08-07 جواهر الحکم المجلد الثامن ـ رساله مقامات العارفين ـ مقابله

رساله

 

مقامات العارفين

 

 

 

 

 

 

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم

حاج سيد كاظم رشتي

اعلي الله مقامه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 341 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

انه ثقتي و رجائي و توكلي و هو حسبي و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير حمد بي‏حد و ثناي بي‌عد احدي را سزد كه واحديت را سلطان بلاد كثرت نموده احديت را در خلوت خانه وحدت متمكن و مستقر گردانيد چون در بازار كثرت درآئي همه‏جا واحديت بيني و از او هيچ نشان نيابي, لانه المكنون المخزون الذي استقر في ظله فلايخرج منه الي غيره و اگر در نهانخانه وحدت احديت نظاره كني هيچ نبيني, لانها المحبة و هي حجاب بين المحب و المحبوب فلارسم لها كما انه اسم لها و لاعبارة عنها و لااشارة اليها فهو هو بل هو ليس هو ان قلت فهو هو فالهاء و الواو كلامه و ان قلت الهواء صفته فالهواء من صنعه, رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك و انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله.

 قادري كه سلطان احد و سلطان واحد كه هر دو در كمال تخالف و تعاندند تأليف قلوب ايشان فرموده هر دو را در بلد بسم الله الرحمن الرحيم بر كرسي اقتدار استقرار داد, لو انفقت ما في الارض جميعاً ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه عزيز حكيم ليكن چون در آن بلد درآئي و اقاليم سبعه آن عالم را به قدم همت طي نمائي همه را مملكت واحد مشاهده كرده جز واحد چيزي نبيني و اما اگر در اقليم ثامن كه بلاد هورقلياي عالم بسم الله الرحمن الرحيم است توفيق قدم گذاشتي يابي غير از احد چيزي مشاهدت نگردد و ليكن در آن مكان كافي بيني كه بر نفس خود حركت مي‏كند بر خلاف توالي و نفسش بر آن حركت كند بر توالي البسملة اقرب الي الاسم الاعظم من سواد العين الي بياضه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 342 *»

 كريمي كه از نعمت كامله و رحمت شامله خود حواء قابليت را به آدم وجود تزويج فرموده از صلب آدم و ترائب حواء اولاد متكثره مختلفة الالوان و الاوضاع و اللغات و الافهام به عرصه ظهور ظاهر گردانيد, كلاً را به حمد و ثناي خويش لسان حال و مقال ايشان را گويا گردانيد راه پيمايان و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم,  و تري الجبال تحسبها جامدة و هي تمر مر السحاب رحماني كه سفيد پوشان عالم جبروت را خلعت استقامت پوشانيده به تاج تسبيحِ سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح سرافراز گردانيد لا اله الاّ هو له الحكم و اليه ترجعون.

 و درود نامحدود بزرگواري را سزاست كه عالم به جهت انتساب به او به شرف خلود مشرف و من دخله كان آمناً و آدم به جهت نور او به كرامت صفوت, مكرم از تشعشع نورش موجودات, قدمِ ظهور در عالم وجود گذاشتند و از اشراق ظهورش كائنات به حسب قابليات, خلعتهاي رنگارنگ پوشيدند.

هر شيشه كه سرخ بود يا زرد  و كبود   خورشيد در آن به رنگ آن شيشه نمود

 

شاهنشاهي كه سلاطين عوالم جبروت و ملكوت جبين انقياد بر عتبه مباركه‏اش نهاده‏اند با عز و جاهي كه ملا اعلي منتظر فرمان, دست ادب به سينه گذاشته‏اند و لسان حال و مقال ايشان به اين مقال گويا كه تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي‏ء قدير, ان الله و ملائكته يصلون علي النبي9يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليماً.

 و بر آل اطهارش كه مترجمان وحي الهي و مدبران كل عالم از علوي و سفلي, علل اربع براي وجود موجودات, صفاتي كه منتهي است به او جميع تعلقات, ذواتي كه از ايشان همه ذوات را تذوت است و صفاتي كه از ايشان همه صفات را تحقق, در حق ايشان آمده: و ماقدروا الله حق قدره و الارض جميعاً قبضته يوم القيمة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالي عما

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 343 *»

 يشركون و در شأن ايشان نازل گشته الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في رجاجة الزجاجة كأنها كوكب دري يوقد من شجرة مباركة زيتونه لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي الله لنور من يشاء و يضرب الله الامثال للناس و الله بكل شي‏ء عليم صلي الله عليهم و علي ارواحهم و نفوسهم و اجسادهم و اجسامهم و لعن الله ظالميهم و غاصبي حقوقهم اجمعين الي يوم الدين.

اما بعد چنين گويد اقل خلق الله و افقر عباد الله ذره بي‏مقدار و حقير بلااعتبار در وطن, غريب از وطن و در مكان, دور از منزل و مكان احقر الخليقة بل اللا شي‏ء في الحقيقة ادني الناس من الاقاصي و الاداني ابن محمد قاسم محمد كاظم النبوي العلوي الحسيني الموسوي حشرهما الله تعالي مع ساداتهما الطاهرين كه اين رساله ايست در بيان حقيقت بدء و عود و احوال خلق از دره الي الذرة و احوال موت و قبر و عالم برزخ و قيامت و احوال حساب و معني نفخ صور و احوال جنت و نار و تعداد ابواب و ذكر اهالي ايشان و همچنين در بيان شرذمه‏اي از توحيد و معرفة الله و صفات و افعال او جل جلاله, اگر چه كتاب, موضوع از براي اين مطلب نيست و لكن به جهت شرافت و تيمن و تبرك مذكور مي‏گردد و همچنين و بيان بعضي از اصطلاحات كه بعضي از عارفين به آن متفرد مي‏باشند, هر چند كمترين ذره بي‏مقدار در نوشتن اين كتاب با اين مطالب جليله به جهت عدم قابليت و به جهت سفر و اختلال بال و اغتشاش احوال متعذر بودم لكن امتثالاً لامر من يجب علي اطاعته و لان الميسور لايسقط بالمعسور و لانه لاتمنعوا الحكمة من اهلها فتظلموه قبول امر نمودم و مسمي به مقامات العارفين كردم و اعراض از تهذيب عبارت و ايراد كنايت و استعارت نمودم به جهت اينكه چنين مأمور بودم و ديگر اينكه اين امور مطلب را مخفي مي‏گرداند و كمترين در صدد ظهور آن مي‏باشم ملتمس از ناظرين اينكه به نظر انصاف و مروت در اين كتاب نظر كنند و از عناد و جدال و لجاج باحذر باشند و اگر بر خطاء و سهوي واقف شوند به قلم اصلاح

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 344 *»

در اصلاح آن كوشند و الله الموفق للصواب و هو حسبي و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير.

مقدمه در بيان ميزان حق در استدلال كه هر چه موافق آن آمد صحيح باشد و هر چه مخالف آمد باطل, بدانكه حق تعالي انسان را خلق كرده براي آنكه او را بشناسند پس عبادت و طاعتش كنند تا به واسطه آن به مراتب عاليه و درجات متعاليه كه حق تعالي به جهت هر عملي از اعمال و هر اعتقادي از اعتقادات مقرر و معين فرموده برسند و تفاوت مردمان در آخرت به سبب تفاوت اعمال و طاعات اين است قال الله تعالي انظر كيف فضلنا بعضهم علي بعض و للاخرة اكبر درجات و اكبر تفضيلاً و چونكه حق تعالي ازلي است و خلق ممكن نه نزول حق از ازل در امكان متصور است و نه صعود ممكن از امكان به سوي ازل پس معرفت خلق مر حق را ممتنع باشد چه خوش گفته شاعر:

عاشق به مكان در طلب جانان است   معشوقه برون ز حيّز امكان است
نايد ز مكان آن نرود اين ز مكان   اين است كه عشق درد بي‏درمان است

پس حق تعالي بايد خود و صفات و افعال خود را به عبد بشناساند، اما خود را بشناساند تا معبود خود را شناخته طالب مجهول مطلق نباشند و اما صفات خود را بشناساند به جهت اينكه مردمان جاهل و نادانند, ندانند كه چه لايق به جناب قدس حق است و چه لايق نيست پس بايد خود را وصف كند براي بندگان تا بندگان به صفات نالايق او را توصيف نكنند سبحان الله عما يشركون اما افعال خود را بشناساند تا اينكه مردمان آثار قدرت و عظمت و جلالت حق جل و علا را مشاهده كرده و لطف و رحمت و كرم و احسانش را نيز ملاحظه نموده تا از آن پيوسته خائف و ترسناك و از اين پيوسته راجي و اميدوار تا هر دو او را به طاعت حق بخوانند و به اين واسطه به اقصي درجاتش برسانند و تا اينكه شخص,

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 345 *»

خود را مستقل و صاحب امر ندانسته كل امورات را وابسته به قضا و قدر الهي بداند, چون تعريف اين امور واجب شد پس بايد تعريف كند به تعريفي كه در كمال جلاء و ظهور باشد به حدي كه قاطع جميع معاذير و دافع كل حجج باشد لئلا يكون للناس علي الله حجة و شكي نيست كه تعريف بر دو قسم است حالي و مقالي, شق ثالثي يافت نگردد الاّ در نزد اهل سفسطه و اهل جحود و انكار الاّ در طرف ايجاب و آن نيز في الحقيقة به يكي از شقين بر مي‏گردد و اگر هم بر نگردد او را تسليم مي‏كنيم به جهت كسي كه به حقيقة امر بر نخورده است اما كسي كه به حقيقة مسئله برخورده باشد هرگز التفات به شق ثالث نمي‏كند و شكي نيست كه تعريف حالي بسيار اجلي و اظهر از تعريف مقالي مي‏باشد چه اگر كسي وصف فرس از تو بخواهد و تو شكل و هيئت آن را كماهي به جهت او بكشي البته فرس را مي‏فهمد بي‏تشكيك كه هرگز اعتقادش زايل نمي‏شود و هر موضع كه فرس بيند حكم به او مي‏كند, چه اين نقش برايش به منزله عيان است و اما هرگاه به لسان, چيزي برايش وصف كني بسيار كم است كسي كه از آن به مطلب برسد, بسا هست كه التفات ندارد و عبارات نيز ذو وجوه محتمل معاني عديده پس چگونه پي به مطلب مي‏برد و راه به سوي مقصد مي‏يابد لايهتدي اليه به الاّ الاقلون.

و چون اين ثابت شد و ثابت شد كه حق تعالي بايد تعريف كند خود را به اظهر تعاريف و اجلايش تا قطع حجج معاندين و جاحدين كند پس بايد حق تعالي خود را وصف كند براي بندگانش به وصف حالي در مرتبه اولي و وصف حالي نيز اقسام دارد لكن اكمل و اجلي و اظهرش آن است كه خود شخص را به طوري خلق كند كه حالش وصف حق و صفات و افعال او از كلي و جزئي باشد يعني چون شخص نظر در خود كند معرفة الله به قدري كه ممكن او است برايش حاصل شود و همچنين كل صفاتش از ذاتيه و فعليه و همچنين كل افعالش و آثار افعالش از وجود و ماهيت و عقول و نفوس و طبايع و مواد و امثله و اجسام و افلاك و عناصر و مجردات و ماديات و كل آنچه حق تعالي خلق كرده تا معرفت اكمل گشته و ما يتفرع عليها احسن و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 346 *»

اصح باشد و اين است معني فطرت كه در احاديث و آيات است مثل قوله تعالي فطرت(فطرة) الله التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لايعلمون و في الحديث كل مولود ولد علي الفطرة لكن ابواه يهوّدانه و نصرنانه و يمجسانه في بعض الروايات و چون ثابت شد به ادله قاطعه كه انسان طبق عالم كبير است حرفاً بحرف قال اميرالمؤمين7:

دوائك فيك و ماتشعر   و دائك فيك و ماتبصر
اتزعم انك جرم صغير   و فيك انطوي العالم الاكبر

چون بايد كه انسان طبق عالم كبير باشد و ثابت شد كه انسان وصف حق و جميع صفات و افعال حق است پس بايد كل عالم وصف حق و جميع صفات و افعالش باشند از اين جهت حق تعالي فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و قال الصادق علي جده و آبائه و عليه و ابنائه آلاف السلام و التحية في مصباح الشريعه العبودية جوهرة كنهها الربوبية فما فقدفي العبودية وجود في الربوبية و ما خفي في الربوبية اصيب في العبودية قال الله تعالي سنريهم آياتنا الآية الحديث.

و مراد از ربوبيت در اين مقام نه ذات حق است جل و عز چه او را ارتباطي و مناسبتي به خلقش نباشد چنانكه خواهد انشاء الله تعالي بيان شد, پس بايد مراد از ربوبيت, عالم امر به اصطلاح حضرات حكما كه آن عالم غيب است باشد چنانكه بر اولوا الابصار مخفي نيست و حاجت به دليل نمي‏باشد. پس ثابت شد به برهان كه انسان و عالم دهر ذره‏اي از ذرات وجود توصيف حق است مر خود را و تعريف او است خويش را براي بندگان پس هر كس كه نظر كند در آفاق و انفس حقيقت معرفت بر او منكشف و ظاهر گردد به حدي كه هرگز به تشكيك مشكك زايل و باطل نگردد و همين معرفت را علم عيان و علم انكشاف و مشاهده حضرات عارفين مي‏نامند و اين نوع استدلال را دليل حكمت مي‏گويند و علم احاطه نيز مي‏گويند و حقيقت مسئله را به تفصيل تام در شرح فوائد ذكر كرده‏ام و در اين مقام موضع بيانش نيست پس خلاصه كلام اين شد كه شخص هرگاه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 347 *»

تغيير فطرت خود ندهد و نظر در خود و عالم كند معرفة الله چنانكه از او خواسته است, برايش حاصل شود و اين است سر آنچه مشهور ميانه السنه عوام است كه هرگاه طفل را سه سال احدي با او تكلم نكند به هيچ وجه من الوجوه بعد از سه سال تكلم مي‏كند به آنچه پيغمبرش تكلم مي‏كرد و اين تكلم خاص به لسان نيست بلكه در جميع احوال, و مراد از طفل شخص جاهل است كه هنوز كسب معرفت نكرده و مراد از سه سال, سه مرتبه‏ايست كه براي شخص است, مرتبه جسم و مرتبه نفس و مرتبه عقل, يعني هرگاه خود را تخيله كند در جميع مراتب به حدي كه نظر به قاعده‏اي و التفات به سخني نكند حق تعالي باب عقل كه پيغمبر است بر او مفتوح كند پس كل مراتب, صادر از امر عقل مي‏شوند و عقل, مخالف آنچه عالم بر او است نمي‏باشد پس حق گويد و حق شنود

 الحاصل چونكه انسان مكلف است و حق تعالي به جهت آنچه بر او واجب است در حكمت بايد در شخص قوه‏اي قرار دهد كه مميز باشد ميانه حق و باطل و شاهد باشد از جانب حق بر طيب و ردي و امر كند به حق و نهي كند از باطل و دلالت كند به خير و باز دارد او را از شر و ادراك كند وصفي را كه حق تعالي شخص را بر آن خلق كرده و عالم را نظر كرده و از آن استدلال به حق و صفات و افعالش كند و قوه‏اي باشد كه ميل به باطل نكند و اين قوه اسمش عقل باشد چنانكه در اصول كافي از اميرالمؤمنين7مرويست كه از آن حضرت پرسيدند ماالعقل فرمود العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان پس ثابت شد كه عقل, حق است و از جانب حق است و كل ادراكاتش حق است بر طبق عالم, مخالفت عالم نكند و آنچه مدرك اين مراتب است في الحقيقة عقل است, چه قوا و مشاعر ديگر را اين ادراك صحيح نباشد و چونكه چنانكه ثابت شد كه اول ما خلق الله عقل است كما في الحديث عن الصادق7ان الله خلق العقل و هو اول خلق من الروحانيين عن يمين العرش ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر فجعل له خمسة و سبعين جنداً الحديث. و في حديث آخر ان الله خلق العقل فقال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 348 *»

فاقبل ثم قال و عزتي و جلالي ما خلقت خلقاً احب الي منك و لااكملتك الاّ في من احب و اين مسئله كه عقل اول ما خلق است و استدلال بر اين به ادله مختلفه متعدده در كمال بسط و تطويل در رساله رشيديه بيان نموده‏ام هر كس كه خواهد در او نظر كند چون كه ذكرش بسيار فايده مترتب نبود لهذا ترك نموديم بلكه انشاء الله تعالي در موضعي از مواضع اين كتاب مذكور گردد و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

الحاصل چون كه عقل, اول مخلوق بود و حق تعالي او را امر كرد به ادبار از خود و اقبال به سوي خلق تا به واسطه او كل موجودات را ايجاد نمايد پس تنزل كرد عقل به سوي نفس مثل تنزل آب به سوي برف پس ادراك صوري نفسي ظهور هم رسانيد و ادراك معنوي عقلي غيب شد پس از آن مرتبه تنزل كرد به سوي طبيعت, همه ادراكات نفسي و عقلي كلا غيب شدند, مثالش آن است كه شخص مي‏ميرد و او را دفن مي‏كنند همه ادراكاتش در زمين غيب گردد به حدي كه هر چه تفحص كني در قبرش هيچ نبيني و حق تعالي در روز قيامت از همان موضع دفن او را مبعوث كند چون ببيني بعينه همان شخص به همان ادراك و شعور بيني و همچنين است حكم عالم طبيعت و اين طبيعت است كه در احاديث طين گويند كما في الحديث ثم رجعهم الي الطين در احاديث طينت و همچنين ادراكاتش غيب است تا آنكه در مرتبه جسم تنزل كند و از آنجا به عرش و از آنجا به كرسي تا به تراب كه آخر مراتب است و ادني مقامات چون ادبار عقل به اين مقام رسيد و چون كه ادني از اين مقامي نبود امر فرمود حق تعالي عقل را به اقبال يعني ادبار از خلق و اقبال به سوي حق و مراد از اقبالش به سوي حق, عود او است به مقامات و ادراكات اصليه خود پس ترقي كند از مرتبه تراب به سوي مرتبه نطفه و از آنجا ترقي كند به سوي علقه و از آنجا ترقي كند به سوي عظام و از آنجا ترقي كند به سوي مرتبه تكسي لحماً و از آنجا ترقي كند به مقام ثم انشأناه خلقاً آخر و آن اول ظهور نفس حيواني است كه غيب شده بود و هر چه قوا و مشاعر و بنيه طفل قوي‏تر شود ظهور نفس در آن بيشتر شود تا آنكه وقت تولدش شود و همچنين بعد از تولد

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 349 *»

تا آنكه طفل به مقام بلوغ كه وقت چهارده سالگي او است رسد پس عقل ظهور كند و از اين جهت است كه طفل تا آن حد مكلف نيست به جهت عدم ظهور عقل در او, چه هر عاقلي مكلف است و چون عقل ظهور كند غريب فقير بي‏كس, نه معيني نه ظهيري نه ياري همه قوا را نفس مسخر كرده و بر سرير قلب استقرار يافته و انگشتر حكومت را از دست سليمان عقل گرفته و نفس امر نمي‏كند مگر به شر و نهي نمي‏كند مگر از خير و همه قوا و مشاعر و مدارك او را تابع, پس فطرت متغير گردد در بعضي مواد عقل منقلب گشته نكراء و شيطنت شود چنانكه حضرت اميرالمؤمنين7فرمود چون از او سؤال كردند از عقل فرمود ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان سائل عرض كرد والذي في معوية قال7هي النكراء هي الشيطنة و سر آن بعد از معرفت حقيقت عقل ظاهر گردد

الحاصل چون عقل را حال چنين بود حق تعالي به جهت اعانت عقل و تفضل بر مؤمنين و قطع حجت كافرين ليميز الخبيث من الطيب پيغمبران و رسولان ظاهري فرستاده و ايشان را از سنخ ما نكرده به حقيقت ما هم اهله, و ايشان را مؤيد, موفق و مسدد به روح القدس گردانيده و ايشان را معصوم كرده از خطا و زلل و از فتن و اذهب عنكم الرجس و طهرهم تطهيراً چون چنين شد پس خطا نكند و سهو و نسيان از براي ايشان نباشد و اسفار اربعه در نزد قوم و خمسه در نزد فقير را قطع كرده باشند و كامل و مكمل باشند و لطيفه ايشان زايد بر ذاتش باشد و ايشان را گرامي داشت به وحي و الهام از جانب خود و كتابي براي ايشان فرستاده كه جامع جميع آنچه حق تعالي از بندگان خود خواسته باشد پس ايشان را به خلق خود مبعوث گردانيد تا بيان كنند براي ايشان آنچه را كه عقل دلالت بر آن مي‏كرد و آنچه را كه عالم بر او بود از توصيف حق مر نفس خود را, چه پيغمبران بيان نمي‏كنند براي خلق مگر معرفة الله و صفات و افعال و آثار افعال او را و ثابت شد كه عالَم و عقل نيز دلالت بر همين مطالب دارند و بس، پس اقوال پيغمبران:و اوصياي ايشان مطابق عالَم و عقل شد و اما كتاب ايشان پس بايد

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 350 *»

كمال تطابق داشته باشد به جهت اينكه كتاب پيغمبر علم اوست و آنچه تكلم مي‏كند از كتاب است و جايز نيست كه مخالفت كند قول پيغمبر را يا اينكه حق تعالي تكذيب كند پيغمبر خود را حاشا و كلا حق تعالي اجل و اعظم از اين است بلكه او راست حجة بالغه بر خلق قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهديكم اجمعين پس چهار چيز ما هم رسانيديم كه هر يك طبق ديگري است هيچ مخالفت با هم ندارند و كل اينها توصيف حق تعالي به يك نسق و يك نهج مي‏نمايند مگر اينكه انحاء دلالت مختلف مي‏باشد و الاّ متحد بودند.

يكي عالَم است از آفاق و انفس قال الله تعالي و يضرب الله الله الامثال للناس و مايعقلها الاّ العالمون و قال و كأين من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون و قال او لم ينظروا في ملكوت السموات و الارض و ما خلق الله من شيء و ان عسي ان‌يكون قداقترب اجلهم و قال و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين فلما جن عليه الليل رأي كوكباً قال هذا ربي فلما افل قال اني لااحب الآفلين الي ان قال تعالي و تقدس اني وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفاً و ما انا من المشركين. و امثال اين از آيات بسيار است بلكه چون نظر كني در قرآن در بسياري از مواضع بيني كه حق تعالي امر و حث فرموده بر نظر كردن در عالم و عجائب و غرائب عالم را ديدن اگر وقت را وسعتي بودي هرآينه ذكر مي‏كردم بعضي از عجائب عالم و اسرار مودعه در آن را تا عقول بي‏خبران متحير بماند.

و دوم عقل است و آن را پيغمبر باطني گويند و او رئيس است بر كل مشاعر و قوا و او وزير اعظم وجود و باب اوست و او هرگز خطا و سهو نكند و ميل به باطل ننمايد و خلاف امر نكند, او راست راستي و درستي از اين جهت است كه ابواب جنان هشت و ابواب نيران هفت است چه در انسان حواس خمس است و عقل است و نفس است و جسم, هر يك از اين مراتب, هم معصيت مي‏كنند و هم طاعت, چون طاعت كنند بابي از جنان برايش مفتوح شود

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 351 *»

و چون معصيت كنند بابي از نيران از نفس تا جسم هم براي ايشان طاعت است و هم معصيت پس ابواب نيران  برايش هست و اما عقل چون هرگز معصيت نكند محض خير و طاعت است لهذا بابي از نيران برايش نيست اما بابي از جنان برايش هست و اسم جنتش, جنت عدن باشد اشرف جنان مي‏باشد و از برايش به جهت كمال صفا كه دارد, حظيره‏اي نباشد و انشاء الله تعالي اين مسئله در مكان خود ذكر مي‏شود

الحاصل عقل را ميل به باطل نيست و ميلش به حق است, چون ميلش به حق است حق را نيز ميلش به اوست قال تعالي فاذكروني اذكركم, نسوا الله فنسيهم پس حق چشم او شود كه به او بيند و گوش او شود كه به او شنود چه فرموده مازال العبد يتقرب الي بالنوافل حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها ان دعاني اجبته و ان سئلني اعطيته و ان سكت عني ابتدأته الحديث. و شكي نيست كه عقل از محبوبين حق است چه صريح قول امام7است نقلاً عن الله تعالي في حديث العقل ما خلقت خلقاً احب الي منك بك اثيب و بك اعاقب و الحاصل حق تعالي عقل را كامل و معصوم و مؤيد از جانب خود گردانيده چنانكه امام7در آيه و اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة فرموده كه نعمت ظاهره انبياء و مرسلين و اوصياي ايشان است و نعمة باطنه عقل است پس عقل, پيغمبر باطني باشد و پيغمبر باطني طبق پيغمبر ظاهري است حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة چه هرگز ظاهر, مخالف باطن و صورت, خلاف حقيقت و لفظ, غير موافق با معني نباشد, پس عقل چنانكه دانستي سابقاً رسول است از جانب خدا به سوي شخص و جميع قوا و مشاعر و مداركش, پس توصيف كند معرفت حق و صفات و افعال و آثار افعال حق تعالي را براي شخص بر اين نهجي كه در عالم مشروح و مبين است ما تري في خلق الرحمن من تفاوت و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً و ما يذكر الاّ اولوا الالباب. و اگر خواهي حقيقت امر در عقل كه مؤيد و معصوم و رسول است از جانب خدا شخص به او به درجات عاليه و مراتب متعاليه بر وفق رضاي حق سبحانه تعالي مي‏رسد بر تو

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 352 *»

معلوم شود نظر كن كتاب كافي در باب عقل و جهل در آن حديث طويل كه حضرت موسي بن جعفر صلوات الله عليهما و علي آبائهما و ابنائهما هشام بن الحكم را مخاطب ساخته ذكر فرمود همه جا به خطاب يا هشام يا هشام او را مخاطب ساخته فطوبي له ثم طوبي له.

سوم اقوال پيغمبران و امامان:و احاديث ايشان است به آن دليلي كه دانستي و پيغمبر هر عصري قولش حجت براي اهل آن عصر باشد تا اينكه نبوتش منسوخ به شريعت پيغمبر ديگر گردد الي الآن كه عصر پيغمبر آخر الزمان و فرزندان آن بزرگوار است صلوات الله عليهم و جعل ارواحنا فداهم, پس قول ايشان براي ما حجت باشد و آنچه مي‏فرمايند همه از جانب خدا باشد چنانكه حق تعالي مي‏فرمايد ما ضل صاحبكم و ما غوي ان هو الاّ وحي يوحي و اولاد اطهارش صلي الله عليهم فروع آن شجره طيبه مباركه‏اند چنانكه فرموده انا الشجرة و فاطمة اصلها و علي لقاحها و الائمة من ولده اغصانها و شيعتنا الورق الملتفت بالثمرة. و هرگز فرع مخالف اصل نيست بي‏ادب سخن مگو, حضرت اميرالمؤمنين7در خطبه خود مي‏فرمايد اولنا محمد9آخرنا محمد9و اوسطنا محمد9كلنا محمد9.اشهد ان هذا سابق لكم فيما مضي و جار لكم فيما بقي و ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض خلقكم الله انواراً فجعلكم بعرشه محدقين حتي من علينا بكم الزيارة. لانفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون صلي الله عليهم اجمعين و لعنة الله علي اعدائهم الي يوم الدين. ايشان نوري‏اند واحد و حقيقتي‏اند واحده كه در احاديث از آن به قصبه ياقوت تعبير مي‏كنند.

الحاصل ايشان را فرقي در علم امامت و علم متعلق به خلق با رسول الله9نيست اگر چه او سيد و بزرگ ايشان است و علم را از او وراثت دارند لكن بر وجهي كه مخفي است بر اغلب ناس.

اين سخن را در نيابد هيچ وهم ظاهري

 

  گر ابونصرستي و گر بوعلي سيناستي

 

 

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 353 *»

انشاء الله تعالي در مابعد شمه‏اي از اين كلام بيان خواهد شد, چون معلوم شد كه علم ايشان همان علم رسول الله است9و معلوم شد به نص كه علم رسول الله9وحي از جانب خداست و حق تعالي وحي نمي‏فرستد به سوي پيغمبر خود مگر اموري را كه خلق به او محتاج مي‏باشند بر سبيل عموم و آن اموري است متعلقه به معرفت ذات و صفات و افعال و آثار افعال بلكه چيزي غير از اين در حيز امكان وجود ندارد چنانكه ظاهر است پس احاديث پيغمبر و امام صلوات الله عليهم طبق عالم و عقل باشد و بلكه پيغمبر9از بس‌كه نظر در عالم آفاق و انفس مي‏فرمودند اعراب حكم جنون آن حضرت مي‏كردند و مي‏گفتند قطع الله السنتهم: جن محمد9و انبياء همه الهامات را استنباط از عالم مي‏كردند هر كس را كه تتبع سير و كتب و تواريخ و احاديث و قرآن است سيرت انبياء را مي‏فهمد و مي‏داند كه معظم ادله انبياء و معظم استنباطات ايشان از عالم است, پس چگونه مخالفت كند اقوالش با عالم كلا و حاشا اگر كسي بصيرتي داشته باشد مي‏داند كه هيچ حديث مخالف عقل و مخالف عالم نباشد چگونه عقل با احاديث ائمه مخالفت كند و حال آنكه به برهان ثابت شد كه عقول جزئيه از شعاع عقل كلي است و عقل كلي عقل محمد است و اهل بيت او صلي الله عليهم اجمعين هرگز شعاع, مخالف منير نباشد اشعه, مغاير با سراج نخواهد بود پس ثابت شد تطابق عقل با احاديث بلكه سيد قطب شيرازي; عقل و نقل را واحد مي‏داند چنانكه در منظومه خود مي‏فرمايد:

ستعرف ان العقل و النقل واحد

 

  و ماامتاز الاّ باعتبار الاضافة

 

ببرهان ان العقل نور نبينا   و ذلك كلي باصل الحقيقة

 

الي آخر ابياته و تطابق عقل با عالم ثابت شد پس تطابق احاديث با عالم ثابت شد هم به دليل مجادله بالتي هي احسن و هم به دليل موعظه حسنه وفقنا الله و اياكم للطاعة و التقوي بالنبي و آله الطاهرين.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 354 *»

چهارم كتاب الله قرآن است و آن انطباقش با عالم قريب به سر حد ضرورت و بداهت است حتي در السنه ناس اشتهار يافته كه كتاب تدويني مطابق كتاب تكويني است و احاديث و آيات در اين باب غير متناهي است هر كس را كه تتبع كتب حديث است اين معني را مي‏فهمد تتبع كن تا حقيقت امر را بيابي و آنچه كمترين ذكر كرده‏ام در اينجا از وجه انطباق وجه ظاهري است كه در نزد اهل قشر و ظاهر اظهار مي‏توان كرد و در اينجا سري است باطني و لبّي است حقيقي كه بر سبيل تلويح در كثيري از رسائل ذكر نمودم و اما اشاره و تصريح, ائمه:از آن نهي فرمودند و لعن كردند بر كساني كه افشاي سر مي‏كنند امام صادق7فرمود ما كل مايعلم يقال و لا كل مايقال حان وقته و لا كلما حان وقته حضر اهله و نعما قال مجنون العامري:

و مستخبر عن سر ليلي اجبته

 

  بعمياء من ليلي بلاتعيين
يقولون خبرنا فانت امينها   و ما انا ان خبرتهم بامين
به پيري رسيدم در اقصاي يونان

 

  به او گفتم اي آنكه با عقل و هوشي

 

در عالم چه بهتر به چيز گفتا

 

  اگر راست گويم خموشي خموشي

 

هداك الله و ايانا سواء الطريق و سقانا الله و اياك رحيق التحقيق بالنبي و آله الطاهرين و صلي الله عليهم اجمعين.

چون دانستي آنچه مذكور شد از وجه انطباق امور اربعه پس بدانكه انسان چونكه مكلف است و مكلف بايد كه براي او دو جهت است جهتي به سوي خير و رئيس آن جهت عقل است و جهتي به سوي شر و رئيس آن جهت نفس است و انسان مختار است, قادر بر ميل هر طرف مي‏باشد, پس اگر مايل به سوي طرف عقل است محب طاعات و عبادات خواهد بود, پس همه قوا و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 355 *»

مشاعرش تصفيه يابد او را عقل شرعي حاصل شود, بعد از حصول اين عقل اصلاً و قطعاً فهم خود را مخالف آنچه عالم و آيات و احاديث بر اوست مخالف نمي‏يابد در هيچ باب, و ليكن چنين كسي اقل از كبريت احمر و غراب اعور مي‏باشد و او است مؤمن ممتحن كه امام7مبالغه در قلتش فرمود چنانكه فرمود الناس كلهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل و المؤمن قليل و در موضعي ديگر فرمود المؤمن كالكبريت الاحمر المؤمن كالغراب الاعور الحاصل امثال اين اشخاص بسيار نادر و قليل است و اما از ساير ناس كه ميل به سوي شهوات نفس اماره نمودند و معصيت را شعار و دثار خود ساختند طرف عقل ضعيف مي‏شود و طرف نفس قوي تا آنكه بالمره دماغ كه محل ظهور عقل است مكدر به كدورات معصيت مي‏گردد پس نور عقل در آنجا ظهور نمي‏كند هر چند كه در آنجا بتابد يا اينكه معوج مي‏گردد پس نور عقل, ظهورش معوج مي‏شود همه امور را كج و باطل مي‏فهمد.

الحاصل آن نور از عقل كلي به حسب استقامت و اعوجاج قابليت در شخص ظهور مي‏كند پس امر مختل گردد, چه مردم معصوم نيستند و خطا و سهو و نسيان بر كل غير معصوم جاري است, پس آنچه را كه عقل فهميده و ادراك آن نموده از معارف و علوم بايد عرض كرد به احاديث اهل بيت رسالت صلوات الله عليهم اجمعين اگر ناموافق آمد باطل و مردود, اگر موافق آمد از آنجائي كه كلام امام7ذو وجوه است و بسا هست كه شخص به فطرت مغيره نظر در او كرده او را مطابق و موافق فهم خود نمود چنانكه از بسياري از علماي اين زمان و سابق مشاهده نموديم كه لفظ حديث را گرفته با قاعده خود انطباق مي‏دادند و تأويل حديث به امور باطله مي‏كردند پس اين نيز شخص را قاطع به حقيت مسئله نمي‏كند پس آنچه فهميده از حديث او را بر قرآن كلام الله عرض كند چنانكه ائمه خود فرمودند عليهم السلام كه احاديث ما را عرض كنيد بكلام الله آنچه موافق و مطابق آمد اخذ كنيد و آنچه نيامد اخذ مكنيد, فقير مي‏گويد بلكه رد كنيد به سوي خدا و رسول و صاحب كلام كه ايشان اعلم به آنچه گفته‏اند مي‏باشند هرگز قول ايشان مخالف

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 356 *»

قرآن نيست لكنكم مااوتيتم من العلم الاّ قليلاً و كسي نگويد كه بسيار از امور هست كه در احاديث هست و در قرآن نيست به او مي‏گويند كه اين مخالف صريح آيات است كه مي‏فرمايد فيه تفصيل كل شي‏ء, و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين, و كل شي‏ء احصيناه في امام مبين و امثال اين از آيات بسيار است و مثل آن حديث كه امام مي‏فرمايد ما من شي‏ء الاّ و فيه كتاب او سنة الحاصل هر چه در احاديث است البته در قرآن است چه امام7از قرآن تكلم مي‌فرمايد و قرآن علمش مي‌باشد چگونه مي‌تواند شد كه تكلم كند از چيزي كه در قرآن نباشد و چون عرض كند بر قرآن اگر ناموافق آمد بداند كه آنچه كه از حديث فهميده فهمش باطل بود مراد امام7غير آنچه فهميده است بود, چه ثابت شد به برهان كه قرآن مخالف كلام امام7نمي‏باشد و اگر موافق آمد باز قاطع به حقيتش نباشد, چه در قرآن نيز احتمال مي‏رود آنچه در احاديث بود بلكه اقوي چنانكه ابن عربي مميت الدين عليه اللعنة كل قرآن را به رأي خود تأويل نموده و احكام بر آن اجرا ساخته مثل تأويلش قوله تعالي ختم الله علي قلوبهم فلايفقهون الا معرفة الله و ما يتعلق بها و لايدخل في قلوبهم سوي الله ازالوا الغير و ابطلوا السوء و اخلوا قلوبهم لذكر الله و علي سمعهم فلايسمعون الا صوت الله و لايدخل في آذانهم و اسماعهم الا الحق الذي لامرية فيه يقولون لاصوت الا صوتك و جعل علي ابصارهم غشاوة فلا يرون الا الله و لايبصرون الا نور الله و يقولون لا نور الا نورك و لهم عذاب عظيم العذاب مشتق من العذب و هو الماء الفرات السائغ شرابه فيلتذون بذلك و قال في آية فلايك ينفعهم ايمانهم لما رأوا بأسنا لما حكم بايمان فرعون و نجاته و دخوله الجنة و خروجه من الدنيا طاهراً مطهراً نقياً زكياً اشكلت عليه هذه الاية قال نعم الايمان لاينفعهم الله ينفعهم لكن الحمار ما فهم ان الله تعالي جعل لكل شي‏ء سبباً و ابي الله ان يجري الاشياء الا باسبابها فجعل سبب الجنة و الفوز الايمان و جعل سبب النار و الخذلان الكفران و الطغيان و العصيان فمعني ان الايمان لاينفع انه ما آمن لانه لما رأي العذاب خوفاً له قال اشهد الا اله الا الله لا

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 357 *»

انه كان لله فلو انه ما رأي العذاب لما آمن فلما لم‏يؤمن فقدكفر و الكافر في النار ابداً خالداً مع ابن عربي لعنه الله.

تأمل كن ببين كه تأويلش كلاً مخالف مراد الله است و حكم مي‏كند به غير حكم خدا و استدلال از قرآن مي‏كند خدا لعنت كند او را كه امر را بر مردم مشتبه كرده و باطل را به صورت حق به نظر ايشان جلوه داده حتي جمعي از شيعيان از فحول علما تابعش شدند كل احاديث و آيات را به بيانات آن ملعون تأويل كردند خود گمراه شدند و جمعي را گمراه كردند دلم از ايشان به درد آمده شكوه و گله از ايشان بسيار دارم اگر بخواهم شرذمه‏اي از آن بنويسم و آنچه گفته‏اند ذكر نمايم و رد كنم مجالي و فراغي مي‏خواهد و الآن كه آن فراغ به جهت حقير فقير ذره بي‏مقدار نيست.

الحاصل به اين طريق تحريف كلام الله مي‏نمايند و حكم به خلاف ماانزل الله مي‏كنند و از آن استدلال به قرآن مي‏كنند آيا نبيني كه اين فرق و طوايف كه هم رسيده‌اند كلاً از قرآن استدلال مي‌كنند حتي آن ملعون كه قائل شد به اينكه محمد و علي صلوات الله عليهما الهند و معبود به حق و ائمه:را تكذيب و تكفير كرد حتي ايشان را به يهوديت و نصرانيت اسناد داد و جمعي مريد آن ملعون شدند و او را در اين قول تصديق كردند و اين آيه را به اين گونه تأويل مي‏كرد قطع الله لسانه بحق اوليائه و قالت النصاري قال فهم هؤلاء من الحسن و الحسين8الي المهدي:و روحي فداهم نحن ابناء الله و احباؤه قال انهم يقولون نحن ابناء محمد و علي و احباؤه و يدعون ذلك و يفتخرون به قل فلم يعذبكم بذنوبكم بل انتم بشر ممن خلق محمد و علي,8و آن ملعون شلمقاني در ايام ابوالقاسم حسين بن روح رحمة الله عليه كه كه از ابواب حضرت بود ادعاهاي چند كرد از جمله تزويج پسران و امارده را حلال كرد به دليل قوله تعالي او يزوجهم ذكراناً و اناثاً و تجويز لواطه كرد به دليل اينكه براي منفعل خضوع و خشوع هم مي‏رسد و الله سبحانه يقول و بشر المخبتين و آن ملعون ديگر فخر رازي رئيس المشككين در تفسير خود نوشته در سوره حمد در تفسير اهدنا

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 358 *»

الصراط المستقيم قال لاشك ان صراط المستقيم صراط الصديقين و لا شك ان ابابكر رئيس الصديقين فالله تعالي امرنا بصراط ابي‏بكر.

الحاصل چون تتبع كني در كتب و اطلاع هم رساني از مذاهب و ملل كه بعد از پيغمبر ما9احداث شده و موضع ذكر آنها در كتب رجاليه مبسوطه است مثل رجال كبير ميرزا محمد و علامه و شيخ ياسين و امثال اينها چون در اينها نظر كني هرآينه مي‏بيني كه كلاً بر باطلند و كلاً استدلال از قرآن مي‏كنند نعوذ بالله و استجير بالله اللهم صل علي محمد و آل محمد و نجنا من مضلات الفتن بالنبي و آله الطاهرين و من لم يجعل الله له نوراً فماله من نور پس به مجرد اينكه كسي چيزي بفهمد از قرآن مطمئن و خاطرجمع نمي‌تواند شد با اينكه  در خود تجويز خطا و سهو و نسيان مي‏كند بلكه عين خطا و سهو است پس چگونه قاطع به اين معني كه خود از قرآن فهميده است باشد پس بايد فهم خود را عرض كند به عالَم, چه عالَم كتابي است كه او را به قلم بسيار جلي نوشته‏اند و در آنجا موضع اشتباه براي عارف نيست به خلاف جاهل, اين است كه حق تعالي مكرر در مواضع عديده مي‏فرمايد و يضرب الله الامثال للناس, و مايعقلها الا العالمون اي العالمون بها و بكيفية الاستدلال.

نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند   نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج شكست و راست نشست   سپاهداري و آئين سروري داند

اعلم ان من لم يكن له قوة الاستنباط لابد ان‌يبذل جهده و يكثر سعيه حتي‌يفتح الله باب قلبه و يعرفه الامور لانه قال و قوله الحق و وعده الصدق و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و قال و اتقوا الله و يعلمكم الله و قال فلما بلغ اشده و استوي آتيناه حكماً و علماً و ليكن هرگاه به اعتبار غلبه رطوبات بلادتي عظمي برايش هم برسد به حدي كه سد باب ادراكش شود آن شخص را خوض در مسائل نمودن غلط است و او بايد بر ظاهر اسلام كه عوام بر آنند باشد و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 359 *»

اعتقاد خلاف آنچه اعتقاد عوام است نكند چه آنچه عوام بر اوست حق است و صدق و هيچ شكي و ريبي در آن نمي‏باشد چه امام ايشان را بر آن واداشته و نعوذ بالله غش نكرد ايشان را يا اينكه ايشان را بر خلاف حق وا نداشت همين بس شخصي را كه اين قوه عرض و استنباط را نداشته و ملكف به‏اش نيست لان الله لا يكلف نفساً الا وسعها و همچنين هرگاه حديثي را نفهمند رد نكنند و طرح بالمره ننمايند به عذر اينكه اخبار آحاد است لايورث علماً و لا عملاً به جهت اينكه هم چناني كه قاطع بر صحتش نيستي قاطع بر خلافش نيز نيستي و علم تو مساوي علم امام نيست كه هر چه از او وارد شود بفهمي با ورود احاديث از ايشان:كه اگر بشنويد كه از ما روايت كنند كه روز, شب است و شب, روز است تصديقش بكنيد و فرمودند كه حديثنا صعب مستصعب لايحتمله احد حتي الملك المقرب و النبي المرسل و المؤمن الممتحن قيل فمن يحتمله قال7نحن نحتمله و في رواية من شئنا, پس چگونه كسي جرأت كند و احاديث كثيره را يك جا طرح كند آخر چه بي‏انصافي است و چرا تأمل در امور نمي‏كنيد آنچه را كه نمي‏فهميد اعتقاد مكنيد, چه مكلف به آن نيستيد يقول الله عزوجل معاذ الله ان‌نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده. هر كس را به قدر معرفت از او حساب مي‏گيرند قال الله تعالي و ما كان الله ليضل قوماً بعد اذ هديهم  حتي يبين لهم مايتقون الحاصل از چاه جهل بيرون آييد و امر امام خود را عظيم شماريد تا حديثي كه قطع بر كذبش نداشته باشيد طرح ورد نكنيد لان فوق كل ذي علم عليم اين است حقيقت امر در ميزان حق هر چه را كه به اين ميزان سنجيده موافق آمد حق است به حيثيتي كه هيچ شك و خلافي در آن نمي‏باشد و هر چه موافق نيامد باطل عاطل از درجه اعتبار ساقط مي‏باشد و آنچه شنيدي ظاهر امر است و براي اين ظاهر, باطني است كه كتمانش اولي و احق از ذكرش مي‏باشد لاتتكلم بماتسارع العقول الي انكاره و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و هو حسبي و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 360 *»

منزل اول: در معرفة الله است

قال الامام الصادق7اعرفوا الله بالله و قال الشاعر في بيانه و نعم ماقال:

اذا رام عاشقها نظرة   فلم يستطعها فمن لطفها
اعارته طرفاً رآها به   فكان البصير بها طرفها

و قال آخر في هذا المقام:

رأت قمر السماء فذكرتني   ليالي وصلنا بالرقمتين
كلانا ناظر قمراً و لكن   رأيت بعينها و رأت بعيني

و در طي اين منزل چند مقام است.

مقام: در معني توحيد و حقيقت آن و اختلاف مراتب موجودات در آن

شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم بدان كه ذات واجب تعالي را هيچ كس نتواند شناخت, شاهين وهم در اين هوا طيران بسيار نمود آخر سر نگون در ثري افتاد و كميت فكر در اين ميدان تكاپوي بي‏شمار كرد سر انجام كارش به هلاكت انجاميد و قدقال الشاعر:

فيك يا اغلوطة القدر   تاه فكري و انقضي عمري
سافرت فيك العقول فما   ربحت الا اذي السفر

الي ان قال:

فلحي الله الاولي زعموا   انك المعلوم بالنظر

و اين معني به سر حد ضرورت و بداهت رسيده و احتياج به استدلال نمي‏باشد و حضرات عرفا براي اين مقام اسامي وضع كرده‏اند و ذكرش در اين مقام به جهت اطلاع بر اين اصطلاحات مناسب است.

از آن جمله يكي مجهول مطلق است و مجهول مطلق گفته‏اند به جهت اينكه من كل الوجوه غير معلوم است به هيچ وجه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 361 *»

ظاهر و معلوم نمي‏باشد هرگز و هر چه تصور مي‏شود يا معروف مي‏شود, آن غير حق است پس ذات حق مجهول مطلق است و اين معني مخصوص ذات باري است و الا غيرش كلاً معلوم‏اند هيچ مجهولي در عالم نباشد الا ذات حق عزوجل و آنچه قوم مي‏گويند كه معلوم به وجه است باطل است, چه اگر آنچه را كه ادراك كرده‌اند ذات واجب است جل اسمه پس ذات واجب محاط خواهد بود و اين محيط يا واجب است قديم, لازم آيد تعدد قدماء و آن باطل است و اگر ممكن است لازم آيد كه مخلوق, اعظم و اجل از خالق خود باشد و هيچ ديوانه‏اي به آن تفوه نمي‏كند و اگر وجه شناخته‏اند, معرفت وجه كاري به معرفت ذات ندارد بلي اين قدر مي‏رساند كه در اينجا كسي مدبر هست پس مثلاً هرگاه سريري ببيني تو را دلالت به نجار مي‏كند اما هيچ نمي‏داني كه نجار كيست چيست بسيط است يا مركب است به هيچ وجه علم به نجار هم نمي‏رساني الا به سرير پس اگر وجه شناخته‏اند معرفت وجه مستلزم معرفت ذات نيست پس ذات حق مجهول مطلق باشد.

و از آن جمله است ذات بحت و ذات ساذج و ذات بلااعتبار و معاني هر سه يكي‏اند احتياج به تبيان ندارد.

و از آن جمله است لاتعين يعني بي‏ظهور كه به هيچ گونه صورتي مصور نگشته و به هيچ حدي محدود نيست و از آن جمله است كنز مخفي مستخرج از حديث كنت كنزاً مخفيا فاحببت ان‌اعرف و خلقت الخلق لكي‌اعرف.

و از آن جمله است شمس ازل مستخرج از حديث كميل نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره چون كه صبح, مشيت است در اين مقام و صبح, اول ظهور شمس است و مشيت, اول ظهور حق تعالي است يعني اول خلق, او است پس ذات واجب, شمس ازل باشد.

و از آن جمله است عين الكافور, چه كافور اگر چه مخفي باشد و لكن برايحه‏اش همه كس عالم به او مي‏شود و امثال اين از عبارات بسيار دارند و كمترين را بيش از اين در خاطر نبود و اسباب و كتاب نيز نداشتم كه رجوع كنم پس به همين قدر اكتفا كرديم و الله الموفق و المعين.

و چون معلوم شد كه ذات حق تعالي مجهول

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 362 *»

مطلق است و به هيچ وجه ادراكش نتوان كرد پس تكلم در ذاتش كردن غلط است چه كلام در غير معروف, غير معروف است آيا نبيني كه عوام الناس تكلم از علوم و معارف الهيه نمي‏توانند كرد به جهت اينكه نمي‏دانند و اگر هم چيزي بگويند غلط و نامربوط مي‏گويند.

پس از اينجا عاقل اعتبار بگيرد كه تكلم در ذات واجب تعالي نمودن حرام است و غلط, چه شخص به هيچ وجه او را نمي‏دانند و ديگر اينكه بعد از اينكه ما ممنوع از تعقل و تصور باشيم ممنوع از تكلم به طريق اولي خواهيم بود به جهت اينكه شي‏ء را اول تعقل مي‏كنند بعد تصور مي‏كنند بعد تخيل مي‏كنند بعد در حس مشترك داخل مي‏كنند بعد چهار جزء از هوا را اخذ مي‏كنند و داخل جوف مي‏نمايند كه عبارت از وجه قلب باشد و در آنجا منجمد گشته نقطه گردد پس نفس كشند و آن نقطه منبث گشته الف گردد پس در اين بين قبل از اينكه به فضاء دهن برسد آن چهار جزء هوا كه عبارت از رطوبت باشد با يك جزء هباء كه عبارت از يبوست جوف باشد مخلوط گردد و در آنجا تعفين و طبخ شود پس صعود كند بالا آيد منجمد شود به طريق تفريق و در قرآن از اين معني به سحاب مزجي تعبير شده و معني تفريق و انجماد آن است كه چون هوا به فضاء دهن درآيد او را متقطع كنند به حروف مناسبه با معني پس تأليف دهند ميانه حروف و او را كلمه تامه كنند و از اين در قرآن به سحاب ثقال و سحاب متراكم تعبير شده چون كلمه تامه كه عبارت از سحاب متراكم  باشد تحصيل شود پس شمس اسم الله القابض كه عبارت از حركت شخص است به جهت اخراج كلمه بر آن سحاب متراكم منجمد گشته كه عبارت از كلمه تامه است تابد پس ذوبان يابد و متقاطر گردد و متقاطر ماء است يعني مطر و مراد از مطر در اين مقام دلالت كلمه است بر معني مخصوص پس چون ماء واقع شود به ارض ميته و ارض جرز يعني دلالت واقع شود بر قلب مخاطب كه ارض ميته است خالي از معني مأمور شود ملكي از اعوان اسرافيل كه اخذ كند دو جزء از ماء كه عبارت از دلالت است و يك جزء از يبوست يعني ارض قلب مخاطب پس طبخ دهد به اسم الله البديع پس

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 363 *»

شجره كه عبارت از معني باشد در قلب مخاطب ظاهر شود و آن, اين معني را ادراك كند و اين مطلب را كما هو نمي‏فهمد مگر كسي كه او به مرآة الحكماء مقابله كرده باشد چون امر چنين باشد چگونه تواند شخص, ذات واجب را به كلام كه عالم جسم است ظاهر كند, نه والله دروغ مي‏گويند, چه خودشان اعتراف دارند به اينكه تصور ذات واجب محال است پس چگونه تكلم مجوز باشد پس از اينجا خطاء حضرات صوفيه و من شايعهم و تابعهم محسوس خواهد شد چه ايشان تكلم كرده‌اند در ذات واجب و در كيفيت آن مثل قول ايشان:  بسيط الحقيقة كل الاشياء. قول ايشان بسيط الحقيقة كل الاشياء اگر اراده مي‏كنند به بسيط الحقيقة ذات واجب را پس ثابت شد تكلم ايشان در ذات و اگر غير ذات را اراده كرده‏اند و هر چه غير ذات است ممكن است و كل ممكن زوج تركيبي به اعتراف خودشان ,,, و مثل قول ايشان الاعيان الثابتة مستجنة في غيب الذات, نمي‏دانم كه اين سخن را از كجا مي‏گويند آيا خود ذات واجب را ادراك كرده‏اند و او را چنين فهميده‏اند يا حق تعالي خود در كتاب خود يا به لسان اولياء خود از آن خبر داده لاوالذي نفسي بيده قدكذبوا علي الله و افتروا و تكملوا في ذاته فقداحتملوا بهتاناً و اثما مبيناً و اين مسئله در مكان خود به اكمل تفصيل انشاء الله تعالي بيان خواهد شد لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و چنان كه كلام در ذات واجب ممتنع است همچنين مثال براي او زدن نيز كفر است و زندقه, چه مثال را با ممثل هرگاه اصلاً و قطعاً مناسبتي نباشد نشايد گفت كه اين مثال اين است چه هيچ عاقل تجويز نكند كه نار مثال ماء باشد يا هوا مثال ارض يا شيريني مثال ترشي يا به عكس پس بايد مناسبت باشد بعد از اينكه مناسبت شرط شد پرسم كه مثال حق تعالي يا ممكن است و يا واجب, اگر واجب است لازم آيد تعدد قدماء و لازم آيد كه براي او مثلي باشد و ليس كمثله شي‏ء و هر دو شق باطل است و اگر ممكن است لازم مي‏آيد كه مخلوق مثل خالق خود باشد و اين بالبديهه باطل است اذ لا يجري عليه ما هو اجراه و كمترين در رساله «مطالع الانوار» براهين عقليه مجادله و براهين حكميه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 364 *»

بلكه موعظه حسنه اقامه نموده‏ام كه كل آنچه بر خلق جايز است بر حق تعالي ممتنع است و كل آنچه بر حق جائز است بر خلق ممتنع است قال الرضا7كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لما سواه پس چگونه ممكن مثال واجب تواند شد و حال آنكه حق تعالي خود در كلام مجيد خود فرموده فلا تضربوا لله الامثال و اين نهي صريح است و آن به جهت حرمت است در وقتي كه قرينه نباشد چنانكه در اصول مبرهن است.

و اما قوله تعالي و لله المثل الاعلي شاهد بر مدعاي ما است چه امام اين آيه را بيان فرموده به اين طريق كه حق تعالي مكرم و منزه است از مثال هر چه گويند او بالاتر از آن است و فوق آن است پس نتوان براي او مثل زد تعالي ربي و تقدس عن ذلك علواً كبيراً پس از اينجا خطا و فساد اقوال حضراتي كه براي حق تعالي مثل زده‏اند ظاهر مي‏شود چنانكه آن صوفي گفته:

و ما الخلق في التمثال الا كثلجة   و انت لها الماء الذي هو نابع
و لكن بذوب الثلج يرفع حكمه   و يوضع حكم الماء و الامر واقع

و سيد حيدر جبل عاملي در جامع الاسرار گفته كه ذات واجب چون نواة است و مخلوقات چون شجره در غيب نواة است و غيب اغصان و اوراق و اثمار در اصل شجره به منزله حضرت واحديت است و امثال اين كلمات و آخوند ملامحسن در كلمات مكنونه مي‏فرمايد كه ذات واجب چون واحد است در اعداد و چون مداد است در حروف و چون بحر است در امواج و چون شمعه ايست كه داخل آئينه خانه كنند و امثال اين از تمثالات كه ذكر آن باعث تطويل مي‏شود, كذبوا ان الذي زعموا خارج عن قوة البشر, بلي حق را نشناختند و او را از خلقش امتياز ندادند و توهمش كردند و ندانستند كه آنچه توهم كرده‏اند خلق است و آنچه شناخته‏اند عبد است حق, مجهول مطلق است به اشاره در نيايد و به عبارت نگنجد قال الامام الصادق علي جده و آبائه و ابنائه آلاف التحية و الثناء بدت قدرتك يا الهي و لم تبد هيئة فشبهوك و جعلوا بعض آياتك ارباباً يا الهي فمن ثم لم يعرفوك يا سيدي چون ثابت شد اين امور مجملاً

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 365 *»

پس بدان كه طريق مسدود است و طلب مردود است قال علي7ان قلت فهو هو الهاء و الواو كلامه صفة استدلال عليه لا صفة تكشف له ان قلت الهواء من صفته فالهواء من صنعه رجع من الوصف الي الوصف و عمي القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك و الادراك عن الاستنباط و دام الملك في الملك و انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله الطريق مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته:

ندارد ممكن از واجب نمونه   چگونه داندش آخر چگونه

پس نه تكلم در ذات واجب صحيح باشد و نه تمثال برايش درست باشد و نه ادعاي معرفت توان كرد قال الرضا عليه السلام ما معناه فليس الله عرف من عرف بالتشبيه ذاته و لا اياه وحد من اكتنهه و لا حقيقته اصاب من توهمه و لا اياه قصد من مثله الخطبة. و قال امير المؤمنين7من سأل عن التوحيد فهو جاهل  و من اجاب عنه فهو مشرك و من عرف التوحيد فهو ملحد و من لم‏يعرف التوحيد فهو كافر.

الحاصل ذات واجب را نشايد ادراك كردن و او را نتوان به هيچ وجه من الوجوه فهميدن و آيات و اخبار در اين باب لايحصي است هركس كه خواهد تتبع كتب حديث كرده تا حقيقت امر بر او منكشف و معلوم گردد چون اين را دانستي پس بدان كه حق تعالي خلق كرده انسان را براي معرفت و عبادت و همين علت غائيه ايجاد است و الاّ ثمره‏اي در ايجاد مترتب نمي‏شد چنانكه بر اولي الابصار مخفي نيست قال الله تعالي و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون و قال في الحديث القدسي كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‌اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف پس البته موجودات را بايد معرفت حق تعالي حاصل شود و دانستي كه آن معرفت ممتنع و محال است اين است كه جمعي كثير و جمعي غفير از علما در اينجا متحير و سرگردان:

هذا الذي ترك الاوهام حائرة   و صير العالم النحرير زنديقا

چنانكه مي‏گويد:

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 366 *»

ممكن ز تنگ ناي عدم ناكشيده رخت   واجب ز جلوه‏گاه قدم نا نهاه گام
در حيرتم كه اين همه نقش غريب چيست   بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام

و مميت الدين نيز در اين حيرت گرفتار و در اول كتاب فتوحاتش گفته و لما حيرتني هذه الحيقية انشدت بحكم الطريقة:

الرب حق و العبد حق   يا ليت شعري من المكلف
ان قلت عبد فذاك ميت   ان قلت رب اني يكلف

لكن حق تعالي به بركت ائمه طاهرين:بعضي از شيعيان را از اين حيرت در آورده ايشان را بر جاده حق مستقيم هدايت نموده از جميع شكوك و شبهات و تحيرات خلاصي داده فاقول و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم كه حق تعالي هر چند به حسب ذات ممتنع الادراك و المعرفة است لكن خود را براي بندگان خود توصيف و تعريف نمود به وصف حادث و گفت به ايشان در حين خلق ايشان در جميع مراتب وجودات ايشان انا الله الدائم الباقي الذي ليس كمثله شيء و هو السميع البصير و چون كه موجودات مختلفة اللغات و متفاوتة الافهام و متكثرة الصفات پس حق تعالي خود را وصف كرد براي هر موجودي از موجودات به قدر فهم و معرفت و دانش و ادراك و نعت و صفت مثلاً هرگاه مطلبي را زيد به جهت اشخاص عديده كه مختلف باشند در افهام و لغات مثلاً بعضي تركي و بعضي فارسي و بعضي عربي و بعضي هندي و بعضي رومي و بعضي سرياني و بعضي يوناني و هيچ كدام لسان ديگري را نمي‏فهمند و زيد عارف و عالم به جميع لغات ايشان است و اين مطلب را بر زيد واجب است كه به همه برساند پس يك مطلب را به لغات عديده و يك حقيقت را به صور متعدده در آورده براي تركي به زبان ايشان با ايشان تكلم كند و عربي را به زبانش و فارسي را به لغتش و همچنين سرياني و يوناني و ساير اهل لغت را پس همه مطلب را فهميدند و كلاً غير آنچه زيد فهميده فهميدند و هيچ كدام حقيقت

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 367 *»

آنچه زيد فهميده نفهميدند چه ايشان از الفاظي كه از زيد صادر مي‌شود به آن نهجي كه دانستي سابقاً به اعتبار وقوع دلالتي كه اثر آن الفاظ است چيزي فهميده پس اين رسم و اثر فهميده و حقيقت آنچه در قلب زيد است  ادراك نكرده پس زيد حقيقت فهميده اگر مسئله را خود ادراك كند بدون توسط غير و آن طوائف اثر فهميده‏اند و رسم اگر زيد اثر فهميده باشد ايشان اثر اثر فهميده‏اند و برين قياس ساير احكامش. چونكه اين را دانستي پس بدان كه موجودات مختلف و متكثر در طبيعت و فهم به اعتبار قرب و بعد مي‏باشند چه عوالم متعدده است عالم لاهوت و عالم ماهوت و عالم جبروت و عالم ملكوت و عالم ملك به عبارة اخري عالم عقول و عالم ارواح و عالم نفوس و عالم طبايع و عالم مواد و عالم مثال و عالم اجسام و و عالم اجساد و عالم اعراض و هر كدام را طبيعتي است وراء طبيعت ديگري و هر كدام را لوني است وراء لون ديگري و هركدام را ادراكي است وراء ادراك ديگري.

مثلاً عالم عقول لونش ابيض است در كمال بياض متشعشع نوراني در ابيض, طبعش بارد رطب طبع حيوة و صفتش قيام پيوسته ايستاده, فعلش خضوع و خشوع و عبادت و طاعت، ادراكش معاني است كليات, تسبيحش سبوح قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح و تسبيح ديگرش سبحان ذي العظمة و الجبروت و تسبيح ديگرش سبحان ذي الملك و الاقتدار لك الحكم و لك الامر وحدك لاشريك له.

و عالم ارواح لونش اصفر است در كمال صفرت, حضرت صادق صلوات الله عليه فرموده البقرة خلقت من زعفران الجنة انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين و طبعش حار رطب است طبع حيوة و صفتش قعود است و فعلش خضوع است و ادراكش رقايق وبرزخ است و تسبيحش سبحان ذي العزة و الجلال.

و عالم نفوس لونش اخضر است در كمال خضرت مثل زمرده خضراء و جزيره خضراء در تأويل اشاره به همين عالم است و طبعش بارد يابس است و صفتش انبساط و انتشار است و او را عارفين در بعضي از مواضع تعبير مي‏كنند كه اهل آن عالم به پشت خوابيده‏اند و فعل مختلف به جهت اهل اين عالم

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 368 *»

است كه اين مقام موضع احصاء آن نيست و ادراكش صور جزئيه ملكوتيه است مفارقه مجرده از مدت و ماده جسمانيه و صورت مثاليه و جسميه و تسبيحش سبحان ذي الملك و الملكوت يسبح الله باسمائه جميع خلقه.

و عالم طبايع لونش احمر است در كمال شدت در صفا چون ياقوت و حجاب ياقوت در احاديث اشاره به همين عالم است و طبعش حار و يابس است و صفتش اشتمال و احتوا است به هيئتي كه حامل همه اهل آن عوالم سه گانه است با اولاد و اولاد اولاد و بيوت و اسواق و كل آنچه مايحتاج اهالي اين عوالم است اگر تو را چشمي بينا باشد اين معني را به رأي العين مشاهده مي‏كني و فعلش انزوا و اختفا و نمو و ذبول و تحليل و ليكن تابع ملئكه است در فعل بلكه آلت او است و حضرات حكما همان را ملك مي‏دانند قدخبطوا خبط عشواء و ادراكش بي‏ادراكي است و تسبيحش سبحان ذي الغلبة و القهر لا اله الاّ الله له الحكم و اليه ترجعون.

و عالم مواد لونش كمد است مثل لون آسمان و طبعش غالب بر او يبوست است و از اين جهت است كه حضرات عرفا رضوان الله عليهم از آن تعبير به جوهر هباء مي‏كنند و اين تعبير از دو راه است يكي به جهت غلبه يبوست در او و ديگر به جهت عدم امتياز ظاهري و امتياز حقيقي واقعي هر حصه‌اي كه براي زيد است مثلاً غير از آن حصه اي است كه براي عمرو است و ليكن قبل از افاضه صورت كه تعين اسمش مي‏باشد امتيازي ميانه حصتين و مادتين نباشد پس به اين اعتبار به اين اسم مسمي كردند والله العالم و صفتش عرياني است برهنه است و هيچ لباسي برايش نيست اللهم اكس كل عريان و فعلش امداد صورت و تعين است از فيض حق تعالي چه ماده باب فيض است از براي مثال و صورت و جسم و تسبيحش سبحان الدائم الباقي سبحان الرؤف العطوف.

و عالم مثال لونش اخضر مايل به سواد است و طبعش بارد و يابس است و صفتش هيئة و شكل است از استداره و استقامة و اعوجاج و امثال ذلك و فعلش اظهار ماده است در عالم ظهور پس صورت مظهر هيولي است نه شريك العلة با هيولي چنانكه مي‏گويند و تسبيحش سبحان الظاهر الباطن.

و عالم اجسام

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 369 *»

لونش سياه است و طبعش طبع موت است و فعلش شهوت است و ادراكش صور جزئيه حسيه جسميه و صفتش صفت موت است و تسبيحش سبحان ذي الملك و القدرة و همچنين ساير عوالم كلاً صاحبان طباع مختلفه و ادراكات متفاوته و لغات غير موافق و افهام غير مطابق و همه موجودند و مخلوق صاحبان شعور و ادراك پس بايد معرفت حق تعالي هم برسانند به جهت اينكه علت غائيه ايجاد ايشان معرفت است پس حق تعالي بايد خود را به ايشان بشناساند و هر يك را به لسان ايشان و به قدر فهم ايشان پس تعريف كرد خود را براي اين مراتب و اين تعريف را به لساني تجلي گويند و به زباني ظهور نامند و به اصطلاحي اشراق خوانند و محبت نيز گويد و وصف گويند چه اين تعريف تعريف مقالي نيست بلكه تعريف حالي است و حقير اين وصف را مثال ناميده‏ام و ليس كمثله شي‏ء چون تجلي كرد يا اشراق نمود يا ظاهر شد يا وصف كرد يا مثال خود را در حقايق ايشان القا نمود اهل هر عالمي به قدر خودشان از آن ظهور نصيب و حصه برداشتند و به قدر فهم خود اقرار و اعتراف به وحدانيت نمودند و قال تعالي و انزل من السماء اي من سماء التجلي ماء التجلي فسالت اودية قوابل الممكنات بقدرها پس تجلي متعدد و ظهور متكثر پس مراتب توحيد نيز مختلف و متكثر باشد بلكه به عدد انفاس, چه در هر آني او را ظهوري است به خلاف آن و اين اختلاف و تكثر به سبب اختلاف و تكثر مخلوق است و الاّ او را ظهوري است واحد و تجلي است واحد و ما امرنا الاّ واحده كلمح البصر بل هو اقرب پس هر كس كه اقرب باشد اين ظهور در او اكثر باشد و حق در نزد او اظهر باشد و معرفت او اكثر باشد, پس معرفت اهل عالم عقول اكثر باشد از معرفت اهل عالم نفوس و معرفت اهل عالم نفوس اكثر باشد و حق در نزد او اظهر باشد بالنسبه به اهل عالم اجسام, از اين جهت است كه ما را معرفت انبياء ممكن نباشد و انبياء را معرفت ائمه:و حيوانات و بهائم را معرفت ما و نباتات را معرفت حيوانات و جمادات را معرفت نباتات و كلاً تسبيح مي‏كنند حق را به لسان مقال و حال, چنانكه بر عارفان

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 370 *»

مخفي نيست اما اين تجلي و ظهور و توصيف و تعريف و اشراق و لمعان حادث باشد و اين توصيف بالنسبه به حال ممكن باشد نه قديم و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه پس مي‏تواني گفت كه حق ما را وصف خود قرار داده براي ما به واسطه ما وصف كرد اگر خود را بشناسيم آن معرفت كه حق از ما خواسته و براي ما خود را به آن طريق وصف كرده خواهيم شناخت من عرف نفسه, فقدعرف ربه اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه قال امير المؤمنين7لا تحيط به الاوهام بل تجلي لها بها و بها امتنع منها و اليها حاكمها. اگر خود را خود ديدي حق را نشناختي اگر خود را وصف حق ديدي با اسقاط جميع ما يتفرع بر خود وصف حق ديدي نه ذات حق, اينجا است محط رحال و مزال اقدام و كمترين در مثنوي خود در اين باب گفته‏ام:

او مبرا از صفات و ذات ما   او منزه از همه حالات ما
نيست ممكن هيچ سالك را وصول   در مقام ذات حق غير از جهول
او چه داند حق چه و خلقش چه است   او چه داند خود كه و واجب كه است
او مجرد كرده خود را از خودي   او رسيده در مقام بي‏خودي
ليك غافل بود كو خود در كجا است   اين مقام از حق بود يا خلق راست
چون كه ديده او صفات حق در آن   گفت حق است اين و گفته بر زبان
من حقم من حق منم معبود تو   من وجود مطلقم مسجود تو

 

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 371 *»
من همانم كو تو او را عابدي   آن خداوندم كه او را طالبي

الي ان قلت:

بين چسان اين ملحد برگشته بخت   از ديار اهل حق بربسته رخت
او فكنده خويشتن را در ضلال   پس خلاصيش محال آمد محال
پس مريد و تابعش جمعي خران   مي‏شوند و مي‏كنند آنچه توان

الي آخر الابيات, اهل حق با صوفيه در اين مقام از هم جدا شوند اهل حق گويند چون از خود گذشتي وصف حق مشهودت گردد اين حادث است دخلي و ربطي به قديم تعالي شأنه ندارد و صوفيه گويند كه چون از خود گذشتي ذات حق گردي و عين او شوي چنانكه گفته:

چو ممكن گرد امكان برفشاند   به جز واجب دگر چيزي نماند

و گفتگو با اين حضرات و نزاع و جدال با ايشان عنقريب خواهد بيان شد انشاء الله تعالي دانم كه ظاهر امر را يافته‏اي و صورتي مشاهده كرده‏اي لكن از حقيقت امر كه مراد كمترين ذره بي‏مقدار است هنوز محجوب مانده‏اي و چون وضع اين كتاب براي كشف غطاء از حقيقت امر است لهذا مثالي كه براي اين مطلب حق تعالي در آفاق و انفس به جهت بندگانش زده و توصيف حالي نموده ذكر مي‏نمايم تا معين عارف در فهم مطلب و معين جاهل در عدم فهمش باشد.

فاقول و انا الفقير الي الله الغني و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم كه نظر كن در سراج و تدبر و تأمل كن در آن و ببين كه آنچه مدبر است و فاعل در سراج نار است, چه سراج مركب است علي الظاهر از نار و دهن و دهن شكي نيست كه فاعل نيست و هيچ فعلي در آن نباشد پس بايد فاعل سراج نار

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 372 *»

باشد و شكي نيست كه نار بذاتها فاعل نيست بلكه فاعليتش به اعتبار مس است چنانكه حق تعالي در محكم كلام خود مي‏فرمايد يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم تمسسه نار و آن مس را ظهور نار گويند و فعلش نيز نامند پس نار در سراج غيب باشد و آنچه ظهور دارد مس نار است و چون سراج متحقق شد اشعه را به واسطه سراج ايجاد نمود پس سراج باب نار باشد در امداد اشعه و عرش نار باشد كه بر او ظاهر شده پس عطا كرده هر صاحب حقي را از اشعه حقش را وراند به سوي هر مخلوقي رزق او را و اما اشعه پس مركب باشند از نوري كه از سراج منبعث گردد با يك پاره حدود و تعينات, چه از سراج صادر نمي‏شود مگر نور واحد بسيط منبسط بر جميع قابليات اشعه و در اين نور هيچ تكثر و تعدد نباشد چنانكه فرموده و ما امرنا الاّ واحده كلمح بالبصر, او هو اقرب و ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة اما در حين انبعاث از سراج موجود گردند اين حدود, پس باعث تكثر و اختلاف اشعه گردند بعضي قريب و بعضي بعيد و بعضي متوسط به آن نهجي كه محسوس مي‏شود و آن نوري كه از سراج احداث مي‏شود عين سراج نيست و او را مدخليتي در ذات سراج نباشد بلكه سراج او را احداث كرده لامن شي‏ء به دليل اينكه هرگاه پرده و حجابي بر روي سراج كشند به حدي كه هيچ شعاع نداشته باشد نور سراج هيچ زياد نگردد و هرگاه پرده را برداشته به حدي كه همه فضا را روشن كند هيچ نورش كم نشود و اگر چندين هزار سراج از سراجي روشن كنند هيچ نقصاني و فتوري در سراج اول  هم نرسد انا من محمد كالضوء من الضوء و هرگاه اشعه و آنچه از سراج منبعث شود عين او باشد البته بايد در اين فروض مذكوره تفاوتي در حال سراج هم برسد و حال آنكه بالبديهه هيچ تفاوت نكند پس بايد كه اين انوار و اشعه اموري باشند حادثه از سراج مخلوقه از او لا من شي‏ء لكن جمعي به جهت قلت معرفت خودشان يكپاره حرفهاي بي‏جا و نامربوط گفته‏اند كه اوقات اشرف از اين است كه كسي ذكرش كند پس اعراض از آن احسن و اولي باشد.

چون دانستي اين را پس بدانكه اين نور منبعث از سراج جهت و مثال سراج است و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 373 *»

هيچ فرقي ميانه اين نور و سراج نيست مگر اينكه عبد و خلق او است, چنانكه سراج مضي‏ء و حار و يابس است همچنين, اين نور منبعث از سراج باشد قال الحجة المنتظر عجل الله فرجه و فرجنا به و روحي فداه فجعلتهم معادن لكلماتك و اركاناً لتوحيدك و آياتك و مقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك الدعاء. پس اين نور مثال سراج و ظهور و توصيف و تعريف و اشراق و لمعان و تجلي سراج است قال امير المؤمنين7فالقي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله كه به آن خود را براي اشعه وصف كرده هر كس كه آن نور را شناخت سراج را شناخته و در تعريف و تعرف فرقي ميانه سراج و انوار آن نيست اما اين نور وصف سراج است و خلق و عبد او است و چون اشعه مركب است از حدود و آن نور پس ايشان را دو جهت است جهتي به وحدت است كه يك جزء ايشان امر وحداني بسيطي است ساري در كل اشعه و جهتي است به كثرت كه آن تعين و حدود باشد پس اگر تعين را از خود سلب كند و آنچه لوازم تعين است از زمان و مكان و جهت و رتبه و كم و كيف و وضع و اضافه و فوق و تحت و يمين و شمال و خلف و قدام و ساير لوازم ماهيت را از خود سلب كند در وجدان نه در وجود و الاّ عدم گردد پس خواهد شناخت آن نور واحد منبعث از سراج ساري در كل اشعه پس به وحدتش وحدت سراج را فهمد و به ضياءش ضياءش را و به حرارتش و يبوستش حرارت و يبوستش, عاقل داند كه در اين وقت آن شعاع كه از خود تعين سلب كرده عين معرفت سراج كه آن نور باشد گردد پس در اين وقت عارف و معروف و معرفت واحد گردند, پس به خود سراج را شناخت و تجلي سراج به خود براي خود بوده, جمله را از خود بي‏خود نمود, اين است معني قول امير المؤمنين7چنانكه سابق ذكر شد لا تحيط به الاوهام بل تجلي لها بها و بها امتنع بها و اليها حاكمها قال العالم7ليس بينه و بين خلقه حجاب غير خلقه قال الشاعر: «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 374 *»

برخيز».

و ليكن عين سراج را نشناخت و حقيقت سراج را نفهميد بلكه معرفت اين نور به حسب قابليت خود بوده نه به حسب سراج از اين جهت سيد و مولاي من سيد الساجدين علي جده و آبائه و ابنائه صلوات المصلين ابد الآبدين در مناجات خمسة عشر مي‏فرمايد الهي لولا الواجب من قبول امرك لنزهتك عن ذكري اياك علي ان ذكري لك بقدري لا بقدرك و ماعسي ان‌يبلغ مقداري حتي‌اجعل محلاً لتقديسك و من اعظم النعم علينا جريان ذكرك علي السنتنا و اذنك لنا بدعائك و تنزيهك و تسبيحك. بلي هرگاه سراج خود را براي اشعه به آن نور وصف نمي‏كرد هرآينه هيچ از اشعه نمي‏شناختند كه سراج مضي‏ء است يا نه بلكه موجود نمي‏شدند ذات و حقيقت ايشان عين وصف سراج است و حدود امري است عارض مر آن ذات پس نسبت حدود به آن ذات نسبت عرض به جوهر باشد و بالبديهه اگر جوهر نبودي عرض نبودي, پس اگر وصف سراج نبودي اشعه را تحقق نبودي, پس معرفت باعث وجود و تحقق موجودات باشد, بفهم جان من كه اگر بفهمي تو را مرتبه كبريت احمر است و اكسير اعظم و چون اشعه مختلفند در قرب و بعد و ضعف و شدت پس ظهور نور سارج كه در ايشان به حسب خودشان باشد پس به اين سبب مراتب ظهور سراج مختلف و متفاوت باشد اين مثال را دانسته باش كه بعد به كارت خواهد آمد زينهار زينهار توهم مكن كه سراج خود مستقل مي‏باشد و معرفت او مقصود بالذات مي‏باشد حاشا و كلا هرگاه اشعه اين تخيل كنند عدم گردند و هرگاه سراج اين تصور نمايد در آتش بي‏التفاتي آتش بسوزد قال الله تعالي في حق السراج عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لايشفعون الاّ لمن ارتضي و هم من خشيته مشفقون و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم كذلك نجزي الظالمين. بلكه سراج باب نار است و اشعه مكلف به معرفت نارند و ليكن چون ايشان را ممكن نيست معرفت نار بلكه معرفت نار به جهت ايشان ممتنع است به جهت اينكه هيچ چيزي فوق حقيقت و ذات خود را ادراك نتواند كرد و دانستي كه به جهت اشعه حقيقتي

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 375 *»

سواي ظهور نور سراج و تعين نباشد پس اگر اشعه قادر بر سلب كردن تعين از خود باشند در وجدان خواهند نور سراج را فهميد نه عين سراج را و آن نيز براي ايشان ممتنع باشد بلي آن نور مثال سراج است و ظهور او است براي اشعه لا فرق بينه و بينه الاّ انه عبده و خلقه فتقه و رتقه بيده بدؤه منه عوده اليه پس اشعه چون سراج را شناسند چنان است كه نار را شناخته باشند به جهت اينكه نار حكيم و عادل است بالنسبه به اشعه تكليف مالايطاق به ايشان نمي‏كند پس به قدر طاقت ايشان تكليف معرفت خود به ايشان كرد و از ايشان شرط مي‏گرفت كه اقرار كنيد كه من به جهت شما مجهول مطلقم و هرگز مرا نمي‏توانيد شناخت و اين كه شناخته‏ايد وجه دانيد و خلق اذ كلما ميزتموه باوهامكم و ادركتموه بعقولكم فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم هر يك از اشعه كه مطيع و فرمان بردار شدند و به شرط نار كه به واسطه سراج به ايشان رسيده عمل كردند فائز شدند به درجات عاليه و مكرم گشتند به كرامات سنيه و نور از مخزن سراج بيشر به ايشان رسانيد و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ما ننزله الاّ بقدر معلوم و هر كس كه خواستند با تعين نار را بشناسند گمراه شدند به تكثر نار و سراج قايل شدند و يكپاره‌اي چون خود را مضمحل و منقطع و باطل ديدند به عدم نار قايل شدند گفتند اين اشعه را مدبري نباشد و بعضي تجسم خود را ديده به تجسم قايل شدند و بعضي صورت خود را مشاهده كرده به صورت قايل شدند و بعضي طبيعت و ماده خود را ديده به طبيعت و ماده قايل شدند.

الحاصل جميع اين فرق كه به هم رسيده‏اند خواستند كه حق را با تعين بشناسند و جمعي از اشعه تعين را از خود سلب كردند نور سراج يافتند, او را بعضي سراج ناميدند و بعضي او را نار ناميدند و خود را به صفات سراج و نار وصف كردند كلاً بر باطل و طراً در خذلان ماندند و اين است معني قول امام صادق صلوات الله عليه و علي آبائه و ابنائه و جعلوا بعض آياتك ارباباً يا الهي فمن ثم لم يعرفوك يا سيدي به جهت اينكه ايشان سراج را كه آيتي است از آيات نار, اله دانستند پس حق معرفت آنست كه تعين را سلب كني و آنچه يابي وصف حق داني به تو

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 376 *»

براي تو به حسب تو نه به حسب خود و من هنا تعرف اثبات الحق سبحانه و نفيه اما اثباته ففي قوله تعالي سبحان الله عما يشركون الاّ عباد الله المخلصين لانهم ارادوا ان‌يعرفوا الحق تعالي بالتشبيه و التعين و ملاحظة الانية و الماهية فنزه الله تعالي نفسه المقدسة عن توصيفهم و عن مقالتهم لانهم ما لاحظوا المثال و ماوصلوا اليه و ما نظروا الي الوصف الذي وصف الله تعالي لهم بانفسهم و مارجعوا الي من نظر اليه اي الي المثال يتعلموا منه وصفه تعالي فقالوا نظراً الي انفسهم و تعينهم فحجبوا عن المعرفة تعالي ربي و تقدس عن المشاركة و المضادة و المنادة فظهر من هذه الآية الشريفه ان الله سبحانه منزه عن وصف المشركين و ليس بمنزه عن وصف عباده المخلصين بل وصفهم كما يليق بجلال قدسه و هذا لا يصح لما عرفت من ان الحق سبحانه لايعرف و لا يوصف و لا يليق وصف احد بجلال قدسه لان الاشعة غاية معرفتهم معرفة نور السراج و لا يليق هذا الوصف للنار لان توصيف الاشعة للنار بالاضاءة و هي في مرتبة ذاتها لايصح لها هذا الوصف اذ لا ضوء لها و هي غيب لا يدرك و لما كان الامر كذلك و هذه الآية يفهم من ظاهرها خلافه اراد الله سبحانه ان‌ينبه علي ذلك فقال علي سبيل العموم في سورة الصافات سبحان ربك رب العزة عما يصفون اي عن كل ما يصف كل احد حتي الملك المقرب و النبي المرسل و المؤمن الممتحن و لا احد من الموجودات من الجن و الانس لما عرفت سابقاً و آنفاً و لما كان الظاهر من الآية الشريفه و باطنه ان وصف الحق سبحانه لا يمكن لاحد و يمتنع ان‌يوصف كما هو و يوهم منه ان كل احد علي الضلالة و البطلان و الخذلان حتي الانبياء و المرسلين و الصلحاء و الصديقين الذين بعثهم الله تعالي لترويج دينه و اظهار امره و نهيه و بيان معرفته و تعريفه و توصيفه علي الحق اراد الله سبحانه ان‌ينبه علي فساد هذا التوهم فاظهر الرضا عن المرسلين و من شايعهم من المؤمنين و الصديقين لان من تبعني فانه مني فقال و سلام علي المرسلين و الحمد لله رب العالمين لانهم ما خالفوا الفطرة و ما غيروها و عرفوا المثال فعرفوا ذي المثال و هو المطلوب عنهم لانهم لا يطيقون فوق ذلك لان

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 377 *»

حقيقتهم كما عرفت من التمثال بالسراج مركبة من المثال و من الحدود و التعينات فاذا ازالوا التعينات عن وجدانهم و دكوا جبال انياتهم و ما رأوا ما يلازم تشخصاتهم و تعيناتهم من الجهات الست و المشخصات الستة و الايام الستة و امثال ذلك فوجودا المثال فعرفوا الحق بالمثال و رضي الله عنهم بذلك لانهم ماقصروا و الاّ فاين الثريا من يد المتناول فافهم و اغتنم و كن من الشاكرين و اشكر الله فيما هديك من التوحيد. جان من وفقك الله تعالي زنهار زنهار كه توهم كني كه نار را كه مثال زده‏ايم و گفته‏ايم كه اشعه هرگز به معرفت نار نمي‏رسند كه نار مثال ذات واجب تعالي شأنه است كه ممتنع المعرفه است و مجهول مطلق حاشا و كلا واجب تعالي و تقدس اجل و اعظم و اكرم از اين است كه براي او مثالي باشد يا توان ممكن را مثال برايش آورد تعالي ربي و تقدس, چون ما سابق ثابت كرديم كه حق را نتوان برايش مثال زد به ادله و براهين و طعن زديم بر كساني كه مثال برايش زدند و خود واقع مي‏شويم در آنچه از آن فرار مي‏كرديم, لا و الذي نفسي بيده الامر اعظم من ذلك و اجل من ان‌يتصور او يتخيل او يتعقل, بلكه نار مثال است براي كلمه‏اي از كلمات او كه لفظ كن باشد و او اثري است از آثار و هيچ ربطي و مشابهتي و مناسبتي ميانه او و ذات حق تعالي نباشد, اين التراب و رب الارباب چو نسبت خاك را با عالم پاك, و لذا قال سيدي و مولاي روحي فداه الغلاة صغروا عظمة الله چه ايشان كلمه را متكلم انگاشتند و اثر را مؤثر دانستند نسنجيدند نسبت كلمه را با متكلم كه نسبت عدم است با وجود كذبوا ان الذي زعموا خارج عن القوة البشر و اين نار مثال است از براي آن يك ركن از اركان اربعه آن اسم كه به حروف مصوت و به لفظ منطق و به شخص مجسد و به لون مصبوغ نيست بري‏ء عن الامكنة و الحدود و الاقطار كما في اصول الكافي عن الصادق7كه حق تعالي آن را مفقود كرده از فهمها و عقلها و وهمها و خيالها و بصرها فهو المكنون المخزون عنده و اين نار مثال است از براي آن اسمي كه در دعاي بعد از هر دو ركعت از صلوة ليل است و باسمك المكنون

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 378 *»

 المخزون الاعظم الاجل الاكرم الذي تحبه و تهواه و ترضي به عمن دعاك فاستجبت له دعاءه و حق عليك الاّ تحرم سائله و لا ترده و مثال براي اسم الذي استقر في ظله فلا يخرج منه الي غيره و نار مثال از براي اسم اعظمي است كه مخصوص ذات واجب تعالي است احدي را نه ملك مقرب و نه نبي مرسل و نه مؤمن ممتحن در معرفتش دخلي و ربطي نيست چه فوق طاقت ايشان است اگر خود و امثال خود را اشعه و باب فيض خود را سراج بگيري حقيقت امر بر تو منكشف خواهد شد, حمد و شكر و منت خداي را كه فقير حقير كمترين ذره بي‏مقدار از بركت و شفقت و لطف سادات خود ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين اين حقيقت را مشاهده مي‏كنم و بالعيان اين معني را مي‏بينم لكن مسئله بسيار دقيق و مشكل است, لايهتدي اليها الاّ من اطلعه الله علي مكنون علمه و فقير آنچه توانستم در توضيحش كوشيدم و به گمان فقير اين است كه اوضح از اين ممكن نباشد الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين.

مقام در تقسيم توحيد به سوي اقسام شانزده‏گانه

چون دانستي كه براي حق تعالي ظهوري است حادث واحد منبسط بر اعيان ممكنات بر آن نهج كه در سراج دانستي و حقيقت هر موجودي از موجودات مركب است از آن ظهور و از تعين و به اعتبار اختلاف مراتب تعين مراتب ظهور نيز مختلف گردد و هرچه اقرب به سوي مبدء است در آن ظهور اكثر است و دانستي بالاجمال كه عوالم متعدده است, اشرف عوالم و اقرب ايشان به سوي مبدء عالم عقول است, چه عقل كلي مركب است بلاواسطه از آن ظهور و از اول تعين كه هرگاه اين حجاب عقل را يعني تعينش را بردارند صرف ظهور باقي مي‏ماند و در آنجا معرفة الله كما اراد الله منه و كما يمكن في حقه حاصل شود, پس حق اظهر اشياء است به جهت عقل بالنسبه به ساير موجودات مقيده و بعد از عالم عقول عالم ارواح است و ظهور حق در اين عالم به واسطه ظهور عقل است بلكه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 379 *»

از فاضل ظهور او است و همچنين ساير عوالم اسفل ظهورش بواسطه اعلي است پس از اين قرار معلوم گردد كه هرچند ظهورات حقتعالي غير متناهي است براي هر كسي در هر آني ظهوري است به خلاف ظهورش از براي آنكس در آن ديگر پس مراتب توحيد الي غير النهاية خواهد بود, چه توحيد هر كسي به حسب تجلي حق است براي او در هر مقام كه هست و ليكن كليات اين مراتب را به چهار مرتبه مي‏توان جمع كرد ليكن بدان اولاً كه توحيد اولاً و بالذات منقسم مي‏شود به چهار قسم:

اول توحيد ذات است از شركت و نفي كثرت قال الله تعالي لا تتخذوا الهين اثنين انما هو اله واحد و ادله‏اي بر توحيد حق تعالي و نفي شريك از براي او به طريق مجادله بالتي هي احسن حضرات حكماي متألهين و حضرات متكلمين در كتب خودشان ذكر نموده‏اند و ائمه در احاديث بيان فرموده‏اند مثل دليل فرجه و دليل تمانع و امثال اينها و حقير در رساله فارسي مرشد المؤمنين الي النهج المستقيم دليل شافي وافي كه قاطع جميع شكوك و شبهات مي‏باشد ذكر نموده‏ام جامع بين دليل فرجه و تمانع هر كس كه خواهد در آن نظر كند و چونكه اين كتاب موضوع از براي مطالب جليله معرفت است لهذا ترك آن به نظر انسب آمد.

دوم توحيد صفات است به دو معني يكي آنكه به جهت حق تعالي شريكي در صفات ذاتيه و فعليه‏اش قرار ندهد مثل اينكه نگويد خداي تعالي عالم است و زيد عالم است و اطلاق لفظ علم بر هر دو بر سبيل اشتراك معنوي است چنانكه خواهد آمد انشاء الله تعالي و همچنين ساير صفات چون قدرت و حيوة و سمع و بصر و مشيت و اراده و امثال اينها دوم آنكه هر موجودي از موجودات بلكه هر ذره‏اي از ذرات وجود را صفات حق مشاهده كند غير مستقل قائم به حق تعالي قيام صدوري يعني كل را آثار قدرت حق ملاحظه كرده پس از آن استدلال به وجود حق كند چه صفت آن است كه دال بر موصوف خود باشد و دانستي كه حق تعالي جميع موجودات صفت خود آفريده و خود را

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 380 *»

براي ايشان به ذات و حقيقت ايشان تعريف و توصيف كرد پس جملگي وصف الله و صفة الله باشند و اين است معني آنچه فقير در ديباچه كتاب فارسي مرشد المؤمنين ذكر نموده‏ام كه عالم به لسان فصيح گويد كه من صفة الله‏ام لسان فصيح اعم از حال و مقال است و آدم به كلام بليغ شنواند كه من صفوة الله‏ام يعني خود را بجوي چو او را جوئي كه او را جوئي و خويشتن شناس كه شناسائي بشناسائيش رساني ني ني غلط گفتم چه او را جوئي خود را مجوي چه او را طالبي خود را مطلب الي آخر.

و همچنين موجودات چنانكه صفات الله‏اند اسماء الله نيز مي‏باشند چه اسم علامت مسمي است و جميع موجودات علامت وجود حق مي‏باشند پس اسم او باشند و در اينجا تحقيقي است كه بعد انشاء الله تعالي مذكور خواهد شد پس توحيد صفات و اسماء به يكي از اين دو معني است كه مذكور شد لكن معني ثاني به نظر فقير ارجح مي‏باشد و السلام علي تابع الهدي.

سوم توحيد افعال است و آن يك دانستن فعل حق است و كل اشياء و موجودات و حركات و سكنات ايشان همه از حق تعالي است هيچ كس را در فعلش شركت نباشد قل الله خالق كل شي‏ء, فاعبدوه اروني ماذا خلقوا في الارض و اين مستلزم جبر نباشد بلكه اين عين اختيار است در نزد كسي كه او را اعتبار است چنانكه بعد در مسئله جبر و اختيار ذكر خواهد شد.

چهارم توحيد عبادت است و آن يگانه دانستن معبود است و شريك در عبادتش قرار ندادن قال الله تعالي فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لا يشرك بعبادة ربه احداً و موحد بايد حق تعالي را در جميع اين مراتب توحيد كند, چه اگر در بعضي از اين مراتب توحيد نكند مشرك باشد و موحد نباشد, چه شرك در هر يك از اين مراتب مستلزم شرك در مراتب ديگر باشد چنانكه بر صاحب هوش مخفي نيست چون دانستي اين اقسام را بدانكه توحيد در مرتبه ثانيه منقسم به دو قسم گردد.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 381 *»

توحيد ذاتي است و آن توحيد حق تعالي است مر ذات خود را به ذات خود قال الله تعالي شهد الله انه لا اله الاّ هو و در اين توحيد هيچ كس را نصيبي نباشد نه نبي مرسل و نه ملك مقرب و نه صديق و نه شهيد حتي نبي ما رسول الله9و اهل بيت اخيار و اطهارش كه اعلم اهل آسمان و زمين و اعرف كل موجودات مي‏باشند صلي الله عليهم و علي ارواحهم الطيبة الطاهرة و اجسامهم الزاكية المباركة و يكپاره مزخرفات در اين مقام صوفيه را مي‏باشد كه ذكرش در اين مقام نالايق است و در شرح كه حقير بر شرح زيارت استاد ادام الله ظلاله علينا و علي الطالبين و متعنا بفيوضاته و جميع المستحقين نوشته‏ام اكثري اقوال اين حضرات را در آنجا ذكر نموده‏ام هر كس كه خواهد در آن نظر كند.

دوم توحيد صفاتي است و آن توحيد خلق است مر حق را علي تفاوت مراتبهم و درجاتهم و ذواتهم و حقايقهم و مراد از توحيد صفاتي آن است كه چون سابق دانستي كه حق تعالي را به كنه ذات ادراك نمي‏توان كرد و خلق براي معرفت مخلوقند پس خود را توصيف كرد براي خلق به ظهوري از ظهورات خود كه مناسب آن كس باشد و آن ظهور صفت و تجلي و خلق او است, نه ذات او است و گفتيم كه عوالم متعدد است عالم عقول و عالم نفوس و عالم اجسام مثلاً و ظهورش در هر يك از اين عوالم به واسطه عالم اعلي است بلكه به فاضل ظهور او است پس حق در نزد عالم اعلي اظهر است بالنسبه به عالم اسفل و ظهور حق در هر عالمي به حسب همان عالم است نه به حسب ذات خود تعالي ربي و تقدس عن ذلك علواً كبيراً اگر خواهي كه حقيقت امر را بفهمي مقابله در مراياي متعدده مختلفه در الوان و اعوجاج و استقامت پس صورت خود را در هر مرآتي به حسب آن مرآت بيني مثلاً در مرآت سرخ سرخ و در مرآت سياه سياه و در مرآة معوج معوج و در مرآة مستقيم مستقيم و همچنين مترتب گردان مراياي متكثره را به طوري كه ظهورت در هر مرآتي به واسطه ظهور تو باشد در مرآت فوقش پس در مرآة اولي صورت خود بيني و در مرآة ثانيه مرآة و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 382 *»

صورتي مشاهده كني و در مرآة ثالثه دو مرآت و دو صورت تا آخر مرايا در آنجا مرايا متكثر گردد ظهور صورت خفائي هم رساند بلكه اعتبار بُعد از مبدء اعوجاج هم مي‏رساند پس آن صور اگر خواهند تو را بشناسند تو را مي‏شناسند به آن طوري كه خودشان بر آنند نه به آن طوري كه تو بر آني چنانكه بر ناظر در آفاق و انفس مخفي نمي‏باشد و از اين مثال اسرار بسيار فهميده مي‏شود لكن كمترين تنبيه بر آن نمي‏كنم خوفاً من فرعون و ملائهم ان‌يفتنهم.

اخاف عليك من غيري و مني   و منك و من زمانك و المكان
فلو اني جعلتك في عيوني   الي يوم القيامة ماكفاني

پس به اعتبار اختلاف مراتب ظهور مراتب توحيد مختلف گردد يعني توحيد صفاتي و الاّ توحيد ذاتي علي ما هو عليه در صرافت وحدت خود مي‏باشد و هيچ تعدد و تكثري در او راه نيابد و اما توحيد صفاتي مختلف و متكثر و متعدد بلكه به حسب عدد انفاس خلايق, چه حق را در هر آن براي هر كس ظهوري است و از او در هر سري شوريست كلاً او را طالب وطراً او را جويا لكن از او نشاني نجويند و همه جا او بينند و كليات اين مراتب به چهار مرتبه جمع شده است بعضي مترتب بر بعضي.

اعلم ان هنا كلام ينبغي التنبيه عليه لتعلم سر هذه المراتب الاربعة و حقيقته و كيفيته و انها لكل شي‏ء موجود الاّ انهم مختلفون في الالتفات و عدمه و ان كنا كتبنا في شرحنا علي الفوايد باكمل تفصيل و اتم بيان لكنه لما كان مشتملاً علي الرموز و الاسرار محتوياً علي الذي يكاد ينكره العقول و الابصار فلنذكر هنا شيئاً منه و لا نحول الطالب الي ذلك الكتاب فنقول و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم ان الله تعالي لما اجري عادته ان‌يجري الاشياء علي اسبابها و لما كانت الطفرة باطلة في الوجود فخلق الشي‏ء مترتباً الاشرف فالاشرف فكان الشي‏ء ذا مراتب عديدة فخلق اولاً وجوده الذي هو جهته من ربه و ظهور الحق له به ثم حدد ذلك الوجود بالحد الاشرف الاعلي و هو الحد المعنوي فوجد العقل اي عقل الشي‏ء الجزئي ثم قال له ادبر عني و اقبل

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 383 *»

الي ايجاد مراتبك و مقامات ظهورك و بروزك فامتثل العقل لامر الله جل و عز تنزل الي عالم الرقايق التي هي برزخ بين العالم المعني و الصورة فتحقق عالم الارواح النور الاصفر الذي منه اصفرت الصفرة فصار ادراكات العقلي المعنوي غيباً في هذا العالم لان هذا التنزل مقم الخفاء لاجل كمال الظهور و الكسر لاجل كمال الصوغ من عرف صاحب هرمس الهرامسة علمه هذه المسئلة بطريق العيان و من لم يصاحبه يعلمها علم اخبار لا علم عيان, الله يرزقك و ايانا مصاحبته فانه علي كل شي‏ء قدير ثم تنزل من ذلك العالم الي عالم الصورة و مقام الكثرة فصارت ادراكات المعنوية و الرقايقية غيباً (غائبة خ‏ل) في ادراكات الصورية فتحققت النفس النور الاخضر الذي منه اخضرت الخضرة ثم تنزل العقل من ذلك العالم الي عالم الطبيعة الكسر الثاني بعد الصوغ الاول فصارت الادراكات كلها غيباً فيها بحيث لايري عنها اثراً و هي بمنزلة الموت هنا الانسان في كمال الشعور و الادراك يميته الله تعالي و يدخلونه في القبر فتغيب كل ادراكاته بحيث لاتري عنها اثراً ثم يبعثه الله تعالي مع ذلك الشعور و الادراك بل اكمل في المكان الذي دفن فيه كذلك الله ربنا لا اله الاّ هو العزيز الحكيم و لهذا النزول و الغيبة سر مخفي اشرت اليها في ذلك الكتاب يجده اهل البلوغ و الاشارة و يفقده اهل التصريح و العبارة ثم تنزل العقل من ذلك العالم الي عالم الهباء اي عالم المادة الجسمانية لكنها مجردة وحدها غائبة عن درك حواس الجسمي ثم تنزل من ذلك العالم الي عالم المثال البرزخ بين المجردات و الماديات اي الاجسام ثم تنزل الي عالم الجسم جسم الكل و هذه التنزلات كلها بحيث يغيب العالي في السافل بحيث لاتري الا ظهور السافل ثم تنزل منه الي العرش محدد الجهات ثم تنزل الي الكرسي فلك الثوابت ثم الي فلك البروج ثم الي فلك المنازل ثم الي فلك زحل ثم الي فلك المشتري ثم الي فلك المريخ ثم الي فلك الشمس ثم الي فلك الزهرة ثم الي فلك عطارد ثم الي فلك قمر ثم الي كرة النار ثم الي كرة الهواء ثم الي كرة الماء ثم الي كرة الارض و هذا المقام آخر مراتب النزول اذ ليس ادني من الجسم شي‏ء في الوجود و ليس ادني من

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 384 *»

الارض و اكثف منها شي‏ء في الاجسام فالتنزلات كلها تنتهي اليها لكنها كلها بطريق الغيبة و الخفاء بحيث لاتري في الارض شي‏ء من الادراك العقلي و لا من الادراك الروحي و لا من الادراك النفسي ابداً بل ما تري الاّ ارضاً كثيفة غاية الكثافة و الدناءة ثم يشرق الشمس علي الاراضي الرطبة و الابحر فتصعد البخار فالبخار حال صعوده بحرارة الشمس امر الله تعالي ملكاً من اعوان جبرئيل و ملكاً من اعوان اسرافيل ان يقدر الاول و يأخذ اربعة اجزاء من الرطوبة البخارية و جزءً واحداً من يبوسة البهائية فيعفن الملك الثاني في حمام المارية و بطن الفرس و كبد العالم و يطبخهما ثم يصعده الملك الاول بحرارة الشمس بعد الطبخ و النضج و التعفين حتي‌يوصله الي الكرة الزمهريريه الطبقة الثالثة من الهواء التي لا تصل اليها حرارة الشمس بالانعكاس فتصل اليه البرودة فتنجمد من جهة ذلك الجزء من اليبوسة التي فيه و في هذه الاجزاء المصعدة غائبة كل المراتب المتنزلة فينجمد انجماداً رقيقاً علي سبيل التقطيع فيكون سحاباً مزجي ثم ينجمد انجماداً ثقيلاً فيكون السحاب الثقال و السحاب المتراكم ثم يأمر الله تعالي الشمس ان يشرق علي ذلك السحاب المتراكم فيذوب و يتقاطر الي الارض فلما وصل المطر الي الارض امر الله تعالي الملكين الاولين او ما يضاهيهما الظاهر هو الثاني الاّ الاول اذ لكلشي‏ء ملك مخصوص يدبره و يتصرف فيه لكن الملكين من اعوان جبرئيل و اسرافيل فيقدر الاول بان‌يأخذ جزئين من الماء و جزء من الارض فيمتزجهما و يختلطهما فيعفن الثاني بالطريق المذكور في حكمة الهرمسية فينبت النبات بتقدير الملك و تسخير الفلك و هذه المراتب كلها غائبة في تلك الشجرة مطلقاً و هو البقل و الثمر الذي في الحديث ان في الجنة لشجرة اسمها المزن فاقطر الله منها قطرة فلا تصيب بقلة او ثمرة اكل منها مؤمن او كافر الاّ و يتولد منه المؤمن هذا معني الحديث و القطرة هي هذه المراتب المذكورة ذكرنا سر هذا الحديث و وجه المناسبة باكمل تفصيل في شرح الفوايد و لا يسعني الآن ذكرها و بيانها فاذا كان الجماد نباتاً فيصير غذاء للاب باي نوع كان فيصير كيلوساً و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 385 *»

كيموساً الي ان‌يصير نطفة ففيها جميع المراتب غائبة بحيث لا ظهور لها ابداً فاذا وصل الي مقام النطفة ينادي الله تعالي العقل بالاقبال اليه و الادبار عن الخلق فيأخذ العقل الجزئي في الصعود الي الله تعالي و الرجوع الي مقاماته بعد النزول في مقامات الناسوتية و الاطلاع عليها قال ابن سينا في هذا المقام:

هبطت اليك من المحل الارفع   ورقاء ذات تعزز و تمنع

الي ان قال:

ان كان اهبطها الاله لحكمة   طويت علي الفطن اللبيب الاّ لمع

الي ان قال:

لتكون عالمة بكل خفية   و تكون سامعة بما لم‏يسمع

فاول ماصعد الي مقام النبات و هو مقام العلقة و المضغة و العظام و تكسي لحماً ثم الي الحيوان و هو ثم انشأناه خلقاً آخر و هو ظهور النفس الحيوانية في المرتبة الاولي الي ان‌يصل الطفل الي مقام البلوغ فيظهر العقل الغائب اولاً ففي هذا المقام اتم الشخص قوسي النزول و الصعود و بلغ مقام قاب قوسين و هذان السفران تكوينيان سمينا الاول بالسفر من الحق الي الخلق و الثاني بالسفر من الخلق الي الحق فاذا قطع مسافة هذين السفرين وصل الي المنزل لكنه بعد ساير سيراً شديداً مايوجد اسرع منه الاّ عند الذين فوقه فظهر لك ان مقام البلوغ مقام اتمام القوسين و اكمال الدائرة فافهم فانه قدخفي علي اكثر الافهام و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم و بعد ظهور العقل لكونه غريباً ضعيفاً و البدن مع جميع قواه و مشاعره كما عرفت سابقاً في تصرف النفس و هي لا تحب الخير ابداً في تلك الحالة كما عرفت سابقاً مجملاً فيميل الشخص الي المعاصي و ينزل الي عالم الاجسام فيشتهي الشهوات الجسمانية و المستلذات الارضية البدنية من القبايح كالزنا و اللواط نعوذ بالله فينزل الشخص من ذلك المقام الاول اي مقام وقت البلوغ مقام العقل و ظهور ادراكاته و بروز فيوضاته الي مقام الجسم و هذا معني كون الشخص في العالم الفلاني و ليس معناه انه يتفكك و يعدم ساير العوالم, مثلاً يقال الشخص في عالم المثال ليس معناه ان عالم

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 386 *»

الجسم فني بالمرة و عدم بالكلية لا بل هو مع الجسم لكنه عدم التفاته و فني نظره اليه و الي ما يقتضيه من الامور الباطلة او من الامور الصحيحة بل التفاته و نظره الآن في عالم المثال و بلاد هورقليا الاقليم الثامن من الاقاليم السبعة فيري في ذلك العالم ما لاعين رأت و لا اذن سمعت بشرط ان‌تكونا جسمانيتين و شرح نظر الشخص الي ذلك العالم و ما يري فيه من العجائب يطول به الكلام ذكرنا جملة منها في تفسير بسم الله الرحمن الرحيم في شرح الفوايد عند ذكر المعارج ارجع اليه و قس علي المثال ساير العوالم فافهم و كن من الشاكرين, لانه موضع اشتباه كثير من العلماء.

و اذا عرفت هذا فاعلم معني نزول الشخص من عالم العقل الي عالم الجسم في الاول و معني نزوله من ذلك العالم الي عالم الحس في الثاني و هذا معني ما ذكرنا في رسالتنا مطالع الانوار في بيان هذه المراتب الاربعة من التوحيد اعلم ان الشخص بعد نزوله و صعوده له مراتب اربعة في التوحيد, هذا معني الكلام و لفظه ما كان ببالي و الكتاب ما كان حاضراً فثبت للشخص نزول عند قوله تعالي ادبر و صعود عند قوله تعالي اقبل و نزول بعد هذا الصعود كما عرفت, نعم قديتفق في بعض الاشخاص النادرة كالمعصوم7او من جذبه المعصوم اليه فحينئذ ليس له ذلك النزول لان نوره اكثر من ظلمته اما في المعصوم7فلا ظلمة فيه ابداً فلا معصية و اما في غيره من اصحاب اليمين كالانبياء و الخصيص من الشيعة و ان كان في الشيعة ظلمة الاّ ان ظلمته اضمحلت و بطلت لغلبة نورانيته اللهم اجعلنا معهم في الدنيا و الآخرة و لما كان هذا الشق من النوادر فلذا اعرضنا عن بيان احكامه و ذكرنا الشايع الذائع الغالب فهذا الكلام ان اخذته قاعدة كلية يكشف لك الغطاء عن حقيقة الامر و هو باب ينفتح منه الف باب.

چون دانستي اين مقدمه را و صعود و نزول انسان را به اين مراتب پس بدانكه شخص در هر مرتبه كه ناظر بر آن است و ملتفت به سوي آن يك نحوي از توحيد براي او است كه قابل آن مرتبه باشد پس به اين سبب اين مراتب به چهار منقسم گشتند بعضي فوق بعضي:

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 387 *»

مرتبه اولي توحيد عبادت است و آن توحيد عوام است نازلين بعد از صعود و در اين مقام ظهور حق براي ايشان به صفت معبوديت است يعني مي‏دانند كه براي ايشان معبود است لكن به جهت تعقل ايشان به علايق جسمانيت و گرفتاري ايشان به تعين و عدم متابعت عقل ندانند كه چگونه توحيد كنند و حق را به كدام وصف كه لايق جلال قدس او است توصيف, پس بايد رجوع كنند به سوي انبياء و رسولان و امامان صلوات الله عليهم اجمعين و احاديث ايشان و كتاب الله كه ايشان ممد عقل بوده توحيد حق را به نهجي كه انبياء از آن خبر داده‏اند و موافق عقل نظري است فرا گيرند و به آن توحيد حق تعالي مي‏كنند و عبادتش را نمي‏دانم كه چه بگويم مي‏كنند, چه الحمد لله رب العالمين حق تعالي اين ذره بي‏مقدار را واقف بر جميع احوال ايشان گردانيده

و لكل رأيت منهم مقاما   شرحه في الكلام مما يطول

المنة لله و الشكر له فأقول لكلي و جزئي و جميع اعضائي و جوارحي:

كلما قلت اعتق الشكر رقّي   جعلتني لك المكارم عبداً
اين مهل الزمان حتي اؤدي   شكر احسانك الذي لا يؤدي

مرتبه ثانيه مرتبه توحيد ذات است و اين مرتبه در وقتي تحقق يابد كه سالك از مرتبه اولي گذشته يعني التفاتش از عالم اجسام و عالم مثال قطع شده باشد ترقي كرده در عالم نفوس قدم گذارد و صدرش كه محل نفس او است بلكه همان عين نفس است منشرح شده باشد به نور عالم و من يرد الله ان‌يهديه يشرح صدره للاسلام و علامت شرح صدر دو چيز باشد يكي دوام خوف و خشيت به حيثي كه پيوسته متزلزل باشد چنانكه حق تعالي مي‏فرمايد انما يخشي الله من عباده العلماء و في الدعاء لا علم الاّ خشيتك و لا حكم الاّ الايمان بك ليس لمن لم يخشك علم و لا لمن لم يؤمن بك حكم و دوم تجافي از دار غرور و انابه به سوي دار خلود و استعداد براي موت قبل از نزولش كما في الحديث عن النبي9ليس العلم بكثرة التعلم بل هو نور من عند الله يقذفه الله في قلب من يحب فينفسح فيشاهد الغيب و ينشرح فيحتمل البلاء قيل هل

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 388 *»

لذلك من علامة يا رسول الله9قال9التجافي عن دار الغرور و الانابة الي دار الخلود و الاستعداد للموت قبل حلوله او نزوله و علم در نفس است چه علم صورت است و محل صورت بلكه خود صورت نفس است و علماء از اصحاب عالم نفوسند در بعضي اوقات فافهم و توحيد ايشان توحيد ذاتي است يعني قطع نظر از صفة مخصوصه بلكه به ملاحظه‏اش در آفاق و انفس و آنچه حق تعالي خلق كرده از عجائب و غرائب و استدلال به وحدانيت حق تعالي به اين ملاحظه و اين است معني آنچه حقير در ديباچه كتاب مطالع الانوار نوشته‏ام و نور قلوبنا لادراك معاني صفاته و اشرح صدورنا لتلاوت كتاب آياته و اين مرتبه اعلي و اعظم از مرتبه اولي مي‏باشد چو در اين مقام شخص را مرتبه علم اليقين است به خلاف مرتبه اولي در اين مرتبه شخص بر بصيرت است اگر چه مقامش بالنسبه به آن مقامات پست است.

مرتبه ثالثه مرتبه توحيد شهودي است و اين مرتبه وقتي تحقق يابد كه سالك از مرتبه اولي گذشته و نظرش از عالم نفوس منقطع گشته داخل عالم عقول شود و از ارباب قلوب محسوب گردد و تجلي حق و ظهورش به حيثي در قلب خود مشاهده كند كه همه جانب قلب را فرا گرفته پس هيچ چيز نبيند و در هر چه نظر كند حق مشاهده كند و همه اشياء را باطل و مضمحل داند و كمترين در مثنوي اشاره به اين مرتبه نمودم به اين ابيات:

وهم باشد وهم كثرت بينيت   ديده بگشا ديده حق بينيت
تا ببيني جمله را نور خداست   پس نظر كردن به غير او خطاست
چشم را از علم اخباري بپوش   در عياني جان من قدري بكوش
تا كه توحيد شهودي حاصلت   آيد و از جملگي بربايدت
نور حق را در دلت بيني ظهور   كرده باشد همچو موسي كوه طور

الي آخر الابيات و اشاره به اين مرتبه است قول امير المؤمنين7ما رأيت شيئاً الاّ و رأيت الله قبله و قول سيد الشهداء علي جده و امه و ابيه و امه و اخيه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 389 *»

و ابنائه آلاف التحية و الثناء كيف يستدل عليك بما هو في وجوده مفتقر اليك أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي‌يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليك و متي بعدت حتي تكون الآثار هي التي توصل اليك عميت عين لاتراك و لاتزال رقيباً و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبك نصيباً الي ان قال7تعرفت لكل شي‏ء فما جهلك شي‏ء و انت الذي تعرفت الي في كل شي‏ء فرأيتك ظاهراً في كل شي‏ء فانت الظاهر لكل شي‏ء الدعاء. و قول سيد الساجدين صلوات الله عليه في دعاء الحريق و ان كل معبود مما دون عرشك الي قرار ارضك السابعة السفلي باطل مضمحل ماخلا وجهك الكريم فانه اعز و اجل و اكرم من ان‌يصف الواصفون كنه جلاله و تهتدي العقول الي كنه عظمته بلي وجه بالنسبه به خلق چنان است كه مي‏فرمايد, چه اشعه هرگز هيچ مشعري از مشاعر ايشان و مدركي از مدارك ايشان به سراج كه وجه نار است نمي‏رسد به جميع كوشش خودشان كل شي‏ء هالك الاّ وجهه و قول الصادق7ان الله اجل ان‌يعرف بخلقه و الخلق انما يعرفون به و قول الصادق7لما سئل من الرجل لما قال: الله اكبر قال7الله اكبر من اي شي‏ء؟ قال الله اكبر من كل شي‏ء فقال7فهناك شي‏ء فيكون اكبر منه؟ قال الرجل فكيف قال7الله اكبر من ان‌يوصف. و امثال اين مذكورات از ادعيه و احاديث كلا در اين مقام و در اين مرتبه مي‏باشد.

كسي نگويد كه امام7در جميع مراتب او را رتبه‏اي فوق است چنانكه شيخ رجب برسي; در مشارق الانوار فرموده و نعما قال هم:في الاجسام اشباح و في الاشباح ارواح و في الارواح اسرار پس ايشان:بايد مقام ايشان مقامي باشد كه فوق آن ممكن نباشد در امكان پس چگونه تو ادعيه و كلمات ايشان:را حمل مي‏كني به اين معني كه مرتبه وسط اعلي است و چرا حمل نمي‏كني به مرتبه اعلاي از توحيد

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 390 *»

جواب مي‏گوئيم كه آنچه گفته همه حق است و مقام امام7فوق آنچه تصور توان كرد و تعقل توان نمود بلكه هيچ مدركي و مشعري نتوان مقام امام را ادراك كرد و ليكن آن مقام فوق اين مقام تكلم و مقام دعا خواندن يا تكلم كردن يا اعتراف به عجز خود نمودن مي‏باشد اما در مقام دعا و ملاحظه خود و ذلت خود اعلي مقامات اين است بلكه ائمه:چون معلمين بشرند از جانب خدا پس بايد به جميع امور و كل مراتب تنبيه كنند اگرچه به فعل باشد بلكه تكلم در مرتبه ثانيه نيز در ادعيه خودشان نيز فرمودند چنانكه سيد و مولاي من سيد الشهداء روحي فداه در دعاي عرفه فرمود الهي امرتني بالرجوع الي الآثار فارجعني اليها بكسوة الانوار و هداية الاستبصار حتي‌ارجع اليك منها كما دخلت اليك منها مصون السرعن النظر اليها و مرفوع الهمة عن الاعتماد عليها انك علي كل شي‏ء قدير. و ظاهر اين دعاي شريف صريح است در اينكه اين مراد در مقام دوم است اگر چه اين دعا را باطني است كه موافق مرتبه چهارم مي‏باشد.

مرتبه رابعة مرتبه توحيد حقيقي است و آن مقامي است عظيم و محلي است شريف و مرتبه ايست بسيار رفيع واصل در آن مقام چون كبريت احمر و غراب اعور است و اين مرتبه وقتي تحقق يابد كه سالك از مرتبه سوم گذشته باشد و التفاتش از عالم عقول قطع شده باشد و خرق حجاب ابيض كه حجاب عقل است نموده باشد يعني تعين او را سلب كرده باشد و دانستي كه عقل بلاواسطه مركب است از ظهور حق و تجلي و اشراق او با تعين چون تعين را از خود سلب كند عين ظهور گردد پس عالم و معلوم و علم و عارف و معروف و معرفة و تجلي و متجلي له واحد گردد و اين مقام متحقق نگردد مگر بعد از سلب جميع تعينات از زمان و مكان و جهة و رتبه و وضع و اضافه و فوق و تحت و يمين و شمال و خلف و قدام و ابوة و بنوة و وحدت و كثرت و جزئيت و كليت و جنسيت و فصليت و محب و محبت و محبوبيت و نمو و ذبول و سماء و ارض و ادراك و علم و كمال و نقصان و فعل و قول و هيئات و حدود و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 391 *»

اضافات و جميع تعينات و تشخصات و مايلازمها حتي از قطع نظر و عدم ملاحظه و الاّ به مقام ظهور نرسيده باشد چو آن صرف شي‏ء است كه مشوب به هيچ تعيني و تشخصي نمي‏باشد پس به آنجا رسيدن بايد همه تعين سلب كردن.

رو مجرد شود مجرد را ببين   ديدن هر شي‏ء را شرط است اين

و به اين سبب چون كميل از حضرت امير المؤمنين7از حقيقت معرفت سؤال كرد به قول خود ما الحقيقة قال7ما لك و الحقيقة قال اولست بصاحب سرك قال7نعم لكن يرشح عليك ما يطفح مني فقال او مثلك يخيب سائلاً قال7الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير اشارة قال زدني بياناً قال7محو الموهوم و صحو المعلوم قال زدني بياناً قال7هتك الستر لغلبة السر قال زدني بياناً قال7جذب الاحدية لصفة التوحيد قال زدني بياناً قال7نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره قال زدني بياناً قال7اطفأ السراج فقدطلع الصبح. و اين حديث اشاره به همين مقام است لكن فهمش در غايت اشكال و نهايت اغلاق است هر كسي سخني گفته و هيچ يك به حقيقت امر چنانكه مراد معصوم است7نرسيدند اگر چه اين مقام مقام شرح اين حديث شريف بود لكن به جهت تطويل و به جهت عدم مجال و فراغ ترك نمودم الحاصل اين مقام مقام كلام و محل سؤال و محل تضرع و محل استغفار و محل دعا هيچ نباشد به جهت اين تجلي عظيم بود كه رسول الله9بي‏هوش گشته افتاده زمّلوني دثّروني مي‏فرمودند و اين به جهت ظهور جبرئيل نبود چه جبرئيل را آن مقدار كه رسول الله9از ظهورش بي‏هوش و متزلزل شود نبود بلكه در خدمت آن حضرت واقف بود مثل وقوف عبد ذليل در نزد مولي جليل و اين مضمون از اول تا آخر از حضرت صادق صلوات الله عليه مروي است و همچنين در اول دعاي ليلة المبعث امام مي‏فرمايد اللهم اني اسئلك بالتجلي الاعظم في هذه الليلة من الشهر المعظم الدعاء. و تجلي اعظم شكي نيست كه جبرئيل و امثالش از ملائكه نمي‏باشند بلكه كل

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 392 *»

موجودات همه از فاضل شعاع آن بزرگوار مخلوقند چگونه عالي در نزد ظهور سافل مضطرب گردد پس بايد مراد از تجلي اعظم ظهور حق تعالي برايش باشد بلاكيف و لا اشارة اعظم تجليات آن تجلي بلاواسطه است پس بايد مراد اين مقام باشد و در اين مقام بود كه امير المؤمنين7در بسياري از مواضع در اوقات نماز و غيرش غش مي‏كردند و بي‏هوش مي‏شدند حتي توهم مردن در ايشان مي‏رفت و حديث آن مرد از مشاهير است و احتياج به بيان نمي‏باشد و در اين مقام بود كه سيد و مولاي ما جناب صادق7در وقت نماز در نزد قول ايشان اياك نعبد و اياك نستعين غش كردند و بي‏هوش افتادند چون به هوش آمدند استفسار كردند حضرت فرمود لازلت اكرر هذه الكلمة حتي سمعت من قائلها و همچنين ساير ائمه:و انبياء چون موسي چون ظاهر شد برايش حقيقت و ذاتش كه ظهور و تجلي حق است از براي او به او منهدم شد اساس و بنيان ساير قوا و مداركش پس نفس از تدبير باز ماند فدك الجبل و خر موسي صعقاً في الحديث ان لله سبعين حجاباً لو كشف واحد منها (لاحرقت) لاحترقت سبحات وجهه ما انتهي اليه بصره. بلي سافل در نزد ظهور عالي محترق گردد, قال و قداجاد عند من عرف المراد:

چو نيست بينش به ديده دل   رخ ار نمايد تو را چو حاصل
كه هست يكسان به چشم كوران   چه نقش پنهان چه آشكارا

اگر بينش را به معني طاقت بگيري اگر هم به معني خود بگيري معني خواهد داشت حق تعالي اظهر كل شي‏ء است لكن ما را طاقت رؤيت نباشد و الاّ فهو اظهر من كل شي‏ء و اخفي من كل شي‏ء فظهوره في خفائه و خفاؤه في ظهوره يقول الشاعر:

خفي لافراط الظهور تعرضت   لادراكه ابصار قوم اخافش
و حظ عيون النحل من نور وجهه   لادراكه حظ العيون الاعامش

الحاصل اين كلام معترضه بود فلنرجع و نقول كه اين مقام اعظم مقامات و اين مرتبه اشرف مراتب است و اليه اشار الصادق7في العبد قال

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 393 *»

7العبد العين علمه بالله و الباء بونه عن الخلق و الدال دنوه بالله بلا كيف و لا اشارة. الدنو بلاكيف و لااشارة,  اشارة الي هذا المقام و الاّ فكل مقام من المقامات فيها اشارة, اما عالم العقول الذي هو اعلي المقامات و اشرف ما في الوجود المقيد و اول ما خلق الله ففيه اشارة معنوية و كيف و كم معنويان لانه ليس بلاتعين و كل تعين يلزمه هذه الحدود و ان اختلفت في الشدة و الضعف و الرقة و الغلظة و قس عليه العوالم الاخر التي تحت عالم العقول فالمقام الذي بلاشارة و لاكيف ليس الاّ مقام ظهور الصرف و تجلي المحض فمن وصل الي هذا المقام عرف الله بحقيقة المعرفة الممكنة التي يمكن في حقه و هذا مقام الكشف الذي يدعونه اهل الحق ففي هذا المقام يعرف الحيث و اللم و الكيف و الموصول و المفصول اذا توجه بكل شي‏ء يعرفه بحقيقة المعرفة الكاملة اذا توجه لمعرفة الله يعرفه بحقيقة المعرفة الكاملة المرادة منه لا الحقيقي الذي هو التوحيد الذاتي كما عرفت مجملاً و مفصلاً و ستعرفه انشاء الله تعالي بعد في خلال الكلام و اذا توجه لمعرفة الاشياء و حقايقها يعرفها بحقيقة ما هي عليه و يعرف جميع مراتبه و حدوده المعنوية و الصورية و الخيالية و الجمسية و كلما عليه الشي‏ء من اللوازم و العوارض و المشخصات, الي هنا ننتهي(كذا) لان الكلام عن هذا المقام مما لاينبغي لنا لانه هو التوحيد الذي من سأل عنه جاهل لانه ما فهم ان هذا المقام ليس مقام السؤال و لامقام الكلام بل هو المقام المحو الذي هو عين الصحو و مقام الفناء الذي هو عين البقاء و يسمي هذا المقام بمقام الاحدية و مقام العدم و مقام المحبة و مقام او ادني و بعض الجهال سموه بمقام العشق و الصوفية سموه مقام الجمع و جمع الجمع و النور الاسود الذي قال النبي9الفقر سواد الوجه في الدارين و امثال ذلك من العبارات و الاشارات و بكل ذلك يعنون هذا المقام لكنهم جهلاً منهم يقولون ان هذا المقام مقام الذات المقدسة غلطوا و خبطوا خبط عشواء و الحدوا في الاسماء و حرفوا الكلم عن مواضعها و عتوا عتواً كبيراً.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 394 *»

اين است احوال مرتبه چهارم توحيد حقيقي و در اين مرتبه كل مراتب تمام شود و بالاتر از اين مرتبه نباشد كما قالوا:  ليس بعد عبادان قرية. و آنچه بيان شد از احوال اين مراتب چهارگانه مجملي بود از مفصل و اگر خواهم حقيقت امر را با كمال تفصيل ذكر نمايم ممكن نباشد مگر اينكه هر مرتبه بيانش مجلدي شود و اين مناسب حال فقير الآن نباشد:

گر نويسم وصف آن بي‏حد شود   مثنوي هفتاد من كاغذ شود

و اين مراتب براي هر كسي مي‏باشد حتي حيوانات و نباتات و جمادات چه ما ثابت كرديم در ساير رسائل و مباحثات خود كه كل ايشان مكلفند و بر كل جاري است از احكام آنچه بر آدميان جاري است لكن به شدت و ضعف بعد از اينكه اين ثابت شد پس مراتب اربعه براي ايشان مي‏باشد لكن هر كس به حسب خود, آن توحيد كه براي حيوانات است همان به جهت نبات نباشد و آنچه براي نبات است براي حيوان نباشد از براي هر كس مقامي است معلوم و قدري است معين چنانكه عنقريب انشاء الله تعالي بيان خواهد شد.

فافهم هذه المراتب و لاتزل قدميك ثبت ثبتك الله و ايانا بالقول الثابت و هدانا الله و اياك الي الصراط المستقيم. و در هر يك از اين مراتب چهارگانه آن مراتب چهاگانه مي‏باشد مثلاً در مقام توحيد عبادت بايد شخص حق تعالي را در همه مراتب توحيد كند در ذات و در صفات و در افعال و در عبادت الاّ در توحيد حقيقي كه در آنجا مقام التفات و محل كثرت و مكان تعدد نباشد در آنجا اين مراتب اربعة باشد بالحال لا بالالتفات و در ساير مراتب اين مراتب باشد بالالتفات و بالحال و بالاعتقاد پس مراتب توحيد شانزده باشند و بانضمام توحيد ذاتي هفده گردد وفقك الله و ايانا للطاعة و التقوي بالنبي و آله ائمة الهدي.

چون دانستي اين مراتب را پس بدانكه توحيد را مراتبي است به حسب موحدين اگر چه اين مراتب اربعه مذكوره يعني اقسام توحيد صفاتي نظر به اختلاف موحدين بود و ليكن فرق ميانه اين مراتب و آنچه مذكور مي‌شود اين است كه در اين مراتب مذكوره  هر موجودي از موجودات شريك

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 395 *»

مي‏باشند به خلاف اين مراتب كه انشاء الله تعالي مذكور خواهد شد كه در اينجا شركت نباشد چه اين به اعتبار طبقات موجودات است در قرب و بعد به سوي مبدء, چه سابق دانستي كه ظهور حق تعالي از براي اشياء به حسب اشياء است  نه به حسب ذات خود و به اعتبار بطلان طفره, اشياء به قرب و بعد و ضعف و شدت مختلف گردند پس ظهور, مختلف گردد و دانستي كه هيچ چيز حق را نمي‏شناسد مگر به جهت ظهورش از براي او چه صعود اين و نزول حق ممتنع باشد پس به هر طور كه براي او ظهور كند او را به آنطور شناسند و اين حكم ظاهر شود بر تو چنانكه سابق ذكر شد در وقتي كه مراياي متعدده مختلفه در الوان و اعوجاج و استقامت در اشراق شمس يا سراج نگهداري, آن وقت ظهور شمس را در اينها مي‏بيني و معرفت آن صور و شمس را مشاهده مي‏كني چه مرآت سرخ نمي‏شناسد شمس را مگر سرخ و همچنين سياه و زرد و سفيد و معوج و مستقيم.

هر شيشه كه سرخ بود يا زرد و كبود   خورشيد در آن به رنگ آن شيشه نمود

فافهم و لاتزل قدميك عن الصراط ثبت ثبتك الله انظر في الآفاق و الانفس حتي يتبين لك انه الحق.

فاقول و انا الحقير الفقير الي الله المتمسك بعروة الوثقي و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم.

اما المرتبة الاولي من هذه المراتب فهو مرتبه محمد صلي الله عليه و آله وآله و اهل‌بيته و لهم:علي سبيل الاجتماع مقام في التوحيد لم‏يبلغه احد من الموجودات و الممكنات لانهم اصل الوجود و مبدء الايجاد و هم مظاهر الحق تعالي و اركان لتوحيده و الله تعالي انما يظهر لهم للاشياء و الموجودات و لذا قالوا:بنا عبد الله بنا عرف الله و لولانا ما عبد الله و ما عرف الله و قال امير المؤمنين7نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا. و امثال ذلك من الاحاديث ما لايكاد يحصي انظر كتاب الكافي و بصائر الدرجات و امثالهما حتي‌يظهر لك حقيقة

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 396 *»

الامر فاذا كانوا:اصل الوجود فكل الموجودات رشح من رشحاتهم و نور من فاضل انوارهم فلاتصل قط الي معرفتهم و ما ظهر الحق لهم كما ظهر لهم:البتة فمقامهم في التوحيد اعلي و مرتبتهم في المعرفة اسني و اول مظهر ظهر الله تعالي لهم بهم ثم ظهر بهم لغيرهم بغيرهم فهم التوحيد و هم ركن التوحيد و هم اصل التوحيد و هم فرعه صلي الله عليهم اجمعين و لعنة الله علي اعدائهم ابد الآبدين.

ثم ان لهم:في مقام الفرق مراتب و مقامات في التوحيد:

المرتبة الاولي فهو رتبة نبينا9لانه له9مقام في التوحيد لم يبلغه احد حتي امير المؤمنين علي بن ابي‏طالب7لان مقامه مقام النقطة و مقام امير المؤمنين7مقام النفس و الالف و النقطة و الالف و لا شك ان معرفة النقطة لاتصل اليها معرفة الالف لان الالف انبعثت منها و اليه اشار علي7انا من محمد كالضوء من الضوء فرسول الله9اعرف من علي7بحرف واحد فافهم و لاتزل قدمك.

المرتبة الثانية رتبة سيدنا و مولانا علي امير المؤمنين7و له7رتبته في التوحيد لم‌يبلغه احد حتي الحسن و الحسين لما عرفت من تلويحات كلامنا لكن رسول الله9يجمع مع علي في رتبته في المعرفة كما قال9يا علي يعرفك الاّ الله و انا و لا يعرفني الاّ الله و انت و لا يعرف الله الاّ انا و انت. و الحصر حقيقي يشمل جميع افراد الموجودات حتي الائمة:و المراد من المعرفة في الله تعالي معرفة الممكنة التي تمكن في حق الشخص لاالمعرفة الذاتية, تعالي ربي و تقدس مع اقرارهما8بذلك قال النبي9ما عرفناك حق معرفتك و قال9لااحصي ثناء عليك انت كما اثنيت علي نفسك و قال امير المؤمنين7:

اعتصام الوري بمغفرتك   عجز الواصفون عن صفتك

 

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 397 *»

تب علينا فاننا بشر   ماعرفناك حق معرفتك

و اما قول امير المؤمنين7لو كشف الغطاء لما ازددت يقيناً فليس كما توهمه الجاهلون فلايدخل في هذا الباب بل له معني و معاني ذكرنا في مطالع الانوار و شرح الشرح علي زيارة الجامعة فالمراد بمعرفة الله المعرفة التامة الحقيقة الكاملة الذاتية و المراد بمعرفة رسول الله9لعلي7ايضاً كذلك لان رتبته باعتبار الذات و الحقيقة انزل منه9و العالي يدرك السافل([1]) بحقيقة ما هو عليه و المراد بمعرفة محمد9و علي صلوات الله عليهما لله تبارك و تعالي المعرفة الممكنة و اما حصره صلوات الله عليه وآله فبالنسبة الي ساير الموجودات يعني ان الموجودات كلها عاليها و سافلها مجردها و ماديها وضيعها و شريفها لايبلغون معرفتنا في التوحيد فافهم فهمك الله.

المرتبة الثالثة رتبة الحسن و الحسين سيدي شباب اهل الجنة عليها آلاف التحية و الثناء فان رتبتهما في التوحيد لاتكون لاحد من الموجودات ابداً سوي جدهما و ابيهما و قديظهر من بعض الاحاديث ان الحسن7افضل من الحسين8فاذا صح هذا فهنا رتبتان فافهم.

المرتبة الرابعة مرتبة القائم الحجة المنتظر7و عجل الله فرجه و قددل الاحاديث المتكثرة علي ان رتبته7اعلي من الائمة الثمانية:و افضل كما قال9تاسعهم قائمهم اعلمهم افضلهم و امثاله من الاحاديث كثيرة.

المرتبة الخامسة مرتبة الائمة الثمانية صلوات الله عليهم من علي بن الحسين8الي الحسن العسكري صلوات الله عليهم اجمعين فان لهم رتبة واحدة و مقام و مرتبة غير مختلفة, فكلما لاحد منهم من المعرفة في

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 398 *»

التوحيد فهو للآخر بلازيادة و نقصان الحاصل هم نور واحد لاتفاضل بينهم ابداً هذا بيان مرتبه الفرق.

بدانكه ما هرگز نمي‏دانيم كه ائمه:را با هم ديگر فرقي است و احدي بر آن ديگر تفضيل دارند چه همه در عليت و مظهريت از براي موجودات مساوي‏اند و كلاً باب الله و خزانه فيض الهي‏اند و امداد موجودات مي‏كنند پس براي موجودات فرقي ميانه ايشان نباشد مثلاً در نزد اشعه هيچ فرقي ميانه اجزاي سراج نباشد هر چند اجزاي سراج مختلف باشد در قوت و ضعف اما براي اشعه متساوي است پس اشعه پيش خود نتواند كه حكم سراج را مختلف گرداند و مثال ديگر اينكه حوضي است پر از آب و رودخانه اي است عظيم يك كاسه در هر دو جا پر مي‏شود پس در نزد كاسه فرقي ميانه حوض و رودخانه نباشد و از اينجا بفهم سر قوله7اولنا محمد9آخرنا محمد9اوسطنا محمد9كلنا محمد9پس ما را حكم جمعيت است لانفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون اما ائمه:چون خود عالم به حقيقت ذوات مقدسه خودشان مي‏باشند چنين فرمودند و الاّ فاين الثريا من يد المتناول.

المرتبة الثانيه: مرتبة الملائكة العالين و الملائكة المقربين الذين ما سجدوا لآدم7لما امرت الملئكة بالسجود قال الله تعالي لابليس لما استكبر عن السجود استكبرت‏ام كنت من العالين و قديطلق عليهم حملة العرش و قديطلق عليهم العرش و هم المدبرون في الوجود بامر الائمة:و ثاني مظهر من مظاهر الحق عزوجل و كل الوجود و من فيه يستمد منهم و يرشح منهم عليه و لاشك ان ظهور الحق تعالي لهم ليس كظهوره بغيرهم و الاّ لكانوا و غيرهم سواء فلا مرجح لكونهم مدبرين في العالم دون غيرهم بل لايمكن تدبير المساوي للمساوي كما لايخفي علي الفطن اللبيب فمقامهم في التوحيد اعلي و اعظم من غيرهم مما هو تحتهم لافوقهم.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 399 *»

المرتبة الثالثة: مرتبة الملائكة الكروبيين قال الصادق علي جده و آبائه و ابنائه السلام ان الكروبيين قوم من من شيعتنا خلف العرش لو قسم نور واحد منهم علي اهل الارض لكفاهم و لما سأل موسي ربه ما سأل امر بواحد منهم فتجلي له بقدر سم الابرة فدك الجبل و خر موصي صعقاً و هم ارباب الانبياء بالله قال تعالي في حكاية موسي فلما تجلي ربه للجبل جعله دكاً و خر موسي صعقاً فمقامهم في التوحيد اعلي من مقام الانبياء لان موسي علي نبينا و آله و عليه السلام خر عند ظهوره و هذا لايكون الاّ عند ظهور العالي للسافل فافهم و اغتنم و كن من الشاكرين.

المرتبة الرابعة: مرتبة الانبياء:و لهم مقام في التوحيد تحت الكروبيين و فوق ما تحتهم و لايبلغ احد مقامهم لان الله تعالي امّرهم علي غيرهم و لا يؤمّر علي الحقيقة الاّ العالي علي السافل و العالم علي الجاهل و اما المتساوي علي المتساوي فلايصح ايضاً للترجيح من غير مرجح الحاصل مرتبتهم:فوق جميع المراتب سوي الذي ذكرنا فلايبلغون مقامهم في التوحيد.

المرتبة الخامسة: مرتبة الانسان الجامع و هنا مراتب و مقامات لاتحصي لكن الفقير جمعها بمراتب محصورة لايسعني الآن بيانها فليطلب في مواضع اخر.

المرتبة السادسة: مرتبة الحيوان من البهائم و لهم مقام في التوحيد لاتبلغه النباتات و الجمادات لكنه تحت مرتبة الانسان و من فاضل نوره و اما الحشرات فلها حكم البرزخية لكنها تميل الي الجهة الحيوانية كما ان النخلة لها حكم البرزخية لكنها تميل الي النباتية و لكل منهما توحيد بخلاف الآخر, العارف يعرفه و الجاهل ينكره فافهم.

المرتبة السابعة: مرتبة النبات و له من التوحيد ما ليس للجماد.

المرتبة الثامنة: مرتبة الجماد و هذا آخر مراتب التوحيد و لكل من هذه المراتب مراتب و مقامات و للحق فيها ظهورات لك يعرفونه و كل يجهلونه و كل يجهلونه

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 400 *»

فعلمهم في جهلهم و جهلهم في علمهم.

يا اخي وفقك الله تعالي ما عرف الله احد و ماادعي ذلك ابداً الاّ ان بعضهم من حيث يشعر و بعضهم من حيث لايشعر. از حق اسمي مي‏گوئي و اسمي مي‏شنوي اين اسم به مسمي واقع نمي‏شود و بر ذات واجب تعالي برنخورد و ليكن حق اظهر اشياء است و ابين موجودات است چه همه, صفات اويند و كلاً اسماي او و او ذات است و همه اينها مضمحل و غير مستقل و لذا اشتهر بينهم ان الذات قدغيبت الصفات جز حق نبيني و جز او نگوئي و جز او نشنوي لكن هرگز به او نرسي و به او ملتفت نشوي ذاتش اجل و اعظم از اين است بلكه يكپاره از صفاتش كه حادثند به او نرسي و حقيقتش را ادراك نكني و حقيقت اين مسئله را حق سبحانه تعالي در الواح آفاقيه و انفسيه نوشته است نظر كن تا حقيقت امر بر تو منكشف گردد لاسيما در سراج و شمس و آثار و افعال شخص, خداوند عالم جل انشاء الله تعالي بصيرتي به ما و شما كرامت فرمايد كه امر او را چنانكه براي ما وصف كرده در آفاق و انفس بفهميم آمين يا رب العالمين. اين است مجمل كلام در توحيد و حقيقت و ماهيت او و مراتب او بر سبيل اجمال اگر تفصيل امر را خواهي نظر كن در ساير رسائل حقير كه آنچه در او است غنيه براي طلاب است و السلام علي من تابع الهدي.

مقام

در اثبات صفات به جهت حق تعالي و بيان معني صفت بالاجمال

بدانكه چون ما بالفطرة المستقيمة و بالعقل السليم و بشهادة الآفاق و الانفس عرفنا ان لنا خالقاً صانعاً مدبراً بيده امورنا و اليه مردنا و مآبنا عرفنا انه ليس مثلنا و انه يجب ان‌يكون كاملاً مطلقاً بحيث لايكون كمالاً الاّ و تكون هو جامعاً له و الاّ يلزم النقص «هف» و كذا لايجوز ان‌يقال انه ليس في مرتبة ذات الحق عزوجل صفة و لا لاصفة و هذا ليس بممتنع في حق الواجب تعالي شأنه لان اجتماع النقيضين و ارتفاعهما في حقه تعالي واجب لانه في حق الممكن ممتنع لانه يستلزم التعطيل و هو اعظم النقايص تعالي ربي و تقدس عن ذلك

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 401 *»

علواً كبيراً فيجب ان‌يكون لله تعالي صفات كمالية, اياك اياك و ان‌تتوهم ان الكمال الذي نثبت في حق الله عزوجل كمال حقيقي له تعالي هو عليه في مرتبة ذاته و لايقال لجلال قدسه, كلا و حاشا نحن لانعرف ذلك و لانعلم ما هنالك, الطريق مسدود و الطلب مردود بل الكمال هو الكمال الذي نعرفه كمالاً كالنملة تزعم ان لله زبانيتين لما رأتهما كمالاً لمن اتصف بهما و هذا الوصف الذي نصف الله تعالي به هو الكمال عندنا و قديكون عند من فوقنا نقص كمال النقص لايجوز ان‌يصف الله تعالي به كما ان توصيف النملة الله تعالي بالزبانيتين نقص عندنا و كل من وصف الله تعالي بهما نكفره و نرميه الشرك و نجري عليه الحدود الشرعية لكن الله تعالي من جهة لطفه علينا و رحمته بنا اجاز هذا الوصف لنا و قبله منا و رضي بذلك عنا لانه لايكلف نفساً الاّ وسعها ثم اعلم ان هذه الصفة التي نثبتها لله ليس امراً وراء ذاته المقدسة و شيئاً خارجاً عنها لتقول صفة و ذات و هذه الصفة ثابتة لله و تحمل تلك الصفة علي الله تعالي, كلا و حاشا و الاّ يلزم ان‌يكون الله سبحانه محلاً للحوادث و ان قلنا بحدوث تلك الصفة او يلزم تعدد القدماء ان قلنا بقدمها و مغايرتها بالحقيقة او يلزم التجزية ان قلنا بذلك و لم نقل بالتغاير الحقيقي الشخصي و كل ذلك باطل مردود, فصفته هو و هو صفته من غير المغايرة لافرضاً و لاوهماً و لااعتباراً.

فاذن يجوز لك ان‌تقول لله صفة بمعني انه كامل لانقص فيه ابداً بوجه من الوجوه و يجوز لك ان‌تقول ليس له صفة بمعني انه ليس هنا تكثر و تعدد و اختلاف في ذاته المقدسة جل جلاله بوجه من الوجوه و لهذا في الاحاديث ورد اثبات الصفات و نفيها كما في الاحاديث المتكثرة نص بذلك المعصوم7قال كله سمع كله بصر كله علم كله حيوة لابمعني ان الكل له جزء و قال يسمع بمايبصر به و يبصر بما يسمع به و امثال ذلك من الاحاديث و قال امير المؤمنين7كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة علي انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف علي انه غير الصفة و شهادة كل صفة

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 402 *»

 و موصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث الممتنع عن الازل الممتنع عن الحدث فاذا عرفت حقيقة ما ذكرنا لك تعرف وجه الجمع بين الاحاديث الدالة علي اثبات الصفة الدالة علي نفيها و منه تعرف حقيقة الصفة و انتسابها الي الله تعالي و هنا سر مخفي ينبغي ان‌يكتم فان صدري يضيق بالاظهار و لايضيق بالكتمان لكني لوحت اليه في خلال الكلام يعرفه اهل التلويح, يقول الشيخ علي بن الشيخ الاستاد سلمهما الله و طول الله عمرهما:

و انت تعلم (تزعم خ‏ل) فرداً لست تكتمه   و كيف يكتم عنك السر اثنان
عندي ثقات فمن سمعي و من بصري   لكن فؤادي اولاها بكتمان

فافهم.

مقام

در بيان تقسيم صفات به صفات ذاتيه و فعليه

چون دانستي كه ما بايد جميع كمالات را به جهت حق تعالي ثابت كنيم تا نقص لازم نيايد و آن ممتنع است در حق واجب پس هيچ كمالي نباشد مگر اينكه حق تعالي بايد به او اتصاف داشته باشد و همچنين دانستي كه اين كمالات بايد عين ذات حق باشد به حيثتي كه هيچ نوع تكثري در او نباشد و از كمال اسمي باقي مانده و تو از آن اسمي مي‏گوئي به جهة عدم اثبات تعطيل قال الرضا7علي جده و آبائه و ابنائه و عليه الصلوة و السلام فأسماؤه تعبير و صفاته تفهيم و ذاته حقيقة و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لما سواه. پس بدانكه چون نظر در اين كمالات مي‏كنم مي‏بينم كه آن بر دو قسم است يكپاره از صفات مي‏باشد كه او را در مرتبه ذات حق مي‏يابد اثبات نمود يعني هرگاه ذات حق در مرتبه ذاتش او را فاقد باشد ناقص باشد چون علم و قدرت و حيوة و سمع و بصر و ادراك و امثال

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 403 *»

اينها, چه اينها صفاتي‏اند كه مادام الذات بايد باشند زينهار زينهار كه از اين عبارت خلاف مقصود بفهمي و همچو بداني كه ذات واجب تعالي شأنه امري است و اين امور امري ديگر تا برايش ثابت كني پس در قول تو «الله عالم» چهار چيز باشد محكوم عليه و محكوم به و نسبة حكميه و حكم پس تكثر و تعدد در ذات لازم آيد كسي نگويد كه اين امور اربعه از مفاهيم ذهنيه است و او را در خارج وجودي نباشد پس در خارج نيست مگر امر واحد پس تكثر ذهني منافات با وحدت خارجي ندارد چه اين سخن مندفع است به وجوه چندي: اول آن است كه فرض و اعتبار در ذات واجب به هيچ وجه نتوان كردن چه او صمد است و صمد معنيش چنانكه مستنبط از احاديث است آن است كه مدخلي از براي عقول و افهام و اوهام در ذات واجب نباشد لاتدركه الابصار و اين اعم از بصر حس است بلكه شامل بصر حس مشترك و بصر خيال و بصر نفس و بصر عقل و بصر فؤاد كه اعلي مشاعر انسان است مي‏باشد و تصور به بصر نفس است و توهم به بصر وهم است و هر دو كورند از ديدن حق تعالي پس چگونه توانند او را ادراك كرد؟ پس چون فرض و اعتبار در آن توان نمود؟ چون فرض باطل شد پس اين فروض و تصورات و اعتبارات باطل باشد چنانكه كثرت در خارج قائل نيستي در ذهن بايد قايل نباشي و دوم آنكه كثرت ذهني مستلزم كثرت خارجي است, چه ذهن چنانكه در نزد حقير و ساير محققين محقق شده ظل از براي امر خارج است و منتزع از آن است و ظل هرگز مخالف ذي ظل نباشد پس چگونه مي‏شود كه حق تعالي در خارج واحد باشد بلكه احد چنانكه اعتراف حضرات بر اين مي‏باشد و در ذهن متكثر با تسليم اينكه ذهن ظل خارج است و اكثر حكماء بر اين اقرار دارند چنانكه ملاصدرا در بسياري از مواضع كتاب اسفار تصريح كرده بر اينكه وجود ذهني وجود ظلي است و همچنين ملاعبد الرزاق لاهيجي در حاشيه خود بر تجريد و امثال اينها از حكماء اقرار و اعتراف كرده‏اند بر اينكه وجود

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 404 *»

ذهني وجود ظلي است و الآن كمترين را فراغ و مجال تحقيق اين مسئله بطولها نمي‏باشد.

و سيوم آنكه اثبات صفات براي حق سبحانه تعالي خالي از دو صورت نيست يا اين است كه اثبات صفات ذاتيه يا فعليه در ذهن مي‏كني يا خارج شق اول باطل است بداهة و ضرورة و احتياج به برهان نمي‏باشد پس بايد اختيار شق ثاني نمود پس در صورت تعدد بايد لامحاله ذاتي موجود باشد و همچنين صفتي موجود باشد چو قول و «الله عالم» معنيش اين نيست كه در خارج عالِم نيست و در ذهن عالِم است چه اين خلاف بديهي عقل است و چون بايد در خارج, عالم باشد پس بايد البته علم در خارج موجود باشد چون صفت در خارج موجود شد بايد مناسبت و مشابهتي مابين صفت و موصوف باشد چه در صورت انتفاي علاقه و رابطه صفت و موصوف صفت و موصوف نباشد چه اگر بدون علاقه و مرابطه صفت و موصوف تحقق يافتي پس هر چه را صفت هر چه توانستي گفتن و هر چه را موصوف هر چه توانستي گفتن كه آب صفت آتش است ديوار صفت انسان است و بالبديهه نمي‏گوئي, قائل اين سخن را حكم به جنونش مي‏كنند پس لامحاله علاقه و نسبت بايد ميانه صفت و موصوف باشد و جايز نيست كه نسبت خارجي نباشد ذهني باشد و الاّ لازم آيد كه اثبات صفت براي ذات ذهني باشد, چه مناط صفتيت و موصوفيت علاقه و مرابطه است هرگاه در خارج بين شيئين علاقه نباشد پس مباينت باشد و جائز نيست اثبات مباين شي‏ء از براي شي‏ء پس اگر علاقه ذهنيه است صفت و موصوف ذهني است به اين معني كه ذات در ذهن متصف به اين صفت است و اين نيز در نزد آنكس كه او را عقلي و انصافي است صحيح نباشد پس لامحاله همين كه شي‏ء براي شي‏ء در خارج ثابت شد بايد علاقه خارجيه باشد و الاّ در خارج ثابت نشود به جهت انتفاي علاقه پس سه امر در خارج هم رسيد يكي ذات تعالي شأنه و تقدس دوم صفت خاصه سوم نسبت و علاقه و همچنين حكم و آن چهارم است پس پرسم كه اين امور سه گانه حادثند يا قديم؟ بنابر اول

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 405 *»

پرسم در ازلند يا در امكان؟ اگر گوئي در ازلند گويم حلول كرده‏اند در ذات واجب يا خود مستقلند؟ در صورت اول لازم آيد كه حق تعالي محل حوادث باشد و در صورت ثاني لازم آيد استقلال صفت و تقومش بنفسها و لازم آيد كه شي‏ء در غير مكانش باشد و في الحقيقة اين تصور نمي‏توان كرد و اگر گوئي در امكانند گويم صفت قديم نتواند شد چه امكان مخالف وجوب است در كل جهت و صفت بايد در جهتي مناسب موصوف باشد و بنابر ثاني لازم آيد تعدد قدماء و آن بالضرورة باطل است پس اين امور كلاً اثباتش در حق واجب به برهان باطل باشد پس جميع حمليات سقط باشند در مرتبه ذات پس در رتبه ذات صفتي و موصوفي و تعلقي و متعلقي اصلاً و قطعاً نباشد او است ذات بحت و ذات ساذج و ذات بلا اعتبار پس اگر بگوئي موصوف در او اعتبار صفت كرده زايد بر ملاحظه ذات و اگر بگوئي مسمي اعتبار اسم كرده و اگر بگوئي مقصود اعتبار تعلق قصد كرده و كلاً منافات با ذات بحت دارند و اگر تسليم نمي‏كني ذات بحت را به كثرت مي‏افتي و هيچ خلاصي از آن نداري الحاصل حق در مقام آن است كه مولاي متقيان امير المؤمنين7فرموده الطريق مسدود و الطلب مردود و در صورت اثبات بيان حضرت امام رضا صلوات الله عليه كه سابق مذكور شد اتم بيانات و اعلي مقامات است كه فأسماؤه تعبير و صفاته تفهيم الخطبة. و ما كه اثبات صفت براي واجب تعالي شأنه مي‏كنيم سلب نقص از او مي‏نمائيم و تعبير از كمال او مي‏نمائيم به قدر وسع ما به آن طريقي كه خود, خود را براي ما وصف كرد و وصف نكرد خود را براي ما مگر به قدر فهم ما و به لسان ما, چو بدون اين معرفت حاصل نشود قال الله تعالي و ما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه بنابراين چون در صفات نظر كنيم او را بر دو گونه يابيم يكي آنكه هميشه به جهت حق بايد ثابت باشد و او را از آن سلب نتواني كردن مثل علم كه هيچ وقت نتواني جهل را برايش ثابت نمود و مثل قدرت كه عجز را نتواني برايش ثابت نمود و امثال اين از صفات و اين صفات و امثالش را صفات ذاتيه گويند و يكپاره از صفات هست كه او را در رتبه ذات

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 406 *»

اثبات كردن نقص است و اما در نزد فعل و خلق كمال است مثل فاعل و خالق و رازق و محيي و مميت و مشي‏ء و مريد و امثالش, چه فاعل اطلاقش بر ذات حق تعالي صحيح نباشد, چه فاعل مستلزم فعل است و فعل حادث است و حاديث محال است كه در رتبه قديم باشد پس ذات بذاته را به اين صفت متصف كردن بي‏معني خواهد بود و همچنين خالق و رازق و امثالش و اين صفات و امثالش را صفات فعليه گويند نه صفات ذاتيه, پس خلاصه كلام در صفات ذات و صفات فعل اين باشد كه صفات ذات را از حق نتوان سلب كردن و به نقيضش اتصاف دادن و صفات فعليه آن است كه ذات حق تعالي به آن و به ضد آن اتصاف يابد مثلاً نتواني گفتن عَلِم و جَهِل و قَدَر و عَجَز و حَيَ و مات و سَمع و لم‏يسمع و بَصِر و عَمِي و امثال اينها و قول به اين كفر است و زندقه و غلط و ليكن تواني گفتن كه شاء و لم‏يشأ و اراد و لم‏يرد و خلق و لم‏يخلق و فعل و لم‏يفعل و امثال ذلك پس صحت سلب صفات فعليه دليل بر حدوثش باشد و عدم صحت سلب در صفات ذاتيه دليل بر قدمش مي‏باشد اين است معني آنچه استاد مكرر مي‏فرمايند كه الصفات الفعلية عباد و الحمل سقط فافهم انشاء الله تعالي.

مقام

در حقيقت معني علم است علي سبيل الاجمال

بدانكه به علم ذاتي حق سبحانه علم هيچ كسي از ممكنات و موجودات نمي‏رسد و طمع در اين مقام هيچ كس نكند مگر جاهل و نادان و بي‏فهم كه اين مسئله را نفهميده كه علم ذاتي عين ذات حق تعالي است چنانكه راهي به ذات واجب تعالي نباشد همچنين راهي به علمش نباشد چه علم عين ذات او است و فرقي ميانه علم و ذاتش نباشد بلكه علم همان ذات است و ذات همان علم چنانكه سابق دانستي پس چگونه با اعتراف به عدم علم به ذات توان حكم به علم حق تعالي نمود حاشا و كلا چنانكه راهي به ذات حق نباشد همچنين راهي به علم واجب نباشد.

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 407 *»

ميانه كمترين ذره بي‏مقدار با بعضي فضلاء در دار العباده يزد در مسئله مجعوليت اعيان ثابته گفتگو شد تا كلام منجر شد به مسئله علم پرسيد از حقير كه چگونه است كيفيت علم حق تعالي به معلومات و موجودات بنده گفتم هرگاه علم ذاتي واجب تعالي را مي‏خواهي فهمم از آن قاصر است و من به هيچ وجه من الوجوه آن را ندانم چه علمش عين ذات اوست و ذاتش كه به اعتراف من و تو ممتنع المعرفة است و ليكن اين قدر دانم كه جاهل نيست و علم در ممكنات معلوم مي‏خواهد, اما ذات واجب به خلاف امكان است پس معلوم نمي‏خواهد پس كبراي قياس تو باطل شد, چه اثبات عدم مجعوليت ماهيات يك مقدمه‏اش تسليم اينكه هر علمي معلوم مي‏خواهد مي‏باشد آن فاضل در جواب فقير گفت كه پس فرق ميانه ما و شما اين است كه شما نمي‏دانيد حقيقت امر را و ما مي‏دانيم پس شما جاهل به علميد و ما عالم به علم ليس لمن لايعلم حجة علي من يعلم, كمترين ذره بي‏مقدار به توفيق الله و حسن عنايته در جواب گفتم كه نيكو ميانه ما فرق كردي و من طالب همين فرق مي‏باشم چه از من پرسي از علم ذاتي حق پس كجا از من پرسيده‏اي از حقيقت ذات واجب تعالي پس داخل حديث و من سئل عن التوحيد فهو جاهل شدي پس به نص امام تشريف جهل بر قامت با استقامت شما راست آمد و كمترين چون ملتفت به ما بعد حديث كه من اجاب عنه فهو مشرك بودم جواب جز به جهل نگفتم و به جهل خود و كل عالم اعتراف كردم پس ما را جهل بسيط باشد و به اين مفاخره مي‏كنم چنانكه حضرت سيد الساجدين در مقام ثناء مي‏فرمايد و لم‏تجعل للخلق طريقاً الي معرفتك الاّ بالعجز عن معرفتك و اما تو در نفس الامر جاهلي و علم به جهل خود نداري پس تو را مرتبه جهل مركب باشد و همين فرق ميانه ما و شما بس كه من تابع رسول الله9شدم گفتم ما عرفناك حق معرفتك و تو ابوحنيفه را تابع شدي كه به معرفت و رؤيت قائل گشتي ما را همين فخر و تو را همان ننگ بس اسم شما تابع است و قلب شما متبوع و شمائيد مصداق قوله تعالي و يحلفون بالله انهم لمنكم و ما هم منكم و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 408 *»

 لكنهم قوم يفرقون. پس سخن به اينجا منقطع شد.

الحاصل هيچ كس نبايد كه در علم ذاتي حق تعالي و همچنين ساير صفات ذاتيه تكلم كند كه آنچه گويد غلط است و آنچه فهمد غلط است, چه از مجهول مطلق تكلم كردن شيوه عاقلان نباشد بلي جاهل به جهل مركب را چاره نمي‏توان كرد:

آنكس كه نداند و نداند كه نداند   بر جهل مركب ابد الدهر بماند

سيما وقتي كه اين جاهل اسمش عالم باشد آيا نمي‏بيني كه اين حضرات موحدين منصفين در علم توحيد چه بي‏داد و رسوائي كردند و تكلم در علم ذاتي حق تعالي نمودند, قال ذلك الفاضل كلمة بها يتبين كيفية تعلق علم الازلي بالاشياء.

خلاصه اين مسئله بايد محقق باشد كه علم ذاتي عين ذات و حقيقت واجب تعالي شأنه مي‏باشد مي‏گوئي الله عالم يعني الله تعالي ذات بسيطة كاملة معراة عن جميع شوائب النقصان چنانكه ذات واجب تعالي شأنه مستدعي هيچ از خلقش نمي‏باشد همچنان علمش نيز مستدعي معلومي نباشد, چه علم همان ذات است و بس بدون تفرقه و به اين سبب قال الامام الصادق7لم يزل الله ربنا عالماً و العلم ذاته و لامعلوم. پس به اين منع باطل مي‏شود قول آناني كه به قدم حقايق و ماهيات قايلند و اعيان ثابته را مجعول جاعلي نمي‏دانند و استدلال كرده‏اند به اينكه لامحاله واجب تعالي بايد عالم باشد, چه نقيضش جهل است و ارتفاع نقيضين نيز مستلزم تعطيل است پس بايد البته عالم باشد و چون عالميتش ثابت شد پس بايد معلوم باشد چو علم, دانستن شي‏ء است يا انكشاف آن پس به هر تقدير بايد شي‏ء باشد تا علم به او تعلق گيرد, پس دو امر لازم آيد: يكي اينكه تسليم كنيم كه خدا عالم نيست در مرتبه ذات, دوم اينكه تسليم كنيم بر تسليم علم و عالميت كه معلومات بايد باشد و هر دو امر باطل باشد به جهت آنكه هرگاه حق تعالي عالم نباشد جاهل باشد و اين اعظم نقايص و هرگاه معلومات باشند شكي نيست كه معلومات متكثرند و اگر بگوئيم كه اين معلومات در امكان و حدوثند نفعي به حال ما نخواهد داشت, چه علم ذاتي قبل از امكان و حدوث است باز فقدان علم لازم آيد و اگر

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 409 *»

بگوئيم كه معلومات در ازل است كثرت در ازل لازم آيد و اين منافي آنچه ما جماعت موحدين بر آن هستيم پس در تزلزل و اغتشاش ماندند تا اينكه شق ثاني را اختيار كردند و گفتند معلومات كلاً در ازلند و قديم و به جهت عدم لزوم تعدد ازل چه ازل ظرف واسع نباشد بلكه همان ذات واحده بسيطه است آمدند قايل شدند به اينكه موجودات در غيب ذات واجب مستجنند استجنان شجره در غيب نواة چنانكه شجره در نواة ثابت است با جميع كثرات اغصان و اوراق و اصول و فروع و هيچ تكثري در ذات نواة لازم نيامد و همچنين ذات واجب, جميع تعينات و قابليات و ذوات غيبند در ذاتش و هيچ تكثري لازم نيايد و ظهور موجودات از حق تعالي مثل ظهور شجره است از غيب نواة و علم حق به موجودات قبل از ايجاد ايشان مثل علم نواة است به شجره و اين ماهيات مستجنه در غيب واجب را اعيان ثابته مي‏گويند و اين است از معاني بسيط الحقيقة كل الاشياء و كتابهاي اين حضرات از اين مضامين مشحون است اگر خواهي كتاب جامع الاسرار و كلمات مكنونه و قرة العين و اسفار مبحث علمش و در آخر مرحله علت و معلول و فتوحات و فصوص و شرح آن و ساير كتابهاي در اين فن را نظر كن و ببين كه چو مي‏بيني افحش از اينها دارد, كمترين اسباب و كتابي حاضر نداشتم نتوانستم كه همه اقوال اين حضرات را نقل كنم تا بر عالميان واضح شود كه بر حق كيست و بر باطل كيست لا اله الاّ الله وحده لا شريك له و محمد عبد الله و رسوله اللهم صل علي محمد و آل محمد و العن اعدائهم و ظالميهم بالنبي و آله الطاهرين.

اقول و انا الفقير الي الله الغني و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم كه اين قول بحذافيره باطل است اما مقدمه اولي ايشان كه هر علم معلوم مي‏خواهد در محل منع است به آن سندي كه سابق ذكر شد كه علم واجب عين ذات او است چنانكه ذات مستدعي امري نيست همچنين علم و آن علم كه معلوم مي‏خواهد علم اضافي است و علم ذاتي حق تعالي علم اضافي نيست تا مستدعي امري باشد پس تواند شد كه علم باشد و هيچ معلومي نباشد چنانكه در

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 410 *»

احاديث متكثره است و اينها هرگاه فرق ميانه علم و تعلق علم مي‏كردند هرآينه اين سخنها نمي‏گفتند پس قول ايشان (پس حكما بايد به جهت حق تعالي معلومات باشد در مرتبه ذات) باطل باشد و اما قول ايشان كه( معلومات در ازلند و مستجن در ذات غيب) هم باطل باشد زيرا كه به اعتراف خود معلومات غير ذات باشند البته پس در ازل دو چيز هم‌رسيد يكي عالم و ديگري معلوم و هر دو قديم و معلوم كه غير متناهي است پس قدماي الي غير النهاية همرسيدند و هرگاه اين معلومات قديمه همه غيب در ذات واجب باشند پس نسبت واجب تعالي به ايشان مثل نسبت غيب و شهادت خواهد بود و شكي نيست كه غيب اشرف از شهادت است و شجره اشرف از نواة است و ثمره اشرف از شجره است به جهت اينكه شي‏ء به اعتبار لطافت و تجرد و شرافت غائب مي‏شود و به اعتبار كثافت و ماديت و دناءت و خست در شهود و حس باقي مي‏ماند چنانكه محسوس است در اجسام فضلاً عن العقول و الارواح و النفوس و ساير المجردات, پس اعيان اشرف از حق تعالي باشند پس ايشان احق باشند بالهية و معبوديت به اعتبار شرافت ايشان. تعالي ربي و تقدس عن ذلك علواً كبيراً.

و همچنين لازم آيد به اين اعتبار تغير در ذات واجب تعالي چه حالت, غير حالت شهود است البته آن حالت را كه همه معلومات غيب و مستجن بودند در ذات حق سبحانه تعالي با حالتي كه بعد به عرصه ظهور آمدند از غيب, هر كس كه يك بگويد مس بديهي نكرده قابل تخاطب نباشد بعد از اينكه اين امور استجنان در غيب ذات داشته باشند چگونه تواند بود ظهور و بروز ايشان و كدام تغير اعظم از اين باشد و تغير شأن حادث فقير است و اما قديم فتعالي و تقدس عن ذلك علواً كبيراً.

و همچنين لازم آيد كه حق تعالي را قدرت بر موجودات نباشد الاّ به امور عرضيه, چه ذات و حقيقت ايشان مثل ذات او جل جلاله قديمند پس چگونه حكم كند كسي كسي را كه مخلوق او نباشد غير مخلوق و مجعول باشد مثل او.

نعوذ بالله من هذه الاعتقادات و استجير بالله منها هرگاه قبايح اين كلمات و امثال آنها را خواسته باشم ذكر كنم طول مي‏كشد و اوقات اشرف از

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 411 *»

اين است و تو هر چه تأمل بيشتر كني قبح بيشتر ظاهر گردد فات قوم و ماتوا قبل ان‌يهتدوا و اضلوا كثيراً و ضلوا عن سواء السبيل. نمي‏دانم كه از قول امام7كه حق به جهت خود بابي براي فيوضات وارده بر مخلوق قرار نداده سواي ايشان چرا عدول مي‏كنند و چرا تابع جماعتي كه امام لعن ايشان كرده مي‏شوند اگر نظر كني در مجلد ثاني از اسفار السفر بالحق في الحق در موقف ثالث ظاهراً در مبحث علم در موضعي كه مذاهب مختلفه در علم الله را تعداد مي‏كند در مكاني كه رد مي‏كند مذهب اهل اعتزال را كه قايل به ثبوت معدومات شدند و در آنجا كلامي كه از ابن عربي مميت الدين لعنه الله بعدد ما في علمه نقل مي‏كند در علم كه ظاهرش قول به ثبوت معدومات است و توجيه مي‏كند او را چون تأمل در قول آن ملعون و توجيه آخوند و مقتضاي مقام كني هرآينه صدق قول فقير بر شما مشخص مي‏شود هرگاه حاضر مي‏شد كتاب در اين موضع ذكر مي‏كردم ذهب من ذهب الينا الي عيون صافية و ذهب من ذهب الي غيرنا الي عيون كدرة يفرغ بعضها في بعض. الحاصل اعتقاد در علم ذاتي حق تعالي چنانكه خود از آن خبر داده به لسان اولياي خود آن بايد باشد كه علمش عين ذات او است و هيچ معلوم نمي‏خواهد بلي علم متعلق به خلق معلوم مي‏خواهد پس از اين قرار علم بر دو قسم شد يكي آن است كه او را هيچ تعلقي به خلقش نباشد و عين ذاتش باشد چنانكه ذات را تعلقي به شي‏ء نيست همچنين علمش را. دوم علم متعلق به مخلوق كه عبارت از ادراك شي‏ء و وقوع علم بر معلوم حين وجود معلوم است باشد و شكي نيست كه اين حادث است, چه تعلق و ادراك و وقوع كلاً فعلند نه ذات پس علم اذ معلوم مرتبه فعل و خلق باشد نه مرتبه ذات و اين كلام مجملي است.

اول بدان كه علم عين معلوم است و تفرقه ميانه ايشان جز بالاعتبار نباشد به جهت اينكه علم ما به الانكشاف است و معلوم سبب انكشاف خود براي عالم مي‏شود چه اگر معلوم نبودي علم نبودي پس معلوم علم باشد اما حيثيت معلوميت وراي حيثيت علم است آيا نمي‏بيني كه هرگاه زيد را قائم بيني علم به قيامش هم‏مي‏رساني چون قاعد شد منتفي

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 412 *»

نمي‏شود علم به قيام و حال آنكه علم تابع معلوم است بفقدان علم, معلوم مفقود گردد, چه علت علم اضافي معلوم است البته, معلوم به فقدان علت مفقود گردد پس آنچه معلوم است الآن صورت  قيام است نه عين قيام, عين قيام كه معلوم خارجي تو بود مفقود شد اما صورتش كه معلوم ذهني است باقي مانده و شكي نيست كه علم تو به آن صورت به نفس آن صورت است نه به امري ديگر پس معلوم عين علم باشد و علم حصولي فقط نباشد زيرا كه خارج مي‏شود علم به مراتب فوق صورت از معني و حقيقت از علم و حال آنكه بالبديهه خارج نيست علم شي‏ء به نفس علم است انكشافي حضوري و صورتي در آنجا نباشد و علم شيء بالمعني كه مدركات عالم عقول است علم است انكشافي و صورتي در آنجا نباشد پس تخصيص علم به صورت حاصله در جميع مراتب صحيح نخواهد بود چه صورت حاصله در نفس است و ماتحتش از قوا مثل خيال و حس مشترك و در حواس ظاهره چون سمع و بصر و شم و ذوق و امثال اينها اما در نزد اختصاص صورت حاصله را به ذهن خارج مي‏شوند حس مشترك مايل به عالم اجسام و مدركات قواي جسمانيه پس ادراك اين حواس در نزد اختصاص لازم آيد كه علم نباشد.

و اگر بگوئي كه كل شي‏ء به صورت معلوم گردد ممنوع است چه هر مشعري از مشاعر و مدركي از مدارك را ادراكي و شعوري است به خلاف آن ديگر و همه مدارك صورت ادراك نكنند سيما صورت مجرده مفارقه, چه مدرك مدرك معاني را ادراك صورت نباشد و مدرك مدرك حقيقت كه او فؤاد و ظهور الله است و در نزد حكماء وجود است ادراك صورت و معني هيچ يك نباشد و حال آنكه همه ادراكات داخل علمند بلكه حضرت صادق صلوات الله عليه در معني عبد چنانكه سابق ذكر شد تصريح به اين فرموده كه العين علمه بالله و الباء بونه عن الخلق و الدال دنوه بالله بلاكيف و لا اشارة فافهم چون دانستي اين مذكورات دانستي كه تخصيص علم به حصولي معني حصول صورة شي‏ء در ذهن تا از مقوله اضافه باشد يا صورت حاصله از شي‏ء در ذهن تا از مقوله كيف باشد يا قبول ذهن مر صورت حاصله از شي‏ء را

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 413 *»

تا از مقوله انفعال باشد صحيح نخواهد بود و تعريف عام جامع نباشد و همچنين تخصيص علم به حضوري يعني حضور معلوم عند العالم بشخصه معني ندارد به جهت اينكه علم حصولي بيرون مي‏رود مگر اينكه حضوري را مقابل حصولي نگرفته تعميم در حكم بدهيم تا في الجمله شمولي هم برساند.

پس بايد تعريف كنيم علم را كه چيزي است كه سبب انكشاف معلوم نزد عالم گردد و اين تعريفي است كلي شامل جميع افراد علم از اول وجود تا آخر نهاياتش در اين وقت جميع مراتب داخل باشد از اول فؤاد و وجود تا آخر مثال و جسم. چون اين حقيقت را دانستي خواهي دانست كه علم عين معلوم مي‏باشد چون علم عين معلوم شد پس علم تابع خواهد بود در جوهريت و عرضيت و كليت و جزئيت و ذاتيت و عرضيت و امثال ذلك پس اختصاص به عرض و اينكه از مقوله كيف است يا اضافه است يا انفعال معني ندارد و اين مختصر كلام در تحقيق اين مسئله است.

چون دانستي اين مقدمه را پس بدانكه علم حق سبحانه تعالي به حوادث كه عبارت از تعلق علم باشد و شكي نيست كه اين تعلق حادث است چوآن فعل متعقل است و فعل هرگز در مرتبه ذات فاعل نباشد پس حادث باشد و از اينجا ظاهر مي‏شود براي تو كه علم بر دو قسم است علم ذاتي قديم و آن ممتنع المعرفة است و علم اضافي حادث متعلق به مخلوقات و آن عين مخلوقات است چون حادث است ممكن المعرفة است و حق تعالي وصف كرده او را در آفاق و انفس.

پس علم الله عين معلوماتش باشد پس جزئي به جزئيت و كلي به كليت و جنس را به جنس و فصل را به فصل مثلاً مي‏شناسند بلاتغير در ذات, چه اين علم در مرتبه ذات نيست تا به تغيرش تغير ذات لازم آيد بلكه در مرتبه حدوث و امكان است و ذات در ازل است و نمي‏رسد امكان به ازل و واجب نيست كه علم در رتبه عالم باشد بلكه در رتبه معلوم است پس عالم قديم است و علم و معلوم حادث

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 414 *»

و اما آنچه حضرات مشائين قايل شده‏اند كه علم الله تعلق به كليات مي‏گيرد و اما تعلق به جزئيات نمي‏گيرد مگر بر سبيل كلي و الاّ لازم آيد تغير در ذات واجب تعالي، غلط است چه بعد از اقرار به امكان كليات اين قول معني ندارد, چه هر ممكني متغير است و محتاج به سوي مدد آناً فآناً بلكه اقل از آن و هر آني بل اقل, مدد جديدي به او مي‏رسد پس به تغير او تغير در ذات واجب لازم آيد و قطع نظر از اين مرحله چه به جهت صعوبت مأخذش علم هر كسي به آن نمي‏رسد گوئيم چنانكه جزئي متغير است كلي نيز متغير است مگر اينكه كلي بالنسبه به جزئي ابطأ است در تغيير كل شي‏ء هالك الاّ وجهه به جهت اينكه مراد از كلي بالبديهه مفاهيم كليه نمي‏باشد مثل مفهوم انسان و مفهوم فرس و مفهوم بقر و مفهوم حيوان و مفهوم جسم نامي و مفهوم جسم مطلق و مفهوم جوهر, چه حق تعالي علمش به طريق مفهوم نيست بلكه در اين مخلوق نقص است چگونه در خالق كمال باشد پس بايد مراد از كلي آن حقيقت واحده بسيطه ساريه در جميع مراتب جزئيات باشد كه جزئيات تبدل و اختلاف و تكثر ايشان به اعتبار حدود و تعينات مي‏باشد و در آن حقيقت واحده اصلاً و قطعاً تغير و اختلافي نباشد پس علم به جزئيات علي وجه جزئي باعث تغير شود.

و اما علم به اين مجموع علي وجه واحد كلي تغير را باعث نشود علي ما قالوا و شكي نيست كه اين حقيقت واحده در نزد انعدام جميع جزئياتش منعدم شود, چه آن حقيقت را از اين جزئيات استنباط نموديم و در نزد نفختين نفخه جذب و نفخه صعق متغير گردد چنانكه خواهد آمد انشاء الله تعالي و همچنين آن حقيقت واحده بسيطه به اعتبار حركت مستديره كه برايش مي‏باشد در هر آن در تجدد و تبدل و تغير است جمعي اين حركت را به حركت جوهريه ناميده‏اند و پاره‏اي به تجدد امثال گفته‏اند و حقير حركت مستديره‏اش مي‏گويم پس باز تغير در علم واجب هم مي‏رسد الحاصل هر كس به قدر فهم خود هر چه به خاطرش رسيده گفته و تأمل نكرده كه اين حق است يا باطل, با آن ميزان حق كه سابق قرار داديم تصحيح مي‏توان كرد يا نه.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 415 *»

اما آنچه از ائمه ما:به ما رسيده و عالم و كتاب الله به آن دلالت دارد اين است كه علم الله حادث عين معلوم است پس اگر معلوم, كلي است علم كلي و اگر معلوم, جزئي است علم جزئي اگر معلوم, مقيد است علم نيز مقيد و اگر معلوم, مطلق است علم مطلق و هكذا پس جميع شكوك و شبهات رفع شود مگر اينكه يكپاره اوهام را به جهت عدم اطلاع بر حقيقت امر شكوكي چند به خاطر مي‏رسد ما انشاء الله تعالي شكوك را با اجوبه‏اش ذكر مي‏كنيم تا آينه خاطر از زنگ اينگونه شبهات منزه گشته تا مرآت قلب ايشان از زنگ اينگونه شبهات مصفا گشته صورت حقيقت امر در او منطبع و مرتسم گردد.

اول گويند كه هرگاه علم عين معلوم باشد پس متحقق نشود مگر حين وجود معلوم پس معلومات الله حادث نباشند, چه حادث وجودش مسبوق به علم است كما هو المعلوم المحقق عند القوم پس علم عين معلوم نباشد.

جواب از اين اشكال هر چند ظاهر است در نزد آنكس كه فهميده است مطلب را اما صعوبت تام دارد, انشاء الله تعالي در نزد بيان بدو وجود بيان خواهد شد لكن در اين مقام اشاره به جواب اين شبهه مي‏كنم كه اشياء را دو وجود است يكي وجود علمي و ديگري وجود كوني وجود كوني مسبوق به وجود علمي است و آن وجود را وجود امكاني نيز گويند و اعيان ثابته مخلوقه نيز نامند مثال آن وجود در تو تصورات و صور علميه تو است در ذهن تو, چه آن صور حادثند به تو و در مقام ذات تو نيستند مثلاً چون خواهي چيزي نويسي ميل مي‏كني به سوي آن و به سبب آن ميل كه عبارت از فعل قلبي و حركت نفسانيه است صور جميع آنچه خواهي نوشت در ذهن تو منتقش مي‏شود پس علم به صورت هم مي‏رساني پرسم كه شكي در حدوث صور مخصوصه نيست, چه اگر ذاتي تو مي‏بود هرآينه بايست از تو منفك نشود و بايست صور جميع ما مضي و مايأتي در نزد تو حاضر باشد و حال آنكه خلافش از بديهيات است و هر چه كه مفارقت كند ذات را البته ذاتي او نخواهد بود پس اين صور حادث باشند و شكي نيست كه محدثش شخص است به ميل قلبي و فعل نفساني و

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 416 *»

شكي هم نيست كه به علم ايجاد كرده آيا اين علم عين صورت موجوده است يا غير صورت اگر بگوئي عين صورت است مطلوب ثابت مي‏شود كه شيء را محدث احداث مي‌كند لا من شيء و علمش به آن شيء به نفس آن شي‏ء است و اگر گوئي كه به غير اين صورت است نقل كلام در آن صورت مي‏كنيم يا تسلسل لازم آيد يا دور و هر دو در نزد اين حضرات باطل است فلا سبيل الاّ الي الاول پس كتابت خارجي را بر هيئت آنچه در ذهن تو است واقع مي‏سازي به تدريج شيئاً فشيئاً پس در علم موجود كردي دفعةً واحدة بدون تقدم بعضي بر بعضي و در كون موجود نمودي به تدريج و اين است معني اينكه حادث مسبوق به علم است, قبل از وجود كتابت خارجي علم تو به صورت مطلوب تو بود به نفس آن صورت و بعد از كتابت خارجي بلكه حين كتابت علم تو تعلق گيرد به امر خارج و در هر دو صورت علم عين معلوم مي‌باشد بنفس امر خارج.

و ذلك يحتاج الي بيان مقدمة و هي ان الشخص اي المعبر عنه بأنا مع قطع النظر عن العوارض و اللوازم و المشخصات لايوصف بوصف لانه الذات البحت و مقام الاحدية لكنه بملاحظة صفة من الصفات و اعتبار من الاعتبارات يسمي بالاسم المناسب لذلك الاعتبار, مثلاً لما كان له عقل مدرك للمعاني قلنا له عاقل المدرك للمعاني فهو انما سمي بهذا الاسم من جهة العقل و من جهة كونه معني لا باعتبار القوي الاُخر و ان كانت موجودة و لما كانت له النفس مدركة للصور قلنا انه عالم لان العلم هو الصورة فتسميته بهذا الاسم من جهة النفس و من جهة كونها مدركة للصورة و كذا قولك متخيل و متوهم و حافظ و متصرف و كل ذلك بملاحظة صفة من الصفات و اعتبار من الاعتبارات فأذا عرفت هذه المقدمة فاعلم ان الصورة علي قسمين صورة مجردة عن المادة المثالية و الزمانية و عن مدتهما و صورة مقارنة للمادة الزمانية جسمانية و لاريب ان مدركهما هو الشخص لكن لا من جهة قوة واحدة و مشعر واحد اذ لابد من المناسبة و لا يجوز ان‌تكون الجهة الواحدة مناسبة لامرين مختلفين متضادين من جهة الوحدة و امتناعه قدبرهن في مقامه فاذن لابد و ان‌يكون

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 417 *»

من جهتين كل واحدة منهما تناسب ما تدرك و لما كانت النفس مجردة عن المادة العنصرية و المدة الزمانية قلنا يجب ان‌يكون مدركها الصورة المفارقة عن المادة العنصرية و المدة الزمانية فتحقق المناسبة فالصور المجردة المفارقة هي معلومات النفس و هي العالمة بها و ان شئت قلت ان الشخص هو العالم بها لكن بتوسط النفس او بتنزله الي مقامها و هل النفس المدركة للصورة تدركها بنفس تلك الصورة او تدركها بشي‏ء آخر و الشي‏ء الآخر هل هو معني او صورة, لاسبيل الي الاول لاستلزام القبيح فلاسبيل الاّ الي الثاني فتدرك الصورة بصورة اخري لتكون الصورة الاولية علما و الثانية معلومة و ننقل الكلام الي تلك الصورة هل هي مدركة للنفس ام لا، لا سبيل الي الثاني فتحقق الاول, و هل تدركها بنفسها او بصورة غيرها فلا سبيل لك الاّ ان‌تسلم الامر او تجوز التسلسل او الدور.

فمعلومات النفس عين علمها بها لانها سبب انكشافها لها و لما كانت الحواس الظاهرية كالبصر و اخواته قوي جسمية مقارنة للمادة الجسمانية قلنا يجب ان‌تكون مدركها و معلوماتها الصور المقارنة للمادة العنصرية و المدة الزمانية لتحقق المناسبة فالصورة المقارنة الغير المفارقة هي معلومات القوي الظاهرية او قل معلومات الشخص و الذات. لكنها بها اي بتوسطها كما في النفس حرفا بحرف و هل القوي الجسمانية تدرك المعلومات الخارجية بنفسها او بشي‏ء آخر و الشي‏ء الاخر هل هو الصورة المفارقة المجردة او الصورة المقارنة الغير المجردة([2]) لا سبيل الي الاول لانا قررنا ان العالم بالامور الخارجية الجسمانية التي هي امر الخارج هي الذات بالالات الظاهرية و هي لاتدرك الصور المفارقة, كيف و لو تتجلي لها لاحترقت كقضية موسي لان النفس هي باب الفيض للجسم فكيف يكون الجسم في مقامه كلا لايقول بذلك الاّ الجاهل بحقيقة الامر و لان الصورة المفارقة ضد للصورة المقارنة و كيف يعرف الشي‏ء بضده و القبايح التي كانت في ادراك الصورة المقارنة و كيف يعرف الشي‏ء بضده و القبايح التي كانت في ادراك الصورة بالمعني كل ذلك هنا ايضاً كما

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 418 *»

لايخفي علي العالم فتحقق الثاني و هل تدركها بها نفسها او بصورة مقارنة غيرها فيلزم مالزم فثبت ان الامر الخارج معلوم بنفسه و اما ما توهم ان العلم هو الصورة و الامر الخارج معلوم فيعلم بالصورة فمن جهة الظاهر و القشر لانهم لمارأوا ان الشخص اذا اراد ان‌يعلم بالصورة فمن جهة الظاهر و القشر لانهم لمارأوا ان الشخص اذا اراد ان‌يعلم الشي‏ء يتصوره و يدخل صورته في الذهن فيعلمه لكنهم ما علموا و ما فهموا ان الذي علم الشخص بالتصور هو صورة الشي‏ء لاحقيقته الخارجية و لذا تري ان الشخص يعلم الشي‏ء علي حال و قدتغير ذلك الشي‏ء باوضاع مختلفة متكثرة و ليس ذلك الاّ لاجل انه رآه علي تلك الهيئة ببصره و انتقش صورته في خياله و بقي علي تلك الحالة فما عرف بالتصور الاّ الصورة التي في خياله بنفس تلك الصورة لا الصورة الواقعية الحقيقة.

و لما بلغ الكلام الي هذا المقام فلاعلينا ان‌ننبه علي حقيقة الامر في ذلك فنقول و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلي العظيم ان المدرك هو الشخص ذاته المعبر عنها بأنا كما عرفت آنفا و المدرك علي انحاء و اقسام:

منها ما لاصورة له ابداً, لا ذهناً و لا خارجاً و لا عقلاً و لا نفساً بكل وجه من الوجوه فاذا انتفت الصورة انتفي جميع ما للشي‏ء من حيث هو هذا يدركه الشخص هذا الشي‏ء بفؤاده و ذاته حقيقته من ربه بلاواسطة لتحقق المناسبة لانه كذلك.

و منها ما له صورة معنوية و ليست له صورة ظاهرية الشي‏ء البسيط المندمج فيه الكثرات و الشئون و الاختلافات لكن بطور الوحدة لابطور الكثرة كالمداد المندمج فيه جميع الصور و النقوش التي في الكتابة و هذا يدركه الشخص بعقله.

و منها ما له صورة رقايقيه آخر المعني و اول الصورة البرزخ بينهما مبدء التميز و الاختلاف و هذا يدركه الشخص بروحه النور الاصفر الذي منه اصفرت الصفرة البقرة الصفراء فاقع لونها تسر الناظرين.

منها ما له صورة مجردة مفارقة عن المادة العنصرية و المدة الزمانية و هذا يدركه بنفسه.

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 419 *»

و منها ما له صورة مثالية برزخيه و هذا يدركه بالحس المشترك.

و منها ما له صورة جمسية مادية و هذا يدركه بالقوي الظاهرية و هذا علي اقسام: منها ما يدركه بالبصر و منها ما يدركه بالشم و منها مايدركه بالذوق و منها مايدركه بالسمع و امثال ذلك.

فاذا اراد ان‌يدرك الشخص كل واحد من هذه الامور يدركه بآلته و لا يدرك بآلته الاّ اذا تنزل من مقامه الي مقام تلك الآلة و يستعلمها و يدرك ما يريد, فاذا تنزل لا يتنزل بطريق الطفرة فانها باطلة في الوجود بل يتنزل علي الترتيب الطبيعي, مثلاً اذا اراد ان‌يدرك الصورة يتنزل الي مقام المعني ثم يتنزل الي مقام الصورة فيعرفها بها لكن لما كان المقصود بالذات الصورة لايلتفت الي المعني و لان الفرق بين المعني و الصورة ظاهر بديهي لايشتبه عليه الامر بان‌يقول اني ادركت الصورة بالمعني ان التفت الي المعني و كذا اذا اراد ان‌يدرك الامر الخارج يتنزل الي مقام الحس المشترك ثم يتنزل منه الي مقام القوي الظاهرية فيدرك الامر الخارج و لايمكن غير ذلك و لك ان‌تعتبر مقام الصعود لكن المآل واحد بان‌تقول اولاً بدرك الشي‏ء بالبصر ثم بالحس المشترك ثم بالخيال ثم بالنفس ثم بالعقل ثم بالوجود لكن العالي ادراكه قبل السافل بسنين معلومة لايناسب الآن ذكرها, هذا طريق الادراك فالصورة الذهنية طريق لادراك الخارجي لا انه العلم و هذا المعلوم لكن لما كانت الصورة الذهنية مشابهة للصورة الخارجية توهموا انها بها تعرف و ما عرفوا ان الشي‏ء لايعرف بغيره و كل شي‏ء يعرف بنفسه فمن حيث انه سبب الانكشاف علم و من حيث انه المنكشف معلوم فاتحد العلم و المعلوم بالبرهان, هذا بيان ان عرفته لم‏يبق لك شك في هذا الامر لاني نبهت علي حقيقة الامر و هو مخفي عند كثير من العلماء و لذا وقعوا فيما وقعوا من الشكوك و الشبهات فافهم و كن به ضنيناً.

و لقداطلنا الكلام فاخرجنا عما كنا فيه فلنرجع و نقول ان مرادهم بالعلم في قولهم ان الحادث الصادر عن الفاعل المختار مسبوق بالعلم ليس هو العلم الازلي الذاتي تعالي شأنه العزيز لان علمه هو ذاته بلافرق كما انه لاتعلق لذاته

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 420 *»

بشي‏ء من الاشياء كذلك علمه تعالي لاتعلق له بشي‏ء قال الامام الصادق7لم يزل الله عزوجل ربنا عالماً و العلم ذاته و لا معلوم و مرادهم بالعلم في هذه العبارة هو العلم المتعلق بالحادث فكلما غير الذات حادث ممكن فقير لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً, فاذا كان حادثاً يجب ان‌يكون مسبوقاً بالعلم فننقل الكلام في ذلك العلم الي ان‌يدور او يتسلسل و كلاهما باطلان فيجب ان‌يكون المراد بالحوادث الحوادث الكونية من المطلقة و المقيدة و المراد بالعلم العلم الامكاني المعبر عنه في الاحاديث بعلم السابق و قدصرحوا بذلك فقالوا عليهم السلام كما في الكافي و علم الله السابق المشية فان الله تعالي خلق بخلق المشية امكانات جميع الاشياء دفعة واحدة من دون تقدم بعض علي بعض و هو الذكر الاول للشي‏ء قال تعالي بل آتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون و قديسمي هذا الامكان عندنا بالاعيان الثابتة في العلم و المراد بالعلم هذا العلم او الموجودات توجد علي وفق معلوميته في الامكان مثاله فيك كما قلنا اولاً تتصور الشي‏ء و تدخل صورته في الذهن ثم تفعله في الخارج علي وفق ما تتصوره و قديحصل لك البدا فتمحو صورة و تثبت اخري و تخرجها في الخارج و لا شك ان الصورة التي تصورتها اولاً شي‏ء حادث بك و قدكنت و لا صورة و ما كنت ملتفتاً اليها ابداً ثم التفت فاحدثت الصورة بمجرد الالتفات فعلمتها بها و احدثتها بها لا بصورة اخري و لا بتصور آخر و الاّ كما عرفت يلزم الدور او التسلسل ثم احدثت الشي‏ء الذي كانت صورته عندك في الذهن في الخارج علي ترتيب و نظم ففعلك هذا و ايجادك هذا الموجود الحادث الخارجي مسبوق بالعلم اي صورته التي كان عندك في النفس و اما تلك الصورة فاحدثت بنفسها و علمت بنفسها لا بشي‏ء غيرها.

و كذا الحق سبحانه علم العلم بنفس ذلك العلم ثم علم الاشياء بانفسها و اوجدها بانفسها بذلك العلم، العبودية جوهرة كنهها الربوبية فما خفي في الربوبية اصيب في العبودية قال الله تعالي سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و لايلزم من ذلك نعوذ بالله الايجاب و الاضطرار كما

 

«* جواهر الحکم جلد 8 صفحه 421 *»

انك فاعل مختار مثاب و معاقب في افعالك كما سمعت مراراً و كل افعالك هكذا و لقدكررت العبارة لتفهم حق المراد و مع ذلك فان فهمت فانت انت و سيأتي زيادة بيان في هذه المسألة انشاء الله تعالي فاندفع المحذور الاول.

الثاني انه لو كان العلم عين المعلوم لزم عدم العلم بالممتنعات و المعدومات و شريك الباري و بالاشياء الغير الموجودة في الخارج و الكواذب.

الجواب و من الله سبحانه الهام الصواب اما القول بعدم العلم بالاشياء الغير الموجودة في الخارج و الكواذب فمردود من اصله بل هو مثبت للمراد لان المعلوم ينبغي ان‌يكون شيئاً و قدثبت انه ليس شيئاً في الخارج مع انك تصورها و هي معلومة لك و ليس شيئاً في الخارج مع انك تصورها و هي معلومة لك و ليس عندك الاّ الصورة الذهنية فهي العلم و المعلوم و كذا القول في الكواذب و اما ما قلت من لزوم عدم العلم بالممتنعات و شريك الباري مسلم صحيح بل لاعبارة عن شريك الباري و لا اشارة اليه لان العبارة انما توضع للشي‏ء لان الدلالة ثمرة العبارة و الدلالة كون الشي‏ء بحيث يلزم من علمه العلم بالشي‏ء الآخر فاذا لم يكن شيئاً مدلولاً عليه فلا دلالة فاذا لم تكن دلالة فلا عبارة و اما قولهم شريك الباري ممتنع فقضيته له موضوع و محمول……..

الي هنا وجد بخطه الشريف اعلي الله مقامه

([1]) ليس المراد بالعالي العلة و بالسافل المعلول. منه اعلي الله مقامه

([2]) مرادنا بالصورة المقارنة جميع المادة و الصورة. منه اعلي الله مقامه