شبهـاي فــراق
جلد دوم
«غمين»
سید احمد پورموسویان
عزيزٌ علي انتُحيطَ بكَ دونِي البلوي،
و لاينالَك منّي ضَجيجٌ و لا شكوي،
بنفسي انتَ من مُغيَّبٍ لميخْلُ منّا،
بنفسي انتَ من نازحٍ مانَزَح عنّا،
بنفسي انتَ اُمنيَّةُ شائِقٍ يَتَمنّي
مِنْ مؤمنٍ و مؤمنةٍ ذَكَرا فحَنّا
بسم اللّه الرحمن الرحيم
صلّي اللّه عليك
يا سيّدي و مولاي
يا بقيّــــة اللّــه
صلوات اللّه عليك
و عجّل اللّه تعالي فرجك
و فرجنا بك عاجلاً قريباً
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 1 *»
حُسن خدايي
شده حسن خدا در عالم ما
ز حسن دلبر ما آشكارا
دميده از جمالش صبح امّيد
در آفاق حقيقت او چو خورشيد
نديده، هركسي حسنش ستايد
كه حسنش دل ز هركس ميربايد
كسي، در سايه قدّش خرامد
سخن از سرو بستان كي براند
بود از گلبن طه9 يكي غصن
ز چه گرديده ما را مايه حزن
ز باغ «استقامت» او يكي بَر
كشيده بر فلك از فرّ خود سر
جهانگيري، سزد او را بدوران
بر اندامش چه زيبا، خلعت آن
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 2 *»
چه گويم از جمال بيمثالش؟
كه حق فرموده در مصحف كمالش
نموده جلوهاي در طور سينا
ربوده زان تجلّي دل ز موسي
ز لعلش چشمه حيوان يكي نم
خِضِر را جرعهاي زان شد فراهم
فتاده در كمندش عارفاني
كه هريك را وجودي چون جهاني
همه زان لعل لب، مست و خرابند
اگرچه فيض حق را همچو بابند
كتاب حسن او خوانند شب و روز
غريق فكرت آيات مرموز
كتابي كو بحق امّ الكتاب است
براي هريكي فصل الخطاب است
كتابي كه ندارد آن تمامي
بهر حرفش دهد صدها پيامي
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 3 *»
تشنگان وصال
ز هجرت عاشقانت همچو بلبل
همه اندر نوا از دوري گل
وزد كي نفخه وصلت بجانها
رسيده بر لب از غم جان آنها
دلارام همه روي دلآرات
به پرده تا به كي داري تو سيمات
همه آشفتهتر زان زلف طرّار
همه در بند آن گيسو گرفتار
ز لطفت كن مدارا با اسيران
ز بند غم رها كن دل از ايشان
اگرچه خوش بود بيداد، از تو
ز عشاقت همه فرياد، از تو
ز حسنت اين همه سرگشتگيها
فراقت مايه درماندگيها
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 4 *»
ز شورت جمله را مجنونصفت بين
همه در بيخودي، فرهادِ شيرين
تو را بنده ولي آزاد مردند
بغيرت دل دمي هرگز نبندند
ز تاب جلوه آن روي دلكش
زدي بر خرمن دلها، بس آتش
جگرها زاتش هجرت كباب است
براهت منتظر هر شيخ و شاب است
همه تشنه در اين صحراي دوري
تمنّاي همه يكدم حضوري
پريشانخاطر از اين طول غيبت
كه يا رب كي رسد پايان فترت
بعشق وصل تو ره ميسپارند
همه دلخستگان روزگارند
همه ساعتشمار وقت ديدار
در اوج اشتياق وصل دلدار
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 5 *»
مدّعيان بيخبر
نبيند جلوهات گر، ديده سر
بچشم دل تو پيدائي بمنظر
چه گويم من ز كوتهبين مغرض
كه باشد در دل از نور تو مُعرض
خودي او را اسير خويش كرده
دچار ريبه و تشويش كرده
چو ديوي خوي او و سيرت او
نه در او پرتوي از فطرت او
كجا او را دگر بيمي ز آخر
چه بياصل آمده بنياد كافر
مرا عشق تو از الطاف حق شد
نصيبم از رقيبان طعن و دق شد
ملامت عاشقانت را، ز پستيست
كجا زان، عاشقانت را شكستيست
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 6 *»
هرآنكه منعِ از عشقت نمايد
ز حق غافل بود، ژاژي سُرايد
چو عشقت رحمت حق بر بشر شد
ازان رو منكر حق بيخبر شد
ز جهلش طعنه زد بر عاشقانت
كند از زهر كينش بس اهانت
دل عاشق بود ويرانه عشق
دران ويرانه شد گنجينه عشق
كجا غافل شود زين نعمت حق
كه شد غفلت ز نعمت، نقمت حق
ز نور عشق تو دل طور سيناست
چه داند تيرهدل ما را چه سوداست
سزد با او نگويم من ز عشقت
كه بيگانه نداند رمز عشقت
كنم حرمت ز عشقت، لب ببندم
كه گر گويم، بگويد، ناپسندم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 7 *»
ساحت بلند عشق
و همّت عاشق
صفاي عشق تو باشد چو باران
كه شويد از دل عاشق غم آن
كدورت در دلش ديگر نماند
دران دل نخله عصمت نشاند
هراسش ني دگر از هرچه زحمت
نبيند زحمت او جز عين رحمت
در اين زحمت ببيند راحت جان
خريدارش ز جان و دل بهرآن
بود شاكر از اين قسمت شب و روز
كه از روز ازل گشتش نه امروز
چو شيداي رخ آن راد باشد
ز بند ديو طبع آزاد باشد
خراب از باده عشق تو يكجا
كه آبادي دل دران مهيّا
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 8 *»
ميان جام باده ديده رويت
ز غيرت منقطع، رو كرده سويت
بجز نقش تواش هر نقش باطل
نباشد يكدم از عشق تو غافل
تو او را آيت توحيد حقّي
نشاني روشن از تفريد حقّي
بود او را دگر كوي تو منزل
چو گنجي دارد او مهر تو در دل
طبيعت را ببيند سستبنياد
هرآنچه اندر آن چون كاه برباد
كجا غرّه شود از رنگ و رويش
كه وصل تو يگانهآرزويش
نمايي گر نظر او را چو يكدم
ز كار او گره وا گردد از هم
ندارد در بساط عشق جز آه
ز سوز سينهاش كس نيست آگاه
زمينگير بلا گرديده عمري
سرشك حسرت او باريده عمري
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 9 *»
ولي با اين همه او شاد باشد
كه در دل او غم عشق تو دارد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 10 *»
وفاي عاشق
بگو با شه از اين شوريده عشق
چه سازد اين بلا بس ديده عشق
ز دوري تو او را هرچه مشكل
ز مستوري تو رسواي بيدل
بسر سوداي تو دارد شب و روز
بعشق غمزهات در ساز و در سوز
بياد روي تو بس نشئه دارد
خماري ديدهاي، از خلسه دارد
نبيند بهر درد خود ز هجران
بجز از باده وصل تو درمان
بود رنجور تو، گنجش محبّت
ز رنج خويشتن دارد مسرّت
اگر تيره بود روزش ز دوري
دلش روشن بود چون كوه طوري
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 11 *»
نگرداند رخ از آن چشمه نور
خورد حسرت چرا باشد ازان دور
اميدش لطف تو گر، گاه گاهي
نپويد او بجز راه تو راهي
تمنّا باشدش، پيدا و پنهان
كه بر او بنگري از راه احسان
نباشد گر سزاوار محبّت
ز تو شايد بر او افتد ز رحمت
نگاهي گرچه گاهي اي شه راد
كه سازد بندهات از غصّه آزاد
غمت سرّ سويداي دل اوست
عجب رازي بدوران حاصل اوست
اگر لببسته است او از غم توست
كه عمري او دچار ماتم توست
گرفته دل ز غيرت در دو عالم
نگنجد در دل او جز غمت، غم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 12 *»
عشق عالمگير
درون هر سري سوداي كويت
بهر دل آرزوي وصل رويت
هرآن سينه نشان تير ابروت
بود دام دل ما تاب گيسوت
جبينت را مه تابنده، بندهست
ازان رخشنده مهرت، هرچه زندهست
خِضِر سرگشته كوي تو باشد
رهين شربت جوي تو باشد
كجا شهري كه غوغايت ندارد
كدامين محفلي نامت نيارد
هرآن سر را ز سوداي تو شوريست
بهر دل از رخ ماه تو نوريست
همه سرگشته كويت زن و مرد
ز هركه، روي دل سويت زن و مرد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 13 *»
همه در آرزويت در همه عمر
همه در گفتگويت در همه عمر
تمامي ديده حسرت براهت
بهردل آرزو، يكدم نگاهت
همه ناديده عشقت را خريده
ز بار فرقتت هر قد، خميده
نواي روز و شب از بينوايان
شنو، اي از تو درد و از تو درمان
ز تير غمزهات هر دل چو بسمل
غم فرقت يگانه مشكل دل
هواي بام خود در هر سري بين
بده از لطف خود دلها تو تسكين
حريم قدس تو چون رشك طور است
هرآن دل را تمنّاي حضور است
بحقِ راستان، چون عاشقانت
نگر سرها همه بر آستانت
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 14 *»
دلخوشي عاشق
خزانهدار عشقت دل چو باشد
دو گيتي در برش بيقدر آمد
خوشيم ما در جهان با عشق رويت
همه روز و شبيم در گفتگويت
همه تنها و با ياد تو دمساز
خوشي ما، ازان سوز و از اين ساز
چو شمعي شعلهور از آتش هجر
نباشد غير سوختن در سري فكر
ز ما هرچه، نياز، از تو، همه ناز
كه زيبد اين همه ناز از تو طنّاز
جهان در نزد چوگانت چو گويي
ز هُوي تو، هرآن هايي و هويي
«انا الحق» ميسزد از تو زند سر
كه حق را هم بحق هستي تو مظهر
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 15 *»
بيا، داد دل از هر مدّعي گير
جهان گرديده از اين ابلهان سير
همه سرگشته گويا در فلاتي
نباشد بهر ما راه نجاتي
مگر لطف تو اي شاه زمانه
ازان الطاف خاص خسروانه
ز ما دلخستگان ديگر نوايي
نميآيد ز كويي يا سرايي
نصيب ما شد اين عشق جهانسوز
ازان تيره چو شب بر ما شده روز
نه آغاز و نه انجامي برايش
بهرلحظه هزاران جان فدايش
همه سودا زده شوريده از آن
همه دلداده و اُفتان و خيزان
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 16 *»
منظور اهل نظر
نديده ديده گرچه رنگ و رويت
مشام جان معطّر بين ز بويت
نبيند ديده دل گر كه رويت؟!
كجا او را بود راهي بسويت
نخواهد دل دگر يابد فراغت
ز عشقت تا شود از غصّه راحت
سلوك سالكي بيجذبه عشق
كجا او را نمايد بنده عشق
كجا اهل نظر او را پذيرند
ازان افتاده كي دستي بگيرند
درون سينه مرغ دل ز هركس
بياد تو بنالد باشدش بس
شود آن سينه سيناي تو آن دم
تجلّي چون كني بر آن دمي هم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 17 *»
تمنّاي دگر او را نباشد
هوايش جنّت و حوراء نباشد
نباشد همّتش كوته ازان پس
تو را خواهد تو را خواهد تو را بس
خلاصي كي بود او را پس از آن
ز دام عشقت اي نور دل و جان
كه گر عشق تو دارد ابتدايي
ندارد آخري و انتهايي
خراب از بادهات، معمور باشد
خرابي اين چنين دستور باشد
گرفتار تو هر مرغ دلي شد
دهي بال و پرش از جذبه خود
بيابد او بسي نيروي پرواز
تواند او نمايد درك هر راز
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 18 *»
لطف معشوق
نصيب هركه شد عشق تو اي شه
ز هرچه غير تو او ديده بسته
ز شوق ديدن روي چو ماهت
نهاده بر كف او سر از ارادت
سعات او نبيند جز همين را
عبادت او ندارد غير اين را
بود او دردمند عشقت اي شه
بود او مستمند لطفت اي شه
تو هم از راه لطف بينهايت
كني بيمار عشقت را عيادت
چو او از داغ هجرت غمنصيب است
ميان آشنايانش غريب است
اگر لطفت نباشد دستگيرش
شكيبايي كجا گردد نصيبش
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 19 *»
چو بلبل ميخروشد از غم هجر
نباشد غير وصلت در سرش فكر
ز غير گفتگوي تو خموش است
براهت هرچه نيشش همچو نوش است
سماعش وصف بيچون تو باشد
كجا وجدش، كه دلخون تو باشد
غلام آستان سامي تو
ز يمن عشق تو او نامي تو
غلام درگهت بر جمله آقاست
كه لايق بر در همچون تو مولاست
سيادت ميسزد او را بر عالم
هزاران بنده او همچو حاتم
بود بر درگهت روي نيازش
همين كُرنش نموده سرفرازش
جهت باشي چو او را در عبادت
نماز و روزه و حجّ و تلاوت
همه مقبول درگاه الهيست
خدا را هم بغير اين نه راهيست
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 20 *»
جذبه معشوق
تجلاي تو باشد عالمافروز
شب تيره كند روشنتر از روز
خوشا بخت دلي شد طور رويت
كه عمري كرده طي در آرزويت
تجلّي كرده در آن غيب مكنون
نباشد بيجهت باشد چو مجنون
بجذبه تا كشاندي جانب خود
ز خودبيني چه ساده او رها شد
دگر باشد منزّه از شك و ريب
مبرّي گشته از نقصان و از عيب
ز صهباي ولا او را بجامست
كجا ديگر چو ما او تشنهكامست
نباشد فكر جاه و فكر نامي
نماند او دگر در رنج خامي
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 21 *»
ز صهباي تو مست است آن دل آن دل
كند سوداي تو حلّ، هرچه مشكل
ز شوق روي تو گريان شب و روز
دلش بريان از اين هجران جانسوز
درون سينهاش گنجينه مهر
كند جبران رنج دوره هجر
ز خوناب جگر گلگون سرشكش
عجين با مهر تو باشد سرشتش
نموده زاد ره از همّت تو
شده ايمن ز لطف حضرت تو
ز هرسو از خطر او در امان است
كجا ترسش دگر زاهريمنان است
ز يمن مهر تو در اعتدال است
ز خواهشهاي دل در اعتزال است
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 22 *»
ايمني عاشق
اگرچه روزگار است سفلهپرور
ستم پر كرده گيتي را سراسر
هرآنكه عاشقت شد در امان است
امان عاشقان از نور جان است
تويي صبح اميدش در شب هجر
شرر بارد ز آهش از تب هجر
بود او را سحرگه شعله آه
كه تا كي پايد اين هجرانت اي شاه
براه عشق تو بيپرده پويد
چه با شور و نوا وصل تو جويد
بصورت باشد از تو دور و مهجور
بمعني در حضورت غرق در نور
ز عشقت بر نظربازان بنازد
كه هر صاحبنظر را خيره سازد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 23 *»
دل آشفتهاش شيداي رويت
بهرسو رو كند باشد بسويت
بگِرد كعبه گردد گر بظاهر
تو را در طوف خود دارد بخاطر
بهشتش صحبت دلجوي يار است
نه او را با قصور و حور كار است
اگر فيض حضورت را بيابد
بسوي حوري از تو رخ نتابد
چو از عطر وصالت مست گردد
كجا ديگر اسير و پست گردد
ز شوق ديدن روي چو ماهت
دهد جان در اِزاءِ يك نگاهت
كني با يك نظر دردش چو درمان
شود سرتابپا يكسر همه جان
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 24 *»
زهر هجران
صبا بَر، سوي آن دلدار رعنا
پيام عاشق دلخستهاش را
منم آن دردمند درد هجران
منم آن مستمند رنج دوران
نصيبم هرچه غم، باشد ز هجرت
دواي درد خود جويم ز مهرت
دگر تاب شكيبايي ندارم
دگر طاقت ز بيتابي ندارم
دلم از درد هجران تو ريش است
چو هر روز اين غمم از پيش بيش است
نصيب ما چرا شد زَهر دوري
ازان نخل شكر، شهد حضوري
چرا ما تشنهكاميم پير و برنا
نباشد بهرهاي زان چشمه ما را
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 25 *»
ازان ماء مَعين، سرچشمه نوش([1])
كه باشد قوت و قوّت بهر هر هوش
چو دل حلقه بگوش طُرّهات شد
عجب نبود اگر ديوانهات شد
نباشد فكر نيك و بد در عالم
كجا اين فكرت و غم بوده با هم
كه عاقل را بود انديشه در سر
دل ديوانه شد از نيك و بد، بر
پريشاني دل زان طرّه باشد
كجا تشويش آن زين نمره باشد
زده پا بر سر هر جمع و تفريق
شده بيگانه با تعديل و تفسيق
ندارد فكرت ناكامي و كام
كه اين فكرت بود از همّت خام
بود او را يكي تشويش برتر
چو باشد از دو گيتي همّتش بَر
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 26 *»
صاحبخانه دل
تو را خلوتسراي دل مكان است
كجا بيگانه را راهي دران است
دل از تو باشد و از آنِ دل تو
نباشد دل بفكر كهنه و نو
چه ميخواهد، ز كه خواهد تو برگو
تو را دارد ندارد كم دگر او
تويي مقصد، ز تو همّت بخواهد
فنا از خود بقا از تو بيابد
زند در فقر و فاقه چون قدم او
ندارد غم دگر از بيش و كم او
ندارد با جهان كاري دگر دل
مراد دل دگر گرديده حاصل
اميد دل بود لطف عميمت
شده مأنوس دل نام كريمت
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 27 *»
عجب ني گر كه دل بيتاب باشد
چو دل در عشق تو بس ناب باشد
دلِ بيعشق تو جز آب و گل نيست
بشكل دل چو شد هرچه، كه دل نيست
«انا الحق» دل شنيد از تو در آغاز
فراموشش نگردد تا ابد راز
چو طور و نخله طورست دگر دل
طنين افكنده آن آوازه در دل
ندارد دل دگر اين گفته باور
بهر معني ز هركس گر زند سر
مگر از شيعه كامل چو سلمان
نه از هر ناكسي از جمع رندان
چو آن آلوده مكّار غدّار([2])
كه شد رسوا بروي چوبه دار
ز رندي نام آن شد «سرّ وحدت
كه باشد وحدتي در عين كثرت
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 28 *»
حقيقت وحدت است كثرت نمود است
نمود اعتباري كي وجود است»
بحق، اينها همه افسانه باشد
كه با دين خدا بيگانه باشد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 29 *»
عاشق صافي
هرآن كه شد فدا، مرد ره است او
كجا ديگر جدا از درگه است او؟
چو جان داده، ز بند تن رها شد
دگر از جان و تن جانش جدا شد
حقيقت را طلب كرد از طريقت
طريقت هم بهمراه شريعت
چو هرسه شد فراهم در وجودش
شد آگه عاقبت از سرّ بودش
فنائش شد نتيجه زين تكاپو
همان پايان بود از اين هياهو
نه مقصودم فناء در وجود است
كه مبنايش همان «بود و نمود» است
محالي باشد آن افسانه امّا
شده باور، چه گويم زين معمّا؟!
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 30 *»
فنا يعني ز خود بيگانه گشتن
مر عالي را، يكي آيينه گشتن
چنان صافي شود، كز خود نگويد
هرآنچه گويد از شاخص بگويد
خودي را بشكند ويرانه گردد
تعيّن را نهد، ديوانه گردد
برون آيد ز چاه نفس سركش
چو يوسف تا شود سلطان مصرش
شود او روسفيد از صافي دل
صفاي دل نمايد حلِّ مشكل
شود گلشن سراسر جسم و جانش
چو بلبل سر كند در آشيانش
سرايد بيتكلّف بس غزلها
دهد شرح و كند حلِّ معمّا
سيهدل را نمايد بس سيهرو
شود صافيدلان را يار دلجو
چو احمد پور زين الدين احسا
كه شد اسرار دين از او هويدا
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 31 *»
اندوه عاشق
اسير درد هجران، عاشق او
چو مجنوني بدوران، عاشق او
ز شور عشق شيرينش چو فرهاد
برآرد روز و شب از سينه فرياد
كجا او فكر افسر يا كلاه است
چه كارش با رعيت يا كه شاه است
دو گيتي را ندارد در نظر او
در اين دنيا بود چُون رهگذر او
گدا، گر باشد او پروا ندارد
چو در دل او غم فردا ندارد
چنانكه پادشاهي در بر او
ندارد اعتباري قدر يك مو
چو او را چشم ديگر شد فراهم
حقيقت بيند او، ني بيش و ني كم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 32 *»
هرآنچه بيند او، بيند ز حكمت
بجاي خود، چه نعمت يا كه نقمت
ولي حق بود فرمانده كلّ
بفرمانش برويد خار، يا گل
شده آسوده ديگر از كم و بيش
نباشد در دلش يك ذرّه تشويش
غم او فرقت و رنج جدايي
سرش در كف چو يك عبد فدايي
چو شمعي تا سحر برپا و سوزان
بروزش، بيقراري كنج زندان
چو ذرّه در هواي وصل خورشيد
ز سرتاپا وجودش گشته امّيد
گهي پست و گهي بالا بپويد
بغير وصل يار خود نجويد
تمنّا دارد از مهر منيرش
شود از راه رحمت دستگيرش
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 33 *»
مژده وصل
شود روزي رسد مژده ازان يار
فرستد پيرهن از بهر ديدار
و يا هدهد فرستد چون سليمان
نشان لطف شه آرد به ياران
دهد مژده به بلبل ميرسد گل
شود صحرا دوباره پر ز سنبل
نوازد زهره هم آهنگ شادي
بخواند مشتري شعر فؤادي
بكوبد آسمان كوس ارادت
كه آيد صاحب فرخندهرايت
دمد صبح اميد غمنصيبان
شود پايان دگر شام غريبان
زند آن آشنا پس حلقه بر در
رود بيرون ز دلها غم سراسر
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 34 *»
نشيند بر سرير سلطنت يار
پس از اين انتظار و رنج بسيار
شود روشن دو چشم پير كنعان
پس از اين دوره پرسوز هجران
نمايد توتيا خاك ره شه
نخواهد روشني از مهر و از مه
اگرچه موج فتنه بوده گه گاه
چه غم بوده براي شخص آگاه
كه دارد ناخدا اين كشتي دين
نجات كشتي نوح بوده از اين
اگر طوفان بر آن كشتي زده، شد
خجل از نوح آن، از كرده خود
به اذن نوحِ اين كشتي دين بود
نمودي در حقيقت آن از اين بود
براي طالب حق، در تجلّي
خدا باشد، دهد او را تسلّي
تجلّي خدا باشد وليّش
نه ذات اقدس حي قديمش
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 35 *»
رسد روزي كه ظاهر سازد او را
شود پايان دگر اين تيرهيلدا
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 36 *»
شور عشق
هر آنكس را كه عشقش گشته باور
شود پيدا در آنكس شور ديگر
چنان شوري كه آيد در سر او را
نگنجد در سر امثال ماها
نواي عاشقي دارد نشانه
نيايد آن ز ناي كودكانه
نواي عندليب و شور قمري
چرا انسان بدان دلبسته عمري
چرا نايد چنين آوا، ز مرغان
اگرچه لانه دارند در گلستان
كجا تنپروري و شور عشقش
نتابد بر مقابر، نور عشقش
حديث عشق او را كو، بياني
نباشد آن فسانه تا بخواني
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 37 *»
چنانكه ليلي و مجنون فسانهست
براي درس و مشق كودكانهست
نباشد عاشقش را آرزويي
بجز وصل چنان فرخندهخويي
نشاط عشقش از كوثر فراهم
نه از هر ساغري گرچه كه از جم
درخت معرفت از آب ديده
خورد آب آن نه از هر جوي و چشمه
اگرچه چشمه كوثر بود آن
كجا كوثر بود چُون اشك انسان
سلوك عاشقانش را نه تعبير
كه بيرون باشد از ميزان تقرير
نيايد آن ز دست اين و يا آن
كه خواهد همّتي در خورد و شايان
شود در آن سلوكش خالي از خود
چو شد خالي ز خود لايق توان شد
خليل عشق او در او نشيند
چو خالي بتكده از بُت ببيند
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 38 *»
اسير غمزه يار
خريدار غم عشقش دل است دل
كجا پروا دگر دل را، ز مشكل
چو گيرد در كفش تير غمي را
زند بر سينه صدچاكِ شيدا
چه خوب او صيد خود را ميشناسد
چنين او سينهچاكان را نوازد
بر آنها چون تجلّي ميكند او
دوا، بر زخم آنها مينهد او
كه را تابي بر آن غمها، فراهم
فلك باشد اگر، افتد ز پا هم
بيك غمزه ازان شهلاي سرمست
بگيرد هركجا صاحبدلي هست
چهكس را طاقت آن غمزه باشد
خراب و مست و يا فرزانه باشد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 39 *»
عجب نبود اگر چُون من يكي خام
نمايد آرزو گيرد يكي جام
ز دست ساقي بزم اَلَستي
كه باشد مستي آن حقپرستي
ازان باده هرآنكه مست گردد
ز خود فاني، بحق او هست گردد
حقايق را بيابد از معاني
معاني را ببيند او عياني
دهد سررشته كارش به يارش
نماند غير يارش در ديارش
ز هر بندي دگر گرديده آزاد
بجز يارش ندارد از كسي ياد
هرآنچه گويد او از او بگويد
بغير راه او راهي نپويد
شود آيينه از سرتابپايش
همين است معني «الاّ» و «لايش»([3])
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 40 *»
بود او جمله اخلاص و توحيد
شود او وصف حالي بهر تفريد([4])
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 41 *»
راز عشق
رموز عاشقي عاشق بداند
ز عَذرا هرچه سرّ، وامق بداند
اگر عاشق بود صادق در عشقش
كجا ديگر برد لذت ز عيشش
حديث حسن معشوق بر زبانش
نباشد لحظهاي در بند جانش
سراپاي وجودش اشتياقست
دمي غفلت زيادش از نفاقست
كجا شوقش تواند كرد اظهار
كجا راز دلش گردد پديدار
اگر صاحبدلي زان راز پنهان
شود آگه نگويد با كسي آن
نباشد چارهاش جز در شكيبش
كه عاجز باشد از درمان، طبيبش
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 42 *»
چو آمد مرد ميدان طريقت
شد او آگه ز اسرار حقيقت
بيان عشق، حالاتش سراسر
چه گويد با زبان، از عشق، ديگر؟!
نينديشد ز فرجامش از اوّل
گذشته از خود و مشكل شدش حلّ
نباشد فكر سابق يا كه لاحق
چه معني دارد اينها نزد شائق
چو خاكي باشد و افتاده باشد
براه عشق، او بس ساده باشد
نباشد در دلش كِبري و نخوت
نبيند بهر خود شأني و رفعت
خودش را از همه كمتر ببيند
نميخواهد كه در صدري نشيند
ندارد اهرمن جا در دل او
نباشد حاكم او طبع بدخو
بود فرماندهش در كشور دل
همان عشق عميق دلبر دل
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 43 *»
ازان داند رموز عاشقي را
شده وامق خبر از سرّ عذرا
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 44 *»
ناز و نياز
چو شمعي عاشقش را غم گدازد
چه ميشد گر كه يكدم دل نوازد
دل عاشق ز هجران آب گشته
كجا ديگر، دلِ در خون نشسته
بريده رشته امّيد وصلش
غم و رنج فراق و طول هجرش
نياز عاشقان را پاسخش باز
همه ناز است همه ناز است همه ناز
چو مينازد براي عاشق زار
برانگيزد نيازِ آن گرفتار
نشايد جز نياز از عاشقانش
بر او هم ميبَرازد غمزههايش
يگانه باشد او در عرصه حُسن
سراپا عاشقش در ورطه حزن
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 45 *»
دهد جان در رهش گر رخ نمايد
ز شوقش در تنش جاني نماند
دريغا كس نشان از او ندارد
كسي راهي بسوي او نيابد
و گرنه دادن جان در ره او
سرافرازي بود در درگه او
چو لاله در دل خود داغ دارد
چو قمري شورشي در باغ دارد
چو غنچه در گريبان سر نهاده
ز غم از گفتگو ديگر فتاده
نميسوزد دلي بر حال زارش
عجب آنكه بود فارغ نگارش
ز خاصان حريم يارِ او هم
نباشد التفاتي بيش و ني كم
تو گويي بيخبر باشند ز عاشق
دل بيغم كجا و قلب شائق
دل شائق ز غم تيرهتر از شب
دو ديده در ره و بسته ز غم لب
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 46 *»
نگنجد در بيان شور و شرارش
نه كس را آگهي از حال زارش
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 47 *»
درخواست عاشق
نمانده خستگان را طاقت و تاب
تفقّد ميسزد از حال احباب([5])
شما را عادت احسان بوده از پيش
ترحّم از شما خواهد دل ريش
مروّت شأن ديرين شما شد
فتوّت از شما رسم و بپا شد
چرا با اين همه پس عاشقت را
پسندي در فراقي جان و تنسا([6])
قرين دوريت گرديده عمري
فشاند خون دل از ديده عمري
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 48 *»
شده پير از جواني در غم تو
ندارد غم، نباشد گر، غم تو
سزد بر او نظر از راه لطفت
شنيده از رقيبان بس كه شُنْعَت([7])
وفايش را سزد منظور داري
ز مهرت كي تو او را دور داري
جهاني را چو ذرّه پروري تو
چگونه عاشقت را ننگري تو
غلام پير درگاه تو باشد
نشايد مانده در راه تو باشد
نباشد همرهي تو گر او را
بمقصد كي رسد افتاده از پا
اميد او فقط مهر تو باشد
شب و روزش فقط فكر تو باشد
تو را هم گر ازو باشد تغافل
چگونه طي كند راه تكامل
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 49 *»
تكامل را چو شرطست قابليت
غم عشق تو حلّ سازد بَليّت([8])
خدا را، اي خداوند ترحّم
نما با عاشقت در دل تكلّم
تسلّي ده دل او را ازين ره
كه او يكجا بتو دل را سپرده
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 50 *»
ناگزير از سوز و ساز
هراسان كي شود عاشق ز قهرش
كه قهرش ميگشايد راه مهرش
چو شد مشكل، شود هر كار آسان([9])
كجا عاقل شود از آن هراسان
پر از فتنه ره عشق است سراسر
ز فتنه گر كه ترسي اي برادر
بيا بگذر ازان سيب زنخدان
نميباشي برادر مرد ميدان
چو در كارت گره افتد زماني
شوي گريان چو كودك دربماني
مكن در دل هوس عشقش كه هردم
فرو ماني بكارت بيش و ني كم
* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 51 *»
چو باشد منتهاي حسرت و آه
زمان شادي و قربِ بدرگاه
نگردد دردمند، البته درمان
مگر دردش رسد تا آخر آن
دل بسته به آن زلف پريشان
نياسايد دگر زاشفتگي آن
اگر جمعيّت خاطر بخواهد
دران حلقه نبايد دربيايد
نگردد ديو طبعش تا كه زندان
نگيرد خاتم ملك سليمان
نگردد تا عصا در دست موسي
كجا چوب و كجا آن دست رخشا
نگردد گر سر و دستي نثارش
درخت بيثمر نايد بكارش
تن و جان را فراقش گرچه كاهد
مهيّا بهر وصلش مينمايد
ز هجران گر ملال آيد فراهم
ندارد عاشق از اين خستگي غم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 52 *»
كه خسته گر شود طبع از فراقش
دل آماده شود بهر وصالش
ندارد شكوه دل از طول هجران
اگر شكوه كند از طبع او دان
طبيعت كي تواند تا كه با دل
شود همگام و همآهنگِ كامل
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 53 *»
در كنف سايه جانان
اگر ياري كند توفيق داور
دل ما هم بيابد نور باور
نشيند مهر جانان در دل ما
شود آسان ز يُمنش مشكل ما
زُدايد از دل ما زنگ عصيان
زند بر چهره دل رنگ يزدان([10])
دگر خلوت گزيند دل ز اغيار
شود مشتاق راز و صحبت يار
قرارش آن زمان در بيقراريست
جهان با او دگر در كجمداريست([11])
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 54 *»
دل آيينه شود بهر تجلّي
تجلّي لازم آيد از تحلّي
غباري گر كه باشد كي گذارد
كه در آن جلوهگر جانانه آيد
كليمآسا تمنّا دل نمايد
تجلّي از نگار خود بخواهد
چو عشاقش دگر از ماسوايش
بپوشد ديده دل، در هر نگاهش
نبيند جز ظهور يار خود را
نپويد جز بسوي آن دلارا
«اَنَا الحقّ» بشنود با گوش جانش
ازان يار بحق از حق نشانش
چو گردد جرعهنوش مي ز كوثر
رود از خاطرش هر نوش ديگر
شود در آسمان معروف و مشهور
كجا گردد دگر بيهوده مغرور
دگر سرخوش ز توفيق حضور است
منزّه ز ادّعا و از غرور است
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 55 *»
شود حق كارساز او ز رحمت
نگردد اهرمن گردش ز عصمت([12])
هراسان كي بود ديگر ز قهرش
كه باشد غوطهور در بحر مهرش
ز جمع و تفرقه آسوده گشته
چو در ظلّ همايش جا گرفته
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 56 *»
درمان درد عشق
كناره ميكند از عاشقانش
بجرم عشق آن صاحبدلانش
نمايد درد عشقش گرچه درمان
ولي با درد ديگر بهر آنان
بود چون يكّهتاز عرصه حُسن
بود از دَوْحِه قِدْمت يكي غُصن([13])
هزاران رخنه در دلا بيك ناز
فراهم سازد و با غصّه دمساز
فروغ چهرهاش دل را فروزد
هرآنچه عُلقهاي در دل بسوزد
خيال و عقل كوته را توان كو
كه نقشي آورد زان روي نيكو
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 57 *»
فداي غمزهاش هرجا كه جاني
كجا جانهاي ما را همچو شاني
چو لاله از غمش دلهاي عشاق
ملك در حيرت از رؤياي عشاق
همه خوشدل بيادش در بلاها
چو شمعي در رهش اِستاده برپا
شگفتا خود نظاره مينمايد
دوباره زو كناره مينمايد
هرآنچه ميكند آن يار دلدار
بجا باشد اگرچه بس گرانبار
صلاح مخلصان خويش داند
ز درگاهش هرآن نااهل راند
چو شب تيره نمايد روز عاشق
شررزا ناله جانسوز عاشق
بلاي عشق را هم ني شماره
نه او هم گوئيا در فكر چاره
ندارد در دلش تأثير، آهي
تغافل ميكند از يك نگاهي
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 58 *»
نميشايد چرا و چون و چندي
نبيند زافتي هرگز گزندي
كه آن خسرو سزد گر ناز دارد
وفايش يا جفايش، راز دارد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 59 *»
سوداي عشق
شنيدم هاتفي وقت سحرگه
بگفتا با يكي دلداده شه
ازين سودا، بَري سود دو عالم
تعيّش مينمايي، گرچه با غم
درون سينه داري گنج عرفان
تويي فرزانه در بين سفيهان
تويي آگه ز سرّ آفرينش
تو حل كردي معمّا را، ز بينش
ز لوح عشق شه آموختهاي رمز
عجب اندوختهاي داري تو در كنز
تو از اوصاف آن ماه دلارا
كني صدها صحيفه مِدْحت انشا
شود روشن ز مَدْحت هر دل پاك
ز شوق معرفت بس سينهها چاك
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 60 *»
بسي دل ميشود چون طور سينا
تجلّي ميكند مولا بر آنها
نصيب هركه شد در اين زمانه
ازان دلبر عطاي محرمانه
نبيند او زياني در دو عالم
بَرَد او سود بيحدّي دمادم
شود حل مشكلاتش زان عنايت
كند الطاف حق او را حمايت
شود با روح قدسي همنشين او
مسيحادم، شود از نكهت «هو»
كند كسب كمال از هر اشارت
بيابد سرّ معني از عبارت
ز شور عشق شه فارغ ز هر غم
ز شيدايي شود شهره در عالم
كَنَد پس ريشهاش را تيشه عشق
وجودش يكسره انديشه عشق
نه با كس اُلفتي او را، ازين رو
بود با غربت او را، اُلفت و خو
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 61 *»
غمش باشد غم فرقت، بنالد
ز حق توفيق وصل يار خواهد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 62 *»
سرور عاشق
چه گويم از بلاي فُرقت يار
كه شد پرخون ازان جام من زار
بكام ما دگر هرگز جهان نيست
كه در دوران غيبت اين گمان نيست
زمان باشد پي آزار عشّاق
نباشد جز تحمّل كار عشّاق
بسي عقده كه باشد در گلوها
نموده سدِّ راه آرزوها
كجا، كو، كي، بود بيمار هجران؟
كه يابد بهر خود داروي و درمان
همه دلدادگان در رنج و محنت
گرفتار و اسير درد و زحمت
شرنگ غم همه در كام دارند
ز خوناب جگر در جام دارند
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 63 *»
هوسرانان همه سرمست و شادند
همه غافل ز اوضاع معادند
جهان گرديده سفلهپرور اكنون
فساد سفلگان هر دوره افزون
هوس محور، هَوي پيشواي آنان
نمانده غير رسم و خط ز قرآن
نواي ديگري بايد كه شايد
بروي ما، در رحمت گشايد
ز آه سينه عُزلتنشينان
مگر حق مشكل ما سازد آسان
ستم هرجا، دگر بيداد كرده
چه برجا، پايهاي بنياد كرده
كه هر دلدادهاي، هرجا، گرفتار
ندارد ايمني از شرّ اشرار
ولي عاشق چو شد لايق دل او
سرورش آنكه شد غم حاصل او
نباشد غافل از يار و غم هجر
كه باطل بيند هرچه غير اين فكر
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 64 *»
غبار خاطري او را نباشد
ازانچه بيند او از هركه باشد
نرنجد از حسودان، خاطرش جمع
فروغ دل فشاند، همچو يك شمع
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 65 *»
طمع خام
غم عشق تو را در سينه دارم
خوشم كان را من از ديرينه دارم
چو شمعي كار من اين سوز و ساز است
ز حالم آگه آنكو اهل راز است
شفابخش دل عشاق رويت
صبا آرد اگر، عطري ز كويت
مكرّر ميبرم نامت شب و روز
بيادت نالهام باشد چه جانسوز
شبي در كنج خلوت از غم هجر
شدم بيخود ز خود در عالم فكر
شنيدم هاتفي دلدادهاي زار
كه با خود اين غزل ميكرد تكرار:
من از رنج فراقت بيقرارم
تو خود داني چه باشد روزگارم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 66 *»
ندارم جز غمت ديگر غمي من
دل ديوانهاي در سينه دارم
نگر حال فكارم اي دلارام
نوايم را شنو، اي غمگسارم
دلم پابند عشقت از ازل شد
خزان بين از فراقت هر بهارم
منم آواره وادي عشقت
چو لاله از غمت دل داغدارم
ز شوق ديدن آن نرگس مست
سحرگاهان همآهنگ هزارم
ز كف دادم دل و هوش و خرد را
چو مجنون بيخود و بياختيارم
پريشانم چو زلفت اي بت ناز
چه انجامد، ندانم كار و بارم؟!
تويي خورشيد ذرّهپرور عشق
چرا روزم شده چون شام تارم
نگر از آتش عشقت سراپا
چو شمعي روزگاري اشكبارم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 67 *»
تو هستي آيت مهر خدايي
جفا هرگز ز تو باور ندارم
چو من مفتون حسنت بيحسابند
طمع خامي چه بياندازه دارم
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 68 *»
پيام عاشق
براي محضر آن يار نامي
مرا باشد ز سوز دل پيامي
كجا يابم يكي را آشنايش
فرستم تا پيام اين گدايش
كه اي مهر درخشان ولايت
تو دادي وعده لطف و رعايت
تو هستي غمگسار مستمندان
تويي فرمانرواي ملك امكان
چرا جاي وصال هجران پسندي
وفا پس كي، جفا چندان پسندي؟
تغافل تا به كي؟ رحمي خدا را
نمانده طاقتي جانهاي ما را
ز مهجوري شنيدم در دل شب
كه بودش پُر ز غم از سينه تا لب:
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 69 *»
غم هجران يار غمگسارم
مرا رنجور و بيتاب و توان كرد
رسانده جان بلب در آرزويش
در اين زندانِ تن، فرسوده، جان كرد
بياد روي آن صبح اميدم
ز ديده هرشب اختر ميفشانم
فراق و طول هجرانش ربوده
ز دل صبر و ز جان و تن توانم
دل آشفتهام هر روز و هرشب
بياد وصل او بس راز دارد
حكايتها ازان زلف پريشان
مكرّر كرده، سوز و ساز دارد
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 70 *»
ز گردون هرشبم زهره ز يكسو
شراب آرزو ريزد بجامم
دمد تا كه سپيده باده غم
بريزد جاي مي ساقي بكامم
چو، ني اندر نوا روز و شب است دل
ز هر بندي نوايي دارد از هجر
شكستهخاطر و در سوز و ساز است
خلاصي كي بود دل را ازين فكر؟!
در اين خلوت به آه و غم دچارم
ز هجران روز من چون شب سياه است
ندارم همدمي جز درد و حرمان
چو شمعي سوز و ساز من تباه است
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 71 *»
مرا بر رشته جان آتش عشق
بسوزد تار و پود هستيم را
روان اشكم ز سوز دل بدامان
كجا رازم نهان ماند؟ دريغا
منم شمع شبافروز از غم هجر
كه سوز و ساز دل گرديده كارم
ميان آب و آتش آن دلارام
مرا بيند كه عمري ميسپارم
ندارم شكوهاي زين سوز و سازم
كه عاشق را نباشد غير اين كار
چه حاصل شكوه، عاشق را ازين غم
كه جانان را نباشد عزم ديدار
«* شبهاي فراق جلد 2 صفحه 72 *»
مرا درس وفا پروانه آموخت
كه لب از شكوه بسته جان فدا كرد
صفا جويم، وفا را راه يابم
يكي بينم، وفا او، يا جفا كرد
گرانجاني خود را درشگفتم
من و اين سوز و سازِ از توان دور
نباشد نااميد اين خاطر زار
كه تابد از افق آخر رخ هور
([1]) مراد از «ماء معين» درقرآن در باطن حضرت بقية اللّه عج ميباشد.
([2]) مقصود منصور حلاّج لعنه اللّه است.
([4]) در زيارت رسيده: السلام علي . . . حروف لا اله الاّ اللّه في الرقوم المسطّرات.
([5]) اين گونه تعابير درباره آن بزرگواران: از باب غزلسرائي است و گرنه ايشان خود فرمودهاند: «انا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لنزل بكم اللأواء و اصطلمكم الاعداء».
([9]) «اِنّ مع العسر يسراً . . . »
([10]) «صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة».
([11]) «البلاء للولاء ـ البلاء موكل بالانبياء، ثم بالاوصياء ثم بالامثل فالامثل».
([13]) «اللهم اني اسألك من منّك باقدمه و كلّ منّك قديم». در باطن مَنّ اقدم حضرت بقية اللّه عجّل اللّه فرجه ميباشد.