02 دروس فطرة السليمة آقای مرحوم کرمانی ـ مقابله – قسمت اول

دروس الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة – قسمت اول

 

 

از افاضات:

 

عالم رباني و حكيم صمداني

 

مرحوم حاج محمد كريم كرماني

 

 اعلي الله مقامه

 

سنه 1285

 

(درس اول ـ شنبه 25 ربيع الثاني 1285)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

مقصود اين بود كه اخباري كه در معراج است به طور اختصار بنويسم و هر حديثي كه در او اشاره يا حكمتي يا خصوصيتي باشد بنويسم. اولاً يك مطلب كلي از نوع اين تعبيرات عرض كنم و آن اين است كه آن چه در عالمي از عوالم هست و در غير آن عالم بخواهي از آن تعبير بياوري كه از نوع آن عالم نيست و وضعش ديگر وضعي است، نهايت اشكال را دارد. و بايست به آنچه در اين عالم است از آن عالم تعبير بياورد و اينها شباهت به آنها ندارد و از نوع آنها نيستند و به اين واسطه تعبيرات مختلف مي‏شود. في المثل هرگاه از اصوات موسيقي بخواهد تعبير بياورد از زير و بم و الحاني و رفتاري@ص1 كه در علم موسيقي هست هرگاه خواسته باشند كه در عالم طعوم از براي كساني كه از عالم طعومند و مشاعر طعميه دارند و در عالم طعوم تولد كرده‏اند و مواد نفوسشان از عالم طعوم است تعبير بياورند از آن اصوات چطور تعبير بياورند؟ چه چيز بگويند كه اين بفهمد و در مشعر اين داخل شود؟ لابد بايد صوت بسيار مرتفع را ترش بسيار شديد بگويند في المثل. چه بكنند؟ و صوت بلند چه دخلي به ترش بسيار شديد دارد؟ اگر غير از اين چيزي بگويند اين نمي‏فهمد و حال آنكه چنين هم نيست و اين تعبير كاشف از آن نيست. حالا از آن صوت شديد گاهي به ترشي شديد و گاهي به شيريني شديد و گاهي به تلخي شديد تعبير بياورند همه درست است و مقصود اين است كه بگويي اين از آن عرصه نيست. وانگهي آنكه در عالم طعوم است مذهبش اين باشد كه آن كسي كه از آن عالم آمده و در اين عالم ظاهر شده و براي دعوت اينها آمده بايد الفاظ او را بر متبادر اذهان حمل كرد و حمل بر ظاهر آنچه مي‏گويند بايد كرد و ديگر كلام او را تأويل نبايد كرد. پس آنچه مي‏گويد ما بايد سخنهاي او را حمل كنيم بر آنچه به اذهان متبادر است حالا ببينيد از اين تعبيرها چه چيز از توش درمي‏آيد.

بعينه همين حكايت است حكايت آنچه در عالم غيب است نسبت به عالم شهاده آنجا وضع، ديگر وضعي است، مطالب، ديگر مطالبي است لكن چاره‏اي غير از اين نيست كه بگويند سدرة المنتهي درختي است در آسمان هشتم يك برگ از اين درخت يك امت را سايه مي‏اندازد ديگر چه بگويند؟ هرچه بخواهند تعبير بياورند همين‏طور چيزي مي‏شود. آنكه حكيم است آنچه در دل او هست نمي‏تواند از آن تعبير بياورد مگر به درخت و واقعاً درخت است سدره هم هست يك برگش هم يك امت را سايه مي‏اندازد. همه روي زمين امت پيغمبرند و يك برگش همه را سايه مي‏اندازد. حالا اين لفظ را كه مي‏شنود متبادر در اذهان همين است كه مثل اين درختهاي دنيا است نهايت برگهايش بزرگتر است مي‏خواهد بالاي آسمان هشتم درختي فرض كند مثل درخت كُنار([1]) سبز شده. آيا تعقل نمي‏كند كه آسمان هشتم مي‏گردد يا ايستاده و آن درخت آيا كجاش سبز شده آيا در يك گوشه‏اش سبز شده آيا در جميع روي آسمان هشتم يك درخت سبز شده. آسمان كه كروي و گرد است چطور پيغمبر معراج رفت از كدام راه رفت؟ اينها را تعقل نمي‏كند نمي‏فهمد. و كذلك آنچه از احوال قيامت و جنت و نار براي شما نقل كرده‏اند يك اوضاع ديگري است. ندارد در اين عالم تعبيري.

و حالا اينكه عرض كردم نه اين است كه انكار معاد كردم حاشا و كلا بلكه مي‏گويم از وصف بيرون است در بعضي از دعاها است كه به او مي‏دهند ما لاعين رأت و لااذن سمعت و لاخطر علي قلب بشر چيزي چند به آدم مي‏دهند كه هيچ تعقلش را نكرده بود. و در اخبار فرموده‏اند ترازو در روز قيامت نصب مي‏كنند و اعمال عباد را مي‏سنجند؛ حق است و صدق است و راست و درست است. لكن اين ترازو چطور چيزي است؟ آيا اين ترازوا از آهن است دوتا كفه دارد از برنج است از نقره است؟ آيا به طور قپان است؟ آخر اين چه تزارويي است؟ مثلاً يك جايي مي‏فرمايد جهنم را مي‏آورند در روز قيامت مانند شتر و او مي‏آيد گردن او دور صحراي محشر را گرفته، صراط را بر پشت اين شتر نصب كرده‏اند. و اين‏طور تعبير مي‏آورند حالا آن جهنم كه خيال مي‏كرديم گذشت كه خيال مي‏كرديم گودالي باشد پر از آتش و صراط روي اين گودال كشيده شده. حالا جهنم را فرمودند مي‏آورند مثل شتر و صراط بر پشت او است و حضرت امير بر عجز آن نشسته يقول خذي هذا و ذري هذا. معلوم مي‏شود كه پستاي ديگري است. حالا آن حالت يك حالتي است يك چيزي است كه شترش بگويي شتر است، هاويه‏اش بگويي هاويه است، تابوت‏هاي آتش بگويي درست است و اگر افعي‏ها و مارها است درست است. و بعينه مثل حكايتي است كه در فلسفه تعبير مي‏آورند. فرض كنيد جوهر نوشادر يا عرق نوشادر را كه اگر حكيم بخواهد از آن به تيزاب تعبير بياورد، به ماء تعبير بياورد، درست است زيرا كه زلال كه هست، سيال و سفيد كه هست بعينه مثل آبي است كه از جوي آورده باشند پس مي‏گويد آب است. و اگر بخواهد تعبير به آتش بياورد درست گفته است به جهت آنكه به هرجا ريخت آنجا را مي‏سوزاند پس مي‏گويد آتش است و مي‏گويد آب است و هر دو هم راست است. و همچنين اگر بخواهد خاك هم از آن تعبير بياورد راست گفته است به جهت آنكه خاك ملح است و جميع اين ملح است و به جز ملح چيز ديگر نيست. و هرگاه به اين بگويد اين هوا است راست گفته به جهت آنكه هوا مقام دهن را دارد و اين دهنيت دارد و اشتعال دارد و دسومت دارد و چون چنين است پس اسم اين را هوا مي‏گذارد و راست گفته. و اگر بخواهد مقام اين را جسد بگذارد مي‏گذارد و مي‏گويد اين جسد است مي‏گويد ملح است و جسدانيت در ملح است. و اگر بخواهد اسم اين را نفس بگذارد راست است به جهت آنكه نصفش صعود مي‏كند و نصفش مي‏ماند و نفس همين‏طور چيزي است. و اگر بخواهد روح به او بگويد مي‏گويد به جهت آنكه آتش كه كردي لطيف كه شد جميعش صعود مي‏كند. و هكذا از جهات عديده تعبيرات عديده مي‏آورد و راست گفته و حقيقت هم دارد.

پس نيست اختلافي در كلمات حكماء اگرچه از كلام واحد به صد تعبير تعبير بياورند. و چنين است حكايت عالم غيب و عالم شهاده تعبيرات از عالم غيب به تعبيرات مختلفه مي‏آورند و مقصودشان چيزي ديگر غير از همه اينها است. و در شجره‏اي كه آدم خورده گاهي مي‏فرمايد حنطه بود گاهي مي‏فرمايد طبي@ص3 بود گاهي مي‏فرمايد عنب بود گاهي مي‏فرمايد كه علم بود و همچنين ميوه‏هاي متعدد در معني شجره مي‏فرمايد. وقتي پرسيدند چرا اختلاف فرموده‏اند سببش را اين فرمودند كه درختهاي بهشت هر ميوه كه بخواهي همان ميوه را مي‏دهد هرچه بخواهي مي‏دهد قند بخواهي مي‏دهد شربت بخواهي مي‏دهد ليمو انار لهم ما يشاءون فيها پس اين يك چيزي را بخواهي تعبير بياوري به قند قند است بخواهي تعبير بياوري به ميوه ميوه است و هكذا از اين جهت در احاديث اهل بيت اختلاف نيست.

و نمي‏گويم مثل آنكه صاحب مجلي مي‏گويد، مي‏گويد در اول ماخلق اللّه اختلاف است بعضي گفته‏اند قلم است بعضي گفته‏اند عقل است و در بعضي اخبار هست كه روح است و در بعضي هست كه آب است و اظهر آن است كه اول ماخلق اللّه عقل است. و اينها همه از ندانستن لحن ائمه:است و اول ماخلق اللّه چيزي است كه تعبير كه مي‏آوري از اين بابت كه جميع عالم حي است و اثر خداوند حي است و من الماء كل شي‏ء حي مي‏گويي اول ماخلق اللّه ماء است. و اگر از آن به قلم تعبير بياوري از اين بابت است كه جميع كاينات كلماتي هستند مكتوبه به او در لوح امكان پس راست است كه اول ماخلق اللّه قلم است. و اگر عقل مي‏گويي از آن بابت است كه شعور جميع خلق به او است پس بگويي اول ماخلق اللّه عقل است راست گفته‏اي چرا كه جميع شعوري كه در عالم است از او است و او است وسط كل و او است قطب همه و العقل وسط الكل به اين جهات اسمش را عقل گذارده‏اند و راست گفته‏اند. و از اين جهت كه حيات كاينات به او است اگر اسمش را اول ماخلق اللّه روحي بگذاري درست است. اگر فهميدي از جهات عديده اسماء عديده بر او بگذار بگو اول ماخلق اللّه آتش است اگرچه نص نداشته باشي به جهت آنكه آتش عنصر اول است و مشيت حركت ايجاديه است و حركت باعث احداث حرارت است پس اول آتش است و همين كه دانستي چه مي‏گويي ديگر تعبير هرطور بخواهي بياوري درست است. هوا بخواهي بگويي بگو، نار مي‏خواهي بگويي بگو، عرش بگو و هكذا حكيم كه شدي اگر از همان مأخذي كه ائمه گرفته‏اند تو هم گرفتي هرچه بگويي درست است مثل اينكه آن مأخذي كه حكيم فلسفي دارد اگر به دست تو آمد و تو بر اصل آن جوهر اطلاع پيدا كردي ديگر تو به هر نحوي خواسته باشي تعبير مي‏آوري لكن جاهل خواهد گفت تو بر خلاف حديث گفتي در حديث فرموده‏اند اول ماخلق اللّه ماء است و تو مي‏گويي نار است. مي‏گويم وقتي حكيم مي‏گويد تعبير مي‏آورد او مي‏گويد آن ماء كه فرموده‏اند سوزنده است مثل آتش پس آتش است و آن ناري كه من مي‏گويم بارد است مثل ماء پس ماء است اگر آنچه به آب حاصل مي‏شود مقصودمان آب است به جهت آنكه من الماء كل شي‏ء حي لكن حيات از چيزي حاصل نمي‏شود مگر آنكه خودش حي باشد پس به اين ملاحظه روح است و اسم رحمان است.

پس به اين واسطه تعبيرات آل‏محمد: از جنت و اوضاع جنت مختلف شد. در احاديث فرمودند جنت درختها دارد و مردم هم شنيدند و ياد گرفتند و نهر ديدند كج فهميدند. و جاي ديگر در احاديث ديگر فرمودند درختهاي جنت پاش بالا است و شاخه‏هايش پايين است اما شما نمي‏دانيد درخت در منزل حضرت امير است و آن منزل بالاترين منزلها است و در جنت طوبي اصلش در خانه حضرت امير است ديگر از آن درخت به خانه هر مؤمني شاخي يا برگي سرازير است. پس درست است كه درختهاي بهشت اصلش بالا است و شاخه‏هاي او پايين و خدا مي‏فرمايد قطوفها دانية يعني ميوه‏هاي او معلق و سرازير است و آويخته است و همچنين مي‏فرمايد آبهاي بهشت و انهار جنت در غير اخدود جاري مي‏شود مثل يك لوله بلوري مي‏بيني دارد مي‏آيد و ديگر جايي و نهري و جويي نمي‏خواهد و گودالي هم زير پاش نمي‏خواهد. و مي‏فرمايد نهر تسنيم از اعلاي بهشت نازل مي‏شود و همين يك لوله بلوري از آن بالا دارد مي‏آيد. مي‏گويم لوله باز من از زبان اين عالم حرف مي‏زنم و همچنين در جنت اقل آنچه به يك مؤمن مي‏دهند هفت همسر اين دنيا است پس اين چه لوله‏اي است كه بايد در خانه همه بريزد. پس معلوم شد كه وضعش دخلي به اين اوضاع ندارد و آن اوضاع آخرت اوضاع ديگر است و تعبير از آن اوضاع در اين دنيا و اين عالم به تعبيرات مختلفه آورده‏اند ديگر به حسب افهام مردم و به حسب ذوق هر كسي تعبيري مي‏آورند.

سخنها چون به وفق منزل افتاد   در افهام خلايق مشكل افتاد([2])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

ديروز عرض كردم كه تعبير از حقايق عالمي در عالمي ديگر ممكن نيست زيرا كه هر عالمي ماده دارد و مناسب آن ماده صورتي دارد و مناسب آن صورت الفاظي در آن عالم از براي آن صور وضع شده. پس چون الفاظ عالم اجسام از براي صور جسمانيه وضع شده و صور جسمانيه مقاديري است كثيفه مناسب مواد جسمانيه، اين الفاظ كاشف از حقايق غيبيه كه مواد آنها نوريه و صور آنها ظليه است نمي‏شود. وانگهي آن حقايقي كه در آن عالم هست جامعيتي دارد بالنسبه به اينها و مكرر شنيده‏ايد كه يك آن از دهر استعلاء دارد بر ماضي و مستقبل و حال و جميع زمان را يك حقيقت در بردارد از اين است كه يك اكله و يك لقمه مؤمن در جنت مساوي با كل دنيا مي‏شود. يك آن دهري خواص ماضي و مستقبل و حال كل زمان براي او پيدا مي‏شود و يك حقيقت دهري استيلاء دارد بر حقايق زماني. و آن حقيقت وقتي استيلاء داشته باشد بر جميع حقايق و كسي آن را بفهمد و از آن به هر حقيقتي از حقايق اين عالم كه بخواهد تعبير بياورد درست است و در نظر كساني كه وقوف ندارند چنان مي‏نمايد كه اختلاف در تعبيرات و بيانات شد لكن حكيم مي‏داند چه مي‏كند يك چيزي در دست او است كه اگر بخواهد به او آب گويد آتش بگويد مي‏گويد هوا بخواهد بگويد مي‏گويد و همچنين خاك بگويد گفته است، آسمان بگويد و زمين بگويد درست است روح و نفس مي‏گويد و آنچه بخواهد بگويد مي‏گويد و درست است و خواص كل آنها پس ما اگر در بعض عبارات جايي بگوييم كه عقل سرد است و تر است راست گفته‏ايم به جهت آنكه عقل مقام ماء اول است و اول ماخلق اللّه است و اول ماخلق اللّه الماء و به جهت اينكه حيات كل شي‏ء به ماء است و اول چيزي كه خدا آفريده به اصطلاح فلاسفه ماده سرياني كه در جميع اشياء ساري است و اول هر چيزي است، آب است و همان عقل است كه متطور به جميع اطوار وجوديه شده به جهت اين آن را آبش مي‏گوييم و راست گفته‏ايم. و همان را اگر در بعض عبارات بگوييم نار و بگوييم حار است و يابس باز درست گفته‏ايم به جهت آنكه اول ماصدر من المشية است و مشيت حركت ايجاديه است و حركت احداث حرارت مي‏كند و حار است و هرچه اقرب الي المبدء است اوحد است و نار اقرب به مبدء است از آب و اوحد از آبست و آنچه اقربست قوه فاعله دارد و نار قوه فاعله دارد و ماء قوه منفعله دارد و اقرب الي اللّه بايد قوه فاعله داشته باشد و ابعد من اللّه بايد قوه منفعله داشته باشد و آب هابط است و نار صاعد پس عقل نار است پس به اين اعتبار عقل بايستي احرّ جميع اشياء باشد و هيچ ناري به پاي اين نار نمي‏رسد و حقيقتاً نار است. از اين جهت سئل الصادق7 عن العشق فقال7العشق نار تطلع علي الافئدة فتحرق ماسوي المحبوب پس نار است ولكن نار حب است نه نار جحيم است و نار سجين و آنچه در مقابل او افتاده نار جحيم است و نار سجين و آن نار جهل است ولكن اين نار عقل است. پس مقام عقل را به اين ملاحظات نار مي‏گوييم و حق هم هست.

و به ملاحظه اينكه آب است رنگ او را ابيض مي‏گوييم و به ملاحظه اينكه آتش است رنگ او را احمر مي‏گوييم. كسي نگويد من كه نظرم مي‏كنم به اين جلد كتاب اگر ابيض است احمر نيست و اگر احمر است ابيض نيست تو چطور به يك چيز هم مي‏گويي احمر هم مي‏گويي ابيض؟ مي‏گويم اين سفيدي و اين قرمزي از فعليات عالم زمان است كه با هم مجتمع نمي‏شوند در يك مكان و آن يك مقامي دارد كه نه حمرت است و نه بياض كه هم در بياض جلوه‏گر است و هم در حمرت جلوه‏گر است پس اگر تعبير به نار بياوريم راست گفته‏ايم و اگر تعبير به آب بياوريم راست گفته‏ايم.

و همچنين اگر به عقل بخواهيم بگوييم سرد و خشك است و عقل صاحب مقام ترابي است راست گفته‏ايم و حق است به ملاحظه اين‏كه مابعث اللّه نبياً الاّ و هو ذومرة سوداء صافية و به جهت آنكه خداوند عالم بعد از آني كه مشيتش قرار گرفت كه انبياء معصوم باشند و معصوم نمي‏شود در چيزي مگر آنكه در مزاج او برودت و يبوست باشد كه وحي كه به او مي‏رسد كالنقش في الحجر آن را نگاه دارد و بماند و به آن حالي كه صانع او، او را ساخته به همان حال بماند و سخت باشد و مثل آب تابع هر ريحي و متموج به هر موجي نشود و از خود حركت نداشته باشد و نار از خود حركت صعودي دارد و هوا از خود حركت صعودي في الجمله دارد و آب از خود حركت جريان دارد، پس چون نبي در جنب ربش بايد كالميت بين يدي الغسال باشد و كالحجر باشد كه اگر او را از اين طرف بيندازد هزار سال به همين طرف بماند و اگر او را از آن طرف بيندازد هزار هزار سال به همان طرف بماند و اين طبع از خواص ترابست پس از اين جهت نبي بايد صاحب سودا باشد و مزاج او بارد و يابس و مزاج سودا باشد ولكن سوداي او نه سودايي است كه از احتراق صفرا يا دم يا بلغم باشد كه آن سودا سوداي غير طبيعي است و ماده جنون است و صفرا كه احتراق پيدا كرد ماده مانيا([3]) مي‏شود و براي شخص صفت كلاب پيدا مي‏شود با همه مي‏جنگد و هرگاه از احتراق دم باشد جنون پيدا مي‏شود لكن ملايم‏تر مي‏شود و جنگ چنداني نمي‏كند و هرگاه از احتراق بلغم باشد از آن ملايم‏تر مي‏شود يك گوشه مي‏افتد كسل مي‏شود ولكن سودايي كه صافيه باشد مثل بلور است سنگ است و صاف است اگر حكاكي برآن نقش بكند هزار سال باقي مي‏ماند به جهت جمودي و برد و يبسي كه در او هست و به غير از آنچه او را بر آن ساخته‏اند نمي‏شود لكن با وجودي كه سنگست و صلب و بارد و يابس صافي است و ماوراء را مي‏نماياند. همچنين مزاج نبي سوداويست لكن سوداي صافيه كه هيچ از احتراق اخلاط نباشد به اين واسطه فرمود مابعث اللّه نبياً الاّ و هو ذو مرة سوداء صافية پس چون صاحب سوداي صافيه است اعتماد بر او مي‏توان كرد زيرا كه ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي اين زبانش كه حركت مي‏كند خود به خود حركت نمي‏كند خدا اين را حركت مي‏دهد و خيالش كه حركت مي‏كند خود به خود حركت نمي‏كند خدا حركتش مي‏دهد ان اتبع الاّ ما يوحي الي پس پيغمبر هيچ از خود رأي ندارد و آنچه مي‏گويد ديگري مي‏گويد پس به اين جهت محل اعتماد شد. و شخص صفراوي و دموي و بلغمي را نمي‏توان مثل سوداوي اعتماد كرد پس سوداوي است آيا نشنيده‏ايد كه تراب اصلي قبل از حلول اعراض مرئي نمي‏شده حكماي سلف ذكر كرده‏اند و شيخ مرحوم هم روايت فرموده‏اند كه در آن زمانهاي سابق چاهي كنده‏اند حكماء بسيار عميق و به جايي رسيده بودند كه كلنگ به جايي مي‏خورد و توي دلو هم كه مي‏كرد سنگين بود لكن مرئي نمي‏شد از بس صفا داشت مثل خورده بلور. همچنين عقل مقام تراب را دارد مرئي هم نيست و صافي هم هست از اين گذشته مقام تراب مقام غايت خضوع است اگر صافي شد اخضع از براي ماوراء از اين عينك مي‏شود كه به كلي خود را فاني كرده و ماوراء را مي‏گويد. كدام خضوع در ملك خدا از اين بيشتر كه شي‏ء از كثرت خضوع معدوم و فاني كند خود را؟! پس تراب مقام غايت خضوع است و چون او عقل است و عقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان است و اعرفست به عظمت خدا از ماسواي خود پس چون اعرفست اولي به تعظيم از ديگران است و چون اولي به تعظيم است اولي به خضوع است و چون اولي به خضوع است اولي به فناي در جنب عظمت است. و اين را من تجربه كرده‏ام و به حسب حكمت علانيه مي‏بينم كه هركس اضعف نفساً مي‏شود اشد تكبراً مي‏شود هركس در خود ذلتي مي‏بيند بر مردم كبر بيشتر مي‏كند به جهت اينكه نفس مي‏خواهد به اين كبر ستر ذلت خود را كند از مردم پس از اين جهت است كه هركس ذلت او بيشتر كبر او زيادتر است پس مي‏بيني كه زنها كه اذل خلقند و چه ذلتي شَغَرَت و فَخَرَت. پس اذل خلقند و اشد ناسند تكبراً و چيز غريبي هستند اين زنها شوهرش زورها را به پشت مي‏كشد صبح تا پسين و اين زني‏كه ممكن نيست همچو كاري بكند و هر كاري كه شوهرش مي‏كند او عارش مي‏آيد كه بكند و هر رختي كه برايش بگيرند بپوشد اين عارش مي‏آيد. و همچنين در رجال تجربه كرده‏ايم هركس اضعف ناس است اشد تكبراً است پس از اين جهت تكبر ممدوح نيست براي اولياي خدا الكبرياء رداء اللّه و من تكبر وضعه اللّه و نازع اللّه في ردائه. پس مقام عقل چون مقامي است كه عبد به الرحمن بايد اخضع كل خلق باشد زيرا كه براي نار و هوا و آبست استعلاي بر خاك از اين جهت اقرب مايكون العبد الي اللّه و هو ساجد هركس خود را با خاك يكسان كرد اقرب مايكون العبد مي‏شود الي اللّه. پس بايستي عقل تراب باشد و همچنين مقام اثر ترابي براي او پيدا شود و يقول الكافر يا ليتني كنت ترابا پس به اين ملاحظاتي كه گفتم بايستي عقل ترابي باشد حق هم هست و صدق است.

و همچنين همين عقل را بسا آنكه بنويسم كه گرم است و تر كه مقام هوا را دارد و حق گفته‏ايم و صدق به جهت آنكه عقل مقام حيات را دارد و اصل حيات و حقيقت حياتست و مظهر اسم رحمان است و رحمان از رحمت مشتق است و رحم از دم است و دم از هوا است و چون عقل حي است و اول صادر از حي بالذات است و اقرب اشياء است به حي بالذات و جميع اشياء به حيات او حيند، به اين ملاحظات هوا بگوييم درست است. و بگوييم رنگ او اصفر است و اسمش عبدالرحمان است راست گفته‏ايم. حالا اگر همچنين چيزها گفتيم هيچ اختلافي ندارد با يكديگر و هر يكي به يك ملاحظه‏اي درست است و حالا كه اين‏طور گفتيم نه اين است كه عقل متصف به صفت اينها شد و عقل هم اين صفات را دارد حاشا، زيرا كه او در دهر خود جامعيت و اكسيريتي دارد كه از صفات اينها برتر است و در دهر است.

و محمومة طبعا عدلت مزاجها   الي ضدها لما علت زفراتها
بجنية انسية ملكية   هوائية نارية نفحاتها
جنوبية شرقية مغربية   شمالية كل الجهات جهاتها

آب است و راست است اگر نارش مي‏گويي نار است و راست است و كذلك خاك و هوا است و راست است و اين را به طور مثل عرض كردم تا امور غيبيه را بدانيد كه جامعيت دارند نسبت به اين عالم. حالا اگر به واسطه اينكه عقل حيات دارد و اصل حيات است او را حيوان بگوييم و ان الدار الاخرة لهي الحيوان راست گفته‏ايم و همچنين اگر به او انسان بگوييم راست گفته‏ايم به جهت آنكه در مقام قدس است و در عالم انس است و همچنين اگر به او نبات بگوييم راست گفته‏ايم به جهت آنكه ان روح‏القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة و اول شجره‏اي است كه از ارض امكان روييده است. اگر نباتش بگوييم حق است و همچنين اگر به ملاحظه دوام و ثباتي كه دارد او را جماد بگوييم راست گفته‏ايم. و همچنين اگر آسمانش بگوييم درست است به جهت آنكه جميع امداد و فيوض از او نازل مي‏شود و ارضش بگويي درست است به جهت آنكه از سماوات مشيت فيضها بر او مي‏ريزد و او در ارض امكان و ارض امكانست.

غرض، امور دهريه را حالتي است كه حكيم آنچه تعبير از آن بخواهد بياورد مي‏آورد و صالح است براي همه اين تعبيرات. و نه اينكه متصف به اين صفاتست بلكه چيزيست غير از اينها آواز@ص13 مثلاً نه ترش است نه شيرين نه تلخ است نه شور و صالح براي همه اين تعبيرات هست و مع‏ذلك همه اينها را هم از او نفي مي‏كني و هر دو راست است و حق به آن ملاحظه و جهتي كه حكيم تعبير آورده است. مثلاً جسم كل نه حار است نه بارد نه رطب است نه يابس نه مستعلي است نه متسفل نه متحرك است نه ساكن نه ذي‏لون است نه بي‏لون نه ذي‏رايحه است نه ذي‏طعم او از جميع صفاتي كه در اين عالم است منزه و مبراست پس چون از كل مبرا و منزه است به كل صور ممكن است كه درآيد و همه حق است و صدق است. پس ببينيد تعبير از امور اخرويه چقدر مشكل است و اينكه به هر كسي بفهماند چه مي‏گويد چقدر مشكل است و اين كار انبياء و مرسلين و اولياء است.([4])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين و القاب كما في معيار اللغة الي آخر.

بعد از آن مقدماتي كه در ايام گذشته عرض كردم عرض مي‏كنم كه بعد از آني‏كه مشيت خداوند عالم جل‏شأنه قرار گرفت به خلق ماسوي و مشيت اول حادثي است از حوادث كه در ملك خداوند عالم احداث شده و اوحد حوادث و اكمل و اقرب حوادث است الي المبدء بلكه او است مبدء و اكمل از اويي در ملك خداوند عالم جل‏شأنه تعقل نمي‏شود و سابقاً در اوقاتي كه حكمت مي‏گفتيم مكرر اين مطلب عرض شده كه آنچه در ملك خداوند جل‏شأنه هست كائناً ماكان بالغاً مابلغ از سه قسم بيرون نيست. نوعي اين است كه حجاب انيت شي‏ء آن‏قدر غليظ است و كثيف كه حاجب ماوراء است و آنچه از نور خدا و سر احديت در او است محجوبست و مستور و هيچ اثري از او بروز نمي‏كند. يا به اين غلظت و كثافت نيست بلكه براي او رقتي هست في الجمله و غلظتي هست في الجمله و سر احديت را قدري را ابراز مي‏دهد و قدري را پنهان مي‏كند پس صفات كليه احديه را ابراز مي‏دهد ولكن آن خصوصيات و جزئيات و دقايق توحيدي كه در او خلق كرده آنها را مي‏پوشاند و ابراز نمي‏دهد. و قسم سوم آن است كه آن‏قدر رقيق است كه ستر نمي‏كند سر احديت و نور ربوبيت را به هيچ وجه من الوجوه و اين را كامل مي‏گويند و آن قسمي كه متوسط است آن را تام مي‏گويند و آن قسمي كه ستر مي‏كند ناقص مي‏گويند. پس جميع ماسوي از اين كامل و تام و ناقص بيرون نيست و هرجا كه كامل مي‏گوييم معنيش اين است كه حجاب انيت او اين‏قدر رقيق است كه ماوراء را مي‏گويد و هيچ چيز را نمي‏پوشاند.

بنابراين مشيت خداوند عالم بايستي اكمل جميع كاينات و اكمل جميع ماسوي اللّه باشد به جهت اينكه جميع كثرات خلقيه و جميع آن ظلمتها و كثرتها و كثافتهايي كه در تمام خلق پيدا مي‏شود مشهود اين است كه به او جاري مي‏شود و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه پس حجاب انيت او ارق حجب امكانيه است كه يافت نمي‏شود به آن رقت و به آن توحد حجابي پس از اين جهت ساتر و حاجب از براي صفات احديت نيست مطلقا و آنچه خدا در او از صفات ربوبيت گذاشته از انيت او ظاهر مي‏شود. پس اين نه قول مطلق است كه جهت انيت شي‏ء شر باشد و ظلمت و نقص و بُعد از مبدء، چه مي‏شود كه انيت و ماهيت شي‏ء نسبت به جهت ربش و جهت وجودش دورتر از مبدء باشد و ناقص باشد لكن به قول مطلق نه هر انيتي ناقص است.

پس اگر اين معني را يافتيد مي‏دانيد كه خليفه رسول خدا و مبين مرادات رسول خدا و مترجم مطالب رسول خدا بايد كسي باشد كه خودنما نباشد و فاني في الرسول باشد نماينده رسول باشد و از خود رأيي و هوايي نداشته باشد همچو كسي مي‏شود نفس رسول خدا و جهت انيت رسول خدا. وقتي همچو شد وجودي كه نفس است و جهت انيت است هيچ نقص و ظلمت در او راهبر نيست. پس آن انيتي كه هيچ خود را نمي‏نمايد و سرتاپا صفات ربوبيت را مي‏نماياند او است خليفه صفات ربوبيت و جمود صفات ربوبيت و معاني و ظاهر صفات ربوبيت. پس اين نقص حضرت امير نيست كه نفس پيغمبر و انيت او است و مقام صورت را دارد و پيغمبر مقام معني را. پس نه هر ماهيتي جهت ظلمت و سجين مي‏شود. بلي اين‏قدر هست كه نسبت به رسول خدا ادني است و مسلمي است البته بعيدتر از رسول خدا است از مبدء لكن، ٭ اي بر زآفرينش و كم زآفريدگار ٭، با وجودي كه فرمود انا عبد من عبيد محمد هيچ نقصي و ظلمتي در او نيست.

باري مقصود اين بود كه مشيت خداوند عالم جل‏شأنه نهايت كمالي كه در عرصه امكان ممكن است براي او ممكن است و اگر ما اين را تأمل كنيم مي‏فهميم كه چون مشيت اكمل مايمكن في الامكان است نبايد براي كمال او نهايتي باشد پس مشيت خدا عاجز از چيزي نمي‏شود و نافذ في كل شي‏ء و محيط بكل شي‏ء است و آنچه مشيت به او تعلق بگيرد فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و هيچ رادي از براي ماشاء اللّه نخواهد بود و ماشاء اللّه نافذ در جميع امكان است، و اگر غير از اين باشد كمالات خدا را بايد نهايتي باشد. پس اين مشيت كامل بلانهايت نافذ في كل شي‏ء، نوري از اين به واسطه كمالي كه در او است ساطع شد و همين است معني اين‏كه چون خدا خواست خلق كند و مشيتش قرار گرفت كه ايجاد كند نوري از او ساطع شد. لكن اين دقيقه را عرض كنم در اينجا و در جاهايي كه اثر و مؤثر گفته شود به كار است. بايد غافل نشد اينكه گفته مي‏شود كه نوري از مشيت ساطع شد و نور او بايد در همه جا برود اين دو معني دارد يك معني دقيق‏تر و لطيف‏ترش اين است كه نور او در جميع عرصات امكانيه هست با وجودي كه عرصاتي چند از او به چه لفظ بگويم كه آن حقيقت اشكالش معلوم شود نظر كن در جسم كل كه فراگرفته جميع اين عالم اجسام را و با وجودي كه او عرش نيست كرسي نيست افلاك نيست عناصر نيست جايي خالي از جسم كل نيست ولكن در مقام عرش او عرش نيست الي آخر. با وجودي كه به لحاظي ديگر اوست عرش اوست كرسي اوست افلاك و اوست عناصر و غير از او چيزي نيست. پس نظر دوتا است يك دفعه نظر مي‏كني به جميع اين عالم من حيث الجسمية آن وقت غير جسم مطلق چيز ديگر نمي‏بينيم و يك نظر مي‏كني به نظر عرش و كرسي و افلاك و عناصر و در اين لحاظ اين شخصيات و خصوصيات را مي‏بينيم و شخصيات و خصوصيات دخلي به عرصه اطلاق ندارد شخصيت الفي و بائي و جيمي دخلي به ابهام ندارد. صفحه مي‏بينيم در او جز مداد چيزي نيست اگرچه به نظري ديگر كه نظر مي‏كنيم الف غير از مداد است باء غير از مداد است اگر الف مداد بود باء را بايد از الف ساخته باشند. پس معلوم شد كه به نظري الف و باء و جيم دخلي به مداد ندارد لكن به نظري جز مداد چيزي ديگر در اين صفحه نيست. پس مي‏گويم نوري كه از مشيت ساطع شد جميع عرصه امكان را فراگرفت اين سخن يعني چه؟ يعني در جميع عرصه امكان جز نور اطلاقي ابهامي او چيز ديگري نيست. اين معني دقيق خفي.

و اما معني ديگري كه ظاهرتر است اين است كه يعني در عرصه امكان جز نور او و نور نور او و نور نور نور او چيز ديگر نيست و معلوم است كه نور نور، نور است. آفتاب كه غروب مي‏كند آن نوري كه در صحن خانه است مي‏رود به همراه آفتاب و آن نوري كه در اطاق است به همراه نور صحن خانه و آفتاب مي‏رود و آن نوري كه در پستو است مي‏رود به همراه آنها. حالا هم چنين از مشيت خداوند عالم نوري ساطع شده و از آن نور نوري و از نور نور او نوري به اين‏طور عرصه امكان معمور شده اين دو لحاظ است و اين يكي آخر اظهر است و آن لحاظ اولي قدري مشكل است و آن لحاظ ديگر چشمي مي‏خواهد كه نبيند در تمام اين عالم جز آن نور ابهامي و چيز ديگري نيست. پس بنابر معني ثاني از مشيت خداوند نوري ساطع شد.

و باز اين نوري كه عرض مي‏كنم ساطع شد به همان تفصيل كه عرض كردم در آن بالا در اينجا هم هست همين‏طور اين نور جميع عرصه امكان را فراگرفت زيرا كه اين نور نور معنوي است نور كلي است اين نور شخصي نيست كليت دارد اسم اين عقل است و اين است اول ماخلق اللّه. بعد از آني كه عقل را خلق كرد به او فرمود ادبار كن يعني او را كامل ذو نور آفريد و نور او را كامل كرد يعني نور او را هم ذو نور آفريد و هكذا الاّ اينكه هر نور دومي از نور اول اضعف بود. پس به اين كيفيت عرصه امكان از ادبار اين عقل معمور شد و جميع عرصات امكانيه به ادبار عقل پيدا شدند پس عقل به اين كيفيت ادبار كرد تا رسيد به مرتبه تراب كه غايت ضعف براي او بود. و سر هر عالي در كمون داني گذاشته است و اين سر ساري است در تمام خلق به جهت آنكه خداوند عالم داني را ذوطبيعتين آفريده از طبيعت داني و طبيعت عالي و همچنين عالي را ذوطبيعتين آفريده از طبعيت داني و طبيعت عالي پس هر داني سر عالي در او گذارده است. پس جميع اسرار مراتب كه خداوند در اين عقل گذارده جميع آن مراتب عاليه را در كمون اين تراب گذارده به اين معني كه اگر خاك را حكيم بگيرد و ترقيق حجاب انيت اين تراب را بكند سر ماء از پس پرده اين بروز مي‏كند. باز اين تراب را ترقيق مي‏كند سر هوا پيدا مي‏شود. باز ترقيق اين تراب مي‏كند سر نار پيدا مي‏شود. باز ترقيق مي‏كند سر افلاك بروز مي‏كند و همچنين كرسي و عرش و همچنين ترقيق مي‏كند تا سر عقل پيدا مي‏شود آخر ترقيق كردند اين تراب را تا ناطق به نبوت شد شوخي برنمي‏دارد اين بدن ترابست همين تراب را همان تعديل و تصفيه كردند تا ناطق شد به حاكميت همين بدن خاكي را چنان تصفيه و تعديل كردند تا ناطق شد به كلام اللّه و صفات اللّه و اسماء اللّه و ظاهر شد به كمالات اللّه و افعال اللّه.

نه خيالتان برسد كه اين نبوت را اين بدن قابل نبود اينها كه هست مال غيب است چنين نيست خدا ترجيح بلامرجح نمي‏كند و خلاف حكمت نمي‏كند و طبيعت همه‏اش بر وفق طبيعت است و به اقتضاي عناصر است. پس ببينيد كه اين بدن و اين عناصر چطور تصفيه و تعديل مي‏شود كه همين بدن مي‏فرمايد و نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها مي‏گويي نه همان كارها را ببين چگونه مي‏كند و حال آنكه همان ترابست و همان لقمه نانست كه نصفيش را عمر مي‏تواند بخورد در يك كاسه آن لقمه را كه رسول خدا مي‏خورد در كارخانه آن بزرگوار چنان تصفيه و تعديل مي‏شود كه ناطق به اسماء حسني مي‏شود و در كارخانه عمر همان لقمه نان چنان تغليظ مي‏شود به جايي مي‏رسد به طوري كه ناطق مي‏شود به افعال شيطان و آثار شيطان.

و مقصودم از اين اشارات اين بود كه در اين تراب جميع مراتب سابقه گذارده شده از عقل فمادون يعني در كمون او گذارده شده و چون جميعاً در كمون اين بود نداي اقبل به او رسيد يعني آنچه ما در كمون وجود تو گذارده‏ايم حالا به واسطه تكليف بايستي از تو بروز كند اين ندا كه به او رسيد پس بناي اقبال گذارد و درجه به درجه رفت بالا تا به عقل رسيد و نه معني اقبال و صعودش اين است كه ترابش برود ماء بشود و مائش هوا بشود و هوائش برود آتش بشود و نارش برود افلاك بشود و افلاكش كرسي و كرسيش عرش شود و اجسامش ارواح بشود چنين نيست بلكه اين تراب در مقام خودش چنان تصعيد مي‏شود كه ماء از او بروز مي‏كند و مائش چنان تصفيه مي‏شود در مقام خودش كه هوا از او بروز مي‏كند و هوايش چنان رقيق مي‏شود كه نار از او بروز مي‏كند و آب هم دو آبست يك آبي است كه هرچه تصفيه مي‏شود و بالا مي‏رود باز همان آب خالص است و يك آبي است كه تصفيه مي‏شود هوا را مي‏نماياند آن هم رقيق است و آبست و آب خالص هم خاصيت آب از او بروز مي‏كند هم هوا را مي‏نماياند. و همچنين نار و همچنين افلاك.

و حيوان دوجوره است يك حيوان غليظي است كه انسان‏نما نيست آن اگر از اين بدن بيرون رود ديگر حيواني نيست و حياتي نيست مثل گوسفند و يكي ديگر آن حيواني است كه نماينده سر انسانيت است و از اين بدن هم حيوانيت بروز مي‏كند هم سر انسانيت انسانش هم دو جور است يك انساني است كه حاجب ماوراء است و آن انسان محض است و يك انساني است كه كاشف ماوراء است و نبوت از اين انسان بروز مي‏كند هم نبوت و هم انسانيت و هم حيوانيت و حيوانيت هم بايد حيواني باشد كه لايق انسانيت و لايق نبوت باشد و حيوان لايق انسان محض قابل نبوت نيست و همچنين است نباتي كه به كار حيوان محض مي‏آيد به كار انساني نمي‏آيد و نباتي كه به كار حيوان انساني مي‏آيد به كار انسان نبوي نمي‏آيد. پس بنابراين هر درجه هشت مرتبه مي‏شود مثلاً ماء يك ماء صرف است و يك ماء هوانما است و يك ماء هوانما آتش‏نما است و يك ماء هوانما آتش‏نماي فلك‏نما است و هكذا بر حسب مراتب غيبي مي‏بايست درجات براي هريك از اينها باشد. پس نباتيت و حيوانيت و انسانيت نبي اعدل و اصفي از جميع نباتات نباتيه و حيوانيه و انسانيه است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

وقتي شروع به فقه فرمودند بعد از حكمت، فرمودند:

گهي بر طارم اعلي نشينم   گهي در زيرپاي خود نبينم([5])

 

(درس چهارم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين و القاب كما في معيار اللغة الي آخر.

ديروز عرض كردم كه اول ماخلق اللّه عقل بود بعد از آني كه حكم شد به عقل كه نازل شود و دور شود و پشت كند به مبدء پس عقل پشت به مبدء كرد و رو به منتها و نازل شد. و به طور اشاره ديروز عرض كردم كه معني نزول او كمال او است كه از براي او به قدر كمال او نوري و براي كمال او نوري و هكذا. و هر كمال ادنايي از اعلايي، او معلوم است اقلاً اضعف نورا است و درجه به درجه كمال او كم شد تا به منتهاي بعد رسيد و همين تراب شد كه در نظر شما است چقدر ضعف حيات و شعور دارد و سبب اينكه در اين مراتب به اين‏طور آمد و در هر درجه ضعف پيدا كرد اين بود كه جميع درجات قوابل امكانيه بر حسب قابليتشان كه از فيض مبدء و مشيت منور شدند و آنها@ص17 اين‏طور اقتضاء مي‏كند يك از فيض احد به اندازه مستفيض مي‏شود و دو از فيض احد به اندازه و سه به اندازه و هكذا پس درجه منير مستفيض مي‏شود از مشيت به طور منيريتش و نور اين منير هم مستفيض مي‏شود به طور نوريت از مشيت و درجه سوم به طور نور نوريتش و به حسب قابليتش مستفيض مي‏شود به جهت آنكه قابليات امكانيه صاحب درجات است اين‏طور شد كه مي‏بيني يك و دو و سه و چهار همه بايد موجود باشد. حالا اگر كسي بگويد چرا همه سه نمي‏شوند اين حرف معقول نيست و ليس في محال القول حجة و لا في المسئلة عنه جواب همه سه باشند مع‏ذلك آيا در امكان امكان چهار باشد يا نباشد هرچه مي‏خواهي قرار بده حالا آيا امكان «ج» در امكان باشد يا نباشد اگر باشد و بيرون نيايد محدود شده و قدرت محدود شده است و اگر بايد از امكان بيرون آيد و خلقت وجود سه بايد بشود و اگر نبايد خلق شود پس خداوند هر كسي را غير آنچه مي‏خواهد بدهد و غير آنچه قابل است بدهد و اگر چنين شد پس به اقتضاي ذات خود بايد بدهد و در ذاتش اقتضاء بايد باشد. پس بايد به هر قابليتي آنچه قابل است بدهد و اگر ندهد پس هر شيئي را علي خلاف ما هو عليه بايد بكند و آن جبر است پس بنابراين آن قابليت صنمي را خلعت صنمي بايد بپوشاند و همچنين خلقت دال را خلعت دالي بپوشاند و اگر قابليت صنمي را هم خلعت دالي بپوشاند، اين خلاف ما هو عليه است.

پس بايد جميع قوابلي كه در امكان ممكن است كه بايد خلعت وجود و هستي بپوشند بايد بر حسب قابليت خودشان بپوشانند پس بنابراين آن درجه كه قابليت روحي دارد بايد خلعت روحي به او بپوشانند مساوي با عقل نمي‏شود باشد و قابليت روحي تنزل عقل است و خلعت وجودي كه به او بايد بپوشانند بايد روحي باشد كه تنزل عقل است. و همچنين قابليت نفسي را كه مي‏خواهند خلعت وجود بپوشانند بايد خلعت نفس به او بپوشانند چرا كه قابليت نفسي تنزل روح است و آن خلعت هم بايد تنزل روح باشد و آن نفس است پس مفاض بر او هم تنزل مفاض و كثيف است پس بنابراين جميع درجات امكانيه به حسب قابليت خود خلعت وجود پوشيدند و چون درجات قابليات به طور تدرجات حكميه است اول يك است بعد دو بعد سه بعد چهار و به همين‏طور خلعت وجود به هر يك از آنها به حسب قابليت آنها پوشانيدند تا اينكه همچو ايستاده كه مي‏بينيد اول عقل شد بعدش روح شد بعدش نفس شد تا آخر مراتب كه اين تراب باشد و هر داني هم تنزل عالي و اثر وجود عالي بايد باشد و اگر ملتفت بوديد كه چه عرض كردم معلوم شد و ديگر جاي تأمل و شبهه نماند.

خلاصه بعد از آني كه امر به تراب رسيد آن وقت خطاب اقبل به عقل رسيد يعني لطيف شو و داني تو حاكي عالي تو بشود نه اينكه داني تو عالي شود حاشا چنان‏كه اول جميع مراتب داخل وجود شد و مادخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه پس در مقام اقبال اعمال شرعيه كه به آنها خطاب شد كه اقبل آن اعمال تفاصيل قول اقبل است و صل و صم و زك و حج و امثال اينها جميعاً تفاصيل اقبل است و قول اقبل يك اجمالي است كه توجه كن به سوي مبدء و امتثال امر او كن و متصف به صفات او شو تا مستنير به نور او شوي و بر هيئت او شوي. پس جميع اعمال شرعيه و جميع احكام همه تفاصيل قول اقبل است. پس معني عبارت اول ماخلق اللّه العقل ثم قال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل اين شد كه اوجده بالادبار كلفه بالاقبال اعطي كل شي‏ء خلقه و به امر اقبال ثم هدي خلقه ثم هداه الي ما يقدر عليه الي التوجه الي اللّه سبحانه بعد از نداي اقبل هرچه جهلاني بود فلم‏يقبل بنداء اقبل و هرچه عقلاني بود اقبل بنداء اقبل. پس اقبال كردند اين مراتب از درجه ادني به درجه اعلي رسيدند و مي‏شود كه شي‏ء از ادني درجه كثافت به اعلي درجه لطافت خود برسد لكن جسم هرگز مثال نمي‏شود ولكن جسم از ادني درجات جسمانيت به اعلي درجات جسمانيه مي‏رود ولكن از حد جسم بيرون نمي‏رود.

خداوند مثل اين را براي شما رسانيده و به شما نشان داده است مي‏خورند غذا و از راه امعاء مي‏رود در معده و در آنجا طبخ مي‏گيرد و اثفال كيلوسيه دفع مي‏شود و سلافه و خلاصه آن از معده مي‏رود در كبد و طبخ كيموس مي‏گيرد پيش‏ترها كه اين اصطلاح بود و حامير خمسي@ص19 كه از فرنگي ترجمه مي‏كنند كتب را بر خلاف اين مي‏گويند و مي‏گويند كيموس در معده است و كيلوس در كبد و خدا بهتر مي‏داند اصطلاح است. باري بعد از آني كه در كبد كيموس شد و اثفال آن به واسطه مراره و كليه و طحال از او جدا شد صافي او مي‏رود در قلب و در آنجا به واسطه حرارت غريزي كه اصلش از افلاك است چنان‏كه حضرت امير مي‏فرمايد به واسطه حرارت افلاك كه در اين قلب درگرفته آن حرارت مثل آتش است و آن بخار مثل دود است و حرارت فلكيه در آن بخار درمي‏گيرد و آن بخار شعله مي‏شود كه آتش او حياتست بنا مي‏كند حركت كردن اگر نه مجاري عروق و اوعيه روح بود هرآينه آن بخار بايستي كروي و مستدير بشود يك خورده آب را بيندازي توي هوا بالطبع كره مي‏شود الاّ آنكه در آينه به شكل آينه مي‏شود و هوا هم بالطبع كروي مي‏ايستد و در محالش به شكل آنها مي‏شود. حالا اين روح بخاري به واسطه اوعيه و عروق و اورده و شرايين به شكل آنها ايستاده اگر اينها نبود آن بخاري كه در قلب ساطع مي‏شد كروي مي‏ايستاد بعد از آن‏كه كروي مي‏ايستاتد شأنش اين بود كه گرد بگردد كه اگر گرد نگردد حركت در وضع نكرده بلكه حركت از وضع كرده و حالا كه در عروق آمده و به جهت اورده و شرايين و فضاي كبد و قلب آن روح به هيئت اينها درآمده و ميسرش نيست كه حركت كروي بكند پس حركت انبساطي و انقباضي مي‏كند و چاره‏اي غير از اين ندارد همان حركت كروي كه در اورده و شرايين مي‏آيد حركت انقباضي و انبساطي مي‏شود و بس و ديگر هيچ شعوري از اين برنمي‏آيد اشتباه نكنيد كه هيچ حركت از اين بخار برنمي‏آيد مگر انقباض و انبساط كه هي همچو بشود و هي همچو بشود. و اين حركت قبض و بسطي كه دارد اگر به حال خود بود كره مي‏شد و همين قبضي و بسطي هم حركت كره است انقباضش از اعلاي كره به اسفل كره فرود آمدن است و انبساطش از اسفل كره به اعلاي كره بالا رفتن است كه همين انقباض و انبساط حركت دوريست و آنچه از روحي كه در قلب است برمي‏آيد همين است و بس.

بعد از آني كه اين حركت در او پيدا شد از اينجا مي‏رود در مجاري دماغ در موارد دماغيه و در آن مجاري و عروق دماغ تلطيف مي‏شود و در هر موضع و محلي از او شعوري به حسب آن محل بروز مي‏كند و در آنجا سه مقام پيدا مي‏كند در مقدم دماغ شعور بروز مي‏كند و در وسط دماغ اراده بروز مي‏كند و در مؤخر دماغ حركات اخذ و عطا و منع و آمد و شد بروز مي‏كند. از اصل قلب كه مي‏آيد اول به مؤخر دماغ مي‏رسد حركت انقباضي و انبساطي كه داشت كه حركت دوري بود و در وضع بود و در اينجا كه آمد حركت از وضع مي‏شود و از آنجا كه به وسط دماغ آمد حركت ارادي مي‏شود و از آنجا به مقدم دماغ كه آمد حركاتش شعوري مي‏شود صاحب خيال مي‏شود صاحب فكر مي‏شود بينايي و شنوايي پيدا مي‏كند و اين شعورها بعد از آني است كه غايت تصفيه شده است. پس در قلب مبهم است و مطلق اينجا تعين پيدا مي‏كند و متعين مي‏شود. و اگر همه اين مشاعر را شل@ص21 كنند آن وقت همان حركت روحي است ولكن وقتي اينجا آمد و متعين به اين مشاعر شد ادراك علوم و حالات مي‏كند و از اين خارج علوم اكتساب مي‏كند. چشم را كه برهم بگذاري روح هست ولكن تا قيامت اين علم نمي‏تواند پيدا كند كه اين كتاب چه رنگ است چشم را كه گشود مي‏بيند اين كتاب چه رنگ است اين كرسي است اين پتو است اين حصير است اينها را كسب مي‏كند و گيرش مي‏آيد. و چون مشعري ديگر هم دارد كه آن فوق اينها است آن ديگر مي‏نشيند و اين چيزهايي كه گيرش آمده نسبت مي‏دهد و به هم مي‏سنجد.

باري مقصود اينها نبود مقصود اين بود به اين تركيب اين روح ترقي كرد و از مقام جمود و جماديت آمد تا به مقام حركت و همين‏طور آمد تا اينجاها كه مي‏بينيد و اين همين جماد بود كه به اين صفا شده بود. پس از اسفل مقام جسمانيت ممكن است كه شخص به اعلي درجات جسمانيت برسد و مي‏رسد چنان‏كه خداوند عالم همين غذا را آسماني كرد و اول فلك حيات و فلك قمر در قلب او درگرفت بعد از آن در دماغ ساير افلاك او درگرفت و بروز كرد تا اينكه به مقام نفس رسيد تا اينكه به مقام عقل رسيد همه همين بخار است بعد از آن‏كه او را صافي كردند آن وقت مقام قلب مي‏شود و مقام عرش مي‏شود. و اما قلب گوشتي حيواني را كه آن بخار توش است كه هر گاو و گوسفندي دارد اما آن قلبي كه ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب همين بخار مي‏رود تا به صفاي عرش مي‏رسد و حصه‏اي از عرش مي‏شود و مي‏نمايد آنچه را كه عرش مي‏نمايد آن خاصيتي كه از عرش برمي‏آيد از او بروز مي‏كند آن وقت مي‏شود قلب المؤمن عرش الرحمن. وقتي صاحب آن قلب شد ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب و الاّ قلب گوشتي را هر گاو و گوسفندي دارد پس اگر آن قلب درست شد وكر مشية اللّه مي‏شود به قدر سعه قلبش و مي‏شود محل نزول جميع علوم و امداد و كمالات و مي‏شود مستواي رحمان ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن آن وقت اركان اربعه عرش در قلب او بروز مي‏كند و حمله عرش دور قلب او را مي‏گيرند خلاصه پيدا مي‏شود مقام اول ماخلق اللّه در آن عرصه، مي‏شود انسان و او است مراد در اين عرصه. اين است كه فرمودند روح انساني در اين بدن به منزله صندوقي است و خداوند عالم اين كارخانه را كه درست كرده است براي اين است كه آن سلافه اغذيه را از آن استخراج كند و آن وقت كه استخراج شد جسم است او است جسم انساني بعينه مثل حكايت يك‏پاره حيوانات كرم ابريشم و بعضي حيوانات ديگر كه از فضلات خود خانه مي‏سازند براي خود و خود در ميان او مي‏مانند. عنكبوت از فضول خود خانه مي‏سازد و در پشت او مي‏نشيند و كرم ابريشم از لعاب خود خانه مي‏سازد و در توي آن مي‏ماند و اين طرده‏ها@ل از فضله خود خانه مي‏سازند براي خود اين روح هم چنين است حكايتش. از فضول خود و آن اخلاطي كه حاصل شده براي او خانه براي خود ساخته يك‏پاره استخوان يك‏پاره گوشت يك‏پاره دنده رگي پيي اعضايي جوارحي هريك در جايي براي آنكه در آن منزل كند و از فضول خود اين خانه را براي خود درست كرده. و اينها همه از اين است كه چون خودش بسيار لطيف است جايي مي‏خواهد كه محفوظ باشد، از فضول خود بر دور خود خانه مي‏سازد و او است سلافه همه اينها او دست دارد سلافه همين دست او ذراع دارد سلافه همين ذراع كف دارد سلافه همين كف اصبع دارد سلافه همين اصبع جميع اعضاء و عروق را دارد و سلافه همين اعضاء و عروق و احشاء و امعاء جميع آنچه اين بدن دارد او دارد و او است خلاصه و سلافه اينها. و در توي اصبع شما آن هست اين اصبع حياتي كه دارد و شعوري كه دارد همين كه زنده است همين حركتي كه دارد از او است و جميع پنج انگشتش را توي پنج انگشت كرده و هكذا باقي اعضاء و نافذ است در همه اينها و او حافظ سر احديت است در اين بدن و حافظ اين بدن است از تناثر و از پوسيدن و فاسد شدن. وقتي كه حكمش مي‏كنند كه بيرون رو اين خانه را مي‏گذارد و مي‏رود و نه اينكه خيال كنيد كه از جسمانيت بيرون مي‏رود حاشا بلكه جسمي است سلافه و خلاصه اين جسم. بلي جسم است و از اينجا بيرونش مي‏كنند و اگر بيرونش كنند كسي نمي‏بيند او را و هوا هم جسم است و مرئي نمي‏شود پس او را قبض مي‏كنند از اين بدن و او را وضع مي‏كنند در اين بدن. حال آني را كه قبض مي‏كنند يك‏پاره سلافه شده و عرش شده و يك‏پاره سلافه كمتر از آن شده كرسي شده و يك‏پاره سلافه كمتر شده و فلك زحل شده و كمتر فلك مريخ شده و همچنين تا اينكه گوسفند سلافه شده تا به قدر فلك قمر رسيده و از آنجا بالاتر نرفته لكن اناسي سلافه شده‏اند و بالاتر رفته‏اند و نهايتشان به قدر فلك زحل رفته‏اند و نجباء سلافه شده‏اند تا به قدر كرسي رفته‏اند و نقباء سلافه شده‏اند تا به قدر عرش رفته‏اند و عرش شده‏اند و در مقام خود شده‏اند اول ماخلق اللّه لكن در مقام خود نه در تمامي ملك.

و انسان نبايد طغيان كند مثلاً كدخداي لنگر حسن رضا است حالا كه كدخدا است نبايد اينجا طغيان كند كه من اينجا و خليفه در بغداد اگرچه فلك قمر اول است و بالاتر از همه عناصر است لكن بز نبايد طغيان كند كه من اول ماخلق اللّهم حالا اين ادعاي خدايي نبايد بكند آخر اول ماخلق اللّه از چه جهت؟ بُز است اولش بز است آخرش هم بز است و همچنين بالاتر و بالاتر. و آنكه ادعاي انسانيت مي‏كند شد انسان ولكن آخرش كدخداي لنگر است چه دخلي به جايي دارد و همچنين آن كسي كه مي‏رسد به كرسي به كرسي دايره خودش مي‏رسد نه كرسي ملك خدا. مثلش را اگر بخواهيد آن شخصي كه معلم است و در مكتب‏خانه نشسته است در دايره اطفال مقام نجابت دارد حالا نبايد بگويد من نجيبم اينها امور نسبيه است و اينها به نسبت گفته مي‏شود بايد ملتفت بود نه اينكه هركس به جايي رسيده حالا كلي است در آنجا پس جاي هر چيزي را بفهميد و غلو نكنيد. مثلش را عرض كردم معلم اطفال در دايره اطفال نجيب است و نسبتش به آنها نسبت كرسي است بلكه خليفه نسبت كرسي را دارد و معلم نسبت عرش را دارد در دايره اطفال مع‏ذلك نبايد بگويد من نجيبم پس طغيان نبايد بكند.

اينها را خيلي ملتفت نمي‏شوند مكرر عرض كرده‏ام كه برهان نه همين است كه صغراي او بديهي باشد و كبراي او بديهي باشد بلكه برهان آن است كه نتيجه نتيجه اين صغري و كبري باشد اين هم بديهي باشد كه نتيجه آنها است و اگر استنتاج نتيجه محتاج به برهان است نتيجه نشد پس برهان نيست بيرون آمدن نتيجه از اين پدر و مادر اين هم بديهي باشد نهايت صغري و كبري ترتيب مي‏دهد مي‏گويد هذا انسان و كل انسان ناطق پس ناصرالدين شاه در تهران نيست شكار رفته چه دخلي دارد اين نتيجه به آن صغري و كبري؟ شكلش شكل برهان شد لكن ماده اين از منطق بيرون است. اين هذا انسان يك قضيه است و كل انسان يك قضيه ولكن ماده انسان را در كليه هذا انسان اگر من بايد بفهمم به منطق نمي‏شود فهميد از علم طبيعي بايد بفهمم و هيچ دخلي به علم منطق ندارد. بعد از آني كه ثابت شد هذا انسان و كل انسان ناطق و به علم منطق خواص اشياء درست نخواهد شد و علم منطق الفاظ را مرتب مي‏كند يا سالبه يا موجبه يا موضوع يا محمول و اين كل انسان ناطق از اين چيزها معلوم نمي‏شود بلكه از علم طبيعي معلوم مي‏شود. بعد از آنيكه مقدمتين درست شد اين نتيجه نتيجه اين مقدمتين باشد آنهم بايد مبرهن باشد و بعد كه چنين شد اين نتيجه حق است و آن را امتثال بايد كرد يا خير. و خيلي از اين غافلند و همين‏قدر صغري و كبرايي كه ترتيب دادند خودشان نتيجه از آن مي‏گيرند كه دخلي ندارد سيد مرحوم همچو گفته و شيخ مرحوم چنين گفته و نتيجه از آن مي‏گيرند. مثلاً سيد مرحوم به تو گفته من تو را دوست مي‏دارم اين مسلم و سيد مرحوم چيز بد و عاصي را دوست نمي‏دارد پس تو عاصي نيستي پس تو مي‏بايد حجة اللّه علي العالمين باشي و حالا چون‏كه حجة اللّه علي العالمين باشي پس بايد كامل من كل جهة باشي. اينها همه را كه نگاه مي‏كني از آنجا برخواسته كه سيد مرحوم توي كاغذ به من نوشته‏اند من به تو اخلاص دارم.([6])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس پنجم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

عرض كردم كه خداوند عالم جل‏شأنه به مشيت خود اول چيزي كه آفريد عقل بود و به او فرمود ادبار كن پس ادبار كرد تا به منتهاي بعد رسيد آن وقت خطاب كرد به عقل كه اقبال كن و به آن خطاب «ادبار كن» مواد مراتب و حقايق مراتب آفريده شد بعد كه خطاب رسيد اقبال كن صور مراتب و شرعيات مراتب احداث شد. و به عقل فرمود در غايت بعد كه اقبال كن به اقدام امتثالات پس عقل بناي اقبال را گذارد و هر مرتبه از مراتب آن عقل از ادناي آن رتبه به اعلاي آن رتبه رفت نه اينكه از رتبه‏اي به رتبه‏اي، اين معقول نيست برود زيرا كه در حكمت ثابت شده كه مواد غليظه نمي‏پوشند مگر صور غليظه را و مواد لطيفه نمي‏پوشند مگر صور لطيفه را و در حكمت ثابت شده كه ماده هر رتبه دنيا از صورت عليا آفريده شده و چگونه مي‏شود از اين رتبه برود به آن رتبه و ماده‏اش ماده آن رتبه بشود و صورتش صورت آن رتبه؟ اين معقول نيست و تفصيل صعود و نزول حالا مقصود نيست. مقصود اين است كه اين صعودي كه عقل كرد در همان مراتب نزوليه بود يا در غير آن راه بود بنابراين هرگاه اين مسأله را به عالم تسطيح بياوريم نگاه كه مي‏كنيم هركس از هر راهي كه آمده از عين همان راه برمي‏گردد اگر منحني آمده منحني برگردد و اگر مستقيم آمده مستقيم برگردد و از روي همان خط برگردد و خط مستقيم است. و شك نيست كه اشياء به اين‏طور موجود نشده‏اند و اشياء به اين‏طور عود نكرده‏اند مي‏بينيد اشياء چگونه نزول مي‏كنند عودشان را هم مي‏بينيد منتهاي نزول مقام كيلوسي است پيش از كيلوس كيموس نبوده و پيشتر در اينجا اين‏طور نبوده وقتي به مقام كيموس آمد و رفت دم شد پيش از دم كيموس نبود و پيشتر در اينجا اين‏طور نبود نطفه شد و پيش از دم نطفه نبود و همچنين الي آخر المراتب. پس معلوم شد كه از آن راهي كه آمده از عين آن راه برنمي‏گردد اگرچه محاذات داشته باشد اين راه با آن راه الاّ اينكه اصل اين راه غير آن راه است. از يزد مي‏آيد به كرمان از منازلي وقتي برمي‏گردد به باغين كه مي‏رسد در غير آن منزلي كه وقت آمدن منزل كرده بود منزل مي‏كند پس منازل عود در همان نازله نيست بعد از آني كه در منازل نازله نشد خط نمي‏شود پس حكماء تعبير از آن به قوس آورده‏اند و اگر به همان استقامتي كه آمده بود به همان استقامت برگردد تعبير به خط بايد بياورند پس قوسي براي نزول قرار داده‏اند و قوسي براي صعود قرار داده‏اند. مقصود اين است كه در آن منازلي كه آمده در آن منازل نرفته و از آن تعبير به قوس آورده‏اند و چون كمال دو قوس در اين است كه دايره بشود تعبير به شكل كروي آورده مي‏شود بنابراين كه اكمل اشكال است و اوفق است به جهت آنكه شكل كروي بسيط‏ترين اشكال است و اثر مشيتي است كه بسيط‏ترين اشياء است پس بر صفت مشيت بايد باشد و غير اين هر شكلي ديگر باشد ذوات زوايا مي‏شود و كثرتش زياد مي‏شود پس تمام ماسوي چون بر وفق مشيت بسيط آفريده شده به مثل مشيت بسيط است و شكل كره است وانگهي نسبتش به مركز به جميع جهات يكسان است پس بايد به شكل كره باشد و هر شكلي غير از اين شكل ذوات زوايا مي‏شود پس حكماء تعبير از جميع مراتب وجود به دايره آورده‏اند و همچنين لامحاله بايد به شكل دايره باشد اينجا اوفق است اين اصل است.

پس هرگاه آنچه عرض كردم يافتيد عرض مي‏كنم كه تمام آن خط مستديري را كه نسبتش به مركز از جميع جهات يكسان است اين را در اصطلاح اين علم دايره مي‏گويند و اين خط را دايره نمي‏گويند اين را محيط دايره مي‏گويند و اسم دايره تمام اين سطح مدور را مي‏گويند ولكن حالا مجازاً بر آن خط هم گفته مي‏شود بعد از آني كه آن هم معلوم شد نصف اين دايره را به حسب اصطلاح قوس مي‏گويند پس اين دايره از دو قوس عظيم مركب شده يك قوس يمين و يك قوس يسار. اما قسيي كه در اين دايره فرض مي‏شود هر سه نقطه از نقاط اين قوس را هم قوس مي‏توان گفت و اينها قسي صغار هستند در اين دايره پس بنابراين دايره مركب مي‏شود از قسي عديده ده هزار قوس صد هزار قوس و هر سه نقطه از اين قوسي شود. پس مراتب قوسي كه از براي اين دايره گفته مي‏شود بر حسب تقسيمي است كه در انظار مي‏شود يك‏دفعه به دو قوس تقسيم مي‏كنند قوس نزول و قوس صعود و يك دفعه به هشت قسمت تقسيم مي‏كنند به اين‏طور كه از نزد جسم تا عرش يك قوس و از محدب عرش تا مثال يك قوس آن وقت هشت قسمت مي‏شود قسي. پس در حال نزول عقل به هشت قوس تقسيم كرده‏اند پس هشت قوس مي‏شود در حال نزول و هشت قوس مي‏شود در حال صعود.

و بسا آنكه دو قسمت كنند قوس عالم شهاده و قوس عالم غيب و بسا آنكه سه قوس، قوس عالم صورت و قوس عالم معني و قوس برزخ مابين معني و صورت. و به لغت ديگر قوس زمان و قوس دهر و قوس علم برزخ كه مابين دهر و زمان است و برحسب انظار مختلف مي‏شود.

حالا شخصي كه از اينجا صاعد مي‏شود ببينيم تا كجا مي‏تواند صعود كند و شخص حادث تا كجا ممكن است برود و اين مطلب دقيقي است كه گمانم اين است كه بر عامه تلامذه شيخ مرحوم الاّ قليل مخفي شده و مشتبه شده باشد و آن اين است كه مبدء انسان چون در ظاهر كتب مشايخ به جهت مسامحه اين‏طور نوشته‏اند و گفته‏اند چنين مي‏دانيد كه مبدء اشخاص فؤاد است و شنيده‏ايد كه مقام عقل مقام كليت و معنويت است و مقام فؤاد فوق كليت و جزئيت و فوق معنويت و صوريت است و مقام حقيقت است نه معني نه صورت نه كلي نه جزئي وانگهي كه شنيده‏ايد اشخاص مي‏رود به مقام فؤاد و از اهل فؤاد مي‏شود و به نظر فؤادي نظر مي‏كند، اينها را شنيده‏ايد ولكن ٭ علمت شيئاً و غابت عنك اشياء ٭ و نصف مطلب را شنيده‏ايد و تمام آن را نشنيده‏ايد اما تمام مطلب و حقيقت مطلب اين است كه هيچ مخلوقي و هيچ حادثي از مقام نفس خود نمي‏گذرد ابداً ابداً به جهت آنكه زيد اگر از مقام نفس كه منتهاي مقام صورت است بگذرد كه زيد زيد نيست پس حالا ديگر زيد تمام شد و زيد شخصيت دارد و صوريت دارد و زيد غير عمرو است و غير بكر است اگر صعود بكند تا مقام نفس كه مقام صورت است و از مقام نفس بگذرد در درياي كلي غرق خواهد شد و امتياز ميان او و عمرو و بكر و خالد تمام خواهد شد و به تمام شدن شخصيت زيد تمام مي‏شود آن درجاتي كه به آن ثواب مي‏دهند و آن خصوصيت مقامي كه براي او است تمام مي‏شود. الف اگر از صورت الفي گذشت و داخل درياي مداد شد شريك مي‏شود با آنچه باء دارد و جيم دارد پس اينجا در حقيقت الف فاني شد و مرد و به عرصه عدم رفت. مقصود اين است كه زيد از مقام صورت شخصي نبايد بگذرد اگر از مقام صورت شخصي گذشت او و عمرو از هم ممتاز نيستند و در حقيقت به عرصه عدم رفته به جهت آنكه مقام قوه مقام عدم است و مقام صورت مقام وجود است و فعليت نمي‏بيند اگر زيد رفت و در عناصر منحل شد مرد و معدوم شد و عرصه قوه عرصه عدم است و عرصه صورت عرصه فعليت و وجود است اگر كسي اين قول را قائل بشود بايد قائل شود به فناي اشياء و در معاد قائل بشود كه همه تمام مي‏شوند و ديگر زيد و عمرو و بكري نمي‏ماند و به تمام شدن زيد اگر قائل شد به بطلان جنت و نار و حشر و نشر و آنچه از شرع رسيده جميع اينها حالا ديگر تمام شد به جهت آنكه آن درجه مخصوصه زيد را به كه بدهند وانگهي در عالم فؤاد درجه يعني چه تعين در آنجا نيست.

خلاصه آنچه پا به عرصه فعليت گذارد ديگر به عرصه قوه و عدم نخواهد رفت اين است كه حكماء گفته‏اند مادخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه و آنچه در بادي نظر مي‏بينند و مي‏گويند پس چرا زيد پا به عرصه فعليت گذارد از دار قوه و دو مرتبه رفت به قوه و منحل شد در عناصر؟ مي‏گويم تو نمي‏فهمي زيد در آن ايامي كه فعليت داشت فعليت بود ابداً در مقام خود ثابت است همان نفس و خود زيد كلمه‏اي است كه در لوح نوشته شده و لايضل ربي و لاينسي و هرگز از لوح علم خدا صورت زيد محو نمي‏شود و صورت زيد در آنجا است و در اينجا كه حالا مي‏بيني نيستند ابد الابد نبوده‏اند و نخواهند بود و آنجا كه بوده‏اند ابد الابد بوده‏اند و خواهند بود پس در لوح محفوظ هر چيزي در موضع خود رسم است ابدا و يك سر مو مقدم نمي‏شود از آنجا و يك سر مو مؤخر نمي‏شود ابدا و در اين عرصه زمان همچو به نظر شما مي‏آيد كه در قوه بود و آمد بالفعل شد و دو مرتبه به قوه برمي‏گردد اين به جهت تنگي زمان است و چاره‏اي غير از اين ندارد اما عرصه دهر اوقات نبود را با اوقات بود با هم نشان مي‏دهد پس هيچ چيز نيست كه پا به عرصه وجود گذارد و دو مرتبه معدوم شود و فاني شود. پس اشياء بعد از آنكه صورت گرفتند و زيد صورت زيدي گرفت ديگر هرگز از صورت زيدي بيرون نمي‏رود اگر چنين بود بايستي ملك خدا انقراض داشته باشد و جنت و نار هم تمام شود و ملك برطرف شود و امر اين‏طور نيست و به بداهت اسلام جنت دار خلود است و نار دار خلود است و غير از اين هركس بگويد كافر مي‏شود كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب دليل اين است كه شخصيت آنها باقي است و تمام نمي‏شود و دائم عمر عمر است و به عذاب عمري معذب است و علي علي است و لازال در مقام قرب خود منعم است و محو نمي‏شود علويت علي ابدا ابدا.

بعد از آني كه دانستيد اين است مذهب اسلام پس نمي‏شود كه زيد برود در عالم عقول و در آنجا غرق شود در درياي معنويت و كليت و نمي‏شود برود در فؤاد و غرق شود كه نه كليت داشته باشد و نه جزئيت اين نخواهد شد و در اين قول بطلان جنت و نار است پس زيد مادام كه در ملك خدا است صورت زيديت خود را دارد كه غير عمرو باشد كائناً ماكان بالغاً مابلغ و هرچه زيد تلطيف بشود مادام ملك اللّه و به هر رتبه از مراتب كه برسد صورت ممتازه از عمرو براي او باقي است و بعد از آني كه صور ممتازه خود را دارند پس از پس حجاب صورت زيد ممكن نيست كه برود و ابد الابد در پس اين حجاب صورت نشسته است و ممكن نيست هتك و خرق اين حجاب براي هيچ نبي مرسلي و هيچ ملك مقربي و هيچ حادثي. وقتي ممكن نشد پس در پس حجاب صورت لازال نشسته نهايت آنچه نگاه كند در حجاب صورت نگاه مي‏كند به تلألؤ و آنچه مي‏بيند در حجاب صورت مي‏بيند و ديگر از آنجا نمي‏گذرد اين است كه پيغمبر در شب معراج مي‏فرمايد و كان يتلألؤ بخفق و همان حجاب نفس بود كه در حديث معراج مي‏فرمايد در آن حجاب نظر كردم مثل سم ابره‏اي ماشاء اللّه من نور العظمة نه اين است كه پيغمبر مي‏شود كه آن طرف حجاب نفس برود و در بحر احديت غرق شود و محمديت به كلي زايل شود مثل جبرئيل كه عرض كرد لو دنوت انملة لاحترقت اگر از اينجا بگذرم ديگر من جبرئيل نيستم و من بايد حافظ صورت جبرئيلي خود باشم و از پس صورت جبرئيلي نمي‏توانم بگذرم از اين جهت پيغمبر9 از پس حجاب نفس خود كه اعلي مقامات صورتست نخواهد گذشت پس هر كسي تا منتهاي نفس خود و تا اعلي درجات نفس خود مي‏تواند برود، از اسفل مراتب نفس تا اعلي درجات نفس ممكن است برود لكن از آنجا ديگر ممكن نيست گذشتن و آن اعلي درجات نفس حجابي است كه از آنجا نمي‏شود گذشت و اين حجاب هي رقيق مي‏شود ولكن هتك نمي‏شود پيغمبر هم تا آنجا تشريف بردند. بنابراين كه تا آنجا رفتند مي‏فرمايد در شب معراج رسيدم تا جايي كه غير از خود هيچ كس را نديدم و ديدم كه جميع ماسوي مرده‏اند و به جز خودم هيچ كس در آنجا نبود پس معلوم شد كه پيغمبر هم از خودي خود به كلي نگذشت و صورت شخصيت را داشت و ممكن نيست كه پيغمبر پيغمبر نباشد و لازال پيغمبر پيغمبر است چون به آنجا رسيد بين او و بين رب او اين رب هم رب مضاف است نه اينكه مقصود از اين رب ذات خداوند عالم است جل‏شأنه زيرا كه او بينه و بينه ندارد زيرا كه با او نسبتي نيست و بين و بين گفته نمي‏شود ميان خدا و خلق مثل آنكه مابين احد و يك بين نيست و مابين دو و احد بين نيست و هكذا جميع اعداد نسبت به احد ندارند و نسبت احد به همه اعداد علي السواست و قرب و بعدش يكي است و بينه و بين عددي نيست.

پس ميان حادث و خداي قديم بين گفته نمي‏شود و هيچ حادثي در اعلي درجات صعود اقرب به خدا نمي‏شود و هيچ حادثي در ادني درجات نزول ابعد از خدا نمي‏شود براي حضرت موسي ملكي از زمين بيرون آمد از او پرسيدند از كجا مي‏آيي؟ گفت از پيش خدا بعد از آن ملكي از آسمان بر او نازل شد فرمود از كجا مي‏آيي؟ گفت از پيش خدا و اين گونه ملك فرستاد تا اينكه موسي بداند هو الذي في السماء اله و في الارض اله پس نسبتش به تخوم ارضين و محدب عرش مساوي است پس ميان پيغمبر و ميان رب مضاف او، و رب مضاف او فؤاد او و حقيقت او است و مربي او است و آية اللّه براي او است و تعرف اللّه براي او است. مابين او و مابين رب او دو قوس فاصله بود يك قوس عقل و يك قوس روح اين دو قوس فاصله بود و او در پس حجاب نفس نشسته بود با اينكه به لحاظي پيغمبر در مقام شخصيتش بود و شخصيتش در مقام اوادني هم بود كه به طور ترديد فرموده و بايد اين ترديد را بفرمايد چرا كه اوادني فرمود و خدا كه ترديد ندارد بلكه بايد به همين‏طور ادا كند و اوادني حالت برزخي را مي‏خواهد بيان كند آني كه به طور تحقق پيداست قاب قوسين است و چون دقت كني حالت اوادني را مي‏بيني پس به طور دقت كه نظر كني پيغمبر تا اواسط روح رفته زيرا كه عالم روح برزخ مابين معني و صورت است و شخصيت زيد تا اواسط روح باطل نمي‏شود و مقامش مقام اوادني است.

و علي اي حال معني قاب قوسين اين دو قوس است كه قوس روح و قوس عقل باشد و اوادني يعني ادني از قوسين هم كه يك قوس و نصف قوس شود و قاب در زبان عرب به معني مقدار است فكان قاب قوسين اوادني به معني مقدار است و امام مي‏فرمايد كه او به معني بل است يعني بل ادني به جهت آنكه تندروتر از پيغمبر ديگر نمي‏شد اگرچه حالت بيان حالتي است كه اَو بايد گفت لكن در اين مورد بيان چون پيغمبر است بل است كه رفت به قدر قوسين بلكه ادني پس قاب به معني مقدار است و شاعر عرب گفته:

اذا جاوز الماء فوق الرؤوس   فقاب قناة و الف سواء

يعني هرگاه آب از سر گذشت ديگر فرق نمي‏كند يك نيزه و هزار نيزه يكسان است و قاب قوسين يعني مقدار دو قوس از قسي مراتب وجود و هشت قوس است مراتب نزول: عقل و روح و نفس و طبيعت و ماده و مثال و جسم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس ششم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

عرض كردم كه چون جميع خلق بر گرد قطب واحد مي‏گردند و به جهت تساوي نسبت كل به آن قطب و نسبت آن قطب به كل در عالم اجسام و در عالم مقادير، تعبير از آن نسبت و تساوي و از استداره آن خلق بر آن قطب، حكماء به دايره تعبير آورده‏اند. و چون از براي دايره دو قوس اعظم است ولكن هر قطعه از محيط اين دايره را به جهت اينكه خط منحني است قوس مي‏گويند پس براي هر دايره قسي صغار بلانهايه است و هر سه نقطه از دايره قوسي است ولكن قوس عظيم بزرگ دو قوس در او فرض كرده‏اند. و عرض كردم يكي از آنها قوس نزول است و يكي قوس صعود است كه تمام دايره شي‏ء از وقتي كه ابتدا مي‏شود تا وقتي كه به مبدء خود برمي‏گردد و عود مي‏كند به مقتضاي كمابدءكم تعودون دو قوس تقسيم كرده‏اند يكي قوس نزول و يكي قوس صعود و اين دو قوس دو قوس عظيم است. به لحاظ ديگري و به اسم ديگري كه حكمت ديگري افاده مي‏كند يكي قوس وجود است و يكي قوس ظهور و قوس ظهور نه بر طبق وجود است بسا آنكه شخص قوس نزول مي‏شنود و خيال مي‏كند كه خداوند عقلي آفريد محدود و صاحب ماده و صورتي و ممتاز و بعد از آن روحي آفريد محدود به حدود خود و صاحب ماده روحي و صورت روحي و ممتاز و همچنين نفس و ساير مراتب كه اينها هريك در جاي خود محدود و مصور و ممتاز باشند و نه چنين است بلكه قوس وجود قوس ابهام است و قوس ظهور قوس تقييد است و در قوس ظهور ممتاز مي‏شوند اشياء از يكديگر زيد از عمرو و شقي از سعيد و مؤمن از كافر و تكليفات و شرعيات در قوس ظهور پيدا مي‏شود قوت و ضعف عقل در قوس ظهور پيدا مي‏شود و قوس وجود مثل نطفه است مثلاً كه در او ابهام است و هيچ تعين ندارد هو الذي يصوركم في الارحام كيف يشاء و در قوس ظهور در ارحام آنجا تعين پيدا مي‏كند سعيد از شقي ذكر از انثي ممتاز مي‏شوند و جميع اينها در قوس ظهور پيدا مي‏شود و در قوس وجود به مقتضاي مشيت نازل مي‏شود و از جانب مقبول مي‏آيد و مقتضاي او اطلاق و ابهام است وقتي آمد اينجا و داخل بطن ماهيت و انيت شد و ممتزج به ماهيت مي‏شود اصباغ و كثرات و تعينات پيدا مي‏كند و مصور مي‏شود.

مثلي عرض كنم آيا نه اين است كه هر شيئي مركب است از ماهيتي و وجودي؟ و آيا نه اين است كه وجود او اثر است از براي رأسي از رؤوس مشيت؟ و آيا نه اين است كه وجود شبح منفصل است از رأسي از رؤوس مشيت؟ پس اين وجود اثر مشيت است و مشيت مقام وحدت است و اطلاق و ابهام و بعد از آن كه آمد در بطن ماهيت مصور مي‏شود و جزئيات و تعينات همه در بطن ماهيت پيدا مي‏شود پس اگر ما بخواهيم قوس وجود را از نزد مشيت تا منتهاي ماهيت بگيريم بعد از آن از منتهاي ماهيت تا اعلاي ماهيت كه اواخر ماهيت است اين را دو قوس بگيريم گرفته‏ايم. قوس وجود اعاليش الطف است و هرچه پايين مي‏آيد غليظ مي‏شود و قوس ماهيت مبدئش در نهايت غلظت است و هرچه بالا مي‏رود تا منتهايش در نهايت رقت است به همين‏طور در قوس نزول و در قوس صعود به همين‏طور بدانيد. و از همين باب بدانيد قوس نزول قوس مقبول است و قوس ما من المشية و ما من اللّه است به طور ابهام و اطلاق. لكن شنونده در بادي نظر كه قوس نزول مي‏شنود خيال مي‏كند خدا اول عقل را آفريد چيز ممتازي معيني بعد روح را آفريد چيز ممتاز معيني و در هر عالم او را متعين و متشخص خلق كرد. و امر اين‏طور نيست بلكه در قوس نزول هيچ تعين از براي عقل زيد و براي عقل عمرو نيست و هيچ خصوصيتي و اندازه‏اي به هيچ وجه براي مراتب او نيست مي‏آيد تا به اين تراب مي‏رسد آن وقت كه از باطن اين تراب سر بيرون مي‏كند و خرق حجب انيت مي‏كند بر حسب اين تراب كه اول ماهيت است از اينجا كه حركت مي‏كند از اينجا اصباغ مي‏گيرد هيئات مي‏گيرد بر حسب قابليت اينجا آن تعين پيدا مي‏شود و مشخص و معين مي‏شود اگر اينجا كسب سعادت كرد سعيد است و اگر اينجا كسب شقاوت كرد شقي است. بر حسب مقدار تعلمش علم دارد و بر حسب مقدار تقواش عمل دارد آنچه از اينجا كسب شود و در اين ماهيت صورت براي او تعين پيدا شود روز قيامت مي‏آيد به اين صورتي كه اينجا كسب كرده است و از وجود چيزي متعين نياورده و اما چيزي كه آورده روحي آورده كينوني قابل صور و نفسي آورده كينوني قابل سعادت و شقاوت و ايمان و كفر و جميع مراتب را آورده كينوني و قابل پس عقلش شعوري است به طور ابهام و ديگر در او شعور ما في العليين و ما في السجين نيست بلكه شعوري است مبهم. در قوس نزول اين دست آمده به طور ابهام و در قوس صعود يا قنوت خوانده يا سيلي به صورت يتيم زده.

پس از اين جهت از براي هر كائني دو قوس قرار داده‏اند يكي قوس نزول و اين است مراد نه آن‏طور درجه به درجه و پله به پله كه انسان خيال مي‏كند و قوس صعودي قرار داده‏اند ولكن اين دفعه از آن منازل كه مي‏رود به طور تعين و تحديد مي‏رود اگرچه در نوع آن منازل نمي‏رود و از آن خطي كه آمده از عين آن خط بالا نمي‏رود كه در درجات ابهام رفته باشد بالا بلكه در مراتب تشخصات و تعينات بالا مي‏رود و اين دفعه تحصيل جنت مي‏كند يا تحصيل نار مي‏كند و مثاب و معاقب مي‏شود پس قوس نزول او مشتمل است بر قسي جزئيه را@ به تعبيرات مختلفه تعبير آورده‏اند يك دفعه قوس نزول را تعبير مي‏آورند به هزار هزار قوس اين است كه به جابر فرمود خيال مي‏كني كه خدا را غير از اين عالمي نيست بلكه براي خدا هزار هزار عالم است و هزار هزار آدم است و تو در آخري آن عالمها هستي و تو در آخري آن آدمها هستي و مي‏فرمايد هيچ يك از آن عالمها و آدمها را خداوند از تراب نيافريده معلوم است كه آنها را از عقول و ارواح نورانيه آفريده. پس گاهي آن قوس نزول را از مبدء تا به منتهاي او به هزار هزار قوس تعبير مي‏آورند و به اعتباري به چهل هزار قسمت مي‏كنند آن را و به اعتباري هشت قسمت مي‏كنند آن را و به اعتباري سه قسمت مي‏كنند او را و به اعتباري دو قسمت مي‏كنند او را و به اعتباري يك قوس مي‏گويند او را همه  اين تقسيمات بر اين مسافت وارد مي‏آيد و الاّ ممكن نبود كه هزار هزار عالم را بفهميم و ممكن نبود فهميدن حقايق اشياء و حالا هر كس را كه خدا خواسته باشد ممكن مي‏شود او را فهميدن و نيست مگر آنكه قوس وجود خود هزار هزار قسمت مي‏شود و چون قوس وجود خود را فهميد مطابق است با خارج پس از قسي بي نهايت به تعبيراتي تقسيمها مي‏كنند از جمله آنها كه حالا ما كار دست او داريم آن است كه او را به هشت قسمت كرده‏اند چهار قسمت او را در عالم غيب و چهار قسمت او را در عالم شهاده. اما آن چهار قسمتي كه در عالم غيب است مواد نورانيه است كه نورانيت و فعليت و مراتب وجود باشد و آن چهار قسمتي كه در عالم شهاده است مواد جسمانيه است و مقام انفعال و مراتب ماهيت پس بر نصف عالم شهاده غلبه دارد ماهيت و انيت و قوه و بر آن نصف عالم غيب غلبه دارد وجود و نورانيت و فعليت بعد از آني كه در اين قوس به منتهاي نزول آمد و تنزل كرد و خطاب اقبل به او رسيد از اينجا صعود مي‏كند و مي‏رود و بالفعل مي‏شود و عرض كردم كه در قوس صعود هيچ كس از تعين به ابهام نمي‏رود و حاصل اين دو قوس اين است كه براي اشياء تعين پيدا شود و مپنداريد شما كه قوه اشرف از فعليت باشد و اگر در يك‏پاره موارد مسأله مشكل شد سعي كنيد كه همان مسأله را بفهميد نه اينكه قوه را اشرف از فعليت بدانيد ذات خدا فعليتي است كه در او قوه گفته نمي‏شود قوه يعني يمكن ان‏يكون كذا و ان‏يكون كذا و ذات خدا يمكن ان‏يكون كذا نيست خدا واجب الوجود است و يجب ان‏يكون كذا است پس يمتنع ان لايكون كذا. پس ذات خداوند جميع آنچه كمال است در او بالفعل است و يجب ان‏يكون كذا و يمتنع ان لايكون كذا پس خداوند عالم جل‏شأنه فعليت محضه است كه در او به هيچ وجه قوه راهبر نيست. قوه كه مي‏گويم يعني قوه‏اي كه بايد بعد بالفعل شود و الاّ قوت و قدرت به آن معني در خدا بالفعل است و قوه‏اي كه حكماء مي‏گويند دار عدم و دار امكان است و خداوند عالم در او قوه پيدا نمي‏شود يعني در او صلوح حصول كمال پيدا نمي‏شود. پس چنان‏چه خدا احد است و هرچه از اين خلق اقرب به او مي‏شوند اوحد مي‏شوند و خدا حي است و هرچه از اين خلق اقرب به او مي‏شوند اشد حيوة مي‏شوند و خداوند عليم است و هرچه اقرب به او مي‏شوند اعلم مي‏شوند كذلك وقتي كه خداوند عالم فعليت محضه است آنچه از اين خلق به او اقرب مي‏شوند بايستي فعليتشان بيشتر شود بايستي ابعد از دار قوه باشند و هرچه از خدا بعيدتر مي‏شوند بايستي منهمك‏تر در قوه شوند و با وجود اينها يافتيم كه حضرت امير7 همين‏طور فرموده سئل علي7 عن العالم العلوي قال7 صور عالية عن المواد خالية عن القوة و الاستعداد فرمود كه عالم بالا صورند يعني فعليت محضه پس عالم علوي قوه و استعداد در آنها گفته نمي‏شود و دار قوه اين دنيا است كه در غايت بعد افتاده شخص مكلف قوه سعادت دارد و قوه شقاوت دارد قوه كفر و ايمان دارد لكن در آخرت اگر شخص مؤمن است ايمانش بالفعل است اگر كافر است كفرش بالفعل است و همچنين جميع كمالاتي كه در ذات او است در آخرت بايد بالفعل باشد و در قوه نبايد باشد زيرا كه آخرت دار بالفعل است و دار صور عاليه عن المواد است كه اگر ممكن باشد و در قوه باشد بايستي آنجا اسباب خروج آن را از قوه به فعليت بچينند و خدا سباب خروج از قوه به فعليت را در اينجا چيده تا كه خاتمه امرش به چه بشود و كل انسان الزمناه طائره في عنقه، سيجزيهم وصفهم، و ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون پس در آخرت جميع اوصاف انسان بالفعل است انما هي اعمالكم ترد اليكم.

مقصود اينها نبود و مقصود اين بود كه دار آخرت دار فعليت است و شخص هرچه رو به بالا مي‏رود و به فعليت مي‏رود و از قوه و امكان ابعد مي‏شود به جهت آنكه رو به ما من اللّه مي‏رود و اين رو به فعليت رفتن است و از اينجا بيابيد آن مسأله مشكل عظيم را كه شيخ فرمود و سالها ديدند و نفهميدند. فرمود سلوك عملي روح سلوك علمي است و اين سخت آمد بر اذهان معنيش همين است مقصود اين است كه قوس صعود كه قوس عمل است قوس فعليت است و فعليت اشرف است از قوه و فعليت اقرب به مبدء است و ابهام ابعد از مبدء است حالا كه مي‏رود رو به مبدء رو به فعليت مي‏رود و از اينجا بيابيد كه تشريع علت غائي تكوين است و آن قوس قوس تكوين است و اين قوس قوس تشريع است پس خداوند عالم نزول را نيافريد مگر براي صعود و از آنچه عرض كردم مپندار كه صعود نقايصي به همراه خود برد حاشا بلكه چنان قوتي و قدرتي پيدا كرده و اين كلمه را كسي نمي‏فهمد مگر كسي كه از علم فلسفه باخبر باشد او مي‏فهمد كه اشياء غاسقه چندان نافذ و غايص نيستند و هرچه انحلال پيدا مي‏كنند اشد غوصاً و نفوذاً مي‏شود و اطهر مي‏شود و متمكن‏تر مي‏شود از گرفتن اعراض و ارمده از اين شي‏ء و هرچه شي‏ء نعامت و لطافت پيدا مي‏كند نفوذ و انبساط او بيشتر مي‏شود و چنين است امر در علم تكسير به همان‏طوري كه در علم اكسير يافتيد در علم تكسير وقتي اسم الرحمن را مي‏گيري اسم الرحمن آن نفوذ را ندارد مگر او را تنعيمش كنند و تقسيم اجزاش كنند و حرف حرف بنويسند بعد الف را سه تكه كنند و لامش را سه تكه كنند و حائش را سه تكه كنند و هكذا و به همين‏طور حرف حرف بنويسند الرحمان مثلاً پنج حرف است ولكن وقتي تكسيرش كردي مثلاً مي‏بيني پانزده حرف شد و حروفش زياد مي‏شود باز مي‏آييم و هريك از اين پانزده حرف را تكسير مي‏كنيم اول الف اَ بود برداشتيم ا و ل و ف نوشتيم. آن ا اول را مي‏نويسيم الواحد و آن لام را مي‏نويسيم الثلثين و آن ف را مي‏نويسيم الثمانين ببين چقدر مي‏شود آن وقت ديگر باز هريك از اين حروف را باز تكسير مي‏كنيم مثلاً آنكه دسته زدي روي جوز آن را دو تكه كردي و بر يك تكه آن دسته زدي و دو تكه كردي و هكذا و هي تصغير اجزاش مي‏كني و تنعيم آنها مي‏كني و زيادش مي‏كني آن وقت كه يك جوز بود يكي بيشتر نبود كذلك الرحمان را به اين‏طور تنعيم اجزا مي‏كنيم از اين الرحمان مي‏توانيم پنج هزار حرف پيدا كنيم پس ببين توي اين پنج هزار حرف سخن درمي‏آيد و هزار اسم ديگر توش درمي‏آيد پس اسم رب و علي و عظيم و جواد و كريم و قادر و قاهر توش پيدا مي‏شود و تا تكسير نكرده بودي اينها نبود و پيشتر همه مندمج و در قوه بود و به طور ابهام بود لهذا الرحمن اثر قادر براي من نمي‏كرد قاف نداشت دال و راء نداشت و حالا كه تنعيمش كردي اثر قادر دارد اثر قاهر دارد اثر علي دارد اثر عظيم دارد پس ديديم در علم تكسير كه هرچه اسم را تنعيم كنند اشد احاطة و انبساطا و اعظم آثارا و اكثر فعليات مي‏شود و اثار غريبه از او بروز مي‏كند و چنان‏كه انحلال در اكسير نهايت ندارد تكسير در علم تكسير هم نهايت ندارد يك اسم را مي‏بيني در علم تكسير تنعيم مي‏كنند و همان يك اسم جميع عالم را فرا مي‏گيرد به طوري كه در كل عالم بتوان آن را جاري كرد اسماء عديده به قدر اسماء خلايق از همين يك اسم بيرون مي‏آيد پس بعد از اينكه در اكسير و در تكسير مسأله را مشاهده يافتيد همچنين عرض مي‏كنم كه خداوند عالم آن كلمه را كه به مشيت خود آفريد او را خواست در اين عالم در سحق و صلايه و تنعيم اجزا بدارد و در تحت قهر و صلايه اوامر و نواهي شارع خواست اين متكثر شود و خواست به حرارت امر آمر و رطوبت انفعال مكلف انحلال پيدا كند تا آنچه در بطون اين انسان است از كمالات بروز كند و اگر نه در اين حلش مي‏گذارد زرگري از بطون اين بيرون نمي‏آمد شعور مبهم بود مثل بينايي مبهم و اين كمالي ندارد همچنين شعور انساني هم كمالات را در آن گذارد زرگري از توش بيرون مي‏آيد عملگي از توش بيرون مي‏آيد بافتن و ساختن و چيزهاي غريب و عجيب از توش بيرون مي‏آيد و اينها  همه را خدا در بطن و كمون اين انسان گذارده بود لكن تكسير نشده بود در اين دنيا بعد از آني كه تكسير مي‏شود و تنعيم مي‏شود از بطون آن چيزها بيرون مي‏آيد به يك تدبيري مي‏بيني صبح مي‏شود شخصي عالم است به يك تدبير ديگر مي‏بيني زرگر مي‏شود و به تدبير ديگر صنايع غريبه و عجيبه از آن بروز مي‏كند و از كمون آن بيرون مي‏آيد پس از آنچه عرض كردم بيابيد كه اين قوس صعود براي كمال شما است و جزاي فعاليت شما است و براي اين است كه جميع ما بالقوه شما بيايد و بالفعل شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس هفتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

ديروز عرض كردم كه دايره وجود مركب است از دو قوس عظيم كه يكي قوس وجود و نزول باشد و يكي قوس صعود و ظهور باشد يا يكي قوس تكوين باشد و يكي قوس تشريع يا يكي قوس اطلاق و يكي قوس تقييد يا يكي قوس اجمال و يكي قوس تفصيل و هكذا بعد از آني كه مطلب فهميده شد هرچه بخواهد مي‏گويد و عرض كردم كه هريك از اين دو قوس مركبند از هشت قوس و آنها قوس فؤاد است و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم و هريك از اين مراتب قوسي و قطعه‏اي از دايره است و آن را قوس گفتيم به لحاظ اينكه در حال عود در غير آن ممر نزولي مي‏رود كه از آنجا آمده پس هريك از آنها قوسي است پس مقام اجسام از محدب عرش تا تخوم ارضين يك قوس است از آن قسي و عالم مثال از محدب عرشش تا اسفل مراتبش يك قوس است از آن قسي تا اينكه از محدب عقل تا اسفل مراتب آن قوسي است و حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و هر حادثي از حوادث در حال عود عود نمي‏كند تا به حدي كه از مبدء خود بگذرد اين است كه شيخ مرحوم يكي از فوائد را معنون به اين عبارت فرموده كه «كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه» هيچ چيز در حال عود خود از مبدء خود نخواهد گذشت و حافظ ماده و صورت خود خواهد بود كه اگر عود كند و از مبدء خود بگذرد حافظ صورت شخصيه خود نخواهد بود پس در اين هنگام ابطال جنت و نار و حساب و كتاب و حشر و نشر همه مي‏شود به جهت آنكه از شخصيت خود گذشت و داخل بحر اطلاق شد آن وقت عمرو فرق نمي‏كند با بكر پس زيد تا هرجا عود كند از صورت شخصيه خود نخواهد گذشت نهايت اعلي مراتب اين صورت لطافت دارد و اسفل مراتبش غليظ است خيال مي‏كنيد كه در ايام آمدن منتهايي نيست و عودي از براي او نيست از اين جهت اشتباه مي‏كنيد اگر اين دو را از يك آن فرض كنيد و آن را بالاي اين بدانيد نه پيش از اين ديگر اشتباه نمي‏كنيد زيد در اينجا زيد است و روح زيد هم روح زيد است و عقل زيد هم عقل زيد است و آن مراتب عاليه زيد هم بالاي جسم است و مقدم بر جسم است و تقدم آنها بر جسم رتبي است و تقدمش بر جسم زماني نيست به اين‏طور كه چندي بود زيد نبود يا چندي بود روح زيد نبود يا چندي بود عقل زيد نبود و اين بدن بود حاشا عود عين بدء نمي‏شود بلي در مراتب بدء مي‏شود و حق است پس زيد در جميع مراتب ظهور خود بايستي حافظ صورت شخصيه خود باشد تا اينكه مثاب به اعمال خود باشد در جميع مراتب و معاقب به اعمال خود باشد در جمع مراتب.

و مقدمه ديگر بايد عرض كنم و آن اين است كه هر چيزي از هر جايي كه بدء او مي‏شود عود او به همان جا خواهد بود و از آنجا تجاوز نخواهد كرد مثلاً چيزي كه بدء او از كره هوا باشد و هيچ سابقي در عوالم عاليه نداشته باشد و اين شيئي كه هست از هوا نزول كرده باشد تا تراب وقتي عود مي‏كند تا هوا عود مي‏كند و از هوا تجاوز نمي‏كند و اگر از هوا تجاوز كرد آن ماده‏اش و آن صورتش مضمحل مي‏شود در بحر اطلاق و هرگاه چيزي بدئش از آسمان باشد وقتي عود مي‏كند به آسمان عود مي‏كند و ديگر از آسمان نمي‏گذرد و كساني كه در عالم مثالند هرچه نظر مي‏كنند يمينا و شمالا همچو كسي را كه بدئش از آسمانست نمي‏بينند پس هركه بدئش از عالم مثال است عودش به همانجا است و از عالم مثال نمي‏گذرد و در عالم نفوس مذكور نيست مطلقاً بعد از اينكه اين مقدمه را دانستيد عرض مي‏كنم كه اين نباتاتي كه شما مي‏بينيد و مي‏دانيد كه اين نفس نباتي صوافي اغذيه است و نفس نباتي از محدب اين عرش نمي‏گذرد و جسم اين افلاك نباتيت دارد و مثل نفس نباتي است و همان نفس نباتي است و جميع اين عالم از عرشش تا فرشش از نباتيت تجاوز نكرده و نباتيت از اين عالم بيرون نرفته و به عالم مثال كه مي‏روي ديگر آنجا ذكري از نباتي و نباتات نيست پس نفس نباتي چون بدئش از عرش است عودش به عرش است و از آنجا نمي‏گذرد و نخواهد گذشت و اين نفس نباتي غير تنه اين درخت است و غير تنه اين گياه است و اين تنه جماديتي است كه آن نفس نباتي بر آن سوار شده يا آن نفس نباتي در ارض اين جماد روييده بلكه آن نفس نباتي نفسي است در نهايت يعني نسبت به اين عناصر و آن نفس نباتي مراتبش هم مختلف است معلوم است كه نفس نباتي كه در عرش باشد الطف است از نفسي كه در ساير افلاك هست و اما نفس حيواني اگرچه مشايخ نوشته‏اند كه فلكي است و مي‏گويند از افلاك است و حضرت امير فرموده‏اند كه نفس حيواني و حرارت غريزي از افلاك است لكن نه اين است كه از جسم افلاك باشد اگرچه جسم افلاك مثل دخان شعله مشتعل است به نفس حيواني ولكن نفس حيواني غير جسم اين فلك است و جسم اين فلك نبات است و از نوع روح بخاري است ثم استوي الي السماء و هي دخان و بخار و دخان يكي است الاّ اينكه دخان اشد جفاف است و بخار اشد رطوبة است و جسمي است و افلاك از نفس نباتي بعد كه اين دخان درست شد مشتعل شد به نفس حيواني و اما اصل نفس حيواني نفسي است برزخي از عالم مثال است و اسفلش مرتبط به عالم اجسام و نباتات و اعلاي او مرتبط است به عالم دهر و نه اين است كه همه نباتات هم مشتعل به او شوند در حالي كه بخاريت دارند مي‏پوشاند غلبه رطوبت آن اثار حيوانيه را كه در عالم مثال است وقتي دخانيت پيدا كرد آن وقت درمي‏گيرد و به آتش روح حيواني مشتعل مي‏شود از اين جهت فلكيات اين عالم درگرفته‏اند به روح حيواني و عنصريات اين عالم درنگرفته‏اند مگر آنكه حصه‏اي از اين عنصريات را تربيت كنند تا اينكه مساوي با فلكش كنند پس درگيرد به روح حيواني و آن روح حيواني در پس پرده جميع اين اجسام در همه جا هست و آن روح حيواني كه در پس پرده اين اجسام هست افلاكي دارد و عناصري دارد و عالمي است مثل همين عالم و حيوان است و ان الدار الاخرة لهي الحيوان و عالمي است و كلش حي است و يكجاش حيوان است و همان حيواني كه در عالم مثال است عناصرش هم حي است افلاكي دارد و عناصري دارد از افلاك او حيوان ناطق به عمل مي‏آيد و از عناصر او اين حيوانات صامت به عمل مي‏آيد كه چون روز قيامت شود جمّا از قرنا تقاص مي‏كند و خدا به آن حيوان مي‏گويد خاك شو و خاك مي‏شود و يقول الكافر يا ليتني كنت ترابا كاش من تراب مي‏شدم و در اسفل مقامات محشر مي‏ماندم و به عذابهاي اعلاي محشر معذب نمي‏شدم.

مقصود اين است كه عناصر عالم حيوانات كه عالم برزخ است مال حيوانات عجمي([7]) است كه در اين عالم راه مي‏روند و فلكياتش مال حيوانات ناطقه است و همه‏اش حيوان است و خاصيت اين حيوان و آنچه از اين حيوان برمي‏آيد بينايي است و شنوايي و ذوق و شم است و لمس اينها از براي آن حيوان است از اسفل مراتب تا اعلي مراتبش هست و آن ظلم و غشمي كه از صفات حيوانيست از اسفل مراتب حيوان تا اعلي مراتبش هست الاّ اينكه اعالي آن چون افلاك آن عالم است و از جمله آنهاست فلك خيال فلكي است در اعالي از براي اناسي مستعد مي‏شود حيواني است صالح از براي خيال باز نه اين است كه آن خيال است يا آن مي‏تواند خيالي بكند نه چنين است بلكه خيال از عالم دهر است و درمي‏گيرد در فلك سوم حيوانات و مثل آن خيال با فلك سوم مثل بينايي بصر مي‏ماند و اين چشم چنان‏چه اين چشم از عرصه نباتات است و بينايي براي او نيست ولكن روح حيواني بيننده از اين است همچنين آن افلاكي كه در عالم حيوانيت است فلك است و حيات دارد و چنان حي است كه قوه متخيله در آن جلوه مي‏كند نفس انساني با قوه متخيله خود و فعل متخيله خود در اين موطن و در اين آشيانه خيال مي‏كند مثل اينكه نفس حيواني شما با قوه باصره شما در آشيانه چشم مي‏بيند و اينجا مناسب او است و با قوه سامعه مي‏شنود و آنجا مناسب او است ولكن در آشيانه دست و پا نبيند و نمي‏شنود همچنين فلك خيالي كه در عالم روح حيواني است آشيانه‏اي است كه متخيله از آنجا خيال مي‏كند پس از اين جهت در احاديث وارد شده كه حيوانات آنچه مي‏كنند من غير رويه مي‏كنند و از روي عقل نيست و اين را مشكل است حالي مردم كردن به جهت آنكه غافلند از خواص طبع اگر به مردم بگويي اين كارها را كه مي‏كنند يا نمي‏كنند بالطبع است حاليشان نمي‏شود به جهت خودشان غافلند و نمي‏فهمند كه چطور اينها بالطبع است مثلاً دست را كه بلند مي‏كني قمچي به اسب بزني اسب مي‏دود نه اين است كه اسب فكر كند كه اين قمچي را كه به من زند من دردم مي‏آيد و آزارم مي‏شود پس بگريزد اين تدبر كار حيوان نيست اين چيزها كه اگر دست پايين بيايد و به من بخورد من متألم خواهم شد اين امر غير موجود است نهايت چيزي كه هست موجود دستي است كه بالا رفته و قمچي آويخته مثل صورتي كه نقاش كشيده باشد كه دستي بالا رفته و قمچي آويخته اين صورت فرود آمدن ندارد و المي بر اين مترتب نخواهد شد اين صورت و رنگ و شكلي كه موجود است اسب اين را مي‏بيند و اينكه الم ندارد پس آني كه فكر كند كه اگر اين دست پايين بيايد قمچي را به من خواهد زد و من به جهت نعامت بدنم و سختي ضرب قمچي متألم خواهم شد پس به جهت دفع مضرت من بايد تند بروم حيوان نمي‏تواند كه همچو فكري كند و انسان است كه همچو فكري مي‏كند كه اگر شمشير را بالا برده فرود مي‏آورد و مرا دو حصه مي‏كند پس من بايد بگريزم او اين را تعقل مي‏كند و حيوان اين را تعقل نمي‏كند بلكه بالطبع است كه همچو قمچي ببيند فرار كند نهايت چطور مي‏شود اين تند مي‏رود بعينه مثل اينكه آب از آتش چطور تنفر دارد و ضد از ضد چطور تنفر دارد و ضد از ضد مضمحل مي‏شود و فرار مي‏كند و احوالات طبيعيه چيزهايي است عجيب و غريب يك سنگي من دارم كه خدا اين را طور غريبي آفريده به قاعده نقاشي و پرگار و اين را تقسيمات مستويه كرده و خط در اين آفريده مثلاً يك در ميان خطها را يكي را نازك آفريده و يكي كلفت و دور و بر آن خطها نقاط بسيار به شكل گل و بته و مداخل نقش كرده مثل اينكه استاد نقاش به نهايت دقت اين را منبط كرده باشد پرده پرده مثل شكم مار به شكل كدويي است كه اين خطها را تقسيم كرده و منبط كرده طبيعي است بلاشك و چيزي نيست كه روح انساني و روح حيواني داشته باشد سنگ است و توي كوه هم پيدا كرده‏ايم و توي جوي آب هم پيدا مي‏شود و اين امر طبيعي است از روي رويه و شعور نيست حالا اين گلها اين لاله‏ها اين نقطه‏ها و جميع اين درخت گلهاش به الوان مختلفه اينجاش قرمز آنجاش زرد كه آثار شعور است بلاشك طبيعت اين شعور را ندارد كه اينجا را نقطه بزند كه مقابل بشود با آن برگ و قرينه او شود پس هركس ببيند مي‏گويد اين كار طبيعت نيست اين شعور را ندارد و حال آنكه اصلاً روح ندارد و بالطبع او را چنان آفريده پس ببينيد كه خدا چگونه طبعي آفريده طبع گربه را و طبع موش را چنان آفريده كه موش چشمش كه به گربه مي‏افتد فرار كند و بترسد نه اين است كه فكر مي‏كند كه اين گربه حالا مرا مي‏گيرد و مي‏خورد و طبع گربه را چنان آفريده كه چشمش كه به موش مي‏افتد شجاع مي‏شود بالطبع اين بچه گربه كه در عمر خود موش را نديده بود تا چشمش به موش افتاد چطور شجاع شد و همچنين موشي كه در عمر خود گربه را نديده تا ديد مي‏گريزد و مي‏ترسد آن چرا مي‏فهمد كه اين عدو است و اين چرا مي‏فهمد كه شكار او است اينها از شعور نيست و اينها اموري است كه خدا در طبع آنها خلقت كرده است و طبع اسب را همچو خلقت كرده كه همين كه شير را مي‏بيند سست مي‏شود خشك مي‏شود و نه اين است كه فكر مي‏كند كه اين شير است انياب و مخالب دارد به من كه رسيد مرا مي‏درد اين شعورها از براي اين نيست وليكن اين هيئت كه پيش چشمش پيدا شد طبيعتش همچو طبيعتي است كه در پيش اين هيأت مضمحل مي‏شود مثل برف در پيش آفتاب شبنم در پيش آفتاب مضمحل مي‏شود نمي‏تواند زيست كند و از روي شعور و تدبير نيست اين حيوانات صنايعي كه مي‏كنند مثل تار عنكبوت يا خانه زنبور اينها از روي فكر نيست بلكه خدا اين را در طبع اين خلق كرده مثل اينكه طبع سنگ اين است كه فرود بيايد طبع عنكبوت هم اين است كه بتوند يك روز نشسته بودم لب حوض ديدم روي سطح اين حوض تار عنكبوت است فكري شدم ماندم حيران كه اين چطور روي اين آب حوض تار تونيده از كجا رفته و چطور رفته حيران بودم پس تارهاي اين را خراب كردم و آنجا نشستم ديدم آمد اينجا لب حوض و تا آب خيلي راه بود خود را رها كرد به همراه خود كه مي‏آمد لعاب خود را آورد بعد دست به همين تون گرفت و رفت تا آن كنج حوض و از آن كنج رفت تا آن برابر و اسباب تردد از براي خود مهيا كرد و هي بنا كرد رفتن و آمدن و تونيدن اينها را از روي شعور نمي‏كند آتش فكر نمي‏كند كه من نفوذ مي‏كنم در اين چوب و رطوبات اين را مي‏خشكانم و او را به شكل خود مي‏كنم هيچ اين فكرها را نمي‏كند طبعش اين است كه به چوب كه رسيد بسوزاند حالا حيوان هم همين‏طور از روي شعور و تدبير اين كارها را نمي‏كند بلكه طبع او اين است كه گاوكوهي مار مي‏خورد و عطش بر او غلبه مي‏كند و مي‏رود بر لب آب و مي‏ايستد و هي فرياد مي‏كند و آب نمي‏خورد اين چه چيز است اين از روي رويه و فكر است اين تجربه كرده است كه مردمي كه صاحب شعورند و مستسقي مي‏شوند آب برايشان مضر است و مي‏خورند اين چرا نمي‏خورد خدا طبعش را همچو آفريده مثل طبع آهن‏ربا كه جذب مي‏كند آهن را اين از عشق و شعور نيست طبع اين طالب آن است و آن طالب اين و سر جنوبي آهن‏ربا سر شمالي آهن را فرار مي‏دهد و سر شمالي سر جنوبي را فرار مي‏دهد و سر جنوبي جنوبي را جذب مي‏كند و سر شمالي سر شمالي را، طبعش اين‏طور است و همين‏طور در طبع حيوان هم خدا گذارده كه بچه‏اش را جذب كند و گوسفند از گرگ بگريزد.([8])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس هشتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

عرض كردم كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در صعود خود مراتبي را كه از آن مراتب نزول فرموده بود تا به اين عالم در آن مراتب صعود فرمود تا به منتهاي جايي كه ممكن است مخلوق تا آنجا برود و صعود كند و سخن به اينجا رسيد كه ممكن نيست مخلوق معين مشخص محدود از آن مقام محدوديت و تشخص خود بيرون برود زيرا كه در بيرون رفتن از مقام شخصيت و تعين ابطال جنت و نار و ابطال ثواب و عقاب و وعد و وعيد و حشر و نشر است و ابطال درجات است و لكل درجات مماعملوا پس اين حرف حرفي است باطل يقناً وانگهي كه ادله عقليه هم مساعدت به اين مي‏كند كه اين حرفي است باطل و ما دخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه و اين تعيني كه از براي زيد حاصل شده در حد خود از آنجا باطل و زايل نخواهد شد لكن در اينجا دقيقه‏اي است كه بايد ملتفت بشويد و اين دقيقه بسيار عظيمي و بسيار دقيقي است و آن اين است كه به مقتضاي مادخل في ملك اللّه لايخرج من ملك اللّه و به مقتضاي لايضل ربي و لاينسي و به مقتضاي اينكه آنچه به عرصه فعليت آمده برحسب اسباب به عرصه وجوب مي‏رسد و ما لم‏يجب شي‏ء لم‏يوجد به آن معني كه ما مي‏گوييم نه به آن معني كه حكما مي‏گويند پس هر چيزي كه پا به دايره وجود گذارد از آن مكان و محل خود محو نخواهد شد ابداً وقتي چنين شد چه امتياز خواهد بود ميان جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي و چه فرق خواهد بود ميان عود ممازجه و عود مجاوره تفاوت اينها چه چيز است اينها چطور مي‏شود مي‏گوييم براي شرح اين معني كه اولا مراتب الواح را بايد شناخت و متذكر شد به طور اختصار و اجمال اول الواح و اعظم الواح كه ديگر اعظم از آن و محفوظ‏تر از آن و اقرب از آن الي اللّه سبحانه نيست لوح علم ازلي است و اين لوحي است كه براي او فنا و زوال نيست محو و اثبات نيست و آنچه در او ثبت شده لايزول و لايحول و لايتغير و لايتبدل و ابداً ازلاً در مقام خود ثابت است و اين لوح اول لوحي است كه عند اللّه سبحانه است از اين جهت از اين لوح نه چيزي كم مي‏شود ابداً و نه چيزي بر او افزوده مي‏شود ابداً و اين لوح صفحه علم خداوند عالم است و صفحه كمال علمي خداست و چون اين صفحه و اين لوح ازلي است جميع سطور و كلماتي هم كه در اين لوح رسم است ازلي است و نه اين است كه صفحه لوحي پيش خدا بود و هيچ در آن لوح نبود و خطوط حادثه جديده بر آن رسم شده همچو نيست بلكه جميع سطور و خطوط آن لوح برآن نوشته بود ازلاً ابداً پس بنابراين جميع جمادات بل اعراض در آن لوح ثبت است و جميع نباتات و حيوانات و اناسي و مراتب شهاده و مراتب غيب و الف الف عالم بجميع قراناتها و نسبها و اوضاعها و بجميع مالها و بها و فيها و منها و عليها جميع اينها در آن لوح رسم است به رسوم ازليه كه ديگر لايتغير و لايتبدل و لايزول و لايحول و كسي هم توقع نكند كه در آنجا ممازجه تعقل شود و ممازجه انمحاي شي‏ء است و ممازجه اين است كه تعين و خصوصيت او محو مي‏شود و باقي نمي‏ماند مگر اطلاق مثل اينكه لبنه از گل بسازيد و صورت لبنيت زايل مي‏شود از صفحه زمان و صورت طينيت و ترابيت مي‏ماند و لبنه معدوم مي‏شود بعد از آني كه صورت طيني آمد صورت طيني به نظر مي‏آيد و صورت لبني از نظر مي‏رود و در آن لوح تعقل نمي‏شود كه صورتي از نظر برود و صورتي به نظر خداوند عالم بيايد پس ابداً در آن لوح يافت نمي‏شود محوي و اثباتي و لايضل ربي و لاينسي يعني از نظر خدا نمي‏رود و گم نمي‏كند مكان شي‏ء و حد شئ را ابداً ازلاً مي‏دانست در سطر فلان در كلمه فلان چه مرسوم است سهل است كه بر اين لوح نمي‏گذرد اوقات و اوقات در اين لوح است و اوقات دهريه از كلمات مثبته اين لوح است و جميع اوقات زمانيه از كلمات اين لوح است وقتي چنين شد كه در اين لوح شنبه و يك‏شنبه همدوش بايستند پس خداوند عالم جميع اينها را مي‏بيند به يك نظر و به يك نسق اين مختصري بود از لوح اول و الاّ معرفت اين لوح از مسائل مشكلي است كه مدتها بايد در آن حرف زد چگونه نه و حال آنكه اين لوح لوح ازلي علم خداوند عالم است و لوح دويم كه ما داريم لوحي است سرمدي و اشياء جميعاً در اين لوح مرسومند لكن به رسم امكاني و به رسم صلوحي نه به رسم تعين و تحديد چنان‏كه در علم ازلي و لوح ازلي بود و اينجا اشياء به طور اجمال و صلوح و امكان رسمند اينجا مرسوم است كه يمكن ان‏يكون كذا و كذا و كذا ان ضم الي كذا يكون كذا و ان ضم الي كذا يكون كذا و جميع قرانات و نسب و اوضاع و حدود و جميع مواد و صور هم در اين لوح مرسومند لكن به طور قوه و اجمال و به هيچ وجه تفصيلي در اين لوح نيست لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه و كثرات امكانيه در اينجا ابدا نيستند زيرا كه اينجا وجود بشرط لا است به خلاف لوح اول كه وجود لابشرط است چون لابشرط است شرط و شرط نعم هر دو در آنجا مذكور است و مهيمن است بر شرط لا و بر شرط نعم و در اين مقام بشرط لا است و شرط نعم در اينجا يافت نمي‏شود و كثراتي كه در مادون است اينجا يافت نمي‌شود و جميع آن كثرات در اينجا بالقوه هستند اين قوه قوه هست لكن از جميع فعلياتي كه در ملك خدا است فعليتش بيشتر است و اگر قوه است براي مادون قوه است نه قوه مافوق است قوه مافوق است كه پر از فعليت است قوه مادون از فعليات برتر است قوه صلوح ان‏يفعل است و صلوح ان‏يفعل بالاتر از همه مفاعيل است و آن قوه صلوح ان‏ينفعل است و صلوح ان‏ينفعل مقام قابليت و انيت و ماهيت است و صلوح ان‏يفعل فاعليت است و ذات است و ذات مذوت ذوات است از اين جهت مي‏گوييم جميع اشياء مذكورند در امكان راجح به صلوح ان‏يفعل نه به صلوح ان‏ينفعل اين هم شبهه است كه همين كه مبتدي مي‏شنود كه امكان راجح صلوح دارد بسا اينكه خيالش مي‏رسد كه هر قطعه از امكان راجح صلوح ان‏ينفعل است و حال آنكه صور كثيفه بر مواد كثيفه پوشيده مي‏شود و صور لطيفه بر مواد لطيفه پس امكان راجح صلوح است لكن براي تلبس به لباس اطلاق و او صلوح ينفعل است براي وجود اطلاقي نه براي وجودات مقيده پس او صلوح فعليت دارد مثل اينكه الف و باء و جيم و دال و ساير حروف در يد شما صلوح فعليت دارد و يد شما صالح است براي نوشتن هريك از آنها يد شما قوه و حركتي دارد كه مي‏تواند جميع اشياء را احداث كند پس ذكر جميع اشياء در امكان راجح هست و جميعاً در لوح او ثبت است لكن لوحي است اجمالي و غيبي بنابر اينكه عالم الغيب و الشهاة يعني الشهادة ماكان و الغيب ما لم‏يكن پس لوح غيب است عالم الغيب فلايظهر علي غيبه احد الاّ من ارتضي من رسول اين علم شريك برمي‏دارد و الاّ علم ازلي مخصوص خداوند عالم است و آن شريك برنمي‏دارد ان للّه علمين علماً مخزوناً مكنوناً لايطلع عليه الاّ اللّه و علماً علمه انبيائه و رسله و ملئكته و نحن نعلمه و آن علم ازلي علمي است مخصوص خدا وحده لاشريك له و استثناء از آن علم نشده آن استثنايي كه لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و اين استثناء از آن علم اطلاقي و سرمدي است كه استثناء برمي‏دارد اين است كه مي‏فرمايد عالم الغيب بعد استثناء مي‏كند لايظهر علي غيبه احد الاّ من ارتضي من رسول باز استثناء مي‏كند لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء آنچه به عرصه امكان آمده مادام في عرصة الامكان لايحيطون بشي‏ء من علمه و آنچه به عرصه اكوان بيايد ممكن است كه انبياء و اوصياء و پيغمبران آن را بدانند و نحن نعلمه پس چه فضل است پيغمبر را بر ساير انبياء فضل اين است كه آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري آنها هر كدام گوشه و جهتي را مي‏دانند و پيغمبر چون كلي است جميع جهات اكوان را مطلع است بعد از آن لوح سيم لوح تفصيلي و اكواني است و اين لوح تفصيلي اكواني سه مرتبه پيدا مي‏كند و سه صفحه است آن صفحه سرمدي صفحه چهار مي‏شود و آن مخصوص خداست نه مخصوصي كه استثناء برندارد بلكه مخصوص خداست يعني مال غير خدا نيست اگرچه تعليم ديگري هم كرده باشد آنچه در حديث حدوث اسماء مي‏فرمايد ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غير مصوت تا اينكه مي‏فرمايد فجعله علي اربعة اجزاء معاً ليس شي‏ء منها قبل الاخر و مشيت بي مشاء نمي‏شود فاخفي منها واحدة كه آن حرف سرمدي است و آن مخفي است و علم اطلاقي است و منه البداء و پيغمبر از آنجا استزاده مي‏كند و مي‏گويد رب زدني علما و زدني فيك تحيرا و جميع اميد خلايق به آنجا است و جميع حسن ظن خلايق از آنجا است و جميع خزاين لاينفد در آنجا است و از آنجا است كه هي افاضه مي‏شود الي ماشاء اللّه و ابداً نقصاني در آن راه‏بر نيست اما لوح اول مستفيد و مستفاد و استفاده همه آنجا است و در آنجا هيچ حركت نيست زيرا كه حركت كمال ثاني است كه بعد از كمال اول پيدا مي‏شود حركت @تعالي‌ص50@ است كه در آن موضعي كه لم‏يكن فيه حال حاصل مي‏شود پس در لوح اول حركت نيست و حركت را هم عموم بدهيد انتقالات كونيه را هم حركت بدانيد هر ترقي تنزلي انقلابي استحاله كه هست جميع اينها حركات وجوديه است و در آن لوح حركت معقول نيست و در آن سكون يافت نمي‏شود و سكون ثبات در آن ثاني است پس از آن اول و سكون پس از حركت است پس در آنجا نه حركتي است نه سكوني لكن در اين مقام حالات سرمديه انتقالات پيدا مي‏شود فاخفي منها واحدة و اظهر منها ثلثة لفاقة الخلق اليها آن ثلثه لوح جبروتست و لوح ملكوت است و لوح ملك كه به عبارت ديگري لوح حقايق اشياء و لوح معاني و لوح صور باشد و لوح حقايق به اعتباري كه عقل را هم ملحق به عالم بالا بگيريم چون مقام برزخي دارد او را گاهي ملحق به عالم بالا مي‏كنند اين است كه شيخ مرحوم عقل را از ميادين نجات شمرده‏اند پس آنجا را عالم جبروت مي‏گويند بعد عالم ملكوت است بعد عالم ملك اين سه لوح است و اين سه صفحه است در اين الواح ثلثه بعضي اشياء در لوح جبروت رسمند و تنزل كرده‏اند به عالم ملكوت و به عالم ملك آمده‏اند و چون عود كنند باز به عالم جبروت و مبدء خود ملحق مي‏شوند و بعضي اشياء هستند كه از عالم ملكوت نزول مي‏كنند به عالم ملك و در عرصه جبروت ابهام و اطلاق دارند و در آنجا مذكور نيستند مثل اينكه تعيني از براي فرس در عالم حيوان نيست و اين چيزي كه مبدء وجود او از عرصه ملكوتست و نزول مي‏كند به عالم ملك و بعد از آن برمي‏گردد دو مرتبه به ملكوت و به آنجا عود مي‏كند و يك‏پاره چيزها هست كه حقيقت و مبدء كينونت آنها از عالم ملك است يا از اعلاي عالم ملك است بدئشان از اينجا است و عودشان هم به همين جا است و در عالم ملكوت مذكور نيست تعين ندارد اگر كسي برود به عالم ملكوت و صد هزار سال در آنجا بگردد كه يكي از اهل ملك را آنجا ببيند نخواهد ديد آنجا همچو اسمي مذكور نيست و مردم آنجا اين اسم را راه نمي‏برند اين تشخصات را در خانه خودش داشت و آنجا ذكري ندارد پس بعد از آني كه اين تقسيم را به طور اختصار دانستيم عرض مي‏كنم كه عرصه سخن ما و عرصه منظور ما بايد ملكوت باشد و سخن از آنجا داريم و نظر ما در عرصه ملكوت است بحث و درس ما در عرصه ملكوت است و اگر نفي يك‏پاره ملكيات مي‏كنيم و مي‏گوييم از آنجا نيست و نمي‏گوييم كه در عرصه لوح ازل نيست بلكه مي‏گوييم از اين ملكوت رفته بود به عرصه ملك دو مرتبه تخليه كرد ملك را از خود و آمد به خانه خود حركاتي و صعودي و نزولي و عودي و بدئي دارد و در عرصه علم ازلي نه صعودي است و نه نزولي نه ترقي نه تنزلي اين حرفها اينجاست و آنجا اين حرفها را برنمي‏دارد بعد از آن‏كه اين را فهميديم مي‏گويم زيد از مقام شخصيت خود نمي‏گذرد و مي‏رود تا به آن اعلي درجه شخصيت و محدوديت خود در ملكوت و ساير آنچه در مادون ملكوت است عودشان عود ممازجه است و اينها هريك در عالم خود بدئي دارند و عودي دارند و جمادات عودشان ممازجه است يعني در عرصه زمان عرصه‌اي كه شنبه و يك‏شنبه و دوشنبه هست الي ماشاء اللّه پس در عرصه زمان جماد كه عود مي‏بايد بكند معني اين بدء و عود اين است كه در روز جمعه قطعه‏اي از گل برداشتيم و روز شنبه لبنه كرديم و در روز يك‏شنبه او را كسر كردم و دو مرتبه ردش كردم به گل يعني زماني آمد كه اين ممزوج شده بود تا آنچه پيش از كينونتش بود شنبه كينونتش است و جمعه پيش از كينونتش است در جمعه ممزوج با خاك بود و در شنبه متعين شد و جدا ايستاد و در يك‏شنبه دو مرتبه ممزوج شد با خاك و معني زمان همين تدرجات است ديگر اگر كسي سر عرفانش درد كند بگويد اين شنبه و يك‏شنبه جميعاً سر جاي خودش هست و همه مجاور حد خود هستند مي‏گويم: گر حفظ مراتب نكني زنديقي. سخن از هر عالمي و هر مقامي كه مي‏رود به لحن همان مقام و همان عالم بايد حرف زد اين است كه هركس حرف مي‏زند من مي‏فهمم كه اين عالم است يا عالم نيست عالمي كه دارد حرف مي‏زند اگر كسي سخني مي‏گويد اگر شق همان شعر را مي‏كند و روي همان صراط راه مي‏رود سخني كه مي‏گويد معلوم مي‏شود فهميده است و اگر يك حرف پرت مي‏كند و مي‏پراند كه عالم مي‏فهمد كه تا مطلب سالها راه است تا به مطلب برسد معلوم مي‏شود كه در آن سخني كه من داشتم آنجا نيست توي بيابان مي‏گردد از اينجا ما مي‏فهميم بايد ملتفت باشيد كه عالم از كجا سخن مي‏گويد و به مقتضاي چه عالم حرف مي‏زند از همانجا حرف بزنيد.

مثل واضحتر عرض كنم عالم وقتي كه مي‏گويد كافر حربي را بايد كشت يا اسلام بياورد نبايد اينجا كسي بحث كند كه آيا نه اين است كه سجد له سواد الليل و نور النهار و نبايد بحث كند كه سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية و اقرت له بالوحدانية و جميع اشياء مؤمنند و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده همه مؤمنند تو چرا اسم اين را كافر گذاردي زيرا كه آن حرفي كه عالم مي‏زند دخلي به اين مقام و اين عرصه ندارد كه همه اشياء مؤمنند آن مقامي است و حرف من نه آن حرف است آن وقتي كه من اين را كافر گفتم من هم شيئي هستم و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده وقتي شمشير براي او مي‏كشم شمشير من هم شيئي است و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده رفع يد من هم شيئي است و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده قتل او هم شيئي است و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده محل سخن من اين مقام نبود فرفع عبد من عباد اللّه عبداللّه و اوقعه علي عبداللّه و حصل عبداللّه و هو قتل الكافر اين بحث ندارد او را به اينجا مزن آن عالمي ديگر است در اينجا دوستي است و دشمني است كافري است مؤمني است احساني است و محسني است و اسائه‏اي است و مسيئي است احسان الي المحسنين بايد كرد اسائه الي المسيئين بايد كرد كافر از مؤمن اينجا بايد امتياز داشته باشند بعد از آني هم كه همه اين كارها را كرده‏ايم از عرصه سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودية بيرون نرفته‏ايم به جهت اينها توي اين عرصه هست مثل اينكه هزار چيز توي شيشه بكني همه توي شيشه است حالا هرچه زير و رو بشود توي شيشه است از شيشه بيرون نمي‏رود حالا جميع آنچه در ملك خدا است تحت مشية اللّه افتاده و عبداللّه هست هركار بكني از اين شيشه بيرون نمي‏روي حالا نمي‏روي توي اين شيشه نگاه كني در او احسان و اسائه هست و اين تكليف و اين مكلف و اين مكلف‏به و اين مكلف توي شيشه است لكن معلوم مي‏شود عالم و غير عالم و آني كه سخن از روي فهم مي‏گويد و آني كه نفهميده مي‏گويد.

عرض شد ما لم‏يجب لم‏يوجد يعني اگر يجب بايجاب اللّه و بتهيئة اسباب اللّه حق است و اگر يجب في نفسه نامربوط است اينجا ما را قولي ديگر هم هست و آن اين است كه شيخ مرحوم از اسرارشان است و آن اين است كه به وجود علت تامه معلول واجب الحصول نيست پس علت تامه است و علت(معلول‌ظ@) واجب الحصول نيست اينها چيزهايي است كه شيخ مرحوم از كتاب و سنت بيرون آورده ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب مي‏فرمايد اگر علت تامه موجود بشود تا اذن به او داده نشود به عرصه وجوب نمي‏آيد و اين باعث اميدواري بسياري مي‏شود من آتش خلق كردم ديگر حالا من جلوش را مي‏توانم بگيريم يا نمي‏توانم بگيرم اين نمي‌شود حضرت امير مي‏فرمايد:

 الهي لئن عذبتني الف حجة
  فحبل رجائي منك لايتقطع

و حرف عرشي شيخ مرحوم فرموده‏اند در آخر شرح فوائد ديگر در هيچ كتابي من نديده‏ام مي‏فرمايد جميع اناسي نسبت به آل‏محمد: عودشان عود ممازجه است و رد به انحلال مي‏شود ولكن در مقام خودشان عودشان عود مجاوره است نسبت بعض به بعض عرض شد چه اختصاص دارد عود مجاوره به انسان فرمودند ما حرف از قيامت مي‏زنيم از عالم خودمان هم حرف مي‏زنيم نمي‏بيني پيغمبر مي‏فرمايد در شب معراج رفتم تا به جايي كه ديدم كه جميع خلق مرده‏اند از مقام خودش حرف مي‏زد عرض شد كه اصل اين كلمه الشي‏ء ما لم‏يجب لم‏يوجد از كجا است فرمودند اين حرف مثل اين حرف گبري است([9]) كه مي‏گويند سايه شما كم نشود اما ادام اللّه ظلالكم علي رؤوسنا  ذكر خدا توش باشد بهتر اين است كه آدم هيچ حرف نزند يجب علي اللّه چطور يجب علي نفسه يجب علي مشيته دال نيست اين لفظ پس هيچ چيز واقع نمي‏شود مگر بسبعة و من زعم انه يقدر علي نقض واحد منها فقد اشرك مطلب ما اين است كه مي‏شود خدا قابل را آفريده باشد و فاعل در او فعل نكند بلكه چيز ديگري هست كه با وجودي كه قابل تام باشد و فاعل تام باز وقوع فعل فاعل بر قابل اذن مي‏خواهد. باري بر خدا هيچ چيز واجب نمي‏شود يفعل ما يشاء بقدرته و يحكم ما يريد بعزته.([10])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس نهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و مقام العرش هو مقام قاب قوسين الي آخر.

عرض كردم بعد از آني كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه به جذب مبدء مر او را به جهت رب حرارت و يبوستي كه در مبدء است جذب كرد او را و مبدء  شخص به خصوصي را جذب نمي‏كند جذب كل مي‏كند و جذب او است دعوت او است به دعاء اقبلوا الي توجهوا او به جذب مطلق دائمي كه دارد جذب هر منجذبي كه قابل است منجذب مي‌شود و آنكه قابليت او كمتر است دورتر منجذب مي‏شود و آنكه به هيچ وجه قابليت ندارد منجذب نمي‏شود و چون …..@ص54@ و او پيشتر و پيشتر @ نمي‏شنيد نداي اقبل را يعني منفعل مي‏شد در نزد مبدء و نداي اقبل را پيشتر مي‏شنيد به جهت لطافت گوشش او اجابت كرد دعوت اقبل را اول من قال بلي بود و اول كسي بود كه او منجذب شد و انا اول المسلمين و او رفت بالا به واسطه آن انجذاب به جهت آنكه انيت او لطيف بود و ثقلي براي او افاده نمي‏كرد كه او را منع كند از صعود به سوي مبدء پس پيغمبر9 رفت و رفت همه جا تا آنكه جسم خود را به منتهاي اجسام گذارد و به اقدام مثالي خود در عرصه مثال سير كرد و رفت تا اعلي درجات مثال و نه اين است رفتن به اقدام مثالي در عرصه مثال در وراي اين عرش باشد كه اين جسد را اينجا خالي گذارده باشد و رفته باشد به اين اقدام مثال در عالم مثال مثل اينكه به آسمان كه رفت بايد حالا در آسمان راه رود خير در بدن در عالم مثال سير مي‏كرد مثل اينكه شما خواب مي‏بينيد خوابيده‏ايد و خواب مي‏بينيد نشسته‏ايد و حييد در بدن در عالم مثال سير مي‏كنيد و معارف مي‏فهميد نه معني اين حرف اين است كه پيغمبر به جسم خود رفت به عرش جسم خود را گذارد و رفت به مثال و ديگر آنجا به مثال تنها رفت و جسمش مرد اين معني‏اش نيست اين مفارقه جسمي از جسمي است و گذشتن از جسم و رفتن به مثال اين‏طور نيست بلكه در همين بدن و حيات اين بدن و حي بودن اين بدن در عالم مثال به اقدام مثالي سير كرد و حاجت به تخيله اين بدن نبود اگر اين را درست ملتفت شديد معني آنچه در قبر از شخص سؤال مي‏كنند نكير و منكر و او جواب مي‏دهد او را مي‏نشانند و از او سؤال مي‏كنند از خداي او از پيغمبر و امام او اين چگونه است آن هم همين‏طور است سؤال مي‏كنند از مسئول مجيب در بدن نه اينكه از بدن ميت سؤال مي‏كند وقتي هم اينجا بود از بدنش كسي سؤال نمي‏كرد اينجا و بدنش جواب كسي را نمي‏داد اينكه زبانش حركت مي‏كرد و جواب مي‏داد جان او بود و جان او مسئول است و جان او مجيب است و در بدن مسئول است و در بدن مجيب است در قبر هم از روح او سؤال مي‏كنند مسئول روح او است مجيب روح او است در بدن از او سؤال مي‏كنند نه اينكه از بدن سؤال مي‏كنند پس لازم نكرده مردكه را ارزن روي سينه‏اش مي‏ريزند كه فردا بروند سر قبرش ببينند ارزنها بر جاي خود هست حال منكر سؤال قبر شوند كه اگر برخواسته بود و نشسته بود ارزنها مي‏ريخت بلكه مي‏نشيند روح او در بدن او و از روح او سؤال و روح او جواب مي‏گويد شما در رختخواب خوابيده‏ايد مي‏بينيد نشسته‏ايد حرف مي‏زنيد مي‏بينيد سواريد و روح شما در بدن شما نشسته و روح شما در بدن شما سوار بوده در قبر هم همين‏طور مي‏نشانند او را آنكه مرجع آدمي مي‏شود او مي‏نشانند و از او سؤال مي‏كنند و او جواب مي‏دهد ديگر حالا توي دهن او را پر از پنبه كنند و روي سينه او را ارزن بريزند دخلي ندارد مگر روي سينه آدم خواب ارزن بريزند وقتي خواب مي‏بيند سوار بوده ارزنها مي‏ريزند؟ حالا حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در شب معراج مي‏گوييم با بدن شريف خود رفت به عرش و به اقدام مثالي در عرصه مثال سير كرد خيالشان مي‏رسد بدنش را گذاشت و تخليه كرد و از مثالش جدا شد و رفت به مثال خير همچو نيست بلكه سير عالم مثال جسماني نيست كه به اين تركيب مباعد و فصل از بدن پيدا كند بلكه سير عالم مثال سير دهري است دخلي به خروج از بدن و انفصال از بدن ندارد.

خلاصه بعد از آني كه پيغمبر9 سير كرد از اسفل عالم مثال تا اعلاي مثال به اقدام مثال در بدن به همان‏طور كه عرض كردم باز همان‏طور ماده در مثال بود و به اقدام مادي در مثال در عرصه ماده سير فرمود و هميشه ماده در مثال هست پس معني اين حرف اين است كه در آن مراتب مادي توجهات مادي كرد و سير در عالم ماده فرمود و رفت تا اعلي درجات ماده باز اين هم مشتبه مي‏شود بر بعضي تجربه كرده‏ام هرچه مي‏گويي مردم چيز ديگر مي‏فهمند و هرچه تعبير مي‏آوري باز نمي‏شود حالا از آنچه عرض كردم شايد كسي خيال كند كه پيغمبر معراج كه رفت امر خيالي بود پيغمبر بدنش اينجا بود خيال كرد عالم مثال را و اين تركيب نيست بلكه واقعيت و حقيقت داشت و با همين بدن رفت شما خواب مي‏بينيد آب خورده‏ايد وقتي بيدار مي‏شويد نه آبي است و نه رفع عطش شده معلوم مي‏شود كه اينها خيالاتي است عرضي و زايل ولكن معراج پيغمبر سيرهايي است حقيقي و جوهري نه در خيال محض و همچنين در عالم طبايع پيغمبر سير فرمود از اسفلش تا به اعلايش و همچنين در عالم نفس سير فرمود تا اعلاي مثال و منتهاي سير پيغمبر تا مقام نفس مقدسه خود بود كه در آنجا صورت داشت و شخصيت محمديه او صلوات اللّه و سلامه عليه باطل نشد و ندارد پيغمبر مقامي كه شخصيه محمديه آنجا نباشد تا هرجا كه پيغمبر برود بايد در بحر امكان در بحر اطلاق منحل نشود اگر در بحر امكان و اطلاق برود و منحل شود معدوم مي‏شود پس خدا با كي حرف زد و كِه را امر و نهي كرد و كذلك هيچ سالكي از مقام شخصيت خود نمي‏گذرد نه در سلوك خود و موت اختياري اين دنيا و نه در موت اضطراري خود و ابداً از مقام شخصيت خود بيرون نرفته‏اند بايد زيد زيد باشد و معرفتش و مقامش بايد اندازه داشته باشد و اگر در بحر اطلاق منحل شود پس فرقي ميان سلمان و ابوذر نمي‏ماند و فرق چيست كه لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لكفره.

باري تا هرجا خودش است بايد نفس محمدي باشد و همين كه برطرف شد و غير شد چيز ديگر است مي‏تواني بگويي هذا محمد و هذا درجات محمد پس حدود محمدي بايد برقرار باشد و شيخ مرحوم مي‏فرمايد كه يك قطره از امكان راجح صالح است براي اينكه محمد باشد و شيطان باشد و زيد و عمرو و بكر و خالد باشد و جماد و نبات و حيوان باشد و زمين و آسمان باشد و روح و نفس و عقل باشد و محمد و شيطان باشد پس اگر محمد برود تا مقام انحلال كه ديگر محمد نيست كي معراج رفته معراج شيطان است يا معراج محمد چه خصوصيت به محمد دارد پس بايد تا هرجا مي‏رود بايد محمد باشد مثل سلمان كه تا هرجا مي‏رود بايد سلمانيت داشته باشد و ابوذر ابوذر باشد عيب نيست سلمان در درجه دهم ايمان است ابوذر در درجه نهم ايمان است و مقداد در درجه هشتم ايمان است و عمار در درجه هفتم پس اينها هريك درجه دارند و لكل منا مقام معلوم و اين حرف في الجمله شرح مي‏خواهد تا واضح شود اين مدعا بود.

آميرزا هداية اللّه عرض كرد: اين بدن عنصري چطور رفت تا به عرش؟ فرمودند پيغمبر9 نبايد تخيله اين بدن كند بدنش به لطافت عرش است. عرض كرد: پيشترها از شما شنيده بوديم كه اين پيغمبر كفش چرمي را نبرد به عرش، فرمودند: پيشترها مكرر گفته‏ام كه پيغمبر اگر كفشش را بكند زيرجامه‏اش را هم بايد بكند بلكه پيغمبر با همين كفش دنياوي با همين لباس دنياوي رفت به عرش مي‏خواهم بدانم معراج موافق عادت است يا خارق عادت است معلوم است كه از معجزات است و خارق عادت است پس كفش پيغمبر اگر مخلي به طبع باشد بايد فرود بيايد من به جهت قسري كه او را كرده‏ام مي‏توانم او را به كره هوا برم و اين برخلاف طبع او است و برخلاف كينونت او است و مع‏ذلك مي‏شود برد و دليل بردنش اينكه در اين كفش هوائيت هست ناريت هم هست بلكه عرض مي‏كنم در همين كفش فلكيت هم هست چرا كه من همين كفش را مي‏گذارم توي آب مي‌خيسد و مي‏پوسد گرم مي‏شود و فلكيت و حيوانيت پيدا مي‏شود به مقتضاي اينكه كل شي‏ء فيه معني كل شي‏ء و به مقتضاي اينكه هر چيزي از ده قبضه آفريده شده اين كفش هم از ده قبضه است نهايت فلكيتش كم است مثل اينكه ناريتش و هوائيتش را هرگاه تقويت كردم مي‏آيد همراه من تا پيش نار و به جهت اينكه فلكيت هم در اين كفش هست مي‏شود او را به فلك برد چنان‏كه در دود ناريت بود و نار را در كمون داشت و اين دود سردي بود نار خارجي آمد و تقويت كرد اين دود را تا مشتعل شد ديگر حالا صعود مي‏كند پيش نار همچنين اگر آن فلكيتي كه در كفش هست آن را تقويت كنيم آن را مي‏بريم به فلك پس مي‏شود كه پيغمبر با كفش رفته باشد به عرش چه منافاتي دارد راه چه چيز است كه كفش نبايد برود زيرجامه و عبا نبايد برود مقصود اين است كه پيغمبر لازم نكرده كفش را خلع كند و عبا را بيندازد و به معراج برود زيرا كه خارق عادت است چون‏كه خارق عادت است چنان‏كه عادت نبود كه كفش به هوا برود و او را برد همين‏طور مانع چه بود كه پيغمبر با كفش رفته باشد و واقعاً حقيقتاً از خانه امّ‏هاني از آنجا راست برود به آسمان خارق عادت كه هست اجماعي مسلمين هم كه هست چه ضرر دارد حالا از جميع جهات احاطه به آسمان داشته باشد آن از وجه ديگر است. راه آني كه پيغمبر راست نبايد برود آسمان چيست سبب چه بود اليا رفت بالا و چند نفر امتش خدمتش ايستاده بودند كه راست بالا رفت و امت او ديدند و حضرت عيسي آن كنج اطاق را شكافت و بالا رفت و حضرت امير چهار زانو نشسته بود و شمشير در دامنش بود كه راست بالا رفتند پس مانع از اين نيست حالا هي انسان بيايد و اين را تأويلش بكند و خلاف ضرورت اسلامش بكند چرا طبايع همه كه درش هست تغليب جهت بالا را كه مي‏كنند آن هم مي‏رود بالا دو محمد داريم يك محمد مطلقه كه او و علي و حسن و حسين همه بر او صادق است اسم محمد بر او مي‏گوييم آن محمد نه احد اربعة عشر است و سخن در محمدي است كه او احد اربعة عشر است به هر حال كه در اين حكايت معراج چيزي كه منافي باشد و مخالف قواعد حكميه باشد نيست و آن حكمايي كه به جهت قواعد موضوعه خود تأويل كرده‏اند به جهت حفظ و حراست قواعد موضوعه خود دين را تغيير داده‏اند و گفته‏اند افلاك بسيط است و اين را مسلّم انگاشتند و بسيط صاحب طبع واحد است اين را هم مسلم كرده‏اند و صاحب طبع واحد بر كيف واحد بايد باشد اين را هم مسلم كرده‏اند پس صاحب طبع واحد كيوف متعدده ‏نبايد از او حاصل بيايد مثلاً اگر طبعش حركت است بايد سكون از او حاصل نشود اگر طبعش حركت ادبار است اقبال از او حاصل نشود و اگر طبعش حركت جهت معينه است حركتي به جهتي ديگر نبايد از او حاصل شود اگر اتصال است انفصال از او نيايد و اينها را به قواعد خياليه خود محقق كرده‏اند گفتند رفتن پيغمبر9 به معراج درست خلاف اينها همه را لازم دارد و بايد خرق كند حجاب فلك را اگر بايد بكند و اگر بايست خرق نشود جسم فلكي بايد پستر رود فراغي خالي گاهي بشود و اگر بشود بايست قطعه‏اي از او به طرف يمين ميل كند و قطعه‏اي به طرف يسار و قطعه‏اي به جانب تحت و قطعه‏اي به جانب فوق و قطعه‏اي به جانب پيش و قطعه‏اي به جانب پس بايد اين‏طور شود تا فراغ پيدا شود و آنجاهايي كه آن جسم رفت آنجا ارق بود و حالا بايد اغلظ شود و اينها همه بر خلاف بساطت فلك است پس خرق و التيام گفته‏اند در فلك جايز نيست چرا كه حركات غير طبيعي را لازم دارد و آن محال است پس پيغمبر معراج جسماني نبايد رفته باشد به اين واسطه دين خود را خراب كردند كه قواعد موضوعه خود را درست بياورند و همه اينها نامربوط است خرق و التيام در افلاك هيچ محال نيست جسم است و خرق التيام برمي‏دارد و بسيط هم نيست و جميع اينها برخلاف واقع است و برخلاف حكمت و خرق و التيام هم جايز است و پيغمبر هم رفته به معراج به بدن خود و فلك هم نيست مگر مثل هوا من در هوا كه مي‏ايستم هوا خرق مي‏شود و از اطراف پس مي‏رود و من در آن ايستاده‏ام همين‏طور پيغمبر هم مي‏رود توي فلك و توي فلك راه مي‏رود و فلك هم آن طرفتر مي‏رود بسيط هم نيست و جسم بسيط هم تعقل نمي‏شود در عالم فؤاد بسيطي نيست و بسيطي جز خداي يگانه نيست و جميع ماسوي مركبند مركب از طبايعند ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه پس همه حرفهاشان محض خيال است و به جهت درست آوردن قواعد خودشان است پيغمبر كفشش را برمي‏دارد و مي‏رود و همين‏طور هم راست مي‏رود بالا بعد از آن سيرهاي دهري هم داشته باشد از اطراف فلك از همه جاي فلك برود منافاتي با اينكه در ظاهر هم بالا رفته باشد ندارد همين بس كه اين حرف را در سر كوچه و بازار مسلمانان بزني كه پيغمبر لنگ برهنه رفت به معراج كفشش را كند و عباش را انداخت و بند جامه‏اش را كند و لنگ برهنه رفت اين حرف را جميع مسلمانان تقبيح مي‏كنند.

عرض كردند مي‏گويند لنگي نبود؟ فرمودند: اگر مي‏گويند لنگش را هم مي‏كند اين ديگر مذهب اسلام نيست و مذهب اسلام اين است كه پيغمبر به جسم مبارك خود با لباس خود معراج رفت و معني معراج همين است كه به جسم خود راست برود بالا احاطه سر ديگري است كه دخلي به اين ظاهر ندارد و اگر معني معراج همان احاطه باشد ديگر پيغمبر براي چه به مكه آمد براي چه به جهاد رفت براي چه به اين غزوات رفت همه‏جا هست اين است كه مي‏گويم مكرر كه حفظ مراتب نكني زنديقي و هر چيزي را در سرجاش بايد گذاشت و حرف از آن زد. از اين گذشته اگر به احاطه پيغمبر اكتفاء مي‏شد خدا خودش كه همه جا بود ديگر چه احتياج به پيغمبر لكن هر چيزي حسابي دارد پيغمبر عبده و رسوله ارسله بالحق بشيرا و نذيرا پيغمبر شخصي است همين بايستي صاحب فضائل باشد بايستي صاحب ترقيات باشد از جمله ترقيات اينكه بايد مشرف بشود به شرفي كه غير از او به آن شرف مشرف نشده باشد و آن فضل اين است كه خداوند تقديس خود را به اين معراج نموده سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا معلوم است كه اين معراج دلالتي بر قدس خدا مي‏كند كه هيچ چيز به اين تقديس نمي‏رسد و چنان به واسطه اين معراج قدس خدا ظاهر شد كه ديگر بهتر از اين نمي‏شود چرا نفرمود الحمد للّه الذي و چرا نفرمود اللّه اكبر الذي اسري الي آخر بلكه فرمود سبحان الذي اسري بعبده الي آخر لنريه من آياتنا اين شخص معين بايستي به منتهاي عياني كه از براي او است برسد تا حقايق اشياء را ببيند و عالم شود كسي نگويد كه پيغمبر عالم بود همين‏طور كه نشسته بود خير پيغمبر وقتي در مكه است همان مكه را مي‏بيند و جاي ديگر را نمي‏بيند و توي مسجد كه هست توي خانه به اين چشم نمي‏بيند بلكه مي‏بيند به علم نفساني خود و اگر ملتفت بشود به چشم نفساني مي‏بيند مسجد را لكن چشم بدن جسماني صيقلي كه بايد عكس در او بيفتد تا چيزي را ببيند اين چشم همان ديوار برابر او عكس توش مي‏اندازد اين چشم نيست مگر مثل آينه پس هرچه برابرش است عكس توش مي‏اندازد اينكه برابر است اگر حاجب ماوراء است عكس ماوراء توي چشم نمي‏افتد اگر حاجب نيست عكس توي چشم مي‏افتد پس از عينك آن طرف را مي‏بينم و از ديوار آن طرف را نمي‏بينم همچنين پيغمبر جسم دارد در اين جسم جسماني عكس نمي‏افتد مگر آنچه با او برابر شود و اگر به روحانيت خود و نفسانيت خود مي‏داند آنچه را كه در مسجد است يعني با چشم معاني و نفساني كه مستعلي بر اين بدن است نظر مي‏كند و آنچه را كه در مسجد است مي‏بيند يري من خلفه كما يري من امامه مسلماً يري جمع العالم ولكن چشم جسماني همين برابر را مي‏بيند اگر يك چيزي پيش صورت پيغمبر بياورند دستمان را ببرند پيش صورت پيغمبر عكس اين دست در صورت پيغمبر مي‏افتد يا نه در چشم كه عكس در او مي‏افتد آيا در صورت پيغمبر عكس مي‏نمايد يا نه اگر مي‏گويي نمي‏نمود مطلب ما است و اگر مي‏گويي مي‏نمود چرا اينجا مثل پوست بود و آنجا مثل شيشه پس فرق همين است توي چشمش عكس مي‏افتد و روي صورتش عكس نمي‏افتد روي دستش عكس نمي‏افتد.

باري آنچه عرض كردم معلوم شد كه ساير بدن پيغمبر مثل چشم پيغمبر نيست و چشم پيغمبر عكس توش مي‏افتد و در ساير بدن نمي‏افتد ولكن حالا اين چشم پيغمبر همه جا را نبيند جاهل نمي‏شود خود پيغمبر عالم است مي‏بيند ماوراء را مي‏بيند هزار هزار عالم را بلكه مضايقه نيست كه چشم جسماني پيغمبر ماشاء اللّه چنان قوتي و بينايي دارد كه مي‏بيند صد فرسخ را از اينجا سر كوه مرغي باشد مي‏بيند روز ستاره را مي‏بيند و خيلي قوت دارد اين حرف صحيح است ولكن خلاف آنچه هست نبايدگفت آخر پيغمبر …@ص62 @ با اين قسم چطور مي‏ديد قبا كه پوشيده بود و عبا كه پوشيده بود از همين يك خورده گردئي كه پيدا بود پس بگو عبا و قباي پيغمبر هم قوه باصره دارد اگر مي‏گويند از پس عبا مي‏ديد پس اين سد حس ديگر دخلي به حس جسماني ندارد من از همه قشري ترم اما به خيال خودم منافاتي با دقت من ندارد خدا اعلم به آسمان است يا منجمين خدا مي‏فرمايد: ثم استوي الي السماء و هي دخان چطور مي‏شود كه توي دود آدم برود حالا همين بدن پيغمبر با جسم پيغمبر از اين قرار تفاوت ندارد و بدن عنصري پيغمبر به مثل بدن اهل بهشت نيست.

فؤادي ظاعن اسر النياق   و قلبي ساكن ارض العراق

سؤال: بدن پيغمبر سايه نداشت، آيا عباشان هم سايه نداشت؟

فرمودند: خارق عادت بود، امام7 از انگشتش بخواهد جميع حقايق را ببيند مي‏بيند ولكن خارق عادت است و موافق عادت نيست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و سئل ابوعبداللّه7 جعلت فداك ما قاب قوسين او ادني؟

عرض كردم كه هيچ شيئي در عود خود از خصوصيت شخصيت خود تجاوز نمي‏كند بعد از آني كه آمد در ملك خدا و ثبت شد به شخصيت خود در ملك خدا ديگر از آن شخصيت هرگز تغييري نخواهد كرد و حافظ صورت شخصيه خود خواهد بود ابداً پس از اين جهت حضرت پيغمبر9 از مقام محمديت خود در شب معراج خود تجاوز نكرد و همچنين هيچ صاعدي هيچ انساني از مقام شخصيت خود تجاوز نمي‏كند و اينجا مطلبي است و آن اين است كه اگرا ين شخص از شخصيت خود تجاوز نمي‏كند چگونه رب خود را توحيد خواهد كرد كه من عرف نفسه فقد عرف ربه چگونه اعتقاد خواهد كرد به آن قدس خدا به آن تنزه خدا مي‏گويم كه وجود شئ غير وجدان است بسا آنكه چيزي در وجود حالتي دارد و در وجدان حالت ديگري و اين دو منافات با هم ندارد مثل اينكه شما ملتفت جلد اين كتاب مي‏شويد از حيثي كه اين دفه كتاب و حافظ اين كتاب است نمي‏بينيد مگر دفه در پشت اين اجزاء و همين را خواهيد فهميد لكن حالا ديگر اين پوست چه چيز است اين مقوا دارد يا ندارد مقواش از چه چيز است كه ساخته مربع است يا مثلث است ملتفت هيچ يك از اينها نمي‏شويد و حال آنكه در وجود خارجي عادم تربيع خود نيست آن جلد و آن صنع و آن چسبانيدن همه اينها هست و عادم اينها نيست لكن شما يك‏دفعه ملتفت اين مي‏شويد دفه كتاب مي‏بينيد و ملتفت حيثهاي ديگر نمي‏شويد يك‏دفعه ملتفت لونش مي‏شويد و ملتفت حيثهاي ديگر نمي‏شويد پس معلوم شد كه مي‏شود چيزي از جهتي در وجدان واقع شود و همان را جدا ببيند و حال آنكه در خارج جدا نيست مثل اينكه در خارج سكنجبين مركب است از سركه و شيره و از هم جدا نيست و شما در وجدان ملتفت حموضت اين مي‏شويد و غافل از حلاوت اوييد و دائم كار ما اين است به هرچه توجه كرده‏ايم به جهتي از جهات او توجه كرده‏ايم ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و دائم قلب ما به يك جهت از جهات متوجه مي‏شود پس حالات وجداني غير حالات وجود شي‏ء است و آنچه ما گفتيم كه حادث از صورت شخصيه خود تجاوز نمي‏كند مقصود در وجود و كينونت است يعني شخص انساني نمي‏رود به جايي كه صورت شخصيه او باطل شود و در دهر نباشد مگر اطلاق او نمي‏شود و در زمان مي‏شود كه از صورت شخصيه بيرون برود و تعين او باطل شود فعليت روز يك‏شنبه در زمان بعد از روز شنبه است و با هم مصادمه دارند و تا شنبه از لوح زمان محو نشود يك‏شنبه در لوح زمان اثبات نمي‏شود به جهت ضيقي كه در لوح زمان است ولكن به جهت سعه كه در لوح دهر هست شنبه و يك‏شنبه هردو بيايند همدوش بايستند آن فعليت و شخصيت كه در يك‏شنبه است منافاتي با فنا و زوال شنبه ندارد وجود شنبه با فناي يك‏شنبه هردو همدوش ايستاده‏اند پس آنچه در لوح دهر است تغيير برنمي‏دارد بنابراين زيد نمي‏آيد در دهر كه در يك آني از آنات دهريه شخصيت نداشته باشد و در آن ديگر اطلاق داشته باشد و مضمحل شده باشد اگر همچو بود آن دار دار حدوث و زمان مي‏شد و دار دهر خالد است و باقي است و فنا و اضمحلال ندارد اين مسأله را اگر كسي درست ملتفت شده باشد ديگر نمي‏گويد روحي كه براي زيد است امروز صد هزار سال پيش از اين نبود بلكه روح زيد امروز و صد هزار سال پيش از اين بوده در عرصه دهر زيرا كه جميع اين صدهزار سال در تحت او افتاده و او هيمنه بر صد سال و هزار سال و ده هزار سال و صد هزار سال دارد چيزي كه هست در آن سال اول و سال دوم و سالهاي بعد مرآتي نماينده براي اين نبود مرآت كه پيدا شد آنهم اينجا پيدا شد وقتي كه مرآت شكست دومرتبه رفت به خفا باز در رجعت نبي يا ولي مرآتي اگر براي اين بگيرد مناسب اين باز عكس او در اين مي‏افتد و اگر باز بشكند مرآت را باز در دهر خود هست و باز دو مرتبه بدني بسازند براي آن باز عكس آن در آن بدن مي‏افتد و هكذا اگر هزار مرتبه او را بشكنند فاني مي‏شود و چون مرآتي ساخته شد مقابل به او باز مي‏كند حرف زدن اگر از او بپرسند اسمت چيست همان اسم اول خود را مي‏گويد بپرسند پدر او را و قوم و خويش و زن و بچه خود همه را مي‏گويد باز همان حالت و همان طبيعت را دارد و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه باز همان حقد و حسدي كه داشت دارد پس اين روح در عرصه دهر اگر هست جميع زمان زير پاش است و اگر نيست ابداً نيست و اين نبود و پيدا شد در زمان گفته مي‏شود آنجا نبود و شد ندارد اما اينكه آنجا مشخص است يا مبهم انسان آنجا مشخص است ابهامي كه در آنجا مي‏گوييم و شخصي كه مي‏گوييم آنجا تفاوت دارد به لحاظي و اعتباري كه امروز سخن گفتم در ده هزار سال قبل روح زيدي كه امروز متولد مي‏شود و اعمال امروز او جميعاً ممتاز و مشخص بود و اين است قوله تعالي و اذ اخذ ربك من بني‏آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم الست بربكم قالوا بلي پس ده هزار سال و صد هزار سال روح زيدي كه امروز هست و مصلي شده و صائم و حاج شده جميع اين تعينات از براي او صد هزار سال قبل از اين بود و در جميع اين صد هزار سال روح زيد در عالم دهر در آنجا مؤمن بود به اندازه ايمان و عامل بود به اندازه ايمان و به هيچ وجه من الوجوه اينجا جلوه نداشت به جهت اينكه مرآتي نداشت بعد از آني كه مرآتي پيدا شد آمد اينجا و اگر مرآت را بشكنند باز مي‏رود در دهر اگر باز مرآتي بسازند باز دو مرتبه مي‏آيد و هكذا آيا نيست كه حضرت امير7 از براي سلمان در دشت ارژن پيش از تولدش ظاهر شد و او را نجات داد و او براي فرعون ظاهر شد و او را تهديد كرد و لقد اريناه آياتنا كلها فكذب و ابي در همان جاست و حضرت امير در سرجاي خودش بود و هست مرآتي در زمان موسي پيدا شد در او جلوه كرد و مرآتي در زمان سلمان پيدا شد در آن جلوه كرد و در زمان پيغمبر ما پيدا شد در او جلوه كرد و حضرت هابيل را با قابيل زنده كردند و راهش اين است كه بعد از اينكه بدن درست شد مثل بدن اول مواجهه با او پيدا مي‏شود مثل مواجهه اول بلكه اگر صانع حكيم صد مرآت يا هزار مرآت بسازد و همه را مواجه با زيد كند آن زيد يگانه دهري در هزار آينه پيداست و از جميع آنها دوستي با علي دارد از او بپرسند اسمت چه چيز است مي‏داند پدرت كيست مي‏داند و جميع آنچه زيد واحد بايد تكلم كند اين مي‏كند اين است كه اين مسأله صعب است بر همه مردم مگر كسي اين علم را داشته باشد اين چهل نفري كه حضرت امير به چهل صورت ظاهر شده بود هر چهل زوج فاطمه بودند يا نه هر چهل پدر حسنين بود يا نه هر چهل پسر عم رسول خدا بود يا نه هركس اين را بداند مي‏گويد بله و هركس اين را نداند حيران مي‏شود كه چطور فاطمه چهل زوج داشته باشد وحشت مي‏كند لكن اگر بداند كه تعدد مرايا دخلي به تعدد ذات حضرت امير ندارد و حضرت امير رجل واحد و هو روح واحد مثلاً كسي يك ني بگيرد و آن سر ني ده سوراخ داشته باشد و پف در آن كند و از همه آن ده سوراخ صدا بيرون آيد دلالتي نمي‏كند بر تعدد نائي بلكه نائي همان يك نفر است و صدا همان يك صدا است از ده سوراخ بيرون مي‏آيد حالا وقتي چهل بدن باشد صداي حضرت امير از هر چهل بدن بيرون مي‏آيد و از هريك اينها مسأله بپرسي معارف بپرسي همان را مي‏گويد كه ديگري از آنها مي‏گويد و همه آنها خطيبي هستند مصقع به طوري كه جميع خلق عاجزند از مثل آن و همه علي بن ابي‏طالبند صلوات اللّه عليه راهش اين است كه در دهر هستند و بودند و هستند و بودند آنجا برنمي‏دارد اگر روح زيد در دهر ثابت است كه ابدالابد ثابت است اگر در دهر است كه هست و اگر نيست كه نيست حقيقت روح زيد در دهر بودن است اگر در دهر است ديگر في اي مكان و في اي زمان ندارد حقيقت الحديد دهر بودن است ديگر حالا اين الحديد ندارد يك‏شنبه و دوشنبه اول زمان آخر زمان ندارد و ابدالابد در دهر هست بعد اگر در زمان حضرت ادم از اين چهار عنصر بهم پيوسته شد و چيز صلبي ساخته شد و مرآت شد الحديد توش عكس مي‏اندازد امروز هم همين‏طور اگر در هزار سال بعد هم آينه پيدا شود الحديد توش مي‏افتد و هرگاه حالا هم پيدا شود در آن مي‏افتد و خود معني الحديد نه مكان توش دارد نه وقت و مكان نه@ از مشخصات است نه از معينات پس از اين جهت عرض كردم اگر هست الحديدي در دهر هست و اگر مفهوم و معقول نيست و در دهر الحديدي نيست پس اگر نيست نه پيشتر بوده نه حالا هست نه بعد خواهد بود نهايت بود نبود هم مرجعش در زمان است بود در زمان ماضي است هست و مي‏باشد در زمان حال است و خواهد بود در زمان مستقبل است لكن خود معني الحديد نه بود دارد نه مي‏باشد دارد نه خواهد بود او از اينها بيرون است اگر اين را يافتيد مي‏دانيد كه روح زيد اگر در دهر ثابت است در همه ازمنه ثابت است در معني روح زيد نيفتاده مكاني و نه زماني و نيفتاده علمي و نه جهلي صغري و كبري اين خصوصيات متممه توي روح زيد نيفتاده است نه اينكه در اوقاتي چند روح اطلاقي بود بعد از آن آمده تعين پيدا كرده اين همچو چيزي نيست اگر زيد است بر شخصيت ابدالابد در دهر ثابت است و اگر نيست كه نيست همچنين محمد9 بر محمديت خود در دهر ثابت است و اينجا يك دقيقه‏اي است بايد بيان شود و آن اين است كه يك روز مطلبي عرض كردم كه هرچه ابتداي او از عناصر است عود او به عناصر است و هرچه بدء او از افلاك است عود او به افلاك است و هرچه بدء او از دهر است عود او به دهر است و اگر كسي رفت در دهر و نظر كرد يميناً و شمالاً هرچه نظر كند آنچه را كه بدئش در افلاك است آنجا نخواهد ديد اهل آنجا اين اسم را نمي‏دانند و خبر از اين اسم ندارند و اگر كسي رفت در آسمان همان را مي‏بيند كه بدئش در آسمان است و آنچه بدئش از عناصر است در آسمان ذكري از او نيست اگر اين را ملتفت شده باشيد حالا اينجا مي‏دانيد كه زيد از دهر آمده از اين جهت باز در عود مي‏رود تا دهر لكن جماد اين دنيا نيامده از دهر و نبات اين دنيا نيامده از دهر و چون از دهر نيامده به دهر نمي‏رود و آنجا اين اسم مذكور نيست حالا آيا اهل جنت همين‏طور روده كه اينجا هست دارند همين‏طور منافذ دارند و همين‏طور چيزها دارند مي‏فهمد معني ندارد عروق دارد اعصاب دارد معني ندارد و جاهل خيالات و قياسات مي‏كند لكن اگر شخصي دانست كه اينها از لوازم رتبه اين دنيا است و چيزي كه @ لازم نكرده است اين اسمها آنجا مذكور شود آنجا حاجت به اينها نيست بگوييد ببينم فكر شما نشسته است يا ايستاده دراز است يا كوتاه دخل ندارد به آن عرصه بعينه مثل اين است كه كسي بپرسد ترشي مثلث است يا مربع اين حرف آنجا نمي‏رود نه مثلث است نه مربع اگر كسي بگويد ارتفاع نقيضين لازم مي‏آيد و آن محال است عرض مي‏كنم در آن عرصه مقادير مذكور نيست نمي‏توان گفت چه شكل دارد شكل در آن عرصه راه ندارد حالا روح انساني نه سرد است نه گرم حالا تو بگويي ارتفاع نقيضين شد و باطل مي‏گويم اين در اين عرصه است دخلي به آنجا ندارد و جسم مطلق هم لاحار است هم لابارد هم ظاهر به حار است و هم ظاهر به بارد و همچنين آنچه از دهر است لازم نكرده كه به شكل ماها باشد حالا كسي بيايد بپرسد جن را رگ بزنند خون خواهد آمد يا نه جن رگ مي‏خواهد چه كند خون مي‏خواهد چه كند اينها آنجا براي چه پنج‏انگشت دارد يا نه انگشت مي‏خواهد چه كند به اين شكل من و تو لازم نكرده باشد آيا ملئكه ممر بول دارند يا نه نامربوط است و اين حرفها در آن عالم نمي‏رود بعينه مثل اين است كه كسي بپرسد يك من مرد است يا زن ذكورت و اناثت در عرصه مقادير نيست آنچه از دهر است دخلي به اوضاع و خواص اين عالم ندارد و اينها در آنجا مذكور نيست پس از عرصه دهر آنچه آمده دو مرتبه به دهر برمي‏گردد و اگر ملتفت شديد خيلي مطالب در اين بيانات گذاشتم و چيزهاي عجيب و غريب بيان كردم لكن به زبان آساني زيد از آنجا آمده و باز به آنجا برمي‏گردد لكن حيوانات از آنجا نيامده‏اند بدئشان از زمان است و عودشان در زمان است از اين جهت عودشان عود ممازجه است لكن زيد عودش عود ممازجه نيست عودش عود مجاوره است و حفظ شخصيت خود را مي‏كند چون شخصيت خودش دهري است هميشه باقي است نمي‏بيني زيد شخصيه در مجال زمانيه حالتش حالت مطلق است در مقيدات صحيح مي‏شود مريض مي‏شود چاق مي‏شود لاغر مي‏شود و در همه اين احوال زيد زيد است اطلاق دارد و اطلاقش منافات با دهريت ندارد باري زيد و عمرو و بكر و ساير اناسي از دهر آمده‏اند و باز عودشان به دهر است پس پيغمبر9 در شب معراج كه معاد بود حقيقتاً از اين جهت پنجاه هزار سال مقامات معاد را سير فرمود در اقل از ثلث ليله رفت و رفت تا رفت در دهر و در دهر صورت شخصيه او محفوظ بود و در دهر لايتغير و لايتبدل شد اين است كه عرض كردم پيغمبر9 از مقام نفس كه مقام صورت است و شخصيت است نگذشت اين است كه خودش فرمود من در پس حجاب زبرجده خضراء بودم ميان من و خدا ديگر نبود مگر حجاب زبرجده خضراء به جهت آن‏كه محجوب مي‏كند انيت نور عظمت را و اگر اين نبود استهلاك در جنب نور عظمت بود و فنا بود اين است كه فرمودند ان للّه تعالي سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفت لاحرقت سبحات وجهه ما انتهي اليه بصره من خلقه اگر اين حجاب نبود نور عظمت مي‏سوزانيد اول ماخلق اللّه را الي مامنتهي ماخلق اللّه لكن آن حجاب زبرجده تيره كرد نور عظمت را از اين جهت پيغمبر طاقت آورد از براي نور عظمت خداوند عالم پس از حجاب زبرجده خضراء نگذشت آن بزرگوار و از مثل سم ابره نظر كرد به نور عظمت يعني آن‏قدر حجاب آن نور را غليظ كرده بود كه نور عظمت از پس آن حجاب به قدر سم ابره پيدا بود يعني في المثل اگر اين حجاب نبود هزار من بود و چون اين حجاب هست خردله‏اي بيش نيست چنان‏كه مثل مي‏زنيم كه از پيش چراغ نور مي‏رود تا اينكه مي‏رسد در آن بعد ابعد و در آنجا به جايي مي‏رسي كه قاعده ظلمت است و نور آن قدر در آنجا كم است كه به قدر سم ابره‏اي است و به قدر رأس زوايه‏اي است حالا آن نور در بعد ابعد اگرچه انبساط دارد و كل خانه را گرفته كل صحرا را گرفته و دور تا دور مثل سم ابره و رأس زاويه‏اي است و از اين سخن مقصود اين است كه نور در آنجا فنا و اضمحلال دارد.

باري مقصود كه پيغمبر پشت حجاب انيت رسيد رأس مخروط نور عظمت اينجاست و اينجا قاعده انيت است و هرچه بالا مي‏رود هي مضمحل مي‏شود تا برود در پيش قاعده نور عظمت پس از مثل سم ابره پيغمبر نظر كرد الي ماشاء اللّه اين مقام دني است و از اين مقام وجوداً نگذشت و نمي‏گذرد و تعقل نمي‏شود گذشتن ولكن وجداناً از آن مقام گذشت چرا كه مي‏تواند بنشيند و ملتفت نور عظمت بشود و حضرت ملتفت حجاب به هيچ وجه نشود اينجا كه نشست فتدلي فتفهم فدُلي له رفرف از اعلاي نفس از براي او رفرفي آوردند و ارتفاع داد او را و رفت فكان بينه و بين ربه المضاف اليه كه فؤاد باشد قاب قوسين كه قوس روح و قوس عقل باشد اين دو قوس در ميان او و ميان ربش فاصله بود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس يازدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن علي7 دني فتدلي

اگرچه نوع مفردات اين مسأله گفته شد در ايام گذشته ولكن تركيبش و خاصيتش و جمعش اين است كه گفتيم بعد از آني كه خداوند عالم مشيتش قرار گرفت براي خلق خلق كرد از آن مشيت نوري ساطع شد در عرصات قوابل امكانيه و از براي آن نور من حيث الصدور مراتب نيست اگرچه گفته مي‏شود و مكرر مي‏گويم و مي‏نويسم كه نوري كه از سراج ساطع مي‏شود هرچه قريب به چراغ است انور است و هرچه بعيد از چراغ است اظلم است تا به جايي مي‏رسد كه رأس مخروط نور است و از براي او مراتب اثبات مي‏شود و همچنين نوري كه از مشيت ساطع مي‏شود هرچه اقرب به مشيت است انور است و هرچه ابعد از مشيت است اظلم است و اين را مكرر مي‏گويم و مي‏نويسم و معنيش نه اين‏طور ظاهريست كه مي‏فهمند زيرا كه مشيت پر كرده جميع فضاي امكان را پس قريب به مشيت كجا است و بعيد از مشيت يعني چه و نوري كه ساطع مي‏شود از مشيت از پيش مشيت تا بعد ابعد يعني چه اينها گفته مي‏شود از روي قياس به عالم اجسام و حرفهايي است كه در عالم اجسام گفته مي‏شود پس مطلب غير از اين‏طور است پس نوري كه از مشيت ساطع شد من حيث الصدور براي او مراتب نيست و نسبت او به جميع مراتب يكسان است قرب ندارد بعد ندارد نور مشيت اثر مشيت است و اثر تابع صفت مؤثرش است پس اين مراتب كه گفته مي‏شود از براي خلق اينها از قوابل نفس خلق است من حيث هي هي نه از نور ساطع از مشيت من حيث هو هو مثل اينكه نوري كه از شمس ساطع مي‏شود و به سطح زمين مي‏افتد نور يك حالت دارد ولكن در آينه نهايت تلألؤ و مطابقه با آفتاب را پيدا مي‏كند ولكن در روي آجر به آن‏طور نمي‏شود كثافت و غلظت و كدورت پيدا مي‏كند ديگر چشم را نمي‏زند و اگر روي ذغال بيفتد ديگر ظلماني‏تر مي‏شود ديگر چشم به هيچ وجه نمي‏زند پس اين مراتب در آينه و در آجر و در ذغال پيدا شده نه اين است كه اين مراتب در نور است و نور قرب ندارد بعد ندارد يكسان است چرا كه حركت او حركت بر قطب است و تسويه جميع اجزاء را لازم دارد پس نور مراتبي ندارد و مراتب در قوابل امكانيه است اگر كسي بگويد قوابل امكانيه در كجا پيدا شده او كه اين سؤال را كرد ندانسته معني قوابل امكانيه چه چيز است اگر معني امكان را فهميده باشد كه يعني يمكن ان‏يكون كذا و يمكن ان‏يكون كذا اگر امكان نيست كه لايمكن ان‏يكون كذا و لايمكن ان‏يكون كذا و اگر امكان است كه يمكن ان‏يكون كذا پس اگر امكان است يمكن ان‏يكون واحده و يمكن ان لايكون و يمكن ان‏يكون و ثلاثه و اربعة و عشرة و مأة و الف و الف الف بعد از آني كه اين قوابل معلوم شد در اين مكان نور احد كه مي‏نمايد به اين قوابل اعداد در بطن واحد به صبغ واحد مي‏شود و در بطن اثنين به صبغ اثنين مي‏شود پس مراتب از براي آن نور احد پيدا مي‏شود در بطن واحد و اثنان و ثلاثه و اربعه و خمسه و الاّ خود احد من حيث انه احد از براي او مراتبي نيست ابداً پس لااختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي و اختلاف در مشيت خدا نيست و اختلاف در خدا نيست بلكه قل هو اللّه احد پس اختلاف در مشيت نيست به جهت آنكه و ماامرنا الاّ واحدة و اختلاف از خود خلق از قبل خود خلق است پس زيد را نمي‏رسد بگويد من چرا زيدم قابليت زيدي زيد است ابداً و ممتنع است قابليت زيدي قابليت زيد نباشد نمي‏شود و قابليت عمروي عمرو است ابداً و قابليت بكري بكر است ابداً بعد از آني كه نوري ساطع شد از مشيت نور قابليت زيدي جلوه كرد آن قابليت را كه راقد و نائم بود متنبه مي‏كند برمي‏خيزد مي‏نشيند زيد است چه بكند نور احد كه به اثنان بتابد اثنان را از امكان به عرصه كون مي‏آورد و چه باشد غير اثنان پس مي‏خواهي ثلثه باشد نور احد كه به ثلاثه بتابد ثلاثه را از امكان به عرصه كون مي‏آورد چه باشد غير ثلثه اربعه كه نمي‏شود و آن دقايق و نكات را ذهن منجمد ملتفت نمي‏شود و اين بحثها را مي‏كند از خود انسان است ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك اين است كه لم‏يحمد حامد الاّ ربه و لم‏يلم لائم الاّ نفسه پس از خود انسان است جميع اينها و هيچ بحث بر صانع نيست ابداً لايسئل عما يفعل و هم يسئلون و اگر بگويي قابليت ثلاثه از كجا آمده مي‏گويم قابليت ثلثه را خدا افريده امكان هم خدا آفريده حالا خدا كه مي‏آفريند ثلاثه را ثلاثه بايد قرار بدهد يا ثلاثه را اربعه خلق كند پس ثلاثه را كسي عمداً ثلثه نكرده و صالح از براي اربعه نبوده كه او را عنفاً ثلثه كنند فالثلثة من حيث انه ثلاثة يجب ان‏يكون ثلثة و يمتنع ان‏يكون اربعة و البياض من حيث انه بياض يجب ان‏يكون بياضاً و يمتنع ان‏يكون سواداً حالا مي‏خواهي بياض را چه كنند بياض را سواد كنند كه بياضي نيست.

و در اينجا دقيقه‏اي است و آن اين است كه آن چيزي را كه چيزي ديگر مي‏كنند از دو قسم بيرون نيست يا حافظ نفس خود هست در حالتين سؤال از اين صحيح است كه اين را چرا همچو كردند فولاد را وقتي شمشير كردند حافظ صورت فولادي هست حالا جايز است سؤال از اين‏كه چرا اين را كارد نكردند و شمشير كردند اين قطعه فولاد مي‏تواند بگويد چرا مرا به صورت شمشير كردي و به صورت كارد نكردي چرا كه در حالت شمشيري هم حافظ صورت فولادي هست لكن اگر چيزي را چيزي كنند كه حافظ صورت اول نيست اين نمي‏تواند سؤال كند كه مرا چرا آن صورت نكردي الف را اگر محو كنند و برود در عرصه مداد و آن وقت باء بنويسند الف را باء نكرده‏اند ممكن نيست الف باء بشود بلكه از مداد بائي ساخته‏اند ولكن اين قطعه مداد كه به صورت الف بود به صورت سيف الف بود محوش كردند و به صورت سكين باش كردند آن قطعه مداد مي‏تواند بگويد چرا مرا به صورت باء كردي مداد الف مي‏شود با هم مي‏شود بايد رد كني به عرصه امكان و الف معدوم شود و بائي از عرصه امكان بياوري و اين باء الف نيست باء شده بلكه بائي است ساخته شده پس مي‏تواند بحث كند كه مرا چرا باء كردي دو بحث است يك بحث الف است كه مرا چرا الف كردي اين بحث برنمي‏دارد اگر الف را الف نكنند چيز ديگري نمي‏شود و يك بحث قطعه مداد است كه چرا مرا شمشير كردي و كارد كردي اما خود شمشير مي‏تواند بحث كند السيف يجب ان‏يكون سيفاً پس اگر اين مسأله را يافتيد مي‏دانيد كه آن قوابل كه من عرض كردم همه مقام آن سيف و سكين را دارند مقام واحديت و اثنينيت و اربعيت دارند نمي‏توانند بحث كنند كه ما را چرا چنين كردي جواب مي‏دهند كه تو را چه چيز كنند غير از تو و هرگاه مراتب خلق را نگاه كنيد چيزي اگر نسبت به مادون دارد نسبت به مافوق صوريت دارد نسبت به مافوق نمي‏تواند بحثي كند نسبت به مادون بحث مي‏كند پس حديد نسبت به سيف و سكين مي‏تواند بحث كند نسبت به معدن نمي‏تواند بحث كند كه مرا چرا ذهب نكردي ذهب را نمي‏توان حديد كرد پس بحث حديد هم نسبت به حال صوريتش منقطع مي‏شود نسبت به مادون ممكن است همچو باشد و ممكن است همچو باشد اما به صورت حديديت نسبت به معدن نمي‏تواند بحث كند اصل مسأله هر ذره از ذرات نسبت به مافوق خود صوريت دارد و قابليت اينكه صورت ديگر بشود ندارد و بحثي نماند بحث منقطع كرده به تكليف و امر و نهي دست تو را آفريده لكن چون دست تو يمكن ان‏يكون كذا و يمكن ان‏يكون كذا بود به تو گفتم قائم باش قاعد مباش اين را خدا به امر و نهي و تكليف رفع كرده و شرح اين دو مقام قول امام7 است ان اللّه سبحانه يسئل العباد عما كلفهم و لايسئل العباد عما قضي عليهم و كلفهم در آنجايي است كه انسان را گفته‏اند چنين كنيد و چنين نكنيد پس صانع كه حديد را مي‏گيرد از براي سيفي نگاه كنيد كه آن صانع به آن حديد نگاه مي‏كند اگر مي‏بيند كه به حسب كميت قابل براي سيف است و به حسب جوهر مناسب سيف است و از هر جهتي مناسبت با سيف دارد آن وقت او را سيف مي‏كند و اگر نگاه مي‏كند به حسب كميت و كيفيت و جوهر مناسب سكين است آن را سكينش مي‏كند و نگاه مي‏كند به قطعه حديد و او را سكين مي‏كند و آن قابليت حديد اين را اختيار كرد به زبان جماديت نجار چوب را مي‏گيرد اگر چوب صالح است براي در درش مي‏كند و اگر صالح است براي كرسي كرسيش مي‏كند و اگر صالح براي هيچ نيست آن را آلات مي‏كند و آلات ريزريز مي‏كند و اگر براي آن هم صالح نيست آن را هيمه مي‏كند و مي‏سوزاند پس نگاه مي‏كند اين براي چه خوبست اين را به آن كار مي‏دارد اگر بحث كرد اين قطعه كه چرا مرا آلات كردي و مرا در نكردي مي‏گويد تو عضو صحيح نداشتي تو پهن نبودي تو در نمي‏شدي تو را آلات درست كردم و براي در مستعد نبودي و براي آلات مستعد بودي اگرچه خشب خودش نسبت به بالا صورتي است كه الخشب يجب ان‏يكون خشبا آنكه مي‏گويد تو مرا چرا امام جماعت نكردي جوابش مي‏دهند كه تو عادل نبودي تو چرا مرا امير غضب نكردي به جهت آنكه قساوت نداشتي چرا مرا حاكم فلان جا نكردي به جهت آنكه سياست نداشتي هريك از اينها را به اين‏طور جواب صحيح مي‏دهند.

باري اين رشته سر دراز دارد مقصود اين است كه نوري كه از مشيت ساطع شد مراتب من حيث النور نداشت ولكن در قوابل امكانيه مراتب پيدا شد چون در مراتب معنويه گذشت رواقد معنويه را متنبه كرد و ايشان را نشانيد و عقول شدند و چون در مراتب برزخيه عبور كرد رواقد صور رقيقه را متنبه كرد ارواح شدند و چون در مراتب نفس عبور كرد و رواقد نفسانيه را متنبه كرد و اموات نفسانيه را احيا كرد نفوس شدند برخواستند و نشستند بحمد اللّه و شدند نفوس جزئيه به همين ترتيب تا آنكه در غايت بعد ابعد آمد و گذشت به مراتب جسمانيه و آنها را متنبه كرد و آنها هم شدند اجسام باز آنها هم به حسب قابليت بعضي عرش شدند بعضي كرسي شدند بعضي افلاك و بعضي عناصر به اين كيفيت احياء شد اين شد ادبار عقل و الاّ عقل كره است و آن نور كره است و نور مشيت است و بر گرد قطب مشيت مي‏گردد من جميع الجهات امر كن برود جايي ديگر ندارد بعد از اينكه آن نور بر قوابل عقليه تابيد شد عقل اين الطف و اعلي بود عقل شد بعد از آني كه تابيد به قوابل اجسام اجسام كثيفه غاسقه شد به جهت آنكه شرط مابه الجسم جسم غسق است و كثافت در اينجا منتهي پيدا شد و غايت بعد در قابليت جسماني است نه در آن حياتي كه آمده كه در اينجا غلظت قابليتش نگذاشت كه آن نور تمام پيدا كند و اما در قابليت عقل كه رفت به جهت رقت حجابش عقل حجب آن نور را نكرد و اثار آن نور از او به طور كمال بروز نكرد پس از اين جهت مراتب از براي نور صادر از مشيت پيدا شد پس تابيد به اول قوابل و عقل شد و هرجا عقل هست بايد اول باشد و اعلي باشد هرجا قابليت الطف هست همانجاست اول اگر هزار عدد را توي هم بريزند واحد هرجا هست او اول اعداد است بعد از آن اثنان است هرجا مي‏خواهد افتاده باشد دويم اعداد است و حكايت واحد را مي‏كند بعد از آن ثلثه است هرجا افتاده باشد حالا همچنين عقل و روح و نفس و اين مراتب به همين‏طور است نه اين است كه خدا عقلي متعمداً آفريد اما روح متعين نبود و بعد از آن روحي آفريد لانفسي و هكذا اينها حرفهايي است كه در عالم زمان برحسب قوابل زماني گفته مي‏شود و الاّ نور مشيت تابيد في غير وقت في غير مكان بر قوابل امكانيه تابيد و قوابل منور شد و عرصه امكان همه معمور شد ولكن اين حالت را گفته مي‏شود كه عقل را خلق كردند و گفته ادبار كن ادبار كرد آمد تا به منتهي پس بنابراين در نزد محققين از براي نور صادر از چراغ مراتب من حيث نفسه نيست مراتب بر اين نور چراغ در هوا است در امكنه مستنيره است و نور چراغ مبدء و منتهي ندارد اگر امكنه و اجسام را حذف كنند نور مراتبش كجا پيدا مي‏شود نور از امكنه است قرب از امكنه است مكان دخلي به نور ندارد شما اگر اهبيه را حذف كنيد و در لامكان نور چراغ را تعقل كنيد آن نور مراتب ندارد ولكن در امكنه قريبه كه فواصلشان تا چراغ بسيار است از آن اجسام مراتب پيدا مي‏شود و نور اول پيدا مي‏شود و او اقوي استشراقاً است و او اضعف استشراقاً است و چطور شده كه چون هر جسمي از براي او ظلي است كائناً ماكان بالغاً مابلغ اين را بخواهند تجربه كنند از آب دريا تجربه كنيد ببينيد آب دريا با وجودي كه در نهايت زلالي است كه ديگر از آن زلال‏تر تعقل نمي‏شود لكن تراكم آن را كه نگاه مي‏كني سياه مي‏شود اين سواد از كجا آمد اين آن ظلي است كه براي آن هست ظلي در نهايت ضعف براي سطح اعلاي اين است افتاد بر سطح دويم آب او از براي آن هم ظلي است و ظل دويم اين جمع شده باطن سطح آن هم و از براي آن هم ظلي است و هكذا هي ظلي بالاي ظلي و از تراكم اظلال سياه مي‏زند ظلي كه در نهايت ضعف است اين سطح بالاي آب است بر روي آنها افتاده متراكم كه شده‏اند سياه مي‏زند به اين شيشه عينك از اين راه نگاه كنيد صاف و روشن است لكن از اين راه كه نگاه كنيد آبي مي‏زند هرچه كلفتي پيدا شد ظل پيدا مي‏شود و براي هوا ظلي است اگرچه صاف است و در نهايت صفا ظلي است كه در نزديك ماورائش را خوب مي‏نمايد و هرچه بعيد مي‏شود اظلال آخر حجب مي‏كنند ماوراء را و آن نوري كه بايد بيفتد به واسطه حجب اين اظلال مخلوط به ظلمت مي‏شود و همچنين از تراكم اظلال نور چراغ مبدء و منتهي پيدا مي‏كند كذلك اين رنگ آبي كه در هوا است اين رنگ آسمان نيست اين ثخن و حجم اين هوا است كه از اينجا الي ماشاء اللّه رفته و هر تكه‏اش را كه نگاه مي‏كني آبي نيست اگر هزار فرسخ بالا برويد تا خود شما توي هوا هستيد هوا را صاف مي‏بينيد به بالا كه نگاه مي‏كنيد باز آبي مي‏زند و الاّ اصل هوا صاف است و به واسطه تراكم هوا ظل پيدا مي‏شود تا اين جسم از نور كواكب نه اين است به طوري كه در فلك هفتم است البته منكسر مي‏شود تا اينجا به قدر طاقت ما مي‏شود و اين آفتاب نورش به آن‏طوري كه در فلك چهارم است اگر بتابد به اينجا اينجا خواهد سوخت پس نورش منكسر مي‏شود به اين حبوتي@ كه مناسب ابصار است به اين حري كه مناسب ابدان ماست مي‏شود و الاّ كجا چشمها را تاب آن نور است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دوازدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 ادني اللّه محمداً منه الي آخر.

ديروز عرض كردم كه بعد از آني كه خداوند عالم عقل را آفريد به او فرمود نزول كن ادبار كن و عقل ادبار كرد تا به منتهاي نزول در اخبار در خصوص اقبال و ادبار احاديث وارد شده در بسياري از آنهاست لماخلق اللّه العقل قال له اقبل ثم قال له ادبر فادبر در بعضي از آنها ادبر مقدم است بر اقبل منافاتي هم ندارد زيرا كه آن احاديثي كه اقبل مقدم است نه آن قوس اقبالي كه از منتهاي ادبار اقبال كرد و رفت بالا بلكه در اينجا اقبل معنيش اين است كه منفعل شو ممتثل و قبول كن اقبل را به معني اقبل نمي‏گيرم لكن اقبل قبول كردن اقبال است تا اقبال و توجه نباشد قبول حاصل نمي‏شود پس اقبل را مقدم داشت يعني امتثال امر مرا كن و قبول فعل مرا كن بعد از آني كه قبول را كرد و موجود شد ثم قال له ادبر فادبر مقامات نزول است تا مي‏آيد به منتهاي ادبار بعد قوس صعودي را نفرموده اين در بعضي اخبار است اما احاديثي كه اول مي‏فرمايد ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل آن قوس نزول و قوس صعود است و گاهي مي‏شود در قرآن و در اخبار به ثم عطف مي‏كنند به حكايت سابقه خلقكم من نفس واحدة خلقكم يعني شما اولاد را من نفس واحدة يعني حضرت آدم ثم خلق منها زوجها و حال آنكه خلق زوج پيش از خلق آدم است و در خطب حضرت امير هست كه عطف به ثم كرده‏اند حكايت را و حال آنكه معطوف پيش از معطوف‏عليه است لكن مقصود از اين ثم تأخر بياني و تأخر مصلحت بيان اين مسأله بعد از آن مسأله بود نه مقصود اين است مسأله كه در خارج گفته شده عطف به آن مسأله بعد ثم يعني اقول يا ثم استمع يا ثم الامر هكذا مي‏توان به اين لحاظ گفت لما خلق اللّه العقل قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر نه مقصود اين است اين ادبار بعد از اقبال است بلكه مقصود تأخر بيان است و به جهت آنكه اصل اقبال اشرف است از ادبار به اين جهت اول اقبال را فرموده بعد ادبار را فرموده و در اين حكايت كه ثم بياني مي‏آورند و اقبال را اينجا اول فرموده بعد ادبار را فرموده اشاره ديگري گذارده‏اند و آن اين است كه قوس اقبال قوس فعليت است و قوس ادبار قوس قوه است و آنچه مقصود و علت غائي است اقبال است كه علت غائي ايجاد است اگر اقبال نبود ادبار را خلق نمي‏كردند پس چون اقبال مقدم بود و علت غائي بود در بيان آن را مقدم داشتند و چون ادبار مؤخر بود آن را مؤخر داشتند پس اين عقل تنزل كرد به جهت حصول آن اقبال پس چون مقدم است در وجود مؤخر است در ظهور وقتي كه به اين تركيب گفتند مي‏توان اين اشعار را كرد كه چون در وجود مقدم بود در بيان و در ظهور آن را مؤخر انداختند و حكيم هيچ چيز را مقدم نمي‏دارد كه سري در او نباشد اين است كه در خصوص صفا و مروه كه مي‏فرمايد ان الصفا و المروة من شعائر اللّه مي‏فرمايد ابدء بما بدء اللّه معلوم است سري دارد كه خدا آن يكي را مقدم داشته همچنين لما خلق اللّه العقل قال له اقبل فاقبل معلوم است كه ابتداي به اقبال مي‏بايد مفيد فايده باشد و آن فايده اين است كه علت فاعلي مقدم بر علت مادي و صوري است و علت غائي مقدم است بر علت فاعلي و در آخرتر از همه ظاهر مي‏شود و علي اي حال ثم قال له ادبر فادبر پس ادبار كرد و مراتب عديده براي عقل حاصل شد نه براي عقل من حيث الصدور بلكه مراتب براي عقل در قوابل حاصل شد ثم قال له اقبل فاقبل يعني چنان‏كه در عالم ادبار و مقام ادبار مبعوث كرد به سوي امم قوابل نبي مشيت كونيه را و آن مشيت كونيه كه نبي@ انسان باشد امر و نهي كرد ايشان را اعلوا تسفلوا تحركوا تسكنوا و امثال اينها و آن امم قوابل امتثال آن اوامر كردند و بعد از آني كه آمد به منتهي رسيد مبعوث شد براي انسان مشيت شرعيه كه عبارت از نبي باشد و نبي است مشيت شرعيه و چنان‏كه از آن مشيت بالا و نبي بالا نوري ساطع شد و آن نور بر هيئت آن نبي و صفات آن نبي بود و بر امم قوابل كه تابيد بعضي امتثال كردند و بعضي نكردند همين‏طور از اين مشيت شرعيه نوري ساطع شد امم قوابل كونيه بودند اينجا امم قوابل شرعيه بودند آنجا قوابل از براي كون امكانات اشياء بودند اينجا قوابل از براي شرعيات اكوانند يك قابليت زيد است يك قابليت عمرو است يك قابليت بكر است و چنان‏چه آن قوابل در آنجا صلوح داشتند از براي حالات عديده اين قوابل هم در اينجا صلوح دارند از براي حالات عديده و به جهت جميع اختلافات شرعيه صلوح دارد و به جهت آنكه همين صلوحش امر و نهيش بودند و همين صلوح اختيار او است چنان‏چه آنجا صلوح اختيار او بود در ايجاد و انوجاد چنان‏چه آنجا نوري بود وحداني و در قوابل متعدد شد اينجا هم از اين مشيت شرعيه صلوات اللّه عليه نوري صادر شد و من حيث الصدور اقتضاي او وحدت بود ولكن در بطون قوابل مختلف شد در بطن سلمان ده درجه ايمان شد و در بطن ابوذر نه درجه و در بطن مقداد هشت درجه و در بطن عمار هفت درجه و هكذا به همين ترتيب بر حسب اختلاف مراتب قوابل آن نور ايماني كه از مشيت شرعي ديني صادر شده مختلف شد و مراتب پيدا كرد و اين نور را خيال نكنيد امر عرضي يا صفتي مثل حركت و سكون يا امر بي‏اعتباري مثل حركت يد من كه تابع است براي دست من كه اگر جسمي باشد حركت هست و اگر نباشد حركت نيست و مپنداريد آن نور ساطع از مشيت شرعيه عرض ساري@ بلكه تجوهر آن نور و تذوت و بقاي او اشد است از تذوت زيد و بقاي او اين زيد سي سال عمر مي‏كند و او حيات ابدي دارد و او مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور و اين مشيت شرعيه متشخص‏تر است از نبي كوني پس اين تذوتش بيشتر است و نور ساطع از اين هزار هزار هزار مرتبه منبسط‏تر است از نور آن و تشخص و تحققش در خارج بيشتر است بلكه اكوان در رتبه مؤخرند از اين شرعيات و نسبت به شرعيات عرضيت دارند اين است كه شيخ مرحوم فرمودند كه سلوك عملي روح سلوك علمي است و شرع روح كون است و چون روح است روح بايد تجوهرش بيشتر باشد چگونه نه و حال اينكه مشيت كونيه بسته به مشيت شرعيه است و قائم به او است پس اين نور دائم است و ثابت است و باقي پس بعد از آني كه اين نور در مراياي قوابل زيد و عمرو و بكر تابيد و در اينها جلوه كرد و صاحب مراتب مختلفه شد و آن نور در اين مراتب تفصيلات و شعب و شئون پيدا كرد و آنچه در بطن او كامن بود به واسطه اقتران به قوابل بروز كرد تفصيلها بروز كرد از پيش آن مشيت شرعيه الايمان است الايمان اينجا كه آمد در بطن اين قابليت المصلي مي‏شود و تا اينجا نيامده بود المصلي نبود و حيوانيت به طور اطلاق از پيش فلك مي‏آيد و آن حيوانيت كه از پيش فلك مي‏آيد اجمال دارد در بطن اين بدن السميع و البصير و الشام و الذائق و اللامس مي‏شود و تا در اين بدن نيايد اينها نيست او مثل زرگري است نشست اجمالا دارد وقتي اسباب پيشش موجود شد مي‏بيني تسلط دارد سوهان را بر مي‏دارد مي‏سايد و چكش را برمي‏دارد مي‏كوبد و با هر اسبابي كاري مي‏كند وقتي نشسته بود و اسباب و آلات پيشش نبود رجل مجمل بود حالا كه آلات آمد تفصيل پيدا شد و در هر تفصيلي هم تفصيلي ديگر پيدا شد انتقال دست زرگر از مكاني به مكاني توي سوهان كه آمد افاده مي‏كند توي چكش كه آمد افاده ديگر مي‏كند و جميع اين صنايع تفصيل حركت مطلقه اين زرگر است و جميع آنچه زرگر مي‏كند تفاصيل و شعب و شئون آن حركت مطلقه او است و اگر اين قوابل نبود حركت مطلقه به كوبيدن و سوراخ كردن بروز نمي‏كرد كذلك ايمان وقتي كه از پيش مشيت شرعيه كه نبي باشد مي‏آيد ابهام و اطلاق دارد وقتي در پيش زيد آمد ايمان زيد مي‏شود در پيش زيد هم كه آمد باز اطلاق دارد مي‏آيد در اعضاي زيد نماز مي‏شود و همان ايمان اجمالي است در جميع اعضاء و جوارح مي‏آيد آثار و شئون و شعب پيدا مي‏كند اين مي‏شود و همه اينها امور محققه ثابته باقيه است و امر محقق مخلدي است چنان خلودي كه نيست اين اجسام در نزد او مگر مثل رنگ حنا براي دست شما جميع اين اجسام قُلُبند در پيش دهريات و صلوة و صوم و اعمال دهريه مثل رنگ حنا است پيش دست مثل حركتشان از بدن است اگر شرح آن بشود بد نيست آنچه از اين كتاب مي‏بينيد تربيعي است و لوني و تكعيبي و به جز تكعيب اين كتاب و شش جهت بودن اين و به جز قرمز بودن اين هيچ براي چشمتان نيست غير از اينها از اين كتاب براي دست شما چه حاصل است و جميع اينها اعراض است و ملاست يك چيزي است عارض شما و اگر اين را به ذائقه ببريد به جز حموضت يا ملاحتي يا حلاوتي يا عفوصتي چيزي غير از اين در دهان حاصل نمي‏شود و اگر دهان ثقلي يا خفتي نفهمد به واسطه ملاست دهان است سرمداً@ بوده است و فهميدن ثقل و خفت از اعراض است و رايحه به جز طيبي يا نتونتي براي دماغ چيز ديگر نيست اينها هم داخل اعراض است و اگر گوش بدهي به اين صداي سختي يا آهسته عرض صدايي مي‏شنوي آن هم جزء هوا است پس شما از اين جسمي كه همچو خيالتان خيلي قلنبه است چه داريد غير از اين اعراض پوك بي‏مغز و چون پوك و بي‏مغز هستيد خيال مي‏كنيد كه آن شرعيات بي‏مغز است و اين جسم مغزي دارد لكن چون شما خودتان در عالم بامغزي هستيد از اين بي‏مغزها متأثر مي‏شويد صورت توي آينه را ببينيد مشتي به كله‏اش خورد و از خارج نخورد و مشت به آن عكس توي آينه خورده است آن عكس است اين هم عكس است نه وزن دارد نه اثر دارد لكن چون آن مشت هم توي آينه بود و به عكس توي آينه خورد سر شبحي شكسته خون شبحي جاري شده حكايت حضرت سلمان است كه رسيد ديد عمر و جمعي منافقين نشسته‏اند بعضي حرفها مي‏زنند سلمان فرمود نبي كه اين‏جور كار مي‏كند و احيا و اماته مي‏كند همچو نبي به قولكم يك جنت سحري درست مي‏كند و نعيم سحري در آن به من مي‏دهد و سحر مي‏كند تا حظ بكنم و مرا در آن منعم مي‏كند و آنكه مخالفت او مي‏كند مي‏تواند يك دوزخ سحري براي او درست كند و او را در آن عذاب كند حالا وقتي عالم عالم شبح شد دو شبح با هم جنگ مي‏كنند شبح ضارب شبح مضروب را مي‏زند و سر او را مي‏شكند و خون شبحي هم جاري مي‏شود و اصلش در خارج است مقصود اين است كه چيز قلنبه در خارج نبايد باشد ملتفت بشويد جميع اينها اصباغ است و خود شما صبغيد سنگ كه هزار من شد و هزار من داخل اصباغ است و داخل صفاتست به جهت آنكه ثقل و خفت از صفات است به جهت آنكه مس را توزين مي‏كنند و به ثقل ذهب مي‏شود و ثقل يك چيزي است كه مي‏آيد و مي‏رود و همچنين تصعيدش مي‏كند خفيف مي‏شود از اينها معلوم شد كه ثقل و خفت از اجسام مفارقت مي‏كند و عارض بر جسم مي‏شود حالا سنگ هزار من اين هزار من داخل كيفيات است و جميع اين عالم مثل رنگ حنا است و همه‏اش همين است و هر چيز گردي را كه گرديش را پهن كني گرديش تمام مي‏شود و هر چيز درازي را پهن كنيد پهنيش تمام مي‏شود بجوشاني سخت مي‏شود بپزي شل مي‏شود پس به نظر شما اين عالم همچو صاحب تجوهر عظيمي نيايد نيست مگر اعراض عارضه بلكه عرض مي‏كنم آنچه شما مي‏بينيد مثل است و اسفل عالم مثال است و ذوق نمي‏كنيد شما مگر اسفل عالم مثال را و عالم مثال همه‏اش مثل رنگ حنا مي‏ماند بعد از آني كه اين مسأله مبرهن شد و دانستيد كه جميع اينها فاني و باطل است،

الا كل شي‏ء ما خلا اللّه باطل   و كل نعيم لامحاله زايل

و همه‏اش خيالات و اعراضي است آن وقت براي شما معلوم مي‏شود كه تجوهر ايمان اقلاً مثل تجوهر اين اجسام هست و از اين عالم تجوهرش كمتر نيست تا اينجا كه آمديد عرض مي‏كنم كه تجوهر آن ايمان بيشتر است هفتاد هزار مرتبه از اين اجسام آن ايمان چيزي است كه مي‏ماند ابدالابد و دهري است و خالد است و تو اسمش را صفت مي‏گذاري بگذار و نه اين است كه اگر صفت هم باشد صفت دهري است و نه اين است كه اين جسم هرچه مي‏خواهد باشد صفت زماني است و جميع ماسوي اللّه صفتند و هر داني نسبت به عالي صفات است و همين صفات است كه منشأ كارها مي‏شود سنگ به سرت مي‏زند سرت مي‏شكند چه چيز به سرت خورده به جز صلابت و صلابت عرض است شمشير خورده سرت را بريده چه چيز به سرت خورده دقت و حدت به سرت خورده و عرض است و همين عرضها كارها را مي‏كنند چوب كه مي‌زنند وقوع اين خشب به طور سرعت و چوب خوردن باعث وجع مي‏شود و وقوع امر عرضي است و داخل اعتبارات اين دنيا و مع‏ذلك در اينجا منشأ اثر است و همچنين آن ايمان منشأ آثار است و آثارش آثار خلود است اگر آن وقوع منشأ اثر است و پا درد مي‏آيد و درد تمام مي‏شود لكن اين ايمان منشأ آثار است و آثارش آثار خلود است و براي او فنا و زوال نيست و نعيم و قيامت دار ابدي است پس آن ايمان و آن نور ساطع بايد تجوهرش اعظم از هر تجوهري باشد و تذوتش اعظم از هر تذوتي باشد و ادوم و ابقي از هر چيزي باشد چگونه نه و حال آنكه علت غائي كاينات است چگونه نه و حال آنكه اقدم در وجود است و از اين جهت مؤخر در ظهور است چگونه نه و حال آنكه اقرب الي الاحد و اقرب الي الذات البحت است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سيزدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 ادني اللّه محمداً منه الي آخر.

قاب قوسين يعني مقدار دو قوس و قاب به معني مقدار است كما قال الشاعر:

اذا جاوز الماء فوق الرؤوس   فقاب قناة و الف سواء

و القوس قطعة من الدائرة كه هر سه نقطه منحني قوس است كلام در نزول و صعود عقل بود فقال له اقبل فاقبل بالسنة شرعية و مشية شرعيه خطاب كرد كه اقبل و اقبل كلمه مجملي است كه تفصيلش صل و صم و حج و زك اينها همه تفصيل اقبل است پس عقل بناي صعود و عود گذارد و معني اين صعود و اين عود نه اين است كه رتبه به رتبه برود كه جسم برود به مثال و مثال شود و مثال برود به ماده و ماده شود بلكه عرض كردم تلطيف يك رتبه ممكن است كه از ادناي آن رتبه تا اعلاي آن رتبه برود اما شي‏ء از رتبه خود بگذرد اين نخواهد شد و اما از رتبه دانيه به رتبه عاليه استخلاص بشود اين واقع است و بايد بشود و در اوائل منهمك بود در رتبه دانيه به واسطه دعوت اقبل و اين اعمال او را استخلاص كنند و از آلايشهاي رتبه دانيه او را پاك كنند و در آن رتبه خود صرف و خالص بشود واقع است و چنين است و دقيقه‏اي در اينجا هست و آن اين است كه اگرچه انسان مي‏شنود كه عقل تنزل كرد روح شد و روح تنزل كرد و نفس شد و هكذا آن‏طور كه انسان خيال مي‏كند نيست و آن قوس ظهور است زيرا كه عقلي خيال مي‏كند محدود و معين و تنزل كرد روح شد و روحي خيال مي‏كند محدود و معين و تنزل كرد و نفس شد و همچنين نفس محدود معيني خيال مي‏كند و به همين‏طور تا آخر مراتب و اين‏طور طور صعود و ظهور است و در هنگام نزول عقل معين براي زيد و مخصوص زيد نيست و روح معين محدود براي زيد نيست و هكذا تا اين جسم كه مخصوص براي زيد نيست لكن بعد از آني كه در قوس صعود ابتدا كرد آن وقت از اين خاك قبضه‌اي كه گرفته مي‏شود براي بدن زيد به صورت زيد كه درآمد اين قبضه مال زيد مي‏شود و حالا زيد مي‏شود و اين صورت كه مؤخر است ظهوراً مقدم بود وجوداً و اين فعليتي است كه اشرف است در حقيقت از آن قوه و اين تحديد و تعين زيدي فعليتي اشرف است از آن حالت مبهمه و اين فعليت در قوس صعود پيدا مي‏شود و چنان‏كه در اين دنيا ابهام عنصري بعد از آني كه صعود كرد آن وقت به صورت زيد مي‏شود و پيش از آن زيد نبود ابهام عقلانيش و نفسانيش هم همين‏طور است و اين است عبارت مشكلي كه گاهي مي‏نويسم و مشايخ نوشته‏اند كه نفس زيد آن تعيني كه دارد همان علومي است كه او دارد و آن است تعين زيديتش كه اگر آن علوم را از او بگيري تعين زيد باطل مي‏شود پس تعين عقل زيدي همان معقولات زيد است كه اگر آن را از او بگيري ديگر عقل زيد نيست عقل زيد نيست و عقل مبهم است و مال زيد نيست يعني در عرصه عقل امتياز عقل زيد از عقل عمرو به آن معقولات است كه اين دارد و آن ندارد چنان‏كه در عرصه علما امتيازشان به علمشان است اين علمش بيشتر است و آن كمتر است ديگر كسي نمي‏گويد اين خوشگل‏تر است چرا كه اين خوشگلي مال جسم است و امتياز علما به مقادير و كيفيات علمشان است و امتياز اين از آن اين است كه اين حكيم است و آن فقيه است و اين منجم است و آن طبيب و به صور علميه است و امتياز در عالم عقول به معقولاتي است كه دارند و آن معلومات و معقولات را بايد اينجا كسب كنند در قوس صعود و طفل وقتي تولد مي‏كند عقل او هنوز معين نيست مگر به قدري كه چشم او ببيند چيزها را حضرت امير مي‏فرمايد نفس قدسيه اول تولد او وقت مسقط رأس ولد است به خلاف روح حيواني كه در رحم تولد مي‏كند و نفس نباتي در هنگام نطفه بودن تولد مي‏كند و نفس انسانيش وقتي كه از رحم بيرون آمد آن وقت تولد مي‏كند و به او تعلق مي‏گيرد ولكن هنوز تخصص تام پيدا نكرده و اول تخصص او است و از ظل انسان كلي متولد مي‏شود و اختصاصي به او پيدا نمي‏كند مگر به قدر علمي كه تحصيل مي‏كند از نظر كردن در اين عالم آسمان مي‏بيند و زمين مي‏بيند پدري مادري اينها همه علوم است يعني علوم انسان متعارفي است نه انساني كه اهل جنت همه انسانند و خورده خورده تعين پيدا مي‏كند و يك نفس ديگر تعينش به علومش است و يكي ديگر نفسش متعين است به علومش و هكذا پس امتياز اناسي به علم و عملشان است پس معني حرف مشايخ درست شد كه شخص در قيامت حدود مشخصه او علمش و عملش است و محدود است به اين حدود نه به سرخي و زردي و سفيدي و سياهي اينها مال اجسام است حالا علم يكي مي‏بيني صافي‏تر و خالص‏تر است از شبهات و شكوك و علمش از درجات اعلي است و يكي علمش غليظ است و كثيف است و از درجات ادني است و هكذا اعمالش همين‏طور پس همان علم و عمل حدود شخصيه او مي‏شود بعد از آني كه اين حرف معلوم شد و معلوم شد كه اين حدود شخصيه در اين كارخانه دنيا پيدا مي‏شود و پيش از اين كارخانه دنيا چوبهايي بود صالح براي در و پنجره و چيزهاي ديگر لكن در اين كارخانه كه آمد اينجا صورت دري و پنجره براي او پيدا شد پس خيال نكند كسي كه اگر مردم در عالم ذر آنجا ايمانشان ثبت بوده ديگر چه چيز در اينجا تكليفشان بكنند آنجا معين نبود در همين كارخانه دنيا عمرويت عمرو ساخته مي‏شود و همچنين مؤمنيت مؤمن و كافريت كافر در اين كارخانه ساخته مي‏شود بعد از آني كه چنين شد زيد صاحب مثال معيني نيست مگر در قوس صعود و نبود مثالي از براي زيد پيش از قوس صعود و صاحب ماده مخصوصه و نفس مخصوصه و عقل مخصوصي و ساير مراتب مخصوصه نبود مگر در قوس صعود و مگر پس از اين دنيا پس نه چنانست كه اين نفس زيد يك نفس محدود معين ممتاز معروف به زيديت بود پيش از اين دنيا و بعد آمد به اين دنيا پس ببينيد عباراتي كه نوشته مي‏شود به آنچه مرادشان هست چقدر تفاوت مي‏كند و همه چيز را نمي‏توان نوشت پس در قوس صعود صعود مي‏كند هر كسي تا به منتهاي نفس خود مي‏رسد و از نفس خود نمي‏گذرد و اين نفس كه گفته مي‏شود دو نفس است يك نفس به معني خود است و به معني حقيقت است و يك نفس به معني انيت و جهت ماهيت است كه بعد از عقل است و اين نفس قدسيه به معني خود انسان و حقيقت انسان است و تمام انسان است پس نفس قدسيه كه حضرت امير مي‏فرمايد آن نفس نه آن نفسي است كه به معني انيت و ماهيت باشد و عقلي بالاي او باشد و آن نفس بنت عقل نيست بلكه اين نفس قدسيه به معني خود انسان است و آن است نفسي كه من عرف نفسه فقد عرف ربه نفسي است كه گاهي اضافه به خدا مي‏شود و نفس اللّه گفته مي‏شود و گاهي اضافه به خود شخص مي‏شود و گفته مي‏شود نفس او و هيچ كس از اين نفس قدسيه و از اين خود تجاوز نخواهد كرد ابداً چگونه نه و حال آنكه اگر تجاوز كند مي‏رود و در بحر اطلاق گم مي‏شود و ثواب و عقابش باطل مي‏شود حالا اين نفس قدسيه كه خود او است از اعلاي او تا ادناي او همه جاي او مصور به صورت زيديه است الاّ اينكه صورت زيديه در اعلي درجات او رقيق‏تر است و همان صورت زيديه در ادني درجات او غليظ‏تر است و اعلي درجات او كه فؤاد است رقيق است و كارش فهم معارف ربانيه است و شك نيست كه معرفت زيد غير معرفت عمرو است و معرفت عمرو غير معرفت زيد است و بكر است و هركس فؤادش به قدر معرفتش است و الاّ ابوذر با سلمان بايد در يك درجه باشند و حال آنكه لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لقتله و كفره و فؤاد سلمان در درجه دهم ايمان است و فؤاد ابوذر در درجه نهم پس فؤادش مخصوص و محدود است و حدودش معارفي است كه دارد و همچنين عقل آن هم محدود است به معقولات شخص و كذلك روحش محدود است به معلومات لطيفه و نفسش محدود است به معلومات و صور دهريه و صور جزئيه كه مي‏داند و هرگز ماده وجود خارجي از صورتش جدا نمي‏شود اينكه گفته مي‏شود كه انسان بايد به نظر فؤادي نظر كند و حقيقت را به آن بايد بفهمد و احديت را به آن بفهمد اينها جميعاً وجداني است يعني شخص در وجدان خود ممكن است كه توجه كند به جهتي با غفلت از جهات ديگر توجه مي‏كند به ماده با غفلت از صورت مجرده با@يا ص86@ صورت رقيقه با صورت معنويه پس اين فؤاد كه به او مي‏رسد در وجدان به او مي‏رسد و نه اين است كه به فؤاد كه رسيد مراتب دانيه را خلع مي‏كند و حالا ديگر فؤاد است و چيز ديگر غير از آن نيست بلكه نظر او به فؤاد مي‏شود و فؤاد مي‏شود مركب است آن صورت شخصيه در خارج مثل اينكه شخص نظر به اين كتاب مي‏كند و ملتفت رنگش مي‏شود و ملتفت تربيعش مي‏شود و از جهات ديگرش غفلت مي‏كند و حال آنكه در خارج ماده و صورت خودش را دارد و كذلك آن كسي كه گفته مي‏شود به عقل رسيده نه اينكه مراتب دانيه را خلع كرده و حالا عقل صرف شده بلكه عقلش با نفسش است و با ساير مراتبش است الاّ اينكه با عقل نظر مي‏كند و متوجه معاني مي‏شود و از صور غافل مي‏شود و كذلك آنكه به نفس رسيده و همه به طور وجدان است و كذلك اهل فؤاد به رتبه فواد مي‏رسند يعني فؤاد براي ايشان مصرح و صريح و خالص و بين مي‏شود و در وجدان خود از ساير مراتب غافل مي‏شوند بعد از آني كه اين معني معلوم شد پس پيغمبر در شب معراج از مقام نفس خود نگذشت و رسيد به جايي كه محمد محمد است و داراي همه مراتب است و نصف محمد نيست و ربع محمد نيست بلكه تمام محمد آنجا بود و هيچ غير او با او نبود و ماسوي اللّه را يافت مثل مرده و خودش را ديد و ماسوي را مرده يافت و در آن مقام تام المراتب و كامل المقامات بود و در آن مقام فؤادش هم عقل داشت هم روح داشت هم نفس داشت تا جسم همه را داشت پيغمبر جسمش را ول نمي‏كند برود به فؤاد و چيزي هست اين جسم نباتي و جمادي و عرضي را خلع مي‏كند لكن آن جسم اصلي حقيقي را چگونه خلع مي‏كند پس جسمش را خلع نمي‏كند پيغمبر و هيچ مؤمني در صعودش و در معادش جسم خود را خلع نمي‏كند زيرا كه جسمش مما به هو هو است نصفه كه نمي‏شود برود بايد تمام باشد و تمام وقتي است كه جسم داشته باشد و عيب اين شده كه همين كه بدن عرضي را مي‏بيند و بدن خيال مي‏كند و مي‏بيند آب را در ظرف كردند و بعد از آن آن آب را ريختند و ظرف ماند خالي حالا مي‏شنود روح را نزع مي‏كنند از بدن و بدن بلاروح آنجا فرض مي‏كند و روحي بلابدن آن وقت مي‏گويد پس مي‏شود جسم را خلع كند و برود لكن اگر بداند كه اينها قابليت فؤاد هستند و اين جسم انيت و ماهيت او است مي‏فهمد كه اگر اين نباشد آن هم نيست و اگر لسان داعي نباشد اجابت كننده نيست و اگر اين اجابت نكند لسان داعي نيست اگر قابل نباشد مقبول نخواهد بود آن وقت مي‏فهمد پيغمبر در شب معراج از مقام محمدي نگذشت و نصف و ربع محمد معراج نرفت محمد آن است كه تمام مراتب را داشته باشد پس بنابراين از پس حجاب زبرجده خضراء نگذشت و آن مقام نفس كليه الهيه است كه حقيقت محمد آنجا است9 و آن حجاب در نزد سدرة المنتهي است بلكه به عبارت ديگر خود سدرة المنتهي همان حجاب زبرجده خضرا است و از آن سدرة المنتهي پيغمبر به وجود نمي‏توانست بگذرد و در پس آن حجاب نشست و از مثل سم ابره نظر كرد الي ماشاء اللّه من نور العظمة و گذشتن از آن نشدني است و ممكن نيست بلي مضايقه نيست از اسفل سدره به اعلاي سدره برود اين مراتب ثمانيه تنزليه كه شما مي‏شنويد اينها ما به الشي‏ء شي‏ء است اگر يكي از آنها نباشد تمام مي‏شود پس بعد از آني كه پيغمبر رفت تا به مقام حجاب زبرجده خضراء بين او و بين رب او كه عبارت از رب مضاف او است و به عبارت ديگر تا بين او و مابين جلوه رب و ظهور رب خود كه فؤاد خود باشد نبود مگر قاب قوسين مگر به قدر دو قوس فاصله كه مقام روح باشد و عقل اوادني يعني ادني از دو قوس مثلاً يك قوس و نيم يا يك قوس و نيم و خورده به جهت آنكه مقام روح هم مقام صورت است الاّ اينكه صور رقيقه است و نفس مقام صور غليظه است به آن اعتبار كه روح مقام صوريست برزخيه گفته اوادني و اين حالت او نه اين است كه خدا در چيزي شك داشته باشد بلكه به زبان ظاهر گفته مي‏شود و اوادني يعني بلاادني و اما به طور حقيقت اوادني گفته تا اينكه حالت ترديد و برزخيتش معلوم شود مثل اينكه شخص برزخي را كه نگاه مي‏كني مي‏گويي جسم است يا بالاتر يعني مي‏توان گاهي نظر كرد و او را جسم ديد و مي‏توان گفت جسم است و مي‏توان او را گاهي دهر ديد و دهر است و حالت برزخي همين است و همين‏طور بايد گفت مثل اينكه ائمه : گاهي مي‏كردند به جنت حضرت آدم و گفته‏اند جنت دنيا و گاهي ملحق مي‏شود به عالم دهر پس كسي كه نظر به شخص برزخي مي‏كند مي‏گويد چنين است يا چنين است اين است كه مي‏فرمايد ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشد قسوة نه اين است كه خدا ترديد داشته باشد و به ظاهر به لغت نحوي معني مي‏شود بل اشد قسوة ولكن لفظ آن بايد او باشد و بايد همين او اشد قسوة بگويد اما كالحجارة پس به اعتبار جماديت ايشان و عدم تنبه ايشان و انهماك ايشان است در تلاوت مثل ديوار كأنهم خشب مسندة و هيچ نمي‏فهمند لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها و لهم قلوب لايفقهون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون به اين ملاحظات فرموده كالحجارة و به اين اعتبار كه ان من الحجارة لما يتفجر منه الانهار و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء و ان منها لمايهبط من خشية اللّه و اينها اين‏طور هستند و انسانند و في الجمله ترقي كرده‏اند و توحدشان بيشتر است و چون توحدشان بيشتر است صلابتشان بيشتر است از اين جهت مي‏گويد اشد قسوة و اين را بدانيد كه شي‏ء هرچه توحد پيدا مي‏كند صلابت پيدا مي‏كند اين است كه حكماي سلف گفته‏اند كه افلاك بايد به صلابت ياقوت و الماس باشد و اين كلمه افتاد دست حكماي متأخرين و نفهميدند و گمان كردند كه بايد سخت و صلب باشد به دست حكيم كه افتاد و شنيد قوله تعالي ثم استوي الي السماء و هي دخان مي‏فهمد كه صلابت افلاك از شدت تشاكل او است و كدام صلابت از اين بيشتر كه صد هزار سال باشد و دائم در حركت باشد و هيچ فتوري در او پيدا نشود و هيچ ياقوتي اين‏طور صلابت ندارد معني صلابت يعني تشاكل اجزاء و عدم تطرق فساد در او و شك نيست كه انسان از اين سنگها اشد تشاكل است پس اشد قسوة است اين است كه فرمود او اشد قسوة از اين جهت در حق آنها گفت بل هم اضل يعني اشد ضلالة هستند پس انساني كه ضال شد اضل مي‏شود از انعام.

از برويم بر سر مسأله كه داشتيم پس حضرت پيغمبر9 به مقام روح رفت و اوادني شد يعني اين هم مقام صورت بود و باز كسي كه علم به اعلاي نفس پيدا مي‏كند مي‏تواند علم به روح في الجمله پيدا كند و تا حالت برزخ را به طور ترديد بيان نكني معلوم نمي‏شود اگر صرف بگويم من از اين طرف است كه جزء اين طرف مي‏شود و اگر صرف بگويم از آن طرف است جزء آن طرف مي‏شود و حالتش اين است كه بگويم من هذا العالم او من هذا العالم و من هم عالم هستم و جاهل به اين نيستم ولكن بيانش اين است كه بگويم من هذا العالم او من هذا العالم و اين معني قاب قوسين اوادني به طور اختصار و اجمال.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس چهاردهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 ادني اللّه محمداً منه فلم‏يكن بينه و بينه الا قفص لؤلؤ الي آخر.

بعد از آني كه معلوم شد كه خداوند عالم اول عقل را آفريد و به او فرمود ادبار كن و ادبار كرد تا به منتهاي بعد رسيد بعد از آن خطاب به او رسيد به زبان مشيت شرعيه كه اقبال كن و اقبال كرد تا اينكه باز به مبدء خود رسيد و صادق شد كما بدءكم تعودون پس از اين آمد و شد حكما دو قوس تصور كرده‏اند به جهت آنكه عودش از آن ممر بدء و نزول نبود و تصور كرده‏اند كه اگر كسي بيايد و برگردد نه از راه اول در خط مستقيم نخواهد آمد و بايد در خط منحني برگردد و چون تمام اين دايره را ملاحظه كردند و حركتش را بر قطب ملاحظه كردند قوس گفتند و اجزاي اين قوس و ابعاض آن را كه نظر كرده‏اند قوسهاي بسيار در آن يافته‏اند و تقسيم آن قسي را بر حسب اختلاف انظار كرده‏اند يك دفعه نزول به دو قوس تقسيم كرده‏اند و صعود را به دو قوس تقسيم كرده‏اند كه قوس غيب گفته‏اند و قوس شهاده گفته‏اند به اين‏طور كه از مقام اعلي درجات عقل تا محدب عرش قوس غيب حساب مي‏شود و از مقام محدب عرش تا تخوم ارضين قوس شهاده گرفته‏اند و گاهي به حسب بعضي نظرها از مقام عقل تا منتهي درجه نفس غيب حساب مي‏شود و از مقام طبيعت و ماده و مثال و جسم تا تخوم ارضين شهاده حساب مي‏شود و در اين نظر چون طبع و ماده از اجزاء هستند آنها را از شهاده گرفته‏اند و به لحاظ ديگري غيب تا محدب عرش آمده بنابراين ‏كه عالم شهاده عالم تركيب است و قبل التركيب مركب نيست و چون مركب نيست پس از عرصه زمان نيست پس از عرصه غيب است و همچنين در قوس صعود قوس شهاده‏اش در عالم اجسام است و غيبش در وراء عالم اجسام است چون اين كلمه غيب را گفتم و مكرر مي‏آيند و از من مي‏پرسند غيب چه چيز است و غيب اين عالم يعني چه بد نيست كه في الجمله آن را شرح كنيم.

اصل غيب معلوم است كه اسم است براي آن چيزي كه غايب باشد از مشاعر شخص شاعر پس آن لوني و شكلي كه از چشم من پنهان شد آن حاظر در نزد من نيست پس مشهود من نيست پس غايب از من است و كذلك آن صوتي كه در محضر سامعه حاضر است شهاده است و آنچه از گوش شما پنهان است غيب است يعني غيب از سامعه شما است و آنچه در محضر او است پس مشاهد او است پس در شهاده او است و در غيب او نيست بنابراين به اعتباري رنگها و شكلها نسبت به گوش شما غيب مي‏شود و همچنين اصوات نسبت به چشم شما غيب مي‏شود و بر اين دو مشعر قياس كنيد ساير مشاعر ظاهره را پس آنچه از مشاعر ظاهره شما گذشت و افتاد به عقب و نفهميد مشاعره ظاهره شما آن را يعني آنچه داخل الوان و اشكال و اصوات نيست و داخل روايح و طعوم و كيفيات نيست در غيب حواس ظاهره شما است پس اين غيب است و آنچه داخل آنها است شهاده است پس بنابراين جسم مطلق في المثل داخل عالم غيب است و غايب است از حواس شما زيرا كه رنگ و شكلي و غيرهما در او نيست پس داخل عالم غيب است نسبت به اينها و باز غيب بالا مي‏رود به همين‏طور كه به حواس ظاهره درك نكردند و مي‏دانيد كه جسم مطلق هست پس هست و در غيب حواس ظاهره هم هست و اينها شهاده است و آن غيب و بر اين قياس كنيد آن امر موجودي را كه بر حواس باطنه شما مخفي باشد مثل نسبت مابين زيد و قيام در قضيه زيد قائم و از خيال شما بيرون است اگر ملتفت نيستيد از اهل علمش نيستيد و نسبت زيد و قيام از خيال شما بيرون است و هرچه خيال شما سعي كند و التماس درك آن كند و طلب كند كه آن نسبت را بفهمد نخواهد فهميد زيرا كه شأن خيال آن صوري است كه به مشاعر ظاهره درك كرده‏اند و در خيال شما هم به جز الوان و اشكال عيني و اصوات سمعي و روايح شمي و طعوم ذوقي و ملاست و خشونت لمسي هيچ يك نيست همين مثل است كه در خيال شما درك مي‏شود و نسبت زيد و قائم دخلي به اين حرفها ندارد پس آن نسبت غايب است از درك خيال و هرچه خيال سير كند كه زرد است يا سرخ سفيد است يا سياه بلند است يا كوتاه ترش است يا شيرين و خيال هرچه سير كند همين الوان و اشكال و محسوسات ظاهره را مي‏فهمد پس شد چيزي كه غايب باشد از درك حواس باطنه و موجود هم باشد و كذلك مسأله‌اي هست كه از درك فكر شما هم غايب باشد و كذلك مسأله‌اي هست كه از درك واهمه بيرون است و از درك عالمه و عاقله و چون بيرون رفت از آنها غيب مي‏شود و درك حقيقت شي‏ء نه كار واهمه است نه كار عاقله است نه عالمه نه متفكره نه متخيله و هريك از اينها شأن خاصي دارند و ممتاز از يكديگرند لكن آنهايي كه خبر از علم ندارند باطن را مثل فرنگ گفتن مردم مي‏دانند اين مردم هرچه غير از وضع ايران است مي‏گويند كار فرنگي است و گل غريبي كه مي‏بينند مي‏گويند اين گل فرنگي است يك صنعت تازه مي‏گويند از فرنگي است فرنگ يعني ماسواي اسلام و همچو قرار شده حالا همچنين ماسواي مشاعر ظاهره را مردم اسمش را فهم گذارده‏اند ديگر تميز نمي‏دهند و خيالشان مي‏رسد كه از پس اين جسم و از اين جسم كه گذشت ديگر فهم است و فهم همه چيز يك طور است خير نه چنين است و فهم هر چيزي مخصوص به چيزي است خيال درك مي‏كند صورت اشياء را منفرداً منفرداً مثلاً درك مي‏كند لون را منفرداً يا ضوء را منفرداً يا ظلمت را منفرداً و كذلك صوت و رايحه و طعم و امثال اينها را و اين شأن قوه خياليه است و اما متفكره آن يك مشعري است كه در ميان دو خيال فكر مي‏كند و در ميان دو صورت نظر مي‏كند و نسبت مابين اين دو را مي‏فهمد و او ملتفت مي‏شود آن نسبت را ميان دو صورت يا سه صورت و هكذا و اين نسبت ميان دو صورت چيزي نيست كه شكلي داشته باشد مثل ابوت يا بنوت چه شكل دارد سرخ است يا زرد است كوتاه است يا بلند است از اين عرصه صورت بيرون است پس معلوم شد كه هرچه از اين طرف و آن طرف برود كه درك ابوت كند و درك نسبت كند نمي‏تواند پس ابوت و نسبت در عالم غيب خيال افتاده است پس متفكره درك مي‏كند نسبت مابين دو صورت را و نسبت مابين دو معني را و نسبت ميان صورت و معني را و بعد از آن قوه واهمه است و اين واهمه معاني جزئيه را مي‏فهمد و اين معاني جزئيه هيچ دخلي به صورت ندارد مثلاً گوسفند گرگ را مي‏بيند مي‏گريزد و مضطرب مي‏شود از اين صورت مشعر خيال ديگر به جز صورت گوسفندي كه دست و پاي خود را برمي‏دارد و مي‏گذارد چيزي ديگر نمي‏فهمد و به جز صورت گرگ كه از عقب اين مي‏رود مثل آينه كه مقابل چيزي بگيرند و عكس آن در او افتد ولكن آن كسي كه مي‏فهمد اين معني را كه گرگ شجاع است و حريص است براي گوسفند و آن ترسان است اين معني چيزي نيست كه توي خيال بيفتد و من اين را مي‏فهمم پس معلوم مي‏شود غيب است و مشاعر باطنه مزاجي دارند و صنعي دارند مناسب مزاج خود و وضع خود درك مي‏كنند اين است كه در طب گفته شده اگر صدمه به مواضع دماغ برسد تفاوت مي‏كند بسا صدمه كه بر خيالش وارد مي‏آيد يا بر فكرش و فكرش مريض مي‏شود يا بر حافظه‏اش معلوم است كه مواضع خاصه‏اي است و مشاعر خاصه‏اي است و يك مشعر نيست و هريك از ديگري ممتاز است و نه اين است كه هرچه غير از وضع ايران است فرنگي است و هرچه وراي اجسام است فهم است مثل اينكه هرچه وراي اين جماديت در گياه مي‏بيند مي‏گويد روح است و ديگر امتياز دافعه و هاضمه و ماسكه نمي‏گذارد و اگر بداند كه امور بر نهج طبيعي است مي‏داند كه يك قوه‏اي است جاذبه كه او دافعه نيست و يك قوه‏اي است دافعه كه هاضمه نيست و كذلك ماسكه و هاضمه و كذلك متفكره و متخيله و عالمه و عاقله و متوهمه نگاه مي‏كند كه گوسفند بچه خود را مي‏ليسد و مي‏بوسد و پاهاي خود را گشاد مي‏گذارد كه اين زير پاي او برود و شير بخورد اينها را كه مي‏بيند مي‏فهمد كه اين دوست مي‏دارد اين را و اين دوستي رنگي نيست شكلي نيست صورت نيست بو نيست مزه نيست و هيچ دخلي به اين چيزها ندارد و يك امري است كه قوه واهمه استنباط مي‏كند از اين حركات معنايي و معنويت و جزئيت دارد و اما مشعر عالمه آن علم كلي است كه براي او حاصل شده و صور علميه جزئيه اگرچه گاهي اسم او را مي‏گذارند لكن مقصود از آن جزئيت نسبت به عقل است و الاّ نسبت به مادون صوري كه درك مي‏كند صور كليه است و كليت و دهريت دارد پس آن علوم كليه نسبت به مادون جزئيت نسبت به مافوق دارد ولكن مجرد است و اين صور كه با خيال درك مي‏كند مجرد نيست و آن صورتي كه به عالمه درك مي‏كند مجرد است از مواد مادون صور عالية عن المواد خالية عن القوة و الاستعداد و اين صور مخصوص عالمه است و به جهت تجرد و دهريتي كه دارد آنچه او درك مي‏كند از واهمه و متفكره بيرون است پس غيب است نسبت به اينها و همچنين ديگر عاقله از عالمه بالاتر است آن صورت مجردي كه در عالمه است عاقله معني آن صورت را درك مي‏كند و آن معني يك كليتي و جبروتيتي دارد كه دخلي به اين معني ندارد معناي محبت از آن ليسيدن دخلي به ليسيدن ندارد دوست مي‏دارد اين را توي عالمه عكس مي‏اندازد و آن معني را مي‏فهمد چنان‏كه واهمه يك معني را درك مي‏كند نسبت به خيال كه صورت بود و كذلك عاقله نسبت به عالمه و عالمه درك آن معني را نمي‏تواند بكند مثل آنكه خيال نمي‏توانست درك كند آن معني را كه واهمه درك آن مي‏كرد و كذلك براي شخص مشعر نوراني هست كه به آن درك حقيقت را مي‏كند و مشعري است كه هرچه عقل حركت كند چون توجهش به معاني كليه است عكس حقيقت در آن نمي‏افتد بلكه فؤاد حقيقت را بالاتحاد بايد ادراك كند و عقل معني را بالانطباع بايد ادراك كند و از خارج بايد پيش او بيايد تا معني را ادراك كند و حقيقتي كه درك مي‏كند از خود او و در خود او درك مي‏كند پس آنچه در فؤاد است غيب است و آنچه در مادون است شهاده است آنچه در عقل است غيب است و آنچه در مادون شهاده است و آنچه در عالمه است غيب است و كذلك آنچه در واهمه و متفكره و متخيله اينها همه غيب است ديگر حالا من پشت اين عالم را نمي‏فهمم يعني چه وقتي تحصيل مي‏كنند آن وقت مي‏فهمند ديگر نمي‏فهمند براي چه و گمان نمي‏كنم كه مسأله‌اي باشد كه من او را ننوشته باشم و مشروح و مفصل نكرده باشم نگاه نمي‏كنند نمي‏فهمند و پيش هم مي‏نشينند و شبهات به يكديگر القاء مي‏كنند و مسخره مي‏كنند و رجوع نمي‏كنند به كتب و الاّ من همه را نوشته‏ام عالم غيب مي‏شنوي نمي‏فهمي انكار مي‏كني يك بيچاره هم اگر گفت مسخره‏اش مي‏كنند پس عالم غيب هست از بابش بايد داخل شد تا مسأله را بفهمد پس براي اين عالم غيب هست مسلما همين صور خياليه غيب است ديگر نمي‏فهمم بفهم صوري كه در متفكره است در متوهمه است معناي دوستي نيست از صور اين عالم از عالم غيب است و كذلك معني دشمني نيست از صور اين عالم و از عالم غيب است زهد و صدق تو از اين عالم نيست و سعادت و شقاوت همه از غيب است سعادت چند من است سرخ است يا زرد است از اين عرصه نيست تا اينها گفته شود و هرچه به مشاعره ظاهره تو درنيامد غيب است پس چطور غيب نيست بلكه صد هزار هزار غيب است عالم مثال به لحاظي از غيب اين عالم است اگرچه به لحاظي از شهاده گفته مي‏شود به جهت آنكه اسفل اين مثال روي اين مواد است پس به اعتباري اسفلش از عالم شهاده شمرده مي‏شود ولكن چون اعلاش عالم خيال است از غيب شمرده مي‏شود و اعلاي خيال پس از باطل شدن ماده زماني باقي است خيال جلوس آن صورت جلوس پس از جلوس زماني است و احتياج چنداني به اين ماده ندارد از مادر كه تولد كرد حالا ديگر باقي است مادرش هم نباشد هم نباشد به همين‏طور صور خياليه تولد از اجسام مي‏كند اگر اجسام باطل شود آن براي خود استقلالي دارد و چندي باقي است به خلاف چشم كه اگر ماده را از پيشش برداري استقلال پيشش نمي‏ماند و چون بعضي از رفقا در اين غيب چيزي گمان مي‏كردند اين غيب باز لفظي است داخل عرفانهاي بي‏مغز سست همچنين نيست بلكه اين غيب چيزي است كه با مشعر غيبي انسان آن را محسوس مي‏بيند صور خياليه را با خيال ادراك مي‏كني و حالا آنكه غيب از جسم تو است و صور فكريه را با فكر درك مي‏كني و حال آنكه غيب از چشم تو است تا مي‏رود امر به مسائلي كه از تو بيرون است نه خيال و نه فكر و نه واهمه و نه عالمه و عاقله و نه حقيقت تو درك آن را مي‏كند آن غايبي است كه از مشاعر بيرون است پس ما به مشاعر خودمان نمي‏توانيم آن را درك كنيم نهايت اثبات او را به آيات او كه در مشاهد ما است مي‏كنيم و چون مشاهد خود را نوكر يافتيم مي‏فهميم كه آقايي هست و الاّ از مشاعر چيزي نفهميديم تا اثبات كردي در عرض مشاهد آوردي و او از مشاعر بيرون است و جميع مشهودهاي خود را كه عاجز كه ديدي مي‏فهمي كه لامحاله اين مشاعر استفاده‏شان به ديگري است و آن كسي مستقلي است كه من آن شي‏ء مستقل را نمي‏توانم درك كنم و به اين‏طور اثبات غيبي در وراي مشاعر هم مي‏كنيم ولكن اثبات او را به آيات او مي‏كنيم اين است كه فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق بعد مي‏فرمايد او لم‏يكف بربك انه علي كل شي‏ء شهيد حاجت به آيت براي من نمي‏بايد به آيت خود را نشان داده كه انه علي كل شي‏ء شهيد آيا كفايت نمي‏كند كه لايكون لغيره من الظهور أيكون لغيره من الظهور حتي يكون هو المظهر لك آيا اين هم كفايت نكرده است اين است كه فرموده الا انهم في مرية من لقاء ربهم ضرر به جايي ندارد الا انه بكل شي‏ء محيط مي‏فهمد راه اينكه اينها محتاج به آياتند چيست پس محتاج به آيات نيست زيرا كه خودش اظهر از آيات است در جميع مشاهد و در جميع مغايب اگر آمده باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس پانزدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: فلاجل ذلك عبر الحكماء الي آخر.

عرض كردم كه بعد از آني كه عقل را خداوند آفريد و او را امر به ادبار كرد به زبان مشيت كونيه و عقل نازل شد تا به رتبه خاك رسيد كه نهايت بعد او است از مبدء و اين طريق را قوس نزول مي‏گويند و قوس وجود و در اين قوس از براي مراتب تعين شخصي نبود بلكه به طور ابهام و اطلاق بود و آمد تا به خاك رسيد و بعد به زبان مشيت شرعيه خطاب به او شد كه اقبال كن پس بناي اقبال را گذارد و هر درجه كه براي او محقق شد در آن درجه ذكري و تشخصي و تعيني و تحققي پيدا كرد و اين است معني آنكه در وقت صعود به محاذات هر مرتبه رفت كه از آن مرتبه آمده بود و مطلب خيلي دقيق است و چون نصف مطلب را روزي گفته‏ام و نصفش را نگفته‏ام بد نيست كه في الجمله اين را شرح كنم و آن مطلب تمامش اين است كه مشايخ ما در كتبشان نوشته‏اند و به طور تمثيل ذكر كرده‏اند شيخ مرحوم نوشته‏اند من وقتي به تو مي‏خواهم بگويم زيد قائم و نگفته‏ام و تو نشنيده‏اي در هيچ عالمي از عوالم ندانسته‏اي كه زيد قائم و بعد از آني كه من به تو گفتم زيد قائم تو دانسته‏اي معني زيد قائم را چهار هزار سال قبل از اين و اين كلامي است مبهم و معمي و خيلي مشكل و بسا كسي كه مي‏خواهد اين را تعقل كند به طور زماني تعقل مي‏كند و اثبات امتداد زماني در دهر مي‏كند وانگهي كه بعضي تمثيلات را همه مي‏شنوند لابد است كه براي اين زمان مراتبي از عرض اثبات كند و دهر را هم روي اين مراتبي برايش اثبات كند مثلا در اينجا شنبه و يك‏شنبه و دوشنبه و سه‏شنبه اثبات مي‏كند در زمان و روي شنبه دهري اثبات مي‏كند و روي هر روزي يك دهري اثبات مي‏كند به جهت آنكه مي‏شنود كه پيش از آنكه من به تو بگويم زيد قائم تو در هيچ مرتبه از مراتب عالم به زيد قائم نبودي پس روز شنبه كه نشنيده‏اي تو زيد قائم را در دهر و جبروت عالم به زيد قائم نبودي و كذلك در سرمد عالم نبودي و در زمان هم عالم نبودي و روز يك‏شنبه كه گفتم زيد قائم در دهر عالم به او شدي و چهار هزار سال پيشتر از عالم زمان عالم شدي و عالم بوده‏اي يعني در چهار مرتبه و علوم مقدم بر جسم است به چهار هزار سال يعني به چهار مرتبه كه هر مرتبه عبارت از يك يوم باشد و ان يوما عند ربك كالف سنة مما تعدون و هر روزي هزار سال محسوب شود و اما چهار مرتبه طبيعت است و ماده و مثال و جسم يعني تو در عالم نفوس عالم به اين شدي كه چهار هزار سال قبل از اين جسم و زمان است و اين معمايي است و به جز آنكه در دهر هم اثبات كنند شنبه و يك‏شنبه و دوشنبه و سه‏شنبه چاره ندارند و يك روز نصف مطلب را بيان كردم و نصفش را عرض نكردم هرگاه در اينجا ثابت و محقق شد مراتب عاليه او موجود و محقق است تا سرمد و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم پس آن مراتب دهريه بالاي اين هستند و كيفيت تقدم اينها را به طور لايق و به طور اختصار عرض نكردم و آنچه عرض كردم آن است كه پيش از آني كه زيد قائم گفته شود چگونه در دهر نبود و حال آنكه اگر در دهر هست كه هست ابدا ديگر در شنبه نبود يعني چه و اگر در دهر نيست كه نيست ابدا ديگر در روز يك‏شنبه هست يعني چه و هست دهر بدل به نيست نمي‏شود و نيست دهر بدل به هست نمي‏شود و در دهر تغير و تبدل نمي‏رود پس اگر علم به زيد قائم بوده براي من در دهر كه هست و اگر نيست اين علم براي من كه نخواهد بود و نيست اگرچه شيخ مرحوم مثل به زيد قائم زده‏اند لكن مسأله برايش فروع بسيار است خود زيد در شنبه نبود در مراتب عاليه هم نبود تا سرمد و روز يك‏شنبه كه بود در مراتب عاليه هم بود تا سرمد و حال آنكه تغير و تبدل در دهر نيست پس اين چطور مي‏شود و سبب اينكه اين مسأله مشكل شده عدم فهم دهر است و چه بسيار از حكماء و متكلمين كه معني دهر و مراتب سابقه غير را نفهميده‏اند و چه بسياري انكار كرده‏اند بوعلي گفته كه وراي اين زمان نيست چيزي به غير از ازل پس مي‏گوييم كه از براي شيئي كه در اينجا موجود مي‏شود حالاتي است يك حالتي از براي اين است كه اين حالت را زمان مي‏گويند و آن نسبت همين شي‏ء جزئي است به سابقش و لاحقش و به جزئي ديگر و نسبت اين جزئي را به جزئي ديگر كه سابق و لاحقش دادند اين حالت را زمان مي‏گويند مثل اينكه زيد را كه نسبت مي‏دهي به پدرش كه سابق بر او باشد او مي‏شود سابق بر زيد و زيد ابن او مي‏شود و نسبت زيد را كه مي‏دهي به ابنش كه لاحق از او است اب مي‏شود براي او پس براي اب خودش مؤخر است و براي ابنش مقدم است پس اين تقدم و تأخر نسبتي است كه براي شي‏ء حاصل شد به سبب نسبت او به سابق و لاحقش و اگر به جزئي كه در عرض او است نسبت بدهيم تساوي فهميده مي‏شود پس اينها نسبي است و اين حالت را حالت زمان مي‏گويند همين جزئيات اربعه را كه اب سابق باشد و اين ابن وسط باشد و آن ابني كه در مؤخر است و آن اخي كه مساوي است اين چهار را هرگاه نسبت بدهيد به بالا اين نسبت را نسبت دهر مي‏گويند و از درك اين معني دهر حاصل مي‏شود براي انسان نسبت به موثرش و علتش كه مي‏دهيم اين را دهر مي‏گوييم زيرا كه در اين نظر و نسبت امس شما و يوم شما و غد شما همدوش شده‏اند و امس شما تقدم ندارد بر يوم شما و يوم شما تقدم ندارد بر غد شما بلكه اين سه همدوشند و در يك محضر ايستاده‏اند اين نسبت را نسبت دهر مي‏گويند پس نيست اين دهر چيزي مگر اينكه اين چهار را كه در محضر واحد نگاه كردي همين حالت حالت دهري مي‏شود و اگر اين چهار نباشند نسبت چه مي‏دهي به عالي و دهر چه ملاحظه مي‏كني اگر اينها نيستند فلاعالي پس اگر اين چهار نباشند دهري نيست اما سرمد ملاحظه كردن خود عالي است در ذات خود او نه نسبت چيزي به چيزي كه اگر آن ذات را در خود آن نگاه كردي آن حالت حالت سرمدي است و حالا در صدد آن نيستيم پس معني دهر نسبت اين ثلثه يا اربعه شد به عالي و اگر اين ثلثه يا اربعه نباشند نسبت دهري نيست پس اين است كه مي‏گويم كلي طبيعي كه دهري است تحققش و تمثلش در خارج به همين افرادي است كه در عالم جزئيات هستند و اگر اين جزئيات نباشد او نيست ابدا و اگر اين فرس معين و آن فرس معين نباشد فلافرس و اگر فرسي باشد در اينجا كه ما نسبت اين را بدهيم به عالي آن وقت فرس هست پس تمثل فرس دهري و فرس كلي و اطلاقي به همين افراد است كه اينجا هستند و هرگاه اين افراد ابداً نباشند هيچ دهري آنجا ثابت نيست مسأله خيلي دقيق است مكرر مي‏كنم عرضم اين است كه نه اين است در اين عرصه اگر فرض نيستش را كردي فرض هستش را نمي‏تواني بكني گاه هست كسي فرض مي‏كند كه اگر آب در دنيا نيست اين اطلاق آب خواهد بود جواب مي‏گويم اگر آب در عرصه زمان نيست در عرصه اطلاق و عرصه دهر نيست مي‏گويد حالا اتفاقا آب پيدا شد مي‏گويم اين فرض معقول نيست زيرا كه فرض مسأله ما اين بود كه در عرصه زمان ماضي و غابرش الي ماشاء اللّه في علم اللّه ماء نباشد پس تو احداث علم براي خدا مي‏خواهي بكني اين فرض معقول نيست و فرض مسأله اين است كه اگر في علم اللّه آب جزئي در عرصه زمان نيست آن وقت آب اطلاقي در دهر نيست و اگر آب جزئي در زمان هست آب اطلاقي در دهر هست و ماء مطلقي بالاي اين هست حكماً پس حالا مي‏گويم كه اگر در عرصه زمان ماضي آن و غابر آن الي ماشاء اللّه و الي مايكون في علم اللّه اگر در جايي از جاهاي اين زمان زيد موجود شده باشد مي‏شود از براي اين زيد روحي در عالم دهر و در عالم ارواح ثابت باشد نهايت در ماضي زمان كه نبوده مرآت نماينده براي آن از زمان نبوده اگر آن مرآت پيدا شد روح زيد از آن مي‏نمايد و اگر آن مرآت شكست باز روح زيد غايب مي‏شود اگر ملتفت بود كسي كه چه عرض كردم حل مشكل عظيمي از مسأله رجعت مي‏شود و خيلي مسأله مشكلي است و غافلند كه اين شخصي كه راجع مي‏شود كيست بدني كه تازه درست مي‏كني از اين عناصر آيا اين بدن نه اين است اخلاطي هم از آن بايد تولد كند بايد صفرائي داشته باشد سودائي و بلغمي و خوني داشته باشد پس از آن عناصر جديده اخلاطي تولد مي‏كند و از آن اخلاط لحمي و عظمي و عروقي و اعضائي بايد تولد كند و الاّ بدن نمي‏شود بعد از آني كه بدن درست شد از صوافي آن اخلاط در قلب او بايد بخاري پيدا شود روح بخاري داشته باشد و اگر براي آن بدن روح بخاري نباشد زنده نيست حيات فلكي مي‏بايد به آن تعلق بگيرد وانگهي كه آن حيات فلكي آنچه در كمون است اثاره او را مي‏كند و آن حيواني كه پيدا شد نفسي به آن تعلق بايد بگيرد حالا آيا اين نفس همان نفسي است كه به بدن اول تعلق گرفته بود يا اينكه حيات جداگانه و نفس جداگانه‏اي است و اين مسأله حل نمي‏شود مگر به اين قاعده كه عرض كردم تناسخ نيست اگر كسي يك خورده نفهمد علم رجعت را تناسخي مي‏شود بعينه علم رجعت تناسخ مي‏شود و به همين علم بابيه عيسي درست كردند و حضرت امير و امامها درست كردند اين‏طورها مي‏شود بلكه عرض مي‏كنم بعد از آني كه مي‏سازند در رجعت بدني و تركيب مي‏كنند اعضائي روح بخاري هم كه در او پيدا شد بعد از آن اگر آن بدن مطابقه تامه داشته باشد با اين بدن اول مواجه مي‏شود با آن روحي كه از براي او هست و مي‏افتد در او آنچه در بدن اول افتاده بود و كسي كه منكر رجعت مي‏شود منكر حيات خودش در روز شنبه و روز دوشنبه و سه‏شنبه بايد بشود آيا اين غذايي كه مي‏خورد و مي‏رود در كبد و قلب او و صافي مي‏شود روح بخاري مي‏شود و روح حيواني باز زيد در او جلوه مي‏كند آيا زيد است يا غير زيد است هرچه از غذاها مي‏خورد گذشته كه تحليل رفته و هرچه تازه مي‏خورد بخار جديدي احداث شده و مواجهه جديده مي‏خواهد و باز همان است و مواجهه پيدا مي‏كند و روح زيد در آن مي‏افتد و ناطق مي‏شود از او و متحرك مي‏شود از او به همين‏طور در رجعت هم از همين عناصر بدني جديد ساخته مي‏شود و مرآتي درست مي‏شود و مطابقه تامه با روح زيد دارد روح زيد عكس مي‏اندازد و زيد در دهر خود ثابت است اين بدن كه مواجه او شد او در اين بدن جلوه مي‏كند و اين بدن را زنده مي‏كند و ناطق از اين بدن مي‏شود و اگر اين بدن را بشكني باز زيد غايب مي‏شود دومرتبه بسازي باز زيد در آن جلوه مي‏كند و زنده مي‏شود مثل اينكه اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه امواتي چند را احيا فرمود و عيسي امواتي چند را احيا فرمود يعني دو مرتبه همان بدن را مواجه آن روح كرد آن روح در آن بدن جلوه كرد به همان طوري كه روز اول حضرت آدم ساخته شد وضع عالم اقتضاء مي‏كند بدني ساخته شود و آن روح درش جلوه كند و مانعي ندارد از علم طبيعي بلكه عرض مي‏كنم چيزي كه به علم طبيعي راست نيايد اعجاز هم به او تعلق نمي‏گيرد و اعجاز اين است كه اجزاء شيئي كه بايد اسبابش در ازمنه عديده فراهم بيايد و شي‏ء موجود شود در اسرع وقتي فراهم مي‏آيد و موجود مي‏شود مقصود آن است كه تخم خربزه كه بايد در سه ماه برسد اين شخص كاري بكند كه يك ماه يا يك هفته برسد معجزه آن است كه آفتاب كه بايد در بيست ساعت فلان قدر راه برود كاري بكند كه يك ساعت برود و بنائي كه در شش ماه ساخته شود اين در يك روز بسازد معني اعجاز آن است كه امور طبيعيه و عاديه عالم را در اسرع وقت به انجام رساند پس رجعت هم موافق طبع عالم است و چيزي خلاف طبع ندارد حضرت امير كه مي‏رود بر سر قبر و مي‏فرمايد قم بأذن اللّه و زنده مي‏كند خلاف نظم عالم نمي‏كند نظم عالم اين است كه در مدت طويلي عالم طوري بشود كه اين مرده‏ها خود زنده بشوند و قيامت بيايد و دومرتبه مردم زنده شوند بنياد عالم را خدا طوري گذارده كه اين زمين يكجا بايد زنده شود پستاي عالم و نظم طبيعيش اين است حالا حضرت امير مي‏آيد و در زمان قليلي اين كار را مي‏كند.

باري مقصود اين بود كه در اينجا اگر مرآتي ساخته شد آن روح توش عكس مي‏اندازد و اگر مرآتي ساخته نشد يا اينكه بود و شكست آن در همان محل خفاي خود مي‏ماند. مقصود اين است كه آن شيئي كه در دهر است در اينجا اگر مرآتي پيدا شد جلوه مي‏كند و اگر مرآت را برداشتي مخفي مي‏شود اگر باز مرآتي ساختي پيدا مي‏شود و اگر شكستي غايب مي‏شود اگر از عناصر و طبايع اين عالم قابلي و مرآتي براي الماء پيدا شد در اينجا الماء دهري جلوه مي‏كند و اين مرآت لسان دعا و قابليتي است براي الماء و الماء اجابتي است براي او حالا اگر في علم اللّه از اول زمان تا آخر زمان در عالم زمان مرآتي و لسان قابليتي هست اجابتي در دهر هست و اگر نيست نيست حالا اجابت دهري كه اجابت اين قابل زماني بود در دهر است و اختصاصي به هيچ جزئي از اجزاء زمان ندارد پس با وجودي كه در دهر است چرا در ازمنه سابقه نبود مي‏گويم چون در علم خدا بود كه در اين جزء زمان خواهد بود در دهر او را خلق كرد پس روح حضرت امير در دهر بود به جهت اينكه در اين شنبه معينه في علم اللّه تولد كرده بود چون روحش در دهر بود وقتي در زمان فرعون بدني قابلي پيدا شد روح آن حضرت جلوه كرد و براي فرعون ظاهر شد و چون بدن را درهم شكستند مخفي شد و در زمان سلمان در دشت ارژن باز چون بدني پيدا شد حضرت امير در او جلوه كرد باز آن بدن را از هم شكستند باز غايب شد باز در زمان تولدش از آمنه@ بدني ساختند در او جلوه كرد باز وقتي ضربت بر او زدند غايب شد و همچنين بدني در رجعت براي خود مي‏گيرد و ظاهر در آن مي‏شود باز بدن درهم مي‏شكند باز غايب مي‏شود قال7 انا الذي اقتل مرتين و احيي مرتين و ان لي الكرة بعد الكرة و انا الذي اتقلب في الصور كيف اشاء هي بدن مي‏گيرد و در آن ظاهر مي‏شود و مي‏شكند و غايب مي‏شود پس اين بدن و اين مراتب در اينجا كه ساخته شد و مواجه شد روح جلوه مي‏كند در آن و روح در دهر خود ثابت هست پس اگر بگويم كه روح بود و هست در دهر معنيش درست است اگر در اينجا شخصي تولد كرد في علم اللّه در جزئي از اجزاي زمان تولد كرده پس دهري براي او ثابت است پس اگر گفتم دهر اين ثابت است و چهار هزار سال پيش از اين جلوه شده اين است معناش اما آن حرفي كه زيد قبل از آني كه در اينجا تولد كند در دهر نبود آن حالات عدم تولد و اين عدمها وجودي است و حالات وجوديه‏اند نه عدم محض و اين عدمها نفي است و خودش وجودي است و نسبت به چيز ديگر عدم است پس وقتي عدم اين متولد را شما تصور كرديد در زماني كه اين متولد بروز نكرده بود و آن عدمها هم چون وجودي بودند دهري دارند و دهري آنها هم بالاي آنها است نمي‏شود شيئي در اينجا موجود بشود و دهريتي نداشته باشد از براي آنها هم خزائني بايد باشد و الاّ چطور موجود مي‏شوند و براي هر چيزي خزائني است و دهريتي است تا پيش سرمد بلكه تا پيش علم خداوند عالم پس در آن ايام و اوقاتي كه زيد تولد نكرده بود در اينجا زيد نيست و در دهر آن مكان و آن زمان زيد نيست و در خزاين عاليه زيد نيست و هرجا برود زيد نيست و در آن رأسي از رؤوس مشيت كه تعلق به او دارد زيد نيست و در آن حالت علمي خدا زيد نيست پس نه في علم اللّه يعني علم حادث خدا زيد نيست نه در دهر نه در سرمد هيچ جا زيد نيست لكن وقتي تولد كرد پس در دهر زيد هست در سرمد هست در علم اللّه هست و زيد باز چهار هزار سال پيش از اين بوده كه اينجا تولد شده اگر من نگفتم زيد قائم پس تو در جميع مراتب جاهلي به زيد قائم وقتي در اينجا نمي‏داني زيد قائم را در جميع مراتب و خزائن عاليه نمي‏داني زيد قائم را و اين مرتبه كه در اينجا داري لامحاله يك نسبتي به عالي دارد و آن دهري است لامحاله همين حالاتي كه مجهول شما است پس في علم اللّه و در سرمد و در دهر نيست زيد قائم و همين‏طور كه زيد دهري دارد براي خودش عمرو هم دهري دارد صحت شما دهري دارد مرض شما دهري دارد روزي كه مريضيد آن هم در جميع مراتبش مي‏بايد دهري داشته باشد وقتي كه گفتم زيد قائم چهار هزار سال پيش از اين تو راه مي‏بردي زيد قائم را و امروز كه صحيحي در جميع مراتب صحيحي و فردا كه مريضي در جميع مراتب مريضي و اين صحت حادثي است و حادث محدث مي‏خواهد و رأسي از رؤوس مشيت مي‏خواهد و بايد بر طبق صفت مؤثر باشد و طفره در وجود باطل است و مابين مشيت تا اينجا فواصل بسيار مي‏خواهد پس اينجا كه صحيحيد در جميع مراتب صحيحيد و اينجا كه مريض مي‏شويد در جميع مراتب مريضيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس شانزدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: فلاجل ذلك عبر الحكماء عن الطريقين بالقوس الي آخر.

بعد از آني كه عرض كردم كه قوس قطعه‏اي از دايره است و تحديدي براي آن نيست و سه نقطه از دايره قوس مي‏شود و عرض كردم كه مراتب نزول از مبدء تا منتهي را حكماء تشبيه به قوس كرده‏اند و مراتب صعود را از منتهي تا مبدء آن را هم تشبيه به قوس كرده‏اند و چون اين قوس دو قوس عظيم است مجموع اين دو قوس را تشبيه به دايره كرده‏اند و بعد نظر كردند در مراتب هريك و قسي صغار براي آن گفتند يك دفعه تقسيم كردند دو قوس صعود و نزول را به دو قوس قوس غيب و قوس شهاده اما قوس غيب را به لحاظي از اعلاي عقل گرفتند تا منتهاي نفس و قوس شهاده را از اعلاي طبع گرفتند تا منتهاي جسم و به لحاظي ديگر قوس غيب را تا اعلاي عرش تصور كردند و قوس شهاده را از محدب عرش تا تخوم ارضين و همچنين در قوس صعود الي عقل را عالم غيب حساب مي‏كنند يا اينكه از محدب عرش تا تخوم ارضين را عالم شهاده حساب مي‏كنند و برزخ را جزء عالم غيب و به لحاظي ديگر غيب را به چهار قوس كه فؤاد و عقل و روح و نفس باشد و شهاده را هم به چهار قوس كه عالم جسم و عالم مثال و عالم ماده و عالم طبع و به نظري فؤاد را نمي‏گيرند پس تمامش هفت قوس مي‏شود و همچنين قوس صعود را به همين كيفيت تقسيم كرده‏اند و گاهي تفصيل مي‏دهند به لحاظي كه تمام اين خلق عالمي تام و كلمه تامه است و كلمه تامه آن است كه از جميع حروف مركب باشد و تمام حروف در او بالفعل باشد و كلماتي كه بعض حروف در او بالفعل است كلمات ناقصه است و كلمه جامعه نيست و كلمه تامه جامعه آن است كه جميع حروف بيست و هشت گانه در او موجود باشد پس به اين لحاظ از عقل تا تخوم ارضين بيست و هشت قوس است و اين اصطلاحي است از اهل جفر كه هر حرفي از حروف را محاذي عالمي از عوالم مي‏گيرند مقام عقل را حرف الف مي‏دهند و مقام روح را حرف باء و مقام نفس را حرف جيم و هكذا الي آخر و عرش را حرفي و كرسي را حرفي و فلك البروج و فلك المنازل دو حرف مي‏دهند و افلاك سبعه را هفت حرف مي‏دهند و عناصر را چهار حرف مي‏دهند و جماد و معدن و نبات و حيوان را چهار حرف مي‏دهند و انسان جامع را هم حرفي مي‏دهند كه مقام لام الف باشد و تمامش بيست و نه حرف مي‏شود كه بيست و هشت عالم باشد و اگر معدن را جزء جمادات بگيرند تمامش بيست و هشت عالم مي‏شود از پيش عقل تا منتهاي خاك و مواليد و وجودات ناقصه و جامعه كه از اين ميانه به عمل مي‏آيد هريك قوسي مي‏شوند و چون عالم شهاده تفصيلش بيشتر بود اين تفاصيل را در عالم شهاده گفتند به جهت وضوح و ظهوري كه داشت و الاّ در عالم عقول هم عرش و كرسي و افلاك و عناصري هست الاّ اينكه آنجا به جهت غلبه وحدت تشاكل اجزايي كه در آنجا هست كأنه كثرتي در آنجا نيست و اينجا به جهت غلبه اعراض و كثرت و جمودي كه دارد مفصل شده نموده شده و شمرده مي‏شود و الاّ آنجا هست واقعاً و مندمج است بعضش در بعض به طوري كه به حسب منظر كأنه در آنجا اختلاف نيست و به تزييلات فؤادي اين حرفها آنجا مي‏رود بلكه تا عالم مثال آنجا كثرتي ملحوظ نمي‏شود و در اين عالم مفصلاً پيدا مي‏شود و علي ‏اي حال حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در شب معراج بعد از اينكه از اين خاك بالا رفتند به جسم شريف خود درجه به درجه و جسم شريف او از عرش نگذشت و جسم شريف رفت تا محدب عرش و ديگر تعقل نمي‏شود كه جسم شريفش از محدب عرش بگذرد و خلاف خلقت خدا نمي‏شود و از آنجا مثال او صعود كرد و جسم او ماند نه به معني اينكه مثال او جسم او را گذارد و جسم خالي ماند و رفت بلكه در مثال بالا رفت در جسم خود و در اندرون جسم خود نه اينكه اين جسم را گذاشت و رفت و اين جسم مرد چنان‏كه عرض كردم كه در قبر سؤال مي‏كنند از روح در بدن و شما ملتفت مي‏شويد به سوي مسائل علمي و به سوي خداي احد در همين بدن و لازم نكرده كه بدن را خالي كنيد و ملتفت شويد پس پيغمبر به جسم شريف خود تا منتهاي عرش را پر كرد به جهت آنكه جسم شريف او از آنجا بود اشكالي كه هست اين است كه چگونه اينجا ديده مي‏شد و چگونه به اينجا آمد و حال آنكه عرشي بود و وقتي كه مخلي به طبع بود طبعش اين بود كه در عرش باشد مثلاً باد را هرگاه در شيشه كني يا در ظرفي و به زور ببريد او را ته دريا نگاه داريد طبعش اين است كه اگر به زور او را كسي نگاه ندارد و مخلي به طبع شود صعود كند و بيايد در حيز خود كه حيز هواست بايستد پس بودن او و ايستادن روي آب در هوا دليل نمي‏خواهد چرا كه طبع او است و بودن او در زير دريا دليل مي‏خواهد و روي آب حيز او است و مقام او است و كذلك پيغمبر حيزش بالاي عرش است ولكن به جهت حكمتي نزول فرمود كه خدا فرمود انا انزلنا اليكم ذكرا رسولا پس به خود بسته بود سنگهاي اعراض و غرايب و بعد از آني كه مأمور شد كه صعود كند رفت به سوي حيز خود به طور طبيعت خود و اقتضاي ذات خود اين است كه پرسيدند اگر قبر حسين7 را بشكافند او را خواهند يافت جواب فرمودند چقدر كوچك است جثه تو و چقدر عظيم است سؤال تو حسين7 در عرش است و نظر مي‏كند به موضع قبر خود و به زوار خود بعد از آني كه از اينجا سبب ظهور گذشت مي‏رود به حيز خود و حيزش عرش است از اين جهت بدنهاي ائمه ما : تا سه روز بيشتر در قبور خود نمي‏مانند و كاري اينجا ندارند كه اينجا بمانند و تا سه روز اينجا مي‏مانند به جهت تطهيرشان از سه مقام عرضي و اثقال و احمالي كه به خود گرفته بودند به جهت نزول و ظهور در اين عالم سفلي پس به جهت تطهير جماديتشان و نباتيتشان و تطهير حيوانيتشان سه روز مي‏مانند و بعد از سه روز مي‏روند به حيز خود و حيزشان مقام عرش است و جميع ائمه در آنجا هستند و حيز همه عرش است و حضرت پيغمبر هم حيزش آنجاست بعد از آني كه حيزش آنجا بود آنجا رفت و بعد از آن به سير مثالي سير كرد الي اعلاي مثال و بعد از آن به سير مادي سير كرد تا اعلاي ماده و بعد از آن به سير نفساني تا اعلاي نفس سير كرد و رفت تا به اواسط روح رسيد در جميع مراتب پيغمبر سير فرمود در جسم خود و گفتم كه كسي از مقام نفس نمي‏گذرد به جهت اينكه اگر بگذرد شخصيت او باطل مي‏شود پس رسيد آن بزرگوار به مقام دني و مي‏فرمايد اين دني بالعلم و مقام علم نفس است و دنو پيغمبر دنو علمي بود و اين دنو فايده دارد نه اينكه دنو مكاني خيال كنيد و خداوند عالم جل‏شأنه در مكاني نيست كه پيغمبر به آن مكان نزديك شود يعني به غلبه عالمه او و به غلبه نفسانيت او و دنو دهري و دنو علمي پيدا كرد نه اينكه دنو مكاني پيدا كرد ثم دني فتدلي يعني تخضع كرد و تخشع كرد به آنجا كه رسيد زيرا كه از غلبه نورانيت ظلمت او تكاد ان‏تفني اين است كه آنجا حجاب زبرجده خضراء بود كه كان يتلألؤ بخفق و مقام خفق و اضطراب بود پس آن بزرگوار خاضع و خاشع شد براي خداوند عالم بعد از آن فكان من ربه قاب قوسين و ميان او و ميان رب مضاف او دو قوس فاصله بود كه قوس روح و قوس عقل باشد و اين دو قوس را به لحاظي اگر بخواهند يك قوس بگيرند گرفته‏اند چنان‏كه در اينجا اين قوسي كه معني كمان است مركب است يكيش از دو قوس از پيش مقبض تا پيش سيه كه موضع وتر و زه باشد و يكي ديگر از آن طرف به اين سر و همچنين مابين نفس و مابين فؤاد را يك قوس اگر بگويند يك قوس است كه تمامش را بگيرند و اگر دو قوس بگيرند مابين المقبض الي السيه يك قوس بزرگ است كه از نزد مقبض تا پيش سيه كه آنجاييش كه كج مي‏شود و ريسمان و زه مي‏بندند و قاب يعني مقدار چنان‏كه مي‏گويند مبلغ دو تومان و مقدار دو خروار اينجا هم يعني موازي دو قوس اوادني يعني بل ادني كه آن اواسط روح باشد به اين لحاظ كه رفرف اخضر براي آن بزرگوار نازل شد از جانب خداوند عالم جل‏شأنه و رفرف بساطي است و پيغمبر تدلي و دلي له رفرف اخضر معلوم مي‏شود كه تاي تدلي براي طلب گرفته‏اند و به خود گرفتن است مثل تاي تجشم و تكلف پس طلب كرد رفرف را فتدلي فدلي له رفرف اخضر پس خدا آن بساط را فرستاد تشبيهات غريبي است اما بساط است بساط به جهت آنكه مقام نفس مقام انبساط است نمي‏بينيد كه الف را به مقام عقل تشبيه كرده‏اند و باء را به نفس تشبيه كرده‏اند به جهت انبساطي كه براي باست به جهت عرض و طول و مقادير و حدودي كه در او يافت مي‏شود مقامش مقام بساط است و اخضر است به جهت آنكه صفرت عالم روح با زرقتي كه در عالم نفس است مركب مي‏شود و خضرت و سبزي اقتضاء مي‏كند و در همين عالم هم همين‏طور است آن زرقتي كه به واسطه حر شمس پيدا مي‏شود با آن صفرتي كه از آن غذا و آبي كه گياه به خود مي‏كشد تركيب مي‏شود اخضر مي‏شود و اين خضرت اشجار از آن است مي‏گوييد نه تجربه كنيد آن برگهاي كوچكي كه در اول بهار بيرون مي‏آيد آن متصل به شاخه را مي‌بينيد صفرت دارد به واسطه آن آبي است كه به او مي‏رسد بعد از آن حرارت آفتاب در آن صفرت مي‏افتد و با آن سياهي كه به واسطه احراق براي او هست تركيب مي‏شود خضرت پيدا مي‏شود تا آفتاب گرم هست اين خضرت هست و دائم اين مدد صفرت مي‏آيد و لازال آفتاب مي‏تابد و زرقت حاصل مي‏شود پس دائم خضرت دارد تا اينكه هوا سرد مي‏شود و آفتاب احراق نمي‏كند آن وقت زرقت افاده نمي‏كند و در پاييز برگها زرد مي‏ماند و اصل آن صفرتي هم كه در آب هست از آفتابست به جهت آنكه اصل آب بياض اقتضاء مي‏كند حر شمس در اول درجه صفرت احداث مي‏كند و دوام كه پيدا كرد به مقام حمرت مي‏رساند دوام كه پيدا كرد از حمرت به زرقت مي‏رسد اين زنگي كه در مس مي‏بينيد زنگاري مي‏شود از تراكم حمرت است اين سرخي كه از فرنگ مي‏آورند ظلش را كه نگاه مي‏كني زرقت دارد زنگاري است وقتي توي آب ريختي زرقتش بدل به حمرت مي‏شود باز خشك كه شد زنگاري مي‏شود مقصود اين است كه حمرت زرقت است و تراكم زرقت سواد است پس اگر شمس غلبه كرد حرارتش زرقت هم سواد خواهد شد لكن در اين اواسط حالتش اين بود كه عرض كردم پس به واسطه حر شمس اشجار سبز مي‏شود و بعد از آني كه غلبه حرارت شمس كم شد زرد رنگ مي‏ماند و از اين بابت است نارنج كه حرارت آفتاب كمتر بر او مي‏تابد زرد مي‏شود و ميوه‏ها در نايين زرد مي‏شوند از اين بابت است.

باري مقصود اين بود كه زرقت با صفرت كه به هم آميخته شد خضرت احداث مي‏شود پس بايد در عالم نفس خضرت باشد و مقام جزيره خضراء مقام نفس است و خضرت صفت مؤمن است و مؤمن خضرت را دوست مي‏دارد به همين جهت كه از مقام جزيره خضراء است و دل مؤمن خضرت دارد به خلاف قلب كافر كه سواد بر او غلبه دارد و آن صفرت و وضوح و نمايش ماورائي كه از طرف وحدت و بساطت است در قلب او نيست و قلب او سياه است و لباس سياه لباس كفار است و لباس بني‏عباس است و مكروه خدا و رسول است مگر عبا و عمامه و موزه پس كافر قلبش اسود است و مؤمن قلبش اخضر است.

باري برويم بر سر مطلب پس مقام رفرف اخضر شد مقام نفس فدلي له رفرف اخضر يعني بساط اخضر براي او پايين آمد و پيغمبر بر آن بساط نشست و او را كشيدند بالا رفت الي ماشاء اللّه به عالم روح چون برزخيت داشت و تا آنجا هنوز خودي باطل نشده بود تا اواسط روح كه مقام خفقان آن حجاب است كه مقام اضطراب و تردد در ميان وجود و عدم باشد تا آنجا پيغمبر تشريف برد به آنجا كه رسيد پس قفس لؤلؤي كه مابين او و بين خدا فاصله بود و در آن قفس فراش ذهب بود به اين معني كه آن قفس مقام عقل است چرا كه مقام لؤلؤ مقام بياض است و عقل دره بيضاء است و عقل رطوبت و برودت دارد و عقل اول ماخلق اللّه است و فراش از ذهب كه در او افتاده شئون روحيه است كه در عقل افتاده و روح مقام صفرت را دارد و ارض زعفران است و آن فراش ذهب شئون روحانيتي است كه در عقل مذكور است پس بين پيغمبر و بين خدا اين قفس لؤلؤ فاصله بود و در آن فراش ذهب بود و تعبيرات غريبه و عجيبه آورده‏اند پس مقام اوادني يعني بين او و بين خدا ادني از قوسين شد پس يك قوس و نصفي و يك قوس و ربعي بود غرض تا اعالي روح شايد بتوان رفت اگرچه اعلاي اعلاش صورت فنا پيدا مي‏كند.([11])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس هفدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و روي لم‏يره بالبصر ولكن رءاه بالفؤاد كما قال الشاعر: «اذا رام عاشقها نظرة» الي آخر.

اما رؤيت ظاهري دارد و تأويلي بلكه تأويل آن هم تأويل نيست و به حسب ظاهر تأويل است و به حسب ظاهر رؤيت از رأي به معني ادراك عين مي‏گويند و بس رأيت يعني ابصرت بالعين اما به نظر ديگر كه به حسب ظاهر تأويل است رؤيت به معني ادراك كردن شي‏ء است رأيت هذا الشي‏ء يعني ادركت و اصحاب رأي يعني آنهايي كه به عقول و افهام خود چيزي مي‏گويند و هرچه داخل مشعر انسان شد و انسان آن را ديد گفته مي‏شود رآه اين است كه در اخبار فرموده‏اند براي مؤمن چهار چشم است دو چشم در ظاهر دارد و دو چشم در قلب لكن آن دو چشمي كه در قلب است رؤيتش هم به طور معنويت است آن رؤيت معنيش ادراك است پس چون رؤيت بر ادراك اطلاق شد و مي‏بينيم در بسياري از جاها رأي گفته مي‏شود پس رؤيت هر چيزي بايد به مشعري باشد مناسب آن چيز نه اين است كه انسان تا رؤيت ديد حمل كند بر رؤيت به عين بلكه رؤيت براي همه مدركات گفته مي‏شود و آن آلت رؤيت به حسب آن چيز باشد پس اگر مرئي من امر معنوي است بايست آن رائي و آن آلت رؤيت من معنوي باشد و همچنين هرگاه مرئي من امري است صوري مجرد بايست آن رائي و آن آلت صوري مجرد باشد و اگر مرئي من امري است جسماني آن دو هم بايد جسماني باشد و حضرت امير صلوات اللّه عليه شرح اين مقام را فرموده انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها و اين حديث گفته شده و فهميده شده و همه كس مي‏خواند و معنيش را ملتفت نمي‏شود انما تحد الادوات انفسها تحديدي كه مي‏كنند ادوات تحديد خود مي‏كنند نه تحديد ديگري و چيز ديگري را تحديد نمي‏كنند اين يعني چه و تشير الالات الي نظائرها و آلات هم اشاره به نظير خود مي‏كنند و چيزي كه در صقعشان نيست اشاره آنها بر آن واقع نمي‏شود اين يعني چه و لازال استدلال مي‏كنند مشايخ به اين حديث براي آخذين از آنها و آنها هم مي‏شنوند و ملتفت نمي‏شوند و حالا عرض مي‏كنم كه آلات رؤيت بايست مناسب مقام مرئي باشد هرگاه مرئي جسماني است بايد آلت رؤيت جسماني باشد و الاّ معنوي باقسامه و اصل ادراك شي‏ء شي‏ء را بر سه قسم است يا بالاتحاد است يا بالانطباع يا بالاحاطة ادراك داني مر عالي را بالاتحاد است و ادراك مساوق مر مساوق را بالانطباع است و ادراك عالي داني را بالاحاطة است اما ادراك داني اعلي از خود را بالاتحاد است نه مراد اتحاد داني است با ذات عالي بلكه مراد اتحاد داني است با مرئيت عالي و نفس و ذات عالي مدرك و معلوم به او گفته نمي‏شود زيرا كه مدركيت و معلوميت دو وصفند براي شي‏ء و در نفس ذات شي‏ء معلمه نيست پس وقتي به ذات شي‏ء نگاه كني لاعالم و لامعلوم لكن وقتي او را نسبت مي‏دهي به ديگري آن وقت مدرك مي‏شود پس صفت مدركيت غير ذات شي‏ء است و عالي كه مدرك مي‏شود براي داني و معروفيت او براي داني حاصل مي‏شود و معروفيت آن عين ذات داني است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه تجلي لها بها و عالي خود ذات داني را معرفت خود قرار داده و تعرف خود مقرر كرده و خود ذات داني را حيث معروفيت و معلوميت و مدركيت خود قرار داده پس ذات داني بالاتحاد عالي را مي‏شناسد من حيث المعروفية و من حيث المعلومية پس علم و عالم و معلوم متحد شد و اما شي‏ء كه مساوق شد با شي‏ء بالانطباع او را درك مي‏كند زيرا كه دو شيئند ممتاز از يكديگر و هريك محدودند به حدود خود در خارج و هيچ دخلي به هم ندارند او معزل از اين و اين معزل از او پس چون چنين است آنچه در او است عايد اين نمي‏شود مگر به انطباع او در مرآت اين به جهت آنكه در ذات او ذاتي است مستقل ذات اين ذاتي است مستقل او طاوي اين نمي‏شود اين مطوي آن نمي‏شود پس درك آن نمي‏شود مگر به مثالي از او بيفتد در مشعر اين آن وقت آن مثال را آن مي‏تواند ادراك كند معني انطباع اين است كه ذوالمثال مؤثر مي‏شود در اين مرآت و تأثير در آن مي‏كند يعني به امر ظاهري تكميل مي‏كند اين مرآت را تا اينكه اين مرآت منصبغ به صبغ آن شاخص مي‏شود وقتي منصبغ به صبغ شاخص شد مرآت دخاني مي‏شود مشتعل شده به نار آن شاخص پس بعد از اينكه مراتب مشتعل به مثال شد خود اين مرآت دراك خودش است و خودش عارف به خودش است بعد از آني كه دخان به نار درگرفت علم به احوال نار پيدا مي‏كند بعد از آني كه چيزي به روحي درگرفت علم به احوال آن روح پيدا مي‏كند و به هر صفتي كه درگرفت علم به احوال آن صفت پيدا مي‏كند حالا هرگاه اين مرآت دراك باشد و درگرفت به مثال ذوالمثالي خودش متطبع به طبع ذي‏المثال مي‏شود و مصبوغ به صبغ ذوالمثال مي‏شود و دراك است و فاقد ان نيست پس عالم مي‏شود به آن ذوالمثال و اگر كسي غافل از علم مناظر و مرايا باشد بگويد اگر عالم و معلوم يكي است پس چرا او را توي خودش نمي‏بيند دور مي‏بيند عرض مي‏كنم كه در آن علم محقق و ثابت شده كه بُعد مابين رائي و مرئي هم منطبع مي‏شود و آن چيزهايي كه به آن بعد شناخته مي‏شود آن اطراف شي‏ء آنها هم منطبع مي‏شود آن چيز سطح جسم فاصله من و ميان مرئي است و اين اطراف آن اسم سطح است پس بعد هم منطبع مي‏شود سبب اينكه درك بعد هم مي‏كند اين است كه چنان‏كه در علم نقاشي محقق و ثابت شده كه روي صفحه كاغذي بعدي مي‏توان رسم كرد كه ده فرسخ راه باشد كه هرگاه آن شخص نقاش يا آن شخصي كه دوربين و اسباب را دارد نگاه كند مي‏بيند كه ده فرسخ برروي اين صفحه رسم است و واضح‏تر اينكه يك شيشه يا آينه بسيار صافي بي‏جيوه را شخص در آن نگاه كند از اينجا تا ماهان از اينجا تا شهر را مي‏بيند و آنچه در سطح و رمد مي‏بيند و مسافت هفت فرسخ راه است با وجودي كه روي سطح است پس نگاه كه در آن شيشه مي‏كند يك شي‏ء را در سر ده فرسخ مي‏بيند يك چيزي را در سر پنج فرسخ مي‏بيند و يك چيزي را نزديك خود مي‏بيند بعد از آني كه مرئي و آن بعد مسافت و اين دو طرف سطح منطبع شد در چشم و از آنجا منطبع شد در حس مشترك و از آنجا در روح منطبع شد او چون آن مرئي را با چيزهايي كه اسباب نمايندگي بعد است عكس انداخته و منطبع شده او را بعيدا درك مي‏كند ولكن در تحقيق در خودش است پس آن مرآت شعله‏اي است مشتعل شده به اشتعال بعد و به اشتعال اطراف سطح آن شاخص و به اشتعال آن و در علم مرايا اين مسأله را مفصل و مشروح نوشته‏ام و مبدئش به انطباع است انما تحد الادوات انفسها شعله دراكه خودش خودش را درك مي‏كند([12]) آن مثال از آنجا مي‏آيد در جسم منطبع مي‏شود پس در حس مشترك پس در روح منطبع مي‏شود و روح مشتعل به آن مثال مي‏شود اين مثال ناري مي‏شود در دخان آن روح و اين مثال جان او مي‏شود و كذلك بعد آن @ و دو طرف آن بعد مشتعل به آن شعله مي‏شود تا وقتي كه مشتعل شد درك مي‏كند چرا كه خود فاقد خود نيست خود را ادراك مي‏كند و اينكه هر ساعتي به صبغي درمي‏آيد عجبي نيست به جهت شدت رقتي كه اين مواد دارد مي‏بينيد يك دفعه در جوف شما به شكل الف مي‏شود يك دفعه به شكل باء مي‏شود هر وقتي به شكل كلمه‏اي مي‏شود اين از شدت رقت هواست حالا روح انساني ارق از هوا است و به جهت شدت رقتش هر وقتي به شكلي درمي‏آيد و بسا باشد كه اداني آن روح كه غليظ است چنان صبغي بگيرد كه بماند قدري و به زودي از آن برود مثل كسي كه در بيرون از آفتاب يك دفعه برود توي اطاق تاريكي در اول هيچ نمي‏بيند تا مدتي كه صبغ آفتاب در چشم او هست و چون صبر كرد و قدري گذشت كم‏كم مي‏بيند به طوري كه خطهاي ريز را مي‏تواند بخواند و بنويسد و كذلك كسي در اطاق ظلماني باشد و يك‏دفعه بيرون برود توي روشنايي تا مدتي پيش چشمش تاريك است و واضح‏تر از اين كسي كه نگاه كند در قرص آفتاب در وقتي كه گرفته باشد گاه هست يك سال دو سال مي‏گذرد و در چشم اين آن قرص منخسف مي‏ماند پس گاهي مي‏ماند عكس در آن سافل روح و من بسيار اين حالت را توي مسجد مشاهده كرده‏ام توي مسجد كه هوا نيم تار و نيم روشن است نگاه مدتي به حرمي مي‏كنم وقتي كه نظرم را برمي‏دارم و في الفور نگاه به ديوار مي‏كنم همان حرمي را بر ديوار مي‏بينم به همين گلها و به همين تركيب و روي ديوار حرمي پيداست يا روي مهر حرمي پيداست يا مدتي در پنجره نگاه كردم بعد به ديوار كه نگاه مي‏كنم پنجره را روي ديوار مي‏بينم و بسا آنكه مي‏ماند در اسافل روح آن شكل و تا مدتي است باقي است مقصود اين است كه اعالي روح لطيف است و زود تغيير مي‏كند و منصبغ مي‏شود به اصباغ و اسافل روح غليظ است و قدري باقي مي‏ماند و اين رد مي‏كند بر حضرات كه قولشان خروج شعاع است و مي‏گويند خط مخروطي از پيش چشم مي‏رود تا پيش آن شي‏ء اگر از چشم چيزي بيرون مي‏آيد و چشم مي‏بيند پس اين شكل حرمي كجا منطبع شده كه من مي‏بينم بعد از برداشتن چشم از حرمي و اين‏كه يك سال دو سال قرص منخسف توي چشم مي‏ماند از كجا است. خلاصه اين خروج شعاع چيز نامربوط غريبي است مي‏گويند مخروط هم هست مي‏گويم اگر مخروط است كه جسم است طول و عرض و عمق دارد و از آنجا تا سر باريك او بايد يك درج داشته باشد پس همه جا طول و عرض و عمق بايد داشته باشد و اين طول و عرض و عمق اگر جوهر ندارد پس عرض است و عرض بي‏جوهر به چه چيز قائم است و نامربوط است و اگر مي‏گويند كه جوهر هم دارد پس جسم است پس مي‏گويم چطور جسمي است كه من يك‏دفعه نگاه مي‏كنم به فلك هفتم في الفور ستاره زحل را مي‏بينم فلك ثوابت را مي‏بينم اين چه سرعت حركت است كه اسرع از عرش است به سرعت طرفه عين و اقل از طرفه عين اين جسم مي‏پرد مي‏رود به آسمان هشتم و سياره آنجا را مي‏بيند از اينجا هفت هزار سال راه مي‏رود به اين سرعت و هرچه هم بالاتر مي‏رود مخروطي‏تر مي‏شود و وتر زاويه اوسع مي‏شود و بر حجم چشم نمي‏افزايد اين چطور جسمي است كه بيرون مي‏آيد از چشم و چشم نمي‏كاهد چيزي من دور آسمان را به يك نگاه مي‏بينم اين چطور جسمي است عقل همچو چيزي را تعقل نمي‏كند كه جسمي از توي چشم بيرون آيد و اسرع حركة باشد از آسمانها و چشم من شكلي باشد و اگر مي‏گويند مخروطيست كه ماده ندارد پس طول و عرض و عمق ندارد اين چه چيز است پس اين حرفي است مزخرف با هيچ قاعده حكمت درست نمي‏آيد و خيالي كرده‏اند كه ضوئي از چشم بيرون مي‏آيد ضوء كدام است اين چطور ضوئي است كه نه در تاريكي و نه در روشنايي پيداست بلكه چشم مثل آينه است و هرچه برابرش آمد توش عكس مي‏اندازد مي‏گويي نه نگاه كن توي چشم يك كسي ببين چطور عكس خود را در او مي‏بيني اگر نيفتاد انكار كن عكس من توي آينه مي‏افتد از آينه هم عكس در چشم من مي‏اندازد همچنين در چشم صورت خود را مي‏بيني مثل اينكه در آئينه مي‏بيني بعد از آني كه آمد آنجا منطبع شد بعضي عكسها در اسفل روح قدري باقي مي‏ماند پس بعد از آني كه از آن شي‏ء خارجي مثالي آمد و منطبع شد در اين چشم و از آن افتاد در حس و از آن در روح و متطبع به طبع او شد ديگر خودش فاقد خود نيست و دراك خود است پس تحديد خود را مي‏كند در حقيقت و اما تشير الالات الي نظائرها يعني دست نمي‏تواند اشاره كند به چيزي مگر به چيزي نظير خود جسم به جسماني اشاره مي‏كند و جسم نمي‏تواند به عقلاني اشاره كند و هرچه اشاره كند يا به مشرق است يا به مغرب يا به جنوب است يا به شمال به اين حدود اشاره مي‏كند و عقل در اين حدود نيست و اشاره عقل به عقول مي‏شود و اشاره روح به ارواح مي‏شود حالا امام مي‏فرمايد انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظايرها پس تو اگر چيزي از خدا ادراك كني مغرور مشو زيرا كه ادوات نفس خود را ادراك مي‏كند و اگر اشاره به چيزي كردي و گفتي هو يا خطابي كردي يا رب و باقي اين اشارات شخص اشاره مي‏كند به مجانس خود جسم به جسم اشاره مي‏كند و خلق به خلق اشاره مي‏كند و تو مخلوقي و خداي قديم خلق نيست پس اشارات هم بر خدا واقع نمي‏شود فان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه فالهاء لتثبيت الثابت و الواو اشارة الي الغائب عن درك الحواس صفة استدلال عليه لا صفة تكشف عنه اين هم معني ادراك بالانطباع.

و اما ادراك بالاحاطة ادراك مؤثر است آثار خودش را و مقصود از احاطه نه دوران شي‏ء است بر شي‏ء و حوايت شي‏ء است مر شي‏ء را بلكه احاطه طي كردن عالي است مر داني را و اين معني احاطه اوليت عالي است به داني و اوجديت عالي است در مكان داني از خود داني پس درك كردن مطلق مقيدات خود را و مؤثر آثار خود را اين ادراك بالاحاطة است به اين معني كه آن مدرك باشد از براي عالي اولي است تا باشد از براي خود و خودش محضر عالي است و خودش حضور عالي است و كمال عالي است و خودش تمثل عالي است چون چنين است از محضر عالي بيرون نيست و در حضور عالي است و اين ادراك ادراك بالاحاطة است به طور اختصار.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس هجدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و روي لم‏يره بالبصر الي آخر.

ديروز عرض كردم كه از براي رؤيت دو اطلاق است يكي اطلاق ظاهري كه رؤيت به چشم باشد و يكي رؤيت به معني ادراك شي‏ء است به هر مشعري كه مي‏خواهد باشد و اختصاصي به چشم ندارد مثل رأي كه مي‏گويند رأيت هذا الرأي يا اينكه براي مؤمن چهار چشم است دو چشم در ظاهر و دو چشم در قلب و چشم قلب رؤيت او دخلي به رؤيت ظاهري ندارد و نحويين بعد از آني كه از رؤيت باطني خواستند تعبير بياورند گفتند علم و علم از همه مشاعر براي انسان حاصل مي‏شود از سامعه درك كردي علم است و كذلك ذائقه و لامسه و مشاعر باطني هم كذلك حتي آنكه رأيت اللّه اكبر من كل شي‏ء يعني علمت اللّه اكبر من كل شي‏ء و علي اي حال رأي به معني علم مي‏آيد در ظاهر و به معني ديدن هم مي‏آيد پس وقتي مي‏فرمايد لقد رآه نزلة اخري عند سدرة المنتهي عندها جنة المأوي و مي‏فرمايد لقد رأي من آيات ربه الكبري نبايد في الفور حمل كرد به رؤيت بصر و عين بلكه به هر مشعري از مشاعر رؤيت حاصل شود رؤيت است پس بعد از آني كه رؤيت هر چيزي به مشعري از مشاعر حاصل شد و عرض كردم كه ميان رائي كه آلت رؤيت است و ميان مرئي بايد مناسبت باشد و اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها حالا ببينيم آيات خدا يا اينكه خدا گفته مي‏شود رؤيتي كه تعلق به اين مي‏گيرد به چه مشعر مي‏شود به كدام مشعر رؤيت آيات مي‏شود و رؤيت خدا مي‏شود قيل هل رأيت ربك يا اميرالمؤمنين قال لم‏اعبد رباً لم‏اره پس ببينيم اين رؤيت چه رؤيت است و با چه مشعر حاصل مي‏شود اگرچه مكرر گفته شده و بيش از ساير مطالب گفته شده لكن محلش است و بايد گفت خداوند جل شأنه از براي تعريف خود و براي معرفت خود آيتي در عرصه خلق آفريد و به آن آيت تعريف كرد خدا و خود را شناسانيد به خلق و خلق به آن آيت و به آن تعرف و به آن تعريف و معرفت خداي خود را مي‏شناسند و خداي معروف و معروفيت خدا در همين رتبه است و الاّ در رتبه ذات احدي عارفي و معروفي و معرفتي نيست ما او را نمي‏شناسيم در آن رتبه سهل است براي ذات در ذات گفته نمي‏شود معرفت و گفته نمي‏شود عارف و معروف و اين از خواص ذات نيست بلكه هر چيزي همين‏طور است و جميع معروفهاي دنيا همين‏طورند در رتبه ذات زيد و ذات زيد غير معروفيت زيد است مسلماً و چون در رتبه ذات زيد معروفيتي نيست پس معروفيت دون رتبه زيد است وقتي كه ساير خلق با وجود تركيب و كثرتشان چنين شد و معروفيت در ذاتشان نيست و جهت اينكه براي اين مسأله تأمل در اذهان پيدا مي‏شود اين است كه ذات زيد را همين جثه زيد خيال مي‏كنند و اگر بدانند كه ذات زيد معقول نيست معروف نيست و معروفيت ذات زيد غير كنه زيد و غير حقيقت زيد است و چون غير او است صفت او است و دون رتبه او است وقتي در خلق با وجود تركيبشان چنين است و اين را فهميديد پس در خدا اين مسأله را خوب مي‏توانيد تعقل كنيد و مي‏فهميد كه ذات خدا معروف نمي‏شود جثه‌اي باشد در خارج از تو آنجا گذاشته و تو روي او را بشناسي همچو چيزي خدا نيست پس هركس احتمال مي‏دهد معروفيت خدا را بلكه احتمال مي‏دهد معروفيت زيد را به جهت اين است كه او را غير آن‏طوري كه هست فهميده و خدا را هم همين‏طور خيال مي‏كند و ذات زيد را اگر به طوري كه هست بفهمد مي‏فهمد كه معروف نيست زيرا كه مفهوم ذات زيد غير مفهوم المعروف است و المعروف فاني مي‏شود و زيد باقي است و المجهول به او گفته مي‏شود و با ذات زيد غير زيد مذكور نيست عارفي و معروفي و معرفتي نيست بلكه خود زيد به خود ذات زيد عارف نيست و گفته نمي‏شود هو هو وقتي كه در ساير خلق با اين كثرت و تركيب گفته نمي‏شود عارف و معروف و معرفت براي خداوند عالم چگونه گفته مي‏شود پس هيچ كس خدا را نشناخته و خداوند معروف نمي‏شود بلكه معروفيت خدا به مجهوليت او است يعني عرف بانه مجهول الكنه شما قرمز را مي‏شناسيد بانه قرمز همين‏طور المجهول را مي‏شناسيد بانه مجهول نه به اينكه انه معلوم بلكه به همان طوري كه هست بايد شناخته شود و آن طوري كه هست ان لايعرف است پس عرف اللّه بانه لايعرف لكن امر طوري است كه هرچه بيان مي‏كني مشكل‏تر مي‏شود اگر بيان نمي‏كني معلوم نمي‏شود و اگر بيان مي‏كني به الفاظ قياس مي‏كنند و به مدلولات الفاظ مي‏گيرند و مدلولات الفاظ مال خلق است از اين جهت مطلب بر خلاف آنچه هست مي‏شود و چاره نيست مگر آنكه انسان مكرر بگويد و هرچه نفي چيزي مي‏كند اثبات چيزي بكند آنكه مكتوبست براي او معرفت خداوند عالم اثبات شود و براي اين مطلب گاهي مثل عاميانه عرض كرده‏ام لكن حكمت است باز هم عرض مي‏كنم زيد اگر خانه شهر خود را توصيف كند براي كسي مي‏گويد صفت فلانجا دارد صفت فلانجا دارد باغچه دارد حوضي دارد ديواري دارد و به اين چيزها توصيف مي‏كند خانه خود را به جهت اينكه اين چيزها در اين خانه هست و اگر قطعه‏اي از بيابان را توصيف كند مي‏گويد آنجا ندارد ميانش باغچه ندارد حوضي ندارد اطاقي و ديواري ندارد پس تعريف اين خانه به نفي آن چيزهايي است كه در او نيست و نه اين است كه اين تعريف ما يك تقديسي است بيابان را و هيچ معرفت بيابان را نداريم اصلاً بلكه معرفت بيابان را داريم و علي ما هي عليه داريم معرفت بيابان علي ما هي عليه همين است كه نفي كنيم از آن آنچه را كه ندارد حالا بعد از اينكه خدا آيات خود را به ما شناسانيده در آيات او كه ما تدبر مي‏كنيم همين توصيفاتي كه آل‏محمد:كرده‏اند و در كتاب خود فرموده سبحان ربك رب العزة عما يصفون و حضرت امير فرمودهكمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف الي آخر پس آن آيات به همين‏طورند و لاطور و معرفت آيات خدا به همين‏طور است كه بگويند لا لا لا ليس كذا و ليس كذا لايماثله شي‏ء و لايقارنه شي‏ء ليس ببعيد و ليس بقريب و جميع صفات خلقيه را از او سلب كنند وقتي سلب كردند جاهل حيران مي‏شود كه اين چطور مي‏شود زيرا كه خودش در مقام اثبات است چنان‏كه حيران شد آن زنديق بعد از آني كه حضرت براي او تنزيه زيادي كردند عرض كرد فاذا لاشي‏ء فرمودند وقتي كه ما براي او اين‏طور تنزيه كرديم و توصيف كرديم و ما وقتي كه آنها را يافتيم دانستيم كه آن حقيقت شيئيت را دارد پس معرفت خداوند عالم بما وصف به نفسه است و معرفت او است يعني معروفيت او است نه معرفت ذات او و معرفت ذات در خلق معني ندارد چنان‏كه هر شيئي را كه مي‏گويي شناختم يعني معروفيت او براي من حاصل شد و معروفيت او وصف او است پس شما هم كه خدا را مي‏شناسيد معروفيت خدا را مي‏شناسيد و معروفيت وصف خداست رؤيتي كه مي‏گويند مقصود رؤيت مرئي بودن او است و اين براي شما حاصل مي‏شود پس او مرئي را و مرئي بودن او را رؤيت مي‏كند و آن غير ذات است حالا كه غير ذات شد مرئي شدن او و مرئي بودن او پس مشعري مناسب خود مي‏خواهد و آن مشعر به چشم نيست قيل هل رأيت ربك يا اميرالمؤمنين قال7 لم‏اعبد رباً لم‏اره قال كيف رأيته قال7 ويحك لم‏تره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان پس رؤيت قلبي است و رؤيت فؤادي است پس خداوند عالم مشعري در انسان گذارده كه آن را مشعر نورانيت مي‏گويند و فؤاد مي‏گويند و نفس مي‏گويند و حقيقت مي‏گويند اما نور مي‏گويند ان اللّه خلق المؤمن من نوره و اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه اما فؤاد ماكذب الفؤاد ما رأي و اما حقيقت نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره و اما نفس من عرف نفسه فقد عرف ربه و اما قلب لم‏تره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان و آن مشعر را بعينه آيت معرفت و حيث معروفيت خود قرار داده و حيث تعرف خود قرار داده و خداوند به آن مشعر تعرف مي‏كند براي خود آن مشعر نه به حدي غير از خودش چون آنجا اگر بشناسي او را به انفصال همچو مي‏شود كه خدا خود را توصيف كرده بانفصال و به اينكه من بالانطباع شناخته مي‏شوم پس او معروفيت خود را متحد كرده با حقيقت با عارف با وجود آن حقيقت باشد و اگر متحد نكرده بود و عارف و معروف دوتا بودند پس معلوم شد غير او او را مي‏شناسد و حال آنكه از جمله اوصاف او است كه غير او او را نمي‏شناسد پس معرفت حاصل نمي‏شود مگر آنكه نفس انساني خود او صفت تعريف و تعرف بشود پس محقق بشود براي شما اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و اولي الامر بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر پس وقتي شما رسيديد به مقام عرف اللّه نفسه و اعرفوا اللّه باللّه به عمل آمده و مؤمن شده‏ايد به اينكه لايعرفه الاّ هو سبحان الذي لايعلمه الاّ هو و آن فؤاد و آن حقيقت آية خداست و در معني آيت هم في الجمله دقتي هست و آن اين است كه چيزي كه معروف به اين باشد كه اين آيت او است اين ثمر او است و مشير به او است و دليل به او است و خلق او است و عارف به او عارف به خلق او شده اين وقتي آيت است كه او را به آئيت نبيني و نبيني جز ذوالايه را و تو همان ذوالايه را ببيني و بس و معروف تو غير ذوالايه نيست لكن غيري كه محيط به تو است و كامل كه دور ايستاده او مي‏فهمد كه تو به آيت رسيده‏اي و به ذوالايه نرسيده‏اي و خودت اين را نفهميده‏اي مگر به علم و به مقايسه خود به مادون و به علم مضايقه نيست كه بفهمي ولكن در هنگام عمل و وجدان نبايد بفهمي كه آيت او را فهميده‏اي اگر دانستي كه اين نوكر سلطان است ديگر سلطان را نمي‏تواني ببيني لكن اگر اين نوكر سلطان مثل عينك باشد بايد تو در آن نگاه كني و نبيني جز خط را و نبيني عينكي را ابدا ابدا ولكن شخص رياضي كه صاحب علم مرايا و مناظر است او مي‏داند كه آنچه تو مي‏بيني شبحي است كه در اين بلور افتاده به علم خود مي‏فهمد كه آنچه تو ديده‏اي عكس در اين بلور افتاده و از جاي ديگر در مشعر تو افتاده و خودت نديده‏اي اگر بلوري ببيني كه حاجب خط شده و تو عارف به خط نيستي عارف به حجاب خطي و آيت مثل عينك است حالا همچنين اگر نظر مي‏كني و مي‏بيني خداي خود را لاغير آن وقت آيت است و عنوان و آن وقت عارف شده‏اي و به مقام فؤاد رسيده لكن اگر ملتفت اين شدي كه انه آية اللّه و خلق اللّه و عنوان اللّه در اين وقت باب نديده‌اي و حجاب را ديده‌اي و حجاب او غير او است و بايد تو در حال وجدان نبيني غير خدا را ابداً ابداً تا لااله الاّ اللّه تو صادق باشد و به لااله نفي عينك بكني و صادق باشي و به الاّ اللّه اثبات خط بكني و خط را ببيني و به جز خط هيچ نبيني و آن وقت صاحب علم مناظر و مرايا از دور مي‏گويد اي مغرور تو كجا و خط كجا آني كه تو مي‏بيني عكس خط است كه در عينك افتاده او به تو همچو مي‏گويد لكن تو به جز خط هيچ نبيني و از عينك غافلي اين است صدق معرفت.

و چون سخن به اينجا رسيد بد نيست اين را شرح كنيم كه بسيار سؤال از آن مي‏كنند كه چطور مي‏توانيم همچو توجهي بكنيم و از همچو توجه به خدا هي اظهار وحشت مي‏كند كه اين اوحدي خصيصين بايد باشد كه بتواند همچو توجهي بكند و از سؤالش معلوم مي‏شود كه بر اشتباه است و مطلب را نفهميده الفاظ را مي‏شنود و از آن وحشت مي‏كند خيالش مي‏رسد كه بايد در مقام عينك نشست و هي ازاله كثافات از عينك كرد تا خط را ديد چنان نيست بلكه اگر نشستي در مقام عينك و ملتفت عينك شدي تا روز قيامت هم ازاله كثافاتش را نكني و باز از عينك نخواهي گذشت و به خط نخواهي رسيد به جهت آنكه دائم تو رو به او داري و تا رو به او داري غافل از او نمي‏تواني بشوي بلكه قاعده‏اش اين است كه لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون و لايلتفت منكم احد يعني اعراض از ماسوي كن و امضوا حيث تؤمرون يعني اقبال و توجه به خدا كني به لايلتفت منكم احد لااله اثبات كني و به و امضوا حيث تؤمرون الاّ اللّه اثبات كني اگر همچو كاري كردي در نهايت سرعت براي تو ممكن مي‏شود بلكه جميع آنچه در ملك خدا درك مي‏كني به قاعده لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون است شما نگاه به اين كتاب مي‏كني مي‏خواهي جلد اين كتاب را ببيني بايد از جميع ماسواي اين كتاب غافل بشوي از عرش از كرسي از آسمان از زمين جمادات نباتات حيوانات مردم در ديوار فرش زمين از جميع اينها بايد غافل شوي اگر همچو كاري كردي اين پوست جلد را مي‏بيني و اگر نكردي نمي‏بيني حالا ديگر خدا از پوست حيواني كمتر نيست پس تو اگر به اين‏طور اعراض كردي از ماسوي و آن وقت نديدي و نفهميدي بيا مسأله بپرس لكن وقتي مي‏روي به هندوستان و روم را مي‏خواهي ببيني هرگز روم در هندوستان نيست پس شما هرگاه سير كنيد در ميان خلق خالق نخواهيد يافت و هرگز نخواهد شد بلي اگر اعراض كنيد به طور غفلت نه به طور نفي ماسوي نفي ماسوي توجه به ماسوي است و اثبات نيست بايد حالتي باشد كه اعراض از ماسوي و غفلت از ماسوي بكند نه به اينكه بخواهند از ماسوي غافل شوند و اين نمي‏شود مگر به امر طبعي اين امر ارادي نيست بخواهند غافل شوند نمي‏شود عمداً سهو كرد نمي‏شود و اين امر تكليفي نيست كه همه كس بتواند اين كار را بكند و مكلف نمي‏تواند به اراده خود اين كار را بكند بلكه امري است طبيعي و چون طبيعي است اين حالت بايد در انسان پيدا شود و اگر اين حالت در انسان پيدا شد خودش خود به خود درست مي‏شود و چيزي نيست كه به تعمد درست شود بعينه مثل اين است كه آن شخصي كه در پيش استاد فلسفي مشق مي‏كرد استادش به او گفت كه شرط القاء و طرح اين اكسير اين است كه آدم وقت طرح اسم روباه يادش نيايد اين هر وقت مي‏رفت سعي مي‏كرد كه اسم روباه يادش نيايد يادش مي‏آمد و همان سعي در نفي اسم روباه اسم روباه بود تا مي‏خواست كه اسم روباه يادش نيايد يادش مي‏آمد حالا اين يك حالتي مي‏خواهد يك شوقي به آن اكسير مي‏خواهد و محبتي كه بالطبع غافل از اسم روباه بشود و الاّ به اراده و عمد هرچه بيشتر سعي مي‏كني محكمش مي‏كني و اثبات مي‏كني حالا اگر دانستيد امر چنين است توجه در نماز و اذكار و ادعيه هم عمدي است بايد طبعي بشود يعني محبتي و شوقي در كمون تو براي خدا بايد پيدا شود و ظهور عظمتي كه تو دهشت از ماسوي بكني و قهراً متوجه او شوي مثل اينكه از دور مي‏بيني پادشاه را همين كه پادشاه از دور پيدا شد زهره انسان آب مي‏شود وحشت مي‏كند بنا مي‏كند لرزيدن از ديدن پادشاه ديگر فرمودند در ديدن اين پادشاه ظاهري ما چنين نبوديم حالا وقتي كه اين‏طور دهشت آمد و رؤيت عظم و نور عظمت و تشخص تابيد و در آن حال به طلوع افتاب سلطان جميع نجوم ماسوي پنهان شدند و جميع چراغهاي ماسوي خاموش شدند و آفتاب طلوع كرد و نجم به حدي كوچك مي‏شود كه از چشم مي‏رود و كم‏كم صغير مي‏شود اگر ظهور نور عظمت براي انسان شد و انسان نور عظمت را ديد و معرفت او را حاصل كرد و تا معرفت او را حاصل نكند نور عظمت را نمي‏بيند و به غلبه نور او ظلماني كرد ماسوي را غلبه وجود او و معدوم كرد ماسوي را و اين حالتهايي كه عرض كردم علمي نيست در وجدان است من اگر بخواهم رفتن پيش سلطان را به طور علم براي شما بگويم يك سال درس مي‏گويم كه چطور بايد برود رفتن يعني چه مي‏گويم چطور انسان سلطان را مي‏بيند به انطباع است يا به خروج شعاع و سلطان چطور است و همه‏اش علم است ولكن انسان وارد ديوان‏خانه كه مي‏شود جميع آنها به يك حالت است تا چشمش به پادشاه مي‏افتد خودش را گم مي‏كند و همان حالات كه عرض كردم دست مي‏دهد و علم كه شد يك‏سال طول مي‏كشد اگر بروي پيش سلطان و از روي علم بخواهي تكلم كني و بگويي من بايد قوه متحركه خود را در اعصاب جاري كنم و زبان را به حركت درآورم و حروف را از كجا ادا كنم و چنين بگويم اين نمي‏شود لكن بالطبع دارند مردم حرف مي‏زنند و اين حالت كه عرض كردم پيدا مي‏شود به محبت خدا و محبت و معرفت خدا چيزي نيست كسبي اگر از اوست و به سوي اوست اين حالت براش هست و اگر نيست كه نيست و كسبي نيست.([13])

فائـــدة: يك‏پاره نسبهاي دنيايي هست كه در اينجا منقطع مي‏شود و آن بالا كه مي‏رود به اين پستا و به اين‏طور نيست يك كسي هست كه ابوت او و زوجيت او و حسب و نسب او از مقومه او آمده عمر را در اينجا خليفه رسول كردند اين خلافت رسول كه عمر داشت از مقومه‏اش نيامده بود بلكه از متممه‏اش درست شده بود وقتي متممه‏اش را از او گرفتند ديگر خليفه رسول نيست لكن علي بن ابي‏طالب خلافتش از مقومه او آمده بود ابوالحسن و الحسين او هم از مقومه آمده و خليفة اللّهيش هم از مقومه او آمده بود زوج البتوليش هم از مقومه آمده بود محرم به فاطمه نبود و حضرت فاطمه را عقدش را در زير عرش بسته‏اند و چون در آنجا عقد مقومه‏ها را بسته‏اند اينجا اگر كسي را عقد كنند متممه است ديگر يا مطابق است با مقومه يا مطابق نيست كساني كه در بهشت ازواج دارند آن ازواج و زنهاشان از طينتشان خلق شده‏اند و از صورت مقومه اويند و از ضلع آنها خلق شده‏اند و چه بسيار كساني كه ازواج آنها از ضلع آنها خلق نشده‏اند و از صورت متممه اويند آن كسي را كه عقدش را در زير عرش بسته‏اند روز قيامت هم همان را به او مي‏دهند تولد از فاطمه بنت‏اسد اين از متممه مي‏شود پيغمبر براي حضرت امير فرمود مرحبا بمن خلقه اللّه قبل ابيه آدم باربعين الف عام و اين ابوت ابوطالب ابوتي است دنيايي و ابوتي نيست كه از ملكوت آمده باشد و حال آنكه خدا در آنجا كه آنها را خلق كرد هيچ مخلوقي در آنجا خلق نشده بود اگر همچو بود آن هم بايد از جنس چهارده نفر باشد و حال آنكه از جنس آن چهارده نفر نبود حضرت امير حمام رفته و رنگ بسته و حضرت امير كه از جنگ برگشته و ريش‏سفيد و هردو محرم حضرت فاطمه‏اند نهايت اين متممات به يكديگر پيوسته‏اند و آن متممات از يكديگر منفصلند و الاّ هيچ دويمي كند@ و حالت پيري و جواني و حضرت امير صحيح و مريض همه محرم فاطمه‏اند حالا در اينجا باز دقيقه ديگري ماند و آن اين است كه آن صورت متممه مختلف مي‏شود به حسب اختلاف قوت و ضعف و به حسب انهماك در دنيا و زاهد در دنيا بعضي مقومات هستند كه منهمكند در دنيا و ركون به دنيا كرده‏اند لكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه و بعضي مقومات هستند كه به جهت غلبه آن حالت دهري و توحدي و به واسطه عدم ركون به دنيا منتزع از دنياست و هرچه انتزاع مقومه از دنيا بيشتر مي‏شود نفوذش در متممات بيشتر مي‏شود و هرچه تنزل كند و رو به متممه رود شباهت به متممه بيشتر پيدا مي‏كند و مصادمه پيدا مي‏كند و نمي‏تواند در طول و عرض هردو جلوه كند اگر او منهمك در اين عالم نباشد و همان عالمي باشد كه فوق عرض و طول است نه ابا از عرض مي‏كند و نه ابا از طول مي‏كند اين است كه انبياء و اولياء مردم را خواندند به اعراض از دنيا و كثرت ذكر موت و مداومت به توجه به خدا و اولياي او تا اينكه از دنيا فارغ شوند و اين‏قدر مقيد به اين قيود متممه نشوند حالا هرچه بيشتر بالا مي‏روند اين قدرت را بيشتر پيدا مي‏كنند و بسا آنكه كسي آن‏قدر قوت پيدا مي‏كند كه از دست ديگري كاري مي‏كند و بسا اينكه توحد او به جايي مي‏رسد كه از ده دست بتواند كاري بكند و از ده چشم بتواند ببيند و بسا آنكه توحدش به جايي برسد كه از جميع دستها بتواند كار كند و از جميع چشمها بتواند ببيند في المثل اگر بخواهد همين‏طور كه اينجا نشسته پادشاه هند از روي تخت بيفتد از آن دست خودش و پاي خودش و تخت خودش في الفور همان عمل را مي‏كند اين است كه معروف است كه حضرت امير از كوفه دست مبارك را دراز كرد در شام و سبيل معاويه را كند لكن سبيل را با هر دستي مي‏تواند بكند ممكنش هم هست كه اين متممه دست دزار كند و تا آنجا برود و بكند و با جميع ايدي هم مي‏تواند خدا مي‏فرمايد لم‏تقتلوهم ولكن اللّه قتلهم و مارميت اذ رميت و خدا به جهت احديتي و بعدش از خلق و ليس كمثله شي‏ء بودنش در جايي است كه قل اللّه خالق كل شي‏ء پس جميع صناعات را خدا مي‏كند اللّه الذي خلقكم با وجودي كه احسن الخالقين است و خالقين هستند اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم و حال اينكه خير الرازقين است ثم يميتكم و حال آنكه مي‏فرمايد تتوفهم الملئكة و ثم يحييكم و حال آنكه مي‏فرمايد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم پس در جميع صنايع خدا صانع است وحده لاشريك له.

باب سخن اين باب بود كه عرض كردم و همچنين ائمه هدي: هركس به هركس چيزي داده بايست صلوات بر محمد و آل‏محمد فرستاد كه او است دهنده به كل از كل و مانع كل است و مدبر كل است و محرك كل و مسكن كل او است بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات به جهت آنكه ركون به اين عالم ندارند و منهمك در اين عالم نيستند پس مصادمه با اوضاع اين عالم نمي‏كنند لكن ما بدبختها آن‏قدر به اين سرخي و زردي و سفيدي و سياهي و طول و عرض فرو رفته‏ايم كه شده‏ايم مثل روح مار كه آن‏قدر هبوط كرده كه بدن او را تكه‏تكه مي‏كني باز راه مي‏رود و آن تكه‏ها حركت مي‏كند و روح از اين بدن جدا نمي‏شود و اين حيواني است كه شبها دور چراغ مي‏گردد كه ما دُه‌دُموش مي‏گوييم او را نصف كردم باز مدت مديدي راه مي‏رفت دور چراغ وقتي كه روح اين‏قدر هبوط كرد كه مجسم شد متقطع مي‏شود به تقطع جسم حالا روح انسان نيست مثل روح مار و مثل روح خنافس از اين جهت گردنش را كه مي‏زني ديگر حركت نمي‏كند و اگر هم كسي حركت كرد باز به جهت ركونش است به اين دنيا و انهماكش در دنيا است پس انسان هرچه ركون پيدا مي‏كند تقطع پيدا مي‏كند به تقطع بدن و اگر اين باب را محكم كرديد خواهيد دانست كه عذاب جهنم از تقطع اوصال است و در طب ثابت كرده‏ايم كه سوزش دست يا بدن از آتش به جهت اين است كه اين پوست متقلص مي‏شود و مي‏خواهد از هم جدا شود لهذا درد مي‏آيد و كذلك بريدن اعضاء دردش از تفرق اتصال است وقتي كه روح آمده است در اجزاء و منهمك در آن شده حالا اجزاء كه مي‏خواهد منفصل شود روح هم مي‏خواهد منفصل شود فغان مي‏كند فناي او در آن است و اگر روح از اين بدن اعراض كرد و بيرون رفت به كلي حالا ديگر علاقه به اين بدن ندارد پس از انفصال بدن متقطع نمي‏شود اين است كه الم حديد از شهداي كربلا برداشته شده بود چنان توجهي و شوقي به خدا داشتند كه به انفصال اجزاشان هيچ خبر نمي‏شدند و هرچه مؤمن در وقت مردن راغب به دنيا باشد سكرات مرگش بيشتر است و هرچه معرض از دنيا باشد به مردن رستگار مي‏شود و فزت و رب الكعبة مي‏گويد چنان‏كه امير مؤمنان فرمودند و مثل اين است كه از اين اطاق به آن اطاق رفته باشد و انما تنتقلون من دار الي دار پس همه دردها از تفرق اتصال است و اين در طب محقق شده است كه دردها از تفرق اتصال است له شركاء متشاكسون براي اهل جهنم تفرق اتصال است و مع‏ذلك كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب باز دو مرتبه تفرق اتصال است و نعيم اهل بهشت از اجتماع منفصلات است و هرچه آناً فآناً رو به خدا بيشتر مي‏كنند و زيارت خدا مي‏كنند توحدشان و اتصالشان بيشتر مي‏شود و يك توجه ديگر مي‏كنند اتصالشان و توحدشان بيشتر مي‏شود و ملكشان اوسع مي‏شود و نعيم اهل جنت لازال است به جهت حصول اتصال و عذاب اهل جهنم لازال است به جهت دوام تفرق و تقطع آنها آناً فآناً دائماً.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس نوزدهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما قوله و لقد رآه نزلة اخري الي آخر.([14])

ديروز فرق ميان صورت مقومه و صورت متممه را عرض كردم في الجمله و به بياني ديگر از براي همان مسأله اينكه از براي هر چيزي دو ماده است و دو صورت و در زبان فلاسفه از براي هر چيزي دو حل است و دو عقد كه تا اين دو حل و دو عقد محقق نشود نه شيئي نزولاً به انجام مي‏رسد و نه شيئي صعوداً به منتهاي خود مي‏رسد يعني در نزول و احداث و بايد دو حل و دو عقد براي شي‏ء باشد و در صعود و تكمل هم بايد دو حل و دو عقد شود و مثلي كه قريب به ذهن باشد از فلسفه ذكر مي‏كنم در فلسفه ثابت شده كه هر معدني كائناً ماكان بالغاً مابلغ از رطوبت و يبوست حاصل مي‏شود و به اصطلاح آن علم رطوبت و يبوست را قوه منفعله مي‏گويند و حرارت و برودت را قوه فاعله مي‏گويند زيرا كه آن حرارت و برودت يد مدبر است براي اين رطوبت و يبوست و براي اين شي‏ء علت فاعلي هست كه آن حرارت و برودت باشد و علت مادي براي آن شي‏ء آن رطوبت شي‏ء است و سهل القبولي او للاشكال است و رقيق است و مطاوع آن رطوبت اولي است به مبدء و اقرب است به مبدء و آن يبوست به جهت عدم مطاوعه و بردي و تكثري كه اقتضاي آن يبوست دارد و يبوست اقتضاي تشقق مي‏كند و تشقق اقتضاي تكثر مي‏كند و اگر يبس خالص شد كه ميان دو جزء رطوبتي نيست پس مقتضي تشقق و تكثر و تفرق است پس يبوست ابعد است از مبدء و انسب به حدود است و تمايز و تناهي‏ها و چون آن رطوبت متشاكل الاجزاء است پس در آنجا حدود و يبسي كه به حد بايستد نيست و شي‏ء همين كه يابس شد حد پيدا مي‏كند پس تحديد و حد از يبس پيدا مي‏شود و عدم حد از رطوبت پيدا مي‏شود پس آن رطوبت جهت مبدء بايد باشد و آن يبوست جهت منتهي و جهت حدود و مميزات باشد پس از اين جهت علت ماديش آن رطوبت است و صوريش آن يبوست است پس حالا اصل اين است كه رطوبت بايد جهت مبدء باشد و يبوست جهت منتهي و حالا ديگر از اين رطوبت و يبوست به الفاظ مختلفه تعبير آورده‏اند بعضي از اين دو تعبير آورده‏اند به بخار و دخان و درست مي‏گويند به جهت رطوبت و تشاكل اجزائي كه در بخار است و به جهت يبسي كه در دخان است حالا اگر گفتند كه هر شيئي مركب است از بخار و دخان مقصودشان همان رطوبت است و يبوست و گاهي تعبير مي‏آورند به ماء و ملح و به ماء و تراب اين است كه حضرت امير مي‏فرمايند افلحوا الارض بالماء و مراد به ماء آن قوه سياله است و مراد به ارض آن منجمد است و به اين لحاظ و مناسبت ماء و ترابش مي‏گويند و گاهي بر سر همينها اسم مواليد مي‏گذارند پس اسم آن رطوبت سياله را زيبق مي‏گذارند و اسم يبوست را كبريت مي‏گويند نظر به اينكه كبريت يابس است و زيبق رطب است اگرچه هنوز اين زيبق رجراج سوقي نشده و آن هم هنوز كبريت سوقي نشده و مع‏ذلك زيبق و كبريتش مي‏گويند و گاه هست حكيم مي‏گويد زيبق و كبريت و جاهل كه مي‏شنود و خيالش مي‏رسد كه اين زيبق و كبريت است و نه چنين است بلكه مقصود حكيم از زيبق آن رطوبتي كه اول تكون شي‏ء است و آن يبوست اول است باري اين رطوبت و يبوست را گاهي هم زيبق و كبريتش مي‏گويند و گاهي هم ماء و دهنش مي‏گويند يك وقتي عرض كردم كه از جمله چيزهايي كه بايد شخص يقين داشته باشد كه هر علمي اصطلاحي دارد مگر علم فلسفه يك نحوي كه گفت فاعل جميع نحويين همان چيز را فاعل مي‏گويند و كذلك مفعول و مضاف‏اليه و ساير اصطلاحات و همان مراد را هركه فهميد در جميع كتب همان است و هر علمي چنين است مگر علم فلسفه كه اصطلاح ندارد اينها جهالند كه مي‏گويند به اصطلاح فلاسفه اين غلط است و اصطلاح ندارند پس حالا كه اصطلاحي ندارند و هر حكيمي براي خودش رمزي كرده و هرطور تعبيري كه خواسته آورده و نمي‏توان فهميد مگر آنكه اصل مسأله را فهميده باشد و به قرينه مقام بفهمد پس از اين جهت هركسي يك چيزي گفته ماء و ترابش گفته‏اند بخار و دخانش گفته‏اند زيبق و كبريتش مي‏گويند روح و نفسش مي‏گويند و هكذا پس يافتيد كه هر معدني محقق مي‏شود از رطوبتي و يبوستي و آن رطوبت و يبوست نوعي است در ميان جميع معادن و بعد از آني كه خداوند حكيم از آن رطوبت حصه‏اي و از آن يبوست حصه‏اي مي‏گيرد ديگر آن حصه موقوف به اراده حكيم است بسا آنكه دو جزء از رطوبت و يك جزء از يبوست مي‏گيرد و بعد از آني كه از رطوبت و يبوست به اختلاف كموم گرفت آن وقت اداره مي‏كند بر اينها دو يد فاعل را كه يد يمناش حرارت است و يد يسراش برودت است و اين دو يد فاعل است پس وقتي كه دوران مي‏كند بر اين ماده يد يمني حل مي‏شوند يبوست در رطوبت چرا كه رطوبت با حرارت باعث حل است پس ليل كه آمد برودت روي زمين است و حرارت زير زمين محتقن مي‏شود و عمل مي‏كند در رطوبت و يبوستي كه در تجاويف زمين است و در عماي زمين است به اصطلاح اين علم و عمل مي‏كند در آنها و آن يبوست را در رطوبت حل مي‏كند و در حكمت ثابت شده كه قوه حلاله حاره رطبه است و وقت عمل كردن يد يسري نهار است چرا كه در نهار برودت زير زمينها است و روي زمينها حار است به حرارت آفتاب پس آن برودت محتقن عمل مي‏كند در آن رطوبت و عقد مي‏كند آن رطوبت را در يبوست و هبوط مي‏دهد او را به زمين عما و نزول مي‏كند پس لازال در صعود است و در نزول و هبوط روز هبوط مي‏كند و شب صعود مي‏كند و در هر صعود و نزولي غلظتي براي او حاصل مي‏شود و ديگر بايد ديد كه يد يمني را بر اين غلبه مي‏دهد يا يد يسري را يا به اعتدال تربيت مي‏كند بسا آنكه يد يمني را غلبه دهد و حرارت آن زياد شود و هرگاه يبوست آن هم بيشتر باشد پس معدن حار و يابس مي‏شود و هرگاه يد يمني را غلبه دهد و برد او زياد شود و رطوبت آن هم بيشتر باشد از يبوست پس آن معدن بارد و رطب مي‏شود و با اعتدال معتدل مي‏شود و به اين جهت اختلاف معادن به اختلاف كميت و كيفيت است به اصطلاح اين علم و كميت رطوبت و يبوست است و كيفيت حرارت و برودت است پس اهبيه بخار و دخان نوعي به عمل مي‏آيد لكن حالا كه به اين كم مخصوص و كيف مخصوص گرفتند و تغليظش و منعقدش كردند اهبيه چند در خلل اين تراب پيدا شد يا اهبيه ذهبيه شده و يا نحاسيه شده يا حديديه و به يكديگر كه متصل شدند الذهب يا النحاس يا الحديد به عمل آمد پس براي اين شي‏ء ماده و صورت ديگري هم پيدا شد اگر اين نحاس را بكوبند و بپزند رد به اهبيه مي‏شود اهبيه نحاسيه شايسته مثل اهبيه نحاسيه لكن ذهبيه باشد هيچ صورتي نمي‏پوشد و اگر اهبيه نحاسيه را ذوب كني و عقدش كني نحاس مي‏شود مگر اينكه اهبيه را حل كني و ردش كني به بخار و دخان آن وقت برمي‏گردد به نوع خودش و شايسته براي غيرهم نيست و اينكه عرض كردم دو حل و دو عقد نزول است و براي صعود هم دو حل و عقد است اول بيان مختصر در نزولش بكنم بعد برويم در صعودش وقتي كه بخار و دخان بود يك‏پاره اعراض بخاري و دخاني با آن تركيب شده بود پس اين اعراض اعراض نوعي است پس چون‏كه آن بخار و دخان با آن اعراض منعقد شد و اهبيه نحاسيه ساخته شد پس در خلل آن اهبيه آن اعراض نوعي هست اگر هزار سوهان بر آن بزني و براده و دواها بزني و هرچه به آن كني و بتابي و اطفا كني آن اعراض محال است كه بيرون برود و بعد از اينكه اين اهبيه ساخته شد يك‏پاره ارمده معادن به اين اهبيه مخلوط شده بود و اين اعراض هبائي هم به آن ملحق شده بود و به آن تدابيري كه دارند مثل @ سوادش و @ را و اين جوره چيزها مي‏توانند از آن كم كنند و صفرتي كه في الجمله براي آن باشد في الجمله مي‏توان زايل كرد زيرا كه آن صفرت از رطوبات معدن است و آن ظل و سواد كه براي آن هست مي‏توان از او زايل كرد و آن اهبيه كه سبب خفت اين شده و جثه‏اش را متخلل كرده و مانع از تلزز آن شده مي‏توان بيرون كرد كه مرزن شود و آن اهبيه را و اين كارها را به اين تدبير مي‏توان به آن كرد ولكن اعراض هبائي را نمي‏توان بيرون كرد پس در صعود كه خواستيم اين را تطهير كنيم از آن اعراض اول كاري كه بايد بكنيم بايد اين اهبيه كنيم و تهبيه كنيم وقتي تهبيه حقيقي كرديم ما را ممكن است كه سواد و اعراض و امراض او را بتمامها بيرون كنيم و عمل جهال براده و سحق و صلايه است و تحميه و تطفيه و اين نامربوط صرف است و اگر هزار مرتبه تحميه و تطفيه بكنيد اعراض هبائيش همه بيرون نمي‏رود روش يك خورده صاف مي‏شود و اگر هي تحميه و تطفيه‏اش كني خورده خورده اجزاي اصليه‏اش هم تمام مي‏شود پس قاعده حقيقي براي گرفتن اعراض وقتي است كه رد كني او را به اهبيه حقيقتاً آن وقت قادر بر تطهير او مي‏شوي و الاّ نمي‏تواني وقتي نحاس را حل كردي مي‏تواني ارمده و اعراضش را تفريق كني از اجزاء اصليه و اهبيه او چرا كه هر ذره از اهبيه او مخلوط است به رماد و سواد و بعد از حل هبائي بايد ردش كني به بخار و دخان پس آن وقت قادر مي‏شوي كه اعراض كه ممزوج بخار و دخان او شده از ارمده و سواد دور كني و تطهيرش كني پس اگر آن اعراض را گرفتي و ثانياً تركيب كردي به ميزان اعتدالي و در معدن حكما به كيف اعتدالي مي‏شود ذهب و همه معادن اگر به اعتدال برگردند مي‏شوند ذهب و مقصود از نوع و شخصيت و هبائيت اين است كه عرض كردم كه شيخ مرحوم مقام ماده را عالم هباء گرفته‏اند عالم ماده شخصيه است پس مقصود حكما اين است كه هر شي‏ء دو حل و دو عقد دارد حل اول در مقام بخار و دخان است و حل ثاني در مقام هباء است و عقد اول در مقام عبد بخار و دخان است و عقد ثاني عقد آن اهبيه است كه ذهب ساخته مي‏شود پس معلوم شد معني حل و عقد نوعي كه اول است كه بخار و دخان است و حل و عقد دوم كه شخصي است كه هبائي باشد و همين مقصود حكماء طبيعي است كه مي‏گويند هر شي‏ء بايد دو ماده داشته باشد و دو صورت ماده اول بخار را مي‏گويند و صورت اول دخان را و ماده ثاني هباء را مي‏گويند و صورت ثاني صورت ذهبي را و به عبارت ديگر صاحب ماده و صورت نوعي است و صاحب ماده و صورت شخصي پس عرض مي‏كنم كه آن صورتي كه در مقام دخان است اسمش صورت مقومه است و آن صورت ذهبي كه اينجا پيدا مي‏شود اسمش صورت متممه است و معني مقومه و متممه نوعيت و صورت شخصيت است و اين در همه جا جاري است پس از جمله آن افراد يكي زيد است اگرچه زيد به نظر شما شخصيت دارد نسبت به عمرو و بكر و خالد و فردي از افراد انسان است لكن زيد دهري حقيقي نسبت به مظاهري كه در اين دنيا دارد در مراتب و درجات و ظهورات خودش از شباب و كهولت و هرمش و صغرش و كبرش صحتش و مرضش در نوم و يقظه‏اش و علمش و جهلش و ثقلش و خفتش و حركتش و سكونش و امثال اينها آن زيد نوعيت دارد در همه اين مراتب پس مي‏گوييم او زيد است در حال صبا و مراهقه و بلوغ الي آخر و اين صور متممه او عوض و بدل مي‏شود و در همه احوال زيد زيد است در مشرق در مغرب در جنوب در شمال پارسال و پيارسال و امسال و سال ديگر ايستاده و نشسته و خوابيده و متحرك و ساكن و متكلم و ساكت همه زيد است در جميع اين كم و كيف و جهت و رتبه وضع وقت عرضي ظاهري دنيا كه شخصيت شي‏ء به اينها است زيد زيد است پس بنابراين براي زيد دو صورت است صورت واحده مقومه نوعيه دهريه و صور متممه شخصيه زمانيه متعدده پس صورت مقومه زيد صورتي است كه زيد به آن زيد است و مابه زيد زيد است و حافظ او است در جميع احوال مثل مومي كه به شكل شتر و گربه و موش بسازند پس آن موم در جميع اين صور حافظ صورت مومي خود هست و در اين صور متممه عوض و بدل مي‏شود و همين‏طور است حالت جن كه به صور درمي‏آيند مثلاً عبدالرحمان جني كه آن شخصي معين است و مي‏آيد به صورت حيه مي‏شود آيا صورت عبدالرحماني را مي‏اندازد و به صورت حيه درمي‏آيد يا اينكه حافظ صورت خود هست و مع‏ذلك به اين صورت هم درمي‏آيد بلكه حافظ صورت خود هست در جميع اين صور و آنچه گفته‏اند يتشكل بكل شكل نفهميده‏اند و خيال مي‏كنند كه به صورت حيه كه درآمد حالا ديگر عبدالرحمان نيست و اين اشتباه است و عبدالرحمان از اين اضعف و انقص است كه بتواند همچو كاري كند بلكه حافظ صورت عبدالرحماني خود هست در همه اين احوال و صور متممه و مثل علي بن ابي‏طالب كه يتقلب في الصور كيف يشاء و مع‏ذلك حافظ صورت علوي خود هست و به صورت اسد در مي‏آيد و به صورت سوار مي‏آيد و صورت اسدي معارضه نمي‏كند به آن صورت خود آن حضرت و كذلك جبرئيل به صورت اعرابي و به صورت دحيه درمي‏آيد و نه اين است كه وقتي ملائكه در ملكوت به او نگاه كنند او را دحيه ببينند بلكه او را جبرئيل مي‏بينند مثل اينكه شما هرچه نگاه مي‏كنيد به شمع در آن عالم او را به صورت شمعي مي‏بينيد و اگر به صورت شتري درآمده اين صورت مما به الشمع شمع است و ما يصلح له الشمع است و لولا ذلك الصورة لم‏يكن شمعا و نه اين است كه اين صورت شتري بيرونش ببرد از شمعي مثل مداد كه المداد هو الصالح للحروف به صورت الفيت كه در آمده از مداديت خود بيرون نرفته پس جماعتي كه در صقع مداد ايستاده‏اند هرچه به مداد نگاه كنند مداد مي‏بينند و شخص دهري او را به يك حالت مي‏بيند پس اهل ملكوت جبرئيل مي‏بينند به صورت دحيه و تغييري براي او نمي‏فهمند لكن اهل متممه و زمان مي‏بينند او را به صورت دحيه و اعرابي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيستم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و روي في تفسير لقد رأي من آيات الي آخر.

ديروز سخني گفتيم و باز تكميلي شود. عرض كردم كه فلاسفه گفته‏اند كه براي هر شيئي بايد دو حل و دو عقد باشد و حكماي طبيعي مي‏گويند دو ماده و دو صورت و حكماي الهي مي‏گويند كه براي هر شيئي بايد غيبي و شهاده‏اي باشد و هر چيزي خلقي در عالم غيب داشته باشد و خلقي در عالم شهاده و باز به زبان ديگر حكماي الهيين مي‏گويند هر چيزي در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و بايد هر چيزي حيث فعليتي داشته باشد و حيث مفعوليتي و فعليت او لامحاله مركب است از دو جهت حيث غيب او و باطن او و ذكر مبدء او است و حيث مفعوليت او را هم دو جهت است حيث شهادت و شخصيت و خصوصيت او است و اين همه راجع به اين مي‏شود كه هر شيئي بايد براي او دو حل و دو عقد باشد بعد از آني كه اشياء تنزل كردند در مراتب نزول او اعراضي ملحق شد به آن حل اول و عقد اول و اعراضي ملحق شد به حل ثاني و عقد ثاني و اين شيئي كه مركب است و تنزل كرده و آمده اينجا براي او اعراض است مثلي كه براي اين واضح باشد به كبريت مي‏زنيم كبريت در معدن خود از بخار و دخان مركب است لكن دخان در او غلبه دارد و يد فاعل كه در تدبير او كوشيده يد يمني است و بالاتفاق بدء او و اول تكوين او در تحت تدبير مريخ افتاده و به واسطه دوران مريخ و به استعانت دوران شمس حرارت بر اين معدن غلبه كرده و دخانيت او هي زياد شده و بخاريت او هي كم شده و ارضي كه در او تكون كرده و اهبيه كه در اين ميانه ملحق به او شده از ارض و بايست بشود زيرا كه شي‏ء اگرچه مركب است از رطوبت و يبوست و رطوبت مقام مادر است و يبوست مقام پدر است براي او به لحاظي كه دخان حار يابس است پدر است و بخار رطوبت او زياد است او مادر است اگرچه اين‏طور است لكن به لحاظ باطن اين رطوبت كه از جانب مبدء است اول كائن است و مقام پدر است و يبوست را از ضلع ايسر او آفريده‏اند و تجفيف همان بخار را كه كردند دخان شد پس بخار مذكر شد و دخان مؤنث پس رمزها هم به اين واسطه مختلف شد يكي اين را مذكر مي‏گويد و آن را مؤنث و ديگري به عكس و همه‏اش هم درست است و چون آن بخار به لحاظي نطفه مرد است و آن دخان به لحاظي نطفه زن است و اين دو بالطبع از يكديگر منافرند پس لابد ميان نطفه ذكر و انثي هبائي لازم است كه در مابين اين باشد و حكما من اهله و حكما من اهلها باشد و دلالة باشد و مؤلف باشد و برزخ باشد تا ايتلاف ميان آن دو حاصل شود و اگر اين هباء نباشد ابدا ايتلاف ميان نطف7ه مرد و زن نخواهد شد اولاً از تكون انسان مختصري عرض كنم نطفه زن بارد است و رطب و رقيق و نطفه مرد حار است و يابس و غليظ و چون چنين است حرارت با برودت مضاده دارد و رطوبت با يبوست مضاده دارد و اين دوتا با يكديگر ايتلاف نمي‏پذيرند خداوند حكيم قبضه ترابي در اين ميانه مي‏گذارد كه بارد و يابس است پس من حيث البرودة با نطفه زن مشاكلت دارد و من حيث اليبوسة با نطفه مرد مشاكلت دارد و چون يبوست مناسب با نطفه مرد است با نطفه مرد امتزاج پيدا مي‏كند و چون رطوبت مناسب با نطفه زن است امتزاج با نطفه زن پيدا مي‏كند و اين تراب قلابي مي‏شود ميانه نطفه مرد و نطفه زن يكسرش به كمر اين بسته و يكسرش به كمر آن بسته و اين دو را بهم امتزاج مي‏دهد و اين قبضه تراب همان قبضه ترابي است كه هركس را خاكش را از هرجا برداشته‏اند دفنش در همان‏جا مي‏شود مؤمني كه در كربلا دفن مي‏شود خاكشان را از كربلا برداشته‏اند از اين جهت دايم قلبش مايل به كربلا است و مشتاق كربلا است و آخر همان‏جا دفن مي‏شود و يكي را خاكش را از هندوستان برداشته‏اند قلبش هم مشتاق به بمبيي است و مي‏رود و همان‏جا مي‏ميرد و دفن مي‏شود و اين قبضه خاك مختلف مي‏شود در اشخاص و حد اعتدالش بايد به قدر ثلث باشد از ثلث كمتر شد طفلي كه متولد مي‏شود بليد مي‏شود و اگر به قدر ثلث باشد به قدر اعتدال مي‏شود و اگر زياده از ثلث باشد فطانت او زياد مي‏شود تا به حد جربزه مي‏رسد و اگر زياد زياد شد او را فاسد مي‏كند مقصود اين است كه از هر جايي كه خاك هركسي را برداشته‏اند مايل به آنجا است و به جهت برد و يبسي و سوداويتي كه دارد هوش اين شخص زياد مي‏شود مابعث اللّه نبياً الاّ و هو ذومرة سوداء صافية و اگر سوداي صافيه نباشد فهم در مردم بسيار كم مي‏شود اين سوداي صافيه كه مي‏آيد رقيق مي‏شود لطيف مي‏شود نفوذ مي‏كند هوش زياد مي‏شود و كدورت و صفاي اين تراب هم تفاوت مي‏كند در انبياء و اولياء تراب صافي و پاكيزه است و در غير انبياء و اولياء آن تراب غليظ و كثيف است حاصل اينكه اين قبضه تراب اگر نباشد در ميان اين دو نطفه اين دو نطفه الفت نخواهند گرفت پس لابد بايد اين قبضه تراب باشد پس از اين جهت گفته مي‏شود كه مثلث الكيان شده و ملك اين قبضه تراب را مي‏آورد و در ميان دو نطفه داخل مي‏كند از دهان داخل مي‏شود به اين كيفيت كه مي‏نشيند بر مركب نباتات و لحوم حيوانات و بر مركب مياه و اشربه و اطعمه و داخل دهان اين شخص مي‏شود و به معده او داخل مي‏شود و صافي مي‏شود و به عروق داخل مي‏شود و در رحم وارد مي‏شود و آنجا مابين اين دو نطفه محاكمه مي‏كند و بسا آنكه از ممر فرج هم داخل مي‏شود پس هر شيئي مثلث الكيان است و از اين جهت اهل فلسفه گفته‏اند كه مولود ما بايد مركب باشد از مائي و دهن ارضي بخار را ماء گفته‏اند و دخان را دهن گفته‏اند و تراب را ملح گفتند مقصود اين است كه اگر آن ملح كه اينجا اهبيه ترابيه به او مي‏گوييم نفتيتي و قيريتي درش باشد دخانيتش زياده شد و به يد يمني تدبير شده براي معادن دهانيتي پيدا مي‏شود و آن معدن كباريت و زرانيخ است و اهبيه كبريتيه حاصل مي‏شود مي‏بيني آب شد و ذوب شد و داخل هم شد و كبريت شد حالا بسا آنكه اعراض داخل بخار آن شده و بسا آنكه داخل دخان او شده يا داخل ملح او شده يا داخل اهبيه كبريتيه او شده پس يك تكه از كبريت از معدن خاك دارد سنگ دارد كلوخ دارد اول كاري مي‏كنيم او را دق مي‏كنيم و سحق و تنعيم اجزاء اين را مي‏كنيم و به هر نعامتي اين را برساني جميع ذره ذره او اعراض دارد و مخلوط به اعراض است حال حكيم مي‏خواهد اعراض او را بگيرد اول او را حل هبائي مي‏كند به اين كيفيت كه به طور نقصان حلي براي او مي‏كند به ذوب در آتش و حل ناقص حل بارودكوبها است كه آن كبريت معدني را حل مي‏كنند به ذوب به نار پس كباريتش آب مي‏شود و مي‏چكد و آن خاك و سنگ و كلوخش آن بالا مي‏ماند اسبابي و كوزه درست مي‏كنند كه تهش مشبك است كبريت را در آن مي‏كنند و كاسه زير آن مي‏گذارند و قاعده دارند و آتش روي آن كوزه مي‏كنند خورده خورده كبريت تقطير مي‏شود و كبريت صاف خالص از سنگ كلوخ مي‏آيد و آن سنگ و كلوخها آن بالا مي‏ماند و اين في الجمله تطهير او است و تطهير هبائي حقيقي براي او نشد و تطهير حقيقي هبائي آن است كه حلش كنند به طور حكيمانه كه آن كبريت آب زلال صافي شود پس آنچه حقيقتاً كبريت است جزء آب مي‏شود و آنچه كبريت نيست از اتربه و ارمده حل نمي‏شود و به تدبير حكيمانه تفريق مي‏شود ميانه كبريت و ارمده و ارمده رسوب مي‏كند و اين اعراض معدني است و آن آب زلال صافي را مي‏گيرند و كبريت آن را به تدبير حكيمانه مي‏گيرند پس اعراض هبائي و اعراض معدنيه از او جدا شد وليكن تطهير كامل نشده و في الجمله باز سواد دارد و مبيض نشده و تطهير حقيقي آن است كه به طوري حلش كنند كه آن سوادي كه در آن كبريت است يعني آن سواد و آن دهن محترقي كه در كبريت است و در هر ذره ذره اين كبريت هست و باز سياه مي‏كند و مشتعل مي‏شود پس معلوم است كه اين تدبير به ذات كبريت خاصيت نداد و جميع اهبيه او را گرفتند و جمع كردند ولكن سواد دارد و محترق است از آن بگيرند و تطهير تمامش كنند تدبيري ديگر بايد كرد و آن اين است كه او را بايد حل طبيعي  بايد كرد و حل اول حل مادي و حل هبائي بود و حالا بايد حل طبيعي شود و بايد او را حل كرد و رد كرد به آن بخار و دخان تا اينكه هرچه عرض داخل بخار اين است و آن رطوبات فضليه است كه سبب اشتعال او است تا كه رفع شود از او اعراض دخاني كه داخل دخان او شده كه سبب سواد و دهانت و احتراق است و آن اعراضي است كه در ملح آن كبريت است و ملح كبريت آن است كه تصعيد نمي‏شود هرگاه تصعيد كني كبريت را چون‏كه كبريت همه‏اش صعود نمي‏كند و آن قدري كه مي‏ماند املاح است و شاهد بر اينكه آنچه مي‏ماند ملح است اينكه وقتي عرقش را مي‏گيرند عرقش ترش است و داخل خلول قويه است به جهت همان املاحي كه در كبريت است.

باري مقصود اين بود كه اعراض چند در ملحيت اين كبريت هست آن اعراض است چرا كه وقتي روي صفحه مي‏گذاري قدري از آن مي‏چسبد به صفحه و بعض نفوذ در صفحه مي‏كند و اينها به واسطه همان ملحيتي است كه دارد پس حكيم تا حل طبيعي نكند ايمن از اشتعال او و از احتراق او و سبب قدري رسوب از او نمي‏شود پس بايست او را حل طبيعي كند بعد از آني كه تطهير همه اين اركان را كرد به حل هبائي و حل طبيعي اهبيه براي او حاصل مي‏شود طاهر و كبريتي صاف مثل لاك منعقد مي‏شود و به هيچ وجه من الوجوه احتراق و سواد از براي او نيست و ذائب و جاري است و سلاطين قديم كه كاغذي مي‏نوشتند لاك سر او را از لاك كبريتي مي‏كردند به جهت افتخار و فخر است و چه فخر و چون اين كبريت مقام نفس را دارد چنان‏كه آن زيبق مقام عقل را دارد پس نفس انساني هم ممكن است تطهير او از ادناس و اعراض و امراض الاّ به دو حل و دو عقد بايد حل هبائي بشود و عقد و حل طبيعي بشود و عقد تا اعراض هبائيه و طبيعيه از آن گرفته بشود اگر چنين شد خالد مي‏شود و مخلد و الاّ تا اعراض هبائي در آن هست و اعراض طبيعي دارد در معرض زوال و ممر فناء است پس خداوند حكيم از براي اين سر عظيم در اين ملك تدبيري كرده و براي تطهير نفس انساني دو حل قرار داده يكي حل هبائي است و آن به موت دنياوي است كه به موت دنيا بدن شخص را ريز ريز مي‏كند و سحق و صلايه مي‏كند اين بدن را و جزء اين اتربه مي‏كند و اين سحق مثل آن سحقي است كه شما به كبريت مي‏كنيد پس بعد از اينكه خدا بدن را حل مي‏كند در اين عناصر آنچه طافي از اين است رو مي‏ايستد و آنچه رو مي‏ايستد بالا مي‏ايستد و رو به دهر مي‏رود و راسب آن و ارضيه و ارمده آن پايين مي‏ايستد و رو به عالم شهاده و اجسام و رو به بعد از مبدء مي‏ايستد بعد از آني كه خدا انسان را در عناصر حل كرد آنچه كه طافي او است آن بدن اصلي انسان است و بالا مي‏ايستد و آنچه از اعراض دنيا به او ملحق شده رسوب مي‏كند و حكيم آن را مي‏گيرد و يرميه خارج العالم و به خارج عالم مي‏ريزد چرا كه دخلي به او ندارد سنگ و چوب و خاك بود كه ملحق شده بود به اصل كبريت و اصل كبريت منزه و مبراست همچنان‏كه كبريت صافي دخلي به چوب و سنگ و خاك ندارد بدن انسان صوافي و طوافي او اصلي است و قريب به مبدء و آن اعراض او كه رسوب مي‏كند و پايين مي‏ايستد مثل ارمده كبريت او را خارج عالم مي‏ريزند چرا كه بي‏مصرف است و دخلي به انسان ندارد پس آن هباء را كه گرفتند و هباء اصلي است نسبت به اين دنيا ولكن باز عرض دارد و اينجا شيخ مرحوم مطلب را رمز كرده و همه مطلب را ننوشته و جاي ديگر طوري ديگر نوشته اجزاء اصليه كه مي‏گويد همين اجزاء بدن هورقلياوي را مي‏گويد يكجا همچو نوشته و اين را بدن اصلي گرفته لكن همچو نيست و جاي ديگر طوري ديگر نوشته بلكه اينجا اجزاء هبائيه او درست مي‏شود و بدن هورقلياوي اجزاء هبائيه او است بعد از اينكه در برزخ زيست كرد به موت برزخ و نفخه صور آن بدن هم حل مي‏شود و مي‏ميرد بعد از آني كه صور را دميدند و جميع ابدان هورقلياويه از هم پاشيدند و جميع مثل منتزع شد و جميع طبايع و نفوس و ارواح و عقول جميعاً از هم پاشيد به طوري كه نماند حاسي و محسوسي و خود خدا فرمود لمن الملك اليوم و خود هم در جواب خود فرمود للّه الواحد القهار در آن وقت آن ابدان هورقلياويه حل طبيعي مي‏شوند و آنچه ملحق شده به آن ابدان از اعراض هورقلياويه و بدن هورقلياويه اسم اعراض هورقلياء است بعد از اينكه نفخ صور شد و آن اعراض هورقلياويه به تحليل رفت و رسوب پيدا كرد بعينه مثل اعراض كبريت و صافي و طافي آن بالا ايستاد و آن اعراض راسبه پايين ايستاد مي‏ريزند آن اعراض راسبه را در خارج عالم كه دخلي به او ندارد و جزء او نيست و دلالت لفظ بر آن بدن هورقلياوي دلالت مطابقه است و دلالت لفظ بر آن بدن دنيايي دلالت تضمن است نه دلالت مطابقه مثلاً يك ريال مي‏دهند از سوق كبريت مي‏گيرند و اين مرد كبريت و حجر و تراب مي‏گيرد و اسم الكبريت بر آن جمله گفته مي‏شود و اين دلالت دلالت تضمن است بر آن جزء كبريت خالص صاف و باقيش سنگ و خاك و كلوخ است و سواد و اعراض است چنان‏كه ان‌شاء‌الله فهميديد كذلك لفظ زيد در اين دنيا بر اين شخص دلالتش دلالت تضمن است و اين شخص مركب است از زيد و از نبات و از حبوب و لحم حيوان و حنطه و نبات و حنطه و ساير اعراضي كه به او چسبيده در اين عالم اعراض از زيد نيست و اذ الوحوش حشرت محشور مي‏شوند وحوش و وحوش و نباتات هريك محشري خاصي دارند و دخلي به زيد ندارند و جزء زيد و مما به الزيد زيد نيست پس دلالت تضمن است و دلالت زيد بر آن شخص برزخي هم دلالت تضمن است لكن بعد از اينكه حل طبيعي شد به نفخه صور و ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين درست شد و آن حيات اثنتين و ممات اثنتين درست شد دلالت آن صافي و طافي زيد بالمطابقه است زيدي است كه واقعاً زيد است و يك مو غير زيد داخل او نيست و يك ذره هم از زيد كم نيست و چون چنين است كل ثواب يا عقاب زيد بر او وارد مي‏شود و عادل حكيم اين بدن دنياوي را مثاب يا معاقب به ثواب و عقاب زيد نمي‏كند زيرا كه اين مركب است از زيد و از نبات و حنطه و اعراض اين دنيا و اگر اين بدن را عذاب كند زيد و غير زيد را عذاب كرده پس خداي عدل چون هر چيزي را رد مي‏كند به جوهرش تا صدق آيه شريفه كما بدءكم تعودون به عمل آيد و خالص مي‏كند اين را و زيد را خالص به زيدية آن وقت جميع عذاب زيد را مي‏توان بر آن وارد آورد و مستحق كل عذاب زيد هست كه تمام زيد است و هرچه غير از زيد بود از او گرفته‏اند پس چون چنين خالص شد مخلد مي‏شود چرا كه مابين دو جزء از اجزاء او غريبه متخلل نيست كه مانع تركيب و التصاق بعض اجزاء آن به بعض باشد و متفتت بكند او را پس به آن مقام كه رسيد اجزاء او متشاكل مي‏شود تشاكل كه پيدا كرد تماثل پيدا مي‏كند پس تمازج پيدا مي‏كند و تمازج كه پيدا كرد تفاعل پيدا مي‏كنند تفاعل كه كردند اتحاد مابين آنها پيدا مي‏شود و حكم بعض حكم كل و حكم كل حكم بعض مي‏شود اگر فنا بر بعضش وارد آيد بر كلش وارد مي‏آيد و چون چنين شد در لوح وجود گردون رسم شد و مادخل عرصة الوجود لايخرج من عرصة الوجود همين جايي كه هست مخلد است به اين حالت كه هست ابد الابد خواهد بود اگر كبريت است لازال كبريت است و اگر زيبق است لازال زيبق است كذلك بدن را بعد از اينكه تصفيه كردند اگر زيد زيد سعيد است كه ابدالابد سعيد است و مخلد سعيد است و اگر عمرو شقي است ابدالابد شقي است و مخلد شقي است نمي‏توان گفت زيد سعيد سي سال نماز كرده است چرا بايد ثواب خلود به او بدهند به جهت آنكه اين زيد كينونتش سعيد است اين كينونت را تنقيه كرد و همان‏طور ابداً سعيد است و جميعش زيد سعيد است و همچنين عمر شقي جميعش عمر شقي است چه كارش بكنند هر كارش بكنند غير شقي نمي‏شود مثل كبريت كه اعراضش را بگيرند و جوهرش را از آن جدا كنند حالا ديگر جوهر كبريت است چيز ديگر نمي‏شود و همچنين اگر از زيبق اعراضش را جدا كنند و آن را تصفيه كنند حالا ديگر زيبق خالص است و جميعش زيبق است نمي‏توان گفت چرا زيبق را زيبق كردي و چرا كبريت را كبريت كردي آن خلاصه همان بوده است نيت آن كبريتي بوده و نيت اين زيبقي بوده و نيت آن سعادت و نيت اين شقاوت بنياتهم خلدوا زيد سعيد هميشه نيتش سعادت بوده و چون نيت او سعادت بوده مخلد در سعادت است به جهت آن‏كه نيت او اراده او است و اراده او فعل او است و فعل او تجلي ذات او است و نيت هركسي بر حسب ذاتش است و فعل هر كسي بر حسب عرضش است يا بر حسب ذاتش است نية المؤمن خير من عمله چرا كه نيت مؤمن ذاتيت دارد و عملش عرضيت دارد و نية الكافر شر من عمله چرا كه نيت كافر ذاتيت دارد و عملش عرضيت دارد حالا زيد مؤمن چون ذاتش طيب است نيتش هم طيب است ابدا بر ذاتيت خود باقي است و اگر با آن اعراض برگردد زيدي كه نيست پس دار آخرت دار خلود است و تغيير برنمي‏دارد و دار برزخ دار زوال است و تغيير برمي‏دارد به جهت اعراض برزخيه كه دارد و دنيا هم دار زوال است به جهت آنكه اعراض دنياويه كه دارد و هرجا عرض هست موت هست و اما در آخرت چون عرض نيست موت نيست و مرگ را مي‏آورند در آخرت به رنگ خاكستري و او را سر مي‏برند و به اهل جنت مي‏گويند خلود و لاموت و به اهل نار مي‏گويند خلود و لاموت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و يكم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 قال اتي جبرئيل رسول‏اللّه9بالبراق اصغر من البغل و اكبر من الحمار مضطرب الاذنين عينه في حافره و خطاؤه مد بصره الي آخر.

اين عباراتي است در تحقيق معني براق و كيفيت سوار شدن پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه در شب معراج و اين براق حيواني از حيوانهاي بهشت است كه در شب معراج جبرئيل براي پيغمبر آورد و اين حيوان نه بسيار دراز بود و نه بسيار كوتاه بلكه برزخ بود و وسط بود از قاطر كوچكتر بود و از الاغ بزرگتر بود و بالهاي او در كفل او روييده بود و صورت او مثل صورت آدمي‏زاد بود و چشمهاي او در سمهاي او بود و ظاهر اين است كه يعني دايم نظرش به جاي قدمش بود كه جايي پانگذارد كه نديده باشد نه اينكه چشمش در توي سمش باشد و اين معني ظاهراً نباشد.

باري اين براق زعفراني رنگ بود و بسيار خوش‏سيما است و از خواص او است كه اگر مي‏خواست از پايين به بالا برود خورده خورده دستهايش كوتاه مي‏شد و پاهاي او بلند مي‏شد تا به سر تل كه مي‏رسيد و مي‏خواست از بالا به پايين برود دستهاش بلند مي‏شد و پاهايش كوتاه تا اينكه هميشه پشت او مستوي باشد و پيغمبر منحرف نشود و خم نكند خود را و وقتي كه پيغمبر خواست بر او سوار بشود تزلزلي در اندام براق پيدا شد جبرئيل لطمه به او زد كه آيا مي‏داني كه اين كيست مي‏خواهد بر تو سوار شود اين محمد است پس آرام شد و پيغمبر سوار شد و اين حيوان طيران كرد از زمين و رفت تا آسمان تا زير عرش خدا جل‏شأنه رسيد و ظاهر اين الفاظ اينها بود و اما تحقيق اين مسأله و همه مسائل بدانيد كه همه علم آل‏محمد: براي آنها الفاظي است و براي آنها معاني هست غير از آنچه متبادر به اذهان شنوندگان مي‏شود و مردم مأمور نيستند كه آنچه متبادر به اذهان مردم مي‏شود بگيرند و شنوندگان حمل مي‏كنند بر معاني جسمانيه ظاهره و نبايد چنين باشد بلكه معني آنها غير از آن چيزهايي است كه متبادر به اذهان مي‏شود پس براي تحقيق اين معني بايد مقدماتي چند عرض كنم تا مطلب واضح شود.

خداوند عالم جل‏شأنه هر مخلوقي را از اعلي درجات مخلوقات گرفته تا منتهاي بعد از مبدء در نزد مؤثر قريب خود در موضع خود آن را بنفسه آفريده و نيست مابين او و مابين موثر قريب او فاصله نه حركتي در ميان آنها و نه موجودي ديگر فاصله است بلكه آن عالي است و اين داني است و اين در نزد او مخلوق بنفسه است قائم بنفسه يعني للعالي و محفوظ بنفسه است و كاشف از اين و مظهر اين معني قول حضرت رضا است صلوات اللّه عليه كه سؤال كرد عمران از آن حضرت كيفيت صدور كاينات را حضرت مثل زدند به چراغ و نور چراغ و فرمودند كه نور چراغ از چراغ به فعلي پيدا نشده و به حركتي پس از سكوني پيدا نشده و به نطقي پس از سكوتي پيدا نشده بلكه وقتي كه چراغ مستضي‏ء شد براي ما ما از اين حالت به فعل تعبير آورديم گفتيم استضاء لنا، لما استضاء لنا قلنا قد اضاء لنا اين حركت و اين صفت را وقتي خواستيم تعبير بياوريم قلنا قد اضاء لنا و الاّ حركتي پس از سكوني و نطقي پس از سكوتي نبود و مابين چراغ و نور چراغ چيز ديگري نيست و اگر چيز ديگري بود چرا ديده نمي‏شود اگر از بسيار ضوء ديده نمي‏شود چراغ اضوء از او است و ديده مي‏شود و اگر از كمي ضوء او است كه نور چراغ اقل ضوءاً از او است و ديده مي‏شود وانگهي اثر تابع صفت مؤثر است و سراجي كه مؤثر اول است مرئي است و نورش هم مرئي است اگر چيزي اين ميانه باشد اگر اثر چراغ است كه آن هم بايد مرئي باشد و اگر اثر چراغ نيست پس ميان اثر و مؤثر فاصله يعني چه اين ميانه اين فعل ما مرئي يعني چه و علي اي حال امام7 شرح اين معني را فرمود كه لما استضاء لنا قلنا قد اضاء لنا و فرمود ليس بفعل منه بلكه همين‏كه نوراني شد گفتيم قد اضاء لنا.

باري مقصود اين بود كه اثر در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است يعني آن مؤثر عالي بدون حالتي و بدون انتقالي از مكان خود اين اثر را در مكان خود احداث مي‏كند بلاحركت و بلاسكون و بلاماده و بلاكيف و لاكيف لفعله كما لاكيف له و چگونه كيف باشد و او مكيف كيف و كيفيت در آنجا راهبر نيست عالي هست و داني هم هست و در مقام خود ديگر كيف برنمي‏دارد و از اين حالت تعبير كه مي‏آوريم مي‏گوييم فَعَلَه و ظهر به و تجلي له و اين وجود وصفي است و آن وجود ذاتي وجود وصفي و وجود ذاتي را وقتي تعبير مي‏آوري مي‏گويي ظهر به و تجلي به و همه تعبيري است يك‏دفعه و گاه هست فعليت را اينجا ملاحظه مي‏كنيم و مي‏گوييم ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه و گاه هست در اين ملاحظه شخص نمي‏بيند صفتي از صفات را همان آيت مي‏بيند سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق پس بعد از آني كه نظرها مختلف شد گاهي نظر مي‏كند و نمي‏بيند الاّ اللّه چنان‏كه خدا مي‏فرمايد الا انهم في مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شي‏ء محيط قل اي شي‏ء اكبر شهادة قل اللّه شهيد بيني و بينكم و يك‏دفعه نظر مي‏كند و نمي‏بيند مگر اسماء و صفات را و ديگر آيت نمي‏بيند و هكذا كسي هست كه نظر مي‏كند و در اين نظر فعلي و مفعولي مي‏بيند و حالا سخن در آن نظري است كه فعلي و مفعولي مي‏بيند پس مي‏گويم داني فعل شد در نزد عالي و همين هم مخلوق بنفسه شد پس از براي هر شي‏ء در نزد مؤثر قريب خود يك حالت و مقام فعليتي است و يك حالت و مقام مفعوليتي است ديگر در هر جايي به طور خودش در بسيط به طور بساطتش و در مركب به طور تركيبش ديگر شي‏ء هرچه جمود و غلظتش بيشتر است انفصال جهت فعليتش از جهت مفعوليتش بيشتر است و از هم منفصل‏تر است و هرچه رقت و صفاش بيشتر است اتحاد جهت فعليت و مفعوليتش بيشتر است و به همين‏طور مي‏رود تا به آن حادث اول مي‏رسد كه جهت فعليتش عين جهت مفعوليتش است و اين عين آن و يك‏درجه كه فرود آمد در مقام عقل مابين اين دو جهت وقتي فرود مي‏آيد در مثال تمايزي صوري مقداري در مابين آن دو جهت پيدا مي‏شود و فرود مي‏آيد در جسم و تعينات جسماني پيدا مي‏شود ميان اين دو جهت و در جميع مراتب اين دو حيث بايد باشد و در جميع مراتب حيث فعل البته بايد ارق و اصفي باشد و الطف و اعلي باشد از حيث مفعولي هرجا او ايستاده فليكن اعلي كائناً ماكان و حيث مفعولي لامحاله بايد اغلظ باشد حجب مبدء بيشتر بكند ابعد از مبدء باشد غليظتر باشد و تكثر او بيشتر باشد منجمدتر باشد و لامحاله بايد حيز او غير حيز آن جهت باشد به جهت ثقل اين و خفت آن و به جهت كدورت اين و صفاي آن پس هر جايي كه اين است ضد آن جايي است كه آن است فليكن اسفل هرجا باشد پس به اين لحاظ زمين اسفل است و آسمان اعلي.

پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه هرجايي آسمان است اعلي است هرجا باشد و هرجايي كه زمين است اسفل است هرجا باشد پس اگر شخص در آسمان باشد و سرش رو به زمين باشد باز سرش اسفل است پس زمين اسفل است و آسمان اعلي پس زمين مقام بعد از مبدء است و آسمان مقام قرب به مبدء است و الاّ خداوند عالم قربش به آسمان و زمين يكسان است و هو الذي في السماء اله و في الارض اله و خدا در همه جا خداست براي موسي ملكي از زمين بيرون آمد گفت از كجا مي‏آيي گفت از پيش خدا و ملكي از آسمان آمد گفت از كجا مي‏آيي گفت از پيش خدا و خدا در همه جا هست و به همه چيز نزديك است و از همه چيز دور است در عين نزديكي و خداوند عالم توي عرش ننشسته است در اندرون نيست در بيرون نيست بالا نيست پايين نيست و در مكان نيست و خدا مكان را آفريده پس قرب به مبدء نه معنيش اين است كه آسمان قريب به خدا است و زمين بعيد از خدا است و همان قربي را كه آسمان دارد به خدا زمين هم همان قرب را دارد و همان بعدي كه زمين دارد از خدا آسمان هم همان بعد را دارد اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد حيرانند اهل ملكوت در خداوند عالم چنان‏كه اهل زمين حيرانند اهل آسمانها هم هيچ چيز ديگر نمي‏بينند اگر مي‏گويي آنها نور خدا را مي‏بينند مي‏گويم خدا رويي ندارد مثل روي خلق كه از او نوري ساطع شود بلكه اهل آسمانها هرچه نگاه مي‏كنند نور آسمانها را مي‏بينند تو هم نوري كه اينجا است مي‏بيني فرق نمي‏كند و اهل زمين و اهل آسمان نسبت به خدا يكسانند بعد از آني كه معلوم شد كه هر اثري در نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و نيمه اعلاي او جهت فعلي است و نيمه اسفل او جهت مفعولي است پس آن جهت فعلي او بايد جهتي باشد كه جميع حركات و فيوض و امدادي كه در اين جهت مفعولي پيدا مي‏شود از آن جهت بيايد رزقكم في السماء و ما توعدون اين است كه مي‏فرمايد آنچه مشيت خدا به آن تعلق بگيرد خبر مي‏دهد آن را به روح القدس و القاء مي‏كند آن را روح القدس به نجوم و نجوم جاري مي‏شوند به امر خدا و احكام در زمين جاري مي‏شود و آنچه در اين ارض و جهت من نفسه است به سبب آن افلاكي است كه جهت فعليت و كل خواص و انتقالات به واسطه آن جهت اعلايي است كه در شي‏ء هست پس اگر موجود مركب از جهتين حركت كرد به اقتضاي آن جهت فعليتش است اگر ساكن شد به اقتضاي جهت من نفسه‏اش است و اگر واجد شد چيزي را به اقتضاي جهت من ربه‏اش است و اگر فاقد چيزي شد از جهت من نفسه‏اش است و كذلك اگر عالم شد و بينا شد و چيزي به او رسيد از آن جهت اعلاء است و هرگاه جاهل شد يا عاجز شد يا مريض يا شري به او رسيد از جهت اسفل او است.

الحاصل ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و جميع فقدانات و نواقص و نقايص از حيث خودي برخواسته و جميع وجدانات و كمالات از حيث اعلي است و دار دوام و بقاء اين شده و دار فناء و زوال آن شده پس كاري كه ما بايست بكنيم و مأموريم آن زياد كردن و قوت دادن جهت رب است و او را حاجب نشدن و او را از كار خود نداشتن است و او را به طبع خود گذاشتن است و او را ضايع نكردن است زيرا كه ما هرچه به سوي او رويم و به طبع او حركت كنيم جهت من نفسه رقيق‏تر مي‏شود و با او مشاكلتر مي‏شود و جاري مي‏شود برحسب ميل و اراده او و خورده خورده مي‏رود در جوار او و مطيع او مي‏شود و حكمي غير از حكم او نمي‏ماند و اثري غير اثر او ظاهر نمي‏شود از آن و هرگاه جاري شويم بر حسب ميل جهت نفس پس به عكس مي‏شود و خورده خورده آن به طبع اين مي‏شود و آثار اين جهت نفس قوت مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود و كم‏كم آن مخفي مي‏شود تا آنكه مخلد در ارض مي‏شود كه مأواي جهت نفس است و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب الي آخر و لاتركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار و خورده خورده از آن بالا فرود مي‏آيد و سماويتش ضعف پيدا مي‏كند و ارضيتش قوي مي‏شود و هم طبع اين مي‏شود و تسفل پيدا مي‏كند و امه هاويه مي‏شود وام مغز سر است و سر او هاويه مي‏شود تهوي الي اسفل السافلين هي فرود مي‏رود تا هرجايي كه خدا خواسته باشد اين آناً فآناً تغليظ مي‏كند و تكثيف مي‏كند و هي سرازير مي‏رود پس شارع رؤف رحيم ما را دلالت كرد به آنچه جهت رب را مي‏افزايد و قوت مي‏دهد و آنها جميعاً اوامر او است خواه فرايض و خواه مندوبات و ما را نهي كرده از آنچه جهت نفس را مي‏افزايد و او را قوت مي‏دهد و دور از مبدء مي‏كند خواه محرمات باشد و خواه مكروهات و چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم كه اصل احكام اللّه اصلي يا حرام است يا واجب ثالثي و رابعي و خامسي ندارد زيرا كه يا از مقتضيات جهت رب است پس واجب است و يا از مقتضيات جهت نفس است و حرام است و اين به واسطه بعد از مبدء حرام است و آن به واسطه قرب به مبدء واجب است و ديگر ثالث و رابع و خامس ندارد و بعد از آني كه خلق آمدند در عالم تكثر و بعيد از مبدء شدند و ضعف پيدا كردند و متحمل نتوانستند بشوند وجوب و حرمت و جميع آن حدود را از اين جهت براي ايشان تقسيم كردند جهت رب را بعض چيزها را حافظ ماده او قرار دادند و بعضي چيزها را حافظ صورت او پس آنچه را كه حافظ اصل ماده است آن را واجب كردند و آنچه مكمل و محسن صورت است آن را مندوب قرار دادند اصل ماده برقرار باشد ديگر اگر كج واجي در صورت باشد عفو مي‏كنند و الاّ مندوباتي نيست براي واقفين در موقف قرب و ديگر معني ندارد كه مستحب است با سلطان اين‏طور راه رفتن كه تو مختار باشي كه اين‏طور بكني يا نكني نهايت اگر بكني اين در نزد او احب است و اگر نكني احب نيست آني كه احب نيست ابعد از سلطان است و اگر ابعد از سلطان است نورش كمتر است پس هجرت از سلطان را لازم دارد و آني كه در مقام بعد از مبدء و در مقام جهت من نفسه بود آن را دو قسم كردند يك قسم را كه مبطل و مفني ماده بود براي او حرام كردند و يك قسم را كه مبطل و مفني صورت بود آن را از براي او مكروه كردند پس در اين مقام چهار حكم پيدا شد و پنجم ندارد و بعد از اينكه آمدند به غايت بعد در اين دار دنيا به جهت غلبه جهل و عجز و ضعفي كه براي آنها پيدا شد حكم خامسي براي وسعت كه يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر كه مباح است قرار دادند و شايد از اين بياني كه عرض كردم آن تفصيلي كه يك وقتي عرض كرده‏ام و در حاشيه فصل الخطاب هم نوشته‏ام تا واضح شود و آن اين است كه نه اين است كه امر واجب صرف يا مندوب صرف باشد بلكه از مندوبات تا واجب درجات بسيار هست و اعالي مندوب كالواجب است و كم‏كم به تدريج پايين مي‏آيد و ضعف پيدا مي‏كند تا قريب به اباحه مي‏شود و از آن طرف هي اشياء متفاوت مي‏شود و كم‏كم حسنش بيشتر مي‏شود تا به جايي مي‏رسد كه كالواجب مي‏شود و طوري است كه فعلش مي‏بايد ترك نشود ابداً مثل اينكه در نافله فرموده‏اند تارك هذا ليس بكافر ولكنه فسق به اينجا كه رسيد شد كالواجب همچو دوين واجب است و تارك الصلوة در نماز واجب كافر است تارك نافله كافر نيست و تارك هذا ليس بكافر ولكنه معصية و همچنين از آن طرف و شايد مطلب به دست شما آمد كه مكروهات هم باز درجات دارد ادني درجات مكروهات است كالمباح است و بالا مي‏رود و مي‏رود تا اينكه اعلي درجات مكروه كالحرام است و نبايد مرتكب شد و چه بسيار از مكروهات را كه تهديدات زياد كرده‏اند و عامل آن را لعن كرده‏اند آنها كالحرام است پس اين مستحبات و مكروهات به طور تدرج مي‏رود تا داخل حرام و واجب مي‏شود و پايين مي‏رود تا داخل مباح مي‏شود و همچنين در طهارت و نجاست و در حل و حرمت تدرج مي‏رود و در احاديث همين‏طور است و تصريح در اخبار نيست كه آب يا پاك است يا نجس و اگر پاك نشد ديگر حالا نجس است بلكه يك‏پاره آنها هست كالنجس است مثلاً در حال اختيار و وسعت وقت و وجود آبي ديگر نبايد استعمال آن كرد اما عند الاضطرار باشد در بياباني باشد آن وقت انتقال از آن به تيمم جايز نيست بعينه مثل غذاهاي مضر است يك چيزي هست اندكش ضرر ندارد و يك چيزي است ضررش بيشتر است و هي ضررش زياد و زياد مي‏شود تا كشنده مي‏شود حالا همچنين نه اين است كه يك‏دفعه از پاك برود به نجس مثلاً كر را مي‏گويند كه به ملاقات نجس نجس نمي‏شود و نجاست كه به او رسيد پاك است و چون متغير به نجاست نشده است پاك است حالا سي سنگ([15]) نجاست توي كر ريخته باشد يا يك مثقال كمتر البته اولي نجاستش بيشتر است و دومي كمتر است و هكذا كمتر و كمترك و بيشتر و بيشترك و بعينه مثل سموم است يك چيزي است كه آن‏قدر سميت دارد كه به محض ورود سم مي‏كشد و يكي كمتر است و هكذا و جميع عالم بر همين كيفيت است پس ما اعتقادمان اين است كه مابين واجب و مباح درجات است و حكم نه به وجوب و استحباب تنها است بلكه چه بسيار مستحب كه در تركش عقاب مقرر كرده‏اند و چه بسيار مستحب كه تركش هين باشد و همچنين از آن طرف مكروه درجات دارد.

و چون‏كه بعد از درس حكمت درس فقه فرمايش مي‏شد و سخن در عيوبي بود كه باعث فسخ نكاح مي‏شد لهذا چند كلمه و فائده نوشته شد.

فائـــدة: فرمودند خوره غير از آكله است و جذام عربي است فارسيش خوره است اگرچه فارسي آكله هم يعني خوره است لكن غير از آكله است و خودش دردي است برأسه و عربيش جذام است فارسيش خوره است وقتي كه دم در مزاج محترق مي‏شود سودا غلبه مي‏كند و به يك عضو مخصوصي كه ريخت آكله مي‏شود ولكن جذام كه خوره باشد خودش ناخوشي است كه به همه بدن مي‏رسد و چنان‏كه در اين عالم املاحي است و هرگاه ناري بر اين ملح مسلط شد آن را ذوب مي‏كند و حل مي‏شود و تقطير مي‏شود و تيزاب پيدا مي‏شود و كذلك در بدن هم املاحي است و آن خلط سودا است معدن او طحال است و اين خلط سودا به منزله ملح است پس هرگاه حرارتي و ناري بر او مستولي شد پس آن را حل مي‏كند و مستحيل به تيزابيت مي‏كند ملوحت كه داشت و به واسطه حرارت هم حدتي در او پيدا شد و تيزاب شد پس به هر عضوي كه ريخت آن را سوراخ مي‏كند و اين جوشش‏ها و بُثُورها و آبله‏ها مي‏شود و مجروح مي‏شود و در عروق زير جلد مي‏آيد و زخم مي‏كند مثل اينكه آدم را بيندازند توي تيزاب كه مشوه و فاسد مي‏شود و به زبان كرماني بدن او مي‏شهلد و گوشت متعفن مي‏شود و هرگاه اين ماده زياده باشد جميع بدن را مي‏گيرد و اگر ماده‏اش كمتر باشد بعضي اعضاء را مي‏گيرد و غالباً اين است كه معالجه‏پذير نيست وقتي همه بدن را گرفت. ناخوشي برص از بلغم پيدا مي‏شود وقتي در بدن بلغم زياد شد مخالط با دم مي‏شود و حرارت دم كم مي‏شود و عضوي كه ضعيف مي‏شود در آن عضو مي‏ريزد و قوه غاذيه را سد مي‏كند به جهت كمي حرارت دم و ديگر مدد به آنجا نمي‏رسد پس غذايي كه به او مي‏رسد قوه احاله او را ندارد همانجا مي‏ماند و كم‏كم عضو سفيد مي‏شود و خورده خورده ترهل پيدا مي‏كند و حالت دلمه را پيدا مي‏كند و جاي او بسا آنكه گودتر مي‏شود به جهت ترهلي كه دارد به طوري مي‏شود كه هرچه به او بمالي آنجا سرخ نمي‏شود و سوزن بزني خون بيرون نمي‏آيد و آب زردي يا آب سفيدي بيرون مي‌آيد و خون نيست اين مي‏شود برص و پوست اين‏طور مي‏شود و گوشتش ترهل پيدا مي‏كند مثل گوشت صدف وقتي مي‏شكافي آن را مثل دلمه مي‏بيني و خورده خورده آن اثر مي‏رود و به استخوان مي‏رسد اين برص است نه اينكه پوست سفيد شود و گوشت ترهل نداشته باشد وقتي ترهل داشته باشد و از سوزن زدن خون بيرون نيايد برص است و الاّ اسب پيشانيش سفيد باشد دخل به برص ندارد و پيس نيست وقتي پيس است كه اين‏طور باشد و گاهي در عضوي يا در همه بدن مي‏رود و برق هم مي‏زند اما نوعي است كه آدم خوشش نمي‏آيد و دلش برهم مي‏خورد و تنفر مي‏كند و تهوعش مي‏گيرد و آن عضو كأنه مرده است و سرخ نمي‏شود به ماليدن و چنان‏كه جذام سوداي مذاب بود كه مي‏ريخت به هرجا كه مي‏ريخت برص هم بلغم مخلوط به دم است و مي‏ريزد به هرجا كه مي‏ريزد و بيشتر برص به موضع حجامت و فصد يا به جايي كه جراحتي به او رسيده باشد مي‏ريزد كه عضو ضعيف شده باشد و وقتي زياد شد جميع بدن را مي‏گيرد.

فائـــدة: عرض شد كه بيان فرمايند صدف را، فرمودند صدف دو بال حيواني است در دريا و تن و بدن آن حيوان در ميان آن دو بال است مثل كاسه پشت و اين كاسه بشقاب جلدي است براي تن او و چون دشمن بسيار داشت و از آنها به او آسيب مي‏رسيد خدا اين كاسه بشقاب را درست كرده به جهت حفظ او و تا دشمن را از دور مي‏بيند مي‏رود توي اين كاسه‏سنگ و كذلك صدف اين دو بال او را حفظ مي‏كند كه ماهي‏ها او را نخورند و خدا باران كه در فصل نيسان مي‏بارد مي‏رود در جوف آن و آن صدف مي‏آيد روي دريا و بالهاي خود را باز مي‏كند و باران مي‏رود در جوف آن و در آن خدا طبعي قرار داده كه عقد مي‏كند آن بارانها را و اول اين صدف حيوان است به اين حالت بعد از آنكه باران آمد و به خود گرفت مي‏رود ته دريا و كم‏كم سنگين مي‏شود و به گل فرو مي‏رود و جماديت پيدا مي‏كند و آنجا مي‏ماند و ريشه مي‏كند و كم‏كم شاخه مي‏كند و از يك ساق او دو سه تا صدف آويخته مي‏شود و اين صدف از برازخ است ميان جماد و نبات و حيوان از اين جهت منع نمي‏كنيم بودن آن را در نماز با شخص مصلي و اين نيست عضو حيوان غير مأكول اللحم كه نمي‏شود با او نماز كرد بلكه جماديت پيدا كرده و نباتيت پيدا كرده اگر اولش حيوان بوده و اين ضرر ندارد.

قرن مرضي است كه در مجراي رحم در منفذ احليل پيدا مي‏شود و اينجا اقوال فقهاء مختلف است با لغويين و به حسب طب قرن و عفل را ضبط نكرده‏اند اطبا وليكن آنجا به لفظهاي ديگر خود ذكر كرده‏اند مثلاً به لفظ رَتَق ذكر كرده‏اند غرض مرض معلوم است و به حسب لغت قرن و عفل را يكي گرفته‏اند و بعضي جدا كرده‏اند بعضي قرن را به معني استخواني گرفته‏اند كه در فرج زن باشد كه مانع از دخول شود و مي‏گويند اشقو آنجا پيدا مي‏شود مثل پاي گوسفند و عفل آن غده و دشولي است و گوشتي است زياد كه مانع از دخول است.

و اما رتقي كه اطباء گفته‏اند آن چيزي است كه در فم رحم پيدا مي‏شود مثل غده كه سد كند آن را از دخول و اين باعث اورام و امراض شديده مي‏شود و حبس حيض مي‏كند و امراض پيدا مي‏شود و علاجش بريدن او است و چاره ديگر ندارد.

و مرضي ديگر هست كه نِطو رحمش مي‏گويند و آن اين است كه رحم او بيرون مي‏آيد به واسطه اينكه آن زن از جايي بيفتد يا رعب شديدي به او برسد و ديده شده كه اين‏طور شده‏اند مثل اينكه براي مردها فتق پيدا مي‏شود زنها هم رحمشان از منفذ بيرون مي‏آيد و آنجا آويخته است.

افضا طوري كه مي‏گويند و من خودم درست نفهميده‏ام و هر دو قسمش ممكن است يكي اين است كه مجراي رحم و مجراي بول يكي شوند و آن پرده كه فاصل است پاره شود و بعضي گويند كه پيش و پس يكي شود و اين بعيد نيست هرگاه طفل باشد و نازك باشد و اين مشهور ميان مردم است و الاّ آن اولي بعيد است و من اين را تعقل نمي‏كنم.

فائـــدة: عرب گاهي فعلي جعل مي‏كنند مثلاً پشت را ظهر مي‏گويند پس اگر كسي را چوب به پشتش زدند مي‏گويد ظَهَرَه بر شكمش بزنند مي‏گويند بَطَنَه بر سرش بزنند مي‏گويند رَأَسَه و همچنين هرگاه ناخوشي طول بكشد زمان درازي مي‏گويند زَمَنَه يعني اين ناخوشي@ زمان بسيار طول كشيده و اطباء و مردم امراض مزمنه مي‏گويند و در لغت همان زمان و زمانه است.

سرطان اماسي است در بدن پيدا مي‏شود و رشته رشته است و هر تكه از طرفي مي‏رود و آويخته هر كدام به رنگي يكي سرخ يكي سياه به حسب اختلاف اخلاط و فساد و چرك مي‏آيد و سوزش بسيار دارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و دوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 الي آخر.

ديروز عرض كردم كه هر چيزي نزد مؤثر قريب خود مخلوق بنفسه است و لامحاله در او دو جهت است جهت فعليتي و جهت مفعوليتي و اين دو جهت به جهت اختلاف مقامات اشياء مختلف مي‏شود و هرچه شي‏ء لطيف‏تر و اوحدي‏تر باشد اين دو جهت در او مشاكلتر مي‏شود و هرچه شي‏ء غليظتر و متكثرتر مي‏شود ممتازتر و واضح‏تر مي‏شود و گفتم كه جهت فعل احكي است از براي ماوراء و منشأ جميع امداد و فيوضات آن جهت است و آن جهت مفعوليت حاجب است براي مبدء و مستفيض است از جهت اعلي و او مفيض است بر اين و محرك است بر آن و آن متحرك است به اين و آن بالا ممد است و اين پايين و مستمد و هرگاه شخص انساني غلبه دهد جهت فعل را و جهت من ربه را و جهت من نفسه را ضعيف كرد اين مطاوع او مي‏شود و امداد ناملايم به اين مي‏رسد پس او قوت مي‏گيرد و اين ضعيف مي‏شود و لازال ضعيف مي‏شود تا اينكه اين كم‏كم حاكي او مي‏شود وانگهي مدد را وقتي مشاكل آن عالي به اين داني دادند اين هم از آن جنس مي‏شود و بارد را اگر خورده خورده تسخينش بكنند كم‏كم به طبع آن مي‏شود و ساخن مي‏شود فرقي كه مي‏كند اين است كه براي اين تطبع است و عادتي است و كالطبيعة الثانية مي‏شود و براي آن طبيعي است و به طبع خود گرم است و تا اينكه كم‏كم راضي مي‏شود و همچنين هرگاه به عكس باشد و اين جهت اسفل را غلبه دهي به آن جهت اعلي تا آنكه آن عالي متطبع مي‏شود به طبع داني و غليظ و كثيف مي‏شود و آثار داني از او بروز مي‏كند تا اينكه به كلي نادان و جاهل مي‏شود پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه نجات شي‏ء مركب به هرجوره علمي راه همين است و بس از هر بابي كه انسان داخل مي‏شود راه نجات شي‏ء و دوام و بقاي شي‏ء ديگر مي‏خواهد مؤمن باشد يا كافر باشد كه دو جهت دارد و هر جهتي را غلبه داد همان است گذشتيم از اين به لغت طبيعي عرض كنم پس مي‏گويم كه هر چيزي جاني دارد و تني دارد يا ندارد اين چيز زنده است يا مرده است به هر مذهب مي‏خواهد باشد يهودي يا نصراني يا فرنگي اين را از او مي‏پرسم كه جان را بايد تابع تن كرد يا تن را بايد تابع جان كرد جميع مردم مفطور بر اينند كه تن را تابع جان كنند و بايد كرد به جهت آنكه او است بيننده و او است شنونده و همه كارها از جان است پس بايد تقويت جان كرد پس اگر اين را تسليم كردي از او مي‏پرسم كه حالا هر كاري كه تقويت تن مي‏كند بهتر است كه بكند يا كاري كه تقويت جان مي‏كند بكند بهتر است معلوم است كه بايد كرد آن كاري را كه مقوي جان است و تلطيف خوب چيزي است و آدم يك من و نيم نان و ماست و پياز بخورد و بيفتد شعور آدم تمام مي‏شود و هي تقويت تن بكن و بكن و بكن و بخور و بخور كيسه معده را كه پر كردي آن وقت روح تو ضعيف مي‏شود معلوم مي‏شود بدكاري است وقتي كه شراب مي‏ريزي در آن كيسه روح او ضعيف مي‏شود پس اعمالي كه مقوي تن مي‏شود باعث ضعف جان است و بد كاري است و اين مسأله چنان بداهتي دارد كه يهودي و نصراني نمي‏تواند آن را انكار كند و ما اشرف از جان هم داريم و آن عقل است و عقل اشرف از روح است و فهم انسان اشرف از جان او است پس كارهايي كه سبب تقويت فهم مي‏شود آن خوبست و هرچه روز به روز بر ثقل و جمود و بلادت انسان مي‏افزايد آن بد است پس اين راه شريعت الحمد للّه رب العالمين اوضح اشياء است كه لزوم اتباع امر شريعت بديهي است براي عقلا الاّ اينكه شيطان نمي‏گذارد و كر و كور مي‏كند انسان را در وقت عمل مي‏ترساند مشاعر را احمق مي‏كند آدم و الاّ بنشينيد در گوشه‏اي از روي تدبر فكر كنيد اين مطلب سخن برنمي‏دارد مي‏بينيد و همين‏طور است باز در اينجا به جهت حكمتي به زبان ديگري لزوم دارد بگويم تا مسأله درست معلوم شود وانگهي مسأله معراج به طور حقيقت و يقين معلوم نمي‏شود مگر به علم فلسفه و مگر اينكه شخص بداند علم فلسفه را و طور ترقيه اشياء را حكماي سلف در توليد مولود خود و در تركيب مولود خود اختلاف كرده‏اند بعد از آني كه ديدند ارواح صاعدند و اجساد بالطبع هابطند آنها لطيفند و سماوي و صاعد و اينها كثيف و غليظند و ارضي و هابط و ديدند كه مابين اين دو ايتلاف پيدا نشد به هرطوري كه آنها را با يكديگر بياميزي باز وقتي مقام امتحان مي‏شود وقتي كه نار در ميان آمد كه متفرق كننده مجتمعات و مجتمع كننده متفرقات است ديدند كه باز ارواح مفارقت كردند از اجساد و رفتند از پي كار خود و اجساد ماندند بي‏روح پس حكما گفتند كه مولود ما بي‏جان كه ميت است نه نفوذ دارد نه بريق و نه لمعان و نه صبغي دارد و بي‏حاصل است و مولود ما بي‏تن نامربوط است ثبات ندارد ثقل ندارد وقايه ندارد و ارواح بي‏ثبات و بي‏ثقل و بي‏وقايه ممازج با اجساد نمي‏شود و مناسبت با اجساد ندارد پس آن روح بي‏تن در اين عالم ملقي‏عليه ظاهر نخواهد شد و آن تن بي‏روح در آن عالم ملقي عليهما بي‏فايده و بي‏ثمر و بي‏مرآت و امام7 شرح همين معني را به طور علم الهي فرموده‏اند. فرمودند كه قدر در اعمال عباد مثل روح است در جسد چنان‏كه اگر روح نباشد جسد حركتي ندارد و نفوذ و سرياني ندارد و اثري از او ظاهر نمي‏شود و اگر جسد نباشد روح ظهوري ندارد و بروزي ندارد و همچنين اگر قدر نبود اعمال را در اين عالم اثري و وجودي نبود و اگر اعمال نبودند تقادير خدا را در اين عالم ظهور و بروزي نبود پس قدر در اعمال عباد مثل روح است در جسد زيد قاتل عمرو است آن قاتلي كه عمل زيد است تقدير خداوند اللّه يتوفي الانفس حين موتها آن تقدير در توي قاتليت زيد است و اين زيد قاتل و قاتليت زيد مركب است از قاتليتي كه در او است و آن تقدير خدا اگر قاتليت زيد نبود قدر را ظهور و بروزي نبود و قاتلهم اللّه ظاهر نمي‏شد و هرگاه قدر نبود و همين قاتليت زيد بود زيد احقر از اين بود كه در ملك خدا احداث كند ما لم‏يرد اللّه و لم‏يخلق اللّه را و حس و حركت داشته باشد و جبر آن است كه قدري باشد بي‏عمل و تفويض آن است كه عملي باشد بي‏قدر پس نه جبر است نه تفويض بل امر بين الامرين قدري است به عمل و عملي است به قدر و جبر قدر بلاعمل است و تفويض عمل بلاقدر است و چون قدر بلاعمل نيست پس جبر نيست و چون عمل بلاقدر نيست پس تفويض نيست و اشتباه كرده‏اند كه گفته‏اند امر مركب است از جبر و تفويض و اين تعقل نمي‏شود زيرا كه جبر قدر بلاعمل است و تفويض عمل بلاقدر است پس قدر بلاعمل چگونه تركيب مي‏شود با عمل بلاقدر و اين معقول نيست پس قدر با عمل است و عمل با قدر و نه جبر است و نه تفويض بل امر بين الامرين و هردو با هم حق است و قدر بلاعمل و عمل بلاقدر باطل است و جميع ما خلق اللّه به عمل مع القدر و قدر مع العمل است و جبر و تفويض هر دو كفر است و عمل مع القدر و قدر مع العمل ايمان است پس مشية اللّه در تن مشاء است و مشاءات حركت مي‏كنند به او و مي‏بينند به او و آثار ظاهر مي‏شود به او جميع آثار باللّه است و خدا هم مي‏كند به اينها و در اينها اين شد حق و صدق و مطابق جميع كتاب و سنت و آنها كه مي‏گويند جبر است يا تفويض يا مي‏گويند مركب است از جبر و تفويض حقيقت مسأله را برنخورده‏اند و كنه آن را از آل‏محمد اخذ نكرده‏اند و چيزي مي‏گويند بي‏معني و تفويض عمل بلاقدر است و اين ممتنع است و جبر قدر بلاعمل است و اين هم ممتنع است و لاجبر يعني ممتنع است جنس جبر و محال و ممتنع است و لاتفويض جنس تفويض را نفي كرده‏اند و هر قهري كه بكند الي ماشاء اللّه آيا اين شي‏ء مقهور و منفعل مي‏شود يا نمي‏شود اگر نمي‏شود كه فعل بدون انفعال معقول نيست و خداوند مختار است و مقهور كسي است كه متطبع به طبع يك طرف باشد و اين تطبع ذاتي او باشد و اين صفت خلق است لكن خداي قادر غني مقهور در طرفين نيست و مختار است پس خدا چون مختار است مشيت او هم مختار است و چون مشيت او مختار است مشاء بر طبق مشيت است و چون چنين است پس نمي‏شود كه اضطرار توش باشد و علي اي حال مقصود اين است كه قدر بلاعمل و عمل بلاقدر نمي‏شود اين در زبان علم الهي و باز در زبان فلسفه عرض مي‏كنم كه روح بلاجسد و جسد بلاروح نه ظهور و بروزي دارد و نه آثار از او ظاهر مي‏شود پس بعد از آني كه حكماء اين مسأله را يافتند فكر كردند كه چگونه مابين اين دو تأليف كنند و حال آنكه اين دو متضاد با يكديگرند آن صاعد است و لطيف و اين هابط است و كثيف اختلاف كرده‏اند بعضي گفته‏اند اجساد را بايد تلطيف كرد و ترقي داد و تفليك كرد تا اينكه او برود در صقع ارواح و با آنها مشاكل شود و ممازج شود و بعضي آنها را تخطئه كردند و گفتند كه ما در اصل احتياج به جسدي كه داريم براي تثبيت روح و ظهور روح است كه روح در تن ملقي‏عليه نفوذ كند و به اعانت ثقل اين جسد غائص شود در اعماق او و به واسطه ثبات جسد روح ثابت شود و اگر روح مي‏تواند كه در تن ملقي‏عليه برود بماند چرا در اين جسد خودش نمي‏ماند پس اگر اين جسد را شما ترويحش كرديد و فلكي كرديد اين هم شد روح مثل آنكه آبي و آبي هر دو مثل همند اينها هم همان‏طور باز احتياج به جسدي ديگر دارند و قومي ديگر آمدند و گفتند كه بايد تجسيد ارواح كرد و ارواح را بايد غليظ كرد و مجسد و ثابت كرد تا اينكه مناسب با اين اجساد شود و ممازج با آنها شود و فرار و صعود نكند و غايص شود در جسد و آن قوم ديگر تخطئه كردند اينها را و گفتند اين نامربوط است ما روح مي‏خواهيم براي اينكه منتشر شود در بدن ملقي‏عليه وقتي تو مجسدش كردي اين ديگر انتشار و رونق ندارد سفال بدن مرده است رونق ندارد جان در او نيست اما ذهب بريقي و لمعاني در او پيدا است به جهت آنكه جان در تن دارد و آن جاني كه در تن او مي‏بيني از همان روح است پس به ريق و صقالت و لمعان بايد از روح بيايد وقتي او را مجسد كردي مثل ساير اجساد منجمدش كردي و اين خاصيتها از او تمام مي‏شود و مثل اين است كه جسدي بر جسدي القاء كردي فاعليت ندارد باز در علم الهي عرض كنم اگر آن‏قدر و مشية اللّه آن‏طور مجسد شود كه عمل شود آن وقت محتاج است به قدري ديگر شاهد بر اين قوله تعالي و لو نشاء لجعلنا منكم ملئكة في الارض يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكاً رسولاً و كفار سؤال كردند از پيغمبر كه اگر ملائكه از آسمان نازل مي‏شوند چرا ما آنها را نمي‏بينيم فرمودند اگر ملائكه را نشان شما بدهم و آنها را مثل شخصشان بكنم تا شما آنها را ببينيد باز محتاج به اين است كه از آسمان مابين آنها و مابين مبدء يك ملكي ديگر بفرستم حالا اين رسول هست و مابين او و مبدء ملك ضرور شده و جبرئيل آمده حالا اگر جبرئيل را نشان شما بخواهم بدهم بايد مجسدش كنم و چون مجسد شد لو نشاء لجعلنا منكم ملئكة في الارض يمشون مطمئنين ارض مطمئنه را ارض منخفضه مي‏گويند هرگاه ملائكه را مطمئن و متحقق در ارض مي‏كردم لنزلنا عليهم من السماء ملكاً رسولاً حق است و صدق و همين است واقعيت امر پس اگر قدر بيايد عمل شود و مجسد شود باز قدري ديگر لازم مي‏شود و هرگاه عمل برود و روحاني شود و مخفي شود و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها كو اسبابي كه آن جاري شود باز محتاج است در اينجا به يك جسد ديگري پس معلوم شد كه تجسيد اقدار و ترويح اعمال هيچ يك از حكمت نيست عمل بايد عمل باشد و قدر بايد قدر باشد و بايد تدبيري كرد و الاّ چگونه ارتباط ميان اين روح و جسد پيدا شود و قوم ثالثي آمدند و محاكمه كردند و گفتند دعواي زرگري است و الاّ قومي تأمل خودشان كردند و به مطلب رسيدند مي‏بينيد نامربوط مذهب قرار نمي‏دهند همچنين اين طايفه و به اين دعوا مي‏خواهند افاده امر بكنند و اين دعواي زرگري را كردند به جهت اينكه ما بفهميم كه تجسيد ارواح ممكن است و مي‏توان اجساد را ترويح كرد و همچنين آن قوم ديگر كه تجسيد ارواح هم ممكن است و در ارواح جسد خفيي ‏هست كه مي‏توان او را تنميه و تقويت كرد تا او غالب بيايد و همچنين در جسد روح كامني هست كه مي‏توان او را مدد داد تا غالب شود و به اين جنگ زرگري به ما فهمانيدند اين مطلب را كه چيزي در جسد هست كه مناسب با روح است و در روح چيزي هست كه مناسب با جسد است و بينهما منافره تامه نيست پس تو اگر كاري مي‏كني في الجمله تقويت كن جسدانيت روح را و في الجمله تقويت كن روحانيت جسد را تا اينكه قدري بالفعل شود آن وقت آن دو را با هم القاء كن پس اين دوتا معانقه مي‏كنند دست چپ روح آن جسدانيتش است مي‏كند به گردن جسد و اين جسد دست راست خود را كه آن روحانيتش است مي‏كند به گردن روح پس چون دست به گردن يكديگر كردند تقارب ميان آندو پيدا شد و تمازج پيدا شد و تشاكل پيدا شد و تفاعل پيدا شد و خورده خورده اتحاد پيدا شد و يك امري حاصل شد كه اگر همه او را بخواهي روح بگويي شايد و اگر همه او را بخواهي جسد بگويي شايد پس مي‏شود اكسير فعال و كلش كار جسدانيت مي‏كند و كلش كار روحانيت مي‏كند و اين است عمل حق و درست است و از آنچه عرض كردم معلوم شد خبط آنهايي كه روح تنها را مي‏گيرند و در آن عمل مي‏كنند و مي‏خواهند به مطلب برسند و محال است كه برسند و كذلك آنهايي كه جسد تنها را مي‏گيرند و در آن عمل مي‏كنند و مي‏خواهند به مطلب برسند و محال و ممتنع است و لاجبر و لاتفويض رد بر اينها مي‏كند و يك چيز عرض كنم اينها كه كتابهاي خود را رمز مي‏كنند و به رمز مي‏نويسند نه از باب اين است سري را پنهان مي‏كنند خواسته‏اند غلطي به دست جهال نيفتد كه اگر بفهمند غلطي است فهميده‏اند من يك كتابي دارم نوشته مثلاً فصل قاعده ساختن فلفل بگير حب فلان را بخيسان و بجوشان و آن را با آب خردل بجوشان و چه بكن و آخر آن را بخشكان مي‏شود فلفل حالا انشدكم باللّه فلفل است يا فلفل‏نما است و قاعده ساختن عنبر اين يعني چه؟ مگر عنبر ساختني است پس به طور رمز مي‏نويسند كه عطار ياد نگيرد كه عنبر مصنوعي درست كند و بفروشد و كذلك ساختن زعفران.

باري يك‏پاره جسدها مي‏توان ساخت مصنوعي جسد هست و ذائب و سفيد و منطرق و همه چيزش درست است لكن نقره نيست ابداً لكن نقره‏نما است و اينها را كه جابر به طور رمز مي‏نويسد كه پول مردم قلابي نشود و اين خواص ديده‏اند در چيزها و نوشته‏اند و اسمش را نقره مي‏گويند ولكن نقره نيست و تدليس است و اسمش رؤوس گذارده‏اند و براي اسباب ساختن خوب است ولكن نقره نيست پس بايد به رمز نوشت تا آنكه به دست متقلبين نيفتد و سوق مسلمين را برهم زنند و الاّ اشهد باللّه اين چيزها همه‏اش مزخرف است و به جز صباغي و قلابي هيچ نيست مگر آنكه به قاعده حكمت و مطابق با خلق خدا باشد و خدا جسد بي‏روح و روح بي‏جسد نيافريده و عالم برپاست به روح و نفس و جسد و شي‏ء تمام نمي‏شود مگر به اين سه تا واجب نيست كه در اعلي درجه كمال باشد بلكه ادني درجه كمال هم مي‏شود حاصل بكند و كار به جايي رسيده كه قسم هم بخوري مشاقها باورشان نمي‏شود و اگر خود جابر زنده شود و بگويد اينها صباغي است مي‏گويند دروغ مي‏گويي و اگر هزار سفيدتر از اين شود و گدازش بهتر شود نقره نيست و مشاقي عملي مي‏كرد بعد از آني كه ساختم گفت في الجمله خميره ده يك ده دويي داخل اين بايد كرد گفتم خيلي خوب اين دفعه شما بسازيد تا آنجا كه خميره ضرور داريد و از اين نقره خودتان خميره‏اش بزنيد گفت نمي‏شود گفتم چرا نمي‏شود اگر نقره است گفت اين نمي‏شود و تا حالا هم هيچ كس به من همچو چيزي نگفته بود غرض بايد ملتفت اصل مطلب حق شد و اينها تدلس است.([16])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و سوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 قال أتي جبرئيل رسول اللّه9 بالبراق الي آخر.

ديروز عرض كردم كه بعد از آني كه حكماء يافتند كه مولود ايشان بي‏روح و جسد نمي‏شود و هريك از روح و جسد از براي فايده‏اي است و آن وقت يافتيد كه روح لطيف است و صاعد و جسد غليظ است و هابط است و اين دو به يكديگر ايتلاف پيدا نمي‏كنند مگر اينكه مشاكل با يكديگر باشند و عرض كردم كه حكما در اين مقام جنگ زرگري باهم كردند بعضي گفتند اجساد را بايد ترقيه كرد و تلطيف كرد تا اينكه مصاقع با ارواح شود پس آن وقت با يكديگر امتزاج پيدا مي‏كنند و بعضي گفتند ارواح را بايد تنكيس كرد و تجسيد و تغليظ كرد تا اينكه مساوي با اجساد شود و ممازج شود و قومي ديگر گفتند هر دوي شما راست گفته‏ايد در اثبات مدعاي خود و خطا گفته‏ايد در نفي مدعاي رفيق خودتان پس اجساد را شما تلطيف و تصعيد كنيد تا به وسط بداريد كه نه به حد ارواح محضه باشد تا آنچه در قوه او هست از روحانيت فعليت پيدا كند نه به حدي كه جسدانيت او به كلي باطل شود و ارواح را تنكيس كنيد و تجسيد و تغليظ كنيد تا به وسط بداريد نه آن‏قدر كه به حد اجساد محضه برسد و تغليظش كنيد تا آنچه در او از جسدانيت بالقوه هست فعليت پيدا كند نه به حدي كه روحانيت او به كلي باطل شود پس آن ارواح را فرود بياوريد في الجمله و اجساد را صعود بدهيد في الجمله بعد از آني كه در وسط راه بهم رسيدند مجانس و مشاكل شده‏اند و چون چنينند امتزاج پيدا مي‏كنند و در اينجا نكته‏اي است و آن اين است كه آن روحانيت جسد را كه شما بالفعل مي‏كنيد اگرچه روحانيت او را بالفعل كرده‏ايد لكن روحانيت جسد خاصيت جسدي دارد نه اين است كه مثل آن روح ترويح بتواند بكند و جسدانيت روح را كه شما بالفعل مي‏كنيد اگرچه جسدانيت را بالفعل كرده‏ايد لكن جسدانيت روحاني دارد و اگرچه جسد است لكن جسدي است روحاني چنان‏كه آن جسد هم روح است ولكن روحي است جسداني آيا مشاهده نكرده‏ايد شما كه پودنه را شما جوهر مي‏گيريد دهن پودنه را مي‏گيريد كه عبارت از نفسانيت پودنه بود و نعناع را جوهر مي‏گيريد و اين جوهر خاصيتش غير خاصيت جوهر پودنه است و حال آنكه هردو نفسانيت دارند حالا همچنين اگر ما روح جسد را استخراج كنيم و بالفعل كنيم روح مجسدي است روح است لكن روح جسداني است و اگر جسد روح را بالفعل كرديم و استخراج نموديم جسديست مروح جسد است لكن جسدي است روحاني پس آن روح اگرچه از خود جسدي پيدا كرده لكن نسبت به اين جسد ثاني روحانيت دارد و اين جسد اگرچه روحانيت از خود پيدا كرده لكن نسبت به آن روح جسدانيت دارد آيا نيست كه در توصيف ائمه مي‏فرمايند جسد فلكي و بشر ملكي و همين‏طور مي‏شود بعد از اينكه از اين بشر ملكيت از كمونشان بيرون آمد بشر است لكن بشر ملكي يا اينكه از ملك بشريت بالفعل شود مثل جبرئيل كه به صورت اعرابي متجسد شد و بشري شد ولكن بشري است ملكي و سماوي پس به همين‏طور تنزل كنيد ارواح را و تجسيد كنيد آنها را و تصعيد كنيد اجساد را و ترويح آنها كنيد اين‏طور كه كرديد كيفيت ثالثه پيدا مي‏شود كه آن خاصيت هردو را مي‏بخشد اين است كه از حضرت امير سؤال كردند از حكمت فلسفه فرمودند نار حايلة و ارض سايلة و ماء جامد و هواء راكد اين‏طور تعبير آوردند كه نار حايله يعني متغير از آن حالت لطافتش و صعودش و حرارتش و ارض سائله ارض است ولكن ارض را سايله بايد كرد و ارض سايله نمي‏شود مگر اينكه لطافتي كه در كمون او است بيرون آيد آب روحانيت دارد و سايل است و ارض سايل نمي‏شود مگر آب از كمون او بيرون آيد و ماء جامد ماء را كه جامد مي‏كني جسدانيت پيدا مي‏كند و هواء راكد هوا بايد هاب و وزنده باشد وقتي راكدش مي‏كني في الجمله جسدانيت پيدا مي‏كند نه به قدري كه ماء جامدش بكني ببين چطور تعبير آورده فرموده نار را حايله كني يعني از آن حالتي كه داشت تغييرش بده و هوا را راكد كن نگفته او را مثل ارض كن فرموده ماء را جامد كن نه به قدر سكون ارض و ارض را سايله كن نه به قدر هبوب هوا علي اي حال كه بايد شي‏ء روح داشته باشد و جسد داشته باشد پس بايستي كه اصحاب صناعت آن جسدي را كه مي‏خواهند حايل باشد بايد آن جسد را ترويح كنند و سيال كنند نه آنكه به آن جمود و غلظت باشد بلكه بايد سيال بشود و ارض سايله شود و آن روح را بايد تغليظ كرد نه اينكه او را جسد كنند بلكه تغليظ في الجمله و بعد از تغليظش ارق از ارض سايله است او را هم بايد ماء سيالي كرد لكن ماء سيال پس روح را بايد في الجمله تجسيد كرد و سيال و جسد را في الجمله ترويح كرد و سيال تا هر دو سيال شوند و چون دو آب شد حالا ديگر ممكن است كه آن تمام اين را به خود بگيرد و اين تمام آن را به خود بگيرد حكم بعض حكم كل مي‏شود اگر لطيف است جميعش لطيف است و صاعد و اگر ثابت است و كثيف جميعش ثابت است و كثيف.

باري مقصود اين است كه ارواح را با اجساد به اين كيفيت امتزاج بايد داد حالا آنجا كه محل حاجت از مسأله است كدام است و آن اين است كه ارواح را چگونه تجسيد بايد كرد و اجساد را چگونه بايد ترويح كرد حالا جسدي را هرگاه خواسته باشيم ترويح كنيم اين جسد به خودي خود و به غلظت خود و جمود خود كه هيچ از خارج ابداً نيايد و خودش مروح نمي‏شود بايستي از خارج شيئي ما بياريم كه آن خارج جسدما را ترويح كند اگر از خارج آمد مي‏شود ترويح جسد كند و الاّ بر همان حال خود باقي خواهد بود پس لامحاله مروح اين و مكمل اين بايستي از خارج بيايد حالا اينكه از خارج بايد بيايد آيا كامل در روحانيت مي‏بايد باشد يا نباشد يا ناقص در روحانيت باشد اما ناقص در روحانيت كه خودش ندارد و تام هم كه زياده از خودش ندارد پس لابداً بايد كامل در روحانيت باشد پس منحصر است معالجه اين جسد به يك روحي كه از خارج بيايد و هركس كه غير از اين راه برود خبط كرده است آنكه با جسدي از اجساد مي‏خواهد ترويح كند معقول نيست يا با جسمي از اجسام مي‏خواهد جسدي را ترويح كند معقول نيست اجسام و اجساد و در@ اصطلاح اين علم فرق است مابين اجسام و اجساد. اجسام آن است كه در آنها رطوبات غرويه نيست و ذوب نيست در آنها مثل زاج و ساير معادن متفتته كه ذوب نمي‏شوند و آن چيزي كه قابل انطراق است و قابل ذوب است آن را جسد مي‏گويند حالا اين جسدي را كه مي‏خواهند ترويح كنند با مثل او از ساير اجساد نمي‏شود بداهة و كذلك با اجسام كه زياده از خود ترويح ندارند پس منحصر شد روح اجساد در روح مروح و فلان نمك و زاج نمي‏شود و نامربوط است و چيزي كه روح ندارد نمي‏افزايد مگر بر يبس و جمود شي‏ء و بي‏روحي و موت اين جسد بلكه روحي هم كه خودش دارد كم‏كم از او مي‏رود مثل جهالي كه مي‏خواهند عمل كنند نقره را تكليس مي‏كنند به آن تكليسهاي ميراننده و خبر ندارند كه اين كشته شد و مرد و روحي در او نماند و هيچ ابداً ثمر ندارد و خاكش به باد رفت و ديگر ابداً حيات قبول نخواهد كرد پس اين عمل داخل مزخرفات است و يا اينكه جسد را زنگار مي‏برند فاسد مي‏كنند و در جاي نمناك مي‏گذارند تا اينكه زنگ بزند اين هم تدبير خطايي است پس بايست كه با روح مروحي ترويح جسد كرد لامحاله و غير از اين معقول نيست اما ارواح را چگونه تجسيد بايد كرد پس مي‏گوييم كه تجسيد ارواح هم به ارواح غير معقول است و روح بر روح نمي‏افزايد مگر روحانيت و فرار را و با نوشادر نمي‏توان زيبق را اصلاح كرد بلكه تجسيد ارواح هم به اجسام نامربوط است و غلط به جهت بعد مابين ارواح و اجسام و به جهت اينكه نهايت منافرت در ميانشان هست و موت مي‏افزايد به ارواح چنان‏كه هرگاه فرار را بگيرند و از مثل زاجات تصعيد كنند بر موت او مي‏افزايد پس به جز با اجساد با چيز ديگر نمي‏توان تجسيد ارواح كرد و استاد در اين فن و كامل در اين فن جسد است و او است كه به مطلب ما و اندازه مطلب مي‏تواند تجسيد كند و آلت كار ما اين است پس تجسيد روح هم نمي‏شود الاّ به جسد مجسدي چنان‏كه ترويح تجسد هم نمي‏شود الاّ به روح مروحي و اين كاريست كه مطابق است با صنع خداوند عالم جل‏شأنه بعد از آني كه خداوند عالم خواست مردم را اناسي كند و انسانيت به مردم عطا كند پس انسان انسانيت‏بخشي فرستاد كه به معاشرت با او انسانيت تحصيل كنند ساير خلق و الاّ اگر انسان با حيوانات راه برود با نباتات يا جمادات راه برود نمي‏افزايد بر او مگر جماديت و نباتيت و حيوانيت حالا بعد از آني كه از ذات خود شخص تعقل نمي‏شود كه انسانيت بيرون آيد زيرا كه انسانيت در اين شخص بالقوه است و معدوم است و معدوم خودش موجد خودش نيست و غير او كه ضد او باشد ضد را از كمون نمي‏تواند بيرون آورد مثلاً بيرون مثلث است و مربع بالقوه و در كمون است حالا مثلث مربع را نمي‏تواند بيرون آورد از كمون آن بيرون آورد صورت تثليث بالفعل است و آن تربيع بالقوه و در كمون است وانگهي اين ضد او است پس چگونه ضد اثر ضد مي‏شود و اين نمي‏شود و همچنين حيواني كه در كمون او انسانيت است خودش براي خودش نمي‏تواند انسانيت را از كمونش بيرون آورد و موجد و مظهر انسانيت بشود براي خود پس لابداً از خارج بايد بيايد حالا كه از خارج بايد بيايد آيا جمادات عالم انسانيت مي‏بخشند يا نباتات يا حيوانات عالم انسانيت مي‏بخشند اينكه معقول نيست آمديم سر اناسي جهال اما اناسي جهال كه صورت انسانيت كونيه دارند و هنوز انسانيت در آنها بالفعل نشده آيا اينها مي‏توانند كه انسانيت‏بخش شوند حاشا و كلا،

ذات نايافته از هستي بخش   كي تواند كه شود هستي‌بخش

آيا فساق و فجارشان انسانيت مي‏بخشند حاشا و كلا پس مفيد و معطي و بخشنده انسانيت مگر آن انسان كاملي كه انسانيت در او بالفعل است و انسانيت بخش است اگر با او قرين شدي و با او نشستي او مي‏تواند ترويح كند تو را و جسد تو را به همراه خود بالا ببرد و در نزد غير او محال است پس اين معالجه در نزد حكيم خبير منحصر شد به كامل و ديگر معالجه ندارد به جز اينكه با كاملي بنشيند و الاّ از مطالعه كتب و از اينكه خودش فكر كند هرگز اصلاح نفس نمي‏تواند بكند و بعينه مثل ليسيدن سگ مي‏ماند تن خود را هرچه بليسد باز نجس است به جهت آنكه ايني كه بالفعل است نجس است و آنچه در كمون است طهارت است حالا به ليسيدن سگ كه بالفعل نجس است طهارت كامنه بيرون نمي‏آيد و ضد اثر ضد نمي‏شود و ضد از ضد صادر نمي‏شود و ناقص افعالش هم ناقص است و به افعال ناقصه تكميل شخص نمي‏شود اين نامعقول است پس در نزد حكيم راه نجات و استكمال منحصر است به وجود شخص كاملي كه او بيايد تكميل كند تا اينكه نجات حاصل شود كن عالما او متعلما او محبا لهم و اين او محباً لهم يك چيزي است براي سد جوع شخص و الاّ بايد كه يا عالم باشد يا متعلم و تعلم نيست مگر در نزد عالم از عالم كه گذشتي ديگر جميع مردم جاهلند پس بايد رفت و متمسك به علما شد و از اين جهت خداوند عالم علماء فرستاد در ميان مردم انبياء فرستاد و اوصياء و علماء كه انسانيت ببخشند و اين انسان انسانيت‏بخش هم يا بايد صاحب مقام انسانيت باشد بنفسه يا از ديگري اكتساب كرده باشد اگر اكتساب كرده مثل يوزاسف كه به حد كمال و نبوت رسيد ولكن از بلوهر تعليم گرفته بود و حضرت لوط پيش حضرت ابراهيم تعلم كرد پس امر به همين‏طور مي‏رود تا به آن انسان انسانيت‏بخش برسد كه آن مخلوق بنفسه شريعت است و آن رسول خدا است9 كه اول ماخلق اللّه است و جميع انبياء مستكمل از او بودند و مستظهر از او هستند اين است كه حضرت عسكري مي‏فرمايد ان الكليم لماعهدنا منه الوفاء البسناه حلة الاصطفاء.

باري پس لامحاله بايست در ترويح اين اجساد و در انسان كردن اين حيوانات متمسك شد به رسول خدا و ائمه هدي: و از اين دو كه گذشتي هلاكت است متمسك به كي مي‏شوي به جهال به فساق به فجار به حيوانات به نباتات به جمادات؟! معقول نيست و انسانيت از اينها حاصل نمي‏شود. پس راه نجات منحصر است به راه محمد و آل محمد و هر راهي وراي آنها راه خسران و هلاكت است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

فائـــدة: فرمودند بُطْرِيّه يك طايفه از زيديه‏اند و زيديه آنها هستند كه زيد بن علي را امام مي‏دانند و اينها دو قسمند يك قسم آنها را بطري ـ بطريه مي‏گويند و جماعتي هستند كه با وجود حضرت امير و حسن و حسين خليفه مي‏دانند و از ابوبكر و عمر هم بدشان نمي‏آيد به امام عرض كردند كه اينها اين‏طورند ابوبكر و عمر را هم خليفه مي‏دانند فرمودند: بطروا ـ اي قطعوا ـ امرنا بطرهم اللّه.

فائـــدة: به امام عرض شد كه جمعي هستند از شيعيان و جايي هستند اين به آن مي‏گويد تقدم يا فلان و هكذا چه كار كنيم؟ فرمودند اگر دلهاشان جمع مي‏شود بر يكي او را مقدم بدارند عرض كردند كه خبر از دل مردم نداريم، فرمودند اگر خبر نداريد پس بگذاريد امامت را براي اهلش.

فائـــدة: مرافعه بود امر فرمودند كه برويد پيش آقا شيخ محمد كسي عرض كرد شما كه اعلميد فرمودند من هنوز مجتهد نشده‏ام عرض كرد چطور شما هنوز مجتهد نشده‏ايد شما سركرده‏ايد و جميع مجتهدين دنيا بايد تلميذ شما باشند، فرمودند من مجتهد نيستم من مجتهد سازم.

 

(درس بيست و چهارم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 قال أتي جبرئيل رسول اللّه9 بالبراق اصغر من البغل الي آخر.

بعد از آني كه بيان كرديم كه مكمل شي‏ء بايستي كامل باشد يعني در او فضل كمالي از جنس آن كمال مطلوب بايد باشد تا آنكه آن فضل خود را افاضه كند به آن شي‏ء ناقص و به واسطه نفوذ آن فضل در او و انفعال او از آن آن كمال براي او حاصل شود و اگر آن مكمل از جنس اين كمال مطلوب كمال فاضلي نداشته باشد ممكن نيست استكمال از او و از هر جنس كمالي كه دارد او را چنان خواهد كرد پس بعد از آني كه چنين شد مروح اجساد چيزي به غير از روح نخواهد بود و از روح كه گذشتي غير ارواح اجساد و اجسامند و اينها روحانيتشان ناقص است پس آن مروح جسد بايد روحانيتي فاضله داشته باشد كه آن روحانيت را افاضه كند به اين جسد ناقص و مروح جسد شود از اين جهت گفتم كه خداوند عالم به جهت تكميل ناقصين انبياء و اولياء را آفريد از انبياء كه گذشتي ديگر جميع ماسوي ناقصند و اگر كسي حكيمي يا عالمي را بگويد آن هم از اهل‏بيت مي‏شود از آنها كه گذشتي جهالند و جهال معلم نمي‏شوند و جميعاً فساقند و فساق هدايت نمي‏توانند بكنند و جميعاً هالكند ناجي نمي‏توانند بشوند پس بايستي كه خداوند عالم به جهت اكمال ناقصين كاملي تامي عادلي نجات‏دهنده‏اي آفريده باشد كه او بيايد به فضل خود آن را نجات دهد و خدا به شفاعت ايشان او را نجات مي‏دهد و به هدايت او مؤمن مي‏شود و به دعاي ايشان هركس مؤمن مي‏شود مي‏شود و همين است دعاي ايشان و دايم قابليت لطيفه ايشان دعا مي‏كند كه خدايا مرا مفيض الارواح و الايمان كن مرا مفيض النور كن تا من اين ناقصين را نوراني كنم و خدا اين دعا را مستجاب كرده و ايشان را اينطور كرده پس جميع هدايت و نجات مال انبياء است و علم و تقوي و ايمان و نور از بركات انبياءست و از دعاي ايشان است و دعاي ايشان هم مستجاب است و به شفاعت ايشان مردم نجات يافته‏اند ديگر حالا اين مردم دوجور مستنير مي‏شوند از اين منيرها يك‏پاره مستنير مي‏شوند بالعرض و درنمي‏گيرند و به رفتن منير آنها ظلماني مي‏شوند و يك‏پاره هستند كه مستنير مي‏شوند بالذات و به رفتن منير آنها باقي مي‏مانند به نورانيت و اين نور مستقر است و آن اولي نور مستودع است مثل ديوار روشن به آفتاب يا به چراغ كه به محض رفتن آفتاب و چراغ ديوار ظلماني مي‏شود و گرنه من همان خاكم كه هستم و بعضي از آنها كه مستنير شده‏اند درمي‏گيرند به طوري كه اگر چراغ خاموش شود باز از خود روشن است و احتياجي به چراغ ندارد و همچنين است حالت كساني كه مستنير مي‏شوند به نور نبي بالعرض و درنمي‏گيرند تا نبي چشمش را به هم گذارد جميعاً مرتد شدند نور صلوة اول وقت از ايشان رفت و جميع نورها از پي منيرش و فرمودند ارتد الناس الاّ ثلثة او اربعة و آن ثلثه يا اربعه درگرفتند به نور پيغمبر و چون پيغمبر از دنيا رفت آنها چراغي بودند روشن شده قائم به نفس و نوراني از اين جهت كه از اهل‏بيت قائم به نفس بودند و همچنين است حكايت در نزد هر معلمي و هر وليي از اولياء آنهايي كه از او اخذ مي‏كنند جمعي به نور بالعرض منورند و آنها كسانيند كه به محضي كه آن ولي پاش از ميان رفت نور از آنها مي‏رود مثل اين بابيه كه بعد از سيد مرحوم به كلي فراموش كردند سيرت شيخ مرحوم و سيد مرحوم را و اخلاق و علم و عمل و تقوي و زهد و همه را فراموش كردند از آن منبع علم هرچه سؤال مي‏كردي جواب شافي مي‏شنيدند وقتي كه چشمش را برهم گذارد به گير كسي افتادند كالعجل عجلا جسدا له خوار مثل چاه عميقي كه هيچ فايده به كسي نبخشد و اين كجا و آن كجا از آن علم غريز بيفتند توي اين چاه عميق اين از تعجبات است خداوند عالم حفظ كند و اگر ما را به خود واگذارد مي‏افتيم در چاهي گودتر از آن و بعضي ديگر كه في الجمله درگرفته بودند بعد از آني كه منيرشان رفت نتوانستند كه ضبط كنند علم و عمل او را حق چطور چيزي است و باطل چطور چيزي است و في الجمله سير و اعمال آنها باقي ماند و آنها كه گمراه شدند مثل بابيه بالكليه اعراض كردند و فراموش كردند سيرت آن بزرگواران را سيرت آنها علم بود و اين جهل و از آنها حق بود اين باطل و از آنها زهد بود و اين حرص و از آنها حفظ خون و مال و عرض مسلمين بود و اين بر خلاف آنها و از آنها تعظيم و تبجيل پيغمبر و آل‏پيغمبر و شريعت پيغمبر بود و از اين به جز توهين و تخريب و افساد چيزي نبود خداوند شخص را كر و كور نكند و صريحاً گفتند كه دين پيغمبر منسوخ شد و مزخرفات غريب و عجيب گفتند و مي‏گويند و گفتند قيامت شده و الان قيامت است و الان رجعت شده است پس از اين قرار پادشاه روز قيامت ناصرالدين شاه است مثلاً يا فلان برطوي@ فرنگي پادشاه روز قيامت است غرض آنكه همين‏جور مزخرفات گفتند و دور آنها گرفتند و خدا گرفت عقل و هوش و چشم و تمكين از اينها كردند لكن بعضي ديگر كه درگرفته بودند في الجمله ديدند اينها آنها نيستند و باقي ماندند بر طريقه خود پس معلوم شد از آنچه عرض كردم كه ترويح اجساد نمي‏شود مگر به ارواح پس بعد از اينكه ارواح را وارد بر اجساد كردند و مخالط و ممازج با اجساد شدند و اگر ممازج نشوند بعد از اينكه به ميزان نار در مي‏آوري آنها ارواح مي‏رود بالا و اجساد پايين مي‏ماند و اينجا منفعتي به اجساد نمي‏رسد و مثل آن چراغي است كه نورش روي ديوار افتاده بعد از آني كه روح صعود مي‏كند جميع آنچه تعلق به آن روح دارد همراه او بالا مي‏رود و ديوار اين جسد بي‏نور مي‏ماند لكن اگر ممازجه و مخالطه پيدا شد و في الجمله اتحاد پيدا شد و آن ارواح صعود كرد به صعود آن ارواح اين اجساد هم بالا مي‏روند و اين دقيقه‏اي بود در علم فلسفه كه براي خيلي مشتبه مي‏ماند مثلاً مي‏بيند نوشته‏اند كه اگر بخواهي اجساد را تصعيد كني ملغم@ كن با ارواح و تركيب كن و تصعيد كن پس ارواح كه صعود كرد اجساد هم صاعد مي‏شود و غافل از اينند كه حالت دو حالت است يك دفعه نور چراغ كه بر روي ديوار كه مي‏افتد چراغ كه رفت آن نور هم مي‏رود از ديوار به جهت آنكه با ديوار ممازج نشده لكن آنكه ممازج شده باشد وقتي مي‏آوريش پيش آتش مثل ذغال كه پيش آتشش آوردي ناريت نار مي‏رود به اعماق اين ذغال و ممازج مي‏شود پس قدري بر حال خود باقي خواهد بود بعد از ماندن اين ذغال سرخ شده و همچنين است آن ارواحي كه مي‏خواهي انعام كني با اجساد اگر انعام عارضي است وقتي كه نار آمد ارواح مي‏رود براي خود و اجساد مي‏ماند و هرگاه آن ارواح با اين اجساد التغام شده و مخالطه و معانقه تامه كرده باشند اگر ارواح مي‏روند به واسطه معانقه كه با ارواح دارد به همراه ارواح مي‏روند و اين جسد مشايعت مي‏كند روح را و اينها دقايقي است كه برنمي‏خورند و ثمر اين اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد در فلسفه الناس يعلمون ظاهرها و انا اعلم ظاهرها و باطنها و باطن اين التغام از چيست اين است كه هرگاه ارواح مخالطه تامه داشته باشند با اجساد روح اگر بخواهد عروج كند و بالا رود جسد را هم به همراه خود بالا مي‏برد و اگر مخالطه تامه ندارند روح صعود مي‏كند ومعراج روحاني مي‏كند و خلع مي‏كند جسد خود را و در اينجا مي‏گذارد وقتي دو مرتبه اين را زنده مي‏كند و احياش مي‏كند احياي عارضي است پس اگر علم و حكمت و يقين و ايمان مخالطه با لحم و عظم و رگ و پي اين شده اين را احيا كرده به طوري كه معانق اين شده آن وقت اگر روح بالا مي‏رود جسد لابد است كه مشايعت كند و بالا رود حالا ديگر چطور مي‏شود كه اين‏طور التغام مي‏شود مابين روح و جسد در فلسفه درستش نيست گفتن پس اينجا عرض مي‏شود اگر روحش ملتغم شده باشد با جسد به طوري كه در جميع اعماق جسد رفته باشد و ممازج شده باشد و تفاعل كرده باشند و تشاكل پيدا شده باشد و اتحادي و لو ناقص حاصل شده باشد اگر اين‏طور شد پس هرگاه روح صعود كند و بالا رود جسد دست از دامن او برنمي‏دارد و همراه او مي‏رود اين است كه علي7 بطين من العلم و اين علامت مخالطه است بطين بودن آن حضرت از علم است پس معلوم است كه اين جسد در صقع علم شده به طوري كه كثرت علم بر طول و عرض بدن افزوده و مناسب با او است كه كثير او در اين بدن بروز مي‏كند كه بطين از علم است به جهت اينكه جسدي است روحاني اين چه حكايت است مردم ديگر از اينجا تا هند را خيال مي‏كنند و هيچ بدنشان بزرگ نمي‏شود و او از علم بطين مي‏شود و اين از مخالطه علم است با بدن او و انزعيت او از شرك او در آنجا بروز كرده وقتي سوره مائده بر پيغمبر نازل شد حضرت روي قاطري سوار بودند اين وحي چنان ثقلي افاده كرد براي آن حضرت كه چنان ثقيل شدند كه قاطر پهن شد و پهن شد تا اينكه نافش نزديك به زمين رسيد اين چه معني دارد ثقل روح يعني چه علم و فضل چگونه ثقيل مي‏شوند و اين چه معني دارد و همچنين در وقت نزول وحي انقلاب از براي بدن آن حضرت حاصل مي‏شد فرمود زمّلوني مي‏افتاد و عرق مي‏كرد و بي‏حال مي‏شد از اينها معلوم است كه جسد را مناسبتي با آن وحي بود و مخالط و ممازج بود و علامت ممازجه روح به جسد اين است كه آنچه بر جسد وارد بيايد بر روح وارد بيايد يا آنچه اقتضاي آن روح است در جسد بروز كند و حكم جسد حكم روح شود في الجمله وقتي چنين شد معلوم است كه روح و جسد مناسبتي تامي پيدا كرده‏اند و علامت التغام تام و مخالطه كامل اين است كه بگير نخودي يا نيم نخودي از ملغمه روي صفحه يا بوته گذار و آتش كن هرگاه جميع اين صعود كرد و چيزي نماند ملغمه كامل و التغام تام پيدا شده و قابل تصعيد است در اين وقت و الاّ فلا و اين نكته را خوب ضبط كن و فراموش مكن ان‌شاء‌الله تعالي و اگر چيزي ماند معلوم است كه جسد است و اين ملغمه به كار نمي‏خورد و عمل فاسد است.

خلاصه اين چند روز مقدماتي كه عرض مي‏كردم براي اين نتيجه بود كه عرض كنم كه پيغمبر حكماً معراجش و صعودش جسداني بوده نه روحاني و آنچه مرحوم مجلسي گفته است كه پيغمبر صد و بيست دفعه معراج رفتند و آنچه ضروري مذهب اسلام است اين است كه يك‏دفعه و دو دفعه‏اش جسماني بوده و اما باقي معراجهاي او ضرورتي از اسلام نيست كه جسماني باشد آنها مي‏شود روحاني هم باشد او همچو گفته و من مي‏گويم كه بدن نبي ملتغم به روح نبي هست يا نيست اگر ملتغم به روح هست كه هرجا روحش برود مي‏رود مگر تعمد كند نرود و اگر تعمد نكند بالطبع اگر به روحش دعوت كنند تعال جسدش هم به همراه روحش مي‏رود و نمي‏ماند و اگر هم في الجمله در او چيزي باشد دو دفعه سه دفعه كه او را خواندند مي‏رود و نمي‏ماند و از اين است كه جسدهاي ائمه سه روز بيشتر در قبر نمي‏ماند و اين به جهت اين بود كه جسد ملتغم به روح است و اتصال به روح دارد و تا اين سه روز روح تعلق تمام دارد و در @ تعلق را كه بردارد جسد از او دست برنمي‏دارد پيغمبر هم بعد از آني كه به او گفتند اقبل پاشد رفت جسد هم همراهش رفت و نمي‏شود نرود مگر تعمد كند اما در آن باقي كه صد و هيجده دفعه ديگر باشد به قول او مگر نه همين نبي رفته بود اگر اين رفته كه جسماني بوده مگر از عصمتش چيزي ناقص شده بود پس جسد چرا مي‏ماند و روحش مي‏رود راهش چه چيز است مگر روحش ممازجه ندارد با جسدش مگر مثل من است كه فكرش برود به هندوستان و بدنش اينجا نشسته باشد و اما پيغمبر فكرش كه مي‏رود هندوستان بدنش هم همراه روحش مي‏رود به هندوستان فكرش كه رفت به آسمان روحش هم همراه فكرش مي‏رود به آسمان اين است كه فرمود بدنهاي ما در اين دنيا مثل بدنهاي اهل جنت است در جنت پرسيدند كه بدنهاي شما فضلات دارد يا نه فرمودند بدنهاي ما در دنيا مثل بدنهاي اهل جنت است در جنت و چنان ابدان اهل جنت متروح است كه جميع اعمال روح از جسدها برمي‏آيد و چنان ارواحشان مخالطه پيدا كرده كه جميع اعمال جسد از روح برمي‏آيد و حكم بعضشان حكم كل شده و حكم كلشان حكم بعض شده پس ائمه هم در اين دنيا بدنهاشان حكم بعضشان حكم كل است و حكم كلشان حكم بعض است و اين است كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه فرمود اقيموا صفوفكم فاني اراكم من خلفي كما اراكم من قدامي و آنچه آن روز در درس عرض كردم آن منافاتي با آنچه امروز عرض كردم ندارد زيرا كه آن روز سخن در اعراض عنصريه اين دنيا و حكم عناصر اين دنيا بود و اين از خلف نمي‏بيند و از خلف منطبع نمي‏شود در او چيزي و اما امروز سخن در جسد خود نبي است و آن جسدي كه بالمطابقه مال نبي است و آن ممازج با روحش است و الاّ اين جسد نبي كه هست آنچه ذراع گوسفند كه مهمانيش كرده‏اند آن جسد نبي نيست به جهت آنكه شاة نبي نيست و شاة لاتري من خلفها كمايري من قدامها ولكن نبي يري من خلفه كما يري من قدامه و آنچه در اين دنيا راه مي‏رود بز و شاة است و مي@ و شعير است شعير چه مي‏شود در بدن نبي اعتدالش زياده مي‏شود و ديگر اقتضاي عصيان نمي‏كند و به اقتضاي عصمت بشود و چه مي‏شود كه شاتي كه نبي بخورد ديگر اقتضاي شهوات نداشته باشد و اقتضاي عصمت داشته باشد و آنجا اقتضاي شهوت نمي‏كند پيش پادشاه نمي‏شود حرف زد شاة توي بدن نبي كه آمد صدايي ندارد تمكين محض است و كذلك گندم در آنجا ساكتند ولكن در بدن من كه مي‏آيند هزار داد و بي‏داد دارند و بدن نبي شاة و شعيرش را آن روز عرض كردم و اما امروز آنكه بالمطابقه نبي است و جسد نبي است مي‏گويم روح نبي به هرجا كه برود جسدش همراهش مي‏رود و تفكك از يكديگر نبايد بشوند چگونه نه و حال آنكه عكس اين حكايت افتاده در مثل حيات به طوري شده كه گفته‏اند مار نمي‌ميرد از طبع خودش مگر اينكه او را بكشند و اگر هيچ آسيبي به او نرسد و عيب نكند نمي‏ميرد به جهت آنكه روح او با جسد او مخالط شده و خالد شده پس حيات خالد براي او است و اگر اين ثابت نباشد اين قدرش تجربه است كه ديده‏ايم به چشم خود كه مار را دو تكه مي‏كنند و هر تكه از او راه مي‏رود به جهت اين است كه روح آن مخالط با جسد او است افعي آورده بودند براي دوا يك وجب از سرش و يك وجب از دمش را زديم و تنش را انداختيم راه مي‏رفت تا اينكه او را گرفتيم و شكمش را پاره كردند و توي بشقاب گذارده بودند فردا تكان مي‏خورد وقتي روح مخالط با جسد شد از روح حكم جسد مي‏آيد حالا افعي روحش مخالط با جسدش شده ولكن نبي روحش مخالط با جسدش شده و جسدش مخالط با روحش شده و از جسد كار روح مي‏آيد و نبايد اين جسد بميرد و معصوم نبايد بميرد مگر اينكه تعمد كند به جهت آنكه جسدش مخالط با روحش شده و بالعكس و متحد شده‏اند و روح هركه در ساهره در عالم خلود است چنان مخالطه مي‏كند كه از اعراض و تفكك مصون است و براي آنجا موت را سربريده‏اند به جهت آنكه موت از مخالطه اعراض است و به جهت منافرت روح است با جسد كه روح و جسد نزاعشان مي‏شود و دايم در نزاعند تا اينكه يك دفعه روح قهر مي‏كند مي‏رود و ميان جسد ايشان و روح ايشان منافرت نيست و منافرت را دور انداخته‏اند و از موت گذشته‏اند و آن طرف موت رفته‏اند ولكن هر وقت اراده كنند در هرجا كه باشند هر وقت هست بار مي‏كنند مي‏روند و روح و جسد با هم مي‏روند. ([17])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و پنجم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و عن ابي‏جعفر7 قال أتي جبرئيل رسول اللّه9 بالبراق الي آخر.

مقصود از اين مقدماتي كه در اين چند روز عرض كردم همه اين بود كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه كه معراج مي‏روند به آن قواعد فلسفيه كه عرض كردم بايستي به قوت روحانيت و لطافت جسدانيت بروند به جهت آنكه روح لطيفش صاعد است و حيزش ملكوت است و بعد از اينكه تعلق گرفت به اين بدن و اين بدن هم لطيف و مطاوع شد از براي او و مابين مخالطه تامه پيدا شد و آن وقت روح مأمور شد به اقبال و شوق حيز خودش بر سرش افتاد و به حيز خود رفت و جسد از او جدا نمي‏شود به جهت مشاكلتي كه با هم دارند و مخالطه و معانقه كه بينهما پيدا شده اگر جسد مأمور به هبوط شد روح مشايعت مي‏كند و هرگاه روح مأمور به صعود شد جسد مشايعت مي‏كند و هيچ يك از ديگري تخلف نمي‏كنند و مثل اين خوب واضح است در اينكه نار صاعد است و لطيف و خاك هابط است و كثيف و هوا و ماء در مابين اين دو هستند پس هوا برزخي صاعدي است و آب برزخي هابطي است و هر مولودي مركب است از اين چهار عنصر و جميع نباتات مركبند از اين چهار عنصر ولكن بعد از آني كه اين چهار نارشان حايله شد و ارضشان سايله شد و هوائشان راكد شد و ماءشان جامد شد و مشاكلت با هم پيدا كردند پس ممازجت پيدا شد و تفاعل شد و اتحاد حاصل شد بعد از آني كه اين غذاي مركب از اين چهار در نبات آمد اجزاي ارضيه اين هبوط مي‏كند و از ارضيه او ريشهاي اين است مي‏رود فرو به جهت ثقل ترابي ولكن چون تراب به طبع خود هبوط كرده آن سه عنصر ديگر از او تخلف نمي‏كنند و مشايعت مي‏كنند تراب را و غلايظ نار و هوا و ماء مشايعت تراب مي‏كنند و نار اين غذا صعود مي‏كند به بالاي آن نبات به آن سر شاخه‏ها و سر برگها به جهت شدت مشاكلت و امتزاج كه دارد ساير عناصر از او تخلف نمي‏كنند و به همراهي او بالا مي‏روند تا او را به منزل مي‏رسانند ولكن مشايعت نار را لطائف هوا و ماء و تراب مي‏كنند نه غلايظ آنها چنان‏كه غلايظ نار و ماء مشايعت تراب را مي‏كنند پس از اين جهت ريشه هر گياهي بايد ترابيتش بيشتر باشد از سر شاخه‏ها و سر برگها و اگرچه چهار عنصر همه در اين نبات هست لكن لطايف چهار عنصر همه در نار و اعالي اين است و غلايظ چهار عنصر در تراب و اسافل اين است پس هيچ يك تخلف از ديگري نكرده‏اند ولكن لطائف اسافل بالا رفته و غلايظ اعالي پايين آمده و آن كثرات افناني@ و تفرق اوراق و اغصاني كه دارد به واسطه هوائيتي است كه در او است و در اوساط و اعالي او هوا مي‏رود و سه عنصر ديگر مشايعت مي‏كند او را لكن غليظ نار و لطيف آب و خاك مشايعت مي‏كنند او را و همچنين در آن دوحه و بقاري@ آن نبات مائيت است و ماء آنجا مسكن مي‏كند كه مي‏آيد آنجا جمع مي‏شود و مشايعت مي‏كنند ماء را سه عنصر ديگر لكن غلايظ نار و هوا و لطايف تراب مشايعت مي‏كنند ماء را پس اعلي و اوسط و اسفل درخت به هر طرف كه بروند همه باهمند و دست از هم برنداشته‏اند و اين بود معني آنكه عرض كردم كه نبي اگر مأمور به هبوط شد كه انزلنا اليكم ذكرا رسولا روح او دست از جسد او برنمي‏دارد و روح او هم فرود مي‏آيد و اگر روح او مأمور به صعود شد جسد مخالفت روح نمي‏كند و جسد هم صعود مي‏كند به جهت شدت مشاكلت مابين آنها پس صعود نبي به واسطه روح نبي است اگرچه در اين جسدش هم روحانيت هست ولكن روحانيت تابع است براي روح صرف نبي و علي اي حال كه صعود نبي بايستي به واسطه روح نبي باشد حالا بعد از اينكه ما روح را ديديم و فهميديم روح قول مطلق است به لحاظ ديگري عرصه نفس فما فوق را عرصه ارواح مي‏گويند و آنها جهت فاعل است و جهت افلاك عالم انسان است و عرصه طبيعت فمادون جهت عناصر عالم انسان و انسان عالمي است چنان‏كه اين عالم آدمي است و چنان‏كه اين عالم عرش دارد و كرسي و افلاكي دارد و عناصري دارد انسان هم عالمي است و همه اينها را دارد پس فؤاد انساني به منزله جسم مطلق است و عقل انساني به منزله عرش است و روح انساني به منزله فلك البروج است و نفس انساني به منزله افلاك و كرسي و چون افلاك تفاصيل كرسيند و متصل به كرسيند مثل اين كف و اين اصابع كه در اينجا وحدت دارد اينها اغصان همين دوحه و تفاصيل همين اجمالند پس افلاك تفاصيل كرسي و شئون كرسي حساب مي‏شوند و اين مشاعر همه جزء نفس و شئون نفس حساب مي‏شوند عاقله اگرچه معاني جزئيه را درك مي‏كند ولكن باز صوريت دارد پس از شئون نفس است و مشتري عالمه دارد اگرچه صورت جزئي درك مي‏كند لكن باز صوريت دارد و از شئون نفس است واهمه همچنين آن هم صوريت دارد و هكذا باقي افلاك اينها همه شئون ادراك نفس صورتند و اينها نسبت به نفس مثل باصره و سامعه و شامه و ذائقه نسبت به روح بخاريند و آن روح بخاري در اين مواقع خمسه پنج خاصيت مي‏بخشد همچنين نفس در اين مواقع سبعه اين هفت خاصيت را مي‏بخشد چنان‏كه اگر شما چشمتان را به هم گذاريد روح بخاري ندارد ابصاري و اگر گوش را بگيريد روح بخاري ندارد اسماعي و اگر كرسي هم بعد از او مشتري نباشد عالمه ندارد و اگر زحل نباشد عاقله ندارد و هكذا جميع آنچه در قوه كرسي هست در افلاك سبعه فعليت پيدا مي‏كند پس نفس فمافوق عرصه ارواحند و طبيعت فمادون عرصه اجساد است پس همچنين نفس فمافوق افلاك عالم انسانند و از طبيعت فمادون عناصر عالم انسانند و يك‏دفعه عالم را كه جميع ماسوي اللّه كه بگيري از نفس كليه فمافوق افلاك عالم كلي مي‏شود و از طبيعت كليه فمادون عناصر كليه عالم مي‏شود و اگر در خود انسان بگيري باز در خودش اين مراتب است پس چون چنين شد مقام افعال مقام عقل شد يا نفس چون هر چيزي مخلوق بنفسه است و انسان هم مخلوق بنفسه است پس مقام فعليت اين از عقل است تا نفس و مقام مفعوليت اين از طبع است تا جسم پس چون چنين است حركاتي كه در اين ارض پيدا مي‏شود بايستي به تحريك افلاك اين عالم باشد پس صعودات و ترقياتي كه براي اين شي‏ء است بايستي به اِمداد و اَمداد ارواح باشد پس جسد پيغمبر9 از اين عالم كه مي‏خواهد صعود كند بايستي به قوت و جذب روحانيت او كه جذب الاحدية لصفة التوحيد است بشود و آن ارواح مقام احديت است و آن اجساد مقام صفات توحيد است و آن اينها را جذب مي‏كند پس بايستي كه از آن عالم ارواح اشراقي در اين عالم بشود و خبري به اينجا برسد كه بيا بالا و اين به واسطه آن خبر و آن اشراق صعود كند و تعبيرات مختلف مي‏شود يك‏دفعه به عقل مثلاً نگاه مي‏كنند و ملاحظه مي‏كنند از حيثيت بياض او و شدت تشاكل اجزاء او و شدت تشاكل اجزاء سبب صلابت او مي‏شود مثل ياقوت كه از شدت تشاكل اجزاء صلب است و هر چيزي كه متفتت مي‏شود به واسطه تنافر اجزاي او است از يكديگر پس عقل را به اين ملاحظات و مناسبات گفته دُرّه و درّه بيضاء هم مي‏گويند پس به اين لحاظ دُرّش گفتند و به لحاظي ديگر مائش مي‏گويند اين را عرض كنم حكيم آن است كه در مقام استعمال عبارت ببيند چه مقام است و از روي آن مقام سخن بگويد و خيلي نكات در اين ملاحظه است از هر بابي كه انسان در آن هست از همان باب بايد سخن بگويد مثلاً در شعر اگر كسي اين را ملاحظه نكند نامربوط‏ترين شعرها مي‏شود و اگر ملاحظه كند شعر او بهترين شعرها مي‏شود مثلاً ديده كه شعرا لب را به عناب تشبيه كرده‏اند و ديده كه چشم را به نرگس تشبيه كرده‏اند يك جايي و همچنين ديده اشك را به دُر تشبيه كرده‏اند و يك جايي ديده كه صورت را به گل تشبيه كرده‏اند حالا اگر اينها را در يك مقام بگويد نامربوط مي‏شود مثلاً بگويد كه دُر بر گلبرگ خود مي‏ريخت اين خيلي نامربوط مي‏شود اين چه چيز شد و چه حسن دارد چرا دُر را بر گلبرگ مي‏ريزند مناسبت ندارد اگرچه تشبيهات او فرداً فرداً درست است ولكن اين تركيب بي‏مزه است بلي اگر بگويد شبنم بر روي گل ريخت مربوط است و مناسبت دارد و همچنين ساير تشبيهات و نكاتي كه استعمال مي‏كنند بايد ببيند كه از چه باب سخن مي‏گويد و سبك سخن را از همان باب بگويد حالا اگر از نزول روح پيغمبر بخواهد تعبير بياورند بگويند كه پيغمبر وقتي مي‏خواست معراج برود آبي آمد و در آن آب فرو رفت مطلب را درست تعبير نياورده به جهت آنكه مناسبت ندارد لكن براق را آوردند مناسبت دارد به جهت آنكه كسي كه مي‏خواهد جايي برود و بايد سوار شود و براي او حيوان مي‏آورند چرا حيوان گفتند مگر حي نيستند حيند چطور شد كه اين حيوان برزخ بايد باشد نه بزرگ باشد نه كوچك به جهت آنكه در علم حكمت ثابت شده كه عقل را اگر به لحاظ حيوانيت نظر كنند تعبير به فرس مي‏آورند زيرا كه فرس فراست دارد و از فراست اشتقاق شده اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه و به جهت آنكه فرس اشرف حيوانات است و بزرگي و نجابت او از جميع اين حيوانات بيشتر است از اين جهت خداوند عالم او را مركوب انسان قرار داده از هوش او است كه به اراده دويدن مي‏دود و هنوز هيچ كار نكرده دستي پايي چيزي حركت نداده به محض اراده و استعداد مي‏دود لكن اسب هوشيار را عرض مي‏كنم نه اين يابوها پس از عقل به نظري در عالم حيوان از او تعبير به اسب مي‏اورند و حيوان مي‏گويند به جهت آنكه او حي است و اصل حيوة است اگر او حيوان نباشد چه چيز حيوان است حالا پس به جز به اسب تعبيري در اين عالم لايق نيست به سباع ظاهر شود درندگي سباع با رحمت و عطوفت عقل درست نيست و ملايمت عقل خبر نمي‏دهد و از سباع كه گذشتي بهائمند آنها هم به جهت خرافت ساير بهائم از هوشياري عقل خبر نمي‏دهند پس به جز فرس چيز ديگر نمي‏شود تعبير آورد اين را دانسته باشيد و ضبط كنيد يك جايي ثمر خواهد كرد در عالم غيب فؤاد هست و عقل و روح و نفس هست و طبع و ماده و مثال و جسم هست اينها در اعيان اين عالم ظاهر مي‏شود و در عرش عقلش جلوه مي‏كند و در كرسي نفسش جلوه مي‏كند و در عناصر طبع فمادون جلوه مي‏كند لكن همين تفاصيل در معادن هم هست يك معدن را مي‏بيني عقل در او بروز كرده يك معدن را مي‏بيني روح در او بروز كرده و يكي نفس و يكي طبع و بعينه مثل عالم اناسي است در نبي عقل بروز كرده و در ولي نفسش بروز كرده و در رعايا طبع فمادون بروز كرده نبي سماء است و رعايا ارض است و السماء رفعها و الارض وضعها للانام و الارض بعد ذلك دحها قلوب شيعيان ارض است و در قلوب ايشان ارض بروز كرده و در انبياء افلاك بروز كرده و اين امر مي‏آيد تا اينكه در يك بدن هم اين‏طور است در سر انسان افلاك بروز كرده حالا اگر ما گفتيم افلاك در سر انسان است و طبايع در كبد انسان نبايد گفت تو تمام اين را گفتي ارض حالا سرش را مي‏گويي افلاك منافات ندارد اين در عالم خودش افلاكي دارد و ارضي دارد به اين لحاظ گفته مي‏شود هر چيزي كه مركب از قبضات عشر است و حكماء اين ده قبضه را به طور خود در هر عالم مي‏گويند به جهت آنكه هر شي‏ء واحد است و شي‏ء واحد نمي‏شود مگر آنكه مقام فعليتش و مقام مفعوليتش تمام شود و نمي‏شود تمام مگر آنكه قبضات عشر را داشته باشد حالا ديگر چه مي‏شود نسبت به عالم يك قبضه از قبضات عالم در او بالفعل شده باشد ولكن در شيئيت خودش جميع قبضات خودش بايد بالفعل باشد تا كامل باشد و شي‏ء تمام باشد و تام و كامل نمي‏شود مگر به اين ده قبضه و هره بايد تمام ما به الهره هره داشته باشد تا هره باشد و الاّ نقصان دارد از هره بودن پس جميع مايقوم به الهرة و جميع مايعيش به بايد موجود باشد براي او موش را ببين دمش را دندانش را ببين جميع شهوات و طبايعش را ببين حركات و سكناتش را ببين و كذلك موش و مگس جميع مالهما براشان موجود است و هر شيئي در وجود او بايد كامل جامع جميع مايحتاج اليه باشد بدون معطلي و شي‏ء شي‏ء نيست الاّ بجهة الفعلية و جهته المفعولية و هريك از اينها لايكون الاّ بجهته الي ربه و جهته الي نفسه پس جميع جهاتش مي‏بايد براي او حاضر باشد پس در ميان حيوانات آن حيواني كه مظهر عقل است فرس است و اسب است از باقي حيوانات از اين جهت آثار فراست و عقل در فرس ظاهرتر است وقتي اين مظهر عقل فرس شد و معلوم است كه آثار حماريت از نفس است و حمار مظهر نفس است به جهت شدت بلادت و رطوبتي كه در حمار است و آن حلمي كه از براي او است به جهت برودت و رطوبت مزاجش است و اينها مقام نفس و بعد از مبدء است و صغر جثه‏اش از همين است نفهميش از همين است پس نفس مي‏بايد مظهرش در اين عالم حمار باشد و اگر كسي خوابي ببيند كه حماري را تربيت مي‏كند به اصلاح نفس مشغول خواهد شد تعبيرش اين است و چون بغل در مابين اسب و حمار است و خدا هم همچو فرموده و الخيل و البغال و الحمير لتركبوها و زينة خدا هم در اين مابين فرمود پس بغال برزخ مابين خيل و حمير است پس مقام روح مقام بغل بايد باشد و بايد مادرش عقل باشد كه اسب است و پدرش نفس باشد كه حمار است يا برعكس مادرش نفس باشد كه حمار است و پدرش عقل باشد كه اسب است و بغل را هم از آن طرف مي‏گيرند و آن هم بغل است و در اين دار دنيا چون غالب اين است كه الاغ طاقت اسب را به جهت سعه اسب و طول اوضاع اسب طاقت ندارد و رحم حمار كوچك است قاطرش كوچك‏تر مي‏شود به اين جهت شايع شده كه بغل را از اين طرف بگيرند و الا از آن طرف هم مي‌شود و رحم حمار كوچك است و قاطرش كوچك مي‌شود و آن طرف روم و آنجاها از ميان گاو و الاغ حيوان مي‏گيرند حيواني مي‏شود قوي تنومند بزرگي. خلاصه مقصود اين است كه بغال برزخ است در ميان فرس و حمير پس مقام روح كه برزخ ميان عقل و نفس است مقام بغال را دارد كه برزخيت مابين عقل دارد و مابين نفس حالا وقتي بنا شد كه ما تعبير بياوريم مي‏گوييم در آنجا جاي بغل است حالا ديگر اگر بغلي را مي‏خواهيم كه به جانب فرس مايل است و مادرش فرس است بغل خيلي بزرگ تعبير مي‏آوريم و اگر مقصودمان اسفل روح باشد بغل خيلي كوچكي از حمار بزرگتر و از آن بغلهاي ديگر كوچكتر تعبير مي‏آوريم و اين مقام روح است و اما رنگ روح زعفراني است و به لحاظي ارض زعفران هم به او مي‏گويند لكن چون مناسبت سخن بايد بغل باشد گفته مي‏شود سمندرنگ است و چون از عقل تا نفس عرصه عليين و جنان است و از طبع فمادون عرصه سجين و جهنم است بايستي كه اين دابه از دواب جنان باشد و از عرصه عليين باشد اما در باب كوچكي و بزرگي نه پر كوچك بود مثل نفس و نه پر بزرگ باشد مثل عقل و اين دابه احسن الدواب بود لوناً مضطرب الاذنين گوشهاش طرف بالاش بود و به جانب عقل بود و چون دايم تلقي وحي مي‏كرد ببيند چه به او وحي مي‏رسد وقتي مي‏خواهد به جايي توجه كند تا روحش ميل به آنجا مي‏كند اعصاب او به حركت درمي‏آيد و گوشهاش را تيز مي‏كند رو به آن طرف اگر از پيش رو چيزي فهميد يا پشت‏سر يا اين طرف يا آن طرف في الفور گوشهايش را تيز مي‏كند حالا وقتي اين دابه مي‏خواست تلقي وحي كند اين گوشهاش را آنجا مي‏جنبيد به جهت تلقي وحي و اما چشمش دايم به پاش بود از براي اينكه خبط نكند و اگر عقل او به او حكم كند آن حكم را جاري بكند در آن جايي كه نبايد پا بگذارد نگذارد و از شرايط ايمان مؤمن اين است كه حركت نكند عضوي از او مگر به اذني از خداوند عالم يعني اگر متذكر اين شد كه رب من به من اذن داده اين كار را مي‏كنم و چنين كرد آن وقت اطاعت كرده و اگر هم متذكر نشد رفته علي الرسم چنين كرد اطاعت نكرده و مؤمن بايد لاجل الطاعة بكند آنچه مي‏كند و يكي ديگر آنكه نظر خاضعين به پاست و به جانب پاي خود دايم نظر مي‏كنند و از اين جهت نبي اغلب اوقات نظرش به زمين بود و كم به ندرت نگاه به آسمان مي‏كرد بلي وقتي وحي نازل مي‏شد و كمي از اوقات ديگر به آسمان نظر مي‏فرمود و باقي اوقات نظرش به زمين بود و جميع مومنين بايد خاضع و خاشع باشند و نظرشان به اسفل باشد و انبياء جميعاً بايستي خاضع باشند و نظرشان به اسفل باشد و از اين جهت چون مقام قيام صلوة مقام انسانيت است و مقام ركوع نماز مقام حيوانيت است و مقام سجود مقام نباتيت و مقام قعود مقام جماديت است بايد در نماز در مقام ركوع كه مقام حيوانيت است بايد نظرتان به حاظرتان باشد حاضر كه نداريد پس بايد نظرتان به قدمهاتان باشد پس حيوان كامل بايد چشمش به پاش باشد پس اين براق به اين جهت چشمش به پاش بود و بال هم داشت با وجودي كه دابه بود به جهت اينكه دواب جنت و دواب جهت رب و جهت علو بود و درست نمي‏آيد كه قاطري كه به آسمان بايد بالا رود بي‏بال باشد بايد البته جناح داشته باشد يعني بايد چيزي داشته باشد كه به قوت او طيران كند به سوي اعلي حالا ديگر جناح لازم نيست كه مثل پر خروس باشد و مثل پر شاهين باشد و شب‏پرها مي‏پرند پر هم ندارند و با بال خود مي‏پرند جناح آن چيزي است كه به قوت او طيران مي‏توان كرد و بالا رفت و جناح در حيوانات به منزله دست است در بدن انسان لكن آنجا جناحش به پاش بود تا اشاره بشود كه به اقدام امتثالات او صاعد است به سوي مبدء و سير مي‏كند به سوي مبدء و به جهت آنكه محل ركوب نبي و آنجا كه ران نبي بايد به آنجا برسد و سوار شود دوش او است به جهت آنكه دوش او آيت مقام ظهور عقل بود و آن بر دوش او بود و اما جناح در مقام فراغت از راكب است و آن در پاي او بود پس بايستي نبي در پيش باشد و روي كتف او باشد و ديگر آنجا موضع جناح نيست آنجا محل ظهور راكب است پس دوش مقام آمر شد و كفل او مقام مأمور شد و مقام جناح كه به آن طيران كند و دو دست امامند براي دوپا و دوپا مأمومند براي دو دست هرجا كه دو دست رفت دوپا هم همان‏جا مي‏رود پس نبي بايد بر كتف او باشد زيرا كه كتف مقام امام را دارد و دوپا مقام مأموم و مقام ايتمام و امتثال فرمان است پس بال اينجا ضرور بود پس بال بايستي بر كفل او باشد و از اين جهت دو بال بر كفل او بود و اين حيوان را آوردند و پيغمبر9 بر دوش او سوار شد و اين براق در عالمي كه هست پر كرده آن عالم را و اينجا نيست بايد او را بياورند و چنان‏كه جبرئيل مي‏آمد اينجا به صورت اعرابي و در عالم خود پر كرده فضاي آسمان چهارم را و ايني كه اينجا مي‏آمد واقعاً حقيقتاً جبرئيل است و براق هم در عالم خود هست و بايد او را اينجا بياورند تا پيغمبر بر او سوار شود چنان‏كه جبرئيل به صورت دحيه مي‏آمد و پيغمبر سر در دامن او مي‏گذاشت و مي‏خوابيد و جبرئيل هم بود همچنين براق بايد بيايد اينجا تا همه چيزش درست باشد پس براق را آوردند و وقت سوار شدن تضعضع البراق و طاقت نتوانست بياورد و چگونه حمل مي‏تواند بكند اعباء نبوت را وانگهي به صورت غير اعتدالي در اين عالم ظاهر شده وقتي نبي به صورت نبوت بود آنجا طاقت داشت عقل نبي كه در جسد نبي مي‏آيد جسد نبي طاقت دارد لكن وقتي در اين دنيا آمد آن روح در اينجا طاقت اعباء نبوت را نياورد و مضطرب شد فلطمها جبرئيل و قال قري يا براق و جبرئيل لطمه به او زد و به او گفت ساكن شو اي براق و جبرئيل چنين كرد و گفت به جهت آنكه روح در اينجا كه آمد در عالم طبايع آمده و چون در عالم طبايع آمده بود و به طبع صوري جزئي ظاهر شده بود و طبع جزئي صوري از اتباع جبرئيل است و چون‏كه جبرئيل در مقام طبايع است و جبرئيل جنود بسيار دارد وقتي چيزي آمده باشد به عالم طبايع و به طبيعت جزئي جلوه كرده باشد جبرئيل صدمه‏اش مي‏زند و مي‏گويد ساكن شو تو بايد مطيع باشي و او هم مطيع مي‏شود و ساكن مي‏شود،

سخنها چون به وفق منزل افتاد   در افهام خلايق مشكل افتاد

و اينها كه عرض كردم وجه است نه تأويل و الاّ حقيقتاً براق است و حقيقتاً آمد و عرض كردم وجهش اين است كه چرا همچو گفتند.

فائـــدة:([18]) امر براي فور است يا تراخي؟ جمعي آن را گفتند و جمعي اين را و هر دو راست گفته‏اند ليك سوراخ دعا گم كرده‏اند و براي فهميدن اين و ساير مسائل و اينكه تأخير بيان از وقت حاجت جايز هست يا نه؟ قاعده كلي عرض كنم و آن اين است كه عقل شخص انساني درك مي‏كند اشياء را من حيث هي هي اگر درك كند و آنچه از خارج شي‏ء به شي‏ء منضم مي‏شود و به واسطه آن حكم ثاني براي شي‏ء پيدا مي‏شود ديگر عقل كاري دست آن ندارد زيرا كه آنچه از خارج منضم مي‏شود جزئي است و شأن عقل درك كلي است نه جزئي و دخل به عقل ندارد مثلاً شخص مي‏تواند بفهمد به امر كلي كه طيب در صيام خيلي خوبست و طيب تقويت روح مي‏كند و طيب از ملأ اعلي و ملكوت آمده از جنت است و پيغمبر زاهد در دنيا گفته احب من دنياكم ثلثاً الطيب و النساء و قرة عيني في الصلوة و در اين دنيا چيزي ادل بر جنت و اوضح بر امور جنت از طيب نيست و پيغمبر دائم الطيب بود و امر به طيب فرمود و نماز با طيب هفتاد مرتبه ثوابش بيشتر است و به واسطه طيب ملائكه نازل مي‏شوند خلاصه طيب در اين دنيا از متاع جنت است و گويا مانده بر صرافت اصليش و كأنه عرض به خود نگرفته از اين جهت فرموده الطيب تحفة الصائم به جهت آنكه طيب از عالم صايم است و از امور اخروي است و اين را عقل مي‏تواند بفهمد و مي‏فهمد ولكن در ميان جميع اطياب نرگس را نبايد ببويند اين را عقل درك نمي‏كند و چگونه مي‏تواند درك كند كه چون سلاطين مجوس عادت داشته‏اند كه نرگس مي‏بوييده‏اند حالا به اين جهت خوب نيست بوييدن نرگس و چون پيغمبر ما مي‏خواهد مردم از صفات عجميه منصرف شوند حتي آنكه يكي از اصحاب كمان عجمي دستش بود حضرت نهيش كرند فرمود چه معني دارد كمان عجمي دست گرفتن همان كمانهاي عربي خوبست كه به آن اسلام فتح كرده‏اند و جنگش كردند و راضي نبود كسي كمان عجمي دست بگيرد با وجودي كه گاه هست تيرش هم بيشتر مي‏رفت و خوشگلتر هم بود و فرمود لازال امتي بخير ما لم‏يطعموا طعام العجم كه اگر از طعامهاي عجم بخورند طعامهاي ايشان فاسد خواهد شد حالا اين چيزها را عقل درك نمي‏كند چگونه درك مي‏كند اين جزئيات علل را اگرچه حالا خوب قاعده شده است نمي‏دانم در اول اين قباي بغلي لباس علماي ما بوده و بعد از آني كه خواستند يهود و مجوس را ذليل كنند اين لباس را به آنها پوشيده‏اند و در ميان آنها مانده و يا اينكه اول لباس يهود و مجوس بوده و علماي ما آمده‏اند و آن را لباس خود قرار داده‏اند كدام يكي را اختيار مي‏كنند. باري حالا كه همچنين شده و خدا در حديث قدسي فرموده: قل لعبادي لايطعموا مطاعم اعدائي و لايلبسوا ملابس اعدائي و لايسلكوا مسالك اعدائي فيكونوا اعدائي كما هم اعدائي. پس اين را عقل درك نمي‏كند و اين مسأله را بايد از خارج فهميد.

پس عقل درك مي‏كند كليات را بصرافتها لولا العوارض اما بعد از عوارض كار عقل نيست و هرگاه بنا شد به عقل در مسأله‏اي حكم شود آن امر كليش را كه لولا العوارض چنان بود عقل درك مي‏كند ولكن بعد از عروض عوارض را عقل درك نمي‏كند پس اين اصوليين كه خواسته‏اند اين همه مسائل را به عقل بگويند مي‏خواهم بدانم كه طيب تحفه صائم بودن را فهميد به جهت آنكه لولا العوارض چنين است ولكن منعش را از كجا فهميد هرچه زحمت بكشد اگر اصابه كردند حكم اشياء را علي ما هي عليه مي‏فهمند صرف مسأله را فهميده‏اند و صرف اين مسأله مال اين عالم نيست بلكه اين عالم به واسطه اعراضش اقتضاها پيدا كرده پس هرچه عقل بدوانند نمي‏رسند و كار كسي نيست درك اينها مگر شخص نبي كلي محيط به جزئيات حالا از جمله آن مسائل اين است كه امر براي فور است يا براي تراخي است؟ اصل اين مسأله اين است كه امر بايد براي فور باشد به جهت اينكه خداوند عالم به اقتضاي ذات خود كاري نمي‏كند و ذات او را اقتضايي نيست و به اقتضاي ذات خود امر و نهي نمي‏كند بلكه به اقتضاي حوادث مي‏كند چون به اقتضاي حوادث بايستي بكند پس قبل الاقتضاء عجله نمي‏كند و بعد از اقتضاء هم تأخير از حال اقتضاء نمي‏كند بلكه حين الاقتضاء و به قدر الاقتضاء مي‏كند و سؤال سائل را اجابت مي‏كند وعده ادعوني استجب لكم را وفا مي‏كند و الاّ منع سائل كرده و منع بخل است و خدا منزه از بخل است و سائل هم موجود است و موانع مفقود پس بايستي اجابت مقارن اقتضاء تا وقت اقتضاء و به قدر اقتضاء روي اقتضاء موجود باشد پس تأخير بيان از وقت حاجت جايز نيست حاجت كه آمده و سائل كه هست و بخل هم كه نيست پس اقتضاء موجود و مانع مفقود و پيش از اقتضاء هم كه حاجتي نبود پس اصل مسأله كه تأخير بيان از وقت حاجت جايز نيست درست است مسأله صحيحي است موافق حكمت و عقل و خدا هم هيچ اجابتي را از سؤالش تأخير نينداخته ادعوني استجب لكم.

پس به اين قاعده امر براي فور است زيرا كه خدا امر نكرده پيش از مقتضي و تأخير از مقتضي نينداخته و به اقتضاي ذات خود هم نكرده آن وقتي كه امر كرده حين الاقتضاء است و به قدر الاقتضاء است تا منتهاي اقتضاء است پس بايستي ايتمار باشد فوراً اگر يك ساعت ديگر ضرور بود يك ساعت ديگر مي‏گفت پس بايست فوري باشد در آن عالم همين‏طور است لكن اين عالم طوري ديگر است پس هركس گفته امر براي فور است راست گفته در آن عالم ولكن اين عالم ما ديگر اسبابي است مثل اينكه كسي از اينجا برود بغداد و آنجا آداب تعليم مردم كند كه چنين و چنان كنيد به او مي‏گويند كه آنچه شما مي‏گوييد راست است لكن اين آداب ولايت خودتان است دخلي به آداب ولايت ما ندارد و اين آداب در آن ولايت بايد معمول شود لكن ما يك كسي را داريم در اينجا اسمش كهيا است از اين كارها بدش مي‏آيد و يكي اسمش مناخور است اگر همچو كرديم ما را چوب مي‏زند اين آداب ولايت ما نيست حالا آنچه اين فقهاء مي‏گويند كل اصول جميعش و آنچه به عقل مي‏گويند اگر راست است مال آن عالم است ولكن دخلي به عالم ما ندارد و پستاي ولايت ما غير از آن است به جهت عروض اعراض از روزي كه قابيل هابيل را كشت تأخير بيان از آن روز در اين عالم جايز شد و مكرر اتفاق مي‏افتاد كه مي‏رفت زراره خدمت حضرت صادق و قلمدان برمي‏داشت و بخصوص عرض مي‏كرد كه شما ما را امر كرده‏ايد به تبريد نماز كه نماز را به خنكي بيندازيد و فرموده‏ايد ابردوا في الصيف حضرت جوابش نفرمودند و دفعه ديگر باز عرض مي‏كرد و جوابش نمي‏فرمودند ديد جواب نمي‏فرمايند گفت علينا ان نسألكم ديگر شما مي‏خواهيد جواب بدهيد مي‏خواهيد ندهيد حالا اين وقت حاجت كه بود و سؤال هم كه كرده بود و جواب نفرمودند پس تأخير بيان از وقت حاجت جايز شد و سائلي ديگر آمد خدمت حضرت و چيزي پرسيد فرمودند نمي‌د‏انم گفت انا للّه و انا اليه راجعون تو حجت خدايي مي‏گويي نمي‏دانم راهش را كشيد و رفت وقتي به در خانه رسيد فرمود اين السائل آوردند او را و گوششان را دادند به ديوار و آن وقت جواب مسأله او را فرمودند پس تأخير بيان از وقت حاجت شد و خدمت پيغمبر آمدند و احوال اصحاب كهف را پرسيدند فرمودند فردا بيايند و همان هم تأخير بيان از وقت حاجت بود و چون ان‏شاء اللّه نگفته بود چهل روز جواب نفرمودند پس معلوم مي‏شود كه اين عالم پستايي ديگر دارد و اين‏جور احاديث ماشاء اللّه پيدا مي‏شود حالا آمد سينه سوزان از حضرت صادق مسأله پرسيد به جهت آنكه كسي آن‏جا است كه نبايد جواب اين را بشنود جواب نمي‏دهند و يا اينكه سائل شل زبان است اينجا و آنجا مي‏رود مي‏گويد حدثني جعفر بن محمد كذا پس جوابش نمي‏گويند پس معلوم شد كه اين عالم پستايش پستاي ديگري است حالا امر براي فور است در آن عالم حسابي است لكن نظم اين عالم بر همين معتادهاي طبيعي است و اين تنگ گرفتن‏ها بر مردم درست نيست حالا اگر پيغمبر اگر فرمود بيا اگر خم شد كه كفشش را پيدا كند منافاتي ندارد با امتثال غرض كه به طور معتاد اين عالم بايد راه رفت و اينكه امر براي فور است يا نه مسأله‏اي است@ كه فقها تقاول و تكلم كرده‏اند در آن و بحث مي‏كنند چنين مسأله‏اي را معقول نيست كه در مدت سيصد و كسري سال تا زمان غيبت كبري در ميان اصحاب باشد و يك حديث وارد نشود كه براي فور است يا تراخي و مردم را به طبيعت خودشان باز گذاشته‏اند دخترهاي نه ساله و پسرهاي پانزده ساله مكلفند حالا اشهد باللّه آنها اين مسأله كه اين همه علما در آن دقت مي‏كنند آنها مي‏فهمند يا رجال سوق يا رجال خانات بلكه مردم را به فطرت خود در اين جور مسائل گذارده‏اند و بر طبيعت جاري شده‏اند نه پيغمبر اعتنا به اين دقتها داشته‏اند و نه ائمه: پس امر در آن عالم اول براي فور است و در اين دنيا براي فور نيست و هرجا حكمي شده و نصي بر فوريت آن نيست براي تراخي است و ضرر ندارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و ششم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ماروي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.

عرض مي‏كنم كه اين حديث از جمله احاديث مشكله‏اي است كه در اين باب وارد شده است پس رفتند پيغمبر تا رسيدند به درياي صاد پس خطاب رسيد به پيغمبر نزديك شو به صاد برو پيش صاد و از آن درياي صاد وضو بگير و قرائت كن و نماز كن و پيغمبر رفتند و وضو گرفتند و نماز كردند در پيش روي خداوند عالم در پيش عرش خدا و آن نماز نماز ظهر بود و آفتاب هم بر قمه رأس بود و برابر فرق سر بود و آن اول نمازي بود كه بر پيغمبر فريضه شده بود و همه احاديث معماست معراج شب است و آفتاب وقت ظهر است و بر قمه رأس است و نماز ظهر مي‏كند پيغمبر و آن هم اول نمازي است كه بر او فريضه شده و حال آنكه چند سال بود كه پيغمبر مبعوث شده و نماز خوانده و از جمله عجايب هم اين است كه روز جمعه بود و پيغمبر نماز ظهر كرده بود و از فقيهي پرسيدند كه در شب معراج چطور پيغمبر نماز ظهر كرد؟ گفته بود نماز استيجاري كرده بود و نماز بر ذمه‏اش بوده و فرصتي كرد و مشغول نماز شد و جميع جهاتش اشكال دارد و اولاً كيفيت اوقات شبانه‏روزي را بايد ذكر كرد و تا انسان شب و روز را نشناسد درست مسأله را نخواهد فهميد و در هر مسأله سعي كنيد و ذهن را مرتاض كنيد كه مبدء او را پيدا كنيد و به تدريج قدم به قدم پايين آييد و ببينيد آن مبدء در هر منزلي از منازل چه اقتضاء مي‏كند به همين‏طور بياريدش تا پايين اگر چنين كرديد آن وقت فهميده‏ايد و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم.

پس براي شرح يوم و ليل و بيان مبدء آن عرض مي‏كنم اصل اين شب و روز از آنجا پيدا شد كه جز خداي احد جل‏شأنه جميع ماسوي كائناً ماكان بالغاً مابلغ مركبند از دو جزء و آنچه غير از خداي احد است مثني است و اينها بديهي است و از اين دو جهت به اقسام تعبيرات آورده شده در هر مقامي مناسب آن و مناسب اينجا اين است كه يك جهت رب او است و جهت وحدت و جهت من ربه او است و يك جهت ديگر او جهت نفس او و جهت كثرت و انيت و ظلمت و من نفسه او است پس آنچه جهت رب او است جهت خير او و نور او و كمال او و قوت او است و حسن و جمال او است و جميع قدرت او در آن جهت است و آن جهت كثرت و جهت من نفسه جميع نقص و زوال و فناء او است و ظلمت بلكه ظلم او و ذلك اني اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك مني قال يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي پس اين جهت من ربه اصل نور شد و اين جهت من نفسه اصل ظلمت و بعد شد و به لحاظ ديگري تعبير از اين‏كه مي‏آوري مبدء روز مبدء نهار جهت وجود است و مبدء ليل و ظلمت جهت ماهيت و انيت است به جهت اينكه جهت ماهيت حجب ماوراء مي‏كند از اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة و خدا است نور به جهت آنكه النور هو الظاهر في نفسه و المظهر لغيره و لاظاهر اظهر من اللّه و هو مظهر كل شي‏ء فهو النور بحقيقة النورية پس خداوند عالم نوري است كه لاظلمة فيه پس اين جهت انيت و ماهيت چون حجب آن جهت نور را كرده ظلمت پيدا شده و ظلمت نيست مگر ظل ارض حاجب كثيف براي نور شمس و اصل نور و مبدء نهار ظهور نور رب است كه ظاهر في نفسه است و مظهر لغيره آنچه بر او بتابد از حدود انيت آيا نمي‏بيني كه حدود انيت موجود مي‏شود به وجود و مي‏گويند ماهيت موجود است پس وجود صفت ماهيت مي‏شود در اينجا پس انتم لباس لهن درست مي‏شود پس آن حدود و انوار به طور صفات در اينجا بروز مي‏كند پس آن وجود ظاهر في نفسه است و مظهر لغيره است پس معلوم شد از آنچه عرض كردم كه مبدء نهار وجود و جهت رب است و مبدء ليل ماهيت و جهت نفس است و ماهيت و ادناي ادنا مقام آن و اغلظ اجزاء آن و اكثف مقامات آن بايستي زوال ليل و نصف ليل باشد كه غايت ظلمت است به جهت آنكه هرچه از آن نصف به اين طرف مي‏آيد به شفق نزديك مي‏شود و هرچه از آن نصف به آن طرف مي‏رود به فجر نزديك مي‏شود و لامحاله نور اين طرف و آن طرف بيشتر است نسبت به زوال ليل و در اينجا شرح نصف ليل لازم است و كيفيت ليل را در اينجا اگر كسي بخواهد بداند قدري از علم مناظر و مرايا بايستي اطلاع داشته باشد تا خوب بفهمد و الاّ از اين بيانات چيزي خواهد@نخواهد@ فهميد پس عرض مي‏كنم كه هرگاه دو جسم باشد كه يك جسم نير باشد و يك جسم مظلم و جسم نير وراء اين جسم مظلم واقع شده باشد پس هرگاه جسم نير كوچك‏تر از جسم مظلم باشد آن ظلي كه از آن جسم مظلم مي‏افتد به آن طرف رأس ظل در پيش جسم مي‏شود و قاعده ظل در بعد از جسم مي‏افتد وقتي كه جسم نير كوچكتر شد از جسم مظلم سايه آن جسم مظلم آنجاي سايه كه باريكتر است در پيش جسم است و آنجاييش كه پهن‏تر است دورتر مي‏شود و هرچه ابعد مي‏شود اوسع مي‏شود و هرگاه اين نير پشت سر اين جسم باشد و مساوي اين جسم باشد به طوري كه هيچ زياده و كم نداشته باشد ظل اين جسم مظلم عمود مي‏شود به شكل استوانه و همين‏طور لوله ظلي مي‏رود از پيش آن جسم الي ماشاء اللّه آن سرش كه بعيد است با آن سري كه قريب است تفاوتي نمي‏كند به جهت آنكه از اطراف نور زايدي نيست و نور به خطوط مستقيم از پهلوي آن ظل مي‏رود الي ماشاء اللّه و هرگاه آن جسم پشت سري كه نوراني است بزرگتر باشد چون از دو طرف زياده است نور مي‏اندازد اين راه تا هرجا كه پيدا باشد و از آن طرف مي‏آيد آن راه تا هرجا كه پيدا باشد اين ظلي كه پيدا مي‏شود به شكل مخروطي است لكن قاعده مخروط پيش اين جسم كثيف است و رأس مخروط او در نهايت بعد است كه تا جاي معيني رفته و هرچه جسم نوراني پشت سر بزرگتر باشد آن شكل مخروط كوتاه‏تر مي‏شود و هرچه آن جسم نوراني پشت‏سر كوچكتر باشد شكل مخروط بلندتر مي‏شود حالا جسم آفتاب اضعاف اضعاف اين زمين است تا آنكه هزار مرتبه مقابل زمين تحديد كرده‏اند و اينكه كوچك مي‏نمايد به جهت بعدش است بعيد در پشت اين زمين افتاده او كوچك مي‏نمايد و زمين بزرگ حالا اگر ما جايي رفتيم كه اين زمين كوچك شد حالا ما روش نشسته‏ايم بزرگ مي‏نمايد و اگر نزديك چشم نباشد كوچك مي‏شود آيا تعجب نمي‏كنيد كه چشم بياوريم پيش خردله همان خردله آن‏قدر بزرگ مي‏شود كه حاجب جميع دنيا مي‏شود حالا ما چشممان را نزديك زمين داريم زمين بزرگ مي‏نمايد پس اگر كسي از زمين بالا رود و به زمين نگاه كند زمين خردله مي‏شود در رخساره آفتاب پس به اين جهت كه جسم آفتاب بزرگتر است و آفتاب از دو طرف نوراني است ظل زمين به شكل مخروطي خواهد شد و ليل اسم ظل زمين است و اين رأس مخروط ليل هميشه با آفتاب در يك خط سمتي افتاده است لكن اين اين طرف آن آن طرف افتاده‌اند و اين آفتاب و اين ظل زمين در دور زمين دايم مي‏گردند و هرگاه آن مركز آفتاب در دايره افق در مغرب باشد رأس مخروط ليل مي‏آيد در مشرق و همين‏كه مركز آفتاب از افق مغرب فرو رفت رأس مخروط ليل مي‏آيد بالا و از آنچه عرض كردم فهميديد كه به غروب آفتاب حمره زايل مي‏شود و سياهي شب نمايان مي‏شود و هرچه آفتاب از اين طرف منحدر مي‏شود رأس مخروط ظلمت مي‏آيد بالا تا وقتي كه آفتاب مي‏رود در تحت القدم آن وقت رأس مخروط ليل مي‏آيد به سمت الرأس و هرچه افتاب از نصف شب رو به مشرق مي‏رود رأس مخروط ليل رو به مغرب مي‏رود تا اينكه آفتاب مي‏آيد به افق مشرق كه رسيد رأس مخروط ليل به افق مغرب مي‏رسد و اما صبح كاذب به جهت آن است كه آفتاب از آن پشت كره بخار نمايان است كه اگر فرضاً كسي برود و روي كره بخار بايستد او آفتاب را مي‏بيند به جهت آنكه ما روي زمينيم و توي مخروط ليل آن پشت مخروط است و چون او بخار است و بخار جسم رخو متخلخل است پس نور آفتاب بر آن مي‏تابد و زياد روشنش نمي‏كند بياض‏مائي پيدا مي‏شود و اگر آدمي آنجا بايستد مثل جمره آتشي است كه پيداست به جهت آنكه او جسمي است غليظ از اين است كه اگر بخار در دنيا زياده شود فجرش احمر مي‏شود به جهت ابخره زياد لكن وقتي ابخره رقيق باشد فجر ابيض مي‏شود از اين جهت شما فجري مي‏بينيد و هنوز آفتابي نمي‏بينيد به جهت آنكه خود شما در ظل ليل هستيد مقصود اين است كه چون ظل ليل مخروطي است هرچه به جانب رأس مخروط مي‏رود باريكتر مي‏شود و به جهت آنكه باريك مي‏شود اين طرف و آن طرفش نوراني است آن بالاها نور نزديكتر است به آن خط قطر و اين پايينها دورتر است پس وقتي كه آفتاب در تحت القدم باشد و رأس مخروط در آن سمت الرأس و اينجايي كه ما هستيم نهايت ظلمت است و ديگر از اين ظلماني‏تر نمي‏شود و ابعد از شمس جايي نيست و هرچه مخروط مي‏خواهد فرو رود نور بالا مي‏آيد پس غايت بعد ما از نور در نصف الليل است كه غايت استيلاي ظلمت است و غايت بعد ما از ظلمت در نصف النهار است پس وقتي كه آفتاب در نصف النهار است بر قمه رؤوس است و وقتي كه ظهر است آن وقت نهايت ظهور آفتاب است و هرچه آفتاب منحدر شود ابرد مي‏شود و اشتداد حر و لهيبش كمتر مي‏شود به جهت آنكه ظلمت دارد از پي مي‏رسد پس چون اين را في الجمله به طور اختصار دانستيد پس عرض مي‏كنم كه در آن غايت بعد ماهيت و اسفل مراتب ماهيت كه ديگر ابعد از آن جزئي ندارد نصف شب بايد آنجا باشد به جهت آنكه اظلم از آنجا و ابعد از آن مقام ما جايي نداريم پس غايت بعد و آن تخوم ارضين ماهيت نصف ليل است و از اينجا كه بالا مي‏آييم و همه جا مي‏رويم رو به وجود و همه جا آثار وجود و نور وجود از ما آناً فآناً بيشتر بروز مي‏كند حالا اگر ما صعود كنيم از ماهيت و بالا رويم از نصف شب به فجر مي‏رويم و اگر نزول كنيم از وجود و پايين رويم از اول غروب رو به نصف شب مي‏رويم و همه جا مي‏رويم و مي‏رويم تا مي‏رسيم به آخر درجه ماهيت به آنجا كه رسيديم آنجا دم صبح است و نزديك  فجر است پس از آنجا پا مي‏گذاريم به عرصه وجود و اول نهار مي‏شود و ليل مي‏رود پي كار خود و از آنجا اول طلوع آفتاب وجود است و اول نهار است و هرچه از آنجا صعود مي‏كنيم تا اعلي درجات وجود مي‏رسيم تا اينكه اول زوال آفتاب علي قمة الرأس مي‏شود و ديگر اضوء از آن موضع نيست و مطابق‏تر و منطبق‏تر با مشيت خدا از آن موضع نيست پس اعلي درجات وجود زوال ظهر است و شمس مشيت بر قمه رأس است و كل اين صفحه انطباق تمام دارد با آن شمس و آن شمس به طور خط قائمه بر روي اين ايستاده و زواياش نه حاده است و نه منفرجه است پس نور شمس مشيت به جميع جهات اين مي‏تابد پس اگر كسي از غايت بعد ماهيت ترقي كرد و رفت بالا او به وجود مي‏رسد و به زوال مي‏رسد به جايي كه شمس مشيت بر قمه رأس خواهد بود پس اين بدء زوال و فجر و نصف ليل كه معلوم شد اما در حال نزول به عكس اين است از مبدء وجود كم‏كم فرود مي‏آيد از ظهر به غروب مي‏آيد تا به مبادي ماهيت كه مي‏رسد آفتاب غروب مي‏كند و اول ليل مي‏شود و به همين‏طور منتهاي ماهيت وقت زوال ليل است و وقتي است كه آفتاب در تحت القدم او مي‏افتد و ليل روي سر او را مي‏گيرد پس يك شبانه روز درس داديم الحمد للّه رب العالمين.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و هفتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ماروي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.

بعد از آني كه مبدء ليل و نهار معلوم شد و معلوم شد از ديروز كه نزولاً نهار بر ليل مقدم است پس امروز كه روز دوشنبه شد اين شبي كه مي‏آيد شب دوشنبه مي‏شود نزولاً و اما صعوداً شب مقدم مي‏شود بر روز اما شبي كه نزولاً شب دوشنبه بود همان شب مقدم مي‏شود در صعود از اين جهت است در اين اوقات و ازمنه كه عالم در صعود است شب مقدم بر روز شده و الاّ روز را خدا مقدم بر شب داشته و در قرآن فرموده و لاالليل سابق النهار و در اصل خلقت اول روز را خلق كرده لكن در اين زمانها كه زمان صعود عالم است و از اسفل به اعلي مي‏رود،

چون‏كه گله باز گردد از ورود   پس فتد آن بز كه پيش آهنگ بود

روز مقدم بود پس افتاد و شب مؤخر بود پيش افتاد اين است كه سؤال كردند از حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه شب مقدم است يا روز؟ فرمودند از قرآن جواب بدهم يا از علم حساب عرض كرد از هر دو فرمودند اما از قرآن خدا مي‏فرمايد و لاالليل سابق النهار و اما از حساب وقتي خداوند اين عالم را خلق كرد طالع دنيا در سرطان بود و كواكب در اشراف بود پس بايستي شمس در نوزدهم درجه حمل باشد كه حمل در نصف النهار در عاشر مي‏افتد پس اول زوال ظهر بايست باشد پس خداوند دنيا را كه خلق كرد اول زوال ظهر بود ببينيد چه حكمتي است اين بيان چه علمي است اين علم چه الفاظي است اين الفاظ طالع كل ملك خدا سرطان است به جهت آنكه سرطان برج مائي است و مائيت سرطان زياده از بروج ديگر است و خداوند جميع ماسوي را از ماء آفريده و من الماء كل شي‏ء حي پس مبدء عالم ماء است و طالع عالم يعني آن اول موجودي كه از افق امكان طالع شد ماء بود زيرا كه اول ماخلق اللّه الماء پس طالع يعني آن جزئي كه طلوع كرد از مغيب امكان و از افق امكان و به عرصه شهود و ظهور آمد و چشم اول بار به او مي‏افتد آن ماء بود پس طالع دنيا سرطان است و كواكب در اشراف بايد باشند به جهت آنكه كواكب در اشراف نهايت قوت و كمال را دارند و در آنچه براي آن آفريده شده‏اند در آن وقت كه در برج شرفند نهايت قوت و كمال را در آن چيزي دارند كوكبي كه براي جنود است وقتي به برج شرف آمد جنود در نهايت قوت خواهند بود و كوكبي كه براي سلطان است وقتي كه به برج شرف است سلطان در نهايت قوت مي‏شود كواكب در اشرافند يعني در نهايت قوت و كمالند براي آنچه خلق شده‏اند و اين وقتي است كه هيچ عارضه عارض به ايشان نشده باشد و بر طبق مشيت و علي ماخلقهم اللّه الكامل باشند و هو الكامل و مشيته كاملة پس نهايت قوت براي آنها است پس اشياء قبل از عروض عوارض بر آنها در شرفند و در اول ماخلق اللّه لامحاله كواكب در اشرافند و در نهايت قوتند پس آفتاب كه از جمله آن كواكب است وقتي در اشراف شد در عاشره شد بايستي بر قمه رؤوس باشد پس بايستي اول زوال ظهر باشد و همين‏طور هم بود و شمس مشية اللّه در نهايت ظهور بود و مستولي و مستعلي بر جميع ارض امكان بود و واقف بر طتنجين بود و ناظر في المشرقين و المغربين بود و نسبتش به جنوب و شمال و مشرق و مغرب يكسان بود پس بر قمه رؤوس اهل عالم امكان بود پس وقتي خدا اين عالم را آفريد اول ظهر بود و شمس مشيت بر قمه رؤوس بود و طالع سرطان در برج مائي و ظهور آفتاب از برج شرف او بود و در نهايت قوت و كمال بود پس از اين جهت اول كه خدا عالم را خلق كرد ابتدا به زوال كرد و از زوال تا غروب كه آمد عرصه غيب تمام شد و شمس مشيت مخفي شد و از اول ايجاد و ظهور كه آمد تا به عالم شهاده و مبدء عالم شهاده رسيد و عالم غيب به انتهاء كه رسيد عالم ظهور شمس مشيت به انتهاء رسيد و نصف روز شد از ظهر تا غروب آمد تا اينكه به محدب عالم اجسام كه عالم زمان باشد رسيد از عالم زمان كه فرود آمد آمد پايين تا اينكه عالم شب رسيد و رفت تا به منتهاي كثرت و منتهاي حجب انوار شمس مشيت كه اين ارض باشد رسيد در اين وقت شبش نصف شد از اينجا بيابيد كه عرصه قيامت پنجاه هزار سال است و پنجاه هزار سال پيش از ظهرش در عالم قيامت است و پنجاه هزار سال بعد از ظهرش در عالم ذر است پس اين صد هزار سال پس اين شب هم كه اين ميانه است صد هزار سال است پس اين است كه فرمودند كه عمر دنيا صد هزار سال است و اين دنيا شب است كه فاصله شده در ميان اين دو نصف روز و اين است كه گفتند هر دهري صد هزار سال است و همين عمر دنيا است كه صد هزار سال است و اين دهر دهر زمان است و روز هم يك دهر است و صد هزار سال است از ظهر تا غروبش عالم ذر است كه پنجاه هزار سال بوده است و بعد از شب كه اين دنيا باشد قيامت است كه از طلوع آفتاب باشد تا ظهر و اين هم پنجاه هزار سال است پس دهر صد هزار سال است و حسابش هم طور حساب منجمين هست زيرا كه اول روز را اول زوال مي‏گيرند تا غروب آفتاب و نصف روز ديگر بعد از شب است و شب و روز منجمين اين‏طور است موافق با خلقت خداوند عالم و اما شب و روز اُجَراء و در شرع ظاهر و در پيش مردم پستاي ديگري است پس روز قيامت پنجاه هزار سال است و چون به عرصه مثال داخل شديم صبح مي‏شود و عالم مثال بين الطلوعين است و بعد از آن عالم ماده و طبع وقتي كه قريب به طلوع آفتاب است و عالم نفس وقتي است كه آفتاب درست بيرون آمده از آنجا مي‏رويم تا به عالم عقول آنجا كه رسيديم اول زوال ظهر است وقتي كه خدا عقل را آفريد و شمس بر قمه رؤوس بود اول زوال ظهر بود آمد تا عصر و غروب تا به اين عالم كه آمد عالم شب شد و حالا شب است و عالم مثال بين الطلوعين است كه برزخيت دارد و عالم ماده و طبع اول ظهور آفتاب است بعد از آن‏كه عالم نفس شد آفتاب طالع شده از آنجا مي‏رود تا به عالم عقول كه آنجا آفتاب به زوال ظهر مي‏رسد مقصودم اين بود كه به همين پستا در اصل وجود و ماهيت يافتيد كه همين‏طور است بعد از آني كه اين وجود و ماهيت در اين ملك بايد بروز بكند همان وجود و ماهيت بروز مي‏كند در هر جايي و در هر عالمي به حسب آن عالم بر عالم غيب احكام وجودي غلبه دارد و احكام وجود بر او جاري مي‏شود و در شهاده احكام ماهيت غلبه دارد و احكام ماهيت بر او جاري مي‏شود مثلاً مي‏آيد در اين دنيا در اعيان افلاك سر وجود غلبه دارد و در عناصر سر ماهيت غلبه دارد پس اگر به لحاظي گفتيم افلاك نهارند و اراضي ليلند راست و درست گفته‏ايم و في الجمله سرش هم در اين عالم بروز كرده و ليل ظل ارض است از فلك زهره كه گذشتيم ديگر نه ارض است و نه ظلش پس ديگر ليلي در آنجا نيست پس در آسمان دائم روز است و شب در آسمان نيست اين در ظاهر اعراض بود كه عرض كردم مطابق آمده با واقع و مقصود اين بود كه در اعيان كه آمد اين وجود و ماهيت در افلاك بيشتر وجود غلبه دارد و در عناصر غلبه با ماهيت است به جهت آنكه حجب ماوراء مي‏كند افاعيل و تقادير از زمين بروز نمي‏كند و در همه جا امر همين‏طور است اگر بياييم در اشخاص رجال نهارند و نساء ليلند و جعل الليل سكنا و آنها هم سكنند شب مقام انثي است به جهت آنكه برد و يبس دارد و زوجه قبل از تزوج بارد و يابس است و بعد التزوج بارد و رطب است پس شب كه بارد و يابس و بارد و رطب است انثي است و روز كه حار و يابس يا حار و رطب است رجل است به هرجا كه باشد ببينيد كه همه موافق قاعده و قانون است و نه اين است كه اين تأويل باشد پس اگر گفتيم و لاالظل و لاالحرور يعني لاالنساء و لاالرجال كسي نگويد كه اين تأويلي بود كه تو كردي اگر بداند كه نساء ظلند و رجال حرور به اين‏طوري كه عرض كردم همچو حرفي نمي‏زند و باز همان وجود و ماهيت در حق و باطل كه بروز كرد حق نهار است و باطل ليل است و باز همان وجود و ماهيت به زمان ظهور حجج و خفاي حجج معني مي‏شود پس زمان خفاي حجج ليل است و زمان ظهور حجج نهار است پس ما اگر تأويل بكنيم و الضحي و الليل اذا سجي كه و الضحي زمان ظهور پيغمبر است و ائمه و و الليل اذا سجي زمان غيبت امام است آن را از پيش خود نگفته‏ايم و اين‏گونه علم تأويل به جز در اين سلسله در جايي ديگر پيدا نمي‏شود ديده‏ام تأويلاتي كه صوفيه مي‏كنند چيزهايي است كه مطلقا ارتباط ندارد ابداً و خود به خود يك چيزي مي‏گويند بي‏مناسبت مثلاً مي‏گويند فرعون يعني دندان موسي يعني زبان و زبان خود را گاز گرفتم يعني فرعون موسي را اذيت كرد و همين خود به خودي است و هيچ مناسبت ندارد و مستند به قاعده نيست و صوفيه از اين‏جوره تأويلات زياد مي‏كنند و اما آن‌جوره تأويل به جز در اين سلسله در جايي ديگر يافت نمي‏شود آن هم آنهايي كه از راهش داخل شده‏اند و الاّ توي اين سلسله هم هستند كساني كه خود به خود يك چيزي مي‏گويند و آنها هم نمي‏دانند و علي اي حال به لحاظي جميع اهل حق نهارند پس مليين نسبت به غير مليين نهارند و غير مليين ليلند همچنين مسلمين نسبت به ساير مليين نهارند و آنها ليلند و كذلك شيعه نسبت به عامه نهارند و ليل آنهايند و كذلك اهل حق نسبت به ساير فرق شيعه آنها نهارند و ساير فرق ليلند و باز علماء در ميان فرقه محقه نهارند و جهال ليلند و كذلك هدات نهار مي‏شوند و مهديين ليلند و امر به همين‏طور است در همه جا تا هرجايي كه در چيزي غلبه جهت وجود مي‏شود حتي آن استاد و آن شاگردي كه كفش‏دوزي مي‏كنند استاد نهار است و شاگرد ليل و در شخص واحد ايام علم او و طاعت و زهد او نهار است و ايام معصيت او ليل است و همه وقت در معصيت منهمك مي‏شود شب است و هر وقت مشغول طاعات مي‏شود روز است و علمش و جهلش همين‏طور در يكي از اين حالات اگر مي‏خواهند جاري كنند باطن او نهار او است و ظاهر او ليل او است بلكه به همين قاعده يمين او نهار او است به جهت غلبه وجود بر آن و يسار او ليل او است به جهت غلبه ماهيت بر آن و به همين قاعده كه عرض كردم مي‏توانيم الحمد للّه الذي خلق الليل و النهار و الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم يعدلون را در جميع اين مراتب معني كنيم و همه‏اش هم واقعيت دارد و درست است پس ببينيد بعد از اينكه سر مبدء ليل و نهار معلوم شد در جميع جاها جاري مي‏توان كرد حتي در خود آب و گل تنها آبش نهار او است و گل ليل او است و در فلسفه ارواحشان نهار است و اجسادشان ليل است ماء و ملحشان نهار و ليل است و در جميع اشياء اين كيفيت جاري است پس بعد از آني كه به طور اختصار معني ليل و نهار معلوم شد و تقدم نهار بر ليل نزولاً و تقدم ليل بر نهار صعوداً معلوم شد عرض مي‏كنم كه پيغمبر9 در شب معراج در وقت صعود بود كه از تخوم ارضين رفت به سوي آسمان و در شب معراج كرد آن بزرگوار زيرا كه از ليل شهاده و از ليل اباعد وجود و از ليل اجسام رو به ارواح و آنجايي كه اولي و اقرب است به مبدء رفت پس معراج در ليل واقع شد و از كثرات گذشت و از خلل كثرات بايست عبور كند و قطع جميع كثرات را بايد بكند و كرد و چون به عالم مثال رسيد بين طلوعين شد و فجر طالع شد و در ارض عالم رفت و رفت و در هر قدمي غلبه حكم نهار بر ليل مي‏شد تا اينكه عالم ماده را و عالم طبيعت را تمام كرد بين طلوعين بود و بعد از آني كه پا به عالم نفوس گذارد آفتاب طالع شد آنجا است كه فاذا هم بالساهرة و مردم غافلند از اين ساهره كه بيداري باشد يعني ساهره عالمي است كه هميشه آنجا سهر است و بيداري و خواب ندارد و خواب را جسم مي‏كند و روح هيچ كس خواب نمي‏كند و ابداً روح خواب نمي‏رود نه شب و نه روز آيا نمي‏بينيد كه وقتي كه مي‏خوابيد بدن شما آرام مي‏گيرد و روح مي‏رود هندوستان فرنگ پس روح خواب ندارد لكن بدن از مشاغل و حركات كسل مي‏شود و مي‏خوابد و به خواب مي‏رود پس وقتي مردم مردند فاذا هم بالساهرة پس روح انسان ناگاه مي‏رود به عالم ساهره خود و آن عالم عالم ساهره است و سهر است و آنجا عرصه روز است و دائم روز است پس به لحاظي خواب در ليل است و در شب بايد خوابيد و جعلنا الليل سكنا و ليل عالم شهاده است چنان‏كه دانستي يعني در عالم شهاده بايد خواب كرد و اما در عالم نهار يعني در عالم غيب كه روز است خوابي نيست و پيغمبر9 وقتي داخل عرصه نفوس شد آفتاب طلوع كرد و رفت در ساهره يعني آفتاب مشيت خداوند عالم جل‏شأنه و ظهور آثار فاعليت خدا را ديد پس پيغمبر رفت رو به ظهر و اين نصف روز را پيغمبر طي كرد و جميع اين پنجاه هزار سال نصف روز را در كمتر از ثلث شب اين است كه مأثور است كه پيغمبر در شب معراج پنجاه هزار سال سير كردند پس رفتند تا رسيدند به عالم عقول به آنجا كه رسيد اول زوال ظهر شد لكن پيش از آني كه به عالم عقول برسند پيش از ظهر خداوند به پيغمبر فرمود ادن من صاد فاغسل مساجدك نزديك صاد برو و وضو بگير و به جهت آنكه من آخر الطهارة الي دخول وقت الصلوة احترام نماز را نداشته و از حرمت نماز اين است كه قبل از دخول وقت وضو بگيرند كه وقت كه داخل شود مشغول نماز شوند پس از اين جهت قبل از ظهر خدا فرمود كه برو نزديك بحر صاد و وضو بساز يعني در عالم ارواح خدا به او فرمود ادن من صاد الي آخر و بحر صاد بحر روح است و فرمود اين بحر صاد از ركني از اركان عرش مي‏آيد آن ركن عالم عقول است و ركن ايمن اعلي است و ركن ابيض است و اين بحر صاد است و فرمود بحر صاد ماء حيوة است و اين قرار خداوند عالم است كه همين كه از عالم موت مردم را مي‏گذراند و مي‏خواهد داخل عرصه حيات كند اول در بحر حيات در ماء الحيات آنها را غوطه مي‏دهد و در در بهشت چشمه‏اي است آب حيات و آن چشمه در آخر ظلمات واقع شده و بايد در اين ظلمات عالم اجسام و عالم دنيا سير كرده و در آن آخر ظلمات كه رسيدي چشمه حيات آنجاست وقتي آن عصاتي را كه موت آنها را گرفته و در طبقه اول جهنم برده‏اند وقتي خدا آنها را بيرونشان مي‏آورد مي‏برد لب چشمه حيات و آنها را داخل اين چشمه مي‏كند و مي‏گويد در اين چشمه غوطه بخوريد پس در آنها غوطه مي‏خورند و شست و شو مي‏كنند و خود را مي‏شويند از سواد و ظلمتي كه از معاصي پيدا كرده‏اند و در جهنم سوخته شده‏اند و مثل ذغال شده‏اند و خود را مي‏شويند و سفيد مي‏كنند و داخل بهشت مي‏شوند و اول غذايي كه به آنها مي‏خورانند كبد الحوت است و داخل بهشت كه شدند و جگر ماهي كه خوردند زنده‏دل مي‏شوند وحي مي‏شوند و نمي‏دانيد كه اين بهشت دربانش روز اول حيه بوده و حيه از اندرون دربان بهشت بود و آن طرف در دربان است و طاوس دربان است از اين طرف در و شيطان آمد و خود را متعلق به طاوس كرد و طاوس را گول زد همين كه طاوس گول خورد پس شيطان در بهشت آمد پيش حيه و وسوسه به حيه كرد و حيه را گولش زد و حيه شعور زيادي نداشت و گفت بيا توي دهان من منزل كن پس آنجا منزل كرد و از اين جهت زهر در دهان مار پيدا شد و زهرمار قطاع حيات شد و به جهت اينكه حوا مشتق از حيات بود و حيه هم از همان ماده اشتقاق داشت و از يك جنس بودند حوا را گول زد پس به جهت حوا رابطه به آدم پيدا كرد و صابون شد براي اين كار پس شيطان آمد پيش و از زبان حوا بنا كرد وسوسه كردن و گول كرد آدم را و كرد آنچه كرد و مقصود اين بود كه حيه از اندرون است براي در بهشت در اول حيه بود دربان لكن حالا كه مي‏رويم ان‏شاء اللّه حوت است و زهري چيزي ندارد و اول چيزي كه به آدم مي‏خورانند كبد حوت است مقصود اين است كه چشمه حيات در در بهشت است بعد از آني كه مردم از اين طبقات ظل ذي‏ثلث شعب و اين ظلمات سه‏گانه بيرون رفتند بايد در چشمه حيات شست و شو كنند تا اينكه حي شوند آن وقت از كبد حوت به آنها كه ظل جمادي و نباتي و حيواني باشد بخورانند و حيات ابدي پيدا كنند و از اهل عرصه حيات شوند و زنده دل شوند و همچنين پيغمبر9 در شب معراج از عرصات حدود و عرصات اموات و كثراتي كه سبب هبوط بود گذشت مأمور شد كه ادن من صاد و توضأ پيغمبر رفت و غسل مساجد كرد و آن آب صاد آب حيات است و آن آب حيات غيب است چنان‏كه در در بهشت آن چشمه حيات آب حيات ظاهر است لكن آن آب صاد آن آب حيات ملكوت است و آن در در بهشت رضوان است ولكن اين چشمه بر در بهشتهاي سبعه كه براي ساير مردم افتاده پس پيغمبر از آن دريا وضو گرفت قبل از ظهر كه قبل از رسيدن به عالم عقول باشد و قدام عرش اللّه كه عقل است ظهر شد ايستاد به نماز كردن و نماز ظهر كرد به جهت آنكه آنجا ظهر بود و روز جمعه بود و روز اجتماع ماهيت با وجود و اجتماع عبد با رب بود و نهايت تقرب جستن پيغمبر بود به خدا و اجتماع شهاده با غيب و جسد با روح در آنجا شد و پيغمبر نماز چنان جهر فرمود كه صداش به جميع عرصه امكان پيچيد.([19])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و هشتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ماروي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.

از جمله چيزهايي كه در اين حديث است و بايد اشاره به آن بشود يكي معني توضأ و اغسل مساجدك است باز اين را اگر انسان از مبدء و مأخذ بفهمد بهتر است.

بدان‏كه خداوند عالم جل‏شأنه حي است بالذات و هرچه غير او است حي به غير است مگر خداوند عالم كه حي بالذات است يعني ذات حياتست و خود حيات و حقيقت حيات و ماسواي خودش ميت است و حي است به غير انك ميت و انهم ميتون و خداوند عالم ميت في نفسه و حي بالغير نيست بلكه نفس حيات است و عين حيات است پس خداوند حي لاموت فيه شد چنان‏كه ساير صفات نور لاظلمة فيه است و قدرة لاعجز فيه است و عزيز لاذل فيه است و كذلك ساير صفات پس خداوند حي بالذات است و ذات حيات و حقيقت حيات و آنچه خلق فرموده جميع آنها حي است باحياء اللّه حي است بحيات اللّه نه حيات ذاتي بلكه بحيوة احداث اللّه تعالي پس در آنها دو جهت پيدا شد يك جهت هي هي كه انك ميت و انهم ميتون و يك جهت حيوة الهي كه افاضه به آن شي‏ء شده و به آن حي شده پس هرگاه شي‏ء بر او غلبه جهت رب شد و غلبه جهت حيات مي‏شود تا به حدي كه مي‏رسد كه از موت در او كأنه اثري نمي‏ماند پس اين در حيات خالد مي‏ماند و از براي خوديش و موتش اثري نمي‏ماند به جهت آنكه نفوذ مي‏كند حيوة در جميع اعماق خودي و در جميع ذرات وجود او تا اينكه مستهلك مي‏كند مبادي موت و مبادي خودي او را و غلبه حيات مي‏شود و كأنه حيات خالص مي‏شود و كأنه قديم مي‏شود و قديم وصفي مي‏شود در دعا مي‏خواني اللّهم اني اسئلك باسمك العظيم و ملكك القديم و در دعاي سحر است اللّهم اني اسئلك من منك باقدمه و كل منك قديم من منك يعني من عطائك و من خدا قديم است يعني عطاء خدا قديم است پس براي عطاي خدا زوال نبايد باشد و اعظم عطاها و اصل عطاها حيات است پس حيات هم كه عطاي او است قديم است و چون مبدء است و قبل از همه زمانيات و دهريات است بر او وقت نمي‏گذرد پس نه اول از براي اين حيات است نه آخر و علي اي حال و چون اين حيات از آن حي بالذات صادر شده و نور او و ظل او است كه افاضه به اموات مي‏شود پس هرچه شي‏ء اقرب به مبدء حيات است اشد حيات مي‏شود و هرچه ابعد مي‏شود در او تغليب جهت موت و تضعيف حيات مي‏شود تا به جايي مي‏رسد كه غلبه موت مي‏شود و كأنه موت لاحيوة فيه است به اين تراب مي‏رسد كه به هيچ وجه من الوجوه حياتي در او ديده نمي‏شود پس در غايت بعد ابعد موت لاحيوة فيه مي‏شود و در غايت قرب اقرب حيوة لاموت فيه مي‏شود لكن از مبدء تا منتهي هيچ‏جا نيست كه موت نباشد كل شي‏ء هالك الاّ وجهه موت در همه جا هست و از آن مبدء تا منتهي هيچ چيز نيست كه حيات نداشته باشد و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم و كذلك قالتا اتينا طائعين و آن نمي‏شود مگر با حيات و با موت نمي‏شود پس جميع ملك خدا حي است به جهت آنكه اثر حي است و آيت حيات حي بالذات است نهايت به جهت غلبه موت اسم ميت بر او گفته مي‏شود و به جهت غلبه حيات اسم حي پس اين معني را اگر يافتيد در جميع مراتب اين جاري مي‏شود پس جميع مراتب غيب حي است و جميع مراتب شهاده ميت است و همچنين وجود حي است و ماهيت ميت است و عقل حي است و نفس ميت است و روح حي است و جسم ميت است و اين در همه جا جاري مي‏شود پس چون حيات ظل حي بالذات است هرچه حيوة بر او غلبه مي‏كند اين طيب است و طهر و طاهر و هر چيز كه حي شد و حيات را از او برداشتند پس او ميت شد و نجس مي‏شود و قذر و بعيد از مبدء مي‏شود و آثار نجاست و قذارت هم در او پيدا مي‏شود آن تفسخاتي به جهت انقطاع از مبدء و راه اين و آن و سر باطن اين اين است كه مبدء احد است و واحد و هرچه به او قرب و اتصال پيدا مي‏كند وحدت پيدا مي‏شود از اتصال اجزاء و اتصال اجزاء بقاء تركيب را اقتضاء مي‏كند و اين بقاء ثبات و دوام را اقتضاء مي‏كند پس دار قرب به مبدء دار ثبات و دوام است و هرچه بعيد از مبدء است انفصال اجزاء را اقتضاء مي‏كند و اين انفصال اجزاء تفسخ را اقتضاء مي‏كند و اين تفسخ فساد تركيب را اقتضاء دارد و اين فساد فناء را اقتضاء مي‏كند و اين مسأله معلوم شد و در همه جا جاري كنيد پس بايستي كه مؤمن كه روح الايمان دارد و متصل به حي بالذات است و متشبث است به حي بالذات بايد حي و طيب و طاهر باشد و بايد كافر كه روح الايمان ندارد و منقطع است از مبدء نجس باشد پس تفسير انه يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي به كافر و مؤمن هيچ مجازي توش نيست پس كافر نجس است و مؤمن پاك است و اسلام مطهر شد تا گفت اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد ان محمداً رسول‏اللّه9 متصل شد به مبدء حيات و حي شد و طيب و طاهر و اگر روح الايمان رفت ميت مي‏شود و كافر و ملعون و مطرود و همان دوري از مبدء به معني لعن است لعنه يعني طرده و بعده پس هركس را حيات او را گرفتند ملعون است مالي را كه دزد مي‏برد ملعون شده و گندمي كه كم عمل مي‏آيد ملعون شده و ميوه كه كرم مي‏زند ملعون شده و درختي كه مي‏خشكد ملعون شده و سبب اين است كه سر وحدت در اينها نقصان پيدا كرده و خداي رؤوف و نبي عطوف ما را به سوي وحدت خوانده است كه وحدت بر ما غلبه كند و اين وحدت بر هركس غلبه كرد جميع دين و دنيا و آخرتش اصلاح مي‏شود و منتظم مي‏شود و هركس از مبدء منقطع شد همه چيزش از هم مي‏پاشد و در همه فساد پيدا مي‏شود و مپنداريد كه آنها كه كافرند دولتشان برقرار و امورشان انتظام دارد و ظاهر امورشان منتظم است حاشا بلكه در آن دولتش و در آن حين دولتش فساد و اخترام و انقطاع او است ولكن نمي‏دانند لاتمدن عينيك الي ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه و اين چيزهايي است كه به هيچ كارشان نمي‏آيد و فتنه است و استدراج است بر ايشان لكن فقر اسباب تذكر است اسباب زهد است سبب انهماك در عبادت است ولكن لايعلمون پس نبي عطوف ما را در جميع احوال به توجه به احد خوانده و امر كرده كه ما مشق توجه به احد كنيم و احدي شويم و خيالمان و فكرمان و قلبمان جميعاً رو به احد باشد و در ما شركاء متشاكسون نباشد و سلما لرجل باشيم اگر چنين شديم آن وقت ما موحد مي‏شويم و از اهل توحيد و اهل توحيد ناجيند و كدام عمل در كدام وقت در جميع ملك خدا از توحيد اعظم است اگر فلان دعا سبب مغفرت مي‏شود يا فلان نماز چگونه توحيد سبب مغفرت نشود و حال آنكه جميع عبادات شئون اين توحيد است و گوشه‏اي از گوشه‏هاي او است پس موحد مغفور است پس كافر به اين واسطه نجس شد و مؤمن پاك شد و كذلك در ميان حيوانات به طور تكاليف حيواني كه ايمان به آنها عرضه كردند خنزير و كلب قبول نكردند ايمان را و نجس شدند و ساير حيوانات كه در آنها من حيث الصورة روح الايمان هست نجس نكرده آنها را به همين قاعده شخص تا زنده است حي است و طاهر و همين كه روح او رفت مرد و نجس است اگرچه روح الحيوان است و روح الايمان نيست لكن در اين عالم ابدان ارواح جهت مبدئند پس روح سبب طهارت است وقتي كه بيرون رفت نجس مي‏شود حالا ببينيم اين بول و غائط كه از انسان بيرون مي‏آيد آن حرارت غريزي بيرون مي‏رود و بدن نقصان و ضعف پيدا مي‏كند چنان‏كه تجربه شده و ديده‏ايد كه اگر كسي زياد اطلاق كند بدن او ضعف پيدا مي‏كند برد پيدا مي‌كند و حرارت غريزي كم مي‏شود و با هر اطلاقي في الجمله حرارت كم مي‏شود و اين غذا تا در بدن هست حرارت غريزي همراه او هست و به او تعلق دارد غذا چون بيرون رفت حرارت غريزي هم بيرون مي‏رود و در بدن قدري ضعف و موت پيدا مي‏شود كه جهت بعد از مبدء است پس محدث مي‏شود و كذلك در وقت خوابيدن روح چون در غيب است و از شهاده اعراض مي‏كند پس شهاده بي‏روح مي‏شود پس حدث براي شهاده حاصل مي‏شود و چون روح علاقه خود را از شهاده برداشت در ظاهر برد كه آثار موت است ظاهر مي‏شود پس محدث شد پس معلوم كه اسباب نجاست و اسباب حدث خواه اصغر و خواه حدث اكبر باشد اسباب موت است حالا اين موت يا اين است كه عارض كل بدن مي‏شود هرگاه سبب موت در كل بدن پيدا شود يا در بعض بدن پيدا مي‏شود هرگاه سبب در بعض بدن پيدا شد و هرگاه سبب در كل بدن پيدا شد حدثش عام است و اكبر و هرگاه در بعض پيدا شد حدثش حدث اصغر مي‏شود حالا اين مطلب اينجا باشد بعد از آني كه حدث معلوم شد مي‏گويم به همان‏طور اگر از بالا بياييم چون اول ماخلق اللّه الماء است و ماء اقرب اشياء است به مبدء و اصل حيات است و من الماء كل شي‏ء حي و ماده حيات آن ماء است پس بايستي محيي در هر مرتبه ماء باشد محيي باشد در عالم فلسفه محيي ماء است و كذلك در اين بدن محيي ماء است و در اين عالم محيي ماء است انظر الي آثار رحمة اللّه كيف يحيي الارض بعد موتها غرض آب بايد سبب حيات باشد و ماده حيات آب است حالا كه محيي ماء شد يا اين است كه قذارت سببش از بدن بيرون نرفته و آناً فآناً عارض مي‏شود مثل سگي كه توي چاه افتاده حالا بايد چهل دول آب كشيد اگر بيرون آورده باشند و اگر در چاه باشد و تو آب بكشي يك دلو كشيدي باز سگ در چاه است و هرچه بكشي باز ثمر ندارد و صد تا هم بكشي باز سگ در چاه است لكن اگر نجاست را بيرون آوردي سبب و علت نجاست منقطع شد آن وقت مي‏توان آن را تطهير كرد اين مسأله را هم كه دانستيد حالا كافر احداث مي‏كند آناً فآناً موت را براي خود و آن سگ در چاه قلب او افتاده و هرچه او را بشويي پاك نمي‏شود و كافر به غسل پاك نمي‏شود و سگ و خنزير به غسل پاك نمي‏شوند اما موتي كه عارض ميت شده و حياتي كه عارض او شده بود و اين حيات حيواني از او رفته بود بيرون و آن روح الايمان كه حيات بود چون اتصال به مبدء داشت و از اين بدن بيرون رفت از براي او في الجمله موت و حالت جنب است كه براي كل بدنش حاصل شده قذارت لكن مؤمن است اين است كه فرمودند المؤمن لاينجس به هيچ وجه نجاست بر مؤمن وارد نمي‏آيد بلي به بدن او قذارتي رسيده است و روح الايمانش سبب طهارت باطنيش هست اين قذارت ظاهري كه به بدن او رسيد و چون عموم در بدن او داشت غسل سرتاپا براي او لازم شد اين است كه فرمودند ميت جنب مي‏شود فرمودند آن نطفه كه از آن خلق شده در حال موت از او جدا شده او را غسل جنابت بدهند سبب غسل ميت اين است ميت جنب شده اما سدر نه غسل است كه براي تطهير بلكه براي اين است كه سدر مثل صابوني است كه بدن او را از كثافتها و چركها پاك كند زود متفسخ نشود و او را شسته سه دفعه باشد و اما كافور به جهت اين است كه بدنش زود متفسخ نشود و برد و يبس كافور او را بخشكاند و عطر كافور عفونت او را پنهان كند و نگذارد كه عفونت كند و اذيت كند آنهايي را كه حمل او مي‏كنند و اما غسل ميت همان غسل آب قراح است و آن به جهت حياتي است كه براي او حاصل شده و به غسل پاك مي‏شود به جهت آنكه روح الايمان حافظ باطن او هست و او منقطع از مبدء نيست از اين جهت تا گرم است نجس نيست و حرارت غريزي باقي است كلي@ بود كه عارض شد آن وقت قذارت بدن به سر حد اعلي مي‏رسد و ظاهر بدن انقطاع تمام از مبدء پيدا مي‏كند اما در خروج بول و غايط حرارت غريزي را كم مي‏كند و تجربه شده است كه همين كه حرارت بدن مي‏خواهد كم شود اول از اطراف كم مي‏شود اول از پاها بيرون مي‏رود و پاها سرد مي‏شوند بعد دستها سرد مي‏شوند بعد سر و صورت سرد مي‏شود و حرارت غريزي از اطراف كم مي‏شود به جهت آنكه مركز حرارت قلب است هرچه رو به باطن مي‏رود از اطراف كم مي‏شود و چون از اطراف كم مي‏شود از اين جهت بايد دست را شست بايد صورت را شست پا را مسح كرد و احكام دو جوره است يك‏پاره احكام ذاتي است و آنهايي است كه تغيير نمي‏كند و يك‏پاره اعراض كه ملحق شده مغير شده به قاعده حكمت پا بايست شسته شود به جهت رفع عسر و حرج قرار نداده‏اند كه پا را بشويند گفته‏اند پا را بايد مسح كرد و الاّ موت پا بيشتر از ساير اعضاست و زودتر مي‏ميرد و بردش بيشتر است از اين گذشته همه مردم كفش ندارند ديگر حالا پاشان را بشويند تر مي‏شود و توي كوچه‏ها و كثافتها بدتر گلي مي‏شود و مسجدها را كثيف مي‏كنند و در زمستان پاها را شستن باعث ضرر و فساد پا است به جهت آنكه خودش برد ذاتي دارند و هوا هم سرد است و آبها هم سرد است فساد برايش پيدا مي‏شود به اين جهتها پا را حكم به شستن نكرده‏اند و اكتفاء به مسح كرده‏اند و اما سر را هم در اصل بايد بشويند لكن به جهت لحوق اعراض و به جهت صعوبتش به مسح اكتفاء كرده‏اند و اما خواب را فرموده‏اند كه بايد وضوء بگيرد نه غسل و حكمتش اين است كه بايد غسل بكند به حسب ذات ذات خواب تا پاك شود چرا كه ميت مي‏شود به خواب و النوم اخو الموت و مع ذلك امر به غسل نكرده‏اند به جهت آنكه خواب امر معتادي است براي مردم و روز و شب براي ايشان دست مي‏دهد و نعاس حاصل مي‏شود و سنه مي‏آيد اگر تكليف غسل بود امر صعب مي‏شد بر مردم و لاسيما در زمستان و مردم متحمل نبودند پس اكتفاء كردند به وضوء گرفتن و حيض هم چون دم است و مركب حيات است و به خروج او حيات از كل بدن خارج مي‏شود و ناقص مي‏شود بعينه مثل جنابت است كه به بيرون آمدن نطفه حيات بيرون مي‏آيد و نطفه همان دم است كه سفيد شده و آن دم هم كه خارج مي‏شود حيات به همراهي او بيرون مي‏آيد و به اين جهت موجب غسل شده و استحاضه وقتي كثيره باشد و سبب فتور در بدن شد و آن روح بيرون آمد موت و فتور عارض مي‏شود به اعضاء به اين جهت غسل بايد بكند پس امر به آب در اين حدثها كرده‏اند به جهت آنكه آب محيي است و استعمال آب بايد كرد و به جلد برسد و از مسامات جلد رطوبت آب داخل بدن شود و آب مبدء حيات است و احداث حيات در بدن كند و شعور در بدن احداث مي‏كند نمي‏بيني كه از خواب كه پا مي‏شوي سر و صورت متقلص داري وقتي وضو مي‏گيري روحش مي‏آيد در اعضاء وضو و با آب سرد هم خوبست و سببش اين است كه آن آب سرد مسامات بدن را سد مي‏كند و حرارت غريزي در زير جلد محتقن مي‏شود و سبب براقي و شفافي جلد مي‏شود انتفاخي حاصل كند و كش بياورد برق بزند و صفايي پيدا كند و مردم خيالشان مي‏رسد كه اين شريعت تحميلي است بر مردم و فعلگي است.([20])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و نهم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها و صل لربك و كان اول صلوة صلاّها رسول اللّه9في السماء بين يدي اللّه تبارك و تعالي قدام عرشه جل‏جلاله و كان صلوته صلوة الظهر فاعلم انه9 موثر جميع الخلق بجسمه الشريف الي آخر.

از جمله چيزهايي كه در اين مسأله لزوم تمامي دارد فهميدنش يكي معني صعود است يك وقتي عرض كردم كه علماي ما مي‏گويند خدا در قرآن فرموده و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه و همچنين پيغمبر فرموده نحن معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم پس احاديث پيغمبر و اهل‏بيت او را بايد حمل كرد به ظاهري كه متعارف عرب است و در عرف عرب شايع است از اين جهت مي‏خواهند جميع اخبار آل‏محمد: كه در علوم عديده وارد شده آنها را حمل كنند به آنچه در سوق مسلمين شايع است و به اين واسطه فساد عظيم در دين از توحيد فمادونه الي ارش الخدش فمافوقه وارد مي‏آيد و غافلند از معني آيه و حديث مذكور به جهت آنكه خداوند جل‏شأنه به پيغمبر خود مي‏فرمايد ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن چون امت پيغمبر طبقات دارند و طبقه‏اي از ايشان اهل حكمت بودند پس فرمود به پيغمبر خود ادع الي سبيل ربك بالحكمة حالا آيا آن طايفه كه پيغمبر با آنها به حكمت تكلم مي‏كند آن الفاظي كه مي‏گويد بايد الفاظي باشد كه اهل سوق به آن الفاظ تخاطب مي‏كنند همچو حملي نمي‏توان كرد و همچنين طايفه‏اي كه با موعظه حسنه با آنها حرف مي‏زند كه متوسطين باشند نمي‏توان حمل كرد بر شايع متعارف اهل سوق و همچنين مجادله بالتي هي احسن كه حرف مي‏زد با مردمي كه متعارفند و در مقام نفوسند با آنها حرف مي‏زد و از اين گذشته حضرت پيغمبر9 تكلم مي‏كرد با دهريه و تكلم مي‏كرد با حكماء تكلم مي‏كرد با متكلمين و با فلاسفه و با هر قومي كه تكلم مي‏كرد بايستي طوري تكلم كند كه او بفهمد و به لسان او باشد نه به طور بازاري اگر به طور بازاري و عرف شايع حرف زند اهل آن علم به او مي‏گويد تو مرد خرما فروشي و خربزه فروشي و عامي هستي و اهل علم نيستي پس بايد به طور آن قوم تكلم كند و ديديم پيغمبر با هر قومي تكلم كرد به لسان آن قوم تكلم كرد اگر با موحدين كه حرف مي‏زند از آن دقايق حكم و معارف نگويد از آن حكمتها بيان نكند همين‏طور به زبان بازاري‏ها و عامي‏ها حرف بزند كه مي‏گويند خدا را بالا سر داريم و شي پا شما را داريم آن موحد نمي‏پذيرد از آدم پس بايستي به طور حكيمانه به اصطلاح اهل حكمت با آنها حرف زند از اين جهت خطبي كه از حضرت امير صلوات اللّه عليه وارد شده الفاظي كه دارد دخلي به الفاظ عوام و شايع مردم ندارد مثلاً كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول و كمال التوحيد نفي الصفات عنه و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها، اينها را چطور مي‏توان به حرفهاي عوام و اهل سوق حمل كرد حضرت امير در فلسفه تكلم كرده شخص يهودي مي‏گذشت ديد كه حضرت امير با اصحاب تكلم مي‏فرمودند و خيلي خوب حرف مي‏زنند رو كرد به حضرت و گفت كاش تو يك خورده فلسفه مي‏دانستي و اگر فلسفه مي‏دانستي براي تو شأني بود حضرت امير فرمودند ما تعني بالفلسفة أليس من اعتدل طباعه صفي مزاجه و من صفي مزاجه ظهر فيه اثر النفس بيان كردند چند فقره مختصري يهودي كه آن را شنيد عرض كرد لقد تكلمت بجميع الفلسفة يا اميرالمؤمنين يعني به جميع فلسفه تكلم كردي و جميع فلسفه را در اين عبارت مختصر گذاشتي. مقصود اين است كه به لحن فلسفه حرف زده كه او فهميده اگر به طور سوقي حرف زده بود نمي‏گفت جميع فلسفه را در اين مختصر گذاشتي و همچنين فرموده:

خذ الفرار و الطلقا   و شيئاً يشبه البرقا
اذا مزجته سحقا
  ملكت الغرب و الشرقا

حال آيا محمول بر عرف سوق است پس بروند از بازار فرار بخرند بياورند و طلق از بازار بگيرد و به جاي شيئاً يشبه البرقا يك چيز براقي هم بگيرد و اذا مزجته سحقا هم بر ظاهرش است همين‏طور سحق در هاون ساييدن است همچو سحقي كند معاذ اللّه كه همچو چيزي بشود و همچنين مي‏فرمايد خذ ارضا سائلة و نارا حائلة و هواء راكدا و ماء جامدا حمل بر ظاهر بايد كرد پس برود يخ بگيرد به ازاي ماء جامد و اما هواي راكد هوا را توي خيك كند كه ديگر از جاش نتواند حركت كند شايع اين است و نار حائله وقتي ذغالهاي توي منقل يك خورده نار شد و قرمز شد بگيرد و ارضا سائلة خاك را گل كند حالا اين‏طور اگر حمل كنند كه حمل بر ظاهر شايع است اين مزخرف است و نامربوط بلكه ايشان تكلم مي‏كردند با هر قومي به لسان آن قوم حالا آن عبارات را بخواهي به قواعد عوام حمل كني هرگز درست نخواهد شد از اين جهت فقها خبطهاي عظيم كرده‏اند ائمه احاديثي در طب فرموده‏اند آنها برداشته‏اند در فقه نوشته‏اند مثلاً فرموده‏اند كلوا الرمان فانه يدبغ المعدة اين را براي تعليم اين و فهميدن آن شنونده خاصيت اين را فرموده‏اند دخلي به استحباب ندارد كه مي‏نويسد باب استحباب اكل الرمان مردكه چاييده حالا مستحب به عمل آورد رمان بخورد دخلي ندارد نمي‏شود حمل كرد مثلاً فرموده العطسة من الرحمن برداشته‏اند نوشته‏اند باب استحباب العطاس همه از همين جهت است چطور عطسه مستحب است عطسه‏اش نمي‏آيد چه كار بكند اين چه مستحبي است حتي اينكه برداشته نوشته بر حاشيه كتابش كه اگر عطسه‏اش نمي‏آيد زيرا كه عطسه طبيعي است توي قرص آفتاب نگاه كند يا انفيه بكشد تا عطسه كند و همچنين نوشته باب كراهت عطسه ازيد از ثلث چطور عطسه زياده از سه تا مكروه است مردكه نزله است پنجاه عطسه پي هم مي‏كند چطور مكروه است زيادتر از سه تا از اين قبيل چيزها برداشته‏اند نوشته‏اند و حال آنكه امام از آن علم تكلم نكرده دخلي به آن علم ندارد حالا نمي‏توان گفت اينكه فرمود خذ الفرار و الطلقا خذ امر است و امر حقيقت در وجوب است و واجب است بر مردم كه اين كار را بكنند و امر براي فور و تكرار هم هست و مشاقها تكرار هم كه مي‏كنند اين نمي‏شود و اين حملها غلط و نامربوط است معلوم مي‏شود كه ايشان در هر علمي كه حرف زده‏اند به طور آن علم و به لسان اهل آن علم حرف زده‏اند نبايد همه را حمل بر عرف اهل سوق كرد حالا از جمله علوم ايشان صلوات اللّه عليهم علم معراج است و اين علم معراج مشتمل است بر علوم عديده كه اگر كسي آن علوم را نداند ممكن نيست اين علم را بفهمد شناختن اين علم مشروط است به علم فلسفه و به علم هندسه و به علم هيئت و به علم مِجَسطي و مشروط است به علم طب و به علم الهي به معني اخص و به علم الهي به معني اعم و مشروط است به علم طبيعي كه تا اينها را انسان نداند ممكن نيست كه بفهمد معني صعود پيغمبر9 را و علمي كه مبادي او اين علوم است حالا اين الفاظي كه در اين علم وارد شده آيا بايد آنها را حمل كرد به معاني متبادره به اذهان اين نمي‏شود مي‏شنود بحر صاد خيال مي‏كند گودالي پر از آب زير عرش هم هست زير را هم همين طور ظاهر خيال مي‏كند خدا هم به او گفت ادن من صاد و توضأ دستهاش را بالا كرد وضو هم گرفت وضويش را هم حمل بر متعارف شايع مي‏كنند و مشت مشت هم آب برداشت و وضو گرفت و ايستاد و نماز كرد همه را حمل بر شايع متعارف اين كار دين خراب مي‏شود و حكمت از ميان مي‏رود بلكه اين علمي است اعظم علوم و الفاظ و اصطلاحاتش براي اهلش است حالا پيغمبر صعود كرد يعني چه و به هر آسمان كه مي‏رسيد درهاي آسمان براي او گشوده مي‏شد آسمان درش از كجاست درش برابر كجاست آسمان كروي دوار درش كجا بود به در اول كه مي‏رسيد جبرئيل مي‏گفت اللّه اكبر اللّه اكبر ملائكه مي‏آمدند در را وامي‏كردند در كجا را وامي‏كردند چه چيز بسته بود كليدش چه بود آسمان در مي‏خواهد چه كند آسماني كه خدا مي‏فرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان دخان درش كجا بود همچو مي‏شود اين است كه عرض كردم كه آنچه در ميان مردم معروف و شايع است آن معني عاميانه حجت نيست آن متواتر و متظافر نيست و آن معني ضروري نيست اجماعي نيست بلي آن لفظي كه روايت شده آن حجت است و مي‏شود اجماعي باشد و مي‏شود ضروري باشد اما معنايي كه ده هزار نفر عوام غير مربوط همچو فهميده‏اند ضروري نمي‏شود و همه مسلمين روايت كرده‏اند الحمد للّه رب العالمين حالا آن معنايي كه براي اين بكنند هزار نفر ده هزار نفر صد هزار نفر دخلي به حجيت ندارد دخلي به ضرورت اسلام ندارد زيرا كه اين تعبيرات از عالم غيب است و مردم عوام راهي به آنجا ندارند و نفهميده‏اند كيفيتهاي آن عالمها را و مردم انبياء و ائمه و حكماء نيستند پس فهمشان چه اعتبار دارد پس وقتي كه عبارت به دست حكيم مي‏افتد اگر معني فهميد غير آنچه متبادر به اذهان مردم است نقلي نيست و خلاف ضرورت اسلام نفهميده مثل اينكه مردم بهشت را خيال مي‏كنند مثل اوضاع همين دنيا و آنچه مي‏شنوند از اوضاع بهشت حمل مي‏كنند بر آنچه در اين دنيا ديده‏اند مثل باغ همايون و باغ گلشن اما دست حكيم كه مي‏افتد مي‏فهمد كه مي‏بايد غير از اين اوضاعها باشد و خود ائمه: هم غير از اين‏طور كه عوام مي‏فهمند بيان فرموده‏اند مثلاً فرموده‏اند درختهاي بهشت ريشه‏اش بالا است و شاخه‏هايش پايين خدا مي‏فرمايد قطوفها دانية پس درختهاش طرح ديگر شد غير از اين طرح كه مردم مي‏فهمند و مي‏فرمايد نهر تسنيم از بالا مي‏ريزد مثل لوله بلور و مي‏فرمايد تجري بلااخدود و اخدود به معني شكاف زمين به جهت مجراي آب مثل جوي و نهر و نهرهاي بهشت بدون اخدود و بدون نهر جاري مي‏شود مثل لوله بلور كه از بالا بريزد پس طرح ديگر شد غير آنچه مردم مي‏فهمند از نهر و جريان آب در دنيا و البته نهر پاي درختها بايد برود و ريشه درختها و پاش بالاست پس آب از بالا مي‏بايد برود و همچنين لباس پوشيدن اهل جنت از پشت هفتاد حله كه پوشيده مغز استخوان حورالعين پيداست كه معلوم است كه اين‏طوري كه اين عوام مي‏فهمند نيست حوري به آدم مي‏دهند كه سرش مشرق است و پاش مغرب اين را چه كارش بكند كالسكه دودي پاي آن بگذارد يا تلگراف بگذارند كه از سرش باخبر شود با اين تركيب و اوضاع اين دنيا درست نمي‏آيد حوري كه سرش مشرق است و پايش مغرب منزلش توي كدام قصر است توي اين قصرها اگر باشد پاش از قصر بيرون است همان سرش توي قصر مي‏ماند اين چطور اطاقي است چطور قصري است پس معلوم است يك اوضاع ديگري است كه اين مردم نمي‏فهمند آن را پس مي‏خواهند حمل كنند جميع احاديث آل‏محمد:را به طور متعارف شايع و شايع ولايت خودشان خانه خودشان و محله خودشان است اين جوره معني‏هاي فاسد را مي‏كنند حالا از جمله آن مطالب يكي فهم معني صعود است شك نيست كه پيغمبر9 صعود كرد سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا در اين شبهه نيست ولكن آيا معني صعود چه چيز است و چطور است بايد فهميد پس از جمله معاني صعود يكي صعود آن اجسامي‏است كه حركات ايشان من المركز يا الي المركز است يك‏پاره اجسام هستند كه حركات طبيعيه ايشان الي المركز است يا من المركز است مثل سنگي كه كسي آن را ببرد به آسمان هفتم او را از آنجا كه رها كردند به خط مستقيم مي‏آيد تا مركز زمين و اگر همچنين سنگي را بيندازي بالا من المركز حركت مي‏كند و به خط مستقيم بالا مي‏رود و اينكه نگاه كه مي‏كني خيال مي‏كني مي‏خواهد از اين طرف بيايد به جهت اين است كه دائم مي‏خواهد الي المركز بيايد لكن به قهر و جبر قدري كه بالا مي‏رود مي‏بيني از اين راه آمد به قوي و قهر از اين راه بالا رفت لكن طبعش اين است كه همين كه از دست رها شد خورده خورده ميل به اين طرف مي‏كند تا اينكه دوباره مي‏آيد پايين به طور نصف قوسي حركت مي‏كند از دست تو كه رها شد در هر قدمي يك خورده پايين مي‏آيد باز قدمي ‏ديگر يك خورده پايين مي‏آيد و هكذا از اين جهت است كه حركتش دوري به نظر مي‏آيد و همچنين گلوله توپ مي‏بيني حركت دوري مي‏كند به جهت اين است كه بالطبع مايل الي المركز است قهرا او را از آن راه مي‏برند همچو مي‏شود سر بالا هم قهراً بيندازي تا قهر تو همراهش هست سر بالا مي‏رود باز پايين مي‏آيد و معني صعود در اجسام طبيعي اين است كه حركتشان الي المركز باشد و اگر آنها را به قهر و غلبه بعيد از مركز بكنند به خط مستقيم برمي‏گردد الي المركز و چون عناصر هر چهارشان حركتشان الي المركز است پس اينها صعودشان به اين‏طور است و نزولشان به اين‏طور است كه مكاني را از جميع جثه خود تخليه مي‏كنند و مكاني ديگر را به جميع جثه خود شاغل مي‏شوند سنگ اينجاست اينجا را از جميع وجود خود خالي كند و برود آنجا را به جميع وجود خود پر كند اما اگر هوا را ببري به زير آب و خاك و رها كني حركت مي‏كند الي حيزه به طور استقامت و اگر هوا را به كره نار ببري و رها كني مثل آنكه سنگ را رها كردي مي‏آمد همان‏طور به استقامت مي‏آيد داخل كره هوا مي‏شود و اگر آب را ببري زير خاك و رها كني به حركت مستقيم مي‏آيد بالا تا كره آب و اگر آب را ببري به آسمان هفتم تا رهاش كردي به حركت مستقيم مي‏آيد تا به اين آب مي‏رسد و همچنين اين نار را اگر زير هوا و آب و خاك ببري و رها كني به حركت مستقيم برمي‏گردد مي‏رود تا به كره خود و اگر آن بالا ببري تا به آسمان هفتم و رها كني مثل آنكه سنگ فرود مي‏آيد ته به كره نار مي‏رسد به جهت ثقلي كه در او پيدا مي‏شود اصل ثقل چه چيز است ثقل امري است از تجاذب دو شي‏ء حاصل مي‏شود مثلاً تو جذب مي‏كني سنگ و مي‏كشي او را به بالا و مي‏خواهي او را در غير حيز او نگاه داري و آن شي‏ء به طبيعت خود مايل به مركز خود است و جذب مي‏كند خود را به مركز خود پس تو احساس مي‏كني در لامسه خود ثقلي او مي‏كشد به سوي مركز خود و طالب اين است كه به مركز خود برود و تو به قهر مي‏خواهي او را در غير مركز او نگاه داري و از مركز او او را دور كني لهذا سنگين مي‏شود و اگر او را در مركز خودش بگذاري يك نخود ثقل ندارد اين هواي به اين عظمت در حيز خود كه ايستاده هيچ ثقل براي او نيست لكن اگر ببري او را به آسمان هفتم همچو رهاش كردي ثقل هوا آن وقت معلوم مي‏شود تو مي‏خواهي هوا را بكشي بالا هوا مي‏خواهد بيايد به كره خود سنگيني مي‏كند المي كه به لامسه تو رسيده اسمش ثقل است و اگر تو مشايعتش كني و به همراه او به همان‏طور كه مي‏آيد بيايي يك مو ثقل ندارد اگر همراه سنگ بيايي پايين هيچ ثقل ندارد همچنين وقتي هوا از ته آب مي‏خواهد برود بالا حيز آب پايين است و حيز هوا بالاست هي هوا زور مي‏زند برود و تو زور مي‏زني كه او را در غير حيز او نگاه داري لهذا بر تو سنگين است پس ثقل آن المي است كه احساس مي‏كني تو در لامسه خود از تجاذب آن شي‏ء كه موزونش مي‏خواهي بكني اين ترازو هم همين‏طور است كفه‏اي را بالا مي‏كشي جذب مي‏كني او را از مركز خود ثقل افاده مي‏كند ديگر ميزان ثقل را مي‏فهمي به آن خورده سنگهايي كه مي‏داني ثقلش چقدر است اگر اين را كه مي‏كشي بالا با آن خورده سنگها مثل هم شد مي‏گويي وزنش اين‏قدر است پس معني صعود در پيش اجسامي كه حركت اينها الي المركز است اين است كه از مركز خود بروند بالا و حركت اين‏جور حركت به استقامت است يا منحني به طور دوري حالا ديگر درصدد اين نيستيم خلاصه اين يك معني صعود است.

و يكي ديگر از معاني صعود اين است كه نه مقصود از صعود اين است كه آن را ما از مركز دور كنيم بلكه آن را از آن حالتي كه داشت كه حالت غلظت و كثافت باشد به رقت و لطافت ببريم اين هم يك معني است از معاني صعود درست ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم سنگ را مي‏بري خورد مي‏كني و با قلياب بو مي‏دهي در كوره آن وقت آتش مي‏كني آبش مي‏كني زجاجه مي‏شود پس صعود كرد از سنگيت به زجاجيت اول سنگ بود كثيف بود و حاجب ماوراء بود حالا لطيف شد و زجاجه شد و غير حاجب ماوراء شد پس اين صعود كرد و درست است كه بگويي صعود كرد و معني صعودش همين و اين صعود بهتر از آن صعود از مركز است زيرا كه سنگ را كه از مركز به فوق انداختي باز سنگ است و هيچ لطافتي پيدا نكرده و اين لطيف شده و باز دو مرتبه زجاجه را آب مي‏كني و جوهر قليا به او مي‏زني و آتش به او بيشتر مي‏كني و آب مي‏شود بلور به عمل مي‏آيد و زجاجه صعود كرد و لطيف شد و بلور شد و حالا محرق ماوراي خود مي‏شود در مقابل آفتاب و همچنين اگر بلور را آب كني و اكسير نقره به او بزني و تصفيه بكني الماس مي‏شود پس اين هم صعود كرد و رفت به رتبه الماسي رسيد حالا هرگاه صاحب علم شيشه‏گري بگويد سنگ را تصعيد كردم مقصودش تصعيد عامه نيست كه پراندن سنگ به بالا باشد كه شايع است در عرف و لغت و صانع دروغ نگفته كه سنگ را تصعيد كردم زيرا كه علمي است و اصطلاحي دارد و حقيقتاً واقعاً تصعيد كرده و مجاز نگفته و حقيقت گفته و درست گفته كه تصعيد كرده است حالا مي‏خواهيد ببينيد چگونه مجاز نگفته و حقيقت گفته پس مي‏گويم آن فعليات سنگي آيا ابعد از مبدء است يا فعليات زجاجي معلوم است فعليات سنگي ابعد است پس وقتي كه به حد زجاجي رسيد و از مقام بعد از مبدء رفت و به مقام قرب به مبدء رسيد حقيقتاً بالا رفته و صعود كرده و همچنين آيا فعليات بلوري اقرب به مبدء است يا فعليات زجاجي البته بلوري اقرب است پس زجاج كه از مقام بعد رفت تا به مقام قرب رسيد صعود كرده و همچنين فعليات الماس اقرب به مبدء است يا فعليات بلور البته الماس اقرب است پس بلور كه رفت و به حد الماس رسيد صعود كرده حقيقتاً و هيچ مجازي هم نيست و شك در اين نيست كه فعليت الماس از فعليت بلوري و بلوري اقرب است از زجاجي و زجاجي اقرب است از حجري و هر كدام اوحد است اقرب به مبدء است و حدود الماسي اوحد است به جهت آنكه تشاكل اجزاش بيشتر است از بلوري و بلور تشاكل اجزاش بيشتر از زجاج است و زجاج اجزاش مشاكل‏تر است از حجر پس اوحد است پس اقرب است و حجر اجزاش تشاكل ندارد پس ابعد از مبدء افتاده است پس صعود مي‏كند سنگ از ارمده سنگي و بالا مي‏رود تا به رتبه الماسي مي‏رسد و هيچ مجازي نيست و اين امري است واقعي حقيقي ولكن اكثر الناس لايعلمون و همچنين ميوه او به آن غلظت است صعود كه مي‏كند و نمو مي‏كند و مي‏رسد نرم مي‏شود و طعمش از تفاهت به حموضت مي‏آيد و از حموضت به حلاوت مي‏آيد و غلظتش بدل به لين مي‏شود تا اينكه مي‏رسد اين صعود است ترقي است به جهت آنكه به درجات كمال سير مي‏كند تا مي‏رسد به جايي كه منشأ تأثير و تكميل مي‏شود و درجات ناقصه‏اش همچو نبود اگر تخم نارس([21]) را بكاري سبز نمي‏شود و تأثيري ندارد تكميلي نمي‏كند و در حال رسيدن اگر بكاري سنبله مي‏كند و گندم بار مي‏آورد پس معلوم شد كه گندم از اولي كه سنبله او سبز مي‏شود تا وقتي كه مي‏رسد دائم در درجات صعود است تا برسد پس اين حقيقتاً واقعاً صعود كرده و مجازي هم در او نيست و همچنين در علم فلسفه اگر بگيرم من جسمي را مثلاً كبريت را و از او استخراج نحاس بكنم پس كبريت صعود كرده به نحاس رسيده و اگر گفتم تصعيد كن دخلي به تصعيد عامه ندارد و المراد تصعيدنا لاتصعيد العامة پس نحاسي كه بيرون آوردم تصعيدش كردم بعد اگر بگويم نحاس را تصعيد كن و تو تصعيد كني اگر از نحاس استخراج ارواح كني تصعيدش كرده و اوساخ او را به كلي زايل كردي و ظل و سواد او را باطل كردي پس نحاسيت به طور تضمن بيرون رفت و نحاسيت بالمطابقه شد اين تصعيدي است كرده پس تصعيدها مختلف مي‏شود در هر عالم و همچنين اگر بگيري غذا را و مضغ كني به اسنان و آن را هضم كني با معده و آن را تصفيه كني و صافي و كيموس در كبد بريزي و آن را تصعيد كني و اعراض سودا و بلغم و صفراي او را از او اخراج كني و دم اصفر صافي از آن استخراج كني و در قلب رود و روح بخاري حي شود تصعيد غذا شده و حقيقتاً تصعيد است و اعظم تصعيد است و حال آنكه از پايين به بالا نرفته و همچنين حيوان از جماديت صعود مي‏كند و حيوان مي‏شود و فلان شخص ده سال با تو راه مي‏رود و مثل اول است و تو به او مي‏گويي ترقي كرده و حال آنكه از زمين بالا نرفته همه‏اش همراه تو بود اين هم يك جوره تصعيد است جاي خودش نشسته و مع‏ذلك صعود كرده و تصعيد شده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏ام)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها الي آخر.

در هفته گذشته قدري احكام تطهير و وضو و آنكه نجاسات به چه سبب نجسند و تطهير به چه سبب به آب است به طور مختصر عرض كردم و قدري از مسائل صعود را گفتيم و گفتيم صعود اقسام دارد و همه صعودند به طور حقيقت الاّ اينكه صعود در هر عالمي و مقامي و حدي به طور خود او جلوه مي‏كند و صعود در اجسام سفليه گفتيم آن است كه شي‏ء بعيد از مركز خود آن شي‏ء بشود همين كه جسمي از اجسام سفليه عنصريه بعيد از مركز خود شد اين را مي‏گويند صعود كرد و لازم نكرده كه مركز مركز زمين باشد بلكه نار و هوا هم و ماء هم اگر بعيد از مركز خود شدند اين هم صعود است و قسم ديگر صعود صعود ميوه نارس است از حال نارسي به حال رسيدن و به نهايت كمال خود مي‏رسد كه از ادني درجات بعد و اول تكون او كه غايت بعد او است از مبدء ترقي و صعود مي‏كند تا به نهايت قرب به مبدء مي‏رسد و دليل اين مطلب آنكه اول تكون او غايت بعد او است اينكه افاعيل الهي كه از او خواسته‏اند در آن وقت از او بروز نمي‏كند و آن وقت كه به نهايت قرب به مبدء كه نهايت كمال او است رسيد در آن وقت افعال اللّه از او ظاهر مي‏شود و همچنين از اين قبيل است صعود انسان از حال كيلوسي كه منتهاي تنزل انسان است ترقي مي‏كند و حالت كيموسي پيدا مي‏شود و بعد حالت دم پيدا مي‏شود بعد حالت نطفه پيدا مي‏شود و بعد علقه و مضغه و عظام و لحم و انشاء خلق آخر فتبارك اللّه احسن الخالقين و هكذا و در اين مراتب ترقي مي‏كند و در هر مرتبه ترقي مي‏كند او اتحاد او بيشتر مي‏شود و تشاكل اجزايش بيشتر مي‏شود به جهت آنكه اعراض او بيشتر از او زايل مي‏شود و در حال سابقي جهلي و عجزي و نقصي كه در او هست به واسطه اعراض و رطوبات فاضله و غرايبي كه داشت هرچه تكميل مي‏شود تشاكل اجزاش بيشتر مي‏شود اتحاد او بيشتر مي‏شود چرا كه رو به احد مي‏رود و اقرب به احد مي‏شود اين صعود او است يا اينكه چهار ماه مي‏رسد ثم انشأناه خلقاً آخر فتبارك اللّه احسن الخالقين و روح در او دميده مي‏شود و خلاصه و نخبه آن اجزاء غليظه را مي‏گيرند و روح بخاري مي‏شود بعد حيات فلكي در آن ظاهر مي‏شود و بعد از آن خورده خورده ولدي مي‏شود و حي مي‏شود پس متولد مي‏شود و در اين وقت تولد نهايت صعود او است به صعود ميلاد دنيايي و بعد از تولد ديگري بايد بكند و در انجيل است گويا لايلج ملكوت السموات الاّ من ولد مرتين و اين تولد دنيايي او بوده كه به منتهاي كمال خود در اينجا رسيد بعد از آني كه آمد به دنيا آن وقت ميلاد ديگري دارد كه ميلاد انسانيتش باشد و اول مرتبه انسانيت كه آن خورده از شعور انسانيت در او پيدا مي‏شود حالت نطفه انسان است و آناً فآناً انسانيت زياد مي‏شود و اول همين‏قدر است كه روشني و تاريكي تميز مي‏دهد خورده خورده پدر و مادر مي‏شناسد و خورده خورده علم پيدا مي‏كند حروفي و كلماتي چند ياد مي‏گيرد و خورده خورده مراهق مي‏شود و خورده خورده مكلف مي‏شود از غيب خبر مي‏دهد شما همه علم غيب مي‏دانيد شما خدا را مي‏شناسيد و خدا غيب است پيغمبر و امام را مي‏شناسيد و ايشان غيبند و از خواص اين امت است كه يؤمنون بالغيب كه معرفت به غيب باشد و از خواص انسان معرفت غيب است و حيوان معرفت به غيب ندارد و علم او مختص عالم شهاده است هرچه در مشاعرش عكس انداخت مي‏فهمد و الاّ فلا و حيوان معرفت به غيب ندارد چون خودش از عرصه شهاده است آنچه چشمش ببيند و گوشش مي‏شنود و ذائقه‏اش احساس كند و شامه و لامسه‏اش احساس كند همان را دارد و اما اين مسأله كه هرگاه سنگ بزني به كاسه چيني مي‏شكند و حالا نه سنگ است و نه شكستن و اين انسان و تو مي‏فهمي و اين علم غيب است و شهاده نيست و در مشاهد حواس ظاهره شما نيست بلكه از عقل است چنان‏كه حضرت امير7مي‏فرمايد در وصف عقل عالم بالشي‏ء قبل كونه و علم داريد كه اگر كارد تيزي بر دست بگذاريد مي‏برد اين علم غيب است كه قبل از وجودش عقل اين را درك مي‏كند و حال آنكه نه كاردي در ميان است و نه دست را بريده و اين را حيوان نمي‏فهمد گوسفند نمي‏فهمد انفصال را مگر وقتي كه شبح توي چشمش بيفتد آن وقت مي‏فهمد و انسان مي‏فهمد و اگر نه اين بود كه عاقله از غيب اين عالم بود انسان چطور مي‏توانست علم غيب بفهمد چشم چرا نمي‏تواند علم غيب بفهمد گوش چرا نمي‏تواند علم غيب بفهمد لكن انسان مي‏فهمد پس معلوم شد كه انسانيت انسان از اين عالم نيست بلكه از غيب اين عالم است پس مي‏داند كه اگر چنين بكني چنين مي‏شود مي‏فهمد كه اگر امروز چنين كني پانزده سال ديگر اين‏طور مي‏شود يا آنكه فلان درخت را امروز بنشاني چند سال ديگر مثلاً ميوه مي‏دهد و اندازه‏هاي بعد را مي‏گيرد و از چيزهاي گذشته را مي‏فهمد و براي حيوان اين مشعر نيست كه مهيمن باشد بر فردا يا ديروز و مهيمن نيست مگر قوه انسانيت كه دهريت دارد و مهيمن است بر زمان گذشته و حال و آينده و قوه انسانيت در شكم مادر نيست و از شكم مادر حاصل نمي‏شود و از گوشت و پوست و خون و غذا و آب و اين عناصر تولد نمي‏كند آنچه از اين گوشت و پوست و خون حاصل مي‏شود يا حيوانست و آن عالم به علم شهاده است و از علم غيب خبر ندارد اين است كه عرض كردم كه هرگاه انسان را وقتي كه تولد مي‏كند اگر بگذارند او را در مغاره و هيچ كس را نبيند و با هيچ كس معاشرت نكند و يك قسمي غذا به او برسد كه بزرگ شود به جز اينكه نفس مي‏كشد و بو مي‏كشد و به ذائقه و لامسه‏اش چيزي درمي‏آيد حاصلي ديگر در اين انسان نيست بلكه حيواني است از حيوانات بلي چه مي‏شود كه اعدل حيوانات باشد مثل اينكه خرس اعدل حيوانات است و از اين جهت بعض عكس شعور انساني در آن پيدا شده و خود را شبيه به انسان مي‏كند و بعضي حركات شبيه به انسان از او سرمي‏زند مثل ميمون كه اقرب به اعتدال است و اشبه به انسان است به جهت آنكه به هيئت انسان است الاّ اينكه في الجمله منحرف است و يك خورده كارهاي انسان از او سرمي‏زند همچنين پس آن انسان مغاره حيواني است اشبه به انسان و في الجمله بعض كارهاي شبيه به انسان از او سر زند لكن انسان نيست و نه اين است كه انسانيت پيدا كرده و علم غيب پيدا نكرده انسانيت را بايد از يك انسان ديگري پيدا كند كه او بيايد اين را انسان كند بعينه مثل چراغي كه در پيش فتيله خاموش بگيري و آن درگيرد همچنين اين حيوان غاري اگر مقارن بشود با چراغ انساني ديگر درمي‏گيرد و روشن مي‏شود و انسان مي‏شود لكن ناريت از خارج بايد بيايد و تا نيايد درنمي‏گيرد قابليت درگرفتن را دارد به جهت اعتدالش لكن در نمي‏گيرد مگر از خارج و نمي‏تواند از خودش چيزي پيدا كند مگر آنكه آتشي و چراغي از خارج بيايد و به آن درگيرد اما تكميل كواكب و شعلات آن در اين مولود چگونه مي‏شود عرض مي‏كنم كه كواكب تكميل حيوانيت اين را مي‏كنند نه تكميل انسانيت اين را لكن انسان اگر از خارج آمد با اين معاشرت كرد اين از انسان متكمل مي‏شود و درمي‏گيرد اين است كه حضرت امير سلام اللّه عليه در مقام خود فرمود انا من محمد كالضوء من الضوء لكن چراغ حضرت امير و فتيله وجود او به آتش نبوت قرين شد و استعداد نبوت داشت و درگرفت به ولايت و ولي شد و اگر جايز بود بعد از پيغمبر نبي او نبي بود مثل هارون و موسي چنان‏كه پيغمبر به او فرمود انت مني بمنزلة هرون من موسي و هارون نبي بود و به آتش موسي درگرفته بود الاّ انه لانبي بعدي و بعد از پيغمبر ديگر نيست پيغمبري و الاّ حضرت بود و حال آنكه فرمودند علمني علمه و علمته علمي پس حضرت امير درگرفت از چراغ وجود پيغمبر9 پس همچنين انسان از انسان درمي‏گيرد و از حيوان نمي‏توان انسانيت اكتساب كرد بلكه از انسان بايد اكتساب انسانيت را نمود پس از اين جهت از براي انسانيت و ولد انسان دو پدر و مادر انساني واجب است و اما انسانيت كوني آن ابهام دارد و همان را هم انسان كوني بايد تعليمش كند چنان‏كه عرض كردم در انسان مغاره انسان كوني نخواهد شد مگر به معاشرت انسان كوني و الاّ آن وقت حيواني است اعدل و اكمل حيوانات و پدر و مادر كوني انسانيت كونيه را به او ياد مي‏دهند كه اينجا مرو و آنجا برو و اين كار مكن و آن كار بكن توي آتش مرو مي‏سوزي توي آب مرو غرق مي‏شوي و اينها را ياد مي‏گيرد كه به او مي‏گويند و الاّ كجا اين را فهمد و چه عقلش مي‏رسد كه آتش سوزنده است و اب غرق كننده هيچ انسانيت ندارد و اگر كسي بگويد كه مشاعر باطنه را كه دارد اين شخص مغاره مثلاً عرض مي‏كنم يعني قالبش را دارد و جاي مشعر باطني و خانه‏هاي آنها را دارد كه مَركب است براي خيال و فكر و واهمه و عاقله كه اگر كسي از خارج آمد خيال و فكر پيدا مي‏كند خيال مبهم دارد نه خيال معين مثل باصره كه طفل وقتي كه از شكم مادر بيرون مي‏آيد باصره مبهمي دارد ليكن ابصار چيزي مثل صفره و حمره و ليل و نهار اينها اينجا برايش حاصل مي‏شود و الاّ از شكم مادر به جز بصر مبهمي نياورده و همچنين پيدا مي‏شود در او خيالي مبهم اما اگر كسي بيايد و به خيال او بدهد چيزي و به فكر او بدهد تحصيل خيال مي‏تواند بكند اين است كه حضرت امير فرمودند العقل عقلان عقل مطبوع و عقل مسموع و لاينفع مسموع اذا لم‏يكن مطبوع و عقل مطبوع مثل باصره يك چيزي است مبهم لكن عقل مسموع كه آمد بنا مي‏كند گفتن مثل اينكه به باصره بنا مي‏كرد به ديدن چيزها و از چيزي از خودش ندارد و اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد براي انسانيت منبعثي در بدن انسان نيست و از براي حيوانيت در اين بدن منبعثي هست كه قلب انسان باشد و فرمود در قلب روح حيواني پيدا مي‏شود و از براي نباتيت فرمود منبعثي هست در بدن انسان و در كبد پيدا مي‏شود و اما انسانيت را فرمود كه براي آن منبعثي در اين بدن نيست و در يك حديثي مي‏فرمايد كه انسانيت ندارد منبعثي و در حديثي ديگر فرمود كه انسانيت انسان از ارض علم پيدا مي‏شود و آن چيزي است كه از ارض علم مي‏رويد و آن علم چيزي است كه به تعليم و اكتساب است خلاصه پدر و مادر انسان دو قسم است پدر و مادر كوني كه انسانيت كونيه را تعليم مي‏كنند و پدر و مادر شرعي كه استقامت و اعتدال انسانيت مخصوص انسان شرعي است و اينها را بايد از انسان شرعي اكتساب نمود و آنها انبياء و اوصياء و اولياء هستند آنها بايد بياموزند و آنچه از آنها آمد در نزد اين و در مراتب اين شخص افتاد انسانيت اين همان است مسأله دقيق است و اين مردم چون حيوانيت بر نفوس ايشان غالب است نمي‏فهمند كه چگونه انسانيت از خارج بايد بيايد چيزي كه توي اين نمي‏بينيم كه بيايد برود اغلب مردم هرچه را به مشاعر ظاهره نفهمند قبول نمي‏كنند مي‏شنود انسانيت انسان از خارج مي‏آيد مي‏بيند درست نمي‏فهمد مي‏بيند چيزي از اين ظاهراً نمي‏آيد اين تو كه اين را انسان كند خيالش مي‏رسد كه انسانيت چيزي نيست كه اكتساب بايد كرد هرچه كُندله نباشد و جسم و جسد نباشد اين نمي‏فهمد بايد توضيح مطلب كرد تا مطلب خوب واضح شود پس مي‏گويم اصل اين شخص شخصي است كه در او وجود نيست في المثل پس هرگاه با شخص جواد كه مي‏نشيند و پس از چندي جواد مي‏شود و به صفت جود متصف مي‏شود اين چه چيز از او مي‏آيد اينجا كه اين جواد مي‏شود اين چه حالت پيدا مي‏كند جواد مي‏شود آيا نه اين است كه بخل او از غلبه يبس و جمود او بود و جود او از غلبه حرارت و رطوبت بود در بدنش و حالت بدنش اين‏طور بود حالا كه اين با او معاشرت كرد و جواد شد از او چه چيز آمد پيش اين اگر مي‏گويي هيچ نيامده پس چرا از معاشرت ديگري جواد نمي‏شود و اگر يك چيزي آمده بگو ببينم آن چه چيز است الاّ اين است كه اشباح او و انوار او در مشاعر ظاهره اين افتاده و او را ديده و حركات او را ديده صوت او را شنيده معاني صوت او را فهميده صفات او و اعمال او و افعال او در مشاعر ظاهره اين افتاده و از مشاعر ظاهره‏اش در حس مشترك اين افتاده و از حس مشترك اين در روح بخاري اين افتاده و شبح آن هيئت افتاده در روح مثل هيئت زيد در آيينه و چون مداومت داشته باشد و اين شبح ملازم روح او شده و روحش متطبع شده به طبع اين شبح بعينه مثل اينكه اگر چيزي ملازم آتش شد گرم مي‏شود و اگر چيزي ملازم يخ شد سرد مي‏شود و اگر ملازم قرمزي شد قرمز مي‏شود همين‏طور آن روح بخاري ساده بي‏نقش وقتي ملازم اين شخص شد و دائم صفات اين شخص افتاد در مشاعر ظاهره او و از مشاعر ظاهره او داخل اندرون او شد و در روح او عكس انداخت و روح اين خورده خورده متطبع شد به شكل آن و مي‏ماند در روح او اين طبع و اين صفت مثل اينكه هرگاه زياد نگاه كني به آفتاب وقتي توي اطاق مي‏روي باز آفتاب را مي‏بيني و آن عكسي كه در چشم افتاده بود مانده وقتي چشم اين‏طور عكس در او بماند روح بخاري انسان هم هرگاه متطبع شد به طبع آن شاخصي كه در خارج است اگر جواد است اشباح جود او يعني اعمال و افعال جوديه او و تعريفات قوليه او در جود و اصوات جوديه او كه تحسين مي‏كند اين عمل را و تعريف جود مي‏كند و كارهايي كه به واسطه لمس مي‏كند چيزي به دست تو مي‏دهد به ذائقه تو چيزي مي‏رساند از خوردن و آشاميدن غذا به تو بدهد و به ذائقه تو چيزي برساند از جود خود و به شامه تو چيزي برساند و هكذا امثال اينها اين شبحهاي خود او از حواس تو مي‏رود توي حس مشترك و از آن به روح بخاري تو مي‏رسد و روح بخاري مثل آينه است و اين شبح در آن مي‏افتد و چنان‏كه عكس در اين علم عكاسي مي‏افتد و مي‏ماند و مو به مو و ذره ذره باقي مي‏ماند عكس اين شي‏ء خارجي هم همان‏طور از روي روح تو مي‏افتد و مي‏ماند پس روح متطبع به طبع آن شاخص مي‏شود اگر مداومت كردي و ملازمت اين شخص كردي تا اينكه طبع روح تو گشت و انقلاب براي روح تو حاصل شد خودت مستقل مي‏شوي در آن صفت به طوري كه اگر اين شخص خارجي هم نباشد آن صورت در روح تو مي‏ماند و هرگاه ملازمت تامه نشده و قدري معاشرت كرد و انقلاب و اشتعال در تو و در روح پيدا نشده پس تا همراه آن هستي و با آن هستي عكس آن در روح تو هست و همين كه در مجلس او نيستي جود تو تمام مي‏شود مادامي كه با اويي تو هم جود داري و جوادي و هر وقت از پيش آن بروي و ملازم بخيلي بشوي آن وقت عكس آن بخيل در روح تو مي‏افتد و متطبع به طبع او مي‏شوي اما آن كسي كه طبيعت او گشته و ذات او منقلب شده است اگر شاخص هم در خارج نباشد عيب نمي‏كند و خودش بنفسه داراي آن صفت مي‏شود و خودش مؤثر غير هم مي‏شود ديگر حالا گمانم اين شد كه مسأله را خيلي واضح كردم ديگر اگر كسي بگويد من تأثير شي‏ء خارجي را در خارج نمي‏فهمم اينها الفاظ بي‏حاصل است مي‏بينم تأثير الفاظ را مني كه از همه كس جبان‏ترم مثلاً يك ساعت كه با شجاع مي‏نشينم دلير مي‏شوم تأثير مي‏كند طوري مي‏شوم هيچ باك ندارم از گلوله از تير از شمشير و شجاع مي‏شوم و وقتي ملازم آدم جبان بشوم تأثير مي‏كند وقتي كه مي‏بينم رنگ او پريد من هم رنگم مي‏پرد گريختن او را كه ديدم من هم مي‏گريزم وقتي آن حرفها را ديدم مي‏زند من هم برايم همين حالت پيدا مي‏شود و عكس آن در مشاعر من منطبع مي‏شود و از آن در حس مشترك من و از آن در روح بخاري من به همين‏طور مي‏افتد ملازمت كه كردم جبن طبيعي من مي‏شود و همچنين شجاعت ملازمت كه شد طبيعي مي‏شود و اگر في الجمله متطبع شده تا با شجاعم مي‏بينم در خود شجاعت را وقتي با جبانم مي‏ترسم باز مي‏روم پيش شجاع شجاع مي‏شوم باز مي‏روم پيش جبان جبان مي‏شوم و اگر اين علم را اخذ كنيد مسأله عظيمي و سري از اسرار آل‏محمد: را متحمل مي‏شويد و اسباب نجات و كمال را مي‏فهميد و اينكه عرض كردم داخل بديهيات است آدم اين حالت را مي‏بيند كه وقتي كه با عالم مي‏نشيند شرف علم پيدا مي‏كند با متقي مي‏نشيند تقوي پيدا مي‏كند با شراب‏خوار مي‏نشيند ميل به شراب پيدا مي‏كند حالا ديگر مردم در طباع مختلفند يك آدم را مي‏بيني قليل القابلية و ضعيف القابلية است و آن شاخص خارجي متطبع در روح او نمي‏شود به جهت اينكه روح او اقبال درست به شاخص ندارد از اين است كه:

هركه را روي به بهبود نبود   ديدن روي نبي سود نبود

اقبال به نبي ندارد مي‏بيني همان آني كه با نبي نشسته معرضست از نبي چشمش به نبي است ولكن دلش به نبي نيست گاه هست دارد توي دلش فحش مي‏دهد چشمش به او است لكن چيزي در روح او متطبع نمي‏شود مي‏بيني پنجاه سال است با او راه مي‏رود لكن هيچ سود براي او ندارد همچنين با يك كاملي راه مي‏رود و انسان نمي‏شود به جهت اين است كه اقبال ندارد و اگر روح به او اقبال ندارد و به او اعتقاد ندارد به هيچ وجه منتفع از او نمي‏شود و هرگاه روح او اقبال دارد اگرچه در واقع چنان نباشد و به حسن ظن به او اقبال داشته باشد منتفع مي‏شود من احسن الظن و لو بحجر يلق اللّه مطلوبه فيه لابد منتفع خواهد شد به جهت وثوقي كه دارد من وثق بماء لم‏يظمأ مثل اينكه اگر يك كسي همراه تو باشد و گمانت اين باشد كه او شجاع است اگرچه در واقع نباشد دلت گرم است و با خاطرجمع و دل آسوده مي‏روي و همين كه فهميدي اين شجاع نيست في الفور مي‏ترسي و زهره خود را مي‏بازي پس معلوم مي‏شود كه با آن ظنون هم تأثيرات هست به جهت اقبال به آن جهت كرده و آن صورت در روح او متطبع شده و به طبع آن متطبع شده و آنكه اعتقاد ندارد از او معرض است و به ظن بد به آن شخص نگاه مي‏كند و در خيالش نقش بسته كه اين صاحب اين صفت نيست به اين جهت او را در دل خود جا نمي‏دهد و اعتقاد نمي‏كند اثر نمي‏كند پس اين‏قدر ان‌شاء‌الله واضح شد كه از شخص خارجي در انسان مي‏افتد شبح و گمان مكن كه اين شبح عرض است و چيزي نيست و جوهريت ندارد بلكه اين شبح اقوي المعالجات است اين عشرت اقوي المعالجات است اگر جباني را حاجي ميرزا حسن طبيب مدتها دوا بدهد كه ترس او تمام شود تا اينكه يك كلمه با شجاع حرف بزند آن دواها تأثير نمي‏كند آن‏قدر كه آن يك كلمه تأثير مي‏كند نهايت چيزهايي كه مقوي دم است مي‏دهد لكن معالجه نمي‏شود و هزار طبيب فرنگي بيايد اين را معالجه نمي‏تواند بكند و معالجه نمي‏شود مثل آنكه يك مجلس با آدم شجاع بنشيند و آن برايش صحبت بدارد و آن شخص شارب الخمر كه هفتاد سال است شراب مي‏خورد جميع اطباء جمع شوند كه شراب خوردن را به معالجه طبي از سر اين دور كنند و مزاج اين را از شراب خوردن منصرف كنند نمي‏شود لكن اگر يك مجلس با آدم زاهد عابد متقي نشست تائب مي‏شود و شراب خوردن از سرش درمي‏رود پس اين معاشرت اثر عظيم دارد حتي آنكه از ترس مي‏توان كسي را كشت به يك حرف و به يك حرف مي‏توان كسي را عاشق كرد اين حرف تأثيرهاي غريب دارد النميمة اكبر السحر اين سخن‏چيني سحر بزرگي است به يك سخن نمامي دو عسكر و دو سلطان را مي‏توان به هم انداخت و جمع كثيري را به كشتن مي‏توان داد و خاندان‏هاي كهن را مي‏توان به يك سخن به باد داد و به يك سخن مي‏توان دوستيهاي هفتاد ساله را برهم زد اين است كه حضرت پيغمبر فرمودند و ان من البيان لسحرا بياني كه سحر است بيان نمام است و سحر يا بيان نمام است كه سحر مي‏كند يا بيان كسي است كه سخن او كار سحر را مي‏كند اين سخنها بيانش بيش از سحر است و سحر تأثيرات غريبي دارد بيش از ادويه آن‏طور كه سحر اثر مي‏كند ادويه آن اثر را ندارد و آن‏طوري كه در معاشرت اثر مي‏كند بيان آن‏قدر اثر نمي‏كند به جهت آنكه بيان تمام و غير بعض معاشرت است و تمام معاشرت اثرش بيشتر است كسي بگويد مترس و برو تا اينكه خودش نترسد و مبادرت كند در رفتن البته جرأت تو بيشتر مي‏شود در رفتن او و معاشرت با او پس معلوم شد كه تأثير وجود او چيزي است واقعي و امر لغوي نيست چطور فلوس و شيرخشت تأثير در تغليب مزاج مي‏كند اين هم امري است واقعي چطور فلوس و شيرخشت امر واقعي است و اين امر واقعي نيست نهايت اين است كه اين لطيف‏تر است آدم عاقل نبايد همچو منجمد باشد كه هر چيزي كندله نباشد و به چشم خود نبيند بگويد هيچ نيست پس امري است واقعي و تأثير دارد واقعاً مي‏بيني يك چيزي يك سخني كسي گفت صدهزار نفس را به كشتن داد آدم عاقل اين چيز را كه تأثيرش همچو مشهود است انكار كند ديده‏ايد البته كه به واسطه خيال بدن انقلاب پيدا مي‏كند اخلاط بدن منقلب مي‏شود مي‏بيني به يك كلمه حرف چنان غضب مي‏كند كه دم زياد مي‏شود و برافروخته مي‏شود و همه كس مي‏بيند كه گونه تو سرخ شد و بسا آنكه از شدت غضب مي‏ميرد و با وجود اين هنوز هيچ چيز نيست و از عشق حالتي در انسان پيدا مي‏شود كه لحمش مي‏گدازد و آب مي‏شود تأثيري دارد كه آدم را بر مي‏كند آدم از غذا مي‏افتد اينها همه تأثير است اين هنوز هيچ چيز نيست چطور هيچ چيز نيست پس اينها اثر چيست معقول نيست نبايد هر چيز كندله نشد نباشد و لامحاله در اين وجود يك‏پاره امثله و صوري پيدا مي‏شود كه منشأ آثار است به آن صور مي‏توان احياء كرد و اماته كرد و به آن صور مي‏توان مؤمن كرد و كافر كرد پس يك پاره صور مي‏شود در اين وجود پيدا بشود پس معلوم است چنين صور در وجود انساني پيدا مي‏شود و منشأ اثار جسماني مي‏شود و مغير بدن و مغير مضافات بدن هم مي‏شود مي‏بيني حالتي در تو پيدا شد كه خانه‏ات خراب كردي و جميع مالت را آتش زدي سهل است تأثير در بدن و مضافات بدن مي‏كند و در خارج از مضافات بدن تأثير مي‏كند يك مملكت ديگر را قتل مي‏كند و همچنين امر عظيمي را نمي‏توان انكار كرد پس همچو صورتي در نفس پيدا مي‏شود حالا مي‏خواهم بدانم اين صورت چه چيز است ممتنع است يا واجب واجب الوجود كه نيست ممتنع هم كه نمي‏شود باشد چرا كه مي‏بينيم هست پس حادث است حالا كه حادث است شبح كيست و اثر كيست اين حالت نور كيست و شبح كيست مگر هرچه برق نمي‏زند پيش چشم نبايد نور باشد نور براق جسماني است كه بايد برق بزند پس اين حالت نور است حالا اين نور كيست اين شبح كيست موجد اين شبح كيست اين شبح شبح آن شخصي است كه در خارج پيدا شده اين صفت او است در اينجا افتاده اين تأثير او است پس اين نور او است پس به نور او هدايت يافته‏اند هدايت يافتگان حالا ديگر اگر نور كلي است و نور ايمان است پس آن شخص خارج بايد مؤمن كلي باشد و اگر يك صفت است بايد يك صفت داشته باشد اينها را كسي بخواهد توي كتابي پيدا كند پيدا نخواهد كرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و يكم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد الي آخر.

كيفيت صعود را عرض مي‏كردم و سخن به مناسبت كشيد به فصول انسانيت و تولد انسانيت در شخص انسان ظاهري باز في الجمله عرض كنم تا به طور وضوح معلوم شود.

معلوم شد كه از براي اشخاص خارجي در نفوس انسان تأثير عظيم است و در اين شبهه نيست و مردم دائم دارند متأثر مي‏شوند و اين تأثير از اشخاص خارجي به واسطه مشاعر ظاهره است هرگاه تأثير اين اشخاص خارجي تأثير تكميلي باشد و الاّ اگر تأثير ايجادي باشد موقوف به حواس ظاهره نيست در ايجاد و بدون حواس ظاهره تأثير خودش را مي‏كند لكن اگر تأثير شرعي باشد به واسطه مشاعر ظاهري است كه اشباح شاخص خارجي مي‏افتد در چشم و از آن در حس مشترك و از آن در روح عكس مي‏اندازد و آن حيوان ناطقي كه هست و مثل اينكه آينه متهيأ به هيئت آن شاخص مي‏شود روح انساني هم متهيأ به هيئت آن شاخص مي‏شود پس خوشا به حال آن كسي مواجه باشد حواس خمسه او با معتدلي و با محبوبي از محبوبهاي خداوند عالم جل‏شأنه نه با مبغوضه به جهت اينكه اگر با مبغوضي مواجه شود و آن اشباح بيفتد در روح او و روح متهيأ به هيئت آن شاخص مبغوض شود چنين وقتي اگر به طور تمكين او باشد روحش متطبع مي‏شود و منصبغ مي‏شود و به طبع او مي‏شود و همان او مي‏شود اگر آن خارجي منحرف است روح آن منحرف مي‏شود و اگر آن خارجي مبغوض است مبغوض مي‏شود ملعون است ملعون مي‏شود اگر كافر است كافر مي‏شود و هرگاه مداومت بر اين مواجهه كرد و طوري شد كه طبع آن روح درگرفت به آن اظلالي كه از آن شخص خارجي در او افتاده جزء او و خليفه او و قائم مقام او مي‏شود و هرگاه متوجه انساني شود يا متوجه نبي يا امام شود و مداومت كند توجه خود را منصبغ به صبغ او مي‏شود و درمي‏گيرد به انوار او آخر مي‏شود بدل او و خليفه او اللّهم ارحم خلفائي پيغمبر فرمود او هم در اين وقت مي‏شود محبوب خدا چنان‏كه او محبوب خداوند عالم بود ابوبكر اگر قبول كرده بود يهديهم ربهم بايمانهم بود و چون قبول نكرده بود بكفرهم لعناهم شد دست وقتي قابل قنوت نيست كه متهيأ به هيئت ضد قنوت باشد و هرگاه نه هيئت قنوت دارد و نه هيئت ضد قنوت دارد اين دست قابل هر دو است مادام كه به سرقت حركت مي‏كند آن قابل نبوت نيست اصل مرآت قابل شاخص احمر و اصفر هر دو است و اما مرآت اصفر قابل احمر نيست لكن مرآتي كه نه احمر است و نه اصفر و قابل هر دو است اصل طبيعت اين مردم اين است كه مي‏خواهند تقصير را از گردن خود دور كنند و گردن ديگري بيندازند و بنده مي‏خواهد تقصير را از گردن خود دور كند و به گردن خدا بيندازد اگر خدا طبع مردم را چنين مجبول كرده كه بعضي با رسول خدا انس بگيرند و بعضي با ابوبكر انس بگيرند طبعشان اين بود پس آنها نمي‏توانستند ايمان بياورند و تكليف ايمان به آنها تكليف مالايطاق بود پس خدا ظالم بود نعوذ باللّه پس پيغمبر مبعوث بر عمر نيست زيرا كه اگر عمر را دعوت كند او قبول نمي‏كند پس دعوتش لغو است نعوذ باللّه پس پيغمبر مبعوث بر كفار نيست و اگر آنها را دعوت كند قبول نمي‏كنند پس دعوتش لغو است و رفت و با آنها جنگ كرد و حال آنكه امر چنين نيست و جميع خلق صالحند براي قبول و صالحند براي انكار اگر كسي بگويد چرا يكي انكار مي‏كند مي‏گويم خدا هم همين را مي‏گويد و جواب ندارد و به همين بحث به جهنمش مي‏برد كه چرا انكار كردي اگر جواب بگويد كه طبع من را اين‏طور خلق كرده بودي حجت خدا منقطع مي‏شود لكن خدا حجتش بالغه است مي‏گويد من تو را مناسب عمر نيافريدم نه مناسب عمر نه مناسب علي بلكه تو را قابل اين آفريدم كه بروي رو به علي و بروي رو به عمر و تو رفتي رو به عمر و نرفتي رو به علي با وجودي كه مي‏توانستي رو به علي هم بروي پس عذري ندارد و به اين دليل كه عذري نداري بايد به جهنم بروي و اگر كسي عذر داشته باشد خدا قبول كننده عذر هر عذر آورنده‏ايست و خدا ظلم به بندگان نمي‏كند ان اللّه سبحانه امر و نهي فمن كان له عذر عذره اللّه پس معلوم كه هركه هرچه مي‏كند از روي اختيار او است نه جبر و مي‏تواند آن كار را بكند و مي‏تواند ترك آن كند و ضد او را بكند مثلاً يقين داريم كه فرنگي ساعت مي‏سازد و بعضي ميلها و چرخهاي او را فهميديم وليكن فنر او را نمي‏فهميم كه چطور آن را آب داده و به چه وضع گذارده كه حركت مي‏كند اصل ساعت را كه مي‏بينيم كه حركت مي‏كند و كار مي‏كند به استقامت نهايت طرز و طور آن را ندانيم ضرري به اعتقاد ما به درست رفتاري و درست كرداري آن ندارد و هكذا حالا ما ندانيم كه چطور شد كه اين نرفت از آن راه اصل مسأله را نبايد انكار كرد پس ما به دليل و برهان مي‏دانيم كه تقصير براي بنده است و حجت براي خداست پيغمبر هم مبعوث بر كل است و همه را هم دعوت كرده است و هركس قبول نكرده او را كافر خوانده نجس خوانده و قتلش را واجب كرده حالا چطور مي‏شود فلان سني از پي ابوبكر مي‏رود و از پي علي نمي‏رود اين را ما ندانيم اصل مسأله عيب نمي‏كند اما چرا ميل به آن مي‏كند و ميل به اين نمي‏كند مي‏گويم اين بعد از حصول انسانيت و بعد از عالم ذر است ميل مي‏كنند و اينكه من مي‏گويم پيش از عالم ذر است و پيش از حصول انسانيت است كه بعد از آني كه در عالم ذر از خدا گرفت يهديهم ربهم بايمانهم شد پس مصور به صورت ايمان شد و چون مصور شد از طينت ايمان آفريده شد و صورت ايمان طينت عليين است و آنكه انكار كرد مصور به صورت كفر شد وقتي مصور شد از طينت كفر آفريده شد يعني صورت او و خلق ثاني او از طينت كفر آفريده شد و الاّ اول مخير بود مي‏توانست مصور به اين صورت بشود و مي‏توانست مصور به آن صورت بشود آيتش در اين دار دنيا اين است كه در همين ظاهر شخص با زبانش ممكن است كه لااله الاّ اللّه بگويد و مي‏تواند فحش بگويد با دستش مي‏تواند سرقت كند مي‏تواند قنوت بخواند با چشمش مي‏تواند نگاه به قرآن كند مي‏تواند نگاه به نامحرم كند جميع اعضاء ممكن است خوب از آنها سرزند و ممكن است بد و به جهت آنكه هر دو در او ممكن بود او را مكلف كردند و اگر هر دو در او ممكن نبود مكلف نبود و اگر تكليفش مي‏كردند تكليف مالايطاق بود نهايت چطور شد اين كار را كرد كيفيت آن مخفي است مخفي باشد مثل اينكه من مي‏دانم در دنيا اكسير هست كه آن اكسير سبب اين مي‏شود كه احاله جسد كند اما كيفيت اينكه اين اكسير را چطور ساخت اگر من ندانم نبايد انكار وجود اكسير را در دنيا كنم و از اين‏كه عرض كردم معني آيه معلوم شد كه حضرت ابراهيم عرض كرد رب ارني كيف تحيي الموتي قال او لم‏تؤمن قال بلي مسلمي است كه به اصل مسأله ايمان دارم ولكن ليطمئن قلبي مي‏خواهم عالم به كيفيت آن بشوم كه تو چطور احياء موتي مي‏كني مثل اينكه به ساعت‏سازي بگويند كه پيش روي من ساعت بساز تا ببينم چطور مي‏سازي انكار اينكه تو ساعت‏سازي نيستم وليكن كيفيت ساختن تو را مي‏خواهم ببينم پس حضرت ابراهيم نه اين است كه شك در خالقيت خدا داشت نعوذ باللّه حاشا اين است كه گفت ارني كيف تحيي الموتي بنما به من كيفيت اين را كه چگونه زنده مي‏كني مرده را فـقال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل علي كل جبل منهن جزءا و تعليمش فرمود.

سؤال كردند كه اين او لم‏تؤمن كه فرمود مجاز است؟

فرمودند: ما نبايد كلمات خدا و رسول و حجج : را به اين عقولمان ميزان كنيم آنها را بايد گذاشت تا خداوند هر وقت بدهد بيان او را نمي‏بينيد خدا به موسي مي‏فرمايد ما تلك بيمينك يا موسي و هيچ شك و شبهه نداشت حرف بزرگ طوري ديگر است نمي‏بينيد به طور سرزنش به عيسي مي‏فرمايد ءانت قلت للناس اتخذوني و امي الهين من دون الله ملامتي كه به عيسي كرده است آن ملامت راجع به عيسي شود نه اين است كه امر براش مشتبه باشد بلكه سخن بزرگ راهها دارد اوضاع بزرگي ديگر اوضاعي است و ملامت مي‏كند رسول خودش را يا ايها النبي لم‏تحرم ما احل اللّه لك قرار بزرگ است طوري سخن گويد غير از طور ديگران حالا نه اين است كه اين از اشتباه خدا است كه به ابراهيم مي‏فرمايد او لم‏تؤمن آيا نمي‏داند مؤمن است و مي‏پرسد بلكه رسم كلام اين است بزرگ بزرگ بايد چنين بگويد به پيغمبر مي‏فرمايد ان كنت في شك مما انزلنا اليك فاسئل الذين يقرءون الكتاب حالا آيا احتمال مي‏رود كه پيغمبر در شك باشد يا احتمال مي‏رود خدا اشتباه كرده باشد همچنين مي‏فرمايد او لم‏تؤمن قال بلي نه خدا جاهل است و نه ابراهيم در شك نكات كلام بسيار است اما كيفيت انسان اصل روح انساني صالح است براي سعادت و براي شقاوت بعد از اينكه مواجه با سعدا شد از آن سعدا اشباحي مي‏افتد در روح او روح او منصبغ به صبغ آنها و متطبع به طبع آنها مي‏شود ديگر يا انصباغش انصباغ مستودعي است يا انصباغ مستقري است اگر مستودع و عاريه است مثل نوري است كه از چراغ بر ديوار مي‏افتد اين اينجا ايمان مستودع دارد اگر چراغ رفت نورها هم مي‏رود همين بود كه چراغ نبي كه از دنيا رفت نور نبي از قلوب مردم برداشته شد و ارتد الناس بعد النبي9 الاّ اربعة و تا نبي بود تقوي داشتند تماشا اينجاست كه تا نبي بود تحرز از حرام مي‏كردند تحرز از مكروهات مي‏كردند و قبل از آني كه نبي از دنيا برود كذب و افتراء نمي‏گفتند از معاصي اجتناب مي‏كردند عدول بودند به محضي كه نبي از ميان رفت جميعاً مرتد شدند آفتاب كه غروب كرد و نورش همراهش رفت و كل روي زمين تاريك شد همانها في الفور تجويز كردند تخريب بيت نبوت را تجويز كردند احراق بيت نبوت را تجويز كردند اسر عيال او را تجويز كردند قطع روزيشان را و قتلشان را چه از اين بدتر كه ابوبكر را به جاي او نشاندند كه از هر فحشي و از هر قدحي بدتر بود از اينها معلوم شد كه ايمان آنها مستودع بود و پيش از رحلت نبي نور نبي در قلوب مردم بود و واقعاً حقيقتاً درست راه مي‏رفتند نماز شب مي‏كردند گريه مي‏كردند دعا مي‏خواندند تا صبح قرآنها مي‏خواندند روزه‏ها مي‏گرفتند تا چشمش را برهم گذاشت جميعاً مرتد شدند مگر آن چهار نفر معلوم و جميع اينها ايمانشان مستودع بود كه مرتد شدند و هرگاه مواجه با نبي شد و مداومت كرد بر مواجهت تا اينكه درگرفت به نور نبوت و خودش مشتعل شد پس بعد از غروب آفتاب نبي باز روشن است مثل آن چهار نفر كه مرتد نشدند و ايمانشان مستقر بود مستقر و مستودع كل في كتاب مبين و تا كسي چنين نشود در نزد آن مطاعش و امامش ايمانش عاريه است و مستودع است يا در اين دنيا يا در برزخ ايمانش زايل خواهد شد و ايمان نخواهد داشت.

مقصود اين بود كه به مواجهت با نبي صورتي عارض اين مي‏شود و عرضم اين است كه آن صورتي كه عارض اين شده آن صورت نه خيال كنيد مثل مقادير باشد مثلاً مثل اضلاع مربع باشد كه چهار خط باشد و جوهريتي براي او نباشد يا مثل حمرت تنها كه هيچ جوهريتي نداشته باشد يا مثل وزن تنها يا بوي تنها باشد و پوك و بي‏مغز باشد و هيچ جوهريتي نداشته باشد اينجا اول مسأله است اينجا اول سخن است اين صورتي كه عرض كردم عارض روح اين مي‏شود نه تخطيطات پوكي است كه مغز در آن نباشد و جوهر نداشته باشد و همين محض مقادير باشد همچو خيال نكنيد زيرا كه اين صورت صورتي است براي تهيئ ظاهر دنيا كه همچو نشست و همچو گفت و همچو خورد و همچو كرد نه اين است كه در اين تخطيط صوري ظاهري خود را مثل نبي كرده و عكس اين صورتهاي نبي در روح او افتاده ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اگر آن صورت عارض همين ظاهر تنها باشد و ديگر مغز نداشته باشد منافق است و گفته و كرده آنچه واقعيت نداشته در او اين صورت خود را مثل نبي كرده است مثل او نشسته مثل او برخواسته مثل او راه رفته آيا همين است مطاوعه نبي كه ما مي‏گوييم كه مثل نبي كه در روح اين افتاده مصور به صورت او مي‏شود مطاوعه نبي نه همين است و اين از تخطيطات ظاهره نبي است بلكه تو بايد امتثال نبي را بكني در نفسانيت نبي و صفات نفسانيه نبي عكس در تو بيندازد و تو بايد امتثال نبي كني در صفات عقلانيه نبي و عقايد و ايمان او و در جاي او بعينه در تو عكس بيندازد همچنين تو بايد امتثال نبي بكني در فؤاد نبي و صفات فؤاد از محبت نبي از معرفت نبي در تو عكس بيندازد نه همين كه بدن خود را مثل نبي كردي و عكس بدن ظاهري دنيايي نبي توش افتاده درست شد نه مثل اينكه يك‏پاره همين قدر مي‏خواستند شيخي باشند كه عباشان را مثل سيد مرحوم دوش بگيرند و در نشستن مثل سيد مرحوم بنشينند و در نهار هرچه سيد مرحوم مي‏خورد بخورند حالا همچو كه كرد اين شد شيخي نه شيخي نشد بلكه بايد در جميع مراتب او و عقايد و اخلاق او در شريعت و طريقت و حقيقت بايست اقتدا به نبي كرد تا صور شريعت و طريقت و حقيقت نبي در او بيفتد و ثابت شوند روايتي مي‏كنند اگرچه روايتش هم درست نباشد معنيش درست است مي‏گويند پيغمبر فرمود الشريعة اقوالي و الطريقة افعالي و الحقيقة احوالي پس مقصود اين شد كه كسي كه مطاوعه نبي در جميع احوال او بكند اين شخص مي‏شود تابع نبي متهيأ به هيئت نبي و اگر در جميع احوال اين‏طور نگردد متهيأ به هيئت نبي نيست پس نه اين است كه در روح انسان همان هيئات ظاهر عكس مي‏اندازد و آن هيئات صورتي باشد بي‏مغز و همان صورت بي‏مغز نمايد انسان شود و همان انسانيت او باشد حاشا بلكه آنچه عايد انسان مي‏شود مقام مثالي دارد و مقام ماده دارد و مقام طبيعتي دارد و مقام نفسي و روحي و عقلي و فؤادي دارد كه در جميع مراتب او اقتدا كرده و امتثال كرده و عكس جميع آنها در آن افتاده آيا نه اين است كه معرفت توحيد پيدا كرده كالنبي يعني بر حسب خودش آيا نه اين است يقين پيدا كرده است كالنبي بر حسب خودش آيا نه اين است خوف پيدا كرده و افعال و اعمالش جميعاً كالنبي شده است پس آن انسانيتي كه عايدش مي‏شود صاحب مرتبه فؤادي است فؤادش مثال فؤاد نبي است عقلش مثال عقل نبي است نفسش مثال نفس نبي است جسمش مثال جسم نبي است و اگر مراتب جسم نبي نباشد جسم نيست آني كه توي آينه مي‏افتد اگر سوراخ گرد اندرون سفيدي در آينه باشد كه شكل جسم نيست وقتي شكل جسم است كه بعينه مثل جسم باشد مثال فؤاد نبي وقتي مثال فؤاد نبي است كه هركس ببيندش بگويد فؤاد است و اگر كسي او را ببيند و بگويد عقل است يا نفس است يا طبع است يا مثال است يا جسم است اين فؤاد نشد وقتي فؤاد است كه بر هيئت فؤاد باشد و صفت فؤاد باشد و مثال عقل وقتي مثال عقل است كه بر هيئت عقل و صفت عقل باشد و فرق ميان فؤاد و عقل و روح و نفس نه مثل فرق ميان زردي و سرخي و سفيدي است بلكه اينها در يك عرضند اينها تمثيلي است از اين عالم مي‏آورم و اين عالم يك عالم است و من تمثيل از يك عالم براي هفت عالم مي‏خواهم بياورم و شما عقل خودتان را به كار ببريد و در تمثيل ممثل له را ببينيد پس عكس فؤاد وقتي صادق است كه هركه او را ببيند بگويد فؤاد است پس نمي‏شود عكس فؤاد مگر اينكه مثال مجرد باشد احديت داشته باشد عارف باشد صاحب محبت باشد صاحب معرفت باشد بر صفت فؤاد اگر شد فؤاد است نه خيال كنيد كه عكس من هم توي اين آينه افتاده و دو پول نمي‏ارزد عرض مي‏كنم اينكه توي آينه افتاده عكس حمرت وجه تو است نه عكس تو عكس طول قامت تو است نه عكس تو آيا نمي‏بيني كه عكس توي آينه علم ندارد عقل ندارد به جهت اينكه عكس حمرة است نه عكس تو وقتي بنا شد عكس تو در آينه بيفتد عكس حمرت كه مي‏افتد عكس فهم هم فهم مي‏افتد و عكس عقل هم عقل مي‏افتد و عكس معرفت هم معرفت مي‏افتد اگر نه عكس عقل نيست عكس معرفت عرفان است همان مثالي كه توي دل مي‏افتد مقام عرفان است مقام عارف باللّه است اگر نه عكس معرفت نيست عكس يقين تيقن باللّه است اگر نه عكس يقين نيست پس آن مثال مردي است رجلي است عالم است عارف است راجي است خائف است رجلي است كه همه اين صفات را دارد چه فايده حكمت را همه‏اش را يك روز نمي‏شود بگويي خورده خورده هم كه مي‏گويي آنها كه نبايد ضبط كنند بعد فرمودند به فداي آن مثالي كه عارف باشد و متيقن و عالم و عامل باشد و همه صفات را داشته باشد علي اي حال عكس جوهر جوهريت دارد و عكس عرض عرضيت دارد و آني كه توي آينه است عكس عرض است نه عكس خود شخص چنان‏كه واضح شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و دوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها و صل لربك و كان اول صلوة صلاّها رسول اللّه9في السماء الي آخر.

سخن در كيفيت صعود بود و صعود از مقام كيلوس را عرض كردم چون مقام كيلوس آخر مرتبه جماديست وقتي كه تنزل مي‏كند منتهاي تنزل و بعد او از مبدء به واسطه امر ادبر تا مقام تراب و مقام جماديت است و اين ولد هم اول اذكار صعوديه‏اش كيلوس است مقام جماد است ديگر از اين مقام كه ترقي كرد به مقام كيموس مي‏رسد كه اول ظهور نباتيت در آن است و بعد از اينكه ترقي كرد و به مقام دم رسيد اول ظهور حيوانيت او است يعني بعد از آني كه به قلب رفت پس آن منتهاي تنزل كه اول مرتبه صعود است مقام كيلوسي است در آنجا ترقي مي‏كند به مقام كيموسي مي‏رسد و از آنجا ترقي مي‏كند به مقام دم مي‏رسد و هكذا به مقام نطفه مي‌رسد و به مقام علقه مي‏رسد و به مقام مضغه و بعد به مقام عظام مي‏رسد بعد كسوت لحم حاصل مي‏شود بعد از آن مي‏رسد به مقام حيوة ثم انشأناه خلقاً اخر و اين را خلق آخر فرموده به جهت آنكه تا مقام كسونا العظام لحما خلق ارضي و عنصري است بعد از آني كه عنصريت اين ولد تمام شد براي فلكيت فرموده ثم انشأناه خلقاً اخر كه آن دوره فلكيش باشد و در دوره فلكي او حيات افاضه مي‏شود و حيات اصلش از افلاك است و دخلي به عناصر ندارد دخلي به نار و هوا و ماء و تراب ندارد نه دخلي به عناصر دارد و نه دخلي به طبايع عنصريه دارد بلكه جوهر خامسي است وراي اين چهار جوهر و افلاك شديد الشباهة به ارواح هستند و اجسادشان كالارواح است و نيست در ايشان طبايع سفليه و طبايع عنصريه و از آنچه عرض كردم بيابيد آن سري را كه بر بعضي مخفي شده بوعلي سينا در حركت افلاك حيران شده مي‏گويد نمي‏دانم افلاك حركتشان حركت طبيعي است يا حركت حيواني است اگر حركت طبيعي است چرا متضاد حركت مي‏كند و صعود و نزول دارند و اگر حركت حيواني است چرا ملالت و كسالت از حركت كردن آنها حاصل نمي‏شود صد هزار سال حركت مي‏كنند و هيچ خستگي و ملالت براشان نيست و حيوان از حركت زياد خسته مي‏شود و از اين سر غافل شده كه انساني يا حيواني كه خسته و كسل مي‏شود مركب است از دو جوهر يك جوهر مقتضي حركت و يك جوهر مقتضي سكون هرگاه عمل كرد به مقتضاي جوهر به مقتضي حركت مدتي جوهر مقتضي سكون را ملالت حاصل مي‏شود و آن جوهر مقتضي حركت ملول نمي‏شود و هرگاه مدتي ساكن شود آن جوهر كه مقتضي سكون است لذت مي‏برد آناً فآناً بر لذت او مي‏افزايد زيرا كه بر حيات او افزوده همين كه مدتي ساكن شد جوهر مقتضي حركت ملالتش مي‏گيرد از اين جهت مركبات از دو جوهر ملالت و كسالت براشان حاصل مي‏شود حيوان از راه رفتن بسيار خسته مي‏شود از نشستن بسيار خسته مي‏شود همچنين انسان از راه رفتن زياد خسته مي‏شود از نشستن زياد خسته مي‏شود و همچنين از سخن گفتن زياد و از سكوت زياد و خواب زياد و بيداري زياد و خوردن زياد و نخوردن زياد و در جميع افعال متضاده هر كدام زياد شد ملالت پيدا مي‏شود به جهت آنكه ضد آن در آن هست اگر بنا شد مستمد از ضد بشود ضد مفني او است مي‏خواهد او را تمام كند از اين جهت ملالت براي انسان دست مي‏دهد اما افلاك از جوهرهاي متضاده طبيعيه عنصريه مركب نشده بلكه يك جوهر است يعني نسبت به طبايع سفليه يك جوهر است اگرچه خدا چيزي را از يك جوهر فرد نيافريده افلاك هم مركب است نهايت از عناصر جوهريه دهريه و آنها كأنه طبع واحدند يا اينكه در امر حيات همه افلاك اشتراك دارند و اين مابه الاشتراكش است و اگر مابه الاختلافي هست در ميانشان در ساير اعمال براشان حاصل نمي‏شود در حركت و حيات اصلاً اختلاف ندارند مثل اينكه عناصر در اصل جسم طبيعي اشتراك دارند و از بودن جسم براي هيچ يك ملالتي حاصل نمي‏شود به جهت آنكه آن مابه الاشتراك آن است همچنين افلاك جميعشان در اصل حيات اشتراك دارند اگر در ميانشان اختلاف هست در ساير خواصشان است نه در اصل حيات پس چون در حيات اشتراك دارند و مقتضي سكون در افلاك نيست ابداً ملالت چرا براشان حاصل شود بلكه در هر آني افلاك بسيط‏تر مي‏شوند و هر آني اقرب به مبدء مي‏شوند و اوسع مي‏شوند و در اينجا سري است كه آن را نمي‏توان حالي ساير مردم كرد و آن اين است كه افلاك به واسطه اين حركات اشد حرارة مي‏شوند و به شدت حرارت اشد لطافة مي‏شوند و به شدت لطافت و حرارت اشد انبساطاً مي‏شوند و به شدت لطافت و حرارت و انبساط اوسع مي‏شوند و سعه اين افلاك آناً فآناً زياد مي‏شود الاّ اينكه وسعت و سعه دو معني دارد يك معنيش رواست يك معنيش روا نيست يكي سعه دنيايي عرضي است و براني و يكي سعه جواني اما سعه براني آن است كه اطراف شي‏ء و حدود شي‏ء از يكديگر بعيد شوند و اين سعه در افلاك روا نيست زيرا كه وراء عرش نه ضيق است نه سعه وراء عرش مكاني نيست ابداً پس اگر عرش بزرگ بشود كجا برود مكاني كه نيست و همچنين افلاك بزرگ نمي‏شوند به سعه براني كجا برود پس اين سعه معقول نيست براي افلاك و اما سعه جواني براي آنها حاصل مي‏شود و سعه جواني يك امري است كه انسان تا از فلسفه اطلاع نداشته باشد نمي‏فهمد و سعه جواني اين است كه مثلاً شي‏ء همين يك مثقال جوهري كه هست اول قابل اين بود كه به او بريزند يك مثقال روح و بيش از يك مثقال روح نمي‏خورد بعد از اينكه تسقيه به اين كردند و تدبيرش كردند و تلطيفش و تصعيدش كردند به آن طورهايي كه بايد بكنند اين دفعه يك مثقال روح ديگر هم مي‏خورد اگر باز اين را تسقيه كردند تلطيف كردند حل و عقدش مرتبه ديگري و او را تسقيه به ماء الهي كردند اين دفعه قابل اين مي‏شود كه دو مثقال ديگر روح بخورد و همچنين تا اينكه گاه هست پنجاه مثقال روح مي‏خورد بلكه الي ماشاء اللّه چرا كه اين را ترقيه كردند و توسيع كردند به حل و عقد و در هر دفعه اجزاي او صغيرتر و كوچك‏تر مي‏شود و هرچه حل مي‏شود اوسع مي‏شود اگرچه همان يك مثقال باشد پس به حل و عقد و تلطيف و تصعيد سعه او زياد مي‏شود و از اين جهت اكسير مضاعف مي‏شود اول يك مثقال طرح برده مي‏شد به تسقيه ماء الهي و تلطيف و تسقيه به جايي مي‏رسد كه طرح بر صد مي‏شود و باز هرگاه او را تلطيف كني و حل و عقد كني و تسقيه از ماء الهي نمايي طرحش يك بر هزار مي‏شود و هكذا بر ده هزار و صد هزار الي ماشاء اللّه و اين سعه كه در اينجا پيدا مي‏شود كه اين همه ارواح را مي‏تواند بخورد به كبر و سعه اطراف جسم نيست و سعه نيست كه حجم او بزرگ شود بلكه سعه معنوي است سعه‏اي است كه قابل اين مي‏شود كه علوم بلانهاية و حياتهاي بلانهاية بر اين افاضه شود پس اين سعه است و در اول اين سعه را نداشت و اين قدر قوت نداشت كه بشود او را اين‏قدر طرح كرد و حالا مي‏شود و اينگونه سعه است از اينجا مي‏دانيد كه جمع ميان آيه‏ها چگونه شد مي‏فرمايد جنة عرضها السموات و الارض اينجا همچو مي‏فرمايد مع‏ذلك از آن طرف مي‏فرمايد ادني چيزي كه به ادني مؤمني مي‏دهند هفت همسر اين دنيا مي‏دهند و قبه وجود منحصر است در عرش و مادون و ديگر وراي عرش ديگر قبه وجودي نيست ابدا ابدا و جميع الف الف عالم كه خدا خلق كرده در توي اين عرش است ديگر وراي عرش نه مكاني است نه زماني است نه ضيق است نه سعه است نه خلاء نه ملاء حالا آن عوالمي كه يك وجب او از هزار برابر اين عالم وسيع‏تر است چطور آن عالم‏ها در اين عالم‏ها گنجيده‏اند پس معلوم مي‏شود كه سعه آن عوالم سعه نيست كه تباعد اطراف جسم باشد بلكه آن سعه سعه روحاني است و سعه معنويست و سعه فلسفي است به اين معني كه آن‏قدر لطيف است كه آن جثه كه هست قابل اين است كه بر چندين برابر اين عالم طرح كنند از اين جهت جسم مؤمن را كه در قبرش مي‏گذارند قبر او گشاده مي‏شود مد بصر او چطور گشاد مي‏شود و مد بصر سعه حدود و اطراف جسماني قبر نيست لكن نگاه كه مي‏كند به قدر مد بصرش و به قدر سعه كه در خود دارد مي‏بيند از اين واضح‏تر سينه انسان را نظر كنيد نگاه مي‏كند شخص عالم توي سينه خود جميع آسمانها و زمينها را بلكه دنيا و مافيها را و هفتاد همسر اين دنيا را و بيشتر را در سينه خود مي‏بيند و اين سعه است و يك كسي ديگر اين سعه را ندارد نمي‏بيند چيزي در سينه خود الاّ قليلي يكي در قلب كوچكش صد هزار مسأله جا دارد و يكي ديگر به جز چند مسأله ديگر چيزي نمي‏داند سينه‏اش جا ندارد تنگ است پس درست شد معني قول خداوند عالم كه مي‏فرمايد من يرد اللّه ان‏يهديه يشرح صدره للاسلام و اين شرح صدر همان توسعه‏اي است كه عرض كردم و من يرد ان‏يضله يجعل صدره ضيقا حرجا و همچنان‏كه سعه فلسفي است ضيق فلسفي هم هست گاه هست چيزي است كه حدود و اطراف او از آن ديگري بيشتر است ده مرتبه و سعه اين بيش از آن است ده مرتبه يك چيزي ده من بار است و يك چيزي يك مثقال است و اين يك مثقال وسعت او بيشتر است از آنكه ده من است پس آن اضيق است و اين اوسع است اين است كه قبر كافر ضيق مي‏شود و قبر او چنان فشاري به او مي‏دهد و جا را بر او تنگ مي‏كند كه مثل جاي ميخ براي ميخ قبر او بر او تنگ مي‏شود و اين ضيقي كه از براي قبر حاصل مي‏شود ضيق مساحت نيست و به هيچ وجه اطراف لحد بهم نمي‏آيد و اطراف لحد بهم نمي‏چسبد لكن آن كافر را كه در قبر گذاردند قبر او تنگ مي‏شود بر او تنگ‏تر از جاي ميخ بر ميخ به جهت آنچه در قبر او مي‏آيد از كثرات مي‏آيد از اوهام و معاصي و سيئاتي كه براي او است و هجوم آن كثرات و خيالات متشتته كه بر او وارد مي‏آيد چنان تنگ مي‏شود قبر او و سينه او كه دلش از گلويش مي‏خواهد بيرون آيد و معالجه نمي‏تواند بكند بدتر از ميخ و اين تشبيه جسماني است و از آن طرف قبر براي مؤمن گشاد مي‏شود مؤمن توي قبرش خوابيده است ملك و ملكوت براي او منشرح مي‏شود و در هرجا بخواهد از آنها مي‏خرامد و هرجا دلش مي‏خواهد مي‏رود مشرق مي‏رود مغرب مي‏رود پس سعه و ضيق دو معني دارد يك سعه و ضيق براني است كه بعد اطراف جسم باشد و يك سعه و ضيق جواني كه همين باشد كه عرض كردم و به اين سعه افلاك وسيع مي‏شوند به واسطه اين حركات و اين حركات عبادات ايشان است و چون عبادات ايشان است استمداداتشان است و چون استمداد مي‏كنند امدادات مي‏شود امدادات كه شد تزايد مي‏شود تزايد كه شد سعه مي‏شود پس بايد آناً فآناً اين افلاك اوسع بشوند و سعه‏شان زياد شود اين است معني سعه‏شان كه آناً فآناً افلاك متحمل مي‏شوند افاعيل اللّه و مقادير اللّه را و از آن عقول و نفوس مي‏رسد عوض و امداد آنچه را كه پيشتر متحمل بودند اين است كه در جنت براي مؤمن زياد مي‏شود در هر جمعه مؤمن زيارت خدا مي‏رود وقتي برمي‏گردد آنچه خدا به او داده در بهشت هفتاد برابر صد برابر زياد مي‏شود هي تسقيه مي‏شود و هي اوسع مي‏شود مملكت او معلوم است هرچه در سعه سير كند و نظر و اعتبار كند لطافتش بيشتر مي‏شود و سيرش زيادتر مي‏شود امدادش بيشتر مي‏شود سخن در اينها نبود سخن در اين بود ثم انشأناه خلقاً اخر حيات براي اين شي‏ء آن وقت افاضه مي‏شود خلق روحاني و ملكوتي اين است آسمانها ملكوت اين عالم هستند چنان‏كه زمين ملك اين عالم است آسمانها ملكوت اين عالم است و عرش جبروت اين عالم است پس ترقي مي‏كند ثم انشأناه خلقاً آخر و اين خلق آخر هم كه حيات قلبي باشد درجات دارد و براي او حالت نطفه هست و علقه دارد و مضغه و عظام و كسوت لحمي دارد و اين حيات اول تكون او كه بخاري است در توي قلب طفل در رحم مثل نطفه‏اي است براي او چنان‏چه نطفه هيچ هيأت انساني در او نيست الاّ به طور صلوح روحي هم كه در قلب قرار مي‏گيرد هيچ از مشاعر ظاهره در او نيست نه خيال كنيد كه طفل توي دل حالا بايد بصير باشد و سميع باشد و ذائق و شام باشد و لامس باشد نه بلكه حياتي است مبهم چيزي كه از او برمي‏آيد همان حركت انقباض و انبساط است ديگر قصدي اراده حركاتي به طور صنائعي كه حاصلي داشته باشد به هيچ وجه من الوجوه توش نيست بلكه حركت روحي كه در قلب پيدا مي‏شود همان حركت انقباض و انبساط است به جهت آنكه اگر مخلي به طبع مي‏بود و نبود در جوف عروق و احشاء و به طبع خود بود البته به طور كره بود و حركت كروي مي‏كرد و حركت دوري مي‏كرد لكن حالا چون در عروق و احشاء آمده محصور شده و توي اورده و شريانات به شكل آنها ايستاده از اين جهت حركتش حركت انبساط شد و انقباض زيرا كه نيست به شكل كري خودش همان حركت انقباض و انبساط مي‏كند وليكن چون كره كه حركت مي‏كند از بالا پايين مي‏آيد و از پايين بالا مي‏رود و اين روح هم در اين آورده و شرايين از بالا به پايين آمدنش حركت حركت انقباضي است كه به ملاحظه ثقل او و ارضيت و انيت او نزول به پايين مي‏كند پس حركت انقباضي مي‏شود و اما حركت از پايين به بالا حركت انبساطي او است در اينجا پس هي مي‏آيد پايين و حركت انقباضي مي‏كند و مي‏رود بالا و حركت انبساطي و صعودي مي‏كند پس همان حركت دور كروي او كه از بالا به پايين و از پايين به بالا بود در اينجا به اين‏طور ظهور كرد به حركت انقباضي و انبساطي در اين اورده و شريانات پس حركت انبساطي آن از هوائيت و ناريت او است و آن دوتاي ديگر مشايعت مي‏كنند او را و حركت انقباضي آن از آن ترابيت و مائيتي است كه در او است و آن دوتاي ديگر مطاوعه مي‏كنند او را پس به جهت آنكه آن دو طبع اقتضاي انبساط مي‏كند و آن دو طبع ديگر اقتضاي انقباض مي‏كند طبيب بعد از آني كه دست را گرفت و نبض را ملاحظه كرد انبساط را ديد مي‏فهمد كه حرارت و رطوبت در آن غلبه كرده و بعد از اينكه انقباض از نبض ديد مي‏فهمد كه برودت و يبوست غلبه كرده و اگر مختلف يافت مي‏فهمد كه طباع اين امتزاج تمام پيدا نكرده اخلاط توي اين پيدا شده اعراض و غرايب توي اين آمده مقصود اين بود كه آنچه در دل پيدا مي‏شود مثل نطفه است براي خلق آخر بعد از آني كه از دل آمد توي شريانات آن مثل علقه است براي آن به دماغ كه آمد مضغه مي‏شود در مواطن دماغ كه آمد به منزله عظام مي‏شود بعد از آن در آن شريانات و عروقي كه براي حس ساخته‏اند در آن منابت مقدمه دماغ كه آمد به مواضع حواس كه رسيد كسوه لحم پيدا مي‏شود دست از پا ممتاز مي‏شود گوش از چشم ممتاز مي‏شود همچنين در خلق روح وقتي آمد در آن عروق باصره‏اش از شامه‏اش امتياز پيدا كرد پس در اين وقت تولد روح حيوانيش هم تمام مي‏شود و بعد كه تمام و كامل شد تا روح حيواني در بدن طفل بزرگ نشود و به مقام كسوه لحم نرسد تولد نمي‏كند و چون روح حيواني منبعث از بدن دارد در همان رحم بايد تولد كند و بعد از آني كه به اين دنيا آمد آن وقت اول تولد روح انساني است آن هم بايد نطفه باشد و علقه باشد و مضغه و لحمي و عظامي‏و انشاء خلق آخري داشته باشد و دارد بدون شك پس بعد از اينكه تولد كرد از پدر و مادر دنيايي پس وقت تولد نطفه انساني است كه نبي و ولي او باشد كه انا و علي ابوا هذه الامة كه پيغمبر فرمودند و اين امت انسان شرعي است و انا و علي ابوا هذه الامة يعني امت مرحومه و از اين والدين شرعي ولد شرعي و انسان شرعي حاصل مي‏شود پس حقيقتاً واقعاً بلاشك و بلاريب محمد و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما پدر و مادر براي انسان شرعي و امت مرحومه‏اند پس آن انسان شرعي از نطفه مثال ملقي از ايشان كه سه شعبه شده شعبه‏اي در اقوالشان جلوه كرده و شعبه‏اي در افعالشان جلوه كرده و شعبه‏اي در تقريرشان جلوه كرده و اين در ايصال ظاهري است و اما در ايصال باطني كه به طور اثريت و موثريت است آن دخلي ندارد پس در اين ظاهر از آن مثال ملقاي از ايشان كه نطفه انسان شرعي است در امت مي‏افتد امت هم ترقي مي‏كنند پس در اول مي‏گويند لااله الاّ اللّه محمد رسول اللّه مي‏گويند آمنا بما جاء به به طور اجمال پس اين حالت مثل حالت نطفه است بعد في الجمله تفصيل مي‏دهند و قدري بسطش مي‏دهند قدري فرايض را مرتكب مي‏شود و قدري محرمات را ترك مي‏كند اين حالت علقه مي‏شود بعد خورده خورده مضغه مي‏شود و خورده خورده عظام مي‏شود تا اينكه خورده خورده وقت كسوت لحم او مي‏شود جميع اعضاي او جميع عروق او جميع اورده و شرايين و رباطات او ممتاز مي‏شود شعرش ظفرش جميعش ممتاز مي‏شود همچنين اين ولد شرعي وقتي ولد تام است كه همه اعضاء و جوارح او تمام و ممتاز باشد قولش مثل قول نبي باشد فعلش مثل فعل نبي باشد حدود و شرايع و فرايض و احكام را بجا آورده باشد و اجتناب از محرمات و مكروهات كرده باشد و اينها را مفصلاً هريك هريك به عمل بياورد چنين وقتي انسان تام صحيح المزاج معتدل به دنيا بيايد ديگر بسا آنكه خوشگل سمين يا بدگل و لاغر باشد تا ديگر حالتش چه حالت باشد ديگر هم براي انسان مرض هست مثل اينكه در فريضه مي‏بيني اختلال پيدا مي‏كند مريض مي‏شود معالجه‏اش مي‏كنند و كر مي‏شود انسان شرعي دواش مي‏دهند چاق مي‏شود كور مي‏شود واقعاً انسان شرعي دواش مي‏دهند چاق مي‏شود و دواي شرعي بايد بدهند بسا آنكه مرضي پيدا مي‏كند كه چشمش نمي‏بيند و هرچه نگاه مي‏كند نمي‏فهمد چشمش را دوا مي‏كنند چاق مي‏شود بسا آنكه زمين مي‏خورد پاش مي‏شكند شكسته‏بند مي‏آورند پاش را مي‏بندند اين انسان خواب دارد بيداري دارد اكل دارد شرب دارد و كذلك جميع ما في الجنة براي اين هست همين انسان در اين دنيا صحيح مي‏شود مريض مي‏شود به حال سكرات مي‏رسد شفاش مي‏دهد دو مرتبه برمي‏خيزد خلاصه انساني مي‏شود تام و صحيح المزاج همچنين كه شد حالا ديگر انسان شرعي و زيد شرعي درست شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين([22])

 

(درس سي و سوم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك و طهرها و صل لربك و كان اول صلوة صلاّها رسول اللّه9 في السماء بين يدي اللّه تبارك و تعالي قدام عرشه جل‏جلاله الي آخر.

سخن در كيفيت صعود بود و به طور اختصار صعود جسم گفته شد تا آنكه جسم دنياوي تولد كرد و در او ابتداي تولد نفس قدسيه انسانيه شد و به همان ترتيب نفس قدسيه هم در اول مثل نطفه خواهد بود بعد از آن خورده خورده ترقي مي‏كند تا اينكه انسان تام كاملي مي‏شود و بعد از آن‏كه اين جسم هم در اين دنيا استكمالي پيدا كرد از حد صبي شيئاً فشيئاً كه صلاحيت از براي نفس انساني داشته باشد و از براي خدمات او لايق باشد اين‏طور مي‏رود تا وقتي كه اجل او منقضي شود و اين بدن اختلال پيدا مي‏كند و به مقتضاي آنچه حكماي اشراقيين گفته‏اند اين است كه سبب موت و فراق نفس از بدن تجوهر نفس انساني است و استكمال آن است و ياد ملكوت مي‏كند و صعود مي‏كند به شوق ملكوت و بدن خود را خلع مي‏كند پس بدن در اين وقت مي‏ميرد و روح مي‏رود به ملكوت خود اين‏طور مي‏گويند و اين قول داخل مزخرفاتي است كه لايق اطفال است همچو حرفي مي‏زنند و از كسي كه علوم آل‏محمد : را نديده عجب نيست همچو حرفي بزند و اين حرف مزخرف است به جهت اينكه مي‏بينيم بالبداهه اين همه اطفال در شكم مادر مي‏ميرند و اطفال يك روزه و دو روزه و يك ساله و دو ساله و ده ساله و به سن شباب و كهولت و سن پيري و جواني در جهل و در علم و در مرض و صحت در جميع اين احوال موت جلوه مي‏كند و اگر از شدت تجوهرش و استكمالش بود و به جهت تذكر نفس به عالم ملكوت بود موت حاصل مي‏شد و بعد از اين ديگر موت حاصل نمي‏شود از اين قرار نبايد بميرد مگر كسي كه به حد كمال رسيده باشد و مشاهده مي‏بينيم كه اين حرف داخل مزخرفات است و حق آن است كه حضرت امير سلام اللّه عليه مي‏فرمايد الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير مي‏فرمايد سبب موت اختلال اجزاء بدن است و بدن به منزله آينه است در تحت آفتاب روح گذارده شده مادام كه اين آينه مستقيم و صحيح و معتدل است عكس آفتاب روح در او افتاده و متلألأ است و ضياء و بريق دارد و حيات باقي است اما وقتي در اين آينه كثافتي پيدا شد از تلألأ و ضياء و حيات مي‏افتد و اختلال كه در بدن پيدا شد حاجب مي‏شود ميان انسان و آن روحي كه در ملكوت است و بدن مي‏ميرد و در اصل خداوند عالم چنين قرار داده كه براي بدن دوره سنه عمري است و مثل آنكه سال چهار فصل است فصل بهار و تابستان و پاييز و زمستان همچنين عمر اين بدن هم چهار فصل دارد اولي كه اين بدن تولد مي‏كند فصل بهار او است و فصل حرارت و رطوبت او است و در اين فصل رطوبت قرار داده‏اند تا اين بدن كش بياورد و عرض و طول آن زياد شود و بزرگ شود و حرارت را قرار داده‏اند تا اينكه از اطراف ميل به بيرون و خارج كند و به اين واسطه نما پيدا مي‏شود پس در فصل طفوليت او فصل بهار است و رطوبت و حرارت بر او غلبه دارد و همين‏طور هست و مي‏رود به طور كمال و اعتدال اگر باشد تا وقتي كه سي‏ساله مي‏شود و آن فصل تابستان او است و در اين فصل مزاجش حار و يابس است و اين فصل سن شباب او است آن هم به طور اعتدال از سي و يك است تا شصت و اين سن سني است كه در اين سن قوتش و قدرتش و شدت ذكاوتش و علمش و عملش همه در اين سن است و حرارت و يبس بر او غلبه دارد و مزاج صفراوي دارد وليكن اين نسبتي كه مي‏گويم نسبت به سن صباي او است نه نسبت به ما بعد اينجاست كه حرف ما و اطباء اختلاف پيدا كرده سن شباب سني است كه يبس بر او غلبه دارد ليكن يبس نسبت به صباوت نه يبسي كه براي فصل چهارم و فصل سيم او است در اين فصل حرارت هم هست رطوبت هم هست رطوبتش اغلظ است از سن طفوليت و اين سن وقوف او است و كش نمي‏آورد و ديگر نما از براي او حاصل نمي‏شود و بعد از اين سن خريف او است كه از سن شصت و يك باشد تا نود و اين سن را اطباء مي‏گويند بارد است و يابس و اشتباه كرده‏اند اين سن بارد است و رطب و خريف احد الربيعين اين رطوبتي كه در اين سن دارد فصل چهارمش ندارد و حالت فصل خريف مثل حالت ربيع است زيرا كه او احد الربيعين است و بسا چيزها كه در فصل خريف سبز مي‏شود و طاقت حرارت اول را ندارد لهذا در اين وقت سبز مي‏شود پس رطوبتش پيش از سن پيري است و به جهت آنكه مبدء رطوبت و اصل رطوبت از شكم مادر است و اين رطوبت تا در بدن هست زنده است و همين كه رطوبت خشكيد مي‏ميرد و آن رطوبتي كه در زمستان مشاهده مي‏شود رطوبت عرضي است و رطوبت خريف كه ما مي‏گوييم رطوبت ذاتي است پس رطوبت ذاتي فصل خريف پيش از رطوبت ذاتي شتاء است و در فصل شتاء استخوان مي‏خشكد و پوست و گوشت و جلد سوداويت پيدا مي‏كند سياه مي‏شود و شبيه به اموات مي‏شود عظم او دقيق و جلد او رقيق مي‏شود و چون حرارت غريزي او ضعيف مي‏شود اصل سن بارد و يابس است و حرارت غريزي حار و رطب است و مضاده تامه است مابين اين‌دو از اين جهت حرارت غريزي ضعيف مي‏شود و برد و يبس عرضي عنصري بر او غلبه مي‏كند از اين جهت غذاي او تحليل نمي‏رود ابخره بدون او تحليل نمي‏رود آبي كه مي‏خورد آن آب جفاف پيدا نمي‏كند غذاي رطبي كه مي‏خورد تحليل نمي‏رود و آن رطوبات عرضيه در بدن تحليل نمي‏رود و جمع مي‏شود و بخار مي‏كند و ابر مي‏شود و در دماغ او تقطير مي‏كند باران مي‏ريزد از بيني و دهان و چشم او اب جاري مي‏شود متصل اين بارانها مي‏آيد و از زمين معده بخارها بالا مي‏رود و ابر مي‏شود و مي‏بارد لكن استخوان خشكيده پوست خشكيده با اين رطوبتها كه در بدنش مترهل گوشتش پوستش استخوانش همه مي‏خشكند. پس در سن پيري كه از نود است تا صد و بيست سن برودت و يبوست ذاتي است لكن رطوبات غريبه به جهت عدم حرارتي كه رطوبات بارده را تجفيف كند در ظواهر بدن مي‏آيد مثل اينكه در زمستان مي‏بينيد درخت تر است در ظاهر و آب از او مي‏ريزد ولكن خشك است پوستش خشك است گوشتش خشك است همه‏اش خشك شده و اما در فصل در بهار از اندرون او رطوبتي ذاتي بيرون مي‏آمد و آن رطوبت ذاتي او را نمو مي‏دهد پس پير هم اگرچه رطوبت در ظاهر بدنش زياد است دهنش و چشمش آب مي‏ريزد لكن رطوبت ذاتي ندارد پس در سن پيري فصل فصل زمستان است و رطوبت ذاتي تمام شده و مزاج پير مزاج مرگ است اگر هيچ به انسان رخ ندهد مرضي از اول تاكنون همين كه سن بالا رفت برد و يبس روز به روز غلبه مي‏كند زمستان سرما مي‏شود و حرارت غريزي كه از شكم مادر آورده بود از فلك تحليل مي‏رود و خورده خورده دم هم غلظت پيدا مي‏كند به جهت آنكه برد و يبس به دمش اثر مي‏كند دمش را غليظ مي‏كند و سياه مي‏كند به طوري كه اگر فصد كنند پيران را خونشان را مي‏بيني سياه است از جهت برد و يبس و تراكم است نه از جهتي كه حرارت غلبه دارد بلكه به جهت تراكم دم و برد و يبس و سوداويتي و غلظتي كه در او پيدا مي‏شود سياه مي‏شود اين دمهاي سياه چون مدد جلد مي‏شود رنگش سياه مي‏شود گوشتش كم مي‏شود استخوانش ضعيف مي‏شود تا اينكه اين دمي كه در قلب هست به سن صد و بيست كه رسيد منجمد مي‏شود از شدت برد و يبس و از خواص دم است كه تا حرارت بر او مستولي است رقيق و جريان دارد و چون برد و يبس به او رسيد مي‏بندد پس بعد از آنكه مزاج پير برد و يبس بر او غلبه كرد دم منعقد مي‏شود و دم ديگر ذوبان و جريان ندارد بخار احداث نمي‏شود و حرارت فلكي در او كم اثر مي‏كند همين‏طور نشسته صحبت مي‏دارد خورده خورده مي‏بيني خاموش شد و افتاد و مرد هي روح رقيق مي‏شود و مي‏شود و مي‏شود تا اينكه مدد دويمي به او نمي‏رسد بخار مي‏آيد بيرون جزء هوا مي‏شود آن هم مي‏افتد مي‏خشكد اين است ديگر تجوهر روح كجا بود استكمال نفس كجا بود اينها مزخرفاتي است كه مي‏گويند خيالاتي است كه از چرس و بنگ برخواسته و اصل كيفيت مردن راهش اين بود كه عرض كردم به اين سن كه رسيد اگر هيچ مرض به او نرسد و هيچ عارضي هم رخ ندهد به همين فصول و انتهاي سنه كه نشسته است يك دفعه چراغ روحش خاموش مي‏شود و مي‏ميرد و هرگاه در اين اثناها مرضي روي داد و فسادي پيدا شد و دم را خود به خود منعقد كرد يا اينكه ممري سد شد يا عضوي فاسد شد و اختلال در بدن پيدا شد به قسمي كه ديگر دم جاري نشود به قلب و بخار كند آن وقت به عارض مي‏ميرد و عرض كردم كه سي سال و شصت و نود و صد و بيست و بدن به حد اعتدال باشد لكن وقتي مختلف شد و آن خميره كه براي بدن او گرفته شده يكي دوره او صد و بيست سال است يكي دوره او شصت سال است و يكي چهل مي‏شود و يكي سي و هكذا تفاوت مي‏كند باجل مسمي عنده و اين به حسب بنيه اختلاف مي‏كند پس هر كسي هرچه عمر او باشد آن عمر بر چهار قسمت مي‏شود فصل بهاري دارد و تابستاني و پاييزي و زمستاني و سن صبايي و شبابي و كهولتي و پيري دارد و در اين زمانها نهايت سن صبا تا بيست و بيست و پنج و بيست و شش بيشتر نمي‏شود و دوم تا چهل يا پنجاه و بعد رو به خريف مي‏رود و به كهولت مي‏رود آن هم تا شصت و پنج و هفتاد بيشتر نمي‏شود ديگر مردم مختلفند تا دوره عمر او چقدر باشد مطلب اين بود كه اين بدن آينه‏ايست در روي زمين در زير روح گذارده شده مادام كه آينه صافي و مستقيم است عكس توش مي‏افتد و وقتي كه اختلال در او پيدا شد عكس از توش مي‏رود و اينكه عرض كردم كه حد اعتدال سن صد و بيست سال است اعتدال ظاهري مقصود بود لكن هرگاه اعتدال به حد كمال رسيد سنه عمر او سنه عمر عالم مي‏شود و صد هزار سال عمر او مي‏شود و بايد موت براي او نباشد مگر آنكه جمله عالم بميرد پس اين بدن بايد بين النفختين فاني شود از اين جهت پيغمبر و ائمه صلوات اللّه عليهم را اگر نكشند و چيزي عارض ايشان نشود و خود ايشان قصد اين نكنند كه منتقل شوند از اينجا بدنهاي ايشان موت برنمي‏دارد بدنهاشان از شدت ارتباط و مشابهتي كه به ملأ اعلي دارد فناء و فساد برايشان نيست به جهت آنكه موتشان به موت عالم بسته است و اعتدالشان مثل اعتدال كل عالم است هر وقت عالم بميرد بايد بدنهاي ايشان بميرد پس بعد از آني كه بر حسب تقدير به اين‏طور بدن فاسد شد روح منقطع و مجرد مي‏شود از اين دنيا مي‏ماند در عالم ساهره خودش و در عالم شعور خودش شاعر است به خودش و به آنچه بر آن هست و آن شعور دهريت دارد پس اگر شاعر به شقاء خودش هست آن شعورش دهريت دارد و اگر به سعادت خودش شاعر است اين هم دهريت دارد پس كل انسان الزمناه طائره في عنقه و نجزيهم وصفهم و ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون پس آن اعمالي كه كرده شاعر است به آن فحشي كه داده شاعر است و آن شعور و آن فحش دهريت دارد و هميشه پيش چشم او هست و همچنين غيبت و جميع اعمال او در پيش چشم حاضرند و ان سعيه سوف يري ثم يجزيه الجزاء الاوفي و هميشه ملازم او هستند و كل انسان الزمناه طائره في عنقه و همچنين احسان و عبادات او جميعاً در پيش چشم او حاضرند و دهريت دارند و شعور شعور است نمي‏شود غير شعور و حالا شعور را از اين بدن بيرون آورده‏اند او را به خود گذاشته‏اند مي‏خواهي شعور نباشد البته شعور است چه كار كند نباشد نمي‏شود ديگر حالا نسيان از خود ندارد پس اين عمل اگر گزنده باشد دائماً مي‏گزد او را و دائماً الم است و عذاب است يعني اگر هزار سال بگذرد همان آن آن اول المي است كه به او رسيده و هميشه اول او است و اول دهشتي و عذابي است كه به او دست داده و هرگز به امنيت بدل نمي‏شود و هميشه مستوحش است و معذب و هرگز مستريح و ايمن نمي‏شود و آنكه مستريح است ابدالابد مستريح و ايمن است هرگز غير او نمي‏شود مثلش را اگر مي‏خواهيد روي كاغذ بنويس المستريح امروز مستريح است فردا هم و ده سال ديگر هم و صد سال و هزار سال الي ماشاء اللّه مستريح است و همچنين المعذب هميشه معذب است و عرصه دهر عرصه‏اي است كه مستريح هميشه مستريح است و معذب هميشه معذب است سيجزيهم وصفهم و او لازال متصف به صفت خودش هست و صفت او از او زايل نمي‏شود ابداً ابداً پس نه اين است كه خدا استشفاي غيظي از خود مي‏كند به اين عذاب همين تركيب او است و چنين اقتضاء كرده و خدا هم چنين كرده او را به اقتضاي او و ميل او و گفته مي‏خواهم ميم و عين و ذال و باء باشم پس شد معذب و از اينجا معلوم شد كه چقدر خبط كرده‏اند اشراقيين در اين مسأله كه اين را داخل مكاشفات خود گرفته‏اند و گفته‏اند كه جنس از جنس متأذي نمي‏شود اهل نار مدتي كه در نار ماندند در آخر ملكيت پيدا مي‏كنند و انس به آتش مي‏گيرند و عذاب بر ايشان عذب مي‏شود مزخرفاتي است گفته‏اند اول و آخر در دهر خيال كرده‏اند و ندانسته‏اند كه دهر آخرش اولش است اگر اول معذب است آخر معذب است و اگر در آخرش معذب نيست پس از اولش معذب نبوده پس بگو از اول معذب نيست كافر را از اول خدا عذاب نمي‏كند و انكار بعث رسل و انزال كتب و شرايع همه را بكن نعوذ باللّه و الاّ اول معذبند و بعد خورده خورده كه ماندند ملكيت پيدا مي‏كنند و در آخر انس مي‏گيرند و عذاب بر ايشان عذب مي‏شود و از نار متأذي نمي‏شوند به جهت آنكه از همان جنسند اين مزخرفات را مي‏گويند به جهت اين است كه از آل‏محمد اخذ نكرده‏اند و حالت دهر را او نمي‏داند چگونه است پس اين حرفها و مزخرفهاي محيي‏الدين بن عربي كافر را مي‏گويد و به اينها مي‏خواهد مطلب بفهمد ابن‌عربي سني كه فهمش اين باشد كه مكاشفه او او را به اين مي‏دارد كه در مكاشفه خود ببيند كه ابوبكر خليفه بلافصل پيغمبر است و او را به اين بدارد كه نجات در اعتقاد به همين است و در غير اين نجاتي نيست ديگر مي‏خواهي اين چه چيز بفهمد فهمش كه همچو شد ديگر چه مي‏فهمد.

باري پس بعد از آني كه بدن اختلال پيدا مي‏كند روح مجرد مي‏شود از اين بدن و تمام لذت و تمام راحت براي او است اگر عاقبتش به خير باشد اين موت اين دنيا دار امراض و ضيق و محنت او است از اينجا كه رفت از اينها خلاص مي‏شود بعينه مثل راحت كسي است كه مي‏بيني يكي پياده بود و هميشه پياده راه مي‏رفت مي‏رفت به هندوستان پياده وقتي به كالسكه دودي نشست كه از اينجا رفت تهران و نهار خورد و برگشت يك ساعت گذشت چقدر حظ مي‏كند مي‏گويد من مي‏بايد قدم به قدم پا بردارم و بگذارم و بروم و حالا اين‏طور مي‏روم بعد از آني كه تنگناي دنيا و قدم به قدم دنيا پا بيرون گذارد به محض اراده از هندوستان مي‏رود به محض اراده به آسمان مي‏رود و از زمين مي‏رود و تجردي پيدا مي‏كند راحت مي‏شود با ملائكه مي‏نشيند و برمي‏خيزد و جليس با آنها مي‏شود غرض به اين‏طور صعود مي‏كند اين نفس و اين روح وقتي كه از اين دنيا بيرون رفت در درجات برزخ صعود مي‏كند و لطيف مي‏شود و در اواخر برزخ لطيف‏تر مي‏شود و آن اعراضي كه از براي او در برزخ هست آنها هم مي‏ريزد در برزخ و برزخ ليل دارد و نهار دارد مي‏فرمايد لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا در آنجا هم براي آنها تقلبات احوال هست در آنجا هم تحصيل علم مي‏كنند ترقي مي‏كنند در آنجا اعمال نافع مي‏شود براي شخص همين‏طور ترقي مي‏كند تا نفخه صور و آن وقت آنها هم ساقط مي‏شود و چون اين اعراض برزخي نوعاً بايد ساقط بشود اگرچه در اين اعراض ترقي كرد و صعود كرد و تلطيف شد و بالا رفت لكن نوع اين اعراض بايد ترك شود مثل اينكه در دنيا در سن شباب صعود كرد و تلطيف شد و بالا رفت لكن اين بدن بايد ترك شود در برزخ هم ترقي مي‏كند تلطيف مي‏شود و تصعيد مي‏شود و بالا مي‏رود لكن جمله آن بدن برزخي را بايد خلع كند پس به نفخه صور خلع مي‏كند.

آقا محمدباقر عرض كرد عالم برزخ عالم مشاعر است؟

فرمودند همين خيالي كه الان داريد همين فكري كه داريد همينها كه مي‏فهميد از عرصه برزخ است فرمودند ليل و نهارش مثل همين دنيا است بعينه فرمودند شما دائماً يك آن برزخ را داريد مي‏فرمايد:

ما فات مضي و ما سيأتيك فأين   قم فاغتنم الفرصة بين العدمين

و همان فرصت آن همان آني است از آنات برزخ و مثل همين جا همين‏طور نجف و كربلا و تهران و كرمان دارد بعينه مثل همين‏جا آيا نيست كه اگر مؤمن در هرجا بميرد مي‏آورند ارواح سعدا را در پشت وادي السلام و حضرت امير در پشت وادي السلام طول دادند ايستادن را و آن شخص عرض كرد از سبب مكث آن حضرت، فرمودند ارواح مؤمنين بودند كه با هم جوقه جوقه نشسته بودند صحبت مي‏داشتند پيش آنها بودم، فرمودند ما ديوانه‏ايم كه از مردن مي‏ترسيم راحتي كه در مردن هست در هيچ چيز نيست يعني اگر آدم مؤمن باشد. بعد فرمودند براي كافر هم بهتر است هرچه زودتر برود اعمال بد كمتر از او به ظهور مي‏رسد. عرض شد: حديثي هم هست كه مردن براي كافر و مؤمن بهتر است؟ فرمودند اميدوارم كه هرچه مي‏گويم حديث باشد، ديگر مگر گاهي مركب شود از احاديث و الاّ اميدوارم كه هرچه مي‏گويم حديث باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و چهارم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 الي آخر.

ديروز عرض كردم كه بعد از اينكه انسان از اين دار دنيا بيرون رفت و اعراض اين دنيا را از خود طرح كرد در عالم برزخ با اعراض برزخي سير مي‏كند به طول مدت برزخ و القاء مي‏كند از خود اعراضي چند را و تلطيف و تطهير مي‏كند خود را تا نفخه صور و در دنيا انسان با روحي كثيف و جسدي كثيف بود و در برزخ با روحي لطيف و جسدي كثيف است و در آخرت روح لطيف و جسد لطيف است و هر دو طيب و طاهر مي‏شوند و خورده خورده جسد بايد تلطيف شود و روح در دار دنيا تلطيف شد تا در وقت مردن از اعراض پاك شد و جسد ماند از اين جهت او را در قبر خود مي‏گذارند تا اعراض از او زايل شود و پاك شود و قابل روح لطيف شود و در ايام برزخ جسد كثيف است و بايد تطهير شود و تلطيف شود تا نفخه صور و اصل صور را در اين دنيا هرگاه تمثل كنيد بر هيئت قند است از آن سر باريك تا سر پهن دو سوراخ دارد يكي به سمت آسمان و اهل آسمان و يكي به سمت زمين و اهل زمين و در اين دو سوراخ شش منزل و شش مقام است و بعد از آني كه خدا حكم كرد به دميدن صور دميدن اول مثل دم قليان است كه انسان كه غليان مي‏كشد نفس خود را بالا مي‏كشد كه جذب دود مي‏كند كه اين نفخه نفخه جذب است اسرافيل مي‏آيد و صور را به دهن مي‏گيرد اهل آسمان و زمين كه ديدند اسرافيل آمد پس اول نفس خود را بالا مي‏كشد از آن سوراخ كه محاذي اهل زمين است پس جميع ارواح احياء مي‏رود و داخل آن سوراخ مي‏شود و آن روحي كه مي‏رود صاحب ماده است و صاحب طبيعت و صاحب نفس و روح و عقل و فؤاد است و اين مراتب را در آن ثقبه كه مي‏رود دارد اول دفعه كه مي‏كشد مثال با ماده و طبيعت و نفس و روح و عقل بالا مي‏كشد و مجموع را مي‏برد در آن سوراخ و مثال را در آن منزل اول مي‏گذارد و ماده را با آنچه در او است مي‏كشد بالا و ماده را در منزل دويم مي‏گذارد و طبع را با آنچه در او است مي‏برد به منزل سيم و طبع را در آنجا مي‏گذارد و نفس را با آنچه در او است مي‏كشد به خانه چهارم و نفس را آنجا مي‏گذارد و روح ملكوتي را با آنچه در او است مي‏كشد بالا و روح را در منزل پنجم مي‏گذارد و عقل را مي‏كشد بالا و آنجا منزل او است مي‏ماند و هريك از توي يكديگر مي‏كشند مثل اين لوله‏هاي دوربين كه اين را از توي آن مي‏كشند و آن را از توي اين و هكذا پس در اين خانه‏ها هر يكي گذارده مي‏شود و هريك در آنجا مي‏ماند و در مابين نفختين تطهير مي‏شوند مي‏ماند آنجا و مي‏پاشد اجزاي آن از يكديگر تا اينكه تلطيف شود و عرض كردم صور دو سوراخ دارد وليكن كلي است و هر سوراخي به عدد جميع احيائي كه در زمين هستند و به عدد جميع احيائي كه در آسمان هستند سوراخ دارد زيد مال يك سوراخ است و عمرو مال يك سوراخ است و اين صور هم نه به خاطرتان برسد كه چيز كوچكي است بلكه بسيار بزرگ است و اسفل او به وسعت فلك الافلاك است و ديگر اعلاي آن را خدا مي‏داند چقدر است كه طول آن چقدر از عرش مي‏گذرد و برداشتن اين صور كار هر كسي نيست غير اسرافيل كلي او بايد بردارد اين صور را و بدمد و به عدد احيايي كه هستند در اين سوراخ بزرگ كه تعلق به زمين دارد سوراخها هستند كه هر چيز در آن سوراخ منزل مي‏گيرد و در آنجا تفكيك جميع اجزاي او مي‏شود و تا تفكيك و حل نشود ارمده و اعراضي كه براي او هست از او بيرون نمي‏رود به قوت حرارت و رطوبت نفس اسرافيل كه هواست و روح است و حيات است به اين حرارت و رطوبت منحل مي‏شوند به واسطه انحلالي كه براي او حاصل مي‏شود و صافي او طافي مي‏شود و به اين‏طور پاك مي‏شود و مدت ماندن در صور چهارصد سال طول مي‏كشد آن وقت اسرافيل خودش هم خواهد مرد بعد خدا او را زنده مي‏كند و صور را به دست او مي‏دهد بنا مي‏كند به دميدن پس از آنكه چهل روز باران مي‏آيد به روي زمين و جميع زمين يك دريايي مي‏شود مواج موج مي‏زند و خاكهاي هر بدني را جمع مي‏كند در قبر او خاكهاي بدن زيد در يكجا و خاكهاي بدن عمرو در يكجا و هكذا در آن قبرشان و آنها به يكديگر متصل مي‏شوند و بدن او ساخته مي‏شود و از آن طرف اسرافيل صور را مي‏دمد و اول ابتدا به طرف آسمان مي‏كند و در گرفتن اول روح اهل زمين مي‏گيرد و بعد روح اهل آسمان را قبض مي‏كند و در پس دادن ارواح اول روح اهل آسمانها را پس مي‏دهد و بعد روح اهل زمين را و نفخه اولي را نفخه صعق مي‏گويند چنان‏كه خدا مي‏فرمايد نفخ في الصور فصعق من في السموات و الارض و نفخه ثاني را نفخه دفع نفخه‏اي است كه پف مي‏كند در صور پس بيرون مي‏آيد عقل صاف شده پاك شده از منزل خود نزول مي‏كند مي‏آيد و داخل بدن روح ملكوتي مي‏شود در منزل دوم و روح پاك شده صافي شده اجزاي آن در منزل او جمع شده به اين‏طور زنده مي‏شود پس مي‏خيزد روح به حمد و شكر خدا پس نزول مي‏كنند به مقام نفس و اجزاي نفس فراهم آمده برمي‏خيزد از قبر خود به حمد و شكر خدا صاحب حيات و عقل و نزول مي‏كنند در طبع و هكذا در ماده و مثال پس مثال زنده مي‏شود صاحب جميع مراتب پاك و پاكيزه برمي‏خيزد از قبر خود به حمد و شكر خدا و بعد از آني كه از دهان صور مثال بيرون آمد در هوا طيران مي‏كند و داخل قبر صاحبش مي‏شود و برمي‏خيزد و خاك از سرش مي‏ريزد و به حمد و شكر خدا برمي‏خيزد و اينجا نشر است و نشور يعني زنده شدن و نشر پيش از حشر است و بعد حشر مي‏شود يعني جمع مي‏شوند به اين كيفيت زنده مي‏شوند جميع اهل آسمان و زمين و لفظ صحيح درستش همين است كه عرض كردم نه غير اين لكن ماها شده‏ايم مثل آن مردكه چوپان كه پادشاه سفري مي‏رفت دختري از شباني ديد خواست او را بگيرد وزير را فرستاد پيش شبان وزير آمد و دستها را از آستين جبه‏اش بيرون آورد و به طور ميرزايان آمد كه قبله عالم مرا مأمور كرده بيايم به خدمت شما صبيه شما را خواستگاري براي او نمايم مردكه چوپان نفهميد كه چه گفت پس گفت آ هُو چه چيز مي‏گويي چماقش را كشيد برخاست دنبال گوسفندهاش افتاد به خيالش كه وزير دعا مي‏خواند وزير برگشت نزد پادشاه كه نمي‏دهد دخترش را ديدند اين‏طور نشد تدبيري كردند گفتند وزير مناسبت با او نداشته بايد كسي را پيدا كرد كه زبان يكديگر را بفهمند و مناسب او باشد لهذا چوپاني ديگر را پيدا كردند و فرستادند و گفتند برو دختر آن چوپان را براي پادشاه بگير قبول كرد و رفت همين كه از دور رسيد فرياد كرد كه آ هُو مردكه چرا دخترت را به شاه نمي‏دهي گفت كي مثل تو آدم كدخدا مردي عاقلي فرستاد پيش من كه ندادم الحمد للّه واسطه به اين عاقلي آمده است البته مي‏دهم گفت وزير آمد چرا ندادي گفت آن آمد يك‏پاره دعا و قرآن خواند من نفهميدم چه چيز مي‏گويد حالا ما بعينه آن چوپان شده‏ايم و اين الفاظ تأويلي و الفاظ طبيعي را آموخته‏ايم و الفاظ طبيعي را فصيح دانسته‏ايم و آن الفاظ تعظيم و الفاظ دوسي و الفاظ انبياء و رسل را گمان مي‏كنيم مثل دعاها و قرآن بود كه وزير خوانده بود و هيچ از آنها نمي‏فهميم خيالمان مي‏رسد كه دعا مي‏خوانند اين الفاظ شرعي جميعاً پيش ما حرفهاي عاميانه و ساده و تعارفي مي‏آيد و آنچه حكماء شپش‏كشي كرده‏اند و تدقيق كرده‏اند كه اين از اين قبيل و از آن قبيل و اين‏طور و آن‏طور است آنها را ما علم دانسته‏ايم از اين جهت الفاظ انبياء و رسل را نمي‏فهميم و مي‏گوييم يك چيزي بگو كه من كنهش را بفهمم كنهش اين است نه آن حالا كه اين اين‏قدر شده جهتش اين است و حرارت چنين و رطوبت چنين آنها ظواهر است و كنه و حقيقت اين لكن ماها چون ذهنهامان مرتاض شده به الفاظ تأويليه طبيعيه حتي اينكه خدا را مي‏خواهيم به اين علوم طبيعيه بشناسيم مزاجش را بگو ببينم چطور است كيفيت علم خدا را بيان كن و اين كيفيت علم خدا كيفيت حكايت آن شبانست كه از آن واسطه مي‏پرسد مثلاً شاه چند تا بز سه زه دارد و چند تا بزه دو زه دارد شاه بز سه زه مي‏خواهد چه كار كند شاه بز مي‏خواهد چه كند اگر گفتي ندارد مي‏گويد پس شاه چيزي ندارد خيالش دولت همين است كه آدم بز داشته باشد و غير از اين مالي نيست حالا به همين‏طور ما هم خيال مي‏كنيم كه شي‏ء بايد كيفيت داشته باشد اگر كيفيت نداشته باشد پس شي‏ء نيست چنان‏كه حضرت صادق7 بعد از آني كه نفي همه را از خدا كرد آن زنديق گفت فاذا لاشي‏ء پس هيچ چيز نيست فرمودند چيزي را تو وقتي حاسه‏ات درك نكرد مي‏گويي لاشي‏ء لكن من وقتي چيزي را حاسه‏ام درك نكرد آن را ثابت مي‏كنم همچنين است مي‏پرسد كيفيت علم خدا را اگر كيفيت علم خدا را بيان نكنيم مي‏گويند از اين قرار پس خدا علم ندارد خدا كيفيت مي‏خواهد چه كند مي‏گويد كيفيت صدور مشيت را براي من بنويس صدور مشيت كيفيت مي‏خواهد چه كند فعل خدا كيف ندارد لاكيف لفعله كما لاكيف له لكن حالا طوري شده كه اين الفاظ به كار مردم نمي‏آيد و از اينها چيزي نمي‏فهمند پس بايد به آن الفاظ تأويلي چيزي گفت و در حقيقت آن الفاظ تأويلي مذموم است خدا نازل فرموده لاتأكلوا مما لم‏يذكر اسم اللّه عليه و انه لفسق و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لخاسرون پس اين الفاظ تأويلي چون خالي از ذكر اللّه است مذموم است و همان الفاظ ائمه سلام اللّه عليهم خوب است كه ذكر خدا در او است لكن زمانه چنين شده كه به غير از اين نه تعلم مي‏كنند و نه تعليم مي‏كنند و حالا كه چنين است به جهت تعلم از آن الفاظ بسم اللّه، اللّهي سرش مي‏گويم تا اسم خدا ذكر شود در آنها پس مي‏گويم اسرافيل ملكي است كلي موكل به روح كلي عالم موكل است به ركني از اركان يعني ركن دوم از اركان بيت المعمور كه محاذي ركن دوم از اركان عرش است و ارواح جميع خلايق در دست او است و چون اصل روح از ريح است و ريح از هوا است هوا كه متحرك شد ريح مي‏شود و ريح كه با اراده و شعور و حركت شد روح مي‏شود اين هوا گرم و تر است و ريح و روح و هوا يك مزاج دارند و هيئت هوا مخروطي است به جهت حرارتش به بالا صعود مي‏كند و به جهت رطوبتش و تراكم رطوبت اسفلش غليظ مي‏شود و هيئت كره نار در اصل به شكل الف مي‏شود نه حالا كه در توي آسمان حبس شده كره شده و در اصل بدون مانع كره نار به شكل الف مي‏شود و كره هوا به شكل الفي كه تهش را كلفت كنند شكل قندي داشته باشد و شكل آب كري مي‏شود و شكل خاك مضرس مي‏شود زواياي متكثره پيدا مي‏كند اين هيئتي كه در اين عالم اقتضاء كرده اين است هوا بايد مخروطي باشد به واسطه حرارتش ميل به سطح نار و بالا مي‏كند و دقيق مي‏شود و به واسطه تراكم رطوبتش تهش غليظ مي‏شود و تعبير از اين مقام به ورقه آس آورده‏اند كه اعلاش لطيف است و اسفلش غليظ است و جميع عهود و مواثيق مؤمنين را در روي آن ورقه آس نوشته‏اند و در زير عرش است مقصود اين است كه اگر هيئت روح اگر بايد او را به عالم هيئت و مقدار آورد به هيئت مخروط خواهد بود از اين جهت قلبي كه وعاء او است و وعاء بايد بر حسب ذي الوعاء باشد از اين جهت قلب را مخروطي آفريده‏اند و روح بخاري هم مخروطي است و عجب اين است كه جميع قلوب مردم منكوس است و سر باريكش پايين است و سر پهنش بالا و از سر اين غافلند كه چرا باريكش پايين است و سر پهنش بالا است چطور شده همچو شده و حال آنكه به مقتضاي طبعش و مزاجش كه حار و رطب است بايد جهت باريكش كه از جهت حرارت است نسبت بالا باشد و سر پهنش كه از جهت رطوبت و مائيت است بايد پايين باشد حالا سر اين چيست كه خدا او را اين‏طور خلق كرده و اين را درست سرش را نمي‏فهميد مگر نور چراغ را و ظلمت را كه با هم مخلوط مي‏شوند بفهميد مختصري از آن عرض كنم مي‏گويم مكرر كه نور چراغ صادر از چراغ است و هرچه اقرب به چراغ است اقوي و اشد است و هرچه بعيد مي‏شود اضعف مي‏شود و واقع مي‏شود قاعده ظلمت در بعد ابعد و قاعده نور در قرب اقرب و هرچه ظلمت نزديك به چراغ مي‏شود اضعف مي‏شود پس قوت و ضعف نور را كه ملاحظه مي‏كنيم مي‏گوييم قاعده نور پيش چراغ است و رأس مخروط نور در نهايت بعد است و اما ظلمت قاعده‏اش در بعد است و رأس مخروط آن در پيش چراغ پس نور پيش چراغ اقوا است و نور دور از چراغ اضعف است پس مخروط در نهايت بعد است لكن اگر اين را ملاحظه كنيم كه نور هرچه بعيد مي‏شود دايره اوسع مي‏شود انتشارش بيشتر مي‏شود و متكثرتر مي‏شود و هرچه نزديك به چراغ مي‏شود اوحد مي‏شود مجتمع‏تر مي‏شود و سر باريك نور پيش چراغ است كه رأس مخروط باشد و سر پهن دور از چراغ مي‏شود به اين ملاحظه لكن آن پهني كه دور است اگر جميع آنها را جمع كني يك نقطه بيش نمي‏شود و اين طرف باريك را اگر منتشرش كني هزار مرتبه اوسع از آن طرف پهن مي‏شود پس به ملاحظه كميت رأس مخروط نور نزديك چراغ است و قاعده نور دور از چراغ است و به اين اعتبار نور و ظلمت مثل دو مثلث منطبق بر همند و اينكه شيخ مرحوم نور و ظلمت را به دو مثلث متداخل تمثيل فرموده به ملاحظه ديگر است آيا نمي‏بينيد از قاعده نور يك مثلث اين طرف و يك مثلث آن طرف بلاظلمة مانده و از قاعده ظلمت يك مثلث اين طرف و يك مثلث آن طرف بلانور مانده و نور بلاظلمة خدا نيافريده پس دو مثلث در حقيقت منطبق بر يكديگرند پس آن شكلي كه شيخ مرحوم كشيده‏اند به ملاحظه نمودن قوت نور و ضعف نور است و بس لاغير چيز ديگري نيست به جهت اينكه اين‏طرف و آن طرف دو مثلث لغو افتاده و مقصود شيخ بزرگوار ارائه قوت و ضعف نور است لاغير و اگر حالتشان را درست خواسته باشيد بايد مثل دو مثلث منطبق بر يكديگر بايد ببينيد هيچ از نور بي‏ظلمت نمي‏شود و هيچ چيز از ظلمت بي‏نور نمي‏شود و هيچ چيز از وجود بي‏ماهيت نمي‏شود و هيچ چيز از ماهيت بي‏وجود نمي‏شود ان اللّه لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته حالا اين روح بخاري كه در قلب است چرا قلب را سرنگون آفريده‏اند مي‏گوييم آن قاعده انتشار نور را آنجا ملتفت باشيد مبدء تكون روح بخاري كم و قليل است و از آنجا كه بخار بالا مي‏آيد بسيار كم است و باريك بالا كه آمد انتشار و سعه پيدا مي‏كند حالا اگر پايين را كه اول تكون او است اوسع مي‏آفريدند و بالاش كه وقت انتشارش باشد اضيق مي‏آفريدند جا برايش تنگ مي‏شد مثل اسبابي مي‏شد كه درست مي‏كنند و علم گازش مي‏گويند لكن خداوند قلب را سرنگون آفريده كه آن بالا اوسع باشد و آن پايين كه اول تكون او است اضيق باشد تا از آن سر باريك بخار بيايد بالا و مثل روح طبعش طبع صنوبري است و مخروطي است ملتفت دقيقه باشيد كه چه عرض كردم و هر چيزي را سرجاش بگذاريد.([23])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و پنجم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك الي آخر.

در هفته گذشته به طور اختصار معلوم شد كيفيت صعود كردن انسان به طبيعت كليه عالم و به نظم كلي عالم كه چگونه صعود مي‏شد و عرض كردم كه از حالت كيلوس صعود مي‏كند به حالت نطفه و از نطفه صعود مي‏كند تا اينكه خلق بدن او تمام مي‏شود و انشاء خلق آخر مي‏شود و از اين صعود مي‏كند تا به منتهاي كمال حيوانيت مي‏رسد و تولد مي‏كند پس تولد مي‏كند در او روح انسان و نفس ناطقه و از اين حالت ترقي مي‏كند تا به منتهاي علمش و حلمش و كمالش مي‏رسد تا اينكه اين بدن متخلخل مي‏شود و فسادي در اجزاي بدن پيدا مي‏شود و باعث اين مي‏شود كه اين آينه بدن درست روح را ننمايد پس موت عارض او مي‏شود و چنين مقدر شده كه موت عارض او شود و روح از بدن بيرون رود تا اين بدن را به طور تعذيب بدني جسدي بتوان تعذيب كرد و تطهير كرد و هرگاه نميرد و بخواهند تطهير بدن كنند به تعذيب بدني هرآينه روح فاسد مي‏شود و تاب نمي‏آورد و جسدي ميت مي‏ماند لهذا حكيم علي الاطلاق موت را مقدر فرمود براي هر ذي حياتي تا اينكه هريك از روح و جسد مطهر شوند به طور خود و صاف و طافي شود و مقصودم از اين تعذيب كه عرض كردم به اصطلاح فلسفه بود نه تعذيب ظاهري شرعي و اين تعذيب اين است كه روح را تعذيب كنند تا مطهر شود و ارمده او بسوزد و جسد را هم تعذيب مي‏كنند تا جميع اوساخ او بسوزد و تمام شود و چون روح در غايت لطافت است و جسد در غايت كثافت هرگاه اين جسد مركب با روح را تعذيب كنند حالا اگر تعذيبي به اين كنند كه لايق جسد است روح فاسد مي‏شود و محترق مي‏شود و جسد ميتي مي‏ماند و زيادتي حاصلي ندارد و هرگاه اين مركب را تعذيب كنند به تعذيبي كه لايق روح است جسد از آن تعذيب اطلاع پيدا نمي‏كند و متألم نمي‏شود چرا كه جسد كثيف و غليظ است و روح لطيف پس تطهير نخواهد شد پس حكما چنين اختيار كرده‏اند كه تفريق كنند ميان روح و جسد تا اينكه روح را معذب كنند به عذابي كه لايق روح است و طاقت آن را دارد و جسد را معذب كنند به عذابي كه لايق جسد است و طاقت آن را دارد بعد كه هر دو تطهير شد اين دو را بهم مي‏زنند و مركب مي‏كنند تا اينكه تعانق شديد به عمل آيد و تركيب شود و حكماء از اين جهت تفريق كردند ميان روح و جسد تا اين‏كه جسد را معذب كنند به عذاب شديدي به آتش نمرودي و اعراض صلبه كثيفه او را از او زايل كند و آن جسد لطيف صافي كه ارض جديده است بماند و از ميان اين اوساخ و اعراض صعود مي‏كند به اين آتش نمرودي كه هفت شبانه روز برآن مسلط مي‏كنند بعد از آن‏كه آن جسد و آن ارض صعود كرد و لايق ارض محشر مي‏شود كه ارض انبيق كه از ارض قرع صعود مي‏كند و به ارض انبيق مي‏رسد كه ارض محشر باشد پس وسعت پيدا مي‏كند ارض قاع صفصف كه خدا وصف فرموده كه قاعاً صفصفا لاتري فيها عوجا و لاامتا به هيچ وجه من الوجوه چيز ماتي در او نيست تلي جبلي بلندي در او نيست بلكه ارض ناعمه لطيفه صاعده بيضائي است مثل نقره سفيد و زمين محشر براي اهل محشر خبز مي‏شود و آن ارواحي كه در اين ارض سكنا مي‏كنند از آن ارض غذاشان مي‏شود ارضي است ناعم و لطيف مانند نقره سفيد اين است تعذيب جسد و بعد از اينكه ارواح را هم تعذيب كردند به مناخل اكسيريه و تعذيب ارواح همان است كه او را تقطير كنند و تعذيب روح نه اين است كه عذاب شديدي و آتش هوجايي بر آن وارد آورند بلكه تعذي به تقطيرهاي ملايم تا ارواح لطيفه صعود كنند و آن غلايظ و كثايف و اوساخ در اسفل بمانند و اينها را مناخل مي‏گويند كه هفت مرتبه بايد روح را ببيزند و بيختن آن تقطير آن است كه از سوراخ لوله انبيق قطره قطره مي‏چكد مثل ذره ذره چيزي كه از منخل مي‏بيزند پس اين قرع و انبيق منخل اهل اكسير شد و مراد از مناخل اكسيريه اين است كه عرض شد كه نخاله او را مي‏گيرند و صافي او را جدا مي‏كنند پس بيختن روح تقطير او است از لوله انبيق و آلت تصعيد و تقطير منخل اهل اكسير است و همين است منخلشان كه به تصعيد تفريق مي‏كنند ميانه نخاله اجساد و نفوس و لطيف آنها و به تقطير تفريق مي‏كنند ميانه نخاله روح و لطيف و جوهر روح پس ارواح و نفوس و اجسادشان طيب و طاهر مي‏شوند پس وقتي كه روح و جسد هر دو طاهر شدند و اجساد از ارض هورقليا شد بلكه از ارض محشر شده است حالا اين روح صافي لطيف كه بر اين جسد طافي شريف وارد مي‏آيد آن وقت قيامت مي‏شود و يوم نشور مي‏شود و در اين وقت از قبر آن ارض سر بيرون مي‏آورد و تركيبش تركيب خالد مي‏شود و از اهل جنت مي‏شود و به هيچ وجه من الوجوه نيست در او كثافتي و كدورتي و حالت او حالتي است كه اگرچه مركب است از زيبق غربي و از زيبق شرقي و از صبغ و از جسد و از آن اكليل لكن زيبق غربي كار زيبق شرقي مي‏كند و زيبق شرقي كار زيبق غربي مي‏كند و هر دو كار صبغ و از صبغ كار هر دو مي‏آيد و از هر سه كار جسد و از جسد كار هر سه مي‏آيد و از هر چهار كار اكليل و از آن اكليل كار همه مي‏آيد و جميع آنها كار يكديگر را مي‏كنند اين است كه مشايخ فرموده‏اند در جنت عقل مؤمن كار جسم مؤمن را مي‏كند و هر دو كار روح را مي‏كنند و هرسه كار نفس را مي‏كنند مؤمن در جنت با اصبع خود مي‏فهمد آنچه ارباب عقول مي‏فهمند از معاني كليه و آنچه به دست خود و لامسه خود مي‏فهمد با عقل خود مي‏فهمد بدون واسطه جسد به جهت تشكيلي كه در ميان آنها شد و تركيب خالد نمي‏شود تا تشكيل نشود تشكيل كه شد مزج مي‏شود پس تفاعل مي‏شود پس استحالات به عمل مي‏آيد و استحاله كه شد تعانق به عمل مي‏آيد وقتي كه چنين شد تركيب خالد به عمل مي‏آيد و شي‏ء واحد مي‏شود پس ارض سائله مي‏شود و نار حائله و هواي راكد مي‏شود و ماء جامد پس يك چيز مي‏شود و حكم كل حكم بعض و حكم بعض حكم كل مي‏شود پس معني تعذيب جسد تطهير او است از اوساخ و تطهير روح است از اوساخ و خداوند حكيم عليم همين تدبير را در دنيا كرده و همين اشخاصي كه هستند ابدان ايشان كثيفه‏اند و ارواح كثيفه‏اند و اينها تركيبشان تركيب فناء است و خداوند عالم جل‏شأنه از باب خلقتم للبقاء لا للفناء تركيب را مي‏خواهد مخلد كند پس آنها را لابد بايد تطهير كند پس اگر تعذيبي كه لايق روح است به جسد كنند متألم نمي‏شود و اگر تعذيبي كه لايق جسد است به روح كنند طاقت نمي‏آورد به اين جهت خداوند عالم قرار داده كه جميع احياء بميرند انك ميت و انهم ميتون و اين اجساد را در قبر معذب كنند كه آنچه در او است از ارمده تراب و از ارمده ماء و از ارمده هوا و از ارمده نار به كلي زايل مي‏كنند و او را به آن آتشهاي عذاب معذب مي‏كنند و از ارض اين دنيا تصعيدش مي‏دهند و مي‏برندش به ارض هورقليا و به آنجا نمي‏رود مگر اينكه ارمده به كلي از او زايل شود اينها اعراض اينجا است و شما به اين چشمها اعراض را مي‏بينيد و اجزاء اصليه جوهريه را نمي‏بينيد چرا كه چشمهاي شما عرض‌دار و غبار اين دنيا را گرفته وقتي كه صحيح شد مي‏بيند و مپنداريد كه چيزي نيست به جهت اينكه ديده نمي‏شود و آن جوهري را كه از شما استخلاص مي‏كنند و حالا نمي‏بينيد مبادا انكار كنيد زيرا كه نه هرچه را شما نديديد نيست جن را هم شما نمي‏بينيد و سنگ مي‏زنند سر آدم را مي‏شكنند و ملائكه را هم شما نمي‏بينيد و ملائكه زمين شهر لوط را بلند كردند و سرنگون كردند و الان ملائكه مي‏روند و مي‏آيند و شما نمي‏بينيد آنها را نه اين است كه نيستند همچنين هرگاه انسان در قبر ببيند جسدي را و اين جسد از هم بپاشد و برود دخلي ندارد بلور بسيار صاف و الماس بسيار صاف هم ديده نمي‏شود دور كه مي‏گيري اطرافش را مي‏بيني لكن در نزديك ديده نمي‏شود همچنين وقتي جسد صافي شد شما نمي‏بينيد جسد را و نديدن دخلي ندارد كه نباشد خداوند جسد را استخلاص مي‏كند از اين بدن و استخلاص نمي‏شود از اين بدن مگر اينكه اين بدن از هم بريزد وقتي از هم ريخت و پاشيد و اعراض و غرايب او ريخت جسد او در قبر خود مي‏ماند مستديراً اين است كه مي‏فرمايد كه طينت اصليه در قبر مي‏ماند مستديرا ولكن پيدا نيست و هي تلطيف و تصفيه مي‏شود تا نفخ صور و همين حالتي كه در تعذيب روح و جسد به عمل آوردند بعينه همين حالت را بر مثال و ماده وارد مي‏آورند و همين گونه تعذيب بر ماده و طبيعت وارد مي‏آورند و كذلك بر طبيعت و نفس و كذلك بر نفس و روح و همچنين بر روح و عقل به جهت اينكه تعذيبي كه به رتبه دنيا وارد مي‏آيد لايق رتبه عليا نيست و تعذيب رتبه عليا كافي رتبه دنيا نيست بلكه هر مرتبه او را به طور او و عذاب لايق او بايد تعذيب كنند و در هيچ رتبه تعذيب نمي‏شود مگر تفريق كنند عليا را از دنيا از اين جهت خداوند عالم جل شأنه مثال را اول مي‏كشد بيرون تا بدن معذب شود و مثال معذب شود بعد از آنكه ماده را از آن كشيدند بيرون در آن صور تا اينكه او را تعذيب كنند و همچنين خداوند طبيعت را از ماده مي‏كشد تا ماده را تعذيب كند و كذلك نفس را از طبيعت مي‏كشد تا طبيعت را معذب كند و كذلك روح را از نفس و عقل را از روح مي‏كشد تا هريك را به طور خودش تعذيب كند و تعذيب نمي‏شود مگر اينكه كلش را از هم بپاشند و تعذيب نمي‏شود تا حل نشود حل كه شد رواسبش مي‏ماند در عالم پايين و صوافي او مي‏رود بالا پس از اين جهت اينها را خدا در مابين نفختين حل مي‏كند و اجزائشان را از هم مي‏پاشد به جهت تعذيب آنها و تطهير آنها اين است كه فرمودند كه بين النفختين لاحاس و لامحسوس مي‏فرمايد كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام ولكن مپنداريد كه در مابين نفختين آسمان و زمين فاسد مي‏شود بلكه بر حال خود باقي مي‏مانند اين است كه مي‏فرمايد لمن الملك اليوم و مي‏فرمايد للّه الواحد القهار و اين است كه چهل روز باران مي‏آيد از آسمان بر زمين و زمين دريايي مي‏شود و آسمان و زمين در بين نفختين عيب نمي‏كنند چنان‏كه معلوم شد به اين ادله و فنا از براي آنها نيست چرا كه مي‏فرمايد كل من عليها فان يعني آنچه بر زمين است فاني مي‏شود نه خود زمين بلكه جميع احياء و جميع روحانييني كه هستند تفرقه مابين اجزاشان مي‏شود و كاري كه به آسمان مي‏كنند اين است كه تبدل الارض غير الارض و السموات و اينها به تدريج تطهير مي‏شوند و تصفيه مي‏شوند تا اينكه جميع اعراض آنها گرفته مي‏شود و اما فناء و نيستي آسمان و زمين كه برداشته شوند از عالم كه مدتي بگذرد كه نه آسمان باشد و نه زمين همچو چيزي از شرع نرسيده بلكه آنها باقيند و مركبات و مواليد از هم مي‏پاشند و بسايط به حال خود هستند و از هم پاشيدني ندارند مگر بگوييم كه اين تراب مركب و اين هواي مركب و اين ماء مركب و اين نار مركب از هم بپاشند و مطهر شوند ولكن بسايط عالم چون تركيبي ندارند از هم نمي‏پاشند و اما مركبات از هم مي‏پاشند و اين خلاصه كه از اين چهار عنصر مي‏گيرند اول خلاصه كه مي‏گيرند اين است كه او را حل مادي و هبائي مي‏كنند و اعراض هبائيه و ماديه را از آن جدا مي‏كنند ماده خالصه و اهبيه خالصه مي‏ماند ولكن مشوب است باز به اعراض طبيعيه پس ثانيا او را بايد حل طبيعي كرد و در مابين نفختين بايد حل طبيعي بشود و تطهير شوند تطهير طبيعي و تفكيك مي‏شود جميع اجزاء او تا آنكه اعراض طبيعيه و اعراض برزخيه از آنها گرفته شود پس چون كه تركيب شوند تركيب خلود مي‏شود و وقتي كه جسد طاهر شد اگر يك ذره از او در مشرق باشد و يك ذره او در مغرب به طور عشق مي‏آيند پيش يكديگر و به يكديگر منظم مي‏شوند مثل آهن و آهن‏ربا و دو ذره از ذرات بدن كه بهم پيوست دو ذره از ذرات روح اين هم به يكديگر تعلق مي‏گيرند تا با تمام اين جسد روح او هم تمام مي‏شود و روحش در بدنش نفوذ مي‏كند مثل زهر كه در بدن نفوذ مي‏كند و نه اين است كه در اندرون بدن باشد بلكه در كل بدن است و هر مرتبه عالي در كل مرتبه داني نفوذ مي‏كند به طوري كه با يكديگر تعانق كردند كه اتحاد مخبري و منظري پيدا مي‏كنند چنين كه شد خالد خواهد شد طوري مي‏شود كه براي او فنا و زوال نيست و حكم بعض او حكم كل مي‏شود اگر نعمتي به عقل او مي‏دهند جسد او هم منعم مي‏شود و اگر نعمتي به جسد مي‏دهند عقل او هم متنعم مي‏شود پس آنچه رسيده است كه جنت اسفلش اكل است و اعلاش علم است درست است و حق و صدق است ولكن به علم جسد او منعم مي‏شود و به اكل عقل او منعم مي‏شود وقتي اين‏طور چيزي مي‏شود به صلابت ياقوت مي‏شود نه مثل اين ياقوتها كه چكش رويش بزنند بشكند بلكه ياقوت را در اين دنيا مثل مي‏آورند حكماء از براي شي‏ء خالد كه تركيب او فاني نمي‏شود از اين جهت آسمانها را مي‏گويند از ياقوت است به جهت آنكه صد هزار سال بوده و صد هزار سال خواهد بود به جهت آنكه صفا دارد شفاف است به اين‏طور صاحب حركات است و مع ذلك فنا و زوال براي او نيست به اين جهتها مي‏گويند به صلابت ياقوت است و همچنين آن جسد جسدي مي‏شود طيب و طاهر و با روح خود اين گونه اتحاد دارد لكن مراتب سبعه مراتب ثمانيه را چنين دارد و حالا كه اين‏طور لطافت دارد براي جسد اين يك سعه و كبري و عظمتي است كه جميع جنتش مشهود او است مثل فلقه جوزي در پيش او و در يك آن به جسد خود متنعم از كل اين نعيم مي‏شود به جهت آنكه اقل آنچه به مؤمن مي‏دهند هفت همسر اين دنيا و اين يك گوشه پاي يك درختي نشسته باشد كه آن طرف درخت را نبيند صد هزار سال بايد سير كند تا از اين جنت متنعم شود اگر اين‏طور باشد انتفاع نمي‏شود مثل اين است كه زيرباد هند زراعتي داشته باشد براي او اينجا چه منفعت دارد كه درختي زيرباد هند داشته باشد آنجا است دخلي به شما ندارد حورالعين آنجا باشد و شما اينجا به شما چه پس مؤمن مشرف است بر همه جنتش و مشرف است بر جميع اهل مملكتش و جميع آنچه دارد همه در محضر و مشهد اويند و بالفعل متمكن است كه از كل متنعم شود بالفعل زيرا كه اقل آنچه به مؤمن مي‏دهند هفت همسر اين دنيا است پس البته بايد بر همه مطلع باشد و از همه منتفع شود پس ببين چقدر وسعت و قدرت پيدا مي‏كند پس مؤمنين كاملين چه سعه خواهند داشت پس انبياء چه سعه خواهند داشت پس پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله چه سعه خواهد داشت بعد از آن‏كه اين روح و جسد تركيب خالد شدند اكسير مي‏شوند چطور اكسيري لهم ما يشاءون فيها مؤمن در جنت صاحب مشيت مي‏شود چه مشيت كه ان يشاء شئت و ان شئت يشاء مي‏شود چنان‏كه شاعر گفته:

لي حبيب حبه حشو الحشا   ان يشاء يمشي علي جفني مشا
روحه روحي و روحي روحه   ان يشاء شئت و ان شئت يشا

و صادق مي‏شود و ما تشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه براي او حاصل مي‏شود فلهم ما يشاءون عند ربهم و آنچه به مشيت او خطور كند و به خاطر او بگذرد به يك توجه و به يك طرفة العين انشاء مي‏كند و جميعا در محضر او حاضر مي‏شود و مملوك او مي‏شود و مملوكات مؤمن مملوك او است و آثار او است نه مثل اين است كه كسي يك باغي داشته باشد درختهاش را ديگري نشانده باشد يا آسيايي داشته باشد كه سنگش را كسي ديگر آورده يكي ديگر ساخته و ديگري عمارت كرده اين‏طور باشد نه خير بلكه جميع جنت مؤمن انوار مؤمن است و آثار مؤمن است و جميع جنت مؤمن افعال و اعمال مؤمن است مي‏فرمايد انما هي اعمالكم ترد اليكم و ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون سيجزيهم وصفهم و وصف اثر است و عمل است پس آن اعمال شما جزاي شما است و جزاي شما اعمال شما است و شما در آخرت يك استيلايي پيدا مي‏كنيد كه هرچه بخواهيد براي شما موجود است اگر بخواهيد صد هزار كرور سوار مكمل مسلح كه همه با اسبهاي ابلق با اسبابهاي طلا و نقره و جواهر باشند تا به خاطر شما خطور كرد في الفور همه حاظر و موجودند حالا سون قشونتان را ببينيد و هرجا مي‏خواهيد برويد بعد فرمودند كل من عليها فان اين اعراضي است كه زايل مي‏شود و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام آن جوهري است كه باقي مي‏ماند و سموات و ارض باقي مي‏ماند و ظاهر اين است كه تطهير آنها و تبديل آنها تدريجي است و روز به روز در حركتند و تطهير مي‏شوند حاجت به حل نيست و متصل هست الي ماشاء اللّه و اينها هرچه حركت مي‏كنند حرارتشان بيشتر مي‏شود و هرچه حرارتشان بيشتر مي‏شود سعه ايشان بيشتر مي‏شود و سعه پيدا نمي‏كنند مگر به زوال اعراضشان.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و ششم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك الي آخر.

عرض كردم كيفيت صعودي را كه به عنايت عامه خداوند عالم جل شأنه اشياء صعود مي‏كنند از اين غايت بعد ابعد به مقام قرب اقرب و عرض كردم كه خداوند عالم از حكمت بالغه خود از براي اين بدن موتي قرار داده و نزع روحي كه اينكه روح را جداگانه تطهير كنند و جسد را جداگانه تطهير كنند و عرض كردم يك روزي كه در اين دنيا ارواح كثيفه هستند و اجساد كثيفه هستند و در برزخ ارواح لطيفه هستند و اجساد كثيفه و در آخرت ارواح و اجساد هر دو لطيفه مي‏شوند و چنان‏كه عنايت عامه براي موجودات عالم هست عنايت خاصه هم براي اشياء هست كه به آن عنايت بعض از اجزاي اين عالم صعود مي‏كنند و باقي صعود نكرده‏اند مثلا به عنايت خداوند عالم اين عالم به انتهاء رسيد و تبدل الارض غير الارض و السموات شد و زمين را درهم شكست و صاف كرد و آسمانها را نقيه كرد و زمين مي‏رسد به ارض محشر و زمين خبزه نقيه شد و ارض ارض جنت شد و ان الدار الاخرة لهي الحيوان و جميع زمين حي و سخنگو مي‏شوند به عنايت عامه ولكن به عنايت خاصه يك حصه و يك قبضه از اين عالم را مي‏بيني ترقي كرد و به مقام معدنيت رسيد و به عنايت خاصه حصه ترقي كرد و به نباتيت رسيد و يك قبضه ديگر به عنايت خاصه به حيوانيت رسيد و قبضه ديگر به انسانيت رسيد و از انسانيت به نبوت رسيد تا اينكه حصه ترقي كرد و از نبوت به خاتميت رسيد و اينها به عنايات خاصه است كه از براي بعضي حصص اتفاق مي‏افتد و آنچه كليه عالم در صد هزار سال ديگر از براي او اتفاق مي‏افتد گاه هست براي يك چيزي ده سال اتفاق مي‏افتد و بسا آنكه چيزي كه براي كليه عالم هزار هزار سال ديگر اتفاق مي‏افتد براي كسي در مدت يك روز اتفاق بيفتد اين است كه مي‏گويم انسان به منزله جمله اين عالم است و تولد انسان مثل احداث اين عالم است بعد از آني كه مقام نطفه رسيد پس مقام نطفه به منزله عهد آدم اين عالم است و بعد كه به علقه رسيد به منزله عهد حضرت نوح اين عالم است بعد كه به مضغه رسيد به منزله عهد حضرت ابراهيم اين عالم است و همچنين تا اينكه عهد حضرت عيسي به منزله كسوت لحم مي‏شود در وقتي كه روح در او دميده مي‏شود و ايجاد خلق آخر در او مي‏شود مثل وقتي است كه پيغمبر صلوات اللّه عليه مبعوث به رسالت شد و هكذا حالا عرض مي‏كنم كه در تولد اين شخص انساني هم اين حالت هست بسا كسي كه همين حالا انسانيت او در اين عالم به منزله جمله اين عالم در زمان ظهور امام7 باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به منزله اين عالم در زمان رجعت شده باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به منزله زمان نفخ صور اين عالم شده باشد و بسا كسي كه انسانيت او در اين عالم به منزله عالم برزخ شده باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به مقام قيامت عالم شده باشد و بسا كسي كه الان انسانيت او به منزله اهل جنت در جنت باشد و بسا كسي كه الان وقت رضوان او شده در رضوان است و بسا كسي كه الان اهل اللّه باشد و في حضور اللّه باشد يعني مثلا آن كسي كه به حال رجعت رسيده آنچه مكشوف خواهد شد براي اهل رجعت از علوم الان از براي او مكشوف شده است و آن دعواتي كه براي او مستجاب مي‏شود در آن دولت الان مستجاب مي‏شود براي او همان‏طور و آن تصرفاتي كه در آن دولت مي‏تواند بكند همين الان مي‏تواند آنها را بكند به جهت آنكه ترقي كرده اين حصه و زودتر رسيده است بعينه مثل ميوه درخت كه هنوز نرسيده و يك دانه از آنها را مي‏بيني پيشتر مي‏رسد پيش از آنكه آنها برسد و اين دانه رسيده جميع خواص ميوه‏هاي بعد را دارد از طعم و لذت اين است كه پيغمبر9 فرمودند ابدان ما در اين دنيا مثل ابدان اهل جنت است در جنت سايه ندارند فضولي ندارند و در جنت اهل جنت اين‏طورند و فرمودند ابدان اصليه ما هم اعراض داخلش نشده و اعراضش مثل گردي است به لباس ايشان تكان كه دادند مي‏ريزد و گرد ايشان دخلي ندارد به ايشان از اين جهت وقتي كه منتقل مي‏شوند از دنيا سه روز بيشتر در قبر نمي‏مانند و مي‏روند و تكان مي‏دهند اعراض مي‏ريزد و مي‏روند به منزل اصلي خود مقصود اين است كه از براي حصه‏اي از حصص در اين دنيا ممكن است صعود حاصل شود به زودي@ به طور صعود جمله عالم و به مقام رضوان مي‏رسد و همان‏طور و همان حالت برايش حاصل مي‏شود مثلا در مدت ده سال براي او حاصل مي‏شود مشاهده جميع آنچه آنها در آن ايام مشاهده مي‏كنند و همان آثار از اين بروز مي‏كند و ممكن است كه شخص زنده باشد و به حالت موت برسد يعني آنچه را كه اموات مي‏بينند او ببيند به جهت آنكه خود را مي‏ميراند به موت اختياري به مقتضاي موتوا قبل ان‏تموتوا عمل مي‏كند و توجه خود را از اين دنيا برمي‏دارد پس مشاهده مي‏كند جميع آنچه را اموات مشاهده مي‏كنند به جهت اينكه اعراض كرده از دنيا و جميع مافيها و اكابر اين نصيحت را كرده‏اند كه اگر مي‏خواهي در دنيا ترقي كني يكي از دو حالت را بر خود لازم داشته باش يكي آنكه تو خودت را ميت فرض كن و جميع خلق را زنده خود را كه مرده فرض كردي ديگر آن وقت هركس مي‏خواهد دنيا را بخورد بخورد و هركس هرطور مي‏خواهد باشد باشد هركه مي‏خواهد متصرف در دنيا باشد هر كافري فاسقي فاجري هر دوستي هر دشمني هر قريبي هر بعيدي ديگر نه حسد مي‏برد بر كسي نه بخلي مي‏ورزد با كسي هرطور مي‏خواهد باشد در قيدش نيست ابدا كه دولت دولت كه باشد عزت عزت كه باشد هرچه مي‏خواهد بشود براي او هيچ فرقي نمي‏كند ٭ دنيا پس مرگ من چه دريا چه سراب ٭ وقتي ميت گرفتي خود را ديگر آن وقت نه خائف از كسي هستي نه اميد به كسي داري نه دل به چيزي و كسي مي‏بندي نه اعتناء به كسي مي‏كند هرچه مي‏خواهد از دستش برود برود و هرچه مي‏خواهد از دنيا به او برسد برسد هيچ فرقي نمي‏كند لاتأسوا علي مافاتكم و لاتفرحوا بما آتيكم بيار بريز سر قبر كسي صد هزار كرور اشرفي ببين هيچ از براي آن مرده فرقي مي‏كند هيچ فرق نمي‏كند يا آنكه سفال و خاك سر قبر او خرمن كني ابدا فرق به حال او نمي‏كند و اگر اين حالت برايت ميسر نشد و نتوانستي خود را مرده فرض كني پس جميع خلق را مرده بينگار وقتي جميع خلق را مرده انگاشتي اعتناء به اموات كسي نمي‏كند خائف از اموات كسي نيست اميد به اموات كسي ندارد كاري به احدي نداري خودت حي باش و مشغول باش به آنچه براي آن خلق شده‏اي ٭ هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو ٭ و اين است كه حضرت پيغمبر9 به ابوذر فرمودند كه جميع مردم را كالبعران خيال كن فرض كن جميع مردم را كه همه شترها هستند وقتي شتر شدند هيچ نفعي و ضرري براي تو ندارند اگر همچنين كردي ترقي براي تو حاصل مي‏شود ولي من عرض مي‏كنم كه هر دو را بايد تحصيل كرد وقتي هر دو را تحصيل كردي هر يكي براي يك نوع تزكيه نفس به كار مي‏آيد پس بسا كسي الان حي است در ميان لكن به قاعده موتوا قبل ان‏تموتوا اماته كرده جميع شهوات خود را طبايع و عادات خود را و توجه خود را از عالم برداشته و به كلي معرض از دنيا شده و به كلي مقبل به مبدء شده وقتي اين حالت براي كسي حاصل شد خود را در عرصه محشر مي‏بيند دائم و آن وقت حاسبوا قبل ان‏تحاسبوا براي او حاصل مي‏شود آن وقت ميزان خود را نصب كرده مي‏بيند صراط خود را كشيده مي‏بيند جزاي اعمال را مي‏بيند و جنت را در جهتي از صحراي قيامت مي‏بيند و جهنم را در جهتي و حاكم حقيقي را مي‏بيند كه هر كسي را به جزاي خود مي‏رساند منبر وسيله را مي‏بيند گذارده‏اند حساب خود را مي‏كند و همه اين حالات را در خود مي‏بيند بعد متذكر مي‏شود كه اينجاست هنوز دار عمل برقرار است في الفور مبادرت مي‏كند بر استغفار و از سيئات خود في الفور استغفار مي‏كند و حمد مي‏كند خدا را كه هنوز ميسر است توبه براي ما.

خلاصه غرض اين است كه مي‏تواند شخصي در اين دنيا حالتي داشته باشد كه حالت اهل قيامت را ببيند مگو اگر قيامت را ببيند حالا بايد در قيامت باشد زيرا كه قيامت عامه را نمي‏گويم مي‏بيند لكن از باب من مات فقد قامت قيامته قيامت خود او شده و قيامت كلي هنوز نشده بعد از آني كه از اين دنيا رفت برزخ را طي كرد داخل عرصه قيامت شد و داخل جنت شد و صعود كرد از آنجا به مقام قرب و مقام رضوان و حضور رسيد به همراه كليه اين عالم آن وقت قيامت كلي است و چون اينجا رسيديم يك مسأله مبهمي است كه براي اغلب اين خلق مشتبه است و مدعي‏هاي او و تابعان آنها و اغلب از اهل علم جاش حالا رسيد عرض مي‏كنم از جمله چيزهايي كه شك در آن نمي‏توان كرد يعني براي حكماء اگرچه ساير مردم بسا اينكه شك كنند ولكن براي حكماء شك در آن نيست كه كشف هست و اين كشف امري است حق مي‏شود كه يك پاره چيزها براي انسان منكشف شود از غيب و مشاهده كند و نزد حكماء و عرفاء در اين شبهه نيست اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد لو كشف الغطاء ماازددت يقينا و اين امر محقق است و ثابت و اگرچه براي آن عوام هم حجت داريم و از احاديث شاهد داريم منها حديث همام كانهم و الجنة كمن رآها و منها آن حديث ديگر كه در كافي روايت شده است كه حضرت رسول9 روزي در مسجد جواني را ديد نشسته باريك و زرد و پينكي مي‏زد به او فرمود و گويا زيد بود كيف اصحبت عرض كرد اصبحت علي يقين فرمودند علي كل حق حقيقة و علي كل صواب نور ما حقيقة يقينك عرض كرد كأني اري الجنة چطور و كأني اري النار چه قسم صراط چطور ميزان چطور و كان زفير جهنم في اذني و آنچه ديده بود عرض كرد آن وقت پيغمبر تعريف او فرمودند و فرمودند كه خدا او را توفيق داده و بر يقين شده و از حضرت تمناي شهادت كرد چند روز بعد به فيض شهادت فايز شد.

مقصودم اين است كه كشف از براي انسان هست و در اين شبهه نيست وليكن براي مدعيان كشف هم سر مطلب درست مكشوف نيست و درست نفهميده‏اند يعني چه و اين را درست نمي‏توانيد ملتفت شويد مگر يك مسأله به طور اختصار عرض كنم و آن اين است كه ماسيأتي زمان و ماسيكون هنوز از ممكن عدم و امكان بيرون نيامده به عرصه اكوان و وجود و از اين جهت للّه فيه البداء و از اين جهت است دعاها و دعوت انبياء و امثال اينها و اگر ماسيأتي از زمان آمده بود به عرصه اكوان و مثل امروز بود كه ممضي بود و ديگر تغيير و تبديلي براي آن نبود محال بود تغيير كند و بدا در آن شود و اگر آنطور بود ديگر حالا دعا كردن بي‏فايده بود بايد بيمار چاق نشود بايد به صدقه دادن بلا دفع نشود پس ماسيأتي هنوز به عرصه اكوان نيامده و ممكن بود كه عمر خطاب سعادت پيدا كند به جهت اينكه پيغمبر او را دعوت كرد و هرگاه ممكن نبود سعادت او پس دعوت پيغمبر بيجا بود نعوذ باللّه بلكه ممكن بود قبول دعوت كند و نكرد و براي همين عذابش مي‏كنند كه ممكن را چرا ترك كرد اين دنيا براي ما سيأتي دار تقدير است از دنيا همين آني كه در آن هستيم اين آن امضاء شده ماسيأتي هنوز در دست كارگر تقدير است و بدا براي آن ممكن است و چون امر چنين شد مخفي شده امر ظهور امام بر مردم اين است كه احاديث هست كه امام خودش هم نمي‏داند كي ظهور مي‏كند اينها به جهت اين است كه هنوز در تقدير است اگر آمد قضاء شد و امضاء شد آن وقت ديگر بدا بر نمي‏دارد و اينكه نهي از توقيت فرموده‏اند و فرموده‏اند نحن لانوقت از براي همين است و از اين است قول خدا ان الساعة لاتية اكاد اخفيها لتجزي كل نفس بما تسعي و قوله مايدريك لعل الساعة قريب و به اين جهت از امر قيامت كسي نمي‏تواند خبر بدهد كه كي واقع خواهد شد چرا كه بدا برمي‏دارد لامحاله ده روز زودتر يا دورتر ممكن است به جهت اينكه به عرصه ظهور نيامده و هنوز در عرصه امكان است و چون در عرصه امكان است كسي نمي‏داند كي خواهد شد ان للّه تعالي علمين علما مكنونا مخزونا لايطلع عليه احد غيره و علما علمه انبيائه و رسله و ملائكته و نحن نعلمه پس آن علم مكنون مخزون كه منه البداء و فيه البداء مخصوص خداوند عالم است و احدي از آحاد خلق احاطه به آن علم ندارد و اگر كسي احاطه به جميع ماسيأتي پيدا كند علمش كم و زياد نخواهد شد و علمش ازلي مي‏شود و علم ازلي ديگر تغيير و تبديل برنمي‏دارد و اگر مي‏شود كسي علم ازلي حاصل كند پس كدام است قوله تعالي لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء و اين مقدمه بود كه به طور اختصار و اجمال عرض كردم و في الجمله تفصيل داده‏ام در شرح حديث و در فطرة السليمه كه ماسيأتي در عرصه امكان است و هنوز در لوح ارتسام رسم نشده وقتي چنين شد بدا براي آن هست بايد دعا كرد صدقه داد و اعمال خير كرد تا اينكه شر مقدر رفع شود پس چون امر چنين است پس ظهور امام هنوز بر اين لوح زمان رسم نشده از اين جهت ائمه نمي‏دانند و فرمودند ما توقيت نمي‏كنيم بلكه احاديثي چند هست كه بابي براي آنها معين كرده‏ام كه مؤمن هيچ چيز را نبايد توقيت كند اين است كه فرموده لولا آية في كتاب اللّه لاخبرتكم بما يكون الي يوم القيمة و هي قوله يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب و به طور عموم فرمود نحن لانوقت و احاديث ديگر هست كه مطلق توقيت در امور براي مؤمن خوب نيست و از اين جهت عذر خواسته‏اند مي‏فرمايند اگر ما خبر داديم در ولد فلان كس كه فلان مي‏شود و نشد تكذيب ما نكنيد در ولد ولدش چنين مي‏شود يا در ولد ولد ولدش چنين خواهد شد به جهت آنكه خداوند مقدم مي‏دارد هرچه را مي‏خواهد و مؤخر مي‏دارد هرچه را مي‏خواهد مي‏بيند در نسل اين همچو مقدر شده است بدا مي‏شود در اين فرزند در ولد ولدش مي‏شود و هكذا ظهور امام در اول مقدر بود هفتاد سال كه بعد از هفتاد سال ظهور فرمايد و چون در لوح تقدير بود بدا شد سيدشهداء كه شهيد شد پس انداخت خدا آن را و حالا اجل از براي آن نيست و هيچ كس نمي‏داند كه امام7 كي ظهور مي‏كند پس به طور اختصار و اجمال معلوم شد كه اموراتي كه در عالم مي‏شود هنوز در عرصه تقدير است و بسا چيزي كه هنوز در عرصه اراده است و بسا چيزي كه هنوز در عرصه مشيت است و به عرصه اراده نيامده و بسا آنكه در عرصه اراده است و به عرصه تقدير نيامده يعني عرض كنم جميع آنات اين عالم كه هست و ذره ذره اين عالم همگي اسباب مشيت است از براي امري و همينها بتمامها اراده است از براي امري و همينها بتمامها اسباب قدر است از براي امري و همينها بتمامها اسباب قضاء است از براي امري و همينها بتمامها امضاء است براي آن حالت مثلي براي اين عرض كنم صدف كه مي‏سازد خداوند عالم اگر خود صدف را شي‏ء فرض مي‏كني صدف كه ساخته شد و تمام شد امضاء است براي خودش و در صدف بودن امضاء است لكن حالا اين شي‏ء نيست براي اينكه قاب عينك باشد عينك در اين وقت صدف كه تمام شد جزئي از اجزاء عينك تمام شد پس حالا شي‏ء عينك است صدف كه تمام شد هنوز عينك به عرصه امضاء نيامده پس در ساختن صدف جزء عينك تمام شده و بلورش را كه ساختي يك جزء ديگرش تمام شده و نقره‏اش را كه ساختي يك جزء ديگرش امضاء شده و تمام شده اما اگر نقره را شي‏ء فرض كردي آن زيبق و كبريتي كه مي‏گيرند نقره بسازند مقام مشيت است وقتي كه اين زيبق و كبريت آميخته شد به يكديگر به موازين معينه مقام اراده او است وقتي آنها را در مقام هباء آوردند قدر او تمام مي‏شود وقتي آن اهبيه را به يكديگر آميختند مقام قضاي او مي‏شود وقتي در معدن منعقد شد مقام امضاي او است و حال كه مقام امضاء است نقره است ممضي لكن همين نقره قدر است براي عينك و عينك هنوز ممضي نيست چنان‏كه زيبق و كبريت كه عرض شد مقام مشيت بود براي نقره لكن در تكون خود و زيبق بودن زيبق همين حالا زيبق ممضاء است لكن اين زيبق مشيت ابهاميه است براي نقره و براي ساير فلزات كه از آن ساخته مي‏شوند حالا مثلا فلان روز يك ماه ديگر خدا مي‏خواهد عمارتي در اينجا احداث كند در فلان روز آب و گلي كه فراهم مي‏آورد مقام مشيت است براي آن عمارت و بعد از اينكه آب و خاك را بهم آميخته مي‏كند آن شخص خشت‏مال مقام اراده مي‏شود براي عمارت خشت كه شد مقام قدر مي‏شود براي عمارت بعد كه آن خشتها را روي هم چيدند بر هيئت خاصه مقام قضاء مي‏شود براي عمارت و عمارت چون ساخته شد مقام امضاي عمارت مي‏شود لكن هريك از اينها امضاء است در مقام خودش هم خاك و گل و هم خشت‏مال و هم خشت و هم چيده‏شدن همه مقام امضاء است براي خودش چنان‏كه اگر مي‏خواهند شهري بنا كنند اين خانه مقام تقدير مي‏شود براي شهر و بايد خانه‏هاي ديگر به آن ضم كنند تا شهر شود پس جميع چيزهايي كه در عالم هست شيئاً علي شي‏ء كلا يا مقام مشيت ماسيأتي را دارد يا مقام اراده ماسيأتي دارد يا مقام قدر يا مقام قضاء ماسيأتي را دارد يا امضاي خودش است و هر شي‏ء جميع اين حالات را دارد درست ضبط كنيد نكته‏هايش را كه مطالب و مسائل بسيار از آنچه عرض كردم حل شد پس معلوم شد كه شخص در خواب در لوح تقدير نظر مي‏كند بعضي چيزها را مي‏بيند و ممكن است بشود و ممكن است كه بدا شود و امام در لوح تقدير نظر مي‏كند و خبر مي‏دهد از ماسيأتي يا ملائكه تقدير نازل مي‏شوند و خبر مي‏دهند و جميع اين عالم لوح تقدير است پس انسان حكيم به اين عالم نظر مي‏كند و جميع عالم مقدر شده كه فردا چنين مي‏شود مي‏بيند مثلا ابر برخواست و آفتاب از توي ابر قرمز شد و مي‏بيند ابخره بواسقي دارد كه آن رشته‏هاي باريك باشد كه از اطراف بالا مي‏رود و متصل مي‏شود و قوائمي دارد كه آن ستونهاي بخار باشد كه متصاعد مي‏شود مي‏گويد مقدر شده كه باران بيايد چنان‏كه به پيغمبر عرض كردند كه عارض آمد يعني ابر آمد فرمودند كيف بواسقه عرض كردند خيلي مرتفع است فرمودند كيف قوائمه عرض كردند قوائم دارد فرمودند كيف جونه يعني رنگش چه قسم است زيرا كه اغلب ابرهاي سفيد بارش ندارد عرض كردند بسيار سياه است فرمودند كيف رحاه عرض كردند مستدير است فرمودند الحياء الحياء يعني باران باران آمد و بواسق را تشبيه به شاخهاي فرموده‏اند كه شاخهاي او چه قسم است كه باسقات باشد و قوائم او يعني آن لوله‏هاي بخار كه از زمين بالا مي‏رود و اينها را تشبيه فرمودند به قوائم حيوان و چون رنگ او است و فرمودند رحايش چطور است يعني گردش او كه باد از اطراف به او مي‏زند و آنها را جمع مي‏كند و مي‏فشارد پس باران مي‏آيد كه عرض كردند مستدير است پس بعد از همه اين علامات فرمودند الحياء الحياء حالا ديگر باران مي‏آيد و اين ابر به اين صفات باران دارد و اگر يك دفعه بالاتفاق مثلا يك باد شديدي از طرف جنوب بيايد يا از مغرب و آن ابرها را بردارد و ببرد ممكن است و با وجودي كه تقدير شده بود باران بيايد و تقديري ديگر آمد و آن تقدير را برد و هكذا مثلا عمارتي است محكم از بناي استا مي‏پرسي مي‏گويد صد سال دوام مي‏كند بعد كسي آمد و زير ستونهاي آن را خالي كرد پس همان استاد كه نگاه مي‏كند مي‏گويد دو روز ديگر بيشتر دوام نمي‏كند و راست هم مي‏گويد پس چنين رسم شد باز آنها محكم كردي و ساختي و باز بناي او را ديد مي‌گويد پانصد سال اين خانه دوام مي‌كند حالا چنين رسم شد و راست هم هست و همچنين است نظر انبياء و اولياء و از اين است كه پيغمبر شخص هيمه‏كني را فرمودند كه از عمرش چند ساعتي بيش نمانده و چند ساعت ديگر مي‏ميرد آن مدت كه گذشت اصحاب آمدند كه فلان كس زنده است و نمرده است فرموده‏اند كوله هيمه او را باز كنيد و باز كردند ديدند يك افعي در آن كوله خوابيده است فرمودند امروز چه كار كرده‏اي عرض كرد هيچ كار نكرده‏ام مگر اينكه دو قرص نان داشتم يكي صدقه دادم پس به آن صدقه گذشت@ و حضرت عيسي شب عروسي بود ديد غوغايي است پرسيدند چه خبر است عرض كردند فلانجا عروسي است فرمودند آنجا امشب عروسي است فردا عزاداري است و همين عروس خواهد مرد فردا شب كه شد ديدند كه عزايي برپا نشد و گريه نكردند به خدمت آن حضرت عرض كردند كه عزا نشد فرمودند بياييد بريم رفتند در محله عروس پيش عروس نشستند و آن زمان چندان روگيري نبوده و روگيري در اين امت بنا شد و به او فرمودند چه كردي عروس گفت كه كاري نكرده‏ام مگر اينكه يك سائلي و گدايي در محله ما بود هر شب جمعه مي‏آمد در خانه ما و من چيزي به او مي‏دادم و او را محروم نمي‏كردم امشب هم به عادت هميشه آمده بود و قرص ناني به او دادم فرمودند به اين صدقه خدا آن بلا را دفع كرد پس تشكش را فرمودند برچيدند ديدند افعي حلقه زده بود حالا حضرت در لوح تقدير ديده بود و خبر داده بود وليكن تقديري ديگر آمد كه صدقه باشد و دفع آن تقدير كرد و تصديق انبياء بايد كرد و به اين گونه خبرها نبوت ثابت نمي‏شود و امامت ثابت نمي‏شود و اهل تسويل چنان خيال نكنند كه هرچه مي‏خواهند بگويند وقتي كه نشد بگويند بدا شد بلكه امامت از جاي ديگر ثابت شده به نص پدرش و به هزار معجزه و علم ديگر حالا آن امام ثابت الامامة اگر خبري داد و خلافش ظاهر شد نبايد تكذيبش كرد و اگر بدا شد منافاتي با تصديق او ندارد حالا همچنين حضرت عيسي يا پيغمبر9 نبوتش ثابت بود و اين معجزه نبوتش نبود و خبرش درست است چرا كه در لوح تقدير ديده است و همين‏طور رسم است بدا كه شد طور ديگر رسم مي‏شود پس اهل جهالت نبايد ادعاها بكنند و معجزه‏هاشان همان خبرها باشد كه همه‏اش بدا مي‏شود بلكه همين‏طور كه اين چشمها در دار دنيا يك گوشه دنيا را مي‏بيند همين‏طور اهل برزخ در برزخ يك گوشه برزخ را مي‏بينند نگاه به زحل مي‏كند همان زحل را مي‏بيند ديگر مشتري را نمي‏بيند نگاه به جايي كه مي‏كند جاي ديگر را نمي‏بيند تمت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

تحقيق مسأله عدالت در اثناي درس فقه

 

حكما و متكلمين كه بوده‏اند اينها در علم كلام خود به طور خودشان كه شرط علمشان نيست رجوع به آل‏محمد: معني عدالت را به طوري كرده‏اند و آن اين است كه گفته‏اند عدالت استواي نفس است در مابين افراط و تفريط آن هم نه به طور حالات بلكه به طور ملكه مي‏گويند كه عدالت ملكه راسخه‏اي است كه حاصل مي‏شود براي انسان به واسطه اينكه اعتدال پيدا مي‏كند نفس او و مستوي مي‏شود در مابين حدود افراط و تفريط و آن حدود را به قواعد خودشان تفصيل مي‏دهند و مي‏گويند كه شخص انساني كه در اين دنيا راه مي‏رود صاحب چهار قوه است و به طور اصطلاحات كج واج خود مي‏گويند يكي قوه عاقله كه به آن ادراك معاني كليه مي‏كند و يكي قوه وهميه است كه به آن صاحب علوم مي‏شود و علومي‏كه براي آن حاصل مي‏شود به واسطه قوه وهميه است و يكي قوه غضبيه است و يكي ديگر قوه شهويه است اين بدن همين چهار قوه را دارد و خلط كرده‏اند اصطلاحات را و تغيير داده‏اند.

باري چنين گفته‏اند و براي قوه شهويه او حد افراطي است كه آن را شَرَح مي‏گويند كه شخص حريص است در شهوت و حرص مي‏زند و آن جهت تفريطي كه در آن هست آن خمود است كه توخامد@ است و شهوت ندارد آدمي هست كه مالش بدهي حظ نمي‏كند زنش بدهي حظ نمي‏كند و كذلك و خيلي مردم هستند چنينند و در حديث مي‏فرمايد هركس از اذيت و بدي متأذي نمي‏شود اعتنايي به شكر او در خوبي نيست همچو كسي جماد است مثل ديوار پس خوشي آن از خوبي اعتبار ندارد پس هرگاه خمود است مثل متكا افتاده است و ثمري ندارد و قوه غضبيه هم جهت افراطي دارد كه تهور باشد كه لاعن شعور غوغايي كه باشد از جا مي‏جهد و شمشيرش برمي‏دارد مي‏رود به جنگ بدون تفكر و يك كسي ديگر هست كه تهور در فحش دارد شبانه‏روز فحش مي‏دهد و غضب مي‏كند و خود را در مهالك و منازعات مي‏اندازد بدون فكر و جهت تفريطش جبن است كه هيچ در او قوه غضبيه نيست يك صدا كه بلند شد مي‏رود يك جايي قايم مي‏شود و همچنين مي‏گويند كه قوه عاقله دو جهت دارد جهت افراطي و حد تفريط او حماقت است كه معاني كليه را درك نكند چيزي نفهمد و به جز محسوسات چيزي نفهمد و حد افراط آن نهايت انهماكش است در معاني كه به كلي غافل از دنيا بشود و ديگر هيچ ملتفت امور دنيا نشود و اين هم بد صفتي است فرمودند ليس منا من ترك الدنيا للاخرة و من ترك الاخرة للدنيا و همچنين قوه وهميه هم به همين‏طور حد افراطي و تفريطي دارد و حد تفريط او جهالت محض است كه هيچ نمي‏فهمد و حد افراطش جربزه است و فكر زياد و عدم ثبات از اين شاخ به آن شاخ و شبهات و شكوك و ضلالات كردن است و حضرات مي‏گويند كه قوه وهميه برزخ است ميان قوه عاقله و ميانه قوه شهويه و قوه غضبيه و مي‏گويند عدالت آن است كه شخص اين قوه‏ها را استعمال كند ميانه افراط و تقريط و نفس خود را بدارد به عدالت ميانه اينها كه قوه شهويه او ميانه افراط و تفريط باشد كه آن عفت است و بايد شجاع باشد كه واسطه‏اي است ميانه افراط و تفريط به اين معني كه تفكر كند اگر جايي است كه بايد جان بدهد و جنگ كند و خدا تكليف به او كرده برود و الاّ براي مردكه نانكلي پيسرو بي‏پا شمشير بزند و جان بدهد براي فلان خان بلوچ عاقل عادل چنين نمي‏كند به گفته كي چرا كه چطور بشود به جهت يك تومان كه آن را هم ندهند به محض اينكه بگويد بارك اللّه مرحبا معتدل چنين نمي‏كند و همچنين در عاقله بايد كه علمهاي معتدل تحصيل كند و نه جاهل باشد و نه جربزه داشته باشد كه به هيچ جا بند نشود و نه تزكيه بدنش كند و نه تزكيه نفسش و نه تدبير منزل و نه سياست مدينه بداند و بكند و نه در اينها منهمك شود و جميع را به حد وسط بكند و صاحب ملكه راسخه نفسانيه باشد در مابين اين قوي به اعتدال ايستاده باشد آنها به خيالات حكميه خودشان چنين معني براي عدالت كردند و بعد كه علماي ما خواستند كه فاضل باشند و اين هم ناخوشي است و خداوند از فضل و كرم خود اين ناخوشي را هنوز به من نداده است و شرط اجتهادشان يكي اين بود كه علم كلام داشته باشد پس رفتند و ياد گرفتند اينها را و در اصول كه آمدند به قواعد كلامي خواستند در اصول جاري شوند اغلب مسائلشان از علم كلام است مثل اينكه امر براي وجوب است يا ندب براي مره است يا تكرار براي فور است يا تراخي و امر آمر با علمش به انتفاء شرط جايز است يا خير و جميع اينها از علم كلام است آورده‏اند و داخل علم اصول كرده‏اند و من تشبيهي كرده‏ام اصول حضرات را كه مثل اهل كربلا است زيرا كه كربلا اول شهر نبود بعد از آني كه قبر مطهر واقع شد اينجا يك پاره اصفهاني شيرازي طهراني تبريزي از جميع بلاد جمع شدند اسمش كربلا شد و طائفه‌اي نيستند كربلايي باشند هر كدام از يك جايي آمده‏اند علم اصول هم همين‏طور است يك پاره آنها قواعد و قوانين لغوي است مترادف كدام است حقيقت و مجاز كدام است از قواعد منطقي است و يك پاره از آنها قواعد كلامي است و يك پاره آنها كتاب و سنت است و يك پاره آنها تاريخ است مثل علم رجالشان و سلسله سندشان اوضاع علم اصول اين‏طور است به هم جمع شده اسمش علم اصول شده بعد در فقه هم كه آمدند آنهايي را كه در آن علمها ياد گرفته بودند در فقه جاري كردند بسياري از مسائل فقه را به قواعد طبيعيه و سياست مدن خودشان در فقه جاري كردند حتي اينكه در اصول استدلال مي‏كنند كه اعاده معدوم جايز نيست طلاق آيا رافع نكاح است مطلقا يا رافع نكاح نيست آنكه مي‏گويد رافع است بحث مي‏كند كه اگر رافع باشد رجوع معقول نيست پس اعاده معدوم لازم مي‏آيد اينها چه حرف است و همچنين مي‏گويند اصل عدم ازلي علم امام است اينها چه لفظ غلط است مثل ماء الشعير گندمي مي‏ماند و تناقض صرف است و در تطهير نجاسات مثلا به قواعد طبيعيه حكم مي‏كند كه جايز است روغن نجس را بزني در آب تا اينكه اجزاي صغار شود و همچنين مي‏گويند بخار نجس نجس است به قواعده طبيعيه و از آن علوم خود داخل فقه كرده‏اند و خداوند منت بر من گذارده كه با وجود انهماكمان سالهاي دراز در حكمت وقتي وارد فقه مي‏شويم مثل كسي هستيم كه يك كلمه حكمت راه نمي‏برد و چنان قشري ظاهري مي‏شويم كه حكمت به كلي از يادمان مي‏رود منتي است خدا بر ما گذاشته الحمد للّه و اين خيلي كار است لامحاله هر شكسته نويسي وقتي مي‏خواهد نسخ بنويسد لامحاله خطش بوي شكسته مي‏دهد و بالعكس حالا آن مجتهدين هم بعضي از آنها به جهت عرفاني كه داشته است پاشان لغزيده پس آنها كه علم كلام خواندند در مبحث عدالت كه آمدند قومي از آنها عدالت را به اين‏طور تعريف كردند كه عدالت ملكه نفسانيه‏اي است كه انسان مستوي باشد در همه اخلاق و صاحب مروت باشد و غافل از اين شدند كه همچو معني از براي عدالت نيست در اخبار آل‏محمد:وانگهي ملكه راسخه كه از براي نفس بايد پيدا شود و شخص به آن ملكه عادل شود اين را عامه مكلفين چه مي‏فهمند و اهل قري و بلاد و جبال چه مي‏فهمند چه مي‏دانند كه نفس اين‏طور است نهايت يك‏پاره اعمالشان به معاشرت فهميده مي‏شود ديگر شب و روز نمي‏توان محشور بود من بر روح او چطور مي‏توانم اطلاع پيدا كنم كه صاحب ملكه شجاعت است نه تهور و جبن و به چه قسم وسط ايستاده بلكه تلبيس كرده باشد چه مي‏دانم از روي عقل چنين كرده يا نكرده يا از خودش بوده و كذلك ساير صفات به همچه چيزي آل‏محمد تكليف به ما نكرده‌اند و در اين خصوص احدي حديثي روايت نكرده كه عامه مكلفين مكلف به آن باشند و همچو عدالتي مقام نبوت است و مقام امامت است و مقام نقيب و نجيب است نه عدالت همه كس در ميان رعيت و به كار همه كس بيايد و نظم بلاد و انتظام عباد به اين حاصل نمي‏شود كجا چنين عدولي پيدا مي‏شوددر همه دنيا چه رسد در هر شهر و قريه در نماز جماعت مردم و شهود معاملات و عقود و ايقاعات و طلاق و تمسكات خلق و اگر چنين باشد نظم ملك از هم مي‏ريزد و جميع امور مختل مي‏ماند و با اينكه اين قول غلط و اشتباه است و اين را كسي گفته كه از سياست مدن اطلاعي نداشته و نفهميده كه خلق معصوم نيستند و به اين‏طور امر خلق نمي‏گذرد پس از آن علم آوردند و داخل اين علم كردند و اشتباه بزرگي كردند و سبب اين است كه با عامه معاشرت كردند و آن بدبختها خواستند فقه زياد كنند از علم كلام داخلش كردند و از علوم داخلش كردند به جهت آنكه ندارند سني‏ها احاديثي از رسول خدا9 اين‏قدر كه ما داريم صد تا حديثي بيش ندارند لابد از آن علمها و از آن قاعده‏ها آوردند و در فقه داخل كردند و حكمتها و اصولها يافتند و جمع كردند كه كارشان راه افتد و مجتهد ساختند و تاختند و باختند پس اين قول حرف بي‏معني است مأخذي ندارد و بي‏اصل است و به كار فقه و فقهاء و عامه خلق نمي‏آيد باشد براي معرفت نقباء و نجباء باشد.

و قومي ديگر در معني عدالت مي‏گويند كه بايد حسن ظاهر داشته باشد و معني حسن ظاهر اين است كه از كباير مجتنب باشد و بر صغاير اصرار نكند و اصرار آن است كه بكند و توبه نكند اگر از او صغيره صادر شد و توبه كرد اين اصرار بر صغيره ندارد و معني حسن ظاهر اين است و صاحب مروت باشد يعني در كوچه داد نكند و نان نخورد و لباس جندي نپوشد خر اگر لايقش نيست سوار نشود و توي كوچه تخمه نشكند و نخندد به قهقهه و كارهايي كه صفات رذالت است و كار سفله ناس است نكند اگر چنين شد عادل است اگرچه قومي اصرار بر صغاير نگفته‏اند و گفته‏اند بايد گناه كبيره و صغيره از او سر نزند نه اينكه هر روزه و هر ساعت مرتكب اين صغيره و آن صغيره بشود بلكه اگر بالاتفاق از او صغيره سرزد توبه كند و اغلب معاصي داخل صغاير است يك فحش داد و گفت استغفر اللّه و توبه كرد و يك فحش ديگر داد و توبه كرد اين اصرار بر صغاير نكرده داخل فسق حساب نمي‏شود و اين جماعت اخباري چند و احاديثي چند دارند كه به ظاهر دلالت بر قول آنها مي‏كند ولكن آنها لازم دانسته‏اند فحص را از حسن ظاهر و به يك دفعه ديدن و ماهي يك دفعه ديدن فحص هم كه مي‏كند و بايد معامله هم بكند در سفر و در حضر و در تقلب احوال او را ببيند كه چطور است چه مي‏كند بسا آنكه در حضر مرد بسيار معتبري است ولكن تا پاش را از در دروازه بيرون گذاشت صحراي مردم را تاخت مي‏كند و مي‏گويد حاكم بيابان چوب ارجن است و خيلي هستند كه اين‏طورند كه بدسفرند و در حضر ملايم هستند پس بايد در سفرها با اين معاشرت بكند تا او را بشناسد و چه بسيار مردم كه تا معامله نكني با او عيبهاي او ظاهر نمي‏شود و در معاملات اسرار اخلاق و عيوب و صفات حسنه مردم ظاهر مي‏شود چه بسيارند كه در معاملات گرفته و گيرهاي غريبه مي‏كنند و فساد باطنش بروز مي‏كند پس در تحصيل حسن ظاهر او بايد با او معامله كرد و از اهل محله او پرسيد و احاديثي چند هست كه دلالت بر اين مي‏كند.

و قومي ديگر مي‏گويند عدالت اسلام است با عدم فسق و از اين قول اگر عجب بكنيد به جهت اين است كه عدالت علم كلام را مي‏خواهيد و ما عدالت فقهي مي‏خواهيم و آن همين است كه شخص مسلم باشد و ما از او بد نديده باشيم عادل است پس مي‏گويند اين قوم كه اصل در مسلمين عدالت است و هركس از مسلمين را ببيني عادل است تا فسق از او نديده باشي و عادل مسلمين اين است و آن عدالتي كه به كار مسلمين مي‏آيد همين است كه در ظاهر بد از او نديده باشي اگرچه توي خانه‏اش بنگ بزند من نديده‏ام براي من عادل است و همين‏طور چه بسيار مجتهد كه در خانه خودشان هزار خلاف شرع مي‏كنند و يكي نمي‏داند و براي او عادل است و همان‏طور كه مي‏شود براي يكي عادل باشد از براي او عادل است و يكي را مي‏داند براي او فاسق است همين‏طور رجال مسلمين همه اگر در ظاهر بدي از او نديده‏اي عادل است نهايت كسي بدي نديده@ديده ظ@ براي او فاسق است و آن جماعتي كه مي‏گويند ملكه راسخه و فلان و فلان مي‏گويند اين امر تحصيلي است و اصل در مردم فسق است و اصل در جميع مسلمين اين است كه اينها فاسق و فاجر باشند و گويا مرحوم حاجي محمدابراهيم كلباسي همين‏طور دانسته حالا اگر كسي معرفت خدمت آقا نداشته باشد چه گورش را بكند و چه بكند مي‏گويند اصل در جميع مؤمنين و مؤمنات و جميع مسلمين و مسلمات فسق است و فاسقند و تحصيل ملكه راسخه نكرده‏اند و اصل تأخر حادث است و ملكه موجود نشده در انسان تا علم حاصل كنيم به عدالت آنها كه صاحب ملكه هستند پس همه فاسقند و اين جماعتي هم كه مي‏گويند كه عدالت حسن ظاهر است اشتباهي كه كرده‏اند اين است كه مي‏گويند اصل فسق نيست و اصل عدالت نيست بايد توقف كرد مي‏گويد نمي‏دانم از كجا كه عادل باشد پس توقف مي‏كنم بايست بگويند كه اصل فسق است زيرا كه نديده حسن ظاهر او را و نماز و روزه و عبادت او را و آنچه به نظر رسيده اينها است در عدالت و اينكه اصل فسق است در مسلمين بسيار خطاء است و اگر اصل عدالت هم بگويند كه رأيشان چنين نيست پس لهذا گفته‏اند هركه را به عدالت شناختيم مي‏گوييم عادل است و هركه را به فسق شناختيم مي‏گوييم فاسق است و هركه را نمي‏شناسيم توقف مي‏كنيم و اين به قاعده فقه و اصول درست نيست و مختصر مطلب اين است كه به اين مداقها امور مسلمين نمي‏گذرد و باعث فساد دنيا و آخرت و تعويق جميع امور است و عسر و حرج شديد لازم مي‏آيد و همه عباد معطل و جميع بلاد معوق مي‏ماند اگر در همه شهر يك دو دويي چنين عادلي پيدا شود اين را هم اگر وقفش كنند بر مسلمين كفايت يك محله نمي‏شود چه رسد شهر و بلوك مردم مرافعات دارند طلاقها دارند جماعها دارند به اين قسمها عدالت درست نمي‏شود و از اينها گذشته كدام آيه و كدام حديث كه بايد اين‏طورها مداقه نمود در مسلمين با وجود لاتجسسوا و نهي از مطلق تجسس حال هي اصرار و تأكيد كند و كنجكاوي كند كه يك فسقي از مسلمي بروز كند با اينكه خدا ستار است و امر به ستر و عفاف كرده پس همين‏قدر كه خدا پرده او را ندريده و خود او خود را رسوا نكرده و فسقي از او نديده‏اي زياده بر اين بر تو نيست كه تجسس كني و امور خفيه او را مطلع شوي ابدا ابدا نه خدا راضي است نه خلق و به همين‏قدر كه ستري روي خود بگيرند و در كوچه و بازار و مسجد خلافي كسي از او نديده باشد و محدود نشده باشد بدون توبه كفايت امر مسلمين مي‏شود البته حاكمي به ولايتي مثلا نصب مي‏فرمودند و شب آن حاكم وارد ولايت مي‏شد و صبح به محكمه قضاوت مي‏نشست و بايد حكم جاري كند حالا در محكمه را ببندد و مدتهاي مديد برود معاشرت با مردم كند در سفر و حضر و معاملات كند تا مردم را بشناسد و بعد بيايد به قضاوت بنشيند اين دقتها خلاف قواعد است يكي را بايد قيم كند يكي را ولي موقوفات كند و ده تا را امام جماعت كند و مرافعات را طي كند و حكم كند بين المسلمين اين چطور مي‏شود يا اين عدالت ملكه راسخه باشد و يا آنكه حسن ظاهري كه موقوف به معاشرات و تحصيل صفات باشد.

اما ادله قائلين به حسن ظاهر قوله تعالي و اشهدوا ذوي عدل من رجالكم زيرا كه ملاحظه امر زايد بر اسلام فرمودند من رجالكم يعني از رجال مسلمين پس شاهدان دو عادل از مسلمين بايد باشند و دو مسلم به مجرد اسلام و عدم رؤيت فسق كفايت نمي‏كند و جوابش اين است كه شكي نيست در قبول شهادت در عدل از رجال وليكن حرف در عدالت است كه به چه چيز محقق مي‏شود آيا عدالت اسلام و عدم رؤيت و علم به فسق است چنان‏كه ظاهر بسياري از اخبار است و يا آنكه با وجود اين علم به صفات وجوديه ديگر هم ضرور است و اين اول نزاع است كه يا آن است يا اين است.

و اما اخبار در خصوص عدالت مختلف وارد شده است و قائلين به حسن ظاهر استدلال كرده‏اند به اين اخبار فعن الرضا7 عن آبائه قال قال رسول اللّه9 من عامل الناس فلم‏يظلمهم و حدثهم فلم‏يكذبهم و وعدهم فلم‏يخلفهم فهو ممن كملت مروته و ظهرت عدالته و وجبت اخوته و حرمت غيبته. فرمودند انصاف اين است كه اين حديث قاصر است از مدعاي حضرات زيرا كه ايشان منحصر نمي‏دانند فسوق را به اين سه مسأله، شرب خمر و زنا توي اين حديث نيست پس لازم اين است كه شارب‏الخمر و زاني مثلا از عدول باشند هرگاه صاحب آن سه صفت باشند و به اتفاق حضرات بلكه به اتفاق مسلمين چنين نيست و عادل نيستند و به طور يقين مي‏گويند كه متجاهر به فسق غيبتش حرام نيست و مقتضاي مفهوم حديث اين مي‏شود كه حرام است و همچنين مروت را حضرات به طورهايي معني مي‏كنند كه عادل در كوچه ننشيند و نخندد و نخورد و لباس جندي نپوشد هيچ يك از اينها در اين حديث نيست و به اين حديث شما عمل نمي‏كنيد پس چطور استدال مي‏كنيد پس اين حديث باشد سرجاي خودش چرا كه معني حديث اين است كه هركه اين سه صفت را داشته باشد عادل است اگرچه ساير اقسام فسق از او سر زند و چنين نيست به اتفاق شما.

و عن العسكري عن رسول اللّه قال في قوله تعالي و استشهدوا شهيدين من رجالكم مي‏فرمايد ليكونوا من المسلمين منكم چرا كه رجالكم فرمود نه رجال يهود و نصاري فان اللّه انما شرف المسلمين العدول بقبول شهادتهم و جعل ذلك من الشرف العاجل لهم و من ثواب دنياهم باز مي‏گويند كه اسلام تنها كفايت نمي‏كند و وصف زايد مي‏خواهد جواب اين است كه العدول كه صفت مسلمين است چرا وصف زايد مي‏گيريد بلكه وصف توضيحي بگيريد مثل الائمة الهادين المهديين المكرمين المنتجبين المصطفين كه اين‏طور نيست كه ائمه دوجور باشند هادين و غيرهادين و توصيف به هادين كرده باشد بلكه وصف توضيح است كه آن ائمه متصف به اين صفاتند اينجا هم همين‏طور باشد كه مسلمين كه صفاتش عدول است پس اين دخل ندارد كه عدالت وصف زايد بر اسلام بايد باشد ما هم فرقي نداريم مسلمين هم دوجوره‏اند اگر اسلام ظاهر شد و فسق ظاهر نشد كه عدولند و اگر فسق ظاهر شد كه فاسق است و شهادت قبول نيست و قيل لابي‏عبداللّه يابن رسول اللّه اخبرني عمن تقبل شهادته و من لاتقبل فقال كل من كان علي فطرة الاسلام جازت شهادته فقيل تقبل شهادة مقترف بالذنوب فقال لو لم‏تقبل شهادة المقترفين بالذنوب لماقبلت الاّ شهادة الانبياء و الاولياء لانهم المعصومون دون ساير الخلق سبب تعجب اين است كه بسا شخص توي خانه‏اش معصيت مي‏كند و پيش روي مردم بر فطرت اسلام است پس بايد شهادت او را قبول كرد مي‏فرمايد من لم‏تره بعينك يرتكب ذنبا او لم‏يشهد عليه بذلك شاهدان فهو من اهل العدالة و الستر و شهادته مقبولة و ان كان في نفسه مذنبا و من اغتابه بما فيه فهو خارج من ولاية اللّه داخل في ولاية الشيطان و اگر اين درست است منافاتي ندارد با آن حديث اول يعني كسي از او بدي نديده باشد اين شخص عادل است و همين‏قدر كافي است چنان‏كه تصريح فرمودند و اعظم دليل حضرات قائلين به حسن ظاهر اين حديث است كه قيل لابي‏عبداللّه7 بم تعرف عدالة الرجل بين المسلمين و تقبل شهادته لهم و عليهم فقال ان‏تعرفوه بالستر و العفاف و كف البطن و الفرج و اليد و اللسان و يعرف باجتناب الكبائر التي اوعد اللّه عليها النار من شرب الخمر و الزنا و الربا و عقوق الوالدين و الفرار من الزحف و غير ذلك حالا اين را چطور معني مي‏كني ان‏يعرفوه بالستر و العفاف يعني في الملاء يا في الخلاء عندي يا عند جميع الناس يا عند بعض الناس من از او نديده باشم يا كل مسلمين از او نديده باشند معصيت و اين باعث عسر و حرج و محال است كل مسلمين از اهل بلاد و جميع اسفاري كه رفته و در جميع بلادي كه معامله كرده بودم آنجاها و تفتيش حال او كنم اين معقول و ميسر نيست پس مراد بعضي هستند كه نديده باشند از او معصيت و به ستر و عفاف او را بشناسند حالا آن بعض كيا هستند و چطور به قاعده شرعي بعض من راه او را بشناسند حال مراد از آن بعض كيست يزدي باشد كرماني باشد اندازه معاشرت چقدر است چند روز است حدي دارد يا ندارد يا مراد اهل سوق و اهل محله اويند و همين‏قدر كه او ساتر نفس خود باشد و عيبي از او ديده نشده باشد كه اسلام و عدم ظهور فسق باشد كافي است حالا آن بعض خود من باشم پس هرگاه بدي از او نديدم كفايت مي‏كند در عدالت او و مخاطب به ان‏تعرفوه كه فرمودند جميع معاشر مسلمين هستند اينكه نمي‏شود و محال است پس مراد يعني هريك هريك از آن بدي نديده باشيد كه نزد او عادل است و يك اشكال بزرگ اين است كه اجتناب از كباير فرع شناختن كباير است و كباير كدامها هست و تعيين كباير از مسائل بسيار مشكله است و الدلالة علي ذلك كله ان‏يكون ساترا لجميع عيوبه حتي يحرم علي المسلمين ماوراء ذلك و درست راه رود ميان مردم و يكون منه التعاهد بصلوات الخمس اذا واظب عليهن و حفظ مواقيتهن لحضور جماعة المسلمين و ان لايتخلف فاذا سئل عنه في قبيلته و محلته قالوا مارأينا منه الاّ خيرا مواظبا و قال علي7 لايقبل شهادة الفاسق الاّ علي نفسه و عنه7 في قوله تعالي ممن ترضون من الشهداء، ممن ترضون دينه و امانته و صلاحه و عفته و تيقظه فيما يشهد به و تحصيله و تمييزه فماكل صالح مميزا و محصلا و ماكل محصل صالح مميز و شكي نيست كه شاهد بايد از اهل خبره مشهودعليه باشد مثلا شخص ساده‏لوح بي‏فهم بيايد در مسائل غامضه حكميه شهادت دهد البته مسموع نيست و هكذا در جميع امور الاّ امور عامه مشهوده معلومه هر كسي و قال ابوجعفر7 لو كان الامر الينا لاجزنا شهادة الرجل اذا علم منه خير مع يمين الخصم في حقوق الناس و كدام خبر بالاتر است از اسلام و عدم ظهور فسق و خداوند مي‏فرمايد ان جائكم فاسق بنبأ فتبينوا يعني در خبر كسي كه بدي از او ديده‏ايد تبين كنيد و هرگاه بدي نديده‏ايد قبول كنيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و هفتم)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

قال; في الفطرةالسليمة في المعراج: و اما ما روي انه خوطب9 ادن من صاد فاغسل مساجدك الي آخر.

عرض مي‏كنم به مناسبت اينكه چون انسان در اين دار دنيا قبل از موت طبيعي خود به موت اختياري بميرد چگونه مشاهده مي‏كند عالم برزخ را و عالم قيامت را مقدمه از براي اين مطلب عرض كردم كه زمانهاي آتيه هنوز در مكمن امكانند و به عرصه اكوان نيامده‏اند و به اين جهت خدا را بدا است در آنچه بعد بيايد پس آنچه بعد مي‏شود هنوز در امكان است و نشده و به عرصه كون و وجود و هستي نيامده و از اين جهت خداوند اگر بخواهد به عرصه وجود خواهد آورد و اگر نخواهد نمي‏آورد و به وجود آمدن بعد از اين است نسبت به عالم زمان در عالم زمان در تحت اين بقعه عرش و آسمان و از جمله بديهيات است كه هنوز آنها به عرصه وجود نيامده‏اند اما در دهر جميع ماسيأتي بتفاصيلها موجود است كه هركس چشم دهري او باز شد آيا جميع ماسيأتي را مشاهده مي‏كند به طوري كه هر چيزي را در جاي خود ببيند يا اينكه او هم نمي‏بيند چون در بعضي جاها چنين مي‏نويسيم و نوشته‏ايم كه دهر مهيمن است بر جميع ازمنه ماضيه و آتيه و يك آن دهر محيط است به جميع زمان و از اين جهت هر دهري را صد هزار سال معني مي‏كنيم به جهت آنكه عمر دنيا صد هزار سال است و يك آن دهر مهيمن بر جميع ازمنه ماضيه و آتيه الي مالانهاية له بدءاً و عوداً پس از اين حرف چنين استنباط مي‏شود كه هركس چشم دهري او باز شد جميع ازمنه ماضيه و آتيه را خواهد دانست و امر چنين نيست و اگر امر چنين بود اوساط مؤمنين هريك از آنها بايست محيط باشند به جميع ماكان و مايكون الي ماشاء اللّه بلكه الي يوم القيمة بلكه مادام ملك اللّه و حال آنكه ما مي‏بينيم اوساط مؤمنين سهل است كه اعالي مؤمنين محيط نيستند به جميع ماكان و مايكون موسي بلاشك مردي بود از اهل فؤاد و با وجود اين ندانست بر اينكه حضرت خضر چرا كشتي را سوراخ كرد و كان ورائهم ملك يأخذ كل سفينة غصبا نمي‏ديد پس چطور محيط به ماكان و مايكون بود و حال آنكه چشم دهري او باز بود و چشم دهري چشم نفساني است و انبياء ندانستند آنچه را كه مورچه دانست مورچه به سليمان عرض كرد تو بزرگتري و متشخص‏تري يا پدرت؟ فرمودند پدرم پس عرض كرد چرا عدد حروف اسم تو زيادتر است از عدد حروف اسم پدرت؟ سليمان درماند و ندانست مورچه گفت ان اباك داوي جرحه بود يعني داود اصلش آن بوده پس حروف اسمش بيش از حروف اسم تو است پس آن بزرگتر از تو است و حروف اسمش هم بيش از حروف اسم تو است پس دانست مورچه آنچه را كه سليمان ندانست همچنين سليمان گفت مالي لااري الهدهد ام كان من الغائبين لاعذبنه عذاباً شديداً او لاذبحنه او ليأتيني بسلطان مبين فمكث غير بعيد فقال احطت بما لم‏تحط به و جئتك من سبأ بنبأ يقين گفت من خبري دارم كه تو خبر نداري پس با وجود چگونه سليمان محيط به ماكان و مايكون بود و حال آنكه از اهل فؤاد هم بود و خضر عرض كرد به موسي من موكل به امري هستم كه تو متحمل آن نمي‏تواني باشي و تو موكل به امري هستي كه من متحمل نيستم پس نه اين است كه هركس چشم دهري او باز شد محيط به جميع ماكان و مايكون مي‏شود اگر چنين بود از اين قرار بايد علم كل مساوي باشد و چنين نيست بلكه علم دهريين ببين تفاوت بسيار دارد و علم روحانيين تفاوت بسيار دارد لكل درجات مما عملوا روز قيامت جميع مؤمنين در يك درجه محشور نيستند و آنكه در درجه دنيا است محيط به درجه عليا نيست اينكه به طور موعظه حسنه بود عرض كردم ولكن وجه حكمت آن‏كه به طور مشاهده معلوم شود اين است كه دهر آن احديت ساريه در زمان است و احديت در مقام اجمال است نه حضور تفصيلي جميع اعداد است و عرصه دهر عرصه كلي طبيعي است و آن كلي طبيعي مقام اجمال اين تفاصيل را دارد و منزله آن اجمال نسبت به اين تفاصيل نسبت گل است به خشتها و اگرچه تفاصيل در گل بالقوه هست لكن به مشاهده مي‏بينيم كه جميع تفاصيل خشتها در گل نيست بالفعل و نمي‏تواند كه لبنه‌ها را بتفاصيلها ببيند در گل و به چشم خود خود را مي‏بيند و به چشم احديت كل تفاصيل را نمي‏تواند ببيند يقينا به چشم هر تفصيلي همان تفصيل را مي‏بيند و از چشم اين تفصيل آن تفصيل را نمي‏بيند و به چشم اجمالي جز اجمال ديده نمي‏شود با چشم واحد اثنان را نمي‏توان ديد و واحد را مي‏بيند و با چشم اثنان اثنان را مي‏بيند و ثلثه را نمي‏تواند ببيند و همچنين ثلثه و ساير اعداد پس اگر ثلثه موجود نشده باشد با واحد واحد را مي‏بيند و با اثنان اثنان را مي‏بيند و ديگر با چشم اينها ثلثه را نبيند به جهت آنكه ثلثه موجود نشده و او در مقام خودش مقام كليت دارد و علم ابهامي و اجمالي به اين تفاصيل جميعا دارد ولكن علم تفصيلي به اين تفاصيل ندارد پس صاحب علم اجمال محروم از علم تفصيل است و صاحب علم تفصيل محروم از علم اجمال است لكن كسي كه منطوي كرده در تحت احديت خود جميع اجمالات عالم را و جميع تفاصيل عالم را و او خودش قوه اينها نيست و فوق قوه و فعليت است و موجد قوه و فعليت است و محيط به قوه و فعليت هر دو هست و او منطوي مي‏تواند بكند در تحت احديت خود جميع فعليات و قوات را و او خداوند عالم است جل‏شأنه لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء فان شاء الاجمال يعلمون الاجمال و ان شاء التفصيل يعلمون التفصيل و اما آن علمي كه لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء علمي است كه منطوي كرده جميع فعليات و قوي را و جميعا در محضر او حاضرند به طوري كه لايعزب عن علمه مثقال ذرة في السموات و لا في الارض او است كه عالم الغيب فلايظهر علي غيبه احدا الاّ من ارتضي من رسول و هرچه از آن غيب به عرصه شهود بيايد رسول آن را مي‏داند و آنچه در مقام غيب است نمي‏تواند رسول آن را درك كند و خود رسول فردي از افراد آن علم است و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و كيف ماشاء و متي ماشاء پس بعد از آني كه اين معني معلوم شد مشاهده قيامت رأي العين امروز شأن خداوند عالم است جل شأنه و او مي‏بيند قيامت را در سر جاي خود نه يك آن پيش مي‏افتد و نه يك آن پس مي‏افتد پس او چون اين‏طور مي‏بيند او مي‏تواند توقيت كند او مي‏تواند حتم كند چنان‏كه مي‏فرمايد اجل مسمي عنده و اما غير اين علم ازلي علم محو و اثبات است يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب پس پيغمبر9 عالم به علمي است كه در او بدا است و اما خداوند عالم عالم به علمي است كه در او بدا نيست ديگر در علم خدا تغييري و تبديلي و زياده و نقصاني نيست اما پيغمبر عرض مي‏كند قل رب زدني علما و لو دائم استزاده مي‏كند و ائمه مي‏فرمايند يقبض عنا فلانعلم و يبسط لنا فنعلم همين در اسلام بس است كه مي‏پرسم آيا خدا را علمي هست كه پيغمبر نداند آن علم را كسي نمي‏تواند بگويد كه خدا علمي ندارد كه پيغمبر آن را نداند مسلم همچو حرفي نمي‏زند پس پيغمبر محتاج است به خدا در جميع آنات پس هست علومي نزد خدا كه ندارد پيغمبر آنها را ائمه مي‏فرمودند براي ما علم زياد مي‏شود لو لم‏نزدد لنفد ما عندنا يعني اگر علم ما زياد نشود هرآينه فاني مي‏شود آنچه در پيش ما است چرا كه مثلا ده مسأله يا صد يا هزار يا صدهزار مي‏دانيم وقتي گفتيم آنها را پس فاني شد و ديگر چيزي نمي‏دانيم و اين است آن علمي كه مي‏فرمايد در آناء ليل و نهار و زياد مي‏شود علم آن است نه مصحف فاطمه و نه قرآن و نه آنچه در سنت است علم است بلكه علم آن چيزي است آناً فآناً در اناء ليل و نهار زياد مي‏شود و فرمودند لو لم‏نزدد لنفد ما عندنا مثلش بلاتشبيه اين است كه آن كسي كه چهار كلمه موعظه و چهار كلمه تقريرات ياد مي‏گيرد وقتي كه گفت تمام مي‏شود و ديگر ندارد كه بگويد ولكن كسي كه زياد مي‏شود براي او پنجاه سال صد سال اگر گفت باز زياد مي‏شود پس براي ائمه زياد مي‏شود علمشان در آناء ليل و نهار و ماعبد اللّه بشي‏ء افضل من البداء و اقرار به بداء خدا اعظم عبادات است و بگوييد ببينم زمام اختيار ملك از دست خدا بيرون رفته و نمي‏تواند ديگر تغيير بدهد يا مي‏تواند؟ البته مي‏تواند حالا كه بيرون نرفته پس اگر خواست مي‏كند نخواست نمي‏كند و اين معني بداء است پس تغيير مي‏دهد به هر قسم كه بخواهد مثل براي اين: من استخاره كردم كه پانزدهم رجب([24]) برويم شهر خوب آمد حالا كأنه مي‏دانم كه پانزدهم مي‏روم شهر حالا آيا من مختارم كه بروم يا نروم يا مضطرم عزمم كه جزم است و مي‏دانم كه موافق حكمت است و موافق استخاره است ولكن مع‏ذلك مختارم.

عرض شد كه شما فرق داريد با خدا، جواب فرمودند كه البته بنده بنده خدا است ولكن در اين حكمت اين آيه او است حالا آيا حكمتي غير آنچه مقدر شده براي خدا نيست و نمي‏تواند ايجاد حكمتي ديگر بكند مي‏تواند و مثلا الان جاي پتو پتو است و جاي كرسي كرسي و هكذا و اگر خواسته باشد تغيير بدهد به يك حكمت ديگري تغيير مي‏دهد به وضع ديگري اگر اينجا اطاق باشد اينجا پتو اصلح است و اگر بيابان باشد چمن اصلح است پس علم به اينكه الان چنين خواهم كرد منافات با قدرت ندارد به علم رمل من مي‏دانم كه فردا سفر خواهم كرد حالا اين دانستن من منافاتي با اختيار من ندارد همچنين خداوند عالم مختار است و فردا هم آن را اختيار مي‏كند و حكماي سابق بد حرفي نزده‏اند گويا بقراط بوده است گفته اذا اختار المختار الاخير اشتبه فعله بالمضطر آن كسي كه مضطر به اين كار است با آن كسي كه اختيار اخير را كرده مثل همند مشتبه به هم مي‏شوند تفاوتي كه هست اين است كه آن شخص كه اختيار اخير كرده كان يمكنه غير ذلك و مضطر لايمكنه غير ذلك پس بعد از اينكه به طور اختصار و اجمال اين مقدمه را دانستي معلوم شد يومنا هذا از براي كسي انكشاف ماسيأتي نخواهد شد و حال آن‏كه لم‏يخلقه اللّه و لم‏يأت به في عرصة الاكوان به چه قسم آن را مي‏بيند همچو كشفي نخواهد شد پس فلان كس به كشف فهميده فردا چطور مي‏شود اين نخواهد شد محال است كه كسي برايش منكشف شود و قيامت را ببيند و جنت و نار را ببيند اين نخواهد شد چيزي كه لم‏يخلقه اللّه چگونه او را مي‏توان ديد و اگر خلقه اللّه است كه ديگر بدا ندارد و اگر بايد در علمش بدا نباشد پس چرا در علم عيسي بدا بود در علم پيغمبر بدا بود و استزاده مي‏كرد و چرا در علم ائمه بدا بود و كم و زياد مي‏شد و امثال اينها پس معلوم است كه اينها علمي است از لوح محو و اثبات نه از لوح علم ازلي خداوند عالم كه علم ام الكتاب باشد و اما علم ام الكتاب و علم ازلي علمي است كه محو و اثبات ندارد و دوام و محو هر دو نزد او حاضرند و كسي آن را نمي‏داند مگر به وحي خاصي از خداوند عالم و اگر كسي قيامت نمي‏بيند و جنت و نار را نمي‏بيند و ديده نمي‏شود چيزي كه مخلوق نشده و در امكان است پس از چيست كه مي‏بينيم اتفاق افتاده براي اهل كشف و ديده‏اند مثلا من خواب مي‏بينم يك سواري به چه لباس به چه تركيب آمد فردا همان‏طور مي‏بينم مي‏آيد يا در بيداري حدسي پيش نظر من مي‏آيد بعد از ساعتي مي‏بينم همان‏طور شد اين از چه چيز است و اين مسأله به طور تحقيق محقق و تمام نمي‏شود مگر به تفصيلي از علم رؤيا و علم تأويل الاحاديث و كتاب مفصل نوشته‏ام در علم رؤيا مسمي به تأويل الاحاديث و در آن كتاب به قدر امكان شرح اين مطالب را كرده‏ام اين است عنايت عامه عالم و عنايت خاصه عالم كه عرض كردم اين عالم يك حركتي دارد به عنايت عامه كه جمله اين عالم دنيا است و ترقي مي‏كند و صعود مي‏كند و جمله اين عالم برزخ مي‏شود و بعد باز ترقي مي‏كند و تصعيد مي‏شود و اعراضش تمام مي‏شود و جمله اين عالم قيامت مي‏شود به جايي مي‏رسد همين عالم كه جمله اين عالم انسان مي‏شود جميع زمينها آسمانها در و ديوار جميعاً انسان خواهد شد جميعاً صاحب عقل مي‏شوند و مدرك كليات خواهند شد و آنچه انسان الان مي‏فهمد اين زمين همان روز مي‏فهمد و در جنت در عرصه رضوان همين حال پيدا مي‏شود كه درختش سخن مي‏گويد مسائل تنطق مي‏كند طوطيش علم تعليم مي‏كند يك سنگ‏ريزه از او حرف مي‏زند انسان است اما مي‏گويم به هيئت سنگ ملتفت باشيد كه هيئت سنگ‏ريزه چيست نه مراد هيئتهاي اين دنيا است بعينه مثل اين است كه جهنم را مي‏آورند به هيئت شتر نه مراد شتري است كه به اين تخطيطات شترهاي دنياوي باشد بلكه مراد بر وصف شتر است و بر هيئت صفت شتر به جهت آنكه شتر غضوب است در نهايت غضب و صائل است در نهايت صولت و منقاد است در نهايت انقياد و مهيب است در نهايت مهيبي مست است و كف مي‏كند و شقشقه‏اش را بيرون مي‏آورد و كينه‏ورز است كه بيست سال كينه به دل مي‏گيرد حالا همچنين جهنم بر صفت شتر است و بر اين صفات است و منقاد است براي علي بن ابي‏طالب و علي نشسته است بر عجز او و مي‏فرمايد خذي هذا و ذري هذا و غضوب است بر اعداء اللّه و حقود است بر آنها باركش و قانع است و هر صفتي كه براي شتر گفته‏اند براي او است نمي‏گويم چيل دارد و چهارپا دارد اگرچه قائم است بر قوائمش پس همچنين حصات بهشت بر صفت حصات است كه آن صفت صادق است بر جميع حصيات عالم كه آن صورت مقومه حصاة باشد و اين صور دنياويه حصيات صور متممه دنياويه عرضيه حصيات است. باري جميع دنيا در آن اخر انسان مي‏شود به عنايت عامه خداوند عالم ولكن به عنايت خاصه يك حصه از حصص اين دنيا به مشاهده انسان شده و اگر اين قبضه را گذارده بودند توي همين اوضاع زمين گاه بود صد هزار سال ديگر بايد بماند تا انسان شود مثل اينكه عيسي را در نه ساعت عيسي كردند از حال نطفه بودن به حالت انساني و اين به عنايت خاصه است پس به عنايت خاصه اين قبضه و حصه تراب را در نه ماه انسان مي‏كند اول به مرتبه انسانيت مي‏رسد تربيتش مي‏دهند ده سال بيست سال مي‏گذرد انسان كاملش مي‏كنند بسا آنكه به عنايت خاصه مي‏شود در يك ساعت شخص را برسانند به حد كمال مثل اينكه آن قبضه و حصه از خاك كه گرفتند و دميدند در او و حضرت آدم را ساختند و علم آدم الاسماء كلها به محض اينكه روح دميدند در تن آدم جميع اسماء را تعليمش كردند و همچنين پيغمبر در شب معراج يا در غير شب معراج به عنايت خاصه است كه او را به اين مقام رسانيدند حالا چنان‏كه براي اين انسان عنايت خاصه‏اي است اين انسان عالمي است كوچك كه پيش افتاده است بر عالم بزرگ و بر طبق عالم بزرگ است حرفا بحرف و به همان قسم كه عالم بزرگ ترقي مي‏كند اين هم مي‏كند و جميع زمين در رجعت اكسير مي‏شود حالا يك تكه‏اش را مي‏خواهند اكسير كنند به عنايت خاصه جميع آن تدابيري كه به عنايت عامه به عالم مي‏كنند بر اين قبضه مي‏كنند در ده روز بيست روز اين را اكسير مي‏كنند حالا اين انسان كه درباره او فرموده‏اند و فيك انطوي العالم الاكبر اين سموات و ارضين در اين انسان هست و حصه‏اي از عرش در اين انسان هست و اين پيش افتاده حالا بسا اينكه اين در عالم بودش وقتي روحش متقلص از اجزاي بدنش مي‏شود مجتمع در قلبش مي‏شود متوجه سموات خودش مي‏شود كه عرصه تقدير است چنان‏چه آسمانش بالفعل شده بود تقاديري كه در سمواتش مي‏شود بالفعل مي‏شود بعد از آن روحش مي‏رود توي سموات وجودش مي‏گردد مي‏بيند ملائكه تقدير را در آن آسمان اگر اين مرد محرف است تقديراتي كه مي‏بيند تقديرات دروغي است به جهت آنكه خيالاتش فكرهايش همه شيطاني است زيرا كه هنوز عيسي اين و پيغمبر اين مبعوث نشده من لم‏يكن له واعظ من قلبه و زاجر من نفسه و قرين مرشد وطئته سنابك الشياطين اين هنوز قلب واعظي و نفس زاجري و قرين مرشدي در عالم بدنش پيدا نشده و ان للّه علي الناس حجتين حجة ظاهرة و هي الانبياء و الرسل و حجة باطنة و هي العقول اين هنوز محمدش مبعوث نشده كه شياطين از تطرق سماواتش ممنوع شوند و محترق شوند پس چطور آقا شده و چطور واجب الاطاعة شده است و شياطين از آسمانهايش ممنوع نيستند و آسمانهايش پر از شياطين است وساوس مي‏كنند پس خواب هم كه مي‏رود معراج مي‏كند توي آسمان خودش آنجا با شياطين رفيق مي‏شود و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لمشركون پس اين مي‏شود داخل كهنه اگر راست‏گو باشد في الجمله كهنه مي‏شود اگر شياطين او لوطي و فاسق و فاجر باشند كه از كهنه هم نيست پس اين چيزها را در خواب مي‏بيند و در لوح تقدير مي‏خواند پس مي‏گويد رأيت كذا و كذا و اگر اعتدال دارد و مطابق با وضع عالم باشد و محرف كلي نباشد ولكن في الجمله انحرافي داشته باشد به همان‏قدر تقدير را منحرف مي‏بيند اگر عينك قرمزي من زده باشم عمامه سفيد شما را سفيد مي‏بينم لكن رويش قدري قرمزي مي‏بينم در وقت مقايسه چيزها در همان عرصه به همان‏طور مي‏بينم پس اگر من در نوع مزاجم دم غالب باشد هرچه مي‏بينم دموي مي‏بينم و علي هذه فقس ماسواها و اين اخلاط عينك مي‏شوند براي روح بيننده پس هر چيزي را به رنگ آن عينك و خلط غالب مي‏بيند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

([1]) درختي است از تيره عنابها كه ارتفاعش بين يك متر تا يك و نيم متر است. برگهاي كوبيده آن به نام «سدر» در استحمام مصرف مي‏شود.

([2]) از جمله حيل عظيمه شيطان اين است كه ريسمان مردم را سست مي‏كند براي شنيدن شبهه همين كه شنيد شبهه را حالا ديگر ريسمانش را سخت مي‏كشد و نمي‏گذارد كه موفق شوند بروند رفع شبهه خود كنند و هي براشان بازي درمي‏آورد امروز نمي‏شود فردا نمي‏شود فردا نمي‏شود و اين شبهه توي دلشان مي‏ماند و تخم مي‏كند و ريشه و شاخه‏ها مي‏كند و فرمودند اين طبيعتهاي ما همچون طبيعتهايي است كه از صبح تا پسين بخورد اين را راضي است و از گرسنگي بميرد اين را راضي است و كم بخورد و به اعتدال بخورد راضي نيست و كذلك در جميع امور چنين است اين طبيعت.

([3]) نوعي از جنون است كه صاحبش را خصلت درندگان باشد و اكثراً غضبناك است و قصد اذيت مردم مي‏نمايد.

([4]) اگر بگويم عقل از فضل طينت مشيت آفريده شده است راست گفته‏ام نهايت يك‏پاره الفاظ ركيكه را نمي‏گويم.

([5]) فرمودند بعد از درس كه يك‏پاره تعارفات در عجم هست كه مردم نمي‏دانند اينها از كجا است مثلاً مي‏گويد سايه شما كم نشود حالا معلوم نيست كم نكننده كيست و فاعلش معلوم نيست و مي‏گويند شفقت شما كم نشود، فاعل ندارد، عمر شما دراز باد، تعارفاتي است دهري. اما در عرب تعارفاتشان حفظكم اللّه، سلمكم اللّه، الحمد للّه، پيش پاشان برمي‏خيزي مي‏گويند: العزة للّه، همه‏اش ذكر خدا توش دارد. اما در عجم سايه شما كم نشود، لطف شما زياد، مي‏پرسي احوال شما چطور است؟ مي‏گويد از مرحمت شما، احوال بيمار چطور است؟ از مرحمت شما بهتر است و نمي‏دانند اينها از كجاست از بقيه آن شركهايي است كه از مجوس در ميان عجم مانده و تعارفات عجم همه‏اش شرك است اگر به فلان حاكم بگويي خداحافظ شما بدش مي‏آيد لابد بايد بگويي سايه مرحمت شما كم نشود بلكه يك‏پاره هستند از سلام بدشان مي‏آيد قرار عجم اين شده اگر تعارفاتي كه با آنها مي‏كني خدايي باشد بدشان مي‏آيد قهر مي‏كنند.

([6]) به جهت تشخيص گرفتگي آفتاب فرمودند كاغذي را سوراخ مدوري كنند و برابر آفتاب بگيرند آفتابي كه از سوراخ بر ديوار مي‏افتد هرچه از او گرفته است اينجا هم گرفته مي‏نمايد نصف ثلثش زياده كمتر. و فرمودند طور غريبي است اگر پرده باشد صد سوراخ داشته باشد جميع آفتابي كه اين طرف مي‏افتد همه گرد است. و بعد از نماز آيات سه تكبير فرمودند بعد فرمودند كه اين سه تكبير را محض عادت گفتم و اين نماز سه تكبير ندارد و اين سه تكبير جزء تعقيبات نمازهاي فريضه است.

([7]) حيوانات گنگ.

([8]) سؤال شد كه حلال است گوشت مار يا حرام؟ فرمودند: عرض كردند خدمت امام چه مي‏فرماييد در ترياق فاروق؟ فرمودند: لابأس به. عرض كردند فيه لحوم الافاعي، فرمودند: لاتقذروه علينا. نفس سائله ندارد لكن داخل خبيثات هست يا نيست چطور است، مشهور ميان مسلمين آن است كه حرام است.

([9]) يعني تعارفات عجميه منشأش.

([10]) سؤال عرض شد كسي كه در خواب بول مي‏كند معالجه دارد؟ جواب فرمودند: روغن آجر منفعت دارد به كمرش بمالند آجر آب نديده را ريزريز مي‏كنند به قدر نخود و باقلا و مي‏ريزند در تنوري يا جايي كه آتش زياد باشد تا مدتي بماند بعد يك كاسه را روغن كنجد مي‏كنند و روغن زيت بهتر است و بعد آن خورده‏هاي آجر را با انبر برمي‏دارند توي آن روغن مي‏اندازند و مي‏گذارند تا هرچه به خوردش مي‏رود برود بعد بيرون مي‏آورند به طوري كه روغن از او بچكد آنها را مي‏كوبند و نرم مي‏كنند و در قرع تقطير مي‏كنند روغن خوبي مي‏آيد و خيلي خواص دارد و به جاي روغن بلسان به كار مي‏رود و خيلي خواص دارد از آن جمله در گوشي كه نمي‏شنود بچكانند باز مي‏شود و مي‏شنود والسلام.

([11]) در درس فقه فرمودند قاعده كليه‏اي در اخبار عرض كنم خيلي به كار مي‏آيد. سؤال مي‏كنند از امام مسأله‏اي را كه يمكن ان‏يكون كذا است مثل معمي مثلاً مي‏شود زني صبح حلال باشد و شام حرام يا مادر خواهر مي‏شود؟ گاهست مي‏فرمايند بلي حالا اين بلي نه معنيش حكم است بلكه يعني ممكن است كه در دنيا چنين چيزي بشود مثلاً نماز بي‏سوره مي‏شود؟ مي‏فرمايد بلي يا بي‏حمد مي‏شود حالا نه معنيش اين است كه لك ان‏تفعل كذا بلكه يعني در دنيا ممكن است كه چنين نمازي اتفاق افتد يا اينكه كسي سؤال مي‏كند كه نماز مي‏شود بي‏حمد و بي‏سوره و بي‏ذكر ركوع و سجود بي‏تشهد مي‏شود؟ مي‏فرمايد بلي حالا نه معنيش اين است كه چنين نماز بكنيد بلكه يعني در دنيا ممكن است كه چنين نمازي اتفاق افتد مثل مأمومي كه فراموش كند همه آنها را غير از حمد و سوره يا با آن در مقامي و همچو چيزها در اخبار بسيار است باهوش باشيد و ملتفت باشيد و همه جا ديده‏ام و در حاشيه فصل الخطاب يادداشت كرده‏ام و اين يك باب جمع بين الاخبار است و مثل آنكه به امام عرض كرده‏اند كه نماز وتر واجب است؟ فسئل7  عن الوتر فقال فريضة ففزع الراوي فقال7 فريضة علي رسول اللّه يعني ممكن است در دنيا يك فردي باشد مثل بر رسول خدا والسلام.

([12]) آقا محمدباقر عرض كرد كه اين ادراك هم كه ادراك بالاتحاد شد؟ فرمودند: مبدئش به انطباع است در آخر بالاتحاد مي‏شود.

([13]) فرمودند خاف به معني علم در زمان عرب بسيار است و منه: فمن خاف من موص جنفا يعني علم و قوله: فخشينا ان‏يرهقهما طغيانا و كفرا اي علمنا و الاّ به محض ترس نبي اين كار را نمي‏كند و منه قوله تعالي: ان خفتم نشوزهن اي علمتم الي آخر.

قالوا و رووا: المجتهد اذا اصاب فله اجران و اذا اخطأ فله اجر واحد و هذا غلط و مذهب اهل السنة و العامة و اين حديث از عمروعاص است و هر امتي كه هلاك شدند به جهت عمل بر اين بود هركس از او است عمل بر اين مي‏كند و هركس بنده است اطاعت مولايش را مي‏كند پس ادعاي آزادي نكنيد و صاحب رأي نباشيد و بنده باشيد و اطاعت سادات خود را بنماييد. والسلام

([14]) فرمودند قوله تعالي: لن‏يجعل اللّه للكافرين علي المؤمنين سبيلا اي لن‏يجعل اللّه للكافرين علي المؤمنين حجة و برهانا و الاّ ما مي‏بينيم كه از زمان آدم تا به حال خدا مؤمنين را مغلوب و مقهور كرده و آنها را غالب پس اين غلبه و سلطنت را خدا به آنها داده تا آن‏كه بواطن كفرشان ظاهر شود بلي در مقام حجة و برهان خدا هرگز راهي براي كافرين بر مؤمنين قرار نداده و هميشه كافرين و ضالين در پيش مؤمنين و اهل حق ذليلند در دليل و برهان و هرگز نشده و نخواهد شد كه كافر غلبه كند بر مؤمن در دليل و برهان والسلام.

([15]) اين كلمه سي سنگ اصطلاح اهل كرمان است و مرادشان هشتاد مثقال است كه نصف پنجاه باشد.

([16]) بعد از درس فرمودند كه به هر حديثي سه نظر بايد كرد يكي آنكه كلمه كلمه حديث را بايد ملتفت بود و خوب دقت كرد كه چه فرموده‏اند و يكي آنكه جمله آن را روي هم رفته بايد نگاه كرد كه بسا آنكه آن معني كه از جمله آن فهميده مي‏شود غير معني كلمه كلمه آن است و يكي آنكه بعد از اين دو ملاحظه آن را با عرف و با اوضاع عالم بسنجد و ببيند كه چطور است و هر حديثي را اين سه نظر را بايد در او كرد والسلام.

([17]) اين كلمه از غلطهاي مشهور است، هركس مي‏گويد اُبُهّت و صحتش اُبُّهت است.

سؤال شد كه ان الظن اكذب الكذب چه ظني است؟ فرمودند: خبر لامحاله يا صدق است يا كذب و در معني صدق و كذب اختلاف كرده‏اند بعضي گفته‏اند كه صدق مطابقه كلام است با واقع و كذب خلاف آن است و بعضي گفتند كه صدق مطابقه كلام است با اعتقاد و كذب خلاف آن است و حق آن است كه حضرت امير7 مي‏فرمايد: الصدق جري اللسان علي الوضع الالهي و الكذب جري اللسان علي خلاف الوضع الالهي، و اگر صدق آن است كه مطابق با واقع باشد پس منافقين كه گفتند كه نشهد انك لرسوله پس چرا خدا تكذيبشان مي‏كند در قرآن واللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون به جهت آنكه زبانشان بر وضع الهي جاري نشد حالا همچنين آن كسي كه هرچه مي‏گويد به مظنه بگويد برخلاف وضع الهي جاري شده پس دروغ گفته اما اينكه فرموده ان الظن اكذب الكذب به جهت اين است كه اكذبيتش در اعمال و اقوال و افعالش در دينش ظاهر مي‏شود و شايع مي‏شود و به مردم ديگر سرايت مي‏كند و آن را دين خود مي‏گيرند و بيشتر برخلاف وضع الهي جاري مي‏شود وضع الهي آن است كه زبان خادم قلب باشد و هر طوري در قلب است همان‏طور زبان بگويد خدا مي‏فرمايد فأن لم‏يأتوا بالشهداء فاولئك عند اللّه هم الكاذبون و اگر شهدا كمتر شدند از چهار پس عند اللّه كاذبند چطور كاذبند و حال آنكه موافق واقع است پس كاذبند به جهت اينكه بر غير وضع الهي جاري شده‏اند و وضع الهي آن است كه هرگاه چهار تا شاهد هستند اين نسبت را بدهند و الاّ فلا پس اگر خلاف كردند كاذبند اگرچه مطابق واقع باشد.

([18]) در اثناي درس فقه اين فائده فرمايش شد لهذا همين‏جا ثبت شد.

([19]) از ملايي پرسيده بودند كه شب معراج شب بود چطور پيغمبر نماز ظهر كرد؟ گفته بود نماز قضاء كرده بود. گفته بود پيغمبر كه نمازش قضاء نشده بود؟ گفته بود نماز استيجار بود كرد.

([20]) عرض شد چه مي‏فرماييد در خاك و تيمم؟

فرمودند كه خاك برد و يبس دارد و مسامات را سد مي‏كند و حرارت محتقن مي‏شود و حيات قوت مي‏گيرد و اگر مسامات باز باشد حرارت بيرون مي‏رود و باز سبب نقصان است رب الماء رب الصعيد و تماشا دارد وضو گرفتن پيغمبر از ماء صاد كه از موت جميع ماسوي منقطع مي‏شود و به حيات جميع ماسوي حي مي‏شود، آن خوب وضويي است.

([21]) يعني نرسيده.

([22]) بعد فرمودند خوب انساني است خدا به حق اميرالمؤمنين كه بدهد.

باز فرمودند كه اينها كه عرض كردم بدون تأويل است و هيچ تأويلي توش ندارد.

باز فرمودند ماها درحالت سكراتيم.

پس فرمودند استغفر اللّه ربي و أتوب اليه و ماكان اللّه معذبهم و انت فيهم و ماكان اللّه معذبهم و هم يستغفرون، رب اغفر و ارحم و انت خير الراحمين.

و حكايت احسن الظن و لو بحجر شد، فرمودند: اين از براي مبالغه است و حسن ظن امر طبيعي قهري است مثل يقين مثلا اين قال است اينجا نوشته نمي‏شود به زور درس مظنه كرد كه كان است مگر اسباب اشتباهي پيدا شود. پس با وجودي كه فسق و فجور در او باشد نمي‏شود حسن ظن به خوبي آن پيدا كرد. پس به سنگ نمي‏شود حسن ظن پيدا كرد كه اين ولي است چنان‏كه صوفيه مي‏گويند پس اين از براي مبالغه است.

([23]) فرمودند به قدر سي حديث، چهل حديث پيدا كرده‏ام كه «انما» براي حصر نيست از آن جمله اين است كه فرمودند: انما العدة من الماء، عرض كرد دخل كرده و انزال نكرده فرمودند عده دارد. و همچنين مي‏فرمايند: انما ينقض الوضوء من البول.

([24]) سنه 1285.