04-1 بقیة الله جلد چهارم – چاپ – قسمت اول

بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین

جلد چهارم – قسمت اول

سید احمد پورموسویان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 1 *»

 

مجلس 1

 

(شب پنجشنبه 13 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

r خلاصه‏ای از مباحث گذشته

r جسد اوّل و دوّم

r عود جسد اوّل و دوّم

r مرگ جسد عرضی

r جسد عنصری عود نمی‏کند یعنی چه؟

r تفریق جسد اوّل از دوّم

r معاد جسد هورقلیایی

r ابدان معصومان؟عهم؟ به عرش می‌رود

r معاد جسد اخروی (جسد سوّم)

r حدیثی از امام رضا؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 2 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در جسد اصلی انسان است که گاهی از آن به جسد هورقلیایی تعبیر می‏آورند، و گاهی جسد اصلی می‌گویند، و گاهی جسد اخروی می‌گویند، و گاهی بدن باطنی می‌گویند. این تعبیراتی که درباره این مرتبه انسان بیان می‏شود، روی ملاحظات مختلف است. لحاظ‌های مختلف و جهات مختلف باعث تعبیرات مختلف می‌شود.

اصولاً تا اصطلاح در دست نباشد و مراد از اصطلاح روشن نباشد، مشکلات علمی زیاد می‌شود. کسانی که نتوانسته‏اند فرمایشات مشایخ ما+ را ــ  بخصوص در مسأله معاد ــ  متوجّه شوند، علّتش این است که بر اصطلاح ایشان واقف نشده و مراد از اصطلاحات را ندانسته‌اند، و نوع بیان را در هرجایی متوجه نبوده‌اند، از این جهت به مشکلات برخورد کرده‌اند. ما ان‌شاءالله باید متوجّه باشیم؛ و بخصوص در این بحثی که داریم، مراد از اصطلاحات ایشان را بدانیم و در هرجایی نوع بیان را هم متوجّه باشیم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 3 *»

عرض کردم شیخ‌مرحوم­ بین جسم و جسد فرق می‌گذارند. و این دو را، وقتی که با هم به کار برده شوند، دو چيز می‌دانند. یعنی وقتی که هم جسد گفته شود و هم جسم، اصطلاح، و مراد از هرکدام فرق می‏کند. امّا وقتی که جسم را تنها بگویند؛ عرض کردم در یک معنای عام و یک معنای مطلق، جسم طوری است که شامل جسد هم هست. و تمام مراتب جسد را و غیر جسد را جسم می‌گويند. اطلاقش را ذکر کردیم و اصطلاح شیخ‌مرحوم­ را بیان نمودیم، و عین عبارت آن بزرگوار را خواندیم.

و عرض کردم گاهی جسد و جسم با هم گفته می‏شود. وقتی که جسم و جسد با هم گفته می‏شود، معنای جسم فرق می‌کند، و یک معنای خاصّی از آن اراده می‏شود. و در مسأله معاد و همچنین در مسأله مورد بحث که شناخت کیفیّت غیبت امام زمان صلوات‌اللّه‌علیه و معنی غائب‌بودن امام؟ع؟ است، این اصطلاح خاصّ مقصود است. و باید کاملاً به این اصطلاح خاصّ توجّه داشته باشیم، و بین جسد و جسم فرق بگذاریم و موارد استعمال هریک را بدانیم.

در این بحث‌ها روی سخن با کسانی است که شیعه اثنا‌عشری هستند، و به امامت دوازده امام صلوات‌اللّه‌علیهم معتقد هستند، و روایاتی را که از آل‏محمّد؟عهم؟ رسیده قبول دارند، و در آن روایات شک ندارند، و روایاتی را که معنایش را نمی‏فهمند یا نمی‏توانند با قوانین ظاهر طبیعت تطبيق کنند، توجیه یا رد نمی‏کنند، در برابرِ روایات تسلیمند؛ ولی می‏خواهند معانی این احادیث، و کیفیّت این اموری که به ائمّه؟عهم؟ نسبت داده می‏شود را بدانند؛ مسائلی از قبيل غیبت امام و حکومت و سلطنت و اقتدار و تصرّف و شاهدبودن آن بزرگوار و این‌گونه مسائل را می‏خواهند بفهمند. منکر نیستند و به این روایات با چشم شک نمی‌نگرند. به این احادیث و فرمایشات اعتقاد دارند، ولی کیفیت را راه نمی‌برند، و درصدد تحصيل بصیرتند و می‌خواهند کیفیت را بدانند؛ روی سخن با یک‌چنین کسانی است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 4 *»

وگرنه اگر کسی ــ  نعوذبالله ــ  در امر امامت ائمّه؟عهم؟ انکاری داشته باشد، یا با چشم تشكيك به این احادیث بنگرد، و یا همین‌که نتوانست حديثی را با قوانین ظاهر طبیعت تطبیق کند آن را رد نمايد؛ روی سخن با چنین کسی نیست. روی سخن با شیعه اثنا‏عشری است که معتقد به امامت ائمّه؟عهم؟ و تصرّف و ولایت تکوینیّه ایشان، و اقتدار و سلطنت و حکومت ایشان باشد، معتقد به اين غیبت طولانی امام زمان صلوات‏اللّه‌علیه باشد. و همچنین معتقد باشد به اینکه امام در همین غیبت، متصرّف در هستی است، و الآن جهان هستی در دست او و به دست او اداره و تدبیر می‏گردد؛ به اینها معتقد باشد. به روایاتی که در این زمینه‏ها رسیده، به روایات قبر و قیامت معتقد باشد، به جهنّم دنیا، به بهشت دنیا ــ که همان جهنّم و بهشت برزخ است ــ معتقد باشد، روایاتی را كه در اين زمينه‌ها رسیده قبول داشته باشد، ولی کیفیّت آن را راه نبرد، و در این امور بصیرت نداشته باشد. روی سخن بزرگان ما در این مسائل با چنین کسانی است.

وگرنه اگر در این بحث‌ها قرار باشد كه ابتداءً بحثی شروع شود؛ مثلاً اثبات خود امامت حضرت، یا اثبات ولايت حضرت، یا اثبات حجّیت و حق‌بودن این احادیث و این نوع مسائل قرار باشد مطرح شود؛ اینجا جایش نیست. بعد از فراغت از آن بحث‌ها و بعد از گذشتن از آن مرتبه‏ها؛ حال کسی با چنین اعتقاداتی که عرض کردم بخواهد به کیفیّت این مسائل راه ‏ببرد، با چنين اشخاصی گفتگو می‌شود. پس روی سخن در این فرمایشات با یک چنین افرادی است، و الحمدللّه رفقای بحث نوعاً اهل مطالعه‏اند و با فرمایشات آشنا هستند.

این بحث‌ها به عنوان تجدید عهد با امر غیبت امام زمان صلوات‏اللّه‌علیه است که حضرت را غائب می‌دانیم و در همین غیبت متصرّف در هستی می‏دانیم، و معتقديم كه خداوند تدبیر عالم را به ایشان واگذارده است. و معنی واگذاردن این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 5 *»

است که خدا هستی را به ایشان و به وسیله ایشان تدبیر می‏فرماید، و بین خدا و خلق وساطت کلیّه دارند. این تجدید عهد ما است؛ و ادامه همان بحث به این مباحث رسید.

عرض کردم در اصطلاح خاصّ، «جسد» که می‌فرمایند به لحاظ‌های مختلف است. گاهی در فرمایشات شیخ بزرگوار­ زیارت می‏کنیم که می‌فرمایند جسد دو جسد است: جسد اوّل، جسد عنصری است که در قیامت عود نمی‏کند، و جسد دوّم جسد هورقلیایی است که در قیامت عود می‏کند. این مطلب یک وحشتی در دل‌ها ایجاد کرده است که شما که می‏گویید جسد عنصری عود نمی‏کند، مقصودتان همین جسد ظاهری این دنیا است، و می‏خواهید بگویید که معاد جسمانی نیست. و ما از جسد هورقلیایی که شما می‌گویید، عالم مثال را می‌فهمیم. و عالم مثال ــ  طبق نظر حکماء اشراق ــ  عالم صورت محضه است، مادّه‏ای ندارد؛ و نظر شما هم همان است. عرض کردم این مطلب، وحشت در دل‌هایشان ایجاد کرده است.

شیخ‌بزرگوار­ می‌فرمایند که اصطلاح از من است، مراد از آن را هم باید از من بگیرید، نه اینکه خودتان مراد را بسازید و بعد به گردن من بگذارید. وقتی كه مراد بيان شد، آن‌وقت اگر با ضرورت اسلام مطابق نبود، حق دارید اعتراض کنید. اما اگر با ضرورت اسلام مطابق بود، حق اعتراض ندارید. البته شايد هم ایشان تعمّد فرموده باشند. چون بنای کار ایشان و برنامه ايشان بر آزمایش بود، که شیعه اثناعشری غربال بشوند. پس چون بنای ایشان بر آزمایش بود، در فرمایشاتشان مجملات زیاد به کار برده‌اند، و شرح و توضیح و تشریح آن مجملات را به طور تلویح بیان کرده و آن را برای کاملان بعد از خود گذارده‏اند که مرحوم حاج سیّد کاظم رشتی و مرحوم حاج محمدکریم کرمانی و مرحوم حاج میرزا محمدباقر شریف طباطبايی+ باشند، که ایشان توضیح بدهند. تا هرکس واقعاً بی‏غرض و بی‌مرض است رجوع کند و بگوید شما

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 6 *»

که فرزندان این مکتب و بزرگ‏شدگان دامن این بزرگوار و واقف بر مراد ایشان هستید برای ما بگویید که مراد از این اصطلاحات چیست. اشخاص بی‏غرض و بی‏مرض هم رجوع می‏کردند و به بهره‌هایی که خداوند در این مکتب فراهم فرموده بود می‌رسیدند. آنهایی هم که اهل غرض و مرض بودند که همین متشابهات را برای مخالفت با این بزرگواران وسیله قرار دادند و به نتیجه کار خودشان که باید برسند رسیدند.

توضیحاتی که از مشایخ+ در ضمن این بیانات رسیده این است که حتّی بدن هورقلیایی و جسد هورقلیایی هم عود نمی‌کند، بلکه جسد اخروی عود می‌کند. ما یک جسد دنیوی داریم، یک جسد هورقلیایی داریم و یک جسد اخروی داریم. و همان‌طور که در مجالس قبل گفته‌ام، اینها درجات لطافت و مراتب تلطیف جسد است. در نهایت غلظت، به جسد، دنیوى می‏گویند. در یک مرتبه از تلطیف و لطافت، هورقلیایی مى‌گویند، در مرتبه دیگری از لطافت، اخروى می‌گویند. و اینها طوری است که باید یکی پس از دیگری فراهم بشود. این درجات لطافت یکی پس از دیگری است، یعنی واقعاً تا برزخ نرسد و انسان در عالم برزخ قرار نگیرد، جسد هورقلیایی ظاهر نمی‌شود و آثارش پیدا نمی‌شود. و تا در سرزمین آخرت واقع نشود، جسد اخروی پیدا نمی‌شود. اینها در غیب همند، و در اثر تلطیف، یکی پس از دیگری پیدا می‌شوند.

جسد اوّلی که خود جسد در نهایت غلظت است اسمش را از نظر اصطلاح مکتب استبصار، جسد دنیوی و جسد عنصری می‌گذارند. اين جسد معلوم است که از همین عناصرِ این دنیا تألیف و تشکیل شده است. و اسم این جسد را به اصطلاح مکتب استبصار، بالنسبه به آن مراتب تلطیفی «جسد عَرَضی» می‌‌گذارند. یعنی الآن بالنسبه به تلطیف بعدی اسمش را جسد عَرَضی می‌گذارند. و می‌دانیم که ــ  همان‌طور که می‌بینیم ــ  در خود عناصر، حیاتی وجود ندارد. و بعد از ترکیب و تلطیف، حیات

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 7 *»

پیدا می‏شود؛ به همین جهت خود این جسد را با توجّه به اینکه از عناصر است می‏گویند مُرده است، این جسد، میّت است. اِنَّکَ مَیِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَیِّتُونَ.([1]) میّت است؛ یعنی این خود به‏خود حیات ندارد. ولی وقتی که حیات فلکی تعلّق بگیرد و بر این بدن عارض بشود؛ ا ین جسد حیات پیدا می‏کند، اسمش را «حیّ» می‏گذارند، اسمش را «حسّاس» می‏گذارند، اسمش را «متحرّک بالاراده» می‏گذارند و از این قبیل. اما همین‌که آن حیات مفارقت کرد و جدا شد، این بدن می‏افتد، دیگر نه حرکتی برایش هست، نه حیاتی، نه آن احساس و ادراک، هیچ‌چيز برایش نیست؛ می‌میرد. این مطلب را درباره این بدن، مشاهده می‏کنیم. این به جامه‏ای می‏ماند که روح فلکی به تن خود کرده بود، و حال این جامه را از تن درآورد و به کناری انداخت.

در این زمینه حدیثی از امام صادق صلوات‏اللّه‌علیه رسیده است. که من عبارت حضرت را می‏خوانم و شما ببینید که آیا فرمایشات بزرگان ما در این زمینه غیر از همین حدیث، چیز دیگری است؟ حدیث در کتاب «علل‏الشرایع» است که مرحوم مجلسی در «بحار» از آن کتاب نقل می‏کند:

عَنِ الصّادِقِ؟ع؟ اَلْاِنْسانُ خُلِقَ مِنْ شَأْنِ الدُّنْیا وَ شَأْنِ الْآخِرَةِ انسان از شأنی دنیایی و شأنی آخرتی خلقت شده. فَاِذا جَمَعَ اللّهُ بَیْنَهُما صارَتْ حَیوتُهُ فِی الْاَرْضِ وقتی خدا بین این دو شأن را جمع کند و اینها را با هم ترکیب کند، زندگیش روی این زمین مى‌شود. که می‌بینیم زنده است، متحرّک است و حیات دارد. لِاَنَّهُ نَزَلَ مِنْ شَأْنِ السَّماءِ اِلَی الدُّنْیا چون این انسان، از شأن آسمانی در این دنیا فرود آمده است. فَاِذا فَرَّقَ اللّهُ بَیْنَهُما صارَتْ تِلْکَ الْفُرْقَةُ الْمَوْتَ وقتی که خدا این دو شأن را از هم جدا کند، خود این جداکردن، مرگ است. مرگ عبارت است از جداکردن این‌دو؛ نه فانی شدن به معنای نابودی. نه، بلکه فقط این‌دو از هم جدا می‏شوند. تُرَدُّ شَأْنُ الْاُخْریٰ اِلَی السَّماءِ آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 8 *»

شأن آخرتی به آسمان برگردانیده می‏شود. بعد امام نتیجه می‏گیرند، می‏فرمایند فَالْحَیوةُ فِی الْاَرْضِ وَ الْمَوْتُ فِی السَّماءِ پس زندگی در زمین است و مرگ در آسمان. یعنی جدایی که همان مرگ است، باعث می‌شود که آن شأن آسمانی در آسمان و این شأن زمینی در زمین قرار می‌گیرد. ولی وقتی که با هم هستند که همان حیات است، انسان در این دنیا است. وَ ذلِکَ اَنَّهُ یُفَرّقُ بَیْنَ الْاَرْواحِ وَ الْجَسَدِ مرگ که می‌آید باعث تفرقه می‌شود، و بین ارواح و جسد فاصله می‌اندازد.

دقت بفرمایید؛ امام؟ع؟ در اینجا ارواح و جسد فرمودند. پس کلمه جسد، از این حدیث شریف استفاده شده است. آنچه که در اینجا می‌ماند جسد است و آنچه که به آسمان‌ها می‏رود روح است. منافاتی هم ندارد که از نظر اصطلاح، به همین روح، جسم بگویند. جسم در اینجا معنای خاص پیدا می‏کند؛ و هیچ مانعی ندارد. چرا؟ چون جسم اصطلاحاتی دارد؛ حکماء یک طور معنی کرده‏اند، دیگران طور دیگری معنی کرده‏اند. بزرگان ما هم اصطلاحی که برای جسم دارند این است: «اَلْجِسْمُ هُوَ الْجَوْهَرُ الْمِقْدارِیّ سَواءً کانَ الْجَوْهَرُ مادِّیّاً  اَی مِنَ الْمَوادِّ الشَّهادِیَّةِ الْمُلْکِیَّةِ اَمْ مُجَرَّداً اَی عَنِ الْمَوادِّ الشَّهادِیَّـةِ» این یک اصطلاح است، که جسم یک معنای خاصی پیدا می‏کند که در مقابل جسد به‌کار برده می‌شود. جسم در مقابل جسد این‌گونه تعریف می‌شود که جسم جوهری است که دارای مقدار است، جوهرِ مقداریّ است. خواه این جوهر مادّی باشد، ــ  یعنی از موادّ عالم شهاده و این عالم عنصر و عالم مُلک ــ  و خواه مجرّد از این موادّ باشد، یعنی مادّه شهادی عنصری نداشته باشد، اما اگر مثلاً مادّه برزخی داشته باشد، مانعی ندارد. بالاخره جسم، مادّه دارد و جوهر است. در نتیجه بر طبق این اصطلاح می‏فرمایند: «فَعَلی هذا یَکُونُ الْاَرْواحُ اَیْضاً اَجْساماً» پس روح هم جسم است؛ حال می‌خواهد روح فلکی باشد، یا روح برزخی باشد، و یا حتی روح اخروی باشد؛ مانعی ندارد که جسم باشد. چون مقدار دارد، حدّ دارد، و متناهی است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 9 *»

بنابراین ارواح هم اجسامند «کَما رُوِی» همان‏طور که در حدیث هم رسیده است اِنَّ الرُّوحَ جِسْمٌ لَطیفٌ اُلْبِسَ قالِباً کَثیفاً([2]) روح، جسم لطیفى است که قالب کثیفی بر او پوشیده شده. پس می‌بینید که به «اصطلاح» باید توجّه داشت. در این اصطلاح، جسم معنایی دارد که روح را هم شامل است. و در فرمایشات شیخ‌مرحوم­ دیدیم که نفس هم جسم بود. آن عالی‌ترین مرتبه اجسام را «نفس» می‏گفتند. وقتی که این‏طور باشد، آثار و افعال و اشراقات نفس که همان صور خیالیّه باشد، آنها هم جسم می‏شود؛ مانعی ندارد.

در هرصورت، امام؟ع؟ اينجا می‏فرماید که جدایی می‏افتد بین ارواح و بین اجساد. فَرُدَّتِ الرُّوحُ وَ النُّورُ اِلَی الْقُدْرَةِ الْاُوْلی پس روح و نور که همان شأن سماوی و آسمانی است به قدرت اولی برمی‏گردد وَ تُرِکَ الْجَسَدُ جسد می‌ماند، جسد در این دنیا واگذاشته می‌شود. چرا؟ لِاَنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْیا جسد در دنیا می‏ماند، چون از شأن دنیا است.

در فرمایشات مشایخ ما، اصطلاح جسد ــ  به معنای خاصّ که در مقابل جسم است ــ  از همین فرمایش امام‌صادق صلوات‌اللّه‌علیه استفاده شده است. بزرگان ما اصطلاحشان این است: «اَلْجَسَدُ هُوَ الْمُرَکَّبُ مِنَ الْعَناصِرِ الطَّبیعیَّةِ»([3]) جسد آن است که از عناصر طبیعی ترکیب شده باشد. اما یک‌وقت هست این عناصر طبیعی، دنیایی است، یک‌وقت هست این عناصر طبیعی، برزخی است، و یک‌وقت هم هست که این عناصر طبیعی، اخروی است. در تمام این سه حالت، جسد است. «اَلْجَسَدُ هُوَ الْمُرَکَّبُ مِنَ الْعَناصِرِ الطَّبیعیّةِ» پس اگر این عناصر طبیعیه، در اینجا و در نهایتِ غلظت است، عناصر طبیعیّه دنیویّه می‌شود. و اگر همین عناصر قدری

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 10 *»

تلطیف شود عناصر طبیعیّه برزخیّه یا هورقلیاویّه می‏شود. آن‌وقت آنچه از آن عناصر ترکیب می‏شود، جسد هورقلیایی است. همان‏طور که این جسدی که در اینجا از این عناصر طبیعی ترکیب می‏شود، جسد دنیوی است. و همچنین باز ممکن است که عناصر طبیعیه، عناصر اخرویه باشد. وقتی که عناصر طبیعیه اخرویّه شد؛ ــ  یعنی همان عناصر هورقلیایی بار دیگر تلطیف می‌شود و عناصر طبیعیه اخرویّه می‏شود ــ  به بدن و جسدی که از آن عناصر ترکیب شده باشد، بدن و جسد اخروی می‌گویند. پس همین‏ها است، و به همین ترتیبی که عرض کردم این دوران تلطیف را طی می‏کند. پس خیلی روشن است که اصطلاح با احادیث مطابق است.

در اینجا امام؟ع؟ می‌فرمایند: وَ تُرِکَ الْجَسَدُ لِاَنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْیا جسد در اینجا رها می‏شود؛ چون از شأن دنیا است. بعد امام‌صادق صلوات‌الله‌علیه می‌فرماید و اِنّما فَسَدَ الْجسدُ فِی الدُّنیا این جسد در دنیا فاسد می‌شود، لِاَنَّ الرّیحَ تُنَشِّفُ الْماءَ زیرا باد که می‏وزد، آب را خشک می‏کند فَیَیْبَسُ پس این جسد خشک می‏شود. آب که رفت، این جسد خشک می‏شود. فَیَبْقَی الطّینُ یک گِل خشک‌شده مى‌ماند. فَیَصیرُ رُفاتاً آهسته‌آهسته این هم نرم می‏شود و از هم می‏پاشد وَ یَبْلیٰ و می‏پوسد وَ یَرْجِعُ کُلٌّ اِلی جَوْهَرِهِ الْاَوَّلِ([4]) مگر شیخ‌مرحوم غیر از این‏ چه فرمودند؟ وَ یَرْجِعُ کُلٌّ اِلی جَوْهَرِهِ الْاَوَّلِ هر ذرّه‏ای از این به همان جوهر اوّل خودش برمی‏گردد. یعنی نارش به نار برمی‏گردد، هوایش به هوا برمی‏گردد، خاکش به خاک برمی‏گردد و آبش به آب برمی‏گردد. تمام می‌شود و چیزی نمی‌ماند. تمام ذرّات برمی‏گردد به همانی که در همین عالم بوده؛ همانی که بوده همان می‏شود. مگر غیر از این است که این بیان مشایخ ما+ به احادیث مستند است؟! اگر همین حدیث را بخواهند معنی کنند همانی مى‌شود که شیخ‌مرحوم­ فرمودند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 11 *»

پس با توجّه به همین حدیث شریف می‏توانیم بگوییم که ما سه جسد داریم. و با فرمایش شیخ‌مرحوم که فرموده‏اند: دو جسد، منافاتی ندارد. آن بزرگوار که دو جسد می‏فرمایند، جوهر و عَرَض را ملاحظه می‏فرمایند، و به تعبیر دیگر جسد اصلی و جسد عَرَضی و فرعی را ملاحظه مى‌فرمایند. به این ملاحظه دو تا مى‌شود، یعنی جسد اصلی همان جسد اخروی مى‌شود، و جسد فرعی و عَرَضی همان جسد مى‌شود در دو غلظت: یکی در غلظت دنیوی و دیگری در غلظت برزخی. و هردو عَرَض است؛ چون هردو عَرَض است و هر دو مرتبه بالنسبه به آخرت و لطافتِ جسد آخرت، غلظت است؛ هر دو عرض می‌شوند و یکی حساب می‌شوند. پس واضح شد معنای این عبارت ایشان که فرمودند دو جسد داریم: یک جسد دنیوی عنصری که عود نمی‌کند، و یک جسد هورقلیایی، که جسد هورقلیایی عود می‏کند؛ اما نه با همان غلظت هورقلیایی، بلکه با یک دوره تلطیف دیگر که اخروی می‌شود. پس با تشریحِ بیان این بزرگوار به وسیله سایر فرمایشات، در دید تفصیلی، سه جسد مى‌شود؛ و به نظر اجمالى دو جسد است. منافاتی هم با هم ندارد.

جسد اوّل که آن را اجمالاً بیان کردیم، و این حدیث شریف را خواندیم. در این حدیث دقّت کنید که چگونه اصطلاح بزرگان ما تأیید بلکه تثبیت می‌شود؟! امام؟ع؟ این حیث دنیایی و شأن دنیایی را «جسد» نامیدند. فرمودند انسان از شأن آسمانی و شأن دنیایی خلق شده، و اسم شأن دنیایی را «جسد» گذاردند. چون می‏بینیم از همین آب و خاک اینجا مرکّب است. بعد فرمودند حیاتِ این جسد به آن شأن آسمانی بستگی دارد. بعد فرمودند فَالْحَیوٰةُ فِی الاَرْضِ حیات و زندگی در زمین است. یعنی چه؟ یعنی وقتی که این دو شأن با همند و  مقترنند، حیات، روی زمین هست. بعد فرمودند وَ الْمَوْتُ فِی السَّماءِ([5]) یعنی وقتی که روح از این بدن جدا مى‌شود و به آسمان مى‌رود مرگ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 12 *»

فراهم می‌شود. البته روح که در آسمان است زنده است. اینکه می‌فرماید مرگ در آسمان است، معنایش این نیست که مرگ در آن رتبه باشد. بلکه یعنی موت باعث می‌شود که حیات ــ که همان شأن سماوی است ــ  از اینجا صعود کند و این جسد در روی زمین، بدون حیات و بدون کمالات بماند.

در قرآن آیه شریفه‌ای است که این مراتب را کاملاً توضیح می‌دهد. می‏فرماید: کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ کُنْتُمْ اَمْواتاً چطور به خدا کفر می‏ورزید و حال آنکه شما اموات بودید؟ یعنی این آب و خاکى که در اینجا افتاده، وقتی قرار است زید درست بشود، حصّه‏ای از این آب و خاک می‏گیرند و بدن او را می‏سازند. آن وقتی که آن حصّه از این زمین گرفته می‌شود، مرده است و هیچ حیاتی ندارد. فَاَحْیاکُمْ پس شما را زنده کرد. معلوم است وقتی زندگی به اینجا و به این بدن دنیوی و شأن دنیوی تعلّق می‌گیرد، زنده می‏شود. ثُمَّ یُمیتُکُمْ بعد شما را می‌میراند، یعنی جدا می‌کند. تا جدا کرد، مرگ پیدا می‏شود. ثُمَّ یُحْییکُمْ([6]) بعد در آخرت باز احياء انجام می‌شود. ديگر تا آخرت حياتی از شأن آسمانی به بدن تعلق نمی‌گيرد. آن روح و شأن آسمانی ديگر نمی‌آيد مگر برای سؤال، که در قبر می‌آيد و تعلّق می‏گیرد به آن بدن هورقلیایی و اصلی، و سؤال و جواب انجام می‌شود. بعد از آن، باز روح و آن شأن سماوی به آسمان برمی‏گردد و ديگر اين حيات در اين بدن تا آخرت فراهم نمی‌شود. ثُمَّ یُحْییکُمْ یعنی در آخرت شما را زنده مى‌کند.

امام؟ع؟ هم فرمودند که بعد از مفارقت روح، این بدن و اين جسد در اینجا از هم می‏پاشد، و هر جزئی از این به جوهر خود برمی‌گردد. مى‌دانیم که بنا بر اصطلاح ائمّه؟عهم؟، به این عود، «عود ممازجه» گفته مى‌شود. یعنی وقتی که آب این بدن به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 13 *»

آب‌ها برگشت، دیگر در کنار آب‌ها مشخص نیست که این آبی است که در بدن زید بود، آن آبی است که در بدن عمرو بود. نه، هیچ مشخّص نیست؛ این عود ممازجه است.

حضرت امیر؟ع؟ هم درباره همین دوره‌هایی که برای تکامل حیات هست، از جمله راجع به نفس نباتیّه مى‌فرمایند: مادَّتُها مِنْ لَطائِفِ الْاَغْذِیَةِ روح نباتی و نباتیّت این بدن از صوافی و لطایف غذاهایی که انسان می‏خورد پیدا مى‌شود. فَاِذا فارَقَتْ عادَتْ اِلی ما مِنْهُ بُدِئَتْ وقتی که از بدن جدا شود به جوهر خودش برمی‌گردد، عَوْدَ مُمازَجَةٍ لا عَوْدَ مُجاوَرَةٍ([7]) وقتی برمى‌گردد، به طور ممازجه و مخلوط برمی‌گردد. دیگر مشخّص و جدا نیست. خاک این بدن به خاک برمی‏گردد، هوای این بدن به هوا برمی‏گردد. مشخّص هم نیست که این مقدار هوا، هوائی است که مال بدن زید بوده، و این مقدار هوا هوائی است که مال بدن عمرو بوده؛ نه، عود مجاوره نیست. پس این حالت جسد دنیایی است که از عناصر دنیا فراهم شده و عودش هم این‏گونه است.

جسد دوّم جسدی است که بر طبق این اصطلاح، «جسد هورقلیایی» می‌گوییم. یعنی این جسد از عناصر عالم هورقلیا درست شده است و الآن هم موجود است. قبلاً عرض کردم که عناصر هورقلیا در عناصر این عالم قرار دارد، و عناصر عالم آخرت در عناصر هورقلیا قرار دارد. همچنین افلاک هورقلیا در افلاک این عالم، و افلاک عالم آخرت در افلاک هورقلیا قرار دارد. و زمین هورقلیا هم در زمین این عالم، و زمین عالم آخرت در زمین هورقلیا قرار دارد.

مثلاً وقتی که ملائکه مأمور می‏شوند در اینجا برای بدن زید قبضه‏ای بگیرند، آن قبضه‌ها چنان عمیق است که همان وقتی که برای خلقت بدن زید یک قبضه می‌گیرند، در همان وقت از عناصر عالم هورقلیا قبضه‏ای برای بدن زید گرفته می‌شود، و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 14 *»

در همان وقت قبضه‌ای از عناصر عالم آخرت برای بدن آخرتی زید گرفته می‌شود؛ همه با هم و در یک وقت گرفته می‏شود. اما اگر رتبه‏ها را بخواهیم بسنجیم، می‏گوییم که بدن هورقلیایی زید از نظر رتبه هفتاد سال قبل از بدن دنیائیش خلقت شده. آخرت را دو برابر مى‌گوييم، یعنی هفتاد را در هفتاد ضرب مى‌کنیم. و همین الان بدن هورقلیایی زید، نسبت به این بدن، اصالت و قوّت و شدّت و جوهریّت و تجرّدش هفتاد برابر بالاتر است. این هفتاد برابر هم براى تفهیم و تقریب مطلب است، نه اینکه هفتاد درجه بالاتر باشد. و باز همین الآن بدن آخرتی زید نسبت به این عالم و موادّ این عالم، قوّت و اصالت و جوهریّت و تجرّدش چهار هزار و نهصد برابر بالاتر است.

حال چرا مى‌گوییم همان موقع که این قبضه در اینجا گرفته شد، تمام آن قبضه‏ها هم گرفته شد؟ چرا؟ چون در غیب هم هستند. اما چون این عالم غلیظ است و آن عوالم لطیفند؛ در غیب یک روز ما، یک روز هورقلیایی که هفتاد برابر این روزها است قرار دارد. در غیب همین روز ما که ــ از اول طلوع فجر تا غروب خورشید ــ  پانزده ساعت يا شانزده ساعت است، یک روز هورقلیایی وجود دارد. با اینکه هفتاد برابر این روزها است، اما چون لطیف است در غلیظ جا می‏گیرد. همچنین در این بدن دنیوی ما بدن هورقلیایی قرار دارد، ولی چون لطیف است در اینجا جا می‏گیرد. چون لطیف، وسیع است، مانعى ندارد که در یک مرکز و جرم غلیظ جا بگیرد. مثل روح نباتی که در این جرم درخت قرار گرفته است. روح نباتی از نظر لطافت چقدر وسعت دارد! ولى همان روح نباتی ــ با آن وسعت و گستردگی که از نظر فعالیت دارد ــ در همین جرم خیلی کوچک قرار گرفته است، و مانعی هم ندارد.

پس اين جسد دوّم را ــ همان‌طور که امام فرمودند ــ می‌گوییم ترکیب شده از عناصر عالم هورقلیا که در اینجا و در همین عنصر است. اگر ما عناصر را با یک دید عمیق مکتبی بنگریم، ــ  نه اين عناصری که در علم روز می‌گویند ــ  با آن دید می‌توانیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 15 *»

بگوییم که نار آخرت در غیب نار هورقلیا است، و نار هورقلیا در غیب همین نار عنصری دنيایى است. ماء آخرت، یعنى عنصر مائی آخرتی در غیب عنصر مائی هورقلیایی است، و عنصر مائی هورقلیایی در غیب همين ماء عنصری دنیایی است. همین‏طور هوا و خاکش. خاک عنصری آخرتى، در غیب خاک عنصری هورقلیایی است، و خاک هورقلیا الآن در غیب همین خاک ما است. فرقشان در غلظت و لطافت است، وگرنه خود همين است. الحمدللّه این مطالب روشن است. در همین زمینه، احادیثى هم هست که اگر بخواهیم به آنها بپردازیم، هر کدام شرح و بسط و توضیحی دارد. و ما سعی می‏کنیم که مضامین آن احادیث و کلیّاتی را که از آنها استفاده می‌شود به عرض برسانیم، و با اصطلاحات بزرگان تطبيق نماییم.

قبلاً  گفتیم که وقتی این بدن روی این زمین می‌افتد، در اينجا تمام اجزاء این بدن متفرّق می‏شود و در میان این عناصر تقسیم می‌شود. یعنى هرکدام به اصل و جوهر خودش برمی‌گردد. و آن جسد هورقلیایی یا جسد برزخی که عبارت است از عناصر عالم هورقلیا، آن در قبر می‌ماند. از مجموعه احادیث این‏طور استفاده می‌شود. و احاديثی هم صريح است در اینکه آن جسد، مستدیراً در قبر می‌ماند،([8]) یعنی پی‌درپی استفاضه و استمداد می‌کند، و آن‌به‌آن به او مدد می‏رسد. یعنى همین‏طور که الان به این بدن ما آن‌به‌آن مدد می‏رسد، و اين بدن به آن مدد زندگى می‌کند؛ همین استمداد و امداد برای آن بدن و جسدی که در عالم هورقلیا قرار گرفته و از آن عناصر تشکیل شده نیز هست.

آن قسمتى از زمین عالم هورقلیا که آن جسد بر روی آن واقع می‏شود، اسم آنجا را قبر می‏گذارند. همان قبری که در روایات رسيده، مثلاً فرموده‏اند بابی از بهشت به سوی آن باز شده، رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ؛ یا اینکه راهى از جهنّم به سوى آن باز شده و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 16 *»

حرارت جهنم به آن می‏رسد. آن قبر، عبارت است از جایی که آن بدن ــ  که از عناصر زمین عالم هورقلیا فراهم شده ــ  در آنجا قرار دارد.

درباره معصومین؟عهم؟ روایت شده است که بدن مطهّرشان به عرش می‏رود.([9]) مقصود همان بدن هورقلیایی است. بعد از مرگ وقتی که بدن معصومین کلّی؟عهم؟ دفن می‏شود، این بدن عنصری زمانیشان که اينجا است، مثل سایر بدن‌ها از هم می‏پاشد. اگر یک‌وقتى هم بخواهند بماند، مانعی ندارد که بماند. حتی بدن‌های معمولی، وقتی که رطوبتش کم باشد، دیرتر متلاشى مى‌شود. نسبتاً طول می‏کشد تا متلاشی شود. حال اگر یک‌وقتی بخواهند به جهت مصالحی به وسیله عوامل و اسباب دیگری، همین بدن عنصری را از متلاشی‌شدن حفظ کنند، مانعی ندارد. همان‏طور که با عوامل و اسباب ظاهری می‏شود بدنی را بدون اینکه تفکّکی برایش حاصل شود ــ  مانند بدن فرعون‌ها ــ  سال‌ها نگاه داشت؛ اگر ائمّه و انبیاء؟عهم؟ اراده بفرمایند، با اسباب خفیّی که بشر  به آن اسباب راه نمی‏برد، ممکن است یک بدنی را از متلاشی شدن حفظ کنند. بنابراین اگر بخواهند بدن عنصری خود را نگاه‏ دارند، نگاه می‏دارند. اگر هم نخواستند متلاشیش می‏کنند. و برای متلاشی‌شدن بدن عنصریشان هم خیلی وقت لازم نیست. چون بسیار لطیف است و در اختیار خودشان هم هست، می‏توانند خیلی زود متلاشیش کنند و اجزائش را متفرّق کنند. مثل اینکه امام؟ع؟ ناگهان غائب می‌شدند و این بدن دیده نمی‌شد؛ یعنی این بدن را رها می‏کردند و در یک لحظه متلاشی می‌شد.([10]) اسباب تلاشی دست خودشان است؛

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 17 *»

اگر اسباب را قوی کنند، زود متلاشی می‏شود. اما اگر اسباب، به صورت طبیعی حرکت کند، متلاشی‌شدن طول می‏کشد.

دیده شده که بعضی از بدن‌ها متلاشی نشده است، مثلاً نقل می‌کنند که بدن مرحوم صدوق بعد از سال‌ها دیده شد که سالم بود. البته این هم دلیل ایمان و کمال نمی‏شود، چون تا به حال فقط چند بدن سالم به دست آمده که در تاریخ ذکر کرده‏اند. حال مؤمن کامل فقط این چند نفر باشند؟ نه، این‏طور نیست. چه‌بسا بدن مؤمن کاملی خیلى زود، ‌در عرض یک سال متلاشی بشود. علتش هم زیادبودن رطوبت‌های بدنش باشد که باعث تلاشی بشود. این نقصی در کمال او نیست. همان‏طور که درباره ائمّه؟عهم؟ روایت شده است که اگر نعوذباللّه قبر مطهّر ایشان را ده‌روز بعد از دفن یا سه روز بعد از دفن باز کنند، چیزی نمی‏بینند.([11]) ممکن هم هست که همان‌طور سالم باشد و ببینند، مانعی ندارد. اما بدن هورقلیایی آن بزرگواران در عرش قرار  می‏گیرد. یعنی قبرِ آن بدن، عرش است. و از بس آن بدن مطهّرشان لطیف و نورانى است، اگر در عالم هورقلیا بالاتر از عرش جایی بود، بدن مطهّرشان به آنجا می‌رفت.

اما بدن‌های مؤمنینِ ديگر و بدن‌های غیر مؤمنین، در سرزمین عالم هورقلیا قرار  می‌گیرد. چون آن بدن و جسد دوّم، از عناصر عالم هورقلیا ترکیب شده است. و در هر کجا باشند، قبرشان همان‌جا است. اگر مؤمن است، قبرش وسیع است و تا جایی که چشمش کار می‏کند قبرش باز است. و اگر کافر است، فرموده‌اند قبرش مثل جای میخ در زمین است، به آن تنگی است. و این بدن و جسد هورقلیایی در آن زمین می‌ماند تا نفخه صعق، یا متنعّم است یا معذّب است. و در نفخه صعق آن بدن مثل این بدن متلاشی می‏شود و تمام اجزاء عنصری عالم هورقلیا به اصل خود برمی‌گردد. ترکیبش تا آن زمان باقى است. اين بدن، که در اينجا متلاشی شد؛ آن بدن هم در نفخه صعق،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 18 *»

آبش به آب عالم هورقلیا برمی‏گردد، ترابش به تراب برمی‏گردد، نارش به نار برمی‏گردد و هوایش به هوا برمی‌گردد، و انحلال پيدا می‌کند.

این بدن و اين جسد دنیوی، و آن جسد هورقلیایی، هر دو را «عَرَضی» مى‌گویند. و به فرموده شیخ‌مرحوم جسد عَرَضی می‌شود، یعنی هر دو بالنسبه به جسد سوّم عَرَضند، هر دو لباسند. اما جسد آخرتی در سرزمین آخرت از عناصر آخرت جمع می‏شود و ترکیب می‏شود تا برای نفخه احیاء آماده شود، و خداوند بدن‌ها را به تعلّق دادن روح‌ها به آن بدن‌ها احیاء می‏فرماید. البته آن بدن الآن تشکیل شده، چون گفتیم که قبضه‌ای برای آن گرفته مى‌شود، ولی آنجا ترکیبش ظاهر و آشکار می‏شود. از این‏رو می‏گویند آن جسد تشکیل می‏شود و از عناصر آخرت ــ  یعنی از آب و هوا و آتش و خاک عرصه و سرزمین آخرت ــ  ترکیب می‏گردد. آن بدن و جسد بالنسبه به اینها جوهریّت دارد، و اینها بالنسبه به آن عَرَضیّت دارد. آن بدن است که بدن آخرتی است و مُعاد است در مَعاد، یعنی آنی‌که عودکننده و عودداده‏شده در مَعاد است، آن بدن است. اگر شیخ‌مرحوم می‏فرمایند بدن هورقلیایی عود می‏کند، مرادشان آن بدن است؛ یعنی بعد از یک تلطیف دیگر.

الحمدللّه ربّ العالمین این مطالب نسبتاً روشن است. و بخصوص با توجّه به بعضی از عبارات احادیث که می‌خواهیم با توجه به آنها پیش برویم. از اين جهت همان‏طور که امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه فرمودند، می‌گوييم که این دو جسد عودشان عود مجاورت نیست. اين جسدِ اینجا و جسد عالم هورقلیا عودشان عود مجاورت نیست، بلکه عودشان عود ممازجت است. یعنی اینها انسان نیستند. جسد اصلی انسان، همانی است که در آخرت می‌آید. و چون این لباس در اینجا بر تن انسان، عَرَض است؛ وقتی که این اجزاء عود می‏کند، عودش عود ممازجه است. خاکش داخل خاک است بدون تشخّص، آبش داخل آب است بدون تشخّص. یعنی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 19 *»

مشخص نیست كه  این مال زید بوده، این مال عمرو بوده. در برزخ هم همین‏طور است، وقتی نفخه صعق دمیده می‏شود و تمام آن اجزاء به اصل خود برمی‏گردد، آنجا هم این‏طور نیست که آبِ مخصوصی برای بدن زید در آب‌ها مشخّص باشد، بلکه عودش عود ممازجه است.

آن بدنى که عودش عود مجاورت است، آن بدن اصلی انسان است. تفکیکی هم که فراهم می‌شود مشخّص است. یعنی آبی که از عناصر آخرت است و مال بدن زید است، در هر جا باشد مشخّص است که مال زید است. نارش در هر جا باشد مشخّص است که مال زید است، اصلاً بر شکل زید است. هوایش در هر کجا باشد همین‏طور است. وقتی که خداوند دستور می‏دهد که بدن‌ها ترکیب شود، آب بدن زید در هر جا باشد مشخّص است، خاكش می‏آید کنار نارش، نارش می‏آید کنار آبش، ترابش می‌آید کنار هوایش، همه و همه مشخّص است که اینها بدن زید است، هیچ مخلوط نمی‏شود. عود مجاورت معنایش همین است. با اینکه از هم متلاشی شده‏اند، ولی این تلاشی، آنها را از تشخّص نینداخته، کاملاً مشخّصند. اجزاء بدن زید جمع می‌شوند و بدن زید فقط برای روح زید جمع می‏شود، بدن عمرو فقط برای روح عمرو جمع می‏شود و همین‏طور سایر افراد انسانی. بدن‌ها که در آن زمین جمع می‏شوند، تماماً  از اجزاء اصلیّه است. آبْ اصلی، تراب اصلی، نار اصلی، هوا اصلی. همه و همه به شکل اصلی ــ  که شکل اصلی زید است ــ  جمع می‏شوند، و روح زید به بدن زيد تعلّق می‌گیرد. این مقدار را لازم بود که متذکّر بشویم.

سخن ما، در فعلیّت یافتن آثار اين بدن‌ها و اين جسدها است. عرض کردم تا مرگ نیاید اين جسد هورقلیایی آثارش بروز نمی‏کند و حتی وجودش ادراک نمی‏شود. انسان آن را وجوداً ادراک نمی‏کند ولی وجداناً ادراک می‏کند. در زمان ظهورِ امام؟ع؟ کار به جایی می‏رسد که با وجود بودنِ این بدن، آثار آن مرتبه برای همه وجوداً ادراک می‏شود. آثارش را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 20 *»

وجوداً ادراک می‏کنیم. مثل مردن می‌شود، ولی مردن نيست. با وجود زنده‌بودن و داشتن این بدن عنصری و تعلّق روح به این بدن عنصری، آثار آن بدن را ادراک و احساس می‌کنیم؛ مثل دوران مرگ. تفاوت در این است که از اوّل مرگ این بدن ضعیف می‏شود و آثارش آهسته آهسته کنار می‏رود، و آن بدن هورقلیایی شروع به فعلیّت مى‌کند و آثارش را بروز می‌دهد. اینکه محتضر ملائکه را می‏بیند، احساس شدّت می‏کند، احساس فرح می‏کند، و امور آن‏طرف برای او نمودار می‏شود،([12]) اينها همه بروز آثار آن بدن است.

چون ایّام به حضرت رضا؟ع؟ تعلّق دارد، این حدیث را می‏خوانم و عرایضم را ختم می‏کنم که از فرداشب بحثمان جدا می‌شود.

حدیث را مرحوم مجلسی در «بحار» از «دعوات» راوندی نقل می‏کند. کتاب دعوات راوندی از کتب معتبر شیعه است. نقل می‏کند از محمّدبن‌علی یعنی امام جواد صلوات‌اللّه‌علیه:

قالَ مَرِضَ رَجُلٌ مِنْ اَصْحابِ الرِّضا؟ع؟ یکی از اصحاب حضرت رضا صلوات‌اللّه‌علیه مریض شد. فَعادَهُ حضرت به عیادتش رفتند. فقال کَیْفَ تَجِدُکَ؟ به او فرمودند که خودت را چگونه و در چه حالى می‏یابی؟ قالَ لَقیتُ الْمَوْتَ بَعْدَکَ، یُریدُ ما لَقِیَهُ مِنْ شِدَّةِ مَرَضِه. عرض کرد در شدّتی می‏یابم که همین‏که شما تشریف ببرید خواهم مُرد. فَقالَ کَیْفَ لَقیتَهُ؟ فرمودند حالا که مرگ را به خود می‏بینی، مرگ را چطور می‏یابی؟ قالَ شَدیداً اَلیماً عرض کرد مرگ را خیلی شدید و دردناک می‏یابم. قالَ ما لَقیتَهُ اِنَّما لَقیتَ ما یَبْدَؤُکَ بِه وَ یُعَرِّفُکَ بَعْضَ حالِه فرمودند اینی که از مرگ می‌بينی، این شدّت و دردی که از مرگ احساس می‏کنی، اين ابتداء نشان‌دادن مرگ به تو است، مرگ دارد خودش را آهسته آهسته به تو نشان می‏دهد. اين بعضی از حالات مرگ است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 21 *»

اِنَّمَا النّاسُ رَجُلانِ مُسْتَریحٌ بِالْمَوْتِ وَ مُسْتَراحٌ مِنْهُ مردم نسبت به مرگ دو دسته هستند: یک دسته هستند که مرگ که به سراغشان می‏آید راحتی برایشان می‏آورد. یک دسته هم بعد از مرگ از شدّت مرگ راحتی پيدا می‌کنند. بعد از مردن، احساس راحتی می‏کنند. فَجَدِّدِ الایمانَ بِاللّهِ وَ بِالْوِلایَةِ تَکُنْ مُسْتَریحاً اگر می‌خواهی از آمدن مرگ احساس راحتی کنی، تجدید ایمان کن، ایمان به خدا و ایمان به ولایت را تجدید کن. خوشا بر حالش، امام؟ع؟ عیادتش آمده‏اند و این‏طور هم دارند نجاتش می‏دهند.

فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذلِکَ آن مرد شروع به تجدید ایمان به خدا و ایمان به ولایت کرد ثُمَّ قالَ همین‌که این کار را کرد، عرض کرد یَا ابْنَ رَسُولِ‌اللّهِ هذِه مَلائِکَةُ رَبّی بِالتَّحِیّاتِ وَالتُّحَفِ یُسَلِّمُونَ عَلَیْکَ یابن‏رسول‏اللّه، اینها ملائکه پرورنده من هستند که با تحیّات و با تحفه‏های بهشتی پیش من آمده‏اند و همه بر شما سلام می‏کنند وَ هُمْ قِیامٌ بَیْنَ یَدَیْکَ همه نزد شما ایستاده‏اند فَأْذَنْ لَهُمْ فِی الْجُلُوسِ اجازه بفرمایید بنشینند فَقالَ الرِّضا؟ع؟ اِجْلِسُوا مَلائِکَةَ رَبّی حضرت اجازه دادند و فرمودند ای ملائکه بنشینید. ثُمَّ قالَ لِلْمَریضِ بعد به مریض فرمودند سَلْهُمْ اُمِرُوا بِالْقِیامِ بِحَضْرَتی حضرت دارند او را با ملائکه انس می‏دهند، که کاملاً احساس راحتی کند و با ملائکه مأنوس بشود. فرمودند از آنها بپرس که آیا اينها مأمورند که در نزد من و در حضور من بایستند؟ فَقالَ الْمَریضُ سَأَلْتُهُمْ عرض کرد بله، من از آنها پرسیدم فَذَکَرُوا اَنَّهُ لَوْ حَضَرَکَ کُلُّ مَنْ خَلَقَهُ اللّهُ مِنْ مَلائِکَتِه لَقامُوا لَکَ وَ لَمْ‏یَجْلِسُوا حَتّی تَأْذَنَ لَهُمْ هکَذا اَمَرَهُمُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ من پرسیدم و ایشان در جواب من گفتند که اگر تمام ملائکه‏ای که خدا خلق کرده در حضور شما بیایند، همه بپا می‏ایستند و نمی‏نشینند مگر اینکه شما اجازه بفرمایید تا بنشینند. و خداوند این‌گونه به ایشان دستور داده است.

ثُمَّ غَمَّضَ الرَّجُلُ عَیْنَیْهِ بعد چشم‌هایش را روی هم گذارد وَ قالَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِ‌اللّهِ سلام بر شما ای فرزند رسول‌خدا هذا شَخْصُکَ ماثِلٌ لی مَعَ اَشْخاص

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 22 *»

مُحَمَّدٍ وَ مَنْ بَعْدَهُ مِنَ الاَئِمَّةِ؟عهم؟ چشم‌هایش را که روی هم گذارد، آن مقام هورقلیایی امام و سایر ائمّه؟عهم؟ را مشاهده کرد و عرض کرد آقا الآن شما در نظر من مجسّم شده‌ايد و همین‌طور محمّد و اهل‌بیت طاهرینش سلام اللّه علیهم اجمعین ايستاده‌اند وَ قَضَی الرَّجُلُ([13]) درگذشت و از دنیا رفت.

خدایا تو را به حقّ محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ قسم می‏دهیم آخرین زاد و توشه ما را از این دنیا دیدار محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ قرار بده، ان‌شاءالله با سرور و فرح و شفاعت آن بزرگواران و کاملان شیعه از دنیا برویم.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 23 *»

 

مجلس 2

 

(شب يکشنبه 16 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

r جسد عنصری و جسد هورقلیایی

r لطافت عالم هورقلیا

r وجود و ماهیّت در حکمت شیخ مرحوم­

r لطافت آخرت

r معنی تجرّد در آخرت

r اجساد معصومان؟عهم؟

r احاطه جسد آخرت

r حدیث امام صادق؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 24 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد در این فرمایش شیخ‌مرحوم­ که فرموده‌اند جسد عنصری عود نمی‌کند و جسد هورقلیایی عود می‌کند، و فرموده‌اند انسان را دو جسد است یکی جسد عنصری و یکی جسد هورقلیایی؛ در این فرمایش دقّت نشده، و مخالفان مراد این بزرگوار را نه از خود ایشان و نه از سایر مشایخ+ اخذ ننمودند. از این‌رو مشکلاتی در این بحث‌ها برایشان فراهم شده، و آنچه مراد آن بزرگوار نبوده به ایشان نسبت دادند. و هرچه ایشان از این نسبت‌ها اظهار بیزاری کردند، نپذیرفتند. در حالی که اصطلاح از خود ایشان است، و باید در فهمیدن مراد از اصطلاحاتشان به خود ایشان رجوع شود.

وقتی به فرمایشات این بزرگواران رجوع می‏کنیم می‏بینیم مرادشان از جسد یک حقیقت است؛ ولی این حقیقت سه مرتبه دارد. مرتبه اوّل مرتبه غلظت آن است که به آن بدن و جسد عنصری می‏گویند، در مرتبه دوّم كه برایش لطافتی فراهم می‏شود، به آن جسد هورقلیایی یا جسد برزخی می‏گویند، در مرتبه سوّم که برایش لطافت بیشتری فراهم می‌شود، به آن جسد اخروی می‏گویند. پس یک حقیقت است ولکن دارای سه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 25 *»

مرتبه از غلظت و لطافت می‌باشد.

حال اگر از آن حقیقت در دو مقام غلظت به بدن عرَضی تعبیر  بیاورند مانعی ندارد. وقتی که مراد مشخص باشد، اصطلاح چه مانعی دارد؟ اگر گفتند بدن عرَضی و بدن اصلی؛ چون  آن حالت نهایت لطافت را ــ  که بدن اخروی است ــ  در نظر گرفتند،  نام آن را اصلی گذاردند، و این دو حالت دیگر را كه ملاحظه كردند عرضی نامیدند و هیچ مانعی ندارد. و با توجّه به اصل مراد، اصطلاح هیچ اشکالی ندارد. و تصریح می‌فرمایند که تمام این عالمی که الآن ما مشاهده می‏کنیم، همین عالم در یک مرتبه از لطافت، عالم هورقلیا مى‌شود، در مرتبه دیگر از لطافت، عالم آخرت مى‌شود. و الآن عالم آخرت در همین غلظت موجود است. همان عالم آخرت، غلظتش عالم دنیا است. عناصر اخرویّه همین عناصر دنیویّه است که چهار هزار و نهصد برابر  لطیف می‌شود. همین عناصر دنیوی وقتی هفتاد مرتبه لطیف شد، لطافتش همان لطافت عناصر  هورقلیایی است.

این هفتاد مرتبه هم که می‏فرمایند یا به این منظور است که می‏خواهند کثرت را برای ما بیان کنند، و یا مى‌خواهند ما را متوجه جهتی کنند که این عدد را معیّن می‏کند. از نظر حکمت، جهت دارد. و جهاتی هم ذکر فرموده‏اند که چرا مؤثّر را بالنسبه به اثر، هفتاد برابر بالاتر و لطیف‌تر می‌شمرند. جهات حکمت دارد و برای حکماء روشن است، به طوری که وقتی تشریح می‏فرمایند، آشنایان با لسان حکمت تصدیق می‏کنند که همین‏طور است. در لسان روایات هم رسیده است. حال اگر کسی از حکمت سر در نياورد، با لسان روایات که آشنا است؛ در روایات مثلاً درباره این نور خورشید می‌فرمايند یک جزء از هفتاد جزء نور کرسی است و نور کرسی یک جزء از هفتاد جزء نور عرش است([14]) و همین‏طور تا بقیّه حجب و مراتب. پس وقتی که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 26 *»

می‏خواهند به ما بفهمانند که نور کرسی بالنسبه به نور خورشید مقام مؤثّریّت را دارد، و به همین جهت لطیف‏تر و قوی‌تر، و در تحقّق و تأصل اصیل‏تر می‏باشد؛ این‏طور می‏فرمایند. پس وقتی بخواهند لطافت و قوّت و شدّت و اصالت مقام مؤثّر را بالنسبه به اثر بیان کنند، می‏فرمایند «هفتاد برابر» است. و در حکمت هم جهتش را بیان می‏کنند که چرا هفتاد مرتبه شده است. البته ممکن هم هست که همین کثرت مراد باشد. مثل اینکه شما نوعاً در تکلّم‌های عرفی خود می‏گویید که اگر صدبار مثلاً این کار را انجام بدهی فایده‏ای ندارد، اگر هزاربار این مطلب را مثلاً بگویی تأثیری ندارد. در این‏طور موارد، عدد در نظر نیست، بلکه می‌خواهید کثرت را بفهمانید. چه‌بسا هفتاد هم همین‏طور باشد. و مانعی هم ندارد که هم مراد کثرت باشد، به حسب اصطلاح عرف و جهت همگانی و عمومی مردم؛ و هم آن لحاظ حکمت در نظر باشد، برای کسانی که جهات این اعداد و اسرار این مراتب را راه می‌برند.

در هر صورت؛ پس هم در لسان روایات رسیده و هم از نظر حکمت مشخّص است که می‌فرمايند لطافت و شدّت و اصالت عناصر و افلاک و موالید عالم هورقلیا نسبت به این دنیای ما هفتاد برابر بیشتر است. آخرت هم چون از هورقلیا و برزخ لطیف‌تر است، از این جهت می‌توان برای فهمانیدن لطافت آن عالم هفتاد را در هفتاد ضرب کرد، و گفت چهار هزار و نهصد برابر از دنیا لطیف‏تر است.

در عالم آخرت این اعراض و این اوصاف یعنی غلظت‌های این عالم و عالم هورقلیا برطرف شده؛ و در آنجا حقیقت این عناصر، حقیقت این افلاک، حقیقت این موالید، ــ  که همه در آنجا وجود دارد و متحقّق است ــ  آشکار می‌شود. پس مراد شیخ‌مرحوم این است، نه اينكه بخصوص بدن هورقلیایی عود کند؛ و هورقلیا را هم بر طبق اصطلاح فلاسفه و حکماء و بخصوص اشراقی‌ها تفسیر کنند، و بگویند که صورت محضه مجرّد از ماده است، و به بزرگان ما نسبت بدهند. هرجا هورقلیا گفته

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 27 *»

شود که مراد، یکی نیست.

این بزرگواران اصطلاح حکماء و اشتباهات آنها را تصحیح کرده‌اند. اگر حکماء اشراق، عالم هورقلیا و عالم مثال و عالم برزخ گفته‏اند و اشتباه کرده‏اند، و گفته‏اند صورت محض خالی از مادّه است؛ فرمایشاتی که این بزرگواران در کتاب‌هایشان ذکر کرده‌اند برای تصحیح همان اشتباهات بوده است. عالم هورقلیا را ایشان توضیح داده‏اند و اشتباهات حکماء را تصحیح فرموده‏اند. ولی وقتی‌که غرض جلوی چشم‌ها را می‌گیرد، نمی‌گذارد که درست مطالعه و بررسی کنند، از این رو هرچه خواسته‌اند به این بزرگواران نسبت داده‌اند.

آری، بارها فرموده‌اند که مراد ما از تجرّد در مورد عالم هورقلیا، تجرّد از مادّه و مُدّت زمانی است، نه از مادّه برزخی. اصلاً این بزرگواران در حکمت ثابت کرده‏اند که صورت بدون مادّه وجود ندارد، مادّه بدون صورت وجود ندارد. خدا نیافریده خلقی که مادّه محضه و یا صورت محضه باشد. تمام ماسوی‌اللّه دارای مادّه و صورت هستند.

و از همین جهت در لسان حکمت، مادّه را به «وجود» و صورت را به «ماهیّت» اصطلاح فرموده‌اند. و چون هر دو متحقّق است، گفتند هر دو متعلَّق جعل خداوندی است. هر دو خلق شده و موجود است، هر دو دارای تحقّق در خارج است. پس هم مادّه و هم صورت، و به تعبیر حکمت هم وجود و هم ماهیّت، هر دو اصالت دارند، به این معنی که هر دو خلقند، هر دو متعلَّق جعلند؛ اما جعلی که به ماهیّت تعلّق گرفته، فرع جعلی است که به وجود تعلّق گرفته. خلق و جعلی که به صورت تعلّق گرفته، فرع خلق و جعلی است که به مادّه تعلّق گرفته. باید اصطلاح را از خودشان گرفت. حالا آن ملّا به ایشان رجوع نکرده و اصطلاح را از خود این بزرگواران نگرفته، برمی‏دارد در حاشیه کتابش می‏نویسد: کسی از حکماء به اصالت هم وجود و هم ماهیّت قائل نشده، مگر بعضی از کسانی که معاصر ما هستند ولی قواعد حکمت را محکم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 28 *»

نکرده‌اند. ([15]) به شیخ بزرگوار­ کنایه و گوشه می‌زند، و سایرین هم حرف او را گرفته‌اند و دنبال حرف او هستند، و هر موقع بحثشان به وجود و ماهیّت می‏رسد، همین حرف را تکرار می‌کنند.

اشتباه همین است. نوعاً در مورد علماء و حکماء دیگر سعی می‏کنند با هر قرینه‏ای که شده اگرچه قرینه بسیار ضعیفی باشد، مراد صاحب سخن را به دست بیاورند، اما «نوبت به اولیاء چو  رسید آسمان طپید». نوبت به این بزرگواران که می‌رسد، هرطور که دلشان می‏خواهد کلمات ایشان را معنی می‏کنند. و هرچه فریاد می‏کنند که مراد ما این است؛ می‏گویند نه، مراد شما همان است که ما می‏فهمیم و می‌‏گوییم. آری، این مظلومیّتی است که دامنگیر این مکتب شده. ولی می‏دانیم که خداوند ناصر و حامی مظلومان است، اولیاء خدا از مظلومان حمایت می‏کنند. آن هم این مظلومان، که در دین و در طريقت حقّه به چنین ظلم‌هایی مبتلا شده‏اند. البتّه در واقع ظلم بر خود ایشان وارد نشده، دیگران به خودشان ظلم کرده‏اند که از چنین حقایقی خودشان را دور کرده‏اند. و واقعیت این است که اهلیّت و شایستگی ندارند، اگر اهلیّت داشته باشند خداوند دل‌هایشان را نورانی می‌کند. به هرطور که هست آنها را متوجّه می‏سازد. از اين رو ما هم هیچ نگران نیستیم، تمام دنیا در مقابل این فرمایشات بایستند، تکفیر کنند، مخالفت کنند، ما هیچ نگران نیستیم. اوّلاً دین دین خداست، اين فرمایشات فرمایشات معصومین؟عهم؟ است که این بزرگواران تشریح کرده‏اند، ربطی به ما ندارد، مربوط به خدا و اولیاء خداست. و بعلاوه که امامی مدبّر، امامی شاهد و ناظر در پس پرده غیبت است و همه امور به دست اوست. او دل‌های آماده را خوب می‌شناسد. رزق هرکسی را او به او می‌رساند. هرکس را دور می‌کند او دور می‌کند. هرکس را نزدیک می‌کند او نزديک

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 29 *»

می‌کند صلوات‌اللّه‌علیه. چنین امامی داریم.

آری، ما به جهت بشریّت و ضعفی که داریم، گاهگاهی غصّه می‏خوریم که چرا این‏طور گفته‏اند، چرا چنین نوشته‏اند، چرا تکفیر کرده‏اند، چرا فحش داده‏اند، چرا ناسزا گفته‌اند، چرا زدند، چرا کشتند، چرا سوزانیدند.([16]) اینها روی حساب ضعف بشری ما است. وگرنه ناصب باید بسوزاند، ناصب باید فحش بدهد، ناصب باید تکفیر کند. مگر درباره خود ائمّه چه کردند؟! با خود معصومین؟عهم؟ چه رفتاری کردند؟! رسول‌خدا؟ص؟ در مورد ولایت امیرالمؤمنین صلوات‌‌اللّه‌علیه تکذیب شدند، حضرت دلگیر شدند ــ البتّه این فرمایشات به حسب حال ماست ــ دلگير شدند، خداوند آیه نازل فرمود که اینها مرا تکذیب کردند، تو که رسول من هستی. ([17]) امر اين‌طور است. امیدواریم خداوند در راه حق به همه ماها صبر عنایت کند، ما را نصرت فرماید، و ما را به علم و عمل موفّق فرماید.

پس واقعاً جسد اخروی، همین جسدِ ظاهری ملموس محسوس مقدَّرِ موضوع، به همین وضع و تقدیر می‏باشد. جسد اخروی همین است، غیر از این نیست. ولی در آخرت دو مرتبه و دو بار تصفیه و تلطیف شده است. الحمدللّه روایات را نمی‏توانند رد کنند. اين‌قدر جسد اخروی لطیف می‏شود که در حدیث است؛ حوریه در آخرت با اینکه هفتاد حلّه از حلّه‌های بهشتی بر او پوشانیده شده، مغز استخوان پایش دیده می‏شود.([18]) حوریه که می‏دانیم جسد آخرتی است، او که مجرّد از ماده و صورت نیست ــ بلکه مجرّد از ماده و صورت درباره خلق به‏طور کلّی یک حرف غلطی است ــ پس حوریه باید یک ترکیبی غیر از ترکیب دنیایی باشد. اگر مثل این دنیا و این ترکیب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 30 *»

باشد، مغز استخوان پایش دیده بشود، به چه درد می‏خورد؟ اگر پوست روی بدن را بردارند، انسان از نگاه‌کردن به آن وحشت می‌کند. ببينيد چقدر بايد ترکیب اخروی لطيف باشد که درباره‌اش این‌طور بفرمایند. این روایات را که دیگر نمی‏توانند انکار کنند. الحمدللّه ثابت است که این روایات از معصومین؟عهم؟ است. مى‌فرمایند با پوشیدن هفتاد حلّه از حلّه‏های بهشتی، باز هم مغز استخوان ساق پایش دیده می‏شود. و همچنین می‏فرمایند بدن اخروی و جسد اخروی در یک طرفةالعین بهشت‌های خودش را سیر می‏کند([19]) و اقلّ بهشت‏هایی که در آخرت به یک مؤمن داده می‏شود، هفت برابر این دنیاست.([20]) هفت برابر تمام این دنیا، یعنی عرشش را بگوييد، کرسیش را بگوييد، افلاکش را بگوييد، اراضیش را بگوييد. کمترین بهشتی که به یک مؤمن می‏دهند هفت برابر تمام این دنیاست! و او در یک طرفة‌العین تمام این بهشت را طی می‌کند. آیا با چنین جسد غلیظ دنیوی، و حتی جسد غلیظ هورقلیایی می‌تواند چنین حرکت و سیری داشته باشد؟ بدن این مؤمن باید آن‌قدر لطیف باشد که برای یک‌چنین زندگی، و ملاقات و معانقه با چنان حوریه‌هایی صالح و قابل باشد.

از اینها گذشته دقت کنید ببینید چه می‏خواهم عرض کنم. در آخرت ما نور خدا را مشاهده می‏کنیم. اينجا که ما نمی‌توانيم نور خدا را مشاهده کنيم. و آن نور را با همین چشمی که در بدن داریم باید مشاهده کنیم؛ نه اينكه با نفسمان و عقلمان نور خدا را ادراک کنیم، آنها که جای خود دارند. ما در بهشت با همین چشم جسدیمان باید نوراللّه را مشاهده کنیم. آن‌وقت این جسد باید چقدر لطافت پیدا کند تا با نور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 31 *»

خدا ــ  یعنی ظهور محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ در رتبه ما و عرصه ما در بهشت ــ  مناسب شود و آن را ادراک کند؟! در روايت وارد شده است که در هر جمعه‏ای مؤمنین را به زیارت خدا و ملاقات خدا می‌برند، وقتی که برمی‏گردند حوریّه‏هایشان آنها را نمی‏شناسند، راهشان نمی‌دهند. می‏گوید من خودم هستم، می‏گویند چرا این‏قدر عوض شده‏ای؟ چرا این‏قدر نورانی شده‏ای؟ می‏گوید من رفته‏ام به زیارت و ملاقات خدای خودم، پرورنده خودم.([21]) معلوم است پرورنده ما، ظهورات خدا یعنی محمّد و آل‌محمد؟عهم؟ و بزرگان دینند. من رفته‌ام به ملاقات حضرت اباالفضل صلوات‌اللّه‌علیه، من رفته‏ام به زیارت شیخ‌بزرگوار­ و حالا برگشته‌ام. به کوری چشم ناصبی‌ها ما اين حرف‌ها را خواهیم گفت. مى‌گوییم ملاقات شيخ‌مرحوم/ رفته بودم، حال برگشته‌ام، نور من مضاعف شده.

باید جسد و بدن یک چنین لطافتی پیدا بکند تا بتواند انوار الهیه و جمال خدایی را مشاهده کند. پس حتماً یک ترکیبی باید باشد که نابود نشود، هیچ‌گونه فناء و موت و تفکّکی برایش نباشد. اولاً بتواند ببيند و بعد از ملاقات و زیارت هم بتواند دوام بیاورد.

اگر ائمّه؟عهم؟ در اینجا می‏خواستند یک‌قدری از مقامات نورانیِ مافوق خود نشان بدهند، مگر بشر می‌توانست تحمّل کند؟ درباره حضرت سیّدالشهداء صلوات‌اللّه‌علیه دارد که بعضی از اصحاب حضرت خیلی اصرار می‏کردند که آقا از آن مقامات معنویّه خود به ما نشان بدهید. حضرت می‏فرمودند نمی‏توانید تحمّل بکنید. خیلی اصرار کردند، حضرت فرمودند از بین خودتان یک نفر  را که هم در معرفت و هم در جسم از همه‏تان قوی‌تر باشد انتخاب کنید. زادَهُ بَسْطَةً فی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ([22]) آنها هم یکی را انتخاب کردند که هم جسماً و هم روحاً و معنویّةً قوی‌تر بود، و با حضرت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 32 *»

داخل اتاق شد. حتماً آن بزرگوار جلوه‏ای برای او فرمودند که آن جوانِ قوی وقتی که از اتاق بیرون آمد پیر شده بود، و شبیه حالت جنون داشت. ([23])  جنون نداشت، اما به ظاهر هرکس می‌ديد می‌گفت مجنون است. ضعیف و نحیف شده بود. آری، همان‏طور که غصّه و رنج انسان را از پا درمی‏آورد، شوق زیاد را هم انسان نمی‏تواند متحمّل بشود.

یکی از ساکنان کربلا نقل کرد که جوانی را برده بودند یک شبانه‏روز در زندان و این جوان موی سر و صورتش سیاه بود. بعد از یک شبانه‏روز که او را از زندان آورده بودند، موی سر و صورتش سفید شده بود. چه شکنجه‏ای و چه خوفی بوده! یکی از آقایان که الآن حاضرند به جهت غصه‌ای که برایشان پیش آمده بوده، در ظرف یک شب بعضی موهای سرشان سفید شده بود. آخر، اين بدن با این ترکیب، اين جسد به این ضعیفی چطور می‏تواند این‏همه امور  و ثواب‌هایی که در بهشت ذکر شده تحمّل کند؟ و یا این‏همه عذاب‌های عجیب جهنّم را تحمل کند؟! پس ترکیبش باید ترکیبی بشود که قوام داشته باشد، و برای آن فناء و تفکّک و از هم پاشیدن نباشد.

مشايخ ما+ در توضيح اين مطلب می‌فرمايند: اجساد اخرویه در اثر لطافت و تلطيف به حدی می‌رسند که حالات مجرّدات را پيدا می‌کنند. حکماء که بی‏جهت به این گرفتاری نیفتاده‌اند، که مى‌گویند آخرت تجرّد محض است. نگاه می‌کنند به این روایاتی که درباره امور آخرت رسیده. آن ثواب‌ها، آن عقاب‌ها! آن‌وقت مى‌گویند کدام ماده و کدام صورت می‌تواند این‌همه فعلیّت محضه را بپذيرد؟! به همین جهت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 33 *»

بيچاره‌ها ناچار شده‌اند و گفته‏اند که عالم دنیا عالم ترکیب ماده و صورت است، و عالم برزخ صورت محضه است و مجرّد از مادّه است، و عالم آخرت هم از ماده و هم از صورت، مجرّد است. کدام مادّه می‏تواند متحمّل این‌همه فعلیّت شود، کدام صورت ظرفیّت این‏همه آثار را دارد؟ آخر، صورت یعنی حدّ، و حدّ با لايتناهی‌بودن نمی‌سازد. آن‌وقت مى‌گویند کدام مادّه می‌تواند حدّی این‏چنینی داشته باشد؟ مادّه در حدود لایتناهی، و تا این اندازه غیرمحدود! با قواعد آنها نمی‏سازد. از این رو آن بیچاره‏ها ناچار شدند بگویند که آخرت دارای تجرّد محض از مادّه و صورت است. و به همين جهت تمام این‏گونه آیات و روایاتی که رسیده و در اينها ثواب‌ها و عقاب‌ها تحديد شده و به حدی محدود شده، اينها را توجیه می‏کنند.

ولی بزرگان ما+ چون حکمتشان از قرآن متّخَذ است و مستند به وحی می‏باشد، می‏فرمایند تو، ای حکیم، قدرت خدا را محدود نکن. خدا قادر است ماده‌ای و صورتی را با یکدیگر ترکیب کند، که این ماده با اینکه مادّه است و محدود است، یعنی صورت دارد، ولی دارای فعلیت‌های غیرمتناهی و غیرمحدود باشد. اگرچه هرچه هم غیرمتناهی باشد، در مقابل افاضه الهيه باز هم متناهی است، باز هم نیازمند و محتاج است، باید به او افاضه شود، باید استمداد کند و امداد بشود. و چون در همه‌جا، چه دنیا، چه برزخ، چه آخرت، دائماً در استمداد و امداد است، از اين جهت با این‏همه ثواب‌ها، با این‌همه فعلیت‌ها و آثار هیچ منافات پیدا نمی‏کند. وقتی‌که ماده لطیف باشد دارای صورت‌های لطیفه خواهد بود.

به همین جهت است که بزرگان ما+ می‌فرمایند که اجساد اخروی حالات مجرّدات را پیدا می‌کنند. یعنی آن مجرّدی که حکماء می‌خواهند فکرش را بکنند، همه آن حالاتی که آنها تصوّر می‏کنند، برای خود جسد است. يعنی آنچه ملّاصدرا و امثال او نشسته‌اند و زحمت کشیده‌اند و آخرت را بیان کرده‌اند و برای انسان در آخرت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 34 *»

تجرّد اثبات کرده‌اند؛ بزرگان ما می‌فرمايند تمام آنهایی که شما گفتيد، همه‌اش را در واقع برای جسد اخروی اثبات کرده‌ايد. تمام احوال مجرّدات که ذکر کرده‏اید و کمالات تجرّدی که اثبات نموده‌اید، همه‏اش را شما برای جسد اخروی گفته‏اید. ببینید خدا جسد اخروی را به چه لطافتی می‌رساند! و چه ترکیبی برای جسد اخروی خداوند فراهم می‌سازد! که تمام آنچه که گفته‌اید برای جسدش است، تا چه برسد به نفس و عقل. نفس انسان در آخرت چه می‏شود؟! عقل انسان در آخرت چه می‏شود؟! وقتی جسدش احوال مجرّداتی را که شما می‏گویید پیدا کند، مراتب بالاتر چه خواهد شد!

بعد توضیح می‌فرمایند که همان کاری که از عقل برمی‌آید که ادراک معانی است، از جسد اخروی برمی‌آید، و جسد اخروی معانی کلیّه را ادراک می‏کند. کاری که عقل می‏کند جسد می‏کند، کاری که جسد می‏کند عقل می‏کند. تمام مراتب انسانی از عقل گرفته تا به جسد، چنان هم‌شکل مى‌شوند و چنان ترکیبِ ذاتی برایشان فراهم می‌شود که هرکاری که از عقل برمی‌آید از جسد برمی‌آید، هرکاری که از جسد برمی‌آید از عقل برمی‌آید. همه اینها به برکت آن تطهیر و تصفیه و تلطیفی است که فراهم می‏شود.

نمونه‏اش جسد ائمّه طاهرین؟عهم؟ در دنیا است؛ که اگر يک‌قدری انسان در حالات ائمّه طاهرین سلام‌اللّه علیهم‌اجمعین بصیر باشد؛ خدا این بزرگواران را نمونه آخرت قرار داده، که اینها آخرتِ مجسّم‌شده در دنیا هستند، هیچ کم ندارند. واللّه بدن حسین صلوات‌اللّه‌علیه و الآن بدن صاحب‌الامر صلوات‌اللّه‌علیه در همین دنیا با بدن آن بزرگوار در آخرت هیچ تفاوت نمی‌کند، یک‌چنین ترکیبی است. امام حسین؟ع؟ را کشتند و واقعاً بعد از شهادت، روح مطهّر آن حضرت ــ  یعنی از مثال تا فؤاد ــ  همه صعود کرد، همه رفت به عالم برزخ و در بهشتِ حسین صلوات‌اللّه‌علیه قرار گرفت. و از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 35 *»

سیدالشهداء صلوات‌اللّه‌علیه یک بدن روی زمین ماند، آن هم بدن عنصری. دیگر هم آن روح مطهّر برنگشت، اگر هم برگشته در مواقع استثنائی بوده است. این بدنِ مطهرِ عنصریِ روی زمین مانده، یک انگشتش، یک ناخنش، یک مویش، شعور و ادراکی داشت؛ که کاری که عقل حسین در بدن حسین صلوات‌اللّه‌علیه می‏کرد؛ بعد از رفتن روح مطهّرش، بدن مطهّرش همان کار عقل را می‌کرد. ببینید مصیبت حسین صلوات‌اللّه‌علیه چه مصیبتی بوده است! مگر عقل‌ها عظمت مصیبت حسین صلوات‌اللّه‌علیه را، و شدت این مصیبت را می‌توانند بفهمند؟! بیخود نبوده که می‏فرماید آسمان و زمین گریستند، همه موجودات بر حسین گریه کردند.([24]) چه شدّتی دارد این مصیبت!

بارها عرض کرده‌‌ام سر مطهّر سیدالشهداء که قرآن می‌خوانَد، قرآن تلاوت می‏کند([25]) از اکمل شیعه سؤال کنید که آقا، شما که در قید حیات هستید و به مقام کمال هم رسیده‏اید، در شما کمال بالفعل شده، عالم به قرآن هستید، در هزارهزار  عالم‌ قرآن را تفسیر می‏کنید، در همه عالم‌ها قرآن را می‏خوانید، بیان می‏کنید؛ این آیه‏ای که سر مطهّر حسین صلوات‌اللّه‌علیه خواند آیا شما به معنای آن اعلم هستید یا همین سر مطهّر بدون روح؟ از سلمان می‌پرسیم، به شیخ مرحوم می‏گوییم آقا شما اعلمید به این آیه‌ای که از دهان مبارک حسین صلوات‌اللّه‌علیه خارج شده، یا این سر مطهّر؟ آن‌وقت در مقابل این سر مطهّر، زنان و فرزندان او را وارد مجلس نامحرم کردند. آیا غیر از این است که بدن این بزرگواران در لطافت، همان بدن آخرتی است؟ وقتی که بدن آخرتی باشد، درباره بدن‌های ما ــ  که اهل ايمان هستيم و ان‌شاءالله اهل بهشت خواهيم بود ــ  می‌فرمايد همین جسدها در بهشت کار عقل را انجام می‌دهند، عقل‌ها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 36 *»

کار جسد را انجام می‌دهند. یک‌چنین شدّتِ تشاکل و لطافت و یک‌چنین ترکیب ذاتی فراهم می‌‌شود.

تمام آن‌چه در بهشت آخرت است تسلیم اين جسد می‏شوند. در، دیوار، زمین و آسمانِ بهشت مؤمن، درختان، حوریّه‌ها، غلمان، طیور و هرچه که مؤمن در بهشت دارد و برای او است، تمام اینها نه تنها منقاد و تسلیم عقل او و تسلیم نفس او هستند، بلکه تسلیم جسد او نیز هستند. ببینید این جسد چقدر در بهشت حکومت پیدا می‏کند! چقدر در بهشت مؤثّر است! چون همه این بهشت آثار وجودی خودش است؛ بنابراین جسدش حاکم بر تمام ذرّات بهشت اوست، و همه بهشتش در فرمان او و مطیع اوست. همان احاطه‏ای که عقلش بر تمام این مراتب بهشتیش و آثارش دارد، همان احاطه برای جسدش است.

نمی‏دانم دقّت می‏فرمایید چه عرض می‏کنم؟ این جسد چه جسدی می‏شود که این‏قدر نافذ و حاکم و محیط بر همه بهشت است! و عرض کردم کمترین بهشتی که به مؤمن می‌دهند، هفت برابر این دنیاست؛ جسد مؤمن بر همه آنها احاطه دارد، و همه آنها در فرمان این جسدند. زمینش را بخواهد آسمان کند می‏کند، آسمانش را بخواهد زمین کند می‏کند، درش را دیوار کند می‏کند، دیوارش را در کند می‏کند.

پس وقتی‌که می‌فرمایند امام در روی زمین این‌طور است که بخواهد زمین را آسمان کند می‌کند، بخواهد آسمان را زمین کند می‌کند؛ احتیاج نیست که عقلش یا روحش یا نفسش اراده کند، بلکه جسد امام هم می‌تواند. جسد امام می‏تواند عرش را فرش کند، فرش را عرش کند. آن‌وقت این‏همه بلا و مصائب را این جسدِ حاکمِ نافذِ مسلّط بر هستی تحمّل می‏کند و این‌همه مصائب را برای خدا، و برای احیاء دین خدا متحمل می‌شود.

حدیثی از رسول‌خدا؟ص؟ رسیده که اِنَّ الْمُؤْمِنَ اِذا اَدّی زَکوةَ مالِهِ فِی الدُّنْیا تَکُونُ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 37 *»

فِی الْآخِرَةِ لَهُ جَواداً کَأَحْسَنِ جَوادٍ یَکُونُ فِی الدُّنْیا فَیُقالُ لَهُ اِرْکَبْ وَ ارْکُضْ فی اَرْضِ الْجَنَّةِ سَنَةً وَ ما بَلَغَ جَوادُکَ فَهُوَ لَکَ وَ انَّهُ لَیَقْطَعُ فی کُلِّ طَرْفَةِ عَیْنٍ بِقَدْرِ الدُّنْیا سَبْعَ مَرّاتٍ([26]) مؤمن وقتی که زکات مالش را ادا می‏کند، همان زکات مال در آخرت برای او یک اسبی از بهترین اسب‌های دنیا می‌شود، کَأَحْسَنِ جَوادٍ یَکُونُ فِی الدُّنْیا نه شکل و هیئت اسب دنیا. بلکه یعنی صفت اسب؛ یعنی آن وسیله‏ای که با آن وسیله انسان می‌تواند سریع حرکت کند. آن زمان اسب بود، در حال حاضر شما بفرمایید، بهترين وسیله سواری تندرو که در دنيا ممكن است. مثلاً بگوییم آن وسيله‌ای که با سوخت اتمی حرکت می‌کند. کاَحْسَنِ جَوادٍ یَکُونُ فِی الدُّنْیا احسن باشد از نظر صفت نه از نظر هیئت، یک چنین سرعت حرکتی داشته باشد.

برای او در قيامت وسیله‏ای با یک چنین سرعت حرکتی فراهم می‏شود، آن‌وقت به او گفته می‌شود سوار یک چنین مرکبی بشو و یک سال در سرزمین بهشت بتاز. هر مقداری که تاختی، متعلّق به توست. این مؤمن سوار می‏شود بر یک چنین مرکبی و می‏تازد، و در هر طرفة‌العینی ــ یعنی هر چشم به‌هم زدنی ــ  به اندازه هفت برابر این دنیا سیر می‌کند.

اگر به همین‏طور و با همین ترکیب بخواهیم توی بهشت برویم، آخر بهشت به این بزرگی و وسیعی، به چه درد می‏خورد؟! به شخصی گفتند که حوریه‌ای به تو می‏دهند که سرش در مغرب است و پایش در مشرق، گفت به چه درد من می‏خورد؟ اگر واقعاً با همین بدن و ترکیب باشد، به چه درد او می‏خورد؟ اگر در مشرق باشد خبر از مغرب ندارد، در مغرب باشد خبر از مشرق ندارد. در مشرق باشد نگران مغرب است، در مغرب باشد نگران مشرق است. این حوریّه فایده‌ای ندارد.

پس ببینید چه لطافتی و چه احاطه‏ای حتّی برای جسد فراهم می‏شود که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 38 *»

می‌تواند از تمام آن نعمت‌ها در هر لحظه، بهره‏مند باشد. و اين مطلب جز با بيانات بزرگان ما حل نمی‌شود. حکماء واقعاً اشتباه می‌کنند که می‌گویند تجرّد صرف است. اما همین روایات را که می‏بینند، می‏گویند آخر چطور می‏شود؟! چه مادّه‏ای در آخرت می‏تواند متحمّل یک چنین وسعتی بشود؟! چه صورتی؟! صورت یعنی حدّ، چه حدّی متحمّل چنین بی‏حدّی می‏تواند بشود؟! از اين جهت گفته‌اند که آخرت مجرّد صرف است. هم از مادّه و هم از صورت.

ولی نه، شما قدرت خدا را محدود نکنید، قدرت خدا فوق تصوّراتی است که بشر می‌کند. قدرت خدا حدّ ندارد، همان‏طور که رحمت خدا حدّ ندارد، همان‏طور که غضب خدا حدّ ندارد. هرچه مال خداست بی‏حدّ است. ای بشر محدود بیچاره که نشسته‏ای قدرت خدا را مثل قدرت خودت تصوّر کرده‏ای! البتّه تو نمی‏توانی و عاجزی که یک مادّه این‏طوری را تصوّر کنی. تو عاجزی، ولی خدای تو می‏تواند مادّه‏ای و صورتی را بیافریند و ماده و صورتی را طوری ترکیب کند که بتواند متحمّل اینها بشود، و بمالایتناهیٰ ترقّی و تکامل پیدا بکند. اینها که چیزی نیست؛ بلکه بهشت آن‌به‌آن در زیادتی است. آخر اگر بهشت بخواهد همواره به یک‌طور باشد که دیگر بهشت معنی ندارد، و در آنِ بعد بهشت نخواهد بود. بلکه آن‌به‌آن در ازدیاد است، آن‌به‌آن تلطیف می‏شود، و دائماً مقاماتش زیاد می‌شود.

حدیثی بخوانم، خيلی جالب است. صفوان بن مهران جمّال از اصحاب حضرت صادق و حضرت کاظم صلوات‌اللّه‌علیهما است. همان کسی است که شترهایش را به هارون کرایه می‏داد که هارون به حجّ برود. جریانش را شنیده‏اید که حضرت می‏فرمایند همه کارهایت خوب است. خیلی مطلب است که امام بفرمایند همه کارهایت خوب است؛ ولی یک نقص و کار بدی داری که شترهایت را به این خبیث می‏دهی که حج برود. عرض کرد آقا حجّ می‌رود. ببینید اشتباه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 39 *»

چیست! مگر هر حجّی، حجّ است؟! حضرت به او دستوراتی می‏فرمایند که می‌دانید.([27]) در هرصورت، ایشان در زمان حضرت صادق؟ع؟ خدمتگزار بود، نه آنکه خادم باشد بلکه شیعه با اخلاص و مهربان و عطوفی بود. حضرت هم خیلی به او عطوف بودند. می‏گوید: «اَمَرَنی سَیِّدی اَبُوعَبْدِاللّهِ؟ع؟ یَوْماً اَنْ اُقَدِّمَ ناقَتَهُ اِلی بابِ الدّارِ» یک روز حضرت به من دستور دادند که ناقه‌شان را در خانه بیاورم که سوار شوند. «فَجِئْتُ بِها» رفتم و ناقه را آوردم و درب خانه حضرت نگاه داشتم. «فَخَرَجَ اَبُوالْحَسَنِ مُوسی؟ع؟ مُسْرِعاً وَ هُوَ ابْنُ سِتِّ سِنینَ فَاسْتَوی عَلی ظَهْرِ النّاقَةِ وَ اَثارَها وَ غابَ عَنْ بَصَری» یک‌دفعه حضرت کاظم؟ع؟خارج شدند در سنّ شش سالگی، و روی ناقه نشستند و ناقه را به حرکت در آوردند و از چشمم غایب شده و رفتند. چه جهشی و چه سرعتی بوده که می‏گوید از چشمم غایب شدند. «فَقُلْتُ اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ» خیلی غصّه‏ام شد، کلمه استرجاع را گفتم. «وَ ما اَقُولُ لِمَوْلای اِذا خَرَجَ یُریدُ النّاقَةَ» با خودم گفتم اگر حضرت صادق بیایند ناقه‏شان را بخواهند چه کنم و چه جواب بدهم؟ حالا او فکر نمی‏کند که اگر حضرت کاظم را بخواهند چه جواب بدهد؟!

«قالَ فَلَمّا مَضی مِنَ النَّهارِ ساعَةً اِذا النّاقَةُ قَدِ انْقَضَّت کَأَنَّها شِهابٌ وَ هِی تَرْفَضُّ عَرَقاً» یک ساعت که گذشت، ساعت شصت دقیقه‏ای مراد نیست، یعنی مدتی که گذشت، یکباره دیدم که ناقه مثل شهاب جلوی من قرار گرفت، ولی به شدّت عرق می‏ریخت. «فَنَزَلَ عَنْها وَ دَخَلَ الدّارَ» حضرت کاظم؟ع؟ از ناقه پیاده شدند و داخل منزل رفتند. «فَخَرَجَ الْخادِمُ وَ قالَ اَعِدِ النّاقَةَ مَکانَها وَ اَجِبْ مَوْلاکَ» خادم بیرون آمد و گفت ناقه را سرجایش ببرید، و بیایید خدمت حضرت صادق؟ع؟ کارتان دارند، آقا را اجابت کنید. «قالَ فَفَعَلْتُ ما اَمَرَنی» دستور را انجام دادم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 40 *»

«فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ» بر حضرت صادق؟ع؟ وارد شدم، فَقالَ یا صَفْوانُ اِنَّما اَمَرْتُکَ بِاِحْضارِ النّاقَةِ لِیَرْکَبَها مَوْلاکَ اَبُوالْحَسَنِ فرمودند ای صفوان من که دستور دادم ناقه را بیاور، به همین منظور بود که حضرت کاظم؟ع؟ سوار شوند. فَقُلْتَ فی نَفْسِکَ کَذا وَ کَذا آن‌گاه تو در دلت می‏گفتی اگر حضرت، ناقه را بخواهند چه کنم؟! فَهَلْ عَلِمْتَ یا صَفْوانُ اَیْنَ بَلَغَ عَلَیْها فی هذِهِ السّاعَةِ؟ ای صفوان آیا تو دانستی که موسی؟ع؟  که بر این ناقه سوار شد، در این مدّت چقدر سیر کرد و تا کجا رسید؟ تو می‌دانی؟ اِنَّهُ بَلَغَ ما بَلَغَهُ ذُوالْقَرْنَیْنِ وَ جاوَزَهُ اَضْعافاً مُضاعَفَةً.([28]) او به جایی رسید که ذوالقرنین رسیده بود، و چندبرابر بیشتر از او سیر کرد. تازه امام؟ع؟ این مطلب را در حدّ صفوان و به قدر ظرفیت او فرمودند، وگرنه مطلب فوق اینهاست. به اندازه ظرفیّت صفوان و برای این بود که نسبت به امام؟ع؟ معرفت پیدا کند، و نشانش بدهند که این جسد ظاهر امام در چه حدّ از لطافت است. آن هم به اندازه درک او.

حدیثی یادم آمد، امروز همين‌جا داشتم کشکول شیخ بزرگوار­ را نگاه می‏کردم، حدیث جالبی دیدم. شخصی بود که می‏خواست برود و خدمت حضرت صادق؟ع؟ برسد. زراره به او گفت که به امامم بگو که زراره عرض مى‌کند: آقا من اهل بهشتم یا نه؟ اين را بپرس. تا زراره این پیغام را به او گفت آن شخص تکانی خورد و وحشت‌زده شد، گفت مگر امام می‏داند که چه کسی اهل بهشت است، و چه کسی اهل آتش است؟! حال زراره به چنین کسی می‏گوید از امام یک چنین سؤالی را بپرس. خلاصه، گفت حالا شما بپرس. آمد خدمت امام؟ع؟. حضرت به او فرمودند زراره حالش چطور بود؟ تا احوال زراره را پرسیدند، گفت آقا زراره یک چنین عرضی داشته که خدمت شما عرض کنم. فرمودند که زراره اهل آتش است. هرکس گمان ببرد که من می‌دانم چه کسی اهل بهشت است یا اهل آتش است، او

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 41 *»

اهل آتش است. آن شخص هم پیش زراره آمد و گفت نگفتم؟! امام این‏طور جواب دادند، فرمودند که اهل آتش است. زراره گفت امام جواب مرا دادند، من می‌دانم امامم چه فرموده‏اند.([29])

پس گاهی مطابق حال اشخاص صحبت می‏فرمایند، می‌فرمایند او اهل آتش است. مراد از آتش هم معلوم است، آتش ولایت است. به این معنی، اهل آتش است. هرکس گمان ببرد و فکر کند که من اهل بهشت را و اهل آتش را می‌دانم، او اهل آتش است. یعنی اهل آتش ولایت است. در قرآن خیلی جاها نار تفسیر شده است به حضرت قائم صلوات‌اللّه‌علیه. اَصْحابَ النّارِ تفسیر شده به اصحاب قائم صلوات‌اللّه‌علیه([30])  که می‏آیند در ظهور امام و امام را نصرت می‌کنند. زراره از اهل نار است، یعنی در ظهور امام؟ع؟ می‌آید و امام زمان را نصرت می‌کند. هرکس که این یقین را داشته باشد که امام می‌داند چه کسی اهل آتش است و چه کسی اهل بهشت است، اگر بمیرد برمی‌گردد و او اهل آتش است. یعنی اهل قائم صلوات‌اللّه‌علیه است. حضرت مهدی صلوات‌اللّه‌علیه را تأیید و نصرت می‏کند. گاهی این‏طور می‏فرمایند. حال اینجا هم امام فرمودند: در این مقدار وقت که موسی با این ناقه سير فرمود، رسید به آنجایی که ذوالقرنین رسیده بود. البته این مقدار که در قرآن هست، و قابل انکار نیست. آن‌گاه چون صفوان و امثال صفوان این مقدار سرشان می‌شده که ذوالقرنین امام و معصوم کلّی که نبود و با رسول‌خدا همجنس و هم‏طینت نبود؛ او آن مقدار سیر کرد. ایشان موسی است، موسای آل‌محمّد؟عهم؟ است. از اين جهت فرمود وَ جاوَزَهُ اَضْعافاً مُضاعَفَةً چندبرابر بیشتر از او سیر کرد. بعد فرمودند وَ اَبْلَغَ کُلَّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 42 *»

سَلامی([31]) و سلام مرا به هر مرد مؤمن و زن مؤمنه‏ای رسانید.

الحمدللّه ربّ العالمین که ما تسلیم هستیم و ان‌‏شاءاللّه سلام حضرت به ما هم ابلاغ می‏شود، و عرض می‏کنیم و علیکم السلام یا سادتنا و ائمّتنا و رحمة اللّه و برکاته.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 43 *»

 

مجلس 3

 

(شب دوشنبه 17 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r عود جسم اوّل و دوّم

r جسم و سه مرتبه آن

r معنای «روح»

r عود انسان با جمیع مراتبش

r بدن امامان؟عهم؟

r حدیث فاطمه بنت اسد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 44 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد مراد بزرگان ما+ از اصطلاحشان در مورد جسد و جسم همان است که خودشان بیان می‏فرمایند، نه آن تأویلاتی که دیگران از مراد ایشان دارند. این فرمایش شیخ‌مرحوم­ که مى‌فرمایند انسان دو جسد دارد: یک جسد عنصری و یک جسد هورقلیایی، و جسد عنصری عود نمی‏کند و جسد هورقلیایی عود می‏کند؛ توضیح این مطلب را باید از خود بزرگان+ دریافت کرد و مرادشان را خود ايشان بايد بیان کنند. دیگران كه به ایشان رجوع نکرده‏اند به اين اشتباه گرفتار شده‏اند، که می‌گویند ایشان معتقدند که آن‌چه عود می‌کند بدن هورقليایی و جسد هورقلیایی است. و هورقلیا را هم همان‏طوری که حکماء اشراق گفته‌اند معنی می‏کنند. و همه اینها اشتباه است.

مراد بزرگان+ همان است که به عرض رسانیدم و از فرمایشات استفاده کردیم که در واقع جسد، سه جسد است: يعنی مراتب غلظت و لطافت سه‌مرتبه می‏شود که توضیحش گفته شد. جسم هم همین‏طور است، جسم هم اصطلاحی است که باید مرادشان را از جسم از خود ايشان سؤال کرد و پرسید و دانست. به همین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 45 *»

جهت در همان زمان اشخاص بی‌غرض از خود ايشان سؤال می‌کردند، که مراد شما از اینکه فرموده‏اید انسان دو جسم دارد، جسم اوّل عود نمی‏کند و جسم دوّم عود می‏کند، چیست؟ و همین‌طور سایر بزرگان+ به مناسبت‌های مختلف مراد خود را از جسم شرح کرده‏اند و توضیح داده‏اند.

ما به طور اجمال در بحث‌های قبل دانستیم که کیفیّتِ ترکیبِ مرتبه مادّه و مثال را جسم می‌گویند. این مرتبه‏ای که ماده و مثال است، مادّه که می‌گوییم همان ماده‌ای است که در مراتب انسانی شمرده می‌شود؛ که اول جسد او است، جسم او است ــ جسم به معنای عام ــ بعد مثال است و بعد ماده، بعد طبع، بعد نفس، بعد روح، بعد عقل، و بعد فؤاد. این مراتب را که می‌شمريم آن مادّه که بالاتر از مثال ذکر می‌شود؛ با مثال که ترکیب می‏شود و به مثال تعلّق می‌گیرد، آن اصل جسم او است.

برای این جسم سه نوع ترکیب است: یک ترکیب، ترکیب دنیوی است. الآن که ما ماده داریم، مثال داريم، ساير مراتب را داريم، خواه نخواه ماده به مثال تعلّق گرفته و برای این تعلّق یک کیفیّتی است؛ این کیفیّتِ تعلّق و ترکیب ماده و مثال در این دوران دنیا، اين يک جسم است. از این جسم و این ترکیب که در این دنیا ظاهر شده و لباس عرضی به خود گرفته، در اصطلاح به «روح بخاری» تعبیر می‏آورند. روح بخاری الآن محلّ تعلّق مثال و ماده است. و مراتب بالا هم که در همین دو مرتبه موجود است. الآن روح بخاری که در ما هست، این جسم اوّل ماست. به این معنی که محلّ تعلّق و ظهور و بروز مثال ما و ماده ما، و تعلّق آن دو همین روح بخاری است. و این روح بخاری بسيار لطیف است، به طوری که به اعتبار لطافتش، از آن تعبیر به روح دخانی می‏آورند. وقتی که می‏خواهند شدّت لطافتش را بیان کنند که آن‌قدر لطیف است که آن مرتبه‏های بالا در حکم نار و آتشی است که به این دود تعلّق مى‌گیرد و در این دود درگیر مى‌شود؛ این را «دخان» می‏گویند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 46 *»

این روح بخاریِ دخانی بسیار بسیار لطیف است، و به قدری لطيف است که می‏گویند به لطافت افلاک است. و افلاک هم که گفته می‏شود، این آسمان‌ها منظور نیست؛ بلکه افلاکی است که در حکمت مورد بحث است و ان‌شاءاللّه در موقع خودش بیان خواهیم کرد. افلاک خیلی لطیفند، و اگرچه عنصری هستند، ولی در نهایت لطافت عنصریه‌ای هستند که در این عالم عنصر و در این عالم ماده دنیوی، برای يک ماده میسّر باشد، به آن مقدار از لطافت رسیده‏اند. از آن مقدار لطافت به افلاک تعبیر می‏آورند. افلاک، مواد عنصری زمانی دنیوی هستند، ولی در لطافت به جایی رسیده‌اند که نهایت تلطیفِ ممکن برای این عرصه، برای آنها فراهم شده است.

این روح دخانی و این روح بخاری که محل تعلّق مثال و مادّه است، و ترکیب مادّه و مثال در این روح فراهم شده، اين را «جسم اوّل» می‌گویند. در اینجا دقت دارید و می‌دانید که این روح بخاری چون لطافتش به قدر لطافت روح حیوانی شده، مَرْکَب و محل تعلّق روح حیوانی است. اين‏قدر لطیف شده که روح حیوانی توانسته به این روح بخاری دخانی تعلّق بگیرد. این روح دخانی یا بخاری که در بدن ما فراهم شده، از همین عناصر است ولی در نهایت لطافتی که برای عنصر، در بدن ما میسّر است. همان‌طور که عرض کردم که افلاک، از همین عناصرند اما در نهایت لطافت؛ در این بدن عنصری ما، همین عناصر موجود، به یک بخاری و دخانی و به یک روحی و یک مرتبه‌ای از لطافت تبدیل می‌شود که مبدأ و منشأ آثار می‌گردد.

عرض کردم روح کلمه‏ای است که حقیقتِ مراد از آن قدری با افکار نامأنوس است و افکار با آن انس ندارند. فکر می‌کنند یک چیز  جدا و بیگانه و از عالم دیگری است. نه، هر حقیقتی که منشأ فعّالیت و مبدأ آثاری باشد آن را روح می‌گويند. حال در همین بدن ما اگر عناصر به لطافتی رسیدند که برای بروز آثاری منشأیّت پیدا کردند، به آنها روح می‌گویند. پس همین عناصر به لطافت افلاک می‏رسند، و آن‏قدر لطیف

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 47 *»

می‌شوند که محلّ تعلّق مثال و ماده و سایر مراتب تا حتّی عقل و فؤاد می‌شوند. و همین جسم اوّل است. یا بفرمایید این یک عرضی است برای ماده و مثال، و ترکیب آن دو در این عرَض است. یا بفرمایید لباسی است که پوشیده است. همان‏طور که در احادیث هم رسیده که می‌فرمایند اَلرُّوحُ جِسْمٌ رَقیقٌ قَدْ اُلْبِسَ قالِـباً کَثیفاً([32]) روح جسم رقیقی است که قالب کثیفی پوشانده شده. جسم اوّل اين است.

وقتی که انسان بمیرد و ماده و مثال از این لباس گرفته بشود، این لباس متفرّق می‌شود. مثل این بدن عنصری که دیدیم متفرّق می‏شود. چون متفرّق می‏شود، از اين تعبیر می‏آورند که عود نمی‌کند، این از انسان نبود. در اینجا این ماده و مثال ما در یک حالت ترکیبی قرار داشت و نیازمند به یک محلّی بود که در آن محل ظاهر بشود، و از آن محل آثار خود را ظاهر سازد. بهترین و مناسب‌ترین محل، همین روح بخاری و دخانی بود. و وقتی که انسان می‌میرد همین روح بخاری گرفته می‌شود و متفرّق می‏شود. چون هرچه بوده عنصر بوده، و به همان غلظت عنصری خود برمی‏گردد و انسان این جسم اوّل را از دست می‌دهد.

به محض اینکه وارد عالم برزخ می‌شود، روح،  یعنی مراتب بالا، که مثال و ماده هم جزوشان است و با هم تعلّق دارند، باز محل می‏خواهند که در آن محل ظاهر شوند. از آن محل به «روح حیوانی» تعبیر آورده می‌شود. البته دقّت می‌فرمایید که وقتی درباره تفکّک صحبت می‏کنیم، این‏طور می‌گوییم. ولی هنگامی که تفکّک و افتراق دست نداده باشد و موت فراهم نشده باشد، باز برای همان مثال و مادهِ ما با ترکیبی که دارند محلّی لازم است که به وسیله آن به همین روح بخاری تعلّق بگیرند؛ آن محل را «روح حیوانی» می‌گویند. این روح حیوانی از روح بخاری بالاتر است. چون می‏دانیم روح بخاری بین این بدن و بین روح حیوانی وساطت می‌کند. و روح حیوانی ظرف تعلّق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 48 *»

مثال و ماده است، که بعد به وسیله آن تعلّق به روح بخاری می‌گیرند. این روح حیوانی را «جسم دوّم» می‌گویند.

از همین جسم دوّم به «روح هورقلیایی» یا «قالب هورقلیایی» یا «قالب مثالی» تعبیر می‏آورند. در حدیث هم بود که وقتی در موقع مرگ روح گرفته می‏شود، در قالبی مانند قالب دنیائیش، یا در بدنی مانند بدن دنیائیش قرار داده می‏شود. مقصود از بدنی مانند بدن دنیایی، یا قالبی مانند قالب دنیایی، این است که همان ترکیب ماده و مثال به یک محلی تعلق گرفته، که آن محل را روح حیوانی می‏نامند. آن روح حیوانی الآن هم موجود است، و الآن هم بر شکل و شمایل روح بخاری ما است. و الان روح بخاری برای آن روح، بدن است. بمانند همین بدن، بدن دیگری است که همان بدن هورقلیایی یا بدن مثالی یا قالب برزخی است، و یا در اصطلاح مشهوری که می‏فرمایند روح حیوانی است. پس روح حیوانی چون محل تعلّق مثال و ماده است، و آن دو با هم در این محل ترکیبی دارند، اسم این می‏شود «الجسم الثانی» یا «جسم هورقلیایی» یا «بدن مثالی». البته دقت دارید که اینجا درباره جسم در مقابل جسد داریم بحث می‏کنیم.

همان‌طور که خود عالم هورقلیا را توضیح دادیم، این جسم هم توضیحش همان‏طور است. یعنی همان‏طور که گفتيم عالم هورقلیا در غیب این عالم ما است و تا ما از غلظت این عالم چشم بپوشیم عالم هورقلیا را ادراک می‌کنیم و اگر عالم هورقلیا را غلیظ کنیم همین عالم می‏شود؛ آن روح حیوانی هم همین‌طور است. وقتی که به این روح بخاری با چشم تلطیف نگاه کنیم، آن روح و جسم دوّم را می‏بینیم. و اگر به روح حیوانی با چشم غلظت نگاه کنیم، روح بخاری و دخانی را می‏بینیم. تعبیرات بمانند همان تعبیرات است. چطور می‏گفتیم که غیب این عناصر، عناصر هورقلیا است. غیب این افلاک، افلاک هورقلیا است. غیب این زمین، زمین هورقلیا است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 49 *»

غیب این جسد، جسد هورقلیا است. غیب روح بخاری هم روح هورقلیایی است. غیب جسم اول، جسم دوّم است. یعنی تلطیف جسم اوّل، جسم دوّم است.

وقتی‌که ملک‌الموت قبض روح می‌کند، یک چیز موجودی را قبض می‌کند. تا در این بدن و در این انسان نباشد، چه چیزی را قبض می‏کند؟ قبض، گرفتن است. ملک‌‏الموت می‌گیرد؛ پس باید اینجا موجود باشد که بگیرد. ببينيد تا در اينجا موجود نباشد، قبض صحيح نیست. ملک‌الموت روح را قبض می‌کند، یعنی مثال را تا مراتب بالا می‌گیرد. اين مثال تا مراتب بالا؛ مثال با مادّه ترکیب شده، در این ترکیب، محل لازم دارد، محلش همان روح حیوانی است که داخل روح بخاری و دخانی است. از اینجا می‏گیرد، تا گرفت، روح دخانی می‏ماند، و روح حیوانی که مرکز است و محلّ تعلّق مثال و ماده و مراتب بالا است، به همراهی آن مراتب گرفته می‌شود.

امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه درباره همین روح حیوانی این تعبیر را دارند که می‏فرمایند اَصْلُهَا الْاَفْلاکُ([33]) اصل اينها افلاک است. و همچنین درباره همین روح حیوانی فرمودند جِسْمٌ رَقیقٌ قَد اُلْبِسَ قالِباً کَثیفاً . قالب کثیفش همین روح بخاری و دخانی است. این قالب را می‌گذارد و خودش جسمی لطیف است اَلرُّوحُ جِسْمٌ رَقیقٌ جسمی لطيف است. به همین جهت بزرگان ما هم اسمش را «جسم ثانی» می‏گذارند. این جسم دوّم یا جسم هورقلیایی محل و مرکز است برای مثال و ماده در مراتب بالا.

تا به اینجا دو جسم را شناختیم. و در تعبیر شیخ‌مرحوم­ ــ که می‌فرمایند برای انسان دو جسم است ــ  این دو جسم «جسم اوّل» نامیده می‌شوند. همان‌طور که می‌فرمودند برای انسان دو جسد است و دیدیم سه جسد است. چون آن بزرگوار به حیث عرَضیّت و جوهریّت نظر دارند، و جسد اخروی در حکم جوهر، و دو جسد دنیایی و هورقلیایی در حکم عرَض می‌باشند. و چون هر دو عرَضند یکی حساب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 50 *»

می‌شوند. در اینجا هم می‌فرمایند انسان را دو جسم است؛ این دو جسم تحلیل که می‏شود، می‌بینیم دو جسم عرَضی و یک جسم جوهری است. دو جسم عرَضی، همین دو روحی بود که توضیحش را عرض کردم، يعنی دو محلّ برای تعلّق مادّه و مثالِ مرکّب با یکدیگر. این دو را، بالنسبه به جسم اخروی، «جسم عرَضی» می‌گویند. از اين‌رو شیخ‌مرحوم/ این دو را یک جسم حساب می‌فرمايند. جسم اخروی را هم نظر به جوهریّتش بالنسبه به این دو جسم، یک جسم حساب می‌فرمایند. می‏فرمایند انسان دو جسم دارد یک جسم عرضی که دوتا است: جسم دنیایی که همین روح بخاری و دخانی باشد، و یکی جسم هورقلیایی که روح حیوانی باشد.

و اما جسم سوّم عبارت می‏شود از یک روحی که آن روح عبارت است از ترکیب خود مادّه و مثال به نوع ترکیب ذاتی. که از این ترکیب ذاتی به «جسم سوّم» تعبیر آورده می‏شود. این ترکیب ترکیبی است اخروی؛ یعنی خداوند این ترکیب را از افلاک عرصه قیامت فراهم می‌فرماید. وقتی که نفخه احیاء و نفخه بعث می‌شود و اسرافیل برای زنده‌شدن در صور می‌دمد، در آن موقع خداوند به طوری مادّه و مثال را با یکدیگر ترکیب می کند، که آن ترکیب از جنس افلاک عالم قیامت است. پس می‏توانیم بگوییم روحی است یا «جسم ثالثی» است که برای انسان فراهم می‌شود، و از افلاک عالم آخرت است.

آن جسم سوم، حیوانیّت و روح و روحانیّتی است که اصل خود انسان، و برای خود انسان است. و انسانِ در مقام روح و حیوانیّت و حیات است. و حیاتی است که دمیده می‏شود، و در آنجا به بدن‌ها تعلّق می‏گیرد، حیوانیّت اصلیّه انسانیّت است. آن حیوانیّت حیوانیّتی است که اگر بزرگان ما یا حکماء حق يک‌وقتی فرموده‌اند «الانسان هو الحیوان الناطق»، آن حیوانیّت را اراده کرده‏اند نه اين حیوانیّتی که در این دنیا دارد. در اين حیوانیّتی که اینجاست، انسان با این حیواناتی که در این دنیا هستند شریک

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 51 *»

است. پس این حیوانیّت حیوانیتِ انسانی نیست و این را انسان نمی‌گوییم.

و اگر می‏فرمایند سعی کنید در عرصه انسانیت، حیوان مؤدّبی باشید، منظورشان این حیوان‌ها نیست. يعنی نه اینکه خر مؤدّبی مثل این خرها باشید، نه اینکه گاو مؤدّبی مثل این گاوها باشید؛ چون حیوانیّت این گاو و این خر، حیوانیّت روی این زمین است. بلکه مراد بزرگان، حیوانیّت سرزمین عالم آخرت است. آن حیوانیّت از افلاک عالم آخرت است. از جنس آن افلاک برای مادّه و مثال ما، یک ترکیبی فراهم می‏شود که آن ترکیب را حیوانیّت اصلیّه انسانیّه اخرویّه می‌نامند. و آن «جسم ثالث» است، و همان است  که عود می‏کند. و او همین‏جا هم بوده و هست، اما در غیب حیوانیّت و روحی است که آن را روح حیوانی هورقلیایی گفتیم، و آن هم باز در غیب روح بخاری است؛ و الآن در اینجا تمام آن مراتب به این روح بخاری تعلّق گرفته است.

پس از این بیان، واضح می‏شود که جسم اصلی عبارت است از همان حیوانیّت اخرویّه که انسان در آخرت به آن حیوانیّت و به آن روح که به بدن تعلق می‌گیرد زنده می‌شود، آن‌گاه بدن از زمین قیامت یا از قبرش در عالم قیامت بیرون می‏آید درحالی که زنده شده است.

دقّت می‌فرمایید که انسان با جمیع مراتبش به قیامت برمی‏گردد، با جمادیّتش، نباتیتش، حیوانیّتش و سایر مراتبش. انسان به قیامت برمی‏گردد؛ نه جماد عرَضی زائد در اينجا. از اين جهت جسد اوّل چون جمادیت عرضی است اینجا گذاشته می‏شود. همچنین نباتیّت عرضی دنیوی را همین‌جا می‏گذاریم، که عبارت از چه می‏شود؟ می‌شود جسم اوّل. «جسد اوّل» جمادیّت عرضی است. نباتیّت عرضی «جسم اوّل» است. همچنین حیوانیّت عرضی را اینجا می‏گذاریم، که چیست؟ «الجسم الثانی»، همین‏جا می‏گذاریم. آنچه در آخرت برای انسان است، یکی «الجسد الثالث» است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 52 *»

که جمادیّت انسان باشد. و یکی هم «الجسم الثالث» است که حیوانیّت اخروی باشد، که به آن حیوانیّت، انسان را حیوان ناطق می‏گویند. این دو مرتبه می‏ماند. پس انسان، جسد اوّل را در اینجا می‏گذارد و جسد دوّم را در عالم هورقلیا می‏گذارد. جسم اوّل را هم در اینجا می‏گذارد و جسم دوّم را در عالم هورقلیا می‏گذارد. در نفخه صعق همه اینها جدا می‌شود، یعنی تلطیف می‌شود، و الجسد الثالث از غیب این دو جسد، تلطیف‌شده خارج می‏شود، الجسم‏الثالث هم تلطيف می‌شود و از غیب اينها خارج می‏شود. و در قيامت انسان به جمادیّت اصلیّه خود و نباتیّت اصلیه خود و حیوانیّت اصلیّه خود عود می‌کند، مراتب ديگر هم که همه به این جسم و جسد تعلّق گرفته، بنابراین انسان با جمیع مراتبش در قیامت هست.

خدا لعنت کند کسانی را که به مشایخ ما تهمت زده‏اند و گفته‏اند اینها معاد را جسمانی نمی‌دانند، روحانی می‌دانند. در حالی که دیدید می‌فرمایند جمادیّت، نباتیّت، حیوانیّت و همه مراتب انسانی، و خلاصه، انسان بما هو انسان عود می‌کند. و انسان بما هو انسان عبارت است از جسد تا فؤاد، همه و همه در قیامت با هم جمع می‌شوند و عود می‏کنند.

امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه هم درباره همین انسان ــ  به جمیع مراتبش ــ می‌فرمایند به عود مجاورت عود می‌کند، نه اینکه عودش عود ممازجت باشد.([34]) و مجاورت از همین‏جا شروع می‏شود که جسد اصلی با هیچ جمادیّتی مخلوط نمی‌شود. جمادیّت اصلیّه انسان، با هیچ جمادیّت اصلیّه انسان دیگری مخلوط نمی‏شود، با سایر جمادات مخلوط نمی‌شود، با نباتات مخلوط نمی‏شود، با حیوانات مخلوط نمی‌شود؛ به حفظ الهی محفوظ می‌ماند و نگه داشته می‌شود، و در قیامت مجموع مراتبش احیاء می‏شود و زنده می‌گردد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 53 *»

سخنی که مشایخ ما دارند این است که می‌فرمایند: همين جمادیّت محسوس، جمادیّت انسانِ آخرتی است اما با تلطیف. دیگران به کلمه تلطیف توجّه نکرده‏اند. و این بزرگواران بخصوص معنای تلطیف را توضیح فرموده‏اند، ولی دیگران دقّت نکرده‏اند. ما می‏گوییم اين جمادیتی که به آخرت می‏آید، همین است، اما با دو بار تلطیف. همین نباتیت است که در آخرت می‏آید، اما با دو بار تلطیف. همین حیوانیّت است که به آخرت می‏آید ولی پس از دو بار تلطيف. و انسان به آن حیوانیّت، حیوان و زنده است. زندگیش به آن است که در آخرت می‌آيد و همان کیفیّتِ ترکیب مادّه و مثال است، که ترکیبش ترکیب فلکی و از جنس افلاک عالم آخرت است.

خدا در دنیا نمونه آن مراتب آخرتی را بدن ائمّه طاهرین؟عهم؟ قرار داده است. جمادیّت بدن ائمّه ما سلام‏اللّه علیهم اجمعین همان جمادیّت آخرت است، نباتیّتشان همان نباتیّت آخرت است، حیوانیّتشان همان حیوانیّت آخرت است.

نوع حکماء و ملّاها وقتی که انسان را تعریف می‏کنند، می‌گویند «حيوانٌ ناطق». و در این تعریف، همه انسان‌ها را در نظر می‌گيرند از محمّد؟ص؟ گرفته تا چه بگويم؟ مثلاً ابوجهل؛ تمام اینها را به يک تعريف می‌گويند حيوانٌ ناطق. در منطق می‏پرسند «الانسانُ ما هو؟» جواب می‏گویند «الانسانُ حیوانٌ ناطقٌ» و این حیوانی را هم که می‏گویند درست مثل این می‏دانند که اگر بپرسند «الحمار ما هو؟» می‏گویند «الحمار حیوانٌ ناهِق» حیوانی است که عَر می‌کشد. همین‏طور انسان چیست؟ حیوانی است که نطق می‏کند، حرف می‌زند، یا ادراک کلّیات می‏کند. به هر معنایی که ناطق را بگیرند. ولی در حیوانیت یکسانند. همه نوشته‌اند که انسان در حیوانیّت با تمام حیوانات شریک است. در صورتی که اين حیوانیّتی که انسان دارد با هیچ حیوانی شریک نیست. این حیوانیّت عرَضی در این دنیا که حساب نمی‏شود، این را انسان، در اینجا می‏گذارد. اگر هم اینجا نگذارد در عالم هورقلیا می‏گذارد. آن حیوانیّتی که مال

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 54 *»

انسان است و اصل است، همانی است که اگر حکماء حق که از انبیاء گرفته‏اند، آنها بگویند « حیوانٌ ناطقٌ»، آن را اراده کرده‏اند. مثل اینکه بزرگ ما در همین چهارفصل می‏فرمایند لااقلّ حیوان مؤدّب باشید. حیوانی که این بزرگوار می‏فرمایند معنایش این نیست که شما در حیوانیّت مثل این خرها هستید که در دنیا هستند. این خرِ دنیا، یا این گاوِ دنیا را که نمی‏فرمایند، معنی ندارد. «حیوان مؤدّب باشید» یعنی شما نمی‏توانید مثل بزرگان و کاملان شیعه، انسان عرصه قیامت باشید، سعی کنید حیوان مؤدّب آنجا باشيد. سعی کنید حیوان مؤدّب عرصه نفوس و عرصه قیامت باشید. مراد این است.

حال، ائمّه؟عهم؟ حیوانیّت دارند؛ ولی چه کسی جرأت می‏کند بگوید حیوانیّت ایشان مثل این حیوانیّت است؟ بلکه آن حیات اخروی و آن روح اخروی مراد است، آن روحی که جسم ثالث است و از افلاک عالم آخرت است مراد است.

در آنجا و در سرزمین قیامت که این خرها  و این گاوها نمی‏آیند. اینها که به آنجا نمی‏آیند. اینها همین‏جایند، جایشان همین جاست. منتها چون مبدأ روح حیوانیشان فوق عرصه نبات است، عودشان هم به همین‌جاست. و همین‌جا کار حیوانات تمام می‏شود. اینها به عرصه قیامت نمی‏آیند. خدا که در آخرت طویله نساخته. البته برای آن حیوانات چموش طویله‌ای ساخته که جهنّم است. وَ اِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ([35]) مراد آنها هستند.

پس برای ائمّه ما؟عهم؟ جمادیت هست، نباتیّت هست، حیوانیّت هست، انسانيت هست، مراتب بالا هم که هست. این بزرگواران در دنیا نمونه‌های عالم آخرتند. خدا در آخرت جسدها و جسم‌ها را به لطافتی می‏رساند که این بزرگواران به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 55 *»

همین لطافت بودند. لطافتشان آن‌قدر شدید است و آن‏قدر دفعی است که هیچ به تدریج و گذشت زمان احتیاج ندارند. دفعی است. همین اندازه که نطفه مبارک ایشان روی این زمین پیدا می‏شود، و در این عالم ظاهر می‏شود، از همان‌جا لطافت شروع شده. در همان موقع ادراک و شعورشان، در کمال خودش است. اما نباید ادراک و شعور خودمان را مقیاس این ادراک و شعور قرار بدهیم. فوق ادراک و شعورهایی است که بشود ادراک کرد. آنی‌که ما ادراک می‌کنیم، نهایتِ نهایت ادراک ما تا مبدئمان است، مافوق مبدئمان را که نمی‏توانیم ادراک کنیم. ادراکشان فوق ادراکی است که ادراک می‏شود، فوق شعوری است که شعور می‌شود. همین‌طور حیاتشان فوق حیاتی است که می‏توانیم آن حیات را درک کنیم. فوق همه این حرف‌ها است.

پس اگر شنیدیم که در رحم مادر سخن می‏گویند،([36]) یا اگر شنیدیم که آدم متوجّه شد که در صلب طاهر او انوار مقدّسه‌ای قرار گرفته که اینها به حسب این نوع بشری فرزندان او هستند، و از نورانیّت آنها تعجّب کرد. وقتی که به عرش نگاه کرد، در عرش انوار آنها را که در صلبش بودند منعکس دید، تعجّب کرد از این انوار که اينها چیستند؟ اينها کیستند؟ خدا ایشان را در این عالم نمونه قرار داده، که ما بدانیم آخرت این‏طور است. کار انسان به این تلطیف می‏رسد. و البته لطافت آن بزرگواران، در آخرت هم فوق لطافت‌ها است، یعنی لطافتشان در عالم آخرت فوق عرش عالم آخرت است.

حدیثی را می‌خوانم برای اینکه دل‌ها بحمداللّه نورانی هست و باید فضائل را دائماً ذکر کنیم که نورانی‌تر شود، و مطلب هم ان‌شاءاللّه با نورانیّت بیشتری همراه باشد.

شیخ‌بزرگوار­ روایتی نقل می‏فرمایند از ابن‏شهرآشوب در مناقبش که ایشان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 56 *»

نقل می‌کند از یکی از رجال بزرگ اهل سنّت به نام شیخ قاضی ابوعمرو عثمان بن احمد. حدیث خیلی طولانی است، یک مقدارش مورد بحث ما است که می‌خوانم:

«اِنَّ فاطِمَةَ بِنْتَ اَسَدٍ رَأَتِ النَّبی؟ص؟ یَأْکُلُ تَمْراً لَهُ رائِحَةٌ تَزْدادُ عَلی کُلِّ الْاَطائِبِ مِنَ الْمِسْکِ وَالْعَنْبَرِ» فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه دیدند که رسول‌خدا؟ص؟ مشغول خوردن یک خرمایی هستند که بوی آن خرما مافوق تمام عطرها از قبیل مشک و عنبر است «مِنْ نَخْلَةٍ لا شَماریخَ لَها» این خرما را هم از درختی چیده بودند که اصلاً این درخت خوشه نداشت، تا چه رسد به اینکه خرما داشته باشد.

شَماریخ جمع شِمراخ است، و شِمراخ همان عِذق است. عذق همان شاخه‏ای است که شاخه‏های کوچک کوچک دارد و به آن شاخه‌ها خرماها است، که ما به آن خوشه می‌گوییم. آن درخت حتّی آنها را هم نداشت؛ یک چنین درختی «مِنْ نَخْلَةٍ لا شَماریخَ لَها» از آن درخت، حضرت خرما چیدند و اين خرما این‏قدر خوشبو بود.

«فَقالَتْ ناوِلْنی اَنَلْ مِنْها» فاطمه بنت اسد عرض کرد: به من هم از این خرما بدهید، تا ميل کنم. قالَ لاتَصْلُحُ الا اَنْ تَشْهَدی مَعی اَنْ لا اِلهَ الّا اللّهُ وَ اَنّی مُحَمَّدٌ رَسُولُ‌اللّهِ؟ص؟ فرمودند تا با من به این دو شهادت شهادت ندهی، صلاحیّت نداری که به تو بدهم. «فَشَهِدَتِ الشَّهادَتَیْنِ فَناوَلَها» فاطمه به آن دو شهادت شهادت داد، حضرت هم به او عنایت فرمودند. «فَأَکَلَتْ» میل فرمود «فَازْدادَتْ رَغْبَتُها» خیلی خوشش آمد، میلش زیاد شد «وَ طَلَبَتْ اُخْری لِاَبی‌طالِبٍ» خود ايشان از کاملین شیعه است، یک خرمای دیگر هم برای حضرت ابی‏طالب شوهرش خواست. «فَعاهَدَها اَنْ لاتُعْطِیَهُ اِلّا بَعْدَ الشَّهادَتَیْنِ» فرمودند به این شرط می‌دهم که شما هم این خرما را به ابی‌طالب ندهی، مگر اينکه به این دو شهادت لااله‌الّااللّه و محمّد رسول‏اللّه شهادت بدهد. برای آنها بقیّه شهادت‌ها هم بوده است که الحمدللّه حالا این شهادت‌های

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 57 *»

اربعه نصیب ما هم شده: «لااله الّااللّه محمّد رسول‏اللّه و آله آل‏اللّه، ولیّهم ولی‏الله، عدوّهم عدوّ اللّه» الحمدللّه ربّ العالمین.

حضرت از فاطمه بنت اسد پیمان گرفتند که به این شرط خرما را به تو می‏دهم و تو هم به این شرط به ابی‌طالب بده که شهادت بدهد. «فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ اِشْتَمَّ اَبُوطالِبٍ نَسیماً مَا اشْتَمَّ مِثْلَهُ قَطُّ» شب که شد حضرت ابوطالب در میان خانه بویی و نسیمی به مشامش خورد که تا آن‌وقت این‏طور بو به مشامش نخورده بود. «فَاَظْهَرَتْ ما مَعَها» فاطمه خرما را به او نشان داد. ابوطالب فهمید که این بو از این خرما است. «فَالْتَمَسَهُ مِنْها» اصرار کرد که این خرما را به من بده که بخورم. «فَأَبَتْ عَلَیْهِ الّا اَنْ‏یَشْهَدَ الشَّهادَتَیْنِ» ایشان گفت نه نمی‏دهم، مگر اینکه به لااله‌الااللّه و محمّد رسول‏اللّه شهادت بدهید.

«فَلَمْ‏یَمْلِکْ نَفْسَهُ اَنْ شَهِدَ الشَّهادَتَیْنِ» از بوی این خرما نتوانست خودداری کند و شهادتین را گفت. «غَیْرَ اَنَّهُ سَأَلَها اَنْ‏تَکْتُمَ عَلَیْهِ» ولی از فاطمه تقاضا کرد که من اين شهادتین را که گفتم کتمان کن که به گوش قریش نرسد. به جهت اینکه ايشان ایمان خود را تقیّةً برای حفظ رسول‌اللّه؟ص؟ مخفی می‏کردند. قریش از ایشان خیلی می‏ترسیدند، و ایشان برای حفظ رسول‌خدا؟ص؟ ایمان خود را مخفی می‏کرد. «لِئَلّا تُعَیِّرَهُ قُرَیْشٌ فَعاهَدَتْهُ عَلی ذلِکَ» حضرت فاطمه هم پیمان بستند که به هیچ‌کس نمی‏گویم. «فَاَعْطَتْهُ ما مَعَها» حضرت فاطمه خرما را دادند و ایشان هم میل فرمودند. «وَ اَویٰ اِلی زَوْجَتِهِ فَعَلِقَتْ بِعَلِیّ؟ع؟ فی تِلْکَ اللَّیْلَةِ» نتیجه این دو خرما نطفه مبارک امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه بود که در آن شب منعقد شد. «فی تِلْکَ اللَّیْلَةِ» چه لیله مبارکه‏ای بوده است.

«وَ لَمّا حَمَلَتْ بِعَلِیّ؟ع؟ اِزْدادَ حُسْنُها» همین‌که این حمل واقع شد، رخساره فاطمه بنت اسد؟سها؟ بسیار بسیار زیبا شد، زیبایی ایشان خیلی اضافه شد. «فَکانَ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 58 *»

یَتَکَلَّمُ فی بَطْنِها» حضرت امیر صلوات‌اللّه‌علیه در شکم مادر سخن می‏گفتند. شما ببینید در این دو خرما نطفه امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه قرار داشته، که از عرش نازل شده از درخت مُزن، نه از شاخه‌های درخت مزن، از ریشه درخت مُزن به زمین نازل شده. چون در روایت است که مَلَک نطفه امام را می‏آورد و در گیاهی یا چیزی قرار می‏دهد، پدر امام میل می‏کند، مادر امام میل می‏کند و نطفه منعقد می‏شود.([37]) ببینید با اینکه نطفه هنوز در این خرما بوده، اما به برکت آن نطفه این خرما چه بویی داشته! نطفه این جسد ظاهری است، که در غیب آن، جسد هورقلیایی است، و در غیب آن جسد اخروی است. و همه‏اش بالفعل می‌باشد. هیچ کدورت و کثافت و عرَضی مانع ظهور آن مراتب نبود. از اين جهت در همان خرما هم ممکن بوده نطق بفرماید. ولی این مراتب طبیعی را که خدا قرار داده باید طی بشود. از اين رو «فَکانَ یَتَکَلَّمُ فی بَطْنِها» آن بزرگوار در شکم مادر سخن می‌گفت. اگر اینها را سنّی نقل نکرده بود، زیاد تعجّب نداشت. شیخ‌مرحوم هم که این حدیث را بخصوص نقل می‏فرمایند، روی همین جهت است. وگرنه خود این بزرگواران که حامل فضائلند، ذکر فضيلت بفرمایند کافی است. چرا از طریق ابن‏شهرآشوب، از آن شخص سنّی نقل بفرمایند؟!

«فَکانَتْ فِی‏الْکَعْبَةِ یَوْماً» یک روز فاطمه بنت‏اسد داخل کعبه بودند. در آن زمان می‌شده داخل کعبه بشوند. دستور هم رسیده است برای حاج که اگر داخل کعبه شدی چنین کن و چنان کن. این دستورات رسیده؛ آن زمان‌ها می‏شده و به این شلوغی‏ها نبوده و میسّر بوده، داخل کعبه می‌شدند. این بزرگوار، حضرت فاطمه،  داخل کعبه بودند «فَتَکَلَّمَ عَلِیٌّ؟ع؟ مَعَ جَعْفَرٍ فَغُشِیَ عَلَیْهِ» حضرت امیر در شکم مادر با برادرشان جعفر صحبت کردند. جعفر نتوانست تحمّل بکند و غش کرد، از هوش رفت.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 59 *»

«فَالْتَفَتَتْ فاطِمَةُ بِنْتُ اَسَدٍ؟عها؟» فاطمه بنت اسد یک نگاهی به این‏طرف و آن‏طرفِ کعبه فرمود. کعبه پُر از بت؛ يک نگاهی فرمود «فَاِذاً اَلْاَصْنامُ قَدْ خَرَّتْ عَلی وُجُوهِها» تمام بت‌ها با صورت روی زمین قرار گرفتند. «فَمَسَحَتْ عَلی بَطْنِها» آن بزرگوار دست مبارک بر شکم خود کشید «وَ قالَتْ یا قُرَّةَ الْعَیْنِ سَجَدَتْکَ الْاَصْنامُ داخِلاً فَکَیْفَ شَأْنُکَ خارِجاً» تو در شکم منی و اصنام و بت‌ها این‏طور در نزد تو خاشع و ذلیلند، پس اگر از شکم من خارج شوی چه خواهد شد!

بعد ایشان تشریف آوردند منزل «وَ ذَکَرَتْ ذلِکَ لِاَبی‌طالِبٍ» جریان را برای حضرت ابی‌طالب نقل کردند. «فَقالَ» ایشان فرمود «هُوَ الَّذی قالَ لی اَسَدٌ فی طَریقِ الطّائِفِ»([38]) در راه طائف می‏رفتم، شیری با من برخورد کرد و همین حادثه را برای من نقل کرد،  که خدا فرزندی به تو می‏دهد که در خانه کعبه، وقتی که در شکم مادر است، بت‌ها در نزد او به صورت بر زمین خواهند افتاد. و در مقابل فرزند تو در شکم مادر خضوع خواهند کرد.

این بدن‌ها بدن‌های بهشتی است. مشایخ ما می‏خواهند بفرمایند که برای بدن انسان در قیامت یک چنین ترکیب و لطافتی فراهم می‌شود، که نمونه می‏شود برای بدن‌های محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ و مراتب ایشان. حال ببینید چه ظلمی به این بزرگواران می‏کنند که ایشان آمده‌اند معاد قرآن و معاد سنّت و اهل‏بیت عصمت و طهارت سلام‏اللّه علیهم اجمعین را تشریح می‌کنند و توضیح می‌دهند، آن‌وقت با ایشان يک‌چنین رفتارهایی می‏کنند.

امیدواریم که خداوند ما را قدردان نعمت علم و فرمایشات ایشان قرار دهد و روز به روز بر توسعه امر ایشان بیفزاید و ما را از ناشرین علم ایشان و عمل‌کنندگان به علم ایشان قرار دهد. چون فرمود حقِّ اوّل علم، آن است که شخص آن را بشنود. حقّ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 60 *»

دوّمش آن است که به آن عمل کند. و حقّ سوّمش آن است که نشرش بدهد.([39]) پس علم به گردن ما سه حق دارد، هرچه می‌فهمیم باید نشر بدهیم. امیدواریم که از عالمان و عاملان و ناشران علم این بزرگواران به حساب آییم.

خواهشی که هم از برادرها و هم از خواهرها دارم اين است که اين بچه‌های کوچک خيلی همسايه‌ها را اذيت می‌کنند. دو نفر از برادران ما چند شب است که بيرون ايستاده‌اند که بچه‌ها اذیت نکنند. در عين حال حريف نمی‌شوند. بچه‌ها می‌روند باد تایرهای ماشين‌ها را خالی می‌کنند. همسايه‌ها به تنگ آمده‌اند. پريشب یکی از همسايه‌ها شدیداً ناراحت بود، می‌گفت هر چند شب يک‌بار باد تاير ماشين ما را خالی می‌کنند و ما را به زحمت می‌اندازند. حتی زن ايشان خواسته بيايد داخل قسمت خانم‌ها و آن بچه را تنبیه کند.

خانم‌ها توجه کنند، خواهرها توجه بفرمايند؛ اگر بنا باشد که اين بچه‌ها اذيت کنند، مجلس زنانه را تعطيل می‌کنيم. فقط شب‌های شنبه يا اگر خيلی اصرار کنند شب جمعه و شب شنبه ما مجلس زنانه خواهیم داشت. ساير شب‌ها مجالس زنانه را تعطيل می‌کنيم که حسینیه نيايند و در را می‌بنديم، فقط مجلس مردانه دایر باشد. از آقایان هم هرکس بچه‌اش همراهش است بياورد کنار خودش بنشاند. چاره چيست؟! آخر در یک‌چنین محوطه کوچکی هر شب مجلس است، و کوچه‌ها هم که نوعاً کوچک و باريک است و همسايه‌ها در زحمتند. همه رفت‌وآمدها نوعاً با سروصدا است. داخل حسينيه بخصوص شب‌های شنبه و شب‌های جمعه سروصدا است. هرچه هم داد می‌زنند آرام باشيد، آهسته صحبت کنيد نمی‌شنوند. ما که حريف خودمان می‌شويم، این کار را که می‌توانيم بکنیم. اگر رعايت نکنند مجلس زنانه را غير از شب‌های جمعه و شنبه تعطيل می‌کنيم. من اين هفته را اجازه گرفتم که مجلس

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 61 *»

زن‌ها باشد، آنها بيايند. اگر رعايت نشد و بچه‌هايشان را پيش خودشان نگاه نداشتند، تعطيل می‌کنيم. حتی دختربچه‌ها اذيت می‌کنند. آقای … می‌گفتند که دختربچه‌ها در کوچه می‌ريزند، تا من را می‌بينند داخل می‌روند، باز تا من داخل حسینیه می‌آيم دوباره بيرون می‌آيند و سروصدايشان را دارند. ان‌شاءالله رعايت کنند که اگر خدای نکرده رعايت نشد، ما شب‌های غير جمعه و شنبه مجلس زن‌ها را تعطيل می‌کنيم، فقط آقايان تشريف می‌آورند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 62 *»

 

مجلس 4

 

(شب سه‌شنبه 18 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r لطافت ابدان عنصری معصومان؟عهم؟

r مراد از لطافت جسد

r «حیاتِ» جسد و آثار آن

r ضعف ترکیب اجساد دنیوی

r استخراج حیات از جماد

r نقل چند حدیث

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 63 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

([40])روشن شد که جسد دارای سه مرتبه است: اوّل مرتبه دنیاوی، دوّم مرتبه هورقلیایی و سوّم مرتبه اخروی. پس جسد همان یک جسد است و این مراتب تلطیف برای همان جسد فراهم می‏شود. همان جسد به آن لطافت‌ها می‏رسد و در نتیجه افعال و آثار آن مراتب تلطیفی از او سرمی‏زند. و دیگر لازم نیست که این عنصر و مرتبه عنصری را از دست بدهد. پس در همین دنیا امکان بروز آن لطافت‌ها هست بدون اینکه انسان، این مرتبه دنیوی را از دست بدهد.

از این جهت است که همین بدن عنصری دنیوی محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه علیهم اجمعین چون در نهایت لطافت بوده، همه آن آثار و فعلیّات از همین بدن عنصری ایشان صادر می‏شده. حیات لانهایت فوق همه حیات‌ها و شعور و احساسی فوق این ادراک‌ها برای همین بدن عنصری ایشان بوده است و الآن هم برای بدن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 64 *»

مبارک امام زمان صلوات‏اللّه علیه و عجّل‏اللّه تعالی فرجه همان لطافت هست. از این جهت است که ما در مسأله معراج رسول خدا؟ص؟ می‏گوییم که حضرت با همین بدن عنصری و حتّی با لباس‌هایشان معراج فرمودند و تمام عوالم را طی کردند.

چون ما معتقدیم به امری که دیگران آن را بررسی نکرده‏اند و آن امر این است که همه اشیاء مخلوق به مشیّت خدا هستند، و بنابراین هر چیزی بر صفت مشیّت الهی است و اگر مکمّلی به شیئی از اشیاء تعلّق بگیرد و رفع موانع از آن بشود، آثار کمالیّه مشیّت از آن شی‏ء بروز می‏کند. دلیلش اینکه این بدن ما از همین عناصر اربعه ــ  آب، خاک، آتش و هوا ــ  تشکیل شده و با اینکه در این عناصر چهارگانه شعور و ادراک انسانی وجود ندارد، ولی می‏بینیم این کمالات انسان از همین جسد عنصری استخراج شده است. زیرا روی این زمینی که ما هستیم چیز دیگری جز همین عناصر نیست. و چیز دیگری هم داخل عناصر نمی‏شود، جز خود عناصر. برای اینکه حالّ و محلّ باید با هم مناسبت داشته باشند.

هیچ‏گاه عقل با همان لطافت خود نمی‏آید در عالم کثیفی مثل عالم عناصر بنشیند. پس عقل و نفس به اصطلاح بزرگان ما+ با همان تجرّد نسبی نیامده‏اند در عناصر بنشینند. و البته تجرّد از مادّه و مدّه زمانی را در نظر دارند. پس هرچه در این عناصر از مراتب بالا هست، استخراج مثال آنهاست. یعنی عکس‌های آنها است که در این آئینه پیدا شده است. و تمام آنچه که در این عالم است از مراتب بالاتر، همه و همه استخراج مثال است و باز استخراج مثال از مثال، و بعد استخراج مثال از مثال از مثال است. در این عرصه عنصر، جز عنصر چیز دیگری نیست.

چقدر اشتباه کرده‏اند کسانی که به مادّی‌ها گفته‏اند باید اقرار کنید که در کنار اجسام چیزی است غیر اینها به نام روح. درحالی که در عالم اجسام و عناصر، جز جسم و عنصر چیزی یافت نمی‏شود. و تمام این آثار ارواح و مراتب بالاتر که در اینجا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 65 *»

دیده می‏شود، در اثر تعلّق شبحِ مراتب بالاست و در این مرتبه دانی جز تلطیف چیزی نیست. این جسم لطافت پیدا می‏کند، می‏شود مانند آئینه و از مرتبه بالاتر عکس و مثال در آن می‏افتد، و آن مرتبه بالا کمال و ادراک و شعور و صفات خود را از آن مثال اظهار می‏کند. پس تعلّق استخراجی است نه اینکه به طور تعلّق ماهوی و ظاهری باشد. مثالش تعلّق شاخص به آئینه است که نه اتصال است و نه انفصال، هیچ‏کدام نیست. و فقط استخراج مثال و صورت و عکس است. اینها مسائل دقیقی است که نوع متفکّرین در همین مسائل مانده‏اند و فقط به وسیله بزرگان ما+ از برکت حکمت قرآن و روایات حلّ این مشکلات شده است.

پس واقع مطلب این است که این عالم عنصر، عالم عنصر است و بس. و هرچه از آثار آن مراتب هست مانند تعقّل و احساس و ادراک و شعور، همه، کارهای آن مراتب است که از مثال آن مراتب که از همین عناصر استخراج شده است سرمی‏زند، نه اینکه عقل در کنار اینها آمده باشد. و بررسی این مطالب به یک وقتِ بیشتر و بحث طولانی‏تری نیازمند است.

اصل بحث ما، در شناخت کیفیّت غیبت امام زمان صلوات‏اللّه علیه بود و می‏خواستیم جسد را بشناسیم. و گفتیم که فرقی نیست بین جسد دنیوی و جسد هورقلیایی و جسد اخروی. وقتی که زنده شوند و حیات پیدا کنند، از همین جسد حیات استخراج می‏شود. و این جسد چون به این حدّ از لطافت رسید، دارای روح و حیات می‏گردد. البته مراد از لطافت لطافت‌های عرَضی که ظاهراً مشاهده می‏کنیم نیست. که مثلاً بعضی پوست‌ها غلیظ و بعضی لطیف است، یا خون لطیف است، بلکه لطافت طولی مقصود است که در اثر نحوه ترکیب پیدا می‏شود. نوع ترکیب طوری است که دارای روح به معنای عام ــ یعنی منشأ فعّالیت ــ می‏شود. یعنی ترکیبی می‏یابد که مبدئیّت و منشأیّت برای آثار مخصوصه داشته باشد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 66 *»

پس وقتی مقایسه می‌کنیم بین جرم درخت و جمادات، می‏بینیم از آنها لطیف‏تر است زیرا این آثار نباتی از او بروز می‏کند. و البته همین عناصر است که یک قدری تلطیف یافته و آثار نباتی از آن سرمی‏زند، و در لطافت بیشتر، آثار حیوانی و در لطافت بالاتر، آثار انسانی از آن ظاهر می‌شود. الآن همین جسد ظاهری ما در تلطیفی واقع شده که حیاتی خیلی ضعیف از آن استخراج شده است، و روحش در حد امکان همین‏جا است. پس اگر عواملی تعلّق بگیرد و باز تلطیف بیشتری پیدا کند و ترکیبش به طوری قوی‌تر شود، حیات قوی‌تری از همین جرم استخراج می‏شود که از آن حیات قوی‌تر، به حیات هورقلیایی تعبیر می‏آوریم. و به اعتبار آن حیات، جسدش را هم هورقلیایی می‏گوییم.

پس حکم اوّل در مورد اجساد، چه اجساد دنیوی، چه برزخی و چه اخروی این است که از آنها حیات استخراج شود، ولی چون ترکیب اینجا شدّت ندارد حیاتش هم شدّت ندارد.

حیات که می‏گوییم آن را با جمیع آثارش در نظر داریم. حیات که باشد نطق هست و سایر آثار هم هست. اگر حیات ضعیف باشد این آثار هم ضعیف است. البتّه نطق فرق می‌کند، خدا می‏فرماید قالَتْ نَمْلَةٌ یااَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ دیگران می‏گویند اینها تعبیرات مجازی است، چنین نیست بلکه حقیقی‏ترین حقایق آنهایی است که خداوند بیان فرموده. خدا از بیان حقیقت عاجز نیست که تعبیر مجازی بیاورد، حالا فرموده قالَتْ نَمْلَةٌ یااَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ لایَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لایَشْعُرُونَ([41]) چون این جرم مورچه حیات دارد، پس ادراک و شعور هم دارد. و اینکه می‏گوید اُدْخُلُوا مَساکِنَکُمْ شعور دارد که می‏گوید. و این تعبیر یک تعبیر اعجازی است نه مجازی. بعضی مفسّرین این قالَتْ را به رأی خودشان توجیه و تأویل و تفسیر کرده‏اند، و به نوعی مجازیّت قائل شده‏اند. ما می‏گوییم چنین نیست

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 67 *»

استعمال حقیقی است، ولی نطق مورچه و شعور آن به اندازه حیات اوست.

پس این جسد حیات دارد و تا تعلّق روح به این جسد هست، تمام آثار حیات هم هست. تعلّق روح که برداشته شود چون حیاتش ضعیف بوده زود متلاشی می‌شود. و چون حیات ضعیف بوده آثار آن هم ضعیف است اما به واسطه عوامل و اسباب غیرعادی ممکن است بعد از مفارقت روح، حیاتش برایش بماند و حتی قوی‌تر هم بشود.(……………………………………………..)([42])

وقتی که ائمّه؟عهم؟ اعجاز می‏فرمودند، در حقیقت با اعجاز این بشر را واقف به حقایق می‏فرمودند. زمان، مثل یک دریا است که ما در یک قسمت این دریا قرار داریم، و از گذشته و آینده آن بی‏خبریم. هرچه هم از گذشته‏ها داریم در حافظه داریم و در خارج نمی‏بینیم. ولی ممکن است امام؟ع؟ به اعجاز همین حیات ضعیف را تقویت بفرمایند به‏طوری که یک واقعه را در آینده ببینیم. چنانکه در خواب‌های صادق از آینده خبردار می‏شویم. نه فقط ما بلکه حیوانات هم گاهی آینده‏ها را پیش‏بینی می‏کنند، زیرا از نظر برنامه زندگی لازم دارند. حیوانات در بعضی از قوا جلوتر از ما هستند. پس همان‏طور که در قوای ظاهری ما ضعیف هستیم، و البته مصلحت هم طوری است که باید این ضعف باشد تا بتوانیم زندگی کنیم، همین‏طور در مشاعر دیگر هم ضعیفیم. و امام؟ع؟ می‏توانند با اعجاز همین ترکیب را قوی کنند و ببینیم و احساس کنیم آنچه نمی‏دیدیم و احساس نمی‏کردیم.

پس چون حیات منشأ این آثار است، اگر ضعیف شد آثار ضعیف می‏شوند و اگر قوی شد آثار قوی می‏شوند. و الآن حیات ضعیف است ولی به تدریج قوّت می‏یابد و می‏رسد به آخرالزمان، یعنی زمانی که با اینکه عناصر دنیوی است ولی آن‏قدر ترکیب شدید می‏شود و کمالات استخراج می‏شود و حیات قوّت می‏یابد، که از همین جریان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 68 *»

تعبیر آورده‏اند به اینکه امام؟ع؟ که ظاهر می‌شوند دست می‏گذارند روی سرها و همه عقل‌ها کمال می‏یابند و اندیشه‏ها قوی می‏شوند.([43])

پس اجساد در اثر ضعف ترکیب که دارند می‏گویند از مبدء دور هستند. یعنی به واسطه ضعف ترکیب و ضعف حیات، دورند. ولی اجساد هورقلیایی چون ترکیبشان شدید است می‏گویند به مبدء نزدیک‌تر شده‏اند. و ما الآن همین‏قدر که از مشیّت دوریم در عالم هورقلیا همین مقدار دوریم. و همچنین در آخرت بین ما و مشیّت وسائط بسیاری وجود دارند. پس با وجود همه این وسائط به مبدء نزدیک‌تر می‏شویم نه اینکه وسائط ساقط شوند، بلکه آنها همان‏طوری که بوده‏اند هستند و وساطت دارند. مسأله مربوط به غلظت و لطافت است و طی مسافتی در کار نیست، بلکه اصلاً مسافتی نیست که طی کنیم. در تلطیف مسافتی نیست، تلطیف است. مگر کسی که می‏میرد، چه مسافتی را طی کرده؟ آیا اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ([44]) این رجوع اشاره به طی مسافتی دارد؟ قطعاً نه ، بلکه تمام این رجوع‌ها و نزدیکی‌ها و دوری‌ها برای بیان تلطیف‏ها و غلظت‏ها است.

ما الآن از مشیّت دوریم و به همین جهت بروز آثار هم از حیات ما کم است. و چون روح گرفته شد، این بدن دیگر شعور ندارد زیرا حیاتی نخواهد داشت. اما آن جسد اصلی چون لطافتش از این بدن بیشتر است، حیاتی دارد و شعور و ادراک و احساس دارد. و بالاتر در آخرت، دیگر جسد، ترکیب اصلی‏تر و ذاتی‏تر خود را پیدا می‏کند. و به همین علّت حیاتی که از آن استخراج می‏شود بسیار کامل و آثارش هم بسیار کامل است. و جسد آخرتی آن‏قدر لطافت می‏یابد که با روح الهی الفت پیدا می‏کند و با ائمّه طاهرین؟عهم؟ مجاور می‏شود؛ همه در اثر تلطیف و شدّت ترکیب است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 69 *»

نمونه‏هایش در دنیا همین ابدان عنصری دنیوی ائمّه طاهرین؟عهم؟ است. همین‏قدر برای توجّه به مسأله دقّت بفرمایید، اینکه سر مطهّر حضرت امام حسین؟ع؟ در مواضع متعدّد تکلّم کرد، گواه بر مطلب است. یک نبی می‏تواند از جماد استخراج نطق کند زیرا حیات او کامل است و مکمّل، و وقتی فضل کمال او به جمادی می‏افتد، از آن استخراج نطق می‌کند و این یک نوع از راه‌های تلطیف است.

و نظر به اینکه در نزد صاحب اعجاز تمام اسباب خلقت و عوامل تکامل ظاهری و باطنی واضح و هویدا است، به طوری که اگر کسی به تمام عوامل ظاهری خلقت آشنا بشود و از آنها آگاه گردد، نمی‏تواند به آن اسباب و عوامل احاطه پیدا کند. ولی آن صاحب معجز با داشتن روح نبوّت و ولایت می‏تواند تمام نظام هستی و اسباب خلقت را ببیند و می‏تواند به وسیله آنها از جماد و نبات، آثار حیاتی را استخراج کند، که مثلاً مثل ما تکلّم کند. مگر با همین نظام طبیعی از همین نان و پنیر چه استخراج می‏شود؟ به تعبیر کتاب مبارک ارشاد که جهان شناسی قرآن است، و مسائل مربوط به شناخت دنیا و برزخ و آخرت و مبدأ و معاد در این کتاب بیان شده است، می‏فرمایند همین نان و پنیر است که تلطیف می‏شود و از آن روح نباتی، بعد روح حیوانی، بعد روح انسانی استخراج می‏گردد. و بلکه حتّی روح نبوّت به آن تعلّق می‏گیرد. اما چون نظام طبیعی است تعجّب نمی‏کنیم. حالا نبی با نظامی طبیعی ولی غیرعادی، از آن اسباب ظاهری یا باطنی استفاده می‏کند و از همین جماد مثلاً استخراج حیات می‏کند. و چون او استخراج می‏کند حیاتش خیلی قوی‌تر خواهد بود.

حدیثی را نقل می‏کنم که شیخ‌مرحوم­ روایت می‏فرمایند. رُوِیَ عَنْ سَلْمانَ وَ اَبی‌ذَرٍّ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما قالا مَرَرْنا ذاتَ یَوْمٍ مِنَ الاَیّامِ مَعَ سَیِّدِنا وَ مَوْلانا رَسُولِ‏اللّهِ؟ص؟ وَ مَعَهُ اَمیرُالْمُؤْمِنینَ صَلَواتُ‏اللّهِ عَلَیْهِ سلمان و ابوذر می‏گویند که روزی با رسول خدا و امیرالمؤمنین می‏رفتیم. فَلَمّا دَخَلْنا بِالْحَدائِقِ مِنَ النَّخْلِ فَصاحَتْ نَخْلَةٌ بِنَخْلَةٍ هذا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 70 *»

مُوسی وَ هذا هارُونُ همین‏طور که می‏گذشتیم وارد نخلستان شدیم. تا وارد شدیم نخله‏ای صدایش بلند شد و به نخله دیگر فریاد زد و گفت: این موسی است و این هارون است. فَقالَتْ اُخْری بِاُخْری هذا مُحَمَّدٌ وَ هذا عَلِـیٌّ فَقالَتْ نَخْلَةٌ بِنَخْلَةٍ هذَا النَّبیّ وَ هذَا الْوَصِیّ یکی از نخل‌ها به دیگری گفت: این محمّد است و این علی است صلوات‏اللّه علیهما و آلهما. و نخل دیگری به دیگری گفت: این نبی است و این وصی. فَقالَ النَّبِیّ؟ص؟ ما نُسَمّی هذَا النَّخْلَ ؟ حضرت رسول؟ص؟ فرمودند: اسم این درخت خرماها را چه بگذاریم؟ فَقالُوا اَللّهُ وَ رَسُولُهُ اَعْلَمُ گفتند خدا و رسولش بهتر می‏دانند. فَقالَ النَّبِیّ؟ص؟ نُسَمّیهِ الصَّیْحانیّ لِاَنَّهُنَّ صِحْنَ بِفَضْلی وَ فَضْلِکَ یا عَلِیّ([45]) رسول خدا؟ص؟ فرمودند: نام این درخت خرما را صیحانی می‏گذاریم زیرا به فضل من و تو یا علی فریاد زدند.

و همچنین در کتاب خرایج و جرایح از جابر جعفی نقل می‏کند که گفت: خَرَجْتُ مَعَ اَبی‌جَعْفَرٍ؟ع؟ اِلَی الْحَجِّ وَ اَنَا زَمیلُهُ اِذْ اَقْبَلَ وَرَشانٌ فَوَقَعَ عَلی عِضادَتَی مَحْمِلِه به همراهی امام باقر؟ع؟ برای حج می‏رفتیم که بین راه وَرَشانی ــ یعنی طوطی که روی دمش به رنگ سفید است ــ آمد و خودش را به چوبه محمل کجاوه می‏مالید فَتَرَنَّمَ فَذَهَبْتُ لِآخُذَهُ و این طوطی صدا می‏کرد، خواستم او را بگیرم فَصاحَ بی: مَهْ یا جابِرُ فَاِنَّهُ اسْتَجارَ بِنا اَهْلَ‏الْبَیْتِ امام باقر؟ع؟ فریاد زدند ای جابر آرام باش، دست نگه دار، زیرا این پرنده‏ای است که به ما اهل‏البیت پناه آورده فَقُلْتُ فَمَا الَّذی شَکا اِلَیْکَ؟ عرض کردم به خاطر چه امری شکایت می‏کند؟

فَقالَ شَکا اِلَیّ اَنَّهُ یُفَرِّخُ فی هذَا الْجَبَلِ مُنْذُ ثَلاثِ سِنینَ وَ اَنَّ حَیَّةً تَأْتیهِ فَتَأْکُلُ فِراخَهُ فَسَأَلَنی اَنْ اَدْعُوَ اللّهَ عَلَیْها لِیَقْتُلَها فَفَعَلْتُ وَ قَدْ قَتَلَهَا اللّهُ فرمودند این پرنده می‏گوید من سه سال است که در این کوه جوجه می‏گذارم و در اینجا ماری است که جوجه‏های مرا می‏خورد. فرمودند از من طلب دعا می‏کند برای دفع شرّ مار که خدا آن مار را بکشد و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 71 *»

من هم دعا کردم و به درستی که خداوند آن مار را کشت.

ثُمَ سِرْنا حَتّی اِذا کانَ وَجْهُ السَّحَرِ قالَ لی اِنْزِلْ یا جابِرُ فَنَزَلْتُ فَأَخَذْتُ بِخِطامِ الْجَمَلِ وَ نَزَلَ فَتَنَحّی عَنِ الطَّریقِ ثُمَّ عَمَدَ اِلی رَوْضَةٍ مِنَ الاَرْضِ ذاتِ رَمْلٍ فَاَقْبَلَ فَکَشَفَ الرَّمْلَ یَمْنَةً وَ یَسْرَةً وَ هُوَ یَقُولُ اَللّهُمَّ اسْقِنا وَ طَهِّرْنا اِذاً بَدا حَجَرٌ اَبْیَضُ بَیْنَ الرَّمْلِ فَاقْتَلَعَهُ فَنَبَعَ لَهُ عَیْنُ ماءٍ اَبْیَضُ صافٍ فَتَوَضَّأَ وَ شَرِبْنا مِنْهُ ثَمَّ ارْتَحَلْنا([46]) جابر می‏گوید حرکت کردیم تا اینکه وقت سحر حضرت فرمود فرود آییم، و من افسار شتر را گرفتم، حضرت پیاده شدند و از مسیر راه فاصله گرفتند. سپس به سمت قسمتی از زمین که ریگزار بود رفتند، و ریگ‌ها را به این‏طرف و آن‏طرف کنار زدند و دعا کردند اَللّهُمَّ اسْقِنا وَ طَهِّرْنا خدایا ما را سیراب کن و پاکیزه گردان. ناگاه سنگ سفیدی در میان ریگ‌ها نمایان شد، حضرت آن‌ را از جایش کندند چشمه آبی زلال و صاف جوشید. حضرت وضو گرفتند و از آن آب آشامیدیم سپس به راه افتادیم.

و در همان کتاب حدیثی را نقل می‏کند از عبّاد بن ‏کثیر بصری که گفت: قالَ قُلْتُ لِلْباقِرِ؟ع؟ ما حَقُّ الْمُؤْمِنِ عَلَی اللّهِ؟ عرض کردم خدمت امام باقر؟ع؟ که حق مؤمن بر خدا چقدر است؟ فَصَرَفَ وَجْهَهُ فَسَأَلْتُهُ عَنْهُ ثَلاثاً حضرت روی خود را برگرداندند تا سه مرتبه پرسیدم فَقالَ مِنْ حَقِّ الْمُؤْمِنِ عَلَی اللّهِ اَنْ لَوْ قالَ لِتِلْکَ النَّخْلَةِ اَقْبِلی لَاَقْبَلَتْ فرمود از حق مؤمن بر خدا این است که اگر به آن درخت خرما بگوید بیا، بیاید قالَ عَبّادٌ فَنَظَرْتُ وَاللّهِ اِلَی النَّخْلَةِ الَّتی کانَتْ هُناکَ قَدْ تَحَرَّکَتْ مُقْبِلَةً فَاَشارَ اِلَیْها قَرّی فَلَمْ‏اَعْنِکِ([47]) عبّاد می‏گوید به آن نخله نگاه می‏کردم، به خدا سوگند دیدم به طرف حضرت به حرکت در آمد. حضرت اشاره فرمودند به درخت که قرار بگیر، تو را قصد نکردم.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 72 *»

 

مجلس 5

 

(شب چهارشنبه 19 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r جسد و حیات

r جسد از آثار مشیّت است

r استخراج نفسانیّت از جسد اخروی

r حیات جسد و مسأله معاد

r ابدان محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟

r حدیثی از امام صادق؟ع؟

r اعرابی و سوسمار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 73 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در احکام اجساد بود. و عرض شد یکی از احکام و امور و شئون جسدها این است که قابل استخراج حیات می‌باشند؛ چه جسد دنیایی، چه جسد هورقلیایی و چه جسد اخروی. جسد برای زنده شدن و استخراج حیات از آن، قابلیّت دارد. علّتش هم این است که از آثار مشیّت است و مشیّت مبدأ حیات است. مشیّت حیاتش ذاتی است، ولی سایر اشیاء حیاتشان ظلّ حیات مشیّت است. و چون مخلوق به مشیّتند پس در آنها حیات وجود دارد، با این تفاوت که حیات در عالم اجسام بالقوّه می‌شود اما سایر مراتب حیاتشان بالفعل است. در جسد حیات بالقوّه می‌شود، و باید مکمّل تعلّق بگیرد و استخراج حیات و زندگی از این جسد کند.

و می‌دانيم زنده شدن جسد هورقلیایی و جسد اخروی هم به واسطه زنده شدن این جسد است. چون تا این جسد تعیّن پیدا نکند، آن جسدها تعیّنی ندارند. و این مطالب در جای خودش باید بحث بشود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 74 *»

اجمالاً چون جسد از آثار مشیّت است، پس در او قابلیت حیات وجود دارد. وَ اِنْ مِنْ شَی‌ءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ([48]) هر شیئی خدا را تسبیح می‌کند به حمد خدا، خدا را به وسیله حمد خدا تنزیه می‌کند، ولکن شما تسبیح ایشان را نمی‌فهمید. هر شیئی؛ وَ اِنْ مِنْ شَی‌ءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه. نکره در سیاق نفی، مفید عموم است. وَ اِنْ مِنْ شَی‏ءٍ «شَی‌ءٍ» نکره است و «اِنْ» حرف نفی است. وَ اِنْ مِنْ شَی‌ءٍ یعنی نیست چیزی مگر اینکه خدا را به حمدش تسبیح می‌کند، همه اشیاء، هرچه که بشود به آن شی‌ء گفت این‌چنین است.

از طرفی هم می‌دانیم شیئیّت هر شیئی به نفس آن شی‏ء است، نفسی که به او به حسب خودش تعلّق گرفته است. هر شیئی به حسب خودش نفسانیّتی دارد که تحقّق و بقاء و شیئیّتش به آن نفس و به آن مقام نفسانیتش بستگی دارد. پس وَ اِنْ مِنْ شَی‏ءٍ هر شیئی و هرچه بشود به آن شی‏ء گفت خدا را به حمد خدا تسبیح می‌کند. پس همین‌که دارای مقام نفسانیّت شد و در او نفسانیّتی فراهم شد، به حسب خودش حیات برایش فراهم است. همین‌که شی‏ء شد به حسب خودش حیاتی دارد.

سخن در اجساد انسان‌ها است. جسد انسان در این دنیا شی‌ء است و چون شی‏ء است برایش مقامی است که مقام نفسانیّت او نامیده می‌شود. و این جسد حیات پیدا می‌کند به واسطه تحقّق همان مقام نفسانیّت. و اینکه می‏گوییم در قیامت جسد به حدّی از لطافت می‏رسد که نفسانیّت آن استخراج می‏شود و به فعلیّت می‏آید، مقصود همین است. یعنی جسد همین‌طور تلطیف می‏یابد تا در قیامت جسد به حدّ نفسانیّت می‌رسد. نه اینکه قیامت نفسانی باشد و نه اینکه معاد نفسانی باشد، بلکه همه مراتب آنجا هستند. اما جسد آن‌قدر لطافت می‏یابد که نفسانیّت آن ظاهر می‌شود و بر آن حاکم می‏گردد. جسد صاحب نفس ناطقه می‌شود. و از این است که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 75 *»

در و دیوار بهشت با انسان سخن می‌گوید.

برای اینکه آخرت را به ما بفهمانند بعضی از فرمایشات فرموده‏اند که ما روی آن فرمایشات فکر کنیم. از جمله حدیثی است که آن را بارها خوانده‌ایم: اِنَّ حَلْقَةَ بابِ الْجَنَّةِ مِنْ یاقُوتَةٍ حَمْراءَ عَلی صَفائِحِ الذَّهَبِ فَاِذا دُقَّتِ الْحَلْقَةُ عَلَی الصَّفْحَةِ طَنَّتْ وَ قالَتْ یا عَلِیّ([49]) باب بهشت، درهای بهشت حلقه‌هایی دارد که وقتی این حلقه‌ها کوبیده می‌شود طنین می‌اندازد در همه بهشت، و همان حلقه در می‌گوید: یا علیّ. پس این حلقه که می‌گوید «یا علی» باید صاحب نفس ناطقه باشد، باید شعور داشته باشد، باید ادراک داشته باشد، حیات باید داشته باشد، ناطقه باید داشته باشد. و اینها همان مقام نفسانیّت جسد است که در جسد اخروی بالفعل است.

پس جسد برای زنده شدن قابلیّت دارد. و البته زنده شدن که می‏گوییم توجّه دارید نه اینکه روح در او باشد و به آن روح زنده باشد؛ مطلب خیلی دقیق است، دیگران این نکته را پی‏نبرده‏اند. هر طایفه‌ای از طوایف ایشان حکمائشان، عرفائشان، فلاسفه‌شان، مادّیّينشان و روحیّينشان، هرکدام هر موقع که درباره حیات و زندگی و زنده‌شدن یک جسم و جسد بحث می‌کنند، اگر دقت کنيد از حرف‌هايشان این مطلب استفاده می‌شود که بین حیات و بین جسد جدایی می‌اندازند. و زنده بودن جسد را به یک روح جداگانه‌ای از جسد می‌دانند. آن‌وقت می‌نشینند و بحث می‌کنند که حالا این روح چیست؟ و این روح چطور به این جسدی که صد در صد مادی و عنصری است، و صد در صد دنیایی است، تعلّق گرفته است؟

این بحث‌ها را پیش می‌کشند و از همین بحث‌هایشان خوب استفاده می‌شود که اینها نه معنای حیات را فهميده‌اند و نه معنای اینکه جسد زنده می‌شود و حیات پیدا می‌کند را فهميده‌اند. فکر می‌کنند تا می‌گوییم جسد زنده می‌شود، یعنی یک

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 76 *»

روحی از عالم دیگری کاملاً مغایر با این جسد، در میان این جسد قرار می‌گیرد و این جسد به آن روح زنده می‌شود؛ این است که وحشت می‌کنند. مادی‌ها می‏گویند ما هرچه می‌گردیم پیدایش نمی‌کنیم، این چیست که هرچه می‏گردیم پیدایش نمی‌کنیم؟ روحی‌ها می‌گویند نه، آن موجود است دلیلش آثارش است. می‏بینید که آثارش هست و آثارش را که نمی‌توانید انکار کنید. می‌بينيد آثارش هست و غیر از این هم هست، چرا؟ چون این تا به حال بود و اين روح در او نبود. چطور شد حال یکباره روح پیدا شد؟! پس غیر از این است. فوراً مادّی مچش را می‌گیرد که تو که می‌گویی کاملاً مغایر با همند و دو عالمند، او مجرّد است و این مادّی است، پس تعلّق و ارتباطشان با هم چگونه است؟

اینجا اوّلِ بحث می‏شود، نظرهای مختلف می‏دهند در مورد بیان کیفیّت ارتباط و تعلّق بین این دو حقیقتِ صد در صد متغایر با هم. بعد بیچاره‌وار می‌بینند هیچ‏یک از جواب‌ها قانع‌کننده نیست، می‌روند درِ خانه ملّاصدرا که او حرکت جوهریّه را عنوان کرده و با آن بیان، می‌گویند کیفیّتِ ارتباط حل می‌شود. چطور حل می‏شود؟ به اینکه این جسم و جسد در مراتب جوهری خود در تحرّک است، در حرکت است و بلکه عین حرکت است. مادّه طبیعی عین حرکت است نه اینکه در تحرّک است، بلکه اصلاً خودش حقیقت حرکت است. چون حقيقت حرکت است و اصلاً ذاتیّت او حرکت است، پس به حدّی می‏رسد که می‏شود روح و مجرّد!

این که مطلب را حل نکرد، همین جسد زنده است و از همین جسد آثار دارد بروز می‏کند، و تعلّق به همین جسد فراهم شده؛ اینکه حل مشکل نکرده است. ولی می‏گویند نه، مشکل حل شده. این قبلاً جسد بود و قبلاً طبیعی بود، اما حالا در یک مرتبه‏ای از مراتب تجرّد قرار گرفته و روح شده است. شما دقّت می‏فرمایید که به این‌طور حل مسأله نشد، کیفیّت ارتباط حل نشد.

البته نمی‌خواهیم در این قسمت بحث کنیم چون اجمالاً بحثش را داشته‏ایم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 77 *»

همین اندازه متذکّر هستید که همه این حرف‌ها یک منشأ دارد، و آن اینکه اصلاً نفهميده‌اند که وقتی که می‏گوییم این جسم زنده می‏شود و جسد زنده می‏شود یعنی چه؟ این را نفهميده‌اند.

ما می‌گوییم خود این جسد حیاتی در قوّه آن است، بعد مکمّلی به این تعلّق می‏گیرد و از این، حیات را استخراج می‏کند. این تعبیر ما است. باز کسی نگوید که کیفیّت تعلّق چه‏طور است؟ و طبق حرف شما هم همان مشکل و بن‏بست باز فراهم می‏شود. ما می‌گوییم مقصودمان از این تعلّق این نیست که یک حقیقت کاملاً متغایر و صد در صد بیگانه با این جسم به او تعلّق بگیرد، بلکه ما می‌گوییم این جسد عبارت است از یک مجموعه‌ای، یک مرکّبی که این مرکّب اگر تلطیف شد، و معنای تلطيف اين است که صافی بشود، و به حدّی برسد که در برابر آن حقیقت مافوق که قرار بگیرد، از خودِ این استخراج می‌شود آنچه در آنجا بالفعل است. آنچه در آن مرتبه بالفعل است از اینجا استخراج می‌شود. نه چیزی از آن بالا در این می‌آید، و نه تعلّق ذاتی و ارتباط ذاتی بین این و آن برقرار می‌شود. بلکه این آئینه‏ای است، و آئینه‏وار در برابر آن حقیقت مافوق قرار دارد.

حالا آن حقیقت مافوق را ما اسمش را می‏گذاریم عالم مثال و مراتب مافوقی که در مثال قرار دارد و در مثال واقع است. دیگران می‌گویند روح، یا می‏گویند نفس، يا هرچه. آن مقام بالا که برای او کمالاتی بالفعل است، وقتی‌که این آئینهِ جسد صافی‌شده و تلطیف‌یافته، در برابر آن مقام بالا قرار می‌گیرد، صورتی از خود این استخراج می‌شود. این صورتی که استخراج می‌شود، همین حیات مورد بحث است. و حیات که شد آثار حیات را همراه دارد که شعور است، ادراک است، احساس است، حرکت است و تنطّق است و سایر جهات. تمام اینها از همین حیاتی است که استخراج شد و اینها همه آثار حیاتی است که از این ماده و از این جسد دارد پیدا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 78 *»

می‌شود. ببینید چقدر مطلب حل است! دیگر اینجا چه مشکلی در پیش است؟!

آیا مسأله معاد به همین مطلب حل نمی‏شود؟ که اگر این آئینه را خراب کردند و این آئینه را شکستند، دیگر در اینجا چیزی دیده نمی‌شود. باز همین آئینه را دوباره قالب‌ریزی کنند و بسازند و اینجا بگذارند، همان صورت استخراج می‌شود. ما همين را می‌گوييم. قیامت یعنی همین، معاد یعنی همین، برزخ هم یعنی همین. این ماده دنیایی یا بفرماييد این آئینه دنیایی با مرگ شکسته می‌شود. مرگ که آمد این آئینه دنیایی شکسته شد، آن تعلّق آن ارتباط و هرچه که از این استخراج شده بود از بین رفت، چون آئینه از بین رفت. همین‌که این آئینه شکست و این آئینه رویین از بین رفت، آئینه زیرین موجود است. آئینه زیرین باز همان کمالات را نشان می‏دهد، همان حیات را نشان می‏دهد و اگر باز آن آئینه را بشکنند، آئینه زیرین دیگری است، که بگویید جسد آخرتی است. جسد آخرتی باز نشان می‌دهد.

حتی همین الآن آن‌به‌آن آئینه دارد تحلیل می‏رود و آئینه‌ای جایش گذاشته می‌شود. این دنیا همین‏طور است، آن‌به‌آن دارد آئینه‌ای می‌شکند و آئینه‏ای جای آئينه قبلی گذارده می‏شود و همه آنهایی که استخراج شده بود، از آئینه بعدی تند و تند و پی‌درپی استخراج می‌شود. بَلْ هُمْ فی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدیدٍ([50]) دائماً اینها در پوشش یک خلقت جدیدی هستند. وَ اللّهُ اَنْبَتَکُمْ مِنَ الارْضِ نَباتاً([51]) خدا ما را از روی این سرزمین عناصر آن‌به‌آن دارد می‏رویاند، و ما مرتّب می‏روییم و منتشر می‏شویم. و پی‏درپی در فضا پراکنده می‏شویم، باز دوباره می‏روییم. ما دائماً داریم می‌روییم.

وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الاولی فَلَولا تَذَکَّرُونَ([52]) چرا همین برنامه اینجا را که می‏بینید

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 79 *»

متذکّر نمی‏شوید؟! امر آخرت و نشأه آخرت هم همین است، غیر از این نیست. آئینه‌ای را می‌شکنند، در اینجا دیگر خبری نیست. همین آئینه را تلطیفش می‏کنند و قالب‏ریزیش می‏نمایند، باز همین آثار و حیاتی که از آن استخراج شده بود از این آئینه و از اين صورت استخراج می‏شود. درست مثل اینکه فرض کنید اگر یک دستگاه بسیار قوی باشد و آئینه‏ای در برابر شما باشد؛ این دستگاه اين‏قدر قوی و پُرکار و فعّال است که به آنی و لحظه‏ای این آئینه را بشکند و دوباره از همین، یک آئینه صافی‏تری بسازد. حالا همان عکسی که از شما در آن بود، همان هست. همان عکسی که در آن بوده هست، ولی جسد و این آئینه تغییر و تبدیل یافت، و لطیف‌تر شد. ولی شما همانی که بودید هستید. البته وقتی‌که لطیف‌تر و صافی‌تر می‌شود، شما را بیشتر حکایت می‌کند. یعنی ظهور حیات در آن بیشتر و قوی‌تر می‌شود، آثار حیات بیشتر و قوی‌تر می‌شود. باز دوباره اگر همان دستگاه قوی‌تر بشود و بتواند باز به آنی آئینه را بشکند و درهم بریزد و خورد کند و دوباره یک آئینه لطیف‏تر و صافی‏تری بسازد، آن آئینه باز هم شما را حکایت می‌کند، ولی حکایتش حکایت بیشتر و دقیق‏تر و زیادتر است.

پس ان‌شاءالله متذکريد، خود همین جسد زنده می‏شود، و حیات از خود این استخراج می‏شود. و حیات از جنس خود این است و بلکه بگویید خود این است و غیر این نیست؛ اما مرتبه تلطیف‌یافته این است. از خود این استخراج شده است و آثارش هم همراهش هست. در آن آئینه دقیق‏تر، ظریف‏تر، صافی‏تر و قوی‏تر، حیاتِ قوی‏تری استخراج شده. حیات که قوی‏تر است، شعور قوی‏تر است، ادراک و احساس قوی‏تر است، دید قوی‏تر است، چیزی برای او حجاب نمی‌شود. پشت این دیوار را می‏بیند همان‏طور که جلوی این دیوار را می‏بیند. برای او گذشته و آینده يکی می‌شود، مثل حال می‌شود، چرا؟ چون دیدش قوی است. چون حیاتش قوی‏شده، شعورش قوی شده است.

خداوند بدن اولیائش را در این دنیا برای ما آیه قیامت قرار داده است. ما که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 80 *»

الحمدللّه به مقام امامت و به فضائل محمّد و آل‌‏محمّد؟عهم؟ معتقد هستیم؛ ولی وقتی که این فضائل را با معرفت و با بررسی و دقّت بشنویم، می‏بینیم این بزرگواران این‏گونه فضائلی که برایشان نقل شده و می‏شود، از این جهت است که اين آئینه‌شان در نهایت صفا و لطافت است و در نهایت نموداری و بیان‏کنندگی و نمایان‏گری است. و مرتبه‏های بالایشان بسیار قوی و کامل است در نهایت کمال، بلکه بی‌نهایت در کمال است. يک‌چنين آئینه‏هایی در برابر یک‌چنین شاخص‏هایی قرار گرفته، حیاتی که از همین جسد عنصری استخراج شده، ــ از خود این، نه غير اين ــ آن حیات در نهایت لطافت است. از اين جهت آثارش هم در نهایت کمال می‏باشد. آن شعور، شعوری است در نهایت کمال.

رُوِی عَنِ الْحَلَبی عَنِ الصّادِقِ؟ع؟؛ حدیث در خرائج و جرائح است، از حلبی نقل می‌کند و او از حضرت صادق صلوات‌اللّه‌علیه، قالَ دَخَلَ النّاسُ عَلی اَبی؟ع؟ ایشان می‏فرمایند که عدّه‏ای وارد شدند بر پدرم حضرت باقر صلوات‏اللّه‌علیه قالُوا ما حَدُّ الاِمامِ؟ عرض کردند امام چیست؟ برای ما امام را تعریف کنید. یک تعریفی که به حسب ظاهر ما بتوانیم بشناسیم امام چه کسی است.

قالَ حَدُّهُ عَظیمٌ فرمودند حدّ امام خیلی بزرگ است، چه می‌پرسید شما؟! حدّ امام عظیم است، خیلی بزرگ است. بعد به اندازه‌ای که مناسب حال آنها بود، امام؟ع؟ شروع کردند به فرمایش: اِذا دَخَلْتُمْ عَلَیْهِ فَوَقِّرُوهُ وَ عَظِّمُوهُ وَ آمِنُوا بِماجاءَ بِه مِنْ شَی‏ءٍ وقتی که خدمت امام؟ع؟ می‌رسید امام را توقیر کنید، احترام کنید، امام را عظیم و بزرگ بشمرید و ایمان بیاورید به آنچه که او آورده؛ هرچه او آورده از جانب خدا و می‌فرماید ایمان بیاورید.

البته این دستور فرق نمی‌کند. در زمان مماتشان هم در مشاهد مشرفّه که وارد می‌شویم، فکر نکنیم که نعوذباللّه آمده‏ایم در مقابل یک ضریحی از نقره و طلا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 81 *»

ایستاده‏ایم، در مقابل نقره و طلا نايستاده‌ايم بلکه در مقابل ابدان و اجساد مطهره‌ای هستیم که به خود اجساد هم سلام عرض می‌کنیم اَلسَّلامُ عَلی اَرْواحِکُمْ وَ اَجْسادِکُمْ([53]) به خود جسدها هم داریم سلام می‏دهیم، علاوه بر روح مطهّرشان که در بهشت خودشان در عالم برزخ و آن جزایر خضراء که خواندیم قرار دارد، علاوه بر آنکه به ارواح مطهّره‌شان سلام می‏دهیم به اجسادشان هم سلام می‏دهیم. وَ عَلی اَجْسادِکُمْ. و جسدشان، همان جسدی است که مورد بحث ما است که جسد هورقلیایی است. مانعی هم ندارد که خطاب به همین جسد عنصریشان که در قبرشان ممکن است بخواهند باقی بماند، باشد. اگر هم نخواهند باقی نگه دارند، متفرّقش هم که بسازند، درست است که عودش عود ممازجه است، اما باز اگر بخواهند در حال تفرّق هم حفظ می‏کنند. همان آب و همان خاک و همان هوا و هرچه برای ایشان بود، آن را حفظش می‏کنند. پس اگر به جسد عنصری هم سلام بدهیم درست است. وقتی که حضورشان می‌رسیدند به همین جسد عنصری هم سلام می‌دادند.

حیاتی که از این جسدها استخراج می‏شود حیاتی است در نهایت کمال، حیات امامت است. می‌فرماید: اِذا دَخَلْتُمْ عَلَیْهِ فَوَقِّرُوهُ توقير کنيد وَ عَظِّمُوهُ وَ آمِنُوا بِماجاءَ بِه مِنْ شَی‏ءٍ وَ عَلَیْهِ اَنْ‏یَهْدِیَکُمْ او هم عنایت می‌کند، خدا به عهده او گذارده است، او را آقا قرار داده، برای همین‌که به شماها لطف کند و هدایتتان کند. یعنی وقتی‌که بر امام وارد می‏شوید، شما وظیفه خودتان را انجام بدهید، امام هم مطابق وظیفه‏ای که خدا برعهده او گذارده رفتار خواهد کرد، شما توقیر و تعظیم و ایمان داشته باشید، او هم کارش هدایت است، هدایت می‏کند، دل‌های شما را نورانی می‏کند، ایمان را در دل‌های شما قوی می‏کند، او کارش را انجام می‏دهد، و به وظیفه خودش عمل می‏کند به شرطی که از شما توقیر و تعظیم و ایمان را ببیند. اگر نه، یک‌طرفی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 82 *»

نیست که او هدایت را بی‌جهت و بی‌سبب انجام بدهد ؛ این‌طور نیست.

وَ فیهِ خَصْلَةٌ اِذا دَخَلْتُمْ عَلَیْهِ لَمْ‏یَقْدِرْ اَحَدٌ اَنْ‏یَمْلَأَ عَیْنَهُ مِنْهُ اِجْلالاً  وَ هَیْبَةً. امام یک نشانه ظاهری دارد؛ البته به شرط ایمان است، که وقتی یکی از شماها بر او وارد می‏شوید و خدمت او می‌رسید، نمی‌توانید چشم‌های خود را از نگاه کردن به او پُر کنید، از جهت اجلال و هیبتی که در او است.

جریان هشام بن عبدالملک ــ خدا لعنتش کند ــ  و آمدن حضرت سجّاد؟ع؟ برای طواف و شعر فرزدق را شنیده‌اید، که هشام ملعون وقتی آمد، از بس ازدحام جمعیّت بود نتوانست حجَر را استلام کند، دستش به حجرالاسود نرسید. بعد هم دید نمی‏تواند طواف بکند، ناچار شد رفت کناری ایستاد، اطرافیانش هم همراهش بودند. از جمله فرزدق هم که از شعراء بوده، آنجا ایستاده بود. یکباره دید یک شخصی آمد، شناخت که حضرت سجّاد؟ع؟ هستند، و دانست. حضرت آمدند، مردم همه راه باز کردند، حضرت تشریف آوردند به راحتی حجر را استلام فرمودند و آن را بوسیدند، بعد هم به راحتی طواف را شروع کردند. مردم همین‏طور راه باز می‌کردند و حضرت طواف می‏فرمودند. آن ملعون خیلی غضب کرد. یکی از همراهیانش پرسید این کیست که مردم این‌طور احترامش می‌کنند؟ هشام گفت من نمی‌شناسمش. فرزدق گفت اجازه می‌دهی بگویم کیست؟ و بعد شروع کرد آن قصیده عجیب را خواندن «هذَا الَّذی تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْأَتَهُ» همین‏طور گفت و گفت، تا از جمله فضائلی که فرزدق در آن قصیده در وصف حضرت سجّاد؟ع؟ گفت این بود:

یُغْضیٖ حَیاءً وَ یُغْضیٰ مِنْ مَهابَتِه   فَلایُکَلَّمُ اِلّا حینَ یَبْتَسِمُ

خود امام سجّاد صلوات‌اللّه‌علیه از شدّت حیائی که دارند چشم‌هایشان همیشه پایین است، چشم‌ها از شدّت حیاء پایین است. «وَ یُغْضیٰ مِنْ مَهابَتِه» امّا دیگران هم همگی چشم‌هایشان پایین افتاده است از مهابت امام؟ع؟، از اجلالی که آن بزرگوار در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 83 *»

دل‌ها دارد «فَلایُکَلَّمُ اِلّا حینَ یَبْتَسِمُ»([54]) در حضور امام؟ع؟  کسی جرأت حرف‌زدن ندارد مگر وقتی که امام تبسّم می‌فرمایند. تا تبسّم می‌فرمایند مردم جرأت پیدا می‏کنند یک کلمه، دو کلمه سؤالی بکنند، حرفی بزنند. اما باز تا امام؟ع؟ قیافه‌شان جدّی می‏شود باز حرف‌ها قطع می‌شود. «خنده زیر لبش پیک وصالم می‌داد» همین‌که امام؟ع؟ لبخندی می‏زد، اجازه وصال و گفتگو و پرسش بود. «غمزه‏اش لیک همی داد امیدم برباد» اما باز که امام؟ع؟ جدّی می‏شدند و تبسّم نمی‏فرمودند دیگر باز سکوت بود.

در این حدیث هم درباره امام؟ع؟ این خصلت را می‌فرمایند که امام طوری است که وقتی که دیگران خدمت آن بزرگوار می‏رسند، نمی‌توانند چشم خود را از دیدار امام پُر کنند، از جهت اجلال و هیبت آن بزرگوار. لِاَنَّ رَسُولَ‌اللّهِ؟ص؟ کَذلِکَ کانَ چون رسول‌خدا؟ص؟ این‏طور بودند وَ کَذلِکَ یَکُونُ الْاِمامُ امام هم همین‌طور است. این یک اثر ظاهری و نشانه ظاهری از امام است.

آن کسانی که در حضور امام بودند و این صحبت‌ها را می‌‌شنیدند، پرسیدند فَیَعْرِفُ شیعَتَهُ؟ امام شیعه خود را می‏شناسد؟ قالَ نَعَمْ ساعَةَ یَراهُمْ فرمودند آری، امام همان موقعی که شیعیان را می‏بیند، می‏شناسد.

دقّت کنید. درباره ماها در حدیثی می‏فرماید اِنَّ الاَرْواحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ([55]) ماها که به هم می‏رسیم روح‏هایمان همدیگر را می‏شناسد، اگرچه خودمان همدیگر را نشناسیم ولی روح‌ها می‌شناسند. عرض می‌کند آقا این سرّش چیست که گاهی به شخصی می‌رسیم و تا به حال هم او را ندیده‌ایم اما تا می‏بینیمش خیلی از او خوشمان می‌آید، او هم از ما خوشش می‏آید، با هم گرم می‏شویم، الفت می‌گیریم. اما بعضی‌ها هستند که نه، وقتی که به هم می‏رسیم از اوّل دفعه ملاقات مثل اینکه از هم بدمان می‌آید، این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 84 *»

چطور می‌شود؟ سابقه‌ای هم نداریم ولی از هم بدمان می‌آید، به اصطلاح هم را نمی‌گیریم. فرمودند که ارواح جنود مجنّده هستند. و البته بعضی‌ها از این روایات خواسته‏اند تقدّم روح را بر بدن استفاده کنند، که قبل از خلقت اين بدن، روح‌ها خلق شده‏اند. ولی مراد از این روایات را نفهمیده‏اند. طبق مکتب ما می‏فرمایند هیچ‏وقت روحی قبل از بدن خلق نشده و هيچ‌وقت بدنی قبل از روح خلق نشده، روح و بدن با هم خلق می‌شود. ولکن بدن در عالم خود، روح در عالم خود، نفس در عالم خود خلق می‏شوند. به این معنی که جمیع مراتب با یکدیگر تحقّق پیدا می‏کنند، همه در وجود مساوِقند. اما از نظر رتبه و ارزش، روح مقدّم است. وقتی می‌خواهند رتبه و ارزش روح را بگویند، می‏گویند روح مقدّم است. البته این مطلب، احتیاج به بحث دارد.

می‏فرمایند چون ارواح از نظر رتبه مقدّمند، و وقتی که از نظر رتبه مقدمند حاکم بر اینجا هستند و بر این رتبه حکومت دارند. از این جهت قبل از اینکه این‌دو یکدیگر را بشناسند و با هم الفت بگیرند، آن‌دو الفت گرفته‌اند. شناسایی روحی، توافق فکری، توافق اعتقادی و یا تناسب اخلاقی، کار خودش را می‏کند. وقتی که اینها به هم می‏رسند روح‌ها همدیگر را می‏گیرند. ولی اگر تناسب اخلاقی یا توافق اعتقادی و فکری در بین نباشد، انزجار حاصل می‏شود. روی حساب آن سلطه‌ای که برای آن مرتبهِ مقدّمِ رتبی است و حاکم بر اینجا است، پس آثارش در اینجا پیدا می‏شود. می‏بینید که مرتّب به همدیگر اخم می‏کنند. دلشان می‌خواهد به هم نزدیک بشوند و با هم رفیق بشوند، ولی روح‌ها نمی‏گذارند. همین‏طور بی‏جهت از هم جدا می‏شوند، شتابزده هستند که از هم خداحافظی کنند و بروند. ولی به‌عکس وقتی که روح‌ها هم را می‏گیرند، چون بر این حيث تسلّط دارند، اين را وادار می‏کنند به خندیدن و لبخند زدن، دست دراز کردن، مصافحه کردن و همین‌طور نزدیک شدن. آثارش این‌طور معلوم است. آثار آن رتبه است که بر این رتبه حاکم می‌باشد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 85 *»

وقتی که ماها این‏طور باشیم، آن‌وقت آیا می‏شود روح امام؟ع؟ از شیعیانش بی‌خبر باشد؟ پس در این فرمایش دقتی است، این عبارت که عرض می‌کنند فَیَعْرِفُ شیعَتَهُ؟ آیا شیعه خود را می‏شناسد؟ امام؟ع؟ فرمودند نَعَمْ ساعَةَ یَراهُمْ آری، همان لحظه‏ای که می‏بیند می‏شناسد؛ این یعنی چه؟ من می‏خواهم بگویم که این فرمایش مربوط به حیات این بدن عنصری و شعور این بدن عنصری است. این بدن است که شیعه‏اش را می‏بیند و می‏شناسد، همین بدن عنصری می‌شناسد. وقتی که بدن هورقلیایی مؤمن در قبرش طوری باشد، که وقتی که یک بارِ گندم از کنار قبر او می‏گذرد، تعداد این گندم‌ها را می‏داند،([56]) و همان بدن می‌داند. حال آیا بدن عنصری امام؟ع؟ ــ  نه آن مراتب بالایش، همين بدن عنصری‌اش ــ  شیعه‌اش را نمی‌شناسد؟! به اين معنی که اگر امام؟ع؟ همان لحظه از این بدنش کاملاً رفع ید بفرماید، مثل اینکه امام را بکشند و بميرد، و روحش یعنی مثال و مراتب بالا همه از این بدن عنصری صعود کند، ولی این بدن عنصری امام باشد؛ آیا غیر از این است که واللّه می‏بیند، واللّه حرف می‏زند، پدرش را هم می‏شناسد، مادرش را هم می‏شناسد، جایش را هم می‏داند کجاست. آیا غیر از این است؟ مگر بدن سیدالشهداء که روی زمین افتاده بود، با اینکه سر در بدن نداشت، با اینکه پاره پاره شده بود، آيا ساربان را نشناخت؟ آیا جمّال را نشناخت و ندانست که این کیست؟ سر مطهّرش در طول چهل منزل راه روی نیزه آیا نمی‌دید، نمی‏شناخت که چه کسی گریه‏اش گریه حزن است، دوست است و می‌نالد؟ و چه کسی خنده‌اش خنده بغض و عناد است، و دشمن است که می‌خندد؟ کدام شیعه جرأت دارد بگوید این‌طور نیست؟ پس دقّت می‏فرمایید در این عبارت امام؟ع؟ که می‌فرماید نَعَمْ ساعَةَ یَراهُمْ آری، همان وقتی که آنها را می‌بیند می‏شناسد. یعنی تا روبه‌رو می‏شوند و این بدن چشمش می‏افتد می‏شناسد، همین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 86 *»

بدن می‏شناسد. اگر بگویید روحش ــ  یعنی آن مراتب بالا ــ  مراد است، که آن احتیاج به این بدن نداشت که با این چشم ببیند تا بشناسد.

قالُوا فَنَحْنُ لَکَ شیعَةٌ؟ آن عده‏ای که حضور پدرم آمده بودند، به حضرت باقر صلوات‌اللّه‌علیه عرض کردند آقا ما شیعیان شما هستیم؟ قالَ نَعَمْ کُلُّکُمْ فرمودند آری همه‌تان شیعیان ما هستید. قالُوا اَخْبِرْنا بِعَلامَةِ ذلِکَ آقا ما دلمان باز هم مطمئن نیست، ما را مطمئن بسازید. قالَ اُخْبِرُکُمْ بِاَسْمائِکُمْ وَ اَسْماءِ آبائِکُمْ وَ قَبائِلِکُمْ آیا می‌خواهید بدانید که من خوب شما را شناخته‌ام؟ اسم خودتان را بگویم، اسم پدرانتان را بگویم، اسم قبیله‌هایتان را بگویم؟ قالُوا اَخْبِرْنا عرض کردند بفرمایید، خبر بدهید. فَاَخْبَرَهُمْ به همه‌شان خبر دادند. اسم تو چیست، اسم پدرت چیست، اسم پدر پدرت چیست و همین‏طور از چه قبیله‏ای هستید، یک‌یک اینها را امام؟ع؟ فرمودند. قالُوا صَدَقْتَ همه گفتند راست می‌فرمایید.

قالَ وَ اُخْبِرُکُمْ عَمّا اَرَدْتُمْ اَنْ تَسْأَلُوا عَنْهُ می‏خواهید بگویم که آمده‌ايد و می‌خواهید از چه بپرسید؟ فی قَوْلِه تَعالی ظاهر حدیث این‏طور است که سؤال شما درباره این آیه شریفه است که خدا می‌فرماید کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ([57]) می‏خواهید از این آیه سؤال کنید. ظاهر حديث اين است که سؤال شما درباره اين آيه شريفه است که خدا می‌فرماید کلمه طیّبه یعنی محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ و همین‌طور انبیاء، اولیاء، کاملان، اینها کلمه طیّبه خدا هستند. کلمات کونیّه طیّبه الهیّه هستند. کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ ایشان مثل درخت‌های طیّب و پاکیزه و پرمنفعت و پربار می‌باشند که اَصْلُها ثابِتٌ ریشه این درخت ثابت و پابرجا است وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ و شاخه‌هایش در آسمان و بالا است که شما دست دراز می‏کنید و از میوه‏های این درختان استفاده می‏کنید. کلمه‌های طیّبه کونیّه الهیّه اصلشان ثابت است، از مشیّت الهیه سرچشمه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 87 *»

می‏گیرند، فروعش هم علوم طیّبه است، کمالات است، فضائل است که اهل حق بهره‌مند می‌شوند. فرمودند می‏خواهید درباره این آیه سؤال کنید.

نَحْنُ نُعْطی شیعَتَنا مَنْ نَشاءُ مِنْ عِلْمِنا ما هستیم آن کلمه‌های طیّبه که مانند درخت‌های طیّبه است که ریشه‌های آنها ثابت است وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ تُؤْتی اُکُلَها کُلَّ حینٍ بِاِذْنِ رَبِّها([58]) در هر آن، میوه‌های آن می‌رسد و از آن استفاده می‌کنند. فرمودند ما هستیم که عطا می‌کنیم و بخشش می‌کنیم، عنایت می‌کنیم به شیعیان خودمان. البته هرکس را که بخواهیم. مَنْ نَشاءُ. از این تعبیر می‌فهمیم که ماها همین‏قدر که بگوییم دوست هستیم، و ادّعا کنیم که شیعه و تابع هستیم و دوستدار و محبّیم، به اینها نمی‏شود، فَارضَنی لَهُم([59]) بلکه ایشان هم باید ما را بخواهند. صداقتِ در محبّت، صداقت در دوستی خودشان و دوستی دوستانشان را در ما ببینند. انسان به آن بزرگواران تقرّب بجوید به هر طوری که میسّر است. اینها علامت صدق در دوستی است. فرمودند ما عطا می‏کنیم شیعیان خودمان را مَنْ نَشاءُ هرکس را که بخواهیم مِنْ عِلْمِنا از علم خودمان بهره‌مند می‌سازیم.

ثُّمَّ قالَ بعد امام فرمودند یُقْنِعُکُمْ؟ اینهایی که گفتم شما را قانع کرد؟ امام را شناختید یعنی چه؟ شما پرسیدید که حدّ امام چیست، امام را به چه چیزی می‏شود شناخت، حالا ببینید این آثار امامت است که شما دیدید، آیا شما را قانع کرد؟ قالُوا فی دُونِ هذا نَقْنَعُ([60]) عرض کردند از این کمتر هم ما را بس بود، الحمدللّه ربّ العالمین.

امیدواریم که ما همه این امور را تصدیق کنیم و از کسانی باشیم که به جمیع

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 88 *»

مقامات و فضائل محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ آنچه را که شنیده‌ایم و آنچه را که نشنیده‌ایم، آنچه را که دانسته‌ایم و آنچه را که ندانسته‌ایم، آنچه را که به ما فرموده‌اند و آنچه را که از ما پوشانیده‌اند و مصلحت نبوده اظهار بفرمایند، اقرار داشته باشیم؛ و خیلی بوده آنهایی که ظاهر نساخته‌اند. فرمود که نرسیده به شما از فضائل ما مگر الف غیرمعطوفه یعنی الف نیمه‌تمام.([61]) امیدواریم از کسانی باشیم که جمیع فضائل ایشان را آنچه که به ما رسیده و آنچه که به ما نرسیده است، آنچه که فرموده‏اند و آنچه که نفرموده‏اند تصدیق کنیم و ان‌شاءالله اهلیّت داشته باشیم برای اینکه زیاد بفرمایند.

پس اگر انسان این امور را تصدیق کند و معتقد باشد، می‌فهمد که جسد این‌طوری است که حیات از جسد استخراج می‌شود. و اگر قوی باشد حیات برای او می‌ماند، اگرچه مثال و مراتب دیگر از آن جسد صعود کند. ابدان ائمّه؟عهم؟ این‏گونه است. با اینکه به مشایخ ما تهمت می‌زنند که ایشان معتقدند که امام حسین؟ع؟ کشته نشده است نعوذباللّه. خدا لعنت کند آن کسی را که می‌گوید حسین کشته نشد، تمام معصومین سیزده‌گانه ما را کشتند، شهید کردند و واقعاً مسموم شدند و واقعاً شهید شدند، و واقعاً ملک‏الموت مخصوص خودشان مثال و مراتب بالاتر از بدن مبارکشان را قبض کرد، و واقعاً در بهشت برزخِ خودشان قرار گرفتند، و در نعمت‌های الهیه به‌سرمی‏برند. باوجود این می‏گوییم ــ  بدن هورقلیايی‌شان که جای خود دارد ــ حتّی برای همین بدن عنصریشان هم حیات کاملِ فوق‌الکمال تحقّق پیدا کرده است. و همین‌طور شعور و همين‌طور ادراک. يا اينکه سخن بگویند، هیچ مانعی ندارد.

ما الحمدلله به اعجاز اعتقاد داریم و می‌گوییم رسول‌اللّه سنگریزه را کف دست خود گذاردند و به فضل کمال و حیات و شعور خود، شعور و حیات او را به حدّی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 89 *»

رسانیدند که دیگران دیدند و شنیدند که گفت: اشهد ان لااله‌الّااللّه اشهد انّ محمّداً رسول‌اللّه؟ص؟.([62]) و همچنین آن حدیث سوسمار را که همه می‌دانیم و معتقديم که آن سوسمار در مقابل رسول‌اللّه؟ص؟ ایستاد و فضائل رسول‏اللّه را ذکر کرد. ما  که نعوذبالله نمی‏گوییم سحر است. روایتش صددرصد صحيح است، سنّی و شیعه به حدّ تواتر نقل کرده‌اند. دیگر اگر کسی در این امور شک کند باید به او بگوییم که تو در وجود خودت هم باید شک بکنی، اصلاً داخل آدم نيستی که با تو حرف بزنند. این نقل که صددرصد صحیح و مسلَّم است، و از طرفی شخص مسلمان و معتقد، ایمان دارد و نمی‏گوید سحر و جادوگری بود، می‏گوید اعجاز بود. و معنی اعجاز این است که رسول‌اللّه با یک اسبابی این کار را کردند، که اگر بشر تا خدا خداست عمر کند و استکشاف و اختراع کند، نمی‌تواند راه بیابد به آن اسبابی که رسول‌اللّه از آن اسباب استفاده کردند و آن سوسمار را به حدّی از کمال و حیات و شعور و ادراک رسانیدند که توانست سخن بگوید، و فضائل آن بزرگوار را به زبان شعر بیان کند.

چون کار عرب آن زمان شعر بود، هنرشان این بود که بتوانند یک حادثه‏ای را به شعر دربیاورند، به بهترین وزن و قافیه، و بهترین کلمات مأنوسه آن زمان، با فصاحت و بلاغت. چون در آن زمان شعر گفتن معمول بوده. یک حادثه و یک منظره‏ای را در کمال فصاحت و بلاغت به نظم درآوردن هنر بوده. چون این‏طور بوده، آن سوسمار در برابر حضرت ایستاد، دیگران هم ایستاده بودند و گوش می‏دادند، به زبان فصیح عربی و در کمال بلاغت، شعری سرود که امرؤالقیس باید بيايد از او شعر گفتن را یاد بگیرد. امرؤالقیس بگوید این سوسمار عجب شعری گفته! و اگر بنا است اشعار را به جهت  فصاحت و بلاغت به کعبه آویزان کنند، شعر این سوسمار را هم باید ببرند به کعبه آویزان کنند. این سوسمار از زبان قومی که در میان آنها زندگی می‏کرد شروع کرد به خواندن آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 90 *»

اشعار. این اعجاز، استخراج حيات از خود آن حیوان است. حيات این سوسمار قوی شد، به طوری که حیات انسانی از او استخراج شد، و حیات و ادراکش به حدّ حیات و ادراک انسانی رسید. از اين جهت به زبان عربی فصیح حرف زد، و گفت:

اَلا یا رَسُولَ‌اللّهِ اِنَّکَ صادِقٌ   فَبُورِکْتَ مَهْدِیّاً وَ بُورِکْتَ هادِیاً
شَرَعْتَ لَنا دینَ الْحَنیفیّةِ بَعْدَما   عَبَدْنا کَأَمْثالِ الْحَمیرِ الطَّواغِیا
فَیاخَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ یا خَیْرَ مُرْسَلٍ   اِلَی الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ لَبَّیْکَ داعِیاً
وَ نَحْنُ اُناسٌ مِنْ سَلیمٍ وَ اِنَّنا   اَتَیْناکَ نَرْجُو اَنْ‌نَنالَ الْعَوالِیا
اَتَیْتَ بِبُرْهانٍ مِنَ اللّهِ واضِحٍ   فَاَصْبَحْتَ فینا صادِقَ الْقَوْلِ‌زاکِیاً
فَبُورِکْتَ فِی الْاَحْوالِ حَیّاً وَ مَیِّتاً   وَ بُورِکْتَ مَوْلُوداً وَ بُورِکْتَ ناشِیاً([63])

یعنی: ای پیغمبر خدا، همانا تو راستگو هستی پس هدایت‌شونده و هدایت‌کننده و با برکت گردیدی. برای ما دین پاک و خالص الهی را نهادی، بعد از آنی که ما به مانند الاغ‌های بی‏خرد، افراد سرکشی را پرستیدیم. پس ای بهترین دعوت‌شدگان و ای بهترین فرستاده‌شدگان به سوی جن و انس برای دعوتگری، تو را لبّیک می‌گوییم. ما مردمانی از قبیله سلیم می‌باشیم که به امید دست‌یافتن به مقام‌های عالی خدمت شما رسیده‌ایم. برای ما برهان آشکارا از جانب خدا آوردی. و در میان ما، راست‌گفتار و پاکیزه بودی. پس در تمام حالات ــ  زنده و مرده ــ  مبارک هستی، و در حین ولادت و به هنگام رشد بابرکت می‏باشی.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 91 *»

 

مجلس 6

 

(شب پنجشنبه 20 ذیقعدة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r جسد و حیات

r معنای «حکیم»

r حیات و جسد دنیوی

r آیاتی از قرآن

r سخنی از پاستور

r نظریّه «مونادیسم»

r لطافت جسد و تعلّق مراتب بالا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 92 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در حالات و امور متعلّقه به اجساد است، که بدانیم اجساد در چه حالاتی واقع می‏شوند و برای آنها چه آثاری است. از جمله حالات جسدها این است که استعداد و قابلیّت برای زنده شدن دارند.

این از مسائل خیلی مهم است، مسأله حیات یافتن و زنده شدن یک موجودِ به اصطلاح غیر زنده. و چون زمینه بحث ما نیست و یک مقداری هم قبلاً در موقعیت‏های مناسب در این مورد بحث کرده‏ایم، پس به طور مستقل و مفصل وارد بحث حیات نمی‏شویم. فقط همین مقدار که تذکّر داده بشود و حالات جسد را بدانیم، به این بحث اشاره می‌کنیم .

جسد ــ چه جسد دنیایی، چه جسد برزخی و چه جسد آخرتی ــ استعداد و قابلیّت برای زنده شدن دارد. نه اینکه روحی جداگانه به آن تعلّق بگیرد و زنده شود، آن یک بحث دیگری است. که روحی ــ یعنی مرتبه بالاتری ــ به آن تعلّق بگیرد و آثار خود را از آن جسد ظاهر سازد. این یک مطلب جداگانه‏ای است. بحثی که اینجا داریم این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 93 *»

است که خود جسد این قابلیّت و صلاحیّت را دارد که اگر اسباب و عواملی به آن تعلّق گرفت و جسد در جریان اسباب و عواملی واقع شد، و حیات در او پیدا ‏شد، او خودش مبدّل می‏شود به یک موجود زنده، و حیات از خود او استخراج می‏شود.

این خیلی مسأله مهمی است و درباره‏اش صحبت‌های زیادی شده است، و بسیار اختلاف کرده‏اند و حرف‌ها زده‏اند، ولی ما به برکت آیات قرآن و روایات وارده از معصومین؟عهم؟ و به برکت فرمایشات بزرگانمان که شرح و توضیح و تفسیر همین آیات و روایات است، به راحتی مطلب را می‏پذیریم. و ــ  اگر تعبیرم صحیح باشد ــ  ما هم دید این‏طوری پیدا می‏کنیم. وگرنه تا کسی خودش حکمت را نیاموزد و نداند و حکیم نشود، نمی‏تواند بگوید من دید دارم و نظر من و طرز تفکّر من این است. اینها حرف‌های توخالی است. تا شخص خودش حکیم نشود صحیح نیست که بگوید من دید دارم و نظر من در حکمت این است. همان‏طور که در فقه، تا شخصی فقیه نشود اگرچه تمام مسائل فقه را بداند، تمام مسائل اصول فقه را هم بداند، اختلافات را هم بداند، نقل اختلافات را هم به خوبی بیان کند، ولی تا خودش به تعبیر فقهاء، آن قوّه قدسیّه را نداشته باشد که مراد خدا را از آیات قرآن و مراد امام؟ع؟ را از روایات مختلف بفهمد، نمی‏شود به او فقیه گفت. به همان معنای اصطلاحیش که یعنی در فقه صاحب‏نظر باشد. حکمت هم همین‏طور است، ممکن است یک کسی تمام مسائل حکمت را بداند، مبانی حکمت و مکتب‌های مختلف را در حکمت بشناسد، ولی تا خودش حکیم نشود، یعنی برداشت و دید نداشته باشد، نمی‏تواند بگوید من حکیم هستم.

و از طرفی هم می‏دانیم که دید واقعی و حقیقی در مقابل دید خیالی، مال کسانی است که واقف به نقطه علمند و اینها بزرگان دینند، کاملان شیعه هستند. حکیم به معنای حقیقیش شأن ایشان است. حالا اگر یک کسی اصطلاحات حکمت را دانست یا نظرات مختلف را دانست، و حتی اگر توانست مثلاً بین این مکتب و آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 94 *»

مکتب قضاوت کند و این را بر آن ترجیح بدهد، نمی‏شود گفت این شخص حکیم است و دید جهانی دارد و جهان‏شناس و انسان‏شناس است. اینها همه تعارفات توخالی و خشک است.

مثل اینکه برای بعضی از اشخاص اسم می‏گذارند مثلاً استاد جامعه شناسی، استاد انسان شناسی، استاد اسلام شناسی. با اینکه سرش نمی‏شود اسلام چیست، اسمش می‏شود استاد اسلام شناسی؛ اینها تعارفات است. مثل حجّةالاسلام، آیةاللّه و از این قبیل القاب که همه‏اش تعارف است، هیچ کدامش واقعیّت ندارد. حجّة الاسلام محمّد و آل‌محمّد علیهم‏السلامند، اینها حجّت اسلامند. آیات خدا آنهایی هستند که خدا را برای ما حکایت کنند، انوار خدا را برای ما بازگو کنند به طوری که مَنْ عَرَفَهُمْ فَقَدْ عَرَفَ‏اللّه([64]) آیات استثنائی و امتیازی اینها هستند، وگرنه اگر بنا باشد به معنای آیات اثبات بگیریم، من هم آیةاللّه هستم، شپش هم آیةاللّه است، مگس هم آیةاللّه است، خر هم آیةاللّه است؛ در صورتی که به معنای آیات اثبات بگیریم. اما اگر آیات تعریف و تعرّف مراد باشد، محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ آیات‏اللّه هستند. امیرالمؤمنین؟ع؟ فرمودند اَیّ آیَةٍ لله اعظم مِنّی. ما لِله عَزَّ وَ جَلَّ آیَةٌ هِی اَکْبَرُ مِنّی([65]) در زیاراتشان می‏خوانیم که آیه کبری ایشانند.([66]) و بعد از ایشان انبیاء آیات تعریف هستند و بعد هم بزرگان دینند، که هرکس ایشان را شناخت خدا را شناخته است. اگر بناست که آیةاللّه به عنوان امتیاز باشد، این‏طوری است و ایشان هستند، نه غیرشان.

خلاصه، حکیم آن است که واقعاً دید داشته باشد، واقعاً جهان‏شناس باشد، واقعاً حقیقت اشیاء را بداند و بتواند همه جهان را تفسیر کند و همه اجزای جهان را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 95 *»

تحلیل نماید و در یک مورد خطا نکند. نه اینکه تناقض بگوید، اگر تناقض گفت معلوم است که این به حقیقت راه نبرده است. یک‌جا یک‌طور نظر بدهد و در بحث دیگر اصلاً یادش برود در آن بحث چه گفته است، ملّاصدرا نوعاً به این گرفتاری‌ها مبتلاست. به همین جهت تناقض‏هایی در کلامش وجود دارد. بعضی جاها مبانیی ذکر می‏کند و روی همان تقلیدی که از عرفاء و فلاسفه گذشته دارد نتایجی را هم می‏گیرد، بعضی جاها کاملاً برخلاف آنها حرف می‏زند، مطابق آیات و روایات یک مطلبی را بیان می‏کند. از این جهت شیخ‌مرحوم­ در بعضی جاها می‏فرمایند اینجا طبق فطرت اوّلیه الهیّه حرف زده است که مطلب درستی را بیان می‏کند. جای دیگری که خلاف همین را می‏گوید می‏فرمایند اینجا طبق تطبّعش حرف زده است که مثلاً از فلاسفه و یا عرفاء رنگ گرفته، و طبق آن رنگ حرف می‏زند؛ آن‏وقت تناقض‌گویی می‏شود.

حکیم آن کسی است که حقیقت اشیاء را ببیند و واقف به نقطه علم باشد و یک مطلب را که بیان می‏کند، همان مطلب را در جمیع طبقات خلقت و همه اجزای هستی بتواند پیاده کند، بدون اینکه به تناقضی یا به تخالفی فکری و مبنایی برخورد کند.

در هر صورت؛ ما اگر صحیح باشد که مثلاً دیدی بخواهیم داشته باشیم، دیدمان دید تَبَعی است، تقلید است، ولی تقلید درست؛ و همین بصیرت است. کسی نگوید من می‏خواهم خودم چیز بفهمم و تقلید نمی‏خواهم بکنم، چون به او می‏گوییم شما دارای آن ظرفیّت و استعداد نیستید. به تعبیر دیگر که ما در مکتبمان داریم، و بحمداللّه خیلی راحتیم، نام این بی‏ظرفیّتی را رتبه نقصان می‏گذاریم. کسی که در رتبه نقصان واقع است دید عمیق جهانی ندارد و نمی‏تواند هستی را بشناسد. چون واقعاً واقف بر نقطه علم نشده. این وظیفه‏اش تقلید است و اینکه در اثر تبعیّت،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 96 *»

بصیرت پیدا کند. اگر صحیح باشد این تعبیر که ما هم دیدی داشته باشیم، بحمداللّه دید ما دید بصیرت و تقلید و تبعیّت از حکمای الهی است، واقفین به نقطه علم و صاحبان نوری که خدا آن نور را در دل هرکسی قرار نمی‏دهد. اَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّهُ فی قَلْبِ مَنْ یُحِبُّ([67]) خدا ایشان را دوست داشته است، چون ایشان خدا را دوست داشته‏اند نه غیر خدا را، آن‏گاه خدا هم این دل‌ها را واقف بر اسرار هستی ساخته است و متوجّه نقطه علم شده‏اند و توانسته‏اند هستی را برای ما تفسیر کنند.

آن اندازه که ما راه می‏بریم این است که جسد مرکّب از عناصر است ــ خواه عناصر دنیایی، خواه عناصر هورقلیایی، خواه عناصر  اخروی ــ و این جسد که مرکّب از این عناصر است، در استعداد و قابلیّت آن، حیات وجود دارد. به این معنا که اگر اسباب و عواملی به این جسد تعلّق بگیرد، از خود همین، حیات را استخراج می‏کند. و این است مقصود از حیاتی که برای اجساد بحث می‏کنیم. و همچنین اين حیاتی که در روی این زمین ما مشاهده می‏کنیم، این را هم به همین‏طور تفسیر می‏کنیم که از این جرم و مرکّبات از این عناصر فراهم شده که می‏بینیم اسمش را نبات می‏گذاریم، اسمش را حیوان می‏گذاریم، اسمش را حتّی انسان می‏گذاریم. تمام این حیاتی که از این جرم و جسد انسانی یا جسد حیوانی یا جسد نباتی استخراج شده، یک حیاتی است که از خود این جسد است نه اینکه از خارج باشد و بیگانه و مغایر با این جسد باشد. تا بعداً بحث کنیم که چطور در یک‌چنین موجود غیرزنده حیات پیدا شد؟ و چطور بین یک موجود مجرّد ــ به قول اینها ــ  و یک موجود مادّی رابطه برقرار شد؟

ما با الهام‌گرفتن از قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ و تفسیر بزرگانمان می‏گوییم هر مرکّب از عناصری ــ چه دنیایی باشد که می‏شود جسد دنیایی، چه برزخی باشد که می‏شود جسد برزخی و چه آخرتی باشد که می‏شود جسد آخرتی ــ  حیات در او هست،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 97 *»

ولکن ممکن است بالقوّه باشد که برای استخراج و  بالفعل‌شدن، عوامل و اسباب لازم است. این عوامل، طرز ترکیب همین جسد است. وقتی که اجزاء این جسد طوری ترکیب شد که توانست در برابر اسباب و عوامل منفعل شود، حیات از آن استخراج می‏شود. اگر ترکیب، ترکیب قوی باشد زود متلاشی نمی‏گردد و این حیات هم دوام پیدا می‏کند. مانند حیات جسد برزخی که او هم متأثّر از اسباب و عوامل است که حیات از آن استخراج شده است، مثل همین بدن عنصری. این بدن عنصری ما طوری است که تا عوامل و اسباب در این بدن مؤثّر است و این بدن متأثّر از اسباب و عوامل است، حیات از این استخراج می‏شود، و آثار حیاتی از همین بدن بروز می‏کند.

بارها به عنوان نمونه گفته‏ایم این احساس درد که خیلی واضح است، انسان خوب می‏فهمد، وقتی که کارد به دست می‏خورد احساس درد می‏کند. این چیست که احساس درد می‏کند؟ روح اعلا ــ که به اصطلاح مثال و مراتب بالاست ــ  آن که تحت تأثیر کارد قرار نمی‏گیرد که احساس درد کند، آن معنا ندارد احساس درد کند. روح ممکن است احساس بکند که این احساس درد کرد، ولی احساس درد مال همین جسد دنیایی است.

بعد، ترکیبِ شدیدتر و قوی‏تر، ترکیب هورقلیایی است. و به همین جهت حیاتی که در غیب آن بدن است وقتی که استخراج می‏شود، آن حیات دوام دارد، آن حیات از آن گرفته نمی‏شود. و چون حیاتی است که از ترکیب شدیدتری فراهم شده، این است که مرتّب استمداد می‏کند. مثل اینکه الآن تا این بدن ما زنده است مرتّب استمداد می‏کند. یعنی غذا می‏خواهد، آب می‏خواهد، هوا می‏خواهد. هرچه که لازم دارد پی‏درپی استمداد می‏کند، و مرتّب به او داده می‏شود. هرچه استمداد کند به او داده می‏شود، و درنتیجه باقی است. آن بدن هورقلیایی هم همین‏طور است که مدام استمداد می‏کند و مرتّب امداد می‏شود. از آن امداد تعبیر می‏آورند به اینکه قبرش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 98 *»

روضه‏ای است از روضه‏های بهشت یا حفره‏ای است از حفره‏های آتش. امداد به او می‏شود و آن هم استمداد می‏کند، پس حیات برای او باقی است، زنده است، زندگیش هم قوی‌تر از این زندگی است. و همین‏طور در آخرت ترکیب شدیدتر می‏شود، حیات شدیدتر می‏گردد، استمداد بیشتر می‏شود و امداد بیشتر می‏گردد، و بحمداللّه این مسائل روشن است.

در قرآن با توجّه به آیاتی این مطلب خوب واضح می‏شود که خود جسد زنده است. خود جسد زنده می‏شود و خود جسد حیات دارد. امّا این مطلب غیر از آن است که گفتیم روح ــ یعنی از مثال به بالا ــ به بدن تعلّق می‏گیرد و آثار خودش را از آن اظهار می‏کند. و کیفیّت تعلّقش را هم این‏گونه بیان کردیم که این جسد تلطیف پیدا می‏کند و آئینه‏وار در مقابل آن مقامات قرار می‏گیرد، که از آنها عکسی در اینجا می‏افتد و یا شبحی از خود همین استخراج می‏شود، و آن شبح و مثال مشغول فعّالیت می‏شود؛ آنها بحث‏هایش گذشته است و آن حیات‌ها و زندگی‏ها یک بحث دیگری است. آنجا می‏گویند این جسد به روح غیبی و به روح عالی و به مرتبه سماوی زنده شد.

و همین‏طور در قبر که سؤال می‏شود، خداوند دستور می‏دهد به روحی که قبض شده بود که برگردد و تا سینه در بدن هورقلیایی قرار بگیرد و سؤال‌ها و جواب‌ها از همان بدن هورقلیایی انجام می‏شود.([68]) یعنی در واقع سؤال از مثال و مراتب بالا در بدن هورقلیایی انجام می‏شود، و بعد از سؤال‌ها و جواب‌ها دوباره عود می‏کند به همان بهشت یا جهنّم برزخ، و بدن هورقلیایی هم در قبر می‏ماند متنعّم یا معذّب. یعنی حیات دارد، حیاتش از آن گرفته نمی‏شود، حیاتش برایش هست، چون ترکیبش قوی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 99 *»

است. منتهی ترکیبش چون یک‌طوری است که اعراض مخلوطش است، تا وقت نفخه صعق آن ترکیب هست. اما آنجا دیگر ترکیب خود را نمی‏تواند حفظ کند، متلاشی می‏شود و موت همگانی دست می‏دهد که بحث دیگری است.

و همین‏طور در آخرت هم که خدا خلق را احیاء می‏کند، معنایش همین است که حیات که برای این بدن پیدا شد و از خود بدن آخرتی که استخراج حیات اخروی شد، آن‌وقت برای تعلّق‌گرفتن مثال و مراتب بالاتر قابلیّت پیدا می‏کند. و سپس آن مراتب شروع می‏کنند افعال خودشان را از آن بدن ظاهر سازند.

آیاتی در قرآن است که اگر در آنها دقّت کنیم می‏بینیم که حیات خود جسد مورد بحث است. ازجمله اَوَلَمْ‌یَرَ الانسانُ اَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاِذا هُوَ خَصیمٌ مُبینٌ([69]) آیا انسان نمی‏بیند و دقّت نمی‏کند که ما او را از نطفه‏ای خلقت کرده‏ایم، بعد خود همان انسان از دوران نطفه، خصیم مبین شد. یعنی اهل نطق، اهل مجادله، اهل فکر، اهل شعور، اهل ادراک و سخن گردید. مُبین اینجا یعنی صاحب بیان و صاحب نطق.

وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِی خَلْقَهُ حالا همین انسان می‏آید و برای ما یک مثل می‏زند، از این خلقت فراموش کرد که ما از همین جسد و از همین ــ  به اصطلاح ــ  جرم مرده او را خلقت کردیم. حالا این آمده است برای ما مثال می‏زند وَ نَسِی خَلْقَهُ خلقتش را فراموش کرده است.

قالَ مَنْ یُحْیِی الْعِظامَ وَ هِی رَمیمٌ([70]) ابیّ بن خلف آمد و یک استخوان مرده‏ای را از دیوار برداشت و آن استخوان پوسیده را کف دستش مالید تا نرم شد، گفت حالا این می‏خواهد زنده شود؟ این می‏خواهد حیات پیدا کند؟!([71]) دقّت می‏کنید که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 100 *»

اعتراض مربوط به چه مسأله‏ای است؟ خود سؤال و اعتراض این شخص مربوط به چیست؟ مربوط به همین جسد است. می‏گوید آیا این زنده می‏شود؟ نه اینکه یک روح دیگر غیر از این، به این تعلّق بگیرد و به آن روح زنده شود. اصلاً این حرف معنا ندارد مگر اینکه این جسد لطیف شود. و معنای لطافت این، همین زنده‌بودنی است که ما می‏گوییم، یک عنوان علمی و یک اصطلاح علمی می‏شود. این جسد که به طوری لطیف شود که بتواند آئینه بشود و در برابر یک شاخص قرار بگیرد، و آئینه‌ای باشد که آن شاخص بتواند از اینجا مثال خودش را استخراج بکند و همه کارهای خودش را با این مثال در این ظرف و زمینه اظهار کند و ظاهر نماید؛ همین ترکیب لطیف را زنده‌شدن می‏گویند.

پس اعتراض به این است که آیا این استخوان پوسیده زنده می‏شود؟ مَنْ یُحْیِی الْعِظامَ وَ هِیَ رَمیمٌ تا اینجا اعتراض، بعد می‏فرماید قُلْ یُحْییهَا الَّذی اَنْشَأَها اَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلیمٌ([72]) بگو زنده می‏کند آن را آن‌کسی که او را اوّل مرتبه انشاء کرد. تو که قبول داری که این استخوان ابتداءاً زنده بود ولی حالا به قول تو مرده است، همین را خدا زنده می‏کند، امّا چون زندگی برای جای دیگر است باید ترکیب مناسب آنجا باشد و حیاتی هم که استخراج می‏شود از این، مناسبِ آنجا باشد. فرقش این است وگرنه هیچ فرقی ندارد. همان‏طور که اینجا جسد است آنجا هم جسد است، همان‏طور که اینجا مرکّب از عناصری است آنجا هم مرکّب از عناصری است. تفاوت در کیفیّت ترکیب و وجود حیاتی مناسب با هر خانه‏ای و محلّی است. اینجا مرکّب از این عناصر است، حیاتش مناسب با اینجاست، ترکیبش هم مناسب با اینجاست. در سرزمین عالم برزخ که جای دیگر و محلّ دیگری است عناصرش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 101 *»

لطیف‏تر از این عناصر است. پس مرکّب از آن هم لطیف‏تر است، چون لطیف‏تر است حیات قوی‏تری دارد. آخرت هم همین‏طور است، تفاوت در ترکیب و آن حیاتی است که از این مرکّب استخراج می‏شود.

اَلَّذی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ ناراً فَاِذا اَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ([73]) خداوند برای استخراج حیات از جسد و اینکه خود جسد، حیات مستقلّ پیدا می‏کند مثال می‏فرماید اَلَّذی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ ناراً یک درخت وقتی که سرسبز است آب در این درخت هست، با اینکه آب در این درخت هست اما خدا از همین درخت سرسبز، آتش می‏افروزد، آتش ظاهر می‏سازد. بخصوص دو درخت هست که می‌گویند با اینکه سرسبز است اگر دو شاخه از آنها به هم اصطکاک پیدا کند آتش می‏گیرد. یا اینکه دراثر سوزانیدن، آهسته آهسته به شعله آتش تبدیل بشود.

در هر صورت؛ این درخت یا چوب را شما ببینید، خدا از این آتش استخراج می‏کند. برای شما از شجر اخضر، نار قرار داده است، که شما از این شجر آتش فراهم می‏کنید. این یک نمونه است، یعنی حیات در این جسد و در این جرمِ عنصری مانند همان آتش است. همان آتش مَثَل حیات است. آتش که در جسد این درخت است و از آن استخراج می‏شود، نمونه است برای حیات در جرم جسد. چطور آتش از خود آن استخراج می‏شود، از جای دیگری که نمی‏آید و چیز دیگری بیگانه با خود این جرم نیست. یک ترکیبی است که در اثر اصطکاک مثلاً یا قرارگرفتن در آتش، آتش از او خارج می‏شود. آتش از این خارج می‏شود با اینکه آتش غیر از این نیست، بیگانه با این نیست، از خود این است و از جای دیگری نیست.

اگر بفرمایید اینکه می‏فرمایند آتش غیبی غیر از این است چیست؟ می‏گویم همه سخن همین است، سرّ مطلب همین است که تا این دود نشود و آئینه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 102 *»

آتش‏نمای غیبی نگردد، رخساره آتش غیبی از اینجا خارج نمی‏شود و آثار آتش از اینجا بروز نمی‏کند؛ همین حرفی است که ما می‏گوییم. این جسد باید یک حیاتی پیدا کند، یعنی یک تلطیفی برایش فراهم بشود که بتواند آئینه‏وار در برابر مثال و مراتب بالا واقع بشود، و استخراج شبحِ مرتبه مثال که حامل جمیع مراتب است از آن بشود. و تمام آثار مثال و جمیع مراتبی که حامل است، از این شبحِ استخراج‌شده از اینجا ظاهر بشود.

پس در این فرمایش، خداوند مطلب را بیان کرده است. و جهان‏بینی مشایخ ما+ بر همین است که فرض کنید این عالم ظاهر را یک جرم حساب بکنیم، یک بدن یا یک درخت حساب بکنیم. آتش الآن در جرم این درخت مشغول فعّالیّت است. تمام آثار حیاتی که دیده می‏شود به واسطه آتشی است که در جرم این عالم قرار گرفته است، و وجود دارد. تمام آثار حیاتی و هرچه از آثار حیاتی که دیده می‏شود، از همان آتش سرچشمه گرفته است. و آن نمونه‏ای است برای اینکه وقتی که ما می‏گوییم این جسد زنده می‏شود، یعنی آن آتش در آن درگیر می‏شود، آن‏قدر لطیف می‏گردد که آن آتش یا آن حیات استخراج می‏شود. و جمیع آثار، به واسطه شبح‌ها و مثال‌هایی که از این استخراج می‏شود ظاهر می‏گردد.

بعد می‏فرماید اَوَ لَیْسَ الَّذی خَلَقَ السَّمواتِ وَ الارْضَ بِقادِرٍ عَلی اَنْ‏یَخْلُقَ مِثْلَکُمْ بَلی وَ هُوَ الْخَلّاقُ الْعَلیمُ([74]) یعنی از نظر نمونه ظاهرش شما می‏بینید آسمان‌ها را خدا خلق کرده است، زمین را خدا خلق کرده است، حال آیا قادر بر خلق‌کردن یک جسدی مثل این جسد شما نیست. مثل این جسد به این معناست که همین جسد است ولی در ترکیب لطیف‏تر. پس مثل این می‏شود، و باز در ترکیب لطیف‏تر که آخرتی است مثلِ مثل این می‏شود؛ خداوند که می‏تواند خلقت کند، همان‏طور که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 103 *»

می‏بینید آسمان‌ها و زمین را خلقت کرده. پس وقتی که این جسد از هم پاشید، می‏تواند از همین جسد استخراج کند یک جسدی را که مثل همین جسد است. و در آخرت همین‏طور. پس خود جسد استعداد زنده‌شدن را دارد.

جسد یعنی مرکّب از عناصر و یک حقیقت ترکیب‏یافته از عناصر. این جسد در مراتب مختلف خود، مثل جسد نباتی، مثل جسد حیوانی، این کاملاً مستعد است، و  این آمادگی را دارد که اسباب و عوامل به آن تعلّق بگیرد و حیات را از خود این استخراج کند. خداوند این خلقت را این‏طور قرار داده است. و بعضی‏ها هم به این مطلب راه برده‏اند ولی نتوانسته‏اند واقع را بیان کنند، یا چون آن دید حکیمانه را که گفتم نداشته‏اند، خیلی ناقص و نارسا گفته‏اند. اگرچه با اسلام بیگانه باشند، ولی خداوند روی مصالحی گاهی می‏شود بعضی از حقایق را بر زبان آنها هم جاری می‏کند. گرچه درست بیان نمی‏کنند، چون ظرف آلوده است. مثل بسیاری از مباحثی که حکماء و عرفای اصطلاحی یا دانشمندان غربی بیان کرده‏اند؛ ولی چون ظرف‌ها، مغزها و اندیشه‏ها آلوده است، به طور رسا و تمام و کامل بیان نشده است. خیلی نقصان دارد، که در نوع گفته‏هایشان می‏بینیم. ولی خداوند ابا ندارد که بعضی از حقایق را از این راه به گوش‌ها برساند.

یک جمله‏ای از پاستور مشهور است که «موجود زنده نمی‏تواند از موجود غیرزنده تولّد یابد»([75]) این یک مطلبی است. چه می‏خواهد بگوید؟ او این نکته را درک کرده است و این اندازه فهمیده است، که معنی ندارد یک موجود غیرزنده مبدّل بشود به یک موجود زنده، ولی مبدئش همان موجود غیرزنده باشد. چطور نمی‏شود؟ نتوانسته است این نکته را بفهمد. البته معقول هم نیست، چیزی که اصلاً و به هیچ‏وجه برای او حیات نیست و غیرزنده محض است، ناگهان برخیزد راه بیفتد و نموّ کند؛ معنا ندارد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 104 *»

آخر چطور خود این زنده شد؟ غیرزنده که زنده نمی‏شود، چگونه از یک موجود غیرزنده، این موجود زنده پیدا شد؟ معنا ندارد. پس چون این مسأله را نمی‏تواند تعقّل کند این‏طور می‏گوید، و حرف خوبی هم می‏زند. تا خود این جسد حیات پیدا نکند و حیاتش از خودش سرچشمه نگیرد، این ــ  به اصطلاح ما ــ  نمی‏تواند در برابر مراتب بالاتر آئینه شود، و شروع به فکر  و اندیشه کند. بنشیند، برخیزد و کارهای انسانی از او سربزند.

حالا ببینید از این جرم بدن چه حیــاتـــــی استخراج شده است! خود این است که از آن استخراج این حیات شده است. به این لطافت رسیده که دربرابر مثال ما قرار گرفته است، در برابر عقل ما قرار گرفته است. ما که کاری نمی‏کنیم، برنامه‏ای نداریم، اما افراد دنیایی که دیدشان فقط دید دنیایی است، به این مکتشف‌ها و مخترع‌ها که نگاه می‏کنند می‏گویند سبحان‏اللّه! اینها کیستند؟! اسمش را می‏گذارند مغز بزرگ بشر. تازه این مغزها دیدشان خیلی پایین و سطحی است، و به همین جهت هرچه گفته‏اند از همین‏جا گفته‏اند. چیز مهمّی نیست، از همین‏جاها و همین ترکیب است.

باید به بزرگان دین نگاه کرد و گفت سبحان‏اللّه، سبحان‏اللّه! این حیاتِ جرمی و این جسد چقدر لطافت یافته است و در برابر چه مقامی از مقامات واقع شده است. مقام کمال در اینجا عکس انداخته است و مثال خودش را از اینجا استخراج کرده است که این علمی که انبیاء نیاوردند، آوردند. دقت کنید، «انبیاء نیاوردند» یعنی زمانشان مناسب نبود، مصلحت نبود. و این بزرگواران آوردند، نه اینکه افضل از انبیاء هستند. بلکه افضل آن کسی است که این علم‌ها را به اینها داده است و به انبیاء هم آن علم‌ها را داده است. او افضل از انبیاء و از اینهاست. ولی آنها را برای آن زمان خداوند قرار داده است، با اینکه رتبه‏شان هم بالاتر است، و اینها را هم برای

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 105 *»

زمان نزدیک به بالفعل‌شدن مراتب هورقلیایی قرار داده است. پس از این جسد، حیات استخراج می‏شود.

یک نظریّه به نام «مونادیسم» پیدا شده که خیلی‌ها از این نظریه طرفداری کرده‏اند که نظریّه ذرّه اتمی است.([76])

آن نظریه مبنایش بر این است که این جهانی که الآن ما می‏بینیم و این آثار حیات که مشاهده می‏کنیم، این انسان‌ها، این حیوانات، این نباتات، این‌همه آثار حیات، نشان می‏دهد که اینها همه زنده‏اند. اصلاً جهان از اتم‌هایی ساخته شده است که زنده هستند. صاحب این نظریّه نمی‏تواند قبول کند که اتم‌ها و موجودات، مرده هستند. همه و همه این سطح جهان که می‏بینیم مرده باشند، ولی یک حیاتی صددرصد بیگانه با این عالم ما آمده باشد توی این نشسته باشد، و حالا دارد این آثار را ظاهر می‏کند و این آثار مال آن باشد. می‏گوید این کالبد و این بدن اگر مرده محض باشد نمی‏تواند تحمّل کند و حرف روح را قبول کند، زیر بار نمی‏رود. آنگاه ناچار می‏شوند این نظریّه را اظهار کنند که پس جهان ما از ذرّات یا از اتم‌هایی ساخته شده است که اینها همه زنده هستند؛ و این نظریه را اظهار می‏کند.

ما بحمداللّه از این‌همه این‏طرف و آن‏طرف افتادن‌ها راحت هستیم. ما می‏گوییم تک‌تک عناصر، وقتی که جدا هستند این موقعیّت برایشان نیست، ولی وقتی که اینها به طرزی ترکیب بشوند، این ترکیب به هر اندازه مراتب مختلف اعتدالی و لطافتی داشته باشد، حیات از خود این استخراج می‏شود. بعد هم آثار حیاتی از خود این سرمی‏زند.

بزرگان ما می‏فرمایند که مراتب بالا که مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 106 *»

فؤاد است، برای تعلّق آن مراتب به یک محل جسدانی، باید خود این جسد زنده شود. خودش لطافتی پیدا کند تا بتواند عکس آنها را بازگو کند و مثال آنها از این استخراج شود، باید خود این حیات پیدا کند. و این‌چنین نمی‏شود مگر اینکه جمیع آنچه که در این عالم است، از اسباب و عوامل آسمانی و زمینی همه‏اش دست در کار بشوند و یک مرکّب و مجموعه‏ای فراهم بشود. و به طوری ترکیب بشود که از آن این حیات استخراج شود تا آن مراتب بالا تعلّق بگیرد، وگرنه تعلّق نمی‏گیرد.

این ترکیب و این حیات استخراج‌شده از آن، لازم است تا آن مراتب تعلّق بگیرد، ولی نه اینکه فاصله زمانی در کار باشد. در ظاهرِ تعبیر تقدّم و تأخر فهمیده می‏شود. ولی از نظر واقع همین‌که این ترکیب فراهم می‌شود و این لطافت دست می‏دهد و  این حیات پیدا می‏شود،  آن مثال هم از اینجا استخراج می‏شود و آن عکس می‏افتد و آثار آن بروز می‏کند. اینها همه با هم است.

گرچه تکمّل و تکامل، تدریجی است. به تدریج تلطیف فراهم می‏گردد و به تدریج و پی‏درپی آثار مراتب بالا پیدا می‏شود. یک انسان را از حال جنین‌بودن در نظر بگیرید تا می‏رسد به سن مثلاً چهل‌سالگی. مرتّب این در تلطیف است و مرتّب این ترکیب جسدانی دارد قوی می‏شود. و هرچه قوّت می‏گیرد لطافت شدید می‏شود، و هرچه لطافت شدید می‏شود حیات از خود این استخراج می‏شود. حیات که استخراج می‏شود آن مراتب بالا در اینجا بیشتر نمودار می‏شوند. جسد هورقلیایی هم همین‏طور است. ترکیبی است مناسب آنجا و حیاتی است مناسب آنجا، و استخراج مثال‌ها هم مناسب آنجاست. آخرت هم همین‏طور است.

حالا آیا اینکه این بزرگواران می‏فرمایند آنچه که در مَعاد عود می‏کند همین جسد است امّا با ترکیب دیگر و با تلطیف دیگری، که آن ترکیب و تلطیف مناسب با عرصه آخرت است، آیا این حرف کفر است؟ آیا برخلاف ضرورت قرآن است؟ برخلاف

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 107 *»

ضرورت اسلام است؟ که می‏فرمایند جسد است و در مورد جسد اصطلاحشان را بیان می‏کنند که یعنی ترکیب‏یافته از عناصر؛ ولی در کجا و در روی چه سرزمینی؟ در روی سرزمین این دنیا مرکّب از این عناصر است، در سرزمین برزخ از عناصر برزخی ساخته می‏شود، و در سرزمین آخرت از عناصر آخرت یک مرکّبی مناسب با آنجا ترکیب می‏شود، و مناسب با آنجا زنده می‏شود. یعنی از خود آن استخراج حیات می‏شود، بعد مراتب بالا به آن بدن تعلّق می‏گیرد. آیا این کفر است؟ چقدر ظلم شده است به این بزرگواران؟! این فرمایشات موافق ضرورت اسلام است، مطابق نطق آیات و روایات است.

و بحمداللّه خدا برای اینکه اتمام حجّت بفرماید این‏طور قرار داده که همواره بوده‏اند کسانی که دیگران آنها را محقّق، عالم و فاضل می‏گفته‏اند. آنگاه به زبان آنها و به قلم آنها جاری می‏شده است همانی که بزرگان ما فرموده‏اند. عباراتی از آن کسانی که در زمان حاضر هستند، و در گذشته بودند خواندم. اخیراً هم برخورد کرده‏ام به عبارتی از کسی که امروز او را محقّق تلاشگر معرّفی می‏کنند و از این لقب‌های روزنامه‏ای درباره ایشان زیاد می‏گویند. هرچه می‏گویند ــ  بجا یا بیجاــ  مورد بحث ما نیست، هرکس به آثارشان رجوع کند می‏فهمد بجاست یا بیجاست. ما کاری به این کارها نداریم ولی همین محقّق تلاشگر، استاد جهان‌‏شناس، اسلام‌شناس، انسان‌شناس، همین شخص که آقایانِ روز همه قبولش دارند، در تفسیرهایی که بر مثنوی مولوی نموده عباراتی دارد که شما در این عبارات دقت کنید. آیا غیر از آن است که بزرگان ما گفته‏اند؟ «باءُکَ تَجُرُّ وَ بائی لاتَجُرُّ؟» وقتی که بزرگان ما می‏گویند آن را کفر می‏شمارند، و متأسّفانه هنوز هم بعضی‏ها هستند که می‏نویسند این مطالب کفر است، هنوز هم می‏گویند «معاد هورقلیایی که شیخ احمد احسائی گفته است کفر است.» باوجود این حرف‌هایی که در این زمان می‏شنوند و به گوش همه از زبان خود این‌گونه اشخاص

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 108 *»

می‏رسد، عبارتش را نقل می‏کنم. می‏گوید:

آنچه که امکان عقلی و علمی و منابع معتبر اسلامی گوشزد می‏کند این است که کالبد مادّی این دنیا، یا مثل آن برای مَعاد و روز بزرگ مسئولیت، حتمی است و آیات قرآنی که بر این معنا دلالت دارد فراوان است مانند اَلْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی اَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا اَیْدیهِمْ([77]) تا آخر آیات که می‏آورد و معنا می‏کند.بعد می‏نویسد ولی با نظر به منطق خود ابدیّت و نیز گفتارهای صریح منابع اسلامی با انقراض ماده و حرکت و قوانین حاکمه بر آنها…

البته به طور معترضه بگویم که ما، در تک‌تک این حرف‌هایش اشکال داریم، چون اینها بر مبنای حکمت صحیح آل‏محمّد؟عهم؟ نیست. جهان مادّه انقراض پیدا نمی‏کند، البته مادّه دنیوی و عنصری لطیف می‏شود و ماده هورقلیایی می‏گردد. و همچنین حرکت اصلاً انقراض پیدا نمی‏کند. این از اشتباهات مکتب ملّاصدرا است که حرکت جوهریّه را فقط مخصوص عالم طبیعت می‏داند، و بعد از اینکه ــ  به اصطلاح ــ  ماوراءالطبیعه شد می‏گوید دیگر حرکت متوقّف می‏شود. این از اشتباهات او است. حرکت برای همه طبقات هستی هست چه طبیعی، چه ماوراءالطبیعه، چه عقلانی، چه فیزیکی، چه متافیزیکی، همه‏اش. سراسر هستی و طبقات هستی، حرکت برایشان هست، اما تحرّک است. همچنین ماده هست، صورت هست. نمی‏خواهم وارد این قسمت‌ها بشوم.

می‏نویسد…. ولی با نظر به منطق خود ابدیت و نیز گفتارهای صریح منابع اسلامی با انقراض ماده و حرکت، و قوانین حاکمه بر آنها بدون تردید، این کالبد مادّی به وضعی که در این جهان ماده و حرکت و روز رستاخیز دیده می‏شود، باقی نخواهد ماند. آن منابع معتبر که بهم‏خوردن سیستم کُرات فضایی و از بین رفتن حیات و موت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 109 *»

و دگرگون شدن وسائل درک و مشاعر را گوشزد می‏کند، و دگرگونی لذایذ و تبدّل آنها را به مافوق آنچه که در این زندگانی است بیان می‏نماید، و همچنین قرار گرفتن انسان‌ها را در مافوق حرکت و سکون و زمان و فضا متذکّر می‏شود، دلائل روشنی هستند بر اینکه بدون تردید اگر هم روح در جهان ابدیت به کالبدی احتیاج داشته باشد هم‏سنخ و مشابه این کالبد مادّی دنیوی نخواهد بود.

مگر بزرگان ما چه می‏گویند؟ البته آن بزرگواران هرچه می‏فرمایند با کمالِ رسابودنِ سخن و صحیح‌بودن مبانی همراه است، ولی این شخص خیلی درهم و برهم سخن می‏گوید. ببینید یک دانشمند، محقّق تلاشگر با این‌همه نوشته‏ها و گفته‏ها و سروصداها همین حرف را می‏زند. اما تازه با تشکیک و با شک می‏گوید «اگر هم روح در جهان ابدیت به کالبدی احتیاج داشته باشد» با تشکیک می‏گوید. ولی بزرگان ما با قاطعیت می‏گویند که اصلاً یکی از مراتب انسان جسد است، و حتماً معاد جسدانی است، همان‏طور که نفسانی است، همان‏طور که روحانی است، همان‏طور که عقلانی است. یعنی جمیع مراتبِ انسان در آنجا هست. تنها جسدانی و جسمانی نمی‏شود گفت. جسدانی است، جسمانی است، مثالی است، نفسانی است، عقلانی است، فؤادی است، تمام مراتب در آنجا به یکدیگر تعلّق می‏گیرد.

مرگ عبارت است از قبض مثال و مراتب بالا از جسد تا نفخه صعق. در نفخه صعق حتّی آن مراتب هم از هم جدا می‌شوند، و همه از هم جدا می‏شوند. نفخه صعق یعنی موت همگانی و مرگ عمومی هستی. یعنی جداشدن ترکیب‌ها، هیچ مرتبه‏ای مرکّب با مرتبه دیگر باقی نمی‏ماند، از هم جدا می‏شوند و همه برای قیامت تلطیف می‏یابند. در قیامت جسد قیامتی از اجزاء اصلیّه و ذاتیّه خود ترکیب می‏یابد، لطافت می‏یابند، حیات قوی مناسبِ با آن مراتب به طور اصیل و ذاتی استخراج می‏شود؛ حتماً انسان جسد لازم دارد. اگر مقصود این دانشمند از جسد، کالبد است، حتماً

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 110 *»

کالبد لازم است، ولی این دانشمند به طور تشکیک می‏گوید.

در هر صورت می‏گوید اگر بناباشد روح در قیامت و در معاد کالبد بخواهد، آن‌گاه آن لذایذ، آن حالات، آن اموری که قرآن و روایات متذکّر می‏شوند که بعد از پاشیدن همه ترکیب‌ها آن ترکیب فراهم می‏شود با آن امور عجیب، یقیناً کالبدی می‏خواهد که نه هم‌سنخ این کالبد دنیوی و نه مشابه با این کالبد دنیوی است. به تصریح خود این دانشمند و محقّق و عالم و استاد و و و، در این قرن حاضر و معاصر با ما.

پس بحمداللّه می‏بینیم که هرچه بگویند این سخنان کفر است، روز به روز هرچه ورزیده‏تر بشوند و بیشتر تحقیق کنند، ناچارند گرایش به این فرمایشات بیشتر پیدا کنند. ولی جای تأسف است، که نمی‏آیند از ابتداء با خضوع و خشوع و با احترام به این مکتب وارد بشوند به عنوان اینکه ما حاضریم این کتب شریفه که حقایق قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ را بیان می‏کند بیاموزیم. اگر این تواضع را پیدا کنند و دست از تکبّر و نخوت خود در مقام فراگیری علم بردارند، و خاضعانه در نزد بزرگان به مطالعه بپردازند، امید فهم مطالب و رشد عقلانی برایشان هست. و خواه‌نخواه به نوع این مسائل اعتراف می‏کنند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 111 *»

 

مجلس 7

 

 

 

 

 

 

 

 

r آثار حیات

r لطافت جسد و تعلّق مراتب عالیه

r توجیه کیفیّت ارتباط

r نظریّه‏ها در توجیه ارتباط

r ارتباط روح و جسد

r جسد و بی‏نهایت ترقّی

r اعجاز امام باقر؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 112 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بحث در احکام اجساد بود که جسد چه جسد دنیايی باشد یعنی مرکب از عناصر دنیايی، و چه مرکب از عناصر هورقلیايی یعنی جسد هورقلیایی باشد، و چه مرکّب از عناصر اخروی یعنی جسد اخروی باشد؛ یکی از احکام جسد استعداد و قابلیّت‌داشتن برای قبول حیات و زنده‌شدن است که از خودش حیات استخراج می‏شود.

مسأله از نظر علمی و فکری و فلسفی خیلی مهم است و مورد گفتگوی نوع مکتب‌های فکری و سیستم‏های علمی بوده است و در این مسأله نظرهای مختلف داده شده است. آنچه که حق است و قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ تصریح به آن دارد و بزرگان ما+ هم که زیربنا و مبانی حکمت ایشان همان قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ و خودِ جهانِ هستی است، می‏فرمایند: که خود موجود، حیات پیدا می‏کند. هر موجودی می‏خواهد باشد و از هرجا که مراتب خلقت شروع می‏شود، حیات در هر مرتبه‏ای وجود دارد. و هر موجود را به اعتبار حیات مناسب که برای آن موجود است «حیّ» می‏گویند. تااینکه می‏رسد به این عالم اجساد و این جسد دنیایی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 113 *»

که از این عناصر دنیایی ترکیب شده است. با اینکه در نهایت بُعد از مبدء است در عین حال حیات در آن پیدا می‏شود، و حیات از خود جسد دنیایی استخراج می‏شود. این‏همه آثاری که مشاهده می‏شود، از حیاتی است که از همین جسد دنیایی استخراج می‏شود.

در عالم اجساد دنیایی، حیات دیگری غیر از حیات جسدانی نیست. این اشتباه خیلی بزرگی است که نوع افراد فکر می‏کنند که در این کالبد و پیکره انسان و یا حیوان و یا حتّی نبات، روحی مستقلّ و جدا وجود دارد که در حقیقت کاملاً مجزّا و مغایر با این کالبد و پیکر است. در بحث‌هایی که در مسأله حیات داشتیم، آنجا کاملاً بیان کردیم که حیاتی که گفته می‏شود ــ چه در نبات، چه در حیوان، چه در انسان‏ــ همین حیات جسدانی است که از خود این جسد دنیایی استخراج شده است. یعنی خود همین جسد دنیایی لطافت پیدا کرده است، تبدیل شده است. امّا نه اینکه تبدیل، یعنی از جسدبودن خارج بشود. بلکه با اینکه همین جسد است، یعنی مرکّبِ از عناصر است، لطافت پیدا می‏کند. و وقتی که لطیف شد منشأ آثار می‏شود و آثاری از آن بروز می‏کند که از همین حالت تعبیر می‏آورند به روح و حیات. نه اینکه حیات یک چیزی باشد غیر این جسد، یا روح یک چیزی باشد جدای از این جسد. بلکه روح که می‏گویند در روی این زمین ــ چه روح نباتی بگویند، چه روح حیوانی چه روح انسانی، چه حیات نباتی بگویند، چه حیات حیوانی چه حیات انسانی ــ حیات در روی این زمین غیر از همین جسد چیز دیگری نیست.

تفاوت فقط در مراتب لطافت و درجات تلطیف است. در مرتبه اوّلِ پیدایش، اسمش را حیات نباتی می‏گذارند، در مرحله بالاتر اسمش را حیات حیوانی می‏گذارند، در مرتبه عالی‌تری اسمش را حیات انسانی می‏گذارند. یک حیات بیش نیست یعنی یک جسد بیشتر نیست، همین جسد است که مرحله به مرحله تلطیف می‏شود، و تمام این آثار از خود این جسد است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 114 *»

ولکن یک نکته اینجا هست که آن را بزرگان ما شرح فرموده و بیان کرده‏اند و دیگران سرّ این مسأله را راه‏نبرده‏اند. و ما بارها متذکّر شده‏ایم و چون در همین بحث هستیم گاه‏گاهی لازم می‏بینم که اشاره کنم و تذکّر بدهم. و آن نکته این است که وقتی که این جسد لطافت پیدا کرد، به مجرّد لطافت پیداکردن، مراتب عالیه‏ای که آن مراتب، جسدانی نیستند به آن تعلّق می‏گیرند. مراتبی مانند مرتبه مثال که از نظر درجاتِ خلقت از جسد بالاتر است. و همین‏طور مراتب بالاتر و بالاتر تا عقل. اینها یک مراتبی است که از جنس جسد نیستند. نه از جنس جسد دنیایی، نه از جنس جسد هورقلیایی، نه از جنس جسد آخرتی. در آخرت هم آن مراتب، مافوق جسد خواهند بود. در هورقلیا هم آن مراتب مافوق جسد هستند، در دنیا هم آن مراتب مافوق جسد می‌باشند. ولی بمانند شاخص دربرابر آئینه جسد هستند، چه در دنیا چه در هورقلیا و چه در آخرت. بمانند شاخصی که در برابر آئینه‏ای قرار می‏گیرد و آن آئینه کاملاً صیقلی است و از آن آئینه مثالی استخراج می‏کند که این مثال و تصویر و صورت، از خود آئینه است، نه بیگانه با آئینه نه مغایر با آئینه و نه خارج از آئینه، بلکه از خود آئینه است. تفاوت در این است که جرم آئینه در فرمان این صورت نیست، به همین جهت این صورت در این آئینه نمی‏تواند منشأ فعّالیت باشد. تفاوت فقط در این است. وگرنه از نظر مطلب، ــ  یعنی از نظر استخراج مثال و صورت شاخص ــ  مثالمان کاملاً با ممثّلمان مطابقت دارد؛ ولی از نظرهای دیگر، مثالمان فرق دارد و رسا نیست. آئینه و جرم آئینه در فرمان این صورت قرار نمی‏گیرد، و این صورت نمی‏تواند منشأ بروز آثاری از شاخص در زمینه این آئینه باشد.

ولی اگر جسدی لطافت یافت و از او نباتیّت استخراج شد، آن نباتیّتِ استخراج‌شده شروع به فعّالیت می‏کند، و جرم را در فرمان خود درمی‏آورد، و آن مثال استخراج‌شده مشغول فعّالیت در زمینه همین جرم می‏شود. پس می‏بینیم رشد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 115 *»

می‏کند، نمو می‏کند، هضم می‏کند، جذب می‏کند، دفع می‏کند و آثار نباتی را از این جرم ظاهر می‏سازد. یک‌قدری که لطیف‏تر می‏شود باز از همین مثالِ موجود و از این صورتِ موجود، یک مثال دیگری و صورت دیگری استخراج می‏شود و جرم را در فرمان خود درمی‏آورد. آن مثال استخراج‌شده که جرم را در فرمان خود درآورد، می‏بینیم حیوان شد. اصلاً نام این جرم را حیوان می‌گذاریم. آن‌قدر آن مثال استخراج‌شده و آن صورت استخراج‌شده مسلّط می‏شود بر این جرم که نام جرم را از او می‏گیرد و نام خودش را به این جرم می‏دهد؛ می‏گوییم حیوان. آثار آن هم از همین جرم بروز می‏کند، می‏بیند، می‏شنود، می‏بوید و سایر آثار.

و باز یک‌قدری که لطیف‏تر می‏شود یک مثال و صورت دیگری از این جرم و آئینه استخراج می‏شود. با آئینه از نظر استخراج مثال و صورت هیچ فرق ندارد، ولی تفاوت در این است که تا صورت و مثال انسانی استخراج شد، این جرم را در فرمان خود درمی‏آورد، و آثار انسانیّت از این جرم ظاهر می‏سازد. همین جرم علاوه بر شنیدن، می‏یابد و تدبّر می‏کند، نقشه می‏کشد، تصمیم می‏گیرد، فکر و رویّه به کار می‏برد و از این قبیل آثار انسانیّت از او سرمی‏زند. این آثار از آن مثال ظاهر شده، و آن مثال بر این جرم مسلّط شده است. با اینکه آن مثال هم خودِ همین جرم است ولی در یک لطافتی عالی. اما آن شاخص کاملاً جداست و او فقط استخراج مثال و استخراج صورت از این آئینه کرده است.

پس روی این زمین عنصری و در بین این موالید و جسدهای عنصری، هیچ چیزی وجود ندارد مگر مرکّبِ از همین عناصر، که اسمش را جسد می‏گذاریم. جز جسد دنیایی روی این زمین هیچ چیز دیگری وجود ندارد، هرچه هست همین جسد است که مرتّب لطافت می‏یابد، و پی‏درپی استخراج مثال‌ها از آن می‏شود. آنگاه تا وقتی که این لطافت برقرار است نام انسان و حیوان و نبات برقرار است، همین‌که این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 116 *»

لطافت به تدریج کم شد، آهسته آهسته آن مثال‌ها هم ازبین می‏رود. درست مثل صورت در آئینه که اگر آئینه شکست، آن مثال و صورتِ استخراج شده دیگر ظاهر نیست؛ نظام عالم این‏چنین است. پس تمام این آثار موجود و مشهود در این خاکدان ما نیست مگر از خود این جسد، هرچه هست. همین جسد حیات پیدا می‏کند و تمام آثار حیات بر این جسد مترتّب می‏شود. هرچه لطافت این حیات، یعنی لطافت خود این جسد بیشتر می‏شود و ترکیب شدیدتر می‏گردد، آثار حیاتی زیادتر می‏شود. پس هیچ مانعی ندارد که یک جسد که زنده شد، آثار حیاتی داشته باشد. مگر آثار حیاتی چیست؟ به اندازه قوّت این حیات شعور می‏یابد، به اندازه قوّت این حیات ادراک دارد، به اندازه قوّت این حیات قدرت دارد. و حتّی اگر بگوییم به اندازه قوّت این حیات متکلّم است مانعی ندارد. اگر زمینه فراهم بشود، به اندازه قوّت حیات، متکلّم است.

خدا در قرآن می‏فرماید وَ اِنْ مِنْ شَی‏ءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ([78]) البته شی‏ء که گفته می‏شود، مراد شیئی است که در مراتب خود تمام است. ما مِنْ شَی‏ءٍ یعنی هیچ شیئی نیست، یعنی هرچه که به آن بشود «چیز» گفت، و در همان مرتبه خود در شیئیّت تمام است، این، خدا را تسبیح می‏کند. واضح‏تر بیان کنم، یُسَبِّحُ یعنی تسبیح می‏گوید. پس این باید تسبیح‌کردن را بفهمد تا تسبیح بگوید؛ البته به حسب خودش می‏گوید. چون حیات دارد پس گفتن دارد، همچنین شعور دارد، ادراک دارد. به حسب خودش می‏یابد و ادراک می‏کند، و به حسب خودش می‏گوید.

خیلی مسأله دقیق است. ببینید در قرآن چقدر صریح تعبیر آمده است! حالا دانشمندان و متفکران نشسته‏اند بحث کرده‏اند، فکر کرده‏اند که چگونه این مطلب را توجیه کنند، که روحی کاملاً مغایر با این بدن در آن قرار گرفته است و همه این آثار، آثار آن است. چه بگویند در ارتباط این دو با هم؟ البتّه مانعی هم ندارد که گاهی این‏طور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 117 *»

تعبیر بیاورند که روح در بدن قرار گرفته است، ولی همان‏طور که گفته‌ایم استخراج مثال و استخراج صورت است، نه اینکه روحی صددرصد مغایر با این بدن، در این بدن بنشیند، و بین او و این بدن صددرصد مغایرت و مضادّه باشد، و در عین حال او آثار خودش را از این بدن ظاهر سازد. این مطلب قابل پذیرش نیست. از این جهت مکتب‌های بسیاری پیدا شده است و در توجیه این ارتباط خیلی حرف‌ها زده‏اند. بعضی‏ها گفته‏اند اصلاً این جهان ما تماماً از ذرّه‏های زنده تشکیل شده است. برخی گفته‏اند بر این جهان ما یک غباری و پرده‏ای از حیات پوشیده شده است، چون این آثاری را که ما می‏بینیم، از خود جرم نیست پس از کجا بدانیم؟ هرچه هم تحقیق می‏کنیم به مبدء آنها نمی‏رسیم و به آن شی‏ء مغایر برخورد نمی‏کنیم.

عدّه‏ای هم به طور کلّی منکر اساس علّیت شده‏اند. و خیلی جای تعجّب است از کسانی که این‏قدر اسم و رسم پیدا کرده‏اند و می‏گویند این علّیت و قانون علّت و معلول و اینکه هر اثری از مؤثّر مجانس با خودش و مناسب با خودش پیدایش می‏یابد، این قانون مربوط به روبنای زندگی این عالم هستی است، مربوط به زیربنای عالم هستی نیست. آنجا هیچ احتیاج ندارد به اینکه خدا علّت‌هایی بیافریند و یا خودش برای هستی علّت شود و مجانس و هم‏سنخ با هستی باشد. حال اگر این مطلب را می‏خواهند بگویند که خدا مجانس با هستی نیست، از این جهت، علّت هستی هم نیست، این حرف خیلی خوب است و ما هم همین را می‏گوییم. خدا علّت نیست، ذات خدا علّت هستی نیست، مجانس با هستی و هم‌سنخ با جهان خلقت نیست، این حرف خوبی است. ولی این‏طور هم نیست که جهان هستی بدون علّتِ مناسب و مسانخ و مجانس پیدا شده باشد. قانون علّیت اگر در روبنای ظاهر زندگی و هستی مشاهده می‏شود، در زیربنایش هم حاکم است. خدا که این قانون را در نظام هستی قرار داده، خلاف قانونی که خودش قرار داده است نمی‏کند. هیچ‏گاه معلولی را بدون

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 118 *»

علّتِ مناسب و مجانس و مسانخ ایجاد نمی‏کند. خدا در خلقت این‏طور قرار نداده است. بلکه نظام هستی را بر این قرار داده است که هر معلولی را از علّت مناسب و مجانس و مسانخ خود آن احداث بفرماید و ایجاد کند. اَبَی اللّهُ اَنْ یُجْرِیَ الْاَشْیاءَ اِلّا بِالاَسْبابِ([79]) این قرار خداست.

او اگر می‏خواهد خدا را از علّت‌بودن تنزیه کند، چرا قانون علّیت را انکار می‏کند؟ و می‏گوید این قانون علّیت را که شما در روبنای هستی مشاهده می‏کنید، یعنی مثلاً اگر تخم هندوانه کاشتید یقیناً باید هندوانه برداشت کنید، نمی‏شود خربزه برداشت کنید. اگر مثلاً نطفه حیوان معیّنی را در جریان طبیعی خود قرار دهید همان حیوان به وجود می‏آید. می‏گوید این علّت و معلول‌هایی که اینجا می‏بینید و حکم می‏کنید که باید بین علّت و معلول تناسب و تسانخ و تجانس باشد، این قانون مربوط به روبنای هستی است، زیربنای هستی هیچ احتیاج به این قانون ندارد. قدرت لایتناهای خداوند در زیربنای هستی به طوری است که همین‌که بخواهد مثلاً چیزی موجود بشود یا مرتبه‏ای از مراتب، خلقت پیدا کند، بدون اینکه خدا مباشرت داشته باشد و بدون اینکه علّتی در کار باشد خلقت می‌شود.

آخر، این نظریّه بر چه اساسی است و این چه حرفی است؟ چقدر این سخن بی‏اساس است؟ تو می‏آیی ابروی حکمت را درست کنی چشمش را کور می‏کنی؟ این حرف صحیح نیست. تو می‏خواهی خدا را از علّت‌بودن تنزیه کنی که مبادا حرف فلاسفه درست درآید، چون اگر خدا علّت اشیاء باشد باید با اشیاء همجنس باشد؛ زیرا باید بین علّت و معلول همجنسی و هم‏سنخی باشد. می‏خواهی خدا را از این مطلب تنزیه کنی، انکار قانون علّیت می‏کنی. این مثل همان است که کسی بخواهد ابرو را درست کند، چشم را کور کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 119 *»

در حالی که خدا می‏فرماید شما که این نشأه دنیایی را می‏بینید، پس چرا متذکر نمی‏شوید؟ یعنی وقتی که شما نظام خلقت را در اینجا مشاهده می‏کنید که بدون علّت، معلول فراهم نمی‏شود، و بین هر علّتی با معلولِ آن مجانست و مسانخت است؛ همین قانون در همه‌جا جاری است، این حکم را در جمیع عالم‌ها پیاده کنید. نه تنها در روبنای عالم هستی، در زیربنای عالم هستی هم همین حکم جاری است. و از این جهت حضرت رضا؟ع؟ فرمودند که قَدْ عَلِمَ ذَوُوا الْاَلْبابِ اَنَّ الْاِسْتِدْلالَ عَلی ماهُناکَ لایَکُونُ اِلّا بِما هیهُنا([80]) صاحبان اندیشه دانسته‏اند که استدلال بر عوالم غیبی و عوالم قبلی ــ  یا به قول اینها زیربنای عالم هستی ــ  نمی‏شود مگر به آنچه که در اینجاست. یعنی ما هرچه در این عالم مشاهده می‏کنیم، هر قانونی از قوانین خلقت که می‌بینیم در جمیع عوالم جاری است. چون خالق همه یکی است و خداوند در همه عالم‌ها حکیم است، در زیربنای هستی هم حکیم است، در روبنای هستی هم حکیم است. همان‏طور که اینجا را این‏طور قرار داده است، که معلول بستگی به علّت دارد و از علّت پیدایش می‏یابد، و بین علّت و معلول سنخیّت و همجنسی حاکم است؛ در زیربنای هستی هم همین‏طور است و در همه عوالم همین‏طور است. برای هر معلولی علّت مناسب و مجانس آن قرار داده است، تا می‏رسد به علّة‏العلل.

در علّة‏العلل، مکتب ما که مکتب قرآن است از نظر فلاسفه و حکماء جدا می‏شود. حکماء می‏گویند علّة‏العلل، ذات خداست. چون سلسله علل باید به علّتی منتهی شود که علّیتش بالذات باشد. و معلولِ علّت دیگری نباشد، وگرنه اگر بخواهد آن هم وجودش متوقف بر علّت دیگری باشد، لازمه‏اش دور و یا تسلسل می‏شود. و دور از نظر برهان عقلی باطل است. پس علّیت او باید بالذات باشد. و جز خدا که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 120 *»

واجب‏الوجود است چیز دیگری علّیتش بالذات نیست؛ بنابراین علّة‏العلل را ذات خدا می‏گیرند.

ما می‏گوییم و قرآن می‏فرماید و آل‌محمّد؟عهم؟در احادیث می‏فرمایند سلسله علل به یک علّتی منتهی می‏شود که خدا آن‌ را به خودش ایجاد کرده است و آن را علّت خودش قرار داده است و علّیت آن عین خود اوست، معلولیّت آن هم عین خود اوست، و همه علت‌ها به آن منتهی می‏شود نه به ذات خداوند متعال. و این مسأله مهمی است و مربوط می‌شود به شناخت مشیّت، که ما در این قسمت خیلی بحث کرده‏ایم.

پس مطلب روشن است که معنی ندارد روحی صددرصد مغایر با این جسد در این جسد بنشیند و مشغول به فعالیت شود و این آثار از آن بروز کند. بلکه آن روحی که کاملاً با این جسد مغایر است و غیریّت دارد، در حکم شاخصی است که همیشه آماده است. مثل اینکه شما نشسته‏اید و آئینه‏ای در برابر شما نیست، تا آئینه را در مقابل شما گذاردند صورت شما در آئینه پیدا می‏شود. آن حقیقت هم همیشه آماده است، هرگاه جسدی، یعنی مجموعه‏ای و مرکّبی از این عناصر، به درجه‌ای از لطافت برسد که بتواند در مقابل آن شاخص قرار گیرد و آن را حکایت کند، و استخراج صورت از آن آئینه شود، فوراً استخراج می‏شود. این جسد باید لطافت پیدا کند، تلطیف بیابد. وقتی که لطافت پیدا کرد، از این لطافتش به حیات تعبیر می‏آورند. حیات از کجا پیدا کرد؟ از خودش. غیر خودش نیست، مراتب خودش است، و از جسدبودن هم خارج نشده است. هرچه تلطیف پیدا کند از جسدبودن خارج نمی‏شود، هرچه حیات قوی‏تر می‏شود از جسدبودن خارج نمی‏شود. حتّی الآن که انسان است و آثار انسانی از آن بروز می‏کند، همین الآن از جسدبودن خارج نشده است. همان حیاتش، همان روح انسانی که الآن در این پیکر است و ظاهر و باطن این پیکر را، همه‏اش را در فرمان گرفته است و آثار انسانیت را از این پیکر بروز می‏دهد، همان را که اسمش را روح

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 121 *»

انسانی می‏گذاریم، همین جسد است غیر جسد نیست. ولی جسدی است که آئینه‏وار در برابر آن مراتب قرار گرفته است، به‏طوری که هیچ‏گاه به آن مراتب نخواهد رسید. این جسد هرچه تلطیف بیابد به آن مراتب نمی‏رسد.

این حرف کجا و حرف قائلان به حرکت جوهریّه کجا! که می‏گویند این جسد تلطیف می‏شود، پی‏درپی تکامل می‏یابد تا اینکه از طبیعی‏بودن خارج می‏شود و ماوراءالطبیعه می‏گردد. این چه‏حرفی است؟! چطور یک‏حقیقتی که کاملاً و صددرصد طبیعی است، در اثر حرکت و تکامل، و لو در جوهریّت و ذات خودش، می‏تواند از آنچه که هست خارج بشود و صددرصد غیر آنچه که هست بشود؟ ماوراءالطبیعه بشود؟ خیلی تعجّب است. حالا یک شخصی این حرف را زده و رفته، ولی در این قرن حاضر با این‏همه پیشرفت‌ها که در همین جهان طبیعی و جسدانی شده است، که می‏بینیم هرچه اکتشاف می‏شود و هرچه در استخراج نیروی جسدانی از خود این جرم پیش می‌روند، باز هم جرم از جرم‌بودن خارج نمی‏شود؛ در چنین زمانی این نظریّه حرکت جوهریّه را به آن معنایی که گفته‏اند و نتیجه‏های فاسدی که از آن گرفته‏اند هنوز هم دنبالش را می‏گیرند، خیلی جای تعجّب است!

اما ببینید چقدر مکتب ما اصیل و بحمداللّه قرآنی است، که می‏فرمایند جسد هرچه ترقّی کند که نهایتی برای ترقّی آن نیست، از جسدیت خارج نمی‏شود. لطافت پیدا می‏کند، می‏شود حیات نباتی، ولی جسد است. لطافت بیشتری پیدا می‏کند می‏شود روح حیوانی و حیات حیوانی، ولی باز هم جسد است. بعد لطافت بیشتری پیدا می‏کند؛ آنچه که الآن به عنوان انسان این را در فرمان دارد، چیست؟ باز هم جسد است. از این هم می‏گذرد می‏شود هورقلیایی، باز هم جسد است. از آن هم می‏گذرد می‏شود جسد آخرتی، که جسد آخرتی در لطافت و منشأیّتِ آثار چه خبر است! خدا می‏داند، اما باز هم جسد است، و از جسدیّت خارج نمی‏شود. یعنی باز هم مرکّبی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 122 *»

است از عناصر، ولی لطیف. پس تمام آنچه که در این جسد دیده می‏شود ــ  دقت می‏کنید ــ  از خود این جسد است و جسدانی است. حیاتش جسدی است و جسدانی است، شعورش هم جسدی است و جسدانی.

مسأله خیلی سنگین است. چون همه گفته‌اند روح، و شما هم مرتّب شنیده‏اید، عادت کرده‌اید، فکر می‏کنید توی این بافت‌های جرمی یک چیزی به نام روح قرار گرفته است. اما این جز  خودش هیچ چیز دیگری نیست، همین است و چیز دیگری نیست. هرچه هم که اینجا می‏بینید باز مال همین است، از خود این استخراج می‏شود. تمام این شعور و فعّالیت‌های مغزی، از خود این است. ولی آن شاخص در برابر قرار دارد، درست مانند آئینه که دربرابر خودمان قرار می‏دهیم. ما که دست خود را بلند می‏کنیم، دستِ صورتِ در آئینه هم بلند می‏شود. ولی چون جرم آئینه در اختیار آن صورتِ در آئینه نیست، آئینه سرجایش قرار می‏گیرد و اجزاء آئینه حرکت نمی‏کند. ولی این جسد عنصری یک آئینه‏ای است که تا مثلاً  آن مثال می‏خواهد برخیزد، در این ظاهر می‏شود، این برمی‏خیزد. تا مثلاً  آن شاخص برای رفتن منزل برادر، برای ایستادن به نماز، برای گرفتن وضو، تصمیم می‏گیرد می‏بینیم این حرکت کرد. چون این یک جرمی است که در اختیار آن مثال و صورتِ استخراج شده است. آن‏قدر با این جرم یکی است که اصلاً خود این است. آن‏قدر با این جرم یکی است که این در فرمان اوست.

البته تا وقتی که این جرم نقص پیدا نکند. اگر همین جرم نقص پیدا کرد و از لطافت افتاد، می‏بینید آن شاخص می‏خواهد نماز بخواند، نمی‏شود و نمی‏خواند؛ زیرا ضعیف شده. الآن این حیاتی که در ماست چقدر قوی است، در عین حال ضعیف است، چون ترکیب این جسد ضعیف است. کی ضعفش معلوم می‏شود؟ وقتی که یک خورده از اعتدال بیفتد، تا از اعتدال افتاد می‏فهمیم چقدر حیاتش ضعیف است. دیگر قوّه حرکت ندارد، قوّه اندیشه ندارد، نمی‏تواند تدبّر و تفکّر کند. مرتّب دارو

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 123 *»

می‏خورد ولی این داروها و این علاج‌ها تا اندازه‏ای برای برگرداندن اعتدال به حالت اوّل دخالت دارد. اما گاهی بر اساس مسیر  هستی و نظام طبیعت که خدا قرار داده است، به حدّی می‏رسد که دیگر اعتدالش برگشت ندارد. به حسب نظام عادی دیگر اعتدالِ آن برگشت ندارد. هرچه شخص می‏کوشد، هرچه اطبّاء می‏کوشند، دیگر این نمی‏تواند به حالت اعتدالی که داشت و به حیات و یا آن قوّه اوّل برگردد. دیگر آثار از آن شاخص در اینجا نمی‏تواند ظاهر شود، تا می‏رسد به وقتی که کاملاً مرگ فراهم می‏شود. یعنی دیگر به طور کلّی اعتدال ازبین رفته است، این جسد دیگر نمی‏تواند در مقابل آن شاخص، آئینه باشد؛ اسم این حالت را مرگ می‏گذارند.

در همان موقع که تمام اسباب طبیعی و عادی از جریان افتاده است، و دیگر نمی‏تواند به جریان بیفتد و آن اعتدال برگردد، همان‌جا امام معصوم صلوات‏اللّه علیه می‏توانند دوباره اعتدال را برگردانند. زیرا ایشان در همه مراتبشان آن علّة‏العلل الهی هستند. در همه مراتبشان از جمله در این مرتبه ظاهری دنیايیشان علّة‏العلل هستند. قطب عالم امکان که می‏گوییم، ایشانند. تمام سبب‌ها از ایشان سرچشمه می‏گیرند در سببیّت. و تمام مسبَّبات به اذن ایشان بر اسباب مترتّب می‏شوند. تمام علت‌ها از ایشان سرچشمه می‏گیرند و تمام معلول‌ها به اذن ایشان بر علل خود مترتّب می‏شوند. وقتی که همه اسباب عادی از کار افتاده است، ایشان از اسبابی استفاده می‏کنند که کاملاً خلاف عادی است. «خلاف عادی» است، نه اینکه خارق عادت و فوق این عادت است و نه اینکه از اسباب مافوق این عالم استفاده شود. بلکه از خود همین اسباب استفاده می‏شود. گاهی هم همان اسباب عادی از کارافتاده را به کار می‏اندازند. می‏فرماید این غذا را بخور، با اینکه اطباء مثلاً همه گفته بودند این غذا را نخور، این دوا را بخور، و هیچ اثر نکرده بود. اما این بزرگوار سببیّت این سبب را محفوظ نگه می‏دارند و مسبَّب بر آن بار می‏شود. می‏خورد، نتیجه می‌گیرد و بهبودی می‏یابد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 124 *»

حدیثی بخوانم که ان‏شاءاللّه دل‌ها نورانی شود. مرحوم مجلسی از امالی شیخ صدوق که از کتب معتبر شیعه است نقل می‏کند که محمّد بن سلیمان از پدرش سلیمان روایت می‏کند که: «کانَ رَجُلٌ مِنْ اَهْلِ الشّامِ یَخْتَلِفُ اِلی اَبی‌جَعْفَرٍ؟ع؟» یکی از اهل شام در زمان حضرت‌باقر؟ع؟ منزل حضرت رفت و آمد داشت و خدمت حضرت می‏رسید. «وَ کانَ مَرْکَزُهُ بِالْمَدینَةِ» در مدینه ساکن بود. «یَخْتَلِفُ اِلی مَجْلِسِ اَبی‌جَعْفَرٍ؟ع؟» این شخص خدمت حضرت زیاد می‏رسید و در ضمن گاه‏گاهی هم حضور حضرت عرض می‏کرد: «یَقُولُ لَهُ یا مُحَمَّدُ اَلا تَری اَنّی اِنَّما اَغْشیٰ مَجْلِسَکَ حَیاءً مِنّی مِنْکَ وَ لااَقُولُ اَنَّ اَحَداً فِی الْاَرْضِ اَبْغَضُ اِلَیَّ مِنْکُمْ اَهْلَ‏الْبَیْتِ وَ اَعْلَمُ اَنَّ طاعَةَ اللّهِ وَ طاعَةَ رَسُولِه وَ طاعَةَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ فی بُغْضِکُمْ» می‏دانید که اهل شام به همان سنّت سیّئه خبیثه معاویه دشمن اهل‏بیت بودند، از آن دشمن‌های کینه‌ورز. چون شام اوّلین مرکزی بود که در آنجا سبّ بر امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه و لعن بر حضرت در نمازها و در تعقیبات رسمیّت پیدا کرد و اینها بر همین خلق و خو پرورش یافته بودند. این شخص خدمت حضرت باقر؟ع؟ می‏گوید که من که خدمت شما می‏رسم و مجلس شما را دوست دارم و حاضر می‏شوم از این جهت است که یک قدری از شما حیا دارم. یعنی به تعبیر ما حیا می‏کنم که بی‏اعتنائی کنم و خدمت شما نیایم، از این جهت است که می‏آیم. و همچنین مثل دیگران شدّت ندارم که بگویم کسی در روی زمین نزد من مبغوض‏تر و دشمن‏تر از اهل‏بیت نیست. یعنی بقیّه این را می‏گویند ولی من سعی می‏کنم این‏طور نباشم و تا این اندازه دشمنی نداشته باشم. و همین‏طور مثل دیگران نمی‏گویم که طاعت خدا و طاعت رسول خدا و طاعت خلیفه وقت ــ  که به او امیرالمؤمنین می‏گفتند ــ  در این است که با شما دشمنی داشته باشم، این اندازه‏ها اعتقاد من نیست. ولکن یک امر باعث شده است که به خدمتتان بیایم و آن این است که «وَلکِنْ اَراکَ رَجُلاً فَصیحاً لَکَ اَدَبٌ وَ حُسْنُ لَفْظٍ» شما را شخص

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 125 *»

فصیحی دیدم، مرد با ادب و با معلوماتی دیدم و از این جهت دوست دارم بیایم. «فَاِنَّما اخْتِلافی اِلَیْکَ لِحُسْنِ اَدَبِکَ» آمد و رفت من برای این است که از محضر شما استفاده می‏کنم. فرد مؤدّبی هستید و بعلاوه آداب می‏دانید و سنن می‏دانید و احکام می‏دانید، و به اصطلاح ما شخص باسوادی هستید. آمد و رفت من برای این نوع امور است. گاه‏گاهی این عرض را خدمت حضرت می‏کرد.

وَ کانَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ یَقُولُ لَهُ خَیْراً و یَقُولُ لَنْ‏تَخْفی عَلَی اللّهِ خافِیَةٌ حضرت در جوابش می‏گفتند خیر است و می‏فرمودند هیچ چیزی بر خدا پوشیده نیست. یعنی نیّتت، ظاهرت، باطنت، همه پیش خدا پوشیده نیست.

«فَلَمْ یَلْبَثِ الشّامِیُّ اِلّا قَلیلاً حَتّی مَرِضَ وَ اشْتَدَّ وَجَعُهُ» طولی نکشید که این شخص بیمار شد و مریضیش هم شدّت یافت. «فَلَمّا ثَقُلَ دَعا وَلِیَّهُ وَ قالَ لَهُ» همین‌که دیگر احساس کرد که سنگین شده، ولیِّ امورش را، آن کسی که کارهایش به عهده او بود خواست «وَ قالَ لَهُ» به او گفت «اِذا اَنْتَ مَدَدْتَ عَلَیَّ الثَّوْبَ فَأْتِ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی؟ع؟ وَ سَلْهُ اَنْ‌یُصَلِّی عَلَیّ وَ اَعْلِمْهُ اَنّی اَنَا الَّذی اَمَرْتُکَ بِذلِکَ» گفت وقتی که من مُردم و تو روی من جامه مرگ کشیدی یعنی مرا کفن کردی، برو پیش محمّدبن‏علی یعنی حضرت باقر؟ع؟، به ایشان بگو که بیاید و بر من نماز بخواند. و به ایشان بگو که من این خواسته را داشته‏ام.

«قالَ فَلَمّا اَنْ کانَ فی نِصْفِ اللَّیْلِ ظَنُّوا اَنَّهُ قَدْ بَرَدَ وَ سَجَّوهُ» سلیمان می‏گوید که در نیمه شب فکر کردند که دیگر مرده است، و بدنش سرد شده است. او را کفن کردند و در کفن پیچیدند. خواه نخواه بعد از غسل و سایر امور بوده است. «فَلَمّا اَنْ اَصْبَحَ النّاسُ خَرَجَ وَلِیُّهُ اِلَی الْمَسْجِدِ» صبح که شد همان شخصی که عهده‏دار کارهایش بود به مسجد آمد. «فَلَمّاْ اَنْ صَلّی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِی؟ع؟ وَ تَوَرَّکَ وَ کانَ اِذا صَلّی عَقَّبَ فی مَجْلِسِه» همین‌که حضرت باقر؟ع؟ نماز صبح را خواندند و متورّک نشستند و مشغول تعقیبات شدند ــ چون رسم حضرت همین بود که می‏نشستند در مسجد و تعقیب می‏خواندندــ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 126 *»

ولیّش خدمت حضرت آمد «قالَ لَهُ یا اَباجَعْفَرٍ اِنَّ فُلانَ الشّامِی قَدْهَلَکَ وَ هُوَ یَسْأَلُکَ اَنْ‌تُصَلِّـیَ عَلَیْهِ» عرض کرد فلان رفیق شامی شما فوت شده است، و از شما تقاضا داشت که بر او نماز بخوانید. حالا ببینید که امام باقر؟ع؟ چطور مطلب را به اصطلاح پایین می‏آورند و مسأله را تنزّل می‏دهند. از طرفی اینها قابلیّت هدایت ندارند و نمی‏شود صریحاً با اینها مطلب را گفت، و از طرفی آن شخص باید بعد از مُردن به دنیا برگردد، و خود همین اعجازها نشانه مَعاد است، و حلّ مسأله مَعاد. و بعلاوه نشان دادن مقام امامت و تصرّف الهیّه و ولایت مطلقه حقّه است. می‏خواهند نشان بدهند خداوند مُلک را در دست ما قرار داده است، و ما هستیم دست خدا، و مُلک در دست خداست. پس می‏خواهند به او این‏طور بفهمانند و هدایت بشود. و از این طرف، این کسانی که اطراف او هستند چون قابلیّت هدایت ندارند و به آن مقدار زمینه برایشان فراهم نشده است، مسأله را برایشان عادی جلوه دهند. حالا ببینید امام؟ع؟ چطور تدبیر می‏فرمایند.

تا عرض کرد مُرده است؛ فَقالَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ کَلّا اِنَّ بِلادَ الشّامِ بِلادُ صَرْدٍ وَ الْحِجازَ بِلادُ حَرٍّ وَ لَهْبُها شَدیدٌ فَانْطَلِقْ فَلاتَعْجَلَنَّ صاحِبَکَ حَتّی آتیکُمْ حضرت ابتداءً زمینه را آماده کردند که مبادا فردا توی مدینه سروصدا بلند شود که امام باقر؟ع؟ مُرده زنده می‏کنند، و فوراً به دستور خلیفه حضرت را بگیرند، یا شیعیان را در فشار قرار بدهند. کسی که لیاقت هدایت ندارد به او نباید گفت که امام مُرده زنده می‏کند، اصلاً نباید با او این حرف‌ها را زد. دَعُوا النّاسَ ذَرُوا النّاسَ لا خَیْرَ فِی النّاسِ([81]) رها کنید مردم را، واگذاریدشان، چه کار دارید برای آنها فضائل بگویید؟ کسی که متحمّل نمی‏شود و بعلاوه برای انسان فتنه درست می‏کند، چه لازم کرده که به او بگویید امام مُرده زنده می‏کند، امام علم غیب می‏داند، امام چه می‏کند و چه می‏کند. او امام را این‏طور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 127 *»

شناخته است که مثل خودش است. چه لزومی دارد؟ بگذار همین‏طور بشناسد، رهایشان کنید. از این جهت امام فوراً با او این‏طور صحبت فرمودند که نه، اشتباه می‏کنید، او نمرده است. بلاد شام و سرزمین شام یک سرزمین سردسیر است و حجاز سرزمین گرم و گرمسیر است، لهبش و حرارتش زیاد است. شما بروید عجله نکنید، او را دفن نکنید تا من بیایم.

«ثُمَّ قامَ؟ع؟ مِنْ مَجْلِسِه فَاَخَذَ؟ع؟ وُضُوءاً ثُمَّ عادَ فَصَلّی رَکْعَتَیْنِ» حضرت از جایشان برخاستند وضو گرفتند و برگشتند دو رکعت نماز خواندند. باز این یک تدبیر دیگری است برای کسانی که در اطراف از شیعیان هستند و از نزدیک مشاهده می‌کنند و به جوانب کار امام توجه دارند. امام؟ع؟ این تدبیر را فرمودند برای اینکه اینها بدانند که ایشان به اذن و اجازه خدا و به دعا و تقاضای از خدا مُرده زنده می‏کنند. با دعاکردن مرده زنده می‏کنند، و مستقلّ نیستند، که فوراً درباره امام؟ع؟ غلوّ نکنند.

خود غلوّ هم مسأله‏ای است. چه غلوّی؟ آخر آن خدایی که این شخص می‏خواهد امام را آن خدا بداند، باتوجّه به اینکه کُلَّ ما مَیَّزْتُمُوهُ بِاَوْهامِکُمْ فی اَدَقِّ مَعانیهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ اِلَیْکُمْ([82]) هرچه را که با اندیشه‏هایتان در نازک‌ترین و دقیق‌ترین معانیش ادراک کنید، آن مخلوقی و مصنوعی مثل شماست که بازگشتش به سوی شماست. پس آن خدا تازه ظلّ خودش است، ظلّ خود آن شخص است و امام؟ع؟ علّةالعلل است. علّت خود این شخص و علّت ذهن او و علّت آن مخلوق ذهنی او است. چطور امام، این خدا باشد. این خدایی که تو با فکرت درست کرده‏ای، آیا ممکن است امیرالمؤمنین این باشد؟ این که مِثْلُکُمْ یعنی مخلوق خود شماست. آری خود این هم مطلبی است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 128 *»

پس اینکه حضرت برخاستند دوباره وضویی ساختند و ایستادند دو رکعت نماز خواندند، برای رعایت حال آنهایی است که مثل این سلیمان متوجّه هستند، البته اینها شیعه هستند. «ثُمَّ مَدَّ یَدَهُ تِلْقاءَ وَجْهِه ماشاءَاللّهُ» بعد حضرت دست در مقابل صورت گرفتند، و خیلی طول کشید. اینجا «ماشاءَاللّه» یک تعبیری است، یعنی خیلی طول کشید. «ثُمَّ خَرَّ ساجِداً حَتّی طَلَعَتِ الشَّمْسُ» بعد به سجده افتادند تا خورشید طلوع کرد. این کارها را و این تدبیر را هم برای شیعیانِ نزدیک فرمودند که اگر معجزه‏ای دیدند گرفتار غلوّ نشوند.

«ثُمَّ نَهَضَ؟ع؟ فَانْتَهی اِلی مَنْزِلِ الشّامِی فَدَخَلَ عَلَیْهِ فَدَعاهُ فَاَجابَهُ» حضرت از مسجد برخاستند آمدند منزل شامی، تا وارد شدند صدایش زدند او هم جواب داد. ببینید، وقتی که این جسد آئینه است اگر اعتدالش از هم بپاشد باز امام؟ع؟ با اسبابی که در دست ایشان است اعتدال را برمی‏گردانند. تا اعتدال برمی‏گردد دوباره آن مثال و مراتب بالا در اینجا عکس می‏اندازد. تا صدایش می‏زنند جواب می‏دهد. اینها آثار حیاتی است که در این پیدا می‏شود. اعتدال برمی‏گردد حیات پیدا می‏شود. تا حیات پیدا شد عکس‏پذیر می‏شود، عکس آن مراتب در اینجا می‏افتد. مثال آن مراتب از این استخراج می‏شود، جواب می‏دهد، فکر می‏کند، می‏فهمد، شعور دارد، ادراک دارد به طور کامل.

«ثُمَّ اَجْلَسَهُ وَ اَسْنَدَهُ» حضرت بلندش کردند و به دیوار تکیه‏اش دادند. و حضرت برای اینکه به آنهایی که اطرافش بودند بفهمانند که اعجازی نکردیم، مُرده‏ای زنده نکردیم و فردا برایشان دردسری درست نکنند؛ زیرا تقیّه می‏فرمودند، ابتداء آن فرمایش را در مسجد فرمودند که بلاد شام سردسیر است اینجا گرمسیر است. و بعد بر طبق همین فرمایششان شروع کردند به معالجه، و آن بی‏شعورهایی که از اطرافیان آن شامی بودند فکر کردند که همین معالجه‏ای که حضرت انجام دادند باعث بهبودی او شد. آخر جواب‌دادن، نشستن و تکیه‌دادن، همه این کارها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 129 *»

که قبل از این معالجات بوده است، ولی آنها شعورشان همین اندازه بوده است، این‏قدر جمادی فکر می‏کرده‏اند.

هرکس نیاید درِ خانه محمّد و آل ‏محمّد؟عهم؟ و به نورانیّت ولایت بصیر نشود، اصلاً واقعاً سنگ است، اگرچه اینشتین باشد. سنگ است نمی‏فهمد، مغزش سنگ است. البته می‏فهمد، اما چه می‏فهمد؟ سنگ را می‏فهمد. اینشتین چیزی نفهمید جز سنگ، سنگ فهمید. نهایتش این بود که سنگ را فهمید، چیز دیگری نبود. بلکه سنگ را هم نفهمید. تمام آنچه که می‏فهمند در حدود همین ماده و همین جسد است نه بیشتر، این را هم کاملاً نمی‏فهمند، به همین مقداری که می‏فهمند.

ممکن است کسی بگوید پس چرا شیعه‏ها مانند آنها و به مقدار آنها نمی‏فهمند؟ اینها که این‏قدر بصیر هستند چرا مثل آنها نمی‏فهمند؟ آری، اینها مسیر معنویت را طی می‏کنند، و چون شیاطین به اینها تعلّق نمی‏گیرند، اینها را اَخْلَدَ اِلَی الاَرْضِ([83]) نمی‏کنند. اینها چون ملَکی فکر می‏کنند به طرف بالا می‏روند، همیشه به طرف بالا در حرکتند.

یک مؤمن متدیّن شیعه هیچ‏وقت این کارها را نمی‏کند و اصلاً این امور برایش ارزش ندارد که فکرش را صرف اینها بکند. آنها باید این کارها را بکنند، ما هم خدا برایمان منابع طبیعی قرار داده مثل آنکه در زمان‌های گذشته الاغ اجاره می‏کردند و به وسیله آن کار خودشان را انجام می‏دادند، ما هم باید همه آنها را با این منابعی که خدا به ما داده است اجاره کنیم و مشغول کار خودمان بشویم. ما را چه به اتم؟ اصلاً شأن ما نیست، ارزش مؤمن بیشتر از این حرف‌هاست که به اتم بپردازد. اتم یعنی چه؟ آنها باید این کارها را بکنند، ما هم با منابع طبیعی اجیرشان کنیم ولی مواظب باشیم در اجرت، سرمان کلاه نرود، فقط همین. نه اینکه ما کار آنها را به عهده بگیریم اصلاً یعنی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 130 *»

چه؟ اگر غیر از این بود ائمّه ما؟عهم؟ این برنامه‏ها را اجرا می‏کردند. آیا به اسرار طبیعت آگاه نبودند؟ آیا نعوذبالله نمی‏دانستند؟

حضرت او را نشاندند، وَ دَعا لَهُ بِسَویقٍ فَسَقاهُ وَ قالَ لِاَهْلِهِ اِمْلَؤُا جَوْفَهُ وَ بَرِّدُوا صَدْرَهُ بِالطَّعامِ الْبارِدِ بعد حضرت سویقی خواستند. ــ  جو بوداده را که آرد می‏کنند به آن می‏گویند سویق، و آن را توی آب می‏ریزند و به هم می‏زنند شربت می‏شود. یک شربت خنک خیلی خوب، معتدل و حیات‏بخش‌‌ ــ  شربت سویق را به او آشامانیدند و بعد هم فرمودند حالا سعی کنید شکمش را از غذای خنک پُر کنید. یعنی به او غذا بدهید ولکن غذا سرد باشد، خنک باشد. «ثُمَّ انْصَرَفَ؟ع؟» بعد هم حضرت تشریف بردند.

مدّتی گذشت، «فَلَمْ‌یَلْبَثْ اِلّا قَلیلاً حَتّی عُوفِیَ الشّامِیّ» طولی نکشید که آن شخص شامی حالش خوب شد «فَأَتی اَباجَعْفَرٍ؟ع؟ فَقالَ اَخْلِنی فَاَخْلاهُ» آمد خدمت حضرت باقر؟ع؟ و عرض کرد آقا من می‏خواهم در خدمت شما تنها باشم، دو نفری تنها باشیم. حضرت هم او را تنها به قسمت دیگری بردند. «فَقالَ اَشْهَدُ اَنَّکَ حُجَّةُ اللّهِ عَلی خَلْقِه وَ بابُهُ الَّذی یُؤْتی مِنْهُ فَمَنْ اَتی مِنْ غَیْرِکَ خابَ وَ خَسِرَ وَ ضَلَّ ضَلالاً بَعیداً» عرض کرد آقا شهادت می‏دهم شما هستید حجّت خدا بر خلقش، و شما هستید درگاه خدا که هرکس بخواهد درِ خانه خدا برود، باید خدمت شما بیاید و هرکس خدمت شما نیاید زیان کرده است، ناامید شده است و در ضلالت دوری قرار گرفته است. قالَ لَهُ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ فَما بَدا لَکَ؟ حضرت فرمودند تو را چه شده است؟ چه پیش آمده است؟ «قالَ اَشْهَدُ اَنّی عَهِدْتُ بِرُوحی وَ عایَنْتُ بِعَیْنی» خوب دقّت کنید، آنچه را که دیده با جسد هورقلیاییش دیده است و با روحش هم به یاد دارد. می‏گوید که شهادت می‏دهم، گواهی می‏دهم که کاملاً به روحم به یاد دارم و با چشمم دیدم. چشمی که با آن دیده است چشم هورقلیایی است، و روحی که با آن به یاد دارد مراتب مثال به بالای اوست. می‏گوید «فَلَمْ یَتَفاجَأْنی» وقتی که من مُردم و روحم جدا شد، طولی نکشید، با چشمم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 131 *»

دیدم و با روحم درخاطر دارم «اِلّا وَ مُنادٍ یُنادی» مگر اینکه یک نداکننده‏ای صدا کرد «اَسْمَعُهُ بِاُذُنی» به طوری که الآن هم با گوشم آن ندا را می‏شنوم «یُنادی وَ ما اَنَا بِالنّائِمِ» با اینکه همان وقت به گوشم می‏شنیدم «وَ ما اَنَا بِالنّائِمِ» و خواب نبودم، آن صدا این بود «رُدُّوا عَلَیْهِ رُوحَهُ فَقَدْسَأَلَنا ذلِکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِی» روحش را برگردانید که محمّدبن علی یعنی حضرت باقر  از ما زنده‌شدن او را خواسته است.

«فَقالَ لَهُ اَبُوجَعْفِرٍ؟ع؟» حضرت فرمودند اَما عَلِمْتَ اَنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْعَبْدَ وَ یُبْغِضُ عَمَلَهُ حضرت این نکته را به او فرمودند که تو در ذاتت با ما دشمنی نداشتی، در ذاتت نسبت به ما محبّت داشتی، آیا نمی‌دانی که خدا ذات بنده را دوست دارد اما عملش را دشمن دارد. یعنی خدا تو را دوست داشت، امّا عمَلت را که بر طریقه ما نبودی و اخذ از ما نمی‏کردی و ما را امام نمی‏دانستی خدا ناپسند داشت. وَ یُبْغِضُ الْعَبْدَ وَ یُحِبُّ عَمَلَهُ و خدا دشمن دارد بنده‏ای را و دوست می‏دارد کار او را. یعنی کسانی هستند که بر طریقه ما هستند، در مذهب ما هستند، ما را امام می‏دانند و از ما اخذ می‏کنند، اما در ذاتشان ما را نپذیرفته‏اند، در ذاتشان نسبت به مقامات ما شک دارند. اینها کسانی هستند که خدا عملشان را دوست دارد اما خود آنها را دشمن دارد. یعنی آنها بر طریقه ما نمی‏میرند و بر ولایت ما نخواهند مُرد. خدا تو را دوست داشت پس به برکت ما حالا هم خدا تو را برگرداند. «قالَ» سلیمان می‏گوید: «فَصارَ بَعْدَ ذلِکَ مِنْ اَصْحابِ اَبی‌جَعْفَرٍ؟ع؟»([84]) او از آن به بعد از اصحاب حضرت‌باقر؟ع؟ شد و همیشه در ملازمت آن حضرت بود.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 132 *»

 

مجلس 8

 

 

 

 

r لطافت اجساد

r جسد و احساس درد

r حیات ابدان معصومان؟عهم؟

r تمثیل

r لطافت طولی

r ترکیب جسد و حیات

r معجزه رسول‏اللّه؟ص؟

r کلام ابن ابی‌الحديد درباره نهج‌البلاغة

r معجزه دیگر

r طاعات و معاصی دارای رنگ، بو و مزه می‌باشند

r امام باقر؟ع؟ و ابوهارون مکفوف

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 133 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض کردم جسد که گفته می‏شود عبارت است از مجموعه و مرکّبی از عناصر. اگر این عناصر، عناصر دنیوی باشد آن جسد را جسد دنیوی گویند و اگر  عناصر عالم هورقلیا باشد آن جسد را جسد هورقلیایی نامند و اگر  عناصر عالم آخرت باشد آن جسد را جسد اخروی خوانند.

وقتی که جسد شد از نظر احکام و صفات و حالات با یکدیگر تفاوت نمی‏کند. تفاوت در غلظت و لطافت است. جسد یعنی مرکّب؛ وقتی که مرکّب شد، به اندازه ترکیب و به مقدار شدّت و یا ضعف ترکیب، خصوصیّاتی برای جسم فراهم می‏شود، آثاری و حالاتی و صفاتی برای جسم فراهم می‏گردد. حال اگر ترکیب دنیوی باشد یعنی مرکّب از عناصر دنیوی باشد، آنچه که در این عالم اقتضا می‏کند و نوع ترکیبی که مناسب این عالم است، برای مرکّب و مجموع از عناصر خواهد بود. در این دنیا نمی‌شود ترکیبی قوی‏تر از این ترکیب ضعیف داشته باشد. ترکیب، ترکیب دنیوی است. و چون این عالم عالم اعراض است پس ترکیب جسد، ترکیب ضعیفی است،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 134 *»

از این جهت آثار هم که در جسد پیدا می‏شود آثار ضعیفه‌ای خواهد بود.

مثلاً می‏گوییم که برای جسد حیات است، همین حیات به حسب ترکیب دنیوی است. چون ترکیب ضعیف است پس حیات ضعیف است. و همین‏طور آثاری که مترتّب بر حیات است از قبیل شعور، آن هم ضعیف می‏باشد. پس اینکه گفتیم جسد که حیات پیدا کرد شعور هم دارد، معلوم است که شعورش شعور ضعیفی است و مناسب با ترکیب دنیایی است.

ترکیب هورقلیایی ترکیب قوی‏تری است. چون گفته‏اند لطافت عناصر عالم هورقلیا هفتاد برابر عناصر این عالم است، بنابراین مرکبِ از عناصرِ عالم هورقلیا هم حالاتش هفتاد برابر شدیدتر است. حیاتی که برای مرکّب از عناصر هورقلیا فراهم می‏شود و حیاتی که برای جسد هورقلیایی است، قوی‏تر از این حیاتی است که برای اجساد دنیوی است. چون چنین است مسلّماً خصوصیّات و آثار حیاتی برای جسد هورقلیایی بیشتر است، و آثارش هفتاد برابر قوّت دارد. یعنی شعور جسد هورقلیایی هفتاد برابر شعور جسد دنیایی است، ادراکش همین‏طور، حیاتش همین‏طور و همچنین سایر صفاتی که مترتّب بر حیات است همه قوی‏تر است از صفات مترتّبه بر حیات دنیوی که در جسد دنیایی است.

در آخرت که شدّت ترکیب چهارهزار و نهصد برابر است؛ البته اگر از حیث عدد بخواهیم بگوییم، وگرنه در این تعبیراتِ عددی مقصود بیان رابطه مؤثّری و اثری و منیری و شعاعی است. یعنی جسد اینجا بالنسبه به جسد هورقلیا مقام شعاع را دارد، و همچنین جسد آخرتی که مرکّب از عناصر آخرتی است نسبت به جسد هورقلیایی حکم منیر را دارد. پس تعبیر به عدد که می‏آورند به منظور تکثیر و فهمانیدن رتبه و درجه است.

لطافت عناصر آخرتی چهار هزار و نهصد برابر این دنیاست. و در نتیجه حیاتی که برای جسد آخرتی و مرکّب از عناصر آخرتی است چهارهزار و نهصد برابر حیاتی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 135 *»

است که برای جسد دنیایی است. پس همچنین آثاری که مترتّب بر آن حیات است چهارهزار و نهصد برابر آثار این جسد دنیایی است. مثلاً شعور جسد آخرتی چهارهزار و نهصد برابر شعور این جسد دنیایی است. ببینید یک سوزن یا یک خار به این جسد دنیایی که وارد می‏شود چقدر سوزش دارد؟ در مکتب حقِ محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ ثابت شده است که این ادراک و احساس و شعورِ سوزش، مال خود این جسد است.([85]) چون روح ــ  یعنی مرتبه مثال و مراتب عالی‌تر ــ  که منزّه است از اینکه خار و سوزن بر آنها وارد شود، و آنها در این بدن احساس درد بکنند. بلکه این احساس درد مربوط به حیاتِ استخراج شده از خود این جسد است. در برابر سوزن و یا خاری که در بدن وارد شد خود این جسد احساس درد و الم می‏کند. یا تیغ یا کاردی که مثلاً دست را برید، سوزش و دردی که احساس می‏کند، احساس خود این جسد است. چون حیات دارد، پس شعور دارد و درک می‌کند. ولی چون ترکیب ضعیف است تا وقتی که مکمّل به این جسد توجّه دارد این حیات و این آثار از جسد ظاهر است، همین‌که مکمّل رفع ید کرد و توجّه و عنایتش را به طور کلی برداشت، که از آن تعبیر می‏آوریم به مرگ؛ و یا یک عارضه‏ای در عضوی از اعضاء پیدا شد که دیگر نتوانست محلّ تعلّق مثال و مراتب عالی‌تر باشد، حالا چون ترکیب و حیات آن عضو ضعیف شده است، و یا ــ  در صورت مرگ ــ  حیات آن جسد ضعیف شده است، آهسته آهسته دیگر برای آن شعور و سایر  آثار حیاتی نیست.

امّا جسد اخروی چهارهزار و نهصد برابر احساس درد دارد. اگر بر او دردی وارد شود، عذابی بر آن بدن وارد بشود، چهارهزار و نهصد برابر، این سوزش‌ها و این احساس‌ها و این دردها برای جسد اخروی بيشتر است. فَما اَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ([86]) خدا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 136 *»

به شکل تعجّب می‏فرماید فَما اَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ اینها چقدر صبر دارند بر آتش و چقدر آتش آخرت را تحمّل می‏کنند! کافر با چه جرأتی کفر می‏ورزد؟!

همچنین بیان این مطلب است که در اثر قوّت داشتن ترکیب آن جسد، حیاتی هم که از آن جسد استخراج می‏شود قوی است. و تا آن حیات استخراج نشود و در جسد اخروی حیات موجود نشود، احیاء صورت نمی‏گیرد. یعنی تا بدن‌ها در آنجا آماده نشوند و زنده نشوند به یک حیاتی که از خود بدن‏ها استخراج می‏شود، به اسرافیل دستور داده نمی‏شود که در صور بدمد و نفخه احیاء انجام شود، و بعث و حشر صورت بگیرد. درست مثل اینجا، شما نشأه این دنیا را که می‌بینید، متذکّر نشأه آخرت شوید که آنجا هم همین‏طور است. تا این بدن در این دنیا حیات پیدا نکند و استخراج حیات از این بدن نشود، مرتبه مثال و مراتب عالی‌تر که از آنها تعبیر می‏آوریم به روح به این بدن تعلّق نمی‏گیرد. تا در بدن از خود آن، در اثر ترکیب مناسب و تلطیف مناسب، حیات استخراج نشود، قابلیّت برای تعلّق روح پیدا نمی‏کند؛ آنجا هم همین‏طور است.

بحث در این است که حیات شدّت و ضعفش در جسد بستگی به شدت و ضعف ترکیب دارد، و وقتی که در اثر ترکیب حیات پیدا شد، باز آثار حیاتی به واسطه قوّت و ضعفِ حیاتِ جسد مختلف می‏شود. پس آنچه که الآن برای این جسدِ ما از حیات و شعور و سایر صفات هست، برای جسد هورقلیایی هفتاد برابر است، برای جسد اخروی چهارهزار و نهصد برابر است.

معصومین سلام‏اللّه‌علیهم اجمعین بدن اخرویشان در همین عالم بالفعل شده است. یعنی بدن معصوم؟ع؟ که در روی این زمین زندگی می‏کند، به لطافت ابدان اهل بهشت است. بلکه لطافت همین بدنشان فوق آن لطافت‌هایی است که برای ابدان بهشتی می‏باشد. چرا؟ چون هیچ چیزی در معصوم بالقوّه نیست که بخواهد برای او نقص باشد. این بدن باید مظهر مشیّت مطلقه الهیّه باشد، اینجا می‏خواهد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 137 *»

ظرف تعلّق ولایت مطلقه الهیه باشد. پس اگر ترکیبش ضعیف باشد، به مقدارِ ضعف، عاجز است از اینکه نماینده خدا و خلیفة اللّه در روی زمین باشد. جمیع اسماء و صفات الهیه از همین بدن باید ظاهر بشود.

آن‌وقت ببینید حیاتی که در بدن معصوم است چه حیاتی است؟ در همین جسد عنصریش. و همین‏طور شعورش چه شعوری است؟! وقتی که مرگ یا شهادت برای امام پیش می‏آید و خداوند معصوم را قبض روح می‏کند و روح او را ــ  یعنی مثال و مراتب بالای او را ــ  از این جسد دنیايیش می‏گیرد، جسد می‏ماند. این جسد زنده نیست به آن معنا که روح تعلّق داشته باشد، چون روح قطع شد، روح قبض شد. هرکس در کشته‌شدن معصومین و از دنیارفتن ایشان شک کند کافر است. کشته شده‏اند به حقیقت کشته‌شدن، فوت شدند به حقیقت فوت‌شدن، میّت شده‏اند به حقیقت میّت‌شدن. یعنی مثال و همه مراتب بالا از این جسد گرفته شده، می‏ماند یک جسد روی زمین که ترکیبش ترکیبی است در نهایت لطافت. مثل ترکیب اجساد آخرتی. چنان ترکیبی که اگر اجازه بدهند و خودشان بخواهند، تا دنیا دنیاست این بدن عنصری امام از هم نمی‏پاشد. بخواهند و خدا بخواهد که بماند از هم نمی‏پاشد، چون ترکیبش نهایت لطافت را دارد، به لطافت آخرت است. پس بنابراین از همین جسد، حیاتی استخراج شده است که در نهایت قوّت است. بلکه نهایتِ در بی‏نهایتی است. و در نتیجه شعوری استخراج شده است که این شعور لازمه یک چنین حیاتی است. و همچنین سایر آثار حیاتی از این بدن پیدا شده است. پس حیات و آثار حیات لازمه جسد است، اگر جسد هست حیات هست و سایر صفات و آثار حیاتی هست.

اینکه بزرگان ما برای مراتب جسد و تلطیف جسد به سنگ و بعد شیشه و بعد بلّور و بعد الماس مثال زده‏اند،([87]) خودشان فرموده‏اند که مثال از جهتی مقرِّب است و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 138 *»

از جهاتی مُبَعِّد است. پس ما فقط همان جهت مقرِّب را در این مثال‌ها باید درنظر بگیریم. وقتی که مراتب جسد ذکر می‏شود شیخ بزرگوار اعلی‏اللّه مقامه‏الشریف و سایر مشایخ+ این مراتب را تشبیه می‏فرمایند به همین سنگ و شیشه و بلّور و الماس. دقّت دارید که آنچه که فقط مورد توجّه این بزرگواران است در ذکر این مثال برای جسد دنیایی و جسد هورقلیایی و جسد آخرتی، این است که سنگ، شیشه، بلّور و الماس با اینکه مراتبی است از یک جرم که پی‌درپی لطافت پیدا می‏کند، ولی از جسدیّت خارج نمی‏شود. جسد یعنی مرکّب از عناصر. پس تشبیه برای این است که هرکدام، جسدند و مرکّب از عناصرند. و با اینکه پی‌درپی در مراتب تلطیفند، از جسدیّت خارج نشده‏اند و نمی‏شوند. و مقصود از جسدبودن یعنی مرکّبند از عناصر. اما این مثال کجا و جسد در مراتبِ هورقلیایی و آخرتی کجا؟! دیگر نسبت به آن جهت، این مثال مُبَعِّد می‏شود، دیگر این مثال را نباید در آنجا پیاده کنیم.

خوب دقّت می‏کنید؟ سنگ، شیشه، بلّور و الماس با اینکه مراتب تلطیفی هستند و هرکدام بالنسبه به قبلی لطیف‏تر هستند اما هر چهار تا در عرض هم هستند. یعنی از مرکّب‌بودن از این عناصر بیرون نرفته‏اند، همه در همین عالم هستند و از همین عناصر ترکیب شده‏اند، فقط نوع ترکیبشان فرق کرده است. در اثر به‌کاربردن عوامل و اسبابی این ترکیب، غلیظ است می‏گوییم سنگ است، این ترکیب قدری لطیف‏تر است می‏گوییم شیشه است، اما باز هم در عرض سنگ است یعنی در کنار همند، یعنی در همین‏جا هستند، یعنی مرکّب از همین عناصر هستند.

اما جسد هورقلیایی در کنار جسد دنیایی نیست، جسد آخرتی در کنار جسد هورقلیایی و دنیایی نیست. تا عناصر عالم دنیا هفتاد برابر لطیف نشود جسد هورقلیایی نمی‏شود، و همین‏طور تا عناصر عالم هورقلیا هفتاد برابر تلطیف نشود عناصر آخرت نخواهد شد، و آن مرکّب و جسدِ فراهم شده از آنها جسد آخرتی نخواهد شد.کنار هم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 139 *»

نیستند، در طول هم قرار دارند. و تلطیف طولی غیر از تلطیف عرضی است.

بنا بر این مطلب، و با توجّه به این نکته، آثاری که از جسد استخراج می‏شود و حالات و صفاتی که برای جسد فراهم می‏شود در لطافت‌های طولی فرق می‏کند. لطافتی که برای الماس بالنسبه به بلّور می‏گوییم، لطافت عرضی است و کنار هم است. فرض کنید مثل این هوا و این خاک، هوا لطیف است خاک غلیظ است، اما در عرض همند، کنار همند، در عالم همند با اینکه می‏بینید چقدر فرق دارند. غلظت خاک کجا و لطافت این هوا کجا؟! لطافت آب کجا و لطافت خاک کجا؟! با اینکه آن لطافت دارد این غلظت، اما این لطافت و غلظت‌ها در کنار همند، در عرض همند. جسد دنیایی و جسد هورقلیایی و جسد آخرتی کنار هم و در عرض هم نیستند، لطافت‌هایشان طولی است.

نمونه لطافت طولی در این عالم ما مثل لطافت نباتیّت و حیوانیّت است که تا این عناصر، ترکیبی پیدا نکنند و لطافتی برایشان فراهم نشود که از آن نباتیت استخراج بشود، حیوانیّت استخراج نخواهد شد. ابتداءً باید تلطیفی و ترکیبی فراهم بشود تا نباتیّت استخراج بشود، بعد تلطیف بیشتر و عالی‏تری فراهم گردد تا حیوانیّت استخراج بشود، و بعد شدّت ترکیب بیشتر و تلطیف بیشتری فراهم بشود تا روح انسانی استخراج بشود. در ضمن می‏فهمیم که مراد از شدّت و غلظتی که می‏گوییم، عبارات مصطلح ما نیست. وگرنه  کوه خیلی شدیدتر از بدن ماست. ولی از نظر حکمت، این لطافتی که برای این بدن فراهم شده است در اثر شدّتِ ترکیبی است که برای این بدن است. آن‏قدر این عناصر با یکدیگر شدیداً ترکیب شده‏اند که این حیات قوی انسانی و روح انسانی از این مرکبِ از عناصر این عالم استخراج گشته است.

پس روشن شد ان‏شاءاللّه که مراتبی که برای جسد می‏گوییم، مراتب طولی است. تلطیفی که برای جسد است در طول است. پس تعبیر به هفتاد و یا به چهارهزار و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 140 *»

نهصد که می‏آید نوعاً برای مراتب طولی آورده می‏شود. می‏فرمایند این نور خورشید شما یک جزء از هفتاد جزء نور کرسی است؛([88]) اینها طولی است. پس ان‏شاءاللّه متوجّه هستیم که حیاتی که از جسد استخراج می‏شود بسته به نوع ترکیب است و شدّت یا ضعف ترکیب فرق می‌کند. و آثاری هم که بر این حیات مترتّب می‏شود بستگی دارد به شدّت و ضعف حیات. اگر حیات قوی و شدید باشد، آثار قویّه و شدیده دارد. از این جهت بدن هورقلیایی دیگر حیاتش از بین نمی‏رود، اما این بدن حیاتش از بین می‏رود. وقتی که روح قبض شد، مثال و مراتب بالا رفت، و مؤمن در بهشت دنیا و کافر در جهنّم دنیا معذّب شد، این بدن و جسد دنیایی چون ترکیبش ضعیف است آهسته آهسته حیاتش ازبین می‏رود. ولی بدن هورقلیایی چون لطافت دارد و ترکیبش شدیدتر است، حیات او تا نفخه صعق از بین نمی‏رود. یعنی تا نفخه صعق جسد هورقلیایی به زندگی مستقل و مجزّای از روح زنده است. (روح در این اصطلاحی که داریم یعنی مثال و مراتب بالاتر.) جسد هورقلیایی چون ترکیبش از این جسد شدیدتر است، حیات تا نفخه صعق برایش می‏ماند و به زندگی مستقل برای خودش زنده است.

حیات مستقل که می‏گوییم در مقابل مراتب بالاتر مقصودمان است. وگرنه دائماً در استمداد است و مرتّب به آن امداد می‏شود. به همان تعبیری که در حدیث امام؟ع؟ آورده‏اند وَ یَبْقی طینَتُهُ فِی الْقَبْرِ مُسْتَدیرَةً([89]) طینتش در قبر مستدیره است، یعنی در حال استداره نه اینکه گرد و دایره باشد، بلکه در حال استداره یعنی در حال استمداد از مبدء. نقطه مرکزی مبدء است، مرتّب از آنجا استمداد می‏کند، و پی‌درپی به آن امداد می‏شود. قبرش رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ اَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النّیرانِ خواهد بود([90]) با هفتاد برابر قوّت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 141 *»

حیات نسبت به بدن دنیوی. آن جسد و آثاری که دارد در آنجا متنعّم یا معذّب است.

انسان یک گُل را که اینجا بو می‏کشد، اگر این گل یک قدری عطرش زیاد باشد، انسان را سردرد می‏کند، و شامّه علامت حیات است. یعنی این جسد می‏بوید، روح که معنا ندارد گل ببوید. روح ــ یعنی مثال و مراتب بالا ــ که معنا ندارد گل بو کند و این عطر به او برسد. این عطر را همین بدن با حیاتی که در همین بدن است استشمام می‏کند، و لذّتی هم که می‏برد همین بدن می‏برد. اگر در برابر شدّت این عطر سردرد هم می‏گیرد، باز همین بدن سردرد می‏گیرد. مثال و مراتب بالاتر که نمی‏گوید سرم درد گرفت، گل را کنار بگذار. آن که متعالی است از اینکه اینها در او تأثیر بگذارد. پس فقط همین بدن است که چون حیات دارد، آثار حیاتی دارد. همان‏طور که گل بو دارد، همین بدن هم بو دارد. هرجا حیات بود، بو هست. هرجا حیات بود، اگر قوی باشد یا قوی بشود، همه آثار حیاتی را دارد. بو دارد، رنگ دارد، طعم دارد، نطق دارد. تمام در و دیوار بهشت حرف می‏زنند با اینکه جسدند حرف می‏زنند، بو دارند، رنگ دارند، طعم دارند. تمام آثاری که بر حیات مترتّب است دارند. یک گل بو دارد، آیا این بدن بو ندارد؟ گل رنگ دارد، آیا این بدن رنگ ندارد؟ گل طعم دارد، آیا این بدن طعم ندارد؟ همه چیز دارد ولی این حیاتِ جسدیِ دنیا ضعیف است. ببینید خدا در خود ما همه‌چیزِ این جسد را بالفعل کرده است، همین جسد شعور دارد، حرف می‏زند، و ، و .

آری، معصوم؟ع؟ حیات‌های سایر اجساد را هم قوّت می‏بخشد و از آنها همه آثار حیاتی را استخراج می‏کند. آنگاه دیگران می‏بینند که سنگ حرف می‏زند. وقتی که رسول خدا؟ص؟ اراده می‏فرماید که فضل نور خود و فضل حیات خود را بر پاره سنگ بیفکند، ناگاه آن پاره سنگ حرف می‏زند.([91]) همان پاره سنگ بو دارد، شعور دارد حرفی را هم که می‏زند واقعاً می‏فهمد که چه می‏گوید.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 142 *»

این بشر است که گوش نمی‏دهد و نمی‏خواهد بفهمد، این بشر است که با داشتن شعور انسانی باز هم نمی‏خواهد بفهمد. ببینید این همه بشرها منکر ولایت امیرالمؤمنین و وصایت و امامت حضرت شده‏اند، آیا می‏شود بگوییم اینها نمی‏فهمند و همه مستضعفند؟ بلکه تعمّد می‏کنند در نفهمیدن و انکار کردن.

مولوی درباره همین‌که سنگریزه به اعجاز رسول خدا؟ص؟ به سخن آمده شعری دارد. البته معنی اعجاز این نیست که آنچه نشدنی و محال است انجام بشود، بلکه چیزی است که مشیّت خدا به آن تعلّق می‏گیرد، پس از ممکنات است و چون اعجاز در این عالم است، برای تحقّقش اسباب همین عالم را لازم دارد، به علل همین عالم نیاز دارد ولی اسباب و عللی است که تا خدا خداست ــ و همیشه خدا خداست ــ اگر بشر عمر کند و پیشرفت علمی داشته باشد و اکتشافات و اختراعات پیش برود، نمی‏تواند آن سببی که معصوم صلوات‏اللّه علیه در اعجاز از آن استفاده می‏کند را بفهمد و به آن راه ببرد. پس همیشه اعجاز برای بشر اعجاز است، همیشه معجزه نبی یا وصی برای بشر معجزه است، و هیچ‏گاه بشر نمی‏تواند کنار معجزه کاری انجام بدهد و بگوید من هم این علم را کشف کردم. فوق آن علّت‌هایی است که بشر به آنها می‏رسد و برای بشر رسیدن به آنها میسّر است؛ در اعجاز یک چنین علل و اسبابی وجود دارد.

مولوی درباره همین مطلب شعری گفته است و آخرش استفاده‏ای کرده است که برضرر خودش است. چون خودش هم سنّی است یعنی منکر ولایت و وصایت امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه و امامت بلافصل حضرت است. و هم صوفی، یعنی منکر طریقه توحید محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ است. با وجود این‌همه فرمایشاتی که در احادیث رسول‏اللّه؟ص؟ رسیده است و سنّی و شیعه نقل کرده‏اند و با وجود آن‌همه دقت و تعمق و موشکافی در جزئیّات عرفان و حکمت خودشان، به طوری که هنوز هم هرکس که آمده است در عرفان و حکمت از اینها تبعیّت می‏کند. ببینید اینها چه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 143 *»

مغزهایی بوده‏اند، هنوز هم هرکس از عرفاء می‏آید خودش را سر سفره احسان مولوی می‏بیند. اگر به قول خودش معرفتی یا کشف و شهودی برایش دست بدهد، خودش را ریزه‏خوار سفره احسان مثنوی مولوی می‏داند، چه شیعه و چه سنّی. البته شیعه به معنای شیوه، نه شیعه به معنای پیرو محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟، همین لَش‏ها که حیف است این کلمه «شيعه» برای آنها. می‏بینید چطور افتخار می‏کنند به خواندن حرف‌های مولوی و فهمیدن حرف‌های او! پس چون مطلب را گفته است و بر ضرر خودش خدا به زبانش جاری ساخته است نقل می‏کنیم، و جریان اعجاز را عرض می‏کنم، که در ضمن فضیلتی هم ذکر شده باشد. حکمت را می‏گیریم اگر چه از زبان آنها باشد.

ابوجهل خدا لعنتش کند یک مقدار سنگ و ریگ برداشت کف دستش گرفت آمد حضور رسول‏اللّه؟ص؟

سنگ‌ها اندر کف بوجهل بود   گفت ‏ای ‏احمد؟ص؟ بگو این ‏چیست ‏زود
گر رسولی چیست در مشتم نهان   چون خبرداری ز راز آسمان

اگر از توی دست من نتوانی خبر بدهی، چطور از راز آسمان خبر می‏دهی؟ رسول‏اللّه؟ص؟ در برابر این سؤال و این خواسته فرمودند:

گفت ‏چون ‏خواهی؟ بگویم ‏کان‏چه‏هاست   یا بگویند آنکه ما حقّیم و راست

چطور می‏خواهی؟ من جواب بدهم که اینها در دست تو چیست، یا همان‌هایی که در دست توست بگویند که ما حقّیم و راست هستیم، کدام‌یک را می‏خواهی؟ مخیّری که یکی از این دو راه را انتخاب کنی.

گفت بوجهل آن دوم نادرتر است   گفت آری حق از این قادرتر است

اینکه خودِ اینهایی که در دست من است شهادت بدهند به حقّانیّت و راستی تو، خیلی نادرتر است از آنکه تو بگویی چیست. فرمود حق از این قادرتر است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 144 *»

گفت شش پاره حجر در دست توست   بشنو از هر یک تو تسبیحی درست
از میان مشت او هر پاره سنگ   در شهادت گفتن آمد بی‏درنگ
لا اله گفت و الّا اللّه گفت   گوهراحمد رسول‏اللّه؟ص؟ سفت

در یک آن شش سنگ با هم، همصدا به طوری که خوب فهمید که شش صداست با یکدیگر شهادت دادند لا اله الّا اللّه محمّد رسول‏اللّه؟ص؟.

این حیاتی است که در سنگ به طور ضعیف هست، که به طور عادی نطق از آن استخراج نمی‏شود. همین حیات قوی می‏شود، توحید را درک می‏کند، نسبت به توحید و رسالت شعور پیدا می‏کند در حدّی که بتواند آن شعورش را به نطق بیاورد و بر طبق آن حرف بزند. سنّی و شیعه این اعجاز را نقل کرده‏اند، بحمداللّه کسی نمی‏تواند تشکیک کند. اگر کسی تشکیک کند از دین خارج است، شک پیدا کند از دین خارج است، مرتد است، اگر زمان حضور و ظهور امام باشد، فوراً احضارش می‏کنند و گردنش را می‏زنند، شک‏بردار نیست. حالا این چیست؟ آیا غیر از این است که باید بگوییم جسد ــ یعنی مرکّب از عناصر ــ حیات دارد و آثار حیاتی دارد به طوری که اگر حیاتش قوی بشود، حرف می‏زند؛ مثل جسدهای اخروی. اِنَّ حَلْقَةَ بابِ الْجَنَّةِ مِنْ یاقُوتَةٍ حَمْراءَ عَلی صَفائِحِ الذَّهَبِ فَاِذا دُقَّتِ الْحَلْقَةُ اِلَی الصَّفْحَةِ طَنَّتْ وَ قالَتْ یا عَلِـیّ([92]) به کوری چشم ناصبی‏ها یا مقصّرها.

«چون شنید از سنگ‌ها بوجهل این» حالا از اینجا شرح می‌دهد حال انکارکنندگان را، شرح حال امثال خودش را می‏دهد. در برابر این‏همه فرمایشات رسول‏اللّه؟ص؟ که کتاب‌های اهل سنّت پر از فضائل علی صلوات‏اللّه علیه و پر از تصریحات رسول‏اللّه به مقام خلافت و وصایت و امامت آن حضرت است، ولی آنها نپذیرفته‏اند. با آن مغزها، با آن درک‌ها. وقتی ما از صاحبان مقام سجّین صحبت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 145 *»

می‏کنیم و می‏گوییم اهل تمکین در جهت سجّین، هم امام دارند هم مأموم دارند،  مقصّرین در حقّ ائمّه؟عهم؟ هم با آنها هستند. حالا این حالت از حالات امامان سجّینی است، از اهل تمکین در جهت سجّین است. مگر مولوی نیست که می‏گوید:

پس به هر دوری ولیّی قائم است   خواه از نسل عمر خواه از علی است([93])

راحت و با خیال آسوده می‏گوید بدون هیچ اضطراب و نگرانی. این می‏شود اهل تمکین در جهت سجّین و از امامان سجّینی است. همین‏طور امامش محیی‏الدین بلکه ممیت‏الدین. در هر صورت، می‏گوید:

چون شنید از سنگ‌ها ‌بوجهل این   زد ز خشم آن سنگ‌ها را بر زمین

سنگی که می‏گوید لااله الّا اللّه محمّد رسول‏اللّه آن را باید بوسید، آن را باید نگه‏داشت، اما بوجهل به زمین زد.

گفت نبود مثل تو ساحر دگر   ساحران را سر تویی و تاج سر
چون بدید آن معجزه بوجهل تفت   گشت بر خشم و به سوی خانه رفت

یعنی خیلی عصبانی شد.

ره گرفت و رفت از پیش رسول   اوفتاد اندر چَه آن زشت جهول

آری هرکس پشت به رسول بکند در چاه است و لو به ظاهر در عزّ قدرت بنشیند و در نهایت شرافت و عزّت باشد. هر کس پشت به رسول‏اللّه و اولیاءاللّه کرد بداند که در چاه است، چه چاهی؟! چاه سجّین.

معجزه او دید و شد بدبخت رفت   سوی کفر و زندقه سرتیز رفت

در اثر دیدن معجزه در کفر و الحاد شدیدتر شد. اینها که منکر امر ولایت ائمّه ما هستند همین‏طورند. هر حدیثی که در فضائل ایشان می‏خوانند، تندتر به طرف سجّین می‏روند، سرتیزتر به طرف سجّین در حرکت می‏شوند. «خاک بر فرقش» و خاک بر فرق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 146 *»

همه منکران فضائل محمّد و آل‌محمّد صلّی‏اللّه علیهم‌اجمعین.

خاک بر فرقش که بُد کور و لعین   چشم او ابلیس آمد خاک‏بین

مثل ابلیس که نگاه کرد به خاکی‌بودن آدم و گفت خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ([94]) این چشم ابلیسی است و کور است. یعنی خودش خواسته است که کور باشد. وگرنه خدا وقتی که بفرماید من هم این را خلق کرده‏ام هم تو را خلق کرده‏ام، من می‏دانم این کیست، می‏دانم تو کیستی، من خداوند خالق حکیم علیم دستور می‌دهم سجده کنی. تو اگر راست می‏گویی، عبد من هستی، مطیع من هستی سجده کن. اگر نه، تو در عبودیّت خالص نیستی بلکه هوی‌پرستی نه خداپرست.

خاک بر فرقش که بُد کور و لعین   چشم او ابلیس آمد خاک‏بین([95])

مقصودمان ذکر فضیلت و معجزه‏ای از رسول‏اللّه؟ص؟ بود که ایشان بارها سنگ‏ریزه را به نطق آوردند. درخت را به حرکت آوردند، که حرکت کرد و از جا کنده شد و به طرف رسول‏اللّه آمد([96]) که این معجزه را امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه ذکر می‏فرمایند و در نهج‏البلاغه آمده است. و نهج‏البلاغه را هم، سنّی‌ها قبول دارند هم شیعه. بحمداللّه بعد از قرآن کتاب بین‏المللی اسلام، نهج‏البلاغه است. که دیگر کسی حرف در نهج‏البلاغه ندارد. یکی دو تا خطبه بعضی از اِبنُ‏الحجرها خدالعنتشان کند خواسته‏اند بگویند از حضرت امیر نیست، اینها را خود سیّد رضی انشاء کرده است و نعوذباللّه به نام امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه در نهج‏البلاغه گنجانیده است. چرا؟ چون در آنها مذمّت آن چند تا رؤسای کفر و ضلالت شده است، مثل خطبه شقشقیّه.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 147 *»

خدا اتمام حجّت می‏فرماید و مثل ابن‏ابی‏الحدیدی را که مورد توجّه همه‏شان است وامی‏دارد که شرح نهج‏البلاغه بنویسد. وقتی به این مطالب می‏رسد که بعضی‏ها در برخی خطبه‏ها تشکیک کرده‏اند می‌گوید ما اهل بلاغت و فصاحت هستیم، استاد فصاحت و بلاغت ما هستیم، پس باید تشخیص این مطلب به ما واگذار شود که آیا این از کلمات حضرت امیر است یا از کلمات سیّد رضی است؟ باید به ما واگذار شود.([97]) یعنی به تعبیر دیگر کامپیوتر برای تشخیص اینکه آیا این خطبه از حضرت امیر هست یا نیست، ما هستیم که استادیم در فصاحت و بلاغت و سخن‏شناسی. می‏گوید اگر بر ما یک بیت عرضه کنند، ما می‏توانیم بفهمیم این بیت مال کدام شاعر است. اگر بر ما یک عبارت عرضه کنند، راحت می‏توانیم بفهمیم این عبارت از کدام خطیب بلیغ و فصیح عرب است. می‏گوید ما وقتی که کلام علی را نگاه می‏کنیم، هرجا هر خطیبی و بلیغی که از نهج‏البلاغه دزدی کرده باشد، راحت می‏فهمیم.

می‏گوید درست مثل آیات قرآن است، چطور آیات قرآن تابندگی خاصّی و رنگ قرآنی دارد که در هر کلامی که آمده است مشخّص و نمایان است، حتی در کلام علی. اگر در کلام علی صلوات‏اللّه علیه هم یک آیه قرآن، یک استفاده و استناد و اقتباس از قرآن باشد مشخّص می‏شود که این قرآن است، و کلام علی نیست. کلام علی هم در میان کلام تمام بشرها، همه خطباء، همه بلغاء حتی سیّد رضی و امثال او، کلام علی در کلام آنها یک تابندگی و یک رنگ علوی دارد، که مشخّص است که این کلام علی است و ما می‏فهمیم. می‏گوید تمام نهج‏البلاغه کلام علی است، چون همه آنها هماهنگی دارند. و فصاحت و بلاغت و اسلوب کلام علی صلوات‏اللّه‌علیه در تمام نهج‏البلاغه به چشم می‏خورد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 148 *»

به این‏طور جواب می‏دهد به آنها. در هر صورت نهج‏البلاغه یک‌چنین موقعیتی را بحمداللّه در بین مسلمین از شیعه و سنّی دارد که نه تنها این ابن‏ابی‏الحدید از سنّی‌ها این کتاب را شرح کرده است، خیلی از سنّی‌ها شرح کرده‏اند و خیلی‏ها چاپ نشده و منتشر نشده است.

در نهج‏البلاغه می‏فرماید که قریش جمع شدند خدمت رسول‏اللّه؟ص؟ و درخواست کردند که اگر راست می‏گویی در اینکه پیغمبر هستی، دستور بده این درخت از آنجا حرکت کند و بیاید. در نهج‏البلاغه می‏فرماید حضرت دستور فرمودند و درخت به حرکت درآمد، درخت از جا کنده شد و شتابان به سمت حضور رسول خدا؟ص؟ جلو آمد. باز گفتند بگو برگردد حضرت فرمودند برگرد، برگشت. عرض کردند بگویید نصف شود نصفش سرجایش بماند نصفش بیاید، دستور فرمود نصف شد، نصفی ماند نصفی آمد؛ ولی باز هم اقرار نکردند به رسالت رسول‌خدا؟ص؟.

اصل مقصود این است که جسد حیات دارد، حیاتی مستقلّ به واسطه ترکیب. اگر این حیات ضعیف باشد آثارش ضعیف است، قوی باشد آثارش قوی است. از جمله آثار که می‏گوییم شعور است، احساس است، رنگ است، بو است، طعم است، نطق است. درباره نطق قرآن تصریح دارد که وَ اِنْ مِنْ شَی‏ءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه([98]) همه اشیاء تسبیح می‏گویند؛ ولی نوع مفسّرین آیه را طوری معنا کرده‏اند که یعنی اشیاء تکویناً تسبیح خدا می‏گویند. باید از آنها پرسید که مگر خدا نمی‏توانست تعبیری بیاورد که تسبیح تکوینی را بفهماند؟ ولی می‏فرماید اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِه وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ([99]) شیخ‌مرحوم فرمودند حتّی خدا «لاتَسْمَعُونَ» هم نمی‏فرماید.([100]) چون

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 149 *»

کسانی هستند که تسبیح آنها را می‏شنوند. ولی می‏فرماید «نمی‏فهمید» یعنی کیفیّتش را راه نمی‏برید که چگونه است. اینها آثار حیات است. و جسد، حیات دارد.

آن‌وقت اگر یک قدری این تلطیف، بیشتر و ترکیب، قوی‌تری باشد حیاتش و آثار حیاتش بیشتر و شدیدتر است. در خاطر دارید روایاتی که درباره طینت مؤمن و طینت کافر رسیده است؛ خیلی تعبیرات جالب است. طینت مؤمن را می‏فرماید طینت عذب، یعنی گوارا. درباره طینت مؤمن، «فرات» می‏فرمایند. فرات یعنی آبِ خوشگوار لذّت‏بخش که طعم حیات دارد، رنگ حیات دارد، بوی حیات دارد. خدا نصیبمان کند در فرات غسل کنیم و خدمت صاحب آن قبر مطهّر شرفیاب شویم. درباره طینت کافر می‏فرماید تلخ، اجاج، ملح، شور، بدبو، بدطعم،بدرنگ. در بعضی جاها رنگش را هم فرموده‏اند که سیاه و ظلمانی و تاریک است. خود کافر هم تاریک است، خودش هم بدبو است، خودش هم بدطعم است؛ کافر این‏طوری است. ولی مؤمن عذب است، سخنش عذب است، ملاقاتش عذب است، رنگش عذب است، بویش عذب است.([101]) امام صادق؟ع؟ فرمودند اَما وَاللّهِ اِنّی لَاُحِبُّ ریحَکُمْ وَ اَرْواحَکُمْ([102]) من بوی شماها را دوست دارم. پس مؤمن بو دارد، روح شما را من دوست دارم. غیر از این نمی‏شود، خود طاعت بو دارد معصیت بو دارد، طاعت رنگ دارد معصیت رنگ دارد.

خاک بر سر ما، امام زمان صلوات‏اللّه علیه بوی معاصی ما را استشمام می‏کنند. بوی معصیت ما امام ما را متأذّی می‏کند. طاعات ما امام ما را خرسند می‏سازد. در حدیث است که اگر شما بوی معاصیِ یکدیگر را می‏شنیدید، از جلو منزل‌های یکدیگر عبور نمی‏کردید. آن‏وقت چه می‏گذشته بر کاملان شیعه و معصومان سلام‏اللّه علیهم اجمعین که با مثل ماها زندگی می‏کرده‏اند؟! و چه می‏گذرد بر کاملان زمان ما

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 150 *»

که بوی معاصی ما را استشمام می‏کنند؟ رنگ تیره معاصی ما را می‏بینند، بر آنها چه می‏گذرد؟ و بر امام ایشان چه می‏گذرد از دست ما؟ بنابراین باید واقعاً شرمسار باشیم، از کارهایمان از رفتارمان، پیش امام زمانمان و کاملان زمانمان شرمسار باشیم، خجالت‏زده باشیم از رنگ معاصی، بوی معاصی و ساير آثار معاصی.

همان‏طور که طینت کفّار را فرموده‏اند طینت ظلمانی است، طینت مؤمنان طینت نورانی است. یعنی برای مؤمنان همین جسد نور دارد، همین جسد دنیایی مؤمن نور دارد. آیا نشنیده‏اید که جَوْن غلام حضرت سیدالشهداء صلوات‏اللّه علیه از برکت دعای امام؟ع؟حیات در جسدش آن‏قدر قوی شده بود که وقتی برای دفن آن جسد مطهّر آمدند، بوی آن بدن همه را به خود متوجّه ساخت. زیرا خود سیدالشهداء فرمودند اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ وَ طَیِّبْ ریحَهُ([103]) خدایا صورت جَوْن را سفید کن و بوی بدنش را نیکو گردان. بعد از ده روز که وی را یافتند، دیدند بوی مشک از بدنش می‏آید. آن بو، بوی ایمان آن جسد بود و همان جسد نورانیّت داشت. جسد هورقلیایی به مقدار شدت و لطافت ترکیبش و شدت حیاتش، آثار حیاتیش بیشتر است، نورانیّت آن جسد چه‌خبر است! و همین‏طور ظلمت آن جسد هورقليايی در مورد دشمنان و اعداء چه‌خبر است! خدا می‏داند. بوی عطر جسد هورقلیایی برای مؤمن چقدر شدید است و جسد هورقلیایی کافر چقدر بدبوست! خودشان از بوی بد خودشان رنج می‏برند و عذاب می‏کشند. حالا ما مراتب بالا را صحبت نمی‏کنیم، بحث ما، در خود جسد است.

حدیثی بخوانم که ختم بحث در این مجلس باشد. مرحوم مجلسی این حدیث را از کتاب خرائج و جرائح نقل می‌کند که از کتب معتبر شیعه است.

«رُوِی عَنْ اَبی‌بَصیرٍ قالَ دَخَلْتُ فِی‏الْمَسْجِدِ مَعَ اَبی‌جَعْفَرٍ؟ع؟» ابوبصیر خودش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 151 *»

نابینا بوده است، وقتی که با حضرت باقر به مسجد می‏رود معلوم است حضرت یا دستش را می‏گیرند، یا عصایش را می‏گیرند. می‏گوید «مَعَ اَبی‌جَعْفَرٍ» با حضرت باقر؟ع؟ وارد مسجد رسول‌خدا؟ص؟ شدیم «وَ النّاسُ یَدْخُلُونَ وَ یَخْرُجُونَ» مردم هم مرتّب می‏رفتند و می‏آمدند فَقالَ لی سَلِ النّاسَ هَلْ یَرَوْنَنی؟ حضرت فرمودند که از این مردم بپرس که آیا مرا می‏بینند؟ حضرت باقر؟ع؟ را می‏بینند؟ دقّت کنید که لطافت بدن امام؟ع؟ چیست! همراه با حضرت آمده است، در مسجد حضرت اراده می‏فرمایند که این اعجاز را نشان ابی‏بصیر بدهند. حضرت بدن عنصریشان را محو کردند و بدن هورقلیایی حاضر است.

ابوبصیر می‏گوید که «فَکُلُّ مَنْ لَقیتُهُ قُلْتُ لَهُ اَرَاَیْتَ اَباجَعْفَرٍ؟» به هرکس برخورد کردم گفتم که اباجعفر را دیدی؟ حضرت باقر؟ع؟ را دیدی؟ «یَقُولُ لا» می‏گفت نه «وَ هُوَ واقِفٌ» حضرت هم ایستاده‏اند. من می‏فهمیدم حضرت ایستاده‏اند. حالا ابی‏بصیر چطور می‏فهمیده است که حضرت ایستاده‏اند آنجا؟ بالاخره می‏فهمد، در کنار حضرت است. «حَتّی دَخَلَ اَبُوهارُونَ الْمَکْفُوفُ» ابوهارون نابینا بوده داخل شد قالَ سَلْ هذا حضرت فرمودند از این بپرس در صورتی که نابینا بود. فَقُلْتُ هَلْ رَأَیْتَ اَباجَعْفَرٍ؟ به ابوهارون نابینا گفتم که حضرت باقر را دیدی؟ از نابینا می‏پرسد دیدی، خود این هم مطلبی است.

«فَقالَ اَلَیْسَ هُوَ بِقائِمٍ؟» جواب گفت مگر ایشان نیستند که ایستاده‏اند؟ نگفت چرا از منِ نابینا می‏پرسی؟ مگر بینا کم است که از من می‏پرسی؟ فوراً جواب گفت «اَلَیْسَ هُوَ بِقائِمٍ؟» مگر ایشان نیستند که ایستاده‏اند؟ «قالَ وَ ما عَلَّمَکَ؟» گفت تو که نابینايی از کجا می‏دانی که حضرت ایستاده‏اند؟ «قالَ وَ کَیْفَ لا اَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ ساطِعٌ»([104]) گفت چطور می‏شود ندانم و حال آنکه او نوری است درخشان.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 152 *»

بدن هورقلیایی امام؟ع؟ است که وَ اَشْرَقَتِ الارْضُ بِنُورِ رَبِّها([105]) به برکت آن مقام و آن رتبه است که زمین به نور امام روشن می‏شود. عنایتی می‏کند آن بزرگوار بر همه عباد در زمان ظهورش که مردم از خورشید و ماه بی‏نیاز می‏شوند با اینکه خورشید و ماه هست([106]) «وَ کَیْفَ لااَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ ساطِعٌ».

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 153 *»

 

مجلس 9

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r سخن ملّاصدرا

r حیات

r ملّاصدرا و معاد جسمانی

r اجساد اخروی و حیات

r پیراهن یوسف؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 154 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

در حالات جسدها صحبت می‏کردیم، و عرض کردم در حکمتِ محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ ثابت شده است که جسد صفاتی و حالاتی دارد که از آن جمله حیات است.

دانستیم که جسد یعنی مرکّب از عناصر، این معنای جسد در اصطلاح است و تا ترکیب فراهم شد حیات مسلّم است. خواه عناصر عناصر دنیوی باشد خواه عناصر هورقلیایی باشد و خواه عناصر اخروی باشد. به مرکّب از عناصر جسد می‏گویند و جسد صفاتی دارد که از آن جمله حیات است.

اینکه این بحث را دنبال می‏کنیم به جهت این است که خیلی از مسائل مهمّ متفرّع بر این مسأله است. و همین مسأله که جسد زنده است و خود جسد حیات دارد، از مسائل خیلی مهم است. خود جسد حیات دارد یعنی چه؟ وقتی می‏گوییم جسد حیات دارد نباید این‏طور فکر کنیم که یک روحی جداگانه و مغایر با جسد در جسد قرار گرفته است، و کارهایی انجام می‏دهد که به آن روح نسبت داده می‏شود. و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 155 *»

وقتی که آن روح جدا شد جسد مرده است، این‏طور نیست. وقتی گفته می‏شود جسد حیات دارد یعنی برای این مرکّب از عناصر، لطافتی فراهم می‏شود و در اثر این لطافت حیاتی برای آن فراهم می‏گردد که از خود آن است. از خود آن ترکیب است، نتیجه آن ترکیب است، نتیجه آن تلطیف است. وقتی که حیات پیدا کرد به اندازه حیات، استعداد و قابلیّت پیدا می‏کند برای پذیرش مرتبه مثال و مراتب عالی‏تر که مجموعه آن مراتب را روح می‏نامیم. مثل آئینه در مقابل شما که هرچه صیقلی‏تر باشد و آئینه‌بودن آن کامل‌تر باشد، بهتر می‏تواند صورت شما را نشان دهد، و شما بهتر می‏توانید مثال و صورت خود را از آن آئینه استخراج کنید. پس حیات از خود جسد و برای خود جسد است.

مسأله خیلی مهم است، دیگران کمتر در آن دقّت کرده‌اند، و در نتیجه به مشکلات بسیاری در حکمت برخورد کرده‏اند. از جمله ملّاصدرا را در فلسفه‏اش می‏بینیم که در این اشتباه واقع شده. فکر می‏کند که جسد دنیایی حیات ندارد مگر زائد بر خود و به طور عرضی. حیاتِ جسدِ دنیایی را عرضی می‏داند. وقتی که شروع می‏کند به ذکر فرق‌هایی بین جسد دنیایی و جسد آخرتی عبارتی دارد که می‏گوید: «قاعِدَةٌ فی وُجُوهِ الْفَرْقِ بَیْنَ الاَجْسادِ الدُّنْیاوِیَّةِ وَالاُخْرَوِیَّةِ فی نَحْوِ الْوُجُودِ الْجِسْمانِی وَ هِی کَثیرَةٌ.» بدن‌های دنیایی و آخرتی خیلی با هم فرق دارند، فرق‌های زیادی بین جسد دنیایی و جسد آخرتی است. «مِنْها اَنَّ کُلَّ جَسَدٍ فِی‏الآخِرَةِ ذُو رُوحٍ بَلْ حَیٌّ بِالذّاتِ.» می‌گوید از جمله آن فرق‌ها این است که جسد در آخرت صاحب روح است، بلکه زنده است بالذات. ذاتش حیات است و حیات ذات آن است. «وَ لایُتَصَوَّرُ هُناکَ بَدَنٌ لاحَیوةَ لَهُ.» نمی‏شود در آخرت بدن و جسدی تصوّر کرد که حیات نداشته باشد. «بِخِلافِ الدُّنْیا» دنیا این‏طور نیست «فَاِنَّها یُوجَدُ فیها اَجْسامٌ غَیْرُ ذَواتِ حَیوةٍ وَ شُعُورٍ.» چون در دنیا پیدا می‏شود جسدهایی که آنها حیات و شعور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 156 *»

ندارند. «وَ الَّذی فیهِ الْحَیوةُ فَاِنَّ حَیوتَهُ عارِضَةٌ لَهُ زائِدَةٌ عَلَیْهِ»([107]) اگر هم یک وقتی در دنیا جسدی دیده شد که زنده است و حیات دارد، این حیات حیات عارضی است، حیات زائد بر خود جسد است، از خود جسد نیست.

ببینید در چه اشتباه بزرگی واقع شده است! و چقدر فرق است بین این حرف‌ها و فرمایشات مشایخ ما+ و حکمت آن بزرگواران! این حرف از یک کسی که ادّعا می‏کند حکیم است، ادّعا می‏کند مکاشفه دارد، ادّعای شهود می‏کند و ادّعا می‏کند که دارای انوار عرشی است خیلی بعید است. گاه‌گاهی در عنوان‌هایی که در اسفار، یا جاهای دیگر دارد می‏گوید «برای من کشف شده است و برای من به طور شهود، مسائل حل شده است. مشاهده کرده‏ام و می‏گویم.» یک‌چنین کسی که مشاهده کرده است و می‏گوید، ببینید چه می‏گوید! این حرف، حرف یک شخص ظاهربین سطحی‏اندیش است، که نگاه می‏کند به این جمادات می‏بیند اینها روح ندارند، بعد نگاه می‌کند به نباتات یا حیوانات یا انسان‌ها می‏بیند جسد اینها روح دارد. بعد از مدّتی هم این درخت می‏خشکد و روح از او جدا می‏شود. این حیوان می‏افتد و می‏میرد، روح از او جدا می‏شود. این انسان می‏افتد و می‏میرد، روح از او جدا می‏شود. در نتیجه می‏گوید پس این روح‌ها همه عارضی بود. و این حیات، حیات عارضی و زائد بر جسد بود. باید از او پرسید چه بود که زائد بر جسد بود، از کجا آمده بود که زائد و عارض بر جسد بود؟ اگر جسد نبود و از خود جسد نبود، از کجا آمده بود؟ مگر این عالَم عالمِ جسد نیست؟! غیر جسد که در عالم جسد پیدا نمی‏شود. این حیاتی که تو می‏گویی زائد است بر این جسد و عارض است بر این جسد، از کجا آمده بود؟ پس این سخن نیست مگر سخن کسی که دیدش از سطح ظاهر تجاوز نمی‏کند، و فقط همین ظاهر را مشاهده می‏کند. به این نمی‏شود گفت دید عرفانی، به این نمی‏شود گفت شهود یا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 157 *»

مکاشفه یا حتّی حکمت. یک‌چنین شخصی را نمی‏شود حکیم نامید. چون دیدش با دید ما هیچ فرق نمی‏کند، ما هم همین را می‏بینیم.

آنچه که از قرآن و حکمت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ استفاده می‏شود که بزرگان ما بیان فرموده‏اند این است که در روی این عالم و در همه عوالم، موجودی پیدا نمی‏شود که زنده نباشد، حیات نداشته باشد. زیرا حیات لازمه ترکیب است. تا ترکیب فراهم شد، حیات مسلّم است. و چون هیچ چیزی در عرصه خلق و جمیع عوالم خلق نیست که مرکّب نباشد، و همه‌چیز مرکّب است، پس همه‌چیز حیات دارد. ترکیب، لازمه‏اش حیات است. حتّی جماد مرکّب از عناصر است، چون مرکّب از عناصر است این ترکیب حتماً حالتی دارد که آن حالت را حیات می‏نامند. دلیلش اینکه به حسب خودش منشأ آثار است. معدن همین‏طور است، نبات همین‏طور است، حیوان همین‏طور است، حتّی اعراض همین‏طور است. اعراض مثل افعال ما، کارهای ما، حالات ما، صفات ما از قبیل صحّت و مرض، و آنچه که از هر شیئی سرمی‏زند؛ که به طور کلّی می‏توانیم بگوییم افعال اشیاء، کار هر چیزی، مثل خود آن چیز به حسب خودش حیات دارد. چون خواه نخواه مرکّب است. همین‏طور مراتب بالا، نفوس، عقول، همه اینها در مراتب خودشان حیات دارند. و چون سخن ما، در مورد جسد است، در همین جسد بحث داریم.

تمام موجودات یعنی هرچه را که بتوان گفت هست و هستی دارد، به حسب خودش حیات دارد. حیات که داشت آثار حیات برای او هست، یعنی به اندازه حیاتش شعور دارد، به اندازه حیاتش طعم دارد، به حسب حیاتش بو دارد، به حسب حیاتش نور یا ظلمت دارد. البتّه ظلمت هم به تعبیری نور است؛ یا مَنِ الظُّلْمَةُ عِنْدَهُ ضِیاءٌ([108]) خود ظلمت هم به حسابی نور است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 158 *»

پس تمام اشیاء، هرچه که هست، هرچه بتوان به آن شی‏ء و چیز گفت، آن مرکّب است. مرکّب که شد حیات دارد و زنده است. حتّی خودِ مرگ، زنده است. خودِ مرگ حیات دارد و زنده است. برای اینکه به ما بفهمانند که مرگ حیات دارد و زنده است می‏فرمایند در روز قیامت وقتی که اهل جهنّم در جهنّم قرار می‏گیرند و اهل بهشت در بهشت واقع می‏شوند، آن‏وقت مرگ را به صورت «کَبْش اَمْلَح» بمانند قوچی کبود رنگ می‏آورند و او را ذبح می‏کنند. آنوقت منادی ندا می‏کند یا اَهْلَ النّارِ خُلُودٌ فَلا مَوْتَ اَبَداً([109]) و همین‏طور صدا می‏زند یا اَهْلَ الْجَنَّةِ خُلُودٌ فَلا مَوْتَ اَبَداً شما جاوید هستید، مرگ دیگر نیست، فناء نیست. چون ترکیب در آنجا یک ترکیب اصیل و خالی از هرگونه عرَض است، در نتیجه ترکیب دیگر ترکیب ابدی می‏شود. پس طبق این احادیث باید گفت که حتّی مرگ زنده است.

پس چه در دنیا، چه در عرصه هورقلیا و چه در عالم آخرت، چون جسد مرکّب از عناصر است، حیات دارد. ولی البتّه باید دقّت داشت که این حیات که می‏گوییم نتیجه حالت ترکیبی است که فراهم می‏شود.

یک نکته‏ای را تذکّر دهم. در این تعبیری که از ملّاصدرا ذکر کردیم که گفت: «اَنَّ کُلَّ جَسَدٍ فِی الآخِرَةِ ذُو رُوحٍ» هر جسدی در آخرت صاحب روح است، کسی فریب این عبارتش را نخورد که بگوید پس ملّاصدرا هم به معاد جسدانی و جسمانی قائل است. نه، چنین نیست بلکه خودش در همین عباراتش اشارات به‌کار برده است برای اظهار اصل و مبنای مکتبش، که با توجّه به آنها روشن می‏شود که ملّاصدرا به معاد جسمانی قائل نیست، و از این عباراتش نباید فریب خورد. تعبیرش این است که: «اَنَّ کُلَّ جَسَدٍ فِی الآخِرَةِ ذُو رُوحٍ بَلْ حَیٌّ بِالذّاتِ.» جسد آخرتی بالذات زنده است. همین‏طور در آخر عبارتش گفت اگر حیاتی برای جسد دنیایی باشد، این حیات عارضی است. حیاتِ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 159 *»

زائد بر جسد است، از خود جسد نیست. این دو جمله‏اش اشاره می‏کند به اینکه مقصودش از جسد در آخرت نه آن جسدی است که بزرگان ما می‏گویند که مرکّب است از عناصر آخرتی. همان‏طور که جسد دنیا مرکّب است از عناصر دنیایی و جسد هورقلیایی مرکّب است از عناصر هورقلیایی؛ این را نمی‌خواهد بگوید.

او وقتی که می‏گوید جسد آخرتی بالذات زنده است و حیات عین ذات اوست، اشاره به مطلبی می‏کند. و آن این است که معنا ندارد که حیات عین ذات جسد باشد، مگر بگوییم جسد قدیم است. او می‏خواهد بگوید اگر حیات، ذاتیِ یک جسدی باشد، باید اعتراف کرد که آن جسد قدیم است، حادث نیست. وقتی که گفتیم قدیم است، نمی‏تواند جسدی قدیم باشد مگر اینکه صورت علمیّه یا معانی عقلیّه باشد، طبق اعتراف خودش. چون او عقل را قدیم و بسیط می‏داند. و مقصودش هم از صور علمیّه یا معانی عقلانیّه یعنی آنچه که در صقع ربوبیّت قرار دارد. و برگشت آن مطلب به این مطلب است که تمام موجودات از نظر وجود و هستی که نگاه کنیم همه قدیمند. اگر حدوث می‏بینید، نقصان می‏بینید، اینها همه لازمه مراتب و لازمه تنزّل است، و همه عدمی است هیچ ربطی به وجود ندارد. حقیقت وجود و عینیّت وجود و واقعیّت هستی، قدیم است. پس اگر می‏گوید جسد، مقصودش همانی که بزرگان ما و صاحبان اعتقاد به شریعت می‏گویند، نیست.

توضیح مطلبش این است که صور علمیّه یا معانی عقلیّه یا عین وجودات یا وجودات عینیّه که عبارتند از حیث ذات اشیاء؛ و حیث ذاتی اشیاء که حیث وجودی است، غیر از حیث حدوثی اشیاء است. حیث حدوثی اشیاء عبارت است از آن لوازم رتبه و نقایص و نقصان‌هایی که برای موجودات در مراتب تنزّلی فراهم می‏شود. آنها را حیث حدوث می‏گویند، ولی حیث وجود که همان حیث عینیّت اشیاء است و جهت وجودی اشیاء، آن را ایشان قدیم می‏داند. و با این سخنش معاد روحانی و معاد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 160 *»

نفسانی و معاد عقلانی را اثبات می‏کند. یعنی می‏گوید معاد عبارت است از برگشت وجود بعد از گذشتن از مراتب تنزّلی و مراجعت به همان مرتبه اشتدادش که از آن تعبیر می‏آورند به ذات خدا. معاد در نظر او برگشت وجود اشیاء است از این مراتب تنزّلی به همان ذات خدا.

پس نمی‏خواهد بگوید که معاد جسدانی است، کلمه جسد می‏گوید اما چه اراده می‏کند؟ از مبانی مکتبش برمی‏آید که چه را اراده می‏کند. و مبانی مکتبش را در خیلی‏جاها محکم بیان می‏کند. آنجاها هیچ متشابه حرف نمی‏زند که کسی بگوید کلامش متشابه است و اینجاها هم متشابه است. بلکه آنجاها بطور محکم مبانی خود را بیان می‏کند. این متشابهات را باید به آن محکمات برگرداند. او معتقد به معاد جسدانی و جسمانی نیست.

سخن ما در این است که جسد حیات دارد، چرا؟ چون مرکّب است. ترکیب، اقتضای حیات می‏کند. پس از نظر ما، در روی این زمین، شیئی و چیزی که حیات نداشته باشد وجود ندارد. چون روی هرچه دست بگذاریم مرکّب است. و لو یک ذرّه، و لو یک اتم؛ مرکّب است از عناصر. چون مرکّب است حیات برای آن مسلّم است. ولی ترکیب، ترکیب بسیار ضعیفی است، ترکیبی است که مبتلا به اعراض است. از همین جهت مرتّب اشیاء و موجوداتِ روی این زمین در تبدّلات هستند. بنابراین حیات هم ضعیف است و در مراتب ابتدائی است تا می‏رسد به این جسد ما. جسد ما هم ذرّه ذرّه‏اش حیات دارد، ولی حیات ضعیف، چون ترکیب خیلی ضعیف است. ترکیب این عناصر با یکدیگر آن‏قدر ضعیف است که مرتّب عناصر در تبدّل هستند.

این عناصری که قابل تبدیل به یکدیگرند، عناصر به اصطلاح امروز است. عناصر به اصطلاح قدیم چهارعنصر است، که آن چهار عنصر به طور بساطت در این عالم ما وجود ندارد. هرچه در این عالم ما هست مرکّب از آن عناصر است. همه این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 161 *»

عناصر به اصطلاح امروز، هرچه هم بر تعداد آنها افزوده گردد، با تجزیه دقیق حکیمانه به چهار عنصر اصلی برگشت می‏کند. پس هرچه هست مرکّب است، غیر مرکّب روی این زمین چیزی نیست. و هرچه ترکیب عوض می‏شود نوع حیات عوض می‏شود، و در نتیجه نوع آثار عوض می‏شود.

دقّتی که بزرگان ما+ در اینجا دارند این است که می‏فرمایند مرکّبات عالم هورقلیا یا عالم آخرت، یعنی جسدهایی که در روی زمین عالم هورقلیا یا در روی زمین عالم آخرت موجود می‏شوند، آن جسدها هم کیفیّت حیات‌یافتنشان مثل جسدهای دنیایی است، بدون هیچ فرقی.

دقّت کنید که این یک اشکالِ دیگر بر حرف‌های ملّاصدرا و نظر او است. یعنی اگر در اینجا حیات عارضی است، در آخرت هم باید بگویی حیات عارضی است. اگر در آخرت حیات ذاتی است اینجا هم باید بگویی حیات ذاتی است. چرا؟ چون جسد یکسان زنده می‏شود. جسد زنده‌شدنش و حیات‌یافتنش یکسان است. اگر در اینجا حیات از خودش نیست و عارض بر او می‏شود، در آخرت هم باید بگویی از خود او نیست و عارض بر او می‏شود.([110]) چون جسد عبارت است از مرکّب از عناصر؛ خواه دنیایی، خواه هورقلیایی، خواه آخرتی، هیچ فرق نمی‏کند. مرکّب که شد حیات دارد. اگر بگویی حیات در آخرت ذاتی است، در اینجا هم باید بگویی ذاتی است. اینجا بگویی عارضی است آنجا هم باید بگویی عارضی است. حیات یکسان است، حیات یک جهت است، یک‏طور است.

ولی ما می‏گوییم حیات نتیجه ترکیب عناصر است. اگر عنصرها با هم ترکیب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 162 *»

شدند حیات پیدا می‏شود، و اصلاً به همان حالت ترکیب آن می‏گوییم حیات. ترکیب یعنی حیات، و تا حیات پیدا شد، موجود زنده است. و موجود زنده محتاج است، احتیاج دارد. و همان احتیاجات نشانه حیات است، نشانه ترکیب است. ان‏شاءاللّه به این بحث می‏رسیم که «یکی دیگر از صفات جسد همین است که مرتّب در استمداد است و دارای احتیاج است و خدا هم مرتّب او را اِمداد می‏کند و همین معنای ابقاء است.» که ان‏شاءاللّه بحث بعدی است.

اجمالاً فرق بین مکتب بزرگان ما و مکتب ملّاصدرا در این مسأله این است که می‏بینیم جسد حیات پیدا می‏کند. چرا؟ چون مرکّب است. از وقتی که ترکیب شروع می‏شود ــ  که وقت ندارد ــ  حیات پیدا می‏کند. از وقتی که برای جسد ترکیب شروع شده است، جسد به هر شکلی که باشد و مقدار ترکیبش به هر قدری که باشد و قدرت ترکیبش به هر مقداری که باشد، حیات پیدا کرده و زنده است. زنده که بود تمام آثار زندگی و موجود زنده برای او هست؛ ازقبیل احتیاج، استمداد، طعم، بو و رنگ. حالا ما رنگش را نبینیم، ما مزه‏اش را نچشیم، ما بویش را استشمام نکنیم و سایر امورش را ادراک نکنیم دلیل این نیست که ندارد. همین‌که زنده شد تمام خصوصیّات یک موجود زنده برای او هست. فقط در شدّت و ضعف تفاوت دارد، وگرنه همه‏اش برای موجود زنده فراهم است. البتّه ترکیب، فرق می‏کند. ترکیب دنیا ضعیف است درنتیجه می‏بینیم حیات هم ضعیف است، ترکیب هورقلیا قوی‏تر است پس حیاتش قوی‏تر است و آثارش کامل‏تر است، ترکیب آخرت خیلی شدید و اصیل است بنابراین حیات و آثار حیاتی در آنجا خیلی شدید است.

آن‏قدر حیات اجساد در آخرت شدید است که مؤمن در بهشتش می‏تواند دیوار قصرش را، دیوار منزلش را قوّت بدهد و او هم قوّت را بپذیرد. برای آن دیوار نفسیّت پیدا بشود و حرف بزند. موجود زنده حرف بزند مانعی ندارد، حرف‌زدن از آثار موجود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 163 *»

زنده است. اینکه می‏بینید موجود زنده دنیایی، مثل این خاک، مثل این درخت حرف نمی‏زند، چون ترکیبش ضعیف است. بعلاوه من و شما هم ضعیف هستیم، چون من و شما ضعیفیم او هم ضعیف است با ما حرف نمی‏زند. یک‌قدری ما قوی بشویم و او هم در پذیرش قوی‏تر بشود، مؤمن می‏تواند او را به حرف بیاورد. رسول‏اللّه؟ص؟ ائمّه هدی؟عهم؟ کاملان شیعه، درخت را به حرف می‏آوردند، حرف می‏زد. در بهشت همین‏طور است. در بهشت چون زمینه این‏چنین است مؤمن می‏تواند دیوار منزلش را به سخن بیاورد. یا درختی که در حضور اوست به سخن بیاورد، یعنی نفسیّت از او استخراج کند. حیات او را در قوّه و در شدّت به مقدار حیات یک انسان برساند که درخت شروع کند به سخن‌گفتن، یا اینکه پرنده و حیوانش به حرف‌زدن با او بپردازد.

علّت این توانایی در بهشت دو چیز است: یکی اینکه آن ترکیبِ آخرتی برای جسد، ترکیبی است در نهایت لطافت. و مقصود از لطافت یعنی نهایت شدّت در ترکیب و التیام و تشاکل عناصر با یکدیگر. آن‏قدر عناصر با یکدیگر مشاکل و مجانس و مؤالف شده‏اند که می‏شود گفت آن ترکیب، دیگر ترکیب اصیل ذاتی است. و خواه نخواه بعد از فراهم‌شدن این ترکیب، حیاتی در نهایت لطافت استخراج می‏شود و فراهم می‏گردد. پس خود حیات در نهایت لطافت و کاملاً خالص‌بودن از اعراض است که دیگر هیچ چیزی مانع تکامل آن حیات نمی‏شود؛ این یک مطلب.

از طرف دیگر مؤمنی که متصرّف در آن جسدها و حاکم بر آن جسدهاست، حتی درباره مؤمنان تعبیر آمده است که در بهشتشان حاکم و مالک و متصرّفند.([111]) الآن شما تصرّف ندارید، اگرچه اسمتان «مالک» هست، مثلاً منزل دارید اسمتان«مالک منزل» هست ولی چطور؟ مرتّب باید به فکر باشید که خراب نشود و تا خراب شد بنّا را بیاورید. این چه مالکیّتی است؟ چه تصرّفی است؟ هیچ تصرّفی نمی‏توانید بکنید.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 164 *»

ولی آنجا طوری است که مؤمن در جسد متصرّف است. لباسش را پوشیده است دلش می‏خواهد این لباس بلند شود، کوتاه بشود، رنگش عوض بشود؛ می‏شود، غلیظ بشود غلیظ می‏شود، البته به غلظت آنجایی. ضخیم بشود ضخیم می‏شود. چون بین استبرق و سندس فرق است. سندس لطیف‏تر است استبرق غلیظ‏تر است.([112]) اما غلظت آنجایی نه غلظت اینجا. و همین‏طور بدنش، همین‏طور دیوار قصرش، همین‏طور درخت‌هایش، همین‏طور سایر اجسادی که اطراف او هست. در همه اینها متصرّف است و واقعاً مالک است. معنای مالک این است که مختار است در هرگونه تصرّف، اختیار دارد در هرگونه تصرّفی.

اجساد اخروی طوری هستند که اگر مؤمن بخواهد دیوار و یا پاره خشت زرّین بهشتی برایش حرف بزند، بیان مطلب علمی بکند، فوراً شروع می‏کند به سخن‌گفتن و بیان‌کردن. پس دو جهت شد: یکی لطافت اجساد، و یکی این اقتدار و این تصرّف و این مالک مختار بودن. از این دو جهت و باتوجّه به این دو جهت مؤمن می‏تواند در اجساد اخروی تصرّف کند، و آنها را به این حدّ از کمال حیات برساند.

از این جهت در حدیث قدسی رسیده است که خطاب به مؤمن می‏فرماید: یَا ابْنَ آدَمَ اَنَا اَقُولُ لِلشَّی‏ءِ کُنْ فَیَکُونُ اَطِعْنی فیما اَمَرْتُکَ اَجْعَلْکَ مِثْلی تَقُولُ لِلشَّی‏ءِ کُنْ فَیَکُونُ([113]) ای فرزند آدم من به هر چيزی می‏گویم بشو، می‏شود. یعنی در اختیار من است، من مختارم،  همه ملک در فرمان من است، همه امکان در اختیار من است. تو هم اطاعت امر مرا بکن تا همین‏طور بشوی که به اندازه تصرّفت و حکومت و مالکیّتت به هرچه بگویی بشو بشود. این‏طور تصرّف و اختیار همه برای تو است. حال، بنابر تعبیر احادیث قدسیّه ــ  که نوع اینها در قرآن هست و بیان قرآنی است ــ  می‌توانیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 165 *»

این‌طور بگوییم. و یا اینکه به تعبیر قرآن بگوییم، که می‏فرماید نهایت کمال نعمت در بهشت برای اهل بهشت این است که هرچه را بخواهند و اراده کنند و مشیّتشان به آن تعلّق بگیرد، برایشان فراهم است. وَ فیها ماتَشْتَهیهِ الانْفُسُ وَ تَلَذُّ الاَعْیُنُ([114]) تمام بهشت هر مؤمن در اختیار اوست، می‏تواند به زمینش بگوید آسمان بشو و بشود، به آسمانش بگوید زمین بشو و بشود. یک‌چنین لطافتی است که یک‌چنین تمامیّت نعمتی فراهم می‏شود. و از طرفی برای مؤمن مُلک کبیر است. معنی مُلک کبیر همان تسلّط و اقتدار و نفوذ است، که مؤمن به‌واسطه آن روح‏الایمان یک‌چنین نفوذی در عالم آخرت در بهشت خودش و در اجساد اخروی بهشت خودش پیدا می‏کند.([115])

در قرآن نمونه‏ای برای جسد اخروی ذکر شده است که خیلی جالب است. در این آیه شریفه که در قرآن است: اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم اِذْهَبُوا بِقَمیصی هذا فَاَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ اَبی یَأْتِ بَصیراً وَ أْتُونی بِاَهْلِکُمْ اَجْمَعینَ([116]) این آیه شریفه در سوره یوسف است. در تاریخ ذکر شده است که یعقوب علی نبیّنا و آله و علیه‏السلام بعد از فراق یوسف در اثر شدّت گریه نابینا شدند، و قدشان خمیده شد.([117])

البته مصلحت و حکمت برنامه انبیاء یک‌طورهایی است که ما راه نمی‏بریم، بااینکه گاه‏گاهی هم به زبان ما اسرار این گرفتاری‌ها و این ابتلاءات را گفته‏اند ولی مربوط به عرصه خودشان است. اجمالاً می‏دانیم که این ابتلاءات برای ایشان بوده و برای ترفیع درجاتشان بوده، و در زمان خودشان لازم بوده است. در هر صورت، قرآن بیان می‏کند که ایشان در غم قرار گرفت. و مصلحت هم نبود که از خدا بخواهد یا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 166 *»

اینکه به وسیله اسماء اعظم که می‏داند از حال یوسف اطلاع پیدا کند. فاصله‏ای هم نبوده است. مثلاً شاید کمتر از یک ماه راه بین ایشان در کنعان، و بین یوسف در مصر فاصله بوده است. هر دو هم پیغمبر بودند، یوسف هم پیغمبر است و باید در آن ابتلا بسرببرد. به طوری که حتی درباره یوسف روایت شده که ایشان در تمام این مدّت سرمه به چشم نمی‏کشید، روغن به تن نمی‏مالید و خود را زینت نمی‏کرد، ([118]) به اصطلاح ماها آرایش نمی‏کرد، از جهت همان غم و غصّه‏ای که داشت، و نوعاً هم گریه می‏کرد. حضرت یعقوب هم همین‏طور. اینها ابتلاءاتی است که مصلحت نظام انبیاء بوده است و در رتبه خودشان حکمت‌ها داشته است.

بعد از اینکه برادرها آمدند و حضرت یوسف را شناختند، ایشان پیراهنی را نشان داد و فرمود اِذْهَبُوا بِقَمیصی هذا بخصوص همین لباس و همین پیراهن مرا ببرید. «بِقَمیصٍ مِنّی» نفرمود که پیراهنی از من ببرید، بلکه این پیراهن بخصوص را ببرید فَاَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ اَبی آن را بر رخساره پدرم بیفکنید یَأْتِ بَصیراً چشمش باز می‏شود وَ أْتُونی بِاَهْلِکُمْ اَجْمَعینَ بعد همه برخیزید و پیش من بیایید. برادرها راه افتادند و این پیراهن را هم گرفتند.

وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ اَبُوهُمْ اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ لَوْلا اَنْ‌تُفَنِّدُونِ([119]) همین‌که قافله از مصر به طرف کنعان حرکت کرد، پدر در کنعان است قافله از مصر حرکت کرد. ظاهراً قرآن در این قسمت ساکت است، از روایاتمان برمی‏آید که حضرت یوسف همان موقعِ حرکت قافله پیراهن را به برادرانش می‏دهد. یعنی موقع حرکت قافله پیراهن را از آن ظرفی که در آن نگهداری می‏شد درمی‏آورد و به دست برادران می‏دهد. وَ لَمّا فَصَلتِ الْعیرُ وقتی قافله از آنجا جدا شد و حرکت را از مصر شروع کرد، قالَ اَبُوهُمْ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 167 *»

یعقوب به اهلش و اطرافیانش در کنعان گفت اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ من بوی یوسف را می‏شنوم لَوْلا اَنْ‌تُفَنِّدُونِ اگر مرا نسبت به خرافت ندهید و نگویید تو خرف شده‏ای. آخر یوسف کجاست؟! چه کسی بعد از این مدت از یوسف خبر دارد؟ آیا یوسف مرده است؟ هست، نیست؟ خودت هم که از یوسف خبر نداری که چه شده است. البته جا داشت که بعد از چهل‏سال که حال بگوید من بوی یوسف می‏شنوم، به او بگویند تو از شدّت غم یوسف دیوانه شده‏ای. از این جهت فرمود اگر شما مرا نسبت به خرافت ندهید، نگویید خرف شده‏ای، بوی یوسف می‏شنوم. قالُوا تَاللّهِ اِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ الْقَدیمِ([120]) گفتند به خدا قسم تو در همان اشتباه گذشته هستی و فکر می‏کنی یوسف تو زنده است.

آهسته آهسته قافله نزدیک شد. فَلَمّا اَنْ جاءَ الْبَشیرُ اَلْقاهُ عَلی وَجْهِه فَارْتَدَّ بَصیراً همین‌که بشیر رسید که «یهودا» یکی از برادران یوسف بود آمد، بشارت و مژده آورد و ابتداءً پیراهن را بر رخساره پدر انداخت فَارْتَدَّ بَصیراً به واسطه آن پیراهن، پدر چشم‌هایش بینا شد، قدش راست شد، حزنش برطرف شد، سرور در دلش جای گرفت، جوانی یعقوب به یعقوب برگشت.

قالَ اَلَمْ اَقُلْ لَکُمْ اِنّی اَعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ([121]) فرمود نگفتم به شما من از رحمت خدا و لطف خدا می‏دانم آنچه را که شما نمی‏دانید. چون قبلاً به برادرها گفته بود یابَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ اَخیهِ([122]) ای فرزندانم بروید دنبال یوسف و برادرش بگردید، آنها را می‏شود پیدا کرد. معلوم بود که آثار رحمت از مصر شروع شده و برادرها را برای همین به مصر برگرداند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 168 *»

حالا این پیراهن چه پیراهنی بوده است؟ شکّی نیست که جسدانی است و این آثار، از همین پیراهن بروز می‏کند. این چه پیراهنی است که پیر را جوان می‏کند، کور را بینا می‏کند و همین‏طور قد خمیده را راست می‏کند، حزن را مبدّل به سرور می‏کند؟ این‌همه آثار حیاتی مال چه جسدی است؟ در روی این زمین ما چه جسدی پیدا کنیم که این‏گونه باشد؟ در روی زمین چه جسدی، چه دوایی، چه مرکّبی از این عناصر پیدا می‏شود که یک چنین آثار حیاتی داشته باشد؟ اگر بگویید خوراکی‌ها این‏طور است، این خوراکی‌ها از وقتی که نطفه فراهم می‏شود مرتّب استفاده می‏شود. بشر از همین مرکّبات این عالم دارد استفاده می‏کند، ولی می‏بینیم روز به روز مرگ برای او شدیدتر است از حیات.

خیلی عجیب است. مرگ برای نطفه شدیدتر است، و به طرف مرگ سریع‌تر در حرکت است تا به سوی حیات، نسبت به دوران بلوغ و دوران کمال و دوران سالخوردگی. با اینکه از بهترین مواد و مرکّبات عالم استفاده می‏کند، از بهترین مرکّبات از این عناصر مانند خون مادر بهره‏مند است. آیا دیگر از خون مادر مرکّبی در این عالم حیات‏بخش‏تر و کامیاب‏کننده‏تر و جوابگوتر نسبت به نیازمندی‌های یک موجود زنده سراغ داریم؟ با وجود این، اعتراف می‏کنند که نطفه سرعت حرکتش به طرف مرگ شدیدتر است نسبت به دوران پیری که نمی‏تواند چیزی بخورد، به زور اگر بتواند یک لقمه نانی، پنیری، برنجی بخورد. حرکت و سرعت تدریجی آن نطفه و آن جنین به سوی مرگ و به طرف مرگ و مردن شدیدتر است تا دوران کمال و دوران پیری. در دوران پیری خیلی ضعیف به طرف مرگ حرکت می‏کند. ما فکر می‏کنیم که به طرف حیات می‏آییم، نه چنین نیست. و این مسأله دیگر محسوس است که مثلاً بیست سال قبل یک شخصی را دیده‏ایم در سن پنجاه سالگی، حالا هم که می‏بینیم هفتادساله است می‏گوییم چرا این شخص چندان فرق نکرده است. خیلی وقت‌ها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 169 *»

شده است که من پیر مردهایی را می‏بینم مخصوصاً توی حرم و یکی دو تا هم نابینا هستند و معمولاً پشت سر مبارک می‏نشینند که من اینها را در نوجوانی شاید حدود ده دوازده سالگی به همین شکل می‏دیدم و الآن هم که می‏بینم همین‏طور هستند. ببینید آثار چه طوری است؟ نمی‏خواهیم وارد این بحث بشویم.

پس روی این زمینِ عنصری ما و در بین این جسدهای دنیایی، شما نمی‏توانید یک مرکّبی پیدا کنید که این‏طور آثار حیاتی داشته باشد.

پس بی‏جهت نبوده است که مرحوم محمّدبن‏یعقوب در کافی نقل می‏کند از مفضّل بن عمر از حضرت صادق؟ع؟ که حضرت به او فرمودند: اَتَدْری ماکانَ قَمیصُ یُوسُفَ؟ع؟؟ می‏دانی آن پیراهن یوسف چه بود؟ قالَ قُلْتُ لا. می‏گوید عرض کردم نه قالَ اِنَّ اِبْراهیمَ؟ع؟ لَمّا اُوقِدَتْ لَهُ النّارُ اَتاهُ جَبْرَئیلُ؟ع؟ بِثَوْبٍ مِنْ ثِیابِ الْجَنَّةِ فرمودند وقتی که آن آتش برای ابراهیم برافروخته شد، خدا پیراهنی به وسیله جبرئیل از بهشت فرستاد. معنای این سخن چیست؟ یعنی پیراهن که جسد است و مرکّب از عناصر است، این به ترکیب آخرتی فراهم شد برای اینجا، به ترکیب آخرتی پیراهنی از این جسد برای ابراهیم فراهم کردند. هیچ مانعی هم ندارد. ما گفتیم بدن ائمّه معصومین؟عهم؟ به لطافت بدن آخرتی است، پیراهنی هم که تنشان می‏کردند به برکت مجاورت آن بدن همین‏طور می‏شد. پس به معراج که رفتند با لباسشان به معراج رفتند و لباس هیچ مانع صعود ایشان نبود. این پیراهن هم همین‏طور است، وقتی که آن آتش برافروخته شد جبرئیل آن پیراهن را از بهشت آورد فَاَلْبَسَهُ اِیّاهُ به تن او پوشانید.

فَلَمْ یَضُرَّهُ مَعَهُ حَرٌّ وَ لا بَرْدٌ این پیراهن که بر تن ابراهیم پوشیده شد نه حرارت به بدن ابراهیم صدمه می‏زد، نه برودت صدمه می‏زد. چرا برای محافظت احتیاج به پیراهن داشت؟ چون آن لطافت و آن ترکیب برای ابراهیم نبود. ابراهیم نیازمند بود به پیراهنی که ضمیمه بشود به بدن او تا آن لطافت برایش فراهم بشود. زیرا ابراهیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 170 *»

معصوم کلّی نبود، مثل محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ نبود بنابراین آن ترکیب برای بدنش نبود، باید حفاظت می‏شد و به این وسیله حفاظت شد.

فَلَمّا حَضَرَ اِبْراهیمَ الْمَوْتُ جَعَلَهُ فی تَمیمَةٍ وَ عَلَّقَهُ عَلی اِسْحقَ همین‌که مرگ ابراهیم حاضر شد و آماده شد برای مردن، آن پیراهن را در یک ظرفی قرار داد که تقریباً شبیه بود به آنچه ما دعاها را به همراه بچّه‏ها می‏کنیم و ظرفی برای دعا درست می‏کنیم. آن پیراهن را در ظرفی این‏طوری قرار داد. باز ببینید این پیراهن ترکیبِ اخروی دارد که می‏تواند کوچک شود و در یک قاب دعا قرار می‏گیرد، و می‏شود به این شکل همراه باشد. در حدیثی هم دارد که وقتی که می‏پوشید یوسف او را و می‏خواست بلند شود، خیلی بلند و وسیع و گسترده می‏شد. ابراهیم او را در آن ظرف قرار داد و به بازوی اسحاق آویزان کرد. وَ عَلَّقَهُ اِسْحقُ عَلی یَعْقُوبَ اسحاق برای یعقوب قرار داد. فَلَمّا وُلِدَ یُوسُفُ؟ع؟ یوسف که به دنیا آمد عَلَّقَهُ عَلَیْهِ یعقوب بر او آویزان کرد فَکانَ فی عَضُدِه در بازویش قرار داد حَتّی کانَ مِنْ اَمْرِه ماکانَ که بعد موقعی که او را در چاه انداختند به همان پیراهن حفظ شد و سالم در چاه قرار گرفت، حتی یک خدشه بر بدن یوسف وارد نشد. یعقوب هم که می‏داند بالاخره این پیراهن، یوسف را حفاظت می‏کند.

نقلی اینجا به خاطرم رسید که مناسب است آن را ذکر کنم. بعد از آنکه یعقوب با یوسف برخورد کرد و روبرو شد، از یوسف تقاضا کرد که ای یوسف برای من بگو برادرها با تو چه کردند. یوسف می‏گفت از من نپرسید. یعقوب مرتّب اصرار می‏کرد، بالاخره یوسف شروع کرد به گفتن؛ موقعی که می‏خواستند مرا در چاه بیندازند، برادرها به من گفتند باید حتماً پیراهنت را از تنت دربیاوری. چون قصد داشتند که پیراهنش را خون‏آلود کنند و ببرند بگویند که گرگ پاره‏اش کرده است. گفتند حتماً باید پیراهنت را دربیاوری. می‏گوید هرچه من اصرار کردم که من را عریان نکنید قبول

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 171 *»

نکردند. گفتند یا تو را می‏کشیم یا پیراهنت را از تنت درمی‏آوریم. تا یوسف تعریف کرد که من پیراهنم را از تنم درآوردم، یعقوب صیحه‏ای زد و غش کرد،([123]) از حال رفت. بعد که او را به هوش آوردند گفت بقیّه حالاتت را بگو. گفت دیگر اجازه بدهید نگویم، من را معاف کنید از گفتن که نگویم. یعقوب قبول نمی‏کرد، تا اینکه یوسف پدر را قسم داد که دستور ندهید برای گفتن و نگفت، چون می‏دانست پدر طاقت ندارد. حال مناسبت دارد که متذکّر حالت مظلوم کربلا اباعبداللّه؟ع؟ گردیم که در کنار بدن پاره پاره یوسفش علی‏اکبر چه حالی داشته است. صلّی‏اللّه علیک یا اباعبداللّه و لعن‏اللّه ظالمیک.

حَتّی کانَ مِنْ اَمْرِه ماکانَ تا آنکه این اوضاع گذشت و یوسف، عزیز مصر شد. برادرها او را شناختند. امام فرمودند فَلَمّا اَخْرَجَهُ یُوسُفُ بِمِصْرَ مِنَ التَّمیمَةِ وقتی که یوسف در مصر آن پیراهن را از آن ظرف و قاب درآورد وَجَدَ یَعْقُوبُ ریحَهُ در کنعان یعقوب بوی آن لباس و آن پیراهن را استشمام کرد.

اینجا می‌فرماید یعقوب بوی پیراهن را استشمام کرد، امّا در آیه می‏فرماید اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ([124]) من بوی یوسف را می‏یابم. آری، آن پیراهن چون از بهشت بود، بدن یوسف هم بدن بهشتی بود، به اندازه لطافت خودش روح نبوت در آن نافذ بود از این جهت فرمود بوی یوسف را می‏شنوم. وقتی که یوسف آن پیراهن را در مصر از آن ظرف درآورد، در کنعان یعقوب بوی آن را استشمام کرد و گفت اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یُوسُفَ لَوْلا اَن تُفَنِّدُونِ حضرت فرمودند فَهُوَ ذلِکَ الْقَمیصُ الَّذی اَنْزَلَهُ اللّهُ مِنَ الْجَنَّةِ پس آن پیراهن همان پیراهنی بود که خدا از بهشت فرو فرستاده بود برای ابراهیم. یعقوب بوی آن پیراهن را شنید.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 172 *»

قُلْتُ جُعِلْتُ فِداکَ فَاِلی مَنْ صارَ ذلِکَ الْقَمیصُ؟ عرض کردم آن پیراهن به دست چه کسی رسید؟ قالَ اِلی اَهْلِه فرمودند به دست اهلش، و همین‏طور از نبیّی به نبیّی رسید. ثُمَّ قالَ بعد حضرت فرمودند کُلُّ نَبِیّ وَرَّثَ عِلْماً اَوْ غَیْرَهُ فَقَدِ انْتَهیٰ اِلی مُحَمَّدٍ؟ص؟([125]) هر نبیی هرچه به ارث گذارده است چه علم چه غیر علم، همه به رسول خدا؟ص؟ رسید. در حدیث دیگر اینجا که می‏رسند می‏فرمایند وَ نَحْنُ وَرَثَتُهُ([126]) ما ورثه محمّد؟ص؟ هستیم، یعنی آن پیراهن الآن در نزد امام زمان صلوات‏اللّه علیه است.

نقل شده است که وقتی آن پیراهن را بنا شد از آن ظرف دربیاورند، خواه نخواه بوی آن به یک وسیله‏ای به یعقوب می‏رسد، مثلاً به وسیله بادها. البتّه بادها نام دارند، بادی که مثلاً از مشرق می‏وزد به آن باد صبا می‏گویند، بادی که از مغرب می‏وزد به آن باد دَبور می‏گویند. اِسْتَأْذَنَتْ رَبَّها فی اَنْ‌تَأْتِـیَ یَعْقُوبَ بِریحِ یُوسُفَ قَبْلَ اَنْ‌تَأْتِی الْبَشیرُ بِالْقَمیصِ آن باد صبا از خدا خواست که خدایا اجازه بده من قبل از اینکه بشیر ــ  یعنی آن کسی که لباس را می‏برد ــ  برسد، قبل از او من بوی بدن یوسف را، بوی همین پیراهن را به یعقوب برسانم. فَأَذِنَ لَها خدا به صبا اجازه فرمود فَاَتَتْهُ بِها او آن‏بو را آورد وَ کَذلِکَ یَسْتَریحُ کُلُّ مَحْزُونٍ بِریحِ الصَّبا از این جهت هر محزونی در نسیم آن باد صبا قرار بگیرد، در وزش آن باد مشرقی قرار بگیرد و بر او بوزد، حزنش برطرف می‏شود، و از غم آسوده‏خاطر می‏گردد.

این است که شعراء درباره باد صبا شعرهایی گفته‏اند. از جمله این شعر است:

فَاِنَّ الصَّبا ریحٌ اِذا ما تَنَسَّمَتْ   عَلی‌نَفْسِ‌مَهْمُومٍ‌تَجَلَّتْ‌هُمُومُها([127])

وقتی که باد صبا می‏وزد بر شخص مهموم و غمگینی، غمش برطرف می‏شود. و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 173 *»

چون باد صبا از طرف مشرق می‏وزد، در مقابلش باد دبور از طرف مغرب می‏وزد. بخصوص در این‏باره هم هُزَلی این شعر را گفته است:

اذا قُلتُ هذا حینَ اَسلُو یَهیٖجُنی   نسیمُ الصَّبا مِنْ حَیثُ یَطَّلِعُ الفَجْرُ([128])

هروقت می‏گویم که حالا دیگر موقع آسایش من است، حالا باید راحتی کنم و از غم بیاسایم، امّا یکباره باد صبا از آنجایی که سپیده صبح دیده می‌شود، می‏وزد و مرا به هیجان می‏آورد، و به یاد دوست و محبوبم می‏اندازد و این آسایش را از من می‏گیرد. (یعنی با وجود آنکه نسیم صبا رفع اندوه می‏کند، ولی بر اندوه من می‏افزاید از شدت اشتیاق من به دیدار محبوبم). این لطایف در اشعار شعراء هست.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 174 *»

 

مجلس 10

 

 

 

 

 

 

 

 

r بقای جسد

r نیازمندی مرکب

r حیات در آخرت

r بقای جسد در آخرت و دنیا

r استمداد

r اجساد معصومان؟عهم؟

r حدیثی از نهج‏البلاغه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 175 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در صفات اجساد است. و دانستیم که جسد عبارت است از مرکّب و مجموعه فراهم شده از عناصر. حال اگر این عناصر، عناصر غلیظه باشد جسد دنیایی نامیده می‏شود، اگر عناصر لطیف‏تری باشد جسد هورقلیایی نامیده می‏شود، و اگر عناصر در نهایت لطافت باشد جسد فراهم شده از آن عناصر جسد اخروی ناميده می‌شود.

پس از دانستن معنای جسد طبق اصطلاح بزرگانمان، بحث در صفات جسد است. از جمله صفات و حالات جسد به ‏طور مطلق و به طور کلّی ــ  یعنی چه جسد دنیوی، چه جسد هورقلیایی و چه جسد اخروی ــ  این است که جسد دارای حیات است. جسد زنده است و آثار حیات از جسد بروز می‏کند؛ این یکی از صفات جسد و حالات آن است.

صفت و حالتِ دیگر جسد این است که جسد چه در دنیا، چه در هورقلیا و چه در آخرت باقی است به ابقاءاللّه. به عبارت دیگر، ما در اینجا می‏بینیم که اجساد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 176 *»

دنیوی همین‌که ترکیب شدند احتیاج دارند، و برای رفع احتیاج، تلاش دارند، و بعد به احتیاج آنها مرتّب رسیدگی می‏شود و کمبود آنها برطرف می‏گردد. اسم این حالت را می‏گذارند ابقاءاللّه. جسد باقی است به ابقاء خدا، خدا جسد را نگه می‏دارد و باقی می‏دارد به اینکه جسد را امداد می‏کند؛ در دنیا جسد به مددهای دنیوی ابقاء می‏شود.

شما ببینید هر چیزی مرکّب است، یعنی ما نمی‏توانیم چیزی پیدا کنیم در این عالم که مرکّب نباشد، نه تنها روی زمین بلکه در تمام جهات این عالم چه آسمانی و چه زمینی در همه اینها چیزی که مرکّب نباشد، وجود ندارد. غیر مرکّب چیزی نیست، اصلاً جسد یعنی مرکّب. پس چون ظاهر این عالم را می‏بینیم که جسدانی است و جسد است، و فراهم شده از عناصر است، پس می‏فهمیم که مرکّب است. مرکّب که شد احتیاج دارد، مرتّب در احتیاج و نیازمندی است. و خداوند پی‏درپی آن را اِمداد می‏فرماید، و به این اِمداد خود، جسد را باقی نگه می‏دارد.

دنیا این‏طور است، هورقلیا هم همین‏طور است. یعنی در عالم برزخ، جسد برزخی و هورقلیایی هم مثل همین جسد محتاج به اِمداد خداست. جسد که می‏گوییم مرادمان نه تنها جسد انسانی است. بلکه جسد انسان، حیوان، نبات و جماد، در همه اینها جسد، یعنی مرکّب و فراهم شده از عناصر، که نیازمند است به مددهای هورقلیایی. و خداوند جسد هورقلیایی را هم ابقاء می‏فرماید و باقی می‏دارد به مددهای هورقلیایی. آخرت هم همین‏طور است، جسد اخروی چه زمین آخرت چه آسمان‌های آخرت، چه جمادات آخرت، چه نباتات آخرت، چه حیوانات آخرت، چه جسد انسان در آخرت. آنجا هم جسد مثل دنیا مرکّب از عناصر اخروی است و محتاج است، و خداوند مرتّب آن جسدها را اِمداد می‏فرماید و ابقاء می‏نماید.

پس اجساد دنیا، اجساد هورقلیا و اجساد آخرت در این صفت یکسانند که باقی هستند به ابقاءاللّه، و به اینکه خدا آنها را نگه می‏دارد و باقی می‏دارد و امداد می‏کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 177 *»

خود این مطلب مسأله‏ای مهمّ است. چون مکتب وحدت‏وجود به این مطلب معتقد نیست، می‏گوید در آخرت حیات بالذات است. همه اشیاء و موجودات باقی هستند به بقاءاللّه. می‏گوید همه‏چیز در سیر و ترقّی و  تکامل است، و در حرکت جوهریّه خود می‏رسند به آن حاشیه اعلای وجود که آنجا دیگر فعلیّت محضه است که آن وجود خداست. همه اشیاء در وجود چنان ترقّی می‏کنند و تکامل می‏یابند که همه مراتب وجودی را پشت سر می‏گذارند، تا می‏رسند به آن نهایت کمال و قوّت و شدّتِ وجود، که وجود خدایی است. وقتی که به آن حد رسیدند، باقی هستند به بقاءاللّه یعنی نفس بقاء آنها بقاء خداست. و وجودشان با وجود خدا یکی است (نعوذباللّه).

فرمایشات بزرگان ما کاملاً برخلاف آن مکتب است. ایشان می‏گویند جسد هرچه تکامل پیدا بکند اوّلاً از جسدبودن خارج نمی‏شود، مرکّب است، محتاج است، مخلوق است. و دائماً نیازمند به این است که خدا جسد را اِمداد بفرماید و باقی بدارد. پس جسد که در دنیا می‏بینیم تا نفخه صعق باقی است یعنی تا اسرافیل برای موتِ دنیا و فنای دنیا ندمد، تمام اجساد این دنیا از عناصر این دنیا مرکّبند. البته ممکن است که این ترکیب لطیف بشود حتی نزدیک به لطافت عالم برزخ هم برسد ولی باز هم جسد دنیایی است و مرکّب است از عناصر دنیایی، و تا نفخه صعق همه اینها امداد می‏شوند و خدا همه این جسدهای دنیایی را ابقاء می‏فرماید، و باقی می‏دارد تا نفخه صعق که اسرافیل می‏دمد برای اماته و میراندن. یعنی برای از هم پاشیدن ترکیب‌ها. ترکیب‌های دنیوی از هم می‏پاشند و ترکیب‌های برزخی هم از هم می‏پاشند. و تا وقتی که نفخه صعق نشود، اجساد دنیایی و اجساد هورقلیایی مرتّب به مددهای مناسب خود امداد می‏شوند. آخرت هم که شروع می‏شود و ترکیب اخروی پیدا می‏شود و نفخه احیاء دمیده می‏شود، آنجا برای اجساد ترکیب فراهم می‏شود. جسدها همه مرکّب و همه محتاج و همه مخلوق و همه باقی به ابقاءاللّه هستند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 178 *»

پس بین فرمایشات بزرگان ما و نظریّات حکماء و عرفاء فرق است. آنها می‏گویند اجساد در آخرت باقی بالذات و باقی به بقاءاللّه و حیّ بالذات هستند. حیات، ذاتی آنهاست، دیگر برای آنها احتیاج نیست، نیازمندی نیست، استقلال و استغناء برای آنهاست و فعلیّت محضه است، دیگر حرکت نیست. همه اشیاء و همه موجودات و همه عالم در تکامل جوهری خود کاملاً تبدیل شده‏اند به آن وجود شدید قویّی که آن را وجود خدا می‏گوییم. با آن وجود اتّحاد پیدا می‏کنند و با خدا یکی می‏شوند و دیگر خداست. هیچ نیازمند به چیزی نیستند، فعلیّت محض است. این مطلب آنهاست.

در مکتب قرآن و حکمت قرآن این‏طور نیست، هیچ فرق نمی‏کند، همان‏طور که جسد در دنیا مرکّب است و تا وقتی که خدا جسد دنیایی را ابقاء بفرماید باقی است، جسد آخرتی هم همین‏طور است. خداوند جسد آخرتی را باقی می‏دارد و کاملاً امداد می‏فرماید. و تمام اجساد اخروی همین‏طورند. مثلاً در جنّت، چه جسد انسانی، چه طیور و حیوانات جنّت، چه اشجار جنّت یا در و دیوار و جمادات اخروی در جنّت، همه اینها ابقاء می‏شوند. خدا آنها را به امداد خود باقی می‏دارد.

تنها فرق ابقاء آنجا با ابقاء اینجا این است که اینجا چون ترکیب ضعیف است، امداد که می‏شود با فاصله امداد می‏شود و امدادات تدریجی است، اما در آنجا در امداد فاصله نیست. آنچه که از موجود در حال ذهاب است، فوراً اعاده می‏شود. کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ([129]) البته در عالم ما به تعبیر ما «کُلَّما» است و از آن تدریج می‏فهمیم، ولی در آخرت تدریج نیست. اجساد آخرتی ــ چه بهشتی و علّیینی آن و چه سجّینیش، فرق نمی‏کند ــ  بدون فاصله و تدریج امداد می‏شوند و ابقاء می‏گردند. «آن به آن» هم کلمه کوتاه و نارسایی است، لفظی نداریم در دنیا برای بیان ابقاءاللّهِ اجساد در آخرت، که بتواند بیان کند که چگونه است. همین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 179 *»

اندازه باید گفت که به مجرّد ذهاب، بلکه در همان وقتی که ذهاب انجام می‏شود و به اصطلاحِ روز مصرف انجام می‏شود، فوراً امداد هم رخ‏می‏دهد. آن‏قدر باهم است که فاصله نمی‏افتد که در اثر فاصله افتادن رکود و ضعف پیدا بشود، فتور پیدا بشود. ولی اینجا می‏بینید که ابقاء خیلی تدریجی است، امدادات الهیّه تدریجی است. در اینجا به واسطه ضعفِ ترکیب، مسأله به این شکل است که مشاهده می‏شود. سلّول‌ها به تدریج می‏میرند و به تدریج سلّول‌های زنده جای آنها را می‏گیرند.

این یک نمونه‏ای است، ما نمی‏خواهیم بگوییم ابقاء در اینجا به این شکل است، بلکه این یک نمونه‏ای است که در این عالم در اين پیکر ظاهری موجود زنده دیده می‏شود، که مثلاً مقداری سلّول در حال مردن هستند و به تدریج می‏میرند و به تدریج جای آنها سلّول‌های زنده می‏نشینند، و کار آنها را شروع می‏کنند و برنامه‏های آنها را دنبال می‏کنند. این تقریباً نمونه‏ای است برای ابقاءاللّه وگرنه مسأله فوق این حرف‌هاست. در آخرت همین تدریج هم نیست، در آخرت دفعی است، تمام امدادها و ابقاءاللّه اجساد را دفعی است، و رکود آنجا نیست.

ما این بحث را در مورد آیه شریفه سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَیْنِ([130]) داشتیم که بحث مفصّلی است و خیلی هم لازم است. ان‏شاءاللّه وقت مناسبی که پیش آمد، باید بحث کنیم که آنچه که به این موجود داده می‏شود، آنچه که از این موجود می‏رود و باز جایش تبدیل می‏شود، چیست و چگونه است؟ آیا از خود اوست یا از غیر است؟ مسألهِ مهمِ فلسفی است. وقت می‏خواهد و دقّت زیاد لازم دارد.

امداد و ابقاء در آخرت دفعی است، بدون فاصله. قرآن می‏فرماید کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها همین‌که این پوست بدن در اثر حرارت جهنّم نَضِجَتْ، حالت رفتگی پیدا می‏کند، زنده‌بودن خود را دارد از دست می‏دهد، بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 180 *»

غَیْرَها فوراً ما تبدیل می‏کنیم آنها را به جلود و پوست‌هایی که غیر آنهاست. ببینید همان‌ها را تبدیل می‏کنیم به جلود و پوست‌هایی که غیر آنها است. یعنی در ماده و صورت نوعیه یکی است اما پی‌درپی تلطیف می‏یابد به ماده و صورت‌های شخصیّه جدید.

امام؟ع؟ مثال می‏فرمایند به اینکه یک پاره خشت گِلی ــ  به اصطلاح خشت خام ــ  را شما بردارید و این را نرمَش کنید، دوباره گِلش کنید، دوباره قالب بزنید([131]) از نظر وضع طبیعی می‏بینیم که یکی است، ظاهر طبیعت می‏گوید این خشت دوّم با آن خشت اوّل یکی است، ولی با دقّت در خود طبیعت، که طبیعت آناً فآناً در جریان است، مرتّب در سیلان است، و خدا آن به آن و لحظه به لحظه عالم را دارد ایجاد می‏فرماید و این طبیعت را احداث می‏کند؛ از آن نظر و با آن دقّت می‏بینیم که این خشت غیر آن خشت است. همچنین به این دید که جسد است و از عناصر است، از این جهت که مرکّب از عناصر است همان است. از نظر مادّه نوعیّه و صورت نوعیّه ــ  به اصطلاح حکمت ــ  همان است. ولی از نظر جریان و سیلان و حرکت، نه، غیر آن است.

در آخرت هم همین‏طور است، جسد آخرتی دائماً در ریزش و دائماً در ساخته‌شدن است. کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها خداوند این آیه را درباره اهل عذاب می‏فرماید و امام هم که تشبیه می‏فرمایند به خشت خامی که آن را خراب کنید و دوباره خشت بزنید. راجع به اهل بهشت هم آیه‏ای است که البته این ظاهرش تطبیق نمی‏کند ولی تأویلاً تطبیق می‏کند و آن، این آیه شریفه است کُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ اُتُوا بِه مُتَشابِهاً([132]) این آیه درباره اهل بهشت است که هرگاه از آن جنّت به اینها روزی داده می‏شود، از ثمرات آنجا ثمره‏ای و رزقی به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 181 *»

ایشان داده می‏شود می‏گویند هذَا الَّذی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ این که همانی است که قبلاً به ما داده‏اید، وَ اُتُوا بِه مُتَشابِهاً آری همان است، و غیر آن است. همان‏طور که آنجا جسد همان بود، و غیر آن بود. به تعبیر امام؟ع؟ که فرمود هِی هِی وَ هِی غَیْرُها([133]) این خشت همان خشت است، و هم غیر آن خشت است. آنجا هم همان‏طور است.

پس حرکت جوهریه و تکامل و استمداد و امداد دائمی است. و به تعبیر حق، ابقاءاللّه اجساد را، فرق نمی‏کند چه در دنیا، چه در هورقلیا و چه در آخرت، همه‏اش یکسان است. هیچ‏وقت مخلوق مستغنی نمی‏گردد، مستقل نمی‏شود، باقی بالذات نخواهد بود، باقی به بقاءاللّه نخواهد بود. حتّی نفوس همین‏طور، عقول هم همین‏طور، باقی هستند به ابقاءاللّه.

مشایخ ما+ مسأله حرکت جوهریّه را به این ترتیبی که خودشان بیان می‏فرمایند و بر مبانیی که خودشان بیان می‏فرمایند قبول دارند، که عبارت است از استمداد و امداد. و این مسأله را تنها در مورد اجساد پیاده نمی‏کنند. هر موجودی که وجود پیدا کرده است و در عالم امکان تحقّق پیدا کرده است، چه جسد باشد، چه نفس باشد، چه عقل باشد، حتّی آن عالی‏ترین مراتب خلقت که از آن به مشیّت تعبیر می‏آید، حتّی آن برایش توقّف نیست، رکود نیست، استغناء برایش نیست، استقلال نیست، بقاء ذاتی برایش نیست، حیات ذاتی برایش نیست. آن هم مرتّب امداد می‏شود و مرتّب استمداد می‏کند.

از این جهت امام صادق؟ع؟ تعبیر می‏آورند که خَلَقَ اللّهُ الْمَشِیَّةَ بِنَفْسِها ثُمَّ خَلَقَ الْاَشْیاءَ بِالْمَشِیَّةِ([134]) و این « خَلَقَ» را شما از زمان منسلخ کنید، و زمان را از آن بگیرید، از «خَلَقَ» متوجه زمان نشوید. یعنی مشیّت همیشه به خودش خلقت می‏شود و همه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 182 *»

اشیاء هم همیشه به مشیّت خلقت می‏شوند. پس دائماً هستی در تکامل است، دائماً هستی در حرکت است و در جوهر و ذات خود استمداد می‏کند و خدا هم آن را امداد می‏کند. هر نوعی را به امداداتی از نوع خودش. جسد را به امدادات جسدانی، نفوس را به امدادات نفسانی و عقول را به امدادات عقلانی، چه در دنیا، چه در هورقلیا و چه در عالم آخرت امداد می‏فرماید. نظام خدا فرق نمی‏کند و نظام حکیمانه خدا در هر سه دوره ــ  دوره دنیایی و دوره هورقلیایی و دوره آخرتی ــ  یکسان است، هیچ تفاوت نمی‏کند. امر خدا این‏طوری است و نظام خلقت بر این است. پس الحمدللّه این مسأله روشن است.

در روایات برای توضیح این معنا بیاناتی رسیده است که ان‏شاءاللّه خودتان مراجعه می‏کنید و در آنها دقّت می‏کنید. مثلاً می‏فرماید همین‏که مؤمن میوه‏ای را از درخت بهشت می‏چیند، فوراً جایش همان میوه سبز می‏شود و می‏روید.([135])  بیان همین مطلب است که تا مدد را می‏گیرد، فوراً جایش پُر است. طوری نیست که در امداد فاصله بشود، در آخرت فاصله‌شدن نیست. فرق عالم دنیا با عالم آخرت فقط همین است که اینجا امدادات به تدریج است. این میوه‏ای که ما امسال از درخت گرفتیم تا سال آینده به مناسبت فصل و به مناسبت امدادات، باران مناسب یا گرمای مناسب یا سرمای مناسب، آن‏وقت ما باز می‌توانیم میوه از درخت بچینیم؛ در دنیا این‏گونه است. ولی در آخرت فصل و فاصله‌شدن و تدریج معنا ندارد، امور آنجا دفعی است.

همچنین فرموده‏اند که مثلاً مؤمن پرنده‏ای را می‏خواهد، آن پرنده را صدا می‏زند، پرنده بریان‌شده در نزد او قرار می‏گیرد، آن را می‏خورد. هنوز تمام نشده، آن‏قدر دفعی است که تا استخوان‌های آن را جمع کند و بگوید «طِر»، فوراً حرکت می‏کند، و همین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 183 *»

پرنده می‏پرد و در شاخه‏های درخت جنّت قرار می‏گیرد.([136]) این تعبیرات که در روایات رسیده است برای بیان امدادات دفعی و بلافصل و بدون تدریج الهی در آخرت است که خداوند جسد آخرتی را امداد می‏کند و باقی می‏دارد بدون فاصله، بدون فصل و تدریج.

این یکی دیگر از صفات جسد است، همان‏طور که حیات یکی از حالات جسد بود که به طور اجمال درباره‏اش بحث کردیم. البته این مباحث بسیار مفصّل است و واردشدن در بیان هریک از این صفات که حقیقت حیات چیست و سایر آثاری که بر حیات مترتّب است چیست، وقت بیشتری می‏خواهد. اگر بخواهیم به طور مفصّل وارد بحث بشویم خیلی طول می‏کشد، و سعی ما هم در اجمال است که بتوانیم زودتر مسأله مورد نظر را که شناخت کیفیّت غیبت امام؟ع؟ و شناخت این مرتبه است به پایان برسانیم، و سخن تا اینجاها کشیده شده است.

بحث ابقاء هم همین‏طور است و کیفیّت ابقاء مسأله مهمّی است. و حتّی عرض کردم که خود همان مسأله ذهاب مددها و رفتن این‏گونه مددها و برگشتنش و اعاده آنها یا تبدیل‌کردن آنها، به تعبیر قرآن که می‌فرماید بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها؛ کیفیّت و چگونگی این امور مسائل مهمّی است.

در این عالم خداوند برای نشان‌دادن همین صفت جسد، اجساد معصومین؟عهم؟ را نمونه قرار داده است. اجساد معصومین؟عهم؟ ابقائشان دفعی است، ابقاء ابدان معصومین؟عهم؟ در همین دنیا تدریجی نیست. دلیلش این است که تا بخواهند همین بدن را فانی کنند، یعنی ترکیبش را از هم بپاشند، بخواهند همین بدن ظاهری فوراً ترکیبش ازهم بپاشد، می‏پاشد.

اینکه می‏شنوید که امام؟ع؟ یکباره از نظرها غایب می‌شدند، یعنی این بدن عنصری یکباره غایب می‌شد، معنایش چیست؟ معنایش همین است که آن‏قدر این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 184 *»

ترکیب، ترکیب لطیفی است که از هم پاشیدن آن خیلی دفعی است همان‏طور که باز جمع‌شدن و ترکیب، یعنی امدادش، آن هم دفعی است. تا غایب می‏شود بعد از لحظه‏ای باز آناً ظاهر می‏شود. غایب که می‌شود معنایش این نیست که این بدن عنصری را از دیده غایب می‏سازد، بلکه یعنی این بدن از هم می‏پاشد؛([137]) همین بدن عنصری. چون بدن هورقلیایی وراء این است و بر این مسلّط است. این هم کاملاً تلطیف شده است، یک ترکیب بسیار بسیار لطیفی دارد، خیلی زود ترکیب از هم متلاشی می‏شود. اما نه به طور کلّی، بلکه یعنی همین به ظاهر باز برمی‏گردد به عناصرِ موجود. و اگر باز بخواهند، همین را فوراً جمع می‏کنند به همان شکلی که قبلاً بودند یا به شکل و صورت دیگری، به صورتی دیگری همین بدن را یا بدن دیگری از همین عناصر جمع‏آوری می‏کنند؛ این معنای امداد و ابقاء دفعی است. اگر هم بخواهند باقی نگه دارند، نگه می‏دارند. از این جهت تا معصوم را نکشند یا مسموم نکنند، همین بدن عنصری او باقی است، یعنی خدا مرتّب و آن به آن به طور دفعی او را ابقاء می‏فرماید.

حجّة‏بن‏الحسن صلوات‏اللّه‌علیه که ظاهر می‏شوند، به شکل جوان و مرد متجاوز از سی‌سال ظاهر می‏شوند([138]) با اینکه عمرشان این‏قدر طولانی است. این عمر طولانی با یک چنین بدنی است. البته اگر بخواهند در این دوران غیبت به صورت‌های مختلف از قبیل پیر، جوان، ضعیف و قوی ظاهر می‏شوند، ولی ظهورشان به عنوان امامتشان و حکومت ظاهریشان، در آنجا به شکل متجاوز از سی‌سال است. معنایش این است که برای آن بزرگوار چون امدادات دفعی است، فاصله‏بردار نیست، ضعف، کهولت، پیری و این حرف‌ها برای ایشان نیست. فتور برای ایشان نیست، نقصان و کمبود قوا برای ایشان نیست، مرگ برای بدن ایشان معنا ندارد، مگر به آن معنای مرگ در حکمت که گفتیم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 185 *»

همین‏که دائماً در ذهاب و امدادند به آن معنا مرگ دارند. وگرنه این مرگ تدریجی که برای ما هست و همین‏طور داریم به تدریج می‏میریم، برای آن بدن‌های مطهّر نیست.

عشقی یک شعری دارد که بیان حکیمانه‌ای است، ولی خودش نفهمیده چه گفته. می‏خواهد بگوید من از غم و غصّه مُردم؛ می‏گوید:

زندگی کردن من مردن تدریجی بود   هرچه‌جان‌کندتنم‌عمرحسابش‌کردم

او مطلب دیگری می‏خواهد بگوید که در همان عالم عشق خودش است. اما واقعاً یک بیان حکیمانه‏ایست برای تشریح زندگی بدن‌های انسان‌های معمولی. ولی این مطلب برای زندگی بدن معصوم؟ع؟ صادق نیست، در آنجا این حرف درست نیست. زندگی‌کردن ایشان مردن تدریجی نیست بلکه زندگی ایشان زندگی دائمی است، و دائماً زندگی است. چون امدادات دائمی است و ابقاءاللّه نسبت به ایشان مثل آخرت است، دفعی است و فاصله‏بردار نیست. بدن‌ها بدن‌های بهشتی است به لطافت بهشت، هیچ نسبت به بهشت کمبود ندارد. یعنی الآن هم همان بدنِ در بهشت است گرچه دارد روی این زمین راه می‏رود، بهشتش است دارد بهشتش را طی می‏کند. نه اینکه نقصی برایش باشد، کمبودی و غلظتی و اعراضی برایش باشد.

مگر اینکه بخواهند و بپذیرند. از این جهت وقتی هم که بخواهند، شمشیر روی آن بدن اثر می‏کند، زهر بر روی آن بدن اثر می‏کند و آن بدن قبول می‏کند. بدن‌های ایشان نمونه‏ای است برای آن عالم و اهل آن عالم. و ما خدا را شاکریم که چون معتقدیم به این امر و معتقدیم به فضائل و مقامات ایشان، به راحتی می‏توانیم مسأله معاد را بفهمیم، مسأله بهشت و جهنّم را بفهمیم. با این نمونه‏هایی که خدا به ما نمایانده است و در دنیا به ما معرّفی کرده که این بدن‌های مطهّر این‏گونه هستند. بدن‌ها بدن‌های آخرتی است، حیاتشان حیات آخرتی است. بنابر این آثار حیاتی در این بدن‌های مطهّر هم به مانند آثار آخرتی است. آیا نه این است که حضرت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 186 *»

رسول؟ص؟ می‏فرمودند هرگاه من مشتاق بهشت می‏شوم زهرا سلام‏اللّه‏علیها را می‏بوسم و می‏بویم، ([139]) علّتش همین است.

در این حدیث شریف کساء ذکر شده، ــ  با آنکه همیشه این‏طور بوده است، ولی بخصوص در این حدیث ذکر شده ــ  که حضرت امام حسن وارد شدند عرض کردند که اِنّی اَشُمُّ عِنْدَکِ رائِحَةً طَیِّبَةً کَأَنَّها رائِحَةُ جَدّی رَسُولِ‌اللّهِ؟ص؟([140]) این بو مشخّص بوده، بوی بدن مطهّر رسول‏اللّه همان بوی بهشت است، و مشخّص است. امام‌حسین آمدند همین‏طور گفتند، امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه آمدند همین‏طور فرمودند. همه‏شان می‏گفتند ما این رایحه طیّبه را که استشمام می‏کنیم، بوی بدن مطهّر رسول‏اللّه؟ص؟ است.

می‏فرمودند کَأَنَّها رائِحَةُ جَدّی نمی‏فرمودند «رائِحَةُ عِطْرِ جَدّی» چون ممکن است کسی بگوید رسول‌خدا یک عطر مخصوصی می‏زدند که بویش مشخّص بود. چون ایشان عطر زیاد می‏زدند، بویش مشخّص بود که بوی عطر رسول‌خدا است. معلوم است که آن بزرگواران فصیح و بلیغ بودند، اگر آن بوی خوش، بوی عطر بود می‏گفتند بوی عطر جدّمان را استشمام می‏کنیم، در صورتی که می‏گفتند بوی خوش جدّمان را استشمام می‏کنیم. زینب عطّاره زنی بود عطرفروش و زیاد به خانه حضرت می‏آمد. حضرت که داخل می‏شدند می‏دیدند بوی عطر فضای داخل خانه را گرفته است می‏فرمودند آیا زینب اینجاست، عطر آورده است؟ بعد می‏فرمودند زینب، هرگاه تو برای فروش عطر درون خانه ما می‏آیی، خانه ما بوی عطر می‏گیرد. عرض می‏کرد یا رسول‏اللّه بوی بدن مطهّر شما فوق بوی عطرهای ماست.([141]) همین‏طور هم بوده، اهل

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 187 *»

ایمان، اهل ولایت این بو را استشمام می‏کردند و می‏فهمیدند. بوی مخصوصی بود، فوق همه عطرها بود. طوری بود که رسول‌خدا؟ص؟ از کوچه که گذر می‏کردند، اهل ولایت و ایمان آن بو را استشمام می‏کردند. بعد از آنکه می‏گذشتند می‏فهمیدند رسول‏اللّه از اینجا گذر فرموده‏اند.([142]) البته هرکس هرکس این بوها را استشمام نمی‏کند. ایمان می‏خواهد، همجنسی می‏خواهد، هم‏سنخی می‏خواهد تا استشمام کند.

از این جهت شیعيان کاملی که در حضور حضرت نیستند و در همین زمان در روی زمین متفرّقند، نجباء که در روی زمین متفرّقند، اینها صبح و شب و بین روز، بو که می‏کشند، استشمام که می‏کنند، می‏فهمند امامشان با بدن عنصری در کجا هستند؟ رو به آن سمت می‏کنند و عرض سلام می‏کنند. زیرا بوی بدن آن بزرگوار را استشمام می‏کنند و می‏فهمند. از این جهت گاهی این امور دیده شده و درباره بعضی ذکر شده است، که گاهی به یک طرف متوجّه می‏شده‏اند و منقلب و مضطرب می‏گردیده‏اند. می‏فهمیدند امامشان صلوات‏اللّه‌علیه با بدن عنصری مثلاً در این قسمت قرار  گرفته‏اند. آری، اینها آثار حیات است.

ابقاء و امداد همین‏طور است. این بدن‌ها اگر بخواهند، همیشه بر یک حال و همیشه در یک چهره هستند، ولی مصالح زمان اقتضاء می‏کرده است که به حسب زمان، کودک باشند، جوان بشوند و بعد پیر بشوند. بعضی‏هاشان فربه باشند، بعضی‏هاشان ضعیف باشند، بعضی‏هاشان مریض باشند. اینها به حسب اقتضاء زمان و مصالح زمان است، وگرنه خود این بدن‌های مطهّر چون ترکیبش در نهایت لطافت است، و چون ابقاء دائمی و بلافصل می‏گردد و به مانند ابقاء آخرتی است، پس بدن‌ها بدن‌های آخرتی است، بدن‌ها بدن‌های بهشتی است، احکام بخصوصی دارد. مگر اینکه بخواهند مناسب با ما رفتار کنند و به حسب عالم ما و احکام بدن‌های ما

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 188 *»

خود را نشان بدهند. وگرنه امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه در تمام عمرشان، یا رسول‌خدا؟ص؟ در همه عمرشان چقدر نان جو مثلاً میل فرمودند؟ پس از این جهت بوده که محکوم به احکام این عالم نبوده‏اند.

آری، اینها همان ابقاء الهی و امدادهای الهی است. بعد از مرگشان هم بخواهند بدن را نگه‏دارند، همان‏طور نگه می‏دارند. حیاتش برایش می‏ماند با اینکه مثال و مراتب بالا همه صعود کرده است، و در بهشت خودشان در برزخ قرار گرفته است. در جزائر خضراء در عالم مثال مرتبه مثال و مراتب بالایشان قرار گرفته است. ولی برای همین بدن اگر بخواهند حیاتی که در دوران زندگی داشته و آثار حیاتی ــ  شعور و غیر اینها ــ  را نگه دارند، نگه می‏دارند.

مثلاً از جمله آثار حیاتی بو است، اگر بخواهند همان بو را برای این بدن نگه می‏دارند. وقتی که فاطمه زهرا؟عها؟ آمدند کنار قبر پدر بزرگوارشان و مشتی از آن تربت مبارک را برداشتند و بويیدند، آنجا بوی بدن پدر را احساس و ادراک کردند و فرمودند:

ماذا عَلی مَنْ شَمَّ تُرْبَةَ اَحْمَدَ
  اَنْ لایَشُمَّ مَدَی الزَّمانِ غَوالِـیا

آن کسی که تربت پاک محمّد و احمد؟ص؟ را ببوید او دیگر نیازمند نیست به اینکه در تمام عمرش عطر ببوید و عطرهای خوشبو و مِشک‌های خوشبو ببوید. احتیاج ندارد، چون این بو او را در تمام عمر بس است. البته شامّه مناسب می‏خواهد. بعد فرمود:

صُبَّتْ عَلَیَّ مَصائِبُ لَوْ اَنَّها   صُبَّتْ عَلَی الاَیّامِ صِرْنَ لَیالِـیا

خیلی بجاست که این حدیث شریف را از حضرت امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه ذکر کنم که با موقعیّت معصومین؟عهم؟ و بدن‌های مطهّرشان و جسدهای مطهّرشان یک‏قدری آشنایی فراهم بشود. حدیث در نهج‏البلاغه است و عرض کردم نهج‏البلاغه الحمدللّه در اعتبار، بعد از قرآن است. اگر نعوذباللّه یک کلمه خلاف واقع

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 189 *»

در نهج‏البلاغه موجود بود، این‌همه دشمنان علی؟ع؟ که بودند، یقه حضرت را می‏گرفتند که چرا این دروغ را اینجا گفتی؟ چرا این خلاف واقع را گفتی؟ همان‏طور که قرآن این‌همه حرف‌ها و فرمایشات بر ضد مشرکان، بر ضد کفّار، بر ضد منافقان دارد و هیچ‏کس جرأت نکرد در مقابل قرآن بایستد و بگوید اینجا این حرف خلاف است، اینجا این آیه خلاف است. نهج‏البلاغه هم همین‏طور است با آن‏همه خوارج و دشمن‌ها و با آن‏همه منکران امر ولایت و امامتِ حضرت، نتوانسته‏اند در این نهج‏البلاغه یک اشکال بگیرند؛ الحمدللّه ربّ العالمین.

در یکی از این فرمایشات، امام؟ع؟ بیانی دارند که خیلی مناسب با بحث ماست. می‏فرماید اَنَا وَضَعْتُ فِی الصِّغَرِ بِکَلاکِلِ الْعَرَبِ من در کودکی سینه‏های بزرگان عرب را خورد کردم وَ کَسَرْتُ نَواجِمَ قُرُونِ رَبیعَةَ وَ مُضَرَ من بزرگان دو قبیله ربیعه و مضر را درهم شکستم. که دو قبیله بزرگ بودند. وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعی مِنْ رَسُولِ‏اللّهِ؟ص؟ بِالْقَرابَةِ الْقَریبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصیصَةِ شماها موقعیّت مرا نسبت به رسول‏اللّه؟ص؟ از نظر قرابت و خویشاوندی بسیار بسیار نزدیک و بعلاوه ارزش و منزلت مخصوصی که در نزد آن بزرگوار داشتم را خوب می‏دانید. وَضَعَنی فی حِجْرِه وَ اَنَا وَلَدٌ من کودک بودم، مرا در دامن خود می‏گرفت یَضُمُّنی اِلی صَدْرِه مرا به سینه خود می‏چسبانید وَ یَکْنُفُنی فی فِراشِه مرا در رختخواب خود می‏خوابانید وَ یُمِسُّنی جَسَدَهُ جسد خودش را به جسد من می‏چسبانید وَ یُشِمُّنی عَرْفَهُ آن بوی پاکیزه بهشتی را به من می‏بویانید. در اینجا چقدر فصاحت و چقدر بلاغت است! آیا می‏شود فهمید و آیا می‏شود گفت؟ عَرْفَهُ آن بوی بسیار بسیار پاکیزه عطرآگینی که فوق تلفّظ است و حتی بالاتر از آن است که به آن ریح و همچنین سایر تعبیرات گفته شود. می‏فرماید وَ یُشِمُّنی عَرْفَهُ آن بو را به من می‏بویانید.

وَ کانَ یَمْضَغُ الشَّی‏ءَ ثُمَّ یُلْقِمُنیهِ خیلی عجیب است، خیلی مطلب است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 190 *»

چیزی را می‏جوید و به من می‏خورانید. یعنی از دهانش به من می‏خورانید. یعنی این جسد آن‏قدر تلطیف یافته بود به لطافت آخرتی و بهشتی که جویده شده او مخلوطی از کدورت‌ها و اعراض نداشت، وگرنه روا نبود که به من بخوراند. چون همین‌که چیزی جویده بشود و از دهان خارج بشود، به همان مقدار که ممزوج و مخلوط شده با بزاق دهان، به همان مقدار حیاتش کم شده است یعنی مرگ برایش دست داده است، و در حکم میته می‏شود. از این جهت از نظر سیر و سلوکی خوردن آن جایز نیست و به تعبیر سیّدمرحوم­ خوردن آن حرام است. اگر انسان لقمه‏ای را جوید و از دهان بیرون آورد، حال دوباره بخواهد به دهان برگرداند، آن بزرگوار در سیر و سلوک تعبیر حرمت دارند.([143]) ولی رسول‏اللّه؟ص؟ می‏جویدند و بعد یُلْقِمُنیهِ همان را در دهان من می‏گذاردند؛ خیلی مطلب است.

وَ ماوَجَدَ لی کَذْبَةً فی قَوْلٍ وَ لا خَطْلَةً فی فِعْلٍ این فرمایش در نهج‏البلاغه است، یعنی مورد قبول همه از شیعه و سنّی است. اگر در این عبارات خدای نکرده کذبی و خلافی بود، این‌همه دشمنان علی صلوات‏اللّه علیه اعتراض می‏کردند. می‏فرماید وَ ماوَجَدَ لی کَذْبَهً فی قَوْلٍ وَ لا خَطْلَةً فی فِعْلٍ خدا رحمت کند مرحوم سیّد رضی را که خدمت خیلی بزرگ و شایانی به بشریّت کرده است. رسول خدا برای من دروغی در سخن نیافت، و خطائی در کار و عمل از من نیافت. از کودکی در دامن رسول‏اللّه بودم و رسول‏اللّه از من دروغی در سخن و خطائی در عمل ندید. مگر عصمت چیست؟ که این وهّابی‏ها این‏قدر با عصمت امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه در نوشته‏هایشان دشمنی می‏کنند. می‏نویسند اولین کسانی که شرک را داخل اسلام کردند شیعه هستند که معتقد به عصمت علی شده‏اند. خدا لعنتشان کند، عصمت چیست غیر از این؟ و ملعون‌ها همه‏شان نهج‏البلاغه را قبول دارند. از کتاب‌های شیعه که در بین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 191 *»

همه سنّی‏ها رایج است و الحمدللّه نتوانسته‏اند جلویش را بگیرند یکی نهج‏البلاغه است. شرح می‏کنند و شرح‌هایش در نزد آنها موجود است. ما هم همین را می‏گوییم، ما هم عصمت را همین می‏دانیم. ماوَجَدَ لی کَذْبَهً فی قَوْلٍ وَ لا خَطْلَةً فی فِعْلٍ. وَ لَقَدْ قَرَنَ اللّهُ بِه؟ص؟ مِنْ لَدُنْ اَنْ کانَ فَطیماً اَعْظَمَ مَلَکٍ مِنْ مَلائِکَتِه یَسْلُکُ بِه طَریقَ الْمَکارِمِ وَ مَحاسِنَ اَخْلاقِ الْعالَمِ لَیْلَهُ وَ نَهارَهُ امام؟ع؟ برای نشان‌دادن موقعیّت خودشان، که من با آنکه در دامن او بزرگ شدم، برای من از کودکی خطائی در کارم ندید، آن حضرت را معرفی می‏فرمایند. خود رسول‏اللّه که بود؟ چه موقعیّتی و شخصیّتی داشت؟ از وقتی که رسول‏اللّه کودک بود خدا با او قرین و همراه کرده بود بزرگ‌ترین مَلَکی از ملائکه خود را، بزرگترین ملَکی از ملائکه خود را همراه آن بزرگوار قرار داده بود که آن ملک رسول‏اللّه را پیش می‏برد در همه امور، و در همه مسلک‌ها و طریقه‏های مکارم و مکرمت‏ها و ارزش‏های الهی و محاسن اخلاق عالم، در بهترین خُلق‌هایی که در عالم برای انسان وجود دارد، آن ملَک حضرت را می‏برد. لَیْلَهُ وَ نَهارَهُ شب و روز. در دامن یک چنین کسی من بزرگ شدم و یک چنین شخصی در کارهای من خطا ندید.

وَ لَقَدْ کُنْتُ اَتَّبِعُهُ اتِّباعَ الْفَصیلِ اَثَرَ اُمِّه من هم قدم جای قدم او می‏گذاردم به مانند قدم گذاردن بچّه شتر جای پای مادر. دیگر برای عرب این موضوع خیلی روشن است، یعنی اگر برای عرب اِتّباع صددرصد را که هیچ تخلّف در آن نباشد می‏خواستند بگویند، مثَل می‏زدند به همین بچّه ناقه که چطور پشت سر مادر تخلّف از مادر ندارد، یک مو تخلّف ندارد. عرب این را می‏فهمد. چون با عرب صحبت می‏فرمودند، و این مطلب مشهود عرب بوده، از این جهت این تعبیر را می‏فرمایند.

یَرْفَعُ لی فی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ اَخْلاقِه عَلَماً وَ یَأمُرُنی بِالْاِقْتِداءِ بِه در هر روز رسول‏اللّه از اخلاق رسالت و نبوّت خود، از آن اخلاق مخصوص که وَ اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیمٍ([144]) از آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 192 *»

خُلق و اخلاق برای من یک فضل ظاهر و باهر را قرار می‏داد و دستور می‏داد که من به او اقتدا کنم، و آن خُلق در من رسوخ پیدا کند، و بالفعل بشود و فعلیّت بیابد.

وَ لَقَدْ کانَ یُجاوِرُ فی کُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ فَأَراهُ وَ لایَراهُ غَیْری آن بزرگوار در هر سال مدتی در کوه حِراء بسر می‏برد، به طوری که هیچ‏کس او را نمی‏دید ولی من او را می‏دیدم؛ یعنی این‏قدر من با آن بزرگوار بودم.

وَ لَمْ‏یَجْمَعْ بَیْتٌ واحِدٌ یَوْمَئِذٍ فِی الْاِسْلامِ غَیْرَ رَسُولِ‏اللّهِ؟ص؟ وَ خَدیجَةَ وَ اَنَا ثالِثُهُما در آن روز خانه‏ای نبود که در آن خانه اسلام باشد مگر خانه رسول‏اللّه و خدیجه و من سوّمی آن دو بودم.

حالا در این جملات دقّت کنید: اَری نُورَ الْوَحْی وَ الرِّسالَةِ نور وحی و رسالت را می‏دیدم وَ اَشُمُّ ریحَ النُّبُوَّةِ([145]) بوی نبوّت را می‏بويیدم و استشمام می‏کردم. یعنی روح نبوّت در جسد مطهّر رسول‏اللّه؟ص؟ ظاهر بود، و تمام آثار نبوّت از آن جسد بروز می‏کرد. واللّه جسد رسول‏اللّه بوی نبوّت می‏داد چون روح نبوّت در آنجاست. و آن حیات در آن جسد، حیاتی بود که متحمّل روح نبوّت شده بود. پس قطعاً بوی آن بدن و آثار حیاتی آن جسد آثاری باید باشد نبوی. بوی نبوّت را استشمام می‏کردم. در واقع یک چنین علی؟ع؟ را باید دوست داشت و امامِ خود قرار داد و آقا و مولای خود دانست. یک چنین علی؟ع؟ که این‌همه فضائلش را در نهج‏البلاغه خود  آن بزرگوار ذکر فرموده است.

البته می‏دانیم که مجموعه فضائلشان که برای بشر بیان شده، یک الف غیرمعطوفه است([146]) ولی به همین اندازه که در نهج‏البلاغه امام؟ع؟ ذکر فرموده‏اند اگر مسلمانان در همین فضائل دقّت کنند، آیا غیر از این است که به اشتباهات خود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 193 *»

پی‏می‏برند که دیگر بشرهای ظلمانی را چه ارزشی که در ردیف این بزرگوار ذکر بشوند؟ مسلمانان چه اشتباه بزرگی کرده‏اند. و شیعیان چه اشتباه بزرگی می‏کنند که مرتّب ارزش امام؟ع؟ را پایین می‏آورند، و حقّ آن بزرگوار را ضایع می‏کنند، و همواره تقصیر در حق ایشان روا می‏دارند. سعی می‏کنند ایشان را پایین بیاورند.

تمام مخالفت‌هایی که با مشایخ ما شده است همین است که چرا شما فضائل ایشان را می‏گویید؟ چرا فضائل ایشان را نشر می‏دهید؟ ایشان را مثل ما حساب کنید، که هیچ فرقی با دیگران ندارند، فرقشان مثلاً فقط این است که خدا گفته است این امام است. باید به چنین اشخاصی گفت که جهتی دارد که خدا گفته این امام است، و نصّ کرده و تنصیص بر امامتشان کرده.

خدا را شاکریم بر نعمت ولایت، و امیدواریم خداوند معرفت و محبّت ما را نسبت به محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ و اولیاء ایشان روز به روز بیشتر فرماید. شعری است خیلی جالب، چون مناسب است عرض می‏کنم. ما علی صلوات‏اللّه‏علیه و اولاد معصوم ایشان را و همچنین کاملان را که انوار ایشانند دوست می‏داریم، این دوستی بی‏جهت نیست. یک جهت همین دوستیی است که خدا داده است که ایشان را دوست می‏داریم. و یک جهت اینکه شایسته دوستی هستند. آخر صاحبان چنین صفات و فضائلی شایسته برای دوستی هستند.

اُحِبُّکَ حُبَّیْنِ حُبَّ الْهَوی   وَ حُبَّاً لِاَنَّکَ اَهْلٌ لِذاکَ

من تو را دوست دارم به دو دوستی: یک دوستی که دوست هستم و خدا مرا دوست با تو قرار داده است. و دوستی دیگر اینکه اصلاً تو شایسته هستی و اهلیّت داری برای اینکه تو را دوست بدارم.

فَاَمَّا الَّذی هُوَ حُبُّ الْهَوی   فَشُغْلی بِذِکْرِکَ عَمَّنْ سِواکَ

اما آن دوستی که در من است و خدا قرار داده است که تو را دوست می‏دارم، به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 194 *»

اصطلاح دوستی و محبّت به تو، همین است که من به ذکر تو مشغولم، به یاد تو مشغولم و از ديگران فراموش کرده‏ام. این یک محبّت من به تو است.

وَ اَمَّا الَّذی اَنْتَ اَهْلٌ لَهُ   فَکَشْفٌ لِحُجْبٍ حَتّی اَراک

اما آنکه تو خودت شایسته‏ای برای اینکه دوستت بدارم، این است که پرده برداشته‏ای، پرده از رخساره‏ات کنار زده‏ای، خودت را نمایانده‏ای. البته به اندازه استعداد بشر خودت را نمایانده‏ای و کشف حُجُب کرده‏ای و ذکر مقامات و فضائل خود را فرموده‏ای، به همین اندازه که فرموده‏ای. بنابراین:

فَلَا الْحَمْدُ مِنْ ذا وَ لا ذاکَ لی   وَلکِنْ لَکَ الْحَمْدُ فی ذا وَ ذاکَ([147])

از این جهت من سزاوار حمد و ستایش نیستم که کسی بگوید عجب آدم خوبی هستی که علی را دوست می‏داری. من سزاوار ستایش نیستم، نه در آن محبّت و نه در این محبّت. بلکه تمامی حمد و ستایش مال توست، هم در آن محبّت که در سرشت من است و هم در این محبّت که شایسته دوستی هستی، و سزاوار دوست داشتنی.

«فَلَا الْحَمْدُ مِنْ ذا وَ لا ذاکَ لی» ما نباید به خودمان مغرور باشیم که ما علی را دوست داریم و نعوذباللّه منّتی بر ایشان داشته باشیم. نه، تمام حمد آقا برای شماست. از نظر اینکه شما شایسته و سزاوار دوستی هستید. چون این اهلیّت مال شماست، این فضائل و مقامات و کمالات مخصوص شماست. و دیگر اینکه شما انتخاب کردید ما را برای دوستی خودتان و شما بر ما منّت دارید. به تعبیر بزرگان با این عُنُق منکسره ما، با این روی سیاهِ ما، با این آلودگی و کدورت‌های ما عنایت کرده‏اید و برگزیده‏اید ما را برای دوستی خودتان، پس شما سزاوار حمد هستید.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 195 *»

 

مجلس 11

 

 

 

 

 

 

r افعال خدا و زمان

r بساطت عناصر اوّلیه

r نظریّه «لاوازیه»

r مراتب جسد

r « اصل بقای انرژی »

r عالم «اشباح»

r «انرژی»

r ماده و انرژی یک حقیقتند

r حدیثی از امام7

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 196 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در حالات و صفات اجساد بود و عرض شد از جمله صفات و حالات اجساد ــ  چه در دنیا و چه در آخرت، فرق نمی‏کند ــ  این است که اجساد باقی هستند به ابقاءاللّه. آن‏طور نیست که دیگران می‏گویند که اجساد فناء پیدا می‏کنند، جسدها نابود می‏شوند و معدوم می‏گردند.

یک اشتباه و فکر غلط برای نوع متدیّنان هست که وقتی می‏خواهند قائل شوند به مرگ و یا برزخ و یا نفخه صعق، فکر می‏کنند جسدها معدوم می‏گردند. این‏طور نیست، هیچ‏وقت جسد معدوم نمی‏شود. ما فنای به معنی عدم نداریم، فانی شدن به معنای نابود شدن در آیات و روایات نرسیده است.

همچنین فرق نمی‏کند، در دنیا و آخرت، جسد باقی است به ابقاءاللّه و خودش بالذات باقی نخواهد بود. که این اشتباه دیگری است برای مکتب وحدت وجود و بخصوص ملّاصدرا، که می‏گوید همه اشیاء در جوهریّت و ذات خود حرکت دارند تا اینکه از طبیعی‌بودن خارج می‏شوند و ماوراءالطبیعه می‏گردند، مجرّد می‏شوند و

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 197 *»

نفسانیّت و بعد عقلانیّت پیدا می‏کنند، و بعد هم باقی به بقاءاللّه می‏شوند. این اشتباه است، جسد چه در دنیا و چه در آخرت باقی به ابقاءاللّه است. و هرچه هم که باقی باشد و خدا آن را باقی بدارد، از جسدبودن خارج نمی‏شود؛ جسد جسد است، از وقتی که خدا جسد را آفریده است، و وقت ندارد.

به جهت اینکه جسد خودش حادث زمانی نیست. اجساد حادث زمانی نیستند که در یک وقتی از زمان پیدایش یافته باشند و برای آنها مدّتی باشد. تمام مراتب هشت‏گانه که از آن‏جمله مرتبه جسد است، قدیم است. اما نه قدیم بالذات که تعدّد قدماء باشد، و نعوذباللّه مانند خداوند قدیم باشند. بلکه قدیمند به اين معنی كه در وقتی از اوقات زمانی فراهم نشده‏اند. در ذات حادثند، حادث ذاتی هستند ولی قدیم زمانی. و البته تفصیل این بحث در جای خودش مناسب است، فعلاً به طور اجمال اشاره می‏کنیم. پس اینکه می‏گوییم از وقتی که خدا جسد را آفریده است، مقصودمان وقت زمانی نیست؛ برای جسد وقت نیست. خدا جسد را از چه وقت آفریده است؟ بی‏معناست.

همین‏قدر باید بگوییم خدا، عالم جسد را آفریده است و از این کلمه «آفریده است»، زمان استفاده نکنیم، گذشته استفاده نکنیم. بارها عرض کرده‏ام که در مورد خلقت و آفرینش، افعالی که به خدا نسبت داده می‏شود، باید از زمان و افاده زمان انسلاخ بیابد. به این معنا که ما از کلمه «آفرید» یا به عربی «خَلَقَ» استفاده زمان نکنیم. بلکه گذشته، حال و آینده را دربردارد. خدا اجساد را آفریده است و می‏آفریند و خواهد آفرید. خواهد آفرید، همان آفرید است و آفرید همان خواهد آفرید است. نه زمان گذشته، نه حال، نه آینده، هیچ‏یک در کارهای خدا به معنای زمانی نباید اخذ بشود. فقط باید از افعال خداوندی حدوث بفهمیم، به این معنا که خدا خالق است و اینها مخلوق، خدا قدیم است اینها همه حادث، خدا واجب بالذات است و اینها مخلوقند و ممکن.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 198 *»

پس از تعبیراتی که در مورد فعل خداست فقط باید متوجّه حدوث شد. یعنی متوجّه یک جزء از فعل‏هایی که در عالم ماست. چون در عالم ما فعل دارای دو جزء است: یک جزء حدوث را می‏فهماند و یک جزء هم زمان را می‏فهماند. به جهت اینکه حرکات و کارهای ما در وقت انجام می‏شود و ما این وقت را از حیث خلقی می‏فهمیم. وقتی که گفته می‏شود زید ایستاد، یک کاری انجام داده است، کاری انجام شده که زید آن را ایجاد کرده است که آن قیام و ایستادن است. و چون ما می‏دانیم کار هرکسی و حرکت هرکسی در ظرفی از زمان واقع می‏شود، پس وقت را هم می‏فهمیم.

و اگر دقّت کنیم وقت حتّی از اجزای ماهُوی فعل نیست، یعنی از اجزای ماهیّت فعل نیست. ماهیّت فعل، مرکّب از حدوث و زمان نیست بلکه فعل عبارت است از حرکةُ المسمّی الفعل ما انبأ عن حرکة المسمّی([148]) مطلقاً، ولی حرکت چون خودش مستلزم وقت است و در وقت واقع می‏شود، از این جهت می‏گوییم فعل دلالت بر زمان دارد. وگرنه این عبارت که بگوییم فعل دلالت بر زمان دارد صحیح نیست. به هیچ وجه دلالت بر زمان از اجزاء فعل نیست. زمان جزء اجزاء ماهوی فعل نیست. این بحثی بود که اجمالاً عرض کردم، زیرا فنّی است و همه از آن بهره نمی‏برند.

پس در افعالِ خداوند به طریق اولی زمان نباید لحاظ شود، فعل‌های خداوندی منسلخ از زمان است. پس اگر گفته می‏شود «خدا اجسام را آفرید» از کلمه «آفرید» فقط حدوث باید بفهمیم. به این معنی که اجساد مخلوق خدا هستند، همان‏طور که نفوس مخلوق خدا هستند، همان‏طور که عقول مخلوق خدا هستند، همه‌چیز مخلوق خداست. قدیم بالذات نیستند، واجب بالذات نیستند. از ذات واجب هم سرچشمه نگرفته‏اند. بلکه خدا آنها را به مشیّت خود احداث کرده است. اگرچه به وسائط باشد، به مشیّت خود، آنها را احداث فرموده و ایجاد کرده است. از این کلمه «احداث

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 199 *»

فرموده» و «ایجاد کرده» نباید زمان بفهمیم، باید صِرف حدوث بفهمیم.

کلماتمان نارساست، عالم عالم الفاظ است، الفاظ در عالم اعراض است و بسیار تنگ است. الفاظ ما معانی عرصه فوق را نمی‏تواند بیان کند. و ما هم با همین الفاظی که در عالم اعراض است و از این عالم است ناچاریم حرف بزنیم، و با این الفاظ مراد را به یکدیگر بفهمانیم و خدا و اولیای خدا هم با همین الفاظ با ما سخن فرموده‏اند، ولی متذکّرمان کرده‏اند که در هر موردی چطور از الفاظ باید استفاده کنیم. از جمله همین مورد افعال خداوند است که باید از قید زمان، آنها را خارج کنیم، و فقط دلالت کردن بر حدوثِ حادثات را از آنها استفاده کنیم. پس اگر می‏گوییم «خدا از وقتی که عالمِ اجساد را آفرید» این تعبیر از ناچاری است. متفکّر باید سعی کند اینها را از دلالت بر زمان خالی کند، از دلالت بر زمان منسلخ کند، فقط همین معنا را بفهمد که پس عالم اجساد یا عالم نفوس یا عالم عقول حادثاتند، اینها همه حادثند، خدا ایجادشان کرده است، واجب بالذات نیستند، قدیم بالذات نیستند، قدیم بودن اینها مثل قدیم بودن خدا نیست. اگر می‏گوییم قدیمند، یعنی حادث زمانی نیستند؛ مقصود این است.

پس از وقتی که خدا اجساد را آفرید  که وقتی هم نبود، و تا وقتی که خدا اجساد را باقی می‏دارد ــ که برای باقی نگهداشتنش هم وقتی نیست. نه برای ایجاد وقتی بوده و نه برای باقی نگهداشتن وقتی است ــ  اجساد اجسادند و باقی به ابقاءاللّه هستند.

حالا چطور خدا اجساد را باقی می‏دارد؟ همان‏طور که ایجاد فرموده، همان‏طور باقی می‏دارد. ان‏شاءاللّه در بحث‌هایی که بعدها درباره سرّ احتیاجِ حادث به خالق خواهیم داشت، در آنجا ان‏شاءاللّه بحث خواهیم کرد که سرّ نیازمندی‌های حادث به قدیم چیست. در آنجا خواهیم گفت که مخلوق همان‏طور که در پیدایش نیازمند به خالق است، در بقاء هم نیازمند به خالق است. نمی‏شود مخلوق را تصوّر کرد که لحظه‏ای از خالق بی‏نیاز شود. اگر ما توانستیم یک چنین لحاظی داشته باشیم و

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 200 *»

یک چنین تصوّری بکنیم، می‏توانیم به راحتی این نظریّه را بپذیریم که مخلوق اصلاً نیازمند به خالق نیست، و مثلاً مسأله خالق و مخلوق یک مسأله ساخته ذهن بشری است. اگر توانستیم لحظه‏ای را تصوّر کنیم که مخلوقی نیازمند به خالق نباشد و توانستیم یک لحظه این نظر را تصدیق کنیم، اصلاً مسأله خالقیّت و مخلوقیّت از بین می‏رود.

و من متعجّبم، نه تنها من بلکه هرکسی که مطالعه داشته باشد تعجّب می‏کند که چطور ملّاصدرا با خیال راحت می‏گوید طبیعیّات در جوهره خود تحرّک دارند، عین حرکتند نه عین تحرّک، بلکه عین حرکتند. و بعد که از طبیعی بودن گذشتند و به تجرّد رسیدند، بی‏نیازند، مستقلّند، ثابتند. دیگر متحرّک نیستند، مستغنی هستند، حیّ بالذاتند، قائم بالذاتند، باقی باللّه هستند. اینها حرف‌هایی است که اصلاً ارزش برهانی ندارد، اصلاً این مطالب جز خیالات خام مدرسه‏ای چیز دیگری نیست. مگر می‏شود مخلوق لحظه‏ای بی‏نیاز از خالق باشد؟! حالا یا جسد باشد، یا نفس باشد، یا عقل باشد. مگر می‏شود لحظه‏ای بی‏نیاز باشد؟! همان‏طور که در ایجاد و حدوث نیازمند به خالق است، در بقاء هم نیازمند به خالق است. فرق نمی‏کند، مخلوق که از مخلوق بودن خارج نمی‏شود، مخلوق همیشه مخلوق است و همیشه محتاج است. و این مطلب را ان‏شاءاللّه در جای مناسب خودش بررسی خواهیم کرد.

پس اجساد باقی هستند به ابقاءاللّه، فرق نمی‏کند خواه جسد دنیایی باشند، یا جسد اخروی باشند. در آخرت هم جسد جسد است، همان‏طور که در دنیا جسد بود. و همان‏طور که در اینجا نمی‏تواند باقی باللّه باشد و باقی به بقاءاللّه باشد، حیّ بالذات باشد، بی‏نیاز و مستغنی باشد، قائم بالذات باشد، در آخرت هم همین‏طور است. در آخرت هم نمی‏تواند قائم بالذات باشد، باقی به بقاءاللّه باشد نعوذباللّه و حیات ذاتی داشته باشد. که اجمالاً این مطالب را عرض کردم.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 201 *»

خوشبختانه نظر بزرگان ما که درباره جسد فرموده‏اند، توسّط علوم طبیعی کاملاً تثبیت و تأیید شده است. نه اینکه ما نیازمند به تأیید علوم طبیعی باشیم، الحمدللّه ما را قرآن و فرمایشات معصومین؟عهم؟ کافی است. و توضیحات و تشریحاتی که بزرگان ما فرموده‏اند الحمدللّه ما را بس است. ولی از آن‏جایی که فرمایشات این بزرگواران حکمت حقّه محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ است و حکمت ایشان مستند به وحی است، پس باید روز به روز همین فرمایشات از طرق دیگر و برنامه‏های دیگر به اثبات برسد. و ما از نظر دیگران می‏گوییم که این مکتب و این حکمت با این‏گونه تحقیقات تأیید می‏شود.

در قانون و قوانین طبیعت تقریباً کمتر از دو قرن است که سه اصل و قانون طبیعی صد در صد برای بشر اثبات شده، و برای متفکّران و دانشمندان در رشته‏های مختلف علوم طبیعی بخصوص رشته‏های شیمی و طبیعی مورد تأیید و قبول قرار گرفته و به اثبات رسیده است. این سه مطلب و سه اصل و سه قانون وقتی که با هم ملاحظه بشوند، همین صفاتی را که ما تا به حال برای جسد گفتیم و همچنین آنچه برای مراتب تلطیف جسد بیان کردیم روشن می‏کند.

ما گفتیم یکی از حالات جسد حیات است و مقصودمان از جسد یعنی مرکّب‌شده از عناصر، و مقصودمان از عناصر آن عناصر اوّلیّه و بسیطی است که بشر هیچ دسترسی به آنها ندارد، و تمام این عناصری که تا به حال کشف شده است و نامشان را عناصر گذارده‏اند و اینها را عبارت از زیربناهای جهان مادّه و از موادّ اصیل سازنده جهان مادّه می‏دانند، تمام اینها ترکیباتی است از آن عناصر بسیطه‏ای که ذکر می‏شود.

البته خود این مطلب، مطلبی است که تا به حال علم نتوانسته است اثباتش بکند و دنبالش هم نبوده، اگر هم دنبالش برود به آن نمی‏رسد. به جهت آنکه آن عناصر چهارگانه بسیطند، یعنی فوق این حالت ماده هستند. و بشر هرچه پیشرفت

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 202 *»

کند، پیشرفتش در زمینه ماده و آثار به دست آمده از ترکیب و یا انحلال ماده است. بشر در همین‏ها غوطه‏ور است، نه ابزاری دارد که ماوراء این حالت ماده را ادراک کند، و نه می‏تواند. پس این مسأله فعلاً باید مبهم بماند. عناصری که تا به امروز کشف شده است هرچه هم بعد از این کشف بشود، تمام اینها که به اسم موادّ اولیّه جهان مادّه و یا زیربناهای جهان ماده شناخته شده‏اند، همه و همه اسمشان ماده گذارده شده است. ولی ما همه اینها را مرکّب و جسد نام می‏گذاریم.

دیگران ماده می‏گویند، امّا کلمه ماده در اصطلاح حکمت قرآنی یک معنای عمومی‏تری دارد که حتی در مورد ماده نفسانی و ماده عقلانی هم صادق است، که عقل هم از ماده و صورتی فراهم شده ولی ماده آن عقلانی است. پس ماده یک اطلاق عمومی دارد، از این جهت ما در این‏طور موارد کمتر ماده می‏گوییم و همان لفظ جسد را به کار می‏بریم که از نظر مکتب ما اصطلاح خاصّ است، و مخصوص همین مرکّب از عناصر است. که مراد ما از این عناصر، آن عناصر اولیّه و بسیطه است که حتّی همین عناصر امروزی را هم مرکّب از آنها می‏دانیم. می‏گویند این عناصر کشف شده، مادهِ تشکیل‌دهنده جهان ماده است، و مواد اولیه است که اینها با هم ترکیب شده و آنچه که محسوس است و ادراک و احساس می‏شود تشکیل داده است.

همین عناصر کشف شده را ما جسد می‏گوییم و مرکّب می‏دانیم و به حسب خودشان در ظرف خودشان دارای حیاتی می‏دانیم. دارای حیات به جمیع معانیش، یعنی با جمیع آثاری که برای حیات هست، گرچه خیلی خیلی ضعیف باشد. و همان حیات است که در ترکیب‌های عالی‌تری می‏بینیم رشد و نمای بیشتری دارد، نمایش بیشتری دارد، آثار بیشتری از آن بروز می‏کند تا می‏رسد به این حیاتی که اسمش را حیات انسانی می‏گذارند؛ این همان حیات است. پس حتی عناصر تشکیل‌دهنده این جهان ماده نیز به اصطلاح ما جسد و مرکّب است و قابل ترکیب و قابل انحلال

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 203 *»

است. این ترکیب‌ها اشتداد پیدا می‏کند، یا این ترکیب‌ها انحلال پیدا می‏کند ولی جسد جسد است، و ماده ماده است.

کمتر از دو قرن است که نظریه لاوازیه منتشر شده و تثبیت شده است و روز به روز هم مورد اطمینان و استفاده بیشتری قرار می‏گیرد. ایشان اظهار کرد که ماده فانی نمی‏شود، موجود هم نمی‏شود. آنچه در جهان ماده هست نه معدوم می‏شود نه موجود می‏شود.

بارها گفته‏ایم هرظرفی که آن ظرف به طوری آمادگی برای القای حکمت پیدا کند، خدا حکمت را به او می‏دهد. اگر مؤمن باشد این حکمت به نفع اوست و باعث قوّت ایمان او می‏شود. و اگر غیرمؤمن باشد، این حکمت برای او وبال است. این یک مطلبی بود که خدا به ذهن این شخص داد و تثبیت کرد و به اثبات رسانید، و دنبالش هم گرفته شده است، و یکی از قوانین مسلّم شناخته شده است که «ماده نه موجود می‏شود، نه معدوم می‏گردد».

مقصودش از موجود شدن این است که یک چیزی و ماده‏ای که نبوده است، در اين عالم ماده به وجود بیاید. معدوم هم نمی‏شود، یعنی آنی که الآن در جهان ماده وجود دارد معدوم نخواهد شد، نیست نخواهد شد، فانی ــ  به معنای معدوم‏شدن ــ نخواهد شد.

همین بیان عبارت است از اینکه اجساد را خدا ابقاء می‏فرماید، ما همین را می‏خواهیم بگوییم ولی کیفیّت ابقاء را نه ما راه می‏بریم و نه دیگران. نباید هم انتظار فهمیدن کیفیّت ابقاء را داشت. ولی خداوند در این جهان محسوس این مطلب را نمودار ساخت، که جسد نه معدوم می‏شود و نه موجود. معنای موجود نمی‏شود یعنی جسد در وقت، موجود نمی‏شود. ماده‏ای که نبوده است، در ظرف زمان وجود پیدا نمی‏کند. حرفی است بسیار بسیار محکم و قانونی است بسیار بسیار اصیل، و بزرگان ما با او معاصر بوده‌اند و همزمان با او این بحث را داشته‏اند. و تقریباً نظر بزرگان ما در

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 204 *»

مورد تمام این مراتب هشتگانه این است که قدیمند، از نظر زمان قدیمند. ولی از نظر ذات، حادث ذاتی هستند. یا معاصر با هم بوده‌اند و یا یک قدری جلو و عقب،([149]) بالاخره نمی‏توان گفت که بزرگان ما نعوذباللّه از نظر لاوازیه الهام گرفته باشند، و نه اینکه او از نظریه ایشان الهام گرفته باشد. این مطلب حقی بوده است که چون این بزرگواران در مقام بیان برآمده‏اند بیان فرموده‏اند. و او هم اگرچه مؤمن به اسلام و تشیّع نبوده ولی چون ظرفیتی آماده بوده است، خدا هم نظر او را منعطف به این مطلب کرده است. برای اتمام حجّت، و برای اینکه به هرطور که باشد بالاخره باید حق به گوش همه برسد. از این جهت به زبان او جاری شده است. این یک قانون.

همچنین ما گفتیم که جسد دارای مراتب تلطیف است، و حالات مختلف جسد بسته به غلظت و لطافت آن است. یعنی این دوران‌هایی که در دین برای جسد ذکر می‏شود ــ از هورقلیا یا آخرت ــ  مقصود مراتب تلطیفی جسد است نه اینکه جسد از جسد‌بودن خارج شود، و جسد مثال بشود. پس معنای جسد هورقلیایی این نیست که جسد مثال بشود، بلکه یعنی مثالیّت جسد استخراج می‏شود. و جسد در حدّ مثالیّتِ خود در لطافت قرار می‏گیرد. و باز در آخرت هم مرتبه لطیف‏تری که نفسانیّت جسد باشد استخراج می‏شود، و جسد در دوران نفسیّت خود به‌سرمی‏برد. نه اینکه جسد از جسدیّت خارج بشود. جسد همانی که بوده است هست نه کم می‏شود نه زیاد.

معنای نظریه لاوازیه این است که: اگر فرض کنیم یک ترازویی باشد که تمام این جهان ماده را ــ  یا به اصطلاح ما تمام این جهان اجساد را ــ  همین الآن بشود که در آن ترازو بگذارند و بکشند و وزنش مشخّص شود، بعد هزاران سال یا میلیون‌ها سال، یا میلیاردها سال دیگر هم باز بکشند، نه کم شده است نه زیاد. با این‌همه تحوّلات و تبدّلاتی که بر این جهان ماده وارد می‏شود، اگر بکشند تفاوت نمی‏کند. به جهت اینکه

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 205 *»

ماده نه معدوم می‏شود نه موجود می‏شود. هرچه هست تبدّل و تحوّل است.

بزرگان ما هم می‏فرمایند اگر الآن همین جسد را در دنیا بکشند، بعد در هورقلیا هم بکشند، نه کم شده است نه زیاد. در آخرت هم بکشند، نه کم شده است نه زیاد. تفاوت فقط در لطافت و غلظت است، فقط لطیف شده است، یعنی اَعراض برطرف شده است. و معنی اینکه اعراض برطرف شده است این نیست که چیزی بوده باشد و بعد معدوم بشود. بلکه یعنی نوع ترکیب بهم می‏خورد، ترکیبی جدید برای همین عناصر فراهم می‏شود. خود عناصر هم که ترکیبشان بهم بخورد به طور دیگری ترکیب می‏شوند، و ترکیب لطیف‏تری خواهند داشت. و درنتیجه حیاتِ لطیف‏تر و آثاری مناسب با آن حیات خواهند داشت.

پس از گذشت زمانی قریب به یک قرن، مسأله اصالت انرژی و اصل بقاء انرژی پیش آمد که انرژی هم ثابت است، انرژی هم باقی است، نه کم می‏شود نه زیاد می‏شود. فرض بفرمایید در ترکیب یک ماده و تشکیل یک ماده از چند عنصر نیازمند به مصرف مقداری انرژی هستید. خواه انرژی حرارتی یا انرژی کار یا انرژی نور. آن مقدار انرژی که مصرف می‏شود این ماده تشکیل می‏گردد، و از این عناصر فراهم می‏شود. ممکن است در ابتداء ما فکر کنیم که مقداری انرژی نابود شد، و به‌کلّی مضمحل شد و نیست گردید. ولی در اشتباه محض هستیم. به محض اینکه همین ترکیب انحلال پیدا کند و این ماده ترکیبش را از دست بدهد، تمام آنچه که مصرف شده بود بدون کم و زیاد ــ چه حرارت بوده، چه کار و چه نور ــ  تمامش بدون کم و زیاد برگشت می‏کند. این فرضیّه هم اثبات شد و به شکل‌های مختلف مورد آزمایش قرار گرفت. و بالاخره یکی از اصل‌ها و قوانین مسلّم شناخته شد، که انرژی هم باقی است. یعنی اگر خواسته باشیم طبق قانون لاوازیه بگوییم، می‏گوییم انرژی هم در عالم انرژی‌ها نه کم می‏شود و نه زیاد می‏شود، نه معدوم می‏گردد و نه موجود می‏گردد. با این تفاوت که ماده

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 206 *»

از عناصر مختلفی تشکیل می‏شود که آن عناصر کاملاً با یکدیگر بیگانه هستند، گرچه امکان تبدّل به یکدیگر را دارند، ولی در ابتدای حال بیگانه، مختلف، متشتّت و متعدّد به نظر می‏رسند. ولی انرژی‏ها با هم کاملاً هم‏جنس، هم‏شکل، مناسب و یک خانواده‏اند. این هم یک مطلب.

در مورد نوعی از اجساد هورقلیایی گفتیم که اسفل اسفل موجودات هورقلیایی که نزدیک به عالم جسد دنیایی هستند و آن قدر نزدیکند که بر اجساد دنیایی سوار می‏شوند، مثل عکس در آئینه می‏باشند، و مثل نوع اشباح صادره از مواد از قبیل دیدن، شنیدن، گفتن و غیره می‏باشند. این موجودات که ما اسمشان را اشباح و افعال و آثار گذاردیم، گفتیم که از نظر مکتب ما عبارتند از آن پایین‏ترین ــ  نه در مقابل بالا بلکه ــ  یعنی غلیظ‏ترین و کدرترین موجودات هورقلیایی که از شدّت غلظت و کدورت تعلّق می‏گیرد به جسدهای دنیایی و روی جسدهای دنیایی می‏نشیند. و گفتیم اینها اشباحند، آثارند و افعالند و هورقلیایی هستند، اما با این‏همه غلظت. چون مراتب بالاتر و لطیف‏تر هورقلیایی، دیگر قابل تعلّق به این اجساد دنیایی نیستند، از جهت اینکه این اجساد دنیوی در اثر غلظت نمی‏توانند آنها را تحمّل کنند و آنها در اثر شدّت لطافت نمی‏توانند در اینجا پیدا بشوند مگر به واسطه. ولی آن موجودات هورقلیاییِ بسیار بسیار غلیظ که مناسبت با این جسد دنیایی دارند، اشباح هستند که حتّی تب را گفتیم یکی از آنهاست.

حضرت سیدالشهداء صلوات‏اللّه‌علیه تب را صدا زدند یا کبّاسة، که اسمش است. اُمُّ‌مِلْدَم کنیه تب است، کبّاسه اسم تب است. عبداللّه بن شدّاد از اصحاب حضرت در بستر بیماری افتاده، تب شدید دارد. تا حضرت وارد شدند، تب پرید. او اظهار شکر کرد که الحمدللّه خدا به من یک چنین آقایانی داده است که به برکت قدمشان تب طیران می‏کند. طارَتِ الْحُمّی کلمه «طیران» در مورد تب مطلب مهمّی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 207 *»

است. واقعاً دقّت در این عبارات خیلی امور را حل می‏کند. بعد حضرت فرموند: یا کبّاسة راوی می‏گوید صدا را شنیدیم ولی کسی را ندیدیم که به امام حسین عرض کرد: لبّیک. فرمودند که مگر امیرالمؤمنین به تو نفرمود که نزدیک نشوی مگر به دشمن ما یا دوست گناهکاری که کفاره گناهانش باشد؟ البته خود امام هم در آن زمان مثل امیرالمؤمنین هستند، ولی چون این لقب مخصوص امیرالمؤمنین صلوات‏اللّه علیه است،([150]) در این عالمِ ما اجازه نیست که به سایر ائمه، امیرالمؤمنین گفته شود. با اینکه همه‏شان مثل امیرالمؤمنینند ولی ما نباید به این لقب صداشان بزنیم، از القاب خاص امیرالمؤمنین؟ع؟ است. در ضمن برای شیعه بی‏حیائی آن ملعون‌هایی روشن می‏شود که با اینکه رسول‏اللّه این لقب را خاصّ علی؟ع؟ قرار دادند، غاصبان حق آن حضرت، آن بی‏حیاها خود را به این لقب ملقّب کردند و باکمال بی‏حیائی به آنها گفته می‏شد یاامیرالمؤمنین ــ البته آنها امیر بودند برای مؤمنان به جبت و طاغوت لعنة اللّه‏علیهما ــ  آنها هم با کمال رضایت با این نامگذاری موافقت نشان می‏دادند. و ائمّه؟عهم؟ برای ما فرموده‏اند آنهایی که راضی شده‏اند به این لقب ملقّب گردند، نشان‏دهنده نهایت بی‏حیائی آن ملعون‌هاست، و دلیل بر مأبون بودن آنهاست؛([151]) خدا لعنتشان کند.

ولی شاید در عالم اشباح، مسأله روشن باشد چون آنجا دیگر حکومت حکومت محمّد و آل‌‏محمّد؟عهم؟ است. که ان‏شاءاللّه در روایات مربوط به عالم هورقلیا می‏خوانیم. در آن روایات دارد که آن عالم پُر است، آن‌قدر جمعیّت در آن عالم فراوان است که خدا می‏داند، کسی احصاء نمی‏تواند بکند جز خدا. و متصرّف در آن عالم‌ها محمّد و آل‌محمّد علیهم‏السلامند. و تمام آنها در فرمان امام؟ع؟ هستند، یک

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 208 *»

متخلّف وجود ندارد، اصلاً شیطان را نمی‏شناسند کیست، چون تخلّف از شیطان سر می‏زند، اصلاً در آن عالم شیطانی نیست. و همه‏شان اِتّباع و اطاعت از امام وقت دارند، همه تسلیمند. و به تعبیری که ما بفهمیم فرموده‏اند بعضی‏ها شمشیر در دست دارند و آماده ظهور امام و نصرت امام علیه‏السلامند.([152]) معلوم است همه‏شان آماده نصرتند، حضرت اگر بفرماید ای تب برو به بدن آن شخص بیفت، عرض می‏کند چشم. بفرماید شدید بشو، عرض می‏کند چشم. این‏گونه در فرمانند فرمود اَلَیْسَ اَمَرَکِ اَمیرُالْمُؤْمِنینَ([153]) شاید هم مراد این باشد که آیا خودم به تو دستور نداده‏ام، زیرا جانشین امیرالمؤمنین؟ع؟ بودند و زمان امامت خودشان بوده است. و می‏دانیم الآن هم همه آنها در فرمان امام زمان صلوات‏اللّه‏علیه هستند.

مقصودم این بود که عرض کنم ما غلیظ‏ترین موجودات عالم هورقلیا را به عنوان اشباح و افعال و آثار و صفات معرّفی کردیم. هر شی‏ء مادی، برایش صفت، فعل و اثر هست. و اینها هم جسدند، چون از عرصه هورقلیا هستند. و ما عالم هورقلیا را عالم اجساد می‏دانیم که از عناصر هورقلیایی مرکّبند. اما اینها خیلی غلیظند به اندازه‏ای که به اجساد دنیایی تعلّق می‏گیرند. با اینکه اجساد دنیایی این‌همه غلظت و کدورت و مادیّت دارند.

با توجّه به تحقیقاتی که در زمینه انرژی انجام شده است، ما انرژی را عبارت می‏دانیم از فعلیّتِ قوّه و نیرو. دقّت کنید، نه اینکه انرژی عبارت باشد از نیرو و قوّه. بلکه قوّه و نیرو همان حیات است. انرژی: کار قوّه و اثر و فعلیّت قوّه است. فعلیّتی که از قوّه سرچشمه می‏گیرد نامش انرژی است. البته به شکل‌های مختلف می‏باشد. تا آن حدودی که تا به حال کشف شده است. مثلاً به فعلیّت و فعّالیت‌های قوه و نیروی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 209 *»

ماده می‏گویند انرژی حرارتی، انرژی ماهیچه‏ای، انرژی نور، انرژی الکتریکی، انرژی صوت و از این قبیل. تمام اینها آثار و فعّالیت‌هایی است که از نیرو سرچشمه می‏گیرد و نیرو یا قوّه، همان حالت ترکیبی ماده است، که ما اسمش را حیات گذاشتیم و حیات را تعمیم دادیم. حتّی برای آن نهایت نهایت ذرّهِ مادّه ــ که کوچک‌تر از اتم‏ها و حتّی الکترون‌ها و هسته‏ها می‌باشد ــ هم حیات اثبات می‏کنیم.

در نظر ما یک هسته اتم هم مرکّب است، یعنی آنچه که در روی این عالم کشف شده است و کشف بشود، و هرچه جلو بروند و قابل کشف باشد، جسد است. یعنی مرکّب است. به تعبیر خودشان، هرچه جلو بروند ماده است. این ماده در ترکیب‌های مختلف، قوّه‏ها و نیروهای مختلف دارد. و در این ترکیب‌های مختلف و قوّه‏ها و نیروهای مختلف انرژی‏های مختلف دارد. و انرژی همان فعّالیت است، همان اثر است، همان صفت است، همان فعل است و همان شبح است.

پس عالم اشباح یا عالم افعال، یا عالم آثار و صفات که بزرگان ما می‏گویند و آنها را غلیظ‏ترین موجودات عالم هورقلیا می‏شمارند، یعنی همان آثاری که از قوّهِ مادّه سرمی‏زند، و حالتی که برای ماده پیدا می‏شود و در آن حالت می‏گویند ماده صاحب قوّه است قوّه و نیرو دارد.

البته در تعریف مشهور در تعبیرات علمی می‏گویند مادّه، انرژی دارد. یا می‏گویند الآن مرکز این مقدار از انرژی است، یا مرکز این نوع انرژی است، یا در او این مقدار انرژی متراکم است. انرژی همان فعل و اثر است. و نوع فعّالیتی است که از حالت قوّه و نیرو صادر می‏شود. این عالم جسد یا ماده تکان نمی‏خورد، نه کم می‏شود نه زیاد. عالم انرژی، یعنی همان عالم جسد اما در یک مرتبه عالی‏تر از لطافت، به طوری که می‏گویند غلیظ‏ترین موجودات عرصه هورقلیاست. و خوشبختانه وقتی که تحقیقات در زمینه انرژی انجام می‏شد همه می‏گفتند انرژی بر ماده سوار می‏شود،

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 210 *»

انرژی مستقل نمی‏تواند باشد، انرژی بر ماده سوار است و از ماده شروع به فعّالیت می‏کند و ما گفتیم انرژی، خودِ فعّالیت است. حالت ترکیبی ماده یک حالتی است که صاحب قوّه و نیروست.

در یک مثالِ روشن دقّت بفرمایید؛ که من چون با این مثال مأنوس بوده‏ام این مثال را می‏زنم. خدا پدر مرا رحمت کند ایشان آهنگر بود. آهنگر در بعضی کارها نمی‏تواند به تنهایی هم چکش بزند و هم آهن و انبر را بگیرد، از این جهت گاه‏گاهی باید دو انبر در دست باشد و آهن در فرمان دو انبر باشد. وقتی که آن را بخواهد به شکل‌های مختلف دربیاورد باید دیگری چکش بزند، پتک بزند و همین‏طور پتک‌های سنگین‏تر تا به جایی می‏رسد که دیگر این‏طور پتک‌زدن معمولی کفایت نمی‏کند. باید پتک را از عقب بیاورد و به شدّت روی آهن بکوبد. تمام این حالات را درنظر بگیرید، این دستی که دارد پتک را می‏کوبد، ماده است. آن حالتی که دارد بلند می‏کند و پایین می‏آورد، خودِ دارابودن آن قوه، الآن می‏گوییم این ماده‏ای است که پر از قوّه است. بعد این که پتک بالا و پایین می‏رود و این کار انجام می‏شود، این انرژی است. می‏گوییم چقدر کار انجام شد، چقدر انرژی مصرف شد. یعنی از آن قوه متراکم در ماده پتک‏زن چقدر آثار پیدا شد. همچنین می‏گوییم اثر کجا پیدا می‏شود؟ مثلاً در اینجا روی این آهن تعلّق می‏گیرد. آن اثر را انرژی می‏گویند. همه اینها روی ماده بار می‏شود، تمام این آثار و فعل‌ها و کارها روی ماده بار می‏شود. بزرگان ما هم فرمودند اشباح، افعال، آثار و صفات به این ماده و جسد دنیایی تعلّق می‏گیرد. تنها و مستقل جایی پیدا نمی‏شود. هرکجا ما بخواهیم شبح و فعل و اثر را پیدا کنیم یا به تعبیر دیگر فعالیتی و فعلیتی بیابیم در ماده‏های دنیایی و در جسدهای دنیایی پیدا می‏کنیم.

سال‌ها از اثبات اصل بقاء انرژی گذشته، یعنی انرژی هم ثابت است نه معدوم می‏شود نه موجود می‏شود. البته من به تعبیر لاوازیه می‏گویم، وگرنه اصل بقاء انرژی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 211 *»

است. یعنی هرچه در ترکیبِ ماده‏ای انرژی مصرف بشود، در موقع انحلال آن ماده همان مقدار انرژی بازپس داده می‏شود.

و البته انرژی در نوع خودش قابل تبدّل است. مثلاً انرژی الکتریکی به نور تبدیل می‏شود، و انرژی نوری ایجاد حرارت می‏کند، و از این قبیل. اینها هست که انرژی‏ها قابل تبدّل به یکدیگر است. ولی با همه اینها ثابت است یعنی نه معدوم می‏شود و نه موجود می‏شود، نه کم می‏شود نه زیاد می‏شود. همان مقدار که الکتریسته مصرف شد به همان‏قدر حرارت تولید شد. همان مقدار که حرارت مصرف شد الکتریسته ایجاد شد، مطابق هم است. با تجربه‏های زیاد ثابت شد که انرژی هم ثابت و باقی است. ولی این مطلب مسلّم بود که بین ماده و انرژی هیچ آشنایی و به اصطلاح هیچ هم‏جنسی نیست. بشر کاملاً به دو چشم به ماده و انرژی نگاه می‏کرد، اینها را کاملاً از هم جدا و بیگانه با هم می‏دانست، عالمشان را در دو عالم می‏دانست، جنسشان را دو جنس می‏دانست.

تا اینکه بالاخره بشر پی‏برد که این اشتباه بزرگی بوده است، مادّه و انرژی در واقع یک حقیقت در دو حالت است. یعنی ماده‏هایی هستند که به انرژی تبدیل می‏شوند. از جمله همین انرژی خورشید را این‏گونه توجیه می‏کنند که این خورشید در مدّت یک دقیقه دویست و پنجاه میلیون تُن از ذرّات خودش را به انرژی تبدیل می‏کند. یعنی از جرم خودش تبدیل به انرژی می‏شود؛ البته اینها فرضیّه است.

پس فهمیدند که ماده با انرژی بیگانه نیست، و انرژی حالتِ خود ماده است در یک حالت لطیف‏تری. و آن‌قدر این یگانگی عجیب است که انرژی تمام خصوصیات ماده را همراه خود حفظ می‏کند و معرّفی می‏کند که من از چه نوع عناصر مادی فراهم شده‏ام و در چه شرایطی تبدیل گردیده‏ام. خیلی عجیب این خواصّ را حفظ می‏کند. یعنی الآن من یک مادّه مرکّب و صاحب قوّه هستم، این قوّه و نیرویی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 212 *»

که الآن در من است فرض کنید دارد تبدیل به صوت می‏شود. این انرژی صوتی روی دستگاهی که مشخّص‌کننده صوت است کاملاً نشان می‏دهد که از چه نوع ماده و ترکیبی فراهم شده است که اسم او احمد است. اگر شما صحبت کنید، باز روی آن میزان و روی آن دستگاه کاملاً نشان می‏دهد که شما هستید، کاملاً مشخّص. اگر هنوز نتوانسته‏اند مشخّص کنند از عجز بشر است، و خواهد رسید وقتی که کوچکترین انرژی از هر نوعی، قابل تشخیص باشد که از چه مادّه‏ای سرزده است.

چرا این‏طور بگوییم که قدری با اذهان بیگانه باشد؟! اگر حالا در این زمان به این حدّ نرسند و نتوانند برسند، برای ما گفته‏اند و در آخرت خواهیم دید که تمام آثارِ ظاهر شده و تمام افعال و کارهای انجام شده از این زید، همه‏اش بر شکل زید است. می‏دانید شیخ بزرگوار ما در چه زمانی این مطلب را فرمود؟ آن بزرگوار فرمود که کلام زید بر شکل زید است. البته ایشان کلام زید را فرمود، که برای درک خود کلام و فعل مطلق زید، هیچ وسیله‏ای نداریم. ما آنچه که درک می‏کنیم و حتّی با دستگاه‏ها ضبط می‏کنیم فقط مفعولٌ‏به‏ها را می‏توانیم ضبط کنیم. مفعول مطلق‏ها در لوح الهی ثبت می‏شود. امّا الحمدللّه امروز مفعولٌ‏به‏ها هم به حدّی رسیده است که هم ماده، سوابق خود را حفظ می‏کند و هم انرژی نشان می‏دهد که از چه نوع ماده‏ای تراوش کرده و سرزده است. حتی مفعولٌ‏به‏ها کاملاً سوابق ماده را ثبت می‏کنند. مثلاً انگشت‏نگاری یک مفعولٌ‏به است، همچنین خط نویسی یا حرف زدن، هيچ‌يک از اینها مفعول مطلق نیستند بلکه مفعولٌ‏به هستند. اینها سوابق ماده‏های خود را حفظ می‏کنند؛ البته تا آن اندازه‏ای که علم روز توانسته است جلو بیاید.

همین‏طور از صداها می‏فهمند. حتی ما خودمان اگر قدری دقیق بشویم می‏فهمیم. نابیناها نظر به اینکه اعتماد به نیروی چشم و دید ندارند از حسّ گوش فعالیت بیشتری دارند، به همین جهت حاسّه گوش در آنها قوی می‏شود، نه اینکه

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 213 *»

حسّ ششمی داشته باشند. بلکه حاسّه گوش قوی و سایر حواس دیگر قوی شده است. کار زیاد کرده است، فعلیّت‏هایش استخراج شده است. پس شخص نابینا از صدا، اشخاص را می‏شناسد، از نوع حرکت پا و اینکه کفش چه‏طور صدا می‏کند می‏شناسد. به سلول‌های مغزی مربوط به این جهات فرمان بیشتر داده می‏شود و در این جهت رشد بیشتری می کنند.

یک شخصی بود شیرازی و اهل فسا،([154]) نابینا بود. از کودکی نابینا شده بود، من در حدود سنین سی و پنج سالگیش ملاقاتش کردم، به مشهد آمده بود و در مدرسه نوّاب هم ساکن شده بود. نابیناها حافظه‏شان خیلی قوی است، مثلاً ماها سه چهار پنج نفر می‏نشستیم کتاب و دیوان شعر هم دستمان بود و او با ما مشاعره می‏کرد، همه ما می‏ماندیم. چند نفر بودیم کتاب دستمان بود و از روی کتاب شعر پیدا می‏کردیم و او بدون کتاب. به ما می‏گفت خاطرجمع باشید اگر بناباشد من در مشاعره شما را مثلاً برای میم معطّل کنم، سیصد بیت می‏خوانم که آخرش میم است که شماها هم باید بیتی بگویید که اوّلش میم باشد. این شخص آن‏قدر عجیب بود که اگر مثلاً یکی از ماها توی مدرسه راه می‏رفت، می‏گفت فلانی است، صدای پایش را می‏شناخت. اگر هم سعی می‏کردیم طوری راه برویم که نشناسد، باز می‏شناخت. چند نفر به تعدّد سلام می‏کردیم، می‏گفت اوّلی که بود، دوّمی که بود، سوّمی که بود. صدا این‏قدر برایش مشخّص بود؛ مثل اینکه می‏دید. البته با ما چندنفر که مأنوس شده بود چنین بود.

این حسّ ششم نیست، بلکه به‌کارافتادن این نیروست. یک وقتی ما همین بحث را درباره حیوانات داشتیم که چرا مثلاً سگ صاحبش را بعد از سال‌ها که او را نبیند باز می‏شناسد؟ با اینکه نه شعوری برایش اثبات می‏کنیم، نه حافظه‏ای. در آن موقع بحث شد که اینها همه استفاده کردن از همین ماده است. و به فعلیّت آمدن

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 214 *»

همین حیاتی است که در حیوان وجود دارد؛ همین حیات است. مثلاً سمّ می‏دهند و سوسک‌ها را می‏کشند، امّا اینها خودشان را برای یک نسل بعدشان می‏پرورانند. یعنی این تابستان تا تابستان دیگر می‏بینید در مقابل این زهر و این سمّ، مقاومت دارند، هیچ ازبین نمی‏روند. شاید تغییر شکل هم بدهند. گاهی به واسطه سازندگی خودشان، در اثر مقاومت در مقابل آن سمّ برای دوره دیگر چنان مقاوم می‏شوند که می‏بینید دیگر آن سم اثر نمی‏کند، باید از سمّ شدیدتری برای کشتن آنها استفاده کرد. اینها سازندگی ماده است در مقابل اموری که مخالف با وجود خودش احساس می‏کند. خودش را می‏سازد، اصلاً حیات معنایش همین است «مبارزه با مخالف و ضد، و سازندگی داشتن».

پس بشر فهمید که انرژی همان ماده است، ماده همان انرژی است. ولکن در دو حالت مختلف. و این حرف را بزرگان ما فرموده‏اند که اینها مراتب تلطیف جسد است. جسد دنیایی در این غلظت قرار دارد، وقتی لطیف شد می‏شود جسد هورقلیایی. و نمونه خیلی غلیظ جسد هورقلیایی که در عالم ما خودش را نشان می‏دهد ــ البته پس از تعلّق گرفتن به این ماده‏های عنصری زمانی ــ عبارت است از افعال و اشباح، که همان انرژی است، که بقاء آن ثابت شده است. به این معنا که معدوم نمی‏شود، موجود هم نمی‏شود. چون از ماده سرچشمه نمی‏گیرد بلکه تبدّل ماده است، همان ماده تبدّل می‏یابد، تحوّل پیدا می‏کند، لطیف می‏شود به این مقدار. نوع دیگری از ترکیب را دارد، به نوع دیگر ترکیب می‏گویند انرژی، و یا در نوع دیگری از ترکیب غلیظ، به آن می‏گویند ماده. ولی در لطافت انرژی نسبت به ماده حرفی نیست. پس مطلب روشن است.

چون امروز متعلّق به امام جواد؟ع؟ بود حدیث جالبی است، هم برای شناختن بدن امام؟ع؟ و هم دانستن اینکه چطور جسد به ابقاءاللّه باقی است و امداد می‏شود.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 215 *»

مرحوم مجلسی از کتاب مناقب ابن‏شهرآشوب که از کتب معتبر شیعه است نقل می‏کند که «قالَ عَسْکَرٌ مَوْلی اَبی‌جَعْفَرٍ؟ع؟» شخصی بود به نام عسکر و غلام امام؟ع؟. شاید چون از طرف خلیفه به خدمت حضرت گمارده شده بود به او عسکر گفته می‏شد. ایشان می‏گوید: «دَخَلْتُ عَلَیْهِ فَقُلْتُ فی نَفْسی یا سُبْحانَ اللّهِ ما اَشَدَّ سُمْرَةَ مَوْلای وَ اَضْوَءَ جَسَدَهُ» خدمت حضرت جواد؟ع؟ رسیدم و در دلم گفتم سبحان‏اللّه چقدر سبزه بودن امام؟ع؟ شدید است و در عین حال چقدر نورانی و درخشان می‏باشند.

«قالَ فَوَاللّهِ مَا اسْتَتْمَمْتُ الْکَلامَ فی نَفْسی حَتّی تَطاوَلَ وَ عَرُضَ جَسَدُهُ» قسم می‏خورد، به خدا سوگند کلامم در دلم تمام نشده بود که دیدم جسد امام؟ع؟ شروع کرد به عریض و پهن شدن «وَ امْتَلَأَ بِهِ الِایْوانُ اِلی سَقْفِه» ایوان پُر شد به سقف هم رسید «وَ مَعَ جَوانِبِ حیطانِه» همین‏طور به دیوار رسید جسد امام؟ع؟ «ثُمَّ رَأَیْتُ لَوْنَهُ وَ قَدْ اَظْلَمَ حَتّی صارَ کَاللَّیْلِ الْمُظْلِمِ» بعد دیدم رخساره امام سیاه شد مثل شب تاریک «ثُمَّ ابْیَضَّ حَتّی صارَ اَبْیَضَ ما یَکُونُ مِنَ الثَّلْجِ» باز سفید، که از برف هم سفیدتر «ثُمَّ احْمَرَّ حَتّی صارَ کَالْعَلَقِ الْمُحْمَرِّ» باز قرمز شد به مانند پاره خون قرمز «ثُمَّ اخْضَرَّ حَتّی صارَ کَاَخْضَرِ ما یَکُونُ مِنَ الاَغْصانِ الْوَرِقَةِ الْخَضِرَةِ» باز دیدم سبز شد به مانند یک شاخه پر برگ بسیار سبز که در سبزی خیلی شاداب باشد «ثُمَّ تَناقَصَ حَتّی صارَ فی صُورَتهِ الْاَوَّلَةِ» بعد دیدم کم شد، تا به صورت اوّلی حضرت برگشت «وَ عادَ لَوْنُهُ الْاَوَّلُ» و رنگ اوّل حضرت برگشت.

«وَ سَقَطْتُ لِوَجْهی مِمّا رَأَیْتُ» از آنچه که دیدم خودم را به رخساره‏ بر زمین انداختم. نگفته است به چه منظور خودش را روی زمین انداخته است، آیا خواسته سجده کند و بگوید نعوذباللّه شما خدا هستید؟ یا شاید هم برای تواضع بوده است، هرچه بوده «فَصاحَ بی» از اینکه امام؟ع؟ فریاد زد، معلوم می‏شود که نیّت دیگری بوده است.

یا عَسْکَرُ تَشُکُّونَ فَنُنَبِّئُکُمْ وَ تَضْعُفُونَ فَنُقَوّیکُمْ شما در امر امام شک می‏ورزید، ما مرتّب به شما خبر می‏دهیم که مطمئن شوید. یعنی فکر نکنید که ما، در این بدن،

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 216 *»

اسیر این بدن هستیم. این بدن یک حیات لطیفی دارد که در فرمان مراتب بالاتر ماست. ما این بدن را هرطوری بخواهیم می‏سازیم. چون حیاتش بسیار حیات لطیف و قوی است. پس به هرطور بخواهیم بدون فصل، ابقاء می‏شود، امداد می‏گردد.

بدن آخرتی این‏طور است، اگر مؤمن بخواهد بلند شود، در آنی بلند می‏شود، به حدّی می‏رسد که تمام بهشت‏های خود را پُر می‏کند. اگر بخواهد کوتاه بشود می‏شود. همین‏طور آنجا لطافت برای بدن مؤمن به طوری است که در فرمان خواسته‏های اوست. مؤمن به هر رنگی، به هر وضعی بخواهد درمی‏آید. نه تنها بدن خودش بلکه تمام اجساد بهشتش در فرمان اوست. بخواهد تمام آسمان بهشتش را زمین بهشتش کند، و زمین بهشتش را آسمان بهشتش کند، می‏تواند. به صِرف اراده انجام می‏شود. خدا بدن امامان ما را نمونه قرار داده است. که لطافتش در این دنیا به اندازه آن لطافت است.

فرمودند شما در امر ما شک می‏کنید! ما مرتّب به شما خبر می‏دهیم و قدرت خود را به شما نشان می‏دهیم. و مرتّب ضعیف می‏شوید و ما شما را تقویت می‏کنیم و قوّت می‏بخشیم. وَاللّهِ لا وَصَلَ اِلی حَقیقَةِ مَعْرِفَتِنا اِلّا مَنْ مَنَّ اللّهُ عَلَیْهِ بِنا به خدا قسم به حقیقت معرفت ما نرسیده است مگر کسی که خدا بر او منّت گذارده است، آن هم بِنا یعنی به برکت ما. باز به وسیله خود ما بر او منّت گذارده است، و او حقیقت معرفت ما را به حسب مقام خودش درک کرده است. وَ ارْتَضاهُ لَنا وَلِـیّاً([155]) و خدا او را پسندیده است که ولی ما باشد. یعنی بزرگان دین و کاملان شیعه، و به‌واسطه متابعت ایشان ضعفای از دوستان. که ما هم الحمدللّه محبّت ایشان را داریم و ولایت دوستان ایشان را می‏ورزیم و با دشمنانشان دشمنیم، پس ان‏شاءاللّه از آنها خواهیم بود.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

([1]) زمر: 30

([2]) مجموعة الرسائل 61 ص 213

([3]) مجموعة الرسائل 61 ص 213

([4]) بحارالانوار ج 61 ص 295 و 296

([5]) بحارالانوار ج 61 ص 295

([6]) بقره: 28

([7]) حدیث اعرابی: کلمات مکنونه ملا محسن کاشانی ص 76

([8]) بحارالانوار ج 7 ص 43

([9]) بحارالانوار ج25 ص376 و ج27 ص299

([10]) فطرة السلیمة ج2 ص239: «أَلاتَری اَنَّـهُم اذا اَرادُوا اَنْ یَغیبُوا یَخْلَعُونَه و اِذا ارادوا اَنْ یَظْهَروا یَلْبَسونَه اَوْ یَلبَسُونَ غَیرَهُ.» (آیا نمی‏بینی که ایشان هرگاه بخواهند غایب شوند کنار می‏گذارند آن بدن را و هرگاه بخواهند ظاهر شوند می‏پوشند آن بدن را.)

([11]) بحارالانوار ج 27 ، باب 6 ص 299

([12]) فروع کافی ج3 باب ما یعاین المؤمن و الکافر ص128

([13]) بحارالانوار ج 6 ص 194 و 195

 

([14]) بحارالانوار ج 4 ص 44

([15]) شرح منظومه سبزواری قسمت فلسفه ص10

([16]) اشاره به فاجعه همدان سال 1315 هـ ق.

([17]) انعام : 33، نورالثقلین ج 1 ص 712

([18]) بحارالانوار ج 8 ص 104

([19]) مجموعة الرسائل 61 ص 216

([20]) المَجلی از ابن ابی‏جمهور احسائی ص 115

([21]) بحارالانوار ج 33 ص 547 و ج 8 ص 216

([22]) بقره : 247

([23]) بحارالانوار ج 25 ص 379 ـــ  أَتَى رَجُلٌ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ7 فَقَالَ حَدِّثْنِي بِفَضْلِكُمُ الَّذِي جَعَلَ اللَّهُ‏ لَكُمْ فَقَالَ إِنَّكَ لَنْ تُطِيقَ حَمْلَهُ قَالَ بَلَى حَدِّثْنِي يَا ابْنَ رَسُولِ‌اللَّهِ إِنِّي أَحْتَمِلُهُ فَحَدَّثَهُ بِحَدِيثٍ فَمَافَرَغَ الْحُسَيْنُ7 مِنْ حَدِيثِهِ حَتَّى ابْيَضَّ رَأْسُ الرَّجُلِ وَ لِحْيَتُهُ وَ أُنْسِيَ الْحَدِيثَ فَقَالَ الْحُسَيْنُ7 أَدْرَكَتْهُ رَحْمَةُ اللَّهِ حَيْثُ أُنْسِيَ الْحَدِيث.

([24]) عوالم امام حسین7 از ص 466 تا ص 472

([25]) عوالم امام حسین7 ص 386 و ص 400

([26]) شرح عرشیّه ج 2 ص 250

([27]) بحارالانوار ج 75 ص 376

([28]) بحارالانوار ج 48 ص 99 و 100

([29]) کشکول شیخ مرحوم­ ج 2 ص 325

([30]) مدّثّر : 31 ، بحارالانوار ج 24 ص 326 ، تفسیر البرهان ج 4 ص 402

([31]) بحارالانوار ج 48 ص 99 و 100

([32]) بحارالانوار ج 6 ص 216

([33]) حدیث اعرابی ، کلمات مکنونه ملا فیض کاشانی ص 76

([34]) حدیث اعرابی ، کلمات مکنونه فیض کاشانی ص 76

([35]) تکویر : 5

([36]) بحار الانوار ج 35 ص 36

([37]) بحار الانوار ج 25 ص 39 و ج 60 ص 358

([38]) کشکول شیخ مرحوم­ ج 2 ص 105 ، بحارالانوار ج 35 ص 17

([39]) بحارالانوار ج2 ص24 و 28

([40]) نوار این مجلس در دست نبود و این خلاصه از نوشته یکی از برادران استفاده گردید که طبیعتاً مقداری از توضیحات از قلم افتاده است.

([41]) نمل : 18

([42]) مقداری از بحث نوشته نشده است.

([43]) بحارالانوار ج 52 ص 327

([44]) بقره : 156

([45]) کشکول شیخ مرحوم­ ج 2 ص 189 ، بحارالانوار ج 40 ص 48 وج 41 ص267

([46]) بحارالانوار ج 46 ص 228

([47]) بحارالانوار ج 46 ص 248

([48]) اسراء : 44

([49]) بحارالانوار ج 8 ص 12

([50]) ق : 15

([51]) نوح : 17

([52]) واقعه : 62

([53]) بحارالانوار ج 89 ص 330

([54]) بحارالانوار ج 46 ص 125 و 126

([55]) بحارالانوار ج 61 ص 31

([56]) شرح قصیده ص295

([57]) ابراهیم : 24

([58]) ابراهیم : 25

([59]) بحارالانوار ج83 ص42

([60]) بحارالانوار ج 46 ص 244

([61]) بحارالانوار ج 25 ص 283

([62]) بحارالانوار ج 17 ص 379

([63]) عوالم فاطمه زهرا3 ج 11 ص 167 ، بحارالانوار ج 43 ص 70

([64]) بحارالانوار ج 102 ص 126

([65]) اصول کافی ج 1 ، کتاب الحجّة ص 207 و تفسیر البرهان ج 4 ص 419

([66]) بحارالانوار ج 100 ص 343

([67]) بحارالانوار ج 1 ص 225 ، مجموعة الرسائل فی‏السیر والسلوک ص 35

([68]) فروع کافی ، ج 3 ، کتاب الجنایز ص 130 و بحارالانوار ج 6 ص 225

([69]) یس : 77

([70]) یس : 78

([71]) بحارالانوار ج 7، ص 45

([72]) یس : 79

([73]) یس : 80

([74]) یس : 81

([75]) تاریخ علوم پی‏یر روسو ترجمه حسن صفّاری 1358 ص 725

([76]) موناد (monad) کوچک‌ترین ذرّه،کوچک‌ترین موجود زنده، اتم.

([77]) یس : 65

([78]) اسراء : 44

([79]) اصول کافی ج 1 ، کتاب الحجّة ص 183

([80]) بحارالانوار ج 10 ص 316

([81]) اصول کافی ج1 کتاب التوحید ص166 (… ذَرُوا الناسَ فانَّ الناسَ اَخَذُوا عن‏الناس …) بحارالانوار ج101 ص75 (دَعِ النّاسَ یَذْهَبُونَ حَیْثُ شاءوا) و ج5 ص36 (… وَلکِنَّ النّاسَ لاخَیْرَ فیهِم).

([82]) بحارالانوار ج 69 ص 293

([83]) اعراف : 176

([84]) بحارالانوار ج 46 ص 233 و 234

([85]) فطرة السلیمة ج 1 ص 333

([86]) بقره : 175

([87]) فطرة السلیمة ج1 ص 317

([88]) بحارالانوار ج4 ص44

([89]) بحارالانوار ج 7 ص 43 از فروع کافی ج 3 کتاب الجنایز

([90]) بحارالانوار ج 6 ص 159 و 205 و 214

([91]) بحارالانوار ج 17 ص 379

([92]) بحارالانوار ج 8 ص 122

([93]) مثنوی مولوی، دفتر دوم

([94]) اعراف : 12

([95]) مثنوی مولوی، دفتر اول ص126

([96]) بحارالانوار ج 17 ص 389 منقول از نهج‏البلاغه خطبه قاصعه

([97]) شرح نهج‏البلاغه از ابن‏ابی‏الحدید ج 1 ص 70

([98]) اسراء : 44

([99]) اسراء : 44

([100]) شرح عرشیه ج2 ص34

([101]) اصول کافی ج 2 ، کتاب الایمان والکفر ص 9 الی ص 12

([102]) بحارالانوار ج 7 ص 203 و ج 6 ص 189

([103]) بحارالانوار ج 45 ص 23

([104]) بحارالانوار ج 46 ص 243

([105]) زمر : 69

([106]) تفسیر نورالثقلین ج 4 ص 503

([107]) شرح عرشیّه ج 2 ص 243

([108]) دعای شب عرفه، زادالمعاد ص 247

([109]) بحارالانوار ج 8 ص 346

([110]) این بحث منافات ندارد با آنکه می‏فرمایند ترکیب جسد در آخرت ترکیب ذاتی است و در دنیا ترکیب عرضی است. زیرا مراد آن است که ترکیب در آخرت تفکک‏پذیر نخواهد بود ولی ترکیب در دنیا تفکک می‏یابد و اجزاء مرکب به عناصر بسیط برمی‏گردد. ر.ک. فطرة السلیمة ج 1 ص317

([111]) بحارالانوار ج 8 ص 128 و 140

([112]) السندس: رقّ من دیباج ، الاستبرق: ثخین الدیباج … مجمع البحرین

([113]) بحارالانوار ج 93 ص 376

([114]) زخرف : 71

([115]) دهر:30 تفسیر البرهان ج4 ص415

([116]) یوسف : 93

([117]) بحارالانوار ج 12 ص 245

([118]) بحارالانوار ج 12 ص 318

([119]) یوسف : 94

([120]) یوسف : 95

([121]) یوسف : 96

([122]) یوسف : 87

([123]) بحارالانوار ج 12 ص 253

([124]) یوسف : 94

([125]) اصول کافی ج 1 ، کتاب الحجّة ص 232

([126]) بحارالانوار ج 123 ص 249

([127]) در لسان‏العرب ج14 ص129 به جای «نفس مهموم» ، «کبد محزون» آمده.

([128]) لسان‏العرب ج8 ص184

([129]) نساء : 56

([130]) توبه : 101

([131]) بحارالانوار ج 7 ص 39 و ج 8 ص 288

([132]) بقره : 25

([133]) تفسیر نورالثقلین ج 1 ص 494

([134]) اصول کافی ج 1 ، کتاب التوحید ص 110

([135]) بحارالانوار ج 8 ص 137

([136]) بحارالانوار ج 8 ص 141

([137]) ر.ک. پاورقی ص 17

([138]) بحارالانوار ج 52 ص 279 و 287

([139]) عوالم حضرت زهرا 3 ج 11 ص 132 و بحارالانوار ج 8 ص 119

([140]) حدیث کساء عوالم حضرت زهرا؟عها؟ جلد 11 ص 639

([141]) بحارالانوار ج 22 ص 134 و ج 60 ص 83

([142]) بحارالانوار ج 16 ص 176 و ص 192

([143]) مجموعة الرسائل فی السیر والسلوک ص 8

([144]) قلم : 4

([145]) نهج‏البلاغه خطبه قاصعه، خطبه 192

([146]) بحارالانوار ج 25 ص 283

([147]) زهرالربیع ص 67 از رابعه عدویّه

([148]) بحارالانوار ج 40 ص 162

([149]) شیخ بزرگوار­ (1825 ـ 1752م)، لاوازیه (1794 ـ 1743م)

([150]) بحارالانوار ج 37 ص 331 و ص 318 .

([151]) بحارالانوار ج 37 ص 331 و  ج 85  ص 230 .

([152]) بحارالانوار ج 57  ص 232 و 233 .

([153]) بحارالانوار ج 44 ص 183 و شرح‏الزیارة ج 2 ص 355

([154]) شهری از شهرهای ايران که در نزديکی شيراز می‌باشد.

([155]) بحارالانوار ج 50 ص 55