بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین
جلد چهارم – قسمت اول
سید احمد پورموسویان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 1 *»
مجلس 1
(شب پنجشنبه 13 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r خلاصهای از مباحث گذشته
r جسد اوّل و دوّم
r عود جسد اوّل و دوّم
r مرگ جسد عرضی
r جسد عنصری عود نمیکند یعنی چه؟
r تفریق جسد اوّل از دوّم
r معاد جسد هورقلیایی
r ابدان معصومان؟عهم؟ به عرش میرود
r معاد جسد اخروی (جسد سوّم)
r حدیثی از امام رضا؟ع؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 2 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در جسد اصلی انسان است که گاهی از آن به جسد هورقلیایی تعبیر میآورند، و گاهی جسد اصلی میگویند، و گاهی جسد اخروی میگویند، و گاهی بدن باطنی میگویند. این تعبیراتی که درباره این مرتبه انسان بیان میشود، روی ملاحظات مختلف است. لحاظهای مختلف و جهات مختلف باعث تعبیرات مختلف میشود.
اصولاً تا اصطلاح در دست نباشد و مراد از اصطلاح روشن نباشد، مشکلات علمی زیاد میشود. کسانی که نتوانستهاند فرمایشات مشایخ ما+ را ــ بخصوص در مسأله معاد ــ متوجّه شوند، علّتش این است که بر اصطلاح ایشان واقف نشده و مراد از اصطلاحات را ندانستهاند، و نوع بیان را در هرجایی متوجه نبودهاند، از این جهت به مشکلات برخورد کردهاند. ما انشاءالله باید متوجّه باشیم؛ و بخصوص در این بحثی که داریم، مراد از اصطلاحات ایشان را بدانیم و در هرجایی نوع بیان را هم متوجّه باشیم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 3 *»
عرض کردم شیخمرحوم بین جسم و جسد فرق میگذارند. و این دو را، وقتی که با هم به کار برده شوند، دو چيز میدانند. یعنی وقتی که هم جسد گفته شود و هم جسم، اصطلاح، و مراد از هرکدام فرق میکند. امّا وقتی که جسم را تنها بگویند؛ عرض کردم در یک معنای عام و یک معنای مطلق، جسم طوری است که شامل جسد هم هست. و تمام مراتب جسد را و غیر جسد را جسم میگويند. اطلاقش را ذکر کردیم و اصطلاح شیخمرحوم را بیان نمودیم، و عین عبارت آن بزرگوار را خواندیم.
و عرض کردم گاهی جسد و جسم با هم گفته میشود. وقتی که جسم و جسد با هم گفته میشود، معنای جسم فرق میکند، و یک معنای خاصّی از آن اراده میشود. و در مسأله معاد و همچنین در مسأله مورد بحث که شناخت کیفیّت غیبت امام زمان صلواتاللّهعلیه و معنی غائببودن امام؟ع؟ است، این اصطلاح خاصّ مقصود است. و باید کاملاً به این اصطلاح خاصّ توجّه داشته باشیم، و بین جسد و جسم فرق بگذاریم و موارد استعمال هریک را بدانیم.
در این بحثها روی سخن با کسانی است که شیعه اثناعشری هستند، و به امامت دوازده امام صلواتاللّهعلیهم معتقد هستند، و روایاتی را که از آلمحمّد؟عهم؟ رسیده قبول دارند، و در آن روایات شک ندارند، و روایاتی را که معنایش را نمیفهمند یا نمیتوانند با قوانین ظاهر طبیعت تطبيق کنند، توجیه یا رد نمیکنند، در برابرِ روایات تسلیمند؛ ولی میخواهند معانی این احادیث، و کیفیّت این اموری که به ائمّه؟عهم؟ نسبت داده میشود را بدانند؛ مسائلی از قبيل غیبت امام و حکومت و سلطنت و اقتدار و تصرّف و شاهدبودن آن بزرگوار و اینگونه مسائل را میخواهند بفهمند. منکر نیستند و به این روایات با چشم شک نمینگرند. به این احادیث و فرمایشات اعتقاد دارند، ولی کیفیت را راه نمیبرند، و درصدد تحصيل بصیرتند و میخواهند کیفیت را بدانند؛ روی سخن با یکچنین کسانی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 4 *»
وگرنه اگر کسی ــ نعوذبالله ــ در امر امامت ائمّه؟عهم؟ انکاری داشته باشد، یا با چشم تشكيك به این احادیث بنگرد، و یا همینکه نتوانست حديثی را با قوانین ظاهر طبیعت تطبیق کند آن را رد نمايد؛ روی سخن با چنین کسی نیست. روی سخن با شیعه اثناعشری است که معتقد به امامت ائمّه؟عهم؟ و تصرّف و ولایت تکوینیّه ایشان، و اقتدار و سلطنت و حکومت ایشان باشد، معتقد به اين غیبت طولانی امام زمان صلواتاللّهعلیه باشد. و همچنین معتقد باشد به اینکه امام در همین غیبت، متصرّف در هستی است، و الآن جهان هستی در دست او و به دست او اداره و تدبیر میگردد؛ به اینها معتقد باشد. به روایاتی که در این زمینهها رسیده، به روایات قبر و قیامت معتقد باشد، به جهنّم دنیا، به بهشت دنیا ــ که همان جهنّم و بهشت برزخ است ــ معتقد باشد، روایاتی را كه در اين زمينهها رسیده قبول داشته باشد، ولی کیفیّت آن را راه نبرد، و در این امور بصیرت نداشته باشد. روی سخن بزرگان ما در این مسائل با چنین کسانی است.
وگرنه اگر در این بحثها قرار باشد كه ابتداءً بحثی شروع شود؛ مثلاً اثبات خود امامت حضرت، یا اثبات ولايت حضرت، یا اثبات حجّیت و حقبودن این احادیث و این نوع مسائل قرار باشد مطرح شود؛ اینجا جایش نیست. بعد از فراغت از آن بحثها و بعد از گذشتن از آن مرتبهها؛ حال کسی با چنین اعتقاداتی که عرض کردم بخواهد به کیفیّت این مسائل راه ببرد، با چنين اشخاصی گفتگو میشود. پس روی سخن در این فرمایشات با یک چنین افرادی است، و الحمدللّه رفقای بحث نوعاً اهل مطالعهاند و با فرمایشات آشنا هستند.
این بحثها به عنوان تجدید عهد با امر غیبت امام زمان صلواتاللّهعلیه است که حضرت را غائب میدانیم و در همین غیبت متصرّف در هستی میدانیم، و معتقديم كه خداوند تدبیر عالم را به ایشان واگذارده است. و معنی واگذاردن این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 5 *»
است که خدا هستی را به ایشان و به وسیله ایشان تدبیر میفرماید، و بین خدا و خلق وساطت کلیّه دارند. این تجدید عهد ما است؛ و ادامه همان بحث به این مباحث رسید.
عرض کردم در اصطلاح خاصّ، «جسد» که میفرمایند به لحاظهای مختلف است. گاهی در فرمایشات شیخ بزرگوار زیارت میکنیم که میفرمایند جسد دو جسد است: جسد اوّل، جسد عنصری است که در قیامت عود نمیکند، و جسد دوّم جسد هورقلیایی است که در قیامت عود میکند. این مطلب یک وحشتی در دلها ایجاد کرده است که شما که میگویید جسد عنصری عود نمیکند، مقصودتان همین جسد ظاهری این دنیا است، و میخواهید بگویید که معاد جسمانی نیست. و ما از جسد هورقلیایی که شما میگویید، عالم مثال را میفهمیم. و عالم مثال ــ طبق نظر حکماء اشراق ــ عالم صورت محضه است، مادّهای ندارد؛ و نظر شما هم همان است. عرض کردم این مطلب، وحشت در دلهایشان ایجاد کرده است.
شیخبزرگوار میفرمایند که اصطلاح از من است، مراد از آن را هم باید از من بگیرید، نه اینکه خودتان مراد را بسازید و بعد به گردن من بگذارید. وقتی كه مراد بيان شد، آنوقت اگر با ضرورت اسلام مطابق نبود، حق دارید اعتراض کنید. اما اگر با ضرورت اسلام مطابق بود، حق اعتراض ندارید. البته شايد هم ایشان تعمّد فرموده باشند. چون بنای کار ایشان و برنامه ايشان بر آزمایش بود، که شیعه اثناعشری غربال بشوند. پس چون بنای ایشان بر آزمایش بود، در فرمایشاتشان مجملات زیاد به کار بردهاند، و شرح و توضیح و تشریح آن مجملات را به طور تلویح بیان کرده و آن را برای کاملان بعد از خود گذاردهاند که مرحوم حاج سیّد کاظم رشتی و مرحوم حاج محمدکریم کرمانی و مرحوم حاج میرزا محمدباقر شریف طباطبايی+ باشند، که ایشان توضیح بدهند. تا هرکس واقعاً بیغرض و بیمرض است رجوع کند و بگوید شما
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 6 *»
که فرزندان این مکتب و بزرگشدگان دامن این بزرگوار و واقف بر مراد ایشان هستید برای ما بگویید که مراد از این اصطلاحات چیست. اشخاص بیغرض و بیمرض هم رجوع میکردند و به بهرههایی که خداوند در این مکتب فراهم فرموده بود میرسیدند. آنهایی هم که اهل غرض و مرض بودند که همین متشابهات را برای مخالفت با این بزرگواران وسیله قرار دادند و به نتیجه کار خودشان که باید برسند رسیدند.
توضیحاتی که از مشایخ+ در ضمن این بیانات رسیده این است که حتّی بدن هورقلیایی و جسد هورقلیایی هم عود نمیکند، بلکه جسد اخروی عود میکند. ما یک جسد دنیوی داریم، یک جسد هورقلیایی داریم و یک جسد اخروی داریم. و همانطور که در مجالس قبل گفتهام، اینها درجات لطافت و مراتب تلطیف جسد است. در نهایت غلظت، به جسد، دنیوى میگویند. در یک مرتبه از تلطیف و لطافت، هورقلیایی مىگویند، در مرتبه دیگری از لطافت، اخروى میگویند. و اینها طوری است که باید یکی پس از دیگری فراهم بشود. این درجات لطافت یکی پس از دیگری است، یعنی واقعاً تا برزخ نرسد و انسان در عالم برزخ قرار نگیرد، جسد هورقلیایی ظاهر نمیشود و آثارش پیدا نمیشود. و تا در سرزمین آخرت واقع نشود، جسد اخروی پیدا نمیشود. اینها در غیب همند، و در اثر تلطیف، یکی پس از دیگری پیدا میشوند.
جسد اوّلی که خود جسد در نهایت غلظت است اسمش را از نظر اصطلاح مکتب استبصار، جسد دنیوی و جسد عنصری میگذارند. اين جسد معلوم است که از همین عناصرِ این دنیا تألیف و تشکیل شده است. و اسم این جسد را به اصطلاح مکتب استبصار، بالنسبه به آن مراتب تلطیفی «جسد عَرَضی» میگذارند. یعنی الآن بالنسبه به تلطیف بعدی اسمش را جسد عَرَضی میگذارند. و میدانیم که ــ همانطور که میبینیم ــ در خود عناصر، حیاتی وجود ندارد. و بعد از ترکیب و تلطیف، حیات
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 7 *»
پیدا میشود؛ به همین جهت خود این جسد را با توجّه به اینکه از عناصر است میگویند مُرده است، این جسد، میّت است. اِنَّکَ مَیِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَیِّتُونَ.([1]) میّت است؛ یعنی این خود بهخود حیات ندارد. ولی وقتی که حیات فلکی تعلّق بگیرد و بر این بدن عارض بشود؛ ا ین جسد حیات پیدا میکند، اسمش را «حیّ» میگذارند، اسمش را «حسّاس» میگذارند، اسمش را «متحرّک بالاراده» میگذارند و از این قبیل. اما همینکه آن حیات مفارقت کرد و جدا شد، این بدن میافتد، دیگر نه حرکتی برایش هست، نه حیاتی، نه آن احساس و ادراک، هیچچيز برایش نیست؛ میمیرد. این مطلب را درباره این بدن، مشاهده میکنیم. این به جامهای میماند که روح فلکی به تن خود کرده بود، و حال این جامه را از تن درآورد و به کناری انداخت.
در این زمینه حدیثی از امام صادق صلواتاللّهعلیه رسیده است. که من عبارت حضرت را میخوانم و شما ببینید که آیا فرمایشات بزرگان ما در این زمینه غیر از همین حدیث، چیز دیگری است؟ حدیث در کتاب «عللالشرایع» است که مرحوم مجلسی در «بحار» از آن کتاب نقل میکند:
عَنِ الصّادِقِ؟ع؟ اَلْاِنْسانُ خُلِقَ مِنْ شَأْنِ الدُّنْیا وَ شَأْنِ الْآخِرَةِ انسان از شأنی دنیایی و شأنی آخرتی خلقت شده. فَاِذا جَمَعَ اللّهُ بَیْنَهُما صارَتْ حَیوتُهُ فِی الْاَرْضِ وقتی خدا بین این دو شأن را جمع کند و اینها را با هم ترکیب کند، زندگیش روی این زمین مىشود. که میبینیم زنده است، متحرّک است و حیات دارد. لِاَنَّهُ نَزَلَ مِنْ شَأْنِ السَّماءِ اِلَی الدُّنْیا چون این انسان، از شأن آسمانی در این دنیا فرود آمده است. فَاِذا فَرَّقَ اللّهُ بَیْنَهُما صارَتْ تِلْکَ الْفُرْقَةُ الْمَوْتَ وقتی که خدا این دو شأن را از هم جدا کند، خود این جداکردن، مرگ است. مرگ عبارت است از جداکردن ایندو؛ نه فانی شدن به معنای نابودی. نه، بلکه فقط ایندو از هم جدا میشوند. تُرَدُّ شَأْنُ الْاُخْریٰ اِلَی السَّماءِ آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 8 *»
شأن آخرتی به آسمان برگردانیده میشود. بعد امام نتیجه میگیرند، میفرمایند فَالْحَیوةُ فِی الْاَرْضِ وَ الْمَوْتُ فِی السَّماءِ پس زندگی در زمین است و مرگ در آسمان. یعنی جدایی که همان مرگ است، باعث میشود که آن شأن آسمانی در آسمان و این شأن زمینی در زمین قرار میگیرد. ولی وقتی که با هم هستند که همان حیات است، انسان در این دنیا است. وَ ذلِکَ اَنَّهُ یُفَرّقُ بَیْنَ الْاَرْواحِ وَ الْجَسَدِ مرگ که میآید باعث تفرقه میشود، و بین ارواح و جسد فاصله میاندازد.
دقت بفرمایید؛ امام؟ع؟ در اینجا ارواح و جسد فرمودند. پس کلمه جسد، از این حدیث شریف استفاده شده است. آنچه که در اینجا میماند جسد است و آنچه که به آسمانها میرود روح است. منافاتی هم ندارد که از نظر اصطلاح، به همین روح، جسم بگویند. جسم در اینجا معنای خاص پیدا میکند؛ و هیچ مانعی ندارد. چرا؟ چون جسم اصطلاحاتی دارد؛ حکماء یک طور معنی کردهاند، دیگران طور دیگری معنی کردهاند. بزرگان ما هم اصطلاحی که برای جسم دارند این است: «اَلْجِسْمُ هُوَ الْجَوْهَرُ الْمِقْدارِیّ سَواءً کانَ الْجَوْهَرُ مادِّیّاً اَی مِنَ الْمَوادِّ الشَّهادِیَّةِ الْمُلْکِیَّةِ اَمْ مُجَرَّداً اَی عَنِ الْمَوادِّ الشَّهادِیَّـةِ» این یک اصطلاح است، که جسم یک معنای خاصی پیدا میکند که در مقابل جسد بهکار برده میشود. جسم در مقابل جسد اینگونه تعریف میشود که جسم جوهری است که دارای مقدار است، جوهرِ مقداریّ است. خواه این جوهر مادّی باشد، ــ یعنی از موادّ عالم شهاده و این عالم عنصر و عالم مُلک ــ و خواه مجرّد از این موادّ باشد، یعنی مادّه شهادی عنصری نداشته باشد، اما اگر مثلاً مادّه برزخی داشته باشد، مانعی ندارد. بالاخره جسم، مادّه دارد و جوهر است. در نتیجه بر طبق این اصطلاح میفرمایند: «فَعَلی هذا یَکُونُ الْاَرْواحُ اَیْضاً اَجْساماً» پس روح هم جسم است؛ حال میخواهد روح فلکی باشد، یا روح برزخی باشد، و یا حتی روح اخروی باشد؛ مانعی ندارد که جسم باشد. چون مقدار دارد، حدّ دارد، و متناهی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 9 *»
بنابراین ارواح هم اجسامند «کَما رُوِی» همانطور که در حدیث هم رسیده است اِنَّ الرُّوحَ جِسْمٌ لَطیفٌ اُلْبِسَ قالِباً کَثیفاً([2]) روح، جسم لطیفى است که قالب کثیفی بر او پوشیده شده. پس میبینید که به «اصطلاح» باید توجّه داشت. در این اصطلاح، جسم معنایی دارد که روح را هم شامل است. و در فرمایشات شیخمرحوم دیدیم که نفس هم جسم بود. آن عالیترین مرتبه اجسام را «نفس» میگفتند. وقتی که اینطور باشد، آثار و افعال و اشراقات نفس که همان صور خیالیّه باشد، آنها هم جسم میشود؛ مانعی ندارد.
در هرصورت، امام؟ع؟ اينجا میفرماید که جدایی میافتد بین ارواح و بین اجساد. فَرُدَّتِ الرُّوحُ وَ النُّورُ اِلَی الْقُدْرَةِ الْاُوْلی پس روح و نور که همان شأن سماوی و آسمانی است به قدرت اولی برمیگردد وَ تُرِکَ الْجَسَدُ جسد میماند، جسد در این دنیا واگذاشته میشود. چرا؟ لِاَنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْیا جسد در دنیا میماند، چون از شأن دنیا است.
در فرمایشات مشایخ ما، اصطلاح جسد ــ به معنای خاصّ که در مقابل جسم است ــ از همین فرمایش امامصادق صلواتاللّهعلیه استفاده شده است. بزرگان ما اصطلاحشان این است: «اَلْجَسَدُ هُوَ الْمُرَکَّبُ مِنَ الْعَناصِرِ الطَّبیعیَّةِ»([3]) جسد آن است که از عناصر طبیعی ترکیب شده باشد. اما یکوقت هست این عناصر طبیعی، دنیایی است، یکوقت هست این عناصر طبیعی، برزخی است، و یکوقت هم هست که این عناصر طبیعی، اخروی است. در تمام این سه حالت، جسد است. «اَلْجَسَدُ هُوَ الْمُرَکَّبُ مِنَ الْعَناصِرِ الطَّبیعیّةِ» پس اگر این عناصر طبیعیه، در اینجا و در نهایتِ غلظت است، عناصر طبیعیّه دنیویّه میشود. و اگر همین عناصر قدری
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 10 *»
تلطیف شود عناصر طبیعیّه برزخیّه یا هورقلیاویّه میشود. آنوقت آنچه از آن عناصر ترکیب میشود، جسد هورقلیایی است. همانطور که این جسدی که در اینجا از این عناصر طبیعی ترکیب میشود، جسد دنیوی است. و همچنین باز ممکن است که عناصر طبیعیه، عناصر اخرویه باشد. وقتی که عناصر طبیعیه اخرویّه شد؛ ــ یعنی همان عناصر هورقلیایی بار دیگر تلطیف میشود و عناصر طبیعیه اخرویّه میشود ــ به بدن و جسدی که از آن عناصر ترکیب شده باشد، بدن و جسد اخروی میگویند. پس همینها است، و به همین ترتیبی که عرض کردم این دوران تلطیف را طی میکند. پس خیلی روشن است که اصطلاح با احادیث مطابق است.
در اینجا امام؟ع؟ میفرمایند: وَ تُرِکَ الْجَسَدُ لِاَنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْیا جسد در اینجا رها میشود؛ چون از شأن دنیا است. بعد امامصادق صلواتاللهعلیه میفرماید و اِنّما فَسَدَ الْجسدُ فِی الدُّنیا این جسد در دنیا فاسد میشود، لِاَنَّ الرّیحَ تُنَشِّفُ الْماءَ زیرا باد که میوزد، آب را خشک میکند فَیَیْبَسُ پس این جسد خشک میشود. آب که رفت، این جسد خشک میشود. فَیَبْقَی الطّینُ یک گِل خشکشده مىماند. فَیَصیرُ رُفاتاً آهستهآهسته این هم نرم میشود و از هم میپاشد وَ یَبْلیٰ و میپوسد وَ یَرْجِعُ کُلٌّ اِلی جَوْهَرِهِ الْاَوَّلِ([4]) مگر شیخمرحوم غیر از این چه فرمودند؟ وَ یَرْجِعُ کُلٌّ اِلی جَوْهَرِهِ الْاَوَّلِ هر ذرّهای از این به همان جوهر اوّل خودش برمیگردد. یعنی نارش به نار برمیگردد، هوایش به هوا برمیگردد، خاکش به خاک برمیگردد و آبش به آب برمیگردد. تمام میشود و چیزی نمیماند. تمام ذرّات برمیگردد به همانی که در همین عالم بوده؛ همانی که بوده همان میشود. مگر غیر از این است که این بیان مشایخ ما+ به احادیث مستند است؟! اگر همین حدیث را بخواهند معنی کنند همانی مىشود که شیخمرحوم فرمودند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 11 *»
پس با توجّه به همین حدیث شریف میتوانیم بگوییم که ما سه جسد داریم. و با فرمایش شیخمرحوم که فرمودهاند: دو جسد، منافاتی ندارد. آن بزرگوار که دو جسد میفرمایند، جوهر و عَرَض را ملاحظه میفرمایند، و به تعبیر دیگر جسد اصلی و جسد عَرَضی و فرعی را ملاحظه مىفرمایند. به این ملاحظه دو تا مىشود، یعنی جسد اصلی همان جسد اخروی مىشود، و جسد فرعی و عَرَضی همان جسد مىشود در دو غلظت: یکی در غلظت دنیوی و دیگری در غلظت برزخی. و هردو عَرَض است؛ چون هردو عَرَض است و هر دو مرتبه بالنسبه به آخرت و لطافتِ جسد آخرت، غلظت است؛ هر دو عرض میشوند و یکی حساب میشوند. پس واضح شد معنای این عبارت ایشان که فرمودند دو جسد داریم: یک جسد دنیوی عنصری که عود نمیکند، و یک جسد هورقلیایی، که جسد هورقلیایی عود میکند؛ اما نه با همان غلظت هورقلیایی، بلکه با یک دوره تلطیف دیگر که اخروی میشود. پس با تشریحِ بیان این بزرگوار به وسیله سایر فرمایشات، در دید تفصیلی، سه جسد مىشود؛ و به نظر اجمالى دو جسد است. منافاتی هم با هم ندارد.
جسد اوّل که آن را اجمالاً بیان کردیم، و این حدیث شریف را خواندیم. در این حدیث دقّت کنید که چگونه اصطلاح بزرگان ما تأیید بلکه تثبیت میشود؟! امام؟ع؟ این حیث دنیایی و شأن دنیایی را «جسد» نامیدند. فرمودند انسان از شأن آسمانی و شأن دنیایی خلق شده، و اسم شأن دنیایی را «جسد» گذاردند. چون میبینیم از همین آب و خاک اینجا مرکّب است. بعد فرمودند حیاتِ این جسد به آن شأن آسمانی بستگی دارد. بعد فرمودند فَالْحَیوٰةُ فِی الاَرْضِ حیات و زندگی در زمین است. یعنی چه؟ یعنی وقتی که این دو شأن با همند و مقترنند، حیات، روی زمین هست. بعد فرمودند وَ الْمَوْتُ فِی السَّماءِ([5]) یعنی وقتی که روح از این بدن جدا مىشود و به آسمان مىرود مرگ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 12 *»
فراهم میشود. البته روح که در آسمان است زنده است. اینکه میفرماید مرگ در آسمان است، معنایش این نیست که مرگ در آن رتبه باشد. بلکه یعنی موت باعث میشود که حیات ــ که همان شأن سماوی است ــ از اینجا صعود کند و این جسد در روی زمین، بدون حیات و بدون کمالات بماند.
در قرآن آیه شریفهای است که این مراتب را کاملاً توضیح میدهد. میفرماید: کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ کُنْتُمْ اَمْواتاً چطور به خدا کفر میورزید و حال آنکه شما اموات بودید؟ یعنی این آب و خاکى که در اینجا افتاده، وقتی قرار است زید درست بشود، حصّهای از این آب و خاک میگیرند و بدن او را میسازند. آن وقتی که آن حصّه از این زمین گرفته میشود، مرده است و هیچ حیاتی ندارد. فَاَحْیاکُمْ پس شما را زنده کرد. معلوم است وقتی زندگی به اینجا و به این بدن دنیوی و شأن دنیوی تعلّق میگیرد، زنده میشود. ثُمَّ یُمیتُکُمْ بعد شما را میمیراند، یعنی جدا میکند. تا جدا کرد، مرگ پیدا میشود. ثُمَّ یُحْییکُمْ([6]) بعد در آخرت باز احياء انجام میشود. ديگر تا آخرت حياتی از شأن آسمانی به بدن تعلق نمیگيرد. آن روح و شأن آسمانی ديگر نمیآيد مگر برای سؤال، که در قبر میآيد و تعلّق میگیرد به آن بدن هورقلیایی و اصلی، و سؤال و جواب انجام میشود. بعد از آن، باز روح و آن شأن سماوی به آسمان برمیگردد و ديگر اين حيات در اين بدن تا آخرت فراهم نمیشود. ثُمَّ یُحْییکُمْ یعنی در آخرت شما را زنده مىکند.
امام؟ع؟ هم فرمودند که بعد از مفارقت روح، این بدن و اين جسد در اینجا از هم میپاشد، و هر جزئی از این به جوهر خود برمیگردد. مىدانیم که بنا بر اصطلاح ائمّه؟عهم؟، به این عود، «عود ممازجه» گفته مىشود. یعنی وقتی که آب این بدن به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 13 *»
آبها برگشت، دیگر در کنار آبها مشخص نیست که این آبی است که در بدن زید بود، آن آبی است که در بدن عمرو بود. نه، هیچ مشخّص نیست؛ این عود ممازجه است.
حضرت امیر؟ع؟ هم درباره همین دورههایی که برای تکامل حیات هست، از جمله راجع به نفس نباتیّه مىفرمایند: مادَّتُها مِنْ لَطائِفِ الْاَغْذِیَةِ روح نباتی و نباتیّت این بدن از صوافی و لطایف غذاهایی که انسان میخورد پیدا مىشود. فَاِذا فارَقَتْ عادَتْ اِلی ما مِنْهُ بُدِئَتْ وقتی که از بدن جدا شود به جوهر خودش برمیگردد، عَوْدَ مُمازَجَةٍ لا عَوْدَ مُجاوَرَةٍ([7]) وقتی برمىگردد، به طور ممازجه و مخلوط برمیگردد. دیگر مشخّص و جدا نیست. خاک این بدن به خاک برمیگردد، هوای این بدن به هوا برمیگردد. مشخّص هم نیست که این مقدار هوا، هوائی است که مال بدن زید بوده، و این مقدار هوا هوائی است که مال بدن عمرو بوده؛ نه، عود مجاوره نیست. پس این حالت جسد دنیایی است که از عناصر دنیا فراهم شده و عودش هم اینگونه است.
جسد دوّم جسدی است که بر طبق این اصطلاح، «جسد هورقلیایی» میگوییم. یعنی این جسد از عناصر عالم هورقلیا درست شده است و الآن هم موجود است. قبلاً عرض کردم که عناصر هورقلیا در عناصر این عالم قرار دارد، و عناصر عالم آخرت در عناصر هورقلیا قرار دارد. همچنین افلاک هورقلیا در افلاک این عالم، و افلاک عالم آخرت در افلاک هورقلیا قرار دارد. و زمین هورقلیا هم در زمین این عالم، و زمین عالم آخرت در زمین هورقلیا قرار دارد.
مثلاً وقتی که ملائکه مأمور میشوند در اینجا برای بدن زید قبضهای بگیرند، آن قبضهها چنان عمیق است که همان وقتی که برای خلقت بدن زید یک قبضه میگیرند، در همان وقت از عناصر عالم هورقلیا قبضهای برای بدن زید گرفته میشود، و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 14 *»
در همان وقت قبضهای از عناصر عالم آخرت برای بدن آخرتی زید گرفته میشود؛ همه با هم و در یک وقت گرفته میشود. اما اگر رتبهها را بخواهیم بسنجیم، میگوییم که بدن هورقلیایی زید از نظر رتبه هفتاد سال قبل از بدن دنیائیش خلقت شده. آخرت را دو برابر مىگوييم، یعنی هفتاد را در هفتاد ضرب مىکنیم. و همین الان بدن هورقلیایی زید، نسبت به این بدن، اصالت و قوّت و شدّت و جوهریّت و تجرّدش هفتاد برابر بالاتر است. این هفتاد برابر هم براى تفهیم و تقریب مطلب است، نه اینکه هفتاد درجه بالاتر باشد. و باز همین الآن بدن آخرتی زید نسبت به این عالم و موادّ این عالم، قوّت و اصالت و جوهریّت و تجرّدش چهار هزار و نهصد برابر بالاتر است.
حال چرا مىگوییم همان موقع که این قبضه در اینجا گرفته شد، تمام آن قبضهها هم گرفته شد؟ چرا؟ چون در غیب هم هستند. اما چون این عالم غلیظ است و آن عوالم لطیفند؛ در غیب یک روز ما، یک روز هورقلیایی که هفتاد برابر این روزها است قرار دارد. در غیب همین روز ما که ــ از اول طلوع فجر تا غروب خورشید ــ پانزده ساعت يا شانزده ساعت است، یک روز هورقلیایی وجود دارد. با اینکه هفتاد برابر این روزها است، اما چون لطیف است در غلیظ جا میگیرد. همچنین در این بدن دنیوی ما بدن هورقلیایی قرار دارد، ولی چون لطیف است در اینجا جا میگیرد. چون لطیف، وسیع است، مانعى ندارد که در یک مرکز و جرم غلیظ جا بگیرد. مثل روح نباتی که در این جرم درخت قرار گرفته است. روح نباتی از نظر لطافت چقدر وسعت دارد! ولى همان روح نباتی ــ با آن وسعت و گستردگی که از نظر فعالیت دارد ــ در همین جرم خیلی کوچک قرار گرفته است، و مانعی هم ندارد.
پس اين جسد دوّم را ــ همانطور که امام فرمودند ــ میگوییم ترکیب شده از عناصر عالم هورقلیا که در اینجا و در همین عنصر است. اگر ما عناصر را با یک دید عمیق مکتبی بنگریم، ــ نه اين عناصری که در علم روز میگویند ــ با آن دید میتوانیم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 15 *»
بگوییم که نار آخرت در غیب نار هورقلیا است، و نار هورقلیا در غیب همین نار عنصری دنيایى است. ماء آخرت، یعنى عنصر مائی آخرتی در غیب عنصر مائی هورقلیایی است، و عنصر مائی هورقلیایی در غیب همين ماء عنصری دنیایی است. همینطور هوا و خاکش. خاک عنصری آخرتى، در غیب خاک عنصری هورقلیایی است، و خاک هورقلیا الآن در غیب همین خاک ما است. فرقشان در غلظت و لطافت است، وگرنه خود همين است. الحمدللّه این مطالب روشن است. در همین زمینه، احادیثى هم هست که اگر بخواهیم به آنها بپردازیم، هر کدام شرح و بسط و توضیحی دارد. و ما سعی میکنیم که مضامین آن احادیث و کلیّاتی را که از آنها استفاده میشود به عرض برسانیم، و با اصطلاحات بزرگان تطبيق نماییم.
قبلاً گفتیم که وقتی این بدن روی این زمین میافتد، در اينجا تمام اجزاء این بدن متفرّق میشود و در میان این عناصر تقسیم میشود. یعنى هرکدام به اصل و جوهر خودش برمیگردد. و آن جسد هورقلیایی یا جسد برزخی که عبارت است از عناصر عالم هورقلیا، آن در قبر میماند. از مجموعه احادیث اینطور استفاده میشود. و احاديثی هم صريح است در اینکه آن جسد، مستدیراً در قبر میماند،([8]) یعنی پیدرپی استفاضه و استمداد میکند، و آنبهآن به او مدد میرسد. یعنى همینطور که الان به این بدن ما آنبهآن مدد میرسد، و اين بدن به آن مدد زندگى میکند؛ همین استمداد و امداد برای آن بدن و جسدی که در عالم هورقلیا قرار گرفته و از آن عناصر تشکیل شده نیز هست.
آن قسمتى از زمین عالم هورقلیا که آن جسد بر روی آن واقع میشود، اسم آنجا را قبر میگذارند. همان قبری که در روایات رسيده، مثلاً فرمودهاند بابی از بهشت به سوی آن باز شده، رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ؛ یا اینکه راهى از جهنّم به سوى آن باز شده و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 16 *»
حرارت جهنم به آن میرسد. آن قبر، عبارت است از جایی که آن بدن ــ که از عناصر زمین عالم هورقلیا فراهم شده ــ در آنجا قرار دارد.
درباره معصومین؟عهم؟ روایت شده است که بدن مطهّرشان به عرش میرود.([9]) مقصود همان بدن هورقلیایی است. بعد از مرگ وقتی که بدن معصومین کلّی؟عهم؟ دفن میشود، این بدن عنصری زمانیشان که اينجا است، مثل سایر بدنها از هم میپاشد. اگر یکوقتى هم بخواهند بماند، مانعی ندارد که بماند. حتی بدنهای معمولی، وقتی که رطوبتش کم باشد، دیرتر متلاشى مىشود. نسبتاً طول میکشد تا متلاشی شود. حال اگر یکوقتی بخواهند به جهت مصالحی به وسیله عوامل و اسباب دیگری، همین بدن عنصری را از متلاشیشدن حفظ کنند، مانعی ندارد. همانطور که با عوامل و اسباب ظاهری میشود بدنی را بدون اینکه تفکّکی برایش حاصل شود ــ مانند بدن فرعونها ــ سالها نگاه داشت؛ اگر ائمّه و انبیاء؟عهم؟ اراده بفرمایند، با اسباب خفیّی که بشر به آن اسباب راه نمیبرد، ممکن است یک بدنی را از متلاشی شدن حفظ کنند. بنابراین اگر بخواهند بدن عنصری خود را نگاه دارند، نگاه میدارند. اگر هم نخواستند متلاشیش میکنند. و برای متلاشیشدن بدن عنصریشان هم خیلی وقت لازم نیست. چون بسیار لطیف است و در اختیار خودشان هم هست، میتوانند خیلی زود متلاشیش کنند و اجزائش را متفرّق کنند. مثل اینکه امام؟ع؟ ناگهان غائب میشدند و این بدن دیده نمیشد؛ یعنی این بدن را رها میکردند و در یک لحظه متلاشی میشد.([10]) اسباب تلاشی دست خودشان است؛
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 17 *»
اگر اسباب را قوی کنند، زود متلاشی میشود. اما اگر اسباب، به صورت طبیعی حرکت کند، متلاشیشدن طول میکشد.
دیده شده که بعضی از بدنها متلاشی نشده است، مثلاً نقل میکنند که بدن مرحوم صدوق بعد از سالها دیده شد که سالم بود. البته این هم دلیل ایمان و کمال نمیشود، چون تا به حال فقط چند بدن سالم به دست آمده که در تاریخ ذکر کردهاند. حال مؤمن کامل فقط این چند نفر باشند؟ نه، اینطور نیست. چهبسا بدن مؤمن کاملی خیلى زود، در عرض یک سال متلاشی بشود. علتش هم زیادبودن رطوبتهای بدنش باشد که باعث تلاشی بشود. این نقصی در کمال او نیست. همانطور که درباره ائمّه؟عهم؟ روایت شده است که اگر نعوذباللّه قبر مطهّر ایشان را دهروز بعد از دفن یا سه روز بعد از دفن باز کنند، چیزی نمیبینند.([11]) ممکن هم هست که همانطور سالم باشد و ببینند، مانعی ندارد. اما بدن هورقلیایی آن بزرگواران در عرش قرار میگیرد. یعنی قبرِ آن بدن، عرش است. و از بس آن بدن مطهّرشان لطیف و نورانى است، اگر در عالم هورقلیا بالاتر از عرش جایی بود، بدن مطهّرشان به آنجا میرفت.
اما بدنهای مؤمنینِ ديگر و بدنهای غیر مؤمنین، در سرزمین عالم هورقلیا قرار میگیرد. چون آن بدن و جسد دوّم، از عناصر عالم هورقلیا ترکیب شده است. و در هر کجا باشند، قبرشان همانجا است. اگر مؤمن است، قبرش وسیع است و تا جایی که چشمش کار میکند قبرش باز است. و اگر کافر است، فرمودهاند قبرش مثل جای میخ در زمین است، به آن تنگی است. و این بدن و جسد هورقلیایی در آن زمین میماند تا نفخه صعق، یا متنعّم است یا معذّب است. و در نفخه صعق آن بدن مثل این بدن متلاشی میشود و تمام اجزاء عنصری عالم هورقلیا به اصل خود برمیگردد. ترکیبش تا آن زمان باقى است. اين بدن، که در اينجا متلاشی شد؛ آن بدن هم در نفخه صعق،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 18 *»
آبش به آب عالم هورقلیا برمیگردد، ترابش به تراب برمیگردد، نارش به نار برمیگردد و هوایش به هوا برمیگردد، و انحلال پيدا میکند.
این بدن و اين جسد دنیوی، و آن جسد هورقلیایی، هر دو را «عَرَضی» مىگویند. و به فرموده شیخمرحوم جسد عَرَضی میشود، یعنی هر دو بالنسبه به جسد سوّم عَرَضند، هر دو لباسند. اما جسد آخرتی در سرزمین آخرت از عناصر آخرت جمع میشود و ترکیب میشود تا برای نفخه احیاء آماده شود، و خداوند بدنها را به تعلّق دادن روحها به آن بدنها احیاء میفرماید. البته آن بدن الآن تشکیل شده، چون گفتیم که قبضهای برای آن گرفته مىشود، ولی آنجا ترکیبش ظاهر و آشکار میشود. از اینرو میگویند آن جسد تشکیل میشود و از عناصر آخرت ــ یعنی از آب و هوا و آتش و خاک عرصه و سرزمین آخرت ــ ترکیب میگردد. آن بدن و جسد بالنسبه به اینها جوهریّت دارد، و اینها بالنسبه به آن عَرَضیّت دارد. آن بدن است که بدن آخرتی است و مُعاد است در مَعاد، یعنی آنیکه عودکننده و عوددادهشده در مَعاد است، آن بدن است. اگر شیخمرحوم میفرمایند بدن هورقلیایی عود میکند، مرادشان آن بدن است؛ یعنی بعد از یک تلطیف دیگر.
الحمدللّه ربّ العالمین این مطالب نسبتاً روشن است. و بخصوص با توجّه به بعضی از عبارات احادیث که میخواهیم با توجه به آنها پیش برویم. از اين جهت همانطور که امیرالمؤمنین صلواتاللّهعلیه فرمودند، میگوييم که این دو جسد عودشان عود مجاورت نیست. اين جسدِ اینجا و جسد عالم هورقلیا عودشان عود مجاورت نیست، بلکه عودشان عود ممازجت است. یعنی اینها انسان نیستند. جسد اصلی انسان، همانی است که در آخرت میآید. و چون این لباس در اینجا بر تن انسان، عَرَض است؛ وقتی که این اجزاء عود میکند، عودش عود ممازجه است. خاکش داخل خاک است بدون تشخّص، آبش داخل آب است بدون تشخّص. یعنی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 19 *»
مشخص نیست كه این مال زید بوده، این مال عمرو بوده. در برزخ هم همینطور است، وقتی نفخه صعق دمیده میشود و تمام آن اجزاء به اصل خود برمیگردد، آنجا هم اینطور نیست که آبِ مخصوصی برای بدن زید در آبها مشخّص باشد، بلکه عودش عود ممازجه است.
آن بدنى که عودش عود مجاورت است، آن بدن اصلی انسان است. تفکیکی هم که فراهم میشود مشخّص است. یعنی آبی که از عناصر آخرت است و مال بدن زید است، در هر جا باشد مشخّص است که مال زید است. نارش در هر جا باشد مشخّص است که مال زید است، اصلاً بر شکل زید است. هوایش در هر کجا باشد همینطور است. وقتی که خداوند دستور میدهد که بدنها ترکیب شود، آب بدن زید در هر جا باشد مشخّص است، خاكش میآید کنار نارش، نارش میآید کنار آبش، ترابش میآید کنار هوایش، همه و همه مشخّص است که اینها بدن زید است، هیچ مخلوط نمیشود. عود مجاورت معنایش همین است. با اینکه از هم متلاشی شدهاند، ولی این تلاشی، آنها را از تشخّص نینداخته، کاملاً مشخّصند. اجزاء بدن زید جمع میشوند و بدن زید فقط برای روح زید جمع میشود، بدن عمرو فقط برای روح عمرو جمع میشود و همینطور سایر افراد انسانی. بدنها که در آن زمین جمع میشوند، تماماً از اجزاء اصلیّه است. آبْ اصلی، تراب اصلی، نار اصلی، هوا اصلی. همه و همه به شکل اصلی ــ که شکل اصلی زید است ــ جمع میشوند، و روح زید به بدن زيد تعلّق میگیرد. این مقدار را لازم بود که متذکّر بشویم.
سخن ما، در فعلیّت یافتن آثار اين بدنها و اين جسدها است. عرض کردم تا مرگ نیاید اين جسد هورقلیایی آثارش بروز نمیکند و حتی وجودش ادراک نمیشود. انسان آن را وجوداً ادراک نمیکند ولی وجداناً ادراک میکند. در زمان ظهورِ امام؟ع؟ کار به جایی میرسد که با وجود بودنِ این بدن، آثار آن مرتبه برای همه وجوداً ادراک میشود. آثارش را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 20 *»
وجوداً ادراک میکنیم. مثل مردن میشود، ولی مردن نيست. با وجود زندهبودن و داشتن این بدن عنصری و تعلّق روح به این بدن عنصری، آثار آن بدن را ادراک و احساس میکنیم؛ مثل دوران مرگ. تفاوت در این است که از اوّل مرگ این بدن ضعیف میشود و آثارش آهسته آهسته کنار میرود، و آن بدن هورقلیایی شروع به فعلیّت مىکند و آثارش را بروز میدهد. اینکه محتضر ملائکه را میبیند، احساس شدّت میکند، احساس فرح میکند، و امور آنطرف برای او نمودار میشود،([12]) اينها همه بروز آثار آن بدن است.
چون ایّام به حضرت رضا؟ع؟ تعلّق دارد، این حدیث را میخوانم و عرایضم را ختم میکنم که از فرداشب بحثمان جدا میشود.
حدیث را مرحوم مجلسی در «بحار» از «دعوات» راوندی نقل میکند. کتاب دعوات راوندی از کتب معتبر شیعه است. نقل میکند از محمّدبنعلی یعنی امام جواد صلواتاللّهعلیه:
قالَ مَرِضَ رَجُلٌ مِنْ اَصْحابِ الرِّضا؟ع؟ یکی از اصحاب حضرت رضا صلواتاللّهعلیه مریض شد. فَعادَهُ حضرت به عیادتش رفتند. فقال کَیْفَ تَجِدُکَ؟ به او فرمودند که خودت را چگونه و در چه حالى مییابی؟ قالَ لَقیتُ الْمَوْتَ بَعْدَکَ، یُریدُ ما لَقِیَهُ مِنْ شِدَّةِ مَرَضِه. عرض کرد در شدّتی مییابم که همینکه شما تشریف ببرید خواهم مُرد. فَقالَ کَیْفَ لَقیتَهُ؟ فرمودند حالا که مرگ را به خود میبینی، مرگ را چطور مییابی؟ قالَ شَدیداً اَلیماً عرض کرد مرگ را خیلی شدید و دردناک مییابم. قالَ ما لَقیتَهُ اِنَّما لَقیتَ ما یَبْدَؤُکَ بِه وَ یُعَرِّفُکَ بَعْضَ حالِه فرمودند اینی که از مرگ میبينی، این شدّت و دردی که از مرگ احساس میکنی، اين ابتداء نشاندادن مرگ به تو است، مرگ دارد خودش را آهسته آهسته به تو نشان میدهد. اين بعضی از حالات مرگ است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 21 *»
اِنَّمَا النّاسُ رَجُلانِ مُسْتَریحٌ بِالْمَوْتِ وَ مُسْتَراحٌ مِنْهُ مردم نسبت به مرگ دو دسته هستند: یک دسته هستند که مرگ که به سراغشان میآید راحتی برایشان میآورد. یک دسته هم بعد از مرگ از شدّت مرگ راحتی پيدا میکنند. بعد از مردن، احساس راحتی میکنند. فَجَدِّدِ الایمانَ بِاللّهِ وَ بِالْوِلایَةِ تَکُنْ مُسْتَریحاً اگر میخواهی از آمدن مرگ احساس راحتی کنی، تجدید ایمان کن، ایمان به خدا و ایمان به ولایت را تجدید کن. خوشا بر حالش، امام؟ع؟ عیادتش آمدهاند و اینطور هم دارند نجاتش میدهند.
فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذلِکَ آن مرد شروع به تجدید ایمان به خدا و ایمان به ولایت کرد ثُمَّ قالَ همینکه این کار را کرد، عرض کرد یَا ابْنَ رَسُولِاللّهِ هذِه مَلائِکَةُ رَبّی بِالتَّحِیّاتِ وَالتُّحَفِ یُسَلِّمُونَ عَلَیْکَ یابنرسولاللّه، اینها ملائکه پرورنده من هستند که با تحیّات و با تحفههای بهشتی پیش من آمدهاند و همه بر شما سلام میکنند وَ هُمْ قِیامٌ بَیْنَ یَدَیْکَ همه نزد شما ایستادهاند فَأْذَنْ لَهُمْ فِی الْجُلُوسِ اجازه بفرمایید بنشینند فَقالَ الرِّضا؟ع؟ اِجْلِسُوا مَلائِکَةَ رَبّی حضرت اجازه دادند و فرمودند ای ملائکه بنشینید. ثُمَّ قالَ لِلْمَریضِ بعد به مریض فرمودند سَلْهُمْ اُمِرُوا بِالْقِیامِ بِحَضْرَتی حضرت دارند او را با ملائکه انس میدهند، که کاملاً احساس راحتی کند و با ملائکه مأنوس بشود. فرمودند از آنها بپرس که آیا اينها مأمورند که در نزد من و در حضور من بایستند؟ فَقالَ الْمَریضُ سَأَلْتُهُمْ عرض کرد بله، من از آنها پرسیدم فَذَکَرُوا اَنَّهُ لَوْ حَضَرَکَ کُلُّ مَنْ خَلَقَهُ اللّهُ مِنْ مَلائِکَتِه لَقامُوا لَکَ وَ لَمْیَجْلِسُوا حَتّی تَأْذَنَ لَهُمْ هکَذا اَمَرَهُمُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ من پرسیدم و ایشان در جواب من گفتند که اگر تمام ملائکهای که خدا خلق کرده در حضور شما بیایند، همه بپا میایستند و نمینشینند مگر اینکه شما اجازه بفرمایید تا بنشینند. و خداوند اینگونه به ایشان دستور داده است.
ثُمَّ غَمَّضَ الرَّجُلُ عَیْنَیْهِ بعد چشمهایش را روی هم گذارد وَ قالَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِاللّهِ سلام بر شما ای فرزند رسولخدا هذا شَخْصُکَ ماثِلٌ لی مَعَ اَشْخاص
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 22 *»
مُحَمَّدٍ وَ مَنْ بَعْدَهُ مِنَ الاَئِمَّةِ؟عهم؟ چشمهایش را که روی هم گذارد، آن مقام هورقلیایی امام و سایر ائمّه؟عهم؟ را مشاهده کرد و عرض کرد آقا الآن شما در نظر من مجسّم شدهايد و همینطور محمّد و اهلبیت طاهرینش سلام اللّه علیهم اجمعین ايستادهاند وَ قَضَی الرَّجُلُ([13]) درگذشت و از دنیا رفت.
خدایا تو را به حقّ محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ قسم میدهیم آخرین زاد و توشه ما را از این دنیا دیدار محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ قرار بده، انشاءالله با سرور و فرح و شفاعت آن بزرگواران و کاملان شیعه از دنیا برویم.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 23 *»
مجلس 2
(شب يکشنبه 16 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r جسد عنصری و جسد هورقلیایی
r لطافت عالم هورقلیا
r وجود و ماهیّت در حکمت شیخ مرحوم
r لطافت آخرت
r معنی تجرّد در آخرت
r اجساد معصومان؟عهم؟
r احاطه جسد آخرت
r حدیث امام صادق؟ع؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 24 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد در این فرمایش شیخمرحوم که فرمودهاند جسد عنصری عود نمیکند و جسد هورقلیایی عود میکند، و فرمودهاند انسان را دو جسد است یکی جسد عنصری و یکی جسد هورقلیایی؛ در این فرمایش دقّت نشده، و مخالفان مراد این بزرگوار را نه از خود ایشان و نه از سایر مشایخ+ اخذ ننمودند. از اینرو مشکلاتی در این بحثها برایشان فراهم شده، و آنچه مراد آن بزرگوار نبوده به ایشان نسبت دادند. و هرچه ایشان از این نسبتها اظهار بیزاری کردند، نپذیرفتند. در حالی که اصطلاح از خود ایشان است، و باید در فهمیدن مراد از اصطلاحاتشان به خود ایشان رجوع شود.
وقتی به فرمایشات این بزرگواران رجوع میکنیم میبینیم مرادشان از جسد یک حقیقت است؛ ولی این حقیقت سه مرتبه دارد. مرتبه اوّل مرتبه غلظت آن است که به آن بدن و جسد عنصری میگویند، در مرتبه دوّم كه برایش لطافتی فراهم میشود، به آن جسد هورقلیایی یا جسد برزخی میگویند، در مرتبه سوّم که برایش لطافت بیشتری فراهم میشود، به آن جسد اخروی میگویند. پس یک حقیقت است ولکن دارای سه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 25 *»
مرتبه از غلظت و لطافت میباشد.
حال اگر از آن حقیقت در دو مقام غلظت به بدن عرَضی تعبیر بیاورند مانعی ندارد. وقتی که مراد مشخص باشد، اصطلاح چه مانعی دارد؟ اگر گفتند بدن عرَضی و بدن اصلی؛ چون آن حالت نهایت لطافت را ــ که بدن اخروی است ــ در نظر گرفتند، نام آن را اصلی گذاردند، و این دو حالت دیگر را كه ملاحظه كردند عرضی نامیدند و هیچ مانعی ندارد. و با توجّه به اصل مراد، اصطلاح هیچ اشکالی ندارد. و تصریح میفرمایند که تمام این عالمی که الآن ما مشاهده میکنیم، همین عالم در یک مرتبه از لطافت، عالم هورقلیا مىشود، در مرتبه دیگر از لطافت، عالم آخرت مىشود. و الآن عالم آخرت در همین غلظت موجود است. همان عالم آخرت، غلظتش عالم دنیا است. عناصر اخرویّه همین عناصر دنیویّه است که چهار هزار و نهصد برابر لطیف میشود. همین عناصر دنیوی وقتی هفتاد مرتبه لطیف شد، لطافتش همان لطافت عناصر هورقلیایی است.
این هفتاد مرتبه هم که میفرمایند یا به این منظور است که میخواهند کثرت را برای ما بیان کنند، و یا مىخواهند ما را متوجه جهتی کنند که این عدد را معیّن میکند. از نظر حکمت، جهت دارد. و جهاتی هم ذکر فرمودهاند که چرا مؤثّر را بالنسبه به اثر، هفتاد برابر بالاتر و لطیفتر میشمرند. جهات حکمت دارد و برای حکماء روشن است، به طوری که وقتی تشریح میفرمایند، آشنایان با لسان حکمت تصدیق میکنند که همینطور است. در لسان روایات هم رسیده است. حال اگر کسی از حکمت سر در نياورد، با لسان روایات که آشنا است؛ در روایات مثلاً درباره این نور خورشید میفرمايند یک جزء از هفتاد جزء نور کرسی است و نور کرسی یک جزء از هفتاد جزء نور عرش است([14]) و همینطور تا بقیّه حجب و مراتب. پس وقتی که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 26 *»
میخواهند به ما بفهمانند که نور کرسی بالنسبه به نور خورشید مقام مؤثّریّت را دارد، و به همین جهت لطیفتر و قویتر، و در تحقّق و تأصل اصیلتر میباشد؛ اینطور میفرمایند. پس وقتی بخواهند لطافت و قوّت و شدّت و اصالت مقام مؤثّر را بالنسبه به اثر بیان کنند، میفرمایند «هفتاد برابر» است. و در حکمت هم جهتش را بیان میکنند که چرا هفتاد مرتبه شده است. البته ممکن هم هست که همین کثرت مراد باشد. مثل اینکه شما نوعاً در تکلّمهای عرفی خود میگویید که اگر صدبار مثلاً این کار را انجام بدهی فایدهای ندارد، اگر هزاربار این مطلب را مثلاً بگویی تأثیری ندارد. در اینطور موارد، عدد در نظر نیست، بلکه میخواهید کثرت را بفهمانید. چهبسا هفتاد هم همینطور باشد. و مانعی هم ندارد که هم مراد کثرت باشد، به حسب اصطلاح عرف و جهت همگانی و عمومی مردم؛ و هم آن لحاظ حکمت در نظر باشد، برای کسانی که جهات این اعداد و اسرار این مراتب را راه میبرند.
در هر صورت؛ پس هم در لسان روایات رسیده و هم از نظر حکمت مشخّص است که میفرمايند لطافت و شدّت و اصالت عناصر و افلاک و موالید عالم هورقلیا نسبت به این دنیای ما هفتاد برابر بیشتر است. آخرت هم چون از هورقلیا و برزخ لطیفتر است، از این جهت میتوان برای فهمانیدن لطافت آن عالم هفتاد را در هفتاد ضرب کرد، و گفت چهار هزار و نهصد برابر از دنیا لطیفتر است.
در عالم آخرت این اعراض و این اوصاف یعنی غلظتهای این عالم و عالم هورقلیا برطرف شده؛ و در آنجا حقیقت این عناصر، حقیقت این افلاک، حقیقت این موالید، ــ که همه در آنجا وجود دارد و متحقّق است ــ آشکار میشود. پس مراد شیخمرحوم این است، نه اينكه بخصوص بدن هورقلیایی عود کند؛ و هورقلیا را هم بر طبق اصطلاح فلاسفه و حکماء و بخصوص اشراقیها تفسیر کنند، و بگویند که صورت محضه مجرّد از ماده است، و به بزرگان ما نسبت بدهند. هرجا هورقلیا گفته
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 27 *»
شود که مراد، یکی نیست.
این بزرگواران اصطلاح حکماء و اشتباهات آنها را تصحیح کردهاند. اگر حکماء اشراق، عالم هورقلیا و عالم مثال و عالم برزخ گفتهاند و اشتباه کردهاند، و گفتهاند صورت محض خالی از مادّه است؛ فرمایشاتی که این بزرگواران در کتابهایشان ذکر کردهاند برای تصحیح همان اشتباهات بوده است. عالم هورقلیا را ایشان توضیح دادهاند و اشتباهات حکماء را تصحیح فرمودهاند. ولی وقتیکه غرض جلوی چشمها را میگیرد، نمیگذارد که درست مطالعه و بررسی کنند، از این رو هرچه خواستهاند به این بزرگواران نسبت دادهاند.
آری، بارها فرمودهاند که مراد ما از تجرّد در مورد عالم هورقلیا، تجرّد از مادّه و مُدّت زمانی است، نه از مادّه برزخی. اصلاً این بزرگواران در حکمت ثابت کردهاند که صورت بدون مادّه وجود ندارد، مادّه بدون صورت وجود ندارد. خدا نیافریده خلقی که مادّه محضه و یا صورت محضه باشد. تمام ماسویاللّه دارای مادّه و صورت هستند.
و از همین جهت در لسان حکمت، مادّه را به «وجود» و صورت را به «ماهیّت» اصطلاح فرمودهاند. و چون هر دو متحقّق است، گفتند هر دو متعلَّق جعل خداوندی است. هر دو خلق شده و موجود است، هر دو دارای تحقّق در خارج است. پس هم مادّه و هم صورت، و به تعبیر حکمت هم وجود و هم ماهیّت، هر دو اصالت دارند، به این معنی که هر دو خلقند، هر دو متعلَّق جعلند؛ اما جعلی که به ماهیّت تعلّق گرفته، فرع جعلی است که به وجود تعلّق گرفته. خلق و جعلی که به صورت تعلّق گرفته، فرع خلق و جعلی است که به مادّه تعلّق گرفته. باید اصطلاح را از خودشان گرفت. حالا آن ملّا به ایشان رجوع نکرده و اصطلاح را از خود این بزرگواران نگرفته، برمیدارد در حاشیه کتابش مینویسد: کسی از حکماء به اصالت هم وجود و هم ماهیّت قائل نشده، مگر بعضی از کسانی که معاصر ما هستند ولی قواعد حکمت را محکم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 28 *»
نکردهاند. ([15]) به شیخ بزرگوار کنایه و گوشه میزند، و سایرین هم حرف او را گرفتهاند و دنبال حرف او هستند، و هر موقع بحثشان به وجود و ماهیّت میرسد، همین حرف را تکرار میکنند.
اشتباه همین است. نوعاً در مورد علماء و حکماء دیگر سعی میکنند با هر قرینهای که شده اگرچه قرینه بسیار ضعیفی باشد، مراد صاحب سخن را به دست بیاورند، اما «نوبت به اولیاء چو رسید آسمان طپید». نوبت به این بزرگواران که میرسد، هرطور که دلشان میخواهد کلمات ایشان را معنی میکنند. و هرچه فریاد میکنند که مراد ما این است؛ میگویند نه، مراد شما همان است که ما میفهمیم و میگوییم. آری، این مظلومیّتی است که دامنگیر این مکتب شده. ولی میدانیم که خداوند ناصر و حامی مظلومان است، اولیاء خدا از مظلومان حمایت میکنند. آن هم این مظلومان، که در دین و در طريقت حقّه به چنین ظلمهایی مبتلا شدهاند. البتّه در واقع ظلم بر خود ایشان وارد نشده، دیگران به خودشان ظلم کردهاند که از چنین حقایقی خودشان را دور کردهاند. و واقعیت این است که اهلیّت و شایستگی ندارند، اگر اهلیّت داشته باشند خداوند دلهایشان را نورانی میکند. به هرطور که هست آنها را متوجّه میسازد. از اين رو ما هم هیچ نگران نیستیم، تمام دنیا در مقابل این فرمایشات بایستند، تکفیر کنند، مخالفت کنند، ما هیچ نگران نیستیم. اوّلاً دین دین خداست، اين فرمایشات فرمایشات معصومین؟عهم؟ است که این بزرگواران تشریح کردهاند، ربطی به ما ندارد، مربوط به خدا و اولیاء خداست. و بعلاوه که امامی مدبّر، امامی شاهد و ناظر در پس پرده غیبت است و همه امور به دست اوست. او دلهای آماده را خوب میشناسد. رزق هرکسی را او به او میرساند. هرکس را دور میکند او دور میکند. هرکس را نزدیک میکند او نزديک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 29 *»
میکند صلواتاللّهعلیه. چنین امامی داریم.
آری، ما به جهت بشریّت و ضعفی که داریم، گاهگاهی غصّه میخوریم که چرا اینطور گفتهاند، چرا چنین نوشتهاند، چرا تکفیر کردهاند، چرا فحش دادهاند، چرا ناسزا گفتهاند، چرا زدند، چرا کشتند، چرا سوزانیدند.([16]) اینها روی حساب ضعف بشری ما است. وگرنه ناصب باید بسوزاند، ناصب باید فحش بدهد، ناصب باید تکفیر کند. مگر درباره خود ائمّه چه کردند؟! با خود معصومین؟عهم؟ چه رفتاری کردند؟! رسولخدا؟ص؟ در مورد ولایت امیرالمؤمنین صلواتاللّهعلیه تکذیب شدند، حضرت دلگیر شدند ــ البتّه این فرمایشات به حسب حال ماست ــ دلگير شدند، خداوند آیه نازل فرمود که اینها مرا تکذیب کردند، تو که رسول من هستی. ([17]) امر اينطور است. امیدواریم خداوند در راه حق به همه ماها صبر عنایت کند، ما را نصرت فرماید، و ما را به علم و عمل موفّق فرماید.
پس واقعاً جسد اخروی، همین جسدِ ظاهری ملموس محسوس مقدَّرِ موضوع، به همین وضع و تقدیر میباشد. جسد اخروی همین است، غیر از این نیست. ولی در آخرت دو مرتبه و دو بار تصفیه و تلطیف شده است. الحمدللّه روایات را نمیتوانند رد کنند. اينقدر جسد اخروی لطیف میشود که در حدیث است؛ حوریه در آخرت با اینکه هفتاد حلّه از حلّههای بهشتی بر او پوشانیده شده، مغز استخوان پایش دیده میشود.([18]) حوریه که میدانیم جسد آخرتی است، او که مجرّد از ماده و صورت نیست ــ بلکه مجرّد از ماده و صورت درباره خلق بهطور کلّی یک حرف غلطی است ــ پس حوریه باید یک ترکیبی غیر از ترکیب دنیایی باشد. اگر مثل این دنیا و این ترکیب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 30 *»
باشد، مغز استخوان پایش دیده بشود، به چه درد میخورد؟ اگر پوست روی بدن را بردارند، انسان از نگاهکردن به آن وحشت میکند. ببينيد چقدر بايد ترکیب اخروی لطيف باشد که دربارهاش اینطور بفرمایند. این روایات را که دیگر نمیتوانند انکار کنند. الحمدللّه ثابت است که این روایات از معصومین؟عهم؟ است. مىفرمایند با پوشیدن هفتاد حلّه از حلّههای بهشتی، باز هم مغز استخوان ساق پایش دیده میشود. و همچنین میفرمایند بدن اخروی و جسد اخروی در یک طرفةالعین بهشتهای خودش را سیر میکند([19]) و اقلّ بهشتهایی که در آخرت به یک مؤمن داده میشود، هفت برابر این دنیاست.([20]) هفت برابر تمام این دنیا، یعنی عرشش را بگوييد، کرسیش را بگوييد، افلاکش را بگوييد، اراضیش را بگوييد. کمترین بهشتی که به یک مؤمن میدهند هفت برابر تمام این دنیاست! و او در یک طرفةالعین تمام این بهشت را طی میکند. آیا با چنین جسد غلیظ دنیوی، و حتی جسد غلیظ هورقلیایی میتواند چنین حرکت و سیری داشته باشد؟ بدن این مؤمن باید آنقدر لطیف باشد که برای یکچنین زندگی، و ملاقات و معانقه با چنان حوریههایی صالح و قابل باشد.
از اینها گذشته دقت کنید ببینید چه میخواهم عرض کنم. در آخرت ما نور خدا را مشاهده میکنیم. اينجا که ما نمیتوانيم نور خدا را مشاهده کنيم. و آن نور را با همین چشمی که در بدن داریم باید مشاهده کنیم؛ نه اينكه با نفسمان و عقلمان نور خدا را ادراک کنیم، آنها که جای خود دارند. ما در بهشت با همین چشم جسدیمان باید نوراللّه را مشاهده کنیم. آنوقت این جسد باید چقدر لطافت پیدا کند تا با نور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 31 *»
خدا ــ یعنی ظهور محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ در رتبه ما و عرصه ما در بهشت ــ مناسب شود و آن را ادراک کند؟! در روايت وارد شده است که در هر جمعهای مؤمنین را به زیارت خدا و ملاقات خدا میبرند، وقتی که برمیگردند حوریّههایشان آنها را نمیشناسند، راهشان نمیدهند. میگوید من خودم هستم، میگویند چرا اینقدر عوض شدهای؟ چرا اینقدر نورانی شدهای؟ میگوید من رفتهام به زیارت و ملاقات خدای خودم، پرورنده خودم.([21]) معلوم است پرورنده ما، ظهورات خدا یعنی محمّد و آلمحمد؟عهم؟ و بزرگان دینند. من رفتهام به ملاقات حضرت اباالفضل صلواتاللّهعلیه، من رفتهام به زیارت شیخبزرگوار و حالا برگشتهام. به کوری چشم ناصبیها ما اين حرفها را خواهیم گفت. مىگوییم ملاقات شيخمرحوم/ رفته بودم، حال برگشتهام، نور من مضاعف شده.
باید جسد و بدن یک چنین لطافتی پیدا بکند تا بتواند انوار الهیه و جمال خدایی را مشاهده کند. پس حتماً یک ترکیبی باید باشد که نابود نشود، هیچگونه فناء و موت و تفکّکی برایش نباشد. اولاً بتواند ببيند و بعد از ملاقات و زیارت هم بتواند دوام بیاورد.
اگر ائمّه؟عهم؟ در اینجا میخواستند یکقدری از مقامات نورانیِ مافوق خود نشان بدهند، مگر بشر میتوانست تحمّل کند؟ درباره حضرت سیّدالشهداء صلواتاللّهعلیه دارد که بعضی از اصحاب حضرت خیلی اصرار میکردند که آقا از آن مقامات معنویّه خود به ما نشان بدهید. حضرت میفرمودند نمیتوانید تحمّل بکنید. خیلی اصرار کردند، حضرت فرمودند از بین خودتان یک نفر را که هم در معرفت و هم در جسم از همهتان قویتر باشد انتخاب کنید. زادَهُ بَسْطَةً فی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ([22]) آنها هم یکی را انتخاب کردند که هم جسماً و هم روحاً و معنویّةً قویتر بود، و با حضرت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 32 *»
داخل اتاق شد. حتماً آن بزرگوار جلوهای برای او فرمودند که آن جوانِ قوی وقتی که از اتاق بیرون آمد پیر شده بود، و شبیه حالت جنون داشت. ([23]) جنون نداشت، اما به ظاهر هرکس میديد میگفت مجنون است. ضعیف و نحیف شده بود. آری، همانطور که غصّه و رنج انسان را از پا درمیآورد، شوق زیاد را هم انسان نمیتواند متحمّل بشود.
یکی از ساکنان کربلا نقل کرد که جوانی را برده بودند یک شبانهروز در زندان و این جوان موی سر و صورتش سیاه بود. بعد از یک شبانهروز که او را از زندان آورده بودند، موی سر و صورتش سفید شده بود. چه شکنجهای و چه خوفی بوده! یکی از آقایان که الآن حاضرند به جهت غصهای که برایشان پیش آمده بوده، در ظرف یک شب بعضی موهای سرشان سفید شده بود. آخر، اين بدن با این ترکیب، اين جسد به این ضعیفی چطور میتواند اینهمه امور و ثوابهایی که در بهشت ذکر شده تحمّل کند؟ و یا اینهمه عذابهای عجیب جهنّم را تحمل کند؟! پس ترکیبش باید ترکیبی بشود که قوام داشته باشد، و برای آن فناء و تفکّک و از هم پاشیدن نباشد.
مشايخ ما+ در توضيح اين مطلب میفرمايند: اجساد اخرویه در اثر لطافت و تلطيف به حدی میرسند که حالات مجرّدات را پيدا میکنند. حکماء که بیجهت به این گرفتاری نیفتادهاند، که مىگویند آخرت تجرّد محض است. نگاه میکنند به این روایاتی که درباره امور آخرت رسیده. آن ثوابها، آن عقابها! آنوقت مىگویند کدام ماده و کدام صورت میتواند اینهمه فعلیّت محضه را بپذيرد؟! به همین جهت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 33 *»
بيچارهها ناچار شدهاند و گفتهاند که عالم دنیا عالم ترکیب ماده و صورت است، و عالم برزخ صورت محضه است و مجرّد از مادّه است، و عالم آخرت هم از ماده و هم از صورت، مجرّد است. کدام مادّه میتواند متحمّل اینهمه فعلیّت شود، کدام صورت ظرفیّت اینهمه آثار را دارد؟ آخر، صورت یعنی حدّ، و حدّ با لايتناهیبودن نمیسازد. آنوقت مىگویند کدام مادّه میتواند حدّی اینچنینی داشته باشد؟ مادّه در حدود لایتناهی، و تا این اندازه غیرمحدود! با قواعد آنها نمیسازد. از این رو آن بیچارهها ناچار شدند بگویند که آخرت دارای تجرّد محض از مادّه و صورت است. و به همين جهت تمام اینگونه آیات و روایاتی که رسیده و در اينها ثوابها و عقابها تحديد شده و به حدی محدود شده، اينها را توجیه میکنند.
ولی بزرگان ما+ چون حکمتشان از قرآن متّخَذ است و مستند به وحی میباشد، میفرمایند تو، ای حکیم، قدرت خدا را محدود نکن. خدا قادر است مادهای و صورتی را با یکدیگر ترکیب کند، که این ماده با اینکه مادّه است و محدود است، یعنی صورت دارد، ولی دارای فعلیتهای غیرمتناهی و غیرمحدود باشد. اگرچه هرچه هم غیرمتناهی باشد، در مقابل افاضه الهيه باز هم متناهی است، باز هم نیازمند و محتاج است، باید به او افاضه شود، باید استمداد کند و امداد بشود. و چون در همهجا، چه دنیا، چه برزخ، چه آخرت، دائماً در استمداد و امداد است، از اين جهت با اینهمه ثوابها، با اینهمه فعلیتها و آثار هیچ منافات پیدا نمیکند. وقتیکه ماده لطیف باشد دارای صورتهای لطیفه خواهد بود.
به همین جهت است که بزرگان ما+ میفرمایند که اجساد اخروی حالات مجرّدات را پیدا میکنند. یعنی آن مجرّدی که حکماء میخواهند فکرش را بکنند، همه آن حالاتی که آنها تصوّر میکنند، برای خود جسد است. يعنی آنچه ملّاصدرا و امثال او نشستهاند و زحمت کشیدهاند و آخرت را بیان کردهاند و برای انسان در آخرت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 34 *»
تجرّد اثبات کردهاند؛ بزرگان ما میفرمايند تمام آنهایی که شما گفتيد، همهاش را در واقع برای جسد اخروی اثبات کردهايد. تمام احوال مجرّدات که ذکر کردهاید و کمالات تجرّدی که اثبات نمودهاید، همهاش را شما برای جسد اخروی گفتهاید. ببینید خدا جسد اخروی را به چه لطافتی میرساند! و چه ترکیبی برای جسد اخروی خداوند فراهم میسازد! که تمام آنچه که گفتهاید برای جسدش است، تا چه برسد به نفس و عقل. نفس انسان در آخرت چه میشود؟! عقل انسان در آخرت چه میشود؟! وقتی جسدش احوال مجرّداتی را که شما میگویید پیدا کند، مراتب بالاتر چه خواهد شد!
بعد توضیح میفرمایند که همان کاری که از عقل برمیآید که ادراک معانی است، از جسد اخروی برمیآید، و جسد اخروی معانی کلیّه را ادراک میکند. کاری که عقل میکند جسد میکند، کاری که جسد میکند عقل میکند. تمام مراتب انسانی از عقل گرفته تا به جسد، چنان همشکل مىشوند و چنان ترکیبِ ذاتی برایشان فراهم میشود که هرکاری که از عقل برمیآید از جسد برمیآید، هرکاری که از جسد برمیآید از عقل برمیآید. همه اینها به برکت آن تطهیر و تصفیه و تلطیفی است که فراهم میشود.
نمونهاش جسد ائمّه طاهرین؟عهم؟ در دنیا است؛ که اگر يکقدری انسان در حالات ائمّه طاهرین سلاماللّه علیهماجمعین بصیر باشد؛ خدا این بزرگواران را نمونه آخرت قرار داده، که اینها آخرتِ مجسّمشده در دنیا هستند، هیچ کم ندارند. واللّه بدن حسین صلواتاللّهعلیه و الآن بدن صاحبالامر صلواتاللّهعلیه در همین دنیا با بدن آن بزرگوار در آخرت هیچ تفاوت نمیکند، یکچنین ترکیبی است. امام حسین؟ع؟ را کشتند و واقعاً بعد از شهادت، روح مطهّر آن حضرت ــ یعنی از مثال تا فؤاد ــ همه صعود کرد، همه رفت به عالم برزخ و در بهشتِ حسین صلواتاللّهعلیه قرار گرفت. و از
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 35 *»
سیدالشهداء صلواتاللّهعلیه یک بدن روی زمین ماند، آن هم بدن عنصری. دیگر هم آن روح مطهّر برنگشت، اگر هم برگشته در مواقع استثنائی بوده است. این بدنِ مطهرِ عنصریِ روی زمین مانده، یک انگشتش، یک ناخنش، یک مویش، شعور و ادراکی داشت؛ که کاری که عقل حسین در بدن حسین صلواتاللّهعلیه میکرد؛ بعد از رفتن روح مطهّرش، بدن مطهّرش همان کار عقل را میکرد. ببینید مصیبت حسین صلواتاللّهعلیه چه مصیبتی بوده است! مگر عقلها عظمت مصیبت حسین صلواتاللّهعلیه را، و شدت این مصیبت را میتوانند بفهمند؟! بیخود نبوده که میفرماید آسمان و زمین گریستند، همه موجودات بر حسین گریه کردند.([24]) چه شدّتی دارد این مصیبت!
بارها عرض کردهام سر مطهّر سیدالشهداء که قرآن میخوانَد، قرآن تلاوت میکند([25]) از اکمل شیعه سؤال کنید که آقا، شما که در قید حیات هستید و به مقام کمال هم رسیدهاید، در شما کمال بالفعل شده، عالم به قرآن هستید، در هزارهزار عالم قرآن را تفسیر میکنید، در همه عالمها قرآن را میخوانید، بیان میکنید؛ این آیهای که سر مطهّر حسین صلواتاللّهعلیه خواند آیا شما به معنای آن اعلم هستید یا همین سر مطهّر بدون روح؟ از سلمان میپرسیم، به شیخ مرحوم میگوییم آقا شما اعلمید به این آیهای که از دهان مبارک حسین صلواتاللّهعلیه خارج شده، یا این سر مطهّر؟ آنوقت در مقابل این سر مطهّر، زنان و فرزندان او را وارد مجلس نامحرم کردند. آیا غیر از این است که بدن این بزرگواران در لطافت، همان بدن آخرتی است؟ وقتی که بدن آخرتی باشد، درباره بدنهای ما ــ که اهل ايمان هستيم و انشاءالله اهل بهشت خواهيم بود ــ میفرمايد همین جسدها در بهشت کار عقل را انجام میدهند، عقلها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 36 *»
کار جسد را انجام میدهند. یکچنین شدّتِ تشاکل و لطافت و یکچنین ترکیب ذاتی فراهم میشود.
تمام آنچه در بهشت آخرت است تسلیم اين جسد میشوند. در، دیوار، زمین و آسمانِ بهشت مؤمن، درختان، حوریّهها، غلمان، طیور و هرچه که مؤمن در بهشت دارد و برای او است، تمام اینها نه تنها منقاد و تسلیم عقل او و تسلیم نفس او هستند، بلکه تسلیم جسد او نیز هستند. ببینید این جسد چقدر در بهشت حکومت پیدا میکند! چقدر در بهشت مؤثّر است! چون همه این بهشت آثار وجودی خودش است؛ بنابراین جسدش حاکم بر تمام ذرّات بهشت اوست، و همه بهشتش در فرمان او و مطیع اوست. همان احاطهای که عقلش بر تمام این مراتب بهشتیش و آثارش دارد، همان احاطه برای جسدش است.
نمیدانم دقّت میفرمایید چه عرض میکنم؟ این جسد چه جسدی میشود که اینقدر نافذ و حاکم و محیط بر همه بهشت است! و عرض کردم کمترین بهشتی که به مؤمن میدهند، هفت برابر این دنیاست؛ جسد مؤمن بر همه آنها احاطه دارد، و همه آنها در فرمان این جسدند. زمینش را بخواهد آسمان کند میکند، آسمانش را بخواهد زمین کند میکند، درش را دیوار کند میکند، دیوارش را در کند میکند.
پس وقتیکه میفرمایند امام در روی زمین اینطور است که بخواهد زمین را آسمان کند میکند، بخواهد آسمان را زمین کند میکند؛ احتیاج نیست که عقلش یا روحش یا نفسش اراده کند، بلکه جسد امام هم میتواند. جسد امام میتواند عرش را فرش کند، فرش را عرش کند. آنوقت اینهمه بلا و مصائب را این جسدِ حاکمِ نافذِ مسلّط بر هستی تحمّل میکند و اینهمه مصائب را برای خدا، و برای احیاء دین خدا متحمل میشود.
حدیثی از رسولخدا؟ص؟ رسیده که اِنَّ الْمُؤْمِنَ اِذا اَدّی زَکوةَ مالِهِ فِی الدُّنْیا تَکُونُ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 37 *»
فِی الْآخِرَةِ لَهُ جَواداً کَأَحْسَنِ جَوادٍ یَکُونُ فِی الدُّنْیا فَیُقالُ لَهُ اِرْکَبْ وَ ارْکُضْ فی اَرْضِ الْجَنَّةِ سَنَةً وَ ما بَلَغَ جَوادُکَ فَهُوَ لَکَ وَ انَّهُ لَیَقْطَعُ فی کُلِّ طَرْفَةِ عَیْنٍ بِقَدْرِ الدُّنْیا سَبْعَ مَرّاتٍ([26]) مؤمن وقتی که زکات مالش را ادا میکند، همان زکات مال در آخرت برای او یک اسبی از بهترین اسبهای دنیا میشود، کَأَحْسَنِ جَوادٍ یَکُونُ فِی الدُّنْیا نه شکل و هیئت اسب دنیا. بلکه یعنی صفت اسب؛ یعنی آن وسیلهای که با آن وسیله انسان میتواند سریع حرکت کند. آن زمان اسب بود، در حال حاضر شما بفرمایید، بهترين وسیله سواری تندرو که در دنيا ممكن است. مثلاً بگوییم آن وسيلهای که با سوخت اتمی حرکت میکند. کاَحْسَنِ جَوادٍ یَکُونُ فِی الدُّنْیا احسن باشد از نظر صفت نه از نظر هیئت، یک چنین سرعت حرکتی داشته باشد.
برای او در قيامت وسیلهای با یک چنین سرعت حرکتی فراهم میشود، آنوقت به او گفته میشود سوار یک چنین مرکبی بشو و یک سال در سرزمین بهشت بتاز. هر مقداری که تاختی، متعلّق به توست. این مؤمن سوار میشود بر یک چنین مرکبی و میتازد، و در هر طرفةالعینی ــ یعنی هر چشم بههم زدنی ــ به اندازه هفت برابر این دنیا سیر میکند.
اگر به همینطور و با همین ترکیب بخواهیم توی بهشت برویم، آخر بهشت به این بزرگی و وسیعی، به چه درد میخورد؟! به شخصی گفتند که حوریهای به تو میدهند که سرش در مغرب است و پایش در مشرق، گفت به چه درد من میخورد؟ اگر واقعاً با همین بدن و ترکیب باشد، به چه درد او میخورد؟ اگر در مشرق باشد خبر از مغرب ندارد، در مغرب باشد خبر از مشرق ندارد. در مشرق باشد نگران مغرب است، در مغرب باشد نگران مشرق است. این حوریّه فایدهای ندارد.
پس ببینید چه لطافتی و چه احاطهای حتّی برای جسد فراهم میشود که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 38 *»
میتواند از تمام آن نعمتها در هر لحظه، بهرهمند باشد. و اين مطلب جز با بيانات بزرگان ما حل نمیشود. حکماء واقعاً اشتباه میکنند که میگویند تجرّد صرف است. اما همین روایات را که میبینند، میگویند آخر چطور میشود؟! چه مادّهای در آخرت میتواند متحمّل یک چنین وسعتی بشود؟! چه صورتی؟! صورت یعنی حدّ، چه حدّی متحمّل چنین بیحدّی میتواند بشود؟! از اين جهت گفتهاند که آخرت مجرّد صرف است. هم از مادّه و هم از صورت.
ولی نه، شما قدرت خدا را محدود نکنید، قدرت خدا فوق تصوّراتی است که بشر میکند. قدرت خدا حدّ ندارد، همانطور که رحمت خدا حدّ ندارد، همانطور که غضب خدا حدّ ندارد. هرچه مال خداست بیحدّ است. ای بشر محدود بیچاره که نشستهای قدرت خدا را مثل قدرت خودت تصوّر کردهای! البتّه تو نمیتوانی و عاجزی که یک مادّه اینطوری را تصوّر کنی. تو عاجزی، ولی خدای تو میتواند مادّهای و صورتی را بیافریند و ماده و صورتی را طوری ترکیب کند که بتواند متحمّل اینها بشود، و بمالایتناهیٰ ترقّی و تکامل پیدا بکند. اینها که چیزی نیست؛ بلکه بهشت آنبهآن در زیادتی است. آخر اگر بهشت بخواهد همواره به یکطور باشد که دیگر بهشت معنی ندارد، و در آنِ بعد بهشت نخواهد بود. بلکه آنبهآن در ازدیاد است، آنبهآن تلطیف میشود، و دائماً مقاماتش زیاد میشود.
حدیثی بخوانم، خيلی جالب است. صفوان بن مهران جمّال از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم صلواتاللّهعلیهما است. همان کسی است که شترهایش را به هارون کرایه میداد که هارون به حجّ برود. جریانش را شنیدهاید که حضرت میفرمایند همه کارهایت خوب است. خیلی مطلب است که امام بفرمایند همه کارهایت خوب است؛ ولی یک نقص و کار بدی داری که شترهایت را به این خبیث میدهی که حج برود. عرض کرد آقا حجّ میرود. ببینید اشتباه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 39 *»
چیست! مگر هر حجّی، حجّ است؟! حضرت به او دستوراتی میفرمایند که میدانید.([27]) در هرصورت، ایشان در زمان حضرت صادق؟ع؟ خدمتگزار بود، نه آنکه خادم باشد بلکه شیعه با اخلاص و مهربان و عطوفی بود. حضرت هم خیلی به او عطوف بودند. میگوید: «اَمَرَنی سَیِّدی اَبُوعَبْدِاللّهِ؟ع؟ یَوْماً اَنْ اُقَدِّمَ ناقَتَهُ اِلی بابِ الدّارِ» یک روز حضرت به من دستور دادند که ناقهشان را در خانه بیاورم که سوار شوند. «فَجِئْتُ بِها» رفتم و ناقه را آوردم و درب خانه حضرت نگاه داشتم. «فَخَرَجَ اَبُوالْحَسَنِ مُوسی؟ع؟ مُسْرِعاً وَ هُوَ ابْنُ سِتِّ سِنینَ فَاسْتَوی عَلی ظَهْرِ النّاقَةِ وَ اَثارَها وَ غابَ عَنْ بَصَری» یکدفعه حضرت کاظم؟ع؟خارج شدند در سنّ شش سالگی، و روی ناقه نشستند و ناقه را به حرکت در آوردند و از چشمم غایب شده و رفتند. چه جهشی و چه سرعتی بوده که میگوید از چشمم غایب شدند. «فَقُلْتُ اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ» خیلی غصّهام شد، کلمه استرجاع را گفتم. «وَ ما اَقُولُ لِمَوْلای اِذا خَرَجَ یُریدُ النّاقَةَ» با خودم گفتم اگر حضرت صادق بیایند ناقهشان را بخواهند چه کنم و چه جواب بدهم؟ حالا او فکر نمیکند که اگر حضرت کاظم را بخواهند چه جواب بدهد؟!
«قالَ فَلَمّا مَضی مِنَ النَّهارِ ساعَةً اِذا النّاقَةُ قَدِ انْقَضَّت کَأَنَّها شِهابٌ وَ هِی تَرْفَضُّ عَرَقاً» یک ساعت که گذشت، ساعت شصت دقیقهای مراد نیست، یعنی مدتی که گذشت، یکباره دیدم که ناقه مثل شهاب جلوی من قرار گرفت، ولی به شدّت عرق میریخت. «فَنَزَلَ عَنْها وَ دَخَلَ الدّارَ» حضرت کاظم؟ع؟ از ناقه پیاده شدند و داخل منزل رفتند. «فَخَرَجَ الْخادِمُ وَ قالَ اَعِدِ النّاقَةَ مَکانَها وَ اَجِبْ مَوْلاکَ» خادم بیرون آمد و گفت ناقه را سرجایش ببرید، و بیایید خدمت حضرت صادق؟ع؟ کارتان دارند، آقا را اجابت کنید. «قالَ فَفَعَلْتُ ما اَمَرَنی» دستور را انجام دادم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 40 *»
«فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ» بر حضرت صادق؟ع؟ وارد شدم، فَقالَ یا صَفْوانُ اِنَّما اَمَرْتُکَ بِاِحْضارِ النّاقَةِ لِیَرْکَبَها مَوْلاکَ اَبُوالْحَسَنِ فرمودند ای صفوان من که دستور دادم ناقه را بیاور، به همین منظور بود که حضرت کاظم؟ع؟ سوار شوند. فَقُلْتَ فی نَفْسِکَ کَذا وَ کَذا آنگاه تو در دلت میگفتی اگر حضرت، ناقه را بخواهند چه کنم؟! فَهَلْ عَلِمْتَ یا صَفْوانُ اَیْنَ بَلَغَ عَلَیْها فی هذِهِ السّاعَةِ؟ ای صفوان آیا تو دانستی که موسی؟ع؟ که بر این ناقه سوار شد، در این مدّت چقدر سیر کرد و تا کجا رسید؟ تو میدانی؟ اِنَّهُ بَلَغَ ما بَلَغَهُ ذُوالْقَرْنَیْنِ وَ جاوَزَهُ اَضْعافاً مُضاعَفَةً.([28]) او به جایی رسید که ذوالقرنین رسیده بود، و چندبرابر بیشتر از او سیر کرد. تازه امام؟ع؟ این مطلب را در حدّ صفوان و به قدر ظرفیت او فرمودند، وگرنه مطلب فوق اینهاست. به اندازه ظرفیّت صفوان و برای این بود که نسبت به امام؟ع؟ معرفت پیدا کند، و نشانش بدهند که این جسد ظاهر امام در چه حدّ از لطافت است. آن هم به اندازه درک او.
حدیثی یادم آمد، امروز همينجا داشتم کشکول شیخ بزرگوار را نگاه میکردم، حدیث جالبی دیدم. شخصی بود که میخواست برود و خدمت حضرت صادق؟ع؟ برسد. زراره به او گفت که به امامم بگو که زراره عرض مىکند: آقا من اهل بهشتم یا نه؟ اين را بپرس. تا زراره این پیغام را به او گفت آن شخص تکانی خورد و وحشتزده شد، گفت مگر امام میداند که چه کسی اهل بهشت است، و چه کسی اهل آتش است؟! حال زراره به چنین کسی میگوید از امام یک چنین سؤالی را بپرس. خلاصه، گفت حالا شما بپرس. آمد خدمت امام؟ع؟. حضرت به او فرمودند زراره حالش چطور بود؟ تا احوال زراره را پرسیدند، گفت آقا زراره یک چنین عرضی داشته که خدمت شما عرض کنم. فرمودند که زراره اهل آتش است. هرکس گمان ببرد که من میدانم چه کسی اهل بهشت است یا اهل آتش است، او
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 41 *»
اهل آتش است. آن شخص هم پیش زراره آمد و گفت نگفتم؟! امام اینطور جواب دادند، فرمودند که اهل آتش است. زراره گفت امام جواب مرا دادند، من میدانم امامم چه فرمودهاند.([29])
پس گاهی مطابق حال اشخاص صحبت میفرمایند، میفرمایند او اهل آتش است. مراد از آتش هم معلوم است، آتش ولایت است. به این معنی، اهل آتش است. هرکس گمان ببرد و فکر کند که من اهل بهشت را و اهل آتش را میدانم، او اهل آتش است. یعنی اهل آتش ولایت است. در قرآن خیلی جاها نار تفسیر شده است به حضرت قائم صلواتاللّهعلیه. اَصْحابَ النّارِ تفسیر شده به اصحاب قائم صلواتاللّهعلیه([30]) که میآیند در ظهور امام و امام را نصرت میکنند. زراره از اهل نار است، یعنی در ظهور امام؟ع؟ میآید و امام زمان را نصرت میکند. هرکس که این یقین را داشته باشد که امام میداند چه کسی اهل آتش است و چه کسی اهل بهشت است، اگر بمیرد برمیگردد و او اهل آتش است. یعنی اهل قائم صلواتاللّهعلیه است. حضرت مهدی صلواتاللّهعلیه را تأیید و نصرت میکند. گاهی اینطور میفرمایند. حال اینجا هم امام فرمودند: در این مقدار وقت که موسی با این ناقه سير فرمود، رسید به آنجایی که ذوالقرنین رسیده بود. البته این مقدار که در قرآن هست، و قابل انکار نیست. آنگاه چون صفوان و امثال صفوان این مقدار سرشان میشده که ذوالقرنین امام و معصوم کلّی که نبود و با رسولخدا همجنس و همطینت نبود؛ او آن مقدار سیر کرد. ایشان موسی است، موسای آلمحمّد؟عهم؟ است. از اين جهت فرمود وَ جاوَزَهُ اَضْعافاً مُضاعَفَةً چندبرابر بیشتر از او سیر کرد. بعد فرمودند وَ اَبْلَغَ کُلَّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 42 *»
سَلامی([31]) و سلام مرا به هر مرد مؤمن و زن مؤمنهای رسانید.
الحمدللّه ربّ العالمین که ما تسلیم هستیم و انشاءاللّه سلام حضرت به ما هم ابلاغ میشود، و عرض میکنیم و علیکم السلام یا سادتنا و ائمّتنا و رحمة اللّه و برکاته.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 43 *»
مجلس 3
(شب دوشنبه 17 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r عود جسم اوّل و دوّم
r جسم و سه مرتبه آن
r معنای «روح»
r عود انسان با جمیع مراتبش
r بدن امامان؟عهم؟
r حدیث فاطمه بنت اسد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 44 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد مراد بزرگان ما+ از اصطلاحشان در مورد جسد و جسم همان است که خودشان بیان میفرمایند، نه آن تأویلاتی که دیگران از مراد ایشان دارند. این فرمایش شیخمرحوم که مىفرمایند انسان دو جسد دارد: یک جسد عنصری و یک جسد هورقلیایی، و جسد عنصری عود نمیکند و جسد هورقلیایی عود میکند؛ توضیح این مطلب را باید از خود بزرگان+ دریافت کرد و مرادشان را خود ايشان بايد بیان کنند. دیگران كه به ایشان رجوع نکردهاند به اين اشتباه گرفتار شدهاند، که میگویند ایشان معتقدند که آنچه عود میکند بدن هورقليایی و جسد هورقلیایی است. و هورقلیا را هم همانطوری که حکماء اشراق گفتهاند معنی میکنند. و همه اینها اشتباه است.
مراد بزرگان+ همان است که به عرض رسانیدم و از فرمایشات استفاده کردیم که در واقع جسد، سه جسد است: يعنی مراتب غلظت و لطافت سهمرتبه میشود که توضیحش گفته شد. جسم هم همینطور است، جسم هم اصطلاحی است که باید مرادشان را از جسم از خود ايشان سؤال کرد و پرسید و دانست. به همین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 45 *»
جهت در همان زمان اشخاص بیغرض از خود ايشان سؤال میکردند، که مراد شما از اینکه فرمودهاید انسان دو جسم دارد، جسم اوّل عود نمیکند و جسم دوّم عود میکند، چیست؟ و همینطور سایر بزرگان+ به مناسبتهای مختلف مراد خود را از جسم شرح کردهاند و توضیح دادهاند.
ما به طور اجمال در بحثهای قبل دانستیم که کیفیّتِ ترکیبِ مرتبه مادّه و مثال را جسم میگویند. این مرتبهای که ماده و مثال است، مادّه که میگوییم همان مادهای است که در مراتب انسانی شمرده میشود؛ که اول جسد او است، جسم او است ــ جسم به معنای عام ــ بعد مثال است و بعد ماده، بعد طبع، بعد نفس، بعد روح، بعد عقل، و بعد فؤاد. این مراتب را که میشمريم آن مادّه که بالاتر از مثال ذکر میشود؛ با مثال که ترکیب میشود و به مثال تعلّق میگیرد، آن اصل جسم او است.
برای این جسم سه نوع ترکیب است: یک ترکیب، ترکیب دنیوی است. الآن که ما ماده داریم، مثال داريم، ساير مراتب را داريم، خواه نخواه ماده به مثال تعلّق گرفته و برای این تعلّق یک کیفیّتی است؛ این کیفیّتِ تعلّق و ترکیب ماده و مثال در این دوران دنیا، اين يک جسم است. از این جسم و این ترکیب که در این دنیا ظاهر شده و لباس عرضی به خود گرفته، در اصطلاح به «روح بخاری» تعبیر میآورند. روح بخاری الآن محلّ تعلّق مثال و ماده است. و مراتب بالا هم که در همین دو مرتبه موجود است. الآن روح بخاری که در ما هست، این جسم اوّل ماست. به این معنی که محلّ تعلّق و ظهور و بروز مثال ما و ماده ما، و تعلّق آن دو همین روح بخاری است. و این روح بخاری بسيار لطیف است، به طوری که به اعتبار لطافتش، از آن تعبیر به روح دخانی میآورند. وقتی که میخواهند شدّت لطافتش را بیان کنند که آنقدر لطیف است که آن مرتبههای بالا در حکم نار و آتشی است که به این دود تعلّق مىگیرد و در این دود درگیر مىشود؛ این را «دخان» میگویند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 46 *»
این روح بخاریِ دخانی بسیار بسیار لطیف است، و به قدری لطيف است که میگویند به لطافت افلاک است. و افلاک هم که گفته میشود، این آسمانها منظور نیست؛ بلکه افلاکی است که در حکمت مورد بحث است و انشاءاللّه در موقع خودش بیان خواهیم کرد. افلاک خیلی لطیفند، و اگرچه عنصری هستند، ولی در نهایت لطافت عنصریهای هستند که در این عالم عنصر و در این عالم ماده دنیوی، برای يک ماده میسّر باشد، به آن مقدار از لطافت رسیدهاند. از آن مقدار لطافت به افلاک تعبیر میآورند. افلاک، مواد عنصری زمانی دنیوی هستند، ولی در لطافت به جایی رسیدهاند که نهایت تلطیفِ ممکن برای این عرصه، برای آنها فراهم شده است.
این روح دخانی و این روح بخاری که محل تعلّق مثال و مادّه است، و ترکیب مادّه و مثال در این روح فراهم شده، اين را «جسم اوّل» میگویند. در اینجا دقت دارید و میدانید که این روح بخاری چون لطافتش به قدر لطافت روح حیوانی شده، مَرْکَب و محل تعلّق روح حیوانی است. اينقدر لطیف شده که روح حیوانی توانسته به این روح بخاری دخانی تعلّق بگیرد. این روح دخانی یا بخاری که در بدن ما فراهم شده، از همین عناصر است ولی در نهایت لطافتی که برای عنصر، در بدن ما میسّر است. همانطور که عرض کردم که افلاک، از همین عناصرند اما در نهایت لطافت؛ در این بدن عنصری ما، همین عناصر موجود، به یک بخاری و دخانی و به یک روحی و یک مرتبهای از لطافت تبدیل میشود که مبدأ و منشأ آثار میگردد.
عرض کردم روح کلمهای است که حقیقتِ مراد از آن قدری با افکار نامأنوس است و افکار با آن انس ندارند. فکر میکنند یک چیز جدا و بیگانه و از عالم دیگری است. نه، هر حقیقتی که منشأ فعّالیت و مبدأ آثاری باشد آن را روح میگويند. حال در همین بدن ما اگر عناصر به لطافتی رسیدند که برای بروز آثاری منشأیّت پیدا کردند، به آنها روح میگویند. پس همین عناصر به لطافت افلاک میرسند، و آنقدر لطیف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 47 *»
میشوند که محلّ تعلّق مثال و ماده و سایر مراتب تا حتّی عقل و فؤاد میشوند. و همین جسم اوّل است. یا بفرمایید این یک عرضی است برای ماده و مثال، و ترکیب آن دو در این عرَض است. یا بفرمایید لباسی است که پوشیده است. همانطور که در احادیث هم رسیده که میفرمایند اَلرُّوحُ جِسْمٌ رَقیقٌ قَدْ اُلْبِسَ قالِـباً کَثیفاً([32]) روح جسم رقیقی است که قالب کثیفی پوشانده شده. جسم اوّل اين است.
وقتی که انسان بمیرد و ماده و مثال از این لباس گرفته بشود، این لباس متفرّق میشود. مثل این بدن عنصری که دیدیم متفرّق میشود. چون متفرّق میشود، از اين تعبیر میآورند که عود نمیکند، این از انسان نبود. در اینجا این ماده و مثال ما در یک حالت ترکیبی قرار داشت و نیازمند به یک محلّی بود که در آن محل ظاهر بشود، و از آن محل آثار خود را ظاهر سازد. بهترین و مناسبترین محل، همین روح بخاری و دخانی بود. و وقتی که انسان میمیرد همین روح بخاری گرفته میشود و متفرّق میشود. چون هرچه بوده عنصر بوده، و به همان غلظت عنصری خود برمیگردد و انسان این جسم اوّل را از دست میدهد.
به محض اینکه وارد عالم برزخ میشود، روح، یعنی مراتب بالا، که مثال و ماده هم جزوشان است و با هم تعلّق دارند، باز محل میخواهند که در آن محل ظاهر شوند. از آن محل به «روح حیوانی» تعبیر آورده میشود. البته دقّت میفرمایید که وقتی درباره تفکّک صحبت میکنیم، اینطور میگوییم. ولی هنگامی که تفکّک و افتراق دست نداده باشد و موت فراهم نشده باشد، باز برای همان مثال و مادهِ ما با ترکیبی که دارند محلّی لازم است که به وسیله آن به همین روح بخاری تعلّق بگیرند؛ آن محل را «روح حیوانی» میگویند. این روح حیوانی از روح بخاری بالاتر است. چون میدانیم روح بخاری بین این بدن و بین روح حیوانی وساطت میکند. و روح حیوانی ظرف تعلّق
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 48 *»
مثال و ماده است، که بعد به وسیله آن تعلّق به روح بخاری میگیرند. این روح حیوانی را «جسم دوّم» میگویند.
از همین جسم دوّم به «روح هورقلیایی» یا «قالب هورقلیایی» یا «قالب مثالی» تعبیر میآورند. در حدیث هم بود که وقتی در موقع مرگ روح گرفته میشود، در قالبی مانند قالب دنیائیش، یا در بدنی مانند بدن دنیائیش قرار داده میشود. مقصود از بدنی مانند بدن دنیایی، یا قالبی مانند قالب دنیایی، این است که همان ترکیب ماده و مثال به یک محلی تعلق گرفته، که آن محل را روح حیوانی مینامند. آن روح حیوانی الآن هم موجود است، و الآن هم بر شکل و شمایل روح بخاری ما است. و الان روح بخاری برای آن روح، بدن است. بمانند همین بدن، بدن دیگری است که همان بدن هورقلیایی یا بدن مثالی یا قالب برزخی است، و یا در اصطلاح مشهوری که میفرمایند روح حیوانی است. پس روح حیوانی چون محل تعلّق مثال و ماده است، و آن دو با هم در این محل ترکیبی دارند، اسم این میشود «الجسم الثانی» یا «جسم هورقلیایی» یا «بدن مثالی». البته دقت دارید که اینجا درباره جسم در مقابل جسد داریم بحث میکنیم.
همانطور که خود عالم هورقلیا را توضیح دادیم، این جسم هم توضیحش همانطور است. یعنی همانطور که گفتيم عالم هورقلیا در غیب این عالم ما است و تا ما از غلظت این عالم چشم بپوشیم عالم هورقلیا را ادراک میکنیم و اگر عالم هورقلیا را غلیظ کنیم همین عالم میشود؛ آن روح حیوانی هم همینطور است. وقتی که به این روح بخاری با چشم تلطیف نگاه کنیم، آن روح و جسم دوّم را میبینیم. و اگر به روح حیوانی با چشم غلظت نگاه کنیم، روح بخاری و دخانی را میبینیم. تعبیرات بمانند همان تعبیرات است. چطور میگفتیم که غیب این عناصر، عناصر هورقلیا است. غیب این افلاک، افلاک هورقلیا است. غیب این زمین، زمین هورقلیا است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 49 *»
غیب این جسد، جسد هورقلیا است. غیب روح بخاری هم روح هورقلیایی است. غیب جسم اول، جسم دوّم است. یعنی تلطیف جسم اوّل، جسم دوّم است.
وقتیکه ملکالموت قبض روح میکند، یک چیز موجودی را قبض میکند. تا در این بدن و در این انسان نباشد، چه چیزی را قبض میکند؟ قبض، گرفتن است. ملکالموت میگیرد؛ پس باید اینجا موجود باشد که بگیرد. ببينيد تا در اينجا موجود نباشد، قبض صحيح نیست. ملکالموت روح را قبض میکند، یعنی مثال را تا مراتب بالا میگیرد. اين مثال تا مراتب بالا؛ مثال با مادّه ترکیب شده، در این ترکیب، محل لازم دارد، محلش همان روح حیوانی است که داخل روح بخاری و دخانی است. از اینجا میگیرد، تا گرفت، روح دخانی میماند، و روح حیوانی که مرکز است و محلّ تعلّق مثال و ماده و مراتب بالا است، به همراهی آن مراتب گرفته میشود.
امیرالمؤمنین صلواتاللّهعلیه درباره همین روح حیوانی این تعبیر را دارند که میفرمایند اَصْلُهَا الْاَفْلاکُ([33]) اصل اينها افلاک است. و همچنین درباره همین روح حیوانی فرمودند جِسْمٌ رَقیقٌ قَد اُلْبِسَ قالِباً کَثیفاً . قالب کثیفش همین روح بخاری و دخانی است. این قالب را میگذارد و خودش جسمی لطیف است اَلرُّوحُ جِسْمٌ رَقیقٌ جسمی لطيف است. به همین جهت بزرگان ما هم اسمش را «جسم ثانی» میگذارند. این جسم دوّم یا جسم هورقلیایی محل و مرکز است برای مثال و ماده در مراتب بالا.
تا به اینجا دو جسم را شناختیم. و در تعبیر شیخمرحوم ــ که میفرمایند برای انسان دو جسم است ــ این دو جسم «جسم اوّل» نامیده میشوند. همانطور که میفرمودند برای انسان دو جسد است و دیدیم سه جسد است. چون آن بزرگوار به حیث عرَضیّت و جوهریّت نظر دارند، و جسد اخروی در حکم جوهر، و دو جسد دنیایی و هورقلیایی در حکم عرَض میباشند. و چون هر دو عرَضند یکی حساب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 50 *»
میشوند. در اینجا هم میفرمایند انسان را دو جسم است؛ این دو جسم تحلیل که میشود، میبینیم دو جسم عرَضی و یک جسم جوهری است. دو جسم عرَضی، همین دو روحی بود که توضیحش را عرض کردم، يعنی دو محلّ برای تعلّق مادّه و مثالِ مرکّب با یکدیگر. این دو را، بالنسبه به جسم اخروی، «جسم عرَضی» میگویند. از اينرو شیخمرحوم/ این دو را یک جسم حساب میفرمايند. جسم اخروی را هم نظر به جوهریّتش بالنسبه به این دو جسم، یک جسم حساب میفرمایند. میفرمایند انسان دو جسم دارد یک جسم عرضی که دوتا است: جسم دنیایی که همین روح بخاری و دخانی باشد، و یکی جسم هورقلیایی که روح حیوانی باشد.
و اما جسم سوّم عبارت میشود از یک روحی که آن روح عبارت است از ترکیب خود مادّه و مثال به نوع ترکیب ذاتی. که از این ترکیب ذاتی به «جسم سوّم» تعبیر آورده میشود. این ترکیب ترکیبی است اخروی؛ یعنی خداوند این ترکیب را از افلاک عرصه قیامت فراهم میفرماید. وقتی که نفخه احیاء و نفخه بعث میشود و اسرافیل برای زندهشدن در صور میدمد، در آن موقع خداوند به طوری مادّه و مثال را با یکدیگر ترکیب می کند، که آن ترکیب از جنس افلاک عالم قیامت است. پس میتوانیم بگوییم روحی است یا «جسم ثالثی» است که برای انسان فراهم میشود، و از افلاک عالم آخرت است.
آن جسم سوم، حیوانیّت و روح و روحانیّتی است که اصل خود انسان، و برای خود انسان است. و انسانِ در مقام روح و حیوانیّت و حیات است. و حیاتی است که دمیده میشود، و در آنجا به بدنها تعلّق میگیرد، حیوانیّت اصلیّه انسانیّت است. آن حیوانیّت حیوانیّتی است که اگر بزرگان ما یا حکماء حق يکوقتی فرمودهاند «الانسان هو الحیوان الناطق»، آن حیوانیّت را اراده کردهاند نه اين حیوانیّتی که در این دنیا دارد. در اين حیوانیّتی که اینجاست، انسان با این حیواناتی که در این دنیا هستند شریک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 51 *»
است. پس این حیوانیّت حیوانیتِ انسانی نیست و این را انسان نمیگوییم.
و اگر میفرمایند سعی کنید در عرصه انسانیت، حیوان مؤدّبی باشید، منظورشان این حیوانها نیست. يعنی نه اینکه خر مؤدّبی مثل این خرها باشید، نه اینکه گاو مؤدّبی مثل این گاوها باشید؛ چون حیوانیّت این گاو و این خر، حیوانیّت روی این زمین است. بلکه مراد بزرگان، حیوانیّت سرزمین عالم آخرت است. آن حیوانیّت از افلاک عالم آخرت است. از جنس آن افلاک برای مادّه و مثال ما، یک ترکیبی فراهم میشود که آن ترکیب را حیوانیّت اصلیّه انسانیّه اخرویّه مینامند. و آن «جسم ثالث» است، و همان است که عود میکند. و او همینجا هم بوده و هست، اما در غیب حیوانیّت و روحی است که آن را روح حیوانی هورقلیایی گفتیم، و آن هم باز در غیب روح بخاری است؛ و الآن در اینجا تمام آن مراتب به این روح بخاری تعلّق گرفته است.
پس از این بیان، واضح میشود که جسم اصلی عبارت است از همان حیوانیّت اخرویّه که انسان در آخرت به آن حیوانیّت و به آن روح که به بدن تعلق میگیرد زنده میشود، آنگاه بدن از زمین قیامت یا از قبرش در عالم قیامت بیرون میآید درحالی که زنده شده است.
دقّت میفرمایید که انسان با جمیع مراتبش به قیامت برمیگردد، با جمادیّتش، نباتیتش، حیوانیّتش و سایر مراتبش. انسان به قیامت برمیگردد؛ نه جماد عرَضی زائد در اينجا. از اين جهت جسد اوّل چون جمادیت عرضی است اینجا گذاشته میشود. همچنین نباتیّت عرضی دنیوی را همینجا میگذاریم، که عبارت از چه میشود؟ میشود جسم اوّل. «جسد اوّل» جمادیّت عرضی است. نباتیّت عرضی «جسم اوّل» است. همچنین حیوانیّت عرضی را اینجا میگذاریم، که چیست؟ «الجسم الثانی»، همینجا میگذاریم. آنچه در آخرت برای انسان است، یکی «الجسد الثالث» است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 52 *»
که جمادیّت انسان باشد. و یکی هم «الجسم الثالث» است که حیوانیّت اخروی باشد، که به آن حیوانیّت، انسان را حیوان ناطق میگویند. این دو مرتبه میماند. پس انسان، جسد اوّل را در اینجا میگذارد و جسد دوّم را در عالم هورقلیا میگذارد. جسم اوّل را هم در اینجا میگذارد و جسم دوّم را در عالم هورقلیا میگذارد. در نفخه صعق همه اینها جدا میشود، یعنی تلطیف میشود، و الجسد الثالث از غیب این دو جسد، تلطیفشده خارج میشود، الجسمالثالث هم تلطيف میشود و از غیب اينها خارج میشود. و در قيامت انسان به جمادیّت اصلیّه خود و نباتیّت اصلیه خود و حیوانیّت اصلیّه خود عود میکند، مراتب ديگر هم که همه به این جسم و جسد تعلّق گرفته، بنابراین انسان با جمیع مراتبش در قیامت هست.
خدا لعنت کند کسانی را که به مشایخ ما تهمت زدهاند و گفتهاند اینها معاد را جسمانی نمیدانند، روحانی میدانند. در حالی که دیدید میفرمایند جمادیّت، نباتیّت، حیوانیّت و همه مراتب انسانی، و خلاصه، انسان بما هو انسان عود میکند. و انسان بما هو انسان عبارت است از جسد تا فؤاد، همه و همه در قیامت با هم جمع میشوند و عود میکنند.
امیرالمؤمنین صلواتاللّهعلیه هم درباره همین انسان ــ به جمیع مراتبش ــ میفرمایند به عود مجاورت عود میکند، نه اینکه عودش عود ممازجت باشد.([34]) و مجاورت از همینجا شروع میشود که جسد اصلی با هیچ جمادیّتی مخلوط نمیشود. جمادیّت اصلیّه انسان، با هیچ جمادیّت اصلیّه انسان دیگری مخلوط نمیشود، با سایر جمادات مخلوط نمیشود، با نباتات مخلوط نمیشود، با حیوانات مخلوط نمیشود؛ به حفظ الهی محفوظ میماند و نگه داشته میشود، و در قیامت مجموع مراتبش احیاء میشود و زنده میگردد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 53 *»
سخنی که مشایخ ما دارند این است که میفرمایند: همين جمادیّت محسوس، جمادیّت انسانِ آخرتی است اما با تلطیف. دیگران به کلمه تلطیف توجّه نکردهاند. و این بزرگواران بخصوص معنای تلطیف را توضیح فرمودهاند، ولی دیگران دقّت نکردهاند. ما میگوییم اين جمادیتی که به آخرت میآید، همین است، اما با دو بار تلطیف. همین نباتیت است که در آخرت میآید، اما با دو بار تلطیف. همین حیوانیّت است که به آخرت میآید ولی پس از دو بار تلطيف. و انسان به آن حیوانیّت، حیوان و زنده است. زندگیش به آن است که در آخرت میآيد و همان کیفیّتِ ترکیب مادّه و مثال است، که ترکیبش ترکیب فلکی و از جنس افلاک عالم آخرت است.
خدا در دنیا نمونه آن مراتب آخرتی را بدن ائمّه طاهرین؟عهم؟ قرار داده است. جمادیّت بدن ائمّه ما سلاماللّه علیهم اجمعین همان جمادیّت آخرت است، نباتیّتشان همان نباتیّت آخرت است، حیوانیّتشان همان حیوانیّت آخرت است.
نوع حکماء و ملّاها وقتی که انسان را تعریف میکنند، میگویند «حيوانٌ ناطق». و در این تعریف، همه انسانها را در نظر میگيرند از محمّد؟ص؟ گرفته تا چه بگويم؟ مثلاً ابوجهل؛ تمام اینها را به يک تعريف میگويند حيوانٌ ناطق. در منطق میپرسند «الانسانُ ما هو؟» جواب میگویند «الانسانُ حیوانٌ ناطقٌ» و این حیوانی را هم که میگویند درست مثل این میدانند که اگر بپرسند «الحمار ما هو؟» میگویند «الحمار حیوانٌ ناهِق» حیوانی است که عَر میکشد. همینطور انسان چیست؟ حیوانی است که نطق میکند، حرف میزند، یا ادراک کلّیات میکند. به هر معنایی که ناطق را بگیرند. ولی در حیوانیت یکسانند. همه نوشتهاند که انسان در حیوانیّت با تمام حیوانات شریک است. در صورتی که اين حیوانیّتی که انسان دارد با هیچ حیوانی شریک نیست. این حیوانیّت عرَضی در این دنیا که حساب نمیشود، این را انسان، در اینجا میگذارد. اگر هم اینجا نگذارد در عالم هورقلیا میگذارد. آن حیوانیّتی که مال
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 54 *»
انسان است و اصل است، همانی است که اگر حکماء حق که از انبیاء گرفتهاند، آنها بگویند « حیوانٌ ناطقٌ»، آن را اراده کردهاند. مثل اینکه بزرگ ما در همین چهارفصل میفرمایند لااقلّ حیوان مؤدّب باشید. حیوانی که این بزرگوار میفرمایند معنایش این نیست که شما در حیوانیّت مثل این خرها هستید که در دنیا هستند. این خرِ دنیا، یا این گاوِ دنیا را که نمیفرمایند، معنی ندارد. «حیوان مؤدّب باشید» یعنی شما نمیتوانید مثل بزرگان و کاملان شیعه، انسان عرصه قیامت باشید، سعی کنید حیوان مؤدّب آنجا باشيد. سعی کنید حیوان مؤدّب عرصه نفوس و عرصه قیامت باشید. مراد این است.
حال، ائمّه؟عهم؟ حیوانیّت دارند؛ ولی چه کسی جرأت میکند بگوید حیوانیّت ایشان مثل این حیوانیّت است؟ بلکه آن حیات اخروی و آن روح اخروی مراد است، آن روحی که جسم ثالث است و از افلاک عالم آخرت است مراد است.
در آنجا و در سرزمین قیامت که این خرها و این گاوها نمیآیند. اینها که به آنجا نمیآیند. اینها همینجایند، جایشان همین جاست. منتها چون مبدأ روح حیوانیشان فوق عرصه نبات است، عودشان هم به همینجاست. و همینجا کار حیوانات تمام میشود. اینها به عرصه قیامت نمیآیند. خدا که در آخرت طویله نساخته. البته برای آن حیوانات چموش طویلهای ساخته که جهنّم است. وَ اِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ([35]) مراد آنها هستند.
پس برای ائمّه ما؟عهم؟ جمادیت هست، نباتیّت هست، حیوانیّت هست، انسانيت هست، مراتب بالا هم که هست. این بزرگواران در دنیا نمونههای عالم آخرتند. خدا در آخرت جسدها و جسمها را به لطافتی میرساند که این بزرگواران به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 55 *»
همین لطافت بودند. لطافتشان آنقدر شدید است و آنقدر دفعی است که هیچ به تدریج و گذشت زمان احتیاج ندارند. دفعی است. همین اندازه که نطفه مبارک ایشان روی این زمین پیدا میشود، و در این عالم ظاهر میشود، از همانجا لطافت شروع شده. در همان موقع ادراک و شعورشان، در کمال خودش است. اما نباید ادراک و شعور خودمان را مقیاس این ادراک و شعور قرار بدهیم. فوق ادراک و شعورهایی است که بشود ادراک کرد. آنیکه ما ادراک میکنیم، نهایتِ نهایت ادراک ما تا مبدئمان است، مافوق مبدئمان را که نمیتوانیم ادراک کنیم. ادراکشان فوق ادراکی است که ادراک میشود، فوق شعوری است که شعور میشود. همینطور حیاتشان فوق حیاتی است که میتوانیم آن حیات را درک کنیم. فوق همه این حرفها است.
پس اگر شنیدیم که در رحم مادر سخن میگویند،([36]) یا اگر شنیدیم که آدم متوجّه شد که در صلب طاهر او انوار مقدّسهای قرار گرفته که اینها به حسب این نوع بشری فرزندان او هستند، و از نورانیّت آنها تعجّب کرد. وقتی که به عرش نگاه کرد، در عرش انوار آنها را که در صلبش بودند منعکس دید، تعجّب کرد از این انوار که اينها چیستند؟ اينها کیستند؟ خدا ایشان را در این عالم نمونه قرار داده، که ما بدانیم آخرت اینطور است. کار انسان به این تلطیف میرسد. و البته لطافت آن بزرگواران، در آخرت هم فوق لطافتها است، یعنی لطافتشان در عالم آخرت فوق عرش عالم آخرت است.
حدیثی را میخوانم برای اینکه دلها بحمداللّه نورانی هست و باید فضائل را دائماً ذکر کنیم که نورانیتر شود، و مطلب هم انشاءاللّه با نورانیّت بیشتری همراه باشد.
شیخبزرگوار روایتی نقل میفرمایند از ابنشهرآشوب در مناقبش که ایشان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 56 *»
نقل میکند از یکی از رجال بزرگ اهل سنّت به نام شیخ قاضی ابوعمرو عثمان بن احمد. حدیث خیلی طولانی است، یک مقدارش مورد بحث ما است که میخوانم:
«اِنَّ فاطِمَةَ بِنْتَ اَسَدٍ رَأَتِ النَّبی؟ص؟ یَأْکُلُ تَمْراً لَهُ رائِحَةٌ تَزْدادُ عَلی کُلِّ الْاَطائِبِ مِنَ الْمِسْکِ وَالْعَنْبَرِ» فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین صلواتاللّهعلیه دیدند که رسولخدا؟ص؟ مشغول خوردن یک خرمایی هستند که بوی آن خرما مافوق تمام عطرها از قبیل مشک و عنبر است «مِنْ نَخْلَةٍ لا شَماریخَ لَها» این خرما را هم از درختی چیده بودند که اصلاً این درخت خوشه نداشت، تا چه رسد به اینکه خرما داشته باشد.
شَماریخ جمع شِمراخ است، و شِمراخ همان عِذق است. عذق همان شاخهای است که شاخههای کوچک کوچک دارد و به آن شاخهها خرماها است، که ما به آن خوشه میگوییم. آن درخت حتّی آنها را هم نداشت؛ یک چنین درختی «مِنْ نَخْلَةٍ لا شَماریخَ لَها» از آن درخت، حضرت خرما چیدند و اين خرما اینقدر خوشبو بود.
«فَقالَتْ ناوِلْنی اَنَلْ مِنْها» فاطمه بنت اسد عرض کرد: به من هم از این خرما بدهید، تا ميل کنم. قالَ لاتَصْلُحُ الا اَنْ تَشْهَدی مَعی اَنْ لا اِلهَ الّا اللّهُ وَ اَنّی مُحَمَّدٌ رَسُولُاللّهِ؟ص؟ فرمودند تا با من به این دو شهادت شهادت ندهی، صلاحیّت نداری که به تو بدهم. «فَشَهِدَتِ الشَّهادَتَیْنِ فَناوَلَها» فاطمه به آن دو شهادت شهادت داد، حضرت هم به او عنایت فرمودند. «فَأَکَلَتْ» میل فرمود «فَازْدادَتْ رَغْبَتُها» خیلی خوشش آمد، میلش زیاد شد «وَ طَلَبَتْ اُخْری لِاَبیطالِبٍ» خود ايشان از کاملین شیعه است، یک خرمای دیگر هم برای حضرت ابیطالب شوهرش خواست. «فَعاهَدَها اَنْ لاتُعْطِیَهُ اِلّا بَعْدَ الشَّهادَتَیْنِ» فرمودند به این شرط میدهم که شما هم این خرما را به ابیطالب ندهی، مگر اينکه به این دو شهادت لاالهالّااللّه و محمّد رسولاللّه شهادت بدهد. برای آنها بقیّه شهادتها هم بوده است که الحمدللّه حالا این شهادتهای
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 57 *»
اربعه نصیب ما هم شده: «لااله الّااللّه محمّد رسولاللّه و آله آلاللّه، ولیّهم ولیالله، عدوّهم عدوّ اللّه» الحمدللّه ربّ العالمین.
حضرت از فاطمه بنت اسد پیمان گرفتند که به این شرط خرما را به تو میدهم و تو هم به این شرط به ابیطالب بده که شهادت بدهد. «فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ اِشْتَمَّ اَبُوطالِبٍ نَسیماً مَا اشْتَمَّ مِثْلَهُ قَطُّ» شب که شد حضرت ابوطالب در میان خانه بویی و نسیمی به مشامش خورد که تا آنوقت اینطور بو به مشامش نخورده بود. «فَاَظْهَرَتْ ما مَعَها» فاطمه خرما را به او نشان داد. ابوطالب فهمید که این بو از این خرما است. «فَالْتَمَسَهُ مِنْها» اصرار کرد که این خرما را به من بده که بخورم. «فَأَبَتْ عَلَیْهِ الّا اَنْیَشْهَدَ الشَّهادَتَیْنِ» ایشان گفت نه نمیدهم، مگر اینکه به لاالهالااللّه و محمّد رسولاللّه شهادت بدهید.
«فَلَمْیَمْلِکْ نَفْسَهُ اَنْ شَهِدَ الشَّهادَتَیْنِ» از بوی این خرما نتوانست خودداری کند و شهادتین را گفت. «غَیْرَ اَنَّهُ سَأَلَها اَنْتَکْتُمَ عَلَیْهِ» ولی از فاطمه تقاضا کرد که من اين شهادتین را که گفتم کتمان کن که به گوش قریش نرسد. به جهت اینکه ايشان ایمان خود را تقیّةً برای حفظ رسولاللّه؟ص؟ مخفی میکردند. قریش از ایشان خیلی میترسیدند، و ایشان برای حفظ رسولخدا؟ص؟ ایمان خود را مخفی میکرد. «لِئَلّا تُعَیِّرَهُ قُرَیْشٌ فَعاهَدَتْهُ عَلی ذلِکَ» حضرت فاطمه هم پیمان بستند که به هیچکس نمیگویم. «فَاَعْطَتْهُ ما مَعَها» حضرت فاطمه خرما را دادند و ایشان هم میل فرمودند. «وَ اَویٰ اِلی زَوْجَتِهِ فَعَلِقَتْ بِعَلِیّ؟ع؟ فی تِلْکَ اللَّیْلَةِ» نتیجه این دو خرما نطفه مبارک امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه بود که در آن شب منعقد شد. «فی تِلْکَ اللَّیْلَةِ» چه لیله مبارکهای بوده است.
«وَ لَمّا حَمَلَتْ بِعَلِیّ؟ع؟ اِزْدادَ حُسْنُها» همینکه این حمل واقع شد، رخساره فاطمه بنت اسد؟سها؟ بسیار بسیار زیبا شد، زیبایی ایشان خیلی اضافه شد. «فَکانَ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 58 *»
یَتَکَلَّمُ فی بَطْنِها» حضرت امیر صلواتاللّهعلیه در شکم مادر سخن میگفتند. شما ببینید در این دو خرما نطفه امیرالمؤمنین صلواتاللّهعلیه قرار داشته، که از عرش نازل شده از درخت مُزن، نه از شاخههای درخت مزن، از ریشه درخت مُزن به زمین نازل شده. چون در روایت است که مَلَک نطفه امام را میآورد و در گیاهی یا چیزی قرار میدهد، پدر امام میل میکند، مادر امام میل میکند و نطفه منعقد میشود.([37]) ببینید با اینکه نطفه هنوز در این خرما بوده، اما به برکت آن نطفه این خرما چه بویی داشته! نطفه این جسد ظاهری است، که در غیب آن، جسد هورقلیایی است، و در غیب آن جسد اخروی است. و همهاش بالفعل میباشد. هیچ کدورت و کثافت و عرَضی مانع ظهور آن مراتب نبود. از اين جهت در همان خرما هم ممکن بوده نطق بفرماید. ولی این مراتب طبیعی را که خدا قرار داده باید طی بشود. از اين رو «فَکانَ یَتَکَلَّمُ فی بَطْنِها» آن بزرگوار در شکم مادر سخن میگفت. اگر اینها را سنّی نقل نکرده بود، زیاد تعجّب نداشت. شیخمرحوم هم که این حدیث را بخصوص نقل میفرمایند، روی همین جهت است. وگرنه خود این بزرگواران که حامل فضائلند، ذکر فضيلت بفرمایند کافی است. چرا از طریق ابنشهرآشوب، از آن شخص سنّی نقل بفرمایند؟!
«فَکانَتْ فِیالْکَعْبَةِ یَوْماً» یک روز فاطمه بنتاسد داخل کعبه بودند. در آن زمان میشده داخل کعبه بشوند. دستور هم رسیده است برای حاج که اگر داخل کعبه شدی چنین کن و چنان کن. این دستورات رسیده؛ آن زمانها میشده و به این شلوغیها نبوده و میسّر بوده، داخل کعبه میشدند. این بزرگوار، حضرت فاطمه، داخل کعبه بودند «فَتَکَلَّمَ عَلِیٌّ؟ع؟ مَعَ جَعْفَرٍ فَغُشِیَ عَلَیْهِ» حضرت امیر در شکم مادر با برادرشان جعفر صحبت کردند. جعفر نتوانست تحمّل بکند و غش کرد، از هوش رفت.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 59 *»
«فَالْتَفَتَتْ فاطِمَةُ بِنْتُ اَسَدٍ؟عها؟» فاطمه بنت اسد یک نگاهی به اینطرف و آنطرفِ کعبه فرمود. کعبه پُر از بت؛ يک نگاهی فرمود «فَاِذاً اَلْاَصْنامُ قَدْ خَرَّتْ عَلی وُجُوهِها» تمام بتها با صورت روی زمین قرار گرفتند. «فَمَسَحَتْ عَلی بَطْنِها» آن بزرگوار دست مبارک بر شکم خود کشید «وَ قالَتْ یا قُرَّةَ الْعَیْنِ سَجَدَتْکَ الْاَصْنامُ داخِلاً فَکَیْفَ شَأْنُکَ خارِجاً» تو در شکم منی و اصنام و بتها اینطور در نزد تو خاشع و ذلیلند، پس اگر از شکم من خارج شوی چه خواهد شد!
بعد ایشان تشریف آوردند منزل «وَ ذَکَرَتْ ذلِکَ لِاَبیطالِبٍ» جریان را برای حضرت ابیطالب نقل کردند. «فَقالَ» ایشان فرمود «هُوَ الَّذی قالَ لی اَسَدٌ فی طَریقِ الطّائِفِ»([38]) در راه طائف میرفتم، شیری با من برخورد کرد و همین حادثه را برای من نقل کرد، که خدا فرزندی به تو میدهد که در خانه کعبه، وقتی که در شکم مادر است، بتها در نزد او به صورت بر زمین خواهند افتاد. و در مقابل فرزند تو در شکم مادر خضوع خواهند کرد.
این بدنها بدنهای بهشتی است. مشایخ ما میخواهند بفرمایند که برای بدن انسان در قیامت یک چنین ترکیب و لطافتی فراهم میشود، که نمونه میشود برای بدنهای محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ و مراتب ایشان. حال ببینید چه ظلمی به این بزرگواران میکنند که ایشان آمدهاند معاد قرآن و معاد سنّت و اهلبیت عصمت و طهارت سلاماللّه علیهم اجمعین را تشریح میکنند و توضیح میدهند، آنوقت با ایشان يکچنین رفتارهایی میکنند.
امیدواریم که خداوند ما را قدردان نعمت علم و فرمایشات ایشان قرار دهد و روز به روز بر توسعه امر ایشان بیفزاید و ما را از ناشرین علم ایشان و عملکنندگان به علم ایشان قرار دهد. چون فرمود حقِّ اوّل علم، آن است که شخص آن را بشنود. حقّ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 60 *»
دوّمش آن است که به آن عمل کند. و حقّ سوّمش آن است که نشرش بدهد.([39]) پس علم به گردن ما سه حق دارد، هرچه میفهمیم باید نشر بدهیم. امیدواریم که از عالمان و عاملان و ناشران علم این بزرگواران به حساب آییم.
خواهشی که هم از برادرها و هم از خواهرها دارم اين است که اين بچههای کوچک خيلی همسايهها را اذيت میکنند. دو نفر از برادران ما چند شب است که بيرون ايستادهاند که بچهها اذیت نکنند. در عين حال حريف نمیشوند. بچهها میروند باد تایرهای ماشينها را خالی میکنند. همسايهها به تنگ آمدهاند. پريشب یکی از همسايهها شدیداً ناراحت بود، میگفت هر چند شب يکبار باد تاير ماشين ما را خالی میکنند و ما را به زحمت میاندازند. حتی زن ايشان خواسته بيايد داخل قسمت خانمها و آن بچه را تنبیه کند.
خانمها توجه کنند، خواهرها توجه بفرمايند؛ اگر بنا باشد که اين بچهها اذيت کنند، مجلس زنانه را تعطيل میکنيم. فقط شبهای شنبه يا اگر خيلی اصرار کنند شب جمعه و شب شنبه ما مجلس زنانه خواهیم داشت. ساير شبها مجالس زنانه را تعطيل میکنيم که حسینیه نيايند و در را میبنديم، فقط مجلس مردانه دایر باشد. از آقایان هم هرکس بچهاش همراهش است بياورد کنار خودش بنشاند. چاره چيست؟! آخر در یکچنین محوطه کوچکی هر شب مجلس است، و کوچهها هم که نوعاً کوچک و باريک است و همسايهها در زحمتند. همه رفتوآمدها نوعاً با سروصدا است. داخل حسينيه بخصوص شبهای شنبه و شبهای جمعه سروصدا است. هرچه هم داد میزنند آرام باشيد، آهسته صحبت کنيد نمیشنوند. ما که حريف خودمان میشويم، این کار را که میتوانيم بکنیم. اگر رعايت نکنند مجلس زنانه را غير از شبهای جمعه و شنبه تعطيل میکنيم. من اين هفته را اجازه گرفتم که مجلس
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 61 *»
زنها باشد، آنها بيايند. اگر رعايت نشد و بچههايشان را پيش خودشان نگاه نداشتند، تعطيل میکنيم. حتی دختربچهها اذيت میکنند. آقای … میگفتند که دختربچهها در کوچه میريزند، تا من را میبينند داخل میروند، باز تا من داخل حسینیه میآيم دوباره بيرون میآيند و سروصدايشان را دارند. انشاءالله رعايت کنند که اگر خدای نکرده رعايت نشد، ما شبهای غير جمعه و شنبه مجلس زنها را تعطيل میکنيم، فقط آقايان تشريف میآورند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 62 *»
مجلس 4
(شب سهشنبه 18 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r لطافت ابدان عنصری معصومان؟عهم؟
r مراد از لطافت جسد
r «حیاتِ» جسد و آثار آن
r ضعف ترکیب اجساد دنیوی
r استخراج حیات از جماد
r نقل چند حدیث
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 63 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
([40])روشن شد که جسد دارای سه مرتبه است: اوّل مرتبه دنیاوی، دوّم مرتبه هورقلیایی و سوّم مرتبه اخروی. پس جسد همان یک جسد است و این مراتب تلطیف برای همان جسد فراهم میشود. همان جسد به آن لطافتها میرسد و در نتیجه افعال و آثار آن مراتب تلطیفی از او سرمیزند. و دیگر لازم نیست که این عنصر و مرتبه عنصری را از دست بدهد. پس در همین دنیا امکان بروز آن لطافتها هست بدون اینکه انسان، این مرتبه دنیوی را از دست بدهد.
از این جهت است که همین بدن عنصری دنیوی محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه علیهم اجمعین چون در نهایت لطافت بوده، همه آن آثار و فعلیّات از همین بدن عنصری ایشان صادر میشده. حیات لانهایت فوق همه حیاتها و شعور و احساسی فوق این ادراکها برای همین بدن عنصری ایشان بوده است و الآن هم برای بدن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 64 *»
مبارک امام زمان صلواتاللّه علیه و عجّلاللّه تعالی فرجه همان لطافت هست. از این جهت است که ما در مسأله معراج رسول خدا؟ص؟ میگوییم که حضرت با همین بدن عنصری و حتّی با لباسهایشان معراج فرمودند و تمام عوالم را طی کردند.
چون ما معتقدیم به امری که دیگران آن را بررسی نکردهاند و آن امر این است که همه اشیاء مخلوق به مشیّت خدا هستند، و بنابراین هر چیزی بر صفت مشیّت الهی است و اگر مکمّلی به شیئی از اشیاء تعلّق بگیرد و رفع موانع از آن بشود، آثار کمالیّه مشیّت از آن شیء بروز میکند. دلیلش اینکه این بدن ما از همین عناصر اربعه ــ آب، خاک، آتش و هوا ــ تشکیل شده و با اینکه در این عناصر چهارگانه شعور و ادراک انسانی وجود ندارد، ولی میبینیم این کمالات انسان از همین جسد عنصری استخراج شده است. زیرا روی این زمینی که ما هستیم چیز دیگری جز همین عناصر نیست. و چیز دیگری هم داخل عناصر نمیشود، جز خود عناصر. برای اینکه حالّ و محلّ باید با هم مناسبت داشته باشند.
هیچگاه عقل با همان لطافت خود نمیآید در عالم کثیفی مثل عالم عناصر بنشیند. پس عقل و نفس به اصطلاح بزرگان ما+ با همان تجرّد نسبی نیامدهاند در عناصر بنشینند. و البته تجرّد از مادّه و مدّه زمانی را در نظر دارند. پس هرچه در این عناصر از مراتب بالا هست، استخراج مثال آنهاست. یعنی عکسهای آنها است که در این آئینه پیدا شده است. و تمام آنچه که در این عالم است از مراتب بالاتر، همه و همه استخراج مثال است و باز استخراج مثال از مثال، و بعد استخراج مثال از مثال از مثال است. در این عرصه عنصر، جز عنصر چیز دیگری نیست.
چقدر اشتباه کردهاند کسانی که به مادّیها گفتهاند باید اقرار کنید که در کنار اجسام چیزی است غیر اینها به نام روح. درحالی که در عالم اجسام و عناصر، جز جسم و عنصر چیزی یافت نمیشود. و تمام این آثار ارواح و مراتب بالاتر که در اینجا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 65 *»
دیده میشود، در اثر تعلّق شبحِ مراتب بالاست و در این مرتبه دانی جز تلطیف چیزی نیست. این جسم لطافت پیدا میکند، میشود مانند آئینه و از مرتبه بالاتر عکس و مثال در آن میافتد، و آن مرتبه بالا کمال و ادراک و شعور و صفات خود را از آن مثال اظهار میکند. پس تعلّق استخراجی است نه اینکه به طور تعلّق ماهوی و ظاهری باشد. مثالش تعلّق شاخص به آئینه است که نه اتصال است و نه انفصال، هیچکدام نیست. و فقط استخراج مثال و صورت و عکس است. اینها مسائل دقیقی است که نوع متفکّرین در همین مسائل ماندهاند و فقط به وسیله بزرگان ما+ از برکت حکمت قرآن و روایات حلّ این مشکلات شده است.
پس واقع مطلب این است که این عالم عنصر، عالم عنصر است و بس. و هرچه از آثار آن مراتب هست مانند تعقّل و احساس و ادراک و شعور، همه، کارهای آن مراتب است که از مثال آن مراتب که از همین عناصر استخراج شده است سرمیزند، نه اینکه عقل در کنار اینها آمده باشد. و بررسی این مطالب به یک وقتِ بیشتر و بحث طولانیتری نیازمند است.
اصل بحث ما، در شناخت کیفیّت غیبت امام زمان صلواتاللّه علیه بود و میخواستیم جسد را بشناسیم. و گفتیم که فرقی نیست بین جسد دنیوی و جسد هورقلیایی و جسد اخروی. وقتی که زنده شوند و حیات پیدا کنند، از همین جسد حیات استخراج میشود. و این جسد چون به این حدّ از لطافت رسید، دارای روح و حیات میگردد. البته مراد از لطافت لطافتهای عرَضی که ظاهراً مشاهده میکنیم نیست. که مثلاً بعضی پوستها غلیظ و بعضی لطیف است، یا خون لطیف است، بلکه لطافت طولی مقصود است که در اثر نحوه ترکیب پیدا میشود. نوع ترکیب طوری است که دارای روح به معنای عام ــ یعنی منشأ فعّالیت ــ میشود. یعنی ترکیبی مییابد که مبدئیّت و منشأیّت برای آثار مخصوصه داشته باشد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 66 *»
پس وقتی مقایسه میکنیم بین جرم درخت و جمادات، میبینیم از آنها لطیفتر است زیرا این آثار نباتی از او بروز میکند. و البته همین عناصر است که یک قدری تلطیف یافته و آثار نباتی از آن سرمیزند، و در لطافت بیشتر، آثار حیوانی و در لطافت بالاتر، آثار انسانی از آن ظاهر میشود. الآن همین جسد ظاهری ما در تلطیفی واقع شده که حیاتی خیلی ضعیف از آن استخراج شده است، و روحش در حد امکان همینجا است. پس اگر عواملی تعلّق بگیرد و باز تلطیف بیشتری پیدا کند و ترکیبش به طوری قویتر شود، حیات قویتری از همین جرم استخراج میشود که از آن حیات قویتر، به حیات هورقلیایی تعبیر میآوریم. و به اعتبار آن حیات، جسدش را هم هورقلیایی میگوییم.
پس حکم اوّل در مورد اجساد، چه اجساد دنیوی، چه برزخی و چه اخروی این است که از آنها حیات استخراج شود، ولی چون ترکیب اینجا شدّت ندارد حیاتش هم شدّت ندارد.
حیات که میگوییم آن را با جمیع آثارش در نظر داریم. حیات که باشد نطق هست و سایر آثار هم هست. اگر حیات ضعیف باشد این آثار هم ضعیف است. البتّه نطق فرق میکند، خدا میفرماید قالَتْ نَمْلَةٌ یااَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ دیگران میگویند اینها تعبیرات مجازی است، چنین نیست بلکه حقیقیترین حقایق آنهایی است که خداوند بیان فرموده. خدا از بیان حقیقت عاجز نیست که تعبیر مجازی بیاورد، حالا فرموده قالَتْ نَمْلَةٌ یااَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ لایَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لایَشْعُرُونَ([41]) چون این جرم مورچه حیات دارد، پس ادراک و شعور هم دارد. و اینکه میگوید اُدْخُلُوا مَساکِنَکُمْ شعور دارد که میگوید. و این تعبیر یک تعبیر اعجازی است نه مجازی. بعضی مفسّرین این قالَتْ را به رأی خودشان توجیه و تأویل و تفسیر کردهاند، و به نوعی مجازیّت قائل شدهاند. ما میگوییم چنین نیست
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 67 *»
استعمال حقیقی است، ولی نطق مورچه و شعور آن به اندازه حیات اوست.
پس این جسد حیات دارد و تا تعلّق روح به این جسد هست، تمام آثار حیات هم هست. تعلّق روح که برداشته شود چون حیاتش ضعیف بوده زود متلاشی میشود. و چون حیات ضعیف بوده آثار آن هم ضعیف است اما به واسطه عوامل و اسباب غیرعادی ممکن است بعد از مفارقت روح، حیاتش برایش بماند و حتی قویتر هم بشود.(……………………………………………..)([42])
وقتی که ائمّه؟عهم؟ اعجاز میفرمودند، در حقیقت با اعجاز این بشر را واقف به حقایق میفرمودند. زمان، مثل یک دریا است که ما در یک قسمت این دریا قرار داریم، و از گذشته و آینده آن بیخبریم. هرچه هم از گذشتهها داریم در حافظه داریم و در خارج نمیبینیم. ولی ممکن است امام؟ع؟ به اعجاز همین حیات ضعیف را تقویت بفرمایند بهطوری که یک واقعه را در آینده ببینیم. چنانکه در خوابهای صادق از آینده خبردار میشویم. نه فقط ما بلکه حیوانات هم گاهی آیندهها را پیشبینی میکنند، زیرا از نظر برنامه زندگی لازم دارند. حیوانات در بعضی از قوا جلوتر از ما هستند. پس همانطور که در قوای ظاهری ما ضعیف هستیم، و البته مصلحت هم طوری است که باید این ضعف باشد تا بتوانیم زندگی کنیم، همینطور در مشاعر دیگر هم ضعیفیم. و امام؟ع؟ میتوانند با اعجاز همین ترکیب را قوی کنند و ببینیم و احساس کنیم آنچه نمیدیدیم و احساس نمیکردیم.
پس چون حیات منشأ این آثار است، اگر ضعیف شد آثار ضعیف میشوند و اگر قوی شد آثار قوی میشوند. و الآن حیات ضعیف است ولی به تدریج قوّت مییابد و میرسد به آخرالزمان، یعنی زمانی که با اینکه عناصر دنیوی است ولی آنقدر ترکیب شدید میشود و کمالات استخراج میشود و حیات قوّت مییابد، که از همین جریان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 68 *»
تعبیر آوردهاند به اینکه امام؟ع؟ که ظاهر میشوند دست میگذارند روی سرها و همه عقلها کمال مییابند و اندیشهها قوی میشوند.([43])
پس اجساد در اثر ضعف ترکیب که دارند میگویند از مبدء دور هستند. یعنی به واسطه ضعف ترکیب و ضعف حیات، دورند. ولی اجساد هورقلیایی چون ترکیبشان شدید است میگویند به مبدء نزدیکتر شدهاند. و ما الآن همینقدر که از مشیّت دوریم در عالم هورقلیا همین مقدار دوریم. و همچنین در آخرت بین ما و مشیّت وسائط بسیاری وجود دارند. پس با وجود همه این وسائط به مبدء نزدیکتر میشویم نه اینکه وسائط ساقط شوند، بلکه آنها همانطوری که بودهاند هستند و وساطت دارند. مسأله مربوط به غلظت و لطافت است و طی مسافتی در کار نیست، بلکه اصلاً مسافتی نیست که طی کنیم. در تلطیف مسافتی نیست، تلطیف است. مگر کسی که میمیرد، چه مسافتی را طی کرده؟ آیا اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ([44]) این رجوع اشاره به طی مسافتی دارد؟ قطعاً نه ، بلکه تمام این رجوعها و نزدیکیها و دوریها برای بیان تلطیفها و غلظتها است.
ما الآن از مشیّت دوریم و به همین جهت بروز آثار هم از حیات ما کم است. و چون روح گرفته شد، این بدن دیگر شعور ندارد زیرا حیاتی نخواهد داشت. اما آن جسد اصلی چون لطافتش از این بدن بیشتر است، حیاتی دارد و شعور و ادراک و احساس دارد. و بالاتر در آخرت، دیگر جسد، ترکیب اصلیتر و ذاتیتر خود را پیدا میکند. و به همین علّت حیاتی که از آن استخراج میشود بسیار کامل و آثارش هم بسیار کامل است. و جسد آخرتی آنقدر لطافت مییابد که با روح الهی الفت پیدا میکند و با ائمّه طاهرین؟عهم؟ مجاور میشود؛ همه در اثر تلطیف و شدّت ترکیب است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 69 *»
نمونههایش در دنیا همین ابدان عنصری دنیوی ائمّه طاهرین؟عهم؟ است. همینقدر برای توجّه به مسأله دقّت بفرمایید، اینکه سر مطهّر حضرت امام حسین؟ع؟ در مواضع متعدّد تکلّم کرد، گواه بر مطلب است. یک نبی میتواند از جماد استخراج نطق کند زیرا حیات او کامل است و مکمّل، و وقتی فضل کمال او به جمادی میافتد، از آن استخراج نطق میکند و این یک نوع از راههای تلطیف است.
و نظر به اینکه در نزد صاحب اعجاز تمام اسباب خلقت و عوامل تکامل ظاهری و باطنی واضح و هویدا است، به طوری که اگر کسی به تمام عوامل ظاهری خلقت آشنا بشود و از آنها آگاه گردد، نمیتواند به آن اسباب و عوامل احاطه پیدا کند. ولی آن صاحب معجز با داشتن روح نبوّت و ولایت میتواند تمام نظام هستی و اسباب خلقت را ببیند و میتواند به وسیله آنها از جماد و نبات، آثار حیاتی را استخراج کند، که مثلاً مثل ما تکلّم کند. مگر با همین نظام طبیعی از همین نان و پنیر چه استخراج میشود؟ به تعبیر کتاب مبارک ارشاد که جهان شناسی قرآن است، و مسائل مربوط به شناخت دنیا و برزخ و آخرت و مبدأ و معاد در این کتاب بیان شده است، میفرمایند همین نان و پنیر است که تلطیف میشود و از آن روح نباتی، بعد روح حیوانی، بعد روح انسانی استخراج میگردد. و بلکه حتّی روح نبوّت به آن تعلّق میگیرد. اما چون نظام طبیعی است تعجّب نمیکنیم. حالا نبی با نظامی طبیعی ولی غیرعادی، از آن اسباب ظاهری یا باطنی استفاده میکند و از همین جماد مثلاً استخراج حیات میکند. و چون او استخراج میکند حیاتش خیلی قویتر خواهد بود.
حدیثی را نقل میکنم که شیخمرحوم روایت میفرمایند. رُوِیَ عَنْ سَلْمانَ وَ اَبیذَرٍّ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما قالا مَرَرْنا ذاتَ یَوْمٍ مِنَ الاَیّامِ مَعَ سَیِّدِنا وَ مَوْلانا رَسُولِاللّهِ؟ص؟ وَ مَعَهُ اَمیرُالْمُؤْمِنینَ صَلَواتُاللّهِ عَلَیْهِ سلمان و ابوذر میگویند که روزی با رسول خدا و امیرالمؤمنین میرفتیم. فَلَمّا دَخَلْنا بِالْحَدائِقِ مِنَ النَّخْلِ فَصاحَتْ نَخْلَةٌ بِنَخْلَةٍ هذا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 70 *»
مُوسی وَ هذا هارُونُ همینطور که میگذشتیم وارد نخلستان شدیم. تا وارد شدیم نخلهای صدایش بلند شد و به نخله دیگر فریاد زد و گفت: این موسی است و این هارون است. فَقالَتْ اُخْری بِاُخْری هذا مُحَمَّدٌ وَ هذا عَلِـیٌّ فَقالَتْ نَخْلَةٌ بِنَخْلَةٍ هذَا النَّبیّ وَ هذَا الْوَصِیّ یکی از نخلها به دیگری گفت: این محمّد است و این علی است صلواتاللّه علیهما و آلهما. و نخل دیگری به دیگری گفت: این نبی است و این وصی. فَقالَ النَّبِیّ؟ص؟ ما نُسَمّی هذَا النَّخْلَ ؟ حضرت رسول؟ص؟ فرمودند: اسم این درخت خرماها را چه بگذاریم؟ فَقالُوا اَللّهُ وَ رَسُولُهُ اَعْلَمُ گفتند خدا و رسولش بهتر میدانند. فَقالَ النَّبِیّ؟ص؟ نُسَمّیهِ الصَّیْحانیّ لِاَنَّهُنَّ صِحْنَ بِفَضْلی وَ فَضْلِکَ یا عَلِیّ([45]) رسول خدا؟ص؟ فرمودند: نام این درخت خرما را صیحانی میگذاریم زیرا به فضل من و تو یا علی فریاد زدند.
و همچنین در کتاب خرایج و جرایح از جابر جعفی نقل میکند که گفت: خَرَجْتُ مَعَ اَبیجَعْفَرٍ؟ع؟ اِلَی الْحَجِّ وَ اَنَا زَمیلُهُ اِذْ اَقْبَلَ وَرَشانٌ فَوَقَعَ عَلی عِضادَتَی مَحْمِلِه به همراهی امام باقر؟ع؟ برای حج میرفتیم که بین راه وَرَشانی ــ یعنی طوطی که روی دمش به رنگ سفید است ــ آمد و خودش را به چوبه محمل کجاوه میمالید فَتَرَنَّمَ فَذَهَبْتُ لِآخُذَهُ و این طوطی صدا میکرد، خواستم او را بگیرم فَصاحَ بی: مَهْ یا جابِرُ فَاِنَّهُ اسْتَجارَ بِنا اَهْلَالْبَیْتِ امام باقر؟ع؟ فریاد زدند ای جابر آرام باش، دست نگه دار، زیرا این پرندهای است که به ما اهلالبیت پناه آورده فَقُلْتُ فَمَا الَّذی شَکا اِلَیْکَ؟ عرض کردم به خاطر چه امری شکایت میکند؟
فَقالَ شَکا اِلَیّ اَنَّهُ یُفَرِّخُ فی هذَا الْجَبَلِ مُنْذُ ثَلاثِ سِنینَ وَ اَنَّ حَیَّةً تَأْتیهِ فَتَأْکُلُ فِراخَهُ فَسَأَلَنی اَنْ اَدْعُوَ اللّهَ عَلَیْها لِیَقْتُلَها فَفَعَلْتُ وَ قَدْ قَتَلَهَا اللّهُ فرمودند این پرنده میگوید من سه سال است که در این کوه جوجه میگذارم و در اینجا ماری است که جوجههای مرا میخورد. فرمودند از من طلب دعا میکند برای دفع شرّ مار که خدا آن مار را بکشد و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 71 *»
من هم دعا کردم و به درستی که خداوند آن مار را کشت.
ثُمَ سِرْنا حَتّی اِذا کانَ وَجْهُ السَّحَرِ قالَ لی اِنْزِلْ یا جابِرُ فَنَزَلْتُ فَأَخَذْتُ بِخِطامِ الْجَمَلِ وَ نَزَلَ فَتَنَحّی عَنِ الطَّریقِ ثُمَّ عَمَدَ اِلی رَوْضَةٍ مِنَ الاَرْضِ ذاتِ رَمْلٍ فَاَقْبَلَ فَکَشَفَ الرَّمْلَ یَمْنَةً وَ یَسْرَةً وَ هُوَ یَقُولُ اَللّهُمَّ اسْقِنا وَ طَهِّرْنا اِذاً بَدا حَجَرٌ اَبْیَضُ بَیْنَ الرَّمْلِ فَاقْتَلَعَهُ فَنَبَعَ لَهُ عَیْنُ ماءٍ اَبْیَضُ صافٍ فَتَوَضَّأَ وَ شَرِبْنا مِنْهُ ثَمَّ ارْتَحَلْنا([46]) جابر میگوید حرکت کردیم تا اینکه وقت سحر حضرت فرمود فرود آییم، و من افسار شتر را گرفتم، حضرت پیاده شدند و از مسیر راه فاصله گرفتند. سپس به سمت قسمتی از زمین که ریگزار بود رفتند، و ریگها را به اینطرف و آنطرف کنار زدند و دعا کردند اَللّهُمَّ اسْقِنا وَ طَهِّرْنا خدایا ما را سیراب کن و پاکیزه گردان. ناگاه سنگ سفیدی در میان ریگها نمایان شد، حضرت آن را از جایش کندند چشمه آبی زلال و صاف جوشید. حضرت وضو گرفتند و از آن آب آشامیدیم سپس به راه افتادیم.
و در همان کتاب حدیثی را نقل میکند از عبّاد بن کثیر بصری که گفت: قالَ قُلْتُ لِلْباقِرِ؟ع؟ ما حَقُّ الْمُؤْمِنِ عَلَی اللّهِ؟ عرض کردم خدمت امام باقر؟ع؟ که حق مؤمن بر خدا چقدر است؟ فَصَرَفَ وَجْهَهُ فَسَأَلْتُهُ عَنْهُ ثَلاثاً حضرت روی خود را برگرداندند تا سه مرتبه پرسیدم فَقالَ مِنْ حَقِّ الْمُؤْمِنِ عَلَی اللّهِ اَنْ لَوْ قالَ لِتِلْکَ النَّخْلَةِ اَقْبِلی لَاَقْبَلَتْ فرمود از حق مؤمن بر خدا این است که اگر به آن درخت خرما بگوید بیا، بیاید قالَ عَبّادٌ فَنَظَرْتُ وَاللّهِ اِلَی النَّخْلَةِ الَّتی کانَتْ هُناکَ قَدْ تَحَرَّکَتْ مُقْبِلَةً فَاَشارَ اِلَیْها قَرّی فَلَمْاَعْنِکِ([47]) عبّاد میگوید به آن نخله نگاه میکردم، به خدا سوگند دیدم به طرف حضرت به حرکت در آمد. حضرت اشاره فرمودند به درخت که قرار بگیر، تو را قصد نکردم.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 72 *»
مجلس 5
(شب چهارشنبه 19 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r جسد و حیات
r جسد از آثار مشیّت است
r استخراج نفسانیّت از جسد اخروی
r حیات جسد و مسأله معاد
r ابدان محمّد و آلمحمّد؟عهم؟
r حدیثی از امام صادق؟ع؟
r اعرابی و سوسمار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 73 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در احکام اجساد بود. و عرض شد یکی از احکام و امور و شئون جسدها این است که قابل استخراج حیات میباشند؛ چه جسد دنیایی، چه جسد هورقلیایی و چه جسد اخروی. جسد برای زنده شدن و استخراج حیات از آن، قابلیّت دارد. علّتش هم این است که از آثار مشیّت است و مشیّت مبدأ حیات است. مشیّت حیاتش ذاتی است، ولی سایر اشیاء حیاتشان ظلّ حیات مشیّت است. و چون مخلوق به مشیّتند پس در آنها حیات وجود دارد، با این تفاوت که حیات در عالم اجسام بالقوّه میشود اما سایر مراتب حیاتشان بالفعل است. در جسد حیات بالقوّه میشود، و باید مکمّل تعلّق بگیرد و استخراج حیات و زندگی از این جسد کند.
و میدانيم زنده شدن جسد هورقلیایی و جسد اخروی هم به واسطه زنده شدن این جسد است. چون تا این جسد تعیّن پیدا نکند، آن جسدها تعیّنی ندارند. و این مطالب در جای خودش باید بحث بشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 74 *»
اجمالاً چون جسد از آثار مشیّت است، پس در او قابلیت حیات وجود دارد. وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ([48]) هر شیئی خدا را تسبیح میکند به حمد خدا، خدا را به وسیله حمد خدا تنزیه میکند، ولکن شما تسبیح ایشان را نمیفهمید. هر شیئی؛ وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه. نکره در سیاق نفی، مفید عموم است. وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ «شَیءٍ» نکره است و «اِنْ» حرف نفی است. وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ یعنی نیست چیزی مگر اینکه خدا را به حمدش تسبیح میکند، همه اشیاء، هرچه که بشود به آن شیء گفت اینچنین است.
از طرفی هم میدانیم شیئیّت هر شیئی به نفس آن شیء است، نفسی که به او به حسب خودش تعلّق گرفته است. هر شیئی به حسب خودش نفسانیّتی دارد که تحقّق و بقاء و شیئیّتش به آن نفس و به آن مقام نفسانیتش بستگی دارد. پس وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ هر شیئی و هرچه بشود به آن شیء گفت خدا را به حمد خدا تسبیح میکند. پس همینکه دارای مقام نفسانیّت شد و در او نفسانیّتی فراهم شد، به حسب خودش حیات برایش فراهم است. همینکه شیء شد به حسب خودش حیاتی دارد.
سخن در اجساد انسانها است. جسد انسان در این دنیا شیء است و چون شیء است برایش مقامی است که مقام نفسانیّت او نامیده میشود. و این جسد حیات پیدا میکند به واسطه تحقّق همان مقام نفسانیّت. و اینکه میگوییم در قیامت جسد به حدّی از لطافت میرسد که نفسانیّت آن استخراج میشود و به فعلیّت میآید، مقصود همین است. یعنی جسد همینطور تلطیف مییابد تا در قیامت جسد به حدّ نفسانیّت میرسد. نه اینکه قیامت نفسانی باشد و نه اینکه معاد نفسانی باشد، بلکه همه مراتب آنجا هستند. اما جسد آنقدر لطافت مییابد که نفسانیّت آن ظاهر میشود و بر آن حاکم میگردد. جسد صاحب نفس ناطقه میشود. و از این است که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 75 *»
در و دیوار بهشت با انسان سخن میگوید.
برای اینکه آخرت را به ما بفهمانند بعضی از فرمایشات فرمودهاند که ما روی آن فرمایشات فکر کنیم. از جمله حدیثی است که آن را بارها خواندهایم: اِنَّ حَلْقَةَ بابِ الْجَنَّةِ مِنْ یاقُوتَةٍ حَمْراءَ عَلی صَفائِحِ الذَّهَبِ فَاِذا دُقَّتِ الْحَلْقَةُ عَلَی الصَّفْحَةِ طَنَّتْ وَ قالَتْ یا عَلِیّ([49]) باب بهشت، درهای بهشت حلقههایی دارد که وقتی این حلقهها کوبیده میشود طنین میاندازد در همه بهشت، و همان حلقه در میگوید: یا علیّ. پس این حلقه که میگوید «یا علی» باید صاحب نفس ناطقه باشد، باید شعور داشته باشد، باید ادراک داشته باشد، حیات باید داشته باشد، ناطقه باید داشته باشد. و اینها همان مقام نفسانیّت جسد است که در جسد اخروی بالفعل است.
پس جسد برای زنده شدن قابلیّت دارد. و البته زنده شدن که میگوییم توجّه دارید نه اینکه روح در او باشد و به آن روح زنده باشد؛ مطلب خیلی دقیق است، دیگران این نکته را پینبردهاند. هر طایفهای از طوایف ایشان حکمائشان، عرفائشان، فلاسفهشان، مادّیّينشان و روحیّينشان، هرکدام هر موقع که درباره حیات و زندگی و زندهشدن یک جسم و جسد بحث میکنند، اگر دقت کنيد از حرفهايشان این مطلب استفاده میشود که بین حیات و بین جسد جدایی میاندازند. و زنده بودن جسد را به یک روح جداگانهای از جسد میدانند. آنوقت مینشینند و بحث میکنند که حالا این روح چیست؟ و این روح چطور به این جسدی که صد در صد مادی و عنصری است، و صد در صد دنیایی است، تعلّق گرفته است؟
این بحثها را پیش میکشند و از همین بحثهایشان خوب استفاده میشود که اینها نه معنای حیات را فهميدهاند و نه معنای اینکه جسد زنده میشود و حیات پیدا میکند را فهميدهاند. فکر میکنند تا میگوییم جسد زنده میشود، یعنی یک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 76 *»
روحی از عالم دیگری کاملاً مغایر با این جسد، در میان این جسد قرار میگیرد و این جسد به آن روح زنده میشود؛ این است که وحشت میکنند. مادیها میگویند ما هرچه میگردیم پیدایش نمیکنیم، این چیست که هرچه میگردیم پیدایش نمیکنیم؟ روحیها میگویند نه، آن موجود است دلیلش آثارش است. میبینید که آثارش هست و آثارش را که نمیتوانید انکار کنید. میبينيد آثارش هست و غیر از این هم هست، چرا؟ چون این تا به حال بود و اين روح در او نبود. چطور شد حال یکباره روح پیدا شد؟! پس غیر از این است. فوراً مادّی مچش را میگیرد که تو که میگویی کاملاً مغایر با همند و دو عالمند، او مجرّد است و این مادّی است، پس تعلّق و ارتباطشان با هم چگونه است؟
اینجا اوّلِ بحث میشود، نظرهای مختلف میدهند در مورد بیان کیفیّت ارتباط و تعلّق بین این دو حقیقتِ صد در صد متغایر با هم. بعد بیچارهوار میبینند هیچیک از جوابها قانعکننده نیست، میروند درِ خانه ملّاصدرا که او حرکت جوهریّه را عنوان کرده و با آن بیان، میگویند کیفیّتِ ارتباط حل میشود. چطور حل میشود؟ به اینکه این جسم و جسد در مراتب جوهری خود در تحرّک است، در حرکت است و بلکه عین حرکت است. مادّه طبیعی عین حرکت است نه اینکه در تحرّک است، بلکه اصلاً خودش حقیقت حرکت است. چون حقيقت حرکت است و اصلاً ذاتیّت او حرکت است، پس به حدّی میرسد که میشود روح و مجرّد!
این که مطلب را حل نکرد، همین جسد زنده است و از همین جسد آثار دارد بروز میکند، و تعلّق به همین جسد فراهم شده؛ اینکه حل مشکل نکرده است. ولی میگویند نه، مشکل حل شده. این قبلاً جسد بود و قبلاً طبیعی بود، اما حالا در یک مرتبهای از مراتب تجرّد قرار گرفته و روح شده است. شما دقّت میفرمایید که به اینطور حل مسأله نشد، کیفیّت ارتباط حل نشد.
البته نمیخواهیم در این قسمت بحث کنیم چون اجمالاً بحثش را داشتهایم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 77 *»
همین اندازه متذکّر هستید که همه این حرفها یک منشأ دارد، و آن اینکه اصلاً نفهميدهاند که وقتی که میگوییم این جسم زنده میشود و جسد زنده میشود یعنی چه؟ این را نفهميدهاند.
ما میگوییم خود این جسد حیاتی در قوّه آن است، بعد مکمّلی به این تعلّق میگیرد و از این، حیات را استخراج میکند. این تعبیر ما است. باز کسی نگوید که کیفیّت تعلّق چهطور است؟ و طبق حرف شما هم همان مشکل و بنبست باز فراهم میشود. ما میگوییم مقصودمان از این تعلّق این نیست که یک حقیقت کاملاً متغایر و صد در صد بیگانه با این جسم به او تعلّق بگیرد، بلکه ما میگوییم این جسد عبارت است از یک مجموعهای، یک مرکّبی که این مرکّب اگر تلطیف شد، و معنای تلطيف اين است که صافی بشود، و به حدّی برسد که در برابر آن حقیقت مافوق که قرار بگیرد، از خودِ این استخراج میشود آنچه در آنجا بالفعل است. آنچه در آن مرتبه بالفعل است از اینجا استخراج میشود. نه چیزی از آن بالا در این میآید، و نه تعلّق ذاتی و ارتباط ذاتی بین این و آن برقرار میشود. بلکه این آئینهای است، و آئینهوار در برابر آن حقیقت مافوق قرار دارد.
حالا آن حقیقت مافوق را ما اسمش را میگذاریم عالم مثال و مراتب مافوقی که در مثال قرار دارد و در مثال واقع است. دیگران میگویند روح، یا میگویند نفس، يا هرچه. آن مقام بالا که برای او کمالاتی بالفعل است، وقتیکه این آئینهِ جسد صافیشده و تلطیفیافته، در برابر آن مقام بالا قرار میگیرد، صورتی از خود این استخراج میشود. این صورتی که استخراج میشود، همین حیات مورد بحث است. و حیات که شد آثار حیات را همراه دارد که شعور است، ادراک است، احساس است، حرکت است و تنطّق است و سایر جهات. تمام اینها از همین حیاتی است که استخراج شد و اینها همه آثار حیاتی است که از این ماده و از این جسد دارد پیدا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 78 *»
میشود. ببینید چقدر مطلب حل است! دیگر اینجا چه مشکلی در پیش است؟!
آیا مسأله معاد به همین مطلب حل نمیشود؟ که اگر این آئینه را خراب کردند و این آئینه را شکستند، دیگر در اینجا چیزی دیده نمیشود. باز همین آئینه را دوباره قالبریزی کنند و بسازند و اینجا بگذارند، همان صورت استخراج میشود. ما همين را میگوييم. قیامت یعنی همین، معاد یعنی همین، برزخ هم یعنی همین. این ماده دنیایی یا بفرماييد این آئینه دنیایی با مرگ شکسته میشود. مرگ که آمد این آئینه دنیایی شکسته شد، آن تعلّق آن ارتباط و هرچه که از این استخراج شده بود از بین رفت، چون آئینه از بین رفت. همینکه این آئینه شکست و این آئینه رویین از بین رفت، آئینه زیرین موجود است. آئینه زیرین باز همان کمالات را نشان میدهد، همان حیات را نشان میدهد و اگر باز آن آئینه را بشکنند، آئینه زیرین دیگری است، که بگویید جسد آخرتی است. جسد آخرتی باز نشان میدهد.
حتی همین الآن آنبهآن آئینه دارد تحلیل میرود و آئینهای جایش گذاشته میشود. این دنیا همینطور است، آنبهآن دارد آئینهای میشکند و آئینهای جای آئينه قبلی گذارده میشود و همه آنهایی که استخراج شده بود، از آئینه بعدی تند و تند و پیدرپی استخراج میشود. بَلْ هُمْ فی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدیدٍ([50]) دائماً اینها در پوشش یک خلقت جدیدی هستند. وَ اللّهُ اَنْبَتَکُمْ مِنَ الارْضِ نَباتاً([51]) خدا ما را از روی این سرزمین عناصر آنبهآن دارد میرویاند، و ما مرتّب میروییم و منتشر میشویم. و پیدرپی در فضا پراکنده میشویم، باز دوباره میروییم. ما دائماً داریم میروییم.
وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الاولی فَلَولا تَذَکَّرُونَ([52]) چرا همین برنامه اینجا را که میبینید
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 79 *»
متذکّر نمیشوید؟! امر آخرت و نشأه آخرت هم همین است، غیر از این نیست. آئینهای را میشکنند، در اینجا دیگر خبری نیست. همین آئینه را تلطیفش میکنند و قالبریزیش مینمایند، باز همین آثار و حیاتی که از آن استخراج شده بود از این آئینه و از اين صورت استخراج میشود. درست مثل اینکه فرض کنید اگر یک دستگاه بسیار قوی باشد و آئینهای در برابر شما باشد؛ این دستگاه اينقدر قوی و پُرکار و فعّال است که به آنی و لحظهای این آئینه را بشکند و دوباره از همین، یک آئینه صافیتری بسازد. حالا همان عکسی که از شما در آن بود، همان هست. همان عکسی که در آن بوده هست، ولی جسد و این آئینه تغییر و تبدیل یافت، و لطیفتر شد. ولی شما همانی که بودید هستید. البته وقتیکه لطیفتر و صافیتر میشود، شما را بیشتر حکایت میکند. یعنی ظهور حیات در آن بیشتر و قویتر میشود، آثار حیات بیشتر و قویتر میشود. باز دوباره اگر همان دستگاه قویتر بشود و بتواند باز به آنی آئینه را بشکند و درهم بریزد و خورد کند و دوباره یک آئینه لطیفتر و صافیتری بسازد، آن آئینه باز هم شما را حکایت میکند، ولی حکایتش حکایت بیشتر و دقیقتر و زیادتر است.
پس انشاءالله متذکريد، خود همین جسد زنده میشود، و حیات از خود این استخراج میشود. و حیات از جنس خود این است و بلکه بگویید خود این است و غیر این نیست؛ اما مرتبه تلطیفیافته این است. از خود این استخراج شده است و آثارش هم همراهش هست. در آن آئینه دقیقتر، ظریفتر، صافیتر و قویتر، حیاتِ قویتری استخراج شده. حیات که قویتر است، شعور قویتر است، ادراک و احساس قویتر است، دید قویتر است، چیزی برای او حجاب نمیشود. پشت این دیوار را میبیند همانطور که جلوی این دیوار را میبیند. برای او گذشته و آینده يکی میشود، مثل حال میشود، چرا؟ چون دیدش قوی است. چون حیاتش قویشده، شعورش قوی شده است.
خداوند بدن اولیائش را در این دنیا برای ما آیه قیامت قرار داده است. ما که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 80 *»
الحمدللّه به مقام امامت و به فضائل محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ معتقد هستیم؛ ولی وقتی که این فضائل را با معرفت و با بررسی و دقّت بشنویم، میبینیم این بزرگواران اینگونه فضائلی که برایشان نقل شده و میشود، از این جهت است که اين آئینهشان در نهایت صفا و لطافت است و در نهایت نموداری و بیانکنندگی و نمایانگری است. و مرتبههای بالایشان بسیار قوی و کامل است در نهایت کمال، بلکه بینهایت در کمال است. يکچنين آئینههایی در برابر یکچنین شاخصهایی قرار گرفته، حیاتی که از همین جسد عنصری استخراج شده، ــ از خود این، نه غير اين ــ آن حیات در نهایت لطافت است. از اين جهت آثارش هم در نهایت کمال میباشد. آن شعور، شعوری است در نهایت کمال.
رُوِی عَنِ الْحَلَبی عَنِ الصّادِقِ؟ع؟؛ حدیث در خرائج و جرائح است، از حلبی نقل میکند و او از حضرت صادق صلواتاللّهعلیه، قالَ دَخَلَ النّاسُ عَلی اَبی؟ع؟ ایشان میفرمایند که عدّهای وارد شدند بر پدرم حضرت باقر صلواتاللّهعلیه قالُوا ما حَدُّ الاِمامِ؟ عرض کردند امام چیست؟ برای ما امام را تعریف کنید. یک تعریفی که به حسب ظاهر ما بتوانیم بشناسیم امام چه کسی است.
قالَ حَدُّهُ عَظیمٌ فرمودند حدّ امام خیلی بزرگ است، چه میپرسید شما؟! حدّ امام عظیم است، خیلی بزرگ است. بعد به اندازهای که مناسب حال آنها بود، امام؟ع؟ شروع کردند به فرمایش: اِذا دَخَلْتُمْ عَلَیْهِ فَوَقِّرُوهُ وَ عَظِّمُوهُ وَ آمِنُوا بِماجاءَ بِه مِنْ شَیءٍ وقتی که خدمت امام؟ع؟ میرسید امام را توقیر کنید، احترام کنید، امام را عظیم و بزرگ بشمرید و ایمان بیاورید به آنچه که او آورده؛ هرچه او آورده از جانب خدا و میفرماید ایمان بیاورید.
البته این دستور فرق نمیکند. در زمان مماتشان هم در مشاهد مشرفّه که وارد میشویم، فکر نکنیم که نعوذباللّه آمدهایم در مقابل یک ضریحی از نقره و طلا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 81 *»
ایستادهایم، در مقابل نقره و طلا نايستادهايم بلکه در مقابل ابدان و اجساد مطهرهای هستیم که به خود اجساد هم سلام عرض میکنیم اَلسَّلامُ عَلی اَرْواحِکُمْ وَ اَجْسادِکُمْ([53]) به خود جسدها هم داریم سلام میدهیم، علاوه بر روح مطهّرشان که در بهشت خودشان در عالم برزخ و آن جزایر خضراء که خواندیم قرار دارد، علاوه بر آنکه به ارواح مطهّرهشان سلام میدهیم به اجسادشان هم سلام میدهیم. وَ عَلی اَجْسادِکُمْ. و جسدشان، همان جسدی است که مورد بحث ما است که جسد هورقلیایی است. مانعی هم ندارد که خطاب به همین جسد عنصریشان که در قبرشان ممکن است بخواهند باقی بماند، باشد. اگر هم نخواهند باقی نگه دارند، متفرّقش هم که بسازند، درست است که عودش عود ممازجه است، اما باز اگر بخواهند در حال تفرّق هم حفظ میکنند. همان آب و همان خاک و همان هوا و هرچه برای ایشان بود، آن را حفظش میکنند. پس اگر به جسد عنصری هم سلام بدهیم درست است. وقتی که حضورشان میرسیدند به همین جسد عنصری هم سلام میدادند.
حیاتی که از این جسدها استخراج میشود حیاتی است در نهایت کمال، حیات امامت است. میفرماید: اِذا دَخَلْتُمْ عَلَیْهِ فَوَقِّرُوهُ توقير کنيد وَ عَظِّمُوهُ وَ آمِنُوا بِماجاءَ بِه مِنْ شَیءٍ وَ عَلَیْهِ اَنْیَهْدِیَکُمْ او هم عنایت میکند، خدا به عهده او گذارده است، او را آقا قرار داده، برای همینکه به شماها لطف کند و هدایتتان کند. یعنی وقتیکه بر امام وارد میشوید، شما وظیفه خودتان را انجام بدهید، امام هم مطابق وظیفهای که خدا برعهده او گذارده رفتار خواهد کرد، شما توقیر و تعظیم و ایمان داشته باشید، او هم کارش هدایت است، هدایت میکند، دلهای شما را نورانی میکند، ایمان را در دلهای شما قوی میکند، او کارش را انجام میدهد، و به وظیفه خودش عمل میکند به شرطی که از شما توقیر و تعظیم و ایمان را ببیند. اگر نه، یکطرفی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 82 *»
نیست که او هدایت را بیجهت و بیسبب انجام بدهد ؛ اینطور نیست.
وَ فیهِ خَصْلَةٌ اِذا دَخَلْتُمْ عَلَیْهِ لَمْیَقْدِرْ اَحَدٌ اَنْیَمْلَأَ عَیْنَهُ مِنْهُ اِجْلالاً وَ هَیْبَةً. امام یک نشانه ظاهری دارد؛ البته به شرط ایمان است، که وقتی یکی از شماها بر او وارد میشوید و خدمت او میرسید، نمیتوانید چشمهای خود را از نگاه کردن به او پُر کنید، از جهت اجلال و هیبتی که در او است.
جریان هشام بن عبدالملک ــ خدا لعنتش کند ــ و آمدن حضرت سجّاد؟ع؟ برای طواف و شعر فرزدق را شنیدهاید، که هشام ملعون وقتی آمد، از بس ازدحام جمعیّت بود نتوانست حجَر را استلام کند، دستش به حجرالاسود نرسید. بعد هم دید نمیتواند طواف بکند، ناچار شد رفت کناری ایستاد، اطرافیانش هم همراهش بودند. از جمله فرزدق هم که از شعراء بوده، آنجا ایستاده بود. یکباره دید یک شخصی آمد، شناخت که حضرت سجّاد؟ع؟ هستند، و دانست. حضرت آمدند، مردم همه راه باز کردند، حضرت تشریف آوردند به راحتی حجر را استلام فرمودند و آن را بوسیدند، بعد هم به راحتی طواف را شروع کردند. مردم همینطور راه باز میکردند و حضرت طواف میفرمودند. آن ملعون خیلی غضب کرد. یکی از همراهیانش پرسید این کیست که مردم اینطور احترامش میکنند؟ هشام گفت من نمیشناسمش. فرزدق گفت اجازه میدهی بگویم کیست؟ و بعد شروع کرد آن قصیده عجیب را خواندن «هذَا الَّذی تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْأَتَهُ» همینطور گفت و گفت، تا از جمله فضائلی که فرزدق در آن قصیده در وصف حضرت سجّاد؟ع؟ گفت این بود:
یُغْضیٖ حَیاءً وَ یُغْضیٰ مِنْ مَهابَتِه | فَلایُکَلَّمُ اِلّا حینَ یَبْتَسِمُ |
خود امام سجّاد صلواتاللّهعلیه از شدّت حیائی که دارند چشمهایشان همیشه پایین است، چشمها از شدّت حیاء پایین است. «وَ یُغْضیٰ مِنْ مَهابَتِه» امّا دیگران هم همگی چشمهایشان پایین افتاده است از مهابت امام؟ع؟، از اجلالی که آن بزرگوار در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 83 *»
دلها دارد «فَلایُکَلَّمُ اِلّا حینَ یَبْتَسِمُ»([54]) در حضور امام؟ع؟ کسی جرأت حرفزدن ندارد مگر وقتی که امام تبسّم میفرمایند. تا تبسّم میفرمایند مردم جرأت پیدا میکنند یک کلمه، دو کلمه سؤالی بکنند، حرفی بزنند. اما باز تا امام؟ع؟ قیافهشان جدّی میشود باز حرفها قطع میشود. «خنده زیر لبش پیک وصالم میداد» همینکه امام؟ع؟ لبخندی میزد، اجازه وصال و گفتگو و پرسش بود. «غمزهاش لیک همی داد امیدم برباد» اما باز که امام؟ع؟ جدّی میشدند و تبسّم نمیفرمودند دیگر باز سکوت بود.
در این حدیث هم درباره امام؟ع؟ این خصلت را میفرمایند که امام طوری است که وقتی که دیگران خدمت آن بزرگوار میرسند، نمیتوانند چشم خود را از دیدار امام پُر کنند، از جهت اجلال و هیبت آن بزرگوار. لِاَنَّ رَسُولَاللّهِ؟ص؟ کَذلِکَ کانَ چون رسولخدا؟ص؟ اینطور بودند وَ کَذلِکَ یَکُونُ الْاِمامُ امام هم همینطور است. این یک اثر ظاهری و نشانه ظاهری از امام است.
آن کسانی که در حضور امام بودند و این صحبتها را میشنیدند، پرسیدند فَیَعْرِفُ شیعَتَهُ؟ امام شیعه خود را میشناسد؟ قالَ نَعَمْ ساعَةَ یَراهُمْ فرمودند آری، امام همان موقعی که شیعیان را میبیند، میشناسد.
دقّت کنید. درباره ماها در حدیثی میفرماید اِنَّ الاَرْواحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ([55]) ماها که به هم میرسیم روحهایمان همدیگر را میشناسد، اگرچه خودمان همدیگر را نشناسیم ولی روحها میشناسند. عرض میکند آقا این سرّش چیست که گاهی به شخصی میرسیم و تا به حال هم او را ندیدهایم اما تا میبینیمش خیلی از او خوشمان میآید، او هم از ما خوشش میآید، با هم گرم میشویم، الفت میگیریم. اما بعضیها هستند که نه، وقتی که به هم میرسیم از اوّل دفعه ملاقات مثل اینکه از هم بدمان میآید، این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 84 *»
چطور میشود؟ سابقهای هم نداریم ولی از هم بدمان میآید، به اصطلاح هم را نمیگیریم. فرمودند که ارواح جنود مجنّده هستند. و البته بعضیها از این روایات خواستهاند تقدّم روح را بر بدن استفاده کنند، که قبل از خلقت اين بدن، روحها خلق شدهاند. ولی مراد از این روایات را نفهمیدهاند. طبق مکتب ما میفرمایند هیچوقت روحی قبل از بدن خلق نشده و هيچوقت بدنی قبل از روح خلق نشده، روح و بدن با هم خلق میشود. ولکن بدن در عالم خود، روح در عالم خود، نفس در عالم خود خلق میشوند. به این معنی که جمیع مراتب با یکدیگر تحقّق پیدا میکنند، همه در وجود مساوِقند. اما از نظر رتبه و ارزش، روح مقدّم است. وقتی میخواهند رتبه و ارزش روح را بگویند، میگویند روح مقدّم است. البته این مطلب، احتیاج به بحث دارد.
میفرمایند چون ارواح از نظر رتبه مقدّمند، و وقتی که از نظر رتبه مقدمند حاکم بر اینجا هستند و بر این رتبه حکومت دارند. از این جهت قبل از اینکه ایندو یکدیگر را بشناسند و با هم الفت بگیرند، آندو الفت گرفتهاند. شناسایی روحی، توافق فکری، توافق اعتقادی و یا تناسب اخلاقی، کار خودش را میکند. وقتی که اینها به هم میرسند روحها همدیگر را میگیرند. ولی اگر تناسب اخلاقی یا توافق اعتقادی و فکری در بین نباشد، انزجار حاصل میشود. روی حساب آن سلطهای که برای آن مرتبهِ مقدّمِ رتبی است و حاکم بر اینجا است، پس آثارش در اینجا پیدا میشود. میبینید که مرتّب به همدیگر اخم میکنند. دلشان میخواهد به هم نزدیک بشوند و با هم رفیق بشوند، ولی روحها نمیگذارند. همینطور بیجهت از هم جدا میشوند، شتابزده هستند که از هم خداحافظی کنند و بروند. ولی بهعکس وقتی که روحها هم را میگیرند، چون بر این حيث تسلّط دارند، اين را وادار میکنند به خندیدن و لبخند زدن، دست دراز کردن، مصافحه کردن و همینطور نزدیک شدن. آثارش اینطور معلوم است. آثار آن رتبه است که بر این رتبه حاکم میباشد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 85 *»
وقتی که ماها اینطور باشیم، آنوقت آیا میشود روح امام؟ع؟ از شیعیانش بیخبر باشد؟ پس در این فرمایش دقتی است، این عبارت که عرض میکنند فَیَعْرِفُ شیعَتَهُ؟ آیا شیعه خود را میشناسد؟ امام؟ع؟ فرمودند نَعَمْ ساعَةَ یَراهُمْ آری، همان لحظهای که میبیند میشناسد؛ این یعنی چه؟ من میخواهم بگویم که این فرمایش مربوط به حیات این بدن عنصری و شعور این بدن عنصری است. این بدن است که شیعهاش را میبیند و میشناسد، همین بدن عنصری میشناسد. وقتی که بدن هورقلیایی مؤمن در قبرش طوری باشد، که وقتی که یک بارِ گندم از کنار قبر او میگذرد، تعداد این گندمها را میداند،([56]) و همان بدن میداند. حال آیا بدن عنصری امام؟ع؟ ــ نه آن مراتب بالایش، همين بدن عنصریاش ــ شیعهاش را نمیشناسد؟! به اين معنی که اگر امام؟ع؟ همان لحظه از این بدنش کاملاً رفع ید بفرماید، مثل اینکه امام را بکشند و بميرد، و روحش یعنی مثال و مراتب بالا همه از این بدن عنصری صعود کند، ولی این بدن عنصری امام باشد؛ آیا غیر از این است که واللّه میبیند، واللّه حرف میزند، پدرش را هم میشناسد، مادرش را هم میشناسد، جایش را هم میداند کجاست. آیا غیر از این است؟ مگر بدن سیدالشهداء که روی زمین افتاده بود، با اینکه سر در بدن نداشت، با اینکه پاره پاره شده بود، آيا ساربان را نشناخت؟ آیا جمّال را نشناخت و ندانست که این کیست؟ سر مطهّرش در طول چهل منزل راه روی نیزه آیا نمیدید، نمیشناخت که چه کسی گریهاش گریه حزن است، دوست است و مینالد؟ و چه کسی خندهاش خنده بغض و عناد است، و دشمن است که میخندد؟ کدام شیعه جرأت دارد بگوید اینطور نیست؟ پس دقّت میفرمایید در این عبارت امام؟ع؟ که میفرماید نَعَمْ ساعَةَ یَراهُمْ آری، همان وقتی که آنها را میبیند میشناسد. یعنی تا روبهرو میشوند و این بدن چشمش میافتد میشناسد، همین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 86 *»
بدن میشناسد. اگر بگویید روحش ــ یعنی آن مراتب بالا ــ مراد است، که آن احتیاج به این بدن نداشت که با این چشم ببیند تا بشناسد.
قالُوا فَنَحْنُ لَکَ شیعَةٌ؟ آن عدهای که حضور پدرم آمده بودند، به حضرت باقر صلواتاللّهعلیه عرض کردند آقا ما شیعیان شما هستیم؟ قالَ نَعَمْ کُلُّکُمْ فرمودند آری همهتان شیعیان ما هستید. قالُوا اَخْبِرْنا بِعَلامَةِ ذلِکَ آقا ما دلمان باز هم مطمئن نیست، ما را مطمئن بسازید. قالَ اُخْبِرُکُمْ بِاَسْمائِکُمْ وَ اَسْماءِ آبائِکُمْ وَ قَبائِلِکُمْ آیا میخواهید بدانید که من خوب شما را شناختهام؟ اسم خودتان را بگویم، اسم پدرانتان را بگویم، اسم قبیلههایتان را بگویم؟ قالُوا اَخْبِرْنا عرض کردند بفرمایید، خبر بدهید. فَاَخْبَرَهُمْ به همهشان خبر دادند. اسم تو چیست، اسم پدرت چیست، اسم پدر پدرت چیست و همینطور از چه قبیلهای هستید، یکیک اینها را امام؟ع؟ فرمودند. قالُوا صَدَقْتَ همه گفتند راست میفرمایید.
قالَ وَ اُخْبِرُکُمْ عَمّا اَرَدْتُمْ اَنْ تَسْأَلُوا عَنْهُ میخواهید بگویم که آمدهايد و میخواهید از چه بپرسید؟ فی قَوْلِه تَعالی ظاهر حدیث اینطور است که سؤال شما درباره این آیه شریفه است که خدا میفرماید کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ([57]) میخواهید از این آیه سؤال کنید. ظاهر حديث اين است که سؤال شما درباره اين آيه شريفه است که خدا میفرماید کلمه طیّبه یعنی محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ و همینطور انبیاء، اولیاء، کاملان، اینها کلمه طیّبه خدا هستند. کلمات کونیّه طیّبه الهیّه هستند. کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ ایشان مثل درختهای طیّب و پاکیزه و پرمنفعت و پربار میباشند که اَصْلُها ثابِتٌ ریشه این درخت ثابت و پابرجا است وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ و شاخههایش در آسمان و بالا است که شما دست دراز میکنید و از میوههای این درختان استفاده میکنید. کلمههای طیّبه کونیّه الهیّه اصلشان ثابت است، از مشیّت الهیه سرچشمه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 87 *»
میگیرند، فروعش هم علوم طیّبه است، کمالات است، فضائل است که اهل حق بهرهمند میشوند. فرمودند میخواهید درباره این آیه سؤال کنید.
نَحْنُ نُعْطی شیعَتَنا مَنْ نَشاءُ مِنْ عِلْمِنا ما هستیم آن کلمههای طیّبه که مانند درختهای طیّبه است که ریشههای آنها ثابت است وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ تُؤْتی اُکُلَها کُلَّ حینٍ بِاِذْنِ رَبِّها([58]) در هر آن، میوههای آن میرسد و از آن استفاده میکنند. فرمودند ما هستیم که عطا میکنیم و بخشش میکنیم، عنایت میکنیم به شیعیان خودمان. البته هرکس را که بخواهیم. مَنْ نَشاءُ. از این تعبیر میفهمیم که ماها همینقدر که بگوییم دوست هستیم، و ادّعا کنیم که شیعه و تابع هستیم و دوستدار و محبّیم، به اینها نمیشود، فَارضَنی لَهُم([59]) بلکه ایشان هم باید ما را بخواهند. صداقتِ در محبّت، صداقت در دوستی خودشان و دوستی دوستانشان را در ما ببینند. انسان به آن بزرگواران تقرّب بجوید به هر طوری که میسّر است. اینها علامت صدق در دوستی است. فرمودند ما عطا میکنیم شیعیان خودمان را مَنْ نَشاءُ هرکس را که بخواهیم مِنْ عِلْمِنا از علم خودمان بهرهمند میسازیم.
ثُّمَّ قالَ بعد امام فرمودند یُقْنِعُکُمْ؟ اینهایی که گفتم شما را قانع کرد؟ امام را شناختید یعنی چه؟ شما پرسیدید که حدّ امام چیست، امام را به چه چیزی میشود شناخت، حالا ببینید این آثار امامت است که شما دیدید، آیا شما را قانع کرد؟ قالُوا فی دُونِ هذا نَقْنَعُ([60]) عرض کردند از این کمتر هم ما را بس بود، الحمدللّه ربّ العالمین.
امیدواریم که ما همه این امور را تصدیق کنیم و از کسانی باشیم که به جمیع
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 88 *»
مقامات و فضائل محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ آنچه را که شنیدهایم و آنچه را که نشنیدهایم، آنچه را که دانستهایم و آنچه را که ندانستهایم، آنچه را که به ما فرمودهاند و آنچه را که از ما پوشانیدهاند و مصلحت نبوده اظهار بفرمایند، اقرار داشته باشیم؛ و خیلی بوده آنهایی که ظاهر نساختهاند. فرمود که نرسیده به شما از فضائل ما مگر الف غیرمعطوفه یعنی الف نیمهتمام.([61]) امیدواریم از کسانی باشیم که جمیع فضائل ایشان را آنچه که به ما رسیده و آنچه که به ما نرسیده است، آنچه که فرمودهاند و آنچه که نفرمودهاند تصدیق کنیم و انشاءالله اهلیّت داشته باشیم برای اینکه زیاد بفرمایند.
پس اگر انسان این امور را تصدیق کند و معتقد باشد، میفهمد که جسد اینطوری است که حیات از جسد استخراج میشود. و اگر قوی باشد حیات برای او میماند، اگرچه مثال و مراتب دیگر از آن جسد صعود کند. ابدان ائمّه؟عهم؟ اینگونه است. با اینکه به مشایخ ما تهمت میزنند که ایشان معتقدند که امام حسین؟ع؟ کشته نشده است نعوذباللّه. خدا لعنت کند آن کسی را که میگوید حسین کشته نشد، تمام معصومین سیزدهگانه ما را کشتند، شهید کردند و واقعاً مسموم شدند و واقعاً شهید شدند، و واقعاً ملکالموت مخصوص خودشان مثال و مراتب بالاتر از بدن مبارکشان را قبض کرد، و واقعاً در بهشت برزخِ خودشان قرار گرفتند، و در نعمتهای الهیه بهسرمیبرند. باوجود این میگوییم ــ بدن هورقلیايیشان که جای خود دارد ــ حتّی برای همین بدن عنصریشان هم حیات کاملِ فوقالکمال تحقّق پیدا کرده است. و همینطور شعور و همينطور ادراک. يا اينکه سخن بگویند، هیچ مانعی ندارد.
ما الحمدلله به اعجاز اعتقاد داریم و میگوییم رسولاللّه سنگریزه را کف دست خود گذاردند و به فضل کمال و حیات و شعور خود، شعور و حیات او را به حدّی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 89 *»
رسانیدند که دیگران دیدند و شنیدند که گفت: اشهد ان لاالهالّااللّه اشهد انّ محمّداً رسولاللّه؟ص؟.([62]) و همچنین آن حدیث سوسمار را که همه میدانیم و معتقديم که آن سوسمار در مقابل رسولاللّه؟ص؟ ایستاد و فضائل رسولاللّه را ذکر کرد. ما که نعوذبالله نمیگوییم سحر است. روایتش صددرصد صحيح است، سنّی و شیعه به حدّ تواتر نقل کردهاند. دیگر اگر کسی در این امور شک کند باید به او بگوییم که تو در وجود خودت هم باید شک بکنی، اصلاً داخل آدم نيستی که با تو حرف بزنند. این نقل که صددرصد صحیح و مسلَّم است، و از طرفی شخص مسلمان و معتقد، ایمان دارد و نمیگوید سحر و جادوگری بود، میگوید اعجاز بود. و معنی اعجاز این است که رسولاللّه با یک اسبابی این کار را کردند، که اگر بشر تا خدا خداست عمر کند و استکشاف و اختراع کند، نمیتواند راه بیابد به آن اسبابی که رسولاللّه از آن اسباب استفاده کردند و آن سوسمار را به حدّی از کمال و حیات و شعور و ادراک رسانیدند که توانست سخن بگوید، و فضائل آن بزرگوار را به زبان شعر بیان کند.
چون کار عرب آن زمان شعر بود، هنرشان این بود که بتوانند یک حادثهای را به شعر دربیاورند، به بهترین وزن و قافیه، و بهترین کلمات مأنوسه آن زمان، با فصاحت و بلاغت. چون در آن زمان شعر گفتن معمول بوده. یک حادثه و یک منظرهای را در کمال فصاحت و بلاغت به نظم درآوردن هنر بوده. چون اینطور بوده، آن سوسمار در برابر حضرت ایستاد، دیگران هم ایستاده بودند و گوش میدادند، به زبان فصیح عربی و در کمال بلاغت، شعری سرود که امرؤالقیس باید بيايد از او شعر گفتن را یاد بگیرد. امرؤالقیس بگوید این سوسمار عجب شعری گفته! و اگر بنا است اشعار را به جهت فصاحت و بلاغت به کعبه آویزان کنند، شعر این سوسمار را هم باید ببرند به کعبه آویزان کنند. این سوسمار از زبان قومی که در میان آنها زندگی میکرد شروع کرد به خواندن آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 90 *»
اشعار. این اعجاز، استخراج حيات از خود آن حیوان است. حيات این سوسمار قوی شد، به طوری که حیات انسانی از او استخراج شد، و حیات و ادراکش به حدّ حیات و ادراک انسانی رسید. از اين جهت به زبان عربی فصیح حرف زد، و گفت:
اَلا یا رَسُولَاللّهِ اِنَّکَ صادِقٌ | فَبُورِکْتَ مَهْدِیّاً وَ بُورِکْتَ هادِیاً | |
شَرَعْتَ لَنا دینَ الْحَنیفیّةِ بَعْدَما | عَبَدْنا کَأَمْثالِ الْحَمیرِ الطَّواغِیا | |
فَیاخَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ یا خَیْرَ مُرْسَلٍ | اِلَی الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ لَبَّیْکَ داعِیاً | |
وَ نَحْنُ اُناسٌ مِنْ سَلیمٍ وَ اِنَّنا | اَتَیْناکَ نَرْجُو اَنْنَنالَ الْعَوالِیا | |
اَتَیْتَ بِبُرْهانٍ مِنَ اللّهِ واضِحٍ | فَاَصْبَحْتَ فینا صادِقَ الْقَوْلِزاکِیاً | |
فَبُورِکْتَ فِی الْاَحْوالِ حَیّاً وَ مَیِّتاً | وَ بُورِکْتَ مَوْلُوداً وَ بُورِکْتَ ناشِیاً([63]) |
یعنی: ای پیغمبر خدا، همانا تو راستگو هستی پس هدایتشونده و هدایتکننده و با برکت گردیدی. برای ما دین پاک و خالص الهی را نهادی، بعد از آنی که ما به مانند الاغهای بیخرد، افراد سرکشی را پرستیدیم. پس ای بهترین دعوتشدگان و ای بهترین فرستادهشدگان به سوی جن و انس برای دعوتگری، تو را لبّیک میگوییم. ما مردمانی از قبیله سلیم میباشیم که به امید دستیافتن به مقامهای عالی خدمت شما رسیدهایم. برای ما برهان آشکارا از جانب خدا آوردی. و در میان ما، راستگفتار و پاکیزه بودی. پس در تمام حالات ــ زنده و مرده ــ مبارک هستی، و در حین ولادت و به هنگام رشد بابرکت میباشی.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 91 *»
مجلس 6
(شب پنجشنبه 20 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)
r جسد و حیات
r معنای «حکیم»
r حیات و جسد دنیوی
r آیاتی از قرآن
r سخنی از پاستور
r نظریّه «مونادیسم»
r لطافت جسد و تعلّق مراتب بالا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 92 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در حالات و امور متعلّقه به اجساد است، که بدانیم اجساد در چه حالاتی واقع میشوند و برای آنها چه آثاری است. از جمله حالات جسدها این است که استعداد و قابلیّت برای زنده شدن دارند.
این از مسائل خیلی مهم است، مسأله حیات یافتن و زنده شدن یک موجودِ به اصطلاح غیر زنده. و چون زمینه بحث ما نیست و یک مقداری هم قبلاً در موقعیتهای مناسب در این مورد بحث کردهایم، پس به طور مستقل و مفصل وارد بحث حیات نمیشویم. فقط همین مقدار که تذکّر داده بشود و حالات جسد را بدانیم، به این بحث اشاره میکنیم .
جسد ــ چه جسد دنیایی، چه جسد برزخی و چه جسد آخرتی ــ استعداد و قابلیّت برای زنده شدن دارد. نه اینکه روحی جداگانه به آن تعلّق بگیرد و زنده شود، آن یک بحث دیگری است. که روحی ــ یعنی مرتبه بالاتری ــ به آن تعلّق بگیرد و آثار خود را از آن جسد ظاهر سازد. این یک مطلب جداگانهای است. بحثی که اینجا داریم این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 93 *»
است که خود جسد این قابلیّت و صلاحیّت را دارد که اگر اسباب و عواملی به آن تعلّق گرفت و جسد در جریان اسباب و عواملی واقع شد، و حیات در او پیدا شد، او خودش مبدّل میشود به یک موجود زنده، و حیات از خود او استخراج میشود.
این خیلی مسأله مهمی است و دربارهاش صحبتهای زیادی شده است، و بسیار اختلاف کردهاند و حرفها زدهاند، ولی ما به برکت آیات قرآن و روایات وارده از معصومین؟عهم؟ و به برکت فرمایشات بزرگانمان که شرح و توضیح و تفسیر همین آیات و روایات است، به راحتی مطلب را میپذیریم. و ــ اگر تعبیرم صحیح باشد ــ ما هم دید اینطوری پیدا میکنیم. وگرنه تا کسی خودش حکمت را نیاموزد و نداند و حکیم نشود، نمیتواند بگوید من دید دارم و نظر من و طرز تفکّر من این است. اینها حرفهای توخالی است. تا شخص خودش حکیم نشود صحیح نیست که بگوید من دید دارم و نظر من در حکمت این است. همانطور که در فقه، تا شخصی فقیه نشود اگرچه تمام مسائل فقه را بداند، تمام مسائل اصول فقه را هم بداند، اختلافات را هم بداند، نقل اختلافات را هم به خوبی بیان کند، ولی تا خودش به تعبیر فقهاء، آن قوّه قدسیّه را نداشته باشد که مراد خدا را از آیات قرآن و مراد امام؟ع؟ را از روایات مختلف بفهمد، نمیشود به او فقیه گفت. به همان معنای اصطلاحیش که یعنی در فقه صاحبنظر باشد. حکمت هم همینطور است، ممکن است یک کسی تمام مسائل حکمت را بداند، مبانی حکمت و مکتبهای مختلف را در حکمت بشناسد، ولی تا خودش حکیم نشود، یعنی برداشت و دید نداشته باشد، نمیتواند بگوید من حکیم هستم.
و از طرفی هم میدانیم که دید واقعی و حقیقی در مقابل دید خیالی، مال کسانی است که واقف به نقطه علمند و اینها بزرگان دینند، کاملان شیعه هستند. حکیم به معنای حقیقیش شأن ایشان است. حالا اگر یک کسی اصطلاحات حکمت را دانست یا نظرات مختلف را دانست، و حتی اگر توانست مثلاً بین این مکتب و آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 94 *»
مکتب قضاوت کند و این را بر آن ترجیح بدهد، نمیشود گفت این شخص حکیم است و دید جهانی دارد و جهانشناس و انسانشناس است. اینها همه تعارفات توخالی و خشک است.
مثل اینکه برای بعضی از اشخاص اسم میگذارند مثلاً استاد جامعه شناسی، استاد انسان شناسی، استاد اسلام شناسی. با اینکه سرش نمیشود اسلام چیست، اسمش میشود استاد اسلام شناسی؛ اینها تعارفات است. مثل حجّةالاسلام، آیةاللّه و از این قبیل القاب که همهاش تعارف است، هیچ کدامش واقعیّت ندارد. حجّة الاسلام محمّد و آلمحمّد علیهمالسلامند، اینها حجّت اسلامند. آیات خدا آنهایی هستند که خدا را برای ما حکایت کنند، انوار خدا را برای ما بازگو کنند به طوری که مَنْ عَرَفَهُمْ فَقَدْ عَرَفَاللّه([64]) آیات استثنائی و امتیازی اینها هستند، وگرنه اگر بنا باشد به معنای آیات اثبات بگیریم، من هم آیةاللّه هستم، شپش هم آیةاللّه است، مگس هم آیةاللّه است، خر هم آیةاللّه است؛ در صورتی که به معنای آیات اثبات بگیریم. اما اگر آیات تعریف و تعرّف مراد باشد، محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ آیاتاللّه هستند. امیرالمؤمنین؟ع؟ فرمودند اَیّ آیَةٍ لله اعظم مِنّی. ما لِله عَزَّ وَ جَلَّ آیَةٌ هِی اَکْبَرُ مِنّی([65]) در زیاراتشان میخوانیم که آیه کبری ایشانند.([66]) و بعد از ایشان انبیاء آیات تعریف هستند و بعد هم بزرگان دینند، که هرکس ایشان را شناخت خدا را شناخته است. اگر بناست که آیةاللّه به عنوان امتیاز باشد، اینطوری است و ایشان هستند، نه غیرشان.
خلاصه، حکیم آن است که واقعاً دید داشته باشد، واقعاً جهانشناس باشد، واقعاً حقیقت اشیاء را بداند و بتواند همه جهان را تفسیر کند و همه اجزای جهان را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 95 *»
تحلیل نماید و در یک مورد خطا نکند. نه اینکه تناقض بگوید، اگر تناقض گفت معلوم است که این به حقیقت راه نبرده است. یکجا یکطور نظر بدهد و در بحث دیگر اصلاً یادش برود در آن بحث چه گفته است، ملّاصدرا نوعاً به این گرفتاریها مبتلاست. به همین جهت تناقضهایی در کلامش وجود دارد. بعضی جاها مبانیی ذکر میکند و روی همان تقلیدی که از عرفاء و فلاسفه گذشته دارد نتایجی را هم میگیرد، بعضی جاها کاملاً برخلاف آنها حرف میزند، مطابق آیات و روایات یک مطلبی را بیان میکند. از این جهت شیخمرحوم در بعضی جاها میفرمایند اینجا طبق فطرت اوّلیه الهیّه حرف زده است که مطلب درستی را بیان میکند. جای دیگری که خلاف همین را میگوید میفرمایند اینجا طبق تطبّعش حرف زده است که مثلاً از فلاسفه و یا عرفاء رنگ گرفته، و طبق آن رنگ حرف میزند؛ آنوقت تناقضگویی میشود.
حکیم آن کسی است که حقیقت اشیاء را ببیند و واقف به نقطه علم باشد و یک مطلب را که بیان میکند، همان مطلب را در جمیع طبقات خلقت و همه اجزای هستی بتواند پیاده کند، بدون اینکه به تناقضی یا به تخالفی فکری و مبنایی برخورد کند.
در هر صورت؛ ما اگر صحیح باشد که مثلاً دیدی بخواهیم داشته باشیم، دیدمان دید تَبَعی است، تقلید است، ولی تقلید درست؛ و همین بصیرت است. کسی نگوید من میخواهم خودم چیز بفهمم و تقلید نمیخواهم بکنم، چون به او میگوییم شما دارای آن ظرفیّت و استعداد نیستید. به تعبیر دیگر که ما در مکتبمان داریم، و بحمداللّه خیلی راحتیم، نام این بیظرفیّتی را رتبه نقصان میگذاریم. کسی که در رتبه نقصان واقع است دید عمیق جهانی ندارد و نمیتواند هستی را بشناسد. چون واقعاً واقف بر نقطه علم نشده. این وظیفهاش تقلید است و اینکه در اثر تبعیّت،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 96 *»
بصیرت پیدا کند. اگر صحیح باشد این تعبیر که ما هم دیدی داشته باشیم، بحمداللّه دید ما دید بصیرت و تقلید و تبعیّت از حکمای الهی است، واقفین به نقطه علم و صاحبان نوری که خدا آن نور را در دل هرکسی قرار نمیدهد. اَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّهُ فی قَلْبِ مَنْ یُحِبُّ([67]) خدا ایشان را دوست داشته است، چون ایشان خدا را دوست داشتهاند نه غیر خدا را، آنگاه خدا هم این دلها را واقف بر اسرار هستی ساخته است و متوجّه نقطه علم شدهاند و توانستهاند هستی را برای ما تفسیر کنند.
آن اندازه که ما راه میبریم این است که جسد مرکّب از عناصر است ــ خواه عناصر دنیایی، خواه عناصر هورقلیایی، خواه عناصر اخروی ــ و این جسد که مرکّب از این عناصر است، در استعداد و قابلیّت آن، حیات وجود دارد. به این معنا که اگر اسباب و عواملی به این جسد تعلّق بگیرد، از خود همین، حیات را استخراج میکند. و این است مقصود از حیاتی که برای اجساد بحث میکنیم. و همچنین اين حیاتی که در روی این زمین ما مشاهده میکنیم، این را هم به همینطور تفسیر میکنیم که از این جرم و مرکّبات از این عناصر فراهم شده که میبینیم اسمش را نبات میگذاریم، اسمش را حیوان میگذاریم، اسمش را حتّی انسان میگذاریم. تمام این حیاتی که از این جرم و جسد انسانی یا جسد حیوانی یا جسد نباتی استخراج شده، یک حیاتی است که از خود این جسد است نه اینکه از خارج باشد و بیگانه و مغایر با این جسد باشد. تا بعداً بحث کنیم که چطور در یکچنین موجود غیرزنده حیات پیدا شد؟ و چطور بین یک موجود مجرّد ــ به قول اینها ــ و یک موجود مادّی رابطه برقرار شد؟
ما با الهامگرفتن از قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ و تفسیر بزرگانمان میگوییم هر مرکّب از عناصری ــ چه دنیایی باشد که میشود جسد دنیایی، چه برزخی باشد که میشود جسد برزخی و چه آخرتی باشد که میشود جسد آخرتی ــ حیات در او هست،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 97 *»
ولکن ممکن است بالقوّه باشد که برای استخراج و بالفعلشدن، عوامل و اسباب لازم است. این عوامل، طرز ترکیب همین جسد است. وقتی که اجزاء این جسد طوری ترکیب شد که توانست در برابر اسباب و عوامل منفعل شود، حیات از آن استخراج میشود. اگر ترکیب، ترکیب قوی باشد زود متلاشی نمیگردد و این حیات هم دوام پیدا میکند. مانند حیات جسد برزخی که او هم متأثّر از اسباب و عوامل است که حیات از آن استخراج شده است، مثل همین بدن عنصری. این بدن عنصری ما طوری است که تا عوامل و اسباب در این بدن مؤثّر است و این بدن متأثّر از اسباب و عوامل است، حیات از این استخراج میشود، و آثار حیاتی از همین بدن بروز میکند.
بارها به عنوان نمونه گفتهایم این احساس درد که خیلی واضح است، انسان خوب میفهمد، وقتی که کارد به دست میخورد احساس درد میکند. این چیست که احساس درد میکند؟ روح اعلا ــ که به اصطلاح مثال و مراتب بالاست ــ آن که تحت تأثیر کارد قرار نمیگیرد که احساس درد کند، آن معنا ندارد احساس درد کند. روح ممکن است احساس بکند که این احساس درد کرد، ولی احساس درد مال همین جسد دنیایی است.
بعد، ترکیبِ شدیدتر و قویتر، ترکیب هورقلیایی است. و به همین جهت حیاتی که در غیب آن بدن است وقتی که استخراج میشود، آن حیات دوام دارد، آن حیات از آن گرفته نمیشود. و چون حیاتی است که از ترکیب شدیدتری فراهم شده، این است که مرتّب استمداد میکند. مثل اینکه الآن تا این بدن ما زنده است مرتّب استمداد میکند. یعنی غذا میخواهد، آب میخواهد، هوا میخواهد. هرچه که لازم دارد پیدرپی استمداد میکند، و مرتّب به او داده میشود. هرچه استمداد کند به او داده میشود، و درنتیجه باقی است. آن بدن هورقلیایی هم همینطور است که مدام استمداد میکند و مرتّب امداد میشود. از آن امداد تعبیر میآورند به اینکه قبرش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 98 *»
روضهای است از روضههای بهشت یا حفرهای است از حفرههای آتش. امداد به او میشود و آن هم استمداد میکند، پس حیات برای او باقی است، زنده است، زندگیش هم قویتر از این زندگی است. و همینطور در آخرت ترکیب شدیدتر میشود، حیات شدیدتر میگردد، استمداد بیشتر میشود و امداد بیشتر میگردد، و بحمداللّه این مسائل روشن است.
در قرآن با توجّه به آیاتی این مطلب خوب واضح میشود که خود جسد زنده است. خود جسد زنده میشود و خود جسد حیات دارد. امّا این مطلب غیر از آن است که گفتیم روح ــ یعنی از مثال به بالا ــ به بدن تعلّق میگیرد و آثار خودش را از آن اظهار میکند. و کیفیّت تعلّقش را هم اینگونه بیان کردیم که این جسد تلطیف پیدا میکند و آئینهوار در مقابل آن مقامات قرار میگیرد، که از آنها عکسی در اینجا میافتد و یا شبحی از خود همین استخراج میشود، و آن شبح و مثال مشغول فعّالیت میشود؛ آنها بحثهایش گذشته است و آن حیاتها و زندگیها یک بحث دیگری است. آنجا میگویند این جسد به روح غیبی و به روح عالی و به مرتبه سماوی زنده شد.
و همینطور در قبر که سؤال میشود، خداوند دستور میدهد به روحی که قبض شده بود که برگردد و تا سینه در بدن هورقلیایی قرار بگیرد و سؤالها و جوابها از همان بدن هورقلیایی انجام میشود.([68]) یعنی در واقع سؤال از مثال و مراتب بالا در بدن هورقلیایی انجام میشود، و بعد از سؤالها و جوابها دوباره عود میکند به همان بهشت یا جهنّم برزخ، و بدن هورقلیایی هم در قبر میماند متنعّم یا معذّب. یعنی حیات دارد، حیاتش از آن گرفته نمیشود، حیاتش برایش هست، چون ترکیبش قوی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 99 *»
است. منتهی ترکیبش چون یکطوری است که اعراض مخلوطش است، تا وقت نفخه صعق آن ترکیب هست. اما آنجا دیگر ترکیب خود را نمیتواند حفظ کند، متلاشی میشود و موت همگانی دست میدهد که بحث دیگری است.
و همینطور در آخرت هم که خدا خلق را احیاء میکند، معنایش همین است که حیات که برای این بدن پیدا شد و از خود بدن آخرتی که استخراج حیات اخروی شد، آنوقت برای تعلّقگرفتن مثال و مراتب بالاتر قابلیّت پیدا میکند. و سپس آن مراتب شروع میکنند افعال خودشان را از آن بدن ظاهر سازند.
آیاتی در قرآن است که اگر در آنها دقّت کنیم میبینیم که حیات خود جسد مورد بحث است. ازجمله اَوَلَمْیَرَ الانسانُ اَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاِذا هُوَ خَصیمٌ مُبینٌ([69]) آیا انسان نمیبیند و دقّت نمیکند که ما او را از نطفهای خلقت کردهایم، بعد خود همان انسان از دوران نطفه، خصیم مبین شد. یعنی اهل نطق، اهل مجادله، اهل فکر، اهل شعور، اهل ادراک و سخن گردید. مُبین اینجا یعنی صاحب بیان و صاحب نطق.
وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِی خَلْقَهُ حالا همین انسان میآید و برای ما یک مثل میزند، از این خلقت فراموش کرد که ما از همین جسد و از همین ــ به اصطلاح ــ جرم مرده او را خلقت کردیم. حالا این آمده است برای ما مثال میزند وَ نَسِی خَلْقَهُ خلقتش را فراموش کرده است.
قالَ مَنْ یُحْیِی الْعِظامَ وَ هِی رَمیمٌ([70]) ابیّ بن خلف آمد و یک استخوان مردهای را از دیوار برداشت و آن استخوان پوسیده را کف دستش مالید تا نرم شد، گفت حالا این میخواهد زنده شود؟ این میخواهد حیات پیدا کند؟!([71]) دقّت میکنید که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 100 *»
اعتراض مربوط به چه مسألهای است؟ خود سؤال و اعتراض این شخص مربوط به چیست؟ مربوط به همین جسد است. میگوید آیا این زنده میشود؟ نه اینکه یک روح دیگر غیر از این، به این تعلّق بگیرد و به آن روح زنده شود. اصلاً این حرف معنا ندارد مگر اینکه این جسد لطیف شود. و معنای لطافت این، همین زندهبودنی است که ما میگوییم، یک عنوان علمی و یک اصطلاح علمی میشود. این جسد که به طوری لطیف شود که بتواند آئینه بشود و در برابر یک شاخص قرار بگیرد، و آئینهای باشد که آن شاخص بتواند از اینجا مثال خودش را استخراج بکند و همه کارهای خودش را با این مثال در این ظرف و زمینه اظهار کند و ظاهر نماید؛ همین ترکیب لطیف را زندهشدن میگویند.
پس اعتراض به این است که آیا این استخوان پوسیده زنده میشود؟ مَنْ یُحْیِی الْعِظامَ وَ هِیَ رَمیمٌ تا اینجا اعتراض، بعد میفرماید قُلْ یُحْییهَا الَّذی اَنْشَأَها اَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلیمٌ([72]) بگو زنده میکند آن را آنکسی که او را اوّل مرتبه انشاء کرد. تو که قبول داری که این استخوان ابتداءاً زنده بود ولی حالا به قول تو مرده است، همین را خدا زنده میکند، امّا چون زندگی برای جای دیگر است باید ترکیب مناسب آنجا باشد و حیاتی هم که استخراج میشود از این، مناسبِ آنجا باشد. فرقش این است وگرنه هیچ فرقی ندارد. همانطور که اینجا جسد است آنجا هم جسد است، همانطور که اینجا مرکّب از عناصری است آنجا هم مرکّب از عناصری است. تفاوت در کیفیّت ترکیب و وجود حیاتی مناسب با هر خانهای و محلّی است. اینجا مرکّب از این عناصر است، حیاتش مناسب با اینجاست، ترکیبش هم مناسب با اینجاست. در سرزمین عالم برزخ که جای دیگر و محلّ دیگری است عناصرش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 101 *»
لطیفتر از این عناصر است. پس مرکّب از آن هم لطیفتر است، چون لطیفتر است حیات قویتری دارد. آخرت هم همینطور است، تفاوت در ترکیب و آن حیاتی است که از این مرکّب استخراج میشود.
اَلَّذی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ ناراً فَاِذا اَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ([73]) خداوند برای استخراج حیات از جسد و اینکه خود جسد، حیات مستقلّ پیدا میکند مثال میفرماید اَلَّذی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ ناراً یک درخت وقتی که سرسبز است آب در این درخت هست، با اینکه آب در این درخت هست اما خدا از همین درخت سرسبز، آتش میافروزد، آتش ظاهر میسازد. بخصوص دو درخت هست که میگویند با اینکه سرسبز است اگر دو شاخه از آنها به هم اصطکاک پیدا کند آتش میگیرد. یا اینکه دراثر سوزانیدن، آهسته آهسته به شعله آتش تبدیل بشود.
در هر صورت؛ این درخت یا چوب را شما ببینید، خدا از این آتش استخراج میکند. برای شما از شجر اخضر، نار قرار داده است، که شما از این شجر آتش فراهم میکنید. این یک نمونه است، یعنی حیات در این جسد و در این جرمِ عنصری مانند همان آتش است. همان آتش مَثَل حیات است. آتش که در جسد این درخت است و از آن استخراج میشود، نمونه است برای حیات در جرم جسد. چطور آتش از خود آن استخراج میشود، از جای دیگری که نمیآید و چیز دیگری بیگانه با خود این جرم نیست. یک ترکیبی است که در اثر اصطکاک مثلاً یا قرارگرفتن در آتش، آتش از او خارج میشود. آتش از این خارج میشود با اینکه آتش غیر از این نیست، بیگانه با این نیست، از خود این است و از جای دیگری نیست.
اگر بفرمایید اینکه میفرمایند آتش غیبی غیر از این است چیست؟ میگویم همه سخن همین است، سرّ مطلب همین است که تا این دود نشود و آئینه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 102 *»
آتشنمای غیبی نگردد، رخساره آتش غیبی از اینجا خارج نمیشود و آثار آتش از اینجا بروز نمیکند؛ همین حرفی است که ما میگوییم. این جسد باید یک حیاتی پیدا کند، یعنی یک تلطیفی برایش فراهم بشود که بتواند آئینهوار در برابر مثال و مراتب بالا واقع بشود، و استخراج شبحِ مرتبه مثال که حامل جمیع مراتب است از آن بشود. و تمام آثار مثال و جمیع مراتبی که حامل است، از این شبحِ استخراجشده از اینجا ظاهر بشود.
پس در این فرمایش، خداوند مطلب را بیان کرده است. و جهانبینی مشایخ ما+ بر همین است که فرض کنید این عالم ظاهر را یک جرم حساب بکنیم، یک بدن یا یک درخت حساب بکنیم. آتش الآن در جرم این درخت مشغول فعّالیّت است. تمام آثار حیاتی که دیده میشود به واسطه آتشی است که در جرم این عالم قرار گرفته است، و وجود دارد. تمام آثار حیاتی و هرچه از آثار حیاتی که دیده میشود، از همان آتش سرچشمه گرفته است. و آن نمونهای است برای اینکه وقتی که ما میگوییم این جسد زنده میشود، یعنی آن آتش در آن درگیر میشود، آنقدر لطیف میگردد که آن آتش یا آن حیات استخراج میشود. و جمیع آثار، به واسطه شبحها و مثالهایی که از این استخراج میشود ظاهر میگردد.
بعد میفرماید اَوَ لَیْسَ الَّذی خَلَقَ السَّمواتِ وَ الارْضَ بِقادِرٍ عَلی اَنْیَخْلُقَ مِثْلَکُمْ بَلی وَ هُوَ الْخَلّاقُ الْعَلیمُ([74]) یعنی از نظر نمونه ظاهرش شما میبینید آسمانها را خدا خلق کرده است، زمین را خدا خلق کرده است، حال آیا قادر بر خلقکردن یک جسدی مثل این جسد شما نیست. مثل این جسد به این معناست که همین جسد است ولی در ترکیب لطیفتر. پس مثل این میشود، و باز در ترکیب لطیفتر که آخرتی است مثلِ مثل این میشود؛ خداوند که میتواند خلقت کند، همانطور که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 103 *»
میبینید آسمانها و زمین را خلقت کرده. پس وقتی که این جسد از هم پاشید، میتواند از همین جسد استخراج کند یک جسدی را که مثل همین جسد است. و در آخرت همینطور. پس خود جسد استعداد زندهشدن را دارد.
جسد یعنی مرکّب از عناصر و یک حقیقت ترکیبیافته از عناصر. این جسد در مراتب مختلف خود، مثل جسد نباتی، مثل جسد حیوانی، این کاملاً مستعد است، و این آمادگی را دارد که اسباب و عوامل به آن تعلّق بگیرد و حیات را از خود این استخراج کند. خداوند این خلقت را اینطور قرار داده است. و بعضیها هم به این مطلب راه بردهاند ولی نتوانستهاند واقع را بیان کنند، یا چون آن دید حکیمانه را که گفتم نداشتهاند، خیلی ناقص و نارسا گفتهاند. اگرچه با اسلام بیگانه باشند، ولی خداوند روی مصالحی گاهی میشود بعضی از حقایق را بر زبان آنها هم جاری میکند. گرچه درست بیان نمیکنند، چون ظرف آلوده است. مثل بسیاری از مباحثی که حکماء و عرفای اصطلاحی یا دانشمندان غربی بیان کردهاند؛ ولی چون ظرفها، مغزها و اندیشهها آلوده است، به طور رسا و تمام و کامل بیان نشده است. خیلی نقصان دارد، که در نوع گفتههایشان میبینیم. ولی خداوند ابا ندارد که بعضی از حقایق را از این راه به گوشها برساند.
یک جملهای از پاستور مشهور است که «موجود زنده نمیتواند از موجود غیرزنده تولّد یابد»([75]) این یک مطلبی است. چه میخواهد بگوید؟ او این نکته را درک کرده است و این اندازه فهمیده است، که معنی ندارد یک موجود غیرزنده مبدّل بشود به یک موجود زنده، ولی مبدئش همان موجود غیرزنده باشد. چطور نمیشود؟ نتوانسته است این نکته را بفهمد. البته معقول هم نیست، چیزی که اصلاً و به هیچوجه برای او حیات نیست و غیرزنده محض است، ناگهان برخیزد راه بیفتد و نموّ کند؛ معنا ندارد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 104 *»
آخر چطور خود این زنده شد؟ غیرزنده که زنده نمیشود، چگونه از یک موجود غیرزنده، این موجود زنده پیدا شد؟ معنا ندارد. پس چون این مسأله را نمیتواند تعقّل کند اینطور میگوید، و حرف خوبی هم میزند. تا خود این جسد حیات پیدا نکند و حیاتش از خودش سرچشمه نگیرد، این ــ به اصطلاح ما ــ نمیتواند در برابر مراتب بالاتر آئینه شود، و شروع به فکر و اندیشه کند. بنشیند، برخیزد و کارهای انسانی از او سربزند.
حالا ببینید از این جرم بدن چه حیــاتـــــی استخراج شده است! خود این است که از آن استخراج این حیات شده است. به این لطافت رسیده که دربرابر مثال ما قرار گرفته است، در برابر عقل ما قرار گرفته است. ما که کاری نمیکنیم، برنامهای نداریم، اما افراد دنیایی که دیدشان فقط دید دنیایی است، به این مکتشفها و مخترعها که نگاه میکنند میگویند سبحاناللّه! اینها کیستند؟! اسمش را میگذارند مغز بزرگ بشر. تازه این مغزها دیدشان خیلی پایین و سطحی است، و به همین جهت هرچه گفتهاند از همینجا گفتهاند. چیز مهمّی نیست، از همینجاها و همین ترکیب است.
باید به بزرگان دین نگاه کرد و گفت سبحاناللّه، سبحاناللّه! این حیاتِ جرمی و این جسد چقدر لطافت یافته است و در برابر چه مقامی از مقامات واقع شده است. مقام کمال در اینجا عکس انداخته است و مثال خودش را از اینجا استخراج کرده است که این علمی که انبیاء نیاوردند، آوردند. دقت کنید، «انبیاء نیاوردند» یعنی زمانشان مناسب نبود، مصلحت نبود. و این بزرگواران آوردند، نه اینکه افضل از انبیاء هستند. بلکه افضل آن کسی است که این علمها را به اینها داده است و به انبیاء هم آن علمها را داده است. او افضل از انبیاء و از اینهاست. ولی آنها را برای آن زمان خداوند قرار داده است، با اینکه رتبهشان هم بالاتر است، و اینها را هم برای
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 105 *»
زمان نزدیک به بالفعلشدن مراتب هورقلیایی قرار داده است. پس از این جسد، حیات استخراج میشود.
یک نظریّه به نام «مونادیسم» پیدا شده که خیلیها از این نظریه طرفداری کردهاند که نظریّه ذرّه اتمی است.([76])
آن نظریه مبنایش بر این است که این جهانی که الآن ما میبینیم و این آثار حیات که مشاهده میکنیم، این انسانها، این حیوانات، این نباتات، اینهمه آثار حیات، نشان میدهد که اینها همه زندهاند. اصلاً جهان از اتمهایی ساخته شده است که زنده هستند. صاحب این نظریّه نمیتواند قبول کند که اتمها و موجودات، مرده هستند. همه و همه این سطح جهان که میبینیم مرده باشند، ولی یک حیاتی صددرصد بیگانه با این عالم ما آمده باشد توی این نشسته باشد، و حالا دارد این آثار را ظاهر میکند و این آثار مال آن باشد. میگوید این کالبد و این بدن اگر مرده محض باشد نمیتواند تحمّل کند و حرف روح را قبول کند، زیر بار نمیرود. آنگاه ناچار میشوند این نظریّه را اظهار کنند که پس جهان ما از ذرّات یا از اتمهایی ساخته شده است که اینها همه زنده هستند؛ و این نظریه را اظهار میکند.
ما بحمداللّه از اینهمه اینطرف و آنطرف افتادنها راحت هستیم. ما میگوییم تکتک عناصر، وقتی که جدا هستند این موقعیّت برایشان نیست، ولی وقتی که اینها به طرزی ترکیب بشوند، این ترکیب به هر اندازه مراتب مختلف اعتدالی و لطافتی داشته باشد، حیات از خود این استخراج میشود. بعد هم آثار حیاتی از خود این سرمیزند.
بزرگان ما میفرمایند که مراتب بالا که مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 106 *»
فؤاد است، برای تعلّق آن مراتب به یک محل جسدانی، باید خود این جسد زنده شود. خودش لطافتی پیدا کند تا بتواند عکس آنها را بازگو کند و مثال آنها از این استخراج شود، باید خود این حیات پیدا کند. و اینچنین نمیشود مگر اینکه جمیع آنچه که در این عالم است، از اسباب و عوامل آسمانی و زمینی همهاش دست در کار بشوند و یک مرکّب و مجموعهای فراهم بشود. و به طوری ترکیب بشود که از آن این حیات استخراج شود تا آن مراتب بالا تعلّق بگیرد، وگرنه تعلّق نمیگیرد.
این ترکیب و این حیات استخراجشده از آن، لازم است تا آن مراتب تعلّق بگیرد، ولی نه اینکه فاصله زمانی در کار باشد. در ظاهرِ تعبیر تقدّم و تأخر فهمیده میشود. ولی از نظر واقع همینکه این ترکیب فراهم میشود و این لطافت دست میدهد و این حیات پیدا میشود، آن مثال هم از اینجا استخراج میشود و آن عکس میافتد و آثار آن بروز میکند. اینها همه با هم است.
گرچه تکمّل و تکامل، تدریجی است. به تدریج تلطیف فراهم میگردد و به تدریج و پیدرپی آثار مراتب بالا پیدا میشود. یک انسان را از حال جنینبودن در نظر بگیرید تا میرسد به سن مثلاً چهلسالگی. مرتّب این در تلطیف است و مرتّب این ترکیب جسدانی دارد قوی میشود. و هرچه قوّت میگیرد لطافت شدید میشود، و هرچه لطافت شدید میشود حیات از خود این استخراج میشود. حیات که استخراج میشود آن مراتب بالا در اینجا بیشتر نمودار میشوند. جسد هورقلیایی هم همینطور است. ترکیبی است مناسب آنجا و حیاتی است مناسب آنجا، و استخراج مثالها هم مناسب آنجاست. آخرت هم همینطور است.
حالا آیا اینکه این بزرگواران میفرمایند آنچه که در مَعاد عود میکند همین جسد است امّا با ترکیب دیگر و با تلطیف دیگری، که آن ترکیب و تلطیف مناسب با عرصه آخرت است، آیا این حرف کفر است؟ آیا برخلاف ضرورت قرآن است؟ برخلاف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 107 *»
ضرورت اسلام است؟ که میفرمایند جسد است و در مورد جسد اصطلاحشان را بیان میکنند که یعنی ترکیبیافته از عناصر؛ ولی در کجا و در روی چه سرزمینی؟ در روی سرزمین این دنیا مرکّب از این عناصر است، در سرزمین برزخ از عناصر برزخی ساخته میشود، و در سرزمین آخرت از عناصر آخرت یک مرکّبی مناسب با آنجا ترکیب میشود، و مناسب با آنجا زنده میشود. یعنی از خود آن استخراج حیات میشود، بعد مراتب بالا به آن بدن تعلّق میگیرد. آیا این کفر است؟ چقدر ظلم شده است به این بزرگواران؟! این فرمایشات موافق ضرورت اسلام است، مطابق نطق آیات و روایات است.
و بحمداللّه خدا برای اینکه اتمام حجّت بفرماید اینطور قرار داده که همواره بودهاند کسانی که دیگران آنها را محقّق، عالم و فاضل میگفتهاند. آنگاه به زبان آنها و به قلم آنها جاری میشده است همانی که بزرگان ما فرمودهاند. عباراتی از آن کسانی که در زمان حاضر هستند، و در گذشته بودند خواندم. اخیراً هم برخورد کردهام به عبارتی از کسی که امروز او را محقّق تلاشگر معرّفی میکنند و از این لقبهای روزنامهای درباره ایشان زیاد میگویند. هرچه میگویند ــ بجا یا بیجاــ مورد بحث ما نیست، هرکس به آثارشان رجوع کند میفهمد بجاست یا بیجاست. ما کاری به این کارها نداریم ولی همین محقّق تلاشگر، استاد جهانشناس، اسلامشناس، انسانشناس، همین شخص که آقایانِ روز همه قبولش دارند، در تفسیرهایی که بر مثنوی مولوی نموده عباراتی دارد که شما در این عبارات دقت کنید. آیا غیر از آن است که بزرگان ما گفتهاند؟ «باءُکَ تَجُرُّ وَ بائی لاتَجُرُّ؟» وقتی که بزرگان ما میگویند آن را کفر میشمارند، و متأسّفانه هنوز هم بعضیها هستند که مینویسند این مطالب کفر است، هنوز هم میگویند «معاد هورقلیایی که شیخ احمد احسائی گفته است کفر است.» باوجود این حرفهایی که در این زمان میشنوند و به گوش همه از زبان خود اینگونه اشخاص
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 108 *»
میرسد، عبارتش را نقل میکنم. میگوید:
آنچه که امکان عقلی و علمی و منابع معتبر اسلامی گوشزد میکند این است که کالبد مادّی این دنیا، یا مثل آن برای مَعاد و روز بزرگ مسئولیت، حتمی است و آیات قرآنی که بر این معنا دلالت دارد فراوان است مانند اَلْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی اَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا اَیْدیهِمْ([77]) تا آخر آیات که میآورد و معنا میکند.بعد مینویسد ولی با نظر به منطق خود ابدیّت و نیز گفتارهای صریح منابع اسلامی با انقراض ماده و حرکت و قوانین حاکمه بر آنها…
البته به طور معترضه بگویم که ما، در تکتک این حرفهایش اشکال داریم، چون اینها بر مبنای حکمت صحیح آلمحمّد؟عهم؟ نیست. جهان مادّه انقراض پیدا نمیکند، البته مادّه دنیوی و عنصری لطیف میشود و ماده هورقلیایی میگردد. و همچنین حرکت اصلاً انقراض پیدا نمیکند. این از اشتباهات مکتب ملّاصدرا است که حرکت جوهریّه را فقط مخصوص عالم طبیعت میداند، و بعد از اینکه ــ به اصطلاح ــ ماوراءالطبیعه شد میگوید دیگر حرکت متوقّف میشود. این از اشتباهات او است. حرکت برای همه طبقات هستی هست چه طبیعی، چه ماوراءالطبیعه، چه عقلانی، چه فیزیکی، چه متافیزیکی، همهاش. سراسر هستی و طبقات هستی، حرکت برایشان هست، اما تحرّک است. همچنین ماده هست، صورت هست. نمیخواهم وارد این قسمتها بشوم.
مینویسد…. ولی با نظر به منطق خود ابدیت و نیز گفتارهای صریح منابع اسلامی با انقراض ماده و حرکت، و قوانین حاکمه بر آنها بدون تردید، این کالبد مادّی به وضعی که در این جهان ماده و حرکت و روز رستاخیز دیده میشود، باقی نخواهد ماند. آن منابع معتبر که بهمخوردن سیستم کُرات فضایی و از بین رفتن حیات و موت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 109 *»
و دگرگون شدن وسائل درک و مشاعر را گوشزد میکند، و دگرگونی لذایذ و تبدّل آنها را به مافوق آنچه که در این زندگانی است بیان مینماید، و همچنین قرار گرفتن انسانها را در مافوق حرکت و سکون و زمان و فضا متذکّر میشود، دلائل روشنی هستند بر اینکه بدون تردید اگر هم روح در جهان ابدیت به کالبدی احتیاج داشته باشد همسنخ و مشابه این کالبد مادّی دنیوی نخواهد بود.
مگر بزرگان ما چه میگویند؟ البته آن بزرگواران هرچه میفرمایند با کمالِ رسابودنِ سخن و صحیحبودن مبانی همراه است، ولی این شخص خیلی درهم و برهم سخن میگوید. ببینید یک دانشمند، محقّق تلاشگر با اینهمه نوشتهها و گفتهها و سروصداها همین حرف را میزند. اما تازه با تشکیک و با شک میگوید «اگر هم روح در جهان ابدیت به کالبدی احتیاج داشته باشد» با تشکیک میگوید. ولی بزرگان ما با قاطعیت میگویند که اصلاً یکی از مراتب انسان جسد است، و حتماً معاد جسدانی است، همانطور که نفسانی است، همانطور که روحانی است، همانطور که عقلانی است. یعنی جمیع مراتبِ انسان در آنجا هست. تنها جسدانی و جسمانی نمیشود گفت. جسدانی است، جسمانی است، مثالی است، نفسانی است، عقلانی است، فؤادی است، تمام مراتب در آنجا به یکدیگر تعلّق میگیرد.
مرگ عبارت است از قبض مثال و مراتب بالا از جسد تا نفخه صعق. در نفخه صعق حتّی آن مراتب هم از هم جدا میشوند، و همه از هم جدا میشوند. نفخه صعق یعنی موت همگانی و مرگ عمومی هستی. یعنی جداشدن ترکیبها، هیچ مرتبهای مرکّب با مرتبه دیگر باقی نمیماند، از هم جدا میشوند و همه برای قیامت تلطیف مییابند. در قیامت جسد قیامتی از اجزاء اصلیّه و ذاتیّه خود ترکیب مییابد، لطافت مییابند، حیات قوی مناسبِ با آن مراتب به طور اصیل و ذاتی استخراج میشود؛ حتماً انسان جسد لازم دارد. اگر مقصود این دانشمند از جسد، کالبد است، حتماً
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 110 *»
کالبد لازم است، ولی این دانشمند به طور تشکیک میگوید.
در هر صورت میگوید اگر بناباشد روح در قیامت و در معاد کالبد بخواهد، آنگاه آن لذایذ، آن حالات، آن اموری که قرآن و روایات متذکّر میشوند که بعد از پاشیدن همه ترکیبها آن ترکیب فراهم میشود با آن امور عجیب، یقیناً کالبدی میخواهد که نه همسنخ این کالبد دنیوی و نه مشابه با این کالبد دنیوی است. به تصریح خود این دانشمند و محقّق و عالم و استاد و و و، در این قرن حاضر و معاصر با ما.
پس بحمداللّه میبینیم که هرچه بگویند این سخنان کفر است، روز به روز هرچه ورزیدهتر بشوند و بیشتر تحقیق کنند، ناچارند گرایش به این فرمایشات بیشتر پیدا کنند. ولی جای تأسف است، که نمیآیند از ابتداء با خضوع و خشوع و با احترام به این مکتب وارد بشوند به عنوان اینکه ما حاضریم این کتب شریفه که حقایق قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ را بیان میکند بیاموزیم. اگر این تواضع را پیدا کنند و دست از تکبّر و نخوت خود در مقام فراگیری علم بردارند، و خاضعانه در نزد بزرگان به مطالعه بپردازند، امید فهم مطالب و رشد عقلانی برایشان هست. و خواهنخواه به نوع این مسائل اعتراف میکنند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 111 *»
مجلس 7
r آثار حیات
r لطافت جسد و تعلّق مراتب عالیه
r توجیه کیفیّت ارتباط
r نظریّهها در توجیه ارتباط
r ارتباط روح و جسد
r جسد و بینهایت ترقّی
r اعجاز امام باقر؟ع؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 112 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
بحث در احکام اجساد بود که جسد چه جسد دنیايی باشد یعنی مرکب از عناصر دنیايی، و چه مرکب از عناصر هورقلیايی یعنی جسد هورقلیایی باشد، و چه مرکّب از عناصر اخروی یعنی جسد اخروی باشد؛ یکی از احکام جسد استعداد و قابلیّتداشتن برای قبول حیات و زندهشدن است که از خودش حیات استخراج میشود.
مسأله از نظر علمی و فکری و فلسفی خیلی مهم است و مورد گفتگوی نوع مکتبهای فکری و سیستمهای علمی بوده است و در این مسأله نظرهای مختلف داده شده است. آنچه که حق است و قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ تصریح به آن دارد و بزرگان ما+ هم که زیربنا و مبانی حکمت ایشان همان قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ و خودِ جهانِ هستی است، میفرمایند: که خود موجود، حیات پیدا میکند. هر موجودی میخواهد باشد و از هرجا که مراتب خلقت شروع میشود، حیات در هر مرتبهای وجود دارد. و هر موجود را به اعتبار حیات مناسب که برای آن موجود است «حیّ» میگویند. تااینکه میرسد به این عالم اجساد و این جسد دنیایی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 113 *»
که از این عناصر دنیایی ترکیب شده است. با اینکه در نهایت بُعد از مبدء است در عین حال حیات در آن پیدا میشود، و حیات از خود جسد دنیایی استخراج میشود. اینهمه آثاری که مشاهده میشود، از حیاتی است که از همین جسد دنیایی استخراج میشود.
در عالم اجساد دنیایی، حیات دیگری غیر از حیات جسدانی نیست. این اشتباه خیلی بزرگی است که نوع افراد فکر میکنند که در این کالبد و پیکره انسان و یا حیوان و یا حتّی نبات، روحی مستقلّ و جدا وجود دارد که در حقیقت کاملاً مجزّا و مغایر با این کالبد و پیکر است. در بحثهایی که در مسأله حیات داشتیم، آنجا کاملاً بیان کردیم که حیاتی که گفته میشود ــ چه در نبات، چه در حیوان، چه در انسانــ همین حیات جسدانی است که از خود این جسد دنیایی استخراج شده است. یعنی خود همین جسد دنیایی لطافت پیدا کرده است، تبدیل شده است. امّا نه اینکه تبدیل، یعنی از جسدبودن خارج بشود. بلکه با اینکه همین جسد است، یعنی مرکّبِ از عناصر است، لطافت پیدا میکند. و وقتی که لطیف شد منشأ آثار میشود و آثاری از آن بروز میکند که از همین حالت تعبیر میآورند به روح و حیات. نه اینکه حیات یک چیزی باشد غیر این جسد، یا روح یک چیزی باشد جدای از این جسد. بلکه روح که میگویند در روی این زمین ــ چه روح نباتی بگویند، چه روح حیوانی چه روح انسانی، چه حیات نباتی بگویند، چه حیات حیوانی چه حیات انسانی ــ حیات در روی این زمین غیر از همین جسد چیز دیگری نیست.
تفاوت فقط در مراتب لطافت و درجات تلطیف است. در مرتبه اوّلِ پیدایش، اسمش را حیات نباتی میگذارند، در مرحله بالاتر اسمش را حیات حیوانی میگذارند، در مرتبه عالیتری اسمش را حیات انسانی میگذارند. یک حیات بیش نیست یعنی یک جسد بیشتر نیست، همین جسد است که مرحله به مرحله تلطیف میشود، و تمام این آثار از خود این جسد است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 114 *»
ولکن یک نکته اینجا هست که آن را بزرگان ما شرح فرموده و بیان کردهاند و دیگران سرّ این مسأله را راهنبردهاند. و ما بارها متذکّر شدهایم و چون در همین بحث هستیم گاهگاهی لازم میبینم که اشاره کنم و تذکّر بدهم. و آن نکته این است که وقتی که این جسد لطافت پیدا کرد، به مجرّد لطافت پیداکردن، مراتب عالیهای که آن مراتب، جسدانی نیستند به آن تعلّق میگیرند. مراتبی مانند مرتبه مثال که از نظر درجاتِ خلقت از جسد بالاتر است. و همینطور مراتب بالاتر و بالاتر تا عقل. اینها یک مراتبی است که از جنس جسد نیستند. نه از جنس جسد دنیایی، نه از جنس جسد هورقلیایی، نه از جنس جسد آخرتی. در آخرت هم آن مراتب، مافوق جسد خواهند بود. در هورقلیا هم آن مراتب مافوق جسد هستند، در دنیا هم آن مراتب مافوق جسد میباشند. ولی بمانند شاخص دربرابر آئینه جسد هستند، چه در دنیا چه در هورقلیا و چه در آخرت. بمانند شاخصی که در برابر آئینهای قرار میگیرد و آن آئینه کاملاً صیقلی است و از آن آئینه مثالی استخراج میکند که این مثال و تصویر و صورت، از خود آئینه است، نه بیگانه با آئینه نه مغایر با آئینه و نه خارج از آئینه، بلکه از خود آئینه است. تفاوت در این است که جرم آئینه در فرمان این صورت نیست، به همین جهت این صورت در این آئینه نمیتواند منشأ فعّالیت باشد. تفاوت فقط در این است. وگرنه از نظر مطلب، ــ یعنی از نظر استخراج مثال و صورت شاخص ــ مثالمان کاملاً با ممثّلمان مطابقت دارد؛ ولی از نظرهای دیگر، مثالمان فرق دارد و رسا نیست. آئینه و جرم آئینه در فرمان این صورت قرار نمیگیرد، و این صورت نمیتواند منشأ بروز آثاری از شاخص در زمینه این آئینه باشد.
ولی اگر جسدی لطافت یافت و از او نباتیّت استخراج شد، آن نباتیّتِ استخراجشده شروع به فعّالیت میکند، و جرم را در فرمان خود درمیآورد، و آن مثال استخراجشده مشغول فعّالیت در زمینه همین جرم میشود. پس میبینیم رشد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 115 *»
میکند، نمو میکند، هضم میکند، جذب میکند، دفع میکند و آثار نباتی را از این جرم ظاهر میسازد. یکقدری که لطیفتر میشود باز از همین مثالِ موجود و از این صورتِ موجود، یک مثال دیگری و صورت دیگری استخراج میشود و جرم را در فرمان خود درمیآورد. آن مثال استخراجشده که جرم را در فرمان خود درآورد، میبینیم حیوان شد. اصلاً نام این جرم را حیوان میگذاریم. آنقدر آن مثال استخراجشده و آن صورت استخراجشده مسلّط میشود بر این جرم که نام جرم را از او میگیرد و نام خودش را به این جرم میدهد؛ میگوییم حیوان. آثار آن هم از همین جرم بروز میکند، میبیند، میشنود، میبوید و سایر آثار.
و باز یکقدری که لطیفتر میشود یک مثال و صورت دیگری از این جرم و آئینه استخراج میشود. با آئینه از نظر استخراج مثال و صورت هیچ فرق ندارد، ولی تفاوت در این است که تا صورت و مثال انسانی استخراج شد، این جرم را در فرمان خود درمیآورد، و آثار انسانیّت از این جرم ظاهر میسازد. همین جرم علاوه بر شنیدن، مییابد و تدبّر میکند، نقشه میکشد، تصمیم میگیرد، فکر و رویّه به کار میبرد و از این قبیل آثار انسانیّت از او سرمیزند. این آثار از آن مثال ظاهر شده، و آن مثال بر این جرم مسلّط شده است. با اینکه آن مثال هم خودِ همین جرم است ولی در یک لطافتی عالی. اما آن شاخص کاملاً جداست و او فقط استخراج مثال و استخراج صورت از این آئینه کرده است.
پس روی این زمین عنصری و در بین این موالید و جسدهای عنصری، هیچ چیزی وجود ندارد مگر مرکّبِ از همین عناصر، که اسمش را جسد میگذاریم. جز جسد دنیایی روی این زمین هیچ چیز دیگری وجود ندارد، هرچه هست همین جسد است که مرتّب لطافت مییابد، و پیدرپی استخراج مثالها از آن میشود. آنگاه تا وقتی که این لطافت برقرار است نام انسان و حیوان و نبات برقرار است، همینکه این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 116 *»
لطافت به تدریج کم شد، آهسته آهسته آن مثالها هم ازبین میرود. درست مثل صورت در آئینه که اگر آئینه شکست، آن مثال و صورتِ استخراج شده دیگر ظاهر نیست؛ نظام عالم اینچنین است. پس تمام این آثار موجود و مشهود در این خاکدان ما نیست مگر از خود این جسد، هرچه هست. همین جسد حیات پیدا میکند و تمام آثار حیات بر این جسد مترتّب میشود. هرچه لطافت این حیات، یعنی لطافت خود این جسد بیشتر میشود و ترکیب شدیدتر میگردد، آثار حیاتی زیادتر میشود. پس هیچ مانعی ندارد که یک جسد که زنده شد، آثار حیاتی داشته باشد. مگر آثار حیاتی چیست؟ به اندازه قوّت این حیات شعور مییابد، به اندازه قوّت این حیات ادراک دارد، به اندازه قوّت این حیات قدرت دارد. و حتّی اگر بگوییم به اندازه قوّت این حیات متکلّم است مانعی ندارد. اگر زمینه فراهم بشود، به اندازه قوّت حیات، متکلّم است.
خدا در قرآن میفرماید وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ([78]) البته شیء که گفته میشود، مراد شیئی است که در مراتب خود تمام است. ما مِنْ شَیءٍ یعنی هیچ شیئی نیست، یعنی هرچه که به آن بشود «چیز» گفت، و در همان مرتبه خود در شیئیّت تمام است، این، خدا را تسبیح میکند. واضحتر بیان کنم، یُسَبِّحُ یعنی تسبیح میگوید. پس این باید تسبیحکردن را بفهمد تا تسبیح بگوید؛ البته به حسب خودش میگوید. چون حیات دارد پس گفتن دارد، همچنین شعور دارد، ادراک دارد. به حسب خودش مییابد و ادراک میکند، و به حسب خودش میگوید.
خیلی مسأله دقیق است. ببینید در قرآن چقدر صریح تعبیر آمده است! حالا دانشمندان و متفکران نشستهاند بحث کردهاند، فکر کردهاند که چگونه این مطلب را توجیه کنند، که روحی کاملاً مغایر با این بدن در آن قرار گرفته است و همه این آثار، آثار آن است. چه بگویند در ارتباط این دو با هم؟ البتّه مانعی هم ندارد که گاهی اینطور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 117 *»
تعبیر بیاورند که روح در بدن قرار گرفته است، ولی همانطور که گفتهایم استخراج مثال و استخراج صورت است، نه اینکه روحی صددرصد مغایر با این بدن، در این بدن بنشیند، و بین او و این بدن صددرصد مغایرت و مضادّه باشد، و در عین حال او آثار خودش را از این بدن ظاهر سازد. این مطلب قابل پذیرش نیست. از این جهت مکتبهای بسیاری پیدا شده است و در توجیه این ارتباط خیلی حرفها زدهاند. بعضیها گفتهاند اصلاً این جهان ما تماماً از ذرّههای زنده تشکیل شده است. برخی گفتهاند بر این جهان ما یک غباری و پردهای از حیات پوشیده شده است، چون این آثاری را که ما میبینیم، از خود جرم نیست پس از کجا بدانیم؟ هرچه هم تحقیق میکنیم به مبدء آنها نمیرسیم و به آن شیء مغایر برخورد نمیکنیم.
عدّهای هم به طور کلّی منکر اساس علّیت شدهاند. و خیلی جای تعجّب است از کسانی که اینقدر اسم و رسم پیدا کردهاند و میگویند این علّیت و قانون علّت و معلول و اینکه هر اثری از مؤثّر مجانس با خودش و مناسب با خودش پیدایش مییابد، این قانون مربوط به روبنای زندگی این عالم هستی است، مربوط به زیربنای عالم هستی نیست. آنجا هیچ احتیاج ندارد به اینکه خدا علّتهایی بیافریند و یا خودش برای هستی علّت شود و مجانس و همسنخ با هستی باشد. حال اگر این مطلب را میخواهند بگویند که خدا مجانس با هستی نیست، از این جهت، علّت هستی هم نیست، این حرف خیلی خوب است و ما هم همین را میگوییم. خدا علّت نیست، ذات خدا علّت هستی نیست، مجانس با هستی و همسنخ با جهان خلقت نیست، این حرف خوبی است. ولی اینطور هم نیست که جهان هستی بدون علّتِ مناسب و مسانخ و مجانس پیدا شده باشد. قانون علّیت اگر در روبنای ظاهر زندگی و هستی مشاهده میشود، در زیربنایش هم حاکم است. خدا که این قانون را در نظام هستی قرار داده، خلاف قانونی که خودش قرار داده است نمیکند. هیچگاه معلولی را بدون
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 118 *»
علّتِ مناسب و مجانس و مسانخ ایجاد نمیکند. خدا در خلقت اینطور قرار نداده است. بلکه نظام هستی را بر این قرار داده است که هر معلولی را از علّت مناسب و مجانس و مسانخ خود آن احداث بفرماید و ایجاد کند. اَبَی اللّهُ اَنْ یُجْرِیَ الْاَشْیاءَ اِلّا بِالاَسْبابِ([79]) این قرار خداست.
او اگر میخواهد خدا را از علّتبودن تنزیه کند، چرا قانون علّیت را انکار میکند؟ و میگوید این قانون علّیت را که شما در روبنای هستی مشاهده میکنید، یعنی مثلاً اگر تخم هندوانه کاشتید یقیناً باید هندوانه برداشت کنید، نمیشود خربزه برداشت کنید. اگر مثلاً نطفه حیوان معیّنی را در جریان طبیعی خود قرار دهید همان حیوان به وجود میآید. میگوید این علّت و معلولهایی که اینجا میبینید و حکم میکنید که باید بین علّت و معلول تناسب و تسانخ و تجانس باشد، این قانون مربوط به روبنای هستی است، زیربنای هستی هیچ احتیاج به این قانون ندارد. قدرت لایتناهای خداوند در زیربنای هستی به طوری است که همینکه بخواهد مثلاً چیزی موجود بشود یا مرتبهای از مراتب، خلقت پیدا کند، بدون اینکه خدا مباشرت داشته باشد و بدون اینکه علّتی در کار باشد خلقت میشود.
آخر، این نظریّه بر چه اساسی است و این چه حرفی است؟ چقدر این سخن بیاساس است؟ تو میآیی ابروی حکمت را درست کنی چشمش را کور میکنی؟ این حرف صحیح نیست. تو میخواهی خدا را از علّتبودن تنزیه کنی که مبادا حرف فلاسفه درست درآید، چون اگر خدا علّت اشیاء باشد باید با اشیاء همجنس باشد؛ زیرا باید بین علّت و معلول همجنسی و همسنخی باشد. میخواهی خدا را از این مطلب تنزیه کنی، انکار قانون علّیت میکنی. این مثل همان است که کسی بخواهد ابرو را درست کند، چشم را کور کند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 119 *»
در حالی که خدا میفرماید شما که این نشأه دنیایی را میبینید، پس چرا متذکر نمیشوید؟ یعنی وقتی که شما نظام خلقت را در اینجا مشاهده میکنید که بدون علّت، معلول فراهم نمیشود، و بین هر علّتی با معلولِ آن مجانست و مسانخت است؛ همین قانون در همهجا جاری است، این حکم را در جمیع عالمها پیاده کنید. نه تنها در روبنای عالم هستی، در زیربنای عالم هستی هم همین حکم جاری است. و از این جهت حضرت رضا؟ع؟ فرمودند که قَدْ عَلِمَ ذَوُوا الْاَلْبابِ اَنَّ الْاِسْتِدْلالَ عَلی ماهُناکَ لایَکُونُ اِلّا بِما هیهُنا([80]) صاحبان اندیشه دانستهاند که استدلال بر عوالم غیبی و عوالم قبلی ــ یا به قول اینها زیربنای عالم هستی ــ نمیشود مگر به آنچه که در اینجاست. یعنی ما هرچه در این عالم مشاهده میکنیم، هر قانونی از قوانین خلقت که میبینیم در جمیع عوالم جاری است. چون خالق همه یکی است و خداوند در همه عالمها حکیم است، در زیربنای هستی هم حکیم است، در روبنای هستی هم حکیم است. همانطور که اینجا را اینطور قرار داده است، که معلول بستگی به علّت دارد و از علّت پیدایش مییابد، و بین علّت و معلول سنخیّت و همجنسی حاکم است؛ در زیربنای هستی هم همینطور است و در همه عوالم همینطور است. برای هر معلولی علّت مناسب و مجانس آن قرار داده است، تا میرسد به علّةالعلل.
در علّةالعلل، مکتب ما که مکتب قرآن است از نظر فلاسفه و حکماء جدا میشود. حکماء میگویند علّةالعلل، ذات خداست. چون سلسله علل باید به علّتی منتهی شود که علّیتش بالذات باشد. و معلولِ علّت دیگری نباشد، وگرنه اگر بخواهد آن هم وجودش متوقف بر علّت دیگری باشد، لازمهاش دور و یا تسلسل میشود. و دور از نظر برهان عقلی باطل است. پس علّیت او باید بالذات باشد. و جز خدا که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 120 *»
واجبالوجود است چیز دیگری علّیتش بالذات نیست؛ بنابراین علّةالعلل را ذات خدا میگیرند.
ما میگوییم و قرآن میفرماید و آلمحمّد؟عهم؟در احادیث میفرمایند سلسله علل به یک علّتی منتهی میشود که خدا آن را به خودش ایجاد کرده است و آن را علّت خودش قرار داده است و علّیت آن عین خود اوست، معلولیّت آن هم عین خود اوست، و همه علتها به آن منتهی میشود نه به ذات خداوند متعال. و این مسأله مهمی است و مربوط میشود به شناخت مشیّت، که ما در این قسمت خیلی بحث کردهایم.
پس مطلب روشن است که معنی ندارد روحی صددرصد مغایر با این جسد در این جسد بنشیند و مشغول به فعالیت شود و این آثار از آن بروز کند. بلکه آن روحی که کاملاً با این جسد مغایر است و غیریّت دارد، در حکم شاخصی است که همیشه آماده است. مثل اینکه شما نشستهاید و آئینهای در برابر شما نیست، تا آئینه را در مقابل شما گذاردند صورت شما در آئینه پیدا میشود. آن حقیقت هم همیشه آماده است، هرگاه جسدی، یعنی مجموعهای و مرکّبی از این عناصر، به درجهای از لطافت برسد که بتواند در مقابل آن شاخص قرار گیرد و آن را حکایت کند، و استخراج صورت از آن آئینه شود، فوراً استخراج میشود. این جسد باید لطافت پیدا کند، تلطیف بیابد. وقتی که لطافت پیدا کرد، از این لطافتش به حیات تعبیر میآورند. حیات از کجا پیدا کرد؟ از خودش. غیر خودش نیست، مراتب خودش است، و از جسدبودن هم خارج نشده است. هرچه تلطیف پیدا کند از جسدبودن خارج نمیشود، هرچه حیات قویتر میشود از جسدبودن خارج نمیشود. حتّی الآن که انسان است و آثار انسانی از آن بروز میکند، همین الآن از جسدبودن خارج نشده است. همان حیاتش، همان روح انسانی که الآن در این پیکر است و ظاهر و باطن این پیکر را، همهاش را در فرمان گرفته است و آثار انسانیت را از این پیکر بروز میدهد، همان را که اسمش را روح
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 121 *»
انسانی میگذاریم، همین جسد است غیر جسد نیست. ولی جسدی است که آئینهوار در برابر آن مراتب قرار گرفته است، بهطوری که هیچگاه به آن مراتب نخواهد رسید. این جسد هرچه تلطیف بیابد به آن مراتب نمیرسد.
این حرف کجا و حرف قائلان به حرکت جوهریّه کجا! که میگویند این جسد تلطیف میشود، پیدرپی تکامل مییابد تا اینکه از طبیعیبودن خارج میشود و ماوراءالطبیعه میگردد. این چهحرفی است؟! چطور یکحقیقتی که کاملاً و صددرصد طبیعی است، در اثر حرکت و تکامل، و لو در جوهریّت و ذات خودش، میتواند از آنچه که هست خارج بشود و صددرصد غیر آنچه که هست بشود؟ ماوراءالطبیعه بشود؟ خیلی تعجّب است. حالا یک شخصی این حرف را زده و رفته، ولی در این قرن حاضر با اینهمه پیشرفتها که در همین جهان طبیعی و جسدانی شده است، که میبینیم هرچه اکتشاف میشود و هرچه در استخراج نیروی جسدانی از خود این جرم پیش میروند، باز هم جرم از جرمبودن خارج نمیشود؛ در چنین زمانی این نظریّه حرکت جوهریّه را به آن معنایی که گفتهاند و نتیجههای فاسدی که از آن گرفتهاند هنوز هم دنبالش را میگیرند، خیلی جای تعجّب است!
اما ببینید چقدر مکتب ما اصیل و بحمداللّه قرآنی است، که میفرمایند جسد هرچه ترقّی کند که نهایتی برای ترقّی آن نیست، از جسدیت خارج نمیشود. لطافت پیدا میکند، میشود حیات نباتی، ولی جسد است. لطافت بیشتری پیدا میکند میشود روح حیوانی و حیات حیوانی، ولی باز هم جسد است. بعد لطافت بیشتری پیدا میکند؛ آنچه که الآن به عنوان انسان این را در فرمان دارد، چیست؟ باز هم جسد است. از این هم میگذرد میشود هورقلیایی، باز هم جسد است. از آن هم میگذرد میشود جسد آخرتی، که جسد آخرتی در لطافت و منشأیّتِ آثار چه خبر است! خدا میداند، اما باز هم جسد است، و از جسدیّت خارج نمیشود. یعنی باز هم مرکّبی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 122 *»
است از عناصر، ولی لطیف. پس تمام آنچه که در این جسد دیده میشود ــ دقت میکنید ــ از خود این جسد است و جسدانی است. حیاتش جسدی است و جسدانی است، شعورش هم جسدی است و جسدانی.
مسأله خیلی سنگین است. چون همه گفتهاند روح، و شما هم مرتّب شنیدهاید، عادت کردهاید، فکر میکنید توی این بافتهای جرمی یک چیزی به نام روح قرار گرفته است. اما این جز خودش هیچ چیز دیگری نیست، همین است و چیز دیگری نیست. هرچه هم که اینجا میبینید باز مال همین است، از خود این استخراج میشود. تمام این شعور و فعّالیتهای مغزی، از خود این است. ولی آن شاخص در برابر قرار دارد، درست مانند آئینه که دربرابر خودمان قرار میدهیم. ما که دست خود را بلند میکنیم، دستِ صورتِ در آئینه هم بلند میشود. ولی چون جرم آئینه در اختیار آن صورتِ در آئینه نیست، آئینه سرجایش قرار میگیرد و اجزاء آئینه حرکت نمیکند. ولی این جسد عنصری یک آئینهای است که تا مثلاً آن مثال میخواهد برخیزد، در این ظاهر میشود، این برمیخیزد. تا مثلاً آن شاخص برای رفتن منزل برادر، برای ایستادن به نماز، برای گرفتن وضو، تصمیم میگیرد میبینیم این حرکت کرد. چون این یک جرمی است که در اختیار آن مثال و صورتِ استخراج شده است. آنقدر با این جرم یکی است که اصلاً خود این است. آنقدر با این جرم یکی است که این در فرمان اوست.
البته تا وقتی که این جرم نقص پیدا نکند. اگر همین جرم نقص پیدا کرد و از لطافت افتاد، میبینید آن شاخص میخواهد نماز بخواند، نمیشود و نمیخواند؛ زیرا ضعیف شده. الآن این حیاتی که در ماست چقدر قوی است، در عین حال ضعیف است، چون ترکیب این جسد ضعیف است. کی ضعفش معلوم میشود؟ وقتی که یک خورده از اعتدال بیفتد، تا از اعتدال افتاد میفهمیم چقدر حیاتش ضعیف است. دیگر قوّه حرکت ندارد، قوّه اندیشه ندارد، نمیتواند تدبّر و تفکّر کند. مرتّب دارو
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 123 *»
میخورد ولی این داروها و این علاجها تا اندازهای برای برگرداندن اعتدال به حالت اوّل دخالت دارد. اما گاهی بر اساس مسیر هستی و نظام طبیعت که خدا قرار داده است، به حدّی میرسد که دیگر اعتدالش برگشت ندارد. به حسب نظام عادی دیگر اعتدالِ آن برگشت ندارد. هرچه شخص میکوشد، هرچه اطبّاء میکوشند، دیگر این نمیتواند به حالت اعتدالی که داشت و به حیات و یا آن قوّه اوّل برگردد. دیگر آثار از آن شاخص در اینجا نمیتواند ظاهر شود، تا میرسد به وقتی که کاملاً مرگ فراهم میشود. یعنی دیگر به طور کلّی اعتدال ازبین رفته است، این جسد دیگر نمیتواند در مقابل آن شاخص، آئینه باشد؛ اسم این حالت را مرگ میگذارند.
در همان موقع که تمام اسباب طبیعی و عادی از جریان افتاده است، و دیگر نمیتواند به جریان بیفتد و آن اعتدال برگردد، همانجا امام معصوم صلواتاللّه علیه میتوانند دوباره اعتدال را برگردانند. زیرا ایشان در همه مراتبشان آن علّةالعلل الهی هستند. در همه مراتبشان از جمله در این مرتبه ظاهری دنیايیشان علّةالعلل هستند. قطب عالم امکان که میگوییم، ایشانند. تمام سببها از ایشان سرچشمه میگیرند در سببیّت. و تمام مسبَّبات به اذن ایشان بر اسباب مترتّب میشوند. تمام علتها از ایشان سرچشمه میگیرند و تمام معلولها به اذن ایشان بر علل خود مترتّب میشوند. وقتی که همه اسباب عادی از کار افتاده است، ایشان از اسبابی استفاده میکنند که کاملاً خلاف عادی است. «خلاف عادی» است، نه اینکه خارق عادت و فوق این عادت است و نه اینکه از اسباب مافوق این عالم استفاده شود. بلکه از خود همین اسباب استفاده میشود. گاهی هم همان اسباب عادی از کارافتاده را به کار میاندازند. میفرماید این غذا را بخور، با اینکه اطباء مثلاً همه گفته بودند این غذا را نخور، این دوا را بخور، و هیچ اثر نکرده بود. اما این بزرگوار سببیّت این سبب را محفوظ نگه میدارند و مسبَّب بر آن بار میشود. میخورد، نتیجه میگیرد و بهبودی مییابد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 124 *»
حدیثی بخوانم که انشاءاللّه دلها نورانی شود. مرحوم مجلسی از امالی شیخ صدوق که از کتب معتبر شیعه است نقل میکند که محمّد بن سلیمان از پدرش سلیمان روایت میکند که: «کانَ رَجُلٌ مِنْ اَهْلِ الشّامِ یَخْتَلِفُ اِلی اَبیجَعْفَرٍ؟ع؟» یکی از اهل شام در زمان حضرتباقر؟ع؟ منزل حضرت رفت و آمد داشت و خدمت حضرت میرسید. «وَ کانَ مَرْکَزُهُ بِالْمَدینَةِ» در مدینه ساکن بود. «یَخْتَلِفُ اِلی مَجْلِسِ اَبیجَعْفَرٍ؟ع؟» این شخص خدمت حضرت زیاد میرسید و در ضمن گاهگاهی هم حضور حضرت عرض میکرد: «یَقُولُ لَهُ یا مُحَمَّدُ اَلا تَری اَنّی اِنَّما اَغْشیٰ مَجْلِسَکَ حَیاءً مِنّی مِنْکَ وَ لااَقُولُ اَنَّ اَحَداً فِی الْاَرْضِ اَبْغَضُ اِلَیَّ مِنْکُمْ اَهْلَالْبَیْتِ وَ اَعْلَمُ اَنَّ طاعَةَ اللّهِ وَ طاعَةَ رَسُولِه وَ طاعَةَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ فی بُغْضِکُمْ» میدانید که اهل شام به همان سنّت سیّئه خبیثه معاویه دشمن اهلبیت بودند، از آن دشمنهای کینهورز. چون شام اوّلین مرکزی بود که در آنجا سبّ بر امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه و لعن بر حضرت در نمازها و در تعقیبات رسمیّت پیدا کرد و اینها بر همین خلق و خو پرورش یافته بودند. این شخص خدمت حضرت باقر؟ع؟ میگوید که من که خدمت شما میرسم و مجلس شما را دوست دارم و حاضر میشوم از این جهت است که یک قدری از شما حیا دارم. یعنی به تعبیر ما حیا میکنم که بیاعتنائی کنم و خدمت شما نیایم، از این جهت است که میآیم. و همچنین مثل دیگران شدّت ندارم که بگویم کسی در روی زمین نزد من مبغوضتر و دشمنتر از اهلبیت نیست. یعنی بقیّه این را میگویند ولی من سعی میکنم اینطور نباشم و تا این اندازه دشمنی نداشته باشم. و همینطور مثل دیگران نمیگویم که طاعت خدا و طاعت رسول خدا و طاعت خلیفه وقت ــ که به او امیرالمؤمنین میگفتند ــ در این است که با شما دشمنی داشته باشم، این اندازهها اعتقاد من نیست. ولکن یک امر باعث شده است که به خدمتتان بیایم و آن این است که «وَلکِنْ اَراکَ رَجُلاً فَصیحاً لَکَ اَدَبٌ وَ حُسْنُ لَفْظٍ» شما را شخص
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 125 *»
فصیحی دیدم، مرد با ادب و با معلوماتی دیدم و از این جهت دوست دارم بیایم. «فَاِنَّما اخْتِلافی اِلَیْکَ لِحُسْنِ اَدَبِکَ» آمد و رفت من برای این است که از محضر شما استفاده میکنم. فرد مؤدّبی هستید و بعلاوه آداب میدانید و سنن میدانید و احکام میدانید، و به اصطلاح ما شخص باسوادی هستید. آمد و رفت من برای این نوع امور است. گاهگاهی این عرض را خدمت حضرت میکرد.
وَ کانَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ یَقُولُ لَهُ خَیْراً و یَقُولُ لَنْتَخْفی عَلَی اللّهِ خافِیَةٌ حضرت در جوابش میگفتند خیر است و میفرمودند هیچ چیزی بر خدا پوشیده نیست. یعنی نیّتت، ظاهرت، باطنت، همه پیش خدا پوشیده نیست.
«فَلَمْ یَلْبَثِ الشّامِیُّ اِلّا قَلیلاً حَتّی مَرِضَ وَ اشْتَدَّ وَجَعُهُ» طولی نکشید که این شخص بیمار شد و مریضیش هم شدّت یافت. «فَلَمّا ثَقُلَ دَعا وَلِیَّهُ وَ قالَ لَهُ» همینکه دیگر احساس کرد که سنگین شده، ولیِّ امورش را، آن کسی که کارهایش به عهده او بود خواست «وَ قالَ لَهُ» به او گفت «اِذا اَنْتَ مَدَدْتَ عَلَیَّ الثَّوْبَ فَأْتِ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی؟ع؟ وَ سَلْهُ اَنْیُصَلِّی عَلَیّ وَ اَعْلِمْهُ اَنّی اَنَا الَّذی اَمَرْتُکَ بِذلِکَ» گفت وقتی که من مُردم و تو روی من جامه مرگ کشیدی یعنی مرا کفن کردی، برو پیش محمّدبنعلی یعنی حضرت باقر؟ع؟، به ایشان بگو که بیاید و بر من نماز بخواند. و به ایشان بگو که من این خواسته را داشتهام.
«قالَ فَلَمّا اَنْ کانَ فی نِصْفِ اللَّیْلِ ظَنُّوا اَنَّهُ قَدْ بَرَدَ وَ سَجَّوهُ» سلیمان میگوید که در نیمه شب فکر کردند که دیگر مرده است، و بدنش سرد شده است. او را کفن کردند و در کفن پیچیدند. خواه نخواه بعد از غسل و سایر امور بوده است. «فَلَمّا اَنْ اَصْبَحَ النّاسُ خَرَجَ وَلِیُّهُ اِلَی الْمَسْجِدِ» صبح که شد همان شخصی که عهدهدار کارهایش بود به مسجد آمد. «فَلَمّاْ اَنْ صَلّی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِی؟ع؟ وَ تَوَرَّکَ وَ کانَ اِذا صَلّی عَقَّبَ فی مَجْلِسِه» همینکه حضرت باقر؟ع؟ نماز صبح را خواندند و متورّک نشستند و مشغول تعقیبات شدند ــ چون رسم حضرت همین بود که مینشستند در مسجد و تعقیب میخواندندــ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 126 *»
ولیّش خدمت حضرت آمد «قالَ لَهُ یا اَباجَعْفَرٍ اِنَّ فُلانَ الشّامِی قَدْهَلَکَ وَ هُوَ یَسْأَلُکَ اَنْتُصَلِّـیَ عَلَیْهِ» عرض کرد فلان رفیق شامی شما فوت شده است، و از شما تقاضا داشت که بر او نماز بخوانید. حالا ببینید که امام باقر؟ع؟ چطور مطلب را به اصطلاح پایین میآورند و مسأله را تنزّل میدهند. از طرفی اینها قابلیّت هدایت ندارند و نمیشود صریحاً با اینها مطلب را گفت، و از طرفی آن شخص باید بعد از مُردن به دنیا برگردد، و خود همین اعجازها نشانه مَعاد است، و حلّ مسأله مَعاد. و بعلاوه نشان دادن مقام امامت و تصرّف الهیّه و ولایت مطلقه حقّه است. میخواهند نشان بدهند خداوند مُلک را در دست ما قرار داده است، و ما هستیم دست خدا، و مُلک در دست خداست. پس میخواهند به او اینطور بفهمانند و هدایت بشود. و از این طرف، این کسانی که اطراف او هستند چون قابلیّت هدایت ندارند و به آن مقدار زمینه برایشان فراهم نشده است، مسأله را برایشان عادی جلوه دهند. حالا ببینید امام؟ع؟ چطور تدبیر میفرمایند.
تا عرض کرد مُرده است؛ فَقالَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ کَلّا اِنَّ بِلادَ الشّامِ بِلادُ صَرْدٍ وَ الْحِجازَ بِلادُ حَرٍّ وَ لَهْبُها شَدیدٌ فَانْطَلِقْ فَلاتَعْجَلَنَّ صاحِبَکَ حَتّی آتیکُمْ حضرت ابتداءً زمینه را آماده کردند که مبادا فردا توی مدینه سروصدا بلند شود که امام باقر؟ع؟ مُرده زنده میکنند، و فوراً به دستور خلیفه حضرت را بگیرند، یا شیعیان را در فشار قرار بدهند. کسی که لیاقت هدایت ندارد به او نباید گفت که امام مُرده زنده میکند، اصلاً نباید با او این حرفها را زد. دَعُوا النّاسَ ذَرُوا النّاسَ لا خَیْرَ فِی النّاسِ([81]) رها کنید مردم را، واگذاریدشان، چه کار دارید برای آنها فضائل بگویید؟ کسی که متحمّل نمیشود و بعلاوه برای انسان فتنه درست میکند، چه لازم کرده که به او بگویید امام مُرده زنده میکند، امام علم غیب میداند، امام چه میکند و چه میکند. او امام را اینطور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 127 *»
شناخته است که مثل خودش است. چه لزومی دارد؟ بگذار همینطور بشناسد، رهایشان کنید. از این جهت امام فوراً با او اینطور صحبت فرمودند که نه، اشتباه میکنید، او نمرده است. بلاد شام و سرزمین شام یک سرزمین سردسیر است و حجاز سرزمین گرم و گرمسیر است، لهبش و حرارتش زیاد است. شما بروید عجله نکنید، او را دفن نکنید تا من بیایم.
«ثُمَّ قامَ؟ع؟ مِنْ مَجْلِسِه فَاَخَذَ؟ع؟ وُضُوءاً ثُمَّ عادَ فَصَلّی رَکْعَتَیْنِ» حضرت از جایشان برخاستند وضو گرفتند و برگشتند دو رکعت نماز خواندند. باز این یک تدبیر دیگری است برای کسانی که در اطراف از شیعیان هستند و از نزدیک مشاهده میکنند و به جوانب کار امام توجه دارند. امام؟ع؟ این تدبیر را فرمودند برای اینکه اینها بدانند که ایشان به اذن و اجازه خدا و به دعا و تقاضای از خدا مُرده زنده میکنند. با دعاکردن مرده زنده میکنند، و مستقلّ نیستند، که فوراً درباره امام؟ع؟ غلوّ نکنند.
خود غلوّ هم مسألهای است. چه غلوّی؟ آخر آن خدایی که این شخص میخواهد امام را آن خدا بداند، باتوجّه به اینکه کُلَّ ما مَیَّزْتُمُوهُ بِاَوْهامِکُمْ فی اَدَقِّ مَعانیهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ اِلَیْکُمْ([82]) هرچه را که با اندیشههایتان در نازکترین و دقیقترین معانیش ادراک کنید، آن مخلوقی و مصنوعی مثل شماست که بازگشتش به سوی شماست. پس آن خدا تازه ظلّ خودش است، ظلّ خود آن شخص است و امام؟ع؟ علّةالعلل است. علّت خود این شخص و علّت ذهن او و علّت آن مخلوق ذهنی او است. چطور امام، این خدا باشد. این خدایی که تو با فکرت درست کردهای، آیا ممکن است امیرالمؤمنین این باشد؟ این که مِثْلُکُمْ یعنی مخلوق خود شماست. آری خود این هم مطلبی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 128 *»
پس اینکه حضرت برخاستند دوباره وضویی ساختند و ایستادند دو رکعت نماز خواندند، برای رعایت حال آنهایی است که مثل این سلیمان متوجّه هستند، البته اینها شیعه هستند. «ثُمَّ مَدَّ یَدَهُ تِلْقاءَ وَجْهِه ماشاءَاللّهُ» بعد حضرت دست در مقابل صورت گرفتند، و خیلی طول کشید. اینجا «ماشاءَاللّه» یک تعبیری است، یعنی خیلی طول کشید. «ثُمَّ خَرَّ ساجِداً حَتّی طَلَعَتِ الشَّمْسُ» بعد به سجده افتادند تا خورشید طلوع کرد. این کارها را و این تدبیر را هم برای شیعیانِ نزدیک فرمودند که اگر معجزهای دیدند گرفتار غلوّ نشوند.
«ثُمَّ نَهَضَ؟ع؟ فَانْتَهی اِلی مَنْزِلِ الشّامِی فَدَخَلَ عَلَیْهِ فَدَعاهُ فَاَجابَهُ» حضرت از مسجد برخاستند آمدند منزل شامی، تا وارد شدند صدایش زدند او هم جواب داد. ببینید، وقتی که این جسد آئینه است اگر اعتدالش از هم بپاشد باز امام؟ع؟ با اسبابی که در دست ایشان است اعتدال را برمیگردانند. تا اعتدال برمیگردد دوباره آن مثال و مراتب بالا در اینجا عکس میاندازد. تا صدایش میزنند جواب میدهد. اینها آثار حیاتی است که در این پیدا میشود. اعتدال برمیگردد حیات پیدا میشود. تا حیات پیدا شد عکسپذیر میشود، عکس آن مراتب در اینجا میافتد. مثال آن مراتب از این استخراج میشود، جواب میدهد، فکر میکند، میفهمد، شعور دارد، ادراک دارد به طور کامل.
«ثُمَّ اَجْلَسَهُ وَ اَسْنَدَهُ» حضرت بلندش کردند و به دیوار تکیهاش دادند. و حضرت برای اینکه به آنهایی که اطرافش بودند بفهمانند که اعجازی نکردیم، مُردهای زنده نکردیم و فردا برایشان دردسری درست نکنند؛ زیرا تقیّه میفرمودند، ابتداء آن فرمایش را در مسجد فرمودند که بلاد شام سردسیر است اینجا گرمسیر است. و بعد بر طبق همین فرمایششان شروع کردند به معالجه، و آن بیشعورهایی که از اطرافیان آن شامی بودند فکر کردند که همین معالجهای که حضرت انجام دادند باعث بهبودی او شد. آخر جوابدادن، نشستن و تکیهدادن، همه این کارها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 129 *»
که قبل از این معالجات بوده است، ولی آنها شعورشان همین اندازه بوده است، اینقدر جمادی فکر میکردهاند.
هرکس نیاید درِ خانه محمّد و آل محمّد؟عهم؟ و به نورانیّت ولایت بصیر نشود، اصلاً واقعاً سنگ است، اگرچه اینشتین باشد. سنگ است نمیفهمد، مغزش سنگ است. البته میفهمد، اما چه میفهمد؟ سنگ را میفهمد. اینشتین چیزی نفهمید جز سنگ، سنگ فهمید. نهایتش این بود که سنگ را فهمید، چیز دیگری نبود. بلکه سنگ را هم نفهمید. تمام آنچه که میفهمند در حدود همین ماده و همین جسد است نه بیشتر، این را هم کاملاً نمیفهمند، به همین مقداری که میفهمند.
ممکن است کسی بگوید پس چرا شیعهها مانند آنها و به مقدار آنها نمیفهمند؟ اینها که اینقدر بصیر هستند چرا مثل آنها نمیفهمند؟ آری، اینها مسیر معنویت را طی میکنند، و چون شیاطین به اینها تعلّق نمیگیرند، اینها را اَخْلَدَ اِلَی الاَرْضِ([83]) نمیکنند. اینها چون ملَکی فکر میکنند به طرف بالا میروند، همیشه به طرف بالا در حرکتند.
یک مؤمن متدیّن شیعه هیچوقت این کارها را نمیکند و اصلاً این امور برایش ارزش ندارد که فکرش را صرف اینها بکند. آنها باید این کارها را بکنند، ما هم خدا برایمان منابع طبیعی قرار داده مثل آنکه در زمانهای گذشته الاغ اجاره میکردند و به وسیله آن کار خودشان را انجام میدادند، ما هم باید همه آنها را با این منابعی که خدا به ما داده است اجاره کنیم و مشغول کار خودمان بشویم. ما را چه به اتم؟ اصلاً شأن ما نیست، ارزش مؤمن بیشتر از این حرفهاست که به اتم بپردازد. اتم یعنی چه؟ آنها باید این کارها را بکنند، ما هم با منابع طبیعی اجیرشان کنیم ولی مواظب باشیم در اجرت، سرمان کلاه نرود، فقط همین. نه اینکه ما کار آنها را به عهده بگیریم اصلاً یعنی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 130 *»
چه؟ اگر غیر از این بود ائمّه ما؟عهم؟ این برنامهها را اجرا میکردند. آیا به اسرار طبیعت آگاه نبودند؟ آیا نعوذبالله نمیدانستند؟
حضرت او را نشاندند، وَ دَعا لَهُ بِسَویقٍ فَسَقاهُ وَ قالَ لِاَهْلِهِ اِمْلَؤُا جَوْفَهُ وَ بَرِّدُوا صَدْرَهُ بِالطَّعامِ الْبارِدِ بعد حضرت سویقی خواستند. ــ جو بوداده را که آرد میکنند به آن میگویند سویق، و آن را توی آب میریزند و به هم میزنند شربت میشود. یک شربت خنک خیلی خوب، معتدل و حیاتبخش ــ شربت سویق را به او آشامانیدند و بعد هم فرمودند حالا سعی کنید شکمش را از غذای خنک پُر کنید. یعنی به او غذا بدهید ولکن غذا سرد باشد، خنک باشد. «ثُمَّ انْصَرَفَ؟ع؟» بعد هم حضرت تشریف بردند.
مدّتی گذشت، «فَلَمْیَلْبَثْ اِلّا قَلیلاً حَتّی عُوفِیَ الشّامِیّ» طولی نکشید که آن شخص شامی حالش خوب شد «فَأَتی اَباجَعْفَرٍ؟ع؟ فَقالَ اَخْلِنی فَاَخْلاهُ» آمد خدمت حضرت باقر؟ع؟ و عرض کرد آقا من میخواهم در خدمت شما تنها باشم، دو نفری تنها باشیم. حضرت هم او را تنها به قسمت دیگری بردند. «فَقالَ اَشْهَدُ اَنَّکَ حُجَّةُ اللّهِ عَلی خَلْقِه وَ بابُهُ الَّذی یُؤْتی مِنْهُ فَمَنْ اَتی مِنْ غَیْرِکَ خابَ وَ خَسِرَ وَ ضَلَّ ضَلالاً بَعیداً» عرض کرد آقا شهادت میدهم شما هستید حجّت خدا بر خلقش، و شما هستید درگاه خدا که هرکس بخواهد درِ خانه خدا برود، باید خدمت شما بیاید و هرکس خدمت شما نیاید زیان کرده است، ناامید شده است و در ضلالت دوری قرار گرفته است. قالَ لَهُ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ فَما بَدا لَکَ؟ حضرت فرمودند تو را چه شده است؟ چه پیش آمده است؟ «قالَ اَشْهَدُ اَنّی عَهِدْتُ بِرُوحی وَ عایَنْتُ بِعَیْنی» خوب دقّت کنید، آنچه را که دیده با جسد هورقلیاییش دیده است و با روحش هم به یاد دارد. میگوید که شهادت میدهم، گواهی میدهم که کاملاً به روحم به یاد دارم و با چشمم دیدم. چشمی که با آن دیده است چشم هورقلیایی است، و روحی که با آن به یاد دارد مراتب مثال به بالای اوست. میگوید «فَلَمْ یَتَفاجَأْنی» وقتی که من مُردم و روحم جدا شد، طولی نکشید، با چشمم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 131 *»
دیدم و با روحم درخاطر دارم «اِلّا وَ مُنادٍ یُنادی» مگر اینکه یک نداکنندهای صدا کرد «اَسْمَعُهُ بِاُذُنی» به طوری که الآن هم با گوشم آن ندا را میشنوم «یُنادی وَ ما اَنَا بِالنّائِمِ» با اینکه همان وقت به گوشم میشنیدم «وَ ما اَنَا بِالنّائِمِ» و خواب نبودم، آن صدا این بود «رُدُّوا عَلَیْهِ رُوحَهُ فَقَدْسَأَلَنا ذلِکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِی» روحش را برگردانید که محمّدبن علی یعنی حضرت باقر از ما زندهشدن او را خواسته است.
«فَقالَ لَهُ اَبُوجَعْفِرٍ؟ع؟» حضرت فرمودند اَما عَلِمْتَ اَنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْعَبْدَ وَ یُبْغِضُ عَمَلَهُ حضرت این نکته را به او فرمودند که تو در ذاتت با ما دشمنی نداشتی، در ذاتت نسبت به ما محبّت داشتی، آیا نمیدانی که خدا ذات بنده را دوست دارد اما عملش را دشمن دارد. یعنی خدا تو را دوست داشت، امّا عمَلت را که بر طریقه ما نبودی و اخذ از ما نمیکردی و ما را امام نمیدانستی خدا ناپسند داشت. وَ یُبْغِضُ الْعَبْدَ وَ یُحِبُّ عَمَلَهُ و خدا دشمن دارد بندهای را و دوست میدارد کار او را. یعنی کسانی هستند که بر طریقه ما هستند، در مذهب ما هستند، ما را امام میدانند و از ما اخذ میکنند، اما در ذاتشان ما را نپذیرفتهاند، در ذاتشان نسبت به مقامات ما شک دارند. اینها کسانی هستند که خدا عملشان را دوست دارد اما خود آنها را دشمن دارد. یعنی آنها بر طریقه ما نمیمیرند و بر ولایت ما نخواهند مُرد. خدا تو را دوست داشت پس به برکت ما حالا هم خدا تو را برگرداند. «قالَ» سلیمان میگوید: «فَصارَ بَعْدَ ذلِکَ مِنْ اَصْحابِ اَبیجَعْفَرٍ؟ع؟»([84]) او از آن به بعد از اصحاب حضرتباقر؟ع؟ شد و همیشه در ملازمت آن حضرت بود.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 132 *»
مجلس 8
r لطافت اجساد
r جسد و احساس درد
r حیات ابدان معصومان؟عهم؟
r تمثیل
r لطافت طولی
r ترکیب جسد و حیات
r معجزه رسولاللّه؟ص؟
r کلام ابن ابیالحديد درباره نهجالبلاغة
r معجزه دیگر
r طاعات و معاصی دارای رنگ، بو و مزه میباشند
r امام باقر؟ع؟ و ابوهارون مکفوف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 133 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض کردم جسد که گفته میشود عبارت است از مجموعه و مرکّبی از عناصر. اگر این عناصر، عناصر دنیوی باشد آن جسد را جسد دنیوی گویند و اگر عناصر عالم هورقلیا باشد آن جسد را جسد هورقلیایی نامند و اگر عناصر عالم آخرت باشد آن جسد را جسد اخروی خوانند.
وقتی که جسد شد از نظر احکام و صفات و حالات با یکدیگر تفاوت نمیکند. تفاوت در غلظت و لطافت است. جسد یعنی مرکّب؛ وقتی که مرکّب شد، به اندازه ترکیب و به مقدار شدّت و یا ضعف ترکیب، خصوصیّاتی برای جسم فراهم میشود، آثاری و حالاتی و صفاتی برای جسم فراهم میگردد. حال اگر ترکیب دنیوی باشد یعنی مرکّب از عناصر دنیوی باشد، آنچه که در این عالم اقتضا میکند و نوع ترکیبی که مناسب این عالم است، برای مرکّب و مجموع از عناصر خواهد بود. در این دنیا نمیشود ترکیبی قویتر از این ترکیب ضعیف داشته باشد. ترکیب، ترکیب دنیوی است. و چون این عالم عالم اعراض است پس ترکیب جسد، ترکیب ضعیفی است،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 134 *»
از این جهت آثار هم که در جسد پیدا میشود آثار ضعیفهای خواهد بود.
مثلاً میگوییم که برای جسد حیات است، همین حیات به حسب ترکیب دنیوی است. چون ترکیب ضعیف است پس حیات ضعیف است. و همینطور آثاری که مترتّب بر حیات است از قبیل شعور، آن هم ضعیف میباشد. پس اینکه گفتیم جسد که حیات پیدا کرد شعور هم دارد، معلوم است که شعورش شعور ضعیفی است و مناسب با ترکیب دنیایی است.
ترکیب هورقلیایی ترکیب قویتری است. چون گفتهاند لطافت عناصر عالم هورقلیا هفتاد برابر عناصر این عالم است، بنابراین مرکبِ از عناصرِ عالم هورقلیا هم حالاتش هفتاد برابر شدیدتر است. حیاتی که برای مرکّب از عناصر هورقلیا فراهم میشود و حیاتی که برای جسد هورقلیایی است، قویتر از این حیاتی است که برای اجساد دنیوی است. چون چنین است مسلّماً خصوصیّات و آثار حیاتی برای جسد هورقلیایی بیشتر است، و آثارش هفتاد برابر قوّت دارد. یعنی شعور جسد هورقلیایی هفتاد برابر شعور جسد دنیایی است، ادراکش همینطور، حیاتش همینطور و همچنین سایر صفاتی که مترتّب بر حیات است همه قویتر است از صفات مترتّبه بر حیات دنیوی که در جسد دنیایی است.
در آخرت که شدّت ترکیب چهارهزار و نهصد برابر است؛ البته اگر از حیث عدد بخواهیم بگوییم، وگرنه در این تعبیراتِ عددی مقصود بیان رابطه مؤثّری و اثری و منیری و شعاعی است. یعنی جسد اینجا بالنسبه به جسد هورقلیا مقام شعاع را دارد، و همچنین جسد آخرتی که مرکّب از عناصر آخرتی است نسبت به جسد هورقلیایی حکم منیر را دارد. پس تعبیر به عدد که میآورند به منظور تکثیر و فهمانیدن رتبه و درجه است.
لطافت عناصر آخرتی چهار هزار و نهصد برابر این دنیاست. و در نتیجه حیاتی که برای جسد آخرتی و مرکّب از عناصر آخرتی است چهارهزار و نهصد برابر حیاتی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 135 *»
است که برای جسد دنیایی است. پس همچنین آثاری که مترتّب بر آن حیات است چهارهزار و نهصد برابر آثار این جسد دنیایی است. مثلاً شعور جسد آخرتی چهارهزار و نهصد برابر شعور این جسد دنیایی است. ببینید یک سوزن یا یک خار به این جسد دنیایی که وارد میشود چقدر سوزش دارد؟ در مکتب حقِ محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ ثابت شده است که این ادراک و احساس و شعورِ سوزش، مال خود این جسد است.([85]) چون روح ــ یعنی مرتبه مثال و مراتب عالیتر ــ که منزّه است از اینکه خار و سوزن بر آنها وارد شود، و آنها در این بدن احساس درد بکنند. بلکه این احساس درد مربوط به حیاتِ استخراج شده از خود این جسد است. در برابر سوزن و یا خاری که در بدن وارد شد خود این جسد احساس درد و الم میکند. یا تیغ یا کاردی که مثلاً دست را برید، سوزش و دردی که احساس میکند، احساس خود این جسد است. چون حیات دارد، پس شعور دارد و درک میکند. ولی چون ترکیب ضعیف است تا وقتی که مکمّل به این جسد توجّه دارد این حیات و این آثار از جسد ظاهر است، همینکه مکمّل رفع ید کرد و توجّه و عنایتش را به طور کلی برداشت، که از آن تعبیر میآوریم به مرگ؛ و یا یک عارضهای در عضوی از اعضاء پیدا شد که دیگر نتوانست محلّ تعلّق مثال و مراتب عالیتر باشد، حالا چون ترکیب و حیات آن عضو ضعیف شده است، و یا ــ در صورت مرگ ــ حیات آن جسد ضعیف شده است، آهسته آهسته دیگر برای آن شعور و سایر آثار حیاتی نیست.
امّا جسد اخروی چهارهزار و نهصد برابر احساس درد دارد. اگر بر او دردی وارد شود، عذابی بر آن بدن وارد بشود، چهارهزار و نهصد برابر، این سوزشها و این احساسها و این دردها برای جسد اخروی بيشتر است. فَما اَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ([86]) خدا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 136 *»
به شکل تعجّب میفرماید فَما اَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ اینها چقدر صبر دارند بر آتش و چقدر آتش آخرت را تحمّل میکنند! کافر با چه جرأتی کفر میورزد؟!
همچنین بیان این مطلب است که در اثر قوّت داشتن ترکیب آن جسد، حیاتی هم که از آن جسد استخراج میشود قوی است. و تا آن حیات استخراج نشود و در جسد اخروی حیات موجود نشود، احیاء صورت نمیگیرد. یعنی تا بدنها در آنجا آماده نشوند و زنده نشوند به یک حیاتی که از خود بدنها استخراج میشود، به اسرافیل دستور داده نمیشود که در صور بدمد و نفخه احیاء انجام شود، و بعث و حشر صورت بگیرد. درست مثل اینجا، شما نشأه این دنیا را که میبینید، متذکّر نشأه آخرت شوید که آنجا هم همینطور است. تا این بدن در این دنیا حیات پیدا نکند و استخراج حیات از این بدن نشود، مرتبه مثال و مراتب عالیتر که از آنها تعبیر میآوریم به روح به این بدن تعلّق نمیگیرد. تا در بدن از خود آن، در اثر ترکیب مناسب و تلطیف مناسب، حیات استخراج نشود، قابلیّت برای تعلّق روح پیدا نمیکند؛ آنجا هم همینطور است.
بحث در این است که حیات شدّت و ضعفش در جسد بستگی به شدت و ضعف ترکیب دارد، و وقتی که در اثر ترکیب حیات پیدا شد، باز آثار حیاتی به واسطه قوّت و ضعفِ حیاتِ جسد مختلف میشود. پس آنچه که الآن برای این جسدِ ما از حیات و شعور و سایر صفات هست، برای جسد هورقلیایی هفتاد برابر است، برای جسد اخروی چهارهزار و نهصد برابر است.
معصومین سلاماللّهعلیهم اجمعین بدن اخرویشان در همین عالم بالفعل شده است. یعنی بدن معصوم؟ع؟ که در روی این زمین زندگی میکند، به لطافت ابدان اهل بهشت است. بلکه لطافت همین بدنشان فوق آن لطافتهایی است که برای ابدان بهشتی میباشد. چرا؟ چون هیچ چیزی در معصوم بالقوّه نیست که بخواهد برای او نقص باشد. این بدن باید مظهر مشیّت مطلقه الهیّه باشد، اینجا میخواهد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 137 *»
ظرف تعلّق ولایت مطلقه الهیه باشد. پس اگر ترکیبش ضعیف باشد، به مقدارِ ضعف، عاجز است از اینکه نماینده خدا و خلیفة اللّه در روی زمین باشد. جمیع اسماء و صفات الهیه از همین بدن باید ظاهر بشود.
آنوقت ببینید حیاتی که در بدن معصوم است چه حیاتی است؟ در همین جسد عنصریش. و همینطور شعورش چه شعوری است؟! وقتی که مرگ یا شهادت برای امام پیش میآید و خداوند معصوم را قبض روح میکند و روح او را ــ یعنی مثال و مراتب بالای او را ــ از این جسد دنیايیش میگیرد، جسد میماند. این جسد زنده نیست به آن معنا که روح تعلّق داشته باشد، چون روح قطع شد، روح قبض شد. هرکس در کشتهشدن معصومین و از دنیارفتن ایشان شک کند کافر است. کشته شدهاند به حقیقت کشتهشدن، فوت شدند به حقیقت فوتشدن، میّت شدهاند به حقیقت میّتشدن. یعنی مثال و همه مراتب بالا از این جسد گرفته شده، میماند یک جسد روی زمین که ترکیبش ترکیبی است در نهایت لطافت. مثل ترکیب اجساد آخرتی. چنان ترکیبی که اگر اجازه بدهند و خودشان بخواهند، تا دنیا دنیاست این بدن عنصری امام از هم نمیپاشد. بخواهند و خدا بخواهد که بماند از هم نمیپاشد، چون ترکیبش نهایت لطافت را دارد، به لطافت آخرت است. پس بنابراین از همین جسد، حیاتی استخراج شده است که در نهایت قوّت است. بلکه نهایتِ در بینهایتی است. و در نتیجه شعوری استخراج شده است که این شعور لازمه یک چنین حیاتی است. و همچنین سایر آثار حیاتی از این بدن پیدا شده است. پس حیات و آثار حیات لازمه جسد است، اگر جسد هست حیات هست و سایر صفات و آثار حیاتی هست.
اینکه بزرگان ما برای مراتب جسد و تلطیف جسد به سنگ و بعد شیشه و بعد بلّور و بعد الماس مثال زدهاند،([87]) خودشان فرمودهاند که مثال از جهتی مقرِّب است و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 138 *»
از جهاتی مُبَعِّد است. پس ما فقط همان جهت مقرِّب را در این مثالها باید درنظر بگیریم. وقتی که مراتب جسد ذکر میشود شیخ بزرگوار اعلیاللّه مقامهالشریف و سایر مشایخ+ این مراتب را تشبیه میفرمایند به همین سنگ و شیشه و بلّور و الماس. دقّت دارید که آنچه که فقط مورد توجّه این بزرگواران است در ذکر این مثال برای جسد دنیایی و جسد هورقلیایی و جسد آخرتی، این است که سنگ، شیشه، بلّور و الماس با اینکه مراتبی است از یک جرم که پیدرپی لطافت پیدا میکند، ولی از جسدیّت خارج نمیشود. جسد یعنی مرکّب از عناصر. پس تشبیه برای این است که هرکدام، جسدند و مرکّب از عناصرند. و با اینکه پیدرپی در مراتب تلطیفند، از جسدیّت خارج نشدهاند و نمیشوند. و مقصود از جسدبودن یعنی مرکّبند از عناصر. اما این مثال کجا و جسد در مراتبِ هورقلیایی و آخرتی کجا؟! دیگر نسبت به آن جهت، این مثال مُبَعِّد میشود، دیگر این مثال را نباید در آنجا پیاده کنیم.
خوب دقّت میکنید؟ سنگ، شیشه، بلّور و الماس با اینکه مراتب تلطیفی هستند و هرکدام بالنسبه به قبلی لطیفتر هستند اما هر چهار تا در عرض هم هستند. یعنی از مرکّببودن از این عناصر بیرون نرفتهاند، همه در همین عالم هستند و از همین عناصر ترکیب شدهاند، فقط نوع ترکیبشان فرق کرده است. در اثر بهکاربردن عوامل و اسبابی این ترکیب، غلیظ است میگوییم سنگ است، این ترکیب قدری لطیفتر است میگوییم شیشه است، اما باز هم در عرض سنگ است یعنی در کنار همند، یعنی در همینجا هستند، یعنی مرکّب از همین عناصر هستند.
اما جسد هورقلیایی در کنار جسد دنیایی نیست، جسد آخرتی در کنار جسد هورقلیایی و دنیایی نیست. تا عناصر عالم دنیا هفتاد برابر لطیف نشود جسد هورقلیایی نمیشود، و همینطور تا عناصر عالم هورقلیا هفتاد برابر تلطیف نشود عناصر آخرت نخواهد شد، و آن مرکّب و جسدِ فراهم شده از آنها جسد آخرتی نخواهد شد.کنار هم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 139 *»
نیستند، در طول هم قرار دارند. و تلطیف طولی غیر از تلطیف عرضی است.
بنا بر این مطلب، و با توجّه به این نکته، آثاری که از جسد استخراج میشود و حالات و صفاتی که برای جسد فراهم میشود در لطافتهای طولی فرق میکند. لطافتی که برای الماس بالنسبه به بلّور میگوییم، لطافت عرضی است و کنار هم است. فرض کنید مثل این هوا و این خاک، هوا لطیف است خاک غلیظ است، اما در عرض همند، کنار همند، در عالم همند با اینکه میبینید چقدر فرق دارند. غلظت خاک کجا و لطافت این هوا کجا؟! لطافت آب کجا و لطافت خاک کجا؟! با اینکه آن لطافت دارد این غلظت، اما این لطافت و غلظتها در کنار همند، در عرض همند. جسد دنیایی و جسد هورقلیایی و جسد آخرتی کنار هم و در عرض هم نیستند، لطافتهایشان طولی است.
نمونه لطافت طولی در این عالم ما مثل لطافت نباتیّت و حیوانیّت است که تا این عناصر، ترکیبی پیدا نکنند و لطافتی برایشان فراهم نشود که از آن نباتیت استخراج بشود، حیوانیّت استخراج نخواهد شد. ابتداءً باید تلطیفی و ترکیبی فراهم بشود تا نباتیّت استخراج بشود، بعد تلطیف بیشتر و عالیتری فراهم گردد تا حیوانیّت استخراج بشود، و بعد شدّت ترکیب بیشتر و تلطیف بیشتری فراهم بشود تا روح انسانی استخراج بشود. در ضمن میفهمیم که مراد از شدّت و غلظتی که میگوییم، عبارات مصطلح ما نیست. وگرنه کوه خیلی شدیدتر از بدن ماست. ولی از نظر حکمت، این لطافتی که برای این بدن فراهم شده است در اثر شدّتِ ترکیبی است که برای این بدن است. آنقدر این عناصر با یکدیگر شدیداً ترکیب شدهاند که این حیات قوی انسانی و روح انسانی از این مرکبِ از عناصر این عالم استخراج گشته است.
پس روشن شد انشاءاللّه که مراتبی که برای جسد میگوییم، مراتب طولی است. تلطیفی که برای جسد است در طول است. پس تعبیر به هفتاد و یا به چهارهزار و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 140 *»
نهصد که میآید نوعاً برای مراتب طولی آورده میشود. میفرمایند این نور خورشید شما یک جزء از هفتاد جزء نور کرسی است؛([88]) اینها طولی است. پس انشاءاللّه متوجّه هستیم که حیاتی که از جسد استخراج میشود بسته به نوع ترکیب است و شدّت یا ضعف ترکیب فرق میکند. و آثاری هم که بر این حیات مترتّب میشود بستگی دارد به شدّت و ضعف حیات. اگر حیات قوی و شدید باشد، آثار قویّه و شدیده دارد. از این جهت بدن هورقلیایی دیگر حیاتش از بین نمیرود، اما این بدن حیاتش از بین میرود. وقتی که روح قبض شد، مثال و مراتب بالا رفت، و مؤمن در بهشت دنیا و کافر در جهنّم دنیا معذّب شد، این بدن و جسد دنیایی چون ترکیبش ضعیف است آهسته آهسته حیاتش ازبین میرود. ولی بدن هورقلیایی چون لطافت دارد و ترکیبش شدیدتر است، حیات او تا نفخه صعق از بین نمیرود. یعنی تا نفخه صعق جسد هورقلیایی به زندگی مستقل و مجزّای از روح زنده است. (روح در این اصطلاحی که داریم یعنی مثال و مراتب بالاتر.) جسد هورقلیایی چون ترکیبش از این جسد شدیدتر است، حیات تا نفخه صعق برایش میماند و به زندگی مستقل برای خودش زنده است.
حیات مستقل که میگوییم در مقابل مراتب بالاتر مقصودمان است. وگرنه دائماً در استمداد است و مرتّب به آن امداد میشود. به همان تعبیری که در حدیث امام؟ع؟ آوردهاند وَ یَبْقی طینَتُهُ فِی الْقَبْرِ مُسْتَدیرَةً([89]) طینتش در قبر مستدیره است، یعنی در حال استداره نه اینکه گرد و دایره باشد، بلکه در حال استداره یعنی در حال استمداد از مبدء. نقطه مرکزی مبدء است، مرتّب از آنجا استمداد میکند، و پیدرپی به آن امداد میشود. قبرش رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ اَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النّیرانِ خواهد بود([90]) با هفتاد برابر قوّت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 141 *»
حیات نسبت به بدن دنیوی. آن جسد و آثاری که دارد در آنجا متنعّم یا معذّب است.
انسان یک گُل را که اینجا بو میکشد، اگر این گل یک قدری عطرش زیاد باشد، انسان را سردرد میکند، و شامّه علامت حیات است. یعنی این جسد میبوید، روح که معنا ندارد گل ببوید. روح ــ یعنی مثال و مراتب بالا ــ که معنا ندارد گل بو کند و این عطر به او برسد. این عطر را همین بدن با حیاتی که در همین بدن است استشمام میکند، و لذّتی هم که میبرد همین بدن میبرد. اگر در برابر شدّت این عطر سردرد هم میگیرد، باز همین بدن سردرد میگیرد. مثال و مراتب بالاتر که نمیگوید سرم درد گرفت، گل را کنار بگذار. آن که متعالی است از اینکه اینها در او تأثیر بگذارد. پس فقط همین بدن است که چون حیات دارد، آثار حیاتی دارد. همانطور که گل بو دارد، همین بدن هم بو دارد. هرجا حیات بود، بو هست. هرجا حیات بود، اگر قوی باشد یا قوی بشود، همه آثار حیاتی را دارد. بو دارد، رنگ دارد، طعم دارد، نطق دارد. تمام در و دیوار بهشت حرف میزنند با اینکه جسدند حرف میزنند، بو دارند، رنگ دارند، طعم دارند. تمام آثاری که بر حیات مترتّب است دارند. یک گل بو دارد، آیا این بدن بو ندارد؟ گل رنگ دارد، آیا این بدن رنگ ندارد؟ گل طعم دارد، آیا این بدن طعم ندارد؟ همه چیز دارد ولی این حیاتِ جسدیِ دنیا ضعیف است. ببینید خدا در خود ما همهچیزِ این جسد را بالفعل کرده است، همین جسد شعور دارد، حرف میزند، و ، و .
آری، معصوم؟ع؟ حیاتهای سایر اجساد را هم قوّت میبخشد و از آنها همه آثار حیاتی را استخراج میکند. آنگاه دیگران میبینند که سنگ حرف میزند. وقتی که رسول خدا؟ص؟ اراده میفرماید که فضل نور خود و فضل حیات خود را بر پاره سنگ بیفکند، ناگاه آن پاره سنگ حرف میزند.([91]) همان پاره سنگ بو دارد، شعور دارد حرفی را هم که میزند واقعاً میفهمد که چه میگوید.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 142 *»
این بشر است که گوش نمیدهد و نمیخواهد بفهمد، این بشر است که با داشتن شعور انسانی باز هم نمیخواهد بفهمد. ببینید این همه بشرها منکر ولایت امیرالمؤمنین و وصایت و امامت حضرت شدهاند، آیا میشود بگوییم اینها نمیفهمند و همه مستضعفند؟ بلکه تعمّد میکنند در نفهمیدن و انکار کردن.
مولوی درباره همینکه سنگریزه به اعجاز رسول خدا؟ص؟ به سخن آمده شعری دارد. البته معنی اعجاز این نیست که آنچه نشدنی و محال است انجام بشود، بلکه چیزی است که مشیّت خدا به آن تعلّق میگیرد، پس از ممکنات است و چون اعجاز در این عالم است، برای تحقّقش اسباب همین عالم را لازم دارد، به علل همین عالم نیاز دارد ولی اسباب و عللی است که تا خدا خداست ــ و همیشه خدا خداست ــ اگر بشر عمر کند و پیشرفت علمی داشته باشد و اکتشافات و اختراعات پیش برود، نمیتواند آن سببی که معصوم صلواتاللّه علیه در اعجاز از آن استفاده میکند را بفهمد و به آن راه ببرد. پس همیشه اعجاز برای بشر اعجاز است، همیشه معجزه نبی یا وصی برای بشر معجزه است، و هیچگاه بشر نمیتواند کنار معجزه کاری انجام بدهد و بگوید من هم این علم را کشف کردم. فوق آن علّتهایی است که بشر به آنها میرسد و برای بشر رسیدن به آنها میسّر است؛ در اعجاز یک چنین علل و اسبابی وجود دارد.
مولوی درباره همین مطلب شعری گفته است و آخرش استفادهای کرده است که برضرر خودش است. چون خودش هم سنّی است یعنی منکر ولایت و وصایت امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه و امامت بلافصل حضرت است. و هم صوفی، یعنی منکر طریقه توحید محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ است. با وجود اینهمه فرمایشاتی که در احادیث رسولاللّه؟ص؟ رسیده است و سنّی و شیعه نقل کردهاند و با وجود آنهمه دقت و تعمق و موشکافی در جزئیّات عرفان و حکمت خودشان، به طوری که هنوز هم هرکس که آمده است در عرفان و حکمت از اینها تبعیّت میکند. ببینید اینها چه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 143 *»
مغزهایی بودهاند، هنوز هم هرکس از عرفاء میآید خودش را سر سفره احسان مولوی میبیند. اگر به قول خودش معرفتی یا کشف و شهودی برایش دست بدهد، خودش را ریزهخوار سفره احسان مثنوی مولوی میداند، چه شیعه و چه سنّی. البته شیعه به معنای شیوه، نه شیعه به معنای پیرو محمّد و آلمحمّد؟عهم؟، همین لَشها که حیف است این کلمه «شيعه» برای آنها. میبینید چطور افتخار میکنند به خواندن حرفهای مولوی و فهمیدن حرفهای او! پس چون مطلب را گفته است و بر ضرر خودش خدا به زبانش جاری ساخته است نقل میکنیم، و جریان اعجاز را عرض میکنم، که در ضمن فضیلتی هم ذکر شده باشد. حکمت را میگیریم اگر چه از زبان آنها باشد.
ابوجهل خدا لعنتش کند یک مقدار سنگ و ریگ برداشت کف دستش گرفت آمد حضور رسولاللّه؟ص؟
سنگها اندر کف بوجهل بود | گفت ای احمد؟ص؟ بگو این چیست زود | |
گر رسولی چیست در مشتم نهان | چون خبرداری ز راز آسمان |
اگر از توی دست من نتوانی خبر بدهی، چطور از راز آسمان خبر میدهی؟ رسولاللّه؟ص؟ در برابر این سؤال و این خواسته فرمودند:
گفت چون خواهی؟ بگویم کانچههاست | یا بگویند آنکه ما حقّیم و راست |
چطور میخواهی؟ من جواب بدهم که اینها در دست تو چیست، یا همانهایی که در دست توست بگویند که ما حقّیم و راست هستیم، کدامیک را میخواهی؟ مخیّری که یکی از این دو راه را انتخاب کنی.
گفت بوجهل آن دوم نادرتر است | گفت آری حق از این قادرتر است |
اینکه خودِ اینهایی که در دست من است شهادت بدهند به حقّانیّت و راستی تو، خیلی نادرتر است از آنکه تو بگویی چیست. فرمود حق از این قادرتر است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 144 *»
گفت شش پاره حجر در دست توست | بشنو از هر یک تو تسبیحی درست | |
از میان مشت او هر پاره سنگ | در شهادت گفتن آمد بیدرنگ | |
لا اله گفت و الّا اللّه گفت | گوهراحمد رسولاللّه؟ص؟ سفت |
در یک آن شش سنگ با هم، همصدا به طوری که خوب فهمید که شش صداست با یکدیگر شهادت دادند لا اله الّا اللّه محمّد رسولاللّه؟ص؟.
این حیاتی است که در سنگ به طور ضعیف هست، که به طور عادی نطق از آن استخراج نمیشود. همین حیات قوی میشود، توحید را درک میکند، نسبت به توحید و رسالت شعور پیدا میکند در حدّی که بتواند آن شعورش را به نطق بیاورد و بر طبق آن حرف بزند. سنّی و شیعه این اعجاز را نقل کردهاند، بحمداللّه کسی نمیتواند تشکیک کند. اگر کسی تشکیک کند از دین خارج است، شک پیدا کند از دین خارج است، مرتد است، اگر زمان حضور و ظهور امام باشد، فوراً احضارش میکنند و گردنش را میزنند، شکبردار نیست. حالا این چیست؟ آیا غیر از این است که باید بگوییم جسد ــ یعنی مرکّب از عناصر ــ حیات دارد و آثار حیاتی دارد به طوری که اگر حیاتش قوی بشود، حرف میزند؛ مثل جسدهای اخروی. اِنَّ حَلْقَةَ بابِ الْجَنَّةِ مِنْ یاقُوتَةٍ حَمْراءَ عَلی صَفائِحِ الذَّهَبِ فَاِذا دُقَّتِ الْحَلْقَةُ اِلَی الصَّفْحَةِ طَنَّتْ وَ قالَتْ یا عَلِـیّ([92]) به کوری چشم ناصبیها یا مقصّرها.
«چون شنید از سنگها بوجهل این» حالا از اینجا شرح میدهد حال انکارکنندگان را، شرح حال امثال خودش را میدهد. در برابر اینهمه فرمایشات رسولاللّه؟ص؟ که کتابهای اهل سنّت پر از فضائل علی صلواتاللّه علیه و پر از تصریحات رسولاللّه به مقام خلافت و وصایت و امامت آن حضرت است، ولی آنها نپذیرفتهاند. با آن مغزها، با آن درکها. وقتی ما از صاحبان مقام سجّین صحبت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 145 *»
میکنیم و میگوییم اهل تمکین در جهت سجّین، هم امام دارند هم مأموم دارند، مقصّرین در حقّ ائمّه؟عهم؟ هم با آنها هستند. حالا این حالت از حالات امامان سجّینی است، از اهل تمکین در جهت سجّین است. مگر مولوی نیست که میگوید:
پس به هر دوری ولیّی قائم است | خواه از نسل عمر خواه از علی است([93]) |
راحت و با خیال آسوده میگوید بدون هیچ اضطراب و نگرانی. این میشود اهل تمکین در جهت سجّین و از امامان سجّینی است. همینطور امامش محییالدین بلکه ممیتالدین. در هر صورت، میگوید:
چون شنید از سنگها بوجهل این | زد ز خشم آن سنگها را بر زمین |
سنگی که میگوید لااله الّا اللّه محمّد رسولاللّه آن را باید بوسید، آن را باید نگهداشت، اما بوجهل به زمین زد.
گفت نبود مثل تو ساحر دگر | ساحران را سر تویی و تاج سر | |
چون بدید آن معجزه بوجهل تفت | گشت بر خشم و به سوی خانه رفت |
یعنی خیلی عصبانی شد.
ره گرفت و رفت از پیش رسول | اوفتاد اندر چَه آن زشت جهول |
آری هرکس پشت به رسول بکند در چاه است و لو به ظاهر در عزّ قدرت بنشیند و در نهایت شرافت و عزّت باشد. هر کس پشت به رسولاللّه و اولیاءاللّه کرد بداند که در چاه است، چه چاهی؟! چاه سجّین.
معجزه او دید و شد بدبخت رفت | سوی کفر و زندقه سرتیز رفت |
در اثر دیدن معجزه در کفر و الحاد شدیدتر شد. اینها که منکر امر ولایت ائمّه ما هستند همینطورند. هر حدیثی که در فضائل ایشان میخوانند، تندتر به طرف سجّین میروند، سرتیزتر به طرف سجّین در حرکت میشوند. «خاک بر فرقش» و خاک بر فرق
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 146 *»
همه منکران فضائل محمّد و آلمحمّد صلّیاللّه علیهماجمعین.
خاک بر فرقش که بُد کور و لعین | چشم او ابلیس آمد خاکبین |
مثل ابلیس که نگاه کرد به خاکیبودن آدم و گفت خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ([94]) این چشم ابلیسی است و کور است. یعنی خودش خواسته است که کور باشد. وگرنه خدا وقتی که بفرماید من هم این را خلق کردهام هم تو را خلق کردهام، من میدانم این کیست، میدانم تو کیستی، من خداوند خالق حکیم علیم دستور میدهم سجده کنی. تو اگر راست میگویی، عبد من هستی، مطیع من هستی سجده کن. اگر نه، تو در عبودیّت خالص نیستی بلکه هویپرستی نه خداپرست.
خاک بر فرقش که بُد کور و لعین | چشم او ابلیس آمد خاکبین([95]) |
مقصودمان ذکر فضیلت و معجزهای از رسولاللّه؟ص؟ بود که ایشان بارها سنگریزه را به نطق آوردند. درخت را به حرکت آوردند، که حرکت کرد و از جا کنده شد و به طرف رسولاللّه آمد([96]) که این معجزه را امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه ذکر میفرمایند و در نهجالبلاغه آمده است. و نهجالبلاغه را هم، سنّیها قبول دارند هم شیعه. بحمداللّه بعد از قرآن کتاب بینالمللی اسلام، نهجالبلاغه است. که دیگر کسی حرف در نهجالبلاغه ندارد. یکی دو تا خطبه بعضی از اِبنُالحجرها خدالعنتشان کند خواستهاند بگویند از حضرت امیر نیست، اینها را خود سیّد رضی انشاء کرده است و نعوذباللّه به نام امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه در نهجالبلاغه گنجانیده است. چرا؟ چون در آنها مذمّت آن چند تا رؤسای کفر و ضلالت شده است، مثل خطبه شقشقیّه.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 147 *»
خدا اتمام حجّت میفرماید و مثل ابنابیالحدیدی را که مورد توجّه همهشان است وامیدارد که شرح نهجالبلاغه بنویسد. وقتی به این مطالب میرسد که بعضیها در برخی خطبهها تشکیک کردهاند میگوید ما اهل بلاغت و فصاحت هستیم، استاد فصاحت و بلاغت ما هستیم، پس باید تشخیص این مطلب به ما واگذار شود که آیا این از کلمات حضرت امیر است یا از کلمات سیّد رضی است؟ باید به ما واگذار شود.([97]) یعنی به تعبیر دیگر کامپیوتر برای تشخیص اینکه آیا این خطبه از حضرت امیر هست یا نیست، ما هستیم که استادیم در فصاحت و بلاغت و سخنشناسی. میگوید اگر بر ما یک بیت عرضه کنند، ما میتوانیم بفهمیم این بیت مال کدام شاعر است. اگر بر ما یک عبارت عرضه کنند، راحت میتوانیم بفهمیم این عبارت از کدام خطیب بلیغ و فصیح عرب است. میگوید ما وقتی که کلام علی را نگاه میکنیم، هرجا هر خطیبی و بلیغی که از نهجالبلاغه دزدی کرده باشد، راحت میفهمیم.
میگوید درست مثل آیات قرآن است، چطور آیات قرآن تابندگی خاصّی و رنگ قرآنی دارد که در هر کلامی که آمده است مشخّص و نمایان است، حتی در کلام علی. اگر در کلام علی صلواتاللّه علیه هم یک آیه قرآن، یک استفاده و استناد و اقتباس از قرآن باشد مشخّص میشود که این قرآن است، و کلام علی نیست. کلام علی هم در میان کلام تمام بشرها، همه خطباء، همه بلغاء حتی سیّد رضی و امثال او، کلام علی در کلام آنها یک تابندگی و یک رنگ علوی دارد، که مشخّص است که این کلام علی است و ما میفهمیم. میگوید تمام نهجالبلاغه کلام علی است، چون همه آنها هماهنگی دارند. و فصاحت و بلاغت و اسلوب کلام علی صلواتاللّهعلیه در تمام نهجالبلاغه به چشم میخورد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 148 *»
به اینطور جواب میدهد به آنها. در هر صورت نهجالبلاغه یکچنین موقعیتی را بحمداللّه در بین مسلمین از شیعه و سنّی دارد که نه تنها این ابنابیالحدید از سنّیها این کتاب را شرح کرده است، خیلی از سنّیها شرح کردهاند و خیلیها چاپ نشده و منتشر نشده است.
در نهجالبلاغه میفرماید که قریش جمع شدند خدمت رسولاللّه؟ص؟ و درخواست کردند که اگر راست میگویی در اینکه پیغمبر هستی، دستور بده این درخت از آنجا حرکت کند و بیاید. در نهجالبلاغه میفرماید حضرت دستور فرمودند و درخت به حرکت درآمد، درخت از جا کنده شد و شتابان به سمت حضور رسول خدا؟ص؟ جلو آمد. باز گفتند بگو برگردد حضرت فرمودند برگرد، برگشت. عرض کردند بگویید نصف شود نصفش سرجایش بماند نصفش بیاید، دستور فرمود نصف شد، نصفی ماند نصفی آمد؛ ولی باز هم اقرار نکردند به رسالت رسولخدا؟ص؟.
اصل مقصود این است که جسد حیات دارد، حیاتی مستقلّ به واسطه ترکیب. اگر این حیات ضعیف باشد آثارش ضعیف است، قوی باشد آثارش قوی است. از جمله آثار که میگوییم شعور است، احساس است، رنگ است، بو است، طعم است، نطق است. درباره نطق قرآن تصریح دارد که وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه([98]) همه اشیاء تسبیح میگویند؛ ولی نوع مفسّرین آیه را طوری معنا کردهاند که یعنی اشیاء تکویناً تسبیح خدا میگویند. باید از آنها پرسید که مگر خدا نمیتوانست تعبیری بیاورد که تسبیح تکوینی را بفهماند؟ ولی میفرماید اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ([99]) شیخمرحوم فرمودند حتّی خدا «لاتَسْمَعُونَ» هم نمیفرماید.([100]) چون
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 149 *»
کسانی هستند که تسبیح آنها را میشنوند. ولی میفرماید «نمیفهمید» یعنی کیفیّتش را راه نمیبرید که چگونه است. اینها آثار حیات است. و جسد، حیات دارد.
آنوقت اگر یک قدری این تلطیف، بیشتر و ترکیب، قویتری باشد حیاتش و آثار حیاتش بیشتر و شدیدتر است. در خاطر دارید روایاتی که درباره طینت مؤمن و طینت کافر رسیده است؛ خیلی تعبیرات جالب است. طینت مؤمن را میفرماید طینت عذب، یعنی گوارا. درباره طینت مؤمن، «فرات» میفرمایند. فرات یعنی آبِ خوشگوار لذّتبخش که طعم حیات دارد، رنگ حیات دارد، بوی حیات دارد. خدا نصیبمان کند در فرات غسل کنیم و خدمت صاحب آن قبر مطهّر شرفیاب شویم. درباره طینت کافر میفرماید تلخ، اجاج، ملح، شور، بدبو، بدطعم،بدرنگ. در بعضی جاها رنگش را هم فرمودهاند که سیاه و ظلمانی و تاریک است. خود کافر هم تاریک است، خودش هم بدبو است، خودش هم بدطعم است؛ کافر اینطوری است. ولی مؤمن عذب است، سخنش عذب است، ملاقاتش عذب است، رنگش عذب است، بویش عذب است.([101]) امام صادق؟ع؟ فرمودند اَما وَاللّهِ اِنّی لَاُحِبُّ ریحَکُمْ وَ اَرْواحَکُمْ([102]) من بوی شماها را دوست دارم. پس مؤمن بو دارد، روح شما را من دوست دارم. غیر از این نمیشود، خود طاعت بو دارد معصیت بو دارد، طاعت رنگ دارد معصیت رنگ دارد.
خاک بر سر ما، امام زمان صلواتاللّه علیه بوی معاصی ما را استشمام میکنند. بوی معصیت ما امام ما را متأذّی میکند. طاعات ما امام ما را خرسند میسازد. در حدیث است که اگر شما بوی معاصیِ یکدیگر را میشنیدید، از جلو منزلهای یکدیگر عبور نمیکردید. آنوقت چه میگذشته بر کاملان شیعه و معصومان سلاماللّه علیهم اجمعین که با مثل ماها زندگی میکردهاند؟! و چه میگذرد بر کاملان زمان ما
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 150 *»
که بوی معاصی ما را استشمام میکنند؟ رنگ تیره معاصی ما را میبینند، بر آنها چه میگذرد؟ و بر امام ایشان چه میگذرد از دست ما؟ بنابراین باید واقعاً شرمسار باشیم، از کارهایمان از رفتارمان، پیش امام زمانمان و کاملان زمانمان شرمسار باشیم، خجالتزده باشیم از رنگ معاصی، بوی معاصی و ساير آثار معاصی.
همانطور که طینت کفّار را فرمودهاند طینت ظلمانی است، طینت مؤمنان طینت نورانی است. یعنی برای مؤمنان همین جسد نور دارد، همین جسد دنیایی مؤمن نور دارد. آیا نشنیدهاید که جَوْن غلام حضرت سیدالشهداء صلواتاللّه علیه از برکت دعای امام؟ع؟حیات در جسدش آنقدر قوی شده بود که وقتی برای دفن آن جسد مطهّر آمدند، بوی آن بدن همه را به خود متوجّه ساخت. زیرا خود سیدالشهداء فرمودند اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ وَ طَیِّبْ ریحَهُ([103]) خدایا صورت جَوْن را سفید کن و بوی بدنش را نیکو گردان. بعد از ده روز که وی را یافتند، دیدند بوی مشک از بدنش میآید. آن بو، بوی ایمان آن جسد بود و همان جسد نورانیّت داشت. جسد هورقلیایی به مقدار شدت و لطافت ترکیبش و شدت حیاتش، آثار حیاتیش بیشتر است، نورانیّت آن جسد چهخبر است! و همینطور ظلمت آن جسد هورقليايی در مورد دشمنان و اعداء چهخبر است! خدا میداند. بوی عطر جسد هورقلیایی برای مؤمن چقدر شدید است و جسد هورقلیایی کافر چقدر بدبوست! خودشان از بوی بد خودشان رنج میبرند و عذاب میکشند. حالا ما مراتب بالا را صحبت نمیکنیم، بحث ما، در خود جسد است.
حدیثی بخوانم که ختم بحث در این مجلس باشد. مرحوم مجلسی این حدیث را از کتاب خرائج و جرائح نقل میکند که از کتب معتبر شیعه است.
«رُوِی عَنْ اَبیبَصیرٍ قالَ دَخَلْتُ فِیالْمَسْجِدِ مَعَ اَبیجَعْفَرٍ؟ع؟» ابوبصیر خودش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 151 *»
نابینا بوده است، وقتی که با حضرت باقر به مسجد میرود معلوم است حضرت یا دستش را میگیرند، یا عصایش را میگیرند. میگوید «مَعَ اَبیجَعْفَرٍ» با حضرت باقر؟ع؟ وارد مسجد رسولخدا؟ص؟ شدیم «وَ النّاسُ یَدْخُلُونَ وَ یَخْرُجُونَ» مردم هم مرتّب میرفتند و میآمدند فَقالَ لی سَلِ النّاسَ هَلْ یَرَوْنَنی؟ حضرت فرمودند که از این مردم بپرس که آیا مرا میبینند؟ حضرت باقر؟ع؟ را میبینند؟ دقّت کنید که لطافت بدن امام؟ع؟ چیست! همراه با حضرت آمده است، در مسجد حضرت اراده میفرمایند که این اعجاز را نشان ابیبصیر بدهند. حضرت بدن عنصریشان را محو کردند و بدن هورقلیایی حاضر است.
ابوبصیر میگوید که «فَکُلُّ مَنْ لَقیتُهُ قُلْتُ لَهُ اَرَاَیْتَ اَباجَعْفَرٍ؟» به هرکس برخورد کردم گفتم که اباجعفر را دیدی؟ حضرت باقر؟ع؟ را دیدی؟ «یَقُولُ لا» میگفت نه «وَ هُوَ واقِفٌ» حضرت هم ایستادهاند. من میفهمیدم حضرت ایستادهاند. حالا ابیبصیر چطور میفهمیده است که حضرت ایستادهاند آنجا؟ بالاخره میفهمد، در کنار حضرت است. «حَتّی دَخَلَ اَبُوهارُونَ الْمَکْفُوفُ» ابوهارون نابینا بوده داخل شد قالَ سَلْ هذا حضرت فرمودند از این بپرس در صورتی که نابینا بود. فَقُلْتُ هَلْ رَأَیْتَ اَباجَعْفَرٍ؟ به ابوهارون نابینا گفتم که حضرت باقر را دیدی؟ از نابینا میپرسد دیدی، خود این هم مطلبی است.
«فَقالَ اَلَیْسَ هُوَ بِقائِمٍ؟» جواب گفت مگر ایشان نیستند که ایستادهاند؟ نگفت چرا از منِ نابینا میپرسی؟ مگر بینا کم است که از من میپرسی؟ فوراً جواب گفت «اَلَیْسَ هُوَ بِقائِمٍ؟» مگر ایشان نیستند که ایستادهاند؟ «قالَ وَ ما عَلَّمَکَ؟» گفت تو که نابینايی از کجا میدانی که حضرت ایستادهاند؟ «قالَ وَ کَیْفَ لا اَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ ساطِعٌ»([104]) گفت چطور میشود ندانم و حال آنکه او نوری است درخشان.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 152 *»
بدن هورقلیایی امام؟ع؟ است که وَ اَشْرَقَتِ الارْضُ بِنُورِ رَبِّها([105]) به برکت آن مقام و آن رتبه است که زمین به نور امام روشن میشود. عنایتی میکند آن بزرگوار بر همه عباد در زمان ظهورش که مردم از خورشید و ماه بینیاز میشوند با اینکه خورشید و ماه هست([106]) «وَ کَیْفَ لااَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ ساطِعٌ».
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 153 *»
مجلس 9
r سخن ملّاصدرا
r حیات
r ملّاصدرا و معاد جسمانی
r اجساد اخروی و حیات
r پیراهن یوسف؟ع؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 154 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
در حالات جسدها صحبت میکردیم، و عرض کردم در حکمتِ محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ ثابت شده است که جسد صفاتی و حالاتی دارد که از آن جمله حیات است.
دانستیم که جسد یعنی مرکّب از عناصر، این معنای جسد در اصطلاح است و تا ترکیب فراهم شد حیات مسلّم است. خواه عناصر عناصر دنیوی باشد خواه عناصر هورقلیایی باشد و خواه عناصر اخروی باشد. به مرکّب از عناصر جسد میگویند و جسد صفاتی دارد که از آن جمله حیات است.
اینکه این بحث را دنبال میکنیم به جهت این است که خیلی از مسائل مهمّ متفرّع بر این مسأله است. و همین مسأله که جسد زنده است و خود جسد حیات دارد، از مسائل خیلی مهم است. خود جسد حیات دارد یعنی چه؟ وقتی میگوییم جسد حیات دارد نباید اینطور فکر کنیم که یک روحی جداگانه و مغایر با جسد در جسد قرار گرفته است، و کارهایی انجام میدهد که به آن روح نسبت داده میشود. و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 155 *»
وقتی که آن روح جدا شد جسد مرده است، اینطور نیست. وقتی گفته میشود جسد حیات دارد یعنی برای این مرکّب از عناصر، لطافتی فراهم میشود و در اثر این لطافت حیاتی برای آن فراهم میگردد که از خود آن است. از خود آن ترکیب است، نتیجه آن ترکیب است، نتیجه آن تلطیف است. وقتی که حیات پیدا کرد به اندازه حیات، استعداد و قابلیّت پیدا میکند برای پذیرش مرتبه مثال و مراتب عالیتر که مجموعه آن مراتب را روح مینامیم. مثل آئینه در مقابل شما که هرچه صیقلیتر باشد و آئینهبودن آن کاملتر باشد، بهتر میتواند صورت شما را نشان دهد، و شما بهتر میتوانید مثال و صورت خود را از آن آئینه استخراج کنید. پس حیات از خود جسد و برای خود جسد است.
مسأله خیلی مهم است، دیگران کمتر در آن دقّت کردهاند، و در نتیجه به مشکلات بسیاری در حکمت برخورد کردهاند. از جمله ملّاصدرا را در فلسفهاش میبینیم که در این اشتباه واقع شده. فکر میکند که جسد دنیایی حیات ندارد مگر زائد بر خود و به طور عرضی. حیاتِ جسدِ دنیایی را عرضی میداند. وقتی که شروع میکند به ذکر فرقهایی بین جسد دنیایی و جسد آخرتی عبارتی دارد که میگوید: «قاعِدَةٌ فی وُجُوهِ الْفَرْقِ بَیْنَ الاَجْسادِ الدُّنْیاوِیَّةِ وَالاُخْرَوِیَّةِ فی نَحْوِ الْوُجُودِ الْجِسْمانِی وَ هِی کَثیرَةٌ.» بدنهای دنیایی و آخرتی خیلی با هم فرق دارند، فرقهای زیادی بین جسد دنیایی و جسد آخرتی است. «مِنْها اَنَّ کُلَّ جَسَدٍ فِیالآخِرَةِ ذُو رُوحٍ بَلْ حَیٌّ بِالذّاتِ.» میگوید از جمله آن فرقها این است که جسد در آخرت صاحب روح است، بلکه زنده است بالذات. ذاتش حیات است و حیات ذات آن است. «وَ لایُتَصَوَّرُ هُناکَ بَدَنٌ لاحَیوةَ لَهُ.» نمیشود در آخرت بدن و جسدی تصوّر کرد که حیات نداشته باشد. «بِخِلافِ الدُّنْیا» دنیا اینطور نیست «فَاِنَّها یُوجَدُ فیها اَجْسامٌ غَیْرُ ذَواتِ حَیوةٍ وَ شُعُورٍ.» چون در دنیا پیدا میشود جسدهایی که آنها حیات و شعور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 156 *»
ندارند. «وَ الَّذی فیهِ الْحَیوةُ فَاِنَّ حَیوتَهُ عارِضَةٌ لَهُ زائِدَةٌ عَلَیْهِ»([107]) اگر هم یک وقتی در دنیا جسدی دیده شد که زنده است و حیات دارد، این حیات حیات عارضی است، حیات زائد بر خود جسد است، از خود جسد نیست.
ببینید در چه اشتباه بزرگی واقع شده است! و چقدر فرق است بین این حرفها و فرمایشات مشایخ ما+ و حکمت آن بزرگواران! این حرف از یک کسی که ادّعا میکند حکیم است، ادّعا میکند مکاشفه دارد، ادّعای شهود میکند و ادّعا میکند که دارای انوار عرشی است خیلی بعید است. گاهگاهی در عنوانهایی که در اسفار، یا جاهای دیگر دارد میگوید «برای من کشف شده است و برای من به طور شهود، مسائل حل شده است. مشاهده کردهام و میگویم.» یکچنین کسی که مشاهده کرده است و میگوید، ببینید چه میگوید! این حرف، حرف یک شخص ظاهربین سطحیاندیش است، که نگاه میکند به این جمادات میبیند اینها روح ندارند، بعد نگاه میکند به نباتات یا حیوانات یا انسانها میبیند جسد اینها روح دارد. بعد از مدّتی هم این درخت میخشکد و روح از او جدا میشود. این حیوان میافتد و میمیرد، روح از او جدا میشود. این انسان میافتد و میمیرد، روح از او جدا میشود. در نتیجه میگوید پس این روحها همه عارضی بود. و این حیات، حیات عارضی و زائد بر جسد بود. باید از او پرسید چه بود که زائد بر جسد بود، از کجا آمده بود که زائد و عارض بر جسد بود؟ اگر جسد نبود و از خود جسد نبود، از کجا آمده بود؟ مگر این عالَم عالمِ جسد نیست؟! غیر جسد که در عالم جسد پیدا نمیشود. این حیاتی که تو میگویی زائد است بر این جسد و عارض است بر این جسد، از کجا آمده بود؟ پس این سخن نیست مگر سخن کسی که دیدش از سطح ظاهر تجاوز نمیکند، و فقط همین ظاهر را مشاهده میکند. به این نمیشود گفت دید عرفانی، به این نمیشود گفت شهود یا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 157 *»
مکاشفه یا حتّی حکمت. یکچنین شخصی را نمیشود حکیم نامید. چون دیدش با دید ما هیچ فرق نمیکند، ما هم همین را میبینیم.
آنچه که از قرآن و حکمت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ استفاده میشود که بزرگان ما بیان فرمودهاند این است که در روی این عالم و در همه عوالم، موجودی پیدا نمیشود که زنده نباشد، حیات نداشته باشد. زیرا حیات لازمه ترکیب است. تا ترکیب فراهم شد، حیات مسلّم است. و چون هیچ چیزی در عرصه خلق و جمیع عوالم خلق نیست که مرکّب نباشد، و همهچیز مرکّب است، پس همهچیز حیات دارد. ترکیب، لازمهاش حیات است. حتّی جماد مرکّب از عناصر است، چون مرکّب از عناصر است این ترکیب حتماً حالتی دارد که آن حالت را حیات مینامند. دلیلش اینکه به حسب خودش منشأ آثار است. معدن همینطور است، نبات همینطور است، حیوان همینطور است، حتّی اعراض همینطور است. اعراض مثل افعال ما، کارهای ما، حالات ما، صفات ما از قبیل صحّت و مرض، و آنچه که از هر شیئی سرمیزند؛ که به طور کلّی میتوانیم بگوییم افعال اشیاء، کار هر چیزی، مثل خود آن چیز به حسب خودش حیات دارد. چون خواه نخواه مرکّب است. همینطور مراتب بالا، نفوس، عقول، همه اینها در مراتب خودشان حیات دارند. و چون سخن ما، در مورد جسد است، در همین جسد بحث داریم.
تمام موجودات یعنی هرچه را که بتوان گفت هست و هستی دارد، به حسب خودش حیات دارد. حیات که داشت آثار حیات برای او هست، یعنی به اندازه حیاتش شعور دارد، به اندازه حیاتش طعم دارد، به حسب حیاتش بو دارد، به حسب حیاتش نور یا ظلمت دارد. البتّه ظلمت هم به تعبیری نور است؛ یا مَنِ الظُّلْمَةُ عِنْدَهُ ضِیاءٌ([108]) خود ظلمت هم به حسابی نور است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 158 *»
پس تمام اشیاء، هرچه که هست، هرچه بتوان به آن شیء و چیز گفت، آن مرکّب است. مرکّب که شد حیات دارد و زنده است. حتّی خودِ مرگ، زنده است. خودِ مرگ حیات دارد و زنده است. برای اینکه به ما بفهمانند که مرگ حیات دارد و زنده است میفرمایند در روز قیامت وقتی که اهل جهنّم در جهنّم قرار میگیرند و اهل بهشت در بهشت واقع میشوند، آنوقت مرگ را به صورت «کَبْش اَمْلَح» بمانند قوچی کبود رنگ میآورند و او را ذبح میکنند. آنوقت منادی ندا میکند یا اَهْلَ النّارِ خُلُودٌ فَلا مَوْتَ اَبَداً([109]) و همینطور صدا میزند یا اَهْلَ الْجَنَّةِ خُلُودٌ فَلا مَوْتَ اَبَداً شما جاوید هستید، مرگ دیگر نیست، فناء نیست. چون ترکیب در آنجا یک ترکیب اصیل و خالی از هرگونه عرَض است، در نتیجه ترکیب دیگر ترکیب ابدی میشود. پس طبق این احادیث باید گفت که حتّی مرگ زنده است.
پس چه در دنیا، چه در عرصه هورقلیا و چه در عالم آخرت، چون جسد مرکّب از عناصر است، حیات دارد. ولی البتّه باید دقّت داشت که این حیات که میگوییم نتیجه حالت ترکیبی است که فراهم میشود.
یک نکتهای را تذکّر دهم. در این تعبیری که از ملّاصدرا ذکر کردیم که گفت: «اَنَّ کُلَّ جَسَدٍ فِی الآخِرَةِ ذُو رُوحٍ» هر جسدی در آخرت صاحب روح است، کسی فریب این عبارتش را نخورد که بگوید پس ملّاصدرا هم به معاد جسدانی و جسمانی قائل است. نه، چنین نیست بلکه خودش در همین عباراتش اشارات بهکار برده است برای اظهار اصل و مبنای مکتبش، که با توجّه به آنها روشن میشود که ملّاصدرا به معاد جسمانی قائل نیست، و از این عباراتش نباید فریب خورد. تعبیرش این است که: «اَنَّ کُلَّ جَسَدٍ فِی الآخِرَةِ ذُو رُوحٍ بَلْ حَیٌّ بِالذّاتِ.» جسد آخرتی بالذات زنده است. همینطور در آخر عبارتش گفت اگر حیاتی برای جسد دنیایی باشد، این حیات عارضی است. حیاتِ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 159 *»
زائد بر جسد است، از خود جسد نیست. این دو جملهاش اشاره میکند به اینکه مقصودش از جسد در آخرت نه آن جسدی است که بزرگان ما میگویند که مرکّب است از عناصر آخرتی. همانطور که جسد دنیا مرکّب است از عناصر دنیایی و جسد هورقلیایی مرکّب است از عناصر هورقلیایی؛ این را نمیخواهد بگوید.
او وقتی که میگوید جسد آخرتی بالذات زنده است و حیات عین ذات اوست، اشاره به مطلبی میکند. و آن این است که معنا ندارد که حیات عین ذات جسد باشد، مگر بگوییم جسد قدیم است. او میخواهد بگوید اگر حیات، ذاتیِ یک جسدی باشد، باید اعتراف کرد که آن جسد قدیم است، حادث نیست. وقتی که گفتیم قدیم است، نمیتواند جسدی قدیم باشد مگر اینکه صورت علمیّه یا معانی عقلیّه باشد، طبق اعتراف خودش. چون او عقل را قدیم و بسیط میداند. و مقصودش هم از صور علمیّه یا معانی عقلانیّه یعنی آنچه که در صقع ربوبیّت قرار دارد. و برگشت آن مطلب به این مطلب است که تمام موجودات از نظر وجود و هستی که نگاه کنیم همه قدیمند. اگر حدوث میبینید، نقصان میبینید، اینها همه لازمه مراتب و لازمه تنزّل است، و همه عدمی است هیچ ربطی به وجود ندارد. حقیقت وجود و عینیّت وجود و واقعیّت هستی، قدیم است. پس اگر میگوید جسد، مقصودش همانی که بزرگان ما و صاحبان اعتقاد به شریعت میگویند، نیست.
توضیح مطلبش این است که صور علمیّه یا معانی عقلیّه یا عین وجودات یا وجودات عینیّه که عبارتند از حیث ذات اشیاء؛ و حیث ذاتی اشیاء که حیث وجودی است، غیر از حیث حدوثی اشیاء است. حیث حدوثی اشیاء عبارت است از آن لوازم رتبه و نقایص و نقصانهایی که برای موجودات در مراتب تنزّلی فراهم میشود. آنها را حیث حدوث میگویند، ولی حیث وجود که همان حیث عینیّت اشیاء است و جهت وجودی اشیاء، آن را ایشان قدیم میداند. و با این سخنش معاد روحانی و معاد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 160 *»
نفسانی و معاد عقلانی را اثبات میکند. یعنی میگوید معاد عبارت است از برگشت وجود بعد از گذشتن از مراتب تنزّلی و مراجعت به همان مرتبه اشتدادش که از آن تعبیر میآورند به ذات خدا. معاد در نظر او برگشت وجود اشیاء است از این مراتب تنزّلی به همان ذات خدا.
پس نمیخواهد بگوید که معاد جسدانی است، کلمه جسد میگوید اما چه اراده میکند؟ از مبانی مکتبش برمیآید که چه را اراده میکند. و مبانی مکتبش را در خیلیجاها محکم بیان میکند. آنجاها هیچ متشابه حرف نمیزند که کسی بگوید کلامش متشابه است و اینجاها هم متشابه است. بلکه آنجاها بطور محکم مبانی خود را بیان میکند. این متشابهات را باید به آن محکمات برگرداند. او معتقد به معاد جسدانی و جسمانی نیست.
سخن ما در این است که جسد حیات دارد، چرا؟ چون مرکّب است. ترکیب، اقتضای حیات میکند. پس از نظر ما، در روی این زمین، شیئی و چیزی که حیات نداشته باشد وجود ندارد. چون روی هرچه دست بگذاریم مرکّب است. و لو یک ذرّه، و لو یک اتم؛ مرکّب است از عناصر. چون مرکّب است حیات برای آن مسلّم است. ولی ترکیب، ترکیب بسیار ضعیفی است، ترکیبی است که مبتلا به اعراض است. از همین جهت مرتّب اشیاء و موجوداتِ روی این زمین در تبدّلات هستند. بنابراین حیات هم ضعیف است و در مراتب ابتدائی است تا میرسد به این جسد ما. جسد ما هم ذرّه ذرّهاش حیات دارد، ولی حیات ضعیف، چون ترکیب خیلی ضعیف است. ترکیب این عناصر با یکدیگر آنقدر ضعیف است که مرتّب عناصر در تبدّل هستند.
این عناصری که قابل تبدیل به یکدیگرند، عناصر به اصطلاح امروز است. عناصر به اصطلاح قدیم چهارعنصر است، که آن چهار عنصر به طور بساطت در این عالم ما وجود ندارد. هرچه در این عالم ما هست مرکّب از آن عناصر است. همه این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 161 *»
عناصر به اصطلاح امروز، هرچه هم بر تعداد آنها افزوده گردد، با تجزیه دقیق حکیمانه به چهار عنصر اصلی برگشت میکند. پس هرچه هست مرکّب است، غیر مرکّب روی این زمین چیزی نیست. و هرچه ترکیب عوض میشود نوع حیات عوض میشود، و در نتیجه نوع آثار عوض میشود.
دقّتی که بزرگان ما+ در اینجا دارند این است که میفرمایند مرکّبات عالم هورقلیا یا عالم آخرت، یعنی جسدهایی که در روی زمین عالم هورقلیا یا در روی زمین عالم آخرت موجود میشوند، آن جسدها هم کیفیّت حیاتیافتنشان مثل جسدهای دنیایی است، بدون هیچ فرقی.
دقّت کنید که این یک اشکالِ دیگر بر حرفهای ملّاصدرا و نظر او است. یعنی اگر در اینجا حیات عارضی است، در آخرت هم باید بگویی حیات عارضی است. اگر در آخرت حیات ذاتی است اینجا هم باید بگویی حیات ذاتی است. چرا؟ چون جسد یکسان زنده میشود. جسد زندهشدنش و حیاتیافتنش یکسان است. اگر در اینجا حیات از خودش نیست و عارض بر او میشود، در آخرت هم باید بگویی از خود او نیست و عارض بر او میشود.([110]) چون جسد عبارت است از مرکّب از عناصر؛ خواه دنیایی، خواه هورقلیایی، خواه آخرتی، هیچ فرق نمیکند. مرکّب که شد حیات دارد. اگر بگویی حیات در آخرت ذاتی است، در اینجا هم باید بگویی ذاتی است. اینجا بگویی عارضی است آنجا هم باید بگویی عارضی است. حیات یکسان است، حیات یک جهت است، یکطور است.
ولی ما میگوییم حیات نتیجه ترکیب عناصر است. اگر عنصرها با هم ترکیب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 162 *»
شدند حیات پیدا میشود، و اصلاً به همان حالت ترکیب آن میگوییم حیات. ترکیب یعنی حیات، و تا حیات پیدا شد، موجود زنده است. و موجود زنده محتاج است، احتیاج دارد. و همان احتیاجات نشانه حیات است، نشانه ترکیب است. انشاءاللّه به این بحث میرسیم که «یکی دیگر از صفات جسد همین است که مرتّب در استمداد است و دارای احتیاج است و خدا هم مرتّب او را اِمداد میکند و همین معنای ابقاء است.» که انشاءاللّه بحث بعدی است.
اجمالاً فرق بین مکتب بزرگان ما و مکتب ملّاصدرا در این مسأله این است که میبینیم جسد حیات پیدا میکند. چرا؟ چون مرکّب است. از وقتی که ترکیب شروع میشود ــ که وقت ندارد ــ حیات پیدا میکند. از وقتی که برای جسد ترکیب شروع شده است، جسد به هر شکلی که باشد و مقدار ترکیبش به هر قدری که باشد و قدرت ترکیبش به هر مقداری که باشد، حیات پیدا کرده و زنده است. زنده که بود تمام آثار زندگی و موجود زنده برای او هست؛ ازقبیل احتیاج، استمداد، طعم، بو و رنگ. حالا ما رنگش را نبینیم، ما مزهاش را نچشیم، ما بویش را استشمام نکنیم و سایر امورش را ادراک نکنیم دلیل این نیست که ندارد. همینکه زنده شد تمام خصوصیّات یک موجود زنده برای او هست. فقط در شدّت و ضعف تفاوت دارد، وگرنه همهاش برای موجود زنده فراهم است. البتّه ترکیب، فرق میکند. ترکیب دنیا ضعیف است درنتیجه میبینیم حیات هم ضعیف است، ترکیب هورقلیا قویتر است پس حیاتش قویتر است و آثارش کاملتر است، ترکیب آخرت خیلی شدید و اصیل است بنابراین حیات و آثار حیاتی در آنجا خیلی شدید است.
آنقدر حیات اجساد در آخرت شدید است که مؤمن در بهشتش میتواند دیوار قصرش را، دیوار منزلش را قوّت بدهد و او هم قوّت را بپذیرد. برای آن دیوار نفسیّت پیدا بشود و حرف بزند. موجود زنده حرف بزند مانعی ندارد، حرفزدن از آثار موجود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 163 *»
زنده است. اینکه میبینید موجود زنده دنیایی، مثل این خاک، مثل این درخت حرف نمیزند، چون ترکیبش ضعیف است. بعلاوه من و شما هم ضعیف هستیم، چون من و شما ضعیفیم او هم ضعیف است با ما حرف نمیزند. یکقدری ما قوی بشویم و او هم در پذیرش قویتر بشود، مؤمن میتواند او را به حرف بیاورد. رسولاللّه؟ص؟ ائمّه هدی؟عهم؟ کاملان شیعه، درخت را به حرف میآوردند، حرف میزد. در بهشت همینطور است. در بهشت چون زمینه اینچنین است مؤمن میتواند دیوار منزلش را به سخن بیاورد. یا درختی که در حضور اوست به سخن بیاورد، یعنی نفسیّت از او استخراج کند. حیات او را در قوّه و در شدّت به مقدار حیات یک انسان برساند که درخت شروع کند به سخنگفتن، یا اینکه پرنده و حیوانش به حرفزدن با او بپردازد.
علّت این توانایی در بهشت دو چیز است: یکی اینکه آن ترکیبِ آخرتی برای جسد، ترکیبی است در نهایت لطافت. و مقصود از لطافت یعنی نهایت شدّت در ترکیب و التیام و تشاکل عناصر با یکدیگر. آنقدر عناصر با یکدیگر مشاکل و مجانس و مؤالف شدهاند که میشود گفت آن ترکیب، دیگر ترکیب اصیل ذاتی است. و خواه نخواه بعد از فراهمشدن این ترکیب، حیاتی در نهایت لطافت استخراج میشود و فراهم میگردد. پس خود حیات در نهایت لطافت و کاملاً خالصبودن از اعراض است که دیگر هیچ چیزی مانع تکامل آن حیات نمیشود؛ این یک مطلب.
از طرف دیگر مؤمنی که متصرّف در آن جسدها و حاکم بر آن جسدهاست، حتی درباره مؤمنان تعبیر آمده است که در بهشتشان حاکم و مالک و متصرّفند.([111]) الآن شما تصرّف ندارید، اگرچه اسمتان «مالک» هست، مثلاً منزل دارید اسمتان«مالک منزل» هست ولی چطور؟ مرتّب باید به فکر باشید که خراب نشود و تا خراب شد بنّا را بیاورید. این چه مالکیّتی است؟ چه تصرّفی است؟ هیچ تصرّفی نمیتوانید بکنید.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 164 *»
ولی آنجا طوری است که مؤمن در جسد متصرّف است. لباسش را پوشیده است دلش میخواهد این لباس بلند شود، کوتاه بشود، رنگش عوض بشود؛ میشود، غلیظ بشود غلیظ میشود، البته به غلظت آنجایی. ضخیم بشود ضخیم میشود. چون بین استبرق و سندس فرق است. سندس لطیفتر است استبرق غلیظتر است.([112]) اما غلظت آنجایی نه غلظت اینجا. و همینطور بدنش، همینطور دیوار قصرش، همینطور درختهایش، همینطور سایر اجسادی که اطراف او هست. در همه اینها متصرّف است و واقعاً مالک است. معنای مالک این است که مختار است در هرگونه تصرّف، اختیار دارد در هرگونه تصرّفی.
اجساد اخروی طوری هستند که اگر مؤمن بخواهد دیوار و یا پاره خشت زرّین بهشتی برایش حرف بزند، بیان مطلب علمی بکند، فوراً شروع میکند به سخنگفتن و بیانکردن. پس دو جهت شد: یکی لطافت اجساد، و یکی این اقتدار و این تصرّف و این مالک مختار بودن. از این دو جهت و باتوجّه به این دو جهت مؤمن میتواند در اجساد اخروی تصرّف کند، و آنها را به این حدّ از کمال حیات برساند.
از این جهت در حدیث قدسی رسیده است که خطاب به مؤمن میفرماید: یَا ابْنَ آدَمَ اَنَا اَقُولُ لِلشَّیءِ کُنْ فَیَکُونُ اَطِعْنی فیما اَمَرْتُکَ اَجْعَلْکَ مِثْلی تَقُولُ لِلشَّیءِ کُنْ فَیَکُونُ([113]) ای فرزند آدم من به هر چيزی میگویم بشو، میشود. یعنی در اختیار من است، من مختارم، همه ملک در فرمان من است، همه امکان در اختیار من است. تو هم اطاعت امر مرا بکن تا همینطور بشوی که به اندازه تصرّفت و حکومت و مالکیّتت به هرچه بگویی بشو بشود. اینطور تصرّف و اختیار همه برای تو است. حال، بنابر تعبیر احادیث قدسیّه ــ که نوع اینها در قرآن هست و بیان قرآنی است ــ میتوانیم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 165 *»
اینطور بگوییم. و یا اینکه به تعبیر قرآن بگوییم، که میفرماید نهایت کمال نعمت در بهشت برای اهل بهشت این است که هرچه را بخواهند و اراده کنند و مشیّتشان به آن تعلّق بگیرد، برایشان فراهم است. وَ فیها ماتَشْتَهیهِ الانْفُسُ وَ تَلَذُّ الاَعْیُنُ([114]) تمام بهشت هر مؤمن در اختیار اوست، میتواند به زمینش بگوید آسمان بشو و بشود، به آسمانش بگوید زمین بشو و بشود. یکچنین لطافتی است که یکچنین تمامیّت نعمتی فراهم میشود. و از طرفی برای مؤمن مُلک کبیر است. معنی مُلک کبیر همان تسلّط و اقتدار و نفوذ است، که مؤمن بهواسطه آن روحالایمان یکچنین نفوذی در عالم آخرت در بهشت خودش و در اجساد اخروی بهشت خودش پیدا میکند.([115])
در قرآن نمونهای برای جسد اخروی ذکر شده است که خیلی جالب است. در این آیه شریفه که در قرآن است: اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم اِذْهَبُوا بِقَمیصی هذا فَاَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ اَبی یَأْتِ بَصیراً وَ أْتُونی بِاَهْلِکُمْ اَجْمَعینَ([116]) این آیه شریفه در سوره یوسف است. در تاریخ ذکر شده است که یعقوب علی نبیّنا و آله و علیهالسلام بعد از فراق یوسف در اثر شدّت گریه نابینا شدند، و قدشان خمیده شد.([117])
البته مصلحت و حکمت برنامه انبیاء یکطورهایی است که ما راه نمیبریم، بااینکه گاهگاهی هم به زبان ما اسرار این گرفتاریها و این ابتلاءات را گفتهاند ولی مربوط به عرصه خودشان است. اجمالاً میدانیم که این ابتلاءات برای ایشان بوده و برای ترفیع درجاتشان بوده، و در زمان خودشان لازم بوده است. در هر صورت، قرآن بیان میکند که ایشان در غم قرار گرفت. و مصلحت هم نبود که از خدا بخواهد یا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 166 *»
اینکه به وسیله اسماء اعظم که میداند از حال یوسف اطلاع پیدا کند. فاصلهای هم نبوده است. مثلاً شاید کمتر از یک ماه راه بین ایشان در کنعان، و بین یوسف در مصر فاصله بوده است. هر دو هم پیغمبر بودند، یوسف هم پیغمبر است و باید در آن ابتلا بسرببرد. به طوری که حتی درباره یوسف روایت شده که ایشان در تمام این مدّت سرمه به چشم نمیکشید، روغن به تن نمیمالید و خود را زینت نمیکرد، ([118]) به اصطلاح ماها آرایش نمیکرد، از جهت همان غم و غصّهای که داشت، و نوعاً هم گریه میکرد. حضرت یعقوب هم همینطور. اینها ابتلاءاتی است که مصلحت نظام انبیاء بوده است و در رتبه خودشان حکمتها داشته است.
بعد از اینکه برادرها آمدند و حضرت یوسف را شناختند، ایشان پیراهنی را نشان داد و فرمود اِذْهَبُوا بِقَمیصی هذا بخصوص همین لباس و همین پیراهن مرا ببرید. «بِقَمیصٍ مِنّی» نفرمود که پیراهنی از من ببرید، بلکه این پیراهن بخصوص را ببرید فَاَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ اَبی آن را بر رخساره پدرم بیفکنید یَأْتِ بَصیراً چشمش باز میشود وَ أْتُونی بِاَهْلِکُمْ اَجْمَعینَ بعد همه برخیزید و پیش من بیایید. برادرها راه افتادند و این پیراهن را هم گرفتند.
وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ اَبُوهُمْ اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ لَوْلا اَنْتُفَنِّدُونِ([119]) همینکه قافله از مصر به طرف کنعان حرکت کرد، پدر در کنعان است قافله از مصر حرکت کرد. ظاهراً قرآن در این قسمت ساکت است، از روایاتمان برمیآید که حضرت یوسف همان موقعِ حرکت قافله پیراهن را به برادرانش میدهد. یعنی موقع حرکت قافله پیراهن را از آن ظرفی که در آن نگهداری میشد درمیآورد و به دست برادران میدهد. وَ لَمّا فَصَلتِ الْعیرُ وقتی قافله از آنجا جدا شد و حرکت را از مصر شروع کرد، قالَ اَبُوهُمْ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 167 *»
یعقوب به اهلش و اطرافیانش در کنعان گفت اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ من بوی یوسف را میشنوم لَوْلا اَنْتُفَنِّدُونِ اگر مرا نسبت به خرافت ندهید و نگویید تو خرف شدهای. آخر یوسف کجاست؟! چه کسی بعد از این مدت از یوسف خبر دارد؟ آیا یوسف مرده است؟ هست، نیست؟ خودت هم که از یوسف خبر نداری که چه شده است. البته جا داشت که بعد از چهلسال که حال بگوید من بوی یوسف میشنوم، به او بگویند تو از شدّت غم یوسف دیوانه شدهای. از این جهت فرمود اگر شما مرا نسبت به خرافت ندهید، نگویید خرف شدهای، بوی یوسف میشنوم. قالُوا تَاللّهِ اِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ الْقَدیمِ([120]) گفتند به خدا قسم تو در همان اشتباه گذشته هستی و فکر میکنی یوسف تو زنده است.
آهسته آهسته قافله نزدیک شد. فَلَمّا اَنْ جاءَ الْبَشیرُ اَلْقاهُ عَلی وَجْهِه فَارْتَدَّ بَصیراً همینکه بشیر رسید که «یهودا» یکی از برادران یوسف بود آمد، بشارت و مژده آورد و ابتداءً پیراهن را بر رخساره پدر انداخت فَارْتَدَّ بَصیراً به واسطه آن پیراهن، پدر چشمهایش بینا شد، قدش راست شد، حزنش برطرف شد، سرور در دلش جای گرفت، جوانی یعقوب به یعقوب برگشت.
قالَ اَلَمْ اَقُلْ لَکُمْ اِنّی اَعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ([121]) فرمود نگفتم به شما من از رحمت خدا و لطف خدا میدانم آنچه را که شما نمیدانید. چون قبلاً به برادرها گفته بود یابَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ اَخیهِ([122]) ای فرزندانم بروید دنبال یوسف و برادرش بگردید، آنها را میشود پیدا کرد. معلوم بود که آثار رحمت از مصر شروع شده و برادرها را برای همین به مصر برگرداند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 168 *»
حالا این پیراهن چه پیراهنی بوده است؟ شکّی نیست که جسدانی است و این آثار، از همین پیراهن بروز میکند. این چه پیراهنی است که پیر را جوان میکند، کور را بینا میکند و همینطور قد خمیده را راست میکند، حزن را مبدّل به سرور میکند؟ اینهمه آثار حیاتی مال چه جسدی است؟ در روی این زمین ما چه جسدی پیدا کنیم که اینگونه باشد؟ در روی زمین چه جسدی، چه دوایی، چه مرکّبی از این عناصر پیدا میشود که یک چنین آثار حیاتی داشته باشد؟ اگر بگویید خوراکیها اینطور است، این خوراکیها از وقتی که نطفه فراهم میشود مرتّب استفاده میشود. بشر از همین مرکّبات این عالم دارد استفاده میکند، ولی میبینیم روز به روز مرگ برای او شدیدتر است از حیات.
خیلی عجیب است. مرگ برای نطفه شدیدتر است، و به طرف مرگ سریعتر در حرکت است تا به سوی حیات، نسبت به دوران بلوغ و دوران کمال و دوران سالخوردگی. با اینکه از بهترین مواد و مرکّبات عالم استفاده میکند، از بهترین مرکّبات از این عناصر مانند خون مادر بهرهمند است. آیا دیگر از خون مادر مرکّبی در این عالم حیاتبخشتر و کامیابکنندهتر و جوابگوتر نسبت به نیازمندیهای یک موجود زنده سراغ داریم؟ با وجود این، اعتراف میکنند که نطفه سرعت حرکتش به طرف مرگ شدیدتر است نسبت به دوران پیری که نمیتواند چیزی بخورد، به زور اگر بتواند یک لقمه نانی، پنیری، برنجی بخورد. حرکت و سرعت تدریجی آن نطفه و آن جنین به سوی مرگ و به طرف مرگ و مردن شدیدتر است تا دوران کمال و دوران پیری. در دوران پیری خیلی ضعیف به طرف مرگ حرکت میکند. ما فکر میکنیم که به طرف حیات میآییم، نه چنین نیست. و این مسأله دیگر محسوس است که مثلاً بیست سال قبل یک شخصی را دیدهایم در سن پنجاه سالگی، حالا هم که میبینیم هفتادساله است میگوییم چرا این شخص چندان فرق نکرده است. خیلی وقتها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 169 *»
شده است که من پیر مردهایی را میبینم مخصوصاً توی حرم و یکی دو تا هم نابینا هستند و معمولاً پشت سر مبارک مینشینند که من اینها را در نوجوانی شاید حدود ده دوازده سالگی به همین شکل میدیدم و الآن هم که میبینم همینطور هستند. ببینید آثار چه طوری است؟ نمیخواهیم وارد این بحث بشویم.
پس روی این زمینِ عنصری ما و در بین این جسدهای دنیایی، شما نمیتوانید یک مرکّبی پیدا کنید که اینطور آثار حیاتی داشته باشد.
پس بیجهت نبوده است که مرحوم محمّدبنیعقوب در کافی نقل میکند از مفضّل بن عمر از حضرت صادق؟ع؟ که حضرت به او فرمودند: اَتَدْری ماکانَ قَمیصُ یُوسُفَ؟ع؟؟ میدانی آن پیراهن یوسف چه بود؟ قالَ قُلْتُ لا. میگوید عرض کردم نه قالَ اِنَّ اِبْراهیمَ؟ع؟ لَمّا اُوقِدَتْ لَهُ النّارُ اَتاهُ جَبْرَئیلُ؟ع؟ بِثَوْبٍ مِنْ ثِیابِ الْجَنَّةِ فرمودند وقتی که آن آتش برای ابراهیم برافروخته شد، خدا پیراهنی به وسیله جبرئیل از بهشت فرستاد. معنای این سخن چیست؟ یعنی پیراهن که جسد است و مرکّب از عناصر است، این به ترکیب آخرتی فراهم شد برای اینجا، به ترکیب آخرتی پیراهنی از این جسد برای ابراهیم فراهم کردند. هیچ مانعی هم ندارد. ما گفتیم بدن ائمّه معصومین؟عهم؟ به لطافت بدن آخرتی است، پیراهنی هم که تنشان میکردند به برکت مجاورت آن بدن همینطور میشد. پس به معراج که رفتند با لباسشان به معراج رفتند و لباس هیچ مانع صعود ایشان نبود. این پیراهن هم همینطور است، وقتی که آن آتش برافروخته شد جبرئیل آن پیراهن را از بهشت آورد فَاَلْبَسَهُ اِیّاهُ به تن او پوشانید.
فَلَمْ یَضُرَّهُ مَعَهُ حَرٌّ وَ لا بَرْدٌ این پیراهن که بر تن ابراهیم پوشیده شد نه حرارت به بدن ابراهیم صدمه میزد، نه برودت صدمه میزد. چرا برای محافظت احتیاج به پیراهن داشت؟ چون آن لطافت و آن ترکیب برای ابراهیم نبود. ابراهیم نیازمند بود به پیراهنی که ضمیمه بشود به بدن او تا آن لطافت برایش فراهم بشود. زیرا ابراهیم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 170 *»
معصوم کلّی نبود، مثل محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ نبود بنابراین آن ترکیب برای بدنش نبود، باید حفاظت میشد و به این وسیله حفاظت شد.
فَلَمّا حَضَرَ اِبْراهیمَ الْمَوْتُ جَعَلَهُ فی تَمیمَةٍ وَ عَلَّقَهُ عَلی اِسْحقَ همینکه مرگ ابراهیم حاضر شد و آماده شد برای مردن، آن پیراهن را در یک ظرفی قرار داد که تقریباً شبیه بود به آنچه ما دعاها را به همراه بچّهها میکنیم و ظرفی برای دعا درست میکنیم. آن پیراهن را در ظرفی اینطوری قرار داد. باز ببینید این پیراهن ترکیبِ اخروی دارد که میتواند کوچک شود و در یک قاب دعا قرار میگیرد، و میشود به این شکل همراه باشد. در حدیثی هم دارد که وقتی که میپوشید یوسف او را و میخواست بلند شود، خیلی بلند و وسیع و گسترده میشد. ابراهیم او را در آن ظرف قرار داد و به بازوی اسحاق آویزان کرد. وَ عَلَّقَهُ اِسْحقُ عَلی یَعْقُوبَ اسحاق برای یعقوب قرار داد. فَلَمّا وُلِدَ یُوسُفُ؟ع؟ یوسف که به دنیا آمد عَلَّقَهُ عَلَیْهِ یعقوب بر او آویزان کرد فَکانَ فی عَضُدِه در بازویش قرار داد حَتّی کانَ مِنْ اَمْرِه ماکانَ که بعد موقعی که او را در چاه انداختند به همان پیراهن حفظ شد و سالم در چاه قرار گرفت، حتی یک خدشه بر بدن یوسف وارد نشد. یعقوب هم که میداند بالاخره این پیراهن، یوسف را حفاظت میکند.
نقلی اینجا به خاطرم رسید که مناسب است آن را ذکر کنم. بعد از آنکه یعقوب با یوسف برخورد کرد و روبرو شد، از یوسف تقاضا کرد که ای یوسف برای من بگو برادرها با تو چه کردند. یوسف میگفت از من نپرسید. یعقوب مرتّب اصرار میکرد، بالاخره یوسف شروع کرد به گفتن؛ موقعی که میخواستند مرا در چاه بیندازند، برادرها به من گفتند باید حتماً پیراهنت را از تنت دربیاوری. چون قصد داشتند که پیراهنش را خونآلود کنند و ببرند بگویند که گرگ پارهاش کرده است. گفتند حتماً باید پیراهنت را دربیاوری. میگوید هرچه من اصرار کردم که من را عریان نکنید قبول
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 171 *»
نکردند. گفتند یا تو را میکشیم یا پیراهنت را از تنت درمیآوریم. تا یوسف تعریف کرد که من پیراهنم را از تنم درآوردم، یعقوب صیحهای زد و غش کرد،([123]) از حال رفت. بعد که او را به هوش آوردند گفت بقیّه حالاتت را بگو. گفت دیگر اجازه بدهید نگویم، من را معاف کنید از گفتن که نگویم. یعقوب قبول نمیکرد، تا اینکه یوسف پدر را قسم داد که دستور ندهید برای گفتن و نگفت، چون میدانست پدر طاقت ندارد. حال مناسبت دارد که متذکّر حالت مظلوم کربلا اباعبداللّه؟ع؟ گردیم که در کنار بدن پاره پاره یوسفش علیاکبر چه حالی داشته است. صلّیاللّه علیک یا اباعبداللّه و لعناللّه ظالمیک.
حَتّی کانَ مِنْ اَمْرِه ماکانَ تا آنکه این اوضاع گذشت و یوسف، عزیز مصر شد. برادرها او را شناختند. امام فرمودند فَلَمّا اَخْرَجَهُ یُوسُفُ بِمِصْرَ مِنَ التَّمیمَةِ وقتی که یوسف در مصر آن پیراهن را از آن ظرف و قاب درآورد وَجَدَ یَعْقُوبُ ریحَهُ در کنعان یعقوب بوی آن لباس و آن پیراهن را استشمام کرد.
اینجا میفرماید یعقوب بوی پیراهن را استشمام کرد، امّا در آیه میفرماید اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ([124]) من بوی یوسف را مییابم. آری، آن پیراهن چون از بهشت بود، بدن یوسف هم بدن بهشتی بود، به اندازه لطافت خودش روح نبوت در آن نافذ بود از این جهت فرمود بوی یوسف را میشنوم. وقتی که یوسف آن پیراهن را در مصر از آن ظرف درآورد، در کنعان یعقوب بوی آن را استشمام کرد و گفت اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ لَوْلا اَن تُفَنِّدُونِ حضرت فرمودند فَهُوَ ذلِکَ الْقَمیصُ الَّذی اَنْزَلَهُ اللّهُ مِنَ الْجَنَّةِ پس آن پیراهن همان پیراهنی بود که خدا از بهشت فرو فرستاده بود برای ابراهیم. یعقوب بوی آن پیراهن را شنید.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 172 *»
قُلْتُ جُعِلْتُ فِداکَ فَاِلی مَنْ صارَ ذلِکَ الْقَمیصُ؟ عرض کردم آن پیراهن به دست چه کسی رسید؟ قالَ اِلی اَهْلِه فرمودند به دست اهلش، و همینطور از نبیّی به نبیّی رسید. ثُمَّ قالَ بعد حضرت فرمودند کُلُّ نَبِیّ وَرَّثَ عِلْماً اَوْ غَیْرَهُ فَقَدِ انْتَهیٰ اِلی مُحَمَّدٍ؟ص؟([125]) هر نبیی هرچه به ارث گذارده است چه علم چه غیر علم، همه به رسول خدا؟ص؟ رسید. در حدیث دیگر اینجا که میرسند میفرمایند وَ نَحْنُ وَرَثَتُهُ([126]) ما ورثه محمّد؟ص؟ هستیم، یعنی آن پیراهن الآن در نزد امام زمان صلواتاللّه علیه است.
نقل شده است که وقتی آن پیراهن را بنا شد از آن ظرف دربیاورند، خواه نخواه بوی آن به یک وسیلهای به یعقوب میرسد، مثلاً به وسیله بادها. البتّه بادها نام دارند، بادی که مثلاً از مشرق میوزد به آن باد صبا میگویند، بادی که از مغرب میوزد به آن باد دَبور میگویند. اِسْتَأْذَنَتْ رَبَّها فی اَنْتَأْتِـیَ یَعْقُوبَ بِریحِ یُوسُفَ قَبْلَ اَنْتَأْتِی الْبَشیرُ بِالْقَمیصِ آن باد صبا از خدا خواست که خدایا اجازه بده من قبل از اینکه بشیر ــ یعنی آن کسی که لباس را میبرد ــ برسد، قبل از او من بوی بدن یوسف را، بوی همین پیراهن را به یعقوب برسانم. فَأَذِنَ لَها خدا به صبا اجازه فرمود فَاَتَتْهُ بِها او آنبو را آورد وَ کَذلِکَ یَسْتَریحُ کُلُّ مَحْزُونٍ بِریحِ الصَّبا از این جهت هر محزونی در نسیم آن باد صبا قرار بگیرد، در وزش آن باد مشرقی قرار بگیرد و بر او بوزد، حزنش برطرف میشود، و از غم آسودهخاطر میگردد.
این است که شعراء درباره باد صبا شعرهایی گفتهاند. از جمله این شعر است:
فَاِنَّ الصَّبا ریحٌ اِذا ما تَنَسَّمَتْ | عَلینَفْسِمَهْمُومٍتَجَلَّتْهُمُومُها([127]) |
وقتی که باد صبا میوزد بر شخص مهموم و غمگینی، غمش برطرف میشود. و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 173 *»
چون باد صبا از طرف مشرق میوزد، در مقابلش باد دبور از طرف مغرب میوزد. بخصوص در اینباره هم هُزَلی این شعر را گفته است:
اذا قُلتُ هذا حینَ اَسلُو یَهیٖجُنی | نسیمُ الصَّبا مِنْ حَیثُ یَطَّلِعُ الفَجْرُ([128]) |
هروقت میگویم که حالا دیگر موقع آسایش من است، حالا باید راحتی کنم و از غم بیاسایم، امّا یکباره باد صبا از آنجایی که سپیده صبح دیده میشود، میوزد و مرا به هیجان میآورد، و به یاد دوست و محبوبم میاندازد و این آسایش را از من میگیرد. (یعنی با وجود آنکه نسیم صبا رفع اندوه میکند، ولی بر اندوه من میافزاید از شدت اشتیاق من به دیدار محبوبم). این لطایف در اشعار شعراء هست.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 174 *»
مجلس 10
r بقای جسد
r نیازمندی مرکب
r حیات در آخرت
r بقای جسد در آخرت و دنیا
r استمداد
r اجساد معصومان؟عهم؟
r حدیثی از نهجالبلاغه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 175 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در صفات اجساد است. و دانستیم که جسد عبارت است از مرکّب و مجموعه فراهم شده از عناصر. حال اگر این عناصر، عناصر غلیظه باشد جسد دنیایی نامیده میشود، اگر عناصر لطیفتری باشد جسد هورقلیایی نامیده میشود، و اگر عناصر در نهایت لطافت باشد جسد فراهم شده از آن عناصر جسد اخروی ناميده میشود.
پس از دانستن معنای جسد طبق اصطلاح بزرگانمان، بحث در صفات جسد است. از جمله صفات و حالات جسد به طور مطلق و به طور کلّی ــ یعنی چه جسد دنیوی، چه جسد هورقلیایی و چه جسد اخروی ــ این است که جسد دارای حیات است. جسد زنده است و آثار حیات از جسد بروز میکند؛ این یکی از صفات جسد و حالات آن است.
صفت و حالتِ دیگر جسد این است که جسد چه در دنیا، چه در هورقلیا و چه در آخرت باقی است به ابقاءاللّه. به عبارت دیگر، ما در اینجا میبینیم که اجساد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 176 *»
دنیوی همینکه ترکیب شدند احتیاج دارند، و برای رفع احتیاج، تلاش دارند، و بعد به احتیاج آنها مرتّب رسیدگی میشود و کمبود آنها برطرف میگردد. اسم این حالت را میگذارند ابقاءاللّه. جسد باقی است به ابقاء خدا، خدا جسد را نگه میدارد و باقی میدارد به اینکه جسد را امداد میکند؛ در دنیا جسد به مددهای دنیوی ابقاء میشود.
شما ببینید هر چیزی مرکّب است، یعنی ما نمیتوانیم چیزی پیدا کنیم در این عالم که مرکّب نباشد، نه تنها روی زمین بلکه در تمام جهات این عالم چه آسمانی و چه زمینی در همه اینها چیزی که مرکّب نباشد، وجود ندارد. غیر مرکّب چیزی نیست، اصلاً جسد یعنی مرکّب. پس چون ظاهر این عالم را میبینیم که جسدانی است و جسد است، و فراهم شده از عناصر است، پس میفهمیم که مرکّب است. مرکّب که شد احتیاج دارد، مرتّب در احتیاج و نیازمندی است. و خداوند پیدرپی آن را اِمداد میفرماید، و به این اِمداد خود، جسد را باقی نگه میدارد.
دنیا اینطور است، هورقلیا هم همینطور است. یعنی در عالم برزخ، جسد برزخی و هورقلیایی هم مثل همین جسد محتاج به اِمداد خداست. جسد که میگوییم مرادمان نه تنها جسد انسانی است. بلکه جسد انسان، حیوان، نبات و جماد، در همه اینها جسد، یعنی مرکّب و فراهم شده از عناصر، که نیازمند است به مددهای هورقلیایی. و خداوند جسد هورقلیایی را هم ابقاء میفرماید و باقی میدارد به مددهای هورقلیایی. آخرت هم همینطور است، جسد اخروی چه زمین آخرت چه آسمانهای آخرت، چه جمادات آخرت، چه نباتات آخرت، چه حیوانات آخرت، چه جسد انسان در آخرت. آنجا هم جسد مثل دنیا مرکّب از عناصر اخروی است و محتاج است، و خداوند مرتّب آن جسدها را اِمداد میفرماید و ابقاء مینماید.
پس اجساد دنیا، اجساد هورقلیا و اجساد آخرت در این صفت یکسانند که باقی هستند به ابقاءاللّه، و به اینکه خدا آنها را نگه میدارد و باقی میدارد و امداد میکند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 177 *»
خود این مطلب مسألهای مهمّ است. چون مکتب وحدتوجود به این مطلب معتقد نیست، میگوید در آخرت حیات بالذات است. همه اشیاء و موجودات باقی هستند به بقاءاللّه. میگوید همهچیز در سیر و ترقّی و تکامل است، و در حرکت جوهریّه خود میرسند به آن حاشیه اعلای وجود که آنجا دیگر فعلیّت محضه است که آن وجود خداست. همه اشیاء در وجود چنان ترقّی میکنند و تکامل مییابند که همه مراتب وجودی را پشت سر میگذارند، تا میرسند به آن نهایت کمال و قوّت و شدّتِ وجود، که وجود خدایی است. وقتی که به آن حد رسیدند، باقی هستند به بقاءاللّه یعنی نفس بقاء آنها بقاء خداست. و وجودشان با وجود خدا یکی است (نعوذباللّه).
فرمایشات بزرگان ما کاملاً برخلاف آن مکتب است. ایشان میگویند جسد هرچه تکامل پیدا بکند اوّلاً از جسدبودن خارج نمیشود، مرکّب است، محتاج است، مخلوق است. و دائماً نیازمند به این است که خدا جسد را اِمداد بفرماید و باقی بدارد. پس جسد که در دنیا میبینیم تا نفخه صعق باقی است یعنی تا اسرافیل برای موتِ دنیا و فنای دنیا ندمد، تمام اجساد این دنیا از عناصر این دنیا مرکّبند. البته ممکن است که این ترکیب لطیف بشود حتی نزدیک به لطافت عالم برزخ هم برسد ولی باز هم جسد دنیایی است و مرکّب است از عناصر دنیایی، و تا نفخه صعق همه اینها امداد میشوند و خدا همه این جسدهای دنیایی را ابقاء میفرماید، و باقی میدارد تا نفخه صعق که اسرافیل میدمد برای اماته و میراندن. یعنی برای از هم پاشیدن ترکیبها. ترکیبهای دنیوی از هم میپاشند و ترکیبهای برزخی هم از هم میپاشند. و تا وقتی که نفخه صعق نشود، اجساد دنیایی و اجساد هورقلیایی مرتّب به مددهای مناسب خود امداد میشوند. آخرت هم که شروع میشود و ترکیب اخروی پیدا میشود و نفخه احیاء دمیده میشود، آنجا برای اجساد ترکیب فراهم میشود. جسدها همه مرکّب و همه محتاج و همه مخلوق و همه باقی به ابقاءاللّه هستند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 178 *»
پس بین فرمایشات بزرگان ما و نظریّات حکماء و عرفاء فرق است. آنها میگویند اجساد در آخرت باقی بالذات و باقی به بقاءاللّه و حیّ بالذات هستند. حیات، ذاتی آنهاست، دیگر برای آنها احتیاج نیست، نیازمندی نیست، استقلال و استغناء برای آنهاست و فعلیّت محضه است، دیگر حرکت نیست. همه اشیاء و همه موجودات و همه عالم در تکامل جوهری خود کاملاً تبدیل شدهاند به آن وجود شدید قویّی که آن را وجود خدا میگوییم. با آن وجود اتّحاد پیدا میکنند و با خدا یکی میشوند و دیگر خداست. هیچ نیازمند به چیزی نیستند، فعلیّت محض است. این مطلب آنهاست.
در مکتب قرآن و حکمت قرآن اینطور نیست، هیچ فرق نمیکند، همانطور که جسد در دنیا مرکّب است و تا وقتی که خدا جسد دنیایی را ابقاء بفرماید باقی است، جسد آخرتی هم همینطور است. خداوند جسد آخرتی را باقی میدارد و کاملاً امداد میفرماید. و تمام اجساد اخروی همینطورند. مثلاً در جنّت، چه جسد انسانی، چه طیور و حیوانات جنّت، چه اشجار جنّت یا در و دیوار و جمادات اخروی در جنّت، همه اینها ابقاء میشوند. خدا آنها را به امداد خود باقی میدارد.
تنها فرق ابقاء آنجا با ابقاء اینجا این است که اینجا چون ترکیب ضعیف است، امداد که میشود با فاصله امداد میشود و امدادات تدریجی است، اما در آنجا در امداد فاصله نیست. آنچه که از موجود در حال ذهاب است، فوراً اعاده میشود. کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ([129]) البته در عالم ما به تعبیر ما «کُلَّما» است و از آن تدریج میفهمیم، ولی در آخرت تدریج نیست. اجساد آخرتی ــ چه بهشتی و علّیینی آن و چه سجّینیش، فرق نمیکند ــ بدون فاصله و تدریج امداد میشوند و ابقاء میگردند. «آن به آن» هم کلمه کوتاه و نارسایی است، لفظی نداریم در دنیا برای بیان ابقاءاللّهِ اجساد در آخرت، که بتواند بیان کند که چگونه است. همین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 179 *»
اندازه باید گفت که به مجرّد ذهاب، بلکه در همان وقتی که ذهاب انجام میشود و به اصطلاحِ روز مصرف انجام میشود، فوراً امداد هم رخمیدهد. آنقدر باهم است که فاصله نمیافتد که در اثر فاصله افتادن رکود و ضعف پیدا بشود، فتور پیدا بشود. ولی اینجا میبینید که ابقاء خیلی تدریجی است، امدادات الهیّه تدریجی است. در اینجا به واسطه ضعفِ ترکیب، مسأله به این شکل است که مشاهده میشود. سلّولها به تدریج میمیرند و به تدریج سلّولهای زنده جای آنها را میگیرند.
این یک نمونهای است، ما نمیخواهیم بگوییم ابقاء در اینجا به این شکل است، بلکه این یک نمونهای است که در این عالم در اين پیکر ظاهری موجود زنده دیده میشود، که مثلاً مقداری سلّول در حال مردن هستند و به تدریج میمیرند و به تدریج جای آنها سلّولهای زنده مینشینند، و کار آنها را شروع میکنند و برنامههای آنها را دنبال میکنند. این تقریباً نمونهای است برای ابقاءاللّه وگرنه مسأله فوق این حرفهاست. در آخرت همین تدریج هم نیست، در آخرت دفعی است، تمام امدادها و ابقاءاللّه اجساد را دفعی است، و رکود آنجا نیست.
ما این بحث را در مورد آیه شریفه سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَیْنِ([130]) داشتیم که بحث مفصّلی است و خیلی هم لازم است. انشاءاللّه وقت مناسبی که پیش آمد، باید بحث کنیم که آنچه که به این موجود داده میشود، آنچه که از این موجود میرود و باز جایش تبدیل میشود، چیست و چگونه است؟ آیا از خود اوست یا از غیر است؟ مسألهِ مهمِ فلسفی است. وقت میخواهد و دقّت زیاد لازم دارد.
امداد و ابقاء در آخرت دفعی است، بدون فاصله. قرآن میفرماید کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها همینکه این پوست بدن در اثر حرارت جهنّم نَضِجَتْ، حالت رفتگی پیدا میکند، زندهبودن خود را دارد از دست میدهد، بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 180 *»
غَیْرَها فوراً ما تبدیل میکنیم آنها را به جلود و پوستهایی که غیر آنهاست. ببینید همانها را تبدیل میکنیم به جلود و پوستهایی که غیر آنها است. یعنی در ماده و صورت نوعیه یکی است اما پیدرپی تلطیف مییابد به ماده و صورتهای شخصیّه جدید.
امام؟ع؟ مثال میفرمایند به اینکه یک پاره خشت گِلی ــ به اصطلاح خشت خام ــ را شما بردارید و این را نرمَش کنید، دوباره گِلش کنید، دوباره قالب بزنید([131]) از نظر وضع طبیعی میبینیم که یکی است، ظاهر طبیعت میگوید این خشت دوّم با آن خشت اوّل یکی است، ولی با دقّت در خود طبیعت، که طبیعت آناً فآناً در جریان است، مرتّب در سیلان است، و خدا آن به آن و لحظه به لحظه عالم را دارد ایجاد میفرماید و این طبیعت را احداث میکند؛ از آن نظر و با آن دقّت میبینیم که این خشت غیر آن خشت است. همچنین به این دید که جسد است و از عناصر است، از این جهت که مرکّب از عناصر است همان است. از نظر مادّه نوعیّه و صورت نوعیّه ــ به اصطلاح حکمت ــ همان است. ولی از نظر جریان و سیلان و حرکت، نه، غیر آن است.
در آخرت هم همینطور است، جسد آخرتی دائماً در ریزش و دائماً در ساختهشدن است. کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها خداوند این آیه را درباره اهل عذاب میفرماید و امام هم که تشبیه میفرمایند به خشت خامی که آن را خراب کنید و دوباره خشت بزنید. راجع به اهل بهشت هم آیهای است که البته این ظاهرش تطبیق نمیکند ولی تأویلاً تطبیق میکند و آن، این آیه شریفه است کُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ اُتُوا بِه مُتَشابِهاً([132]) این آیه درباره اهل بهشت است که هرگاه از آن جنّت به اینها روزی داده میشود، از ثمرات آنجا ثمرهای و رزقی به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 181 *»
ایشان داده میشود میگویند هذَا الَّذی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ این که همانی است که قبلاً به ما دادهاید، وَ اُتُوا بِه مُتَشابِهاً آری همان است، و غیر آن است. همانطور که آنجا جسد همان بود، و غیر آن بود. به تعبیر امام؟ع؟ که فرمود هِی هِی وَ هِی غَیْرُها([133]) این خشت همان خشت است، و هم غیر آن خشت است. آنجا هم همانطور است.
پس حرکت جوهریه و تکامل و استمداد و امداد دائمی است. و به تعبیر حق، ابقاءاللّه اجساد را، فرق نمیکند چه در دنیا، چه در هورقلیا و چه در آخرت، همهاش یکسان است. هیچوقت مخلوق مستغنی نمیگردد، مستقل نمیشود، باقی بالذات نخواهد بود، باقی به بقاءاللّه نخواهد بود. حتّی نفوس همینطور، عقول هم همینطور، باقی هستند به ابقاءاللّه.
مشایخ ما+ مسأله حرکت جوهریّه را به این ترتیبی که خودشان بیان میفرمایند و بر مبانیی که خودشان بیان میفرمایند قبول دارند، که عبارت است از استمداد و امداد. و این مسأله را تنها در مورد اجساد پیاده نمیکنند. هر موجودی که وجود پیدا کرده است و در عالم امکان تحقّق پیدا کرده است، چه جسد باشد، چه نفس باشد، چه عقل باشد، حتّی آن عالیترین مراتب خلقت که از آن به مشیّت تعبیر میآید، حتّی آن برایش توقّف نیست، رکود نیست، استغناء برایش نیست، استقلال نیست، بقاء ذاتی برایش نیست، حیات ذاتی برایش نیست. آن هم مرتّب امداد میشود و مرتّب استمداد میکند.
از این جهت امام صادق؟ع؟ تعبیر میآورند که خَلَقَ اللّهُ الْمَشِیَّةَ بِنَفْسِها ثُمَّ خَلَقَ الْاَشْیاءَ بِالْمَشِیَّةِ([134]) و این « خَلَقَ» را شما از زمان منسلخ کنید، و زمان را از آن بگیرید، از «خَلَقَ» متوجه زمان نشوید. یعنی مشیّت همیشه به خودش خلقت میشود و همه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 182 *»
اشیاء هم همیشه به مشیّت خلقت میشوند. پس دائماً هستی در تکامل است، دائماً هستی در حرکت است و در جوهر و ذات خود استمداد میکند و خدا هم آن را امداد میکند. هر نوعی را به امداداتی از نوع خودش. جسد را به امدادات جسدانی، نفوس را به امدادات نفسانی و عقول را به امدادات عقلانی، چه در دنیا، چه در هورقلیا و چه در عالم آخرت امداد میفرماید. نظام خدا فرق نمیکند و نظام حکیمانه خدا در هر سه دوره ــ دوره دنیایی و دوره هورقلیایی و دوره آخرتی ــ یکسان است، هیچ تفاوت نمیکند. امر خدا اینطوری است و نظام خلقت بر این است. پس الحمدللّه این مسأله روشن است.
در روایات برای توضیح این معنا بیاناتی رسیده است که انشاءاللّه خودتان مراجعه میکنید و در آنها دقّت میکنید. مثلاً میفرماید همینکه مؤمن میوهای را از درخت بهشت میچیند، فوراً جایش همان میوه سبز میشود و میروید.([135]) بیان همین مطلب است که تا مدد را میگیرد، فوراً جایش پُر است. طوری نیست که در امداد فاصله بشود، در آخرت فاصلهشدن نیست. فرق عالم دنیا با عالم آخرت فقط همین است که اینجا امدادات به تدریج است. این میوهای که ما امسال از درخت گرفتیم تا سال آینده به مناسبت فصل و به مناسبت امدادات، باران مناسب یا گرمای مناسب یا سرمای مناسب، آنوقت ما باز میتوانیم میوه از درخت بچینیم؛ در دنیا اینگونه است. ولی در آخرت فصل و فاصلهشدن و تدریج معنا ندارد، امور آنجا دفعی است.
همچنین فرمودهاند که مثلاً مؤمن پرندهای را میخواهد، آن پرنده را صدا میزند، پرنده بریانشده در نزد او قرار میگیرد، آن را میخورد. هنوز تمام نشده، آنقدر دفعی است که تا استخوانهای آن را جمع کند و بگوید «طِر»، فوراً حرکت میکند، و همین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 183 *»
پرنده میپرد و در شاخههای درخت جنّت قرار میگیرد.([136]) این تعبیرات که در روایات رسیده است برای بیان امدادات دفعی و بلافصل و بدون تدریج الهی در آخرت است که خداوند جسد آخرتی را امداد میکند و باقی میدارد بدون فاصله، بدون فصل و تدریج.
این یکی دیگر از صفات جسد است، همانطور که حیات یکی از حالات جسد بود که به طور اجمال دربارهاش بحث کردیم. البته این مباحث بسیار مفصّل است و واردشدن در بیان هریک از این صفات که حقیقت حیات چیست و سایر آثاری که بر حیات مترتّب است چیست، وقت بیشتری میخواهد. اگر بخواهیم به طور مفصّل وارد بحث بشویم خیلی طول میکشد، و سعی ما هم در اجمال است که بتوانیم زودتر مسأله مورد نظر را که شناخت کیفیّت غیبت امام؟ع؟ و شناخت این مرتبه است به پایان برسانیم، و سخن تا اینجاها کشیده شده است.
بحث ابقاء هم همینطور است و کیفیّت ابقاء مسأله مهمّی است. و حتّی عرض کردم که خود همان مسأله ذهاب مددها و رفتن اینگونه مددها و برگشتنش و اعاده آنها یا تبدیلکردن آنها، به تعبیر قرآن که میفرماید بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها؛ کیفیّت و چگونگی این امور مسائل مهمّی است.
در این عالم خداوند برای نشاندادن همین صفت جسد، اجساد معصومین؟عهم؟ را نمونه قرار داده است. اجساد معصومین؟عهم؟ ابقائشان دفعی است، ابقاء ابدان معصومین؟عهم؟ در همین دنیا تدریجی نیست. دلیلش این است که تا بخواهند همین بدن را فانی کنند، یعنی ترکیبش را از هم بپاشند، بخواهند همین بدن ظاهری فوراً ترکیبش ازهم بپاشد، میپاشد.
اینکه میشنوید که امام؟ع؟ یکباره از نظرها غایب میشدند، یعنی این بدن عنصری یکباره غایب میشد، معنایش چیست؟ معنایش همین است که آنقدر این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 184 *»
ترکیب، ترکیب لطیفی است که از هم پاشیدن آن خیلی دفعی است همانطور که باز جمعشدن و ترکیب، یعنی امدادش، آن هم دفعی است. تا غایب میشود بعد از لحظهای باز آناً ظاهر میشود. غایب که میشود معنایش این نیست که این بدن عنصری را از دیده غایب میسازد، بلکه یعنی این بدن از هم میپاشد؛([137]) همین بدن عنصری. چون بدن هورقلیایی وراء این است و بر این مسلّط است. این هم کاملاً تلطیف شده است، یک ترکیب بسیار بسیار لطیفی دارد، خیلی زود ترکیب از هم متلاشی میشود. اما نه به طور کلّی، بلکه یعنی همین به ظاهر باز برمیگردد به عناصرِ موجود. و اگر باز بخواهند، همین را فوراً جمع میکنند به همان شکلی که قبلاً بودند یا به شکل و صورت دیگری، به صورتی دیگری همین بدن را یا بدن دیگری از همین عناصر جمعآوری میکنند؛ این معنای امداد و ابقاء دفعی است. اگر هم بخواهند باقی نگه دارند، نگه میدارند. از این جهت تا معصوم را نکشند یا مسموم نکنند، همین بدن عنصری او باقی است، یعنی خدا مرتّب و آن به آن به طور دفعی او را ابقاء میفرماید.
حجّةبنالحسن صلواتاللّهعلیه که ظاهر میشوند، به شکل جوان و مرد متجاوز از سیسال ظاهر میشوند([138]) با اینکه عمرشان اینقدر طولانی است. این عمر طولانی با یک چنین بدنی است. البته اگر بخواهند در این دوران غیبت به صورتهای مختلف از قبیل پیر، جوان، ضعیف و قوی ظاهر میشوند، ولی ظهورشان به عنوان امامتشان و حکومت ظاهریشان، در آنجا به شکل متجاوز از سیسال است. معنایش این است که برای آن بزرگوار چون امدادات دفعی است، فاصلهبردار نیست، ضعف، کهولت، پیری و این حرفها برای ایشان نیست. فتور برای ایشان نیست، نقصان و کمبود قوا برای ایشان نیست، مرگ برای بدن ایشان معنا ندارد، مگر به آن معنای مرگ در حکمت که گفتیم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 185 *»
همینکه دائماً در ذهاب و امدادند به آن معنا مرگ دارند. وگرنه این مرگ تدریجی که برای ما هست و همینطور داریم به تدریج میمیریم، برای آن بدنهای مطهّر نیست.
عشقی یک شعری دارد که بیان حکیمانهای است، ولی خودش نفهمیده چه گفته. میخواهد بگوید من از غم و غصّه مُردم؛ میگوید:
زندگی کردن من مردن تدریجی بود | هرچهجانکندتنمعمرحسابشکردم |
او مطلب دیگری میخواهد بگوید که در همان عالم عشق خودش است. اما واقعاً یک بیان حکیمانهایست برای تشریح زندگی بدنهای انسانهای معمولی. ولی این مطلب برای زندگی بدن معصوم؟ع؟ صادق نیست، در آنجا این حرف درست نیست. زندگیکردن ایشان مردن تدریجی نیست بلکه زندگی ایشان زندگی دائمی است، و دائماً زندگی است. چون امدادات دائمی است و ابقاءاللّه نسبت به ایشان مثل آخرت است، دفعی است و فاصلهبردار نیست. بدنها بدنهای بهشتی است به لطافت بهشت، هیچ نسبت به بهشت کمبود ندارد. یعنی الآن هم همان بدنِ در بهشت است گرچه دارد روی این زمین راه میرود، بهشتش است دارد بهشتش را طی میکند. نه اینکه نقصی برایش باشد، کمبودی و غلظتی و اعراضی برایش باشد.
مگر اینکه بخواهند و بپذیرند. از این جهت وقتی هم که بخواهند، شمشیر روی آن بدن اثر میکند، زهر بر روی آن بدن اثر میکند و آن بدن قبول میکند. بدنهای ایشان نمونهای است برای آن عالم و اهل آن عالم. و ما خدا را شاکریم که چون معتقدیم به این امر و معتقدیم به فضائل و مقامات ایشان، به راحتی میتوانیم مسأله معاد را بفهمیم، مسأله بهشت و جهنّم را بفهمیم. با این نمونههایی که خدا به ما نمایانده است و در دنیا به ما معرّفی کرده که این بدنهای مطهّر اینگونه هستند. بدنها بدنهای آخرتی است، حیاتشان حیات آخرتی است. بنابر این آثار حیاتی در این بدنهای مطهّر هم به مانند آثار آخرتی است. آیا نه این است که حضرت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 186 *»
رسول؟ص؟ میفرمودند هرگاه من مشتاق بهشت میشوم زهرا سلاماللّهعلیها را میبوسم و میبویم، ([139]) علّتش همین است.
در این حدیث شریف کساء ذکر شده، ــ با آنکه همیشه اینطور بوده است، ولی بخصوص در این حدیث ذکر شده ــ که حضرت امام حسن وارد شدند عرض کردند که اِنّی اَشُمُّ عِنْدَکِ رائِحَةً طَیِّبَةً کَأَنَّها رائِحَةُ جَدّی رَسُولِاللّهِ؟ص؟([140]) این بو مشخّص بوده، بوی بدن مطهّر رسولاللّه همان بوی بهشت است، و مشخّص است. امامحسین آمدند همینطور گفتند، امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه آمدند همینطور فرمودند. همهشان میگفتند ما این رایحه طیّبه را که استشمام میکنیم، بوی بدن مطهّر رسولاللّه؟ص؟ است.
میفرمودند کَأَنَّها رائِحَةُ جَدّی نمیفرمودند «رائِحَةُ عِطْرِ جَدّی» چون ممکن است کسی بگوید رسولخدا یک عطر مخصوصی میزدند که بویش مشخّص بود. چون ایشان عطر زیاد میزدند، بویش مشخّص بود که بوی عطر رسولخدا است. معلوم است که آن بزرگواران فصیح و بلیغ بودند، اگر آن بوی خوش، بوی عطر بود میگفتند بوی عطر جدّمان را استشمام میکنیم، در صورتی که میگفتند بوی خوش جدّمان را استشمام میکنیم. زینب عطّاره زنی بود عطرفروش و زیاد به خانه حضرت میآمد. حضرت که داخل میشدند میدیدند بوی عطر فضای داخل خانه را گرفته است میفرمودند آیا زینب اینجاست، عطر آورده است؟ بعد میفرمودند زینب، هرگاه تو برای فروش عطر درون خانه ما میآیی، خانه ما بوی عطر میگیرد. عرض میکرد یا رسولاللّه بوی بدن مطهّر شما فوق بوی عطرهای ماست.([141]) همینطور هم بوده، اهل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 187 *»
ایمان، اهل ولایت این بو را استشمام میکردند و میفهمیدند. بوی مخصوصی بود، فوق همه عطرها بود. طوری بود که رسولخدا؟ص؟ از کوچه که گذر میکردند، اهل ولایت و ایمان آن بو را استشمام میکردند. بعد از آنکه میگذشتند میفهمیدند رسولاللّه از اینجا گذر فرمودهاند.([142]) البته هرکس هرکس این بوها را استشمام نمیکند. ایمان میخواهد، همجنسی میخواهد، همسنخی میخواهد تا استشمام کند.
از این جهت شیعيان کاملی که در حضور حضرت نیستند و در همین زمان در روی زمین متفرّقند، نجباء که در روی زمین متفرّقند، اینها صبح و شب و بین روز، بو که میکشند، استشمام که میکنند، میفهمند امامشان با بدن عنصری در کجا هستند؟ رو به آن سمت میکنند و عرض سلام میکنند. زیرا بوی بدن آن بزرگوار را استشمام میکنند و میفهمند. از این جهت گاهی این امور دیده شده و درباره بعضی ذکر شده است، که گاهی به یک طرف متوجّه میشدهاند و منقلب و مضطرب میگردیدهاند. میفهمیدند امامشان صلواتاللّهعلیه با بدن عنصری مثلاً در این قسمت قرار گرفتهاند. آری، اینها آثار حیات است.
ابقاء و امداد همینطور است. این بدنها اگر بخواهند، همیشه بر یک حال و همیشه در یک چهره هستند، ولی مصالح زمان اقتضاء میکرده است که به حسب زمان، کودک باشند، جوان بشوند و بعد پیر بشوند. بعضیهاشان فربه باشند، بعضیهاشان ضعیف باشند، بعضیهاشان مریض باشند. اینها به حسب اقتضاء زمان و مصالح زمان است، وگرنه خود این بدنهای مطهّر چون ترکیبش در نهایت لطافت است، و چون ابقاء دائمی و بلافصل میگردد و به مانند ابقاء آخرتی است، پس بدنها بدنهای آخرتی است، بدنها بدنهای بهشتی است، احکام بخصوصی دارد. مگر اینکه بخواهند مناسب با ما رفتار کنند و به حسب عالم ما و احکام بدنهای ما
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 188 *»
خود را نشان بدهند. وگرنه امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه در تمام عمرشان، یا رسولخدا؟ص؟ در همه عمرشان چقدر نان جو مثلاً میل فرمودند؟ پس از این جهت بوده که محکوم به احکام این عالم نبودهاند.
آری، اینها همان ابقاء الهی و امدادهای الهی است. بعد از مرگشان هم بخواهند بدن را نگهدارند، همانطور نگه میدارند. حیاتش برایش میماند با اینکه مثال و مراتب بالا همه صعود کرده است، و در بهشت خودشان در برزخ قرار گرفته است. در جزائر خضراء در عالم مثال مرتبه مثال و مراتب بالایشان قرار گرفته است. ولی برای همین بدن اگر بخواهند حیاتی که در دوران زندگی داشته و آثار حیاتی ــ شعور و غیر اینها ــ را نگه دارند، نگه میدارند.
مثلاً از جمله آثار حیاتی بو است، اگر بخواهند همان بو را برای این بدن نگه میدارند. وقتی که فاطمه زهرا؟عها؟ آمدند کنار قبر پدر بزرگوارشان و مشتی از آن تربت مبارک را برداشتند و بويیدند، آنجا بوی بدن پدر را احساس و ادراک کردند و فرمودند:
ماذا عَلی مَنْ شَمَّ تُرْبَةَ اَحْمَدَ |
اَنْ لایَشُمَّ مَدَی الزَّمانِ غَوالِـیا |
آن کسی که تربت پاک محمّد و احمد؟ص؟ را ببوید او دیگر نیازمند نیست به اینکه در تمام عمرش عطر ببوید و عطرهای خوشبو و مِشکهای خوشبو ببوید. احتیاج ندارد، چون این بو او را در تمام عمر بس است. البته شامّه مناسب میخواهد. بعد فرمود:
صُبَّتْ عَلَیَّ مَصائِبُ لَوْ اَنَّها | صُبَّتْ عَلَی الاَیّامِ صِرْنَ لَیالِـیا |
خیلی بجاست که این حدیث شریف را از حضرت امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه ذکر کنم که با موقعیّت معصومین؟عهم؟ و بدنهای مطهّرشان و جسدهای مطهّرشان یکقدری آشنایی فراهم بشود. حدیث در نهجالبلاغه است و عرض کردم نهجالبلاغه الحمدللّه در اعتبار، بعد از قرآن است. اگر نعوذباللّه یک کلمه خلاف واقع
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 189 *»
در نهجالبلاغه موجود بود، اینهمه دشمنان علی؟ع؟ که بودند، یقه حضرت را میگرفتند که چرا این دروغ را اینجا گفتی؟ چرا این خلاف واقع را گفتی؟ همانطور که قرآن اینهمه حرفها و فرمایشات بر ضد مشرکان، بر ضد کفّار، بر ضد منافقان دارد و هیچکس جرأت نکرد در مقابل قرآن بایستد و بگوید اینجا این حرف خلاف است، اینجا این آیه خلاف است. نهجالبلاغه هم همینطور است با آنهمه خوارج و دشمنها و با آنهمه منکران امر ولایت و امامتِ حضرت، نتوانستهاند در این نهجالبلاغه یک اشکال بگیرند؛ الحمدللّه ربّ العالمین.
در یکی از این فرمایشات، امام؟ع؟ بیانی دارند که خیلی مناسب با بحث ماست. میفرماید اَنَا وَضَعْتُ فِی الصِّغَرِ بِکَلاکِلِ الْعَرَبِ من در کودکی سینههای بزرگان عرب را خورد کردم وَ کَسَرْتُ نَواجِمَ قُرُونِ رَبیعَةَ وَ مُضَرَ من بزرگان دو قبیله ربیعه و مضر را درهم شکستم. که دو قبیله بزرگ بودند. وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعی مِنْ رَسُولِاللّهِ؟ص؟ بِالْقَرابَةِ الْقَریبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصیصَةِ شماها موقعیّت مرا نسبت به رسولاللّه؟ص؟ از نظر قرابت و خویشاوندی بسیار بسیار نزدیک و بعلاوه ارزش و منزلت مخصوصی که در نزد آن بزرگوار داشتم را خوب میدانید. وَضَعَنی فی حِجْرِه وَ اَنَا وَلَدٌ من کودک بودم، مرا در دامن خود میگرفت یَضُمُّنی اِلی صَدْرِه مرا به سینه خود میچسبانید وَ یَکْنُفُنی فی فِراشِه مرا در رختخواب خود میخوابانید وَ یُمِسُّنی جَسَدَهُ جسد خودش را به جسد من میچسبانید وَ یُشِمُّنی عَرْفَهُ آن بوی پاکیزه بهشتی را به من میبویانید. در اینجا چقدر فصاحت و چقدر بلاغت است! آیا میشود فهمید و آیا میشود گفت؟ عَرْفَهُ آن بوی بسیار بسیار پاکیزه عطرآگینی که فوق تلفّظ است و حتی بالاتر از آن است که به آن ریح و همچنین سایر تعبیرات گفته شود. میفرماید وَ یُشِمُّنی عَرْفَهُ آن بو را به من میبویانید.
وَ کانَ یَمْضَغُ الشَّیءَ ثُمَّ یُلْقِمُنیهِ خیلی عجیب است، خیلی مطلب است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 190 *»
چیزی را میجوید و به من میخورانید. یعنی از دهانش به من میخورانید. یعنی این جسد آنقدر تلطیف یافته بود به لطافت آخرتی و بهشتی که جویده شده او مخلوطی از کدورتها و اعراض نداشت، وگرنه روا نبود که به من بخوراند. چون همینکه چیزی جویده بشود و از دهان خارج بشود، به همان مقدار که ممزوج و مخلوط شده با بزاق دهان، به همان مقدار حیاتش کم شده است یعنی مرگ برایش دست داده است، و در حکم میته میشود. از این جهت از نظر سیر و سلوکی خوردن آن جایز نیست و به تعبیر سیّدمرحوم خوردن آن حرام است. اگر انسان لقمهای را جوید و از دهان بیرون آورد، حال دوباره بخواهد به دهان برگرداند، آن بزرگوار در سیر و سلوک تعبیر حرمت دارند.([143]) ولی رسولاللّه؟ص؟ میجویدند و بعد یُلْقِمُنیهِ همان را در دهان من میگذاردند؛ خیلی مطلب است.
وَ ماوَجَدَ لی کَذْبَةً فی قَوْلٍ وَ لا خَطْلَةً فی فِعْلٍ این فرمایش در نهجالبلاغه است، یعنی مورد قبول همه از شیعه و سنّی است. اگر در این عبارات خدای نکرده کذبی و خلافی بود، اینهمه دشمنان علی صلواتاللّه علیه اعتراض میکردند. میفرماید وَ ماوَجَدَ لی کَذْبَهً فی قَوْلٍ وَ لا خَطْلَةً فی فِعْلٍ خدا رحمت کند مرحوم سیّد رضی را که خدمت خیلی بزرگ و شایانی به بشریّت کرده است. رسول خدا برای من دروغی در سخن نیافت، و خطائی در کار و عمل از من نیافت. از کودکی در دامن رسولاللّه بودم و رسولاللّه از من دروغی در سخن و خطائی در عمل ندید. مگر عصمت چیست؟ که این وهّابیها اینقدر با عصمت امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه در نوشتههایشان دشمنی میکنند. مینویسند اولین کسانی که شرک را داخل اسلام کردند شیعه هستند که معتقد به عصمت علی شدهاند. خدا لعنتشان کند، عصمت چیست غیر از این؟ و ملعونها همهشان نهجالبلاغه را قبول دارند. از کتابهای شیعه که در بین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 191 *»
همه سنّیها رایج است و الحمدللّه نتوانستهاند جلویش را بگیرند یکی نهجالبلاغه است. شرح میکنند و شرحهایش در نزد آنها موجود است. ما هم همین را میگوییم، ما هم عصمت را همین میدانیم. ماوَجَدَ لی کَذْبَهً فی قَوْلٍ وَ لا خَطْلَةً فی فِعْلٍ. وَ لَقَدْ قَرَنَ اللّهُ بِه؟ص؟ مِنْ لَدُنْ اَنْ کانَ فَطیماً اَعْظَمَ مَلَکٍ مِنْ مَلائِکَتِه یَسْلُکُ بِه طَریقَ الْمَکارِمِ وَ مَحاسِنَ اَخْلاقِ الْعالَمِ لَیْلَهُ وَ نَهارَهُ امام؟ع؟ برای نشاندادن موقعیّت خودشان، که من با آنکه در دامن او بزرگ شدم، برای من از کودکی خطائی در کارم ندید، آن حضرت را معرفی میفرمایند. خود رسولاللّه که بود؟ چه موقعیّتی و شخصیّتی داشت؟ از وقتی که رسولاللّه کودک بود خدا با او قرین و همراه کرده بود بزرگترین مَلَکی از ملائکه خود را، بزرگترین ملَکی از ملائکه خود را همراه آن بزرگوار قرار داده بود که آن ملک رسولاللّه را پیش میبرد در همه امور، و در همه مسلکها و طریقههای مکارم و مکرمتها و ارزشهای الهی و محاسن اخلاق عالم، در بهترین خُلقهایی که در عالم برای انسان وجود دارد، آن ملَک حضرت را میبرد. لَیْلَهُ وَ نَهارَهُ شب و روز. در دامن یک چنین کسی من بزرگ شدم و یک چنین شخصی در کارهای من خطا ندید.
وَ لَقَدْ کُنْتُ اَتَّبِعُهُ اتِّباعَ الْفَصیلِ اَثَرَ اُمِّه من هم قدم جای قدم او میگذاردم به مانند قدم گذاردن بچّه شتر جای پای مادر. دیگر برای عرب این موضوع خیلی روشن است، یعنی اگر برای عرب اِتّباع صددرصد را که هیچ تخلّف در آن نباشد میخواستند بگویند، مثَل میزدند به همین بچّه ناقه که چطور پشت سر مادر تخلّف از مادر ندارد، یک مو تخلّف ندارد. عرب این را میفهمد. چون با عرب صحبت میفرمودند، و این مطلب مشهود عرب بوده، از این جهت این تعبیر را میفرمایند.
یَرْفَعُ لی فی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ اَخْلاقِه عَلَماً وَ یَأمُرُنی بِالْاِقْتِداءِ بِه در هر روز رسولاللّه از اخلاق رسالت و نبوّت خود، از آن اخلاق مخصوص که وَ اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیمٍ([144]) از آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 192 *»
خُلق و اخلاق برای من یک فضل ظاهر و باهر را قرار میداد و دستور میداد که من به او اقتدا کنم، و آن خُلق در من رسوخ پیدا کند، و بالفعل بشود و فعلیّت بیابد.
وَ لَقَدْ کانَ یُجاوِرُ فی کُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ فَأَراهُ وَ لایَراهُ غَیْری آن بزرگوار در هر سال مدتی در کوه حِراء بسر میبرد، به طوری که هیچکس او را نمیدید ولی من او را میدیدم؛ یعنی اینقدر من با آن بزرگوار بودم.
وَ لَمْیَجْمَعْ بَیْتٌ واحِدٌ یَوْمَئِذٍ فِی الْاِسْلامِ غَیْرَ رَسُولِاللّهِ؟ص؟ وَ خَدیجَةَ وَ اَنَا ثالِثُهُما در آن روز خانهای نبود که در آن خانه اسلام باشد مگر خانه رسولاللّه و خدیجه و من سوّمی آن دو بودم.
حالا در این جملات دقّت کنید: اَری نُورَ الْوَحْی وَ الرِّسالَةِ نور وحی و رسالت را میدیدم وَ اَشُمُّ ریحَ النُّبُوَّةِ([145]) بوی نبوّت را میبويیدم و استشمام میکردم. یعنی روح نبوّت در جسد مطهّر رسولاللّه؟ص؟ ظاهر بود، و تمام آثار نبوّت از آن جسد بروز میکرد. واللّه جسد رسولاللّه بوی نبوّت میداد چون روح نبوّت در آنجاست. و آن حیات در آن جسد، حیاتی بود که متحمّل روح نبوّت شده بود. پس قطعاً بوی آن بدن و آثار حیاتی آن جسد آثاری باید باشد نبوی. بوی نبوّت را استشمام میکردم. در واقع یک چنین علی؟ع؟ را باید دوست داشت و امامِ خود قرار داد و آقا و مولای خود دانست. یک چنین علی؟ع؟ که اینهمه فضائلش را در نهجالبلاغه خود آن بزرگوار ذکر فرموده است.
البته میدانیم که مجموعه فضائلشان که برای بشر بیان شده، یک الف غیرمعطوفه است([146]) ولی به همین اندازه که در نهجالبلاغه امام؟ع؟ ذکر فرمودهاند اگر مسلمانان در همین فضائل دقّت کنند، آیا غیر از این است که به اشتباهات خود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 193 *»
پیمیبرند که دیگر بشرهای ظلمانی را چه ارزشی که در ردیف این بزرگوار ذکر بشوند؟ مسلمانان چه اشتباه بزرگی کردهاند. و شیعیان چه اشتباه بزرگی میکنند که مرتّب ارزش امام؟ع؟ را پایین میآورند، و حقّ آن بزرگوار را ضایع میکنند، و همواره تقصیر در حق ایشان روا میدارند. سعی میکنند ایشان را پایین بیاورند.
تمام مخالفتهایی که با مشایخ ما شده است همین است که چرا شما فضائل ایشان را میگویید؟ چرا فضائل ایشان را نشر میدهید؟ ایشان را مثل ما حساب کنید، که هیچ فرقی با دیگران ندارند، فرقشان مثلاً فقط این است که خدا گفته است این امام است. باید به چنین اشخاصی گفت که جهتی دارد که خدا گفته این امام است، و نصّ کرده و تنصیص بر امامتشان کرده.
خدا را شاکریم بر نعمت ولایت، و امیدواریم خداوند معرفت و محبّت ما را نسبت به محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ و اولیاء ایشان روز به روز بیشتر فرماید. شعری است خیلی جالب، چون مناسب است عرض میکنم. ما علی صلواتاللّهعلیه و اولاد معصوم ایشان را و همچنین کاملان را که انوار ایشانند دوست میداریم، این دوستی بیجهت نیست. یک جهت همین دوستیی است که خدا داده است که ایشان را دوست میداریم. و یک جهت اینکه شایسته دوستی هستند. آخر صاحبان چنین صفات و فضائلی شایسته برای دوستی هستند.
اُحِبُّکَ حُبَّیْنِ حُبَّ الْهَوی | وَ حُبَّاً لِاَنَّکَ اَهْلٌ لِذاکَ |
من تو را دوست دارم به دو دوستی: یک دوستی که دوست هستم و خدا مرا دوست با تو قرار داده است. و دوستی دیگر اینکه اصلاً تو شایسته هستی و اهلیّت داری برای اینکه تو را دوست بدارم.
فَاَمَّا الَّذی هُوَ حُبُّ الْهَوی | فَشُغْلی بِذِکْرِکَ عَمَّنْ سِواکَ |
اما آن دوستی که در من است و خدا قرار داده است که تو را دوست میدارم، به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 194 *»
اصطلاح دوستی و محبّت به تو، همین است که من به ذکر تو مشغولم، به یاد تو مشغولم و از ديگران فراموش کردهام. این یک محبّت من به تو است.
وَ اَمَّا الَّذی اَنْتَ اَهْلٌ لَهُ | فَکَشْفٌ لِحُجْبٍ حَتّی اَراک |
اما آنکه تو خودت شایستهای برای اینکه دوستت بدارم، این است که پرده برداشتهای، پرده از رخسارهات کنار زدهای، خودت را نمایاندهای. البته به اندازه استعداد بشر خودت را نمایاندهای و کشف حُجُب کردهای و ذکر مقامات و فضائل خود را فرمودهای، به همین اندازه که فرمودهای. بنابراین:
فَلَا الْحَمْدُ مِنْ ذا وَ لا ذاکَ لی | وَلکِنْ لَکَ الْحَمْدُ فی ذا وَ ذاکَ([147]) |
از این جهت من سزاوار حمد و ستایش نیستم که کسی بگوید عجب آدم خوبی هستی که علی را دوست میداری. من سزاوار ستایش نیستم، نه در آن محبّت و نه در این محبّت. بلکه تمامی حمد و ستایش مال توست، هم در آن محبّت که در سرشت من است و هم در این محبّت که شایسته دوستی هستی، و سزاوار دوست داشتنی.
«فَلَا الْحَمْدُ مِنْ ذا وَ لا ذاکَ لی» ما نباید به خودمان مغرور باشیم که ما علی را دوست داریم و نعوذباللّه منّتی بر ایشان داشته باشیم. نه، تمام حمد آقا برای شماست. از نظر اینکه شما شایسته و سزاوار دوستی هستید. چون این اهلیّت مال شماست، این فضائل و مقامات و کمالات مخصوص شماست. و دیگر اینکه شما انتخاب کردید ما را برای دوستی خودتان و شما بر ما منّت دارید. به تعبیر بزرگان با این عُنُق منکسره ما، با این روی سیاهِ ما، با این آلودگی و کدورتهای ما عنایت کردهاید و برگزیدهاید ما را برای دوستی خودتان، پس شما سزاوار حمد هستید.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 195 *»
مجلس 11
r افعال خدا و زمان
r بساطت عناصر اوّلیه
r نظریّه «لاوازیه»
r مراتب جسد
r « اصل بقای انرژی »
r عالم «اشباح»
r «انرژی»
r ماده و انرژی یک حقیقتند
r حدیثی از امام7
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 196 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در حالات و صفات اجساد بود و عرض شد از جمله صفات و حالات اجساد ــ چه در دنیا و چه در آخرت، فرق نمیکند ــ این است که اجساد باقی هستند به ابقاءاللّه. آنطور نیست که دیگران میگویند که اجساد فناء پیدا میکنند، جسدها نابود میشوند و معدوم میگردند.
یک اشتباه و فکر غلط برای نوع متدیّنان هست که وقتی میخواهند قائل شوند به مرگ و یا برزخ و یا نفخه صعق، فکر میکنند جسدها معدوم میگردند. اینطور نیست، هیچوقت جسد معدوم نمیشود. ما فنای به معنی عدم نداریم، فانی شدن به معنای نابود شدن در آیات و روایات نرسیده است.
همچنین فرق نمیکند، در دنیا و آخرت، جسد باقی است به ابقاءاللّه و خودش بالذات باقی نخواهد بود. که این اشتباه دیگری است برای مکتب وحدت وجود و بخصوص ملّاصدرا، که میگوید همه اشیاء در جوهریّت و ذات خود حرکت دارند تا اینکه از طبیعیبودن خارج میشوند و ماوراءالطبیعه میگردند، مجرّد میشوند و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 197 *»
نفسانیّت و بعد عقلانیّت پیدا میکنند، و بعد هم باقی به بقاءاللّه میشوند. این اشتباه است، جسد چه در دنیا و چه در آخرت باقی به ابقاءاللّه است. و هرچه هم که باقی باشد و خدا آن را باقی بدارد، از جسدبودن خارج نمیشود؛ جسد جسد است، از وقتی که خدا جسد را آفریده است، و وقت ندارد.
به جهت اینکه جسد خودش حادث زمانی نیست. اجساد حادث زمانی نیستند که در یک وقتی از زمان پیدایش یافته باشند و برای آنها مدّتی باشد. تمام مراتب هشتگانه که از آنجمله مرتبه جسد است، قدیم است. اما نه قدیم بالذات که تعدّد قدماء باشد، و نعوذباللّه مانند خداوند قدیم باشند. بلکه قدیمند به اين معنی كه در وقتی از اوقات زمانی فراهم نشدهاند. در ذات حادثند، حادث ذاتی هستند ولی قدیم زمانی. و البته تفصیل این بحث در جای خودش مناسب است، فعلاً به طور اجمال اشاره میکنیم. پس اینکه میگوییم از وقتی که خدا جسد را آفریده است، مقصودمان وقت زمانی نیست؛ برای جسد وقت نیست. خدا جسد را از چه وقت آفریده است؟ بیمعناست.
همینقدر باید بگوییم خدا، عالم جسد را آفریده است و از این کلمه «آفریده است»، زمان استفاده نکنیم، گذشته استفاده نکنیم. بارها عرض کردهام که در مورد خلقت و آفرینش، افعالی که به خدا نسبت داده میشود، باید از زمان و افاده زمان انسلاخ بیابد. به این معنا که ما از کلمه «آفرید» یا به عربی «خَلَقَ» استفاده زمان نکنیم. بلکه گذشته، حال و آینده را دربردارد. خدا اجساد را آفریده است و میآفریند و خواهد آفرید. خواهد آفرید، همان آفرید است و آفرید همان خواهد آفرید است. نه زمان گذشته، نه حال، نه آینده، هیچیک در کارهای خدا به معنای زمانی نباید اخذ بشود. فقط باید از افعال خداوندی حدوث بفهمیم، به این معنا که خدا خالق است و اینها مخلوق، خدا قدیم است اینها همه حادث، خدا واجب بالذات است و اینها مخلوقند و ممکن.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 198 *»
پس از تعبیراتی که در مورد فعل خداست فقط باید متوجّه حدوث شد. یعنی متوجّه یک جزء از فعلهایی که در عالم ماست. چون در عالم ما فعل دارای دو جزء است: یک جزء حدوث را میفهماند و یک جزء هم زمان را میفهماند. به جهت اینکه حرکات و کارهای ما در وقت انجام میشود و ما این وقت را از حیث خلقی میفهمیم. وقتی که گفته میشود زید ایستاد، یک کاری انجام داده است، کاری انجام شده که زید آن را ایجاد کرده است که آن قیام و ایستادن است. و چون ما میدانیم کار هرکسی و حرکت هرکسی در ظرفی از زمان واقع میشود، پس وقت را هم میفهمیم.
و اگر دقّت کنیم وقت حتّی از اجزای ماهُوی فعل نیست، یعنی از اجزای ماهیّت فعل نیست. ماهیّت فعل، مرکّب از حدوث و زمان نیست بلکه فعل عبارت است از حرکةُ المسمّی الفعل ما انبأ عن حرکة المسمّی([148]) مطلقاً، ولی حرکت چون خودش مستلزم وقت است و در وقت واقع میشود، از این جهت میگوییم فعل دلالت بر زمان دارد. وگرنه این عبارت که بگوییم فعل دلالت بر زمان دارد صحیح نیست. به هیچ وجه دلالت بر زمان از اجزاء فعل نیست. زمان جزء اجزاء ماهوی فعل نیست. این بحثی بود که اجمالاً عرض کردم، زیرا فنّی است و همه از آن بهره نمیبرند.
پس در افعالِ خداوند به طریق اولی زمان نباید لحاظ شود، فعلهای خداوندی منسلخ از زمان است. پس اگر گفته میشود «خدا اجسام را آفرید» از کلمه «آفرید» فقط حدوث باید بفهمیم. به این معنی که اجساد مخلوق خدا هستند، همانطور که نفوس مخلوق خدا هستند، همانطور که عقول مخلوق خدا هستند، همهچیز مخلوق خداست. قدیم بالذات نیستند، واجب بالذات نیستند. از ذات واجب هم سرچشمه نگرفتهاند. بلکه خدا آنها را به مشیّت خود احداث کرده است. اگرچه به وسائط باشد، به مشیّت خود، آنها را احداث فرموده و ایجاد کرده است. از این کلمه «احداث
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 199 *»
فرموده» و «ایجاد کرده» نباید زمان بفهمیم، باید صِرف حدوث بفهمیم.
کلماتمان نارساست، عالم عالم الفاظ است، الفاظ در عالم اعراض است و بسیار تنگ است. الفاظ ما معانی عرصه فوق را نمیتواند بیان کند. و ما هم با همین الفاظی که در عالم اعراض است و از این عالم است ناچاریم حرف بزنیم، و با این الفاظ مراد را به یکدیگر بفهمانیم و خدا و اولیای خدا هم با همین الفاظ با ما سخن فرمودهاند، ولی متذکّرمان کردهاند که در هر موردی چطور از الفاظ باید استفاده کنیم. از جمله همین مورد افعال خداوند است که باید از قید زمان، آنها را خارج کنیم، و فقط دلالت کردن بر حدوثِ حادثات را از آنها استفاده کنیم. پس اگر میگوییم «خدا از وقتی که عالمِ اجساد را آفرید» این تعبیر از ناچاری است. متفکّر باید سعی کند اینها را از دلالت بر زمان خالی کند، از دلالت بر زمان منسلخ کند، فقط همین معنا را بفهمد که پس عالم اجساد یا عالم نفوس یا عالم عقول حادثاتند، اینها همه حادثند، خدا ایجادشان کرده است، واجب بالذات نیستند، قدیم بالذات نیستند، قدیم بودن اینها مثل قدیم بودن خدا نیست. اگر میگوییم قدیمند، یعنی حادث زمانی نیستند؛ مقصود این است.
پس از وقتی که خدا اجساد را آفرید که وقتی هم نبود، و تا وقتی که خدا اجساد را باقی میدارد ــ که برای باقی نگهداشتنش هم وقتی نیست. نه برای ایجاد وقتی بوده و نه برای باقی نگهداشتن وقتی است ــ اجساد اجسادند و باقی به ابقاءاللّه هستند.
حالا چطور خدا اجساد را باقی میدارد؟ همانطور که ایجاد فرموده، همانطور باقی میدارد. انشاءاللّه در بحثهایی که بعدها درباره سرّ احتیاجِ حادث به خالق خواهیم داشت، در آنجا انشاءاللّه بحث خواهیم کرد که سرّ نیازمندیهای حادث به قدیم چیست. در آنجا خواهیم گفت که مخلوق همانطور که در پیدایش نیازمند به خالق است، در بقاء هم نیازمند به خالق است. نمیشود مخلوق را تصوّر کرد که لحظهای از خالق بینیاز شود. اگر ما توانستیم یک چنین لحاظی داشته باشیم و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 200 *»
یک چنین تصوّری بکنیم، میتوانیم به راحتی این نظریّه را بپذیریم که مخلوق اصلاً نیازمند به خالق نیست، و مثلاً مسأله خالق و مخلوق یک مسأله ساخته ذهن بشری است. اگر توانستیم لحظهای را تصوّر کنیم که مخلوقی نیازمند به خالق نباشد و توانستیم یک لحظه این نظر را تصدیق کنیم، اصلاً مسأله خالقیّت و مخلوقیّت از بین میرود.
و من متعجّبم، نه تنها من بلکه هرکسی که مطالعه داشته باشد تعجّب میکند که چطور ملّاصدرا با خیال راحت میگوید طبیعیّات در جوهره خود تحرّک دارند، عین حرکتند نه عین تحرّک، بلکه عین حرکتند. و بعد که از طبیعی بودن گذشتند و به تجرّد رسیدند، بینیازند، مستقلّند، ثابتند. دیگر متحرّک نیستند، مستغنی هستند، حیّ بالذاتند، قائم بالذاتند، باقی باللّه هستند. اینها حرفهایی است که اصلاً ارزش برهانی ندارد، اصلاً این مطالب جز خیالات خام مدرسهای چیز دیگری نیست. مگر میشود مخلوق لحظهای بینیاز از خالق باشد؟! حالا یا جسد باشد، یا نفس باشد، یا عقل باشد. مگر میشود لحظهای بینیاز باشد؟! همانطور که در ایجاد و حدوث نیازمند به خالق است، در بقاء هم نیازمند به خالق است. فرق نمیکند، مخلوق که از مخلوق بودن خارج نمیشود، مخلوق همیشه مخلوق است و همیشه محتاج است. و این مطلب را انشاءاللّه در جای مناسب خودش بررسی خواهیم کرد.
پس اجساد باقی هستند به ابقاءاللّه، فرق نمیکند خواه جسد دنیایی باشند، یا جسد اخروی باشند. در آخرت هم جسد جسد است، همانطور که در دنیا جسد بود. و همانطور که در اینجا نمیتواند باقی باللّه باشد و باقی به بقاءاللّه باشد، حیّ بالذات باشد، بینیاز و مستغنی باشد، قائم بالذات باشد، در آخرت هم همینطور است. در آخرت هم نمیتواند قائم بالذات باشد، باقی به بقاءاللّه باشد نعوذباللّه و حیات ذاتی داشته باشد. که اجمالاً این مطالب را عرض کردم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 201 *»
خوشبختانه نظر بزرگان ما که درباره جسد فرمودهاند، توسّط علوم طبیعی کاملاً تثبیت و تأیید شده است. نه اینکه ما نیازمند به تأیید علوم طبیعی باشیم، الحمدللّه ما را قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ کافی است. و توضیحات و تشریحاتی که بزرگان ما فرمودهاند الحمدللّه ما را بس است. ولی از آنجایی که فرمایشات این بزرگواران حکمت حقّه محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ است و حکمت ایشان مستند به وحی است، پس باید روز به روز همین فرمایشات از طرق دیگر و برنامههای دیگر به اثبات برسد. و ما از نظر دیگران میگوییم که این مکتب و این حکمت با اینگونه تحقیقات تأیید میشود.
در قانون و قوانین طبیعت تقریباً کمتر از دو قرن است که سه اصل و قانون طبیعی صد در صد برای بشر اثبات شده، و برای متفکّران و دانشمندان در رشتههای مختلف علوم طبیعی بخصوص رشتههای شیمی و طبیعی مورد تأیید و قبول قرار گرفته و به اثبات رسیده است. این سه مطلب و سه اصل و سه قانون وقتی که با هم ملاحظه بشوند، همین صفاتی را که ما تا به حال برای جسد گفتیم و همچنین آنچه برای مراتب تلطیف جسد بیان کردیم روشن میکند.
ما گفتیم یکی از حالات جسد حیات است و مقصودمان از جسد یعنی مرکّبشده از عناصر، و مقصودمان از عناصر آن عناصر اوّلیّه و بسیطی است که بشر هیچ دسترسی به آنها ندارد، و تمام این عناصری که تا به حال کشف شده است و نامشان را عناصر گذاردهاند و اینها را عبارت از زیربناهای جهان مادّه و از موادّ اصیل سازنده جهان مادّه میدانند، تمام اینها ترکیباتی است از آن عناصر بسیطهای که ذکر میشود.
البته خود این مطلب، مطلبی است که تا به حال علم نتوانسته است اثباتش بکند و دنبالش هم نبوده، اگر هم دنبالش برود به آن نمیرسد. به جهت آنکه آن عناصر چهارگانه بسیطند، یعنی فوق این حالت ماده هستند. و بشر هرچه پیشرفت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 202 *»
کند، پیشرفتش در زمینه ماده و آثار به دست آمده از ترکیب و یا انحلال ماده است. بشر در همینها غوطهور است، نه ابزاری دارد که ماوراء این حالت ماده را ادراک کند، و نه میتواند. پس این مسأله فعلاً باید مبهم بماند. عناصری که تا به امروز کشف شده است هرچه هم بعد از این کشف بشود، تمام اینها که به اسم موادّ اولیّه جهان مادّه و یا زیربناهای جهان ماده شناخته شدهاند، همه و همه اسمشان ماده گذارده شده است. ولی ما همه اینها را مرکّب و جسد نام میگذاریم.
دیگران ماده میگویند، امّا کلمه ماده در اصطلاح حکمت قرآنی یک معنای عمومیتری دارد که حتی در مورد ماده نفسانی و ماده عقلانی هم صادق است، که عقل هم از ماده و صورتی فراهم شده ولی ماده آن عقلانی است. پس ماده یک اطلاق عمومی دارد، از این جهت ما در اینطور موارد کمتر ماده میگوییم و همان لفظ جسد را به کار میبریم که از نظر مکتب ما اصطلاح خاصّ است، و مخصوص همین مرکّب از عناصر است. که مراد ما از این عناصر، آن عناصر اولیّه و بسیطه است که حتّی همین عناصر امروزی را هم مرکّب از آنها میدانیم. میگویند این عناصر کشف شده، مادهِ تشکیلدهنده جهان ماده است، و مواد اولیه است که اینها با هم ترکیب شده و آنچه که محسوس است و ادراک و احساس میشود تشکیل داده است.
همین عناصر کشف شده را ما جسد میگوییم و مرکّب میدانیم و به حسب خودشان در ظرف خودشان دارای حیاتی میدانیم. دارای حیات به جمیع معانیش، یعنی با جمیع آثاری که برای حیات هست، گرچه خیلی خیلی ضعیف باشد. و همان حیات است که در ترکیبهای عالیتری میبینیم رشد و نمای بیشتری دارد، نمایش بیشتری دارد، آثار بیشتری از آن بروز میکند تا میرسد به این حیاتی که اسمش را حیات انسانی میگذارند؛ این همان حیات است. پس حتی عناصر تشکیلدهنده این جهان ماده نیز به اصطلاح ما جسد و مرکّب است و قابل ترکیب و قابل انحلال
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 203 *»
است. این ترکیبها اشتداد پیدا میکند، یا این ترکیبها انحلال پیدا میکند ولی جسد جسد است، و ماده ماده است.
کمتر از دو قرن است که نظریه لاوازیه منتشر شده و تثبیت شده است و روز به روز هم مورد اطمینان و استفاده بیشتری قرار میگیرد. ایشان اظهار کرد که ماده فانی نمیشود، موجود هم نمیشود. آنچه در جهان ماده هست نه معدوم میشود نه موجود میشود.
بارها گفتهایم هرظرفی که آن ظرف به طوری آمادگی برای القای حکمت پیدا کند، خدا حکمت را به او میدهد. اگر مؤمن باشد این حکمت به نفع اوست و باعث قوّت ایمان او میشود. و اگر غیرمؤمن باشد، این حکمت برای او وبال است. این یک مطلبی بود که خدا به ذهن این شخص داد و تثبیت کرد و به اثبات رسانید، و دنبالش هم گرفته شده است، و یکی از قوانین مسلّم شناخته شده است که «ماده نه موجود میشود، نه معدوم میگردد».
مقصودش از موجود شدن این است که یک چیزی و مادهای که نبوده است، در اين عالم ماده به وجود بیاید. معدوم هم نمیشود، یعنی آنی که الآن در جهان ماده وجود دارد معدوم نخواهد شد، نیست نخواهد شد، فانی ــ به معنای معدومشدن ــ نخواهد شد.
همین بیان عبارت است از اینکه اجساد را خدا ابقاء میفرماید، ما همین را میخواهیم بگوییم ولی کیفیّت ابقاء را نه ما راه میبریم و نه دیگران. نباید هم انتظار فهمیدن کیفیّت ابقاء را داشت. ولی خداوند در این جهان محسوس این مطلب را نمودار ساخت، که جسد نه معدوم میشود و نه موجود. معنای موجود نمیشود یعنی جسد در وقت، موجود نمیشود. مادهای که نبوده است، در ظرف زمان وجود پیدا نمیکند. حرفی است بسیار بسیار محکم و قانونی است بسیار بسیار اصیل، و بزرگان ما با او معاصر بودهاند و همزمان با او این بحث را داشتهاند. و تقریباً نظر بزرگان ما در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 204 *»
مورد تمام این مراتب هشتگانه این است که قدیمند، از نظر زمان قدیمند. ولی از نظر ذات، حادث ذاتی هستند. یا معاصر با هم بودهاند و یا یک قدری جلو و عقب،([149]) بالاخره نمیتوان گفت که بزرگان ما نعوذباللّه از نظر لاوازیه الهام گرفته باشند، و نه اینکه او از نظریه ایشان الهام گرفته باشد. این مطلب حقی بوده است که چون این بزرگواران در مقام بیان برآمدهاند بیان فرمودهاند. و او هم اگرچه مؤمن به اسلام و تشیّع نبوده ولی چون ظرفیتی آماده بوده است، خدا هم نظر او را منعطف به این مطلب کرده است. برای اتمام حجّت، و برای اینکه به هرطور که باشد بالاخره باید حق به گوش همه برسد. از این جهت به زبان او جاری شده است. این یک قانون.
همچنین ما گفتیم که جسد دارای مراتب تلطیف است، و حالات مختلف جسد بسته به غلظت و لطافت آن است. یعنی این دورانهایی که در دین برای جسد ذکر میشود ــ از هورقلیا یا آخرت ــ مقصود مراتب تلطیفی جسد است نه اینکه جسد از جسدبودن خارج شود، و جسد مثال بشود. پس معنای جسد هورقلیایی این نیست که جسد مثال بشود، بلکه یعنی مثالیّت جسد استخراج میشود. و جسد در حدّ مثالیّتِ خود در لطافت قرار میگیرد. و باز در آخرت هم مرتبه لطیفتری که نفسانیّت جسد باشد استخراج میشود، و جسد در دوران نفسیّت خود بهسرمیبرد. نه اینکه جسد از جسدیّت خارج بشود. جسد همانی که بوده است هست نه کم میشود نه زیاد.
معنای نظریه لاوازیه این است که: اگر فرض کنیم یک ترازویی باشد که تمام این جهان ماده را ــ یا به اصطلاح ما تمام این جهان اجساد را ــ همین الآن بشود که در آن ترازو بگذارند و بکشند و وزنش مشخّص شود، بعد هزاران سال یا میلیونها سال، یا میلیاردها سال دیگر هم باز بکشند، نه کم شده است نه زیاد. با اینهمه تحوّلات و تبدّلاتی که بر این جهان ماده وارد میشود، اگر بکشند تفاوت نمیکند. به جهت اینکه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 205 *»
ماده نه معدوم میشود نه موجود میشود. هرچه هست تبدّل و تحوّل است.
بزرگان ما هم میفرمایند اگر الآن همین جسد را در دنیا بکشند، بعد در هورقلیا هم بکشند، نه کم شده است نه زیاد. در آخرت هم بکشند، نه کم شده است نه زیاد. تفاوت فقط در لطافت و غلظت است، فقط لطیف شده است، یعنی اَعراض برطرف شده است. و معنی اینکه اعراض برطرف شده است این نیست که چیزی بوده باشد و بعد معدوم بشود. بلکه یعنی نوع ترکیب بهم میخورد، ترکیبی جدید برای همین عناصر فراهم میشود. خود عناصر هم که ترکیبشان بهم بخورد به طور دیگری ترکیب میشوند، و ترکیب لطیفتری خواهند داشت. و درنتیجه حیاتِ لطیفتر و آثاری مناسب با آن حیات خواهند داشت.
پس از گذشت زمانی قریب به یک قرن، مسأله اصالت انرژی و اصل بقاء انرژی پیش آمد که انرژی هم ثابت است، انرژی هم باقی است، نه کم میشود نه زیاد میشود. فرض بفرمایید در ترکیب یک ماده و تشکیل یک ماده از چند عنصر نیازمند به مصرف مقداری انرژی هستید. خواه انرژی حرارتی یا انرژی کار یا انرژی نور. آن مقدار انرژی که مصرف میشود این ماده تشکیل میگردد، و از این عناصر فراهم میشود. ممکن است در ابتداء ما فکر کنیم که مقداری انرژی نابود شد، و بهکلّی مضمحل شد و نیست گردید. ولی در اشتباه محض هستیم. به محض اینکه همین ترکیب انحلال پیدا کند و این ماده ترکیبش را از دست بدهد، تمام آنچه که مصرف شده بود بدون کم و زیاد ــ چه حرارت بوده، چه کار و چه نور ــ تمامش بدون کم و زیاد برگشت میکند. این فرضیّه هم اثبات شد و به شکلهای مختلف مورد آزمایش قرار گرفت. و بالاخره یکی از اصلها و قوانین مسلّم شناخته شد، که انرژی هم باقی است. یعنی اگر خواسته باشیم طبق قانون لاوازیه بگوییم، میگوییم انرژی هم در عالم انرژیها نه کم میشود و نه زیاد میشود، نه معدوم میگردد و نه موجود میگردد. با این تفاوت که ماده
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 206 *»
از عناصر مختلفی تشکیل میشود که آن عناصر کاملاً با یکدیگر بیگانه هستند، گرچه امکان تبدّل به یکدیگر را دارند، ولی در ابتدای حال بیگانه، مختلف، متشتّت و متعدّد به نظر میرسند. ولی انرژیها با هم کاملاً همجنس، همشکل، مناسب و یک خانوادهاند. این هم یک مطلب.
در مورد نوعی از اجساد هورقلیایی گفتیم که اسفل اسفل موجودات هورقلیایی که نزدیک به عالم جسد دنیایی هستند و آن قدر نزدیکند که بر اجساد دنیایی سوار میشوند، مثل عکس در آئینه میباشند، و مثل نوع اشباح صادره از مواد از قبیل دیدن، شنیدن، گفتن و غیره میباشند. این موجودات که ما اسمشان را اشباح و افعال و آثار گذاردیم، گفتیم که از نظر مکتب ما عبارتند از آن پایینترین ــ نه در مقابل بالا بلکه ــ یعنی غلیظترین و کدرترین موجودات هورقلیایی که از شدّت غلظت و کدورت تعلّق میگیرد به جسدهای دنیایی و روی جسدهای دنیایی مینشیند. و گفتیم اینها اشباحند، آثارند و افعالند و هورقلیایی هستند، اما با اینهمه غلظت. چون مراتب بالاتر و لطیفتر هورقلیایی، دیگر قابل تعلّق به این اجساد دنیایی نیستند، از جهت اینکه این اجساد دنیوی در اثر غلظت نمیتوانند آنها را تحمّل کنند و آنها در اثر شدّت لطافت نمیتوانند در اینجا پیدا بشوند مگر به واسطه. ولی آن موجودات هورقلیاییِ بسیار بسیار غلیظ که مناسبت با این جسد دنیایی دارند، اشباح هستند که حتّی تب را گفتیم یکی از آنهاست.
حضرت سیدالشهداء صلواتاللّهعلیه تب را صدا زدند یا کبّاسة، که اسمش است. اُمُّمِلْدَم کنیه تب است، کبّاسه اسم تب است. عبداللّه بن شدّاد از اصحاب حضرت در بستر بیماری افتاده، تب شدید دارد. تا حضرت وارد شدند، تب پرید. او اظهار شکر کرد که الحمدللّه خدا به من یک چنین آقایانی داده است که به برکت قدمشان تب طیران میکند. طارَتِ الْحُمّی کلمه «طیران» در مورد تب مطلب مهمّی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 207 *»
است. واقعاً دقّت در این عبارات خیلی امور را حل میکند. بعد حضرت فرموند: یا کبّاسة راوی میگوید صدا را شنیدیم ولی کسی را ندیدیم که به امام حسین عرض کرد: لبّیک. فرمودند که مگر امیرالمؤمنین به تو نفرمود که نزدیک نشوی مگر به دشمن ما یا دوست گناهکاری که کفاره گناهانش باشد؟ البته خود امام هم در آن زمان مثل امیرالمؤمنین هستند، ولی چون این لقب مخصوص امیرالمؤمنین صلواتاللّه علیه است،([150]) در این عالمِ ما اجازه نیست که به سایر ائمه، امیرالمؤمنین گفته شود. با اینکه همهشان مثل امیرالمؤمنینند ولی ما نباید به این لقب صداشان بزنیم، از القاب خاص امیرالمؤمنین؟ع؟ است. در ضمن برای شیعه بیحیائی آن ملعونهایی روشن میشود که با اینکه رسولاللّه این لقب را خاصّ علی؟ع؟ قرار دادند، غاصبان حق آن حضرت، آن بیحیاها خود را به این لقب ملقّب کردند و باکمال بیحیائی به آنها گفته میشد یاامیرالمؤمنین ــ البته آنها امیر بودند برای مؤمنان به جبت و طاغوت لعنة اللّهعلیهما ــ آنها هم با کمال رضایت با این نامگذاری موافقت نشان میدادند. و ائمّه؟عهم؟ برای ما فرمودهاند آنهایی که راضی شدهاند به این لقب ملقّب گردند، نشاندهنده نهایت بیحیائی آن ملعونهاست، و دلیل بر مأبون بودن آنهاست؛([151]) خدا لعنتشان کند.
ولی شاید در عالم اشباح، مسأله روشن باشد چون آنجا دیگر حکومت حکومت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ است. که انشاءاللّه در روایات مربوط به عالم هورقلیا میخوانیم. در آن روایات دارد که آن عالم پُر است، آنقدر جمعیّت در آن عالم فراوان است که خدا میداند، کسی احصاء نمیتواند بکند جز خدا. و متصرّف در آن عالمها محمّد و آلمحمّد علیهمالسلامند. و تمام آنها در فرمان امام؟ع؟ هستند، یک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 208 *»
متخلّف وجود ندارد، اصلاً شیطان را نمیشناسند کیست، چون تخلّف از شیطان سر میزند، اصلاً در آن عالم شیطانی نیست. و همهشان اِتّباع و اطاعت از امام وقت دارند، همه تسلیمند. و به تعبیری که ما بفهمیم فرمودهاند بعضیها شمشیر در دست دارند و آماده ظهور امام و نصرت امام علیهالسلامند.([152]) معلوم است همهشان آماده نصرتند، حضرت اگر بفرماید ای تب برو به بدن آن شخص بیفت، عرض میکند چشم. بفرماید شدید بشو، عرض میکند چشم. اینگونه در فرمانند فرمود اَلَیْسَ اَمَرَکِ اَمیرُالْمُؤْمِنینَ([153]) شاید هم مراد این باشد که آیا خودم به تو دستور ندادهام، زیرا جانشین امیرالمؤمنین؟ع؟ بودند و زمان امامت خودشان بوده است. و میدانیم الآن هم همه آنها در فرمان امام زمان صلواتاللّهعلیه هستند.
مقصودم این بود که عرض کنم ما غلیظترین موجودات عالم هورقلیا را به عنوان اشباح و افعال و آثار و صفات معرّفی کردیم. هر شیء مادی، برایش صفت، فعل و اثر هست. و اینها هم جسدند، چون از عرصه هورقلیا هستند. و ما عالم هورقلیا را عالم اجساد میدانیم که از عناصر هورقلیایی مرکّبند. اما اینها خیلی غلیظند به اندازهای که به اجساد دنیایی تعلّق میگیرند. با اینکه اجساد دنیایی اینهمه غلظت و کدورت و مادیّت دارند.
با توجّه به تحقیقاتی که در زمینه انرژی انجام شده است، ما انرژی را عبارت میدانیم از فعلیّتِ قوّه و نیرو. دقّت کنید، نه اینکه انرژی عبارت باشد از نیرو و قوّه. بلکه قوّه و نیرو همان حیات است. انرژی: کار قوّه و اثر و فعلیّت قوّه است. فعلیّتی که از قوّه سرچشمه میگیرد نامش انرژی است. البته به شکلهای مختلف میباشد. تا آن حدودی که تا به حال کشف شده است. مثلاً به فعلیّت و فعّالیتهای قوه و نیروی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 209 *»
ماده میگویند انرژی حرارتی، انرژی ماهیچهای، انرژی نور، انرژی الکتریکی، انرژی صوت و از این قبیل. تمام اینها آثار و فعّالیتهایی است که از نیرو سرچشمه میگیرد و نیرو یا قوّه، همان حالت ترکیبی ماده است، که ما اسمش را حیات گذاشتیم و حیات را تعمیم دادیم. حتّی برای آن نهایت نهایت ذرّهِ مادّه ــ که کوچکتر از اتمها و حتّی الکترونها و هستهها میباشد ــ هم حیات اثبات میکنیم.
در نظر ما یک هسته اتم هم مرکّب است، یعنی آنچه که در روی این عالم کشف شده است و کشف بشود، و هرچه جلو بروند و قابل کشف باشد، جسد است. یعنی مرکّب است. به تعبیر خودشان، هرچه جلو بروند ماده است. این ماده در ترکیبهای مختلف، قوّهها و نیروهای مختلف دارد. و در این ترکیبهای مختلف و قوّهها و نیروهای مختلف انرژیهای مختلف دارد. و انرژی همان فعّالیت است، همان اثر است، همان صفت است، همان فعل است و همان شبح است.
پس عالم اشباح یا عالم افعال، یا عالم آثار و صفات که بزرگان ما میگویند و آنها را غلیظترین موجودات عالم هورقلیا میشمارند، یعنی همان آثاری که از قوّهِ مادّه سرمیزند، و حالتی که برای ماده پیدا میشود و در آن حالت میگویند ماده صاحب قوّه است قوّه و نیرو دارد.
البته در تعریف مشهور در تعبیرات علمی میگویند مادّه، انرژی دارد. یا میگویند الآن مرکز این مقدار از انرژی است، یا مرکز این نوع انرژی است، یا در او این مقدار انرژی متراکم است. انرژی همان فعل و اثر است. و نوع فعّالیتی است که از حالت قوّه و نیرو صادر میشود. این عالم جسد یا ماده تکان نمیخورد، نه کم میشود نه زیاد. عالم انرژی، یعنی همان عالم جسد اما در یک مرتبه عالیتر از لطافت، به طوری که میگویند غلیظترین موجودات عرصه هورقلیاست. و خوشبختانه وقتی که تحقیقات در زمینه انرژی انجام میشد همه میگفتند انرژی بر ماده سوار میشود،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 210 *»
انرژی مستقل نمیتواند باشد، انرژی بر ماده سوار است و از ماده شروع به فعّالیت میکند و ما گفتیم انرژی، خودِ فعّالیت است. حالت ترکیبی ماده یک حالتی است که صاحب قوّه و نیروست.
در یک مثالِ روشن دقّت بفرمایید؛ که من چون با این مثال مأنوس بودهام این مثال را میزنم. خدا پدر مرا رحمت کند ایشان آهنگر بود. آهنگر در بعضی کارها نمیتواند به تنهایی هم چکش بزند و هم آهن و انبر را بگیرد، از این جهت گاهگاهی باید دو انبر در دست باشد و آهن در فرمان دو انبر باشد. وقتی که آن را بخواهد به شکلهای مختلف دربیاورد باید دیگری چکش بزند، پتک بزند و همینطور پتکهای سنگینتر تا به جایی میرسد که دیگر اینطور پتکزدن معمولی کفایت نمیکند. باید پتک را از عقب بیاورد و به شدّت روی آهن بکوبد. تمام این حالات را درنظر بگیرید، این دستی که دارد پتک را میکوبد، ماده است. آن حالتی که دارد بلند میکند و پایین میآورد، خودِ دارابودن آن قوه، الآن میگوییم این مادهای است که پر از قوّه است. بعد این که پتک بالا و پایین میرود و این کار انجام میشود، این انرژی است. میگوییم چقدر کار انجام شد، چقدر انرژی مصرف شد. یعنی از آن قوه متراکم در ماده پتکزن چقدر آثار پیدا شد. همچنین میگوییم اثر کجا پیدا میشود؟ مثلاً در اینجا روی این آهن تعلّق میگیرد. آن اثر را انرژی میگویند. همه اینها روی ماده بار میشود، تمام این آثار و فعلها و کارها روی ماده بار میشود. بزرگان ما هم فرمودند اشباح، افعال، آثار و صفات به این ماده و جسد دنیایی تعلّق میگیرد. تنها و مستقل جایی پیدا نمیشود. هرکجا ما بخواهیم شبح و فعل و اثر را پیدا کنیم یا به تعبیر دیگر فعالیتی و فعلیتی بیابیم در مادههای دنیایی و در جسدهای دنیایی پیدا میکنیم.
سالها از اثبات اصل بقاء انرژی گذشته، یعنی انرژی هم ثابت است نه معدوم میشود نه موجود میشود. البته من به تعبیر لاوازیه میگویم، وگرنه اصل بقاء انرژی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 211 *»
است. یعنی هرچه در ترکیبِ مادهای انرژی مصرف بشود، در موقع انحلال آن ماده همان مقدار انرژی بازپس داده میشود.
و البته انرژی در نوع خودش قابل تبدّل است. مثلاً انرژی الکتریکی به نور تبدیل میشود، و انرژی نوری ایجاد حرارت میکند، و از این قبیل. اینها هست که انرژیها قابل تبدّل به یکدیگر است. ولی با همه اینها ثابت است یعنی نه معدوم میشود و نه موجود میشود، نه کم میشود نه زیاد میشود. همان مقدار که الکتریسته مصرف شد به همانقدر حرارت تولید شد. همان مقدار که حرارت مصرف شد الکتریسته ایجاد شد، مطابق هم است. با تجربههای زیاد ثابت شد که انرژی هم ثابت و باقی است. ولی این مطلب مسلّم بود که بین ماده و انرژی هیچ آشنایی و به اصطلاح هیچ همجنسی نیست. بشر کاملاً به دو چشم به ماده و انرژی نگاه میکرد، اینها را کاملاً از هم جدا و بیگانه با هم میدانست، عالمشان را در دو عالم میدانست، جنسشان را دو جنس میدانست.
تا اینکه بالاخره بشر پیبرد که این اشتباه بزرگی بوده است، مادّه و انرژی در واقع یک حقیقت در دو حالت است. یعنی مادههایی هستند که به انرژی تبدیل میشوند. از جمله همین انرژی خورشید را اینگونه توجیه میکنند که این خورشید در مدّت یک دقیقه دویست و پنجاه میلیون تُن از ذرّات خودش را به انرژی تبدیل میکند. یعنی از جرم خودش تبدیل به انرژی میشود؛ البته اینها فرضیّه است.
پس فهمیدند که ماده با انرژی بیگانه نیست، و انرژی حالتِ خود ماده است در یک حالت لطیفتری. و آنقدر این یگانگی عجیب است که انرژی تمام خصوصیات ماده را همراه خود حفظ میکند و معرّفی میکند که من از چه نوع عناصر مادی فراهم شدهام و در چه شرایطی تبدیل گردیدهام. خیلی عجیب این خواصّ را حفظ میکند. یعنی الآن من یک مادّه مرکّب و صاحب قوّه هستم، این قوّه و نیرویی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 212 *»
که الآن در من است فرض کنید دارد تبدیل به صوت میشود. این انرژی صوتی روی دستگاهی که مشخّصکننده صوت است کاملاً نشان میدهد که از چه نوع ماده و ترکیبی فراهم شده است که اسم او احمد است. اگر شما صحبت کنید، باز روی آن میزان و روی آن دستگاه کاملاً نشان میدهد که شما هستید، کاملاً مشخّص. اگر هنوز نتوانستهاند مشخّص کنند از عجز بشر است، و خواهد رسید وقتی که کوچکترین انرژی از هر نوعی، قابل تشخیص باشد که از چه مادّهای سرزده است.
چرا اینطور بگوییم که قدری با اذهان بیگانه باشد؟! اگر حالا در این زمان به این حدّ نرسند و نتوانند برسند، برای ما گفتهاند و در آخرت خواهیم دید که تمام آثارِ ظاهر شده و تمام افعال و کارهای انجام شده از این زید، همهاش بر شکل زید است. میدانید شیخ بزرگوار ما در چه زمانی این مطلب را فرمود؟ آن بزرگوار فرمود که کلام زید بر شکل زید است. البته ایشان کلام زید را فرمود، که برای درک خود کلام و فعل مطلق زید، هیچ وسیلهای نداریم. ما آنچه که درک میکنیم و حتّی با دستگاهها ضبط میکنیم فقط مفعولٌبهها را میتوانیم ضبط کنیم. مفعول مطلقها در لوح الهی ثبت میشود. امّا الحمدللّه امروز مفعولٌبهها هم به حدّی رسیده است که هم ماده، سوابق خود را حفظ میکند و هم انرژی نشان میدهد که از چه نوع مادهای تراوش کرده و سرزده است. حتی مفعولٌبهها کاملاً سوابق ماده را ثبت میکنند. مثلاً انگشتنگاری یک مفعولٌبه است، همچنین خط نویسی یا حرف زدن، هيچيک از اینها مفعول مطلق نیستند بلکه مفعولٌبه هستند. اینها سوابق مادههای خود را حفظ میکنند؛ البته تا آن اندازهای که علم روز توانسته است جلو بیاید.
همینطور از صداها میفهمند. حتی ما خودمان اگر قدری دقیق بشویم میفهمیم. نابیناها نظر به اینکه اعتماد به نیروی چشم و دید ندارند از حسّ گوش فعالیت بیشتری دارند، به همین جهت حاسّه گوش در آنها قوی میشود، نه اینکه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 213 *»
حسّ ششمی داشته باشند. بلکه حاسّه گوش قوی و سایر حواس دیگر قوی شده است. کار زیاد کرده است، فعلیّتهایش استخراج شده است. پس شخص نابینا از صدا، اشخاص را میشناسد، از نوع حرکت پا و اینکه کفش چهطور صدا میکند میشناسد. به سلولهای مغزی مربوط به این جهات فرمان بیشتر داده میشود و در این جهت رشد بیشتری می کنند.
یک شخصی بود شیرازی و اهل فسا،([154]) نابینا بود. از کودکی نابینا شده بود، من در حدود سنین سی و پنج سالگیش ملاقاتش کردم، به مشهد آمده بود و در مدرسه نوّاب هم ساکن شده بود. نابیناها حافظهشان خیلی قوی است، مثلاً ماها سه چهار پنج نفر مینشستیم کتاب و دیوان شعر هم دستمان بود و او با ما مشاعره میکرد، همه ما میماندیم. چند نفر بودیم کتاب دستمان بود و از روی کتاب شعر پیدا میکردیم و او بدون کتاب. به ما میگفت خاطرجمع باشید اگر بناباشد من در مشاعره شما را مثلاً برای میم معطّل کنم، سیصد بیت میخوانم که آخرش میم است که شماها هم باید بیتی بگویید که اوّلش میم باشد. این شخص آنقدر عجیب بود که اگر مثلاً یکی از ماها توی مدرسه راه میرفت، میگفت فلانی است، صدای پایش را میشناخت. اگر هم سعی میکردیم طوری راه برویم که نشناسد، باز میشناخت. چند نفر به تعدّد سلام میکردیم، میگفت اوّلی که بود، دوّمی که بود، سوّمی که بود. صدا اینقدر برایش مشخّص بود؛ مثل اینکه میدید. البته با ما چندنفر که مأنوس شده بود چنین بود.
این حسّ ششم نیست، بلکه بهکارافتادن این نیروست. یک وقتی ما همین بحث را درباره حیوانات داشتیم که چرا مثلاً سگ صاحبش را بعد از سالها که او را نبیند باز میشناسد؟ با اینکه نه شعوری برایش اثبات میکنیم، نه حافظهای. در آن موقع بحث شد که اینها همه استفاده کردن از همین ماده است. و به فعلیّت آمدن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 214 *»
همین حیاتی است که در حیوان وجود دارد؛ همین حیات است. مثلاً سمّ میدهند و سوسکها را میکشند، امّا اینها خودشان را برای یک نسل بعدشان میپرورانند. یعنی این تابستان تا تابستان دیگر میبینید در مقابل این زهر و این سمّ، مقاومت دارند، هیچ ازبین نمیروند. شاید تغییر شکل هم بدهند. گاهی به واسطه سازندگی خودشان، در اثر مقاومت در مقابل آن سمّ برای دوره دیگر چنان مقاوم میشوند که میبینید دیگر آن سم اثر نمیکند، باید از سمّ شدیدتری برای کشتن آنها استفاده کرد. اینها سازندگی ماده است در مقابل اموری که مخالف با وجود خودش احساس میکند. خودش را میسازد، اصلاً حیات معنایش همین است «مبارزه با مخالف و ضد، و سازندگی داشتن».
پس بشر فهمید که انرژی همان ماده است، ماده همان انرژی است. ولکن در دو حالت مختلف. و این حرف را بزرگان ما فرمودهاند که اینها مراتب تلطیف جسد است. جسد دنیایی در این غلظت قرار دارد، وقتی لطیف شد میشود جسد هورقلیایی. و نمونه خیلی غلیظ جسد هورقلیایی که در عالم ما خودش را نشان میدهد ــ البته پس از تعلّق گرفتن به این مادههای عنصری زمانی ــ عبارت است از افعال و اشباح، که همان انرژی است، که بقاء آن ثابت شده است. به این معنا که معدوم نمیشود، موجود هم نمیشود. چون از ماده سرچشمه نمیگیرد بلکه تبدّل ماده است، همان ماده تبدّل مییابد، تحوّل پیدا میکند، لطیف میشود به این مقدار. نوع دیگری از ترکیب را دارد، به نوع دیگر ترکیب میگویند انرژی، و یا در نوع دیگری از ترکیب غلیظ، به آن میگویند ماده. ولی در لطافت انرژی نسبت به ماده حرفی نیست. پس مطلب روشن است.
چون امروز متعلّق به امام جواد؟ع؟ بود حدیث جالبی است، هم برای شناختن بدن امام؟ع؟ و هم دانستن اینکه چطور جسد به ابقاءاللّه باقی است و امداد میشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 215 *»
مرحوم مجلسی از کتاب مناقب ابنشهرآشوب که از کتب معتبر شیعه است نقل میکند که «قالَ عَسْکَرٌ مَوْلی اَبیجَعْفَرٍ؟ع؟» شخصی بود به نام عسکر و غلام امام؟ع؟. شاید چون از طرف خلیفه به خدمت حضرت گمارده شده بود به او عسکر گفته میشد. ایشان میگوید: «دَخَلْتُ عَلَیْهِ فَقُلْتُ فی نَفْسی یا سُبْحانَ اللّهِ ما اَشَدَّ سُمْرَةَ مَوْلای وَ اَضْوَءَ جَسَدَهُ» خدمت حضرت جواد؟ع؟ رسیدم و در دلم گفتم سبحاناللّه چقدر سبزه بودن امام؟ع؟ شدید است و در عین حال چقدر نورانی و درخشان میباشند.
«قالَ فَوَاللّهِ مَا اسْتَتْمَمْتُ الْکَلامَ فی نَفْسی حَتّی تَطاوَلَ وَ عَرُضَ جَسَدُهُ» قسم میخورد، به خدا سوگند کلامم در دلم تمام نشده بود که دیدم جسد امام؟ع؟ شروع کرد به عریض و پهن شدن «وَ امْتَلَأَ بِهِ الِایْوانُ اِلی سَقْفِه» ایوان پُر شد به سقف هم رسید «وَ مَعَ جَوانِبِ حیطانِه» همینطور به دیوار رسید جسد امام؟ع؟ «ثُمَّ رَأَیْتُ لَوْنَهُ وَ قَدْ اَظْلَمَ حَتّی صارَ کَاللَّیْلِ الْمُظْلِمِ» بعد دیدم رخساره امام سیاه شد مثل شب تاریک «ثُمَّ ابْیَضَّ حَتّی صارَ اَبْیَضَ ما یَکُونُ مِنَ الثَّلْجِ» باز سفید، که از برف هم سفیدتر «ثُمَّ احْمَرَّ حَتّی صارَ کَالْعَلَقِ الْمُحْمَرِّ» باز قرمز شد به مانند پاره خون قرمز «ثُمَّ اخْضَرَّ حَتّی صارَ کَاَخْضَرِ ما یَکُونُ مِنَ الاَغْصانِ الْوَرِقَةِ الْخَضِرَةِ» باز دیدم سبز شد به مانند یک شاخه پر برگ بسیار سبز که در سبزی خیلی شاداب باشد «ثُمَّ تَناقَصَ حَتّی صارَ فی صُورَتهِ الْاَوَّلَةِ» بعد دیدم کم شد، تا به صورت اوّلی حضرت برگشت «وَ عادَ لَوْنُهُ الْاَوَّلُ» و رنگ اوّل حضرت برگشت.
«وَ سَقَطْتُ لِوَجْهی مِمّا رَأَیْتُ» از آنچه که دیدم خودم را به رخساره بر زمین انداختم. نگفته است به چه منظور خودش را روی زمین انداخته است، آیا خواسته سجده کند و بگوید نعوذباللّه شما خدا هستید؟ یا شاید هم برای تواضع بوده است، هرچه بوده «فَصاحَ بی» از اینکه امام؟ع؟ فریاد زد، معلوم میشود که نیّت دیگری بوده است.
یا عَسْکَرُ تَشُکُّونَ فَنُنَبِّئُکُمْ وَ تَضْعُفُونَ فَنُقَوّیکُمْ شما در امر امام شک میورزید، ما مرتّب به شما خبر میدهیم که مطمئن شوید. یعنی فکر نکنید که ما، در این بدن،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 216 *»
اسیر این بدن هستیم. این بدن یک حیات لطیفی دارد که در فرمان مراتب بالاتر ماست. ما این بدن را هرطوری بخواهیم میسازیم. چون حیاتش بسیار حیات لطیف و قوی است. پس به هرطور بخواهیم بدون فصل، ابقاء میشود، امداد میگردد.
بدن آخرتی اینطور است، اگر مؤمن بخواهد بلند شود، در آنی بلند میشود، به حدّی میرسد که تمام بهشتهای خود را پُر میکند. اگر بخواهد کوتاه بشود میشود. همینطور آنجا لطافت برای بدن مؤمن به طوری است که در فرمان خواستههای اوست. مؤمن به هر رنگی، به هر وضعی بخواهد درمیآید. نه تنها بدن خودش بلکه تمام اجساد بهشتش در فرمان اوست. بخواهد تمام آسمان بهشتش را زمین بهشتش کند، و زمین بهشتش را آسمان بهشتش کند، میتواند. به صِرف اراده انجام میشود. خدا بدن امامان ما را نمونه قرار داده است. که لطافتش در این دنیا به اندازه آن لطافت است.
فرمودند شما در امر ما شک میکنید! ما مرتّب به شما خبر میدهیم و قدرت خود را به شما نشان میدهیم. و مرتّب ضعیف میشوید و ما شما را تقویت میکنیم و قوّت میبخشیم. وَاللّهِ لا وَصَلَ اِلی حَقیقَةِ مَعْرِفَتِنا اِلّا مَنْ مَنَّ اللّهُ عَلَیْهِ بِنا به خدا قسم به حقیقت معرفت ما نرسیده است مگر کسی که خدا بر او منّت گذارده است، آن هم بِنا یعنی به برکت ما. باز به وسیله خود ما بر او منّت گذارده است، و او حقیقت معرفت ما را به حسب مقام خودش درک کرده است. وَ ارْتَضاهُ لَنا وَلِـیّاً([155]) و خدا او را پسندیده است که ولی ما باشد. یعنی بزرگان دین و کاملان شیعه، و بهواسطه متابعت ایشان ضعفای از دوستان. که ما هم الحمدللّه محبّت ایشان را داریم و ولایت دوستان ایشان را میورزیم و با دشمنانشان دشمنیم، پس انشاءاللّه از آنها خواهیم بود.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
([4]) بحارالانوار ج 61 ص 295 و 296
([7]) حدیث اعرابی: کلمات مکنونه ملا محسن کاشانی ص 76
([9]) بحارالانوار ج25 ص376 و ج27 ص299
([10]) فطرة السلیمة ج2 ص239: «أَلاتَری اَنَّـهُم اذا اَرادُوا اَنْ یَغیبُوا یَخْلَعُونَه و اِذا ارادوا اَنْ یَظْهَروا یَلْبَسونَه اَوْ یَلبَسُونَ غَیرَهُ.» (آیا نمیبینی که ایشان هرگاه بخواهند غایب شوند کنار میگذارند آن بدن را و هرگاه بخواهند ظاهر شوند میپوشند آن بدن را.)
([11]) بحارالانوار ج 27 ، باب 6 ص 299
([12]) فروع کافی ج3 باب ما یعاین المؤمن و الکافر ص128
([13]) بحارالانوار ج 6 ص 194 و 195
([15]) شرح منظومه سبزواری قسمت فلسفه ص10
([16]) اشاره به فاجعه همدان سال 1315 هـ ق.
([17]) انعام : 33، نورالثقلین ج 1 ص 712
([19]) مجموعة الرسائل 61 ص 216
([20]) المَجلی از ابن ابیجمهور احسائی ص 115
([21]) بحارالانوار ج 33 ص 547 و ج 8 ص 216
([23]) بحارالانوار ج 25 ص 379 ـــ أَتَى رَجُلٌ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ7 فَقَالَ حَدِّثْنِي بِفَضْلِكُمُ الَّذِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ فَقَالَ إِنَّكَ لَنْ تُطِيقَ حَمْلَهُ قَالَ بَلَى حَدِّثْنِي يَا ابْنَ رَسُولِاللَّهِ إِنِّي أَحْتَمِلُهُ فَحَدَّثَهُ بِحَدِيثٍ فَمَافَرَغَ الْحُسَيْنُ7 مِنْ حَدِيثِهِ حَتَّى ابْيَضَّ رَأْسُ الرَّجُلِ وَ لِحْيَتُهُ وَ أُنْسِيَ الْحَدِيثَ فَقَالَ الْحُسَيْنُ7 أَدْرَكَتْهُ رَحْمَةُ اللَّهِ حَيْثُ أُنْسِيَ الْحَدِيث.
([24]) عوالم امام حسین7 از ص 466 تا ص 472
([25]) عوالم امام حسین7 ص 386 و ص 400
([28]) بحارالانوار ج 48 ص 99 و 100
([29]) کشکول شیخ مرحوم ج 2 ص 325
([30]) مدّثّر : 31 ، بحارالانوار ج 24 ص 326 ، تفسیر البرهان ج 4 ص 402
([31]) بحارالانوار ج 48 ص 99 و 100
([33]) حدیث اعرابی ، کلمات مکنونه ملا فیض کاشانی ص 76
([34]) حدیث اعرابی ، کلمات مکنونه فیض کاشانی ص 76
([37]) بحار الانوار ج 25 ص 39 و ج 60 ص 358
([38]) کشکول شیخ مرحوم ج 2 ص 105 ، بحارالانوار ج 35 ص 17
([39]) بحارالانوار ج2 ص24 و 28
([40]) نوار این مجلس در دست نبود و این خلاصه از نوشته یکی از برادران استفاده گردید که طبیعتاً مقداری از توضیحات از قلم افتاده است.
([42]) مقداری از بحث نوشته نشده است.
([45]) کشکول شیخ مرحوم ج 2 ص 189 ، بحارالانوار ج 40 ص 48 وج 41 ص267
([54]) بحارالانوار ج 46 ص 125 و 126
([63]) عوالم فاطمه زهرا3 ج 11 ص 167 ، بحارالانوار ج 43 ص 70
([64]) بحارالانوار ج 102 ص 126
([65]) اصول کافی ج 1 ، کتاب الحجّة ص 207 و تفسیر البرهان ج 4 ص 419
([66]) بحارالانوار ج 100 ص 343
([67]) بحارالانوار ج 1 ص 225 ، مجموعة الرسائل فیالسیر والسلوک ص 35
([68]) فروع کافی ، ج 3 ، کتاب الجنایز ص 130 و بحارالانوار ج 6 ص 225
([75]) تاریخ علوم پییر روسو ترجمه حسن صفّاری 1358 ص 725
([76]) موناد (monad) کوچکترین ذرّه،کوچکترین موجود زنده، اتم.
([79]) اصول کافی ج 1 ، کتاب الحجّة ص 183
([81]) اصول کافی ج1 کتاب التوحید ص166 (… ذَرُوا الناسَ فانَّ الناسَ اَخَذُوا عنالناس …) بحارالانوار ج101 ص75 (دَعِ النّاسَ یَذْهَبُونَ حَیْثُ شاءوا) و ج5 ص36 (… وَلکِنَّ النّاسَ لاخَیْرَ فیهِم).
([84]) بحارالانوار ج 46 ص 233 و 234
([89]) بحارالانوار ج 7 ص 43 از فروع کافی ج 3 کتاب الجنایز
([90]) بحارالانوار ج 6 ص 159 و 205 و 214
([95]) مثنوی مولوی، دفتر اول ص126
([96]) بحارالانوار ج 17 ص 389 منقول از نهجالبلاغه خطبه قاصعه
([97]) شرح نهجالبلاغه از ابنابیالحدید ج 1 ص 70
([101]) اصول کافی ج 2 ، کتاب الایمان والکفر ص 9 الی ص 12
([102]) بحارالانوار ج 7 ص 203 و ج 6 ص 189
([104]) بحارالانوار ج 46 ص 243
([106]) تفسیر نورالثقلین ج 4 ص 503
([108]) دعای شب عرفه، زادالمعاد ص 247
([110]) این بحث منافات ندارد با آنکه میفرمایند ترکیب جسد در آخرت ترکیب ذاتی است و در دنیا ترکیب عرضی است. زیرا مراد آن است که ترکیب در آخرت تفککپذیر نخواهد بود ولی ترکیب در دنیا تفکک مییابد و اجزاء مرکب به عناصر بسیط برمیگردد. ر.ک. فطرة السلیمة ج 1 ص317
([111]) بحارالانوار ج 8 ص 128 و 140
([112]) السندس: رقّ من دیباج ، الاستبرق: ثخین الدیباج … مجمع البحرین
([113]) بحارالانوار ج 93 ص 376
([115]) دهر:30 تفسیر البرهان ج4 ص415
([117]) بحارالانوار ج 12 ص 245
([118]) بحارالانوار ج 12 ص 318
([123]) بحارالانوار ج 12 ص 253
([125]) اصول کافی ج 1 ، کتاب الحجّة ص 232
([126]) بحارالانوار ج 123 ص 249
([127]) در لسانالعرب ج14 ص129 به جای «نفس مهموم» ، «کبد محزون» آمده.
([131]) بحارالانوار ج 7 ص 39 و ج 8 ص 288
([133]) تفسیر نورالثقلین ج 1 ص 494
([134]) اصول کافی ج 1 ، کتاب التوحید ص 110
([138]) بحارالانوار ج 52 ص 279 و 287
([139]) عوالم حضرت زهرا 3 ج 11 ص 132 و بحارالانوار ج 8 ص 119
([140]) حدیث کساء عوالم حضرت زهرا؟عها؟ جلد 11 ص 639
([141]) بحارالانوار ج 22 ص 134 و ج 60 ص 83
([142]) بحارالانوار ج 16 ص 176 و ص 192
([143]) مجموعة الرسائل فی السیر والسلوک ص 8
([145]) نهجالبلاغه خطبه قاصعه، خطبه 192
([146]) بحارالانوار ج 25 ص 283
([147]) زهرالربیع ص 67 از رابعه عدویّه
([148]) بحارالانوار ج 40 ص 162
([149]) شیخ بزرگوار (1825 ـ 1752م)، لاوازیه (1794 ـ 1743م)
([150]) بحارالانوار ج 37 ص 331 و ص 318 .
([151]) بحارالانوار ج 37 ص 331 و ج 85 ص 230 .
([152]) بحارالانوار ج 57 ص 232 و 233 .
([153]) بحارالانوار ج 44 ص 183 و شرحالزیارة ج 2 ص 355
([154]) شهری از شهرهای ايران که در نزديکی شيراز میباشد.