05 آموزشهاي ديني در مكتب استبصار ـ چاپ

 

آموزشهاي ديني

 

 

 

در مكتب استبصار

 

 

 سيد احمد پورموسويان

 

 

 

به نام نامي حق مي‏نگارم   مدد جويم ازو دايم به كارم
درود ما بَران  نام گرامي
  كه پخته گردد از او هرچه خامي
خرد هم پرتوي از نور آن است
  فروزان چون چراغي در ميان است
فروزانتر شود او، ار هدايت
  پذيرد زان كه را حق داده رايت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 3 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مقدّمه   «1»

 

اي نوجوانان گرامي و اي نونهالان باغ و بوستان سرسبز و شاداب اسلامي! آيا خودتان مي‏دانيد كه در سالهايي از عمر گرانمايه خويش به سرمي‏بريد كه از هرنظر ارزنده‏ترين سالها و دوره‏هاي زندگاني شما است در اين كره خاكي، كه زمين ناميده مي‏شود؟! اگر دوره‏هاي زندگي طبيعي را به چهار فصل سال تشبيه كنيم، شما اكنون اوائل بهار زندگي را سپري مي‏سازيد و ابتداي شكوفايي استعدادهاي دروني شما است.

از نظر طبيعي آمادگي كامل براي هرگونه فراگيري را داشته و روز به روز درك شما قوّت گرفته و شعور شما افزوده مي‏گردد. در اين سالها است كه بايد براي آينده خويش فعّاليت كنيد و تأمين آتيه نماييد تا چشم بهم‏بزنيد اين دوره از زندگي تمام مي‏گردد و وارد دوره بعد مي‏گرديد. در آن دوره آمادگي روحي و زمينه هرگونه ترقّي و تعالي را كم‏كم از دست داده و اگر در اين دوره كاري نكرده باشيد، در دوره‏هاي ديگر كاري چندان چشمگير از دست شما برنمي‏آيد. پس بايد كوشش و تلاش كنيد و قدر و ارزش اين سالهاي از عمر و زندگاني را دريابيد و اين فرصت بزرگ طبيعي را كه خداي متعال در نظام آفرينش قرار داده به رايگان از دست ندهيد. اَلفُرَصُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ([1]) «فرصتها مي‏گذرند به مانند گذشتن ابرها». سرّ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 4 *»

تشبيه گذشتن آنها به ابر اين است كه هرچند سريع مي‏گذرند امّا چندان محسوس نيستند.

بزرگترين كاري كه شما در اين سالهاي از عمر بايد به آن بپردازيد و كوشش در راه آن و تلاش مداوم در مسير آن را سرلوحه همه كارهاي زندگي قرار دهيد، تحصيل بينش صحيح در امر دين و دين‏داري است. لطف كنيد و در اين توضيحي كه به عرض شما مي‏رسانم دقّت نماييد:

شما از هنگامي كه شعور پيدا كرده‏ايد و از اوضاع اين عالم و محيط اطراف خود باخبر شده‏ايد خود را در خانواده‏اي و بعد هم در جامعه‏اي احساس كرده‏ايد كه زير عنوان مسلمان زندگي كرده و مي‏كنند و از ديني به نام اسلام طرفداري و پيروي مي‏نمايند كه آورنده آن پيغمبري به نام محمّد بن‏عبداللّه9 است و از نظر مذهب هم طرفدار و پيرو تشيّع هستند كه اعتقاد به امامت دوازده امام معصوم عليهم السلام است كه ايشان بعد از پيغمبر اسلام پيشوايان دين و راهنمايان راستين اسلامند. شما هم در هر شرايطي به حكم طبيعت و نظام حاكم بر زندگي بشري، در ميان اين جامعه و اين خانواده‏ها رشد كرده‏ايد و اين‏طور درك مي‏كنيد كه شما هم مسلمان و شيعه و پيرو اسلام ـ تشيّع مي‏باشيد. البته حق هم با شما است، زيرا پدران و مادران متديّن و علاقمند به فرزندان خود از سنين كودكي كوشيده‏اند و به اندازه توان فكري و علمي خود شما را آموزش داده‏اند، در محيطهاي آموزشي و پرورشي هم آموزگاران و استادان متديّن و دلسوز، تلاش كرده‏اند و شما را نوعاً با كليّات و اصول اسلام ـ تشيّع چه در بخش علمي و يا در بخش عملي آن آشنا ساخته‏اند و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 5 *»

شماها هم به اندازه شوق و ميزان درك و شعور خود، از آن آموزشها بهره برده‏ايد و در نتيجه معتقد و متديّن به «اسلام ـ تشيّع» شده و تا اندازه‏اي هم به دستورات و نظام آنها عمل مي‏كنيد.

از آن طرف اسلام و تشيّع هم به سبب همين تبعيّت طبيعي و قهري از خانواده و جامعه، شما را مسلمان و شيعه مي‏شمرد و احكام يك فرد مسلمان و شيعه را درباره شما جاري مي‏سازد و سعادت دنياي شما را به همين تبعيّت و طرفداري به مقداري كه در زندگي شما اثربخش است تضمين مي‏نمايد. ولي بايد بدانيد كه براي زندگي آينده شما كه زندگي آخرت ناميده مي‏شود، به اين مقدار از دين‏داري شما قناعت نمي‏كند بلكه از شما بصيرت در دين مي‏خواهد و به همين تبعيّت كوركورانه شما قانع نيست.

باز هم لطف نماييد و دقّت كنيد: اسلام از ديدگاه تشيّع، امروز از شما نمي‏خواهد كه در مقام تحقيق از حقّانيّت آن برآييد و جستجوي اين كنيد كه آيا اسلام حق است يا مثلاً مسيحيّت يا يهوديّت يا مجوسيّت و… يا تفحّص از حقّانيّت تشيّع (شيعه اثني‏عشري ـ دوازده امامي) نماييد كه آيا تشيّع حقّ است يا تسنّن، و در تشيّع كدام‏يك از فرقه‏هاي تشيّع حق است؟! زيرا اسلام از ديدگاه تشيّع، امروز از اين جهت خيالش آسوده‏است كه در ميان شيعيان اثني‏عشري (دوازده امامي) حق بودن اسلام ـ تشيّع آن‏چنان مسلّم و قطعي گرديده كه اگر كسي از ميان اين فرقه در حقّانيت آن شك كند، مثل آن است كه در روز بودن روز و خورشيد بودن خورشيد شك كرده و درنتيجه با يك امر قطعي وجداني و طبيعي درگير شده است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 6 *»

امروز اگر يك فرد شيعه دوازده‏امامي در مقام تحقيق از حقّانيّت اسلام ـ تشيّع برآيد و از باطل بودن ساير اديان و مذاهب تحقيق نمايد، درست مانند آن است كه بخواهد براي يقين‏كردن به اين‏كه آب به سبب حرارت تبديل به بخار مي‏شود دست به تجربه و آزمايش بزند و با ترديد و شك وارد عمل گردد؛ آيا عقلا او را از سفها نمي‏شمارند؟!

پس امروز اسلام ـ تشيّع انتظاري كه از يك مسلمان ـ شيعه طبيعي و تَبَعي دارد آن است كه در مقام تحصيل بصيرت در امر اسلام ـ تشيّع برآيد و نسبت به آن با بينش صحيح و درك كامل و شناخت اساسي ارادت بورزد و از آن طرفداري و پيروي نمايد و دل به آن بندد و به آن تديّن داشته باشد.

قرآن و بصيرت

 

قرآن كه خود نظامنامه جامع و كامل و كلّي اسلام ـ تشيّع است از پيرويهاي كوركورانه و تبعيّتهاي سطحي و قهري نكوهش فرموده و صريحاً دعوت به بصيرت و آگاهي در امر دين‏داري كرده است و با اين مسأله به‏طور جدّي و دور از هرگونه ظاهرسازي و فريبندگي برخورد نموده و تمام تبعيّتهاي كوركورانه را بر هر اساسي كه باشد محكوم فرموده است. به اين آيات توجّه فرماييد و در آنها دقّت نماييد:

وَ جَعَلوُا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزءً اِنَّ الاِْنْسانَ لَكَفوُرٌ مُبينٌ اَمِ اتَّخَذَ مِمّا يَخْلُقُ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 7 *»

 بَناتٍ وَ اَصْفاكُمْ بِالْبَنينَ؟ وَ اِذا بُشِّرَ اَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحمنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظيمٌ. أَوَمَنْ يُنَشَّؤُ في‏الْحِلْيَةِ وَ هُوَ في الْخِصامِ غَيْرُ مُبينٍ؟ وَ جَعَلوُا الْمَلائِكَةَ الَّذينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ اِناثا اَ شَهِدوُا خَلْقَهُمْ؟ سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ وَ يُسْأَلوُنَ وَ قالوُا لَوْ شاءَ الرَّحمنُ ماعَبَدْناهُمْ مالَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ اِنْ هُمْ اِلاّ يَخْرُصوُنَ اَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكوُنَ؟ بَلْ قالوُا اِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي اُمَّةٍ وَ اِنّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدوُنَ وَ كَذلِكَ ما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ اِلاّ قَالْ مُتْرَفوُها اِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي اُمَّةٍ وَ اِنّا عَلي آثارِهِمْ مُقْتَدوُنَ قالَ اَوَلَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدي مِمّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آباءَكُمْ؟ قاْلوُا اِنّا بِما اُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِروُنَ. فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبينَ.(سوره زخرف، آيه 15 تا 25)

در اين آيات شريفه داستان كساني را مطرح فرموده كه ملائكه را دختران خدا دانسته و آنها را تا سرحدّ پرستش، احترام و كرنش مي‏نمودند. در صورتي‏كه ملائكه هم مانند ديگر مخلوقات خداوند متعال، طبقه‏اي از خلق خدا هستند و همه بندگان خدا و همه خداپرست مي‏باشند. در اين آيات مدّعاي آنان و منطق و استدلال و پافشاري آنان بر تقليد و پيروي كوركورانه از نياكان، با زيبايي مخصوص به خود قرآن بيان شده است. آن مقداري كه براي ما در اين بحث، از اين داستان لازم به نظر مي‏رسد اين است كه: ابتداءاً صورت ادّعا را بيان كرده و سستي آن را نشان داده و منشأ اين‏گونه انحرافهاي بشري را روشن ساخته است. مي‏فرمايد:

«براي خدا جزئي (حصّه و بهره ـ فرزند) از بندگانش قرار دادند زيرا انسان آشكارا ناسپاس است. (آيه 15) از ناسپاسي او همين مقدار بس كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 8 *»

حقيقتها را دانسته در پرده شبهه‏ها مي‏پوشاند و سخناني مي‏گويد كه برخلاف تشخيص و دريافتهاي عقلي و فطري و وجداني او است. از بندگان خدا (كه قهراً خلق خدا هستند ـ ملائكه را) براي خدا بهره و جزء (فرزند) قرار مي‏دهند و از اين گذشته، آنها را هم دختران خدا مي‏انگارند و سپس به پرستش آنها مي‏پردازند».(آيه 15) در توضيح رسوايي اين ادّعا و سستي آن و ناسپاسي انسان مي‏فرمايد: «آيا خدا از آنچه خود آفريده براي خود دختران را و براي شما پسران را برگزيده است؟ درصورتي كه هرگاه به يكي از ايشان به آنچه براي خداي رحمان مَثَل زده و نمونه قرار داده (دخترداشتن) مژده داده مي‏شد (و مي‏گفتند همسرت دختر زائيده) روي او از خشم سياه مي‏شد و سخت اندوهگين مي‏گشت».(آيه 16 ـ 17).

آيا اين قرارداد از حق‏شناسي و سپاسگزاري است يا از حق ناشناسي و ناسپاسي سرچشمه مي‏گيرد كه خود، از داشتن دختر عار و ننگ داريد و به داشتن پسر فخر و افتخار مي‏كنيد و اكنون كه بناي تقسيم گذارده‏ايد سهم خدا و حصّه او را دختر قرار مي‏دهيد؟

در جاي ديگر قرآن مي‏فرمايد اَلَكمُ الذَّكَرُ و لَهُ اْلاُنْثي تِلكَ اِذاً قِسمَةٌ ضيزي.([2]) بعد از آن كه امتياز طبيعي پسران را بر دختران بيان مي‏فرمايد تا ناسپاسي انسان را بيشتر نمايان سازد و اين تقسيم ظالمانه او را آشكارتر نمايد مي‏فرمايد: «آيا كسي كه در زيور پروريده شود و در ناز پرورش يابد و به زيور و نازيدن ببالد و در جنگ و كُشت و كُشتار ناتوان باشد و دلاوري و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 9 *»

خودنمايي در ميدان مبارزه را نداشته باشد (دختران)؟!» (آيه 18). آيا آنها يكسانند با پسران كه شما افتخار به مردانگي و دلاوري آنها در نبردها داريد؟! دوباره به خود داستان برمي‏گردد و آن‏را از ديدگاه ديگري مطرح مي‏سازد:

«و فرشتگان را كه بندگان خدايند، مادينه (زنان) انگاشتند. آيا آفرينش آنها را با چشمهاي خود ديده‏اند؟ آري اين ادّعاي بي‏جا و اين گواهي دروغين آنها به زودي نوشته مي‏شود و از آن پرسش خواهند شد. (و بايد مهيّاي پاسخگويي از اين ادّعا و شهادت و گواهي به دروغ گردند». آيه 19)

عجيب است كه به اين اندازه‏ها قناعت نكرده و سخن شگفت انگيزديگري را پيش كشيده، گفتند: «اگر خداي رحمان نمي‏خواست ما فرشتگان را پرستش نمي‏كرديم (و اين سخن حيله و مكري است كه براي تبرئه خود انديشيده‏اند؛ يعني اگر اين پرستش ما بي‏جا بود خدا مانع ما مي‏شد و همين‏كه مانع ما نگرديده و ما را آزاد گذارده، دليل اين است كه به اين پرستش ما راضي است. درصورتي كه اين منطق، منطق محكم و دليل متقن نيست) خود ايشان هم به اين سخني كه مي‏گويند يقين نداشته و آن‏را باور ندارند. (دروغي را تصوّر كرده و آن را پرورش داده، به شكل دليل، آن را بيان مي‏كنند. آيه 20). (آيابراي اين پرستش خود دليلي در دست دارند) كه ما آن را پيش از اين قرآن در كتابي كه به آنها داده‏ايم (دستور داده) و اينان به آن تمسّك جسته و به آن كتاب آويخته‏اند؟!. (آيه 21) (آري، يگانه سند آنها در آن ادّعا و نسبت، و يگانه دليل آنها در درستي اين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 10 *»

پرستش اين است كه:) ما پدران خويش را بر اين كيش و روش يافتيم و ما بر آنچه از ايشان به جاي مانده راه برده و از آنها پيروي مي‏كنيم». (آيه 22)

بعد از اين گزارش دقيق از سستي و بي‏ارزش بودن اين روش دين‏داري و تديّن و گرايش، يك بيان كلّي و جامعي مي‏فرمايد كه اين منطق (پيروي كوركورانه از نياكان) بي‏اساس و بي‏ارزش و سست است و متاسّفانه هميشه و در نزد همه، شايع بوده و هست. مي‏فرمايد: «و همچنان ما نفرستاديم پيش از تو (اي رسول ما) در هيچ شهري (از شهرها) ترساننده‏اي (كه آگاه مي‏كرد اهل آنها را و از روشها و گرايشهاي نادرست بازمي‏داشت) مگر آن‏كه جهانداران و افزون‏كاران آنها مي‏گفتند: ما پدران خود را بر اين كيش و روش يافتيم و ما پيرو آنها هستيم. (آيه 23) اين روش نادرست، آنچنان دلهاي آنها را مسخّر نموده و خردهاي آنها را از هرگونه انديشه و تفكّر صحيح بازداشته كه در برابر هر آموزش و راهنمايي تازه‏اي سرسختي نشان داده، زير بار گفتار صحيح و منطق حق نمي‏رفتند، هرچند آن آموزش و راهنمايي همراه با دليل و برهان بود. قرآن از اين سرسختي خبر مي‏دهد، مي‏فرمايد: گفت (آن ترساننده و رهنما) آيا اگر چه آنچه من آورده‏ام شما را درست‏تر و به حقيقت نزديكتر باشد از آنچه پدرانتان را برآن يافته‏ايد؟، (درپاسخ) گفتند: ما آنچه را شما آورده‏ايد انكار مي‏كنيم و به آن نمي‏گرويم». (آيه 24)

بعد از بيان اين منطق و اين روش و گرايش، عاقبت و نتيجه آن را بيان مي‏فرمايد: «پس ما از آنها انتقام كشيديم و بنگر كه عاقبت و سرانجام تكذيب كنندگان چگونه خواهد بود» (آيه 26). آيا با اين‏همه نكوهش از اين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 11 *»

روش و اين‏گونه استدلال، قرآن كه نظامنامه كلّي و جامع اسلام ـ تشيّع است، براي طرفداران و پيروان خود مي‏پسندد كه در دين‏داري و تديّن به اسلام ـ تشيّع به اين روش و اين‏گونه استدلال بسنده كنند؟! كه اگر كسي از ايشان بپرسد چرا از اين دين پيروي مي‏كنيد و چرا به اصول آن اعتقاد داريد و چرا به احكام آن عمل مي‏كنيد در پاسخ بگويند: ما پدران خود را بر اين دين و ديانت يافته‏ايم و از آنها پيروي مي‏كنيم. آيا اين همان تقليد كوركورانه نيست؟ كه عاقبت آن همان خواهد بود كه در قرآن آمده است. همچنين اگر كسي از ايشان بپرسد چرا مي‏گوييد خدايي هست يا چرا مي‏گوييد آن خدا يكتا و يگانه است، چرا و چرا و چرا؟ در جواب بگويند: پدران ما چنين مي‏گفتند، ما هم آنچه را از آنها شنيده‏ايم مي‏گوييم. آيا اين همان منطق باطل و فاسدي نيست كه خود قرآن آن را نكوهش مي‏كند و آن را نسبت به خوش‏گذرانهاي دوره‏هاي پيشين مي‏دهد؟! (الاّ قال مترفوها…)

آري اسلام ـ تشيّع كه آزادي انديشه به بشر مي‏دهد و از بشر مي‏خواهد كه خود بيانديشد و خود انتخاب كند، هرگز به اين پيروي كوركورانه قناعت نكرده و اين تبعيّت بي‏قيد و شرطِ از نياكان را كه منطق خوش‏گذرانهاي هر زماني است، روش صحيح و منطق درست نمي‏شناسد. بلكه اسلام ـ تشيّع مي‏گويد در انتخاب هرگونه روش و گزينش هر گرايشي بايد سند محكم و حجّت قاطع و برهان روشن در دست داشت.

قرآن نشانه درستي و راستي را برهان قرار داده، مي‏فرمايد قل هاتُوا بُرهانَكم اِن كُنْتُم صادقين در كجا اين سخن را مي‏فرمايد؟ آنجايي كه يك

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 12 *»

ادّعايي را از يهود و نصاري نقل مي‏كند كه هريك از اين دو فرقه در مقابل مسلمانان مدّعي آن هستند و قالوا لن يُدْخُلَ الجنّةَ الاّ مَن كانَ هُوداً اَوْ نَصاري تِلكَ اَمانيُّهُم قُل هاتُوا بُرهانَكم اِنْ كُنتُم صادقين. بلي مَنْ اَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّه و هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ اَجرُهُ عندَ ربِّه و لا خوفٌ عليهم و لا هم يَحزَنون (سوره بقره آيه 111 ـ112). «و گفتند (هريك از دو فرقه يهود و نصاري) به بهشت نمي‏روند مگر يهودان يا ترسايان. اين آرزوهاي خام و خيالهاي واهي و سست ايشان است. به ايشان بگو (اي پيغمبرما) دليل و برهان بر راستي و درستي ادّعاي خود بياوريد اگر راستگو هستيد. آري هركسي روي خود را فراراه خدا دهد و فرمان او را رام باشد و نيكوكاري كند، دستمزد او نزد خداوند است كه وارد بهشت شود درحالي‏كه نه بيمي بر ايشان است و نه هم ايشان اندوهگينند».

در اين آيات تصريح دارد كه ادّعاي محض و بدون دليل و برهان، قابل پذيرش نيست. هر ادّعايي بايد براساس برهان و دليل باشد تا ارزش داشته باشد. بعد خود قرآن دليل و برهان اقامه مي‏كند بر اين‏كه بهشت ـ كه عبارت است از پاداش نيك ـ براي كسي خواهد بود كه داراي اعمال نيك باشد كه اصل و ريشه اعمال نيك «اسلام وجه براي خدا» (خالص بودن در پرستش خداوند) و «احسان» (نيكي كردن كه نشانه اسلام است) مي‏باشد. براساس همين قاعده كليّه در قرآن ادّعايي ديده نمي‏شود مگر آن‏كه همراه است با استدلالهاي شيرين و محكم و متين و كاملاً فطري، كه هر بشر سالمِ بي‏غرض و مرض با ديدن ياشنيدن آن دلائل، به درستي و راستي آن ادّعا آگاه مي‏شود و آگاهانه به آن اقرار و اعتراف مي‏نمايد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 13 *»

احاديث و بصيرت

 

همچنان‏كه در آيات قرآني ديديد كه بايد در روشها و گرايشها بابصيرت بود و براساس دليل و برهان پاي‏بند روشي و دربند گرايشي بود، در احاديث اوليا و پيشوايان اسلام ـ تشيّع  نيز اين امر به‏طور جدّي بيان شده است كه نمونه‏هايي را در زير مشاهده مي‏كنيد:

امام صادق7 فرمود العاملُ عَلي غَيرِ بَصيرةٍ كَالسّايِرِ عَلي غَيرِ الطَّريقِ لايَزيدُهُ سُرعةُ السَّيرِ مِن الطَّريقِ اِلاّ بُعدا.([3]) «كسي كه بدون بصيرت (بينش درست مستند به دليل و برهان) به كاري بپردازد (گرايشي، پرستشي داشته باشد) مانند كسي است كه براي رسيدن به مقصدي، بيراهه مي‏رود و بديهي است كه هرچه تندتر برود از راه اصلي و درست، دورتر خواهد شد».

امام اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب7 فرمود المُتعبِّدُ عَلي غَيرِ فِقهٍ كَحِمارِ الطّاحونةِ يَدورُ و لايَبْرحُ مِن مَكانِه و رَكْعتانِ مِنْ عالمٍ خَيرٌ مِنْ سبعينَ ركعةً مَن جاهلٍ لاَِنَّ العالِمَ تَأْتيهِ الفتنةُ فَيَخرُجُ مِنها بِعِلْمِه وَ تَأتي الْجاهلَ فتَنْسِفَهُ نَسْفاً وَ قَليلُ العملِ مَعَ كَثيرِ الِعلْمِ خَيرٌ مِنْ كَثيرِ العَمَلِ معَ قَليلِ الْعِلْمِ وَ الشكِّ و الشُّبْهَةِ.([4]) «كسي كه در مقام پرستش برآيد بدون

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 14 *»

آگاهي لازم در كار خود، مانند خر آسياب خواهد بود كه دور مي‏زند و راهي را طي نكرده، از جاي خود نمي‏گذرد. و دو ركعت نماز گزاردن از شخص آگاه بهتر است از هفتاد ركعت نماز گزاردن از ناآگاه. زيرا آگاه را فتنه‏اي مي‏رسد پس به سبب آگاهي خود از آن فتنه سالم خارج مي‏گردد ولي ناآگاه را فتنه‏اي اگر برسد او را از ريشه مي‏كَنَد و نابودش مي‏سازد. و كمي كردار درصورتي كه همراه با آگاهي بيشتري باشد بهتر و ارزنده‏تر است از زيادي كرداري كه با آگاهي اندكي انجام پذيرد و در برابر همراه ترديد و حيرت و تيرگيها باشد».

باتوجّه به اين فرمايش امام7 روشن مي‏شود كه بدون ترديد اگر ريشه‏هاي دين‏داري براساس تقليد و پيروي كوركورانه از نياكان باشد، بسيار سطحي و سست خواهد بود و البته در برابر طوفان و سيل فتنه‏هاي عقيدتي پايدار نمانده، ريشه‏كن مي‏گردد. ولي اگر ريشه‏هاي گرايشي بر پايه‏هاي محكم استدلال و برهان استوار باشد، در برابر هر طوفان و سيلي پابرجا و مقاوم خواهد بود.

 

* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 15 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مقدّمه   «2»

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 16 *»

اي عزيزان! اگرچه مقدّمه نسبتاً طولاني شد ولي اميد مي‏رود كه با تذكّر اين نكته شما هم تصميم خود را گرفته باشيد و با همه دل و فكر عازم تحصيل بصيرت و فراگيري ديانت براساس پايه‏هاي محكم و استوار استدلال و برهان شده باشيد و اگر اين آمادگي را در خود يافته‏ايد به مقدّمه دوم ما هم توجه كرده، با دقّت آن را مطالعه كنيد:

براي تحصيل بصيرت و بينش صحيح و درك درست اسلام ـ تشيّع، بايد به قرآن رجوع كرد كه كتاب اسلام ـ تشيّع است و گوياتر و دقيقتر و جامعتر و صحيحتر مرجعي است براي شناخت مباني و اصول و بلكه همه فروع و جوانب مختلف آن. ولي مشكل كار اين است كه اوّلاً اين كتاب به لغت عربي است و شما با اين زبان و لغت چندان آشنايي نداشته و اگر با پاره‏اي از قواعد و يا لغات آن هم از راه تحصيل و تعلّم آشنايي پيدا كرده‏ايد كارگشايي ندارد و در راه شناخت قرآن و بهره‏برداري از آن در راه اين مقصدي كه در پيش داريد چندان مؤثّر نيست. ثانياً خودِ جامع بودن و كلّي بودن قرآن هم مشكل بزرگ ديگري است در اين راه كه نياز ما را برطرف نمي‏سازد. خواه و ناخواه بايد به كساني كه در قرآن‏شناسي، استادند و از قرآن آگاهند رجوع كنيم. و مي‏دانيم به اتّفاق تمامي متفكّرين اسلام ـ تشيّع استادان قرآن و قرآن شناسهاي حقيقي كساني هستند كه عِدل و نظير قرآن معرفي شده‏اند و ايشان محمّد رسول‏اللّه‏ و خاندان معصوم او

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 17 *»

صلّي اللّه‏ عليهم اجمعين مي‏باشند.

در اينجا ممكن است اين اشكال در ذهن يكي از شما پيدا شود كه نوعاً كتبي كه براي مباحث اعتقادي نوشته شده است از ابتدا بحثها را به اصطلاح، آزاد مطرح مي‏كنند و از راههاي عقلاني و برهانهاي عقلي وارد بحث مي‏گردند و بعد از اثبات وجود خدا و لزوم دين، به اثبات نبوّت و امامت و لزوم متابعت از دين مي‏پردازند؛ ولي در اين نوشتار از ابتدا بحث قرآن و خاندان وحي مطرح گرديده است!!!. عرض مي‏كنم مبناي ما در اين كتاب بيان همان واقعيتي است كه مدّعاي شما و ما بوده و با آن روبرو هستيم. امروز واقعيت اين است كه شما و ما، الحمدللّه و له المنّ مسلمان ـ شيعه‏زاده بوده و هريك در خانواده‏اي مسلمان ـ شيعه به دنيا آمده و در جامعه‏اي كه مسلمان ـ شيعه هستند پرورش يافته و به حكم تبعيّت، با دين مقدس اسلام ـ تشيّع آشنا شده‏ايم و تجربه و پيشرفت زمان حقانيّت آن‏را براي ما مسلّم و محقّق ساخته، به‏طوري كه ترديد و شكّي در آن باقي نمانده است. ديگر لزومي ندارد كه ما ابتداءاً فرض كنيم كه ديني نداشته و بخواهيم براي انتخاب دين و تحرّي از حق و حقيقت، در اوّل كار خود را خالي‏الذهن از هر ديني نماييم و آن‏گاه بپردازيم به بحثهاي آزاد عقلاني و تفحّص از دين حق.

آري اگر كسي بخواهد در اين واقعيّت به بحث بيشتر بپردازد و به تعبير ديگر بابصيرت بيشتري به اين حقيقت مسلّم اعتراف نمايد، بايد ابتداءاً خود را چنين فرض نموده و وارد بحث گردد. ولي اين كار را مي‏توان بعدها هم انجام داد. آنچه اكنون از ديدگاه قرآن ضرورت و لزوم آن احساس

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 18 *»

مي‏شود اين است كه با مباني و اصول برهاني اسلام ـ تشيّع، آشنا و از حقايق آن آگاه گرديد و پيش از آن‏كه با طوفان عقيده‏هاي انحرافي و سيل خروشان تبليغات مكتبهاي گوناگون فكري و فلسفي و عرفاني بشري روبرو شويد، خود را مجهّز به آشنايي كامل و آگاهي عميق و اصيل قرآني نموده تا بتوانيد در برابر آن طوفانها و سيلابهاي بنيان‏كن، مقاومت كنيد و از پاي درنياييد و سفارش اولياء اسلام ـ تشيّع هم همين است.

امام صادق7 فرمود بادِروا اولادَكم (احداثَكم خ‏ل) بالحديث قبلَ ان يَسبِقَكم المُرجئة.([5]) «پيش از همه چيز و همه كس، فرزندانتان يا نوجوانانتان را با احاديث ما آشنا كنيد پيش از آن‏كه پيشي گيرند شما را در اين كار طايفه‏هاي منحرف و اشخاص گمراهِ گمراه‏كننده».

به خود قرآن هم كه اكنون ـ گرچه به طور سطحي ـ رجوع مي‏كنيم، مي‏بينيم خود را بهترين هدايت كننده و رهنما به بهترين و والاترين گرايشها و روشها معرّفي مي‏كند اِنَّ هذا الْقرانَ يَهدي لِلَّتي هي اَقوَم([6]) و مي‏بينيم راه شناخت حقايق و مباني و شاخه‏هاي اسلام ـ تشيّع را منحصر مي‏كند به راهنماييهاي خود فاِن لم يَستَجيبوا لَكَ فَاعْلَمْ اَنَّما يَتَّبِعون اهواءَهم. و من اضلُّ ممّنِ اتَّبَعَ هواهُ بِغَيرِ هُدي مِنَ اللّه؟ اِنّ اللّهَ لايهدي القومَ الظّالِمين([7]) مي‏بينيم صريحاً اعلام مي‏كند كه هر گرايش و روشي كه از طريق راهنمايي قرآن نباشد، گمراهي و ستمي است كه انسان نسبت به

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 19 *»

خود و ديگران روا داشته است. و مي‏بينيم راه نجات و سعادت را فقط گرويدن و باوركردن آنچه را قرآن به آن راهنمايي مي‏كند، معرّفي مي‏نمايد و به‏طور جدّي هلاكت و شقاوت بشري را در نگرويدن و باورنكردن ره‏آوردهاي خود مي‏داند ثمّ جَعَلناكَ عَلي شَريعةٍ من اْلاَمر فَاتَّبِعْها و لاتَتَّبِعْ اهواءَ الّذين لايَعلَمون اِنّهم لن‏يُغنُوا عنك من اللّه شيئاً…([8]) و مي‏بينيم خود را هماهنگ فطرت بشر و نظام حاكم بر آفرينش او و ساير هستي، معرفي كرده و از بشر مي‏خواهد كه به همه وجود خود دربرابر دعوت او اِقامه وجه نموده و بپاخيزد. فَاَقِمْ وَجهَك لِلدّينِ حنيفاً فِطرةَ اللّهِ الّتي فَطَرَ النّاسَ عليها لاتبديلَ لِخَلقِ اللّهِ ذلكَ الدّينُ القيِّمُ…([9]) و مي‏بينيم مدّعي است كه تمامي نيازمنديهاي ظاهري و باطني مردمان را جوابگو بوده و بر رفع همه آنها تواناست. گذشته از اينها ادّعا دارد كه درمان تمامي دردهاي ظاهري و معنوي بشر و شفاء همه امراض جسمي و روحي او و كليدهاي گشايش تمام درماندگيهاي انسان، به‏طور انحصار در راهنماييهاي او است و نُنَزِّلُ من القرآنِ ما هو شِفاءٌ و رحمةٌ لِلمؤمنين([10]) و بالاخره انسان را ساخته صُنع خداي متعال مي‏داند كه او آگاه از تمام خصوصيات و رازها و نيازهاي او است اِنّه عليمٌ بذاتِ الصُّدور.([11]) اَلا يَعلَم مَن خَلَقَ و هو اللّطيفُ الخبير.([12]) او توانا بر رفع آنها و جوابگويي كامل به خواست آنها است. پس بايد بشر خود را ـ چه ظاهرش و چه باطنش را ـ به

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 20 *»

طور دربست به دست راهنماييهاي او بسپرد و با قرآن زندگي كند و از قرآن بياموزد و فراگيرد آنچه را كه بايد بياموزد و فراگيرد و مو به مو به دستورات اين كتاب آموزنده، رفتار كند تا نجات يافته، به سعادت خود برسد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 21 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مقدّمه   «3»

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 22 *»

اي عزيزان نوجوان! اگر بعد از مطالعه و دقّت در مقدّمه دوّم ما شوق تحصيل بصيرت در معارف و حقايق اسلام ـ تشيّع از طريق راهنماييهاي قرآن در دلهاي شما پيدا شده و مشتاق همنشيني با قرآن شده‏ايد، به اين مقدّمه ديگر هم توجّه كنيد كه از جهاتي دانستن آن براي شما در اين راهي كه در پيش داريد لازم است.

در طول متجاوز از چهارده قرني كه از طلوع خورشيد نبوّت خاتميّه9 و نزول قرآن و ظهور اسلام ـ تشيّع مي‏گذرد، مكتبهاي گوناگوني (كلامي، فلسفي و عرفاني) پيدا شده كه همه كم و بيش از قرآن در بيان مباني و مسائل خود بهره گرفته و احياناً برداشتهايي را براساس ديد مكتبي خود، به قرآن و درنتيجه به اسلام ـ تشيّع يا فقط به اسلام نسبت داده و مي‏دهند و مدّعي هستند كه مكتب آنها هماهنگ با قرآن و بلكه همان حقايق قرآن است. ولي متأسّفانه نه تنها آن مكتبها حقايق قرآن و يا هماهنگ با قرآن نبوده كه در بسياري از موارد مضادّ با قرآن و كاملاً درخلاف جهت و مقصد قرآن در حركتند. و اين مطلب را كه در اينجا به صورت ادّعا مطرح كرده‏ايم در جاهاي ديگر و بحثهاي ديگر به طور تفصيل و با دلائل و شواهد كافي به اثبات رسيده است. اميد مي‏رود به ياري حق متعال خود شما در آينده نزديكي با اين مطلب به طور كامل آشنا گرديد.

در نوع اين مكتبها دسته‏اي از گرايشها و روشهاي نادرست كه ساخته

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 23 *»

افكار عده‏اي از داخل مسلمانان (يهوديها، نصرانيها، مجوسيها، مشركها و كافرهايي كه ظاهراً اسلام آورده ولي افكار و تصوّرات نادرست خود را از دست نداده و در وجود آنها ثابت و راسخ گرديده) و يا خارج از ايشان (يونانيها، روميها و ايرانيها) بوده‏است، مورد بحث و گفتگو قرار گرفته و نظرياتي اظهار شده و طرفداراني پيدا كرده و براي نشر و انتشار در ميان مسلمانان و يا شيعيان به زيور آيات قرآني و يا روايات نبوي9 و يا رواياتي از امامان شيعيان: زينت داده شده و در آخر كار به عنوان معارف اسلام و يا اسلام ـ تشيّع در كتب و رساله‏ها نوشته شده و در مدارس و مراكز علمي مسلمانان مورد تدريس، و در ميان طبقات مختلف جوامع اسلامي منتشر گرديده است.

در نوع اين مكتبها پيش داوريهايي مسلّم و قطعي به عنوان پايه‏هاي اساسي مكتب درنظر گرفته شده و مسائلي هم به عنوان شاخه‏هاي اصلي يا فرعي، مورد پذيرش قرار گرفته و بعد از آن باآيات قرآن يا با روايات تطبيق گرديده‏است. و در واقع آن مباني و مسائل، نقش پيشوا و پيشرو، و آيات و روايات نقش پيرو و پس‏روِ آنها را داشته‏اند. درصورتي كه قرآن خود را راهنما و پيشوا معرّفي مي‏كند و از همه طبقات بشري (دانشمندان، متفكّران و غير آنها) دعوت مي‏كند كه پيروي از راهنماييهاي او نمايند. و مدّعي است كه آنچه را قرآن به سوي آن دعوت مي‏نمايد كاملاً هماهنگ با فطرت بشر بوده و عقل انساني (مشروط برآن‏كه آميخته با هواها و خواسته‏هاي انحرافي بشري نشده باشد) به راستي و درستي همه آن حقايق گواهي مي‏دهد. قرآن آن‏چنان به كار خود اطمينان دارد كه هر

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 24 *»

اساسي غير اساس خود را بي‏اساس معرّفي مي‏كند و هر دعوتي غير دعوت خود را گمراهي مي‏شمرد، مي‏گويد و ماذا بعدَ الحقّ الاّ الضلالُ.([13]) بنابراين بايد فقط و فقط قرآن ـ از ديدگاه استادان آن، محمّد و آل‏محمّد صلّي‏اللّه عليهم ـ پيروي شود و او پيشواي بشر و بشريّت باشد و محور تمامي افكار و گرايشها و روشها قرار گيرد. همچنان‏كه متأسّفانه امروز كاملاً برخلاف اين پيشنهاد قرآن، پيرو همه مكتبها گرديده و دنباله‏روِ افكار بشري شده و فكر و برداشت و پيش داوريهاي بشر بر آن حكومت مي‏كند. به اين فراز از فرمايش اميرالمؤمنين7 توجّه كنيد:

يَعطِفُ الْهوي علي الهُدي اذا عطَفوا الهُدي عَلي الهَوي و يعطِف الرأي علي القران اذا عطَفوا القران علي الرأي([14]) در اين بخش از فرمايش، امام7 اشاره فرموده‏است به گوشه‏اي از كارهاي وارث قرآن و عِدل و شريك قرآن، امام منتظر، مهدي موعود7 و عجّل‏اللّه تعالي فرجه كه در زمان ظهور انجام مي‏دهد: «خواسته‏ها (گرايشها و روشها) را برگِرد هدايت محض الهي گِرد مي‏آورد. بعد از آن‏كه (در زمان پيش از ظهورش در طول تاريخ ممتد و طولاني اسلام ـ تشيّع) هدايت را برگِرد خواسته خود به‏گردش و پيروي درآورده بودند. و رأيها (نظريات، پيش داوريها) را برگِرد قرآن و پيروي از آن مي‏آورَد بعد از آن‏كه قرآن را برگِرد رأيها به گردش و پيروي درآورده باشند»؛ يعني در آن دروه پربركت ـ دوره ظهور آن حضرت7 ـ قرآن در جايگاه اصلي خود قرار مي‏گيرد و جايگاه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 25 *»

اصلي آن، امامت و پيشوايي مطلق آن است، البته قرآن با مهدي7 و مهدي7 با قرآن، براي تمامي طبقات بشري در جميع جوانب زندگاني آنها روي اين كره خاكي. و در اين امامت و پيشوايي و محور بودن قرآن، هيچ‏گونه تفاوتي نخواهد بود؛ به اين معني كه همچنان كه به‏طور كلي و مطلق امام و پيشوا و محور افكار و رفتار و گفتار طبقات عادي و سطحي مردمان جامعه‏هاي مختلف است، همچنين امام و پيشوا و محور افكار و رفتار و گفتار تمامي طبقات سطح بالاتر از مردمان در جوامع مختلف مانند فلاسفه، دانشمندان، حكما، عرفا، همه و همه خواهد بود.

ما اين‏گونه تفكّر و سلوك با قرآن را؛ يعني قرآن را در جايگاه اصلي آن قراردادن و در كوچك و بزرگ امور به آن مراجعه داشتن و از آن الهام گرفتن و از آن آموختن و به آن پرداختن را «مكتب استبصار» ناميده و تحصيل هرگونه بصيرتي در هر زمينه‏اي از زمينه‏هاي مربوط به اسلام ـ تشيّع را منحصر مي‏دانيم در رجوع به قرآن ـ عترت كه مراجع اصلي و حقيقي و خدايي هستند در راه اين منظور عالي و ارزنده‏اي كه اسلام ـ تشيّع از ما انتظار دارد. زيرا به تبعيّت و پيروي كوركورانه و طبيعي ما از پدران قانع نبوده، و آن را نكوهش كرده، آن را براي پيروان خود نمي‏پسندد. ما اين سلسله درسهايي را كه در زمينه‏هاي معارف اسلام ـ تشيّع  تدوين مي‏كنيم براساس همين طرز تفكّر است و پيروزي و به نتيجه مطلوب رسيدن را مشروط به خواست خداي متعال دانسته، از ولي حق حضرت بقيّة اللّه حجّة بن الحسن العسكري عليهماالسلام كمك مي‏طلبيم. بدين تناسب نام اين سلسله درسها را «آموزشهاي ديني در مكتب استبصار» گذارديم.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 26 *»

گرچه اميد داريم كه براي جوانان و سالمندان تشنه معارف اسلام ـ تشيّع هم مفيد باشد ان‏شاءاللّه تعالي و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم. در خاتمه اين مقدّمات، نظر شما را به نقل اين حديث شريف در لزوم تحصيل بصيرت در دين جلب مي‏نماييم. تقاضاي ما اين است كه در مفاد آن دقت نماييد:

عن ابي‏الحسن موسي7 قال: يُقال لِلمُؤمِنِ في قبرِه مَن رَبُّك؟ قال فَيقولُ: اللّهُ. فيُقالُ له ما دينُك؟ فيقولُ: الاسلامُ. فيُقالُ مَن نبيُّك؟ فَيقولُ: محمّدٌ9. فيُقال من امامُك؟ فيَقولُ: فلانٌ. فيُقالُ كيف علِمتَ بذلك؟ فيقولُ: امرٌ هداني اللّهُ له و ثَبّتَني عليه. فيُقال له نَم نومةً لا حُلْم فيها نومةَ العروس. ثمّ يُفتَح له بابٌ الي الجنّة فيَدخُل اليه من رَوحها و ريحانها. فيقول: ياربِّ عجِّلْ قيامَ الساعة لَعَلّي اَرجِع الي اهلي و مالي. و يُقال للكافر من ربُّك؟ فيقول: اللّه. فيُقال من نبيُّك؟ فيقول: محمّد. فيقال: ما دينك؟ فيقول: الاسلام. فيقال: من اين علمتَ ذلك؟ فيقول: سمعتُ الناس يقولون فقلتُ. فيضرِبانه بمِرزَبة لو اجتمع عليها الثقلانِ الانسُ و الجنّ لم‏يُطيقونها. قال فيَذوب كما يذوب الرَصاص ثمّ يُعيدان فيه الروح فيُوضع قلبُه بين لوحين من نار. فيقول: ياربّ اَخِّر قيامَ‏الساعة.([15])

«در كتاب كافي از حضرت امام موسي كاظم7 نقل شده كه فرمود: به مؤمن در قبرش گفته مي‏شود (از او پرسش مي‏شود) پرورنده تو كيست؟ مي‏گويد: خداي يكتا. به او گفته مي‏شود: دين تو كدام است؟ مي‏گويد:

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 27 *»

اسلام. گفته مي‏شود پيامبر تو كيست؟ مي‏گويد: محمّد9. پس گفته مي‏شود: پيشواي تو كيست؟ مي‏گويد: فلان (نام امام و پيشواي خود را مي‏گويد). پس گفته مي‏شود به اين عقايد چگونه آگاهي يافتي؟ (از چه راهي به اين دين گرايش پيدا كردي؟) مي‏گويد: خداي من مرا به آن هدايت فرمود و مرا بر گرايش به آن ثابت و استوار قرار داد. (يعني در امر دين بابصيرت گشتم و از راهنماييهاي خداوند متعال در كتاب او؛ قرآن و از فرمايشات حجّتهاي او بهره‏مند شدم) پس به او گفته مي‏شود با كمال آسايش و آسودگي خاطر، به مانند خوابيدن داماد در شب زفاف بخواب و آسوده باش. سپس گشوده مي‏شود براي او دري به سوي بهشت كه از آن در، نسيمهاي بهشتي و عطر گلهاي آن داخل قبر او مي‏گردد. پس مي‏گويد: اي پرورنده من شتاب فرما در بپاداشتن قيامت تا من به سوي خانواده و مال خويش برگردم.

و گفته مي‏شود به كافر پرورنده تو كيست؟ مي‏گويد: خداي يكتا. گفته مي‏شود: پيامبر تو كيست؟ مي‏گويد: محمّد9. گفته مي‏شود دين تو كدام است؟ مي‏گويد: اسلام. گفته مي‏شود چگونه و از چه راهي به اين اعتقاد و دين گرويدي و از آن آگاه شدي؟ پس مي‏گويد: شنيدم مردمان چنين مي‏گفتند و معتقد بودند، من هم (به پيروي از آنها) چنين گفتم و به آن معتقد گشتم. پس مي‏زنند او را (آن دو ملكي كه از او پرسش مي‏كردند) با گرزي كه اگر انسانها و جنها در برابر آن قرار بگيرند طاقت تحمّل آن را نخواهند داشت. فرمود امام7: پس او گداخته و ذوب مي‏گردد چنان‏كه مس گداخته و ذوب مي‏شود. (باز آن دو ملك) او را به حالت اوّل برگردانده

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 28 *»

دل او را ميان دو لوح از آتش قرار مي‏دهند (و به همين‏طور عذاب مي‏شود) و مي‏گويد اي پرورنده من برپاداشتن قيامت را تأخير بيانداز. (زيرا مي‏داند عذاب قيامت براي او سخت‏تر و رسوايي او بيشتر خواهد بود)».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 29 *»

 

بخش معارف

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 30 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r انسان از ديدگاه اين مكتب

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 31 *»

انسان از ديدگاه مكتب استبصار موجودي است در روي اين كره خاكي كه كاملاً آزاد است و طبيعتاً طوري است كه مي‏تواند خود بينديشد و خود تشخيص دهد و انتخاب كند و گرايش يابد و خود هم تلاش و كوشش نمايد. از اين جهت او از ساير حيواناتي كه به حسب ظاهر در خيلي از جهات زندگي روي اين كره خاكي با آنها مشترك است، امتياز پيدا مي‏كند و ارزش فوق‏العاده‏اي را داراست كه به واسطه آن بر جميع موجودات خاكي شرافت و برتري يافته است. و لقد كرَّمنا بني‏آدمَ و حمَلناهم في البَرّ و البحرِ…([16]) كرامت و شرافت و برتري طبيعي انسان بر تمامي موجودات زميني امري بديهي و روشن است كه نياز به توضيح ندارد. اگرچه پاره‏اي از حيوانات از نظر زندگي مادّي و طبيعي به حواسّي مجهّزند كه انسان عادي فاقد آنها است و يا داراي حواسّ قويتر و حسّاستري هستند كه انسان نسبت به آنها ضعيف‏تر است، ولي بااين همه ارزش و برتري و با اين همه كرامت و شرافت كه خداوند به انسان عنايت فرموده، نيازمند به تعليم و تربيت است و با آن‏كه مجهّز به خرد و نيروي بينش و انديشه (تعقّل و تفكّر) است، باز براي بهره‏برداري از اين قواي ارزنده و نيروي شگرف، محتاج به راهنمايي و پرورش است و خود نمي‏تواند به تنهايي و بدون تعلّم و فراگيري، به مقصود

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 32 *»

از زندگي كه كمال او است، برسد. حيوانات به حسب غرايزي كه دارند خيلي از امور زندگي خويش را خود اداره كرده، چندان به تعليم و تربيت نياز نداشته، بي‏نيازتر از انسان زندگي مي‏كنند. اين آزادي و اختيار انسان است كه ملاك تكليف و پاداش گرديده و او را ارزش داده و به او توانايي بخشيده كه بتواند در ترقّي و تكامل و رفعت شأن، از رتبت ملائكه هم برتر گردد و نيز مي‏تواند آن‏چنان انحطاط يابد كه از هر پستي پست‏تر شود.

قرآن كه در اين مكتب (مكتب استبصار) مصدر اوّل و مرجع اصلي در هر شناختي است، موقعيّت انسان را در اين زندگي دنيايي با طرح داستان آفرينش آدم ابوالبشر7 روشن مي‏سازد. پيش از آنكه به بيان آن داستان بپردازيم از يادآوري يك نكته دقيق ناگزيريم. (دقت نماييد):

قرآن از آدم7 بارها سخن گفته و به مناسبتها از جريان آفرينش و آمدن او در زمين ياد كرده است. ما تمام آياتي را كه درباره آدم7نازل شده و از او و داستان او مطالبي را دربردارد به دو دسته تقسيم مي‏كنيم: يك دسته از آن آيات مربوط مي‏شود به آدم و مقام و منزلت او امّا به عنوان پيامبري از پيامبران الهي كه داراي روحي مخصوص (روح نبوّت) است و آن روح و آثار آن مورد تكريم و تعظيم همه خلق است. و از اين جهت است كه در زمين خليفة اللّه است و مسجود ملائكه است و به او اسماء تعليم داده شد و فضايلي از اين قبيل.

و امّا دسته ديگر از اين آيات به آدم مربوط مي‏شود، ولي از اين نقطه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 33 *»

نظر كه او انسان است و بشري است كه براي زندگي در اين كره خاكي آفريده شد و كيفيّت خلقت و نوع آفرينش و خصوصيات او را از اين جهت بيان مي‏كند. البتّه او از اين نقطه نظر، سمبل انسانها و نمونه بشرها است كه فرزندان او هم با او در اين جهات مشتركند. همچنان‏كه آن فرزنداني هم كه حجّتهاي خدا و پيامبران الهي مي‏باشند، در آن جهت اوّل با او شريكند. در اين بحث، ما از آن دسته آياتي گفتگو مي‏كنيم كه با جهت و حيثيّت دوّم آدم7 در ارتباط است و از آدم به عنوان يك سمبل انساني و بشري سخن مي‏گويد.

وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنها رَغَدا حَيْثُ شِئْتُما وَ لاتَقْرَبا هذِهِ‏الشَّجَرَةَ فَتَكوُنا مِنَ الظّالِمينَ ò فَاَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنها فَاَخْرَجَهُما مِمّا كانا فيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوُا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ في‏الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلي حينٍ ò فَتَلَقّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ اِنَّهُ هُوَ التَّوّابُ الرَّحيمُ ò قُلْنَا اهْبِطوُا مِنْها جَميعا فَاِمّا يَأْتِيَنَّكُم مِنّي هُدي فَمَنْ تَبِعَ هُداي فَلاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنوُنَ ò وَ الَّذينَ كَفَروُا وَ كَذَّبوُا بِآياتِنا اوُلئِكَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدوُنَ.(سوره بقره آيه 35 تا 39) «و گفتيم اي آدم تو و همسرت (حوّا) سكونت گزين در بهشت و بخوريد از خوردنيهاي آن به ناز و خوشي و آساني، و نزديك اين درخت نشويد كه اگر نزديك گرديديد و از آن خورديد از ستمگرانِ بر خود خواهيد بود. پس شيطان هر دو را از راه بدربرد و از فرمانبرداري برگردانيد. درنتيجه آنها را از آن بهشت و خوشيها و شاديها بيرون كرد. و گفتيم فرودآييد، شماها دشمن يكديگر هستيد و براي شما در زمين قرارگاه است و تا هنگامي جاي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 34 *»

برخورداري است. پس آدم از پرورنده خود كلماتي را فراگرفت كه بواسطه آنها به درگاه خدا بازگشت و خدا او را پذيرفت، كه او است خداي توبه‏پذير و مهربان. گفتيم به آنها: فرودآييد همه از بهشت، پس يا اين است كه از سوي من راهنمايي خواهد آمد شما را (كه اگر آمد) پس هركس از آن پيروي كند بر ايشان بيمي نخواهد بود و اندوهگين نخواهند شد، و كساني كه كفر ورزيدند و نشانه‏هاي ما را دروغ شمردند، ايشان دوزخيان خواهند بود و در دوزخ جاويد خواهند ماند.»

اكنون با يكديگر از درسهاي آموزنده اين آيات مباركات بهره‏مند مي‏گرديم:

در قسمت اوّل اين آيات (آيه 35) سخن از امر و نهي و رخصت و اباحه، به ميان آمده و خيرخواهي و راهنمايي به آنچه خير و صلاح اين مخلوق است، طرح گرديده است. و اين خود نشان آن است كه مخاطبِ به خطابها (انسان) شخصيّتي است كه كاملاً آزاد و مختار است. گذشته از اين نيروي تشخيص (عقل) دارد و خوب و بد را مي‏فهمد. و نيز قدرت بر انتخاب دارد كه بعد از تشخيص خود، مي‏تواند انتخاب كند. و درنتيجه به حسب انتخاب خود مي‏تواند گرايش يافته و مطابق گرايش خود هم سلوك نمايد. آنچه صلاح او در آن است به آن راهنمائيش كرده‏اند و آنچه فساد او در آن است از آن او را ممنوع نموده و برحذر داشته‏اند. و البته به اين راهنماييها نيازمند است. زيرا نسبت به آنچه صلاح يا فساد زندگي او در آنهاست، شناخت مستقيم ندارد بلكه بايد از يك منبع بالاتري براي او شناخت فراهم گردد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 35 *»

اين كه گويي اين كنم يا آن كنم   خود دليل اختيار است اي صنم([17])

اين امر و نهيها راه آزمودن صبر انسان است بر تعهّد و وفاداري و مقيّد بودن به شرط فرمانبرداري. به‏طوري كه اگر مختار و آزاد نبود، اين برنامه‏ريزي كاملاً لغو و بيهوده و اين امر و نهيها و راهنماييها و صلاح‏انديشيها همه و همه عبث و بي‏فايده بود. گذشته از اينها «نهي» و برحذرداشتن دليل آن است كه در وجود انسان كششها و تمايلاتي است كه نبايد به اختيار خود به آنها پاسخ مثبت گويد و به دنبال آنها درحركت درآيد تا به فساد زندگي او و هلاكت و نابودي او منجر گردد.

در بخش ديگر اين آيات (آيه 36) گفتگو از دشمني شيطان با انسان و استادي او در اِغواي انسان و بالاخره پيروزي او در خارج‏ساختن انسان از بهشت است. و تعبير رسا و معجز قرآن فَاَزَلَّهما الشَيطانُ عنها فاَخرَجَهما ممّا كانا فيه بيان آن است كه انسان با پاي خود، به راه گمراهي رفته و از راه راست مي‏لغزد. اين خود او است كه مي‏تواند با پاسخگويي مثبت به تمايلات و خواسته‏هاي خود (شهوات)، از راه بهشت و جايگاه امن و امان و سلامت و عزّت و نور، لغزيده و به درّه هلاكت و جهنّم و آتش درحركت درآيد و از تعهّد خود فراموش كرده، در برابر اِغواي شيطان ـ دشمن هميشگي و دركمين خود ـ سست گردد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 36 *»

در همين بخش، سخن از بندگي انسان روي اين كره زمين و درگيري مستقيم او با شيطان به ميان آمده كه زندگاني اين انسان در اين دوره عمر درست به مانند آن كسي است كه دائم در ميدان نبرد با دشمني جاني، حيله‏گر، مسلّط، مجهّز، قوي و غوي، روبرو است كه نبايد آني از چنين دشمني غافل بماند. باتوجه به اين دو آيه (35 ـ 36) روشن مي‏شود كه آفرينش انسان ابتداءاً براساس خير و نور و سعادت و سلامت بوده، و رحمت حق متعال او را شامل، و مورد تكريم خداي مهربان است.

در آيه (37) روشن مي‏سازد كه اگر انسان به اغواي شيطان از راه راست منحرف گرديد و در گمراهي و دوري از رحمت و قُرب خدا گرفتار شد، باز راه برگشت به سوي راه راست، به روي او باز است و مي‏تواند از ستمگري در حق خود، دست بردارد و دوباره به جايگاه اوّلي خود برگردد و بر سر پيمان و وفاي به آن آمده، رستگاري خود را به دست آورد. خدا هم در اين‏صورت او را كمك نموده و بازگشت او را مي‏پذيرد و از تقصير او مي‏گذرد.

باز در پايان اين قسمت از داستان (آيه 38)، موقعيّت انسان را در روي زمين بازگو مي‏كند و به لزوم راهنمايي و رهنما فرستادن خود براي بشر، و به نيازمندي او به چنين راهنمايي و رهنما اشاره فرموده و باز هم مختار بودن و آزاد بودن انسان را در پذيرش هدايت و يا نپذيرفتن آن، گوشزد كرده و نتيجه پذيرش هدايت الهي را مطرح مي‏سازد كه: هدايت پذيران را ديگر بيمي نخواهد بود و در زندگي آينده (آخرت) هراسي نداشته و اندوهگين نخواهند بود. برعكس آناني كه هدايت الهي را نپذيرند و نشانه‏هاي الهي را به دروغ نسبت دهند، در آتش جهنّم به‏طور جاويد و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 37 *»

هميشگي مُعَذَّب مي‏گردند.

و نظر به اين‏كه انسان در زندگي او روي اين زمين و پيمودن راه راست و محفوظ ماندن از اِغواي شيطان و اِرضاي تمايلات نفساني (شهوات) كه موجبات فساد زندگي ظاهري و معنوي او را فراهم مي‏سازد، نيازمند به راهنمايي الهي و رهنمايي خدايي است (كه بحث مفصّل آن در مباحث نبوّت و امامت خواهد آمد ان‏شاءاللّه تعالي)، خداوند پيش از ازدياد نسل بشر ابتداءاً رهنما آفريده و او را مجهّز به شرايط راهنمايي كرده و نظام الهي همراه او فرستاده و اين نيازمندي او را به فضل و لطف و كرم خويش برطرف كرده است. به اين معني ـ مطابق اعتقادات مكتب استبصار ـ كه اوّل انساني كه آفريده «آدم» بود. و آدم7 قطعاً مطابق اعتراف تمام اديان آسماني پيامبر و صاحب شريعت و صُحُف بوده است و اين امر يعني قراردادن راهنما و نظام الهي، از همان زمان تاكنون و بعد از اين تا آخر دنيا ادامه خواهد داشت. و زماني نبوده كه چنين رهنما و راهنمايي براي بشر از طرف خداي متعال وجود نداشته باشد.

بنابراين چقدر بي‏ارزش و بي‏اعتبار است تقسيم‏بندي دوره‏هاي زندگي بشر تا دوره تمدّن كه از عصر حجر شروع مي‏شود و به دوره اين تمدّن عجيب امروز منتهي مي‏گردد. اين تقسيم‏بندي كه در كتابهاي تاريخ تمدن بشر همراه با تصاوير و با آب و تاب فراوان بررسي مي‏شود، آن‏چنان از واقعيّت دور است كه داستان هفت‏خان رستم هم به گَرد آن نمي‏رسد و تمام تافت و بافت آن در عالم فرض و خيال ساخته و پرداخته شده است. درصورتي كه واقع مطلب به حسب تاريخ صحيح بشري كه كتب آسماني و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 38 *»

در رأس آنها قرآن خبر از آن مي‏دهند، اوّل موجود انساني كه قدم بر اين عرصه خاكي گذارده و به عنوان نوع بشر زندگي آغاز كرده و نسل انساني از او شروع شده، آدم ابوالبشر7است كه با مشخّصه پيامبري و مجهّز بودن به جريان تعليم اسماء (و علّم آدم الاسماء كلّها…) زندگي روي اين كره خاكي را افتتاح و ابتدا نمود و داراي شريعت و صُحُف (صحيفه‏هاي آسماني) بود و به مقدار لزوم، رهنمايي و پيشوايي فرزندان خويش را عهده‏دار بوده است. امام سجّاد7 در صلوات بر آدم7 عباراتي دارند كه در صحيفه مباركه ايشان نقل شده و توجّه شما را به آن عبارات جلب مي‏كنيم: اللّهُمَّ وَ آدمُ بديعُ فِطْرَتِكَ و اوَّلُ مُعتَرِفٍ مِنَ الطّينِ بِرُبُوبِيَّتِكَ و بِكْرُ حُجَّتِكَ عَلي عِبادِكَ و بَريَّتِك و الدليلُ عَلي الاِسْتجارةِ بِعَفْوكَ مِنْ عِقابِك و النّاهِجُ سُبُلَ تَوْبَتِك و المُوَسَّلُ بَيْنَ الخلقِ و بينَ مَعرفَتِكَ و الّذي لَقَّنْتَهُ مارَضيتَ به عَنْهُ بِمَنِّكَ عَليْهِ و رَحْمَتِك لَه و المُنيبُ الّذي لَمْ‏يُصِرَّ عَلي مَعْصِيَتِكَ و سابِقُ الْمُتَذَلِّلينَ بِحَلْقِ رَأسِهِ في حَرَمِك و المُتَوَسِّلُ بعد المَعْصِيةِ بِالطّاعَةِ اِلي عَفْوِك و اَبوالانبياءِ الّذينَ اوُذوُا في جَنْبِك و اَكْثَرُ سُكّانِ الاَْرضِ سَعياً في طاعتك فَصلِّ عليه اَنْتَ يا رَحْمنُ و مَلائِكَتُكَ و سُكّانُ سَماواتِكَ وَ اَرْضِكَ كَما عَظَّمَ حُرُماتِكَ وَ دَلَّنا عَلي سَبيلِ مَرْضاتِكَ يا اَرحم‏الراحمين.([18])

آدم7 كه به اين‏همه موفّقيّها نائل شد و الگو براي ديگران گرديد، به خودي خود نبود تا آن‏كه فرزندان او هم به او قياس شوند و بگوييم فرزندان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 39 *»

او هم مانند او مي‏توانند خود به خود به اين موفّقيّتها برسند و اين كمالات را خود تحصيل كنند، بلكه از آن جهت بود كه آن بزرگوار با وحي در ارتباط بود و اوّل حجّت خدا بود و پيشواي او وحي بود كه فرموده‏اند اِمام الاِمام الوحي([19]) «پيشواي پيشواي خدايي، وحي الهي است». او ديگر محتاج به شخص ديگري نبود؛ مانند فرزنداني از او كه داراي روح نبوّت، و از حجّتهاي خدا بودند. اما ساير فرزندان او كه از حجّتهاي خدا نبوده و نيستند، همه و همه چه آناني كه نابغه بوده و هستند و يا خواهند بود، و چه آناني كه متوسّط بوده و هستند و خواهند بود، و چه آناني كه ضعيف و قاصر بوده و هستند و خواهند بود، محتاج به راهنما بوده و هستند و خواهند بود. از همين جهت است كه خدا ابتدا كرده اين نوع از خلق خود را به حجّت و پيامبر و از همين جهت است كه به طور اتّصال اِرسال رسل كرده؛ يعني پي‏درپي پيامبر فرستاده و انزال كتب فرموده؛ يعني پي‏درپي كتاب آسماني فروفرستاده تا بشرها حيران نباشند و در گمراهي و كجروي قرار نگيرند بلكه از بركت راهنمايان الهي راه راست را تشخيص داده و سير تكاملي خود را ادامه دهند. امام صادق7 فرمودند الحجّةُ قبلَ الخلق و مع الخلق و بعدَ الخلق([20]) «حجّت الهي پيش از خلق و همراه خلق و پس از خلق است».

پس كاملاً موقعيّت انسان در زندگي روي اين كره خاكي از ديدگاه مكتب استبصار روشن شد و معلوم شد كه او موجودي است كه داراي نيروي تشخيص دهنده خوبي و بدي است و نيز داراي نيروي اختيار و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 40 *»

آزادي در انتخاب و عمل است. او توانا است حق بودن هر حقي را بفهمد و نادرستي هر نادرستي را دريابد. او مي‏تواند خود بينديشد و خود دريابد و خود بپسندد و خود گرايش يابد و خود بكوشد ولي با تمامي اين ارزشها، به‏طور جدّي و بدون هيچ‏گونه مسامحه و گذشتي سخت نيازمند است به راهنمايي و به وجود رهنما و نظام صحيح و سازنده‏اي كه او را به كمال منظور از آفرينشش برساند. و درغير اين‏صورت زندگي ظاهري و معنوي او در معرض خطر تباهي و نابودي خواهد بود.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 41 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r فرازي از خطبه اوّل نهج البلاغة

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 42 *»

در خطبه اوّل نهج البلاغة كه مرحوم سيّد رضي جمع‏آوري كرده امام اميرالمؤمنين7 ابتداءً سپاسگزاري و ستايش خداي متعال نموده و پس از بياناتي در مقامات توحيد، از نحوه خلقت حق تعالي موجودات را سخن به ميان آورده و از خلقت آسمانها و زمين و ملائكه خبر داده. بعد از آن مي‏پردازد به خلقت و كيفيت آفرينش آدم7 و بعد از بيان خصوصيات ظاهر بدن و روح دميده شده در او مي‏فرمايد : فمَثُلَتْ انساناً ذا اذهانٍ يُجيلُها و فكرٍ يتصرّف بها و جوارحَ يَختدمها و ادواتٍ تُقلّبها و معرفةٍ يفرُق بها بين الحقّ و الباطل و… «پس آن، پيكر و روح متمثّل شد به انساني كه داراي ذهنهايي (وسيله انديشيدن) است كه آنها را جولان مي‏دهد و انديشه‏هايي كه در آنها تصرّف و تسلّط دارد و آنها را دگرگون مي‏سازد و داراي جارحه‏هايي (وسائل و آلات ظاهري بدن) است كه آنها را در خدمت خود مي‏گيرد و ابزاري كه آنها را مي‏تواند به هر صورتي درآورد و نيروي شناختي كه به وسيله آن مي‏تواند بين درست و نادرست (حق و باطل) جدايي اندازد و…»

امام7 فرمايش خود را ادامه مي‏دهد تا حيثيّت حجّت بودن آدم7را بيان مي‏فرمايد و جريان مسجود ملائكه بودن او و سجده كردن ملائكه و تكبّر و امتناع ورزيدن ابليس از سجده كردن بر آدم و دنباله اين جريان را تا آن‏كه زندگي آدم7 و فرزندان او در روي زمين را مطرح

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 43 *»

ساخته و نيازمندي فرزندان او به وجود حجّتهاي خدا را يادآور شده، و به دنبال اين نيازمندي نظام الهي را چنين بيان مي‏فرمايد و واتَر اليهم انبيائَه لِيَستَأْدوهم ميثاقَ فطرتِه و يُذَكِّروهم منسي نعمتِه و يَحتجُّوا عليهم بالتبليغِ و يُثيروا لهم دفائِنَ العقولِ و يُروهم اياتِ المقدِرَةِ من سقفٍ فوقَهم مرفوعٍ و مِهادٍ تحتَهم موضوعٍ و معايشَ تُحييهم و آجالٍ تُفنيهم و… «پس برانگيخت حق متعال درميان فرزندان آدم فرستادگان خود را و پي‏درپي بدون انقطاع فرستاد به سوي ايشان پيامبران خود را تا بخواهند از ايشان كه ادا كنند و وفا نمايند به پيماني كه در سرشت ايشان نهاده و به ياد ايشان آورند آن نعمت فراموش شده خود را، و حجّت را تمام كنند بر ايشان به وسيله رسانيدن شريعتها، و برانگيزانند براي ايشان گنجهاي خردهاي آنان را (كه گرايشها و يقينها و بصيرتها باشد) و بنمايانند به ايشان نشانه‏هاي قدرت خداوندي را از قبيل: سقفي كه در بالاي سر ايشان برافراشته شده (آسمان) و فراش و بستر آسايشي كه در زير ايشان نهاده شده (زمين) و راههاي مختلف زندگي و زندگاني كردن كه مايه بقاء نسل و دوام زندگي ايشان است و اجلهايي كه به آن اجلها از دنيا مي‏روند و…»

تا آن‏كه مي‏فرمايد و لم‏يُخْلِ‏اللّهُ سبحانه خلقَه من نبي مرسلٍ او كتابٍ مُنزلٍ او حجّةٍ لازمة او محجّةٍ قائمة… «و خالي نگذارد خداي سبحان آفريدگان خود را، از پيغمبري فرستاده شده يا كتابي فروفرستاده شده يا برهان و دليل روشني كه همه‏كس فهم باشد. و حق را بر گردن هركس گذارد (يا مراد اين است كه در هر زماني امامي از جانب او باشد) و يا راهي كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 44 *»

راست و استوار باشد (مذهب و روشها و گرايشهاي درست و اصيل الهي)».

تا آن‏كه مي‏فرمايد الي ان بعَث اللّهُ سبحانه محمّداً صلّي‏اللّه عليه و آله لاِنْجاز عِدَتِه و اِتمام نبوّته مأخوذاً علي النبيّين ميثاقُه مشهورةً سِماتُه كريماً ميلاده… «اين برانگيختن پيامبران و فرستادن فرستندگان و فروفرستادن كتابها ازطرف حق متعال ادامه داشت تا آن‏كه برانگيخت محمّد9 را براي به انجام رسانيدن وعده‏هاي خود، و تمام نمودن نبوّت خود. درصورتي كه از همه پيامبران پيمان براي آن بزرگوار گرفته بود (كه شأن او و خاندانش را به امتهاي خود بشناسانند و از امّتهاي خود اقرار و اعتراف نسبت به امر آن حضرت بگيرند) و نشانه‏هاي آن بزرگوار درميان پيامبران و امّتهاي ايشان معروف و مشهور بود و ولادت حضرت براي همه اهل زمين با كرامت بود».

تا آن‏كه مي‏فرمايد فقَبَضَه اليه كريماً و خلّف فيكم ماخلّفتِ الانبياءُ في اممِها اذ لم‏يَترُكوهم هَمَلاً بغير طريقٍ واضح و لا علمٍ قائم.([21]) «پس گرفت او را بسوي خود (حضرت رسول اكرم9 را خدا از دنيا بُرد) در حالي كه آن حضرت در كمال بزرگواري بود و از خود بجاي گذاشت درميان شما آنچه را كه انبيا در ميان امّتهاي خود بجاي مي‏گذاردند زيرا كه پيامبران امّتهاي خود را به خودشان وانمي‏گذاردند كه بدون راه روشني و بي‏نشانه استوار و پابرجايي (كتاب، شريعت، وصي امام) بمانند».

همان‏طور كه در اين فرازهاي بابركت اين خطبه مباركه، ملاحظه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 45 *»

مي‏فرماييد موقعيّت انسان در اين دوره زندگي، همان است كه آن‏را توضيح داديم. اينك ما هستيم و راهنماييهايي كه از پيامبر عزيز و گرامي و خاندان باعظمت او صلّي‏اللّه عليهم در دست داريم كه بايد باتوجّه به آنها و بررسي آنها تحصيل بصيرت نموده و از تقليد كوركورانه پدران و گذشتگان خارج شده تا به وظيفه خود رفتار كرده باشيم.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 46 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r دوره‏هاي پيشين يا عالمهاي ذرّ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 47 *»

در قرآن خداوند متعال خبرداده از دوره‏اي كه در آن از فرزندان آدم7 پيمان گرفته است به ربوبيّت خود و اين‏كه فقط او را پرستش كنند. و آنها را گواه بر خود ايشان قرار داده است براي اين‏كه در فرداي قيامت نگويند كه ما از اين موضوع (خداشناسي و خداپرستي) بي‏خبر بوديم و نيز نگويند كه پدران ما پيش از ما بت‏پرست بودند و ماهم فرزندان آنها بوده، از پي آنان رفتيم و چاره‏اي نداشته جز اين‏كه در پيروي آنها باشيم. در قرآن در آيه 172 و 173 از سوره مباركه اعراف به اين مطلب تصريح شده است. آن دو آيه را بررسي مي‏كنيم: و اذ اخذ ربُّك من بني‏آدمَ مِن ظهورهم ذرّيَّتَهم و اَشهدَهم علي انفسِهم الستُ بربِّكم ؟ قالوا بلي شهِدْنا اَن تَقولوا يومَ‏القيمة اِنّا كنّا عن هذا غافلين. او تَقولوا انّما اَشرَك اباؤُنا من قبلُ و كنّا ذرّيةً من بعدِهم اَفَتُهلِكنا بما فعَل المبطلون. «ياد آور هنگامي را كه گرفت پرورنده تو از فرزندان آدم، از پشتشان ذرّيه (فرزندان و نسلهاي) ايشان را و آنها را بر خود آنها گواه ساخت (آن‏گاه فرمود) آيا من پرورنده شما نيستم؟ گفتند: تو پرورنده ما هستي، ما خود گواهي مي‏دهيم. (براي چه؟ براي اين‏كه نتوانيد) بگوييد در روز رستاخيز كه ما از اين جريان بي‏خبر مانديم يا (نتوانيد) بگوييد كه پدران ما پيش از ما شرك ورزيدند (و بتها را پرستيدند) و ما هم كه فرزندان و نسلهاي ايشان بوديم كه پس از آنها مانده‏ايم (و از گرايش و روش آنان خواه و ناخواه پيروي مي‏كنيم اي خدا) آيا ما را به سبب

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 48 *»

آنچه (نياكان) باطل‏گراي ما انجام دادند مكافات و عذاب مي‏كني؟!»([22])

ما در بحث از اين دوره از نظر تفسيري يا فلسفي يا كلامي و يا عرفاني بحث نمي‏كنيم زيرا اين‏گونه بحثها در جاهاي مناسب خود شده و مي‏شود ولي آن مقداري كه فعلاً به آن نياز داريم و از اين دو آيه قرآن برداشت مي‏كنيم اين است كه: به‏طور مسلّم و قطعي و يقيني خداي متعال از تمامي فرزندان آدم7 به ربوبيّت خود پيمان گرفته و آنها را هم بر خود آنها در اين پيمان‏گيري گواه گرفته است. فرزندان آدم7هم به همين جهت داراي سرشتي هستند كه مي‏توانند خداشناس و خداپرست گردند بلكه به خداشناسي و خداپرستي سرشته شده‏اند. و براي انحراف از مسير خداشناسي و خداپرستي عاملي از

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 49 *»

خارج وجود آنها بايد در كار باشد… بنابر همين گواهي است كه راهي براي تبرئه خود ندارند اگر به مقتضاي اين پيمان رفتار نكنند. و نيز به واسطه همين عهد و پيمان بستن است كه خود را با دعوت انبيا: بيگانه نمي‏بينند، بلكه كاملاً با مفاد دعوت آنها آشنا بوده و به حسب سرشت و فطرت به سوي دعوت آنها كشش دارند به‏طوري كه نمي‏توانند فرداي قيامت بگويند ما با دعوت انبيا آشنايي نداشته و به‏طور كلي از خداشناسي و خداپرستي (گرايش و روش توحيدي) غافل بوديم، و يا آن‏كه بگويند ما از هنگامي كه به اين عالم آمده‏ايم پدران خود را مشرك (برخلاف گرايش و روش توحيدي) يافتيم و راه خداشناسي و خداپرستي را نجستيم و بر همان گرايش و روش پدران خود مانده، از آن پيروي نموديم.

گرچه از بحثهاي گذشته ما معلوم شد كه خداي متعال به واسطه رحمت و تفضّلي كه بر بندگان خود داشته به همين پيمان‏گيري و درنتيجه فطري شدن خداشناسي و خداپرستي، اكتفا نفرموده همچنان‏كه اكتفا ننموده به عقلي كه به آنها داده است. از اين جهت آنها را به تنهايي به همين فطرت و عقل مؤاخذه و محاسبه نكرده و نمي‏كند بلكه براي تتميم مقتضاي اين دو امر (فطرت و عقل)، انبيا و به همراهي آنها كتابها و شريعتها فرستاده، آن‏گاه آنها را مؤاخذه و محاسبه فرموده و مي‏فرمايد. در قرآن به اين مطلب تصريح شده است و ما كنّا معذِّبين حتّي نبعثَ رسولاً([23]) «ما عذاب كننده نخواهيم بود تا آن‏كه رسول (فرستاده‏اي همراه شريعت و كتاب) برانگيزانيم (درميان ايشان كه دعوت كند ايشان را. آن‏گاه اگر پيروي از او نكنند مستحق عذاب گردند)».

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 50 *»

از اين آيه مباركه بخوبي استفاده مي‏شود كه اگربراي سعادت و سلامت و نجات بشر، فطرت و عقل كافي بود و نيازي به پيامبران و رسالتهاي ايشان نبود، خداوند متعال به همان دو اكتفا مي‏فرمود و بشر را به واسطه سرپيچي از مقتضاي آن دو مؤاخذه و عذاب مي‏كرد. آري فطرت و عقل از طرفي كار انبيا را آسان مي‏گرداند و از طرفي انسان بواسطه آن دو (فطرت و عقل)، درستي و راستي دعوت انبيا را مي‏يابد. درنتيجه زمينه هدايت يافتن و پذيرش دعوت انبيا براي انسان هموار مي‏گردد.

و نيز بايد به اين نكته توجّه داشت كه تا هدايت و راهنماييهاي انبيا دركار نباشد اين پيمان و تعهّد به ياد بشر نخواهد آمد و خود به خود به ياد آن دوره نخواهد افتاد. و هيچ عامل ديگري هم نمي‏تواند اين پيمان و تعهّد را به ياد او آورد. از اين بيان مختصر، اشتباه آناني كه راه خداشناسي و خداپرستي فطري را، از راه خداشناسي استدلالي (عقلي) جدا مي‏كنند روشن مي‏شود. آنان فكر مي‏كنند كه انسان مي‏تواند از وجود خود و در وجود خود، خداشناس شود. مي‏گويند در خلقت و فطرت هركسي يك احساس و تمايلي وجود دارد كه اين احساس و تمايل خود به خود انسان را به سوي خدا مي‏كشاند. از اين جهت مَثَل انسان، مَثَل نيروي مغناطيسي و آهن است؛ يك جاذبي به نام مغناطيس وجود دارد كه مجذوب خود را به نام آهن جذب مي‏كند. انسان اين جاذبه را كه همان راه رواني و فطري او به سوي خدا است، احساس و درك مي‏كند. به دليل وجود همين جاذبه پي مي‏برد كه يك حقيقتي هست كه جاذب انسان به سوي خود است و آن حقيقت خدا است. و چنين توضيح مي‏دهند كه انسان به طور كلّي داراي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 51 *»

دو دستگاه مستقل و جداي از يكديگر است: دستگاه عقلاني كه منشأ پيدايش علوم و فلسفه‏ها است. و دستگاه كششهاي دروني؛ مانند كششهاي دروني نسبت به امور اخلاقي (عدالت، سخاوت، احسان و ايثار) و مانند كششهاي دروني نسبت به كاوش و تحقيق درباره مجهولات خود، و مانند كششهاي دروني نسبت به زيباييها و هنرها و از اين قبيل است كششهاي دروني انسان كه عالي‏ترين كششهاي دروني او شمرده ميشود نسبت به خداشناسي و خداپرستي است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 52 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r فطـرت

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 53 *»

پس در انسان يك تمايل و كشش عالي وجود دارد كه همان ميل به حق‏پرستي است. يعني انسان به حسب سرشت خود، خود را به حق وابسته و پيوسته مي‏يابد. از اين جهت كوشش دارد كه خود را از زندان خودي خود نجات داده رو به سوي حق كند و تنها او را پرستش نموده و به خدمت او پردازد. و اين خود يك پايه محكم توحيد و خداشناسي در وجود انسان است. ما (ان‏شاءاللّه تعالي) در جاي خودش درباره اين مطلب بحث خواهيم كرد. ولي آنچه را اينجا لازم است متذكّر شويم اين نكته است كه اوّلاً اين كشش (جاذبه توحيد ـ تمايل به خداشناسي و خداپرستي) ازسنخ ساير كششها و تمايلات نبوده و بايد نوع آنها را از اين كشش تفكيك كرد. ثانياً آن‏چنان نيست كه بدون راهنمايي انبياء و آگاه نمودن آنها، انسان بتواند خود به خود متوجه اين كشش گردد.

در قرآن آيه 30 سوره روم مي‏فرمايد فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللّهَ الَّتي فَطَرَالنّاسَ عَلَيْها… «پس تو (اي رسول گرامي ما) روي خود را براي اين خداپرستي (احترام و تعظيم آن) به پاي‏دار (و در هيچ امري از امورت از آن روي مگردان زيرا) اين (كار، رفتار كردن به مقتضاي) فطرت و سرشتي است كه خداوند مردمان را بر آن سرشته است…» از اين ترجمه و معنايي كه براي اين آيه مباركه آورديم به خوبي روشن مي‏شود كه دين به واسطه هماهنگي با فطرت و سرشت بايد مورد پذيرش انسان قرار گيرد و به

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 54 *»

واسطه دين و آورنده آن (پيامبر) است كه فطرت و كشش دروني به خداشناسي و خداگرايي و خداپرستي در انسان تحريك مي‏گردد و مي‏تواند انسان به آساني تمام به دعوت پيامبران پاسخ مثبت دهد.

نكته ديگري كه مناسبت بحث اقتضا مي‏كند از آن يادآور شويم اين است كه به حسب بيانات قرآن و نيز روايات معتبر در كتب شيعه، اين فطرت و سرشت خداگرايي، يا اين كشش دروني به خداگرايي در همه موجودات وجود داشته و هر موجودي به حسب عالم و مرتبه خود از يك چنين موهبتي برخوردار است. در قرآن آيه 83 سوره آل‏عمران مي‏خوانيم اَفَغَيْرَ دينِ‏اللّهَ يَبْغوُنَ وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ في السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ «آيا در طلب ديني بجز دين خدا هستند؟! درصورتي كه تسليم او شده‏اند هركه در آسمانها و زمين است». در سراسر قرآن با آياتي برخورد مي‏كنيم كه موجودات را تسبيح و تنزيه‏كننده خداوند، و در حركت و تكاپو به سوي خدا، و بالاخره (چه بخواهند و چه نخواهند) فرمانبردار خداي متعال، معرفي كرده است. بديهي است تا شناختي و گرايشي نسبت به خداي خود نداشته باشند، چگونه مي‏توانند او را تنزيه و پرستش كرده، از او اطاعت و فرمانبرداري داشته باشند؟ پس اين خود نشان همان فطرت است كه در هر موجودي به حسب حال خود او به وديعت گذارده شده است.

خوشبختانه اين مسأله (فطرت) در روشهاي تجربي روانشناسي امروز هم (كه با صرف‏نظر از كتب و نظريات ديني انجام يافته) به اثبات رسيده و اعترافهايي روشن از روانشناسهاي بزرگ روز در دست است؛ مثلاً

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 55 *»

يكي از پركارترين آنها به نام «ويليام‌جيمز»([24]) كه حدود سي‏سال روي همين كششها و خواستهاي مذهبي در افراد مختلف مطالعه كرده مي‏گويد: «اغلب ميلها و آرزوهاي ما ريشه‏اش طبيعت نيست. اگر در ما ميل به خوراك وجود دارد، اين غذاي خارجي است كه در ما اين ميل را به وجود آورده است ولي در ما ميلهاي عاليتري وجود دارد كه منشأ آنها حقايق بالاتر از امور عادي است. چرا كه غالب آنها با حسابهاي مادي و عقلاني؛ يعني با حسابهاي فكري كه انسان روي منافع و حسابگري بخواهد به وجود بياورد، جور درنمي‏آيد. ما بيشتر به آن عالم بستگي داريم تا به اين عالم محسوس و معقول».

نيز مي‏گويد: «هر وضع و حالتي را كه مذهبي بناميم نمايي از وَقار و سنگيني و وَجد و لطف و محبّت و ايثار را به همراه دارد كه به شخص مذهبي، خوشي روي كند، خنده‏هاي سبك و جلف از او ديده نمي‏شود و اگر غمي به او روي كند، ناله و ناسزا از او شنيده نمي‏شود. آنچه من در آزمايشهاي خود اصرار دارم بگويم، وقار و سنگيني است» او يكي از نشانه‏هاي بارز و روشن فطري بودن دين و مذهب را همين حالت وقار و سنگيني اشخاص ديندار مي‏داند كه در برخورد با خوشيها و ناخوشيها، از آنها ديده مي‏شود و نشان آن است كه شخصيت مذهبي آنها بر شخصيتهاي عاطفي و طبيعي آنها پيروز و غالب است.

او در زمينه فطرت بياني دارد كه جالب است. مي‏گويد: «آيا احساس

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 56 *»

اُلوهيّت و وجدان خداوند در نزد بشر يك احساس واقعي و حقيقي است يا يك امر وهمي؟». مي‏گويد: «من به خوبي مي‏پذيرم كه سرچشمه زندگي مذهبي، دل است». بعد اضافه مي‏كند و مي‏گويد: «قبول هم دارم كه فرمولها و دستورالعملهاي فلسفي و خداشناسي مانند مطالب ترجمه شده‏اي است كه اصل آن به زبان ديگري باشد». و نيز مي‏گويد: «فلسفه و علوم يا علم كلام، مذهب را به وجود نياورده است. اين احساس مذهبي است كه آنها را به وجود آورده است». و توضيح مي‏دهد: «مَثَل بيانات فلاسفه و متكلّمين مثل اين است كه يك كتابي را از يك زبان به زبان ديگري ترجمه كنند».

و من مي‏گويم براي تتميم كلام او اين جمله را بايد اضافه كنيم كه نظر به اين‏كه فلاسفه و متكلّمين و عرفا آشنايي كامل با آن كتاب و لغت و اصطلاحات آن (فطرت) نداشته، دچار انحرافهاي فراواني گشته‏اند كه در بعضي موارد بايد گفت آن كتاب را بكلّي تحريف كرده، چهره واقعي آن را مسخ كرده‏اند. و فقط انبيا بوده‏اند كه توانسته‏اند اين كتاب را از اوّل تا به آخر بدون هيچ‏گونه تحريفي و مسخي بخوانند و ترجمه كنند. ما عبارات «ويليام جيمز» را از اين جهت آورديم كه مستند او آزمايشهاي او روي افراد مختلف انساني بوده و در اين نظري كه اظهار كرده تحت تأثير هيچ امر ديگري نبوده است. از اين‏رو اين گزارش، مستقيم از همين امر صد در صد انساني است.

نكته ديگري را كه ناچاريم در اين بخش از درسها يادآور شويم اين است كه: منشأ و سرچشمه اين كششهاي دروني را نبايد يكي دانست. همچنان‏كه كششها و تمايلات ظاهري سرچشمه‏هاي مختلف دارد،

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 57 *»

تمايلات دروني هم سرچشمه‏هاي مختلف دارد. مثلاً در تمايلات ظاهري، تمايل به خوردن و آشاميدن از روح نباتي سرچشمه گرفته و تمايلات جنسي از روح حيوانيّت سرچشمه مي‏گيرد. همچنين است تمايلات دروني؛ پاره‏اي از تمايلات دروني از عقل و پاره‏اي از نفس، سرچشمه مي‏گيرد كه در جاهاي خودش بايد بررسي گردد. و اين امر بستگي دارد به نظام آفرينش الهي كه بشر براي ادامه زندگي و رسيدن به كمال مطلوب از آفرينشش، نيازمند به اين تمايلات بوده و در مسير تربيت و ترقي از آنها بايد استفاده كند. و راه استفاده و بهره‏برداري صحيح و مناسب را خداوند به وسيله انبيا به عنوان دين و شريعت به او نشان داده است. پس خداوند عقل انساني را طوري آفريده كه تمايلات و كششهاي مخصوصي دارد و نفس او را هم طوري آفريده كه تمايلات و كششهاي مخصوصي دارد و در پرتو راهنماييهاي پيامبران بايد در مسير صحيح خود، به جريان بيفتد.

امّا آن كششهايي كه مورد بحث ما است (خداگرايي و خداشناسي و خداپرستي) اين تمايلات و كششها سرچشمه خاصّي دارد كه مافوق نفس و عقل است كه گاهي از آن به «دل» و گاهي به «حقيقت انسان» تعبير مي‏آورند. اين كشش و تمايل كه فطري ناميده مي‏شود از آن جهت است كه حقيقت و يا دل انسان را، خداوند طوري آفريده كه اقتضاء ذاتي آن عشق‏ورزيدن به حق متعال و خواستار وصال خدا و فاني شدن در راه وصال و بالاخره يافتن و پرستش او است. درزبان عرفا و ادبيّات عرفاني از اين كشش به «عشق» تعبير مي‏كنند. و در مورد حقيقت آن اختلاف نظرها وجود دارد كه شايد در جاي خودش از آن ان‏شاءاللّه تعالي بحث كنيم. آنچه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 58 *»

مسلّم است اين است كه اين تمايل در ميان تمايلات انساني عاليترين آنها بشمار مي‏رود. پس بايد منشأ و سرچشمه آن هم از همه مراتب انسان بالاتر و عاليتر باشد و آن مرتبه را دل يا حقيقت انسان مي‏نامند.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 59 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r هدايت انبياء  (🙂

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 60 *»

در ضمن اين بحث، نكته‏اي را اجمالاً متذكر شديم كه بايد تفصيل بيشتري بدهيم و آن اين بود كه گفتيم باوجود اين‏كه اين كشش و تمايل عالي (فطرت) كاملاً فطري بشر است، بدون راهنمايي انبيا و آگاهانيدن آنها، بشر خود بخود از آن آگاه نمي‏شود و عامل ديگري هم نمي‏تواند تا اين درجه بشر را از آن آگاه سازد و بدون راهنمايي انبيا ابتداءً از يك چنين كششي بهره‏مند گردد. اين‏كه مي‏گويند: «در نهاد و فطرت بشر، هم گرايش به سوي خدا وجود دارد و هم شناخت حضوري و بي‏واسطه و اكتساب نسبت به ذات پاكش؛ به اين معني كه بشر بدون يادگيري و اكتساب، در عمق باطن خويش به خوبي مي‏يابد كه به وجودي متعالي كامل و قائم به ذات وابسته است، و تحت علم و تدبير و ربوبيّت او به رشد و كمال مي‏رسد. و اين همان مرحله اوّل هدايت است كه به طور تكويني در نهاد انسانها آفريده شده است. اين مرحله از هدايت، اجمالي است و هدايت تفصيلي توسط عقل و شرع انجام مي‏گيرد. همچنين گرايش فطري و ميل و كشش طبيعي به سوي همان ذات متعالي كامل و قائم به ذات، در نهاد و سرشت وي وجود دارد».([25])

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 61 *»

اين برداشتها و امثال اينها در اين زمينه‏ها همه و همه بعد از هدايت كردن انبيا است؛ يعني فطرت بشر را در حال حاضر مورد بررسي فرار داده‏اند، و حال حاضرِ بشر معلوم و روشن است كه بعد از آمدن پيامبران الهي است؛ به اين معني كه اگر فرض كنيم به‏طور كلّي پيامبري نيامده بود و بشر به‏طور كلّي از آمدن انبيا و هدايت آنان بي‏خبر مي‏ماند، آيا آن‏گاه بشر اين هدايت فطري و هدايت اجمالي را هم بالفعل دارا بود و از آن بهره‏مند مي‏شد؟ پاسخ ما منفي است. و نيز آنهايي كه براي اثبات اين مطلب كه از آنها نقل كرديم به آياتي از قرآن استشهاد مي‏كنند و مي‏گويند: «وقتي پذيرفتيم كه خداگرايي در انسان فطري است ضرورتاً بايد خداشناسي همراه و ملازم آن هم فطري باشد و نمي‏توان پذيرفت كه گرايش به چيزي فطري باشد اما شعور و آگاهي توأم با آن اكتسابي و غيرفطري باشد. و بدين ترتيب بايد گفت خداگرايي فطري ضرورتاً مستلزم خداشناسي فطري است. در نتيجه بايد خداگرايي و خداشناسي، هردو را فطري دانست».

ما مي‏گوئيم: ازجمله آياتي كه دلالت بر فطري بودن خداشناسي مي‏كند اين آيات است فَاِذا رَكِبوُا في‏الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّاهُمْ اِلي الْبَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكوُنَ. «هنگاهي كه در كشتي سوار مي‏شوند، خدا را با اخلاص مي‏خوانند ولي آن‏گاه كه (خدا) آنها را به خشكي رساند (و از غرق شدن و هلاك) نجات بخشيد، ناگهان به پروردگار خود

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 62 *»

شرك مي‏ورزند».([26]) اين آيه به خوبي بيان مي‏كند كه اين بشر كه به بركت وجود پيامبران و راهنماييهاي ايشان به خداگرايي و خداشناسي فطري خود دست يافته، درحال اضطرار و درماندگي به راحتي و آساني از آن بهره‏ور مي‏گردد ولي در هنگام رفاه در غفلت از آن امر فطري بسربرده، از آن غافل مي‏ماند و به مقتضاي او رفتار نمي‏كند. اين آيه و امثال اين آيه حال بشر را آن‏طوري كه واقعاً در روي اين زمين زندگي مي‏كند، بازگو مي‏كند نه بشر را در عالم فرض و خيال و منهاي آشنايي با انبيا و هدايتهاي ايشان، آنچنان‏كه اين نوع نويسندگان و محقّقان بشر را درنظر مي‏گيرند.

آري، پس از آن‏كه انبيا راهنماييهاي لازم را به انجام رسانيده و بشر را بر فطريّات خويش آگاه كرده، او را از خداي خود باخبر ساختند، بشر به واسطه اين زندگي ظاهري و گرفتاري به لوازم اين اوضاع و مظاهر حيات مادّي و مشاهده اين اسباب و مسبّبات، و از طرفي به سبب آلودگي به هواهاي نفساني و وساوس شيطاني، از اين فطريّات غافل شده، به فراموشي نسبي از آن، دچار مي‏گردد و آن فطرت كه در هنگام راهنمايي انبيا تبلور و جلا پيدا كرده بود، به خمولي و خمودي مي‏گرايد. در اين حال است؛ يعني در احساس خطر نابودي و موارد اضطرار و درماندگي و ناچاري و بيچارگي است كه زنگ غفلت از رخسار فطرت زدوده مي‏شود و صفاي واقعي خود را دريافته، شخص به بركت صفاي آن دوباره رو به اخلاص آورده، خداگرا و خداشناس و خداپرست مي‏گردد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 63 *»

پس نتيجه‏اي كه در اين بخش از درسها گرفتيم اين شد كه بدون راهنمايي انبيا و تذكّر و تنبّه دادن آنها، بشر از اين خداگرايي و خداشناسي و خداپرستي فطري خود بي‏خبر بوده و نمي‏تواند از اين موهبت الهي بهره‏مند گردد. همچنان‏كه از ساير غرايز اصيل انساني خود؛ مانند گرايش به درك حقيقت موجودات كه اساس و مبناي تحصيل علم و حكمت و فلسفه است، و مانند گرايش به فضايل انسان و كارهاي خير (احسان، عدالت، صداقت، ايثار و مساوات)، و مانند تمايل به هنر و زيباييهاي ظاهري و معنوي، بدون راهنمايي و تعليم و تعلّم و تكميل و تكمّل، نمي‏تواند استفاده كند و از وجود آنها و آثار و نتايج آنها باخبر گردد. بلكه در تمامي اينها به معلّم و مربّي و مُذكِّر و مُنبّه نيازمند است. از همين جهت ميزان رشد و شكوفايي آنها بستگي كامل دارد به محيط و شرايط تربيت مناسب و مساعد، و كاهش آنها حتي تا حدّ فراموشي و غفلت كامل از آنها هم، به نامناسب و نامساعد بودن محيط و شرايط تربيت بستگي كامل دارد.

در تتميم بحث از اين مسأله، متذكّر مي‏شويم كه در قرآن دو تعبير ديگر هم درباره «فطرت» رسيده است كه عبارتند از صِبغة اللّه و حنيف كه توضيح مختصري در مورد اين تعبيرها معروض مي‏گردد:

در آيه 138 از سوره بقره خداي متعال مي‏فرمايد صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَن اَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً… خداوند اين تعبير جالب و جذّاب (صبغة اللّه) را در توصيف ملّت و آيين شريف ابراهيمي كه ملّت و ديانت توحيدي باشد، فرموده است؛ يعني آن ديانت و اسلامي كه خداوند آن‏را دين همه انبيا قرار

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 64 *»

داده (و در ميان انبيا، ابراهيم7 در نشر آن و مبارزه با بت‏پرستي و به‏طور كلّي با شرك، نامي‏ترين ايشان است به‏طوري‏كه اين ملّت و ديانت توحيد، ملّت و ديانت ابراهيم بشمار مي‏رود و به نام اسلام ناميده شده است) اين ملّت و ديانت، همان رنگ الهي است كه خداوند متعال كيان انساني را به آن رنگ، رنگ زده و كيست كه بتواند از اين رنگ الهي رنگي بهتر براي كيان انساني فراهم سازد؟ پس چه بگوييم «فطرة اللّه» چه بگوييم «صبغة اللّه».

در آيه 67 سوره آل‏عمران مي‏فرمايد: ماكانَ اِبْراهيمُ يَهوُدِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً وَلكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً نظر به اين‏كه يهوديّت و نصرانيّت هريك به نوعي از دين الهي ـ كه اسلام است ـ انحراف يافته‏اند، مي‏فرمايد ابراهيم يهودي و يا نصراني نبود، بلكه مسلم و پيرو اسلام بود و اين پيروي را هماهنگ فطرت و سرشت خويش داشت كه همان تمايل و كشش به سوي حق و حقيقت و خداگرايي و خداشناسي و خداپرستي باشد. پس حنيف و حُنفاء كه در قرآن آمده تعبير ديگري است از همان «فطرت». بنابراين فطرة اللّه و صبغة اللّه و حنيفاً هرسه تعابيري است از همان عهد و ميثاق كه در دوره يا دوره‏هاي ذرّ ميان حق متعال و بندگانش برگزار گرديد.

در حديث است: الدينُ الحنيفُ الفطرةُ صِبغةُ اللّهِ التعريفُ في الميثاقِ دين حنيف، همان فطرت است و صبغة اللّه، همان شناسانيدن خدا است خود را به بندگانش، در آن پيماني كه حق از بندگان خود گرفت.

شيخ صدوق رحمة اللّه عليه در كتاب توحيد روايتي نقل مي‏كند از

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 65 *»

زراره از امام باقر7 در تفسير حنفاءَ للّه غيرَ مشركينَ به([27]) و بيان مراد از حنيفيّه بودن اهل توحيد، مي‏فرمايد هي الفطرةُ التي فَطَر الناسَ عليها لاتبديلَ لِخلقِ اللّه. قال: فَطَرهم اللّه علي المعرفةِ([28]) حنيفيّة بودن، همان برفطرت بودن است، آن فطرتي كه خداوند مردمان را بر آن سرشته است و تبديل و تغييري براي خلق خداوند نيست. فرمود: خدا مردمان را بر شناخت و معرفت سرشته و آفريده است. سپس امام7 داستان پيمان گرفتن در دوره ذرّ را بازگو فرموده است.

و حديثي از پيامبر گرامي9 نقل مي‏فرمايد كه فرمود كلُّ مَولودٍ يُولَد علي الفطرة «هر مولودي بر فطرت ولادت مي‏يابد». و در توضيح اين فرمايش فرمود يعني معرفةِ بَانَّ اللّهَ عزّ و جلّ خالقُه([29]) «برشناخت اين‏كه خداي عزّ و جلّ آفريننده او است». حضرت باقر7 در حديث ديگر فرمود «عروة اللّه الوثقي» التوحيد و «الصبغة» الاسلام([30]) «محكمترين دستاويزهاي خدايي، يگانه‏پرستي است و رنگ‏آميزي الهي، همان اسلام است (كه با فطرت و سرشت انساني كه بر خداپرستي سرشته شده، هماهنگ است)».([31])

پس مفاد تعبير قرآني فطرة اللّه، صبغة اللّه، حنيفيّه بودن اين است كه بدون شك و ترديد، تمام تعليمات دين الهي (اسلام) هماهنگ با

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 66 *»

فطرت و سرشت انساني است؛ يعني دين خدا ريشه نهادي و سرشتي در انسان دارد. امتياز انسان از حيوان هم به واسطه وجود همين فطريات است كه احياي آنها به واسطه دين و راهنماييهاي انبيا انجام مي‏يابد. و وجود آنها در انسان موجب پذيرش دين و گرايش به آيين انبيا و تصديق راهنمايان الهي مي‏گردد. بلكه بايد گفت آنچه پيامبران الهي بر بشر عرضه كرده‏اند، بشر به حسب سرشت و نهاد خود خواستار آنها بوده و آن‏چنان نيست كه بعضي گمان كرده‏اند و گفته‏اند: براي آنها منشأ و ريشه‏اي در درون انسان وجود ندارد و فقط از طريق وحي، بشر با آنها آشنا مي‏شود و گفته‏اند: لوح بينش انسان مانند كاغذي است كه روي آن چيزي نوشته نشده باشد ولي يك حالت قابليت و صلاحيتي براي او هست. از اين جهت نسبت به آنچه بر او نوشته شود بي‏تفاوت است؛ مثلاً آيه‏اي از قرآن بر آن بنويسند يا جمله‏اي كفر و الحاد بر آن نوشته شود نسبت به هردو يكسان است و نقش انبيا همان نقش نويسنده است. ولي ما ديديم به حسب منطق قرآن و به حسب آزمايشهاي قطعي انسان داراي فطرتي است كه آنچه پيامبران آورده‏اند هماهنگ با آن و پاسخگوي همان خواستهاي دروني او است. تعاليم و راهنماييهاي انبيا بارور ساختن درخت فطرت و يا شكوفا نمودن گلهاي سرشت انساني است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 67 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r سرچشمه دين‏داري

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 68 *»

مقدمـــه

 

از آنچه تاكنون توضيح داده‏ايم بي‏ارزشي فرضيّه‏هايي كه در منشأ پيدايش دين و دين‏داري اظهار گرديده روشن مي‏شود كه به منظور اطلاع اجمالي از آنها به طور فشرده آنها را بررسي مي‏كنيم.

پاره‏اي از كوته‏نظران دست از واقع‏گرايي برداشته و خود را به موهومات بي‏اساس سرگرم كرده، به فرضيّه‏هايي دل خوش داشته‏اند. ما ديديم واقعيت حاكم بر انسان در پذيرش دين انبيا و گرايش به دين‏داري از طريق فطرت و سرشت خود او است. ولي دسته‏اي از اين واقعيّت چشم پوشيده و خيالات واهي در سر پرورانيده و آنها را به عنوان نظريه درباره پيدايش دين و دين‏داري در ميان بشر اظهار كرده‏اند و در واقع آنها فرضيّه‏هايي بيش نيست كه فاقد هرگونه ارزشي بوده و هيچ دليلي آنها را تأييد نكرده، بلكه عقل و وجدان و تجربه و تاريخ، آنها را بي‏اساس و بي‏اعتبار مي‏شناسند.

در اروپا زمان پيشرفت علوم طبيعي و آشنايي با پاره‏اي از نظام حاكم بر طبيعت، يك درگيري قهري بين معارف و احكام تحريف شده يهوديّت و نصرانيّت در زمينه دين و دين‏داري، با نتايج و دستاوردهاي آن علوم پيش آمد، كه خواه و ناخواه به انكار خدا و مبارزه با دين و دين‏داري منجر گرديد. خدايي را كه ارباب كليسا مثلاً در معارف خود معرّفي مي‏كردند و به‏طور كلّي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 69 *»

معارف و ديني را كه به پيروان خود مي‏آموختند، طوري بود كه با رشد بشر در شناخت عالم طبيعت و آشنايي با موازين علمي و قوانين حاكم بر جهان سازگار نبود. و نوعاً مردم عادي هم دسترسي به معارف صحيح نداشته و خود قدرت انديشيدن و نقّادي سخن آنها را نداشتند.تا بتوانند به اشتباهات آن‏گونه معارف و دين و دين‏داري آگاهي يابند. چون ديدند كه نمي‏توانند با اين دريافتهاي علمي و تجربي باز هم به آن خرافات و اباطيل پاي‏بند باشند، در مقام انكار آنها برآمدند و مكتبهاي مختلف مادّي پيدا شد.([32])

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 70 *»

«والتر اوسكار لندبرگ»([33]) بحثها و تحقيقاتي در اثبات خدا دارد. وي درباره اين‏كه چرا عدّه‏اي از دانشمندان علوم طبيعي به مذهب مادّي كه در واقع لامذهبي است، گرايش دارند، مي‏گويد: «اين‏كه توجّه بعضي دانشمندان در مطالعات علمي منعطف به درك وجود خدا نمي‏شود، علل متعدّدي دارد كه از آن‏جمله دو علّت را ذكر مي‏كنيم: نخست آن‏كه غالباً شرايط سياسي استبدادي يا كيفيت اجتماعي ياتشكيلات مملكتي، انكار وجود صانع را ايجاب مي‏كند. دوّم آن‏كه فكر انساني هميشه تحت تأثير بعضي اوهام قرار دارد و شخص اگرچه هيچ عذاب روحي و جسمي هم نداشته باشد، باز فكر او در انتخاب و اختيار راه درست كاملاً آزاد نيست. در خانواده‏هاي مسيحي اغلب اطفال در اوايل عمر به وجود خدايي شبيه انسان، ايمان مي‏آورند؛ مثل اين‏كه بشر به شكل خدا آفريده شده است. اين افراد هنگامي كه وارد محيط علمي مي‏شوند و به فراگرفتن و تمرين مسائل علمي اشتغال مي‏ورزند، مي‏يابند كه اين مفهوم انسان‏گونه و ضعيف از خدا نمي‏تواند با دلائل منطقي و مفاهيم علمي جور دربيايد و بالنتيجه بعد از مدّتي كه اميد هرگونه سازش ازبين مي‏رود، مفهوم خدا نيز بكلّي متروك و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 71 *»

از صحنه فكرشان خارج مي‏شود. علّت مهمّ اين كار، آن است كه دلائل منطقي و تعريفات علمي، وجدانيات يا معتقدات پيشين، اين افراد را عوض نمي‏كند و احساس اين‏كه در ايمان به خدا قبلاً اشتباه كرده‏اند و همچنين عوامل ديگر رواني باعث مي‏شوند كه شخص از نارسايي اين مفهوم بيمناك شود و از خداشناسي اعراض و انصراف حاصل كند. اين نقص و عيب نوعاً درميان خداپرستان وجود دارد كه خدا را با مشخّصاتي به يكديگر مي‏شناسانند و مخصوصاً به كودكان تلقين مي‏كنند كه بعدها مي‏يابند كه خداي آن‏چناني قابل قبول نيست و عقل نمي‏تواند چنان خدايي را به خدايي بپذيرد و اين نقص در تعاليم يهوديّت و نصرانيّت بي‏اندازه به چشم مي‏خورد».

«فلاماريون»([34]) مي‏گويد: «كليسا خدا را به اين شكل معرّفي كرده كه چشم راستش تا چشم چپش شش هزار فرسخ فاصله دارد». كدام انسان عاقل و باشعوري به خدايي اين چنين معتقد مي‏گردد؟!

باز همين شخص از «آگوست كنت»([35]) بنيانگذار فلسفه «پوزيتويسم» (فلسفه تحققي و اصالة العلمي) عبارتي را نقل مي‏كند كه به خوبي نشان مي‏دهد كه پيروان كليسا هرچند كه دانشمنداني باشند مانند «اگوست كنت» خدا را از طريق تعاليم كليسايي چگونه مي‏شناسند و آن عبارت اين است: «علم، پدر طبيعت و كاينات را از شغل خود منفصل و او را به محلّ انزوا سوق داد و در حالي كه از خدمات موقّت او اظهار قدرداني كرد، او را تا

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 72 *»

سرحدّ عظمتش هدايت نمود». اين دانشمند چون نمي‏خواهد از اعتقاد خود نسبت به خدا كه از تعاليم كليسا دريافت داشته، دست بردارد، از طرفي هم با پيشرفت علم و توسعه دانش بشر، بعضي از علّتهاي طبيعي پديده‏هاي ظاهري كشف شد و پيش از آن، آن علّتها مجهول بود و بواسطه مجهول بودن علّتها آن پديده‏ها را به خدا نسبت مي‏دادند و بعد از كشف شدن آنها آن پديده‏ها به همان علّتها نسبت داده مي‏شد و ديگر جايي براي خدا نماند.

مي‏گويد: «بالاخره علم براي هميشه عذر خدا و خدايي او را خواست و او را از صحنه طبيعت منزوي نمود. خدا هم كه ديگر جايي و مقامي براي خود نمي‏ديد منزوي گرديد. مثلاً وقتي بشر پديده بيماري را به خدا و يا خواست خدا نسبت مي‏داد كه علّت طبيعي آن را نمي‏دانست. ولي هنگامي‏كه ميكروب بيماري را كشف كرد، دانست كه اين پديده علّت طبيعي دارد و نيازي ندارد كه براي آن علّت غيرطبيعي به نام خدا و يا خواست خدا قائل شد؛ از اين جهت نيازي ديگر به خدا نخواهد بود. و به تدريج پيشرفت علم كه طبيعت را با پاره‏اي از علّتهاي آن براي خود مسخّر ديد، خدايي را كه كليسا معرّفي مي‏كرد از صحنه طبيعت بيرون راند و با قدرداني از خدمات او تا پيش از زمان پيشرفت علم، او را به‏طور كلّي بازنشسته و كنار گذارد.

او نمي‏دانست كه خداپرستان بامعرفت اين‏گونه تفكّر را نداشتند كه خدا را در كنار موجودات طبيعي قرارداده و پديده‏هاي عالم طبيعت را به دو دسته تقسيم كنند: دسته‏اي از پديده‏ها را كه علّتهاي طبيعي آنها معلوم

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 73 *»

است به همان علّتها نسبت دهند و دسته‏اي را كه علّتهاي طبيعي آنها مجهول است به خدا نسبت دهند تا قهراً هر پديده‏اي كه علّت طبيعي آن كشف شد از قلمرو خدايي خدا خارج شود و درنتيجه زماني فرارسد كه ديگر جايي براي خدا و خدايي او باقي نماند و بشر به واسطه پيشرفت علم و گسترش دانش از خدا و خدايي او خداحافظي كند و در خود نيازي به خداگرايي و خداپرستي نبيند، منكر او و خدايي او شود. بلكه آنها خدايي را مي‏پرستند كه آفريدگار همه هستي است و از نظر احاطه و قدرت و صنعت و حكمت و علم با همه موجودات و كاينات نسبت متساوي دارد اَلرّحمنُ علي العرشِ اسْتوي.([36]) هو الّذي في السّماء الهٌ و في الارضِ الهٌ.([37]) له ما في السموات و ما في الارض.([38]) و ما من شي‏ءٍ الاّ عندَنا خزائنُه و مانُنزّلُه الاّ بقَدَرٍ معلوم.([39])

تمام كائنات بسته به مشيّت او است و مشيّت او جاري در همه هستي است و شيئي از تعلّق مشيّت او خارج نيست. و شي‏ء را كه به عربي «شي‏ء» (چيز) گفته‏اند، براي همين است كه مشيّت (خواست تكويني) خدا به او تعلّق گرفته و آن‏را شيئيّت (چيزبودن) بخشيده است و عالم هستي و آنچه در آن است از كائنات، مجرّدات و مادّيّات، غيبيّات و شهاديّات، سرمديّات و دهريّات و زمانيات، بلكه خود سرمد و دهر و زمان و متناهيات و غيرمتناهيّات، همه و همه مخلوق به فعل و مشيّت اويند و الآن هم همه در تحت تدبير و تصرّف و تسلّط او اداره مي‏شوند. به‏طوري كه گفته‏اند لامؤثّرَ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 74 *»

في‏الوجود الاّ اللّه و لا فاعلَ في‏الوجود الاّ اللّه. همه و همه فيض او بوده و از مشيّت و جود او سرچشمه گرفته‏اند و او است كه به اسباب و علل طبيعي سببيّت و علّيّت بخشيده و آنها را معلول و مسبّب علل و اسباب عاليتري قرار داده و بالاخره سلسله علّتها و معلولها را به علّة العللي و سبب‏الاسبابي مرتبط ساخته كه همان فعل مطلق و مشيّت كليّه او باشد كه فرمودند خلَق اللّهُ الاشياءَ بالمشيّةِ و خلَق المشيّةَ بِنَفسِها([40]) و آن سبب و علّت اوّلي و كلّي را بدون سبب ديگر، بلكه او را به خودش ايجاد فرموده است.

از همين «اگوست كنت» درباره ادوار بشر در شناخت هستي، تقسيمي نقل شده كه تااندازه‏اي مورد قبول بعدي‏ها هم قرار گرفته است. مي‏گويد: «بشر در شناخت هستي سه دوره را طي كرده است:

 دوره‏اي كه همه پديده‏هاي طبيعت را با نيروي غيرطبيعي مرتبط مي‏دانست و علّت هر پديده‏اي را، خدا يا خداياني مي‏دانست كه در ماوراء عالم طبيعت حاكم بر طبيعت بودند.

 دوره‏اي كه توانست اجمالاً به سنخيّت علّتها و معلولها پي‏ببرد و براي هر معلول طبيعي، علّت يا علّتهاي طبيعي جستجو كند. و خود را بي‏نياز ديد از اين‏كه به وجود علّتهايي خارج از عالم طبيعت معتقد گردد. بلكه در همين عالم طبيعت، به عدّه‏اي از قواي طبيعي پي‏برد كه ارتباط مستقيم با پديده‏هاي خود داشتند. اگرچه هنوز

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 75 *»

توانايي آن را نداشت كه بتواند به تفصيل علّت خاصّ هر پديده‏اي را به دست آورد.

 دوره‏اي كه بشر بالاخره موفّق شد در بستر طبيعت، علّتها و معلولها را دركنار يكديگر مشاهده كند، تكيه‏گاه بشر در اين دوره روش تجربي و به اصطلاح روش علمي درمقابل روش فلسفي بود. درباره هر پديده‏اي به تعليل طبيعي آن مي‏پرداخت و رابطه زنجيري پديده‏ها را در خود آنها بررسي مي‏كرد و به نتايج بسيار درخشان و پيشرفته‏اي نائل گرديد. مطابق اين تقسم‏بندي، بشر در دوره اوّل از دوران تفكّر خود به‏طور جدّي نيازمند به خداگرايي و خداپرستي بوده و در دوره دوّم از اين حدّ از جدّي بودن تنزّل كرده و اجمالاً حقّي براي خدا و خدايي او قائل گرديده. و در دوره سوّم بكلّي از خداگرايي و درنتيجه از خداپرستي بي‏نياز شده است و در خود ديگر الزامي به چنين اعتقادي نديده و رسماً در مقام انكار خدا برآمده است».

ما مي‏گوييم اين تقسيم‏بندي در عالم فرض و خيال انجام پذيرفته و از ارزش واقعي عاري است. زيرا در رأس خداپرستان، پيامبران الهي بوده‏اند و در ميان پيروان ايشان متفكّران نامي در هر زماني و دانشمنداني باارزش و شخصيّتهاي جهاني و صاحبان نظر در رشته‏هاي مختلف علوم وجود داشته‏اند كه كم و بيش آثار ايشان در مراكز بزرگ علمي و فكري جهان امروز مورد توجّه و مراجعه متفكّران و دانشمندان است كه از نظر آنها اين سه قسم طرز تفكّر و يا سه دوره تفكّر بشري در يك زمان براي يك بشر قابل اجتماع است؛ يعني يك انسان خداپرست بامعرفت و دانشمند، اكنون

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 76 *»

درباره هريك از پديده‏ها و حوادث عالم در يك زمان، هرسه قسم تفكّر را با هم دارد: يعني هر پديده را مستند به مشيّت خدايي مي‏داند (دوره اوّل) و هم آن‏را محكوم به نظام و اصل علّيّت مي‏شناسد و قهراً برايش علّت بلكه علّتها قائل است (دوره دوّم) و هم از طريق تجربه چه بسا علّت خاصّي را برايش دريافته باشد. پس اين سه گونه تفكّر هيچ با يكديگر معارض نبوده و مي‏توانند در عرض يكديگر باهم مجتمع گردند و امكان اجتماع اين سه طرز تفكّر در متون ديني (قرآن، احاديث، مكتب علمي و حكمي بيانات علما و متفكّران اسلامي) به‏طور صريح، زياد به چشم مي‏خورد.

آنچه ذكر شد نمونه‏اي بود از تعاليم ديني و خداشناسي و دين‏داري كه به وسيله علماي ديني يهود و نصاري در اروپا شايع بود و ديديم كه با پيشرفت دانش و علوم تجربي، قابل دوام نبوده بلكه باعث تنفّر و سرزدگي از خداگرايي و دين‏داري مي‏شد و هر متفكّري را بر ضدّ آن مي‏شورانيد. بر همين اساس طرز تفكّري بنا نهاده شد و آن اين بود كه به‏طور كلّي، دين و دين‏داري ريشه منطقي و عقلاني نداشته و ندارد. چون چنين است پس آنچه اصالت دارد و منطقي و موافق با موازين علمي است، بي‏ديني و لامذهبي است.

پس از آن‏كه اين طرز تفكّر درميان اكثر دانشمندان اروپايي شايع شد و تااندازه‏اي رسوخ پيدا كرد، در فكر شدند كه از علل و اسباب آن جستجو كنند؛ يعني ببينند منشأ خداگرايي و دين‏داري با آن‏كه از نظر آنها كاملاً غيرمنطقي و غيرعقلاني است، چيست؟ و خواه و ناخواه در اين جستجو

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 77 *»

بايد به علل و اسبابي برخورند كه صد در صد غيرمنطقي و غيرعقلاني باشد زيرا آنچه را اصل و زيربناي اين تجسّس و تفحّص و تحقيق قرار داده‏اند، آن است كه يك امر صد در صد غيرمنطقي و غيرعقلاني را ريشه‏يابي كنند. از آن زمان رشته‏اي از تحقيقات به نام «علم جامعه‏شناسي دين» شروع شد كه موضوع آن عبارت بود از «دين» به عنوان يك پديده‏اي كه بدون ريشه منطقي و عقلاني ـ تا چه رسد به الهي و ماوراء طبيعي ـ در ميان بشرها پيدا شده و قطعاً مولود فعل و انفعالهاي جامعه بشري است. در اين رشته خواستند آن اساس و زيربناي غيرمنطقي و غيرعقلاني را به دست آورند.

فرضيّه اوّل

 

اوّلين فرضيه‏اي كه در اين ريشه‏يابي اظهار گرديد و تااندازه‏اي منظّم و مستدلّ بود فرضيه‏اي بود كه توسط يك فيلسوف مادّي و مشهور آلماني به نام «فويرباخ»([41]) مطرح شد كه بعدها اين فرضيّه يكي از اركان نظريه‏هاي مادّي «كارل ماركس»([42]) قرارگرفت. همچنان‏كه منطق ديالكتيك كه نظريه «هِگِل»([43]) بود ركن ديگري از اركان نظريه‏هاي او بود؛ يعني در منطق و طرز تفكّر پيرو «هگل» و در جامعه شناسي پيرو «فويرباخ» بوده است. فويرباخ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 78 *»

اوّلين كسي است كه توجيه و تحليل منظّم و دقيقي در پيدايش مسيحيّت و همچنين پيدايش مذهب به طور اَعَم اظهار كرد. او مذهب را نوعي از خودبيگانگي شناخته و معتقد است كه با پيشرفت و گسترش شناخت انسان و طبيعتاً بازگشت انسان به خود، جبراً مسأله مذهب مرتفع و منتفي مي‏شود. به عقيده اين جامعه‏شناس، انسان داراي دو وجود است كه يكي وجود عالي نيك‏خواه نيك‏طلب و نيكوكار است، و ديگري وجود پست و دني. و معتقد است كه انسان در شرايط اجتماعي كه زندگي مي‏كند اين دوگانگي و دوشخصيّتي در وجود او پيدا مي‏شود.

جالب اين‏جا است كه اين خصوصيّات و صفات جالبي را كه براي انسان ذكر مي‏كند، آنها را جزء ذات و طبيعت انسان مي‏داند. مي‏گويد: «اين انساني كه داراي يك چنين وجودي است وقتي كه در جامعه قرارمي‏گيرد در اثر ضرورتهايي كه جامعه ايجاب مي‏كند، به خيانت و پستي و دزدي و تملّق و اين‏گونه صفات تن مي‏دهد. بعد كه مي‏بيند نمي‏تواند و قادر نيست كه آن وجود عالي را در خود حفظ و نگهداري كند، به اين زندگي پست با همين شرايطي كه دارد، تن درمي‏دهد و به آن وجود عالي خود يك موجوديّت خيالي و ملكوتي مي‏دهد و آن را يك امر مافوق به حساب مي‏آورد، يعني آن شخصيّتي كه در ذات او وجود دارد و اين خصوصيّات و ويژگيها را دارد، از خود جداكرده، جنبه مافوق طبيعي به او مي‏دهد. بعد همان را ستايش و پرستش مي‏كند و خلاصه به پيشگاهش عذر مي‏آورد و از او طلب بخشش مي‏كند؛ يعني كليّه افعالي را كه بايد در مقابل خدا انجام دهد، در برابر او انجام مي‏دهد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 79 *»

بعد نتيجه مي‏گيرد كه مسأله تثليث در مسيحيّت (سه‏گانه پرستي: اَب و اِبن و روح‏القدس) مولود همين دو شخصيتي و دوگانگي و بيگانگي انسان از خود است كه به آنچه مي‏خواسته و به آنچه درنظر او بايد باشد، يك وجودهاي خيالي داده و آنها را از خود جدا كرده است. او عقيده دارد كه اين از خود بيگانگي در آغاز و در اجتماعهاي اوّليه در كمال خود بوده است، يعني خيلي شدّت داشته و به تدريج در طول تاريخ از شدّت آن كم شده است. دليلي كه مي‏آورد همان مسأله تثليث در مسيحيّت است، مي‏گويد: «در اين مرحله مي‏بينيم كه بشر به جايي رسيده كه خدا را تا مرحله انساني كه تنها يك جامه خدايي به تن دارد، تغيير داده و خيلي نزديك به خود كرده است. او مرحله بعد را چنين پيش‏بيني مي‏كند كه اين جامه خدايي را از تنِ او درمي‏آورد و آنجا پايان مسخ انسان و پايان دوگانگي شخصيت انسان است كه انسان خود را مي‏شناسد و به خود برمي‏گردد.

در اين فرضيّه دقّت كنيد كه چقدر بي‏اساس است. از طرفي محيط منحطّ اروپا را هم از اين راه ارزيابي كنيد كه چقدر آمادگي براي انحراف داشته است. زيرا شهرت «فوير باخ» در نظريّات مادّي به واسطه همين تحليل و توجيهي است كه از مذهب كرده است و اين نتيجه را گرفته، كه مذهب ناشي از حالت از خودبيگانگي انسان نسبت به خود است.

اين فرضيّة اساس و زيربنايش را از خود مذهب گرفته است زيرا در متون ديني است كه انسان را دوبُعدي و داراي دوگونه كيان و وجود معرّفي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 80 *»

مي‏كند سپس از متون ديني به حكمتها و فلسفه‏ها راه يافته است. حتّي جمله مشهور جهت يَلِي‏الرّبي و جهت يَلِي‏النّفسي در عرفان، از همان متون ديني گرفته شده و بعدها در فلسفه‏هاي اروپايي هم راه پيدا كرده است كه بالاخره انسان داراي دو خودي است: يكي خود اصلي و واقعي او، يكي خود ظاهري او، كه گاهي از آن خود واقعي و باطني، غافل شده و خود ظاهري را، خود واقعي پنداشته و عمر خود را صرف اين خود نموده، آن خود اصلي را از دست مي‏دهد و با آن كاملاً بيگانه مي‏شود. درصورتي كه توجّه به آن خود و شناخت آن، باعث تكامل انسانيّت او است تا جايي كه شناخت آن، شناخت خداوند شمرده شده است. فرمودند من عَرَفَ نفسَه فقد عَرَفَ ربَّه([44]) كه در جاي خود از آن بحث خواهد شد (ان‏شاءاللّه تعالي). و همين خود، مراد قرآن است آنجا كه مي‏گويد قُلْ اِنَّ الْخاسِرينَ الَّذينَ خَسِروُا اَنْفُسَهُمْ([45]) «بگو! زيانكاران واقعي همانهايي هستند كه خود را از دست داده‏اند و خويشتن را باخته‏اند» باز مي‏گويد وَ لاتَكوُنوُا كَالَّذينَ نَسوُااللّهَ فَاَنْسهُمْ اَنْفُسَهُمْ([46]) «و نباشيد مانند كساني كه فراموش كرده‏اند خدا را، پس خدا هم خود آنها را فراموششان ساخت».

در اروپا سابقه اين بحث از فلسفه «هگل» شروع شده و بعد در فلسفه‏هاي ديگران مطرح گرديده‏است. ولي نتوانسته‏اند آن «خود» را كاملاً مطرح كنند و حقيقت آن و نحوه تكامل آن و شناخت آن را روشن سازند.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 81 *»

درصورتي كه بايد اوّل آن را مشخص كنند، بعد به بحث از بيگانه شدن با آن بپردازند. نوبت به فلسفه‏هاي مادّي كه رسيد به‏طور كلّي آن «خود» را منكر شده، آن را يك امر اعتباري يا يك مفهوم انتزاعي شمرده‏اند. مي‏گويند: يك سلسله تصوّرات پي‏درپي در ذهن انسان مي‏گذرد و انسان خيال مي‏كند كه براي او «خودي»  وجود دارد. اينجا است كه فلسفه‏هاي مادّي اعتبار خود را از دست مي‏دهند؛ زيرا از يك طرف منكر اين خودِ واقعي مي‏شوند و از طرف ديگر در پيرامون «از خود بيگانه شدن» به بحث و كاوش مي‏پردازند. در هر صورت فوير باخ، دين و مذهب را براساس روانشناسي و جامعه شناسي مورد تحليل و بررسي قرار داده، مي‏گويد: «انسان دو نوع وجود و خودي دارد: يكي عالي و يكي داني و پست. خود عالي او همان انسانيت او است كه مجمع فضائل و صفات نيك است. و خود داني و پست او، همان منشأ تمايلات حيواني است از قبيل: خوردن، خوابيدن، شهوت و آنچه لازمه اينها است». تا اينجا را مي‏بينيم كاملاً از خود دين و مذهب گرفته و در متون مذهبي از اين دو نوع خودي و دو قسم وجود در انسان، سخن بسيار به ميان آمده و درباره هريك احكام و آثار بخصوصي بيان شده است.

بعد مي‏گويد: «انساني كه در وجود داراي اين دوگانگي است به واسطه اقتضاي محيط از خودِ داني خود تبعيّت كرده و تن به پستيها و زشتيها مي‏دهد مثل خيانت، ستم، دروغ و دزدي، و با خودِ عالي خود بيگانه مي‏شود. و چون با آن خودِ داني موافقت ندارد، فكر مي‏كند اين خودِ عالي در وراء وجود او است و آن را وجودي عاليتر و برتر احساس مي‏كند و نام

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 82 *»

خدا بر آن مي‏گذارد. غافل از آن‏كه تمام اين برتريها و خوبيها در درون خود او وجود دارد و اين خود او است كه به شكل خدا و موجودي مافوق براي او جلوه كرده است. پس انسان از خود يا با خودِ اصلي و واقعي و ارزنده خود، بيگانه گرديده و خود را فقط همان جنبه پست و داني خويش مي‏شناسد. ولي به تدريج به آن خودِ فراموش شده نزديك مي‏گردد. در دوره‏هاي اوّلي و ابتدايي مذهب، به خدا يا خداياني معتقد بود كه كاملاً جنبه ماوراء الطبيعي داشتند و از هرجهت مافوق عالم بشري و عرصه طبيعت بودند. در دوره‏هاي بعدتر مذهب، مثلاً در يهوديّت، خدا به عالم انسان و عرصه طبيعت نزديك شده و شباهت به انسان پيدا مي‏كند. خداي يهوديّت داراي احساسات و عواطف است. رضا و غضب دارد، خرسند مي‏شود يا به خشم مي‏آيد. در مسيحيّت خدا به انسان و طبيعت كاملاً نزديك شده و تقريباً به صورت انسان درمي‏آيد و جامه انساني به خود مي‏پوشد كه همان مسيح است؛ يعني خدا در حقيقت بنابر مسيحيّت، اَب و اِبن و روح‏القدس است كه بالاخره در مسيح جمع است. در اين دوره، مسيح سمبلي است كه خدا را از آن دوري دوره‏هاي اوّليه مذهب تا سرحدّ يك انسان، به انسان نزديك ساخته است. بنابراين سير نزولي نهايت آن خواهد شد كه انسان بيابد كه آن خدا (مجمع فضايل و خوبيها و نيكيها) در واقع خود فراموش شده انسان است و در آن حال است كه خويش را شناخته و خواهد دانست كه خداي ديگري دركار نبوده و از غفلت و فراموشي نام خدا به خودِ واقعي و ارزنده و عالي خود مي‏داده و اين خدا، خودِ اصلي و فراموش شده او بوده است. درنتيجه به مبدأ شروع مذهب برمي‏گردد كه خاتمه مذهب باشد». در

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 83 *»

ذيل، شكل آن سير را مي‏بينيم:

درباره اين قسمت از فرضيّه او مي‏گوييم: به‏طور كلّي مسأله خدايان (تعدّد الهه) و مسأله يهوديّت و نصرانيّت انحرافهايي است كه از دين و مذهب صحيح و درست، در طول تاريخ بشر پيش آمده و ارزش آن‏را ندارد كه مورد استناد قرار بگيرد و يك فرضيّه و نظريه‏اي به آن مستند گردد. اگر وجود خدايان متعدده، و منطق يهوديّت و نصرانيّت، در معرّفي خدا مورد قبول و پذيرش همه دينداران و اهل مذهب بود، آن‏وقت مي‏شد كه به آن امور تمسّك جست. درصورتي كه مي‏بينيم در دين اسلام، اعتقاد به تعدد خدايان و اعتقاد به خدايي كه يهود يا نصاري به آن معتقد هستند، به شدّت

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 84 *»

هرچه تمامتر كفر و شرك به حساب آمده و از آن انحرافها هيچ نشاني در تعاليم آن ديده نمي‏شود. نه براي خدا جنبه انساني قائل است و نه جنبه خدايي به انساني از انسانها مي‏دهد بلكه مي‏گويد اِنَّ مَثَلَ عِيْسي عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ([47]) و در معرّفي خدا مي‏گويد ليس كمثلِه شي‏ءٌ يا مي‏گويد سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفوُنَ([48]) و ساير تنزيهات. درصورتي كه نظر به اين‏كه اسلام بعد از مسيحيّت است، مطابق اين فرضيّه مي‏بايست خدا را بيشتر از مسيحيّت شبيه به انسان معرّفي كند.

اشكال ديگري كه بر اين فرضيّه وارد است اين است كه: مطابق اين فرضيّه بايد تمام افراد انساني از آن خودِ عالي خود، بيگانه و همه دچار انحطاط اجتماعي گرديده، همه پست و دَدمنش باشند تا معتقد به مذهب گردند و مذهبي شوند. و نيز بايد همه افراد پست و دني، فقط مذهبي باشند. حال آن‏كه خلاف اين هر دو نتيجه مشهود و محسوس است. اوّلاً هميشه در جوامع بشري هر دو گونه افراد بوده و هستند: عده‏اي دركمال انسانيّت و داراي كرامتهاي اخلاقي و فضائل نفساني و عدّه‏اي در كمال دناءت و پستي و رذالت و خباثت. حتّي مي‏توان گفت: گروه سوّمي هم بوده و هستند كه يا شباهت بيشتر به آن عده يا شباهت بيشتر به اين عدّه دارند كه نه خالص آن‏چنان و نه خالص اين‏چنينند. ثانياً: افرادي كه به مذهب گرويده‏اند در همه زمانها همان دسته اول بوده و كساني كه به آنها شباهت بيشتري دارند. و نوعا «لامذهب» آن افرادي هستند كه از دسته دوّم يا

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 85 *»

كساني كه به آن دسته بيشتر شباهت دارند، بوده و هستند. پس اين فرضيّه به‏طور كلّي فاقد هرگونه ارزش روانشناسي يا جامعه شناسي بوده و حسّ و عقل و وجدان و تاريخ، آن‏را صد در صد تكذيب و ابطال مي‏نمايند.

فرضيّه دوّم

 

فرضيّه دوّمي كه براي بيان منشأ دين و مذهب از طرف افراد مختلفي اظهار گرديده گرچه اصل آنها «تايلور»([49]) و «اسپنسر»([50]) هستند، آن است كه: دين و مذهب را مولود جهل انسان نسبت به علّتهاي طبيعي پديده‏هاي طبيعت مي‏داند. به اين بيان كه بشرهاي اوّليه كه با پديده‏هاي طبيعي برخورد مي‏كردند و نظر به اين‏كه دربرابر آنها سلاحي نداشتند و خود را در معرض خطرهاي ناشي از آن پديده‏ها مي‏ديدند، خواه و ناخواه به جستجوي علّتهاي طبيعي آنها مي‏پرداختند و چون نمي‏توانستند به علّتهاي طبيعي آنها پي‏ببرند و آنها را درنتيجه تحليل واقعي طبيعي نمايند، براي هريك از آنها روحي طبيعي فرض مي‏كردند و به آن معتقد مي‏شدند و كم‏كم آن روح را خدا نام دادند، مثلاً برقي كه در آسمان زده مي‏شد و آتشي كه از آن پيدا مي‏گشت و چه بسا جنگلي را به آتش مي‏كشيد كه علّت طبيعي آن مثلاً تخليه الكتريكي در آن بوده، بشر از اين علّت

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 86 *»

بي‏خبر كه علّت ديگري را هم نمي‏توانسته جايگزين آن كند، براي آن روحي فرض مي‏كرده بعد هم نام خدا به آن داده و او را پرستش مي‏نمود. ولي بعد از آن‏كه علوم طبيعي پيشرفت كرد و شناخت بشر نسبت به علّتهاي طبيعي پديده‏هاي طبيعت بيشتر شد، از تعداد خداها كم شد تا اين‏كه طبق مراحل تاريخي و طي دوره‏هاي پيشرفت علوم، دين و مذهب به تك خدايي رسيده كه دراثر پيشرفت كامل علم و روشن شدن تمام رموز طبيعت، اين يك خدا هم از صحنه خارج خواهد شد و دوره بي‏نيازي كامل انسان از خداگرايي فراخواهد رسيد.

اين فرضيّه دوّم براساس اين بيان بيشتر منشأ دين و مذهب را از نقطه نظر پرستش بررسي كرده و در واقع مي‏خواهد بگويد كه پرستش از كجا سرچشمه گرفته است و توضيح مي‏دهد كه انسانهاي نخستين ابتداءً به دوگانگي انسان كه روح و بدن باشد، پي‏بردند زيرا در خواب مردگان را مي‏ديدند، بعد فكر كردند كه افرادي كه بعد از مردن بخواب اشخاص مي‏آيند يك واقعيتهايي دارند كه غير از اين بدنها است و آنها را ارواح ناميدند. دربرابر بدنها كه در زير خاك مي‏پوسند. از آن زمانها معتقد شدند كه انسانها داراي دو جهت هستند: يكي روح و يكي بدن. بعد اين امر را در تمام چيزهاي عالم تعميم دادند و هرچيزي را داراي روح دانستند. از اينجا بود كه هرگاه با طوفان يا زلزله يا صاعقه و رعد و برق و امثال اينها كه روبرو مي‏شدند، آنها را زنده و داراي جان خيال مي‏كردند و از باب چاپلوسي و رشوه‏دادن، براي آنها هديه مي‏بردند و نذر و قرباني مي‏نمودند و پرستش به اين‏گونه درميان بشرها معمول شد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 87 *»

اين فرضيّه دوّم به بياني ديگر از «اگوست كنت» هم نقل شده كه او منشأ دين و مذهب را از نقطه نظر اصل و ريشه خداگرايي، بررسي كرده و از راه تعليل حوادث و پديده‏هاي طبيعي پيش آمده و همان‏طوركه در گذشته به گفته‏هاي او اشاره كرديم، مراحل فكري را مطرح نموده، مي‏گويد: «اوّلين مطلبي را كه بشرهاي نخستين دريافتند اصل علّيّت بود كه هر پديده‏اي را قهراً معلول علّتي ميدانستند. و چون علّتهاي طبيعي پديده‏هاي اين عالم را نمي‏دانستند، آنها را به موجودات غيبي نسبت مي‏دادند و نام آنها را خدايان يا ارواح يا چيزهاي ديگر مي‏گذاشتند؛ مثلاً خداي باران، خداي طوفان و خداي رعد و برق.

در هرصورت اين فرضيّه با اين دو بيان، در مقام توجيه نظري و فكري مذهب و ريشه‏يابي آن از نقطه نظر خداگرايي يا خداپرستي برآمده است. طبق بيان اوّل به اين نتيجه مي‏رسد كه انسان با شناختن علّتهاي طبيعي پديده‏ها و دانستن اين‏كه اشياء و موجودات (آسمان، زمين، دريا، باران و…) جان‏دار نبوده، حتّي مشكوك بودن نسبت به اين‏كه انسان هم جاني جدا از بدن داشته باشد، ديگر زمينه‏اي براي مذهب و دين نزد او نخواهد ماند و پرستش، بي‏معني و بي‏مفهوم خواهد بود و چاپلوسي و نذر و قرباني و هديه و بالاخره عبادت، كارهاي جاهلانه و سفيهانه‏اي است كه از جهل انسان نسبت به جهان و خود او سرچشمه مي‏گرفته است. طبق بيان دوّم خداگرايي از جهل انسان نسبت به علل طبيعي بوده و با شناخت آنها نوبت به اعتقاد به خدايان و يا خدا نخواهد رسيد و با گسترش علم و آگاهي انسان از علل حوادث، مذهب و دين خود بخود منتفي خواهد شد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 88 *»

اين فرضيّه از جهات مختلف مورد اعتراض و انتقاد قرار گرفته است. حتّي از نظر خود لامذهبها هم باطل شناخته شده است. آنها مي‏گويند: «يكي از دلايل نادرستي اين فرضيه اين است كه تجربه خلاف آن‏را ثابت كرده است. زيرا مذهب مورد پذيرش دانشمندان هم واقع شده همچنان‏كه مورد پذيرش اشخاص جاهل و نادان واقع گرديده است. طبق اين فرضيّه بايد مردم نادان مذهبي‏تر باشند از مردمان دانشمند و درنتيجه بايد دانشمندان درجه بالا از همه لامذهب‏تر باشند. درصورتي كه بسياري از دانشمندان داراي رتبه عالي مذهبي، و معتقد به خدا، و خداپرست بوده‏اند حتّي مانند «داروين»([51]) هم لامذهب نبوده است.

فرضيّه سوّم

 

فرضيّه سوّم فرضيّه‏اي است كه: دين و مذهب و اعتقاد به خدا را ناشي از احساس ضعف و زبوني در انسان مي‏داند كه در واقع همان ترس و هراس انسان باشد در برابر نيروهاي طبيعت. «راسل»([52]) بيش از ديگران روي اين مطلب پافشاري دارد. مي‏گويد: «اعتقاد به خدا و زندگي پس از مرگ، اين امكان را به ما مي‏دهد كه زندگي را با شهامت پرهيزكارانه كمتري بالنسبه به شكّاكيّون ادامه دهيم (يعني اعتقاد به دين ما را كم شهامت‏تر مي‏كند)

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 89 *»

گروه بسيار زيادي از مردم، ايمان خود را به اين احكام مذهبي در سنيني كه يأس و نوميدي زود بر انسان چيره مي‏شود از دست مي‏دهند و بنابراين نسبت به افرادي كه هرگز پرورش مذهبي نداشتند، بايد با ناكاميهاي بسيار سخت‏تري مقابله كنند. مسيحيّت دلائلي ارائه مي‏دهد كه از مرگ يا كائنات، نترسيم ولي براي حصول به اين‏منظور در تعليم مكفي صفت شهامت، موفق نمي‏شود، درحالي كه اشتياق به اعتقاد مذهبي به مقدار مُعتنابهي محصول ترس آدمي است. طرفداران مذهب به اين فكر كه بعضي از انواع ترس را نبايد به حساب آورد ابراز تمايل مي‏كنند. به نظر من ايشان از اين بابت سخت دراشتباهند، اين‏كه بگذاريم كسي جهت اجتناب از ترسها به اعتقادات دلخوش كننده تمسّك جويد، هرگز زندگي كردن به بهترين راه ممكن ناميده نمي‏شود. مادامي كه مذهب به ترس پناه مي‏برد از ارزش و مقام انساني خواهد كاست».

در مقاله ديگري مي‏گويد: «فكر مي‏كنم انساني كه نتواند وجود مهلكه‏هاي زندگي را بدون قبول افسانه‏هاي تسلّي‏بخش، تحمّل كند (يعني در نتيجه خداگرا و مذهبي باشد) وجودي ضعيف و قابل تحقير است. چنين كسي قطعاً در بخشي از وجود خود بدين حقيقت معترف است كه آنچه او قبول كرده است (يعني خدا و دين و مذهب) چيزي جز افسانه و اسطوره نيست و قبول آنها صرفاً به خاطر آرامشي است كه به دست مي‏آورند. اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنين افكاري را ندارد. حتي مي‏توان گفت چون او به غيرمنطقي بودن افكارش آگاهست، پس بنابراين نسبت به آنها تعصّب مي‏ورزد و از بحث و مباحثه در پيرامونشان گريزان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 90 *»

است».

خلاصه اين فرضيّه اين است كه: انسان از پديده‏هاي طبيعت در خود احساس ترس و هراس مي‏نموده و خود را دربرابر آنها ناتوان و زبون مي‏ديده. براي رفع اين دلهره و نگرانيهاي دروني و تبديل آنها به آرامش و آسودگي، چون نمي‏توانسته از راه شناخت علّتهاي طبيعي آن پديده‏ها، راه حلّ مناسبي بدست آورد و اين آرامش را فراهم سازد، به جاي علاج واقعي و درمان صحيح به مسكّن پناه برده. و با اعتقاد به قضا و قدر الهي ناملايمات زندگي را بر خود هموار مي‏ساخته و به اعتقاد به اين‏كه در زندگي پس از مرگ، در راحتي و نعمت و بهشت خواهد بود، به ناراحتي‏هاي اين زندگي تن در داده است و به اين وسيله توانسته آن ترس و هراس از پديده‏هاي طبيعي را، با اين دلخوشيها به آرامش فكر و آسودگي خيال تبديل نمايد.

«راسل» در يك مصاحبه‏اي با «وايت»([53]) در مورد تعليل پيدايش دين مي‏گويد: «من فكر مي‏كنم كه علّت اين خواستاري (گرايش به دين) ترس بوده است. چون بشر تاحدّي خود را ناتوان مي‏بيند و سه عامل است كه موجبات ترس او را فراهم مي‏آورد: يكي طبيعت است كه به وسيله صاعقه به او ضربه مي‏زند يا به وسيله زلزله او را در كام خود فرو مي‏برد. ديگر از عوامل ترس، خود انسان است كه مي‏تواند همنوعان خود را به وسيله جنگ تلف كند. عامل سوّم كه ارتباط زيادي با مذهب دارد، شهوات شديد

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 91 *»

او هستند كه مي‏توانند به انسان صدماتي وارد كنند و آنها در لحظات آرامش زندگي از آنچه از دست داده‏اند، پشيمان مي‏شوند. و مذهب موجب مي‏شود كه تعديل در ترس و وحشت آنها بعمل آيد». طبق اين بيان عامل گرايش به مذهب و دين، ترس از «طبيعت» و از «انسان» و از «شهوات» است. ترس هم ناشي از «جهل» و «ضعف» انساني است. جهل او نسبت به واقعيتهاي موجوده در طبيعت كه عبارتند از علّتهاي طبيعي حوادث و پديده‏هاي طبيعت و تصوّرهاي مبهم و موهومي از آن علّتها، و ضعف او در برابر نيروهاي مخرّب و احياناً نابود كننده طبيعت و نداشتن سلاح براي مقاومت و حفظ جان و مال، كه خواه و ناخواه به واسطه پيشرفت امكانات علمي و فنّي مقدار زيادي از جهل و همچنين ضعف انسان برطرف گرديده و طبيعي است كه گرايش به دين و مذهب هم رو به كاهش خواهد گذارد».

اين فرضيّه هم در بي‏ارزشي كمتر از فرضيّه دوّم نيست. زيرا طبق اين فرضيّه مي‏بايست گرايش به دين و مذهب تاكنون به‏طور كلّي ازبين برود و در ميان دانشمندان هم دانشمند مذهبي وجود نداشته باشد. در صورتي كه مي‏بينيم گرايش به مذهب و دين مانند گذشته در همه جوامع بشري به چشم مي‏خورد و در ميان دانشمندان هم افراد مذهبي زياد هستند و پيشرفت امكانات علمي و فني، منافاتي با اين گرايش نداشته و ندارد و البته نخواهد داشت. به گفته «اينشتين»:([54]) «هر عالِمي كه به هر تحقيق علمي دست مي‏زند، كار او خالي از يك روح مذهبي نيست». بديهي است

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 92 *»

كه مذهبي بودن اين‏گونه دانشمندان را نمي‏شود از طريق جهل يا ضعف و درنتيجه ترس، توجيه و تعليل نمود. ولي از آنجايي كه صاحبان اين فرضيّه‏ها و طرفداران آنها تصميم بر اين دارند كه براي پيدايش دين و مذهب يك ريشه غيرمنطقي و غيرعقلاني بتراشند، از اين جهت به اين‏گونه فرضيّه‏هاي سست و سخيف متمسّك مي‏شوند.

براي تأييد بيشتر اين مطلب عرض مي‏شود كه در همين مصاحبه از «راسل» مي‏پرسند: آيا بشر در جستجوي بعضي از عللِ ايمان كه آن علل خارج از وجود او و بزرگتر از او جلوه مي‏كند، نيست؟ و آيا اين جستجو نه به عنوان ترس و اتّكا، بلكه به جهت شناخت آن موجود و انجام بعضي كارها به خاطر خود او نمي‏باشد؟ (يعني نه به خاطر نيازي كه به او هست يا به خاطر ترس، بلكه به خاطر صرف شناخت او كه فقط او هدف باشد). «راسل» در جواب اين سؤال مي‏گويد: «چيزهاي زيادي هستند كه از انسان بزرگترند، منظورم خانواده، ملّت و سپس بشريّت به‏طور عموم است و تمام اينها به جهت آن‏كه از خود شخص بزرگتر هستند كاملاً براي احساس خيرانديشي كه يك انسان دارد كفايت مي‏كند». در اين عبارت مي‏بينيم كه «راسل» مي‏پذيرد كه اجمالاً يك چيز بزرگتر از انسان ممكن است باشد و انسان هم علاقه دارد كه به او عشق بورزد و نسبت به آن موجود جهت‏گيري هدف‏دار داشته باشد. اما از اعتراف به اين‏كه اين علاقه از فطرت خود بشر و سرشت او سرچشمه مي‏گيرد و اين‏كه آن موجود برتر و شايسته عشق‏ورزيدن به خدايي باشد كه آفريدگار هستي و انسان است (كه كاملاً يك منشأ منطقي و عقلي و تجربي است)، خودداري مي‏كند و حاضر مي‏شود كه آن موجود

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 93 *»

بزرگتر را تحت عنوان خانواده يا ملّت يا بشريّت بپذيرد و بگويد كه هريك از اينها براي بشر كفايت مي‏كند و احتياجي به خدا و گرايش به او ندارد.

فرضيّه چهارم

 

اين فرضيّه به تحليل و تعليل پيدايش مذهب و دين از نظر اقتصادي پرداخته است و مطرح‏ترين و مشهورترين بيان در اين زمينه نظر «مكتب ماركسيسم» است. براساس فلسفه كلّي كه اين مكتب در مورد تاريخ و جامعه دارد، معتقد است كه تمام حركتهاي تاريخ و تكامل اجتماعات و پديده‏هاي جوامع بشري به يك اصل اساسي، به عنوان زيربناي اقتصادي برمي‏گردد؛ به اين معني كه شرايط اقتصادي هر جامعه زيربناي همه چيزهايي است كه در آن جامعه بوجود مي‏آيد و همه آن چيزها در حكم روبناي آن است؛ مانند مذهب، هنر، حقوق، قوانين، آداب، رسوم، مقرّرات و از قبيل اينها و با تغيير آن زيربنا، تمام اين روبناها هم تغيير مي‏يابد. در اين مكتب براي هر دوره‏اي از دوره‏هاي فرضي پنج‏گانه خود، براساس اقتصاد جوامع بشري، در واقع به دين، هنر، مقررات، قوانين و… مخصوص به هر يك از آن دوره‏ها قائل است.

اين توجيه به‏طور كلّي در مورد همه روبناها كه از جمله آنها دين و مذهب است، بنابر طرز نظر و تفكّر اين مكتب بود. امّا در خصوص دين و مذهب، گذشته از اين نظر كلّي، توجيهات ديگران را هم پذيرفته است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 94 *»

بنابراين از جهات مختلف براي دين و مذهب علل گوناگون قائل است. يكي از علّتها اين است كه مي‏گويد: «دين و مذهب ساخته طبقه حاكم است براي تحميق طبقه محكوم»؛ يعني طبقه برده‏دار براي آن‏كه برده‏ها صدايشان درنيايد و طبقه فئودال براي آن‏كه رعيّتها اعتراض نكنند و طبقه بورژوا براي آن‏كه پرولتر انقلاب و شورش نكنند، لازم مي‏بينند كه ازنظر فرهنگي و اعتقادي، عاملي را دست و پا كنند تا بتوانند وضع موجود خود را تثبيت كنند و آن عامل همان دين و مذهب است و به اين‏وسيله به طبقه محكوم اين‏گونه تفهيم كنند كه به شرايط فعلي راضي باش. زيرا اين شرايط قضا و قدر خدايي است و هرچه هست، خواست او است. او خواسته تو فقير باشي و ما بي‏نياز و اگر بخواهي اين وضع را تغيير دهي در واقع به جنگ خدا رفته‏اي. پس اين خواست او است كه يكي فقير باشد، يكي غني، يكي آقا و يكي برده، يكي سرمايه‏دار و يكي زحمتكش. روي اين بيان، منشأ پيدايش دين و مذهب منفعت طلبي طبقه حاكم است كه براي حفظ موقعيّت خود، دين و مذهب را كه در حقيقت عامل فريب و اَفيون كاملاً مؤثّري است، بخورد توده محروم جامعه داده تا آنها را از وضع موجود خود راضي نگه‏دارد كه نبادا به فكر تغيير وضع خود برآيند.

بد نيست عبارت خود «ماركس» را كه از كتاب «خانواده مقدّس» نقل شده است بياوريم:

«اصول اجتماعي مسيحيت، بردگي باستان را توجيه مي‏كند. رعيّتي قرون وسطي را ستوده و در موقع لزوم نيز مي‏داند چگونه تعدّي طبقه پرولتر را ـ هرچند با حالتي غمگين ـ تأييد كند. اصول اجتماعي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 95 *»

مسيحيّت، لزوم وجود طبقه حاكم و طبقه محكوم را وضع مي‏كند. اصول اجتماعي مسيحيّت جبران تمامي فضاحتها را به آن دنيا موكول مي‏كند و به اين ترتيب ادامه آنها را در اين دنيا به عنوان جزاي گناه اوّليه يا به عنوان تحميل شده خداوند براي آزمون بندگان خود توجيه مي‏كند. اصول اجتماعي مسيحيّت، بي‏غيرتي، حقارت، خواري، فرمان‏برداري، فروتني و خلاصه تمامي صفات پست را وضع مي‏كند. طبقه پرولتر اين پستي را نمي‏پذيرد و به شجاعت، احترام به خويشتن، غرور و ميل به استقلال، خيلي بيشتر از نان نيازمند است. اصول اجتماعي مسيحيّت رياكارانه است، اما طبقه پرولتر انقلابي است».

در اين عبارت اگرچه مسيحيّت مورد بررسي و تحليل و تعليل «ماركس» قرار گرفته ولي منظور او دين و مذهب به‏طور كلّي است. ديگر اين‏كه در اين تعليل از آن نظر كلّي و ديد كلّي خود، در مورد روبناهاي جامعه كه همه بستگي به زيربناي اقتصادي دارند، فراموش كرده و طبق مثل مشهور «دروغگو حافظه ندارد» انقلابي بودن طبقه پرولتر (كه خود يكي از پديده‏هاي جامعه و از روبناهاي اجتماعي است) را مستند مي‏كند به نيازمندي به خصال شريف انساني و ارزشهاي عالي بشري كه ربطي به اقتصاد و نان و شكم ندارد؛ آن‏جايي كه گفت: «طبقه پرولتر اين پستي را نمي‏پذيرد و به شجاعت، احترام به خويشتن، غرور و ميل به استقلال، خيلي بيشتر از نان نيازمند است» درصورتي كه ما مي‏بينيم و تجربه و تاريخ هم نشان داده و مي‏دهد كه همين صفات در دينداران و گروندگان به مذهب بيش از بي‏دينان و لامذهبان وجود دارد. همچنين گويا «ماركس» از

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 96 *»

گفته رفيق خود «انگلس»([55]) فراموش كرده كه مي‏گويد: «تمام منازعات تاريخ از آغاز تاكنون براي پركردن شكم به وسيع‏ترين معناي آن بوده است».

باز از تعليلهايي كه درخصوص دين و مذهب دارند اين جملات كلي است كه از كتاب «ماركس و ماركسيسم» نقل شده كه مورد اتّفاق «ماركس» و «لنين»([56]) و «استالين»([57]) و ديگران است: «بايد به‏طور منظّم تبليغات خداناگرا و علمي گسترده‏اي راه انداخت. بايد پوچي اعتقادات ديني را كه در گذشته زاييده اين سه: انقياد انسانها در مقابل نيروهاي طبيعت، تعدّي اجتماعي و همچنين عدم شناخت حقيقي پديده‏هاي طبيعي و اجتماعي بود، با بُردباري توضيح داد». در اين عبارت براي تعليل پيدايش دين و مذهب اضافه بر نظر كلّي آنها (انقياد در برابر تعدّي اجتماعي) دو علّت ديگر هم ذكر شده كه از پيشينيان خود گرفته‏اند. يكي «انقياد انسانها در برابر نيروهاي طبيعي» و ديگري «عدم شناخت علل حقيقي پديده‏هاي طبيعي و اجتماعي».

توجيه ديگري كه درباره دين و مذهب دارند و در گفتار «ماركس» ديده شده اين است كه دين را طبقه محكوم جامعه براي آرامش خود در مقابل طبقه حاكم ساخته است. تقريباً مشابه آنچه از «نيچه»([58]) نقل شده كه مي‏گويد: «طبقه ضعيف براي مقابله با طبقه حاكم، دين را ساخته». اينها مي‏گويند كه طبقه ضعيف (يعني آن افراد انديشمند از طبقه ضعيف براي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 97 *»

آن‏كه طبقه محروم زياد رنج نبرند) دين را ساخته كه در برابر ستم و فشار طبقه حاكم رنج نبرد.

«ماركس» مي‏گويد: «انسان سازنده دين است نه دين سازنده انسان و دين ترياك مردم است. ناپديدي دين كه به منزله خوشبختي وهمي مردم است اقتضاي خوشبختي آن بشمار مي‏آيد. ما مي‏خواهيم خوشبختي واقعي به مردم بدهيم، لازم است كه اين خوشبختي خيالي را از آنها بگيريم و انتقاد ديني انسان را از اشتباه بيرون مي‏آورد تا به عنوان انساني كه به اشتباه خود پي‏برده و حاكم بر خرد خويش است بيانديشد، عمل كند و واقعيت خويش را بيافريند تا گِرد خورشيد واقعي خود يعني گِرد خويش به گردش درآيد».

طبق فرضيّه‏هايي كه پيش از اين فرضيّه يادآور شديم، دين و مذهب در همه دوره‏ها وجود داشته حتي در دوره‏اي كه در مكتب ماركسيسم دوره اشتراكيه اوّليه ناميده شده است كه در آن دوره مسأله طبقات و مالكيت فردي و بالاخره طبقه حاكم و طبقه محكومي درميان نبوده. زيرا منشأ دين‏داري و مذهب‏گرايي مطابق آن فرضيّه‏ها وجود داشته، درنتيجه دين و مذهب موجود بوده است ولي مطابق ديد و نظر كلّي مكتب ماركسيسم مي‏بايست ملتزم شد كه در آن دوره (دوره اشتراكيت اوّليه) دين و مذهبي دركار نبوده و بشر نيازي به آن نداشته و بعد از پيدا شدن مالكيّت و تقسيم‏شدن جامعه به دو گروه بهره‏بردار و بهره‏ده (غني و فقير) و روي كارآمدن طبقه حاكم و طبقه محكوم، دين و مذهب هم پيدا شده باشد. و نيز باتوجّه به توجيهي كه در اين مكتب شده كه دين ساخته طبقه حاكم

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 98 *»

است، مي‏بايست آورندگان دين و مذهب در دوران اوّليه پيدايش آن، همه از طبقه حاكم باشند. و اگر به حسب تاريخ ثابت شد ـ همچنان‏كه ثابت هم شده و از حدّ ثابت شدن هم گذشته ـ‌، كه اوّلاً در هر زماني و دوره‏اي از ادوار تاريخ فرهنگي و اعتقادي بشر، سابقه دين‏داري و مذهب گرايي درميان بشرها وجود داشته است، ديگر اين‏كه بيشتر يا همه اديان و مذاهب، از ناحيه طبقاتي اظهار و ارائه گرديده كه از طبقه حاكم در جامعه نبوده‏اند. و مي‏بينيم قرآن نوع آورندگان شريعتهاي الهي (انبيا عليهماالسلام) را، افرادي پاك و پاكيزه و دور از هرگونه ظلم و تعدّي معرّفي مي‏كند كه همه به صالح بودن و امين بودن و سالم بودن و صادق بودن آنها اعتراف داشته و دارند. و شايد همين جهت بوده كه پيشوايان ماركسيستي خود را ناچار ديده‏اند كه درباره منشأ پيدايش دين و مذهب بخصوص به اين فلسفه كلّي و ديد اصلي و نظر مكتبي خود درباره پديده‏هاي اجتماعي (اصل اقتصادي)، اكتفا نكرده و از فرضيّه‏هاي گذشته بهره‏گيري كنند و اين‏گونه دشمني خود را با دين و مذهب اظهار كنند.

ديگر از جهات باطل بودن اين فرضيّه اين است كه مطابق اين فرضيّه (البته از نظر ديد كلّي آن) بايد تعليمات دين و مذهب در هر دو توجيه (چه ساخته طبقه حاكم باشد و چه ساخته انديشمندان طبقه محكوم) براي تسكين و تسليم و تمكين طبقه محكوم و محروم باشد و آن طبقه را از وضع موجود، راضي يا لااقل ساكت و مطيع و تسليم نگاه دارد كه نبادا ناراضي بودن از قضا و قدر و ضايع شدن اجر آخرتي پيش آيد. ولي ما مي‏بينيم برعكس اين سخن، تعليمات ديني و مذهبي (مخصوصاً متون

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 99 *»

موجود در اسلام) اوّلاً از ناحيه طبقه حاكم اظهار نشده و ثانياً درجهت منافع طبقه حاكم نبوده بلكه به نفع طبقه محكوم جامعه است. و اگر سخن از قضا و قدر و اجر آخرتي درميان است، ربطي به حفظ وضع موجود ندارد. و معلوم است كه چنين تعليماتي نمي‏شود اَفيون و ترياك و مايه تخدير جامعه باشد بلكه هرگونه تحرّك و تكامل اجتماعي در نوع جوامع بشري بستگي به تعاليم ديني و مذهبي داشته و دارد. تاريخ اديان شاهد و گواه است كه از قديم‏ترين زمانها كه بشر روي زمين زندگي مي‏كرده، حتي همان دوره فرضي و خيالي اشتراكيّت اوّليه‏اي كه اين مكتب فرض كرده، دين‏داري و مذهب‏گرايي وجود داشته است و حتّي برخلاف آنچه مشهور است كه دين و مذهب از پرستش طبيعت و بت‏پرستي شروع شده، تا به پرستش خداي يگانه رسيده‏است.

در «ديرينه‏شناسي» ثابت شده كه يگانه‏پرستي از قديمي‏ترين دوران بشري وجود داشته و آثار آن موجود است. تاريخ زندگي بشر نيز گواه اين است كه در آن دوره‏هايي كه جوامع تحت نظام طبقاتي بوده، آورندگان مذاهب و شرايع از طبقه حاكم نبوده و در جهت نفع طبقه حاكم هم نبوده، بلكه تعاليم آن شرايع به خير و صلاح هر طبقه‏اي از طبقات جامعه بوده و كاملاً عادلانه وضع مي‏شده. و اگر سوء استفاده‏هايي از هر طبقه نسبت به طبقه ديگر مي‏شده، يا برداشتهاي نادرستي از آن تعاليم مي‏گرديده، ربطي به خود آن تعاليم و آورندگان آنها ندارد. تاريخ نيز گواه است و اوضاع فعلي جهان هم نشان مي‏دهد كه در هر زماني درميان انواع مختلف افراد جامعه، دين‏داري و مذهب‏گرايي وجود داشته و دارد. و درميان دين‏داران و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 100 *»

اشخاص مذهبي: عالم و جاهل، غني و فقير، مالك و رعيّت، آقا و برده، بوده و هستند. همچنان‏كه درميان بي‏دينان و لامذهبان هم عالم و جاهل، غني و فقير، مالك و رعيّت، آقا و برده وجود داشته و دارند. و اگر جهل يا ترس يا امتيازات طبقاتي منشأ پيدايش دين و مذهب باشد، بايد با منتفي شدن آنها دين و مذهب هم منتفي شود. در صورتي كه در ميان همين دانشمندان رشته‏هاي مختلف طبيعي، دين‏داران و مذهب‏گرايان زيادند حتّي خود «داروين» كه داروينيسم او از ابزار نسبتاً كاري ماركسيسم است، بر رغم تمام تكفيرهايي كه از ناحيه ارباب كليسا نسبت به او اظهار شد، تا آخر عمر معتقد به خدا بوده و به كتاب مقدس احترام مي‏گزارده و در هنگام مردن آن را روي سينه خود گذارده و رها نمي‏كرده است.

و نيز در كشورهاي سوسياليست نفوذ دين و رسوخ آن را به هيچ‏وجه نمي‏توانند علاج كنند و هرچه مي‏كوشند كه با دين‏داري مبارزه كنند و با ازبين بردن امتيازات طبقاتي، دين‏داري و مذهب‏گرايي را ريشه‏كن كنند، نمي‏توانند. ديگر اوضاع اخير كشور پهناور شوروي همه اين افسانه‏ها را برباد داد.

«ويل‏دورانت»([59]) در كتاب خود بعد از آن‏كه همه اين توجيهات درباره پيدايش دين و مذهب را نادرست مي‏شمرَد، با خشم هرچه تمام‏تر مي‏گويد: «دين صد جان دارد، هرچه بكُشي دوباره زنده مي‏شود، هرچه بكُشي باز زنده مي‏شود». باوجود اين حاضر نيستند اعتراف كنند كه دين از

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 101 *»

طرف خداوند و آفريدگار هستي پيدايش يافته و آورندگان دين اُسوه‏ها و قُدوه‏هاي بي‏مانندي بوده‏اند و اين‏كه در خود بشرها كشش به سوي دين، بطور سرشت ثابت وجود داشته كه در هر شرايطي خود را با تعاليم دين سازش داده‏اند و دين‏داري و مذهب‏گرايي، صرف جنبه عادت را نداشته و پديده زودگذري نبوده تا بتوان با آن مبارزه كرد و آن‏را از ميان بشرها قلع و قمع نمود.

به گفته يكي از سران كمونيستهاي ايران:([60]) «اين نظريه([61]) چندان با واقعيّت جور درنمي‏آيد و مشاهدات و آمار، عكس آن‏را ثابت مي‏كند. كشاورزان شايد مولّدترين طبقه اجتماع باشند و درعين حال مذهبي‏ترين مردمانند. روشنفكران عموماً غيرمولّدند ولي كمتر از تمام طبقات ديگر با مذهب پيوند دارند. پس مسأله طبقه روشنفكر و اينها نبوده، بيكاران كمتر از كارگران شاغل به مذهب علاقه نشان مي‏دهند، و در ميان كارگران كشورهاي صنعتي، گرايش به مذهب در قرن حاضر بيش از قرون گذشته و در دهه‏هاي اخير بيش از دهه‏هاي پيشين است. از همه مهمتر در كشور شوروي و دموكراتهاي توده‏اي، طبق ادّعاي خودشان كه اختلاف طبقاتي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 102 *»

ازميان رفته و تمام افراد مولّد هستند، مذهب نه تنها ازميان نرفته بلكه نفوذ آن روزافزون است».

فرضيّه پنجم

 

فرضيّه ديگري از طرف جامعه‏شناس معروف فرانسوي به نام «دوركهيم»([62]) در مورد پيدايش دين و مذهب مطرح گرديده كه تحت عنوان «بازگشتِ از خودبيگانگي» است. نظرات اين جامعه‏شناس درحال حاضر مشهورترين سخنان جهان است و زيربناي جامعه شناسي او اصالة الاجتماع است در برابر اصالت فرد؛ يعني براي جامعه قائل به اصالت است نه براي فرد. و معتقد است كه تركيب جامعه تركيب حقيقي است و فرد در آن مضمحلّ است. او درباره قبايل بَدوي كه در دورانهاي غيرباستان بوده‏اند، يا قبايل بدوي كه تا قرن نوزدهم وجود داشته‏اند، كه روي اديان آنها مطالعه كرده است، به اين نتيجه رسيده كه در بدوي‏ترين بشرها هم نوعي پرستش وجود داشته است. ديگران نيز اين مطلب را گفته‏اند و از آثاري كه از آنها ديده شده كاملاً روشن مي‏شود كه آنها براي بعضي از اشياء قداستي معتقد بوده‏اند، مثلاً آنها را مي‏بوسيدند و احترام فوق‏العاده‏اي براي آنها قائل بوده‏اند و يا براي بعضي از مظاهر طبيعت، قائل

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 103 *»

به روح بوده و در مورد بعضي از قبايل اوليّه گفته‏اند كه آنها «توتم پرست» بوده‏اند. و معتقدند كه در اقوام بَدوي گذشته و در بعضي از اقوام بدوي نزديك به همين زمانها، حيواني را پرستش مي‏كرده‏اند به اين اعتقاد كه خود را از نظر نژاد با آن حيوان يكي مي‏دانسته، يا خود را از نسل آن حيوان مي‏دانسته‏اند (و مسأله «توتم» در فلسفه داروينيسم به صورت علمي مطرح گرديد) و آن حيوان را مقدّس مي‏شمرده و آن را پرستش مي‏كردند.

مي‏گويند: منشأ گاوپرستي در هند اين بوده كه «توتم» اقوامِ بسيار قديم هنديها، گاو بوده است و بتدريج افكار بَدويها تطوّر يافته ولي مقدّس شمردن گاو از آن زمانها باقي مانده است. اين حيوان‏پرستي و حيوان را مقدّس شمردن و آن حيوان مقدّس را حافظ قوم و قبيله‏اي كه از نژاد يا از نسل اويند، دانستن، مطابق با نظريه «دوركهيم» چنين توجيه مي‏شود كه اين پرستش و اعتقاد به تقدّس حيوان، آثار شخصيّت اجتماعي بشر است زيرا هر انساني در خود دو خودي و دو شخصيّت احساس مي‏كند: يكي خودي و شخصيّتي كه فرديت او را تشكيل مي‏دهد و يكي خود و شخصيّت اجتماعي نسبت به جامعه‏اي كه در آن زندگي مي‏كند. مانند آن‏كه هريك از ما يك خودي و شخصيّت در خود احساس مي‏كنيم كه به آن خودي و شخصيّت احساسات و تمايلات مربوط به خود را واجديم و يك خودي و شخصيّتي كه از ايراني بودن يا مسلمان بودن و يا شيعه بودنِ خود دارا هستيم كه خواه و ناخواه هريك از اين دو شخصيّت و خودي، داراي آثاري هستند و در رفتار و نحوه زندگي ما مؤثّر بوده و جلوه‏هايي دارند. با خودِ فردي، هر انساني خدمت‏گزار خود است و با خودِ اجتماعي خدمت‏گزار

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 104 *»

جامعه و مستغرق و مضمحلّ در آن است.

«دوركهيم» معتقد است آن قبايل كه حيوانات را مي‏پرستيده‏اند، درواقع جامعه را مي‏پرستيده‏اند. زيرا بر اين اعتقاد بوده‏اند كه همه افراد آن قبيله از نژاد آن حيوان يا از نسل آن هستند و آن را مظهر كامل آن جامعه و آن قبيله مي‏دانسته‏اند. چون مي‏خواسته‏اند جامعه را پرستش كنند، مظهر آن را كه آن حيوان بوده، پرستش مي‏نموده‏اند و اين پرستش يا احترام به جامعه، از ناحيه همان خودي و شخصيّت اجتماعي آنها سرچشمه مي‏گرفته. همچنين منشأ كارهاي اجتماعي ديگر انسانها بوده از قبيل ايثار، فداكاري، از منافع خود براي ديگران صرف‏نظر كردن، اخلاقيات اجتماعي، احترام به مليّت و زنده نگه‏داشتن روحيّات و اخلاق و عادات ملّي و مانند اينها كه در نوع اينها فرد، ديگران را بر خود ترجيح داده و براي اين كارها ارزش بيشتري نسبت به كارهايي كه براي شخصِ خود انجام مي‏دهد قائل است. اينها مي‏خواهند بگويند كه در تمام اين كارها انسان باز هم براي خود قدم برداشته و انگيزه همه، همان كاركردن براي خود است. ولي كدام خود؟ همان خود و شخصيت اجتماعي. و چون از يك چنين خودي انسان غافل است و در واقع آن‏را گم‏كرده است، فكر مي‏كند كه اين كارها را براي غير خود انجام مي‏دهد. بعد مي‏خواهد آن غير را بيابد و در خارج وجود خود جستجوي از آن دارد، خود را ناچار مي‏بيند كه آن غير را در ماوراء طبيعت فرض كند. و اين همان از خود بيگانه شدن و از خود فراموش كردن و غير را به جاي خود گرفتن است. هنگامي‏كه انسان به آن خودي و شخصيّت اجتماعي خود برگشت، ديگر عنوان خدا و دين و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 105 *»

مذهب، الفاظ بي‏معني و مفاهيمي بي‏محتوي خواهند بود.

مادّيهاي اخير اين فرضيّه را تقريباً پذيرفته‏اند و منشأ دين و مذهب را براساس اين نظريّه نوعاً توجيه و تعليل مي‏كنند و در ميان فرضيّه‏هايي كه به عنوان نظريات درباره منشأ پيدايش دين و مذهب، مطرح شده اين فرضيّه را نسبتاً بي‏اشكال مي‏دانند. مي‏گويند: اين (داشتن خود و شخصيّت اجتماعي) يك اصلي است كه هميشه در هر انساني وجود دارد و ريشه‏اش در ذات و هويّت انسان موجود است. به همين علّت است كه هرگز از جامعه بشري گرفتني و بيرون رفتني نيست.

با قبول اين فرضيّه و براساس اين توجيه مي‏توان قبول كرد كه مذهب و دين با آن‏كه ريشه ماورائي ندارد، ازبين رفتني نبوده و با بشر هميشه همراه است. برخلاف آن فرضيّه‏هاي پيشين كه با ازبين رفتن علّت پيدايش دين و مذهب، مي‏بايست معلول آن هم كه دين و مذهب است ازبين برود. ولي تاريخ و تجربه و اوضاع مشهود و محسوس، خلاف آن فرضيّه‏ها را نشان مي‏دهد كه با آن‏كه نوع آن علّتها ازميان رفته ولي گرايش به دين و مذهب ازميان نرفته است.

ما تعلّق به جامعه را جزء مَنِش انسان مي‏دانيم؛ يعني همان طوري كه انسان خود را به عنوان فرد معيّني احساس مي‏كند، همچنين خود را هم جزئي از اجزاء جامعه احساس مي‏نمايد. از اين جهت مي‏گوييم خداوند انسان را مَدَني‏الطبع آفريده‏است؛ يعني انسان به حسب سرشت و طبيعت آفرينش خود، اجتماعي است و از اجزاء جامعه است؛ به اين معني كه اين دو خودي و شخصيّت هميشه دركنار هم و با همند و هيچ‏يك در ديگري

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 106 *»

استحاله نمي‏شود كه اصالة الفرد يا اصالة الاجتماع بگوييم. انسان امتيازش از حيوان همين است كه اجتماعي بودن را در طبيعت و سرشت خويش مي‏يابد. ولي طبق نظر «دوركهيم» و كساني كه مانند او اصالة الاجتماعي هستند، بايد به جبر اجتماعي قائل شد، كه سلب استقلال و اراده و آزادي و اختيار از فرد لازمه آن است؛ يعني بنابر اين نظر، فرد هيچ‏گونه شخصيّت مستقلّي ندارد تا اراده و اختياري داشته باشد و فقط جامعه حاكم علي‏الاطلاق بر فرد است. ولي ما مي‏بينيم كه استقلال و اراده و اختيار فرد در جامعه تااندازه‏اي و در يك حدّ معيّني، باقي و محفوظ مي‏باشد و قادر است خود را با جامعه وفق دهد يا از مقتضاي آن سرپيچي كند.حتّي مي‏تواند در تغيير و تكامل يا انحطاط جامعه مؤثّر باشد. دستورات اخلاقي نسبت به حقوق جامعه كه در تعاليم اسلام ـ تشيّع وجود دارد بهترين دليل بر اين است كه آزادي و اختيار فرد در جامعه استحاله نمي‏يابد و ازطرفي هرچه فرد مذهبي‏تر باشد به حقوق و شؤون جامعه بيشتر احترام مي‏گذارد تا حدّي كه فرموده‏اند من اَصبح و لم‏يَهتَمَّ بِاُمور المسلمين فليس بمُسلم([63]) و اگر منشأ پيدايش مذهب فراموش كردن از خودِ اجتماعي باشد، بايد افراد مذهبي و دين‏دار، كساني باشند كه از آن خود بيگانه شده باشند. درصورتي كه اولياء دين اسلام و مذهب تشيّع بيش از همه مردم احترام به شؤون جامعه مي‏گذارده‏اند و حقوق جامعه را ادا مي‏كرده‏اند.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 107 *»

از مجموعه آنچه در علم «جامعه شناسي مذهب» در مورد پيدايش دين و مذهب مطرح شده و متأسّفانه در جوامع شرقي هم نفوذ كرده و افكار متفكّران را به خود مشغول داشته، اين نكته روشن شد كه اين فرضيّه‏ها در حدّ فرضيّه بودن باقي مانده‏اند و هيچ دليلي، هيچ‏يك از آنها را اثبات نكرده بلكه هريك با دلايل زيادي باطل و بي‏ارزش و بي‏اساس شناخته شده‏اند. و خود اختلاف اين نظرها دليل روشني است بر تشتّت افكار و اختلاف آراء و انديشه‏هاي ارباب مكتبهاي ضدّ مذهبي.

اين بخش از مباحث (بررسي فرضيّه‏هايي كه در مورد پيدايش دين و مذهب اظهار شده) اگرچه قدري طولاني شد و شايد تااندازه‏اي هم سنگين به نظر برسد، ولي از نظر اين‏كه در جوامع علمي و فكري نفوذ كرده و در اطراف آنها كتابها نوشته شده و كنفرانسها برگزار گرديده و بين متفكّران مطرح است، به منظور آگاهي شما عزيزان جزو اين سلسله از «دروس مكتب استبصار» قرارگرفت.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 108 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ابراهيم7 در قـرآن سمبل فطرت توحيدي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 109 *»

پس از اين بررسي براي هر شخص مستبصري كاملاً روشن و بديهي است كه منطق قرآن درباره پيدايش دين و مذهب مطابق با واقعيت است و از هرگونه فرض و خيالي دور، كه دين‏داري و مذهب‏گرايي ريشه فطري در بشر دارد و جزء سرشت انسانها است و ميان انسان ابتدايي و انسان نهايي از اين جهت تفاوتي نيست و حجّتهاي خدا كه بيداركننده فطرت و راهنمايانِ هماهنگ با فطرت و نشاندهندگان مسير فطرتند، قبل از خلق و با خلق و بعد از خلق وجود دارند. اين كشش فطري را خداي متعال در قرآن در ضمن بيان داستان حضرت ابراهيم7 تبيين فرموده است.

داستان ابراهيم7 در قرآن در چند سوره به مناسبتهاي گوناگون مطرح گرديده و استدلالهاي توحيدي آن بزرگوار در برابر مشركان و بت‏پرستانِ زمانش بازگو شده است. در سوره مباركه «انعام» به مناسبت، قسمتي از آغاز زندگي اجتماعي ابراهيم7 آمده است كه تقريباً از آيه 74 تا آيه 90 اين سوره را تشكيل مي‏دهد و آنچه از آن آيات مربوط به بحث ما است، در اينجا مي‏آوريم: و اذ قال ابراهيمُ لابيه آزرَ أتَتَّخذُ اصناماً آلهةً انّي اراك و قومَك في ضلالٍ مبين ò و كذلك نُري ابراهيمَ ملكوتَ السمواتِ و الارضِ و لِيكونَ من الموقِنين ò فلمّا جَنّ عليهِ الليلُ رأي كوكباً قال هذا ربّي فلمّا اَفَلَ قال انّي لا اُحِبُّ الافلين ò فلمّا رأي القمرَ بازغاً قال هذا ربّي فلمّا افل قال لئِن لم‏يَهدِني ربّي لاَكوننّ من القومِ الضالّينò

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 110 *»

 فلمّا رأي الشمسَ بازغةً قال هذا ربّي هذا اكبرُ فلمّا افلتْ قال يا قومِ انّي بري‏ء ممّا تشركون ò انّي وجّهتُ وجهي للّذي فَطَرَ السّمواتِ و الارضَ حنيفاً و ما اَنَا من المشركين ò و حاجّه قومُه قال اَتُحاجّونّي في اللّهِ و قد هدانِ و لااَخافُ ماتُشرِكون به الاّ اَن يَشاءَ ربّي شيئاً، وسِع ربّي كلَّ شي‏ءٍ علماً اَفلاتَتَذَكّرون.

ابراهيم7 در اثر شرايط خاصّي كه در زندگي او بود از ابتداي ولادت، مادرش به ناچار او را درميان غاري گذارده، به ترتيب و كيفيّت مخصوصي بزرگ شد. ظاهراً نوجواني بود كه همراه مادر قدم به داخل زندگي خانوادگي، و به دنبال آن قدم در جامعه خود مي‏گذارد. ابراهيم كه بر فطرت سالم خود باقي مانده و از تأثيرات انحرافي محيط خانواده و جامعه محفوظ و در امان مانده، به اين سنّ و سال رسيده است. ابتداءً با بت‏پرستي و بت‏تراشي آزر (بزرگ خانواده و بت‏تراش ماهر نمرود) روبرو مي‏شود. از روي تعجّب مي‏پرسد:

«آيا بتها را خدايان خود مي‏گيري؟ من، تو و گروه تو را در گمراهي آشكار مي‏بينم» (آيه 74). اين پرسش كه در واقع از راه انكار بت‏پرستي اظهار شده، همان منطق فطرت سالم است كه از زبان ابراهيم7به سخن آمده است؛ يعني فطرت سالم نمي‏تواند بپذيرد كه اين بتهايي را كه بشر با دست خود مي‏سازد و به هر شكلي كه مي‏خواهد و به هر اندازه‏اي كه مي‏پسندد آنها را درمي‏آورد، به عنوان خدايي مورد پرستش قرار گيرند و بشر در نزد آنها به كُرنش بپردازد. خدا از نظر فطرت سالم آن كسي است كه سزاوار پرستش باشد و شايستگي آن را داشته باشد كه بندگان در همه‏حال

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 111 *»

به او توجّه كنند و روي نياز به درگاه بي‏نياز او آرند. خدا آن كسي است كه همه موجودات را آفريده و همه نيازمند به او هستند. اكنون ابراهيم ـ صاحب چنين فطرتي ـ به اقتضاي همين فطرت، مي‏يابد كه آن خدا نمي‏شود اين بتهايي كه آزر و همكارانش از سنگ يا چوب به هر شكل و به هر اندازه‏اي كه مي‏سازند، باشد. اين سنگها و چوبها كه خود ساخته شده و مخلوق هستند و گذشته از اين فاقد حيات و شعور و ادراكند و احساسي ندارند و از خود دفع ضرري نكرده و براي خود جلب منفعتي نمي‏كنند، تا چه رسد به اين‏كه بر آفرينش و ايجاد و رزق‏دادن و زنده‏ساختن و ميراندن توانايي داشته باشند، چگونه مي‏شود پذيرفت كه خدا باشند و سزاوار پرستش و شايسته بندگي و كُرنش؟! اين گمراهي آن‏چنان براي فطرت سالم، روشن و بديهي است كه هيچ‏گونه قابل ترديد و تأمّل نيست. از اين جهت با كمال صراحت و استواري، ابراهيم به اين پرسش انكاري لب مي‏گشايد.

ابراهيم اگرچه به حسب روحيّات و خصوصيّات اخلاقي ـ آن‏چنان‏كه قرآن او را معرّفي مي‏كند ـ بسيار بردبار و آرام و نرم و باگذشت بوده، ولي با اين شدّت و سختي در برابر آزر مي‏ايستد و بر او مي‏شورد، پرخاش مي‏كند و از هرگونه خويشي و نسبتي صرف‏نظر مي‏كند. زيرا فطرت نمي‏تواند در برابر اين انحراف و گمراهي آشكار، آرام باشد. از همين جهت ابراهيم (و به‏طور كلّي صاحب هر فطرت سالمي) شايستگي امامت و قُدوه‏شدن و اُسوه‏بودن را دارد. و در ميان انسانها اين دسته‏اند كه به واسطه صفاي فطرت و روشني سريرت و پاكي طينت شايستگي مي‏يابند كه خداي متعال بينشي به آنها

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 112 *»

عنايت كند كه از راز آفرينش و اسرار خلقت آگاه گردند و نشانه‏هاي قدرت و صنعت و حكمت خداوند را مشاهده كنند.

«و اين‏چنين مي‏نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و براي آن‏كه او از يقين‏كنندگان باشد» (آيه 75).

بشرهاي عادي براي بيداري فطرت در آنها، نيازمند به هدايت انبيا بوده و بدون راهنمايي انبيا نمي‏توانند با زبان فطرت آشنا شده و به مقتضاي آن سلوك كنند. ولي انبيا بواسطه داشتن فطرت سالم و بينش قوي و خالص‏بودن در بندگي و سرسختي در برابر هرگونه انحراف و گمراهي و استواري در راه راست فطري الهي، شايسته آنند كه خداوند خود عهده‏دار هدايت آنها شود؛ و حقايق هستي و آفرينش را به آنها بنمايد و آنان را بر اسرار آفرينش خود مطلع سازد و آيات و نشانه‏هاي قدرت و صنعت و حكمت خود را بر صفحه‏هاي كتاب تكوين، به‏طور خوانا بر گوش دل آنها بخواند؛ و ميان دلهاي آنها و نور فطرت و دلايل و نشانه‏هاي تكويني، هماهنگي برقرار فرمايد؛ و آنها را از مرتبه ايمان فطري به مراتب عاليه ايمان عقلي و يقين و اطمينان و شهود برساند كه منشأ تعلّق تكاليف الهي مي‏گردد، همان تكاليفي كه خداوند متعال از باب رحمت و عدل خود به وسيله رسالتهاي آسماني به انسانهاي عادي ابلاغ مي‏فرمايد و آنها را به اقتضاي فطرت يا مقتضاي عقلهايشان واگذار نكرده، بعد از ارسال فرستادگان و نازل كردن كتابها و شرايع، مكلّف به آن تكاليف فرموده است. آن‏گاه حجّت را بر آنها تمام كرده و تصديق يا تكذيب آنها را مناط و ملاك حساب و جزاي آنها قرار داده است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 113 *»

اين سير تكاملي ايماني را در اين آيات مباركه مشاهده مي‏كنيم: «پس همين‏كه تاريكي شب ابراهيم را فراگرفت، ديد ستاره‏اي را. گفت: اين است پرورنده من!!! پس همين‏كه آن ستاره فرو رفت، ابراهيم گفت دوست نمي‏دارم فروروندگان را» (آيه 76).

ابراهيم7 كه سمبل فطرت است و با راهنمايي فطرت در جستجوي خدا است و با شكّ و ترديد به خدايان و معبودهاي خاندان و جامعه خود مي‏نگرد و با ميزان فطرت و عقل، درستي و نادرستي عقيده‏هاي آنها را مي‏سنجد و تفكّر و تدبّر، همه وجود او را مسخّر كرده، مي‏بيند گروه ديگري هستند كه مانند ابراهيم، خدايي بتهاي سنگي و چوبي را انكار مي‏كنند و به خدايي آنها اعتراف ندارند، آنها را شايسته عبوديت و بندگي نمي‏بينند ولي به خدايي ستاره آسمان معتقد گرديده، ستاره را مي‏پرستند. اينك با آنها همگام شده و مطابق منطق و طرز تفكّر آنها متوجّه آن ستاره گرديده اما باز هم در شكّ و ترديد بسر مي‏برد. پس با پرسش انكاري مي‏گويد: «اين است پرورنده من؟!» و همين‏كه آن ستاره غروب كرده و از صحنه افق مي‏رود، رسماً و صراحةً خدايي آن ستاره را هم انكار مي‏كند و به حسب هدايت و راهنمايي فطري مي‏يابد كه نمي‏شود خدا، طلوع و غروب داشته باشد و تحت نظام حاكمي بسر برده، مضطرّانه در صحنه بيايد و از صحنه خارج شود. پس مي‏يابد كه تدبير امر او هم به دست ديگري است و همچنان‏كه مصنوع صانع ديگري بوده، مدَبَّر (تدبيرشده) آن صانع است و نمي‏تواند خدا باشد. بنابراين مطابق منطق فطرت و دريافت عقل گفت لااحبّ الافلين فروروندگان را به حكم محكم فطرت به

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 114 *»

عنوان «خدايي» نمي‏توانم دوست بدارم و بپسندم و به پرستش آنها تن‏دهم.

پس اوّلاً رابطه بين فطرت و آفريدگار، رابطه محبّت و دوستي است و جايگاه اين دوستي دل است. ثانياً فطرت سالم خدايي آنچه را در تصرّف و اختيار و تسخير غير مي‏بيند، نپذيرفته و آن را به عنوان «خدايي» دوست نداشته و به پرستش او تن درنمي‏دهد.

باز هم ابراهيم آن سمبل فطرت سالم، در جستجوي خدا است و درباره خدايان و معبودهايي كه مورد پرستش گروههاي مختلف و منحرف جامعه او قرار گرفته‏اند، به بررسي پرداخته، به گروه ديگري برمي‏خورد كه مانند ابراهيم، خدايي بتهاي چوبي و سنگي و خدايي ستاره را انكار دارند ولي به خدايي ماه اعتراف كرده، ماه را پرستش مي‏كنند. پس با شكّ و ترديد مطابق منطق و طرز تفكّر آنها باز در مقام پرسش برآمده و اين صحنه پيش مي‏آيد: همين‏كه ديد ماه را در حالي كه طلوع كرده گفت: «اين است پرورنده من؟!!! پس همين‏كه ماه فرورفت، گفت اگر پرورنده من، مرا راهنمايي نكند البتّه من هم از گروه گمراهانم» (آيه 77). اين ماه هم نمي‏شود خدا باشد زيرا مصنوع و مدبَّر و در تصرّف غير بوده و به اختيار خود نيست و در فرمان ديگري تحت نظام مقرّري، آمد و رفت دارد، طلوع و غروب مي‏كند.

بنابراين ابراهيم به حسب فطرت، درك‏مي‏كند كه خود نمي‏تواند روي مقياسها و ميزانهاي حسّي و بشري، خداي خود را كه فطرت به سوي او كشش دارد بشناسد. مي‏يابد كه سخت به راهنمايي خدا نيازمند است

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 115 *»

به‏طوري‏كه اگر خدا او را راهنمايي نكند، سرگردان خواهد بود و راه به جايي نخواهد برد. با همه اينها آرام نمي‏گيرد و در مقام تفحّص و تجسّس بيشتري برآمده باگروهي برخورد مي‏كند كه مانند ابراهيم خدايي بتهاي سنگي و چوبي و خدايي ستاره و ماه را انكار كرده، اما به پرستش خورشيد رو آورده‏اند. ابراهيم هم مطابق منطق و طرز تفكّر آنها ولي با شكّ و ترديد، با كمك و راهنمايي فطرت، به تحصيل بصيرت بيشتري مي‏پردازد:

«پس همين‏كه ديد خورشيد را كه طلوع كرده گفت: اين است پرورنده من؟!!! اين بزرگتر است. پس همين‏كه خورشيد فرورفت گفت: اي گروه خورشيدپرست، من بيزارم از آنچه شما آن را شريك خدا در خدايي قرار مي‏دهيد» (آيه 78).

ابراهيم با مقياس فطرت مي‏يابد كه اوّلاً خورشيد هم مانند ماه و ستاره مسخّر ديگري بوده و در فرمان ديگري بسرمي‏برد و زير نظام معيّني تدبير مي‏گردد. پس مصنوعي كه خود مدبَّر و در فرمان ديگري است نمي‏تواند خدا باشد و فطرت به خدايي او اعتراف نكرده و به پرستش آن تن درنمي‏دهد. ثانياً خود افراد گروه خورشيدپرست هم به حسب فطرت اين نكته را دريافته‏اند و نظر به اين‏كه نتوانسته‏اند خداي حقيقي و آفريدگار هستي را بشناسند، تن به خدايي خورشيد داده و خود را به پرستش آن تسلّي داده و تا همين‏جا سير كرده‏اند. و در صورتي كه اينها توانسته‏اند خود را از گمراهي گروه اوّل (آناني كه بتهاي سنگي و چوبي مي‏پرستيدند) و از گمراهي گروه دوّم (ستاره‏پرستها) و از گمراهي گروه سوّم (ماه‏پرستها)

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 116 *»

نجات دهند، و به خوبي به مقتضاي فطرت درك مي‏كنند كه خورشيد هم اگرچه بزرگتر از ماه و ستاره و بتهاي چوبي و سنگي است، و اگرچه جرم نوراني و روشن‏كننده زمين است، ولي در مصنوع و مدبَّر بودن و در فرمان و تسخير و اراده ديگري بودن با آنها فرق ندارد، باوجود اين به خدايي آن اعتراف كردن، شريك قراردادن آن است با خداي حقيقي در خدايي و خدابودن.

از اين جهت ابراهيم محكم و استوار و بدون هيچ‏گونه هراسي و پروايي بيزاري خود را از چنين شركي اظهار فرموده، نتيجه تفحّص و تجسّس خود را در پرتو راهنمايي نور فطرت بازگو مي‏فرمايد: «البتّه من روي خود را متوجّه آن كسي نمودم كه آفريدگار آسمانها و زمين است در حالي كه خدايي را مخصوص او دانسته. و نيستم از كساني كه شرك ورزيده‏اند و به خدايي غير او اعتراف كرده و اعتقاد دارند» (آيه 79).

ابراهيم يعني سمبل فطرت سالم به كمك و راهنمايي فطرت دريافت كه آفريدگار وي كسي است كه خود آفريده شده ديگري نبوده و در فرمان و اراده و اختيار ديگري نباشد و او آفريدگار همه كاينات و اداره كننده همه موجودات است. و چنين خدايي نمي‏شود از نوع و مثل و شبيه اين موجودات باشد. او چنين دريافت كه فطرت اگر منحرف نشده باشد فقط و فقط به خدايي چنين آفريدگاري اعتراف مي‏كند و به سوي چنين خدايي كشش دارد و آماده پرستش همين خدا است و بس. او را دوست مي‏دارد و شايسته بندگي مي‏شناسد و سزاوار كرنش مي‏داند. در اين حال است كه از

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 117 *»

سرگرداني نجات يافته و آخرين دريافت خود را همراه باور كامل و اطمينان تمام، بدون هيچ‏گونه شك و ترديدي بيان نموده اِنّي وجّهتُ وجهِي لِلّذي فَطَرَ السماوات و الارض اعتقاد خود را به خدايي آن آفريدگار فقط، بدون شريك قراردادن غير او را در خدايي، با كلمه حنيفاً اظهار مي‏دارد. اين باور و اطمينان، تمام وجود ابراهيم را فراگرفته و راهي براي نفوذ شكّ و ترديد در وجود او باقي نگذارده است. هماهنگي فطرت و عقل و جهان خارج، در اثبات وجود آفريدگار هستي، ابراهيم را سرشار از ايمان، يقين، اطمينان و بصيرت گردانيده. به‏طوري‏كه در توحيد؛ يعني يكتاپرستي و خداگرايي خالص، بدون شريك قراردادن و بدون شكّ و ترديد، او را «اُمّت واحده» قرار داده است. او به پرستش بتهاي زميني و آسماني بي‏اعتنا و آن را گمراهي آشكار مي‏شمرد.

گروههاي مختلف جامعه، او را از خشم بتهاي خود مي‏ترسانند ولي او با يقين جازم و ايمان راسخ به پرورنده حقيقي خود، بتهاي آنان را به باد تمسخر گرفته، سرسختانه خدايي آنها را انكار مي‏نمايد و آن بت‏پرستان را به گمراهي آشكار محكوم مي‏سازد: «و قوم او با او گفتگو كردند (كه چرا خدايان ما را نمي‏پرستي؟) گفت: آيا با من گفتگو و جدال مي‏كنيد درباره خدا؟ و البته او راهنمايي كرده است مرا، و نمي‏ترسم از آنچه شما شرك ورزيده‏ايد به آن (و شريك خدا قرار داده‏ايد در خدايي) مگر آن‏كه پرورنده من بخواهد چيزي را (درباره من كه از آن مي‏ترسم). پرورنده من از جهت دانابودن، بر همه چيز احاطه كرده است. آيا (از اين سخنان من مقتضاي فطرتها و سرشتهاي خويش را) يادآور نمي‏شويد؟» (آيه 80).

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 118 *»

آيا با جدالهاي سست و گفتگوهاي بي‏اساس خود درباره خداپرستي من، مي‏خواهيد مرا از ايمان و گرايش به او بازگردانيد؟! در صورتي‏كه من او را به تمام وجودم دوست مي‏دارم و مي‏يابم كه او مرا راهنمايي به خود نموده و ديده دل مرا به سوي خود گشوده و مرا از سرگرداني نجات داده و وجود خويش را با راهنمايي فطرت و برهانهاي عقلي و نشانه‏هاي عالم وجود، براي من به اثبات رسانيده است به‏طوري‏كه وجود او را باور كرده و به صنعت و حكمت و تدبير و تسلّط و احاطه او ايمان آورده‏ام و شك و ترديدي در دل من نسبت به او باقي نمانده است. همان‏طوري‏كه او را به همه وجودم دوست دارم و به سوي او گرايش يافته‏ام و او را سزاوار پرستش شناخته‏ام، از قهر و غلبه و خشم او هم در هراس و ترسم. اما نسبت به آنچه شما مورد پرستش خود قرار داده‏ايد (چه بتهاي سنگي و چوبي زميني و چه ستاره و ماه و خورشيد يعني خدايان آسماني شما) هيچ‏گونه ترسي و هراسي نداشته، زيرا مي‏دانم كه آنها همه عاجز و ناتوان، و خود آنها در تدبير و تصرّف، و همه مصنوع و ساخته‏هاي خدايي هستند كه من او را مي‏پرستم و به خدايي او ايمان آورده‏ام. مي‏دانم آنچه به من برسد از خوبي و بدي، همه به مشيّت و اراده خداي من است. او است كه توانا بر هر كاري است، همچنان‏كه او است كه آگاه و باخبر از هر چيزي است. پس بايد به مهر و عنايت او اميد داشت و از خشم و قهر او ترسيد.

تا به اينجا آياتي را كه ارتباط مستقيم با بحث ما داشت، از آياتي كه درباره ابراهيم7 در سوره مباركه انعام است، يادآور شديم و ديديم كه گرايش به خدا و خداپرستي و دين‏داري چگونه از فطرت انساني سرچشمه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 119 *»

مي‏گيرد و خداپرستان و دين‏داران داراي حجّت و برهان بوده، از براي خداپرستي و دين‏داري منطق صد در صد فطري و عقلي دارند و نشانه‏هاي وجود خدا و صنعت و حكمت و تدبير او هم هماهنگ با مقتضاي فطرت و عقل انسانها است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 120 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r انسـان و سرمايه‏هاي ويژه و شگفـت‏انگيز او

 

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 121 *»

در بحثهاي گذشته به طور فشرده به پاره‏اي از سرمايه‏هاي ويژه و شگفت‏انگيز «انسان» اشاره كرديم. اينك لازم ديده مي‏شود كه اين مطلب را اندكي تفصيل دهيم:

در قرآن پاره‏اي از سرمايه‏هاي ويژه و شگفت‏انگيز بشر يادآوري شده است كه ما هم بعضي از آنها را در اينجا مي‏آوريم. بسمِ اللّه الرّحمن الرّحيم هل اتي علي الانسانِ حينٌ منَ الدّهرِ لم‏يَكنْ شيئاً مذكوراً ò اِنّا خلَقْنَا الاْنسانَ من نطفةٍ اَمشاجٍ نَبتَليهِ فجَعَلناهُ سميعاً بصيراً ò اِنّا هَدَيناهُ السّبيلَ اِمّا شاكراً و اِمّا كَفوراً ò (آيات اول سوره دهر). «آيا بر انسان روزگاري (دوره‏اي) آمده كه چيزي يادشدني نبوده است؟» (آيه 1)

هر انساني مي‏تواند اين پرسش را در مورد خويش درنظر بگيرد كه آيا بر او روزگاري گذشته كه موجودي مكوّن و هستي‏دار، در اين دوره از دوره‏هاي آفرينش نبوده و پس از آن روي حساب دقيق و تدبيري اساسي و حساب شده پا به دايره تكوّن و هست شدن گذارده و دست توانايي او را تقدير كرده و تكوّن بخشيده است؟ از اين جهت آفرينش او حساب شده است و تصادفي نبوده، و موجودي است كه براي مقصد و هدفي، به او وجود داده شده و به عرصه اين عالم قدم گذارده است. از اين آيه شريفه استفاده مي‏شود كه اولين سرمايه انساني نحوه آفرينش او است كه در علم خداوند متعال و در عرصه تقدير، سابقه داشته و پيش از داشتن اين زندگاني در

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 122 *»

روي اين زمين آفرينش او حساب شده و اندازه‏گيري شده است.

«ما انسان را از نطفه‏اي (مايه اصلي) بهم آميخته آفريديم و او را خواهيم آزمود و او را شنوا و بينا قرار داديم» (آيه 2). آن آفرينش و آن نوع از خلقت كه در علم خداوند معلوم و در تقدير الهي حساب شده بود براي تكوّنش در اين عالم و پيدايشش در گيتي، نيازمند به مايه مخصوصي بود كه از آن در اين آيه به «نطفه امشاج» تعبير آمده است. تكوّن انسان در اين عالم از نطفه امشاج؛ يعني نطفه‏اي مركب و ممزوج شروع گرديده، مايه اصلي او را در اين زندگي، آن نطفه امشاج تشكيل مي‏دهد. و همين مخلوط و ممزوج بودنِ مايه اصلي او، او را از ساير موجودات در اين عالم ممتاز ساخته است. اين امتياز است كه ملاك آزمايش او مي‏باشد و خداي متعال او را مورد آزمايش قرار داده، و آنچه در راه اين آزمايش لازم داشته در اختيار او گذارده، برايش مهيّا نموده است. او را شنوا و بينا (به شنوايي و بينايي انساني) ساخته؛ يعني او را به وسائل ادراكي (در حدّ ادراك انساني نه حيواني) مجهّز فرموده، تا بتواند از عهده اين آزمايش برآيد از: درك كردن و تشخيص دادن و شناختن و انتخاب كردن.

«همانا ما راه را به او نموديم و آن انسان يا سپاسگزار است يا ناسپاس» (آيه 3). آزمايش خدايي به اين‏گونه است كه راه راست و درست را به وسيله فرستادن پيامبران و راهنمايي آنان، آشكار سازد و انسان را با داشتن ابزار لازم در انتخاب راه يا بيراهه آزاد و مختار گذارد. و اين خود انسان خواهد بود كه راه يا بيراهه را انتخاب مي‏كند كه اگر راه را انتخاب نمود «سعادت و نجات، ايمان و اطاعت» نتيجه‏اي است كه خداوند متعال بر اين حُسن

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 123 *»

انتخاب مترتّب فرموده است و اگر بيراهه را انتخاب نمود «شقاوت و هلاكت، كفر و نافرماني» نتيجه‏اي است كه خداوند متعال بر اين سوء انتخاب مترتّب ساخته است. و نظر به اين‏كه آنچه خداي متعال به اين انسان بخشيده از: تكوّن و هستي يافتن در اين جهان و بخشيدن ابزار ادراكي در خور مقام انساني به او، و نيروي شناخت و تشخيص، و راهنماييهاي كامل، و آزادي در انتخاب راه يا بيراهه، همه و همه نعمتها و كرامتها و مواهب ارزنده الهي است، كه اگر انسان از آنها حُسن استفاده را نمايد، از آنها سپاسگزاري نموده و اگر سوء استفاده كند ناسپاسي كرده است. در قرآن به اين شكل «امّا شاكراً و امّا كفوراً» از اين دو حالت انسان بعد از آزمايش و امتحان، تعبير آمده است.

در آيات بعد در سه آيه مباركه، سخن از نتايج و آثاري به ميان آمده كه در زندگاني آخرت بر اين دو نحوه انتخاب، مترتّب شده و انتظار افرادي را مي‏كشند كه يا كافر از دنيا مي‏روند. انّا اَعتَدنا لِلْكافرين سلاسلَ و اغلالاً و سعيراً (آيه 4). «ما براي كافران زنجيرها و غُلها و آتش آماده ساخته‏ايم» و يا با ايمان اِنَّ الابرار... (از آيه 5 تا آيه 22) كه نعمتها و رحمتهاي بي‏پايان در بهشتها را بيان مي‏فرمايد.

بسم‏اللّه الرّحمن الرّحيم و الشَّمسِ و ضُحيها… وَ نَفْسٍ وَ ماسَوّيها ò فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها ò قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَكّيها ò و قد خابَ مَنْ دَسّيها… (سوره شمس، آيه 1 تا 10). در اين سوره مباركه خداوند متعال يازده سوگند خورده. بعد از آن، اين مطلب را يادآور مي‏شود كه رستگاري و سعادت و خوشبختي انسان در تزكيه او است. و زيان و بدبختي و گرفتاري

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 124 *»

دنيايي و آخرتي انسان در آلوده ساختن خود او است. در سوگند دهم و يازدهم اين سوره به نفس انسان و سرمايه‏هاي او، و الهامهاي فطري او اشاره فرموده است: وَ نَفْسٍ وَ ماسَوّيها ò فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها ò سوگند به نفس انسان و حال تسويه و متعادل بودن آن ـ كه به او (خداوند متعال) ناپاكيها و پاكيهايش را الهام فرمود ـ در اين آيات مباركات انسان و حالت متعادل بودن و دريافتهاي وجداني و فطري او، مطرح گرديده است كه از جهاتي با آيات گذشته شباهت دارد.

اِنّا هدَيناهُ السّبيل… در بيان كيفيت و نوع خلقت و آفرينش انسان است كه خلقتي مخلوط و ممزوج است. توضيح آن‏كه: اين انسان به حسب آفرينش داراي سرمايه‏هايي است كه مي‏تواند با بكارانداختن آنها در راه خير و سعادت و رستگاري خود، رستگار و سعادتمند گردد و مي‏تواند با بكارانداختن آنها را در راه شرّ و شقاوت و تبه‏كاري، زيان‏كار و تبه‏كار و شقي گردد.

از اين حالت او به تسويه، و از آن سرمايه‏هاي فطري به الهام بديها و خوبيها، ناپاكيها و پاكيها به او تعبير آمده است. در ضمن به آزادي انسان و توانايي او بر شناخت خوب و بد و انتخاب و گزينش راه خير و شر دلالت دارد. اين سرمايه‏ها در مسير خير قابل نمو و ترقي و استكمالند همچنان‏كه قابل بهره‏برداري در مسير شرّند و انسان در گروِ انتخاب خود است. از اين جهت است كه نيازمند به راهنماييهاي الهي است و اين خود او است كه با داشتن اين سرمايه‏ها و راهنماييهاي پيامبران الهي مي‏تواند يكي از دو راه خير يا شرّ، را انتخاب نمايد و متحمل تبعات و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 125 *»

نتايج هريك گردد.

قد اَفْلَحَ مَن زَكّيها و قد خابَ مَن دَسّيها. پس آنچه از خوبيها و پاكيها و ارزشهاي انساني كه بشر در شرايع الهي به آنها مكلف گرديده، همه و همه جنبه فطري و الهامي داشته، بشر بحسب آفرينش الهي به خوبي و نيكي آنها آگاهي دارد كه بعد از آگاهانيدن و يادآوري پيامبران، مي‏تواند آنان را تصديق نموده، با كمال اختيار و آزادي از راهنماييهاي آنان راه خير و سعادت را پيش گيرد و به نتايج آن تكاليف نائل گردد. همچنين نسبت به تمامي بديها و كجيها و ناپاكيها و تبه‏كاريها كه در شرايع الهي، بشر از آنها بازداشته شده، به حسب فطرت و خلقت الهي آگاهي داشته، بدي و بدبودن آنها را درك مي‏كند. در عين حال مي‏تواند از شرايع الهي تمرّد نموده، با مخالفت خود و ارتكاب بديها و نارواييها ارزش خود را از دست داده، روزگار خويش را تباه‏سازد. بنابراين انسان از نظر آفرينش طوري است كه بعد از راهنماييهاي پيامبران الهي مي‏تواند آگاهانه و با بصيرت و بينايي كامل، با گرويدن به ايشان (ايمان)، به رستگاري كامل نايل گردد و هم مي‏تواند آگاهانه و با بصيرت و بينايي كامل، با نگرويدن به ايشان (كفر و انكار)، تبه‏كار و زيان‏كار شود.

با توجه به اين‏گونه از آيات مباركات قرآن روشن مي‏شود كه قرآن، انسان را موجودي ممتاز معرفي مي‏كند كه قابليت بي‏نهايتي دارد در پذيرش آموزش و پرورش. و به واسطه داشتن سرمايه‏هاي مخصوص به خود، مي‏تواند به عالي‏ترين مدارج كمال علّييني ترقي كند يا به نازل‏ترين دركات سجّين انحطاط بيابد. انسان، آزاد و مسئول آفريده شده است و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 126 *»

زندگي ظاهري او از ناتواني شروع مي‏شود و به سوي كمال (علييني يا سجّيني) حركت مي‏كند. ولي آن‏چنان نيست كه در اين پيمودن راه ترقي يا انحطاط، مستقل و بي‏نياز باشد، بلكه در هر صورت نيازمند به اسباب و عوامل لازم و مناسب است تا يكي از دو مقصد را بدست آورد. اين اسباب و عوامل كارشان آموزش و پرورش انسان است. پرورنده انسان ـ خداي متعال آفريدگار انسان ـ با اين اسباب و عوامل، مطابق با خواست و انتخاب انسان، او را مي‏پروراند و به مقصدي كه انتخاب كرده مي‏رساند. كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ مِن عَطاءِ رَبِّكَ وَ ماكانَ عَطاءُ  رَبِّكَ مَحْظُوراً.([64]) «هر يك از اين دو دسته (نيكان و بدان) را ما كمك مي‏كنيم از بخششهاي پرورنده‏ات، و بخششهاي پرورنده‏ات از كسي بازداشته نمي‏شود».

پس خود انسان است كه مسئول خويشتن بوده و اين خود او است كه بايد مسيرش را مشخص كند و خود را در معرض اسباب مناسب با مقصدش قرار دهد. اگر خواستار كمالات علييني است، شرط اصلي و اوّلي رسيدن به اين مقصد، «ايمان» آوردن است. ايماني كه از آن «عمل صالح» نشأت گيرد. انساني كه توسط پيامبران آموزش يافته و پرورش مي‏يابد، به واسطه ايمان و عمل صالح به جميع كمالات عاليه انساني مي‏رسد و گرنه كاهش يافته و از آن كمالات دور مي‏افتد، زيان خواهد ديد بسم‏اللّه الرّحمن الرّحيمò و الْعصرِ اِنّ الاِنسانَ لَفي خُسر ò اِلاّ الّذين امَنوا و عمِلُوا الصّالحاتِ و تَواصَوا بالحقّ و تَواصَوا بِالصّبر. (سوره عصر)

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 127 *»

«سوگند به عصر؛ همانا انسان در زيان است مگر آنان كه ايمان آورده و كارهاي شايسته نمايند و يكديگر را به حق سفارش كرده و به بردباري و پايداري توصيه نمايند».

انسان اگر ايمان نياوَرَد و كارهاي شايسته‏اي را كه ميوه‏هاي ايمان است انجام ندهد سزاوار هرگونه نكوهشي بوده و مستحق كيفرهاي سخت الهي مي‏گردد: و لَقد ذَرَأْنا لِجهَنّمَ كثيراً منَ الجنِّ و الانسِ، لهم قلوبٌ لايَفقَهون بها و لهم اَعيُنٌ لايُبصِرون بها و لهم اذانٌ لايَسمَعون بها اولئِك كَالاَْنعام بل هم اَضلُّ اولئك همُ الغافِلون.([65]) «همانا بسياري از جنها و انسانها را (در اثر كفر ورزيدن)، براي جهنم آفريده‏ايم. آنان را دلهايي است كه با آنها در مقام فهميدن برنمي‏آيند و چشمهايي است كه با آنها نمي‏بينند و گوشهايي است كه با آنها نمي‏شنوند؛ اين‏گونه افراد همچون چهارپايانند بلكه ايشان گمراه‏ترند. ايشان هستند كه در بي‏خبري بسرمي‏برند».

از اين‏گونه آيات مباركات قرآن، چند مطلب بخوبي استفاده مي‏شود:

«انسان و تعقّل»: انسان  در اين زندگي ظاهري دنيايي براي ادراك، مجهّز است به ابزاري كه اگر آموزش صحيح و پرورش درستي ببيند مي‏تواند در متن اين زندگي ظاهري مادي، داراي يك زندگي معنوي باشد. پس دل او وسيله فهم انساني، و چشم او وسيله ديدن انساني، و گوش او وسيله شنيدن انساني او شود. از اين جهت قابل تحسين و ستودن گردد. و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 128 *»

اگر آموزش صحيح و پرورش درستي نبيند از يك چنين ارزشي باز خواهد ماند و برعكس سزاوار نكوهش و هرگونه توهيني خواهدبود. اين آموزش صحيح و پرورش درست براي بينش انساني، همان آموزش و پرورش آموختگان و پرورش‏يافتگان الهي است كه پيامبران و جانشينان ايشان:باشند. در نتيجه آن آموزش و پرورش است كه انسان توانايي مي‏يابد كه شناختي ديگر نسبت به خود و اين جهان هستي داشته باشد. از اين توانايي به «تعقّل» تعبير آورده مي‏شود. «تعقّل» از امتيازات انسان است و شناختهاي انساني همان «تعقّل» انساني است.([66]) اين تعقل است كه رنگي ديگر به زندگي مادّي انساني زده و زندگي او را از سطح حكومت غرايز (زندگي حيواني)، به حاكميت بر غرايز و زندگي غريزه‏اي (حيواني) اوج داده‏است. و با آگاهي بر اشياء و ماهيّات آنها و روابط منطقي و فلسفي آنها (علّيت و معلوليّت، سببيّت و مسبّبيت، شرطيّت و مشروطيّت…)، از آنها بهره‏برداري مي‏نمايد؛ با پاره‏اي از قوانين كلي جهان طبيعت كه بر نظام آفرينش حاكم است آشنايي مي‏يابد و در نتيجه بعضي از قواي طبيعت را در راههاي منافع خويش بكار مي‏گيرد. و با همين نيروي تعقل است كه مي‏تواند نسبت به ماوراي اين عالم محسوسات آگاهيهايي را بدست آورد.

«انسان و كششهاي برتر»: انسان در خود تمايلاتي را وجدان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 129 *»

مي‏نمايد كه از سطح تمايلات حيواني و طبيعي (تمايلات غريزي) بالاتر است. اين تمايلات است كه به زندگي مادي او رنگي ديگر مي‏بخشد و در متن زندگي ظاهري او تبلور مي‏يابد از قبيل:

تمايل به دانايي و رنج‏بردن از ناداني. انسان در خود مي‏يابد كه دوست دارد از آنچه مي‏بيند يا مي‏شنود آگاهي بيشتري بدست آورد و ميزان دانستنيهاي او از سطح ظاهر آنها بيشتر گردد. در كودكاني كه قدري شعور بيشتري مي‏يابند ديده مي‏شود كه به سطح ظاهر اسباب‏بازيهاي خود قانع نبوده و در صدد برمي‏آيند كه از درون آنها خبردار شوند.

و مانند: تمايل به دانستن ارزشهاي اخلاقي. هر انساني به حكم وجدان انساني خود دوستدار ارزشهاي اخلاقي است : دادگستري، مهرباني، نيكي كردن، پاداش نيكي‏ها را به نيكي دادن، از بديهاي ديگران گذشت نمودن، كمك‏كاري به نيازمندان، بردباري، خويشتن‏داري، استواري و… اينها اموري هستند كه هر انساني اگرچه خود متصف به آنها نباشد، به آنها تمايل و كشش ذاتي دارد و از نظر وجدان، دارندگان اين‏گونه روحيات را مي‏ستايد و از اموري كه نقطه مقابل اينها هستند متنفّر و منزجر است و دارندگان آنها را نكوهش مي‏نمايد.

و مانند: دلبستگي انسان به زيبايي‏هاي ظاهري و معنوي. و اين دلبستگي نقش عمده‏اي در زندگي ظاهري انسان دارد و همين دلبستگي انسان به زيبايي است كه منشاء اين‏همه فعاليت در زمينه هنرهاي گوناگون در طول تاريخ انسانيت شده است. و در ميان ابواب سُنَن و آداب شرايع هم باب تجمّل ديده مي‏شود و استحباب بعضي از تجمّلات مطرح

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 130 *»

گرديده است.

و مانند: كشش به پرستش و نيايش و تقديس و تكريم و كُرنش در برابر عظمتهاي ظاهري و معنوي. انسان هر نوع كمال ظاهري و يا معنوي را كه در ديگري مي‏يابد و خود را فاقد آن مي‏بيند به طور طبيعي و فطري در نزد آن خاضع مي‏گردد و آن كمال و صاحب آن را تعظيم و تكريم مي‏نمايد.

پيامبران براي اجابت به اين نوع از تمايلات انساني كيفيت و آداب پرستش و كرنش و نيايش را به انسانها آموختند و معبودِ به حق و سزاوار پرستش را كه خداي متعال است، به او شناسانيدند و كمالات مقدسه و صاحبان آن كمالات را (شخص يا نوع ايشان را) به آنها معرفي نمودند و ميزان و اندازه تقديس و تكريم و تعظيم آنان را بيان كردند كه از هرگونه غلو يا تقصير محفوظ مانند. ولي در طول تاريخ بشريت، گروه‏ها يا جوامعي، نسبت به اين امور از تعاليم انبيا انحراف يافته، در تعيين كمالات و در كيفيت پرستش و كُرنش و در اندازه تكريم و تعظيم و تقديس صاحبان آن كمالات و بالاخره در تشخيص معبود گمراه گرديدند تا جايي كه به جاي پرستش و كرنش، رقصيدند و به جاي خداپرستي، سنگ و چوب پرستيدند و به جاي كمالات عاليه الهي صفات حيواني را برگزيدند و در برابر آنها خاضع شدند و عاشقانه به صاحبان آن صفات پست حيواني مهر ورزيده، در راه آنها فداكاري نمودند.

در هر صورت وجود چنين كشش و تمايلي در تمامي افراد انسان بديهي است كه نسبت به كمالي كه خود فاقد آن است، فروتني دارد و با

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 131 *»

كرنشي كه در برابر صاحب آن كمال اظهار مي‏دارد مي‏خواهد خود را از آن نقص و كاستي خارج سازد و بدين‏وسيله به صاحب آن كمال اتصال يابد. پرستش و كُرنش و نيايش بنده نسبت به خداي متعال، از همين بُعد ذاتي انسان سرچشمه مي‏گيرد. زيرا او را صاحب كمالات بي‏نهايت مي‏شناسد و در پرستش او و كرنش به درگاه او و نيايش با او، مي‏خواهد به مقام قرب و توجه به او و جلب رضايت و عنايت او پيوند يابد و از اين راه از محدوديت خويش خارج شده و در افقي وسيع بلكه بي‏نهايت به پرواز درآيد.

«انسان و دو نيروي متضاد»: در وجود انسان دو نوع قوه وجود دارد. يك نوع قواي طبيعي هستند كه مطابق قانون آفرينش داراي آثاري بوده و به اراده و خواست انسان ارتباطي ندارند و در فعاليتهاي خود تابع احكام طبيعت مي‏باشند. بحسب ظاهر انسان از نظر اين قوي زندگي مشتركي ـ البته به طور ظاهر ـ با جمادات و نباتات و حيوانات دارد. ولي نوعي ديگر از قوي در انسان فعال هستند كه تابع اراده و خواست انسان بوده و در بكارانداختن آنها نيازمند به محاسبه و انديشه است به‏طوري كه گويا آن قوي لشگري مي‏باشند كه در تحت فرماندهي انسان به فعاليت خود مي‏پردازند.

انسان بر اساس آفرينش ويژه‏اي كه دارد در بكاربردن اين‏گونه قوي يا به تعبير گوياتر در اداره شئون انساني خود (كه بهره‏برداري از اين قوي است)، خويشتن را در ميان دو نيروي كاملاً متضاد وجدان مي‏نمايد؛ يعني خود را ناچار مي‏بيند كه اراده خود را در گردانيدن چرخ اين قوي، در فرمان يكي از دو نيروي حاكم بر او قرار دهد: يكي نيرويي است كه به خوبيها و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 132 *»

نيكيها فرمان مي‏دهد كه آن را عقل گويند و ديگري به بديها و زشتيها فرمان مي‏دهد كه آن را جهل مي‏نامند و نام مشهور آن نفس است. قوايي كه در انسان است و نوع دوم قواي او را تشكيل مي‏دهند از نظر اقتضاء و آثار بر دو دسته تقسيم مي‏شوند: يك دسته قوايي هستند كه از جهت اقتضاء و آثار هماهنگ با عقل مي‏باشند و آنها ارزشهاي انساني و به تعبير رِوايي جنود عقل (لشگريان خرد) خوانده مي‏شوند. دسته دوم قوايي هستند كه از اين نقطه نظر (اقتضاء و آثار)، هماهنگ با جهل بوده و آنها ضد ارزشهايند كه به تعبير رِوايي جنود جهل([67]) (لشگريان نفس) ناميده مي‏شوند.

انسان در خود مي‏يابد كه داراي اراده‏اي است كه به واسطه آن توانايي دارد كه نيروي عقل را به عنوان حاكم بر هر دو دسته از قواي خويش قرار دهد و آنها را در مسير صحيح زندگي انساني ـ كه مركّبي از مادي و معنوي است ـ بكاراندازد يا آن‏كه جهل ـ نفس را بر آنها حاكم ساخته، از آن مسير منحرف گردد. از همين حالات انسان، به «مختار بودن و آزاد بودن انسان» تعبير مي‏آورند. همين اراده و توانايي در انتخاب را، ملاك «مكلف» بودن او معرفي مي‏كنند؛ يعني به واسطه داشتن يك چنين حالتي شايسته تكليف شرعي است و تعاليم انبيا:هم هماهنگ عقل و براي مسلط

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 133 *»

ساختن عقل بر انسان و تهذيب و تزكيه نفس، در طول تاريخ بشريت مطرح بوده است. پس هدف اصلي در اين تعاليم كه از وحي الهي سرچشمه مي‏گيرد تعليم (آموزش و بالابردن سطح بينش انسان) و تربيت (پرورش و مهارساختن قواي متضاد انساني، تحت تسلط و تدبير عقلاني و تنظيم گرايشهاي انسان) است.

«انسان و نيازمندي او به آموزش و پرورش انبياء»: اراده انسان در ميان دو نيروي متضاد «عقل و جهل» قرارگرفته استگرچه بحسب اصل آفرينش الهي حالت يكساني و تسويه را دارد و نفسٍ و ماسوّيها فَاَلْهَمَها فُجوُرها و تَقْويها يعني در انتخاب حاكميت هريك از آن دو بر قواي مختلف خود، خود را آزاد مي‏يابد و محدوديتي براي خود نمي‏بيند و اين حالت در حجتهاي الهي (پيامبران و جانشينان آنان) در همه وقت باقي است. آنها گرفتار هيچ محدوديتي نمي‏گردند و هيچ عامل خارجي بر آنها حكومت و تسلط پيدا نمي‏كند ولي انسان نوعي و نوع انسان، گرفتار محدوديتهايي مي‏شود كه اين حالت يكساني و «تسويه» را از دست مي‏دهد و از اين آزادي خارج گرديده، بيشتر بلكه مي‏توان گفت كه به طور كلي متمايل به حكومت «جهل ـ نفس» مي‏شود و بر حكومت و تسلط عقل آن را ترجيح مي‏دهد. اين محدوديتها را مي‏توان نتيجه چند عامل مهم دانست:

يكي عامل وراثت است كه خواه و ناخواه هر انساني مجموعه‏اي از صفات و طبيعتها را از نياكان خود، به طور وراثت همراه خويش به‏يادگار به دنيا مي‏آورد؛ همانند صفات ظاهري از قبيل: خصوصيات اندام، رنگ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 134 *»

پوست، رنگ چشم و… صفات معنوي و روحيات، بينشها و گرايشها را هم ارث برده، به ارث هم مي‏گذارد. و همين وراثت زمينه تمايل به عادتها و سنتها و طرز تفكرها را مهيا مي‏كند.

عامل ديگر محيط پرورش است. انسان در محيطي كه پرورش مي‏يابد (خانواده، جامعه) و در آن نشو و نما پيدامي‏كند، خواه و ناخواه روحيات و حتي بعضي از خصوصيات طبيعي ظاهري و جسماني را قهراً در خود مي‏پذيرد و تقيّد به آنها مي‏يابد.([68]) حتي مي‏توان محيط طبيعي زندگي را هم جزو اين عامل شمرد و مذمتها و مدحهايي را كه درباره پاره‏اي از بلاد در احاديث رسيده ناظر به همين مطلب دانست، يعني منطقه‏هاي سردسير يا گرمسير يا معتدل، كوهستاني يا كوير و صحرايي، در بعضي از خصايص ظاهري و معنوي انسان دخالت دارد و به طور قهري در بينشها و گرايشهاي انسان تأثير مي‏گذارد.

همچنين مي‏شود جزو اين عامل، حوادث گذشته هر ملت و جامعه‏اي را بحساب آورد؛ يعني همچنان كه انسان از وضع موجود محيط زندگي و پرورش خود الهام مي‏گيرد و تحت تأثير زمان حاضر آن محيط

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 135 *»

قرار دارد، نسبت به گذشته آن محيط هم انعطاف‏پذير است. پس وقايع گذشته ملت و جامعه او هم بر روحيات و صفات ظاهري و معنوي او تأثير مي‏گذارد. شخصي يمني در مكه مكرّمه بزّازي داشت. من براي خريد پارچه به مغازه او رفتم. وقتي دانست من ايراني هستم مرا بسيار احترام كرد و اظهار دوستي و صميميت. در ضمن سخنهايش از گذشت محمّدشاه نسبت به پادشاه يمن، يادآور شد و گفت ما يمني‏ها مرهون لطف ايرانيها هستيم. حادثه زمانهاي پيش اين‏گونه تأثير در روحيه افراد جامعه باقي مي‏گذارد.

اين‏گونه عوامل است كه اراده انسان را از حالت يكساني و «تسويه» نسبت به حكومت عقل يا جهل، خارج ساخته و قدرت موازنه بين دو حكومت عقل يا جهل را تضعيف مي‏كند و نيروي تشخيص را در انسان كاهش مي‏دهد و در بيشتر موارد قهراً تمايل به حكومت جهل و ترجيح آن بر حكومت عقل قوت مي‏گيرد و از قواي عقلي به سود جهل و حكومت آن بهره‏برداري مي‏شود. در اين صورت است كه انسان نيازمند است به بازنگري خود، و برگشت به حال فطري و طبيعي خود كه همان حالت يكساني اراده او است در برابر دو حكومت عقل و جهل.

هدف پيامبران الهي همين است كه انسان را متوجه خويشتن سازند و او را با موقعيت خود آشنا نمايند تا انسان خود را آن‏چنان كه هست و آفريده شده، بشناسد. و او را تشويق و راهنمايي مي‏كنند تا حكومت عقل را انتخاب نمايد و از حكومت جهل روبرگرداند تا از اين راه خود را به مقامات عاليه انساني برساند و كمالاتي كه براي او در حدّ توان و امكان است، بدست

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 136 *»

آورد. پس انسان به آموزش و پرورش پيامبران الهي : نيازمند است. تعاليم انبيا :انسان را از محدوديتهايي كه گرفتار آنها گرديده رها مي‏سازد و او را به وسيله «انذار» (ترسانيدن از تبعات و نتايج پيروي از جهل ـ نفس) و «تبشير» (مژده دادن به آثار و نتايج ارزنده پيروي از عقل)، ارزش اراده و آزادي او، و نيروي تشخيص و انتخاب، و بالاخره مسئوليت او را به او يادآور مي‏شوند. انسان به واسطه تعاليم آموختگان الهي (پيامبران)، به شرافت و كرامت و قداست خود پي مي‏برد و از پستيها و آلودگيها و كاهشها روگردان مي‏شود و زندگي انساني برايش معني و مفهوم پيدا مي‏كند. او مي‏يابد كه موجودي ممتاز است و در آفرينشش آفريدگار او، كمال صنعت و حكمت را بكار برده، او را از ميان ساير موجودات روي زمين براي دين‏داري برگزيده است. انسان مي‏يابد كه به واسطه آزادي در اراده و انتخاب، شايسته تكليف و آزمايش گرديده‏است. او مي‏يابد كه تصادفي بوجود نيامده و بي‏جهت و بي‏هدف در اين شرايط و موقعيت قرار نگرفته، و اين‏كه نسبت به خود و خداي خود و ساير خلقِ خداي متعال، وظايف و مسئوليتهايي دارد كه از او مؤاخذه خواهد شد. و به نوع رفتارش در برابر اين وظايف و مسئوليتها پاداش يا كيفر خواهد ديد.

آموزشهاي انبيا عقل انسان را رشد مي‏دهد، بر قوّت آن مي‏افزايد، آن را شكوفا ساخته، در مدارج استكمال آن را ترقي مي‏دهد. عقل هم هماهنگ با آموزشهاي انبيا به كمال رشد خود مي‏رسد و در اداره قواي مختلف انساني، از آن آموزشها الهام مي‏گيرد و بتدريج «جهل ـ نفس» را در فرمان و اطاعت خود وامي‏دارد و به توسط آن بر قلمروي حكومت خود

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 137 *»

مي‏افزايد و قواي مخالف را مهار ساخته، از آنها به سود حكومت خود بهره‏برداري مي‏نمايد.

پرورشهاي انبيا اراده انسان را به مستقل انديشي وامي‏دارند و آن را در مبارزه با عوامل ضد استقلال‏انديشي كمك مي‏نمايند تا بتواند خود را از بند آن عوامل رها سازد و از آن محدوديتها آزاد نمايد. انسان را وامي‏دارند تا حتي بر صفات ناپسند موروثي خود تسلط يابد، و از تبعيت و پيروي كوركورانه نياكان يا بزرگانِ منحرف چشم و دل پُركُن، باز مي‏دارند، و از فريب خوردن در برابر اكثريتِ گمراه، نگه‏داريش مي‏كنند. تا بالاخره انسان را موجودي بسازند آزاد و مختار و مالك اراده خود، حقيقت‏جو و تشنه كمالات عاليه انساني، عاشق جمال و كمال الهي، طرف‏دار پرستش، و خاطرخواه فضيلت. تا او را به حالت اوليه آفرينش (يكساني و تسويه و اقتضاي فطرت) برگردانند. انسان هم طوري آفريده شده است كه با وجود بستگيش به عامل وراثت و عامل محيطِ (پرورشي و طبيعي و تاريخي) خود، مي‏تواند خويشتن را از محدوديت آنها، به واسطه راهنماييهاي انبيا (آموزش و پرورش آنها) رها سازد، تا جايي كه برايش ممكن است كه مقتضاي آنها را با خواستهاي صحيح و انساني خود منطبق نمايد.

5 ـ «انسان در ميان صعود يا سقوط»: از مباحث گذشته روشن‏شد كه انسان پس از راهنماييهاي پيامبران الهي، خويش را در ميان دو مسير مي‏يابد: ترقي به درجات عاليه انساني (عليين)، يا انحطاط و سقوط در دركات پست (سجين). و اين خود او است كه مي‏تواند در ساختن شخصيت

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 138 *»

خود، نقش مؤثري داشته باشد و آينده خود را مشخص نمايد. اين نقش او آزادانه و آگاهانه است. با نيروي عقل و نيروي اراده (اختيار)، مي‏تواند مقصد خود را انتخاب نموده، براي رسيدن به آن تلاش كند. آمادگي و قابليت انسان براي آموزش و پرورش، از ويژگيهاي انسان است. اين انعطاف و تغييرپذيري انسان در برابر عوامل ترقي و انحطاط، او را در تشكل (شكل‏پذيري) شخصيتش، از همه موجودات ممتاز ساخته است. انسان هرچه هست از نظر عوامل محدودساز او (وراثت، محيط آموزشي و پرورشي و…)، همين‏كه در برابر دعوت پيامبران الهي، داراي شعور و درك تكليفي است، گويا موجودي است كه از هر جهت (اعتقادي، اخلاقي و عملي) بالقوه بوده؛ يعني گويا آغاز تولد او مي‏باشد و فاقد هرگونه تعيّني (خير يا شرّ) بحساب مي‏آيد. اينك اين خود او است كه با نوع برخورد با دعوت آنان، شخصيت خود را ساخته و ابعاد وجودي شرعي خود را بالفعل مي‏سازد. او مي‏تواند به واسطه پيروي از پيامبران، بر لوح نفس خويش كه نامه‏عمل او است، صورت انساني را كه حدود ايماني است، ترسيم كند. اِنَّ كتابَ الاَْبْرار لَفي علّيين([69]) و مي‏تواند به واسطه سرپيچي و سركشي از تعاليم آنان بر آن لوح، صورت ضدانساني را كه حدود كفر است، ترسيم نمايد. اِنَّ كتابَ الْفُجّار لَفي سِجّين.([70])

بينش صحيح نسبت به خدا و خلق خدا (انسان، جهان، ظاهر، باطن، دنيا و آخرت) و دين خدا، و گرايش راستين به خدا و دين خدا، نتيجه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 139 *»

آموزشهاي انبيا است. رشد در مدارج عاليه انسانيت كه همان شكل‏گيري به حدود ايمان و صورت‏پذيري به صورت ارزنده انساني است، نتيجه پرورش انبيا مي‏باشد. راه سعادت و سلامت همان راهي است كه انبيا پيمودن آن را به بشر توصيه مي‏كنند و در پيمودن آن راه به او بشارتها مي‏دهند و راه شقاوت و هلاكت، در انحراف و گمراهي از آن راه است. انبيا بشر را از هرگونه ضلالت و انحرافي برحذر داشته، او را از پيمودن آن راه مي‏ترسانند. كانَ النّاسُ امّةً واحدةً فبَعَثَ اللّهُ النّبيّين مبشّرين و مُنذِرين و اَنزَل معهمُ الْكتابَ بِالحقِّ لِيَحكُمَ بينَ النّاسِ فيمَا اخْتلفوا فيه.([71]) «مردم همه يك گروه و يك ملت بودند با همه اختلافاتي كه از ناحيه عوامل مختلف طبيعي در نظام آفرينش داشتند، در برابر دعوت پيامبران يكسان بحساب مي‏آمدند. آن‏گاه خداوند پيامبران را برانگيخت (تا به گرويدن و پيروي نمودن از ايشان) مژده دهندگان و (از كفر ورزيدن و نافرماني كردن) ترسانندگان باشند. و با آنها فروفرستاد كتاب را به راستي و درستي تا حكومت كند (به واسطه احكام و قوانين آن كتاب و رهبري آن پيامبران) در ميان مردمان درباره آن كارهايي كه با يكديگر اختلاف پيدا مي‏كنند (و ممكن است به تفرق و تشتّت و دسته دسته شدن آنها بيانجامد)».

يكي از اشتباهاتي كه در اين مورد دامن‏گير نوع مردم است، اين است كه فكر مي‏كنند سرنوشت الهي (تقدير)، مهمترين عامل سعادت يا شقاوت است و همان است كه مؤثر است و آزادي را از انسان سلب نموده، او را

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 140 *»

محدود مي‏سازد. ما در اينجا بسيار فشرده به رفع اين اشتباه مي‏پردازيم و مي‏گوييم: تقدير يا سرنوشت الهي مطلب درست و مسلّمي است ولي به هيچ‏وجه سلب آزادي از انسان نمي‏كند. خود مسأله تكليف و امر و نهي الهي، و به طور كلي نظام تشريعي الهي، دليل همين آزادي انسان است. پس تقدير، عامل محدود كردن انسان نمي‏باشد. تقدير داراي يك معني خاص و يك معني عامّي است. «تقدير» ـ به معني خاص ـ، اندازه‏گيري حق تعالي است درباره پديده‏هاي هستي كه يك مرتبه از مراتب فعل الهي است كه بعد از مرتبه «مشيت» و «اراده» و پيش از مرتبه «قضاء» و «امضاء» مي‏باشد. و اما معني عامّ آن عبارت است از همان فعل خدا كه به فارسي خواست مي‏گويند و ترجمه تحت‏اللفظي «مشيت» يا «اراده» است. در اينجا مراد همين معني دوم است.

با توجه به اين معني مي‏گوييم: تقدير الهي، قضاء الهي، يا اراده و مشيت خدايي از راه اسباب و علل به خلق تعلق مي‏گيرد. اَبَي اللّهُ اَن يُجرِي الاَشياءَ اِلاّ بِالاَسباب([72]) خداوند با داشتن قدرت مطلق و نامتناهي (يعني بدون عجز از كاري)، نظام جهان هستي را بر اساس اسباب و مسبّبات، و علل و معاليل قرار داده. و اراده و مشيت او مستقيماً بدون واسطه اسباب و علل، به خلق تعلق نمي‏گيرد و هر موجود يا هر پديده‏اي را فقط از راه علل و اسباب آن ايجاد مي‏كند. بنابراين نمي‏توان اراده و مشيت الهي را عامل سلب آزادي از انسان دانست؛ يعني اگر انسان گرفتار محدوديتهاي وراثتي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 141 *»

يا محيطي مي‏گردد، و با داشتن آزادي بر عليه آن محدوديتها، در پرتو هدايتهاي پيامبران و راهنمايي عقلاني و فطري قيام نمي‏كند، اين را نمي‏توان بحساب تقدير يا مشيت و اراده الهي بگذارد؛ به اين معني كه اگرچه محدود ساختن اين عواملْ انسان را به تقدير و مشيت الهي و به حكم تكويني خداي متعال است، اما منافات ندارد با آزاد بودن انسان در همان حال گرفتاري و محدوديت او در برابر اين عوامل. پس باز او هم بنا به تقدير و مشيت و اراده الهي موجودي است كه مي‏تواند خود را از اسارت اين عوامل نجات بخشد و اگر آن محدوديتها ضد سعادت او است و به شقاوت او مي‏انجامد، مي‏تواند با اندكي تلاش خود را از بند آنها رها سازد و الّذين جاهَدوا فينا لَنَهْدِيَنَّهم سُبُلَنا.([73]) و اگر با وجود آن محدوديتها و با داشتن آزادي كه به تقدير الهي به او داده شده، تسليم آنها شود و از راه سعادت منحرف گردد، سزاوار نكوهش و كيفر خواهد بود. از اين جهت در قرآن به آياتي برمي‏خوريم كه در آنها از چنين افرادي كه تسليم اقتضاءات اين‏گونه عوامل شده‏اند بسختي نكوهش شده است. مانند اِنّ اللّهَ لعَن الْكافرين و اَعَدّ لهم سعيراً خالدينَ فيها اَبداً لايَجِدون وليّاً و لانَصيراً يومَ تُقَلَّب وجوهُهم في النّار يَقولون ياليتَنا اَطَعنَا اللّهَ و اَطعنَا الرّسولا و قالوا ربّنا اِنّا اَطَعنا سادَتَنا و كُبَراءَنا فَاَضَلّونا السّبيلا ربّنا آتِهم ضِعفَينِ من الْعذاب وَ الْعَنهُم لعناً كبيراً.([74])

پس خود تكليف يعني نظام تشريعي الهي كه از زمان آدم7تا

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 142 *»

انتهاي دوره دنيايي ادامه دارد،([75]) دليل آن است كه انسان در عين حال محدوديتهايي كه از ناحيه عوامل وراثتي و محيطي و طبيعي (تكويني) دارد، مي‏تواند در چهار چوب «تكليف» و قوانيني كه براي سعادت او وضع شده زندگي كند و زندگاني طبيعي خود را با آن قوانين منطبق سازد. او است كه توان اين انطباق را در وجود خود دارد و هر مقدار هم كه از نظر توان طبيعي بر او سخت و دشوار باشد، باز كاملاً اين انطباق از براي او ميسّر است. اگرچه از ناحيه طبيعت بشري، يا انس با عادتها، يا تمايل نفساني به پاره‏اي از رفتار و حالات، پيروي از نظام تشريعي الهي بر انسان دشوار باشد كه از همين جهت آن قوانين را «تكاليف» ناميده‏اند. زيرا تقيّد به اجراي آنها كه همان تعبّد باشد، بدون زحمت و مشقّت نخواهد بود. و «تكليف» به معناي تحميل زحمت و مشقت بر ديگري است.

و نظر به اين‏كه واضع و جاعل اين قوانين مقام مقدس ربوبي است و بر بندگان لازم‏الاجراء است، احكام صادره از آن مقام مقدس را، تكاليف شرعيه مي‏گويند. و براي آن‏كه انسان بتواند به طور طبيعي و عادي از عهده انجام اين تكاليف الهي برآيد، نيازمند به شرايطي است كه در وجود خود واجد آنها باشد. آنها را شرايط تعلق تكليف مي‏نامند كه عبارتند از:

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 143 *»

بلوغ: در مرحله‏اي از سنّ تغييراتي ناگهاني در ظاهر اندام پيدا مي‏شود كه علائم و نشانه‏هاي تعلق «عقل» به انسان است. اين مرحله را سن بلوغ مي‏نامند. اين تغييرات تنها در سطح ظاهري اندام نبوده بلكه تا اعماق احساسات و انديشه‏هاي انسان را فرامي‏گيرد. البته خصوصيات فردي و شرايط محيط و عوامل ديگري در تسريع يا تأخير بلوغ طبيعي، در افراد مختلف مؤثر مي‏باشد. همچنان‏كه مسلّم است كه جنس مرد از جنس زن ديرتر به مرحله بلوغ طبيعي مي‏رسند. ما به جنبه بحث فقهي بلوغ در اينجا كاري نداريم، منظور ما فقط اشاره به اين نكته است كه نخستين شرط تعلق تكليف، «بلوغ» است كه با رسيدن به اين مرحله از خلقت، انسان داراي عقل طبيعي گرديده و ملاك تكليف كه همان عقل است در او جلوه‏گر مي‏گردد. به اين معني كه بلوغ نشانه فراهم شدن و بالفعل گرديدن نيرويي در انسان است كه ملاك انسانيت او است. اين نيرو را بايد با انجام تكاليف (كه همان پرورش انبيا است) تقويت كرد و آن را توسعه داد و كمالاتي را كه در آن به‏طور امكان است به فعليت رساند.

عقل: گفتيم مرحله بلوغ طبيعي نشانه آن است كه عقل به انسان تعلق گرفته و ملاك تكليف در او پيدا شده است ولي ممكن است موانعي در كار باشد كه از فعاليت عقل در وجود انسان جلوگيري كند؛ يعني با وجود درك مرحله بلوغ، آثار عقل در انسان نمايان نگردد. از اين جهت در فقه اسلامي همراه با بلوغ، رُشد را هم از شرايط تكليف مي‏شمرند و اين رُشد همان عقل طبيعي ابتدايي است كه مرحله بلوغ طبيعي، نشانه ظهور و بروز آن در انسان است و «عدم رشد» همان عدم ظهور و بروز عقل است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 144 *»

قدرت: توانايي انسان بر انجام تكاليف، شرط ديگر تعلق تكليف است. پس همچنان‏كه شرط تعلق تكليف «قدرت و توانايي» بر انجام آن است، خود وجود تكاليف، دليل مقدور بودن آنها براي نوع انسانها است. و نظر به‏اين‏كه تواناييهاي انسان محدود است و نامحدود نمي‏باشد، تكاليف هم در محدوده همان تواناييها تنظيم يافته، و تكليف به «مالايُطاق» نشده است؛ يعني به كاري كه بالاتر از توان او است تكليف نگرديده است. پس تكاليف شرعيه (اعم از فردي و اجتماعي، عبادي و غير عبادي، همه و همه) طوري تنظيم گرديده كه مقدور انسانها است و هر كسي توان انجام تكليف خود را دارد. زيرا تنظيم كننده اين نظام‏تشريعي، آفريدگار انسان است كه از حدود تواناييهاي انسان آگاه‏است و خودش، او را و تواناييهايش را آفريده است اَلا يَعلمُ مَن خَلَقَ و هوَ اللّطيفُ الْخبير؟([76])

آزادي: شرط ديگر تعلق تكليف آزادي انسان است؛ يعني شخصِ مجبور را نمي‏شود تكليف نمود زيرا به واسطه فقدان شرط آزادي، نمي‏تواند از عهده انجام تكليف برآيد. پس وجود تكاليف شرعيه كشف از اين مي‏كند كه انسان موجودي آزاد است و در كارهاي ارادي او كه متعلق تكاليف شرعيه است، هيچ‏گونه اجباري ندارد. از اين جهت هرجا در احكام شرعيه پاي اجبار يا اكراه يا اضطرار پيش آيد و انسان از نظر توان طبيعي در تنگناي اين امور واقع شود، در فقه اسلامي اجازه مخالفت با تكاليف را داده‏اند (كه مواردش و حدودش در فقه مشخص گرديده است).

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 145 *»

5‌ ـ اطلاع بر تكاليف: آگاهي از تكاليف، شرط ديگر تعلق تكليف است. از اين جهت در قرآن مي‏فرمايد و ما كُنّا مُعذِّبين حتي نَبعثَ رسولاً.([77]) تا تكاليف به نوع انسان بالغ عاقل قادر، ابلاغ نگردد و از آنها باخبر و آگاه نشود، به آنها مكلّف نخواهد بود. (البته منافات ندارد با لزوم تحصيل آگاهي نسبت به تكاليف بعد از ابلاغ آنها در موارد خودش، كه جاي بحث از آن اينجا نيست). از اين مطلب يك قانون كلي عقلي و نقلي استفاده شده كه از آن به «اصل قبح عقاب بلا بيان» تعبير مي‏آورند. نتيجه آن‏كه شرط تعلق تكليف به نوع مكلَّفين، ابلاغ آن است به طوري كه نوع مكلَّفين نسبت به آن تكليف آگاهي پيدا كنند (نه آن‏كه مكلَّف بعد از ابلاغ، در تحصيل آگاهي به تكليف تقصير و كوتاهي نمايد) و گرنه به تكليف ابلاغ نشده، مكلَّف نخواهندبود.

 

* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 146 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r آموزش بينشها در تعاليـم انبياء:

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 147 *»

نيازمندي بشر به آموزش انبيا:و پرورش ايشان روشن شد. آموزش آنان شامل تعاليمي است كه مشاعر ادراكي انساني را راهنمايي و تقويت مي‏نمايد و پرورش آنان شامل دستوراتي است كه همه ابعاد انسان ـ چه جسمي و روحي، چه مادي و معنوي، چه فردي و اجتماعي ـ را فرامي‏گيرد و بر اساس اصول معيني، عنايت خاصي نسبت به پرورش همه اين جوانب دارد. پرورش بدن از نظر سلامتي و حفظ قواي آن و بهداشت لازم، مورد نظر آن دستورات است. به اين منظور آداب و سنني را به طور واجب يا مستحب كه ضامن حفظ سلامت بدن و بهداشت آن و رشد لازم و حفظ قواي آن است تشريع‏نموده، و پاره‏اي از امور كه به سلامتي و بهداشت و قواي بدن زيان‏بخش بوده حرام يا مكروه معرفي كرده‏اند. از تن‏پروري كه نتيجه‏اش كاهش روح و معنويت انسان است و موجب بيماري روان و آلودگي روح مي‏گردد، برحذر داشته‏اند. زيرا از جهتي بر ضد بهداشت و پرورش صحيح بدن بوده و باعث بيماري جسم مي‏شود و از جهتي هوسراني، شهوت‏پرستي، افراط در جوانب مادي و جسمي، منشأ بروز اختلالات در سازمانهاي مختلف بدن و آسيب رسانيدن به اعصاب مي‏باشد و منجر به بيماري‏هاي رواني مي‏شود.

همچنين پرورش آنان شامل دستوراتي است كه عهده‏دار پرورش افكار و روحيات انسان است: استقلال انديشه، اعتماد به تعقل و تفكر را در

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 148 *»

انسان قوت مي‏بخشد، او را از تسليم‏شدن در برابر تفكرات غلط ديگران بازمي‏دارد، نمي‏گذارد انسان مفتون مقام و جاه و اكثريت و بزرگيهاي پوشالي گردد و تسلط بر نفس و بر تمايلات نفساني را براي انسان آسان مي‏نمايد. آزادي از علايق بي‏جا و از بردگي در برابر قدرتهاي غير الهي، از نتايج آن پرورشها است. پرورش عواطف و احساسات به طور صحيح كه در مسير زندگي ظاهري و دنيوي بشر مفيد باشند، مورد توجه و عنايات خاص پيامبران :است. از غرايز طبيعي انسان ـ مانند: روحيه پرستش، حقيقت‏جويي، طلب آگاهي، حبّ ذات و حبّ آنچه وابسته به انسان است، جمال دوستي، كمال دوستي ـ به وسيله دستوراتي عالي و سازنده كمال بهره‏برداري را در نظر دارند.

در اين سلسله درسها ما به جنبه پرورشهاي انبيا:نمي‏پردازيم، براي آن منظور بخشهاي ديگري را بايد تنظيم كرد. آنچه در اين سلسله درسها لازم به‏نظر مي‏رسد كه مورد بحث قرار گيرد، جنبه آموزش بينشها است كه قسمت اعظم تعاليم انبيا:را تشكيل مي‏دهد. بينش عبارت است از: ديد معنوي انسان و شناختي دقيق‏تر از شناخت ظاهري و حسّي او، نسبت به خدا و خودش و جهان هستي. انسان براي گذراندن زندگي ظاهري دنيوي نيازمند است به احساس كه با چشم ببيند، با گوش بشنود، با بيني ببويد، با چشايي بچشد و با لامسه لمس نمايد. با همين مقدار آگاهي از جهان مي‏تواند نيازمنديهاي ظاهري و دنيوي خود را برطرف سازد. ولي زمينه ادراك انسان تا اين درجه پايان نمي‏پذيرد. همچنان‏كه خود همين احساسها نسبت به احساس حيوانات در سطح عالي‏تري است

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 149 *»

بلكه نمي‏توان احساس حيواني را با احساس انساني در يك حد و اندازه دانست. آن‏چنان‏كه ديگران نوعاً اين‏طور فكر مي‏كنند و انسان را با حيوان در احساس يكسان و مشترك مي‏شمارند. در صورتي كه شعور و احساس حيوانات در حكم پرتوي است از شعور و احساس ظاهري (حيواني) انسان. علاوه بر اين، انسان براي ادراك عميق‏تر ابزاري دارد كه ما از آن ادراك تعبير به «بينش» مي‏آوريم و آن را عبارت مي‏دانيم از ديد و شناختي عالي‏تر و دقيق‏تر از حدّ احساس انساني (حيواني).

انسان براي بكار انداختن آن ابزار نيازمند به آموزش است. و قسمت عمده و اعظم تعاليم انبيا:عهده‏دار اين آموزشها است. ما به اديان تحريف شده يهوديت و مسيحيت و مجوسيت كاري نداريم. امروز ميزان شناخت امور اصيل اديان، اسلام ـ تشيع است. قرآن در موارد مناسب از علم و علما و موقعيت علمي حجتهاي الهي سخن به‏ميان آورده است. درباره اول حجت خداوند در روي زمين مي‏فرمايد و عَلّم آدمَ الاسماءَ كلَّها ثمّ عَرَضَهم علي الْملائَكةِ فَقالَ اَنبِئُوني بِاَسماءِ هؤلاءِ اِن كُنتم صادِقين ò قالوا سُبحانَك لا عِلمَ لَنا اِلاّ ما عَلَّمتَنا اِنّك انت العليمُ الحكيمُ ò قال يا آدمُ اَنبِئهُم بِاَسمائِهِم قال اَلَم اَقُل لَكم اِنّي اَعلمُ غيبَ السّمواتِ و الارضِ و اَعلمُ ماتُبدون و ما كُنتم تَكتُمون(سوره بقره، آيه 33ـ31). «و (خداي متعال) همه اسمها را به آدم آموخت. آن‏گاه (معاني) آنها را بر فرشتگان عرضه فرمود و فرمود: مرا از اسمهاي اينها خبردهيد اگر شما ـ در آنچه گمان مي‏كنيد نسبت به آدم ـ راستگو هستيد. فرشتگان گفتند: تو پاك و پاكيزه‏اي، ما را آگاهي به چيزي نيست مگر آنچه تو ما را به آن آگاه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 150 *»

ساخته‏اي، تويي آگاه و حكيم. فرمود: اي آدم ايشان را از اسمهاي آنها باخبرساز. همين‏كه آدم فرشتگان را آگاه‏ساخت، فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مي‏دانم غيب آسمانها و زمين را و مي‏دانم آنچه را آشكار مي‏كنيد و آنچه را پنهان داريد».

و درباره خضر7 و خضوع موسي7 در نزد او به واسطه داشتن علم (بينش خاص)، مي‏فرمايد:…فَوَجَدا عبداً من عبادِنا اتَيناهُ رحمةً من عندِنا و عَلَّمناه من لدنّا علماً ò قال له موسي هل اَتَّبِعُك علي اَنْ‏تُعَلِّمَنِ ممّا عُلِّمتَ رُشداً ò قال اِنّك لن‏تَستَطيعَ معِي صَبراً و كيفَ تَصبِرُ علي ما لم‏تُحِطْ به خُبراً ò قال ستَجِدُني اِن شاءَاللّهُ صابراً و لا اَعصي لك امراً.(سوره كهف، آيه 69 ـ65) «پس (موسي و يوشع) يافتند بنده‏اي از بندگان ما را كه داده‏بوديم او را رحمتي از جانب خودمان و آموخته بوديم به او از نزد خودمان دانشي را. موسي به او گفت: آيا (موافقت داري كه) من پيروي نمايم تو را (به همراهي تو بيايم؟) به اين منظور كه از آنچه آموخته‏شده‏اي به من هم بياموزي تا من هم رشدي بيابم؟ گفت: تو توانايي بردباري همراه شدن مرا نداري و چگونه بردباري خواهي داشت نسبت به آنچه بر آن آگاهي و آشنايي نداري؟ گفت: به اين زودي خواهي يافت مرا بردبار، اگر خدا بخواهد. و من تو را در هيچ كاري نافرماني نخواهم كرد».

اگر بخواهيم آياتي را كه در آنها از علم و مقام علما و تشويق براي تحصيل علم، سخن به‏ميان آمده نقل‏نماييم، بايد كتابي جداگانه ترتيب دهيم. مقصود فقط همين مقدار است كه تا اندازه‏اي از اهميت و موقعيت آموزش بينش، در تعاليم انبيا:باخبر گرديم و بدانيم كه عمده مقصد و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 151 *»

منظور ايشان در رسالتهايشان اين مطلب بوده است و آن طور نيست كه بعضي از اروپاييها فكركرده يا فكرمي‏كنند كه ديانتهاي الهي با تحصيل بينش موافقت نداشته، به بي‏خبري و ناآگاهي تشويق مي‏نمايند و طلب علم و معرفت از نظر شريعتهاي الهي ممنوع است.

شايد اين تفكر غلط از طرز رفتار غلط و افراط‏كاريهاي ارباب كليسا بوده كه هيچ‏گونه ربطي به دين خدا و شريعت الهي ندارد، يا برداشتهايي است از متون تحريف شده كتابهاي «عهد عتيق» و «عهد جديد» يهوديت و مسيحيت كه آنها هم بيگانه‏ترند از دين الهي و كتب آسماني، از ارباب كليسا. و در بحثهاي گذشته با گوشه‏اي از اين مسائل آشنا شديم.

مسأله ديگري كه از آيات قرآني درباره اين‏گونه مطالب استفاده مي‏شود آن است كه: انسان به واسطه داشتن ابزار ادراكي عالي‏تر، مي‏تواند از حقايق موجوده در جهان هستي آگاهي يابد. براي او امكان دارد خداشناس و خودشناس و جهان‏شناس گردد. و اصول دعوتها و رسالتهاي الهيه را نيز مي‏توان همين امور دانست؛ يعني آنها آمده‏اند كه انسان را براي اين شناساييها آموزش دهند و طرز بهره‏برداري از ابزار ادراكي او را به او بشناسانند.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 152 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r انحراف از مســير آموزشهاي انبيا:

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 153 *»

خيلي جاي تعجب است كه با گسترش تعاليم انبيا، در بستر زمان و تاريخ بشريت سخناني و احياناً مكتبهايي و اشخاصي بوده‏اند كه وسواس در آگاهي و شناخت پيدا كرده، منكر امكان آگاهي و شناخت انسان نسبت به خدا و خود و جهان شده‏اند. گروهي به‏طور كلي منكر هر واقعيتي شده‏اند و گفته‏اند: واقعيتي وجود ندارد تا بگوييم آگاهي ما نسبت به آن ممكن است يا نه. «سوفسطائيان» را مي‏گويند چنين ادعايي داشته‏اند. آنان همزمان با «سقراط» بوده‏اند. بعد از دوره سقراط هم مي‏گويند گروهي بوده‏اند كه «شكّاك» ناميده مي‏شدند. براهيني هم اقامه مي‏كرده‏اند كه آگاهي از هر حقيقتي و شناخت هر واقعيتي در امكان بشر نيست. ما نام اين‏گونه امور را «وسوسه» مي‏گذاريم و اين‏طور اشخاص در هر زماني بوده و هستند كه از نظر رواني دچار اختلال فكري شده و مي‏شوند.

شريعتهاي الهي در هر زمان براي رفع نيازمنديهاي جوامع بشري، جامع و متضمن همه نوع قوانين و دستورات بوده است. معارف، اخلاق، احكام، قوانين قضائي، جزائي، مدني و اقتصادي، و قبل از همه اين جهات و ابعاد، داراي آموزش «بينش» بوده و مي‏باشند. بدون آموزش بينش نمي‏شود بشر را مقيد به دين ساخت، ابتداءً بايد به او آگاهي داد پس از آن او را به ديانت و شريعت پاي‏بند نمود. از اين جهت اميرالمؤمنين7

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 154 *»

فرموده است اوّلُ الدّينِ معرفَتُه([78]) «ابتداي دين و دين‏داري شناختن خداوند متعال است». قرآن مي‏فرمايد يُؤتِي الحكمةَ من يَشاءُ و من يُؤتَ الْحكمةَ فقد اُوتِي خيراً كثيراً و ما يَذَّكَّرُ اِلاّ اولُواالاَلباب.([79]) «هركه را (خدا) بخواهد حكمت (آگاهي و شناخت كامل و حقيقي) به او مي‏دهد و هركسي كه حكمت به او داده شود خير بسيار به او داده شده‏است و تذكر و تنبه نمي‏يابند مگر صاحبان انديشه‏هاي صحيح و استوار».

در هر دوره‏اي كساني بوده‏اند كه تمايل به انحراف داشته‏اند و از مسير مكتب انبيا:به بهانه‏هايي ـ گرچه نزد خودشان و به گمان فاسدشان به دلايلي ـ منحرف مي‏شده‏اند. سوفسطائيان و شكّاكان را مي‏توان قديمي‏ترين انحراف‏يافتگان از مكتب انبيا:دانست. دسته اول آن‏چنان در انكار واقعيتهاي خارج از ذهن در حد افراط هستند كه مي‏گويند در ماوراء ذهن انسان، چيزي وجود ندارد كه انسان بخواهد به آن آگاه گردد. دسته دوم كه از دوره قديم يونان سابقه دارند و تا اندازه‏اي هم طرفداران زيادي در طول تاريخ پيدا كرده‏اند، مي‏گويند: انسان نمي‏تواند نسبت به واقعيتي از واقعيتها (خدا، خود انسان، جهان) آگاهي صحيح و واقعي پيدا كند زيرا انسان از براي ادراك دو نوع ابزار دارد: يكي احساس و ديگري تعقل و اين هر دو قطعاً خطا مي‏كنند. خطاي حسّ كه براي همه مسلّم و معلوم است، خطاي عقل هم با توجه به اختلاف آراء متفكران در رشته‏هاي مختلف علوم عقلي و تشتّت مذاهب عقلي و نگرشهاي استدلالي، بديهي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 155 *»

است. غير از اينها نيز استدلالهاي ديگري هم دارند؛ مانند «پيرهون»([80]) كه ده دليل اقامه كرده براي ممكن نبودن آگاهي و بينش صحيح نسبت به واقعيتي از واقعيتهاي موجود. مي‏گويند: علم منطق را كه تنظيم كردند براي آن بود كه در جواب شكّاكان بگويند كه اگر عقل در استدلالهاي خود خطا مي‏كند مي‏توان به وسيله علم «منطق» از خطاهاي عقل در استدلال جلوگيري نمود. و از همين جهت هم علم «منطق» را ميزان ناميدند؛ يعني آن را وسيله سنجش استدلالهاي عقلي قرار دادند.([81])

دسته‏اي ديگر منكر آگاهيهاي عقلاني شده‏اند ولي آگاهيهاي حسي را پذيرفته‏اند؛ يعني گفته‏اند انسان فقط مي‏تواند از عالم محسوسات اطلاع يابد و نسبت به آنها آگاهي بلكه احساس واقعي داشته باشد، امّا ماوراء محسوسات، قابل ادراك انسان نبوده و نسبت به آنها به هيچ وجه نمي‏تواند آگاهي بدست آورد.

در برابر طرز تفكر اين دسته مي‏توان طرز تفكر «افلاطون»([82]) را نام برد كه مي‏گويد: آنچه قابل شناختن و آگاهي انسان است، حقايق عقلي است كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 156 *»

آنها را مطابق اصطلاح مكتب خود مُثُل مي‏نامد. او براي هر نوع از انواع عالم محسوسات مثالي عقلاني قائل است. اشاره به همين مطلب است اين بيت از قصيده مشهور ميرفندرسكي:

چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي   صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي

شايد اصطلاح ربّ‏النوع و ارباب انواع در ميان بت‏پرستان هم از اين‏گونه مطالب گرفته شده باشد. در هر صورت افلاطون معتقد است كه به طور كلي آگاهي و شناخت انسان به امور محسوس تعلق نمي‏گيرد بلكه به مثال اينها تعلق مي‏گيرد. اگر انسان توانست مثال هر نوعي را درك كند به آگاهي و شناخت واقعي نسبت به آن نوع رسيده است و در نتيجه واقعيت را درك كرده و خطا هم نخواهد كرد. و اين آگاهي و شناخت هم چيزي نيست كه تازه براي او پيدا شده باشد بلكه خود اين آگاهي كشف از اين مي‏كند كه اين آگاهي و شناخت در عمق روان انسان موجود بوده و حالا ظاهر و آشكار شده است. زيرا پيش از آن‏كه به اين عالم بيايد خود انسان در عالم مثال بوده و همه چيز را در آنجا مي‏دانسته، و در اين عالم كه آمده پرده‏اي بر روي دانستنيهاي او كشيده شده است. در اينجا به هر مقدار آن پرده كنار رود آگاهي و شناخت انسان آشكارتر مي‏شود. بنابراين تحصيل و تعلّم، همان تذكّر و تنبّه خواهد بود.

دسته‏اي ديگر كه از مسير مكتب انبيا:منحرف شده‏اند مادّيها هستند كه به طور كلي منكر وجود ماوراءالطبيعه بوده و فقط به عالم ماده و طبيعت قائلند. در نتيجه هرگونه ادراك و آگاهي را نسبت به ماوراء عالم

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 157 *»

طبيعت و ماده انكار دارند. مي‏گويند: غير از حقايق مادي و طبيعي، حقيقتي و واقعيتي نيست تا آن‏گاه بحث كنيم كه آيا آگاهي نسبت به آن، براي انسان ممكن است يا ممكن نيست. و اگر ممكن است، ابزار درك و شناخت آن چيست و راه شناختنش كدام است. بنابراين آگاهي و شناختي بجز آگاهي حسي و شناخت حواس، براي انسان نيست. البته همين شناخت حسي را نامحدود مي‏دانند. و اين مطلب، تناقضي صريح است كه از طرفي آگاهي و شناخت، محدود به شناختهاي حواس باشد و از طرفي هم نامحدود باشد. عجيب‏تر آن‏كه هر چيزي را از قلمرو شناخت حسّي خارج نمي‏شمارند.

دسته ديگري كه از مسير انبيا:انحراف يافته‏اند «عرفا» و عده‏اي از فلاسفه هستند كه مي‏گويند: آگاهي حسي و عقلي، آگاهي حقيقي و واقعي نيست. حس و عقل ادراكي جزئي و سطحي دارند. و ادراك كامل و شناخت واقعي و حقيقي، منحصر است به كشف و شهود حقيقتهاي موجوده (خدا، انسان، جهان). اينها حتي استدلالها و براهين عقلي را مانند عصا يا پاي چوبين بحساب مي‏آورند. مي‏گويند:

پاي استدلاليان چوبين بود   پاي چوبين سخت بي تمكين بود

اصل اين سخن در ميان عرفا متفقٌ‏عليه آنها است. عده‏اي از فلاسفه اسلامي هم تا اندازه‏اي سخن آنان را تأييد نموده، از اين طرز تفكر جانب‏داري كرده‏اند. در ميان فلاسفه اروپايي هم عده‏اي از اين نظريه پيروي كرده‏اند و معتقد شده‏اند كه حواس و عقل ابزاري هستند كه انسان از آنها در زندگي ظاهري خود استفاده مي‏كند ولي آنها براي آگاهي و شناخت

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 158 *»

حقايق، بكار نمي‏آيند و راه آگاهي حقيقي همان كشف و شهود دل است كه يگانه وسيله آگاهي و شناخت كامل و صحيح و حقيقي و واقعي نسبت به حقيقتها مي‏باشد. «پاسكال»([83]) با آن‏كه رياضي‏دان نامي‏است اما در فلسفه اين چنين نظري دارد. اين جمله از او مشهور است: «دل دليلهايي دارد كه عقل از آن دليلها بي‏خبر است». «برگسن»([84]) فيلسوف فرانسوي با آن‏كه در ابتداي تحصيلاتش مادّي بوده است و نقل مي‏كنند روزي در كلاس درس، استاد رو به برگسن مي‏كند و مي‏گويد: «آقاي برگسن روح شما…» ناگهان دانشجويان همه با هم مي‏گويند: «آقاي استاد برگسن كه روح ندارد»؛ يعني او مادّي است و منكر وجود روح مي‏باشد. ولي در نتيجه پيگيري از مباحث الهيات فلسفه، از تفكر ماديگري برمي‏گردد و به وجود خدا و عالم ماوراءالطبيعه اعتراف مي‏كند. او در اين مسأله مورد بحث معتقد مي‏شود كه حسّ و عقل وسيله آگاهي و شناخت نيستند و فقط «دل» وسيله شناخت است.

بعضي هم قدري معتدل فكر مي‏كرده‏اند از قبيل «آلكسيس كارل»([85]) نويسنده كتاب معروف «انسان موجود ناشناخته» كه در آن كتاب، درباره اشراق و الهام به طور مفصل بحث مي‏كند. وي معتقد است كه بسياري از آگاهيهاي بشري منشأ آنها اشراق و الهام بوده‏است. اظهار مي‏دارد كه اين همه علوم پيشرفته كنوني كه نوعاً گمان مي‏كنند از طريق حس و تجربه بدست آمده است، در همه آنها اشراق و الهام دخالت عميقي دارد. زيرا همه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 159 *»

از فرضيه‏هايي ابتدايي فراهم آمده و همه فرضيه‏ها هم مبتني بر الهامات و اشراقاتي است كه بر دلهاي دانشمندان وارد شده است. همچنين مانند «اينشتين» كه صريحاً مي‏گويد: «علم قسمتي از پيشرفت خود را، مديون يك سلسله الهامات است». در ميان قدماي دانشمندان اسلامي هم نظير اين تفكر بوده است. مانند «خواجه نصير طوسي» در كتاب تجريد خود مي‏گويد: «علومي كه در ميان بشر پيدا شده است بدون دخالت نوعي از الهام امكان‏پذير نبوده است».

شايد اصل و ريشه اين الهامات، همان اصول علوم و فنون بوده كه توسط انبيا:در بين بشرها منتشر شده است. حالا اين فلاسفه و دانشمندان اعتراف به وجود آن الهامات و اشراقات دارند ولي اين‏كه منشأ و ريشه آنها از ناحيه انبيا بوده، مطرح نمي‏شود. و اين همان روحيه كفور و كفران‏ورز انساني است كه درباره آن قرآن مي‏فرمايد قُتِلَ الاِنسانُ مااَكفرَه.([86])

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 160 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r محدوديت آگاهيهاي انسان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 161 *»

ترديدي نيست كه انسان مانند ساير موجودات اين جهان از هر نظر و از هر جهت محدود است. و بديهي است كه ابزار ادراكي او هم محدود است. بنابراين توان او هم در فراگيري محدود خواهد بود. اين محدوديت در قرآن هم مطرح شده است، مي‏فرمايد …و ما اوُتيتُم مِن العلمِ الاّ قليلاً.([87]) «و داده نشده‏ايد از دانش را مگر اندكي». و و لايُحيطُون بشي‏ءٍ مِن عِلمه الاّ بماشاء([88]) «و احاطه نمي‏يابند به چيزي از علم خدا مگر به آنچه را كه او خواسته است» و ذلك مَبْلَغهم مِن العلمِ اِنَّ رَبَّك هو اَعلمُ بمن ضَلَّ عن سَبيلِه و هو اَعلمُ بمنِ اهْتدي.([89]) «آن نهايت اندازه دانش و فهم ايشان است. همانا پرورنده تو آگاه است به حال كسي كه از راه او گمراه گرديده و او آگاه است به حال كسي كه هدايت يافته است». و بل كذَّبوا بِما لم‏يُحيطوا بِعِلمِهِ و لمّا يَأْتِهِم تَأويلُه كذلك كذَّب الّذين من قبلِهم فَانْظُر كيف كان عاقبة الظّالمين.([90]) «بلكه (منكران حق و حقيقت) تكذيب مي‏كنند چيزي را كه دانش آنها به آن احاطه نيافته است و هنوز به معني و مراد از آن برنخورده‏اند. اين چنين پيشينيان ايشان هم (فرستادگان الهي و نشانه‏هاي خدايي را) تكذيب مي‏كردند (پس ايشان هم وارث آنها بوده و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 162 *»

ستمگرانيند كه بايد به مانند آنان عقوبت ببينند) پس بنگر چگونه بود نتيجه كار آن ستمگران (كه همه هلاك شدند و مستحق عذاب ابدي گرديدند.)»

در اين آيات و امثال آنها محدوديت آگاهيهاي بشري از جهات مذكوره به خوبي ديده مي‏شود. پس بشر به هر اندازه هم در انواع آگاهيهاي خود پيشرفت نمايد باز درباره او و امثال او مثل اين آيه مباركه صادق است و ما اُوتيتُم مِن العلمِ الاّ قليلاً. در فرمايشات پيشوايان دين هم اين مطلب فراوان ديده مي‏شود كه با بيانات گوناگون به جهات مختلف اين محدوديت، ما را آشنا كرده‏اند. با توجه به همين آيات و روايات است كه فلاسفه و متكلمان درباره معارف و اصول دين، و اهل حديث و اهل اجتهاد در فروع دين، از يكديگر جداشده، در مقابل يكديگر قرارگرفته‏اند. همچنان‏كه منحرفان از اسلام حقيقي (اسلام ـ تشيع)، كه به دروغ خود را «اهل سنت و جماعت» مي‏شمارند، به دو دسته «اشاعره» و «معتزله» تقسيم‏شده‏اند.

اشاعره ابزار ادراكي بشر را آن‏چنان محدود دانسته كه براي عقل و دريافتهاي عقلي، هيچ‏گونه ارزشي قائل نشده‏اند. آنها تقريباً از قرن دوم هجري سابقه دارند. اشاعره در ميان اهل سنت طرفداران زيادي دارند. افراطيهاي آنها طرفداران «احمد حنبل» هستند كه حنابله ناميده مي‏شوند، و نيز طرفداران «داود بن علي ظاهري» مي‏باشند كه اهل ظاهر ناميده شده‏اند. از خصوصيات اينها، همان جمود فكري است كه به هيچ‏وجه اجازه تفكر و تفسير و تبيين را به هيچ‏كس نمي‏دهند. نقل شده كسي از «مالك بن انس» ـ مرجع تقليد مذهب مالكي ـ پرسيد: عرش

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 163 *»

چگونه است؟ او در خشم شد و با فرياد گفت: «الكيفية مجهولة و السؤال بدعة» چگونگي آن نامعلوم است و پرسش از آن حرام و بدعت است. بعد هم دستور داد تا آن شخص سائل از مجلس او خارج شود.

البته اشاعره در اواخر قرن سوم و اوائل قرن چهارم به اين اسم ناميده شدند و پيش از آن، اين نام را نداشتند. ولي اين طرز تفكر در ميان آنان مطرح بود. در اين وقت شخصي به نام «ابوالحسن اشعري» كه نقطه مقابل اين طرز تفكر بود؛ يعني معتزلي فكر بود، در مقام دفاع و نشر اين طرز تفكر برآمد و طرفداران زيادي پيدا كرد. (شايد هم همين تمايل به رياست او را به اين كار واداشت). بعدها دسته‏اي از حنابله با او مخالفت كردند در اين‏كه اگرچه تو با ما همفكر شده‏اي. ولي نظر به اين‏كه براي ردّ مخالفان ما (معتزليها) تو هم استدلال عقلي داري، پس روش تو هم صحيح نيست. زيرا تو هم مانند آنان براي دريافتهاي عقلي ارزش قائل مي‏شوي. در هر صورت حنابله افراطيهاي شديد اين طرز تفكر بودند. حتي «ابن تيميّه» مشهور كه وهابيت يك برداشت فكري و سياسي از طرز تفكر او است، حنبلي مذهب بوده و در حدود قرن هشتم ـ نهم هجري، احياگر تفكر «اشاعره» مي‏باشد.

در برابر «اشاعره» طرز تفكر معتزلي است كه آنها و شيعيان را «عدليه» مي‏نامند زيرا در مسأله «عدل الهي» با اشاعره مخالفند. در ميان شيعه نيز، براي مخالفت با اشاعره يكي از اصول دين را «عدل» قرار داده‏اند. «عدليه» براي عقل و دريافتهاي عقلي ارزش قائلند. البته در ميان اينها هم بعضي تا حدّ افراط پيش رفته‏اند. رئيس معتزله، كسي كه به وسيله او اين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 164 *»

طرز تفكر شهرت پيدا كرد «واصل بن عطاء غزال» بود. او شاگرد «حسن بصري» بود تا آن‏كه از جهتي از حسن جدا گرديد. پس حسن درباره او گفت: اعتزل عنّا «از ما كناره گزيد». مي‏گويند به همين مناسبت طرفداران او را، «معتزله» گفتند. بعضي هم مناسبت ديگري براي اين نامگذاري گفته‏اند كه در جاهاي مربوط به آن مذكور است.

فلاسفه اسلامي هم براي دريافتهاي عقلي چنان ارزشي قائل شده‏اند كه گفته‏اند اگر يكي از دلائل نقلي (آيه قرآن يا حديث معتبر) با دريافت عقلي (دليل عقلي) مخالف شد، ناچار بايد آن دليل نقلي را توجيه و تأويل كرد تا با آن دريافت عقلي مطابق و موافق گردد. و اگر تأويل‏بردار نبود، بايد از آن دليل نقلي دست برداشت. اما علماي علم كلام مي‏گويند: دريافت عقلي هنگامي داراي ارزش است كه با دليل نقلي هماهنگ بوده، مؤيّد يكديگر باشند. و اگر بين آنها مخالفت پيدا شد بايد از دليل و دريافت عقلي دست برداشت.

همچنان‏كه دو دسته «اخباري» و «اصولي» هم در برابر يكديگر قرار گرفته‏اند. اخباريها حجيّت عقل را در ادراكات آن به‏طور مستقل قبول ندارند و در همه موارد چه اصول و چه فروع مرجع را نصوص و روايات معتبر مي‏دانند. ولي اصوليها براي عقل در اصول دين و فروع دين قائل به حجيت و سنديّت مي‏باشند. از اين جهت در فقه، مرجع فقيه را چهار دليل مي‏شمارند: كتاب، سنّت، عقل و اجماع. اخباريها معتقدند كه روش آنها همان روش متداول در زمان رسول خدا و ائمه هدي صلّي‏اللّه عليهم اجمعين بوده و تا زمان «علاّمه حلّي» ـ حدود قرن هفتم هجري ـ روش

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 165 *»

حاكم بر جوامع شيعي و حوزه‏هاي علمي و فكري آنها، همان گونه بوده است. اما روش اجتهاد كه طريقه اصوليها بوده شيوع نداشته است. از زمان «علاّمه حلّي» روش اجتهاد توسعه پيدا كرد و در حوزه‏ها طرفداراني براي آن پيدا شد و روش اخباريها به خمودي گراييد.

تا آن‏كه در قرن يازدهم دوباره روش اخباريها توسط «مولي محمّدامين استرآبادي» احيا گرديد. او با نوشتن كتاب «فوائدالمدنية» كه در مدينه منوره آن را تأليف و تصنيف كرده بود و به نجف اشرف فرستاد، روش اصوليها را براي مدتي مغلوب ساخت. تا آن‏كه نوبت به دوره «آقا محمّدباقر» معروف به «وحيد بهبهاني» رسيد. او با آن‏كه از شاگردان درس «شيخ يوسف بحراني» بوده و شيخ يوسف صاحب كتاب «حدائق‏الناضرة» (در فقه)، خودش مسلك اخباري داشته، ولي روش اصوليها بدست او احيا شد و روش اخباريها، بار ديگر به انزوا كشيده شد. بعد از بهبهاني توسط شاگردانش روش اجتهاد به اوج خود رسيد كه كتاب «جواهرالكلام» «شيخ محمّدحسن» شرح بر «شرايع» «محقق»، نتيجه آن تلاشها مي‏باشد. اكنون هم روش متداول در حوزه‏ها همان روش اجتهاد است.

از اين‏جا روشن مي‏شود خطاي كساني كه مي‏گويند: «همزمان با حكومت صفويّه در ايران فرقه‏اي پيداشدند كه مدعي بودند كه فقط بايد به اخبار و احاديث رجوع كرد. رجوع به قرآن را ممنوع دانستند، زيرا جز معصوم، كسي ديگر حق رجوع به قرآن ندارد. رجوع به اجماع و عقل را هم جايز نمي‏دانستند زيرا «اجماع» را پرداخته اهل تسنّن مي‏شمردند و «عقل» را هم به دليل جايزالخطا بودن، دريافتش را قطعي نمي‏دانستند، پس

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 166 *»

منحصر مي‏شد دليل به اخبار و احاديث. و اين گروه به موازات انكار حق رجوع به قرآن و انكار حجيت اجماع و عقل، اساساً اجتهاد را منكر شدند. زيرا «اجتهاد» عبارت است از فهم دقيق و استنباط عميق، و بديهي است كه فهم عميق بدون بكارافتادن عقل و اعمال نظر ناميسر است. سردسته اين گروه مردي است به نام امين استرآبادي». اين سخن اشتباه است زيرا خود امين استرآبادي در كتاب «دانشنامه شاهي» خود مي‏گويد: «تا آن‏كه نوبت به اعلَم علماء المتأخرين در علم حديث و رجال و اَوْرَعهم استاذ الكل في الكل ميرزا محمّدعلي استرآبادي نوراللّه مرقده الشريف رسيده، پس ايشان بعد از آن‏كه جميع احاديث را به فقير تعليم كردند اشاره كردند كه: احياء طريقه اخباريين بكن و شبهاتي كه معارضه با آن طريق دارد رفع آن شبهات بكن. چرا كه اين معني در خاطر مي‏گذشت لكن رب العزّة تقدير كرده بود كه اين معني بر قلم تو جاري شود. پس فقير بعد از آن‏كه جميع علوم متعارفه را از اعظم علماي آن فنون اخذ كرده بودم چندين سال در مدينه منوره سر به گريبان فكر فرو مي‏بردم و تضرع به درگاه ربّ العزّه مي‏كردم و توسل به ارواح اهل عصمت :مي‏جستم و مجدداً نظر به احاديث و كتب عامّه و كتب خاصه مي‏كردم از روي كمال تعمّق و تأمّل، تا آن‏كه به توفيق ربّ العزّه و بركات سيدالمرسلين و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليه و عليهم اجمعين به اشاره لازم‏الاطاعة امتثال نمودم و به تأليف «فوائد المدنية» موفق شده به مطالعه شريف ايشان مشرّف شد. پس تحسين اين تأليف كردند و ثناء بر مؤلّفش گفتند. ـ رحمه‏اللّه ـ».

در اين عبارت خود امين كه از استاد خود با عنوان «اعلم علماء

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 167 *»

متأخرين در علم حديث و رجال…» نام مي‏برد، معلوم مي‏شود كه علماي ديگري هم بر روش اخباري بوده‏اند كه اين استاد اعلم آنها و «استاذ الكل في الكل» بوده است. گذشته از اين استادش مي‏گويد كه «احياء طريقه اخباريين بكن…» و اين خود دليل و نشان آن است كه اين روش (اخباري) سابق بر روش اجتهاد بوده كه توسط علاّمه حلّي در ميان حوزه‏هاي علمي شيعه گسترش يافته و در زمان استرآبادي نيازمند به احيا بوده است.

در هر صورت اين اختلاف نظرها در محدوديت ابزار ادراكي انسان، در ميان مراكز علمي تاكنون باقي است. و همزمان با اوج فلسفه و حكمت (از زمان ملاّصدرا به بعد توسط او و طرفدارانش) و با اوج روش اجتهاد (زمان شيخ محمّدحسن، صاحب كتاب «جواهرالكلام») مكتب استبصار توسط شيخ اوحد، احمد بن زين‏الدين احسائي بر جهان انديشه شيعه عرضه‏شد و از جمله به تبيين حدود و ابزار ادراك انسان و قلمرو آنها، بر اساس آيات قرآن و احاديث اهل‏بيت عصمت و طهارت صلوات‏اللّه عليهم و دلايل حكمت و عقلاني، پرداخت.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 168 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مكتب استبصار و آگاهيهاي انسان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 169 *»

در مكتب استبصار بر اساس انواع استدلالهاي قرآني، سه نوع آگاهي براي انسان اثبات شده است: آگاهيهاي نفساني، آگاهيهاي عقلاني و آگاهيهاي فؤادي كه از اين آيه شريفه استفاده مي‏شود اُدعُ الي سبيلِ ربِّك بالحكمةِ و الموعظةِ الحسنةِ و جادِلهُم بِالّتي هِي اَحسن…([91]) «بخوان (مردمان را) به راه پرورنده‏ات، به وسيله (دليل) حكمت و (دليل) موعظه حسنه و (دليل) مجادله به‏آن طوري كه نيكو باشد». از اين دستوري كه خداي متعال به رسول‏اللّه9 مي‏دهد استفاده مي‏شود كه مردم نوعاً از نظر توان ادراكي يا فعّال بودن ابزار ادراكي در آنها، در سه درجه يا مرتبه مي‏باشند. نوعي مناسب حال آنها در آگاهي يافتن از حقايق و معارف، بيان دليل حكمت است و نوعي مناسب حال آنها، بيان موعظه حسنه و نوعي هم، بيان مجادله كه نوع اول داراي مشاعر فؤادي (ابزار ادراكي نوري) بوده و نوع دوم داراي مشاعر عقلاني (ابزار ادراكي عقلي) و نوع سوم داراي مشاعر نفساني (ابزار ادراكي نفسي) مي‏باشند. نوع اول را اولواالافئدة و نوع دوم را اولواالالباب و نوع سوم را صاحبان نفوس ناطقه گويند.

مقصود از اين تقسيم‏بندي اين است كه در دسته اول علاوه بر فعّال

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 170 *»

بودن ابزار ادراكي ابتدايي انساني، كه انسان را از حدّ حيوانيت بالاتر قرار مي‏دهد، همچنين علاوه بر فعّال بودن ابزار ادراكي عقلاني، در آنها ابزار ادراكي فؤادي هم فعّال است. در دسته دوم علاوه بر فعّال بودن ابزار ادراكي ابتدايي انساني، ابزار ادراكي عقلاني هم فعّال است و دسته سوم فقط در همان مرتبه ابتدايي انساني بوده، تنها ابزار ادراك نفساني در آنها فعاليت دارد. پس دسته سوم فقط از استدلالهايي كه به نام «مجادله» ناميده مي‏شود بهره‏مي‏برند. اما دسته دوم علاوه بر اين، از استدلالهاي عقلاني هم كه «موعظه حسنه» ناميده شده، استفاده مي‏كنند و دسته سوم علاوه بر استدلالهاي مجادله‏اي و موعظه‏اي، از استدلالهاي حِكْمي هم بهره‏مند مي‏گردند. به طوري كه دسته دوم نمي‏توانند از دليلهاي حكمي استفاده كنند زيرا ابزار ادراكي اين نوع دليلها در آنها فعال نيست. چنان‏كه دسته سوم نمي‏توانند از دليلهاي حكمي و موعظه‏اي بهره‏مند شوند زيرا ابزار ادراكي اين دو نوع دليل، در آنها فعليت ندارد و فقط ابزار ادراكي نفساني در آنها فعال است. از اين جهت فقط قادر بر درك استدلالهاي مجادله‏اي مي‏باشند.

نتيجه دليل حكمت «شناخت حقيقي و واقعي» (معرفت) است. نتيجه دليل موعظه خاطرجمع شدن (يقين) است و نتيجه دليل مجادله آگاهي و مطّلع گرديدن (علم) است. متأسفانه از دو نوع دليلهاي حكمت و موعظه قرآني، چندان بهره‏برداري نشده و جز در «مكتب استبصار» حتي بحث اجمالي از آنها در هيچ طرز تفكّري از متفكران اسلامي ديده نمي‏شود. و آنچه را دليل‏عقلي يا استدلال و برهان عقلي در معارف يا علوم

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 171 *»

ديگر بشمار مي‏آورند، همه در واقع مجادلات بوده كه از نوع سوم دلايل مي‏باشد. همچنان‏كه «علم منطق» دستور تنظيم صورت همين‏گونه استدلال است، آن هم فقط از جهت صورت و ظاهر استدلال؛ يعني ميزان تشخيص صحت يا عدم صحت صورت اين دليل و برهان است. ديگر از عهده تشخيص صحت يا عدم صحت مقدمات برهان برنمي‏آيد. براي توضيح به اين مثالها توجه كنيد:

 عالم متغيّر است، هر متغيّري حادث است، پس عالم حادث است. اين يك دليل جدلي است كه از مقدمات صحيح تشكيل گرديده و از نظر ميزان استدلال (منطق صوري ارسطويي)،([92]) هم صورت اين دليل و هم نتيجه آن صحيح است.

 پرويز انسان است، و هر انساني عادل است، پس پرويز عادل است. اين دليل جدلي از نظر ميزان منطقي صورت آن صحيح است ولي يكي از دو مقدمه آن غلط و نادرست است و آن «هر انساني عادل است» مي‏باشد. زيرا وجود انسانهاي ستمگر، اين كلّي را تكذيب مي‏كند. پس نتيجه آن هم «پس پرويز عادل است» با اين استدلال قابل اثبات نيست.

 پرويز انسان است، پرويز دانشمند است، پس انسان دانشمند است. اين استدلال از نظر صورت، طبق ميزان منطقي، صحيح نبوده زيرا

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 172 *»

«پرويز دانشمند باشد» ربطي به «انسان دانشمند است» ندارد و اين امر كلي را، نمي‏توان از اين دليل به دست آورد.

نظر به اين‏كه منطق ارسطويي كاربردش فقط در خطاسنجي صورت استدلال بوده و از عهده خطاسنجي درباره مقدمات استدلال برنمي‏آمده در زمانهاي اخير در اروپا (از قبيل «دكارت»([93]) فرانسوي و «بيكن»([94]) انگليسي) به فكر افتادند كه روشي را ترتيب دهند تا بتوانند در استدلال، از خطاي در مقدمات هم محفوظ مانند.

ولي قرآن متجاوز از هزار و چهارصد سال پيش، لزوم چنين روشي را پيشنهاد كرده و به رسول‏اللّه9 پيروي از آن را به طور اكيد فرمان داده، مي‏فرمايد و جادِلْهُم بِالّتي هِي اَحسن. «مجادله بالتي هي احسن» مجادله‏اي است كه هم از حيث صورت و هم از حيث مقدمات استدلال، صحيح انجام گيرد. در اين باره به اين حديث شريف توجه كنيد: در احتجاج حديثي نقل مي‏كند از امام صادق7 درباره مجادله در امر دين، تا آن‏كه خدمت حضرت عرض مي‏شود ياابنَ رسولِ‏اللّه فمَا الجِدالُ بِالّتي هي احسنُ و الّتي ليستْ بِاَحسنَ؟ قال7 امّا الجدالُ بغيرِ الّتي هي احسنُ فاَن تُجادِلَ مبطلاً فيُورِد عليك باطلاً فلاتَرُدّه بحجّةٍ قد نصبَها اللّهُ ولكنْ تَجحَدُ حقاً يريدُ بذلك المُبطلُ اَن يُعينَ به باطلَه فتَجحَدُ ذلك الحقَّ مخافةَ اَن يكونَ عليك فيه حجةٌ لانّك لاتَدري كيف المَخلَصُ منه فذاك حرامٌ علي شيعتِنا اَن‏يَصيرُوا فتنةً علي ضعفاءِ اخوانِهم و علي المُبطِلين… تا آن‏كه مي‏فرمايد و امّا الجدالُ بالّتي هي احسنُ و هو ما امرَ اللّهُ به نبيَّه اَن‏يُجادِلَ به مَن جحَد البعثَ بعدَ الموت و احياءَ اللّهِ تعالي له…  تا آن‏كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 173 *»

مي‏فرمايد فهذا الجدالُ بالّتي هي احسن لاَنّ فيها قطْعُ عذْرِ الكافرين و ازالةُ شبهتِهم و امّا الجدالُ بغيرِ الّتي هي احسن فاَن تجحدَ حقاً لايُمكِنُك اَن تُفرِّقَ بينَه و بينَ باطلِ مَن تُجادِله و انّما تَدفَعُه عن باطلِه باَن‏تجحدَ الحقَ فهذا هو المحرَّم لانّك مثلُه جحَد هو حقاً و جحَدتَ انت حقاً آخَر…([95])

امام7 در اين حديث «مجادله بالتي هي احسن» را توضيح داده‏است و از براي آن نمونه‏هايي ذكر فرموده كه در اينجا آنها را نياورديم. تمام مجادلاتي كه در قرآن در جواب اباطيل كفار يا در دفع شبهات آنها است، همه «مجادله بالتي هي احسن» است كه با مراجعه به قرآن مي‏توانيد نوع آنها را بشناسيد كه در اثبات صانع متعال، يا اثبات يگانگي او و نفي شريك براي او، يا اثبات معاد، يا اثبات نبوّت، اقامه شده است. اما «مجادله بغير التي هي احسن» را چنين توضيح مي‏دهد كه: براي ابطال يك امر باطلي از حجت و دليل و برهاني كه خداي متعال نصب فرموده (حق) استفاده نشود يا اگر حقي براي اثبات آن باطل، مورد استفاده خصم قرار گرفته، انكار شود از ترس آن‏كه مبادا خصم غالب آيد و چنين مجادله‏اي را حرام معرفي مي‏فرمايد.

و نظر به اين‏كه نوع متفكران اسلامي دليل مجادله را دليل عقلي مي‏دانند و در اين نوع از دليل احتمال خطا و اشتباه مي‏رود، معتقد شده‏اند

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 174 *»

كه عقل يا دليل عقلي از خطا و اشتباه مصون نبوده و خطاپذيرند. مي‏گويند شكّاكها هم كه به مسلك شك گرايش يافته‏اند از همين جهت بوده كه ديده‏اند حسّ و عقل هر دو خطا مي‏كنند و فلاسفه هم كه علم منطق را وضع كرده‏اند براي خاطر همين بوده كه خطاهاي عقل را مشخص سازند و راه خطا و اشتباه عقل را ببندند. چنان‏كه در تعريف علم‏منطق گفته‏اند: «عِلْمٌ آلِي (آلةٌ قانونيّة) تَعْصِمُ مُراعاتُهَا الذِّهْنَ عَنِ الْخَطاءِ فِي الْفِكْرِ»؛ يعني «علم منطق وسيله و ميزاني است كه رعايت آن ذهن را از خطاي در تفكر نگه مي‏دارد»؛ به اين معني كه فايده منطق جلوگيري ذهن است از اشتباه‏كاري و خطاكاري در استدلال. و مرادشان از ذهن كه مي‏گويند همان عقل است.

فلاسفه اروپايي هم دليل مجادله را دليل عقلي مي‏دانند. در ميان آنها هم كساني بوده‏اند كه براي جلوگيري از اين خطاها و اشتباه‏هاي عقل در استدلال، به فكر چاره‏جويي برآمده‏اند. و نظر به اين‏كه علم منطق ارسطويي را كافي نديده‏اند، روشي ديگر پيش گرفته‏اند و علت آن همين مطلب بوده است. «دكارت» درباره تفكر كه از نظر او همان استدلال و كار عقل است، كشف تازه‏اي كرد و منطق خاصي را براي اين مهمّ وضع نمود. او مي‏گفت بيشتر اشتباه ديگران در اين است كه مي‏گويند: مقدماتي كه براي استدلال اخذ مي‏شود بايد بديهي اولي (يعني يقيني) باشد. و اگر نظري است بايد با بديهيات اوليّه ثابت شده، به حدّ يقين برسد. بالاخره بايد مواد فكري يعني مقدمات لازم در استدلال، يقيني باشد، به طوري‏كه اگر كسي در روز بودن روز شك كرد، درباره آن مقدمات نتواند شك كند. بعد مي‏گويد:

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 175 *»

«انسان ممكن است در عمل دچار غفلت و اشتباه گردد و يك امر ظنّي را يقيني پندارد و در نتيجه ظنّيات را به جاي يقينيّات بكار برد و استدلالهاي نادرست، داشته باشد. همچنان‏كه اگر امري براي انسان يقيني باشد و در هزار احتمال هم يك احتمال خلاف ندهد، در آن صورت هرگز اشتباه نخواهد كرد». او مدعي است كه اشتباه نوع فلاسفه در همين بوده كه بعضي امور براي آنها ظنّي بوده، از روي غفلت و اشتباه آنها را يقيني پنداشته‏اند. پس آنها را مقدمات تفكر و انديشه خود قرار داده و به نتايجي نادرست منتهي شده‏اند.

«بيكن» انگليسي از همين مطلب به «بت» تعبير مي‏آورد. مي‏گويد: «يكي از بتهايي كه انسان را در طريق استدلال گمراه مي‏سازد، غرض داشتن و بي‏نظر نبودن انسان است در مسأله مورد تفكر». مقصودش اين است كه اگر انسان بخواهد در امر و مسأله‏اي انديشه كند و به نتيجه صحيح برسد، بايد خود را نسبت به آن مطلوب بي‏تفاوت قرار دهد و با ذهن خالي و ساده از تمايل به طرفي، به تفكر و استدلال بپردازد. و پيش از بررسي كامل، غرض و نظري نسبت به اثبات يا نفي آن نداشته باشد.

در مكتب استبصار به تبعيّت از قرآن و احاديث اهل‏البيت:، مي‏بينيم ساحت عقل از خطا و اشتباه تنزيه گرديده، عقل همانند پيامبرِ ظاهر، از هر گونه خطا و اشتباهي معصوم شناخته شده است. عقل بالذات، اشتباه نمي‏كند و در حدود قلمروي ادراك خود خطا ندارد؛ يعني در آنچه قدرت و توان درك آن را دارد، دچار اشتباه نمي‏شود. تا حدّي كه گفته‏اند: «ماحَكَمَ به العقل حَكَمَ به الشرع». يعني آن‏چه را كه عقل به آن حكم

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 176 *»

مي‏كند شرع هم به آن حكم مي‏كند؛ يعني مفاد حكم عقل، با مفاد حكم پيامبر (در شرع) يكي است و با يكديگر تضادّ و تخالفي ندارند. اين اشتباه از بشر است كه بيشتر جاها مظنونات و موهومات نفساني خود را، احكام عقلي خود دانسته، آنها را معقولات و مدركات و بالاخره دريافتهاي عقلاني خود به حساب مي‏آورد. و همانها است كه در بيشتر موارد با آنچه در شرع رسيده، معارض و مخالف مي‏شود.

خداوند متعال در قرآن دستور مي‏فرمايد. در ظاهر، آيه خطاب به رسول‏اللّه صلي‏الله‏عليه‏و‏آله است ولي در واقع خطاب به هر بشري است كه مي‏خواهد از قرآن در اين زمينه‏ها درس بگيرد وَ اِنْ تُطِعْ اَكثرَ مَن في الارضَ يُضِلّوك عن سبيلِ اللّه، اِنْ يَتَّبِعون اِلاّ الظّنَ و اِنْ هم الاّ يَخْرُصُون.([96]) «اگر پيروي كني بيشتر از مردم روي زمين را، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد. اينان جز پيروي از گمان نمي‏كنند و جز انديشه‏هاي نادرست انديشه‏اي ندارند». يعني از مظنونهاي خود پيروي كرده، به استدلالهاي مجادله‏اي نادرست قناعت مي‏كنند. و از پي يقين برنمي‏آيند و از راهنماييهاي عقلاني شرايع بهره‏مند نمي‏گردند. پس دچار انحرافها و لغزشها مي‏گردند.

در «مكتب استبصار» شرايط هريك از استدلال مجادله‏اي و موعظه‏اي و حِكْمي، روشن شده‏است به‏طوري‏كه اگر آن شرايط رعايت نشود، نتيجه مطلوب به دست نخواهد آمد. و در مراحل بالاتر با آنها آشنا خواهيد شد ان‏شاءاللّه تعالي.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 177 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r آگاهيهاي انسان به حسب مراتب عالم هستي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 178 *»

دانستيم در ميان موجودات اين جهان فقط انسان است كه داراي زندگي آگاهانه است؛ يعني آگاهانه زندگي مي‏كند و حتي آگاهانه احساس مي‏نمايد. حيوان گرچه احساس دارد ولي احساسش آگاهانه نيست؛ يعني احساسش همراه با فهم نيست. اين انسان است كه زندگي آگاهانه دارد. و به يك نظر وسيع، به اين احساس آگاهانه «معرفت» گفته مي‏شود. «معرفت» كه ترجمه فارسي آن «شناخت» است، مخصوص انسان است. حتي احساس انسان؛ يعني ارتباط سطحي او با جهان؛ با معرفت همراه است؛ يعني آگاهانه با موجودات اين جهان برخورد دارد. به عبارت ديگر: آگاهانه مي‏خورد، آگاهانه مي‏آشامد، آگاهانه مي‏رود و مي‏آيد، آگاهانه نكاح مي‏كند و فرزندداري مي‏نمايد. اما حيوان بدون داشتن كمترين فهم و آگاهي، مي‏خورد و مي‏آشامد، مي‏رود و مي‏آيد، نكاح و بچه‏داري مي‏كند و از دشمن مي‏گريزد. تمام اين كارها را بر اساس طبيعت و غريزه انجام مي‏دهد، گرچه به حسب ظاهر در كارهايش شعور و فهم و آگاهي ديده شود.

در اين قسمت به اين كلام اخلاقي امام اميرالمؤمنين7 توجه كنيد: ايّها الغافِلون غيرُ المغفولِ عنهم، و التّارِكون المأخوذُ منهم ما لي اَراكم من اللّه ذاهِبين و اِلي غيرِه راغِبين كَاَنَّكم نِعَمٌ اَراح بها سائِمٌ الي مرعي وَبي و مشربٍ دوي انّما هي كَالْمعلوفةِ لِلْمُدي لاتَعرِفُ ماذا يُرادُ بها اذا

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 179 *»

اُحسِن اليها تَحسَب يومَها دهرَها و شبَعَها امْرَها…([97]) «اي مردماني كه در غفلت بسر مي‏بريد! در صورتي كه از شما و رفتار شما غفلت نشده و نمي‏شود (همه كارهاي شما يادداشت مي‏گردد) و اي كساني كه وظايف و تكاليف خود را واگذارده‏ايد! در صورتي كه از شما پيمان گرفته شده كه به آنها عمل كنيد. چه شده مرا كه مي‏بينم شما را در حالي كه از خداي متعال كناره كرده‏ايد و بسوي غير او (شيطان) كشش داريد! گويا شما چهارپايانيد كه شبان آنها را به چراگاهي برده كه بيماري وبا (مسري) در آن است و آبشخواري كه بيماري‏زا است. درست به مانند آن چهارپاياني كه به آنها علف داده شده اما براي آن‏كه پرورانيده شده، تا كشته شوند و نمي‏دانند به چه منظور اين احسان نسبت به آنها انجام شده است. فكر مي‏كنند كه روزگارشان همين امروزشان است و بس. و مي‏پندارند كه كارشان جز سير شدنشان نيست».

بنابراين زندگي حيوان را نمي‏توان زندگي آگاهانه گفت. بلكه شبيه زندگي آگاهانه است. معني زندگي آگاهانه آن است كه گذشته از ارتباط احساسي با جهان و موجودات جهاني، زندگيش همراه با تفسير و تشخيص و كشف است. به روابط ضروري حوادث آگاه است، قوانين كلي عالم را دريافته و واقعياتي را در ماوراء محسوسات كشف نموده است. پس انسان در يك مرحله عميق‏تري از مرحله احساس بسر مي‏برد. بعضي معتقدند كه اين‏گونه زندگي انسان صرفاً از ناحيه حواسّ او سرچشمه مي‏گيرد. بعضي در

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 180 *»

برابر اين دسته مي‏گويند: آنچه از ناحيه حواس نصيب انسان مي‏شود، ارزش اين را ندارد كه منشأ اين زندگي آگاهانه او باشد، بلكه اين زندگي فقط به عقل او بستگي دارد. پس اين‏گونه زندگي، ماهيت عقلاني دارد. و در ميان اروپايي‏ها فلاسفه جديد از قبيل «دكارت» نظرشان همين است. بعضي گفته‏اند: نه حواس و نه عقل هيچ‏كدام ارزش سرچشمه بودن براي اين‏گونه زندگي را ندارند. اين فقط دل و الهامهاي آن است كه چنين ارزشي را به زندگي انسان بخشيده و او را به اين مرحله از زندگي آگاهانه رسانيده است. «برگسون» و امثال او چينن نظري دارند.

«مكتب استبصار» به واسطه راهنماييهاي قرآن و احاديث اهل‏البيت :و دلائل روشن عقلاني، زندگي آگاهانه انسان را روي اين كره خاكي، مرهون هر سه منشأ ادراك مي‏داند. نظر به اين‏كه براي عالم و موجودات عالم سه مرتبه قائل است، ظاهر، باطن و حقيقت، منشأ ادراك را هم سه منشأ مي‏داند: حواسّ: براي ادراك ظاهر جهان و جهانيان. عقل (و مراد تمام مشاعر باطني است): براي ادراك باطن جهان و جهانيان، و دل: براي ادراك حقيقت جهان و حقايق جهانيان. از اين جهت است كه خداي متعال فرموده و جعَل لكم السّمعَ و الاَبصارَ و الافئِدةَ لعلّكم تَشكرون([98]) و با تعميم دادن ابصار كه شامل ديده‏هاي ظاهري و بينشهاي باطني شود، به هر سه منشأ ادراك انساني اشاره شده است. از ابتداي ولادت، حواسّ انسان فعال مي‏گردد و بتدريج براي درك ظواهر

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 181 *»

عالم قوّت مي‏گيرد و در ضمن قوّت گرفتن حواس، قواي باطني هم فعّال گرديده، براي درك بواطن جهان و جهانيان نيرومند مي‏شود.

«دل» به واسطه آشنايي با تعاليم و هدايتهاي آسماني، كانون درك عالي‏ترين و عميق‏ترين مراحل درك انساني مي‏گردد. خداي متعال در قرآن كريم مي‏فرمايد اِنّ في ذلك لَذِكري لِمَن كان لهُ قلبٌ اَو اَلقي السّمعَ و هو شهيدٌ.([99]) «در اين قرآن يادآوريهايي است كه از آنها، آناني كه عقل دارند بهره‏مند مي‏شوند يا كساني كه گوش فراداده، دل دهند و حضور و شهود داشته باشند.» اين معني در صورتي است كه طبق بعضي از احاديث قلب به «عقل» معني شود. زيرا مراد از قلب در اين آيه شريفه و امثال آن، اين عضو گوشتي مشهود و محسوس نيست بلكه مانند آن آيه ديگر است كه خداي متعال از قول اهل جهنم نقل مي‏فرمايد لو كُنّا نَسمَع او نَعقِلُ ماكُنّا مِن اَصحابِ السّعير.([100])

در هر صورت در قرآن از منشأ ادراكهايي بالاتر از حواس انسان سخن به ميان آمده و براي آنها ارزش شناخت و معرفت اثبات شده است. و براي فعال شدن آنها راههايي هم پيشنهاد مي‏شود. و الّذين جاهَدوا فينا لَنَهدينّهم سُبُلَنا و اِنّ اللّهَ لَمع المحسنين.([101]) «كساني كه در راه ما تلاش و كوشش مي‏كنند در صورتي كه تلاش آنها براي ما خالص باشد و از انگيزه‏هاي ديگر سرچشمه نگيرد، ما هم البته آنها را به راههاي خودمان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 182 *»

هدايت خواهيم كرد». پس اگر هم تلاش و كوشش داشته باشند و هم در تلاش خود براي خدا خالص باشند، خداوند متعال آنها را هدايت خواهد فرمود. و معلوم است كه هدايت كردن خدا بدون اسباب نمي‏شود و اسباب هدايت كردن خدا، فعّال ساختن ابزار و منشأ ادراكها و شناختهاي عالي‏تر از حدّ احساس است كه معرفتهاي عقلاني و الهامهاي دل باشد.

در جاي ديگر از اين تلاشها و كوششهاي خالصانه به دين‏داري خالص تعبير فرموده است اَخلَصوا دينَهم لِلّه.([102]) در جاي ديگر به «تقوي» تعبير آورده است اِن تتّقُوا اللّهَ يَجعلْ لكم فُرقاناً.([103]) «اگر تقوي پيشه كنيد، خود را از آلودگيهاي به نافرمانيها نگهداري كنيد خداي متعال براي شما فرقان([104]) قرار خواهد داد»؛ يعني منشأ ادراكهاي عالي‏تر (عقل و دل) شما را فعال خواهد ساخت و آن‏چنان روشن خواهيد شد كه خودتان بين حق و باطل، خوب و بد، خير و شرّ، تميز خواهيد داد. كار شما تقوي است و كار خداي متعال هم آموزش بينشها به شما است. در جاي ديگر مي‏فرمايد اِتّقوا اللّهَ و يُعَلِّمُكُم اللّه([105]) اين تعبير براي بيان يك مطلب دقيقي است؛ يعني گرچه شرط تعليم الهي و آموزش بينشها از طرف حق متعال تقواي شما است اما آن‏چنان نيست كه خداي متعال مجبور باشد در اين قرارداد خود و مختار نباشد، بلكه با كمال اختيار و بدون هيچ‏گونه اضطرار و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 183 *»

ضرورتي به مشيت مطلقه و قدرت تامّه خود، شما را تعليم خواهد فرمود. از اين جهت نفرمود «اتقوا اللّه، يعلِّمْكم اللّه».

تعبير ديگري هم در قرآن درباره اين مطلب رسيده است كه «ازدياد هدايت» باشد. مي‏فرمايد و الّذينَ اهتَدَوا، زادَهم هدي و اتاهم تَقويهم.([106]) «كساني كه هدايتهاي الهيه را مي‏پذيرند خداوند هم هدايتش را زياده مي‏فرمايد و راهنماييهاي لازم را در ادامه راه ايمان و تقوي براي آنها فراهم مي‏سازد». درباره اصحاب كهف مي‏فرمايد اِنّهم فِتيةٌ امَنوا بربّهم و زِدْناهم هُدي.([107]) «آنان (باوجود كهولت سن ولي از نظر همّت و تلاش) جوانمرداني بودند كه به پرورنده خويش ايمان راستين و فعال داشتند، ما هم بر هدايت‏هاي خود نسبت به آنها افزوديم».

تعبير مشهورتر و متداول‏تر از همه تعابير در قرآن و روايات و دعاها، كلمه «عبوديت» و مشتقات از آن است؛ مانند عبد و عباد. در حديث از حضرت صادق7 رسيده است كه اَلعبودِيّةُ جَوهرةٌ كُنهُهَا الرّبُوبيّة([108]) «عبوديت گوهر ارزنده‏اي است كه حقيقت و واقعيت آن نوراني شدن به انوار آموزشهاي ربوبي و بينشهاي ربّاني است». بنده به واسطه بندگي است كه علوم ربّاني برايش فراهم مي‏گردد. در داستان موسي و يوشع وصي آن حضرت  عليهماالسلام و برخورد آنها با خضر7 در قرآن آمده فَوَجَدا عبداً مِن عبادِنا، اتيناه رحمةً مِن عندِنا و علّمناه مِن لَدنّا علماً.([109]) «آنها با آن‏كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 184 *»

مأموريت پيدا كرده بودند كه از شخص عالمي جستجو كنند و پس از آن‏كه او را يافتند از او علم بياموزند، و پس از جستجوها و گرفتاريهاي زيادي او را يافتند، اما پيش از هر چيز ديگر آنچه نظر آنها را به خود جلب نمود «عبوديت» يعني بندگي او بود. فَوجدا عبداً من عبادِنا يعني خود به خود دانستند كه آنچه او را شايسته چنين علمي نموده كه پيامبري اولواالعزم مانند موسي7مأموريت پيدامي‏كند كه در جستجوي او برآيد و از علم او بهره‏مند گردد، همان عبوديت و خلوص و تقواي او است؛ يعني آن عبوديت مناط و علت آن بوده كه درباره او مي‏فرمايد اتيناه رحمةً من عندنا «از جانب خود، به او رحمت داده‏ايم» و علّمناه من لدنّا علماً «و از نزد خود به او علم آموختيم». از اين عبوديت خالصانه از زبان حضرت ابراهيم7چنين تعبير مي‏آورد وَجَّهتُ وجهي لِلّذي فطَر السّمواتِ و الارضِ حنيفاً مسلماً و ما اَنا من المُشركين.([110]) قل اِنّ صلاتي و نُسُكي و مَحياي و مماتي للّهِ ربِّ الْعالمين.([111])

و ناظر به همين عبوديت خالصانه و نتيجه آن است حديث نبوي صلي‏الله‏عليه‏و‏آلهكه هم در كتب روايي شيعه و هم در كتب روايي اهل سنت شهرت دارد، فرمود من اَخلصَ عَملَه للّه اربعين صباحاً جرَتْ يَنابيعُ الحكمةِ من قلبِه الي لسانِه.([112]) «هركس چهل شبانه روز عملش را براي خدا خالص گرداند چشمه‏هاي حكمت از دلش بر زبانش جاري مي‏گردد». كه مراد همان

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 185 *»

الهامهاي دل و بينشهاي نوراني و روشن‏بينيهاي الهي است كه نتايج عبوديتهاي خالص و تقواهاي راستين و همه‏جانبي است.

باز در حديث نبوي9 است كه فرمود لولا اَنّ الشياطينَ يَحومُون علي قلوبِ بني‏آدم لَنظروا الي مَلكوتِ السّموات و الارض([113]) «اگر شياطين بر گرد دلهاي فرزندان آدم گردش نمي‏كردند آنها به ملكوت آسمانها و زمين نظر مي‏افكندند. در كتاب شريف نهج البلاغه اين فرمايش حضرت اميرمؤمنان7نقل شده است اِنّ اللّهَ سبحانه و تعالي جعَل الذِّكرَ جلاءً لِلقلوب تَسمعُ به بَعدَ الوَقرَة و تُبصِر به بعدَ العَشوَة و تنقاد به بعد المُعانَدة، و مابرِح للّه ـ عزّت آلائه ـ في البُرهة بعدَ البُرهة و في اَزمانِ الفَتَرات عبادٌ ناجاهم في فكْرِهم و كلَّمَهم في ذاتِ عقولِهم فَاسْتصبَحوا بنور يقَظَةٍ في الاَبصار و الاَسماع و الاَفئدة… «خدا سبحانه و تعالي ياد خود را وسيله صيقل دادن دلها قرار داده است (زنگ دلها كه در اثر غفلت از خدا و فراموش كردن خدا و توجه به غير خدا، فراهم مي‏گردد با ياد خدا از دلها برطرف مي‏شود) و به واسطه زدوده‏شدن زنگ دلها و روشنايي يافتن دلها گوشهاي ناشنوا، شنوا و ديده‏هاي شب‏كور بينا مي‏گردند، دلهاي سركش و كينه‏جو بعد از دشمني انقياد مي‏يابند و تسليم مي‏شوند. در همه دوره‏ها و در همه زمانها هميشه براي خدا بندگاني بوده و هستند كه خدا در فكرشان با آنها راز مي‏گويد و در اعماق خردهاي آنها، با آنها سخن مي‏گويد. اين چنين بندگانند كه چشمها و گوشها و دلهايشان به

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 186 *»

نور بيداري روشن است (اين بيداري و آگاهي در غير آنان نيست)». بعد از آن مي‏فرمايد يُذكِّرون بايّام اللّه و يُخَوِّفون مقامَه بمنزلة الادلّة في الفَلَوات مَن اَخَذ القصْدَ حمِدوا اليه طريقه و بشّروه بالنّجاة و من اخذ يميناً و شمالاً ذمّوا اليه الطريقَ و حذّروه من الهلكة و كانوا كذلك مصابيحَ تلك الظّلمات و ادلّةَ تلك الشّبهات «(از نتايج آن بيداري اين است كه) دوره‏هاي خدايي را يادآور مي‏شوند و مردم را از بزرگي خداي متعال مي‏ترسانند. آنان در بيابانها مانند راهنماياني هستند كه هركه راه راست و درست مي‏رود او را ستوده و به رهايي مژده‏اش مي‏دهند و هركه راه نادرست و منحرف ـ به راست يا چپ ـ مي‏رود، راهش را نكوهش نموده و او را از تباهي پرهيز مي‏دهند. آنان هستند كه چراغها در آن تاريكيها بوده و راهنمايان در آن سرگردانيها مي‏باشند». درباره حالات آنها بعد از جملاتي مي‏فرمايد : فكأنّما قطَعوا الدّنيا الي الاخرة و هم فيها فشاهَدوا ماوراءَ ذلك فكأنّمَا اطَّلَعوا غيوبَ اهل البرزخ في طولِ الاقامةِ فيه و حَقَّقتِْ القيامةُ عليهم عِداتُها فكشَفوا غِطاءَ ذلك لاَهل الدّنيا حتّي كأنّهم يَرَون مالايَرَي النّاسُ و يَسمعون ما لايسمَعون([114]) «آن‏چنان (مشاعر باطني آنها فعال گرديده) كه گويا از اين دنيا بريده شده و جدا گشته‏اند و بسوي آخرت توجه دارند بلكه در آخرت بسرمي‏برند. پس با چشم خود وراء اين عالم را مي‏بينند و گويا بر مراتب غيبي اهل برزخ آگاه شده‏اند و درنگ طولاني آنها را در برزخ مشاهده مي‏كنند و دوره قيامت با همه وعده‏هايي كه داده شده

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 187 *»

براي آنها متحقق و موجود است (پس در گفتار و كردار خود) پرده‏هاي آن عوالم را از جلو چشم اهل دنيا برطرف مي‏سازند. در حالتي هستند كه گويا آنها مي‏بينند آنچه را كه مردم نمي‏بينند و مي‏شنوند آنچه را كه مردم نمي‏شنوند».

در فرمايش ديگري، نحوه فعال شدن ابزار ادراكي مافوق حواس را گزارش مي‏فرمايد قد اَحيا عقلَه و اماتَ نفسَه حتّي دقَّ جليلُه و لطُف غليظُه و بَرَقَ له لامعٌ كثيرُ البرق فابان له الطريقَ و سلَك به السّبيلَ و تدافعتْه الابواب الي باب السّلامة و دارِ الاقامة و ثبَتتْ رجلاه بطمأنينةِ بدنِه في قرار الأمن و الرّاحة بمااستعمل قلبَه و ارضي ربَّه.([115]) «(كسي كه در او مشاعر عالي‏تر از حواس ظاهريش فعال است) عقل خود را زنده كرده و نفس خويش را ميرانده است تا آن‏كه نازك و تيز شده در او حواس ظاهري او كه پيش از آن ضخيم و درشت بود. و لطيف گرديده در او، آنچه غليظ بود از مشاعر. و درخشيد برايش از درون او نور درخشان كه راه را برايش نمايان ساخت. و او را در آن راه برد. و دربهاي غيبي او را به پيش راند تا آن‏كه او را به درگاه سلامت رسانيد كه از هرگونه آفتي محفوظ ماند و در آنجا اقامت گزيد كه ديگر از آنجا بازنخواهد گشت و پاهايش به همراهي آرامش بدنش در جايگاه اَمن و امان و آسودگي استوار شد. (سرّ اين تكامل و فعال شدن مراتب عالي‏تر از حواس ظاهري او اين بود كه) عقل و دل خود را بكار گرفت و (در اثر عبوديت صادقانه و خالصانه؛ يعني تقواي همه‏جانبي) پرورنده

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 188 *»

خويش را از خود خوشنود ساخت».

تا اينجا روشن شد كه وراء اين حواس و مشاعر ظاهري انسان، مرتبه‏اي است كه عقل ناميده مي‏شود. و مراد تمام مراتب دروني و باطني انسان است كه شامل مشاعر مثالي او هم مي‏شود. باز بالاتر از آن مرتبه‏اي است كه آن را «دل، فؤاد، حقيقت» مي‏نامند. اين «حقيقت» همان است كه از آن، به «من» تعبير آورده مي‏شود.اين حقيقت و واقعيت است كه در اين جهان، با خارج خود، بوسيله حواس ظاهري ارتباط پيدا مي‏كند و از جهان و جهانيان آگاه مي‏گردد. با مشاعر باطني خود با باطن جهان و جهانيان مرتبط گرديده، از آنها آگاه مي‏شود و با مشاعر حقيقي خود با حقيقت جهان و حقايق جهانيان ارتباط برقرار مي‏سازد.

و نظر به اين‏كه انسان جزئي از جهان و جهانيان است، به اين سه مرتبه يا سه مرحله ادراكي مجهز گرديده تا بتواند با هر سه مرتبه جهان و جهانيان مرتبط گردد و به اين وسيله در راه تكامل خود قدم بردارد.

شما جوانان و نوجوانان عزيز بايد از پاكي و صفاي دروني خود استفاده كنيد و گول تبليغات مسموم‏كننده مادّي را نخوريد كه مي‏خواهند معرفتها و شناختهاي معنوي انساني را ناديده بگيرند و فقط به شناختهاي حسي و تجربي ارزش دهند. در قرآن و روايات اهل‏البيت :همدوش عالم ظاهر و ظاهر عالم، از باطن و ملكوت عالم و از حقيقت عالم و حقايق عالميان، گفتگو بميان آمده و آنها از واقعيتهاي آفرينش شمرده شده است. خداي متعال هم ابزار درك آنها را در وجود هر انساني به وديعت گذارده و اسباب و شرايط فعال ساختن آنها را هم توسط انبيا :تعليم

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 189 *»

بندگان خود داده است. پس بايد تلاش و كوشش داشته باشيد تا هرچه بيشتر از تعاليم مقدس «اسلام ـ تشيع» در زمينه رشد مراتب ادراكي خود بهره‏مند گرديده، مشاعر معنوي را در درك و فهم معنويات و حقايق نيرومند سازيد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 190 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r احساس ـ تعقل

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 191 *»

احساس همان آگاهي سطحي انسان از جهان و جهانيان است كه ديگران، انسان را در اين شناخت و آگاهي با حيوانات مشترك مي‏دانند. مي‏گويند در اين شناخت حيوانات با ما شريك هستند. مثلاً يك حيوان جايگاه خود را مي‏شناسد، سگ صاحب خود را مي‏شناسد، يك اسب يا يك الاغ و… اطراف خود را كم و بيش مي‏شناسند. ما در مباحث پيش به نادرستي اين سخن اشاره كرديم و مباحثي هم در مجالس در خصوص اين مطلب داشتيم. تفاوت بين احساس انسان و احساس حيوان، يا به تعبير ديگر شناخت حسي انسان از جهان و جهانيان و شناخت حيوان از اطراف خود، همان تفاوت بين انسان‏بودن و حيوان‏بودن است. در اين بحث نمي‏خواهيم به بيان اين تفاوت بپردازيم بلكه مي‏خواهيم ببينيم ادراك انسان به چه صورت انجام مي‏يابد و نظر «مكتب استبصار» را در اين نوع ادراك انسان روشن سازيم.

احساس يعني ادراك حسي و شناخت سطحي انسان از جهان و جهانيان، مقدمه ادراك تعقّلي او است؛ يعني مايه ادراك ماوراء محسوسات است. و مراد از باطن جهان و جهانيان يا ملكوت جهان و جهانيان، همان ماوراء اين ظواهر است. به‏طوركلي ادراك باطنها به شكل مستقل و بدون ارتباط با احساس (شناخت سطحي) كه درك اين ظواهر است، ممكن نيست. تا احساس و شناخت سطحي فراهم نگردد نوبت به مرحله بعد

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 192 *»

نمي‏رسد. پس تا احساس نباشد تعقل ممكن نيست. در گذشته متذكر شديم كه همزمان با رشد حواس، مشاعر باطني (ابزار تعقل) رشد مي‏كند. از اين جهت حكما مي‏گويند: عقل انسان در ابتدا بالقوه است و به تدريج فعال مي‏گردد. و منظورشان از تدريج همان رشديافتن عقل است همراه و همزمان با قوت‏يافتن احساسها و ادراكات حسي؛ به اين معني كه انسان از ابتداي ارتباط با جهان و جهانيان، دريافتهاي حسي خود را به مرتبه بالاتر خود منتقل مي‏كند. پس «قواي معنوي» به انتزاع و تجريد و تجزيه و تحليل مي‏پردازد و با عالم معاني كه همان بواطن اين ظواهر باشد آشنا مي‏گردد. ـ به اصطلاح ـ شناختهاي علمي را به همين‏طور مرحله‏بندي مي‏كنند كه اگر در شناختي اين مراحل طي نشود آن را علمي نمي‏شمارند بلكه تخيّلي مي‏دانند. «شناخت علمي» آن شناختي است كه در آن سه مرحله و به اعتباري چهار مرحله طي‏شود كه اگر به اين‏طور طي‏شد آن‏گاه داراي ارزش بوده و معتبر به حساب مي‏آيد. مرحله اول: ارتباط حسي است. بعد تفكر لازم، بعد رجوع به عالم تعقل و دوباره نتيجه تعقل را با خارج منطبق‏ساختن است و در مرحله چهارم تعميم‏دادن و به شكل كلّي درآوردن كه باز هم رجوع به تعقل است.

پي‏بردن به علّيت چيزي براي چيزي يا معلوليت چيزي براي چيزي يا تأثير چيزي در چيزي يا تأثر چيزي از چيزي و امثال اينها، اموري هستند كه با مشاعر معنوي ادراك مي‏شوند. اينها بواطن اين عالم ظاهرند. تمام پيشرفتهايي كه در زندگي دنيوي نصيب بشر گرديده همه از همين منتقل‏شدن از ظواهر جهان و جهانيان، به بواطن آنها است. فرض كنيد

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 193 *»

كساني كه روي يك بيماري مخصوصي مطالعه دارند، در مرحله اول يعني شناخت سطحي عوارض آن بيماري را در افراد مبتلا به آن بيماري مشاهده مي‏كنند. و «مشاهده» همان ارتباط حسي است ميان آنها و اين امور ظاهري خارجي.

در مرحله دوم كه شناخت بالاتري است و با تعقل انجام مي‏يابد، مي‏انديشند تا علت پيدايش اين بيماري را كشف كنند. در اين حالت است كه به واسطه انديشيدن به علتي پي مي‏برند. امروزيها اين دريافت را «فرضيه» مي‏نامند ولي مشهور، همان «حدس‏زدن» است.

در مرحله سوم اين دريافت فكري را به آزمايش مي‏گذارند؛ يعني دوباره به شناخت حسي و سطحي برمي‏گردند و آن علت را بررسي مي‏نمايند كه در محيط مناسب، آيا آن بيماري از آن علت بوجود مي‏آيد يا نه؟ اگر نتيجه آزمايش مثبت بود، اينجاست كه به مرحله چهارم نيازمند مي‏شوند. زيرا آزمايش كه ارتباط با ظاهر اين جهان است، سطحي بوده و به هر مقدار هم كه ادامه بيابد، نمي‏تواند به خودي خود به مرتبه عالي‏تر و به عالم معني و كليت قدمي بردارد. پس آزمايش امري كلي نيست، بلكه جزئي است. روي فردفرد انجام مي‏يابد ولي باز هم در مورد فرد ديگر بايد عملي گردد. اين است كه بايد به وسيله «تعقل» نتيجه آن را كلي اعلام كنند؛ يعني در اثر آزمايشهاي مكرّر، تعميم‏دادن نتيجه آزمايش به اين صورت است كه: هر انساني كه تحت تأثير اين عامل قرار گيرد به چنين بيماري گرفتار خواهد شد. اين تعميم از ناحيه قواي عالي‏تر از حواس انجام مي‏يابد.

حكما مي‏گويند: تجربه غير از استقراء است و بايد ميان روش

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 194 *»

استقرائي و روش تجربي تفكيك كرد. در منطق ارسطويي «استقراء» در مقابل «قياس» است و نوعاً استقراء را مفيد «ظن» مي‏دانند و نتيجه آن را از ظنّيات بحساب مي‏آورند. از همين جهت مي‏گويند: نتيجه استقراء نمي‏تواند ماده برهان باشد. «مواد قياس» بايد از «محسوسات»، يا «وجدانيات»، يا «اوّليات»، يا «فطريات» يا «حدسيات» يا «تجربيات» باشد. بنابراين «تجربيات» از امور يقيني شمرده مي‏شود. با توجه به اين مطلب است كه «بوعلي» و «خواجه نصير طوسي» گفته‏اند: «در هر تجربه‏اي يك قياس و برهان نهفته است كه ذهن تجربه‏كننده با توجه به آن برهان نتيجه تجربه را تعميم مي‏دهد». آنها مي‏خواهند بگويند كه بدون توجه و با كمال سرعت اين قياس در ذهن پيدا مي‏شود كه خصوصيات مورد تجربه را سلب مي‏كند. مثلاً در مثال بيماري گذشته خصوصيت سنّ بيمار، مردبودن، زن‏بودن، سابقه بيماري، نژاد و خصوصيات جغرافيايي منطقه بيمار و از اين قبيل عوامل را در عروض آن بيماري دخيل نمي‏دانند بلكه به اين نتيجه مي‏رسند كه انسان از آن جهت كه انسان است در معرض اين بيماري است.

در هر صورت پس از مرحله سوم، مرحله تعميم است كه نتيجه تجربه را كه از طريق احساس به دست آمده، تعميم داده، به صورت يك قانون كلي اعلام مي‏شود. و نوع علوم تجربي و قوانين رشته‏هاي مختلف علوم در اين عالم طبيعت چنين به دست آمده و مي‏آيد و اين‏همه پيشرفتها نصيب بشريت شده است.

ما مي‏گوييم تمام امور انساني در زندگي دنيايي بر اساس همين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 195 *»

مراحل چهارگانه است و اين حركت ابتدائي كه از ظاهر طبيعت شروع مي‏شود و بعد به قواي باطني منتقل مي‏گردد؛ يعني با ملكوت و باطن طبيعت سر و كار مي‏يابد و دوباره به ظاهر طبيعت برمي‏گردد و بار ديگر به عالم معني و باطن مراجعه مي‏كند. اين برنامه در كوچك و بزرگ امور انساني طي مي‏شود و آن‏قدر اين مراحل سريع انجام مي‏يابد كه نوعاً از اين امر غافلند.

مادّيها كه كوشش دارند ماوراء ماده را انكار كنند، در شناختهاي علمي تعبيري دارند، مي‏گويند: «ماده تبديل به شعور و شعور تبديل به ماده مي‏شود؛ يعني ابتداءً احساس، بعد درك و بعد هم عمل و آزمون است». با اين بيان مي‏خواهند جهان و ادراك جهان را در محدوده ماده و طبيعت و همين ظواهر توجيه نمايند و به شناختها و آگاهيهاي انسان، فقط جنبه مادي و طبيعي دهند. در صورتي كه هر كسي كه اندكي دقت كند، مي‏يابد كه زندگي آگاهانه انسان در اين جهان يك حقيقت و ماهيت دوجنبه‏اي است: مادّي و معنوي، ظاهري و باطني، كه از چهار مرحله تشكيل مي‏شود: «احساس تعقل احساس تعقل». و همان‏طوري كه گذشت شناختهاي علمي در ميان علوم بشري، نمونه كاملي از اين اختلاط احساس و تعقل است. حتي حكماي اسلامي تصريح دارند به اين‏كه علومي كه در ميان بشر پيدا شده، سرچشمه‏اي نظير الهام داشته و بدون نوعي از الهام امكان‏پذير نبوده است.

از نظر ما آن‏چنان «احساس و تعقل» در يكديگر تأثير دارند و از يكديگر تأثر مي‏پذيرند كه تعقل به رشد سلولهاي مغزي جهت و خط

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 196 *»

مي‏دهد و رشد سلولهاي مغزي دامنه تعقل را گسترش مي‏دهند. مادّيها در برابر اين سؤال كه: كليت يك قانون علمي را، از چه راه به دست مي‏آوريد؟ چاره‏اي ندارند جز اينكه به فعاليت ذهني در تعميم‏دادن نتيجه آزمون اقرار كنند كه معناي تعميم، همان كلي‏بودن قانون است؛ يعني امري كه محدود و محصور در افراد معيني و به شرايط و خصوصيات معيني نيست، يك ضابطه‏اي است كه همه افراد را در همه زمانها و مكانها فراگرفته است و اين دريافت و شناخت معلوم است كه از دايره احساس بيرون است و به قواي معنوي و عقلاني بشر ارتباط مي‏يابد.

اشتباه ديگر مادّيها اين است كه مي‏خواهند شناخت معتبر و باارزش را، در همين «شناخت ـ به اصطلاح ـ علمي» محدود سازند و هرگونه شناخت ديگري را شناخت به حساب نمي‏آورند؛ يعني براي آن ارزش و اعتبار قائل نيستند.

ما مي‏گوييم اولاً بشر با مسائلي هميشه روبرو بوده و هست كه راه شناخت آنها احساس نيست و براي پي‏بردن به آنها بايد طور ديگري سلوك كند و از مباني و مشاعر ديگري، غير از حواس استفاده كند. و اگر ادعا كنند كه ما با همان روش شناخت علمي، به تمام مسائل انساني پاسخ مي‏گوييم، معلوم است كه اين ادعا از آنها پذيرفته نمي‏شود. ثانياً تاكنون بشرها از روشهاي ديگري هم استفاده كرده و مي‏كنند و طورهاي ديگري هم در آگاهيها و شناختهاي خود معمول داشته‏اند و مورد پذيرش نوع متفكران هم بوده است. مثلاً اين مسأله هميشه براي بشر مطرح بوده كه عالَم آيا قديم است يا حادث؟ اگر قديم است با چه اشكالهايي روبرو مي‏شويم و اگر

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 197 *»

حادث است چه نوع حدوثي دارد؟ آيا حادث زماني است يا نه، قديم زماني است؟ براي پاسخ به اين سؤالات آيا مي‏شود از روش شناخت علمي استفاده كرد و اول بگرديم و ابتداي زمان حدوث عالم را احساس و مشاهده كنيم، يا آزمايش كنيم و جواب به دست آوريم كه قهراً اين امور براي ما امكان ندارد. و اگر با روشي غير آن روش، پاسخ صحيحي را به دست آورديم به طوري كه هر متفكر منصفي آن را تصديق كرد، بگوييم نه، اين شناخت اعتبار و ارزش ندارد زيرا از روش شناخت علمي استفاده و استنتاج نشده و جزء خيالات است. آيا شناخت مسائل ماوراء طبيعت كه به نام «الهيات» ناميده شده و در همه دوره‏ها افكار متفكران را به خود مشغول داشته، از راه و روش شناخت علمي امكان‏پذير است؟ با كدام مشاهده و احساس، و با كدام تجربه مي‏توان آنها را بررسي كرد و سؤالات در آن رشته را پاسخ داد؟

پس به طور قطع و يقين بايد براي آگاهي بشر غير از روش «شناخت علمي»، روشهايي وجود داشته باشد تا از ابزار ادراكي ماوراء حواس انساني بهره‏گيريهاي لازم و پاسخ‏دهنده به سؤالات افكار مختلف، به عمل آيد. اينك به آن روشها به طور اختصار اشاره مي‏كنيم:

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 198 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r آگاهي از طريق استدلال

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 199 *»

در گذشته يادآور شديم كه براي جهان و جهانيان وراء اين ظواهر بواطني است كه بشر براي آگاهي از آنها ابزاري دارد. آن بواطن را «غيب» و اين ظواهر را «شهاده» مي‏گويند. در قرآن خداي متعال به عالِمُِ الغيبِ و الشّهادة([116]) «آگاه به نهان و آشكار» توصيف شده است. و نيز به و عندَه مفاتِحُ الغيبِ لايَعلَمُها الاّ هو([117]) «نزد او است كليدهاي غيب، كه نمي‏داند آنها را مگر او». و عالِمُ الغيب فلايُظهِرُ علي غَيبِه احداً الاّ منِ ارْتَضي مِن رسولٍ([118]) «آگاه به غيب است و بر غيب خود آگاه نمي‏سازد كسي را مگر آن‏كسي را كه بپسندد از رسول». و مي‏بينيم خداوند از بندگان خود خواسته كه به غيب ايمان آورند. ايمان، باورنمودن است. و بشر از دو راه مي‏تواند غيب را باور نمايد: يكي از راه اطمينان به كسي كه از غيب خبر مي‏دهد و يكي هم از راه آگاه‏شدن به غيب. راه اول را «ايمان تعبّدي» مي‏گويند و راه دوم را «ايمان استدلالي». «ايمان تعبّدي» به خودي خود ثباتي ندارد و براي انسان وسيله ترقي و تكامل نمي‏تواند باشد. اما ايمان استدلالي ثبات دارد و انسان را هم ترقي مي‏دهد.

در قرآن است بسم‏اللّه الرّحمن الرّحيم ò الم ò ذلك الكتابُ لاريبَ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 200 *»

فيه هدي لِلْمُتّقين ò الذّين يُؤمِنون بِالغَيب.([119]) «قرآن هدايت است براي پرهيزگاراني كه به غيب ايمان مي‏آورند». در اينجا بايد غيب را اندكي توضيح دهيم. غيب يعني: آنچه نتوانيم از راه احساس به آن آگاه گرديم. به اين معني كه از دسترس احساس ما پنهان باشد، خواه به‏طور نسبي و خواه به‏طور مطلق. غيب نسبي آن است كه: نسبت به شخصي يا اشخاصي غيب به حساب آيد و نسبت به شخصي يا اشخاصي غيب نباشد. اما غيب مطلق آن است كه: براي همه و نسبت به همه اشخاص غيب باشد. در اين بحث مراد ما از «غيب» همان «غيب مطلق» مي‏باشد كه راه آگاهي بر آن «استدلال» است. مثالي كه مي‏تواند «آگاهي استدلالي» را روشن سازد اين است كه ما مي‏دانيم بيشتر آگاهيهاي ما از اين عالم طبيعت يا ماده، از راه استدلال است، نه از راه احساس تنها. ما اشياء را احساس مي‏كنيم، ديدنيها را مي‏بينيم، شنيدنيها را مي‏شنويم، بوييدنيها را مي‏بوييم و چشيدنيها را مي‏چشيم و لمس‏كردنيها را هم لمس مي‏كنيم؛ يعني نرمي و درشتي، سردي و گرمي را از راه لمس‏كردن آنها به دست مي‏آوريم. از طرفي هم مي‏دانيم كه تمامي اين محسوسات ما پديده‏هاي عالم ماده و طبيعت‏اند، نه حقيقت و ذات اين اشياء.

ما در واقع بوسيله حواس پنج‏گانه خود بر كمّيتها و كيفيتها و ساير خصوصيات جسم و ماده آگاه مي‏شويم كه تمامي اين امور و امثال آنها را عوارض ماده و جسم مي‏گويند، در برابر جوهر و حقيقت و ذات جسم.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 201 *»

اما آن جوهر و حقيقت و ذات جسم را چگونه درك مي‏كنيم و از وجود آن آگاه مي‏شويم؟ اينجا است كه با استدلال پيش مي‏رويم، مي‏گوييم: اين پديده‏ها بايد بر جايي عارض شوند و به جايي بستگي داشته باشند و آنجا همان «جوهر» و «حقيقت» و «ذات» ماده و جسم است. پس آگاهي ما از ماده و جسم، بوسيله استدلال شد، نه بوسيله احساس. زيرا ما وجداناً مي‏يابيم كه صفات و عوارض (پديده‏ها) را احساس مي‏كنيم كه اگر فرضاً جسمي رنگ يا شكل نداشته باشد، ما آن را احساس نمي‏كنيم. اگر مثلاً ـ بنابر آنچه امروز مي‏گويند ـ جاذبه زمين در كار نباشد، ما سنگيني اجسام را احساس نمي‏كنيم. يا جاذبه ديگري در مقابل جاذبه زمين باشد، و اجسام را به همان اندازه بسوي خود بكشد، ما باز وزن اجسام را احساس نمي‏كنيم. بنابراين از مجموعه احساسهاي ما ـ به‏وسيله استدلال از پديده‏ها بر وجود صاحب پديده‏ها ـ حقيقت و ذات ماده و جسم مورد آگاهي ما قرار مي‏گيرد و آن‏چنان اين استدلال جبلّي و فطري بشر است كه به تعليم نيازمند نيست. به صِرف برخورد با هر پديده‏اي به صاحب آن منتقل مي‏شود.

مثال ديگر آگاهي يافتن به حيات و زندگي در موجودات زنده از راه استدلال بوسيله آثار و نشانه‏هاي آن است. زيرا ترديدي نيست كه پاره‏اي از موجودات كه آنها را جان‏داران مي‏نامند و به نباتات و حيوانات تقسيم مي‏شوند، داراي يك‏دسته آثار و فعاليتهايي هسستند كه آن آثار و فعاليتها در ساير موجودات ديده نمي‏شود و آنها را موجودات بي‏جان مي‏گويند. در موجود جان‏دار خاصيت «محافظت بر ذات» يا «حبّ ذات» ديده مي‏شود يعني خود را از تأثير عوامل محيط زندگي بركنار مي‏دارد. در هرمحيطي كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 202 *»

قرار مي‏گيرد با عوامل آن محيط بوسيله نيرويي داخلي مبارزه مي‏كند و به نفع بقاي خود از تجهيزات داخلي خود استفاده مي‏كند.

همچنين در موجود جان‏دار خاصيت «انطباق با محيط» وجود دارد كه از يك نيروي داخلي سرچشمه مي‏گيرد. در صورتي كه موجود بي‏جان در برابر عوامل محيط نمي‏تواند براي بقا و حفظ خود فعاليتي داشته باشد بلكه ممكن است در برابر تأثير عوامل محيط نابود گردد. «انطباق با محيط» در موجود جان‏دار، همان خوگرفتن آن با شرايط محيط خود است؛ به اين معني كه اگر شرايط محيط زيست، دگرگون گردد به‏طوري كه تعادل زندگي موجود را بهم بزند، موجود جان‏دار از اين خاصيت استفاده مي‏كند و به تدريج خود را با آن شرايط منطبق مي‏سازد. از اين راه براي خود مصونيت فراهم مي‏نمايد و خود را از آن مخاطره نجات مي‏دهد و در برابر شرايط نامساعد مقاومت نموده، حيات و بقا و تعادل خود را از دست نمي‏دهد. و اگر چنانچه نيازمند به تغيير بافتهاي عضوي هم باشد، به تدريج به اين كار مي‏پردازد و خيلي زود بافتهاي اعضا را تغيير مناسب مي‏دهد.

موجود جان‏دار داراي خاصيت «تغذيه» است؛ يعني با داشتن نيرويي دروني، از مواد خارج از خود بهره‏برداي مي‏كند. به اين ترتيب كه مقداري از آنها را جذب نموده، در خود به تجزيه و تركيبهاي ويژه خود مي‏پردازد، سپس در رشد و نمو خود از آنها استفاده مي‏كند. اين كار (تغذيه) در جان‏داران مختلف از نبات و حيوان به شكلها و طورهاي مختلف صورت مي‏گيرد ولي در موجود بي‏جان اين خصوصيت وجود ندارد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 203 *»

ديگر از خواص موجود جان‏دار «رشد و نمو» نمودن و تكامل يافتن است، و تا حدّي كه بتواند توليد مثل نمايد ترقي مي‏كند و به اين صورت وجود نوع خود را ادامه مي‏دهد. موجودات جان‏دار به تناسب خود، در محيط زندگي بر طبيعت اطراف خود مسلط شده و از عناصر طبيعي بهره‏مند گرديده، در تركيبات آنها تصرف مي‏نمايند. در موجودات جان‏دار به حسب حالشان تكامل و پيشرفت وجود دارد. مقصد و هدف در حركت استكمالي آنها معلوم، نقشه و روش كار آنها روشن، و ادامه‏يافتن نوع آنها دليل روشني است بر نظام محكم و متقني كه بر آنها حكمفرما است. اين خاصيتها و خصوصيتها در موجودات جان‏دار دليل وجود نيرويي در آنها است كه از آن به «حيات» تعبير مي‏آورند. حيات نيرويي است كه در غيبِ وجودِ جان‏دار، موجود است و آن نيرو در وجود بي‏جان وجود ندارد.([120]) ما از وجود چنين نيرويي بواسطه استدلال از آثار و خواص آن آگاه مي‏شويم.

«موريسون»([121]) مي‏نويسد: «ماده از خود ابتكار ندارد و فقط حيات است كه هر لحظه نقشهاي تازه و بديع به عرصه ظهور مي‏آورد.» به‏واسطه اين آگاهي درمي‏يابيم كه حيات نيرويي است مخصوص و كمالي است براي موجود، و فعليتي است حاكم و مسلّط بر ماده كه آثار گوناگون و خواص

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 204 *»

متنوّع دارد. در اثر همين آگاهي بود كه دانشمندان اروپايي به تحقيقات شگرفي دست زدند و در موضوعات مختلف زيست‏شناسي، پيشرفتهاي شاياني نمودند. گرچه از نظر فلسفي اختلاف نظر پيدا كردند: دسته‏اي به اصالت نيروي حيات قائل شدند و گفتند: نيروي حيات حقيقتي است كه در جريان طبيعت بر ماده علاوه مي‏شود و آثار زندگي معلول آن است. دسته‏اي معتقد شدند به اين‏كه حيات معلول تركيب و جمع و تفريق و تأليف اجزاي ماده است. دسته اول در جواب اينها مي‏گفتند: تركيب و جمع و تفريق و تأليفِ اجزاي ماده، شرط لازم براي پذيرش حيات و پيدايش آثار آن بر ماده است. نه آن‏كه شرط تام و كافي باشد.

«لامارك»([122]) و امثال او اصالت نيروي حيات را منكر شدند. «لامارك» نتيجه تحقيقات و تفكر فلسفي خود را درباره حيات چنين گزارش داد: «زندگي جز كيفيت فيزيكي نيست، همه كيفياتِ حيات به عللي فيزيكي يا شيميايي بستگي دارد و منشأ آنها در ساختمان ماده جان‏دار است». البته نظريه «اصالت نيروي حيات» در تحقيقات علوم طبيعي تأييد شد و با پديد آمدن نظريه «تكامل انواع»، تسلط و حكومت آن بر ماده كاملاً به اثبات رسيد.

«داروين» كه نامش همراه نظريه «تكامل انواع» شهرت جهاني پيدا كرد، بدون آن‏كه به جنبه فلسفي اين نظريه، نظري داشته باشد و در مقام اثبات اصالت نيروي حيات باشد كار خود را از اصل «انتخاب طبيعي»

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 205 *»

شروع كرد و آن اصل را نتيجه تغييرات اتفاقي و تصادفي طبيعت مي‏دانست كه بدون هدف و قصد اين عمل از طبيعت سرمي‏زند. ولي بالاخره بعد از كنجكاويهاي پي‏درپي، در سير منظم تكاملي انواع، به اين نتيجه رسيد كه: «طبيعت زنده داراي شخصيت است» كه همان اقرار و اعتراف به «اصالت حيات» مي‏باشد. از اين‏جهت مورد ملامت منكران اصالت حيات قرار گرفته كه به او چنين مي‏گفتند: «تو از انتخاب طبيعي، مانند يك‏قوّه‏اي فعّال و قدرتي ماوراءالطبيعي صحبت مي‏كني».

مثال ديگر: در نوع انسان آثاري ديده مي‏شود كه در ساير جان‏داران ديده نمي‏شود. در او شعوري همراه اراده و تصميم و انديشه است، و اينها نشانه وجود روح انساني است كه از روح نباتي و روح حيواني كاملاً ممتاز است. راه آگاهي ما بر وجود چنين رواني در نوع انسان، همان «استدلال» است كه با ديدن آثار و خواص آن روح در خود و امثال خود، به آن روح منتقل مي‏شويم و آن را حقيقتي اصيل و موجود مي‏شناسيم گرچه حقيقت آن را درك نمي‏كنيم. در ميان دانشمندان اروپايي بدون آن‏كه بخواهند اصالت روح انساني را ثابت كنند، در مقام تحقيقات علمي رواني انساني برآمدند و بدون توجه به نتايج فلسفي تحقيقات خود، به شناخت اصالت روح انساني منتهي شدند.

به اين عبارات از «كرسي موريسون» در كتاب «راز آفرينش» توجه كنيد: «ظهور انسان عاقل متفكر در ميان حيوانات امري خطير و غامض‏تر از آن است كه تصور كنيم اين ظهور، معلول تحولات ماده است و دست خالقي در آن دخالت نداشته است. در غير اين‏صورت انسان بايد آلتي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 206 *»

مكانيكي باشد كه دست ديگر آن را بكار مي‏اندازد و مي‏گرداند. حال ببينيم گرداننده اين ماشين كيست و دستي كه آن را مي‏گرداند كدام است؟ علم تاكنون نتوانسته است تأويلي از اين گرداننده بكند و آن را بشناسد. اما اين نكته بر عالم مسلم است كه وجود اين گرداننده، خود تركيبي از ماده نيست». «ماده جز بر طبق قوانين و نظامات خود عملي انجام نمي‏دهد. ذرات و اتمها تابع قوانين مربوط به قوه جاذبه زمين و فعل و انفعالهاي شيميايي و تأثيرات هوا و الكتريسيته هستند. ماده از خود ابتكار ندارد و فقط حيات است كه هر لحظه نقشهاي تازه و موجودات بديع به عرصه ظهور مي‏آورد». پس روح انساني آن‏چنان اصالت دارد كه به هيچ‏وجه قابل توجيه فلسفي مادي نيست و نمي‏شود آن را با چند جمله از اين قبيل: «آن نتيجه نقل و انتقال و تغيير شكل يافتن انرژي است» و «آن هم مانند موجودات بي‏جان كه چيزي جز جمع و تفريق اجزاي ماده و نقل و انتقال انرژيها نيستند، مي‏باشد»، توجيه نمود. زيرا به‏طور كلي «حيات» اين خصوصيت را دارد كه نمي‏توان براي آن اندازه ثابتي را فرض كرد و زنده‏شدن موجودات را نمي‏شود با نقل و انتقال حيات از جايي به جايي توجيه نمود.

«حيات» مقدار ثابت و معيني ندارد تا بتوان گفت كه: «مقدار انرژي در موجودات بي‏جان ثابت و مشخص و معين است و موجودشدن و معدوم‏شدن موجودات بي‏جان، آفرينش و ايجاد نيست، بلكه «حيات» عبارت است از مجموع جمع و تفريقهاي اجزاي ماده و نقل و انتقال انرژيها. همچنين يك نحو انرژي خاصي را هم براي حيات مي‏توان فرض كرد كه در

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 207 *»

نتيجه، نيروهاي حياتي هم مانند نيروهاي غير حياتي، نتيجه جمع و تفريقها و نقل و انتقالهاي انرژي در موارد خاصي باشد. بنابراين فرض زنده‏شدن هم، آفرينش و ايجاد نبوده. و اگرچه نيروي حيات فوق نيروهاي ماده بي‏جان است ولي به مانند موجودات بي‏جان توجيه‏پذير است». حيات و مخصوصاً «حيات انساني» امري است كه از وراء وجود طبيعت سرچشمه مي‏گيرد و تصرفي است كه از غيب ماده در ظاهر ماده نمايان مي‏شود.

عبارت جالبي را در اين رابطه از كتاب «مقدمه‏اي بر فلسفه» نوشته «ازوالدكولپه»([123]) در انتقاد از عقيده ماديها يادآور مي‏شويم: «مذهب مادي يكي از قوانين اساسي علم فيزيك جديد را كه «قانون بقاي انرژي» است نقض مي‏كند. مطابق اين قانون مجموع انرژيهاي موجود در جهان مقدار ثابتي دارد و تغييراتي كه در اطراف ما ايجاد مي‏شود، چيز ديگري نيست جز آن‏كه انرژي از محلّي به محل ديگر منتقل مي‏گردد و از صورتي به صورت ديگر درمي‏آيد. خوب واضح است كه بنا به اين قانون ظواهر و نمودهاي فيزيكي حلقه بسته‏اي را تشكيل مي‏دهند و در اين حلقه جاي خالي براي نوع ديگري از ظواهر بنام ظواهر «رواني» يا «عقلي» وجود نخواهد داشت. بنابراين، عمليات دماغي علي‏رغم تعقيد و پيچيدگي خاصي كه دارند ناچار در شمار نمودهايي خواهند بود كه از قانون علّيت تبعيت مي‏كنند و تمام تغييراتي كه در نتيجه عمل مؤثرات خارجي، بر دماغ حادث مي‏شود ناگزير است كه به شكل فيزيكي و شيميايي خالص

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 208 *»

باشد و به همين شكل هم منتشر گردد.

با چنين نظريه كلي، جنبه عقلاني اشيا پا در هوا مي‏ماند. زيرا چگونه مي‏توان پيدايش نمودهاي رواني را از نمودهاي فيزيكي و مادي تصور كرد، بدون اين‏كه از انرژي فيزيكي وابسته به نمودها چيزي كسر شود. تنها چاره منطقي اين است كه براي اعمال عقلي نيز يك نوع انرژي خاصي در مقابل انرژيهاي ديگر شيميايي و الكتريكي و حرارتي و مكانيكي قائل شويم و اين را بپذيريم كه ميان اين انرژي مخصوص و اقسام ديگر انرژي كه مي‏شناسيم، نسبت ثابتي شبيه نسبتهاي ثابت مابين ساير اقسام انرژي وجود دارد. ولي بايد گفت كه چنين عقيده‏اي را علماي مادي اظهار نكرده‏اند و هيچ‏كس در متون مادي بتفصيل در اين‏باره سخن نگفته است. و اعتراضات كلي در برابر اين عقيده وجود دارد كه نمي‏گذارد چنين عقيده‏اي فرصت تظاهر پيدا كند. هسته تمام اعتراضاتي كه ممكن است بشود آن است كه مفهوم انرژي كه علماي فيزيك آن را تعريف مي‏كنند به هيچ‏وجه قابل انطباق بر عمليات و نمودهاي عقلي و رواني نيست».

پس تمام اعمال عقلاني و آثار فكري از يك حقيقت غيبي سرچشمه مي‏گيرد كه در ماوراء اين بدن قرار دارد و آگاهي ما به آن از استدلال به آثار و اعمال آن است. در نهايت ما از ديدن اين عالم و آثار صنعت و قدرت و تدبير و نظم حكيمانه، بر وجود صانعي قادر و مدبّري حكيم و ناظمي بصير، استدلال مي‏كنيم و از وجود او تا اين اندازه آگاهي مي‏يابيم.

از ترتيب مثالهايي كه آورديم روشن شد كه اولين درجه غيب جوهره و حقيقت اين عالم ماده و جهان طبيعت است. درجه بعد حيات نباتي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 209 *»

(زندگي گياهي) و درجه بعد حيات حيواني (زندگي جنبندگان) و درجه بعد روح انساني و بالاخره «غيب‏الغيوب» اراده آفريدگار هستي است. نتيجه مطلب آن‏كه آگاهي ما نسبت به اين درجات و مراتب غيب، از راه استدلال به آثار و پديده‏هاي آنها بوده، و از نظر ترتّب، مترتّب بر «احساس و تعقل» مي‏باشد؛ به اين معني كه تا احساس و تعقل نباشد آگاهي استدلالي فراهم نمي‏گردد. همين است سرّ اين‏همه آياتي كه درباره توجه به اين عالم، و تدبّر و تفكّر در نظم حاكم بر آن، در قرآن كريم رسيده، و از كساني كه با اين‏همه آثار صنع و قدرت و نظام حكيمانه برخورد مي‏كنند ولي تدبّر و تفكّر نمي‏نمايند، به سختي نكوهش شده است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 210 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r بيشتر انديشمندان گرفتار اشتباه بزرگي هستند

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 211 *»

نكته‏اي را در اينجا متذكر مي‏شويم كه لازم است آن را به خاطر داشته باشيد، گرچه جاي بحث از آن اينجا نيست و آن اين است كه: بيشتر متفكران و محققان اسلامي (حكما و عرفا) در شناخت خداي متعال از نوع همين شناختهاي استدلالي استفاده كرده‏اند و مدعي هستند كه خدا و صفات خدا را با همين‏گونه دلايل شناخته‏اند. ولي ما معتقديم كه آنها خدا و صفات خدا را نشناخته‏اند و در حقيقت گمان مي‏كنند كه خدا و صفات خدا را به وسيله اين‏گونه دلايل شناخته‏اند و آنچه را به عنوان خدا شناخته‏اند، خيالي و تصوري بيش نيست. در واقع خدايي وهمي براي خود ساخته‏اند.

دلايل خداشناسي را به‏طور كلي سه دليل مي‏شمرند: يكي دليل حركت كه از «ارسطو» ارث برده‏اند. يكي برهان بوعلي‏سينا است كه از راه تقسيم «موجود» به «واجب» و «ممكن» و نيازمندي ممكن، «واجب‏الوجود» را اثبات مي‏كند و آن را برهان صدّيقين مي‏نامند. يكي ديگر هم برهان صديقين ملاّصدراي شيرازي است كه بر مبناي «اصالت‏الوجود» و «وحدت وجود» مبتني است.

توضيح دليل اول به اين صورت است:

1ـ حركت نيازمند به محرّك است.

2ـ محرك و حركت با هم همزمان هستند؛ يعني از نظر زمان انفكاك از يكديگر ندارند.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 212 *»

3 ـ  هر محرّك يا خود متحرك است (و خواه ناخواه نيازمند به محرك است) و يا ثابت است.

4ـ هر موجود جسماني متغير و متحرك است.

5 ـ تسلسل امور غير متناهيه مترتب بر يكديگر محال است.

نتيجه اين پنج مقدمه آن است كه: سلسله متحركها و حركتها قهراً منتهي به محركي مي‏شوند كه خود متحرك نيست. (پس نيازمند به محرك نخواهد بود). دقت كنيد! آنچه از اين دليل بدست مي‏آيد آن است كه يك محرّكي در ماوراء همه متحركها و حركتها اثبات مي‏شود. اين دليل بيش از اين نتيجه‏اي دربرندارد و ديگر نسبت به آن محرك توضيحي نمي‏دهد كه آيا آن محرك خداي هستي است يا آن‏كه او هم خلقي از مخلوقات مي‏باشد.

اما توضيح دليل دوم: نظر به اين‏كه علماي علم كلام (متكلّمان) براي اثبات وجود خداي متعال نوعاً از راه حدوث عالم استدلال مي‏كردند و حدوث عالم را واسطه براي اثبات وجود حق متعال قرار مي‏دادند و اين استدلال از آنها مشهور است كه: العالم متغيّر و كل متغيّر حادث فالعالم حادث و له مُحْدِث «جهان دگرگوني دارد. هرچه دگرگوني دارد پديد آمده است. پس جهان پديد آمده است و براي آن پديدآورنده‏اي است كه خداي جهان است». پيدا است كه در اين استدلال عالم و عالميان از ديدگاه حدوث واسطه شده‏اند در اثبات خداي متعال همچنان‏كه در استدلال ارسطو هم عالم و عالميان از ديدگاه حركت واسطه بودند (هر حركتي مستلزم محرك است و همه محركها بايد منتهي شوند به محركي كه خود

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 213 *»

متحرك نباشد و آن خداوند است). حكما در فكر بودند استدلالي را در اثبات وجود خداي متعال ابتكار كنند كه عالم و به‏طور كلي مخلوقات در آن استدلال واسطه نباشند تا بوعلي برهان معروف خود را كه بر اساس تقسيم موجود به واجب و ممكن بود، ارائه داد. و از اين استدلال عقلي تازه خود، بسيار شادمان بود و به خود مي‏باليد و فخر مي‏كرد. حتي آن‏را به آيات قرآني هم نسبت مي‏داد.

وقتي از ارزش اين برهان مي‏نويسد در آخرش مي‏نويسد: «و الي مثل هذا اشير في الكتاب الالهي سَنُريهم آياتِنا فِي الافاقِ و في انفُسِهم حتّي يتبيّن لهم اَنّه الحقّ اقول: ان هذا حكم لقوم. ثم يقول: اَوَلَم يَكفِ برّبِك اَنّه علي كلّ شي‏ءٍ شهيدٌ.([124]) اقول: ان هذا حكم للصّدّيقين الذين يستشهدون به لا عليه». «و به مانند آنچه گفتيم در كتاب خدا هم اشاره شده است در آنجا كه مي‏فرمايد: به زودي نشان خواهيم داد نشانه‏هاي خود را در اطراف جهان و در خود مردمان تا براي ايشان روشن و نمودار گردد كه تنها او حق است. مي‏گويم: البته اين‏گونه استدلال مخصوص به يك دسته از مردم است. سپس خدا مي‏فرمايد: آيا پروردگار تو كه بر هر چيزي گواه است، خودش بس نيست (براي اثبات وجود خودش؟). مي‏گويم: اين‏گونه استدلال هم از آنِ صديقان است كه به خود خدا استدلال مي‏كنند نه به چيزي ديگر براي اثبات خداي متعال».

در برهان بوعلي موجودي مطلق كه وجودش قطعي و مسلّم است،

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 214 *»

مورد تقسيم عقلي قرار مي‏گيرد؛ يعني در اصل وجود موجودات ترديدي نيست. بعد از اين مرحله، موجود را به واجب و ممكن تقسيم مي‏كند و قسم سومي ندارد. پس از آن در مرحله دوم، نيازمندي «ممكن» را به مرجح كه بديهي است،([125]) واسطه قرار داده و به آن استناد مي‏كند. سپس از مسأله ممتنع‏بودن دور و تسلسل كه با برهان ثابت شده است، به نتيجه نهايي مي‏رسد كه اثبات وجود واجب‏الوجود باشد.([126])

امتياز اين استدلال از نظر بوعلي و ديگران اين است كه در اين برهان مخلوقات و موجودات جهان، واسطه اثبات وجود حق متعال قرار نگرفته و يك تقسيم عقلاني مقصود را اثبات مي‏كند.

دليل سوم: ملاّصدراي شيرازي برهان بوعلي را از جهتي مانند براهين ديگران شمرده و آن را در رديف برهانهاي متكلمان (برهان بر اساس حدوث) و حكماي طبيعي الهي (برهان بر اساس حركت) قرار داده است. زيرا در برهان بوعلي اگرچه موجودات واسطه در اثبات وجود خداي متعال واقع نشده‏اند، ولي امكان كه از خواصّ موجودات است، واسطه شده

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 215 *»

است. و برهان بوعلي را برهان صديقان نمي‏داند، نهايت مي‏گويد به آن برهان نزديك است اما خود آن برهان نيست. بعد خودش به تقرير برهان صديقان مي‏پردازد. اينك به عنوان مباني و اصول اين برهان، مباحثي را از فلسفه يادآوري مي‏گردد:

«اصالت وجود» يعني هستي همه موجودات واقعيت دارد اما چيستي آنها واقعيت ندارد.

«وحدت وجود» يعني «هستي» همه موجودات يك حقيقت است و بسياري آن مربوط به كمال و نقص، يا شدت و ضعف آن است. و اين «بسياري» با «يگانگي» آن، منافات ندارد. به تعبير مشهور، وحدت آن در عين كثرت آن و كثرت آن در عين وحدت آن است.

«حقيقت وجود» (هستي)، عدم (نيستي) را نمي‏پذيرد. يعني موجود از اين‏جهت كه موجود است، معدوم نمي‏شود. و معدوم از آن‏جهت كه معدوم است، موجود نمي‏شود. پس معدوم‏شدن موجود؛ يعني محدودشدن دايره وجود او، نه آن‏كه وجود او عدم را بپذيرد؛ به اين معني كه عدم، نسبي است.

4ـ «حقيقت وجود اگر محدود نگردد؛ يعني تقيّد و فقر و ضعف و تعيّن پيدا نكند، با كمال و غني و شدت و فعليت و عظمت و جلال و بي‏منتهايي و نوريّت، مساوي است». زيرا حقيقت وجود نقطه مقابل عدم و شئون عدم است و شئون عدم از حقيقت وجود بيرون است؛ يعني منتفي است و از آن سلب مي‏شود.

5 ـ «وجود در صورتي نقص و ضعف و بالاخره محدوديت مي‏يابد، كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 216 *»

معلول باشد و در مرتبه متأخر از وجود علت خويش قرار گيرد»؛ يعني وجودي كه معلول علتي است طبعاً داراي مرتبه‏اي از نقص و ضعف و محدوديت است. زيرا وجودي خواهد بود كه عين ربط و تعلق و اضافه به علت است و خواه ناخواه در مرتبه علت نيست. پس خود معلول‏بودن، عين تأخر از علت و عين نقص و ضعف و محدوديت مي‏باشد.

نتيجه‏اي كه ملاّصدرا از اين اصول و مباني، بدست مي‏آورد اين است كه: «حقيقت وجود» عين موجوديت و واقعيت است و عدم بر آن محال است. حقيقت وجود در ذات خود براي موجوديت و واقعيت داشتن، مقيد به قيدي و مشروط به شرطي نيست. «وجود» نظر به اين‏كه وجود است، موجود است و به ملاك ديگري موجود نيست. حقيقت وجود عين كمال و غني و شدت و فعليت و جلال و عظمت و بي‏منتهايي است. پس حقيقت وجود در ذات خود با بي‏شرطي و بي‏تعيّني و بي‏تقيّدي؛ يعني با وجوب ذاتي ازلي مساوي است. نتيجه آن‏كه حقيقت وجود باتوجه به همين صرافت و بساطت و شدت و كمال و عظمت مساوي با ذات لايزال حق متعال است.

بنابراين آن مباني و اصول كه ريشه آنها «اصالت وجود» و «وحدت وجود» است، ما را مستقيماً به ذات خدا رهبري مي‏كنند. اما هرچه غير حق است، ظهورات و تجليات او خواهند بود كه آنها را با دلائل ديگر بايد اثبات كنيم. البته اگر با ديد حسّي و علمي به جهان بنگريم جهان و جهانيان را گذران مي‏بينيم؛ يعني آنها را واقعيتهايي محدود و مشروط، ناقص و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 217 *»

ضعيف مي‏يابيم كه در جايي هستند و در جايي نيستند. گاهي هستند و گاهي نيستند. بالاخره داراي نقص و ضعف بوده، وجود آنها محدود و مشروط و مقيد مي‏باشد. پس حكم مي‏كنيم كه جهان و جهانيان، همه معلول و اثر، يا بهتر بگوييم: معلولها و آثار و ظهورات و تجليات و شئونات و اسماء حقيقت وجودند.

البته ملاّصدرا اين دليل را از نظريه عرفا گرفته و به تعابير حكما درآورده، برآن لباس برهان پوشانيده است. نظريه عرفا اين است كه: آنچه موجود است ذات خدا و شئون و تجليات او است. مراد و مقصود ملاّصدرا هم از معلولها، همان ظهورات و شئونات است؛ يعني وقتي كه به زبان عرفا و تعابير عرفاني سخن‏مي‏گويد، ظهورات و شئون و اسماء و جلوه‏ها مي‏گويد و وقتي به زبان حكما و تعابير حِكمي و فلسفي سخن‏مي‏گويد، معلولها و آثار مي‏گويد. در واقع از نظر مباني و اصول او «معلوليت» مساوي با «ظهور و تشأن و جلوه» است. و بايد دانست كه اين مباني و اصول در مكتب استبصار مورد نقد و بررسي كامل قرار گرفته و اشكالات زيادي بر آنها وارد شده است. مقصود ما از توضيح اين دليلهاي سه‏گانه آن بود كه معلوم سازيم كه نوع اين دليلها همان «استدلال تعقلي» است كه به اصطلاح روز «استدلال استنباطي» مي‏گويند.

«برتراند راسل» مي‏گويد: «شما خيال مي‏كنيد كه الآن به وجود خورشيد اذعان داريد چون حسّ مي‏كنيد. اما چيزي را كه بدان اذعان داريد با چيزي كه حس مي‏كنيد دو نوع است: آنچه را كه حس مي‏كنيد يك چيز است و آنچه را كه به وجود او اذعان داريد چيز ديگري است. آنچه را كه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 218 *»

به وجودش اذعان داريد، در حقيقت آن را استنباط كرده‏ايد». همان‏طور كه ملاحظه مي‏كنيد «راسل» استدلال تعقلي يا استنباطي را از كجا شروع كرده است كه حتي خورشيد را ما احساس نمي‏كنيم بلكه تصوير آن را كه بر روي شبكيه چشم است، احساس مي‏كنيم. «راسل» ادامه مي‏دهد، مي‏گويد: «همان‏طور كه وجود «ناپلئون» براي مردم امروز يك وجود استنباطي است و وجود محسوس نيست، وجود خورشيد هم براي ما امري استنباطي است از حيث فاصله مكاني».

پس به طور كلي همه استدلالهاي تعقلي آن است كه انسان از روي نشانه‏ها و اثرها به واقعيتي وراء آنها پي‏مي‏برد. حال نتيجه اين دليلها هم همين است كه انسان به وجود واقعيتي فوق اين جهان و جهانيان پي‏مي‏برد و به آن اذعان مي‏كند. و نيز خواستيم اين مطلب را روشن سازيم كه يكي از راههاي آگاهي انسان استدلال تعقلي است. در ضمن هم متذكر مي‏شويم كه آنچه نتيجه اين دليلها است اين است كه: حقيقتي وراء همه موجودات هست كه وجود آنها و نظام حاكم بر آنها از ناحيه او است. و از نظر ما آن حقيقت، احداث كننده حادثات است اما به وسيله فعل (مشيت) خود (طبق دليل و برهان حدوث متكلمان). و او است محرك همه متحركات، اما به فعل خود (طبق برهان حركت حكماي طبيعي الهي). و او است ايجاد كننده علة العلل كه منتهاي سلسله علل و معلولات است (طبق برهان بوعلي). و او است ايجاد كننده مشيت و به واسطه مشيت ايجاد كننده «مادة المواد» كاينات است و از اين رو تمامي كاينات اثر، و اثر اثر، و اثر اثر اثر مشيت او و همين‏طور تا بي‏نهايت، مي‏باشند.(طبق

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 219 *»

برهان ملاصدرا)([127])

پس همه موجودات ظهورات و آثار او هستند اما در مقام فعلش نه ذاتش. بنابراين آگاهي خلق، نسبت به فعل و صنعت او از طريق استدلالهاي تعقلي و استنباطي فراهم مي‏شود، نه نسبت به ذات مقدس او. و نظر به اين‏كه فعل در نزد فاعل مضمحل است اين توهم و اشتباه براي همه متفكران پيش آمده كه فكر كرده‏اند از اين استدلالها نسبت به ذات مقدس او شناخت پيدا كرده‏اند.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 220 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r آگاهي فؤادي نسبت به حقيقتها

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 221 *»

در مباحث پيش يادآور شديم كه براي انسان ابزار عالي‏تري است كه از آن به «دل، فؤاد و حقيقت» تعبير مي‏آورند و با اين وسيله ادراكي است كه انسان مي‏تواند از حقيقت جهان و جهانيان آگاهي يابد و حقيقت هر چيزي عالي‏ترين مراتب وجود و اصيل‏ترين مراحل هستي او است. اين حقيقت كه عبارت است از «من» حقيقي و واقعي هر كسي و هر چيزي، در قرآن كريم به «آيه شناخت حق» متعال تعبير شده است. سنُريهم اياتِنا في الافاق و في اَنفُسِهم حتّي يَتبيَّن لهم اَنّهُ الْحقُّ اَولم‏يَكفِ برَبِّك اَنّهُ علي كلِّ شي‏ءٍ شهيد «به همين زودي مي‏نمايانيم به ايشان نشانه‏هاي خود را در اطراف جهان و در خود ايشان، تا نمايان گردد براي آنها كه او، حق است. آيا بس نيست پرورنده ترا كه او بر هر چيزي گواه است؟». دقت در اين كريمه مباركه روشن مي‏سازد كه «آيات» يعني نشانه‏هاي خداي متعال كه براي شناسانيدن او به انسانها نمايانده شده و مي‏شود، در حاقّ وجودي همه كاينات قرار دارند. و اين آيات، خودِ آفاق و خودِ اَنفُس نيستند بلكه آفاق و انفس در حكم ظرف بوده كه اين آيات در آنها جايگزين شده‏اند.

اين «آيات»، اصل و اساس و حقيقت آفاق و انفس را تشكيل مي‏دهند، كه براي پي‏بردن به آنها لازم است هر جهت و حيثيّتي را از موجود بركنار سازيم تا از پسِ پرده‏هاي جهتها و حيثيتها رخساره تابنده حقيقت او را دريابيم. از هر موجودي نزديك‏تر به ما، خودمان هستيم. و

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 222 *»

هركسي مي‏تواند پرده‏هايي كه بين درك او و حقيقتش وجود دارد كنار بزند؛ مثلاً پدر بودن براي پسر يا دختر، فرزند بودن براي پدر و مادر و از اين قبيل حيثيات و جهات، حتي مثل بدن من، نفس من، عقل من، مخلوق بودن من، ممكن بودن من، حادث بودن من و همين‏طور هرچه غير حقيقت او است، همه را كنار بزند. بعد از آن‏كه تمام جهات و حيثيّات را بركناركرد، حقيقت مجرّد او برايش نمودار مي‏گردد و آن حقيقت نشانه خداي متعال است كه شناختن او به اين مقام تجرّد و بساطت، شناخت خداي متعال مي‏باشد و اين حقيقت را «آيه تعريف و تعرّف» (شناسانيدن و شناختن) حق متعال مي‏نامند. و همان است نور و ظهور و جلوه خداي متعال براي هر موجودي كه به آن حقيقت، خود را به آن موجود شناسانيده است. اميرالمؤمنين7فرمود: تَجلّي لَها بِها([128]) «جلوه فرمود براي همه خلق به خود آنها».

تفاوت بين اين حقيقت و ساير مراتب خلق در دلالت آنها بر خداي متعال اقتضا كرده است، كه ما اين اصطلاح را از قرآن و احاديث اقتباس نماييم كه ساير مراتب خلق را «آيات اثبات وجود حق و اثبات صفات كماليه او» نامگذاري كنيم. ولي حقيقتهاي خلق را با توجه به همان حيث تجرد و بساطت آنها «آيات تعريف و تعرّف» بناميم. آن تفاوت اين است كه ساير مراتب خلق از حيث مخلوقيت و جنبه مصنوعيت خود، دلالت بر صانع متعال دارند؛ مانند آن‏كه يك ساختمان بر وجود سازنده‏اي دانا و بينا

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 223 *»

و در حدّ خود توانا دلالت دارد. انسان عاقل و متوجه، از توجه به يكي از اين‏گونه آيات، به ثبوت وجود صانع آن منتقل مي‏شود؛ يعني به كمك استدلال تعقلي و استنباطي، از ديدن مصنوع به وجود صانع، يا از ديدن مخلوق به ثبوت وجود خالق پي‏مي‏برد. و نسبت به ثبوت وجود او و حتي به ثبوت وجود صفات كامله و بي‏حدّ او ـ از قبيل حيات، قدرت، حكمت، آگاهي، بي‏نيازي، بي‏حدّي و…ـ آگاهي تعقلي پيدا مي‏كند ولي اين‏گونه آگاهي، شناخت (معرفت)، نسبت به خود آن صانع نخواهد بود. اما در آيات تعريف و تعرّف، دليل و مدلول يكي هستند. آيه از جهت شناخت، با صاحب آيه يك چيزاست، نه دو چيز. ديگر انتقال از چيزي به چيزي، يا عبور از چيزي به چيزي ديگر نيست. از اين جهت در اين آيات، استدلال تعقلي و استنباطي دركار نبوده بلكه آگاهي شهودي خواهد بود.

توضيح بيشتر آن‏كه در آيات اثبات بعد از انتقال و استنباط، باز هم آيه، آيه و نشانه بودن خود را از دست نمي‏دهد و هماني كه از اول و ابتدا بوده، هست، و به همان موقعيت ابتدايي خود باقي است. درست مانند ساختمان كه تا پايان انتقال فكر از آن به وجود سازنده آن، به حال خود باقي است و همان ساختمان يعني مصنوع است و بر صانع خود دلالت دارد. اما آيه تعريف و تعرّف (ظهور، جلوه، تجلّي)، موقعيت آن كه همان آئيّت (نشانه بودن) باشد، محو مي‏شود و در مقام تعريف و تعرّف، خود مقصود و مطلوب خواهد بود. مثالي كه مطلب را خوب روشن مي‏سازد خود انسان و ظهورات او است. شما هر كسي را كه مي‏شناسيد به ظهورات او مي‏شناسيد و حقيقت او را در ظهورات او مي‏بينيد، چه ظهورات ظاهري از

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 224 *»

قبيل: ايستادگي و نشستگي و گويندگي و… و چه ظهورات معنوي از قبيل: دانايي، ناداني، دلاوري، ترسويي، بخشندگي و…

مثال ديگر، ظهورِ معني در لفظ است. شما در محاورات عرفي و علمي خود الفاظي را از شخصي كه مخاطب شما است يا از استاد در كلاس درس مي‏شنويد، آن‏چنان معاني و مفاهيم را از آنها مي‏يابيد و خود را با آنها مواجه مي‏دانيد كه گويا الفاظي در كار نيست و گوينده بدون وساطت الفاظ، معاني و مفاهيم را به شما القا مي‏كند و شما هم كه شنونده هستيد گويا بدون وساطت الفاظ، معاني را مي‏يابيد. همين‏طور اگر كتابي را بخوانيد و غرق در معاني آن گرديد، آن معاني را طوري مي‏يابيد كه گويا نوشته‏هاي آن كتاب هيچ‏گونه وساطتي بين شما و معاني آنها ندارند.

نكته دقيقي را كه از اين بحث بايد از نظر دور نداشت آن است كه در اين آگاهي فؤادي، مشعر و ابزار ادراكي از ظهور؛ يعني آيه تعريف و تعرّف، بالاتر نمي‏رود آنچنان‏كه ذات و حقيقتِ ظاهرِ به اين ظهور، يا صاحب اين آيه را درك‏كند، بلكه بهره و حظّ و نصيب مشعر فؤادي انسان در اين آگاهي، همان ادراك آيه و ظهور است ولي بدون توجه به آيه يا ظهور بودن آن.

در اينجا براي عرفا اشتباهي دست داده كه رفع آن اشتباه فقط در مكتب استبصار انجام شده‏است. آنها مي‏گويند: اين جهان هستي سراسرش مراتب حقيقت وجود (هستي) است و «حقيقت وجود» هم در نزد آنها عبارت است از ذات خداي متعال. پس اين جهان هستي همه ظهورات آن ذات است؛ يعني همان ذات است كه به اين جلوه‏ها متجلّي گرديده و اين تعيّنات را به خود گرفته است. پس هركس آن وجود را در اين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 225 *»

تعيّنات و ظهورات مشاهده كرد، ذات خدا را ديده و اين ديدن را «توحيد شهودي» مي‏نامند. در مكتب استبصار ثابت شده است كه ذات خداي متعال، به ذات خود تجلّي ننموده است. جلوه او، آيه او است و آيه او، ذات او نيست. باز بايد با دقت به كريمه‏اي كه يادآور شديم توجه كنيد مي‏فرمايد سنُريهم آياتِنا في الافاق و في انفسِهمآياتنا يعني «نشانه‏هاي خودمان را در اطراف هستي و در خود ايشان (مردمان) به ايشان مي‏نمايانيم. و نفرموده «سنريهم ذاتَنا» يعني ذات خود را مي‏نمايانيم. بحث مفصل را بايد در جاهاي مناسب مطالعه كنيد و به اندازه‏اي كه در اين بحث لازم به نظر مي‏رسيد يادآور شديم.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 226 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r شناخت اشخاص فؤادي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 227 *»

در تتميم اين بحث لازم است به اين مسأله هم توجه داشته باشيد: نظر به اين‏كه چنين خداشناسي براي همه كس ميسّر نيست؛ يعني در نوع انسانها مشعر فؤادي فعليت نمي‏يابد، در نتيجه براي آنها توحيد شهودي و معرفت فؤادي (شناختن خدا را به ظهورش) فراهم نمي‏گردد. براي اين نوع انسانها همان شناختهايي كه از راه استدلال و تعقل و استنباط بدست مي‏آيد، در شريعتهاي الهي معرفت شمرده شده و در دين‏داري آنها را كافي دانسته‏اند. اما تحصيل معرفت فؤادي را بر همه لازم نكرده‏اند. از طرفي اشخاصي را كه به چنين درجه‏اي رسيده يا مي‏رسند؛ يعني داراي مشعر فؤادي مي‏شوند و مرتبه حقيقت آنها براي خود آنها نمودار مي‏گردد، تحت عناوين كلي به ما شناسانيده‏اند. درجه اول: حضرات محمّدوآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين هستند. در درجه دوم: سلسله پيامبران، در درجه سوم: نقباي هر زمان و در درجه چهارم: نجباي هر عصري مي‏باشند. و چون هريك از اين بزرگواران به حسب درجه خود، محل فعليت يافتن ظهور خداي متعال است، شناختن او (به‏طور شخصي يا به‏طور نوعي) به اين عنوان، شناختن خداوند است. زيرا گويا او فؤاد مجسّم و نور متجسّد است كه ديگر فرقي ميان او و خدا در زمينه شناخت، در كار نيست اگرچه بحسب ذات و هويّت، خلق و بنده خدا است. حضرت بقية اللّه عجّل‏الله فرجه درباره اين موقعيت آيات

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 228 *»

تعريف و تعرّف فرموده است لا فرقَ بينَك و بينَها الاّ اَنّهم عبادُك و خلقُك.([129])

اين مطلب را به زبان شعر در مثنوي «شبهاي فراق»، چنين آورده‏ام:

تجلّي مي‏كند بر طور قلبش   به حيرت آورد زان جلوه عقلش
نماند از وجود او نشاني   شود فاني به آن معني كه داني
فنا، ني در وجود و ذات باشد   جواب اين فنا هيهات باشد
كجا «ممكن» شود فاني در حق؟   مثال آن فنا، فرد است و مطلق
اگر خواهي مثال واضحي را   نظر كن بر ظهور خود در اسماء
تويي قاعد تويي قائم، تو راكع   در آنها جملگي هستي تو ساطع
تويي اَظهر از آنها در تعرّف   تو اَوْلايي از آنها در تصرّف
ولي غير تو هستند در حقيقت   دو بيند آن كه بيند با بصيرت
از اين رو حجّت حق؛ رهبر دين   ولي مطلق و هادي آئين
دعائي در رجب دستور فرمود   كه در آن اين سخن مسطور فرمود
بخوان «لا فرق بينك» را در آنجا   مشو غافل تو بعد از «لا» ز «الاّ»([130])

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 229 *»

گراين «الاّ» و آن «لا» را تو با هم   گرفتي مي‏شود دين تو محكم
چو دانستي تو معناي فنا را   مبر ديگر گمان بد تو با ما

امتياز مكتب استبصار در مسأله خداشناسي همين است كه ابتداءاً راه خداشناسي را از راههاي اثبات وجود خدا و اثبات صفات كماليه خدا جدا مي‏كند، سپس راه خداشناسي را فقط شناخت ظهور خدا، آن هم در مظاهر (محلهاي) آن ظهور، معرفي مي‏كند. اين طرز تفكر را از چند اصل مسلّم دين و مذهب و مقتضاي عقل گرفته است كه عبارتند از:

1ـ ذات خدا به هيچ‏يك از مشاعر و مدارك (ابزار ادراكي) انساني درك نمي‏شود لاتُدرِكُه الاَبصار و هو يُدرِك الاَبصار وگرنه احاطه خلق بر خداي متعال لازم مي‏آيد.

2ـ بين خدا و خلق هيچ‏گونه همسنخي و همجنسي و به‏طور كلي مشاركت در امري وجود ندارد. اميرالمؤمنين7 فرموده است: يا مَن دلّ علي ذاتِه بِذاتِه و تنزّهَ عن مجانَسةِ مخلوقاتِه و جلّ عن ملائَمةِ كيفيّاتِه.([131])

3ـ ذات مقدسش در جلوه‏اش ظاهر نشده و در آن تنزّل نيافته بلكه او تجلّي و جلوه‏آفرين است تجلّي لها بها.

4ـ براي شناسانيدن خود، آيه (نشانه) قرار داده كه در مقام شناسانيدن و شناخته‏شدنش، فرقي و تفاوتي ميان او و آيه تعريف و تعرّف او در كار نيست لا فرقَ بينَك و بينَها الاّ اَنّهم عبادُك و خلقُك.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 230 *»

5 ـ گرچه اين آيه تعريف و تعرّف، حقيقت (فؤاد) هر موجودي را تشكيل مي‏دهد ولي در اشخاصي به حسب درجات و مراتب آنها بالفعل گرديده، آنها را «آيات تعريف و تعرّف مجسّم» خود معرّفي فرموده است به طوري كه شناختن آنها به اين موقعيت، شناختن خداي متعال است و انكار آنها نسبت به اين موقعيت، انكار خدا است. آنها به حسب مراتب، حضرات محمّد و آل‏محمّد صلّي‏اللّه عليهم و پيامبران :و كاملان از انسانها مي‏باشند.

از اين بابت، مكتب استبصار شديداً مورد انتقاد ديگران قرار گرفته و نوعاً در اين مورد بر آن اشكال مي‏كنند كه: «در اين مكتب شناختن خداوند متعال، محال شمرده شده و راه معرفت و شناخت خدا، بر بشر بسته شده است».

اما شما دقت داشته باشيد كه آيا اين مكتب جز به تبعيّت از وحي و پيروي از عارفان باللّه حقيقي صلوات‏اللّه عليهم اين ادعا را دارد. اين قرآن است كه مي‏فرمايد لاتدركه الابصار… معلوم است كه مراد از ابصار تمامي مشاعر خلقي است، از حواس گرفته تا عالي‏ترين ابزار ادراكي انسان. زيرا ملاك در همه مراتب ادراكي يكسان است؛ يعني نظر به اين‏كه خداي متعال از جنس محسوسات نيست با حواس درك نمي‏شود، همين‏طور چون از جنس ساير ابزار ادراكي نيست، پس با آنها هم درك نمي‏شود. از اين جهت اميرالمؤمنين7 در وصف رسول‏اللّه صلي‏الله‏عليه‏و‏آله و موقعيت نوراني آن بزرگوار فرموده اقامَه مَقامَه في سايرِ عوالِمه في الاَداء اذ كان لاتُدرِكُه الاَبصارُ و لاتَهويهِ خواطرُ الاَفكار و لاتُمثِّلُه غوامضُ الظّنون في

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 231 *»

الاَسرار.([132])

پس اين مكتب به تبعيّت از وحي و حاملان وحي؛ يعني اساتيد الهي، شناخت ذات خداي متعال را به‏طور كلي براي هر مخلوقي محال دانسته و راه معرفت خدا را منحصر به شناخت آيه‏هاي تعريف و تعرّف او مي‏داند. باز اميرالمؤمنين7 مي‏فرمايد الطريقُ مسدودٌ و الطلبُ مردودٌ..([133])

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 232 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نظر مخالفان مكتب استبصار

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 233 *»

در اين مسأله هم حكما نظر مخالف دارند و هم عرفا. حكما وجود همه اشيا را بسته به وجود خداي متعال مي‏دانند يعني مي‏گويند: همان‏طوري كه اشيا موجودند، خدا هم موجود است. تفاوت وجود خدا با وجود اشيا در اين است كه وجود خدا بسته به ذات خودش بوده و به غير خود بستگي ندارد، وجودي لايتناهي و ازلي و ابدي است. اما وجود ساير اشيا بسته به وجود او است و از وجود او سرچشمه مي‏گيرد. وجود هر موجودي محدود و حادث است. ولي در «حقيقتِ وجود» تفاوتي با يكديگر ندارند. از نظر سنخ وجود با يكديگر سنخيت دارند. بنابراين شناخت وجود خداي متعال براي بشر ممكن است.

اما عرفا مي‏گويند: وجود اشيا در مقايسه با عدم (نيستي)، وجود است ولي با مقايسه با وجود خدا، وجود نيست بلكه «نمود» يعني لاوجود است، مانند سايه نسبت به شاخص، يا عكس نسبت به صاحب عكس. مولوي در اين مورد مثلي دارد كه به‏خوبي مراد ايشان را مجسّم مي‏كند مي‏گويد:

مرغ بر بالا پران و سايه‏اش   مي‏دود بر خاك و پران مرغ‏وش
ابلهي صياد آن سايه شود   مي‏دود چندان كه بي‏مايه شود
بي‏خبر كان عكسِ آن مرغ هواست   بي‏خبر كه اصل آن سايه كجاست
تير اندازد بسوي سايه او   تركشش خالي شود در جستجو

مي‏گويند: حقيقت وجود اشياء، عين ظهور و تجلّي حق است به

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 234 *»

طوري كه وجود حق متعال، حق واقعي و حقّ من جميع الجهات است و حق بودن و واقعيت داشتن منحصراً از آنِ خدا است و ماسواي حق فقط نمايش ذات او هستند؛ به اين معني كه هويتهاي اشيا به منزله آئينه‏اند كه ذات حق با همه كمالاتش در آنها پيدا و نمودار گرديده است. جامي كه يكي از عرفا است اين مطلب را در اين بيت آورده است:

جهان مرآت حسن شاهد ماست   فَشاهِدْ وَجْهَهُ في كُلِّ مِرْآت

در اينجا بيش از اين توضيح لازم ديده نمي‏شود. همين اندازه هم كه به طور اشاره و گذرا اين مطالب را يادآور شديم، از آن جهت بود كه بحث درباره «آگاهي فؤادي» اقتضا مي‏كرد. البته اين مطالب مناسب بحثهاي توحيد است كه بعد از اين خواهد آمد ان‏شاءاللّه تعالي.

در هر صورت عرفا براساس اين نظريه و طرز تفكر، شناختن خداي متعال را عبارت مي‏دانند از آن‏كه انسان از وجود اعتباري خود چشم بپوشد و وجود حقيقي (خدا) را كه حقيقت خود او است، ببيند. و مشاهده كند كه دوئيتي در كار نيست، يك حقيقت بيش نيست و آن هم خدا است. پس او است كه خود را شناخته است و از اين حالت به «فناء مطلق در ذات احديت» تعبير مي‏آورند و غايت سير انسان كامل و سير پيامبران و امامان و رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين را همين مرحله مي‏دانند.

بطلان اين ادعا براي هر عاقلي بديهي است زيرا وجود مخلوق وجودي است ممكن؛ يعني محتاج و فقير و عاجز و بسته به غير، و وجود خداي متعال وجودي است واجب؛ يعني بي‏نياز كامل و قوي و مستقل. و بديهي است كه اين دو وجود يكي نبوده و يكي هم نخواهد شد. پس فناء

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 235 *»

«ممكن» در ذات «واجب» از محالات عقليه است و جز خيالات و پندارهاي بي‏اساس عرفا چيز ديگري نيست. آري فناء وجداني براي اوليا دست مي‏دهد كه در جاهاي مناسب از آن بحث شده است. ما مي‏گوييم هنگامي كه فناء وجداني (نه وجودي كه در ذات حق فاني گردد) براي كاملي دست مي‏دهد با چشم فؤادي، حقيقت خود را مي‏بيند كه آن حقيقت آيه تعريف و تعرّف خداي متعال است براي او. و هر اندازه كه در معرفت حق متعال سير كند ـ البته براي اين سير هم نهايتي نيست ـ از حقيقت خود نمي‏گذرد و از ممكن بودن و مخلوق بودن ابدالآباد بيرون نخواهد رفت.

در حديث شرح حقيقت، امام اميرالمؤمنين7 براي كميل بن زياد نخعي از اين سير به كشفُ سُبُحاتِ الْجَلال تعبير آورده‏اند كه در اين سير براي شخص سيركننده پرده‏ها از رخسار آن حقيقت (ظهوراللّه، نوراللّه، تجلي اللّه، آيه تعريف و تعرف اللّه) كنار مي‏رود ولي هيچ وصول به ذات حق و يكي شدن با وجود حق در كار نيست. و تا اندازه‏اي به اين مطلب در مثنوي «شيعه داغداري ستيزه‏جو» اشاره كرده‏ام؛ خطاب به اميرالمؤمنين كه يكي از مظاهر كلي آيه تعريف و تعرّف حق متعال است:

اي كه ديدار تو شد ديدار حق   قول و فعلت گفته و كردار حق
تو خداييهاي حقّي سر به سر   بنده‏اي در تو خدايت جلوه‏گر
پرده برگير از رخت اي پرده‏دار   تا بگويم او تويي در روزگار

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 236 *»

بلكه در امكان سراسر از تو او   جلوه‏گر گرديده در هر بام و كو
لا مكان را در مكان از تو ظهور   اي تو مصداق همه آيات نور
در تعرّف نيست فرقي بينتان   ارچه بيند فرق، اَحْوَل در ميان
گر مرادم را نيابد كج نهاد   گويد اين وحدت بود يا اتحاد
گويمش ني اين بود، ني آن بود   مقصدم آن است كه در قرآن بود
مارَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ رو بخوان   تا كه حقّ معرفت يابي ازآن
اي علي7 خود شرح معني كرده‏اي   هرچه باطل خود تو رسوا كرده‏اي
شد رديفت بر شتر روزي كميل   يافت خود را نزد مهرت چون سُهيل
زين عنايت شد فراموشش ادب   حدّ خود گم كرد و شد سوي طلب
گفت: اي مولا «حقيقت» گو كه چيست؟   گفتيش: در خور تو را اين رتبه نيست

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 237 *»

 

گفت: يار رازدار تو نيم؟   گفتي: آري ليك همچون نم ز، يَم
گفت: آيا مثل تو شاه وحيد   سائلي را سازد از خود نااميد؟!
گفتي: «كشف سُبحه‏ها» بايد نمود   بي اشاره ره به حق بايد گشود
اي شگفتا از كميل و پرسشش   جستجو از آن و خود در حضرتش
با «حقيقت» بوده او خود رو به رو   ناروا باشد دگر آن جستجو
در كنارش خود «حقيقت» آشكار   گر كه بودش چشم حق بيني بكار
از حقيقت «وصف حق» باشد مراد   كز براي معرفت آن را نهاد
حق شده در وصف حاليّش عيان   بي‏نشان را وصف او آمد نشان
«وصف حالي» خدا باشد علي7   عارفِ حق آن كه بشناسد علي7

مراد از وصف حالي همان حقيقت نوري هر موجودي است كه آن را آيه تعريف و تعرّف حق متعال ناميديم. وصف حالي در مقابل وصف مقالي است. وصف مقالي، آيات قرآني و رواياتي است كه از اولياي دين درباره

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 238 *»

شناخت خداوند به‏دست ما رسيده است كه بايد تدبّر و تفكّر ما، در مدار همين وصفهاي مقالي باشد.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 239 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نكوهش از «تعمّق» در شناخت

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 240 *»

مرحوم كليني در كتاب شريف كافي، بسند خود از «عاصم بن حميد» روايت كرده است كه او گفت: سُئل علي بنُ الحسين8 عن التوحيد. فقال7: ان اللّه عزّ و جلّ علِم اَنّه يكونُ في آخِر الزّمانِ اقوامٌ مُتَعَمِّقُونَ فَاَنْزَلَ اللّه تعالي «قل هو اللّه احد» و الايات من سورة الحديد الي قوله «و هو عليمٌ بِذاتِ الصُّدور» فمَن رامَ وراءَ ذلك فقد هَلَكَ.([134]) «از امام سجّاد7 درباره توحيد سؤال شد حضرت فرمود: همانا خداي عز و جل مي‏دانست كه در آخرالزمان گروههايي هستند كه «تعمُّق» خواهند داشت. پس خداي تعالي نازل فرمود قل هو اللّه احد و آياتي از سوره حديد را تا جايي كه مي‏فرمايد و هو عليمٌ بذاتِ الصّدور. پس هركس آهنگ آن كند كه از اين سوره و آن آيات قدم فراتر نهد، پس همانا نابود و هلاك خواهد شد و در عذاب ابدي قرار خواهد گرفت».

در اين حديث شريف بايد به چند نكته توجه داشته باشيم:

اول: آن‏كه مراد از آخرالزمان در اين حديث و امثال آن،([135]) آخرالزمان به حسب زمان رسول خدا و ائمه هدي صلّي‏اللّه عليهم اجمعين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 241 *»

است كه تقريباً از اوائل غيبت كبراي امام عصر7 و عجّل‏اللّه تعالي فرجه الشريف تا زمان ظهور آن حضرت مي‏باشد. و نظر به اين‏كه اين سوره و اين آيات در زمان رسول خدا9 نازل گرديده و امام سجاد7 در اين حديث همان زمان نزول قرآن را در نظر داشته‏اند كه آن زمان، خداي متعال مي‏دانست كه در آخرالزمان چنين گروههايي خواهند آمد، پس اين سوره و اين آيات را نازل فرمود. بنابراين صحيح نيست آنچه ديگران گمان كرده‏اند كه «آخرالزمان» در اين حديث، زمان رسول خدا9 است، چون آن حضرت را پيامبر آخرالزمان گويند. البته زمان حضرت رسول آخرالزمان است، نسبت به زمانهاي انبياي گذشته. مثلاً اگر در اين حديث بياني از تورات يا انجيل بود و آخرالزمان گفته مي‏شد آن‏گاه مراد از آن، زمان حضرت رسول9بود. اين مطلب بديهي است. و در رواياتي كه علائم ظهور را بيان كرده‏اند، آخرالزمان ـ به اين معني ـ زياد به چشم مي‏خورد.

دوم: آن‏كه اين حديث شريف در مقام مذمّت از گروه‏هايي است كه در آخرالزمان پيدا مي‏شوند و اهل «تعمّق» مي‏باشند، نه آن‏كه در مقام مدح آنان باشد آن‏چنان كه ديگران اين‏طور گمان كرده‏اند و گفته‏اند كه: «حضرت سجاد7 در اين گفتار خود مي‏رساند كه امتهاي سالفه تاب و توانِ ادراك اين نوع از توحيد را نداشته‏اند و چون به بركت رسول‏اللّه9 افرادي متعمق در سلوك توحيد در آخرالزمان بوجود مي‏آيند، خداوند اين باب را براي آنها مفتوح نمود و اين آيات را فروفرستاد». صدرالمتألّهين مي‏گويد: «وقتي من به اين حديث رسيدم گريه كردم.» زيرا «تعمق» در اصطلاح اهل‏بيت:مذموم است و از دعائم كفر شمرده شده است.

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 242 *»

در نهج البلاغه از فرمايشات قصار امام اميرالمؤمنين7 در شماره 31 اين فرمايش است و الكفرُ علي اربعِ دعائِم: علي التّعمّقِ و التّنازُعِ و الزّيغ و الشِّقاق فَمَن تَعَمَّقَ لم‏يُنِبْ الي الحقّ تا آخر.([136]) يعني «و كفر بر چهار پايه برپا است: تعمق، تنازع، زيغ، شقاق. پس كسي كه تعمق كند به حق برگشت نخواهد كرد». تعمق از نظر لغت اين‏طور معني شده است: الذهاب خلف الاوهام علي زعم طلب الاسرار. «رفتن از پي خيالهاي پوچ و بي‏معني به گمان بدست آوردن اسرار». «تنازع» يعني، جدالهاي خارج از موازين. «زيغ» يعني، دوري گزيدن از روش صحيح و حق و پافشاري ورزيدن بر خواسته‏هاي نادرست. «شقاق» يعني، دشمني ورزيدن با حق و حقيقت. مقصود ما از ذكر اين حديث همان «تعمق» است كه مصداق روشن آن همين اصول و مباني و نتايج عرفان عرفا و حكماي معتقد به حكمت متعاليه صدرالمتألهين مي‏باشد.

البته تدبّر غير از تعمّق است. در قرآن دستور داده شده به تدبّرِ در آن و فهميدن آن ولي هيچ جا به تعمق دستور داده نشده است. زيرا در تدبّر، عقل انساني در مدار معيّن و مشخصي در جولان است اما در تعمق، عقل گرفتار اوهام مي‏گردد و از مدار معين خارج مي‏شود. از اين جهت نتيجه تعمق هلاكت خواهد بود و به سوي حق برگشت نخواهد كرد. در نهج البلاغه خطبه‏اي نقل شده از حضرت7كه حدود تدبّر و تعمق در آن روشن‏تر بيان گرديده است. شخصي از حضرت مي‏خواهد كه خدا را برايش وصف

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 243 *»

فرمايد به طوري كه گويا او را با چشم مشاهده مي‏كند تا دوستي و شناخت او نسبت به خدا زياده گردد. قال له: يا اميرالمؤمنين صف لنا ربّنا مثل مانراه عياناً لنزداد له حبّاً و به معرفةً. حضرت خشمگين شد، دستور فرمود كه مردم در مسجد مجتمع شوند. مردم مجتمع شدند به طوري كه مسجد (كوفه) پر از جمعيت شد. آن‏گاه حضرت بر منبر بالا رفت، در حالي كه خشمگين بود و رنگ رخسار آن بزرگوار دگرگون شده بود. پس سپاس و ستايش الهي فرمود و درود بر رسول خدا9فرستاده، شروع به سخن نمود. اين خطبه قدري طولاني است و به خطبه اشباح (اشخاص، ملائكه) معروف است. سيد رضي رحمة اللّه عليه مي‏گويد: «اين خطبه از جلائل خُطَب حضرت است». از خشم حضرت معلوم مي‏شود كه مقصود آن شخص سؤال كننده تعمّق در معرفت و پي‏بردن به ذات خداي متعال بوده، وگرنه خشم حضرت (نعوذباللّه) بي‏جا بوده است. همچنين معلوم مي‏شود كه گويا اين تفكر ناروا در ميان مردم رو به رشد بوده كه دستور فرمود همه در مسجد مجتمع شوند تا پاسخ آن شخص را در نزد همگان بيان فرمايد تا ديگران هم از اين‏گونه تفكر ناروا رهايي‏يابند.

در هر صورت پس از ستايش حق متعال دستور مي‏فرمايد به سؤال كننده كه در واقع منظور آن بزرگوار همه شنوندگان بودند فَانظُر ايّهَا السّائلُ فما دلّكَ القران عليه من صفتِه فَائْتَمَّ به وَ اسْتَضِي‏ءْ بِنور هدايتِه و ماكلَّفَكَ الشّيطانُ علمَه ممّا ليس في الكتابِ عليك فرضُه و لا في سنّةِ النّبي9 و ائِمةِ الْهدي اَثَرُه فكِلْ علمَه الي اللّهِ سبحانه فاِنّ ذلك منتهي حقّ اللّه عليك. و اعلم اَنّ الرّاسخين في الْعلمِ هُم الّذين اَغناهُم عنِ اقْتحامِ

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 244 *»

السُّدَدِ المْضروبة دونَ الغيوبِ، الاقرارُ بجملةِ ماجهِلوا تفسيرَه من الغيبِ المحجوبِ، فمدَحَ اللّهُ اعْتِرافَهم بِالعجزِ عنِ تَناوُلِ ما لم‏يُحيطوا به علماً، و سمّي ترْكَهمُ «التّعمقَ» فيما لم‏يُكلِّفْهم البحثَ عن كنهِه رُسوخاً، فَاقْتصرْ علي ذلك و لاتُقدِّرْ عظمةَ اللّهِ سبحانه علي قَدر عقلِك فتَكونَ منَ الْهالِكين. «پس فكر و دقت كن اي سؤال كننده! پس آنچه را كه قرآن بر صفات آفريدگار راهنمايي مي‏كند، پس به آن اقتدا كن و از آن پيروي نما و از پرتو آن روشنايي‏بجو. و آنچه را كه شيطان تو را به‏سختي بر آن وامي‏دارد، براي دانستن آنچه در قرآن دستوري به تو داده نشده (شناخت ذات و شناخت صفات ذاتي خداي متعال)، و در سنت رسول خدا9 و ائمه هدي:نشاني از آن نيست، پس دانش آن را به خداوند واگذار (بگو خدا مي‏داند). همانا اين نهايت حق خداوند است بر تو و بيش از اين بر تو لازم نيست. و بدان آناني كه در دانش استوارند، كساني هستند كه بي‏نيازشان ساخته از فرورفتن در حجابهايي كه در برابر غيبها زده شده، اقرار و اعتراف آنان به اجمال آنچه دانش ايشان از عهده تفسير و توضيح غيبهاي پوشيده شده برنمي‏آيد. پس خدا هم اين اعترافشان را به ناتواني از بدست آوردن آنچه دانش ايشان بر آن احاطه ندارد، ستوده. و همين دست برداشتنشان را از «تعمق» (پي‏گيري از خيالهاي پوچ و بي‏اساس و خارج از مدار آنچه در قرآن و روايات رسيده) در آنچه آنها را دستور نداده به بررسي و كنجكاوي از حقيقت و هويت آن، «رسوخ» و استواري در دانش ناميده است. پس تو هم اي سؤال كننده به آنچه (بيان شده براي تو در قرآن) قناعت كن (و در شناخت خداي خود) و عظمت و بزرگي او را، به ميزانهاي ساختگي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 245 *»

انديشه‏هاي خود، اندازه‏گيري نكن وگرنه از هلاك شوندگان خواهي بود».

بعد از اين عبارت، حضرت به طور فشرده درباره ناتواني ابزار انساني از درك ذات مقدس حق متعال مي‏فرمايد هو القادرُ الّذي اذَا ارْتمتِْ الاوهامُ لِتُدرِكَ مُنقَطَعَ قُدرَتِه و حاولَ الْفكرُ المبرَّءُ من خطَراتِ الْوساوسِ اَن‏يَقعَ عليهِ في عميقاتِ غيوبِ ملكوتِه، و تَوَلَّهَتِ الْقلوبُ اليه لِتَجرِي في كيفيّةِ صفاتِه و غمُضتْ مَداخلُ العقولِ في حيثُ لاتَبلُغُه الصّفاتُ لِتَنالَ علمَ ذاتِه، رَدَعَها و هي تَجوبُ مهاوي سُدَفِ الغيوب متخلّصةً اليه سبحانه فرجَعت اذ جُبِهتْ معترفةً باَنّه لايَنال بجورِ الاعتسافِ كنهَ معرفتِه و لاتَخطُر ببالِ اُولِي الرَّوِيّات خاطرةٌ من تقديرِ جلالِ عزّتِه… «او توانايي است كه اگر همه وهمها كوشش كنند تا بتوانند نهايت توانايي او را دريابند، و انديشه‏اي كه از خيالات و وسوسه‏ها پاكيزه است در جستجوي آن برآيد كه برسد به اسرار نهانيهاي عوالم ديگر او، و دلها سرگردان گردند در كشش بسوي او، تا راه يابند به چگونگي صفات او، و خِردها از راههاي بسيار دقيق و پوشيده از ديگران كه به آن راهها كسي پي نبرده، بخواهند به علم ذات او دست يابند، (او به توانايي خود) همه را باز مي‏دارد از كوششها و تلاشهاي خود (و به مقصد خود نمي‏رسند). در صورتي كه آنها پيموده‏اند راهها و جاهايي را كه (در نظر ساير مشاعر و ابزار ادراكي) همه تيره و تارند و جايگاههاي سقوط و نابودي را. و بالاخره از همه آن خطرها رهايي يافته و به سوي او در حركتند. (ولي، تا او به توانايي خود همه را مانع شود) همه برگشته، در آن وقتي كه ممانعت شدند. در حالتي كه همه اعتراف كننده باشند به اين‏كه اين تلاشها و كوششها در وادي شناخت او نتيجه‏اي نبخشيده و به حقيقت معرفت او

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 246 *»

دست نيافته‏اند و به خاطر هيچ صاحب‏انديشه‏اي خطور نكرده اندازه جلال عزّت او…»

سپس در آخر اين بخش از فرمايشات خود، در حال خطاب به حق متعال عرضه مي‏دارد كذَب العادلون بك اذ شبَّهوك باصنامِهم، و نحَلوك حِليةَ المخلوقين باَوهامِهم، و جَزَّأُوك تجزئَةَ المجَسِّمات بخواطِرِهم، و قدَّروك علي الخِلقةِ المختلِفَةِ القوي بقرائحِ عقولِهم، و اَشهَد اَنّ من ساواك بشي‏ءٍ من خلقِك فقد عدَل بك و العادلُ بك كافرٌ بما تنزّلتْ به محكماتُ آياتِك و نطَقتْ عنه شواهدُ حُجَجِ بيّناتِك و اِنَّك انت اللّهُ الّذي لم‏تَتناهَ في العقول فتكونَ في مهبِّ فِكَرها مكيَّفاً، و لا في رويّاتِ خواطِرها فتكونَ محدوداً مصرَّفاً.([137]) «دروغ گفته‏اند كساني كه برايت مِثل و عديل قرار دادند (با تشبيه كردن تو را به خلق از قبيل: علّة العلل و محرك اول و حقيقت وجود و امثال اينها) هنگامي‏كه تشبيه كردند تو را به بتهاي خود، و صفات و حالات مخلوقهاي تو را به وهمها و خيالات خود، به تو هم نسبت دادند (كه در حقيقت، همه نسبت به ساحت قدس تو ناروا بود) و با انديشه‏هاي خود تو را بخش‏بخش كردند بمانند بخش‏بخش بودن اشياء جسماني. و با نازك‏انديشي خود تو را اندازه‏گيري كردند بر مخلوقها ـ يا سرشتهايي ـ كه از نظر قوّه و توان مختلفند. و گواهي مي‏دهم بر اين‏كه هركس يكسان گمان كرد تو را با چيزي از مخلوق تو، قهراً و طبعاً براي تو عديل و مثل قرار داد. و هر كس براي تو عديل قرار داد كافر شده نسبت به

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 247 *»

آنچه نازل شده بر آن آيات محكمات تو، و به حكم آنچه به‏آن گويا است گواهان از حجتهاي آشكار تو. و گواهي مي‏دهم بر اين‏كه تويي آن خداي بحقي كه در انديشه‏ها تناهي نمي‏يابي (به حقيقت و كنه تو نمي‏رسند). و نيستي آن‏طوري كه در محل وزش انديشه‏ها و تعقلات خردها، به كيفيات و چگونگيهاي خلقي قرار بگيري، و نه هم آن‏چناني كه در انديشه‏هاي خاطره‏هاي صاحبان خرد به حدّي محدود گردي و برايت دگرگونيها باشد».

پس از اين فرمايشات به بيان آيات اثبات مي‏پردازد: از خلقت و صنعت و نظام حكيمانه الهي، و آسمانها و كرات آسماني و نظام حاكم بر آنها، و حالات و خصوصيات ملائكه، و زمين و گسترده شدن آن و مواليد زميني، و آفرينش آدم7 و نقش او و حجتهاي بعد از او در ميان انسانها، و آزمايش بشر به رفاه و تنگي زندگي و بالاخره مرگ، و انواع تدابير الهي و انفاذ امور ربّاني، و آگاهي كامل حق از همه هستي، و گسترش عدل و فضل حق متعال. با بيان معجزنماي خود كه عقول حكما را حيران مي‏كند، حقايقي را روشن ساخته، و با چند جمله دعا فرمايشات خود را به پايان مي‏رساند.

مقصود از يادآوري اين خطبه همان جمله‏اي است كه در نكوهش از «تعمق» فرموده است فمدح اللّه اعترافَهم بالعجز عن تناول ما لم‏يُحيطوا به علماً، و سَمّي ترْكَهم «التعمقَ» فيما لم‏يُكلِّفهم البحثَ عن كنهِه رسوخاً و اين فرمايش مؤيد ما است، در آنچه گفتيم درباره حديث حضرت سجاد7.

سوم: نكته سوم كه از حديث شريف امام سجاد7 استفاده مي‏شود

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 248 *»

اين است كه نزول سوره مباركه قل هو اللّه احد و آيات سوره مباركه حديد، به منظور بيان و روشن ساختن مدار انديشه و تدبّر و تفكر در مسائل و مباحث توحيد است تا انديشمندان و محققان اسلامي از اين مدار نگذرند و كارشان به «تعمق» نيانجامد و هلاك نگردند. بلكه به طور قرآن‏مداري به انديشيدن و تدبر در توحيد بپردازند. همچنان‏كه امام‏الموحّدين اميرالمؤمنين7 به لزوم رعايت اين مطلب در خطبه خود تصريح فرموده است فانظر ايّها السّائلُ فما دلّك القرآنُ عليه من صفتِه فائْتمَّ به و اسْتضِي‏ءْ بنُور هدايتِه.

نمونه تدبر و انديشيدن قرآن‏مداري، اين حديث شريف است كه در «كافي» از «ابوهاشم جعفري» از حضرت رضا7 نقل شده است، مي‏گويد: سألته عن اللّه هل يوصف؟ فقال7 أما تقرءُ القرآن؟ قلت: بلي. قال7 أما تقرءُ قولَه تعالي: لاتُدركُهُ الاَبصار و هو يُدرك الاَبصار.قال7فتَعرِفون الاَبصارَ؟ قلتُ: بلي. قال7 ماهِي؟ قلت: ابصارُ العيون. قال7 اِنّ اوهامَ القلوبِ اكبرُ من اَبصار العيون، فهو لايُدرِكُه الاوهامُ و هو يُدرِكُ الاوهامَ.([138]) «پرسيدم از حضرت كه آيا خدا وصف مي‏شود؟ (يعني او را مي‏توان درك نمود و آن‏طوري كه درك شده او را توصيف كرد؟!) فرمود: آيا قرآن نمي‏خواني؟ گفتم چرا. فرمود: آيا نمي‏خواني اين فرموده خداي تعالي را لاتدركه الابصار… فرمود: ابصار (ديده‏ها) را مي‏شناسيد؟ گفتم: آري. فرمود: چيست آنها؟ گفتم: ديده‏ها، چشمها هستند. فرمود: وهمهاي دلها

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 249 *»

از چشمها بزرگترند (قدرت ديد آنها بيشتر و دامنه بينايي آنها گسترده‏تر است) ولي باز هم وهمها با همه بزرگي و گستردگي در بينايي، خدا را درك نمي‏كنند و خدا است كه به وهمها احاطه دارد و از آنها آگاه است».

پس باتوجه به اين‏كه ديده‏هاي ظاهري؛ يعني چشمهاي سر به واسطه محدوديت و غلظت و ناتواني و جسماني بودن خدا را درك نمي‏كنند، پس اوهام (كه ابزار معنوي و باطني انسانها هستند و احاطه بيشتر دارند و اين حواس در فرمان آنها است و آنها درك مي‏كنند چيزهايي را كه اين ديده‏ها درك نمي‏كنند؛ و هرچه را ديده‏ها درك مي‏كنند آنها بهتر و عميقتر از ديده‏ها درك مي‏كنند) به اصطلاح به طريق اولي نمي‏توانند خداي متعال را درك كنند. و خداوند است كه بر اوهام و ابصار يكسان احاطه دارد و از همه چيز آگاه است و همه چيز معلوم و مخلوق او مي‏باشد.

نيز در همان كتاب نقل مي‏كند كه راوي خدمت امام صادق7نامه‏اي مي‏فرستد كه در آن نوشته بود: اِنّ قوماً بالعراق يصِفُون اللّه تعالي بالصّورة و التخطيط؛ فاِنْ رأيتَ ـ جعلَنِي اللّهُ فداك ـ ان تكتب الي بالمذهب الصحيح من التوحيد؟ فكتب الي سألتَ رحِمك اللّهُ عن التوحيد و ماذهب اليه مَنْ قِبَلَكَ. فتعالي اللّه الذي ليس كمثلِه شي‏ءٌ و هو السّميع البصير. تعالي اللّه عما يصِفُه الواصفون المشبِّهون لِلّه بخلقه المُفتِرين علي اللّه. فاعْلم رحِمك اللّه اَنّ المذهبَ الصّحيحَ في التّوحيد مانزَل به القرآنُ من صفاتِ اللّه جلّ و عزّ. فانْفِ عن اللّه تعالي البطلانَ و التشبيهَ فلا نفي و لا تشبيه. هو اللّهُ الثابت الموجود تعالي اللّه عمّا يصفه

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 250 *»

 الواصفون و لاتَعْدُوا القرآن فتَضِلُّوا بعدَ البيان.([139]) «گروهي هستند در عراق كه خدا را به صورت داشتن و خطوط و نقوش بشري داشتن، توصيف مي‏كنند. پس اگر بجا مي‏بيني ـ خدا مرا فدايت گرداند ـ كه مذهب صحيح از توحيد را براي من بنويسي (بنويس). پس امام7براي او چنين نوشت: از توحيد پرسش نموده‏اي ـ خدا ترا رحمت كند ـ و از عقيده آناني كه در نزد تو هستند. پس متعالي است خدايي كه چيزي مانند او نيست و او شنوا و بينا است. متعالي است خدا از آنچه وصف مي‏كنند او را وصف كنندگان، آناني كه او را به خلق او تشبيه مي‏نمايند و بر او افتراء مي‏بندند (به داشتن صفاتي كه شايسته او نيست). پس بدان ـ خدا تو را رحمت فرمايد ـ كه مذهب صحيح در توحيد همان است كه قرآن به آن فرود آمده از صفات خداي تعالي. پس برطرف كن از خدا بطلان را (كه بگويي خدا به‏طور كلي كمالي ندارد يعني او را از صفت داشتن معطّل كني) و تشبيه را (به اين‏كه او را در صفتي از صفات شبيه خلق او بداني). پس نه نفي (تعطيل) درست است و نه تشبيه. او است خدايي كه ثابت و موجود است و متعالي است از آنچه وصف كنندگان (بر اساس اوهام و انديشه‏هاي بشري و خارج از موازين قرآني) او را وصف مي‏كنند. از (موازين و مدار) قرآن تجاوز نكنيد كه گمراه خواهيد شد، بعد از بيان (يعني بعد از روشن و آشكار گرديدن روش درست در قرآن براي توحيد كه هيچ‏گونه معذور نخواهيد بود و هلاكت ابدي خواهيد يافت)».

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 251 *»

در اين حديث هم امام صادق7مدار در مباحث توحيد را آنچه قرآن بر آن نازل شده است، قرار داده و بر اساس نفي تعطيل و نفي تشبيه اجازه ورود در اين نوع مباحث را مي‏دهد.

چهارم: نكته چهارم كه از حديث شريف امام سجاد7 استفاده مي‏شود اين است كه اولياي دين راه تفكر و تدبر و تفقّه در قرآن را به روي انسانها نمي‏بندند و ابتداءاً خود براي تعليم به ديگران در نوع مباحث و مسائل از آيات قرآن استفاده نموده، به آنها استدلال كرده و از آنها شاهد بر مطلب خود مي‏آورند. از زمان رسول خدا9 تا زمان آخرين وصي آن بزرگوار ـ امام عصر7 ـ تا ابتداي غيبت كبري از طرف پيشوايان دين سلام‏اللّه عليهم مباحث دقيق توحيدي و غير توحيدي در مداري قرآني طرح شده است كه در كتب روايي شيعه، گنجينه‏هاي الهي شيعه را تشكيل مي‏دهد. از همين جهت بوده كه در طول تاريخ اسلام در ميان فرق اسلامي، شيعه اثني‏عشري ممتاز شده است به داشتن روش تعقلي و استدلالي. متأسفانه افراد بسياري از متفكران مدعي تشيع با توجه نكردن به خطر «تعمق»، گرفتار انحرافهايي شده‏اند كه تا ظهور امام عصر7اصلاح‏پذير نخواهد بود.

در قرآن براهين و استدلالهايي براي بسياري از مباحث و مسائل اعتقادي ديده مي‏شود مانند قُل لو كان فيهما آلهةٌ الاّ اللّهُ لَفَسَدَتا([140]) و مااتَّخذَ اللّهُ من ولدٍ و ماكان معه من الهٍ اذاً لَذهب كلُّ الهٍ بما خلَق و لَعلي

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 252 *»

 بعضُهم علي بعضٍ.([141]) در روايات مخصوصاً خطبه‏هاي حضرت اميرالمؤمنين7 و در دعاها، مخصوصاً در صحيفه سجاديه، حقايقي بيان شده و معارفي شرح و تبيين گشته، كه در تاريخ تفكرات بشري بي‏سابقه است. نوع كتب روايي شيعه ابتدا شده‏اند به ذكر اصول دين؛ يعني معارف و مباحث اعتقادي، آن هم همراه استدلال و برهان و بالاخره تدبر و تعقل. درباره خدا و اسماء و صفات و افعال خدا و نبوت و امامت و معاد و لزوم عبوديت بر بندگان و فرض طاعت حجتهاي خدا و شناخت هستي، (جهان، انسان) و سنن الهي و… روايات زيادي در دست است.

منحرفان از اسلام ـ تشيع نظر به اين‏كه از معلمان قرآن و اساتيد دين و رهبران الهي اعراض كردند و مرجعي الهي در مسائل ديني نداشتند، از اين مزايا محروم شدند و ناچار گشته، باب تدبر و تعقل و تفكر را به روي خود ببندند تا گرفتار تناقض‏گوييها و فلسفه‏بافيها نشوند. از «سفيان بن عيينه» كه خودش يكي از فقهاي مخالفان است نقل شده كه گفته است: «هرچه خداوند خودش را در قرآن توصيف كرده، نبايد تفسير كرد و درباره آنها نبايد بحث نمود؛ تفسير اين‏گونه آيات، تلاوت آنها و سكوت درباره آنها است». «مالك بن انس» كه رئيس مذهب مالكي است در برابر شخصي كه از او درباره اين آيه كريمه الرّحمنُ علي العرشِ استوي([142]) سؤال كرد، خشمگين شد به طوري كه هرگز آن‏چنان خشمگين ديده نشده بود و عرق بر چهره‏اش نشست. جمع حاضر همه سرها را پايين افكندند. پس از چند

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 253 *»

لحظه مالك سربرداشت و گفت: «كيفيت نامعقول، و استواء خداوند بر عرش معلوم، و اعتقاد به آن واجب، و سؤال هم بدعت است». بعد از آن به آن شخص كه سؤال كرده بود روكرد و گفت: تو كه چنين پرسشهايي مي‏نمايي مي‏ترسم گمراه باشي، سپس دستور داد او را از مجلسش خارج كردند. از «احمد بن حنبل» رئيس مذهب حنبلي هم مثل همين جريان نقل شده است و اين عبارت: «الكيفية مجهولة و السؤال بدعة» در ميان آنها شايع بود. و اين خودش در واقع يك حيله‏اي بود كه از طرف بزرگان حيله‏گر مخالفان، از قبيل همين مالك و احمد، ابتكار شده بود. زيرا در احكام فقهي ظاهري از راه «قياس»([143]) يا «مصالح مرسله»([144]) به نوع سؤالها و در نوع پيش‏آمدها جوابي مي‏دادند و مردم را قانع مي‏ساختند، اما در نوع مسائل نظري اعتقادي و تفسير قرآن كه ديگر نمي‏شد از قياس يا مصالح مرسله استفاده كنند، واقع را هم كه نمي‏دانستند و راضي نمي‏شدند كه اظهار عجز و جهل نمايند و حاضر نبودند كه مردم را به علماي امت كه خاندان رسالت:باشند، ارجاع دهند، ناچار بودند كه اين حيله را اختراع كنند كه ظاهر آن هم يك نوع تقدّس‏مآبي است. اما بعضي از آنها مانند ابوحنيفه به واسطه غروري كه داشتند. از طرفي هم تا اندازه‏اي سفاهت دامنگيرشان شده بود بي‏پروايي مي‏كردند و در مسائل پيچيده اعتقادي و تفسيري نظريه‏هاي جاهلانه‏اي اظهار مي‏نمودند كه نوعاً به رسوايي آنها هم تمام

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 254 *»

مي‏شد. مخصوصاً اگر با اصحاب امامان شيعه:برخورد مي‏كردند كه در تاريخ نمونه‏هاي زيادي از اين هرزه‏گوييها و رسواييهاي آنان موجود است.

از طرفي امامان شيعه:همان‏طوري كه در جبهه فقاهت در مقابل فقهاي مخالفان عهده‏دار بيان احكام فقهي الهي بودند و شيعيان را از آن جهت هدايت فرموده، بي‏نياز مي‏ساختند. حتي روش فقاهت و استنباط احكام فرعيه را به اشخاصي كه قريحه آن را داشتند، تعليم مي‏فرمودند. همچنين در جبهه مسائل اعتقادي بر روش خاص و «كلام قرآني» و «حكمت و عرفان قرآني» در برابر متكلمان و حكما و عرفاي آنها، عهده‏دار بيان حقايق و معارف الهيه بودند و براي اهلش، يعني آناني كه لطف قريحه و صفاي سريره داشتند، پرده از روي پاره‏اي از اسرار برمي‏داشتند و راه صحيح تعقل و استدلالهاي عقلاني را به آنها نشان مي‏دادند. و طرز بهره‏برداري از قرآن را ـ چه از ظواهر آن و چه از بواطن آن ـ به شيعيان مستعد مي‏آموختند. همان‏طور كه در فقه و احكام عملي اصول كليه‏اي القا مي‏فرمودند و به آنها دستور مي‏دادند كه بر آن اصول تفريع كنند؛ علينا القاءُ الاصولِ و عليكم التَفريع،([145]) همچنين در مباحث اعتقادي هم، اصول حكمي و عرفاني القاء مي‏فرمودند كه خواه و ناخواه مانند اصول قرآني قابل تفريع بر آنها بود. خطبه يتيميه حضرت اميرالمؤمنين7يكي از جوامع آن اصول اعتقادي است. متأسفانه هنوز شيعه آن‏طوري كه مي‏بايست از آن اصول استفاده كند، بهره‏برداي نكرده است. اگرچه در

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 255 *»

مكتب استبصار كمال بهره‏برداي از اين اصول انجام يافته است ولي دشمنان دانا و دوستان نادان شيعه، همدست شدند و اين مكتب را منزوي ساختند. ما اميدواريم هرچه زودتر روزي برسد كه اين مكتب از انزوا درآيد و مورد توجه مجامع علمي و فكري شيعه قرار گيرد.

نتيجه اين بخش اين شد كه تدبر و تفكر و تعقل در مسائل اعتقادي و مباحث عقلي (حكمي و عرفاني) بر مدار قرآن بايد باشد و تجاوز از مدار قرآن، همان «تعمق» است كه به هلاكت انسان منتهي خواهد شد. در نهج البلاغه از حضرت اميرالمؤمنين7 درباره يكي از برنامه‏هاي امام عصر7 در هنگام ظهورش نقل شده كه فرمود؛ يَعطِ‏ف الهوي علي الهُدي اذا عطَفوا الهدي علي الهوي و يعِطف الرأي علي القران اذا عَطَفوا القران علي الرّأي.([146]) «خواستها(پسندها، سليقه‏ها) را بر مدار هدايت (دين، شريعت) قرار مي‏دهد، آن زماني كه همه هدايت (دين، شريعت) را بر مدار خواستها (پسندها، سليقه‏ها) قرار داده باشند و رأي (انديشه‏ها، نظريه‏ها، فرضيه) را بر مدار قرآن برمي‏گرداند، در آن زماني كه همه، قرآن را بر مدار رأي (انديشه‏ها و…) گردانيده باشند».

مراد آن است كه در زمان غيبت امام7متفكران اسلامي (زيرا غير اسلامي كاري با قرآن ندارند) قرآن را به رأيها (انديشه‏ها، نظريه‏ها و فرضيه‏هاي) خود توجيه و تفسير مي‏نمايند و قرآن را در پيروي از آراء و نظريات خود درآورده، به‏اين وسيله آراء و نظريات خود را حق و صواب

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 256 *»

جلوه مي‏دهند. همچنان‏كه گروه‏هايي هم خواسته‏هاي نفساني و شيطاني خود را در پوشش دين و شريعت درآورده، دين و هدايت و شريعت را در پيروي از خواسته‏ها، پسندها، و بالاخره سليقه‏هاي شيطاني خود، توجيه مي‏كنند.

گوشه‏اي از اين انحراف و نقد آن را در مثنوي مرحوم آقاي كرماني اعلي‏اللّه مقامه مي‏بينيم كه مناسب است آن را از تخميس مثنوي در اينجا بياوريم. بعد از داستان موسي و يوشع8و ملاقات با خضر7چنين آمده است:

 

بگذرم از شرح حال اين دو تن

مطلبي آمد كنون در ذهن من

حجّتي باشد ز من اندر زمن

اي كه از وحدت همي راني سخن

با تذلّل مانده در سِرّ و علن

 

با شكسته كشتي عقلت چطور

كرده‏اي در بحر بي‏حدّي تو غَوْر

بگذرد هركس ز حدّش كرده جَوْر

از تسلسل گاه گويي گه ز دور

سِرّ بي‏طوري همي جويي به طور

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 257 *»

مي‏زني گاهي مثل از نار و دود

گه در اثباتي گهي اندر جحود

گه سخن گويي تو از بود و نمود

گه دليل آري تو از صرف وجود

مانده‏اي كور از علامات شهود

 

دم‏زني گه از وجود و گه عدم

گه زني از ممكن و واجب تو دم

در تحيّر در تزلزل دمبدم

گاه گويي از حدوث و گه قِدَم

وز خودي بيرون نهشته يك قدم

 

مي‏زني بر مثل خود صد طعن و دق

مثل او مسودّه كردي صد ورق

مي‏شماري رأي خود راز و اَدَقّ

گاه گويي از صفات ذات حق

گاه از كُنهش همي خواني سبق

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 258 *»

غافل از آن‏كه خود اندر پرده‏اي

آنچه را با وَهْم خود پرورده‏اي

همچو تو آن هم خدا را بَرده‏اي

پشت بر انوار يزدان كرده‏اي

روي بر اهريمنان آورده‏اي

 

بر مذاق آن خسان دل بسته‏اي

بر سر خوان تهي بنشسته‏اي

بَرده‏سان در نزدشان لب بسته‏اي

رشته برهان حق بگسسته‏اي

سخت با يونانيان پيوسته‏اي

 

دلخوشي با دسته كور و كران

عقل خود دادي به دست ديگران

اعتمادت گه بر اين و گه بران

ترك كرده دعوت پيغمبران

گشته‏اي كور از ضياء رهبران

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 259 *»

كرده‏اي بر لفظ تنها اكتفا

صورت برهان پذيري از وفا

بي‏خبر ماندي ز نور اصطفا

ساده‏لوح انگاشتي اهل صفا

نقشها ديدي تو از اهل جفا

 

با حكيم و فلسفي گشتي رفيق

بر خود آنها را همي ديدي شفيق

مذهب ايشان تو را حق حقيق

قول بقراط آمدت نغز و دقيق

قول حق آمد تو را ما لايَليق

 

قول آنها رهنمايت سوي غيب

داده‏اي دل از جواني تا به شَيْب

بي‏بهاء قول خدا، اي بر تو وَيْب([147])

گر نهد خفّاش بر خورشيد عيب

عيب خفّاش است اين مِنْ غَيْرِ رَيْب

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 260 *»

گر برون نايد ز اندوهش جَريض([148])

بشنود از هر مغنّي صد قَريض([149])

كي ملامت مي‏شود شخص غَريض([150])

گر مُرورت يابد از حلوا مريض

عيب بر حلوا نمي‏گردد عريض([151])

 

بندگان را گر كه بس بُد اين عقول

پس چرا آمد ز حق ما را رسول

كفر و ايمان شد ز ما ردّ و قبول

اهل وحدت سادگانند اي جهول

نقشها را نيست در وحدت حصول

 

عقل ناقص اندر اين ره كاره نيست

اندر اين وادي جز يك آواره نيست

غير تصديق نبيّش باره نيست([152])

نيكوان را حاجت مشّاطه نيست

زشت را جز سرخ و زردي چاره نيست

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 261 *»

چون نبي از جانب حق خاسته‏ست

ساده است و سادگي را خواسته‏ست

از كژي در عصمت و در راسته‏ست([153])

ساده از اوصاف حق آراسته‏است

از نقوش ماسوي پيراسته‏است

 

ساده را دل از يقينش بَرْد، بَرْد([154])

او ز گرماي تَلَوُّن، سرد، سرد

باصفا باشد دلش همچون كه وَرْد([155])

نيست او را حاجتي بر سرخ و زرد

چونكه او با ساده‏رويان خوي كرد

 

پس ز ظلماني مشو طالب تو ضَوْ

طالب ضوئي ز خور طالب بشو

هرچه مي‏خواهي سوي بابش برو

گندم از گندم نمايد جو ز جو

فهم ضدّ از ضدّ آن طالب مشو

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 262 *»

 

اِنْ سَمِعْتَ جُمْلَةً قَدْ قالَها([156])

اَلْحَكيمُ فَاعْرِفِ الْمَعْني لَها([157])

مِنْ حَكيمٍ بالِغٍ قَدْ انتَهي([158])

يُعْرَفُ الاَْشْياءُ مِنْ اَضْدادِها([159])

حَدُّها لا نَفْسُها حاشا لَها([160])

 

حق تعالي را چو نِدّ و ضدّ نبُد

خلق او را هم نبودي زان دو بُدّ

پس مشيّت بر اساس آن دو بُد

چونكه ضدّ گرديد حدّ ضدّ خود

فهم ضدّ مر حد ضدّ را راه شد

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 263 *»

ماسواي حق هران خشك و تري‏ست

گر كه اصلي باشد آن يا كه بري‏ست

اين نظام ضدّ همه سرتاسري‏ست

ساده ما از حدود ضدّ عري‏است

حُسن او از لوث ضدّ و ندّ بري‏است

 

ضدّ و ندّ را از كجا ره سوي اوست

آن كه در قدرت جهان چون گوي اوست

آشكارا جلوه دلجوي اوست

آن مكاني كافتابِ روي اوست

غيرخفّاش است و دور از كوي اوست

 

حسن او كي در خور هر گفتگوست

شور آن حُسن است هر آنچه ها و هوست

بي‏نشانست و هويدا كو به كوست

فهم هر چيزي به فهم نفس اوست

فهم مو از مو و فهم رو، ز روست

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 264 *»

گرم را از گرم جو، از سرد، سرد

جفت را از جفت خواه از فرد، فرد

خار را از خار ياب از وَرْد، وَرْد

سرخ را از سرخ بين از زرد، زرد

صحّت از صحّت شناس از درد، درد

 

مختلف در ما مشاعر تا كه شد

دركشان يكسان نباشد خود بخود

چونكه اشيا سنخشان يكسان نبُد

مُدْرِك و مُدْرَك موافق تا نشد

بسته مي‏گردد ره اِدراك خود

 

هركه را هر مشعري يابد كمال

انطباع يابد در ان مشعر مثال

گرنه، ماند بي‏خبر زين انفصال

هرچه گويد بعد از ان باشد خيال

باشد اندر پاي عقل او عقال

 

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 265 *»

آنچه باشد در وجود ما پديد

از مشاعر شد دليل ناپديد

كار آنها هم چو اينها بس سديد

رنگها را كي توان از گوش ديد

صوتها از چشم كي خواهي شنيد

 

از كه آيد گو به من اي حامّه([161])

از عموم مردمان يا سامّه([162])

صُنع حق باشد سراسر تامّه([163])

بويها از ذوق و طعم از شامّه

نيست ممكن درك آن بر عامّه

 

خِصْب را از خِصْب و از قَفْر قَفْر بين([164])

دولت از دولت ز فقر هم فقر بين

صافي از صافي، كَدِر از كَدْر بين([165])

بطن را از بطن و ظهر از ظهر بين

خلق را از خلق و امر از امر بين

 

«* آموزشهاي ديني در مکتب استبصار صفحه 266 *»

ذلّت از ذلّت ببين از بَفْش بَفْش([166])

اُشتر از اُشتر شناس از رَخش رَخش([167])

روشن از روشن بياب از دَخش دَخش([168])

ساده را از ساده جوي از نقش نقش

فرش را از فرش بين از عرش عرش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهرست مطالب

 

مقدمه 1··· 2

قرآن و بصيرت··· 6

احاديث و بصيرت··· 13

مقدمه 2··· 15

مقدمه 3··· 21

بخش معارف··· 29

انسان از ديدگاه اين مكتب··· 30

فرازي از خطبه اول نهج‏البلاغه··· 41

دوره‏هاي پيشين يا عالمهاي ذر··· 46

فطرت··· 52

هدايت انبياء··· 59

سرچشمه دينداري 67

مقدمه··· 68

فرضيه اول··· 77

فرضيه دوم··· 85

فرضيه سوم··· 88

فرضيه چهارم··· 93

فرضيه پنجم··· 102

ابراهيم7در قرآن سمبل فطرت توحيدي 108

انسان و سرمايه‏هاي ويژه و شگفت‏انگيز او··· 120

آموزش بينشها در تعاليم انبياء : 146

انحراف از مسير آموزشهاي انبياء: 152

محدوديت آگاهيهاي انسان··· 160

مكتب استبصار و آگاهيهاي انسان··· 168

آگاهيهاي انسان به حسب مراتب عالم هستي 177

احساس ـ تعقل··· 190

آگاهي از طريق استدلال··· 198

بيشتر انديشمندان گرفتار اشتباه بزرگي هستند··· 210

آگاهي فؤادي نسبت به حقيقتها··· 220

شناخت اشخاص فؤادي 226

نظر مخالفان مكتب استبصار··· 232

نكوهش از تعمق در شناخت··· 239

([1]) بحار الانوار ج 77 ص 167 س 10

([2]) سوره نجم، آيه 22

([3]) بحارالانوار ج1 ص206

([4]) بحار الانوار ج1 ص208

([5]) (فروع كافي ج 6  كتاب العقيقة ص 47)

([6]) سوره اسراء، آيه 9

([7]) سوره قصص، آيه 50

([8]) سوره جاثيه، آيه 18

([9]) سوره روم، آيه 30

([10]) سوره اسراء، آيه 82

([11]) سوره انفال، آيه 43

([12]) الملك، 14

 

([13]) سوره يونس، آيه 32

([14]) نهج البلاغه، خطبه 138  ص 424

([15]) فروع كافي ج3 كتاب الجنايز ص 238

([16])  سوره اسراء، آيه 70

 

[17]  در مثنوي به اين صورت آمده:

اين كه فردا اين كنم يا آن كنم                    اين دليل اختيار است اي صنم

([18]) صحيفه سجاديه جامعه ص 39

([19]) بحار، ج93 ص43

([20]) اصول كافي ج1 ص177

([21]) خطبه اول نهج البلاغة ص29

([22]) از بحثهايي كه در اين آيه مباركه شده چند مطلب را بايد يادآور شويم:

الف: نظر به جهاتي آن دوره يا دوره‏ها را عالم يا عالمهاي ذرّ ناميده‏اند و يك و دو و سه عالم نبوده بلكه متعدد بوده است.

ب: آن دوره يا دوره‏ها، پيش از اين دوره دنيايي بوده ولي نه به معني مدّتهاي زماني مانند هزارسال يا ده هزارسال يا صد هزارسال پيش بلكه به معني تقدّم رتبه و مقام است. يعني آن دوره از نظر رتبه پيش از اين دوره دنيايي است مانند آن‏كه بگوييم رتبه و مقام عالم روح پيش از عالم و رتبه بدن است كه قطعاً مدّت زماني درنظر نيست.

ج: آنچه را خداي متعال از فرزندان آدم7 بر آن پيمان گرفته، تنها ربوبيّت او نبوده بلكه به جميع لوازم ربوبيّت او هم پيمان گرفته شده است؛ مانند اقرار به نبوّت پيامبران و امامت و ولايت اوصياي ايشان و لزوم پيروي از شرايع آسماني و اقرار به معاد و روز رستاخير… به‏طور كلّي و جزئي در همه امور.

([23]) سوره اسراء، آيه 15

([24]) William James

([25]) تعبير به «وابسته بودن به موجودي متعالي و كامل و قائم به ذات» درباره حق تعالي از نظر مكتب استبصار بي‏اشكال نيست كه در جاهاي خودش از آن بحث خواهيم كرد ان‏شاءاللّه تعالي.

([26]) سوره عنكبوت، آيه 29

([27]) سوره حج، آيه 31

([28]) بحارالانوار ج 3 ص 279

([29]) بحار ج3 ص279

([30]) بحار ج3 ص279

([31]) بحار ج 3 ص 279

([32]) دو امر ديگر از طرف ارباب كليسا در اين ماجرا نقش مهمّي داشت: يكي تحميل همين عقايد خرافي بر همه افكار و ديگري تصلّب در پاره‏اي مسائل بود كه مربوط به انسان و جهان هستي مي‏شد و نوعاً ريشه‏هاي فلسفي يوناني و حكمتهاي انحراف يافته از حكمتهاي انبيا داشت. ارباب كليسا هرگونه مخالفتي را با آن عقايد يا با آن مسائل، ارتداد مي‏شمردند و هركس را كه مرتد بودن او هم بر اين اساس ثابت مي‏شد، از جامعه مطرود مي‏ساختند و با روش خشني بدتر از روشهاي پليسي، در جستجوي عقايد برآمدند. از قرن دوازده تا نوزده در نوع كشورهاي مسيحي نشين از قبيل فرانسه، انگلستان، آلمان، هلند، اسپانيا، پرتقال و لهستان اين روش با شدّت هرچه تمامتر عملي مي‏شد. محكمه‏هاي «تفتيش عقايد» انگيزيسيون در همه‏جا فعّاليت داشتند. «ويل دورانت» در يك گزارشي از خشونت اين محكمه‏ها و شكنجه‏هاي آنها مطالب وحشت‏آوري مي‏گويد تا آن‏كه مي‏گويد: «تعداد قربانيان از سال 1480 تا 1488 يعني در مدّت 8 سال بالغ بر 8800 تن سوخته و 96494 تن محكوم به مجازاتهاي‏سنگين ديگر بوده است و از سال 1480 تا 1808 بالغ بر 31912 تن سوخته و 291450 تن محكوم به مجازاتهاي‏سنگين تخمين زده شده است (تاريخ‏تمدن).

و بالاخره اين خشونتها و اختناقها و استبدادها همه و همه پاي مذهب گذاشته مي‏شد و كاملاً روشن است كه عكس‏العمل مردم در برابر چنين روشها همان انكار مذهب و روي‏آوردن به لامذهبي خواهد بود.

([33]) Walter Oscar Landberg

([34])Flammarion

([35]) Auguste Comte

([36]) طه، 5

([37]) زخرف، آيه 84

([38]) بقره، آيه 255

([39]) حجر، آيه 21

([40]) التوحيد ص339

([41]) Feuerbach

([42]) Karl Marx

([43]) Hegel

([44]) بحار ج2، ص32

([45]) سوره زمر، آيه 15

([46]) سوره حشر، آيه 19

([47]) سوره آل‏عمران، آيه 59

([48]) سوره صافّات، آيه 180

([49])Taylor

([50]) Spencer

([51])Darwin

([52]) Russel

([53]) White

([54]) Einstein

([55]) Engels

([56]) Lenin

([57]) Stalin

([58]) Nietzsche

([59]) Will Durant

([60]) انور خامه‏اي.

([61]) يعني نظريّه طبقاتي كه مي‏گويد: «طبقه مولّد و پيشرو، مانند طبقه كارگر، پيوندي با مذهب ندارند؛ يعني بالذات ندارند. چون طرز تفكّر آنها درنتيجه شرايط زيستي كه دارند به اصطلاح مترقّي و علمي است. برعكس طبقات استثمارگر و غيرمولّد، براي حفظ منافع خود نياز به مذهب دارند.

([62]) Durkheim

([63]) اصول كافي ج2 ص163

([64]) سوره اسراء، آيه 20

([65]) سوره اعراف، آيه 179

([66]) در اينجا مقصود از «تعقل» تمام مراتب ادراكي انسان است. منافاتي هم ندارد با آنچه در آينده از آن بحث خواهيم داشت ان‏شاءاللّه تعالي كه تفكيك ابزار و مراتب ادراكي انسان است.

([67]) براي آشنايي با اين دو دسته قواي انساني به حديث شريف كتاب «كافي» درباره «جنود عقل» و «جنود جهل» مراجعه شود. و مراد از «جهل» در اين بحث نقطه مقابل «عقل» است كه از هر جهت ضد عقل است. نه آن جهل كه مقابل علم است.

([68]) يكي از دوستان كه تا اندازه‏اي ملاّزاده بود و در تهران زندگي مي‏كرد، طرز حركات و گفتارش و تااندازه‏اي ژست او، شباهت زيادي به ملاّها داشت. او براي ادامه زندگي به لندن رفت. پس از مدتي براي ديدار بستگانش به تهران مراجعت كرد و براي زيارت به مشهد آمد و به ديدن من هم آمد. ديدم طرز حركات و گفتار و حتي ژست او كاملاً به يك انگليسي شباهت دارد.

([69]) سوره مطففين، آيه 18

([70]) مطففين آيه 7

([71]) سوره بقره، آيه 213

([72]) بصائر الدرجات ص 6

([73]) سوره عنكبوت، آيه 69

([74]) احزاب، آيه 68  64

([75]) مراد ما تكليف عالم دنيا و دوره دنيايي است. و بايد دانست كه بندگي پايان‏پذير نيست و تا بندگان باشند كه هميشه خواهند بود، بايد بندگي داشته باشند كه همان پرستش خداي يكتا است، چه در دنيا، چه در برزخ و چه در آخرت. در آيات قرآني به پاره‏اي از بندگيهاي اهل بهشت اشاره شده است.

([76]) سوره ملك، آيه 14

([77]) سوره اسراء، آيه 15

([78]) بحارالانوار ج4 ص247

([79]) سوره بقره، آيه 269

([80]) Pyrrhon

([81]) البته در جاي خودش بحث شده است كه اگر «منطق» هم درست رعايت گردد فقط مي‏تواند صورت برهان و استدلال را تصحيح نمايد، اما مواد آن را نمي‏تواند تصحيح كند.

([82]) Plato

([83]) Pascal

([84]) Bergson

([85]) Alexis Carrel

([86]) سوره عبس، آيه 17

([87]) سوره اسراء، آيه 85

([88]) سوره بقره آيه 255

([89]) سوره نجم، آيه 30

([90]) سوره يونس، آيه 39

([91]) سوره نحل، آيه 125

([92]) علم منطق را «صوري» مي‏گويند از آن جهت كه عهده‏دار سنجش صحت و خطاي شكل و صورت استدلال است، و «ارسطويي» مي‏گويند از جهت آن‏كه تدوين كننده اين دستورات در مرحله ابتدائي آن، «ارسطو» بوده است.

([93])Descartes

([94]) Bacon

([95]) بحارالانوار ج2 ص125

([96]) سوره انعام، آيه 116

([97]) نهج البلاغة، خطبه 175، ص250

([98]) سوره نحل، آيه 78

([99]) سوره ق، آيه 37

([100]) سوره ملك، آيه 10

([101]) سوره عنكبوت، آيه 69

([102]) سوره نساء، آيه 140

([103]) سوره انفال، آيه 29

([104]) فرقان از ماده «فرق» است؛ يعني جدا كردن. يكي از اسماء قرآن هم «فرقان» است زيرا حق و باطل را از هم جدا مي‏كند.

([105]) سوره بقره، آيه 283

([106]) سوره محمّد 9، آيه 17

([107]) سوره كهف، آيه 13

([108]) مصباح الشريعة ص7

([109]) سوره كهف، آيه 65

([110]) سوره انعام، آيه 79

([111]) سوره انعام، آيه 162

([112]) عيون اخبار، ج2 ص69

([113]) بحار الانوار ج63 ص332

([114]) نهج البلاغة، ص342

([115]) نهج البلاغة، ص337

([116]) سوره انعام، آيه 73  سوره توبه، آيه 94

([117]) سوره انعام، آيه 59

([118]) سوره جن، آيه 26 و 27

([119]) آيات اول سوره بقره

([120]) در اين بحث در صدد بيان حقيقت حيات و رابطه‏اش با ماده نيستيم. آن را در جاي خودش توضيح داده‏ايم و نظر مكتب استبصار و امتياز آن را نيز روشن ساخته‏ايم.

([121]) Morrison

([122]) Lamarck

([123]) Oswald Kulpe

([124]) سوره فصلت، آيه 53

([125]) ممكن يعني آن موجودي كه وجودش از خود او نيست بلكه از ناحيه غير، به او داده شده است. خود او نسبت به وجود و عدم يكسان است. پس قهراً براي موجودشدنش مرجح لازم دارد تا وجود او را بر عدم او ترجيح دهد، در مقابل واجب‏الوجود، كه وجودش از خود او است و از ناحيه غير او نيست.

([126]) در مباحث «علّت و معلول» براهيني بر امتناع دور و تسلسل علل اقامه كرده‏اند. و از اين مسأله به عنوان دليل اثبات وجود واجب‏الوجود استفاده نموده‏اند.

([127]) اين نتيجه‏اي است كه از برهان صديقان صديقين بنابر تقرير ملاّصدرا گرفته مي‏شود. البته با تصحيح آن مباني و اصولي كه مقدمات اين برهان بر آنها مبتني است. همچنين با تصحيح و تبيين مراد و مقصود از وجود و احكام آن كه بالاخره به اين معني برمي‏گردد كه حقيقت وجود همان مادة المواد كاينات است، نه ذات خداي متعال.

([128]) بحار الانوار ج4 ص261

([129]) دعاي هر روز ماه مبارك رجب الّلهمّ اَّني اَسألُك بَمعاني جميعِ مايَدعُوكَ به وُلاةُ امرك از ناحيه مقدسه امام عصر7 و عجّل اللّه فرجه صادر گرديده كه سراسرش معارف حقه است. بحار ج98 ص392

([130]) در «شبهاي فراق» اين مصرع چنين است: مشو غافل تو بعد از آن ز «الاّ» و آنچه در متن آورديم مناسب‏تر است.

([131]) بحارالانوار ج 87  ص 339

([132]) مصباح كفعمي ص 695

([133]) خطبه يتيميه، مجموعة الرسائل 23  ص 311

([134]) كافي ج1 ص91

([135]) مانند في آخر الزمان يخلف الناس الحق وراء ظهورهم… و مانند سيأتي زمان تفيض فيه اللئام و تغيض الكرام اهله ذئاب و سلاطينه سباع.

([136]) بحارالانوار ج68، ص348

([137]) نهج البلاغة، خطبه91 ص125

([138]) اصول كافي ج1 ص99

([139]) اصول كافي ج1 ص101

([140]) سوره انبياء، آيه 22

([141]) سوره مؤمنون، آيه 91

([142]) سوره طه، آيه 5

([143]) استفاده از حكم موضوع مشابه، براي موضوعي كه حكمش معلوم نيست.

([144]) فتوي دادن به حسب مصلحتهايي كه فقيه تشخيص مي‏دهد.

([145]) وسائل الشيعه، ج27 ص62

([146]) نهج البلاغة، خطبه138، ص195

([147]) واي.

([148]) غمگين.

([149]) شعر، سرود.

([150]) خواننده خوب.

([151]) وارد.

([152]) باره: شأن و رتبه.

([153]) راه راست.

([154]) خنك.

([155]) گل.

([156]) اگر شنيدي جمله‏اي را كه گفته است آن را.

([157]) شخص حكيم پس بشناس معني آن را.

([158]) از شخص حكيم كه كامل است و به نهايت كمال رسيده است.

([159]) شناخته مي‏شود چيزها به وسيله ضدهاي آن.

([160]) يعني حدّ آنها از ضدّ آنها شناخته مي‏شود نه حقيقت آنها، نه هرگز شناخته نمي‏شوند.

([161]) اي خويش و رفيق نزديك.

([162]) سامّه هنگامي كه با عامّه بكار رود بمعناي خاصّه است.

([163]) كامل و تمام و بدون نقص.

([164]) خِصْب : سرسبزي، حاصل‏خيزي و قَفْر : بي‏آب و علفي.

([165]) كَدِر و كَدْر : آلوده.

([166]) عظمت و شكوه و كرّ و فرّ.

([167]) اسب.

([168]) تيره و تاريك.