بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین
جلد سوم – قسمت سوم
سید احمد پورموسویان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 262 *»
مجلس 17
(شب چهارشنبه 5 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r «جسم» و «جسد»
r تجرد نفس و مسائل برزخ
r ثواب و عقاب در برزخ
r مراد از روح در فرمایشهای شیخ مرحوم/
r نقل دو روایت از کافی درباره برزخ
r نقل برداشتی از نظریه بزرگان+
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 263 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در شناخت «اجساد» و «اجسام» بود و بیان اصطلاح بزرگان ما+ در این بحث. باتوجّه به این عرایضی که به عرض میرسانم اجمالاً فرق بین فرمایشهای بزرگان ما در مسأله معاد با گفتههای حکما و فلاسفه روشن میشود. گرچه بحث اصلی ما مربوط به شناخت غیبت امام7 است و شناخت آن مرتبه از بدن و آن مرتبه باطنی و غیبی، ولی چون سخن به آن بدن رسید و با مسأله معاد تناسبی هم پیدا کرد ، از این جهت چند مطلب را متذکّر شدهایم.
انشاءالله اجمالاً توجّه دارید. بحثهای مفصّل در مورد مسأله معاد هست و در کتاب مبارک «ارشادالعوام» و «فطرة السلیمة» و سایر کتب و رسائلی که درباره بحث معاد است در آنجاها بهطور مفصّل از بدن اصلی و مسائل مربوط به بدن اصلی گفتگو شده است ولی آن مقداری که مربوط به بحث ماست برای اینکه اجمالاً سخنی هم از بحثهای مربوط به این مسائل مطرح شده باشد به عرض میرسد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 264 *»
عرض کردم «جسم»، یک معنای عامّی دارد و یک معنای خاصّی دارد. وقتی که جسم در مقابل جسد بکار برود معنای خاصّ پیدا میکند ولی گاهی معنایی عام دارد که حتی شامل اجساد هم میشود که در مجلس قبل به آن معانی اشاره کردم.
مطلب خیلی مهمّی که لازم است متذکر آن باشیم این است که جسم در معنای خاصّش که در مقابل جسد بکار میرود که از اقسام جسد، «جسد هورقلیایی» بود که «جسد برزخی» هم نامیده میشد و در فرمایشی که در مجلس قبل خواندم به آن جسم برزخی هم فرمودند، این جسم غیر از آن حرف حکما و فلاسفه است. حکما و فلاسفه میگویند نفس انسان در این دنیا به کمال تجرّد خود میرسد. نفس انسانی مجرّد میشود، وقتی که مجرّد شد و به کمال تجرّد خود رسید، این بدن را که لباس و عرضی برای او است کنار میاندازد و دور میاندازد و در بدن مثالی قرار میگیرد. مرادشان از بدن مثالی صورتی است که مجرّد از مادّه است. نفس در صورتی واقع میشود که آن صورت مجرّد از ماده است و دوران برزخش را طی میکند. در دوران برزخ در آن صورت قرار دارد تا قیامت فرا برسد. در قیامت آن صورت را هم کنار میگذارد و نفس مجرّد، وارد عالم آخرت میشود. این اجمال سخن حکما است که میگویند نفس انسان مجرّد است ولی تا در دنیاست در این بدن است و این بدن مادهای دارد و صورتی. که مرادشان از آن صورت، این صورت ظاهری نیست بلکه صورت محیط بر این ماده را میگویند که آن صورت مثال او است. وقتی که این بدن را رها کرد، ماده را رها کرده ولی صورت برای او باقی است. آن صورت را «مثال» میگویند. در آن مثال که صورتی مجرّد از ماده است بسر میبرد. بعد که نفس در آخرت آمد، نه ماده دارد که بدن باشد نه صورت دارد که مثال باشد، مجرّد است از ماده و صورت هردو. این حرف فلاسفه و حکماست.
همچنین مسائل برزخ از قبیل عذاب قبر یا ثواب قبر را هم توجیه میکنند که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 265 *»
توجیهش را اجمالاً از ملاّصدرا نقل کردم که نفس صاحب قوّه خیالیهای است که این قوّه خیالیه هم تجرّد پیدا کرده است ولی چون جزئی است، ادراک جزئیات را میکند. در رتبه نفس، برای نفس قوّه خیالیهای است که وقتی به اینجا نگاه میکند مثلاً فشار قبر را میبیند، یا میبیند حربه آتشین که بر بدنش زدند. بدنش چیزی در اینجا ادراک نمیکند، آنجا هم قوّه خیالیه چیزی از درد اینجا را احساس نمیکند، فقط همین صورت را که تصوّرش را میکند، از آن تصوّر رنج میبرد، از خود همان صورتی که در آنجا حاصل است رنج میبرد که بحثش را اجمالاً کردهایم.
این حرف حکما و حرف فلاسفه است. شما ببینید چقدر فرق است بین این حرفها و بین فرمایشهای بزرگان ما+ و چقدر ایشان مظلومند که به ایشان میگویند شما معادتان را از آنها گرفتهاید و معاد شما با معاد حکما و فلاسفه مطابق است؛ درحالیکه چقدر فرق مطلب است. آن حرفها مال فلاسفه و حکماست؛ البته خیلی مفصّل است و بحثهایشان را همراه با اصطلاحات و قواعد حکمت خودشان بیان میکنند ولی اجمال سخن همین بود که به عرض رسانیدم.
در مقابل آنها کسانی هستند که به ظاهر روایات متعبّدند و میگویند ما هیچ نباید از ظاهر روایات خارج بشویم. ظاهر روایات را که نگاه میکنیم میبینیم میفرمایند در برزخ عذاب هست، در برزخ ثوابها هست و نفس که مجرّد بشود معنی ندارد. برفرض هم مجرّد بشود باید بدن داشته باشد تا بتواند از نعمتها استفاده کند یا به آن عذابها معذّب بشود. پس اینها گفتهاند که روح خودش جسمانیت دارد. بدن که اینجا متلاشی میشود، روح در عالم برزخ جسمانیتی دارد که به آن جسم عذابها را یا ثوابها را احساس میکند. پس عدهای هم به اینطور گفتهاند که بدن در اینجا متلاشی میشود چه بدن اصلی چه بدن عرضی همینجا متلاشی میشود و در قبر یعنی در روی این زمین میماند. فقط برای روح است که ثواب یا عقاب هست و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 266 *»
چون روح باید ثوابها را احساس کند یا عقابها را احساس کند، پس قائل شدهاند به اینکه برای روح یک جسمانیّتی است و یک احساس جسمانی است و واقعاً جسم است مثل همین جسم ماها، به اینطور میگویند، که عباراتشان را شاید یک وقتی بخوانم.
ولی همینها که میخواهند متعبّد به روایات باشند در اینجا اشتباه بزرگی را مرتکب شدهاند. در روایات ما که از ائمّه: رسیده یک حساب برای قبر و بدن میفرمایند، یک حساب برای روح در بهشت و یا جهنّم دنیا میفرمایند. دو قسمت میشود، بدن حسابی دارد و روح حسابی. کارشان جداست، بعد از اینکه روح از بدن مفارقت کرد بدن جداگانه کاری دارد، روح کاری جداگانه دارد. به مجموعه روایات که مراجعه کنیم میبینیم اینگونه است پس نه گفته حکما و فلاسفه درست است و با موازین آیات و روایات درست درمیآید نه آنهایی که خواستهاند در مقابل فلاسفه و حکما متعبّد به ظاهر روایات باشند. آنها هم نتوانستهاند مطلب را درست بیان کنند. مطلب باید طوری بیان شود که با تمام روایات بسازد. در روایات میبینیم بین بدن و بین روح جدا شده. درباره روح میفرمایند اگر مؤمن است به بهشت دنیا میرود و اگر غیرمؤمن است به جهنّم دنیا میرود. درباره بدن میفرمایند اگر مؤمن است در قبر میماند و برای او راهی از قبرش به بهشت گشوده میشود که روحی و نسیمی و رحمتی از بهشت روحش به او میرسد و او متنعّم است و اگر کافر و غیرمؤمن است بدنش در قبرش در حفرهای از حفرههای نیران است. همین بیانی که رسیده و سنّی و شیعه این روایت را نقل کردهاند که القبر روضة من ریاض الجنة او حفرة من حفر النیران([1]) هم سنّیها نقل کردهاند از رسولخدا9 و هم شیعه نقل کردهاند و از ائمّه: هم رسیده است. پس حساب بدن در قبر جداست و کار بدن جداست، کار روح جداست، باید طبق روایات به این مسائل رسیدگی شود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 267 *»
تنها کسانی که توانستهاند حقیقت مطلب را طوری بیان کنند که با مجموعه روایات بسازد، بزرگان ما هستند. بدن را، حسابش را، کارش را، برنامهاش را طبق روایات جدا کردهاند و میفرمایند این بدن همان بدن اصلی است که در عالم ذرّ بدن انسان بوده در آخرت بدن انسان است، در برزخ بدن انسان است و در این دنیا بدن انسان است. از اوّلی که انسان پیدا میشود تا آخری که میمیرد، این بدن بدن اوست و با همین بدن است که اکتسابات میکند و تمام حسابها و جزاها با همین بدن است. این بدن در اینجا که هست در عرضی و اعراضی عنصری است، در برزخ در عرضی و اعراضی هورقلیایی است ولی در آخرت خودش است که دیگر عرض ندارد. خود حقیقت بدن و اصل بدن است که در آنجا خدا اجزائش را ترکیب میکند و به روح دستور میفرماید به وسیله نفخه احیاء و نفخه بعث که داخل بدن شود. این اجمال مطلب درباره بدن است.
در مورد «روح» هم میفرمایند در بهشت قرار میگیرد و مراد از روح چند مرتبه است و این مطلب که مراد از روح چند مرتبه است، صریح فرمایش شیخ بزرگوار/ است. میفرمایند که «اعلم ان الذی یلحق بالجنة جنة الدنیا هو الذی یقبضه الملک» آنی که بعد از مرگ در بهشت دنیا قرار میگیرد، همانی است که ملک آن را قبض میکند که میگوییم قبض روح کرد. این روح همان است که ملک آن را قبض میکند «و هو الانسان الحقیقی» انسان حقیقی هم همان است «و اصل وجوده مرکب من خمسة اشیاء» آن روحی که میگوییم ملک آن را قبض میکند پنج چیز است، از پنج چیز تشکیل شده است «عقل و نفس و طبیعة و ماده و مثال» این پنج مرتبه که تشکیل شد و با هم مرکب شد به آن «روح» میگویند. همین را ملک قبض میکند و از بدن میگیرد. توضیح میفرمایند «فالعقل فی النفس و النفس و ما فیها فی الطبیعة و الکل فی المادة» میدانیم عقل در نفس قرار دارد، ظرفش نفس است. نفس با آنی که در آن است ــ که عقل باشد ــ در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 268 *»
طبع واقع است. طبع و نفس و عقل، در مادّه قرار دارد.
«و المادة بما فیها اذا تعلق بها المثال تحقق الجسم الاصلی» دقت بفرمایید که «جسم» به معنای خاصّش که در مقابل جسد بکار میرود اینجا است. اولجسم، جسم اصلی، جسم اوّل. جسم به معنای خاصّ که گفتیم در مقابل جسد است اینجا پیدا میشود. ماده با آنچه که در ماده بود از طبع و نفس و عقل، وقتی به این ماده مثال و مرتبه مثالی هم تعلق بگیرد، از تعلّق مثال به این ماده با آنچه که در آن ماده است، یک ترکیبی و حالتی دست میدهد که از آن ترکیب و حالت به «جسم اوّل» یا «جسم اصلی» تعبیر میآورند. اگر خاطرتان باشد در مجلس قبل فرمودند نفس هم جسم است، پس وقتی نفس جسم باشد آیا طبع جسم نیست؟ مادّه جسم نیست؟ مثال جسم نیست؟ همه اینها جسم میشوند و لکن در لطافت و در مراتب تفاوت دارند. همه اینها جسم هستند فقط عقل، جسم نیست و فوق عالم اجسام است و سماوی است. بقیه را فرمودند جسم است.
«و هو الغائب فی العنصری» آن جسم اصلی و جسم اوّل در این عنصری غایب و پنهان است. در این عنصری که میفرمایند، یعنی هم در جسد عنصری و هم در جسد هورقلیایی، در هر دو پنهان است. آن جسم اصلی و اوّل، حالت ترکیبی مثال و ماده است. چون ماده صورتی ندارد، وقتی که با مثال ترکیب بشود برایش صورت پیدا میشود. و آن حالت ترکیبی میشود جسم اصلی، جسم اوّل. اما جسم اصلی به معنای خاصّش که در مقابل جسد گفته میشود نه به معنای عامّش. میفرمایند «و هو الغائب فی العنصری المرکب من العناصر الاربعة النار و الهواء و الماء و التراب» آن جسم اصلی در این جسد عنصری غایب و پنهان است که جسد عنصری از این چهار عنصر تشکیل شده است.
دقت کنید: «و هذا العنصری هو الذی یبقی فی الارض و یفنی ظاهره فیها» این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 269 *»
جسد عنصری در زمین باقی میماند و ظاهرش در زمین فانی میشود. جسد عنصری دوتا شد، چون ظاهری دارد و باطنی. ظاهرش جسد عنصری دنیوی و باطنش جسد هورقلیایی است. پس جسد اصلی ظاهری دارد و باطنی دارد. ظاهرش را میگوییم بدن اینجایی و عنصری و باطنش را میگوییم بدن برزخی و هورقلیایی. میفرمایند که «و یفنی ظاهره فی الارض» ظاهرش در این زمین فانی میشود «و هو ینمو من لطائف الاغذیة» معلوم است که این جسد عنصری از لطیفههای اغذیه و غذاها رشد و نمو پیدا میکند.
«و انما قلت یفنی ظاهره فی الارض لان باطنه یبقی» اینکه گفتم ظاهرش در زمین فانی میشود، برای این است که باطنش باقی میماند. آن باطنش که باقی میماند چیست؟ «و هو الجسد الثانی» جسد دوّم او است و جسد دوّمین انسان است که باقی میماند «و هو من عناصر هورقلیا الاربعة» که آن جسد از عناصر عالم هورقلیا تشکیل شده است. آن هم باز همینطور عناصرش چهار تاست، دقت میکنید؟ هیچ سخن از این نیست که عالم مثال عالم مجرّدات است و صورت محض است و ماده ندارد. این فرمایشها درباره عالم مثال و عالم برزخ و جسد اصلی کجا و حرفهای فلاسفه و حکما کجا!؟ خیلی با هم فرق دارند. عرض کردم حکما و فلاسفه میگویند صورت مجرّده از ماده است، ایشان میفرمایند عالم برزخ افلاکی دارد که «هورقلیا» نامیده میشود، اراضی دارد، دارای زمینها و شهرهایی است که در روایات آنها را «جابلقا» و «جابرسا» فرمودند. حتی میفرمایند عناصر اربعه دارد، یعنی مثل اینجا آب و خاک و هوا و آتش دارد اما به حسب خودش. و همینطور که این بدن از عناصر چهارگانه درست میشود، آن بدن هم در آنجا از همان عناصر درست میشود و از همان عناصر هم تقویت میشود، البته آن هم باز ظاهرش است. «و هی اشرف من عناصر الدنیا سبعین مرةً» آن عناصر از این عناصر دنیوی هفتاد مرتبه بالاتر است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 270 *»
یعنی آتش آنجا با آتش اینجا تفاوتشان در قوّت و شرافت و اصالت، هفتاد برابر است. مراد از این هفتاد برابر، رابطه مقام مؤثّر و اثر است. یعنی این آتش از آثار آن است و از آن آتش پیدا شده است. آتش دنیا از آن پیدا شده و آن نسبت به این آتش، اصل است. خاک آنجا همینطور، هوای آنجا همینطور و آب آنجا هم همینطور است.
«هذا هو الذی یتنعم» همان بدن اصلی و جسد دوم است که متنعم است. چرا؟ «لان المؤمن بعد الحساب فی قبره» چون بدن مؤمن بعد از حساب در قبرش میماند. روایات زیادی داریم که میفرمایند بدن در قبر میماند. معلوم نیست که دیگران با این احادیث چه میکنند؟ «یخد له خداً من قبره الی الجنة التی فی المغرب یدخل علیه منها الروح و الریحان» سوراخی از قبر مؤمن به بهشتی که در مغرب است گشوده میشود. مغربی که باطن همین عالم است و غیب همین عالم است، غیب همین وادیالسلام است. چون بهشت دنیا همین وادیالسلام است و در رجعت ائمّه: آن بهشت دنیا ظاهر میشود که همین وادیالسلام است و در پشت کوفه قرار دارد و مراد از «جنّتان مدهامتان» همان بهشت میباشد. پس باطن همین عالم و غیب همین عالم است.
البته این غیب که میگوییم ــ دقّت کنید انشاءالله ــ اینکه میگوییم آخرت در غیب برزخ است و برزخ در غیب دنیاست، یعنی همین دنیا را اگر لطیفش کنند برزخ میشود و برزخ را اگر لطیفش کنند آخرت میشود. همچنین اگر آخرت را کثیفش کنند غلیظش کنند برزخ میشود و اگر یک دفعه دیگر غلظت به آن بدهند دنیا میشود. پس غیب معنایش این است نه اینکه یک چیز دیگری باشد یا چیزهای دیگر. درست بهمانند اینکه اگر همین عناصر لطیف بشود «روح بخاری» میشود، لطیفتر بشود «روح حیوانی» میشود. یک چیز هم بیشتر نیست، همین عالم جسم است و از همین عالم عناصر است و در همین عالم عناصر، وقتی که لطیف شد «روح
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 271 *»
حیوانی» میشود و واقعاً روح حیوانی چیزی نیست جز همین عناصر، واقعاً روح نباتی هیچ چیزی نیست جز همین عناصر ولی یک تلطیف دیده است روح نباتی شده. باز اگر غلیظ بشود همین عناصر میشود؛ همچنین «روح نباتی» اگر یک تلطیف دیگر ببیند روح فلکی میشود. و اینکه روح میگویند قبلاً عرض کردیم چون مبدأ فعالیت میشود، مبدأ آثار میشود. روح یک چیز قلمبهای نیست که با عالم طبیعت بیگانه باشد و از عالم طبیعت خارج و جدا باشد که بگویند از کجا آمده است و بعد بروند بگردند که مبدأ حیات را پیدا کنند. نه، نمیخواهد بگردند مبدأ حیات را پیدا کنند. حیات مبدئی ندارد، خدا همین عناصر را به وسیله عواملی تلطیف میکند، «روح نباتی» میشود. واقعاً روح نباتی همین عناصر است، چیز دیگری نیست، فقط تلطیف شده.
حالا اگر قبل از اینکه این آب و خاک نبات بشود بگوییم روح نباتی در غیب این آب و خاک است، آیا یعنی غیر از این آب و خاک است؟ آری، از نظر لطافت غیر از این آب و خاک است و از نظر اینکه غیر از اینها چیزی نیست همین آب و خاک است. واقعاً آخرت همینطور است، هیچ تعارف ندارد، دروغ هم نمیگوییم، توجیه هم نمیکنیم، تقیّه هم از کسی نداریم. واقعاً آخرت یعنی همین دنیا، والله همین دنیاست نه غیر این، ولی با دو مرحله تلطیف، با دو مرتبه تلطیف شدن به وسیله عواملی که خدا قرار داده است. یک تلطیف که انجام میشود دوران برزخ میشود، یک تلطیف دیگر انجام میشود آخرت میشود، همین است. آسمانهای آخرت همین آسمانهاست، زمینهای آخرت همین زمینهاست و موالیدش همین موالید، عناصرش همین عناصر، اما با دو مرتبه تلطیف. ما غیر از این نمیگوییم، فقط لطافت فراهم میشود، فرق این است پس این بدن که یک بار لطیف شود، همینکه لطیف شود اسمش را «بدن برزخی» «بدن اصلی» و «بدن هورقلیایی» میگذارند و به آن دوره لطافت، به همهاش «هورقلیا» میگویند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 272 *»
میفرماید که از قبر مؤمن راهی به طرف بهشت دنیایی که در مغرب قرار دارد گشوده میشود که از آن بهشت بر او، روح و ریحان داخل میگردد «و هو قوله تعالی» مطابق با این آیه شریفه فاما ان کان من المقربین فروح و ریحان و جنة نعیم([2]) ببینید روح و ریحان دارد، جنّت نعیم هم دارد. جنّت نعیم مال روحش است، یعنی روح که مجموعه آن پنج مرتبهای است که گفتیم ملک قبض میکند و میبرد و دیگر تا رجعت به این بدن عود نمیکند مگر برای سؤال و جواب در قبر که عود میکند و سؤال و جواب که انجام شد باز از او گرفته میشود و دیگر تا رجعت، عود نمیکند مگر اعجازی و مصلحتی باشد که به بدن برگردد. البته ائمّه هدی: و انبیا و بزرگان دین، آنها حسابشان جداست.
«والذی یتنعم بهذا الروح هو الجسد الثانی الذی هو العنصری فی هورقلیا» از این روح و ریحان چه مرتبهای استفاده میکند؟ «بدن». امّا کدام بدن؟ «جسد ثانی»، که جسد ثانی همان جسد عنصری است که در برزخ عنصری هورقلیایی است «و هو فی باطن الجسد الاول الظاهری الذی هو من العناصر المعروفة» آن جسد دوم در باطن این جسد ظاهری است که از همین عناصر معروفه و مشهوده و محسوسه درست شده است.
تا اینجا حساب جسد اوّل و دوّم روشن شد و جسم اوّل را هم که اشاره فرمودند عبارت است از هیأت ترکیبی بین ماده ــ به علاوه آنچه در ماده است ازطبع و نفس و عقل ــ با مثال. وقتی که ماده به اینطور با مثال ترکیب میشوند و با یکدیگر تألیف پیدا میکنند همین حالت ترکیبی «جسم اول» میشود. و فرمودند که نفس، جسم است و خواه نخواه طبع هم جسم است، ماده هم جسم است، مثال هم جسم است، همه اینها جسمند این فرمایش کجا و حرف حکما و فلاسفه کجا که میگویند اصلاً همه عالم برزخ و عالم مثال صورت مجرّده از ماده است!؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 273 *»
بعد میفرمایند «و اما الذی یخرج من الروح فهو الجسم الحقیقی المرکب من الهیولی و المثال و هو الحامل للطبیعة المجردة و النفس و العقل و هو الانسان الحقیقی» آن روحی که از این بدن خارج میشود و ملک که قبض روح میکند. آنی که از این بدن خارج میشود چیست؟ «جسم حقیقی» است. جسم حقیقی چیست؟ جسم حقیقی ترکیب شده است از «هیولی» که همان ماده است (البته این تعبیر از حکماست) ماده و مثال که با هم ترکیب شدند، جسم حقیقی را درست کردند ولی این «جسم حقیقی» یعنی حالت ترکیبی ماده و مثال، حامل طبع مجرّد است، طبع تجرّد یافته از این عناصر دنیوی. یعنی طبع بالنسبه به این عناصر دنیوی، مجرّد است. پس طبع و نفس و عقل همه اینها در این جسم اوّل قرار گرفت؛ انسان حقیقی هم همین است. پس اینکه میگوییم بدن اصلی برای خاطر این است که آن مراتب در این ظرف باید قرار بگیرند این بدن اصلی برای انسان حقیقی بیت و خانه است مثل اینکه این اطاق برای ما که در آن نشستهایم بیت است. پس بدن اصلی در حکم بیت است برای انسان حقیقی که در آن خانه مینشیند و آن خانه جسد اصلی انسان میشود.
«و هذا الجسم من جنس جسم الکل و رتبته فی رتبة محدب محدد الجهات و قوة لذته فی الاکل و الشرب و الملبس و النکاح بقدر قوة لذة الجسد العنصری سبعین مرةً» آن جسم اصلی و جسم اول، واقعاً جسم است اما رتبهاش فوق این عالم زمان ما و افلاک زمانی و حتی عرش زمانی است. رتبهاش فوق اینهاست.
بعد میفرمایند که «و هذا الجسم الحقیقی لاتفارقه الروح و لایفارقها» این جسم حقیقی که برای این مراتب پیدا شد، این جسم که جایش یا بهشت دنیاست یا جهنّم دنیاست، غیر از این بدن است که در قبر قرار دارد. میفرمایند روح از این جسم حقیقی جدا نمیشود. روح یعنی همان مثال و طبع به بالا تا عقل «و لایفارقها» این هم از آنها جدا نمیشود، اینها با همند. یعنی این پنج تا با هیأت ترکیبی که برای مثال و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 274 *»
ماده فراهم شده، اینها همه با هم هستند و هیچ جدا نمیشوند آنوقت برایشان همه جور لذّتها هم هست. چون جسم است همه جور لذّتها برایش هست و تصریح فرمودند که اکل و شرب و ملبس و نکاح برایشان هست. پس باید جسم باشد که همه اینها را داشته باشد. حالا «صورت مجرّده از ماده» یعنی چه؟ پس حرف حکما حرف باطلی است آنوقت آنها چون به این نوع روایات که صحبت از نکاح و ملبس و اکل و شرب و این حرفهاست برخورد میکنند، میمانند که چکار کنند. میگویند برای روح لذّتهای معنویه است لذّتهای معنوی از جمله مثلاً دیدار خدا، ملاقات خدا. آخر اینها چه ربطی به نکاح دارد، چه ربطی به ملبس دارد، چه ربطی به اکل و شرب دارد؟ توجیه میکنند توجیهشان همین است که ارواح به این معنی وقتی که مجرّد باشند و صور مجرّد باشند، این حرفها برایشان معنا ندارد. پس ائمّه: لذّتهای معنوی را به این لذّتها تشبیه کردهاند. ولی مطلب چنین نیست و واقعاً ائمّه دروغ نمیفرمایند. واقعاً در بهشت دنیا نکاح است، در بهشت دنیا اکل است، در بهشت دنیا شرب است، آشامیدن است، خوردن و لباس پوشیدن است. این لذتها تا جسم نباشد و واقعاً ماده و مثال با یکدیگر ترکیب نشده باشند و تشکیل جسم ندهند، معنی ندارد. و میدانیم همهشان هم جسم هستند، تمام مراتب تا عقل همه جسمند، فقط عقل جسم نیست اینها همهجور نعمتها برایشان هست، اینها از هم جدا نمیشوند «الا بین النفختین»([3]) مگر بین نفخه صعق و نفخه بعث و احیاء. بین این دو نفخه اینها از هم جدا میشوند و میدانیم وقتی که نفخه صعق در صور دمیده میشود، روحها همه در صور قرار میگیرد آنوقت در صور برای هر انسان روزنهای است، سوراخی است که روح در آن روزنه قرار میگیرد. در آن محل و در آن روزنه یا سوراخ باز قسمتهایی است؛ عقل در یک قسمت قرار میگیرد، نفس در یک قسمت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 275 *»
قرار میگیرد، طبع در یک قسمت قرار میگیرد، ماده در یک قسمت قرار میگیرد، مثال در یک قسمت قرار میگیرد، دیگر کاملاً ترکیبها از هم میپاشد. نه حاسّی است و نه محسوسی است و نه حسّی است. نه ادراکی، نه مُدرَکی نه مُدرِکی. «فنا» به این معناست که ترکیبها ازهم میپاشد. بدنها هم اینجا روی زمین در قبرها اجزاءشان متلاشی شده. این دوره بین نفختین است که چهارصد سال فرمودند طول میکشد.([4])
بعد که اسرافیل برای احیاء میدمد از آن بالا نور که فؤاد است به عقل تعلق میگیرد، عقل به روح تعلق میگیرد، روح به نفس تعلق میگیرد، نفس به طبع تعلق میگیرد، طبع به ماده تعلق میگیرد، ماده به مثال تعلق میگیرد. این مجموعه که جمع شدند «روح» تشکیل شده و باطن انسان درست میشود، خطاب میرسد که بدنها هم درست شود و بدنها هم ترکیب اخروی میشوند آنگاه در آخرت دستور داده میشود این روحها از صور خارج میشوند و در بدنهای ترکیب شده آماده شده قرار میگیرند بدن آخرتی به زندگی آن مراتب زنده میشود، حرکت میکند، از قبر خارج میشود. نگاه میکند هیچچیزی از خودش کم نمیبیند، همانی است که در اینجا میدیده، هیچ کمتر از خودش نمیبیند.
پس جسم اوّل معلوم شد که چیست و دیدیم در نفخه صعق آن جسم هم از هم میپاشد. یعنی ماده و مثال که با هم ترکیب شده بودند و «جسم مثالی» تشکیل شده بود (آن جسم را میتوان به نامهای «بدن مثالی»، «جسم مثالی» و «بدن روح» خواند) توجّه میفرمایید؟ آن جسم که حالت ترکیبی ماده و مثال بود از هم میپاشد و جسم اوّل بهم میخورد. حالا وقتی که نفخه احیاء میشود، آن مراتب که یکی پس از دیگری به هم تعلق مییابند و در هم قرار میگیرند تا به ماده میرسد، ماده که صورتی ندارد، مجرّد از صورت است به مثال تعلق میگیرد. ماده و مثال در آخرت و در احیاء و نفخه بعث ترکیب که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 276 *»
پیدا میکنند «الجسم الثانی» درست میشود، یا بگویید «الجسم الاصلی» «الجسم الاخروی» آنجا درست میشود. جسم به معنای خاصّ که در مقابل جسد است.
و امّا آن بدن که جسد ثانی و هورقلیایی بود و در قبر بود و قبرش هم یا روضة من ریاض الجنة یا حفرة من حفر النیران بود همواره ترکیب میشد و تلطیف میگشت و تربیت مییافت تا در آخرت برای او یک ترکیبی فراهم بشود و اجزائش طوری با هم ترکیب بشوند که برای ابد بتواند با آن مراتب بماند. بعد از کسب این لطافت آن مراتب به این جسد تعلق میگیرند. پس جسد ثانی که جسد اصلی است در قیامت قرار میگیرد و از آن طرف جسم اصلی و جسم ثانی هم که ترکیبی است که برای ماده و مثال در نفخه احیاء و بعث فراهم میشود، به جسد اصلی تعلق میگیرد و در آخرت انسان جسم اصلی و جسد اصلی را به علاوه مراتب بالا دارد. عقل دارد، روح دارد، نفس دارد، طبع دارد، ماده دارد، مثال دارد. بین ماده و مثال که حامل آن مراتب بالا هستند در آخرت یک ترکیبی میشود که به این ترکیب جسم اصلی و جسم اخروی میگویند اینها همه قرار میگیرند در جسدی که در برزخ و بین نفختین تلطیف شد. همانی که در دنیا به آن «بدن عنصری» میگوییم، در دوران برزخ به آن «بدن هورقلیایی» میگوییم، همان در آخرت بدن اصلی یا جسد ثانی و جسد اصلی است که آن مراتب به این تعلق میگیرد و با هم ترکیب میشوند به ترکیبی که دیگر ابداً برای آن ترکیب فنا نیست، دیگر برای آن ترکیب تلاشی نیست، تفکک و از هم پاشیدن نیست، خلود است و خلود. آنجا مرگ را به شکل کبش ــ یعنی به صورت میشی ــ میآورند و او را میکشند و به اهل بهشت گفته میشود خلود و لا خروج دیگر خارج نشوید. به جهنّمیان هم گفته میشود خلود و لا خروج دیگر خارج نشوید. دیگر مرگ نیست، کجا میخواهید بروید؟([5])
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 277 *»
پس مراد از جسم اوّل و جسم دوّم در اصطلاح شیخ بزرگوار/ روشن شد که چیست. البتّه این اجمال بحث است. بعد توضیحات زیادی درباره جسم عنصری میفرمایند که مورد بحث ما نیست، در آخر بحث میفرمایند «و الحاصل ان الروح لاتنفک عن الجسم الاصلی» روح ــ یعنی عقل و نفس و طبع و ماده و مثال ــ از جسم اصلی انفکاک پیدا نمیکند «الا بین النفختین» مگر در دوران بین نفختین «نفخة الصعق و نفخة البعث. و اما الذی یبقی فی القبر فهو الجسد الثانی الذی من عناصر هورقلیا و اما الذی من هذه العناصر فانه یفنی»([6]) بعد شروع به ذکر مثالهایی میفرمایند که دیگر مورد بحث ما نیست. این عبارت روشن شد و شما خوب دیدید که بیان این بزرگوار چیست.
روایاتی در مورد عالم مثال و عالم برزخ ذکر شده است که بعضی همین روایات را نفهمیدهاند و گفتهاند که این روایات معتبر نیست. دو تایش را از کتاب «کافی» نقل میکنم، احادیث کافی بحمدالله برای ما معتبر است. اگر کسی حدیثی را نفهمید باید علمش را به آلمحمّد: رد کند بگوید من نمیدانم. البته مانعی هم ندارد که در احادیثی که در کافی است روایاتی باشد که امام7 تقیّه فرموده باشند و مطابق عامّه و مذاق و روش و اعتقادات آنها فرمایشی فرموده باشند که به قرینه سایر روایات معلوم میشود که آنها تقیّه است ولی این دوتا روایتی که من عرض میکنم هر دو در کافی است و هیچ احتمال تقیّه و این حرفها هم در این مباحث نیست و توجیه این روایات و تفسیر و بیان این روایات هم جز به این فرمایشهای پر برکات روشن نمیشود.
عن ابیعبدالله7 ان الارواح فی صفة الاجساد فی شجرة فی الجنة([7]) ارواح در صفت اجساد قرار میگیرند. دقت میکنید میفرمایند صفت اجساد چون جسد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 278 *»
عبارت شد از جسد عنصری و جسد هورقلیایی. پس مراد از صفت اجساد، همانی است که ماده و مثال وقتی که با هم ترکیب میشوند و در غیب این جسد قرار میگیرند، در صفت این هستند. ارواح هم یعنی عقل و طبع و نفس که همه در یک صفتی هستند که آن صفت عبارت است از ترکیب ماده و مثال با یکدیگر، یک هیأتی دارد، صورتی دارد، خصوصیات و حدودی دارد که وقتی که ارواح در بهشت نگاهش میکنند، او را میشناسند. تا روح از اینجا قبض میشود و در بهشت قرار میگیرد، تمام ارواح آشنا دورش جمع میشوند و او را میشناسند علی صفة الاجساد مطابق صفت جسدش این روح را میشناسند. البته چون میبینند از هول عظیمی آمده میگویند صبر کنید قرار بگیرد، استراحت بکند این از هول عظیمی آمده است (خدا بر همه ماها آسان بگیرد) میگویند بگذارید قرار بگیرد، یک خورده آرامش پیدا کند بعد از او سؤال میکنیم. بعد تا آرام میشود، دورش جمع میشوند و میپرسند فلانی چه شد؟ اگر بگوید که مرد، میگویند وای! رفت در جهنّم پیش ما نیامد. اگر بگوید که نمرده و هست، امیدوار هستند که اگر بمیرد ملحق به مؤمنین بشود.([8]) پس میبینند او را و میشناسند.
علی صفة الاجساد فی شجرة من الجنة([9]) البته میدانیم که بهشت دنیا شعاعی از بهشت آخرت است. پس شجرهای از بهشت است، یعنی این ریشهاش آنجاست، این یک درختی از آنجا است؛ شجره به این معنا باشد مثل کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء([10]) پس شجره مانعی ندارد به این معنا باشد. البته
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 279 *»
حدیث ادامه دارد ولی آن قسمتش مورد بحث ما نیست.
در کافی حدیث دیگری از حضرت صادق7 است که میفرمایند فاذا قبضه الله عزوجل صیر تلک الروح فی قالب کقالبه فی الدنیا([11]) عدهای به قالب مثالی یا بدن مثالی قائل شدهاند. قالب مثالی یا بدن مثالی که میگویند از این احادیث خواستهاند استفاده کنند و آن بدن را یک بدنی میدانند که غیر از این جسم و غیر از این جسد و غیر از همه اینها، خدا آنجا یک چیزی درست میکند، مثلاً بدنی به عنوان بدن مثالی. اما اگر ما گاهگاهی «بدن مثالی» گفتیم مرادمان همان ترکیب ماده و مثال با هم است. اگر به آن، بدن مثالی یا جسم مثالی بگویید عیبی ندارد؛ همان جسم اول است که روح و آن مراتب بالا در آنجا قرار دارد. ولی دیگران از این حدیثها چنین استفاده کردهاند که خدا یک بدنی دیگر از جنس عالم مثال درست میکند و مثل این بدن است و روح را در عالم مثال داخل آن بدن میکنند و در بهشت قرار میدهند. نه، اینطور نیست. توضیحش همین است که عرض شد که جسم اوّلی است که شیخ مرحوم/ توضیح فرمودند. چیز دیگری نیست که بخواهند به انسان اضافه کنند. آن چیست و از کجا آمده و چه ربطی به انسان دارد که انسان را داخل آن بدن بکنند؟ و انسان نیست مگر همین مرتبههایی که ذکر شده است.
میفرمایند وقتی که خدا قبض روح کرد، روح را در یک قالبی بهمانند همین قالبی که در دنیا دارد میگرداند.
حدیث دیگری هست از ابی ولاّد حنّاط که ایشان خدمت حضرت صادق7 عرض میکند «قلت له جعلت فداک یروون ان ارواح المؤمنین فی حواصل طیور خضر حول العرش» خدمت حضرت عرض کردم: فدایتان شوم روایت میکنند که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 280 *»
ارواح مؤمنان در حوصله و چینهدانهای مرغها و طیور سبزی هستند که اینها اطراف عرشند. که این حرف سنّیهاست و اگر یک وقتی هم در احادیث شیعه باشد تقیّه است؛ آنها اینطور توجیه کردهاند. فقال لا فرمودند اینچنین نیست المؤمن اکرم علی الله من ان یجعل روحه فی حوصلة طیر مؤمن نزد خدا محترمتر از این است که روح او را در چینهدان مرغ قرار بدهد ولکن فی ابدان کابدانهم([12]) ولی خدا ارواح مؤمنان را در بدنهایی قرار میدهد که مثل بدنهایشان است. و آن بدن همان جسم اول است که دربارهاش توضیح داده شد که همه مراتب در آن قرار میگیرد و آن از خود انسان است و در همین دنیا الآن هم در جسم ما هست. یعنی در این جسد ما که باطنش یعنی تلطیفش عبارت است از جسد عنصری هورقلیایی. پس جسم اول همان ترکیب ماده و مثال با یکدیگر است که حامل است و در آن مراتب بالا تا عقل قرار دارد خدا که میگیرد یا ملکالموت که روح را میگیرد و قبض میکند، میبرد. همه آن مراتب در همان هیأت و شکل که مناسب با این بدن است میروند در بهشت دنیا یا در جهنّم دنیا قرار میگیرند. این بیان مربوط بود به جسم اوّل و جسم دوّم به اصطلاح شیخ مرحوم/ به معنای خاص که در مقابل جسد اوّل و جسد دوّم قرار داشت.
حالا یک عبارتی را میخوانم برای اینکه شما بدانید مظلومیت شیخ مرحوم/ چیست و عدم دقّت کسانی که این مباحث را بررسی کردهاند تا چه اندازه است. البتّه بررسی که نکردهاند، خیلی سطحی قضاوت کردهاند. این عبارت را به عرضتان میرسانم که از یکی از رجال علمی و خیلی متدیّن و بسیار مقدّس و مهذّب و متعبّد بود. البتّه از مخالفان ملاّصدرا بوده، خود من درسش حاضر میشدم هر موقعی که قم نبودم و اینجا بودم درسش حاضر میشدم، از بزرگان حوزه مشهد بود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 281 *»
حالا اسمش را هم ببرم مانعی ندارد، آن مرحوم «حاج شیخ مجتبی قزوینی» نام داشت البته با مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی اشتباه نشود. ایشان چندین کتاب هم دارد، از مخالفان مکتب ملاّصدرا بود. ایشان در ایّام تابستان به خصوص درس تابستانی قرار داده بود و وقتی بود که ایشان بیاناتی داشت در ردّ نظریات ملاّصدرا در شرح اصول کافی که خود من شرکت میکردم و از مخالفین صد در صد ملاّصدرا و سایر حکما بود ولی فکر میکنم خود ایشان اصالة الماهوی بود و طرفدار ابوعلی سینا بود. ایشان شاگردانی هم داشت که الآن بعضی از آنها مشغول فعالیتهای علمی هستند. و عرض کردم که ایشان در تقدّس و تدیّن و علوم اصطلاحی طوری بود که مورد توجّه تمام حوزه بود. چنین کسی با یک چنین دیانتی، با یک چنین تقدّسی، با یک چنین علمی، ببینیم بررسیش و دقّتش و قضاوتش در مورد مکتب بزرگان ما چقدر کم و چقدر کوتاه و چقدر نارسا و چقدر بیجاست.
همین روایت اخیر را ذکر میکند بعد میگوید: «از این روایت شریفه ظاهر میشود که صورت برزخی همان صورت روحی است که در دنیا بوده و به صورت بدن دنیایی میباشد» تا اینجایش را درست فهمیده است که مراد همان صورت است و چیز دیگری نیست، ولی همان صورت چیست؟ فرمایشهای شیخ بزرگوار برای ما توضیح میدهد که آن صورت و آن بدن چیست. بعد میگوید: «و مجرد نیست که تعلق به بدن مثالی گیرد» که احتیاج داشته باشد؛ یعنی برای ثوابها و برای عقابها نیازمند باشد به اینکه بدن مثالی بخواهد بگیرد «چنانکه شیخیه به تقلید از شیخ اشراق قائل به بدن هورقلیایی یعنی بدن مثالی شدند.»
ببینید تفاوت مطلب چقدر است! بدن هورقلیایی چه بود و این جسم اوّل چه بود! اصلاً چه ربطی به هم دارد؟ دقت کنید عرض کردم ایشان خیلی تدیّن داشت. آیا تدیّن به این زیادی اجازه میدهد که انسان دقّت نکرده، بررسی نکرده مطلبی را در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 282 *»
کتابی بنویسد؟ آن هم کتابی که به عنوان یک شخصیت بزرگ علمی در حوزه نوشته شود و بلکه به عنوان یک شخصیت دیانتی. چون یک وقت هست کسی به عنوان حکمت بوعلی یا حکمت ملاّصدرا کتاب مینویسد، این یک چیزی. اما وقتی یک کسی به نام حکمت قرآن و حکمت اهلبیت کتاب مینویسد و میگوید آنچه من در این کتاب نوشتهام اینها حکمت آلمحمّد: است، با ادعای یک چنین نسبتی، خیلی کار اینها سختتر است که بدون دقّت و بدون بررسی بیایند یک مطلبی را به کسی نسبت بدهند.
کدام یک از شیخیّه یک چنین حرفی را زده است؟ در کجا گفتهاند؟ در کدام کتاب این حرف نوشته شده که روح به بدن هورقلیایی تعلق میگیرد؟ اصلاً بدن هورقلیایی در قبر مانده است و روح در بهشت، و به بدن کاری ندارد و تازه مگر روح چیست؟ باید فهمید چگونه در بهشت است یا در جهنّم است. و کجا گفتهاند روح به یک بدن مثالی یا بدن جداگانه هورقلیایی تعلق میگیرد؟ کجا چنین حرفی زدهاند؟ ایشان میگوید: «مجرّد نیست که تعلق به بدن مثالی گیرد چنانکه شیخیه به تقلید از شیخ اشراق…»
آخر مرحوم شیخ بزرگوار که همه جا میگویند ما از ائمّه: میگیریم و طبق آیات و روایات حرف میزنیم و ما مقلّد شیخ اشراق نیستیم. میگوید: «چنانکه شیخیه به تقلید از شیخ اشراق قائل به بدن هورقلیایی یعنی بدن مثالی شدند، یا آنکه روح به واسطه علاقه و انس به بدن ایجاد صورتی شبیه به بدن دنیا ایجاد کند چنانکه دستهای از عرفا و آخوند ملاّصدرا میگوید»([13]) البته آخوند ملاّصدرا میگوید روح و نفس یک قوّه خیالیّه ایجاد میکند برای اینکه از آن ثوابها لذّت ببرد و یا از آن عذابها احساس درد کند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 283 *»
پس فرمایش شیخ بزرگوار/ هیچ ربطی به حرفی که ایشان زده و نسبتی که ایشان به شیخیّه داده است ندارد. آن بیانی که عرض کردم و توضیحی که دادم الحمدللّه روشن است. انشاءالله در فرصت معیّن به سراغ گفتههای خود ایشان و معادی که خود ایشان بیان میکنند هم میرویم تا ببینیم با فرمایشهایی که بزرگان ما فرمودهاند چه فرقی دارد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 284 *»
مجلس 18
(شب پنجشنبه 6 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r عالم مثال و برزخ
r نامه شیخ مرحوم/ به ملا عبدالوهاب قزوینی
r نقل برداشتی از نظریه بزرگان+
r نقل نظریهای درباره معاد و بدن برزخی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 285 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد مشایخ عظام+ عالم برزخ را بیان فرمودهاند و جسم اصلی و بدن اصلی را توضیح دادهاند و سخن ما هم در همان جسم اصلی و بدن اصلی است. وقتی که بدن اصلی قبل از مرگ در دنیا به فعلیّت میرسد برای عموم مردم و عموم انسانها دوران ظهور خواهد بود و همچنین در موقع مردن آن بدن به فعلیّت میآید و احکام آن بدن جاری میگردد و عالم برزخ برای آن بدن گفته میشود. به همین مناسبت بحث به شناخت این بدن در برزخ کشیده شد و گفتاری از شیخ مرحوم/ را عرض کردم که راجع به تقسیمبندی جسم و جسد بود. «جسد» به دو جسد که جسد اصلی و جسد دنیوی باشد تقسیم شد و همچنین «جسم» به جسم اوّل و جسم دوّم انقسام یافت و مباحثی عنوان کردیم و بهطور اجمال دانستیم که مشایخ ما از «عالم برزخ» چه اراده میفرمایند، از «عالم مثال» چه اراده میفرمایند، از «بدن هورقلیایی» چه اراده میفرمایند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 286 *»
اجمال مطلب این است که بدن اصلی انسان تا وقتی که در دنیاست لباس و اعراضی دارد که از این لباس و اعراض به «لباس عنصری» تعبیر میآوریم. در عالم برزخ که قرار میگیرد، لباس و اعراضی دارد مناسب عالم برزخ که به آن لباس، «بدن عنصری هورقلیایی» میگوییم و وقتی که در آخرت قرار میگیرد دیگر عرضی برای او نیست و همان بدن اصلی است. این که مربوط به بدن و جسد.
و اما روح، یعنی همان که ملکالموت قبض میکند، آن را هم فرمودند که عبارت است از عقل و نفس و طبع و ماده و مثال، آنوقت ماده و مثال ترکیبی مییابند که به آن در دوران برزخ «جسم اوّل» میگوییم و البته الآن هم همان ترکیب هست و در غیب جسد اصلی است. همه آن مراتب روح است و در حکم روح است و غیر از عقل، بقیه مراتبی که ذکر شد همه جسمند ولی جسمهایی هستند که در نهایت اوج مرتبه اجسام واقع شدهاند و بسیار لطیفند و در بهشت برزخ به نعمتهای بهشتی متنعّمند و یا در جهنّم برزخ به عذابهای جهنّم برزخ معذّبند. اینها مطالبی بود که بهمقدار لازم و اجمال به مناسبت همین بحثهایی که در دست داریم بیان شد.
در ضمن روشن شد اتّهامی که بر این بزرگواران وارد میکنند و میگویند اینها به عالم هورقلیا قائلند و عالم هورقلیا یک عالمی است که فقط صورت است و مجرّد از ماده است و تقریباً میخواهند همان حرفی را که حکماء اشراق و صوفیه میگویند به ایشان نسبت دهند و به همین مناسبت هم شیخ بزرگوار/ را تکفیر کردند که یا مراد ایشان را ندانستند و یا دانسته به این عمل بزرگ و شنیع اقدام کردند. پس الحمدللّه اجمالاً معلوم شد که چقدر بین بیانات بزرگان ما و بین گفتههای حکمای اشراق و صوفیه فرق است.
حکمای اشراق و صوفیه معتقدند که بین عالم عقول که به آن «عالم مجرّدات محضه» میگویند و بین این عالم محسوس ما که این عالم را «عالم مادّیات محضه»
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 287 *»
مینامند عالمی است که آن را «مثال» میگویند. و میگویند خود عالم مثال و موجوداتش صورت محضه هستند، از ماده مجرّدند، ماده ندارند ولی صورت و هیأت و شکل و مقدار دارند و ازاینرو آن عالم را «عالم مقدار» هم میگویند اما خالی از مادّه و مجرّد از مادّه. میگویند عالم مادیات، هم ماده دارند و هم مقدار و صورت و هیأت و شکل و حدود ولی عالم مثال با موجوداتش از ماده مجرّدند اما متلبّس بهمقدار و هیأت و صورتهای مثالیه هستند. صورتهای مثالیه عالم مثال را تشبیه میکنند و میگویند درست مثل صورتهای خیالیه ماست. ما در عالم ذهن یک صورتهایی داریم، خیالاتی داریم؛ و این صورتهایی را که در ذهن داریم مجرّد محض نمیدانند بلکه میگویند این صورتهایی که در خیال داریم از ماده مجرّدند، ماده ندارند، فقط صورت دارند و متحقّقند اما در ذهن ما. حالا عالم مثال و موجوداتش بهمانند همین صورتهای ذهنیه ما هستند که صورتند و ماده ندارند ولیکن در آن عالم متحقّقند. هم خود آن عالم در جای خود متحقّق است و هم موجوداتی که در آن عالم هستند متحقّقند و موجود، ولکن وجودشان وجود صوری و مثالی و خالی از ماده است. میگویند بین این عالم ماده ما که محسوس است و بین آن عالم عقلی که مجرّد از مادّه و صورت است این عالم مثال واسطه شده، به همین مناسبت هم به آن «برزخ» میگویند که بین این عالم و آن عالم واسطه است. موجوداتی که از عالم عقلی تنزّل میکنند، لباس صوری میپوشند و در عالم مثال متحقّق میشوند. موجوداتی هم که بخواهند از این عالم مادّه وارد عالم مثال شوند باید ماده را از خود خلع کنند و با صورت صرف وارد عالم مثال شوند. در عالم مثال، به هیچوجه مادهای وجود ندارد، هرچه هست صورت محضه است. به این عالم «عالم مثال»، «عالم خیال منفصل» و «عالم برزخ» میگویند. اینها تعبیراتی است که حکمای اشراق و یا صوفیه درباره عالم برزخ و عالم مثال دارند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 288 *»
شما پس از آشنایی با اجمال مباحث از نظر بزرگان و فرمایشهای ایشان که در این چند مجلس به عرض رسانیدم میبینید چقدر فرق است بین فرمایشهای بزرگان ما و بین این حرفهایی که حکمای اشراق و صوفیه گفتهاند و چقدر به بزرگان ما ظلم شده است که گفتهاند شماها حرفهایتان همانهایی است که حکمای اشراق و صوفیه گفتهاند. هورقلیایی که شما میگویید همان است، مثالی که شما میگویید همان است با این همه تصریحات و با اینکه صراحةً میفرمایند که ما بدن اصلی را عبارت میدانیم از همین بدنی که الآن هست ولکن این بدن تلطیف میشود و معنای تلطیف شدن این نیست که مادهاش را از دست بدهد، بلکه ماده و صورت تلطیف میشود. وقتی که تلطیف شد بهمقدار لطافت ماده، صورت لطیف میشود و باز در آخرت لطافت بیشتری برای همین ماده فراهم میشود. ازاینجهت صورتهای مناسب با مادههای لطیفه بر بدنهای اخروی پوشانیده میشود. هم ماده و هم صورت هر دو برای این بدن هست و واقعاً جسد است و واقعاً بدن است. نه اینکه صورت بشود و در آخرت مجرّد محض بشود، بلکه بدن بدن است و بدن اصلی است.
البته توضیح این اصطلاحات را فرمودهاند و مراد خود را هم از این اصطلاحات بیان کردهاند. وقتی که مراد خود را فرموده باشند و بفرمایند که مراد از این اصطلاحاتی که بکار بردهایم، همین معنای عمومی اسلامی است که همه مسلمانان برآنند و بفرمایند که این معنی را اراده کردهایم؛ آیا جا دارد، آیا انصاف است، دیانت است که بگویند نه، خیر سخن شما همان حرف حکمای اشراق و صوفیه است و بنابراین معاد شما همان معاد است و در نتیجه چون آن کفر است پس نعوذبالله شما هم کافرید؟ آیا چنین قضاوتی منصفانه است؟ اوّلاً خودتان این مثل مشهور را در همه جا دارید که «لا مشاحّة فی الاصطلاح» در اصطلاح نزاع و جنگ و جدال نیست. خود شما میگویید در اصطلاح نزاع نیست. حالا این الفاظی که این بزرگواران بکار بردهاند اوّلاً در روایات
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 289 *»
رسیده است. «جسد» و «جسم» در روایات و در زیارات رسیده است و همچنین «هورقلیا» در السنه حکما رسیده و حکما هم که اصول مباحث را از انبیا گرفتهاند. و همچنین باز در روایات خود ما «جابلقا» و «جابرسا» رسیده([14])، حالا اگر این کلماتی که در روایات رسیده به عنوان یک اصطلاح قرار بدهند و بعد مراد خود را از این اصطلاح هم بیان کنند و این مراد مطابق با ضرورت اسلام باشد، آیا بجاست و صحیح است که دیگران بگویند که همان حرفی که آنها زدهاند شیخیّه میزنند؟ آیا این قضاوت درستی است؟ و آیا این کار صحیح است ؟
شیخ مرحوم/ بعد از اینکه از ایران به عراق مراجعت فرمودند و آن حادثه شنیعه در قزوین رخ داد و آن بزرگوار را در آنجا تکفیر کردند، ایشان از عراق به آخوند ملاعبدالوهّاب نامهای مرقوم میفرمایند که ایشان ساکن قزوین بوده و شیخ مرحوم در مدتی که قزوین بودند منزل ایشان بودند و بعد از رفتن ایشان، البته این مرحوم آخوند ملاعبدالوهّاب را هم صدمه زدند که چرا شما از ایشان پذیرایی میکردید. نامهای از آنجا مرقوم میفرمایند که این نامه را من میخوانم چون هم مربوط به بحث ما هست و هم اینکه این بزرگوار به مراد خودشان تصریح میفرماید و بعد هم انشاءالله به تبعیت خود این بزرگوار عباراتی از دیگران نقل میکنیم که همین حرف را زدهاند، فقط این اصطلاحات را به کار نبردهاند.
«بسم الله الرحمن الرحیم
الی جناب عالی الجناب و لب الالباب الداخل فی الخیرات من کل باب اهدی جمیل التحیة و السلام اصلح الله احواله و بلغه اماله فی مبدئه و مآله بحرمة محمد و اله امین رب العالمین.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 290 *»
اما بعد فان سألتم عن محبکم و داعیکم فانا احمد الله الیکم اما انا من جهة نفسی ظاهری و باطنی ففی راحة و اما الناس من جهتی فقد اختلفوا فمنهم من امن و منهم من کفر و لو شاءالله مااختلفوا ولکن الله یفعل ما یرید»
بعد از تعارفاتی که معمول بوده، میفرمایند اما من از جهت خودم ظاهرم و باطنم خیلی در راحتی هستم، نگرانی برای من نیست. بعد از جریان تکفیر و صدماتی که به ایشان زدند، میفرمایند من در راحتی هستم، خودم نگرانی ندارم. اما مردم از جهت من اختلاف کردهاند. بعضی ایمان آوردهاند و بعضی کافر شدند و اگر خدا میخواست اختلاف نمیکردند. یعنی اگر خدا نمیخواست امتحانشان کند اختلاف نمیشد. اما چون مبنای امتحان به میان آمده و باید آزمایش بشوند از این جهت اختلاف کردهاند و خدا هم آنچه را که اراده فرموده انجام میدهد. بعد میفرمایند:
«جاء الورع الزاهد الشیخ شفی و اراد ان یطعن علی جنابک فلم یجد انه نظر فی بعض کتبی فی قولی ان للانسان جسدین الاول یعاد یوم القیمة و هو الجسد الاصلی و الثانی اعنی العارضی الذی لیس من الانسان و انما هو عرض لحق المکلف من الاکل و الشرب و لیس من حقیقته و انما هو فی نفس الامر جسد تعلیمی او بحکمه» میفرمایند فلانی ــ که شخصی بوده ــ آمد و خواست در تو طعنه زند و عیبی بر تو وارد کند راه نیافت. تااینکه در بعضی از کتب من و در گفته من نظر کرد که گفته بودم انسان را دو جسد است، یک جسد در قیامت عود میکند که جسد اصلی او است و دیگری جسد دومی است و عرضی و عارضی است که از انسان نیست و آن در این دوران از خوردن و آشامیدن ملحق به انسان میشود و از حقیقت انسانی نیست. همان جسدی است که دیگران آن را «جسد تعلیمی» گفتهاند و یا در «حکم تعلیمی» است.
«و ان قلت انه من العناصر فان کل ماتحت فلک القمر من العناصر الجواهر و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 291 *»
الاعراض» و اینکه من گفتهام که آن بدن عنصری از عناصر است، زیرا هرچه که زیر فلک قمر است از عناصر است، چه جواهر باشد چه اعراض، همه از عناصر است و اینها در حکم عرضند و به قیامت نمیآیند، بلکه جسد اصلی به قیامت میآید.
بعد که این عبارات من را دید «و نفخ الشیطان فی قلبه» شیطان در قلب او دمید «فقال انه کفر» گفت این سخن کفر است «و هذا کافر» و مرا هم کافر خواند و گفت که «الاخوند الملا عبدالوهاب یصلی خلف الکافر» گفت که ملاّعبدالوهّاب هم پشت سر کافر نماز خوانده. این حرفها را زد. «و اعانه علیه قوم اخرون» عدهای هم او را بر این کارش کمک کردند فقد جاؤا ظلماً و زوراً([15]) ستم کردند و دروغ گفتند و بافتند الذی تولی کبره منهم له عذاب عظیم([16]) آن کسی که عمده این کار را به عهده گرفت برای او عذاب بزرگی خواهد بود. چرا این کار را کردند؟ «خوفاً علی دراهم العجم و الهند» برای پولهای عجم و پولهای هند. یعنی فکر میکردند که آن پولها در جیب آن بزرگوار قرار میگیرد، ترس بر آنها باعث شد که این اقدام شنیع را کردند.
«حتی قالوا انک تقول ان الذی خلق السموات و الارض علی بن ابیطالب» تا اینکه گفتند تو گفتهای کسی که آسمانها و زمین را خلق کرده علی بن ابیطالب است «و حکموا بنجاسة الارض التی اطؤها» و حکم کردند به نجاست هر زمینی که من پا روی آن بگذارم «و بنجاسة حضرة الحسین7 لانی ادخل علیه للزیارة» حتّی گفتند حرم حسین صلواتاللهعلیه نجس شده است. چرا؟ چون من برای زیارت میرفتم و وارد حرم میشدم؛ گفتند حرم را نجس کردی «والامر اعظم مما تسمع» امر بزرگتر است از آنچه که بشنوی «و بذلوا الاموال علی ذلک للقریب و البعید تشدیداً لتکفیری» مالها میدادند به نزدیکان و دوران تا تکفیری که درباره من شده و حکم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 292 *»
تکفیری را که کردهاند محکم سازند و لاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون([17]) ولی خدا را غافل مپندار از آنچه که ستمگران میکنند.
«و قلت هذا کلام خواجة نصیرالدین فی التجرید و العلامة فی شرح التجرید و المجلسی فی کتابه المسمی بحق الیقین» میفرمایند من گفتم این سخن که من گفتم همان است که خواجه نصیرالدین طوسی در کتاب «تجریدالاعتقاد» خود گفته و علامه حلّی همان کتاب را شرح کرده و در شرح خود گفته و مرحوم مجلسی در کتاب «حقالیقین» خود گفته. حرف من همان است «قال فی التجرید» خواجه نصیرالدین طوسی در تجرید اینطور گفته «و لایجب اعادة فواضل الانسان» واجب و لازم نیست خداوند در قیامت فواضل و زیادیهای انسان را عود دهد و برگرداند، آن اعراض را لازم نیست خدا برگرداند «و بیّنه العلامة فی الشرح انه لایحشر الا الطینة الاصلیة»([18]) علاّمه حلّی در شرح همین عبارت خواجه نصیر طوسی فرموده است که محشور نمیشود از انسان مگر همان طینت اصلیّه «و قال المجلسی کلاماً طویلاً من جملته هذا» مرحوم مجلسی بیان طولانی دارد که ازجمله سخنانش این است که میفرماید (عین عبارت مرحوم مجلسی است): «دویم آنکه در بدن اجزاء اصلیّه هست که باقی است از اوّل عمر تا آخر عمر و اجزای فضلیّه میباشد زیاده و کم و متغیّر و متبدّل میشود و انسان که مشارٌالیه است به انا و من، آن اجزاء اصلیّه است که مدار حشر و نشر و ثواب و عقاب بر آن است»([19]) این تصریح مرحوم مجلسی است که بدن اصلی همان اجزاء اصلیّه است. میفرمایند «و فی هذا الکتاب مثل هذا الکلام کثیر» در «حقالیقین» مرحوم مجلسی از اینجور عبارات زیاد است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 293 *»
«و الصادق7 کما فی الکافی سئل عن المیت یبلی جسده» حضرت صادق7 طبق حدیث کافی سؤال شدند از میّت که آیا جسدش میپوسد؟ قال نعم حتی لایبقی له لحم و لا عظم الا طینته التی خلق منها فرمودند آری، بدن میپوسد که باقی نمیماند گوشتی و نه استخوانی مگر همان طینتی که از آن طینت انسان خلقت شده است. «فانها لاتبلی تبقی فی القبر مستدیرةً حتی یخلق منها کما خلق اول مرة»([20]) آن طینت اصلیّه در قبرش مستدیره باقی میماند، یعنی برگرد قطب خود دور میزند به «دور استدارهای» (یعنی استمداد میکند و خدا هم مددش میفرماید. قطبش روح او است که در جنّت قرار گرفته، از آن بهشتی که روحش در آنجا واقع شده امداد میشود و هی استمداد میکند؛ این معنای «استداره» است) تا اینکه خدا از آن خلقش میکند همانطور که در اوّل بار خلقت شد.
بعد میفرمایند «و کل العلماء علی هذا» همه علما همین حرف مرا زدهاند «فجعلوا هذا الجسد الثانی الذی لایعود کما هو رأیی هو الجسد التعلیمی اعنی العارض او العرض» آنها هم این جسد دوم را که من گفتم «عنصری» است و عود نمیکند ــ و رأی من این است ــ را «جسد تعلیمی» قراردادهاند، مقصودم آن است که آن جسد عارضی یا عرض است که عود نمیکند، علما هم همینجور گفتهاند «حتی انی صرحت فی بعض کتبی ان الجسد الذی یعاد لو وزن لما زاد علیه هذا الذی فی الدنیا المرئی مقدار ذرة لانه هو هو بعینه مایزاد فیه ذرة و لاینقص منه ذرة» میفرمایند حتّی من در بعضی از کتابهایم صراحتاً گفتهام آن جسدی که عود میکند اگر در همین جسد دنیایی که دیده میشود کشیده شود و در همین جسد عنصری آن را بکشند، یک مقدار و یک ذرّه کم و زیاد نخواهد شد. چرا؟ چون آن بدن اصلی که من گفتم عود میکند، بعینه همین است. زیاد نمیشود در آن ذرّهای و کم نمیشود از آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 294 *»
ذرّهای. فان الله یقول و ان کان مثقال حبة من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین([21]) اگر بهمقدار یک خردل باشد ما آن را خواهیم آورد و ما کافی هستیم. یا «اکتف بنا» اکتفا کن به اینکه ما حسابگر باشیم «قوله اتینا بها ای بعینها» اینکه خدا فرموده ما او را میآوریم، آن خردل و آن ذرّه را هم که باشد ما میآوریم، یعنی خود آن را میآوریم. ایشان تصریح میفرمایند «بعینها» یعنی خود آن را میآوریم.
«ولکن متی کنتُ کافراً جاهلاً بالمعاد» چطور میشود که من کافر به معاد باشم؟ من جاهل به مسأله معاد باشم «و انا ادعی بانه ما احد عرف ذلک مثلی» و حال آنکه من ادعا میکنم کسی معاد را نفهمیده است آنطور که من فهمیدهام و آنطور که من مراد خدا و رسولخدا و ائمّه هدی: را فهمیدهام و بیان کردهام، کسی مثل من نفهمیده است؛ آنوقت مثل من کسی را میگویند کافر به معاد است و یا جاهل به امر معاد است.
«و قد وقف علماء العجم کلهم علیها ما طعن فیها الا جاهل بمعنی قولی او معاند منکر للحق» و آن کتابهای من هم منتشر است و همه علمای عجم بر کتابهای من اطلاع پیدا کردهاند و هیچکس بر کتابهای من طعنه نزده، عیب بر کتابهای من نگرفته مگر آن کسی که جاهل به مقصود من بوده و مراد مرا نفهمیده یا اصلاً معاند و منکر حق بودهاست.
«و قد قال امیرالمؤمنین7 اذا قال احدکم لاخیه یا کافر کفر احدهما الحدیث»([22]) حضرت امیر فرمودند اگر کسی از شما به برادرش بگوید «ای کافر»، بالاخره یکی از این دو کافر خواهند بود. یا اینکه درست گفته است و امّا اگر بیجا گفته باشد خودش کافر است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 295 *»
«لکن یا شیخ حسبی الله و کفی به شهیداً ان الله یقول فی کتابه الحق: ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید([23]) و الحاصل» خلاصه سخن اینکه «انا اقول حسبی الله و کفی لیس وراء الله منتهی والسلام علیک و رحمة الله و برکاته و سلام علی من یعز لدیک و خص نفسک بالسلام.»([24])
نامه مبارک این بزرگوار تمام شد. در این نامه شریف میبینیم به مراد خودشان تصریح میفرمایند که مراد من از جمیع سخنانی که در معاد گفتهام همان است که مرحوم مجلسی گفته بود، همان است که مرحوم خواجه نصیر طوسی گفته، همان است که علاّمه حلّی گفته و همان است که همه علما گفتهاند که جسد اصلی عود میکند امّا فواضل و زیادتیها که کم و زیاد میشود و تغیر و تبدل پیدا میکند، اینها عود نمیکند. این همان حرف آنهاست، همین حرف را در یک اصطلاح آوردهام و اصطلاح من هم خلاف اصطلاح رسولخدا و اولیاء خدا و قرآن نیست تا در اصطلاح مرا محکوم کنید. نه اصطلاحم خلاف قرآن و خلاف سنّت است نه مرادم خلاف قرآن و خلاف سنّت است. پس چرا شما بر من عیب گرفتهاید و مرا تکفیر کردهاید و این همه امور پیش آوردهاید؟
در این نامه دیدیم که این بزرگوار برای بیان مراد خود به کلمات خواجه نصیر طوسی، علاّمه حلّی و مرحوم مجلسی استشهاد فرمودهاند، ما هم تأسّی به این بزرگوار میکنیم و در همین بحثی که داریم میخواهیم کلام را در این قسمت خاتمه دهیم چون بحث معاد مفصّل است و ما در بحث معاد نیستیم. ما در باره آن بدن صحبت میکنیم و قصدمان هم بحث از جهت دنیوی آن بدن است نه جهت اخروی و نه حتّی جهت برزخی اما به مناسبت بحث به این قسمتها کشیده شد. پس ما هم به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 296 *»
این بزرگوار تأسّی میکنیم و به سراغ آن علمائی میرویم که در عصر حاضر از علمائی بودند و یا هستند که معاصر شمرده میشوند و هرکس از مردم که میخواهد بداند آیا مشایخ ما درست گفتهاند یا نه، به سراغ ایشان میرود و یک چنین موقعیتی را در جامعه دارند که هرکس میخواهد بداند فرمایشهای شیخ احمد احسایی/ درست است یا نه، به سراغ همین علما میرود و از اینها سؤال میکند. چون از نظر وجهه مورد توجّه مردمند، از نظر علمی مورد توجّه حوزههای علمیّهاند و از جهت دیانت هم مورد توجّه اهل دیانت هستند. ببینیم یک چنین کسانی درباره معاد چه میگویند. آیا غیر از همین است که این بزرگوار تصریح فرمودهاند و مراد خودشان را گفتهاند؟ البتّه اصطلاح را کنار میگذاریم، به اصطلاح کار نداریم. هورقلیا، جابلقا، جابرسا، جسد، جسم و اینها را کنار میگذاریم. چون به مراد خودشان تصریح فرمودهاند که مراد من چیست. مراد را در دست میگیریم و میرویم به سراغ این آقایانی که علمای معاصرینند و مورد توجّه هستند و حتّی با ملاّصدرا و با حکمت ملاّصدرا مخالفند و بر حکمت ملاّصدرا رد نوشتهاند و مدّعی هستند که آنچه در معاد و اینگونه مسائل گفتهاند مذهب محمّد و آلمحمّد: است و از قرآن و احادیث تجاوز نکردهاند. ما به سخنان آنها مراجعه میکنیم تا ببینیم آنها چه گفتهاند که غیر از این فرمایشها باشد؟ و یا فرمایشها چیست که غیر از گفته آنها باشد؟ چه مخالفتی است؟
از جمله نوشتهای است از یکی از علمائی که الآن در قید حیات است و خیلی مورد توجّه است و نوع کسانی که میخواهند راجع به شیخیه سؤال کنند به ایشان رجوع میکنند و از خود ایشان میپرسند که شیخیه چه میگویند حق میگویند یا باطل میگویند و ایشان هم قضاوت میفرمایند. در خود کتابشان هم قضاوت کردهاند راجع به همین مسأله معاد به خصوص بعد از اینکه عباراتی نقل میکنند مینویسند:
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 297 *»
«و در بیان شرحی از معاد جسمانی شیخ احسائی گوییم: آنچه از کلمات منقوله از کتاب شرح عرشیّه و کتاب شرحالزیاره او استفاده میشود چنین است:»
آخر انصاف دهید یک شخصیت علمی، دیانتی، موجّه که میخواهد در یک مسأله اینچنین دامنهداری که مشایخ بحث کردهاند قضاوت کند به همین اکتفا کرده است که کلمات نقل شده چنین است. کلمات نقل شده از کتاب «شرح عرشیّه» و «شرحالزیاره» اینکه نقل شده شما از کجا مطمئن شدید که نقل درست است؟ اوّلاً خودتان باید رجوع کنید، به علاوه یک کتاب دو کتاب نیست، یک بحث و دو بحث نیست، یک مورد و دو مورد نیست؛ در موارد زیاد این بزرگواران بحث کردهاند. بعد هم یک عالم نیست، مرحوم شیخ فرمودهاند، مرحوم سیّد توضیح دادهاند، مرحوم آقای کرمانی تفصیل دادهاند، مرحوم آقای شریف طباطبایی+ بیان و شرح کردهاند. شما همه اینها را باید رسیدگی کنید و آنوقت که نتیجه همه اینها را به دست آوردید قضاوت کنید. اگر بنای انصاف است این برنامه کار است نه اینکه طبق آنچه از کلمات منقوله از کتاب شرح عرشیه مستفاد میشود. منقوله یعنی چه؟ مگر کتابها چاپ نشده بوده، مگر در دسترس نبوده که خودتان مراجعه کنید و قضاوت کنید؟ خلاصه عباراتی نقل میکند من نمیدانم منقوله از کجاست، چه کسی بوده که آن را نقل کرده. دیگر ذکر نمیکند که چه کسی نقل کرده. بعد هم میگوید «قال فی کلامه المنقول عن شرح العرشیّة» باز عبارتی که نقل شده از شرح عرشیه در جواب شبهه آکل و مأکول داده شده نقلکرده و باز میگوید: «و قال فی کلامه المنقول عن شرح الزّیارة» و عبارتی که نقل شده از شرحالزیاره نقل کرده. بعد از همه اینها آنوقت میگوید که: «قال بعض العلماء المعاصر فی بعض کتبه» قضاوت بعضی از علمای معاصر را درباره این فرمایشها نقل میکند و بعد اشاره مختصری به عالم هورقلیا کرده میگوید: «و شرح عالم هورقلیا که شیخ احسائی بدان قائل شده
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 298 *»
چنانکه از کلماتش استفاده میشود به اختصار این است» آنگاه شروع میکند بهمقداری نقل کلمات ایشان و بعد آخرش میگوید: «ما میگوییم پوشیده نیست که بر این مطالب شیخ مزبور هیچ دلیلی عقلی نبوده و خود او نیز ظاهراً مدّعی دلیل عقلی نشده. آری بعض این سخنان را از روایات مبارکات گرفته و با خیالات و بافتههای فکر خود آمیخته و تحویل داده است.» یک مسأله به این مهمّی با این همه گفتگو در کتابهای مختلف این نتیجهگیری و برداشت ایشان است.
حالا ما میگوییم خودتان چه میفرمایید؟ خود شما معاد را بفرمایید چیست. شما که مدّعی هستید که همه مردود هستند، حکماء اشراق، حکمای مشّاء، ملاّصدرا، شیخ احسائی، همه مردودند، شما چه میفرمایید؟ معاد را از قرآن و احادیث چگونه میگویید؟ عبارتی شروع میکند «اقول فالتّحقیق فی امر المعاد اجمالاً هو ان یبعث الخالق القادر الحکیم تعالی شأنه هذه الابدان المادّیة حقیقةً بلا ارادة تأویل و توجیه جعلی فی هذا الکلام ابداً ولکن فی نشأة اخری» تحقیق در امر معاد بهطور اجمال این است که خداوند خالق قادر حکیم مبعوث میکند و برمیانگیزاند این ابدان مادی را که حقیقتاً مادی هستند ولکن در نشأه دیگری. «و تلج الارواح فیها باذنه» ارواح به اذن خدا داخل آن بدن میشوند «و هذا بعد طی عالم البرزخ» و این بعد از گذراندن عالم برزخ است «و بعبارة اخری یخلق و یجعل القادر تعالی شأنه مادّة هذه الابدان الدّنیویّة ابداناً للارواح فی نشأة اخری»([25]) به عبارت دیگر اینطوری است که خدا ماده این بدنهای دنیویه را خلق میکند و قرار میدهد ماده این بدنهای دنیویه را بدنهایی برای روحها در نشأه دیگری. این اجمالش است.
بعد همین مطلب را ایشان بهطور تفصیل بیان میکند و آن تفصیل را درباره جواب شبهه آکل و مأکول بیان میکند: «چنانکه در اواخر مبحث ششم از مقدمات
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 299 *»
اشاره شد، بدن هر انسانی را اجزائی است اصلی که در او بر سبیل خصوصیت و تعیّن اخذ شده و اجزائی است فرعی که بر وجه ابهام و بدلیّت در آن مأخوذ است. پس قوام شیئیّت و شخصیّت بدن هر انسان به همان اجزاء اصلی است که از بدو خلقت در عالم قبل از صلب و رحم، خالق متعال برای وی معیّن و مقدّر و محدود و مشخّص نموده است و قوام تشخّص هر انسان مرکّب از روح و بدن، تنها به روح او نیست بلکه به روح با بدن اصلی است و البته تغییر و تبدیل ضمائم مخلوطه و اجزاء ممزوجه فرعیه صدمه به شخصیّت او نمیزند. بنابراین در مقام دفع شبهه مزبور (یعنی شبهه آکل و مأکول) میگوییم هرکس که میمیرد یا ذرّات و اجزاء اصلیّه بدن او را قادر علیم در زمین محفوظ میدارد و نمیگذارد مأکول دیگری شود و یا بر تقدیر اینکه مأکول دیگری گردد از اجزاء فرعیّه و فضلیّه بدن او میگردد نه از اجزاء اصلیه و شخصیّه بدن وی و در معاد، روح هر یک از آکل و مأکول به همان بدن اصلی خود تعلق میگیرد و تغییراتی که حاصل میشود در ناحیه اجزاء فرعیه و ضمائم مخلوطه است.» حالا ما از ایشان میپرسیم اسم اینها را بگذارید عنصری یا اسم اینها را بگذارید هورقلیایی یا اصلی، اصطلاح که فرق نمیکند. میبینید که مطلب همان است وقتی که ما اصطلاح را کنار بگذاریم، الفاظ را کنار بگذاریم، مراد را که میگیریم میبینیم همان را تو داری میگویی. همانی که بزرگان ما میگویند تو همان را گفتی، چیز دیگری نگفتهای و آنها هم غیر از این چیزی نمیگویند.
باز میگوید: «ذرّات طیّبه منضمّ به طیّبین و ذرّات خبیثه منضمّ به خبیثها خواهد شد که اعتبار آنها با هر بدن گفتیم بر سبیل ابهام و بدلیّت است.»([26]) این عبارت ایشان است و ایشان یکی از علمائی است که عرض کردم امروز هرکس از متدیّنین و از کسانی که تابع قرآن و اهلبیت: هستند بخواهند حقّانیت شیخیّه را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 300 *»
بدانند، رجوع به اینها میکنند که اینها چه میگویند.
کسی که از ایشان در حوزه در علم مشهورتر بود و در دیانت و تقوا کاملتر بود که خود ایشان در نزد او خاضع بودند، «مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی» بود که فوت شد. که عرض کردم خودم در درسهای ایشان حاضر میشدم و ایشان از مخالفان ملاّصدرا بود و در علم، همه او را از ایشان اعلم میدانستند و در دیانت هم اتقی و اورع میدانستند و حتّی ایشان در نزد او خاضع بود چون سنّ ایشان بالنسبه به ایشان خیلی فرق میکرد. من از ایشان عباراتی ذکر میکنم که ببینید معادی که ایشان میگوید همان است که مرحوم شیخ فرموده است در صورتیکه ایشان هم نسبت داده بودند شیخیّه را به تبعیّت از علمای اشراق و شیخ اشراق که قائلند به اینکه برزخ، عالم مثال است و مجرّد از مادّه است و نوشتهاند که همان حرفهای آنها را شیخیّه میزنند. ما که دیدیم هیچ تناسبی بین حرفهای اشراقیین و فرمایشهای بزرگان ما نیست حالا ببینیم خود ایشان چه میفرمایند. البته اگر مرحوم شیخ متمسّک به فرمایشهای خواجه نصیر و علاّمه حلّی و مرحوم مجلسی نشده بودند، ما هم متمسّک نمیشدیم ولی ما تأسّی میکنیم به ایشان برای اینکه ببینید فرقی نیست و اصل مطلب چیزی نیست که غیر از آنی باشد که دیگران میگویند.
ایشان میگوید: «اصل دوّمی که از آیات شریفه قرآن و روایات مستفاد میباشد و معاد قرآن مجید بر آن استوار میگردد این است که انسان موجود در این عالم که ابتدای آن نطفه است و بعد علقه و مضغه و طفل و جوان و پیر میشود و میمیرد، در عالمی قبل از این عالم خلقت شده. خداوند متعال قبل از این عالم هر انسانی را به وجود ذرّی خلق فرموده و روح و عقل به او کرامت فرموده و او را مکلّف ساخته است و همانطوری که در این عالم دارای بدن و روح و عقل میباشد در عالم قبلی نیز دارا بوده؛ این سه جهت تعبیر به طبیعت و روح و نور شده است. ملخّص اخبار در این باب که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 301 *»
مجملی از آن ذکر میگردد این است که پروردگار به علم و قدرت کامله خود انواری خلق فرمود و ارواحی و ابدانی خلق نموده و ارواح را در ابدان جای داده و عقل به آنها عطا فرموده، بعد آنان را تکلیف نمود. آنان که فرمان بردند سعید شدند و عاصیان شقی گردیدند. معذلک از برای حضرت متعال بدا میباشد که در این جهان، شقی را سعید بگرداند. و نام عالم قبلی عالم ذرّ است زیرا که مردم به وجودهای ذری خلق شدند.»([27])
البته خود این کلمه ذرّ ایشان را هم مثل سایرین به اشتباه انداخته و فکر میکنند یعنی موجوداتی بسیار ریز؛ ایشان از موجودات ریز و ذرّه گرفته و در این اشتباه افتاده، بزرگان ما میفرمایند «ذرّ» به اعتبار مقایسه خلق نسبت به جلال خالق است که ذرّ و کوچک نامیده میشوند نه اینکه ذرّه باشند بلکه موجودی بودند و همه مراتبشان محفوظ و بدن محفوظ، ولی چون در برابر عظمت جلال خداوندی به شمار نمیآیند و مقایسه نمیشوند، «ذرّه» هستند. ذرّ به آن معنا نه ذرّ یعنی مورچه و یا ذرّه به معنای ریز و بسیار ریز. ولی ایشان مثل سایرین در آن اشتباه افتاده و ذرّه حساب میکند.
بعد میگوید: «چون خداوند متعال حضرت آدم را آفرید، بعضی از این ذرّات را در صلب وی قرار داد و بعضی را در هوا نگاه داشت تا زمانی که مقدّر فرموده که در این جهان بیاید به ضمیمه غذا یا هوا داخل صلب پدرش و به صورت نطفه داخل رحم مادر میگردد و بعد از جریان و طی مراحل، مؤمن و موحّد یا کافر و مشرک میگردد.»([28]) این یک قسمت که لازم است بدانیم.
عبارت دیگری ایشان دارند. «تنبیه: از آنچه بیان گردید و روایاتی که نقل کردیم ظاهر شد که روح انسان مجرّد به معنایی که فلاسفه گفتهاند نیست بلکه از طینت علّیین یا اعلا علّیین خلق شده و صورت نوعیه و قوی و خیال یا تعقّل نیست … و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 302 *»
صریح روایات است که ارواح مؤمنین و شیعیان از طینت و ماده خلق شدهاند. چگونه میتوان حکم به تجرّد یا عین علم و عقل بودن آن نمود؟ و نیز معلوم شد مخلوق سابق در عالم ذرّ منحصر به طینت و بدن نبوده بلکه انسان در عالم ذرّ مرکّباً از روح و بدن و عقل خلق شده به صورت ذرّی. بالجمله موجود در این عالم همان انسان است که به صورت ذرّی مرکب از روح و عقل و طینت در عالم ذرّ و قبل از عالم رحم و نطفه به هزاران سال خلق شده است و در عالم ذرّ از ارواح، اخذ میثاق شده است»([29]) البته تمام اینها تحقیق دارد که در جای خودش باید بررسی شود که یک ظاهر عبارات را اینها متوجّه شدهاند ولی از حقیقت مسائل بیبهره هستند. این هم یک مطلب.
باز میگوید «گفته نشود که این ابدان لایتناهی به حسب عقول ما، چطور در ظهر (پشت) آدم جای گرفته زیرا هرچه تصوّر کنیم که حضرت بزرگ هیکل بوده است باز هم درست نمیشود.» ایشان میگوید «این اشکال صرف استبعاد است. این را که میتوان گفت وجود ذرّی تمام بشر از آدم تا روز قیامت حجمی بسیار کوچک باشد که قرار دادن آن در ظهر آدم و اخراجش عقلاً مانعی ندارد. چنانکه میلیونها ذرّات جنبنده که به اندازه یک دانه گندم بیشتر حجم ندارند، روح، بلکه جمیع خصوصیات حیوان بزرگ را حیوان دارند.» ایشان میخواهد بگوید که ذرّات مثلاً تمام خصوصیات یک حیوان را دارد. بعد میگوید «پس هیچ مانعی ندارد که ذرّات طینت و ابدان تمام مردم در ظهر آدم باشد و بعد خداوند روح و عقل به آنان عطا فرموده؛ تکلیف، تحمیل بر آنها نماید و برای اینکه معلوم شود ذرّات خیلی کوچک و فوقالعاده ریز عالم ذرّ به عدد لاتحصی به حسب ما ممکن است و در جای خیلی کوچک جا بگیرد» برای اینکه این مطلب روشن بشود «کلام فلاماریون فلکی اروپایی مشهور را نقل میکنم. در کتاب «خدا در طبیعت» مینویسد: تعداد اتمهای حجمی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 303 *»
که به اندازه یک سر سنجاق باشند،» حجمی را درنظر بگیرید به اندازه یک سر سنجاق، اتمهای یک چنین حجمی مثلاً باشند «عبارت از عددی است که برای شمردن آن باید یک هشت و در جلوی آن بیست صفر بنویسیم. پس هیچ اشکالی ندارد که ابدان ذرّیه» ببینید ابدان اصلی را اینقدر ریز حساب میکنند «ابدان ذرّیه نیز ذرّات کوچکی باشند که در ظهر آدم قرار داده شده و از صلب آن حضرت به اصلاب آباء و ارحام امّهات تا روز قیامت انتقال یابند.»([30]) این عبارات را من از جاهای مختلف این کتاب میخوانم که مجموع آنها را روی هم بریزیم ببینیم چه میشود.
عبارت دیگر: «روح انسان در این عالم عین روح عالم ذرّی است که دارای عقل و شعور و بدن است و بدن این نشأه عین آن بدن است» آن بدن ذرّی حالا به این بزرگی شده و هیچ عیبی هم ندارد. «و بدن این نشأه عین آن بدن است و اختلافات به عوارض طاریه غیر دخیله در اجزاء اصلیه میباشد» یعنی این اختلافات که دیده میشود اینها به واسطه عوارض طاری است که هیچ دخالت در اجزاء اصلیّه ندارد «و از برای روح و ذرّات اصلیّه بدن ذرّی تغییری حاصل نشده و تغییرات منحصر در صفات و کمال و عوارض عارضه لازمه و غیرلازمه این عالم است و برگشت بالفعل به ما بالقوّه نخواهد بود» بعد میگوید «و اما شبهه تناسخ در موقع خود ذکر خواهد شد که در این مورد بیاساس است»([31]) این هم یک مطلب.
دستهای از روایات را ایشان ذکر میکند بعد میگوید: «از این روایات چنین استفاده میشود که انسان مخلوق در این عالم، مخلوق نسلی همان وجود ذرّی سابق است که در رحم قرار داده شده و از اجزاء این عالم با او مزج و خلط شده از اغذیه این عالم تغذیه کرده نمو و رشد نماید و مراحلی طی نماید. و همین مضمون را تأیید
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 304 *»
میکند روایتی که در «علل» نقل شده که راوی گفت از حضرت صادق7 سؤال کردم جهت چیست که انسان در مکانی زائیده میشود و مکان دیگر میمیرد؟ فرمود خداوند انسان را از اطراف زمین خلق کرده و در آن از اجزاء زمین قرار داده. پس میگردد هرکسی به ترتیب و خاکی که از آن ترکیب و خلق شده. و نیز در کافی روایت میکند که راوی سؤال کرد از حضرت صادق7 آیا جسد میّت در قبر پوسیده میشود؟» همان حدیثی که شیخ مرحوم نقل فرمودند «فرمود بلی پوسیده میشود، از پوست و گوشت و استخوان او چیزی باقی نمیماند مگر طینت اوّلیه که خدا او را از آن طینت خلق فرموده و آن طینت باقی میماند در قبر تاآنکه روز قیامت خلق کند از آن طینت چنانکه در اول پیدایش آن خلق فرموده».([32])
عین همان عبارت و همان حدیث است. «باؤک تجرّ و بائی لاتجرّ» عربها مثل خوبی دارند. چطور شما که به همین حدیث تمسّک میکنید حق است، شیخ مرحوم که تمسّک به همین حدیث میفرمایند و مراد خود را میفرمایند مطابق همین حدیث است و غیر از این نمیگویم، میگویید نه، حرف تو باطل است. این ضربالمثل عربی اینجا خوب مناسب است «باؤک تجرّ و بائی لاتجرّ».
تااینکه بالاخره ایشان میگوید که از روایات نکاتی استفاده میشود که نکاتش را نه وقت ما میرسد که بخوانیم و نه هم حوصله اجازه میدهد. بالاخره نتیجه این پنج نکتهای که ایشان استفاده میکند و اگر وقت میداشتیم خود همین پنج نکته را میخواندیم که میدیدید همه همان فرمایشها است ولی به شکل نارسا و ناتمام و خیلی ناقص، اما بزرگان ما، تمام، کامل و جامع بیان میکنند.
بعد آخر میگوید: «نتیجه از مجموع آنچه که در اصول گذشته از آیات و روایات بیان شد این چنین بدست آمد که انسان مخلوق در این عالم، قبل از این عالم، به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 305 *»
وجود ذرّی خلق شده و دارای طینت کمال و روح و عقل بود. سپس همان طینت ذرّی با روح قدیم به صورت نطفه از اصلاب مردان خارج و داخل ارحام گردید و اجزاء اصلیه از این عالم با آن ذرّات مخلوط شده و از اجزاء این عالم هوا و آب و مکان و غذا تغذیه و نمو نموده و مراحلی در رحم طی کرده و وارد این عالم گردید تا قبل از مرگ مراحلی طی کند. پس از مردن طینت اصلیه ذرّی و اجزاء اولیه او باقی و عوارض و زوائد و نفحات این عالم منحلّ گردد تا روز حشر و معاد به همان ذرّات و اجزاء اصلیّه روح اوّل او دیده شود و معذّب یا متنعّم خواهد بود. پس قوام و شخصیت هر شخصی به همان طینت و ذرّات و اصول اوّلیه است، عوارض و منضمّات مدخلیّت در شخصیّت شخص و ذات ندارد و این انسان، قابل وجدان کمالاتی است که خارج از ذات او است که باید استکمال کرده تا به حدّ کمال برسد و به وجدان آن کمال متلذّذ و به فقدان او متألّم گردد.»([33])
این هم بیان دیگر: «تتمیم: از مسلّمات روایات و از ضروریات دین اسلام تصدیق به وجود عالمی است بین دنیای مشهود و عالم قیامت به نام برزخ که ارواح پس از مفارقت این عالم در عالم برزخ متنعّم و یا معذّب به نعم جسمی میباشند و گفتیم چون روح جسم لطیفی مخالف با اجسام محسوسه ماست» شیخ مرحوم ما هم که همین را میفرمایند، جسم است ولی نه مثل این اجسام. آیا غیر از این گفتهاند؟ «خواه مخالف بالنوع با اجسام محسوسه باشند یا نه و دارای دو کمال بزرگ علم و قدرت به اکتساب و اعطاء الهی هستند و در عالم برزخ هم لذائذ روحی و عقلی و هم لذائذ جسمی و حسّی دارا میباشند، البته بر حسب اختلاف واجدیت کمال و اعمال و اخلاق حسنه و رذیله، لذّت و عذاب آنها مختلف خواهد بود. و امّا تعلّق ارواح پس از مرگ به اجساد مثالیّه، مسلّم روایات و دین و مذهب نیست و دلیلی هم اقامه نشده
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 306 *»
گرچه بعضی از علما احتمال دادند نظر به ظاهر دو روایت که ما بیان خواهیم کرد» که ما آن دو روایت را خواندیم، بلکه سه روایت خواندیم «شاید جهت این باشد چون تجرّد ارواح از مسلّمات فلسفه و عرفان بوده و بعضی از بزرگان اختیار کردند و تجرّد با لذائذ و آلام جسمی تناسبی ندارد ناچار قائل به ابدان مثالی شدهاند. این احتمال در واقع متّخذ از قولی است که در معاد و بقاء ارواح متوسطین و بلها و مستضعفین گفتیم.»([34]) که بقیّه ربطی به بحث ما ندارد و مورد بحث ما نیست.
این هم عبارات ایشان که مطلب تمام است و روشن و عبارتی از ایشان نقل کردیم در مجلس قبل که شیخیّه را به تقلید از شیخ اشراق نسبت دادهاند که قائل به بدن هورقلیایی یعنی بدن مثالی شدهاند. ما که چنین حرفی را نزدیم و نگفتیم و بزرگانمان نفرمودند و در کلماتشان ندیدیم که به تبعیّت از شیخ اشراق این حرف را زده باشند. توضیح مرادشان از هورقلیا را دادهاند که چیست و بحمدالله مسائل روشن است و دیدیم اینها هم که مدّعی هستند حکمت قرآن و اهلبیت: را گفتهاند و معاد را از نظر قرآن و اهلبیت بررسی کردهاند، چیزی نگفتهاند که غیر از فرمایشهای بزرگان ما باشد بلکه همان فرمایشها را گفتهاند اما به شکلی ناقص، ناتمام، نارسا و خیلی مخلوط و درهم و برهم و همراه با بعضی از اشتباهات. حق مطلب که معاد از نظر قرآن و اهلبیت باشد همان است که بزرگان ما گفتهاند فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر.([35])
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 307 *»
مجلس 19
(شب یکشنبه 9 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r بدن اصلی لطیف این بدن است
r عالم « هورقلیا » لطیف همین عالم است
r اجزاء بدن انسان (جمادیت، نباتیت و …)
r عالم اظله و اشباح
r اجزاء اصلیه بدن انسان
r جسدی که در معاد عود میکند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 308 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
در مورد جسد اصلی و بدن اصلی انسان، دوطور بحث داریم: یک بحث مربوط به بعد از مرگ است که شامل دوران برزخ و بعد هم دوران قیامت میشود و آن قسمت بحث بسیار دامنهدار و مفصّل است. قسمت دیگر بحث و طور دیگر بحث که درباره جسد اصلی داریم مربوط به ظهور و فعلیّت یافتن آن جسد و بروز آثار آن در این دنیا است. این قسمت بحث و اینطور بحث مربوط میشود به دوران غیبت و دوران ظهور امام7 و بعد هم رجعت. وقتی که گفته میشود امام7 غایب هستند و در غیبت بسر میبرند، بیان همان مرتبه و آثاری است که از آن مرتبه بروز میکند که آن مرتبه در دوران ظهور برای این عالم بالفعل میشود. پس اگر بحث از بدن اصلی و جسد اصلی میکنیم فعلاً در این قسمتش بحث داریم که مربوط به بحث غیبت میشود. و هرچه بیشتر در این قسمت انشاءالله مطالعه داشته باشیم به فهمیدن کیفیّت غیبت امام زمان صلواتاللهعلیه کمک میکند. و چون در لسان بزرگان ما از این مرتبه انسانی به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 309 *»
«هورقلیا» و «مرتبه هورقلیایی» تعبیر آمده است، از این جهت بیشتر باید دقت کنیم تا انشاءالله مراد این بزرگواران را از این استعمالات و اصطلاحات به خوبی بدانیم.
مقصود از عالم هورقلیا دوران لطافت همین عالمی است که به آن «عالم دنیا» میگوییم. وقتی که این آسمانها لطیف شود آسمانهای عالم هورقلیا میشود و نظر به اینکه به افلاک آن عالم «هورقلیا» گفته شده، مجموعه آن عالم را نیز «عالم هورقلیا» میگویند. وقتی که این زمین لطیف شود، زمین عالم هورقلیا میشود که دو جهت شرق و غرب دارد و از این دو جهت تعبیر به «جابلقا» و «جابرسا» میشود.
و تلطیف که گفته میشود معنایش این نیست که جسد و یا این عالم جسم از جوهریت خودش خارج بشود و تبدیل به یک جوهریت دیگری بشود، اینگونه نیست. مراد از تلطیف و پیمودن مدارج لطافت همان است که خدا در این عالم محسوس به ما نشان داده است و خوشبختانه آیاتی که در مورد معاد و بحث معاد رسیده نوع مثالهایی که زده شده از همین عالم محسوس است. ازجمله مثالی که میخواهم عرض کنم که در اینجا به ما نشان داده و در آیات معاد به آن اشاره شده این است که این آب و خاک و این عناصر ظاهری تلطیف پیدا میکند و حالت تلطیفش را «نبات» مینامند. حیات در آن پیدا میشود، آثار حیات بروز میکند با اینکه میبینیم از این عنصریت و از این جسمانیت هم خارج نشده. این عناصر بااینکه عناصرند ولی بر آنها ترکیبی وارد میشود که این ترکیب مبدأ بروز آثار و منشأ بروز فعلیّتها میشود. به این مناسبت «روح نباتی» میگویند نه اینکه واقعاً یک چیز دیگری باشد به نام حیات و روح که پیدا بشود. نه، بلکه همین ماده و همین عناصر بهطوری ترکیب میشود که به واسطه این نوع ترکیب چنین آثاری از آن ظاهر میشود. چون برای بروز این آثار مبدأ میشود و برای بروز این فعلیّتها منشأ میشود به آن «روح» و «حیات» میگویند و هیچ از این عنصریت خودش هم خارج نشده است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 310 *»
در نوع مثالهایی که در قرآن راجع به معاد زده میشود همین نوع تلطیف و یا ترکیب مطرح است؛ مثل تلطیف همین عناصر از جمادیّت به نباتیّت و ما میدانیم در قرآن مشبّه خود مشبّهبه است، یعنی معاد همین است و جز این نیست. یعنی همین عالم است که طوری ترکیب میشود که به واسطه آن ترکیب صلاحیت دوام و بقاء مییابد و منشأ بروز آثار و فعلیّتهای عجیبی میشود که اسمش را «آخرت» میگذارند. نرسیده به آخرت یک تلطیفی برای همین عالم است که آن را «عالم برزخ» میگویند. آن هم تلطیف است، یعنی همین عناصر باز بهطوری ترکیب میشوند و تألیف میگردند و تشکیل میشوند که مناسب با عرصه برزخ هستند و بالنسبه به اینجا مبدأ کمالات بیشتر، فعلیّتهای بیشتر، و بروز آثار بیشتر میشوند؛ ولی آن هم تلطیف همین عناصر است بدون اینکه این مادّه یا این جسد از مادّه بودن یا جسد بودن خارج شود و این جوهریت به جوهریت دیگری تبدیل شود. خود همین جوهر که جسد است تلطیف میشود.
وقتی که مجموعه این عالم را درنظر بگیریم که خودمان هم یکی از اجزاء آن هستیم، ترکیبی که الآن برای این عالم و یا اجزاء این عالم میباشد اسمش را «ترکیب عنصری» میگذارند. همین عالم در یک تلطیف بالاتر و عالیتری «عالم هورقلیا» یا «عالم برزخ» میشود. و این عالم هورقلیا یا عالم برزخ یک کلمهای نیست که معنای خاصی داشته باشد و برخلاف قرآن و ضرورت اسلام باشد، بلکه معنایش «ملک دیگر» است.
این عالم ملک است، آن عالم هم ملک است ولی ملک دیگری است؛ یعنی در لطافت فرق میکند. وقتی که در لطافت فرق کرد میدانید که ترکیبش تفاوت کرده و فرق کرده و ترکیب فرق نمیکند مگر ماده لطیف بشود. ماده هم که لطیف بشود صورت لطیف مناسب خودش بر آن پوشیده میشود. حالا این حرف چه ربطی دارد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 311 *»
به اینکه عالم برزخ یا عالم هورقلیا ماده نداشته باشد و صورت صرف باشد ومجرّد از ماده باشد، همانطوری که حکمای اشراق میگفتند و به بزرگان ما تهمت زدهاند که اینها هم مثل حکمای اشراق و مقلّد آنهایند و میگویند عالم مثال و عالم هورقلیا صورت مجرّده از ماده است. نه خیر، بزرگان ما بهطور کلی مجرّد صرف از ماده و صورت را قدیم و بسیط حقیقی یعنی خداوند متعال میدانند. محال است که خلقی باشد و به حسب خودش مادهای نداشته باشد، به حسب خودش صورتی نداشته باشد، حدودی نداشته باشد. پس اگر یک جایی هم «مجرّد» بفرمایند، مقصود مجرّد مطلق و مجرّد حقیقی نیست بلکه مجرّد بالنسبه منظور است و مسلّماً بالنسبه به این ترکیب اینجایی ماده فرق میکند، صورت هم فرق میکند و آن ماده و آن صورت از لوازم این عالم و این رتبه مجرّد میشود. پس اگر این کلمه مجرّد در فرمایشها دیده شود معنایش اینچنین است.
بنابراین وقتی که «عالم هورقلیا» گفته میشود یعنی عالمی که این عالم ما تنزّل همان عالم است. تنزّل یعنی چه؟ یعنی آن عالم وقتی که در غلظت باشد میشود «عالم عنصری» و همین عالم وقتی که در لطافت باشد میشود «عالم برزخی» یا «عالم هورقلیایی». خلق یا باید همینطور به تدریج به وسیله مرگ آن عالم را دریابند و برایشان بالفعل بشود یا اینکه این عالم به تدریج تکامل پیدا بکند و با بودن همین مرتبه عنصری آن مرتبه هم بالفعل بشود. البته اینکه عالم به تدریج در تکامل است بحث بعدی ماست که ان شاءالله به آن میرسیم.
پس چون این عالم همان عالم هورقلیاست ولی غلیظ، و آن عالم همین عالم است ولی لطیف، این است که حکم هر دو عالم یکی است و هیچ فرق ندارد. اگر ما اینجا افلاک داریم و آسمانهایی داریم، آنجا هم آسمانهایی و افلاکی داریم. اگر اینجا زمین داریم، آنجا هم زمین داریم. اگر اینجا عناصر داریم،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 312 *»
آنجا هم عناصر داریم. اگر در اینجا موالید از این عناصر سرچشمه میگیرند، آنجا هم موالیدش از عناصر سرچشمه میگیرند فقط عناصر در آنجا لطیف شده، تفاوتش همین است؛ پس حکم یکی است.
همچنین ما در این عالم میبینیم بعضی از چیزها کمال است، خیر است، نور است، آسایش و رفاه است و از این قبیل امور که از آنها به «امور کمالیه» و «امور نوریه» تعبیر میآوریم. همین اموری که در اینجا از آنها خشنودیم و آنها را میخواهیم و مناسب با خودمان مییابیم، همینها را هم در هورقلیا و عالم برزخ مناسب با خودمان مییابیم ولیکن به لطافت آنجا. هرچه که از اینجا ما دوست داریم و به طرفش درحرکتیم، آنجا هم دوست داریم و به طرفش درحرکتیم، که اسمش را «استمدادهای نوری» میگذارند و خداوند همینطور که در این عالم ما را به این امور خیر و کمال امداد میفرماید در آنجا هم همینطور ما را به امور خیر و مناسب آنجا امداد میفرماید. از این استمداد و امدادهای نوری و خیر و کمال که مناسب با وجود ماست در اینجا به بهشت اینجا تعبیر میآوریم. و آنچه که از آن گریزانیم و مناسب با وجود و کمال وجودی خود نمییابیم، اسمش را «مکاره» و «ناملایمات» میگذارند ، اینها را در اینجا نامش را جهنّم اینجا و عذاب اینجا میگذارند. حال در عالم هورقلیا هم همین دو دسته امور میشود بهشت آنجا و یا میشود جهنّم آنجا، خود همینهاست ولی با لطافتی مناسب آنجا وقتی که لذائذ مطابق آنجا لطیف شد میگویند «بهشت برزخ»، وقتی که این مکاره و ناملایمات مناسب آنجا لطیف شد میگویند «جهنّم برزخ» و «عذاب برزخ». پس همینها مکاره است و همینها لذائذ است، همین مناسبات با ما در اینجا و یا نامناسبات و ناملایمات با ما در اینجا، همینها در برزخ و هورقلیا و در آخرت میشود بهشت آنجا یا جهنم آنجا.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 313 *»
آیه شریفهای در قرآن هست و لقد علمتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون([36]) شما که این زندگی اینجا را و این نشأه اینجا را میبینید، چرا متذکّر نمیشوید که همینطور دو نشأه دیگر دارید یکی «نشأه برزخ» نامیده میشود و یکی «نشأه آخرت». اینها هرکدام مراتب تلطیفی همین عالم است و غیر از این نیست. این نشأه را که دیدید، این دنیا را که دیدید؛ باید متذکّر برزخ بشوید، متذکّر آخرت بشوید. فلولا تذکّرون چرا متذکّر نمیشوید. پس یقیناً یک چنین عالمی هست و همه مسلمانان به وجود یک چنین عالمی اعتراف دارند ولی در تحقیقش و در اینکه چه نوعی است و به چه کیفیتی است اختلاف و گفتگو دارند.
حق مسأله که مطابق با جمیع آیات و جمیع روایاتی است که رسیده همین است که بگوییم عرصه برزخ و عالم آخرت، لطیف همین عالم است و مرتبه تلطیف یافته همین عالم است. حالا اسمش را هرچه میخواهند بگذارند، اسم که مورد بحث و گفتگو نیست. اگر از کلمه هورقلیا میترسند آن را نگویند. بالاخره طبق روایات عالمی است و روایات را انشاءالله میخوانیم. طبق بیانات ائمّه: عالمی است، وقتی عالمی شد پس مطابق همین عالم ماست هرچه اینجا هست آنجا هم هست. اینجا زمین داریم آنجا هم داریم، همینطور است آسمانها، عناصر و موالید و همچنین امور مناسب و حوادث مناسب با این موالید و یا امور نامناسب با این موالید که مثلاً خود این انسان احساس میکند که این امور مناسب با او است، کمال او است و موجبات کمال و دوام و بقاء او را فراهم میکند؛ و همینطور ناملایماتش و نامناسباتش موجبات فناء و زوال برای انسان فراهم میکند لذا از مکاره گریزان است. و امّا از مناسبات و لذائذ خوشحال و مسرور است، آخرت هم همینطور است، برزخش هم همین است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 314 *»
پس میتوانیم به یک عبارت کلی و جامع بگوییم که همین عالم با توجّه به لطافتی که آن لطافت عبارت است از خالص شدن این عالم از اعراض لازم این مرتبه؛ از اینها که خالص شد میشود «عالم هورقلیا» و همین الآن هم وجداناً میشود ادراک کرد اگرچه وجوداً برای ما میسّر نیست، برای نوع این بشر وجوداً ادراک «عالم هورقلیا» میسّر نیست مگر به مردن که این بشر بمیرد تا وجوداً آن عالم را ادراک کند یا به تدریج تکاملی نوعی که برایش فراهم میشود و نوع بشر به دوران ظهور میرسد میتواند نسبت به آن عالم ادراک وجودی داشته باشد ولی برای معصومان و انبیاء وکاملان ــ البته هم کاملان علّیینی و هم کاملان سجّینی ــ برای ایشان در همین دنیا هم ادراکش میسر است، وجودش را ادراک میکنند ولی برای نوع بشر و بشرِ در رتبه نقصان و این بشر معمولی، ادراک وجودی آن عالم از اوّل مرگ است، اما تمام این عالم و موالیدش در حرکت تدریجی هستند تا در همین عالم و در همین دوره دنیا بدون مردن به حدی برسند که آثار آن مرتبه و آن عالم در اینجا بروز کند. یعنی با بودن همین عالم و با بودن همین اعراض، آن عالم و آن عرصه و آثارش بروز کند و عالم ظهور و دوران ظهور امام7 فرارسد.
الآن همان مرتبه برای امام بالفعل است و آثارش هم بالفعل است. برای معصومان: آثارش بالفعل است ولی برای ما چنین نیست. ما الآن نمیتوانیم وجوداً آن عالم را ادراک کنیم ولی وجداناً میتوانیم. یعنی میتوانیم تصوّر کنیم که همین آسمانها وقتی که از اعراض لازمه این مرتبه خالص شود، آسمانهای عالم هورقلیا میشود. همین زمین هنگامیکه از لوازم اینجا خالص گردد، زمین عالم هورقلیا میشود. عناصرش همینطور، انسانهایش همینطور. عالم خیال ما و تصوّرات خیالی ما یک مرتبهای از ما است که مناسب با آنجاست نه اینکه آن عالم اینطوری باشد و خیالی باشد. توجّه میفرمایید؟ آن عالم، خیالی نیست. آن عالم، متحقق
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 315 *»
است، موجود است ولی الآن در غیب این عالم است مگر کسی به تدریج برسد یا به مرگ برسد به حدّی که وجوداً آن عالم را ادراک کند وگرنه ادراک وجودی آن عالم برای بشر معمولی و نوعی، میسّر نیست ولی وجداناً انسان میتواند این امر را تصوّر و ادراک کند.
قسمتهایی از بحث را که مربوط به آن عالم است عرض میکنم در همین عرصه که مورد گفتگوی ماست انشاءالله خودتان مطالب را جمعآوری میکنید. الآن این انسان در اینجا مراتبی دارد که اسم آن مراتب را «مراتب دنیوی» میگذاریم. الآن میبینیم جمادیتی داریم که این جمادیت همین جرمی است که احساس میشود. این جمادیت ما آنبهآن از عناصر همین عالم تشکیل شده و میشود. این مسأله دیگر مورد گفتگو نیست که جمادیت ظاهری ما و جمادیت این انسان روی این زمین از همین عناصر دارد تشکیل میشود و مرتب در تبدیل و تغییر و پیدایش است. همین انسان باز یک نباتیتی دارد یعنی این عناصر بهطوری با هم ترکیب شدهاند که آثاری از آن بروز میکند و مبدأ برای پیدایش آثاری شده که آن آثار همین است که این بدن فعلاً به آن آثار موجود و زنده است و به آن «حیات نباتی» میگوییم.
البته بارها عرض کردهام که این اسمگذاری هم روی درجه تلطیف همین نبات و مدارج لطیف شدن همین عناصر است والاّ چیز دیگری و بیگانه با یکدیگر نیست. یعنی روح نباتی که میگوییم نمیخواهیم آن را جدا کنیم و بیگانه بدانیم با روح حیوانی بلکه «حیات» یک حقیقت بیش نیست. حیات اینجایی یک حقیقت بیش نیست و آن حقیقت، حیاتی است که در دوران ابتدائی و مرتبه اوّل تلطیف و کمال به آن «نباتی» میگوییم. یک مقداری تلطیف بیشتری بیابد به آن «حیوانی» میگوییم و اگر یک مقداری تلطیف بیشتری پیدا کند به آن «انسانی» میگوییم. بحث در این حیاتی است که از این جماد پی در پی استخراج میشود. این در واقع یک حیات است و مدارج کمال مال این است امّا انسان نه این است و نه این حیات پیدا شده در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 316 *»
اینجا و نه این مثال استخراج شده از اینجا، اینها انسان نیست. همینطور حیوانیتش و نباتیتش. این بحثها انشاءالله در خاطرها هست که البته خیلی دقیق است.
اشتباهی که دیگران دارند این است که وقتی که حیات را روی این کره خاکی تقسیمبندی میکنند در واقع آن را عبارت از جوهرهای مختلف میدانند. حیات نباتی، حیات حیوانی و حیات انسانی و اینها را یک جوهر که در مدارج مختلف ترقی کرده و جوهرهای مختلف شده است میدانند. نه، این اشتباه است. روی این کره خاکی یک حیات بیشتر نیست. آن حیات در مرتبه اوّلش نباتی است، در مرتبه دوّمش حیوانی است، در مرتبه سوّمش انسانی است. در روی این زمین این حیات، یک حیات بیش نیست. اگر یادتان باشد گفتیم باید به زیستشناسها حق بدهیم که آنها یک حیات بیش نمیبینند و این آثار را به واسطه حیاتهای مختلف و جوهرهای مختلف حیاتی حساب نمیکنند. در زیست شناسی به یک حیات بیشتر توجه نمیشود و همین درست است. پس این حیات که از همین جماد استخراج میشود، یعنی در اثر ترکیب و تلطیف عناصر، این حالت لطافت پیدا میشود و منشأ چنین آثاری میشود. اسم این حیات را نباتیّت میگذارند. البته نباتیّتی است که از همین عناصر پیدا شده است.
همچنین حیوانیّتی هم برای این جماد و نبات به واسطه تأثیر اشراقات فلکی فراهم میگردد. اینها اصطلاحات است و ازنظر مکتب حکمت، بیاناتی است که روی اصول و قواعدی که دارند درست هم هست ولی آنطوری که برای ما خوب روشن باشد «اشراقات فلکی» یعنی چه، معنایش این است که همین عناصر و همین جمادیت که برایش نباتیت فراهم شده، برای نباتیّتش یک لطافت بیشتری فراهم شده و همان نباتیّت و همان حیات ترقّی بیشتری کرده بدون اینکه از جوهریتی که دارد خارج بشود، روی عواملی که تعلّق گرفته یک لطافت بیشتری برایش فراهم شده و حالا منشأ بروز
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 317 *»
آثاری شده که اسم آن آثار را «حیوانیت» میگذارند. پس یک حیوانیت هم دارد. تمام اینها که گفتیم کلاًّ مال اینجاست.
البته بالاتر را هم میتوانیم بگوییم ولی کار نداریم. بالاتر آثاری است که اسمش را «انسانیت» و «نفس انسانیت» و «روح انسانی» میگذارند. آن هم باز از همین حیات که در اینجا است استخراج شده و آن هم مال اینجاست. اسمش را «انسان ظاهر» میگذارند این انسان ظاهری و انسان اینجایی باز از همین حیات و از همین جماد استخراج شده.
سبحان الخالق که روی این زمین خاکی جز این عناصر چیزی نیست و جز این عناصر هیچ نمیباشد بهطوریکه هرچه در اینها بگردند چیزی پیدا نمیکنند ولی ببینید خدا چه آفریده!؟ این انسان چیست؟ تعجّب از آن انسانهایی است که مثلاً در مقابل یک منظره طبیعی میایستند و محو یک منظره طبیعی میشوند، یا مثلاً محو یک منظره فلکی و آسمانی میگردند، یا محو درختی یا گلی یا حتی حیوانی میشوند. این چرا از خودش غافل است؟ این انسان تفکّر دارد، تعقّل دارد، باید در مقابل این آثار ایستاد و نگاه کرد به این شمائل و محو این شمائل شد که خداوند روی این کره خاکی از این جمادات عنصری چه استخراج میکند!؟ مبدأ روح کمال، حامل نقطه علم، واقف به اسرار آلمحمّد:. اینکه درباره انبیا نگفتم به جهت این است که انبیا هم به مقامات بزرگان ظاهر میشوند در روی این زمین، باید محو اینها شد. پس چیزی روی این زمین نیست جز همین عناصر و هرچه هست به واسطه تلطیف این عناصر است. خیلی عجیب است هرچه روی این کره خاکی بروز میکند از تلطیف این عناصر است.
همین عناصر لطیف میشود تا ابتداءاً آن حیاتی که اسمش را «حیات نباتی» میگذاریم ظاهر شود و باید مرتّب تلطیف شود و پیدرپی از آن این آثار بروز کند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 318 *»
اسمش فرق میکند والاّ حیات یکی است. یک حیات است ولی تلطیف پس از تلطیف مییابد که امروز بدن مبارک امام زمان صلواتاللهعلیه تلطیفش آنبهآن است. دیگر در این بزرگوار آنی است تدریجی نیست که برای آن بزرگوار آهسته آهسته کمال و مراتب کمال بالفعل شود، بلکه آناً لحظه به لحظه هرچه از این بدن عنصری آن بزرگوار تحلیل میرود تبدیل میشود و جای آن قرار میگیرد و همین بدن عنصری مظهر مشیّت کلیّه الهیّه میشود، مظهر ولایت کلیّه الهیّه میشود. سبحان الله! طوری است که هیچ چیز دیگری هم توی این عالم نمیآید، هیچ. بلکه هرچه هست از خود این استخراج میشود.
پس اینها مراتب انسانی است که روی این کره زمین زندگی میکند اما برای او یک مراتبی غیبی است که آن مراتب عبارت از انسان اصلی است، اینها همه انسان ظاهری است. هرچه گفتیم برای او انسان ظاهری است، کامل ظاهری است، نبی ظاهری است، امام ظاهری است. اما آنچه که اصل است در غیب اینهاست، یا بگویید مراتب تلطیفی اینهاست.
به تعبیر دیگر، همین انسان را که ما اینجا گفتیم، در عالم هورقلیا باز همینطور در نظر بگیرید. باز هم وقتی که آنجا باشیم میگوییم که این انسان ظاهری است و هرچه از این استخراج بشود باز از عناصر زمین عالم هورقلیاست. مثل اینجاست، هیچ فرق نمیکند. در اینجا دیدیم که هیچ چیزی اضافه نشده و هرچه هست از همینجا استخراج شده، عالم هورقلیا را هم همینطور درنظر بگیرید. وقتی که از اینجا وجداناً چشم ببندیم ــ چون وجداناً میتوانیم ادراک آن عالم را بکنیم. خدا نکند ما به این زودیها وجوداً چشم ببندیم. خدا عمر همه را زیاد کند انشاءالله در طاعت و برای اکتسابات خیر ــ وقتی وجداناً چشم ببندیم و آنجا چشم باز کنیم آسمانها و زمین و عناصر بدون تفاوت مثل اینجا میبینیم بهطوری که آنجا که رفتیم میبینیم خودمان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 319 *»
هستیم. بدون تفاوت آنجا هم زیر آن آسمانها، روی آن زمین، از میان آن عناصر مولودی میروید میشود «انسان». آنجا زید چشم باز میکند خودش را میبیند مثل اینجا والله انبتکم من الارض نباتاً([37]) همینطور که اینجا شما را رویانید و مثل یک درخت سبز شدید و همینطور آنبهآن داریم سبز میشویم، مرتّب مدد میرسد و استمداد میکنیم در روی این زمین میخوریم و میآشامیم. البته یک روییدنیهایی اینطوری هستیم، روییدنیهای این شکلی؛ والله عالم هورقلیا بدون تفاوت همینطور است.
چه اتّهام بزرگی به بزرگان ما زدهاند که میگویند ایشان میفرمایند آنجا عالم صورت است، صورت مجرّد از ماده. نه، بلکه همینطور است بدون هیچ فرق. فرق فقط در لطافت است، لطیفتر میشویم. چون ماده لطیفتر میشود، صورت لطیف تر میشود، وسعت زیاد میشود، مادّه توسعه پیدا میکند و قلمروی آثار ماده زیاد میشود. آنجا هم روی زمین عالم هورقلیا از میان عناصر عالم هورقلیا میروییم، آنجا هم باز جمادیتی داریم مثل اینجا بدون فرق ولی جمادیت هورقلیایی است. اینجا میگوییم جمادیت عنصری و دنیاوی، آنجا میگوییم جمادیت هورقلیایی یا برزخی. از آن جمادیت، نباتیت استخراج شده. آنجا رشد میکنیم، نمو میکنیم و در بهشت میخوریم، میآشامیم ولهم رزقهم فیها بکرةً و عشیاً([38]) آنجا هم همینطوریم. در جهنّمش هم آشامیدن و خوردن است، خدا رحم کند، خدا همه ما را از بلاهای دنیا و برزخ و آخرت حفظ کند.
پس آنجا هم نباتیّت استخراج میشود و همینطور که اینجا منشأ آثار است آنجا هم منشأ آثار است و باز از همان نباتیّت حیوانیّت استخراج میشود ولی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 320 *»
حیوانیّت عرصه هورقلیا و باز در همانجا روح انسانی استخراج میشود اما انسان عالم هورقلیا. و باز کامل عالم هورقلیا، کاملان هم در آنجا کاملند و کاملانند و همین شؤوناتی که در اینجا دارند در آنجا هم دارند. و همینطور انبیا و همینطور معصومان کلّی سلاماللهعلیهماجمعین. در آنجا رسولالله واقعاً رسولالله هستند با همان امتیاز رسالت، همینطور که اینجا رسولاللهاند با امتیاز رسالت. اینجا روی این زمین روییدند، از اینجا سرزدند و همین مراتب برایشان بود، در عالم هورقلیا هم همینطور است و همین مراتب برایشان هست، در آخرت هم همینطور است به همین ترتیب که عرض کردم.
امّا در آخرت دیگر اصل است، اصل. در اینجا و آنجا اسمش را «ظاهر» میگذاریم. اینجا دوران ظاهر و در عالم هورقلیا هم همینطور. پس اگر میگویند عالم هورقلیا برزخ است به این معناست و مراد از برزخ بودن را انشاءالله میدانیم مراد این است که مثل همینجاست. چطور اینجا میگوییم ظاهر است و هرچه اینجا از این مراتبی که عرض کردم داریم عرضی است، عالم هورقلیا هم هرچه داریم عرضی است، جوهریّت مال آخرت است. نه اینکه باز با این سخن نفی جوهریت اینجا و یا عالم هورقلیا را بکنیم بلکه اینجا هم جوهریت دارد، عالم برزخ هم جوهریت دارد. نمیخواهیم بگوییم عرض محض است به معنی عرضی که دیگران میگویند که بگوییم فقط یک صورتی است که عارض میشود بلکه یعنی بالنسبه که بسنجیم، بالنسبه به آخرت که حساب کنیم. چطور اینجا را ظاهر و عرض میگوییم، عالم هورقلیا هم بالنسبه به عالم آخرت گاهی عرض گفته میشود.
پس انشاءالله دقت میکنید، اگر بزرگان ما تعبیری دارند که میفرمایند عالم برزخ و هورقلیا «عالم اشباح» و «عالم اظلّه» است، آن اشباح و اظلّه که میگویند مقصود این نیست که جوهریّت ندارد و سایهمانند است بلکه جوهریّت دارد ولی چون
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 321 *»
مثل اینجا ظاهر است در اینجا همین مثالهایی بود که عرض کردم، در عالم هورقلیا هم به همین ترتیب است مناسب عالم هورقلیا آنجا اشباح گفته میشود. اشباح به این معنا، اظلّه به این معنا نه اینکه جوهریّت نداشته باشد، نه اینکه تحقّق جوهری نداشته باشد، حرکت جوهریه نداشته باشد، ذاتیّت نداشته باشد، صرف یک عرض باشد. نه، اینطور نیست.
البته برای انسان مراتب اصلیه و حقیقیّهای است که آنها را «غیب انسانی» میگوییم، «مراتب غیبی انسان» میگوییم، «روح انسان» تعبیر میآوریم. آنها را بهطور اجمال میدانیم که عبارت از نفس انسانیه است، از آنها به نفس و روح و ارواح فلکیه تعبیر میآورند، «جسد برزخیه» تعبیر میآورند ولی در اینجا همینهایی که گفتم هستیم؛ وقتی بالنسبه به عالم هورقلیا نگاه کنیم آنچه که در عالم هورقلیا داریم از جمادیت، از نباتیّت، از حیوانیّت، از انسانیّت، هرچه آنجا داریم تمام آنها در غیب اینهایی است که در اینجا داریم و آنها تلطیف اینها میشود به همین جهت آنها را بالنسبه به اینجا میگوییم «اصلی» و «اصل» است. بالنسبه به اینجا اصیل است، بالنسبه به آخرت اشباح و اظلّه است. آنجا را که نسبت به آخرت بسنجیم میگوییم عرض است.
پس شیخ مرحوم/ که فرمودند جسد هورقلیایی در قیامت عود میکند یعنی پس از تلطیفی که میشود چون آن ظاهری که در عرصه هورقلیا دارد بعد از نفخه صعق از هم میپاشد؛ آن نه، او هورقلیایی است. دیگران هم روی سادگی و یا اینکه نخواستهاند بررسی کنند، و یا روی بیاهمّیتی به این مباحث گفتهاند که شیخ احمد احسائی قائل است به اینکه «معاد هورقلیایی» است. یعنی چه معاد هورقلیایی است؟ اصلاً میفهمی چه میگویی؟ معاد آخرت است، صحبت آخرت است، معاد هورقلیایی است یعنی چه؟ مثل اینکه بگویند برزخ، دنیوی است. آیا کسی اصلاً
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 322 *»
چنین حرفی میزند که عالم برزخ دنیوی است؟ عالم برزخ، برزخ است؛ عالم دنیا دنیاست. اینکه معاد هورقلیایی است یعنی چه، اصلاً فهمیدهای که چه میگویی؟ «معاد هورقلیایی است» مثل این است که بگوییم «برزخ دنیوی است»، اصلاً این حرف صحیح نیست و کاملاً غلط است.
آری، این بزرگوار میفرمایند جسد هورقلیایی در آخرت عود میکند([39]) «جسد هورقلیایی» یعنی چه؟ یعنی همان جسدی که الآن نسبت به این جسد زمانی ما و عنصری ما اصل است. اما آن جسد هم باز در برزخ یک حالتی دارد و یک ظاهری دارد که آن ظاهرش هورقلیایی است و الآن همان در غیب این جسد است. پس میگوییم این جسد عنصری که همین ظاهر اینجایی است عود نمیکند و آن جسد هورقلیایی عود میکند اما باز نه با حالت هورقلیائیش و با ظاهری که در عالم هورقلیا دارد. چون در عالم هورقلیا و در عالم برزخ یک ظاهری دارد مثل اینجا که الآن یک ظاهری دارد و این ظاهر برای او اصل نیست مناسب با عالم هورقلیاست ولی واقعش و اصل او و حقیقت او عود میکند که آخرتی است. باید اینطور گفت که جسد آخرتی عود میکند، یعنی جسد آخرتی در آخرت است. نه تنها جسدش، حیوانیت آخرتی در آخرت است، نباتیت آخرتی در آخرت است، جمادیت آخرتی در آخرت است.
ببینید ما الآن اینجا چند مرتبه داشتیم؟ جمادیت و نباتیت و حیوانیت و حالا من انسانیت را هم گفتم ولی لزومی ندارد بگوییم. چون انسانیت که بگوییم مراد مراتب غیبی است، آن هیچ، الآن ما در اینجا سه مرتبه دنیوی داریم این جمادیت، این نباتیت، این حیوانیت، همین باز در عالم هورقلیا ظاهر است و آن مراتب غیبی در عالم هورقلیا استخراج میشود یا مثال خود را از آنجا استخراج میکند. در آخرت هم همینطور، در آخرت هم باز ما جمادیتی داریم که اسمش را «جسد اخروی»
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 323 *»
میگذاریم. جمادیتی داریم که از عناصر عالم آخرت میروید و از روی زمین عالم آخرت میروید، اسم آن جمادیت را «جسد آخرتی» میگذاریم. نباتیتی داریم که از آنجا میروید از جمادیت آنجا یعنی تلطیف همان است. باز همینطور مراتب بعدی، یعنی جماد آنجا لطیف میشود از آن نباتیت استخراج میشود، نباتیتش تلطیف میشود از آن حیوانیت استخراج میشود و حیوانیتش تلطیف میشود از آن انسانیت استخراج میشود، یعنی انسانیت به آن تعلّق میگیرد. این است که وقتی که تکامل بدن در آخرت خوب انجام شد و بدن آماده شد، مراتب غیب و روح تعلق میگیرد؛ اینجا هم همینطور است.
پس این مراتب مراتب طولی است و عالم برزخ و عالم هورقلیا یک مرتبه طولی است. روایاتی هم در این زمینه داریم که انشاءالله میخوانیم و اصل بحث ما درباره همین عالم است که انشاءالله نسبتاً بشناسیم و در اینجا بتوانیم تصوّرش را بکنیم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 324 *»
مجلس 20
(شب دوشنبه 10 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r عالم هورقلیا و ارتباطش با این عالم
r نمونههایی از عالم هورقلیا در این عالم
r حقیقت افعال و صفات
r حکم اعراض از قبیل بیماریها
r فرمانبرداری اَعراض از حجت7
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 325 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
گفتگو در خصوصیّات عالم هورقلیاست و شناخت این عالم بهطور اجمال و به اندازه درک و استعداد ما و در ارتباط با بحث غیبت و غائب بودن امام7.
عرض شد این عالم را که مشاهده میکنیم وقتی که لطافت این عالم را تصوّر کردیم و مرحله لطیفی از این عالم را ادراک کردیم، عالم هورقلیا را ادراک کردهایم. به اینطور که هرگاه این آسمانها از اعراض خالص شد، این زمین از اعراض خالص شد، این عناصر لطیف شد و از اعراض خالص شد، عالم، عالم هورقلیاست. این موالیدی که در روی این زمین هستند وقتی که از اعراض خالص شدند، میشود عالم هورقلیا و موالید عالم هورقلیا. خواه نخواه این دوران را طی میکنیم و به آن عالم میرسیم، از این عالم میگذریم و به آن عالم میرسیم و نوعاً رسیدن به آن عالم بعد از مرگ است. گرچه برای معصومان، انبیا و کاملان: در همین دنیا و قبل از مرگ، آن مرتبه برای ایشان بالفعل است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 326 *»
از توجه به این مطلب که آن مرتبه برای ایشان بالفعل است به خصوص روشن میشود که رابطه آن مرتبه با این عالم ظاهر ما، رابطه لطیف و کثیف است نه اینکه رابطه طولی به شکل محسوس باشد. رابطههای طولی به شکل محسوس و در عالم محسوس به اینطور است که مثلاً حتماً باید از مرز این عالم بگذریم و از مرز این مرتبه بگذریم تا به مرتبه دیگر وارد شویم، باید بهطور کلی از این مرتبه صعود کنیم. در این عالم محسوس اگر میگویند این کتاب فوق میز است و روی میز است، خواه نخواه باید از مرز میزی تجاوز کنیم و وارد مرز کتابی شویم تا بتوانیم کتاب را ادراک کنیم و احساس کنیم و این فوقیّت به این شکل در عالم حس است و در این عالم ظاهر است.
رابطه عالم هورقلیا با این عالم ما هم درست است که رابطه فوقانی است یعنی آن عالم فوق این عالم است و بالاتر از این عالم است بهطوریکه حتّی در تعبیرات حکیمانه و طبق اصطلاح حکمت میفرمایند که زمین عالم هورقلیا از محدّب عرش بالاتر است. این یک اصطلاح حکمت است، معنای این سخن این است که این عالم ظاهر را که درنظر بگیریم، آن نهایت مرتبه علوّ و بلندی و لطافتی که برای این عالم است، از آن به «محدّب عرش» تعبیر میآورند. چون مثلاً آسمانها بالنسبه به این زمین لطیفند (آسمانها که میگوییم مراد این کرات محسوس نیست) آسمانها نسبت به این زمین لطیفند، باز کرسی از آسمانها لطیفتر است و عرش لطیفتر است و محیط به همه این عالم جرم است. از نهایت مرتبه لطافتش به محدّب عرش تعبیر میآورند. نمیخواهیم در این اصطلاحات حکمت گفتگو کنیم، همین اندازه تصوّر کنیم که این عالم ظاهر ما آن نهایت ترقی که برایش هست و نهایت لطافتش، آنجا منتهای این عالم ظاهر است. بعد میگویند زمین عالم هورقلیا بالای محدّب عرش است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 327 *»
این بالا که گفته میشود مانند بالابودن کتاب روی این میز، و یا بالا بودن این دست من روی این دست دیگر من نیست. حتی مثل بالا بودن آسمانها نسبت به این زمین نیست. مقصود بالا بودن از حیث رتبه است. رتبه آن عالم نسبت به این عالم طوری است که اگر بخواهند اینها را در طول هم بچینند، اگر بنا باشد در طول هم چیده بشود، زمین عالم هورقلیا فوق محدّب عرش قرار میگیرد. معنایش این نیست که الآن از نظر مکانی فوق آن باشد چون مکان معنی ندارد.
برای اینکه این توضیح را بهتر بفهمیم مثالی عرض کنم. دوران تکاملی حیات چند دوره است؟ نباتی، حیوانی و انسانی. بعد برای اینکه رتبه اینها را بفهمانیم میگوییم که تا این جرم دنیایی و عنصری به لطافتی نرسد که از آن «نباتیت» استخراج بشود، «حیوانیت» استخراج نمیشود. و تا به لطافتی نرسد که از آن کمال بیشتر و حیات قویتری استخراج بشود که «حیوانیت» است، «انسانیت» استخراج نمیشود. همین مطلب را بخواهند برای ما توضیح بدهند به این زبان میگویند که اگر «حیات نباتی» را یک عالمی و مجموعهای فرض کنیم، یک عالمی که برای آن مرتبهها باشد، فرض کنید از آن حیاتِ یک سلولی شروع شود و برسد به بزرگترین نباتات و پردامنهترین نباتات در آثار نباتی، مثلاً «عرش عالم نباتات». بعد میگویند روح حیوانی فوق محدّب عرش نباتیّت است، معنایش این است که تا این دوره نباتی طی نشود و نباتیت در این جرم پیدا نشود، استخراج حیوانیت نمیشود. باید جرم به این کمال خود برسد تا بعد از آن حیوانیت استخراج بشود.
پس اینکه «عالم هورقلیا» زمینش فوق محدّب عرش است، یعنی تا این عالم به نهایت لطافت نرسد آن مرتبه از این استخراج نمیشود و فعلیّت پیدا نمیکند، و آن مرتبه هورقلیا پیدا نمیشود. پس به این معنا فوق این است، فوقانیّت اینطوری است. از این جهت است که ما معتقدیم برای معصومان:، برای انبیا و برای کاملان با
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 328 *»
بودن این بدن عنصری آن مرتبه بالفعل میشود؛ اصلاً در آنها بالفعل است. حال اگر بنابود بالای اینها باشد بالفعل بودن آن مرتبه با بودن اینها درست درنمیآمد و همینطور است دوران ظهور امام7 و دوران رجعت که با بودن این مرتبه دنیایی و مرتبه دنیوی، آن مرتبه بالفعل است و آثارش از اینجا ظاهر میشود. گاهگاهی هم خود ائمّه: آن عالم را ظاهر میساختند.
خداوند در این عالم ما از مرتبه عالم هورقلیا نمونههایی قرار داده است. خدا نمونههایی از آن اسفل اسفل عالم هورقلیا و رتبه بسیار بسیار پایین آن که به این عالم ما و این عرصه ظاهر، خیلی نزدیک است و بیاندازه نزدیک است نشان داده که از آنها به «اشباح» تعبیر میآوریم. در حکمت به آنها «اشباح»، «اشراقات»، «افعال» و «صفات» گفته میشود. تمام اینها یعنی آن اسفل عالم هورقلیا که در این عالم ما ظاهر میشود و ما آنها را در مظاهر میبینیم، نه اینکه خود آنها را ببینیم. دقت کنید، آنقدر لطیف است که ما با وجود اعتراف به اینکه اینها یک چیزی هست و موجودیت دارد ولی نمیتوانیم به حقیقتی که در عرصه هورقلیا دارند آنها را درک کنیم مگر به مظاهری که در همین عالم باشد و به همین مظاهر تعلّق بگیرند تا ما بتوانیم اینجا در مظهر آنها را ادراک کنیم.
ازجمله آنها «صورت در آینه»، «اشباح منفصله» و «اشباح متصله» است. این اشباح متصله، اشباح منفصله و صورت در آینه یک حقیقتی است. حالا ممکن است تصوّر صورت در آینه را بکنیم که این چطور یک حقیقتی است اما کارهای خودمان که آثار ماست و افعال ماست، ما این آثار را با اعتراف به اینکه موجودیت دارد، تحقق دارد و واقعیت دارد اما جز در مظاهر نمیبینیم. یعنی اگر زید ایستاد، ما ایستادن را نمیبینیم مگر در این پیکره. وقتی که این پیکره را زید مستقیم ساخت و ایستاد آنوقت ما میفهمیم که زید ایستاد ولی خود فعل ایستادن کو؟ خود ایستادن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 329 *»
که فعل ماست، نشستن که فعل ماست و همه افعال مثل قام، قعد، ذهب، جاء، اکل، کلّم در زبان عربی و به فارسی هم مثل ایستاد، نشست، رفت، آمد، خورد و گفت، این افعال واقعیت دارند، هستند ولی ما این افعال را نمیبینیم و احساس نمیکنیم و ادراک نمیکنیم مگر در مظاهری که آئینهوار در برابر این افعال قرار بگیرد و ما در آئینهها میبینیم. ولی نه اینکه آن حقیقت را ببینیم، مظهر را میبینیم. در اینجا میبینیم که به ما آن صورت را مینماید.
ما از نظر حکمت معتقدیم و در حکمت ثابت شده است که آن عکسی که در آئینه افتاده، شبح منفصلی است که از شبح متصل ما در آنجا منعکس است. آئینه فقط کاری که انجام میدهد این است که برای ما آن شبح منفصل را به اندازه قابلیت خودش در برابر آن شبح متصل، منعکس میکند. میگوید برای نشان دادن آن شبح متصل به شما، به این مقدار قابلیت من است. این بدن ما هم یک آئینه دیگری است که میگوید من ایستادن زید را به شما به این اندازه نشان میدهم اما خود ایستادن کجاست؟ من نشستن زید را به این اندازه به شما نشان میدهم و همچنین گفتنش، رفتنش و آمدنش را. وقتی که زید کلّم یکلّم تکلیماً، سخن میگوید، این سخنش در این دستگاه مختلف تنفس و بعد هم مخارج حروف و در این آئینه فضا و این امواج نقش میبندد، تا کلمات را ما میشنویم و میفهمیم که زید حرف میزند. از این مظاهر شنیدیم، یعنی در این آئینهها دیدیم. این هم یک طور آئینه است فرق نمیکند همانطور که آن آئینه بر دیوار صورت ما را نشان میدهد، این فضا، این جوّ، این امواج، اینها هم یک نوع آئینه است که به ما میگوید که زید صحبت میکند.
خود «کلّم» را نمیبینیم، حتّی مفعول مطلق یعنی «تکلیماً» را هم نمیبینیم، همان را هم مشاهده نمیکنیم. ما همیشه کارمان و امورمان با «مفعولٌبه» ها است، ما با مفعولٌبه در تماس هستیم، عالممان عالم مفعولٌبه است. «مفعول مطلق»، عالم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 330 *»
اشباح است که اسفل عالم هورقلیاست. افعال ما، آثار ما، صفات ما و اشباح همگی اسفل عالم هورقلیاست. اینها چقدر هستند؟ خدا میداند که چقدرند. شما ببینید آیا میتوانید از صبح تا شب مفعول مطلقهایتان را حساب کنید؟ نمیتوانید. چند تا گفتن، چند تا نشستن، چند تا سکت، چند تا کلّم، چند تا تحرّک و غیره؟ نه فقط از زبان و بدن، چشم و گوش، بلکه تمام خاطرهها افعال است. همه اینها کارهاست و همه اینها اشباح است، همه اینها آثار است و همه اینها اسفل عالم هورقلیاست که با اینکه تحقّق دارد ما آنها را ادراک نمیکنیم مگر در آئینههای این عالم. تازه باز آنها غلیظ است که تعلّق میگیرد و به همین جهت هم میگوییم اسفلش و واقعاً تحقّق دارد و خیالات نیست.
این است که چون مطلب خیلی مهم است نوع حکما نتوانستهاند باور کنند که خود فعل حقیقت داشته باشد. این را نتوانستهاند باور کنند و میگویند «اعتباری» است؛ چون فقط مظهر میبینند. یعنی چون که فقط میبینند ما این بدن را ایستاندیم میگویند ما فقط این را دیدیم، آنوقت فعل را که قام باشد یا قعد باشد اعتبار میکنیم. اینها اعتباری است، حقیقت نیست و از حقایق نیست و در خارج تحقق ندارد.
ولی ما طبق آیات و روایات و حکمت محمّد و آلمحمّد: که به وسیله بزرگان به ما رسیده معتقدیم که افعال، صفات و همه اینها حقیقت دارد، واقعیت دارد و در خارج برای خودش ماده دارد و صورت دارد. شیخ بزرگوار ما/ فرمودهاند که کلام زید بر هیأت و صفت زید است. و از بین افعالی که انسان دارد کلام را انتخاب میفرماید که کلام زید بر شکل زید است. اگر میفرمودند ایستادن زید بر شکل زید است، ذهن انسان میرفت دنبال این هیکل و این را میدید و میگفت بلی، این زید است و ایستادنش هم بر شکل این است؛ به اینطور فرض میکرد. بلکه فرمودند کلام زید بر شکل و هیأت زید است. آیا شما فکر میکنید این بزرگوار نمیدیدند و میگفتند؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 331 *»
پس چرا فقط ایشان گفتند؟ چرا این اظهار را ایشان کردند؟ میدیدند که آثار بر هیأت مؤثّر است، میدیدند کلّم اثر زید است، فعل زید است و بر هیأت زید است.
البته اینکه کلام زید بر شکل زید است باید کلامش را درنظر بگیرید نه این مظهر و مفعولٌبه را چونکه ما اگر امواج را نگاه کنیم، هرچه دقیق هم از امواج صوتی عکسبرداری بکنیم، بر شکل زید نیست. بر فرض این امواج با دستگاهها کنترل بشود، ذرّهای هم شباهت به زید ندارد. ولی آن کلّم مراد است که هیچ دستگاهی از این دستگاهها نمیتواند از آن عکسبرداری کند جز دستگاه خدا. کدام دستگاه؟ همانی که مالهذا الکتاب لایغادر صغیرةً و لا کبیرةً الا احصیها([40]) آن دستگاه تمام افعال و مفعولها را ضبط کرده، عکسبرداری کرده؛ امّا به معنی مفعول مطلق نه مفعولٌبه. این افعال تمامش بر شکل زید است تا به «عالم هورقلیا» چشم بگشاید میبیند وای چه خبر است!؟ این همه زید، تمام آثارش و اشباحش و افعالش همه در گرد او هستند، همه شدهاند «زید».
همچنین در آخرت میبیند اصلاً خود او است، همهاش خود او است؛ وحشت و فزع و جزع از این است مالهذا الکتاب این چه نامه عملی است که یک ذرّه، نه کوچک نه بزرگ، هیچ چیزی را فروگذار نکرده. همه ثبت شده است، اصلاً هم نمیتواند بگوید این مال من نیست. نمیتواند بگوید مال من نیست چون یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم و ارجلهم بما کانوا یعملون([41]) هر کاری که این دست کرده، تمام بر شکل زید است. هر قدمی برداشته بر شکل زید است، هر حرفی زده بر شکل زید است. چطور میتواند بگوید این من نیستم سیجزیهم وصفهم([42]) خدا همان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 332 *»
وصف آنها را به آنها جزا میدهد، یعنی همان مفعول مطلقها را. همان اثرها و همان فعلها جزاست.
این آثار و این افعال عبارتند از «اسفل عالم هورقلیا»، تحقّق هم دارند ولی ما خود آنها را نمیتوانیم درک کنیم. آیا غیر از این است که ما فقط مفعولٌبه را میبینیم، یعنی آئینه را میبینیم که همین جوّ است، همین فضاست و همین هوا. جز آئینه ما چیزی نمیبینیم. آن دیده نمیشود مگر در آئینه، احساس نمیشود مگر در آئینه. خود آن حقیقت چیست؟ آن را که ما هنوز درک نکردهایم، آن همان وصف است، همان شبح است، همان فعل است و اشراق است. اینکه «اشراق» یا «اشراقات نفس» میگویند معنایش همین است. تمام اینها عبارتند از «اسفل عالم هورقلیا».
یکی دیگر از نمونهها که میشود گفت اهل عالم هورقلیا است یا بفرمایید از اسفل عالم هورقلیاست که به این عالم و به اینجا تعلّق میگیرد و در این مظاهر ظاهر میشود، حالات و دگرگونیهایی است که در خود ما پیدا میشود. خود همین آثاری که از مجموعه این بدن پیدا میشود، سرمیزند و بروز میکند؛ فرض کنیم بیناییها. امّا نه دیدن من، بلکه خود بینایی، و شنوایی اما نه شنیدن من؛ چون فرق میکند. یک قدری دقیقتر باید اندیشید. همینطور بیماریها، سلامتیها یعنی خود بیماری، خود سلامتی، اینها از آثار این اندام است. و بعد در مجموعه عالم هم به حسب خودش در این اندام و پیکره ما پیدا میشود.
به عنوان مثال بیماری تب را فرض کنید. خود این تب یک اثری است که مجموعه عواملی دست به دست هم دادهاند و این اثر را احداث کردهاند. خود این اثر و حقیقت این اثر مثل قعد است که کسی نمیشناسد چیست. اگر طبیب هم میشناسد در مظاهر میفهمد. در مظاهر نگاه میکند و میفهمد که تب است و مثلاً چه نوعی از آن است و از چه جهت است و حتّی دقیقتر و دقیقتر ولی خودش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 333 *»
چیست؟ مثل کلّم زید است که کلام و سخن زید را در مظاهر دیدیم، فهمیدیم، شنیدیم و زید صحبت کرد.
حالا این کلام که کلّم تکلیماً و کلاماً میگوییم و مفعول مطلق است، آیا هست یا نیست؟ اگر کسی بگوید نه چیزی نیست، اعتبارات است و خیالات است، فرضیات است، اینها یک چیزهای مدرسهای است که طلبهها ساختهاند. «کلّم» فعل است و «کلاماً» مفعول مطلق است «ما کلّم به» که هوا باشد مفعولٌبه است؛ اگر اینطور بگوید که ما با او بحث نداریم چون ما واضع این لغات را خدا میدانیم حالا یا به وسیله انبیایش یا به وسیله الهام به بشر، هرچه بوده خدا واضع است و تا این الفاظ مصداق نداشته باشد، وضع آنها معنی ندارد. پس مصداق دارد و لفظ را خدا برای این مصداقها خلق کرده است. پس هم برای فعل مصداق است، هم برای مصدر و مفعول مطلق مصداق است، هم برای مفعولٌبه مصداق است. پس کلّم مصداق دارد، کلاماً مصداق دارد، و ما کلّم به هم که مصداق دارد.
این مطلب همان است که آقای مرحوم/ فرمودند «من عرف زید قام قیاماً عرف جمیع اسرارالوجود»([43]) هرکس این ترکیب را شناخت و راه برد و مصادیق اینها را شناخت، جمیع اسرار هستی را میشناسد. اما نه همین ترکیب نحویش را، زیرا ما خوب میشناسیم چون از اوّل طلبگی که یاد گرفتیم به ما گفتند که قام فعل است، زیدٌ فاعل است و قیاماً هم مفعول مطلق. این را همه میدانند، ولی مصادیق اینها را هرکس شناخت و اینها را آئینه برای مصادیق دید و مصادیق را در این آئینهها شناخت، آنگاه همه مسائل حکمت را شناخته است. این بزرگوار همه اسراری که مربوط به حکمت به معنای اعم میشود ــ که در ارتباط با هستی و وجود است ــ برشناخت همین «زیدٌ قام قیاماً» مبتنی ساختند. پس اینها واقعیت دارد، اینها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 334 *»
مصادیق دارد. حالا که مصادیق دارد ما که قیاماً را نمیبینیم. قیاماً کجاست که بر شکل زید است و همیشه هم با زید است؟
آن قام را که زید انجام داد، ثبت شد بر او تا وقتی که بمیرد. تمام این قام قام قامها برایش ثبت است و با او هست و جدا هم نمیشود. تمام این قعدها، نشستها، گفتها، رفتها، شنیدها، همه و همه ثبت است و با زید است و یک ذرّهاش از زید جدا نمیشود. یا بنی انها ان تک مثقال حبة من خردل فتکن فی صخرة او فی السموات او فی الارض یأت بها الله ان الله لطیف خبیر([44]) همهاش هست، میدانیم واقعیت دارد اما ما نمیبینیم مگر در مظاهر. حالا دیدیم نشسته است، آن ایستاده قبلی چه شد؟ آن را نمیبینیم. این آئینه آن ایستاده قبل را نشان نمیدهد، این آئینه «قعد» الآن را نشان میدهد، «قام» قبل را این آئینه نشان نمیدهد. ولی جسد هورقلیایی و همینطور جسد اخروی یک آئینهای است که همه را نشان میدهد. این جسد دنیوی محدود است، مادهاش غلیظ است و همه صورتها را نمیتواند نشان بدهد. یک صورت بیشتر نشان نمیدهد، الآن یک فعلیت را بیشتر نشان نمیدهد. در این آئینه «قعد» را میبینیم، اما «قام» قبلی و «قام» بعدی دیده نمیشود ولی در جسد هورقلیایی دیده میشود، در جسد اخروی همهاش دیده میشود. پس تمام این قعدها، قعودها همه و همه واقعیت دارد.
البته ما هم حرف میزنیم، کاش باور بشود حرف میزنیم. ما بلدیم حرف بزنیم شما هم بلدید هم بگویید و هم بشنوید ولی فقط حرف زدن است و شنیدن است. اینها واقعاً اگر به حدّ اعتقاد قوی و محکم برسد انسان خیلی مواظب خودش میشود. دیگر نتایج اخلاقیش را خودتان درنظر داشته باشید، انسانی که متذکّر این نکته باشد چقدر از این بحثها استفادههای اخلاقی میکند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 335 *»
پس ما حقیقت قعد و حقیقت قام یا نشست و برخاست و گفت و شنید را نمیبینیم و فقط در مظاهر میبینیم. حالات سلامتی و بیماریها و غیره، آنها هم اثر است. آنها هم واقعاً اشباح است، افعال است. ممکن است فعل چند سلول با یکدیگر باشد، ممکن است فعل چند حقیقت با یکدیگر باشد. خلاصه اینها فعل است و هست. چون هست و ما باز نمیبینیم مگر در مظاهر پس میتوانیم بگوییم از اسفل عالم هورقلیا همین بیماریها و سلامتیها و آثاری است که در این اندام یا اندام کلی جهان دیده میشود و بروز میکند.
حدیثی است که «عبدالله بن شدّاد» یکی از اصحاب حضرت حسین صلواتاللهعلیه مریض شده بود. حضرت سیّدالشهدا صلواتاللهعلیه تشریف بردند به عیادت این مریض «فلما دخل7 من باب الدار طارت الحمی عن الرجل» همینکه امام7 پای مبارکشان توی خانه رسید، تب پرید. البته مریض خوب احساس میکند ولی دیگران نه، مریض خوب احساس میکند که تب پرید.
«فقال قد رضیت بما اوتیتم به حقاً حقاً والحمی لتهرب منکم» عبدالله که مریض بود عرض کرد آقا من خوشحالم، من خرسندم به عنایاتی که خدا به شما فرموده و مقاماتی که خدا به شما داده است. یک چنین امامانی خدا به ما داده است، من خیلی راضی هستم، من خیلی خوشحالم که چنین امامانی دارم که تب از برکت شما فرار میکند. شما تشریف میآورید تب فرار میکند.
فقال له والله ماخلق الله شیئاً الا و قد امره بالطاعة لنا حضرت حسین7 فرمودند به خدا قسم، خدا هیچ چیزی را نیافریده مگر او را مأمور کرده به اینکه ما را اطاعت کند. اطاعت همه اشیاء از امام، مربوط به همین مرتبه مورد بحثمان میشود و این مرتبه ظاهری امام7 مظهر برای آن مرتبه حکومتی ایشان است. اما در آن مقام هورقلیایی بر همه خلق محیطند و تمام خلق که از جمله اهل عالم هورقلیا هستند،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 336 *»
همان افعال، همان آثار، همه و همه مطیع امام و در فرمان امام علیهالسلاماند. شخص میبیند که آتش را روشن میکند، آتش اثرش سوزانیدن است، باید بسوزاند. این اثر از اسفل عالم هورقلیاست و در فرمان امام است. امام7 میفرماید ای آتش برگرد دست خودش را بسوزان، آتش برمیگردد و میسوزاند. میگوید مثلاً چطور شد کبریت اینجا را سوزانید، یا میبیند آتش میریزد روی پا یا دست کسی اما مثلاً امام7 اجازه نمیدهند آثار سوختگی پیدا بشود و از این قبیل، اینها آثار این موجودات است. خود این موجودات و خود این آثار در فرمان امام7 هستند. فرمود هرچه را خدا آفریده مأمورش کرده است که ما را اطاعت کند.
«ثم قال7 یا کباسة» بعد امام7 تب را صدا زدند. تب القاب و اسامی دارد، «امّملدم» هم نامیده شده که کنیهاش است، «کبّاسه» هم گفته شده که اسمش است. حضرت تب را صدا زدند، تب چیست که صدایش بزنند؟ کجاست که صدایش بزنند؟ «قال فاذا نحن نسمع الصوت و لا نری الشخص» راوی میگوید ما صدا را میشنیدیم ولی چیزی نمیدیدیم. باید به او گفت که تو آنوقتی هم که تب بود نمیدیدی. تب را تو نمیدیدی، در این آئینهها مشاهده میکردی که مثلاً نبض مریض شدید میزند، تا چند درجه میزند. اینها برای نمودن آن تب آئینه است. میگوید خود شخص را ندیدیم صدایی شنیدیم که «یقول لبیک» گفت لبّیک، آقا چه میفرمایید؟ در فرمانم، در اختیارم.
«لبّیک» غیر از «بلی» است. بلی یعنی بلی، اما لبّیک جواب دادن یک بنده ذلیلِ در فرمانِ آماده به خدمت است؛ معنای لبّیک این است. اینکه در حجّ لبّیک گفته میشود برای همین است. یعنی دستوری که دادی آماده هستم برای انجام آنچه فرمودی. گفتی بیا آمدهام، تسلیم، فرمانبردار و ذلیل. تب جواب داد لبّیک، چه میفرمایید آقا؟ تقریباً برای روشن شدن معنی لبّیک در فارسی یک نوکر خیلی مطیع
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 337 *»
فرمانبردار همیشه آماده به خدمت را تصوّر بفرمایید، وقتی که مولا صدایش بزند و او بخواهد جواب بدهد چه میگوید؟ میگوید بلیبلی. دوبار بلی میگوید. بلیبلی، یعنی اینقدر آماده هستم. لبّیک تثنیه است، آن بلیبلیای که آن نوکر کاملاً آماده به خدمت گفت. پس لبّیک گفتن تب یعنی آقا به برکت قدمتان من مأموریت دارم از این بدن بیرون بروم. اما باز آماده به خدمتم دستور میدهید برگردم، دستور میدهید بروم، مطیعم، لبّیک.
قال الیس امرک امیرالمؤمنین7 ان لاتقربی الا عدواً او مذنباً لکییکون کفارةً لذنوبه فمابال هذا([45]) حضرت فرمودند آیا امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه به تو امر نکردهاند که جز به دشمن علی یا به دوست گنهکار علی ــ برای کفّاره گناهانش ــ نزدیک نشوی. حال آیا عبدالله کدامیک از این دوتاست؟ معلوم است دیگر دشمن که نبوده، برای کفّاره گناهش بوده، مذنب بوده، دوست گناهکار است. (و اکنون هم از برکت قدم آقا ابیعبدالله7 آمرزیده شده است).
در این عبارات دقت بکنید الیس أمرک امیرالمؤمنین7 آیا امیرالمؤمنین امرت نکردهاند؟ از این است که ائمّه: در روایات وقتی که برای ما عالم هورقلیا را معرّفی میفرمایند، درباره این قسمت اسفل اسفل عالم هورقلیا که به این عالم ما تعلّق میگیرد فرمودهاند و در تعریف اهل آن عالم میفرمایند که تمام آنها مطیع امام علیهالسلاماند. تمام اهل عالم هورقلیا در اطاعت امامِ هر وقت، و همه ناصر امام و همه شمشیر بهدست، آماده نصرت امام زمان صلواتاللهعلیهاند. نه اینکه امام زمان یعنی فقط مهدی صلواتاللهعلیه، در هر زمانی هر امامی که امام آن عصر بوده تمام اهل عالم هورقلیا، اهل عالم جابلقا و جابرسا مطیع او بودهاند. حالا میفهمیم یعنی همین اسفل آن عالم نه بالاها، همین اسفلش که عبارت است از این اشراقات، این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 338 *»
افعال، این آثار، این اشباح و اظلّه، اینها، میفرماید همه اینها دائماً در عبادتند، دائماً خوراکشان تسبیح است؛ یعنی چه؟ پس اینها چه باید باشند؟ تمام اینها خوراکشان تسبیح است.
انشاءالله روایات را میخوانیم که اینها بعضیهاشان شمشیر بهدست میباشند امّا همهشان نه. چون همه برای از بین بردن و جنگیدن نیستند. تبش بلی، سرطانش بلی آن یکی دیگر بلی، اینها همه برای نابودی و ازبینبردن و جنگ است، شمشیر بهدستاند. حالا تب چه شمشیری به دست دارد؟ با چه شمشیری به سراغ انسان میآید؟ و هیچ چیزی نمیتواند تب را از بین ببرد. خود تب از بین نمیرود مگر باز امام اجازه بفرمایند تب با اسبابی که به ظاهر فراهم شده برود و امام7 به آن اسباب اجازه میدهند که این مقدار تب او را بس است. این مقدار تب بسش است، این مقدار از اسباب هم فراهم میشود، تب قطع میشود. اما اگر باید این شخص تب بکشد، طبیب عاجز میشود. هرچه میکند تب از بین نمیرود، هرچه انجام میدهد، هرچه میکند آثار قطع نمیشود. چه چیز است؟ بلی این فعلاً مأموریت دارد بیشتر بماند. این شخص باید این مقدار تب را بکشد. شمشیر بهدست در محضر امام است شمشیر در دست دارد و از جنود امام زمان در هر زمانی است صلواتاللهعلیه.
و مایعلم جنود ربک الا هو([46]) توضیحاتی درباره اهل عالم هورقلیا و اهل جابلقا و جابرسا فرمودهاند. جابلقا و جابرسا، قسمت زمینی عالم هورقلیاست، آنقدر زمینی است که دیگر متصل به زمین ماست که میفرمایند در مشرق و مغرب است. نه در این مشرق و مغرب، انشاءالله توضیح داده میشود که در باطن این مشرق و در باطن این مغرب قرار دارد و اهلش تسلیم امام هستند، جز فرمان امام هیچ چیزی نمیشناسند. از ابلیس اصلاً خبر ندارند که ابلیسی بوده، از آدم اصلاً خبری ندارند که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 339 *»
آدمی روی زمین خلق شده است. چشم به فرمان امام7، گوش به فرمان امام، شمشیر در دست. بعضیهایشان هم کارشان فقط عبادت است.([47])
این فرمایشها چیست؟ یک نمونهاش همین تب است، روی تب فکر کنید. این تب از اهل جابلقا و جابرساست و از عالم هورقلیاست ولی به اینجا تعلّق میگیرد، از لشگریان امام زمان صلواتاللهعلیه است، شمشیر در دست دارد آماده به خدمت است. به او میفرمایند بر این مسلّط بشو، دشمن من است نابودش کن، مسلّط میشود گوشتش را آب میکند، استخوانش را پوک میکند. یا میفرماید بر این مسلّط بشو دوست من است، این تب کفّاره گناهش میشود. و همینطور حزن، سرور، تمام آثاری که در ما پیدا میشود و تمام اشراقاتی که در ما انجام میشود، تمام تابشهایی که در ما هست، تمام تأثیراتی که از هر مؤثّری در ما پیدا میشود، و از جمله آثار خود ما، افعال خود ما، صفات خود ما، همه اینها از اهالی عالم جابلقا و جابرسا یعنی ساکنان عالم جابلقا و جابرسایند و از اسفل عالم هورقلیا که به این مظاهر ظاهری تعلّق میگیرند و ما در این مظاهر بعضی از آنها را ادراک میکنیم. البته باز هم نه همه آنها را، بعضی از آنها را که این آئینهها میتوانند به ما نشان بدهند درک میکنیم. انشاءالله توفیق پیدا کنیم روایات را میخوانیم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 340 *»
مجلس 21
(شب سهشنبه 11 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r عالم هورقلیا اصل این عالم است
r جسد و دو حالت غلظت و لطافت آن
r مثال یا بدن مثالی
r بهشت عالم برزخ در مغرب و جهنم آن در مشرق است
r معجزات و ارتباط با عالم هورقلیا
r اسفل عالم هورقلیا
r «و ان من شیء الا یسبح بحمده»
r حضرت رضا7 و ولایتعهدی
r حدیـث حضرت جـواد7 در گـزارش از استسقاءِ(طلب باران) حضرت رضا7
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 341 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد برای افلاک و زمینها و عناصر و موالید این عالم اصلی است که به آن اصل «عالم هورقلیا» گفته میشود که در غیب همین عالم است، یا بفرمایید همین عالم در مقام لطافت، عالم هورقلیاست و عالم هورقلیا در مقام غلظت، همین عالم است. غیر این عالم نیست در مقام غلظت، و غیر این عالم است در مقام لطافت. لطافت را که درنظر بگیریم میگوییم غیر این عالم است، غلظت را که درنظر بگیریم میگوییم همین عالم است.
بهشت عالم برزخ را بهشت دنیا میگویند به جهت اینکه در غیب همین لذّات است یعنی تمام اموری که دراینجا مناسب با وجود انسان است، بهشت این دنیاست. وقتی که همین عالم لطافت پیدا بکند، آن امور بهشت عالم برزخ را تشکیل میدهد. و تمام مکاره و ناملایمات وجودی برای انسان در این عالم، جهنّم این دنیا گفته میشود. همینها لطافت که پیدا کند جهنّم برزخ میشود. از این جهت است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 342 *»
که میبینیم در فرمایشهای ائمّه هدی: به بهشت و جهنّم برزخ، بهشت و جهنّم دنیا فرمودهاند.
پس وقتی که این عالم اینطور باشد ما هم که جزئی از اجزاء این عالم هستیم همینطور میباشیم. به این جسد ما در مقام غلظت «جسد دنیایی» میگویند. وقتی که همین جسد تلطیف پیدا کند «جسد هورقلیایی» میشود. پس جسد اصلی ما همین جسد است، همین جسد عنصری دنیاوی است اما در مقام غلظت، و همین جسد جسد اصلی و هورقلیایی ماست در وقتی که لطیف شود و لطافت آن را درنظر بگیریم. پس جسد اصلی ما همین جسد است، همین است وقتی که غلظت را درنظربگیریم و غیر این است وقتی که لطافت را ملاحظه کنیم.
به همین مطلب در عبارات ائمّه ما: تصریح شده است. در تفسیر آیه کلما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غیرها لیذوقوا العذاب([48]) یعنی وقتی که در جهنّم میسوزند، مرتّب خدا آنها را تبدیل میکند و عوض برای آنها ایجاد میکند تا عذاب را بچشند. قرآن میفرماید جلوداً غیرها امام7 در توضیح میفرمایند هی هی و هی غیرها([49]) همانها هستند و غیر آنها هستند. بدنها همان است و غیر آن است، زیرا در جهنّم نیز آنبهآن مراتب تلطیف طی میشود و چون مراتب تلطیف طی میشود عذابها هم شدیدتر میشود.
آنجا اینطور نیست که عذاب این لحظه با عذاب لحظه قبل یکسان و مساوی باشد و یا آنطوری که صوفیه گمان کردهاند نیست که در اثر طولکشیدن عذابها، با عذابها انس میگیرند. چون عذابها یکسان است انسان با آنها مأنوس میشود و آهسته آهسته عذاب برایشان عذب میشود و برای آنها گوارا خواهد بود بهطوریکه اگر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 343 *»
بخواهند آنها را از عذاب جهنّم به بهشت ببرند، برای آنها عذاب است. اینطورها نیست، بلکه لحظهبهلحظه آخرتی و آنبهآن آخرتی چون بدنها لطیفتر میشود عذابها هم شدیدتر میشود. در بهشت هم همینطور است چون آنبهآن آخرتی بدنها لطیفتر میشود، از اینجهت ثوابهای آخرتی هم مرتّب اضافه میگردد و لذّتها پیدرپی بیشتر میشود. لذّت بهشت لحظه کنونیش با لحظه قبلیش یکسان نیست، آن فعلی از آن قبلی لذّاتش لطیفتر و عالیتر است و آن بعدی از آن فعلی لذّتها لطیفتر و بیشتر و اضافهتر است.
این مطلب که بزرگان ما میفرمایند که جسد اصلی ما همین جسد است ولی در مقام تلطیف نامش «هورقلیایی» یا «اصلی» میشود؛ و یا این عالم را در مقام غلظت، عالم عنصری میگوییم امّا همین در مقام تلطیف و لطافت، عالم هورقلیاست، اینها را بزرگان ما از روایات آلمحمّد: استفاده کردهاند و به رأی خود سخن نگفتهاند، تقلید حکمای اشراق و یا صوفیه را نکردهاند. اگر آنها هم عالم مثال بگویند با آنچه که بزرگان ما میفرمایند خیلی فرق دارد.
آنها میگویند این عالم دنیا ماده و صورت با هم است، عالم مثال مجرّد از ماده است و صورت محض میباشد و عالم آخرت مجرّد از ماده و صورت هردو است. آنها اینطور حرف میزنند، بزرگان ما که اینگونه نمیفرمایند. آنها میفرمایند برای هر شیئی به حسب خودش مادهای است و صورتی است. اگر هم میفرمایند بدن اصلی در عالم برزخ لطیف میشود، معنایش این نیست که یعنی فقط صورت تنها دارد. اگر بفرمایند عالم مثال و یا بفرمایند بدن مثالی، حرف آنها را نزدهاند. بلکه میفرمایند مادهای دارد به حسب خودش و صورتی دارد به حسب خودش. حتی عقل ماده عقلانی دارد، صورت عقلانی دارد، نفس ماده نفسانی دارد، صورت نفسانی دارد.
پس کلمه «مثال» نباید دیگران را به اشتباه بیندازد و فکر کنند که بزرگان ما هم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 344 *»
درباره عالم برزخ مثل سایر حکما قائل میباشند. نه، همین تشابه لفظی به اشتباهشان انداخته است. گاهی در کتاب مبارک «ارشاد» میبینیم مثلاً میفرمایند روح که از این بدن مفارقت کرد، در قالب مثالی قرار میگیرد و اگر مؤمن است در بهشت عالم برزخ متنعّم است و اگر کافر است در جهنّم برزخ معذّب است. میفرمایند روح در بدن مثالی قرارمیگیرد([50]) این «بدن مثالی» که ایشان میفرمایند نه آن بدن مثالی است که حکمای اشراق میگویند، و نه حرف ملاّصدراست که میگوید نفس در یک صورت و یک قوّه خیالیّه شروع میکند به ادراک عذابها و یا ادراک ثوابها. که بدن مثالی قوّه خیالیّه باشد و صورتی محض باشد. مرادشان این حرفها نیست بلکه باید تفسیر فرمایش این بزرگواران را از خودشان یادگرفت نه اینکه تا تشابه الفاظ دیدند فوراً حکم کنند که این حرفها همان حرفهای حکمای اشراق است و یا حرفهای صوفیه است.
بین این مطالب با آن حرفها خیلی فرق است. یک کسی از سیّد بزرگوار/ سؤال میکند که آقا فرق بین بیانات شما و بیانات صوفیه چیست؟ و حال آنکه ما میبینیم تشابه الفاظ است، همان حرفهایی که آنها میزنند شما هم میگویید. آنها هم میگویند «جلوه» شما هم میگویید «جلوه»، آنها هم میگویند «خدا تجلّی کرد» شما هم میگویید، و از این قبیل الفاظ که شباهت دارد، زیاد است. این بزرگوار شروع میفرمایند به بیان و اینکه بین اصطلاحات ما و بیانات ما و بین حرفهای صوفیه چقدر فرق است، تا اینکه میفرمایند اگر فرق را میخواهی بدانی بهطور اختصار بدان که حرفهای ما مانند آب صاف و زلال است و حرفهای آنها مانند بول صاف و زلال است که هرچند در ظاهر شبیهند، اما خیلی فرق است.([51]) فرقش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 345 *»
میبینیم که فرق نجاست و پاکی است. با آب زلال میشود وضو گرفت تقرّب به خدا پیدا کرد و از بول حتی باید اجتناب کرد، در لباس نمازگزار نمیشود باشد، اگر بدنش آلوده باشد باید خودش را تنظیف کند و تطهیر کند، وسیله بُعد است، انسان را از خدا دور میکند. ولی فرمایشهای این بزرگواران انسان را به خدا نزدیک میکند؛ فرق این است.
پس اگر میفرمایند در قالب مثالی یا در بدن مثالی، توضیحش را عرض کردم، انشاءالله در خاطرتان هست که به اینطور نیست که یک بدن جداگانهای از جنس عالم مثال ساخته بشود و روح در آن قراربگیرد و در بهشت واقع بشود. بلکه خود مرتبه مثال با مرتبه ماده ــ یا به تعبیر حکما «هیولی» ــ که مرتبه بالای مثال است بهطوری ترکیب میشود که مناسب عالم برزخ میشود و سایر مراتب از طبع و نفس و عقل و برای اهلش فؤاد، همه آنها در این قالب قرار میگیرند. در این مثال آمیخته شده و ترکیب یافته با ماده واقع میشوند و چون صورتی که بر ماده پوشیده میشود مثالی است از این جهت میفرمایند در قالب مثالی یا در بدن مثالی است و آن بدن، الآن هم با ما هست؛ الآن آن بدن مثالی با ما هست. وقتی که روح ــ یعنی مجموعه مراتب بالا ــ از این بدن گرفته میشود و جدا میشود با همان هیأت، یعنی مثال از این بدن جدا میشود، مراتب بالا هرچه هست در همین مثال واقع شده و مثال صورتی است که بر ماده پوشیده شده، ازاینرو اسمش را «بدن مثالی» میگذارند. این غیر از آن حرف حکمای اشراق است. پس انشاءالله این الفاظ که بهکاربرده میشود باید متوجّه بود که تفسیرش و بیانش و توضیحش را هم از خود این بزرگواران باید شنید. نه مثل آنهایی که روی غرضها و مرضها به این فرمایشها رجوع میکنند و میخواهند مطابق نظر سوء و نیّت سوئی که دارند استفاده کنند و تطبیق کنند.
این فرمایشهایی که در توضیح عالم هورقلیا میفرمایند تمامش متّخذ از
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 346 *»
احادیث آلمحمّد: است. ازجمله در احادیث آلمحمّد: رسیده که بهشت عالم برزخ در مغرب شمس قرار دارد و جهنم عالم برزخ در مشرق شمس قرار دارد.([52]) مراد از ظاهر عبارت، یعنی همین مغرب و همین مشرق. امّا نه مشرقی که بگوییم مثلاً مشرق شهر مشهد و مغرب شهر مشهد، این معنا ندارد. چون هرطور تصوّر کنیم، یا خورشید دور زمین بگردد یا زمین دور خورشید بگردد، بالاخره مشرق و مغرب از امور نسبی میشود. یک مشرق واقعی و حقیقی و یا یک مغرب واقعی و حقیقی که پیدا نمیشود، پس این مشرق و مغرب نسبی که مراد نباید باشد.
مقصود از مشرق شمس و مغرب شمس یک معنایی باید باشد که با همین عالم ظاهر ما هم سازش داشته باشد و آن معنی همین است که مشرق شمس طبیعت عنصری، یعنی آنجایی که این عالم عنصر شروع میشود و مغرب، آنجایی است که این عالم عنصر تمام میشود و غروب مییابد. آنجایی که این عالم عنصر غروب مییابد، یعنی محلّ پاکیزه شدن و تطهیریافتن از لوازم این عالم؛ پس میشود «بهشت عالم برزخ» که غیب همین مغرب است که میفرماید «مغرب شمس». و وقتی که میفرمایند جهنّم در مشرق شمس است، یعنی آنجایی که شروع و طلوع این عوارض و این آلودگیها و این اعراض است. و ما میدانیم جهنّمیها چنان در این عالم غوطهور میشوند که شروع میکنند به تنزّل و انحطاط در زمینهای این عالم و مرتّب در همین عالم طبیعت فرومیروند. وقتی مدام در اینجا فرورفتند از همینجا و از همین طبیعت و همین اعراض و همین منزلِ دور از خدا برای خود کسب شخصیت میکنند؛ تمام شخصیتهایی که کسب میکنند و اکتساب میکنند زمینی و مشرقی است، به این معنا که مربوط به این عالم است و رکود در این عالم است.
درباره بلعم باعور لعنةاللهعلیه میفرماید که ولو شئنا لرفعناه بها ولکنه اخلد الی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 347 *»
الارض واتبع هواه([53]) ما برای او اسباب ترقّی و تعالی فراهم کرده بودیم، امّا او نخواست، خودش نخواست. ولکنه اخلد الی الارض خلود در ارض را درباره اهل جهنّم میفرماید که در این زمین خلود پیدا میکنند، یعنی در این عالم طبیعت فرومیروند و از همین اعراض و منزل دور از خدا اکتساب شخصیّت میکنند. وقتی که در آن عالم بروند هرچه که دارند از اینجا و مربوط به اینجا است، و مرتّب خلود در اینجا است. پس اینکه میفرمایند جهنّم عالم برزخ در مشرق شمس است، مراد محل طلوع خورشید طبیعت و عالم اعراض و دنیا است. این معانی طبق فرمایشهای ائمّه هدی: و استنباط از آن فرمایشها است.
پس وقتیکه میفرمایند «عالم هورقلیا» در غیب این عالم است و همه چیز آن اینجاست، معنایش این است که مثلاً روزهایش در غیب این روزهاست با اینکه روزهایی که برای عالم هورقلیا گفتهاند، یک روزش برابر هفتاد روز ماست، یک شبش برابر هفتاد شب ماست اما نه اینکه مساوی هفتاد روز باشد که برما بگذرد بلکه یک روز آن با اینکه هفتاد برابر این روز ماست، در غیب این روز ما قراردارد. یعنی چه در غیب این روز ما قراردارد؟ به این معنا است که آن روز چون لطیف است، وقتی که غلیظ میشود این روز است و همین وقتی که لطیف شود، هفتاد برابر وسعت پیدا میکند، هفتاد برابر وسیع میشود و آن روز میگردد.
ببینید این آب و خاک آثارش چقدر محدود است! اما همین آب و خاک وقتی که لطیف بشود و نبات بشود، میبینید چقدر وسعت پیدا میکند. کمکم میتوانید بگویید هفتاد برابر فعالیت دارد، هفتاد برابر آثار از آن بیشتر بروز میکند. یعنی وقتی بخواهید تعبیری از بزرگی و زیادبودن داشته باشید، نه اینکه به خصوص عدد هفتاد مطرح باشد. پس نبات، همان جماد است هیچ چیز دیگری نیست، همان جماد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 348 *»
است ولی لطافت پیدا کرده که اینطور است.
از جمله اموری که مربوط به عالم هورقلیاست و شناخت آن به فهمیدن مطلب کمک میکند همین بود که گفتیم میتوانیم وجداناً عالم هورقلیا را ادراک کنیم و روایاتی که از ائمّه: رسیده است خیلی برای شناخت این عالم کمک میکند. شخص مؤمن، شخص شیعه متدیّن و معتقدی که تشیّع برایش ثابت شده است، امامت ائمّه اثنیعشر سلاماللهعلیهماجمعین برایش ثابت شده است، معجزات این بزرگواران برایش ثابت شده است، او به روایاتی که در معجزات رسیده معتقد است. آنها را رد نمیکند و به چشم تشکیک به آنها نگاه نمیکند. با خیال راحت و دل مطمئن به معجزات معتقد است، به فضایل و مقامات معصومین: معتقد است. چنین شخصی به کمک این روایات به خوبی میتواند این عالم را ادراک کند و بلکه اصلاً وجداناً میتواند این عالم را بیابد.
در تعریف «عالم هورقلیا» و «زمین عالم هورقلیا» فرمود که دو شهر در آن است یکی جابلقا و دیگری جابرسا و اهلهایی که برای این دو شهر فرمودهاند([54])، آن اسفل اسفل عالم هورقلیا مرادشان است.
مقصود از اسفل اسفل عالم هورقلیا، باز فکر نکنید یک خانهای است و پایین و بالایی دارد مثل اینجا که ما الآن روی زمین نشستهایم و سقفی دارد و باز بالای سقف فضاست. نه خیر، اسفل که گفته میشود یعنی غلیظترین موجودات هورقلیایی. غلیظترین آنها که خیلی خیلی مناسب با عالم دنیا و عنصر است، از جمله همین عکسی است که در آئینه میافتد، یا افعال ما، و بهطور کلّی اشباح که عالم اشباح خودش عالمی است، عالم اعراض خودش عالمی است، عالم آثار و افعال عالمی است و آنقدر برای خودش عالم عجیب و غریبی است درست مثل عالم ماست.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 349 *»
یعنی عالماشباح برای خودش آسمانها دارد، زمینها دارد و همینطور موالید دارد.
شبح متّصل شما خودش عالمی است اما آنقدر لطیف است که دیده نمیشود پس از چند شبح منفصل تا آئینه، آنوقت این شبح منفصل آخری در آئینه دیده میشود و احساس میشود به اینطور که میبینیم. اما فقط احساس است و لمس نمیشود، جرم ندارد. صداها هم همینطور است، طعمها هم همینطور است. جمیع امور ادراکی ما و آنچه ما با حواس پنجگانه ادراک میکنیم، همه اینها اشباح است. عالم اشباح تماماً شبح است و ما آن اشباح را در آئینهها ادراک میکنیم. ولی البتّه آئینهها مختلف است، مثلاً برای ادراک صورتمان در این آئینه نگاه میکنیم، برای ادراک حرفزدنمان از آئینه فضا و جوّ استفاده میکنیم و همینطور سایر آئینهها. برای اینکه ببینیم این شیء خشن است یا لطیف است، این جسم و این بدن، آئینه میشود برای منعکس ساختن خشونت یا لطافت برای مدارک و مشاعر ادراکی ما. پس تمام آنچه را که ما با این حواس پنجگانه خود ادراک میکنیم، «اشباح» میگویند. مثل اینکه در آئینه یک صورت را مشاهده میکنیم که آن شبح منفصل است، آنچه که با گوش میشنویم، آنچه که با دست لمس میکنیم و همه مدرکات خمسه و پنجگانه ما را «اشباح» میگویند.
همه اینها اشباحند و اینها اسفل عالم هورقلیاست که شیخ بزرگوار/ با استناد به احادیث آلمحمّد: فرمودند اینها اسفل عالم هورقلیاست.([55]) یعنی چه؟ یعنی آن غلیظترین موجودات هورقلیایی یا موجودات عالم مثال یا برزخ؛ آن غلیظترین موجوداتش که خیلی غلظت دارد و دیگر نزدیک و مشرف به عالم عنصر و دنیایی ماست، همین عالم اشباح است که نمونههایی عرض کردم. و یکی از آثار، تب بود که حضرت سیدالشهدا صلواتاللهعلیه وقتی که به عیادت عبداللهبنشدّاد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 350 *»
رفته بودند صدایش زدند یا کباسة! عرض کرد لبّیک، لبّیک.([56])
البته اینکه دیگران صدای کبّاسه را شنیدند به اعجاز است. امام7 لبّیک گفتن تب را در همین آئینه جوّ منعکس فرمودند، همانطور که صدای من در اینجا منعکس میشود و شما میشنوید؛ صدای لبّیک تب در عرصه خود اشباح است.
و ان من شیء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم([57]) هیچ شیئی نیست مگراینکه خدا را به حمد خدا تسبیح میکند و به وسیله حمد خدا، خدا را تسبیح میکند. یعنی خدا را تنزیه میکند به محمّد وآلمحمّد:. تسبیح درست خدا این است. تسبیح درست، سبحانالله گفتن نیست؛ تسبیح درست، خدا را ستایش کردن است به اینکه محمّد وآلمحمّد: را آیه خدا بدانیم، آیات خدا و مظاهر اسماء و صفات خدا بدانیم و بلکه خود اسماء و صفات خدا بدانیم. هر شیئی خدا را به حمد خدا تسبیح کرده. ما هم در نماز میگوییم الحمد لله رب العالمین و عنایتی به ما شده است که در رکوع و سجود بگوییم سبحان ربی العظیم و بحمده([58]) سبحان ربی الاعلی و بحمده([59]) این تسبیحی که برای خدای خود میکنیم به وسیله حمد اوست، یعنی به وسیله محمّد وآلمحمّد: خدا را تسبیح میکنیم و تنزیه میکنیم. چون آیات تسبیح و تنزیه خدا ایشانند، مقام سبّوحیّت و قدّوسیّت خدا ایشانند.
پس هر شیئی خدا را تسبیح میکند، پس در عالم خودش هر شیئی به حسب خودش نطقی دارد که خدا را تسبیح میکند ولکن لاتفقهون تسبیحهم ولی شما تسبیح آنها را نمیفهمید. شیخ مرحوم میفرمایند در اینجا دقّت کنید که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 351 *»
نمیفرماید «و لکن لاتسمعون تسبیحهم»، یعنی شما تسبیح آنها را نمیشنوید، بلکه میفرماید لاتفقهون چرا؟ چون هستند در بین خلایق کسانی که صدای تسبیح همه اشیاء را میشنوند و یا به اندازه ظرفیّت خود تسبیح بعضی از اشیاء را میشنوند.([60]) فرض بفرمایید ما که در کنار لانه زنبور عسل میایستیم، دویّ آنها را میشنویم ولی معنایی برای آن درک نمیکنیم یا مثلاً در یک شب عاشورایی باشد عدهای دور هم جمع باشند و هرکس گوشهای بنشیند و برای خود زمزمهای داشته باشد، یا در شب جمعهای عدهای جایی جمع باشند و هرکسی مشغول مناجاتی باشد، یکی قرآن بخواند یکی دعا بخواند و همه کسانی که در محفل و محل هستند زمزمهای داشته باشند، یک همهمه فقط شنیده میشود. هرچه انسان گوش میدهد لاتفقهون نمیفهمد چیست با اینکه صدا را میشنود. در شب عاشورا در کربلا همینطور بود دیگر «لهم دوی کدوی النحل»([61]) برای اصحاب حضرت امام حسین صلواتاللهعلیه تا به صبح، دویّی بود ــ به اصطلاح ما همهمهای بود ــ مثل همهمه زنبور عسل.
پس اشیاء تسبیح دارند ولی نمیفهمیم. اگر امام7 اراده بفرمایند به اعجاز، صدای تسبیح اشیاء شنیده و فهمیده میشود اما به اعجاز شنیده و فهمیده میشود. اینجا هم وقتی که تب را صدا زدند، در جواب عرض کرد لبّیک. راوی میگوید صدا را شنیدیم اما شخصی ندیدیم. این صدا به اعجاز به کسانی که در محضر امام7 حاضر بودند شنوانیده شد.
همینطور در روایات شنیدهاید که ابر با امام7 سخن میگوید. ابر سخن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 352 *»
گفت،([62]) دیوار در برابر جنازه امیرالموءمنین7 ازجهت اظهار تأسف خمید،([63]) خدا روزی کند در مدینه منوّره محلّ ستون حنّانه را زیارت کنیم. ستونی بود که حضرت به آن تکیه میفرمودند. قبل از اینکه منبر را بسازند به آن ستون تکیه میدادند و با اصحاب صحبت میفرمودند. بعد که دستور رسید باید منبر نصب کنند و سه پلّه هم داشته باشد، منبر درست شد و حضرت روز اوّلی که روی منبر رفتند، ستون به ناله آمد و ناله ستون را در مفارقت حضرت همه شنیدند.([64]) اینها اعجاز است و حضرت به اعجاز این صدا را به گوش همه رساندند.
و همینطور تمام اشیاء در آن مقامی که هستند و مطیع و فرمانبردارند، از آن مقامشان به «موجودات عرصه هورقلیا» تعبیر آورده میشود. موجودات عالم جابلقا و جابرسا، ساکنین دو شهر جابلقا و جابرسا که اینها تسلیم امامند و جز تسبیح و ذکر ثناء امام صلواتاللهعلیه هیچ کاری و هیچ عملی ندارند. یعنی خوراکشان تسبیح است، خوابشان تسبیح است. تسبیح یعنی ذکر فضایل محمّد وآلمحمّد: و مطیع بودن در برابر اوامر آن بزرگواران. و بعضی از اینها شمشیر به دست آماده نصرت امام زمان صلواتالله علیه هستند([65]) یعنی هر امامی در زمان خودش. چون هر امامی در زمان خودش امام قائم است و قائم به دین است، قائم بامرالله است و تمام اشباح و همه موجودات در آن رتبه و مقام، تسلیم امام و مطیع امام هستند و هر امری امام7 بفرماید فرمانبردار امر امام علیهالسلاماند؛ و نصرت معنایش همین است. ازاینجهت میگویند جز نصرت امام، کار دیگری ندارند، برای نصرت امام زمان صلواتاللهعلیه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 353 *»
منتظرند. نه به خصوص امام زمان ما، بلکه در زمان انبیا مطیع انبیا بودند، بعد در زمان رسولخدا9 مطیع امر ایشان و در زمان حضرت امیر مطیع حضرت امیر و همینطور تا به امروز که مطیع امر امام زمان صلواتاللهعلیه هستند و تسلیم حضرتند و انتظار دارند که حضرت امری بفرماید تا اجرا کنند. مثلاً بفرماید ای تب! مسلّط بشو بر فلانی، ای ابر! برو کجا ببار و کجا نبار، ای باد! کجا را ویران کن، ای زلزله! کجا را خراب کن و همینطور تمام اینها مطیع امر امام7 هستند.
از این امور و از این اشیاء و از این اشباح و از این مقام موجودات تعبیر آورده میشود به موجودات و ساکنین و اهالی شهر جابلقا و جابرسا، یعنی عالم هورقلیا. پس کلمه هورقلیا یک کلمه قلمبهای نیست. و میبینیم این آثار و اشباح نه مثل عالم ما غلیظ و دنیوی هستند و نه به لطافت آخرتند و اخرویاند، بلکه جنبه برزخی دارند و بینبینند.
وقتی که حضرت رضا صلواتاللهعلیه به طوس تشریف آوردند، پس از اینکه حضرت را اذیّت کردند و به اجبار و اضطراری که برای ایشان فراهم کردند، حضرت ولایتعهدی آن ملعون را قبول فرمودند. البته در این عرضم دقت بفرمایید چون که ولایتعهدی و قبول ولایتعهدی برای خودش مسأله مهمّی شده است و نوعاً از این مسأله غفلت دارند که سبب آن چه بوده است. میدانید خلفای بنیعبّاس لعنهمالله و خلفای بنیامیّه لعنهمالله همهشان ادعای مقام خلافت رسولالله را داشتند. نه ادّعای سلطنت داشتند نه ادّعای امامت داشتند، بلکه میگفتند که ما خلیفه رسولالله هستیم. به تعبیر دیگر ما مقام نیابت از رسولالله را داریم. و توجّه میفرمایید که این مقام از نظر مردم معمولی خیلی شریف بوده است چون گاهگاهی هم دربین مردم، مردمان غیرمعمولی پیدا میشدند که خروج میکردند و شیعه هم که الحمدللّه بصیر بود و میدانست که مقام نیابت از رسولخدا و خلافت رسولالله، مخصوص
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 354 *»
علی و اهلبیت معصومین آن حضرت است. و اما این مردم عادی و معمولی، به اینها نه امیر میگفتند، نه وزیر میگفتند، نه سلطان میگفتند بلکه میگفتند «خلیفة رسولالله». این مقام در نظر مردم به اینطور بود.
بنیالعبّاس میخواستند بگویند که ما غیر از بنیامیّه هستیم، آنها به غصب مدّعی خلافت و نیابت از رسولالله بودند اما ما به حق و صلاح و صواب چنین ادّعایی داریم. حق با ماست و ما نمایندگان حضرتیم، خلفای حضرتیم، نوّاب حضرتیم و شایستگی این مقام را داریم. فقط ائمّه: و شیعه در مقابل اینها بودند. آنگاه مأمون ملعون این تدبیر را کرده بود که اگر خلفای بنیالعبّاس تا زمان او نتوانسته بودند اینکار را انجام بدهند، او بتواند این امر را تثبیت کند که خلافت بنیالعبّاس همانطور که از نظر دیگران تصویب شده، از نظر آلمحمّد: هم تصویب شده که بنیالعبّاس خلیفه رسولالله هستند و نیابت دارند. این است که ولایتعهدی را به عهده ایشان گذاشت نه به این معنی که من سلطان باشم و شما بعد از من سلطنت کنید، معنایش این نبود. بلکه معنایش این بود که فعلاً من خلیفه برای رسولالله و نایب رسمی ایشان هستم، بعد از من نیابت رسولالله و خلافت رسولالله از آن شما باشد. مطلب این است. در تعبیرم خیلی حرف است، نمیتوانم تصریح کنم. شما خودتان مطلب را تا آخر بخوانید. پس نباید اعتراض بشود که چرا حضرت رضا صلواتاللهعلیه مقام سلطنت را قبول کردند، بلکه آنها اصلاً معنای خلافت و نیابت از رسولالله را ــ که شیعه منحصر در معصومین: میداند ــ درباره خود پیاده میکردند و همان شایستگی را برای خود میخواستند اثبات کنند. پس این یک اشارهای بود که لازم بود عرض کنم؛ دربارهاش فکر کنید.
حدیثی است که مرحوم شیخ صدوق علیهالرحمة در کتاب عیون اخبارالرضا صلواتاللهعلیه نقل میکند. سند حدیث به حضرت عسکری7 میرسد که از پدر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 355 *»
بزرگوارشان حضرت هادی از جدّ بزرگوارشان حضرت جواد7 این حدیث را نقل میکنند که: ان الرضا علیبنموسی8 لما جعله المأمون ولی عهده همینکه مأمون حضرت رضا را ولیعهد خود قرارداد احتبس المطر دیگر باران حبس شد و باران نیامد فجعل بعض حاشیة المأمون و المتعصبین علی الرضا7 یقولون: انظروا لما جاءنا علیبنموسی و صار ولی عهدنا فحبس الله تعالی عنا المطر حاشیهنشینهای مأمون و کسانی که علیه حضرت رضا7 تعصّب داشتند و ضد حضرت بودند، اینها گفتند ببینید همینکه این بزرگوار تشریف آوردند و ولیعهد ما شدند دیگر خدا باران را هم از ما قطع کرد. واتصل ذلک بالمأمون فاشتد علیه و این مطلبشان آهسته آهسته به گوش مأمون رسید و امر بر او شدید شد، خیلی ناراحت شد فقال للرضا7 خدمت حضرت عرض کرد که قد احتبس المطر فلو دعوت الله عزوجل ان یمطر الناس میبینید که باران حبس شده و باران نمیبارد، اگر صلاح بدانید بد نیست که دعا بفرمایید و از خدا بخواهید که برای مردم باران بفرستد قال الرضا7 نعم فرمودند بله دعا میکنم قال فمتی تفعل ذلک عرض کرد کی این کار را خواهید کرد؟ و کان ذلک یوم الجمعة روز جمعه این مذاکره انجام شد قال یوم الاثنین فرمودند روز دوشنبه فان رسولالله9 اتانی البارحة فی منامی و معه امیرالمؤمنین7 و قال یا بنی انتظر یومالاثنین دیشب رسولخدا9 و حضرت امیر7 به خواب من تشریف آوردند و فرمودند ای فرزند من منتظر روز دوشنبه باش فابرز الی الصحراء و استسق فان الله عزوجل سیسقیهم و اخبرهم بما یریک الله مما لایعلمون حاله لیزداد علمهم بفضلک و مکانک من ربک عزوجل و فرمود روز دوشنبه که شد به صحرا برو و طلب باران کن، خدا به آنها باران خواهد داد و خبر بده به آنها آنچه را که خدا به تو بنمایاند از آنچه که دیگران نمیدانند. برای اینکه علمشان به فضل تو و موقعیّت تو نسبت به پرورندهات اضافه شود و نسبت به تو معرفت پیدا کنند. چقدر مظلوم بودند حضرت رضا صلواتاللهعلیه!
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 356 *»
فلما کان یومالاثنین غدا الی الصحراء و خرج الخلایق ینظرون روز دوشنبه که شد حضرت صبح به بیابان و صحرا تشریف آوردند و مردم هم خارج شدند، همه نگاه میکردند فصعد المنبر فحمدالله و اثنی علیه حضرت بالای منبر تشریف بردند، خدا را حمد و ثنا فرمودند ثم قال اللهم یا رب انت عظّمت حقنا اهلالبیت فتوسلوا بنا کما امرت خدایا تو حق ما اهلبیت را بزرگ قراردادی، پس توسّل جستهاند به ما همانطور که تو دستور فرمودهای و امّلوا فضلک و رحمتک آرزوی فضل و رحمت تو را دارند و توقعوا احسانک و نعمتک انتظار احسان و نعمت تو را میبرند فاسقهم سقیاً نافعاً عاماً غیر رائث و لا ضائر خدایا بارانی بر اینها بباران که این باران نافع باشد، همگانی باشد، کند نباشد، طول نکشد و ضرری بر اینها وارد نسازد.
شیعه خیلی کم بوده، شاید یکی دوتایی حضور حضرت بیشتر نبودند. بقیه مردم همه سنّی بودند ولی به صرف توسّل به حضرت، همینقدر که متوسّل به آن بزرگوار شدند اینطور مورد عنایت حضرت قرار گرفتند و حضرت برای آنها اینگونه دعا فرمودند. امیدواریم ما محروم از فضل این بزرگوار نباشیم و عنایات خدا به برکت این قبر مطهّر و صاحب این قبر، شامل حالمان گردد ولیکن ابتداء مطرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا الی منازلهم و مقارهم خدایا! ابتدای بارش باران وقتی باشد که اینها همه به منزلها برگشته باشند و در قرارگاههای خود قرار بگیرند، آنوقت باران شروع بشود. این تقاضا را هم حضرت کردند.
قال فوالله الذی بعث محمداً بالحق نبیاً لقد نسجت الریاح فی الهواء الغیوم و ارعدت و ابرقت حضرت جواد صلواتاللهعلیه میفرمایند به خدایی که محمّد را به حق به نبوّت مبعوث فرمود ابرها گویا در آسمان بههم بافته شدند، اینطور درهم آمده بودند و رعد و برق بلند شد و تحرک الناس کأنهم یرون التنحی عن المطر مردم گفتند الآن باران میریزد، خودتان را از زیر باران نجات بدهید فقال الرضا7 علی رسلکم ایها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 357 *»
الناس فلیس هذا الغیم لکم فرمودند قراربگیرید، صبر کنید، عجله نکنید، این ابر برای شما نیست انما هو لاهل بلد کذا مال فلان شهر است فمضت السحابة و عبرت ابر گذشت ثم جاءت سحابة اخری تشمل علی رعد و برق فتحرکوا باز ابر دیگر و همینطور با رعد و برق، و همه ازجا پریدند فقال علی رسلکم فما هذه لکم انما هی لاهل بلد کذا فرمود این ابر شما نیست، مال فلان شهر است؛ قراربگیرید فمازال حتی جاءت عشر سحابات و عبرت ده ابر همینطور فضا را پرکرد و گذشت و هر دفعه حضرت میفرمودند این ابر مربوط به شما نیست و یقول علی بن موسیالرضا7 فی کل واحدة علی رسلکم لیست هذه لکم انما هی لاهل بلد کذا.
ثم اقبلت سحابة حادیة عشر ابر یازدهمی که آمد فقال ایها الناس هذه بعثها الله عزوجل لکم فرمودند خدا این ابر را برای شما فرستاده است فاشکروا الله تعالی علی تفضله علیکم شکر کنید خدا را بر این تفضّلی که به شما فرموده و قوموا الی منازلکم و مقارکم فانها مسامتة لکم و لرؤسکم ممسکة عنکم الی انتدخلوا مقارکم ثم یأتیکم من الخیر ما یلیق بکرم الله تعالی و جلاله فرمودند که حالا برخیزید به طرف منزلها بروید چون این ابر برابر شما و سرهای شما میآید ولی نمیبارد تااینکه شما داخل منزلها شوید بعد خیری که لایق کرم خداوندی است بر شما نازل خواهد شد و نزل من المنبر از منبر پایین تشریف آوردند فانصرف الناس مردم رفتند.
فمازالت السحابة ممسکة الی ان قربوا من منازلهم مردم همینطور میرفتند، ابرها هم پر کرده فضا را ولی هیچ نمیبارد. تااینکه مردم در خانهها قرار گرفتند ثم جاءت بوابل المطر بعد باران شدید شروع به باریدن کرد فملأت الأودیة والحیاض والغدران والفلوات پر شد همه گودالها، حوضها، همه و همه حتّی بیابان را آب گرفت فجعل الناس یقولون هنیئاً لولد رسولالله9 کرامات الله عزوجل مردم شروع کردند بگویند این کرامات خدایی برای علی بن موسی فرزند رسولخدا9 گوارا باد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 358 *»
ثم برز الیهم الرضا7 بعد که خوب باران همهجا را سیراب کرد و باران رفع شد، حضرت نزد مردم تشریف آوردند و حضرت الجماعة الکثیرة منهم مردم زیادی خدمت حضرت آمدند فقال ایهاالناس اتقوا الله فی نعمالله علیکم فرمودند ای مردم نعمت که خدا به شما میدهد، در نعمتها خدا را فراموش نکنید، تقوا داشته باشید، نعمت خدا باعث طغیان شماها نشود فلاتنفّروها عنکم بمعاصیه معصیت نکنید که در اثر معصیتهای شما نعمتهای خدا کوچ کند و از بین شما برود بل استدیموها بطاعته و شکره علی نعمه و ایادیه با شکر نعمت گذاشتن و طاعت خدا کردن، نعمتها را بر خودتان دوام بدهید واعلموا انکم لاتشکرون الله عزوجل بشیء بعد الایمان بالله و بعد الاعتراف بحقوق اولیاء الله من المحمد رسولالله احب الیکم من معاونتکم لاخوانکم المؤمنین علی دنیاهم التی هی معبرتهم الی جنان ربهم بدانید شما بعد از ایمان به خدا و اعتراف به حقوق اولیاء خدا از آلمحمّد:، شکر نمیکنید خدا را به چیزی که محبوبتر باشد نزد خدا از کمک کردن به برادران مؤمنتان در امور دنیاشان. در امور دنیا به برادران ایمانی خود کمک کنید که امر دنیاشان برای آخرتشان وسیله شود که بتوانند ازاین دنیا برای آخرت استفاده کنند چون این دنیا معبر و پل و گذرگاه ایشان بهطرف بهشتهای پرورندهشان است. کمک کنید برادران مؤمن خود را در امر دنیاشان به اینمنظور که به درد آخرتشان بخورد و دنیاشان وسیله و پل آخرتشان باشد.
فان من فعل ذلک کان من خاصة الله تبارک و تعالی هرکس اینطور به برادر مؤمن خود کمک کند از مخصوصین خدا خواهد بود. مخصوص خدا میشود، یعنی از ویژگان الهی میشود. قد قال رسولالله9 فی ذلک قولاً ماینبغی لقائل ان یزهد فی فضل الله تعالی علیه ان تأمله و عمل علیه رسولخدا فرمایشی دارند که سزاوار نیست گویندهای در فضل خدا بیرغبتی نشان بدهد اگر در این فرمایش تأمّل بکند و مطابق
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 359 *»
این فرمایش عمل کند، آنگاه میفهمد چقدر فضل خدا زیاد است و اگر در این تأمّل و اندیشه کوتاهی کند، در فضل خدا که شامل حال اهل ایمان شده بیرغبتی کرده؛ آن فرمایش این است:
قیل یا رسولالله هلک فلان یعمل من الذنوب کیت و کیت خدمت رسولخدا روزی عرض شد یا رسولالله فلانی هلاک شد، رفت به جهنّم. چرا؟ چون گناهانی میکند چه و چه از گناهان را. همینطور شمردند، گناهانی داشت که ذکر کردند. آن شخص هنوز نمرده است، زنده است و در حضور رسولخدا بدگوئیش را کردند که فلانی چنین و چنان گناهانی دارد و این جهنّمی است. حضرت رسول9 فرمودند بل قد نجا و لایختم الله تعالی علیه الا بالحسنی و سیمحو الله عنه السیئات و یبدلها له حسنات حضرت فرمودند: نه، او نجات یافت ــ آینده را میفرماید، این دید هورقلیایی است، حکومت در مقام هورقلیاست که آینده برایشان مثل گذشته است ــ نه او نجات یافته و خدا عمل او را جز به خوبی ختم نمیکند و به همین زودی خدا گناهان او را پاک میکند و به جای آنها همه حسنات برای او مینویسد. چه بوده مطلب؟ مگر بعد از این چه میشود؟ فرمود:
انه کان مرةً یمر فی طریق عرض له مؤمن قد انکشفت عورته و هو لایشعر فسترها علیه و لمیخبره بها مخافة انیخجل یک روزی در طریقی میگذرد، مؤمنی با او برخورد میکند که بدون توجّه عورتش مکشوف است ــ حالا شاید باطن داشته باشد، یعنی خلق بدی دارد، یا از نظر ایمانی زندگیش زندگی ناجور و نابسامانی است ــ این به او رسیده زندگیش را اصلاح کرده، دستش را برای امر آخرت گرفته. میشود باطن داشته باشد. میفرمایند و خود آن مؤمن متوجّه نیست که مکشوفالعوره است، این شخص عورت او را میپوشاند، زشتی او را برطرف میکند ولی خبر هم نمیدهد به او که من چنین کاری کردهام، به او اطلاع نمیدهد که مبادا شرمنده شود. ثم ان ذلک المؤمن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 360 *»
عرفه فی مهواه بعد این مؤمن در مسیری که دارد حرکت میکند و دارد میرود ــ چون حالا دیگر خاطرجمع است که میتواند به خودش بپردازد ــ میفهمد که این برادر مؤمن چنین خدمتی به او کرده، دستش را گرفته، فقال له اجزل الله لک الثواب و اکرم لک المآب و لا ناقشک الحساب دعاها هم باید اینگونه باشد، میخواهیم درباره یکدیگر دعا کنیم به اینطور دعا کنیم. این مؤمن مکشوفالعوره که رفع گرفتاریش شد، زشتیهایش برطرف شد و حالا فهمید که این برادر گنهکار دستش را گرفته و بالاخره او را از این شرم خارجش کرده و از این زشتیها نجاتش داده، دربارهاش دعا کرد و گفت خدا ثواب تو را نیکوگرداند، آینده و عاقبت تو را به خیر گرداند و حساب تو را در قیامت سخت نگیرد. فاستجاب الله له فیه خدا هم برای این شخص گنهکار دعای آن مؤمن را و برادر مؤمنش را مستجاب کرد. فهذا العبد لایختم له الا بخیر بدعاء ذلک المؤمن([66]) این بنده گنهکاری که الآن داریم اسمش را میبریم، عاقبتش به خیر خواهد شد به برکت آن عملی که انجام داده یا خواهد داد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 361 *»
مجلس 22
(شب چهارشنبه 12 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r صورتهای خیالی ما نمونه عالم هورقلیا است
r صور خیالیه جواهر نسبی بوده و تجرد نسبی دارند
r نظر حکما درباره صور خیالیه
r نسبت عالم خیال و این عالم از نظر حکما و از نظر بزرگان+
r ادامه حدیث حضرت جواد7 در بیان معجزه حضرت رضا7
و هلاکت حمید بن مهران
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 362 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
نمونه عالم هورقلیا و نمونه عالم مثال عبارت از صور خیالیّه ما است. ما، در عالم خیال خود صورتهای خیالیّهای داریم، این صورتهای خیالیّهای که داریم برای ما نمونهای است از اینکه عالمی هم هست که آن عالم نه به غلظت این عالم ماست و نه هم به تجرّد عالم نفس است.
یعنی همانطور که میفرمایند عالم برزخ، عالم مثال، عالم هورقلیا، بین عالم دنیا و عالم آخرت است. نه به غلظت عالم دنیاست و نه به لطافت و تجرّد عالم آخرت. حالت برزخی دارد و به این مناسبت هم آن را «برزخ» میگویند. نمونهاش تصوّرات خیالیّه ما و صور خیالیّهای است که داریم که میبینیم نه به غلظت این بدن ماست نه هم به لطافت خود نفس ماست. زیرا این صور خیالیّه اشراقات نفسانی ماست، این صور خیالیّه افعال نفس ماست و نفس میدانیم فاعل این صور خیالیّه است و معلوم است فعل نسبت به فاعل غلیظ است. نفس موجد این صور خیالیّه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 363 *»
است و اینها را احداث میکند.
پس صورتهای خیالیّه ما نمونههایی هستند که خدا در خود ما قرار داده برای آشنابودن با عالم هورقلیا و شناختن عالم مثال و عالم برزخ، اما نه به آن معنایی که حکما و فلاسفه و صوفیه میگفتند که این عالم، عالم ماده و صورت با هم است. عالم برزخ، عالم صورت تنها مجرّد از ماده است و عالم آخرت، عالم تجرّد از ماده و صورت هر دو است؛ ما به آنطور نمیگوییم.
بزرگان ما میفرمایند تمام خلق چه دنیوی، چه برزخی، چه اخروی، چه مادّی به معنای طبیعی، و چه نفسانی، و چه عقلانی، دارای ماده و صورتند. مجرّد به معنای حقیقیِ تجرّد، که شیئی از ماده و صورت مجرّد باشد، نه مادّه داشته باشد و نه صورت، از مادّه و صورت ترکیب نشده باشد، این وصف خداست. فقط خداوند است که از ترکیب منزّه است و اوست که از هرگونه ترکیبی مبرّاست. او بسیط حقیقی است و بساطت ذاتیّه از شئونات الهیه است، بقیّه خلق به حسب خودشان از ماده و صورت مرکّبند. پس اگر میگوییم عالم مثال مجرّد است، یعنی از صورت و مادّه زمانی و عنصری مجرّد میشود و به لطافتی میرسد که فوق این ترکیب میشود. صورتهای خیالی را هم اگر بگوییم مجرّد، به همین معناست.
فلاسفه نوعاً میگویند صورتهای خیالیّه و این صورتهایی که ما، در خیال داریم مثل اینکه فرض بفرمایید در عالم خیال مکّه را، مسجدالحرام را تصوّر میکنیم و همچنین بیتالله را تصوّر میکنیم و خود را در برابر آن بیتالله میبینیم که نماز میخوانیم یا برگرد آن طواف میکنیم و یا همینطور کربلا و یا در همینجا که هستیم، حرم مطهّر را تصوّر میکنیم و خود را در حرم میبینیم، اینها همه تصوّرات و صورتهای خیالیه ماست. همه حکما و فلاسفه گفتهاند که اینها مجرّدند و جواهرند، حتّی اسم جوهر روی اینها میگذارند میگویند اینها جواهری مجرّد هستند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 364 *»
ما، در بحث جوهر و عرَض، عرض کردیم که اصطلاح اینها درباره جوهر و عرض نارساست، اصطلاحشان نارسا و ناقص است. بحثهایی بود که قبل از ورود در این بحثها داشتیم که جوهر چیست و عرض چیست و طبق نظر مشایخ+ بیان کردیم اصطلاح جوهر و عرض را و در همین بحثها و بیان قسم اوّل از اعراض بودیم که به این بحثها منجر شد.
پس وقتی که حکما یا فلاسفه میگویند صورتهای خیالیّه جواهرند و مجرّدند، اوّلاً در کلمه جواهر و اینکه اینها جوهرند باید دقّت کرد. اینها را اگر هم بخواهیم بگوییم جوهر، باید بگوییم جوهر نسبی. اگر جواهرند، جواهر نسبی هستند به این معنا که اینها خودشان بالنسبه ذاتیّتی دارند و بالنسبه بدنند. حتی میشود گفت بدن هستند، ولی معنوی. بدنهای معنویه هستند، تمام این صورتهای خیالیّه، اینها بدنهای معنوی هستند و صورتهایی معنوی هستند. ذاتیّت دارند، جوهریت دارند، اما ذاتیّت و جوهریّتشان نسبی است نه حقیقی.
بهطوری این مطلب بحمدالله در مکتب بزرگان ما واضح شده که میفرمایند اگر اعراض زید ــ یعنی همان صورتهای خیالیّه و آثار او ــ برای شما نمایان شود، تمام آثار او ــ که ازجمله آثار او صورتهای خیالیّه او است ــ به شکل زیدند. مثلاً الآن تصوّر میکند که در حرم مطهّر دارد نماز میخواند. این الآن کاری است که انجام شد و عرضی است که پیدا شد و صورتی است که احداث شد. نفس اشراق کرد کار انجام شد. این صورت، ذاتیّت پیدا میکند، جوهریت پیدا میکند، حتی بدنی میشود که زید به مقام کلّی خود در این بدن جلوهگر است. صورتهای خیالیّه ما بدنهای معنویّهای میشود برای ما که آن کلیّت ما در این بدنهای جزئی و معنوی جلوه میکند و همه آثار حقیقی ما همینطور است که یک دستهاش همان صورتهای خیالیّه ماست که آثار حقیقی ماست، افعال حقیقی ماست. ذاتیّت و جوهریّت اینها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 365 *»
بهطوری است که مشایخ ما میفرمایند اگر آثار شخصی نمودار بشوند و ما ببینیم، مثلاً همین صورتهای خیالیّه زید را مشاهده کنیم میبینیم کاملاً مطابق زید است، ذرّهای اختلاف بین این صورتها و زید نیست؛ همه حرکات زید و حتّی کلام زید اینگونه است.
البته این کلام که میفرمایند نه همین الفاظی است که از زبان ما صادر میشود. چرا؟ چون خیلی اوقات میشود که الفاظی از زبان انسان صادر میشود ولی نفس او سخن نگفته است. مثل نوع نمازهایی که ما میخوانیم، ذکرهایی که میکنیم و دعاها و قرآنهایی که میخوانیم. فقط لفظ است و زبان است که دارد حرکت میکند ولی نه دل متوجّه است و نه نفس دارد این صورتها را احداث میکند. مثلاً دعا میخواند، یا ایستاده است در مقابل امام7 و زیارت میخواند، میگوید انتم الصراط الاقوم و شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء([67]) این را عرض میکند اما نعوذبالله، پناه به خدا میبریم، همانجا که دارد میگوید آقا شما شاهد هستید، گواهان این عالم و عرصه فنا ــ یعنی این عالم دنیا ــ هستید، شما گواهان این عالمید، همانجا در دل نعوذبالله نعوذبالله دارد مرتکب معصیت میشود. آن معصیتی که صادر میشود و آن صورت خیالیّه از آن ما است ولی این الفاظی که از این دهان صادر میشود و میگوید انتم شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء این از ما نیست. زبانی است از ما نیست. این بدن، بدن عنصری است و این از ما نیست. اگر از این بدن آنچه که صادر میشود به وسیله نفس ما باشد و از عالم نفس ما سربزند مال ماست، از عالم انسانی ما سربزند مال ماست؛ بگذریم.
پس صورتهای خیالیّه ما همگی بدنها هستند، پس ذاتیّت دارند، جوهریّت دارند اما ذاتیّت و جوهریّت نسبی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 366 *»
اگر فلاسفه و حکما میگویند صور خیالیّه جوهرند، به همان معنای خودشان میگویند و مطلق میدانند و این اشتباه بزرگی است. اینها بالنسبه جوهرند، بالنسبه ذاتیّت دارند و البتّه ما معتقدیم که ذاتیّت نسبی به حدّی است که شیخ مرحوم/ فرمودند اگر کسی کلام زید را ببیند، میبیند که بر شکل زید است. هیچ فرق بین زید و اعراضش نیست. حتی اعراض زید، تا چه رسد به افعال و آثار و صفات او. حتی اعراضش، یعنی مثلاً برودتی که برای او فراهم شده و در این برودت طبعی برای او حاصل شده و الآن نفس او در این برودت شکل گرفته؛ این برودت بر شکل اوست.
جمیع حرکات، جمیع اعراض، همه و همه طوری است که اگر دیده شود، بین زید و بین آنها فرق گذاشته نمیشود. فقط یک فرق است، فرق آن است که اگر خود زید را ببینید آنچه زید حکایت میکند و مال خودش است و نشان میدهد، به اصطلاح ذاتیّت دارد و انتساب به خودش دارد و از آن خودش است، اما این حرکات و اعراض و صفات و افعال و صورتهای خیالیّه، آنچه از زید حکایت میکنند استناد به زید دارد. مثل عکسی که شما میبینید، عکس مال زید است و شما کاملاً زید را در این عکس مشاهده میکنید. هیچ فرقی هم بین این و زید نیست. بلکه شما زید را هم که نگاه میکنید، باز هم چیزی جز عکسی از زید نمیبینید. خود زید را هم که میبینید، باز عکس میبینید. یعنی شبح او بهطور انطباع در حاسّه بینایی شما حاصل میشود و شما عکس زید را دیدهاید، یعنی شبح او را دیدهاید ولی آن شبح غیر از این شبحی است که مثلاً روی این فیلم مشاهده میکنید. این عکس هرچه حکایت میکند از آن شبح حکایت میکند، اما آن شبح هرچه دارد دیگر خودش است، استنادی به جای دیگری نیست، مستند آن است. این عکس روی فیلم، استناد به آنجا دارد.
و همینطور عکس در آئینه، این عکسی که در آئینه میبینید استناد به آنجا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 367 *»
دارد که هرچه هست میگوید آن دارد. میگوید هرچه خوبان همه دارند او تنها دارد. اگر تمام این عکسها را کنار هم بچینید، یکی دارد رکوع میکند، یکی سجود میکند، یکی در قیام است، یکی در تکلّم است، یکی در سکوت است، همه را که نگاه میکنید میبینید همه کمالات اوست. میگویید همه اینها از آن اوست. آری، هرچه خوبان همه دارند نزد زید است. آن دیگر همه را داراست، فقط فرق در این است.
پس اگر یک وقت در فرمایشهای بزرگان ما دیده شود که صورتهای خیالیّه جواهر هستند، ذواتند، ابدانند و مثل زیدند و بر هیأت زیدند، فرقی بین زید و آنها نیست، مراد این است که اینها بالنسبه به آثار خودشان جوهرند و جوهریّتشان از این جهت است که حکایتگر خود حقیقت زید و خود نفس زیدند.
پس اینکه صورتهای خیالیّه جواهرند یعنی بالنسبه «جوهریّت» دارند ولی وقتی که بالنسبه با نفس بسنجیم، نسبت به نفس ما «عرض در صدور» میشوند چون قائم به نفسند. مثل نور خورشید که قائم به خورشید است. پس بالنسبه به نفس عرض میشوند ولی نسبت به آثار خودشان و نسبت به مراتب بعدی، البته اینها جوهرند.
این کلمه صورتهای خیالیّه دقّت میخواهد چون در گفتههای فلاسفه هست و همه گفتهاند که صورتهای خیالیّه ما نمونههای عالم برزخند، از این جهت ناچاریم اشاره کنیم به اینکه اگر فلاسفه میگویند صورتهای خیالیّه ما نمونه عالم برزخند و در عالم برزخند و از عالم برزخند، میخواهند بگویند که این صورتهای خیالیّه از ماده مجرّدند همانطور که عالم برزخ را مجرّد از ماده میدانند و فقط صورت محض میگویند و این از حرفهایی است که اصلاً روی آن تعقّل نشده است. به جهت اینکه صورت بدون ماده نمیشود، برای صورت حتماً ماده لازم است و همینطور ماده هم بیصورت نمیشود و معنی ندارد به هیچوجه از یکی از اینها تجرد پیدا نمیشود. یک چیزی باشد صورت باشد ولی ماده نداشته باشد، حدود باشد ولی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 368 *»
ماده نداشته باشد، این حرفی است مفت که رویش هیچ فکر نشده. پس جوهر بودن صور خیالیّه به این معناست.
همینطور اگر بعضی جاها میفرمایند که صور خیالیّه مجرّد است، باید در معنایش دقّت کرد. مخصوصاً در کلام شیخ مرحوم/ رسیده است که میفرمایند عالم مثال، عالم هورقلیا عالمی مجرّد است. در چنین جاهایی باید متذکّر باشیم همانطور که بارها توجّه داشتهایم و تذکّر دادهایم که مجرّد یعنی از این ماده عنصری مجرّد است اما حکما و فلاسفه وقتی که میگویند مجرّد است، یعنی بهطور کلّی از ماده مجرّد است. نه به خصوص از مادّه عنصری و دنیوی، بلکه بهطورکلی از ماده مجرّد است. ولی اگر بزرگان ما درباره عالم مثال، در باره عالم هورقلیا، درباره صور خیالیّه ما کلمه مجرّد را به کار برند، در همه این موارد مرادشان از مجرّد و تجرّدداشتن، تجرّد از ماده دنیوی و مدّت زمانی است. یعنی وقت زمانی ندارد، وقتی که در این عالم میگذرد برای عالم برزخ نیست، برزخ وقتی مناسب خودش دارد. مادهای که در اینجاست و صورت زمانی عنصری بر آن پوشیده شده، این ماده تا تلطیف نشود و هورقلیایی نشود، صورت هورقلیایی به خود نمیپوشد. پس مراد مجرّدبودن از این ماده عنصری و از این غلظت است؛ اینها بحثهایی است که انشاءالله متذکریم.
بزرگان ما در مقابل حکما میفرمایند که این صورتهای خیالیّه ما جوهرهای مستقل نیستند که بهطور مطلق به خود قائم باشند وگرنه باید مثل نفس باشند معنی ندارد دیگر نمیتوانیم به آنها صورت خیالی و اشراق نفس و کار نفس بگوییم. فرض کنید نفس من صورت مکّه را احضار کند اگر مستقل باشد معنا ندارد که به نفس نسبتش بدهیم و کار نفس بدانیم، بلکه باید خودش را نفس بدانیم. اگر که بگوییم جوهرند به آن معنایی که آنها میگویند ــ یعنی مستقل بهطور مطلق ــ اگر اینطور باشند باید بگوییم اینها نفوسند و دیگر معنا ندارد که بگوییم حسّ من، خیال من،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 369 *»
تعقّل من، وهم من، حافظه من و اینها را به نفس نسبت بدهیم.
پس واقعش این است که اینها آثارند، افعالند و بالنسبه به نفس، اعراضند. وقتی که اینچنین بود صور خیالیّه ما میتواند نمونهای برای عالم هورقلیا باشد و مثال و نمونهای برای عالم مثال و برزخ باشد به این معنا که نه به غلظت این عالم جسمانی ماست و نه به لطافت مرتبه نفسانی ماست. چون اینها را نفس نمیدانیم بلکه اینها را میبینیم که کار نفس است. وقتی که دیدیم کار نفس است، پس میفهمیم بین نفس ما و بین این عالم ظاهر و جسدانی ما یک مرتبهای است که به آن مرتبه «اعراض» میگویند، «صفات» و «افعال» میگویند.
البته از نظر بحثی در این قسمت باید گفت که این صور خیالیّه ما کار نفس است، تمام افعال نفس یک حکم دارد، تنها خیال نیست قوای عالم مثال یا بگویید مشاعر مثالیّه ما اینها همه کارهای نفس است. تمام آنچه درباره خیال میگویید همانها را درباره کارهای دیگر نفس هم بگویید.
پس بین عالم ما که عالم جسدانی است و بین عالم نفس ما که به لطافت نفسانی است ما یک مرحلهای داریم که حکما و فلاسفه نام آن را «صور خیالیّه» میگذارند ولی شما با دید عمیق مکتب استبصار، بفرمایید آثار نفس، افعال نفس و کارهایی که نفس احداث میکند؛ و به تعبیر دیگر اشراقات نفسانیّه. همه اینها نه به غلظت این عالم ماست و نه به لطافت عالم نفسانی ماست بلکه حالتی بین بین و برزخی است.
پس چون ما میبینیم که برای خودمان سه مرتبه است و مرتبه میانی خودمان مرتبهای است که میبینیم برزخیّت دارد، بنابراین مییابیم که برای این عالم هستی هم باید این سه مرتبه باشد. مرتبه ظاهرش مرتبه جسدانیش است که همین عالم دنیا و این عالم عنصر است. و باز همین عالم ما مرتبه نفسانیتش، مرتبه آخرتیش است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 370 *»
حال این جسد ما هم جزء این عالم گفته میشود، این جسد ما هم مثل همین عالم است. وقتی این عالم را میگوییم از جمله این جسدی است که الآن در این عالم است و جزء این عالم است. برای همین جسد هم یک مرتبهای است که به لطافت نفسانیّت ماست و مناسب با عالم نفسانی ماست و بین این مرتبه و آن مرتبه نفسانیش عالمی است و مرتبهای است که آن را برزخ میگویند، مثال میگویند، هورقلیا میگویند؛ پس چنین مرتبهای برای این عالم هست.
در اینجا یک بحث جالبی است که بد نیست به آن اشاره کنیم و آن این است که حکما و عرفاــ البته بیشتر عرفایشان و حکما کمتر، مگر حکمایی که تمایل به عرفان داشتهاند ــ آنها میگویند آن مرتبه خیال ما (توجّه دارید که به تعبیر آنها میگوییم وگرنه از نظر ما معلوم شد عالم کارهای نفسانی و آثار نفسانی است) آنها میگویند آن مرتبه خیال ما یک مرتبهای است بسیار فوقانی و قوی بهطوری که بر این جهان ظاهر مسلّط است و هرچه در این جهان ظاهر است آثار آن مرتبه خیالی است. یکی از همینها باد به غبغب میانداخت و میگفت: اگر مورچهای در شرق عالم حرکت کند یا در غرب عالم بجنبد، به قدرت خیال من است و به قوّه و حول من است که در حرکت است. توی حرفهایشان از این چیزها هست ولی اسم اینها را میگذارند «شطحیّات» و «جفنگیّات». یعنی میگویند اگر یک وقتی عارف به یک چنین جایی رسید و یک چنین کراماتی و سعه وجودی برای خودش دید، اظهار نکند. اگر اظهار بکند مردم دورش جمع میشوند و این گول میخورد و درنتیجه مغرور میشود. دیگر از ترقّی و تکامل میماند، در همانجا درجامیزند. بههمیندلیل اگر یک وقتی کرامتی برای این اولیاء شیطان ظاهر بشود، اگر کرامتی برای این اولیا سرزد، باید بداند که «الکرامات حیض الرّجال» یعنی همانطور که زنها در آن عادتشان آلوده هستند، اگر از ولیّی کرامتی سرزد این باید متوجّه بشود که آلوده شد. اگر به این کرامت مغرور شود،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 371 *»
مردم هم دورش جمع میشوند. اگر فریب بخورد به این جمع شدن مردم و گول بخورد از اجتماع مردم، دیگر در همانجا میماند. ازاینرو باید سعی کنند اگر کرامتی هم از ایشان سرزد کتمان کنند، نگویند که باعث نشود برایشان مقامی بشود، باید کتمان کنند؛ از این حرفها خیلی دارند. از جمله عرض کردم میگوید که اگر مورچهای در شرق حرکت میکند یا در غرب میجنبد، به قوّه من یا به قدرت من میجنبد. چرا؟ میگوید چون قوّه خیالیّه من و صور خیالیّه من برای این عالم علّت و مبدأ است. آنچه در کون هست وهم و خیال است، تمام مستند به عالم خیال است. عرفا اینگونه معتقدند که هرچه در این عالم هستی است مستند به قوّه خیالیّه آقاست.
این اشتباه بزرگی است که برای اینها دست داده. در مکتب ما ثابت شده که تمام آنچه در خیال ماست ــ و نوعاً در مشاعر مثالیّه ماست ــ تمام آنها از عالم هورقلیاست. همانطور که آنچه ما در این عالم از این حواسّ ظاهره داریم و احساس میکنیم، در این عالم وجود دارد. آنچه ما از این عالم ظاهر ادراک میکنیم به وسیله حواسّ ظاهر است، آنچه هم در مشاعر مثالی داریم، باز از عالم مثال است. بههمین جهت بزرگان ما در مباحث منطق میفرمایند که کلیّات و مطلقات در خارج موجودند. اینکه در خارج موجودند یعنی در ظرف خود مطلقات، و ما با مشعر مطلقگیری و مطلقدریابی، مطلق را ادراک میکنیم. این اشارهای بود که در منطق دارند و در بحثهای منطقی مطرح است.
پس هرچه ما از این عالم داریم به وسیله مشاعر ادراک میکنیم و احساس میکنیم و در خارج وجود دارد. آنچه هم که در عالم مشاعر مثالی خود داریم، باز از عالم مثال است ولی چون مراتب مثالی ما ضعیف است، در شکل و لباس این عالم ظاهر است. چون این مشاعر ظاهری ما قوی است، هرچه مشاعر مثالی ما از عالم مثال ادراک کند، در وراء لباسی است از لباس این عالم ظاهر ما. مثلاً اگر بخواهند آنجا در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 372 *»
عالم مثال و هورقلیا و مشاعر مثالی ما به ما علم را نشان بدهند، مثلاً شیربرنج را به ما نشان میدهند، شیر را نشان میدهند. یا فرض کنید اگر بخواهند به ما ثروت را نشان بدهند، ما را و دست و پایمان را به نجاست آلوده میکنند. و از این قبیل، که در تعبیر رؤیاها فرمودهاند. پس ما هرچه در مشاعر مثالی داریم از عالم مثال گرفته میشود ولی با لباس اینجایی، چون مشاعر اینجایی قوی است، حاکم بر مشاعر مثالی ماست، نمیگذارد که عالم مثال و آنچه که در عالم مثال است را به خالص بودن آنجا درک کنیم. این نقص از ماست، از این جهت است. ولی اولیاء خدا و مقرّبان و کاملان وقتی که عالم مثال را درک میکنند و از عالم مثال به وسیله مشاعر مثالی باخبر میشوند، آنها خود خالص آنجا را ادراک میکنند، آلوده نیست به شکل اینجا و حدود اینجا؛ پس ما مشاعر مثالیمان فرع عالم مثال است و از آنجاست.
آری، محمّد و آلمحمّد: که ایشان علل کلیّه خلقند، طوری هستند که آنچه در عالم مثال و خیال خود دارند، برای موجودات مبدأ است و الآن امام زمان صلواتاللهعلیه چون تصوّر سماوات این عالم را دارند این سماوات برقرار است، چون در عالم خیال و تصوّر خود تصوّر زمینی را دارند زمین برقرار است. تصوّر عرش و فرش و تمام موجودات را چون دارند همه برقرار است. و الآن امام زمان ما، حضرت حجّت صلواتاللهعلیه ایشان با همان تصوّر خیالی خود عالم را بهپا داشتهاند.
به اندک التفاتی زنده دارد آفرینش را | اگر نازی کند از هم بپاشد جمله قالبها |
و همچنین:
ای سایه مثال، گاه بینش | در نزد وجودت آفرینش |
پس تمام این عالم که میبینیم سایههای خیالی محمّد وآلمحمّد: است و در زمان حاضر سایههای اندیشههای حجّةبنالحسن صلواتاللهعلیه است. چون او میاندیشد و آسمان را تصوّر میفرماید، آسمان آسمان است. چون زمین را تصوّر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 373 *»
میفرماید، زمین زمین است. چون وجود من و شما را تصوّر میفرماید و آن تصوّر را نگهمیدارد، این وجود ما سایه آن تصوّر است و به برکت آن تصوّر برقرار است و همینطور همه ملک. به عنوان مثال اگر امام زمان ما صلواتاللهعلیه همین الآن اراده بفرمایند و در همین محفل تشریف بیاورند و اراده بفرمایند این عکس مطهر شیخ مرحوم/ ــ خود همین عکس ــ تصوّر بفرمایند که این شیخ احمد احسایی حی مدرکی است که الآن در مقام کمال است، والله همین عکس از جای خودش حرکت میکند و بر این منبر مینشیند و علم محمّد وآلمحمّد: را بیان میفرماید. والله خود همین، فقط اگر تصوّرش را بکنند. آخر اینکه دیگر تعجّب ندارد، الآن تصوّرش را کرده که از آب و خاک، من و شما، من و شما هستیم. از آب و خاک نقشی را تصوّر فرموده و آن نقش من و شما شده.
به مناسبت تولّد حضرت رضا صلواتاللهعلیه دنباله حدیثی که در مجلس قبل خواندیم عرض میکنم. مرحوم صدوق در عیون اخبارالرضا از حضرت جواد7 نقل کرده بود.
قال الامام محمد بن علی بن موسی:: و اعظم الله تبارک و تعالی البرکة فی البلاد بدعاء الرضا7 بعد از آن دعایی که حضرت برای باران فرمودند، به برکت آن دعای حضرت، بلاد خیلی آباد شد، برکات زیاد شد. و قد کان للمأمون من یرید انیکون هو ولی عهده من دون الرضا7 و حساد کانوا بحضرة المأمون للرضا7 کسانی بودند که اینها در ذهن، در خیال ولیعهدی را میپروراندند و آنها میخواستند ولیعهد بشوند و کسانی بودند که در دستگاه مأمون درباره حضرت رضا7 حسد میورزیدند آنها خیلی ناراحت شدند از این اوضاع و خیلی رنج بردند. حسود همیشه درد دارد.([68])
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 374 *»
فقال للمأمون بعض اولئک یاامیرالمؤمنین بعضی از این ملعونها به مأمون گفتند که یا امیرالفسّاق. چقدر اینها ملعون بودند، خدا لعنتشان کند. ما هم به مأمون امیرالمؤمنین میگوییم به همان معنایی که حضرت صادق به منصور فرمودند. یکی از آنها گفت یاامیرالمؤمنین اعیذک بالله انتکون تاریخ الخلفاء فی اخراجک هذا الشرف العمیم والفخر العظیم من بیت ولد العباس الی بیت ولد علی من تو را پناه میدهم به خدا از اینکه مبدأ تاریخ باشی در انقراض خلافت بنیالعباس و انتقال خلافت به فرزندان علی صلواتاللهعلیه. تو را پناه میدهم به خدا از اینکه این بدبختی سرت بیاید که این شرف عمیم و فخر عظیم را از خاندان عباس خارج گردانی و در خاندان علی قرار دهی. و لقد اعنت علی نفسک و اهلک تو این اقدامی که کردی برای ولایتعهدی که دادی به حضرت، در واقع اقدام به هلاکت خودت و همه خاندان بنیالعباس کردی، نعوذبالله، نعوذبالله جئت بهذا الساحر ولد السحرة این ساحر فرزند ساحران را آوردهای و قد کان خاملاً فاظهرته این گمنام بود، تو این را مشهورش کردی و متضعاً فرفعته پست بود، بالا بردیش و منسیاً فذکرت به فراموش شده بود، او را به خاطر آوردی و مستخفاً فنوّهت به خوار شمرده میشد ولی تو او را شرافت بخشیدی.
قد ملأ الدنیا مخرقةً و تشوقاً بهذا المطر الوارد عند دعائه این دنیا را پر کرده و سر و صدا همه جا پیچیده با این باران بهموقع. باران خودش به موقع آمده، ولی تصادف آن با دعای او باعث شده که در همه دنیا مشهور بشود. خوب دیگر دنیای اسلام هم آن زمان دنیای کوچکی نبود، آن ملعون هم که خود را خلیفه مسلمین و رهبر جهان اسلام میدانست. یعنی یک جهان اسلام میگفتند مأمون امیرالمؤمنین خلیفه رسولالله، نایب مناب رسولالله، نیابت تامّه کامله، همه چیز، هرچه میخواستند میگفتند، هرچه دلشان میخواست میگفتند. ملعون هارون هم تکیه میداد، پا روی پایش میگذاشت به ابرها میگفت هرکجا دلتان میخواهد ببارید در ملک من باریدهاید؛
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 375 *»
یک چنین اقتداری. مأمون هم که جای او نشسته و این حادثه هم در پایتخت مأمون انجام شده، در حضور مأمون با ذلّت مأمون، تمام بلاد اسلام پر شد. این بیخود نمیگفته که قد ملأ این خارق عادت و این امر امام7 دنیا را پر کرد. ما اخوفنی انیخرج هذا الرجل هذا الامر عن ولد العباس الی ولد علی چقدر من میترسم که این شخص این امر خلافت را از خاندان عباس خارج گرداند و در خاندان علی قراردهد بل مااخوفنی انیتوصل بسحره الی ازالة نعمتک والتوثب علی مملکتک بلکه بسیار میترسم، چقدر میترسم از اینکه این به سحرش این نعمت تو را از تو بگیرد و بر ملک تو بجهد. هل جنی احد علی نفسه و ملکه مثل جنایتک؟ آیا هیچکس بر خودش، اهلش و ملکش چنین جنایتی وارد ساخته؟ که ای مأمون تو وارد ساختی.
فقال المأمون آن ملعون هم گفت قد کان هذا الرجل مستتراً عنا یدعو الی نفسه فاردنا اننجعله ولی عهدنا لیکون دعاؤه لنا ما میدانستیم که این در پنهانی به خود دعوت میکند، ما خواستیم ولیعهد ما باشد که اگر هر داعیهای هم دارد به نفع ما تمام بشود. بالاخره ولیعهد ما که باشد، هر داعیهای به نفع ما تمام میشود. چون خلافت ما را تثبیت کرده، تصویب کرده ولیعهد ما باشد، یعنی ما را خلیفه دانسته ولیعرف بالملک والخلافة لنا ولیعتقد فیه المفتونون به انه لیس مما ادعی فی قلیل و لا کثیر و دیگر اینکه دانسته شود که دیگر این در ملک و خلافت تابع ماست، بعد از ماست. یعنی به برکت ماست و ما بر او منّت داریم. برفرض هم خلافت به دست او برسد، ما بر او منّت داریم و دیگر اینکه کسانیکه فریب این را خوردند بدانند که این ادعایی که این میکند و میگوید ما از طرف خدا خلافت داریم، آنها که باورشان شده بفهمند که دروغ میگفت. خلافت را ما به او دادیم و این ادعایی بود که نه کم و نه زیاد هیچ چیزی در این ادعا برای او حقیقت نداشت و ان هذا الامر لنا من دونه و خلافت مال ما است نه مال او و قد خشینا انترکناه علی تلک الحال انینفتق علینا منه ما لانسده و یأتی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 376 *»
علینا فیه ما لانطیقه ترسمان این بود اگر به حال خودش بگذاریم، برنامه را طوری انجام بدهد و بهطوری پیش بیاید که مشکلاتی برای ما فراهم کند که دیگر نتوانیم راه را ببندیم و اموری برای ما فراهم سازد که نتوانیم طاقتش را بیاوریم.
و الان فاذ قد فعلنا به ما فعلنا و اخطأنا فی امره بما اخطأنا و اشرفنا من الهلاک بالتنویه به علی مااشرفنا بالاخره ما کاری بود که انجام دادیم، اشتباهی بود که کردیم و به وسیله این اشتباهکاری، خودمان را در شرف هلاکت قراردادیم و میبینیم روز بهروز دربرابر این مشکلات داریم بیچارهتر میشویم. فلیس یجوز التهاون فی امره البته نمیشود در این مشکل سهلانگاری کرد ولکنا نحتاج اننضع منه قلیلاً قلیلاً حتی نصوره عند الرعیة بصورة من لایستحق لهذا الامر ثم ندبر فیه بما یحسم عنا مواد بلائه راه فقط همین است، چارهای نداریم جز اینکه او را آهسته آهسته درنظرها طوری خوار کنیم که دیگران بدانند خود او شایستگی ولایتعهدی ندارد و مردم از این بیعتی که با او کردند، خودشان دست بردارند و دیگر تدبیری بکنیم که بهطور کلّی مادههای بلا و فتنههای او قطع شود؛ تعبیر از اینکه تصمیم قتلش را بگیریم.
قال الرجل آن ملعون گفت یاامیرالمؤمنین فولّنی مجادلته اگر امام جواد این حدیث را نقل نمیفرمودند، چهکسی بوده که این جریانها را بداند؟ امام جواد به مقام تصرّف ولایتی خود آنجا بودند. البته ظاهراً در مدینه بودند ولی در مقام ولایتی و هورقلیایی در محضر این دو بودند، بلکه این دو در محضر امام صلواتاللهعلیه بودند. این دو در حضور امام جواد دارند گفتگو میکنند و جز امام جواد کیست که اینطور روایت کند؟ البته روایت از حضرت عسکری صلواتاللهعلیه از حضرت هادی از حضرت جواد صلواتاللهعلیهم است. کس دیگری نبوده، آن دو نفر با هم حرف میزنند، چه کسی جز معصوم7 خبر میشود و نقل میکند؟ چه کسی جز این بزرگوار بوده؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 377 *»
فولّنی مجادلته فانی افحمه و اصحابه گفت به من واگذار کن درگیری با این شخص را که من او و رفقایش را و اصحابش را به اصطلاح بیچاره خواهم کرد و اضع من قدره ارزشش را پایین میآورم فلولا هیبتک فی صدری لانزلته منزلته اگر ترس تو نبود، من او را سرجایش مینشاندم و بینت للناس قصوره عما رشحته له به مردم نشان میدادم که او ارزش این مقامی که تو به او دادی ندارد.
قال المأمون خدا لعنتش کند ما شیء احب الیّ من هذا آن ملعون میدانست که کارها اینطوری نیست که دیگران میخواهند ولی با خود گفت شاید، باز هم طوری بشود که به نفعمان تمام بشود. گفت اصلاً چیزی محبوبتر از این کار در نزد من نیست.
قال فاجمع وجوه اهل مملکتک والقواد والقضاة و خیار الفقهاء لابین نقصه بحضرتهم فیکون اخذاً له عن محله الذی احللته فیه علی علم منهم بصواب فعلک تو همه را جمع کن، هرکس را که از رؤسای مملکت است جمع کن، سرلشکریان را جمع کن، قضات را جمع کن، فقها و حکّام شرع را، همه را جمع کن تا من در حضور همه اینها نقص این را آشکار کنم که خود همین کار من باعث باشد که او را از آن محلّی که تو قرار دادی ساقط کند و همهشان یقین کنند. و از طرفی هم بدانند کار تو درست بوده، تو روی خیرخواهی خواستی این شخص را به مقام خلافت بعد از خودت نصب کنی، حسن نیّت تو معلوم میشود، ازطرفی هم نااهلی ــ نعوذبالله ــ و ناشایستگی این شخص هم معلوم میشود.
قال امام جواد7 فرمودند که فجمع الخلق الفاضلین من رعیته فی مجلس واسع قعد فیه لهم همه را جمع کرد، بزرگان قوم همه را جمع کرد و خود مأمون هم آنجایی که باید بنشیند نشست و اقعد الرضا7 بین یدیه فی مرتبته التی جعلها له جایی را هم که برای امام ترتیب داده بودند به عنوان مقام ولیعهد، حضرت را آنجا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 378 *»
نشاندند. چون مقامات مختلف بود، در حضور خلیفه هر دستهای جایی مینشستند. یکی از مقامها هم مقام ولیعهدی بود، حضرت را در آنجا نشاندند، بقیه هم نشستند.
فابتدأ هذاالحاجب المتضمن للوضع من الرضا7 و قال له این ملعون حاجب و حاشیهنشین، این بادمجان دور قاب چین که خوار کردن امام7 را به عهده گرفته بود در مقابل حضرت ایستاد و قال له ان الناس قد اکثروا عنک الحکایات و اسرفوا فی وصفک بما اری انک ان وقفت علیه برئت الیهم منه این مردم از تو حکایتهای زیادی نقل میکنند و در وصف تو اسراف و زیادهروی میکنند. چیزهایی میگویند که اگر خودت واقف شوی فکر میکنم در نزد خود آنها از این سخنان بیزاری بجویی. فاول ذلک انک دعوت الله فی المطر المعتاد مجیئه فجاء فجعلوه ایةً لک معجزةً اوجبوا لک بها ان لا نظیر لک فی الدنیا اوّلش همین که شما یک دعایی کردهای تصادفاً بارانی که در موقع خودش بایست میبارید، باریده. همین را معجزه تو گرفتهاند و فکر میکنند که تو نظیری در دنیا نداری، مثل تو در دنیا نیست و حال آنکه و هذا امیرالمؤمنین ادام الله ملکه و بقاءه لایوازن باحد الا رجح به این امیر شخصیّتی است که با هرکس موازنه بشود سرآمد است و قد احلک المحل الذی عرفت این مقام را هم که به تو بخشیده فلیس من حقه علیک ان تسوغ الکاذبین لک و علیه ما یتکذبونه حق این شخصیّت بر تو اجازه نمیدهد که شما بگذارید که دیگران اینقدر دروغ ببافند برای شما و برای ایشان. ملعون این گستاخی را کرد.
فقال الرضا7 امام فرمودند ما ادفع عباد الله عن التحدث بنعم الله علیّ و ان کنت لا ابغی اشراً و لا بطراً من که نمیتوانم بندگان خدا را بازدارم از اینکه درباره نعمتهایی که خدا به من داده سخن بگویند، گرچه با این سخنگفتنها من که طغیانی نکردهام، سرکشی نکردهام و نمیخواهم که سرکشی کنم و طغیان کنم و به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 379 *»
اصطلاح ما مغرور بشوم و به فتنه بیفتم و اما ذکرک صاحبک الذی احلنی فما احلنی الا المحل الذی احله ملک مصر یوسف الصدیق7 و کانت حالهما ما قد علمت امّا آنچه که گفتی که این رفیق شما این مقام را به من داده و مرا در این منزلت قرارداده، این جریان هم نیست مگر بهمانند جریان ملک مصر که یوسف صدّیق را خزینهدار مملکت کرد و آن مقام را به یوسف داد و جریانش را خوب میدانی و جز آنطور، طور دیگری و چیز دیگری نیست. یعنی چه؟ یوسف صدّیق، نبی بود، ملک مصر کافر و ملحد بود همه میدانند، کافر محض، و همه میدانند آن مقام شایسته یوسف بود و ملک مصر غاصبانه بر آن مقام تکیه زده بود و اگر هم یوسف را به آن عزّت رسانید، حق شایسته و مخصوص خود یوسف را به یوسف رد کرد. بلکه نگرفته بود که رد کند، خود را از مقام غصبی یک قدری کنار کشید. حضرت با این فرمایش، مأمون و هارون و همینطور تا آن اوّلی و دوّمی، همه را حسابشان را رسیدند. جریان این است، مقام مال خود ماست، حق خود ماست، این غاصب است. اگر یک گوشهاش را هم فعلاً داده، مثل آن جریان است. تا این فرمایش را فرمودند،
فغضب الحاجب عند ذلک آن ملعون عصبانی شد فقال یاابن موسی لقد عدوت طورک و تجاوزت قدرک ان بعث الله تعالی بمطر مقدر وقته لایتقدم و لایتأخر جعلته ایةً تستطیل بها و صولةً تصول بها بیحیا گفت ای فرزند موسی، یعنی اگر شخصیّتی هم شما داری بهاعتبار پدرتان است خودتان هیچ. ای پسر موسی از حدّ خودت گذشتی، از اندازهات تجاوز کردی به همینکه خدا بارانی را که وقتش رسیده بود رسانید و آن را فرستاد که نه مقدّم میشد نه مؤخّر. این را آیه قرار دادی برای خودت که فخر میکنی و مباهات میکنی و میخواهی بر دیگران غلبه کنی. کأنک جئت بمثل ایة الخلیل ابراهیم7 لما اخذ رؤس الطیر بیده و دعا اعضاءها التی کان فرّقها علی الجبال فأتینه سعیاً و ترکبن علی الرؤس حالا خود این بدبخت هم نمیفهمد چه میگوید، همینطور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 380 *»
قبر خودش را میکند. حالا اعتراض کم بود ای ملعون که از اینجا شروع کنی!؟ از آن نهایت شقاوت، ببینید به چه شکل اعتراض میکند. تو حالا آمدهای ادّعا داری مثل معجزه ابراهیم7 و آیه احیاگری او که سرهای چند پرنده را در دست گرفت، اعضای آنها را که درهم کوبانده بود بر کوهها متفرّق گذارد آنوقت آن اعضاء متفرّق را خواند و اجابت کردند و سریع همه مرکّب شدند و آمدند و بر دست خود سرهای اینها را گرفته بود، همه متّصل شدند و خداوند احیای روز معاد را به حضرت ابراهیم نشان داد. آیهای بود، دلیلی بود، اعجازی بود و خفقن و طرن باذن الله همه به اذن خدا پریدند فان کنت صادقاً فیما توهم فأحی هذین و سلطهما علیّ فان ذلک یکون حینئذ ایةً معجزةً اگر شما راست میگویید در این خیالی که میکنید یا دیگران میکنند، این دو صورت شیر ــ که گویا بر پشتیی بوده که مأمون ملعون به آن تکیه داده بود و این دو سر شیر به طرف مأمون بود ــ این ملعون اشاره کرد و گفت این دو را زنده کن و بر من مسلّط کن. اگر این کار را کردی، آیه معجزه شما میشود. ببینید هنوز امام7 در عالم خیالشان تصوّر نفرمودهاند که این عکسها، شیر درنده زنده موجود در این عالم باشد. فعلاً این یک عکسی است، یک رنگی است اینجا زده شده. تصوّر وقتی که مبدئیّت داشته باشد اینگونه میشود. خدا صوفیّه را لعنت کند. چطور اینها مقام محمّد وآلمحمّد: را غصب کردند و میگوید اگر آن مورچه آنجا راه میرود به تصوّر من است، به قوّه من است که راه میرود.
فاما المطر المعتاد مجیئه فلست احق بانیکون جاء بدعائک من غیرک الذی دعا کما دعوت و امّا بارانی که در موقع خودش بنا بوده بیاید، تو هم دعا کردی دیگران هم دعا کردند، از کجا تو از دیگران جلوتر باشی و بگوییم حق حق توست و دعای تو مستجاب شده؟ چرا دیگران دعایشان مستجاب نشده باشد؟ چون دیگران هم مثل تو دعا کردند. و کان الحاجب قد اشار الی اسدین مصورین علی مسند المأمون این ملعون
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 381 *»
به آن دو عکس شیری که در تکیهگاه مأمون کشیده شده بود اشاره کرد الذی کان مستنداً الیه آن هم بر آن مسند راحت تکیه داده بود و کانا متقابلین علی المسند این دو تا شیر روبروی هم بودند، یعنی سرهایشان به طرف هم بود.
فغضب علی بن موسی الرضا7 و صاح بالصورتین دونکما الفاجر فافترساه و لاتبقیا له عیناً و لا اثراً حضرت به آن دو عکس شیر فرمودند بگیرید این فاجر را و او را بدرید و باقی نگذارید از او نه عینی و نه اثری فوثبت الصورتان صلّیالله علی محمّد وآلمحمّد، صلّیالله علی محمّد وآلمحمّد فوثبت الصورتان و قد عادتا اسدین فتناولا الحاجب و عضّاه و رضّاه و هشماه و اکلاه و لحسا دمه سبحانالله، سبحانالله، صلّیالله علیک یا رسولالله و علی اهل بیتک. امام اینطور است! این دو صورت شیر، شیر درنده شدند و بر آن ملعون جهیدند. او را ریزریزش کردند، ریزریز و پاره پاره و تکه تکه و هشماه یعنی او را نرم کردند و بعد هم خوردند و خون نحسش را هم لیسیدند، هیچ چیزی از او نماند والقوم ینظرون متحیرین مما یبصرون همه متحیّر، چه میبینند! امام حفظشان کرده که ببینند.
فلما فرغا منه اقبلا علی الرضا7 و قالا وقتی که از این طعام لذیذ فارغ شدند به امام رضا صلواتاللهعلیه رو کردند و قالا عرض کردند یا ولی الله فی ارضه اسم این مقام را مقام هورقلیا میگذارند، مقام امامت، مقام تصرّف، مقام ولایت کونیّه و ولایت تکوینیّه و امامان در این مقام، امامت دارند همیشه و الآن. و اینکه بزرگان ما میفرمایند امام زمان به مقام هورقلیا غایب شدند و در عالم هورقلیا بسرمیبرند، همین مقام است. این بدن ظاهری باشد یا نباشد، بدن عنصری باشد یا نباشد، مرئی باشد یا نباشد، هزار تا باشد یا یکی باشد، در عرش باشد یا در زمین باشد؛ امام با بدن هورقلیائی کار خودش را انجام میدهد، زنده است و بدن هورقلیائی دارد و در همهجا حاضر است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 382 *»
ای ولی خدا در روی زمین ماذا تأمرنا درباره این چه امر میفرمایید؟ نفعل بهذا؟ انفعل به ما فعلنا بهذا؟ آقا، آیا اجازه میدهید همان بلائی که سر آن ملعون آوردیم سر این ملعون (یعنی مأمون) هم درآوریم؟ تشیران الی المأمون اشاره به مأمون میکردند فغشی علی المأمون مما سمع منهما مأمون ملعون تا سخن آنها را شنید ترسید و از هوش رفت فقال الرضا7 قفا حضرت به آن دو حیوان فرمودند بایستید، شما دو تا صبر کنید فوقفا ایستادند ثم قال الرضا7 صبوا علیه ماء ورد و طیبوه فرمود آب و گلاب به صورت او بریزید ففعل ذلک انجام شد، مأمون بهوش آمد و عاد الاسدان یقولان دو تا شیر باز دوباره شروع کردند به گفتن اتأذن لنا اننلحقه بصاحبه الذی افنیناه؟ اجازه میدهید این را هم به رفیقش که نابودش کردیم و از بین بردیمش ملحق کنیم؟ قال: لا امام فرمودند نه فان لله عز و جل فیه تدبیراً هو ممضیه خدا را در ملکش تدبیری است، تدبیر حکیمانه الهی اجازه نمیدهد، این هنوز باید بماند فقالا ماذا تأمرنا گفتند ما را چه امر میفرمایید فقال عودا الی مقرکما کما کنتما فرمود سرجایتان برگردید همانی که بودید باشید فعادا الی المسند به تکیهگاه برگشتند، به همان تکیهگاهی که بودند برگشتند وصارا صورتین کما کانتا همانطور که دو صورت و دو عکس بودند، دو عکس شدند.
فقال المأمون آن ملعون بیحیا، آن بیحیا گفت الحمد لله الذی کفانی شر حمیدبنمهران خدا را شکر که شرّ او را از ما دفع کرد. حالا پیش یک چنین امامی هنوز دارد رقّاصی میکند. خودت با او ساخته بودی، شیرها هم گفتند که باهم رفیق بودید، پیش یک چنین امامی که ظاهر و باطنت را میداند اینطور حرف زدن، ببینید واقعاً صبر این بزرگواران اعجاز بوده یعنی الرجل المفترس مقصودش آن بدبختی بود که او را دریدند و از بین بردند ثم قال للرضا7 بعد عرض کرد: یابن رسولالله9 هذا الامر لجدکم رسولالله9 ثم لکم این مقام، مقام جدّ شماست و بعد هم مقام، مقام شماست.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 383 *»
فلو شئت لنزلت عنه لک اگر میخواهید الآن دست برمیدارم میروم شما بنشینید.
قال الرضا7 لو شئت لما ناظرتک اگر من میخواستم که از اوّل با تو مباحثه نمیکردم. تو میگفتی ولایتعهدی را قبول کن من قبول نمیکردم. اگر من مقام میخواستم که باتو مناظره و گفتگو نمیداشتم. و لماسألک فان الله عزوجل قد اعطانی من طاعة سائر خلقه مثل مارأیت من طاعة هاتین الصورتین.
این مقام همان مقام مورد بحث ماست که تمام اشیاء در فرمان امام7 هستند و در این مقام، تمام اشیاء اهل جابلقا و جابرسا هستند. همهشان ساکنین آن سرزمینند و همه به خصوص این اعراض که در این عالم است و این اشباح که در این عالم است، اینها اسفل اسفل عالم هورقلیا، یعنی آن نهایت غلظت و موجودات غلیظ غلیظ عالم هورقلیاست که مناسب با این عالم ماست؛ اینها در آن مقام تسلیم امامند. روایتش را انشاءالله میخوانیم، در آنجا همین مسأله یادتان باشد و مراد ائمّه: که میفرمایند اهل آنجا نه میخورند و نه میآشامند و همیشه در فرمان و گوش به فرمان امامند و جز امام هیچکس را نمیشناسند؛ چون کسی جز امام نیست. چه کسی هست که کسی را بشناسند؟ یک چنین مقامی است.
فرمود اگر من میخواستم که با تو مناظره و گفتگو نمیکردم. تا میگفتی قبول میکردم و از تو سؤال نمیکردم که از من بگذر و دست بردار. همانا خداوند عزّوجلّ طاعت همه خلق را به ما بخشیده و عنایت کرده. همه خلق مطیع مایند مثل اینکه اطاعت کردن این دو عکس را مشاهده کردی الا جهال بنیادم فقط این جهّال بنیآدمند که ما را اطاعت نمیکنند و از فرمان ما سر باز میزنند و مقصودشان از جهّال، سجّینیهایند فانهم و ان خسروا حظوظهم فلله عزوجل فیهم تدبیر اینها اگرچه بهرههای آخرت خود را از دست میدهند، خدا تدبیری دارد و آنها را هم به سزای خود خواهد رسانید.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 384 *»
و قد امرنی بترک الاعتراض علیک خدا به من دستور داده که متعرّض بر تو نشوم، راهت باز باشد. هرچه میخواهی انجام بدهی، بده. و همچنین و اظهار ما اظهرته من العمل من تحت یدک این هم که حالا میبینی به عنوان ولیعهد تو هستم، تو دستوری میدهی و من اجرا میکنم و از دست من جاری میشود کارهای زیر دست تو، اینها همه باز به دستور خداست و تدبیر او است. امهال تو شقی است ولی نمیفهمی، یعنی میفهمی ولی نمیخواهی به فهمیدنت عمل کنی کما امر یوسف7 بالعمل من تحت ید فرعون مصر همانطور که خدا به یوسف دستور داد که اجراکننده فرامین ملک مصر باشد. فراعنه مصر ادّعاها داشتند و اینها هم فراعنه بودند، اینها هم ادّعای خدایی و رسالت داشتند، میگوید من خلیفه رسولالله هستم، یعنی رسولالله، یعنی خدا هستم. معنایش این میشود دیگر؛ همانطور که یوسف از طرف خدا مأمور بود که فرمان فرعون را اجرا کند، من هم مأمورم.
حضرت جواد7 میفرمایند فمازال المأمون ضئیلاً الی ان قضی فی علی بن موسی الرضا7 ما قضی([69]) مأمون بعد از آن جریان دیگر گویا مرضی بر او عارض شده بود که روز به روز ضعیف میشد، نحیف میشد و مرتّب در فکر بود که صدمه بر حضرت وارد کند تا اینکه در مورد آن حضرت حکم کرد ــ یا در مورد آن حضرت حکم شد ــ آنچه حکم شد ــ یا آنچه حکم کرد ــ و حضرت را شهید کرد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 3 صفحه 385 *»
فهرست مطالب
مجلس اول
خلاصهای از مباحث گذشته …………………………………………… 2
بدنهای معصومان: بعد از رحلت آنها ………………………………. 3
معنای «موت» ………………………………………………………… 3
آیه «و لاتحسبنّ الذین قتلوا… » ………………………………………… 5
شهید ………………………………………………………………… 5
فرازی از دعای عرفه …………………………………………………… 9
مجلس دوم
رحلت معصومان پیشین: …………………………………………. 14
مرتبه غیبی امام7 ………………………………………………….. 15
امام هادی7 در کاروانسرای مساکین ………………………………… 17
تعلّق مرتبه غیبی امام7 به بدن عنصری ……………………………… 21
جزیره خضراء ……………………………………………………….. 27
مجلس سوم
غیبت امام7 ………………………………………………………. 29
جزیره خضراء ……………………………………………………….. 30
نظر شیخ اوحد / ………………………………………………… 32
امام غائب7 ……………………………………………………… 33
رشد بشر در دوره ظهور ……………………………………………….. 34
تصرّف امام7 ……………………………………………………… 35
حالت مرگ …………………………………………………………. 35
فاتحهخوانى سيد مرحوم براى شيخ عبدالقادر ……………………. 36
مرحوم نورى …………………………………………………………. 36
بدن عنصری و ادراک ………………………………………………… 38
مجلس چهارم
حالت مرگ …………………………………………………………. 45
محتضر ……………………………………………………………… 46
نقل چند حدیث …………………………………………………….. 47
نقل يک واقعه و نقدى بر يک نويسنده …………………………………. 49
نظر ملاّصدرا در مسأله ثواب و عقاب در قبر ……………………………. 52
نظر بزرگان + …………………………………………………….. 55
مجلس پنجم
تعلّق مرتبه مثالی امام7 به بدن ……………………………………… 59
مراد از «روح» …………………………………………………………. 60
فضائل بدن رسول الله9 …………………………………………….. 61
ارتباط روح با بدن ……………………………………………………. 65
حکما و مسأله مرگ ………………………………………………….. 67
حرکت جوهریّه ………………………………………………………. 67
بیان ملاّصدرا درباره مرگ ……………………………………………… 70
اشکال آقاى مرحوم به ملاصدرا و تابعان او ……………………….. 72
تعلّق نفس به بدن ……………………………………………………. 75
مجلس ششم
شعور بدن …………………………………………………………… 79
تکمّل یافتن بدن …………………………………………………….. 81
سؤال در قبر …………………………………………………………. 83
عود روح به بدن در قبر ……………………………………………….. 85
رشد حیات تا زمان ظهور ……………………………………………… 86
بیان شیخ اوحد+ درباره مرگ …………………………………….. 87
مجلس هفتم
خلاصهای از مباحث ………………………………………………… 92
ادامه بیان شیخ اوحد/ …………………………………………… 94
ایمان و آثار آن در قبر ………………………………………………….. 96
مجلس هشتم
خلاصه بیان شیخ مرحوم / ………………………………………. 106
بدن در قبر ………………………………………………………….. 107
ظهور و تکامل بشر …………………………………………………… 108
ادامه بیان شیخ مرحوم / …………………………………………. 111
مجلس نهم
تصرّف امامان: …………………………………………………… 120
مرگ و حالات میّت …………………………………………………. 121
قبر و جزاء اعمال در قبر ………………………………………………. 121
معنای جسد و جسم در روایات ………………………………………. 122
معنای جسد اوّل و دوّم در فرمایش شیخ مرحوم / …………………. 124
قبض روح …………………………………………………………. 128
نفخه صعق ………………………………………………………… 128
جسم مثالی ………………………………………………………… 129
مثال برای دو جسد و دو جسم ……………………………………….. 130
مجلس دهم
جسد اوّل و دوّم …………………………………………………….. 136
معاد و بدنهای آخرتی ………………………………………………. 141
بدن آخرتی در دوره دنیا ……………………………………………… 143
بدنهای معصومان: …………………………………………….. 144
غیبت امام7 …………………………………………………….. 147
طینت مستدیره …………………………………………………….. 149
مجلس یازدهم
بدن عرضی و بدن اصلی ……………………………………………. 153
روح نباتی و آثار آن ………………………………………………….. 154
حجابهای بدن اصلی …………………………………………….. 157
بدن اصلی و بدن عرضی معصومان: ……………………………… 158
غیبت امام7 ……………………………………………………… 162
عالم هورقلیا مرکز حکومت امام7 ………………………………….. 162
کمال بدن امام7 …………………………………………………. 163
خاتم بخشی امیرالمؤمنین7 ………………………………………. 165
شبهه فخر رازی، جواب ابن جوزی …………………………………… 168
مجلس دوازدهم
غیبت امام7 …………………………………………………….. 175
بدن اصلی و بدن عرضی ……………………………………………. 176
بهشت و دوزخ برزخ …………………………………………………. 179
لطافت یافتن عالم در دوره ظهور ……………………………………… 179
«هورقلیا» …………………………………………………………… 188
مجلس سیزدهم
بدن اصلی …………………………………………………………. 196
تمثیل امام صادق7 ………………………………………………. 197
شبهه آکل و مأکول …………………………………………………. 199
تکامل بدن اصلی ……………………………………………………. 201
بدن اصلی و ادراک …………………………………………………. 203
بدن اصلی بعد از مرگ ………………………………………………. 204
مجلس چهاردهم
بدن اصلی ملکی است ……………………………………………… 218
معاد جسمانی است ………………………………………………… 220
مراحل تکاملی جسم ………………………………………………… 221
معنای صحیح حرکت جوهریّه ………………………………………. 221
تکامل از نظر ملاّصدرا ……………………………………………….. 221
تکامل و تلطیف عالم تا زمان ظهور …………………………………… 225
معانی «جسم» و «جسد» ……………………………………………. 230
مجلس پانزدهم
جسم و جسد انسان ………………………………………………… 235
تنزّل جسد اصلی …………………………………………………… 236
ارواح و ابدان بعد از مرگ ……………………………………………. 237
« هورقلیا » در کلام سهروردی ……………………………………….. 238
اثبات معاد جسمانی ………………………………………………… 240
مجلس شانزدهم
عالم مثال مجرّد نیست …………………………………………….. 244
معنای صحیح تجرّد ……………………………………………….. 245
معانی «جسم» ……………………………………………………… 246
نقل فرمایش مرحوم شیخ اوحد …………………………………. 246
مجلس هفدهم
«جسم» و «جسد» …………………………………………………… 263
تجرّد نفس و مسائل برزخ ……………………………………………. 264
ثواب و عقاب در برزخ ………………………………………………. 265
مراد از روح در فرمایشهای مرحوم شیخ/ ………………………… 267
نقل دو روایت از کافی درباره برزخ ……………………………………. 277
نقل برداشتی از نظریّه بزرگان+ ……………………………………. 281
مجلس هجدهم
عالم مثال و برزخ …………………………………………………… 285
نامه مرحوم شیخ/ به ملا عبدالوهاب قزوینی ……………………… 289
نقل برداشتی از نظریّه بزرگان+ ……………………………………. 296
نقل نظریّهای درباره معاد و بدن برزخی ………………………………… 300
مجلس نوزدهم
بدن اصلی لطیف این بدن است ……………………………………. 308
عالم « هورقلیا » لطیف همین عالم است …………………………….. 309
اجزاء بدن انسان ( جمادیّت، نباتیّت و… ) ………………………….. 315
عالم اظلّه و اشباح ………………………………………………….. 320
اجزاء اصلیّه بدن انسان ……………………………………………… 321
جسدی که در معاد عود میکند ………………………………………. 321
مجلس بیستم
عالم هورقلیا و ارتباطش با این عالم ………………………………….. 325
نمونههایی از عالم هورقلیا در این عالم ………………………………. 328
حقیقت افعال و صفات ……………………………………………. 329
حکم اعراض از قبیل بیماریها …………………………………….. 332
فرمانبرداری اعراض از حجّت7 …………………………………… 335
مجلس بیست و یکم
عالم هورقلیا اصل این عالم است ……………………………………. 341
جسد و دو حالت غلظت و لطافت آن ……………………………….. 342
مثال یا بدن مثالی …………………………………………………. 343
بهشت عالم برزخ در مغرب و جهنم آن در مشرق است ……………….. 346
معجزات و ارتباط با عالم هورقلیا ……………………………………. 348
اسفل عالم هورقلیا …………………………………………………. 348
«و ان من شیء الا یسبح بحمده» …………………………………….. 350
حضرت رضا7 و ولایتعهدی ……………………………………… 353
حدیـث حضرت جـواد7 در گـزارش از استسقاء (طلب باران) حضرت رضا7 … 354
مجلس بیست و دوم
صورتهای خیالی ما نمونه عالم هورقلیا است ……………………….. 362
صور خیالیّه جواهر نسبی بوده و تجرد نسبی دارند …………………….. 363
نظر حکما درباره صور خیالیّه ……………………………………….. 366
نسبت عالم خیال و این عالم از نظر حکما و از نظر بزرگان+ ………… 370
ادامه حدیث حضرت جواد7 در بیان معجزه حضرت رضا7 و هلاکت
حمید بن مهران ……………………………………………………. 373
([3]) مجموعة الرسائل 30 ص 109 و 110
([5]) بحارالانوار ج 8 ص 346: خلود فلا موت ابداݩً.
([6]) مجموعة الرسائل 30 ص 111 و 112
([9]) در حدیث دیگر از امام صادق7: ان ارواح المؤمنین لفی شجرة منالجنة یؤاکلون من طعامها و یشربون من شرابها … (کافی ج 3 ص 244)
([13]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ج 3 ص 77
([18]) شرح تجرید الاعتقاد ص 406 و ص 407
([24]) فهرست کتب مشایخ عظام چاپ دوّم، نامه شیخ مرحوم/ ص 157 و 158
([25]) «میزان المطالب» میرزا جواد تهرانی ص 108
([26]) «میزان المطالب» میرزا جواد تهرانی ص 124
([27]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 28
([28]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 29
([29]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 34
([30]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ص 39
([34]) بیان الفرقان فی معاد القرآن ج 3 ص 75
([39]) شرح الزیارة ج 4 ص 26 تا ص 29
([43]) التذکرة فی علم النحو، ص 10
([50]) ارشادالعوام ج 2 فصل ص 150
([51]) مجموعة الرسائل سید مرحوم/، رساله شیرازیّة ص 165
([52]) بحارالانوار ج 6 ص 289 و 290
([58]) مستدرک الوسائل ج 4 ص 437
([63]) بحارالانوار ج 100 ص 455
([67]) زیارت جامعه کبیره، بحارالانوار ج 99 ص 129
([68]) قال امیرالمومنین7: الحسود ابداݩً علیل. (غررالحکم و دررالکلم، فصلاول ص28)