08-06 جواهر الحکم المجلد الثامن ـ رساله در جواب محمدرضا ميرزا در شبهه آکل ومأکول ـ مقابله

 

رساله

 

 

جواب شبهه آكل و مأكول

 

 

من مصنفات السید الاجل الامجد المرحوم الحاج

سید کاظم بن السید قاسم الحسینی اعلی الله مقامه

 

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 307 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

اي آنكه ز اشراق نور جمالت تمامي كائنات مستشرق و موجود، و از ظهور كوكبه سلطان جلالت، جملگي ممكنات نيست و نابود، از خلق به خلق، خلق را خلق نمودي دام الملك في الملك و از خود به خود بي‏خود باخود بي‏خودشان كردي رجع الوصف الي الوصف گهي در بزم بسم الله الرحمن الرحيم از ميناي قل هو الله احد باده مراد به مذاق جان ايشان رسانيدي و گاهي در وادي الحمد للّه ربّ العالمين زهر هلاهل لن‏تراني به ايشان چشانيدي. اين طرفه كه معني بسم الله الرحمن الرحيم همان به عينه الحمد للّه ربّ العالمين و  مؤداي لن‏تراني به حقيقت قل هو الله احد، به بركت اسم شريف الرحمن الرحيم، بساط انس بر كرسي عظمت و در زير سقف عرش رحمت انداختي و به قهاريت مالك يوم الدين همگي را بذلّ اضمحلال مبتلا، پس لواي توحّد و تفرّد قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون افراختي پس دامن عزتت از آن بالاتر كه دست اين كوتاه‏قامتان دايره امكان به آن رسد و نظر عالي‏همتت از آن بالاتر كه به اين واماندگان حضيض مذلّت و خسران افتد.

پس ما ضعيفان از همه چاره بي‏چاره و اين جمله بي‏كسان از همه ديار آواره، نه در دروازه، قدم راهي داريم و نه در كتم عدم قراري، پس از لطف خود از درياي عدم ما را به ساحل وجود رسان و از آن ساحل، در درياي عدم غرق گردان به حقّ آن سيّد و سرور اعني مخاطب خطاب يا محمد فضلك علي الانبياء كفضلي و انا ربّ العزّة، علي كل الخلق تاج استخلصه الله في القدم علي ساير الامم بر سر و خلعت اقامه مقامه في ساير عالمه في الاداء در بر، در خلوت خانه لي مع الله وقت، راه ياب و بر بساط انا هو و هو انا تكيه زن و از شراب الاّانه هو هو و انا انا سرخوش و از كأس يا علي ما عرف الله حق معرفتك مشرّف اللهم صل عليه و آله الذين بعشر سبعهم ظهر

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 308 *»

 الوجود فامتاز الشاهد من المشهود و العابد من المعبود و المفقود من الموجود و العاد من المعدود.

اما بعد چنين گويد ذره بي‏مقدار و حقير خاكسار محمد كاظم بن محمد قاسم الحسيني الرشتي كه اين كلماتي است قليله مشتمل بر معاني عاليه جليله در جواب مسأله‏اي كه صادر شد از نزد فلك سعادت و كرسي مجدت و جلالت, عرش اعظم كمالات نفسانيه, روح مقوم مقامات انسانيه, معدن عوارف معارف, ينبوع حقايق و لطايف, لوح دقايق معاني, قلم اعلاي نكته داني, بحر ذخار معرفت و قلزم مواج مكرمت, درة التاج سروري, آفتاب فلك بزرگي و عدالت‌گستري, باسط بساط امن و امان و ناشر لواي عدل و احسان, اعني شاهزاده والاتبار و مهين ميوه بستان شهنشاه كامل الاقتدار, المؤيد بالتأييدات الالهيه و المستشرق بالاشراقات الانوار القدسيه الواحد في الصفات و الكامل في معاني الاخلاق و الملكات جامع الفخرين و حاوي الشرفين شرف العلم و الايقان و شرف الملكة و السلطان, الفائز مقام التسليم و الرضا شاهزاده كامكار ابوالمظفر محمد رضا ميرزا وفقه الله لمراضيه و جعل مستقبل حاله خيراً من ماضيه و امده الله ظلاله علي رؤوس عباده و رعاياه و اخذه بهواه الي رضاه و بلغه ما يتمناه بمحمد و آله الهداة عليهم سلام الله ما دامت الارض و السماء و بعضي از خدام دولت عليّه آن را به رشته تحرير و تسطير كشيده.  اين سرگشته وادي محرومي و وامانده مرحله مهجوري را بدان امر فرمودند كه جواب وافي كه نقاب خفا از چهره مدعا بردارد و بيان شافي كه شاهد مقصود را كماينبغي ظاهرگرداند(و هويدا سازد خ ل) به معرض عرض و اظهار درآوريم(درآورد خ ل) هر چند اين بي‏بضاعت عديم الاستطاعه را (از آن خ ل )سباحتي (سباحت خ ل) كه در اين بحر عظيم( غظمظم خ ل)و يم متلاطم كه ناشمار كشتيهاي مستحكم را به ساحل عدم رسانيده غواصي نمايد نيست و آن جرئت و جلادت كه در اين ميدان پر فتنه و آشوب كه بسيار از نامور پهلوانان معركه علم و معرفت را به خاك مذلت و هلاك افكنده قدم پيش گذاشته تمناي افراشتن لواي نصر كنم( مي‌كنند مي‌كنند خ ل) ليكن چون لطف حق مدد فرمايد پشه پيل را

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 309 *»

از پاي درآورد و چون نگاه و التفاتش باشد مورچه حكم وداد و رحل (مرحله) اتحاد را تعليم سليمان7نمايد لانه سبحانه لايتعاظمه شي‏ء و لايعجز عن شي‏ء يجري فعله كيف يشاء  بما يشاء لمن يشاء فيمن يشاء انه علي كل شي‏ء قدير لهذا به لطف الهي واثقاً مبادت به امتثال امر با كمال اختلال بال و اغتشاش احوال نموده فقرات سؤال را به مثابه متن و جواب را به مثابه شرح قرار داده تا هر جوابي به سؤال منطبق و هر فرعي را با اصلش مطابق گردد چنانكه دأب و عادت حقير است در اجوبه مسائل و الله المستعان و عليه الاعتماد و التكلان.

قال الكاتب العلامة (نقلاً عنه) ايده الله بصنوف افضاله و افاض عليه من بره و نواله بمحمد (و آله)9شبهة مسماة بشبهة الآكل و المأكول تقرير(و تحريرفرمائيد) آنكه اگر فرض كنيم كه انسان معيني بتمامه غذاي انسان ديگر شود مثلاً آنكه شخص مؤمني, شخص كافري را غذاي خود سازد يا بعكس چون جناب اقدس سبحانه در حين بعث و حشر براي جزا و مكافات خواهد آن را مبعوث و محشور سازد (اگر كافر محشور سازد) مؤمن در ضمن جسد كافر مي‌بايد معذب باشد و اگر مؤمن حشر نمايد كافر در ضمن بدن مؤمن (بايد) متنعم باشد و اين هر دو خلاف عقل و نقل است.

اقول: (كه) اين شبهه ايست از اعظم شبهات كه منكرين معاد جسماني به اين تمسك جسته‏اند و مقرين به آن نيز به اين شبهه و امثالش اقرار عجز از اقامه براهين عقليه بر اثبات معاد جسماني نموده اند ثبوتش را حواله به ضرورت در شريعت فرموده‏اند و بيان اين (مسأله) بر وجهي كه نقاب خفا از چهره مدعا بردارد و كل شكوك و شبهات را دفع نموده خدشه‏اي باقي نگذارد و محتاج است به ذكر امور خفيه و مقدمات دقيقه عجيبه غريبه كه ذكر آنها در كتابي(كتاب) نشده و بيانش در خطابي(خطاب) جاري نگشته و شرح آن مقدمات كماينبغي بر وجه تفصيل مستلزم تطويل در مقال است با آنكه مؤدي است به سوي ذكر اموري چند كه اظهار آن جايز نيست به جهت عدم تحمل ابناي زمان و مسارعت ايشان در انكار كماقال

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 310 *»

مولانا الصادق7: ما كل ما يعلم يقال و لا كل ما يقال حان وقته و لا كل ما حان وقته حضر اهله و ذكر آن امور بدون بنيان(بيان) به جهت غرايبش(غرابتش) بعيد از افهام خواهد بود و به اين جهت است كه ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعين و خواص شيعه ايشان پيوسته آن دقايق لطايف حكم را مخفي داشته‏اند در تحت حجاب عبارات ظاهريه(ظاهرند) تا آنكه در(درر) مكنون از تصرف نااهلان مصون و محروس ماند و اليه ينظر قوله تعالي من(في) التأويل و لاتؤتوا السفهاء اموالكم التي جعل الله لكم قياماً و ارزقوهم فيها و اكسوهم و قولوا لهم قولاً معروفاً و ليكن چون شاهزاده كامكار نامدار به كمال فطانت و ذكاوت ذهن و دقت نظر آراسته و پيراسته‏اند لاجرم به ذكر آن امور بدون توضيح تام مبادرت مي‏نمايم اعتماداً علي فهمه العالي و ادراكه السامي و ليكن احياناً هر گاه به جهت غرايب (غرابت)مطلب و غموض امر بعضي مقامات في الجمله خفائي به هم رساند شفاهاً هرگاه ميسر شود به عرض خواهد رسانيد فان المشاهدة و المشافهة تطرد العصافير بقطع الشجر لا بالتنفير پس مي‏گوئيم حكم عود بعينه همان حكم بدو است و فرق ميانه ايشان جز ظهور و خفا نباشد و آن به نظر(ظاهر) عوام است و اما در نزد اهل بصيرت و حقيقت اين فرق نيز منتفي است قال تعالي كما بدأكم تعودون بنابراين كه مشبه در قرآن و اخبار اهل بيت:عين مشبه به مي‏باشد(است) چنانچه در بسياري از مباحثات و اجوبه مسائل براهين قطعيه بر آن اقامه شد(شده است) و ذكرش در اين مقام موجب تطويل است پس احوال بدو و سر تكوين و(خلقيه) خليقه و كيفيت تنزل خلق در عوالم سفليه و ترقي ايشان به مقامات علويه بايد مذكور شود (مذكور مي‌شود) و در طي اين بيان اساس اين شبهه(بالمره) بالكليه منهدم و مضمحل مي‏گردد.

پس مي‏گوئيم كه حضرت احديت چون جهانيان را در عالم اسرار كه برترين مقام حجاب واحديت است نگاه داشته پس به مانند سوراخ سوزني از نور عظمت خود كه از آفتاب كلمه مباركه كن در تلألأ و لمعان در آمده براي ايشان پديدار نمود(ساخت) پس جملگي خلايق از شدت تابش آن نور و قوت اشراق آن ظهور متلاشي و مضمحل گشته نه از ايشان به پيش ايشان خبري(نه از ايشان خبري) و نه از ديار ايشان در نزد همگنان

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 311 *»

اثري و همان سر اول چون در آخر به جناب نبوت مآب موسي كليم علي نبينا و آله و عليه السلام ظاهر شد نتيجه فدك الجبل و خر موسي صعقاً هويدا گرديد و نور ظهور ايزد تعالي است نه ذاتش و آيت وصف اوست نه كنه و حقيقتش تابش جمال اوست نه عين حضرتش حامل اثر جمال (جلال)اوست نه ذات هويتش و در اين مقام جز ظهور توحيد و غير از مشاهده جلال احديت چيزي ظاهر نيست و خلق در اين مرتبه معدوم و مضمحل و چون اصل ايجاد براي اظهار صفات كمال و سمات جمال و جلال(جلال و جمال) است و اسماء بي‏تعلق به متعلق صورت نبندد چه قائم(مثلا) بلاقيام و قاعد بي‏قعود متصور نگردد و چون ظهور اسماء براي مخلوق است نه به جهت حقيقت خالق و عموم قدرت الهي ايضاً ثابت و متحقق پس آن نور مطلق را كه اثر فعل و مشيت اوست نه رشحه ذات و هويتش در مقامات سالفه به‌جهت اظهار عظمت و جلالت و انبساط رحمت و قدرت تنزل داده نداي ادبر به سمع حقيقتش رسانيد و منزل توحيد همان موطن واقعي است و ساير مراتب همگي مقام بعد و غربت و به اين معني است كلام امير المؤمنين7كه از شأن(لسان) حق تعالي ادا فرموده

تغرب عن الاوطان في طلب العلي          و سافر ففي الاسفار خمس فوايد پس آن نور رباني و سر صمداني و هيكل توحيد از عالم تفريد مصمم سفر عالم كثرت گشته چون اول عوالم عالم احديت(واحديت) و عالم اسماء و صفات است در اين عالم مقامات و مراتب است به حسب كليت و جزئيت و اسماء عظام كلية اقدم و اشرف از ساير اسماء است و اسم الله اشرف و بالاتر از آن اسم اعظم(هو) است پس اول قدم در مقام هويت گذاشته تا اسم هو ظهور ظاهر شود و از آن در بلده الوهيت درآمده تا اسم الله به عالم ظهور ظاهر گردد. پس از آن در رتبه صفات نوعيه تنزل فرمود و از آنجا به بلده صفات شخصيه رحل فرود آورد و از آن در مقام معاني صفات قدم گذاشته پس از آن در مقر اهل محبت و اصحاب ذوق و مودت ساكن گرديد و از آنجا به محل دليل حكمت كه در قوله تعالي است ادع الي سبيل ربك بالحكمة نزول كرد و از آنجا به مقام قاب قوسين و از آنجا در

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 312 *»

رتبه عقل مرتفع و از آن در مقام عقل مستوي و از آن در رتبه عقل منخفض منزل ساخت و اين در عالم كلي, مقام عقل اول و عقل كلي است و در عالم جزئي, مقام عقلي است كه مشهور ميانه حكماء و علماء همين مقام اول ماخلق الله است و فوقش رتبه ذات ازل لم‏يزل مي‏دانند سبحانه و تعالي عما يقولون و آنچه مذكور شد بعضي از آن چيزي است كه ظاهر شده براي حقير و از مقامات فوق عقل آنچه مذكور نساختم اكثر و اعظم است و آنچه اطلاع به هم رسانيدم اعظم و اعظم و اعظم و اكثر.

و بالجمله از مقام عقل باز نداي ادبر در رسيد تنزل در مقام سدرة المنتهي نموده در اغصان آن شجره مباركه با طيور قدس به نغمه سرائي سبوح قدوس ربنا و رب الملئكة و الروح اشتغال نمود و هو قوله تعالي اذ يغشي السدرة ما يغشي پس از آن در عالم ارواح نزول فرموده در بحر رباني(رقايق) غواص گشته به ارض زعفران كه از مقامات عاليه بهشت است منزل نمود پس از آن در ظل شجره طوبي مستظل پس از آن بر اغصانش به تسبيح سبحان ذي الملك و الملكوت يسبح الله باسمائه جميع خلقه متفرد. پس از آن در جنت عليا قدم گذاشته در مقام رفرف اخضر نزول فرموده پس طي مراحل آن عوالم و مقامات نموده و اسرار عجايب آنها را به ديده حقيقت مشاهده كرده پس در عالم نفس و محل انس و رتبه ايتلاف و مقام امتياز و اختلاف قدم گذاشته و آن عالم ذر است كه در اخبار وارد شده است پس از آن در عالم كثيب احمر كه يكي از مقامات بهشت است وارد شده پس در عالم طبيعت نزول نموده پس از آنجا در بحر مواد جسمانيه غوطه‏ور شد و آن بحري است كه از دخان آن, حق تعالي آسمانها را خلق كرده و از كف آن زمين را پس از آن در عالم مثال رتبه اشباح قدم گذاشته داخل اعلي مراتب جنت هورقليا و جابلصا و جابلقا گرديده منزل نموده و پس از آنجا نزول نموده به محدب محدد الجهات نمود كه مبدأ عالم اجسام است و محل نقش و ارتسام پس از صافي آن فلك جسم مطلق دنيا مسافر به عرصه ظهور در آمده صافي آن صافي وجه المماس(اعلاي) قلبش گرديد پس قلب روحاني از روح محدد الجهات و قلب جسماني كه مانند

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 313 *»

شكل صنوبري و از آن به لحم صنوبري تعبير واقع مي‏شود در نزد اطباء از آن پيدا شد پس از  محدب به مقعر آن فلك نزول فرمود پس بكله ظهور نمود پس از آن به فلك كرسي نزول نموده از آن صدرش ظاهر شد پس به فلك البروج آمد و از آن حدود نوعيه ظاهريه و باطنيه صدر پيدا شد از ظاهر و باطن آن فلك پس به فلك المنازل آمد و از آن حدود شخصيه صدر ظاهر شد پس به سوي فلك شمس كه اشرف افلاك و قطب و وسط آنهاست و حامل عرش است نزول فرمود و از آنجا ماده وجود تفصيلي قلب به تفاصيل اعضا و قوي و جوارح و عروق و اعصاب و غضاريف و شريانات و اورده و امثال اينها از مقامات كه در كتب طبيه مفصلاً مذكور است ظاهر گشته و اين ماده سه مرتبه دارد و از سه نور از انوار عرش مستمد است و ينبوع آن انوار در عرش است و كرسي و از آن در شمس.

پس آن مسافر در سه مرحله از شمس نزول كرد به اول از شمس در مدد اول نزول كرده به سوي فلك زحل و فلك قمر پس از فلك زحل, عقل كه در دماغ است ظاهر شد روح از روح فلك و مقر عقل كه در دماغ است از جسم فلك و از فلك قمر حيوة و آن روح بخاري است كه در تجاويف قلب  صنوبري است و دويم از شمس در مدد دويم نزول كرده به سوي فلك مشتري و فلك عطارد پس از مشتري ظاهر شد علم كه در دماغ است ظاهرش از ظاهر فلك و باطنش از باطن آن به دستوري كه در فلك زحل و غيرش مذكور شد و از فلك عطارد فكر با قوه محل آن از دماغ هويدا گرديده به دستور سابق و سيم از شمس در مدد سيم نزول كرده به سوي فلك مريخ و فلك زهره پس از فلك مريخ فكر و فلك زهره و خيال او ظاهر شد پس از افلاك به عناصر نزول نموده اول به كره نار نزول فرمود و از آن مره صفرا پيدا شد پس به كره هوا و از آن دم پيدا شد پس به كره ماء و از آن بلغم و طحال و ريه پيدا  شد پس به كره ارض و تراب به مراتب سه گانه خود  از آن مره سوداء و اين عناصر از صافي عناصر است و لب آن‌كه انجماد رتبه افلاك.

چون آن نور مطلق قطع اين مسافت و مراحل را نموده از وحدت محض به كثرت محض مبتلا شد ضعفي در قوه و حركت آن به هم رسيده به مثابه كسي كه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 314 *»

بيمار شود بلكه بيماري حقيقي همان است پس هر چه كثرت زياد شد مرض و ضعف بيشتر مستولي شد تا در مقام تراب كه رتبه برودت و يبوست است كه طبع مرگ است بالكيه ظهور شعور و قوي و حركت از او قطع شده بيماري به موت بدل يافت و به اين جهت است كه اسم الله كه مربي كره تراب است اسم مميت است و قوله تعالي كيف تكفرون بالله و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم اشاره اين است چه بي‏شك اين موت قبل از حيات اين دنيا است و موت مؤخر از حيات است در وجود پس حيات سابقه حيات آن عالم و آن مراتب خواهد بود چنانكه مذكور شد چون تنزل در آن مقامات آن است كه شي‏ء جامع مملك تا او را احاطه به علوم كلها حاصل شد تا سر كينونيت الهيه را حكايت نمايد  بايست جملگي اين مراتب در كل احوال به او باشد و الاّ لازم مي‏آيد كه فايده‏اي در تنزل نباشد و آن مستلزم عبث است بر حق تعالي و لازم مي‏آيد جهل بعد از علم و نقصان بعد از كمال و آن خلاف حكمت حكيم و افاضه فياض است و چون مناسبت ميانه مدرك و مدرك شرط است پس علم به هر عالم لازم دارد كه از سنخ آن

عالم در قوه و مشعري باشد آيا نمي‏بيني كه چون چشم  را بپوشي اجسام را نمي‌بيني و حال آنكه عقل كه مدرك حقيقي است موجود است به جهت انتفاء علاقه و ارتباط, ادراك منتفي شد و چون كمال شي‏ء و صعودش به مراتب عاليه به علت علم اوست و علم بالله چون از جهت كنه ذات ممتنع است(ممكن نيست) پس به جهت ظهور در آثار است پس هر چند كه علم به آثار عجيبه و غريبه بيشتر حاصل مي‏شود عظمت مؤثر و سعه قدرت و علم و احاطه و قيوميت آن بيشتر خواهد شد پس در درجه ترقي بيشتر چون فيض الهي غير متناهي است و عطيه او نيز كذلك پس آثار نيز چنان بايد باشد چه ظهور فيض در آثار است به اين جهت است كه وارد شده از جناب امام محمد باقر7كه حق تعالي خلق فرمود هزار هزار عالم و هزار هزار آدم, شما در آخر آن عالم‏ها و آن آدم‏ها مي‏باشيد و اين قول شريف به حسب نوع و كليه تحقيقي است و به حسب شخصيت و جزئيت تقريبي. و ادراك هر عالمي چون بايد از سنخ آن

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 315 *»

عالم باشد پس بايست كه تمامي اين عوالم در هر چيزي موجود باشد چون‌كه انسان اشرف اهل عوالم است اين مراتب در او بيشتر از همه ظهور نموده و او مخصوص به ذكر در اخبار و السنه علماي اخيار و عرفاي(علماي) عالي مقدار گرديده.

پس محقق شده كه اين مراتب جملگي و همگي بايست در كل احوال در هر چيزي خصوصاً در انسان مجتمع باشد و اين سر نزول و اشاره به اين است قول ابن سينا در قصيده خود كه اولش اينست:

هبطت اليك من المحل الارفع   و رقاء ذات تعزز و تمنع

الي ان قال:

حتي اذا اتصلت بهاء هبوطها   عن ميم مركزها بذات الاقرع
علقت بها ثاء الثقيل فاصبحت   بين المعالم و الطلول الخضع

الي ان قال:

ان كان اهبطها الاله لحكمة   طويت علي الفطن اللبيب اللوزعي (الاورع)
لتعود عالمة بكل خفية   و العلم يرفع كل من لم‏يرفع

الي ان قال:

لتكون سامعة لما لم تسمع

پس چون معلوم شد در سر نزول, حصول علم به آثار است تا ظهور مؤثر به جلالت و عزت و مناعت و سطوت و جبروت زيادتر باشد تا خضوع و خشوع عبد زيادتر شود تا رفعت درجاتش زيادتر شود.

بلندي از آن يافت كو پست شد   درِ نيستي كوفت تا هست شد

پس بايد كه طريق صعود غير طريق نزول باشد و الاّ فايده نزول باطل مي‏شود چنانچه ذكر شد و مراد از صعود حيات اوست بعد از موت او و ظهور اوست بعد از خفاي او به كل مراتب و مقامات و درجات و چون نزول دو چيز لازم داشت يكي مقصود لذاته بود و دويم مقصود بالعرض زيرا كه اين لازم آن افتاده بود در بعضي احوال و اجتماع

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 316 *»

اين دو امر سبب موت و اضمحلال او شده پس هر گاه دو امر ابداً لازمه‌اش باشند صعود در حق او ممتنع بلكه در مرحله نزول است زيرا كه ميانه مقامين فرقي ظاهر نشده و آن دو امر يكي ظلمت و كدورت است كه لازم او ادبار و نزول افتاده نبيني كه چون پشت به آفتاب مي‌كني به قرد ادبار تو از او ظلمت ظل در پيش او ظاهر مي‏شود و اين ظلمت چون به حسب طبيعت, بارد يابس است مورث انجماد اوساخ و اعراض است و دويم آن حقيقتي است كه حادث و حاصل مي‏شود در نزد نزول به آن رتبه چون روح كه در اول نزول عقل پيدا شد و نفس كه در نزد نزول روح, و جسم كه در نزد نزول نفس تحقق پذيرفت و در عالم صعود در نزد خطاب اقبل بايست آن ظلمت و وسخ و كدورت منتفي شود با تحقق آن حقيقت. اما بقاي آن حقيقت به جهت آنكه مذكور شد و الاّ نزول عبث خواهد بود و اما زوال اوساخ به جهت آنكه همان سبب اختفاء و اضمحلال آن نور گشته پس اگر آن دائما باقي باشد نقص در ايجاد و حكمت حكيم لازم آيد زيرا كه موت, نقص است و حيات, كمال است پس ختم عالم هرگاه به نقص باشد لازم مي‏آيد كه صانع حكيم نباشد پس بايست ختم به حيات شود و اشاره به اين دقيقه است قوله تعالي و ان الدار الاخرة لهي الحيوان پس معني براي صعود نشد مگر ازاله اوساخ كه لازم ادبار است با بقاي حقيقت از براي كسي كه آن اوساخ در او باشد اما كساني كه آن اوساخ در ايشان نباشد نزول ايشان عين صعود است يعني در مرحله‏اي كه نزول كرده‏اند در آن نظر كرده‌انددر آن مرحله به عين خود نه به ديده غفلت پس ادبار ايشان اقبال است مثال مرواريد و ساير احجار است كه ظاهرش از باطنش و باطنش از ظاهرش مشخص است پس هرگاه آفتاب بر شيشه يا بلور افتد ظل ظلماني در طرف مقابل نيندازد بلكه از هر طرف نوريست در كمال تلألؤ و لمعان و اين اشخاص كه كدورت و ظلمت ادبار, ايشان را موسخ و مكدر نساخته و ايشان را نمي‏رانده به حيات اصلي خود باقي گذاشت معصومين:مي‏باشند خاصه ائمه اربعة عشر سلام الله عليهم به اين جهت است كه حالت طفوليت ايشان با

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 317 *»

حالت كهولت فرقي نداشت بلكه زماني كه در شكم مادر بودند با زماني كه در منصب حكم‌راني و خلافت مستقر بودند بي‏فرق بود نشنيدي آنچه وارد شد كه جناب فاطمه3در شكم مادر با مادر خود مكالمه مي‏فرمود و تسبيح و تهليل مي‏كرد و هم‌چنين حضرت امير المؤمنين7بلكه قبل از آنكه در شكم مادر بودند چنين بود در صلب پدر, بلكه قبل از آن نيز چنين بودند و قصه خلاص كردن امير المؤمنين عليه السلام مادر خود را در حالتي كه مادرش طفلي بود بسيار خرد و كوچك از چنگال شير و هم‌چنين سلمان7را در حالت طفوليت سلمان مشهور و معروف است و هم‌چنين ساير ائمه:چنين بودند عالم نزول و ادبار, هيچ حجاب ايشان:نگشته, بلي علوم ايشان به سبب آن حقايق متحصله در عالم نزول كه مقصود بالذات از نزول است زياد گرديده بلكه آنها نفس علوم ايشان مي‏باشند و ليكن كثافت و كدورت, اصلاً و قطعاً در ايشان روحي فداهم تأثير نكرد و اما حالات مختلفه ايشان از نطفه و علقه تا حد رضاع و حد صبي و مراهقه و امثال اينها از بابت انا نتقلب في الصور كيف شاء الله (بود ظ) و الاّ هر گاه مي‏خواستند كه بي‏پدر و مادر, در عالم ظهور و بروز آيند هيچ مانعي از قدرت براي ايشان نبود بلكه ايشان:پدر و مادر عالمند كما هو التحقيق به اين سبب است كه چون در آفتاب مي‏ايستادند از براي بدن مبارك ايشان ظلي نبود از جهت كمال صفا و نورانيت اگر چه عدم ظهور ظل كليه, خاصه جناب نبوت مآب7بود و اما ساير ائمه:پس امر در دست خودشان بود هرگاه مي‏خواستند ظلي احداث مي‏كردند به جهت ابدان مطهر خودشان و الاّ فلا نه از جهت اين‌كه در بدن ايشان كثافت بود حاشا و كلا بلكه به جهت حكمت و مصلحت بود كه ذكرش در اين مقام موجب تطويل است.

پس چون به اين بيان تام, واضح و محقق شد كه شخص به تمامي مراتب خودش از ارواح و اجسام و جسم نيز به تمامي تفصيل خود از قوا و مشاعر و حواس و محال آن از عالم علوي(از آن عالم) به زمين آمده و هرچه از مادر متولد مي‏شود قبل از تولد خود در كمال بهاء و صفا و نورانيت

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 318 *»

بوده و مي‏باشد از حيوان و بهايم و انسان و هر چيزي قبل از ظهور در اين دنيا وقتي كه در درجات سدرة المنتهي نغمه سرائي مي‏كردند از هم, كمال امتياز داشتند تا در اين دنيا آمده هر چيزي حظ خود را از جسميت حاصل كرده در اعلي مقامات صفاي اصلي پس چگونه فرض توان كرد كه شخصي غذاي شخصي ديگر شود الاّ باعدام آن شخص و محوش از لوح محفوظ و آن محال است و الاّ لوح محفوظ نخواهد بود و اشاره به اين دقيقه است قوله تعالي انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون و مراد از ذكر آن حقيقت منزله است كه وفات كرده در عالم طبيعت چنانكه قوله تعالي و كيف تكفرون بالله و كنتم امواتاً فاحياكم شاهد صادق بر آن است و دو شخص كه قبل از تولد و ظهور در اين عالم به تمامي بدن و جسد و قوا و آلات از هم ممتاز باشند و هر يك در مقام خود مستقل باشند بدون حاجت به ديگري پس چگونه معقول تواند بود كه در اين دنيا بعد از تولد, احدي غذاي ديگري شود و جزء آن بدن ديگري شود چه اين در صورتي معقول مي‏شود كه يكي از اين دو بدن و دو شخص ناقص باشند و بدون اتمام و اكمال از مبدء, نزول كرده باشند بعد در عالم اسفل تمام شوند به اسبابي چند كه از آن جمله غذا كردن شخص ديگر باشد و اين به مقتضاي قواعد عدليه باطل است چه حق تعالي عدل و حكيم است و طفره در وجود باطل است پس جايز نخواهد بود كه شي‏ء اقرب به سوي مبدء و ايجاد, ناقص و خسيس باشد پس در مقام ابعد كامل و شريف گردد وآنگهي تنزل كند شي‏ء قبل از اكمال خود پس در جعل الهي اولي صورت حيوانيه مقدم بر صورت انسانيه شود.

هرگاه تأمل در آيات آفاقيه و انفسيه فرمائي حقيقت اين حال بالضرورة معلوم خواهد شد نظر فرما در مشعله چراغ هر يك از اشعه كه به او نزديك‏تر است نور او بيشتر است از آنكه دورتر است بالبديهه اما هرگاه آئينه را در دورتر بگذاري نورش زيادتر از نزديك‏تر است به آينه و اين به‌جهت قابليت است نه در اصل افاضه به دليل اينكه هر گاه آينه ديگر مثل آينه موضوعه نزديك‏تر گذاري شكي نيست كه آينه اقرب انور از ابعد است و اين مسأله انشاء

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 319 *»

الله تعالي به غايت واضح است و اشكالي براي اين معني ندارد چه احدي از عقلا انكار اين معني ندارند كه طفره باطل است و بعضي مموهين كه در اين مقام خدشه كرده‏اند خارج از حدود عقل مي‏باشند.

بالجمله چون مشخص شد تمايز ذرات و نسمات در عالم اول در نزد خلق ارضين و سماوات و تمام و كمال ايشان پس فرض اينكه يكي غذاي ديگري شود ممتنع خواهد بود الاّ در صورت فرض نقصان و آن خارج است از كرم كريم منان و غذاي هر چيزي از جنس خود اوست نه از جنس ديگري پس غذاي حقيقي زيد ابداً غذاي عمرو نگردد و همچنين بالعكس چه غذاها را با صاحبش مناسبتي است خاصه كه آن در غيرش نباشد و الاّ آن غير, عين اين باشد و به اين‌جهت است كه فقها حكم به امتناع كرده‏اند در اين مسأله كه هرگاه دو برادر را سر از تن جدا كنند و يكي از آنها دو زوجه داشته باشد و ديگري عزب باشد پس سر اين برادر را در نزد بدن برادر ديگر گذارند و بعكس پس حق تعالي از قدرت كامله به دعاي مؤمنين آنها را زنده كند آيا چه خواهد بود حكم آن زن از كيست و همچنين اولاد و حكم ميراث و ساير حقوق و اين فرض را محال دانسته‏اند كه سر كسي در گردن ديگري پيوند شود به علت فقدان مناسبت خاصه بعينه و عادة الله جاري نگشته بر آن اگر چه بر هر چيزي قادر است و مثال اين مسأله هرگاه چراغي روشن كنند از روغن و فتيله‌اي و آتش و براي آن چراغ غذائي است از روغني كه دائماً به او مي‏رسد پس چراغي ديگر روشن كنند از آن چراغ هرگز نتواند شد كه يكي از اين دو چراغ جزء ديگري شود يا غذاي ديگري بشود با آنكه ماده هر دو يكي است و مزاج هر دو يكي است و صورت هر دو يكي است چون در جهت و زمان و مكان و رتبه تفاوت به هم مي‌رسانند و هر يك مستقل در امر و حكم شدند پس هرگز نتواند شد كه چيزي از اين چراغ, جزء ديگري شود نه بعض نه كل به وجهي من الوجوه و براي هر يك صاحب چراغ, مددي و غذائي معين فرموده كه از آن جهت به او مي‏رسد هرگز غذاي ديگري نشود و نخواهد شد و مراد از غذا آنست كه جزء شي‏ء مي‏شود و آن در مسأله

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 320 *»

چراغ و بخار و دخان مكلس است نه آن روغن خارج و هم‌چنين است به عينه حكم زيد و عمرو هر چند اين دو از يك حقيقت باشند مثلاً هر دو از عناصر و افلاك و ارواح و نفوس و عقول, مخلوق مي‏باشند لكن چون به حدود مشخصه از هم ممتازند پس در نضج و اعتدال, بالنوع متساوي پس قوه هاضمه احدي ديگري را هضم نتواند كرد چه قوه هاضمه بايست اقوي و حرارتش اشد باشد تا هضم  غذا كند و او را به تحليل برد و در صورت تساوي, قادر بر تحليل و هضم نباشد و آن معلوم است و اطبا تصريح به آن نموده‏اند از اين راه است كه چراغي, غذاي چراغي نشود به علت تساوي اما روغن غذا مي‏شود چه چراغ در حرارت و قوه اشد و اقوي باشد از روغن.

پس از اين بيان تام به آنچه اخبار و آثار ائمه اطهار:به آن دلالت دارد معلوم شد كه هر كس با تمامي ارزاقش و اغذيه و امداداتش در لوح محفوظ مثبت است و از آن لوح, جميع امدادات بالاجماع به عرش نازل شده و از آنجا به كرسي متنزل با كمال تفصيل شده و از كرسي با كمال تفصيل, رزق و غذاي هر كسي به واسطه كواكب و افلاك و جزئيه به تدبير ملائكه مدبراست و به هر كسي مي‏رسد هيچ‏كس با ديگري كه در رتبه با او شريك است, محتاج نيست و همگي محتاج مي‏باشند از اين جهت وارد شده كه حق تعالي خلق كرده ارزاق را قبل از خلق خلق, به دوهزار سال پس غذاي هر كس از جنس خود است نه از جنس ديگري و عبارت را تكرار كردم تا اينكه خوب واضح شود چه اين امر مخفي است ميانه مردم.

اما آنچه ديده مي‏شود كه انسان, انساني را مي‏خورد و غذا مي‏كند(مي‌سازد) يا حيوان انساني را مي‏خورد يا انسان حيواني را مي‏خورد و غذا مي‏سازد و جزء بدن مي‏شود آنها كه غذا مي‏شود و بدل ما يتحلل مي‏گردد, آن اعراض و غرايب و اوساخي است كه لازم ادبار است چه وسخ و عرض هر عالمي از سنخ آن عالم است پس اوساخ نفوس و ارواح, امور معنويه است مثل معاصي و غباوت و بلادت و حمق و شرارت و امثال اينها و اوساخ و اعراض جسمانيه نيز اوسخ اجسام است(از سنخ اجسام است) با كمال غلظت و آن اعراض چون با هم مؤتلف شوند حرارت معتدله در ايشان پديدار آمده

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 321 *»

تعلق باشعه كواكب گيرد و از آنجا روح حسيه فلكيه در او ظهور كرده او را به حركت و نما آورد مثل موشهائي كه در بيابانها از خاك موجود مي‏شوند و بسيار محسوس شده موشي را كه نصفش حركت مي‏كرده و نصف ديگرش كلوخ بوده و همچنين عقرب كه متكون مي‏شود از دو خشت‏تر كه بر روي هم مي‌گذارند بعد از چندي كه از روي هم  بردارند در زير آنها عقرب بسياري  مشاهده كنند مثل خنافس و كرم‏ها كه از قاذورات متكون مي‏شود و مثل كيك و شپش و پشه و مگس و امثال اينها از كثافات متعفنه بتقدير الله متكوّن مي‏شوند و اينها در قيامت نمي‏باشند به جهت اينكه ماده‏ به جز اعراض و اوساخ دنيويه ندارند و هم‌چنين است آنچه را كه غذا مي‏سازند انسان از انسان يا حيوان ديگر و از آن بلند و كوتاه و چاق و لاغر مي‏شود كل اينها از حركات حاصله از طبايع مؤتلفه عرضيه اين اوساخ است و اما اشخاصي كه در اين دنيا از اين اعراض مصفي مي‏باشند  كمال تصفيه يا قريب به آن, بدن ايشان غذاي حيوان يا انساني نگردد و قوه هاضمه او را هضم نتواند كرد مثل بدن امام7كجا ميسر است كسي را كه او را غذا كند و هرگاه كسي احياناً العياذ بالله خواسته باشد كه بخورد در همان ساعت مي‏ميرد چه هاضمه اصليه كه نزديك نمي‏آيد و چه او به غذاي خود مستغني است از كل اغذيه و هاضمه عرضيه اضعف از آن است و طاقت تحمل حرارت آن را ندارد پس هلاك مي‏شود چون اين هلاك شد آن بدن حقيقي ظهور ندارد چه اين چشم‏ها او را نبيند و از اينجا است كه فرمودند ائمه:كه گوشت ما اهل بيت: بر درندگان حرام است با گوشت شيعيان مخلص ايشان كه قريب به تصفيه از اعراض مي‏باشند به اين جهت است كه در بيابان‏ها هميشه تنها مي‏گردند و هيچ درنده‏اي قادر بر اذيت ايشان نيست و اين نيست الاّ به جهت انتفاي مناسبت عرضيه ماهيه و تسلط آن نيست (انسانيت) كه علت وجود حيوانات است و اجساد و اجسام اخرويه در آخرت مثل اجساد و اجسام ائمه ماست:در اين دنيا بلا فرق و در اين مقام مطالب و مقامات عجيبه است كه ذكر آنها موجب

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 322 *»

تطويل و ملال است بلكه مؤدي به اموري كه ذكرش حلال نيست قال الشاعر و نعم ما قال:

اخاف عليك من غيري و مني   و منك و من مكانك و الزمان
فلو اني جعلتك في عيوني   الي يوم القيامة ما كفاني

و ليكن به آنچه نوشتم هرگاه نيك تأمل دقيق شود هيچ شبهه و اعتراضي باقي نخواهد ماند.

پس آنچه محشور مي‏شود همان مؤمن است و همان كافر و آنچه غذا شده به خاك بر مي‏گردد و هرگاه يك نفر لحوم كل خلق را بخورد در روز حشر همگي محشور مي‏شوند و آنچه را كه او خورده است راجع به تراب است هيچ فرقي ميانه خوردن اين اجسام با خوردن اين نباتات نيست و آن صافي و لطيفه جسم متولد(متنزله) از فلك به هضم درنيايد(نمي‌رود) و بعضي از اطبا را عقيده اين است كه طلاي غير محلول هرگاه كسي بخورد آن هضم نگشته جزء بدن نشود بلكه به صرافت ذهبيت باقي مي‏ماند و محفوظ است در بدن خورنده و هم چنين گفته‌اند در احجار صلبه مثل ياقوت و الماس و امثال ذلك شكي نيست كه آن جسم حقيقي اصفي و اصلب و اعظم و اشرف از طلا است و چون طلا متوسخ شود او را شسته, پاك كنند و به صفاي اول باقي مي‏گذارند و مثالي اوضح و ابسط (ان‏شاء الله) در آخراجوبه به عرض خواهم رسانيد والسلام.

قال و صدر المحققين در جواب شبهه چنين تقرير نموده كه چون نظر(نظم) به اصول ما ثابت و مبرهن گرديده كه تشخص هر انساني به نفس ناطقه است و اما بدن را من حيث البدن تشخص نيست الا به نفس و به عبارةاخري معني حشر بدن زيد آن نيست كه جسمي كه مأكول سبعي يا انساني باشد از آن جهت كه جسم معيني است و براي آن حقيقت لحميه و عظميه و عصبيه حاصل است, محشور شود در قيامت بلكه محشور, بدن زيد است در طي آن جسم كه بعد از انخفاض شخصيت آن به آنكه بدن زيد است اگر چه جميع اجزاء آن في ذاتها متبدل شود چنانچه شخص كريه المنظر نبايد با كراهت منظر مبعوث شود يا

 

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 323 *»

شخص اعمي و اعرج نبايد با عمي و عرج محشور شود چنانچه احاديث دلالت دارد كه اهل جنت جردند و مرد.

اقول: مراد از تشخيص يا تحقق و تذوت است پس معني تشخص شي‏ء به شي‏ء, تحقق او است به او, به حيثيتي كه مقوم و محقق وجود او است و بدون او موجود نمي‏شود و اين از دو راه مي‏شود يكي آنكه آن شخص علت وجود اين شي‏ء باشد و يا جزء مادي و صوري او باشد زيرا كه قوام شي‏ء به ماده و صورت اوست و بدون آنها موجود نگردد و يا مراد از تشخص و تحديد شي‏ء واحد است به حد معين يا به حدود معينه متكثره همچو تشخص انسان به حد زيد و عمرو. آن حد معين, زمان و مكان و جهت و رتبه و كم و كيف است پس تشخص به معني ثاني مرتبه‏اش پست‏تر از تشخص (اول) است مثل تشخص بحر به امواج چه در بحر جهت وحدت است و تشخص جهت كثرت و جهت وحدت اشرف و اقدم از جهت كثرت است و هم‌چنين انسان بنابراين كه كلي طبيعي موجود و متحقق در خارج است علي ما هو التحقيق پس انسان واحد ساري در جزئيات و حدود مشخصه به علت وحدتش و قربش به سوي مبدء, اشرف و اعظم خواهد بود عند الله از تشخص و حدود به علت كثرتش و آن ظاهر است و تشخص به معني اول اعلي و اشرف و اقدم از متشخص است چون(چه آن) در اين هنگام علت وجود آن شي‏ء است و علت اشرف از معلول است به هفتاد مرتبه. و نفس ناطقه گاهي از آن تعبير به قلب مي‌شود و آن همان است كه از آن به اَنَا اشاره مي‏كند و آن رتبه عرش است و گاهي از آن تعبير به نفس صورت ملكوتيه مجرده از ماده عنصريه و مده زمانيه و آن همان طير شجره طوبي است و گاهي از آن تعبير به فؤاد و آية الله و وجه الله شود و آن عبد است و علي اي حال نفس ناطقه از عالم قدس و تجرد است نه از عالم ملك و تعلق.

پس قول صدر المحققين كه «تشخص هر انساني به نفس ناطقه است» هرگاه مراد از انسان جميع مراتب اوست از مراتب مشروحه سابقه از عقل و روح و جسم پس اگر از تشخص, معني اول اراده كرده صحيح است به معني ثالث از معاني نفس ناطقه لكن صحيح نيست آنچه را

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 324 *»

متفرع ساخته بر آن و اكتفاي نفس ناطقه از جميع احكام خاصه بدنيه تا اينكه هرگاه آن جسم مخصوص نباشد و نفس ناطقه كفايت از او مي‏كند به ظهور در جسم, غير آن جسم اول چه احكام معلول بر علت (جاري) نشود هر چند معلول متقوم است به علت خود آيا نمي‏بيني كه چون چشم بپوشي نمي‏بيني و حال آنكه نفس ناطقه موجود است و هرگاه مراد اين است كه موقوف است بر جسم لا علي التعيين با اينكه اين كلام في نفسه فاسد و باطل است از كسي كه ديده بصيرتش به نور كشف و يقين منور شده باشد صادر نمي‏شود گوئيم همين به عينه انكار معاد جسماني است و اثبات روحاني چه  جسم دنيوي چون در آخرت نباشد پس روح به تنهائي معذب شود يا متنعم, يا با جسم ديگر و در صورت ثاني لازم مي‏آيد كه حق تعالي حكيم نباشد بلكه ظلم لازم مي‏آيد چه مطيع و عاصي ديگر است و منعم و معذب ديگري. و هرگاه بگويد كه جسم بما هو جسم را شعوري نيست تا ثواب و عقاب در او تأثير كند گوئيم كه اين مخالف آن چيزي است كه ثابت شده در شريعت كه هر عضوي را تكليفي است به خلاف عضو ديگر, پس چگونه در قيامت حق تعالي از دست و پا و جوارح شهادت مي‏طلبد هرگاه شعور نداشته باشد و هرگاه جسم آخرت غير جسم دنيائي باشد چگونه شهادت زور مي‏دهد و حال آنكه دست و پا او را در معصيت نديده بودند هرگاه مقر, نفس ناطقه باشد پس انكار كه خواهد كرد(پس منكر كه خواهد بود) تا حاجت به شهادت اعضاء و جوارح باشد پس هرگاه بناست كه حق تعالي جبر كند پس چرا جبر نكرد نفس ناطقه را اولاً و يا ثانياً پس چه حاجت كه شهادت زور از اعضاء و جوارح بطلبد با آنكه نسبت جبر به جناب اقدس الهي از جمله ممتنعات است و حقير در اكثر مباحثات و اجوبه مسائل براهين قطعيه از عقليه و نقليه اقامه نموده كه جبر, مدرك و متصور نگردد  فضلاً از وقوع و تحقق و اين مقام مناسب تحقيق آن نيست.

و جميع اشياء از جماد و نبات و اعراض صاحب شعور و ادراك مي‏باشند و اين از ضرورت مذهب شيعه است كه ولايت آل محمد: را عرض كردند بر كوه‏ها و سنگ‏ها و صحراها و آبها و درختان و مرغان، حتي از حديثي

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 325 *»

كه مجلسي  رضي‏الله‏عنهدر همه كتب خود حتي در كتب فارسيه مثل جلاءالعيون و امثالش آورده كه تب‏ها و مرض‏ها را نيز امر به اطاعت اميرالمؤمنين7كرده‌اند و آنها طوق انقياد بر گردن گذاشته‏اند كمال وضوح و ظهور دارد بالجمله اين امر در نزد ما و عارفين كالشمس في رابعة النهار مي‏باشد. و چون محقق شد اختيار و شعور جسم و بدن پس چگونه فرض توان كرد كه معاد نفس ناطقه است در ضمن اي جسم كان, نه جسم دنياوي و گمان ندارم كه احدي از مسلمين قائلين به معاد جسماني قائل اين قول باشند و بطلان اين كمال وضوح و ظهور دارد و منكر معاد قائل به عود روح است به تنهائي يا به جسمي غير از جسم دنيائي و اين خرق اجماع مركب است.

و هرگاه مراد از تشخص, معني ثاني است پس اگر مراد از نفس ناطقه معني ثالث باشد اين كلام بي‏معني است چه آن نفس ناطقه همان حقيقت واقعه در حديث كميل است كه ظاهر نشود الاّ بعد كشف سبحات بدون اشاره و ازاله انيات و ماهيات و حدود بدون عبارت پس خود  مبرا و معرا از جميع حدود و مشخصات است پس سبب تشخص غير چون تواند شد و اگر مراد از نفس ناطقه معني ثاني است پس اگر مراد از انسان تنها رتبه فؤاد و حقيقت باشد صحيح است چه تعين حقيقت از صرف اطلاق به قلب كه اول تعين اوست مي‏باشد لكن دخلي بما نحن فيه كه اعاده اجسام باشد ندارد و اگر معني ثالث باشد در صورت صحت بايست تعميم دهيم مراتب انسان را به مرتبه حقيقت و قلب و عقل و باز دخلي بما نحن فيه ندارد ابداً و آن ظاهر است.

و قولش «بلكه محشور در قيامت بدن زيد است» هم از اين بدن چه اراده كرده؟ هرگاه مراد از بدن جسم است اين, منافي قول سابق است كه معني حشر بدن زيد، آن نيست كه جسم, مأكول سبعي يا انساني شده از آن جهت كه جسم معين است و قول اولش ايضاً كه «تشخص هر انساني به نفس ناطقه است و اما بدن را من حيث البدن تشخصي نيست» صريح است كه جسميت معينه را مدخليت نيست پس آن بدن محفوظ جسم نخواهد بود چه آن محفوظ نيست در نزد او و هرگاه مراد از بدن محض صورت و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 326 *»

هيأت است چنانكه ظاهر كلامش اين است بلكه قولش اگر چه جميع اجزاي آن في ذاتها مبدل شود دلالت صريحه بر آن دارد در اين صورت محقق مي‏شود آنچه بر او سابق نسبت داديم كه منكر معاد جسماني است كه اهل شريعت به آن اعتراف دارند چه قائل بر آن است كه هيئت بر مي‏گردد نه ماده بلكه ار به عکس است  هيأت مصنوعه ثانيه قطعاً آن هيأت اولي نيست چنانكه صريح كلام حضرت صادق7به آن دلالت دارد تمثيلش به خاتم كه چون بشكني, باز بسازي, آن خاتم دويم به حسب صورت غير و مثل اول است و به حسب ماده مثل اوست پس فرمود كه هو هو و هو غيره.

پس معلوم شد كه صدر المحققين قائل به اعاده جسم اول نيست لا من حيث المادة و لا من حيث الصورة و اتفاق مسلمين بر خلاف آن انعقاد يافته اگر خوف تطويل نداشتم هر آينه به ادله ساطعه و ذكر امور دقيقه از دليل حكمت و مجادله بالتي هي احسن به تفصيل شقوق اين مسأله مي‏پرداختم ليكن چون كلام با فطن و ذکی الفهمی است به دقت نظر و تلويحات و لحن مقال را ادراك مي‏فرمايد لاجرم به اشاره اكتفا نمود.

اگر گويند كه مراد صدر المحققين از بدن, همان جسم حقيقي است كه سابقاً مذكور نمودي و اين جسم كه نفي كرده همان اعراض و اوساخ است, جواب گوئيم هرگاه مرادش از جسم, اعراض و اوساخ است  پس چرا اقرار به عود او نمود يعني به عود بدن در ضمن جسم ديگر, چو آن وسخ عود نكند و الاّ دار آخرت, دار حيوان نخواهد بود چه آن وسخ سبب موت است بلكه موت, عبارت از وجود آن وسخ است  در نزد ازاله آن, حيات ظاهر شود پس چگونه فرض توان كرد وجود اين اوساخ را در دار آخرت حيوان و اين اعراض و اوساخ همان غطائي است كه حق تعالي فرموده: فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد و چون او قائل به عود جسمانی ديگر شده با بدن, معلوم است كه مرادش از جسم و بدن نه آن است كه ما اشاره به آن کرديم بلكه از بدن, محض صورت اراده كرده كه در ضمن جسمي لاعلي التعين عود كند و تو دانستي قطعاً كه صورت معاد غير صورت دنيويه است و ماده نيز به اقرار خودش غير است پس عود براي روح

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 327 *»

است به تنهائي زيرا كه عود, برگشتن چيزي است كه سابق بوده و بر آن جسم و بدن عود و رجوع صدق نكند چه آنها در دنيا نبودند كه مضمحل گشته باز برگردند و قوله تعالي و يبعث من في القبور مكذب اين مذهب است نعوذ بالله من طغيان الاقلام و زلل الافهام.

و اما قولش «چنانچه شخص كريه المنظر با كراهت منظر مبعوث نشود يا شخص اعمي و اعرج الخ» پس آن باطل است چه كراهت منظر و عمي و عرج دخلي در حقيقت جسم مستقيم متنزل از عالم بالا ندارند بلكه آنها امراضي است طاري مي‏شود به حسب تمكن اين اعراض و غرايب و عدم اعتدال طبايع و استقامت مزاج چون حالت صحت و مرض شخص و در اين دو حالت جسم متبدل نشود بلكه اعراضش و مزاجش به حسب اعتدال و غلبه طبيعتي متبدل شود و چون عود كند عودش به مزاج مستقيم كه در روز اول بود با جسميت حقيقيه خواهد بود. مثلاً هرگاه پادشاهي امر كند يكي از خدام خود را كه از دار السلطنة به جهت امری  به اقصي بلاد فرنگ يا چين  برود و آن كار را صورت بدهد و برگردد, آن شخص بنا بر امر پادشاه بيرون رفته, عزم آن بلد نمود, سفرش بسيار طول كشيده در عرض راه در اين مدت حمامي نرفته, چركي از خود دور نكرده و سر نتراشيده و رخت خود را هيچ عوض نكرده و اسباب تنقيه و تنظيف را هيچ استعمال ننموده بلكه پيوسته در خاك‏ها و گل‏ها و كثافت‏ها غلطيده تا به محل مأمور از جانب پادشاه رسيد و از آنجا به همان حالت مراجعت به خدمت کرده الآن که به دار السلطنه وارد شود و به خانه خود برمي گردد آيا گمان داری که به همان هيأت, به خدمت پادشاه روز را به جهت اعلام مي رود و به همان هيأت منكره باقي مي‏ماند يا خود را شستشو داده, جامه‏هاي پاك مي‏پوشد؟ شكي نيست كه به همان حالت و هيأت قبيحه منكره باقي نخواهد ماند بلكه خود را پاك و پاكيزه مي‏گرداند و آن چرك‏ها را از خود دور مي‏كند آيا بعد از ازاله آن اوساخ, آن شخص, از جسميت مي‏افتد يا چيزي از او كم مي‏شود تا آن شخص مبدل شود؟ حاشا و كلا, بلكه همان جسم است و همان شخص است آنچه از او خارج شده دخلي در حقيقت آن نداشت و همچنين است حال

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 328 *»

غير معصومين كه از ملأ اعلي با كمال صفا و نورانيت به زمين نزول داده شده همچه آدم7در كمال صفا با جسم و جسد از بهشت بيرون آمده, در اين دنيا متوسخ به اوساخ شده, از آن اوساخ كراهت منظر و عمي و عرج پديدار شد چنانچه در اين مثال دانستی چون باز عود مي کند از چرک پاک  مي شود از کراهت منظر دنيويه به عمی و عرج  دنيائي در نزد ازاله اوساخ مرتفع مي‏شوند چه آن وسخ, علت كراهت منظر بود اذا ذهبت العلة ذهب المعلول و باقي مي‏ماند كراهت منظر و عمي و عرج كه از اعمال ذاتيه كسب نموده و آنها از او مفارقت نكنند.

 و اما معصومين:چنانكه مذكور شد مثال ايشان مثال آن خادمي است كه به امر پادشاه مأمور به رفتن مكان بعيدی شده لكن پيوسته در اثناي راه به نظافت و طهارت خود مشغول بوده و كثافت و وسخ را در خود راه ندادند, ايشان را حاجت به حمام رفتن نيست و خود را پاك کرددن به جهت حضور سلطان و به همان حالت اوليه خود, حاضر مي‏شوند و مراتب معصومين:از اين مثال تام كما ينبغي معلوم خواهد شد هرگاه تأمل بفرمايند. پس معلوم شد كه عدم حشر شخص كريه المنظر با كراهت منظر مورث عدم حشر جسم آن نيست بلكه همان جسم است معري از اوساخ و غرايب.

و اما قولش كه «چنانچه احاديث دلالت صريحه دارد كه اهل جنت جرد و مردند» پس آن نيز دخلي به مطلب ندارد زيرا كه حضرت آدم7چون به كمال خلعت جسمانيه و عجين طينتش از عناصر چنانکه معروف است به جهت معصيت از بهشت برين بيرون آمد و سالها گريست تا توبه‏اش مقبول شد پس با حواء3ملاقات نموده و ميانه ايشان اجتماع بعد از افتراق شد شبي از شبها حضرت آدم عليه السلام چون از خواب بيدار شد ديد كه ريش درآورده از آن, تعجب بسياری نمود و بسيار خائف شد كه مبادا معصيت ديگري از او صادر شده كه مستوجب عقوبت الهي شده باشد و انكشاف سر اين واقعه را به كمال تضرع و خشوع از حق تعالي طلب نمود تا اينكه وحي به او رسيد كه يا آدم اين نه به جهت معصيت است بلكه اين در دنياي زينت و شوكت براي مردان است

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 329 *»

«الحديث» پس اين ريش و موها و كثافت‏ها در بهشت همراه آدم7نبود تا به آنجا برگردد و اين لازمه جسميت حقيقيه نيست بلكه از كثافات است و هرگاه خواسته باشم كه شرح دهم كيفيت تكون موها را علي الانحاء المختلفه تا معلوم شود كه آن از اصل خلقت نيست كلام به طول منجر مي‏شود و هر چند مشتمل است بر فوايد عظيمه لكن حقير را از تهجم غموم و هموم به تطويل مقال مجال نيست.

الحاصل قول صدر المحققين در اين مقام در غايت سقوط است و وجه صحتي برايش نيست خواست كه دفع شبهه كند در ورطه عظيمي مبتلا شد و جمعي را مبتلا كرد وفقنا الله و اياكم لالتماس باب الهدي و عصمنا و اياكم من الزيغ و الميل الي الهوي.

قال و متكلمين در جواب شبهه چنين تقرير نمودند كه چون جناب اقدس الهي را علم و قدرت به اقصي الغايات و اعلي المراتب است اجزاء اصليه كافر را در جسد مؤمن يا اجزاء اصليه مؤمن را در جسد كافر حفظ و ضبط نموده تا در هنگام بعثت و حشر آن را انتزاع نموده محشور نمايد و مؤمن را به دخول جنت و كافر را به دخول نار مأمور سازد.

اقول: كلام متكلمين احتمال حق و باطل و صحت و فساد هر دو دارد  هرگاه قصد كند از اجزاء اصليه آن طينت اصليه را كه جناب امام جعفر صادق7فرمود كه بعد از آنكه اجزاء ميت از هم فرو ريزد و خاك شود آن طينت اصليه او به طريقه استداره در قبر مي‏ماند و مراد از اين طينت جسم او است که در قبراست نه  روحش كه در جنت يا نار است و آن بعد از ازاله اوساخ و اعراض محسوس به حس و بصر, متوسخ, مسبل و مكدر نگردد الا در نزد ظهور قوله تعالی فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد از اينجاست كه مؤمنين ممتحنين و عارفين مخلصين, او را به چشم ببينند و اما ساير ناس از او غافلند و آن جسم اصلي است و آن مأكول كه جزء بدن كسي شود نگردد و در كتاب حفيظ, محفوظ است كما قال تعالي قدعلمنا ما تنقص الارض منهم و عندنا

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 330 *»

كتاب حفيظ پس اگر مراد از اجزاء اصليه همين است كه مذكور شد اين قول صحيح است بي‏شك و شبهه و اما هرگاه مرادشان از اجزاء اصليه, اجزاء منويه است و اجزاء قبل از اكل چنانچه ظاهر كلام ايشان است بلكه صريح قول بعضي است پس آن نيز, مثل كلام صدر المحققين است, فاسد و باطل است و اعتراضي كه جناب شاهزاده ادام الله ظله كه بر ايشان وارد آورده است وارد و مناصي براي ايشان از آن نيست و نظر به قاعده خودشان جوابي از اين اعتراض ندارند الاّ به اراده كلام سابق كه با وجود آن شبهه‏ باقي نماند.

قال  نواب مستطاب اشرف والا دام اقباله العالي مراقي و معارج كمالات را به اقدام براهين قاطعه پيموده و درجات حقايق و معارف را به جناح دلايل ساطعه عقليه طي نموده اند

دلش چون تخته حكمت سكالد   افلاطون را به دانش گوش مالد

در اين مقام ابداع و اختراع,  اعتراضی فرموده  هرگاه فرض كنيم كه شخصي اجزای اصليه و ماده منويه آن من بدو الوجود الي انقضاء مدت عمرش بلكه سلسله آباء و امهات او بطناً بعد بطن به لحوم و شحوم وحوش و سباع نطيحه و موقوذه نشو و نما يافته به مقتضي و اذا الوحوش حشرت چون وحوش به جهت قصاص و مکافات بايد محشور شوند چون جناب اقدس سبحان انتزاع لحوم و شحوم  از جسد آن  نمايد به جز نفس چيزي باقي نخواهد ماند پس چگونه شخص بمثله يا بعينه محشور خواهد شد.

اقول: جواب اين اعتراض بعد از ملاحظه كلمات سابقه و دقت در آن در غايت وضوح و ظهور مي‏باشد لكن حقير باز تأكيداً للبيان و توضيحاً للتبيان بيان جواب را بر وجه اتم بعون الله المنان تقرير مي‏نمايم. پس مي‏گويم كه شكي نيست كه جسم را مراتب است در صفا و لطافت و كدورت و كثافت پس جسم افلاك اشرف از عناصر است و دو جسم فلك عرش و فلك كرسي اشرف و اصفی از ساير افلاك است و محدب اين دو فلك, اصفی و اشرف از مقعر او است و چون جناب اقدس سبحانه فعل او جاري بر اكمل وجوه و احسن نظام است و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 331 *»

طفره نيز محال است پس بايست در هر جسم از اجسام متنزله سفليه حقيقت جسم آن را قرار داده به آن صفا و نورانيت به اينكه فساد و زوال و قصور در آن راه نيافته خلقت الهي بر وجه كمال و اتمام حجت بر طايفه كفار و اهل ضلال و اكمال نعمت بر مؤمنين و اهل كمال نمايد پس لله الحمد و الشكر كه خلق كرد خلق را از آن جسم و از آن حقيقت لهذا ابوالبشر آدم7را از آن جسم  خلق فرموده در بهشت دنيا مسكن داد و شكي نيست كه آدم7در بهشت, تام الخلقه و مستوي الفطره بوده جزء ناقصی در آن نبوده يا اينكه روح بي‏جسم نبود چه آن در عالم ذر بود و آن مقام خلق جسد و جسم او بود نه خلق حقيقت و روح و اين معني به غايت واضح است. چون حكمت و مصلحت الهيه اقتضاء نكرد كه خلق به صرافت آن صفا باشند به وجوه چندي كه ذكر آنها موجب تطويل است لهذا آدم7را به اسباب چندي كه اعظم آنها معصيت و ترك اولي باشد از بهشت بيرون كرده در ارض كثافت و كدورت منزل داد به اين جهت است كه چون آدم7به زمين آمد ابيات چندي خواند که اولش اين بود

تغيرت البلاد و من عليها
  و وجه الارض مغبر قبيح

پس اوساخ و عوارض و غرائب چندي دامن گير آدم7شده به جهت مناسبت ترك اولي ليكن آن اعراض و اوساخ به علت عدم معصيت آدم و حواء8بسيار غليظ و كثيف نبود به اين جهت حجرالاسود كه ملكي بود از ملائكه آسمان به جهت آدم نزول كرده منجمد شد ليكن جوهري بود در كمال تلالؤ و لمعان به مثابه‏ كه چون آدم7او را در خانه كعبه در ركن عراقي نصب فرموده نور او در اشراق و لمعان در آمده, حد وصول نورش را حد مكه(حدی که) قرار دادند و به همان نهج باقي ماند تا قابيل هابيل را شهيد کرد ظلمت در عالم زياد شد آن اوساخ و اعراض زياد گشته تا آن حجر كم كم آغاز سياه شدن گذاشت و غليظ شد تا الآن كه در هم شكسته و سياه شده و فرقي نيست  در ظاهر صورت ميانه آن حجر مكرم و احجار ديگر و همچنين آن لطيفه ای(جسم گرامی) كه نزول در

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 332 *»

اين عالم كرده چون گوهر شب چراغ شفاف و براق و نورش اشعه خود را محيط بود به مثابه حجرالاسود پس چون معصيت در زمين كردند كدورت و ظلمت زياد شد چون در عالم  اجسام آن ظلمت تأثير كرد سبب زيادتي انجماد اعراض و اوساخ گشته و اين اوساخ, بعضي بر بعض وارد گشته و متراكم شده تا بالكليه صاحب آن جسم اصلي به حسب حسن غايت گرديده اگر چه در واقع اگر او نباشد اين مضمحل و منعدم گردد مثل دندان كه گاهي چرك بر او مي‏نشيند و جمع مي‏شود  به حرارت هواي نفس نضج و طبخ گيرد تا آنچه به مثابه استخوان شده بر روي دندان پس توهم آن مي‏رود كه آن نيز دندان باشد پس كسي كه خواهد اصلاح دندان كند آن وسخ منجمد را از آنجا به آلت آهني جدا كرده معلوم شود كه آن خارج بود نه اصلي و همچنين اين اعراض و اوساخ متراكم گشته منجمد شده و روح چنانكه ذكر شد در او پديد آمده او را به حركت درآورد.

پس آنچه را كه مي‏بيني كه انسان يا حيوان مي‏خورد و به آن چاق و لاغر مي‏شود آن به جهت تراكم آن اعراض و اوساخ است بعضي بر بعضي, چه شكي نيست در صورت تراكم و ظهور و غلبه اعراض و غرائب, جثه بزرگ مي شود و در صورت منع از تراكم و تهجم, جثه كوچك و صغير گردد و اكل غذاي معروف از اين اعراض است و الاّ غذاي روح و آن جسم حقيقي اصلي از علم و عمل است زيرا كه علم چون منجمد شود در عالم اسفل كه مقام جسم است غذاي جسم مي‌شود و عمل كه متروح شود غذاي روح است از اينجاست كلام اميرالمؤمنين7كه در خصوص اكل اهل بهشت فرمايد كه اكل ايشان اسفلش طعام است و اعلايش علم و حيات جسم حقيقي نه به اين اغذيه كدره است به اين جهت است كه اهل رياضت, تقليل در غذا مي‏كنند و منقول از ابن‏عربي  است كه نه ماه غذا نخورد و جوكيه و هنود حبس نفس مي‏كنند سالها طعام و غذا نمي‏خورند و موجودند.

الحاصل اين اغذيه معروفه اغذيه ذاتيه انسان و حيوان نيست بلكه تغذي به اين اغذيه سبب اقتران امور عرضيه‏ است  از متغذي به غاذي و اقتران و تراكم آن سبب صغر و كبر وجودة  تركيب و كراهت منظر

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 333 *»

غاذي گردد و ليكن به اين اغذيه شخص در عالم تكليف دار دنيا و دار اعمال باقي مي‏ماند يعني من حيث الظهور پس چون حق تعالي خواهد كه كشف غطاء از بصاير و ابصار خلق نمايد تا آنچه كشته‏اند درو نمايند ان خيراً فخيراً و ان شراً فشراً اين اوساخ را ازاله نمايد و آن جسم حقيقي مستديراً در قبر بماند و چون آن از سنخ اجسام فلكيه است پس صادق است كه بگوئيم كه مؤمن چون بميرد بعد از سه روز يا ده روز تا چهل روز او را به آسمان مي‏برند و كافر را در سجين تا چهل روز ازاله آن اوساخ و غرائب(غرابت) است به حسب تمكن آن اعراض و رسوخش(روحش) در بدن و مراد از آسمان نه آسمان حسي(جسمي) است چه نوح7عظام آدم از را مكه به نجف آورد و موسي7عظام يوسف7را از شاطي‏ء نيل به بيت المقدس آورد پس اگر مراد آسمان معروف بود اين نقل متصور نبود پس چون به صفاي اصلي خود بر مي‏گردد كه اصفي و الطف از جسم فلكي است مي‏گويند كه به آسمان بردند يعني به مرتبه اصليه خود برگردانيده‌اند.

پس از اين بيان تام معلوم شد كه هرگاه كسي مدت عمرش  به همان فرض كه شده غذايش اكل آدميان و حيوانات و بهايم, خود و پدرانش نسلاً بعد نسل تا هر چه متسافل شود  اباً عن جد و هكذا هر چه متعالي گردد و بوده باشد تأثير اين اغذيه غير از اقتران چرك و وسخي از مأكول به آكل نباشد چون اوساخ ازاله شود  عالم كما بدأكم تعودون پيش آيد و مقام كل شيء يرجع الي اصله ظاهر گردد و همه اين اوساخ ملحق به تراب شوند آكل و مأكول از انسان محشور شوند و جزا و مكافات عمل ايشان به ايشان مي‏رسد و چون حق تعالي اهل بهشت را به بهشت برد و اهل جهنم را به جهنم از اين اوساخ نضجي في الجمله به هم رسانيده  خلقي خلق فرمايد در اين دنيا نه مذكر نه مؤنت و هستند در اين نشاءه و عبادت حق تعالي مي‏كنند تا حشر ايشان در رسد چنانكه در تفسير قوله تعالي افعيينا بالخلق الاول بل هم في لبس من خلق جديد جناب امام محمد باقر7چنين فرموده.

و حاصل كلام اينكه اعتقاد مسلمين در اين مسأله آن است كه شخص موجود در اين نشأه بعينه همان شكسته مي‏شود و همان باز به همان خلقت دنيويه به صورت عمل خود

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 334 *»

در قيامت محشور مي‏شود مثل خانه‏اي كه خراب كنند  باز همان خشت و گل را بي‏زياده و نقصان خانه مي‏سازند چنانكه امام جعفر صادق7فرمود كه مانند انگشتري كه او را مي‏شكني, باز مي‏سازي و قول من كه به صورت عمل خود در دنيا محشور مي‏شوند اشاره به اين است كه صورت حقيقت نه اين است كه از اين اغذيه عرضيه حاصل شود بكله صورت اصليه همان است كه به سبب اعمالش, جسم به آن متصور شود آيا نمي‏بيني كه به ظاهر صورت غذاي وسخي صورت انسان داشت از طغيان عمل ناشايسته منقلب(منتقل) به صورت فيل و بوزينه و امثال اينها شدند.

پس اهل معصيت صورت اصليه ايشان نه به صورت انسانيه است چه صورت انسانيه صورت اهل توحيد و اهل ايمان و جنت است و هر كس به خلاف اين است اين صورت برايش نباشد و در اين دنيا نيز اهل معرفتي كه ديده بصيرت ايشان به نور كشف و ايقان روشن شده باشد اين صورت را در ابدان ظاهريه خلق مشاهده مي‏كنند و چون مرگ در رسد ملك الموت او را به صورت عمل او قبض كند و در قيامت به همان صورت و هيأت حشر شود بلكه همان شخص و همان ماده مثال آنها مسوخ است در اين دنيا به اين جهت است كه در اخباروارد شده و اتفاق يافته بر آن اقوال علماي اخيار  كه در قيامت خلق به صورت شتي مختلفه محشور مي‏شوند مثل اينكه (طائفه‏اي) كور و كر محشور مي‌شوند و در دنيا چشم داشتند و قرآن به آن ناطق است قال رب لم حشرتني اعمي و قد كنت بصيراً و متكبر به صورت مورچه محشور شود و او را دنداني است مثل كوه احد و امثال اينها از صور مختلف و شخص همان شخص دنيايي است به ماده و صورت اصليه چنانكه هر كه او را ببيند مي‏شناسد كه اين فلان شخص است و به جهت فلان عمل به اين صورت مصور شده در دنيا قبل از آخرت.

پس معلوم شد كه اين اغذيه معروفه را تأثيري نيست الاّ حفظ آن حقيقت در دنيا به جهت عمل و تحمل تكليف. مثالش چون نقاشان كه عمارات عاليه را نقش كنند چون به آن بلندي نيستند كه بي‏نردبان نقش كنند مثل سقف و امثالش را لهذا چوبهاي مختلف و خشتها و گلهاي غير موافق در آنجا نصب

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 335 *»

مي‏كنند و فايده آنها نيست الاّ تمكن  نقاش از نقش آن سقف و ديوار بلند, چون از نقش كردن فراغت حاصل شد آن چوبها و خشت‏ها را از آنجا بردارند آن سقف منقش باقي ماند با نقشش مطبوع و موافق خواهش صاحب كار است پس نقاش را به انواع هدايا و تحف و خلعت‏ها مشرف و كامران گردانند يا مخالف طبع و منافي مراد است و تضييع مال صاحب خانه است, آن نقاش را كمال اهانت كرده به انواع عقوبات او را مبتلا سازند بالجمله آن چوب و آجر كه در آنجا به كار برده‌اند مصرفي ندارد الا تنقيش آن مكان پس چوب و آجر به منزله اين اوساخ و كدورت است كه تكليف و اعمال صالحه و طالحه, موقوف بر آن است و آن نقش صور طيبه و قبيحه و خبيثه است كه به اعمال شخص به آن مصور مي‏شود از صور حسنه و قبيحه چنانچه در احاديث محشر و قيامت مسطور است.

و بالجمله مراد از عود و ازاله اوساخ همچو شخصي است كه او را به حمام برده دلاكي كرده چرك بسيار از بدن او جدا كرده پس از حمامش بيرون آورند و شكي نيست كه آن شخص همان شخص است و چرك‏ها خارج از حقيقت تشخص(تشخيص) آن است و به زوال آن خللي در حقيقت جسميت او به هم نمي‏رسد و آن شخص مثال آن جسم است و آن اوساخ و چرك‏ها به منزله آنچه متكون و متحصل مي‏شود از اين اغذيه.

پس از اين بيان مكرر مردد معلوم شد كه آنچه از لحوم و شحوم وحوش نطيحه و موقوذه غذا مي‏شود اعراضي است و غرائبي است كه مقترن به اين اجسام شده است سبب زيادتي اعراض و غرايب ديگر شد در اكل و چون حق تعالي حشر كند, حشر مي‏كند وحوش و طيور و انسان و آدمي را بي‏وسخ و عرض و آن جزء بدن چيزي نگشته و اين معني را بس كه تكرار كردم ان‏شاء الله به سرحد ضرورت رسيده است. و اختصاص نواب مستطاب اطال الله بقاه وحوش و سباع را به نطيحه و موقوذه بنابرآنچه مشهور است كه حق تعالي مبعوث مي‏كند وحوش را پس قصاص مي‏گيرد از قرناء براي جماء پس جملگي معدوم مي‏شوند و ساير حيوانات عود نمي‏كنند و ليكن آنچه ادله عقليه و نقليه بر آن دلالت دارد آن است كه جميع اشياء محشور مي‏شوند زيرا

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 336 *»

كه كلاً و جملةً مكلف مي‏باشند و همگي به غايات خود خواهند رسيد قال تعالي و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الاّ امم امثالكم ما فرطنا في الكتاب من شي‏ء ثم الي ربهم يحشرون. و عدم در آخرت نباشد و مرگ را ذبح مي‏كنند و شرح اين مسأله و تحقيقش  محتاج به بسط مقال است و به جهت افسردگي حقير را آن اقبال نيست.

و لاحول و لاقوة الاّ بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و الحمد لله رب العالمين.