03-3 بقیة الله جلد سوم – چاپ – قسمت سوم

بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین

جلد سوم – قسمت سوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 262 *»

 

مجلس  17

 

(شب چهارشنبه 5 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r «جسم» و «جسد»

r تجرد نفس و مسائل برزخ

r ثواب و عقاب در برزخ

r مراد از روح در فرمایش‌های شیخ مرحوم/

r نقل دو روایت از کافی درباره برزخ

r نقل برداشتی از نظریه بزرگان+

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 263 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در  شناخت «اجساد» و «اجسام» بود و بیان اصطلاح بزرگان ما+ در این بحث. باتوجّه به این عرایضی که به عرض می‏رسانم اجمالاً فرق بین فرمایش‌های بزرگان ما در مسأله معاد با گفته‏های حکما و فلاسفه روشن می‏شود. گرچه بحث اصلی ما مربوط به شناخت غیبت امام7 است و شناخت آن مرتبه از بدن و آن مرتبه باطنی و غیبی، ولی چون سخن به آن بدن رسید و با مسأله معاد تناسبی هم پیدا کرد ، از این جهت چند مطلب را متذکّر شده‏ایم.

ان‏شاءالله اجمالاً توجّه دارید. بحث‌های مفصّل در مورد مسأله معاد هست و در کتاب مبارک «ارشادالعوام» و «فطرة السلیمة» و سایر کتب و رسائلی که درباره بحث معاد است در آنجاها به‌طور مفصّل از بدن اصلی و مسائل مربوط به بدن اصلی گفتگو شده است ولی آن مقداری که مربوط به بحث ماست برای اینکه اجمالاً سخنی هم از بحث‌های مربوط به این مسائل مطرح شده باشد به عرض می‏رسد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 264 *»

عرض کردم «جسم»، یک معنای عامّی دارد و یک معنای خاصّی دارد. وقتی که جسم در مقابل جسد بکار برود معنای خاصّ پیدا می‏کند ولی گاهی معنایی عام دارد که حتی شامل اجساد هم می‏شود که در مجلس قبل به آن معانی اشاره کردم.

مطلب خیلی مهمّی که لازم است متذکر آن باشیم این است که جسم در معنای خاصّش که در مقابل جسد بکار می‏رود که از اقسام جسد، «جسد هورقلیایی» بود که «جسد برزخی» هم نامیده می‏شد و در فرمایشی که در مجلس قبل خواندم به آن جسم برزخی هم فرمودند، این جسم غیر از آن حرف حکما و فلاسفه است. حکما و فلاسفه می‏گویند نفس انسان در این دنیا به کمال تجرّد خود می‏رسد. نفس انسانی مجرّد می‏شود، وقتی که مجرّد شد و به کمال تجرّد خود رسید، این بدن را که لباس و عرضی برای او است کنار می‏اندازد و دور می‏اندازد و در بدن مثالی قرار می‏گیرد. مرادشان از بدن مثالی صورتی است که مجرّد از مادّه است. نفس در صورتی واقع می‏شود که آن صورت مجرّد از ماده است و دوران برزخش را طی می‏کند. در دوران برزخ در آن صورت قرار دارد تا قیامت فرا برسد. در قیامت آن صورت را هم کنار می‏گذارد و نفس مجرّد، وارد عالم آخرت می‏شود. این اجمال سخن حکما است که می‏گویند نفس انسان مجرّد است ولی تا در دنیاست در این بدن است و این بدن ماده‏ای دارد و صورتی. که مرادشان از آن صورت، این صورت ظاهری نیست بلکه صورت محیط بر این ماده را می‏گویند که آن صورت مثال او است. وقتی که این بدن را رها کرد، ماده را رها کرده ولی صورت برای او باقی است. آن صورت را «مثال» می‏گویند. در آن مثال که صورتی مجرّد از ماده است بسر می‏برد. بعد که نفس در آخرت آمد، نه ماده دارد که بدن باشد نه صورت دارد که مثال باشد، مجرّد است از ماده و صورت هردو. این حرف فلاسفه و حکماست.

همچنین مسائل برزخ از قبیل عذاب قبر یا ثواب قبر را هم توجیه می‏کنند که

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 265 *»

توجیهش را اجمالاً از ملاّصدرا نقل کردم که نفس صاحب قوّه خیالیه‏ای است که این قوّه خیالیه هم تجرّد پیدا کرده است ولی چون جزئی است، ادراک جزئیات را می‏کند. در رتبه نفس، برای نفس قوّه خیالیه‏ای است که وقتی به اینجا نگاه می‏کند مثلاً فشار قبر را می‏بیند، یا می‏بیند حربه آتشین که بر بدنش زدند. بدنش چیزی در اینجا ادراک نمی‏کند، آنجا هم قوّه خیالیه چیزی از درد اینجا را احساس نمی‏کند، فقط همین صورت را که تصوّرش را می‏کند، از آن تصوّر رنج می‏برد، از خود همان صورتی که در آنجا حاصل است رنج می‏برد که بحثش را اجمالاً کرده‏ایم.

این حرف حکما و حرف فلاسفه است. شما ببینید چقدر فرق است بین این حرف‌ها و بین فرمایش‌های بزرگان ما+ و چقدر ایشان مظلومند که به ایشان می‏گویند شما معادتان را از آنها گرفته‏اید و معاد شما با معاد حکما و فلاسفه مطابق است؛ درحالی‌که چقدر فرق مطلب است. آن حرف‌ها مال فلاسفه و حکماست؛ البته خیلی مفصّل است و بحث‌هایشان را همراه با اصطلاحات و قواعد حکمت خودشان بیان می‏کنند ولی اجمال سخن همین بود که به عرض رسانیدم.

در مقابل آنها کسانی هستند که به ظاهر روایات متعبّدند و می‏گویند ما هیچ نباید از ظاهر روایات خارج بشویم. ظاهر روایات را که نگاه می‏کنیم می‏بینیم می‏فرمایند در برزخ عذاب هست، در برزخ ثواب‌ها هست و نفس که مجرّد بشود معنی ندارد. برفرض هم مجرّد بشود باید بدن داشته باشد تا بتواند از نعمت‌ها استفاده کند یا به آن عذاب‌ها معذّب بشود. پس اینها گفته‏اند که روح خودش جسمانیت دارد. بدن که اینجا متلاشی می‏شود، روح در عالم برزخ جسمانیتی دارد که به آن جسم عذاب‌ها را یا ثواب‌ها را احساس می‏کند. پس عده‏ای هم به این‏طور گفته‏اند که بدن در اینجا متلاشی می‏شود چه بدن اصلی چه بدن عرضی همین‏جا متلاشی می‏شود و در قبر یعنی در روی این زمین می‏ماند. فقط برای روح است که ثواب یا عقاب هست و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 266 *»

چون روح باید ثواب‌ها را احساس کند یا عقاب‌ها را احساس کند، پس قائل شده‏اند به اینکه برای روح یک جسمانیّتی است و یک احساس جسمانی است و واقعاً جسم است مثل همین جسم ماها، به این‏طور می‏گویند، که عباراتشان را شاید یک وقتی بخوانم.

ولی همین‏ها که می‏خواهند متعبّد به روایات باشند در اینجا اشتباه بزرگی را مرتکب شده‏اند. در روایات ما که از ائمّه: رسیده یک حساب برای قبر و بدن می‏فرمایند، یک حساب برای روح در بهشت و یا جهنّم دنیا می‏فرمایند. دو قسمت می‏شود، بدن حسابی دارد و روح حسابی. کارشان جداست، بعد از اینکه روح از بدن مفارقت کرد بدن جداگانه کاری دارد، روح کاری جداگانه دارد. به مجموعه روایات که مراجعه کنیم می‏بینیم این‏گونه است پس نه گفته حکما و فلاسفه درست است و با موازین آیات و روایات درست درمی‏آید نه آنهایی که خواسته‏اند در مقابل فلاسفه و حکما متعبّد به ظاهر روایات باشند. آنها هم نتوانسته‏اند مطلب را درست بیان کنند. مطلب باید طوری بیان شود که با تمام روایات بسازد. در روایات می‏بینیم بین بدن و بین روح جدا شده. درباره روح می‏فرمایند اگر مؤمن است به بهشت دنیا می‏رود و اگر غیرمؤمن است به جهنّم دنیا می‏رود. درباره بدن می‏فرمایند اگر مؤمن است در قبر می‏ماند و برای او راهی از قبرش به بهشت گشوده می‏شود که روحی و نسیمی و رحمتی از بهشت روحش به او می‏رسد و او متنعّم است و اگر کافر و غیرمؤمن است بدنش در قبرش در حفره‏ای از حفره‏های نیران است. همین بیانی که رسیده و سنّی و شیعه این روایت را نقل کرده‏اند که القبر روضة من ریاض الجنة او حفرة من حفر النیران‌([1]) هم سنّی‌ها نقل کرده‏اند از رسول‌خدا9 و هم شیعه نقل کرده‏اند و از ائمّه: هم رسیده است. پس حساب بدن در قبر جداست و کار بدن جداست، کار روح جداست، باید طبق روایات به این مسائل رسیدگی شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 267 *»

تنها کسانی که توانسته‏اند حقیقت مطلب را طوری بیان کنند که با مجموعه روایات بسازد، بزرگان ما هستند. بدن را، حسابش را، کارش را، برنامه‏اش را طبق روایات جدا کرده‏اند و می‏فرمایند این بدن همان بدن اصلی است که در عالم ذرّ بدن انسان بوده در آخرت بدن انسان است، در برزخ بدن انسان است و در این دنیا بدن انسان است. از اوّلی که انسان پیدا می‏شود تا آخری که می‏میرد، این بدن بدن اوست و با همین بدن است که اکتسابات می‏کند و تمام حساب‌ها و جزاها با همین بدن است. این بدن در اینجا که هست در عرضی و اعراضی عنصری است، در برزخ در عرضی و اعراضی هورقلیایی است ولی در آخرت خودش است که دیگر عرض ندارد. خود حقیقت بدن و اصل بدن است که در آنجا خدا اجزائش را ترکیب می‏کند و به روح دستور می‏فرماید به وسیله نفخه احیاء و نفخه بعث که داخل بدن شود. این اجمال مطلب درباره بدن است.

در مورد «روح» هم می‏فرمایند در بهشت قرار می‏گیرد و مراد از روح چند مرتبه است و این مطلب که مراد از روح چند مرتبه است، صریح فرمایش شیخ بزرگوار/ است. می‏فرمایند که «اعلم ان الذی یلحق بالجنة جنة الدنیا هو الذی یقبضه الملک» آنی که بعد از مرگ در بهشت دنیا قرار می‏گیرد، همانی است که ملک آن را قبض می‏کند که می‏گوییم قبض روح کرد. این روح همان است که ملک آن را قبض می‏کند «و هو الانسان الحقیقی» انسان حقیقی هم همان است «و اصل وجوده مرکب من خمسة اشیاء» آن روحی که می‏گوییم ملک آن را قبض می‏کند پنج چیز است، از پنج چیز تشکیل شده است «عقل و نفس و طبیعة و ماده و مثال» این پنج مرتبه که تشکیل شد و با هم مرکب شد به آن «روح» می‏گویند. همین را ملک قبض می‏کند و از بدن می‏گیرد. توضیح می‏فرمایند «فالعقل فی النفس و النفس و ما فیها فی الطبیعة و الکل فی المادة» می‏دانیم عقل در نفس قرار دارد، ظرفش نفس است. نفس با آنی که در آن است ــ که عقل باشد ــ در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 268 *»

طبع واقع است. طبع و نفس و عقل، در مادّه قرار دارد.

«و المادة بما فیها اذا تعلق بها المثال تحقق الجسم الاصلی» دقت بفرمایید که «جسم» به معنای خاصّش که در مقابل جسد بکار می‏رود اینجا است. اول‌جسم، جسم اصلی، جسم اوّل. جسم به معنای خاصّ که گفتیم در مقابل جسد است اینجا پیدا می‏شود. ماده با آنچه که در ماده بود از طبع و نفس و عقل، وقتی به این ماده مثال و مرتبه مثالی هم تعلق بگیرد، از تعلّق مثال به این ماده با آنچه که در آن ماده است، یک ترکیبی و حالتی دست می‏دهد که از آن ترکیب و حالت به «جسم اوّل» یا «جسم اصلی» تعبیر می‏آورند. اگر خاطرتان باشد در مجلس قبل فرمودند نفس هم جسم است، پس وقتی نفس جسم باشد آیا طبع جسم نیست؟ مادّه جسم نیست؟ مثال جسم نیست؟ همه اینها جسم می‌شوند و لکن در لطافت و در مراتب تفاوت دارند. همه اینها جسم هستند فقط عقل، جسم نیست و فوق عالم اجسام است و سماوی است. بقیه را فرمودند جسم است.

«و هو الغائب فی العنصری» آن جسم اصلی و جسم اوّل در این عنصری غایب و پنهان است. در این عنصری که می‏فرمایند، یعنی هم در جسد عنصری و هم در جسد هورقلیایی، در هر دو پنهان است. آن جسم اصلی و اوّل، حالت ترکیبی مثال و ماده است. چون ماده صورتی ندارد، وقتی که با مثال ترکیب بشود برایش صورت پیدا می‏شود. و آن حالت ترکیبی می‏شود جسم اصلی، جسم اوّل. اما جسم اصلی به معنای خاصّش که در مقابل جسد گفته می‏شود نه به معنای عامّش. می‏فرمایند «و هو الغائب فی العنصری المرکب من العناصر الاربعة النار و الهواء و الماء و التراب» آن جسم اصلی در این جسد عنصری غایب و پنهان است که جسد عنصری از این چهار عنصر تشکیل شده است.

دقت کنید: «و هذا العنصری هو الذی یبقی فی الارض و یفنی ظاهره فیها» این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 269 *»

جسد عنصری در زمین باقی می‏ماند و ظاهرش در زمین فانی می‏شود. جسد عنصری دوتا شد، چون ظاهری دارد و باطنی. ظاهرش جسد عنصری دنیوی و باطنش جسد هورقلیایی است. پس جسد اصلی ظاهری دارد و باطنی دارد. ظاهرش را می‏گوییم بدن اینجایی و عنصری و باطنش را می‏گوییم بدن برزخی و هورقلیایی. می‏فرمایند که «و یفنی ظاهره فی الارض» ظاهرش در این زمین فانی می‏شود «و هو ینمو من لطائف الاغذیة» معلوم است که این جسد عنصری از لطیفه‏های اغذیه و غذاها رشد و نمو پیدا می‏کند.

«و انما قلت یفنی ظاهره فی الارض لان باطنه یبقی» اینکه گفتم ظاهرش در زمین فانی می‏شود، برای این است که باطنش باقی می‏ماند. آن باطنش که باقی می‏ماند چیست؟ «و هو الجسد الثانی» جسد دوّم او است و جسد دوّمین انسان است که باقی می‏ماند «و هو من عناصر هورقلیا الاربعة» که آن جسد از عناصر عالم هورقلیا تشکیل شده است. آن هم باز همین‏طور عناصرش چهار تاست، دقت می‏کنید؟ هیچ سخن از این نیست که عالم مثال عالم مجرّدات است و صورت محض است و ماده ندارد. این فرمایش‌ها درباره عالم مثال و عالم برزخ و جسد اصلی کجا و حرف‌های فلاسفه و حکما کجا!؟ خیلی با هم فرق دارند. عرض کردم حکما و فلاسفه می‏گویند صورت مجرّده از ماده است، ایشان می‏فرمایند عالم برزخ افلاکی دارد که «هورقلیا» نامیده می‏شود، اراضی دارد، دارای زمین‌ها و شهرهایی است که در روایات آنها را «جابلقا» و «جابرسا» فرمودند. حتی می‏فرمایند عناصر اربعه دارد، یعنی مثل اینجا آب و خاک و هوا و آتش دارد اما به حسب خودش. و همین‏طور که این بدن از عناصر چهارگانه درست می‏شود، آن بدن هم در آنجا از همان عناصر درست می‏شود و از همان عناصر هم تقویت می‏شود، البته آن هم باز ظاهرش است. «و هی اشرف من عناصر الدنیا سبعین مرةً» آن عناصر از این عناصر دنیوی هفتاد مرتبه بالاتر است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 270 *»

یعنی آتش آنجا با آتش اینجا تفاوتشان در قوّت و شرافت و اصالت، هفتاد برابر است. مراد از این هفتاد برابر، رابطه مقام مؤثّر و اثر است. یعنی این آتش از آثار آن است و از آن آتش پیدا شده است. آتش دنیا از آن پیدا شده و آن نسبت به این آتش، اصل است. خاک آنجا همین‏طور، هوای آنجا همین‏طور و آب آنجا هم همین‏طور است.

«هذا هو الذی یتنعم» همان بدن اصلی و جسد دوم است که متنعم است. چرا؟ «لان المؤمن بعد الحساب فی قبره» چون بدن مؤمن بعد از حساب در قبرش می‏ماند. روایات زیادی داریم که می‏فرمایند بدن در قبر می‏ماند. معلوم نیست که دیگران با این احادیث چه می‏کنند؟ «یخد له خداً من قبره الی الجنة التی فی المغرب یدخل علیه منها الروح و الریحان» سوراخی از قبر مؤمن به بهشتی که در مغرب است گشوده می‏شود. مغربی که باطن همین عالم است و غیب همین عالم است، غیب همین وادی‏السلام است. چون بهشت دنیا همین وادی‏السلام است و در رجعت ائمّه: آن بهشت دنیا ظاهر می‏شود که همین وادی‏السلام است و در پشت کوفه قرار دارد و مراد از «جنّتان مدهامتان‌» همان بهشت می‏باشد. پس باطن همین عالم و غیب همین عالم است.

البته این غیب که می‏گوییم ــ دقّت کنید ان‏شاءالله ــ اینکه می‏گوییم آخرت در غیب برزخ است و برزخ در غیب دنیاست، یعنی همین دنیا را اگر لطیفش کنند برزخ می‏شود و برزخ را اگر لطیفش کنند آخرت می‏شود. همچنین اگر آخرت را کثیفش کنند غلیظش کنند برزخ می‏شود و اگر یک دفعه دیگر غلظت به آن بدهند دنیا می‏شود. پس غیب معنایش این است نه اینکه یک چیز دیگری باشد یا چیزهای دیگر. درست به‌مانند اینکه اگر همین عناصر لطیف بشود «روح بخاری» می‏شود، لطیف‏تر بشود «روح حیوانی» می‏شود. یک چیز هم بیشتر نیست، همین عالم جسم است و از همین عالم عناصر است و در همین عالم عناصر، وقتی که لطیف شد «روح

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 271 *»

حیوانی» می‏شود و واقعاً روح حیوانی چیزی نیست جز همین عناصر، واقعاً روح نباتی هیچ چیزی نیست جز همین عناصر ولی یک تلطیف دیده است روح نباتی شده. باز اگر غلیظ بشود همین عناصر می‏شود؛ همچنین «روح نباتی» اگر یک تلطیف دیگر ببیند روح فلکی می‏شود. و اینکه روح می‏گویند قبلاً عرض کردیم چون مبدأ فعالیت می‏شود، مبدأ آثار می‏شود. روح یک چیز قلمبه‏ای نیست که با عالم طبیعت بیگانه باشد و از عالم طبیعت خارج و جدا باشد که بگویند از کجا آمده است و بعد بروند بگردند که مبدأ حیات را پیدا کنند. نه، نمی‏خواهد بگردند مبدأ حیات را پیدا کنند. حیات مبدئی ندارد، خدا همین عناصر را به وسیله عواملی تلطیف می‏کند، «روح نباتی» می‏شود. واقعاً روح نباتی همین عناصر است، چیز دیگری نیست، فقط تلطیف شده.

حالا اگر قبل از اینکه این آب و خاک نبات بشود بگوییم روح نباتی در غیب این آب و خاک است، آیا یعنی غیر از این آب و خاک است؟ آری، از نظر لطافت غیر از این آب و خاک است و از نظر اینکه غیر از اینها چیزی نیست همین آب و خاک است. واقعاً آخرت همین‏طور است، هیچ تعارف ندارد، دروغ هم نمی‏گوییم، توجیه هم نمی‏کنیم، تقیّه هم از کسی نداریم. واقعاً آخرت یعنی همین دنیا، والله همین دنیاست نه غیر این، ولی با دو مرحله تلطیف، با دو مرتبه تلطیف شدن به وسیله  عواملی که خدا قرار داده است. یک تلطیف که انجام می‏شود دوران برزخ می‏شود، یک تلطیف دیگر انجام می‏شود آخرت می‏شود، همین است. آسمان‌های آخرت همین آسمان‌هاست، زمین‌های آخرت همین زمین‌هاست و موالیدش همین موالید، عناصرش همین عناصر، اما با دو مرتبه تلطیف. ما غیر از این نمی‏گوییم، فقط لطافت فراهم می‏شود، فرق این است پس این بدن که یک بار لطیف شود، همین‌که لطیف شود اسمش را «بدن برزخی» «بدن اصلی» و «بدن هورقلیایی» می‏گذارند و به آن دوره لطافت، به همه‏اش «هورقلیا» می‌‏گویند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 272 *»

می‏فرماید که از قبر مؤمن راهی به طرف بهشت دنیایی که در مغرب قرار دارد گشوده می‏شود که از آن بهشت بر او، روح و ریحان داخل می‏گردد «و هو قوله تعالی» مطابق با این آیه شریفه فاما ان کان من المقربین فروح و ریحان و جنة نعیم([2]) ببینید روح و ریحان دارد، جنّت نعیم هم دارد. جنّت نعیم مال روحش است، یعنی روح که مجموعه آن پنج مرتبه‏ای است که گفتیم ملک قبض می‏کند و می‏برد و دیگر تا رجعت به این بدن عود نمی‏کند مگر برای سؤال و جواب در قبر که عود می‏کند و سؤال و جواب که انجام شد باز از او گرفته می‏شود و دیگر تا رجعت، عود نمی‏کند مگر اعجازی و مصلحتی باشد که به بدن برگردد. البته ائمّه هدی: و انبیا و بزرگان دین، آنها حسابشان جداست.

«والذی یتنعم بهذا الروح هو الجسد الثانی الذی هو العنصری فی هورقلیا» از این روح و ریحان چه مرتبه‏ای استفاده می‏کند؟ «بدن». امّا کدام بدن؟ «جسد ثانی»، که جسد ثانی همان جسد عنصری است که در برزخ عنصری هورقلیایی است «و هو فی باطن الجسد الاول الظاهری الذی هو من العناصر المعروفة» آن جسد دوم در باطن این جسد ظاهری است که از همین عناصر معروفه و مشهوده و محسوسه درست شده است.

تا اینجا حساب جسد اوّل و دوّم روشن شد و جسم اوّل را هم که اشاره فرمودند عبارت است از هیأت ترکیبی بین ماده ــ به علاوه آنچه در ماده است ازطبع و نفس و عقل ــ با مثال. وقتی که ماده به این‏طور با مثال ترکیب می‏شوند و با یکدیگر تألیف پیدا می‏کنند همین حالت ترکیبی «جسم اول» می‏شود. و فرمودند که نفس، جسم است و خواه نخواه طبع هم جسم است، ماده هم جسم است، مثال هم جسم است، همه اینها جسمند این فرمایش کجا و حرف حکما و فلاسفه کجا که می‏گویند اصلاً همه عالم برزخ و عالم مثال صورت مجرّده از ماده است!؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 273 *»

بعد می‏فرمایند «و اما الذی یخرج من الروح فهو الجسم الحقیقی المرکب من الهیولی و المثال و هو الحامل للطبیعة المجردة و النفس و العقل و هو الانسان الحقیقی» آن روحی که از این بدن خارج می‏شود و ملک که قبض روح می‏کند. آنی که از این بدن خارج می‏شود چیست؟ «جسم حقیقی» است. جسم حقیقی چیست؟ جسم حقیقی ترکیب شده است از «هیولی» که همان ماده است (البته این تعبیر از حکماست) ماده و مثال که با هم ترکیب شدند، جسم حقیقی را درست کردند ولی این «جسم حقیقی» یعنی حالت ترکیبی ماده و مثال، حامل طبع مجرّد است، طبع تجرّد یافته از این عناصر دنیوی. یعنی طبع بالنسبه به این عناصر دنیوی، مجرّد است. پس طبع و نفس و عقل همه اینها در این جسم اوّل قرار گرفت؛ انسان حقیقی هم همین است. پس اینکه می‏گوییم بدن اصلی برای خاطر این است که آن مراتب در این ظرف باید قرار بگیرند این بدن اصلی برای انسان حقیقی بیت و خانه است مثل اینکه این اطاق برای ما که در آن نشسته‏ایم بیت است. پس بدن اصلی در حکم بیت است برای انسان حقیقی که در آن خانه می‏نشیند و آن خانه جسد اصلی انسان می‏شود.

«و هذا الجسم من جنس جسم الکل و رتبته فی رتبة محدب محدد الجهات و قوة لذته فی الاکل و الشرب و الملبس و النکاح بقدر قوة لذة الجسد العنصری سبعین مرةً» آن جسم اصلی و جسم اول، واقعاً جسم است اما رتبه‏اش فوق این عالم زمان ما و افلاک زمانی و حتی عرش زمانی است. رتبه‏اش فوق اینهاست.

بعد می‏فرمایند که «و هذا الجسم الحقیقی لاتفارقه الروح و لایفارقها» این جسم حقیقی که برای این مراتب پیدا شد، این جسم که جایش یا بهشت دنیاست یا جهنّم دنیاست، غیر از این بدن است که در قبر قرار دارد. می‏فرمایند روح از این جسم حقیقی  جدا نمی‏شود. روح یعنی همان مثال و طبع به بالا تا عقل «و لایفارقها» این هم از آنها جدا نمی‏شود، اینها با همند. یعنی این پنج تا با هیأت ترکیبی که برای مثال و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 274 *»

ماده فراهم شده، اینها همه با هم هستند و هیچ جدا نمی‏شوند آن‌وقت برایشان همه جور لذّت‌ها هم هست. چون جسم است همه جور لذّت‌ها برایش هست و تصریح فرمودند که اکل و شرب و ملبس و نکاح برایشان هست. پس باید جسم باشد که همه اینها را داشته باشد. حالا «صورت مجرّده از ماده» یعنی چه؟ پس حرف حکما حرف باطلی است‏ آن‌وقت آنها چون به این نوع روایات که صحبت از نکاح و ملبس و اکل و شرب و این حرف‌هاست برخورد می‏کنند، می‏مانند که چکار کنند. می‏گویند برای روح لذّت‌های معنویه است لذّت‌های معنوی از جمله مثلاً دیدار خدا، ملاقات خدا. آخر اینها چه ربطی به نکاح دارد، چه ربطی به ملبس دارد، چه ربطی به اکل و شرب دارد؟ توجیه می‏کنند توجیهشان همین است که ارواح به این معنی وقتی که مجرّد باشند و صور مجرّد باشند، این حرف‌ها برایشان معنا ندارد. پس ائمّه: لذّت‌های معنوی را به این لذّت‌ها تشبیه کرده‏اند. ولی مطلب چنین نیست و واقعاً ائمّه دروغ نمی‏فرمایند. واقعاً در بهشت دنیا نکاح است، در بهشت دنیا اکل است، در بهشت دنیا شرب است، آشامیدن است، خوردن و لباس پوشیدن است. این لذت‌ها تا جسم نباشد و واقعاً ماده و مثال با یکدیگر ترکیب نشده باشند و تشکیل جسم ندهند، معنی ندارد. و می‏دانیم همه‏شان هم جسم هستند، تمام مراتب تا عقل همه جسمند، فقط عقل جسم نیست اینها همه‏جور نعمت‌ها برایشان هست، اینها از هم جدا نمی‏شوند «الا بین النفختین»([3]) مگر بین نفخه صعق و نفخه بعث و احیاء. بین این دو نفخه اینها از هم جدا می‏شوند و می‏دانیم وقتی که نفخه صعق در صور دمیده می‏شود، روح‌ها همه در صور قرار می‏گیرد آن‌وقت در صور برای هر انسان روزنه‏ای است، سوراخی است که روح در آن روزنه قرار می‏گیرد. در آن محل و در آن روزنه یا سوراخ باز قسمت‌هایی است؛ عقل در یک قسمت قرار می‏گیرد، نفس در یک قسمت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 275 *»

قرار می‏گیرد، طبع در یک قسمت قرار می‏گیرد، ماده در یک قسمت قرار می‏گیرد، مثال در یک قسمت قرار می‏گیرد، دیگر کاملاً ترکیب‌ها از هم می‏پاشد. نه حاسّی است و نه محسوسی است و نه حسّی است. نه ادراکی، نه مُدرَکی نه مُدرِکی. «فنا» به این معناست که ترکیب‌ها ازهم می‏پاشد. بدن‌ها هم اینجا روی زمین در قبرها اجزاءشان متلاشی شده. این دوره بین نفختین است که چهارصد سال فرمودند طول می‏کشد.([4])

بعد که اسرافیل برای احیاء می‏دمد از آن بالا نور که فؤاد است به عقل تعلق می‏گیرد، عقل به روح تعلق می‏گیرد، روح به نفس تعلق می‏گیرد، نفس به طبع تعلق می‏گیرد، طبع به ماده تعلق می‏گیرد، ماده به مثال تعلق می‏گیرد. این مجموعه که جمع شدند «روح» تشکیل شده و باطن انسان درست می‏شود، خطاب می‏رسد که بدن‌ها هم درست شود و بدن‌ها هم ترکیب اخروی می‏شوند آنگاه در آخرت دستور داده می‏شود این روح‌ها از صور خارج می‏شوند و در بدن‌های ترکیب شده آماده شده قرار می‏گیرند بدن آخرتی به زندگی آن مراتب زنده می‏شود، حرکت می‏کند، از قبر خارج می‏شود. نگاه می‏کند هیچ‏چیزی از خودش کم نمی‏بیند، همانی است که در اینجا می‏دیده، هیچ کمتر از خودش نمی‏بیند.

پس جسم اوّل معلوم شد که چیست و دیدیم در نفخه صعق آن جسم هم از هم می‏پاشد. یعنی ماده و مثال که با هم ترکیب شده بودند و «جسم مثالی» تشکیل شده بود (آن جسم را می‏توان به نام‌های «بدن مثالی»، «جسم مثالی» و «بدن روح» خواند) توجّه می‏فرمایید؟ آن جسم که حالت ترکیبی ماده و مثال بود از هم می‏پاشد و جسم اوّل بهم می‏خورد. حالا وقتی که نفخه احیاء می‏شود، آن مراتب که یکی پس از دیگری به هم تعلق می‏یابند و در هم قرار می‏گیرند تا به ماده می‏رسد، ماده که صورتی ندارد، مجرّد از صورت است به مثال تعلق می‏گیرد. ماده و مثال در آخرت و در احیاء و نفخه بعث ترکیب که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 276 *»

پیدا می‏کنند «الجسم الثانی» درست می‏شود، یا بگویید «الجسم الاصلی» «‏الجسم الاخروی» آنجا درست می‏شود. جسم به معنای خاصّ که در مقابل جسد است.

و امّا آن بدن که جسد ثانی و هورقلیایی بود و در قبر بود و قبرش هم یا روضة من ریاض الجنة یا حفرة من حفر النیران بود همواره ترکیب می‏شد و تلطیف می‏گشت و تربیت می‏یافت تا در آخرت برای او یک ترکیبی فراهم بشود و اجزائش طوری با هم ترکیب بشوند که برای ابد بتواند با آن مراتب بماند. بعد از کسب این لطافت آن مراتب به این جسد تعلق می‏گیرند. پس جسد ثانی که جسد اصلی است در قیامت قرار می‏گیرد و از آن طرف جسم اصلی و جسم ثانی هم که ترکیبی است که برای ماده و مثال در نفخه احیاء و بعث فراهم می‏شود، به جسد اصلی تعلق می‏گیرد و در آخرت انسان جسم اصلی و جسد اصلی را به علاوه مراتب بالا دارد. عقل دارد، روح دارد، نفس دارد، طبع دارد، ماده دارد، مثال دارد. بین ماده و مثال که حامل آن مراتب بالا هستند در آخرت یک ترکیبی می‏شود که به این ترکیب جسم اصلی و جسم اخروی می‏گویند اینها همه قرار می‏گیرند در جسدی که در برزخ و بین نفختین تلطیف شد. همانی که در دنیا به آن «بدن عنصری» می‏گوییم، در دوران برزخ به آن «بدن هورقلیایی» می‏گوییم، همان در آخرت بدن اصلی یا جسد ثانی و جسد اصلی است که آن مراتب به این تعلق می‏گیرد و با هم ترکیب می‏شوند به ترکیبی که دیگر ابداً برای آن ترکیب فنا نیست، دیگر برای آن ترکیب تلاشی نیست، تفکک و از هم پاشیدن نیست، خلود است و خلود. آنجا مرگ را به شکل کبش ــ یعنی به صورت میشی ــ می‏آورند و او را می‏کشند و به اهل بهشت گفته می‏شود خلود و لا خروج دیگر خارج نشوید. به جهنّمیان هم گفته می‏شود خلود و لا خروج دیگر خارج نشوید. دیگر مرگ نیست، کجا می‏خواهید بروید؟([5])

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 277 *»

پس مراد از جسم اوّل و جسم دوّم در اصطلاح شیخ بزرگوار/ روشن شد که چیست. البتّه این اجمال بحث است. بعد توضیحات زیادی درباره جسم عنصری می‏فرمایند که مورد بحث ما نیست، در آخر بحث می‏فرمایند «و الحاصل ان الروح لاتنفک عن الجسم الاصلی» روح ــ یعنی عقل و نفس و طبع و ماده و مثال ــ از جسم اصلی انفکاک پیدا نمی‏کند «الا بین النفختین» مگر در دوران بین نفختین «نفخة الصعق و نفخة البعث. و اما الذی یبقی فی القبر فهو الجسد الثانی الذی من عناصر هورقلیا و اما الذی من هذه العناصر فانه یفنی»([6]) بعد شروع به ذکر مثال‌هایی می‏فرمایند که دیگر مورد بحث ما نیست. این عبارت روشن شد و شما خوب دیدید که بیان این بزرگوار چیست.

روایاتی در مورد عالم مثال و عالم برزخ ذکر شده است که بعضی همین روایات را نفهمیده‏اند و گفته‏اند که این روایات معتبر نیست. دو تایش را از کتاب «کافی» نقل می‏کنم، احادیث کافی بحمدالله برای ما معتبر است. اگر کسی حدیثی را نفهمید باید علمش را به آل‏محمّد: رد کند بگوید من نمی‏دانم. البته مانعی هم ندارد که در احادیثی که در کافی است روایاتی باشد که امام7 تقیّه فرموده باشند و مطابق عامّه و مذاق و روش و اعتقادات آنها فرمایشی فرموده باشند که به قرینه سایر روایات معلوم می‏شود که آنها تقیّه است ولی این دوتا روایتی که من عرض می‏کنم هر دو در کافی است و هیچ احتمال تقیّه و این حرف‌ها هم در این مباحث نیست و توجیه این روایات و تفسیر و بیان این روایات هم جز به این فرمایش‌های پر برکات روشن نمی‏شود.

عن ابی‌عبدالله7 ان الارواح فی صفة الاجساد فی شجرة فی الجنة([7]) ارواح در صفت اجساد قرار می‏گیرند. دقت می‏کنید می‏فرمایند صفت اجساد چون جسد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 278 *»

عبارت شد از جسد عنصری و جسد هورقلیایی. پس مراد از صفت اجساد، همانی است که ماده و مثال وقتی که با هم ترکیب می‏شوند و در غیب این جسد قرار می‏گیرند، در صفت این هستند. ارواح هم یعنی عقل و طبع و نفس که همه در یک صفتی هستند که آن صفت عبارت است از ترکیب ماده و مثال با یکدیگر، یک هیأتی دارد، صورتی دارد، خصوصیات و حدودی دارد که وقتی که ارواح در بهشت نگاهش می‏کنند، او را می‏شناسند. تا روح از اینجا قبض می‏شود و در بهشت قرار می‏گیرد، تمام ارواح آشنا دورش جمع می‏شوند و او را می‏شناسند علی صفة الاجساد مطابق صفت جسدش این روح را می‏شناسند. البته چون می‏بینند از هول عظیمی آمده می‏گویند صبر کنید قرار بگیرد، استراحت بکند این از هول عظیمی آمده است (خدا بر همه ماها آسان بگیرد) می‏گویند بگذارید قرار بگیرد، یک خورده آرامش پیدا کند بعد از او سؤال می‏کنیم. بعد تا آرام می‏شود، دورش جمع می‏شوند و می‏پرسند فلانی چه شد؟ اگر بگوید که مرد، می‏گویند وای! رفت در جهنّم پیش ما نیامد. اگر بگوید که نمرده و هست، امیدوار هستند که اگر بمیرد ملحق به مؤمنین بشود.([8]) پس می‏بینند او را و می‏شناسند.

علی صفة الاجساد فی شجرة من الجنة([9]) البته می‏دانیم که بهشت دنیا شعاعی از بهشت آخرت است. پس شجره‏ای از بهشت است، یعنی این ریشه‏اش آنجاست، این یک درختی از آنجا است؛ شجره به این معنا باشد مثل کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء([10]) پس شجره مانعی ندارد به این معنا باشد. البته

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 279 *»

حدیث ادامه دارد ولی آن قسمتش مورد بحث ما نیست.

در کافی حدیث دیگری از حضرت صادق7 است که می‏فرمایند فاذا قبضه الله عزوجل صیر تلک الروح فی قالب کقالبه فی الدنیا([11]) عده‏ای به قالب مثالی یا بدن مثالی قائل شده‏اند. قالب مثالی یا بدن مثالی که می‏گویند از این احادیث خواسته‏اند استفاده کنند و آن بدن را یک بدنی می‏دانند که غیر از این جسم و غیر از این جسد و غیر از همه اینها، خدا آنجا یک چیزی درست می‏کند، مثلاً بدنی به عنوان بدن مثالی. اما اگر ما گاه‌گاهی «بدن مثالی» گفتیم مرادمان همان ترکیب ماده و مثال با هم است. اگر به آن، بدن مثالی یا جسم مثالی بگویید عیبی ندارد؛ همان جسم اول است که روح و آن مراتب بالا در آنجا قرار دارد. ولی دیگران از این حدیث‌ها چنین استفاده کرده‏اند که خدا یک بدنی دیگر از جنس عالم مثال درست می‏کند و مثل این بدن است و روح را در عالم مثال داخل آن بدن می‏کنند و در بهشت قرار می‏دهند. نه، این‏طور نیست. توضیحش همین است که عرض شد که جسم اوّلی است که شیخ مرحوم/ توضیح فرمودند. چیز دیگری نیست که بخواهند به انسان اضافه کنند. آن چیست و از کجا آمده و چه ربطی به انسان دارد که انسان را داخل آن بدن بکنند؟ و انسان نیست مگر همین مرتبه‏هایی که ذکر شده است.

می‏فرمایند وقتی که خدا قبض روح کرد، روح را در یک قالبی به‌مانند همین قالبی که در دنیا دارد می‏گرداند.

حدیث دیگری هست از ابی ولاّد حنّاط که ایشان خدمت حضرت صادق7 عرض می‏کند «قلت له جعلت فداک یروون ان ارواح المؤمنین فی حواصل طیور خضر حول العرش» خدمت حضرت عرض کردم: فدایتان شوم روایت می‏کنند که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 280 *»

ارواح مؤمنان در حوصله و چینه‏دان‏های مرغ‌ها و طیور سبزی هستند که اینها اطراف عرشند. که این حرف سنّی‏هاست و اگر یک وقتی هم در احادیث شیعه باشد تقیّه است؛ آنها این‏طور توجیه کرده‏اند. فقال لا فرمودند این‏چنین نیست المؤمن اکرم علی الله من ان یجعل روحه فی حوصلة طیر مؤمن نزد خدا محترم‏تر از این است که روح او را در چینه‏دان مرغ قرار بدهد ولکن فی ابدان کابدانهم([12]) ولی خدا ارواح مؤمنان را در بدن‌هایی قرار می‏دهد که مثل بدن‌هایشان است. و آن بدن همان جسم اول است که درباره‏اش توضیح داده شد که همه مراتب در آن قرار می‏گیرد و آن از خود انسان است و در همین دنیا الآن هم در جسم ما هست. یعنی در این جسد ما که باطنش یعنی تلطیفش عبارت است از جسد عنصری هورقلیایی. پس جسم اول همان ترکیب ماده و مثال با یکدیگر است که حامل است و در آن مراتب بالا تا عقل قرار دارد خدا که می‏گیرد یا ملک‏الموت که روح را می‏گیرد و قبض می‏کند، می‏برد. همه آن مراتب در همان هیأت و شکل که مناسب با این بدن است می‏روند در بهشت دنیا یا در جهنّم دنیا قرار می‏گیرند. این بیان مربوط بود به جسم اوّل و جسم دوّم به اصطلاح شیخ مرحوم/ به معنای خاص که در مقابل جسد اوّل و جسد دوّم قرار  داشت.

حالا یک عبارتی را می‏خوانم برای اینکه شما بدانید مظلومیت شیخ مرحوم/ چیست و عدم دقّت کسانی که این مباحث را بررسی کرده‏اند تا چه اندازه است. البتّه بررسی که نکرده‏اند، خیلی سطحی قضاوت کرده‏اند. این عبارت را به عرضتان می‏رسانم که از یکی از رجال علمی و خیلی متدیّن و بسیار مقدّس و مهذّب و متعبّد بود. البتّه از مخالفان ملاّصدرا بوده، خود من درسش حاضر می‏شدم هر موقعی که قم نبودم و اینجا بودم درسش حاضر می‏شدم، از بزرگان حوزه مشهد بود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 281 *»

حالا اسمش را هم ببرم مانعی ندارد، آن مرحوم «حاج شیخ مجتبی قزوینی» نام داشت البته با مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی اشتباه نشود. ایشان چندین کتاب هم دارد، از مخالفان مکتب ملاّصدرا بود. ایشان در ایّام تابستان به خصوص درس تابستانی قرار داده بود و وقتی بود که ایشان بیاناتی داشت در ردّ نظریات ملاّصدرا در شرح اصول کافی که خود من شرکت می‏کردم و از مخالفین صد در صد ملاّصدرا و سایر حکما بود ولی فکر می‏کنم خود ایشان اصالة الماهوی بود و طرفدار ابوعلی سینا بود. ایشان شاگردانی هم داشت که الآن بعضی از آنها مشغول فعالیت‌های علمی هستند. و عرض کردم که ایشان در تقدّس و تدیّن و علوم اصطلاحی طوری بود که مورد توجّه تمام حوزه بود. چنین کسی با یک چنین دیانتی، با یک چنین تقدّسی، با یک چنین علمی، ببینیم بررسیش و دقّتش و قضاوتش در مورد مکتب بزرگان ما چقدر کم و چقدر کوتاه و چقدر نارسا و چقدر بی‏جاست.

همین روایت اخیر را ذکر می‏کند بعد می‏گوید: «از این روایت شریفه ظاهر می‏شود که صورت برزخی همان صورت روحی است که در دنیا بوده و به صورت بدن دنیایی می‏باشد» تا اینجایش را درست فهمیده است که مراد همان صورت است و چیز دیگری نیست، ولی همان صورت چیست؟ فرمایش‌های شیخ بزرگوار برای ما توضیح می‏دهد که آن صورت و آن بدن چیست. بعد می‏گوید: «و مجرد نیست که تعلق به بدن مثالی گیرد» که احتیاج داشته باشد؛ یعنی برای ثواب‌ها و برای عقاب‌ها نیازمند باشد به اینکه بدن مثالی بخواهد بگیرد «چنان‌که شیخیه به تقلید از شیخ اشراق قائل به بدن هورقلیایی یعنی بدن مثالی شدند.»

ببینید تفاوت مطلب چقدر است! بدن هورقلیایی چه بود و این جسم اوّل چه بود! اصلاً چه ربطی به هم دارد؟ دقت کنید عرض کردم ایشان خیلی تدیّن داشت. آیا تدیّن به این زیادی اجازه می‏دهد که انسان دقّت نکرده، بررسی نکرده مطلبی را در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 282 *»

کتابی بنویسد؟ آن هم کتابی که به عنوان یک شخصیت بزرگ علمی در حوزه نوشته شود و بلکه به عنوان یک شخصیت دیانتی. چون یک وقت هست کسی به عنوان حکمت بوعلی یا حکمت ملاّصدرا کتاب می‏نویسد، این یک چیزی. اما وقتی یک کسی به نام حکمت قرآن و حکمت اهل‏بیت کتاب می‏نویسد و می‏گوید آنچه من در این کتاب نوشته‏ام اینها حکمت آل‏محمّد: است، با ادعای یک چنین نسبتی، خیلی کار اینها سخت‏تر است که بدون دقّت و بدون بررسی بیایند یک مطلبی را به کسی نسبت بدهند.

کدام یک از شیخیّه یک چنین حرفی را زده است؟ در کجا گفته‏اند؟ در کدام کتاب این حرف نوشته شده که روح به بدن هورقلیایی تعلق می‏گیرد؟ اصلاً بدن هورقلیایی در قبر مانده است و روح در بهشت، و به بدن کاری ندارد و تازه مگر روح چیست؟ باید فهمید چگونه در بهشت است یا در جهنّم است. و کجا گفته‏اند روح به یک بدن مثالی یا بدن جداگانه هورقلیایی تعلق می‏گیرد؟ کجا چنین حرفی زده‏اند؟ ایشان می‏گوید: «مجرّد نیست که تعلق به بدن مثالی گیرد چنان‌که شیخیه به تقلید از شیخ اشراق…»

آخر مرحوم شیخ بزرگوار که همه جا می‏گویند ما از ائمّه: می‏گیریم و طبق آیات و روایات حرف می‏زنیم و ما مقلّد شیخ اشراق نیستیم. می‏گوید: «چنان‌که شیخیه به تقلید از شیخ اشراق قائل به بدن هورقلیایی یعنی بدن مثالی شدند، یا آنکه روح به واسطه علاقه و انس به بدن ایجاد صورتی شبیه به بدن دنیا ایجاد کند چنان‌که دسته‏ای از عرفا و آخوند ملاّصدرا می‏گوید»([13]) البته آخوند ملاّصدرا می‏گوید روح و نفس یک قوّه خیالیّه ایجاد می‏کند برای اینکه از آن ثواب‌ها لذّت ببرد و یا از آن عذاب‌ها احساس درد کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 283 *»

پس فرمایش شیخ بزرگوار/ هیچ ربطی به حرفی که ایشان زده و نسبتی که ایشان به شیخیّه داده است ندارد. آن بیانی که عرض کردم و توضیحی که دادم الحمدللّه روشن است. ان‏شاءالله در فرصت معیّن به سراغ گفته‏های خود ایشان و معادی که خود ایشان بیان می‏کنند هم می‏رویم تا ببینیم با فرمایش‌هایی که بزرگان ما فرموده‏اند چه فرقی دارد.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 284 *»

 

مجلس  18

 

(شب پنجشنبه 6 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r عالم مثال و برزخ

r نامه شیخ مرحوم/ به ملا عبدالوهاب قزوینی

r نقل برداشتی از نظریه بزرگان+

r نقل نظریه‏ای درباره معاد و بدن برزخی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 285 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد مشایخ عظام+ عالم برزخ را بیان فرموده‏اند و جسم اصلی و بدن اصلی را توضیح داده‏اند و سخن ما هم در همان جسم اصلی و بدن اصلی است. وقتی که بدن اصلی قبل از مرگ در دنیا به فعلیّت می‏رسد برای عموم مردم و عموم انسان‌ها دوران ظهور خواهد بود و همچنین در موقع مردن آن بدن به فعلیّت می‏آید و احکام آن بدن جاری می‏گردد و عالم برزخ برای آن بدن گفته می‏شود. به همین مناسبت بحث به شناخت این بدن در برزخ کشیده شد و گفتاری از شیخ مرحوم/ را عرض کردم که راجع به تقسیم‏بندی جسم و جسد بود. «جسد» به دو جسد که جسد اصلی و جسد دنیوی باشد تقسیم شد و همچنین «جسم» به جسم اوّل و جسم دوّم انقسام یافت و مباحثی عنوان کردیم و به‌طور اجمال دانستیم که مشایخ ما از «عالم برزخ» چه اراده می‏فرمایند، از «عالم مثال» چه اراده می‏فرمایند، از «بدن هورقلیایی» چه اراده می‏فرمایند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 286 *»

اجمال مطلب این است که بدن اصلی انسان تا وقتی که در دنیاست لباس و اعراضی دارد که از این لباس و اعراض به «لباس عنصری» تعبیر می‏آوریم. در عالم برزخ که قرار می‏گیرد، لباس و اعراضی دارد مناسب عالم برزخ که به آن لباس، «بدن عنصری هورقلیایی» می‏گوییم و وقتی که در آخرت قرار می‏گیرد دیگر عرضی برای او نیست و همان بدن اصلی است. این که مربوط به بدن و جسد.

و اما روح، یعنی همان که ملک‏الموت قبض می‏کند، آن را هم فرمودند که عبارت است از عقل و نفس و طبع و ماده و مثال، آن‌وقت ماده و مثال ترکیبی می‏یابند که به آن در دوران برزخ «جسم اوّل» می‏گوییم و البته الآن هم همان ترکیب هست و در غیب جسد اصلی است. همه آن مراتب روح است و در حکم روح است و غیر از عقل، بقیه مراتبی که ذکر شد همه جسمند ولی جسم‌هایی هستند که در نهایت اوج مرتبه اجسام واقع شده‏اند و بسیار لطیفند و در بهشت برزخ به نعمت‌های بهشتی متنعّمند و یا در جهنّم برزخ به عذاب‌های جهنّم برزخ معذّبند. اینها مطالبی بود که به‌مقدار لازم و اجمال به مناسبت همین بحث‌هایی که در دست داریم بیان شد.

در ضمن روشن شد اتّهامی که بر این بزرگواران وارد می‏کنند و می‏گویند اینها به عالم هورقلیا قائلند و عالم هورقلیا یک عالمی است که فقط صورت است و مجرّد از ماده است و تقریباً می‏خواهند همان حرفی را که حکماء اشراق و صوفیه می‏گویند به ایشان نسبت دهند و به همین مناسبت هم شیخ بزرگوار/ را تکفیر کردند که یا مراد ایشان را ندانستند و یا دانسته به این عمل بزرگ و شنیع اقدام کردند. پس الحمدللّه اجمالاً معلوم شد که چقدر بین بیانات بزرگان ما و بین گفته‏های حکمای اشراق و صوفیه فرق است.

حکمای اشراق و صوفیه معتقدند که بین عالم عقول که به آن «عالم مجرّدات محضه» می‏گویند و بین این عالم محسوس ما که این عالم را «عالم مادّیات محضه»

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 287 *»

می‏نامند عالمی است که آن را «مثال» می‏گویند. و می‏گویند خود عالم مثال و موجوداتش صورت محضه هستند، از ماده مجرّدند، ماده ندارند ولی صورت و هیأت و شکل و مقدار دارند و ازاین‌رو آن عالم را «عالم مقدار» هم می‏گویند اما خالی از مادّه و مجرّد از مادّه. می‏گویند عالم مادیات، هم ماده دارند و هم مقدار و صورت و هیأت و شکل و حدود ولی عالم مثال با موجوداتش از ماده مجرّدند اما متلبّس به‌مقدار و هیأت و صورت‌های مثالیه هستند. صورت‌های مثالیه عالم مثال را تشبیه می‏کنند و می‏گویند درست مثل صورت‌های خیالیه ماست. ما در عالم ذهن یک صورت‌هایی داریم، خیالاتی داریم؛ و این صورت‌هایی را که در ذهن داریم مجرّد محض نمی‏دانند بلکه می‏گویند این صورت‌هایی که در خیال داریم از ماده مجرّدند، ماده ندارند، فقط صورت دارند و متحقّقند اما در ذهن ما. حالا عالم مثال و موجوداتش به‌مانند همین صورت‌های ذهنیه ما هستند که صورتند و ماده ندارند ولیکن در آن عالم متحقّقند. هم خود آن عالم در جای خود متحقّق است و هم موجوداتی که در آن عالم هستند متحقّقند و موجود، ولکن وجودشان وجود صوری و مثالی و خالی از ماده است. می‏گویند بین این عالم ماده ما که محسوس است و بین آن عالم عقلی که مجرّد از مادّه و صورت است این عالم مثال واسطه شده، به همین مناسبت هم به آن «برزخ» می‏گویند که بین این عالم و آن عالم واسطه است. موجوداتی که از عالم عقلی تنزّل می‏کنند، لباس صوری می‏پوشند و در عالم مثال متحقّق می‏شوند. موجوداتی هم که بخواهند از این عالم مادّه وارد عالم مثال شوند باید ماده را از خود خلع کنند و با صورت صرف وارد عالم مثال شوند. در عالم مثال، به هیچ‏وجه ماده‏ای وجود ندارد، هرچه هست صورت محضه است. به این عالم «عالم مثال»، «عالم خیال منفصل» و «عالم برزخ» می‏گویند. اینها تعبیراتی است که حکمای اشراق و یا صوفیه درباره عالم برزخ و عالم مثال دارند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 288 *»

شما پس از آشنایی با اجمال مباحث از نظر بزرگان و فرمایش‌های ایشان که در این چند مجلس به عرض رسانیدم می‏بینید چقدر فرق است بین فرمایش‌های بزرگان ما و بین این حرف‌هایی که حکمای اشراق و صوفیه گفته‏اند و چقدر به بزرگان ما ظلم شده است که گفته‏اند شماها حرف‌هایتان همان‏هایی است که حکمای اشراق و صوفیه گفته‏اند. هورقلیایی که شما می‏گویید همان است، مثالی که شما می‏گویید همان است با این همه تصریحات و با اینکه صراحةً می‏فرمایند که ما بدن اصلی را عبارت می‏دانیم از همین بدنی که الآن هست ولکن این بدن تلطیف می‏شود و معنای تلطیف شدن این نیست که ماده‏اش را از دست بدهد، بلکه ماده و صورت تلطیف می‏شود. وقتی که تلطیف شد به‌مقدار لطافت ماده، صورت لطیف می‏شود و باز در آخرت لطافت بیشتری برای همین ماده فراهم می‏شود. ازاین‌جهت صورت‌های مناسب با ماده‏های لطیفه بر بدن‌های اخروی پوشانیده می‏شود. هم ماده و هم صورت هر دو برای این بدن هست و واقعاً جسد است و واقعاً بدن است. نه اینکه صورت بشود و در آخرت مجرّد محض بشود، بلکه بدن بدن است و بدن اصلی است.

البته توضیح این اصطلاحات را فرموده‏اند و مراد خود را هم از این اصطلاحات بیان کرده‏اند. وقتی که مراد خود را فرموده باشند و بفرمایند که مراد از این اصطلاحاتی که بکار برده‏ایم، همین معنای عمومی اسلامی است که همه مسلمانان برآنند و بفرمایند که این معنی را اراده کرده‏ایم؛ آیا جا دارد، آیا انصاف است، دیانت است که بگویند نه، خیر سخن شما همان حرف حکمای اشراق و صوفیه است و بنابراین معاد شما همان معاد است و در نتیجه چون آن کفر است پس نعوذبالله شما هم کافرید؟ آیا چنین قضاوتی منصفانه است؟ اوّلاً خودتان این مثل مشهور را در همه جا دارید که  «لا مشاحّة فی الاصطلاح» در اصطلاح نزاع و جنگ و جدال نیست. خود شما می‏گویید در اصطلاح نزاع نیست‏. حالا این الفاظی که این بزرگواران بکار برده‏اند اوّلاً در روایات

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 289 *»

رسیده است. «جسد» و «جسم» در روایات و در زیارات رسیده است و همچنین «هورقلیا» در السنه حکما رسیده و حکما هم که اصول مباحث را از انبیا گرفته‏اند. و همچنین باز در روایات خود ما «جابلقا» و «جابرسا» رسیده([14])، حالا اگر این کلماتی که در روایات رسیده به عنوان یک اصطلاح قرار بدهند و بعد مراد خود را از این اصطلاح هم بیان کنند و این مراد مطابق با ضرورت اسلام باشد، آیا بجاست و صحیح است که دیگران بگویند که همان حرفی که آنها زده‏اند شیخیّه می‏زنند؟ آیا این قضاوت درستی است؟ و آیا این کار صحیح است ؟

شیخ مرحوم/ بعد از اینکه از ایران به عراق مراجعت فرمودند و آن حادثه شنیعه در قزوین رخ داد و آن بزرگوار را در آنجا تکفیر کردند، ایشان از عراق به آخوند ملاعبدالوهّاب نامه‏ای مرقوم می‏فرمایند که ایشان ساکن قزوین بوده و شیخ مرحوم در مدتی که قزوین بودند منزل ایشان بودند و بعد از رفتن ایشان، البته این مرحوم آخوند ملاعبدالوهّاب را هم صدمه زدند که چرا شما از ایشان پذیرایی می‏کردید. نامه‏ای از آنجا مرقوم می‏فرمایند که این نامه را من می‏خوانم چون هم مربوط به بحث ما هست و هم اینکه این بزرگوار به مراد خودشان تصریح می‏فرماید و بعد هم ان‌شاءالله به تبعیت خود این بزرگوار عباراتی از دیگران نقل می‏کنیم که همین حرف را زده‏اند، فقط این اصطلاحات را به کار نبرده‏اند.

«بسم الله الرحمن الرحیم

الی جناب عالی الجناب و لب الالباب الداخل فی الخیرات من کل باب اهدی جمیل التحیة و السلام اصلح الله احواله و بلغه اماله فی مبدئه و مآله بحرمة محمد و اله امین رب العالمین.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 290 *»

اما بعد فان سألتم عن محبکم و داعیکم فانا احمد الله الیکم اما انا من جهة نفسی ظاهری و باطنی ففی راحة و اما الناس من جهتی فقد اختلفوا فمنهم من امن و منهم من کفر  و لو شاءالله مااختلفوا ولکن‏ الله یفعل ما یرید»

بعد از  تعارفاتی که معمول بوده، می‏فرمایند اما من از جهت خودم ظاهرم و باطنم خیلی در راحتی هستم، نگرانی برای من نیست. بعد از جریان تکفیر و صدماتی که به ایشان زدند، می‏فرمایند من در راحتی هستم، خودم نگرانی ندارم. اما مردم از جهت من اختلاف کرده‏اند. بعضی ایمان آورده‏اند و بعضی کافر شدند و اگر خدا می‏خواست اختلاف نمی‏کردند. یعنی اگر خدا نمی‏خواست امتحانشان کند اختلاف نمی‏شد. اما چون مبنای امتحان به میان آمده و باید آزمایش بشوند از این جهت اختلاف کرده‏اند و خدا هم آنچه را که اراده فرموده انجام می‏دهد. بعد می‏فرمایند:

«جاء الورع الزاهد الشیخ شفی و اراد ان یطعن علی جنابک فلم یجد انه نظر فی بعض کتبی فی قولی ان للانسان جسدین الاول یعاد یوم القیمة و هو الجسد الاصلی و الثانی اعنی العارضی الذی لیس من الانسان و انما هو عرض لحق المکلف من الاکل و الشرب و لیس من حقیقته و انما هو فی نفس الامر جسد تعلیمی او بحکمه» می‏فرمایند فلانی ــ که شخصی بوده ــ آمد و خواست در تو طعنه زند و عیبی بر تو وارد کند راه نیافت. تااینکه در بعضی از کتب من و در گفته من نظر کرد که گفته بودم انسان را دو جسد است، یک جسد در قیامت عود می‏کند که جسد اصلی او است و دیگری جسد دومی است و عرضی و عارضی است که از انسان نیست و آن در این دوران از خوردن و آشامیدن ملحق به انسان می‏شود و از حقیقت انسانی نیست. همان جسدی است که دیگران آن را «جسد تعلیمی» گفته‏اند و یا در «حکم تعلیمی» است.

«و ان قلت انه من العناصر فان کل ماتحت فلک القمر من العناصر الجواهر و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 291 *»

الاعراض» و اینکه من گفته‏ام که آن بدن عنصری از عناصر است، زیرا هرچه که زیر فلک قمر است از عناصر است، چه جواهر باشد چه اعراض، همه از عناصر است و اینها در حکم عرضند و به قیامت نمی‏آیند، بلکه جسد اصلی به قیامت می‌آید.

بعد که این عبارات من را دید «و نفخ الشیطان فی قلبه» شیطان در قلب او دمید «فقال انه کفر» گفت این سخن کفر است «و هذا کافر» و مرا هم کافر خواند و گفت که «الاخوند الملا عبدالوهاب یصلی خلف الکافر» گفت که ملاّعبدالوهّاب هم پشت سر کافر نماز خوانده. این حرف‌ها را زد. «و اعانه علیه قوم اخرون» عده‏ای هم او را بر این کارش کمک کردند فقد جاؤا ظلماً و زوراً([15]) ستم کردند و دروغ گفتند و بافتند الذی تولی کبره منهم له عذاب عظیم([16]) آن کسی که عمده این کار را به عهده گرفت برای او عذاب بزرگی خواهد بود. چرا این کار را کردند؟ «خوفاً علی دراهم العجم و الهند» برای پول‌های عجم و پول‌های هند. یعنی فکر می‏کردند که آن پول‌ها در جیب آن بزرگوار قرار می‏گیرد، ترس بر آنها باعث شد که این اقدام شنیع را کردند.

«حتی قالوا انک تقول ان الذی خلق السموات و الارض علی بن ابی‌طالب» تا اینکه گفتند تو گفته‏ای کسی که آسمان‌ها و زمین را خلق کرده علی بن ابی‏طالب است «و حکموا بنجاسة الارض التی اطؤها» و حکم کردند به نجاست هر زمینی که من پا روی آن بگذارم «و بنجاسة حضرة الحسین7 لانی ادخل علیه للزیارة» حتّی گفتند حرم حسین صلوات‌الله‌علیه نجس شده است. چرا؟ چون من برای زیارت می‏رفتم و وارد حرم می‏شدم؛ گفتند حرم را نجس کردی «والامر اعظم مما تسمع» امر بزرگ‌تر است از آنچه که بشنوی «و بذلوا الاموال علی ذلک للقریب و البعید تشدیداً لتکفیری» مال‌ها می‏دادند به نزدیکان و دوران تا تکفیری که درباره من شده و حکم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 292 *»

تکفیری را که کرده‏اند محکم سازند و لاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون([17]) ولی خدا را غافل مپندار از آنچه که ستمگران می‏کنند.

«و قلت هذا کلام خواجة نصیرالدین فی التجرید و العلامة فی شرح التجرید و المجلسی فی کتابه المسمی بحق الیقین» می‏فرمایند من گفتم این سخن که من گفتم همان است که خواجه نصیرالدین طوسی در کتاب «تجریدالاعتقاد» خود گفته و علامه حلّی همان کتاب را شرح کرده و در شرح خود گفته و مرحوم مجلسی در کتاب «حق‏الیقین» خود گفته. حرف من همان است «قال فی التجرید» خواجه نصیرالدین طوسی در تجرید این‏طور گفته «و لایجب اعادة فواضل الانسان» واجب و لازم نیست خداوند در قیامت فواضل و زیادی‏های انسان را عود دهد و برگرداند، آن اعراض را لازم نیست خدا برگرداند «و بیّنه العلامة فی الشرح انه لایحشر الا الطینة الاصلیة»([18]) علاّمه حلّی در شرح همین عبارت خواجه نصیر طوسی فرموده است که محشور نمی‏شود از انسان مگر همان طینت اصلیّه «و قال المجلسی کلاماً طویلاً من جملته هذا» مرحوم مجلسی بیان طولانی دارد که ازجمله سخنانش این است که می‏فرماید (عین عبارت مرحوم مجلسی است): «دویم آنکه در بدن اجزاء اصلیّه هست که باقی است از اوّل عمر تا آخر عمر و اجزای فضلیّه می‏باشد زیاده و کم و متغیّر و متبدّل می‏شود و انسان که مشارٌالیه است به انا و من، آن اجزاء اصلیّه است که مدار حشر و نشر و ثواب و عقاب بر آن است»([19]) این تصریح مرحوم مجلسی است که بدن اصلی همان اجزاء اصلیّه است. می‏فرمایند «و فی هذا الکتاب مثل هذا الکلام کثیر» در «حق‏الیقین» مرحوم ‏مجلسی از این‏جور عبارات زیاد است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 293 *»

«و الصادق7 کما فی الکافی سئل عن المیت یبلی جسده» حضرت صادق7 طبق حدیث کافی سؤال شدند از میّت که آیا جسدش می‏پوسد؟ قال نعم حتی لایبقی له لحم و لا عظم الا طینته التی خلق منها فرمودند آری، بدن می‏پوسد که باقی نمی‏ماند گوشتی و نه استخوانی مگر همان طینتی که از آن طینت انسان خلقت شده است. «فانها لاتبلی تبقی فی القبر مستدیرةً حتی یخلق منها کما خلق اول مرة»([20]) آن طینت اصلیّه در قبرش مستدیره باقی می‏ماند، یعنی برگرد قطب خود دور می‏زند به «دور استداره‏ای» (یعنی استمداد می‏کند و خدا هم مددش می‏فرماید. قطبش روح او است که در جنّت قرار گرفته، از آن بهشتی که روحش در آنجا واقع شده امداد می‏شود و هی استمداد می‏کند؛ این معنای «استداره» است) تا اینکه خدا از آن خلقش می‏کند همان‏طور که در اوّل بار خلقت شد.

بعد می‏فرمایند «و کل العلماء علی هذا» همه علما همین حرف مرا زده‏اند «فجعلوا هذا الجسد الثانی الذی لایعود کما هو رأیی هو الجسد التعلیمی اعنی العارض او العرض» آنها هم این جسد دوم را که من گفتم «عنصری» است و عود نمی‏کند ــ و رأی من این است ــ را «جسد تعلیمی» قرارداده‏اند، مقصودم آن است که آن جسد عارضی یا عرض است که عود نمی‏کند، علما هم همین‏جور گفته‏اند «حتی انی صرحت فی بعض کتبی ان الجسد الذی یعاد لو وزن لما زاد علیه هذا الذی فی الدنیا المرئی مقدار ذرة لانه هو هو بعینه مایزاد فیه ذرة و لاینقص منه ذرة» می‏فرمایند حتّی من در بعضی از کتاب‌هایم صراحتاً گفته‏ام آن جسدی که عود می‏کند اگر در همین جسد دنیایی که دیده می‏شود کشیده شود و در همین جسد عنصری آن را بکشند، یک مقدار و یک ذرّه کم و زیاد نخواهد شد. چرا؟ چون آن بدن اصلی که من گفتم عود می‏کند، بعینه همین است. زیاد نمی‏شود در آن ذرّه‏ای و کم نمی‏شود از آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 294 *»

ذرّه‏ای. فان الله یقول و ان کان مثقال حبة من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین([21]) اگر به‌مقدار یک خردل باشد ما آن را خواهیم آورد و ما کافی هستیم. یا «اکتف بنا» اکتفا کن به اینکه ما حسابگر باشیم «قوله اتینا بها ای بعینها» اینکه خدا فرموده ما او را می‏آوریم، آن خردل و آن ذرّه را هم که باشد ما می‏آوریم، یعنی خود آن را می‏آوریم. ایشان تصریح می‏فرمایند «بعینها» یعنی خود آن را می‏آوریم.

«ولکن متی کنتُ کافراً جاهلاً بالمعاد» چطور می‏شود که من کافر به معاد باشم؟ من جاهل به مسأله معاد باشم «و انا ادعی بانه ما احد عرف ذلک مثلی» و حال آنکه من ادعا می‏کنم کسی معاد را نفهمیده است آن‏طور که من فهمیده‏ام و آن‏طور که من مراد خدا و رسول‌خدا و ائمّه هدی: را فهمیده‏ام و بیان کرده‏ام، کسی مثل من نفهمیده است؛ آن‌وقت مثل من کسی را می‏گویند کافر به معاد است و یا جاهل به امر معاد است.

«و قد وقف علماء العجم کلهم علیها ما طعن فیها الا جاهل بمعنی قولی او معاند منکر للحق» و آن کتاب‌های من هم منتشر است و همه علمای عجم بر کتاب‌های من اطلاع پیدا کرده‏اند و هیچ‏کس بر کتاب‌های من طعنه نزده، عیب بر کتاب‌های من نگرفته مگر آن کسی که جاهل به مقصود من بوده و مراد مرا نفهمیده یا اصلاً معاند و منکر حق بوده‏است.

«و قد قال امیرالمؤمنین7 اذا قال احدکم لاخیه یا کافر کفر احدهما الحدیث»([22]) حضرت امیر فرمودند اگر کسی از شما به برادرش بگوید «ای کافر»، بالاخره یکی از این دو کافر خواهند بود. یا اینکه درست گفته است و امّا اگر بیجا گفته باشد خودش کافر است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 295 *»

«لکن یا شیخ حسبی الله و کفی به شهیداً ان الله یقول فی کتابه الحق: ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید([23]) و الحاصل» خلاصه سخن اینکه «انا اقول حسبی الله و کفی لیس وراء الله منتهی والسلام علیک و رحمة الله و برکاته و سلام علی من یعز لدیک و خص نفسک بالسلام.»([24])

نامه مبارک این بزرگوار تمام شد. در این نامه شریف می‏بینیم به مراد خودشان تصریح می‏فرمایند که مراد من از جمیع سخنانی که در معاد گفته‏ام همان است که مرحوم مجلسی گفته بود، همان است که مرحوم خواجه نصیر طوسی گفته، همان است که علاّمه حلّی گفته و همان است که همه علما گفته‏اند که جسد اصلی عود می‏کند امّا فواضل و زیادتی‏ها که کم و زیاد می‏شود و تغیر و تبدل پیدا می‏کند، اینها عود نمی‏کند. این همان حرف آنهاست، همین حرف را در یک اصطلاح آورده‏ام و اصطلاح من هم خلاف اصطلاح رسول‌خدا و اولیاء خدا و قرآن نیست تا در اصطلاح مرا محکوم کنید. نه اصطلاحم خلاف قرآن و خلاف سنّت است نه مرادم خلاف قرآن و خلاف سنّت است. پس چرا شما بر من عیب گرفته‏اید و مرا تکفیر کرده‏اید و این همه امور پیش آورده‏اید؟

در این نامه دیدیم که این بزرگوار برای بیان مراد خود به کلمات خواجه نصیر طوسی‏، علاّمه حلّی و مرحوم مجلسی استشهاد فرموده‏اند، ما هم تأسّی به این بزرگوار می‏کنیم و در همین بحثی که داریم می‏خواهیم کلام را در این قسمت خاتمه دهیم چون بحث معاد مفصّل است و ما در بحث معاد نیستیم. ما در باره آن بدن صحبت می‏کنیم و قصدمان هم بحث از جهت دنیوی آن بدن است نه جهت اخروی و نه حتّی جهت برزخی اما به مناسبت بحث به این قسمت‌ها کشیده شد. پس ما هم به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 296 *»

این بزرگوار تأسّی می‏کنیم و به سراغ آن علمائی می‏رویم که در عصر حاضر از علمائی بودند و یا هستند که معاصر شمرده می‏شوند و هرکس از مردم که می‏خواهد بداند آیا مشایخ ما درست گفته‏اند یا نه، به سراغ ایشان می‏رود و یک چنین موقعیتی را در جامعه دارند که هرکس می‏خواهد بداند فرمایش‌های شیخ احمد احسایی/ درست است یا نه، به سراغ همین علما می‏رود و از اینها سؤال می‏کند. چون از نظر وجهه مورد توجّه مردمند، از نظر علمی مورد توجّه حوزه‏های علمیّه‏اند و از جهت دیانت هم مورد توجّه اهل دیانت هستند. ببینیم یک چنین کسانی درباره معاد چه می‏گویند. آیا غیر از همین است که این بزرگوار تصریح فرموده‏اند و مراد خودشان را گفته‏اند؟ البتّه اصطلاح را کنار می‏گذاریم، به اصطلاح کار نداریم. هورقلیا، جابلقا، جابرسا، جسد، جسم و اینها را کنار می‏گذاریم. چون به مراد خودشان تصریح فرموده‏اند که مراد من چیست. مراد را در دست می‏گیریم و می‏رویم به سراغ این آقایانی که علمای معاصرینند و مورد توجّه هستند و حتّی با ملاّصدرا و با حکمت ملاّصدرا مخالفند و بر حکمت ملاّصدرا رد نوشته‏اند و مدّعی هستند که آنچه در معاد و این‏گونه مسائل گفته‏اند مذهب محمّد و آل‏محمّد: است و از قرآن و احادیث تجاوز نکرده‏اند. ما به سخنان آنها مراجعه می‏کنیم تا ببینیم آنها چه گفته‏اند که غیر از این فرمایش‌ها باشد؟ و یا فرمایش‌ها چیست که غیر از گفته آنها باشد؟ چه مخالفتی است؟

از جمله نوشته‏ای است از یکی از علمائی که الآن در قید حیات است و خیلی مورد توجّه است و نوع کسانی که می‏خواهند راجع به شیخیه سؤال کنند به ایشان رجوع می‏کنند و از خود ایشان می‏پرسند که شیخیه چه می‏گویند حق می‏گویند یا باطل می‏گویند و ایشان هم قضاوت می‏فرمایند. در خود کتابشان هم قضاوت کرده‏اند راجع به همین مسأله معاد به خصوص بعد از اینکه عباراتی نقل می‏کنند می‏نویسند:

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 297 *»

«و در بیان شرحی از معاد جسمانی شیخ احسائی گوییم: آنچه از کلمات منقوله از کتاب شرح عرشیّه و کتاب شرح‏الزیاره او استفاده می‏شود چنین است:»

آخر انصاف دهید یک شخصیت علمی، دیانتی، موجّه که می‏خواهد در یک مسأله این‌چنین دامنه‏داری که مشایخ بحث کرده‏اند قضاوت کند به همین اکتفا کرده است که کلمات نقل شده چنین است. کلمات نقل شده از کتاب «شرح عرشیّه» و «شرح‏الزیاره» ‏اینکه نقل شده شما از کجا مطمئن شدید که نقل درست است؟ اوّلاً خودتان باید رجوع کنید، به علاوه یک کتاب دو کتاب نیست، یک بحث و دو بحث نیست، یک مورد و دو مورد نیست؛ در موارد زیاد این بزرگواران بحث کرده‏اند. بعد هم یک عالم نیست، مرحوم شیخ فرموده‏اند، مرحوم سیّد توضیح داده‏اند، مرحوم آقای کرمانی تفصیل داده‏اند، مرحوم آقای شریف طباطبایی+ بیان و شرح کرده‏اند. شما همه اینها را باید رسیدگی کنید و آن‌وقت که نتیجه همه اینها را به دست آوردید قضاوت کنید. اگر بنای انصاف است این برنامه کار است نه اینکه طبق آنچه از کلمات منقوله از کتاب شرح عرشیه مستفاد می‏شود. منقوله یعنی چه؟ مگر کتاب‌ها چاپ نشده بوده، مگر در دسترس نبوده که خودتان مراجعه کنید و قضاوت کنید؟ خلاصه عباراتی نقل می‏کند من نمی‏دانم منقوله از کجاست، چه کسی بوده که آن را نقل کرده. دیگر ذکر نمی‏کند که چه کسی نقل کرده. بعد هم می‏گوید «قال فی کلامه المنقول عن شرح العرشیّة» باز عبارتی که نقل شده از شرح عرشیه در جواب شبهه آکل و مأکول داده شده نقل‏کرده و باز می‏گوید: «و قال فی کلامه المنقول عن شرح الزّیارة» و عبارتی که نقل شده از شرح‏الزیاره نقل کرده. بعد از همه اینها آن‌وقت می‏گوید که: «قال بعض العلماء المعاصر فی بعض کتبه» قضاوت بعضی از علمای معاصر را درباره این فرمایش‌ها نقل می‏کند و بعد اشاره مختصری به عالم هورقلیا کرده می‏گوید: «و شرح عالم هورقلیا که شیخ احسائی بدان قائل شده

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 298 *»

چنان‌که از کلماتش استفاده می‏شود به اختصار این است» آنگاه شروع می‏کند به‌مقداری نقل کلمات ایشان و بعد آخرش می‏گوید: «ما می‏گوییم پوشیده نیست که بر این مطالب شیخ مزبور هیچ دلیلی عقلی نبوده و خود او نیز ظاهراً مدّعی دلیل عقلی نشده. آری بعض این سخنان را از روایات مبارکات گرفته و با خیالات و بافته‏های فکر خود آمیخته و تحویل داده است.» یک مسأله به این مهمّی با این همه گفتگو در کتاب‌های مختلف این نتیجه‏گیری و برداشت ایشان است.

حالا ما می‏گوییم خودتان چه می‏فرمایید؟ خود شما معاد را بفرمایید چیست. شما که مدّعی هستید که همه مردود هستند، حکماء اشراق، حکمای مشّاء، ملاّصدرا، شیخ احسائی، همه مردودند، شما چه می‏فرمایید؟ معاد را از قرآن و احادیث چگونه می‏گویید؟ عبارتی شروع می‏کند «اقول فالتّحقیق فی امر المعاد اجمالاً هو ان یبعث الخالق القادر الحکیم تعالی شأنه هذه الابدان المادّیة حقیقةً بلا ارادة تأویل و توجیه جعلی فی هذا الکلام ابداً ولکن فی نشأة اخری» تحقیق در امر معاد به‌طور اجمال این است که خداوند خالق قادر حکیم مبعوث می‏کند و برمی‏انگیزاند این ابدان مادی را که حقیقتاً مادی هستند ولکن در نشأه دیگری. «و تلج الارواح فیها باذنه» ارواح به اذن خدا داخل آن بدن می‏شوند «و هذا بعد طی عالم البرزخ» و این بعد از گذراندن عالم برزخ است «و بعبارة اخری یخلق و یجعل القادر تعالی شأنه مادّة هذه الابدان الدّنیویّة ابداناً للارواح فی نشأة اخری»([25]) به عبارت دیگر این‏طوری است که خدا ماده این بدن‌های دنیویه را خلق می‏کند و قرار می‏دهد ماده این بدن‌های دنیویه را بدن‌هایی برای روح‌ها در نشأه دیگری. این اجمالش است.

بعد همین مطلب را ایشان به‌طور تفصیل بیان می‏کند و آن تفصیل را درباره جواب شبهه آکل و مأکول بیان می‏کند: «چنان‌که در اواخر مبحث ششم از مقدمات

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 299 *»

اشاره شد، بدن هر انسانی را اجزائی است اصلی که در او بر سبیل خصوصیت و تعیّن اخذ شده و اجزائی است فرعی که بر وجه ابهام و بدلیّت در آن مأخوذ است. پس قوام شیئیّت و شخصیّت بدن هر انسان به همان اجزاء اصلی است که از بدو خلقت در عالم قبل از صلب و رحم، خالق متعال برای وی معیّن و مقدّر و محدود و مشخّص نموده است و قوام تشخّص هر انسان مرکّب از روح و بدن، تنها به روح او نیست بلکه به روح با بدن اصلی است و البته تغییر و تبدیل ضمائم مخلوطه و اجزاء ممزوجه فرعیه صدمه به شخصیّت او نمی‏زند. بنابراین در مقام دفع شبهه مزبور (یعنی شبهه آکل و مأکول) می‏گوییم هرکس که می‏میرد یا ذرّات و اجزاء اصلیّه بدن او را قادر علیم در زمین محفوظ می‏دارد و نمی‏گذارد مأکول دیگری شود و یا بر تقدیر اینکه مأکول دیگری گردد از اجزاء فرعیّه و فضلیّه بدن او می‏گردد نه از اجزاء اصلیه و شخصیّه بدن وی و در معاد، روح هر یک از آکل و مأکول به همان بدن اصلی خود تعلق می‏گیرد و تغییراتی که حاصل می‏شود در ناحیه اجزاء فرعیه و ضمائم مخلوطه است.» حالا ما از ایشان می‏پرسیم اسم اینها را بگذارید عنصری یا اسم اینها را بگذارید هورقلیایی یا اصلی، اصطلاح که فرق نمی‏کند. می‏بینید که مطلب همان است وقتی که ما اصطلاح را کنار بگذاریم، الفاظ را کنار بگذاریم، مراد را که می‏گیریم می‏بینیم همان را تو داری می‏گویی. همانی که بزرگان ما می‏گویند تو همان را گفتی، چیز دیگری نگفته‏ای و آنها هم غیر از این چیزی نمی‏گویند.

باز می‏گوید: «ذرّات طیّبه منضمّ به طیّبین و ذرّات خبیثه منضمّ به خبیث‌ها خواهد شد که اعتبار آنها با هر بدن گفتیم بر سبیل ابهام و بدلیّت است.»([26]) این عبارت ایشان است و ایشان یکی از علمائی است که عرض کردم امروز هرکس از متدیّنین و از کسانی که تابع قرآن و اهل‏بیت: هستند بخواهند حقّانیت شیخیّه را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 300 *»

بدانند، رجوع به اینها می‏کنند که اینها چه می‏گویند.

کسی که از ایشان در حوزه در علم مشهورتر بود و در دیانت و تقوا کامل‌تر بود که خود ایشان در نزد او خاضع بودند، «مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی» بود که فوت شد. که عرض کردم خودم در درس‌های ایشان حاضر می‏شدم و ایشان از مخالفان ملاّصدرا بود و در علم، همه او را از ایشان اعلم می‏دانستند و در دیانت هم اتقی و اورع می‏دانستند و حتّی ایشان در نزد او خاضع بود چون سنّ ایشان بالنسبه به ایشان خیلی فرق می‏کرد. من از ایشان عباراتی ذکر می‏کنم که ببینید معادی که ایشان می‏گوید همان است که مرحوم شیخ فرموده است در صورتی‏که ایشان هم نسبت داده بودند شیخیّه را به تبعیّت از علمای اشراق و شیخ اشراق که قائلند به اینکه برزخ، عالم مثال است و مجرّد از مادّه است و نوشته‏اند که همان حرف‌های آنها را شیخیّه می‏زنند. ما که دیدیم هیچ تناسبی بین حرف‌های اشراقیین و فرمایش‌های بزرگان ما نیست حالا ببینیم خود ایشان چه می‏فرمایند. البته اگر مرحوم شیخ متمسّک به فرمایش‌های خواجه نصیر و علاّمه حلّی و مرحوم مجلسی نشده بودند، ما هم متمسّک نمی‏شدیم ولی ما تأسّی می‏کنیم به ایشان برای اینکه ببینید فرقی نیست و اصل مطلب چیزی نیست که غیر از آنی باشد که دیگران می‏گویند.

ایشان می‏گوید: «اصل دوّمی که از آیات شریفه قرآن و روایات مستفاد می‏باشد و معاد قرآن مجید بر آن استوار می‏گردد این است که انسان موجود در این عالم که ابتدای آن نطفه است و بعد علقه و مضغه و طفل و جوان و پیر می‏شود و می‏میرد، در عالمی قبل از این عالم خلقت شده. خداوند متعال قبل از این عالم هر انسانی را به وجود ذرّی خلق فرموده و روح و عقل به او کرامت فرموده و او را مکلّف ساخته است و همان‏طوری که در این عالم دارای بدن و روح و عقل می‏باشد در عالم قبلی نیز دارا بوده؛ این سه جهت تعبیر به طبیعت و روح و نور شده است. ملخّص اخبار در این باب که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 301 *»

مجملی از آن ذکر می‏گردد این است که پروردگار به علم و قدرت کامله خود انواری خلق فرمود و ارواحی و ابدانی خلق نموده و ارواح را در ابدان جای داده و عقل به آنها عطا فرموده، ‏بعد آنان را تکلیف نمود. آنان که فرمان بردند سعید شدند و عاصیان شقی گردیدند. مع‏ذلک از برای حضرت متعال بدا می‏باشد که در این جهان، شقی را سعید بگرداند. و نام عالم قبلی عالم ذرّ است زیرا که مردم به وجودهای ذری خلق شدند.»([27])

البته خود این کلمه ذرّ ایشان را هم مثل سایرین به اشتباه انداخته و فکر می‏کنند یعنی موجوداتی بسیار ریز؛ ایشان از موجودات ریز و ذرّه گرفته و در این اشتباه افتاده، بزرگان ما می‏فرمایند «ذرّ» به اعتبار مقایسه خلق نسبت به جلال خالق است که ذرّ و کوچک نامیده می‏شوند نه اینکه ذرّه باشند بلکه موجودی بودند و همه مراتبشان محفوظ و بدن محفوظ، ولی چون در برابر عظمت جلال خداوندی به شمار نمی‏آیند و مقایسه نمی‏شوند، «ذرّه» هستند. ذرّ به آن معنا نه ذرّ یعنی مورچه و یا ذرّه به معنای ریز و بسیار ریز. ولی ایشان مثل سایرین در آن اشتباه افتاده و ذرّه حساب می‏کند.

بعد می‏گوید: «چون خداوند متعال حضرت آدم را آفرید، بعضی از این ذرّات را در صلب وی قرار داد و بعضی را در هوا نگاه داشت تا زمانی که مقدّر فرموده که در این جهان بیاید به ضمیمه غذا یا هوا داخل صلب پدرش و به صورت نطفه داخل رحم مادر می‏گردد و بعد از جریان و طی مراحل، مؤمن و موحّد یا کافر و مشرک می‏گردد.»([28]) این یک قسمت که لازم است بدانیم.

عبارت دیگری ایشان دارند. «تنبیه: از آنچه بیان گردید و روایاتی که نقل کردیم ظاهر شد که روح انسان مجرّد به معنایی که فلاسفه گفته‏اند نیست بلکه از طینت علّیین یا اعلا علّیین خلق شده و صورت نوعیه و قوی و خیال یا تعقّل نیست … و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 302 *»

صریح روایات است که ارواح مؤمنین و شیعیان از طینت و ماده خلق شده‏اند. چگونه می‏توان حکم به تجرّد یا عین علم و عقل بودن آن نمود؟ و نیز معلوم شد مخلوق سابق در عالم ذرّ منحصر به طینت و بدن نبوده بلکه انسان در عالم ذرّ مرکّباً از روح و بدن و عقل خلق شده به صورت ذرّی. بالجمله موجود در این عالم همان انسان است که به صورت ذرّی مرکب از روح و عقل و طینت در عالم ذرّ و قبل از عالم رحم و نطفه به هزاران سال خلق شده است و در عالم ذرّ از ارواح، اخذ میثاق شده است»([29]) البته تمام اینها تحقیق دارد که در جای خودش باید بررسی شود که یک ظاهر عبارات را اینها متوجّه شده‏اند ولی از حقیقت مسائل بی‏بهره هستند. این هم یک مطلب.

باز می‏گوید «گفته نشود که این ابدان لایتناهی به حسب عقول ما، چطور در ظهر (پشت) آدم جای گرفته زیرا هرچه تصوّر کنیم که حضرت بزرگ هیکل بوده است باز هم درست نمی‏شود.» ایشان می‏گوید «این اشکال صرف استبعاد است. این را که می‏توان گفت وجود ذرّی تمام بشر از آدم تا روز قیامت حجمی بسیار کوچک باشد که قرار دادن آن در ظهر آدم و اخراجش عقلاً مانعی ندارد. چنان‌که میلیون‌ها ذرّات جنبنده که به اندازه یک دانه گندم بیشتر حجم ندارند، روح، بلکه جمیع خصوصیات حیوان بزرگ را حیوان دارند.» ایشان می‏خواهد بگوید که ذرّات مثلاً تمام خصوصیات یک حیوان را دارد. بعد می‏گوید «پس هیچ مانعی ندارد که ذرّات طینت و ابدان تمام مردم در ظهر آدم باشد و بعد خداوند روح و عقل به آنان عطا فرموده؛ تکلیف، تحمیل بر آنها نماید و برای اینکه معلوم شود ذرّات خیلی کوچک و فوق‏العاده ریز عالم ذرّ به عدد لاتحصی به حسب ما ممکن است و در جای خیلی کوچک جا بگیرد» برای اینکه این مطلب روشن بشود «کلام فلاماریون فلکی اروپایی مشهور را نقل می‏کنم. در کتاب «خدا در طبیعت» می‏نویسد: تعداد اتم‌های حجمی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 303 *»

که به اندازه یک سر سنجاق باشند،» حجمی را درنظر بگیرید به اندازه یک سر سنجاق، اتم‌های یک چنین حجمی مثلاً باشند «عبارت از عددی است که برای شمردن آن باید یک هشت و در جلوی آن بیست صفر بنویسیم. پس هیچ اشکالی ندارد که ابدان ذرّیه» ببینید ابدان اصلی را اینقدر ریز حساب می‏کنند «ابدان ذرّیه نیز ذرّات کوچکی باشند که در ظهر آدم قرار داده شده و از صلب آن حضرت به اصلاب آباء و ارحام امّهات تا روز قیامت انتقال یابند.»([30]) این عبارات را من از جاهای مختلف این کتاب می‏خوانم که مجموع آنها را روی هم بریزیم ببینیم چه می‏شود.

عبارت دیگر: «روح انسان در این عالم عین روح عالم ذرّی است که دارای عقل و شعور و بدن است و بدن این نشأه عین آن بدن است» آن بدن ذرّی حالا به این بزرگی شده و هیچ عیبی هم ندارد. «و بدن این نشأه عین آن بدن است و اختلافات به عوارض طاریه غیر دخیله در اجزاء اصلیه می‏باشد» یعنی این اختلافات که دیده می‏شود اینها به واسطه عوارض طاری است که هیچ دخالت در اجزاء اصلیّه ندارد «و از برای روح و ذرّات اصلیّه بدن ذرّی تغییری حاصل نشده و تغییرات منحصر در صفات و کمال و عوارض عارضه لازمه و غیرلازمه این عالم است و برگشت بالفعل به ما بالقوّه نخواهد بود» بعد می‏گوید «و اما شبهه تناسخ در موقع خود ذکر خواهد شد که در این مورد بی‏اساس است»([31]) این هم یک مطلب.

دسته‏ای از روایات را ایشان ذکر می‏کند بعد می‏گوید: «از این روایات چنین استفاده می‏شود که انسان مخلوق در این عالم، مخلوق نسلی همان وجود ذرّی سابق است که در رحم قرار داده شده و از اجزاء این عالم با او مزج و خلط شده از اغذیه این عالم تغذیه کرده نمو و رشد نماید و مراحلی طی نماید. و همین مضمون را تأیید

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 304 *»

می‏کند روایتی که در «علل» نقل شده که راوی گفت از حضرت صادق7 سؤال کردم جهت چیست که انسان در مکانی زائیده می‏شود و مکان دیگر می‏میرد؟ فرمود خداوند انسان را از اطراف زمین خلق کرده و در آن از اجزاء زمین قرار داده. پس می‏گردد هرکسی به ترتیب و خاکی که از آن ترکیب و خلق شده. و نیز در کافی روایت می‏کند که راوی سؤال کرد از حضرت صادق7 آیا جسد میّت در قبر پوسیده می‏شود؟» همان حدیثی که شیخ مرحوم نقل فرمودند «فرمود بلی پوسیده می‏شود، از پوست و گوشت و استخوان او چیزی باقی نمی‏ماند مگر طینت اوّلیه که خدا او را از آن طینت خلق فرموده و آن طینت باقی می‏ماند در قبر تاآنکه روز قیامت خلق کند از آن طینت چنان‌که در اول پیدایش آن خلق فرموده».([32])

عین همان عبارت و همان حدیث است. «باؤک تجرّ و بائی لاتجرّ» عرب‌ها مثل خوبی دارند. چطور شما که به همین حدیث تمسّک می‏کنید حق است، شیخ مرحوم که تمسّک به همین حدیث می‏فرمایند و مراد خود را می‏فرمایند مطابق همین حدیث است و غیر از این نمی‏گویم، می‏گویید نه، حرف تو باطل است. این ضرب‏المثل عربی اینجا خوب مناسب است «باؤک تجرّ و بائی لاتجرّ».

تااینکه بالاخره ایشان می‏گوید که از روایات نکاتی استفاده می‏شود که نکاتش را نه وقت ما می‏رسد که بخوانیم و نه هم حوصله اجازه می‏دهد. بالاخره نتیجه این پنج نکته‏ای که ایشان استفاده می‏کند و اگر وقت می‏داشتیم خود همین پنج نکته را می‏خواندیم که می‏دیدید همه همان فرمایش‌ها است ولی به شکل نارسا و ناتمام و خیلی ناقص، اما بزرگان ما، تمام، کامل و جامع بیان می‏کنند.

بعد آخر می‏گوید: «نتیجه از مجموع آنچه که در اصول گذشته از آیات و روایات بیان شد این چنین بدست آمد که انسان مخلوق در این عالم، قبل از این عالم، به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 305 *»

وجود ذرّی خلق شده و دارای طینت کمال و روح و عقل بود. سپس همان طینت ذرّی با روح قدیم به صورت نطفه از اصلاب مردان خارج و داخل ارحام گردید و اجزاء اصلیه از این عالم با آن ذرّات مخلوط شده و از اجزاء این عالم هوا و آب و مکان و غذا تغذیه و نمو نموده و مراحلی در رحم طی کرده و وارد این عالم گردید تا قبل از مرگ مراحلی طی کند. پس از مردن طینت اصلیه ذرّی و اجزاء اولیه او باقی و عوارض و زوائد و نفحات این عالم منحلّ گردد تا روز حشر و معاد به همان ذرّات و اجزاء اصلیّه روح اوّل او دیده شود و معذّب یا متنعّم خواهد بود. پس قوام و شخصیت هر شخصی به همان طینت و ذرّات و اصول اوّلیه است، عوارض و منضمّات مدخلیّت در شخصیّت شخص و ذات ندارد و این انسان، قابل وجدان کمالاتی است که خارج از ذات او است که باید استکمال کرده تا به حدّ کمال برسد و به وجدان آن کمال متلذّذ و به فقدان او متألّم گردد.»([33])

این هم بیان دیگر: «تتمیم: از مسلّمات روایات و از ضروریات دین اسلام تصدیق به وجود عالمی است بین دنیای مشهود و عالم قیامت به نام برزخ که ارواح پس از مفارقت این عالم در عالم برزخ متنعّم و یا معذّب به نعم جسمی می‏باشند و گفتیم چون روح جسم لطیفی مخالف با اجسام محسوسه ماست» شیخ مرحوم ما هم که همین را می‏فرمایند، جسم است ولی نه مثل این اجسام. آیا غیر از این گفته‏اند؟ «خواه مخالف بالنوع با اجسام محسوسه باشند یا نه و دارای دو کمال بزرگ علم و قدرت به اکتساب و اعطاء الهی هستند و در عالم برزخ هم لذائذ روحی و عقلی و هم لذائذ جسمی و حسّی دارا می‏باشند، البته بر حسب اختلاف واجدیت کمال و اعمال و اخلاق حسنه و رذیله، لذّت و عذاب آنها مختلف خواهد بود. و امّا تعلّق ارواح پس از مرگ به اجساد مثالیّه، ‏مسلّم روایات و دین و مذهب نیست و دلیلی هم اقامه نشده

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 306 *»

گرچه بعضی از علما احتمال دادند نظر به ظاهر دو روایت که ما بیان خواهیم کرد» که ما آن دو روایت را خواندیم، بلکه سه روایت خواندیم «شاید جهت این باشد چون تجرّد ارواح از مسلّمات فلسفه و عرفان بوده و بعضی از بزرگان اختیار کردند و تجرّد با لذائذ و آلام جسمی تناسبی ندارد ناچار قائل به ابدان مثالی شده‏اند. این احتمال در واقع متّخذ از قولی است که در معاد و بقاء ارواح متوسطین و بلها و مستضعفین گفتیم.»([34]) که بقیّه ربطی به بحث ما ندارد و مورد بحث ما نیست.

این هم عبارات ایشان که مطلب تمام است و روشن و عبارتی از ایشان نقل کردیم در مجلس قبل که شیخیّه را به تقلید از شیخ اشراق نسبت داده‏اند که قائل به بدن هورقلیایی یعنی بدن مثالی شده‏اند. ما که چنین حرفی را نزدیم و نگفتیم و بزرگانمان نفرمودند و در کلماتشان ندیدیم که به تبعیّت از شیخ اشراق این حرف را زده باشند. توضیح مرادشان از هورقلیا را داده‏اند که چیست و بحمدالله مسائل روشن است و دیدیم اینها هم که مدّعی هستند حکمت قرآن و اهل‏بیت: را گفته‏اند و معاد را از نظر قرآن و اهل‏بیت بررسی کرده‏اند، چیزی نگفته‏اند که غیر از فرمایش‌های بزرگان ما باشد بلکه همان فرمایش‌ها را گفته‏اند اما به شکلی ناقص، ناتمام، نارسا و خیلی مخلوط و درهم و برهم و همراه با بعضی از اشتباهات. حق مطلب که معاد از نظر قرآن و اهل‏بیت باشد همان است که بزرگان ما گفته‏اند فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر.([35])

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 307 *»

 

مجلس  19

 

(شب یکشنبه 9 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r بدن اصلی لطیف این بدن است

r عالم « هورقلیا » لطیف همین عالم است

r اجزاء بدن انسان (جمادیت، نباتیت و …)

r عالم اظله و اشباح

r اجزاء اصلیه بدن انسان

r جسدی که در معاد عود می‏کند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 308 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

در مورد جسد اصلی و بدن اصلی انسان، دوطور بحث داریم: یک بحث مربوط به بعد از مرگ است که شامل دوران برزخ و بعد هم دوران قیامت می‏شود و آن قسمت بحث بسیار دامنه‏دار و مفصّل است. قسمت دیگر بحث و طور دیگر بحث که درباره جسد اصلی داریم مربوط به ظهور و فعلیّت یافتن آن جسد و بروز آثار آن در این دنیا است. ‏این قسمت بحث و این‏طور بحث مربوط می‏شود به دوران غیبت و دوران ظهور امام7 و بعد هم رجعت. وقتی که گفته می‏شود امام7 غایب هستند و در غیبت بسر می‏برند، بیان همان مرتبه و آثاری است که از آن مرتبه بروز می‏کند که آن مرتبه در دوران ظهور برای این عالم بالفعل می‏شود. پس اگر بحث از بدن اصلی و جسد اصلی می‏کنیم فعلاً در این قسمتش بحث داریم که مربوط به بحث غیبت می‏شود. و هرچه بیشتر در این قسمت ان‏شاءالله مطالعه داشته باشیم به فهمیدن کیفیّت غیبت امام زمان صلوات‌الله‌علیه کمک می‏کند. و چون در لسان بزرگان ما از این مرتبه انسانی به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 309 *»

«هورقلیا» و «مرتبه هورقلیایی» تعبیر آمده است، از این جهت بیشتر باید دقت کنیم تا ان‏شاءالله مراد این بزرگواران را از این استعمالات و اصطلاحات به خوبی بدانیم.

مقصود از عالم هورقلیا دوران لطافت همین عالمی است که به آن «عالم دنیا» می‏گوییم. وقتی که این آسمان‌ها لطیف شود آسمان‌های عالم هورقلیا می‏شود و نظر به اینکه به افلاک آن عالم «هورقلیا» گفته شده، مجموعه آن عالم را نیز «عالم هورقلیا» می‏گویند. وقتی که این زمین لطیف شود، زمین عالم هورقلیا می‏شود که دو جهت شرق و غرب دارد و از این دو جهت تعبیر به «جابلقا» و «جابرسا» می‏شود.

و تلطیف که گفته می‏شود معنایش این نیست که جسد و یا این عالم جسم از جوهریت خودش خارج بشود و تبدیل به یک جوهریت دیگری بشود، این‏گونه نیست. مراد از تلطیف و پیمودن مدارج لطافت همان است که خدا در این عالم محسوس به ما نشان داده است و خوشبختانه آیاتی که در مورد معاد و بحث معاد رسیده نوع مثال‌هایی که زده شده از همین عالم محسوس است. ازجمله مثالی که می‏خواهم عرض کنم که در اینجا به ما نشان داده و در آیات معاد به آن اشاره شده این است که این آب و خاک و این عناصر ظاهری تلطیف پیدا می‏کند و حالت تلطیفش را «نبات» می‏نامند. حیات در آن پیدا می‏شود، آثار حیات بروز می‏کند با اینکه می‏بینیم از این عنصریت و از این جسمانیت هم خارج نشده. این عناصر بااینکه عناصرند ولی بر آنها ترکیبی وارد می‏شود که این ترکیب مبدأ بروز آثار و منشأ بروز فعلیّت‌ها می‏شود. به این مناسبت «روح نباتی» می‏گویند نه اینکه واقعاً یک چیز دیگری باشد به نام حیات و روح که پیدا بشود. نه، بلکه همین ماده و همین عناصر به‌طوری ترکیب می‏شود که به واسطه این نوع ترکیب چنین آثاری از آن ظاهر می‏شود. چون برای بروز این آثار مبدأ می‏شود و برای بروز این فعلیّت‌ها منشأ می‏شود به آن «روح» و «حیات» می‏گویند و هیچ از این عنصریت خودش هم خارج نشده است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 310 *»

در نوع مثال‌هایی که در قرآن راجع به معاد زده می‏شود همین نوع تلطیف و یا ترکیب مطرح است؛ مثل تلطیف همین عناصر از جمادیّت به نباتیّت و ما می‏دانیم در قرآن مشبّه خود مشبّه‏به است، یعنی معاد همین است و جز این نیست. یعنی همین عالم است که طوری ترکیب می‏شود که به واسطه آن ترکیب صلاحیت دوام و بقاء می‏یابد و منشأ بروز آثار و فعلیّت‌های عجیبی می‏شود که اسمش را «آخرت» می‏گذارند. نرسیده به آخرت یک تلطیفی برای همین عالم است که آن را «عالم برزخ» می‏گویند. آن هم تلطیف است، یعنی همین عناصر باز به‌طوری ترکیب می‏شوند و تألیف می‏گردند و تشکیل می‏شوند که مناسب با عرصه برزخ هستند و بالنسبه به اینجا مبدأ کمالات بیشتر، فعلیّت‌های بیشتر، و بروز آثار بیشتر می‏شوند؛ ولی آن هم تلطیف همین عناصر است بدون اینکه این مادّه یا این جسد از مادّه بودن یا جسد بودن خارج شود و این جوهریت به جوهریت دیگری تبدیل شود. خود همین جوهر که جسد است تلطیف می‏شود.

وقتی که مجموعه این عالم را درنظر بگیریم که خودمان هم یکی از اجزاء آن هستیم‏، ترکیبی که الآن برای این عالم و یا اجزاء این عالم می‏باشد اسمش را «ترکیب عنصری» می‏گذارند. همین عالم در یک تلطیف بالاتر و عالی‏تری «عالم هورقلیا» یا «عالم برزخ» می‏شود. و این عالم هورقلیا یا عالم برزخ یک کلمه‏ای نیست که معنای خاصی داشته باشد و برخلاف قرآن و ضرورت اسلام باشد، بلکه معنایش «ملک دیگر» است.

این عالم ملک است، آن عالم هم ملک است ولی ملک دیگری است؛ یعنی در لطافت فرق می‏کند. وقتی که در لطافت فرق کرد می‏دانید که ترکیبش تفاوت کرده و فرق کرده و ترکیب فرق نمی‏کند مگر ماده لطیف بشود. ماده هم که لطیف بشود صورت لطیف مناسب خودش بر آن پوشیده می‏شود. حالا این حرف چه ربطی دارد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 311 *»

به اینکه عالم برزخ یا عالم هورقلیا ماده نداشته باشد و صورت صرف باشد ومجرّد از ماده باشد، همان‌طوری که حکمای اشراق می‏گفتند و به بزرگان ما تهمت زده‌اند که اینها هم مثل حکمای اشراق و مقلّد آنهایند و می‏گویند عالم مثال و عالم هورقلیا صورت مجرّده از ماده است. نه خیر، بزرگان ما به‌طور کلی مجرّد صرف از ماده و صورت را قدیم و بسیط حقیقی یعنی خداوند متعال می‏دانند. محال است که خلقی باشد و به حسب خودش ماده‏ای نداشته باشد، به حسب خودش صورتی نداشته باشد، حدودی نداشته باشد. پس اگر یک جایی هم «مجرّد» بفرمایند، مقصود مجرّد مطلق و مجرّد حقیقی نیست بلکه مجرّد بالنسبه منظور است و مسلّماً بالنسبه به این ترکیب اینجایی ماده فرق می‏کند، صورت هم فرق می‏کند و آن ماده و آن صورت از لوازم این عالم و این رتبه مجرّد می‏شود. پس اگر این کلمه مجرّد در فرمایش‌ها دیده شود معنایش این‏چنین است.

بنابراین وقتی که «عالم هورقلیا» گفته می‏شود یعنی عالمی که این عالم ما تنزّل همان عالم است. تنزّل یعنی چه؟ یعنی آن عالم وقتی که در غلظت باشد می‏شود «عالم عنصری» و همین عالم وقتی که در لطافت باشد می‏شود «عالم برزخی» یا «عالم هورقلیایی». خلق یا باید همین‏طور به تدریج به وسیله  مرگ آن عالم را دریابند و برایشان بالفعل بشود یا اینکه این عالم به تدریج تکامل پیدا بکند و با بودن همین مرتبه عنصری آن مرتبه هم بالفعل بشود. البته اینکه عالم به تدریج در تکامل است بحث بعدی ماست که ان شاءالله به آن می‏رسیم.

پس چون این عالم همان عالم هورقلیاست ولی غلیظ، و آن عالم همین عالم است ولی لطیف، این است که حکم هر دو عالم یکی است و هیچ فرق ندارد. اگر ما اینجا افلاک داریم و آسمان‌هایی داریم، آنجا هم آسمان‌هایی و افلاکی داریم. اگر اینجا زمین داریم، آنجا هم زمین داریم. اگر اینجا عناصر داریم،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 312 *»

آنجا هم عناصر داریم. اگر در اینجا موالید از این عناصر سرچشمه می‏گیرند، آنجا هم موالیدش از عناصر سرچشمه می‏گیرند فقط عناصر در آنجا لطیف شده، تفاوتش همین است؛ پس حکم یکی است.

همچنین ما در این عالم می‏بینیم بعضی از چیزها کمال است، خیر است، نور است، آسایش و رفاه است و از این قبیل امور که از آنها به «امور کمالیه» و «امور نوریه» تعبیر می‏آوریم. همین اموری که در اینجا از آنها خشنودیم و آنها را می‏خواهیم و مناسب با خودمان می‏یابیم، همین‏ها را هم در هورقلیا و عالم برزخ مناسب با خودمان می‏یابیم ولیکن به لطافت آنجا. هرچه که از اینجا ما دوست داریم و به طرفش درحرکتیم، آنجا هم دوست داریم و به طرفش درحرکتیم، که اسمش را «استمدادهای نوری» می‏گذارند و خداوند همین‏طور که در این عالم ما را به این امور خیر و کمال امداد می‏فرماید در آنجا هم همین‏طور ما را به امور خیر و مناسب آنجا امداد می‏فرماید. از این استمداد و امدادهای نوری و خیر و کمال که مناسب با وجود ماست در اینجا به بهشت اینجا تعبیر می‏آوریم. و آنچه که از آن گریزانیم و مناسب با وجود و کمال وجودی خود نمی‏یابیم، اسمش را «مکاره» و «ناملایمات» می‏گذارند ، اینها را در اینجا نامش را جهنّم اینجا و عذاب اینجا می‌گذارند. حال در عالم هورقلیا هم همین دو دسته امور می‏شود بهشت آنجا و یا می‏شود جهنّم آنجا، خود همین‏هاست ولی با لطافتی مناسب آنجا وقتی که لذائذ مطابق آنجا لطیف شد می‏گویند «بهشت برزخ»، وقتی که این مکاره و ناملایمات مناسب آنجا لطیف شد می‏گویند «جهنّم برزخ» و «عذاب برزخ». پس همین‏ها مکاره است و همین‏ها لذائذ است، همین مناسبات با ما در اینجا و یا نامناسبات و ناملایمات با ما در اینجا، همین‏ها در برزخ و هورقلیا و در آخرت می‏شود بهشت آنجا یا جهنم آنجا.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 313 *»

آیه شریفه‏ای در قرآن هست و لقد علمتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون([36]) شما که این زندگی اینجا را و این نشأه اینجا را می‏بینید، چرا متذکّر نمی‏شوید که همین‏طور دو نشأه دیگر دارید یکی «نشأه برزخ» نامیده می‏شود و یکی «نشأه آخرت». اینها هرکدام مراتب تلطیفی همین عالم است و غیر از این نیست. این نشأه را که دیدید، این دنیا را که دیدید؛ باید متذکّر برزخ بشوید، متذکّر آخرت بشوید. فلولا تذکّرون چرا متذکّر نمی‏شوید. پس یقیناً یک چنین عالمی هست و همه مسلمانان به وجود یک چنین عالمی اعتراف دارند ولی در تحقیقش و در اینکه چه نوعی است و به چه کیفیتی است اختلاف و گفتگو دارند.

حق مسأله که مطابق با جمیع آیات و جمیع روایاتی است که رسیده همین است که بگوییم عرصه برزخ و عالم آخرت، لطیف همین عالم است و مرتبه تلطیف یافته همین عالم است. حالا اسمش را هرچه می‏خواهند بگذارند، اسم که مورد بحث و گفتگو نیست. اگر از کلمه هورقلیا می‏ترسند آن را نگویند. بالاخره طبق روایات عالمی است و روایات را ان‏شاءالله می‏خوانیم. طبق بیانات ائمّه: عالمی است، وقتی عالمی شد پس مطابق همین عالم ماست هرچه اینجا هست آنجا هم هست. اینجا زمین داریم آنجا هم داریم، همین‏طور است آسمان‌ها، عناصر و موالید و همچنین امور مناسب و حوادث مناسب با این موالید و یا امور نامناسب با این موالید که مثلاً خود این انسان احساس می‏کند که این امور مناسب با او است، کمال او است و موجبات کمال و دوام و بقاء او را فراهم می‏کند؛ و همین‏طور ناملایماتش و نامناسباتش موجبات فناء و زوال برای انسان فراهم می‏کند لذا از مکاره گریزان است. و امّا از مناسبات و لذائذ خوشحال و مسرور است، آخرت هم همین‏طور است، برزخش هم همین است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 314 *»

پس می‏توانیم به یک عبارت کلی و جامع بگوییم که همین عالم با توجّه به لطافتی که آن لطافت عبارت است از خالص شدن این عالم از اعراض لازم این مرتبه؛ از اینها که خالص شد می‏شود «عالم هورقلیا» و همین الآن هم وجداناً می‏شود ادراک کرد اگرچه وجوداً برای ما میسّر نیست، برای نوع این بشر وجوداً ادراک «عالم هورقلیا» میسّر نیست مگر به مردن که این بشر بمیرد تا وجوداً آن عالم را ادراک کند یا به تدریج تکاملی نوعی که برایش فراهم می‏شود و نوع بشر به دوران ظهور می‏رسد می‏تواند نسبت به آن عالم ادراک وجودی داشته باشد ولی برای معصومان و انبیاء وکاملان ــ البته هم کاملان علّیینی و هم کاملان سجّینی ــ برای ایشان در همین دنیا هم ادراکش میسر است، وجودش را ادراک می‏کنند ولی برای نوع بشر و بشرِ در رتبه نقصان و این بشر معمولی، ادراک وجودی آن عالم از اوّل مرگ است، اما تمام این عالم و موالیدش در حرکت تدریجی هستند تا در همین عالم و در همین دوره دنیا بدون مردن به حدی برسند که آثار آن مرتبه و آن عالم در اینجا بروز کند. یعنی با بودن همین عالم و با بودن همین اعراض، آن عالم و آن عرصه و آثارش بروز کند و عالم ظهور و دوران ظهور امام7 فرارسد.

الآن همان مرتبه برای امام بالفعل است و آثارش هم بالفعل است. برای معصومان: آثارش بالفعل است ولی برای ما چنین نیست. ما الآن نمی‏توانیم وجوداً آن عالم را ادراک کنیم ولی وجداناً می‏توانیم. یعنی می‏توانیم تصوّر کنیم که همین آسمان‌ها وقتی که از اعراض  لازمه این مرتبه خالص شود، آسمان‌های عالم هورقلیا می‏شود. همین زمین هنگامی‏که از لوازم اینجا خالص گردد، زمین عالم هورقلیا می‏شود. عناصرش همین‏طور، انسان‌هایش همین‏طور. عالم خیال ما و تصوّرات خیالی ما یک مرتبه‏ای از ما است که مناسب با آنجاست نه اینکه آن عالم این‏طوری باشد و خیالی باشد. توجّه می‏فرمایید؟ آن عالم، خیالی نیست. آن عالم، متحقق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 315 *»

است، موجود است ولی الآن در غیب این عالم است مگر کسی به تدریج برسد یا به مرگ برسد به حدّی که وجوداً آن عالم را ادراک کند وگرنه ادراک وجودی آن عالم برای بشر معمولی و نوعی، میسّر نیست ولی وجداناً انسان می‏تواند این امر را تصوّر و ادراک کند.

قسمت‌هایی از بحث را که مربوط به آن عالم است عرض می‏کنم در همین عرصه که مورد گفتگوی ماست ان‏شاءالله خودتان مطالب را جمع‏آوری می‏کنید. الآن این انسان در اینجا مراتبی دارد که اسم آن مراتب را «مراتب دنیوی» می‏گذاریم. الآن می‏بینیم جمادیتی داریم که این جمادیت همین جرمی است که احساس می‏شود. این جمادیت ما آن‌به‌آن از عناصر همین عالم تشکیل شده و می‏شود. این مسأله دیگر مورد گفتگو نیست که جمادیت ظاهری ما و جمادیت این انسان روی این زمین از همین عناصر دارد تشکیل می‏شود و مرتب در تبدیل و تغییر و پیدایش است. همین انسان باز یک نباتیتی دارد یعنی این عناصر به‌طوری با هم ترکیب شده‏اند که آثاری از آن بروز می‏کند و مبدأ برای پیدایش آثاری شده که آن آثار همین است که این بدن فعلاً به آن آثار موجود و زنده است و به آن «حیات نباتی» می‏گوییم.

البته بارها عرض کرده‏ام که این اسم‏گذاری هم روی درجه تلطیف همین نبات و مدارج لطیف شدن همین عناصر است والاّ چیز دیگری و بیگانه با یکدیگر نیست. یعنی روح نباتی که می‏گوییم نمی‏خواهیم آن را جدا کنیم و بیگانه بدانیم با روح حیوانی بلکه «حیات» یک حقیقت بیش نیست. حیات اینجایی یک حقیقت بیش نیست و آن حقیقت، حیاتی است که در دوران ابتدائی و مرتبه اوّل تلطیف و کمال به آن «نباتی» می‏گوییم. یک مقداری تلطیف بیشتری بیابد به آن «حیوانی» می‏گوییم و اگر یک مقداری تلطیف بیشتری پیدا کند به آن «انسانی» می‏گوییم. بحث در این حیاتی است که از این جماد پی در پی استخراج می‏شود. این در  واقع یک حیات است و  مدارج کمال مال این است امّا انسان نه این است و نه این حیات پیدا شده در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 316 *»

اینجا و نه این مثال استخراج شده از اینجا، اینها انسان نیست. همین‏طور حیوانیتش و نباتیتش. این بحث‌ها ان‏شاءالله در خاطرها هست که البته خیلی دقیق است.

اشتباهی که دیگران دارند این است که وقتی که حیات را روی این کره خاکی تقسیم‏بندی می‏کنند در واقع آن را عبارت از جوهرهای مختلف می‏دانند. حیات نباتی، حیات حیوانی و حیات انسانی و اینها را یک جوهر که در مدارج مختلف ترقی کرده و جوهرهای مختلف شده است می‏دانند. نه، این اشتباه است. روی این کره خاکی یک حیات بیشتر نیست. آن حیات در مرتبه اوّلش نباتی است، در مرتبه دوّمش حیوانی است، در مرتبه سوّمش انسانی است. در روی این زمین این حیات، یک حیات بیش نیست. اگر یادتان باشد گفتیم باید به زیست‌شناس‌ها حق بدهیم که آنها یک حیات بیش نمی‏بینند و این آثار را به واسطه حیات‌های مختلف و جوهرهای مختلف حیاتی حساب نمی‏کنند. در زیست شناسی به یک حیات بیشتر توجه نمی‏شود و همین درست است. پس این حیات که از همین جماد استخراج می‏شود، یعنی در اثر ترکیب و تلطیف عناصر، این حالت لطافت پیدا می‏شود و منشأ چنین آثاری می‏شود. اسم این حیات را نباتیّت می‏گذارند. البته نباتیّتی است که از همین عناصر پیدا شده است.

همچنین حیوانیّتی هم برای این جماد و نبات به واسطه تأثیر اشراقات فلکی فراهم می‏گردد. اینها اصطلاحات است و ازنظر مکتب حکمت، بیاناتی است که روی اصول و قواعدی که دارند درست هم هست ولی آن‏طوری که برای ما خوب روشن باشد «اشراقات فلکی» یعنی چه، معنایش این است که همین عناصر و همین جمادیت که برایش نباتیت فراهم شده، برای نباتیّتش یک لطافت بیشتری فراهم شده و همان نباتیّت و همان حیات ترقّی بیشتری کرده بدون اینکه از جوهریتی که دارد خارج بشود، روی عواملی که تعلّق گرفته یک لطافت بیشتری برایش فراهم شده و حالا منشأ بروز

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 317 *»

آثاری شده که اسم آن آثار را «حیوانیت» می‏گذارند. پس یک حیوانیت هم دارد. تمام اینها که گفتیم کلاًّ مال اینجاست.

البته بالاتر را هم می‏توانیم بگوییم ولی کار نداریم. بالاتر آثاری است که اسمش را «انسانیت» و «نفس انسانیت» و «روح انسانی» می‏گذارند. آن هم باز از همین حیات که در اینجا است استخراج شده و آن هم مال اینجاست. اسمش را «انسان ظاهر» می‏گذارند این انسان ظاهری و انسان اینجایی باز از همین حیات و از همین جماد استخراج شده.

سبحان الخالق که روی این زمین خاکی جز این عناصر چیزی نیست و جز این عناصر هیچ نمی‏باشد به‌طوری‌که هرچه در اینها بگردند چیزی پیدا نمی‏کنند ولی ببینید خدا چه آفریده!؟ این انسان چیست؟ تعجّب از آن انسان‌هایی است که مثلاً در مقابل یک منظره طبیعی می‏ایستند و محو یک منظره طبیعی می‏شوند، یا مثلاً محو یک منظره فلکی و آسمانی می‏گردند، یا محو درختی یا گلی یا حتی حیوانی می‏شوند. این چرا از خودش غافل است؟ این انسان تفکّر دارد، تعقّل دارد، باید در مقابل این آثار ایستاد و نگاه کرد به این شمائل و محو این شمائل شد که خداوند روی این کره خاکی از این جمادات عنصری چه استخراج می‏کند!؟ مبدأ روح کمال، حامل نقطه علم، واقف به اسرار آل‏محمّد:. اینکه درباره انبیا نگفتم به جهت  این است که انبیا هم به مقامات بزرگان ظاهر می‏شوند در روی این زمین، باید محو اینها شد. پس چیزی روی این زمین نیست جز همین عناصر و هرچه هست به واسطه تلطیف این عناصر است. خیلی عجیب است هرچه روی این کره خاکی بروز می‏کند از تلطیف این عناصر است.

همین عناصر لطیف می‏شود تا ابتداءاً آن حیاتی که اسمش را «حیات نباتی» می‏گذاریم ظاهر شود و باید مرتّب تلطیف شود و پی‏درپی از آن این آثار بروز کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 318 *»

اسمش فرق می‏کند والاّ حیات یکی است. یک حیات است ولی تلطیف پس از تلطیف می‏یابد که امروز بدن مبارک امام زمان صلوات‌الله‌علیه تلطیفش آن‌به‌آن است. دیگر در این بزرگوار آنی است تدریجی نیست که برای آن بزرگوار آهسته آهسته کمال و مراتب کمال بالفعل شود، بلکه آناً لحظه‌ به ‌لحظه هرچه از این بدن عنصری آن بزرگوار تحلیل می‏رود تبدیل می‏شود و جای آن قرار می‏گیرد و همین بدن عنصری مظهر مشیّت کلیّه الهیّه می‏شود، مظهر ولایت کلیّه الهیّه می‏شود. سبحان الله! طوری است که هیچ چیز دیگری هم توی این عالم نمی‏آید، هیچ. بلکه هرچه هست از خود این استخراج می‏شود.

پس اینها مراتب انسانی است که روی این کره زمین زندگی می‏کند اما برای او یک مراتبی غیبی است که آن مراتب عبارت از انسان اصلی است، اینها همه انسان ظاهری است. هرچه گفتیم برای او انسان ظاهری است، کامل ظاهری است، نبی ظاهری است، امام ظاهری است. اما آنچه که اصل است در غیب اینهاست، یا بگویید مراتب تلطیفی اینهاست.

به تعبیر دیگر، همین انسان را که ما اینجا گفتیم، در عالم هورقلیا باز همین‏طور در نظر بگیرید. باز هم وقتی که آنجا باشیم می‏گوییم که این انسان ظاهری است و هرچه از این استخراج بشود باز از عناصر زمین عالم هورقلیاست. مثل اینجاست، هیچ فرق نمی‏کند. در اینجا دیدیم که هیچ چیزی اضافه نشده و هرچه هست از همین‏جا استخراج شده، عالم هورقلیا را هم همین‏طور درنظر بگیرید. وقتی که از اینجا وجداناً چشم ببندیم ــ چون وجداناً می‏توانیم ادراک آن عالم را بکنیم. خدا نکند ما به این زودی‌ها وجوداً چشم ببندیم. خدا عمر همه را زیاد کند ان‏شاءالله در طاعت و برای اکتسابات خیر ــ وقتی وجداناً چشم ببندیم و آنجا چشم باز کنیم آسمان‌ها و زمین و عناصر بدون تفاوت مثل اینجا می‏بینیم به‌طوری که آنجا که رفتیم می‏بینیم خودمان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 319 *»

هستیم. بدون تفاوت آنجا هم زیر آن آسمان‌ها، روی آن زمین، از میان آن عناصر مولودی می‏روید می‏شود «انسان». آنجا زید چشم باز می‏کند خودش را می‏بیند مثل اینجا والله انبتکم من الارض نباتاً([37]) همین‏طور که اینجا شما را رویانید و مثل یک درخت سبز شدید و همین‏طور آن‌به‌آن داریم سبز می‏شویم، مرتّب مدد می‏رسد و استمداد می‏کنیم در روی این زمین می‏خوریم و می‏آشامیم. البته یک روییدنی‌هایی این‏طوری هستیم، روییدنی‌های این شکلی؛ والله عالم هورقلیا بدون تفاوت همین‏طور  است.

چه اتّهام بزرگی به بزرگان ما زده‏اند که می‏گویند ایشان می‏فرمایند آنجا عالم صورت است، صورت مجرّد از ماده. نه، بلکه همین‏طور است بدون هیچ فرق. فرق فقط در لطافت است، لطیف‏تر می‏شویم. چون ماده لطیف‏تر می‏شود، صورت لطیف تر می‏شود، وسعت زیاد می‏شود، مادّه توسعه پیدا می‏کند و قلمروی آثار ماده زیاد می‏شود. آنجا هم روی زمین عالم هورقلیا از میان عناصر عالم هورقلیا می‏روییم، آنجا هم باز جمادیتی داریم مثل اینجا بدون فرق ولی جمادیت هورقلیایی است. اینجا می‏گوییم جمادیت عنصری و دنیاوی، آنجا می‏گوییم جمادیت هورقلیایی یا برزخی‏. از آن جمادیت، نباتیت استخراج شده. آنجا رشد می‏کنیم، نمو می‏کنیم و در بهشت می‏خوریم، می‏آشامیم ولهم رزقهم فیها بکرةً و عشیاً([38]) آنجا هم همین‏طوریم. در جهنّمش هم آشامیدن و خوردن است، خدا رحم کند، خدا همه ما را از بلاهای دنیا و برزخ و آخرت حفظ کند.

پس آنجا هم نباتیّت استخراج می‏شود و همین‏طور که اینجا منشأ آثار است آنجا هم منشأ آثار است و باز از همان نباتیّت حیوانیّت استخراج می‏شود ولی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 320 *»

حیوانیّت عرصه هورقلیا و باز در همان‌جا روح انسانی استخراج می‏شود اما انسان عالم هورقلیا. و باز کامل عالم هورقلیا، کاملان هم در آنجا کاملند و کاملانند و همین شؤوناتی که در اینجا دارند در آنجا هم دارند. و همین‏طور انبیا و همین‏طور معصومان کلّی سلام‏الله‌علیهم‌اجمعین. در آنجا رسول‏الله واقعاً رسول‏الله هستند با همان امتیاز رسالت، همین‏طور که اینجا رسول‏الله‏اند با امتیاز رسالت. اینجا روی این زمین روییدند، از اینجا سرزدند و همین مراتب برایشان بود، در عالم هورقلیا هم همین‏طور است و همین مراتب برایشان هست، در آخرت هم همین‏طور است به همین ترتیب که عرض کردم.

امّا در آخرت دیگر اصل است، اصل. در اینجا و آنجا اسمش را «ظاهر» می‏گذاریم. اینجا دوران ظاهر و در عالم هورقلیا هم همین‏طور. پس اگر می‏گویند عالم هورقلیا برزخ است به این معناست و مراد از برزخ بودن را ان‏شاءالله می‏دانیم مراد این است که مثل همین‏جاست. چطور اینجا می‏گوییم ظاهر است و هرچه اینجا از این مراتبی که عرض کردم داریم عرضی است، عالم هورقلیا هم هرچه داریم عرضی است، جوهریّت مال آخرت است. نه اینکه باز با این سخن نفی جوهریت اینجا و یا عالم هورقلیا را بکنیم بلکه اینجا هم جوهریت دارد، عالم برزخ هم جوهریت دارد. نمی‏خواهیم بگوییم عرض محض است به معنی عرضی که دیگران می‏گویند که بگوییم فقط یک صورتی است که عارض می‏شود بلکه یعنی بالنسبه که بسنجیم، بالنسبه به آخرت که حساب کنیم. چطور اینجا را ظاهر و عرض می‏گوییم، عالم هورقلیا هم بالنسبه به عالم آخرت گاهی عرض گفته می‏شود.

پس ان‏شاءالله دقت می‏کنید، اگر بزرگان ما تعبیری دارند که می‏فرمایند عالم برزخ و هورقلیا «عالم اشباح» و «عالم اظلّه» است، آن اشباح و اظلّه که می‏گویند مقصود این نیست که جوهریّت ندارد و سایه‏مانند است بلکه جوهریّت دارد ولی چون

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 321 *»

مثل اینجا ظاهر است در اینجا همین مثال‌هایی بود که عرض کردم، در عالم هورقلیا هم به همین ترتیب است مناسب عالم هورقلیا آنجا اشباح گفته می‏شود. اشباح به این معنا، اظلّه به این معنا نه اینکه جوهریّت نداشته باشد، نه اینکه تحقّق جوهری نداشته باشد، حرکت جوهریه نداشته باشد، ذاتیّت نداشته باشد، صرف یک عرض باشد. نه، این‏طور نیست.

البته برای انسان مراتب اصلیه و حقیقیّه‏ای است که آنها را «غیب انسانی» می‏گوییم، ‏«مراتب غیبی انسان» می‏گوییم، «روح انسان» تعبیر می‏آوریم. آنها را به‌طور اجمال می‏دانیم که عبارت از نفس انسانیه است، از آنها به نفس و روح و ارواح فلکیه تعبیر می‏آورند، «جسد برزخیه» تعبیر می‏آورند ولی در اینجا همین‏هایی که گفتم هستیم؛ وقتی بالنسبه به عالم هورقلیا نگاه کنیم آنچه که در عالم هورقلیا داریم از جمادیت، از نباتیّت، از حیوانیّت، از انسانیّت، هرچه آنجا داریم تمام آنها در غیب اینهایی است که در اینجا داریم و آنها تلطیف اینها می‏شود به همین جهت آنها را بالنسبه به اینجا می‏گوییم «اصلی» و «اصل» است. بالنسبه به اینجا اصیل است، بالنسبه به آخرت اشباح و اظلّه است. آنجا را که نسبت به آخرت بسنجیم می‏گوییم عرض است.

پس شیخ مرحوم/ که فرمودند جسد هورقلیایی در قیامت عود می‏کند یعنی پس از تلطیفی که می‏شود چون آن ظاهری که در عرصه هورقلیا دارد بعد از نفخه صعق از هم می‏پاشد؛ آن نه، او هورقلیایی است. دیگران هم روی سادگی و یا اینکه نخواسته‏اند بررسی کنند، و یا روی بی‏اهمّیتی به این مباحث گفته‏اند که شیخ احمد احسائی قائل است به اینکه «معاد هورقلیایی» است. یعنی چه معاد هورقلیایی است؟ اصلاً می‏فهمی چه می‏گویی؟ معاد آخرت است، صحبت آخرت است، معاد هورقلیایی است یعنی چه؟ مثل اینکه بگویند برزخ، دنیوی است. آیا کسی اصلاً

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 322 *»

چنین حرفی می‏زند که عالم برزخ دنیوی است؟ عالم برزخ، برزخ است؛ عالم دنیا دنیاست. اینکه معاد هورقلیایی است یعنی چه، اصلاً فهمیده‏ای که چه می‏گویی؟ «معاد هورقلیایی است» مثل این است که بگوییم «برزخ دنیوی است»، اصلاً این حرف صحیح نیست و کاملاً غلط است.

آری، این بزرگوار می‏فرمایند جسد هورقلیایی در آخرت عود می‏کند([39]) «جسد هورقلیایی» یعنی چه؟ یعنی همان جسدی که الآن نسبت به این جسد زمانی ما و عنصری ما اصل است. اما آن جسد هم باز در برزخ یک حالتی دارد و یک ظاهری دارد که آن ظاهرش هورقلیایی است و الآن همان در غیب این جسد است. پس می‏گوییم این جسد عنصری که همین ظاهر اینجایی است عود نمی‏کند و آن جسد هورقلیایی عود می‏کند اما باز نه با حالت هورقلیائیش و با ظاهری که در عالم هورقلیا دارد. چون در عالم هورقلیا و در عالم برزخ یک ظاهری دارد مثل اینجا که الآن یک ظاهری دارد و این ظاهر برای او اصل نیست مناسب با عالم هورقلیاست ولی واقعش و اصل او و حقیقت او عود می‏کند که آخرتی است. باید این‏طور گفت که جسد آخرتی عود می‏کند، یعنی جسد آخرتی در آخرت است. نه تنها جسدش، حیوانیت آخرتی در آخرت است، نباتیت آخرتی در آخرت است، جمادیت آخرتی در آخرت است.

ببینید ما الآن اینجا چند مرتبه داشتیم؟ جمادیت و نباتیت و حیوانیت و حالا من انسانیت را هم گفتم ولی لزومی ندارد بگوییم. چون انسانیت که بگوییم مراد مراتب غیبی است، آن هیچ، الآن ما در اینجا سه مرتبه دنیوی داریم این جمادیت، این نباتیت، این حیوانیت، همین باز در عالم هورقلیا ظاهر است و آن مراتب غیبی در عالم هورقلیا استخراج می‏شود یا مثال خود را از آنجا استخراج می‏کند. در آخرت هم همین‏طور، در آخرت هم باز ما جمادیتی داریم که اسمش را «جسد اخروی»

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 323 *»

می‏گذاریم. جمادیتی داریم که از عناصر عالم آخرت می‏روید و از روی زمین عالم آخرت می‏روید، اسم آن جمادیت را «جسد آخرتی» می‏گذاریم. نباتیتی داریم که از آنجا می‏روید از جمادیت آنجا یعنی تلطیف همان است. باز همین‏طور مراتب بعدی، یعنی جماد آنجا لطیف می‏شود از آن نباتیت استخراج می‏شود، نباتیتش تلطیف می‏شود از آن حیوانیت استخراج می‏شود و حیوانیتش تلطیف می‏شود از آن انسانیت استخراج می‏شود، یعنی انسانیت به آن تعلّق می‏گیرد. این است که وقتی که تکامل بدن در آخرت خوب انجام شد و بدن آماده شد، مراتب غیب و روح تعلق می‏گیرد؛ اینجا هم همین‏طور است.

پس این مراتب مراتب طولی است و عالم برزخ و عالم هورقلیا یک مرتبه طولی است. ‏روایاتی هم در این زمینه داریم که ان‏شاءالله می‏خوانیم و اصل بحث ما درباره همین عالم است که ان‏شاءالله نسبتاً بشناسیم و در اینجا بتوانیم تصوّرش را بکنیم.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 324 *»

 

مجلس  20

 

(شب دوشنبه 10 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r عالم هورقلیا و ارتباطش با این عالم

r نمونه‏هایی از عالم هورقلیا در این عالم

r حقیقت افعال و صفات

r حکم اعراض از قبیل بیماری‌ها

r فرمانبرداری اَعراض از حجت7

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 325 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

گفتگو در خصوصیّات عالم هورقلیاست و شناخت این عالم به‌طور اجمال و به اندازه درک و استعداد ما و در ارتباط با بحث غیبت و غائب بودن امام7.

عرض شد این عالم را که مشاهده می‏کنیم وقتی که لطافت این عالم را تصوّر کردیم و مرحله لطیفی از این عالم را ادراک کردیم، عالم هورقلیا را ادراک کرده‏ایم. به این‏طور که هرگاه این آسمان‌ها از اعراض خالص شد، این زمین از اعراض خالص شد، این عناصر لطیف شد و از اعراض خالص شد، عالم، عالم هورقلیاست. این موالیدی که در روی این زمین هستند وقتی که از اعراض خالص شدند، می‏شود عالم هورقلیا و موالید عالم هورقلیا. خواه نخواه این دوران را طی می‏کنیم و به آن عالم می‏رسیم، از این عالم می‏گذریم و به آن عالم می‏رسیم و نوعاً رسیدن به آن عالم بعد از مرگ است. گرچه برای معصومان، انبیا و کاملان: در همین دنیا و قبل از مرگ، آن مرتبه برای ایشان بالفعل است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 326 *»

از توجه به این مطلب که آن مرتبه برای ایشان بالفعل است به خصوص روشن می‏شود که رابطه آن مرتبه با این عالم ظاهر ما، رابطه لطیف و کثیف است نه اینکه رابطه طولی به شکل محسوس باشد. رابطه‏های طولی به شکل محسوس و در عالم محسوس به این‏طور است که مثلاً حتماً باید از مرز این عالم بگذریم و از مرز این مرتبه بگذریم تا به مرتبه دیگر وارد شویم، باید به‌طور کلی از این مرتبه صعود کنیم. در این عالم محسوس اگر می‏گویند این کتاب فوق میز است و روی میز است، خواه نخواه باید از مرز میزی تجاوز کنیم و وارد مرز کتابی شویم تا بتوانیم کتاب را ادراک کنیم و احساس کنیم و این فوقیّت به این شکل در عالم حس است و در این عالم ظاهر است.

رابطه عالم هورقلیا با این عالم ما هم درست است که رابطه فوقانی است یعنی آن عالم فوق این عالم است و بالاتر از این عالم است به‌طوری‌که حتّی در تعبیرات حکیمانه و طبق اصطلاح حکمت می‏فرمایند که زمین عالم هورقلیا از محدّب عرش بالاتر است. ‏این یک اصطلاح حکمت است، معنای این سخن این است که این عالم ظاهر را که درنظر بگیریم، آن نهایت مرتبه علوّ و بلندی و لطافتی که برای این عالم است، از آن به «محدّب عرش» تعبیر می‏آورند. چون مثلاً آسمان‌ها بالنسبه به این زمین لطیفند (آسمان‌ها که می‏گوییم مراد این کرات محسوس نیست) آسمان‌ها نسبت به این زمین لطیفند، باز کرسی از آسمان‌ها لطیف‏تر است و عرش لطیف‏تر است و محیط به همه این عالم جرم است. از نهایت مرتبه لطافتش به محدّب عرش تعبیر می‏آورند. نمی‏خواهیم در این اصطلاحات حکمت گفتگو کنیم، همین اندازه تصوّر کنیم که این عالم ظاهر ما آن نهایت ترقی که برایش هست و نهایت لطافتش، آنجا منتهای این عالم ظاهر است. ‏بعد می‏گویند زمین عالم هورقلیا بالای محدّب عرش است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 327 *»

این بالا که گفته می‏شود مانند بالابودن کتاب روی این میز، و یا بالا بودن این دست من روی این دست دیگر من نیست. حتی مثل بالا بودن آسمان‌ها نسبت به این زمین نیست. مقصود بالا بودن از حیث رتبه است. رتبه آن عالم نسبت به این عالم طوری است که اگر بخواهند اینها را در طول هم بچینند، اگر بنا باشد در طول هم چیده بشود، زمین عالم هورقلیا فوق محدّب عرش قرار می‏گیرد. معنایش این نیست که الآن از نظر مکانی فوق آن باشد چون مکان معنی ندارد.

برای اینکه این توضیح را بهتر بفهمیم مثالی عرض کنم. دوران تکاملی حیات چند دوره است؟ نباتی، حیوانی و انسانی. بعد برای اینکه رتبه اینها را بفهمانیم می‏گوییم که تا این جرم دنیایی و عنصری به لطافتی نرسد که از آن «نباتیت» استخراج بشود، «حیوانیت» استخراج نمی‏شود. و تا به لطافتی نرسد که از آن کمال بیشتر و حیات قوی‌تری استخراج بشود که «حیوانیت» است، «انسانیت» استخراج نمی‏شود. همین مطلب را بخواهند برای ما توضیح بدهند به این زبان می‏گویند که اگر «حیات نباتی» را یک عالمی و مجموعه‏ای فرض کنیم، یک عالمی که برای آن مرتبه‏ها باشد، فرض کنید از آن حیاتِ یک سلولی شروع شود و برسد به بزرگ‌ترین نباتات و پردامنه‏ترین نباتات در آثار نباتی، مثلاً «عرش عالم نباتات». بعد می‏گویند روح حیوانی فوق محدّب عرش نباتیّت است، معنایش این است که تا این دوره نباتی طی نشود و نباتیت در این جرم پیدا نشود، استخراج حیوانیت نمی‏شود. باید جرم به این کمال خود برسد تا بعد از آن حیوانیت استخراج بشود.

پس اینکه «عالم هورقلیا» زمینش فوق محدّب عرش است، یعنی تا این عالم به نهایت لطافت نرسد آن مرتبه از این استخراج نمی‏شود و فعلیّت پیدا نمی‏کند، و آن مرتبه هورقلیا پیدا نمی‏شود. پس به این معنا فوق این است، فوقانیّت این‏طوری است. از این جهت است که ما معتقدیم برای معصومان:، برای انبیا و برای کاملان با

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 328 *»

بودن این بدن عنصری آن مرتبه بالفعل می‏شود؛ اصلاً در آنها بالفعل است. حال اگر بنابود بالای اینها باشد بالفعل بودن آن مرتبه با بودن اینها درست درنمی‏آمد و همین‏طور است دوران ظهور امام7 و دوران رجعت که با بودن این مرتبه دنیایی و مرتبه دنیوی، آن مرتبه بالفعل است و آثارش از اینجا ظاهر می‏شود. گاه‌گاهی هم خود ائمّه: آن عالم را ظاهر می‏ساختند.

خداوند در این عالم ما از مرتبه عالم هورقلیا نمونه‏هایی قرار داده است. خدا نمونه‏هایی از آن اسفل اسفل عالم هورقلیا و رتبه بسیار بسیار پایین آن که به این عالم ما و این عرصه ظاهر، خیلی نزدیک است و بی‏اندازه نزدیک است نشان داده که از آنها به «اشباح» تعبیر می‏آوریم. در حکمت به آنها «اشباح»، «اشراقات»، «افعال» و «صفات» گفته می‏شود. تمام اینها یعنی آن اسفل عالم هورقلیا که در این عالم ما ظاهر می‏شود و ما آنها را در مظاهر می‏بینیم، نه اینکه خود آنها را ببینیم. دقت کنید، آن‌قدر لطیف است که ما با وجود اعتراف به اینکه اینها یک چیزی هست و موجودیت دارد ولی نمی‏توانیم به حقیقتی که در عرصه هورقلیا دارند آنها را درک کنیم مگر به مظاهری که در همین عالم باشد و به همین مظاهر تعلّق بگیرند تا ما بتوانیم اینجا در مظهر آنها را ادراک کنیم.

ازجمله آنها «صورت در آینه»، «اشباح منفصله» و «اشباح متصله» است. این اشباح متصله، اشباح منفصله و صورت در آینه یک حقیقتی است. حالا ممکن است تصوّر صورت در آینه را بکنیم که این چطور یک حقیقتی است اما کارهای خودمان که آثار ماست و افعال ماست، ما این آثار را با اعتراف به اینکه موجودیت دارد، تحقق دارد و واقعیت دارد اما جز در مظاهر نمی‏بینیم. یعنی اگر زید ایستاد، ما ایستادن را نمی‏بینیم مگر در این پیکره. وقتی که این پیکره را زید مستقیم ساخت و ایستاد آن‌وقت ما می‏فهمیم که زید ایستاد ولی خود فعل ایستادن کو؟ خود ایستادن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 329 *»

که فعل ماست، نشستن که فعل ماست و همه افعال مثل قام، قعد، ذهب، جاء، اکل، کلّم در زبان عربی و به فارسی هم مثل ایستاد، نشست، رفت، آمد، خورد و گفت، این افعال واقعیت دارند، هستند ولی ما این افعال را نمی‏بینیم و احساس نمی‏کنیم و ادراک نمی‏کنیم مگر در مظاهری که آئینه‏وار در برابر این افعال قرار بگیرد و ما در آئینه‏ها می‏بینیم. ولی نه اینکه آن حقیقت را ببینیم، مظهر را می‏بینیم. در اینجا می‏بینیم که به ما آن صورت را می‏نماید.

ما از نظر حکمت معتقدیم و در حکمت ثابت شده است که آن عکسی که در آئینه افتاده، شبح منفصلی است که از شبح متصل ما در آنجا منعکس است. آئینه فقط کاری که انجام می‏دهد این است که برای ما آن شبح منفصل را به اندازه قابلیت خودش در برابر آن شبح متصل، منعکس می‏کند. می‏گوید برای نشان دادن آن شبح متصل به شما، به این مقدار قابلیت من است. این بدن ما هم یک آئینه دیگری است که می‏گوید من ایستادن زید را به شما به این اندازه نشان می‏دهم اما خود ایستادن کجاست؟ من نشستن زید را به این اندازه به شما نشان می‏دهم و همچنین گفتنش‏، رفتنش و آمدنش را. وقتی که زید کلّم یکلّم تکلیماً، سخن می‏گوید، این سخنش در این دستگاه مختلف تنفس و بعد هم مخارج حروف و در این آئینه فضا و این امواج نقش می‏بندد، تا کلمات را ما می‏شنویم و می‏فهمیم که زید حرف می‏زند. از این مظاهر شنیدیم، یعنی در این آئینه‏ها دیدیم. این هم یک طور آئینه است فرق نمی‏کند همان‏طور که آن آئینه بر دیوار صورت ما را نشان می‏دهد، این فضا، این جوّ، این امواج، اینها هم یک‏ نوع آئینه است که به ما می‏گوید که زید صحبت می‏کند.

خود «کلّم» را نمی‏بینیم، حتّی مفعول مطلق یعنی «تکلیماً» را هم نمی‏بینیم، همان را هم مشاهده نمی‏کنیم. ما همیشه کارمان و امورمان با «مفعولٌ‏به» ها است، ما با مفعولٌ‏به در تماس هستیم، عالممان عالم مفعولٌ‏به است. «مفعول مطلق»، عالم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 330 *»

اشباح است که اسفل عالم هورقلیاست. افعال ما، آثار ما، صفات ما و اشباح همگی اسفل عالم هورقلیاست. اینها چقدر هستند؟ خدا می‏داند که چقدرند. شما ببینید آیا می‏توانید از صبح تا شب مفعول مطلق‏هایتان را حساب کنید؟ نمی‏توانید. چند تا گفتن، چند تا نشستن، چند تا سکت، چند تا کلّم، چند تا تحرّک و غیره؟ نه فقط از زبان و بدن، چشم و گوش، بلکه تمام خاطره‏ها افعال است. همه اینها کارهاست و همه اینها اشباح است، همه اینها آثار است و همه اینها اسفل عالم هورقلیاست که با اینکه تحقّق دارد ما آنها را ادراک نمی‏کنیم مگر در آئینه‏های این عالم. تازه باز آنها غلیظ است که تعلّق می‏گیرد و به همین جهت هم می‏گوییم اسفلش و واقعاً تحقّق دارد و خیالات نیست.

این است که چون مطلب خیلی مهم است نوع حکما نتوانسته‏اند باور کنند که خود فعل حقیقت داشته باشد. این را نتوانسته‏اند باور کنند و می‏گویند «اعتباری» است؛ چون فقط مظهر می‏بینند. یعنی چون که فقط می‏بینند ما این بدن را ایستاندیم می‏گویند ما فقط این را دیدیم، آن‌وقت فعل را که قام باشد یا قعد باشد اعتبار می‏کنیم. اینها اعتباری است‏، حقیقت نیست و از حقایق نیست و در خارج تحقق ندارد.

ولی ما طبق آیات و روایات و حکمت محمّد و آل‏محمّد: که به وسیله  بزرگان به ما رسیده معتقدیم که افعال، صفات و همه اینها حقیقت دارد، واقعیت دارد و در خارج برای خودش ماده دارد و صورت دارد. شیخ بزرگوار ما/ فرموده‏اند که کلام زید بر هیأت و صفت زید است. و از بین افعالی که انسان دارد کلام را انتخاب می‏فرماید که کلام زید بر شکل زید است. اگر می‏فرمودند ایستادن زید بر شکل زید است، ذهن انسان می‏رفت دنبال این هیکل و این را می‏دید و می‏گفت بلی، این زید است و ایستادنش هم بر شکل این است؛ به این‏طور فرض می‏کرد. بلکه فرمودند کلام زید بر شکل و هیأت زید است. آیا شما فکر می‏کنید این بزرگوار نمی‏دیدند و می‏گفتند؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 331 *»

پس چرا فقط ایشان گفتند؟ چرا این اظهار را ایشان کردند؟ می‏دیدند که آثار بر هیأت مؤثّر است، می‏دیدند کلّم اثر زید است، فعل زید است و بر هیأت زید است.

البته اینکه کلام زید بر شکل زید است باید کلامش را درنظر بگیرید نه این مظهر و مفعولٌ‏به را چونکه ما اگر امواج را نگاه کنیم، هرچه دقیق هم از امواج صوتی عکس‏برداری بکنیم، بر شکل زید نیست. بر فرض این امواج با دستگاه‌ها کنترل بشود، ذرّه‏ای هم شباهت به زید ندارد. ولی آن کلّم مراد است که هیچ دستگاهی از این دستگاه‌ها نمی‏تواند از آن عکس‏برداری کند جز دستگاه خدا. کدام دستگاه؟ همانی که مالهذا الکتاب لایغادر صغیرةً و لا کبیرةً الا احصیها([40]) آن دستگاه تمام افعال و مفعول‌ها را ضبط کرده، عکس‏برداری کرده؛ امّا به معنی مفعول مطلق نه مفعولٌ‏به. این افعال تمامش بر شکل زید است تا به «عالم هورقلیا» چشم بگشاید می‏بیند وای چه خبر است!؟ این همه زید، تمام آثارش و اشباحش و افعالش همه در گرد او هستند، همه شده‏اند «زید».

همچنین در آخرت می‏بیند اصلاً خود او است، همه‏اش خود او است؛ وحشت و فزع و جزع از این است مالهذا الکتاب این چه نامه عملی است که یک ذرّه، نه کوچک نه بزرگ، هیچ چیزی را فروگذار نکرده. همه ثبت شده است، اصلاً هم نمی‏تواند بگوید این مال من نیست. نمی‏تواند بگوید مال من نیست چون یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم و ارجلهم بما کانوا یعملون([41]) هر کاری که این دست کرده، تمام بر شکل زید است. هر قدمی برداشته بر شکل زید است، هر حرفی زده بر شکل زید است. چطور می‏تواند بگوید این من نیستم سیجزیهم وصفهم([42]) خدا همان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 332 *»

وصف آنها را به آنها جزا می‏دهد، یعنی همان مفعول مطلق‏ها را. همان اثرها و همان فعل‌ها جزاست.

این آثار و این افعال عبارتند از «اسفل عالم هورقلیا»، تحقّق هم دارند ولی ما خود آنها را نمی‏توانیم درک کنیم. آیا غیر از این است که ما فقط مفعولٌ‏به را می‏بینیم، یعنی آئینه را می‏بینیم که همین جوّ است، همین فضاست و همین هوا. جز آئینه ما چیزی نمی‏بینیم. آن دیده نمی‏شود مگر در آئینه، احساس نمی‏شود مگر در آئینه. خود آن حقیقت چیست؟ آن را که ما هنوز درک نکرده‏ایم، آن همان وصف است، همان شبح است، ‏همان فعل است و اشراق است. اینکه «اشراق» یا «اشراقات نفس» می‏گویند معنایش همین است. تمام اینها عبارتند از «اسفل عالم هورقلیا».

یکی دیگر از نمونه‏ها که می‏شود گفت اهل عالم هورقلیا است یا بفرمایید از اسفل عالم هورقلیاست که به این عالم و به اینجا تعلّق می‏گیرد و در این مظاهر ظاهر می‏شود، حالات و دگرگونی‏هایی است که در خود ما پیدا می‏شود. خود همین آثاری که از مجموعه این بدن پیدا می‏شود، سرمی‏زند و بروز می‏کند؛ فرض کنیم بینایی‏ها. امّا نه دیدن من، بلکه خود بینایی، و شنوایی اما نه شنیدن من؛ چون فرق می‏کند. یک قدری دقیق‌تر باید اندیشید. همین‏طور بیماری‌ها، سلامتی‏ها یعنی خود بیماری، خود سلامتی، اینها از آثار این اندام است. و بعد در مجموعه عالم هم به حسب خودش در این اندام و پیکره ما پیدا می‏شود.

به عنوان مثال بیماری تب را فرض کنید. خود این تب یک اثری است که مجموعه عواملی دست به دست هم داده‏اند و این اثر را احداث کرده‏اند. خود این اثر و حقیقت این اثر مثل قعد است که کسی نمی‏شناسد چیست. اگر طبیب هم می‏شناسد در مظاهر می‏فهمد. در مظاهر نگاه می‏کند و می‏فهمد که تب است و مثلاً چه نوعی از آن است و از چه جهت است و حتّی دقیق‌تر و دقیق‌تر ولی خودش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 333 *»

چیست؟ مثل کلّم زید است که کلام و سخن زید را در مظاهر دیدیم، فهمیدیم، شنیدیم و زید صحبت کرد.

حالا این کلام که کلّم تکلیماً و کلاماً می‏گوییم و مفعول مطلق است، آیا هست یا نیست؟ اگر کسی بگوید نه چیزی نیست، اعتبارات است و خیالات است، فرضیات است، اینها یک چیزهای مدرسه‏ای است که طلبه‏ها ساخته‏اند. «کلّم» فعل است و «کلاماً» مفعول مطلق است «ما کلّم به» که هوا باشد مفعولٌ‏به است؛ اگر این‏طور بگوید که ما با او بحث نداریم چون ما واضع این لغات را خدا می‏دانیم حالا یا به وسیله انبیایش یا به وسیله الهام به بشر، هرچه بوده خدا واضع است و تا این الفاظ مصداق نداشته باشد، وضع آنها معنی ندارد. پس مصداق دارد و لفظ را خدا برای این مصداق‌ها خلق کرده است. پس هم برای فعل مصداق است، هم برای مصدر و مفعول مطلق مصداق است، هم برای مفعولٌ‏به مصداق است. پس کلّم مصداق دارد، کلاماً مصداق دارد، و ما کلّم ‏به هم که مصداق دارد.

این مطلب همان است که آقای مرحوم/ فرمودند «من عرف زید قام قیاماً عرف جمیع اسرارالوجود»([43]) هرکس این ترکیب را شناخت و راه برد و مصادیق اینها را شناخت، جمیع اسرار هستی را می‏شناسد. اما نه همین ترکیب نحویش را، زیرا ما خوب می‏شناسیم چون از اوّل طلبگی که یاد گرفتیم به ما گفتند که قام فعل است، زیدٌ فاعل است و قیاماً هم مفعول مطلق. این را همه می‏دانند، ولی مصادیق اینها را هرکس شناخت و اینها را آئینه برای مصادیق دید و مصادیق را در این آئینه‏ها شناخت، آنگاه همه مسائل حکمت را شناخته است. این بزرگوار همه اسراری که مربوط به حکمت به معنای اعم می‏شود ــ که در ارتباط با هستی و وجود است ــ برشناخت همین «زیدٌ قام قیاماً» مبتنی ساختند. پس اینها واقعیت دارد، اینها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 334 *»

مصادیق دارد. حالا که مصادیق دارد ما که قیاماً را نمی‏بینیم. قیاماً کجاست که بر شکل زید است و همیشه هم با زید است؟

آن قام را که زید انجام داد، ثبت شد بر او تا وقتی که بمیرد. تمام این قام قام قام‏ها برایش ثبت است و با او هست و جدا هم نمی‏شود. تمام این قعدها، نشست‏ها، گفت‏ها، رفت‏ها، شنیدها، همه و همه ثبت است و با زید است و یک ذرّه‏اش از زید جدا نمی‏شود. یا بنی انها ان تک مثقال حبة من خردل فتکن فی صخرة او فی السموات او فی الارض یأت بها الله ان الله لطیف خبیر([44]) همه‏اش هست، می‏دانیم واقعیت دارد اما ما نمی‏بینیم مگر در مظاهر. حالا دیدیم نشسته است، آن ایستاده قبلی چه شد؟ آن را نمی‏بینیم. این آئینه آن ایستاده قبل را نشان نمی‏دهد، این آئینه «قعد» الآن را نشان می‏دهد، «قام» قبل را این آئینه نشان نمی‏دهد. ولی جسد هورقلیایی و همین‏طور جسد اخروی یک آئینه‏ای است که همه را نشان می‏دهد. این جسد دنیوی محدود است، ماده‏اش غلیظ است و همه صورت‌ها را نمی‏تواند نشان بدهد. یک صورت بیشتر نشان نمی‏دهد، الآن یک فعلیت را بیشتر نشان نمی‏دهد. در این آئینه «قعد» را می‏بینیم، اما «قام» قبلی و «قام» بعدی دیده نمی‏شود ولی در جسد هورقلیایی دیده می‏شود، در جسد اخروی همه‏اش دیده می‏شود. پس تمام این قعدها، قعودها همه و همه واقعیت دارد.

البته ما هم حرف می‏زنیم، کاش باور بشود حرف می‏زنیم. ما بلدیم حرف بزنیم شما هم بلدید هم بگویید و هم بشنوید ولی فقط حرف زدن است و شنیدن است. اینها واقعاً اگر به حدّ اعتقاد قوی و محکم برسد انسان خیلی مواظب خودش می‏شود. دیگر نتایج اخلاقیش را خودتان درنظر داشته باشید، انسانی که متذکّر این نکته باشد چقدر از این بحث‌ها استفاده‏های اخلاقی می‏کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 335 *»

پس ما حقیقت قعد و حقیقت قام یا نشست و برخاست و گفت و شنید را نمی‏بینیم و فقط در مظاهر می‏بینیم. حالات سلامتی و بیماری‌ها و غیره، آنها هم اثر است. آنها هم واقعاً اشباح است، افعال است. ممکن است فعل چند سلول با یکدیگر باشد، ممکن است فعل چند حقیقت با یکدیگر باشد. خلاصه اینها فعل است و هست. چون هست و ما باز نمی‏بینیم مگر در مظاهر پس می‏توانیم بگوییم از اسفل عالم هورقلیا همین بیماری‌ها و سلامتی‏ها و آثاری است که در این اندام یا اندام کلی جهان دیده می‏شود و بروز می‏کند.

حدیثی است که «عبدالله بن شدّاد» یکی از اصحاب حضرت حسین صلوات‌الله‌علیه مریض شده بود. حضرت سیّدالشهدا صلوات‌الله‌علیه تشریف بردند به عیادت این مریض «فلما دخل7 من باب الدار طارت الحمی عن الرجل» همین‌که امام7 پای مبارکشان توی خانه رسید، تب پرید. البته مریض خوب احساس می‏کند ولی دیگران نه، مریض خوب احساس می‏کند که تب پرید.

«فقال قد رضیت بما اوتیتم به حقاً حقاً والحمی لتهرب منکم» عبدالله که مریض بود عرض کرد آقا من خوشحالم، من خرسندم به عنایاتی که خدا به شما فرموده و مقاماتی که خدا به شما داده است. یک چنین امامانی خدا به ما داده است، من خیلی راضی هستم، من خیلی خوشحالم که چنین امامانی دارم که تب از برکت شما فرار می‏کند. شما تشریف می‏آورید تب فرار می‏کند.

فقال له والله ماخلق الله شیئاً الا و قد امره بالطاعة لنا حضرت حسین7 فرمودند به خدا قسم، خدا هیچ چیزی را نیافریده مگر او را مأمور کرده به اینکه ما را اطاعت کند. اطاعت همه اشیاء از امام، مربوط به همین مرتبه مورد بحثمان می‏شود و این مرتبه ظاهری امام7 مظهر برای آن مرتبه حکومتی ایشان است. اما در آن مقام هورقلیایی بر همه خلق محیطند و تمام خلق که از جمله اهل عالم هورقلیا هستند،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 336 *»

همان افعال، همان آثار، همه و همه مطیع امام و در فرمان امام علیه‌السلام‌اند. شخص می‏بیند که آتش را روشن می‏کند، آتش اثرش سوزانیدن است، باید بسوزاند. این اثر از اسفل عالم هورقلیاست و در فرمان امام است. امام7 می‏فرماید ای آتش برگرد دست خودش را بسوزان، آتش برمی‏گردد و می‏سوزاند. می‏گوید مثلاً چطور شد کبریت اینجا را سوزانید، یا می‏بیند آتش می‏ریزد روی پا یا دست کسی اما مثلاً امام7 اجازه نمی‏دهند آثار سوختگی پیدا بشود و از این قبیل، اینها آثار این موجودات است. خود این موجودات و خود این آثار در فرمان امام7 هستند. فرمود هرچه را خدا آفریده مأمورش کرده است که ما را اطاعت کند.

«ثم قال7 یا کباسة» بعد امام7 تب را صدا زدند. تب القاب و اسامی دارد، «امّ‌ملدم» هم نامیده شده که کنیه‏اش است، «کبّاسه» هم گفته شده که اسمش است. حضرت تب را صدا زدند، تب چیست که صدایش بزنند؟ کجاست که صدایش بزنند؟ «قال فاذا نحن نسمع الصوت و لا نری الشخص» راوی می‏گوید ما صدا را می‏شنیدیم ولی چیزی نمی‏دیدیم. باید به او گفت که تو آن‌وقتی هم که تب بود نمی‏دیدی. تب را تو نمی‏دیدی، در این آئینه‏ها مشاهده می‏کردی که مثلاً نبض مریض شدید می‏زند، تا چند درجه می‏زند. این‌ها برای نمودن آن تب آئینه است. می‏گوید خود شخص را ندیدیم صدایی شنیدیم که «یقول لبیک» گفت لبّیک، آقا چه می‏فرمایید؟ در فرمانم، در اختیارم.

«لبّیک» غیر از «بلی» است. بلی یعنی بلی، اما لبّیک جواب دادن یک بنده ذلیلِ در فرمانِ آماده به خدمت است؛ معنای لبّیک این است. اینکه در حجّ لبّیک گفته می‏شود برای همین است. یعنی دستوری که دادی آماده هستم برای انجام آنچه فرمودی. گفتی بیا آمده‏ام، تسلیم، فرمانبردار و ذلیل. تب جواب داد لبّیک، چه می‏فرمایید آقا؟ تقریباً برای روشن شدن معنی لبّیک در فارسی یک نوکر خیلی مطیع

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 337 *»

فرمانبردار همیشه آماده به خدمت را تصوّر بفرمایید، وقتی که مولا صدایش بزند و او بخواهد جواب بدهد چه می‏گوید؟ می‏گوید بلی‌بلی. دوبار بلی می‏گوید. بلی‌بلی، یعنی این‌قدر آماده هستم. لبّیک تثنیه است، آن بلی‌بلی‌ای که آن نوکر کاملاً آماده به خدمت گفت. پس لبّیک گفتن تب یعنی آقا به برکت قدمتان من مأموریت دارم از این بدن بیرون بروم. اما باز آماده به خدمتم دستور می‏دهید برگردم، دستور می‏دهید بروم، مطیعم، لبّیک.

قال الیس امرک امیرالمؤمنین7 ان لاتقربی الا عدواً او مذنباً لکی‏یکون کفارةً لذنوبه فمابال هذا([45]) حضرت فرمودند آیا امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه به تو امر نکرده‏اند که جز به دشمن علی یا به دوست گنهکار علی ــ برای کفّاره گناهانش ــ نزدیک نشوی. حال آیا عبدالله کدام‌یک از این دوتاست؟ معلوم است دیگر دشمن که نبوده، برای کفّاره گناهش بوده، مذنب بوده، دوست گناهکار است. (و اکنون هم از برکت قدم آقا ابی‏عبدالله7 آمرزیده شده است).

در این عبارات دقت بکنید الیس أمرک امیرالمؤمنین7 آیا امیرالمؤمنین امرت نکرده‏اند؟ از این است که ائمّه: در روایات وقتی که برای ما عالم هورقلیا را معرّفی می‏فرمایند، درباره این قسمت اسفل اسفل عالم هورقلیا که به این عالم ما تعلّق می‏گیرد فرموده‏اند و در تعریف اهل آن عالم می‏فرمایند که تمام آنها مطیع امام علیه‌السلام‌اند. تمام اهل عالم هورقلیا در اطاعت امامِ هر وقت، و همه ناصر امام و همه شمشیر به‌دست، آماده نصرت امام زمان صلوات‌الله‌علیه‏اند. نه اینکه امام زمان یعنی فقط مهدی صلوات‌الله‌علیه، در هر زمانی هر امامی که امام آن عصر بوده تمام اهل عالم هورقلیا، اهل عالم جابلقا و جابرسا مطیع او بوده‏اند. حالا می‏فهمیم یعنی همین اسفل آن عالم نه بالاها، همین اسفلش که عبارت است از این اشراقات، این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 338 *»

افعال، این آثار، این اشباح و اظلّه، اینها، می‏فرماید همه اینها دائماً در عبادتند، دائماً خوراکشان تسبیح است؛ یعنی چه؟ پس اینها چه باید باشند؟ تمام اینها خوراکشان تسبیح است.

ان‏شاءالله روایات را می‏خوانیم که اینها بعضی‏هاشان شمشیر به‌دست می‏باشند امّا همه‏شان نه. چون همه برای از بین بردن و جنگیدن نیستند. تبش بلی، سرطانش بلی آن یکی دیگر بلی، اینها همه برای نابودی و ازبین‏بردن و جنگ است، شمشیر به‌دست‏اند. حالا تب چه شمشیری به دست دارد؟ با چه شمشیری به سراغ انسان می‏آید؟ و هیچ چیزی نمی‏تواند تب را از بین ببرد. خود تب از بین نمی‏رود مگر باز امام اجازه بفرمایند تب با اسبابی که به ظاهر فراهم شده برود و امام7 به آن اسباب اجازه می‏دهند که این مقدار تب او را بس است. این مقدار تب بسش است، این مقدار از اسباب هم فراهم می‏شود، تب قطع می‏شود. اما اگر باید این شخص تب بکشد، طبیب عاجز می‏شود. هرچه می‏کند تب از بین نمی‏رود، هرچه انجام می‏دهد، هرچه می‏کند آثار قطع نمی‏شود. چه چیز است؟ بلی این فعلاً مأموریت دارد بیشتر بماند. این شخص باید این مقدار تب را بکشد. شمشیر به‌دست در محضر امام است ‏شمشیر در دست دارد و از جنود امام زمان در هر زمانی است صلوات‌الله‌علیه.

و مایعلم جنود ربک الا هو([46]) توضیحاتی درباره اهل عالم هورقلیا و اهل جابلقا و جابرسا فرموده‏اند. جابلقا و جابرسا، قسمت زمینی عالم هورقلیاست، آن‌قدر زمینی است که دیگر متصل به زمین ماست که می‏فرمایند در مشرق و مغرب است. نه در این مشرق و مغرب، ان‏شاءالله توضیح داده می‏شود که در باطن این مشرق و در باطن این مغرب قرار دارد و اهلش تسلیم امام هستند، جز فرمان امام هیچ چیزی نمی‏شناسند. از ابلیس اصلاً خبر ندارند که ابلیسی بوده، از آدم اصلاً خبری ندارند که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 339 *»

آدمی روی زمین خلق شده است. چشم به فرمان امام7، گوش به فرمان امام، شمشیر در دست. ‏بعضی‏هایشان هم کارشان فقط عبادت است.([47])

این فرمایش‌ها چیست؟ یک نمونه‏اش همین تب است، روی تب فکر کنید. این تب از اهل جابلقا و جابرساست و از عالم هورقلیاست ولی به اینجا تعلّق می‏گیرد، از لشگریان امام زمان صلوات‏الله‌علیه است، شمشیر در دست دارد آماده به خدمت است. به او می‌فرمایند بر این مسلّط بشو، دشمن من است نابودش کن، مسلّط می‏شود گوشتش را آب می‏کند، استخوانش را پوک می‏کند. یا می‏فرماید بر این مسلّط بشو دوست من است، این تب کفّاره گناهش می‏شود. و همین‏طور حزن، سرور، تمام آثاری که در ما پیدا می‏شود و تمام اشراقاتی که در ما انجام می‏شود، تمام تابش‏هایی که در ما هست، تمام تأثیراتی که از هر مؤثّری در ما پیدا می‏شود، و از جمله آثار خود ما، افعال خود ما، صفات خود ما، همه اینها از اهالی عالم جابلقا و جابرسا یعنی ساکنان عالم جابلقا و جابرسایند و از اسفل عالم هورقلیا که به این مظاهر ظاهری تعلّق می‏گیرند و ما در این مظاهر بعضی از آنها را ادراک می‏کنیم. البته باز هم نه همه آنها را، بعضی از آنها را که این آئینه‏ها می‏توانند به ما نشان بدهند درک می‏کنیم. ان‏شاءالله توفیق پیدا کنیم روایات را می‏خوانیم.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 340 *»

 

مجلس  21

 

(شب سه‌شنبه 11 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

r عالم هورقلیا اصل این عالم است

r جسد و دو حالت غلظت و لطافت آن

r مثال یا بدن مثالی

r بهشت عالم برزخ در مغرب و جهنم آن در مشرق است

r معجزات و ارتباط با عالم هورقلیا

r اسفل عالم هورقلیا

r «و ان من شی‏ء الا یسبح بحمده»

r حضرت رضا7 و ولایتعهدی

r حدیـث حضرت جـواد7 در گـزارش از  استسقاءِ(طلب باران) حضرت رضا7

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 341 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد برای افلاک و زمین‌ها و عناصر و موالید این عالم اصلی است که به آن اصل «عالم هورقلیا» گفته می‏شود که در غیب همین عالم است، یا بفرمایید همین عالم در مقام لطافت، عالم هورقلیاست و عالم هورقلیا در مقام غلظت، همین عالم است. غیر این عالم نیست در مقام غلظت، و غیر این عالم است در مقام لطافت. لطافت را که درنظر بگیریم می‏گوییم غیر این عالم است، غلظت را که درنظر بگیریم می‏گوییم همین عالم است.

بهشت عالم برزخ را بهشت دنیا می‏گویند به جهت اینکه در غیب همین لذّات است یعنی تمام اموری که دراینجا مناسب با وجود انسان است، بهشت این دنیاست. وقتی که همین عالم لطافت پیدا بکند، آن امور بهشت عالم برزخ را تشکیل می‏دهد. و تمام مکاره و ناملایمات وجودی برای انسان در این عالم، جهنّم این دنیا گفته می‏شود. همین‏ها لطافت که پیدا کند جهنّم برزخ می‏شود. از این جهت است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 342 *»

که می‏بینیم در فرمایش‌های ائمّه هدی: به بهشت و جهنّم برزخ، بهشت و جهنّم دنیا فرموده‏اند.

پس وقتی که این عالم این‏طور باشد ما هم که جزئی از اجزاء این عالم هستیم همین‏طور می‏باشیم. به این جسد ما در مقام غلظت «جسد دنیایی» می‏گویند. وقتی که همین جسد تلطیف پیدا کند «جسد هورقلیایی» می‏شود. پس جسد اصلی ما همین جسد است، همین جسد عنصری دنیاوی است اما در مقام غلظت، و همین جسد جسد اصلی و هورقلیایی ماست در وقتی که لطیف شود و لطافت آن را درنظر بگیریم. پس جسد اصلی ما همین جسد است، همین است وقتی که غلظت را درنظربگیریم و غیر این است وقتی که لطافت را ملاحظه کنیم.

به همین مطلب در عبارات ائمّه ما: تصریح شده است. در تفسیر آیه کلما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غیرها لیذوقوا العذاب([48]) یعنی وقتی که در جهنّم می‏سوزند، مرتّب خدا آنها را تبدیل می‏کند و عوض برای آنها ایجاد می‏کند تا عذاب را بچشند. قرآن می‏فرماید جلوداً غیرها امام7 در توضیح می‏فرمایند هی هی و هی غیرها([49]) همان‏ها هستند و غیر آنها هستند. بدن‏ها همان است و غیر آن است، زیرا در جهنّم نیز آن‌به‌آن مراتب تلطیف طی می‏شود و چون مراتب تلطیف طی می‏شود عذاب‌ها هم شدیدتر می‏شود.

آنجا این‏طور نیست که عذاب این لحظه با عذاب لحظه قبل یکسان و مساوی باشد و یا آن‏طوری که صوفیه گمان کرده‏اند نیست که در اثر طول‏کشیدن عذاب‌ها، با عذاب‌ها انس می‏گیرند. چون عذاب‌ها یکسان است انسان با آنها مأنوس می‏شود و آهسته آهسته عذاب برایشان عذب می‏شود و برای آنها گوارا خواهد بود به‌طوری‌که اگر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 343 *»

بخواهند آنها را از عذاب جهنّم به بهشت ببرند، برای آنها عذاب است. این‏طورها نیست، بلکه لحظه‌به‌لحظه آخرتی و آن‌به‌آن آخرتی چون بدن‌ها لطیف‏تر می‏شود عذاب‌ها هم شدیدتر می‏شود. در بهشت هم همین‏طور است چون آن‌به‌آن آخرتی بدن‌ها لطیف‏تر می‏شود، از این‏جهت ثواب‌های آخرتی هم مرتّب اضافه می‏گردد و لذّت‌ها پی‏درپی بیشتر می‏شود. لذّت بهشت لحظه کنونیش با لحظه قبلیش یکسان نیست، آن فعلی از آن قبلی لذّاتش لطیف‏تر و عالی‏تر است و آن بعدی از آن فعلی لذّت‌ها لطیف‏تر و بیشتر و اضافه‏تر است.

این مطلب که بزرگان ما می‏فرمایند که جسد اصلی ما همین جسد است ولی در مقام تلطیف نامش «هورقلیایی» یا «اصلی» می‏شود؛ و یا این عالم را در مقام غلظت، عالم عنصری می‏گوییم امّا همین در مقام تلطیف و لطافت، عالم هورقلیاست، اینها را بزرگان ما از روایات آل‏محمّد: استفاده کرده‏اند و به رأی خود سخن نگفته‏اند، تقلید حکمای اشراق و یا صوفیه را نکرده‏اند. اگر آنها هم عالم مثال بگویند با آنچه که بزرگان ما می‏فرمایند خیلی فرق دارد.

آنها می‏گویند این عالم دنیا ماده و صورت با هم است، عالم مثال مجرّد از ماده است و صورت محض می‏باشد و عالم آخرت مجرّد از ماده و صورت هردو است. آنها این‏طور حرف می‏زنند، بزرگان ما که این‏گونه نمی‏فرمایند. آنها می‏فرمایند برای هر شیئی به حسب خودش ماده‏ای است و صورتی است. اگر هم می‏فرمایند بدن اصلی در عالم برزخ لطیف می‏شود، معنایش این نیست که یعنی فقط صورت تنها دارد. اگر بفرمایند عالم مثال و یا بفرمایند بدن مثالی، حرف آنها را نزده‏اند. بلکه می‏فرمایند ماده‏ای دارد به حسب خودش و صورتی دارد به حسب خودش. حتی عقل ماده عقلانی دارد، صورت عقلانی دارد، نفس ماده نفسانی دارد، صورت نفسانی دارد.

پس کلمه «مثال» نباید دیگران را به اشتباه بیندازد و فکر کنند که بزرگان ما هم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 344 *»

درباره عالم برزخ مثل سایر حکما قائل می‏باشند. نه، همین تشابه لفظی به اشتباهشان انداخته است. گاهی در کتاب مبارک «ارشاد» می‏بینیم مثلاً می‏فرمایند روح که از این بدن مفارقت کرد، در قالب مثالی قرار می‏گیرد و اگر مؤمن است در بهشت عالم برزخ متنعّم است و اگر کافر است در جهنّم برزخ معذّب است. می‏فرمایند روح در بدن مثالی قرارمی‏گیرد([50]) این «بدن مثالی» که ایشان می‏فرمایند نه آن بدن مثالی است که حکمای اشراق می‏گویند، و نه حرف ملاّصدراست که می‏گوید نفس در یک صورت و یک قوّه خیالیّه شروع می‏کند به ادراک عذاب‌ها و یا ادراک ثواب‌ها. که بدن مثالی قوّه خیالیّه باشد و صورتی محض باشد. مرادشان این حرف‌ها نیست بلکه باید تفسیر فرمایش این بزرگواران را از خودشان یادگرفت نه اینکه تا تشابه الفاظ دیدند فوراً حکم کنند که این حرف‌ها همان حرف‌های حکمای اشراق است و یا حرف‌های صوفیه است.

بین این مطالب با آن حرف‌ها خیلی فرق است. یک کسی از سیّد بزرگوار/ سؤال می‏کند که آقا فرق بین بیانات شما و بیانات صوفیه چیست؟ و حال آنکه ما می‏بینیم تشابه الفاظ است، همان حرف‌هایی که آنها می‏زنند شما هم می‏گویید. آنها هم می‏گویند «جلوه» شما هم می‏گویید «جلوه»، آنها هم می‏گویند «خدا تجلّی کرد» شما هم می‏گویید، و از این قبیل الفاظ که شباهت دارد، زیاد است. این بزرگوار شروع می‏فرمایند به بیان و اینکه بین اصطلاحات ما و بیانات ما و بین حرف‌های صوفیه چقدر فرق است، تا اینکه می‏فرمایند اگر فرق را می‏خواهی بدانی به‏طور اختصار بدان که حرف‌های ما مانند آب صاف و زلال است و حرف‌های آنها مانند بول صاف و زلال است که هرچند در ظاهر شبیهند، اما خیلی فرق است.([51]) فرقش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 345 *»

می‏بینیم که فرق نجاست و پاکی است. با آب زلال می‏شود وضو گرفت تقرّب به خدا پیدا کرد و از بول حتی باید اجتناب کرد، در لباس نمازگزار نمی‏شود باشد، اگر بدنش آلوده باشد باید خودش را تنظیف کند و تطهیر کند، وسیله بُعد است، انسان را از خدا دور می‏کند. ولی فرمایش‌های این بزرگواران انسان را به خدا نزدیک می‏کند؛ فرق این است.

پس اگر می‏فرمایند در قالب مثالی یا در بدن مثالی، توضیحش را عرض کردم، ان‏شاءالله در خاطرتان هست که به این‏طور نیست که یک بدن جداگانه‏ای از جنس عالم مثال ساخته بشود و روح در آن قراربگیرد و در بهشت واقع بشود. بلکه خود مرتبه مثال با مرتبه ماده ــ یا به تعبیر حکما «هیولی» ــ که مرتبه بالای مثال است به‌طوری ترکیب می‏شود که مناسب عالم برزخ می‏شود و سایر مراتب از طبع و نفس و عقل و برای اهلش فؤاد، همه آنها در این قالب قرار می‏گیرند. در این مثال آمیخته شده و ترکیب یافته با ماده واقع می‏شوند و چون صورتی که بر ماده پوشیده می‏شود مثالی است از این جهت می‏فرمایند در قالب مثالی یا در بدن مثالی است و آن بدن، الآن هم با ما هست؛ الآن آن بدن مثالی با ما هست. وقتی که روح ــ یعنی مجموعه مراتب بالا ــ از این بدن گرفته می‏شود و جدا می‏شود با همان هیأت، یعنی مثال از این بدن جدا می‏شود، مراتب بالا هرچه هست در همین مثال واقع شده و مثال صورتی است که بر ماده پوشیده شده، ازاین‌رو اسمش را «بدن مثالی» می‏گذارند. این غیر از آن حرف حکمای اشراق است. پس ان‏شاءالله این الفاظ که به‌کاربرده می‏شود باید متوجّه بود که تفسیرش و بیانش و توضیحش را هم از خود این بزرگواران باید شنید. نه مثل آنهایی که روی غرض‌ها و مرض‌ها به این فرمایش‌ها رجوع می‏کنند و می‏خواهند مطابق نظر سوء و نیّت سوئی که دارند استفاده کنند و تطبیق کنند.

این فرمایش‌هایی که در توضیح عالم هورقلیا می‏فرمایند تمامش متّخذ از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 346 *»

احادیث آل‏محمّد: است. ازجمله در احادیث آل‏محمّد: رسیده که بهشت عالم برزخ در مغرب شمس قرار دارد و جهنم عالم برزخ در مشرق شمس قرار دارد.([52]) مراد از ظاهر عبارت، یعنی همین مغرب و همین مشرق. امّا نه مشرقی که بگوییم مثلاً مشرق شهر مشهد و مغرب شهر مشهد، این معنا ندارد. چون هرطور تصوّر کنیم، یا خورشید دور زمین بگردد یا زمین دور خورشید بگردد، بالاخره مشرق و مغرب از امور نسبی می‏شود. یک مشرق واقعی و حقیقی و یا یک مغرب واقعی و حقیقی که پیدا نمی‏شود، پس این مشرق و مغرب نسبی که مراد نباید باشد.

مقصود از مشرق شمس و مغرب شمس یک معنایی باید باشد که با همین عالم ظاهر ما هم سازش داشته باشد و آن معنی همین است که مشرق شمس طبیعت عنصری، یعنی آنجایی که این عالم عنصر شروع می‏شود و مغرب، آنجایی است که این عالم عنصر تمام می‏شود و غروب می‏یابد. آنجایی که این عالم عنصر غروب می‏یابد، یعنی محلّ پاکیزه شدن و تطهیریافتن از لوازم این عالم؛ پس می‏شود «بهشت عالم برزخ» که غیب همین مغرب است که می‏فرماید «مغرب شمس». و وقتی که می‏فرمایند جهنّم در مشرق شمس است، یعنی آنجایی که شروع و طلوع این عوارض و این آلودگی‌ها و این اعراض است. و ما می‏دانیم جهنّمی‏ها چنان در این عالم غوطه‏ور می‏شوند که شروع می‏کنند به تنزّل و انحطاط در زمین‌های این عالم و مرتّب در همین عالم طبیعت فرومی‏روند. وقتی مدام در اینجا فرورفتند از همین‏جا و از همین طبیعت و همین اعراض و همین منزلِ دور از خدا برای خود کسب شخصیت می‏کنند؛ تمام شخصیت‌هایی که کسب می‏کنند و اکتساب می‏کنند زمینی و مشرقی است، به این معنا که مربوط به این عالم است و رکود در این عالم است.

درباره بلعم باعور لعنة‏الله‌علیه می‏فرماید که ولو شئنا لرفعناه بها ولکنه اخلد الی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 347 *»

الارض واتبع هواه([53]) ما برای او اسباب ترقّی و تعالی فراهم کرده بودیم، امّا او نخواست، خودش نخواست. ولکنه اخلد الی الارض خلود در ارض را درباره اهل جهنّم می‏فرماید که در این زمین خلود پیدا می‏کنند، یعنی در این عالم طبیعت فرومی‏روند و از همین اعراض و منزل دور از خدا اکتساب شخصیّت می‏کنند. وقتی که در آن عالم بروند هرچه که دارند از اینجا و مربوط به اینجا است، و مرتّب خلود در اینجا است. پس اینکه می‏فرمایند جهنّم عالم برزخ در مشرق شمس است، مراد محل طلوع خورشید طبیعت و عالم اعراض و دنیا است. این معانی طبق فرمایش‌های ائمّه هدی: و استنباط از آن فرمایش‌‌ها است.

پس وقتی‌که می‏فرمایند «عالم هورقلیا» در غیب این عالم است و همه چیز آن اینجاست، معنایش این است که مثلاً روزهایش در غیب این روزهاست با اینکه روزهایی که برای عالم هورقلیا گفته‏اند، یک روزش برابر هفتاد روز ماست، یک شبش برابر هفتاد شب ماست اما نه اینکه مساوی هفتاد روز باشد که برما بگذرد بلکه یک روز آن با اینکه هفتاد برابر این روز ماست، در غیب این روز ما قراردارد. یعنی چه در غیب این روز ما قراردارد؟ به این معنا است که آن روز چون لطیف است، وقتی که غلیظ می‏شود این روز است و همین وقتی که لطیف شود، هفتاد برابر وسعت پیدا می‏کند، هفتاد برابر وسیع می‏شود و آن روز می‏گردد.

ببینید این آب و خاک آثارش چقدر محدود است! اما همین آب و خاک وقتی که لطیف بشود و نبات بشود، می‏بینید چقدر وسعت پیدا می‏کند. کم‏کم می‏توانید بگویید هفتاد برابر فعالیت دارد، هفتاد برابر آثار از آن بیشتر بروز می‏کند. یعنی وقتی بخواهید تعبیری از بزرگی و زیادبودن داشته باشید، نه اینکه به خصوص عدد هفتاد مطرح باشد. پس نبات، همان جماد است هیچ چیز دیگری نیست، همان جماد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 348 *»

است ولی لطافت پیدا کرده که این‏طور است.

از جمله اموری که مربوط به عالم هورقلیاست و شناخت آن به فهمیدن مطلب کمک می‏کند همین بود که گفتیم می‏توانیم وجداناً عالم هورقلیا را ادراک کنیم و روایاتی که از ائمّه: رسیده است خیلی برای شناخت این عالم کمک می‏کند. شخص مؤمن، شخص شیعه متدیّن و معتقدی که تشیّع برایش ثابت شده است، امامت ائمّه اثنی‏عشر سلام‏الله‌علیهم‌اجمعین برایش ثابت شده است، معجزات این بزرگواران برایش ثابت شده است، او به روایاتی که در معجزات رسیده معتقد است. آنها را رد نمی‏کند و به چشم تشکیک به آنها نگاه نمی‏کند. با خیال راحت و دل مطمئن به معجزات معتقد است، به فضایل و مقامات معصومین: معتقد است. چنین شخصی به کمک این روایات به خوبی می‏تواند این عالم را ادراک کند و بلکه اصلاً وجداناً می‏تواند این عالم را بیابد.

در تعریف «عالم هورقلیا» و «زمین عالم هورقلیا» فرمود که دو شهر در آن است یکی جابلقا و دیگری جابرسا و اهل‏هایی که برای این دو شهر فرموده‏اند([54])، آن اسفل اسفل عالم هورقلیا مرادشان است.

مقصود از اسفل اسفل عالم هورقلیا، باز فکر نکنید یک خانه‏ای است و پایین و بالایی دارد مثل اینجا که ما الآن روی زمین نشسته‏ایم و سقفی دارد و باز بالای سقف فضاست. نه خیر، اسفل که گفته می‏شود یعنی غلیظ‏ترین موجودات هورقلیایی. غلیظ‏ترین آنها که خیلی خیلی مناسب با عالم دنیا و عنصر است، از جمله همین عکسی است که در آئینه می‏افتد، یا افعال ما، و به‏طور کلّی اشباح که عالم اشباح خودش عالمی است، عالم اعراض خودش عالمی است، عالم آثار و افعال عالمی است و آن‏قدر برای خودش عالم عجیب و غریبی است درست مثل عالم ماست.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 349 *»

یعنی عالم‏اشباح برای خودش آسمان‌ها دارد، زمین‏ها دارد و همین‏طور موالید دارد.

شبح متّصل شما خودش عالمی است اما آن‏قدر لطیف است که دیده نمی‏شود پس از چند شبح منفصل تا آئینه، آن‏وقت این شبح منفصل آخری در آئینه دیده می‏شود و احساس می‏شود به این‏طور که می‏بینیم. اما فقط احساس است و لمس نمی‏شود، جرم ندارد. صداها هم همین‏طور است، طعم‏ها هم همین‏طور است. جمیع امور ادراکی ما و آنچه ما با حواس پنج‏گانه ادراک می‏کنیم، همه اینها اشباح است. عالم اشباح تماماً شبح است و ما آن اشباح را در آئینه‏ها ادراک می‏کنیم. ولی البتّه آئینه‏ها مختلف است، مثلاً برای ادراک صورتمان در این آئینه نگاه می‏کنیم، برای ادراک حرف‏زدنمان از آئینه فضا و جوّ استفاده می‏کنیم و همین‏طور سایر آئینه‏ها. برای اینکه ببینیم این شی‏ء خشن است یا لطیف است، این جسم و این بدن، آئینه می‏شود برای منعکس ساختن خشونت یا لطافت برای مدارک و مشاعر ادراکی ما. پس تمام آنچه را که ما با این حواس پنجگانه خود ادراک می‏کنیم، «اشباح» می‏گویند. مثل اینکه در آئینه یک صورت را مشاهده می‏کنیم که آن شبح منفصل است، آنچه که با گوش می‏شنویم، آنچه که با دست لمس می‏کنیم و همه مدرکات خمسه و پنج‏گانه ما را «اشباح» می‏گویند.

همه اینها اشباحند و اینها اسفل عالم هورقلیاست که شیخ بزرگوار/ با استناد به احادیث آل‏محمّد: فرمودند اینها اسفل عالم هورقلیاست.([55]) یعنی چه؟ یعنی آن غلیظ‏ترین موجودات هورقلیایی یا موجودات عالم مثال یا برزخ؛ آن غلیظ‏ترین موجوداتش که خیلی غلظت دارد و دیگر نزدیک و مشرف به عالم عنصر و دنیایی ماست، همین عالم اشباح است که نمونه‏هایی عرض کردم. و یکی از آثار، تب بود که حضرت سیدالشهدا صلوات‏الله‌علیه وقتی که به عیادت عبدالله‏بن‏شدّاد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 350 *»

رفته بودند صدایش زدند یا کباسة! عرض کرد لبّیک، لبّیک.([56])

البته اینکه دیگران صدای کبّاسه را شنیدند به اعجاز است. امام7 لبّیک گفتن تب را در همین آئینه جوّ منعکس فرمودند، همان‏طور که صدای من در اینجا منعکس می‏شود و شما می‏شنوید؛ صدای لبّیک تب در عرصه خود اشباح است.

و ان من شی‏ء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم([57]) هیچ شیئی نیست مگراینکه خدا را به حمد خدا تسبیح می‏کند و به وسیله حمد خدا، خدا را تسبیح می‏کند. یعنی خدا را تنزیه می‏کند به محمّد وآل‏محمّد:. تسبیح درست خدا این است. تسبیح درست، سبحان‏الله گفتن نیست؛ تسبیح درست، خدا را ستایش کردن است به اینکه محمّد وآل‏محمّد: را آیه خدا بدانیم، آیات خدا و مظاهر اسماء و صفات خدا بدانیم و بلکه خود اسماء و صفات خدا بدانیم. هر شیئی خدا را به حمد خدا تسبیح کرده. ما هم در نماز می‏گوییم الحمد لله رب العالمین و عنایتی به ما شده است که در رکوع و سجود بگوییم سبحان ربی العظیم و بحمده([58]) سبحان ربی الاعلی و بحمده([59]) این تسبیحی که برای خدای خود می‏کنیم به وسیله حمد اوست، یعنی به وسیله محمّد وآل‏محمّد: خدا را تسبیح می‏کنیم و تنزیه می‏کنیم. چون آیات تسبیح و تنزیه خدا ایشانند، مقام سبّوحیّت و قدّوسیّت خدا ایشانند.

پس هر شیئی خدا را تسبیح می‌کند، پس در عالم خودش هر شیئی به حسب خودش نطقی دارد که خدا را تسبیح می‏کند ولکن لاتفقهون تسبیحهم ولی شما تسبیح آنها را نمی‏فهمید. شیخ مرحوم می‏فرمایند در اینجا دقّت کنید که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 351 *»

نمی‏فرماید «و لکن لاتسمعون تسبیحهم»، یعنی شما تسبیح آنها را نمی‏شنوید، بلکه می‏فرماید لاتفقهون چرا؟ چون هستند در بین خلایق کسانی که صدای تسبیح همه اشیاء را می‏شنوند و یا به اندازه ظرفیّت خود تسبیح بعضی از اشیاء را می‏شنوند.([60]) فرض بفرمایید ما که در کنار لانه زنبور عسل می‏ایستیم، دویّ آنها را می‏شنویم ولی معنایی برای آن درک نمی‏کنیم یا مثلاً در یک شب عاشورایی باشد عده‏ای دور هم جمع باشند و هرکس گوشه‏ای بنشیند و برای خود زمزمه‏ای داشته باشد، یا در شب جمعه‏ای عده‏ای جایی جمع باشند و هرکسی مشغول مناجاتی باشد، یکی قرآن بخواند یکی دعا بخواند و همه کسانی که در محفل و محل هستند زمزمه‏ای داشته باشند، یک همهمه فقط شنیده می‏شود. هرچه انسان گوش می‏دهد لاتفقهون نمی‏فهمد چیست با اینکه صدا را می‏شنود. در شب عاشورا در کربلا همین‏طور بود دیگر «لهم دوی کدوی النحل»([61]) برای اصحاب حضرت امام حسین صلوات‏الله‌علیه تا به صبح، دویّی بود ــ به اصطلاح ما همهمه‏ای بود ــ مثل همهمه زنبور عسل.

پس اشیاء تسبیح دارند ولی نمی‏فهمیم. اگر امام7 اراده بفرمایند به اعجاز، صدای تسبیح اشیاء شنیده و فهمیده می‏شود اما به اعجاز شنیده و فهمیده می‏شود. اینجا هم وقتی که تب را صدا زدند، در جواب عرض کرد لبّیک. راوی می‏گوید صدا را شنیدیم اما شخصی ندیدیم. این صدا به اعجاز به کسانی که در محضر امام7 حاضر بودند شنوانیده شد.

همین‏طور در روایات شنیده‏اید که ابر با امام7 سخن می‏گوید. ابر سخن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 352 *»

گفت،([62]) دیوار در برابر جنازه امیرالموءمنین7 ازجهت اظهار تأسف خمید،([63]) خدا روزی کند در مدینه منوّره محلّ ستون حنّانه را زیارت کنیم. ستونی بود که حضرت به آن تکیه می‏فرمودند. قبل از اینکه منبر را بسازند به آن ستون تکیه می‏دادند و با اصحاب صحبت می‏فرمودند. بعد که دستور رسید باید منبر نصب کنند و سه پلّه هم داشته باشد، منبر درست شد و حضرت روز اوّلی که روی منبر رفتند، ستون به ناله آمد و ناله ستون را در مفارقت حضرت همه شنیدند.([64]) اینها اعجاز است و حضرت به اعجاز این صدا را به گوش همه رساندند.

و همین‏طور تمام اشیاء در آن مقامی که هستند و مطیع و فرمانبردارند، از آن مقامشان به «موجودات عرصه هورقلیا» تعبیر آورده می‏شود. موجودات عالم جابلقا و جابرسا، ساکنین دو شهر جابلقا و جابرسا که اینها تسلیم امامند و جز تسبیح و ذکر ثناء امام صلوات‏الله‏علیه هیچ کاری و هیچ عملی ندارند. یعنی خوراکشان تسبیح است، خوابشان تسبیح است. تسبیح یعنی ذکر فضایل محمّد وآل‏محمّد: و مطیع بودن در برابر اوامر آن بزرگواران. و بعضی از اینها شمشیر به دست آماده نصرت امام زمان صلوات‏الله علیه هستند([65]) یعنی هر امامی در زمان خودش. چون هر امامی در زمان خودش امام قائم است و قائم به دین است، قائم بامرالله است و تمام اشباح و همه موجودات در آن رتبه و مقام، تسلیم امام و مطیع امام هستند و هر امری امام7 بفرماید فرمانبردار امر امام علیه‌السلام‌اند؛ و نصرت معنایش همین است. ازاین‌جهت می‏گویند جز نصرت امام، کار دیگری ندارند، برای نصرت امام زمان صلوات‏الله‌علیه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 353 *»

منتظرند. نه به خصوص امام زمان ما، بلکه در زمان انبیا مطیع انبیا بودند، بعد در زمان رسول‌خدا9 مطیع امر ایشان و در زمان حضرت امیر مطیع حضرت امیر و همین‏طور تا به امروز که مطیع امر امام زمان صلوات‏الله‌علیه هستند و تسلیم حضرتند و انتظار دارند که حضرت امری بفرماید تا اجرا کنند. مثلاً بفرماید ای تب! مسلّط بشو بر فلانی، ای ابر! برو کجا ببار و کجا نبار، ای باد! کجا را ویران کن، ای زلزله! کجا را خراب کن و همین‏طور تمام اینها مطیع امر امام7 هستند.

از این امور و از این اشیاء و از این اشباح و از این مقام موجودات تعبیر آورده می‏شود به موجودات و ساکنین و اهالی شهر جابلقا و جابرسا، یعنی عالم هورقلیا. پس کلمه هورقلیا یک کلمه قلمبه‏ای نیست. و می‏بینیم این آثار و اشباح نه مثل عالم ما غلیظ و دنیوی هستند و نه به لطافت آخرتند و اخروی‏اند، بلکه جنبه برزخی دارند و بین‏بینند.

وقتی که حضرت رضا صلوات‏الله‌علیه به طوس تشریف آوردند، پس از اینکه حضرت را اذیّت کردند و به اجبار و اضطراری که برای ایشان فراهم کردند، حضرت ولایتعهدی آن ملعون را قبول فرمودند. البته در این عرضم دقت بفرمایید چون که ولایتعهدی و قبول ولایتعهدی برای خودش مسأله مهمّی شده است و نوعاً از این مسأله غفلت دارند که سبب آن چه بوده است. می‏دانید خلفای بنی‏عبّاس لعنهم‏الله و خلفای بنی‏امیّه لعنهم‏الله همه‏شان ادعای مقام خلافت رسول‏الله را داشتند. نه ادّعای سلطنت داشتند نه ادّعای امامت داشتند، بلکه می‌گفتند که ما خلیفه رسول‏الله هستیم. به تعبیر دیگر ما مقام نیابت از رسول‏الله را داریم. و توجّه می‏فرمایید که این مقام از نظر مردم معمولی خیلی شریف بوده است چون گاه‏گاهی هم دربین مردم، مردمان غیرمعمولی پیدا می‏شدند که خروج می‏کردند و شیعه هم که الحمدللّه بصیر بود و می‏دانست که مقام نیابت از رسول‌خدا و خلافت رسول‏الله، مخصوص

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 354 *»

علی و اهل‏بیت معصومین آن حضرت است. و اما این مردم عادی و معمولی، به اینها نه امیر می‏گفتند، نه وزیر می‏گفتند، نه سلطان می‏گفتند بلکه می‏گفتند «خلیفة رسول‏الله». این مقام در نظر مردم به این‏طور بود.

بنی‏العبّاس می‏خواستند بگویند که ما غیر از بنی‏امیّه هستیم، آنها به غصب مدّعی خلافت و نیابت از رسول‏الله بودند اما ما به حق و صلاح و صواب چنین ادّعایی داریم. حق با ماست و ما نمایندگان حضرتیم، خلفای حضرتیم، نوّاب حضرتیم و شایستگی این مقام را داریم. فقط ائمّه: و شیعه در مقابل اینها بودند. آنگاه مأمون ملعون این تدبیر را کرده بود که اگر خلفای بنی‏العبّاس تا زمان او نتوانسته بودند این‏کار را انجام بدهند، او بتواند این امر را تثبیت کند که خلافت بنی‏العبّاس همان‏طور که از نظر دیگران تصویب شده، از نظر آل‏محمّد: هم تصویب شده که بنی‏العبّاس خلیفه رسول‏الله هستند و نیابت دارند. این است که ولایتعهدی را به عهده ایشان گذاشت نه به این معنی که من سلطان باشم و شما بعد از من سلطنت کنید، معنایش این نبود. بلکه معنایش این بود که فعلاً من خلیفه برای رسول‏الله و نایب رسمی ایشان هستم، بعد از من نیابت رسول‏الله و خلافت رسول‏الله از آن شما باشد. مطلب این است. در تعبیرم خیلی حرف است، نمی‏توانم تصریح کنم. شما خودتان مطلب را تا آخر بخوانید. پس نباید اعتراض بشود که چرا حضرت رضا صلوات‏الله‌علیه مقام سلطنت را قبول کردند، بلکه آنها اصلاً معنای خلافت و نیابت از رسول‏الله را ــ که شیعه منحصر در معصومین: می‏داند ــ درباره خود پیاده می‏کردند و همان شایستگی را برای خود می‏خواستند اثبات کنند. پس این یک اشاره‏ای بود که لازم بود عرض کنم؛ درباره‏اش فکر کنید.

حدیثی است که مرحوم شیخ صدوق علیه‏الرحمة در کتاب عیون اخبارالرضا صلوات‏الله‌علیه نقل می‏کند. سند حدیث به حضرت عسکری7 می‏رسد که از پدر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 355 *»

بزرگوارشان حضرت هادی از جدّ بزرگوارشان حضرت جواد7 این حدیث را نقل می‏کنند که: ان الرضا علی‏بن‏موسی8 لما جعله المأمون ولی عهده همین‏که مأمون حضرت رضا را ولیعهد خود قرارداد احتبس المطر دیگر باران حبس شد و باران نیامد فجعل بعض حاشیة المأمون و المتعصبین علی الرضا7 یقولون: انظروا لما جاءنا علی‏بن‏موسی و صار ولی عهدنا فحبس الله تعالی عنا المطر حاشیه‏نشین‏های مأمون و کسانی که علیه حضرت رضا7 تعصّب داشتند و ضد حضرت بودند، اینها گفتند ببینید همین‏که این بزرگوار تشریف آوردند و ولیعهد ما شدند دیگر خدا باران را هم از ما قطع کرد. واتصل ذلک بالمأمون فاشتد علیه و این مطلبشان آهسته آهسته به گوش مأمون رسید و امر بر او شدید شد، خیلی ناراحت شد فقال للرضا7 خدمت حضرت عرض کرد که قد احتبس المطر فلو دعوت الله عزوجل ان یمطر الناس می‏بینید که باران حبس شده و باران نمی‏بارد، اگر صلاح بدانید بد نیست که دعا بفرمایید و از خدا بخواهید که برای مردم باران بفرستد قال الرضا7 نعم فرمودند بله دعا می‏کنم قال فمتی تفعل ذلک عرض کرد کی این کار را خواهید کرد؟ و کان ذلک یوم الجمعة روز جمعه این مذاکره انجام شد قال یوم الاثنین فرمودند روز دوشنبه فان رسول‏الله9 اتانی البارحة فی منامی و معه امیرالمؤمنین7 و قال یا بنی انتظر یوم‏الاثنین دیشب رسول‏خدا9 و حضرت امیر7 به خواب من تشریف آوردند و فرمودند ای فرزند من منتظر روز دوشنبه باش فابرز الی الصحراء و استسق فان الله عزوجل سیسقیهم و اخبرهم بما یریک الله مما لایعلمون حاله لیزداد علمهم بفضلک و مکانک من ربک عزوجل و فرمود روز دوشنبه که شد به صحرا برو و طلب باران کن، خدا به آنها باران خواهد داد و خبر بده به آنها آنچه را که خدا به تو بنمایاند از آنچه که دیگران نمی‏دانند. برای اینکه علمشان به فضل تو و موقعیّت تو نسبت به پرورنده‏ات اضافه شود و نسبت به تو معرفت پیدا کنند. چقدر مظلوم بودند حضرت رضا صلوات‏الله‌علیه!

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 356 *»

فلما کان یوم‏الاثنین غدا الی الصحراء و خرج الخلایق ینظرون روز دوشنبه که شد حضرت صبح به بیابان و صحرا تشریف آوردند و مردم هم خارج شدند، همه نگاه می‏کردند فصعد المنبر فحمدالله و اثنی علیه حضرت بالای منبر تشریف بردند، خدا را حمد و ثنا فرمودند ثم قال اللهم یا رب انت عظّمت حقنا اهل‏البیت فتوسلوا بنا کما امرت خدایا تو حق ما اهل‏بیت را بزرگ قراردادی، پس توسّل جسته‏اند به ما همان‏طور که تو دستور فرموده‏ای و امّلوا فضلک و رحمتک آرزوی فضل و رحمت تو را دارند و توقعوا احسانک و نعمتک انتظار احسان و نعمت تو را می‏برند فاسقهم سقیاً نافعاً عاماً غیر رائث و لا ضائر خدایا بارانی بر اینها بباران که این باران نافع باشد، همگانی باشد، کند نباشد، طول نکشد و ضرری بر اینها وارد نسازد.

شیعه خیلی کم بوده، شاید یکی دوتایی حضور حضرت بیشتر نبودند. بقیه مردم همه سنّی بودند ولی به صرف توسّل به حضرت، همین‏قدر که متوسّل به آن بزرگوار شدند این‏طور مورد عنایت حضرت قرار گرفتند و حضرت برای آن‏ها این‏گونه دعا فرمودند. امیدواریم ما محروم از فضل این بزرگوار نباشیم و عنایات خدا به برکت این قبر مطهّر و صاحب این قبر، شامل حالمان گردد ولیکن ابتداء مطرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا الی منازلهم و مقارهم خدایا! ابتدای بارش باران وقتی باشد که اینها همه به منزل‌ها برگشته باشند و در قرارگاه‏های خود قرار بگیرند، آن‌وقت باران شروع بشود. این تقاضا را هم حضرت کردند.

قال فوالله الذی بعث محمداً بالحق نبیاً لقد نسجت الریاح فی الهواء الغیوم و ارعدت و ابرقت حضرت جواد صلوات‏الله‌علیه می‏فرمایند به خدایی که محمّد را به حق به نبوّت مبعوث فرمود ابرها گویا در آسمان به‏هم بافته شدند، این‏طور درهم آمده بودند و رعد و برق بلند شد و تحرک الناس کأنهم یرون التنحی عن المطر مردم گفتند الآن باران می‏ریزد، خودتان را از زیر باران نجات بدهید فقال الرضا7 علی رسلکم ایها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 357 *»

الناس فلیس هذا الغیم لکم فرمودند قراربگیرید، صبر کنید، عجله نکنید، این ابر برای شما نیست انما هو لاهل بلد کذا مال فلان شهر است فمضت السحابة و عبرت ابر گذشت ثم جاءت سحابة اخری تشمل علی رعد و برق فتحرکوا باز ابر دیگر و همین‏طور با رعد و برق، و همه ازجا پریدند فقال علی رسلکم فما هذه لکم انما هی لاهل بلد کذا فرمود این ابر شما نیست، مال فلان شهر است؛ قراربگیرید فمازال حتی جاءت عشر سحابات و عبرت ده ابر همین‏طور فضا را پرکرد و گذشت و هر دفعه حضرت می‏فرمودند این ابر مربوط به شما نیست و یقول علی بن موسی‏الرضا7 فی کل واحدة علی رسلکم لیست هذه لکم انما هی لاهل بلد کذا.

ثم اقبلت سحابة حادیة عشر ابر یازدهمی که آمد فقال ایها الناس هذه بعثها الله عزوجل لکم فرمودند خدا این ابر را برای شما فرستاده است فاشکروا الله تعالی علی تفضله علیکم شکر کنید خدا را بر این تفضّلی که به شما فرموده و قوموا الی منازلکم و مقارکم فانها مسامتة لکم و لرؤسکم ممسکة عنکم الی ان‏تدخلوا مقارکم ثم یأتیکم من الخیر ما یلیق بکرم الله تعالی و جلاله فرمودند که حالا برخیزید به طرف منزل‌ها بروید چون این ابر برابر شما و سرهای شما می‏آید ولی نمی‏بارد تااینکه شما داخل منزل‌ها شوید بعد خیری که لایق کرم خداوندی است بر شما نازل خواهد شد و نزل من المنبر از منبر پایین تشریف آوردند فانصرف الناس مردم رفتند.

فمازالت السحابة ممسکة الی ان قربوا من منازلهم مردم همین‏طور می‏رفتند، ابرها هم پر کرده فضا را ولی هیچ نمی‏بارد. تااینکه مردم در خانه‏ها قرار گرفتند ثم جاءت بوابل المطر بعد باران شدید شروع به باریدن کرد فملأت الأودیة والحیاض والغدران والفلوات پر شد همه گودال‌ها، حوض‌ها، همه و همه حتّی بیابان را آب گرفت فجعل الناس یقولون هنیئاً لولد رسول‏الله9 کرامات الله عزوجل مردم شروع کردند بگویند این کرامات خدایی برای علی بن موسی فرزند رسول‌خدا9 گوارا باد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 358 *»

ثم برز الیهم الرضا7 بعد که خوب باران همه‏جا را سیراب کرد و باران رفع شد، حضرت نزد مردم تشریف آوردند و حضرت الجماعة الکثیرة منهم مردم زیادی خدمت حضرت آمدند فقال ایهاالناس اتقوا الله فی نعم‏الله علیکم فرمودند ای مردم نعمت که خدا به شما می‏دهد، در نعمت‌ها خدا را فراموش نکنید، تقوا داشته باشید، نعمت خدا باعث طغیان شماها نشود فلاتنفّروها عنکم بمعاصیه معصیت نکنید که در اثر معصیت‌های شما نعمت‌های خدا کوچ کند و از بین شما برود بل استدیموها بطاعته و شکره علی نعمه و ایادیه با شکر نعمت گذاشتن و طاعت خدا کردن، نعمت‌ها را بر خودتان دوام بدهید واعلموا انکم لاتشکرون الله عزوجل بشی‏ء بعد الایمان بالله و بعد الاعتراف بحقوق اولیاء الله من ال‏محمد رسول‌الله احب الیکم من معاونتکم لاخوانکم المؤمنین علی دنیاهم التی هی معبرتهم الی جنان ربهم بدانید شما بعد از ایمان به خدا و اعتراف به حقوق اولیاء خدا از آل‏محمّد:، شکر نمی‏کنید خدا را به چیزی که محبوب‏تر باشد نزد خدا از کمک کردن به برادران مؤمنتان در امور دنیاشان. در امور دنیا به برادران ایمانی خود کمک کنید که امر دنیاشان برای آخرتشان وسیله شود که بتوانند ازاین دنیا برای آخرت استفاده کنند چون این دنیا معبر و پل و گذرگاه ایشان به‏طرف بهشت‌های پرورنده‏شان است. کمک کنید برادران مؤمن خود را در امر دنیاشان به این‏منظور که به درد آخرتشان بخورد و دنیاشان وسیله و پل آخرتشان باشد.

فان من فعل ذلک کان من خاصة الله تبارک و تعالی هرکس این‏طور به برادر مؤمن خود کمک کند از مخصوصین خدا خواهد بود. مخصوص خدا می‏شود، یعنی از ویژگان الهی می‏شود. قد قال رسول‏الله9 فی ذلک قولاً ماینبغی لقائل ان یزهد فی فضل الله تعالی علیه ان تأمله و عمل علیه رسول‌خدا فرمایشی دارند که سزاوار نیست گوینده‏ای در فضل خدا بی‏رغبتی نشان بدهد اگر در این فرمایش تأمّل بکند و مطابق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 359 *»

این فرمایش عمل کند، آن‏گاه می‏فهمد چقدر فضل خدا زیاد است و اگر در این تأمّل و اندیشه کوتاهی کند، در فضل خدا که شامل حال اهل ایمان شده بی‏رغبتی کرده؛ آن فرمایش این است:

قیل یا رسول‌الله هلک فلان یعمل من الذنوب کیت و کیت خدمت رسول‌خدا روزی عرض شد یا رسول‏الله فلانی هلاک شد، رفت به جهنّم. چرا؟ چون گناهانی می‏کند چه و چه از گناهان را. همین‏طور شمردند، گناهانی داشت که ذکر کردند. آن شخص هنوز نمرده است، زنده است و در حضور رسول‌خدا بدگوئیش را کردند که فلانی چنین و چنان گناهانی دارد و این جهنّمی است. حضرت رسول9 فرمودند بل قد نجا و لایختم الله تعالی علیه الا بالحسنی و سیمحو الله عنه السیئات و یبدلها له حسنات حضرت فرمودند: نه، او نجات یافت ــ آینده را می‏فرماید، این دید هورقلیایی است، حکومت در مقام هورقلیاست که آینده برایشان مثل گذشته است ــ نه او نجات یافته و خدا عمل او را جز به خوبی ختم نمی‏کند و به همین زودی خدا گناهان او را پاک می‏کند و به جای آنها همه حسنات برای او می‏نویسد. چه بوده مطلب؟ مگر بعد از این چه می‏شود؟ فرمود:

انه کان مرةً یمر فی طریق عرض له مؤمن قد انکشفت عورته و هو لایشعر فسترها علیه و لم‏یخبره بها مخافة ان‏یخجل یک روزی در طریقی می‏گذرد، مؤمنی با او برخورد می‏کند که بدون توجّه عورتش مکشوف است ــ حالا شاید باطن داشته باشد، یعنی خلق بدی دارد، یا از نظر ایمانی زندگیش زندگی ناجور و نابسامانی است ــ این به او رسیده زندگیش را اصلاح کرده، دستش را برای امر آخرت گرفته. می‏شود باطن داشته باشد. می‏فرمایند و خود آن مؤمن متوجّه نیست که مکشوف‏العوره است، این شخص عورت او را می‏پوشاند، زشتی او را برطرف می‏کند ولی خبر هم نمی‏دهد به او که من چنین کاری کرده‏ام، به او اطلاع نمی‏دهد که مبادا شرمنده شود. ثم ان ذلک المؤمن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 360 *»

عرفه فی مهواه بعد این مؤمن در مسیری که دارد حرکت می‏کند و دارد می‏رود ــ چون حالا دیگر خاطرجمع است که می‏تواند به خودش بپردازد ــ می‏فهمد که این برادر مؤمن چنین خدمتی به او کرده، دستش را گرفته، فقال له اجزل الله لک الثواب و اکرم لک المآب و لا ناقشک الحساب دعاها هم باید این‏گونه باشد، می‏خواهیم درباره یکدیگر دعا کنیم به این‏طور دعا کنیم. این مؤمن مکشوف‏العوره که رفع گرفتاریش شد، زشتی‏هایش برطرف شد و حالا فهمید که این برادر گنه‏کار دستش را گرفته و بالاخره او را از این شرم خارجش کرده و از این زشتی‏ها نجاتش داده، درباره‏اش دعا کرد و گفت خدا ثواب تو را نیکوگرداند، آینده و عاقبت تو را به خیر گرداند و حساب تو را در قیامت سخت نگیرد. فاستجاب الله له فیه خدا هم برای این شخص گنه‏کار دعای آن مؤمن را و برادر مؤمنش را مستجاب کرد. فهذا العبد لایختم له الا بخیر بدعاء ذلک المؤمن([66]) این بنده گنه‏کاری که الآن داریم اسمش را می‏بریم، عاقبتش به خیر خواهد شد به برکت آن عملی که انجام داده یا خواهد داد.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 361 *»

 

مجلس  22

 

(شب چهارشنبه 12 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r صورت‌های خیالی ما نمونه عالم هورقلیا است

r صور خیالیه جواهر نسبی بوده و تجرد نسبی دارند

r نظر حکما درباره صور خیالیه

r نسبت عالم خیال و این عالم از نظر حکما و از نظر بزرگان+

r ادامه حدیث حضرت جواد7 در بیان معجزه حضرت رضا7

و هلاکت حمید بن مهران

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 362 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نمونه عالم هورقلیا و نمونه عالم مثال عبارت از صور خیالیّه ما است. ما، در عالم خیال خود صورت‌های خیالیّه‏ای داریم، این صورت‌های خیالیّه‏ای که داریم برای ما نمونه‏ای است از اینکه عالمی هم هست که آن عالم نه به غلظت این عالم ماست و نه هم به تجرّد عالم نفس است.

یعنی همان‏طور که می‏فرمایند عالم برزخ، عالم مثال، عالم هورقلیا، بین عالم دنیا و عالم آخرت است. نه به غلظت عالم دنیاست و نه به لطافت و تجرّد عالم آخرت. حالت برزخی دارد و به این مناسبت هم آن ‏را «برزخ» می‏گویند. نمونه‏اش تصوّرات خیالیّه ما و صور خیالیّه‏ای است که داریم که می‏بینیم نه به غلظت این بدن ماست نه هم به لطافت خود نفس ماست. زیرا این صور خیالیّه اشراقات نفسانی ماست، این صور خیالیّه افعال نفس ماست و نفس می‏دانیم فاعل این صور خیالیّه است و معلوم است فعل نسبت به فاعل غلیظ است. نفس موجد این صور خیالیّه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 363 *»

است و اینها را احداث می‏کند.

پس صورت‌های خیالیّه ما نمونه‏هایی هستند که خدا در خود ما قرار داده برای آشنابودن با عالم هورقلیا و شناختن عالم مثال و عالم برزخ، اما نه به آن معنایی که حکما و فلاسفه و صوفیه می‏گفتند که این عالم، عالم ماده و صورت با هم است. عالم برزخ، عالم صورت تنها مجرّد از ماده است و عالم آخرت، عالم تجرّد از ماده و صورت هر دو است؛ ما به آن‏طور نمی‏گوییم.

بزرگان ما می‏فرمایند تمام خلق چه دنیوی، چه برزخی، چه اخروی، چه مادّی به معنای طبیعی، و چه نفسانی، و چه عقلانی، دارای ماده و صورتند. مجرّد به معنای حقیقیِ تجرّد، که شیئی از ماده و صورت مجرّد باشد، نه مادّه داشته باشد و نه صورت، از مادّه و صورت ترکیب نشده باشد، این وصف خداست. فقط خداوند است که از ترکیب منزّه است و اوست که از هرگونه ترکیبی مبرّاست. او بسیط حقیقی است و بساطت ذاتیّه از شئونات الهیه است، بقیّه خلق به حسب خودشان از ماده و صورت مرکّبند. پس اگر می‏گوییم عالم مثال مجرّد است، یعنی از صورت و مادّه زمانی و عنصری مجرّد می‏شود و به لطافتی می‏رسد که فوق این ترکیب می‏شود. صورت‌های خیالی را هم اگر بگوییم مجرّد، به همین معناست.

فلاسفه نوعاً می‏گویند صورت‌های خیالیّه و این صورت‌هایی که ما، در خیال داریم مثل اینکه فرض بفرمایید در عالم خیال مکّه را، مسجدالحرام را تصوّر می‏کنیم و همچنین بیت‏الله را تصوّر می‏کنیم و خود را در برابر آن بیت‏الله می‏بینیم که نماز می‏خوانیم یا برگرد آن طواف می‏کنیم و یا همین‏طور کربلا و یا در همین‏جا که هستیم، حرم مطهّر را تصوّر می‏کنیم و خود را در حرم می‏بینیم، اینها همه تصوّرات و صورت‌های خیالیه ماست. همه حکما و فلاسفه گفته‏اند که اینها مجرّدند و جواهرند، حتّی اسم جوهر روی اینها می‏گذارند می‏گویند اینها جواهری مجرّد هستند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 364 *»

ما، در بحث جوهر و عرَض، عرض کردیم که اصطلاح اینها درباره جوهر و عرض نارساست، اصطلاحشان نارسا و ناقص است. بحث‌هایی بود که قبل از ورود در این بحث‌ها داشتیم که جوهر چیست و عرض چیست و طبق نظر مشایخ+ بیان کردیم اصطلاح جوهر و عرض را و در همین بحث‌ها و بیان قسم اوّل از اعراض بودیم که به این بحث‌ها منجر شد.

پس وقتی که حکما یا فلاسفه می‏گویند صورت‌های خیالیّه جواهرند و مجرّدند، اوّلاً در کلمه جواهر و اینکه اینها جوهرند باید دقّت کرد. اینها را اگر هم بخواهیم بگوییم جوهر، باید بگوییم جوهر نسبی. اگر جواهرند، جواهر نسبی هستند به این معنا که اینها خودشان بالنسبه ذاتیّتی دارند و بالنسبه بدنند. حتی می‏شود گفت بدن هستند، ولی معنوی. بدن‌های معنویه هستند، تمام این صورت‌های خیالیّه، اینها بدن‌های معنوی هستند و صورت‌هایی معنوی هستند. ذاتیّت دارند، جوهریت دارند، اما ذاتیّت و جوهریّتشان نسبی است نه حقیقی.

به‌طوری این مطلب بحمدالله در مکتب بزرگان ما واضح شده که می‏فرمایند اگر اعراض زید ــ یعنی همان صورت‌های خیالیّه و آثار او ــ برای شما نمایان شود، تمام آثار او ــ که ازجمله آثار او صورت‌های خیالیّه او است ــ به شکل زیدند. مثلاً الآن تصوّر می‏کند که در حرم مطهّر دارد نماز می‏خواند. این الآن کاری است که انجام شد و عرضی است که پیدا شد و صورتی است که احداث شد. نفس اشراق کرد کار انجام شد. این صورت، ذاتیّت پیدا می‏کند، جوهریت پیدا می‏کند، حتی بدنی می‏شود که زید به مقام کلّی خود در این بدن جلوه‏گر است. صورت‌های خیالیّه ما بدن‌های معنویّه‏ای می‏شود برای ما که آن کلیّت ما در این بدن‌های جزئی و معنوی جلوه می‏کند و همه آثار حقیقی ما همین‏طور است که یک دسته‏اش همان صورت‌های خیالیّه ماست که آثار حقیقی ماست، افعال حقیقی ماست. ذاتیّت و جوهریّت اینها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 365 *»

به‌طوری است که مشایخ ما می‏فرمایند اگر آثار شخصی نمودار بشوند و ما ببینیم، مثلاً همین صورت‌های خیالیّه زید را مشاهده کنیم می‏بینیم کاملاً مطابق زید است، ذرّه‏ای اختلاف بین این صورت‌ها و زید نیست؛ همه حرکات زید و حتّی کلام زید این‏گونه است.

البته این کلام که می‏فرمایند نه همین الفاظی است که از زبان ما صادر می‏شود. چرا؟ چون خیلی اوقات می‏شود که الفاظی از زبان انسان صادر می‏شود ولی نفس او سخن نگفته است. مثل نوع نمازهایی که ما می‏خوانیم، ذکرهایی که می‏کنیم و دعاها و قرآن‌هایی که می‏خوانیم. فقط لفظ است و زبان است که دارد حرکت می‏کند ولی نه دل متوجّه است و نه نفس دارد این صورت‌ها را احداث می‏کند. مثلاً دعا می‏خواند، یا ایستاده است در مقابل امام7 و زیارت می‏خواند، می‏گوید انتم الصراط الاقوم و شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء([67]) این را عرض می‏کند اما نعوذبالله، پناه به خدا می‏بریم، همان‌جا که دارد می‏گوید آقا شما شاهد هستید، گواهان این عالم و عرصه فنا ــ یعنی این عالم دنیا ــ هستید، شما گواهان این عالمید، همان‌جا در دل نعوذبالله نعوذبالله دارد مرتکب معصیت می‏شود. آن معصیتی که صادر می‏شود و آن صورت خیالیّه از آن ما است ولی این الفاظی که از این دهان صادر می‏شود و می‏گوید انتم شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء این از ما نیست. زبانی است از ما نیست. این بدن، بدن عنصری است و این از ما نیست. اگر از این بدن آنچه که صادر می‏شود به وسیله نفس ما باشد و از عالم نفس ما سربزند مال ماست، از عالم انسانی ما سربزند مال ماست؛ بگذریم.

پس صورت‌های خیالیّه ما همگی بدن‌ها هستند، پس ذاتیّت دارند، جوهریّت دارند اما ذاتیّت و جوهریّت نسبی است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 366 *»

اگر فلاسفه و حکما می‏گویند صور خیالیّه جوهرند، به همان معنای خودشان می‏گویند و مطلق می‏دانند و این اشتباه بزرگی است. اینها بالنسبه جوهرند، بالنسبه ذاتیّت دارند و البتّه ما معتقدیم که ذاتیّت نسبی به حدّی است که شیخ مرحوم/ فرمودند اگر کسی کلام زید را ببیند، می‏بیند که بر شکل زید است. هیچ فرق بین زید و اعراضش نیست. حتی اعراض زید، تا چه رسد به افعال و آثار و صفات او. حتی اعراضش، یعنی مثلاً برودتی که برای او فراهم شده و در این برودت طبعی برای او حاصل شده و الآن نفس او در این برودت شکل گرفته؛ این برودت بر شکل اوست.

جمیع حرکات، جمیع اعراض، همه و همه طوری است که اگر دیده شود، بین زید و بین آنها فرق گذاشته نمی‏شود. فقط یک فرق است، فرق آن است که اگر خود زید را ببینید آنچه زید حکایت می‏کند و مال خودش است و نشان می‏دهد، به اصطلاح ذاتیّت دارد و انتساب به خودش دارد و از آن خودش است، اما این حرکات و اعراض و صفات و افعال و صورت‌های خیالیّه، آنچه از زید حکایت می‏کنند استناد به زید دارد. مثل عکسی که شما می‏بینید، عکس مال زید است و شما کاملاً زید را در این عکس مشاهده می‏کنید. هیچ فرقی هم بین این و زید نیست. بلکه شما زید را هم که نگاه می‏کنید، باز هم چیزی جز عکسی از زید نمی‏بینید. خود زید را هم که می‏بینید، باز عکس می‏بینید. یعنی شبح او به‏طور انطباع در حاسّه بینایی شما حاصل می‏شود و شما عکس زید را دیده‏اید، یعنی شبح او را دیده‏اید ولی آن شبح غیر از این شبحی است که مثلاً روی این فیلم مشاهده می‏کنید. این عکس هرچه حکایت می‏کند از آن شبح حکایت می‏کند، اما آن شبح هرچه دارد دیگر خودش است، استنادی به جای دیگری نیست، مستند آن است. این عکس روی فیلم، استناد به آنجا دارد.

و همین‏طور عکس در آئینه، این عکسی که در آئینه می‏بینید استناد به آنجا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 367 *»

دارد که هرچه هست می‏گوید آن دارد. می‏گوید هرچه خوبان همه دارند او تنها دارد. اگر تمام این عکس‌ها را کنار هم بچینید، یکی دارد رکوع می‏کند، یکی سجود می‏کند، یکی در قیام است، یکی در تکلّم است، یکی در سکوت است، همه را که نگاه می‏کنید می‏بینید همه کمالات اوست. می‏گویید همه اینها از آن اوست. آری، هرچه خوبان همه دارند نزد زید است. آن دیگر همه را داراست، فقط فرق در این است.

پس اگر یک وقت در فرمایش‌های بزرگان ما دیده شود که صورت‌های خیالیّه جواهر هستند، ذواتند، ابدانند و مثل زیدند و بر هیأت زیدند، فرقی بین زید و آنها نیست، مراد این است که اینها بالنسبه به آثار خودشان جوهرند و جوهریّتشان از این جهت است که حکایت‏گر خود حقیقت زید و خود نفس زیدند.

پس اینکه صورت‌های خیالیّه جواهرند یعنی بالنسبه «جوهریّت» دارند ولی وقتی که بالنسبه با نفس بسنجیم، نسبت به نفس ما «عرض در صدور»  می‏شوند چون قائم به نفسند. مثل نور خورشید که قائم به خورشید است. پس بالنسبه به نفس عرض می‏شوند ولی نسبت به آثار خودشان و نسبت به مراتب بعدی، البته اینها جوهرند.

این کلمه صورت‌های خیالیّه دقّت می‏خواهد چون در گفته‏های فلاسفه هست و همه گفته‏اند که صورت‌های خیالیّه ما نمونه‏های عالم برزخند، از این جهت ناچاریم اشاره کنیم به اینکه اگر فلاسفه می‏گویند صورت‌های خیالیّه ما نمونه عالم برزخند و در عالم برزخند و از عالم برزخند، می‏خواهند بگویند که این صورت‌های خیالیّه از ماده مجرّدند همان‏طور که عالم برزخ را مجرّد از ماده می‏دانند و فقط صورت محض می‏گویند و این از حرف‌هایی است که اصلاً روی آن تعقّل نشده است. به جهت اینکه صورت بدون ماده نمی‏شود، برای صورت حتماً ماده لازم است و همین‏طور ماده هم بی‏صورت نمی‏شود و معنی ندارد به هیچ‏وجه از یکی از اینها تجرد پیدا نمی‏شود. یک چیزی باشد صورت باشد ولی ماده نداشته باشد، حدود باشد ولی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 368 *»

ماده نداشته باشد، این حرفی است مفت که رویش هیچ فکر نشده. پس جوهر بودن صور خیالیّه به این معناست.

همین‏طور اگر بعضی جاها می‏فرمایند که صور خیالیّه مجرّد است، باید در معنایش دقّت کرد. مخصوصاً در کلام شیخ مرحوم/ رسیده است که می‏فرمایند عالم مثال، عالم هورقلیا عالمی مجرّد است. در چنین جاهایی باید متذکّر باشیم همان‏طور که بارها توجّه داشته‏ایم و تذکّر داده‏ایم که مجرّد یعنی از این ماده عنصری مجرّد است اما حکما و فلاسفه وقتی که می‏گویند مجرّد است، یعنی به‌طور کلّی از ماده مجرّد است. نه به خصوص از مادّه عنصری و دنیوی، بلکه به‌طورکلی از ماده مجرّد است. ولی اگر بزرگان ما درباره عالم مثال، در باره عالم هورقلیا، درباره صور خیالیّه ما کلمه مجرّد را به کار برند، در همه این موارد مرادشان از مجرّد و تجرّدداشتن، تجرّد از ماده دنیوی و مدّت زمانی است. یعنی وقت زمانی ندارد، وقتی که در این عالم می‏گذرد برای عالم برزخ نیست، برزخ وقتی مناسب خودش دارد. ماده‏ای که در اینجاست و صورت زمانی عنصری بر آن پوشیده شده، این ماده تا تلطیف نشود و هورقلیایی نشود، صورت هورقلیایی به خود نمی‏پوشد. پس مراد مجرّدبودن از این ماده عنصری و از این غلظت است؛ اینها بحث‌هایی است که ان‏شاءالله متذکریم.

بزرگان ما در مقابل حکما می‏فرمایند که این صورت‌های خیالیّه ما جوهرهای مستقل نیستند که به‏طور مطلق به خود قائم باشند وگرنه باید مثل نفس باشند معنی ندارد دیگر نمی‏توانیم به آنها صورت خیالی و اشراق نفس و کار نفس بگوییم. فرض کنید نفس من صورت مکّه را احضار کند اگر مستقل باشد معنا ندارد که به نفس نسبتش بدهیم و کار نفس بدانیم، بلکه باید خودش را نفس بدانیم. اگر که بگوییم جوهرند به آن معنایی که آنها می‏گویند ــ یعنی مستقل به‏طور مطلق ــ اگر این‏طور باشند باید بگوییم اینها نفوسند و دیگر معنا ندارد که بگوییم حسّ من، خیال من،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 369 *»

تعقّل من، وهم من، حافظه من و اینها را به نفس نسبت بدهیم.

پس واقعش این است که اینها آثارند، افعالند و بالنسبه به نفس، اعراضند. وقتی که این‏چنین بود صور خیالیّه ما می‏تواند نمونه‏ای برای عالم هورقلیا باشد و مثال و نمونه‏ای برای عالم مثال و برزخ باشد به این معنا که نه به غلظت این عالم جسمانی ماست و نه به لطافت مرتبه نفسانی ماست. چون اینها را نفس نمی‏دانیم بلکه اینها را می‏بینیم که کار نفس است. وقتی که دیدیم کار نفس است، پس می‏فهمیم بین نفس ما و بین این عالم ظاهر و جسدانی ما یک مرتبه‏ای است که به آن مرتبه «اعراض» می‏گویند، «صفات» و «افعال» می‏گویند.

البته از نظر بحثی در این قسمت باید گفت که این صور خیالیّه ما کار نفس است، تمام افعال نفس یک حکم دارد، تنها خیال نیست قوای عالم مثال یا بگویید مشاعر مثالیّه ما اینها همه کارهای نفس است. تمام آنچه درباره خیال می‏گویید همان‏ها را درباره کارهای دیگر نفس هم بگویید.

پس بین عالم ما که عالم جسدانی است و بین عالم نفس ما که به لطافت نفسانی است ما یک مرحله‏ای داریم که حکما و فلاسفه نام آن را «صور خیالیّه» می‏گذارند ولی شما با دید عمیق مکتب استبصار، بفرمایید آثار نفس، افعال نفس و کارهایی که نفس احداث می‏کند؛ و به تعبیر دیگر اشراقات نفسانیّه. همه اینها نه به غلظت این عالم ماست و نه به لطافت عالم نفسانی ماست بلکه حالتی بین بین و برزخی است.

پس چون ما می‏بینیم که برای خودمان سه مرتبه است و مرتبه میانی خودمان مرتبه‏ای است که می‏بینیم برزخیّت دارد، بنابراین می‏یابیم که برای این عالم هستی هم باید این سه مرتبه باشد. مرتبه ظاهرش مرتبه جسدانیش است که همین عالم دنیا و این عالم عنصر است. و باز همین عالم ما مرتبه نفسانیتش، مرتبه آخرتیش است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 370 *»

حال این جسد ما هم جزء این عالم گفته می‏شود، این جسد ما هم مثل همین عالم است. وقتی این عالم را می‏گوییم از جمله این جسدی است که الآن در این عالم است و جزء این عالم است. برای همین جسد هم یک مرتبه‏ای است که به لطافت نفسانیّت ماست و مناسب با عالم نفسانی ماست و بین این مرتبه و آن مرتبه نفسانیش عالمی است و مرتبه‏ای است که آن را برزخ می‏گویند، مثال می‏گویند، هورقلیا می‏گویند؛ پس چنین مرتبه‏ای برای این عالم هست.

در اینجا یک بحث جالبی است که بد نیست به آن اشاره کنیم و آن این است که حکما و عرفاــ البته بیشتر عرفایشان و حکما کمتر، مگر حکمایی که تمایل به عرفان داشته‏اند ــ آنها می‏گویند آن مرتبه خیال ما (توجّه دارید که به تعبیر آنها می‏گوییم وگرنه از نظر ما معلوم شد عالم کارهای نفسانی و آثار نفسانی است) آنها می‏گویند آن مرتبه خیال ما یک مرتبه‏ای است بسیار فوقانی و قوی به‌طوری که بر این جهان ظاهر مسلّط است و هرچه در این جهان ظاهر است آثار آن مرتبه خیالی است. یکی از همین‏ها باد به غبغب می‏انداخت و می‏گفت: اگر مورچه‏ای در شرق عالم حرکت کند یا در غرب عالم بجنبد، به قدرت خیال من است و به قوّه و حول من است که در حرکت است. توی حرف‌هایشان از این چیزها هست ولی اسم اینها را می‏گذارند «شطحیّات» و «جفنگیّات». یعنی می‏گویند اگر یک وقتی عارف به یک چنین جایی رسید و یک چنین کراماتی و سعه وجودی برای خودش دید، اظهار نکند. اگر اظهار بکند مردم دورش جمع می‏شوند و این گول می‏خورد و درنتیجه مغرور می‏شود. دیگر از ترقّی و تکامل می‏ماند، در همان‌جا درجامی‏زند. به‌همین‌دلیل اگر یک وقتی کرامتی برای این اولیاء شیطان ظاهر بشود، اگر کرامتی برای این اولیا سرزد، باید بداند که «الکرامات حیض الرّجال» یعنی همان‏طور که زن‌ها در آن عادتشان آلوده هستند، اگر از ولیّی کرامتی سرزد این باید متوجّه بشود که آلوده شد. اگر به این کرامت مغرور شود،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 371 *»

مردم هم دورش جمع می‏شوند. اگر فریب بخورد به این جمع شدن مردم و گول بخورد از اجتماع مردم، دیگر در همان‌جا می‏ماند. ازاین‌رو باید سعی کنند اگر کرامتی هم از ایشان سرزد کتمان کنند، نگویند که باعث نشود برایشان مقامی بشود، باید کتمان کنند؛ از این حرف‌ها خیلی دارند. از جمله عرض کردم می‏گوید که اگر مورچه‏ای در شرق حرکت می‏کند یا در غرب می‏جنبد، به قوّه من یا به قدرت من می‏جنبد. چرا؟ می‏گوید چون قوّه خیالیّه من و صور خیالیّه من برای این عالم علّت و مبدأ است. آنچه در کون هست وهم و خیال است، تمام مستند به عالم خیال است. عرفا این‏گونه معتقدند که هرچه در این عالم هستی است مستند به قوّه خیالیّه آقاست.

این اشتباه بزرگی است که برای اینها دست داده. در مکتب ما ثابت شده که تمام آنچه در خیال ماست ــ و نوعاً در مشاعر مثالیّه ماست ــ تمام آنها از عالم هورقلیاست. همان‏طور که آنچه ما در این عالم از این حواسّ ظاهره داریم و احساس می‏کنیم، در این عالم وجود دارد. آنچه ما از این عالم ظاهر ادراک می‏کنیم به وسیله حواسّ ظاهر است، آنچه هم در مشاعر مثالی داریم، باز از عالم مثال است. به‏همین جهت بزرگان ما در مباحث منطق می‏فرمایند که کلیّات و مطلقات در خارج موجودند. اینکه در خارج موجودند یعنی در ظرف خود مطلقات، و ما با مشعر مطلق‏گیری و مطلق‏دریابی، مطلق را ادراک می‏کنیم. این اشاره‏ای بود که در منطق دارند و در بحث‌های منطقی مطرح است.

پس هرچه ما از این عالم داریم به وسیله مشاعر ادراک می‏کنیم و احساس می‏کنیم و در خارج وجود دارد. آنچه هم که در عالم مشاعر مثالی خود داریم، باز از عالم مثال است ولی چون مراتب مثالی ما ضعیف است، در شکل و لباس این عالم ظاهر است. چون این مشاعر ظاهری ما قوی است، هرچه مشاعر مثالی ما از عالم مثال ادراک کند، در وراء لباسی است از لباس این عالم ظاهر ما. مثلاً اگر بخواهند آنجا در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 372 *»

عالم مثال و هورقلیا و مشاعر مثالی ما به ما علم را نشان بدهند، مثلاً شیربرنج را به ما نشان می‏دهند، شیر را نشان می‏دهند. یا فرض کنید اگر بخواهند به ما ثروت را نشان بدهند، ما را و دست و پایمان را به نجاست آلوده می‏کنند. و از این قبیل، که در تعبیر رؤیاها فرموده‏اند. پس ما هرچه در مشاعر مثالی داریم از عالم مثال گرفته می‏شود ولی با لباس اینجایی، چون مشاعر اینجایی قوی است، حاکم بر مشاعر مثالی ماست، نمی‏گذارد که عالم مثال و آنچه که در عالم مثال است را به خالص بودن آنجا درک کنیم. این نقص از ماست، از این جهت است. ولی اولیاء خدا و مقرّبان و کاملان وقتی که عالم مثال را درک می‏کنند و از عالم مثال به وسیله مشاعر مثالی باخبر می‏شوند، آنها خود خالص آنجا را ادراک می‏کنند، آلوده نیست به شکل اینجا و حدود اینجا؛ پس ما مشاعر مثالی‏مان فرع عالم مثال است و از آنجاست.

آری، محمّد و آل‏محمّد: که ایشان علل کلیّه خلقند، طوری هستند که آنچه در عالم مثال و خیال خود دارند، برای موجودات مبدأ است و الآن امام زمان صلوات‏الله‌علیه چون تصوّر سماوات این عالم را دارند این سماوات برقرار است، چون در عالم خیال و تصوّر خود تصوّر زمینی را دارند زمین برقرار است. تصوّر عرش و فرش و تمام موجودات را چون دارند همه برقرار است. و الآن امام زمان ما، حضرت حجّت صلوات‏الله‌علیه ایشان با همان تصوّر خیالی خود عالم را به‏پا داشته‏اند.

به اندک التفاتی زنده دارد آفرینش را   اگر نازی کند از هم بپاشد جمله قالب‌ها

و همچنین:

ای سایه مثال، گاه بینش   در نزد وجودت آفرینش

پس تمام این عالم که می‏بینیم سایه‏های خیالی محمّد وآل‏محمّد: است و در زمان حاضر سایه‏های اندیشه‏های حجّة‏بن‏الحسن صلوات‏الله‌علیه است. چون او می‏اندیشد و آسمان را تصوّر می‏فرماید، آسمان آسمان است. چون زمین را تصوّر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 373 *»

می‏فرماید، زمین زمین است. چون وجود من و شما را تصوّر می‏فرماید و آن تصوّر را نگه‏می‏دارد، این وجود ما سایه آن تصوّر است و به برکت آن تصوّر برقرار است و همین‏طور همه ملک. به عنوان مثال اگر امام زمان ما صلوات‏الله‌علیه همین الآن اراده بفرمایند و در همین محفل تشریف بیاورند و اراده بفرمایند این عکس مطهر شیخ مرحوم/ ــ خود همین عکس ــ تصوّر بفرمایند که این شیخ احمد احسایی حی مدرکی است که الآن در مقام کمال است، والله همین عکس از جای خودش حرکت می‏کند و بر این منبر می‏نشیند و علم محمّد وآل‏محمّد: را بیان می‏فرماید. والله خود همین، فقط اگر تصوّرش را بکنند. آخر اینکه دیگر تعجّب ندارد، الآن تصوّرش را کرده که از آب و خاک، من و شما، من و شما هستیم. از آب و خاک نقشی را تصوّر فرموده و آن نقش من و شما شده.

به مناسبت تولّد حضرت رضا صلوات‏الله‌علیه دنباله حدیثی که در مجلس قبل خواندیم عرض می‏کنم. مرحوم صدوق در عیون اخبارالرضا از حضرت جواد7 نقل کرده بود.

قال الامام محمد بن علی ‏بن ‏موسی:: و اعظم الله تبارک و تعالی البرکة فی البلاد بدعاء الرضا7 بعد از آن دعایی که حضرت برای باران فرمودند، به برکت آن دعای حضرت، بلاد خیلی آباد شد، برکات زیاد شد. و قد کان للمأمون من یرید ان‏یکون هو ولی عهده من دون الرضاو حساد کانوا بحضرة المأمون للرضا7 کسانی بودند که اینها در ذهن، در خیال ولیعهدی را می‏پروراندند و آنها می‏خواستند ولیعهد بشوند و کسانی بودند که در دستگاه مأمون درباره حضرت رضا7 حسد می‏ورزیدند آنها خیلی ناراحت شدند از این اوضاع و خیلی رنج بردند. حسود همیشه درد دارد.([68])

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 374 *»

فقال للمأمون بعض اولئک یاامیرالمؤمنین بعضی از این ملعون‌ها به مأمون گفتند که یا امیرالفسّاق. چقدر اینها ملعون بودند، خدا لعنتشان کند. ما هم به مأمون امیرالمؤمنین می‏گوییم به همان معنایی که حضرت صادق به منصور فرمودند. یکی از آنها گفت یاامیرالمؤمنین اعیذک بالله ان‏تکون تاریخ الخلفاء فی اخراجک هذا الشرف العمیم والفخر العظیم من بیت ولد العباس الی بیت ولد علی من تو را پناه می‏دهم به خدا از اینکه مبدأ تاریخ باشی در انقراض خلافت بنی‏العباس و انتقال خلافت به فرزندان علی صلوات‏الله‌علیه. تو را پناه می‏دهم به خدا از اینکه این بدبختی سرت بیاید که این شرف عمیم و فخر عظیم را از خاندان عباس خارج گردانی و در خاندان علی قرار دهی. و لقد اعنت علی نفسک و اهلک تو این اقدامی که کردی برای ولایتعهدی که دادی به حضرت، در واقع اقدام به هلاکت خودت و همه خاندان بنی‏العباس کردی، نعوذبالله، نعوذبالله جئت بهذا الساحر ولد السحرة این ساحر فرزند ساحران را آورده‏ای و قد کان خاملاً فاظهرته این گمنام بود، تو این را مشهورش کردی و متضعاً فرفعته پست بود، بالا بردیش و منسیاً فذکرت به فراموش شده بود، او را به خاطر آوردی و مستخفاً فنوّهت به خوار شمرده می‏شد ولی تو او را شرافت بخشیدی.

قد ملأ الدنیا مخرقةً و تشوقاً بهذا المطر الوارد عند دعائه این دنیا را پر کرده و سر و صدا همه جا پیچیده با این باران به‏موقع. باران خودش به موقع آمده، ولی تصادف آن با دعای او باعث شده که در همه دنیا مشهور بشود. خوب دیگر دنیای اسلام هم آن زمان دنیای کوچکی نبود، آن ملعون هم که خود را خلیفه مسلمین و رهبر جهان اسلام می‏دانست. یعنی یک جهان اسلام می‏گفتند مأمون امیرالمؤمنین خلیفه رسول‏الله، نایب مناب رسول‏الله، نیابت تامّه کامله، همه چیز، هرچه می‏خواستند می‏گفتند، هرچه دلشان می‏خواست می‏گفتند. ملعون هارون هم تکیه می‏داد، پا روی پایش می‏گذاشت به ابرها می‏گفت هرکجا دلتان می‏خواهد ببارید در ملک من باریده‏اید؛

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 375 *»

یک چنین اقتداری. مأمون هم که جای او نشسته و این حادثه هم در پایتخت مأمون انجام شده، در حضور مأمون با ذلّت مأمون، تمام بلاد اسلام پر شد. این بی‏خود نمی‏گفته که قد ملأ این خارق عادت و این امر امام7 دنیا را پر کرد. ما اخوفنی ان‏یخرج هذا الرجل هذا الامر عن ولد العباس الی ولد علی چقدر من می‏ترسم که این شخص این امر خلافت را از خاندان عباس خارج گرداند و در خاندان علی قراردهد بل مااخوفنی ان‏یتوصل بسحره الی ازالة نعمتک والتوثب علی مملکتک بلکه بسیار می‏ترسم، چقدر می‏ترسم از اینکه این به سحرش این نعمت تو را از تو بگیرد و بر ملک تو بجهد. هل جنی احد علی نفسه و ملکه مثل جنایتک؟ آیا هیچ‏کس بر خودش، اهلش و ملکش چنین جنایتی وارد ساخته؟ که ای مأمون تو وارد ساختی.

فقال المأمون آن ملعون هم گفت قد کان هذا الرجل مستتراً عنا یدعو الی نفسه فاردنا ان‏نجعله ولی عهدنا لیکون دعاؤه لنا ما می‏دانستیم که این در پنهانی به خود دعوت می‏کند، ما خواستیم ولیعهد ما باشد که اگر هر داعیه‏ای هم دارد به نفع ما تمام بشود. بالاخره ولیعهد ما که باشد، هر داعیه‏ای به نفع ما تمام می‏شود. چون خلافت ما را تثبیت کرده، تصویب کرده ولیعهد ما باشد، یعنی ما را خلیفه دانسته ولیعرف بالملک والخلافة لنا ولیعتقد فیه المفتونون به انه لیس مما ادعی فی قلیل و لا کثیر و دیگر اینکه دانسته شود که دیگر این در ملک و خلافت تابع ماست، بعد از ماست. یعنی به برکت ماست و ما بر او منّت داریم. برفرض هم خلافت به دست او برسد، ما بر او منّت داریم و دیگر اینکه کسانی‌که فریب این را خوردند بدانند که این ادعایی که این می‏کند و می‏گوید ما از طرف خدا خلافت داریم، آنها که باورشان شده بفهمند که دروغ می‏گفت. خلافت را ما به او دادیم و این ادعایی بود که نه کم و نه زیاد هیچ چیزی در این ادعا برای او حقیقت نداشت و ان هذا الامر لنا من دونه و خلافت مال ما است نه مال او و قد خشینا ان‏ترکناه علی تلک الحال ان‏ینفتق علینا منه ما لانسده و یأتی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 376 *»

علینا فیه ما لانطیقه ترسمان این بود اگر به حال خودش بگذاریم، برنامه را طوری انجام بدهد و به‏طوری پیش بیاید که مشکلاتی برای ما فراهم کند که دیگر نتوانیم راه را ببندیم و اموری برای ما فراهم سازد که نتوانیم طاقتش را بیاوریم.

و الان فاذ قد فعلنا به ما فعلنا و اخطأنا فی امره بما اخطأنا و اشرفنا من الهلاک بالتنویه به علی مااشرفنا بالاخره ما کاری بود که انجام دادیم، اشتباهی بود که کردیم و به وسیله این اشتباه‏کاری، خودمان را در شرف هلاکت قراردادیم و می‏بینیم روز به‏روز دربرابر این مشکلات داریم بیچاره‏تر می‏شویم. فلیس یجوز التهاون فی امره البته نمی‏شود در این مشکل سهل‏انگاری کرد ولکنا نحتاج ان‏نضع منه قلیلاً قلیلاً حتی نصوره عند الرعیة بصورة من لایستحق لهذا الامر ثم ندبر فیه بما یحسم عنا مواد بلائه راه فقط همین است، چاره‏ای نداریم جز اینکه او را آهسته آهسته درنظرها طوری خوار کنیم که دیگران بدانند خود او شایستگی ولایتعهدی ندارد و مردم از این بیعتی که با او کردند، خودشان دست بردارند و دیگر تدبیری بکنیم که به‏طور کلّی ماده‏های بلا و فتنه‏های او قطع شود؛ تعبیر از اینکه تصمیم قتلش را بگیریم.

قال الرجل آن ملعون گفت یاامیرالمؤمنین فولّنی مجادلته اگر امام جواد این حدیث را نقل نمی‏فرمودند، چه‏کسی بوده که این جریان‌ها را بداند؟ امام جواد به مقام تصرّف ولایتی خود آنجا بودند. البته ظاهراً در مدینه بودند ولی در مقام ولایتی و هورقلیایی در محضر این دو بودند، بلکه این دو در محضر امام صلوات‏الله‌علیه بودند. این دو در حضور امام جواد دارند گفتگو می‏کنند و جز امام جواد کیست که این‏طور روایت کند؟ البته روایت از حضرت عسکری صلوات‏الله‌علیه از حضرت هادی از حضرت جواد صلوات‏الله‌علیهم است. کس دیگری نبوده، آن دو نفر با هم حرف می‏زنند، چه کسی جز معصوم7 خبر می‏شود و نقل می‏کند؟ چه کسی جز این بزرگوار بوده؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 377 *»

فولّنی مجادلته فانی افحمه و اصحابه گفت به من واگذار کن درگیری با این شخص را که من او و رفقایش را و اصحابش را به اصطلاح بیچاره خواهم کرد و اضع من قدره ارزشش را پایین می‏آورم فلولا هیبتک فی صدری لانزلته منزلته اگر ترس تو نبود، من او را سرجایش می‏نشاندم و بینت للناس قصوره عما رشحته له به مردم نشان می‏دادم که او ارزش این مقامی که تو به او دادی ندارد.

قال المأمون خدا لعنتش کند ما شی‏ء احب الیّ من هذا آن ملعون می‏دانست که کارها این‏طوری نیست که دیگران می‏خواهند ولی با خود گفت شاید، باز هم طوری بشود که به نفعمان تمام بشود. گفت اصلاً چیزی محبوب‏تر از این کار در نزد من نیست.

قال فاجمع وجوه اهل مملکتک والقواد والقضاة و خیار الفقهاء لابین نقصه بحضرتهم فیکون اخذاً له عن محله الذی احللته فیه علی علم منهم بصواب فعلک تو همه را جمع کن، هرکس را که از رؤسای مملکت است جمع کن، سرلشکریان را جمع کن، قضات را جمع کن، فقها و حکّام شرع را، همه را جمع کن تا من در حضور همه اینها نقص این را آشکار کنم که خود همین کار من باعث باشد که او را از آن محلّی که تو قرار دادی ساقط کند و همه‏شان یقین کنند. و از طرفی هم بدانند کار تو درست بوده، تو روی خیرخواهی خواستی این شخص را به مقام خلافت بعد از خودت نصب کنی، حسن نیّت تو معلوم می‏شود، ازطرفی هم نااهلی ــ نعوذبالله ــ و ناشایستگی این شخص هم معلوم می‏شود.

قال امام جواد7 فرمودند که فجمع الخلق الفاضلین من رعیته فی مجلس واسع قعد فیه لهم همه را جمع کرد، بزرگان قوم همه را جمع کرد و خود مأمون هم آنجایی که باید بنشیند نشست و اقعد الرضابین یدیه فی مرتبته التی جعلها له جایی را هم که برای امام ترتیب داده بودند به عنوان مقام ولیعهد، حضرت را آنجا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 378 *»

نشاندند. چون مقامات مختلف بود، در حضور خلیفه هر دسته‏ای جایی می‏نشستند. یکی از مقام‌ها هم مقام ولیعهدی بود، حضرت را در آنجا نشاندند، بقیه هم نشستند.

فابتدأ هذاالحاجب المتضمن للوضع من الرضاو قال له این ملعون حاجب و حاشیه‏نشین، این بادمجان دور قاب چین که خوار کردن امام7 را به عهده گرفته بود در مقابل حضرت ایستاد و قال له ان الناس قد اکثروا عنک الحکایات و اسرفوا فی وصفک بما اری انک ان وقفت علیه برئت الیهم منه این مردم از تو حکایت‌های زیادی نقل می‏کنند و در وصف تو اسراف و زیاده‏روی می‏کنند. چیزهایی می‏گویند که اگر خودت واقف شوی فکر می‏کنم در نزد خود آنها از این سخنان بیزاری بجویی. فاول ذلک انک دعوت الله فی المطر المعتاد مجیئه فجاء فجعلوه ایةً لک معجزةً اوجبوا لک بها ان لا نظیر لک فی الدنیا اوّلش همین که شما یک دعایی کرده‏ای تصادفاً بارانی که در موقع خودش بایست می‏بارید، باریده. همین را معجزه تو گرفته‏اند و فکر می‏کنند که تو نظیری در دنیا نداری، مثل تو در دنیا نیست و حال آنکه و هذا امیرالمؤمنین ادام الله ملکه و بقاءه لایوازن باحد الا رجح به این امیر شخصیّتی است که با هرکس موازنه بشود سرآمد است و قد احلک المحل الذی عرفت این مقام را هم که به تو بخشیده فلیس من حقه علیک ان تسوغ الکاذبین لک و علیه ما یتکذبونه حق این شخصیّت بر تو اجازه نمی‏دهد که شما بگذارید که دیگران این‏قدر دروغ ببافند برای شما و برای ایشان. ملعون این گستاخی را کرد.

فقال الرضا7 امام فرمودند ما ادفع عباد الله عن التحدث بنعم الله علیّ و ان کنت لا ابغی اشراً و لا بطراً من که نمی‏توانم بندگان خدا را بازدارم از اینکه درباره نعمت‌هایی که خدا به من داده سخن بگویند، گرچه با این سخن‏گفتن‌ها من که طغیانی نکرده‏ام، سرکشی نکرده‏ام و نمی‏خواهم که سرکشی کنم و طغیان کنم و به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 379 *»

اصطلاح ما مغرور بشوم و به فتنه بیفتم و اما ذکرک صاحبک الذی احلنی فما احلنی الا المحل الذی احله ملک مصر یوسف الصدیقو کانت حالهما ما قد علمت امّا آنچه که گفتی که این رفیق شما این مقام را به من داده و مرا در این منزلت قرارداده، این جریان هم نیست مگر به‌مانند جریان ملک مصر که یوسف صدّیق را خزینه‏دار مملکت کرد و آن مقام را به یوسف داد و جریانش را خوب می‏دانی و جز آن‏طور، طور دیگری و چیز دیگری نیست. یعنی چه؟ یوسف صدّیق، نبی بود، ملک مصر کافر و ملحد بود همه می‏دانند، کافر محض، و همه می‏دانند آن مقام شایسته یوسف بود و ملک مصر غاصبانه بر آن مقام تکیه زده بود و اگر هم یوسف را به آن عزّت رسانید، حق شایسته و مخصوص خود یوسف را به یوسف رد کرد. بلکه نگرفته بود که رد کند، خود را از مقام غصبی یک قدری کنار کشید. حضرت با این فرمایش، مأمون و هارون و همین‏طور تا آن اوّلی و دوّمی، همه را حسابشان را رسیدند. جریان این است، مقام مال خود ماست، حق خود ماست، این غاصب است. اگر یک گوشه‏اش را هم فعلاً داده، مثل آن جریان است. تا این فرمایش را فرمودند،

فغضب الحاجب عند ذلک آن ملعون عصبانی شد فقال یاابن موسی لقد عدوت طورک و تجاوزت قدرک ان بعث الله تعالی بمطر مقدر وقته لایتقدم و لایتأخر جعلته ایةً تستطیل بها و صولةً تصول بها بی‏حیا گفت ای فرزند موسی، یعنی اگر شخصیّتی هم شما داری به‏اعتبار پدرتان است خودتان هیچ. ای پسر موسی از حدّ خودت گذشتی، از اندازه‏ات تجاوز کردی به همین‏که خدا بارانی را که وقتش رسیده بود رسانید و آن را فرستاد که نه مقدّم می‏شد نه مؤخّر. این را آیه قرار دادی برای خودت که فخر می‏کنی و مباهات می‏کنی و می‏خواهی بر دیگران غلبه کنی. کأنک جئت بمثل ایة الخلیل ابراهیم7 لما اخذ رؤس الطیر بیده و دعا اعضاءها التی کان فرّقها علی الجبال فأتینه سعیاً و ترکبن علی الرؤس حالا خود این بدبخت هم نمی‏فهمد چه می‏گوید، همین‏طور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 380 *»

قبر خودش را می‏کند. حالا اعتراض کم بود ای ملعون که از اینجا شروع کنی!؟ از آن نهایت شقاوت، ببینید به چه شکل اعتراض می‏کند. تو حالا آمده‏ای ادّعا داری مثل معجزه ابراهیم7 و آیه احیاگری او که سرهای چند پرنده را در دست گرفت، اعضای آنها را که درهم کوبانده بود بر کوه‌ها متفرّق گذارد آن‌وقت آن اعضاء متفرّق را خواند و اجابت کردند و سریع همه مرکّب شدند و آمدند و بر دست خود سرهای اینها را گرفته بود، همه متّصل شدند و خداوند احیای روز معاد را به حضرت ابراهیم نشان داد. آیه‏ای بود، دلیلی بود، اعجازی بود و خفقن و طرن باذن الله همه به اذن خدا پریدند فان کنت صادقاً فیما توهم فأحی هذین و سلطهما علیّ فان ذلک یکون حینئذ ایةً معجزةً اگر شما راست می‏گویید در این خیالی که می‏کنید یا دیگران می‏کنند، این دو صورت شیر ــ که گویا بر پشتیی بوده که مأمون ملعون به آن تکیه داده بود و این دو سر شیر به طرف مأمون بود ــ این ملعون اشاره کرد و گفت این دو را زنده کن و بر من مسلّط کن. اگر این کار را کردی، آیه معجزه شما می‏شود. ببینید هنوز امام7 در عالم خیالشان تصوّر نفرموده‏اند که این عکس‌ها، شیر درنده زنده موجود در این عالم باشد. فعلاً این یک عکسی است، یک رنگی است اینجا زده شده. تصوّر وقتی که مبدئیّت داشته باشد این‏گونه می‏شود. خدا صوفیّه را لعنت کند. چطور اینها مقام محمّد وآل‏محمّد: را غصب کردند و می‏گوید اگر آن مورچه آنجا راه می‏رود به تصوّر من است، به قوّه من است که راه می‏رود.

فاما المطر المعتاد مجیئه فلست احق بان‏یکون جاء بدعائک من غیرک الذی دعا کما دعوت و امّا بارانی که در موقع خودش بنا بوده بیاید، تو هم دعا کردی دیگران هم دعا کردند، از کجا تو از دیگران جلوتر باشی و بگوییم حق حق توست و دعای تو مستجاب شده؟ چرا دیگران دعایشان مستجاب نشده باشد؟ چون دیگران هم مثل تو دعا کردند. و کان الحاجب قد اشار الی اسدین مصورین علی مسند المأمون این ملعون

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 381 *»

به آن دو عکس شیری که در تکیه‏گاه مأمون کشیده شده بود اشاره کرد الذی کان مستنداً الیه آن هم بر آن مسند راحت تکیه داده بود و کانا متقابلین علی المسند این دو تا شیر روبروی هم بودند، یعنی سرهایشان به طرف هم بود.

فغضب علی بن موسی الرضاو صاح بالصورتین دونکما الفاجر فافترساه و لاتبقیا له عیناً و لا اثراً حضرت به آن دو عکس شیر فرمودند بگیرید این فاجر را و او را بدرید و باقی نگذارید از او نه عینی و نه اثری فوثبت الصورتان صلّی‏الله علی محمّد وآل‏محمّد، صلّی‏الله علی محمّد وآل‏محمّد فوثبت الصورتان و قد عادتا اسدین فتناولا الحاجب و عضّاه و رضّاه و هشماه و اکلاه و لحسا دمه سبحان‏الله، سبحان‏الله، صلّی‏الله علیک یا رسول‏الله و علی اهل بیتک. امام این‏طور است! این دو صورت شیر، شیر درنده شدند و بر آن ملعون جهیدند. او را ریزریزش کردند، ریزریز و پاره پاره و تکه تکه و هشماه یعنی او را نرم کردند و بعد هم خوردند و خون نحسش را هم لیسیدند، هیچ چیزی از او نماند والقوم ینظرون متحیرین مما یبصرون همه متحیّر، چه می‏بینند! امام حفظشان کرده که ببینند.

فلما فرغا منه اقبلا علی الرضاو قالا وقتی که از این طعام لذیذ فارغ شدند به امام رضا صلوات‏الله‌علیه رو کردند و قالا عرض کردند یا ولی الله فی ارضه اسم این مقام را مقام هورقلیا می‏گذارند، مقام امامت، مقام تصرّف، مقام ولایت کونیّه و ولایت تکوینیّه و امامان در این مقام، امامت دارند همیشه و الآن. و اینکه بزرگان ما می‏فرمایند امام زمان به مقام هورقلیا غایب شدند و در عالم هورقلیا بسرمی‏برند، همین مقام است. این بدن ظاهری باشد یا نباشد، بدن عنصری باشد یا نباشد، مرئی باشد یا نباشد، هزار تا باشد یا یکی باشد، در عرش باشد یا در زمین باشد؛ امام با بدن هورقلیائی کار خودش را انجام می‏دهد، زنده است و بدن هورقلیائی دارد و در همه‏جا حاضر است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 382 *»

ای ولی خدا در روی زمین ماذا تأمرنا درباره این چه امر می‏فرمایید؟ نفعل بهذا؟ انفعل به ما فعلنا بهذا؟ آقا، آیا اجازه می‏دهید همان بلائی که سر آن ملعون آوردیم سر این ملعون (یعنی مأمون) هم درآوریم؟ تشیران الی المأمون اشاره به مأمون می‏کردند فغشی علی المأمون مما سمع منهما مأمون ملعون تا سخن آنها را شنید ترسید و از هوش رفت فقال الرضاقفا حضرت به آن دو حیوان فرمودند بایستید، شما دو تا صبر کنید فوقفا ایستادند ثم قال الرضاصبوا علیه ماء ورد و طیبوه فرمود آب و گلاب به صورت او بریزید ففعل ذلک انجام شد، مأمون بهوش آمد و عاد الاسدان یقولان دو تا شیر باز دوباره شروع کردند به گفتن اتأذن لنا ان‏نلحقه بصاحبه الذی افنیناه؟ اجازه می‏دهید این را هم به رفیقش که نابودش کردیم و از بین بردیمش ملحق کنیم؟ قال: لا امام فرمودند نه فان لله عز و جل فیه تدبیراً هو ممضیه خدا را در ملکش تدبیری است، تدبیر حکیمانه الهی اجازه نمی‏دهد، این هنوز باید بماند فقالا ماذا تأمرنا گفتند ما را چه امر می‏فرمایید فقال عودا الی مقرکما کما کنتما فرمود سرجایتان برگردید همانی که بودید باشید فعادا الی المسند به تکیه‏گاه برگشتند، به همان تکیه‏گاهی که بودند برگشتند وصارا صورتین کما کانتا همان‏طور که دو صورت و دو عکس بودند، دو عکس شدند.

فقال المأمون آن ملعون بی‏حیا، آن بی‏حیا گفت الحمد لله الذی کفانی شر حمیدبن‏مهران خدا را شکر که شرّ او را از ما دفع کرد. حالا پیش یک چنین امامی هنوز دارد رقّاصی می‏کند. خودت با او ساخته بودی، شیرها هم گفتند که باهم رفیق بودید، پیش یک چنین امامی که ظاهر و باطنت را می‏داند این‏طور حرف زدن، ببینید واقعاً صبر این بزرگواران اعجاز بوده یعنی الرجل المفترس مقصودش آن بدبختی بود که او را دریدند و از بین بردند ثم قال للرضا7 بعد عرض کرد: یابن رسول‏الله9 هذا  الامر لجدکم رسول‏الله9 ثم لکم این مقام، مقام جدّ شماست و بعد هم مقام، مقام شماست.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 383 *»

فلو شئت لنزلت عنه لک اگر می‏خواهید الآن دست برمی‏دارم می‏روم شما بنشینید.

قال الرضا7 لو شئت لما ناظرتک اگر من می‏خواستم که از اوّل با تو مباحثه نمی‏کردم. تو می‏گفتی ولایتعهدی را قبول کن من قبول نمی‏کردم. اگر من مقام می‏خواستم که باتو مناظره و گفتگو نمی‏داشتم. و لم‏اسألک فان الله عزوجل قد اعطانی من طاعة سائر خلقه مثل مارأیت من طاعة هاتین الصورتین.

این مقام همان مقام مورد بحث ماست که تمام اشیاء در فرمان امام7 هستند و در این مقام، تمام اشیاء اهل جابلقا و جابرسا هستند. همه‏شان ساکنین آن سرزمینند و همه به خصوص این اعراض که در این عالم است و این اشباح که در این عالم است، اینها اسفل اسفل عالم هورقلیا، یعنی آن نهایت غلظت و موجودات غلیظ غلیظ عالم هورقلیاست که مناسب با این عالم ماست؛ اینها در آن مقام تسلیم امامند. روایتش را ان‏شاءالله می‏خوانیم، در آنجا همین مسأله یادتان باشد و مراد ائمّه: که می‏فرمایند اهل آنجا نه می‏خورند و نه می‏آشامند و همیشه در فرمان و گوش به فرمان امامند و جز امام هیچ‏کس را نمی‏شناسند؛ چون کسی جز امام نیست. چه کسی هست که کسی را بشناسند؟ یک چنین مقامی است.

فرمود اگر من می‏خواستم که با تو مناظره و گفتگو نمی‏کردم. تا می‏گفتی قبول می‏کردم و از تو سؤال نمی‏کردم که از من بگذر و دست بردار. همانا خداوند عزّوجلّ طاعت همه خلق را به ما بخشیده و عنایت کرده. همه خلق مطیع مایند مثل اینکه اطاعت کردن این دو عکس را مشاهده کردی الا جهال بنی‌ادم فقط این جهّال بنی‏آدمند که ما را اطاعت نمی‏کنند و از فرمان ما سر باز می‏زنند و مقصودشان از جهّال، سجّینی‏هایند فانهم و ان خسروا حظوظهم فلله عزوجل فیهم تدبیر اینها اگرچه بهره‏های آخرت خود را از دست می‏دهند، خدا تدبیری دارد و آنها را هم به سزای خود خواهد رسانید.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 384 *»

و قد امرنی بترک الاعتراض علیک خدا به من دستور داده که متعرّض بر تو نشوم، راهت باز باشد. هرچه می‏خواهی انجام بدهی، بده. و همچنین و اظهار ما اظهرته من العمل من تحت یدک این هم که حالا می‏بینی به عنوان ولی‏عهد تو هستم، تو دستوری می‏دهی و من اجرا می‏کنم و از دست من جاری می‏شود کارهای زیر دست تو، اینها همه باز به دستور خداست و تدبیر او است. امهال تو شقی است ولی نمی‏فهمی، یعنی می‏فهمی ولی نمی‏خواهی به فهمیدنت عمل کنی کما امر یوسف7 بالعمل من تحت ید فرعون مصر همان‏طور که خدا به یوسف دستور داد که اجراکننده فرامین ملک مصر باشد. فراعنه مصر ادّعاها داشتند و اینها هم فراعنه بودند، اینها هم ادّعای خدایی و رسالت داشتند، می‏گوید من خلیفه رسول‏الله هستم، یعنی رسول‏الله، یعنی خدا هستم. معنایش این می‏شود دیگر؛ همان‌طور که یوسف از طرف خدا مأمور بود که فرمان فرعون را اجرا کند، من هم مأمورم.

حضرت جواد7 می‏فرمایند فمازال المأمون ضئیلاً الی ان قضی فی علی بن موسی الرضا7 ما قضی([69]) مأمون بعد از آن جریان دیگر گویا مرضی بر او عارض شده بود که روز به روز ضعیف می‏شد، نحیف می‏شد و مرتّب در فکر بود که صدمه بر حضرت وارد کند تا اینکه در مورد آن حضرت حکم کرد ــ یا در مورد آن حضرت حکم شد ــ آنچه حکم شد ــ یا آنچه حکم کرد ــ و حضرت را شهید کرد.

و صلی‏ الله علی محمد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 3 صفحه 385 *»

فهرست مطالب

 

مجلس اول

خلاصه‏ای از مباحث گذشته …………………………………………… 2

بدن‌های معصومان: بعد از رحلت آنها ………………………………. 3

معنای «موت» ………………………………………………………… 3

آیه «و لاتحسبنّ الذین قتلوا… » ………………………………………… 5

شهید ………………………………………………………………… 5

فرازی از دعای عرفه  …………………………………………………… 9

مجلس دوم

رحلت معصومان پیشین: …………………………………………. 14

مرتبه غیبی امام7 ………………………………………………….. 15

امام هادی7 در کاروانسرای مساکین ………………………………… 17

تعلّق مرتبه غیبی امام7 به بدن عنصری ……………………………… 21

جزیره خضراء ……………………………………………………….. 27

مجلس سوم

غیبت امام7 ………………………………………………………. 29

جزیره خضراء ……………………………………………………….. 30

نظر شیخ اوحد / ………………………………………………… 32

امام غائب7 ……………………………………………………… 33

رشد بشر در دوره ظهور ……………………………………………….. 34

تصرّف امام7 ……………………………………………………… 35

حالت مرگ …………………………………………………………. 35

فاتحه‌خوانى سيد مرحوم­ براى شيخ عبدالقادر ……………………. 36

مرحوم نورى …………………………………………………………. 36

بدن عنصری و ادراک ………………………………………………… 38

مجلس چهارم

حالت مرگ …………………………………………………………. 45

محتضر ……………………………………………………………… 46

نقل چند حدیث …………………………………………………….. 47

نقل يک واقعه و نقدى بر يک نويسنده …………………………………. 49

نظر ملاّصدرا در مسأله ثواب و عقاب در قبر ……………………………. 52

نظر بزرگان + …………………………………………………….. 55

مجلس پنجم

تعلّق مرتبه مثالی امام7 به بدن ……………………………………… 59

مراد از «روح» …………………………………………………………. 60

فضائل بدن رسول الله9 …………………………………………….. 61

ارتباط روح با بدن ……………………………………………………. 65

حکما و مسأله مرگ ………………………………………………….. 67

حرکت جوهریّه ………………………………………………………. 67

بیان ملاّصدرا درباره مرگ ……………………………………………… 70

اشکال آقاى مرحوم­ به ملاصدرا و تابعان او ……………………….. 72

تعلّق نفس به بدن ……………………………………………………. 75

مجلس ششم

شعور بدن …………………………………………………………… 79

تکمّل یافتن بدن …………………………………………………….. 81

سؤال در قبر …………………………………………………………. 83

عود روح به بدن در قبر ……………………………………………….. 85

رشد حیات تا زمان ظهور ……………………………………………… 86

بیان شیخ اوحد+ درباره مرگ …………………………………….. 87

مجلس هفتم

خلاصه‏ای از مباحث ………………………………………………… 92

ادامه بیان شیخ اوحد/ …………………………………………… 94

ایمان و آثار آن در قبر ………………………………………………….. 96

مجلس هشتم

خلاصه بیان شیخ مرحوم / ………………………………………. 106

بدن در قبر ………………………………………………………….. 107

ظهور و تکامل بشر …………………………………………………… 108

ادامه بیان شیخ مرحوم / …………………………………………. 111

مجلس نهم

تصرّف امامان: …………………………………………………… 120

مرگ و حالات میّت …………………………………………………. 121

قبر و جزاء اعمال در قبر ………………………………………………. 121

معنای جسد و جسم در روایات ………………………………………. 122

معنای جسد اوّل و دوّم در فرمایش شیخ مرحوم / …………………. 124

قبض روح  …………………………………………………………. 128

نفخه صعق ………………………………………………………… 128

جسم مثالی ………………………………………………………… 129

مثال برای دو جسد و دو جسم ……………………………………….. 130

مجلس دهم

جسد اوّل و دوّم …………………………………………………….. 136

معاد و بدن‌های آخرتی ………………………………………………. 141

بدن آخرتی در دوره دنیا ……………………………………………… 143

بدن‌های معصومان: …………………………………………….. 144

غیبت امام7 …………………………………………………….. 147

طینت مستدیره …………………………………………………….. 149

مجلس یازدهم

بدن عرضی و بدن اصلی ……………………………………………. 153

روح نباتی و آثار آن ………………………………………………….. 154

حجاب‌های بدن اصلی …………………………………………….. 157

بدن اصلی و بدن عرضی معصومان: ……………………………… 158

غیبت امام7 ……………………………………………………… 162

عالم هورقلیا مرکز حکومت امام7 ………………………………….. 162

کمال بدن امام7 …………………………………………………. 163

خاتم بخشی امیرالمؤمنین7 ………………………………………. 165

شبهه فخر رازی، جواب ابن جوزی …………………………………… 168

مجلس دوازدهم

غیبت امام7 …………………………………………………….. 175

بدن اصلی و بدن عرضی ……………………………………………. 176

بهشت و دوزخ برزخ …………………………………………………. 179

لطافت یافتن عالم در دوره ظهور ……………………………………… 179

«هورقلیا» …………………………………………………………… 188

مجلس سیزدهم

بدن اصلی …………………………………………………………. 196

تمثیل امام صادق7 ………………………………………………. 197

شبهه آکل و مأکول …………………………………………………. 199

تکامل بدن اصلی ……………………………………………………. 201

بدن اصلی و ادراک …………………………………………………. 203

بدن اصلی بعد از مرگ ………………………………………………. 204

مجلس چهاردهم

بدن اصلی ملکی است ……………………………………………… 218

معاد جسمانی است ………………………………………………… 220

مراحل تکاملی جسم ………………………………………………… 221

معنای صحیح حرکت جوهریّه ………………………………………. 221

تکامل از نظر ملاّصدرا ……………………………………………….. 221

تکامل و تلطیف عالم تا زمان ظهور …………………………………… 225

معانی «جسم» و «جسد»  ……………………………………………. 230

مجلس پانزدهم

جسم و جسد انسان ………………………………………………… 235

تنزّل جسد اصلی …………………………………………………… 236

ارواح و ابدان بعد از مرگ ……………………………………………. 237

« هورقلیا » در کلام سهروردی ……………………………………….. 238

اثبات معاد جسمانی ………………………………………………… 240

مجلس شانزدهم

عالم مثال مجرّد نیست …………………………………………….. 244

معنای صحیح تجرّد ……………………………………………….. 245

معانی «جسم» ……………………………………………………… 246

نقل فرمایش مرحوم شیخ اوحد­ …………………………………. 246

مجلس هفدهم

«جسم» و «جسد» …………………………………………………… 263

تجرّد نفس و مسائل برزخ ……………………………………………. 264

ثواب و عقاب در برزخ ………………………………………………. 265

مراد از روح در فرمایش‌های مرحوم شیخ/ ………………………… 267

نقل دو روایت از کافی درباره برزخ ……………………………………. 277

نقل برداشتی از نظریّه بزرگان+ ……………………………………. 281

مجلس هجدهم

عالم مثال و برزخ …………………………………………………… 285

نامه مرحوم شیخ/ به ملا عبدالوهاب قزوینی ……………………… 289

نقل برداشتی از نظریّه بزرگان+ ……………………………………. 296

نقل نظریّه‏ای درباره معاد و بدن برزخی ………………………………… 300

مجلس نوزدهم

بدن اصلی لطیف این بدن است ……………………………………. 308

عالم « هورقلیا » لطیف همین عالم است …………………………….. 309

اجزاء بدن انسان ( جمادیّت، نباتیّت و… ) ………………………….. 315

عالم اظلّه و اشباح ………………………………………………….. 320

اجزاء اصلیّه بدن انسان ……………………………………………… 321

جسدی که در معاد عود می‏کند ………………………………………. 321

مجلس بیستم

عالم هورقلیا و ارتباطش با این عالم ………………………………….. 325

نمونه‏هایی از عالم هورقلیا در این عالم ………………………………. 328

حقیقت افعال و صفات ……………………………………………. 329

حکم اعراض از قبیل بیماری‌ها …………………………………….. 332

فرمانبرداری اعراض از حجّت7 …………………………………… 335

مجلس بیست و یکم

عالم هورقلیا اصل این عالم است ……………………………………. 341

جسد و دو حالت غلظت و لطافت آن ……………………………….. 342

مثال یا بدن مثالی …………………………………………………. 343

بهشت عالم برزخ در مغرب و جهنم آن در مشرق است ……………….. 346

معجزات و ارتباط با عالم هورقلیا ……………………………………. 348

اسفل عالم هورقلیا …………………………………………………. 348

«و ان من شی‏ء الا یسبح بحمده» …………………………………….. 350

حضرت رضا7 و ولایتعهدی ……………………………………… 353

حدیـث حضرت جـواد7 در گـزارش از استسقاء (طلب باران) حضرت رضا7 … 354

مجلس بیست و دوم

صورت‌های خیالی ما نمونه عالم هورقلیا است ……………………….. 362

صور خیالیّه جواهر نسبی بوده و تجرد نسبی دارند …………………….. 363

نظر حکما درباره صور خیالیّه ……………………………………….. 366

نسبت عالم خیال و این عالم از نظر حکما و از نظر بزرگان+ ………… 370

ادامه حدیث حضرت جواد7 در بیان معجزه حضرت رضا7 و هلاکت
حمید بن مهران ……………………………………………………. 373

([1]) بحارالانوار ج 6 ص 214

([2]) واقعة: 88 و 89

([3]) مجموعة الرسائل 30 ص 109 و 110

([4]) بحارالانوار ج 6 ص 217

([5]) بحارالانوار ج 8 ص 346: خلود فلا موت ابداݩً.

([6]) مجموعة الرسائل 30 ص 111 و 112

([7]) کافی ج3 ص 244

([8]) همان.

([9]) در حدیث دیگر از امام صادق7: ان ارواح المؤمنین لفی شجرة من‏الجنة یؤاکلون من طعامها و یشربون من شرابها …                                                                                                                   (کافی ج 3 ص 244)

([10]) ابراهیم : 24

([11]) کافی ج 3 ص 245

([12]) بحارالانوار ج 6 ص 268

([13]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ج 3 ص 77

([14]) بحارالانوار ج27 ص43

([15]) فرقان : 4

([16]) نور : 11

([17]) ابراهیم : 42

([18]) شرح تجرید الاعتقاد ص 406 و ص 407

([19]) حق الیقین ص 288 و 289

([20])کافی ج 3 ص 251

([21]) انبیاء : 47

([22]) بحارالانوار ج 10 ص 102

([23]) ق : 18

([24]) فهرست کتب مشایخ عظام چاپ دوّم، نامه شیخ مرحوم/ ص 157 و  158

([25]) «میزان المطالب» میرزا جواد تهرانی ص 108

([26]) «میزان المطالب» میرزا جواد تهرانی ص 124

([27]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 28

([28]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 29

([29]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 34

([30]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 39

([31]) بیان الفرقان ص 40

([32]) بیان الفرقان ص 47

([33]) بیان الفرقان ص 49

([34]) بیان الفرقان فی معاد القرآن  ج 3 ص 75

([35]) کهف : 29

([36]) واقعة : 62

([37]) نوح : 17

([38]) مریم : 62

([39]) شرح الزیارة ج 4 ص 26 تا ص 29

([40]) کهف : 49

([41]) نور : 24

([42]) انعام : 139

([43]) التذکرة فی علم النحو، ص  10

([44]) لقمان : 16

([45]) بحارالانوار ج 44 ص 183

([46]) مدّثّر : 31

([47]) بحارالانوار ج 54 ص 332

([48]) نساء : 56

([49]) بحارالانوار ج 7 ص 38

([50]) ارشادالعوام ج 2 فصل ص 150

([51]) مجموعة الرسائل سید مرحوم/، رساله شیرازیّة ص 165

([52]) بحارالانوار ج 6 ص 289 و 290

([53]) اعراف: 176

([54]) بحارالانوار ج 27 ص 47

([55]) شرح عرشیّة ج 1 ص 267

([56]) بحارالانوار ج 44 ص 183

([57]) اسراء: 44

([58]) مستدرک الوسائل ج 4 ص 437

([59]) همان.

([60]) شرح عرشیّة ج 2  ص 34

([61]) بحارالانوار ج 44 ص 394

([62]) بحارالانوار ج 27 ص 33

([63]) بحارالانوار ج 100  ص 455

([64]) بحارالانوار ج 17 ص 365

([65]) بحارالانوار ج 57 ص 332

([66]) بحارالانوار ج 49 ص 180

([67]) زیارت جامعه کبیره، بحارالانوار ج 99 ص 129

([68]) قال امیرالمومنین7: الحسود ابداݩً علیل. (غررالحکم و دررالکلم، فصل‏اول  ص28)

([69]) بحارالانوار ج 49 ص 182