بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین
جلد سوم – قسمت دوم
سید احمد پورموسویان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 135 *»
مجلس 0 1
(شب یکشنبه 25 شوال المکرم 1405 هـ ق)
r جسد اول و دوم
r معاد و بدنهای آخرتی
r بدن آخرتی در دوره دنیا
r بدنهای معصومان:
r غیبت امام7
r طینت مستدیره
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 136 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
در شناخت آن مرتبه غیبی انسانی بودیم که در اصطلاح مشایخ ما+ از آن به «بدن اصلی» و «جسد اصلی» تعبیر آورده میشود. و در اصطلاح مخصوص شیخ بزرگوار/ «جسد ثانی» و «جسد باقی» میباشد. این بزرگوار درباره جسد تحقیق فرمودهاند و گفتهاند که جسد یا بدن، دو بدن است: یک بدن، بدن عنصری است و یک بدن، بدن هورقلیایی.
مقصود از بدن عنصری همین ظاهر انسانی است که میبینیم از مجموعه عناصر این عالم فراهم میشود و به این عناصر برپاست. از این عناصر تولید میشود و باز به همین عناصر برمیگردد. تمام این خوردنها، آشامیدنها و تنفسها، مایههایی هستند برای ساختن این بدن ظاهر و میبینیم این بدن در دوران زندگی مرتّب در تبدیل و تبدّل است. اجزائش در همین عالم دنیا منتشر میشود و باز اجزائی جدید ساخته میشود. به این بدن بدن عنصری دنیوی فرمودهاند؛ و هیچ لازم نیست که برای
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 137 *»
تبدّل و تغیّر این بدن دلیلی اقامه شود به جهت اینکه یک امر محسوسی است که هرکس میفهمد و بحمدالله اکنون هم در طب جدید به خصوص مطرح شده و ثابت گردیده است که این بدن مرتّب در تبدیل و تحوّل است. سلّولهای این بدن پیدرپی تازه میشوند و میمیرند و از بین میروند، یعنی از این پیکره جدا میشوند و سلّولهای تازه جای سلّولهای گذشته مینشیند. پس این مطلب که این بدن ثابت نیست، مستمر نیست و متغیّر است به دلیل احتیاج ندارد.
بزرگان ما+ باتوجّه به تحقیقاتی که در آیات و روایات نمودهاند، میفرمایند برای این انسان یک بدن و جسد ثابت هم هست که آن جسد ثابت در این جسد متغیّر، ظاهر است و این جسد متغیّر که آنبهآن تغیّر مییابد در حکم لباسی برای آن جسد است و آن جسد، جسد حقیقی است و در این دنیا جدای از این بدن نیست و آن است که در این بدنهای متغیّر، ثابت است. البته در همین عالم ظاهر ما نمونه دارد و خداوند نمونه ثبات و ثابت بودن آن بدن را در همین بدن قرار داده است که انشاءالله در جای خودش عرض میشود. بدن اصلی و جسد ثانی که همان جسد باقی است در این بدنهای متغیّر، ثابت است و برای آن فنا نیست؛ ولی جدای از این بدن ظاهر هم نیست. آن بدن تا در این دنیاست در این بدن ظاهری، ثابت است و این بدن ظاهری در تبدّل است. بعد از مرگ چون در قبر دیگر به این بدن ظاهری از این عالم مدد نمیرسد حیاتش انقطاع مییابد، متلاشی میگردد، ولی آن بدن باقی میماند اما نه بهطور خالص یعنی باز در اعراض و لباسهایی است که آن اعراض و لباسها را «لباس هورقلیایی» مینامند.
عرض کردم که کلمه هورقلیا یک کلمه قلمبه و وحشتزا نیست که از آن بترسند و به آن بترسانند. این کلمه در حکمت بهکار رفته است و حکمای پیشین در حکمتشان گفتهاند. سهروردی در حکمتش ذکر میکند و قطب الدین شیرازی شارح
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 138 *»
کتاب حکمة الاشراق او نیز ذکر میکند و آنها «عالم هورقلیا» را عالم مثال میدانند. پس کلمهای نیست که بیسابقه باشد و فقط شیخ بزرگوار/ در حکمتشان فرموده باشند که اینطور بر این کلمه تهاجم داشته باشند و برای بیخبران از حکمت موجبات وحشت فراهم سازند و بگویند شیخ احمد احسائی به معاد هورقلیایی معتقد است و این حرفی است که فقط او زده است و دیگران نگفتهاند. نه، چنین نیست؛ اوّلاً باید مراد ایشان را از هورقلیا دانست، دیگر اینکه ایشان در کجا گفتهاند که معاد هورقلیایی است؟ جالب اینکه در همین مورد به خصوص از شیخ بزرگوار سؤال کردهاند که مقصود شما از هورقلیا چیست؟ در جواب میفرماید:
«و امّا لفظة هورقلیا فمعناها ملکٌ آخر» کلمه هورقلیا معنایش ملک دیگر است. همینطور که این عالم، عالم ملک است، ملک دیگری هم هست که از این عالم لطیفتر است و آن را هورقلیا مینامند. «لان المراد به عالم البرزخ» زیرا مقصود از هورقلیا و ملک دیگر، عالم برزخ است. «و عالم الدنیا هو عالم الاجسام» این عالم دنیا را «عالم اجسام» میگویند «ای عالم الملک» اسم دیگری هم دارد که «عالم ملک» نامیده میشود. «و عالم النّفوس عالم الملکوت» عالم نفوس هم «عالم ملکوت» نامیده میشود. «و عالم البرزخ المتوسّط بین عالم الملک و الملکوت عالمٌ اخر» خواهناخواه بین این عالم ملک و عالم ملکوت، یعنی بین این اجسام دنیوی و این عالم ملک ظاهری و بین عالم نفوس که عالم ملکوت نامیده میشود، یک عالمی واسطه است که آن را عالم برزخ میگویند. و این عالم برزخ مورد قبول همه است، همه عالم برزخ را قبول دارند و برزخ را هم که برزخ میگویند به همین جهت است که عالمی است که بین عالم ملک و عالم ملکوت واسطه است. نه مثل عالم ملک است در غلظت و کثافت و نه مثل عالم ملکوت است در لطافت، بلکه عالمی است متوسط. و اگر یک چنین عالمی نباشد خلاف نظام حکمت است. چرا؟ چون طفره لازم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 139 *»
میآید. اگر بنا باشد مراتبی طی بشود، ممکن نیست که بین مرتبه پایین و مرتبه بالا، واسطهها ساقط و حذف بشود و واسطهای نباشد و یکباره موجودی از این مرتبه به مرتبه دیگر انتقال بیابد؛ یا مرتبه بالا به مرتبه پایین بدون هیچ واسطه و رابطه تعلق بگیرد، رابطه لازم است. پس عالم نفوس ــ که همه قبول دارند عالم ملکوت است ــ اگر بخواهد به عالم ملک تعلق بگیرد ــ که این عالم ظاهر و شهاده است ــ واسطه لازم است، برزخ لازم است که در مورد آن برزخ تعابیر مختلفی رسیده است. برزخ، عالم مثال و عالم ملک دیگر میگویند. یکی از کلماتی هم که برای این عالم بهکار رفته است کلمه هورقلیا به معنی ملک دیگر است «فهو ملکٌ آخر» بنابراین ملک دیگری است «یعنی ان عالم الاجسام عالم الملک» یعنی عالم اجسام، عالم ملک است «و هنا عالم ملک آخر» و یک عالم دیگری است که عالم ملک است ولی از این عالم ملک ظاهری و شهادی لطیفتر است.
فلاسفه قدیم و حکمای پیشین این عالم ظاهر را به اقالیم هفتگانه تقسیم میکردند و میگفتند که این عالم عبارت از اقالیم هفتگانه است.([1]) بعد حکما عالم مثال را «اقلیم هشتم»([2]) نامیدند. حال همان عالمی را که آنها اقلیم هشتم نامیده بودند، ما در لسان شریعت، «عالم برزخ» مینامیم. و اما انبیاء گذشته و حکمای پیشین چون لغتشان لغتهای مختلف و غیر عربی بوده است، اصطلاحات آنها هم مطابق همان لغات بوده است و ازاینجهت آنها به اقلیم هشتم و یا عالم برزخ، «هورقلیا» میگفتند. این معنای هورقلیا است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 140 *»
این بزرگوار میفرمایند که «و امّا انّه من ایّ لغة فهی من اللّغة السّریانیّة»([3]) این یک لغت سریانی است و آن عالم هم مثل همین عالم ما افلاک دارد، سماوات دارد و همچنین ارضین دارد و عناصر دارد. آنچه که در اینجا میبینیم این آسمانها، این زمین، این آب و خاک و آتش و هوائی که مشاهده میکنیم، و همینطور بسائط، اینها که برای ما محسوس نیست، در آن عالم هم هست. آن عالم هم افلاک دارد، آسمانها دارد، زمین دارد و همینطور عناصر دارد. آن بدنی که مورد بحث است و آن را بدن هورقلیایی یا جسد برزخی مینامند، آن بدن از عناصر آن عالم درست شده است؛ همانطور که این بدن ما از عناصر این عالم درست شده است. این بدن ظاهر ما از اینجا درست میشود، آن بدن در آنجا از عناصر آن عالم درست میشود.
کسی در کتابش نوشته است که شیخ احمد احسائی بر این معادی که اظهار کرده است دلیل عقلی اقامه نکرده است و دلیل عقلی نگفته است. و بعد مینویسد: ظاهراً هم خودش مدّعی نبوده که بتواند این مطالب را با دلیل عقلی اثبات کند. ما عرض میکنیم که دلایل بزرگان ما یک نوع دلایل خاصی است، دلیل حکمت است و مردم با این نوع دلیل بیگانه هستند و اصلاً برایشان سابقه ندارد. آنچه که آنها با آن آشنا هستند «دلیل مجادله بغیر التی هی احسن» است نه مجادله بالتی هی احسن. آنچه که میشناسند مجادلات و قیاسات و براهینی است که ائمه هدی: از آنها نهی کردهاند. با این حال اینها تمام مطالب خود را بر یک چنین براهینی که به خصوص از طریق ارسطو رسیده است مبتنی میکنند، اما فرمایشهای بزرگان ما و دلایلی که ایشان در نوع مطالبشان اقامه میکنند، دلیل حکمت است و نوع مردم و علما و متفکّرین با دلیل حکمت بیگانه هستند. ازاینجهت به ظاهر کلمات این بزرگواران که نگاه میکنند تعجب میکنند و میگویند اینها یعنی چه؟ و این چطور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 141 *»
حرف زدن است؟ تا به حال کسی به اینطور حرف نزده است. مثل قرآن است، قرآن هم وقتی که دلیل اقامه میکند مثل دلایل ملاّصدراها و ارسطوها و… نیست که ابتداءً مقدمهای بچیند به عنوان صغری و بعد مقدمهای به عنوان کبری و بعد نتیجه بگیرد. براهین قرآن و ائمه هدی: به این شکلها نیست، براهین این بزرگواران براهین الهی است، مطابق قرآن است، مطابق فرمایشهای معصومین: است.
به آن بدن ثانی و یا جسد دوم که باقی است، به اعتبار لباس عرضی برزخی، بدن برزخی میگویند. بدن هورقلیایی هم میگویند. نه اینکه در آخرت آن بدن هورقلیایی بیاید، بلکه برای آخرت آن بدن تصفیه میشود و بدن اخروی میشود. اگر هم یک جایی دیده شد که شیخ مرحوم فرموده باشند بدن هورقلیایی محشور میشود و در قیامت بدن هورقلیایی عود میکند، مقصودشان این است که آن بدن اصلی انسان و آن جسد اصلی انسان در دنیا لباس عرضی دنیوی عنصری داشت و موقع مردن این لباس عنصری عرضی از او گرفته شد و در برزخ که وارد شد، لباس عرضی برزخی هورقلیایی پوشید و در آن عرض و در آن لباس ظاهر بود تا وقتی که نفخه صعق میشود آنگاه آن ترکیب هم از هم میپاشد همانطور که موقع مرگ این ترکیب ظاهری عنصری ازهم پاشید. پس در نفخه صعق که اسرافیل در صور میدمد و همه فانی میشوند، یعنی همه ترکیبها از هم میپاشد، آن بدن هورقلیایی، یا به این تعبیر آن بدن اصلی و جسد اصلی انسانی که در لباس هورقلیایی درآمده بود و در عرض هورقلیایی ظاهر شده بود، آن هم چون ترکیبیافته از عناصر عالم هورقلیا بود که عالم مثال یا برزخ است، آن ترکیب نیز در ابتدای نفخه صعق از هم میپاشد. بعد در آن دورانی که بین نفختین است خدا آن بدن را تلطیف میکند و برای ترکیب اخروی و آخرتی آماده میسازد. سپس اول نفخه احیاء و بعث که نفخه دوم است و اسرافیل برای بار دوّم در صور میدمد، در آنجا ترکیبی برای بدن فراهم میشود که ترکیب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 142 *»
اخروی است. صورتی برای بدن و جسد اصلی انسان فراهم میشود که ترکیب اخروی است. این ترکیب و این صورتبندی ثابت و ابدی و جاوید است و خالد و مخلّد میباشد. ترکیبی در نهایت لطافت و صفاست چون دیگر از اعراض بیگانه فراهم نشده است. از این جهت برای او دیگر تلاشی و فنا و تفکّک و ازهم پاشیدن و متلاشی شدن نیست؛ این معنای بدن هورقلیایی است.
شیخ مرحوم نمیفرمایند که بدن آخرتی و آن بدنی که در قیامت عود میکند بدن هورقلیایی است تا اینکه دیگران بگویند معاد شیخ احمد احسائی معادی هورقلیایی و مثالی است، و باز فکر کنند که مقصود ایشان از این مثالی که میفرمایند فقط صورت محض و صورت خالی از ماده است. ایشان چنین حرفی نمیزنند بلکه ایشان میفرمایند که این بدن دنیا همان بدن است که در برزخ است و همان است که در آخرت است. و بدن آخرتی همان است که در عالم مثال و برزخ بود و همان است که در اینجاست. اصلاً هیچ فرق نکرده است مگر اینکه تلطیف شده است و دوران تلطیف دنیوی بر آن گذشته است و دوران تلطیف برزخی هم بر آن گذشته است و در آخرت یک بدن لطیف و صافی شده و مناسب عرصه قیامت احیاء میشود. واقعاً بدن است، واقعاً جسد است و واقعاً ماده و صورت دارد نه اینکه صورت خالص و مجرّد مثالی باشد. این اعتراضات همه در اثر نفهمیدن مراد این بزرگوار است و این نتایج را خودشان از پیش خود بر فرمایشهای ایشان بار کردهاند. روح مطهر ایشان از این نوع اتهامات بیزار است. آنچه را که قرآن و فرمایشهای معصومین: میفرمایند که در قیامت عود میکند و آن انسان که در قیامت برمیگردد با عقل، روح، نفس، طبع، ماده، مثال و با جسم و جسد. جسم با جمیع این مراتب عود میکند، ایشان هم همان را معتقد هستند و خلاف آن را معتقد نیستند بلکه خلاف آن را خلاف میدانند و خلاف ضرورت اسلام میدانند و کفر میدانند و مخالفت کردن با آنچه که قرآن و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 143 *»
اهلبیت فرمودهاند را کفر میدانند. پس مطلب بحمدالله روشن است.
حالا بحث ما در شناخت همین بدنی است که از اول مرگ هورقلیایی است یعنی در زمین عالم برزخ بسرمیبرد و در قبری که در عالم برزخ است مقبور است و قبر شده و دفن شده است. و آن بدن از عناصر زمین عرصه عالم برزخ به وجود میآید که اگر بگویید عناصر هورقلیایی، درست گفتهاید اگر بگویید عناصر برزخی درست گفتهاید و اگر هم بگویید در عالم مثال است درست گفتهاید، و این تعبیری که ما داریم و مورد بحث ماست این تعبیر نیز درست است میگوییم بدنی است که هنوز در مرتبهای از مراتب دنیا بسرمیبرد و مقصودمان از اینکه در مرتبهای از مراتب عالم دنیا بسرمیبرد، این است که هنوز نفخه صعق نشده است که این ترکیب ازهم بپاشد و هنوز دوره، دوره دنیاست یعنی هنوز رجعت نشده است، هنوز ظهور نشده است، هنوز نفخه صعق نشده است. و اینها چون انجام نشده است میگوییم که در غیب این دنیا بسرمیبرند.
لطفی که میفرمایید اینکه توجه میکنید به یک نکته دقیقی که مورد بحث ماست، آنچه مورد بحث ماست این است که الآن برای ما آن بدن هست ولی چون در غیب این بدن است و در میان این عرض وجود دارد، بالفعل نشده است. در دوران ظهور امام7 همان بدن با داشتن این عرض بالفعل میشود. همانطوریکه وقتی شخص میمیرد و علاقه او از این بدن گرفته میشود و این عرض جدا میشود، آن بدن بالفعل میگردد و میگوییم در قبر یا معذب است و یا متنعم است. همان بدن برای این انسان در دوران ظهور امام7 بالفعل میشود و بلکه آهسته آهسته رو به عالم رجعت که میرود رو به لطافت است به حدی که در عالم رجعت کارش به جایی میرسد که جنتان مدهامتان([4]) که بهشت برزخ است برای انسان ظاهر میشود و این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 144 *»
انسان از آن بهشت متنعّم میگردد و حتی جن را مشاهده میکند و میبیند. یک چنین لطافتی برای انسان فراهم میشود و این لطافتها برای همان بدنی که در غیب این بدن است، با داشتن همین بدن عنصری دنیوی فراهم میشود. حال میخواهید در اسمگذاری بگویید بدن هورقلیایی به فعلیت میآید یا بدن مثالی به فعلیت میآید، یا بدن برزخی به فعلیت میآید. مقصود من این است که در همین دنیا به فعلیت میآید و آن بدن که به فعلیت آمد کمال انسان را حکایت میکند و از نهایت لطافت این عالم خبر میدهد که این عالم الآن رو به یک لطافتی گذارده است و در مسیر یک تلطیفی واقع شده است که عوامل مختلفی دست اندر کار است و این عالم را تلطیف میکند و لطیف میسازد و آن مرتبه را بالفعل میکند. معنای لطیف شدن این است، نه اینکه در زمان ظهور امام7 ما این بدن عنصری را از دست بدهیم. پس آن بدن از عناصر هورقلیاست و برزخی است، در یک عرضی لطیفتر بنام عرض دنیوی ولی در غیب این بدن عنصری بالفعل میشود و این با اینکه دنیوی است اما بسیار بسیار لطیف است. آنچنان لطیف شده است که عرض کردم شخص اینجا نشسته است در شهر دیگر دوستش را میبیند و با او سخن میگوید.
این بدن برای معصومین: در همه حالاتشان بالفعل است. برای ایشان به واسطه آن مراتب کمال و آن عصمتها و کمالاتی که در مرتبههای بالاست که به بدن هورقلیایی و بدن عنصری ایشان تعلق گرفته است، اینها را به کمال شعور و کمال حیات و کمال کمالات رسانیده است؛ یعنی حتی این بدن عنصریشان را. پس ما وقتی که درباره بدن ظاهری معصومین: اینقدر اعتقاد داریم و بحمدالله شک هم نداریم، برای آن مرتبه غیبشان و مرتبه درون و در غیب این مرتبه البته به طریق اولی قائلیم. مگر برای ما نمیگویند و ما معتقد نیستیم که سر مبارک سیدالشهدا صلواتاللهعلیه قرآن میخواند، با اینکه آن بزرگوار کشته شده بود؛ ما به کشته شدن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 145 *»
یقین داریم، کشته شدن را هم توجیه نمیکنیم. واقعاً آن بزرگوار کشته شده بود یعنی مرتبه مثال و سایر مراتب آن بزرگوار که از همه آن مراتب به روح تعبیر میآوریم بعد از کشته شدن واقعاً از بدن مطهرش مفارقت کرده بود و در همان بهشت خودش قرار گرفته بود. همانطوریکه سایر اصحاب و شهدا کشته شده بودند ولی برای همین بدن عنصری آن بزرگوار کمالاتی فراهم شده بود که سر مطهرش قرآن میخواند.
من سؤال میکنم، بلکه بزرگان ما سؤال میکنند و میگویند آیا در همان موقعی که آن سر مطهر مشغول خواندن قرآن بود، معانی قرآن را میدانست یا نمیدانست؟ آیا همان قرآن را که با لب مبارک و با زبان مطهر میخواند، آن سر مطهر معنایش را میدانست یا نمیدانست؟ این سؤال من است که مطرح میکنم. آیا کسی از شیعه جرأت دارد بگوید که آن سر مطهر معنای قرآن را نمیدانست و آن آیات را که میخواند معنایش را نمیفهمید؟ شیعه نمیتواند و جرأت ندارد که چنین چیزی بگوید. و از همین شیعه میپرسیم، هرچه هم این شیعه کامل باشد و از علما باشد، آیا همان آیهای را که سر سیدالشهدا دارد میخواند و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون([5]) مثلاً و از این قبیل آیات که سر حضرت تلاوت فرمود، از اعلم علمای شیعه و اکمل کاملان شیعه سؤال میکنیم که این آیه که سر مطهر دارد میخواند، آیا به این آیه تو عالمتری یا این سر مطهر؟ چه میگوید؟ و چه میتواند در جواب بگوید؟ آیا میتواند جواب بدهد که من اعلمم؟ مسلّماً نمیتواند. و بعد از اینکه نتواند چنین جوابی را بدهد میپرسیم الآن که سر مطهر قرآن میخواند و به اعتراف شیعه به معنای این آیه واقف است و در روی زمین اعلم به این آیه غیر از خودش و اولاد معصومینش: نیست و او به معنای این آیه اعلم است، حال آیا در این وقت، آن مثال و مرتبههای بالا که از آنها به روح تعبیر آوردهایم بعد از کشته شدن، دوباره به این سر مطهر عود کرده
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 146 *»
است که حالا قرآن میخواند یا قرآن میداند؟ نه، خیر؛ روح عود نکرده است و این الآن کشته شده است و شهید است و روح از این پیکر مطهر مفارقت کرده است. بههمیندلیل زینب؟سها؟ در خطابی که به این بدن مطهر میکند، عرض میکند ای کشته شدهای که امید بازگشتنت نیست؛([6]) یعنی بنا بر این نیست که دیگر آن روح مطهر به این بدن عود کند. یا حتی تعبیر به میّت میآورند: ای میّتی که روحت از این پیکر مطهرت مفارقت کرده است و لب مبارکت به نم آبی تر نشد.([7]) و از این قبیل و این خطابها راست است که کامل شیعه دارد این خطابها را از زبان زینب کبری میگوید. این بدن مطهر واقعاً مرده است، واقعاً شهید است، واقعاً کشته شده است و باوجود این معتقدیم اعلم علمای شیعه یا اکمل کاملان شیعه الآن که این سر مطهر قرآن میخواند، نمیتواند بگوید که من به این آیه از این سر مطهر عالمتر هستم، آیا میتواند بگوید؟
پس وقتی که یک چنین حیات، شعور، علم و کمالی از بدن ظاهری این بزرگواران به برکت آن مراتب بالاشان استخراج شده است، ببینید که آیا آن بدن غیبی معصومین و آن بدنی که اگر شخص بمیرد آن را بدن هورقلیایی میگویند و اگر نمیرد در اثر تلطیف ممکن است که به فعلیت بیاید، آن بدن در این بزرگواران دارای چه کمالاتی میباشد!؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 147 *»
به همین بدن، «بدن دنیوی» هم میگویند، چرا؟ چون نمرده است و در اثر تلطیف و تکامل به فعلیت آمده است. آن را «بدن دنیایی» میگوییم و یا «بدن غیبی در این مرتبه دنیایی» مینامیم. این همان بدن است که وقتی مرد اسمش را «بدن هورقلیایی» میگذاریم یا اسم «بدن برزخی» رویش میگذاریم. این همان است فرق نمیکند، وقتی که اینجا ملاحظهاش میکنیم میگوییم در غیب این عنصر است. خودش را که ملاحظه میکنیم میگوییم «بدن غیبی» است ولی چون نمرده است میگوییم در غیب این دنیاست و در همان مرتبهای است که الآن به امام7 به آن مرتبه و به عنوان آن مرتبه که نگاه میکنیم میگوییم غایبند. ما در مسأله غیبت امام و غایب بودن امام، همان بدن را لحاظ میکنیم، ازاینجهت اگر بخواهند شخصی را ــ حالا یا مؤمن یا غیرمؤمن ــ در آن مرتبهاش کامل بسازند و برای او آن مرتبه را بالفعل کنند که امام را در همین مقامی که غایب است ببیند، میبیند. و آن مؤمن و یا کافر دیگری که آن مرتبهاش بالفعل نشده است، نمیبیند.
به خاطر دارید آن نقلی را که یک وقتی به دستور معتضد ریختند که امام زمان صلواتاللهعلیه را بگیرند و دستگیر کنند و دیدند که امام در میان سرداب منزلشان هستند. آمدند در آن سرداب ایستادند و همینطور لشکر آمد و جمعیت آمد و امیر لشکر هم که اسمش «رشیق صاحب المادرای» بود منتظر بود که کاملاً همه بیایند و همهجا را دقیقاً زیر نظر و در تصرف داشته باشند، آنوقت هجوم بیاورند و برای گرفتن امام7 پایین بروند. امیر کفّار و فسّاق ایستاده، دیگران هم ایستادهاند و منتظر دستور حمله و تهاجم میباشند. در همین موقع دیگران همه دیدند که امام از سرداب بالا آمدند و از در سرداب خارج شدند و از میان صحن منزل گذشتند و از در منزل بیرون رفتند. امیر که فرمانده است نمیبیند، اما همه آنها که ایستادهاند میبینند. وقتی که امام7 از منزل خارج شدند، لشکریان به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 148 *»
امیرشان رو کردند که منتظر چه هستی؟ گفت منتظرم که همه بیایند و همگی آماده بشویم. گفتند مگر تو ندیدی که ایشان بیرون آمدند و از منزل هم بیرون رفتند؟ گفت نه من کسی را ندیدم. گفتند چطور شد ندیدی؟ خودش بود که رفت. گفت پس چرا به من نگفتید؟ گفتند ما فکر میکردیم تو میبینی و دستور نمیدهی، ما هم که نمیدانستیم که تو آن امام را نمیبینی تا به تو بگوییم چرا نمیبینی؛ چون ما خودمان میدیدیم.([8])
پس وقتی که امام بخواهند دیگران آن مرتبه غیب را ببینند، آن مرتبه را در آنها بالفعل میسازند و دیگران میبینند و اگر بخواهند کسی نبیند، آن مرتبهاش را بالفعل نمیکنند، او هم نمیبیند و فقط این عنصر را میتواند ببیند و غیب این را نمیبیند. پس امام7 به آن مرتبه غیب، اسمشان غایب شده است و آن مرتبه برای جمیع معصومین: وجود دارد و اگر بخواهند، این مرتبه عنصری را هم دارند. خود امام زمان صلواتاللهعلیه اگر بخواهند، این مرتبه عنصری را دارند. نه یکی بلکه هزاران بدن عنصری برای همان بدن غیبی میتوانند اتخاذ کنند و چون آن بدن نسبت به اینها کلیت دارد، در همه این هزار بدن و بلکه بیشتر ظاهر است و ایشان در یک آن ممکن است به داد هزاران نفر برسد و او را نشناسند و واقعاً امام زمان صلواتاللهعلیه هستند و هیچ مانعی هم ندارد. و هریک هریک از آن بدنها اعلم است از همه خلق به جمیع مرادات الله و آگاه است از مراد خدا؛ مانعی ندارد. پس این امور هست و این مرتبه یقینی است.
در تعبیرات من دقت کنید که سایر فرمایشها هم به برکت عنایات خودشان آهسته آهسته روشن میشود. پس من میگویم آن مرتبه و آن بدن اصلی را وقتی که در این بدن نگاهش میکنیم، میگوییم «بدن دنیایی و ظاهر ظاهر و عنصری». و همان را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 149 *»
قبل از مردن و قبل از رفتن از این عالم در غیب این که بنگریم، اسمش را «بدن غیبی دنیایی» میگذاریم که از این عنصری دنیوی لطیفتر است. و اگر همان را به اعتبار بعد از مرگ و رفتن از این عالم لحاظ کنیم، «عنصری هورقلیایی» یا «برزخی» یا «مثالی» میگوییم. وقتی که مثال را توسعه بدهیم که هم شامل افلاک و هم زمین و هم عناصر و هم موالید عنصری آن دورهها بشود، این تعبیرات مانعی ندارد. و همچنین همان بدن در آخرت، اخروی است. پس در همهجا همان بدن اصلی است ولی این مراتب را دارد و مانعی هم نیست.
امام7 از همان بدن به «طینت مستدیره در قبر» تعبیر آوردهاند که در قبر بهطور استداره باقی میماند.([9]) استداره یعنی استمداد، یعنی حرکت استمدادی و از حرکت استمدادی در اصطلاح حکمت آلمحمّد: به «حرکت استدارهای» تعبیر میآورند. استداره نه به معنای دایره، و نه به معنای کره، بلکه به معنای حرکت استمدادی که اگر کره هم بگویند مقصودشان همان است که این حقیقت بر گرد مبدأ خود در حرکت است، در استمداد است و مبدأ هم آن را به امدادات غیبیه و امدادات هورقلیائیه و امدادات برزخیه امداد میکند که زنده است و حیات دارد. مراد از آنچه که ما میگوییم این است.
موقعی که معصومین گذشته سلامالله علیهم اجمعین بخواهند در این دنیا خود را نشان بدهند، همان مرتبه و همان بدن، یک بدن عنصری میپوشد و ظاهرشان دیده میشود. و اگر بخواهند که ظاهر هم دیده نشود، خود آن مرتبه شروع به فعالیت میکند، یعنی مثال و مراتب بالایشان به آن مرتبه غیبی تعلق میگیرد و در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 150 *»
نظر مؤمن یا در نظر کافر ظاهر میشوند و آن مرتبه غیبی کافر یا مؤمن را در همین دنیا و مرتبه عنصری بالفعل میکنند و قوی میسازند که میتواند ببیند و دیگران نمیبینند. در مورد امام صادق صلواتاللهعلیه که امشب شب شهادت حضرت است و همینطور ائمه دیگر ما: که گاهگاهی طواغیت عصر و زمانشان، آنها را برای صدمه زدن، حتی کشتن احضار میکردند؛ یعنی شمشیر آماده میکردند، یا جلاّد را آماده میکردند که همینکه حضرت آمدند، او دستور بدهد یا اشاره بکند، او بکشد. یا خودشان تصمیم کشتن داشتهاند. بارها شده است که رسولالله یا امیرالمؤمنین صلیالله علیهما و آلهما را میدیدند با اینکه وزرا و اطرافیانشان نمیدیدند اما آن طاغوت رسولالله را در حال غضب میدید که به شدت نهی میفرمودند که اگر متعرّض فرزندم بشوی نابودت میکنم و با این سلاح آتشین تو را از بین میبرم. او میدید امّا دیگران نمیدیدند. این همان مرتبه غیب است، همان مرتبه غیب که در قبرهای مطهر ایشان است ولی مثال و روح مفارقت کرده. اگر بخواهند روح تعلق میگیرد و آن مرتبه را به هرکس که بخواهند نشان میدهند. حتی اگر بخواهند در لباس عنصری هم ظاهر میشوند همانطور که امیرالمؤمنین بعد از شهادت در همین لباس عنصری و بدن عنصری ظاهر شدند و دیگران حضرت را دیدند. و همینطور ائمه، پدران خود را به اصحاب خویش در همین بدن ظاهری عنصری نشان میدادند، و یا بدن غیبیشان را نشان میدادند.
امام صادق صلواتاللهعلیه را دشمن احضار میکرد، حضرت متوسّل بودند، دعا میخواندند، بعضی از اصحاب هم همراه حضرت بودند و میدیدند که وضع دگرگون شد و دشمن طور دیگری رفتار کرد. تعجب میکردند. بعد که از خود آن دشمن ملعون سؤال میکرد که چه شد وضع تو دگرگون شد و تصمیمت درباره کشتن حضرت عوض شد؟ میگفت رسولالله را دیدم که بر من خشمگین بودند و مرا از ارتکاب این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 151 *»
جرم بزرگ نهی میکردند.([10]) این همان مرتبه است که انشاءالله باز هم در اطراف آن سخن خواهیم گفت.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 152 *»
مجلس 11
(شب سهشنبه 27 شوال 1405 هـ ق)
r بدن عرضی و بدن اصلی
r روح نباتی و آثار آن
r حجابهای بدن اصلی
r بدن اصلی و بدن عرضی معصومان:
r غیبت امام7
r عالم هورقلیا مرکز حکومت امام7
r کمال بدن امام7
r خاتم بخشی امیرالمؤمنین7
r شبهه فخر رازی، جواب ابن جوزی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 153 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد برای انسان یک مرتبه و بدنی ظاهری و عنصری است که ما این بدن ظاهری را مشاهده میکنیم. این بدن ظاهری از عناصر همین عالم تشکیل شده و میشود و این امر، محسوس و مشاهد همه ماست. برای این بدن ظاهر ما احکامی است که میبینیم ازجمله زیادتی، کم شدن و همینطور سایر خصوصیاتی که در این عالم ظاهر و عالم اعراض بر این بدن ما جاری است.
همچنین عرض شد بدنی در غیب این بدن و باطن این بدن وجود دارد، یا بفرمایید همین بدنی که مشاهده میکنیم اگر تلطیف بیابد، آن بدن از این بدن ظاهر میشود و این بدن که برای آن بدن در حکم لباس است آن را حفاظت کرده است و برای آن بدن در حکم عرض است. آن بدن، بدنی اصلی است و شرایط لطیف شدنش و به فعل آمدنش این است که یا انسان بمیرد و این بدن عنصری متلاشی شود و یا اینکه به تدریج، روند زمان و تدریجات زمانی بر آن بگذرد و دوران زمان طی شود و به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 154 *»
حدّی برسد که آن بدن با بودن این بدن به فعلیت بیاید. اگر که زمان به تدریج جلو رفت و ترقّیات برای نوع انسانی فراهم شد که آن بدن با بودن این بدن به فعلیت آمد، زمان ظهور امام7 میشود. و اگر نه انسان در همین دوران زندگی که فوت شد، آن بدن به فعلیت میآید و آثار و احکامش بروز میکند و این بدن عنصری از بین میرود، متلاشی میشود، ترکیبش ازهم میپاشد. و چون این بدن عنصری اصل نیست و بدن اصلی انسان نیست، ازاینرو به اصول این عالم برمیگردد؛ همینطور که ما الآن آنبهآن و لحظه به لحظه، مرتّب داریم این بدن را عوض میکنیم. این مورد قبول همه است.
کسی تا به حال پیدا نشده است که این مطلب را که این بدن مرتّب در تغیّر و تبدّل است و مرتّب دارد عوض میشود، انکار کند. و الله انبتکم من الارض نباتاً([11]) درخت را که ملاحظه میکنیم، این درخت امسال درخت پارسال نیست. این درخت، آب، خاک جذب کرده است، هوا جذب کرده است و مرتّب در تغیّر است. این بدل برای آنچه که تحلیل رفته است را «بدل مایتحلّل» میگویند. آنچه که تحلیل رفته است جایش آب و خاکی نشسته است که درخت به خود گرفته است و مرتّب جذب میکند و پیدرپی تحلیل میرود. ما هم درست بهمانند این درخت هستیم، فرق ما با این درخت این است که این درخت ساکن است، ما متحرّک هستیم. ما میرویم، میآییم، گویا یک درخت متحرّک هستیم. پس این بدن ما مثل همین نبات است و هیچ تفاوت ندارد. البته تفاوت دیگری هم دارد که آن روح نباتی که در درخت است غلیظ است و آن روح نباتی که در ما هست لطیف است و در اثر لطافت بیشتر، کمال بیشتری برایش فراهم شده است و میبینیم که این آثار انسانی از او بروز میکند.
اگر خاطرتان باشد در یکی از بحثها عرض کردم که در روی این زمین عنصری، به جز آثار نباتی چیز دیگری نیست و فقط حیات نباتی روی این زمین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 155 *»
عنصری وجود دارد و نه چیز دیگری. هرچه از ترقیات، تکاملات و آثار میبینیم، همه و همه برای حیات نباتی است، از هیچچیز دیگری نیست. در این سرزمین عناصر دنیوی، در غیب این جرم عنصری، جز حیات نباتی چیز دیگری نداریم. تمام این نقشها که مشاهده میشود، این نباتات، حیوانات و انسانها که میبینیم اینها همان تکامل و مراتب تکامل حیات نباتی است و هیچ چیز دیگری نیست. دیگران وقتی که میخواهند مراتب تکاملی حیات را بشمرند میگویند حیات نباتی، حیات حیوانی و حیات انسانی. این اشتباه بزرگی است. روی این زمین، در این کره خاکی و در سایر کرات، خلاصه در این عالم عنصر و دنیا، اگر انسانی یا حیوانی و یا هرچه از آثار باشد، آثار روح نباتی است و تمام تکاملات برای روح نباتی است. سخن در این امور نیست، وارد این مسأله نشویم چون اجمال بحث گذشته است.
میخواهم عرض کنم ما هم یک درخت هستیم، هیچ فرق ندارد. و الله انبتکم من الارض نباتاً([12]) خدا شما را نباتوار، درختوار از این زمین رویانیده است و الآن هم آنبهآن نباتوار و درختوار روی این کره خاکی زندگی میکنیم. آنچه میخوریم، آنچه میآشامیم، آنچه تنفس میکنیم درست بهمانند درخت است. از جهت فعل و انفعالهایی که دست میدهد، با درخت هیچ تفاوتی نداریم. تفاوت فقط در لطافت است. درخت هم حیات نباتی دارد، ما هم حیات نباتی داریم. در درخت چون حیات نباتی غلیظ است، فقط آثار نباتی بروز میکند. درخت پیکره حیوانات درخت کاملتری است، پیکره حیوانات هم مثل پیکره نبات است. درخت یک پیکرهای است که در آن نفس نباتیه در سطح پایین حکومت میکند، بدن حیوان هم یک جرم نباتی است که در آن نفس نباتی حکومت میکند اما در یک کمال بیشتری. پس علاوه بر آثار نباتی، آثار حیوانی هم دارد. این آثار حیوانی معنایش این نیست که حیات
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 156 *»
حیوانی آمده است و در کنار حیات نباتی نشسته است و در عرض حیات نباتی قرار گرفته است. بلکه اینها چون طولی است، یعنی مرتبه حیوانیت نسبت به مرتبه نباتیت در طول است، از این جهت در کنار هم نیستند. بلکه روح حیوانی از همین نبات استخراج شده است. معنای این سخن این است که نبات و روح نباتی در جرم حیوان و پیکره حیوان برایش ترقی و تکاملی دست میدهد که از خود آن، حیوانیت استخراج میشود. مثال حیوانیت از خود آن نبات استخراج میشود. پس با اینکه روح نباتی است اما علاوه بر آثار نباتیت، آثار حیوانیت هم دارد. میشنود، میبیند، میرود، میآید، میگوید و همه اینها کمالات روح حیوانی میباشد که برای روح نباتی پیدا شده است. یعنی دوره دوم از تکامل نبات است و چیز دیگری نیست. در انسان هم همینطور است، این انسان در روی این کره خاکی عنصری که زندگی میکند، معنایش این نیست که روح انسانی آمده است و در کنار نبات یا در کنار حیوان نشسته است و در عرض اینهاست، بلکه در طول است. وقتی که در طول باشد نمیآید کنار این بنشیند، بلکه نباتیتی که در جرم انسان قرار میگیرد و در این شکل و هیأت و در تعلّق عوامل در میآید یک مراتبی از تلطیف و لطافت را دارا میشود که گذشته از استخراج مثال حیوانیت، مثال انسانی هم استخراج میشود؛ که نفس انسانی آن را از همین نبات استخراج میکند.
پس در روی این کره خاکی و عالم عنصر، دانشمندان نباید دنبال عقل بگردند، دنبال روح انسانی و نفس انسانی بگردند و بخواهند آن را به دست بیاورند. حتی نباید دنبال روح نباتی بگردند، چون روح نباتی هم از یک جرم معتدل استخراج شده است و تمام اسباب و ابزار این عالم، اسباب و ابزار جرمی است و نمیتوانند با اینها بدانند و بفهمند که حیات چیست. و تازه آن حیاتی را هم که میخواهند بدانند و بفهمند که چیست، کدام حیات است و چگونه است؟ آن حیات فقط حیات نباتی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 157 *»
یعنی در اینجا جز حیات نباتی هیچچیز دیگری نیست، هرچه هست استخراج مثال از این نبات است. اگر به خصوصیات این عرایض کاملاً واقف بشویم، یعنی این نوع بحث را در مطالعاتمان دنبال کنیم خوب فرمایشهای بزرگان ما معلوم میشود که میفرمایند انسان چیز دیگری است و تمام مراتب انسان چیز دیگری است. این عالم هرچه هست عالم عنصر و عناصر دنیوی است و حیاتش هم حیات نباتی است که آن هم عنصری است. چون از صوافی همین عنصر استخراج میشود. اینها اصلاً به انسان چه ربطی دارد؟ در انسان چه دخالتی دارد؟ این را که میبینیم مرتب خود جرم در تبدّل است، پیدرپی موها بلند میشود، آنها را میچینند و دور میریزند. ناخنها بلند میشود، میچینند و دور میریزند. مرتب عرق از بدن خارج میشود، مرتب تنفس انجام میشود، مرتب سلّولها تبدّل مییابد. این را که قبول کردهاند، حال انسان اگر اینطور باشد که پیاپی بیاید و برود، چه انسانی است؟ پس معلوم است که تمام این امور مربوط به حیات نباتی است.
حیات نباتی صافی عناصر است و عناصر هم مربوط به این عالم و این عرصه است و آن بدن اصلی که ما میگوییم، در این لباس قرار گرفته است و چون در این عالم میخواهد اکتسابات داشته باشد، ناچار است که در این لباس و در این عرض جایگزین شود. اما این لباس لباسی است که در اینجا آن بدن را حجاب کرده است. آن بدن در حجاب است و هیچ فعالیتی نمیتواند داشته باشد، هیچ نمیتواند از احکام اختصاصی و قوانین اختصاصی خود استفاده کند. چون در این کشور و در این مملکت قرار گرفته است، به احکام این مملکت و به قوانین این مملکت محکوم شده است و نمیتواند خود را آزاد کند و بهطور مستقل به قوانین خود عمل کند. این بدن حجابش است، برای برطرف شدن این حجاب دو راه موجود است ــ البته سخنمان در نوع انسان است ــ یک راه این است: همینطور که در این دریای زمان در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 158 *»
حرکت است، آهسته آهسته جلو برود تا به حدّی برسد که زمان و عوامل زمانی لطیف شدن این بدن و قوی شدن آن بدن را اقتضاء کند بهطوریکه با اینکه این بدن را از دست نداده و این بدن عنصری موجود است، آن بدن بتواند قوانین خود را اجرا کند و بلکه حاکم بر این بدن بشود. با بودن این بدن، بر این بدن حاکم بشود که چنان زمانی را دوران ظهور امامزمان صلواتاللهعلیه میگویند که شرایط زمان و عوامل زمان اقتضاء میکند که آن مرتبه و آن بدن اصلی، بالفعل شود و بر این بدن حاکم و غالب شود. قوانین آن بر قوانین این بدن حاکم گردد و از وراء این بدن کارهای خود و آثار خود را انجام دهد.
و اما راه دوّم این است که مرگ فرا برسد و این بدن از استعداد و قابلیت و لیاقت نگهداری روح ــ یعنی مرتبه مثال به بالا ــ ناتوان شود. ناتوان که شد روح مفارقت میکند، روح که مفارقت کرد احکام و آثار و قوانین آن بدن ظاهر میشود.
این مطلب خیلی مفصّل است و اگر بخواهیم وارد این بحثها بشویم دیگر باید وارد بحث معاد و قسمتهای شناخت جسم بشویم. برای ما در این مسأله مهمی که مورد بحثمان است، یعنی شناخت غیبت امام زمان صلواتاللهعلیه و اینکه میگوییم امام7 غایبند الحمدللّه تا آن مقداری که موفق بودهایم مطلب دارد روشن میشود و انشاءالله روشن شده است.
برای معصومین کلی و انبیاء و کاملان به حسب رتبه خودشان و زمینه کمال خودشان، آن مرتبه موجود و بالفعل است. آنها احتیاج ندارد کارشان ادامه پیدا کند تا به اصطلاح به آخرالزمان و دوران ظهور و آخر روزگار برسد؛ احتیاج نیست. و همچنین لازم نیست آنها بمیرند تا اینکه آن مرتبه برایشان بالفعل بشود و آن بدن احکامش ظاهر شود و قوانینش بر این بدن حاکم شود. بلکه در همین دوران زندگیشان بالفعل است. و اما معصومین کلّی سلاماللهعلیهماجمعین از همان وقتی که در این دنیا برایشان پیکره
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 159 *»
درست میشود، حالا از هرجا، از نطفه شروع شده است در رحم مادر، یا بعد از تولد، در همه حال این بدن محکوم آن بدن است و آن بدن با جمیع قوانین و احکامش حاکم بر این بدن و غالب بر این بدن است.
البته این بدن در معصومین: به کمال خودش میرسد، چرا؟ چون آن مراتب به اینجا تعلق میگیرد و از همین بدن حیات، شعور و کمال استخراج میکند. آنقدر برای حتی همین بدن عنصری شعور حاصل میشود که اگر نعوذبالله دستش را قطع کنند و کنار بیندازند، این دست هیچ تفاوت نمیکند با وقتی که در بدن است، هیچ تفاوت ندارد. یعنی همینطور که الآن شعور دارد، احساس دارد، ادراک دارد، حیات دارد، قطع هم که شد، روح هم که مفارقت کند و برود، این بدن عنصری حیاتش هست، شعورش هست، ادراکش هست تا چه برسد به آن بدنی که میگوییم در غیب این بدن است و بدن باطنی است؛ درباره آن که دیگر مسلّم است و باید بسیار قویتر باشد وقتی که مورد تعلق آن مراتب باشد، آن مراتب کمالیه عصمت و طهارت از مثال محمّد و آلمحمّد: به بالا، آن مراتب که به آن بدن تعلق گرفته باشد معلوم است چه بدنی است! شیخ بزرگوار ما/ از آن بدن به بدن هورقلیایی تعبیر میآورند، آن بدن را بدن برزخی میگویند، بدن اصلی میگویند، اما تعبیر ایشان بدن هورقلیایی است. که البته در مورد شناختن عالم هورقلیا اجمالاً اشاراتی شد و انشاءالله دوباره هم در بارهاش بحث میکنیم.
عرض کردم در تعبیر دقت بفرمایید، آن بدن تا امام از دنیا رحلت نفرموده باشند بدن دنیایی است و همینطور در سایرین، چون در ما هم اگرچه آن بدن بالفعل نیست امّا بالاخره هست. آن بدن تا وقتی که رحلت و موت دست ندهد در حکم بدن دنیایی است به جهت اینکه در این عالم است و نمرده است و هنوز اسمش را دنیایی میگذارند، چون در دنیاست. به جهت اینکه الآن در تحت این و در غیب این قرار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 160 *»
دارد ازاینرو میگویند «بدن دنیایی». میگویند الآن زید بدنی ظاهری دارد و بدنی باطنی و غیبی دارد که در غیب همین بدنش است و دنیایی است. معنی دنیایی بودنش این است که هنوز در تعلق به این بدن است و در تحت حکومت این بدن است. اما معصوم7 آن بدنش در همین دنیا بر این بدن حاکم میشود و آن مرتبه که بدن غیبی و بدن هورقلیایی یا هر بدنی بگوییم، چون هنوز در این دنیاست و با این بدن است و هنوز فوت، مرگ و شهادت برایش رخ نداده، میگوییم که الآن آن بدن در همینجاست و حاکم و غالب بر این است و امام در آن مقام سلطنت و امامت دارد و در ملک تصرّف مینماید؛ هر امامی در دوران امامتش و امروز امام زمان ما صلواتاللهعلیه در آن مقام و با آن بدن تسلط دارند. همه ائمه همینطور بودهاند، همه ائمه تسلطشان و مقام امامتشان و تصرّفشان با آن بدن بوده است. ولی چون برای خود یک بدن ظاهری گرفته بودند و با این بدن بزرگ شدند، با این بدن پیر شدند، با این بدن کشته شدند، با این بدن مسموم شدند و همین بدن ظاهری دفن شد، ازاینجهت به آنها غایب نمیگفتند. ولی سلطنت و حکومت و ولایت و تصرّفشان در همان بدن غیبی بود و با همان بدن بود، با این همه به ایشان غایب نمیگفتند. امام زمان صلواتاللهعلیه چون روی مصالحی این بدن ظاهر را رها کردهاند، نه اینکه همیشه رها کرده باشند، بلکه ممکن بود بعد از اینکه از چشمها غایب میشدند، یعنی این بدن را رها میکردند دوباره برای کسی یا در جایی ظاهر شوند؛ و آنقدر این بدن امام7 لطیف است که به لحظهای ترکیبش ازهم میپاشد. ممکن است دستش در دست رعیتش باشد و دارد میبوسد، اگر اراده بفرماید همانجا این بدن ترکیبش طوری از هم میپاشد که رعیت خبردار نمیشود، فقط میبیند دستش خالی است.
امام سجّاد7 بالای اطاق نشسته بودند، حضرت باقر7 پایین اطاق. جابر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 161 *»
بن یزید جعفی خدمت امام7 میرسد با یک عدّهای که او از رفقایش انتخاب کرده بود که اینها دیگر متحمّل اسرار آلمحمّد: میشوند و میتوانند فضائل را قبول کنند. آنها را خدمت حضرت آورده بود. حضرت سجاد7 به آن عدّه رو کرده و فرمودند من چه کسی هستم؟ گفتند معلوم است علی بن الحسین8. و اشاره فرمود به امام باقر7 و فرمود این کیست؟ گفتند معلوم است محمد بن علی8. حضرت پرسیدند آیا من میتوانم به شکل او بشوم و او به شکل من بشود؟ اصحاب، همان چند نفر فکر کردند که چه جواب بگویند؟ بله یا نه، چه بگویند؟ جابر مضطرب شده است چون اینها را انتخاب کرده است که اینها قابلند برای شنیدن فضائل شما و اسرار شما. به زبانشان میدهد که بگویید بله. اینها نمیگویند. مضطرب شده است حضرت هم به او نگاه میکنند، چون به او میفرمودند که متحمل فضائل نیستند. بالاخره آنها مجبور شدند و گفتند بله. در همان حال دیدند که حضرت سجاد7 حضرت باقر شدند و حضرت باقر حضرت سجاد شدند.([13]) اینها الحمدللّه ربّ العالمین برای ما شیعیان مستبصر به برکت بزرگان خیلی آسان است و غیرشیعه مستبصر هم حق انکار ندارد. اگر وجهش را نمیفهمد و به سرّش راه نمیبرد، نباید انکار کند. اگر انکار کند مرادف با کفرش است، تا شک کرد کافر است، برایش خطر است. آنطور آزاد نیست که تا حدیثی را دیدند و با مذاقشان یا عقلشان درست درنمیآید بگویند این حدیث را غلات درست کردهاند. حق تشکیک ندارند، فقط باید بگویند این فرمایشی است که رسیده است و ما نمیفهمیم، حق تشکیک و انکار ندارند. ما بحمدالله انکار که نمیکنیم و تسلیم هستیم بماند، انشاءالله وجهش را هم میفهمیم، سرّش را هم میفهمیم و سرّش همین است که این بدن آنقدر لطیف است که به لحظهای ممکن است تغییر پیدا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 162 *»
کند، اصلاً ترکیبش بپاشد، شکلش عوض بشود شکل دیگری به خود بگیرد، هیچ مانعی ندارد؛ خیلی آسان و روشن.
پس امام7 که غایب میشدند، یعنی ترکیب این بدن ظاهری را رها میکردند. همانطوریکه این بدن در قبر میپوسد به همان شکل ولی از بس بدنشان لطیف بود برای دیگران احساس نمیشد که این بدن چطور ترکیبش از هم پاشید و در این فضا چطور این از هم متلاشی شد که دیده نمیشود. پس امام7 غایب میشود اما غایب شدنشان چطور است؟ آیا به آسمان میروند؟ اگر بخواهند به آسمان بروند که ایشان را میبینند. آیا به زمین میروند؟ به کجا میروند؟ پس معنی غایب شدن نیست مگر همین، که این بدن ظاهری که از عناصر این عالم ترکیب شده است از هم میپاشد. اما یک چیز ثابتی برای این هست که او حجة بن الحسن صلواتاللهعلیه است. در وراء این و در غیب این یکی هست که شاید بعضی او را ببینند و دیگران او را نبینند. آنی که ثابت است حجة بن الحسن صلواتاللهعلیه است. او، همین بدنی است که مورد بحث است. او تا مثل سایر معصومین از دنیا رحلت نکرده باشد و روح از او جدا نشده باشد، میگوییم مرتبهای دنیوی است و در خود دنیاست. دقت کنید، در خود دنیاست اما لطیف و بهمقداری قوی است که باید این روزگار بر بشر بگذرد و بشر این دوران را طی کند و عواملی به او تعلق بگیرد تا وقتی که به نهایت زمان و آخر زمان برسد، آن مرتبه برای این بشر هم بالفعل میشود. اما الآن برای امام بالفعل است، الآن آن بدن امام7 بالفعل است.
پس اگر گفتند مرکز سلطنتی و حکومتی حجة بن الحسن صلواتاللهعلیه عالم هورقلیاست معنایش این است، نه اینکه حضرت حجّت صلواتاللهعلیه در عالم مثال حکومت میکنند و در عالم مثال سلطنت و تصرّف دارند. اگر این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 163 *»
سخن را بگوییم معنایش این است که حضرت فوت شدهاند و روح از بدنشان مفارقت کرده است. چون گفتیم مراتب از مثال به بالا را روح میگویند. اگر بگوییم در عالم مثال حکومت و تصرّف دارند و ولایتشان آنجاست، معنایش این است که مثل سایر ائمه: فوت شدهاند. سایر ائمه هم در دوران امامتشان، و غیر دوران امامتشان، مرکز حکومتشان و محل سلطنت و تصرّفشان همان مرتبه است و این مرتبه تا شخص از دنیا نرفته است ــ یعنی مثال و روحش از این عالم دنیا کنده نشده و مفارقت نکرده است ــ اسمش را بدن دنیوی میگذاریم؛ مرتبه دنیوی است و در دنیاست. یا بفرمایید بدن آخرتی در غیب بدن برزخی، در غیب بدن دنیوی و تعلق یافته به دنیا در اینجا موجود است. این را هم بگوییم درست است. یا بگویید اسفل عالم مثال که به دنیا تعلق دارد ، باز هم درست است. این تعبیرات همهاش درباره آن مرتبه و آن بدن صحیح و بجاست. این بدن احکامی دارد و آن بدن هم احکامی دارد، مراتب بالایشان هم احکامی دارد. برای این بدن آثار و خواصّی است، برای آن بدن آثار و خواصّی است، برای مراتب بالایشان هم آثار و خواصّی است؛ هیچ مانعی ندارد.
همین بدنشان در حدّ نهایت از کمال و بینهایتی از کمال است، چرا؟ چون آن مراتب به این بدن تعلق داشت. از همین بدن عنصری و همین عنصر، کمال، حیات، شعور و ادراکی استخراج کردهاند که فوق تصوّر بشر است و جدّاً فوق تصوّر بشر است. این روضه و مصیبتی که روضهخوانها میخوانند که بجدل برای بردن غنیمتی آمده بود و مسلّماً حضرت شهید شده و واقعاً کشته شدهاند، به هیچطور کشته شدن را توجیه نمیکنیم، واقعاً کشته شده بودند، یعنی واقعاً روح حضرت ــ که عبارت بود از مثال و مراتب بالا ــ از آن بدن مطهر مفارقت کرده بود بدون هیچ توجیهی و کشته شده بودند به حقیقت کشته شدن؛ ولی دست دراز میکنند و انگشتر را نشان بجدل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 164 *»
میدهند.([14]) آن ملعون هم میآید برای بردن انگشتر، نمیتواند، و آن جنایت را انجام میدهد. این دست دراز کردن نشان چیست؟ و اگر این نقل صحیح نباشد، آن نقل دیگر که مربوط به ساربان است قطعی است. که خود دست مبارک حضرت آمد و مانع ساربان شد. خود دست مبارک حضرت([15])، نه اینکه مثال برگشت و روح برگشت و دوباره به بدن تعلق گرفت، و این بدن زنده شد و آنگاه دست آورد و مانع شد. بلکه خود بدن این شعور را در دورانی که آن مراتب به این بدن تعلق داشته پیدا کرده است. خود این بدن الآن مثل زمان حیاتش شعور دارد، ادراک دارد، حیات دارد، کمال دارد. اگر بنا باشد همین دست شروع به حرفزدن کند، جمیع علوم را همین دست اظهار میکند کما اینکه سر مطهرش قرآن میخواند. نه اینکه مثال و آن مراتب برگردد و روح برگردد و به سر مبارکش تعلق بگیرد و سر مبارکش قرآن بخواند. یعنی زنده بشود و بعد قرآن بخواند، بلکه واقعاً کشته شده است ولی چون آن مراتب به این سر مبارک تعلق داشته، از این بدن مطهر عنصری، کمال، حیات، شعور استخراج کرده است. و عرض کردم همان وقتی که قرآن میخواند، کدام شیعه ــ اگرچه اعلم علما باشد ــ اگر به او بگوییم: آقا، تو عالمتری به همین آیهای که سر مطهر میخواند یا این سر مبارک به معنای قرآن عالمتر است، جرأت دارد بگوید من؟ نه به یک معنی، نه به دو معنی بلکه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 165 *»
به هزار هزار معنای این قرآن و این آیهای که دارد تلاوت میکند عالمتر است با اینکه این سر مطهر الآن دیگر جز بدن عنصری هیچ چیزی نیست، هیچ چیزی داخلش نیست، روح مفارقت کرده است و واقعاً کشته شده است. و مقتولنا لم یقتل([16]) کشته ما مثل کشته شما نیست، میّت ما وقتی که مرد، نمرده است؛ به این معنایی که شما میشنوید و میبینید. بههمیندلیل آثار این بدن سر جایش محفوظ است.
شاید یکی از جهات اینکه حضرت امیر7 که در مسجد در حال نماز بودند، سائلی در میان مسجد آمد سؤال کرد و کسی به او احسان نکرد. حضرت امیر7 در رکوع دست مبارک را دراز کردند و سائل انگشتر مبارک حضرت را از دست مبارک درآورد و رفت. آیه نازل شد، رسولالله9 از خانه بیرون آمدند و فرمودند داخل مسجد چه کسی در حال رکوع انفاق کرده است؟ خودشان میدانستند اما میخواستند آیه را بخوانند که انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون([17]) ولیّ شما بهطور انحصار، منحصراً ولیّ شما، خدا و رسولخدا است و یک چنین مؤمنینی که یا خودش یا از جنس خودش، فرزندان آن بزرگوار و همینطور انوار مطهرش کاملان شیعه، اینها هستند ولیّ شما. در اینجا خیلی سر و صدا بلند شدهاست و بسیار گفتگو شدهاست که اگر حضرت امیر صلواتاللهعلیه در حال توجه به خدا بودند، چرا به سائل توجه نمودند؟ و چطور دست دراز کردند؟ اینها که با توجه به خدا منافات دارد. اوّلاً صدای سائل را بشنوند، بعد هم دست دراز کنند و بعد هم آن انگشتر را صدقه دهند، همهاش توجهات به این امور است. البته از طرف شیعه خیلی جواب داده شده است و بزرگان ما هم جواب فرمودهاند که منافات ندارد چون این هم مورد رضای خداست و در همان حال که متوجه به خدا هستند، این فرمان را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 166 *»
هم اجرا میکنند که احسان کنید و انفاق کنید، ایشان هم انفاق میکنند. البته جوابها در اندازههای مختلف و به شکلهای مختلف و برای طبقات مختلف داده شده است. آنچه که به ذهن من میخورد و مربوط به همین بحث ماست اینکه امام7 که به خدا توجه دارد، معلوم است که به آن مراتبی که باید توجه کند توجه میکند و اما این بدن هم به خدا توجه کرده است. خود این بدن شعوری دارد، وظیفهای دارد. سائل میآید سؤال میکند، خود دست دراز میشود و میدهد؛ البته چون دست او است باز هم او داده است. این ماشیننویسها را دیدهاید که با ماشین تایپ میکنند، اصلاً دیگر دست در اختیارشان نیست که به اختیار و تعمّد زده بشود. آنقدر دست با حروف ماشین آشناست و کارش شده است که شخص شاید فقط خط را میخواند و فکرش جای دیگری باشد، و در مغز فکر دیگری میکند یا با کس دیگری دارد حرف میزند؛ اما چشم دارد خط را میبیند و انگشت هم کار خودش را میکند. آیا غیر از این است؟ انگشت دارد کار خودش را انجام میدهد، چشم دارد کار خودش را انجام میدهد، یعنی خط را نگاه میکند و مطابق حروف موجود در کلمه، انگشتها بالا و پایین میرود و حروف را خود انگشت پیدا میکند؛ آنهایی که مهارت دارند دیگر لازم نیست تعمّد کنند. مغز هم دارد با رفیقش حرف میزند، حواسش جای دیگری است. وقتی که یک امر عادی اینطور انجام شود، حالا اگر این دست طبق وظیفه شرعی خودش انگشتر را بدهد، بلکه اگر دست توی جیبش هم بکند و پول دربیاورد و بدهد هیچ منافات ندارد با توجه آن مراتبش به خداوند، هیچ منافات ندارد.
چرا انگشتر دادن را میگویید؟ مگر علی صلواتاللهعلیه در جمیع شؤون زندگیش و همه حالات زندگیش از خدا غافل میشد؟ و حال آنکه یا توی بازار بود، یا در خانه بود، یا عبادت میکرد، یا جنگ میکرد، و یا بالاخره هرکار میکرد. در جمیع
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 167 *»
این حالاتش آیا متوجه به خدا بود یا نبود؟ چرا فقط انگشتر دادن را بگوییم؟ مگر علی فقط در نماز متوجه خدا بود؟ آیا در حالات دیگر توجه به خدا نداشت و غافل بود؟ انی و لکم القلوب التی قد تولی الله ریاضتها بالخوف و الرجاء([18]) اینها دلهایی است که خدا آنها را پرورش داده است. مگر برای دل علی غفلت هست؟ مگر لحظهای علی از خدا غافل میشود؟ در هر جا باشد، با دوست است، با دشمن است، در جنگ است، در خواب است، در بیداری است، در نماز است، در روزه است، در قرآن خواندن است، در حرف زدن است، در هر حالی که علی دارد آیا از خدا غافل است یا متوجه به خداست؟ معلوم است متوجه است، غفلت برای این بزرگوارها معنی ندارد که فقط اگر در نماز دست دراز کرد بحث کنیم که حالا چطور شد؟ این اگر متوجه خدا بود، چطور سؤال سائل را فهمید، صدای سائل را شنید و چطور دست دراز کرد؟ اینها با توجه به خدا منافات ندارد. این توجه بدنش است، بدنش به خدا توجه دارد. این بدن شعور دارد، این بدن لحظهای از عبادت کوتاهی نمیکند. اگر شمشیر میزند، اگر انگشتر میدهد به سائل، اگر یتیمی را نوازش میفرماید، اگر بیل میزند، در تمام این حالات این بدن دارد تکلیف انجام میدهد، وظیفه انجام میدهد. آنچه را که خدا به عهده او گذارده است انجام میدهد. مرتبه بالاتر و بدن باطنیش تصرّف ولایتی میکند، حکومت میکند. آن عالم مرکز سلطنتش است، عالم هورقلیایش و بدن هورقلیائیش که متصل به این دنیاست و در همین دنیاست، در این دنیا دارد تصرّف میکند. دل این را نرم میکند، دل آن را خشن میکند، گوش او را کر میکند، چشم این را بینا میکند، او را مریض میکند، آن را زمین میزند، او را آسمان میبرد، او را چه میکند … تمام کارهای ولایتی با آن بدن دارد انجام میشود. مرتبه بالاتر ــ یعنی عالم مثالشــ وظیفه خودش را انجام
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 168 *»
میدهد، عالم عقلش وظیفه خودش را، عالم فؤادش وظیفه خودش را انجام میدهد. در تمام این مراتب علی صلواتاللهعلیه عبد است و اطاعت میکند و غافل نیست و متوجه است.
پس دست دراز کردن و انگشتر به سائل دادن مسألهای نیست. خدا انشاءالله روزیتان کند در آن روز مخصوص یعنی روز بیست و چهارم ذیحجه مصادف میشود با روزی که حضرت در نماز انگشتر عنایت فرمودند. در آن روز نجف تقریباً شبیه روز غدیر میشود از بس که شیعهها هجوم میآورند و اسمش را «روز خاتم بخشی» میگذارند. حتی کلمهاش را به فارسی میگویند، «خاتم بخشی». شیعیان برای احترام به آن روز به زیارت مخصوص حضرت صلواتاللهعلیه میآیند. پس این کار حضرت هیچ بحثی و گفتگویی ندارد، اصلاً منافات ندارد تا کسی بخواهد حل منافات کند. البته چون اشکال شده است، در سطحهای مختلف، برای طبقات مختلف جوابهای گوناگون فرمودهاند، اما آنچه که من عرض کردم تا به حال در جایی چنین توجیهی زیارت نکردهام. ولی معلوم است که باز هم از خود فرمایشها استفاده میشود. پس هیچ فرق نمیکند زیرا امام7 با همه مراتب، وظیفه آن مرتبه را انجام میدهند و هیچ مرتبهای با مرتبه دیگر منافات ندارد. چون همه بالفعل هستند و همه در عالم خود و در مرتبه خود وظیفه خود را انجام میدهند و عبودیت و توجه به خدا دارند. هیچ منافاتی بین اینکه دل متوجه خدا باشد و دست دراز بشود نیست، چه مانعی دارد؟
البته نه تنها در میان شیعیان، کاملان و بزرگان و علما جواب این اشکال را به شکلهای مختلف دادهاند. بلکه اهل سنّت هم در مقام دفاع از امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه برآمدهاند چون آن کسی که اشکال کرده، امام المستشکلین یعنی فخر رازی است و عرض کردهام که آن ملعون نوعاً در همه مسائل اشکال میکند، تشکیک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 169 *»
مینماید و در دلها ایجاد شک میکند. از جمله اشکالاتی که بر شیعه در مورد حضرت امیر7 کرده است همین است. میگوید شما شیعیان میگویید که علی آنقدر در نماز متوجه خدا میشد که وقتی خواستند آن تیر را از پایش دربیاورند، آمدند و در نماز از پایش درآوردند و او هم متوجه نشد و بعد از نماز دید که محراب خونین است.([19]) از آن طرف میگویید که سائل وارد مسجد شد، سؤال کرد و حضرت دست دراز کردند و انگشتر به او دادند. آیا این دو نقل با هم میسازد؟ این را اصل اشکال خود قرار داده و در دلها شک انداخته است.([20]) جوابش این است که احساس درد کردن در راه خدا عبادت بدن است. این بدن درد را احساس میکند، اگر در راه خدا شمشیر بخورد باید در برابر درد صبر کند. اگر تیر را بکشند، باید در مقابل دردش صبر کند. ازاینجهت وقتی که در نماز تیر را از پای مبارکش میکشند چون در عبادت است، آن مراتب کار خودشان را انجام میدهند، این بدن هم صبر خودش را دارد. در نماز چه کار کند؟ در نماز صبر خودش را دارد و چون آن مراتب مشغول کار خود هستند، ممکن است به این درد التفات نفرماید، خواسته این را اجابت نکند تا حفظش کند و نگهش دارد. مثل اینکه دست حسین صلواتاللهعلیه دراز شد و انگشتر داد، یا از بازکردن بند جامه مانع شد.
از جمله کسانی که جواب داده و جواب جالبی هم داده است و از امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه دفاع کرده است یکی از علمای سنّی است که به «ابنجوزی» مشهور است و اسمش عبدالرحمن ابوالفرج است. ایشان از علمای اهل سنّت است و صاحب تفسیر و حدیث میباشد و در موعظه کردن و سخنرانی خیلی قوی بوده است. در سال پانصد و نود و هفت هجری هم از دنیا رفته است. او حنبلی مذهب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 170 *»
بوده و نوعاً علاقه و محبّت خودش را به امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه زیاد اظهار میکرد. از جمله حتی نوه خودش نقل میکند که «سمعت جدّی ینشدنی فی مجالس وعظه فی بغداد سنة 596 بیتین» میگوید خودم شنیدم که پدر بزرگم در مجالس وعظش در بغداد این دو بیت شعر را زیاد میخواند:
«اهوی علیّاً و ایمانی محبّته | کم مشرک دمه من سیفه وکفا | |
ان کنت ویحک لم تسمع فضائله | فاسمع مناقبه من هل اتی و کفی»([21]) |
شعرش خیلی جالب است و از جهت ادبی بسیار قوی است چون فنون بلاغت را بهکار برده است ازجمله یکی از صنایع بدیعیه که عبارت است از «جناس مقرون» در شعرش به کار برده است. «وکفا» در آخر بیت اول، «وکف» است، یعنی ثلاثی است و الفش «الف اشباع» است. در بیت دوم «و کفی» است یعنی واو جداست «کفیٰ» فعل است.
معنی شعرش این است که «اهوی علیّاً» من علی را دوست دارم «و ایمانی محبّته» و ایمان من محبّت اوست. چه بسا مشرکی که علی صلواتاللهعلیه از شمشیر خود خون او را جاری نمود «کم مشرک دمه من سیفه وکفا ٭ ان کنت ویحک لم تسمع فضائله» اگر تو حاضر نیستی که فضائلش را بشنوی، و وای بر تو اگر که حاضر نباشی فضائل علی را بشنوی «فاسمع مناقبه من هل اتی و کفیٰ» قرآن را که دیگر نمیتوانی نشنوی، سوره هل اتی را بخوان و فضائل و مناقب علی صلواتاللهعلیه را از هل اتی بشنو و بس است.
به اصطلاح این کار از «فنون بدیعه بلاغیه» است که خیلی جالب میباشد. البته من در این قسمت یک شعر در فرمایشهای شیخ مرحوم/ دیدهام که برای این امر، یعنی جناس مقرون خیلی جالب است. ایشان این شعر را نقل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 171 *»
میفرمایند([22]) دقت بفرمایید:
«ولایتی لامیر النّحل تکفینی | عند الممات و تغسیلی و تکفینی» |
دو «تکفینی» در این بیت هست که از نظر شکل با هم یکی است و به یکطور نوشته میشود؛ اما از نظر معنی اوّلی فعل است و دوّمی اسم است و مضاف و مضافٌالیه میباشد. به این هنر، «جناس مقرون» میگویند. میگوید «ولایتی لامیر النّحل تکفینی» دوستی و ولایت من نسبت به امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه که «امیر نحل» میباشد مرا بس است. یعنی رئیس شیعیان است صلواتاللهعلیه. شیعیان را «زنبور عسل» گفتهاند و خود آن بزرگوار را «امیرالنحل»، همچنین یعسوب الدین([23]) هم که میگویند، «یعسوب» اسم ملکه زنبور عسل است. «ولایتی لامیر النّحل تکفینی» محبت من نسبت به این بزرگوار مرا بس است. «تکفینی» یعنی مرا بس است، کجا؟ «عند الممات» موقع مردن «و تغسیلی» و موقع غسل دادن «و تکفینی» و موقع کفن کردن من. این «تکفینی» به معنای کفن کردن است.
«و طینتی عجنت من قبل تکوینی | فی حبّ حیدر کیف النّار تکوینی» |
اینجا هم همینطور دو «تکوینی» در بیت است که اوّلی، اسم و مضافٌالیه است و دومی، فعل و مفعول است. خیلی جالب سروده. یعنی طینت من عجین و خمیر و سرشته شده است قبل از آفرینش من «من قبل تکوینی» در حبّ حیدر صلواتاللهعلیه و در محبّت او. حالا که اینطور است «کیف النّار تکوینی» چطور آتش مرا بسوزاند؟ این شعر بسیار جالب است.
در هر صورت ابن جوزی زیاد اظهار محبّت به امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 172 *»
میکرده است و از جمله شعرهایش که باز به او نسبت میدهند این است که:
«اقسمت بالله و آلائه | الیّةً القی بها ربّی | |
انّ علی بن ابی طالب | امام اهل الشّرق و الغرب | |
من لم یکن مذهبه مذهبی | فانّه انجس من کلب»([24]) |
قسم میخورم به خدا و آلاء و نعمتهای او، قسمی که به آن قسم پرورندهام را ملاقات میکنم. همانا علی بن ابیطالب7 امام اهل شرق و غرب است. هرکس مذهبش مذهب من نباشد، انجس از کلب است و از سگ نجستر است. این شخص در اثر محبّت به امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه یک روز پای منبرش کسی به او اشکال میکند که تو که اینقدر از علی صلواتاللهعلیه دفاع میکنی و فضائل او را میگویی، پس این جریان اعطاء انگشتر چطور شده است؟ اگر ایشان متوجه خدا بوده و غافل نبوده است از خدا، چطور به سائل انگشتر داده است؟ این جریان را شیخ مرحوم/ نقل فرمودهاند، چون دیدم جوابی که از قول او نقل میفرمایند جالب است خواستم به عرض برسانم.
ابن جوزی در حال سخنرانی روی منبر نشسته بود کسی به او گفت که:
«انّ علیّ بن ابیطالب تقولون انّه لایغفل عن الله طرفة عین خصوصاً فی صلوته فکیف اشعر بالسّائل حین تصدّق بالخاتم؟» شما میگویید علی صلواتاللهعلیه یک چشم بههمزدن از خدا غافل نمیشد خصوصاً در نماز، پس چطور فهمید که سائل آمده است و آنوقت تصدّق داد و به او انگشتر بخشید؟ «فقال علیالفور» ابن جوزی فوراً جواب او را به دو بیت شعر داد و شعرش به اصطلاح، خیلی ادبی است:
«یسقی و یشرب لا تلهیه سکرته | عن النّدیم و لا یلهو عن الکأس | |
اطاعه سکره حتّی تمکّن من | فعل الصّحاة فهذا واحد النّاس» |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 173 *»
البته عباراتش چون ادبی است و به حساب شاعرانه بوده است به زبان خودشان صحبت کردهاند. من هم همان عبارات را معنی میکنم ولی اصل مسأله را از این تعبیرات تنزیه میکنم و فقط چون تعبیر نمایشگر یک واقعیّتی است از این جهت ترجمه میکنم. حضرت را نعوذبالله به یک ساقی تشبیه میکند که در یک مجلس نشسته است و ندیم در کنارش است. هم خودش مینوشد و هم به دیگران میآشاماند «یسقی و یشرب» میآشاماند و خودش هم میآشامد. «لاتلهیه سکرته» سکر و مستی خودش، او را از ندیم باز نمیدارد و با اینکه مست است اما از ندیم غافل نمیشود. «و لا یلهو عن الکأس» و نه از پیمانه فراموش میکند. «اطاعه سکره حتّی تمکّن من» مستی او در اطاعت خود اوست بهطوریکه «حتّی تمکّن من فعل الصّحاة» مستی لایتناهی که برای اوست چنان در اختیار و فرمان خودش است که میتواند کار کسانی که در کمال هشیاری هستند، انجام بدهد. یکچنین کسی «واحد النّاس» یگانه مردم و یگانه روزگار است که هیچ چیزی او را از چیز دیگر باز ندارد. چون شیخ مرحوم این عبارات را نقل فرموده بودند و عبارات خیلی جالب بود([25]) عرض کردم. یک سنّی حنبلی مذهب، اگر شیعه از دنیا نرفته و توبه نکرده باشد، خدا لعنتش کند. چون نمیدانید بگویید «علیه ما علیه و له ما له» خیلی جالب گفته است برای این اشکالی که امامالمستشکلین و امامالمشککین ــ خدا لعنتش کند ــ فخر رازی، برای مخاصمه و دشمنی با شیعه اظهار کرده است. و مطلب ما هم معلوم است که چه بود تا انشاءالله نتیجههایی که میگیریم روشن باشد و خدا همه ما را تأیید کند.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 174 *»
مجلس 12
(شب چهارشنبه 28 شوال المکرم 1405 هـ ق)
r غیبت امام7
r بدن اصلی و بدن عرضی
r بهشت و دوزخ برزخ
r لطافت یافتن عالم در دوره ظهور
r «هورقلیا»
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 175 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
بحث در شناختن کیفیت غیبت امام زمان صلواتاللهعلیه بود و اینکه امام7 را که غایب میگوییم یعنی چه، و مراد از غیبت حضرت چیست؟ از ادلّه و مطالبی که عرض شد ثابت گردید که برای انسان در این دوره دنیوی دو مرتبه است: یکی همین بدن ظاهری که مشاهده میکنیم و از عناصر همین عالم به وجود میآید، و یکی هم مرتبهای است که در غیب این مرتبه ظاهری است و باطن این مقام است که آن را بدن اصلی میگویند.
امام صادق صلواتاللهعلیه برای بیان بدن اصلی و مناسبتش با این بدن ظاهری مثال فرمودهاند به «سحاله ذهب در تراب» یعنی خاکه طلا که در میان این خاکهای مشهود ظاهری ما ریخته شده باشد و مخلوط شده باشد.([26]) در دکانهای زرگری خاکه طلا با این خاکهای معمولی و عنصری مخلوط میشود، بعد که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 176 *»
بخواهند این خاکها را جدا کنند، خاکه طلاها را میشویند و خاکها کنار میرود و خاکه طلا بهطور خالص باقی میماند. امام صادق صلواتاللهعلیه برای بیان بدن اخروی و بدن اصلی و جدا شدن بدن اصلی از بدن ظاهری، این مثال را فرمودهاند و ما میبینیم این مثال خوب روشن میکند که خاکه طلاها غیر از این خاکهاست که با آنها مخلوط شده است. و فرمایش امام7 در این مثال هم برای روشن ساختن مغایرت و هم اختلاط است یعنی با اینکه خاکه طلاها غیر از این خاکهاست، اما با این خاکها مخلوط شده است، و خداوند بدنهای اصلی را جدا میکند همانطور که زرگرها خاکه طلاها را از این خاکها جدا میکنند. به اینطور که آنها را میشویند خاکها برطرف میشود و خاکه طلاها میماند. این مثال فرمایش امام صادق7 است و دو مطلب را درباره شناخت بدن اصلی از بدن ظاهری بیان میکند: یکی اینکه اینها غیر هم هستند و دیگر اینکه با هم مخلوط هستند. بهطوری مخلوط هستند که اگر شستن نباشد نمیشود آنها را از همدیگر جدا کرد، تا این حد با یکدیگر مخلوط شدهاند. بدن اصلی و بدن ظاهری ما هم همینطور است. الآن این بدن ظاهری ما با آن بدن اصلی ما بهطوری مخلوط شده است که جداشدنی نیست و نمیشود جدایشان کرد، ولی بعد از مردن و در دوران برزخ، و حتی در دوران بین دو نفخه ــ یعنی دوران بین نفخه صعق و نفخه بعث و احیاء ــ پاکیزه میگرداند آن بدنهای اصلی را از این بدنها وآنها را حتی از بدنهای برزخی پاک میکند، و از اعراض برزخی، بدنهای اخروی را استخراج میکند و تطهیر میفرماید تا برای حشر و نشر آماده باشد. پس در این مثال دو مطلب است: یکی اینکه مخلوط هستند، و دیگر اینکه غیر هم هستند.
مطلب دقیقی که در اینجا است و از فرمایشهای دیگر ائمه: استفاده میشود این است که تفاوت این بدن اصلی با این بدن ظاهری عرضی از هر جهت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 177 *»
مثل تفاوت این خاکه طلا و خاک نیست. امام7 این مثال را بهحسب ظاهر فرموده، وگرنه بدن اصلی اخروی کجا و این بدن ظاهری کجا!؟ بدن اصلی اخروی آنقدر لطیف و قوی است و ترکیبش آنقدر لطیف و ذاتی است که برای حشر و نشر آماده میشود، برای آن ثوابها آماده میشود، برای آن عقابها آماده میشود. آن ثوابهایی که ذکر شده است آیا با نعمتهای دنیایی قابل مقایسه است؟ آیا میشود مقایسه کرد؟ یا نعوذبالله آن عذابهایی که در قیامت ذکر شده است، آیا با سختیهای دنیا میشود مقایسه کرد؟ آن آتش را با این آتش میشود مقایسه کرد؟ میفرماید آن آتش را هفتاد بار در آب فرو بردهاند، حرارتش را گرفتهاند تا حالا این آتش دنیایی شده است که ما از آن استفاده میکنیم.([27]) فرض کنید هفتاد بار این آتش را قوی کنند، و معنای هفتاد بار قوی کردن نه این است که همین آتش باز هم باشد فقط هفتاد مرتبه قویتر بشود، بلکه این آتش بالنسبه به آن آتش یک اثری است و اثر آن است. در بیان اینکه این اثر آن است میگویند او هفتاد بار از این قویتر است. پس توجه داریم انشاءالله که طلا و خاک از عناصر همین عالمند و بالاخره برگشتشان به عناصر همین عالم است و جنساً یکی هستند. ولی آن بدن اصلی از جنس این بدن نیست، آن بدن اصلی اصل است، این بدن فرع است، آن بدن اصلی در حکم جوهر است و این بدن در حکم عرض است.
در اینجا شیخ بزرگوار/ از فرمایشها و از زیارات ائمه: این استفاده را میفرمایند که اسم این دو بدن را «جسد» میگذاریم، طبق احادیث و زیارات. صلوات الله علیکم و علی ارواحکم و علی اجسادکم([28]) مقصود از این جسد، همین بدن است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 178 *»
آن وقت چون امام اشاره به دو بدن فرمودند که یکی مثل سحاله طلاست و یکی مثل این خاک که مخلوط هم شده باشد، از همین فرمایش امام7 برمیآید که دو بدن است. چون میفرماید بدنهای اخروی که خدا در آخرت اجزاء آن بدنها را جمعآوری میفرماید و بدن میسازد و روحها را به آن بدنها برمیگرداند و آن بدنها را زنده میکند، آن بدنها مثل سحاله طلا و مثل خاکه طلاها که در میان این خاکهای معمولی ظاهری مخلوط شده، میباشد. پس از همین فرمایش امام7 روشن میشود که دو بدن است. ازاینجهت شیخ مرحوم/ با استناد به همین فرمایش امام صادق صلواتاللهعلیه میفرمایند که پس دو جسد داریم: یک جسد، جسد ظاهری عنصری این دنیاست که در مثال امام صادق صلواتاللهعلیه مثل خاک ظاهری است. مثال خاک است و ممثّل همین بدن ظاهری است. البته بدن ظاهری که میگوییم امتداد پیدا میکند و حتی بدن برزخی را هم شامل میشود؛ و مقصود از بدن برزخی همان بدنی است که در غیب این است و ما میگوییم جهت دنیایی دارد. یعنی بدن اصلی و جسد دومین ما یک عرض دارد که بدن عنصری دنیوی است و باز یک عرض زیرینی دارد و لباس زیرتری است که عرض برزخی است. این عرض برزخی هم مثل عرض دنیوی است، همانطور که آن بدن اصلی در دنیا به این احتیاج دارد، در برزخ هم به یک عرض و لباس و فرع برزخی احتیاج دارد. و بعد که وارد آخرت میشود دیگر نه عرض دنیایی را دارد و نه عرض برزخی را دارد، کاملاً شسته شده؛ مثل همان سحاله طلا که کاملاً شسته شده و از خاکها پاکیزه شده، دیگر خود طلاست. این دو جسد در اصطلاح شیخ بزرگوار/ عبارت است از «جسد اوّل» یا «جسد ظاهری عنصری دنیوی». و دیگری را «جسد برزخی» یا «جسد ثانی» یا «جسد هورقلیایی» میگویند. «هورقلیا» به معنای برزخ است و به معنای همان عالم دیگر و ملک دیگر و ملک آخر است. معنایش همین است، ملک دیگر. برزخ هم عالم ملک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 179 *»
است و به عالم دنیا چسبیده است.
دقت بفرمایید، چون برزخ چسبیده به عالم دنیاست، بهشت برزخ و جهنم برزخ را بهشت دنیا و جهنم دنیا میفرمایند. این مطلب در احادیث رسیده است و همانطور که ما الآن در دنیا غروب شمس و طلوع شمس داریم، در برزخ هم میفرمایند همینطور است. یعنی شمس و خورشید عالم برزخ، طلوعی دارد و غروبی دارد. لهم رزقهم فیها بکرةً و عشیاً.([29]) به خصوص امام میفرمایند این آیه شریفه مربوط است به بهشت دنیا، از بهشت برزخ به بهشت دنیا تعبیر میآورند،([30]) از جهنم برزخ به جهنم دنیا تعبیر میآورند و این تعبیر نشان همین است که آن مرتبه، تا قبل از نفخه صعق متصل به دنیا است. چون هنوز دنیا خراب نشده است، در نفخه صعق اسرافیل در صور میدمد که دمیدن فنا و موت است و همه اشیاء فنا مییابند، همه موجودات فانی میشوند، ترکیب همه از هم متلاشی میشود. فنا یعنی ترکیبها از هم میپاشد نه اینکه معدوم و نیست بشوند. بلکه فنا به معنای این است که ترکیبها از هم میپاشد، آسمانها از هم میپاشند، زمینها از هم میپاشند و همه موجودات از هم میپاشند. فقط وجهالله باقی یعنی محمّد و آلمحمّد: و انوار مبارکه ایشان است که فنا برایشان نیست، برای آنها فنا نیست ولی بقیه موجودات همه فانی میشوند و ترکیبشان از هم متلاشی میشود.([31]) تا نفخه صعق نشود دنیا برقرار است و دنیا هست.
البته دورههای دنیا از نظر لطافت تفاوت میکند همینطور که به طرف نفخه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 180 *»
صعق میرویم، عالم و این دنیا هم لطیف میشود و مرتّب همین دوره دنیا لطافت پیدا میکند. پیدرپی لطافت مییابد تا به عصر ظهور میرسد. در عصر ظهور امام7 زمان و اهل زمان و همه کسانی که در این عالم دنیا هستند، همه موجودات، حتی جمادات، نباتات و حیوانات کاملاً لطیف میشوند. نه اینکه این بدن را از دست بدهند، بلکه معنای لطیف شدن یعنی آن مرتبه غیبی و بدن باطن در این بدن به فعلیت میآید، نیرو میگیرد و این بدن را تحت حکومت خود درمیآورد، قوی میشود، احکام آن جاری میگردد که انسان دیگر به نور خورشید احتیاج ندارد. نور خورشید هست ولی انسان احتیاج ندارد. به برکت دست مبارک امام زمان صلواتاللهعلیه که بر سر همه بندگان میگذارد عقلها کامل میشود.([32]) مسلّماً عقل کامل، بدن کامل لازم دارد. این بدن که برای کمال عقلی لیاقت ندارد. این بدن، بدن عنصری است اما آن بدن اصلی انسانی که انسانیت انسان به آن بدن ظاهر میشود و در آن بدن هویدا میگردد، قابل است که عقل کامل در آن بدن کامل نمودار شود. و مقصود از آن بدن همان است که در باطن این بدن است و همان بدنی است که امام صادق صلواتاللهعلیه مثال زدند به سحاله طلا و بدن اصلی. البته دیگران هم از آن به بدن اصلی تعبیر آوردهاند، حالا شیخ بزرگوار فرمودهاند بدن اصلی، جسد اصلی و یا فرمودهاند جسد هورقلیایی به اعتبار اینکه الآن همان جسد جهت هورقلیایی دارد، یعنی جهت برزخی دارد ولی حالا چون با این بدن تماس دارد، این بدن حاکم بر آن است؛ ازاینجهت آثارش دیده نمیشود. البته در ما آثارش دیده نمیشود ولی در محمّد و آلمحمّد: و در انبیا و در کاملان از شیعه، همین الآن آن بدن کاملاً بالفعل است و همین الآن آثارش دیده میشود. آنقدر آثارش دیده میشود که اگر بخواهند همان مرتبه را به کسی بنمایانند، مینمایانند و او امام را مشاهده میکند و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 181 *»
امام را زیارت مینماید با اینکه دیگران نمیبینند. حالا آیا این شخص با چه چشمی امام را زیارت کرده است؟ و با کدام چشم امام را دیده است که دیگران نمیبینند؟
وقتی که امام جواد7 مشغول غسل دادن بدن مطهر پدرشان بودند و مشغول کفن کردن بودند، به ظاهر همه نگاه میکردند و میدیدند که مثلاً همین خدّام و خادمان حضرت دارند غسل میدهند و کفن میکنند، ولی امام را باید امام غسل بدهد، امام را باید امام کفن کند، امام را باید امام دفن کند. مأمون ملعون ایستاده است نگاه میکند و میبیند که کسی نیست. اگر امام جواد7 را دیده بود که همانجا تصمیم گرفته بود که حضرت را زندانی کند، ولی نمیدید. او نمیدید اما اباصلت میدید که امام جواد صلواتاللهعلیه بدن مطهر پدرشان را دارند غسل میدهند و کفن میکنند.([33]) و همینطور بدن مبارک حضرت امام عسکری صلواتاللهعلیه را به ظاهر یکی از اصحاب غسل میدهد، ولی در واقع امام زمان صلواتاللهعلیه دارند غسل میدهند و شیعیان حضرت که ایستادهاند امام خود را میبینند ولی دیگران نمیبینند.([34]) حالا اگر امام با این بدن ظاهری بودند که همه باید ببینند. پس با این بدن ظاهری نبودند، بلکه با همان بدنی بودند که در غیب این بدن است و به همان بدن غایبند. و اینکه میگوییم غایب هستند، یعنی با همان بدن هستند. البته اگر بخواهند همین بدن ظاهری را باز برای خود میگیرند و خودشان را نشان میدهند و ایشان را میبینند. اما آن بدن را اگر بخواهند به کسی بنمایانند، مینمایانند و اگر نخواهند، نمینمایانند و دیده نمیشود. احکام آن بدن را اگر بخواهند نشان بدهند، نشان میدهند و اگر نخواهند، نشان نمیدهند.
ازجمله مواردی که خواستهاند آن بدن را نشان بدهند اینکه روزی امام سجّاد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 182 *»
صلواتاللهعلیه نشسته بودند و سخن از موت فجأة و مرگهای ناگهانی به میان آمد و اینکه ناگهان کسی میافتد و میمیرد، یا اینکه صدمات دیگر وارد میشود و شخص از بین میرود. امام سجّاد صلواتاللهعلیه فرمودند که موت الفجأة تخفیف المؤمن و اسف علی الکافر این مرگ ناگهانی برای مؤمن تخفیف گناهان است، مؤمن به وسیله اینطور مرگها کارش سبکتر میشود و مسائل خود مرگ و بعد از مرگ برایش آسانتر میشود و اما برای کافر اسف است و تأسّف است. برای او شدّت است که ناگهان اخذ شده و ناگهان مرگش فرا رسیده است.
بعد امام7 فرمودند :و ان المؤمن لیعرف غاسله و حامله شخصی که مؤمن است غسل دهندهاش را میشناسد، حاملینش را میشناسد. مؤمن آن کسانی که او را روی دوش میگذارند و برای دفن میبرند، آنها را میشناسد. در اینجا نمیفرماید که روح مؤمن میشناسد، دقت میکنید! در حدیث ندارد که روح مؤمن میشناسد. البته روح مؤمن میشناسد و در آن بحثی نیست، غاسل و غسل دهنده خود را میشناسد، در این شک نیست و درباره روحش که بحثی نیست. تمام کسانی که معتقد به الٰه هستند و بقاء روح را قبول دارند، تمام کسانی که اهل ادیانند و به دینی از ادیان آسمانی معتقدند همه بقاء روح را قبول دارند. در اینکه روح باقی است حرفی نیست، این حرف تازهای نیست که امام بفرمایند. پس مراد از این فرمایش همان بدن است، یعنی همان بدن که در غیب این بدن دارد شسته میشود، غسلدهندهاش را میشناسد. دقت میفرمایید، میشناسد آن کسانی که حملش میکنند و او را میبرند؛ آن بدن میشناسد. البته روح هم میشناسد.
فان کان له عند ربه خیر ناشد حملته ان یعجلوا به اگر این مؤمن در نزد خدا خیری برایش هست ــ یعنی ثوابها و خیرها ــ چون معلوم است که دیگر اطلاع دارد از خیرهایی که برایش آماده شده است، میبیند این قبری که برایش آماده شده است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 183 *»
روضة من ریاض الجنة است. والاّ میدانیم که روح بعد از اینکه قبض شد میرود و در بهشت قرار میگیرد؛ البته از آنجا به بدنش توجه دارد. پس این حرفها مال کجاست؟ میفرماید که اگر در نزد پرورندهاش خیری برایش باشد، مرتّب قسم میدهد به این کسانی که جنازهاش را به دوش دارند، پی در پی قسم میدهد که عجله کنید، عجله کنید و مرا زود ببرید و به قبرم برسانید. از این رو است که دستور تعجیل در امر تجهیز میّت رسیده است، یعنی میّت را منتظر نگذارید و عجله کنید. حتی اینکه بعضی جاها پشت سر هم تابوت را میگذارند زمین و میگویند طلب مغفرت، یا میگویند حمد و سوره بخوانید، اینها صحیح نیست و نهی شده است. باید زود عجله کرد و مؤمن را دفن کرد. ازاینجهت میفرماید که مرتّب قسم میدهد به حاملان خود و آن کسانی که جنازهاش را بر دوش دارند که عجله کنید و زود مرا دفن کنید.
اما، بعد فرمودند و ان کان غیر ذلک ناشدهم ان یقصروا به و اگر مؤمن نباشد، یا مؤمن است اما خیری برایش ذخیره نشده است، یعنی مثل ماها عامی و گناهکار است، اگر اینطور باشد خودش میداند که چه خبر است! باخبر است، ازاینرو ناشدهم ان یقصروا به مرتّب قسمشان میدهد که عجله نکنید، من را زود نبرید، با تأنّی ببرید، در بردن من کوتاهی کنید؛ پیدرپی قسم میدهد.
اینجا یکی از اصحاب حضرت، به ظاهر از اصحاب است ولی باید باطناً از سنّیها باشد یا بالاخره هرچه بوده قصد استهزاء داشته است بنام ضمرة بن سمره. این فرمایش امام7 را که میشنود عرض میکند «ان کان کما تقول قفز من السّریر» یعنی اگر اینطوری است که شما میفرمایید که مرتّب میگوید نبرید، کوتاهی کنید، پی در پی قسم میدهد که نبرید، نبرید، پس از جنازهاش پا شود و در رود و بیفتد پایین و بپرد به سر و کلّه اینها و بزند ایشان را که چرا مرا میبرید. چرا مرا به طرف قبر میبرید؟ نبرید به طرف قبر. اینطور عرض کرد. دقت بفرمایید در اینکه این هم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 184 *»
فهمید مراد امام7 همین بدنی است که توی جنازه است نه روحش، اینچنین گفت که اگر اینطور است که شما میفرمایید، پس پا شود از توی تخت و از درون تابوت بلند شود، حرکت کند و بپرد پایین به سر و کلّه اینها بیفتد. «قفز» به معنای پریدن اینطوری است که بپرند به طرف کسی هجوم بیاورند. این ملعون نظرش استهزاء بود، چون بعد از گفتن این حرفش «و ضحک و اضحک» هم خودش خندید و هم دیگران را خندانید.
«فقال7» امام فرمودند اللهم ان ضمرة بن سمرة ضحک و اضحک لحدیث رسولالله9خدایا این شخص در برابر این حدیثی که من از رسولخدا9 نقل کردم خندید و خندانید. فخذه اخذة اسف خدایا او را به گرفتن اسف و تأسّفبار بگیر. یعنی مرگ ناگهانی برایش برسان، چون مرگ ناگهانی برای کافر باعث تأسّفش است برای ضمره هم آنطور باشد. نه اینکه باعث تخفیفش بشود. از اینکه مسخره میکند معلوم میشود که ایمان ندارد، امام هم که میدانند مؤمن نیست پس نفرینش میفرمایند. اگر مؤمن ضعیف بود امام7 نفرین نمیفرمودند بلکه نصیحتش میکردند، متذکرش میساختند. ولی این استهزائش از روی بیایمانی و کفر باطنی بود، بههمیندلیل امام7 نفرینش کردند. «فمات فجاءةً» به درک رفت و مرد به مردن ناگهانی.
بعد از چند روزی که مرد، «فاتی بعد ذلک مولی لضمرة زینالعابدین7» وقتی که مرد مولایی داشت ــ «مولا» هم به رفیق میگویند و هم به غلام میگویند، بیشتر از حدیث برمیآید که رفیقش بوده است ــ این رفیق ضمره بعد از اینکه آن ملعون را دفن کردند خدمت حضرت آمد «فقال آجرک الله فی ضمرة مات فجاءةً» خدمت امام7 عرض کرد که به شما تسلیت عرض میکنم، خدا به شما اجر بدهد در موت ضمره. ضمره مرد به مردن ناگهانی. بعد این گزارش را عرض میکند، دقت بفرمایید : در این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 185 *»
معجزه حضرت سجّاد7، حضرت توی خانهشان نشستهاند، اینها رفتهاند ضمره ملعون را دفن کردهاند. امام7 با آن مرتبه امامت در همین رفیق تصرّف فرمودهاند و آن مرتبهاش را ــ آن بدن غیبیش را ــ بالفعل فرمودهاند. بعد از اینکه ضمره را دفن کردند سرش را میگذارد کنار قبر این ضمره. آیا چه کسی گردنش را میآورد پایین و وادارش میکند که سرش را کنار قبر این بگذارد؟ امام سجّاد صلواتاللهعلیه با اینکه توی خانهشان نشستهاند این کار را میکنند، گردن او را خم میکنند میآورند کنار این قبر و بدن غیبیش را هم بالفعل میکنند که صدای داخل قبر را بشنود. و ما میدانیم که این زبان ظاهری توی قبر حرف نمیزند، پس این زبان نیست که حرف میزند بلکه زبان آن بدن است. چنانکه سؤال و جواب همه مربوط به آن بدن است، این بدن که دیگر میافتد و لاشه است، هرجا باشد لاشه است. آن بدنی که در غیب این بدن بود او زنده میشود و جواب میدهد. در هر صورت هنوز نکیر و منکر هم که نیامده بودند تا بگوییم روح این ضمره برگشت و تعلق گرفت، بلکه همان بدن ضمره شروع کرد به سخن گفتن و آن بدن رفیقش هم بالفعل شد و این حرفها را شنید.
عرض میکند خدمت امام سجّاد7«انّی لاقسم لک بالله انّی سمعت صوته و انا اعرفه کما اعرف صوته فی حیٰوته» آقا برای شما به خدا قسم میخورم که صدایش را شنیدم و من میشناختمش و همان موقع که حرف میزد صدایش را میشنیدم و صدایش را میشناختم، همانطور که صدایش را در دوران زندگیش در دنیا میشناختم، لهجهاش را میشناختم، دوست من بوده است. شنیدم «و هو یقول» او میگفت «الویل لضمرة بن سمرة» وای بر ضمره پسر سمره. «خلا منّی کلّ حمیم» همه دوستان رفتند و مرا تنها گذاشتند. «و حللت بدار الجحیم» و در دار و خانه جهنم وارد شدم. «و بها مبیتی و المقیل» اینجا باید شب کنم و روز کنم. در دار جهنم شب و روز کنم یعنی شب و روز برزخ را بگذرانم. چون فرمود قبر کافر حفرة من حفر النیران یعنی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 186 *»
گودالی از گودالهای جهنم میشود.
حال اگر آن بدنش شعور نداشته و حیات نداشته باشد، روحش که به جهنم برزخ رفته است. اگر بدنش که در قبر هست شعور نداشته باشد، ادراک نداشته باشد، حیات نداشته باشد، پس چه خاصیت در اینکه حفرة من حفر النیران باشد؟ یک گودالی از گودالهای جهنم باشد برای لاشه که فایدهای ندارد؛ چه بهشت باشد چه جهنم باشد. پس آن بدن عذاب را احساس میکند، عذاب را ادراک میکند چون حیات دارد، شعور دارد، برایش ملائکه غلاظ و شداد است. اینکه میفرمایند حفرهای از حفرههای نیران، ما نباید فکر کنیم فقط یک گودال است و در آن آتش است، بلکه تمام عذابهای جهنم که در جهنم برزخ است برای او و بهمقدار لازم برای این بدن در این قبر هست؛ هرچه عذاب هست. اگر آنجا ملائکه شداد و غلاظ است، اینجا هم به اندازه این بدن برای این بدن هست. اگر مار و عقرب و آتش و هرچه هست اینجا هم هست. این قبر کافر، گودالی است از گودالهای جهنم، حالا این هم همین را دارد میگوید، میگوید در اینجا و در این دار جحیم وارد شدم و مقیل و مبیتم، شب و روزم را در اینجا باید بگذرانم.
این عرض را که خدمت امام7 کرد، «فقال علی بن الحسین» حضرت فرمودند الله اکبر هذا اجر من ضحک و اضحک من حدیث رسولالله9([35]) این جزای آن کسی است که در برابر حدیث رسولخدا بخندد و بخنداند، یعنی حدیث رسولخدا9 را مسخره کند و استهزا کند حدیث رسولخدا9 را.
این بدن وقتی که انسان میمیرد وضعش اینچنین است. بلکه از اوّل احتضار آن بدن بالفعل میشود و دیگر این بدن محکوم آن میشود، آن بدن حاکم و غالب بر این میگردد. این بدن افتاده است ولی آن مشغول کار است، آن نیفتاده است، دارد میبیند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 187 *»
چه به سرش میآید، که آمد، چه کسی رفت. ائمه هدی سلاماللهعلیهماجمعین آمدند، مسرورند از او یا بر او خشمگین هستند. آن بدن میبیند اما این بدن که افتاده است چشمهایش هم روی هم است، چیزی نمیبیند. در مریض محتضر خوب دیده میشود که این بدن محکوم آن بدن شده است. آن بدن مریضی ندارد، آن بدن کاملاً دارد احساس میکند، ادراک میکند و البته هنوز روح هم هست، بعد هم که روح مفارقت میکند و میرود، اگر مؤمن باشد در بهشت برزخ و اگر کافر باشد در جهنم برزخ جای میگیرد. باز همان بدن احساس دارد، شعور دارد و ادراک دارد و قبر برای او یا بهشت است یا جهنم است. ولی گاهگاهی در همین دنیا آن بدن را ظاهر میسازند که دیده بشود و فهمیده شود؛ که روایاتش را خواندهایم. و این نوع روایات بحمدالله زیاد است که برای آن بدن اثبات شعور میشود و برای آن بدن اثبات حیات و ادراک میشود.
وقتی که حضرت امیر صلواتاللهعلیه کنار سلمان میآیند در حالیکه سلمان از دنیا رفتهاست، تکان میخورد، سلام عرض میکند،([36]) روح دوباره به بدن برنمیگردد بلکه خود همین بدن است. پس این بدن هر اسمی میخواهند رویش بگذارند، بالاخره بدن است و هست. امام صادق7 به سحاله طلا که با خاک مخلوط شده است تشبیه فرمودند. از این فرمایش دو بودن بدنها را خوب میفهمیم. پس شیخ بزرگوار/ یا سایر مشایخ عظام ما+ که میفرمایند دو جسد داریم: یک جسد ظاهری و یک جسد غیبی، یا باطنی، یا برزخی، یا هورقلیایی، یا اصلی، حرف تازهای نفرمودهاند که از این سخن وحشت کنند. نه، حرف تازهای نیست؛ این فرمایش حضرت صادق7 است که بدن اصلی بهمانند سحاله طلاست و بدن غیر اصلی و فرعی بهمانند این خاکهاست. از این حدیث دو بودنش را که خوب میفهمیم دو
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 188 *»
چیز است. این را که دیگر انکار نمیشود کرد دو چیز مخلوط با هم است، وقتی هم که بنا شد خارج بشود و پاکیزه گردد، خدا شروع میکند به پاکیزه کردن و خالص کردن، چطور خالص میکند؟ دیگر خودش میداند، دوران برزخ و بعدش را میگذراند تا حشر و نشر. آنوقت آن بدن اصلی مثل سحاله طلا شسته شده، از خاکها پاکیزه شده، ظاهر میشود. این حرف، حرف تازهای نیست.
حالا فقط در این اسم یک کمی حرف دارند که چرا ایشان بدن هورقلیایی گفتهاند، این بدن را بدن عنصری دنیوی میگویند و آن را بدن هورقلیایی میگویند. و برای این کلمه هورقلیا وحشتزده شدهاند. این که وحشت ندارد، این کلمه هورقلیا یعنی ملک آخر، ملک دیگر. و کلمه از نظر لغتش سریانی است و کلمه سریانی گفتن عیبی ندارد. لغات سریانی را به عربی ترجمه میکنند عربی میشود، به فارسی ترجمه کنند فارسی میشود؛ دیگر وحشت ندارد. همان کلمه هورقلیا را شما نگویید اگر میترسید، بگویید ملک آخر، جسد دیگر، بدن اصلی، بدن دیگر؛ اینطور بگویید تا وحشت نکنید وگرنه ائمه ما سلاماللهعلیهماجمعین لغات سریانی را به عربی معنی میفرمودند و هیچ عیبی هم نداشت. از سریانی به عربی ترجمه میکردند و ذکر میفرمودند. از جمله حدیثی را عرض میکنم که عبدالملک بن سلیمان با سند خود نقل میکند که حضرت صادق صلواتاللهعلیه فرمودند که وجد فی ذخیرة احد حواری المسیح7 رق فیه مکتوب بالقلم السریانی منقول من التوراة حضرت میفرمایند که در ذخیره و گنجینه یکی از حواریین عیسی7 یک کاغذی و صفحهای یافت شد که در آن به قلم سریانی ــ یعنی به لغت سریانی ــ عباراتی نوشته شده بود که از تورات نقل شده بود. و انه لما تشاجر موسی و الخضر8 فی قضیة السفینة و الغلام و الجدار و رجع موسی الی قومه سأله اخوه هارون عما استعلمه من الخضر7 و شاهده من عجائب البحر وقتیکه موسی با خضر8 درباره جریان کشتی و آن جوان که خضر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 189 *»
کشت و آن جدار و دیواری که درست کرد، با هم دعوایشان شد، مشاجرهشان شد با هم اختلافشان شد که تو چرا اینطور کردی، خضر جهاتش را میگفت و بالاخره گفت دیگر نباید با ما باشید و باید جدا شوید. حضرت موسی هم برگشت و پیش قومش آمد. هارون برادر موسی از موسی تقاضا کرد که شما از خضر چه یاد گرفتید؟ و از عجایب دریا چه مشاهده کردید؟ به من بگویید. قال یکی از عجایب را موسی نقل میکند. حالا این توی همان رقّ مکتوب به زبان سریانی نوشته شده است، برای ما عربیش میکنند؛ چه مانعی دارد؟
موسی گفت که بینا انا و الخضر علی شاطئ البحر اذ سقط بین ایدینا طائر ما کنار دریا با خضر ایستاده بودیم صحبت میکردیم، در ساحل آن دریا بودیم و صحبت میکردیم دیدیم یک پرندهای جلوی ما کنار همان آب نشست اخذ فی منقاره قطرةً و رمی بها نحو المشرق با منقارش یک قطره آب برداشت و به طرف مشرق پاشید و پرتاب کرد و اخد ثانیةً رماها فی المغرب باز یک قطره آب با منقار برداشت و طرف مغرب پاشید. و اخذ ثالثةً و رمی بها نحو السماء یک قطره با منقار برداشت و به طرف آسمان انداخت و اخذ رابعةً و رمی بها الی الارض باز یک قطره برداشت و به طرف زمین انداخت ثم اخذ خامسةً و عاد القیها فی البحر باز با منقار یک قطره برداشت و در خودِ دریا انداخت. این دو نفر چون پیغمبرند این امور را امور عادی و اتفاقی حساب نمیکنند و میدانند که خدا میخواهد به اینها امری را بفهماند که متوجه نیستند. فبهتنا لذلک هر دویمان مبهوت شدیم که این یعنی چه، و این چه کاری است؟ بیجهت نیست.
فسألت الخضر عن ذلک موسی میگوید گفتم به خضر که شما چه میفهمید؟ این کار برای چیست؟ فلم یجب اینجا دیگر جواب نداد، نگفت که من نمیدانم. جواب نداد، سکوت کرد. عالم چیزی را که نمیداند نباید سکوت کند یا بگوید خدا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 190 *»
اعلم است، خدا بهتر میداند تا طرف مقابل فکر کند که میداند و میخواهد کتمان کند؛ باید بگوید نمیدانم. ولی اگر عالمی باشد که اگر خود فکر کند میتواند بفهمد و جواب بگوید، اجازه دارد بگوید لا اعلم ، الله اعلم، خدا بهتر میداند؛ این عیبی ندارد. اما اگر عالمی نیست که اگر مستقلاً خودش فکر کند بفهمد، حق ندارد بگوید الله اعلم ، باید بگوید نمیدانم. حالا ایشان جواب نداد. موسی میگوید و اذاً نحن بصیاد یصطاد در این هنگام صیادی را ما دیدیم که دارد صید میکند فینظر الینا به ما نگاه کرد و قال ما لی اراکما فی فکر و تعجب من الطائر؟ چیست شما را از این پرنده در فکر و تعجّب میبینم؟ فقلنا هو ذلک گفتیم آری چنین است ما درباره این پرنده و کار او در فکریم. قال انا رجل صیاد گفت من مرد صیادی هستم و قد فهمت اشارته اشارات این را فهمیدم، رمز این را دانستم و انتما نبیان ما تعلمان شما دوتا پیغمبر هستید و نمیدانید؟ قلنا ما نعلم الا ما علّمنا الله گفتیم ما چیزی نمیدانیم مگر خدا به ما تعلیم کند. اینها همه، هم برای انبیا درس است ، هم برای رعیت درس است که انبیاء را در حد خودشان قرار بدهند و درباره انبیاء غلوّ نکنند. ائمه را در حدّ خودشان قرار بدهند، در ائمه غلوّ نکنند، ائمه را به مقام رسولالله نبرند، رسولالله را به مقام خدایی نبرند. خدا خداست، رسولالله رسولالله هستند، ائمه ائمه هستند، انبیاء انبیاء هستند، کاملان شیعه کاملان شیعه هستند، ناقصان شیعه هم ناقصان شیعه هستند. همه در حدّ خودشان، در جای خودشان، هیچ غلوّ نکنند. اینها برای این امور درس است.
وقتی که این اقرار را شنید قال هذا طائر فی البحر یسمی مسلم گفت این پرندهای است در این دریا که اسمش مسلم است لانه اذا صاح یقول فی صیاحه مسلم چون وقتی این پرنده میخواند، خواندنش مسلم است. حالا همه اینها سریانی است که به عربی ترجمه شده است. مثل هورقلیاست، فرق نمیکند. آن هم یک کلمه است یعنی ملک دیگر. اینها همهاش سریانی است اگر به زبان اصلیش برگردد الفاظی شبیه هورقلیا میشود، همه الفاظ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 191 *»
آن لغت و زبان میشود ولی حالا عربی شده است که برای ما نقل میفرمایند.
و اشار برمی الماء من منقاره الی السماء و الارض و المشرق و المغرب و این پرنده با گفتن مسلم، اقرار میکند و اسلام دارد و تسلیم شده است و میآموزد به دیگران که در مقابل فضائل محمّد و آلمحمّد: تسلیم بشوند. از جمله با این انداختن قطرهها به آسمان و زمین و مشرق و مغرب اشاره دارد میکند به این نکته الی انه یأتی فی آخرالزمان نبی یکون علم اهل المشرق و المغرب و اهل السماء و الارض عند علمه مثل هذه القطرة الملقاة فی البحر در آخرالزمان نبیی میآید که آن بزرگوار9 طوری است که علم اهل مشرق و مغرب و اهل سماء و ارض در برابر علم او مثل همین قطرهای است که آن مرغ در دریا انداخت. مثل این قطره در مقابل این دریا است. علم اهل شرق و غرب، اهل آسمان و زمین که شامل جمیع انبیاء است، شامل جمیع ملائکه است؛ همه علمشان در برابر علم رسولالله9 مثل این قطره است که این حیوان در این دریا انداخت. البته این نکته را هم باید دانست که تازه این قطره هم از خود این دریاست، یعنی هرچه دارند جمیع انبیاء و جمیع ملائکه آسمان و زمین و اهل شرق و غرب، همه و همه، تازه یک قطره است که آن هم شعاع علم رسولالله است9. و یرث علمه ابن عمه و وصیه آن علم را پسرعمویش و وصیّش به ارث میبرد صلواتاللهعلیه و ائمه دیگر هم همینطور، ائمه دیگر هم مثل آن بزرگوار. موسی میگوید وقتی که این صیاد این توضیح را برایمان داد فسکن ما کنا فیه من المشاجرة دیگر من شرمنده شدم و به تعبیر ما خجالتزده شدم که با خضر بیایم مشاجره کنم و بگویم مطابق علم من، کارهای تو صحیح نیست. در میزان من کارهای تو صحیح نیست و او بگوید بر میزان من کارهای من صحیح است و اعتراض تو صحیح نیست. دعوا داشتند و در مشاجره بودند که این اوضاع را دیدند، شرمنده شدیم که علم ما چیست که خواسته باشیم جمیع امور را با علم محدود خود مقایسه کنیم و برای همه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 192 *»
کارها و امور، همین میزان کوچک محدود یک منی به اصطلاح، یا نیم منی یا دهسیری را قرار بدهیم و بخواهیم همه امور را با این علم اندک که قطرهای در برابر دریاست بسنجیم. پس ممکن است تو علمی داشته باشی که با میزان من درست نیاید و با این علم محدود من درست نیاید، حق داری و حق با توست. آن هم بگوید باز حق با توست، علم من هم یک علمی است که یک طور دیگری است. اموری با علم من سنجیده میشود که تو نداری و حق اعتراض داری. پس تو اعتراض نکن و من هم جواب تو را نباید بدهم و با تو اصلاً مصاحبت نباید بکنم، خداحافظ.
آری؛ و استقل کل واحد منا علمه هرکدام از ما علمش را پست شمرد و قلیل و اندک شمرد بعد ان کنا معجبین بانفسنا اوّل، هرکدام از ما به علم خودمان معجب بودیم یعنی واقعاً معیار میدانستیم، میزان میدانستیم. نباید تعبیر آورد که به عجب آمده بودیم، چون انبیاء از این امور معصومند. مقصود این است که همین علم محدود و اندک خود را میزان قرار داده بودیم و میخواستیم همه امور و همه حوادث را با این میزان کوچک و علم محدود خود بسنجیم، بههمیندلیل دعوایمان شده بود. خضر هم باز همینطور، فکر میکرد، حالا ایشان شأنش اجلّ است چون آمده است اموری را تعلیم نبیی میکند که از اولواالعزم است و بیخبر مانده است. عجب عرصه خودشان نه عجب عرصه ما، و هر دو در خطر بودند به این معنا. نه اینکه شیطان بر ایشان راه داشته باشد، امرشان شیطانی نبود، امرشان خلاف اولی بود. هم کار موسی خلاف اولی بود هم کار خضر خلاف اولی بود. موسی در موقعی که الواح بر او نازل شد گفت مثل من روی زمین دیگر کیست؟ آنوقت خضر را نشانش دادند.([37]) خضر نشسته است دارد یاد موسی میدهد، حالا ممکن است بگوید روی زمین مثل من کیست؟ صیاد آمد و از هر دو عالمتر بود به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 193 *»
مسأله و به اینها فهماند. و باز همه اینها، صیاد و همه و همه اهل شرق و غرب، زمین و آسمان، همه و همه در نزد علم آن بزرگواران مانند قطرهای از دریایی هستند. بعد میفرماید و مشینا ما دنبال کارمان رفتیم.
ثم غاب الصیاد عنا صیاد هم غایب شد فعلمنا انه ملک بعثه الله تعالی الینا فهمیدیم او یک ملکی بود که خدا او را فرستاد که به ما تعلیم کند یعرّفنا نقصنا ما را متوجه نقصمان بکند. و مانعی ندارد که بگوییم او جلوهای از امیرالمؤمنین بود. ملک گفته شده، مانعی ندارد چون ملائکه عالین به ائمه گفته شده است. ظهوری از ظهورات امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه بود همچنانکه خودش فرمود من معلّم موسی هستم انا الخضر معلم موسی([38]) من تعلیم دادم. مانعی ندارد واقعاً ظهوری باشد از آن بزرگواران، بدنی انتخاب بفرماید و تعلیم بفرماید. یا ملکی را بفرستد، مانعی ندارد. امیرالمؤمنین ملکی را بفرستند، همهاش باذنالله است. ملکی را بفرستند که به خضر و به موسی نقص اینها را بفهماند. حیث ادعینا الکمال ما ادعای کمال کردیم، آن ملک آمد و ما را متوجه نقصانمان کرد.([39])
پس آن بدن بدنی است که امکان دارد در بدنهای ظاهری جلوه کند. امام هزاران بدن برای خودش بگیرد و در همه آن بدنها سخن بگوید و با هر بدنی علمی تعلیم کند، چه مانعی دارد؟ همان موقعی که بدن امیرالمؤمنین بود، ظاهر شد به شکل صیاد و تعلیم کرد. در آن اینطور باشد او بدنی را انتخاب میفرماید میآید اینجا و ممکن است همان لحظه بدن دیگری انتخاب کرده باشد و نبی دیگری را تعلیم دهد و باز با بدنی نبی دیگری را تعلیم بدهد. در زمان حضرت موسی انبیای دیگری بودند، هارون هم بود. هارون هم در شهر خودش نشسته شاید همانجا امام7 باز بدنی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 194 *»
انتخاب فرموده باشند و به هارون چیز دیگری تعلیم کنند، مانعی ندارد.
امام زمان صلواتاللهعلیه الآن که در آن بدن غیبی بسرمیبرند، اگر بخواهند در یک لحظه هزاران بدن ظاهری برای خود بگیرند، میگیرند و هزار حاجت برآورده میکنند و با هزار کس به هزار طور حرف میزنند و مانعی ندارد. هزار طور تعلیم بفرمایند، هزار حاجت برآورده کنند، هیچ مانعی ندارد. آن بدن در غیب این بدن و برای معصومین: همیشه بالفعل است اما برای ما ناقصان در دوران ظهور امام7 بالفعل خواهد شد و در موقع مردن هم بالفعل میشود. ما امیدواریم که دوران ظهور را درک کنیم و در آنجا انشاءالله آن بدن ما بالفعل بشود.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 195 *»
مجلس 13
(شب پنجشنبه 29 شوال المکرم 1405 هـ ق)
r بدن اصلی
r تمثیل امام صادق؟ع؟
r شبهه آکل و مأکول
r تکامل بدن اصلی
r بدن اصلی و ادراک
r بدن اصلی بعد از مرگ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 196 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد اصطلاح شیخ بزرگوار/ درباره بدن انسان کلمه جسد است. ایشان بدن انسان را جسد مینامند، البته برای تمامی مؤمنینِ معتقد به آخرت و معتقد به حساب و کتاب و سایر ضروریات اسلام ثابت است که انسان فقط همین ظاهر نیست بلکه گذشته از روح و مراتب بالا، یک جهت دیگری هم دارد. یعنی همین بدن جهت دیگری هم دارد، اما اینکه آن جهت چیست، مورد گفتگو قرار گرفته است.
طبق روایات معصومین: آن جهت هم بدن است. دیگران به آن بدن اصلی میگویند، بزرگان ما هم بدن اصلی میگویند. ولی اصطلاحی که شیخ بزرگوار/ دارند، جسد ثانی و دوّم است([40]) یعنی همانطور که این بدن ظاهر و جسد اوّل از عناصر این عالم تشکیل شده است، آن بدن هم از عناصر عالمی مناسب خودش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 197 *»
تشکیل شده که آن عالم را چه عالم برزخ بگوییم، چه عالم مثال بنامیم و چه عالم هورقلیا، هرچه بگوییم بالاخره بدن است و جسد است و از عناصر تشکیل شده است. تا وقتی که بشر در این دنیاست آن بدن در غیب این بدن است؛ به تعبیر امام صادق صلواتاللهعلیه بهمانند سحاله ذهب و خاکه طلا است که در این خاکهای ظاهری مخلوط باشد و بعد که شسته شود، از این خاکها پاک بشود. شیخ مرحوم/ هم همین تعبیر را میفرمایند. میفرمایند آن بدن اصلی یا بدن هورقلیایی در این بدن به همینگونه اختلاط و امتزاج دارد.
البته همانطور که در مجلس قبل تذکر دادم از فرمایش حضرت صادق7 دو مطلب استفاده میشود. امام7 که آن بدن اصلی را به خاکه طلا و این بدن عرضی را به خاکهای مشهود و محسوس تشبیه میفرمایند، با این تشبیه دو مطلب را به ما میفهمانند: اوّل مغایرت ــ پس اینها دو چیزند و دو بدن میباشند ــ و دوّم امتزاج و مخلوط بودن و سپس پاکیزه شدن و جدا شدن. شیخ مرحوم/ هم چیز دیگری نمیفرمایند. اینهمه اعتراض که در مسأله معاد به ایشان شده و گفتهاند که چرا ایشان میفرمایند که بدن عنصری عود نمیکند و بدن هورقلیایی عود میکند و در قیامت به هیئت و ترکیب اخروی در میآید و روح به آن تعلّق میگیرد و برای ابد در آخرت زندگی میکند؛ این که همان فرمایش حضرت صادق7 است و چیز دیگری نیست. همان است که امام میفرمایند.
و ما میدانیم که حضرت صادق صلواتاللهعلیه تشبیه فرمودهاند چون این دو مطلب را میخواهند بیان کنند، والاّ از نظر واقع قابل مقایسه نیست. آن بدن اصلی کجا و این بدن کجا؟ در عرض و همردیف یکدیگر نیستند، اما در این مثال خاکه طلا با این خاکها در عرض همند؛ فقط شرافتی برای طلا هست ولی در عرض همین خاک است چون هردو عنصر و از این عالم است اما بدن اصلی که در ردیف و در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 198 *»
عرض این بدن نیست. پس امام7 در تشبیهشان نمیخواهند این جهت را روشن سازند، بلکه دو مطلب مهم درنظر دارند: یکی اینکه این دو غیر همند همانطور که طلا غیر خاک است و دیگر اینکه در اینجا با هم مخلوط شدهاند ولی برای زندگانیهای بعدی از هم جدا میشوند چنانکه خاکه طلا شسته میشود و طلا از خاکها جدا میگردد. پس آن بدن اصلی هم مخلوط با این بدن است بلکه اصلاً در این دنیا میتوان گفت همین بدن است. مثل اینکه به آن خاکه طلا قبل از اینکه طلا از خاکها جدا بشود اشاره میکنند و میگویند این طلاها را بردار، این طلاها را آن طرف بریز. یا میگویند این خاکها را بردار، هر دو تعبیر درست است. طلاها را بردار یعنی طلاهای مخلوط شده به این خاکها را بردار و شستشو کن و طلاها را جدا کن. یا بگویند این خاکها را بردار و اینها را تصفیه کن، کنار بزن و خاکه طلاها را از میان این خاکها جدا ساز؛ هر دو اینها درست است.
پس وقتی که شیخ مرحوم میفرمایند همین بدن در قیامت میآید مقصودشان همان بدنی است که امام صادق7 به خاکه طلا تشبیه میفرمایند و وقتی که میفرمایند این بدن در آخرت نمیآید، یعنی آن خاکها در آخرت نمیآید، آنها جدا میشود.
جالب اینکه این مسأله طوری است که تمام کسانی که به شیخ مرحوم اعتراض کردهاند وقتی که به روایات مراجعه میکنند و میبینند سخن از بدنی است که در آخرت بعد از تصفیه و تزکیه و تطهیر میآید، همگی ناچار شدهاند بگویند این انسان یک بدن اصلی دارد. کتابهایشان را نگاه کنید، کتابهای همین کسانی که اعتراض میکنند و سخت با فرمایشهای شیخ مرحوم/ مخالفند؛ وقتی که خودشان میخواهند تأویل کنند و بین بدن ظاهر و بدن اصلی فرق بگذارند میگویند بدن اصلی که همین بدن عنصری است. خیلی مایه تعجّب است، اینجا به اصطلاح
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 199 *»
مشهور کوسه و ریش پهن میشود، تناقض پیش میآید. بدن اصلی که همین عنصری است یعنی چه؟ این بدن عنصری از وقتی که در این دنیا پیدا شده پیدرپی تعویض شده و میشود. کدام یک از اینهاست؟
ما یک وقتی در قم شنیدیم که یکی از مدرّسین که الآن هم خیلی شهرت دارد بحث تفسیر شروع کرده و بحثش رسیده است به یکی از سورههای آخر قرآن که مربوط به قیامت و معاد است. رفقا گفتند برویم ببینیم چه میگوید و به خصوص در مسأله معاد که اینهمه گفتگو است برداشت ایشان چیست. ما هم رفتیم و دیدیم ایشان دارد بحث میکند و به خصوص مسأله شبهه آکل و مأکول به میان آمده است.
شبهه آکل و مأکول را از شبهههای بسیار قوی در معاد میشمارند ولی درنظر بزرگان ما این شبهه خیلی سفیهانه است. دیگران میگویند از شبهههای اساسی در مسأله معاد است و باید حل بشود. اصل شبهه آکل و مأکول این است که اگر مثلاً انسان کافری انسان مؤمنی را بخورد و بدن این مؤمن جزء بدن آن کافر شود پس این یک بدن از دو بدن تشکیل شده است، بدن مؤمن و بدن کافر. حالا اگر در قیامت خدا این بدن را عذاب کند مؤمن عذاب شده و اگر به آن ثواب بدهد و او را به بهشت ببرد کافر را به بهشت برده است. پس خدا در اینجا چه کند؟ این شبهه را در مسأله معاد به نام شبهه آکل و مأکول یعنی خورنده و خورده شده القا کردهاند و حرفها زدهاند. عدهای که یک قدری اساسیتر بحث کردهاند جواب دادهاند که انسان اجزائی دارد که اجزاء اصلیه است و اجزائی دارد که اجزاء عرضیه است. اجزاء عرضی بدن خوردهشده جزء بدن خورنده میشود نه اجزاء اصلی بدن او و اجزای اصلی سرجایش محفوظ است و جزء بدن خورنده نمیشود.
این شخص هم که ما سر درسش رفتیم در همین زمینه شبهه آکل و مأکول بحث میکرد و میگفت ــ دقت کنید که چقدر سست به این شبهه جواب داد ــ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 200 *»
میگفت از نظر علم روز ثابت شده که در هر چند وقت اجزاء این بدن عوض میشود. پس آن آکل در دنیا چندین بدن داشته است، چندین بدن برایش درست شده، خداوند یکی از آن بدنهایی را که با آن مؤمن را نخورده بوده زنده میکند و این مؤمن هم خدا یکی از بدنهایش را که هنوز خورده نشده بود زنده میکند. ببینید یک مدرّس حوزه علمیّه قم بعد از گذشت هزار و چهارصد سال از معاد قرآن و اسلام و بعد از گذشت دو قرن از توضیح معاد شیخ مرحوم اینطور میگوید. و همچنین آنهایی که میگویند بدن اصلی که همین بدن عنصری است عود میکند، این حرف کوسه و ریشپهن است. البته اگر در فرمایشهای ائمّه: مطالعه و تحقیق میکردند این تناقضات را نمیگفتند.
شیخ مرحوم/ میفرمایند شبهه آکل و مأکول تماماً مربوط به عناصر است.([41]) کافر یا سگ، این عنصر را میخورد مثل اینکه گوسفند را میخورد ــ هیچ فرق نمیکند ــ و آن بدن اصلی غیر از این بدن است، فعلاً در این عرض و لباس درآمده یعنی چون نیازمند به این بدن بوده خدا هم این عرض را به او داده است. اما بعداً احتیاج به این ندارد و همچنین در برزخ باز در لباس برزخی است که به آن بدن هورقلیایی گفته میشود و بعد آن لباس را هم عوض میکند یعنی در آخرت به هنگام نفخه احیاء، ترکیب اخروی به آن بدن میدهد که دیگر فنا ندارد.
با ادلّهای که تا اینجا بیان گردیده است این مطلب برای ما روشن شد که انسان غیر از این بدن عرضی یک بدن دنیوی هم دارد که احکامی مخصوص به خودش دارد و قوانینی غیر از این قوانین عرضی بر آن حکومت میکند. هنگامیکه آن بدن به فعلیّت بیاید، فوق این بدن و مسلّط بر این است. اصالتش هم در همین است که حاکم بر این بدن عرضی میشود. حالا اگر در همین دنیا ــ مانند ایّام ظهور ــ به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 201 *»
فعلیّت بیاید، این بدن محکوم به احکام آن میشود ولی اگر به هنگام مرگ به فعلیّت بیاید دیگر بهاینحال نیست بلکه در صورتی آن بدن به فعلیّت میرسد که این بدن عرضی رها شود. یعنی آن بدن در جای خودش است و هرچه بر سر این بدن عرضی بیاید، برای آن بدن اصلی هیچ تغییری رخ نمیدهد. به عبارت دیگر اگر این بدن را ریزریز کنند، آن بدن ترکیبش به هم نمیخورد و هر عضو سرجای خود قرار دارد با اینکه این بدن عرضی را ریزریز کردهاند. فرض کنید مثلاً اگر یک ماهی این بدن را ببلعد و در شکم او تبدیل به گوشت ماهی شود، آن بدن اصلی همانطور که بوده، هست. زیرا مسلّم است که فرمودهاند قبرش یا روضهای از روضهها و باغهای بهشت میشود و یا حفره و گودالی از حفرههای جهنّم. پس اگر این بدن را درهم بکوبند، آن بدن در جای خود قرار دارد و حواسّش نیز ادراکات خود را دارند. از آنطرف روحش هم در بهشت برزخ قرار گرفته و هیچ ارتباطی نیست مگر اینکه اجازه برسد که به کنار جسدش بیاید؛ پس آن بدن که در قبر خودش متنعّم است اگر همین بدنی است که ریزریز شده و درهم کوبیده شده، آنوقت معنی اینکه قبرش برای او روضهای از روضههای بهشت میشود چیست؟ و میدانیم وقتی که روضه شد نمونه بهشت است. یعنی هرچه که در بهشت هست به حسب خودش، برایش هست. یعنی باید اطرافش گلها، ریاحین و درختها باشد و خودش در قصر بوده و نسیم بهشتی بر او بوزد، بدنش احساس داشته باشد. پس یک حقیقتی هست که غیر از این است در عین حالی که این است. این است و غیر از این است. این است به جهت اینکه قبل از تصفیه و تزکیه همین است، غیر از این است بعد از تزکیه و تصفیه.
پس آن بدن اصلی در انسانهای معمولی و در نوع انسان، به تدریج به کمال خود میرسد و احکام و قوانینش به تدریج جاری میشود و وقتش هنگام ظهور امام7 است. و امّا انسانهایی که به آن دوره نمیرسند، در همینجا از اوّل احتضار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 202 *»
این امر برایشان پیش میآید. مسألهای که در اینجا قابل توجّه است اینکه پس از مرگ هم که روح گرفته میشود، باز آن بدن که مورد تعلّق روح ــ یعنی مثال و مراتب بالا ــ بوده و همه آنها شعور و ادراک و حیات داشتند در اثر مجاورت و در اثر تعلّق، شعور و ادراک و حیات بدن اصلی را از آن استخراج کردهاند و در نتیجه بدن اصلی حیاتی مستقل دارد، شعوری مستقل دارد و ادراکی مستقل دارد.
تحقیق این مطلب فقط به وسیله مشایخ ما+ انجام شده است. چون فلاسفه و حکما میگویند که اصلاً دیگر برای بدن هیچ خبری نیست، هرچه هست نفس است و قوّه خیالیّه نفس که عبارات ملاّصدرا را در این زمینه خواندم. خلاصهاش این بود که هرچه هست قوّه خیالیّه است. تنها مسألهای که هست اینکه نفس در عالم خودش یک قوّه خیالیّه جزئیّه هم دارد. او نگاه میکند میبیند که مثلاً یک حوریه را کنار این بدن گذاشتند، همین صورت را که میبیند، در آنجا احساس لذّت میکند. یا میبیند یک بادی از بهشت وزید و به این بدن رسید، او این صورت را میبیند و فقط از این صورت لذّت میبرد.
معنی لذّت بردن از صورت این است که فرض کنید اگر یک عکسی به شما بدهند و در این عکس ببینید که یک دریایی است و کنار این دریا کوهساری است و یک کشتی در میان این دریا در حرکت است و گلهای زیبایی در ساحل این دریا روییده است. همینطور مرتّب نگاه میکنید و میگویید بهبه عجب منظرهای! امّا هیچ فایدهای ندارد. نه این دریا بر شما اثری گذاشته و نه از این بادها که وزیده و درختها را خم کرده اثری دیده میشود، هیچ. فقط یک صورت دیدهاید و از دیدار این صورت لذّتی بردهاید. فلاسفه و حکما میگویند عذاب قبر و ثواب قبر به اینگونه است. نفس میبیند یک گرزی به این بدن رسید و این بدن شعلهور شد، هیچ خبری اینجا نیست، این بدن که مرده است احساسی ندارد. نفس، این صورت را میبیند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 203 *»
وحشت میکند مثل اینکه یک عکس ترسناکی به دست شما بدهند و شما عکس را که نگاه بکنید بترسید و وحشت کنید. عذاب قبر هم از نظر فلاسفه و حکما اینطوری است. از آن بالا نگاه میکند که گرزی به این میّت زده شد و قبرش پر از آتش شد، اینجا هیچ خبری نیست، هیچ ادراکی، شعوری و حیاتی برای بدن نیست، این بدن مرده است و میّت است و افتاده. در آنجا نفس میبیند و مشاهده میکند، نفس به وسیله قوّه خیالیه جزئیّه این صورت را مشاهده میکند و در آنجا میلرزد؛ عذاب قبر همین است.
پس این بیان حقیقت که مبتنی بر احادیث آلمحمّد: است از طرف مشایخ ما انجام شده که میفرمایند آن بدن اصلی چون اثر مشیّت است حیات دارد، ادراک دارد، شعور دارد. البته اوّل بهطور بالقوه بوده ولی وقتی که خدا، روح ــ یعنی مراتب مثال به بالا ــ را به این بدن اصلی تعلّق داد، از این بدن اصلی، فکر، شعور، اراده، ادراک، حیات و تمام کمالاتی که آثار مشیّت است استخراج شد. البته به حسب این بدن، از این بدن استخراج شد. و حالا در قبر، همین بدن بدون تعلّق روح، از نعمتها لذّت میبرد و یا به عذابها معذّب است. ولی در مورد معصومان و کاملان، همین بدن عنصری در همینجا به این کمال میرسد.
البته همین بدن عنصری، الآن برای ما هم به حسب خودش به کمال رسیده است. درد را همین بدن احساس میکند، تمام احساساتی که هست و ادراکاتی که هست همین بدن دارد ادراک میکند و احساس میکند. وقتی که دست بریده میشود، روح که بریده نمیشود؛ پس درد را همین بدن احساس میکند. برای معصومان آن بدن به حدّ کمال میرسد و حتّی برای کاملان شیعه آن بدن به کمال میرسد و در همینجا استخراج میشود. برای کاملان سجّینی هم همینطور است که آن بدن غیبی آنها هم در همینجا برایشان استخراج میشود و گاهگاهی آثارش را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 204 *»
نشان میدهند بهطوریکه مثلاً یک چیزهایی را که دیگران نمیبینند، میبینند.
پس این مطلب مسلّم است که از مرگ به آنطرف، آن بدن اصلی فعلیّت یافته و تمام احکام و قوانین آن بدن ظاهر میشود. در مورد کافر، همه عذابها به آن بدن تعلّق میگیرد؛ برای مؤمن هم همه نعمتها به همان بدن اصلی تعلّق میگیرد. با اینکه الحمدللّه مطلب روشن است امّا برای اینکه روشنتر شود و دلایل بیشتر ذکر شده باشد، نمونههایی عرض میکنم تا درضمن، ذکر مثالب اعداء و فضائل اولیاء هم شده باشد.
در جنگ جمل بعد از آنکه امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه غالب شدند و لشکریان جمل شکست خوردند و عدّه زیادی کشته شدند از جمله طلحه در همان جنگ کشته شد. حضرت بعد از آنکه از امور جنگی فارغ شدند شروع به راهرفتن در میان کشتهها کردند. به هرکشتهای که میرسیدند مطالبی درباره او و سابقهاش میفرمودند که این چه کرد و چه گفت، این که بود، پدرش که بود؛ و همینطور سابقههایی از آنها ذکر میفرمودند و میگذشتند.
«ثمّ مشی قلیلاً فمرّ بکعب بن سور» حضرت مقداری که رد شدند به کعب بن سور رسیدند فقال هذا الذی خرج علینا فی عنقه المصحف این کسی است که قرآن به گردن افکنده و به جنگ ما آمده یزعم انه ناصر الله فکر میکند که خدا را نصرت کرده یدعو الناس الی ما فیه و هو لایعلم ما فیه مردم را به قرآن میخواند اما خودش نمیدانست که در قرآن چیست. ثم استفتح فخاب کل جبار عنید بعد به جنگ ما برخاست و خواست برما پیروز شود ولی هر ستمگر و دشمن کینهورز ناامید شد و به مقصد نرسید. اما انه دعا الله ان یقتلنی این دعا میکرد و از خدا میخواست که خدا مرا بکشد فقتله الله پس خدا او را کشت.
اجلسوا کعب بن سور این کعب را بنشانید. «فاجلس» اصحاب بلندش کردند و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 205 *»
به دستور حضرت او را نشاندند. «فقال له امیرالمؤمنین7» حضرت به او فرمودند یا کعب لقد وجدت ما وعدنی ربی حقاً آنچه را که خدا به من وعده داده بود درست یافتم، خدا به وعده خود رفتار کرد و مرا بر شما ناکثان که نکث بیعت من کردید و با من جنگیدید پیروز گردانید فهل وجدت ما وعدک ربک حقاً آیا تو هم آنچه را که خدا به تو وعده داده بود یافتی که حق است؟ ثمّ قال اضجعوا کعباً بعد فرمود بخوابانیدش.
«و مرّ علی طلحة بن عبیدالله» حضرت رد شدند و گذشتند تا به طلحه رسیدند. قال هذا الناکث بیعتی این است کسی که بیعت مرا شکست و المنشئ الفتنة فی الامة این فتنه را در میان امّت آغاز کرد و المجلب علیّ این است که همه را بر ضرر من و علیه من جمع کرد و الداعی الی قتلی و قتل عترتی این همه را به کشتن من و کشتن عترتم دعوت کرد. اجلسوا طلحة بن عبیدالله این را هم بنشانید «فاجلس» بلندش کردند و او را نشاندند «فقال له امیرالمؤمنین7» به او فرمودند یا طلحة قد وجدت ما وعدنی ربی حقاً فهل وجدت ما وعدک ربک حقاً عبارت را فرمودند ثمّ قال اضجعوا طلحة بعد فرمودند او را بخوابانید و سار و گذشتند.
«فقال له بعض من کان معه» بعضی که همراه حضرت بودند عرض کردند «یا امیرالمؤمنین أ تکلم کعباً و طلحة بعد قتلهما؟» آیا شما بعد از کشته شدن با این دو سخن میگویید؟ معلوم است کشته شدن یعنی روح خبیث و ناپاک آن ملعونها به جهنّم رفته است. این مطلب قطعی است، روحشان که به جهنّم رفته پس سخن گفتن با اینها یعنی چه؟ چرا با اینها سخن گفتید؟
دقّت بفرمایید که امام نفرمودند روحشان در جهنّم حرف مرا میشنود در صورتیکه اگر به نوع مردم اینگونه احادیث را بگوییم میگویند روحش در جهنّم میشنود، امام که با این حرف میزنند یعنی دارند با روحش در جهنّم حرف میزنند. البته امام7 به مقام مثالیشان بر جمیع عالم مثال احاطه دارند و مثال امام7،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 206 *»
قطب عالم مثال است. تمام ارواح مؤمنان در بهشت عالم مثال و برزخ که به نعمتهای برزخی متنعّمند همه به برکت عنایت امام است و تمام معذّبان که در جهنم برزخ عذاب میبینند به خشم امام عقاب میبینند. یعنی مؤمنان در بهشت میبینند که هر نعمتی به ایشان احسان میشود از دست امام به ایشان میرسد. جهنّمیهای عالم برزخ هم میبینند هر عذابی که به ایشان میشود، به دست امام به آنها میرسد. این است که خود امام امیرالمؤمنین فرمودند منم ثواب بهشت و منم عقاب([42]). خود من عقابم، یعنی خشم امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه، و خشم امام در جهنّم ظاهر است چرا که خشم ایشان خشم خداست، رضای ایشان رضای خداست. درباره آیه شریفه فلما اسفونا انتقمنا منهم([43]) یعنی وقتی ما را به خشم آوردند ما هم از ایشان انتقام کشیدیم، راوی عرض کرد آقا خدا که به خشم نمیآید. فرمود آری خدا اولیائی برای خودش قرار داده که خشم آنها را خشم خودش خوانده است، همانطور که رضای آنها را رضای خودش خوانده.([44])
و این مسأله به ارواحشان مربوط نیست. سخن گفتن امیرالمؤمنین گرچه برای اینکه امام7 عذابشان بفرماید به روحهایشان هم در عالم مثال خطاب فرموده ولی به خصوص در اینجا این دو را مینشانند و با آنها سخن میفرمایند و خطاب به آنها میکنند. بهطوریکه راوی عرض کرد بعد از کشته شدن این دوــ یعنی بعد از آنکه روح این دو ملعون به جهنم رفته است ــ دیگر این حرف زدن یعنی چه؟ و واقعاً هم اگر هیچ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 207 *»
جهتی در کار نباشد کار لغوی است. آنطوری که این مردم نوعاً میگویند، کار لغوی است. پس این اعتراض بهجاست چون مطلب را نمیفهمد.
امام7 فرمودند: ام والله لقد سمعا کلامی والله، قسم یاد فرمود. به خدا قسم سخن مرا هر دو شنیدند. اینکه میفرماید هر دو شنیدند معلوم است یعنی با همان بدنی که در غیب این بدن است و بدن اصلی است و الآن در قبر برزخی معذّب است به عذاب و خود این فرمایش امام هم برایش عذاب است. بعد امام7 فرمود کما سمع اهل القَلیب کلام رسولالله9 یوم بدر([45]) همانطور که در روز جنگ بدر، اهل قلیب (یعنی اهل چاه) کلام رسولالله9 را شنیدند.
آن جریان هم از این قرار بود که در جنگ بدر بعد از آنکه عدّهای از کفّار و مشرکان کشته شدند و مسلمانان پیروز گشتند رسولالله دستور فرمودند «امر رسولالله9 ان تلقی القتلی فی قلیب بدر» کشتههای آن ملعونها از کفّار و مشرکان را در همان چاه بدر بریزند. وقتی که ریختند، رسولالله9 تشریف آوردند «ثم وقف علیهم» در کنار آن چاه یا گودال که اینها را در آنجا ریخته بودند ایستادند «و ناداهم باسمائهم و اسماء ابائهم واحداً واحداً» رسولالله9 اسم خودشان و اسم پدرانشان را یک یک نام بردند و صدایشان زدند. «ثم قال» بعد فرمودند قد وجدنا ما وعدنا ربنا حقاً فهل وجدتم ما وعد ربکم حقاً ما آنچه را خدای ما وعده داده بود درست یافتیم، شما هم آنچه را که خدایتان وعده کرده بود درست یافتید؟ یعنی الآن در عذاب بسر میبرید؟
مسلّماً روحهای آن ملعونها در جهنم برزخ معذّب بوده ولی این عذابی که میفرماید یعنی در همینجا و در همین قبر که هستید، همان بدنی که در غیب این بدن شماست عذاب میکشد. برای این بدن که عذابی ظاهراً دیده نمیشد و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 208 *»
نمیشود. چه بسا بدن یک کافری را ببرند در بهترین جاها و در بهترین محلها مومیایی کنند و نگهداری کنند. مثل این بدنهای کثیف فرعونها که الآن در میان مومیایی راحت بسر میبرد و به حسب خودش در کمال سلامتی است؛ ولی الآن در جهنم هستند. اما به کدام بدنها در جهنم هستند؟ به همان بدن اصلی که هم حیات دارد هم شعور دارد. همه امور، و هرچه بر آن میگذرد بر او است.
بعد رسولالله9 به اصحاب رو فرمودند و فرمودند که انهم لیسمعون کما تسمعون آخر چه دلیلی از این دلائل قویتر؟ این فرمایشها را که نمیشود انکار کرد که نعوذبالله دروغ است. همه نوشتهاند که در جنگ بدر این جریان رخ داد و حضرت این فرمایش را فرمودند. فرمودند اینها میشنوند همانطور که شما میشنوید. یعنی این بدنها تا این حدّ فعلیّت دارد و به کمال رسیده است. ولکن منعوا من الجواب([46]) امّا اینها از جواب دادن ممنوعند وگرنه همین بدنها جواب میدادند و میگفتند آری «وجدنا ما وعدنا ربّنا حقّاً» همین بدنها جواب میدادند. این نمونه در مورد کفّار ذکر گردید.
درباره مؤمنان که موارد زیاد است ولی میخواهم عرض کنم که در مورد کاملان از شیعه و بزرگان از شیعه حتی این بدن ظاهری هم به فعلیّت خود باقی میماند چه برسد به انبیا و چه رسد به معصومان:. موردی است که اگر نخوانم حیف است و به فاطمه بنت اسد والده ماجده حضرت امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه مربوط است. مرحوم مجلسی در بحار از امالی شیخ صدوق نقل میکند که عبدالله بن عباس گفت: «قال اقبل علی بن ابیطالب7 ذات یوم الی النبی9 باکیاً» روزی امیرالمؤمنین در حال گریه خدمت حضرت رسول9 آمدند و هو یقول انا لله و انا الیه راجعون این جمله را میگفتند. فقال رسولالله9 مه یا علی آرام باش، ساکت باش، گریه نکن،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 209 *»
چه شده؟ فقال علی یا رسولالله ماتت امی فاطمة بنت اسد عرض کرد مادرم فوت شده «قال فبکی النبی9» حضرت رسول هم گریه کردند. ثم قال رحم الله امک یا علی اما انها ان کانت لک اماً فقد کانت لی اماً و فرمودند خدا مادرت را رحمت کند اگر مادر تو بود، مادر من هم بود. خذ عمامتی هذه و خذ ثوبی هذین فکفّنها فیهما این عمامه مرا بگیر و این پیراهن و ردای مرا بگیر و او را در اینها کفن کن و مر النساء فلیحسنّ غسلها و دستور بده زنها خوب غسلش بدهند و لاتخرجها حتی اجیء و جنازهاش را حرکت نده تا من برسم فالیّ امرها امر او با من است.
«قال و اقبل النبی9 بعد ساعة» بعد از ساعتی حضرت آمدند و غسل تمام شده بود «و اخرجت فاطمة امّ علی7» جنازه را خدمت حضرت آوردند. «فصلی علیها النبی9 صلوةً لمیصل علی احد قبلها مثل تلک الصلوة» حضرت بر آن جنازه مطهره نمازی خواندند که تا آن وقت اینطور نماز نخوانده بودند «ثم کبّر علیها اربعین تکبیرةً» سپس چهل الله اکبر بر آن جنازه مطهره فرمودند «ثم دخل الی القبر» بعد خود رسولالله داخل قبر شدند «فتمدد فیه» و در آن قبر خوابیدند «فلم یسمع له انینٌ و لا حرکةٌ» از حضرت نه حرکتی شنیده میشد و نه نالهای «ثم قال» بعد فرمود یا علی ادخل یا حسن ادخل شما هم داخل قبر بشوید «فدخلا القبر» آن دو بزرگوار هم داخل شدند «فلما فرغ مما احتاج الیه» بعد از این برنامه قال له یا علی اخرج یا حسن اخرج فرمود شما خارج بشوید «فخرجا ثم زحف النبی9 حتی صار عند رأسها» خودشان هم آمدند بالای سر قبر قرار گرفتند.
ثم قال یا فاطمة انا محمد سید ولد آدم و لا فخر فرمودند ای فاطمه خدا این نعمت را به من کرامت کرده که من سیّد فرزندان آدم و آقای ایشانم فان اتاک منکر و نکیر فسألاک من ربک فقولی الله ربی و محمد نبیی و الاسلام دینی و القرآن کتابی و ابنی امامی و ولیی. ثم قال اللهم ثبّت فاطمة بالقول الثابت.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 210 *»
«ثم خرج من قبرها و حثا علیها حثیات» بعد حضرت از قبر خارج شدند و روی قبر را پوشانیدند «ثم ضرب بیده الیمنی علی الیسری فنفضهما» دستهای مبارک را از خاک تکان دادند «ثم قال» فرمودند والذی نفس محمد بیده لقد سمعت فاطمة تصفیق یمینی علی شمالی قسم به کسی که جان من در دست او است فاطمه شنید صدای دست راست مرا که به دست چپ من خورد. این صدا را فاطمه شنید. ما که معتقدیم که روح مطهّره آن مجلّله به بهشت رفته است، پس اینکه میفرمایند شنید، یعنی همین بدن داخل قبر شنید و مطمئنّاً به تأیید روایاتی که بعد میخوانم حتی همین بدن ظاهری عنصری فاطمه و همین گوشش هم شنید. او از کاملین شیعه است، از بزرگان شیعه است، مادر امیرالمؤمنین است. در حال طواف بود درد زائیدن بر او عارض شد پناه به خانه خدا برد، دیوار شکافته شد و در خانه خدا وضع حمل کرد.([47])
آیا میشود مادر امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه از کاملان شیعه نباشد؟ معصومه به عصمت تبعی نباشد؟ مطهّره نباشد؟ پس این بدن ظاهرش هم شنید، با همین گوش عنصریش هم شنید و تمام فرمایش را میشنید.
عمّار حضور رسولخدا9 از جا برخاست «فقال فداک ابی و امی یا رسولالله لقد صلیت علیها صلوةً لمتصل علی احد قبلها مثل تلک الصلوة» عرض کرد اینچنین نمازی را تا به حال برای کسی نخوانده بودید فقال یا ابا الیقظان ــ کنیه عمّار است ــ و اهل ذلک هی منی فرمودند ایشان برای این نماز از جانب من سزاوار بود و اهلیّت داشت. یعنی بایست این نماز را من برای ایشان بخوانم قد کان لها من ابی طالب ولد کثیر این زن از ابوطالب فرزندان زیادی داشت و لقد کان خیرهم کثیراً و کان خیرنا قلیلاً این فرزندان نسبت به این مادر خیلی خدمت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 211 *»
میکردند امّا خیر ما نسبت به ایشان کم بود. یعنی نمیگذاشت آنطور خدمت بکنیم کانت تشبعنی و تجیعهم با اینهمه مرا سیر میکرد و آنها را گرسنه میگذاشت و تکسونی و تعریهم مرا میپوشانید و آنها را برهنه میگذاشت و تدهننی و تشعثهم مرا پاکیزه میکرد، تمیز میکرد، روغن به سر و تن من میمالید اما آنها را ژولیده میگذاشت. به آنها نمیرسید اما به من میرسید.
عمّار عرض کرد «فلم کبّرت علیها اربعین تکبیرةً یا رسولالله» چرا در نماز چهل تکبیر فرمودید؟ قال نعم یا عمار التفتّ عن یمینی فنظرت الی اربعین صفاً من الملائکة فرمودند به طرف راستم نگاه کردم دیدم چهل صف از ملائکه برای نماز بر فاطمه اقتدا کردهاند.
«قال فتمددک فی القبر و لمیسمع لک انین و لا حرکة» باز عمّار عرض کرد چه بود که در قبر خوابیدید و نه صدای نالهای از شما شنیدیم و نه حرکتی، علّتش چه بود؟ «قال» فرمودند ان الناس یحشرون یومالقیامة عراةً و لمازل اطلب الی ربی عز و جل ان یبعثها ستیرةً مردم روز قیامت همه برهنه محشور میگردند، من از خدا خواستم که فاطمه را پوشیده مبعوث فرماید والذی نفس محمد بیده ما خرجت من قبرها حتی رأیت مصباحین من نور عند رأسها و مصباحین من نور عند یدیها و مصباحین من نور عند رجلیها قسم به کسی که جان من در دست او است از قبر فاطمه بیرون نیامدم مگر اینکه دو چراغ از نور نزد سرش و دو چراغ از نور نزد دو دستش و دو چراغ از نور نزد دو پایش روشن دیدم. و ملکیها الموکلین بقبرها یستغفران لها الی ان تقوم الساعة([48]) و دو ملکی که موکّل به قبر او هستند برای او طلب مغفرت میکنند تا اینکه قیامت برپاشود.
در روضة الواعظین تتمّه حدیث اینگونه است که رسولالله9 فرمودند، قال یا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 212 *»
عمار ان الملائکة قد ملأت الافق ملائکه از قبر فاطمه تا افق را پر کردهاند و فتح لها باب من الجنة یک در، از بهشت برای فاطمه باز شده. روح فاطمه به بهشت برزخ رفته و همین بدن و مهّد لها مهاد من مهاد الجنة و برای همین بدن در اینجا محل استراحت آماده شده و بعث الیها بریحان من ریاحین الجنة از آن بهشت برای اینجا و بدن در این قبرش ریحانی از ریحانهای بهشت فرستاده شده فهی فی روح و ریحان و جنة و نعیم این فاطمه در روح و ریحان و جنّت نعیم بسر میبرد. یعنی روحش آنجا در جنّت نعیم و بهشت است و قبرها روضة من ریاض الجنة([49]) قبرش هم که روضهای از روضههای بهشت است.
در بصائرالدرجات حدیث به این شکل است و چون این قسمتش جالب است و مربوط به بحث ماست میخوانم انشاءالله دقت کنید. حضرت صادق7 میفرمایند لما ماتت فاطمة بنت اسد امّ امیرالمؤمنین7 جاء علی الی النبی9 فقال له رسولالله9 یا اباالحسن ما لک رسولخدا به امیرالمؤمنین فرمودند تو را چه شده؟ قال امی ماتت مادرم مرد. قال فقال النبی9 و امی والله فرمودند مادر من هم بود به خدا قسم ثم بکی و گریه فرمودند و قال وا اماه صدایشان بلند شد ای مادر، ای مادر ثم قال لعلی7 به آن بزرگوار فرمودند هذا قمیصی فکفّنها فیه این پیراهن من است، او را در این پیراهن کفن کن و هذا ردائی فکفّنها فیه این هم ردای من، مادرت را در این ردا کفن کن فاذا فرغتم فأذنونی وقتی که از غسل فارغ شدید مرا آگاه سازید بیایم. فلما اخرجت چون آن جنازه را بیرون آوردند حضرت را آگاه کردند فصلّی علیها النبی9 صلوةً لم یصل قبلها و لا بعدها علی احد مثلها حضرت بر او نمازی خواندند که نه در گذشته و نه هم در بعد بهمانند آن نماز، حضرت بر کسی نماز نخواندند. ثم نزل علی قبرها فاضطجع فیه بعد داخل قبر شدند و در آن قبر خوابیدند ثم قال لها یا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 213 *»
فاطمة بعد فرمودند یا فاطمه قالت لبیک یا رسولالله ببینید همین بدن گفت لبّیک یا رسولللّه که دیگران شنیدند. نه تنها آن بدن اصلی بلکه این بدن گفت و از این زبان شنیدند. عرض کرد لبیک یا رسولالله فقال فهل وجدت ما وعد ربک حقاً آیا آنچه خدا و پرورنده تو وعده کرده بود درست یافتی؟ قالت نعم فجزاک الله خیر جزاء گفت آری خدا به شما جزای خیر بدهد ای رسولخدا و طالت مناجاته فی القبر و گفتگوی رسولالله و فاطمه در قبر طول کشید.
در این مورد میدانید که روح برنگشته زیرا تا نکیر و منکر نیایند روح برنمیگردد. پس همین بدن با رسولالله حرف میزد و همین بدن عنصری گفتگو میکرد. البته علتش این است که این مخدّره نور رسولخداست و عرض کردم رسولالله را امیرالمؤمنین بعد از غسلدادن نشاند و هزار مسأله از ایشان سؤال کرد و هزار جواب شنید که از هر جوابی هزار باب از علم باز میشد و همین بدن عنصری رسولالله بود که حرف میزد نه اینکه روح برگردد و تعلّق بگیرد و دوباره زنده بشود. بلکه رحلت کرده بودند و رسولالله واقعاً فوت شده بودند، بدون هیچ توجیهی. پس ایشان هم چون نور رسولالله است چنین آثاری از بدن عنصریش سرمیزند.
فلما خرج وقتی که از قبر بیرون آمدند قیل یا رسولالله لقد صنعت بها شیئاً فی تکفینک ایاها ثیابک و دخولک فی قبرها و طول صلوتک ما رأیناک صنعته باحد قبلها اصحاب عرض کردند این کارها را ما ندیدیم با کسی بکنید. او را با لباس خودتان کفن کردید، اینگونه نماز بر او خواندید و در قبر داخل شدید؛ علّت این امور چه بود؟ قال اما تکفینی ایاها فانی لما قلت لها یعرض الناس عراةً یوم یحشرون من قبورهم امّا اینکه او را با لباس خودم کفن کردم چون یک روزی من به فاطمه گفتم مردم در قیامت برهنه عرضه میشوند. فصاحت و قالت وا سوأتاه آن روز فاطمه نالهاش بلند شد و گفت وای از رسواییها و زشتیها فالبستها ثیابی لباسم را تنش کردم و کفنش کردم و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 214 *»
سألت الله فی صلوتی علیها ان لایبلی اکفانها حتی تدخل الجنة در نماز هم از خدا خواستم که خدایا کفنش را مپوسان، این کفن برای او بماند. البته معلوم است که اصل همین کفن مراد است و گرنه این کفن ظاهر که میپوسد. پس یعنی ریشه و اصل این کفن به برکت رسولالله عنصریتش به حدی از کمال رسیده که از آن اصلیّت استخراج شده است.
البته کفن ما هم همینطور است و اینکه میفرماید در کفنهایتان سعی کنید و کفن خوب انتخاب کنید، کفن قیمتی انتخاب کنید، ارزش داشته باشد چونکه در این کفنها محشور میشوید([50]) و چه خوب است در همان لباسی که نماز میخوانید مثلاً دستور دهید شما را کفن کنند یا در لباسی که با آن طواف کردید و حج رفتهاید کفن کنند این دستورها به همین منظور رسیده است.
میفرماید از خدا خواستم که این کفن او را نپوساند تا اینکه با همین کفن داخل بهشت شود. فاجابنی الی ذلک خدا هم این دعای مرا قبول فرمود. و اما دخولی فی قبرها امّا اینکه من در قبرش داخل شدم فانی قلت لها یوماً ان المیت اذا ادخل قبره و انصرف الناس عنه دخل علیه ملکان منکر و نکیر فیسألانه یک روز برایش میگفتم که وقتی که میّت دفن میشود و مردم بر میگردند منکر و نکیر بر او داخل میشوند و از او سؤال میکنند فقالت واغوثاه بالله به خدا پناهنده شد و از خدا کمک خواست. فمازلت اسأل ربی فی قبرها حتی فتح لها روضة من قبرها الی الجنة من در قبر همینطور ایستادم و دعا کردم و از خدایم خواستم تا اینکه به سوی قبر او از بهشت روضهای باز شد و روضة من ریاض الجنة روضهای از روضههای بهشت برای او باز شد. این حدیث این مقدار را اضافه داشت و چون بیان حضرت صادق7 بود که به خصوص این بدن عنصری فاطمه جواب داد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 215 *»
لبیک و بعد هم گفت جزاک الله خیر جزاء جداگانه خواندم.
خدایا ما که نمیتوانیم از نعمت علم بزرگانمان قدردانی کنیم، خدایا تو به ایشان جزای خیر عنایت کن که به ما در امر دین و امور معارف بصیرت عنایت کردهاند.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 216 *»
مجلس 14
(شب یکشنبه 2 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r بدن اصلی ملکی است
r معاد جسمانی است
r مراحل تکاملی جسم
r معنای صحیح حرکت جوهریه
r تکامل از نظر ملاصدرا
r تکامل و تلطیف عالم تا زمان ظهور
r معانی « جسم » و « جسد »
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 217 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
بحثمان به مناسبت، به شناخت بدن اصلی و آن بدنی که در باطن این بدن است و در غیب این بدن است؛ کشیده شده. بحث به اینجا رسید که کمال آن بدن و فعلیّت یافتن آن بدن در انسانهای نوعی به دو شکل ممکن است. یا به اینطور که به تدریج برسند به دورانی که عالم به کمال خود میرسد و آن مرتبه غیبی در کلّ عالم به فعلیّت میآید و به تبع عالم، تمام اجزاء عالم به آن کمال میرسند که از جمله این انسان است که چون از اجزاء این عالم است پس به همین تدریج و در اثر تکامل تدریجی که برای عالم و اجزاء عالم است به حدّی میرسد که آن بدن اصلی فعلیت مییابد و با بودن این بدن عنصری و همراه این بدن عنصری، آن بدن غیبی و بدن اصلی هم احکام خود را ظاهر میسازد و بلکه قوانین آن مرتبه بر این ظاهر حاکم میشود و بدن عنصری ظاهری در تبعیت آن باطن و بدن باطنی قرار میگیرد؛ آن دوران را «دوره ظهور» مینامند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 218 *»
امّا راه دیگر این است که با مردن و مرگ، آن بدن غیبی و باطنی به فعلیّت آید و این بدن متلاشی شود. آن بدن که به فعلیّت آمد دوران احتضار و بعد مرگ و بعد دوران برزخ خود را طی میکند. چون سخن به اینجا رسیده مناسب شد که از اصطلاحات شیخ بزرگوار و اصطلاحات بزرگانمان+ گفتگو کنیم و اجمالاً از اصطلاحات باخبر باشیم که البته تذکّر است.
عرض کردم شیخ بزرگوار/ برای این بدن ظاهری جسد اوّل را اصطلاح فرمودهاند و فرمودهاند بدنی که از عناصر این عالم تشکیل شده «جسد اوّل» است.([51]) این جسد اوّل چون بدئش از این عالم است عودش هم به همین عالم است، چون مبدئش اینجاست معادش هم اینجاست. و امّا آن بدن اصلی که به تعبیر امام صادق7 بهمانند خاکه طلاهاست در میان این خاکها، آن بدن اصلی از این عالم نیست بلکه از عناصر عالم هورقلیاست، از عالم دیگر است.
البته باید توجّه داشت اینکه این بزرگوار عالم هورقلیا میفرماید مرادشان عالم خیال نیست که در نتیجه آن بدن، یک بدن خیالی باشد؛ یعنی یک بدن صوری باشد. بلکه عالم هورقلیا که میفرمایند عالمی مثل همین عالم است. مُلک است مثل همین عالم، ولی تفاوتش با این عالم از نظر لطافت و کثافت است. وقتی که در مرحله کثافت باشد این عالم است و میگویند «عالم عنصری» و «عالم دنیایی»؛ امّا وقتی که تلطیف شود و به لطافت خود برسد میگویند «هورقلیایی» یا «ملک دیگر». اگر هم مثالی میگویند مقصودشان این است که متصل به عالم مثال است. نه اینکه مثال باشد به این معنا که از عالم ملک جدا باشد بلکه چون بالنسبه به این عالم لطیف است به این مناسبت او را مثال میگویند که به عالم مثال متصل است. پس آن بدن اصلی مثالی نیست. اگر هم هورقلیایی گفتهاند مقصودشان این نیست که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 219 *»
مثالی و خیالی باشد، چون خودشان توضیح فرمودهاند که مقصود ما ملک دیگر است. این ملک دیگر چون لطافت دارد به عالم مثال متصل است.([52]) شیخ بزرگوار همین بدن را «جسد ثانی» مینامند.
به عبارت دیگر میتوان گفت که مراد از جسد هورقلیایی همان جسدی است که امام زمان صلواتاللهعلیه و سایر ائمّه: و همچنین انبیاء سلاماللهعلیهم و کاملان شیعه رضواناللهعلیهم به آن بدن و به آن جسد متصرّف در ملک هستند و در آن جسد و در آن بدن هورقلیایی بر این عالم و این ابدان عنصری و ظاهر این عالم حکومت دارند. حالا آیا آن جسد، مُلکی نیست؟ اگر ملکی نباشد که نمیتواند در این عالم ملک متصرف باشد و در این عالم ملک تصرّف کند. اگر ملکی نباشد دیدن آن در این دنیا معنا ندارد. اگر مثال باشد و از جنس عالم مثال، باید در عالم مثال او را دید و با چشمهای مثالی و با مرتبه مثال آن را ادراک کرد و حال آنکه در همین دنیا با این بدن حکومت داشتهاند. امام زمان صلواتاللهعلیه با همان بدن متصرّفند و با همان بدن حکومت دارند و با آن بدن قطب عالم ملکند. الآن عالم ملک به آن بدن برپاست و قوام عالم به آن بدن است. به آن مقام برای این عالم قطبند و متصرّفند. پس آن جسد از عالم ملک است، یعنی از جنس عالم مثال به آن معنی که از رتبههای انسانی میشمرند نیست. بلکه مادون آن است اما در اثر شدّت لطافت، یک ملکی است که به مثال نزدیک است و به عالم مثال مشرف است. اگر هم میفرمایند مثال است مراد این است.
همچنین اتّهام دیگری که در این زمینه در اثر نفهمیدن فرمایش شیخ بزرگوار بر ایشان وارد کردهاند این است که میگویند ایشان گفتهاند که معاد هورقلیایی است و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 220 *»
جسد هورقلیایی عود میکند نه جسد عنصری. و چون معنای هورقلیا را هم نفهمیدهاند و فکر کردهاند مراد ایشان بدن مثالی و خیالی است، از این جهت در امر معاد ایشان را به همان معادی که ملاّصدرا و سایر حکما به آن قائلند متّهم کردهاند و گفتند که ایشان میگویند معاد هورقلیایی است و جسد هورقلیایی یعنی خیالی و مثالی به عالم آخرت میآید. پس اوّلاً متذکّریم که از معنای هورقلیا، مثال و خیال را اراده نکردهاند بلکه ملک دیگر است. و باز کلمه «دیگر» به این معنا که عالم مثال مراد باشد نیست، بلکه ملک دیگر یعنی ملک لطیفتر از این ملک. ملک است، یعنی از همین عالم است و از جنس همین عالم است اما عالم ملک وقتی که کثیف باشد آن را عنصری و عالم عناصر میگویند و وقتی که لطیف باشد هورقلیایی میگویند. یعنی از عناصر عالم هورقلیاست که هورقلیا همین ملک است.
این است که شیخ مرحوم/ میفرمایند من هم مثل همه مسلمانان و طبق ضرورت اسلام میگویم که همین بدن برمیگردد و عود میکند([53]) من میگویم که همین جسم، همین جسد، هرچه شما میگویید و به هر معنایی که اراده میکنید به همان معنا من اراده میکنم و میگویم بدن هورقلیایی و جسد هورقلیایی، همانی که شما اراده کردهاید و در بازار مسلمانان اراده میشود و در بین جمیع مسلمانان اراده میشود، من همان را اراده کردهام. این بزرگوار دروغ که نمیگوید، تقیّه هم که نمیفرماید بلکه حاقّ مطلب را میگویند. حاقّ مطلب این است که همانطور که همه مراتب انسان عود میکند، جسد او هم عود میکند و بدن او هم عود میکند. ولی شناخت این بدن و شناخت این جسد بستگی دارد به شناخت روایات و لحن احادیث و آیات مبارکات و شناختش به عهده کسانی است که خداوند به ایشان علم داده و بر حقایق امور واقفشان کرده.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 221 *»
میفرمایند همین ملک سه مرحله دارد: یک مرحله آن که نهایت کثافت ملک است اسمش را «دنیا» میگذارند که نهایت غلظت را دارد. مرتبه وسطی دارد که لطافت یافته اسم آن را «عالم برزخ»، «هورقلیا» میگذارند و اگر عالم مثال بگویند مقصودشان آن مرتبه مثالی نیست بلکه یعنی خود این ملک در لطافت به حدّ مثالیت رسیده است و خود این ملک مثالیتش استخراج شده. و همچنین این ملک مرتبه سوّمی دارد که مرتبه اخرویّت آن است و «عالم آخرت» نام دارد که ملک به نهایت لطافت خود میرسد و آنجا نفسانیت این ملک استخراج میشود.
طبق نظام حکمت بزرگان ما+ و اصول حکمت ایشان هر چیزی که در مراتب تکاملی خود پیش برود از حقیقت خود خارج نمیشود. هرچه که در مقامات جوهریّه خود قرار بگیرد و صعود کند از حقیقت خود خارج نمیشود. کسی که میخواهد در مباحث بزرگان ما وارد شود، هر مبحثی را که میخواهد بررسی کند باید با اصول حکمت ایشان آشنا باشد. از جمله اصول حکمت ایشان در مورد تکامل و حرکت جوهریه اشیاء همین است که شیء، موجود، ــ خواه ملکی باشد خواه مثالی باشد، خواه نفسانی باشد و خواه عقلانی باشد، هرچه باشد ــ که در مراتب کمال خود تکامل یابد هرقدر هم که در مراتب ذاتیّه خود حرکت جوهریه و ذاتیه داشته باشد از حقیقت خود خارج نمیشود و به حقیقت دیگری مبدّل نمیگردد. آن کسانی که بر این بزرگواران اشکال کردهاند این مسأله را نفهمیدهاند و به خصوص این مطلب را متوجّه نشدهاند و ازاینجهت به این اشتباه افتادهاند و بر ایشان اشکال کردهاند که معاد شما همان معاد ملاّصدرا است و حال آنکه بین این معاد و آن معاد چقدر تفاوت است! تفاوتش به اندازه تفاوت بین ایمان و کفر است.
ملاّصدرا میگوید هر شیئی که ترقی میکند و تکامل پیدا میکند از حقیقت خود خارج شده و مبدّل به حقیقت دیگری میگردد. به خصوص در مورد نفس میگوید
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 222 *»
«النفس جسمانیّة الحدوث روحانیّة البقاء»([54]) در ابتدای پیدایش، ماده و طبیعت است اما همین نفس تکامل پیدا میکند و به روحانیت میرسد؛ حتی بسیط میشود و به بساطت میرسد. این سخن کفر محض است و سخن مخالف با قرآن و احادیث آلمحمّد: است. اینها قدرت خدا را محدود میکنند که فکر میکنند همینکه موجودی به یک مدارجی از کمال نائل شد دیگر حدّ یقف برای کمال و رشد او فرا میرسد و دیگر برای او تکامل بیشتری نمیشود تصوّر کرد. اینها همه از محدودیت فکر اینها و محدودیت علم اینها و محدودیت درک اینها است.
امّا کسی که قدرت خدا را شناخته باشد اینگونه سخن نمیگوید بلکه او وقتی تکامل و حرکت در ذات و جوهریت را مطرح میفرماید، روی این اصل که شیء در مراتب ذاتی خود هرچه تکامل پیدا بکند از حقیقت خود خارج نمیشود، برای تکامل او هم حدّ یقفی نیست و قدرت خداوند متعال محدود نمیشود. خداوند هرچه را آفریده همان است. اگر ملک آفریده، ملک، ملک است. این ملک هرچه ترقی کند و تکامل پیدا بکند از ملکیت خارج نمیشود ولی برای تکاملِ مُلک هم حدّ یقفی نیست. تا خدا خداست ــ که خدایی خدا «تا» ندارد ــ و از وقتی که خدا بوده ــ و برای خدایی خدا «از» نیست ــ ملک را ملک آفریده و ملک را تکامل میبخشد و ترقّی میدهد و ملک مرتب استمداد میکند و همین حرکت ذاتیّه او است. و مراد از حرکت جوهریه در حکمت بزرگان ما همین است که مثلاً شیء ملکی در مراتب ذاتی خود استمداد میکند؛ استمداداتش ملکیه است و خدا هم او را امداد میکند به امدادات ملکیه. برای این استمداد و امداد نهایتی نیست، چون خدا قدرتش محدود نمیشود و عنایات و فیوضاتش محدود نمیشود، فیض انقطاع پذیر نیست و برای فیض تعطیل نمیباشد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 223 *»
شیخ بزرگوار/ میفرماید:
فراحتا الدهر من فضفاض جودهم | مملوءتان و ما للفیض تعطیل([55]) |
صلواتالله علی الشیخ الجلیل. البتّه جایز است که بر او هم صلوات بفرستیم، چرا جایز نباشد!؟ این همان گفتن اللهم صل علی محمد و آلمحمد است. کسی خدمت امام7 عرض کرد «اللهمّ صلّ علی محمّد و اهل بیت محمّد» فرمود اینطور نگو، بلکه بگو اللهم صل علی محمد و المحمد که شیعیان ما هم داخل باشند([56]) پس ما هم میگوییم اللهم صل علی محمد و المحمد. در هر صورت تنها این حکمت است که قدرت خدا را محدود نمیکند. البته این مباحث نوعاً در گذشته بیان شده اما گاهگاهی به مناسبت تکرار میکنم.
پس معلوم شد که ملک سه مرحله دارد : مرحله کثافت آن را دنیا میگویند، مرحله لطافت آن را هورقلیا میگویند و مرحله لطیفتر آن را عالم آخرت میگویند. اما این تقسیمبندی معنایش این نیست که ملک که لطیف شد از ملکیت خارج بشود. به خصوص شیخ بزرگوار تصریح میفرماید که مراد من از هورقلیا طبق لغت سریانی یعنی ملک دیگر؛ توجّه میفرمایید؟ آخر این که دیگر توجیه ندارد، در این که هیچ تقیّه نشده که شما میگویید حتماً مراد ایشان از هورقلیا یعنی مثال نه ملک، نه جسم و نه جسد.
جمله دیگری که شیخ بزرگوار دارند و باید در آن دقت بشود این است که فرمودهاند جسد هورقلیایی عود میکند اما جسد عنصری عود نمیکند ([57]) این یعنی چه؟ یعنی جسد عنصری مرحله کثافت است، تلطیف که بشود ــ و حتماً هم لطیف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 224 *»
شده است ــ آنگاه چه چیز برمیگردد؟ فرض کنید که شما این آب و خاک را با عواملی لطیف کردید و از آنها یک مرتبه لطافت را استخراج کردید و شگفت این است که در اینجا هرچیز هم که لطیف میشود جرمش را از دست نمیدهد و از غیب همین جرم، لطافتش ظاهر میشود. یعنی اصول ترکیب در این عالم دنیای ما بر این است که جرم از بین نمیرود و در بین همین جرم، لطافتش را نشان میدهد. مثل همین جریانهای طبیعی که مشاهده میکنید. مثلاً شما هسته را در خاکِ مناسب، آب مناسب، هوای مناسب و نور مناسب میکارید و میبینید که همین هسته به ساقه تبدیل شد و بعد هم شاخهها و بعد هم همینطور تا به حدّ میوه میرسد. خیلی عجیب است که با اینکه جرم از بین نرفته اما برای این جرم ترکیبی حاصل شده که آن ترکیب یعنی یک دوره لطافتی و یکی از دورههای لطافت. آنوقت این آثار خاصّ را میبینید اسمش را «نبات» میگذارید.
خواه نخواه میبینیم که یک دوره لطافت دست داده دلیلش هم این آثاری است که بروز کرده و اسم همین دوره لطافت را «روح» میگذارند؛ نه اینکه واقعاً روح یک چیز دیگری باشد. بارها عرض کردهام که روح یک اصطلاح خاصّی است یعنی یک حالت ترکیبی که منشأ بروز آثاری باشد، مبدأ فعلیّتی باشد. این معنای روح است. روح یک چیز قلمبه نیست و یک چیز خارجی نیست که انسان بخواهد بگردد و پیدایش کند که چیست و سر و صدا بهپاکند که حالا این روح چیست؟ این حیات چیست؟ روح یک حقیقت خارجی نیست، یک حالت ترکیبی است که همراه با یک دوره لطافت است؛ این را روح میگویند و این هم آثارش که میبینید. چون این آثار به واسطه آن دوره از لطافت و آن دوره از ترکیب پیدا میشود، اسم آن حالت را «روح» میگذارند. یعنی مبدأ این فعلیّت. در این عالم خیلی عجیب است، بسیار شگفت است که تمام این دوران لطافت در باطن این جرم طی میشود؛ یعنی در همین لباس
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 225 *»
و هیچ جرم از بین نمیرود. برای همین عناصر ترکیبهایی است و در این ترکیبها لطافتهایی است و در این لطافتها منشأیّت و مبدئیّت پیدا میشود، برای بروز فعلیتهایی که اسمش را نبات میگذاریم، اسمش را حیوان میگذاریم، اسمش را انسان میگذاریم. ولی از نظر زیستشناسی همه آنها یکی است و همه یک حقیقت است که اسمش را حیات میگذاریم، آن هم حیات عنصری، آن هم در میان این عناصر و با همین عناصر نه خارج از این عناصر.
پس این تکامل و این لطافت در غیب همین جرم و با همین جرم ادامه دارد تا به دوران ظهور امام7 میرسد که آنجا خیلی عجیب است و همینطور به دوران رجعت میرسد. دیگر در دوران رجعت بسیار شگفتزا است که با بودن همین جرم، چون نفخه صعق که نشده تا این جرم و یا این آسمانها و این زمینها و این ترکیبات ملکی از هم بپاشد. پس با بودن همین آسمانها، همین زمینها، همین عناصر و همین ترکیبات و لطافت و استخراج لطافت و استخراج ترکیبها از همین ترکیبهای معمولی به حدّی میرسد که اعجابانگیز است. بحمدالله روایات آلمحمّد: را خواندهاید و شنیدهاید که دوران رجعت چه خبر است. یک پیراهن که میپوشند از اوّل عمرشان تا آخر عمرشان، آنان را بس است. با خودشان بلند میشود، با خودشان کوتاه میشود، تمیز و مرتب میشود، هر رنگی بخواهند عوض میکنند؛ آخر این چیست؟ و این چه مراتبی از تلطیف است؟
الآن میبینید که با دستگاهها و با عوامل مختلف ممکن است رنگهای میوه یک درخت را عوض کنند، ممکن است بویش را عوض کنند، ممکن است طعمش را عوض کنند. رنگ چشم یک انسان را ممکن است عوض کنند، یا رنگ مویش را عوض کنند و همینطور. البته در یک حدّ بسیار محدود و خیلی خیلی سطحی یک چنین تغییراتی میشود داد و هیچ مانعی هم ندارد، هیچ جای عالم هم خراب نمیشود. چون
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 226 *»
وقتی میرسد که خود همین مُلک در اثر تکامل و ترقی تدریجی در کمال، اصلاً اینطور امور، نظام معمولی خودش میشود. یعنی ببینید الآن چقدر برای شما عادی است که این آب و خاک به این جرم نباتی تبدیل بشود! بلکه اصلاً همین بدن خودتان را ببینید که چطور آب و نان و غذایی که میخورید و تنفّسی که میکنید چقدر معمولی وارد این بدن میشود و این آثار از او بروز میکند و مبدأ این فعلیتها میشود و اصلاً بدن شما، خود همینهاست؛ چون چیز دیگری که توی این بدن نیست. خودتان میبینید که چیز دیگری در این بدن نیست ولی خدا یک عواملی در خود همین بدن ــ نه خارج از این بدن ــ قرار داده که همین آب و همین نان و پنیر که در ارشاد به آن مثال میفرمایند([58])، تبدیل به این انسان میشود و از آن عقل سر میزند، از او تفکّر سر میزند، از او تدبّر سر میزند و به قول یک نفر همین، «جهانساز» میشود؛ در این جهان سازندگی پیدا میکند. همین اکتشافات و اموری که در عالم رخ میدهد اسم آنها را جهانسازی میگذارند، جهانساز میشود. اینها چیست و چقدر الآن این نظام برای شما معمولی است!؟ و حال آنکه از نظر خلقت و اساس آفرینش چه نظام شگفتانگیزی است! و فی انفسکم افلا تبصرون([59]) نظام خلقت اینچنین است که میبینید چقدر عجیب است.
همین نظام رو به تلطیف است. آنقدر جرم لطیف میشود! آیا دقت میکنید؟ نظام لطیف میشود در خود همین جرم بهطوریکه با برقراربودن این عالم عنصری کار بشر به جایی میرسد که و اشرقت الارض بنور ربها([60]) همین انسان معمولی، همین من و شما در دوران ظهور دیگر به این ماه و خورشید نیازمند نیستیم([61]) ماه و خورشید
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 227 *»
هست و میتابد ولی ما بهنور آنها احتیاج نداریم. یعنی همانطور که در روشنایی میبینیم در تاریکی میبینیم. این امور چیست؟ برای اینکه دید به عمق اشیاء نفوذ میکند و حقیقتها را میبیند. دیگر به نور احتیاج نداریم، دیگر تاریکی برایمان مطرح نیست.
وقتی که در میان همین جرم، کار این جرم به چنین جایی میرسد، حالا فرض کنید همه این جرم را شروع کنند به تلطیف و باز یک ترکیبی بسازند که آن ترکیب اسمش «ترکیب هورقلیایی» بشود و مناسب با هورقلیا؛ یعنی عالم ملک دیگر و به لطافت آن عالم گردد. نمونهاش دوران ظهور است که آن بدن به فعلیّت میآید ولی در همین ترکیب دنیوی. اما در عالم برزخ هم خودش هورقلیایی است و هم ترکیبش مناسب با عالم هورقلیاست. در عالم برزخ آنطور است و باز در عالم آخرت ترکیب هورقلیایی هم از هم میپاشد. مُلک، جسد و بدن کمال و ترقّیش به نهایت رسیده، ترکیبش به نهایت رسیده در آخرت نهایت تلطیف و کمال ترکیب است. ترکیبی است که دیگر برایش انحلال نیست، ترکیبی است که دیگر برایش فنا نیست، ترکیبی است که دیگر برایش تلاشی نیست، ترکیبی است در حدّ ذاتش. این ترکیبها در حدّ عرضیّت است، آن ترکیب در حدّ ذاتیّت است.
حالا آیا اینها معنایش این است که نعوذبالله معاد با بدن مثالی است؟ پس اگر در فرمایش شیخ مرحوم/ هم دیدیم که میفرمایند جسد عنصری برنمیگردد و جسد هورقلیایی برمیگردد در اینجا، توجّه به معانی و توجّه به اصولی را باید در نظر داشته باشیم. حدِّ اقلِّ اقلّ به سه مطلب باید توجّه داشته باشیم تا مراد ایشان را بفهمیم:
ــ اوّل اینکه مُلک هرچه ترقّی کند و تلطیف شود از ملکیّت خارج نمیشود. جسد که همان ملک است و همان مرتبه جسدانی است، هرچه تلطیف پیدا کند از جسد بودن خارج نمیشود و مثال نخواهد شد. همینطور نفس هرچه تکامل پیدا کند عقل نخواهد شد، عقل هرچه تکامل پیدا کند فؤاد نخواهد شد، فؤاد هرچه تکامل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 228 *»
پیدا کند مشیّت نخواهد شد. مشیّت، خدا نخواهد شد. این یکی از اصول بسیار مهمّی است که به آن توجّه نشده است.
ــ مطلب دوّم اینکه مراد از «هورقلیا»، عالم مثال نیست. این یک اشتباه بزرگی است هورقلیا عالم مثال نیست بلکه ملک دیگر است و ملک است. عالم مثال برای خودش مرتبهای است. اگر یک وقتی هم بفرماید مراد از هورقلیا عالم برزخ است، یعنی در اثر لطافت متصل به عالم مثال است نه اینکه از ملکیت خارج شده و مثال شده. هورقلیا معنای صریحش بدون توجیه و تأویل، ملک دیگر است. و دیگر بودنش از چه جهت است؟ ملک آخر یعنی چه؟ دیگر بودنش این است که بدانید در عرض ملک دنیایی و عنصری نیست بلکه در طول آن است؛ یعنی مرتبه تلطیفی آن است. وقتی که به چشم کثافت بنگریم «عنصر» و «عالم عناصر» و «دنیا» میگوییم، وقتی که به چشم تلطیفی به آن بنگریم اسمش را «ملک آخر»، «هورقلیا»، «برزخ»، «متصل به آن مرتبه مثالی» میگذاریم. به آن «مثال» هم بگوییم مانعی ندارد چون مثال در اینجا یعنی مثالیّت مُلک. یعنی مرحله و مرتبهای که از خود ملک استخراج شده بدون اینکه ملک از ملکیّت خارج بشود ولی تلطیف شده و به حدّ مثالیتش رسیده. خود ملک تلطیف شده و به حدّ مثالیتش رسیده.
ــ مطلب سوّم که باید در آن دقّت داشت اینکه وقتی ایشان میفرماید جسد هورقلیایی عود میکند، یعنی همین ملک دیگر و جسد دیگر که لطیف شده بود و برزخی شده بود و دوران بینبین را میگذراند، همین است که عود میکند؛ اما با توجه به تلطیفی که پیدا میکند و «ملک آخرتی» میشود. یعنی همین ملک به لطافتی میرسد که نفسانیّتش استخراج میشود و از این جهت است که در و دیوار آخرت با انسان سخن میگویند. چطور میتوانند توجیه کنند غیر از اینگونه که بزرگان ما بیان کردهاند؟ چه میگویند؟ درباره در و دیوار آخرت و بهشت که ملک دیگر است چه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 229 *»
میگویند؟ مگر غیر از این است که روز قیامت این دست شهادت میدهد به جمیع کارهایی که انسان انجام داده است؟ پا شهادت میدهد، چشم شهادت میدهد؟([62]) شهادت میدهد یعنی چه؟ و این حدیث را بارها خواندهایم که رسولخدا9 فرمودند ان حلقة باب الجنة من یاقوتة حمراء علی صفائح الذهب فاذا دقت الحلقة علی الصفحة طنت و قالت یا علی([63]) صلوات الله علیه. حلقه در بهشت وقتی که کوبیده میشود، در تمام بهشت طنین میاندازد و میگوید «یاعلی». این چیست؟ آری، این همان ملک است، همان جسد است. بدون اینکه از ملکیت خارج بشود و از جسدانیت خارج بشود. اما به لطافتی رسیده که نفسانیّتش استخراج شده. در، با انسان سخن میگوید؛ انسان، با در، سخن میگوید. با طیرش و پرندهاش سخن میگوید. صدایش میزند، قربانی شده، کبابی شده، جلویش گذاشته میشود. میخورد، میگوید برو؛ میپرد و میرود. این چیست؟ چطور بهشت را توجیه میکنند به غیر از اینطور که بزرگان ما فرمودهاند؟ پس انشاءالله توجه دارید که وقتی هم میفرمایند جسد هورقلیایی عود میکند مرادشان در آن مرتبه هورقلیایی و به لطافت هورقلیایی نیست. این را هم باز باید بفهمند.
اصلاً قرار علم بر تواضع است. تا انسان اظهار نکند که نمیدانم، خدا به او نمیفهماند. واقعش این است که تا شخص خضوع نکند، خدا به او تفهیم نمیکند. قرار بر این است، حالا بیایند در مقابل این فرمایشها بایستند و بگویند ما نمیفهمیم معاد هورقلیایی یعنی چه، و این همان حرف ملاّصدرا است. البته صد سال هم نمیفهمی دلیلش این است که نزدیک دویست سال است نفهمیدی. نزدیک دویست سال است هنوز نفهمیدهای. برداشته نوشته این معادی که شیخ احمد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 230 *»
احسائی میگوید چند روایت را با هم مخلوط کرده و نعوذبالله با بافتههای خود تطبیق کرده و اسمش را «معاد هورقلیایی» گذاشته است. اصلاً خودت هم نمیفهمی معاد هورقلیایی یعنی چه. بعد میگوید بدن اصلی برمیگردد یعنی همین عنصر. اینقدر بیتوجهی در عصر حاضر بعد از گذشتن نزدیک دو قرن از این فرمایشها! پس خضوع کنید، خشوع کنید، دست از کبر بردارید، کوچک بشوید نزد اولیاء خدا تا خدا به شما حق را بفهماند.
پس وقتی گفته میشود جسد هورقلیایی عود میکند، لااقلّ این سه اصل باید در نظر گرفته شود تا مراد این بزرگوار فهمیده شود. براساس نظر حکماء آلمحمّد: این اصطلاحات را باید دانست که امشب من اجمالاً اشاره میکنم و البته بیشتر به کار رفقای متعلّم میخورد. دقت بفرمایید میخواهم مقدّمةً بین جسد و جسم بهطور اجمال یک فرقهایی گذاشته بشود و مراد در اصطلاح دانسته بشود تا انشاءالله بعد عبارات این بزرگوار را بخوانیم. کلمه «الجسم» یک معانیی دارد که آنها عبارتند از : «الجسد: کلّ شخص مدرک یا مدرک» برای دیگران «جماعة البدن» مجموعه بدن، همه بدن را جسم میگویند. «الجسم: البدن و اعضاؤه من النّاس و الدّوابّ و نحو ذلک ممّا عظم من الخلق» بدن و اعضای مردم و انسانها و همچنین دوابّ و چهارپایان که به چشم بزرگ میآید مانند شتر و سایر حیوانات که تنومند هستند، اینها را «جسم» میگویند. «هو الطّویل العریض العمیق فهو ما یقبل القسمة فی الابعاد الثّلاثة»([64]) این هم یک تعریفی است که حکمای پیشین و فلاسفه پیشین کردهاند و گفتهاند جسم آن است که ابعاد سهگانه یعنی طول و عرض و عمق را قبول کند. تعریف دیگری هم حکماء کردهاند: «و جوهرٌ ذوکمّ و کیف و جهة و رتبة و مکان و زمان» جوهری که دارای این حدود باشد. یعنی کمّیتی، کیفیّتی، جهتی داشته باشد؛ رتبه و مکان و زمان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 231 *»
داشته باشد، این را «جسم» میگویند.
اما حکماء وقتی که دقت بیشتری دارند و یک نظر عمومیتر و شاملتری دارند جسم را اینگونه تعریف میکنند که: «و امّا الجسم بقول مطلق فهو المتحیّز الذی یقبل القسمة فی الجهات الثلاث و هو امّا مطلقٌ بسیطٌ ای لا ترکیب فیه کما قیل و هذا یسمّی جسماً من حیث جوهره و ذاته و یسمّی هیولی من حیث قبوله للصورة النوعیة» این یک تعریفی است که تقریباً شمول بیشتری دارد. جسم آن است که متحیّز باشد، حیّزی داشته باشد و در جهات سهگانه خود ــ یعنی طول و عرض و عمق ــ قبول قسمت کند و تقسیمپذیر باشد. به یک چنین حقیقتی از حیث ذاتش و جوهریتش در اصطلاح حکما، «جسم» میگویند و از حیث اینکه قابل پذیرش صورت نوعیه است به آن «هیولی» میگویند.
«و امّا تعلیمی و هو ما یعتبر فیه المقدار الخاصّة سمّوه بذلک لانّهم یعلّمون فیه اولادهم الهندسة الّتی الحدود و الخطوط لا غیر و امّا طبیعی لتعلّق البحث فیه من حیث الطّبیعة»([65]) و اما جسم تعلیمی، میگویند آن است که یک مقدار و اندازه مخصوصی را در نظر میگیرند و علت نامگذاری آن این بوده که علم هندسه را که چیزی جز اندازهها و خطوط نیست به فرزندانشان تعلیم میدادند. و اما جسم طبیعی مثل اجسامی است که در علوم مختلفه طبیعی موضوع سخن واقع میشود و موضوع اصلی علم طبیعت جسم است و این را «جسم طبیعی» میگویند.
و اما جسد، علما و مفسّران به جسم حیوان در لغت «جسد» میگویند. این یک استعمال است برای لفظ جسد. البته به شرطی که ظاهر و محسوس باشد و معانی دیگری هم دارد که مربوط به بحث ما نمیشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 232 *»
اما نزد حکمای آلمحمد: یعنی با توجه به آیات و روایات معصومان: این است که هرجا «جسد» گفته میشود مقابل با «روح» قرار میگیرد. یعنی حقیقتی که با روح مقابل باشد. وقتی میگویند جسد به این معنی است. «جسم» هم گاهی به این معنی میآید و گاهی یک معنای مخصوصی پیدا میکند. جسم دو معنی دارد یک معنی خاصّ و یک معنی عام. معنای عامش شامل جسد هم هست یعنی اجسام در مقابل ارواح. و یک معنای خاصی دارد که از جسد اخصّ است که شیخ بزرگوار/ جسد و جسم را که در برابر هم قرار میدهند، از جسد یک معنای عامی اراده میکنند و از جسم یک معنای خاصی اراده میفرمایند. میفرماید انسان دو جسد دارد و دو جسم: جسد اول «جسد عنصری» است و جسد دوم «جسد هورقلیایی» است و همچنین جسم اول و جسم ثانی دارد و میفرماید جسد اول عود نمیکند و جسد دوم عود میکند که هورقلیایی است و جسم اول عود نمیکند چون ظرف تعلّق روح است و مربوط به دوران برزخ است و جسم دوم به قیامت میآید که توضیح آن بعداً گفته میشود. و گاهی جسد میگویند و از آن جسد ظاهری عنصری را که از عناصر ترکیب شده اراده میکنند. پس «جسد» همیشه در برابر مراتب بالا که روح است میباشد ــ و روح یعنی از مرتبه مثال به بالا ــ هرچه مقابل آنهاست «جسد» میباشد.
با توجّه به این اصطلاح روشن میشود که معاد جسدانی است و یا جسمانی به معنی عام است. جسد در مقابل روح است و از مرتبه مثال به بالا را «روح» مینامند. این مرتبه مقابل روح، «جسد» است و مراتب دارد مرحله غلظت و کثافت آن عنصری دنیوی است و لطیفتر که شد هورقلیایی است و مرتبه اخروی هم جسد است ولی از دو مرتبه قبل لطیفتر گشته است. در اینجا مرتبه دنیویتِ جسد است، در برزخ مرتبه هورقلیائیّت و مثالیّتِ جسد میگذرد و طی میشود و اما در آخرت جسد تا حدّ نفسانیّتِ جسد میرسد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 233 *»
اما «جسم» در معنای عامش شامل جسد میشود که اجساد میگویند. در معنای خاصّش وقتی که با جسد استعمال میشود آن حقیقتی است که روح ــ یعنی مثال و همه مراتب ــ در آن بهرهمند میباشند یا در بهشت برزخ و یا در جهنّم برزخ. آن را جسم اوّل میگویند که در دوران برزخ است و در آخرت جسم ثانی یا اخروی میشود که بینهایت لطیف شده باشد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 234 *»
مجلس 15
(شب دوشنبه 3 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r جسم و جسد انسان
r تنزل جسد اصلی
r ارواح و ابدان بعد از مرگ
r « هورقلیا » در کلام سهروردی
r اثبات معاد جسمانی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 235 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
بحث در پیرامون بدن اصلی و آن مرتبه باطن که در غیب این ظاهر و این بدن است، بحث مفصّلی است و بیشتر با مسأله معاد ارتباط دارد که اگر خدا توفیق دهد در جای خودش باید گفتگو شود. ما میخواستیم با مطرح کردن این مطلب مسأله غیبت را بشناسیم که مقصود از غیبت امام زمان صلواتاللهعلیه چیست، و سخن به اینجا کشید. اگرچه گفتگو درباره بدن اصلی و یا باطن این بدن به عنوان معاد مربوط است و بهمقداری که ما میخواهیم در بحث غیبت و دوران ظهور از آن استفاده کنیم بحث میکنیم و بیجهت نباید به مسائلی بپردازیم که با مسأله معاد مربوط است ولی چون بحث از جسد و جسم به میان آمد، ناچاریم بهطور اجمال یک یا دو مجلس بحث داشته باشیم، بعد وارد مسأله مورد نظر شویم.
عرض شد مطابق اصطلاح شیخ مرحوم/ که از آیات و روایات استفاده میشد معلوم گردید که برای انسان دو جسد و دو جسم است. وقتی جسد در مقابل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 236 *»
جسم قرار میگیرد از جسم معنای خاصّش اراده میشود. چون جسم یک معنای عام دارد که شامل جسد هم میشود (درباره این اصطلاح گفتگو خواهیم کرد) و یک معنای خاص دارد که در مقابل جسد است. شیخ مرحوم جسد اول را «جسد عنصری» و جسد دوم را «جسد هورقلیایی» یا اصلی فرمودهاند و مرادشان از این دو جسد این است که جسد اصلی انسان که با آن در عالم ذرّ بود، با آن جسد در این دوره دنیا و در برزخ و در آخرت هست. چون انسان یکی از مراتبش جسد است که همان جسد اصلی او است و واقعاً جسد است نه اینکه توجیه شود که بگوییم جسد برزخی، خیالی یا مثالی است و نامش را جسد بگذاریم بلکه واقعاً جسد است و سایر مراتب در مقابل این مرتبه است. جسد اصلی مرتبهای است که مثال و مراتب بالاتر تا عقل، همه آنها تا در دنیا است در این جسد قرار دارد و وقتی که مرگ فرا میرسد، همه آنها ــ یعنی روح ــ از این جسد مفارقت میکند. دوران برزخ بر جسد اصلی میگذرد و در دوران آخرت آن جسد احیاء میشود. پس جسد اصلی وقتی که از عالم ذرّ به این عالم تنزّل کرد در اینجا مناسب با این عالم لباسی پوشید که همین جسد ملموس و محسوس باشد. این لباس را که از عناصر اینجا تهیه کردند، لباسی است که مرتب در تبدّل و تغیّر است و آن جسد ثابت است؛ لباسها مرتّب عوض میشود. درست مثل اینکه شما لباستان را عوض میکنید ولی خود شما عوض نمیشوید. مثال دیگر که در فرمایشات شیخ مرحوم است فرض کنید یک پیراهن کرباس را که انسان مرتب بپوشد چرک میشود، آن را میشویَد باز چرک میشود. او هم دوباره میشوید. حال در این مثال چرکها همه در حکم این بدن عنصری است که مرتب میآید و میرود. این بدن هم پیدرپی تحلیل میرود و جایش میآید ولی ما خودمان همانی که بودهایم هستیم که آن را بدن اصلی میگویند. و آن است که در اثر تعلّق روح (از مثال تا عقل) به آن بدن اصلی، حیاتی ذاتی و شعوری و ادراکی ذاتی از آن بدن برای آن بدن استخراج
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 237 *»
شده است، و از اوّل مرگ که آن را در قبر میگذارند اگر مؤمن است به نعمتهای برزخی متنعّم است و اگر غیرمؤمن است در قبرش به عذاب جهنّم معذّب است.
عبارتی است از امام صادق7 درباره ارواح و ابدان مؤمنان ماحضالایمان و کفّار ماحضالکفر، غیر از مستضعفان. وقتی سخن حضرت به کفّار میرسد تعبیری دارند دقت کنید که مطلب را دریابید و این فرمایشها فقط با اصول بزرگان ما+ حل میشود. میفرماید : فلاتزال تلک الابدان فزعةً ذعرةً روح که مسلّماً از بدنها مفارقت کرده و روح کافر در جهنّم است، پس فقط صحبت بدن کفّار است. فلاتزال تلک الابدان فزعةً ذعرةً خود بدنهای کفّار همواره در خوف و فزع و ترس بسر میبرند. پس باید بدن حیات، شعور و ادراک داشته باشد. انصاف دهید این بدن ظاهری که متلاشی شد، شاید پارهای خشت و آجر شده و در عمارتها بهکار رفته است. چون قبور بعد از چند سال خراب میشود؛ پس این بدن که هیچ شد. و کفّار با اینکه در زمانهای متمادی بودهاند و طغیان ورزیدهاند، حالا روحهای خبیثشان به درک رفته و بدنهای خبیثشان لاتزال همیشه فزعةً ذعرةً در خوف و ترس بسرمیبرد.
حضرت میفرمایند: و تلک الارواح معذبة بانواع العذاب در جهنّم آن ارواح به انواع عذابها عذاب میشوند و این ابدان نیز در جهنّم خود آنگونه در عذاب بسر میبرند. پس معلوم میشود خود بدن میباید ادراک و حیات داشته باشد. امام مبالغه که نمیفرمایند بنابراین باید یک بدنی باشد که این بدن ظاهر در حکم همان عرض و لباس و چرک باشد که دیگر از خودش خلع میکند و خود آن بدن شروع به فعلیّت یافتن میکند. فی انواع المرکبات المسخوطات الملعونات المصفوفات مسجونات فیها در اینها زندانی شده و در اینها هستند. لا تری روحاً و لا راحةً الی مبعث قائمنا صلواتاللهعلیه و تا وقت ظهور رَوْح و راحتی نمییابند فیحشرها الله من تلک المرکبات فترد فی الابدان و ذلک عند النشرات قیامت صغری وقتی بپامیخیزد (که اشاره به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 238 *»
دوران رجعت است) خداوند آنها را هم زنده میکند فتضرب اعناقهم ثم تصیر الی النار ابدالابدین و دهر الداهرین.([66])
در این حدیث شریف سخن از بدنی است که باید اعضایش مرتب باشد و حال آنکه این بدن ظاهر متلاشی میشود و چه بسا این بدن را ریزریز کنند ولی آن بدن باید کامل و سالم سرجای خود محفوظ باشد که عذابهایش را ببیند. آن بدن همان بدن اصلی است که ثواب و عقاب مال او است و در برزخ هم دارد برای آخرت پرورش مییابد که بتواند آن ثوابها یا آن عقابهای اخروی را تحمّل کند. و لباسی باید در آن دوران پرورش داشته باشد که لباس برزخی و لباس هورقلیایی باشد؛ همینطور که در اینجا لباس عنصری دنیوی است. و این لفظ هورقلیا یک کلمه قلمبه و وحشتانگیزی نیست و عرض کردم که این کلمه سابقه دارد. و میدانیم حکمای پیشین اصل حکمت را از انبیا: گرفتهاند اگرچه پارهای از آن را تغییر دادهاند و تحریف کردهاند. اصل حکمت از انبیا است و بعضی حکما استنباطهای خلاف داشته و دارند ولی رؤس حکمت را میشود گفت که از انبیا گرفتهاند. ازجمله عالمی است به نام برزخ که به حسب عناصر و زمین و آسمانهایش و شهرهایش اسمهایی دارد. حالا چهطور است، ما چه میدانیم؟ و «جابلقا» و «جابرسا» از همان عالم است که نام شهرهای برزخ است و از جمله نام آسمانهایش «هورقلیا» است و این کلمه از همانهاست که حکمای پیشین گفتهاند، شیخ مرحوم هم ذکر میفرمایند. اما برای بیخبرها شگفتآور است. این کلمه در حکمت اشراقیین و مشّائین سابقه دارد.
از جمله عبارتی هست از «شهاب الدین سهروردی» صاحب کتاب «حکمة الاشراق» و همچنین «قطب الدین شیرازی» که شارح حکمة الاشراق و از پیشینیان است. «سهروردی» در قرن ششم و متوفّی در سال 575 هجری بوده است و حال آنکه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 239 *»
از فوت شیخ مرحوم هنوز 200 سال نگذشته است. در کتاب او راجع به احوال سالکان این بحث شده است که میگوید از جمله حالات متوسطین این است که: « و قد یحملهم هذه الانوار فیمشون علی الماء و الهواء و قد یصعدون الی السّماء مع ابدان فیلتصقون ببعض السّادات العلویّة و هذه احکام الاقلیم الثّامن» شارح این الفاظ یعنی قطب الدین شیرازی در شرح آخر عبارت سهروردی میگوید مراد ابدان مثالیه است. میگوید: «ای عالم المثال لانّ العالم المقداری منقسمٌ بثمانیة اقسام سبعة منها هی الاقالیم السّبعة الّتی فیها المقادیر الحسّیّة و الثّامن فیها المقادیر المثالیّة» تا آخر کلام قطبالدین.
بعد سهروردی میگوید: «الّذی فیه جابلق و جابرص و هورقلیا([67]) ذات العجائب» قطبالدین در شرح این جمله میگوید: «و هذه اسماء مدن فی عالم المثال و قد نطق به الشّارع7 الاّ انّ جابلق و جابرص مدینتان من عالم عناصر المثل و هورقلیا من عالم افلاک المثل» تا آخر کلامش.([68])
حکما فکر کردهاند که بعث و عود در قیامت برای بدن برزخی است. اینها معنی «هورقلیا» را نفهمیدهاند و به غلط گفتهاند معاد به بدن برزخی است و آن، جسد نیست و اشباح مجرّده است. ولی شیخ مرحوم/ این غلط را تصحیح فرمودهاند که بدن اصلی عود میکند و مقصود ایشان از این عبارت این است که بدن اصلی این لباس دنیوی را کنار میگذارد و آن بدن که ملک دیگر است و لباس هورقلیایی است، آن لباس را هم کنار میگذارد و واقعاً بدن که جسد باشد عود میکند، ولی حقیقت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 240 *»
جسد. همان که اکنون در لباس عنصری است ولی در آخرت لباس ذاتی او است. در اینجا آن بدن در یک قالب عرضی است که ترکیب آن خیلی سطحی است و به همین جهت مرگ میرسد و بهزودی از هم میپاشد. بعد برایش یک ترکیب قویتری فراهم میشود که عرض بالاتری است و با نفخه صعق باید از هم بپاشد و سرانجام در آخرت ترکیب دیگری دارد که زوالپذیر نیست و ترکیبی است ذاتی که بر صورت اکتسابات او است. اگر مؤمن است که به صورت ایمان است وگرنه بر صورت کفر است. پس اینکه شیخ مرحوم/ میفرمایند بدن عنصری عود نمیکند ولی جسد هورقلیایی عود میکند برای این است که مطلب تاحدّی روشن شود و البته برای نزدیک شدن به عقل و ذهن اینگونه فرمودهاند وگرنه لباس هورقلیایی هم عرضی است؛ و انسان در قیامت با بدن اصلی و با لباس اصلی میآید.
عبارتی از شیخ مرحوم/ است، پس از اینکه ایشان عبارت ملاّصدرا را توضیح میفرمایند که معاد از نظر ملاّصدرا معاد جسمانی نیست و نظر او را در معاد ردّ میفرمایند و نظر خود را در معاد ذکر میفرمایند که معاد جسمانی است و درباره دو جسد فرمایش میکنند، میفرمایند: «فان قلت ظاهر کلامک هذا ان الجسد الاول لایعاد و یلزم منه القول بنفی المعاد الجسمانی» اگر بگویی شما که میگویید جسد اوّل عود نمیکند پس معاد از نظر شما هم جسمانی نیست، این اشکال را جواب میدهند که «قلت لیس حیث تذهب لانا نرید بالجسد الثانی المعاد هو هذا الجسد المرئی الملموس بعینه» اگر انصاف باشد آیا اگر کسی اینطور به اعتقاد خود تصریح کند، باز هم باید او را متّهم کرد و به او این نسبتها را داد؟ میفرمایند مقصود ما از جسد دوّم عود کننده، همین جسد دیده شدنی و ملموس و لمسشدنی است.
«و هو جسد الاخرة و لکنه یکسر و یصاغ صیغةً لاتحتمل الفساد و الخراب» و همین، جسد آخرتی است ولی کسر و شکسته میگردد و دوباره قالبریزی میشود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 241 *»
بهطوریکه دیگر فسادپذیر و خرابشدنی نیست. مثل انگشتر که به زرگر بدهند و کسر کند و قالب دوبارهای بزند. آن قالب فقط صورت دوبارهای است و کسر، همان از بین رفتن صورت است چنانکه همین مثال را امام صادق صلواتاللهعلیه بیان میفرماید در تفسیر آیه شریفه کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غیرها لیذوقوا العذاب([69]) راوی عرض میکند که اگر این پوستها و بدنهای جایگزینشده بدن خود شخص نباشد «ما ذنب الغیر» پس چه جرمی دارد و گناه آن غیر، چیست؟ حضرت فرمودند شما یک خشت را درنظر بگیرید که درست میکنید و خراب میکنید و باز دوباره میسازید. فرمود هی هی و هی غیرها خشت دوّم همان خشت اوّل است و غیر آن است([70]) از همین فرمایش امام صادق7 ایشان استفاده فرمودهاند که پس همین جسد، «جسد آخرت» است. فرقش اینکه این جسد عنصری دنیایی است «یکسر و یصاغ» شکسته میشود و قالبریزی میشود بهطوریکه دیگر برایش فساد نیست.
«و هذه الصیغة الدنیاویة تفسد فاذا کسرت ذهبت الصورة الاولی المعبر عنها بالعناصر» این حالت و صورت اوّل ــ که بدن عنصری دنیوی بود ــ وقتی که از بین رفت حالت لطیفتری بر آن پوشیده میشود. تا اینکه میفرماید: «التی اشار الیها امیرالمؤمنین7 کما تقدم فی حدیث النفوس قال7 فی النفس النباتیة فی الانسان فاذا فارقت عادت الی ما منه بدئت عود ممازجة لا عود مجاورة و الحاصل نرید بالجسد الاول العنصری الاعراض الدنیاویة فان الجسد الثانی الذی یحشر فیه لما نزل الی الدنیا لحقته اعراض عنصریة» آن جسد اصلی چون در این دنیا آمد، اعراض عنصری دنیوی به آن ملحق شد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 242 *»
«کالثوب اذا لبسته لحقه وسخ عارض لیس منه فاذا غسلته ذهبت اعراضه و لمیذهب منه شیء ابداً» مثل لباس که وقتی میپوشید چرک عارض آن میشود که از خود لباس نیست و در اثر شستشو چرکها زایل میشود اما از لباس چیزی کم نمیگردد. آن بدن اصلی هم اعراض دارد که به آن، «جسد اول عنصری» میگوییم. وقتی که مرد، خدا این اعراض را از آن میگیرد و در قبرش هرکجا هست متنعّم یا معذّب است. ممکن است این بدن در بهترین جاها باشد، از آن دیوارهای حرمها را بسازند ولی آن بدن اصلی اگر کافر باشد در عذاب است. «فتأمل و افهم مذهب ائمتک و هداتک:.»([71])
این بود جسد اوّل و دوّمی که عرض شد. اما جسم اوّل و دوّم انشاءالله در مجلس بعد دربارهاش بحث میکنیم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 243 *»
مجلس 16
(شب سهشنبه 4 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r عالم مثال مجرد نیست
r معنای صحیح تجرد
r معانی « جسم »
r نقل فرمایش مرحوم شیخ اوحد/
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 244 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در اصطلاحاتی بود که شیخ بزرگوار/ درباره انسان بکاربردهاند که یکی «جسد» و دیگری «جسم» بود. دانستیم که جسد دو معنا دارد، یعنی دو مصداق دارد یکی «جسد عنصری» و یکی «جسد هورقلیایی»؛ با توضیحاتی که داده شد.
از جمله نکاتی که باید به آن توجّه داشت اینکه اکثراً فکر کردهاند که وقتی مشایخ ما+ هورقلیا یا عالم مثال میفرمایند مرادشان همان مراد سایر حکما و فلاسفه است که در این مطلب سخن گفتهاند و مقصودشان مطابق با مقصود همان فلاسفه و حکماست؛ به خصوص حکمای مشّاء. چرا که آنها وقتی «عالم مثال» میگویند، عالمی مجرّد از مادّه را اراده میکنند در حالی که شیخ مرحوم/ بهطور کلی آن مجرّدی را که حکما و فلاسفه و یا عرفا قائلند، آن مجرّد را در عالم خلق اصلاً قبول ندارند و بهطور کلّی وجود مجرّد حقیقی را در عالم خلق قبول نمیکنند بلکه در عالم خلق به «وجود مجرّد نسبی» قائلند. البته این مطلب را بارها عرض کردهام ولی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 245 *»
چون مربوط به بحث است تذکّرش لازم است.
فلاسفه و حکما، نفس را مجرّد میدانند، عالم مثال را مجرّد میدانند، ولی بزرگان ما «مجرّد حقیقی» را فقط خداوند میدانند. مجرّد حقیقی و بسیط حقیقی فقط خداست که برای او هیچ ترکیبی نیست و برای او ماده و صورتی نمیباشد. پس بسیط حقیقی و مجرّد حقیقی صفت خداست و درباره خلق نمیشود بسیط حقیقی و مجرّد حقیقی گفت. اگر هم گاهگاهی در بعضی از مراتب و بعضی از خلق مجرّد یا بسیط بفرمایند، مجرّد نسبی و اضافی را اراده میکنند.
پس یکی از مطالبی که دیگران متذکر نشدهاند و بیخبر ماندهاند همین است که اگر ایشان فرمودند بدن هورقلیایی عود میکند، یا بدن مثالی عود میکند، یا فرمودند روح در عالم برزخ در بدن مثالی است و یا فرمودند مؤمنان یا کفّار در بهشت دنیا و یا جهنّم دنیا با مرتبه مثال بسرمیبرند، دیگران معنا میکنند مطابق با همان معنایی که فلاسفه گفتهاند و نتیجه میگیرند که ایشان قائل به معاد جسمانی و جسدانی نیستند و معاد را مثالی میدانند، برزخ را مثالی میدانند. فکر هم میکنند که مراد از مثال همان است چون لفظاً که یکی است پس مراداً هم یکی است اما بیخبرند ازاینکه مراد و توضیح مراد فرق میکند.
حکما و فلاسفه وقتی «عالم مثال» میگویند یک عالم مجرّدی را اراده میکنند که فقط صورت محض است، دیگر مادّه ندارد مثلاً. ولی مشایخ وقتی که «عالم مثال» یا «عالم هورقلیا» میفرمایند عالمی را و ملک دیگری را اراده میکنند که به حسب خودش، هم ماده دارد و هم صورت دارد. و اگر هم بگویند که آن عالم مجرّد است، یعنی از مادّه عنصری مجرّد است، یا از صورت عنصری مجرّد است وگرنه به حسب خودش مادهای و صورتی دارد.
این یکی از مطالبی بود که بارها متذکر آن شده بودیم و حالا میفهمم که این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 246 *»
موضوع خیلی هم بجا بوده است. اتفاقاً همین امروز به یکی از عبارات شخصی برخورد کردم که این کلمات بزرگان ما را به همان معانی که فلاسفه و حکما میگویند حمل کرده و مراد ایشان را نفهمیده است. بلکه گویا به این مطالب اصلاً مراجعه نکرده است که انشاءالله بعداً بحثش را میکنیم.
و امّا وعده داده بودیم که اصطلاح بزرگان را در مورد «جسم» و اقسام آن بیان کنیم، پس عرض میکنم که جسم دو اطلاق و دو معنا دارد. یک اطلاق و معنای جسم، عام است و یکی خاص است. وقتی که جسم در مقابل جسد گفته میشود، این جسم بمعنی خاص است و یک معنای خاصی را اراده کردهایم. و اما جسم از نظر معنای عامی که دارد چهار مصداق برایش ذکر میشود. جسم در معنای عام خودش در اصطلاح مشایخ ما+ چهار مصداق دارد که دو مصداق آن همان دو جسدی بود که در مجلس قبل به عنوان «جسد عنصری» و «جسد هورقلیایی» بیان شد. در آن معنای عام جسم، به اینها هم «جسم» میگویند.
شیخ بزرگوار/ وقتی که سخنشان به جسم و اجسام میرسد چنین عبارتی میفرمایند: «و الاجسام التی وضع لها هذا اللفظ تصدق علی اربعة اجسام» کلمه «جسم»، چهار جسم را شامل است و بر چهار جسم اطلاق میشود. اول میفرمایند «جسم عنصری و هو المعروف» اولین اطلاق جسم در معنای عام، همین جسم عنصری است که به آن «جسد اوّل» گفتیم. آن را هم جسم میگویند. جسم عنصری مربوط به همین عالم ماست که در آن هستیم و مراد همین بدن ظاهر خودمان است که آن را احساس میکنیم و محسوس ماست، این را «جسم» میگویند. این یک نوع مصداق برای جسم.
«و جسم فلکی و هو اجسام الافلاک التسعة و ما فیها من اجرام الکواکب السیارة و غیرها» مصداق دوّم، «جسم فلکی» است. البته جسم فلکی که گفته میشود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 247 *»
انشاءالله متذکّریم که مراد همین «نفس حیوانیّه» است. یعنی همان نفس حیوانی که از افلاک است و جسم است.
«و جسم برزخی و هو جسم مقداری له طول و عرض و عمق بلا مادة و هو الجسم المثالی الظلی الشبحی و هو الذی یسمونه التعلیمی و هو الذی یسمون عالمه العلوی بهورقلیا یعنی ملکاً اخر و عالمه السفلی بجابلقا و جابرصا الشرقیة و الغربیة» سوّمین مصداق از مصادیق جسم، «جسم برزخی» را میگوییم. جسم برزخی همان جسم مقداری در اصطلاح حکما است که طول دارد، عرض دارد، عمق دارد ولی ماده عنصری ندارد. اما آیا میشود جسم برزخی طول و عرض و عمق داشته باشد و مادهای که این اعراض و این جهات روی آن ماده قرار بگیرد نداشته باشد؟ پس حتماً ماده دارد ولی مادهاش برزخی است و این «بلا مادة» که میفرمایند، یعنی بلا مادّة زمانیّة. یعنی ماده زمانی و عنصری برایش نیست ولی ماده برزخی برایش هست و همان را جسم مثالی، ظلّی، شبحی نیز میگویند. اینها در الفاظ رسیده است. حکما اسم دیگری هم به آن میدهند که «جسم تعلیمی» است. این جسم، عالمی است که قسمت بالا و علوی آن را «هورقلیا» میگویند، یعنی ملک دیگر و قسمتهای زمینی و زیرین آن عالم را «جابلقا» و «جابرسا» میگویند که در احادیث هم رسیده و ذکر شده است که یکی در شرق و یکی در غرب آن عالم است. پس تا اینجا سه معنا برای جسم ذکر شد.
معنای چهارم یا مصداق چهارم برای جسم «و جسم مجرد عنها مفارق بذاته مقارن بفعله» توجه به این امور و این مسائل خیلی لازم است که ببینید این بزرگواران چقدر مظلومند و چقدر دیگران بیخبر هستند که اصلاً هنوز مباحث ایشان بررسی نشده، مورد انتقاد قرار میگیرد و هنوز در تمام جوانب بحث دقت نشده، مورد تهاجم واقع میشود. ایشان در معنای چهارم، نفس انسانی را هم جسم میفرمایند آنوقت باید ایشان را متهم کنند که بهمانند فلاسفه و حکما قائلند به اینکه معاد روحانی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 248 *»
است و معاد جسمانی نیست؟ پس تا نفس از نظر این بزرگوار جسم است. حال این سخن کجا و سخن فلاسفه و حکما کجا که میگویند نفس مجرّد میشود و بلکه میگویند هرچه که ماوراء عالم طبیعت است مجرّد است. سخن فلاسفه و حکما کجا و این سخن کجا که حتّی ماوراء طبیعت، یعنی عالم مثال را هم جسم فرمودهاند و بلکه عالم نفس و خود نفس هم جسم است.
پس چهارم مصداق از مصادیق جسم، جسمی است که «مجرد عنها» یعنی از آن مواد و صوری که برای آن سه قسم قبلی بود مجرّد است. این هم باز به حسب خودش مادهای دارد و به حسب خودش صورتی دارد و بالاخره جسم است ولی از آن خصوصیات، از آن مواد و از آن صور، مجرّد است «مفارق بذاته» در ذات و نفسیت خودش، از آن سه جسم جداست. «مقارن بفعله» ولی در فعلش و کارهایش با آن سه جسم دیگر مقارن است. بر حسب ذات و نفسیّت، از آن سه جسم مفارق و جداست ولی در فعل و کارهایش با این سه جسمی که گفته شد مقارن است. اسم این جسم چیست؟ «و هوالنفس» نفس، جسم است «و هی اعلی مراتب الاجسام» بالاترین مرتبههای جسم، نفس انسانی است. همان نفس انسانی است که به آن «نفس ناطقه» میگویند.
«و الملائکة النفسانیة کذلک» و ملائکهای که نفسانی هستند همچنین جسمند. مراد از ملائکه نفسانی ملائکهای هستند که در قیامت میآیند. چون ملائکه عنصری در قیامت نمیآیند، ملائکه فلکی تا قیامت نمیآیند، ملائکه برزخی به قیامت نمیآیند، فقط ملائکهای که نفسانی هستند در قیامت میآیند و محشور میشوند یا در بهشت هستند و یا در جهنم ملائکه غلاظ و شداد هستند.([72]) حال میفرمایند آن ملائکهای که نفسانیت دارند، آنها هم جسمند مثل اینکه نفس انسانی جسم است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 249 *»
این بزرگواران دقتهایی دارند که دیگران اصلاً متوجّه نشدهاند، ازجمله برای اثبات اینکه نفس جسم است، شما ببینید این بزرگوار چطور وارد استدلال میشوند و اینگونه استدلالها مخصوص خود این بزرگواران است. در استدلال براینکه «نفس»، جسم است وارد میشوند. خوب دقت کنید میفرمایند «و هی مرتبة اطراف الارض و نهایاتها» اصلاً سخن، طرز بیان و استدلال همهاش قرآنی است و بر نهج قرآن است. این اصطلاح «اطراف ارض» از قرآن است. اطراف ارض و اطراف زمین یک اصطلاح قرآنی است که درباره نفوس رسیده. وقتی که قرآن بخواهد از نفوس انسانی تعبیر بیاورد «اطراف الارض» میگوید. آیا دیگران اصلاً فکرش را کردهاند که مطلب چیست؟ واقعاً استدلال نو، بیان نو، استنباط نو، همهاش بحمدالله نوین است. چه کسی اینگونه حرف زده؟ نشان بدهند.
«و هی مرتبة اطراف الارض و نهایاتها» این نفوس که ما گفتیم، جسمند و اطراف ارضند. یعنی شما باید برای ارض یک معنای وسیعی درنظر بگیرید که جسم باشد و آن شامل تمام زمینها و همه اجسام است. تمام عالم اجسام و همه عالمهایی که به آنها میشود گفت جسم، ارض است. حالا این ارض، دو حاشیه دارد. یک حاشیهای است که بالای بالای آن است که از نظر لطافت نهایت اجسام است و عبارت است از اجسام لطیفه و مجرّد. البته شما دقّت کنید که جسم مجرّد که گفته میشود نمیخواهیم بگوییم که نه ماده دارد و نه صورت، بلکه «جسم مجرّد» یعنی مجرّد از خصوصیات سایر مراتب اجسام. آن بالاترین مرتبه جسم، یک جسمی است که از خصوصیات، از لوازم، از مواد و از صور مراتب پایین مجرّد است. والاّ به حسب خودش او هم جسم است ولی نهایة الارض، یعنی نهایت جسم است. جسم که شد نمیشود بدون ماده و صورت باشد، ماده و صورت دارد اما ماده و صورتی در حدّ خودش. پس حاشیه بالای بالا و نهایت جسم را «مرتبه نفوس» و «نفس» میگویند. و از
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 250 *»
اینطرف پایینترین مرتبه جسم که به اصطلاح حاشیه پایین پایین ارض ــ زمین و جسم ــ است، عبارت میشود از همین جسم عنصری که نهایت تنزّل و حاشیه پایین است و آن هم حاشیه بالا و نهایت ترقّی است.
بعد میفرمایند : «حتی انه یصدق ان یقال ان النفس و ما فیها من الصور العلمیة اعلی الاجسام الارضیة» در اینجا باید گفت اللهم انصر المظلومین من اولیاء المحمد:([73]) چقدر ایشان مظلومند که هر حرفی که مال فلاسفه بوده و باطل بوده این بزرگواران را به آن متّهم ساختهاند. آیا در عبارت این بزرگوار دقت فرمودید؟ میفرمایند که امر به گونهای است که درست است، صادق و راست است اگر گفته شود که نفس انسانی و آنچه که در آن از صور علمیه هست ــ یعنی تمام اکتساباتی که نفس میکند ــ همه اینها اعلا و بالاترین مرتبه اجسام و جسمهای زمین است. بهتر از این دیگر چه بگویند؟ چه کسی بهتر از این گفته است؟ سبحان الله!
سپس با این مقدّمه وارد استدلال میشوند لقوله تعالی افلا یرون انا نأتی الارض ننقصها من اطرافها([74]) آیا نمیبینند که ما میآییم زمین را. در اینجا آمدن به معنای هلاک کردن و نابود ساختن زمین است، چون «اتیان» گاهی به این معنی است چنانکه در دعاهایی که در زیارات جامعه میخوانیم هست که یا ولی الله ان بینی و بین الله عزوجل ذنوباً لایأتی علیها الا رضاکم([75]) ای ولی خدا، همانا بین من و خدا گناهانی است که آن گناهان از بین نمیبرد لایأتی علیها الا رضاکم آن گناهان را از بین نمیبرد مگر رضایت شما. ای ولی خدا اگر شما از من راضی بشوید خدا گناهانم را میآمرزد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 251 *»
این آیه شریفه هم به همین معنی است افلا یرون انا نأتی الارض آیا نمیبینند که ما میآییم زمین را، یعنی ما زمین را هلاک میکنیم، نابود میکنیم و از بین میبریم. به چه طور؟ ننقصها من اطرافها پیدرپی زمین را ناقص میکنیم و برایش کمبود فراهم میکنیم من اطرافها از اطراف زمین. یعنی از حاشیههایش میگیریم و زمین آهستهآهسته رو به نابودی میگذارد. همینطور میآییم زمین را، از اطرافش و از حاشیههایش کم میکنیم، تمام میشود و نابود میشود. این ظاهر آیه شریفه است که ما معنایش را نمیدانیم، امام باید معنا بفرمایند.
امام7 فرمودند یعنی بموت العلماء([76]) ما میآییم زمین را، یعنی نابودش میکنیم، کمش میکنیم و از اطرافش میچینیم تا اینکه نابود میشود. امام7 فرمودند مراد این است که به موت علما. یکی یکی علما میمیرند، زمین هم همینطور ناقص میشود و کم میشود. عالم که میمیرد، زمین ناقص میشود. سرّ اینکه تعبیر به «عالم» آورده شده به حسب این است که صاحب نفس ناطقه شده است. یعنی دیگر نفس در او فعلیّت پیدا کرده، چون علم مربوط به مرتبه نفس است و علما من حیث النفس کلمه «عالم» بر ایشان صادق است. عالم را که میگیرند، حاشیه بالای زمین کم میشود. اینکه اطراف و حاشیههای زمین را کم میکنیم، امام7 به مردن علما تفسیر فرمودند.
شیخ بزرگوار/ این آیه شریفه را به ضمیمه فرمایش امام7 ــ هر دو را با هم ــ به اینگونه معنا میکنند «و المراد ان الصور العلمیة و محالها و هی نفوس العلماء اطراف الارض» مراد این است که صورتهای علمیه یعنی اکتساباتی که برای نفس فراهم میشود، این صورتهای علمیه و محلهای این صورتهای علمیّه، آیا صورت علمیّه در کجا قرار میگیرد؟ صورتهای علمیّه یعنی خود علم در کجا واقع میشود؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 252 *»
در سینه علما و سینه علما یعنی مقام نفسشان. بل هو ایات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم([77]) علم جایش در سینه است و مراد از سینه، «نفس» است. پس صور علمیّه در محلهای صورتهای علمیّه، به اینها همه که عبارت است از نفوس علما در این آیه، «اطراف زمین» گفته شده است؛ طبق تفسیری که از امام7 رسیده است. اطراف هم که میدانیم جمع «طرف» است و «الطّرف: النّهایة» طرف هم نهایت هر چیز را میگویند. مثلاً طرف میز یعنی نهایت میز که دیگر از اینجا به این طرف میز نیست، آنطرف هم نهایت میز است یعنی از آنجا به آنطرف هم دیگر میز نیست اطراف ارض هم همینطور است، یعنی آن حاشیه بالا که آنطرفش دیگر جسم نیست، دیگر زمین نیست. از نفس که گذشت دیگر جسم نیست و دیگر زمین به معنای جسم گفته نمیشود. اینطرفش هم که عنصر است، پس این عنصر در اینطرف زمین قرار گرفته و مرتبه نفس هم آنطرف زمین قرار گرفته است پس مابین این دو حاشیه مراتب جسم است.
برای اینکه استدلال باز هم بیشتر روشن شود این بزرگوار احسان میفرمایند و استدلال دیگری مینمایند، برای روشن ساختن این مطلب که در قرآن «ارض» برای نفس و به معنای نفس در چند جای دیگر هم بکار رفته است. البته به استناد تفاسیر آلمحمّد: نه تفسیر به رأی و نه تفسیر به هوی بلکه مستند به فرمایش معصومین:. میفرمایند: و الی هذا الاشارة بقوله تعالی و الارض وضعها للانام فیها فاکهة([78]) در این آیه شریفه هم زمین به معنای نفس است. خدا زمین را برای مردمان نهاد که در این زمین میوههاست. مراد از این ارض چیست؟ «ای نفس الامام صلواتاللهعلیه» یعنی خدا نهاد امام را برای انام و برای مردم. چنانکه در آیه شریفه ان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 253 *»
اول بیت وضع للناس للذی ببکة مبارکاً و هدی للعالمین([79]) برای قراردادن امام تعبیر به للناس آورده است. حالا در اینجا هم میفرماید والارض وضعها للانام زمین را خدا نهاد برای مردمان و به نفع مردمان که در فرمایشهای ائمه: تفسیر شده که اینجا مراد از «ارض»، امام7 است. نفس امام را خدا در روی زمین برای مردمان قرار داد. ارض اینجا به نفس امام تفسیر شده است والارض نفس امام فیها فاکهة معلوم است دیگر هرچه که از علوم هست از زمین نفس امام7 میروید همانطور که در روی این زمین میوهها برای مردم میروید، از نفس مبارک امام7 هم علوم برای مردم و به نفع مردم میروید که همان فاکهههاست. بعد میفرماید معنای فیها فاکهة این است که «و ما انبتت فیها من العلوم» آنچه که در نفس مبارک امام7 از علمها برای شیعیانشان میروید.
و اما استدلال دیگر برای اینکه میشود گفت «نفس»، ارض است و جسم است: و قال تعالی فلینظر الانسان الی طعامه([80]) انسان به طعامش باید نگاه کند. انسان باید دقت کند و نگاه کند با فکر و اندیشه در مورد طعامش. البته این ظاهرش معلوم است همین آیه در فرمایشهای ائمّه: اینچنین تفسیر شده ای الی علمه الذی یأخذه عمن یأخذه([81]) نگاه کند به علمش که علم را از کجا میگیرد. بعد میفرماید انا صببنا الماء صباً([82]) ما آب را فروریختیم فروریختن شدیدی «الماء ای العلم» یعنی علم را بهطور شدید بارانیدیم ثم شققنا الارض شقاً([83]) بعد هم زمین را شکافتیم شکافتنی. ارض در اینجا از طرف ائمّه: تفسیر شده «یعنی قلب الامام7» یعنی قلب مبارک امام7 که مراد همان سینه و نفس او است آن را شکافتیم «کما روی عنهم:».
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 254 *»
بعد میفرماید فانبتنا حالا این سینه امام را شکافتیم در برابر این باران علم که بهطور شدید بر آن سینه مبارک و بر آن قلب مطهّر میباریدیم. این علم مثل باران میآید داخل این زمین میشود و از این زمین دوباره میروید و سربرمیآورد. وقتی که در قلب امام و سینه مبارک امام7 باران که علم الهی و ربّانی است میبارد فانبتنا فیها حباً([84]) میرویانیم در آن حبّ را. «حبّ» به حسب ظاهر همین حبّه است که به اصطلاح حبوبات میگویند اما به حسب تفسیر ائمّه: «ای الحب و العلم به» از سینه مبارک امام و قلب مبارک امام7 محبّت و علم به محبّت را میرویانیم. شیعه هم به برکت همان یادگرفتن از امام7 و اخذ از امام، اهل محبّت میشود، علم به محبّت پیدا میکند، به موارد محبّت آگاه میشود. و عنباً از آن سرزمین عنب و انگور هم میرویانیم. از قلب مبارک امام و از آن سینه مطهّر، عنب میرویانیم. عنب تفسیر شده به «سکر المعرفة» چون عنب و انگور معمولی که میدانیم از آن شراب درست میکنند و مست میکند و اینها چون در اینجا ماهیّت را تقویت میکند و نفس امّاره را تقویت میکند حرام شده است اما در بهشت، انگور بهشت یا خمر بهشت که میفرماید شراباً طهوراً([85]) خمر بهشت، عقل را تقویت میکند. چون چنین است در آنجا حلال میشود.
چون حرامها در دنیا دو طور است: یک حرامهایی است که واقعاً و ذاتاً حرام است یعنی ذاتاً به هر شکلی و به هر طوری باشد حرام است، حرامی است که همیشه حرام است در دنیا هم حرام است در آخرت هم حرام است به جهت اینکه فقط نفسانیت در آن است و انّیت و حیث ماهیّت را تقویت میکند مثل لواط، مثل زنا و اینها. اینگونه حرام در دنیا حرام است در قیامت هم حلال نمیشود، در بهشت هم حلال نمیشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 255 *»
البته فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین([86]) هم صحیح است و هرچه بخواهند به ایشان میدهند ولی چون آنجا عقل تقویت شده و انسان عاقل وارد بهشت میشود دیگر اشتهای لواط ندارد، اشتهای زنا ندارد. بعضی میگویند آیا مثلاً آنجا قلیان پیدا میشود؟ اصلاً آنجا اشتهای قلیان نیست مثلاً و از این قبیل امور و همچنین اشتهای حرام ذاتی که حقیقتش حرام است در آنجا نیست. بعضی این اشکالات را میکنند و میگویند در بهشت هرچه انسان بخواهد هست، آیا نعوذ بالله مثلاً لواط آنجا هست؟ آیا زنا آنجا هست؟ نه، آنجا انسان، عاقلاً وارد بهشت میشود نه سفیه. سفیه وارد بهشت نمیشود، عاقل وارد بهشت میشود. وقتی که عقل باشد و غالب و حاکم باشد، دیگر اصلاً اشتهای حرام ذاتی را ندارد تا بیاییم بحثش را بکنیم که آیا هست یا نیست.
ولی یک حرامهایی در دنیا هست که اینها حرامهای عرضی است. یعنی روی اعراضی باعث تقویت نفس امّاره است، اگر آن اعراض از او گرفته شود باعث تقویت عقل است. آن حرامها در بهشت حلال میشود مثل همین خمر و شراب. این خمر روی جهاتی در دنیا باعث تقویت نفس امّاره است ازاینرو خمر حرام است. همچنین موسیقی حرام است به جهت اینکه هرکدام از اینها باعث تقویت نفس امّاره است اما در آخرت، خمر ــ البته نه این خمر بلکه شراباً طهوراً است ــ چون باعث تقویت عقل است، در آنجا حلال است. آنجا صوت حسن هست، حضرت داود میخوانند و تمام اهل بهشت لذّت عقلانی میبرند، تمام اهل بهشت حظّ میکنند اما نه این حظهای اینجا که نعوذ بالله وجد و سماع صوفیه لعنهمالله باشد. اینها تقویت نفس امّاره است و حرام است به هر شکلی باشد، به هر طوری باشد حزن باشد یا طرب باشد، همین اندازه که مخصوص اهل هوی و هوس شد، مخصوص اهل لهو و لعب شد حرام است. ولی آنجا بحمدالله آن مرغهای بهشتی که میخوانند و حضرت داود که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 256 *»
میخوانند([87]) آن صداها باعث تقویت عقل میشود.
پس عنب چون این خصوصیت در آن هست در اینجا به «سکرالمعرفة» «مستی معرفت» تفسیر شده. امّا مستی معرفت مستی حرام نیست، مستیِ نعوذ بالله عربدهکشی نیست. آن مال تقویت نفس امّاره است، نفس امّاره وقتی به شوق و ذوق میآید سر و صداها از خودش درمیآورد و خیلی عجیب میشود. و اینها مستیهای نفس امّاره بالسوء است اما مستی معرفت همان است که در بعضی دعاها رسیده است به خصوص در همین دعای عرفه آن قسمت آخرش و همچنین در بعضی فرمایشهای حضرت سجّاد صلواتاللهعلیه.
خلاصه اولیاءالله سکر معرفت دارند. سکر معرفت همان است که در برابر رضای خدا از خود بیخود میشوند. حضرت امیر7 که از خود بیخود میافتادند نه اینکه نعوذ بالله غش کنند و از هوش بروند که این حالات برایشان عارض بشود. بلکه به اصطلاح به کلی از این بدن توجّه خود را برمیدارند، و همچنین از سایر امور و جاهای دیگر. در هر صورت «عنب» دراینجا به سکر معرفت تفسیر شده است.
و قضباً([88]) مراد از قضباً، «ما ظهر من الاعتقادات» خوراکیهایی که به برکت علم علما از اعتقادات، اخلاقیّات و احکام، سایرین از علما استفاده میکنند و بهرهمند میشوند؛ اینها از قلب مطهّر امام7 میروید.
و زیتوناً زیتون هم که معلوم است «و هو الکَرم الشرعی» کَرم درخت مو است که آن همه لذّتها برایش باشد و اینها شرعاً از هر جهت زیتون میشود، زیتون اینگونه است خیلی خاصیت دارد. و نخلاً([89]) نخل یعنی درخت خرما میروید. «و هو الایمان» ایمان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 257 *»
است که میروید. خرما را به ایمان تفسیر فرمودهاند. «الایة» تا آخر آیه.
این آیه با تفاسیری که از ائمّه: رسیده به خوبی از آن استفاده میشود و با آن استدلال میشود براینکه ارض، بمعنای نفس است. زمین، نفس است. ممکن است که اینجا بعضی از ملاّها بگویند که اینها استعمالات مجازی است و استعمال حقیقی نیست. لفظ «ارض» حقیقتاً برای این زمین وضع شده است و هرچه هم که از این زمین میروید آنها را «نباتات» میگویند. حالا به مناسبت تشبیهی یا به مناسبتی دیگر به نفس، «زمین» گفته شده است؛ پس استعمال یا استعمال مجازی است یا استعارهای است و از این قبیل که از باب تشبیه اینگونه امور باشد.
در پاسخ میگوییم اوّلاً هرکجا شک پیش آمد که آیا استعمال حقیقی است یا مجازی است، اصل آن است که «حقیقت» باشد. قاعده کلی این است که حقیقت باشد به خصوص در کلمات خدا و اولیاء خدا سلاماللهعلیهماجمعین. چون ایشان نمیآیند حقیقت را کنار بگذارند و مجاز و دروغ بکار ببرند و ثانیاً اصلاً و اساساً و به اصطلاح ملاّها مبناءاً، ما اصلاً استعمال مجازی به معنای دروغ نداریم. این حرفی است که زدهاند و مال خود اهل مجاز باشد. از نظر ما همه استعمالات حقیقی است ولی البتّه حقیقت مراتب دارد. دراینجا اصلاً شیخ بزرگوار/ متعرّض این نکته نمیشوند و گویا نسبت به اینطور حرفهای خشک، توخالی، بیمغز، سست و سنّیزدگی که استعمال مجازی است بیاعتنائی میکنند. اصلاً متعرّض مسأله نمیشوند. یعنی ای بیخبر! تو اصلاً چه میدانی ما چه میگوییم؟ که تو حالا بیایی و اشکال کنی که آقا اینجا استعمال استعمال مجازی است؛ متعرّض نشدهاند.
پس نتیجةً «فالنفس ارض» از این استدلالات این نتیجه گرفته شد که نفس، زمین است و نتیجةً جسم است ولی اعلیالاجسام، بلندترین پایه و مرتبه برای اجسام است. نهایت جسم و آن حاشیه اعلای اعلای جسم، «نفس» است پس مراتب دیگر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 258 *»
ازجمله مرتبه عقل، دیگر جسم نیست. از اینرو خیلی جاها در قرآن برخورد میکنیم که برای عقل، «سماء» گفته شده است. پس عقل آسمان است و دیگر زمین نیست پس عقل جسم نیست عقل آسمان است «و العقل سماء» به دلیل این آیه شریفه و السماء رفعها و وضع المیزان([90]) خدا آسمان را بالا برد و وضع المیزان میزان را نهاد و پایین قرار داد در این آیه سماء به رسولالله9 که مظهر عقل کلی است تفسیر شده است([91]) و عقل کلی است که در آن وجود مطهّر جلوهگر است اما علی صلواتاللهعلیه مظهر نفس کلّی است و نفس رسولالله شمرده شده و نفسالله القائمة فیه بالسنن([92]) در زیارتش خوانده شده نفس هم که زمین است و وضع المیزان، «المیزان هو الامام7» ([93])یزان او است. پس به دلیل اینکه «و السماء رفعها9» اینچنین تفسیر شده «عقل» سماء است و «نفس» زمین و جسم است.
خوب دقت فرمودید؟ اینها چهار مورد و چهار مصداق برای کلمه «جسم» بود. لفظ جسم در این چهار معنا و چهار مصداق بکار میرود؛ آنوقت طبق اصطلاحی که در مجلس قبل عرض شد دو تا از این جسمها را دو جسد گفتهاند ازاینجهت میفرمایند «الجسمان الاولان فی الزمان» دو جسم اول در این عالم زمانی و عنصری ماست. دو جسم اوّل چه بود؟ «جسم عنصری» و «جسم فلکی». جسم عنصری همین عنصر و همین نبات است، یعنی روح نباتی هم جسم عنصری است چون صافی عنصر است و جسم فلکی هم صافی افلاک است و از شؤونات افلاک است.
البتّه افلاک هم که گفته میشود مراد این جوّ نیست، این ماه و ستارههایی که ما
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 259 *»
میبینیم منظور نیست. افلاک طبق بیان قرآن که بحثش را انشاءالله خواهیم داشت چون بحث آسمانها را داریم و به آن خواهیم رسید انشاءالله. در ذیل آیه شریفه والسماء و مابنیها([94]) آن افلاک هم زمانی است و در زمان است. پس دو جسم اوّل که جسم عنصری و جسم فلکی است هر دوی اینها در عالم زمان است.
«و الثالث» دقت کنید که مسألهای هم که مورد بحثمان است در اینجا روشن میشود. خوب دقت کنید که میگفتم ما دو بدن و دو مرتبه داریم: یک مرتبه ظاهریمان و یک مرتبه غیبمان. به آن مرتبه غیبمان از جهتی «زمانی» میگوییم از جهتی «برزخی» میگوییم و از جهتی هم «اخروی» میگوییم.
آن جهت که مورد بحث ماست زمینی است و اینجایی است و زمانی است که همان مرتبهای باشد که امام7 در آن مرتبه غایبند و آن مرتبه را «مرتبه غیب» میگوییم. انشاءالله از این بحثها که فارغ شدیم وارد بحثهای مربوط به همان قسمت و جهت زمینی و آن مرتبه میشویم. همینطور من وعده میدهم ولی عمرها چگونه میگذرد، امیدواریم که از این گذشت عمر نتیجه بگیریم.
«و الثالث» جسم سوّمی چه بود؟ خاطرتان هست؟ جسم سوّم، جسم برزخی و هورقلیایی بود که بالای آن عالم را «هورقلیا» میگویند و پایینش را «جابلقا» و «جابرسا» میگویند. آن جسم سوّم یعنی جسم برزخی، ظلّی، شبحی، مثالی «اسفله فی الزمان» دقت میکنید؟ «اسفله فی الزمان» یعنی الآن در زمان است اسفل آن جسم که همین جسم غیبی، جسم اصلی و بدن اصلی باشد در زمان است «واعلاه فی الدهر» بالایش در دهر است، در عالم مثال است. چرا اسفلش در عالم زمان است؟ «لان الزمان لایتجاوز الاجسام العنصریة و الفلکیة» زیرا زمان از اجسام عنصری و اجسام فلکی دیگر بالاتر نیست. زمان این جسم عنصری و فلکی را احاطه کرده، همه اینها را زمان فرا گرفته است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 260 *»
البته انشاءالله بحث زمان هم در همین بحثهایمان خواهد آمد، به جهت اینکه خواه نخواه ما باید از همان جسم اصلی و آن مرتبه غیب بحث کنیم که ظهور و غیبت همه مربوط به آن است و در نتیجه مسأله زمان به میان میآید که باید روشن بشود. چون دیگران گفتهاند زمان از حرکت افلاک پیدا میشود ولی طبق نظر بزرگان ما زمان هم بر عناصر حاکم است و هم بر افلاک. زمان از حرکت افلاک پیدا نمیشود، زمان یک حقیقتی است حاکم هم بر عناصر هم بر افلاک. میفرمایند زمان از اجسام عنصریه و فلکیه تجاوز نمیکند «فاول الزمان مساوق لمحدب محدد الجهات و لمکانه» اوّل زمان مساوق است با محدّب محدد جهات و مکان آن. یعنی زمان، خود و مکان همه عالم جسم عنصری و فلکی، همه اینها را فراگرفته است.
بعد میفرمایند «فالثلاثة متساوقة فی الوجود اعنی الظهور و الکون فی الاعیان» سه تا جسم، یعنی جسم عنصری و جسم فلکی و جسم برزخی این سه در وجود، یعنی ظهور و تمثّل در خارج و در تحقّق و کون در اعیان و در تعیّن داشتن، این سه با هم مساوقند و متساوق. یعنی نمیشود که یک جسم عنصری پیدا بشود جسم فلکی با آن نباشد، جسم برزخی با آن نباشد. (البته قسمت اسفل زمانی جسم برزخی با آن نباشد یعنی همان بدن اصلی) این مراتب باهمند. تا جسم عنصری پیدا شد، آن دو تای دیگر هم با هم پیدا میشوند، هیچ تقدّم بر یکدیگر ندارند. متساوق در وجود یعنی در تحقّق و در کون در اعیان هستند.
مطلب دیگر «و الاول و الثالث نطلق علیهما الجسد فی اصطلاحنا» شیخ مرحوم میفرمایند آن اوّل و سوّمی ــ که جسم اوّل جسم عنصری و جسم سوّمی جسم برزخی، ظلّی و هورقلیایی بود ــ این دو را ما اصطلاح کردهایم و جسد اوّل و دوّم نامیدیم. روشن شد؟ «و الاول و الثالث نطلق علیهما الجسد فی اصطلاحنا» در اصطلاح خودمان، ما جسم اوّل و جسم سوّم را «جسد» خواندهایم و جسد اوّل و جسد دوّم نامیدهایم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 261 *»
«و الرابع» اما جسم چهارم که چه بود؟ نفس بود. آن جایش کجاست؟ «فی وسط الدهر» او جایش در وسط دهر است. اصلاً توی عالم زمان نمیآید. او فعل خود را به عالم زمان و به این سه جسم تعلق میدهد چون خودش مفارق بود. خودش در ذاتش و نفسیّتش از همه اینها جدا بود ولی در فعلش با اینها مقارن بود. «کما ان السموات السبع فی وسط الزمان»([95]) همانطور که آسمانهای هفتگانه در وسط زمان قرار دارند. در وسط زمان، آسمانهای هفتگانه قرار دارند. بالاتر عرش و کرسی است، پایینتر زمین است. البته آسمانها به آن معنایی که بحث خواهیم کرد نه به این معنایی که میبینید. آسمانهای هفتگانه در وسط زمانند چون بالاتر از آنها عرش و کرسی است و پایینتر زمین و عناصر است. حالا نفس هم که جسم چهارمین بود در وسط عالم دهر قرار دارد. بالاتر سماوات است که عقل است، پایینتر این مراتب است که ذکر شد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
([1]) فرهنگ معین ، ج 1 ص 326 لغت اقلیم .
([2]) … و الاقالیم عند اهل الحساب سبعة کل اقلیم تمید من المغرب الی نهایة المشرق طولاً و اما عرضاً … و الاقلیم الثامن عند الحکماء عالم هورقلیا ای عالم آخر و هو مقرّ سلطنة بقیّة اللّه عجّل اللّه فرجه ….
معیاراللغة ج 2 ص 538 لغت اقلیم
([3]) مجموعة الرسائل 30 ص 308 و ص 309
([5]) شعراء : 227، عوالم امام حسین7 ص 386 و ص 400
([6]) بابی من لا هو غائب فیرتجی و لا جریح فیداوی. (بحارالانوار ج 45 ص 59)
([7]) از قصاید شیخ اوحد/، القصیدة الاولی ص40 :
«استودع اللّه من لم ترج اوبته | من نازح الدّار عنّا رأسه فینا» |
مراثی مرحوم آقای کرمانی/ ص150:
«افدیک من غائبٍ لم ارج اوبته | و من جریحٍ جواه لیس ینحسم | |
افدیک من میّتٍ قد فاد فیحزنٍ | افدیک من ظامئٍ ما بلّ منه فمٌ» |
([9]) عن ابیعبداللّه7 قال سئل عن المیّت یبلی جسده؟ قال نعم حتی لا یبقی لحم و لا عظم الا طینته التی خلق منها فانها لا تبلی تبقی فی القبر مستدیرةً حتی یخلق منها کما خلق اول مرة.
(بحارالانوار ج 7 ص 43)
([13]) بحارالانوار ج 26 ص 15ــ مدینة المعاجز ج 4 ص 424 چاپ جدید حدیث خیط.
([14]) … فقال السیّد … و اخذ خاتمه بجدل بن سلیم الکلبی فقطع اصبعه مع الخاتم …
عوالم امام حسین7 ص 301
… پس بجدل ملعون آمد که غنیمتی به دست آورد، وقتی آمد که کار گذشته بود … و یک انگشتری از مال باقی داشت و او را هم میخواست در راه خدا بدهد. پس دست خود را حرکت داد، برق انگشتر به چشم آن ملعون آمد، پس رفت که آن انگشتر را از انگشت مبارک آن حضرت بیرون آورد نتوانست؛ آخر …….
مواعظ مرحوم آقای شریف طباطبایی/، سی مجلس، مجلس چهارم محرم 1297 ص 121
([16]) حدیث نورانیت، مشارق انوارالیقین ص 161
([17]) مائده : 55، بحارالانوار ج 35 باب 4 ص 183
([18]) بحارالانوار ج 102 باب الزیارات الجامعة ص 164
([20]) تفسیر کبیر فخررازی جزء 12 ص 30
([21]) سفینة البحار ج 1 ص 697 چاپ جدید .
([24]) سفینة البحار ج 1 ص 697 چاپ جدید .
([27]) قال الصادق7 : ان نارکم هذه جزء من سبعین جزءاً من نار جهنم و قد اطفئت سبعین مرةً.
بحارالانوار ج 8 ص 288
([28]) بحارالانوار ج 101 ص 200
([31]) ارشادالعوام ج2 ص205، تفسیرالبرهان ج3 ص240 در تفسیر آیه شریفه: کل شیء هالک الا وجهه. (قصص: 88)
([32]) بحارالانوار ج 52 ص 327 و ص 336
([38]) مشارق انوار الیقین ص 161
([42]) مشارق انوارالیقین ص 171
([44]) عن ابیعبداللّه7 فی قول اللّه عزّوجلّ: فلما اسفونا انتقمنا منهم قال: ان الله تبارک و تعالی لایأسف کأسفنا ولکنه خلق اولیاء لنفسه یأسفون و یرضون و هم مخلوقون مدبرون فجعل رضاءهم لنفسه رضی و سخطهم لنفسه سخطا ……. (بحار الانوار ج4 ص65)
([49]) روضة الواعظین ج 1 ص 142
([51]) شرحالزیارة ج 4 ص 26 و شرح عرشیّه ج 2 ص 189
([52]) شرح عرشیه ج2 ص12 و ص 58، جوامع الکلم (چ بصره) ج5 ص 509 رساله در جواب ملاّ محمد حسین اناری.
([54]) اسفار ملاّصدرا ج 8 ص 347
([55]) جوامع الکلم (چ بصره) ج 9 ص 157 (دیوان مراثی و اشعار شیخ جلیل/) یعنی : پس دو کف دست روزگار از بخشش پهناور و جود واسع ایشان پر است و برای فیض تعطیلی نیست .
([57]) شرحالزیارة ج 4 ص 26 تا ص 29 شرح عرشیه ج 2 ص 190189
([62]) نور: 24 ــ تفسیر نورالثقلین ج 3 ص 584
([67]) سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابرسا
دیوان اشعار سنایی غزنوی، قصیده «در مقام اهل توحید»
([68]) شرح حکمةالاشراق سهروردی از محمود بن مسعود مشهور به قطبالدین شیرازی ص555 و ص556
([75]) زیارت جامعه کبیره، بحارالانوار ج 99 ص 133
([81]) تفسیر البرهان ج 5 ص 585
([87]) نهجالبلاغه ص 227 (خطبه 160)
([91]) تفسیر نورالثقلین ج 5 ص 188
([93]) و السماء رفعها و وضع المیزان قال یعنی الامام. (تفسیر القمی ج 2 ص 274)
([95]) شرح عرشیّه ج 1 ص 267 و 268