اصول دين
«مصباح الظُّلم»
از مصنفات:
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج سيد كاظم رشتي
اعلي الله مقامه
(1259 ـ 1212)
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 9 *»
سپاس و ستايش بيقياس پروردگاري راست([1]) كه شاهباز بلند پرواز عقل هر چند در هواي وسيع الفضاي معرفت ذاتش پرواز كند جز به سرمنزل واماندگي نتواند رسيد و كميت سبك سير خيال هر چند([2]) كه در صحراي تصور صفاتش تكاپو نمايد جز به وادي ضلال نتواند دويد. انبياء در اين مرحله صيحه «ماعرفناك حق معرفتك» به مسامع ساكنين ملأ اعلي رسانيدند و اوصياء در اين مرتبه نداي «كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم» به همه خواص و عوام شنوانيدند. عالم به لسان فصيح گويد كه من صفة اللّهام، آدم به نداي بليغ شنواند كه من صفوة اللّهام يعني خود را بجوي، چه او را جويي كه او را جويي و خويشتن شناس كه شناسايي به شناساييش رساني. ني ني غلط گفتم چه او را جويي خود را مجوي و چه او را طلبي خود را مطلب فـ «ان المحبة حجاب بين المحب و المحبوب».
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته |
«انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله».
و درود نامعدود([3]) بزرگواري را سزد كه وجود به وجود ذيجود آن مسعود مسعود و برقرار و كامكاران به كامكاري آن كامكار از اشعه نور وجودش كامكار، شاهنشاهي كه سكّان عوالم علويه و سفليه بر آستانه عظمت و جلالش جبين انقياد گذاشتهاند و صدرنشينان محافل قرب سر عجز و مذلت به خاك عتبه عزت و رفعتش نهادهاند كه «تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انك علي كل شيء قدير». و بر آل اطهارش كه تاج افتخار «اولنا محمد و اخرنا محمد و اوسطنا محمد و كلّنا محمد9 » بر فرق مبارك گذاشته و به تيشه آيه وافي هدايه «و ماقدروا اللّه حق قدره و الارض جميعاً قبضته يوم القيمة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالي عما
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 10 *»
يشركون» شجره مجتثه آب داده از عين ابرهوت و عين كبريت را از پا در انداختند. صلي اللّه عليهم و علي ارواحهم و اجسادهم و شاهدهم و غائبهم و اولهم و اخرهم و ظاهرهم و باطنهم و لعن اللّه اعداءهم و مخالفيهم و غاصبي حقوقهم و ظالمي اولادهم اجمعين الي يوم الدين.
اما بعـد؛ چنين گويد اقل العباد جِرماً و اكثرهم جُرماً العبد المذنب الجاني ابن محمدقاسم محمدكاظم الحسيني الرشتي الجيلاني احسن اللّه حالهما و جعل الي الرفيق الاعلي مآلهما كه بعضي از طالبين طريق حق و سالكين سبيل صدق از كمترين خواهش فرمودند كه رسالهاي در اصول دين كه مشتمل بر اصول مطالب و محتوي بر حق اعتقاد كه موافق طريقه ائمه اثناعشر صلوات اللّه عليهم باشد به ادله مختصره بر زبان فارسي تصنيف نمايم كه عوام نيز از آن انتفاع حاصل نموده ثواب آن في يوم لاينفع مال و لا بنون الاّ من اتي اللّه بقلب سليم عايد و دستگير گردد. و كمترين به سبب قلّت بضاعت و عدم استطاعت و كثرت شواغل هر چند معتذر ميبودم لكن به مدلول لايسقط الميسور بالمعسور، و از آنجا كه سائل از اهل اجابت بود به مدلول لاتمنعوا الحكمة من اهلها فتظلموه ملتمس او را قبول نموده با كمال استعجال و ضيق مجال به نوشتن اين مختصر([4]) پرداختم. از ناظران متوقع كه اگر بر خطائي واقف گردند به قلم اصلاح، در اصلاح آن كوشند فان الانسان يساوق السهو و النسيان. و مرتب گردانيدم بر پنج باب:
باب اوّل
در توحيد است
و در آن چند فصل است
فصل اوّل
در اثبات وجود واجب تعالي شأنه
بدانكه هرچه فقير است و حاجتمند «ممكن» است و هرچه غني است در كلّ به حدي كه هرگز احتياج به هم نميرساند و غير او محتاجند به سوي او «واجب» است. و شكي نيست كه همه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 11 *»
موجودات واجب نيستند به جهت فقر ايشان و ما گفتيم كه واجب فقير نتواند شد و همه نيز ممكن نيستند و الاّ موجود نشدندي چه فقير سدّ فقر ديگري و خود را نتواند كرد و موجود نتواند شد تا ترجيح وجود بر عدمش ندهند كه گفتهاند:
ذات نايافته از هستي بخش | كي تواند كه شود هستيبخش |
پس غنيي بايد كه سدّ احتياج كل نمايد و ترجيح وجود ممكن داده تا موجودش گرداند و خود چنان نبايد باشد و الاّ كلام در او بعينه مثل كلام در غير اوست چه محتاج سدّ احتياج از مثل خود نتواند كردن و آنكه غني از كل است و كل محتاج به سوي اويند «واجب الوجود» است. و در اين معني احاديث بسيار از ائمه ما: روايت شده است از آنجمله حديثي است كه به سند صحيح از حضرت امام رضا7روايت شده كه از آن حضرت پرسيدند كه چه دليل داري بر اثبات واجب و حدوث عالم؟ آن حضرت فرمودند انت ماكوّنت نفسك و لاكوّنك من هو مثلك يعني تو خود را خلق نكردي و امر خودت در دستت نيست و الاّ قادر بودي بر دفع مكاره و جلب منافع به سوي خودت. و حال آنكه نه چنين است، مريض ميشوي قادر بر دفعش نيستي فقير ميشوي قدرت بر توانگري نداري و امثال اينها. پس اگر امر در دست تو ميشد، بر خود اينها و امثالش را روا نداشتي. چون عاجزي و محتاج، بدانكه وجود تو از تو نيست از كس ديگر است كه تدبير ميكند امر تو را و زنده ميدارد وجود تو را و هركس كه چون تو است در احتياج و فقر نتواند كه ايجاد كند به دليلي كه در تو گفتيم. پس بايد كسي باعث ايجاد تو شود كه فقير و محتاج مثل تو نباشد در جميع جهات. پس اوست واجب و تو و امثال تو حادثيد و متغير.([5]) و ادله در اين خصوص بسيار است ما به جهت اختصار به همين ختم ميكنيم چه اين رساله موضوع است به جهت تصحيح عقايد و پرگويي در امثال اين مقامات صورت ندارد. و الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و اله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و السلام علي من اتبع الهدي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 12 *»
فصل دوّم
در اثبات آنكه واجبالوجود واحد است
چه اگر متعدد بودي از دو صورت خالي نبودي يا متفق بودي در جميع ارادات يا نه بلكه مختلف بودي. و در صورت اختلاف مثلاً تعلق گرفته اراده يكي از ايشان به وجود زيد و تعلق گرفته اراده ديگري بر عدمش. آيا اين دو اراده از هر دو واقع ميشود يا از هيچ كدام واقع نميشود يا از يكي واقع ميشود و از ديگري نميشود؟ پس اگر گويي از هر دو واقع ميشود به محال تكلم مينمايي چه لازم ميآيد كه زيد هم باشد و هم نباشد و اين باطل است بالبديهه. و اگر گويي كه از هيچ كدام واقع نميشود گوييم كه هيچ كدام واجب نيستند. و اگر گويي كه از يكي واقع ميشود و از ديگري نميشود پرسم كه سبب واقعنشدن چيست؟ عجز آن ديگري است يا تبعيت و در هر دو صورت حكم قادر متبوع است كه حكمش نافذ است و رادّي به جهت اراده او نيست. و در صورت اتفاق پرسم كه اتفاق من جميع الوجوه است به حدّي كه هيچ جهت اختلافي نيست يا آنكه نه، بلكه اختلاف در ذات دارند و اتفاق در اراده؟ در صورت اول گوييم كه هيچ تعددي نيست چه مناط تعدد اختلاف است اگرچه به يك جهت باشد و تو كه انكار آن نمودي پس يكي است. و در صورت دوم گوييم كه آنچه سبب اختلاف است ـ كه در احاديث ائمه: فرجه ميگويند ـ يا حادث است كه نبود و بعد به هم رسيد يا قديم است كه هميشه بوده. اگر گويي كه حادث است گوييم لازم ميآيد كه اول، اين آلهه متعدده يكي بوده باشند بعد به سبب امر خارجي كه مابه الاختلاف است از هم جدا شوند و متجزي گردند. و لازم ميآيد حادثي كه خود آفريدهاند در ايشان تأثير كند و اين باطل است بالبديهه. و اگر گويي كه قديم است پس واجب باشد. پس سه واجب پيدا ميشود و شكي نيست كه اين سه واجب غير يكديگرند، پس مابه الاختلاف ميخواهد و آن نيز قديم است پس پنج واجب پيدا ميشود و اين پنج نيز مختلفند در ذات پس مابه الاختلاف ضرور شود پس نُه واجب گردند و نُه هفده گردد و هفده سي و سه شود و سي و سه شصت و پنج شود و شصت و پنج صد و بيست و نه گردد و به همينطور تا
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 13 *»
برسد به حدّي كه حصر نميتوان كرد و سلسله الي غير النهايه ميرود و منتهي به جايي نميشود. و اينكه باطل است چه هيچكس مدعي آلهه متعدده الي غيرالنهايه([6]) نميشود.
و در صورت اتفاق اراده گوييم كه آيا قادرند هر يك از ايشان كه منفرد شوند به الوهيت و ربوبيت يا نه؟ اگر نيستند هيچ كدام واجب نيستند. و اگر يكي از ايشان است حكم منفرد راست و به اين اشاره فرموده حق سبحانه و تعالي در كلام مجيد خود كه ماكان معه من اله اذاً لذهب كل اله بماخلق و لعلا بعضهم علي بعض سبحان الله عمايصفون.
و اين دليل مأخوذ از احاديث ائمه: است و ذكر احاديث موجب تطويل ميشود لهذا ترك نموديم. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و السلام علي من اتبع الهدي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سوّم
در بيان آنكه([7]) شناختن واجب تعالي محال است
زيراكه مبرهن شده است در علم حكمت كه ميان آن كه ادراك ميكند و آن چه ادراك ميشود لامحاله مشابهتي و مناسبتي بايد باشد و الاّ ادراك صورت نبندد و چون چنين شد پس جايز نيست ادراك ذات واجب تعالي چه شبيه و مانندي برايش نيست و لازم آيد كه حادث قديم شود يا قديم حادث گردد و اين هر دو باطل است. و ايضاً ادراك چيزي، احاطه به آن است چنانچه حقتعالي خبر داده و لايحيطون بشيء من علمه و باز فرموده بل كذّبوا بما لميحيطوا بعلمه و لمّايأتهم تأويله.
پس واجبالوجود را ادراك نتوان كرد به هيچ وجه نه به طور حضور و نه به طور تصور و قائل به اين كاذب و كافر و دور از جاده عقل و معرفت است چه حق سبحانه و تعالي فرموده لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار يعني نفهمد خداي را ديده عقل و ديده وهم و ديده خيال بلكه هيچ مشعري و مدركي؛ زيرا كه هيچ كس بالاتر از ذات خود را نداند و هرچه داند همه حروف نفس خود را خواند. مثلاً هرگاه كسي كوكبي در آب بيند كوكب حقيقي و خارجي نديده بلكه آنچه ديده صورت و مثال كوكب است كه همان آب است و بس. پس ممكن آنچه فهمد ممكن است و واجب را به هيچ وجه نداند و نفهمد و حضرات عرفا به جهت اين مقام اسامي چند وضع كردهاند كه از آن جمله «مجهول مطلق» و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 14 *»
«ذات بحت» و «ذات ساذج» و «ذات بلااعتبار» و «عين كافور» و «لاتعين» و «غيب الغيوب» و «ازل الآزال» و «الوجود البحت» و «مجهول النعت» و «منقطع الاشارات» و «المنقطع الوجداني» و «غيب الهوية» و «عين المطلق» و امثال اين از عبارات و اشارات. و در اين مضمون احاديث بسيار از ائمه: وارد شده بلكه تنطق نفرمودهاند مگر به اين چنانكه حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام در خطبه خود در حضور مأمون لعنه الله فرموده فليس الله عرف من عرف بالتشبيه ذاته و لا اياه وحّد من اكتنهه و لا حقيقته اصاب من مثّله و لا به صدّق من نهّاه و لاصمّده من اشار اليه و لا اياه عني من شبّهه و لا له تذلّل من بعّضه و لا اياه اراد من توهمه كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول يعني نشناخت خداي را كسي كه تشبيه نمود ذاتش را به خلقش، و توحيد نكرد حق تعالي را بلكه شريك برايش قرار داد كسي كه ادعاي معرفت كنه ذاتش نمود، و به حقيقت معرفتش نرسيد كسي كه مثال برايش زد و مثل از براي او قرار داد، و به خداونديش تصديق نكرد كسي كه نهايت برايش قرار داد، و تنزيه نكرد او را كسي كه اشاره به سوي او نمود و او را قصد نكرد كسي كه شبه برايش قرار داد، و به جهت او ذليل و خوار نشد كسي كه تجزيه كرد او را، و او را اراده نكرد كسي كه به وهم خواست ادراكش كند، هر كسي را كه به ذاتش و حقيقتش شناسند مخلوق است و هر مخلوق هم معلول است. پس هيچ كس را اين مرتبه ممكن نباشد حتي پيغمبران را كه افضل موجوداتند و پيغمبر ما9 كه افضل پيغمبران است، و از اين جهت است كه فرموده ماعرفناك حق معرفتك. و السلام علي من اتبع الهدي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل چهارم
در بيان اينكه تكلم در ذات واجب نمودن نشايد
بدانكه كلام يا معنوي است و آن ادراك تو است معني شيء را بيصورت متمايزه، و يا صوري است و آن تصور تو است معني را به صورت متمايزه در ذهن، يا لفظي است و آن اخراج تو است آن معني مصور به صورت مخصوصه را به معونت هوا در عالم شهادت و اجسام و اين قسم را كلام جسمي نيز گويند و زيادتر از اين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 15 *»
سه مرتبه يعني بالاتر از اين سه مرتبه معني كلام نيست هرچند به اعتبار ساير مراتب، اقسام را متعدد ميتوانيم كرد لكن از اين سه قسم بيرون نيستند. و چون دانستي كه معرفت ذات واجب تعالي شأنه محال است خواهي دانست كه تكلم در آن نيز چنان است، چه شخص تكلم ميكند از آنچه ميداند اما از آنچه نميداند نميتواند تكلم كند. آيا نميبيني عوامالناس را كه تكلم در مسائل علميه نميكنند؟ و نيست مگر به جهت عدم اطلاع ايشان بر آن و هركس هرچه ميگويد لامحاله به طوري تصورش كرده اگرچه در واقع و نفس الامر خطا كرده. مثل جماعتي كه تصور ميكنند شريك را به جهت خدا، چه تصور ميكنند امر مخلوقي و او را ميگويند شريك خداست اگرچه در واقع و نفس الامر باطل باشد. پس محال است تكلم به كلام لفظي مگر به تصور و تعقل، و اين هر دو در حق واجب ممتنع است، پس كلام در ذاتش ممتنع. و اين حضرات صوفيه كه تكلم در ذات واجب نمودند همه تصورش كردند فليس اللّه عرف من عرف بالتشبيه ذاته. و احاديث ائمه: در اين معني بسيار است از آن جمله حديثي است كه ابوبصير روايت ميكند از حضرت باقر7 كه آن حضرت فرمود تكلموا في كل شيء و لاتكلموا في اللّه فان الكلام في اللّه لايزداد صاحبه الاّ تحيرا يعني در همه چيزها تكلم كنيد و در ذات واجب تكلم نكنيد، به درستي كه كلام در ذات حق تعالي زياد نميكند صاحب كلام را مگر حيرت و گمراهي. و از آن جمله حديثي است كه ابوعبيده حذاء روايت كند از حضرت باقر7 كه آن حضرت فرمود يا زياد اياك و الخصومات فانها تورث الشك و تحبط العمل و تردي صاحبها و عسي انيتكلم بالشيء فلايغفر له انه كان فيما مضي قوم تركوا علم ما وكّلوا به و طلبوا علم ما كفوه حتي انتهي كلامهم الي اللّه فتحيروا حتي كان الرجل ليدعي من بين يديه فيجيب من خلفه و يدعي من خلفه فيجيب من بين يديه و في رواية اخري حتي تاهوا في الارض. يعني اي زياد ـ و اسم ابوعبيده، زياد بوده ـ بپرهيز از مخاصمه و مجادله در واجب، بهدرستي كه مخاصمه آدمي را به شك مياندازد و ثمرهاش تشكيك است و ميريزد عمل
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 16 *»
را و ضايع ميكند و دور ميكند صاحب مخاصمه را از رحمت، و بسا هست كه تكلم ميكند به چيزي كه باعث خلودش در آتش شود، به درستي كه جماعتي از گذشتگان بودند كه ترك كردند علمي را كه بايد طلب كنند و طلب كردند علمي را كه بايد طلب نكنند تا به جايي رسيد كه كلام ايشان منتهي شد به خدا پس تكلم كردند در آن و متحير و گمراه شدند به حدي كه اگر ايشان را از پيش رو ميخواندند جواب از پشت سر ميگفتند و اگر از پشت سر ميخواندند جواب از پيش رو ميگفتند. و السلام علي من اتبع الهدي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل پنجم
در بيان آنكه مثال به جهت واجب تعالي نتوان زد
و او را به مثال نتوان شناخت
شكي نيست كه چيزي را كه هيچ مناسبت و مشابهتي به چيز ديگر نداشته باشد نتوان او را مثال برايش زد. نميتوان گفت كه آب مثال آتش است و گرمي مثال سردي است و باد مثال خاك است و امثال اينها. پس اگر مناسبت شرط نبودي توانستي هر چيزي را مثال براي هر چيز آوردن و حال آنكه بالبديهه نميتواني چنانچه در مثال مذكور معلوم شد. و شكي نيست كه آنچه غير واجب است و موجود، ممكن است و شكي نيست كه ممكن نميفهمد و نميداند مگر ممكن را. پس اگر ممكن خواهد كه مثالي براي واجب زند دو كار او را لازم است يكي آنكه اول بفهمد ذات واجب را و بداند كه اين مثال مثال اوست يا نه و اين محال است چنانچه سابق دانستي. دوم آنكه مثال به ممكن بايد بزند چه واجب ثابت كرديم يكي است و ممتنع موجود نيست پس ممكن باشد، و مثل بايد با ممثّل مناسبتي داشته باشد و الاّ مثال او نخواهد بود چه نميتواني بگويي كه روز مثال شب است و به عكس، پس لازم ميآيد كه به جهت واجب مثلي و شبيهي باشد و حال اينكه اعتقاد آن است كه هيچ شبيهي و نظيري و مثلي برايش نيست چنانچه حقتعالي فرموده ليس كمثله شيء و هو السميع البصير يعني هيچ چيز مثل واجب نيست و مثالي براي او متصور نميشود و اوست شنوا و بينا. و همچنين حق سبحانه و تعالي فرموده فلاتضربوا للّه الامثال نهي فرموده بندگان خود را كه به جهت حق مثال مزنيد زيراكه شما او را به هيچ
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 17 *»
وجه نميشناسيد. و نهي به جهت حرمت است يعني چون شخص ارتكاب آن عمل نمايد مستحق جهنم باشد و همچنين حق تعالي فرموده و للّه المثل الاعلي يعني حق سبحانه و تعالي منزه و مبراست از اينكه برايش مثالي بزنند و هرچه گويند او اعلي است يعني بلندتر و بالاتر از آن مثل است، زيراكه ممكن نميداند مگر ممكن را و حق تعالي بالاتر از امكان است و واجب است. پس هركس كه مثالي براي واجب بزند و او را تشبيه كند به خلق او فاسد العقيده و باطل الرأي و سخيف القول باشد چنانچه صوفيه مثال زدهاند به جهت ذات واجب([8]) چنانچه گفتهاند واجب مثل آب است و موجودات مثل برفند، يا واجب مثل بحر است و موجودات مثل امواجند، يا واجب مثل مركب است در دوات و موجودات مثل حروفند، يا واجب مثل واحد است و موجودات مثل اعدادند؛ چنانچه شاعر صوفيه ميگويد:
و ما الخلق في التمثال الاّ كثلجة | و انت لها الماء الذي هو نابع | |
ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه | و يوضع حكم الماء و الامر واقع |
يعني خلق نيستند در تمثال مگر مثل برف كه همان آب است كه بسته شده و تو ـ كه اشاره به واجب ميكند ـ آن برف را آب هستي كه نابع است يعني همه خلايق تو است، ولكن به تشخص؛ اينقدر كه چون برف آب شد آب ميماند و چيزي غير از آب نبود مگر اينكه بسته شده و حكم آب باقي ميماند. يعني ممكن چون ازاله تعينات از خود كند واجب باقي ميماند. لعنت خدا بر قائلين به اين مذهب.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل ششم
در بيان اينكه مشابهي و مماثلي و مجانسي و مساوي
و مطابقي و محاذي و مناسبي به جهت حق سبحانه و تعالي نيست
اما مشابه يعني شبيه حق تعالي در صفتي از صفات. و مشابهت در نزد حكما، موافقت در «كيف» است و كيف عرضي است از اعراض كه عارض شود اجسام را و «عرض» چيزي است كه او را استقلالي و وجودي نباشد مگر به محلي و مكاني و موضوعي چون حلول و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 18 *»
عروض سياهي و سفيدي در اجسام و مثل عروض حرارت و برودت آب را، پس دو آب گرم را مثلاً مشابه گويند زيراكه هر دو موافقند در كيف كه آن حرارت باشد. و همچنين آب گرم و زنجبيل را كه مشابهند در حرارت، همچنين زنجبيل و فلفل و امثال اينها را مشابه گويند چه ايشان با هم موافقت دارند در كيف و آن حرارت است در امثله مذكوره. و همچنين دو آب سرد، و آب سرد و ماهي، و ماهي و كافور و امثال اينها را نيز مشابه گويند به اعتبار موافقت ايشان در كيف كه آن سردي باشد در مثال مذكور. و حقتعالي را چون عرضي عارض نشود و الاّ لازم ميآيد كه متأثر گردد و انفعال و قبول در حق واجب روا نبود؛ پس عرضي برايش نباشد كه عارض او شود. پس كيف كه از جمله عوارض است براي او نباشد و چون كيف نشد پس شبيهي برايش نيست زيرا كه گفتيم مشابهت موافقت دو چيز است در كيف.
اما مماثل يعني مثلي براي حقتعالي نيست زيراكه مماثلت، موافقت در حقيقت نوعيه است و حقيقت نوعيه ذات و حقيقت را گويند قطع نظر از امور خارجيه. مثلاً زيد و عمرو و بكر و خالد و وليد را مماثل گويند به جهت اينكه موافقند در حقيقت، چه حقيقت همگي انسان است و اختلاف و تعدد ايشان به اعتبار امور خارجيه است مثل طول و عرض و عمق و سياهي و سفيدي و لاغري و چاقي و امثال اينها از هيئات، پس اختلاف در صفت و هيئت باشد، اما در ذات و حقيقت پس اختلاف ميانه ايشان نيست چه اگر سؤال كنند كه حقيقت زيد و عمرو و بكر و امثال ايشان چيست؟ در جواب گويي كه انسان است. پس انسان حقيقتي است كه مشترك است ميانه زيد و عمرو و بكر. پس اينها موافقند در حقيقت و مخالفند در صفات و هيئات و ايشان را مماثل گويند. پس هر يك از اينها مركب از دو چيزند يكي حقيقت مشتركه ميانه مجموع و ديگري هيئات و حدودي كه هر يك از ديگري امتياز يابد و جدا شود و تخصيص يابد به اسمي. و حق تعالي را حقيقت مشتركه نباشد و الاّ لازم ميآيد كه مركب باشد از آن حقيقت و از هيئات و حدودي كه او را از مماثلش امتياز دهد چنانچه در مثال مذكور دانستي. پس مماثلي برايش نباشد چه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 19 *»
حقيقت مشتركه ندارد.
اما مجانس و آن مشابهت است در جنس. و اين بعينه همان مماثلت است و فرق ميانه ايشان را ملاهايي كه منطق خواندهاند ميفهمند و به جهت عوام مصرف ندارد و مفسده هر دو يكي است چه هرگاه به جهت حقتعالي جنس يعني حقيقت مشتركه ميانه او و ميانه غيرش باشد لازم ميآيد تركيب، و تركيب نقص است زيراكه مستلزم احتياج است چه مركب در تحقق تركيب محتاج به اجزاء ميباشد، و احتياج چنانچه گفتيم صفت ممكن است پس واجب محتاج نباشد پس مجانس برايش نيست.
اما مساوي و آن موافقت در «كمّ» است و آن عرضي است قائم به جسم چون درازي و پهنايي و گودي. پس دو چيز كه در طول و عرض و عمق موافق باشند آن را مساوي گويند و اگر نباشند آن را متفاوت گويند. و آن در حق واجب تعالي محال است چه گفتيم كه عرضي حالِّ در او نيست و به جهت او طول و عرض و عمق نيست پس مساوي برايش نيست.
اما مطابق و آن موافقت در «وضع» است و وضع نسبت چيزي به چيزي را گويند، خواه ميانه اجزاء باشد يا ميانه اجزاء و امر خارج. و اين نيز يكي از اعراض است و بر واجب تعالي محال است و روا نبود.
اما محاذي و آن موافقت در بودن در «مكان» است و آن به جهت حقتعالي نباشد چه مكان برايش نيست و الاّ لازم ميآيد كه ناقص محتاج باشد و اين كه محال است.
اما مناسب و آن موافقت در «اضافه» است و آن نيز از اعراض است و جايز نيست كه به جهت واجب باشد. پس هر يك از اين مذكورات اطلاق ايشان در حق واجب محال است و صحيح نيست.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هفتم
خلاصه كلام در اين مقام اين است كه هر صفتي از صفات كه بيني كه صفت ممكن است و واجب است كه ممكن به آن متصف شود، آن صفت را از حقتعالي سلب كن؛ زيرا كه ممكن چنانكه پيش دانستي فقير و محتاج و ذليل است و مالك نيست به جهت خود نفعي را و نه آسيبي را و نه مرگي را و نه زندگاني را و صفاتش همه صفات فقرا است. اما حقتعالي غني مطلق است و قوي و عزيز است كه همه بندگان در قبضه قدرت اويند پس صفاتش همه صفات
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 20 *»
قدرت و قوت و توانگري باشد. پس نتواني كه صفات فقيران و عاجزان را به جهت غني و قوي و قادر مطلق ثابت كني، و نتواني كه صفت غني و قادر را به جهت فقير و عاجز ثابت كني، بلكه بايد صفت هركس را براي او ثابت كني. پس كل ممكنات و صفات ايشان ممتنع و محال است در حق واجب به جهت نقص، و كل صفات واجب ممتنع و محال است در حق ممكنات؛ يعني هرچه در ممكن است در واجب نيست و هرچه واجب بر آن است در ممكن ني.
پس هرچه از صفات خود از جسم و جوهر و عرض و كمّ و كيف و مكان و امكان و زمان و قوه و فعل و ابوّت و بنوّت و لطف و غلظت و توالد و تناكح و تناسل و اتحاد و مواخات و نوم و غفلت و تجويف و اكل و شرب و آلات و اعضا و جوارح و ملبوس و مشروب و جهل و عجز و قرابت و خويشي و مؤالفت و مجانست و مماثلت و مشابهت و تساوي و تطابق و تحاذي و مناسبت و افتراق و اجتماع و ظلم و قتل و كوچكي و بزرگي و تغيّر و تبدّل و نقصان و زياده و تصور و تعقل و كل آنچه ممكن دارد و صفت اوست، در حق واجب تعالي محال است. والاّ لازم ميآيد كه واجب مثل ممكن باشد و حال آنكه حق تعالي ميفرمايد ليس كمثله شيء و هو السميع البصير يعني نيست مثل حق تعالي هيچ چيز و اوست شنوا و بينا.
و ايضاً صفات هر چيزي البته انقص از مرتبه ذات اوست پس صفت ممكن انقص خواهد بود از مرتبه ذاتش. و ذات چون جايز نباشد بر حق تعالي، پس صفات به طريق اولي جايز نخواهد بود.
و ايضاً صفتي براي چيزي ثابت نميكنند مگر آنكه ربطي و نسبتي ميانه صفت و آن چيز باشد، چه نميتوان گفت كه ديوار روشني ميدهد يا آتش سردي ميكند و جاهل عالم است و امثال اينها. پس صفتي براي ممكن ثابت نميكنيم مگر آنكه ميانه او و موصوفش مرابطهاي و مناسبتي هست. پس هرگاه خواهيم كه آن صفت را به جهت واجب اثبات كنيم يا ملاحظه مناسبت ميكنيم يا نميكنيم. پس اگر ملاحظه مناسبت نميكنيم باطل است به جهت آنچه گفتيم. اگر ملاحظه مناسبت ميكنيم يا ملاحظه امكانش ميكنيم يا جهت قديم؛ اگر ملاحظه جهت امكان كنيم باطل است زيرا
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 21 *»
كه فقر با غنا مناسبت ندارد، اگر ملاحظه جهت قديم كنيم لازم ميآيد صفت مخلوق، مخلوق نباشد و اين باطل است، چه صفت مؤخر از ذات موصوف است، چون موصوف مخلوق باشد صفت به طريق اولي مخلوق است. پس كل امكان و صفاتش از حق تعالي مسلوب است.
پس سلب كن از او علمي را كه به طريق علم خود است و علمي را كه تو ادراك آن ميكني و ميفهمي، چه هرچه را كه ادراك كني مخلوقي است مثل تو. و همچنين سلب كن از او قدرت خود را و آنچه كه از قدرت ميفهمي. و سلب كن از او حيات خود را و آنچه را كه از حيات ميفهمي. و سلب كن از او وجود خود را و آنچه را كه از وجود ميفهمي. زيرا كه كل اينها صفات تو است و تو ممكني. و بگو كه حقتعالي علم دارد و قدرت دارد و حيات دارد و سمع و بصر دارد لكن به طوري كه من نميدانم و عقل و فكر من احاطه به آن نميكند. اگر پرسند كه حق تعالي چگونه اشياء را ميداند؟ بگو ميدانم كه چيزي از او غايب نيست و الاّ نقص لازم ميآيد ولكن نميدانم كه چگونه ميداند كه ذاتش را هيچ كس نميداند. و تحقيق اين مسئله عنقريب ان شاء اللّه تعالي خواهد آمد.
جان من جرأت مكنيد و خود را در ضلالت ميندازيد و تكلم در ذات واجب تعالي مكنيد كه اين دريايي است كه به غواصي به قعرش نميتوان رسيدن و به هيچ كشتي به ساحلش نتوان آمدن. دم مزن كه غرق گردي و تكلم مكن كه هلاك شوي. طالب محال هميشه سرگردان و حيران. قدم زنيد در آنچه تكليف شماست و پاي مگذاريد در آنجا كه نه سزاي([9]) شماست. آيا نشنيدي قول رسولاللّه9 را كه در دايره امكان اعلم از آن حضرت نيست كه مكرر ميفرمودند ماعرفناك حق معرفتك و ميگفتند اللّهم زدني فيك تحيرا و امثال اينها ٭ فدع عنك بحراً ضلّ فيه السوابح ٭.
عنقا شكار كس نشود دام باز چين | كاينجا هميشه باد به دست است دام را
|
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 22 *» | ||
زبان به كام خموشي كشيم و دم نزنيم | چه جاي نطق و تصور در او نميگنجد |
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هشتم
در چگونگي شناختن واجب تعالي
بدان اي عزيز وفقك اللّه كه حق سبحانه و تعالي خلق نكرده خلايق و موجودات را مگر به جهت اينكه او را بشناسند و عبادتش كنند و نفع اين هر دو را از محض رحمت به ايشان برساند. پس علت غائيه در ايجاد، معرفت حق سبحانه و تعالي است چنانكه در كلام مجيد خود فرموده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني نيافريدم من جنيان و آدميان را مگر براي آنكه مرا بشناسند و عبادت من كنند. و در حديث قدسي فرموده كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنجي بودم پنهان، يعني كسي نبود كه مرا بشناسد پس دوست داشتم كه مرا بشناسند و طاعت و عبادت من نمايند و به آن به غايات و نهايات خويش([10]) به احسن الوجوه برسند، پس خلق كردم خلق را تا مرا بشناسند. پس سبب آفرينش، شناختن واجب است و ثمره معرفت عبادت است و ثمره عبادت رسيدن به نعيم ابدي و بقاي سرمدي است.
و دانستي سابقاً كه معرفت ذات واجب تعالي و شناختن كنه و حقيقت او سبحانه محال است و ممتنع و در اين مقام شاعر گفته:
به عقل نازي حكيم تا كي | به فكرت اين ره نميشود طي | |
به كنه ذاتش خرد برد پي | اگر رسد خس به قعر دريا |
و آيات قرآنيه و احاديث نبويه و علويه الي العسكريه صلوات اللّه عليهم در اين باب بسيار است و عقل نيز شاهد و گواه است چنانكه بعضي سبق ذكر يافت. پس ثابت شد كه اين معرفت كه ما مكلّف به آنيم و به سبب آن خلق شدهايم معرفت ذات و كنه و حقيقت واجب تعالي نيست و الاّ لازم ميآيد كه تكليف كند حق تعالي خلق را به چيزي كه طاقت آن ندارند. پس بايد اين معرفت معرفتش باشد به آثار و افعال نه به ذات. چون آسمان را بيني گردنده و زمين را
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 23 *»
بيني مسطح و خلايق را بيني كه انواع و اقسام مخلوقند و ضعفاي خلق چون حشرات از مورچه و رعاع و همج و امثال اينها را بيني كه مخلوق و به آن ضعف روزي ايشان مقدر و مقرر است، و آسمان را بيني كه به گردش زمين را ميپروراند و باران را ميباراند كه زمين را سبز و خرم كند و از آنجا انواع شقايق و رياحين و لالهها و گلها به الوان مختلفه و به روايح متفاوته و به خواص متعدده بيرون ميآيند كه بعضي از آنها باعث قوت تن انسان است و بعضي قوت روح و بعضي باعث ترتيب دواها و غذاها كه از آن منافع بيشمار به خلق ميرسد. و خلايق را ميبيني به هم منتظم به نظم محكم و نسق قوي كه در عين اختلاف اتفاق دارند و در عين اتفاق اختلاف دارند، پارهاي با هم موافق و مؤالف و پارهاي معاند و مخالف و پارهاي ضعيف و پارهاي قوي و پارهاي فقير و پارهاي غني و پارهاي عالم و پارهاي جاهل و پارهاي مرد و پارهاي زن و پارهاي سلطان و پارهاي رعيت ميباشند، كه به آن امر عالم منتظم شود و اساسش محكم و مضبوط ماند. اگر نه به اينطور بودي هرآينه اساس مختل ميشد و امور فاسد ميگشت. و اگر خواهم بيان كنم عجايب و غرايب عالم را و حكمت در وضعش به اين هيئت و فساد طور ديگر، اگر يك كتاب بنويسم هنوز تمام نخواهد شد.
خلاصه، امر عالم عجيب است و سرّش غريب. ان شاء اللّه تعالي در كتاب كبير ما كه بعضي از آن تصنيف شده در خاتمهاش بعضي از اين امور را ذكر خواهيم نمود.
الحاصل، هركس كه به نظر تأمل در عالم نگرد او را دليل واضحي و برهان قاطعي خواهد بود به وجود صانع و بانياش و خواهد دانست كه آن صانع را ادراك نتوان كرد و الاّ مثل خود بودي و چون اويي نتواند كه چنين بنايي بنا كند. و آن صانع بايد كه حكيم باشد يعني هر چيزي را در موضعش گذارد و الاّ ظالم باشد و ظلم نقص است به جهت او. و همچنين آن صانع بايد عالم باشد چه اين اساس محكم و متقن كه در غايت احكام و نهايت اتقان است از جاهل سر نزند و جاهل نتواند كه اين كار كند. و همچنين آن صانع بايد كه قادر باشد، چه عاجز اين اساس محكم را برپا نتواند نمود به حدّي كه جميع اشياء خاضعند او را و خاشعند و ذليلند در نزد او و سلطان است بر
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 24 *»
ايشان به حيثيتي كه هيچكس نتواند كه تخلف كند از اراده او. و آن صانع بايد كه حيات داشته باشد چه آن كس كه مرده است نتواند همه عالم را زنده نگه دارد. و آن صانع بايد بشنود چه همه اين مخلوقات فقيرند و محتاج و در هر آني و دقيقهاي سائل مدد از صانع و خالق خودند پس اگر ضجيج ايشان را نشنود مدد به ايشان نخواهد رسيد و اساس عالم از هم خواهد پاشيد. و آن صانع بايد كه بينا باشد به حدّي كه خلق از او غايب نباشند چگونه رب ايشان است و حال آنكه ايشان از او غايب ميباشند، و همچنين كرم و حلم و رحمت و مغفرت و غضب و فضل و عدل؛ هركس را كه بينش باشد چون در عالم نظاره كند حق تعالي را با جميع صفاتش ميشناسد.
و از اينكه كمترين را تعجيل سفر بود لهذا نتوانستم كه به تفصيل بيان نمايم ولكن به بعضي اشعار نمودم و اشاره كردم كه ٭ العاقل يكفيه الاشارة ٭ .
پس دانستي كه معرفتي كه حق تعالي بندگان را به آن تكليف فرموده آن معرفت به آثار و افعال است. و از اينجا است كه پيغمبر9چون از آن عجوزه پرسيد چگونه خداي را شناختي؟ آيا براي خود پروردگاري را قائل هستي؟ در آن حال آن ضعيفه پنبهاي ميرشت فيالحال دست از چرخ باز داشت و آن چرخ از حركت ايستاد پس هيچ نگفت و مشغول كار خود شد. آن حضرت به اصحاب فرمودند كه برويم كه اين زن خداي خود را شناخته است. و اين معرفت مؤدّي به معرفت كنه ذات نيست چه ذات را به هيچ وجه نديدهاي و به عقل ادراك نكردهاي و غير از صنع چيزي ديگر نميبيني. پس آنچه شناختهاي صنع است و از اين صنع به دلالت التزامي استدلال كني به اينكه صانعي براي اين صنع هست كه عقل من احاطه به آن ندارد و فكر من ادراكش نكند انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها مثلاً چون دودي بيني از آن استدلال به آتش ميكني و علم قطعي ثابت جازم به وجود آتش به هم ميرساني. اما اگر آتش را نديده باشي نميداني كه آتش چگونه است؟ و صفتش چيست؟ و هيئت او و ساير صفاتش چگونه است؟ پس بخار تو را عالم به وجود آتش مينمايد.
خلاصه، پس تو از اين مثال بفهم كه ما از اين آثار و افعال پي به وجود مؤثر و فاعل ميبريم، اما كيفيت وجودش را نميدانيم. و پي به علمش ميبريم اما
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 25 *»
كيفيت علم را نميدانيم. و همچنين پي به قدرت و حياتش و كرم و حلمش و ساير صفاتش ميبريم ولكن به هيچوجه نميدانيم كيفيت و حقيقت آنها را چه همه عين ذات اوست. زينهار زينهار كه ادعاي معرفت علم واجب كني و قدرتش را خواهي بشناسي و حياتش را خواهي بداني و ذاتش را خواهي بداني؛ چه فرقي ميانه علم و ذات نيست، هركس كه تعلق علمش به معلومات را دانست و كيفيت آن را فهميد پس ادراك ذات واجب نموده و هركس كه ادراك ذات واجب نمايد كافر است.
ميانه كمترين و يكي از فضلاء مناظرهاي اتفاق افتاد و گفتگوي بسيار شد تا كلام منجر شد به مسئله علم، و گفتگو در اين بود كه اعيان ثابته مجعولند يا نه؟ پس گفت كه علم خدا چگونه است و معلومات را چون ميداند؟ و علم كه بيمعلوم نميشود! گفتم اگر از علم ذاتي حق ميپرسي، من به هيچ وجه او را نميدانم و تكلم در آن نميتوانم كرد. در امكان، علم، معلوم ميخواهد اما در ازل نميدانم. اما اينقدر ميدانم كه او يكي است و هيچچيز در مرتبه ذات با او نيست كان اللّه و لميكن معه شيء. آن مرد گفت كه پس فرق ميانه ما و شما اين است كه ما مطلعيم بر كيفيت علم و وجه تعلق و طور او را ميدانيم و شما نميدانيد ليس لمن لايعلم حجة علي من يعلم. گفتم نيكو گفتي و خوب ميانه خود و ما فرق كردي، ما به جهل خود اعتراف داريم و ميدانيم كه نميدانيم پس ما را جهل بسيط باشد و شما نميدانيد و نميدانيد كه نميدانيد پس شما را جهل مركب باشد.
آن كس كه نداند و بداند كه نداند | او مرده خر خويش به منزل برساند | |
آن كس كه نداند و نداند كه نداند | بر جهل مركب ابد الدهر بماند |
بس است فرق كه ما تبعيت پيغمبر9 نموديم و گفتيم ماعرفناك حق معرفتك و شما متابعت ابوحنيفه و امثال ايشان نموديد كه به معرفت و ادراك قائل شديد.
الحاصل، حق مسئله همان است كه اميرالمؤمنين7
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 26 *»
فرمودند كه الطريق مسدود و الطلب مردود دليله اياته و وجوده اثباته يعني راه فكر در ذات واجب بسته شده كه نتوان به او رسيد و طلب اين معني غلط است و مردود پس دليل بر وجودش آيات و مخلوقات اوست كه فرموده سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق يعني زود است كه بنماييم به شما آيات معرفت خود را در آفاق و در خودتان تا ظاهر شود به شما كه وجود حق حق است و از شك و شبهه بيرون آييد.
و حقيقت اين مسئله را مولاي متقيان اميرالمؤمنين7بيان فرموده به حدّي كه هيچ بياني اتمّ از آن نميباشد كه فرموده من سأل عن التوحيد فهو جاهل يعني هركس كه از توحيد ذاتي حق تعالي كه عين ذات اوست بپرسد اين كس جاهل است و نادان و نميداند كه ذات واجب را نتوان شناخت كه سؤال از آن ميكند و من اجاب عنه فهو مشرك يعني هركس كه از اين سؤال جواب بگويد پس آن شخص مشرك است، چه آنچه را كه تصور كرده و تعقل نموده و فهميده و جواب گفته او واجب نيست به دليلي كه گفتيم پس او را شريك واجب گردانيده و من عرف التوحيد فهو ملحد يعني آنكس كه ادعاي معرفت واجب تعالي كند به حسب ذات و حقيقت پس او ملحد است چه آنچه را كه شناخته ذات واجب نيست پس الحاد كند در معرفت و من لميعرف التوحيد فهو كافر يعني و آنكس كه نشناسد توحيد حق را از نظر به آثار و افعال، و از صنع پي به صانع نبرد چنين كس كافر است. پس بيان فرمود آن معرفتي كه محال است و آن معرفتي كه واجب است. چه خوش گفته اعرابي در اين مسئله كه ٭ البعرة تدلّ علي البعير و اثر الاقدام علي المسير و السماء ذات ابراج و الارض ذات فجاج اما تدلان علي الصانع الخبير ٭ يعني پشكل شتر دلالت ميكند بر شتر و اثر قدم دلالت ميكند بر آنكسي كه رفته است و آسمان كه صاحب برجهاست و زمين كه صاحب كوچههاست آيا دلالت نميكنند بر صانع خبير؟
خلاصه، مراد به معرفت، معرفت به آثار است. و براي اين مراتب و مقامات است كه ذكرش در اين مقام به جهت عوام بينفع خواهد بود لهذا ترك كرديم. و السلام علي تابع الهدي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 27 *»
فصل نهم
در معرفت صفات خدا
بدانكه چون دانستي كه حق سبحانه و تعالي خلق كرده است ما را به جهت معرفت و عبادت خود، و دانستي كه كنه ذاتش را هيچكس نتواند دانست و احدي از پيغمبران و ملائكه و ساير خلق به كنه ذاتش نتوانند كه برسند؛ پس ما مكلفيم كه حقتعالي را به آثار و افعال او بشناسيم و از مخلوقات پي به خالق بريم. مثل آنكه چون تختي بيني تو را دلالت ميكند به وجود نجار، و چون عمارتي بيني تو را دلالت ميكند بر وجود معمار. پس ثابت ميشود براي تو وجود صانع و چون مثل تو نيست پس واجب است و بايد كه واجب جامع جميع كمالات و محامد باشد به حدّي كه هيچ كمالي نباشد مگر آنكه حقتعالي او را داشته باشد و الاّ لازم ميآيد كه ناقص باشد به جهت فقدان كمال مخصوص. پس هرچه كمال است او را شايد و بايد و هرچه نقص است تنزيهش از آن بايد. و اين كمال كه ما به جهت واجب تعالي ثابت ميكنيم كمالاتي است كه در پيش خود كمال ميبينيم و فاقد آن را ناقص ميدانيم، نه آنكه در واقع و نفسالامر واجب تعالي به آن كمال متصف است حاشا و كلاّ. چگونه ما حكم ميكنيم به چيزي كه هيچ وجه او را نميدانيم. و مثال ما، مثال نَمله است كه همچو ميداند كه به جهت حقتعالي دو شاخ است چونكه در نزد مورچه هركس كه دو شاخ دارد كامل است و اگر ندارد ناقص است. پس كمالي را كه اتمّ كمالات است پيش خود به جهت صانع و خالق خود ثابت كرد هر چند كه صانعش از آنچه ايشان آن را وصف ميكنند منزه و مبرا باشد. چنانكه در نزد ما مَعاشر انسان توصيف حق تعالي به اين صفت كفر است هركس كه بگويد خدا دو شاخ دارد حكم به كفرش ميكنيم زيرا كه ما دارنده شاخ را ناقص ميدانيم و نقص به صانع روا نبود. و اين است مثال ما در نزد كساني كه بالاتر از مايند در مرتبه و در علم و معرفت، و اقربند به مبدأ بالنسبه به ما.
و چون حقتعالي تكليف ما لايطاق نميكند و ما را قدرت نيست كه عين ذاتش را بدانيم تا بدانيم كه حقيقتاً چه صفت را لايق است پس اين وصف را از ما قبول كرد و اين كمال كه برايش ثابت كرديم از ما پذيرفت مادامي كه تغيير فطرت ندهيم و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 28 *»
طبيعت را از آنچه حقتعالي او را بر آن طريق آفريده بيرون نبريم. چه حقتعالي ما را به طوري خلق كرده كه هرگاه معصيت او را نكنيم و متابعت شيطان ننماييم جميع اوامر و نواهي حق را ميدانيم و توحيدش را به نهجي كه از ما خواسته است ميفهميم و توصيفش ميكنيم به وصف لايق به جلال قدس او. اين است معني فطرت كه در احاديث است كه كل مولود يولد علي الفطرة لكن ابواه يهوّدانه و ينصّرانه و يمجّسانه يعني هر فرزندي كه متولد شود بر فطرت حق مستقيم است كه اگر تغييرش ندهند معرفت حق به طوري كه بر او واجب است او را حاصل آيد، ولكن پدر و مادرش او را يهودي و ارمني و مجوسي ميكنند چه مصاحبت و معاشرت، باعث تغيير طبيعت گردد و چون تغيير داد فطرت خود را به معصيت و نافرماني، حق نگويد و آن اوصافي كه او را سزاست توصيف حق بر آن توصيف([11]) نكند، خوب به نظرش زشت مينمايد و زشت خوب مينمايد، به اين سبب كافر ميشود و اموري كه عقل سليم حكم به نجاست و خباثت آن ميكند به نظرش خوب جلوه كند.
پس اين امور باعث شد كه حق سبحانه و تعالي پيغمبران ظاهري را فرستاد كه هرگز معصيت نكنند و معصوم و مطهر از گناه و خطيئات بوده باشند و تغيير فطرت ندهند و به آن هيئتي كه حقتعالي ايشان را به آن خلق كرده، باشند. بلكه به سبب كثرت طاعت و عبادت انوار علوم و معارف ايشان ساعت به ساعت در ترقي و تضاعف ميباشد. از اين جهت است كه حقتعالي اظهار رضا از ايشان در قرآن فرموده و وصف ايشان را پسنديده و از كفار و مشركان اعراض نموده و خود را تنزيه كرده از آنچه ايشان وصف ميكنند چنانكه فرموده سبحان اللّه عمايصفون الاّ عباد اللّه المخلصين يعني پاك و منزه است حقتعالي از آنچه كفار و مشركان او را وصف ميكنند كه آن وصف لايق به جناب قدس او نيست، غير از بندگان مخلص او كه وصف ايشان به طور فطرت و غايت بذل جهد ايشان است، و من اجلّ و اعظم از آنم كه تكليف ما لايطاق نمايم. چون در اين آيه نفي كرد وصف مشركان را براي خود و اثبات نمود وصف مخلصان را چنين توهم ميرفت كه مشرك وصف ميكند
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 29 *»
حق را به خلاف واقع و اما مخلص وصف ميكند حق را در واقع و نفس الامر و حقيقت و به طوري كه حقتعالي بر آن هست؛ خواست حقتعالي تا نفي كند اين معني را و زايل كند اين توهم را و باطل سازد اين قول را كه هيچكس را نيست كه چنانچه حق بر آن است دانند، پس فرمود سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني پاك و منزه است پروردگار تو پروردگار عزت و جلالت از كلّ آنچه وصف ميكنند و او را ستايش مينمايند جميع بندگانش از ملك مقرب و پيغمبر مرسل و مؤمن ممتحن و كل خلق حتي پيغمبر ما محمد مصطفي9 چه هيچكس نداند كه او كيست و چيست. چه خلق آثار ميبينند و آثار نميرساند مگر به وجود مؤثر و بس. و نميرساند كيفيت و كمّيت و حقيقت آن را. پس چون توصيفش توان كرد به صفات حقيقيهاش؟ و خود خود را تواند وصف به وصف حقيقي كرد و آن وصف را ما نميفهميم و تعقل آن نتوانيم كرد چه هرچه تعقل كنيم خلق است و ممكن و آن ذات واجب است.
اگر سؤال كني كه حقتعالي خود را وصف كرده براي ما و خود كه عالم به حقيقت ذات خود هست پس آن وصف وصف نفسالامري خواهد بود، جواب گويم كه حقتعالي اگرچه عالم به حقيقت ذات خود است لكن تكليف نميكند خلق را مگر به آنچه ايشان ميفهمند و تعقل آن ميكنند. چگونه قديم را توانند خلق ادراك كرد؟! لاجرم آنچه ايشان ميفهميدند خود را براي ايشان وصف كرد چنانچه براي مورچه خود را وصف كرد كه برايش دو شاخ است. از اين استبعاد مكن چه مورچه امتي است مثل ما و شما، همچنانكه در ميانه ما پيغمبرانند و كتاب است و اوصياء است و مطيع است و عاصي و كافر است و مؤمن، در ميان مورچگان نيز هست. پس آنچه مورچه وصف ميكند حق را بر آن وصفي است كه پيغمبرش به او خبر داده و آنچه را كه پيغمبر خبر ميدهد از پيش خود نميگويد بلكه آن چيزي است كه حقتعالي به آن خبر داده و حقتعالي خبر نميدهد مگر به آنچه اين امت ميفهمند چنانكه فرموده و ماارسلنا من رسولٍ الاّ بلسان قومه يعني هيچ پيغمبري نفرستاديم مگر به آنچه قوم آن پيغمبر ميفهمند.
پس ثابت شد كه حق
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 30 *»
تعالي به آن وصفي كه در مرتبه ذات لايقش باشد ممكن را نميرسد كه وصف كند و احدي به آن نميرسد، چنانكه صريح آيه مذكوره دالّ است بر آن و چون حقتعالي در اين آيه نفي كرد كه حقتعالي منزه است از كل آنچه ميگويند چنين توهم ميرفت كه پس وصف خلق او را از انبياء و اوصياء و علماء و فضلاء و ساير ناس باطل باشد و كفر، چه وصف ميكنند حق را به چيزي كه لايق جناب قدس او نيست. پس خواست كه زايل كند اين وهم را و باطل نمايد اين معني را پس فرمود كه سلام علي المرسلين يعني رحمت باد از جانب من پيغمبران مرسل را، و وصف ايشان را پسنديدم و از ايشان راضي گشتم و هركس كه تابع ايشان باشد از او نيز راضيم. زيرا كه ايشان تغيير فطرت ندادند و توصيفم به نهجي كه من براي ايشان وصف كردم كردند، پس من راضيم به آن صفت ايشان و جزا ميدهم ايشان را به صالح اعمال ايشان، كه ايشان تقصير در آنچه بايست نكردند.
پس ثابت شد كه اين صفاتي كه به جهت حقتعالي ثابت ميكنيم صفاتي است كه خودمان مَعاشر ممكنات او را كمال ميدانيم، هر چند در نزد كساني كه رتبه ايشان بالاتر از رتبه ما است نقص باشد، چنانكه اثبات نمله دو شاخ را به جهت واجب، كمال توحيد اوست اما در نزد ما نقص است و شرك. و اين سلسله به همينطور ميرود تا به جايي ميرسد كه بالاتر از آن رتبه وجوب است چنانكه پيغمبر خدا9فرموده كه يا علي ماعرف اللّه الاّ انا و انت يعني حقتعالي را هيچكس نشناخت از آن معرفتي كه ممكن است آن معرفت مگر من و تو يعني هيچ خلقي چنانكه من و تو خداي را شناختيم نشناخت و آنچه ايشان را حاصل شده از معرفت نقص است در حق واجب، ولكن معرفت من و تو غايت معرفت ممكن است هرچند اين توحيد ما در حق واجب نقص باشد و ما مكلف به آن توحيد نيستيم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دهم
چون نظر كنيم در صفات كماليه ميبينيم كه آن بر دو قسم است: قسمي را بايد ثابت كنيم به جهت حقتعالي در مرتبه ذات يعني وقتي نباشد كه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 31 *»
حقتعالي متصف به آن صفت نباشد بلكه پيوسته آن صفت او را باشد و الاّ لازم ميآيد دو چيز يا اثبات ضد آن صفت براي واجب يا ارتفاع هر دو ضد. در صورت اول لازم ميآيد كه ناقص باشد و در صورت دوم لازم ميآيد كه معطل از كمالات باشد و اين اعظم نقايص است. و اين قسم را صفات ذاتيه گويند يعني صفاتي كه عين ذات واجب است و هرگز او را از آن سلب نتوانيم كرد مثل علم و قدرت و حيات و كرم و رأفت و رحمت و حلم و عفو([12]) و امثال اين از صفات. چه اين صفات را هرگز نتواني از واجب سلب كني چه نتواني گفت كه حقتعالي در مرتبه ذات عالم نيست. اگر اين را گويي گويم آيا جاهل است يا نه چنانكه عالم نيست؟ اگر گويي كه جاهل است لازم ميآيد نقص. چه جهل در نزد ما نقص است و موت و عجز و اضداد اين اوصاف نقايصند و نقص صفت امكان است و واجب بري است از صفت غير خود. اگر گويي كه جاهل نيست و عالم نيز نيست، گويم پس ذات معطل است از صفات و معراست از كمال و اين نيز نقص است. پس بايد ازلاً و ابداً متصف باشد به اين صفات.
و قسم ديگر را بايد ثابت كنيم براي حقتعالي در نزد ايجاد او اشياء را و سلب كنيم در مرتبه ذاتش چه نقص است، اما كمال است در مرتبه فعل و خلق. يعني صفاتي چند هستند كه توانيم اثبات كرد و توانيم سلب نمود مثل اراده و مشيت و خالق و رازق و محيي و متكلم و مميت([13]) و فاعل و امثال اينها. چه اين صفات را گاهي نفي ميكني و گاهي اثبات ميكني چنانكه گويي اين كار را كنم ان شاء اللّه تعالي يعني اگر خدا خواهد. و اين قول دليل است بر اينكه هنوز نخواسته و مثل قوله تعالي لميرد اللّه انيطهّر قلوبهم للتقوي يعني نخواست خدا كه پاك كند دلهاي كفار را به جهت تقوي و پرهيزگاري و امثال اين از آيات و اخبار و احاديث و محاورات. چنانكه گويي تكلم كرد با موسي مثلاً و با زيد نكرد و خلق كرد عمرو را و زيد را خلق نكرد و رزق داد فلان را و فلان را نداد و امثال اين بسيار است. و صحت سلب، دليل است بر اينكه اين صفات در مرتبه ذاتش نيست چه اگر در آن مرتبه بودي جايز نبودي سلب و الاّ لازم آمدي نقص در صورت
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 32 *»
سلب، و آن باطل است بالبديهة.
پس خلاصه كلام در اين مقام اين شد كه صفات بر دو گونه است ذاتيه و فعليه. ذاتيه آن است كه ذات واجب اتصاف بيابد به آن و به ضدش اتصاف نيابد مثل اتصافش به علم و قدرت و سمع و بصر و حيات و ادراك و كرم و رحم و عطف و امثال اينها و عدم اتصافش به جهل و عجز و عمي و اصميت و موت و بلادت و غلظت و امثال اينها. و فعليه آن است كه ذات متصف به آن صفت و ضد آن بشود چون اتصافش به اراده و مشيت و كلام و احياء و اماته و اتصافش به عدم اراده في قوله تعالي لميرد اللّه انيطهّر قلوبهم و عدم مشيت و ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه. و عدم تكلم، مثل آنچه ظاهر است. و عدم احياء و عدم اماته. چه اين امور متعلق به خلق است چه در مرتبه ذات كه خلقي نبود احياء و اماته نيز نبود و صفات ذاتيه قديمند و عين ذات واجب سبحانه و تعالي و صفات فعليه حادثند و خلق. و السلام.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل يازدهم
اي عزيز من! زينهار زينهار كه چنين بفهمي كه صفات ذاتيه در مرتبه ذات موجودند يعني در آنجا علمي است غير ذات و قدرتي است غير ذات و حياتي است غير ذات. حاشا و كلا. در مرتبه ذات هيچ چيز غير از ذات نيست چه كثرت در مرتبه ذات محال است چه اگر بگويي علمي است و ذاتي گويم كه اين علم جزء ذات است يا خارج از ذات يا عين اوست؟ اگر گويي جزء اوست گويم پس مركب است و مركب محتاج و محتاج ممكن است نه واجب. و اگر گويي كه خارج از اوست گويم قديم است يا حادث است؟ اگر گويي كه قديم است گويم لازم ميآيد كه قديمهاي متعدده بهم رسد و ما سابق باطل كرديم اين شق را. و اگر گويي كه عين ذاتند گويم راست گفتي به حدي كه هيچ كثرتي و تعددي ملحوظ نباشد و همچو خيال نكني كه علم در واجب غير قدرت است و قدرت غير حيات است و حيات غير سمع است و سمع غير بصر است، كه اين كفر است. چه لازم آيد كثرت و تعدد در ذات واجب تعالي. بلكه هر يكي عين آن ديگري است پس علم عين قدرت است و قدرت عين سمع است و سمع عين بصر است و كل عين ذاتند بدون تكثر و اختلاف.
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 33 *»
پس چون گويي عالم قصد نميكني غير از ذات واحد بحت بسيطي را كه هيچ وجه تكثري و تغيري و اختلافي در آن نيست. و همچنين قادر و حي و كريم و ولي و امثال اينها. پس تواني گفتن كه ذات بكلّها علم است و قدرت است و حيات است و امثال اينها. نه اينكه به جهت اين كل جزء است. و اين قول به جهت تعبير است يعني قصد كن از علم و قدرت ذات را و از ذات علم و قدرت را. و چون قصد تكثر و اختلاف و تعدد در مرتبه ذات واجب نميكني بلكه از اين صفات قصد نميكني غير ذات كامله را، پس تواني گفت كه علمي نيست و قدرت و حياتي نيست غير ذات يعني ذاتي است واحده بسيطه جلّت عظمتها كه به هيچوجه كثرت در او راه ندارد. پس بفهم از اين تقرير قول اميرالمؤمنين7 را كه فرموده كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني توحيد كامل آن است كه نفي نمايي جميع صفات را از واجب به اين معني كه صفتي و ذاتي نداني بلكه صفات را همان ذات بداني و ذات را همان صفات. و از كلّ اين عبارات([14]) قصد كني يك شيء بسيط را و اين عبارات چون عالم و قادر و حي و سميع و بصير و امثال اينها را تعبير از كمال بداني و عنوانات شيء واحد بفهمي. پس بنابراين علمش همان ذاتش باشد و قدرتش همان ذاتش باشد و همچنين حيات و سمع و بصر. و همچنانكه كنه ذات واجب تعالي را نتوان فهميد صفاتش را نيز نتوان فهميد چه صفات وراء ذات نيست. پس هركس كه علم واجب را فهميد و قدرتش را فهميد پس ذاتش را نيز فهميد. چه فرقي ميانه ذات و علم غير از عبارت نيست و كنه ذاتش را كه نميتوان فهميد. پس اين اوصاف ذاتيه را به هيچ وجه نميتوان فهميد.
پس تو را واجب باشد كه اثبات كني صفات كمال براي او. چون پرسند كه چون است؟ بگو نميدانم. چه اگر او را بدانم كنه ذات واجب را دانستهام و او كه محال است. اما اينقدر دانم كه غير خودي در مرتبه او نيست. و بدان كه اي عزيز! اينقدر تكرار نمودم در عبارت تا آنكه مطلب خوب معلوم شود، چه اصعب مسائل و ادقّ مطالب است. و در اينجا علماي بسيار پاي ايشان از حق لغزيده و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 34 *»
فصل دوازدهم
در بيان صفات فعليه است
بدانكه صفات فعليه حادثند و مخلوق، و مشيت و اراده از صفات افعالند. هركس گويد كه صفت ذاتيه است مشرك است و موحد نيست چنانكه حضرت امام رضا7 فرموده المشية و الارادة من صفات الافعال فمن زعم ان اللّه لميزل شائياً مريداً فليس بموحد. و معني اين حديث همان است كه مذكور شد. و جمعي از علما را عقيده اين است كه اين دو از صفات ذاتيهاند و استدلال نمودهاند به دو وجه: يكي آنكه حقتعالي ميآفريند جميع مخلوقات را به مشيت هرگاه او نيز حادث باشد محتاج است به ايجاد پس بايد او را ايجاد كند به مشيت ديگر و آن نيز حادث است و محتاج به خلق به مشيت ديگر است و همچنين تا ميرود الي غير النهايه. و از اين تسلسل لازم آيد و آن باطل است. و جواب از اين استدلال آن است كه در خلق مشيت احتياج به مشيت ديگر نيست بلكه او را خلق كرده و ايجاد نموده به نفس خود چنانكه امام صادق صلوات اللّه علي آبائه و عليه و ابنائه فرموده خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلق المشية بنفسها يعني حق سبحانه و تعالي آفريده همه چيزها را به مشيت و مشيت را به نفس ذات مشيت نه به چيز ديگر. و مثال اين، قول فقهاست كه ميگويند همه اعمال را نيت بايد و نيت نيز عمل است و نيتش نفس خود است. و قول حكماست كه ميگويند همه موجودات به وجود موجودند و وجود به نفس خود موجود است. و از اينگونه امثله بسيار است بلكه چون نظر كني غير از اين نبيني. خداي تعالي ان شاء اللّه بينايي به جميع طالبين داده چون نظر كنند در عالم، حقيقت امر را بفهمند.
و دوم از استدلال ايشان اين است كه مشيت شكي نيست كه صفت است و صفت خالي از سه صورت نيست: يا قائم است به ذات واجب، يا قائم است به نفس خود يا قائم است به غير خود. اگر گويي كه قائم به ذات واجب تعالي است، گويم خالي از دو صورت نيست يا قديم است يا حادث. اگر گويي كه قديم است همين عين مطلوب ماست. و اگر گويي كه حادث است لازم آيد كه حقتعالي محل حوادث باشد و اين باطل است بالاجماع. و اگر گويي كه قائم به نفسش ميباشد گويم كه صفت عرض است و عرض را محلي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 35 *»
ضرور است و الاّ موجود نخواهد شد. تا جسمي نباشد سواد و بياض بهم نميرسد. هرگز نميشود كه سفيدي و سياهي وجود استقلالي داشته باشد. و علم لامحاله عالم ميخواهد علم بيعالم وجود ندارد و امثال اينها. پس اين شق باطل است. و اگر گويي كه قائم به غير است. گويم كه باطل است چه صحيح نيست كه صفت كسي صفت كسي ديگر باشد چه حرارت نميتواند كه صفت ماء باشد. پس چون همه شقوق باطل شد پس بايد كه قديم باشد.
و جواب از اين اشكال آن است كه مشيت صفة اللّه است و صفت شكي نيست كه قائم به موصوف است و لازم نميآيد كه حقتعالي محل حوادث باشد در صورت قيام مشيت به او. چه اين در صورتي است كه مشيت قائم باشد به حقتعالي قيام عروضي يعني عارض ذات مقدسش شود و حالّ در او باشد چون حلول سياهي در جسم و عروض سفيدي به آن مثلاً. و اين كفر است و زندقه. و مسلّم نيست كه قيام صفت به موصوف قيام عروضي باشد. مثل كلام كه صفت متكلم است اما قائم است به هوا قيام عروضي و قائم است به متكلم قيام صدوري، و همچنين است مشيت كه قائم است به حق تعالي قيام صدوري مثل قيام اشعه به شمس.
الحاصل كه عقل و نقل و احاديث و عالم از آفاق و انفس كلاًّ شاهدند به اينكه مشية اللّه حادث است و حقتعالي در مرتبه ذاتش منزه و مبراست از اين صفت، بلكه ائمه:حكم به كفر قائلين به قدم كردهاند. و اين مختصر گنجايش بيش از اينها ندارد و اين مطلب را در كتاب كبير و رساله مطالع الانوار استقصا نمودهام. و چون به جهت عوام بيش از اين نفعي نداشت لهذا ترك نمودم. و الحمد للّه رب العالمين و الصلوة علي محمد و آله الطاهرين.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 36 *»
باب دوّم
در عدل است
و آن مشتمل بر چند فصل است
فصل اوّل
بدانكه از جمله صفات ثبوتيه ذاتيه عدل است و اين اگرچه داخل باب توحيد است و بيانش در ضمن بيان توحيد و صفات مناسب بود لكن كمترين به سبب اينكه چون سنن علما به اينطور جاري شده كه او را عليحده تعداد كنند، لهذا به جهت او عنواني جديد وضع كرده. و چونكه او از صفات ذاتيه است و سابق دانستي كه صفات ذاتيه عين ذات واجب تعالياند و فرقي ميانه او و ذاتش جلشأنه نيست و تكثري در آن مقام ني، پس معرفت عدل ممتنع خواهد بود و تكلم در آن محال و قول به آن و مقتضايش([15]) عبث. چه ذات را بذاته اقتضائي نيست و ميلي و ارادهاي ني و الاّ لازم بود كه در مرتبه ذات سه چيز يافت شود: يكي اقتضاء و ديگري مقتضا و سوم مقتضي. و ذات يا مركب از اين سه چيز است يا هر سه امورياند خارج متحقق. در صورت اول لازم آيد احتياج و در صورت ثاني تعدد آلهه و اشاره به بطلان آن مسأله نموديم. پس كثرتي به هيچوجه من الوجوه در مرتبه ذات صورت نبندد و الاّ نقص لازم آيد. اگر گويي تو كه واقف بر كنه ذات نيستي و حقيقت آن را نميداني چگونه كثرت از او نفي كني و حال آنكه خود نميداني، بلكه در آنجا كثرت باشد و تو نداني. جواب گوييم كه ما مكلّفيم به اينكه نقايص و لوازم امكان را از او سلب كنيم و ثابت كرديم كه آنچه در امكان موجود است در ازل محال است و بالعكس. چه شكي نيست كه آثار چون ما را كشاند به معرفت صانع تعالي شأنه، ميكشاند به اينكه آنچه نقايص است از او سلب بايد كرد. چه آنچه كامل نباشد اين افعال محكمه متقنه از او سر نزند، پس آنچه منافي كمال است از او سلب خواهيم كرد. پس عدل را دو ملاحظه است چنانكه ساير صفات نيز به اينگونه بودند: يك ملاحظه عينيت و ذاتيت و ديگري ملاحظه فعليت، مثل علم. چه يك مرتبه علم گويي و اراده كني عين ذات واجب را و يك مرتبه علم گويي و اراده كني از آن متعلق به معلومات را. و دوم
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 37 *»
حادث است و اول قديم. و دليل بر اين علم حادث قوله تعالي است كه فرموده ام تنبئونه بما لايعلم في السموات و الارض اين آيه ردّ بر كفار و مشركين است كه چون اثبات شريك به جهت واجب نمودند حقتعالي ردّ كرد قول ايشان را و فرمود آيا خبر ميدهيد خداي را به چيزي كه نميداند در آسمان و زمين؟ و شكي نيست كه صفات ذاتيه بر آن تقريري كه نموديم عين ذات واجب است و جايز نيست سلبش از آن و الاّ لازم ميآيد كه ذات سلب شود زيراكه صفت همان ذات است. پس به انتفاي صفت كه عين ذات است ذات منتفي گردد. و اين كفر و زندقه است. از اين جهت است كه گفتهاند صفات ذاتيه آن است كه سلب آن از آن صحيح نباشد. پس ثابت شد كه اين علم غير ذات است و غير علم ذاتي است و حادث است و آن عين معلومات است.
و خلاصه قول در اين آن است كه يك مرتبه گويي كه عالم است و هيچ معلومي نيست، و قادر است و هيچ مقدوري نيست، و رب است و هيچ مربوبي نيست، و سميع است و هيچ مسموعي نيست، و بصير است و هيچ مبصَري نيست، و ولي است و هيچ متوليعليه نيست، و امثال اين صفات. و يك مرتبه گويي كه سميع است به مسموعات در حين وجود مسموعات، و بصير است در وقتي كه مبصر است، و عالم است در وقتي كه معلوم است، و قادر است در وقتي كه مقدور است، و ولي است در وقتي كه متوليعليه است، و رب است در وقتي كه مربوب است، و امثال اينها.
و قسم اول تعبير از ذات بحت مجرد از كل اعتبارات است و اشاره به آن مرتبه است حديث كان اللّه و لميكن معه شيء يعني حقتعالي بود و هيچ چيز با او نبود. چون عارفي اين حديث را شنيد گفت «الآن كما كان» يعني حالا نيز مثل آنچه بوده است، يعني اوست و هيچ چيز با او نيست. و اين بديهي است كه حق تعالي در مرتبه ذاتش تبارك و تعالي هيچ وراء خود نيست. پس الآن عالم است و معلومي نيست، و قادر است و مقدوري نيست، و همچنين ساير صفات ذاتيه. چه خوش گفته سيد ابوالقاسم ميرفندرسكي:([16])
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 38 *»
در هويت نيست نه نفي و نه اثبات و نه سلب | زانكه از اينها همه آن بيگمان بالاستي | |
نيست آنجا زير و نه بالا، نه ايجاب و نه سلب | وين چنين هم گر نگويي كي بود با راستي | |
اين جهان و آن جهان و با جهان و بي جهان | هم توان گفتن هم او را هم از آن بالاستي | |
نيست حدّي و نشاني كردگار پاك را | ني برون از ما و ني با ما و ني بيماستي | |
اين سخن را در نيابد هيچ وهم ظاهري | گر ابونصرستي و گر بوعلي سيناستي | |
اين گهر در رمز، دانايان پيشين سفتهاند | پي برد بر رمزها هركس كه او داناستي |
و قسم دوم اشاره به مرتبه فعل است. چه آنچه متعلق به خلق است فعل است و ذات را تعلقي به خلقش نيست. چون اين را دانستي قياس كن به اين معني عدل را نيز، چه از عدل هرگاه قصد كني ذات واجب را كه صفت ذاتيه باشد معنيش را نميفهميم و تعقل آن نتوانيم كرد مثل ساير صفات ذاتيه و الاّ تعقل ذات لازم آيد و اينكه محال است. پس ما را فهميدن عدالت كه صفت ذاتيه حقتعالي است محال باشد. و هرگاه قصد كني عدالت متعلقه به خلق و منسوب به موجودات را كه صفت فعليه حادثه باشد توانيم آن را فهميد و بيانش را توانيم نمود. چه اول براي ما وصف نشده و حق تعالي از آن خبر نداده و اما از ثاني خبر داده و ما علامات([17]) آن را در ذات خودمان مييابيم و وصفش را در قرآن و احاديث ميفهميم. و مبيّن شد و ثابت گرديد كه حادث نميفهمد مگر مثل خود را پس بيان آن مينماييم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 39 *»
فصل دوّم
بدانكه عدل در لغت خلاف ظلم و جور است چنانكه گويند «بسط الوالي عدله و معدلته» يعني پهن كرده و وسعت داده در كل مملكت خود پادشاه عدل خود را. يعني ظلم و ستم را از رعايا برداشته و با ايشان به مقتضاي حكمت رفتار مينمايد و نهايت عطف و رأفت با ايشان دارد. و اما در اصطلاح پس فقها و غير ايشان از علما در معني اصطلاحي آن خلاف كردهاند و هريك چيزي گفتهاند كه آن معاني ما نحن فيه نيست و ما را به او در اين مقام حاجتي نيفتد، چه مراد در اين مقام معني لغوي است. پس گوييم كه حق سبحانه و تعالي عادل است و حكيم يعني ظلم نمينمايد. و معني ظلم آن است كه هر چيزي را در موضعش نگذارد و هركس هرچه را كه مستحق باشد به او ندهد، بلكه بدهد به طالب هر چيزي خلاف آن را. مثلاً طالب خير را شرّ بدهد و طالب شرّ را خير بدهد. طالب علم را جهل كرامت كند و طالب جهل را علم دهد و امثال اين كارها. پس اين ظلم باشد و فاعل اين فعل را ظالم گويند و حقتعالي حكيم است يعني هر چيزي را در موضع آن گذارد و هركس را كه قابل هر چيزي بيند عطا نمايد. نيكي را در جاي نيك گذارد و بدي را در جاي بد گذارد. و هركس را كه مستحق هر چيز بيند كرامت كند. پس شب را بايد تاريك كند و روز را روشن كند، آتش را گرم كند و آب را سرد خلق كند و آهن را صلب نمايد. و اگر آتش را سرد خلق كند و آب را گرم و هوا را سيال و امثال اينها ظلم كرده است و اين مقتضاي رحمت واسعه است و آن رحمت عدل است و اشاره به اين است قوله تعالي و رحمتي وسعت كل شيء يعني با هر چيزي به مقتضاي عدل و حكمت رفتار ميكنم. كافر را در جهنم جاي ميدهم و مؤمن را در بهشت ساكن ميگردانم، دور را دور ميكنم و نزديك را نزديك مينمايم، نور در دلهاي مؤمنان خلق ميكنم و ظلمت در دلهاي كفار به كفر ايشان خلق ميكنم. چه اگر غير از اين كنم ظالم باشم و فعل من مخالف حكمت باشد و آن بر من روا نبود و من ارحم الراحمينم و اين است معني رحمت واسعه كه صفت رحمان است.
و اما رحمت مكتوبه، پس آن رحمت فضل است كه خاص([18]) به مؤمنان است در روز قيامت
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 40 *»
و حقتعالي به جهت فضل و رحمت خود زياد ميكند ثوابهاي ايشان را و بلند ميگرداند درجات ايشان را و عطا ميكند به ايشان از كرامت و نعمت و موائد نامتناهي كه هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده. و اين نه به عدل است، چه به عدل مستحق اين ثوابها نبودند به جهتي كمي عمل ايشان. اما چون مكان قابل فيض بود و طالب، ولكن در دنيا به سبب غلبه شهوات نفسانيه تقصير كرد پس حق تعالي بخشد ايشان را و قابليت ايشان را به جهت ايمان ايشان زياد ميكند و عطا ميكند به ايشان از اجر ما لاعين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علي قلب بشر. اللّهم اجعلنا منهم بالنبي و آله الطاهرين. اين است معني رحمت مكتوبه كه صفت رحيم است. پس رحمت واسعه عين عدل باشد و رحمت مكتوبه عين فضل.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سوّم
چون دانستي كه حق سبحانه و تعالي منزه و مبرا از كل نقايص امكانيه و متصف به كل اوصاف كماليه ازليه ميباشد خواهي دانست كه فعل قبيح از او سر نزند اذ كل شيء من الظريف ظريف. چگونه فاعل قبيح باشد و حال آنكه آن فعل ناقصين و عمل ضالين است. چه فاعل قبيح خالي از چند صورت نيست يا جاهل است بر قبح آن و خيال ميكند كه نيكوست، يا عالم است بر قبح آن ولكن حاجتي او را بر آن داشته كه از آن منتفع شود از اغراض و حوائج دنيويه، يا عالم است و حاجتي نيز بر آن داعي نشده است ولكن عبث مرتكب ميشود اين فعل قبيح را. پس در صورت اول جهل لازم آيد و حق تعالي متعالي است از آن، و در صورت دوّم حاجت و افتقار لازم آيد و اين است شيوه امكان، و در صورت سوّم سفاهت و لئامت و دنائت لازم آيد چه عاقل نيك را نميگذارد و مرتكب بد نميشود با وجود علم و بيحاجتي كه داعي شود او را بر آن. پس قبح در شأن واجب روا نبود. و از اقسام قبح، ظلم و جبر و فعل نمودن بر خلاف حكمت است چه بر هر عاقلي قبح عطا نمودن طالب خير را شرّ و طالب شرّ را خير، و تعذيب مستحق جنت و تنعيم مستحق آتش و طالب آن، واضح و بيّن است. و هركس را
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 41 *»
كه دانش است قبح اين و حسن خلافش ظاهر است و هر آنكس را كه عقل نيست او را از معرفت حظي نيست. پس به دليل ثابت كرديم كه حق سبحانه و تعالي عادل است و ظلم و قبح او را روا نيست و آيات قرآنيه و شواهد فرقانيه در اين باب بسيار است. از آن جمله آيه وافيهدايه و ماظلمهم اللّه ولكن كانوا انفسهم يظلمون يعني خداي تعالي ظلم نكرد بندگاني را كه عذاب ايشان نمود بلكه به مقتضاي عدل با ايشان رفتار نمود و خودشان خود را ظلم كردند و مستحق عدل ما شدند. و از آن جمله آيه انّ اللّه ليس بظلاّم للعبيد يعني حق تعالي ظلمكننده نيست بندگان خود را. و صيغه مبالغه براي آن است كه يك ظلم كثير است و بسيار. پس بحث نكنند كه حق تعالي فرموده بسيار ظلم نميكنم اما اندك ميكنم و از اين مقوله است كرّار غير فرّار. از آن جمله آيه انّ اللّه لايظلم الناس شيئاً يعني حقتعالي مردمان را هيچ ظلم نكند و امثال اينها از آيات بسيار است و اين مختصر موضع استقصاي آن نميباشد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل چهارم
چون دانستي كه حق سبحانه و تعالي منزه و مبرا است از اينكه قبيحي از او سر بزند خواهي دانست كه خلق را عبث خلق نكرده و ايشان را مهمل وانگذاشته. چه حكيم از او عبث سر نزند و گرنه حكيم نيست. و ما اثبات كرديم كه حق تعالي فعلش در نهايت احكام و غايت اتقان ميباشد پس ايجاد موجودات عبث و بيعلت و منفعت نخواهد بود چنانكه حقتعالي وجه علت را فرموده كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون ان اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين يعني نيافريدم موجودات را از جنيان و آدميان مگر براي آنكه مرا بشناسند و پرستش نمايند و نميخواهم از ايشان كه مرا روزي دهند يا خودشان را روزي دهند و نميخواهم كه مرا اطعام كنند چه اين امور در دست ايشان نيست بهدرستي كه حق سبحانه و تعالي روزيدهنده است بندگان خود را و صاحب قوه محكم است. و در حديث قدسي فرموده كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 42 *»
يعني من گنجي بودم پنهان كسي نبود كه مرا بشناسد پس دوست داشتم كه شناخته شوم به عبادت، پس آفريدم خلايق را تا شناخته شوم و ايشان مرا بشناسند.
اي عزيز! زينهار زينهار كه توهم كني كه حق سبحانه و تعالي را استكمالي بهم رسد از معرفت خلق او را يا عبادت بندگان او را، يعني در او نقصاني بوده كه به سبب اين ايجاد كامل شود حاشا و كلاّ تعالي ربّي هميشه كامل بوده هرگز نقصاني در او راه نيافته و پيوسته بر يك حال بوده هرگز تغير حالي برايش رخ نداده، حالش قبل از خلق و بعد از خلق و حين خلق يك حال بوده متغير نميشود به تغير مخلوق خود و متجدد نگردد به تجدد ايشان، بلكه اوست اول اوست آخر اوست ظاهر اوست باطن، اوليتش نفس آخريتش است و معلوميتش عين مجهوليتش است، خفايش عين ظهور اوست و ظهورش نفس خفاي اوست، قربش عين بعد است و بعدش عين قرب است كس نداند كه چگونه است در هيچ وقت ولكن كامل است در كل اوقات و اجل و اعظم است از اينكه به سبب خلق كمال حاصل كند يا به سبب خلق شناخته شود بلكه خلق به او شناخته ميشوند چنانكه در احاديث متكثره رسيده است و عقل نيز به آن گواهي ميدهد.
پس فايده معرفت و فايده عبادت راجع و عايد به خلق خواهد بود كه به آن ادراك كنند حظّ خودشان را از وجود. پس علت غائيه انتفاع خلق و انتشار رحمت است و اظهار قدرت به جهت انتفاع وجود و اعطاء كمال ضعفا و مساكين را نه به جهت استكمال خود. بزرگ است پروردگار عالم از استكمال به خلق خود.
او نكرده خلق تا سودي كند | بلكه تا بر بندگان جودي كند |
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل پنجم
چون دانستي كه باعث ايجاد خلايق انتفاع به ايشان است و اظهار رحمت بالنسبه به حال ايشان، خواهي دانست كه حق تعالي جبر نكرده خلق را به امري اصلاً، چه معني جبر آن است كه عطا كني به كسي چيزي را كه نخواهد و تو به تمام اكراه او را بر آن واداري در اين صورت نفعي به آن شخص نرسانيدهاي. چه انتفاع در وقتي است كه شخص راضي و طالب آن باشد نه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 43 *»
آنكه اكراه داشته باشد آن را. پس حقتعالي نبايد خلق را جبر كند به ايمان و كفر و چون خواهد كه حكم كند بر كسي بر آنچه كه هست يا طالب آن است، پس بايد تكليف كند ايشان را نه به طريق اجبار و اكراه بلكه به طوري كه هر كس به جهت اختياري كه دارد هرچه را كه خواهد قبول كند. پس ثمره ايجاد انتفاع به خلق باشد و آن در صورت اختيار صورت بندد و ظهور اختيار به تكليف باشد پس تكليف سبب ايجاد باشد و هركس كه مكلف نيست موجود نباشد. و ادله بر جبر ننمودن حق تعالي خلايق را بر ايمان و كفر بسيار است.
از آن جمله آن است كه چون ثابت كرديم كه حق تعالي حكيم است و عادل و افعالش تمامي به مقتضاي عدل است قبيح از او سر نزند به وجهي من الوجوه. پس جبر نبايد كند خلق را بر ايمان و كفر و طاعت و معصيت چه هر عاقلي قبح اين معني را ميفهمد كه خلق كند كسي را كافر و از او طلب ايمان كند يا خلق كند او را جاهل به حيثيتي كه مستعد علم نباشد و از او طلب علم كند و خلق كند شخصي را مشرك و از او طلب توحيد كند، پس عذاب كند ايشان را به ترك آنچه كه نتوانند بالذات از اداي آن برآمد. يا آنكه خلق كند شخصي را مؤمن به حدي كه استعداد كافر شدن را نداشته باشد، پس ثواب دهد او را و اجر عطا كند، و در قبح اين فعل هيچ عاقلي تشكيك نميكند.
و ايضاً هرگاه خلق كند همه ناس را بل كل موجودات را مؤمن، ايشان مطيع نخواهند بود و بر ايشان فرمانبرنده صدق نكند چه در صورتي مطيعند كه بر خلاف آن عمل قادر باشند، چون قادر نيستند بر خلافش لابد آن عمل را ميكنند از روي اكراه. مثلاً هرگاه شمشير كشي و خواهي كسي را بكشي هرگاه فلان عمل برايت نكند، چون آن شخص آن كار را برايت بكند مطيع نيست و فرمانت نبرده اگر امر بر او تنگ نميكردي اين عمل را نميكرد. پس چون چنين شد جايز نيست ايشان را كلاًّ داخل بهشتكردن چه هرگاه ايشان را جبر نميكرد هر آينه جمعي كفر را قبول ميكردند به مقتضاي ذات خودشان و ذات خبيث داخل مكان طيب نتواند بشود و الاّ لازم آيد ظلم، و داخل جهنم نتواند كرد چه علي الظاهر اعمال مقتضيه نار از ايشان صادر نشده.
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 44 *»
اگر جهنم برد حجت تمام خواهد كرد بر خداي تعالي و اين البته باطل است و هيچكس تشكيك در قبح اين عمل ندارد.
و ايضاً هرگاه خلق كند كل خلق را عاصي به حيثيتي كه معصيت را ذاتيش گرداند كه به مقتضاي ذات قبول ايمان نكند پس از اين دو چيز لازم آيد: يكي آن است كه لازم آيد كه عاصي نباشد چه معصيت وقتي است كه آن شخص تواند طاعت كند و نكند. اما هرگاه غير از معصيت را قدرت نداشته باشد آن شخص معصيت را به عمل نياورده پس مستحق جهنم نباشد چه هرگاه خلق ميكرد خلق را به اختيار ايشان و آنچه را كه قبول ميكنند، البته جمعي ايمان را قبول ميكردند و از كفر بيزاري ميجستند. پس چگونه داخل جهنم تواند شد ذات پاك طيب و داخل بهشت نيز نتواند شد به جهت اينكه بهشت به مقتضاي عمل است و عمل اهل بهشت را كه ارتكاب نكرده پس خلق را حجت باشد بر حق تعالي در صورتي كه آن كس را كه جبر كرده او را به معصيت، و ذاتش مقتضي طاعت بود و ايمان، داخل بهشت كند، و ضد آن را داخل جهنم. چه ضد گويد كه آن شخص عمل نكرد مگر عمل مرا چگونه او را به بهشت بري و مرا به جهنم.
و ايضاً لازم آيد بخل در صورتي كه همه خلق را جبر كند به معصيت، زيرا كه منع كرده از ايشان چيزي را بدون آنكه چيزي مقتضي منع باشد و بخل نميكند مگر دني الطبع يا محتاج و حقتعالي اجلّ است از آن.
و ايضاً لازم آيد بطلان ارسال رسل و انزال كتب و تكليف مردمان بر طاعت و نهي ايشان از معصيت و ترسانيدن ايشان از عذاب و بشارتدادن ايشان به ثواب در هر دو صورت، يعني خواه كل خلق را جبر كرده باشد به طاعت يا جبر كرده باشد به معصيت. به جهت اينكه چون جبر كند بر طاعت و ايمان و تكليف به ايمان بكند عبث خواهد بود چه شخص را استعداد خلاف قبول ايمان نيست پس دو مرتبه تكليف به ايمان نمودن معني ندارد. و ديگر تكليف اصلاً باطل است چه تكليف كسي را كنند كه از براي او دو جهت باشد و به تكليف ظاهر شود كه كدام را قبول كند. اما وقتي كه برايش غير از يك جهت نباشد چگونه تكليف متصور شود. اما در صورت معصيت يعني جبر خلق
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 45 *»
بر معصيت، به جهت اينكه تكليف نمودن به چيزي كه آن هرگز در قوه شخص نباشد باطل است مثل اينكه تكليف كند مولي بنده خود را كه سفيد شود در وقتي كه سياه باشد يا به عكس و بعد عذاب كند بنده خود را براي اينكه چرا سفيد نشده. و تكليف كند شخصي را كه به هوا طيران كند و امثال اينها و قبح آن بر عالميان واضح است.
و ايضاً هرگاه خلق كند پارهاي از خلق را مطيع و پارهاي ديگر را عاصي و جبر كند هر دو را به آن، ترجيح بلا مرجح خواهد بود. چه بيسبب و بيجهت بعضي را به اين عزت ميرساند و بيجهت بعضي را به اين ذلت و اين شأن حكيم نيست.
و ايضاً هرگاه جبر كند حق تعالي خلق را بر طاعت و معصيت، پس مدحي براي طائع و مذمتي براي عاصي نخواهد بود بلكه امر به عكس گردد بلكه بايد مذمت كني طائع را و مدح كني عاصي را. زيراكه جبر معنيش اين است كه به كسي چيزي بدهي كه نخواهد، اگر آنچه او خواهد به او بدهي جبر نكردهاي. پس طائع كه بالاجبار اطاعت ميكند اطاعت نميكند چه طاعت نخواهد و معصيت خواهد و به اكراه طاعت كند. و به عكس اين عاصي. پس بايد طائع را مذمت كني چه عاصي است بالذات و عاصي را مدح كني چه طائع است بالذات. آيا نميبيني كه اگر جبر كني كسي را بر نماز كردن به حيثيتي كه اگر نماز نكند خواهي او را كشت و چون نماز كند او را مطيع نميگويند بلكه عاصي است چه اگر به حال خود واميگذاشتي او را هرگز نماز نميكرد. اما هرگاه جبر كني كسي را به زنا نمودن به همان شدت و آن شخص زنا كند عاصي نيست زيرا كه اگر او را به حال خود واميگذاشتي زنا نميكرد پس طائع است بالذات و مستحق مدح است. اين است معني قول اميرالمؤمنين7 لو كان كذلك لكان المحسن اولي بالاساءة من المسيء و المسيء اولي بالاحسان من المحسن يعني اگر جبر ميبودي هرآينه نيكوكار اولي به جزاي بد بود از بدكردار و بدكردار اولي به جزاي نيك بود از نيككردار به همان سبب كه بيان شد. با آنكه حقتعالي مدح كرده متقين و صالحين را در كتاب خود و مذمت نموده بدان و منافقان را در مواضع بسياري از قرآن و احاديث اهلبيت
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 46 *»
پس ثابت شد كه حقتعالي جبر نكرده هيچ كس را بر هيچ چيز. پس باطل شد مذهب معتزله كه قائلند بر اينكه حقتعالي جبر نموده مخلوقات را بر اعمال ايشان و هيچ فعلي ندارند مگر فعل حقتعالي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل ششم
خلاصه استدلال اين است كه شكي نيست كه موجودات كلاًّ مخلوقند و موجود نبودند پس خالق ايشان ايجاد ايشان نمود. و اين ايجاد از چهار طريق خالي نيست: يا جبر كرد كلاًّ را بر طاعت. يا جبر كرد كلاًّ را بر معصيت. يا جبر كرد بعضي را بر طاعت و بعضي ديگر را بر معصيت. يا خلق كرد ايشان را به مقتضاي قابليت ايشان و به طوري كه خود قبول نمودند.
شق اول باطل است به دليلي كه ذكر كرديم. و شق دوم نيز باطل است و الاّ لازم آيد بخل. و شق سوم نيز باطل است و الاّ لازم آيد ترجيح بلا مرجح. پس ماند شق چهارم كه مقتضاي حكمت و عدل و رحمت باشد كه شأن حكيم است و آن خلق موجودات است به طور رضا و طلب صلاح ايشان به حدّي كه هيچكس را حجتي نباشد كه چرا فلان به من دادي و من نميخواستم. و اين است معني كلام امام7لو كشف الغطاء لمااخترتم الاّ الواقع يعني اگر پرده از روي بصيرت شما بردارند هرآينه اختيار نخواهيد كرد مگر آنچه را كه خداي تعالي كرامت به شما فرموده. يعني آنچه را به شما كرامت فرموده مقتضاي قابليات و فراخور استعدادات شما است و حقتعالي ظلم نكند هيچ كس را.
پس چون ثابت شد اين معني پس گوييم به عبارت ظاهره كه حقتعالي خلق كرد كل موجودات و مخلوقات را اولاً در عالم ذرّ در كمال شعور و اختيار در حالتي كه هيچ كدام محكوم به حكم ايمان و كفر نگشته بودند چنانكه حقتعالي از آن خبر داده كه كان الناس امة واحدة فاختلفوا([19]) يعني مردمان جملگي بر يك نسق بودند و محكوم به هيچ حكم نشده بودند پس مختلف شدند به سبب تكليف و ارسال رسل و انزال كتب. و آن چنان است كه حقتعالي خلايق را در آن عالم كه اوسع از اين عالم است به هفتاد هزار مرتبه خلق نمود. پس تكليف نمود ايشان را كه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 47 *»
ألست بربكم و محمد نبيكم و علي وليكم و امامكم و الائمة من ولده اولياءكم و ائمتكم يعني آيا من پروردگار شما نيستم؟ و آيا محمد مصطفي9 پيغمبر و پيشواي شما نيست؟ و آيا علي بن ابيطالب صلوات اللّه عليه ولي و اولي به تصرف شما و امام شما نيست؟ و آيا ائمه از اولاد او اولياء و امامان شما نيستند؟ پس مردم سه فرقه شدند: بعضي از روي ايمان و اخلاص و معرفت و بصيرت گفتند بلي ايمان آورديم و تصديق نموديم به آنچه به ما فرو فرستادهاي از اوامر و نواهي. و بعضي از روي معرفت و بصيرت عناد ورزيدند و نفاق پيشه نمودند گفتند نعم يعني تو پروردگار ما نيستي و محمد مصطفي9پيغمبر ما نيست و علي بن ابيطالب صلوات اللّه و سلامه عليه امام و خليفه و صاحباختيار و حاكم بر ما نيست و همچنين اولاد او. و بعضي ديگر تابع شدند اولين را در ايمان و تصديق و اقرار. لكن اولين كه سابقوناند كه حقتعالي در حق ايشان فرموده السابقون السابقون اولئك المقربون في جنات النعيم الآيات، اقرار كردند بالاصالة. و آخرين كه اصحاب يميناند كه حقتعالي در شأن ايشان فرموده و اصحاب اليمين ما اصحاب اليمين في سدر مخضود و طلح منضود و ظلّ ممدود و ماء مسكوب الآيات، اقرار كردند بالتبعية پس ايشان شيعه اوليناند كه مشايعت و متابعت نمودند ايشان را و بعضي ديگر تابع منكرين و معاندين شدند در انكار و عناد از روي فهم و بصيرت و ايشان اصحاب شمالند كه حقتعالي در شأن ايشان فرموده و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال في سموم و حميم و ظلّ من يحموم لا بارد و لا كريم الآيات. و بعضي ديگر اقرار كردند لا عن بصيرة بل عن جهل كه ايشان نفهميدند و ندانستند امر را كه تابع، كيانند و متبوع كيان. حق كدام است و باطل كدام. پس خلق كرد طينت اولين را از اعلي عليين و اصل جنت، و تابعين ايشان را از طينت مخزونه مكنونه انزل از آن طينت در مقام تابعيت. مثلاً خلق كرده طينت اولين را از جرم شمس و طينت تابعين را از نور شمس. پس تابعين شيعهاند به جهت آنكه از شعاع متبوع خلق شدهاند. و خلق كرد در هر دو قسم، در هريك به حسب استعداد و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 48 *»
مرتبه خود، نور ايمان را و منشرح نمود سينههاي ايشان را از اسلام و مطلع كرد ايشان را بر حقايق و اسرار و فرمود در حق ايشان كه للجنة و لاابالي يعني اين جماعت براي بهشتند و هيچ باك ندارم از كسي، كه ايشان را داخل بهشت گردانم. و اينهمه بهسبب ايمان آوردن ايشان و اطاعتكردن و قبول امر الهي نمودن بوده است والاّ حقتعالي را با هيچكس قرابتي نيست. و خلق كرد طينت منكرين و اعداء اولين را از سجين و اسفلالسافلين و خلق كرد در ايشان ظلمت و تاريكي دل و جهالت و ناداني و شيطنت و حمق و سفاهت و كل خبائث، چنانكه حقتعالي فرموده ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة يعني مهر زد حقتعالي بر دلهاي ايشان كه هيچ چيز از علوم و معارف نفهمند و گوشهاي ايشان را كه هيچ از حقايق و اسرار نشنوند و بر ديدههاي ايشان پرده قرار داد كه هيچ حق را مشاهده نكنند. و درجاي ديگر فرموده لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل يعني براي ايشان كه كفارند دلهايي است كه هيچ چيز به آن نفهمند و چشمهايي است كه هيچ چيز را به آن نميبينند و گوشهايي است كه هيچ حقي به آن نميشنوند و آن جماعت چون بهائم و سبُعند بلكه از بهائم نيز گمراهترند. و تابعين اين جماعت نيز از طينت سجيناند لكن انزل از آن طينت خلق شدهاند و هرچه در متبوعين جاري است در تابعين نيز جاري است بالتبعية و در اولين بالاصالة به ضد اول.
و جاهلين كه قسم پنجم باشند حكمي بر ايشان از ايمان و كفر نيست بلكه امر ايشان معوّق است تا آنكه در دنيا آيند و قبول تكليف كنند يا نكنند. پس در اينجا حكم ميشود بر ايشان از ايمان و كفر يا در اينجا نيز جاهلند، در روز قيامت محكوم به حكم گردند و مكلف شوند يا كافر شوند يا مؤمن.
پس خلايق را در عالم شهاده كه عبارت از دنيا باشد خلق نمود و تكليف را تجديد كرد تا ظاهر شود ايمان مؤمنين در عالم ذر و كفر كافرين در آن عالم، چنانكه حقتعالي از آن خبر داده كه و ماكانوا ليؤمنوا بماكذّبوا به من قبل يعني كفار ايمان نخواهند آورد به آن چيزي كه سابق
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 49 *»
در عالم ذر تكذيب كردند.
اين است عبارت حقيقيه در بيان اين مراتب و مطالب به طريقي كه ائمه ما صلوات اللّه عليهم بيان كردهاند و در كتب حديث مذكور است و ما به جهت اختصار ترك ذكر آن نموديم. و همهكس از عوام و خواص را به همين ظاهر، ايمان و اعتقاد واجب است. و چون كه از براي هر ظاهري باطني است و به جهت هر قشري لبّي است و براي هر صورتي معني است كه واضع و خالق قرار داده كه هيچ مخالفت با ظاهر ندارد و الاّ باطل باشد؛ لهذا كمترين ذره بيمقدار برخي از بواطن اين ظواهر را به طريقي كه از احاديث ائمه: استنباط ميشود به طوري كه مخالف ظاهر نباشد و الاّ باطل باشد در رشته تحرير ميكشد كه خواص را نيز از اين كتاب انتفاعي باشد. و السلام.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هفتم
چون ثابت كرديم كه حق سبحانه و تعالي جبر نكرد خلق را و ايشان را به طوري كه قابليت ايشان اقتضا نمود ايجاد كرد، اكنون بيان كنيم كه اين قابليات كه از آن گاهي تعبير به حقايق و گاهي به ماهيات ميكنند آيا موجودند و مخلوق نيستند، پس از حق تعالي طلب ميكنند آنچه ذاتي ايشان است از سعادت و شقاوت و حق تعالي افاضه وجود به آن قابليات غيرمخلوقه قديمه ميكند؟ يا كه مخلوقند؟ و در صورتي كه مخلوقند آيا مخلوقند پيش از آنكه وجود مخلوق شود يا بعد از آن، يا در يك حين هردو موجود شدند؟
و حضرات صوفيه را اعتقاد قسم اول باشد چه ايشان بعد از آنكه ثابت كردند كه جبر باطل است و حق تعالي خلق نكند خلايق را به طريق اكراه و اجبار، پس بايد به مقتضاي قابليت خلق كند و جايز نيست كه قابليات معدوم باشند بعد ايشان را موجود كند و آنچه خواهند بدهد، چه در اين صورت شيء نيستند چگونه قابلند؟ چه عدم، قبول وجود نتواند كرد پس بايد كه ثابت باشند كه طلب كنند. و چون ديدند كه مكاني براي ايشان ندارند زيراكه هرچه موجود است او را يك مكاني بايد كه در آن استقرارش باشد و مكان اين حقايق كه مجعول نيستند يعني مخلوق
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 50 *»
نيستند جايز نيست كه در امكان باشد و الاّ لازم آيد حدوث ايشان. و معني حدوث اين است كه نباشد و بعد يافت شود و قابليات كه در نزد ايشان ازلاً و ابداً بودند و غير از امكان به جز ازل نباشد. چون باطل شد كه حقايق در امكان باشد پس بايد در ازل باشد. پس گفتند آن ماهيات ازليهاند. و چون ديدند كه ازل ظرف و مكان و فضاي واسعي نيست كه هركس را تواند شامل شود بلكه ازل عين ذات واجب است و الاّ لازم آيد كه براي واجب تعالي مكان باشد و ما كه ثابت كرديم كه اگر براي واجب تعالي مكان باشد افتقار لازم آيد. پس گفتند كه اين ماهيات عين واجب است و معلومات اويند. زيراكه ما ثابت كردهايم كه براي حقتعالي در مرتبه ذات علم است و علم دانستن شيء است اگر چيزي نباشد علم معني ندارد. و چونكه حق سبحانه و تعالي عالم است در مرتبه ذات پس معلومات بايد در مرتبه ذات موجود باشند و الاّ جهل لازم آيد. و چون ديدند كه كثرت در مرتبه ذات لازم آيد و حال آنكه كثرت در آنجا به هيچ وجه من الوجوه نيست، چه سابق گفتيم كه اين كثرت يا اجزاء از براي ذات واجب ميباشد يا نه، اگر اجزاست لازم آيد تركيب و اگرنه لازم آيد تعدد قدماء و اين محال است؛ گفتند كه آن اعيان و حقايق در ذات واجب مندمج و مندرج است به طور بساطت و وحدت نه به طريق تكثر و تركيب. پس طلب كردند آن اعيان ثابته در ذات، وجود را، پس عطا كرد حق تعالي به ايشان و ايشان قبول كردند حظّ و نصيب خود را از وجود از سعادت و شقاوت. پس قوابل و ماهيات اشياء مجعول نباشند.
و اين مذهب باطل است و اعتقاد به اين كفر است. چه اگر قائل بشويم كه در مرتبه ذات، حقايق اشياء موجودند اگر عين ذات واجبند پس حقايق اشياء نيستند و معلوم نيستند چه بالبديهه عالم غير معلوم است، بلي ميشود كه عالم عين معلوم باشد و آن علم شيء است به ذات خود فقط، اما علم شخص به غير خود البته غير است. پس اگر گويند كه اين حقايق عين ذات است بدون تكثر و اختلاف پس معلومات نيستند و چگونه طالب وجود باشند؟ و حال اينكه ذات واجب موجود است، او را احتياج به وجود عليحده نيست. و چگونه طالب سعادت و شقاوت باشند و حال اينكه ذات واجب
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 51 *»
سبحانه چيزي از او خارج نميشود و چيزي در او داخل نميشود.
و اگر گويي كه اين حقايق و ماهيات خارج از ذات واجبند و در مرتبه ذات، موجودند؛ لازم آيد تعدد قدماء و لازم آيد كه غير ذات در مرتبه او([20]) موجود باشد و با حقتعالي چيزي باشد و حال آنكه امام7 فرموده كه كان اللّه و لميكن معه شيء يعني حق تعالي بود و هست و هيچ چيز با او نبود و نيست. و لازم آيد كه حقايق جميع موجودات قديم باشند پس ايشان خداهايي هستند غير از خداي واحد. و لازم آيد كه حق تعالي را تسلط و اختياري بر حقايق اشياء نباشد و نتواند كه هر طوري كه خواهد ايشان را باز دارد و نتواند قلب حقايق كند. چگونه تواند و حال آنكه او ايشان را خلق نكرده؟ و معني ايجاد در نزد صوفيه اظهار اشياء است نه آنكه امور معدومه را موجود گرداند و الاّ لازم آيد اتصاف شيء به نقيض و اينكه باطل است. پس بايد اموري موجود باشند ازلاً و ابداً. از اينجا است كه اختيار را از واجب تعالي سلب كردهاند و گفتهاند براي او نيست مگر جهت واحده. چنانكه ملا محسن در «كلمات مكنونه» و «وافي» گفته: «فان الاختيار في حق الحق تعارضه وحدانية المشية» يعني به درستي كه اختيار در حق واجب را واحديت مشيت معارضه ميكند، نميشود كه شخص مختار باشد با وحدت مشيت او، چه مختار در او دو جهت بايد باشد. و باز در آن دو كتاب ميگويد: «المشية نسبة تابعة للعلم و العلم نسبة تابعة للمعلوم و المعلوم انت و احوالك» يعني مشيت الهيه و اراده ذاتيه نسبتي است تابع علمش كه علم ذاتي است و علم نسبتي است تابع بر معلوم و معلوم تويي و احوال تو. تأمل كن در اين كلمات و امثال اينها و ببين كه چگونه ايشان تكلم در ذات واجب نمودند و احاطه كردند به او و خبر دادند از چيزي كه نميدانند.
به ايشان ميگوييم كه اين چيزها كه ميگوييد آيا در مرتبه خلق است يا در مرتبه ذات واجب؟ اگر گويي كه در مرتبه خلق است گويم كه كلّ خلق حادثند و مخلوق. تو چرا به قدم ماهيات قائل شدهاي؟ و اگر گويي كه در مرتبه ذات است گويم كه تو به هيچ وجه ذات را نداني بلكه ممتنع و محال باشد معرفت ذات واجب و اين كار سفها و بيعقلان
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 52 *»
است. و اگر گويي كه به آثار فهميدهام گويم كه آثار، شخص را به اين مرتبه از معرفت نميرساند. چه اگر سريري بيني تو را دلالت ميكند به وجود نجّار اما دلالت نكند بر كيفيت و كمّيت و كينونت نجار، اما دلالت كند بر علمش به اين صنعت و دلالت كند بر حكمتش بالنسبه به اين و دلالت كند بر حياتش در حال صنعت اين و دلالت كند بر قدرتش به اين و امثال اين اوصاف. اما دلالت نكند بر كيفيت اين صفات كه مثلاً علم نجار به اين حصولي بوده يا حضوري بوده يا انكشافي بوده يا عين معلوم بوده و امثال اينها. و همچنين دلالت نكند بر جميع صفات و احوالي كه براي نجار است. بسا هست كه آن شخص، عالم هم باشد و خياط و صبّاغ نيز باشد و امثال اينها. پس آثار دلالت نكند بر جميع آنچه كه براي مؤثر است بلكه دلالتش به مؤثر من جهة التأثير باشد و آن نيز مجرد اثبات است بيمعرفت بر كيفيت و كمّيت آن. پس نتواني از آثار اين امور آنچه كه دخل در حقيقت ذات مؤثر دارد بفهمي. هرگز از اينكه زيد نجار است نتواني فهميد اگر خودش را نبيني و حقيقتش را نداني به مجرد اين صنعت، كه او بسيط است يا مركب است يا واحد است يا احد است يا آنكه وحدتش چگونه است يا آنكه بساطتش به چه مرتبه است، هيچيك از اينها را نفهمي. پس به آثار نتواني اين امور را به جهت واجب اثبات كرد و راهي غير از آثار تو را به معرفتش نيست.
بلي ما ميگوييم كه حق تعالي بسيط است و هيچ تركيبي ندارد زيراكه تركيب صفت خودمان است. و صفت ممكن، ممكن است به طريق اولي. پس واجب منزه از اين صفت باشد. و ايضاً تركيب مستلزم احتياج است و واجب محتاج نتواند شد. اما كيفيت بساطت را كه آيا اموري در آن مندمجند يا نيستند به هيچ وجه علم ما به آن نميرسد و هركس ادعاي معرفت كند خاك در دهانش بايد ريخت كه جرأت كرده بر خداي تعالي، و گفته چيزي را كه خدا و رسول و ائمه صلوات اللّه عليهم نگفتهاند. خلاصه اين مذهب به اجماع اهلبيت عصمت و طهارت صلي اللّه عليهم اجمعين باطل است.
و اما آنچه گفتهاند كه علم محتاج به معلوم است و نسبتي است تابع او، بدون او ممكن نشود؛ غلط است
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 53 *»
زيرا كه علم ما چنين است بيمعلوم نميشود، اما علم واجب تعالي شأنه عين ذات اوست و وجوب مخالف امكان است من كلّ وجه. پس اگر علم او نيز معلوم خواهد پس فرقي ميانه ما و او نخواهد بود و اين كفر است و علم حق تعالي عين ذات اوست و ذاتش مستدعي چيزي نيست و مقتضي امري نه، به آن دليلي كه سابق عرض شد. پس حق تعالي عالم است و هيچ معلومي نيست و قادر است و هيچ مقدوري نيست و امثال اينها. و حضرت اميرالمؤمنين و حضرت صادق صلوات اللّه عليهما و ساير ائمه صلوات اللّه عليهم اجمعين به اين تصريح فرمودهاند چنانكه در اصول كافي شيخ كليني ثقة الاسلام از حضرت صادق7 روايت كند كه آن حضرت فرمود لميزل اللّه عزوجل ربنا و العلم ذاته و لا معلوم و السمع ذاته و لا مسموع و البصر ذاته و لا مبصر و القدرة ذاته و لا مقدور الحديث. يعني هميشه پروردگار ما عالم است و علم ذات اوست و هيچ معلومي نيست و سمع ذات اوست و هيچ مسموعي نيست و بصر ذات اوست و هيچ مبصري نيست و قدرت ذات اوست و هيچ مقدوري نيست و امثال اين از روايات بسيار است. كسي هرگاه نظر كند كتاب كافي و توحيد و عيون اخبار الرضا را امر بر او معلوم شود و منكشف گردد.
پس حقتعالي عالم است در مرتبه ذات لكن معلومي نيست پس نبايد حقايق اشياء در مرتبه ذات واجب باشند تا معلوم شوند. بلي حقايق اشياء در مراتب امكانيه موجودند به طور امكان نه به طور اعيان، و كل اينها حادثند و مخلوق، هيچ قديمي سواي ذات واجب تعالي شأنه نيست. چون باطل شد قول به قدم حقايق و ماهيات، پس ثابت ميشود مذهب ثاني كه قول به حدوث آن است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هشتم
هر چيزي مركب باشد از دو چيز يكي قابل و ديگري مقبول. مراد به قابل هيئت و صورت آن چيز است و مراد به مقبول ماده آن است كه آن هيئت، آن ماده را در صورت معينه متعين گرداند و او را از اطلاق به تقييد آورد، پس صورت قابل شود اين ماده مخصوصه را. مثالش سرير است كه مركب
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 54 *»
است از چوب كه مقبول است و ماده، و از هيئت و صورت كه آن قابل است آن ماده مخصوصه را. چه چوب قطع نظر از اين هيئت، سرير نيست بلكه مادهاي است كه صلاحيت براي درساختن و بت ساختن و خانه بنا نمودن و امثال اينها دارد و چون او را مصوّر به يكي از اين صور نمودي يعني دروازه ساختي متعين ميشود. پس مادامي كه صورت دروازه باقي است صلاحيت براي هيچ چيز ندارد. بلي در وقتي كه اين صورت را از او سلب كني باز به حالت اصليه عود كند. و شكي نيست كه اين ماده مخصوصه سرير مثلاً قبل از اين هيئت مخصوصه موجود نبود. و همچنين هيئت مخصوصه قبل از اين ماده مخصوصه موجود نبود. پس اين هيئت و ماده مخصوصه موجود شدند با هم در يك زمان. بلي ماده كليه و هيئت كليه موجود بودند و سخن در اينجا ميرود كه هيئت كليه قبل از ماده كليه نبوده و ماده كليه قبل از هيئت كليه نبوده، چه ممكن نيست كه شيئي در خارج موجود شود بي آنكه هيئتي و صورتي برايش باشد. چون شكي نيست كه امتيازي ميانه اشياء نيست مگر به هيئت. آيا نميبيني كه انسان بما هو انسان نميشود كه در خارج موجود شود مگر آنكه شخصي مقيد به هيئتي و صورتي گردد تا زيد و عمرو و بكر شود مثلاً و همچنين هيئت و شكل و صورت موجود نميشوند مگر به يك ماده چنانكه واضح است. پس ماده موقوف بر صورت و صورت موقوف بر ماده است و اين دَور نيست چه ماده موقوف به صورت است در بقاء و وجود، و صورت موقوف به ماده است در تصور و تشكل. پس توقف از يك جهت نباشد پس دور نباشد، چه دور محال آن است كه موقوف باشد شيء بر چيزي كه موقوف به اوست به يك مرتبه از يك جهت پس «دور مصرّح» باشد يا دو مرتبه پس «دور مضمر» باشد. اما «دور معي» كه از آن
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 55 *»
تعبير به متساوقان و متضايفان ميكنند محال نيست و ماده و صورت از اين قبيلند چنانكه گفتهاند:
هيولي در بقا محتاج صورت | تشكل كرده صورت را گرفتار |
و هيولي همان ماده است. چون دانستي اين را دانستي كه قابل و مقبول در وجود با هم باشند، تقدم و تأخري ميانه ايشان در وجود خارجي نيست هرچند مقبول بالذات مقدم است بر قابل چنانكه در مثال مذكور واضح گرديد. پس قول به اينكه قابليات پيش از وجوداتند يا وجودات پيش از قابلياتند باطل باشد. پس ثابت شد كه قابليات كه حدود و هيئات مقبولاتند مخلوق و حادث ميباشند و قابليات و مقبولات يكجا باشند در وجود و ظهور، تقدمي ميانه ايشان جز بالذات و بالعرض نباشد چنانكه در كسر و انكسار است، چه كسر بيانكسار ظهور ندارد و انكسار بدون كسر وجود ندارد. پس انكسار قائم است به كسر به قيام تحقق، و كسر قائم است به انكسار به قيام ظهور.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل نهم
بدانكه نسبت فاعل و موجد به جميع مفعولات و موجودات عليالسويه است يعني همچو نيست كه يكي را خوب و نيك كند و ديگري را بد بيآنكه سببي و داعيي باعث شود و الاّ لازم آيد ترجيح بلا مرجح و آن باطل است. پس به همه مفعولات خود به يك نسق باشد. و اما مفعولات مختلف ميشوند به اعتبار حدود و هيئات حاصله حين الفعل، مثل آفتاب و سراج كه ايشان را يك نسبت به اشعه باشد ولكن چون اشعه از ايشان صدور يابد و منبثّ و منتشر گردد مختلف گردد. بعضي دورند از سراج كمال دوري به حدي كه در آنجا اگر كسي باشد چيزي نبيند، و بعضي نزديكند به سراج نهايت نزديكي به حدي كه اقرب از او نباشد در ميان اشعه، و بعضي در وسطند. و اين اختلاف از سراج نباشد زيراكه نسبتش به همه اشعه متساوي است چه فاعل است پس اختلاف به نفس اشعه باشد نه به سراج لكن وجود و قوام امور اشعه به سراج است اگر سراج نبودي قوامي به جهت اشعه و وجودي نبودي. پس آن شعاعي كه در آخرين مرتبه واقع است
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 56 *»
نتواند كه بحث كند به سراج كه مرا چرا اينجا واداشتي؟ چه سراج گويد كه من تو را وانداشتم مگر به طلب تو. چه عداوتي و دشمني با تو نداشتم، و نسبت من به تو و ساير اشعه متساوي است لكن خود آنجا را طلب كردي و من حسب تمنا و طلب تو عمل نمودم. و آن شعاع نزديك اين مكان را طلب نمود و من جواب سؤال او را دادم و آنچه طلب نموده به او عطا كردم و ماظلمناهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون يعني ظلم نكرد سراج مر اشعه را ولكن هريك از اشعه خود را ظلم كنند به اعتبار قرب و بعد. پس نوري كه از سراج صادر ميشود و پهن و منبسط ميگردد آن ماده براي اشعه است و مقبول. و آن حدود و هيئات و تعيناتي كه هر يك از اشعه از آن ديگر امتياز يابند صورت و قابليت باشد كه آن نور را در حدّ خاصي به تعين خاصي متعين ميگرداند. پس هريك از اينها در مكان و در مرتبه خودند و در مرتبه ديگري دخل نكنند پس دور هميشه دور باشد و نزديك هميشه نزديك.
اگر گويي چون چنين شد پس تكليف معني ندارد چه آنچه دور است هرگز نتواند نزديك شود پس اجابت در حقّش محال باشد و آنچه نزديك است هرگز دور نتواند شد پس انكار در حق ايشان محال باشد. جواب گويم كه تكليف نمودن نه به جهت آن است كه هريك از مرتبه خود برآيند، سافل در مرتبه عالي درآيد. بلكه آن مرتبه كه در ايجاد اول قبول نمودند همان مرتبه ايشان است ولكن تكليف ميكند كه حسب مرتبه خود اطاعت كند و به آن اطاعت قابليت خود را زياد كرده خود را نوراني و محل فيوضات رباني گرداند. آيا نميبيني در سراج كه آن اشعه كه در آخرين مرتبهاند كه بعد از آن ظلمت است هرگاه آن مكان را صيقلي كنند و صفا دهند يا مرآتي در آنجا گذارند آن نور زياد شود بلكه مثال سراج در آن نمايان و هويدا گردد و آن اشعه كه نزديكند به سراج هرگاه آن ارض كثيف شود نور بسيار اندك در آن ظهور كند پس همچو خيال كني كه آن شعاع كه در آخرين مرتبه است كه به سبب صقالت ارض، مثال سراج در او ظاهر است اقرب به سراج است از آنچه نزديك است و كثيف. پس آن صقالت قبول تكليف باشد و آن كثافت انكار آن. پس تكليف ثمره خواهد داشت.
چون دانستي اين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 57 *»
مثال را كه حقتعالي خلق نموده به جهت ادراك حقايق و معارف، خواهي دانست كيفيت ايجاد را و خواهي دانست كه قابليات و مقبولات با هم موجودند. و خواهي دانست كه قبل از اشراق چراغ هيچ چيز از اشعه موجود نبودند نه قابليات ايشان و نه مقبولات ايشان. و خواهي دانست كه هيچ چيز در مرتبه ذات سراج نيست بلكه همه اين اشعه كه مخلوقات سراجند در مرتبه خود موجودند. و خواهي دانست كه حدوث اين اشعه از سراج حدوثي ذاتي است نه حدوث زماني كه سراج در وقتي از اوقات موجود باشد كه هيچيك از اشعه نباشند بلكه پيوسته اشعه در مراتب حدوث موجودند و سراج هرگز خلق خود را مفقود نكرده و خلق كرده اشعه را لا من شيء. و خواهي دانست معني الست بربكم قالوا بلي را.
اما كيفيت ايجاد؛ پس به جهت اينكه بيني كه سراج را يك فعل بيش نباشد و آن يك نوري است ساطع و منبسط و اختلافي و تفاوتي در آن اصلاً و قطعاً نيست و اين اختلاف و قرب و بعد به اعتبار حدود و هيئات باشد و همه اين اشعه به فعل واحد يكدفعه موجود شدند با تقدم بعضي بر بعضي بالذات. و از اينجا بفهم معني قوله تعالي ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يعني هيچ نبيني در فعل حق تعالي تفاوتي و اختلافي، بلكه فعلش يكي است و مقتضاي فعل يكي. و اين اختلاف به حسب حدود و هيئات و قابليات به هم رسيده و قوله تعالي و ما امرنا الاّ واحدة كلمح بالبصر يعني نيست فعل ما و ايجاد ما مگر يكدفعه مثل چشم بر هم زدن و قوله تعالي و ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة و قوله تعالي ولو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً و امثال اين از آيات و روايات بسيار است. و مضمون اين اقوال را كلاًّ سراج به اشعه هر ساعت و هر دقيقه گويد بلكه در هر آني از آنات. چه گويد به اشعه كه فعل من بالنسبه به شما واحد است و هيچ تفاوتي ميانه شما در اصل ايجاد نميبينم([21]) ولكن چون شما خواهش نموديد اختلاف را، من شما را مختلف گردانيدم. اختلاف عايد و منسوب به شما است ولكن تحقق و قوامش به ما است.
و اما آنكه قابليات و مقبولات با هم موجودند؛ به جهت اينكه ما گفتيم كه مقبول، ماده اشعه است كه آن فعل واحد سراج باشد كه نسبتش به همه عليالسويه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 58 *»
است. و قابل، آن هيئت و صورت است كه مختلف گشته، هر حصه آن ماده را به صورتي خاص متعين نموده. و شكي نيست كه قبل از اشراق سراج هيچ موجود نبوده نه ماده و نه هيئت و صورت كه قابل و مقبول باشند. پس جايز نيست كه گويند كه قابليت اشعه ارض است زيراكه قابليت عين ذات شيء است و بالبديهه ارض عين ذات و جزء ذات اشعه نيست بلكه به انطفاي سراج اشعه منطفي گردد اما ارض باقي است. پس صحيح نيست كه ارض قابليت باشد. پس قابليت نفس اشعه است كه آن حدود و هيئات و تعينات و تشخصات آن نور است و اين حدود شكي نيست كه قبل از آن نور موجود نبودند بلكه موجود شدند در حال وجود نور. و همچنين نور موجود نيست پيش از حدود و هيئات، كه اول نوري در خارج موجود باشد و بعد هيئات او را طاري و عارض شود بلكه نور و هيئات هردو يكدفعه موجود شدند با كمال اختلاف چنانكه سابق بيان شد. پس نور مقبول باشد و هيئت قابل، و از اول تعبير به وجود و از ثاني به ماهيت، و از اول تعبير به اب و از ثاني تعبير به امّ نيز كنند و بر اين حمل نمايند قول امام7 را كه فرموده الشقي من يشقي في بطن امّه و السعيد من يسعد في بطن امّه([22]) يعني شقي در شكم مادر خود شقي باشد و سعيد در آنجا سعيد باشد. و مراد به شكم مادر، صورت و قابليت باشد چه اشياء به اعتبار صور، مختلف و محكوم به حكم گردند. آيا نميبيني كه چوب به تنهايي هيچ حكمي برايش نيست چون آن چوب را به صورت سرير مصور گرداني سرير شود و به صورت صنم مصور گرداني([23]) صنم شود و در صورت اول بسيار خوب است و در صورت دوم آن چوب را بايد سوخت([24]) چه فعل حرام به عمل آمده و حال آنكه ماده هر دو يكي است. و فقها فرمودهاند كه هرگاه سگي با گوسفندي جماع كند و از آن ولد متولد گردد اگر به شكل سگ است نجسالعين است و اگر به شكل گوسفند است پاك و طاهر است. و از اين قبيل احكام بسيار است. پس شقي شقي باشد به انكار خود كه آن صورت شقاوت است و سعيد سعيد باشد به اقرار خود كه آن صورت سعادت است.
و اما اينكه قبل از اشراق سراج هيچ از اشعه موجود
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 59 *»
نبودند نه قابليات ايشان و نه مقبولات ايشان؛ پس ظاهر و بيّن است و احتياج به بيان ندارد اگرچه آنفاً مذكور شد.
و اما آنكه هيچيك از اشعه در مرتبه سراج نيستند؛ ظاهر است زيراكه اشعه آثار و معلولات سراجند و اثر هرگز در مرتبه مؤثر نباشد والاّ مؤثر باشد نه اثر، هذا خلف. و اما آنچه را كه حكما و صوفيه گفتهاند كه سافل در مرتبه عالي بايد باشد به نحو اشرف، چه معطي شيء فاقد آن نبايد باشد و نتواند شد؛ غلط است. چه معطي را قدرت بايد و علم، كه از كمال قدرت و منتهاي عظمت ايجاد كند موجودات را لامن شيء يعني نه از ماده. چه اگر از ماده باشد پرسم اين ماده خالي از دو صورت نيست يا عين ذات واجب است يا غير ذاتش. اول باطل است زيراكه صحيح نيست كه حقتعالي از ذات خود چيزي به خلقش بدهد چه از او هيچ خارج نشود و در او هيچ داخل نگردد. و دوم كه غير ذاتش باشد پرسم كه حادث است يا قديم است؟ اگر گويي كه حادث است گويم هر حادث مخلوق است و لامحاله به قول تو از ماده بايد خلق بشود، و نقل كلام در ماده او ميكنم كه آيا حادث است يا قديم؟ اگر گويي كه حادث است نقل كلام در او ميكنم، يا منجر ميشود به اينكه گويي خلق كرده حق تعالي بيماده و مدت يا آنكه بگويي كه ماده موجودات قديم است، و در صورت قدم گويم كه تعدد قدما لازم آيد و آنكه باطل است به دليلي كه ذكر كرديم سابقاً. پس هرگز سافل در مرتبه عالي نتواند باشد به هيچ وجه من الوجوه. پس هرگز سراج در مرتبه اشعه بذاته نباشد و همچنين اشعه در مرتبه سراج، بلكه اشعه سير ميكنند به سوي سراج بلانهايه و هرگز در آن مرتبه نرسند.
اما آنكه اشعه اتصالي و انفصالي به سراج ندارند؛ پس معلوم شود كه دو امري كه با هم اتصال دارند لامحاله بايد در ملتقي ـ يعني مكان ملاقات ـ اين دو با هم مشابه باشند و الاّ جايز نخواهد بود اتصال. چون اين در اتصال شرط شد پس بايد در ملتقي سراج و اشعه مثل هم باشند([25]) و در اين صورت لازم آيد كه سراج بماهو سراج شعاع باشد يا آنكه شعاع، سراج. و اين هر دو باطل است. پس اتصالي بينهما نباشد. اما انفصال پس به جهت
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 60 *»
اينكه فاصله ميانه ايشان يا سراج است يا اشعه يا چيز ديگر؛ سوم كه باطل است چه غير از سراج و اشعه چيز ديگر نباشد. و دوم نيز باطل است چه آن شعاع فاصله متصل است يا منفصل است، اتصال كه باطل است و در صورت انفصال فاصله بايد. و آن فاصله كداميك از اين سه چيز مذكور است؟ يا تسلسل لازم آيد يا قائل ميشوي به عدم انفصال. و در صورت اول يا همان سراج است يا سراج ديگر، دوم باطل است و اول جز او چيزي ديگر نيست، پس ثابت ميشود كه انفصالي نيست.
و اما معني ألست بربكم قالوا بلي پس بدان كه سابق بيان نموديم كه حق تعالي جبر ننموده خلايق را در ايمان و كفر و بي مرجح و موجبي خلق ننموده پارهاي از طينت را از بهشت([26]) و پاره ديگر را از دوزخ، بلكه خلق كرد خلق را به مقتضاي قابليات و حسب استعدادات ايشان. پس تكليف تحقق يابد و آن بر دو گونه باشد: تكليف وجودي و تكليف شرعي و از آن گاهي تعبير به شرع وجودي و وجود تشريعي مينماييم. و اما تكليف وجودي و آن اعطاء وجود است و انبساط آن به طريقي كه قبول كنند و مخصّص گردند به هيئات و حدود و هندسات و تعينات، چون سراج كه تكليف كند اشعه را به تكليف واحد و آن انبساط اوست به فعلش كه عبارت از نورش باشد يعني نور واحدي احداث كرده و آن را منبسط و منتشر گردانيده تا هر حصه از آن به طور حدود و هيئت خود متعين گشته هر موضع را كه قبول كنند ايشان را وا دارد، خواه در قرب و خواه در بعد و خواه در وسط. پس سراج گويد به اشعه كه ألست بربكم؟ همه آن اشعه گويند بلي. و معني ألست بربكم افاضه نور است يك دفعه و معني بلي قبول آن نور است به حسب قابليات خود. يكي گويد بلي قلباً و لساناً، در نزديكي سراج واقع ميشود. و يكي لساناً گويد و قلباً منكر، در آخر اشعه واقع ميشود كه مخلوط به ظلمت است. و بعضي تابع ميشوند اولين را اقرب گردند و بعضي تابع شوند آخرين را ابعد. فالمتوسطات متوسطات.([27]) پس تواني گفتن كه اشعه منبثّه([28]) از سراج بر پنج گونهاند: اول مقرين به قلب و لسان، و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 61 *»
اينها آنانياند كه طينت ايشان از عليين كه كمال قرب به سراج باشد خلق شده است و اقرب اشعهاند به سراج و ايشانند مخاطب خطاب للجنة و لا ابالي. و دوم منكرين به قلب و مقرين به لسان از روي استهزاء و آن قول ايشان است نعم، چه بلي در حق ايشان به معني نعم باشد و نعم اجابت منفي باشد. يعني چون از ايشان سؤال كرد كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ و محمد مصطفي9رسول من و پيغمبر شما و ترجمان وحي من نيست؟ و علي بن ابيطالب با فرزندانش صلوات اللّه عليهم اوليا و صاحبان اختيار[29] شما نيستند؟ گفتند نعم يعني بلي تو پروردگار ما نيستي و محمد9پيغمبر ما نيست و علي بن ابيطالب و فرزندانش:موالي ما نيستند. چون اينطور اجابت كردند پس خلق شد طينت ايشان از سجين كه كمال بُعد از سراج باشد و آن ظلي[30] است كه از انعكاس نور سراج موجود شود و اين مثال جهل كلي باشد كه از انعكاس عقل كلي همرسيده و ايشانند مخاطب به خطاب و للنار و لا ابالي. سوم مقريناند قلباً و لساناً از روي معرفت ولكن به تبعيت اولين و آن اشعهاند كه در كمال ضياء و نورانيت ميباشند و اينها آنانياند كه خلق كرده طينت ايشان را از عليين لكن انزل از طينت اولين و مخاطبند به خطاب للجنة و لا ابالي لكن به تبعيت. چهارم منكريناند قلباً و لساناً لكن به تبعيت آخرين و آن اشعهاند كه كمال اختلاط به ظلمت دارند به حيثيتي كه در آنجا تشخيص چيزي نتوان دادن و خلق كرده سراج، طينت ايشان را از سجين و اسفل السافلين لكن انزل از طينت آخرين. پس قسم سوم اصحاب يمين باشند و قسم چهارم اصحاب شمال. پنجم مقريناند لكن لا عن بصيرة و معرفة و ايشان جهال و اصحاب اعراف باشند اما يعذبهم و اما يتوب عليهم و حكم ايشان به اعتبار ميل ايشان است به هر جانبي.
چون اين را دانستي بدانكه امر خلق نيز بدين دستور است چه حق سبحانه و تعالي خلق نموده جميع موجودات را مثال و دليل از براي هريك پس هريك هم دليل باشند و هم مدلول و در هر چيز است آنچه در جميع عالم است و در ذره است آنچه در كل وجود است. چون شخص تأمل كند در خلق و ذرات
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 62 *»
عالم هرآينه ميفهمد اين معني را به طور مشاهده و عيان. لكن ما دليلي عقلي به جهت اين مدّعا بيان ميكنيم تا اهل جدال انكار اين معني به جهت جهل و بيمعرفتي خود نكنند تا داخل شوند در آيه بل كذّبوا بما لميحيطوا بعلمه و لمّايأتهم تأويله. پس ميگوييم كه سابق ذكر نموديم كه حكيم بايد فعلش در كمال اِحكام و غايت اتقان متصوّر در حق او باشد. پس هر كس را كه ادعاي حكمت است هرچه را بايد در موضعش به قدر وسعش و طاقتش گذارد هرگاه در يك امر تخلف كند آن از قصور و عجز اوست، و گرنه نكردي. و حق سبحانه تعالي حكمتش و عدلش([31]) ثابت شد، و منتهايي به جهت علم و قدرتش نباشد و الاّ لازم آيد امكان و حدوث و عجز. پس هرچه را كه عقل سليم حسن شمارد و نيك داند لامحاله فعلش را به آن حمل بايد كرد و الاّ لازم آيد ارتكاب قبيح با علم و قدرت، يا جهل و عجز؛ و كلّ اينها در حق واجب تعالي محال باشد. پس گوييم كه هيچ عقلي تشكيك نكند در حسن اين معني كه امور متعدده خلق كند كه چون به ظاهر نظر كني اين امور را اجزاي اين كلّ بداني و اين مجموع سرهم رفته([32]) كلام تمام بداني. و چون به باطن نظر كني بيني كه هريك از اين امور تمام اين مجموعند. در هريك محتوي است آنچه در كل است و در بعض است آنچه در كل است، اگر هريك هريك را نظر كني تمام امر را مشاهده فرمايي و اگر مجموع را نظاره كني تمام امر را مشاهده كني، هرچه بيشتر دقت نمايي جمعيت و انطواي اجزا را بر كل بيشتر مشاهده كني و قرآن از اين جهت احسن كلام و افصح لغات ميباشد كه در هر كلمه از آن منطوي است آنچه در مجموع قرآن است. چنانكه در حديث معتبر كه هيچيك از علما انكار آن نميكنند وارد است كه آنچه در تمام قرآن است در تمام الحمد لله است تا آخر سوره و آنچه در تمام الحمد است در تمام بسم اللّه است و آنچه در تمام بسم اللّه است در باء بسم اللّه است. نظر كن در اين حديث و امثالش و بفهم سبب عجز فصحا و بلغاي قريش را كه تحدّي نمودند و نتوانستند كه يك سوره به مثلش بياورند. چه هرگاه اين خصوصيت در او نبودي توانستندي. و آيا نشنيدهاي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 63 *»
حديثي كه از حضرت امام محمدباقر7مروي است كه آن حضرت بعد از آنكه پارهاي از اسرار حروف الحمد را بيان فرمود، فرمود كه اگر خواهم، جميع شرايع و سنن و واجبات و مستحبات و جميع مايحتاج خلق را از اين لفظ استخراج كنم. بلي اگر خواهد كه از الف لامش استخراج كند، ميكند بلي ان ربي علي كل شيء قدير.
و جناب مولينا الاكرم و مقتدانا الاعظم و سيدنا الافخم مهر سپهر معرفت و محدد جهات محبت، استادي و من عليه في كل حق استنادي از آنجايي كه ريزهخوار خوان احسان ائمه اطهار ميباشد سلام اللّه عليهم عبارات چندي به اين نحو در شرح شريف خود بر زيارت جامعه كبيره ذكر فرموده. كمترين چون شرح آن عبارات مينمودم به اين حقايق و اسرار و اينكه در جزئي از اجزاء كلامش محتوي است آنچه در كل كلامش ميباشد در اول دفعه برنخوردم و در شرح ظاهر عبارت پرداختم و همهجا رعايت جانب اختصار مينمودم بفضلاللّه هفت جزو كه هر جزوي مشتمل است بر هشت ورق و هر ورقي اشتمال دارد بر دو صفحه و هر صفحه مشتمل است بر بيست و دو سطر و هر سطري مشتمل است بر يك بيت و ده حرف نوشتم، چون به اين مقام رسيدم منكشف شد بر من حقيقت امر در آن و به اين خصوصيت برخوردم. پارهاي كلمات را به رمز و اشاره ادا نمودم ولكن در شرحش نكوشيدم و الاّ شرح همين فقرات به تنهايي يك مجلد بايست بشود و از جهت عدم تحمل مردم ترك نمودم. هركس كه خواهد كه او را فيالجمله اطلاع حاصل شود طالب آن شرح بوده شرح اين فقرات «و انت علي غسل للزيارة ليكون ظاهرك طاهراً و علي توبة عما لايوافق التوحيد و الامتثال بمقتضي النبوة و الولاية و الغفلات الظاهرة و الباطنة و المعاصي الكبيرة و الصغيرة» ملاحظه نمايد. چه ميبيند اموري را كه چشمي نديده و گوشي نشنيده ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء و الحمد للّه رب العالمين. و چون اين نوع مستحسن باشد و عقل او را احسن از غيرش شمارد پس بايد فعل حق سبحانه و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 64 *»
تعالي را بر اين حمل كنيم و الاّ مستلزم قبح و عجز و جهل باشد. و از اين تقرير ميفهمي قول شاعر را كه گفته:
كل شيء فيه معني كل شيء | فتفطن و اصرف الذهن الي | |
كثرة لاتتناهي عدداً | قد طوتها وحدة الواحد طي |
و در اين مقام شبهه جمعي از غافلان از مقامات عارفين را به خاطر ميرسد و كمترين به جهت استحكام اين بنيان آن شبهه را ذكر نموده متعرض جوابش گشته تا مراياي قلوب از زنگ شبهه صافي گشته صورت حقيقت اين مدعا در آنجا[33] انطباع و ارتسام پذيرد. و آن اين است كه اين دليل در وقتي جاري است كه حقتعالي جبر كرده باشد خلق را تا هر چيزي را در هر چيزي منطوي گرداند چون در اين وقت يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد لا سادّ لقضائه و لا مانع لحكمه. و اما هرگاه خلق كند خلق را به مقتضاي قابليت چنانكه ثابت كردي چگونه جاري خواهد شد اين دليل؟ چه بعضي از موجودات به جهت ضعف قابليات خود متحمل نتوانند شد و الاّ تساوي قابليات لازم آيد و آن باطل است بالبديهه چنانكه از تتبع احوال وجود ظاهر شود. چه نميتواني گفت كه آنچه در تمام عالم است در پشه است مثلاً و جبر باطل و تساوي قابليات نيز بديهيالبطلان، پس صحيح نخواهد بود اين انطوا.
جواب گوييم كه ما قائل نيستيم تساوي تطابق و اتحاد و انطوا را بلكه گوييم منطوي است در هر چيزي به حسب آن چيز و فراخور استعدادش مثلاً در عالم كبير عرش فلك محدّد الجهات است كه محيط به كل عالم است و روز و شب و فوق و تحت و يمين و شمال و خلف و قدّام به او معلوم شود و قبل از او چيزي نباشد جز صرف عدم. اما در انسان عرش قلب است نه آن فلك محيط و درختان در عالم كبير ظاهر است و در انسان موهاي بدن اوست و چشمههاي مختلفه كه در عالم كبير است كه بعضي شورند و بعضي تلخند و بعضي بيمزهاند و بعضي متعفناند در انسان نيز هست، چشمه شور آب چشم باشد و چشمه تلخ آب گوش و چشمه بيمزه آب دهن و چشمه متعفن آب بيني. و در عالم كبير جويها و نهرها باشد و در انسان خونش
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 65 *»
باشد كه در عروق و اعضايش جريان دارد. و در عالم كبير سال سيصد و شصت و شش روز باشد و در انسان سيصد و شصت و شش رگ است. و در عالم ايام هفته هفت است و در انسان نيز هفت قوه باشد كه آن عقل و نفس و حواس پنجگانه است از ظاهر و باطن.
الحاصل، آنچه در تمام عالم است در انسان و غير انسان هست ولكن در هر چيزي به حسب قابليت و فراخور استعداد آن، مثلاً در عالم طبايع اربع است و آن حرارت و يبوست است كه در عالم كره آتش است و حرارت و رطوبت است كه در عالم كره هواست و برودت و رطوبت است كه آن كره آب است و برودت و يبوست است كه آن كره ارض است، در انسان و غير انسان نيز هست.
اما در انسان كره نار مرّه صفرا باشد و در ملائكه جبرئيل باشد و در رياح ريح دبور باشد و در طيور طاوس باشد و در افلاك فلك شمس باشد و در معادن ياقوت باشد و در انوار نور احمر باشد و در مجردات طبيعت باشد و در كيميا و اكسير فتاي كرشي و كبريت باشد.
و كره هوا در انسان كبد باشد و در ملائكه اسرافيل باشد و در رياح ريح جنوب و در طيور ديك كه خروس است و در افلاك فلك مشتري باشد و در معادن ذهب باشد كه طلاست و در انوار نور اصفر و در مجردات نفس و در الوان صفرة.
و كره آب در انسان ماده بلغم باشد و در ملائكه ميكائيل باشد و در رياح ريح صبا باشد و در طيور حمامه كه كبوتر است و در افلاك فلك قمر و در معادن فضه كه نقره است و در انوار نور ابيض و در مجردات عقل و در الوان بياض و در كيميا فتي غربي كه آبي است اشبه اشياء به زيبق از جهت رنگ و غلظت.
و كره خاك در انسان مرّه سودا باشد و در ملائكه عزرائيل باشد و در رياح ريح شمال و در طيور غراب و در افلاك ظاهر فلك زحل و در معادن سرب و در انوار نور اسود كه صوفيه گويند و در مجردات ظاهر نفس و در الوان سواد و در كيميا ارض المقدسه.
پس ظاهر شود از اين مثال كه انطواي كل شيء در كل شيء نه بهطور كل شيء است بلكه در هر چيزي به حسب اوست چنانكه دانستي، پس جبر لازم نيايد چه جبر آن است كه عطا كني چيزي را به كسي كه از سنخ و طور آن نباشد
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 66 *»
و خارج از حيّز قبول او باشد مثل آنكه عطا كني فلك محدّدالجهات را به آن وسعت و عظمت به انسان به اين صغر و اين جبر است و محال است كه انسان او را قبول كند. اما هرگاه عطا كني به انسان چيزي را كه قبول كند و مشتمل باشد بر خواص فلك محدّد كه آن قلب است مثلاً قبول كند و جبر نباشد، چه هر چيزي طالب كمال باشد. و همچنين فلك كرسي به آن كثرت ثوابت و كواكب، انسان متحمل آن نشود اما مثال او را كه صدر است قبول كند چه صدر در او كثرت صور باشد و مستمد از قلب نيز هست چنانكه كرسي مستمد از عرش است. و همچنين فلك زحل در انسان عقل اوست كه مقرّش دماغ است و فلك مشتري كه علم اوست و فلك مريخ وهم اوست و فلك شمس وجود جسماني اوست و فلك زهره خيال اوست و فلك عطارد فكر اوست و فلك قمر حيات او و امثال اينها. پس اگر يك چيزي بفهمي در يك ماده، بدانكه در جميع مواد چنين است ولكن پارهاي از آن را ميفهمي و پارهاي از آن را نميفهمي. آنچه در عالم غيب به ما مشكل گردد در عالم شهاده نظر كنيم و از آن استدلال به امر غيبي بنماييم و از اينجا است كلام سيد و مولاي من اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام كه فرموده است:
دواؤك فيك و ماتشعر |
و داؤك منك و ماتبصر |
|
أتزعم انك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
|
و انت الكتاب المبين الذي |
باحرفه يظهر المضمر |
يعني دواي درد جهل تو پيش تو است و درد تو از تو است و تو نميفهمي يعني خود را بفهم و بشناس كه كل وجود از غيب و شهود و بسيط و مركب و مجرد و مادي و عالي و سافل و لطيف و كثيف و شريف و وضيع و قوي و ضعيف و ظالم و عادل و صالح و طالح و كافر و مؤمن و اجنه و ملائكه و عقل و جهل و عليين و سجين و سموات سبع و ارضين سبع و عرش و كرسي و لوح و قلم و مقام قاب قوسين و مقام او ادني و معرفت و انكار و يقين و شك و علم و جهل و ملائكه مقربين و انبياء مرسلين و احوال عالم از قبيل قيوميت عالي مر سافل را و احاطه عالي به سافل و قوام سافل به عالي به قيام صدوري مثل قيام قيام به شخص و قيام تحقق مثل
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 67 *»
قيام شؤونات شخص به او و قيام ظهور مثل قيام ظهور شخص به كلماتش و آثار و افعالش و قيام عروضي مثل قيام اعراض به شخص از الوان و غيرش و كيفيت ارتباط عوالم با هم و كيفيت التقاء عالم غيب و شهاده و كيفيت صدور كثرات از واحد من جميع الجهات و كيفيت خلق و ايجاد و آجال و ارزاق و كيفيت بدا و وقوع محو و اثبات و معرفت اركان اربعه شيء از مشيت و اراده و قدر و قضا و امضا و كيفيت تركيب و بساطت و معني «كل ممكن زوج تركيبي» و كيفيت علم و قدرت و حيات و اراده و سمع و بصر و ادراك و كيفيت معرفة اللّه تعالي به معرفت تامه حقيقيه و معرفت صفات و افعال و معرفت صفات محدثه و صفات قديمه و صفات ذاتيه و صفات فعليه و صفات كماليه و صفات نقص و معرفت علم و جهل و معرفت علم علم و جهل جهل و معرفت علم به جهل و جهل به علم و غير ذلك از اموري كه ميفهمند، كل اينها در انسان به اتمّ تفصيل و اكمل بيان بالاجمال و التفصيل به چندين مرتبه مبيّن است. و حق سبحانه و تعالي ديده ما را ان شاء اللّه از فضل و كرم خود بينا كند تا نظر در عوالمش كنيم و آنچه ما را به آن خوانده اجابت نماييم. پس دواي جميع امراض جهل در انسان است از اين جهت آن حضرت فرموده ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل هو مكنون فيكم مجبول في قلوبكم تخلّقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم يعني علم در آسمان نيست تا به شما فرود آيد و در زمين نيست تا به جانب شما بالا آيد بلكه پنهان است در شما و مخفي است در دلهاي شما متخلق شويد به اخلاق روحانيين تا براي شما ظاهر شود. هيچكس بالاتر از ذات خود نفهمد و همهكس حروف نفس خود مطالعه كند. پس بفهم اين معني را عزيز من وفقك اللّه تعالي! كه اين كبريت احمر است و از مكنونات علم و مخزونات سرّ است. هرگاه تعجيل سفر نميداشتم شرذمهاي از اين مذكورات را در رشته تحرير ميكشيدم تا بر ناس ظاهر گردد كه در عالم اسراري است كه مطلع گردانيده است حق تعالي بر آن بعضي از خواص خود را.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 68 *»
فصل دهم
بدانكه مؤثر و فاعل در سراج به احداث اشعه، نار است كه غيب است در آن و اين شعله فعل آن نار است كه به آن احداث كرده اين اشعه را. پس سراج را كه عبارت از اين شعله باشد تذوتي و تحققي نباشد مگر به فعل آتش كه ظاهر است در اين شعله. پس نار به واسطه دُهن، اول چيزي را كه احداث كرده اين شعله است پس احداث نموده به واسطه آن شعله اشعه را پس اشعه استمداد از اين شعله ميكنند زيرا كه آتش جميع مايحتاج اشعه را در نزد شعله وا گذاشته است و امر كرده او را كه به قدر معلوم امداد كند هريك از اشعه را و عطا كند نور به هريك از مستحقين به حسب مرتبه و حظّ ايشان از وجود. پس شعله وجه و باب نار باشد كه اشعه به واسطه او توجه به آتش ميكنند و از او مدد ميجويند چه اگر شعله نبودي هيچيك از اشعه را وجودي نبودي پس نار را به اينگونه ظهور نبودي. پس نار گنجي بود پنهان چون خواست كه شناخته شود و دوست داشت كه ظاهر گردد به اثر، ظاهر كرد فعل خود را در قابليت دهن پس سراج وهّاج موجود گشت پس امر كرد او را به اقبال به سوي اشعه و احداث به نهجي كه امر كرده، به طوري كه اشعه قابل آنند. پس امر كرد او را بعد از اتمام احداث اشعه به ادبار از اشعه و اقبال به سوي خود و محو موهوم به صحو معلوم و امر كرد اشعه را به توحيد خود اولاً و به رسالت شعله ثانياً و امر كرد ايشان را كه شما هرگز به من نميرسيد مگر از اين باب كه عبارت از شعله باشد. پس همه اشعه اسامي نارند و اسم اعظم آن شعله باشد كه باب فيض است و هيچ مددي از نار به اشعه نميرسد الاّ به شعله پس هركه اشعه نار را به واسطه شعله خواند البته مستجاب شود پس شعله بندهاي است نار را كه گرامي داشته است او را و پيشي نگيرد آتش را در هيچ امري و الاّ هلاك گردد چه تذوتي براي شعله نيست بدون آتش و به امر آتش عمل ميكند در امداد اشعه و مدد ظل و امثال اينها.
چون اين را دانستي بدانكه وجود بر اين قياس است حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور پس نار غيب در سراج مثال از براي مشية اللّه است و دهن مثال از براي قابليت نبوي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 69 *»
است9 كه حق تعالي از آن خبر داده يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار يعني نزديك است كه قابليت محمد9 ظاهر و موجود شود اگرچه نرسد به او آتش مشيت. و اين اشاره به شدت نورانيت و صفاي قابليت است چنانكه گويند نفت سفيد از بس كه مهيا به جهت اشتعال است نزديك است كه قبل از وصول آتش به او مشتعل شود. و شعله حاصله از وقوع آتش به روغن، مثال از براي عقل اول است كه عقل محمد9 گويند به زبان اهل شرع و اهل اشراق عقل كلي گويند و روح كلي هم گويند و مشاؤون عقل اول نامند. هر طايفه به حسب اصطلاح و عقيده خود اسمي برايش گذاشته و مرجع همه يكي است. و كمترين در كتاب كبير اسامي كه به حسب استقراء اصطلاحات ايشان مطلع شدم ذكر نمودم با وجه مناسبت، هركس را رغبت اطلاعش باشد او را طلب نمايد. عقل محمد9و سيزده نفر از اولاد اطهارش واحد است كه منتقل شود به هر يكي بر سبيل تبادل و آن را در لسان شرع روحالقدس و ملك مؤيد و ملك مسدد و عمود از نور نيز گويند.
پس اول چيزي كه قدم در دايره وجود گذاشت نور محمد9 و اهلبيت طاهرينش باشد و اين است معني قول نبي9 اول ما خلق اللّه نوري، اول ما خلق اللّه عقلي، اول ما خلق اللّه روحي. پس آن حضرت اول كسي بودند كه قبول كردند تكليف وجودي را كه ألست بربكم باشد و به اين سبب اول مخلوق شدند. و اين است معني قول رسولاللّه9 كه چون از او پرسيدند كه به چه سبب تو را حق تعالي تفضيل داده بر كل خلايق؟ فرمود به جهت اينكه من اول كسي بودم كه اجابت نمودم دعوت حق تعالي را و تكليفش را قبول كردم در عالم ذر. و مراد از اين كلام تكليف وجودي است چه تكليف شرعي تابع تكليف وجودي است. پس آن حضرت و اهلبيت طاهرينش صلوات اللّه عليهم اجمعين از قسم اول از اقسام پنجگانه باشند كه اقرار نمودند به توحيد و به رسالت و به ولايت، اول مرتبه قبل از آنكه موجودي نفس كشد.
و ظلّي كه در حين انعكاس نور سراج بههم ميرسد مثال از براي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 70 *»
اعداي آن حضرت و اهلبيتش ميباشد كه ظلمت صرف ميباشند به حيثيتي كه هيچ نوري در آنجا نباشد پس ايشان به عكس و ضد ائمه: باشند و ائمه: چون به صورت انسانيت بلكه به حقيقت انسانيت مخلوقند پس اعدا به ضد آن به صورت شيطانيت مخلوق باشند. پس در ائمه: ايمان و تقوي و ورع و علم و شجاعت و ديانت و مروّت و انصاف و عدل و راستي و درستي و حق و خير و نور و كلّ خيرات باشد و در اعدا كفر و فسق و جهل و جبن و خيانت و بيمروتي و ظلم و ناراستي و دروغگويي و باطل و ناحق و شرّ و جميع شرور باشد. پس هر خيري كه در هر كس از مخلوقات بيني از ائمه:است و هر شرّ از هر نوع كه باشد و در هر كس كه بيني از اعدا است. و اين معني در سراج واضح است چه انواري كه در اشعه محسوس و مشاهد گردد هرچند به قدر سر سوزني باشد از آن شعله باشد و آن ظلمت هرقدر كه باشد هرچند به قدر سر سوزن باشد از آن ظلّ باشد. پس چون معصيت در شيعيان بيني بدانكه از فرع اعدا است كه به اعتبار مصاحبت و مناسبت كسب كردند و اين را در احاديث لطخ گويند و به اعدا رجوع خواهد نمود و هر طاعت و عمل خير كه در كفار و منافقين مشاهده كني بدانكه از فرع امام7 است چنانكه بيان نموديم در سراج و اين اعدا از قسم دوم از اقسام پنجگانه مذكوره ميباشند كه منكر بودهاند قلباً، و لساناً نَعَم گفتهاند چنانكه ذكر نموديم. و اشعه قريبه نورانيه مثال براي شيعيان و مؤمنان است كه تابع امام خود در وجود گشته قبول تكليف وجودي نمودند به شرائط مقرره مذكوره و اشعهاي كه بعيدند و كمال اختلاط به ظلمت دارند به حيثيتي كه نزديك است كه نور در آنجا محسوس نگردد مثال براي اصحاب شمال است كه تابع آن منافقين گشته انكار نمودند. پس ايشان مخلوقند به صورت شيطانيت كه كلّ معاصي و قبايح باشد لكن به تبعيت آن اعدا لعنهم اللّه. و اشعه متوسطه مثال از براي جهال از شيعه است و جهال از كفار كه محكوم به حكم نيستند تا هر وقت كه محكوم
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 71 *»
شوند به اعتبار ميل ايشان به هر سمت كه هستند يا در دنيا يا در برزخ يا در قيامت. و تفصيل اين مطلب در مبحث معاد ان شاء اللّه تعالي بيان خواهد شد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل يازدهم
بدانكه هيچيك از اشعه را چنانكه مذكور شد قوامي و وجودي و تحققي نيست مگر به سراج، چه اگر سراج نبودي هيچيك از اشعه را وجودي نبودي چنانكه ظاهر است. و همچنين ظل را تحققي و ثباتي نيست مگر به سراج چه بيّن است كه قبل از اشعال سراج نه ظلّ وجود دارد و نه نور و اشعه. پس چون به وجود سراج هر دو قسم موجود شدند ايشان را بقائي بدون مدد نيست چه اگر از سراج آناً فآناً مددي به ايشان نرسد تمامي فاني گردند. پس سراج هم مدد ميدهد نور را و هم مدد ميدهد ظلمت را ولكن چون جبر نميكند و عطيه به مستحقش ميدهد پس ظلمت را به ظلمت مدد ميدهد و نور را به نور. اگر نه چنين باشد هرآينه فاني شوند. پس مدد ميدهد ظلمت را از خلاف و عكس و تخليه و خذلان و مدد ميدهد نور را از باطن و جهت وفاق و توفيق. و دانستي كه سراج كه عبارت از اين شعله است وجه و باب نار است، براي او في نفسه تحققي نباشد، پس به فرمان نار عمل كند. پس سراج بابي باشد كه باطنش و جهت موافقتش رحمت است و ظاهر و جهت مخالفتش عذاب. پس به اول امداد اشعه كند و به دوم امداد اظله نمايد.
چون دانستي اين مثال را بر اين قياس كن احوال وجود را. و دانستي سابقاً كه سراج مثال از براي امام است7 و اظله مثال از براي اعداي ايشان و اشعه مثال به جهت شيعيان ايشان. پس بدانكه اعدا نيز از ايشان:استمداد ميجويند به لسان استعداد خود چنانكه شيعيان استمداد ميجويند به لسان حال و مقال خود پس مدد ميدهد اعدا را به كفر و نفاق و شرارت و شيطنت چنانكه طلب ميكنند، مثل آنكه مدد ميدهد سراج ظل را به ظلمت؛ و مدد ميدهد احبّا را به نور و ايمان و اسلام. پس امام7 بابي باشد كه در باطن و جهت موافقتش رحمت است و در ظاهر و جهت مخالفتش عذاب. از اين جهت حق سبحانه و تعالي فرموده فضرب بينهم
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 72 *»
بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب پس سور در باطن تفسير رسولالله9 باشد و بابش علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين و اولاد طاهرينش صلوات اللّه عليهم اجمعين چنانكه رسولالله9فرموده انا مدينة العلم و علي بابها يعني من شهر علمم و علي درِ آن شهر است هركس كه داخل شهر خواهد شود بايد از در درآيد و آن حضرت رحمت است به جهت شيعيان و كساني كه اقرار به ولايتش نمودند و غضب و نقمت است براي كفار، از اين جهت قسيم جنت و نار باشد يعني هركس كه قبول ولايت آن حضرت نمود از جنت باشد و هركس كه مخالفت كرد از نار. و همچنين در موضع ديگر فرموده و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خسارا يعني فرو فرستاديم ما از قرآن ـ و آن رسولالله9 است در تفسير باطن ـ آبي را و ـ آن اشاره به سوي علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين7 است در تفسير ظاهر ظاهر ـ كه اين صفت دارد آن آب شفا و رحمت است از براي مؤمنين و عذاب و نقمت است براي كافرين. و از اين جهت در احاديث ائمه: وارد شده است كه زحل سعد اكبر است و كوكب اميرالمؤمنين7 با اتفاق اهل نجوم كه آن نحس اكبر است و همچنين مريخ. و جمع ميانه قولين را اهل صناعت كه اصحاب كيميا باشند نمودند و گفتند كه حديد كه متعلق به مريخ است ظاهرش ذهب است و باطنش فضه و به ذهب اشاره به سوي حرارت و يبوست ميكنند بنابر قولي و به فضه اشاره به سوي برودت و رطوبت مينمايند. شكي نيست كه دوم رحمت است چه طبع ماء است كه حيات است و طبع باد صبا است كه روحافزاست و شكي نيست كه اول عذاب است چه طبع نار است و آن غضب است و شدت و طبع باد دبور كه قوم لوط به آن هلاك گشتند. پس زحل و مريخ كوكب علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين7 است كه ظاهرش نحس است بر اعدا و باطنش رحمت است براي احبّا. پس بفهم اين مطلب را كه احدّ از سيف و ادقّ از شعر ميباشد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 73 *»
فصل دوازدهم
هيچ نوري كه در خارج موجود است بيظلمت نباشد ولكن مراتب ظلمت متفاوت باشد مثل نور. هرچه نزديك به مبدأ نور است در او ظلمت هيچ نباشد مگر قليلي به قدر سر سوزني و هرچه دورتر ميشود ظلمت زياده ميشود. پس در نزد([34]) مبدأ نور، ظلمت به قدر نقطه باشد هرچه دورتر شود زياد گردد و كشيده ميشود و نور كم ميگردد تا آخر كه نور به قدر نقطه گردد و ظلمت همه آن فضا را احاطه كرده باشد چنانكه در سراج حقيقت اين مسأله معلوم گردد چه هريك از اشعه كه كمال قرب به سراج دارند در كمال نورانيتند ولكن نورش كمتر از نور سراج باشد و كمتر نشود مگر به اختلاط ظلمت و الاّ نور بما هو نور به يك نسق است و يك طريقه ولكن آن ظلمت به قدر نقطه باشد كه در جنب آن نور وافر مستهلك باشد و جزء ثاني از اشعه نورش كمتر از اول است به اعتبار اختلاط ظلمت و به همين طريق زياد گردد تا رسد به جايي كه نور در كمال قلّت است به حيثيتي كه در آن روشنايي چيزي نتوان ديد چه او همه فضا را احاطه كرده پس نور در آن مقام به قدر نقطه باشد.
و از اين مثال پنج صورت حاصل آيد: يكي نوري كه هيچ ظلمت در او نباشد يعني زائد بر ذاتش به حدي كه آثار بر او مترتب شود و آن نوري است كه كمال قرب به مبدأ داشته باشد. و دوّم ظلمتي است كه هيچ نوري در او نباشد يعني زائد بر ذاتش كه آثار بر او مترتب گردد و آن عكس و ضد اول است. سوم مختلط است نور و ظلمت و اين از سه قسم خالي نباشد: يكي آن است كه نور غلبه داشته باشد بر ظلمت يعني از ظلمت آثار صادر بشود ولكن نور را غلبه باشد و باعث استهلاكش شود. و دوم آن است كه ظلمت غلبه داشته باشد بر نور به عكس اول از سوم. و سوم آن است كه نور و ظلمت متساوي باشند چنانكه در مثال سراج معلوم است.
پس قسم اول محمد و اهلبيت طاهرينش صلي اللّه عليهم اجمعين باشند. و قسم دوم اعداي آن حضرتند از منافقين و ملحدين و مشركين. و قسم سوم شيعه ائمهاند صلي اللّه عليهم اجمعين چه در ايشان هرچند ظلمت كه معصيت باشد هست ولكن نور ولايت مضمحل كرده آن را به اين سبب است
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 74 *»
كه داخل جهنم نشوند. و قسم چهارم اصحاب شمالند كه تابعان اعدايند. و قسم پنجم اصحاب اعرافند اما يعذبهم و اما يتوب عليهم ان اللّه هو التواب الرحيم پس از اين ترتيب دو شكل مخروط حاصل شود متوازي السطحين كه رأس هريك در نزد قاعده ديگر باشد به اين صورت:
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سيزدهم
هر چيز را سه مرتبه باشد: اول مرتبه ذات و حقيقت او كه مجرد است از صورت جسميه و مثاليه و نفسيه و عقليه. دوم مرتبه عقل است كه مجرد است از صورت جسميه و مثاليه و نفسيه و در اين مرتبه اشياء را امتيازي به جز بالمعني نباشد. سوم مرتبه نفس است كه مجرد است از صورت
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 75 *»
جسميه و مثاليه و در اين مرتبه امتياز ميانه اشياء پديد آيد و خلايق از يكديگر به حسب صورت جدا شوند. و صورت بر دو قسم باشد: يكي مجرد از ماده جسميه كه اصلاً و قطعاً احتياج به ماده جسمانيه ندارد و دوم مقارن به ماده است كه تحقق در خارج نيابد مگر به مقارنت به مادهاي.
مثال اين مراتب سهگانه حروف كتابت باشد چه از براي كتابت ذات و حقيقتي است كه مجرد از كل صورت است از معنويه و صوريه، و آن صمغ و دوده است قبل از تركيب. و چون تركيب شود مثال از براي عقل است كه صورت معنويه هم رسانيده و در ظاهر و صورت يك چيز است. چه مركبي كه در دوات ميباشد يك چيز بيش نباشد و در آنجا اسامي و اموري كه كتابت ميشود به حسب ظاهر وجود ندارد اما به حسب معني و حقيقت وجود دارد. چون در لوح مكتوب و منبسط گردد اسم زيد از اسم عمرو و اسم خالد از اسم وليد مثلاً جدا شود مثال از براي نفس است كه در آن مرتبه آن صور معنويه معينه در عقل از هم امتياز يابد و در ظاهر جدا شود و ميانه عقل و نفس برزخي است كه در ابهام به حدّ عقل نيست و در تميز به حدّ صورت ني. و مثالش در مركب شروع تو است در كتابت قبل از اتمام صورت حرف اول و آن را روح گويند. پس عقل معني باشد كه مجرد از كل صورت است مگر معنويه. و روح رقيقه باشد كه مبدأ صورت است. و نفس صورت باشد. و اين جمله مجردات باشد. پس تواني گفتن كه مجردات سه عالمند عالم عقول و عالم ارواح و عالم نفوس و تواني گفتن كه دو عالمند كه برزخ را يكي از اقسام نگيري چنانكه در دائره عقل و جهل مذكور است.
و دانستي سابقاً كه حقتعالي جبر نكرده خلق را در ايجاد بلكه خلق كرد به حسب اقتضاي قابليت و تكليف كرد ايشان را به تكليف وجودي. پس تكليف اول در عالم عقول باشد و آن ذرّ اول باشد كه در آن عالم خلايق به حسب ظاهر متساويالنسبه باشند اما مختلف گشتند به حسب معني و از اين جهت حق تعالي فرموده كان الناس امة واحدة يعني محكوم به حكم ظاهري و صوري به سعادت و شقاوت نبودند هر چند سعيد از شقي به اجابت و انكار چنانكه ذكر
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 76 *»
شد ممتاز شدند مثل مداد مركب. و تكليف دوم در عالم ارواح باشد به رقايق و اين ابتداي حكم باشد و آن را ذر ثاني گويند. و تكليف سوم در عالم نفوس باشد و آن را عالم اظله نيز گويند و در اينجا محكوم به حكم ميشوند و مصور به صورت ظاهري و خارجي گردند و كامل شوند و در همين عالم شقي و سعيد و جنت و نار از هم امتياز يابند. و تواني گفتن كه عالم نفوس ذر ثاني است و عالم اجسام ذر ثالث. و تواني گفتن كه عالم نفوس ذر اول است و عالم اجسام ذر ثاني. و تواني گفتن كه ذرات الي غير النهايه باشند پس در مرتبه ذات سعادت و شقاوت در نزد حق تعالي معلوم و در ذر اول در نزد خود و در ذر ثاني در نفوس در نزد غير. و اين است صورت آنچه ذكر كرديم معلوم شود و بدانكه نفس مستمد از روح باشد و روح مستمد از عقل باشد و عقل مستمد از فعل و فعل مستمد از حق و مستمدّ منه محيط بر مستمد باشد. هريك از ايشان كرهاي باشند كه دور زنند بر قطب خود كه عالي باشد بر اين قياس:([35])
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 77 *»
بدانكه موجودات كلاًّ در عالم نفوس ـ كه ذر ثاني است به يك اعتبار و اول است به يك اعتبار و سوم است به اعتبار ديگر كه سوم موجودات است به همين دستور ـ هريك مقامي به اختيار خود اختيار نمودند و به صورتي مصوّر گشتند. پس حقتعالي باز به جهت اكمال نعمت بر بعضي و اتمام حجت بر آخرين، ايشان را در عالم اجسام و شهاده فرستاد و انزال كتب و ارسال رسل فرمود لئلايكون للناس
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 78 *»
علي اللّه حجة بعد الرسل و ليميز الخبيث من الطيب و ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة و قبول و انكار در عالم اجسام طبق قبول و انكار در عالم نفوس كه ذرات است ميباشد چنانكه حقتعالي از آن خبر داده كه فماكانوا ليؤمنوا بما كذّبوا به من قبل يعني ايمان نخواهند آورد به آن چيزي كه تكذيب نمودند او را در عالم ذرّ پيش از اين عالم اجسام و شهاده. و ثمره تكليف در اين عالم اظهار آنچه كمون داشت در ضماير ناس باشد و استنطاق طبايع ايشان، تا ايشان را محل انكار نماند و اگر انكار كنند اعضا و جوارح او بر او شهادت دهند چنانكه در حديث وارد است كه در قيامت جمعي انكار خواهند نمود معاصي را كه مرتكب شدهاند پس حقتعالي مهر گذارد بر زبانهاي ايشان و تكلم ميكند دستها و پاها و چشمها و گوشها بر كل آنچه مرتكب شدهاند از معاصي صغيره و كبيره چنانكه حقتعالي از آن خبر داده كه اليوم نختم علي افواههم و تكلّمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون يعني در روز قيامت مهر خواهيم نمود دهنهاي ايشان را و گفتگو كنند دستهاي ايشان و پاهاي ايشان به آنچه عمل نمودند از معاصي. پس هرگاه تكليف نميشد در اين عالم اتمام حجت بر كفار نميشد.
و سخن در اين مقام طويلالذيل است ارخاء عنان قلم با تعجيل سفر ممكن نگردد به همين قدر اختصار ميكنيم. ولكن در همين مختصر تمام امر را مندرج نمودهام هركس را كه معرفت باشد خواهد فهميد و صلي اللّه علي خير خلقه محمد و آله الطاهرين.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل چهاردهم
بدانكه ممكن فقير است و محتاج به حدّي كه هيچ چيز را مالك نيست و هيچ كار مستقلاً از او سر نزند، نيست او را مگر سؤال و طلب چنانكه حق تعالي فرموده ياايها الناس انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني و هو يحيي الموتي و هو علي كل شيء قدير يعني اي گروه مردمان شما كلاً فقيران و محتاجانيد به سوي حق سبحانه و تعالي و او مستغني است از كلّ و اوست كه زنده ميكند مردگان را و اوست كه بر همه چيزها قادر است و توانا. و فرموده به اين سبب
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 79 *»
ادعوني استجب لكم يعني بخوانيد مرا تا مستجاب كنم دعاي شما را. و دانستي كه دعا بر دو قسم است: دعائي است به لسان استعداد و دعائي است به لسان مقال. پس به هر يك از اين دو چون دعوت كنند حق را، مستجاب كند براي ايشان و هرچه طلب كنند از كرم و جود خود عطا ميفرمايد چنانكه فرموده أمّن يجيب المضطر اذا دعاه و اين دعوت، دعوت قابليت باشد. پس حق سبحانه و تعالي عطيه ميدهد به نحو سؤال آن سائل به لسان قابليت، هرگاه خير است خير و هرگاه شر است شر. پس جميع افاعيل عبد را حق سبحانه و تعالي خلق كرده به طلب عبد و سؤالش چه ما ثابت كرديم سابق كه نسبت حقتعالي با جميع مخلوقات متساوي است و معذلك ترجيح بلامرجح ندهد بالنسبه به مفعولات تا ترجيحي به حسب مقتضاي ذات آن باعث نشود. پس حقتعالي خالق كل شيء باشد از خير و شر چنانكه فرموده اروني ماذا خلقوا من الارض و فرموده قل اللّه خالق كل شيء فاعبدوه و هو علي صراط مستقيم يعني بگو اي محمد9 به مردمان كه حقتعالي است كه هر چيز را خلق كرده است و هيچ چيز مشيت او را سبقت نگرفته است پس بپرستيد او را و عبادتش كنيد كه به راه راست است يعني به حكمت و نظم طبيعي ايجاد عالم مينمايد، هر چيزي را در موضعش ميگذارد. پس كج را كج كند به كجي كج و راست را راست نمايد به راستي راست. پس هرگاه كج را راست نمايد بر صراط مستقيم نباشد. مثالش كتابت باشد چه كاتب بايد جيم را كج نويسد و الف را راست هرگاه همه را راست نويسد غلط باشد. تصديق اين تأويل قوله تعالي است فمن يرد اللّه انيهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد انيضلّه يجعل صدره ضيّقاً حرجاً كأنما يصّعّد في السماء كذلك يجعل اللّه الرجس علي الذين لايؤمنون و هذا صراط ربك مستقيماً قد فصّلنا الايات لقوم يذّكّرون يعني حق تعالي هركس را كه خواهد نوراني و روشن گرداند دلش را، منشرح ميكند سينه او را براي اسلام تا مطمئن گردد دلش از ايمان چه انشراح سينه مقدم بر اطمينان قلب است چه صدر وعاء اوست و هركس را كه خواهد گمراه كند به گمراهيش و طلبش گمراهي را
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 80 *»
سينهاش را تنگ و تاريك نمايد كه هيچ نبيند و نفهمد چنانكه فرموده بل طبع اللّه عليها بكفرهم فلايؤمنون الاّ قليلا يعني حقتعالي مهر گذاشته بر دلهاي كفار به كفر ايشان در حيني كه انكار نمودند پس ايمان نياوردند مردمان مگر گروهي اندك. بعد در آيه سابقه فرموده كه حقتعالي به اينطور قرار ميدهد رجس و معاصي را براي كساني كه ايمان نميآورند و اين است راه راست كه براي پروردگار توست يعني انشراح صدر براي مسلمانان و انقطاع قلب به جهت منافقان. پس فرموده كه به تحقيق و راستي كه تفصيل داديم آيات و علامات قدرت و رحمت خود را براي گروهي كه ميفهمند و آنچه بر ايشان گذشته است ياد ميآورند. پس ايمان و كفر و طاعت و معصيت را حقتعالي خلق ميكند ولكن به طلب عبد و سؤالش چه بنده مشيتش سبقت نگيرد مشية اللّه را و حق سبحانه مغلوب نگردد كه واقع شود در مملكتش چيزي را كه نخواسته باشد مثل آنچه كه حضرت امام رضا روحي فداه ميفرمايد ان اللّه لميطع باكراه و لميعص بغلبة و هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم و حقتعالي فرموده ام حسب الذين يجترحون السيئات انيسبقونا ساء ما يحكمون چه بنده فقير است و محتاج، نفع و ضرر را براي خود مالك نيست بلكه وجودي ندارد مگر به مدد جديد از حق سبحانه و تعالي والاّ فاني و باطل و مضمحل خواهد شد. و دانستي سابقاً از تمثيل به سراج كه قوام اظله و اشعه كلاًّ به يد قدرت سراج است و بقائي براي هيچيك بيمدد سراج صورت نبندد. پس مدد ميدهد نور را به آنچه كه قابل است از ضياء و سناء و ظل را به آنچه كه قابل است از ظلمت و كدورت. و چنين است فعل حق سبحانه و تعالي نسبت به بندگانش پس كافر را به كفر و تخليه و خذلان مدد ميدهد و مؤمن را به طاعت و توفيق و ايمان امداد ميكند پس خالق خير و شر و ايمان و كفر و معصيت و طاعت حقتعالي باشد. ولكن معصيت اولويت به بنده دارد و طاعت اولويت به حقتعالي دارد از اين جهت طاعات در مثال شجره طيبه باشد كه بيخش محكم و ثابت باشد و شاخ و بالش در آسمانها بالا رفته باشد و معصيت شجره خبيثه بيثبات و قرار باشد كه بالاي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 81 *»
زمين روييده باشد كه زود برطرف شود چنانكه حقتعالي از آن خبر داده كه مثل كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها في السماء تؤتي اكلها كل حين باذن ربها و يضرب اللّه الامثال للناس لعلهم يتفكرون و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثّت من فوق الارض ما لها من قرار مثالش در سراج اشعه و اظله باشد و شعاع شجرهاي است طيّبه كه اصلش ثابت و محكم است به سبب استنادش به شعله سراج و متابعتش و جهت موافقتش. و اظله شجرهاي است خبيثه مجتثه به جهت عدم استنادش به سراج استناد موافقت و متابعت اگرچه مستند است به او از جهت صدور و مستمد است از او در هر دقيقه و هر آن. پس سراج در اين مقام مثال براي فاعل و موجد و مؤثر باشد و اشعه مثال براي طاعات و افعال حسنه و اظله مثال براي معاصي و افعال قبيحه و جسم كثيف از قبيل جدار و امثالش كه سبب ظهور نور و انعكاس ظل گردد مثال براي شخص مطيع و عاصي باشد. پس سراج به جدار گويد كه اي جدار من اولويت دارم به نور از تو و احقّم از آن از تو، چه آن بدأش از من است و عودش به سوي من هرچند تو را مدخليت است در ظهور اين عطيه و انبساط اين رحمت و در قبول اين نعمت. و تو اولويت داري به ظل از من، چه ظل عمل و سؤال تو است طلب نمودي از من ظلمت را و من از تو منع نكردم و الاّ جايز بود كه نور را از تو منع كنم و لازم ميآيد كه تو را جبر كنم بر قبول نور و اين شأن حكيم نباشد هر چند مرا مدخليت است در ايجاد و احداث آن، چه براي تو شأني و امري و استقلالي نيست و من خلق كردم او را چون از من سؤال نمودي. پس بگو كه ظلمت و نور را كلاًّ سراج احداث كرده و مؤثري نيست در آن عالم جز سراج. چه اگر سراج تخليه يد كند هيچ از ظلمت و نور باقي نخواهد ماند. آيا نميبيني چون سراج را بردارند هيچ از ظل و نور باقي نميماند؟ و جايز است بلكه واجب است كه بگويي ظل و ظلمت از سراج نيست اگرچه به سراج است، و نور به سراج است و از سراج است. و از اينجا بفهم نفي قول خداي تعالي را كه فرموده و ان تصبهم حسنة يقولوا هذه من عند اللّه و ان تصبهم سيئة يقولوا هذه من عندك و اثبات
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 82 *»
قوله تعالي كه قل كل من عند اللّه فما لهؤلاء القوم لايكادون يفقهون حديثا و جمع كن ميانه اين كلام را از تقرير سابق و ميانه قوله تعالي در مابعد اين آيه ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و ملاحظه كن در همه مقامات قول خداي تعالي را كه فرموده در حديث قدسي يا ابن آدم انا اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك مني. و از مثال سابق به نهج محرّر مقرّر بيان كل اين مراتب ظاهر ميشود. و از اينكه سرّ منزله بين المنزلتين و امر بين الامرين از مكنونات علم و مخزونات سرّ است و احدي را جز ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين و بعضي از خصّيصين شيعه ايشان را اطلاع بر آن نميباشد لهذا لب از آن بستيم و كلام در آن را به رمز و اشاره ادا نموديم تا عالم از آن منتفع گشته و جاهل از شك و ارتياب رهيده و متوسطين در عالم قشر و ظاهر به مطلوب خود رسيده، چه كلام در آن عليالحقيقه منهي عنه ميباشد. نعمّا قيل:
و مستخبر عن سرّ ليلي اجبته | بعمياء من ليلي بلاتعيين | |
يقولون خبّرنا فانت امينها | و ما انا ان خبّرتهم بامين |
لكن در كتاب كبير و رساله رشيديه به قدر وسع و طاقت، استيفاء اين مطلب نموديم به قدري كه ميتوان اظهار نمود. و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
تتمّه
هرگاه جدار را توبيخ و سرزنش كني به اين ظل كه لازمش افتاده است و عذاب كني او را به انواع عذاب، نتواند بگويد كه اين از من نيست سراج لازم من گردانيده است و مرا در آن تقصيري نيست. چه اگر اين سخن گويد و اين امر را انكار نمايد همه موجودات تكذيب او كنند بلكه عذاب بر او مضاعف گردانند. چه همهكس داند كه ظل از سراج نيست چه سراج نور بحت صرف است و ظلم نكند چه شأن قيّوم و حكيم ظلم نيست چنانكه قبل ثابت نموديم. و هرگاه مدح نمايي او را به اعتبار نوري كه در اوست و احسان كني در حق او كمال احسان برجاست. لكن جدار راست كه گويد كه من قابل مدح و احسان نيستم. مرا نسزد، بلكه حمد و ستايش سراج راست كه به من اين عطيه را از فضل و كرم خود احسان نمود چه من سؤال اين احسان نمودم نه هر
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 83 *»
سؤالي براي او جواب است و واجب نيز نبود بر وي كه اجابتم نمايد لكن فضل و كرم و احسانش او را بر آن داشت. و از اين بيان بفهم معني قول امام7 را كه من وجد خيراً فليحمد اللّه و من وجد شرّاً فلايلومنّ الاّ نفسه.
من همه راست نوشتم تو اگر راست نخواني | جرم ليلاج نباشد كه تو شطرنج نداني |
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل پانزدهم
چون دانستي كه براي هيچ چيز تقوّمي و وجودي نباشد مگر به حق سبحانه در همه مراتب، پس بدانكه هيچ چيز نيز تحقق و وجود در هيچ مكاني از امكنه و زماني از ازمنه و ظرفي از ظروف ذهنيه يا خارجيه ندارد مگر به مشيت و اراده الهي. چه اگر امري واقع شود بدون مشيت و اراده الهيه لازم آيد كه آن شخص در آن فعل مستقل باشد پس الهي خواهد بود من دون اللّه و اين كفر و زندقه است. عاقل را بر آن تفوه كردن نشايد. هرچند يكپاره از علما از فحواي كلام ايشان اين معني لازم آيد لكن من حيث لايشعرون و هو قوله7 فيكفرون من حيث لايشعرون.
براي هركس پنج مرتبه باشد كه هريك مترتب بر ديگري است: اول مرتبه وجود اوست و اول تعين او از مرتبه علم به مرتبه عين و او را در احاديث كون و ذكر اول شيء گويند. و دوم مرتبه ماهيت است كه او را مرتبه عين گويند و آن تعين آن حصه از وجود است به تعين خاصي و تشخص اوست به تشخص مخصوص و او را در احاديث عزيمت علي ما شاء اللّه گويند چه به ماهيت، وجود متشخص و متعين و قابل اشاره و محل عبارت گردد بلكه شيئيتش به اوست. سوّم مرتبه حدود و هيئات و مقادير و اعمال و افعال و اقوال و آجال و ارزاق و سعادت و شقاوت و اجل و كتاب و اذن باشد و اين متأخر از مرتبه ثانيه و مترتب بر او باشد. چه شيء تا تمام نگردد و تحقق نپذيرد اين لوازم برايش نخواهد بود و اين لوازم را لوازم ماهيت نيز گويند و از آن در احاديث به هندسه ايجاديه تعبير كنند. چهارم مرتبه اتمام ما قدّر است و ترتيب اوست بر هيئت مقرره و از آن در آيات و احاديث به مرتبه تركيب تعبير كنند
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 84 *»
چنانكه حق تعالي فرموده الذي خلقك فسوّيك فعدلك في اي صورة ما شاء ركّبك چه مرتبه خلق اشاره به سوي مرتبه اولي باشد و تسويه اشاره به مرتبه ثانيه و تعديل در هر صورت كه مشيتش قرار گيرد اشاره به مرتبه ثالثه و تركيب اشاره به مرتبه رابعه باشد. پنجم مرتبه ظهور و بروز شيء است چه ظهور شيء مشروحالعلل مبينالاسباب، غير تمام آن است. و چون عبد در هر مرتبه از مراتب محتاج و فقير باشد و مستغني از مدد در هيچ مرتبه نباشد، پس به هر مرتبه از مراتب پنجگانه محتاج باشد به حق سبحانه و تعالي تا به تعلق فعلش در ايجاد او موجود گردد. پس فعل حق سبحانه و تعالي تعلق در ايجاد هر مرتبه از اين مراتب گشته چون بالذات واحد است لكن به اعتبار تعلق متعدد گشته و به اعتبار تعلق به هر مرتبه به اسمي خاص مسمي گشته و در حقيقت شيء واحد است.
عباراتنا شتي و حسنك واحد | و كل الي ذاك الجمال يشير |
و از اين جهت گويند چنانكه مستفاد و مستنبط از احاديث است كه مراتب فعل به اعتبار تعلق او به مفعولات پنج باشد و الاّ فعل در نفسالامر واحد است بلاتكثر. چه صادر شده از واحد من جميع الجهات. و او نتواند متكثر شود چه ما در رساله «مطالع الانوار» ثابت نموديم كه «الواحد من جهة الوحدة مايصدر عنه الاّ الواحد.» و تحقيق مسئله به اتمّ تفصيل در آنجا نموديم كه هركس كه خواهد به او رجوع نمايد. چه در اين مسئله در آن كتاب ما به تفصيل قائل شديم و جمع كرديم مختلفات را و مختلف كرديم مؤتلفات را.
الحاصل؛ اول مرتبه از مراتب فعل مشيت است و آن فعل متعلق به وجود شيء است خاصةً، و از اين جهت حضرت امام رضا7فرمود به يونس بن عبدالرحمن كه أ تدري ما المشية؟ المشية هي الذكر الاول. و آن مترتب بر علم است چه حادث مسبوق به علم باشد و از اين جهت فرموده امام7 بعلمه كانت المشية. و مرتبه دوم اراده است و آن فعل متعلق به ماهيت شيء است و قبول فعل اول است. چون انكسار كه در مرتبه ثاني از كسر است لكن كسر را ظهور بدون او نباشد پس كسر قائم است به انكسار به قيام ظهوري و انكسار قائم است به كسر قيام تحققي و آن را ذكر ثاني
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 85 *»
نيز گويند. و حضرت رضا صلوات اللّه عليه در حديث يونس فرموده أ تدري ما الارادة؟ و هي العزيمة علي ما يشاء و اين مترتب بر مشيت است چنانكه ظاهر است و از اين جهت حضرت فرموده و بمشيته كانت الارادة. و مرتبه سوم قدر است و آن فعل متعلق به هيئات و حدود و مقادير شيء است و بدو سعادت و شقاوت است چنانكه حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه در حديث يونس فرموده أ تدري ما القدر؟ و هي الهندسة و اين مرتبه مترتب است بر اراده چنانكه فرموده و بالارادة كان القدر. و اين مرتبه را خلق ثاني و وجود ثاني نيز گويند و در اين مرتبه مقدر گردد آجال و ارزاق و كيفيت تعيش و مشروط و محتوم گردد امور متعلقه به خلق. هر چند در مرتبه اولي و ثانيه نيز چنانكه ذكر كرديم بود ولكن بروز و ظهور نداشت در اين مرتبه ظاهر شود و بروز كند حقيقت امر در نزد همديگر. و مرتبه چهارم مرتبه قضاست و آن فعل متعلق به اتمام شيء است و آن مترتب است به قدر و بعد از قدر ميباشد چنانكه احاديث و ادله عقليه بر آن شهادت ميدهند چنانكه در حديث مذكور است كه و بالقدر كان القضاء. و قول به اينكه قضاء مقدم است بر قدر غلط است غير ملتفت اليه. چه صريح اخبار و آيات تكذيب او مينمايد. و مرتبه پنجم امضاء است و آن فعل متعلق به اظهار شيء است و آن لازم قضاء باشد و متأخر از آن است.
و اگر خواهي كه به جهت اين مراتب پنجگانه مثالي كه حق تعالي خلق كرده است به جهت ادراك حقايق اشياء بيان كنم تا حقيقت مسئله بر تو منكشف گردد، بدانكه چون خواهي كه تخت بسازي اول خطرهاي كه به خاطرت خطور كند در باب ساختن سرير، بعد از آنكه چيزي در آن باب در خاطرت خطور نكرده بود به منزله مشيت است بلكه همان بعينه مشيت تو است در امور قلبيه باطنيه. چه اراده و مشيت در بنده بر دو قسم است: يكي خواطر قلبيه و ارادات باطنيه و آن فيالحقيقه فعلي است از افعال عبد جامع جميع مراتب چنانكه ذكر خواهم نمود. و دوم امور ظاهريه شهاديه است كه به جوارح و اعضا حاصل ميشود. و اين نوع از اراده و مشيت عبد است چه مشيت فعل باشد و فعل اعم از
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 86 *»
ذهن و خارج باشد و حضرت امام رضا روحي فداه اين مسئله را بيان فرمودهاند در قول خود كه الارادة من الخلق الضمير و ما يبدو لهم بعد ذلك من الفعل و اما من اللّه سبحانه فارادته احداثه لا غير. و چون عازم و جازم شوي بر ساختن سرير كه البته ميسازم بدون تأمل، اراده باشد. و چون مقدر سازي آن تخت را در خيال خود به هيئات و حدود و اوضاعي كه ميخواهي قدر باشد. و چون تركيب كني آن هيئات و حدود بعضي را با بعضي در خيال خود آن قضاء باشد. و چون ظاهر كني آن سرير را در خارج امضاء باشد. و از اينجا ظاهر شود كه امضاء لازم قضاء است. و ظاهر شود ايضاً كه آن چهار مرتبه كه عبارت از مشيت و اراده و قدر و قضاء باشد اركان از براي شيء ميباشند يعني بدون هريك هيچچيز وجود به هم نميرساند. و اما امضاء بيان از براي اركان اربعه است و اظهار آن مراتب است مشروحالعلل مبينالاسباب اگر خواهي كه او را نيز داخل اين مراتب كني و گويي كه مراتب فعل به اعتبار تعلقش به مفعولات پنج است يا گويي كه چهار است تا اينكه امضاء خارج گردد.
و اما كيفيت بدا و وقوع محو و اثبات در فعل اللّه، و بيان معني نسخ و بدا، و فرق ميانه ايشان و كيفيت اِخبار انبيا و اوليا از جانب خدا به چيزي كه واقع نميشود و امثال اينها؛ الآن كه كمترين را حال بيان آن نيست چه در سفر در بين بيابان در عين شدت آفتاب و ضيق مجال بيش از اين نتوان نوشتن. ولكن بعضي از آنها را در جواب مسائل مولانا الاكرم ذوالرأي السديد مولانا محمد الشهير بالرشيد ذكر نمودم هركه خواهد او را مطالعه كند. و السلام علي من اتبع الهدي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل شانزدهم
چون دانستي كه هيچ چيز را استقلالي و تذوتي نميباشد مگر به فعل حق سبحانه و تعالي و هر چيز در تحقق و وجود خارجي خود محتاج به اين مراتب خمسه ميباشد، خواهي دانست كه هيچ چيز موجود در دايره امكان نگردد مگر به مشيت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و كتاب. پس از اينجا خواهي فهميد معني قول امام7را چنانكه در كافي است كه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 87 *»
حضرت صادق7 فرموده لايكون شيء في الارض و لا في السماء الاّ بهذه الخصال السبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و من زعم انه يقدر علي نقض واحدة فقد كفر و اين حكم عام است شامل بعضي دون بعضي نباشد بلكه هرچه در آسمان و زمين واقع شود از خير و شرّ و صلاح و فساد و معصيت و طاعت، ولكن به طوري كه بيان نموديم.
اين است خلاصه كلام در عدل. چون اين مطالب بعيدة المنال است به جهت عدم انس ناس به او بايست كه در صدد تفصيلش برآمد تا حق واضح شود لكن از اينكه ما متعذر بوديم لهذا به حديث الميسور لايسقط بالمعسور كار بستيم. و همچنين براي عوام انتفاعي نداشت. و حقيقت امر را به اكمل تفصيل در كتاب كبير ان شاء اللّه تعالي استقصاء و استيفاء خواهم نمود.
عزيز من! نظر به ظاهر عبارت نكرده مطلب را حمل بر ظاهر ننموده و در بادي النظر بحث و جدال پيشه خود نكرده كه حقتعالي از آن نهي فرموده است بلي هرگاه با كمال دقت بر خطائي و زللي واقف گرديد حمل بر نسيان كه مساوق انسان است فرموده به قلم اصلاح در اصلاح آن كوشيده، چه اين كلمات با كمال استعجال و ضيق مجال در حال سفر در فصل تابستان در ميان بيابان با شدت حرارت آفتاب نوشته شده. واللّه يقول الحق و هو يهدي السبيل والحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي خير خلقه و مظهر لطفه و منبع علمه محمد و اهل بيته الطاهرين و اللعن علي اعدائهم و ظالميهم و مخالفيهم و غاصبي حقوقهم و ظالمي اولادهم اجمعين الي يوم الدين.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
باب سوّم
در نبوّت است
و در آن چند فصل است
فصل اوّل
چون ثابت نموديم به ادله قاطعه عقليه و به فطرت سليمه كه حق سبحانه و تعالي خلق نكرده است خلق را عبث و ايشان را مهمل وا نگذاشته چنانكه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 88 *»
فرموده أ فحسبتم انما خلقناكم عبثاً و انكم الينا لاترجعون و فرموده و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و فرموده در حديث قدسي كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف چنانكه سابق بيان نموديم. و همچنين ثابت شد به فطرت سليمه مستقيمه كه حق سبحانه و تعالي مدرك نگردد و محسوس نشود و كسي نتواندش ببيند و مردم از ملامسه و مشاهده آن عاجزند هيچكس را دست به كنگره آسمان معرفتش نرسد و احدي در آن ميدان كميت جرأت نجهاند و خلق نيز عاجز و جاهل، ندانند امر دين خود را و نشناسند صلاح دنياي خود را و امتياز ندهند ميانه حق و باطل و صلاح و فساد و بلاواسطه از حق سبحانه و تعالي اخذ احكام و شرايع نمودن به جهت ايشان ممتنع؛ پس حق سبحانه و تعالي برگزيند ميانه خلق خود جماعتي را كه به پاكي طينت معروف و به صفاي طويت موصوف كه تكليف را در عالم ذر قبل از ساير موجودات قبول كردند و در بلي گفتن به همه ايشان پيشي گرفتند معتدلوا القابلية مستقيموا الفطرة و عظيموا المسارعة الي طاعة ربهم، كساني كه مرآت قابليات ايشان از جميع مراياي قوابل امكانيه مستقيمتر باشد و ايشان را وسايط فيض خود قرار دهد و اوامر و نواهي را به واسطه ايشان به خلقان برساند و ايشانند مؤيدين من عند اللّه كه حق سبحانه و تعالي محافظت كند ايشان را از خطا و زلل تا تأديه نمايند آنچه را كه حق سبحانه و تعالي خلق را به آن مأمور نموده كه به آن به غايات و نهايات امر خود برسند. پس بايد به جهت خودشان انّيّت و تحققي نبينند و مسارعت نمايند در امر پروردگار خود به مال و جان و لسان در هر چيزي كه به آن مأمورند. پس اگر ايشان نباشند خلق در ضلالت و گمراهي مانند و راه به سوي طريق حق و صراط سوي نبرند. پس فايده ايجاد مفقود خواهد شد و خلق خلق عبث خواهد بود و ثابت كرديم كه حقتعالي حكيم است و فعلي عبث از او سر نزند. پس پيغمبران كه سفرا و وسايط ميباشند از جانب حق تعالي به خلقش، واجب و لازم است كه بايد باشند و الاّ فساد كلي در عالم علوي و سفلي خواهد هم رسيد. و مضمون اين مذكورات را ائمه معصومين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 89 *»
: در احاديث متكثره بيان فرمودهاند چنانكه شيخ صدوق; در «عللالشرايع» بعضي از آن را ذكر فرموده. از آن جمله در آن كتاب روايت ميكند به اسناد خود از هشام بن الحكم و هشام از حضرت صادق صلوات اللّه عليه چون زنديق سؤال كرد از آن حضرت كه از كجا ثابت ميشود ارسال رسل و انزال كتب از جانب حق تعالي؟ و چه دليل است تو را بر آن؟ حضرت فرمودند كه لمّا اثبتنا ان لنا خالقاً صانعاً متعالياً عنا و عن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع حكيماً متعالياً لميجز انيشاهده خلقه و يلامسوه و يباشرهم و يباشروه و يحاجّهم و يحاجّوه ثبت ان له سفراء في خلقه يعبّرون عنه الي خلقه و عباده و يدلّونهم علي مصالحهم و منافعهم و ما به بقاؤهم و في تركه فناؤهم فثبت الامرون و الناهون عن الحكيم العليم في خلقه و المعبّرون عنه عزّوجلّ و هم الانبياء و صفوته من خلقه حكماء مؤدبون بالحكمة مبعوثون بها غيرمشاركين للناس في شيء من احوالهم مؤيدون من عند اللّه الحكيم العليم بالحكمة ثم ثبت ذلك في كلّ دهر و زمان مما اتت به الرسل و الانبياء من الدلائل و البراهين لكيلا تخلو ارض اللّه من حجة يكون معه علم يدلّ علي صدق مقالته و جواز عدالته. و باز در آن كتاب روايت كند از ابوبصير كه مردي از حضرت صادق صلوات الله عليه سؤال نمود كه چرا مبعوث نمود حقتعالي پيغمبران و رسولان را به سوي مردمان؟ آن حضرت فرمود لئلايكون للناس علي اللّه حجة بعد الرسل و لئلايقولوا ماجاءنا من بشير و لا نذير و ليكون حجة اللّه عليهم أ لاتسمع اللّه عزوجل يقول حكايةً عن خزنة جهنم و احتجاجهم علي اهل النار بالانبياء و الرسل ألميأتكم نذير قالوا بلي قد جاءنا نذير فكذّبنا و قلنا مانزّل اللّه من شيء ان انتم الاّ في ضلال كبير. حديث اول مضمونش بعينه همان است كه ما سابق ذكر نموديم. اما حديث ثاني مضمونش آن است كه چون سؤال كرد آن مرد از علت مبعوث شدن انبياء و رسل، آن حضرت فرمودند كه حقتعالي براي آن انبياء را فرستاده تا آنكه مردمان را بر حقتعالي حجتي نباشد و تا نگويند كه نيامده است ما را كساني كه بشارت دهند ما را به ثواب و جنت الهي و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 90 *»
بترسانند از عذاب و عقاب جهنم و تعليم كنند به ما آنچه صلاح ماست و نهي كنند ما را از آنچه باعث فساد امر ماست و تا اينكه حق سبحانه و تعالي را حجت بر عاصيان امت تمام باشد. آيا نشنيدهاي كه حق سبحانه و تعالي حكايت كند در كلام مجيد خود از خزّان جهنم و احتجاج ايشان بر اهل جهنم به ارسال رسل و پيغمبران و اطاعت ننمودن ايشان چنانكه فرموده ألم يأتكم نذير قالوا بلي قد جاءنا نذير فكذّبنا و قلنا مانزّل اللّه من شيء ان انتم الاّ في ضلال كبير.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دوّم
اي عزيز! زينهار زينهار كه توهم كني كه انبيا را نسبتي است به حق سبحانه و تعالي و نسبتي است به خلق كه از آن جهت از حق اخذ كنند و از اين جهت به خلق برسانند چنانكه بعضي از جهال و سفها و بيخردان را اعتقاد آن است و قائل شدهاند به ربط حادث به قديم و مناسبت ميانه واجب و ممكن. حتي كمترين از بعضي از ايشان بالمشافهه شنيدهام و در اثبات مدعاي خود اين بيت را شاهد ميآورد كه:
رو مجرد شو مجرد را ببين | ديدن هر شيء را شرط است اين |
و اين كفر است و زندقه نعوذ باللّه منه. هيچ نسبتي ميانه واجب و ممكن نباشد و الاّ واجب ممكن باشد. چه واجب مخالف ممكن است در كل جهت چه او مستغني بالذات است و اين محتاج بالذات است و صفات او صفات غني و قدرت و كمال و صفات اين صفات فقر و احتياج و عجز و نقصان، هيچ اين به او مانند نباشد و او به اين مشابه نه، و الاّ لازم آيد كه براي او شبيهي باشد و حال آنكه خود نفي فرموده اين معني را از خود و گفته ليس كمثله شيء و في الحديث لايشابهه شيء و لايدانيه شيء و لايوافقه شيء و قال الرضا7 فليس اللّه عرف من عرف بالتشبيه ذاته و لا اياه وحّد من اكتنهه و لا حقيقته اصاب من مثّله و قال ايضاً في هذه الخطبة كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لما
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 91 *»
سواه. و حقيقت اين مسئله را با بعضي از شقوق در رساله «مطالع الانوار» بيان نمودهام.
الحاصل، مناسبت و مشابهت بالمره ميانه حق و خلق منتفي است.
هيچ نسبت خلق را نبود به حق | اوست حق و اوست حق و اوست حق | |
او منزه از صفات و ذات ما | او مبرا از همه حالات ما |
و همچنين توهم نكني كه انبيا كه صاحب اين مقام عظيم گرديدند و شايسته اين تشريف كبير گشتند حقتعالي ايشان را چنين قرار داده بدون آنكه در ايشان چيزي باشد كه قابل اين باشند و مساويند در اين مرتبه انبيا و ساير ناس اگر به غير از انبيا نيز ميداد مرتبه نبوت براي ايشان بود؛ كه اين كفر است و زندقه. بزرگ است حق سبحانه و تعالي از اينكه ظلم كند يا ترجيح بلامرجح دهد يا منع كند فيض خود را از مستحقين. كيف و هو الفياض علي الاطلاق و اكرم الاكرمين و ارحم الراحمين؟ تعالي ربي و تقدس. بلكه حق سبحانه و تعالي چنانكه سابق بيان شد از كمال عدل و حكمت خود خلق نموده خلق را به مقتضاي قابليات و حسب استعدادات ايشان و ظلم و جبر نكرد ايشان را بلكه عطا نمود به هركس هرچه را كه مستحق آن بود و سائلش بود به لسان استعداد چنانكه حقتعالي از آن خبر داده در كلام مجيد خود و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن بل اَتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون. و دانستي كه اختلاف ميانه حقايق در عوالم ثلاثه كه ذرّات ثلاثهاند واقع شد و الاّ قبل كان الناس امة واحدة فاختلفوا. اختلاف اول در ذر اول و عالم اول كه آن عالم جبروت است بالمعني واقع شد، چون اختلاف حروف در مداد و تكليف در آن عالم جنسي بود مبهم. و اختلاف دوم در عالم دوم در ذر دوم كه آن اسفل جبروت و اعلاي ملكوت است بالرقايق واقع شد، و تكليف در آن عالم نوعي بود مبيّن. و اختلاف سوم در عالم سوم در ذر سوم و آن عالم ملكوت است بالصوره باشد، و تكليف در آن عالم شخصي بود مميّز. پس
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 92 *»
در عوالم ثلاثه هركس كه اول اجابت نمود امر پروردگار خود را اقرب شد به سوي او از جميع موجودات و چون طفره در وجود باطل است پس حق سبحانه و تعالي فيض را از جانب خود به ساير موجودات ميرساند به واسطه آن كس كه اجابت نمود. پس آن باب حقتعالي و رسولش خواهد بود بالنسبه به ساير موجودات و الاّ نسبتش به همه موجودات علي السويه باشد نيست از بعضي اقرب بالنسبه به بعضي ديگر تعالي ربي و تقدس عن ذلك. پس انبيا كساني باشند كه اول اجابت نموده باشند و امم ايشان آخر، پس ممكن نباشد كه فيض به امم برسد بدون توسط انبيا و محال باشد كه رتبه پيغمبري براي كسي ديگر از امتش باشد و احدي غير از او صالح اين امر عظيم و شأن جليل كه رياست كبري است باشد و الاّ لازم آيد كه شيء از مكانش تجاوز نمايد و از مرتبه خود قدم بالا نهد پس صحيح نباشد قوله تعالي در تأويل كه و ما منا الاّ له مقام معلوم و لازم آيد طفره در وجود و تقدم آنچه مؤخر است و تأخر آنچه مقدم است و لازم آيد كه سافل را حكم بر عالي باشد و لازم آيد تقدم مفضول بر فاضل و آن اشنع اقوال و اقبح اعتقادات است و حقتعالي به اين سبب رد كرده اقوال جماعتي از ضالين را كه ميگفتند لننؤمن حتي نؤتي مثل ما اوتي رسل اللّه يعني هرگز ايمان نياوريم به خدا و اقرار به وحدانيت و الوهيت او نمينماييم تا اينكه داده شويم از علوم و معارف و خوارق عادات([36]) مثل آنچه رسولاللّه9 داده شده از ولايت عظمي و رياست كبري پس حقتعالي رد كرده قول آن جماعت را بقوله تعالي اللّه يعلم حيث يجعل رسالته يعني حقتعالي ميداند كه رسالت خود را در چه مكان بايد قرار داد هركس قابل اين منصب نيست و هركه را رتبه اين كرامت ني.
توفيق رفيقي است به هركس ندهند | آري دم طاوس به كركس ندهند |
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 93 *»
و خبر داده از حال جماعتي كه ادعاي اين منصب مينمودند در سوره انفال كه لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم ولو اسمعهم لتولّوا و هم معرضون يعني هرگاه حق سبحانه و تعالي در ايشان خيري و نيكي ميديد كه ايشان به حسب قابليت خودشان قبول اين امر عظيم مينمودند هرآينه ايشان را شنوا و بينا مينمود و از علوم و معارف به ايشان اينقدر عطا ميكرد كه توانند از عهده اين منصب عظيم برآمد لكن چون در ايشان خيري نديد عطا نفرمود چنانچه هرگاه ايشان را شنوا ميكرد هرآينه باز ميگشتند و اعراض مينمودند و قبول نميكردند. پس هركس چگونه تواند كه او را رتبه نبوت حاصل شود؟ و هركس كه حقيقت امر را داند داند كه اين امر از جمله ممتنعاتي است كه تصورش نتوان كرد بلكه هيچكس را رتبه هيچكس نيست و الاّ آنكس ميبود. و در تمام وجود دو نفر متساوي در رتبهاي نباشند ابدا يا مقدم است يا مؤخر و تساوي ممكن نباشد چنانكه بر اولوا الابصار مخفي نيست.([37])
پس اعتنا مكن به آنچه مسموع ميشود از بعضي از صوفيه كه ميگويند كه انبيا: به اين مقام نرسيدند مگر به سبب رياضات و مجاهدات نفسانيه و فعل اعمال صالحه و اعتزال از خلق بالمره و توجه به حق بالكليه تا اينكه جهت رب ايشان قوت يافته و جهت نفس زايل و مضمحل گشته پس باز به اعمال صالح و توجه حقيقي به حق سبحانه قوت دادهاند جهت رب را و مضمحل كرده جهت نفس را تا بالمره جبال انّيّت را مندكّ و بنيان ماهيت و خودبيني را منهدم ساختند پس خود نديدند، چون خود نديدند حق ديدند به خود. پس به جهت ايشان فناء في اللّه و سفر بالحق في الحق دست دهد پس ميمانند در اين مقام ماشاء اللّه پس مقام بقاء باللّه كه مقام صحو بعد از سكر و بقاء است بعد از فناء و وجود است بعد از عدم براي ايشان حاصل شود پس سفر كنند به جهت اكمال ناقصين و اتمام قاصرين از حق به سوي خلق پس در خلق به حق بينند و به حق شنوند و به حق دانند و آن سفر من الحق است الي الخلق و سفر في الخلق است بالحق. و اين مراتب اربعه را اسفار اربعه و دو قوس صعود و نزول نيز گويند و گويند چون شخص طي اين اسفار نمايد رسول باشد و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 94 *»
بعد از انقطاع رسالت ولي باشد. و از اين جهت رسالت را ادني مراتب دانند. حتي كمترين از بعضي شنيدم كه نقل ميكرد از يكي از صوفيه كه رسالت را حيض الرجال نام نهاده است. و اين كلام بالاجمال صحيح باشد لكن ايشان نفهميدند كه اين اسفار اربعه كامل ميگرداند شخص را به كمالي كه متصور است در حق او بالنسبه به آن مرتبه كه براي ايشان است و شخص را كامل مطلق نميگرداند چه ما در رسائل خود ثابت نموديم كه وجود صاحب مراتب و اوضاع ميباشد و تجلي حقتعالي براي صاحب آن مرتبه به حسب آن مرتبه باشد. پس مرتبه فناء في اللّه و بقاء باللّه در اشخاص متفاوت ميباشد حتي براي نمله اين مراتب ميباشد و از اين جهت است كه چون صعود به مقام خود كند فهمد كه ان للّه زبانيتين. بلي قاطع اين مراحل اكمل از كساني است كه قطع نكردهاند اما به جهت او كمال مطلق نباشد. آيا نبيني كه حيوانات را نبوت بر انسان نباشد و حشرات را بر حيوانات و نباتات را بر حشرات و جمادات را بر نباتات، و حال آنكه به جهت ايشان كلاًّ اين مراتب اربعه به حسب خودشان باشد. و همچنين است بعينه حال انسان بالنسبه به سوي انبيا چه ساير ناس كلاًّ از شعاع انبيا باشند و نسبت مردمان بالنسبه به پيغمبران مثل شمس است به اشعه و اشعه است به اظله وهكذا. پس هركس را كه قطع مسافت باطنيه دست داده به مرتبه انبيا هرگز نرسد هرچند قلب خود را صافي نمايد در كمال صفا. چه ما قصد نميكنيم از نبي مگر كسي را كه در مرتبه اول وجود باشد و اسفار اربعه را قطع نموده باشد. پس در قطع مسافت هرچند مساوي، لكن در مرتبه انبيا اعلي باشند اگرچه در قطع مسافت هرگز مساوي نيستند. هرگاه خواهي كه حقيقت اين مسئله بر تو منكشف گردد دو آينه تحصيل نموده يكي را در نزديكي سراج بگذار و ديگري را دورتر ببين تفاوت انطباع نور را در هر يكي بالنسبه به ديگر و ببين تفاوت آن نور كه در مرآت بعيده از سراج ميباشد به آن انواري كه در ارض خالي از سراج است و ببين تفاوت آن انوار را با اظله. چون به ديده بصيرت نظاره كني حقيقت امر را خواهي فهميد. از اينكه وقت تنگ
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 95 *»
بود نشد كه حقيقت اين مسئله با تفصيل بيان مراتب اربعه با آنچه واقع ميشود مسافر را در هر سفري از اين اسفار چهارگانه بيان نمايم ولكن در شرح بر شرح زيارت جامعه بعضي از اين مراتب و شرايط سفر نمودن را ذكر نمودهام لكن بالاجمال است ان شاء اللّه تعالي در كتاب كبير تمام امر را بحول اللّه و قوته خواهم نوشت تا گمگشتگان باديه جهل را به راه راست هدايت نمايد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سوّم
بدانكه پيغمبران بايد انسان باشند و ملائكه نتوانند كه رسول شد به سه وجه:
اول آنكه سبب بعثت([38]) انبيا آن بود كه چون خلق در نهايت تعلق و تدنس و اختلاط به عالم اجسام و شهادت كه اسفل عوالم و ادني مراتب و اقل مقامات است بودند و از عوالم علويه معنويه غيبيه كه مجرد از مواد باشند ايشان را خبري نيست به جهت عدم صعود ايشان در آن مدارج و مقامات به جهت فقدان شروط كه به جهت مسافرين سفر باطني مقرر است. پس در اول دفعه ايشان را انسي با اهل عوالم علويه و انوار مجرده نباشد به جهت عدم مناسبت. پس كساني بايد كه براي ايشان وجهين باشد وجهي به عالم علوي معنوي غيبي كه از آن تلقي فيض نمايند و وجهي به عالم سفلي جسمي كه به آن ايصال آن به مستحقان كنند ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة و اما ملائكه انوارياند مجرد از مواد خالياند از قوه و استعداد و ايشان را اصلاً و قطعاً به عالم سفلي جسمي شهودي تعلقي نباشد چنانكه اميرالمؤمنين روحي فداه در وصف ايشان ميفرمايد كه صور عارية عن المواد خالية عن القوة و الاستعداد تجلي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله الحديث. پس گرفتاران علايق جسمانيه را از تلقي فيض از ارواح مجرده حظي و بهرهاي نخواهد بود پس علت غائيه بعثت منتفي خواهد شد و حقتعالي اجل است از اينكه از او صادر شود فعل عبث تعالي ربي و تقدس عن ذلك علواً كبيرا. پس بايد كه بشر باشد كه به ظاهر او را مناسبت با ناس باشد كه مردم با او انس گيرند. چه شخص از ابناء جنس خود فرار نكند پس تلقي فيض از اوامر و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 96 *»
نواهي از ايشان ممكن باشد.
دوم آنكه حقتعالي حكم نموده كه ملائكه را خلق نبينند مگر حال احتضار ايشان چنانكه حقتعالي به همين ردّ اقوال جماعتي نموده كه ميگفتند كه رسول بايد ملك باشد و از آن خبر داده بقوله تعالي و قالوا لولا انزل عليه ملك ولو انزلنا ملكاً لقضي الامر ثم لاينظرون يعني گفتند كفار كه كاشكي حق سبحانه و تعالي ملائكه را به سوي خلق به رسالت ميفرستاد پس ردّ كرد قول ايشان را كه اگر ما ملائكه را ميفرستاديم هرآينه همگي ميمردند و مهلت داده نميشدند به جهت زندگاني. و در آيه ديگر فرموده كه يوم يرون الملائكة لا بشري يومئذ للمجرمين يعني روزي كه خلق ملائكه را بينند گنهكاران را بشارت به توبه و ثواب نباشد چه آن حالت موت است والاّ قبل از موت هر كسي را بشارت است به بهشت به توبهاش. و سببش آن است كه ملائكه انوارياند مجرد از اهل عوالم علوي و اهل عالم ناسوت و خلايق را كه به جلباب بشريت گرفتار و به علايق جسمانيت مقيدند ملاقات و مصاحبت با اهل عوالم ملكوت اتفاق نيفتد مگر به خلوص از اين جلباب و اين خلوص حال موت دست دهد و الاّ واقعه موسي و كيفيت اندكاك جبل و بيهوش شدن موسي و مردن بنياسرائيل دست خواهد داد و از اين جهت امام7 فرموده ان للّه سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشف واحد منها لاحرقت سبحات وجهه ماانتهي اليه بصره من خلقه و في رواية اخري ان للّه سبعين الف حجاب من نور لو كشف حجاب منها لاحرقت سبحات وجهه ماانتهي اليه بصره من خلقه. هركس را كه ذوق سليم و طبع مستقيم باشد خواهد فهميد مراتب مذكوره را و الاّ انكار نكنند كه در زمره بل كذّبوا بما لميحيطوا بعلمه و لمّايأتهم تأويله داخل شود نعوذ باللّه منه.
فمن كان ذا فهم يشاهد ما قلنا | و ان لميكن فهم فيأخذه عنا |
سوم ثابت شده در نزد ما اماميه چنانكه عنقريب بيان خواهم نمود كه انبيا افضل از ملائكه ميباشند. چون چنين شد چگونه جايز است تقديم مفضول بر فاضل و بعيد بر قريب. آيا نميبيني دائره اقبل فاقبل را كه در آنجا علما رتبه ملائكه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 97 *»
را پس از انسان قرار دادهاند و اين اتفاقي علماست مگر شاذّ از مخالفين كه گويند موجودات بر سه گونه است: كاملي كه نقصاني در او راه ندارد. ناقصي كه كمال در او راه ندارد. و متوسط الحال كه هم كمال را شايد و هم نقصان را پذيرد. اول واجب تعالي است دوم ملائكهاند و سوم انسان.
آدميزاده طرفه معجونيست | از فرشته سرشته وز حيوان | |
گر كند ميل اين شود به از اين | ور كند ميل آن شود كم از آن |
و شكي در تفضيل ثالث بر ثاني نباشد و اكمل اناسي([39]) پيغمبران باشند پس چگونه توانند كه محكوم حكم ملائكه شد؟ از اين جهت حقتعالي فرموده كه لو جعلناه ملكاً لجعلناه رجلاً و للبسنا عليهم ما يلبسون.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل چهارم
بدانكه پيغمبران افضل از ملائكه مقربين ميباشند سواي كروبيّين و ملائكه عالين و حمله عرش كه سجده نكردند آدم را در وقتي كه جميع ملائكه مأمور شدند به سجود براي آدم. و دلالت ميكند بر اين مدعا قول حقتعالي به ابليس در وقتي كه امتناع نمود از سجده به آدم7 أستكبرت ام كنت من العالين يعني آيا استكبار نمودي از امر يا آنكه از ملائكه عالين ميباشي كه تو را سجده كردن براي آدم نشايد؟ و حضرت صادق صلوات اللّه عليه در حق كروبيين فرموده مرداني هستند از شيعيان ما در زير عرش الهي هرگاه قسمت كنند نور يكي از آنها را بر روي زمين هرآينه ايشان را كفايت كند و چون موسي علي نبينا و آله و7 خواست از حقتعالي آنچه را كه خواست از امر رؤيت پس حقتعالي امر كرد به يكي از ايشان پس ظاهر شد براي موسي از نورش به قدر سر سوزني فدكّ الجبل و خرّ موسي صعقا. و چگونه انبياء افضل نباشند و حال آنكه حقتعالي امر كرده ملائكه را به سجود براي آدم پس همه سجده كردند الاّ چهار ملك كه حملة العرش باشند.
اگر گويي كه سجود براي آدم دالّ بر تفضيلش بر ملائكه نباشد چه آدم فينفسه مسجود ملائكه نبود بلكه مسجود حقيقي واجبالوجود تعالي شأنه است ولكن آدم وجهي بود كه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 98 *»
به او توجه نمودند به حقتعالي به امر و اذنش چنانكه ما به سمت كعبه سجده ميكنيم؛ جواب ميگوييم كه اين سجده به جهت تعظيم و توقير آدم7 بود نه مجرد وجه، چه اگر نه چنين بودي بايست ملائكه عالين سجده نمايند و حال آنكه سجده نكردند به نص قوله تعالي ام كنت من العالين چه تعظيم آدم به جهت حرمت ايشان صلوات اللّه عليهم بود. و ادله در اين مقام بسيار است و كلام در اينجا طويلالذيل است و لب از اين سخن ميبنديم. لكن يك حديث جامع بيان ميكنيم تا شاهد صدق بر مدعاي ما باشد. چون حديث طولاني است و مشتمل بر مطالب عاليه([40]) و خواستيم كه عوام نيز از آن محظوظ باشند لهذا ترجمه ظاهر لفظش را مينويسم لاحول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم.
روايت كند شيخ صدوق; در كتاب خود «عللالشرايع» به اسنادش از عبدالسلام بن صالح الهروي از علي بن موسي الرضا عليهما الصلوة و السلام و او از پدر بزرگوارش موسي بن جعفر8 و او از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد8 و او از پدر بزرگوارش محمد بن علي8 و او از پدر بزرگوارش علي بن الحسين8 و او از پدر بزرگوارش حسين بن علي8 و او از پدر بزرگوارش علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين7 و او از رسول خدا9 قال: قال رسولالله9 ماخلق اللّه عزوجل خلقاً افضل مني و لا اكرم عليه مني قال علي صلوات اللّه عليه فقلت يا رسولاللّه فانت افضل او جبرئيل؟ فقال9يا علي ان اللّه تبارك و تعالي فضّل انبياءه المرسلين علي ملائكته المقربين و فضّلني علي جميع النبيين و المرسلين و الفضل بعدي لك يا علي و للائمة من بعدك و ان الملائكة لخدامنا و خدام محبينا يعني رسولالله9 فرمود كه حقتعالي خلق نكرده خلقي را كه فاضلتر باشد از من و گراميتر باشد برايش از من. پس حضرت اميرالمؤمنين عرض كرد كه يا رسولاللّه آيا تو فاضلتري يا جبرئيل؟ پس آن حضرت فرمود يا علي به درستي كه حقتعالي تفضيل داده پيغمبران مرسل خود را بر ملائكه مقربين و تفضيل داده مرا بر جميع پيغمبران
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 99 *»
مرسل و غيرمرسل و فضل بعد از من براي تو است يا علي و از براي ائمه است بعد از تو. پس به درستي كه ملائكه خادمان ما و خادمان دوستداران ما ميباشند.
يا علي الذين يحملون العرش و من حولهم يسبّحون بحمد ربهم و يستغفرون للذين امنوا بولايتنا. يا علي لولا نحن ماخلق اللّه ادم و لا حواء و لا الجنة و لا النار و لا السماء و لا الارض فكيف لانكون افضل من الملائكة و قدسبقناهم الي معرفة ربنا و تسبيحه و تهليله و تقديسه يعني يا علي كساني كه حاملين عرشند و كساني كه از ملائكه در اطراف و جوانب ايشان قرار دارند تسبيح ميكنند به حمد پروردگار خودشان و استغفار ميكنند براي كساني كه اقرار به ولايت ما نمودند و ايمان به آن آوردند. معلوم بوده باشد كه حمله عرش افضل از ساير پيغمبران ميباشند اما پيغمبر ما و اهلبيت طاهرينش سلام اللّه عليهم اجمعين افضل از ايشان ميباشند چنانكه در حديث است. يا علي اگر ما نبوديم حقتعالي خلق نميكرد نه آدم و نه حوا را و نه بهشت و نه دوزخ را و نه آسمان و نه زمين را پس چگونه ما افضل نباشيم از ملائكه و حال آنكه پيشي گرفتيم ايشان را به سوي معرفت پروردگارمان و تسبيح و تهليل و تقديس او. لان اول ما خلق اللّه عزوجل خلق ارواحنا فانطقنا بتوحيده و تحميده ثم خلق الملائكة فلما شاهدوا ارواحنا نوراً واحداً استعظموا امرنا فسبّحنا لتعلم الملائكة انا خلق مخلوقون و انه منزه عن صفاتنا فسبّحت الملائكة بتسبيحنا و نزّهته عن صفاتنا فلما شاهدوا عظم شأننا هلّلنا لتعلم الملائكة ان لا اله الاّ اللّه و انا عبيد و لسنا بالهة يجب اننعبد معه او دونه فقالوا لا اله الاّ اللّه فلما شاهدوا كبر محلنا كبّرنا لتعلم الملائكة ان اللّه اكبر من انينال عظم المحل الاّ به فلما شاهدوا ما جعله لنا من العزة و القوة قلنا لاحول و لا قوة الاّ باللّه لتعلم الملائكة ان لاحول و لا قوة الاّ باللّه فلما شاهدوا ما انعم اللّه به علينا و اوجبه لنا من فرض الطاعة قلنا الحمد للّه لتعلم الملائكة ما يحق للّه تعالي ذكره علينا من الحمد علي نعمه فقالت الملائكة الحمد للّه فبنا اهتدوا الي معرفة توحيد اللّه و تسبيحه و تهليله و تحميده و تمجيده يعني به درستي و راستي كه اول چيزي كه حقتعالي خلق كرده است ارواح ماست پس گويا
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 100 *»
گردانيد ما را به توحيد و تحميد خود پس خلق كرد ملائكه را پس چون مشاهده كردند ملائكه ارواح ما را نور واحد، عظيم شمردند امر ما را پس تسبيح نموديم حقتعالي را تا ملائكه دانند كه ما خلقيم حادث و حقتعالي منزه از صفات ما ميباشد پس تسبيح كردند ملائكه و تنزيه نمودند حقتعالي را از صفات ما پس چون مشاهده كردند بزرگي شأن و جلالت مكان ما را تهليل گفتيم تا ملائكه بدانند كه نيست معبودي لايق پرستش جز واجب تعالي و ما بندگانيم و نيستيم خداياني كه مستحق عبادت باشيم با او، يا بعد از او پس ملائكه گفتند لا اله الاّ اللّه. و چون مشاهده كردند ملائكه بزرگي مكان و مرتبه ما را تكبير گفتيم تا بدانند كه حقتعالي بزرگتر است از اينكه كسي برسد به بزرگي محل و مرتبهاي به جز به او. و چون مشاهده كردند ملائكه آنچه را كه قرار داده حقتعالي از براي ما از عزت و شرف و قوت گفتيم لاحول و لاقوة الاّ باللّه تا بدانند ملائكه كه حول و قوهاي براي ما نيست مگر به حقتعالي. و چون مشاهده كردند ملائكه آنچه را كه انعام كرده حقتعالي به او بر ما و واجب گردانيده است از براي ما از اطاعت گفتيم الحمد للّه تا ملائكه بدانند آن چيزي را كه سزاوار است از براي حقتعالي بر ما از شكر نمودن بر نعمتهاي نامتناهي او كه به ما از فضل و كرم خود عطا فرموده پس ملائكه گفتند الحمد للّه. پس به ما راه يافتند به سوي معرفت توحيد حقتعالي و تسبيح و تهليل و تحميد و تمجيد او تعالي شأنه.
ثم ان اللّه تبارك و تعالي خلق ادم فاودعنا صلبه و امر الملائكة بالسجود له تعظيماً لنا و اكراماً و كان سجودهم للّه عزوجل عبوديةً و لادم اكراماً و طاعةً لكوننا في صلبه فكيف لانكون افضل من الملائكة و قد سجدوا لادم كلهم اجمعون پس بهدرستي كه حق سبحانه و تعالي خلق كرد آدم را پس وديعه گذاشت ارواح ما را در صلب او و امر نمود ملائكه را به سجود از براي آدم از جهت تعظيم و اكرام ما و بود سجود ملائكه براي حقتعالي از روي عبوديت و براي آدم از روي اكرام و طاعت به علت اينكه ما مودع در صلب او بوديم پس چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال آنكه سجده نمودند براي آدم كلهم اجمعون.
و انه لما عرج بي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 101 *»
الي السماء اذّن جبرئيل مثني مثني و اقام مثني مثني ثم قال لي تقدم يا محمد فقلت له يا جبرئيل أتقدم عليك فقال نعم لان اللّه تبارك و تعالي فضّل انبياءه علي ملائكته اجمعين و فضّلك خاصةً فتقدمت فصلّيت و لا فخر فلما انتهيت الي حجب النور قال لي جبرئيل تقدم يا محمد و تخلف عني فقلت يا جبرئيل في مثل هذا الموضع تفارقني فقال يا محمد ان انتهاء حدّي الذي وضعني اللّه فيه الي هذا المكان فان تجاوزته احترقت اجنحتي بتعدي حدود ربي جل جلاله و بهدرستي كه چون مرا به آسمان بالا بردند جبرئيل اذان گفت دو مرتبه دو مرتبه و اقامه گفت دو مرتبه دو مرتبه پس گفت به من كه پيش بايست اي محمد پس گفتم اي جبرئيل آيا بر تو پيشي بگيرم در نماز؟ پس گفت بلي به درستي كه خداي تعالي تفضيل داده پيغمبران خود را بر تمامي فرشتگان و تفضيل داده تو را بر كلّ خاصةً. پس پيش ايستادم و نماز گزاردم و فخري نيست اما بنعمة ربك فحدّث. پس چون قطع مسافت نموده به حجب نور كه عبارت از اول حجاب است كه حجابي است از ياقوت سرخ رسيدم جبرئيل گفت به من كه پيش رو يا محمد صلوات الله عليك و علي آلك و تخلف كن از من كه حين مفارقت آمده است. پس گفتم اي جبرئيل در مثل اين موضع از من مفارقت ميكني؟ پس گفت اي محمد به درستي كه انتهاي حدي كه حقتعالي به جهت من وضع نموده است تا اين مكان است پس اگر تجاوز كنم پرهاي من بسوزد به جهت در گذشتم از حدود پروردگار من جل جلاله.
اگر يك سر موي برتر پرم | فروغ تجلي بسوزد پرم |
فزخّ بي في النور زخّة حتي انتهيت الي حيث ما شاء اللّه من علوّ ملكه فنوديت يا محمد فقلت لبيك ربي و سعديك تباركت و تعاليت فنوديت يا محمد انت عبدي و انا ربك فاياي فاعبد و علي فتوكل فانك نوري في عبادي و رسولي الي خلقي و حجتي علي بريتي لك و لمن اتبعك خلقت جنتي و لمن خالفك خلقت ناري و لاوصيائك اوجبت كرامتي و لشيعتهم اوجبت ثوابي پس انداخته شدم در نور انداختهشدني تا رسيدم به آن مكاني كه خدا ميخواست از بلندي ملكش
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 102 *»
كه مقام اوادني باشد. پس خوانده شدم و ندا كرده شدم كه يا محمد پس گفتم لبيك ربي و سعديك تباركت و تعاليت پس ندا كرده شدم كه اي محمد تو بنده مني و من پروردگار توام پس مرا عبادت كن و بس و بر من توكل كن و بس پس به درستي كه تو نور مني در ميان بندگان من و فرستاده من به سوي خلق من و حجت من به سوي بندگان من، از براي تو و تابعان تو خلق كردم بهشتم را و از براي مخالفان تو خلق كردم آتشم را و از براي اوصياي تو واجب گردانيدم كرامتم را و از براي شيعيان ايشان واجب گردانيدم ثوابم را. فقلت يا ربي و من اوصيائي؟ فنوديت يا محمد اوصياؤك المكتوبون علي ساق عرشي فنظرت و انا بين يدي ربي جل جلاله الي ساق العرش فرأيت اثنيعشر نوراً في كل نور سطر اخضر عليه اسم وصي من اوصيائي اولهم علي بن ابيطالب و اخرهم مهدي امتي پس گفتم بارالها كيانند اوصياي من؟ پس ندا كرده شدم كه يا محمد اوصياي تو جماعتي باشند كه بر ساق عرش اسامي ايشان مكتوب است پس نظر كردم در حالتي كه پيش روي پروردگار ايستاده بودم به سوي ساق عرش پس ديدم دوازده نور در هر نوري سطري است سبز بر آن سطر اسم وصيي از اوصياي من مكتوب است كه اول ايشان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب7 و آخر ايشان مهدي امت من باشد. فقلت يا رب هؤلاء اوصيائي من بعدي فنوديت يا محمد هؤلاء اوليائي و احبائي و اصفيائي و حججي بعدك علي بريتي و هم اوصياؤك و خلفاؤك و خير خلقي بعدك و عزتي و جلالي لاظهرن بهم ديني و لاعلين بهم كلمتي و لاطهّرن الارض باخرهم من اعدائي و لاملّكنه مشارق الارض و مغاربها و لاسخّرن له الرياح و لاذلّلن له السحاب الصعاب و لارقّينه في الاسباب و لانصرنه بجندي و لامدّنّه بملائكتي حتي تعلو دعوتي و يجمع الخلق علي توحيدي ثم لاديمن ملكه و لاداولن الايام بين اوليائي الي يومالقيمة. پس گفتم بارالها اين جماعت اوصياي منند بعد از من پس ندا كرده شدم اي محمد اين گروه اولياي من و دوستان و برگزيدگان و حجت من بعد از تو بر خلق من ميباشند و ايشان اوصياي تو و جانشينان
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 103 *»
تو و بهترين خلق من بعد از تو ميباشند. قسم به عزت و جلال خود كه البته ظاهر ميكنم به ايشان دين خود را و بلند ميكنم به ايشان كلمهام را و البته طاهر و پاك ميكنم زمين را به آخر ايشان از دشمنان خود و البته مالك گردانم او را مشرق و مغرب زمين را و البته مسخر ميكنم براي او بادها را و ذليل ميكنم براي او ابرهاي صعب را و البته ياري كنم او را به جند خود و مدد كنم او را به ملائكه خود تا اينكه بلند گرداند دعوت مرا به اينكه بلند شود دعوت من و جمع گردند خلايق بر توحيد من يا جمع گرداند خلايق را بر توحيد من پس البته دائم كنم مملكت او را و متداول گردانم ايام را ميانه اولياي خود تا روز قيامت. و در اين كلام اشعاري به رجعت آل محمد صلي اللّه عليهم اجمعين ميباشد. اللّهم عجّل فرجهم و سهّل مخرجهم و اهلك اعداءهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين اللّهم اجعلني ممن يكرّ في رجعتهم و يملّك في دولتهم و يشرّف في عافيتهم انك علي كل شيء قدير. حديث را بطوله ذكر نمودم چه اشتمال داشت بر مطالب عاليه و مراتب سنيه كه عاثر بر آن چون كبريت احمر و غراب اعور ميباشد. عارف از اسرارش محظوظ شود و متوسط از ظاهر عبارتش. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و اللعن علي اعدائهم اجمعين والسلام علي تابع الهدي.([41])
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل پنجم
بدانكه پيغمبر بايد كه جامع باشد به كمالات حسنه و متخلق باشد به اخلاق رضيه مرضيه به حيثيتي كه هيچ صفت كمالي كه خود به آن امر ميكند و رعيتش بايد كه به آن صفت متصف باشند نباشد مگر آنكه خود به آن اتصاف داشته باشد. و همچنين قبايح و اخلاق سوء و معاصي و كل آنچه باعث نفرت طبايع باشد مثل غلظت و بدخلقي، چه اين دو باعث دوري و نفرت خلق از صاحب اين خُلق ميشود و نبي بايد كه مردم ميل به او نمايند و رغبت در او كنند تا تواند كه اداي اوامر و نواهي به نهج مأمور نمايد و از اين جهت حقتعالي فرموده و لو كنت فظاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك و مثل حسد و بخل و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 104 *»
دنائتِ آباء و امهات. و اينكه زن نباشد چه زن را ولايت و تسلط بر مرد نباشد قال اللّه تعالي الرجال قوّامون علي النساء بما فضّل اللّه بعضهم علي بعض و وجهش بر اولوا الالباب ظاهر است. و اينكه خنثي و كور و شل نباشد يا برص نداشته باشد يا به امراضي كه باعث نفرت طبايع و نفوس از ايشان شود مبتلا نباشد.
و بايد كه معصوم باشد از جميع معاصي از صغاير و كباير عمداً يا سهواً زيرا كه اصول ذنوب مطلقا منحصر باشد در چهار چيز: حرص و حسد و غضب و شهوت و كل معاصي از اين چهار منشعب ميشود و پيغمبر از هر چهار حكماً بايد منزه و مبرا باشد و الاّ نبي نباشد.
اما حرص؛ پس به جهت اينكه جميع اموال روي زمين در تحت تصرف اوست و هرگونه تصرف كه خواهد كند اگر خواهد كه همه كوهها و سنگها را زر و طلا و نقره نمايد بكند به اذن حق سبحانه و تعالي. پس بر چه چيز حرص ميورزد؟ چه شخص حريص است چيزي را كه نداشته باشد و چون هم رساند خوف زوال آن داشته باشد. اما حسد؛ پس به جهت اينكه انسان حسد ميورزد بر كسي كه رتبه او اعلي باشد و نيست اعلي از مرتبه نبوت و ولايت مرتبهاي، پس حسد بر چه چيز ميبرد؟ اما غضب؛ پس به جهت آنچه سابق ذكر نموديم بلي غضب براي خدا ميكند در اقامه حدود و امثالش و اين از ايشان مستحسن باشد. اما شهوت؛ و مراد از آن شهوت در امور دنيا باشد و الاّ ايشان راست شهوت در امور آخرت و موت، به حدي كه هيچ احدي به آن مرتبه نميرسد حتي بعضي از كمّلين كه مقامش تحت مقام نبوت بود گفته:
مرگ اگر مرد است گو پيش من آي | تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ | |
من از او عمري ستانم جاودان | او ز من دلقي ستاند رنگ رنگ |
چه ايشان بعد از اينكه نفس را در طاعت و عبادت([42]) الهي كشتند و مجاهده به روشي كه حق را در آن رضاست نمودند و اغيار را از قلب بيرون كردند پس تجلي نمود حق بر ايشان بر ظواهر و بواطن ايشان و شناساند به ايشان حيث و كم([43])
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 105 *»
و كيف و مفصول ايشان و موصول ايشان و مآل امور ايشان از احوال آخرت و قيامت و جنت و نار و حساب و ميزان و مقامات و علامات، قبل از آنكه از عالم اجسام علي الظاهر بيرون باشند اگرچه فيالحقيقه بيرونند چه شيء ادراك نكند مگر مجانس خود را و اين امور اجسام و جسماني نباشد به حدي كه به مرتبه يقين رسند كه هرگاه پرده اجسام از ميان بردارند يقين ايشان بر آن امور زياد نگردد لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا پس دنيا را و آنچه به او تعلق دارد مشاهده كنند مثل مردار گنديده كه ساعتي هرگاه كسي در پيش او باشد هلاك گردد و هركس كه از جنس انسان است از آن فرسنگ فرسنگ گريزان است و بر سرش جمعيت نكنند مگر سگان الدنيا جيفة و طالبها كلاب. آيا ديدهاي انسان را كه ميل به سوي چنين حالي نمايد، با مشاهدهاش تنعمات و تلذذات روحانيه و جسمانيه اخرويه را؟ تا خود را سگي مشاهده نمايد كه طالب جيفه گنديده باشد و داند كه به ميل به اين آن از دست رود. و اين است كه جمعي از كمّلين دنيا را ترك كردند و هرگز رغبت در آن نكردند و اين به سبب مشاهده اين احوال است چنانكه گفته:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت | ناخلف باشم اگر من به جوي نفروشم |
هرگاه وقت را مجالي ميبود هرآينه ذكر ميكردم بعضي از تمثيلات در باب دنيا كه حكيم عظيم بلوهر به جهت شاهزاده يوذاسف ذكر نموده هركس كه خواهد كتاب «عين الحيوة» را ملاحظه كند تا حقيقت امر بر او منكشف گردد. پس هرگاه بعضي از مؤمنين را حال اين باشد و دنيا را جيفه گنديده مشاهده كنند و طالبش را سگ دانند، پس چگونه خواهد بود حال انبيا و مرسلين و اولوا العزم كه حق سبحانه و تعالي ايشان را مطلع گردانيده بر احوال كونين و امور نشأتين، پس چگونه رغبت در دنيا كنند و ميل به نعمت فانيه زايلهاش نمايند و دست از نعمت باقيه دائمه كه فنائي و زوالي برايش نباشد و فوق آن لقاي پروردگار است بردارند؟ آيا ديدهاي عاقلي را كه ترك كند روي نيك را به جهت روي زشت و طعام
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 106 *»
طيب را به جهت طعام خبيث و ثوب ليّن را به جهت ثوب خشن؟ و منزه و مبرايند انبيا: از شهوت در دنيا. چون اين طريق مسدود شد پس هيچ معصيتي به عمل نيايد مگر كسي كه العياذ باللّه منكر و معاند باشد. چه جميع معاصي صغيره و كبيره كلاًّ از ميل به سوي دنيا به هم رسد به شهوت نفس اماره. و اصول عصيان همين است و بس و ما بقي فروع اويند چون شجره از بيخ كنده شد هيچ ثمره ندهد حب الدنيا رأس كل خطيئة و تركها رأس كل عبادة. كور كند خدا كساني را كه معصيت براي انبيا تجويز ميكنند و اين به جهت جهل ايشان است به مقام ايشان طبع اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و جعل علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب اليم.
اما سهو و نسيان بر انبيا جايز نباشد و الاّ وثوقي به قول و اعتمادي به وعد و وعيد و اخبارش از جانب خدا به احوال قيامت و حشر و نشر و اصول عقايد نباشد. و اين منافي بعثت انبيا باشد و علت غائيهاش فوت شود چنانكه بر اولوا الابصار مخفي نيست و مقام موقع بسط كلام نباشد.
بدانكه اعتقاد ما آن است كه معصيت مطلقا بر انبيا جايز نباشد خواه پيش از بعثت و خواه بعد از بعثت. اما بعد از بعثت دليلش را دانستي. اما پيش از بعثت پس بدانكه حق سبحانه و تعالي انبيا را حجت بالغه خود بر خلق قرار داده چنانكه فرموده قل فللّه الحجة البالغة و مراد از آن انبيا باشند: . و بايد حجت حق بر خلق اتمّ حجج باشد به حدي كه در نزد او هيچ كس را عذري نباشد و قاطع جميع اعذار باشد و الاّ حجت بالغه كامله نباشد. چون چنين شد پس بايد انبيا: منزه و مبرا از جميع ذنوب و معاصي باشند خواه قبل از بعثت و خواه بعد از بعثت به جهت اينكه چون در اول امر مرتكب انواع معاصي و ذنوب شوند و در حين بعثت از آن توبه كنند و مردم را به حق دعوت نمايند، طبايع([44]) از آن متنفر گردند و نفوس مطمئن به قولش نشوند و سكوني برايشان نخواهد بود و پيوسته در ارتياب باشند در اين وقت حجت بالغه نباشد. به خلاف آنكه منزه و مطهر از ذنوب باشند و هرگز معصيت نكنند هرگاه دعوت كنند البته نفوس را اطمينان
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 107 *»
و سكون حاصل خواهد شد و طباع از او نفرت نكنند، در اين وقت حجت بالغه بر خلق باشد هركس قبول امرش نكند مستحق انواع عقاب و عذاب باشد. چه به ادله قاطعه و معجزات باهره نبوتش بر او ثابت شد و در او چيزي نيست كه باعث نفرت نفوس از او باشد از اقتراف معاصي و سيئات. پس منكر قولش داخل آيه و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علواً خواهد بود. به خلاف اينكه در او چيزي باشد كه باعث نفرت نفوس از او باشد. آيا نبيني واعظي را كه دعوت به سوي حق نمايد و مردم را امر به معروف و نهي از منكر كند و دانسته باشيم از او ارتكاب معصيت و اقتراف خطيئه و سيئه اگرچه توبه كرده باشد، نيست حالش در قبول امرش و امتثال دعوتش و اطمينان و سكون نفوس به كلامش، مثل واعظي كه داعي به سوي حق باشد و هرگز اقتراف معصيت نكند و ارتكاب خطيئه ننمايد پاك و منزه باشد از جميع معاصي و سيئات. و بالبديهه فرق عظيمي ميانه اين دو نفر ميباشد در سكون نفس و اطمينان قلب. بلكه واعظ اول را جمعي تعيير و سرزنش ميكنند چون افعال قبيحه متقدمه او را به خاطر ميآورند اگرچه از آن توبه نموده باشد و همان را عيب و نقص و قادح در تأثير اقوالش ميدانند. پس چگونه خواهد بود حال كسي كه خواسته باشد كه او را رياست عامه بر خلق باشد و همگي مردمان عبيد تحت الشده او باشند؟ پس حجت بر خلق تمام نباشد و خلق را بر حق حجت باشد.
و ايضاً شكي نيست كه شخصي كه هرگز از او معصيت صدور نيافته است نه صغيره و نه كبيره، اكمل و اتم و احق به خلافت و نبوت است از شخصي كه معصيت نموده و از آن توبه كرده. و حق سبحانه و تعالي فعلش در غايت اتقان و بر وفق حكمت است جايز نيست كه با وجود احق و اتم، ولايت به غيرش كرامت فرمايد چه قبح اين بر هركس كه از دانش رايحهاي به مشام جانش رسيده واضح و لايح ميباشد. و قبح بر واجب تعالي روا نبود به سبب آنچه كه سابق مقرر داشتيم هركس را كه اطلاع از مقام پيغمبران:باشد هرگز اسناد معصيت معروف ميانه عوام را به او نميدهد و اين را از جمله محالات ميشمارد. زيرا كه انبيا
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 108 *»
: چون اول مرتبه اجابت امر حق را نمودند و «بلي» گفتند در نزد قول حقتعالي ألست بربكم و محمد نبيكم و علي وليكم و الائمة من ولده اولياءكم پس حقتعالي خلق فرمود طينت ايشان را از اعلي عليين بالاصاله و مؤمنين و ماتحت ايشان چون قبول نمودند و بلي گفتند بالتبعيه، پس خلق نمود طينت ايشان را از عليين بالتبعيه. پس انبيا را مقام متبوعيت و مؤمنين و غير ايشان را مقام تابعيت باشد و متبوع هرگز در مقام تابع پا نگذارد و الاّ متبوع نخواهد بود چيزي كه ما فرض متبوعيتش را كرديم. پس اين معاصي از صغيره و كبيره از ايشان: صادر نشود و گرنه انبيا نخواهند بود. بفهم اين مطلب را عزيز من كه ادقّ من الشعر و احدّ من السيف ميباشد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل ششم
چون دانستي اين مطلب را و فهميدي اين معتقَد را پس مشكل شود بر تو آيات و اخباري كه دالّ است بر معصيت انبياء مثل قوله تعالي و عصي آدم ربه فغوي و ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تأخر و لقد عهدنا الي آدم من قبل فنسي و لمنجد له عزما و امثال اين از آيات و روايات مثل روايت سلمان كه به حضرت اميرالمؤمنين7 عرض نمود كه يا قتيل كوفان لولا قال الناس لسلمان واه واش رحم اللّه قاتل سلمان لقلت فيك كلاماً اشمأزت منه القلوب يا محنة ايوب قال له7أ تدري ما محنة ايوب قال لا قال7لما كان عند الانبعاث عند المنطق شكّ و بكي قال هذا امر عظيم و خطب جسيم فاوحي اللّه اليه أ تشكّ في صورة انا اقمته اني ابتليت آدم بالبلاء فوهبته بالتسليم له بامرة المؤمنين و انت تقول امر عظيم و خطب جسيم فواللّه لاذيقنّك من عذابي او تتوب الي بالطاعة لاميرالمؤمنين ثم ادركته السعادة بي و همچنين حديث يونس7 به روايت ابيحمزه ثمالي و امثالش از آيات و اخبار كه به ظاهرش دلالت بر وقوع معصيت و شكّ و تردد انبياء:دارد.
پس بدان كه اين آيات و اخبار محمول بر ظواهر خود نيستند بلكه از متشابهاتي است كه واجب است ردّ آنها بر محكمات آيات چه حقتعالي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 109 *»
فرموده هو الذي انزل عليك الكتاب منه ايات محكمات هن امّ الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم پس چون نظر كرديم در قرآن يافتيم كه حقتعالي وصف فرموده پيغمبر خود را9 و انك لعلي خلق عظيم و قال ايضاً تعالي و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و بالضرورة و البديهه هرگاه معصيت از او صادر ميشد يا خلاف اعتدالي خلقاً و خلقاً در او7بود حقتعالي وصف نميكرد او را به عظم خُلق و استقامت باطن و ظاهر. و در وصف حقتعالي آن حضرت را به سراج منير اقوي شاهد و اعظم دليل است بر آنچه مذكور شد چه حقتعالي ميفرمايد ياايها النبي انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً پس هيچگونه كدورتي در او نباشد و معصيت كائنةً ما كانت كدورت است و حق سبحانه و تعالي فرموده به پيغمبر خود9ما كنت بدعاً من الرسل و قال فبهديهم اقتده و امثال اينها از آيات كه دلالت بر اشتراك انبياء: با او9ميكند. پس جملگي معصوم و مطهر باشند به نص كتاب و دلالت عقل مستنير بنور اللّه. و ايضاً فرموده حقتعالي و له من في السموات و الارض و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون يسبحون الليل و النهار لايفترون و شكي نيست كه من في السموات ملائكه و من في الارض جن و انس، و من عنده نخواهد بود الاّ مخصوصان از انبياء:چه ايشانند كه عند اللّه ميباشند به توجه([45]) و اقبال و از او تلقي ميكنند و به خلق ميرسانند.
پس اين آيات به معونت عقل مستقيم ادله صريحه بر عصمت انبياء:ميباشد پس ميبايد([46]) اصل قرار داد و باقي آيات و روايات را واجب است حملكردن بر معني كه منافي اين آيات و روايات نباشد. و اين حمل دو وجه دارد اجمالي و تفصيلي و تفصيلي را وجوه بسيار است و ما در اين موضع به وجه اجمالي اكتفا ميكنيم چه تفصيل امر در اين مقامات مؤدي به تطويل است.
پس ميگوييم كه اين معاصي منسوبه به سوي انبيا
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 110 *»
: كلاًّ به معني ترك اولي و ترك مستحب و مندوب ميباشد نه ترك واجب و فعل حرام كه مستلزم معصيت باشد نعوذ باللّه و انبيا: به علت علوّ مقام ايشان چون ترك مندوب از ايشان صادر ميشود مؤاخذه ميشوند بلكه وارد شده كه حسنات الابرار سيئات المقربين و جناب سيدالشهداء7 در دعاي عرفه فرموده الهي من كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي و من كانت حقايقه دعاوي فكيف لاتكون دعاويه دعاوي. و استغفار انبيا: كلاًّ به جهت ترك مستحبات و فعل مباحات است نه فعل معصيت زيرا كه قبح معصيت در نزد ايشان:مثل قبح و نتن جيفه است در نزد ساير ناس. آيا ديدهاي هرگز كسي را كه به قدر امكان نزديكي جيفه نمايد فضلاً از تناول و اكلش. و قبح معصيت نزد انبيا و خواص بارگاه حضرت اله از اين عظيمتر است. پس چگونه تصور معصيت شود در حق ايشان؟ با اينكه هرگاه حقيقت امر در نظم وجود بر تو منكشف گردد خواهي دانست كه صدور معصيت از ايشان در عالم تكوين و وجود محال است بلكه طاعات رعاياي ايشان در نزد ايشان معصيت است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هفتم
اما نسبت ترك اولي و معصيت بر انبيائي كه ترك اولي بر ايشان تجويز نميكنيم محمول است بر معصيت رعاياي ايشان چه ايشان سلام اللّه عليهم معصيت شيعيان و تابعان خود را متحمل ميشوند و مكاره آن را بر خود ميپسندند چنانكه در تأويل قوله تعالي ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تأخر از جناب امام رضا7 مروي است كه جناب پيغمبر9متحمل شد ذنوب شيعيان اميرالمومنين7 را و آن را ذنوب خود قرار داد پس حقتعالي وعده فرموده آن حضرت را كه آن گناهاني كه گناه خود حساب كردي و متحمل آن شدي خواهم آمرزيد.
و اما شك انبيا مثل ايوب و يونس8 در ولايت اميرالمؤمنين7 پس مراد از آن صدور ترك اولي است از ايشان چه مقتضاي اقرار به ولايت اميرالمؤمنين7
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 111 *»
عمل به كل راجح است واجباً كان او مندوباً و ترك كل مرجوح حراماً كان او مكروهاً و التساوي ان فرض وقوعه كالمباح چنانچه در ساير رسائل و مصنفات و اجوبه مسائل به تفصيل ذكر كردهام پس هرگاه ترك راجحي از يكي از ايشان صادر شود پس در عمل شاكّ و متردد باشند نه در علم، بلكه ايشان: در علم و اعتقاد اشدّ خلق و مؤمنين ميباشند در رسوخ و ثبات ولكن كمال ايمان اين است كه علم و عمل مطابق باشد و به وجهي من الوجوه مخالفت اتفاق نيفتد. اما هرگاه در عمل مخالفت كند دليل است بر عدم كمال رسوخ و ثبات ولكن در عمل نه در اعتقاد و علم. اما آنكه ثابت ماند و راسخ شد در علم و عمل در جميع دقيق و جليل و صغير و كبير در جميع آنات و كل حالات، آن در مقام قرب خالق، فائق بر كل ذرات كونيه است و حقايق وجوديه، و آن منحصر است در محمد و اهل بيت طيّبين طاهرين او عليهم الصلوة و السلام چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هشتم
بدانكه نبوت ثابت ميشود به اظهار نبوت و اتيان خوارق عادات مقرون به تحدي و ادعا و توصيف حقتعالي به صفات لايقه به جلال قدس و عدم اتيان به اموري كه عقلا او را تسفيه كنند و اتفاق بر بطلان آن نمايند. پس خرق عادت بدون اظهار نبوت و ادعايش، دليل نبوت نباشد يا سحر است يا كرامت مخصوصه به اوليا. و به اظهار نبوت ايضاً مطلقاً دليل صدق نباشد چه از سحره بسيار اين امر واقع شد بلكه ابن المقنع با سحر و تمويه ادعاي خدايي و ربوبيت كرد و پنجاه هزار نفر به او اقرار كردند.
پس مناط صدق و كذب مجموع اموري است كه ذكر شد چه هرگاه حقتعالي را تنزيه كند از نقايص و توصيف كند به كمالات لايقه به توحيد و تفريدش و خوارق عادات از او ظاهر شود و با وجود اين كاذب باشد، پس حقتعالي خلق را اغراي به باطل و ضلال فرموده و آن بر او سبحانه و تعالي محال است و البته كذبش را بر عالميان ظاهر خواهد فرمود. پس هرگاه ظاهر نكرد و بطلان قول اين مدعي به وجهي معلوم
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 112 *»
نشد پس يقين خواهيم كرد كه آن پيغمبر است از جانب خدا و برگزيده حضرت اله است، پس اقرار به نبوتش واجب و لازم باشد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل نهم
پس واضح و بيّن و هويدا و روشن شد از ذكر اين صفات كليه عامه كه الآن پيغمبر از جانب خدا و واسطه ميانه او سبحانه و ميانه خلق منحصر است در محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصي بن كلاب. زيرا كه آن حضرت ادعاي نبوت كرده و معجزات و خوارق عادات به نقل متواتر از او ظاهر شده. و هرگاه جايز باشد كذب اين نقله جايز است كذب ساير ناقلين از ساير انبيا: زيرا كه در كثرت به حدي رسيدهاند كه عقل ابا از تواطؤ و اجتماع جمله بر كذب دارد. و اعظم معجزاتي كه الآن در ميان خلق ظاهر و پيداست قرآن است كه الي الآن به اعجاز خود باقي است، و تحدي كردند فصحاي عرب و بلغاي ايشان را از شعرا و خطبا با شيوع فصاحت و بلاغت در منظوم و منثور ميانه ايشان به اينكه هرگاه آيه و سورهاي مثل قرآن ميآوردند نبوتش را باطل ميكردند و بذل جهد نموده براي ايشان ميسر نشد تا اينكه در نزد جحود و ابا جنگها كردند و خونهاي خود ريختند و به ذلت اسيري گرفتار شده عار و ننگ جزيه و خراجدادن با كمال ذلت و خاكساري بر خود قرار دادند. هرگاه با تمام فصاحت و بلاغت خود يك سوره مثل قرآن ميآوردند از جن و انس، احتياج به اينهمه قتل و اسيري و فديه و جزيه با ذلت و خواري نبود با آنكه قرآن مؤلف و مركب است از اين حروف هجا كه معروف ميانه مردم است نه اسلوبش اسلوب نظم است و نه نثر است نه خطبه است، با اجتماعش جميع مقامات و اوزان شعريه و طريقه نثر و انشاي خطبه و جميع لغات و نكات و جميع علوم ظاهريه و اسرار باطنيه و حقايق الهيه و دقايق وجوديه و احكام مبدأ و معاد و ساير احوال كه لسان از بيانش عاجز است و عقل در ادراك آن قاصر و حاسر، با اجتماع بعضش بر آنچه كه كلّ جامع است و دلالت حرف بر آنچه كه كلمه دالّ
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 113 *»
است، و ساير احوال كه در قدرت بشر و طاقت آدميان نيست بلكه مقدور مخلوقي از مخلوقات نيست چه آن صنعتي است مثل صنعت انسان هركس كه قادر باشد انساني خلق كند قادر است كه مثل قرآن بياورد.
و الي الآن كه يكهزار و دويست و پنجاه سال از نزول قرآن گذشته و منكرين نبوت كه دائم در صدد قدح اين دين و ملت ميباشند بسيارند با وجود اين نتوانستند كه مثل قرآن سورهاي يا آيهاي بياورند و محال است كه حقتعالي مردم([47]) را در ضلالت بگذارد و امر را ظاهر نسازد سبحانه و تعالي عما يقولون علواً كبيراً با اشتمال قرآن به توصيف حقتعالي به صفات جلال و جمال كه عقل مستقيم قطع ميكند بر حقيت آن و بطلان توصيف حقتعالي بدون اين صفات و توصيفات.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دهم
جناب پيغمبر ما9 مبعوث است بر كافه خلق و عامه موجودات از انسان و جانّ و ملائكه و حيوانات و بهائم و حشرات و نباتات و جمادات و ساير ما في الارضين و السموات به شهادت قرآن نازل از خداوند منّان و ماارسلناك الاّ كافة للناس بشيراً و نذيراً و قال تعالي تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا و «العالمين» جمع محلي باللام([48]) و مفيد عموم است جامع است جميع افراد عالم را يعني جميع ماسوي اللّه سبحانه و تعالي و حقتعالي در قرآن تصريح فرموده كه جميع حيوانات و طيور و حشرات الارض بلكه جمادات مكلف ميباشند در قوله تعالي و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الاّ امم امثالكم ما فرّطنا في الكتاب من شيء يعني هيچ جنبندهاي در روي زمين و هيچ پرندهاي به بالهاي خود در هوا نيست مگر اينكه ايشان امّتاني هستند مثل شماها. و در موضع ديگر فرموده ان من امة الاّ خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر اينكه در ميان ايشان پيغمبري مبعوث كرديم. و در شعور و تكليف جمادات و نباتات فرموده انا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فأبين انيحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوماً جهولاً يعني ما عرض و تكليف نموديم
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 114 *»
حمل امانت تكاليف و اعمال وجوديه شرعيه را بر آسمانها و زمينها و كوهها پس ابا كردند و ترسيدند از حمل آن امانت و انسان حمل كرد امانت را و از عهده آن كما هو بيرون نميآيد([49]) پس به اين علت ظالم و جاهل باشد. و شكي نيست كه تكليفكردن بر چيزي كه شعور و ادراك ندارد قبيح است و بر حقتعالي چنين فعلي روا نباشد. پس ثابت شد مكلف بودن جميع ذرات وجوديه و حقتعالي فرموده كه ما پيغمبر خود را بر جميع عالميان مبعوث كردهايم پس بايست كه آن حضرت7 سلطان بر كل ماسوي اللّه سبحانه و تعالي باشد و كل خلق جملگي تابع و رعيت او باشند و احدي با وجود او متبوع نخواهد بود و همه خلق در تحت حكم و حيطه تصرف و اقتدار او ميباشند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل يازدهم
شريعت پيغمبر ما9 مستمر است و دائم الي يوم القيمة ناسخي براي شريعتش نيست و پيغمبري بعد از او9 نيست چه حقتعالي در كلام حميد مجيد خود فرموده ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسولاللّه و خاتم النبيين يعني جناب پيغمبر ما9اولاد ذكور عقب نگذاشته است ولكن رسول خدا است و خاتم پيغمبران. پس نبوت به آن بزرگوار ختم شده پس پيغمبري ابد الابد غير از او نخواهد بود و حكم او برطرف و مضمحل نخواهد شد تا روز قيامت.
و ايضاً شريعت آن بزرگوار9 شريعت سادسه از شرايع مؤسسه است زيرا كه شرايع مؤسسه از شش بيشتر نيست: اول شريعت آدم7كه اول شرايع است چه آن حضرت مبدأ نسل است. دوم شريعت نوح7 كه ناسخ شريعت آدم7 بود و مؤسس شرع ديگر. سوم شريعت ابراهيم7 كه ناسخ شريعت نوح7 بود. چهارم شريعت موسي7كه ناسخ شريعت ابراهيم7 بود. پنجم شريعت عيسي7كه ناسخ شريعت موسي7 بود. ششم شريعت محمد9 كه شريعت سادسه است و باقي انبيا كلاًّ و طرّاً عمل به همين شرايع مينمودند و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 115 *»
از جانب حقتعالي به سوي ايشان وحي بر طبق شريعتي از اين شرايع ميشد.
و علت اين انحصار؛ بدانكه به براهين قطعيه از عقليه و نقليه در ساير رسائل و اجوبه مسائل ثابت نموديم كه عالم تكوين و عالم تشريع در حكم واحد است بلكه عالم تشريع روح عالم تكوين است و در عالم تكوين وجود انساني تمام نميشود الاّ بعد از شش طور، طور نطفه و طور علقه و طور مضغه و طور عظام و طور اكساء([50]) لحم و طور ولوج روح. و پر ظاهر و واضح است كه اين مراتب خمسه مقدمات به جهت ولوج روح ميباشند و آنچه مقصود بالذات است روح است پس چون روح ظاهر شود حكمش مرتفع نشود ابد الابدين بلكه دائم در ترقي و تزايد است تا وقت مردن كه در آن وقت جسم را گذاشته به عالم خود ميشتابد به خلاف حكم نطفه كه در نزد وجود علقه حكم نطفه منقلب شود و در نزد وجود مضغه حكم علقه مرتفع شود و منقلب گردد به خلاف روح كه چون ظاهر شد حكمش مستمر است ابداً و منقلب نميشود بلي زياده و كم ميشود و تبديل و تغيير مييابد تا وقت اربعين سنه كه آن غايت كمال است. و شريعت پيغمبر ما9چون در شريعت ششم واقع شده پس روح شرايع خواهد بود و ساير شرايع و ساير پيغمبران مقدمات ظهور كامل النور آن بزرگوار ميباشند پس صبح نبوتش را چون صبح بهشت شام نميباشد و آفتاب سلطنت و رياست آن بزرگوار را غروب و افول نباشد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دوازدهم
چون خلق الآن در سلسله صعود صاعد ميباشند پس خاتم در سلسلة الصعود اشرف از ما سواي خود ميباشد چه او اقرب است الي اللّه سبحانه و تعالي از غير خود چه هرگاه اقربي بود او خاتم ميشد. پس به حكم بطلان طفره، آن خاتم بايست فاتح باشد و همان مبدأ وجود و اصل كل موجود بايست باشد كه در سلسله نزول فاتح و در صعود خاتم. پس چون نبوت به پيغمبر ما9ختم شد پس بايست آن حضرت بهترين انبيا و مرسلين و بهترين كل خلق اجمعين باشد. پس بايست شريعت او ناسخ جميع شرايع و ملت او
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 116 *»
ناسخ كل ملل باشد چه در صورت تساوي، خاتميت او بدون مساويش ترجيح بلامرجح، و در صورت تعدد، خاتميت محال است. چه خاتم همان مبدأ و فاتح است و مبدأ اول مظاهر ظهور حق سبحانه و تعالي است و اول مراتب وجود. و شكي نيست كه مبدأ مراتب واحد است نه متعدد و الاّ لازم آيد تساوي واحد و كثرت در شرف و آن محال است با خلق كثرت دون وحدت و آن محال ديگر به علت استلزام ترجيح مرجوح و تفضيل مفضول. پس واجب است تقدم وحدت بر كثرت در مبدأ وجود.
و چون احكام تشريع و تكوين متحد است پس مبدأ تكوين همان مبدأ تشريع است. پس بايست واسطه فيض در تكوين بعينه واسطه فيض باشد در تشريع و چون حكم صعود حكم عود است و عود اشياء به سوي مبادي خود است نه به سوي ذات ازل عزوجل كه در آنجا كسي را راهي نيست پس ختم نبوت تشريعي بايست به مبدأ وجود تكويني باشد و آن مبدأ چنانكه مذكور شد بايست كه واحد باشد. پس خاتم نبوت بايست واحد باشد و بايست كل وجود در حيطه حكم و امر او باشند در ظهور چنانچه چنان بودند در بطون. مانند آفتاب چون در تحت حجاب ارض مختفي از ابصار و انظار است، كواكب مستمد از او را ظهوري و بروزي و امتيازي هست ولكن چون آفتاب در عالم ظهور ظاهر شده و از مشرق بروز طلوع نمود تمامي ستارگان مضمحل و مخفي، با وجود آفتاب هيچ حكمي براي كواكب نيست. و همچنين است بعينه مثال خاتم النبوة چون در باطن ممدّ انبيا بود ايشان را ظهوري و بروزي و امتيازي بود چون در عالم ظهور قدم گذاشت جميع نبوات به جز نبوتش باطل شد و جميع شرايع بجز شريعتش مضمحل. هرگاه در اين مثال و مثال تكون انسان از علقه ومضغه تا آخر مراتب تأمل كني مييابي كه كلّ شرايع شريعت او و كلّ ملل ملت او و كلّ انبيا: السنه اداي او9 كه تكلم ميفرمود با خلق از وراي حجاب، چه خلق طاقت مشاهده نور جمالش را بيحجاب نداشتند. چنانچه نور كواكب از آفتاب است و اشعه كواكب واقعه بر وجه ارض از آفتاب است. و همچنين تدبير نطفه و علقه و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 117 *»
مضغه و عظام و اكتساء لحم كلاًّ از جهت اشراق روح است نه از جهت جسد محض و تنقل اين مراتب به جهت نضج جسد است به جهت قدرتش بر تحمل ظهور روح در جسد.
پس از اينجا دانستي كه جميع مذاهب نازله از سماء و جميع شرايع و جميع ملل از خاتم النبوة است ولكن در وراي حجاب. و اين شريعت ظاهره معروفه بعد از ظهور او روحي فداه شريعت اوست من غيرحجاب، ظاهر.
پس از اينجا معلوم شد كه كل وجود و جميع موجودات كلاًّ آثار و شئونات خاتم النبوة است چه اوست صلوات اللّه عليه واسطه وجود ميانه حق و خلق در تكوين و در تشريع. پس او را نظيري و شبيهي و ثاني نباشد در جميع ماخلق اللّه اين است كه فرموده9كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين. پس از اينجا بر تو منكشف و ظاهر گردد عموم قوله تعالي تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا. پس اوست صلوات اللّه عليه و آله نذير و پيغمبر از جانب حقتعالي در جميع عوالم. پس محال است كه شريعتش ناسخ شرايع و دين او ناسخ جميع اديان نباشد و الاّ بايست تابع يا مساوي با غيرش باشد و اين منافي مبدئيت او كه خاتميت كاشف از آن است ميباشد پس او اصل است وحده و كلّ موجودات فروع و اشعه و عكوس اويند مانند شمس و اشعه او يا مانند قلب و آلات او والحمد للّه رب العالمين.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
باب چهارم
در اثبات امامت
ائمه اثناعشر
و احكام دولت نواب خيرالبشر
سلام اللّه عليهم مادام الشمس و القمر
و در آن چند فصل است
فصل اول
بدانكه پيغمبر ما9 چون روحي است مجسّد بلكه ارواح و عقول كه فناء و دثوري طاري ايشان نميشود تا نفخ صور از شعاع جسد و جسم مطهر آن بزرگوار7ميباشد. و به علت عصمت و طهارت و نظافت ظاهر و باطن، از جميع كدورات معرّا و مبرّا و از تمامي اعراض و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 118 *»
غرائب مصفّا و معرّا پس مقتضي هلاك و دثور در او معدوم و موجب فناء و هلاك در او روحي له الفداء غيرموجود. ولكن هرگاه عمل به مقتضاي ذات آن ذات پاك و علت وجود املاك و افلاك ميشد به دوام ابدي ميبايست دائم و به خلود سرمدي بايست مخلد بوده باشد مانند اهل جنت در بهشت چه بنيه مطهرهاش از اهل بهشت صافتر و اعتدال مزاج مباركش از اعتدال مزاج اهل بهشت صافيتر و حق سبحانه و تعالي عادل و حكيم يعطي كل ذي حق حقه.
ولكن هرگاه حقتعالي حكم حيات را بر آن حضرت جاويد ميفرمود با ظهور معجزات و خوارق عادات و عدم احتيال خلق و تأثير([51]) در او به وجهي من الوجوه خلق در ماده آن حضرت توهم ربوبيت ميكردند و براي او سجده مينمودند و اين منافي آنچه براي او مبعوث شده بود از هدايت خلق و به جهت مفاسد ديگر كه ذكرش موجب تطويل است؛ لهذا حق سبحانه و تعالي موت ظاهري كه خلع لباس بشري باشد به جهت آن بزرگوار مقدر فرموده و فرمود در كلام مجيد خود انك ميت و انهم ميتون.
و امت آن حضرت9يا اينكه به درجه قصوي رسيدند هريك هريك كه تمامي مسائل حلال و حرام و اعتقادات و اصلاح جميع احوال و امور متعلقه به خود و اشخاصي كه بعد ميآيند الي يوم القيمه از پيغمبر9 فرا گرفته و اخذ كرده پس متخلق به آن شده كه اصلاً و قطعاً ميانه ايشان نزاعي و خصومتي و فعل خلاف مرضات حقتعالي از ايشان صادر نشود تا كامل و مكمل گشته و همچنين اشخاصي كه بعد از ايشان ميآيند موصوف به صفات ايشان تا اينكه اساسي كه آن بزرگوار با سعي بسيار تأسيس كرده منهدم نشود و زحمتهايي كه به جهت اقامه اين دين بر نفس نفيس خود وارد آورده عبث نباشد، يا اينكه كامل نشده و مسائل حلال و حرام خود را بالتمام و الكمال اخذ ننموده و آن را كه اخذ كردند درست فرا نگرفته و اغلب را فراموش كردند و دائم ميانه ايشان خصومت و نزاع و حبّ جاه و حبّ رياست و متابعت هوي و شهوت نفس تا اينكه هرگاه حال به همين قسم باقي بماند اساس نبوت منهدم شود و تعبهاي حضرت رسالت9
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 119 *»
عبث و هباء شود؛ پس واجب شود كه حاكمي و قيّمي براي ايشان قرار دهد و او را به جميع علوم و مسائل حلال و حرام و اعتقادات و ساير احكام واقف و مطلع سازد و همچنين احكام آناني كه بعد از اين به وجود ميآيند و وقايعي كه هنوز واقع و حادث نشده بعد از اين واقع و حادث خواهد شد كلاًّ را تعليم او كند و او را مربّي و مدبّر احوال اين خلق كند و دعا كند كه حقتعالي او را قوه حافظه كرامت كرده تا فراموش نكند و نور قلب او را زياد كند تا ميل به باطل و دنيا نكند تا چون نفس نفيس خود9 مربي اين امت ضعيف باشد و چون پدر و مادر مهربان متصدي حمايت و رعايت ايشان شود.
و شكي و ريبي نيست كه امت پيغمبر9 بعد از او مطلع بر بسياري مسائل حلال و حرام براي خود نشده فضلاً از ديگران و دليل بر اين اختلاف ميانه ايشان و الآن اين امت به هفتاد و سه فرقه شدهاند كلاًّ خود را به پيغمبر9 نسبت ميدهند و به كتاب اللّه عمل مينمايند و قول هريك مستلزم بطلان قول ديگري است و بالقطع قول پيغمبر9 يكي از آن اقوال است و باقي كلاًّ باطل است و هركس حق را به خود نسبت ميدهد با شيوع ظلم و فساد و كذب بر رسول خدا در حياتش و بعد از مماتش. حتي پيغمبر9 فرمودند قد كثر علي الكذابة الا فمن كذب علي متعمداً فليتبوء مقعده من النار و با وجود منافقين و خائنين در زمان پيغمبر9 كه حقتعالي از ايشان در قرآن خبر داده در مواضع عديده متكثره؛ پس قطعاً و يقيناً امت مثل طائفه اولي كه وصف شده نيستند بلكه بالقطع و اليقين مثل طايفه ثانيه ميباشند كه جاهلند به اكثري از احكام و بسياري از مسائل حلال و حرام و اغلب منافقين كه اظهار اسلام ميكردند و قلباً كافر و منافق و در صدد ابطال اين دين و اضمحلال اين طريقه مبين بودند، پس چگونه تواند شد كه خلق چنين بي والي و حاكم بعد از پيغمبر خود9 باشند تا فايده ارسال رسول و بعثت و كتاب و امر و نهي و زجر و تهديد و وعد و وعيد عبث باشد و پيغمبر9 اجلّ و اعظم از اين است و حقتعالي اكرم از اين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 120 *»
است كه خلق را در ضلالت واگذاشته براي ايشان علم هدايتي كه خلق را به آييني كه پيغمبر خود را به آن مبعوث فرموده وا دارد، قرار ندهد. پس واجب است بعد از پيغمبر9حاكمي بر خلق و آن حاكم امام است در نزد ما كه حكم پيغمبر9 را جاري سازد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دوّم
و آن حاكم بايست معين از جانب حقتعالي باشد به نص رسول9 و بيانش. زيرا كه آن حاكم بايست مصلح خلق باشد نه مفسد و اصلاح از دو چيز ناشي شود يكي علمش به جميع آنچه مراد حقتعالي است از خلق در جميع مقامات و مراتب ظاهريه و باطنيه و خفيّه و جليّه و تمكن از اظهار معجزات و خوارق عادات و عدم ميلش به دنيا و عدم متابعت نفس و هوي در امري كه راجح نباشد. پس اگر علم نداشته باشد پس تكاليف الهيه را كماهي كه به جهت اصلاح خلق قرار داده به خلق نرساند و چون عمل به خلاف مراد اللّه نمايد در آن كمال فساد است زيرا كه ضد صلاح جز فساد نباشد. و همچنين هرگاه متابعت هوي و ميل به دنيا نمايد داخل خواهد شد در عموم قوله تعالي أ فرأيت من اتخذ الهه هويه و اضلّه اللّه علي علم و ختم علي سمعه و بصره الآيه، چه در حال التفات به هوي معرض است از خدا پس در آن حال حاكم از جانب خدا نباشد چه اعراض از حقتعالي عين فساد است چنانكه اقبال به جانب او عين صلاح است پس معرض از حقتعالي مصلح نيست بلكه مفسد است. و كسي كه عالم به جميع مراد اللّه سبحانه و تعالي باشد و جميع تكاليف و احكامي كه از مكلفين ميخواهد در جميع احوال و اوضاع ايشان و متمكن باشد از ادايش چنانچه وفق اراده الهيه است و عدم ميل قلبش به سوي دنيا و هوي و استمرارش در آن، اين كس را غير از خدا كسي نميشناسد و نميداند و پيغمبر9 هر چند ميداند كه جميع علوم را به او آموخته ولكن تحملش و صبرش و حفظش و ادايش كما امر و استمرار سكون و اطمينان و توجه و اقبال او به حضرت قدس بدون وحي الهي و حتم بر آن نخواهد دانست چه آن را احكام
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 121 *»
و اموري است كه جاري ميشود در آن محو و اثبات، و علم بدا را حقتعالي متفرد است و اوليائش به تعليم او سبحانه و تعالي ميدانند و اما ساير خلق از علم به آن عاري ميباشند و ايشان علم ندارند الاّ به حسن ظاهر و اما به سريرت و هواجس قلوب غير از خدا و انبيا و اوصيا بتعليم اللّه كسي مطلع نيست. و اما مصلح خلق را حسن ظاهر كافي نيست بلكه قطع به حسن واقع و عصمت حقيقيه ضرور است چه او دليل ارادة اللّه و لسان محبة اللّه است و اشاره به اين است قوله تعالي و اللّه يعلم المصلح من المفسد و قوله تعالي و اللّه يفعل ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة من امرهم پس بنابراين نصب امام و حاكم بر رعيت و خلق بايست از جانب حقتعالي باشد به وحي او از لسان پيغمبر9 به شخص مخصوص، و الاّ قطع به صلاح و اصلاح او نخواهد به هم رسيد چنانچه حضرت موسي7هفتاد نفر را برگزيد و اختيار كرد از نيكان قوم خود را آخرالامر همه فاسد در آمدند. پس هرگاه حال اختيار پيغمبر اولواالعزم اين باشد حال اختيار ساير خلق جهال ارباب غرض چه خواهد بود. پس واجب است كه اختيار از جانب خدا باشد به نص رسول9 لا غير ذلك.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سوّم
اما حديثي كه نسبت به پيغمبر خدا6 ميدهند كه فرموده لاتجتمع امتي علي خطاء بر فرض صحت اين حديث پس مراد از اين امت جماعتي هستند كه آن حاكم معين معصوم منصوب از جانب حقتعالي در ميان ايشان باشد غيرممتاز و غيرمعين، و اين اجماعي است كه ما او را حجت ميدانيم. و الاّ يا مراد كل امت است بر سبيل استغراق يا بعض؛ هرگاه كل است باز حجت است به علت دخول آن حاكم معصوم در ميان ايشان مثل اجتماع بر وجوب صلوة و زكوة و حج و ساير ضروريات. و هرگاه بعض است مطلقا لازم ميآيد كه تمامي هفتاد و سه فرقه بر حق باشند چه صدق ميكند بر هر فرقهاي كه اجتماع كردهاند امت، و امت كه جنس است شامل قليل و كثير است قال
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 122 *»
الله تعالي ان ابرهيم كان امةً قانتاً للّه. و اين منافي قول پيغمبر است9 كه همه در دوزخند الاّ يك فرقه كه ناجي است. پس بر فرض صحت، اين حديث را حمل نميتوان كرد الاّ بر معني كه ذكر شد زيرا كه امت صدق نميكند الاّ بر تابع. و شكي نيست كه عاصي در حين معصيت تابع پيغمبر نيست چه آن حضرت امر به معصيت نميكند و نكرده تا عاصي در حين معصيت تابع او باشد نعوذ باللّه. پس هرگاه اجتماع كنند بايست قطع بر تابعيت ايشان حاصل شود در آن حال تا صدق كند كه امت اجتماع كردهاند. و اين قطع حاصل نميشود الاّ آنكه در ميانه ايشان باشد كسي كه هرگز معصيت نكرده و معصوم باشد. پس اجماع امت آن اجماعي است كه كاشف از قول معصوم7 باشد نه هر اتفاقي.
و اما اجماع ضروري كه اتفاق كل باشد به حيثيتي كه هيچيك از امت از آن خارج نباشند در خصوص نصب امام و حاكم بعد از پيغمبر9 محقق نشده به علت اينكه بعد از وفات آن حضرت مسلمين متفرق بودند در اطراف بلاد و حاضر نبودند الاّ اهل مدينه. و اتفاق كل اهل مدينه بر نصب امام و حاكم محل نظر است بلكه قطع به خلاف است با اينكه بر فرض تسليم اتفاق ايشان كافي نيست چه اهل مكه و اهل طائف و اهل يمن همگي اسلام آورده بودند و حاضر نبودند پس چگونه اجماع ضروري منعقد شده با اخبار پيغمبر9 كه امت من بعد از من به هفتاد و سه فرقه ميشوند يكي در بهشت است و باقي در جهنم است. و با وجود فرق عديده اجماع بر شخص واحد از خرافات اقوال است و قول پيغمبر9 اولي به تصديق است از قول ديگران.
و اما قول به اينكه مراد اجماع اهل حل و عقد است هرگاه مراد به اهل حل و عقد معصومين: باشند آن حق است. اما هرگاه غير معصوم باشد كلام در آن همان است كه مذكور شد كه قطع به تبعيت حاصل نميشود الاّ به وجود معصوم. با اينكه در انحصار اهل حل و عقد به اهل مدينه نظر است چه بسياري از مسلمين با اخلاص كه در اطراف منتشر بودند و روز بيعت سقيفه بنيساعده حاضر نبودند. و در اجماع اهل حل و عقد از اهل مدينه ايضاً نظر است چه تحقق اين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 123 *»
اجماع را جز طايفهاي مدعي نيستند و شاهدي از غير خود ندارند و شهادت مدعي مسموع نيست. پس اينگونه اجماعات به جهت نصب حاكم باطل باشد و اين حديث دلالت بر جواز نصب حاكم و امام براي رعيت به وجهي ندارد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل چهارم
چون دانستي كه امام را بايست كه حقتعالي نصب و تعيين كند و رسولالله9تبليغ نمايد چنانچه حقتعالي فرمود ياايها الرسول بلّغ ما انزل اليك من ربك فان لمتفعل فمابلّغت رسالته واللّه يعصمك من الناس يعني اي پيغمبر برسان به مردم آنچه را كه به سوي تو نازل شده پس اگر نرساني پس تبليغ رسالت ما نكردهاي و خدا تو را از مردم حفظ ميكند هرگاه از شر و حيله([52]) ايشان هراسان و ترساني. و شكي نيست كه اين امر خاصي است كه در او اهتمام است و پيغمبر9 از خوف آن هراسان است و در اظهارش ترسان([53]) است و اين از احكام صوم و صلوة و جهاد نيست چه در آن ترسي و خوفي از كسي متصور نيست بلكه آن نصب حاكم و خليفه و امام است كه مردم به جهت هوي و هوس رغبت به آن ندارند چه به مقتضاي خواهش ايشان رفتار نميكند. و خوف پيغمبر9 از آن بود كه ايشان انكار كنند و قصد قتل آن حضرت نمايند و از دين برگردند. پس تعبهاي بسيار كه در اقامه اين دين كشيده و رنجهاي بيشمار كه در اعلاي كلمه حق به خود راه داده عبث و هباء بوده اين اَعلام منطمس و اين شريعت مندرس گردد ولكن چون حقتعالي آن حضرت را وعده حفظ و نصرت داد لهذا نصب وصي و حاكم نمود چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.
و بالجمله چون امام از جانب حق تعالي منصوب است پس او خليفة اللّه و خليفه رسول خواهد بود در خلق و او حجة اللّه است در ميان مكلفين. و خليفة اللّه بايد اكمل باشد در جميع صفات كماليه از كل رعيت و مكلفين تا اينكه هيچيك از رعايا در كمالي از كمالات مساوي او نباشند ولو علي جهة الاتفاق. زيرا كه چنانكه حجت است بر هر فرد، حجت است بر مجموع چه كل عالم بمجموعه شخص واحد است و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 124 *»
مكلف و حجت خدا بر او خاتمالنبيين9و خاتمالوصيين ميباشد چنانكه اشاره به آن شد. پس هرگاه اكمل و اقدم باشد در جميع صفات، احسن و اولي خواهد بود و در اكمال حجت و اتمام نعمت اعظم؛ و حق سبحانه و تعالي با قدرت از بعثت خليفهاي چنين هرگاه عدول كند به سوي انقص از اين، عدول از راجح به سوي مرجوح خواهد كرد و اين در حق او سبحانه و تعالي محال است چه انبيا را بر ترك راجح ملامت و مذمت فرموده و خود اجلّ است از اينكه مرتكب شود چه خود فرموده أ تأمرون الناس بالبرّ و تنسون انفسكم و دعوي عدم قدرت حقتعالي كفر است و عدم وجود متعلق غلط. چه ما سابقاً اشاره كرديم كه خاتمالنبيين9 مبدأ وجود كائنات است و كل ذرات وجوديه به توسط او موجود شدهاند مثل اشعه شمس بالنسبه به شمس. پس جميع انوار منبثه در اشعه جزء از سبعين جزء از نور شمس ميباشد. پس جميع كمالات منبثه در رعيت و كل خلق جزء از سبعين جزء از كمال خاتم النبيين9 باشد. پس بايست خليفة اللّه جامع جميع كمالات باشد تا اينكه رعيت نگويند هرگاه موصوف به اين صفت كمال هم ميبود بهتر بود تا محل حجتي براي ايشان در انكار خليفة اللّه نباشد. پس بايست آن خليفه از منسوبان پيغمبر9 باشد چه در نسبت با پيغمبر9 شرفي است كه فائق بر همه شرفها است. و نسبت هم بر دو قسم است: نسبت سببي و نسبي و اجتماع هردو نسبت اكمل از يكي است به تنهايي و نسبت قريب اشرف از نسبت بعيد است. و اقرب نسبي كه محل اجتماع نسبتين شود به طوري كه نبي اكبر و اعظم در نسبت ظاهري باشد غير از ابنعم نخواهد بود. و تفصيل اين كلام كماينبغي در خور اين مقام نيست. پس چون در اين نسبت با نبي9مجتمع شده پس جميع شرافات عرضيه از شرافت و علو رفعت آباء و اجداد و بزرگي ايشان در ميان قوم و شرافت موطن و محل و مكان و ساير احوال كلاًّ با نبي9مشترك خواهد بود. پس از عرب كه اشرفند از عجم، و از قريش كه اشرف
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 125 *»
طوايف عرب و از آل هاشم كه اشرف طوايف قريش است و بيتاللّه و حرماللّه دائم در دست ايشان بود ميباشد.
و بايست خليفة اللّه معصوم و مطهر باشد از جميع معاصي و ذنوب كبيره و صغيره قبل از بلوغ و بعد از بلوغ و قبل از خلافت و بعد از خلافت تا خلق او را جز در نيكي و حسن ذات مشاهده نكنند. و همچنين ملائكه مقربين از او نفرت نكنند و جن از او رو برنگرداند. چه او خليفه خدا بر ملائكه و جن و انس و حجة اللّه در آسمان و زمين ميباشد. چه او خليفه رسول است در جميع آنچه پيغمبر9به او مبعوث بوده تا به طهارت و عصمت خود دليل باشد بر اينكه حقتعالي پاك و منزه است از جميع نقايص و صفات امكانيه.
و بايست خليفة اللّه اعلم جميع خلق باشد به جميع علوم كونيه و وجوديه تا به سعه علم خود دليل علوم نامتناهي([54]) خالق باشد.
و همچنين در قدرت بايست اقدر كل مخلوقين باشد و متمكن باشد از اظهار عجائب افعال([55]) و خوارق عادات و انفعال موجودات براي او تا خلق استدلال كنند بر عظمت و قدرت خالقي كه اينهمه اقتدار بر مخلوق ضعيف خود داده. پس هرچه ظهور قدرت در اين خليفه و حاكم اعظم، ظهور قدرة اللّه اعظم. و غرض از ايجاد عالم اظهار صفات كماليه الهيه است براي مخلوق در مخلوق نه در ذات واجب.
و همچنين بايست اشجع جميع خلق باشد به حيثيتي كه هرگاه كل خلق از جن و انس با او مقابله كنند بر همه غالب آيد مگر آنكه صلاح در آن نداند.
و همچنين اورع و ازهد كل خلق باشد چنانكه كل ماسوي اللّه در نزد او قربي و قيمتي نداشته باشد.
و همچنين ساير صفات كماليه و نعوت جلاليه حسنه كه كل خلق و جميع رعايا از آن عاجز باشند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل پنجم
به همان دليلي كه ذكر كرديم كه بايست پيغمبر9 از اين دار دنيا به عالم ديگر انتقال فرمايد به همان دليل ايضاً لابد است كه وصي و خليفه آن حضرت از دار دنيا به عالم عقبي ارتحال فرمايد لكن لابد است او را از وصي ديگري مثل او كه قائم باشد به جميع اموري كه آن وصي اول قائم
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 126 *»
بود. زيراكه نبوت آن حضرت9 ممتد است ابد الدهر. پس اوصياي آن بزرگوار بايست متعدد باشند. چون بايست آن اوصيا جامع جميع كمالات باشند، پس عدد ايشان بايست اشرف و اكمل اعداد باشد تا اينكه جامع جميع كمالات باشند حتي در عدد و كثرت.
و اعداد بر سه قسم ميباشند: عدد تام و عدد زايد و عدد ناقص. و شكي نيست كه عدد ناقص نقص است جايز نيست كه عدد اوصيا باشد پس بايست جامع باشند عدد تام را و آن عددي است كه كسورش مساوي با اصلش باشد مثل شش، تا دلالت كند بر اينكه اوصيا ظاهر ايشان بر طبق باطن ايشان و قلب ايشان موافق لسان ايشان و تامّند در خَلق و خُلق و علم و عمل و ساير احوال ذاتيه. و بايست جامع عدد زايد هم باشند به جهت بيان آنكه لطيفه ايشان زايد بر ذات ايشان ميباشد كه خود را تكميل ميكنند و غير خود را نيز كامل ميگردانند. چه اشياء بر سه قسم ميباشند: اول لطيفه ايشان زايد بر ذات ايشان مثل چراغ و آفتاب كه خود را روشن دارند و غير خود را هم روشن ميكنند بدون اينكه چيزي از ايشان كم شود. دوم آنكه لطيفهاش مساوي ذات او باشد مانند جمره كه تنها خود را روشن دارد نه غير خود را. سوم آنكه لطيفهاش كمتر از ذاتش باشد مثل احجار و ساير اشياء غاسقه كه خود را روشن ندارد تا به ديگري چه رسد. پس امام و خليفه پيغمبر9 بايست([56]) از قبيل اول باشد نه ثالث و نه ثاني. پس عدد ايشان بايد عدد زايد باشد و اول عدد از اعداد تام شش است و اول عدد از اعداد زايد اثناعشر است يعني دوازده است و شش را چون مثني كنند دوازده ميشود و تثنيه براي اثبات تماميت ايشان است در عالم غيب و عالم شهادت و عالم ظاهر و عالم باطن و عالم اجمال و عالم تفصيل. پس دوازده جامع عدد تامّ است و جامع عدد زايد. پس اوصياي پيغمبر آخرالزمان9 بايست دوازده باشند بيزياده و نقصان تا كمالي از ايشان فوت نشود والحمدللّه.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 127 *»
فصل ششم
چون دانستي صفاتي را كه خليفه رسولاللّه9 بايست بر آن موصوف باشد پس چشم هوش و گوش را وا كن ببين بعد از پيغمبر9كيست كه جامع اين اوصاف حميده و اخلاق محموده است. اما در نسبت پس حق تعالي در قرآن فرموده هو الذي خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً يعني حقتعالي چنان خداوندي است كه خلق كرده از آب انساني را پس او را نسب و داماد گردانيد. و در ميانه امت پيغمبر9 احدي از مسلمين كه اين دو صفت را جامع باشند غير علي بن ابيطالب7 نيست و نخواهد بود كه هم نسبت سببي را داشته باشد و هم نسبت نسبي. چه هم داماد است و هم ابنعمّ. و در عدول از تراب به سوي ماء اسرار عجيبه است چه حق تعالي در هر موضع در نزد خلقت بشر تراب ذكر فرموده به خلاف اين موضع كه آب را ذكر فرموده و آب اصل است از براي تراب و هر اصل را آب اطلاق شود. پس به اين جهت است كه اميرالمؤمنين7 را ابوتراب كنيه شده. بالجمله، كلام در اين مقام طولاني است و در رسائل ديگر مفصلاً ذكر شده خصوصاً در شرح خطبه طتنجيه و منظور در اين مقام اثبات نسبت اميرالمؤمنين7 است با پيغمبر9 به دو نسبت.
و اما اجتماع ساير كمالات از عصمت و طهارت و علم و معرفت و قدرت و وسعت و زهد و ورع به حد كمال فوق مرتبه مخلوقين، ادعا نشده است الاّ در حق آن حضرت و يازده نفر از اولاد طيبين و طاهرين آن بزرگوار و اجماع كردهاند شيعه بر آن و غير ايشان از ساير ملل و نحل هرچند لفظاً انكار كردهاند ولكن در عرض كلمات و تأليفات و اشعار خود تصريح به اين كردهاند([57]) و امري كه منافي آنچه شيعه ادعا ميكنند از ايشان ظاهر نشده بلكه خود در ائمه خود عصمت را شرط نميدانند و تو دانستي وجوب و لزوم آن را و نص معصوم را شرط نميدانند و سابقاً ذكر كرديم وجوب نص پيغمبر9 را از جانب حقتعالي بر وصي و خليفه خود. و نص بر اميرالمؤمنين7را شيعه اتفاق دارند و مخالفين ايشان حديث غدير خم را به طرق كثيره مختلفه متواتره
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 128 *»
روايت كردهاند و انكارش جز از جهت عناد و تكذيب بر خدا و رسولش نيست.
بالجمله، ما را حاجت به تطويل كلام نيست بلكه ميگوييم كه خليفه رسولاللّه9بايست موصوف به صفات چندي باشد كه در نزد اخلال هريك خلافتش باطل ميشود چنانچه بعضي از آن صفات مذكور شد. و ميبينيم كساني را كه غير از شيعه خليفه ميدانند به اقرار خودشان يعني به اقرار تابعين و متبوعين متصف به اكثري بلكه به جملگي صفات مذكوره نيستند. و آن را كه شيعه خليفه پيغمبر9ميدانند او را موصوف به صفات مذكوره بلكه زايد بر آن ميدانند و مخالفين عدم اتصاف او را ثابت نتوانستند كرد. پس امر خالي از اين نيست يا ايشان خليفه رسول هستند و اين اوصاف در ايشان مجتمع است يا نيست. پس اگر هست فهو المطلوب و اگر نيست و ما نشنيدهايم و نديدهايم كه احدي غير از ايشان اين صفات در ايشان ادعا شود و محقق گردد، پس حق سبحانه و تعالي خلق را در ضلالت انداخته خليفه رسول را براي ايشان ظاهر نكرده با شدت احتياج به سويش و آن قبيح است بر حق تعالي. پس معلوم شد كه آن را كه شيعه به آن صفات موصوف ميدانند در واقع به آن موصوف است و همان خليفه رسولالله است9 و الاّ كذبش را ظاهر ميكرد چنانچه كذب ساير خلفا را ظاهر كرد چنانچه در كلام حميد مجيد خود فرموده و ما كان اللّه ليضل قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم ما يتقون و قال تعالي ان علينا للهدي و علي اللّه قصد السبيل، لاتحرّك به لسانك لتعجل به ان علينا جمعه و قرءانه فاذا قرأناه فاتبع قرءانه ثم ان علينا بيانه.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هفتم
پس محقق شد كه خليفه بلافصل، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب است7 چه اوست كه اختصاص او به پيغمبر9 و مزيد اعتناي پيغمبر9 به شأنش را احدي از مسلمين انكار ندارند با سبقتش در اسلام كه هرگز براي بت سجده نكرده و به جهت غير خدا عبادت نكرده و از اشراف و اكابر قريش پيغمبر9 او را اخ
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 129 *»
خود اختيار كرده و خداوند عالم او را نفس پيغمبر9 ناميده در آيه مباهله و انفسنا و انفسكم به اجماع مفسرين مراد از اين نفس در اين آيه اميرالمؤمنين است7 و سابق بود در جهاد با كفار هرگز فرار نكرده تا او را كرّار غير فرّار ناميدند و هرگز مخالفت پيغمبر9 در حالي از احوال بالاتفاق نكرده و زوجه او سيده نساء عالميان است كه پيغمبر9 فرموده فاطمة بضعة مني من اذاها فقد اذاني و من اذاني فقد اذي اللّه يعني فاطمه پاره جگر من است هركه او را اذيت كند چنان است كه مرا اذيت كرده و هركه مرا اذيت كند چنان است كه خدا را اذيت كرده و اين حديث در صحيح بخاري مذكور است. و هرگز در مسئلهاي عاجز نشد و هرگز در حكمي خطا نكرد و هرگز در جنگي رو برنگردانيد و هرگز معصيتي از او صادر نشد. پس او خواهد بود صادق حقيقي كه حقتعالي خلق را امر فرموده كه مطيع و منقاد او باشند چنانكه فرموده ياايها الذين امنوا اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين. و همچنين اولاد امجادش يازده نفر:جامع همه اين صفات بودند. هرگز كسي خلاف صفتي از اين صفات را به آن بزرگواران نسبت نداده از مخالف و مؤالف.
پس چون واجب شد كه اوصياي پيغمبر9 به عدد دوازده باشند و صفات مذكوره لازمه در وصي و خليفه علي كمال ماينبغي جمع نشده الاّ در اين دوازده نفس اولي القربي كه حقتعالي امر به محبت ايشان فرموده و اولوا الامر كه حقتعالي امر به طاعت ايشان فرموده و اهلبيتي كه حقتعالي حكم به طهارت ايشان فرموده؛ چه هرگاه در ايشان مجتمع نبود بر حقتعالي لازم بود كه جامع صفات را ظاهر سازد و كذب ايشان را برساند چون نكرد قطع و يقين كرديم كه ايشانند ائمه هدايت. اول ايشان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب7و بعد از او فرزند گراميش حسن بن علي بن ابيطالب8 و بعد از او برادر بزرگوارش جناب حسين بن علي بن ابيطالب8 و بعد از او فرزند گراميش علي بن الحسين8 و بعد از او فرزند گراميش محمد بن علي8 و بعد از
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 130 *»
آن فرزند گراميش جعفر بن محمد8 و بعد از او فرزند گراميش موسي بن جعفر8و بعد از او فرزند گراميش علي بن موسي الرضا8 و بعد از او فرزند گراميش محمد بن علي الجواد8و بعد از او فرزند گراميش علي بن محمد الهادي8 و بعد از او فرزند گراميش حسن بن علي العسكري8 و بعد از او فرزند گراميش محمد بن الحسن العسكري8.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هشتم
امام دوازدهم الآن حي و موجود است ولكن غايب از ابصار تا اينكه حقتعالي او را امر به خروج و اظهار فرمايد چه امامي بعد از آن حضرت نيست و الاّ عدد كامل نخواهد شد و از صفات كماليه از كمالي عاري ميشوند و آن محال است بر خليفة اللّه و حجة اللّه. پس هرگاه ظاهر ميبود اعدا قصد قتل او ميكردند پس هرگاه به قوت خود با ايشان مقاتله ميكرد جملگي را به قتل ميآورد دو محذور لازم ميآمد:
يكي آنكه در اصلاب خبيثه نطف طيبه موجودند و در اصلاب طاهره نطف خبيثه پس هرگاه كفار و مخالفين را به قتل ميآورد قطع فيض از آن نطف طيبه ميشد و ظلم بر ايشان وارد ميآمد و ايشان را حجت بود در روز قيامت بر حقتعالي و آن محال است. و هرگاه مؤمنين را وا ميگذاشت، در صلب ايشان نطف خبيثه بود پس چون به دنيا ميآمدند همان محذور اول عود ميكرد.
دوم الجاء در تكليف لازم ميآمد چه هرگاه به قوت و سطوت محاربه و مقاتله با كفار ميفرمود ايشان از خوف شمشير و قتل ايمان ميآوردند به لسان و در قلب منكر و منافق بودند پس هرگاه به همان حالت از دنيا بروند و مافي القلب را اظهار نكنند و معذلك حقتعالي ايشان را عقاب كند ايشان را بر حقتعالي حجت خواهد بود و اين خلاف مقصود از بعثت انبيا است. قال تعالي لئلايكون للناس علي اللّه حجة بعد الرسل و حقتعالي فرموده لا اكراه في الدين. پس بايست امام7 در نزد قصد دشمنان براي قتلش با ايشان قتل و محاربه نكند پس هرگاه با او7 ميكردند آنچه را
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 131 *»
كه با اجداد كرامش كردند پس چون شهيد ميشد عالم خالي از حجت خدا ميماند پس مصلحت جز فانيشدن و خرابگشتن عالم نبود چه بر حقتعالي قبيح است كه خلق را در ضلالت گذاشته علَم هدايتي برايشان منصوب نسازد با اينكه به ادله عقليه و نقليه ثابت شده كه امام7واسطه فيض جميع ذرات وجوديه است پس در نزد فقدانش فقدان و اضمحلال عالم لازم ميآيد و هلاكت كل موجودات در آن متصور است و فناي عالم قبل از وقت مقرر نزد حقتعالي قبيح است و اين لازم خلوّ عالم از حجت است. پس واجب شد كه چندي غايب شود تا دولت باطل مضمحل شود و اصلاب از نطف طيبه و خبيثه خالي گردد، پس به شمشير قاطع ظهور و خروج فرموده باطل را هلاك و حق را ظاهر فرمايد عجّل اللّه فرجه و سهّل مخرجه بالنبي و آله.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل نهم
اما ابوبكر و عمر و عثمان سالها بت پرستيدند بعد از اسلام، و در جنگها و غزوات با رسول خدا9 ، فرار ميكردند به اتفاق عامه مخالفين و حقتعالي ميفرمايد ياايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفاً فلاتولّوهم الادبار و من يولّهم يومئذ دبره الاّ متحرفاً لقتال او متحيزاً الي فئة فقد باء بغضب من اللّه و مأويه جهنم و بئس المصير يعني اي گروهي كه ايمان آورديد چون ملاقات كنيد كفار را در حالت جنگ پس پشت بر ايشان مكنيد و هركس كه پشت كند بر ايشان ـ نه از جهت قتال يا جمعآوري گروه در صوب ديگر ـ پس گرفتار شود به غضب حقتعالي و جايگاه او جهنم است و بد جايگاهي است. و فرار حضرات به تواتر ثابت شده چنانكه ابن ابيالحديد كه از معظم علماي معتزله است در قصيده خود گفته:
و لم انس لا انسي اللذين تقدما | و فرّهما و الفرّ قد علما حوب |
يعني فراموش نكرده و نخواهم كرد آن دو نفر را يعني ابوبكر و عمر را كه فرار كردند در جنگ خيبر وقتي كه علم برداشته به حرب يهودان رفته بودند و فراموش نميكنم ايشان را كه پيش افتاده بعد گريخته و حال اينكه يقين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 132 *»
ميدانستند كه گريختن حرام و در او هلاكت است.
و همچنين از ارذل طوايف قريش بودند تيم و عدي و خودشان از ارذل طوايف خود بودند از جهت حسب و نسب و دنائت اب و جد. چه پدر ابوبكر منادي خوان يكي از اعيان قريش بوده و كاسهليسي او ميكرد و پدر و جد عمر احوالشان معروف است.
و همچنين جاهل بودند به اكثري از احكام شريعت فضلاً از اسرار حقه وجوديه چنانچه ابوبكر ندانست كه ابّ (با تشديد) و كلاله چه معني دارد و قول عمر «لولا علي لهلك عمر» كه گوشها را پر كرده.
و همچنين طيب و طاهر و معصوم به اتفاق مسلمين نبودند و صدور معاصي از ايشان غير منكر است و بعيد بودند در نسب با پيغمبر9 .
اما دخترهاي ايشان زن پيغمبر9 بودند دليل بر خوبي خود و دخترها نميشود چه نوح7 زنش كافره بود مثل زن لوط7 كه پدر و مادر ايشان نيز كافر بودند چنانچه در قرآن مذكور است. و آيه الخبيثات للخبيثين الخ دليل خوبي دخترها نيست چه اين آيه مراد زن و شوهر دنيايي نيست يقيناً چه حقتعالي هم قصه([58]) زنهاي نوح و لوط را ذكر فرموده كه ايشان كافره بودند مصاحبت آن دو پيغمبر نفعي به ايشان نبخشيد و تناقض در قول حقتعالي نخواهد بود با ورود حديث متفقعليه بين الفريقين كه جناب پيغمبر9فرمود كه هرچه در امتهاي گذشته شده در اين امت نيز بايست بشود بعينه حذو النعل بالنعل پس بايست زني از زنهاي پيغمبر9كافره باشد چون زن نوح و لوط.
و همچنين متوجه شد بر ايشان لعن پيغمبر9چون تخلف از جيش اسامه نمودند به اتفاق مسلمين قال9 جهّزوا جيش اسامة لعن اللّه من تخلّف عنها و دائم رسول خدا9 ايشان را در غزوات تابع و مرءوس ميكرد و ديگري را بر ايشان امير ميكرد الاّ در مواضع خاصه كه در آنجا ميخواست ظاهر سازد نفاق ايشان را. در غزوه ذات السلاسل عمروعاص را بر ايشان امير كرد و عمروعاص ايشان را عسس عسكر خود قرار داد.
و اذيت كردند فاطمه را صلوات اللّه عليها كه اذيت فاطمه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 133 *»
اذيت رسول خداست9 و اذيت رسول خدا اذيت خداست و اذيت خدا موجب لعن و رسوايي دنيا و عقبي است و آيه مباركه الذين يؤذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه في الدنيا و الاخرة.
و از اين مقوله امور ضروريه متواتره بين المسلمين بسيار است. آيا هيچ عاقلي بعد از ملاحظه و مشاهده يكي از اين صفات اينگونه اشخاص را امام و حجت خدا و واسطه ميانه خود و خدا قرار ميدهد با وجود آن بزرگواران كه منزه و مبرّايند از جميع صفات ذميمه و اوصاف قبيحه اتفاقاً تا اينكه تعظيم و احترام اهل بيت: از ضروريات دين شده هركس بالنسبه به ايشان سخن نالايقي بگويد كافر و خارج از دين محمد است9لا واللّه عاقلي به اين بدل راضي نيست أ تستبدلون الذي هو ادني بالذي هو خير اهبطوا ولكن لاتعمي الابصار و انما تعمي القلوب التي في الصدور.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
باب پنجم
در معاد و حشر
ارواح و اجساد است
و در آن چند فصل است
فصل اوّل
شكي و ريبي نيست كه اين دنيا دار محن و آلام و اختلاف و تغير و تبدل و زوال و انتقال است هيچ حالي از خير و شر و نفع و ضرر و نعمت و زحمت و راحت، دوام و استمرار نداشته و ابداً نخواهد داشت. و شكي نيست كه حقتعالي خلق را خلق فرموده و ايشان را تكليف فرموده و در آن امر و نهي و وعد و وعيد و در امتثال و عملآوردن آن تكاليف ثوابها وعده فرموده و در ترك امتثال و مخالفت آن تكاليف عقابها قرارداد كرده و حقتعالي اعظم و اجلّ از آن است كه خلف وعده فرمايد يا آنچه فرموده بجا نياورد به جهت عدم تمكن و اقتدار. و ما ميبينيم كه گروهي موافقت و اطاعت نمودند و حق عبادت را به مقتضاي مقام خود به عمل آوردند و جماعتي ديگر معصيت كردند و در مخالفت و بدكرداري دقيقهاي فروگذاري نكردند و نه اينها به مكافات بدي عمل
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 134 *»
خود مبتلا شدند و نه آنها به ثوابها و نعمتهاي خود به حسب وعده حقتعالي كه خلف نميشود رسيدهاند و از اين دنيا ارتحال نمودهاند. پس هرگاه دار ديگري و محل ديگري نباشد به جهت جزاء و مكافات، پس ظلم و خلف وعده و تساوي بدكار و نيكوكار لازم ميآيد و آن بر حقتعالي محال است. پس واجب شد كه جملگي مكلفين در دار ديگر عود نمايند به جهت استيفاي حق خود.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دوّم
و كيفيت معاد اين است كه چون مردمان بميرند ارواح بر سه گونه ميباشند:
يكي از ايشان ماحضالايمانند و اين طايفه ارواحشان بعد از مرگ به جنت دنيا روند و در آنجا در نعيم ميباشند و چون روز جمعه شود و روز عيد در نزد طلوع صبح صادق ملائكه براي ايشان ناقههايي از نور كه بر هر ناقه قبهاي از نور و ياقوت و زمرد و زبرجد و درّ ميباشد حاضر كنند پس سوار آن ناقهها ميشوند پس پرواز دهد آن ناقهها ايشان را ميانه آسمان و زمين تا به وادي السلام آيند به پشت كوفه. پس در آنجا ميباشند تا زوال شمس پس اذن ميگيرند از ملك براي زيارت قبور و اهالي خود تا اينكه ظل هر چيزي مثل آن ميشود پس ملك ندا ميكند و ايشان جمع ميشوند و سوار ناقهها شده و ايشان را پرواز دهد تا به غرفات جنان رسند و در آنجا تنعم ميكنند. به همين طريق تا رجعت آلمحمد: پس برميگردند به سوي دنيا پس هركه كشته شده باشد در دنيا، زندگاني ميكند در رجعت به دو مقابل عمر دنيا پس ميميرد. و هركه مرده باشد در دنيا، برميگردد تا آنكه كشته شود. پس چون حقتعالي محمد و اهلبيت طاهرين آن حضرت را سلام اللّه عليهم اجمعين از زمين بالا برد باقي ميمانند مردمان چهل روز پس اسرافيل نفخ ميكند نفخه صعق را پس باطل ميشود ارواح و ساير حركات پس نه حسي است و نه محسوس چهار صد سال. پس ميآيد روح به آن اجساد از جنان دنيا و اجساد اجزايش متفرق ميباشد و باقي ميماند در قبور خود مستديره مثل نخاله طلا در دكان صائغ.
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 135 *»
و اما قسم دوم ماحضالكفرند و اين طايفه چون بميرند محشور شود ارواح ايشان در نزد مطلع شمس و در آنجا ايشان را عذاب ميكنند به حرارت آفتاب پس چون غروب نزديك شود محشور شوند به سوي برهوت به وادي حضرموت عذاب([59]) ميشوند در آنجا تا صباح. پس ملائكه عذاب ميرانند ايشان را به سوي مطلع شمس و به همين طريق تا نفخه صور([60]) پس باطل ميشود ارواح ايشان و اما اجساد ايشان در قبور خود دخاني و شرارهاي از آتش جهنم كه در مشرق است به آن اجساد ميرسد و به همين حالت باقيند تا نفخه صور.
و اما قسم سوم كسانيند كه مستضعفند نه ماحضالايماناند و نه ماحضالكفر. و اين جماعت ارواحشان باقي ميماند با اجساد ايشان تا روز قيامت پس چون چهارصد سال بين نفختين بگذرد باراني ميبارد از زير عرش كه اسمش صاد است آبي است كه رايحهاش رايحه مني است تا آنكه زمين جملگي دريا ميشود پس مواج گردد بر روي زمين تا اينكه مجتمع شود اجزاء بر جسدش در قبر خود پس گوشتها ميرويد در مقدار چهل روز پس مبعوث ميكند حقتعالي اسرافيل را پس امر ميكند او را به نفخ صور نفخه نشور و بعث پس پرواز كنند ارواح پس داخل ميشود هر روحي در جسد خود در قبر پس بيرون ميآيد از قبر و خاك از سرش ميريزد پس در آن وقت قيامت برپا شود.
و اين است معني معاد. يعني عود ارواح به سوي اجساد خود چنانكه در دنياست. و واجب است ايمان به اين معاد چه ممكن است و حقتعالي بر هر ممكني قادر است و حال آنكه خدا و رسول و آل صادقين او سلام اللّه عليهم اجمعين از آن خبر دادهاند پس حق ميباشد.
و ايضاً اين معاد ثمره عدل و فضل است و روز جزاي اعمال است و عدم وجود آن منافي فضل در اعطاي ثواب و عدل در وقوع عقاب ميباشد.
و ايضاً معاد لطفي است براي مكلفين كه اعانت ميكند ايشان را به طاعت و باز ميدارد ايشان را از معصيت پس واجب باشد در حكمت.
و ايضاً تمامي مسلمين اجماع و اتفاق بر وقوع آن نمودهاند و بر اينكه او اصلي است از اصول اسلام، پس متحقق نميشود اسلام بدون اعتقاد وقوع آن و اينكه منكر
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 136 *»
معاد كافر است پس وقوعش حق باشد.
و ايضاً حقتعالي تكليف كرده بندگان خود را پس امر كرده ايشان را به طاعت و وعده داده ايشان را بر وفاي به عهد و امتثال امرش حسن ثواب را و نهي كرده ايشان را از معصيت خود و وعيد فرموده و ترسانيد ايشان را از نقض عهد و مخالفت نهي به عقاب و تكليف واقع نشد. و حق سبحانه و تعالي خبر داد كه تأخير كرده آن را تا روز قيامت پس فرمود انما يؤخّرهم ليوم تشخص فيه الابصار و ايضاً فرموده و يستعجلونك بالعذاب و لنيخلف اللّه وعده و ان يوماً عند ربك كألف سنة مما تعدّون و آيات در اين معني بسيار است. پس وقوعش حق و ثابت خواهد بود چه از آن خبر داده صادقي كه قادر است بر آن.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سوّم
چون حشر براي ايشان است كه تمام بشود مقتضاي عدل حق، واجب است اعاده هر صاحب روحي بر اينكه جزا داده شود به عمل خود از خير و شر و اخذ حق مظلوم از ظالم و اين احوال ثلاثه يعني مجازات مكلف به عمل خود از خير و شر، و اخذ حق او از ظالمش، و اخذ حق از او براي كسي كه او ظلمش كرده است؛ شامل هر صاحب روحي ميباشد از جميع حيوانات از انس و جن و ساير شياطين و حيوانات به جميع انواع آن الاّ اينكه در هر چيزي به حسب خود از مقدار قابليت و استعداد او، بلكه در نوع واحد اين حكم اختلاف مرعي است قال اللّه سبحانه و لكل درجات مما عملوا.
و دليل بر اينكه حساب و حشر و نشر عام است مر كل حيوانات ناطقه و صامته را قوله تعالي و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الاّ امم امثالكم مافرّطنا في الكتاب من شيء ثم الي ربهم يحشرون يعني هيچ جنبندهاي نيست در زمين و هيچ پرندهاي نيست كه پرواز كند به دو بال خود مگر اينكه امتهايي هستند مثل شما اي بني نوع انسان و ما كم نكرديم در كتاب ذكر چيزي را از احوال موجودات پس اين امم متخالفه محشور ميشوند در قيامت به سوي پروردگار خود. و قول امام7ليتقص الجمّاء من القرناء يعني هرگاه شاخداري با بيشاخي تعدي كند حقتعالي
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 137 *»
قصاص ميكند ظالم را. و قوله تعالي و مايظلم ربك احدا دلالت ميكند در تأويل كه حقتعالي ميگيرد حق را براي صاحب حق هر چند از ناطقين براي صامتات و از صامتات براي ناطقين بلكه محشور ميشوند بعضي جمادات مثل احجار معبوده به ناحق و اشجار و غير اينها و قصاص گرفته ميشود از ايشان به جهت رضاي ايشان به معبوديت قال تعالي انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم انتم لها واردون.
پس اگر بحث كني چگونه راضي ميشوند احجار و اشجار و حال آنكه براي ايشان عقول و شعور نميباشد جواب گوييم كه براي ايشان عقول و شعور هست بالنسبه به مقام ايشان در وجود چنانكه حقتعالي فرموده لو كان هؤلاء الهة ما وردوها يعني هرگاه اين بتها خدا ميشدند وارد جهنم نميشدند و معذب نميگشتند و استشهاد در صيغه وردوها است كه جمع مذكر عاقل ادا فرموده هرگاه شعور نميداشتند مناسب «ما وردتها » بود نه ماوردوها. مثل اين در ظهور دلالت بر شعور جمادات قوله تعالي فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين و نگفت «طائعات».
مترجم گويد كه شعور نباتات و جمادات قريب به ضرورت مذهب رسيده بلكه در اين اوقات هرگاه كسي ادعاي ضرورت كند تواند چه عرض ولايت آلمحمد: بر اشجار و احجار و انهار و بحار و جبال و اعراض و جواهر به سرحد تواتر معنوي رسيده و منكر آن مكابر و مباهت([61]) است. و حمل كل اينها را بر مجاز دور از طريقه عاقلان است بلكه مواضعي هست در اخبار كه حمل مجاز باطل ميكند مدعا را و مستلزم كذب است العياذ باللّه. و در ساير رسائل و اجوبه مسائل شرح اين مطلب را دادهام و در اين مقام اختصار منظور دارم. والسلام.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل چهارم
اما قصاص از جمادات و اشجار در دنيا ميباشد چنانچه اخبار بسيار به اين معني وارد شده مثل اينكه آب زمزم فخر كرد بر آب فرات حقتعالي چشمهاي از صبر تلخ در آنجا جاري فرمود و مثل قول امام7كه هرگاه كوهي بر كوهي طغيان ورزد حقتعالي او را منهدم سازد و امثال اين
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 138 *»
اخبار بسيار است.
و اما وجه آنكه عقوبت جمادات و نباتات در دنياست آن است كه براي اينها اختيار كلي قوي نيست كه انتظار كشيده شود تا آخرت، بلكه اختيار اينها جزئي است كه محسوس نشود و ادراك جزئي را رتبهاي از نوع آخرت نيست. و اما عقوبت اصنام را در آخرت قرار داده هر چند جزئي بود به جهت خذلان و افتضاح آنان كه ايشان را پرستيدند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل پنجم
از اموري كه اعتقاد آن واجب است به نطق آمدن جوارح است تا شهادت دهند براي صاحبان خود از مكلفين به آنچه كردهاند به جهت قوله تعالي يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون. و در روايات بسيار وارد شده در باب اينكه بقاع زمين شهادت ميدهند به آنچه عمل شده است در آن و محشور ميشود ايام و ليالي و ساعات و شهور و سالها پس شهادت ميدهند به آنچه عمل شده در آنها و عقل صحيح مؤيد اين مدعا است. پس هرگاه تطابق كند عقل و نقل بر ثبوت امري واجب باشد اعتقاد ثبوت آن.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل ششم
و آنچه واجب است اعتقاد آن «تطاير كتب» است. و كيفيت آن اين است كه چون انسان بميرد چون در قبرش گذاشتند و خشت بر آن چيدند ملكي كه اسمش «رومان» است داخل ميشود بر او پيش از منكر و نكير پس مينشاند او را و ميگويد كه بنويس عمل خود را. پس ميت ميگويد فراموش كردم اعمال خود را پس ملك ميگويد كه من به خاطرت خواهم آورد پس گويد كه كاغذ ندارم كه به آن بنويسم ملك ميگويد كه بعض كفن تو پس ميگويد دوات ندارم ميگويد آب دهن تو پس ميگويد كه قلم ندارم ملك گويد انگشت تو پس ملك برايش املا ميكند جميع آنچه كرده بود از اعمال كبيره و صغيره پس ميگيرد ملك آن قطعه را و همچون قلاده در گردنش ميآويزد پس اثقل از كوه احد برايش خواهد بود و اين است معني قوله تعالي و كل انسان الزمناه طائره في عنقه و نخرج له يوم القيمة كتاباً يلقيه منشورا
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 139 *»
چون روز قيامت شود آن كتب پرواز كنند پس هر كسي كه نيكوكار است كتاب او از پيش روي او به دست راستش آيد و هرگاه بدكردار و معصيتكار باشد كتاب او از طرف پشت آمده پشت او را سوراخ كرده از سينه او خارج شده به دست چپ او ميآيد. پس ميايستند جميع صفوف خلايق در مقابل او پيش روي كتاب اللّه ناطق صلوات اللّه عليه و آله و آن كتاب كسي است كه عرض ميشود بر او اعمال خلايق پس ناطق شود آن حضرت به كلام واحد و هر كدام نظر به كتاب خود مينمايند و ميبينند كه عمل خود را ميخوانند كه حرفي زياده و كم ندارد و مخالفت بوجهي متحقق نيست و آن قول واحد است چنانكه حقتعالي ميفرمايد و تري كل امة جاثية كل امة تدعي الي كتابها اليوم تجزون ما كنتم تعملون هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انّا كنّا نستنسخ ما كنتم تعملون.
مترجم گويد كه مراد از اين كتاب اميرالمؤمنين7 است و اعمال خلايق در دار دنيا هر روز بر آن جناب بعد از رسولالله9 عرض ميشود و در قيامت چون حامل لواي حمد است كه مخصوص رسولاللّه9ميباشد پس آن بزرگوار تنطق ميكند به كلام واحد به اذن رسولاللّه6.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هفتم
از اموري كه اعتقاد آن واجب است اعتقاد ميزان است براي اعمال خلايق و در حقيقتِ آن اختلاف است حسب اختلاف روايات و اقوال علما. در بعض روايات مرويست كه آن ميزان دو كفه است همچون ميزان معروف در اين دنيا. و در بعضي روايات نفي معني اول و اثبات آنكه ولايت آلمحمد است: . و بعضي گفتهاند كه آن عدل حقتعالي است چه حقتعالي عالم است به مقادير اعمال و استحقاقات راجحه و مرجوحه.
و حق اين است كه تنافي ميان اين اقوال ثلثه نيست چه ميزان صاحب دو كفه است كفه حسنات و كفه سيئات و همان بعينه ولايت ائمه: است و همان عدل حقتعالي است. و وجه جمع و دليلش، اين رساله محلش نيست. و آنچه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 140 *»
واجب است اين است كه اعتقاد كند كه در قيامت نصب ميشود موازين به جهت امتياز اعمال خلايق و اما تعيين آن واجب نيست و آن راجع است به كمال بعد از كمال معرفت. و دليل بر وجود ميزان قول حق تعالي است و نضع الموازين القسط ليوم القيمة فمن ثقلت موازينه فاولئك هم المفلحون و من خفّت موازينه فاولئك الذين خسروا انفسهم في نار جهنم خالدون.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل هشتم
از آن اموري كه اعتقاد آن واجب است صراط است و آن جسري است كه كشيده شده بر جهنم. اول عقبه از او به محشر است صعود ميكنند و بالا ميروند از آن به سوي بهشت. در اول مقام صعود ميكنند هزار سال و هزار سال ديگر نزول ميكنند و ميانه اين صعود و نزول هزار سال مكان هموار است و در آن همواري پنجاه عقبه است و هر عقبهاي ميايستند در آن خلايق هزار سال و آن تيزتر از شمشير است و باريكتر از مو، متّسع ميشود از براي مطيع مثل مابين آسمان و زمين و تنگ ميشود بر عاصي. و خلايق بر صراط به مقدار اعمال خود متفاوتالمراتب ميباشند پس بعضي از ايشان ميگذرند بر او مثل برق خاطف و بعضي از ايشان ميگذرند بر او مثل اسب جهنده و بعضي ميگذرند همچو پيادگان و بعضي از ايشان به زانو درآمده و كشانكشان خود را ميكشند و بعضي از ايشان معلقند و آتش بعض او را گرفته و بعضي را ترك كرده.
و آنچه واجب است وجود صراط است در روز قيامت و اينكه از شمشير تيزتر و از مو باريكتر و اينكه او جسريست ممدود بر جهنم و اينكه تمامي خلق مكلف ميباشند به مرور بر صراط. و اما معرفت كيفيت صراط و معني صعود و نزول و معرفت مراد از اين مراتب واجب نيست و دليل آنچه مذكور شد اخبار متواتره است به حسب معني از فريقين و اجماع مسلمين بر آن منعقد است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل نهم
از آن امور كه واجب است اعتقاد آن حوض است و آن را حوض كوثر ميگويند به علت اينكه آب ريخته ميشود در آن حوض از نهر كوثر و حوض
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 141 *»
در عرصه يوم قيامت خواهد بود و ساقي آن اميرالمؤمنين7است كه آب ميدهد تشنگان مؤمنين را در روز قيامت.
و بدانكه از اموري كه واجب است اعتقاد آن شفاعت است و آن شفاعت پيغمبر ما9براي اهل گناهان كبيره است از امت خود چنانكه فرموده كه من شفاعت را ذخيره كردهام براي اهل كباير از امت خودم و اخبار در اين معني متواتر و متظاهر و متكاثر است به اينكه آن حضرت9 شفاعت ميكند براي اهلبيت خود: و براي انبيا:پس شفاعت ميكنند انبيا و ائمه: براي كسيكه حقتعالي دينش را پسنديده و قبول كرده باشد از امتهاي خودشان و شفاعت ميكنند ائمه: از بهر شيعيان خود و شفاعت ميكنند شيعيان براي هركه ميخواهند از محبين. و واجب است اعتقاد ثبوت شفاعت محمد9براي عاصيان از امت خود. و اما تفصيل و ترتيب پس بنابر نهجي كه دليل بر آن قائم شده زيرا كه اقامه دليل از متممات ايمان و مكملات معرفت است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دهم
بدانکه از اموری که واجب است اعتقاد آن شفاعت است و آن شفاعت پيغمبر9 برای اهل گناهان کبيره از امت خود چنانکه فرموده که من شفاعت را ذخيره کردهام برای اهل کباير از امت من و اخبار در اين معنی متواتر و متظاهر و متکاثر است به اين که آن حضرت9 شفاعت ميکند برای اهل بيت خود: و برای انبياء: پس شفاعت ميکنند انبياء: برای کسی که حقتعالی دينش را پسنديده و قبول کرده باشد از امتهای خودشان و شفاعت میکنند ائمه: از برای شيعيان خود و شفاعت ميکنند شيعيان برای هر که میخواهند از محبين و واجب است اعتقاد ثبوت شفاعت محمد9 برای عاصيان از امت خود اما تفصيل و ترتيب پس بنابر نهجی که دليل بر آن قائم شده زيرا که اقامه دليل از متمات ايمان است و مکملات معرفت.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل یازدهم
و از آن اموري كه واجب است اعتقاد آن وجود بهشت و آنچه در اوست از نعيم مقيم و آن جنان خلد هشتگانه است چنانكه دلالت كرده بر او اخبار و ناطق شده به آن قرآن مجيد. و جنان دنيا و بهشت دنيا نيز موجود است و آن همان بهشت است كه ارواح مؤمنين بعد از مفارقت از ابدان در آنجا قرار دارند تا نفخ صور. و حقتعالي ذكر هر دو بهشت را در كلام مجيد خود فرموده جنات عدن التي وعد الرحمن عباده بالغيب انه كان وعده مأتيا لايسمعون فيها لغواً الاّ سلاماً و لهم رزقهم فيها بكرة و عشيّا حاصل مضمونش آنكه حقتعالي بهشتي كه وعده كرده است بندگان خود را در غيب به راستي و درستي كه وعده حقتعالي مطابق خواهد شد و ايشان را در بهشت جاي خواهد داد كه در آنجا نشنوند كلماتي ناملايم و لغو و نبينند در آنجا مگر سلامتي از جميع مكاره و
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 142 *»
آلام و شدائد و اسقام و رزق ايشان و نعمتهاي الوان كه خداوند منّان به جهت ايشان قرار داده هر صبح و شام به ايشان ميرسد. و اين بهشت بهشت دنياست زيرا كه در بهشت آخرت صبح و شام نميباشد. پس بعد از اين آيه شريفه بلافاصله ذكر بهشت آخرت فرموده تلك الجنة التي نورث من عبادنا من كان تقيا و اين بهشت آخرت است.
و بدانكه از براي بهشت هشت طبقه است: اول جنة الفردوس دوم جنت عاليه سوم جنت نعيم چهارم جنت عدن پنجم جنت دار السلام ششم جنت دار الخلد هفتم جنة المأوي هشتم جنت دار المقام و هر بهشتي حظيرهاي دارد يعني هريك از اين هشت بهشت اصلي ظلي دارد مثل آفتاب كه نور دارد و نسبتش به بهشت اصلي مثل اشعه اوست به سراج يا به آفتاب و نعيم هر حظيرهاي از بهشت اصل منسوب به سوي اوست. و حظاير بهشت هفت است زيرا كه جنت عدن ظل ندارد به علت اينكه منتهاي صفا و لطافت دارد نميبيني كه آفتاب چون به آينه ميتابد نور مشعشع از آن طالع و منعكس ميشود اما هرگاه جسمي باشد از آينه لطيفتر در آنجا نور ظاهر نميشود. پس در آخرت پانزده طبقه بهشت است هشت بهشت اصل ميباشند و هر بهشتي در بالاي يكي از آسمانهاست و طبقه هشتم در بالاي كرسي است و هفت فرع ميباشند و از ايشان به جنت حظاير تعبير شده است و آن در تحت هشت بهشت است و نعيم او كمتر است از نعيم بهشت اصل.
و در حديث است كه حظاير جنان را سه طايفه ساكن ميشوند و ميباشند از خلايق: يكي مؤمنين جن. دوم اولاد زنا كه عمل صالح كرده باشند و ايمان خالص آورده باشند و اولاد اولاد ايشان تا هفت بطن. و سوم ديوانگان كه در دنيا تكليف بر ايشان جاري نشده و از اقاربش نباشد كسي كه شفاعت كند براي او تا ملحق شود به ايشان.
و اسماء حظاير بعينه مثل اسماء بهشت اصل است مثل آفتابي كه در آسمان چهارم است اسمش شمس است و نورش كه در زمين است ايضاً اسمش شمس است. و آنچه واجب است بر مكلف اعتقاد به وجود بهشت است و نعيم او الآن و اما مثل اين تفصيل پس واجب نيست. و دليل بر وجود جنت قرآن و اخبار متواتره و اجماع مسلمين است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 143 *»
فصل دوازدهم
و از آن اموري كه اعتقادش واجب است بر مكلفين وجود جهنم است و آنچه آماده كرده است حقتعالي در آنجا از عذاب اليم و آن هفت طبقه است در آخرت و هفت طبقه است در دنيا. و جهنم دنيا نزد مطلع شمس است و قرآن به آن در مواضع عديده ناطق است چنانكه فرموده و حاق بالفرعون سوء العذاب النار يعرضون عليها غدواً و عشيّا يعني وارد شد بر آلفرعون عذابهاي بسيار بد و هر صبح و شام جديد ميكند عذاب آتش را بر ايشان. و شكي نيست كه اين جهنم و اين آتش در دنياست زيرا كه در آخرت صبح و شام نميباشد. و بعد از اين آيه فرموده و يوم تقوم الساعة يعني ايشان معذب ميباشند در آتش صبح و شام و در روز قيامت. پس معلوم شد كه عذاب روز قيامت غير از عذاب دنياست.
بدانكه قرآن و احاديث اهلبيت: و اجماع مسلمين متفقند بر وجود جهنم به قول مطلق و اختلاف كردهاند در كيفيت وجودش كه آيا موجود است بالفعل يا بالقوه يا آنكه كليات عذاب و جحيم موجود شده اما جزئياتش بالفعل موجود نيست و به تدريج موجود ميشود؛ و حق اين است كه اين اختلافات باطل است و اعتقاد صحيح اين است كه آتش دنيا و آخرت الآن بالفعل موجود ميباشند چنانكه قرآن و اخبار خصوصاً احاديث معراج به آن دلالت صريحه دارند و پيغمبر9 داخل شده و آنان كه در آنجا معذب بودند مشاهده فرمود. و واجب است كه اعتقاد كني وجود جهنم و عذاب آنها را.
و بدانكه واجب است كه اعتقاد كني كه عذاب جهنم آخرت ابدي و دائمي است هرگز انقطاع و فنا و انتها برايش به وجهي من الوجوه نيست بلكه هرچه زمان مكث ايشان به طول انجامد عذاب ايشان زياد ميگردد و تألم ايشان شديدتر گردد چنانكه صريح قرآن و اخبار اهلبيت عصمت است: و دليل عقل بر آن حاكم است چنانكه در محلش مذكور است.
و بدانكه جهنم آخرت چهارده طبقه است هفت طبقه نيران اصل است: اول جحيم است و آن اعلي مراتب است. و دوم لظي. و سوم سقر. و چهارم حطمه. و پنجم هاويه. و ششم سعير. و هفتم جهنم. و جهنم سه طبقه دارد: اول فلق است و آن
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 144 *»
چاهي است كه در آن چاه تابوتهاست. و دوم صَعود است و آن كوهي است از صُفر از آتش در وسط جهنم. و سوم اَثام است و آن وادي است از آهن گداخته كه جاري ميباشد در اطراف آن كوه. و اما جهنم حظاير پس آن ظل نيران اصل است به ضد بهشت حظاير و اسامي ايشان همان اسامي اصل است و در آنجا عذاب ميشوند آنانكه مرتكب شدهاند معاصي كبيره را از شيعه از اشخاصي كه شفاعت ايشان را ادراك نكرده مستحق جهنم شدهاند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سیزدهم
و واجب است اعتقاد اينكه اهل بهشت هميشه مخلد در بهشت ميباشند و پيوسته متنعم ميباشند و حقتعالي كرامت فرموده به ايشان عطائي و كرامتي كه مقطوع نيست و دائم است نعمتهاي بهشت به دوام امر اللّه سبحانه و غايتي و نهايتي برايش نيست و اهل بهشت از بهشت اخراج نميشوند و ابد الابدين در نعمت و سرور و راحت و عزت و كرامتند. شاهد است بر اين معني كتاب و سنت و اجماع مسلمين و شاكّ در اين كافر است.
و واجب است اعتقاد به اينكه اهل جهنم هميشه مخلّدند در آتش و دائماً معذب ميباشند و هرگز عذاب از ايشان مخفف نميشود و در آنجا نميميرند تا استراحت كنند چنانكه حقتعالي فرموده خالدين فيها لايخفّف عنهم العذاب و فرموده لايقضي عليهم فيموتوا و لايخفّف عنهم من عذابها يعني اهل جهنم هميشه مخلدند در آتش و هرگز عذاب ايشان تخفيف نمييابد و نميميرند و عذاب ايشان مخفف نميشود و ايضاً فرموده كلما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب. و شاهد است بر اين معني كتاب اللّه و سنت رسولاللّه9 و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و اجماع مسلمين. و مخالفت بعضي از صوفيه و بعضي از اصحاب آراء منحرفه را اعتباري نيست و التفات به اقوال باطله ايشان نبايد نمود بعد از آنكه كتاب اللّه و سنت مجمع عليها نصّ صريح بر آن داشته باشد. و ما ادله عقليه قطعيه جليّه بر اين مدعا اقامه نمودهايم در بعضي اجوبه مسائل.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 145 *»
فصل چهاردهم
و واجب است اعتقاد آنكه جميع آنچه قرآن بر آن ناطق است و آنچه كه خاتمالنبيين و سيد المرسلين محمد بن عبداللّه9 براي خلق آوردند از علم قيامت و سؤال منكر و نكير از كسي كه ماحضالايمان و ماحضالكفر باشد در قبر و حشر و نشر و مرصاد و آن قنطرهاي است از صراط كه مظالم عباد در آن ادا ميشود و همچنين مهر زدن بر دهان و گويا شدن جوارح و بهشت و احوال آنچه در بهشت است از خوردن و آشاميدن و نكاحكردن و اقسام نعيم و از احوال جهنم و عذاب و غلهاي گران و زنجيرها و سرابيل و مقامع حديد و حميم و زقوم و غسلين و غير ذلك. و اينكه قيامت يقين خواهد آمد و هيچ شكي در آن نيست و حقتعالي زنده ميكند كساني را كه در قبورند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
خاتمـه
در ظهور
و رجعت است
و در آن چند فصل است
و از آن اموري كه مؤمن متدين بايست اعتقاد كند رجعت محمد و اهل بيت طاهرين طيبين آن بزرگوار9 به آن نهج كه ما در جواب سؤال از رجعت بيان نموديم و مختصرش اين است كه چون آن سال آيد كه حضرت قائم7 در آن سال ظهور و خروج ميكند عجل اللّه فرجه، قحطي شديد واقع خواهد شد و چون بيستم ماه جماديالاولي شود باران شديد ميبارد كه هرگز مثل آن باران از روزي كه آدم7 بر زمين آمده ديده نشده باشد و آن باران متصل ميباشد از بيستم جماديالاولي تا اول ماه رجب پس گوشتهاي كساني كه حقتعالي خواهد ايشان را به دنيا برگرداند از مردگان جمع شود و با هم متصل گردد و بدن تمام شود و در دهه اول از ماه رجب دجال خروج ميكند از اصفهان و سفياني عثمان بن عنبسه پدرش از ذريه عتبه بن ابيسفيان و مادرش از ذريه يزيد بن معاويه خروج ميكند از رمله از وادي يابس و در ماه رجب ظاهر ميشود در قرص آفتاب جسد مطهر اميرالمؤمنين7 همگي خلايق او را ميشناسند و مناديي ندا ميكند در آسمان به اسم مبارك مطهر آن معصوم7 و در اواخر ماه رمضان ماه منخسف شود و در نيمهاش آفتاب منكسف گردد و در اول صبح روز بيست و سوم ماه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 146 *»
رمضان ندا ميكند جبرئيل در آسمان الا ان الحق مع علي و شيعته و در آخر روز ندا كند ابليس در زمين كه «الا ان الحق مع عثمان الشهيد و شيعته» و هر دو صوت را خلايق ميشنوند هركس به لغت خود پس در آن وقت شبهه اهل باطل قوت ميگيرد. و چون بيست و پنجم ذيالحجه شود كشته ميشود نفس زكيه محمد بن الحسن ميانه ركن و مقام از روي ظلم و جور و در روز جمعه دهم محرم ظاهر شود نور اللّه الاكبر صاحبالزمان عجل اللّه فرجه و داخل ميشود در مسجد الحرام و از پيش روي مباركش هفت بز ميباشند كه حضرت ايشان را ميراند و داخل مسجدالحرام ميكند و خطيب را ميكشد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل اول
پس چون خطيب را بكشد غايب شود از مردم و داخل كعبه شود. چون شب به سر آيد بالاي بام كعبه رود و ندا كند سيصد و سيزده نفر اصحاب خود را پس همگي جمع ميشوند در نزدش از مشرق و مغرب زمين. پس چون صبح روز شنبه شود مردم را به دعوت خود خواند پس اول كسي كه با او بيعت نمايد طاير ابيض جبرئيل7خواهد بود و باقي ميماند در مكه تا آنكه ده هزار نفر به خدمت آن حضرت جمع شوند.
و سفياني دو لشكر ميفرستد يكي به جانب كوفه و يكي به جانب مدينه پس لشكر ميشومش داخل مدينه شوند و قبر شريف مطهر را خراب ميكنند و چهارپايان ايشان در مسجد رسول خدا9پشكل اندازند و بعد عسكر ديگر به جانب مكه فرستد تا كعبه را خراب كنند چون به بيداء كه قريب به مكه است رسند زمين ايشان را فرو گيرد و هلاك شوند و نجات نمييابد از ايشان مگر دو نفر يكي به جانب سفياني رود كه او را خبر كند و دوم به جانب قائم7 شتابد تا بشارت دهد آن بزرگوار را از واقعه عسكر.
پس آن حضرت به جانب مدينه روان شود و جبت و طاغوت اين امت را از قبر نحس ايشان بيرون آورده به دار كشد. پس عنان عزيمت به جانب بلدان ديگر معطوف دارد و دجال را بكشد و با سفياني ملاقات كند پس سفياني آمده با آن بزرگوار بيعت نمايد
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 147 *»
پس اقوامش به او گويند كه چه كردي؟ گويد كه بيعت نمودم و اسلام آوردم پس قومش گويند كه ما هرگز موافقت تو نخواهيم كرد پس هميشه اغوا كنند او را تا آنكه خروج كند بر حضرت قائم7 پس آن حضرت آن ملعون را به جهنم واصل كند. پس عسكر به اقطار و اطراف زمين فرستد تا آنكه پر كند زمين را از عدل و قسط چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل دوم
پس مستقر ميشود در كوفه و مسكن عيال و اهلش مسجد سهله خواهد بود و محل حكم و قضا و فتوايش مسجد كوفه خواهد بود و مدت ملكش هفت سال باشد لكن حقتعالي بلند كند روز و شب را تا اينكه يك سال به قدر ده سال شود زيراكه حقتعالي امر ميكند فلك را كه سرعت نكند و بطيء ميشود حركت فلك در آن سالها تا اينكه مدت ملكش هفتاد سال از سالهاي معروف در زمان ما شود.
پس چون پنجاه و نه سال از حكومت حضرت قائم7 بگذرد خروج ميكند مولانا و سيدنا الحسين7با هفتاد و دو نفر از شهداي كربلا و با ملائكه نصرت شُعث و غُبر كه در نزد قبر مطهر آن بزرگوار ميباشند. پس چون هفتاد سال بگذرد حضرت قائم را شهيد ميكند زني از بنيتميم كه اسم او سعيده است و براي آن خبيثه ريش است مثل ريش مردان، به هاوني از سنگ بر بالاي بام ميايستد چون آن بزرگوار از آن كوچه عبور فرمايد آن سنگ را فرود ميآورد.
پس چون آن بزرگوار به عالم بقا ارتحال فرمايد حضرت امام حسين7 او را تجهيز فرموده پس قائم به امر شود و محشور ميشود يزيد بن معاويه و عبيداللّه بن زياد و عمر بن سعد و شمر بن ذيالجوشن و كساني كه با ايشان در صحراي كربلا بودند و كساني كه به افعال قبيحه ايشان راضي شدند از اولين و آخرين لعنة اللّه عليهم اجمعين. پس همگي ايشان را حضرت امام حسين7 به قتل رساند و از جملگي قصاص كند و بسيار ميكند كشتن را در ميان منافقين و دوستان ايشان تا اينكه مجتمع شوند بر آن حضرت جماعت اشرار و بقيه كفار
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 148 *»
از اطراف زمين از هر جهت تا اينكه غالب ميشوند و آن بزرگوار را محاصره ميكنند در بيت اللّه الحرام. پس چون امر به آن حضرت شديد شود خروج ميكند سفّاح اميرالمؤمنين علي7 با ملائكه براي نصرت فرزند گرامي خود پس بكشند اعداي دين و رؤساي منافقين را.
و مكث ميكند آن بزرگوار با فرزند عاليمقدار خود مدت سيصد و نه سال چنانكه اصحاب كهف مكث نمودند. پس آن حضرت را شهيد نمايند لعن اللّه قاتله و باقي ميماند حضرت امام حسين7قائم به دين اللّه مدت ملك آن حضرت پنجاه هزار سال تا اينكه ميبندد ابروي مبارك خود را به دستمالي از شدت كبر و بزرگي سن. و باقي ميماند اميرالمؤمنين7 بعد از موت چهار هزار سال يا شش هزار سال يا ده هزار سال بنابر اختلاف روايات.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فصل سوم
پس برميگردد به دنيا حضرت اميرالمؤمنين7 با جميع شيعه زيراكه آن حضرت دوبار كشته شود و دوبار زنده گردد چنانكه فرموده انا الذي اقتل مرتين و احيي مرتين و لي الكرة بعد الكرة و الرجعة بعد الرجعة و ائمه:جملگي به دار دنيا رجوع ميكنند حتي حضرت قائم7 به جهت آنكه براي هر مؤمني يك كشتهشدن است و يك مردن و چون آن حضرت در دنيا شهيد شد پس بايست كه رجوع كند تا آنكه حكم مردن بر او7 جاري شود.
و مجتمع ميشوند ابليس و اتباع او نزد روحاء نزديكي فرات پس مؤمنين از اصحاب اميرالمؤمنين7 عقب مينشينند تا آنكه مردم بسيار در فرات غرق شوند پس در آن وقت ظاهر شود تأويل قوله تعالي هل ينظرون الاّ انيأتيهم اللّه في ظلل من الغمام و الملئكة و قضي الامر پس فرود آيد رسول خدا9 در پارچه ابري و به دست مباركش حربهاي است از نور پس چون ابليس آن بزرگوار را بيند فرار كند. انصارش گويند كه كجا ميروي و حال آنكه نصرت ما نزديك شده! پس ميگويد من ميبينم آنچه را كه شما نميبينيد من ميترسم از خداوند عالميان پس رسول خدا9
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 149 *»
به او ملحق شده پس آن حربه را بر پشتش زده كه از سينهاش در آمده به جهنم واصل شود پس تمامي اصحابش را جملگي به قتل آورند.
پس در آن وقت در روي زمين حقتعالي را عبادت ميكنند و هيچ شريكي برايش احدي قرار نميدهد و مؤمن زندگاني ميكند و نميميرد تا اينكه هزار پسر برايش متولد شود پس چون جامهاي روز تولدش بپوشانند در اوان طفوليت آن جامه با طفل نمو ميكند هر قدر آن طفل بزرگ ميشود آن جامه نيز بلند ميشود و رنگ آن جامه به هر رنگ ميخواهد در آن ساعت ميشود و بركات زمين ظاهر ميشود و ميوه زمستان را در تابستان و ميوه تابستان را در زمستان ميخورند و هرگاه ميوه از درختي بر زمين افتد همان دم در محلش درختي ميرويد. و در آن وقت ظاهر ميشود جنتان مدهامتان در نزد مسجد كوفه و حول او بما شاء اللّه.
پس چون حقتعالي ميخواهد كه حكم خود را نافذ فرمايد در خرابي عالم، بالا برد رسولاللّه9 را با اولاد طاهرين آن بزرگوار و خلايق بعد از رفع ايشان سلام اللّه عليهم تا چهل روز باقي مانند در هرج و مرج تا اينكه اسرافيل نفخهاي در صور دمد.
و آنچه ما در اينجا ذكر كرديم از احوال رجعت جمله را از احاديث استفاده نمودهايم. و مؤمن را لابد است كه اعتقاد كند رجعت ايشان را سلام اللّه عليهم به سوي دنيا و آن نظر به احاديث ايشان واجب است. شك نميكنند كساني كه ايمان به آن اخبار آوردهاند.
و اما وجه اينكه نگفتيم واجب است به جهت خلاف بعضي از علما كه حكم كردند كه مراد از رجعت رجوع دولت و قيام قائم است7 نه رجوع اشخاص بعد از موت ايشان. و حق واقع آن است كه رجعت ايشان حق است به نص اخبار متكثره مرويه از ايشان سلام اللّه عليهم. و هرگاه دليلي در اين مقام نبود غير از انكار مخالفين هرآينه همين انكار ايشان به تنهايي كفايت ميكرد در حقيّت مراد زيرا كه رشد و هدايت در مخالفت ايشان است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 150 *»
فصل چهارم
و آنچه ملحق ميشود به باب اصول دين
كلام در آجال و ارزاق و اسعار است.
اما اجل بدان كه آن عبارت از وقت حدوث شيء است. و اجل موت عبارت است از انتهاي مدت بقايش در دنيا و انتهاي آنچه حقتعالي برايش قرار داده از رزق و حيات و ساير تقديرات.
و اين اجل حاصل ميشود به موت و به قتل. اما موت و آن بر دو قسم است: طبيعي است و غير طبيعي. اما موت طبيعي پس آن صد سال است يا هشتاد سال است يا صد و بيست سال بنابر اختلاف احتمالات در فصول انسانيه فصل ربيع كه بهار است و تابستان و پاييز و زمستان. چه احتمال دارد كه فصل ربيع در انسان بيست سال باشد يا بيست و پنج سال يا سي سال و هر كدام قائل دارد و همچنين است ساير فصول. پس اجل ظاهر شود نزد انتهاي آنچه قلم اعلي به آن در لوح محفوظ جاري شده از مدت بقايش در اين دنيا و از مدت ارزاق و امدادات دنيا بالنسبه به شخص از انواع رزق مختلف به حسب قابليات مثل اكل و شرب و لباس و علم و فهم و غير ذلك. پس هرگاه شخصي از ماحضالايمان است يا ماحضالكفر باقي ميماند از آنچه مقدر شده بود برايش در دنيا در لوح محفوظ به قدر آنچه مقدر شده است از براي بقايش در نزد قيام قائم7 يا رجعت پيغمبر و اهلبيت طاهرينش سلام اللّه عليهم.
و آن اجل كه حاصل ميشود به موت غير طبيعي پس بنابر سببي است كه مقتضي موتش گشته زيرا كه معصيت گاه است محو ميكند آنچه را كه مكتوب شده است براي انسان از رزق و اجل پس ميرود و باقي نميماند از آن اموري كه برايش تقدير شده بود مگر آنچه كه مقدر شده است براي بقايش نزد قيام قائم7 هرگاه ماحضالايمان يا ماحضالكفر باشد.
و اما آن اجل كه به اعتبار قتل حاصل ميشود پس خلاف كردهاند در آن بعضي بر آنند كه به اجلش ميميرد و قتل مطابق افتاده با اجلش و بعضي گفتهاند كه پيش از اجل خود ميميرد. و اين طايفه اختلاف كردهاند پس بعضي برآنند كه قبل از اجل خود به چهل روز ميميرد كه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 151 *»
هرگاه قتل نميبود هرآينه چهل روز زندگاني ميكرد و بعضي گفتهاند كه امر بر ما مجهول است نميدانيم زندگاني ميكرد يا نه و بعضي كلمات ديگر نيز گفتهاند. و آنچه فهميدهام از احاديث ائمه: كه كشته ميشود پيش از اجل خود و هرگاه كشته نميشد زندگاني ميكرد در دنيا مقدار دو سال و نيم كه عبارت از سي ماه است.
و اما رزق پس آن عبارت از چيزي است كه منتفع شود از او صاحب حيات در حال حيات خود. و از براي غير خدا و رسول و اهلبيت رسول9نيست كه منع كند رزق را از شخص صاحب حيات. پس بنابراين ظاهر ميشود كه حرام رزق نيست و دليل بر آنكه حرام رزق نيست اخبار ائمه:است و قرآن نيز بر آن دلالت دارد چه ميفرمايد و مما رزقناهم ينفقون پس مدح كرد حقتعالي ايشان را بر انفاق از رزق و هرگاه رزق حرام ميبود هرآينه مذمت ميكرد ايشان را بر انفاق از او زيرا كه او تصرف در مال غير است بدون اذنش.
و اما اسعار پس ارزاني عبارت است از پايين آمدن قيمت شيء از آنچه عادت بر او جاري شده بود در وقت مخصوص و مكان مخصوص. و اما گراني پس آن بالا رفتن قيمتهاست از آنچه عادت بر او جاري شده بود در وقت مخصوص و مكان مخصوص. و بعضي گفتهاند كه اين گراني و ارزاني گاهي از جانب حقتعالي باشد به اين طريق كه كم ميكند امتعه را و بسيار ميكند رغبت مردم را به سوي آن پس گران ميشود قيمتها و گاه به عكس رفتار ميكند پس ارزان ميشود و گاهي از جانب غير حقتعالي به اينكه منع ميكند سلطان مردمان را از آوردن امتعه پس گران ميشود و منع ميكند ايشان را از خريدن پس ارزان ميشود و وبال آنچه وارد ميشود بر مردمان از آلام و هموم، بر ظالم است.
و حق در مسأله اين است كه گراني و ارزاني هر دو به تقدير حق سبحانه و تعالي و اعمال مردمان است. و بيانش آن است كه حقتعالي گاهي كم ميكند امتعه را يا اسباب وجودش را مثل قلت امطار. و سبب اين تقليل يكي از
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 152 *»
سه امر است: اول آنكه عقوبت است براي بعضي از اهل معاصي به آنچه كسب كرده بودند پس ميرسد آن عقوبت به ايشان و به كساني كه با ايشان بودند هر چند خود عاصي نباشند پس به ايشان عقوبت ميرسد به جهت اينكه با ايشان بودند چنانكه حقتعالي ميفرمايد فلاتقعدوا معهم حتي يخوضوا في حديث غيره انكم اذاً مثلهم يعني منشينيد با عاصيان و منافقان در حالت معصيت ايشان تا اينكه از آن حال به حال ديگر انتقال نمايند و الاّ شما نيز مثل آنها خواهيد بود. دوم اختبار و امتحان عباد است چنانكه فرموده حكايت از سليمان ليبلوني ءاشكر ام اكفر و تا بچشاند به ايشان حلاوت فرج را چنانكه فرموده و لنبلونّكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشّر الصابرين يعني ما ميآزماييم مردمان را به اينكه مبتلا ميكنيم ايشان را به خوف و گرسنگي و كمي مال و اولاد و خشكي مزارع و بساتين پس بشارت ده صبر كنندگان را به انواع ثواب. سوم آنكه رفع كند درجه شاكرين را بر رخاء و ارزاني و درجه صابران را بر بلا و گراني زيرا كه دنيا براي مؤمن همچو زندان است و آنچه گفتيم سابقاً كه كم ميكند اسباب وجود متاع را مراد من اسباب قابليت وجود اوست مثل بسياري طالب و ايجاد كساني كه متاع را ميخرند و نگاه ميدارند تا گران شود تا بفروشند و منع امطار و خوف راهها و زيادتي قطاع الطريق و امثال اينها از امور، چه حقتعالي وا ميگذارد آن كه مخالفت ميكند محبة اللّه را به نفس خود تا صادر ميشود از آن اسباب منع، از معاصي و از ظلم بندگان و غير ذلك چه هرچه كه سبب گراني شود آن به علت تقصير است در حق معبود زيرا كه مقتضاي كرم رخاء و ارزاني و خلاف مقتضي به علت وجود موانع است از تقصيرات قوابل مكلفين.
و هرگاه ادا كني كلام را به اين طريق كه گراني و ارزاني از جانب حقتعالي است به اين معني كه تقدير كرده اسباب آن را به تقصيرات مكلفين در گراني و به اعمال عباد در ارزاني، به اين معني كه معامله كرده با ايشان به عدل خود در گراني و تفضل كرده به ايشان و تجاوز كرده از تقصيرات ايشان در ارزاني؛ پس حق گفته باشي و طريقه
«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 153 *»
صواب اختيار نموده باشي.
و واجب است بر بندگان شكر حقتعالي بر نعمتهايش و حمدش بر كرم و آلايش و رضا در هر حالي به قدرش و قضايش پس بهدرستي كه او تعالي ولي هر خيري است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
و السلام علي من اتبع الهدي و خشي عواقب الردي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
([11]) او را سزا و رواست توصيف حق به آن نهج. خل
([13]) محيي و مميت و متكلم ـ محيي و مقيم و مميت. خل
([16]) و در اين مقام شعري به خاطر رسيد از مير سيد ابوالقاسم فندرسكي و نعم ما قال . خل
([19]) و ما كان الناس الاّ امة واحدة فاختلفوا. يونس: 19
([22]) الشقي شقي في بطن امه و السعيد سعيد في بطن امه. خل
([25]) پس بايد ملتقاي سراج و اشعه مثل هم باشد. خل
([26]) پارهاي از طينت بهشت. خل
([27]) فالمتوسطان متوسطان. خل
([28]) منشعبه. خل ـ منبعثه. خل
([41]) و السلام علي من اتبع الهدي. خل
([48]) محلّي به الف و لام. خل
([57]) ولكن در عرض كلمات و تأليفات خود اِشعار و تصريح به اين كردهاند. خل