه است مذموم است و همان الفاظ ائمه سلام اللّه عليهم خوب است كه ذكر خدا در او است لكن زمانه چنين شده كه به غير از اين نه تعلم ميكنند و نه تعليم ميكنند و حالا كه چنين است به جهت تعلم از آن الفاظ بسم اللّه، اللّهي سرش ميگويم تا اسم خدا ذكر شود در آنها پس ميگويم اسرافيل ملكي است كلي موكل به روح كلي عالم موكل است به ركني از اركان يعني ركن دوم از اركان بيت المعمور كه محاذي ركن دوم از اركان عرش است و ارواح جميع خلايق در دست او است و چون اصل روح از ريح است و ريح از هوا است هوا كه متحرك شد ريح ميشود و ريح كه با اراده و شعور و حركت شد روح ميشود اين هوا گرم و تر است و ريح و روح و هوا يك مزاج دارند و هيئت هوا مخروطي است به جهت حرارتش به بالا صعود ميكند و به جهت رطوبتش و تراكم رطوبت اسفلش غليظ ميشود و هيئت كره نار در اصل به شكل الف ميشود نه حالا كه در توي آسمان حبس شده كره شده و در اصل بدون مانع كره نار به شكل الف ميشود و كره هوا به شكل الفي كه تهش را كلفت كنند شكل قندي داشته باشد و شكل آب كري ميشود و شكل خاك مضرس ميشود زواياي متكثره پيدا ميكند اين هيئتي كه در اين عالم اقتضاء كرده اين است هوا بايد مخروطي باشد به واسطه حرارتش ميل به سطح نار و بالا ميكند و دقيق ميشود و به واسطه تراكم رطوبتش تهش غليظ ميشود و تعبير از اين مقام به ورقه آس آوردهاند كه اعلاش لطيف است و اسفلش غليظ است و جميع عهود و مواثيق مؤمنين را در روي آن ورقه آس نوشتهاند و در زير عرش است مقصود اين است كه اگر هيئت روح اگر بايد او را به عالم هيئت و مقدار آورد به هيئت مخروط خواهد بود از اين جهت قلبي كه وعاء او است و وعاء بايد بر حسب ذي الوعاء باشد از اين جهت قلب را مخروطي آفريدهاند و روح بخاري هم مخروطي است و عجب اين است كه جميع قلوب مردم منكوس است و سر باريكش پايين است و سر پهنش بالا و از سر اين غافلند كه چرا باريكش پايين است و سر پهنش بالا است چطور شده همچو شده و حال آنكه به مقتضاي طبعش و مزاجش كه حار و رطب است بايد جهت باريكش كه از جهت حرارت است نسبت بالا باشد و سر پهنش كه از جهت رطوبت و مائيت است بايد پايين باشد حالا سر اين چيست كه خدا او را اينطور خلق كرده و اين را درست سرش را نميفهميد مگر نور چراغ را و ظلمت را كه با هم مخلوط ميشوند بفهميد مختصري از آن عرض كنم ميگويم مكرر كه نور چراغ صادر از چراغ است و هرچه اقرب به چراغ است اقوي و اشد است و هرچه بعيد ميشود اضعف ميشود و واقع ميشود قاعده ظلمت در بعد ابعد و قاعده نور در قرب اقرب و هرچه ظلمت نزديك به چراغ ميشود اضعف ميشود پس قوت و ضعف نور را كه ملاحظه ميكنيم ميگوييم قاعده نور پيش چراغ است و رأس مخروط نور در نهايت بعد است و اما ظلمت قاعدهاش در بعد است و رأس مخروط آن در پيش چراغ پس نور پيش چراغ اقوا است و نور دور از چراغ اضعف است پس مخروط در نهايت بعد است لكن اگر اين را ملاحظه كنيم كه نور هرچه بعيد ميشود دايره اوسع ميشود انتشارش بيشتر ميشود و متكثرتر ميشود و هرچه نزديك به چراغ ميشود اوحد ميشود مجتمعتر ميشود و سر باريك نور پيش چراغ است كه رأس مخروط باشد و سر پهن دور از چراغ ميشود به اين ملاحظه لكن آن پهني كه دور است اگر جميع آنها را جمع كني يك نقطه بيش نميشود و اين طرف باريك را اگر منتشرش كني هزار مرتبه اوسع از آن طرف پهن ميشود پس به ملاحظه كميت رأس مخروط نور نزديك چراغ است و قاعده نور دور از چراغ است و به اين اعتبار نور و ظلمت مثل دو مثلث منطبق بر همند و اينكه شيخ مرحوم نور و ظلمت را به دو مثلث متداخل تمثيل فرموده به ملاحظه ديگر است آيا نميبينيد از قاعده نور يك مثلث اين طرف و يك مثلث آن طرف بلاظلمة مانده و از قاعده ظلمت يك مثلث اين طرف و يك مثلث آن طرف بلانور مانده و نور بلاظلمة خدا نيافريده پس دو مثلث در حقيقت منطبق بر يكديگرند پس آن شكلي كه شيخ مرحوم كشيدهاند به ملاحظه نمودن قوت نور و ضعف نور است و بس لاغير چيز ديگري نيست به جهت اينكه اينطرف و آن طرف دو مثلث لغو افتاده و مقصود شيخ بزرگوار ارائه قوت و ضعف نور است لاغير و اگر حالتشان را درست خواسته باشيد بايد مثل دو مثلث منطبق بر يكديگر بايد ببينيد هيچ از نور بيظلمت نميشود و هيچ چيز از ظلمت بينور نميشود و هيچ چيز از وجود بيماهيت نميشود و هيچ چيز از ماهيت بيوجود نميشود ان اللّه لميخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته حالا اين روح بخاري كه در قلب است چرا قلب را سرنگون آفريدهاند ميگوييم آن قاعده انتشار نور را آنجا ملتفت باشيد مبدء تكون روح بخاري كم و قليل است و از آنجا كه بخار بالا ميآيد بسيار كم است و باريك بالا كه آمد انتشار و سعه پيدا ميكند حالا اگر پايين را كه اول تكون او است اوسع ميآفريدند و بالاش كه وقت انتشارش باشد اضيق ميآفريدند جا برايش تنگ ميشد مثل اسبابي ميشد كه درست ميكنند و علم گازش ميگويند لكن خداوند قلب را سرنگون آفريده كه آن بالا اوسع باشد و آن پايين كه اول تكون او است اضيق باشد تا از آن سر باريك بخار بيايد بالا و مثل روح طبعش طبع صنوبري است و مخروطي است ملتفت دقيقه باشيد كه چه عرض كردم و هر چيزي را سرجاش بگذاريد.([23])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و پنجم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك الي آخر.
در هفته گذشته به طور اختصار معلوم شد كيفيت صعود كردن انسان به طبيعت كليه عالم و به نظم كلي عالم كه چگونه صعود ميشد و عرض كردم كه از حالت كيلوس صعود ميكند به حالت نطفه و از نطفه صعود ميكند تا اينكه خلق بدن او تمام ميشود و انشاء خلق آخر ميشود و از اين صعود ميكند تا به منتهاي كمال حيوانيت ميرسد و تولد ميكند پس تولد ميكند در او روح انسان و نفس ناطقه و از اين حالت ترقي ميكند تا به منتهاي علمش و حلمش و كمالش ميرسد تا اينكه اين بدن متخلخل ميشود و فسادي در اجزاي بدن پيدا ميشود و باعث اين ميشود كه اين آينه بدن درست روح را ننمايد پس موت عارض او ميشود و چنين مقدر شده كه موت عارض او شود و روح از بدن بيرون رود تا اين بدن را به طور تعذيب بدني جسدي بتوان تعذيب كرد و تطهير كرد و هرگاه نميرد و بخواهند تطهير بدن كنند به تعذيب بدني هرآينه روح فاسد ميشود و تاب نميآورد و جسدي ميت ميماند لهذا حكيم علي الاطلاق موت را مقدر فرمود براي هر ذي حياتي تا اينكه هريك از روح و جسد مطهر شوند به طور خود و صاف و طافي شود و مقصودم از اين تعذيب كه عرض كردم به اصطلاح فلسفه بود نه تعذيب ظاهري شرعي و اين تعذيب اين است كه روح را تعذيب كنند تا مطهر شود و ارمده او بسوزد و جسد را هم تعذيب ميكنند تا جميع اوساخ او بسوزد و تمام شود و چون روح در غايت لطافت است و جسد در غايت كثافت هرگاه اين جسد مركب با روح را تعذيب كنند حالا اگر تعذيبي به اين كنند كه لايق جسد است روح فاسد ميشود و محترق ميشود و جسد ميتي ميماند و زيادتي حاصلي ندارد و هرگاه اين مركب را تعذيب كنند به تعذيبي كه لايق روح است جسد از آن تعذيب اطلاع پيدا نميكند و متألم نميشود چرا كه جسد كثيف و غليظ است و روح لطيف پس تطهير نخواهد شد پس حكما چنين اختيار كردهاند كه تفريق كنند ميان روح و جسد تا اينكه روح را معذب كنند به عذابي كه لايق روح است و طاقت آن را دارد و جسد را معذب كنند به عذابي كه لايق جسد است و طاقت آن را دارد بعد كه هر دو تطهير شد اين دو را بهم ميزنند و مركب ميكنند تا اينكه تعانق شديد به عمل آيد و تركيب شود و حكماء از اين جهت تفريق كردند ميان روح و جسد تا اينكه جسد را معذب كنند به عذاب شديدي به آتش نمرودي و اعراض صلبه كثيفه او را از او زايل كند و آن جسد لطيف صافي كه ارض جديده است بماند و از ميان اين اوساخ و اعراض صعود ميكند به اين آتش نمرودي كه هفت شبانه روز برآن مسلط ميكنند بعد از آنكه آن جسد و آن ارض صعود كرد و لايق ارض محشر ميشود كه ارض انبيق كه از ارض قرع صعود ميكند و به ارض انبيق ميرسد كه ارض محشر باشد پس وسعت پيدا ميكند ارض قاع صفصف كه خدا وصف فرموده كه قاعاً صفصفا لاتري فيها عوجا و لاامتا به هيچ وجه من الوجوه چيز ماتي در او نيست تلي جبلي بلندي در او نيست بلكه ارض ناعمه لطيفه صاعده بيضائي است مثل نقره سفيد و زمين محشر براي اهل محشر خبز ميشود و آن ارواحي كه در اين ارض سكنا ميكنند از آن ارض غذاشان ميشود ارضي است ناعم و لطيف مانند نقره سفيد اين است تعذيب جسد و بعد از اينكه ارواح را هم تعذيب كردند به مناخل اكسيريه و تعذيب ارواح همان است كه او را تقطير كنند و تعذيب روح نه اين است كه عذاب شديدي و آتش هوجايي بر آن وارد آورند بلكه تعذي به تقطيرهاي ملايم تا ارواح لطيفه صعود كنند و آن غلايظ و كثايف و اوساخ در اسفل بمانند و اينها را مناخل ميگويند كه هفت مرتبه بايد روح را ببيزند و بيختن آن تقطير آن است كه از سوراخ لوله انبيق قطره قطره ميچكد مثل ذره ذره چيزي كه از منخل ميبيزند پس اين قرع و انبيق منخل اهل اكسير شد و مراد از مناخل اكسيريه اين است كه عرض شد كه نخاله او را ميگيرند و صافي او را جدا ميكنند پس بيختن روح تقطير او است از لوله انبيق و آلت تصعيد و تقطير منخل اهل اكسير است و همين است منخلشان كه به تصعيد تفريق ميكنند ميانه نخاله اجساد و نفوس و لطيف آنها و به تقطير تفريق ميكنند ميانه نخاله روح و لطيف و جوهر روح پس ارواح و نفوس و اجسادشان طيب و طاهر ميشوند پس وقتي كه روح و جسد هر دو طاهر شدند و اجساد از ارض هورقليا شد بلكه از ارض محشر شده است حالا اين روح صافي لطيف كه بر اين جسد طافي شريف وارد ميآيد آن وقت قيامت ميشود و يوم نشور ميشود و در اين وقت از قبر آن ارض سر بيرون ميآورد و تركيبش تركيب خالد ميشود و از اهل جنت ميشود و به هيچ وجه من الوجوه نيست در او كثافتي و كدورتي و حالت او حالتي است كه اگرچه مركب است از زيبق غربي و از زيبق شرقي و از صبغ و از جسد و از آن اكليل لكن زيبق غربي كار زيبق شرقي ميكند و زيبق شرقي كار زيبق غربي ميكند و هر دو كار صبغ و از صبغ كار هر دو ميآيد و از هر سه كار جسد و از جسد كار هر سه ميآيد و از هر چهار كار اكليل و از آن اكليل كار همه ميآيد و جميع آنها كار يكديگر را ميكنند اين است كه مشايخ فرمودهاند در جنت عقل مؤمن كار جسم مؤمن را ميكند و هر دو كار روح را ميكنند و هرسه كار نفس را ميكنند مؤمن در جنت با اصبع خود ميفهمد آنچه ارباب عقول ميفهمند از معاني كليه و آنچه به دست خود و لامسه خود ميفهمد با عقل خود ميفهمد بدون واسطه جسد به جهت تشكيلي كه در ميان آنها شد و تركيب خالد نميشود تا تشكيل نشود تشكيل كه شد مزج ميشود پس تفاعل ميشود پس استحالات به عمل ميآيد و استحاله كه شد تعانق به عمل ميآيد وقتي كه چنين شد تركيب خالد به عمل ميآيد و شيء واحد ميشود پس ارض سائله ميشود و نار حائله و هواي راكد ميشود و ماء جامد پس يك چيز ميشود و حكم كل حكم بعض و حكم بعض حكم كل ميشود پس معني تعذيب جسد تطهير او است از اوساخ و تطهير روح است از اوساخ و خداوند حكيم عليم همين تدبير را در دنيا كرده و همين اشخاصي كه هستند ابدان ايشان كثيفهاند و ارواح كثيفهاند و اينها تركيبشان تركيب فناء است و خداوند عالم جلشأنه از باب خلقتم للبقاء لا للفناء تركيب را ميخواهد مخلد كند پس آنها را لابد بايد تطهير كند پس اگر تعذيبي كه لايق روح است به جسد كنند متألم نميشود و اگر تعذيبي كه لايق جسد است به روح كنند طاقت نميآورد به اين جهت خداوند عالم قرار داده كه جميع احياء بميرند انك ميت و انهم ميتون و اين اجساد را در قبر معذب كنند كه آنچه در او است از ارمده تراب و از ارمده ماء و از ارمده هوا و از ارمده نار به كلي زايل ميكنند و او را به آن آتشهاي عذاب معذب ميكنند و از ارض اين دنيا تصعيدش ميدهند و ميبرندش به ارض هورقليا و به آنجا نميرود مگر اينكه ارمده به كلي از او زايل شود اينها اعراض اينجا است و شما به اين چشمها اعراض را ميبينيد و اجزاء اصليه جوهريه را نميبينيد چرا كه چشمهاي شما عرضدار و غبار اين دنيا را گرفته وقتي كه صحيح شد ميبيند و مپنداريد كه چيزي نيست به جهت اينكه ديده نميشود و آن جوهري را كه از شما استخلاص ميكنند و حالا نميبينيد مبادا انكار كنيد زيرا كه نه هرچه را شما نديديد نيست جن را هم شما نميبينيد و سنگ ميزنند سر آدم را ميشكنند و ملائكه را هم شما نميبينيد و ملائكه زمين شهر لوط را بلند كردند و سرنگون كردند و الان ملائكه ميروند و ميآيند و شما نميبينيد آنها را نه اين است كه نيستند همچنين هرگاه انسان در قبر ببيند جسدي را و اين جسد از هم بپاشد و برود دخلي ندارد بلور بسيار صاف و الماس بسيار صاف هم ديده نميشود دور كه ميگيري اطرافش را ميبيني لكن در نزديك ديده نميشود همچنين وقتي جسد صافي شد شما نميبينيد جسد را و نديدن دخلي ندارد كه نباشد خداوند جسد را استخلاص ميكند از اين بدن و استخلاص نميشود از اين بدن مگر اينكه اين بدن از هم بريزد وقتي از هم ريخت و پاشيد و اعراض و غرايب او ريخت جسد او در قبر خود ميماند مستديراً اين است كه ميفرمايد كه طينت اصليه در قبر ميماند مستديرا ولكن پيدا نيست و هي تلطيف و تصفيه ميشود تا نفخ صور و همين حالتي كه در تعذيب روح و جسد به عمل آوردند بعينه همين حالت را بر مثال و ماده وارد ميآورند و همين گونه تعذيب بر ماده و طبيعت وارد ميآورند و كذلك بر طبيعت و نفس و كذلك بر نفس و روح و همچنين بر روح و عقل به جهت اينكه تعذيبي كه به رتبه دنيا وارد ميآيد لايق رتبه عليا نيست و تعذيب رتبه عليا كافي رتبه دنيا نيست بلكه هر مرتبه او را به طور او و عذاب لايق او بايد تعذيب كنند و در هيچ رتبه تعذيب نميشود مگر تفريق كنند عليا را از دنيا از اين جهت خداوند عالم جل شأنه مثال را اول ميكشد بيرون تا بدن معذب شود و مثال معذب شود بعد از آنكه ماده را از آن كشيدند بيرون در آن صور تا اينكه او را تعذيب كنند و همچنين خداوند طبيعت را از ماده ميكشد تا ماده را تعذيب كند و كذلك نفس را از طبيعت ميكشد تا طبيعت را معذب كند و كذلك روح را از نفس و عقل را از روح ميكشد تا هريك را به طور خودش تعذيب كند و تعذيب نميشود مگر اينكه كلش را از هم بپاشند و تعذيب نميشود تا حل نشود حل كه شد رواسبش ميماند در عالم پايين و صوافي او ميرود بالا پس از اين جهت اينها را خدا در مابين نفختين حل ميكند و اجزائشان را از هم ميپاشد به جهت تعذيب آنها و تطهير آنها اين است كه فرمودند كه بين النفختين لاحاس و لامحسوس ميفرمايد كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام ولكن مپنداريد كه در مابين نفختين آسمان و زمين فاسد ميشود بلكه بر حال خود باقي ميمانند اين است كه ميفرمايد لمن الملك اليوم و ميفرمايد للّه الواحد القهار و اين است كه چهل روز باران ميآيد از آسمان بر زمين و زمين دريايي ميشود و آسمان و زمين در بين نفختين عيب نميكنند چنانكه معلوم شد به اين ادله و فنا از براي آنها نيست چرا كه ميفرمايد كل من عليها فان يعني آنچه بر زمين است فاني ميشود نه خود زمين بلكه جميع احياء و جميع روحانييني كه هستند تفرقه مابين اجزاشان ميشود و كاري كه به آسمان ميكنند اين است كه تبدل الارض غير الارض و السموات و اينها به تدريج تطهير ميشوند و تصفيه ميشوند تا اينكه جميع اعراض آنها گرفته ميشود و اما فناء و نيستي آسمان و زمين كه برداشته شوند از عالم كه مدتي بگذرد كه نه آسمان باشد و نه زمين همچو چيزي از شرع نرسيده بلكه آنها باقيند و مركبات و مواليد از هم ميپاشند و بسايط به حال خود هستند و از هم پاشيدني ندارند مگر بگوييم كه اين تراب مركب و اين هواي مركب و اين ماء مركب و اين نار مركب از هم بپاشند و مطهر شوند ولكن بسايط عالم چون تركيبي ندارند از هم نميپاشند و اما مركبات از هم ميپاشند و اين خلاصه كه از اين چهار عنصر ميگيرند اول خلاصه كه ميگيرند اين است كه او را حل مادي و هبائي ميكنند و اعراض هبائيه و ماديه را از آن جدا ميكنند ماده خالصه و اهبيه خالصه ميماند ولكن مشوب است باز به اعراض طبيعيه پس ثانيا او را بايد حل طبيعي كرد و در مابين نفختين بايد حل طبيعي بشود و تطهير شوند تطهير طبيعي و تفكيك ميشود جميع اجزاء او تا آنكه اعراض طبيعيه و اعراض برزخيه از آنها گرفته شود پس چون كه تركيب شوند تركيب خلود ميشود و وقتي كه جسد طاهر شد اگر يك ذره از او در مشرق باشد و يك ذره او در مغرب به طور عشق ميآيند پيش يكديگر و به يكديگر منظم ميشوند مثل آهن و آهنربا و دو ذره از ذرات بدن كه بهم پيوست دو ذره از ذرات روح اين هم به يكديگر تعلق ميگيرند تا با تمام اين جسد روح او هم تمام ميشود و روحش در بدنش نفوذ ميكند مثل زهر كه در بدن نفوذ ميكند و نه اين است كه در اندرون بدن باشد بلكه در كل بدن است و هر مرتبه عالي در كل مرتبه داني نفوذ ميكند به طوري كه با يكديگر تعانق كردند كه اتحاد مخبري و منظري پيدا ميكنند چنين كه شد خالد خواهد شد طوري ميشود كه براي او فنا و زوال نيست و حكم بعض او حكم كل ميشود اگر نعمتي به عقل او ميدهند جسد او هم منعم ميشود و اگر نعمتي به جسد ميدهند عقل او هم متنعم ميشود پس آنچه رسيده است كه جنت اسفلش اكل است و اعلاش علم است درست است و حق و صدق است ولكن به علم جسد او منعم ميشود و به اكل عقل او منعم ميشود وقتي اينطور چيزي ميشود به صلابت ياقوت ميشود نه مثل اين ياقوتها كه چكش رويش بزنند بشكند بلكه ياقوت را در اين دنيا مثل ميآورند حكماء از براي شيء خالد كه تركيب او فاني نميشود از اين جهت آسمانها را ميگويند از ياقوت است به جهت آنكه صد هزار سال بوده و صد هزار سال خواهد بود به جهت آنكه صفا دارد شفاف است به اينطور صاحب حركات است و مع ذلك فنا و زوال براي او نيست به اين جهتها ميگويند به صلابت ياقوت است و همچنين آن جسد جسدي ميشود طيب و طاهر و با روح خود اين گونه اتحاد دارد لكن مراتب سبعه مراتب ثمانيه را چنين دارد و حالا كه اينطور لطافت دارد براي جسد اين يك سعه و كبري و عظمتي است كه جميع جنتش مشهود او است مثل فلقه جوزي در پيش او و در يك آن به جسد خود متنعم از كل اين نعيم ميشود به جهت آنكه اقل آنچه به مؤمن ميدهند هفت همسر اين دنيا و اين يك گوشه پاي يك درختي نشسته باشد كه آن طرف درخت را نبيند صد هزار سال بايد سير كند تا از اين جنت متنعم شود اگر اينطور باشد انتفاع نميشود مثل اين است كه زيرباد هند زراعتي داشته باشد براي او اينجا چه منفعت دارد كه درختي زيرباد هند داشته باشد آنجا است دخلي به شما ندارد حورالعين آنجا باشد و شما اينجا به شما چه پس مؤمن مشرف است بر همه جنتش و مشرف است بر جميع اهل مملكتش و جميع آنچه دارد همه در محضر و مشهد اويند و بالفعل متمكن است كه از كل متنعم شود بالفعل زيرا كه اقل آنچه به مؤمن ميدهند هفت همسر اين دنيا است پس البته بايد بر همه مطلع باشد و از همه منتفع شود پس ببين چقدر وسعت و قدرت پيدا ميكند پس مؤمنين كاملين چه سعه خواهند داشت پس انبياء چه سعه خواهند داشت پس پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله چه سعه خواهد داشت بعد از آنكه اين روح و جسد تركيب خالد شدند اكسير ميشوند چطور اكسيري لهم ما يشاءون فيها مؤمن در جنت صاحب مشيت ميشود چه مشيت كه ان يشاء شئت و ان شئت يشاء ميشود چنانكه شاعر گفته:
لي حبيب حبه حشو الحشا | ان يشاء يمشي علي جفني مشا | |
روحه روحي و روحي روحه | ان يشاء شئت و ان شئت يشا |
و صادق ميشود و ما تشاءون الاّ انيشاء اللّه براي او حاصل ميشود فلهم ما يشاءون عند ربهم و آنچه به مشيت او خطور كند و به خاطر او بگذرد به يك توجه و به يك طرفة العين انشاء ميكند و جميعا در محضر او حاضر ميشود و مملوك او ميشود و مملوكات مؤمن مملوك او است و آثار او است نه مثل اين است كه كسي يك باغي داشته باشد درختهاش را ديگري نشانده باشد يا آسيايي داشته باشد كه سنگش را كسي ديگر آورده يكي ديگر ساخته و ديگري عمارت كرده اينطور باشد نه خير بلكه جميع جنت مؤمن انوار مؤمن است و آثار مؤمن است و جميع جنت مؤمن افعال و اعمال مؤمن است ميفرمايد انما هي اعمالكم ترد اليكم و ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون سيجزيهم وصفهم و وصف اثر است و عمل است پس آن اعمال شما جزاي شما است و جزاي شما اعمال شما است و شما در آخرت يك استيلايي پيدا ميكنيد كه هرچه بخواهيد براي شما موجود است اگر بخواهيد صد هزار كرور سوار مكمل مسلح كه همه با اسبهاي ابلق با اسبابهاي طلا و نقره و جواهر باشند تا به خاطر شما خطور كرد في الفور همه حاظر و موجودند حالا سون قشونتان را ببينيد و هرجا ميخواهيد برويد بعد فرمودند كل من عليها فان اين اعراضي است كه زايل ميشود و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام آن جوهري است كه باقي ميماند و سموات و ارض باقي ميماند و ظاهر اين است كه تطهير آنها و تبديل آنها تدريجي است و روز به روز در حركتند و تطهير ميشوند حاجت به حل نيست و متصل هست الي ماشاء اللّه و اينها هرچه حركت ميكنند حرارتشان بيشتر ميشود و هرچه حرارتشان بيشتر ميشود سعه ايشان بيشتر ميشود و سعه پيدا نميكنند مگر به زوال اعراضشان.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و ششم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك الي آخر.
عرض كردم كيفيت صعودي را كه به عنايت عامه خداوند عالم جل شأنه اشياء صعود ميكنند از اين غايت بعد ابعد به مقام قرب اقرب و عرض كردم كه خداوند عالم از حكمت بالغه خود از براي اين بدن موتي قرار داده و نزع روحي كه اينكه روح را جداگانه تطهير كنند و جسد را جداگانه تطهير كنند و عرض كردم يك روزي كه در اين دنيا ارواح كثيفه هستند و اجساد كثيفه هستند و در برزخ ارواح لطيفه هستند و اجساد كثيفه و در آخرت ارواح و اجساد هر دو لطيفه ميشوند و چنانكه عنايت عامه براي موجودات عالم هست عنايت خاصه هم براي اشياء هست كه به آن عنايت بعض از اجزاي اين عالم صعود ميكنند و باقي صعود نكردهاند مثلا به عنايت خداوند عالم اين عالم به انتهاء رسيد و تبدل الارض غير الارض و السموات شد و زمين را درهم شكست و صاف كرد و آسمانها را نقيه كرد و زمين ميرسد به ارض محشر و زمين خبزه نقيه شد و ارض ارض جنت شد و ان الدار الاخرة لهي الحيوان و جميع زمين حي و سخنگو ميشوند به عنايت عامه ولكن به عنايت خاصه يك حصه و يك قبضه از اين عالم را ميبيني ترقي كرد و به مقام معدنيت رسيد و به عنايت خاصه حصه ترقي كرد و به نباتيت رسيد و يك قبضه ديگر به عنايت خاصه به حيوانيت رسيد و قبضه ديگر به انسانيت رسيد و از انسانيت به نبوت رسيد تا اينكه حصه ترقي كرد و از نبوت به خاتميت رسيد و اينها به عنايات خاصه است كه از براي بعضي حصص اتفاق ميافتد و آنچه كليه عالم در صد هزار سال ديگر از براي او اتفاق ميافتد گاه هست براي يك چيزي ده سال اتفاق ميافتد و بسا آنكه چيزي كه براي كليه عالم هزار هزار سال ديگر اتفاق ميافتد براي كسي در مدت يك روز اتفاق بيفتد اين است كه ميگويم انسان به منزله جمله اين عالم است و تولد انسان مثل احداث اين عالم است بعد از آني كه مقام نطفه رسيد پس مقام نطفه به منزله عهد آدم اين عالم است و بعد كه به علقه رسيد به منزله عهد حضرت نوح اين عالم است بعد كه به مضغه رسيد به منزله عهد حضرت ابراهيم اين عالم است و همچنين تا اينكه عهد حضرت عيسي به منزله كسوت لحم ميشود در وقتي كه روح در او دميده ميشود و ايجاد خلق آخر در او ميشود مثل وقتي است كه پيغمبر صلوات اللّه عليه مبعوث به رسالت شد و هكذا حالا عرض ميكنم كه در تولد اين شخص انساني هم اين حالت هست بسا كسي كه همين حالا انسانيت او در اين عالم به منزله جمله اين عالم در زمان ظهور امام7 باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به منزله اين عالم در زمان رجعت شده باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به منزله زمان نفخ صور اين عالم شده باشد و بسا كسي كه انسانيت او در اين عالم به منزله عالم برزخ شده باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به مقام قيامت عالم شده باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به منزله اهل جنت در جنت باشد و بسا كسي كه الان وقت رضوان او شده در رضوان است و بسا كسي كه الان اهل اللّه باشد و في حضور اللّه باشد يعني مثلا آن كسي كه به حال رجعت رسيده آنچه مكشوف خواهد شد براي اهل رجعت از علوم الان از براي او مكشوف شده است و آن دعواتي كه براي او مستجاب ميشود در آن دولت الان مستجاب ميشود براي او همانطور و آن تصرفاتي كه در آن دولت ميتواند بكند همين الان ميتواند آنها را بكند به جهت آنكه ترقي كرده اين حصه و زودتر رسيده است بعينه مثل ميوه درخت كه هنوز نرسيده و يك دانه از آنها را ميبيني پيشتر ميرسد پيش از آنكه آنها برسد و اين دانه رسيده جميع خواص ميوههاي بعد را دارد از طعم و لذت اين است كه پيغمبر9 فرمودند ابدان ما در اين دنيا مثل ابدان اهل جنت است در جنت سايه ندارند فضولي ندارند و در جنت اهل جنت اينطورند و فرمودند ابدان اصليه ما هم اعراض داخلش نشده و اعراضش مثل گردي است به لباس ايشان تكان كه دادند ميريزد و گرد ايشان دخلي ندارد به ايشان از اين جهت وقتي كه منتقل ميشوند از دنيا سه روز بيشتر در قبر نميمانند و ميروند و تكان ميدهند اعراض ميريزد و ميروند به منزل اصلي خود مقصود اين است كه از براي حصهاي از حصص در اين دنيا ممكن است صعود حاصل شود به زودي@ به طور صعود جمله عالم و به مقام رضوان ميرسد و همانطور و همان حالت برايش حاصل ميشود مثلا در مدت ده سال براي او حاصل ميشود مشاهده جميع آنچه آنها در آن ايام مشاهده ميكنند و همان آثار از اين بروز ميكند و ممكن است كه شخص زنده باشد و به حالت موت برسد يعني آنچه را كه اموات ميبينند او ببيند به جهت آنكه خود را ميميراند به موت اختياري به مقتضاي موتوا قبل انتموتوا عمل ميكند و توجه خود را از اين دنيا برميدارد پس مشاهده ميكند جميع آنچه را اموات مشاهده ميكنند به جهت اينكه اعراض كرده از دنيا و جميع مافيها و اكابر اين نصيحت را كردهاند كه اگر ميخواهي در دنيا ترقي كني يكي از دو حالت را بر خود لازم داشته باش يكي آنكه تو خودت را ميت فرض كن و جميع خلق را زنده خود را كه مرده فرض كردي ديگر آن وقت هركس ميخواهد دنيا را بخورد بخورد و هركس هرطور ميخواهد باشد باشد هركه ميخواهد متصرف در دنيا باشد هر كافري فاسقي فاجري هر دوستي هر دشمني هر قريبي هر بعيدي ديگر نه حسد ميبرد بر كسي نه بخلي ميورزد با كسي هرطور ميخواهد باشد در قيدش نيست ابدا كه دولت دولت كه باشد عزت عزت كه باشد هرچه ميخواهد بشود براي او هيچ فرقي نميكند ٭ دنيا پس مرگ من چه دريا چه سراب ٭ وقتي ميت گرفتي خود را ديگر آن وقت نه خائف از كسي هستي نه اميد به كسي داري نه دل به چيزي و كسي ميبندي نه اعتناء به كسي ميكند هرچه ميخواهد از دستش برود برود و هرچه ميخواهد از دنيا به او برسد برسد هيچ فرقي نميكند لاتأسوا علي مافاتكم و لاتفرحوا بما آتيكم بيار بريز سر قبر كسي صد هزار كرور اشرفي ببين هيچ از براي آن مرده فرقي ميكند هيچ فرق نميكند يا آنكه سفال و خاك سر قبر او خرمن كني ابدا فرق به حال او نميكند و اگر اين حالت برايت ميسر نشد و نتوانستي خود را مرده فرض كني پس جميع خلق را مرده بينگار وقتي جميع خلق را مرده انگاشتي اعتناء به اموات كسي نميكند خائف از اموات كسي نيست اميد به اموات كسي ندارد كاري به احدي نداري خودت حي باش و مشغول باش به آنچه براي آن خلق شدهاي ٭ هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو ٭ و اين است كه حضرت پيغمبر9 به ابوذر فرمودند كه جميع مردم را كالبعران خيال كن فرض كن جميع مردم را كه همه شترها هستند وقتي شتر شدند هيچ نفعي و ضرري براي تو ندارند اگر همچنين كردي ترقي براي تو حاصل ميشود ولي من عرض ميكنم كه هر دو را بايد تحصيل كرد وقتي هر دو را تحصيل كردي هر يكي براي يك نوع تزكيه نفس به كار ميآيد پس بسا كسي الان حي است در ميان لكن به قاعده موتوا قبل انتموتوا اماته كرده جميع شهوات خود را طبايع و عادات خود را و توجه خود را از عالم برداشته و به كلي معرض از دنيا شده و به كلي مقبل به مبدء شده وقتي اين حالت براي كسي حاصل شد خود را در عرصه محشر ميبيند دائم و آن وقت حاسبوا قبل انتحاسبوا براي او حاصل ميشود آن وقت ميزان خود را نصب كرده ميبيند صراط خود را كشيده ميبيند جزاي اعمال را ميبيند و جنت را در جهتي از صحراي قيامت ميبيند و جهنم را در جهتي و حاكم حقيقي را ميبيند كه هر كسي را به جزاي خود ميرساند منبر وسيله را ميبيند گذاردهاند حساب خود را ميكند و همه اين حالات را در خود ميبيند بعد متذكر ميشود كه اينجاست هنوز دار عمل برقرار است في الفور مبادرت ميكند بر استغفار و از سيئات خود في الفور استغفار ميكند و حمد ميكند خدا را كه هنوز ميسر است توبه براي ما.
خلاصه غرض اين است كه ميتواند شخصي در اين دنيا حالتي داشته باشد كه حالت اهل قيامت را ببيند مگو اگر قيامت را ببيند حالا بايد در قيامت باشد زيرا كه قيامت عامه را نميگويم ميبيند لكن از باب من مات فقد قامت قيامته قيامت خود او شده و قيامت كلي هنوز نشده بعد از آني كه از اين دنيا رفت برزخ را طي كرد داخل عرصه قيامت شد و داخل جنت شد و صعود كرد از آنجا به مقام قرب و مقام رضوان و حضور رسيد به همراه كليه اين عالم آن وقت قيامت كلي است و چون اينجا رسيديم يك مسأله مبهمي است كه براي اغلب اين خلق مشتبه است و مدعيهاي او و تابعان آنها و اغلب از اهل علم جاش حالا رسيد عرض ميكنم از جمله چيزهايي كه شك در آن نميتوان كرد يعني براي حكماء اگرچه ساير مردم بسا اينكه شك كنند ولكن براي حكماء شك در آن نيست كه كشف هست و اين كشف امري است حق ميشود كه يك پاره چيزها براي انسان منكشف شود از غيب و مشاهده كند و نزد حكماء و عرفاء در اين شبهه نيست اين است كه حضرت امير ميفرمايد لو كشف الغطاء ماازددت يقينا و اين امر محقق است و ثابت و اگرچه براي آن عوام هم حجت داريم و از احاديث شاهد داريم منها حديث همام كانهم و الجنة كمن رآها و منها آن حديث ديگر كه در كافي روايت شده است كه حضرت رسول9 روزي در مسجد جواني را ديد نشسته باريك و زرد و پينكي ميزد به او فرمود و گويا زيد بود كيف اصحبت عرض كرد اصبحت علي يقين فرمودند علي كل حق حقيقة و علي كل صواب نور ما حقيقة يقينك عرض كرد كأني اري الجنة چطور و كأني اري النار چه قسم صراط چطور ميزان چطور و كان زفير جهنم في اذني و آنچه ديده بود عرض كرد آن وقت پيغمبر تعريف او فرمودند و فرمودند كه خدا او را توفيق داده و بر يقين شده و از حضرت تمناي شهادت كرد چند روز بعد به فيض شهادت فايز شد.
مقصودم اين است كه كشف از براي انسان هست و در اين شبهه نيست وليكن براي مدعيان كشف هم سر مطلب درست مكشوف نيست و درست نفهميدهاند يعني چه و اين را درست نميتوانيد ملتفت شويد مگر يك مسأله به طور اختصار عرض كنم و آن اين است كه ماسيأتي زمان و ماسيكون هنوز از ممكن عدم و امكان بيرون نيامده به عرصه اكوان و وجود و از اين جهت للّه فيه البداء و از اين جهت است دعاها و دعوت انبياء و امثال اينها و اگر ماسيأتي از زمان آمده بود به عرصه اكوان و مثل امروز بود كه ممضي بود و ديگر تغيير و تبديلي براي آن نبود محال بود تغيير كند و بدا در آن شود و اگر آنطور بود ديگر حالا دعا كردن بيفايده بود بايد بيمار چاق نشود بايد به صدقه دادن بلا دفع نشود پس ماسيأتي هنوز به عرصه اكوان نيامده و ممكن بود كه عمر خطاب سعادت پيدا كند به جهت اينكه پيغمبر او را دعوت كرد و هرگاه ممكن نبود سعادت او پس دعوت پيغمبر بيجا بود نعوذ باللّه بلكه ممكن بود قبول دعوت كند و نكرد و براي همين عذابش ميكنند كه ممكن را چرا ترك كرد اين دنيا براي ما سيأتي دار تقدير است از دنيا همين آني كه در آن هستيم اين آن امضاء شده ماسيأتي هنوز در دست كارگر تقدير است و بدا براي آن ممكن است و چون امر چنين شد مخفي شده امر ظهور امام بر مردم اين است كه احاديث هست كه امام خودش هم نميداند كي ظهور ميكند اينها به جهت اين است كه هنوز در تقدير است اگر آمد قضاء شد و امضاء شد آن وقت ديگر بدا بر نميدارد و اينكه نهي از توقيت فرمودهاند و فرمودهاند نحن لانوقت از براي همين است و از اين است قول خدا ان الساعة لاتية اكاد اخفيها لتجزي كل نفس بما تسعي و قوله مايدريك لعل الساعة قريب و به اين جهت از امر قيامت كسي نميتواند خبر بدهد كه كي واقع خواهد شد چرا كه بدا برميدارد لامحاله ده روز زودتر يا دورتر ممكن است به جهت اينكه به عرصه ظهور نيامده و هنوز در عرصه امكان است و چون در عرصه امكان است كسي نميداند كي خواهد شد ان للّه تعالي علمين علما مكنونا مخزونا لايطلع عليه احد غيره و علما علمه انبيائه و رسله و ملائكته و نحن نعلمه پس آن علم مكنون مخزون كه منه البداء و فيه البداء مخصوص خداوند عالم است و احدي از آحاد خلق احاطه به آن علم ندارد و اگر كسي احاطه به جميع ماسيأتي پيدا كند علمش كم و زياد نخواهد شد و علمش ازلي ميشود و علم ازلي ديگر تغيير و تبديل برنميدارد و اگر ميشود كسي علم ازلي حاصل كند پس كدام است قوله تعالي لايحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء و اين مقدمه بود كه به طور اختصار و اجمال عرض كردم و في الجمله تفصيل دادهام در شرح حديث و در فطرة السليمه كه ماسيأتي در عرصه امكان است و هنوز در لوح ارتسام رسم نشده وقتي چنين شد بدا براي آن هست بايد دعا كرد صدقه داد و اعمال خير كرد تا اينكه شر مقدر رفع شود پس چون امر چنين است پس ظهور امام هنوز بر اين لوح زمان رسم نشده از اين جهت ائمه نميدانند و فرمودند ما توقيت نميكنيم بلكه احاديثي چند هست كه بابي براي آنها معين كردهام كه مؤمن هيچ چيز را نبايد توقيت كند اين است كه فرموده لولا آية في كتاب اللّه لاخبرتكم بما يكون الي يوم القيمة و هي قوله يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب و به طور عموم فرمود نحن لانوقت و احاديث ديگر هست كه مطلق توقيت در امور براي مؤمن خوب نيست و از اين جهت عذر خواستهاند ميفرمايند اگر ما خبر داديم در ولد فلان كس كه فلان ميشود و نشد تكذيب ما نكنيد در ولد ولدش چنين ميشود يا در ولد ولد ولدش چنين خواهد شد به جهت آنكه خداوند مقدم ميدارد هرچه را ميخواهد و مؤخر ميدارد هرچه را ميخواهد ميبيند در نسل اين همچو مقدر شده است بدا ميشود در اين فرزند در ولد ولدش ميشود و هكذا ظهور امام در اول مقدر بود هفتاد سال كه بعد از هفتاد سال ظهور فرمايد و چون در لوح تقدير بود بدا شد سيدشهداء كه شهيد شد پس انداخت خدا آن را و حالا اجل از براي آن نيست و هيچ كس نميداند كه امام7 كي ظهور ميكند پس به طور اختصار و اجمال معلوم شد كه اموراتي كه در عالم ميشود هنوز در عرصه تقدير است و بسا چيزي كه هنوز در عرصه اراده است و بسا چيزي كه هنوز در عرصه مشيت است و به عرصه اراده نيامده و بسا آنكه در عرصه اراده است و به عرصه تقدير نيامده يعني عرض كنم جميع آنات اين عالم كه هست و ذره ذره اين عالم همگي اسباب مشيت است از براي امري و همينها بتمامها اراده است از براي امري و همينها بتمامها اسباب قدر است از براي امري و همينها بتمامها اسباب قضاء است از براي امري و همينها بتمامها امضاء است براي آن حالت مثلي براي اين عرض كنم صدف كه ميسازد خداوند عالم اگر خود صدف را شيء فرض ميكني صدف كه ساخته شد و تمام شد امضاء است براي خودش و در صدف بودن امضاء است لكن حالا اين شيء نيست براي اينكه قاب عينك باشد عينك در اين وقت صدف كه تمام شد جزئي از اجزاء عينك تمام شد پس حالا شيء عينك است صدف كه تمام شد هنوز عينك به عرصه امضاء نيامده پس در ساختن صدف جزء عينك تمام شده و بلورش را كه ساختي يك جزء ديگرش تمام شده و نقرهاش را كه ساختي يك جزء ديگرش امضاء شده و تمام شده اما اگر نقره را شيء فرض كردي آن زيبق و كبريتي كه ميگيرند نقره بسازند مقام مشيت است وقتي كه اين زيبق و كبريت آميخته شد به يكديگر به موازين معينه مقام اراده او است وقتي آنها را در مقام هباء آوردند قدر او تمام ميشود وقتي آن اهبيه را به يكديگر آميختند مقام قضاي او ميشود وقتي در معدن منعقد شد مقام امضاي او است و حال كه مقام امضاء است نقره است ممضي لكن همين نقره قدر است براي عينك و عينك هنوز ممضي نيست چنانكه زيبق و كبريت كه عرض شد مقام مشيت بود براي نقره لكن در تكون خود و زيبق بودن زيبق همين حالا زيبق ممضاء است لكن اين زيبق مشيت ابهاميه است براي نقره و براي ساير فلزات كه از آن ساخته ميشوند حالا مثلا فلان روز يك ماه ديگر خدا ميخواهد عمارتي در اينجا احداث كند در فلان روز آب و گلي كه فراهم ميآورد مقام مشيت است براي آن عمارت و بعد از اينكه آب و خاك را بهم آميخته ميكند آن شخص خشتمال مقام اراده ميشود براي عمارت خشت كه شد مقام قدر ميشود براي عمارت بعد كه آن خشتها را روي هم چيدند بر هيئت خاصه مقام قضاء ميشود براي عمارت و عمارت چون ساخته شد مقام امضاي عمارت ميشود لكن هريك از اينها امضاء است در مقام خودش هم خاك و گل و هم خشتمال و هم خشت و هم چيدهشدن همه مقام امضاء است براي خودش چنانكه اگر ميخواهند شهري بنا كنند اين خانه مقام تقدير ميشود براي شهر و بايد خانههاي ديگر به آن ضم كنند تا شهر شود پس جميع چيزهايي كه در عالم هست شيئاً علي شيء كلا يا مقام مشيت ماسيأتي را دارد يا مقام اراده ماسيأتي دارد يا مقام قدر يا مقام قضاء ماسيأتي را دارد يا امضاي خودش است و هر شيء جميع اين حالات را دارد درست ضبط كنيد نكتههايش را كه مطالب و مسائل بسيار از آنچه عرض كردم حل شد پس معلوم شد كه شخص در خواب در لوح تقدير نظر ميكند بعضي چيزها را ميبيند و ممكن است بشود و ممكن است كه بدا شود و امام در لوح تقدير نظر ميكند و خبر ميدهد از ماسيأتي يا ملائكه تقدير نازل ميشوند و خبر ميدهند و جميع اين عالم لوح تقدير است پس انسان حكيم به اين عالم نظر ميكند و جميع عالم مقدر شده كه فردا چنين ميشود ميبيند مثلا ابر برخواست و آفتاب از توي ابر قرمز شد و ميبيند ابخره بواسقي دارد كه آن رشتههاي باريك باشد كه از اطراف بالا ميرود و متصل ميشود و قوائمي دارد كه آن ستونهاي بخار باشد كه متصاعد ميشود ميگويد مقدر شده كه باران بيايد چنانكه به پيغمبر عرض كردند كه عارض آمد يعني ابر آمد فرمودند كيف بواسقه عرض كردند خيلي مرتفع است فرمودند كيف قوائمه عرض كردند قوائم دارد فرمودند كيف جونه يعني رنگش چه قسم است زيرا كه اغلب ابرهاي سفيد بارش ندارد عرض كردند بسيار سياه است فرمودند كيف رحاه عرض كردند مستدير است فرمودند الحياء الحياء يعني باران باران آمد و بواسق را تشبيه به شاخهاي فرمودهاند كه شاخهاي او چه قسم است كه باسقات باشد و قوائم او يعني آن لولههاي بخار كه از زمين بالا ميرود و اينها را تشبيه فرمودند به قوائم حيوان و چون رنگ او است و فرمودند رحايش چطور است يعني گردش او كه باد از اطراف به او ميزند و آنها را جمع ميكند و ميفشارد پس باران ميآيد كه عرض كردند مستدير است پس بعد از همه اين علامات فرمودند الحياء الحياء حالا ديگر باران ميآيد و اين ابر به اين صفات باران دارد و اگر يك دفعه بالاتفاق مثلا يك باد شديدي از طرف جنوب بيايد يا از مغرب و آن ابرها را بردارد و ببرد ممكن است و با وجودي كه تقدير شده بود باران بيايد و تقديري ديگر آمد و آن تقدير را برد و هكذا مثلا عمارتي است محكم از بناي استا ميپرسي ميگويد صد سال دوام ميكند بعد كسي آمد و زير ستونهاي آن را خالي كرد پس همان استاد كه نگاه ميكند ميگويد دو روز ديگر بيشتر دوام نميكند و راست هم ميگويد پس چنين رسم شد باز آنها محكم كردي و ساختي و باز بناي او را ديد ميگويد پانصد سال اين خانه دوام ميكند حالا چنين رسم شد و راست هم هست و همچنين است نظر انبياء و اولياء و از اين است كه پيغمبر شخص هيمهكني را فرمودند كه از عمرش چند ساعتي بيش نمانده و چند ساعت ديگر ميميرد آن مدت كه گذشت اصحاب آمدند كه فلان كس زنده است و نمرده است فرمودهاند كوله هيمه او را باز كنيد و باز كردند ديدند يك افعي در آن كوله خوابيده است فرمودند امروز چه كار كردهاي عرض كرد هيچ كار نكردهام مگر اينكه دو قرص نان داشتم يكي صدقه دادم پس به آن صدقه گذشت@ و حضرت عيسي شب عروسي بود ديد غوغايي است پرسيدند چه خبر است عرض كردند فلانجا عروسي است فرمودند آنجا امشب عروسي است فردا عزاداري است و همين عروس خواهد مرد فردا شب كه شد ديدند كه عزايي برپا نشد و گريه نكردند به خدمت آن حضرت عرض كردند كه عزا نشد فرمودند بياييد بريم رفتند در محله عروس پيش عروس نشستند و آن زمان چندان روگيري نبوده و روگيري در اين امت بنا شد و به او فرمودند چه كردي عروس گفت كه كاري نكردهام مگر اينكه يك سائلي و گدايي در محله ما بود هر شب جمعه ميآمد در خانه ما و من چيزي به او ميدادم و او را محروم نميكردم امشب هم به عادت هميشه آمده بود و قرص ناني به او دادم فرمودند به اين صدقه خدا آن بلا را دفع كرد پس تشكش را فرمودند برچيدند ديدند افعي حلقه زده بود حالا حضرت در لوح تقدير ديده بود و خبر داده بود وليكن تقديري ديگر آمد كه صدقه باشد و دفع آن تقدير كرد و تصديق انبياء بايد كرد و به اين گونه خبرها نبوت ثابت نميشود و امامت ثابت نميشود و اهل تسويل چنان خيال نكنند كه هرچه ميخواهند بگويند وقتي كه نشد بگويند بدا شد بلكه امامت از جاي ديگر ثابت شده به نص پدرش و به هزار معجزه و علم ديگر حالا آن امام ثابت الامامة اگر خبري داد و خلافش ظاهر شد نبايد تكذيبش كرد و اگر بدا شد منافاتي با تصديق او ندارد حالا همچنين حضرت عيسي يا پيغمبر9 نبوتش ثابت بود و اين معجزه نبوتش نبود و خبرش درست است چرا كه در لوح تقدير ديده است و همينطور رسم است بدا كه شد طور ديگر رسم ميشود پس اهل جهالت نبايد ادعاها بكنند و معجزههاشان همان خبرها باشد كه همهاش بدا ميشود بلكه همينطور كه اين چشمها در دار دنيا يك گوشه دنيا را ميبيند همينطور اهل برزخ در برزخ يك گوشه برزخ را ميبينند نگاه به زحل ميكند همان زحل را ميبيند ديگر مشتري را نميبيند نگاه به جايي كه ميكند جاي ديگر را نميبيند تمت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
تحقيق مسأله عدالت در اثناي درس فقه
حكما و متكلمين كه بودهاند اينها در علم كلام خود به طور خودشان كه شرط علمشان نيست رجوع به آلمحمد: معني عدالت را به طوري كردهاند و آن اين است كه گفتهاند عدالت استواي نفس است در مابين افراط و تفريط آن هم نه به طور حالات بلكه به طور ملكه ميگويند كه عدالت ملكه راسخهاي است كه حاصل ميشود براي انسان به واسطه اينكه اعتدال پيدا ميكند نفس او و مستوي ميشود در مابين حدود افراط و تفريط و آن حدود را به قواعد خودشان تفصيل ميدهند و ميگويند كه شخص انساني كه در اين دنيا راه ميرود صاحب چهار قوه است و به طور اصطلاحات كج واج خود ميگويند يكي قوه عاقله كه به آن ادراك معاني كليه ميكند و يكي قوه وهميه است كه به آن صاحب علوم ميشود و علوميكه براي آن حاصل ميشود به واسطه قوه وهميه است و يكي قوه غضبيه است و يكي ديگر قوه شهويه است اين بدن همين چهار قوه را دارد و خلط كردهاند اصطلاحات را و تغيير دادهاند.
باري چنين گفتهاند و براي قوه شهويه او حد افراطي است كه آن را شَرَح ميگويند كه شخص حريص است در شهوت و حرص ميزند و آن جهت تفريطي كه در آن هست آن خمود است كه توخامد@ است و شهوت ندارد آدمي هست كه مالش بدهي حظ نميكند زنش بدهي حظ نميكند و كذلك و خيلي مردم هستند چنينند و در حديث ميفرمايد هركس از اذيت و بدي متأذي نميشود اعتنايي به شكر او در خوبي نيست همچو كسي جماد است مثل ديوار پس خوشي آن از خوبي اعتبار ندارد پس هرگاه خمود است مثل متكا افتاده است و ثمري ندارد و قوه غضبيه هم جهت افراطي دارد كه تهور باشد كه لاعن شعور غوغايي كه باشد از جا ميجهد و شمشيرش برميدارد ميرود به جنگ بدون تفكر و يك كسي ديگر هست كه تهور در فحش دارد شبانهروز فحش ميدهد و غضب ميكند و خود را در مهالك و منازعات مياندازد بدون فكر و جهت تفريطش جبن است كه هيچ در او قوه غضبيه نيست يك صدا كه بلند شد ميرود يك جايي قايم ميشود و همچنين ميگويند كه قوه عاقله دو جهت دارد جهت افراطي و حد تفريط او حماقت است كه معاني كليه را درك نكند چيزي نفهمد و به جز محسوسات چيزي نفهمد و حد افراط آن نهايت انهماكش است در معاني كه به كلي غافل از دنيا بشود و ديگر هيچ ملتفت امور دنيا نشود و اين هم بد صفتي است فرمودند ليس منا من ترك الدنيا للاخرة و من ترك الاخرة للدنيا و همچنين قوه وهميه هم به همينطور حد افراطي و تفريطي دارد و حد تفريط او جهالت محض است كه هيچ نميفهمد و حد افراطش جربزه است و فكر زياد و عدم ثبات از اين شاخ به آن شاخ و شبهات و شكوك و ضلالات كردن است و حضرات ميگويند كه قوه وهميه برزخ است ميان قوه عاقله و ميانه قوه شهويه و قوه غضبيه و ميگويند عدالت آن است كه شخص اين قوهها را استعمال كند ميانه افراط و تقريط و نفس خود را بدارد به عدالت ميانه اينها كه قوه شهويه او ميانه افراط و تفريط باشد كه آن عفت است و بايد شجاع باشد كه واسطهاي است ميانه افراط و تفريط به اين معني كه تفكر كند اگر جايي است كه بايد جان بدهد و جنگ كند و خدا تكليف به او كرده برود و الاّ براي مردكه نانكلي پيسرو بيپا شمشير بزند و جان بدهد براي فلان خان بلوچ عاقل عادل چنين نميكند به گفته كي چرا كه چطور بشود به جهت يك تومان كه آن را هم ندهند به محض اينكه بگويد بارك اللّه مرحبا معتدل چنين نميكند و همچنين در عاقله بايد كه علمهاي معتدل تحصيل كند و نه جاهل باشد و نه جربزه داشته باشد كه به هيچ جا بند نشود و نه تزكيه بدنش كند و نه تزكيه نفسش و نه تدبير منزل و نه سياست مدينه بداند و بكند و نه در اينها منهمك شود و جميع را به حد وسط بكند و صاحب ملكه راسخه نفسانيه باشد در مابين اين قوي به اعتدال ايستاده باشد آنها به خيالات حكميه خودشان چنين معني براي عدالت كردند و بعد كه علماي ما خواستند كه فاضل باشند و اين هم ناخوشي است و خداوند از فضل و كرم خود اين ناخوشي را هنوز به من نداده است و شرط اجتهادشان يكي اين بود كه علم كلام داشته باشد پس رفتند و ياد گرفتند اينها را و در اصول كه آمدند به قواعد كلامي خواستند در اصول جاري شوند اغلب مسائلشان از علم كلام است مثل اينكه امر براي وجوب است يا ندب براي مره است يا تكرار براي فور است يا تراخي و امر آمر با علمش به انتفاء شرط جايز است يا خير و جميع اينها از علم كلام است آوردهاند و داخل علم اصول كردهاند و من تشبيهي كردهام اصول حضرات را كه مثل اهل كربلا است زيرا كه كربلا اول شهر نبود بعد از آني كه قبر مطهر واقع شد اينجا يك پاره اصفهاني شيرازي طهراني تبريزي از جميع بلاد جمع شدند اسمش كربلا شد و طائفهاي نيستند كربلايي باشند هر كدام از يك جايي آمدهاند علم اصول هم همينطور است يك پاره آنها قواعد و قوانين لغوي است مترادف كدام است حقيقت و مجاز كدام است از قواعد منطقي است و يك پاره از آنها قواعد كلامي است و يك پاره آنها كتاب و سنت است و يك پاره آنها تاريخ است مثل علم رجالشان و سلسله سندشان اوضاع علم اصول اينطور است به هم جمع شده اسمش علم اصول شده بعد در فقه هم كه آمدند آنهايي را كه در آن علمها ياد گرفته بودند در فقه جاري كردند بسياري از مسائل فقه را به قواعد طبيعيه و سياست مدن خودشان در فقه جاري كردند حتي اينكه در اصول استدلال ميكنند كه اعاده معدوم جايز نيست طلاق آيا رافع نكاح است مطلقا يا رافع نكاح نيست آنكه ميگويد رافع است بحث ميكند كه اگر رافع باشد رجوع معقول نيست پس اعاده معدوم لازم ميآيد اينها چه حرف است و همچنين ميگويند اصل عدم ازلي علم امام است اينها چه لفظ غلط است مثل ماء الشعير گندمي ميماند و تناقض صرف است و در تطهير نجاسات مثلا به قواعد طبيعيه حكم ميكند كه جايز است روغن نجس را بزني در آب تا اينكه اجزاي صغار شود و همچنين ميگويند بخار نجس نجس است به قواعده طبيعيه و از آن علوم خود داخل فقه كردهاند و خداوند منت بر من گذارده كه با وجود انهماكمان سالهاي دراز در حكمت وقتي وارد فقه ميشويم مثل كسي هستيم كه يك كلمه حكمت راه نميبرد و چنان قشري ظاهري ميشويم كه حكمت به كلي از يادمان ميرود منتي است خدا بر ما گذاشته الحمد للّه و اين خيلي كار است لامحاله هر شكسته نويسي وقتي ميخواهد نسخ بنويسد لامحاله خطش بوي شكسته ميدهد و بالعكس حالا آن مجتهدين هم بعضي از آنها به جهت عرفاني كه داشته است پاشان لغزيده پس آنها كه علم كلام خواندند در مبحث عدالت كه آمدند قومي از آنها عدالت را به اينطور تعريف كردند كه عدالت ملكه نفسانيهاي است كه انسان مستوي باشد در همه اخلاق و صاحب مروت باشد و غافل از اين شدند كه همچو معني از براي عدالت نيست در اخبار آلمحمد:وانگهي ملكه راسخه كه از براي نفس بايد پيدا شود و شخص به آن ملكه عادل شود اين را عامه مكلفين چه ميفهمند و اهل قري و بلاد و جبال چه ميفهمند چه ميدانند كه نفس اينطور است نهايت يكپاره اعمالشان به معاشرت فهميده ميشود ديگر شب و روز نميتوان محشور بود من بر روح او چطور ميتوانم اطلاع پيدا كنم كه صاحب ملكه شجاعت است نه تهور و جبن و به چه قسم وسط ايستاده بلكه تلبيس كرده باشد چه ميدانم از روي عقل چنين كرده يا نكرده يا از خودش بوده و كذلك ساير صفات به همچه چيزي آلمحمد تكليف به ما نكردهاند و در اين خصوص احدي حديثي روايت نكرده كه عامه مكلفين مكلف به آن باشند و همچو عدالتي مقام نبوت است و مقام امامت است و مقام نقيب و نجيب است نه عدالت همه كس در ميان رعيت و به كار همه كس بيايد و نظم بلاد و انتظام عباد به اين حاصل نميشود كجا چنين عدولي پيدا ميشوددر همه دنيا چه رسد در هر شهر و قريه در نماز جماعت مردم و شهود معاملات و عقود و ايقاعات و طلاق و تمسكات خلق و اگر چنين باشد نظم ملك از هم ميريزد و جميع امور مختل ميماند و با اينكه اين قول غلط و اشتباه است و اين را كسي گفته كه از سياست مدن اطلاعي نداشته و نفهميده كه خلق معصوم نيستند و به اينطور امر خلق نميگذرد پس از آن علم آوردند و داخل اين علم كردند و اشتباه بزرگي كردند و سبب اين است كه با عامه معاشرت كردند و آن بدبختها خواستند فقه زياد كنند از علم كلام داخلش كردند و از علوم داخلش كردند به جهت آنكه ندارند سنيها احاديثي از رسول خدا9 اينقدر كه ما داريم صد تا حديثي بيش ندارند لابد از آن علمها و از آن قاعدهها آوردند و در فقه داخل كردند و حكمتها و اصولها يافتند و جمع كردند كه كارشان راه افتد و مجتهد ساختند و تاختند و باختند پس اين قول حرف بيمعني است مأخذي ندارد و بياصل است و به كار فقه و فقهاء و عامه خلق نميآيد باشد براي معرفت نقباء و نجباء باشد.
و قومي ديگر در معني عدالت ميگويند كه بايد حسن ظاهر داشته باشد و معني حسن ظاهر اين است كه از كباير مجتنب باشد و بر صغاير اصرار نكند و اصرار آن است كه بكند و توبه نكند اگر از او صغيره صادر شد و توبه كرد اين اصرار بر صغيره ندارد و معني حسن ظاهر اين است و صاحب مروت باشد يعني در كوچه داد نكند و نان نخورد و لباس جندي نپوشد خر اگر لايقش نيست سوار نشود و توي كوچه تخمه نشكند و نخندد به قهقهه و كارهايي كه صفات رذالت است و كار سفله ناس است نكند اگر چنين شد عادل است اگرچه قومي اصرار بر صغاير نگفتهاند و گفتهاند بايد گناه كبيره و صغيره از او سر نزند نه اينكه هر روزه و هر ساعت مرتكب اين صغيره و آن صغيره بشود بلكه اگر بالاتفاق از او صغيره سرزد توبه كند و اغلب معاصي داخل صغاير است يك فحش داد و گفت استغفر اللّه و توبه كرد و يك فحش ديگر داد و توبه كرد اين اصرار بر صغاير نكرده داخل فسق حساب نميشود و اين جماعت اخباري چند و احاديثي چند دارند كه به ظاهر دلالت بر قول آنها ميكند ولكن آنها لازم دانستهاند فحص را از حسن ظاهر و به يك دفعه ديدن و ماهي يك دفعه ديدن فحص هم كه ميكند و بايد معامله هم بكند در سفر و در حضر و در تقلب احوال او را ببيند كه چطور است چه ميكند بسا آنكه در حضر مرد بسيار معتبري است ولكن تا پاش را از در دروازه بيرون گذاشت صحراي مردم را تاخت ميكند و ميگويد حاكم بيابان چوب ارجن است و خيلي هستند كه اينطورند كه بدسفرند و در حضر ملايم هستند پس بايد در سفرها با اين معاشرت بكند تا او را بشناسد و چه بسيار مردم كه تا معامله نكني با او عيبهاي او ظاهر نميشود و در معاملات اسرار اخلاق و عيوب و صفات حسنه مردم ظاهر ميشود چه بسيارند كه در معاملات گرفته و گيرهاي غريبه ميكنند و فساد باطنش بروز ميكند پس در تحصيل حسن ظاهر او بايد با او معامله كرد و از اهل محله او پرسيد و احاديثي چند هست كه دلالت بر اين ميكند.
و قومي ديگر ميگويند عدالت اسلام است با عدم فسق و از اين قول اگر عجب بكنيد به جهت اين است كه عدالت علم كلام را ميخواهيد و ما عدالت فقهي ميخواهيم و آن همين است كه شخص مسلم باشد و ما از او بد نديده باشيم عادل است پس ميگويند اين قوم كه اصل در مسلمين عدالت است و هركس از مسلمين را ببيني عادل است تا فسق از او نديده باشي و عادل مسلمين اين است و آن عدالتي كه به كار مسلمين ميآيد همين است كه در ظاهر بد از او نديده باشي اگرچه توي خانهاش بنگ بزند من نديدهام براي من عادل است و همينطور چه بسيار مجتهد كه در خانه خودشان هزار خلاف شرع ميكنند و يكي نميداند و براي او عادل است و همانطور كه ميشود براي يكي عادل باشد از براي او عادل است و يكي را ميداند براي او فاسق است همينطور رجال مسلمين همه اگر در ظاهر بدي از او نديدهاي عادل است نهايت كسي بدي نديده@ديده ظ@ براي او فاسق است و آن جماعتي كه ميگويند ملكه راسخه و فلان و فلان ميگويند اين امر تحصيلي است و اصل در مردم فسق است و اصل در جميع مسلمين اين است كه اينها فاسق و فاجر باشند و گويا مرحوم حاجي محمدابراهيم كلباسي همينطور دانسته حالا اگر كسي معرفت خدمت آقا نداشته باشد چه گورش را بكند و چه بكند ميگويند اصل در جميع مؤمنين و مؤمنات و جميع مسلمين و مسلمات فسق است و فاسقند و تحصيل ملكه راسخه نكردهاند و اصل تأخر حادث است و ملكه موجود نشده در انسان تا علم حاصل كنيم به عدالت آنها كه صاحب ملكه هستند پس همه فاسقند و اين جماعتي هم كه ميگويند كه عدالت حسن ظاهر است اشتباهي كه كردهاند اين است كه ميگويند اصل فسق نيست و اصل عدالت نيست بايد توقف كرد ميگويد نميدانم از كجا كه عادل باشد پس توقف ميكنم بايست بگويند كه اصل فسق است زيرا كه نديده حسن ظاهر او را و نماز و روزه و عبادت او را و آنچه به نظر رسيده اينها است در عدالت و اينكه اصل فسق است در مسلمين بسيار خطاء است و اگر اصل عدالت هم بگويند كه رأيشان چنين نيست پس لهذا گفتهاند هركه را به عدالت شناختيم ميگوييم عادل است و هركه را به فسق شناختيم ميگوييم فاسق است و هركه را نميشناسيم توقف ميكنيم و اين به قاعده فقه و اصول درست نيست و مختصر مطلب اين است كه به اين مداقها امور مسلمين نميگذرد و باعث فساد دنيا و آخرت و تعويق جميع امور است و عسر و حرج شديد لازم ميآيد و همه عباد معطل و جميع بلاد معوق ميماند اگر در همه شهر يك دو دويي چنين عادلي پيدا شود اين را هم اگر وقفش كنند بر مسلمين كفايت يك محله نميشود چه رسد شهر و بلوك مردم مرافعات دارند طلاقها دارند جماعها دارند به اين قسمها عدالت درست نميشود و از اينها گذشته كدام آيه و كدام حديث كه بايد اينطورها مداقه نمود در مسلمين با وجود لاتجسسوا و نهي از مطلق تجسس حال هي اصرار و تأكيد كند و كنجكاوي كند كه يك فسقي از مسلمي بروز كند با اينكه خدا ستار است و امر به ستر و عفاف كرده پس همينقدر كه خدا پرده او را ندريده و خود او خود را رسوا نكرده و فسقي از او نديدهاي زياده بر اين بر تو نيست كه تجسس كني و امور خفيه او را مطلع شوي ابدا ابدا نه خدا راضي است نه خلق و به همينقدر كه ستري روي خود بگيرند و در كوچه و بازار و مسجد خلافي كسي از او نديده باشد و محدود نشده باشد بدون توبه كفايت امر مسلمين ميشود البته حاكمي به ولايتي مثلا نصب ميفرمودند و شب آن حاكم وارد ولايت ميشد و صبح به محكمه قضاوت مينشست و بايد حكم جاري كند حالا در محكمه را ببندد و مدتهاي مديد برود معاشرت با مردم كند در سفر و حضر و معاملات كند تا مردم را بشناسد و بعد بيايد به قضاوت بنشيند اين دقتها خلاف قواعد است يكي را بايد قيم كند يكي را ولي موقوفات كند و ده تا را امام جماعت كند و مرافعات را طي كند و حكم كند بين المسلمين اين چطور ميشود يا اين عدالت ملكه راسخه باشد و يا آنكه حسن ظاهري كه موقوف به معاشرات و تحصيل صفات باشد.
اما ادله قائلين به حسن ظاهر قوله تعالي و اشهدوا ذوي عدل من رجالكم زيرا كه ملاحظه امر زايد بر اسلام فرمودند من رجالكم يعني از رجال مسلمين پس شاهدان دو عادل از مسلمين بايد باشند و دو مسلم به مجرد اسلام و عدم رؤيت فسق كفايت نميكند و جوابش اين است كه شكي نيست در قبول شهادت در عدل از رجال وليكن حرف در عدالت است كه به چه چيز محقق ميشود آيا عدالت اسلام و عدم رؤيت و علم به فسق است چنانكه ظاهر بسياري از اخبار است و يا آنكه با وجود اين علم به صفات وجوديه ديگر هم ضرور است و اين اول نزاع است كه يا آن است يا اين است.
و اما اخبار در خصوص عدالت مختلف وارد شده است و قائلين به حسن ظاهر استدلال كردهاند به اين اخبار فعن الرضا7 عن آبائه قال قال رسول اللّه9 من عامل الناس فلميظلمهم و حدثهم فلميكذبهم و وعدهم فلميخلفهم فهو ممن كملت مروته و ظهرت عدالته و وجبت اخوته و حرمت غيبته. فرمودند انصاف اين است كه اين حديث قاصر است از مدعاي حضرات زيرا كه ايشان منحصر نميدانند فسوق را به اين سه مسأله، شرب خمر و زنا توي اين حديث نيست پس لازم اين است كه شاربالخمر و زاني مثلا از عدول باشند هرگاه صاحب آن سه صفت باشند و به اتفاق حضرات بلكه به اتفاق مسلمين چنين نيست و عادل نيستند و به طور يقين ميگويند كه متجاهر به فسق غيبتش حرام نيست و مقتضاي مفهوم حديث اين ميشود كه حرام است و همچنين مروت را حضرات به طورهايي معني ميكنند كه عادل در كوچه ننشيند و نخندد و نخورد و لباس جندي نپوشد هيچ يك از اينها در اين حديث نيست و به اين حديث شما عمل نميكنيد پس چطور استدال ميكنيد پس اين حديث باشد سرجاي خودش چرا كه معني حديث اين است كه هركه اين سه صفت را داشته باشد عادل است اگرچه ساير اقسام فسق از او سر زند و چنين نيست به اتفاق شما.
و عن العسكري عن رسول اللّه قال في قوله تعالي و استشهدوا شهيدين من رجالكم ميفرمايد ليكونوا من المسلمين منكم چرا كه رجالكم فرمود نه رجال يهود و نصاري فان اللّه انما شرف المسلمين العدول بقبول شهادتهم و جعل ذلك من الشرف العاجل لهم و من ثواب دنياهم باز ميگويند كه اسلام تنها كفايت نميكند و وصف زايد ميخواهد جواب اين است كه العدول كه صفت مسلمين است چرا وصف زايد ميگيريد بلكه وصف توضيحي بگيريد مثل الائمة الهادين المهديين المكرمين المنتجبين المصطفين كه اينطور نيست كه ائمه دوجور باشند هادين و غيرهادين و توصيف به هادين كرده باشد بلكه وصف توضيح است كه آن ائمه متصف به اين صفاتند اينجا هم همينطور باشد كه مسلمين كه صفاتش عدول است پس اين دخل ندارد كه عدالت وصف زايد بر اسلام بايد باشد ما هم فرقي نداريم مسلمين هم دوجورهاند اگر اسلام ظاهر شد و فسق ظاهر نشد كه عدولند و اگر فسق ظاهر شد كه فاسق است و شهادت قبول نيست و قيل لابيعبداللّه يابن رسول اللّه اخبرني عمن تقبل شهادته و من لاتقبل فقال كل من كان علي فطرة الاسلام جازت شهادته فقيل تقبل شهادة مقترف بالذنوب فقال لو لمتقبل شهادة المقترفين بالذنوب لماقبلت الاّ شهادة الانبياء و الاولياء لانهم المعصومون دون ساير الخلق سبب تعجب اين است كه بسا شخص توي خانهاش معصيت ميكند و پيش روي مردم بر فطرت اسلام است پس بايد شهادت او را قبول كرد ميفرمايد من لمتره بعينك يرتكب ذنبا او لميشهد عليه بذلك شاهدان فهو من اهل العدالة و الستر و شهادته مقبولة و ان كان في نفسه مذنبا و من اغتابه بما فيه فهو خارج من ولاية اللّه داخل في ولاية الشيطان و اگر اين درست است منافاتي ندارد با آن حديث اول يعني كسي از او بدي نديده باشد اين شخص عادل است و همينقدر كافي است چنانكه تصريح فرمودند و اعظم دليل حضرات قائلين به حسن ظاهر اين حديث است كه قيل لابيعبداللّه7 بم تعرف عدالة الرجل بين المسلمين و تقبل شهادته لهم و عليهم فقال انتعرفوه بالستر و العفاف و كف البطن و الفرج و اليد و اللسان و يعرف باجتناب الكبائر التي اوعد اللّه عليها النار من شرب الخمر و الزنا و الربا و عقوق الوالدين و الفرار من الزحف و غير ذلك حالا اين را چطور معني ميكني انيعرفوه بالستر و العفاف يعني في الملاء يا في الخلاء عندي يا عند جميع الناس يا عند بعض الناس من از او نديده باشم يا كل مسلمين از او نديده باشند معصيت و اين باعث عسر و حرج و محال است كل مسلمين از اهل بلاد و جميع اسفاري كه رفته و در جميع بلادي كه معامله كرده بودم آنجاها و تفتيش حال او كنم اين معقول و ميسر نيست پس مراد بعضي هستند كه نديده باشند از او معصيت و به ستر و عفاف او را بشناسند حالا آن بعض كيا هستند و چطور به قاعده شرعي بعض من راه او را بشناسند حال مراد از آن بعض كيست يزدي باشد كرماني باشد اندازه معاشرت چقدر است چند روز است حدي دارد يا ندارد يا مراد اهل سوق و اهل محله اويند و همينقدر كه او ساتر نفس خود باشد و عيبي از او ديده نشده باشد كه اسلام و عدم ظهور فسق باشد كافي است حالا آن بعض خود من باشم پس هرگاه بدي از او نديدم كفايت ميكند در عدالت او و مخاطب به انتعرفوه كه فرمودند جميع معاشر مسلمين هستند اينكه نميشود و محال است پس مراد يعني هريك هريك از آن بدي نديده باشيد كه نزد او عادل است و يك اشكال بزرگ اين است كه اجتناب از كباير فرع شناختن كباير است و كباير كدامها هست و تعيين كباير از مسائل بسيار مشكله است و الدلالة علي ذلك كله انيكون ساترا لجميع عيوبه حتي يحرم علي المسلمين ماوراء ذلك و درست راه رود ميان مردم و يكون منه التعاهد بصلوات الخمس اذا واظب عليهن و حفظ مواقيتهن لحضور جماعة المسلمين و ان لايتخلف فاذا سئل عنه في قبيلته و محلته قالوا مارأينا منه الاّ خيرا مواظبا و قال علي7 لايقبل شهادة الفاسق الاّ علي نفسه و عنه7 في قوله تعالي ممن ترضون من الشهداء، ممن ترضون دينه و امانته و صلاحه و عفته و تيقظه فيما يشهد به و تحصيله و تمييزه فماكل صالح مميزا و محصلا و ماكل محصل صالح مميز و شكي نيست كه شاهد بايد از اهل خبره مشهودعليه باشد مثلا شخص سادهلوح بيفهم بيايد در مسائل غامضه حكميه شهادت دهد البته مسموع نيست و هكذا در جميع امور الاّ امور عامه مشهوده معلومه هر كسي و قال ابوجعفر7 لو كان الامر الينا لاجزنا شهادة الرجل اذا علم منه خير مع يمين الخصم في حقوق الناس و كدام خبر بالاتر است از اسلام و عدم ظهور فسق و خداوند ميفرمايد ان جائكم فاسق بنبأ فتبينوا يعني در خبر كسي كه بدي از او ديدهايد تبين كنيد و هرگاه بدي نديدهايد قبول كنيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و هفتم)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك الي آخر.
عرض ميكنم به مناسبت اينكه چون انسان در اين دار دنيا قبل از موت طبيعي خود به موت اختياري بميرد چگونه مشاهده ميكند عالم برزخ را و عالم قيامت را مقدمه از براي اين مطلب عرض كردم كه زمانهاي آتيه هنوز در مكمن امكانند و به عرصه اكوان نيامدهاند و به اين جهت خدا را بدا است در آنچه بعد بيايد پس آنچه بعد ميشود هنوز در امكان است و نشده و به عرصه كون و وجود و هستي نيامده و از اين جهت خداوند اگر بخواهد به عرصه وجود خواهد آورد و اگر نخواهد نميآورد و به وجود آمدن بعد از اين است نسبت به عالم زمان در عالم زمان در تحت اين بقعه عرش و آسمان و از جمله بديهيات است كه هنوز آنها به عرصه وجود نيامدهاند اما در دهر جميع ماسيأتي بتفاصيلها موجود است كه هركس چشم دهري او باز شد آيا جميع ماسيأتي را مشاهده ميكند به طوري كه هر چيزي را در جاي خود ببيند يا اينكه او هم نميبيند چون در بعضي جاها چنين مينويسيم و نوشتهايم كه دهر مهيمن است بر جميع ازمنه ماضيه و آتيه و يك آن دهر محيط است به جميع زمان و از اين جهت هر دهري را صد هزار سال معني ميكنيم به جهت آنكه عمر دنيا صد هزار سال است و يك آن دهر مهيمن بر جميع ازمنه ماضيه و آتيه الي مالانهاية له بدءاً و عوداً پس از اين حرف چنين استنباط ميشود كه هركس چشم دهري او باز شد جميع ازمنه ماضيه و آتيه را خواهد دانست و امر چنين نيست و اگر امر چنين بود اوساط مؤمنين هريك از آنها بايست محيط باشند به جميع ماكان و مايكون الي ماشاء اللّه بلكه الي يوم القيمة بلكه مادام ملك اللّه و حال آنكه ما ميبينيم اوساط مؤمنين سهل است كه اعالي مؤمنين محيط نيستند به جميع ماكان و مايكون موسي بلاشك مردي بود از اهل فؤاد و با وجود اين ندانست بر اينكه حضرت خضر چرا كشتي را سوراخ كرد و كان ورائهم ملك يأخذ كل سفينة غصبا نميديد پس چطور محيط به ماكان و مايكون بود و حال آنكه چشم دهري او باز بود و چشم دهري چشم نفساني است و انبياء ندانستند آنچه را كه مورچه دانست مورچه به سليمان عرض كرد تو بزرگتري و متشخصتري يا پدرت؟ فرمودند پدرم پس عرض كرد چرا عدد حروف اسم تو زيادتر است از عدد حروف اسم پدرت؟ سليمان درماند و ندانست مورچه گفت ان اباك داوي جرحه بود يعني داود اصلش آن بوده پس حروف اسمش بيش از حروف اسم تو است پس آن بزرگتر از تو است و حروف اسمش هم بيش از حروف اسم تو است پس دانست مورچه آنچه را كه سليمان ندانست همچنين سليمان گفت مالي لااري الهدهد ام كان من الغائبين لاعذبنه عذاباً شديداً او لاذبحنه او ليأتيني بسلطان مبين فمكث غير بعيد فقال احطت بما لمتحط به و جئتك من سبأ بنبأ يقين گفت من خبري دارم كه تو خبر نداري پس با وجود چگونه سليمان محيط به ماكان و مايكون بود و حال آنكه از اهل فؤاد هم بود و خضر عرض كرد به موسي من موكل به امري هستم كه تو متحمل آن نميتواني باشي و تو موكل به امري هستي كه من متحمل نيستم پس نه اين است كه هركس چشم دهري او باز شد محيط به جميع ماكان و مايكون ميشود اگر چنين بود از اين قرار بايد علم كل مساوي باشد و چنين نيست بلكه علم دهريين ببين تفاوت بسيار دارد و علم روحانيين تفاوت بسيار دارد لكل درجات مما عملوا روز قيامت جميع مؤمنين در يك درجه محشور نيستند و آنكه در درجه دنيا است محيط به درجه عليا نيست اينكه به طور موعظه حسنه بود عرض كردم ولكن وجه حكمت آنكه به طور مشاهده معلوم شود اين است كه دهر آن احديت ساريه در زمان است و احديت در مقام اجمال است نه حضور تفصيلي جميع اعداد است و عرصه دهر عرصه كلي طبيعي است و آن كلي طبيعي مقام اجمال اين تفاصيل را دارد و منزله آن اجمال نسبت به اين تفاصيل نسبت گل است به خشتها و اگرچه تفاصيل در گل بالقوه هست لكن به مشاهده ميبينيم كه جميع تفاصيل خشتها در گل نيست بالفعل و نميتواند كه لبنهها را بتفاصيلها ببيند در گل و به چشم خود خود را ميبيند و به چشم احديت كل تفاصيل را نميتواند ببيند يقينا به چشم هر تفصيلي همان تفصيل را ميبيند و از چشم اين تفصيل آن تفصيل را نميبيند و به چشم اجمالي جز اجمال ديده نميشود با چشم واحد اثنان را نميتوان ديد و واحد را ميبيند و با چشم اثنان اثنان را ميبيند و ثلثه را نميتواند ببيند و همچنين ثلثه و ساير اعداد پس اگر ثلثه موجود نشده باشد با واحد واحد را ميبيند و با اثنان اثنان را ميبيند و ديگر با چشم اينها ثلثه را نبيند به جهت آنكه ثلثه موجود نشده و او در مقام خودش مقام كليت دارد و علم ابهامي و اجمالي به اين تفاصيل جميعا دارد ولكن علم تفصيلي به اين تفاصيل ندارد پس صاحب علم اجمال محروم از علم تفصيل است و صاحب علم تفصيل محروم از علم اجمال است لكن كسي كه منطوي كرده در تحت احديت خود جميع اجمالات عالم را و جميع تفاصيل عالم را و او خودش قوه اينها نيست و فوق قوه و فعليت است و موجد قوه و فعليت است و محيط به قوه و فعليت هر دو هست و او منطوي ميتواند بكند در تحت احديت خود جميع فعليات و قوات را و او خداوند عالم است جلشأنه لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء فان شاء الاجمال يعلمون الاجمال و ان شاء التفصيل يعلمون التفصيل و اما آن علمي كه لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء علمي است كه منطوي كرده جميع فعليات و قوي را و جميعا در محضر او حاضرند به طوري كه لايعزب عن علمه مثقال ذرة في السموات و لا في الارض او است كه عالم الغيب فلايظهر علي غيبه احدا الاّ من ارتضي من رسول و هرچه از آن غيب به عرصه شهود بيايد رسول آن را ميداند و آنچه در مقام غيب است نميتواند رسول آن را درك كند و خود رسول فردي از افراد آن علم است و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و كيف ماشاء و متي ماشاء پس بعد از آني كه اين معني معلوم شد مشاهده قيامت رأي العين امروز شأن خداوند عالم است جل شأنه و او ميبيند قيامت را در سر جاي خود نه يك آن پيش ميافتد و نه يك آن پس ميافتد پس او چون اينطور ميبيند او ميتواند توقيت كند او ميتواند حتم كند چنانكه ميفرمايد اجل مسمي عنده و اما غير اين علم ازلي علم محو و اثبات است يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب پس پيغمبر9 عالم به علمي است كه در او بدا است و اما خداوند عالم عالم به علمي است كه در او بدا نيست ديگر در علم خدا تغييري و تبديلي و زياده و نقصاني نيست اما پيغمبر عرض ميكند قل رب زدني علما و لو دائم استزاده ميكند و ائمه ميفرمايند يقبض عنا فلانعلم و يبسط لنا فنعلم همين در اسلام بس است كه ميپرسم آيا خدا را علمي هست كه پيغمبر نداند آن علم را كسي نميتواند بگويد كه خدا علمي ندارد كه پيغمبر آن را نداند مسلم همچو حرفي نميزند پس پيغمبر محتاج است به خدا در جميع آنات پس هست علومي نزد خدا كه ندارد پيغمبر آنها را ائمه ميفرمودند براي ما علم زياد ميشود لو لمنزدد لنفد ما عندنا يعني اگر علم ما زياد نشود هرآينه فاني ميشود آنچه در پيش ما است چرا كه مثلا ده مسأله يا صد يا هزار يا صدهزار ميدانيم وقتي گفتيم آنها را پس فاني شد و ديگر چيزي نميدانيم و اين است آن علمي كه ميفرمايد در آناء ليل و نهار و زياد ميشود علم آن است نه مصحف فاطمه و نه قرآن و نه آنچه در سنت است علم است بلكه علم آن چيزي است آناً فآناً در اناء ليل و نهار زياد ميشود و فرمودند لو لمنزدد لنفد ما عندنا مثلش بلاتشبيه اين است كه آن كسي كه چهار كلمه موعظه و چهار كلمه تقريرات ياد ميگيرد وقتي كه گفت تمام ميشود و ديگر ندارد كه بگويد ولكن كسي كه زياد ميشود براي او پنجاه سال صد سال اگر گفت باز زياد ميشود پس براي ائمه زياد ميشود علمشان در آناء ليل و نهار و ماعبد اللّه بشيء افضل من البداء و اقرار به بداء خدا اعظم عبادات است و بگوييد ببينم زمام اختيار ملك از دست خدا بيرون رفته و نميتواند ديگر تغيير بدهد يا ميتواند؟ البته ميتواند حالا كه بيرون نرفته پس اگر خواست ميكند نخواست نميكند و اين معني بداء است پس تغيير ميدهد به هر قسم كه بخواهد مثل براي اين: من استخاره كردم كه پانزدهم رجب([24]) برويم شهر خوب آمد حالا كأنه ميدانم كه پانزدهم ميروم شهر حالا آيا من مختارم كه بروم يا نروم يا مضطرم عزمم كه جزم است و ميدانم كه موافق حكمت است و موافق استخاره است ولكن معذلك مختارم.
عرض شد كه شما فرق داريد با خدا، جواب فرمودند كه البته بنده بنده خدا است ولكن در اين حكمت اين آيه او است حالا آيا حكمتي غير آنچه مقدر شده براي خدا نيست و نميتواند ايجاد حكمتي ديگر بكند ميتواند و مثلا الان جاي پتو پتو است و جاي كرسي كرسي و هكذا و اگر خواسته باشد تغيير بدهد به يك حكمت ديگري تغيير ميدهد به وضع ديگري اگر اينجا اطاق باشد اينجا پتو اصلح است و اگر بيابان باشد چمن اصلح است پس علم به اينكه الان چنين خواهم كرد منافات با قدرت ندارد به علم رمل من ميدانم كه فردا سفر خواهم كرد حالا اين دانستن من منافاتي با اختيار من ندارد همچنين خداوند عالم مختار است و فردا هم آن را اختيار ميكند و حكماي سابق بد حرفي نزدهاند گويا بقراط بوده است گفته اذا اختار المختار الاخير اشتبه فعله بالمضطر آن كسي كه مضطر به اين كار است با آن كسي كه اختيار اخير را كرده مثل همند مشتبه به هم ميشوند تفاوتي كه هست اين است كه آن شخص كه اختيار اخير كرده كان يمكنه غير ذلك و مضطر لايمكنه غير ذلك پس بعد از اينكه به طور اختصار و اجمال اين مقدمه را دانستي معلوم شد يومنا هذا از براي كسي انكشاف ماسيأتي نخواهد شد و حال آنكه لميخلقه اللّه و لميأت به في عرصة الاكوان به چه قسم آن را ميبيند همچو كشفي نخواهد شد پس فلان كس به كشف فهميده فردا چطور ميشود اين نخواهد شد محال است كه كسي برايش منكشف شود و قيامت را ببيند و جنت و نار را ببيند اين نخواهد شد چيزي كه لميخلقه اللّه چگونه او را ميتوان ديد و اگر خلقه اللّه است كه ديگر بدا ندارد و اگر بايد در علمش بدا نباشد پس چرا در علم عيسي بدا بود در علم پيغمبر بدا بود و استزاده ميكرد و چرا در علم ائمه بدا بود و كم و زياد ميشد و امثال اينها پس معلوم است كه اينها علمي است از لوح محو و اثبات نه از لوح علم ازلي خداوند عالم كه علم ام الكتاب باشد و اما علم ام الكتاب و علم ازلي علمي است كه محو و اثبات ندارد و دوام و محو هر دو نزد او حاضرند و كسي آن را نميداند مگر به وحي خاصي از خداوند عالم و اگر كسي قيامت نميبيند و جنت و نار را نميبيند و ديده نميشود چيزي كه مخلوق نشده و در امكان است پس از چيست كه ميبينيم اتفاق افتاده براي اهل كشف و ديدهاند مثلا من خواب ميبينم يك سواري به چه لباس به چه تركيب آمد فردا همانطور ميبينم ميآيد يا در بيداري حدسي پيش نظر من ميآيد بعد از ساعتي ميبينم همانطور شد اين از چه چيز است و اين مسأله به طور تحقيق محقق و تمام نميشود مگر به تفصيلي از علم رؤيا و علم تأويل الاحاديث و كتاب مفصل نوشتهام در علم رؤيا مسمي به تأويل الاحاديث و در آن كتاب به قدر امكان شرح اين مطالب را كردهام اين است عنايت عامه عالم و عنايت خاصه عالم كه عرض كردم اين عالم يك حركتي دارد به عنايت عامه كه جمله اين عالم دنيا است و ترقي ميكند و صعود ميكند و جمله اين عالم برزخ ميشود و بعد باز ترقي ميكند و تصعيد ميشود و اعراضش تمام ميشود و جمله اين عالم قيامت ميشود به جايي ميرسد همين عالم كه جمله اين عالم انسان ميشود جميع زمينها آسمانها در و ديوار جميعاً انسان خواهد شد جميعاً صاحب عقل ميشوند و مدرك كليات خواهند شد و آنچه انسان الان ميفهمد اين زمين همان روز ميفهمد و در جنت در عرصه رضوان همين حال پيدا ميشود كه درختش سخن ميگويد مسائل تنطق ميكند طوطيش علم تعليم ميكند يك سنگريزه از او حرف ميزند انسان است اما ميگويم به هيئت سنگ ملتفت باشيد كه هيئت سنگريزه چيست نه مراد هيئتهاي اين دنيا است بعينه مثل اين است كه جهنم را ميآورند به هيئت شتر نه مراد شتري است كه به اين تخطيطات شترهاي دنياوي باشد بلكه مراد بر وصف شتر است و بر هيئت صفت شتر به جهت آنكه شتر غضوب است در نهايت غضب و صائل است در نهايت صولت و منقاد است در نهايت انقياد و مهيب است در نهايت مهيبي مست است و كف ميكند و شقشقهاش را بيرون ميآورد و كينهورز است كه بيست سال كينه به دل ميگيرد حالا همچنين جهنم بر صفت شتر است و بر اين صفات است و منقاد است براي علي بن ابيطالب و علي نشسته است بر عجز او و ميفرمايد خذي هذا و ذري هذا و غضوب است بر اعداء اللّه و حقود است بر آنها باركش و قانع است و هر صفتي كه براي شتر گفتهاند براي او است نميگويم چيل دارد و چهارپا دارد اگرچه قائم است بر قوائمش پس همچنين حصات بهشت بر صفت حصات است كه آن صفت صادق است بر جميع حصيات عالم كه آن صورت مقومه حصاة باشد و اين صور دنياويه حصيات صور متممه دنياويه عرضيه حصيات است. باري جميع دنيا در آن اخر انسان ميشود به عنايت عامه خداوند عالم ولكن به عنايت خاصه يك حصه از حصص اين دنيا به مشاهده انسان شده و اگر اين قبضه را گذارده بودند توي همين اوضاع زمين گاه بود صد هزار سال ديگر بايد بماند تا انسان شود مثل اينكه عيسي را در نه ساعت عيسي كردند از حال نطفه بودن به حالت انساني و اين به عنايت خاصه است پس به عنايت خاصه اين قبضه و حصه تراب را در نه ماه انسان ميكند اول به مرتبه انسانيت ميرسد تربيتش ميدهند ده سال بيست سال ميگذرد انسان كاملش ميكنند بسا آنكه به عنايت خاصه ميشود در يك ساعت شخص را برسانند به حد كمال مثل اينكه آن قبضه و حصه از خاك كه گرفتند و دميدند در او و حضرت آدم را ساختند و علم آدم الاسماء كلها به محض اينكه روح دميدند در تن آدم جميع اسماء را تعليمش كردند و همچنين پيغمبر در شب معراج يا در غير شب معراج به عنايت خاصه است كه او را به اين مقام رسانيدند حالا چنانكه براي اين انسان عنايت خاصهاي است اين انسان عالمي است كوچك كه پيش افتاده است بر عالم بزرگ و بر طبق عالم بزرگ است حرفا بحرف و به همان قسم كه عالم بزرگ ترقي ميكند اين هم ميكند و جميع زمين در رجعت اكسير ميشود حالا يك تكهاش را ميخواهند اكسير كنند به عنايت خاصه جميع آن تدابيري كه به عنايت عامه به عالم ميكنند بر اين قبضه ميكنند در ده روز بيست روز اين را اكسير ميكنند حالا اين انسان كه درباره او فرمودهاند و فيك انطوي العالم الاكبر اين سموات و ارضين در اين انسان هست و حصهاي از عرش در اين انسان هست و اين پيش افتاده حالا بسا اينكه اين در عالم بودش وقتي روحش متقلص از اجزاي بدنش ميشود مجتمع در قلبش ميشود متوجه سموات خودش ميشود كه عرصه تقدير است چنانچه آسمانش بالفعل شده بود تقاديري كه در سمواتش ميشود بالفعل ميشود بعد از آن روحش ميرود توي سموات وجودش ميگردد ميبيند ملائكه تقدير را در آن آسمان اگر اين مرد محرف است تقديراتي كه ميبيند تقديرات دروغي است به جهت آنكه خيالاتش فكرهايش همه شيطاني است زيرا كه هنوز عيسي اين و پيغمبر اين مبعوث نشده من لميكن له واعظ من قلبه و زاجر من نفسه و قرين مرشد وطئته سنابك الشياطين اين هنوز قلب واعظي و نفس زاجري و قرين مرشدي در عالم بدنش پيدا نشده و ان للّه علي الناس حجتين حجة ظاهرة و هي الانبياء و الرسل و حجة باطنة و هي العقول اين هنوز محمدش مبعوث نشده كه شياطين از تطرق سماواتش ممنوع شوند و محترق شوند پس چطور آقا شده و چطور واجب الاطاعة شده است و شياطين از آسمانهايش ممنوع نيستند و آسمانهايش پر از شياطين است وساوس ميكنند پس خواب هم كه ميرود معراج ميكند توي آسمان خودش آنجا با شياطين رفيق ميشود و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لمشركون پس اين ميشود داخل كهنه اگر راستگو باشد في الجمله كهنه ميشود اگر شياطين او لوطي و فاسق و فاجر باشند كه از كهنه هم نيست پس اين چيزها را در خواب ميبيند و در لوح تقدير ميخواند پس ميگويد رأيت كذا و كذا و اگر اعتدال دارد و مطابق با وضع عالم باشد و محرف كلي نباشد ولكن في الجمله انحرافي داشته باشد به همانقدر تقدير را منحرف ميبيند اگر عينك قرمزي من زده باشم عمامه سفيد شما را سفيد ميبينم لكن رويش قدري قرمزي ميبينم در وقت مقايسه چيزها در همان عرصه به همانطور ميبينم پس اگر من در نوع مزاجم دم غالب باشد هرچه ميبينم دموي ميبينم و علي هذه فقس ماسواها و اين اخلاط عينك ميشوند براي روح بيننده پس هر چيزي را به رنگ آن عينك و خلط غالب ميبيند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
([1]) درختي است از تيره عنابها كه ارتفاعش بين يك متر تا يك و نيم متر است. برگهاي كوبيده آن به نام «سدر» در استحمام مصرف ميشود.
([2]) از جمله حيل عظيمه شيطان اين است كه ريسمان مردم را سست ميكند براي شنيدن شبهه همين كه شنيد شبهه را حالا ديگر ريسمانش را سخت ميكشد و نميگذارد كه موفق شوند بروند رفع شبهه خود كنند و هي براشان بازي درميآورد امروز نميشود فردا نميشود فردا نميشود و اين شبهه توي دلشان ميماند و تخم ميكند و ريشه و شاخهها ميكند و فرمودند اين طبيعتهاي ما همچون طبيعتهايي است كه از صبح تا پسين بخورد اين را راضي است و از گرسنگي بميرد اين را راضي است و كم بخورد و به اعتدال بخورد راضي نيست و كذلك در جميع امور چنين است اين طبيعت.
([3]) نوعي از جنون است كه صاحبش را خصلت درندگان باشد و اكثراً غضبناك است و قصد اذيت مردم مينمايد.
([4]) اگر بگويم عقل از فضل طينت مشيت آفريده شده است راست گفتهام نهايت يكپاره الفاظ ركيكه را نميگويم.
([5]) فرمودند بعد از درس كه يكپاره تعارفات در عجم هست كه مردم نميدانند اينها از كجا است مثلاً ميگويد سايه شما كم نشود حالا معلوم نيست كم نكننده كيست و فاعلش معلوم نيست و ميگويند شفقت شما كم نشود، فاعل ندارد، عمر شما دراز باد، تعارفاتي است دهري. اما در عرب تعارفاتشان حفظكم اللّه، سلمكم اللّه، الحمد للّه، پيش پاشان برميخيزي ميگويند: العزة للّه، همهاش ذكر خدا توش دارد. اما در عجم سايه شما كم نشود، لطف شما زياد، ميپرسي احوال شما چطور است؟ ميگويد از مرحمت شما، احوال بيمار چطور است؟ از مرحمت شما بهتر است و نميدانند اينها از كجاست از بقيه آن شركهايي است كه از مجوس در ميان عجم مانده و تعارفات عجم همهاش شرك است اگر به فلان حاكم بگويي خداحافظ شما بدش ميآيد لابد بايد بگويي سايه مرحمت شما كم نشود بلكه يكپاره هستند از سلام بدشان ميآيد قرار عجم اين شده اگر تعارفاتي كه با آنها ميكني خدايي باشد بدشان ميآيد قهر ميكنند.
([6]) به جهت تشخيص گرفتگي آفتاب فرمودند كاغذي را سوراخ مدوري كنند و برابر آفتاب بگيرند آفتابي كه از سوراخ بر ديوار ميافتد هرچه از او گرفته است اينجا هم گرفته مينمايد نصف ثلثش زياده كمتر. و فرمودند طور غريبي است اگر پرده باشد صد سوراخ داشته باشد جميع آفتابي كه اين طرف ميافتد همه گرد است. و بعد از نماز آيات سه تكبير فرمودند بعد فرمودند كه اين سه تكبير را محض عادت گفتم و اين نماز سه تكبير ندارد و اين سه تكبير جزء تعقيبات نمازهاي فريضه است.
([8]) سؤال شد كه حلال است گوشت مار يا حرام؟ فرمودند: عرض كردند خدمت امام چه ميفرماييد در ترياق فاروق؟ فرمودند: لابأس به. عرض كردند فيه لحوم الافاعي، فرمودند: لاتقذروه علينا. نفس سائله ندارد لكن داخل خبيثات هست يا نيست چطور است، مشهور ميان مسلمين آن است كه حرام است.
([9]) يعني تعارفات عجميه منشأش.
([10]) سؤال عرض شد كسي كه در خواب بول ميكند معالجه دارد؟ جواب فرمودند: روغن آجر منفعت دارد به كمرش بمالند آجر آب نديده را ريزريز ميكنند به قدر نخود و باقلا و ميريزند در تنوري يا جايي كه آتش زياد باشد تا مدتي بماند بعد يك كاسه را روغن كنجد ميكنند و روغن زيت بهتر است و بعد آن خوردههاي آجر را با انبر برميدارند توي آن روغن مياندازند و ميگذارند تا هرچه به خوردش ميرود برود بعد بيرون ميآورند به طوري كه روغن از او بچكد آنها را ميكوبند و نرم ميكنند و در قرع تقطير ميكنند روغن خوبي ميآيد و خيلي خواص دارد و به جاي روغن بلسان به كار ميرود و خيلي خواص دارد از آن جمله در گوشي كه نميشنود بچكانند باز ميشود و ميشنود والسلام.
([11]) در درس فقه فرمودند قاعده كليهاي در اخبار عرض كنم خيلي به كار ميآيد. سؤال ميكنند از امام مسألهاي را كه يمكن انيكون كذا است مثل معمي مثلاً ميشود زني صبح حلال باشد و شام حرام يا مادر خواهر ميشود؟ گاهست ميفرمايند بلي حالا اين بلي نه معنيش حكم است بلكه يعني ممكن است كه در دنيا چنين چيزي بشود مثلاً نماز بيسوره ميشود؟ ميفرمايد بلي يا بيحمد ميشود حالا نه معنيش اين است كه لك انتفعل كذا بلكه يعني در دنيا ممكن است كه چنين نمازي اتفاق افتد يا اينكه كسي سؤال ميكند كه نماز ميشود بيحمد و بيسوره و بيذكر ركوع و سجود بيتشهد ميشود؟ ميفرمايد بلي حالا نه معنيش اين است كه چنين نماز بكنيد بلكه يعني در دنيا ممكن است كه چنين نمازي اتفاق افتد مثل مأمومي كه فراموش كند همه آنها را غير از حمد و سوره يا با آن در مقامي و همچو چيزها در اخبار بسيار است باهوش باشيد و ملتفت باشيد و همه جا ديدهام و در حاشيه فصل الخطاب يادداشت كردهام و اين يك باب جمع بين الاخبار است و مثل آنكه به امام عرض كردهاند كه نماز وتر واجب است؟ فسئل7 عن الوتر فقال فريضة ففزع الراوي فقال7 فريضة علي رسول اللّه يعني ممكن است در دنيا يك فردي باشد مثل بر رسول خدا والسلام.
([12]) آقا محمدباقر عرض كرد كه اين ادراك هم كه ادراك بالاتحاد شد؟ فرمودند: مبدئش به انطباع است در آخر بالاتحاد ميشود.
([13]) فرمودند خاف به معني علم در زمان عرب بسيار است و منه: فمن خاف من موص جنفا يعني علم و قوله: فخشينا انيرهقهما طغيانا و كفرا اي علمنا و الاّ به محض ترس نبي اين كار را نميكند و منه قوله تعالي: ان خفتم نشوزهن اي علمتم الي آخر.
قالوا و رووا: المجتهد اذا اصاب فله اجران و اذا اخطأ فله اجر واحد و هذا غلط و مذهب اهل السنة و العامة و اين حديث از عمروعاص است و هر امتي كه هلاك شدند به جهت عمل بر اين بود هركس از او است عمل بر اين ميكند و هركس بنده است اطاعت مولايش را ميكند پس ادعاي آزادي نكنيد و صاحب رأي نباشيد و بنده باشيد و اطاعت سادات خود را بنماييد. والسلام
([14]) فرمودند قوله تعالي: لنيجعل اللّه للكافرين علي المؤمنين سبيلا اي لنيجعل اللّه للكافرين علي المؤمنين حجة و برهانا و الاّ ما ميبينيم كه از زمان آدم تا به حال خدا مؤمنين را مغلوب و مقهور كرده و آنها را غالب پس اين غلبه و سلطنت را خدا به آنها داده تا آنكه بواطن كفرشان ظاهر شود بلي در مقام حجة و برهان خدا هرگز راهي براي كافرين بر مؤمنين قرار نداده و هميشه كافرين و ضالين در پيش مؤمنين و اهل حق ذليلند در دليل و برهان و هرگز نشده و نخواهد شد كه كافر غلبه كند بر مؤمن در دليل و برهان والسلام.
([15]) اين كلمه سي سنگ اصطلاح اهل كرمان است و مرادشان هشتاد مثقال است كه نصف پنجاه باشد.
([16]) بعد از درس فرمودند كه به هر حديثي سه نظر بايد كرد يكي آنكه كلمه كلمه حديث را بايد ملتفت بود و خوب دقت كرد كه چه فرمودهاند و يكي آنكه جمله آن را روي هم رفته بايد نگاه كرد كه بسا آنكه آن معني كه از جمله آن فهميده ميشود غير معني كلمه كلمه آن است و يكي آنكه بعد از اين دو ملاحظه آن را با عرف و با اوضاع عالم بسنجد و ببيند كه چطور است و هر حديثي را اين سه نظر را بايد در او كرد والسلام.
([17]) اين كلمه از غلطهاي مشهور است، هركس ميگويد اُبُهّت و صحتش اُبُّهت است.
سؤال شد كه ان الظن اكذب الكذب چه ظني است؟ فرمودند: خبر لامحاله يا صدق است يا كذب و در معني صدق و كذب اختلاف كردهاند بعضي گفتهاند كه صدق مطابقه كلام است با واقع و كذب خلاف آن است و بعضي گفتند كه صدق مطابقه كلام است با اعتقاد و كذب خلاف آن است و حق آن است كه حضرت امير7 ميفرمايد: الصدق جري اللسان علي الوضع الالهي و الكذب جري اللسان علي خلاف الوضع الالهي، و اگر صدق آن است كه مطابق با واقع باشد پس منافقين كه گفتند كه نشهد انك لرسوله پس چرا خدا تكذيبشان ميكند در قرآن واللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون به جهت آنكه زبانشان بر وضع الهي جاري نشد حالا همچنين آن كسي كه هرچه ميگويد به مظنه بگويد برخلاف وضع الهي جاري شده پس دروغ گفته اما اينكه فرموده ان الظن اكذب الكذب به جهت اين است كه اكذبيتش در اعمال و اقوال و افعالش در دينش ظاهر ميشود و شايع ميشود و به مردم ديگر سرايت ميكند و آن را دين خود ميگيرند و بيشتر برخلاف وضع الهي جاري ميشود وضع الهي آن است كه زبان خادم قلب باشد و هر طوري در قلب است همانطور زبان بگويد خدا ميفرمايد فأن لميأتوا بالشهداء فاولئك عند اللّه هم الكاذبون و اگر شهدا كمتر شدند از چهار پس عند اللّه كاذبند چطور كاذبند و حال آنكه موافق واقع است پس كاذبند به جهت اينكه بر غير وضع الهي جاري شدهاند و وضع الهي آن است كه هرگاه چهار تا شاهد هستند اين نسبت را بدهند و الاّ فلا پس اگر خلاف كردند كاذبند اگرچه مطابق واقع باشد.
([18]) در اثناي درس فقه اين فائده فرمايش شد لهذا همينجا ثبت شد.
([19]) از ملايي پرسيده بودند كه شب معراج شب بود چطور پيغمبر نماز ظهر كرد؟ گفته بود نماز قضاء كرده بود. گفته بود پيغمبر كه نمازش قضاء نشده بود؟ گفته بود نماز استيجار بود كرد.
([20]) عرض شد چه ميفرماييد در خاك و تيمم؟
فرمودند كه خاك برد و يبس دارد و مسامات را سد ميكند و حرارت محتقن ميشود و حيات قوت ميگيرد و اگر مسامات باز باشد حرارت بيرون ميرود و باز سبب نقصان است رب الماء رب الصعيد و تماشا دارد وضو گرفتن پيغمبر از ماء صاد كه از موت جميع ماسوي منقطع ميشود و به حيات جميع ماسوي حي ميشود، آن خوب وضويي است.
([22]) بعد فرمودند خوب انساني است خدا به حق اميرالمؤمنين كه بدهد.
باز فرمودند كه اينها كه عرض كردم بدون تأويل است و هيچ تأويلي توش ندارد.
باز فرمودند ماها درحالت سكراتيم.
پس فرمودند استغفر اللّه ربي و أتوب اليه و ماكان اللّه معذبهم و انت فيهم و ماكان اللّه معذبهم و هم يستغفرون، رب اغفر و ارحم و انت خير الراحمين.
و حكايت احسن الظن و لو بحجر شد، فرمودند: اين از براي مبالغه است و حسن ظن امر طبيعي قهري است مثل يقين مثلا اين قال است اينجا نوشته نميشود به زور درس مظنه كرد كه كان است مگر اسباب اشتباهي پيدا شود. پس با وجودي كه فسق و فجور در او باشد نميشود حسن ظن به خوبي آن پيدا كرد. پس به سنگ نميشود حسن ظن پيدا كرد كه اين ولي است چنانكه صوفيه ميگويند پس اين از براي مبالغه است.
([23]) فرمودند به قدر سي حديث، چهل حديث پيدا كردهام كه «انما» براي حصر نيست از آن جمله اين است كه فرمودند: انما العدة من الماء، عرض كرد دخل كرده و انزال نكرده فرمودند عده دارد. و همچنين ميفرمايند: انما ينقض الوضوء من البول.