پيشگفتار دروس شرح تجريد الاعتقاد ـ قسمت اول

پيشگفتار

دروس شرح  تجريد – قسمت اول

 

سيد احمد پورموسويان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱ *»

 

درس  1

 

 

(يك‏شنبه / ۴ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۷ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r انبيا: نخستين دعوت‏گران به انديشه

r تشبيه معارف به فقه

r ضرورت‏هاي مقرّر

r قرآن و سنّت الهام‏بخش تفكّر

r نهج البلاغه راه‏گشاي حقايق عقلاني

r امتياز اسلوبِ فكري معصومين:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

به ياري خداوند در نظر داريم مطالبي پيرامون كتاب «شرح تجريد»([۱]) بيان كنيم تا مقدّمه‏اي براي سطوح عالي‏تر و كتب مشايخ ـ اعلي الله مقامهم ـ باشد.([۲])

شرح تجريد تقريباً اوّلين كتابي است كه در حوزه به عنوان مباحث معقول مطرح است؛ پيش از شروع لازم است مقدّماتي را متذكّر شويم.

در حوزه‏ها تدريس اين كتاب، آغاز مباحث عقلي و ابتداي ورود به علم كلام و فلسفه است، يادآور مي‏شويم كه اصولاً مسائل مربوط به الهيات و مباحث مربوط به مسائل ماوراء الطبيعه كه در اصطلاح روز «متافيزيك» ناميده مي‏شود، مباحثي است كه در ميان جوامع بشري چه مسلمان و چه غير مسلمان، چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام، متداول و نسبتاً دامنه‏داربوده و هست. مكتب‏ها و فلسفه‏هاي مختلف وجود داشته و دارد و قسمتي از فعّاليّت‏هاي فكري بشر را اين مسائل و مباحث در بر گرفته است.

ما مي‏دانيم ريشه بحثهاي فكري و بررسي مباحث عقلاني، مخصوصاً درباره مسائل مربوط به الهيات و مسائل ماوراء الطبيعه توسط انبيا: اظهار شده است و ايشان بوده‏اند كه در اين گونه مسائل، بشر را به تدبّر و تعقّل فراخوانده‏اند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳ *»

حضرت امير۷ در فرمايشي به اين امر تصريح مي‏نمايند. در بيانِ خلقتِ آدم ـ علي نبينا و آله و عليه السّلام ـ اين نكته را ذكر مي‏فرمايند كه: و اصطفي سبحانه من وَلَده انبياء اخذ علي الوحي ميثاقهم، خداوند از فرزندان آدم انبيايي را برگزيد كه از آن‏ها نسبت به وحي پيمان گرفت كه اوّلاً حامل وحي شوند و بعد از اين‏كه با خداي خود در نگهداري وحي عهد بستند و علي تبليغ الرسالة امانتهم، هم‏چنين از آن‏ها پيمان گرفت كه در تبليغ رسالت، جانب امانت‏داري را رعايت كنند و آن‏چه خداوند بر ايشان وحي مي‏كند، با كمال عصمت ابلاغ كنند، چرا؟

از جهت اين كه: لمّا بدّل اكثر خلقه عهد اللّه اليهم فجهلوا حقه و اتخذوا الانداد معه و اجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته، بشر از خودسري و خودكامي، عهد الهي را كه خداوند به‏وسيله انبيا ابلاغ مي‏فرمود، تبديل كرد، از اين جهت نسبت به حق خدا جاهل شدند و براي خدا نظيرها گرفتند و شياطين، آن‏ها را از راه معرفت خدا برگرداندند و ايشان را از پرستشِ راستين باز داشتند و چون بشر خودسري كرد، حكمت الهي اقتضا نمود كه فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبياءه، سلسله انبيا پياپي شدند. حكمت الهي براي حفظ بشر از اين ضلالت‏ها، اقتضا نمود كه خداوند فرستادگانش را در ميان بندگان برانگيزد و آن‏ها را متّصل به سوي مردم بفرستد، چرا؟

ليستأدوهم ميثاق فطرته، به اين منظور كه از بشر، عهد فطرت را مطالبه كنند و در خداشناسي و اعتقادات، معارف و عبادات، مطابق اقتضاي فطرت سلوك كنند و يذكّروهم منسي نعمته، و به‏خصوص انبيا پي‏درپي آمدند تا بشر را متذكّر آن نعمت‏هاي فراموش‏شده نمايند، كه اعظم آن نعمت‏ها، تعليمِ معارف و بيان حِكَم الهيه و مسائل مربوط به ماوراء الطبيعه بود.

و يحتجّوا عليهم بالتبليغ، اداي تبليغ كنند و آن‏چه را كه هدايت خلق در آن است برسانند، احتجاج و استدلال بفرمايند، حجّت اقامه كنند و بيّنات بياورند كه بشر عاجز

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴ *»

باشد و ناچار به پذيرش شود.

و يثيروا لهم دفائن العقول، اين بيان، تصريحِ حضرت امير۷ است كه اِثاره و برانگيختنِ گنجينه‏ها و دفائن عقلاني به دست انبيا: انجام شد و عالي‏ترين هدف در ارسال و پياپي‏بودنِ انبيا به سوي بشر، همين بود كه دفائن عقول اثاره شود و هم‏چنين: و يُروهم آيات المقدرة([۳]) و انبيا به بشر آيات و نشانه‏هاي قدرت، حكمت و صنعتِ حق متعال را بنمايند كه حتّي آيات ظاهري را كه بعد حضرت شماره نموده و ذكر مي‏فرمايند ـ از جمله خلقت آسمان و زمين و ساير موجودات كه همه، آيات محسوس هستند ـ حتّي طرز تفكّر صحيح و بهره‏گيري در خصوص اين آيات ظاهري هم به تعليم و تذكّر و راهنمايي ايشان وابسته است.

پس اين مطلب مسلّم است كه انبيا بودند كه بشر را به اين قسمت توجّه دادند و آن‏ها را واداشتند كه در مقام تعقّل و تفكّر برآيند و با فراهم نمودن زمينه (به آوردن مقدّمات، مؤخّرات و ذكر استدلال‏ها و حجت‏هاي معنوي و ظاهري و نشان دادن آيات معنوي و ظاهري) خواستند كه بشر را با بحث عقلي يا به اصطلاح، فلسفي و حِكمي آشنا كنند. وقتي به آثار انبيا كه در دست است و از ايشان به يادگار مانده رجوع مي‏كنيم، مي‏بينيم سرشار از بحث‏هاي توحيدي، عقلي و فلسفي است كه بشر هرچه هم ترقّي كرده و ترقّي كند، نمي‏تواند نظيري براي اين‏گونه تفكّرات ارائه دهد.

كاملاً روشن است كه اين مباحث، به‏طور اعجاز بيان شده و بشر به بركت آن‏ها، توانِ عقلي براي درك حقايق و احاطه ذهني به برخي مسائل پيدا كرده است. تقريباً مي‏توان گفت: سرمايه‏هاي اصلي اين‏گونه مسائل از طرف انبيا: ابلاغ شد و به وسيله ايشان در اختيار بشر قرار گرفت. متأسّفانه بشر نتوانست چنان‏كه آن بزرگواران

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵ *»

راهنمايي كردند و نشان دادند سير و سلوك داشته باشد؛ نوعاً به آراء و اجتهادات خود كه مملوّ از توهّمات بود گرفتار شد و آن توهّمات با حقايقي كه اين بزرگواران مطرح كردند كاملاً بيگانه بود.

مي‏توان حكمت، فلسفه و معارفي را كه انبيا بيان نمودند به امر فقه تشبيه كرد. ما مي‏دانيم در علم فقه، ائمه طاهرين: ضروريات و اصولي قرار داده‏اند و تفريعِ از آن اصول را به‏عهده فقيه گذارده و فرموده‏اند: علينا القاء الاصول و عليكم التفريع([۴]) اگر اين ضرورت‏هاي فقهي را قرار نمي‏دادند تصحيحِ تفريعات مشكل بود. كساني‏كه تفريعشان صحيح و مطابق مباني صادر و مأثور از ائمه: شد، تفريعشان سالم ماند، بر خلاف آنان‏كه ضروريات را رعايت نكردند و تفريعشان مطابق با آن ضروريات نشد.

به‏عنوان مثال؛ فقيه هنگام تفريع بايد «حرمت قياس» را كه از ضروريات فقه شيعه است، در نظر داشته باشد و تفريع را بر اين امر ضروري عرضه كند، اگر به قياس كشيده شود اين تفريع باطل است وگرنه صحيح است و در ساير موارد نيز به همين صورت است.

اكنون بايد گفت: مسئله، درخصوص معارف هم، چنين است. در مسائل عقلاني هم، انبيا: ضرورت‏هايي قرار دادند كه اگر بشر در مقام تعقّل برمي‏آيد و مي‏خواهد تفكّر فلسفي و حِكمي داشته باشد، بايد همه را بر اين ضرورت‏ها عرضه كند و مطابق آن‏ها پيش رود تا منحرف نشود. امّا متأسّفانه اين ضرورت‏ها رعايت نشد و انسان در تفكّر عقلاني خود، گرفتار بسياري از انحراف‏ها گرديد.

توجه به اين ضرورت‏ها در تفكر عقلاني بسيار لازم است و ائمه ما: اين ضرورت‏ها را در سخنانشان بيان نموده‏اند و قرآن هم از بيان اين ضرورت‏ها مملو است

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶ *»

و اگر چه اكنون به آن‏چه از كتب انبيا در دست است نمي‏توان اعتمادي نمود، اما مي‏دانيم چون روش انبيا هم مانند روش پيغمبر ما۹ بوده است، چنانكه خودش فرمود: قل ماكنت بدعاً من الرسل([۵]) آن‏ها هم كارشان بر همين مبنا بوده است؛ يعني ايشان هم در بيان معارف و حقايق و بيان مسائل ماوراء الطبيعه و مباحث الهي به حسب دامنه بحث و موقعيّت زمانشان ضرورت‏هايي را القا فرموده‏اند.

اينك آن‏چه در دست ماست و ما با آن مقابليم قرآنِ ماست و فرمايش‏هاي معصومين: كه همه تفكّر عقلي محض و نوعاً به شكل مباحث فلسفي است كه در شؤون و صفات كماليه و جماليه و جلاليه حق تعالي يا ساير مباحث مربوط به ماوراء الطبيعه بيان شده و در دست است.

معارفي كه از امير المؤمنين۷ در دست است بيش از ساير ائمه مي‏باشد. شماري از آن‏ها را مرحوم سيد رضي در «نهج البلاغه» جمع‏آوري نموده است؛ در آن‏ها استدلال‏هاي عقلاني و استدلال به آيات ظاهري براي اثبات وجود حق تعالي و صفات كماليه‏اش و نيز ساير مباحثي كه لازم است شخص مؤمن و مسلمان، آن مباحث و اعتقادات را بداند بيان شده است كه كاملاً ارزش اين مطلب را نزد ائمه طاهرين:روشن مي‏كند.

براي نمونه مي‏توان به بعضي از آيات قرآن اشاره نمود، از قبيل: لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا([۶]) يا: مااتخذ اللّه من ولد و ماكان معه من اله اذاً لذهب كل اله بماخلق و لعلا بعضهم علي بعض([۷]) يا مي‏فرمايد: ليس كمثله شي‏ء([۸]) و يا: للّه المثل الاعلي([۹]) و در سوره مباركه توحيد: قل هو اللّه احد الخ، و نيز بنا به مناسبت‏ها آياتي در ميان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷ *»

سوره‏ها نازل شده است از قبيل آية الكرسي: اللّه لا اله الاّ هو الحي القيوم لاتأخذه سنة و لا نوم الخ.([۱۰])

هم‏چنين قسمت‏هاي آخر بعضي آيات كه به‏خصوص در بيان اين نوع امور است: هو اللّه في السموات و في الارض،([۱۱]) هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شي‏ء عليم،([۱۲]) له الاسماء الحسني،([۱۳]) هم‏چنين: لا اله الاّ هو الملك القدّوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبر،([۱۴]) يا به مناسبتِ بيان احكام شرعيه ذكرمعارف مي‏شود: فاينما تولّوا فثمّ وجه اللّه([۱۵]) كه همه شؤون توحيد و مقامات تفريد است و مانند: انه بكل شي‏ء عليم([۱۶]) كه ذكر علم خدا شده است، لايعزب عنه مثقال ذرة في السموات و لا في الارض،([۱۷]) قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربي.([۱۸])

اين نوع آيات در سوره‏هاي متعدد قرآن فراوان است كه خداوند ـ به بركت فرمايش‏ها و تعاليم ائمه: ـ به تدبّر و تفكّر در اين آيات دستور فرموده و همه اين نوع انديشه‏ها، انديشه‏هايي عقلاني است و همه به اصطلاح روز تفكرات فلسفي و حِكمي است؛ أفلايتدبرون القرءان ام علي قلوب اقفالها([۱۹]) يا مي‏فرمايد: كتاب انزلناه اليك مبارك ليدّبّروا اياته.([۲۰])

اين مسائل براي تدبّر و تفكّر عنوان شده و از همين طريق بايد سلوك عقلي را شروع كرد و معارف را از همين فرمايش‏ها تحصيل نمود.

قرآن و فرمايش‏هاي معصومين ما: است كه الهام‏بخش حقايق و معارف و طرح كننده مسائل عقلاني مي‏باشند. خداوند خواسته است كه بندگانش در اين مسير قرار بگيرند و اين‏گونه سير و سلوك عقلاني داشته باشند و هم‏چنان‏كه خداوند به شريعت اهمّيّت داده است و اراده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸ *»

نموده كه بوسيله انبيا: روش بندگي را به بندگان بياموزد، به همين جهت هم آياتي در احكام نازل فرمود و تفصيل و شرحش را به‏عهده رسول خدا و ائمه طاهرين: و در زمان‏هاي پيش به عهده انبيا قرار داد و هم‏چنان‏كه در قرآن مطرح است در زمان‏هاي پيش هم همين‏طور بود كه احكام را خداوند معيّن و امر و نهي مي‏فرمود: انما الدين من الربّ امره و نهيه،([۲۱]) امر و نهي از جانب خدا بوده و تعليم، تعليم الهي بوده است.

پس هم‏چنان‏كه روش بندگي را خداوند تعليم مي‏فرمايد و بشر بايد متابعت نموده و تخلّف نكند، هم‏چنين روش عقلاني را هم خداوند دستور داده و تعليم مي‏فرمايد و انسان بايد حركت فكري خود را با همين تعليم و هدايت الهي مطابق كند و تخلّف ننمايد؛ اگر تخلّف نمود مانند تخلّف در شرع است كه بيراهه رفته و دچار هوي و هوس گشته است. از اين جهت ائمه: در مقام تفصيل برآمدند و همين حقايق قرآني را در اين‏باره تشريح نمودند.

در فرمايش‏هاي امير المؤمنين۷ هنگام تفصيلِ اين مسأله و به‏خصوص در شناخت خداوند و شؤونات توحيد به چه مطالب شگفتي برمي‏خوريم: مع كل شي‏ء لا بمقارنة و غير كل شي‏ء لا بمزايلة([۲۲]) يا: ليس في الاشياء بوالج و لا عنها بخارج([۲۳]) و فرمود: بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع له.([۲۴])

جهات و مباحثِ مختلفِ توحيد كاملاً به شكل استدلال بيان شده است. البته خواهيم گفت كه استدلال قرآن و ائمه: به اسلوبي خاص بيان شده است كه متأسّفانه بشر به واسطه خودسري، از اين‏گونه استدلال‏ها هم دست برداشت و به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹ *»

استدلال‏هايي كه خود مي‏پسنديد و ترتيب داد مشغول گشت.

درباره اين‏گونه براهينِ الهي، بزرگان ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ مي‏فرمايند: اگرچه اين فرمايش‏ها به شكل نقل عنوان شده، امّا همه، استدلال‏هاي عقلاني است كه با توجّه و دقّت مي‏توان مطلب را از خود روايات استفاده كرد؛ مثلاً مي‏فرمايد : و من اشار اليه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه([۲۵]) درباره اين كه حق متعال را نمي‏شود محدود كرد و اگر كسي او را محدود نمود، در حقيقت، حق را به شماره درآورده است. اين فرمايش بيانِ اعتقاد و معرفت است، اما به شكل استدلال، يا اين‏كه مي‏فرمايد: من وصفه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد ابطل ازله([۲۶]) هر قسمتي استدلال و برهان است كه به اين شكل بيان شده است.

پس اين فرمايش‏ها كه به شكل نقل و روايت در دست ماست، در واقع براهين عقلاني است. يگانگي ذات حق‏تعالي چگونه بايد شناخته شود؟ به صفات و شؤون ربوبيت او چگونه بايد پي‏برد؟ همه اين‏ها را خود اين بزرگواران عهده‏دار شدند، راهنمايي نموده و طرز تفكر و استدلال را آموختند.

الحمد للّه الذي لم‏تسبق له حال حالاً فيكون اولاً قبل ان‏يكون اخراً و يكون ظاهراً قبل ان‏يكون باطناً([۲۷]) اين بيان، به شكل ستايش و حمد خداست، اما در همين حمد، چطور تقدّم حق متعال را بر همه موجودات حتّي بر خود زمان و مكان، هستي و نيستي بيان مي‏فرمايد! امام۷ چه زيبا ازليّت حق متعال را روشن مي‏كند! استدلال به اين شكل است: كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر،([۲۸]) براي اين‏كه خدا را به بي‏حدّي و بي‏نهايتي بشناسيم، اين‏گونه استدلال مي‏فرمايد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰ *»

اميرالمؤمنين۷ در فرمايشي اين‏چنين بيان مي‏نمايد: لاتصحبه الاوقات و لاترفده الادوات سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله،([۲۹]) زمان همراهِ حق متعال نمي‏تواند باشد؛ يعني در مرتبه ذات خدا، زمان وجود ندارد. هم‏چنين ابزار و ادوات، خدا را كمك نمي‏كنند. پس هستي خدا، بر زمان، نيستي، هستي، ابتدا و انتها تقدّم و احاطه دارد.

در رديف همين فرمايش‏ها است: الحمد للّه الدالّ علي وجوده بخلقه و بمحدث خلقه علي ازليته و باشتباههم علي ان لا شبه له لاتستلمه المشاعر و لاتحجبه السواتر([۳۰]) خداوند، هم پيدا و هم پنهان است، ذات او از اين‏كه پيدايي مقابل پنهاني يا پنهاني مقابل پيدايي باشد منزه است و بيان عدم محدوديت حق متعال است كه وجود او از هر گونه شؤون خلقي مبرّا است.

اين‏ها استدلال‏هايي است كه به‏شكل سپاس‏گزاري از حق متعال و بيان عبوديّت و بندگي است، اما همه استدلال و بيان معارف است. ما خدا را شاكريم كه در روايات شيعه و مخصوصاً در فرمايش‏هاي گهربار حضرت امير۷ از اين نمونه فراوان است؛ استدلال‏هايي كه راهنماي بشر و معلّم انديشه اوست، چراغ روشنگرِ مسير او در مسائل ماوراء الطبيعه و عوالم غيبي است؛ حتّي شناخت همين عالم ظاهر و طرز تدبّر و تفكّر در همين عالم مادّه و طبيعت را هم از طريق خود اين بزرگواران بايد تحصيل نمود.

در موضوع‏هاي مختلفي‏كه متكلّمين، فلاسفه، حكما و عرفا عنوان و استدلال يا ادعاي مكاشفه كرده‏اند، در آن مسائل هم، ائمه: فرمايش و براهين براي اثباتِ مقصود و مطلوب دارند كه به گونه محسوسي، طرز بيان و استدلال اين بزرگواران با

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱ *»

همه آن‏ها متفاوت است.

منشأ اين اختلاف از آن‏جا است كه انسان بطور تعمّد يا غير عمد مي‏خواهد با استقلالِ فكري خود حركت كند، از اين جهت گرفتار مشكلات و انحراف‏هاي شديدي شده‏است؛ ولي آناني‏كه در سلوك فكري خود از اين بزرگواران تخطّي نكرده‏اند، چه در حكمت و كلام و چه در عرفان و حتّي در فقه تحت تبعيّت اين بزرگواران قرار گرفته‏اند، سالم مانده‏اند و علامتش چنان‏كه بيان شد عرضه نمودن بر ضرورياتي است كه ائمه و انبيا: در تمام موارد داشته‏اند كه اگر با آن ضروريات مطابق درآمد درست است وگرنه خلاف و تخطّي و انحراف است.

ما خدا را شاكريم كه بر ما منّت گذاشت و ما را با مكتبي آشنا فرمود كه بزرگان و مشايخ آن ـ اعلي الله مقامهم ـ در هيچ امري از امور و هيچ رشته‏اي از علوم به‏خصوص حكمت و معارف، از ضرورت دين خارج نشده‏اند و مطابق با ضرورت‏هايي كه قرار داده شده سلوك فرموده‏اند.

اكنون كه مي‏خواهيم اين كتاب را شروع نماييم، لازم است اين نكته را بيان كنيم كه ائمه: در فرمايش‏هاي خود، مداري فراهم نموده‏اند كه راه مشخّص باشد و كسي به شبهه نيفتد و به انحراف كساني كه منحرف شده‏اند گرفتار نشود؛ مثلاً در اغلب مباحث كلامي راجع به اوصاف كماليه حق متعال فرمايش‏هايي دارند كه وقتي اهل كلام درباره صفات حق تعالي بحث مي‏كنند، انحرافشان با عرضه كردن بر آن فرمايش‏ها روشن مي‏شود؛ چراكه اين بزرگواران راجع به صفات حق تعالي فرمايش‏هاي خاصّي دارند؛ صفات خدا را محدود نمي‏دانند و ساير مطالبي كه حدود آن‏ها را روشن مي‏نمايد.

همين‏طور كلام حق تعالي را بررسي فرموده‏اند به طوري كه اگر كسي با كلمات متكلّمين برخورد كرد بتواند حقّ مطلب را بيابد؛ مثلاً مي‏فرمايد: يقول لمن اراد كونه كن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲ *»

فيكون لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع وانما كلامه سبحانه فعل منه انشأه و مثله لم‏يكن من قبل ذلك كائناً و لو كان قديماً لكان الهاً ثانياً.([۳۱])

درباره اين مسأله مهم كه در علم كلام مطرح است، امام۷ چنين زمينه‏اي را فراهم مي‏فرمايند كه ابتدا، حق را بيان مي‏كنند و بعد استدلال مي‏فرمايند. مي‏بينيم كه طرز بيان و استدلال، هيچ شباهتي با طرز بيان متكلّمين ـ چه شيعه و چه اهل سنّت ـ ندارد. آن‏ها از راه ديگر و مباحث ديگري براي رسيدن به اين‏گونه نتايج شروع مي‏كنند؛ مثلاً حسن و قبح عقلي را مطرح مي‏كنند و براساس نظرها و اجتهادهاي خاصّ، به نتيجه‏هايي مي‏رسند كه اين نتيجه‏ها غالباً با فرمايش‏هاي الهي نازل شده بر انبيا مخالفت دارد.

هم‏چنين اين بزرگواران در مباحث فلسفي نيز همانند مباحث كلامي، روش و فرمايش‏هايي دارند كه اگر كسي به آن‏ها توجّه كند مي‏بيند كه با طرز بيان و استدلال‏هاي فلاسفه ـ چه فلاسفه اسلامي يا غير اسلامي، شيعه يا غير شيعه ـ روش و سبك بحث و استدلال، كاملاً متفاوت است و البته به‏طور تعمّد اين‏گونه فرمايش‏ها و استدلال‏ها را فرموده‏اند كه بشر براساس همين روش پيش رود، نه اين‏كه خودكامي و خودسري كرده و به اجتهاد و استنباط‏هايي بپردازد كه براساس باطل بنا شده است.

در مباحث عرفاني هم ائمه: مباحث و فرمايش‏هايي عنوان نموده و استدلال‏هايي دارند كه كاملاً روش آن بزرگواران را از سايرين ممتاز مي‏نمايد. ما به طور اجمال به نوع مكتب‏ها اشاره‏اي مي‏نماييم تا به خود اين كتاب و موقعيّت آن برسيم.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳ *»

 

درس  2

 

 

(دوشنبه / ۵ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۸ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

r اوج مباحث عقلي در وحي با ذكر نمونه

r ديد عميق شيخ مرحوم (اع)

r شيعه مكتب پرمايه

r آميختگي شيعه با فلسفه و عرفان

r تقليد يا انديشه؟

r حكمت طبيعي در دروس مولاي بزرگوار (اع)

r آيات اثبات و آيات تعريف

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اين بود كه انبيا: و به‏ويژه رسول اللّه۹ و ائمه هدي:فرمايش‏هايي را به تبعيّت از وحي در مسائل عقلي و مباحث فكري عنوان فرموده‏اند كه اين مباحث در عالي‏ترين و بالاترين و كامل‏ترين حد مطرح شده است؛ بحث‏هايي درباره مباحث توحيدي، مسائل ماوراء الطبيعه و حتّي اگر مسائلي درباره عالم شهاده و موجودات شهاديست باز هم در حدّي مي‏باشد كه همراه با استدلال‏ها و استنتاج‏هايي است كه سبب رشد عقل و تفكّر انساني است.

در قرآن و فرمايش‏هاي ائمه: مقام اطلاقي و لاحدّي براي ظهور حق تعالي عنوان مي‏شود، كه البته فلاسفه اسلامي،اعمّ از شيعه يا اهل سنّت، از همين مباحث استفاده‏هاي زيادي كرده‏اند؛ اما نه آن‏طور كه بزرگان ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ بهره برده‏اند. همين اطلاق و لاحدّي و احاطه قيّومي حق متعال را ديگران در ذات حق تعالي گفته‏اند، ولي بزرگان ما آن را در رتبه ظهور و تجلّي حق تعالي مي‏دانند؛ امّا مهمّ آنكه اين مباحث به‏طور كامل در وحي مطرح شده است. اطلاق و لاحدّي و احاطه قيّومي كه براي حق تعالي بيان مي‏شود، اين‏ها مباحثي است كه متضمّن تفكّر و تعقّل انساني است.

هم‏چنين بحث از بساطت و احديتِ حق تعالي، به اين معني كه هيچ‏گونه تكثّر و تجزّي براي حق تعالي نيست كه ديگران در رتبه ذات و براي ذات به اين‏مسائل قائلند ولي بزرگان ما اين‏ها را در مقام تجلّي مي‏دانند؛ باز هم نكته قابل توجّه اين‏كه اين مباحث و مسائل، راه‏گشاي بشر است و نيروي عقلاني انسان را تأييد نموده و به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵ *»

تفكّر وامي‏دارد.

بحثِ مغايرت يا عدم مغايرت صفات حق تعالي با ذات يا عدم مغايرت، در صفات ذاتي يا مغايرت در صفات افعال و خلقي و اضافي، نيز از مباحثي است كه مطرح شده بطوري‏كه اين مسائل ـ در ميان فلاسفه قبل از اسلام و بعد از آن، كه بيگانگان با وحي و تعاليم انبيايند ـ مطرح نيست، اين‏ها نشان مي‏دهد كه اين سلسله مسائل و مباحث چه عمقي دارد! و نشانِ اين است كه از جانب حق تعالي و به تعليم اوست.

از مسائلي كه مي‏توان در اين رديف مطرح نمود، مسئله اتّحادِ اوّليّت و آخريّت حق تعالي است: هو الاول و الاخر يا مسئله ظاهريّت و باطنيّت او: الظاهر و الباطن([۳۲]) اين‏گونه مباحث در قرآن و فرمايش‏هاي ائمه: مطرح شده كه بايد درباره تجلّيات حق تعالي منظور شود، ولي ديگران نوعاً اين مباحث را در ذات حق تعالي مي‏دانند.

ما اكنون به اين كه برداشت بزرگان ما از اين مباحث عقلاني يا فلسفي و حِكمي قرآن و فرمايش‏هاي معصومين چهگونه است و اين‏كه برداشت فلاسفه اسلامي، اعم از شيعه و سنّي چيست كاري نداريم. تفاوت برداشت‏ها در جاي خود بيان شده است و در شرح اين كتاب نيز در جاهاي مناسب به اين مطالب اشاره خواهيم كرد.

آن‏چه اكنون مورد نظر است، اين است كه طرح اين‏گونه مسائل از جانب وحي است و تعليم اين مسائل به روش صحيح، بر عهده انبيا: بوده است؛ ولي بشر به‏جهت اجتهادها و تفكّرهاي خودسرانه خود، چه راه‏هاي خطايي را طي كرده و گرفتار بسياري از اشتباه‏ها شده است. مقصود ما همين است كه اين‏گونه مباحث در وحي و فرمايش‏هاي اولياي دين بيان شده است كه واقعاً همه به شكل مسائل فلسفي،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶ *»

حِكمي و عقلي مي‏باشند؛ همانند تقدّم حق تعالي بر مكان و زمان و بيان قديم‏ها و انواع قِدمت‏ها، بيان وحدت و انواع آن، مثل وحدت عددي و وحدتي كه مافوق وحدت عددي است، علو و سلطنت و غناي حق تعالي، مُبدئ و معيد بودنِ او، كه همه در وحي مطرح است و مباحثي عقلاني است كه براهينش هم به همان ترتيبي كه در مباحث قبل اشاره شد، در آيات قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: رسيده است.

قرآن، خدا را به ما اين‏طور مي‏شناساند: لايشغله شأن عن شأن([۳۳]) خدا را شأني از شأن ديگر مشغول نمي‏سازد، كه احاطه قيّوميّت و علمي حق تعالي را بيان مي‏كند. عينيّتِ كلام خداوند با فعلش و يا اين‏كه عقول و اَبصار و بصائر بشري و خلقي به طور كلّي از ادراك حق تعالي عاجزند. حق‏متعال براي تعريف و معرّفي خود، بر عقول و بصائر و اَبصار تجلّي مي‏نمايد؛ البته اكنون در صدد اين نيستيم كه فلاسفه يا عرفاي اسلامي، اعمّ از شيعه و سنّي اين تجلّي را تجلّي ذات در مراتب تعيّنات مي‏دانند، كه اين اجتهاد و برداشتي نادرست است و بزرگان ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ تجلّي را به‏طور كلّي، در مقام فعل و ظهور و به نور حق تعالي مي‏دانند، نه تجلي به‏ذات در مراتب تعيّنات و اين خودش يكي از مسائل و مباحث مهمّ عرفان و حتّي حكمت و فلسفه است.

مسأله ديگر اين است كه افكار و عقول انساني چگونه تجلّي حق تعالي را ادراك مي‏كنند؟ جواب اين است كه اين ادراك، نوع به‏خصوصي است و مانند احاطه ذهن بر يك امر مفهومي نيست و اين مسئله هم از مسائل عقلاني است كه در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: مطرح شده است.

در قرآن و سخنان ائمه: ديده مي‏شود كه از خداوند، جسميّت و تغيّرات

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷ *»

خلقي از قبيل: حركت و سكون، دگرگوني‏ها و از مكاني به مكاني انتقال يافتن و از زماني به زماني منتقل شدن را سلب مي‏نمايند. هم‏چنين تكثّر، ضد داشتن، شريك و شبيه داشتن از خداوند منتفي گرديده است. استخدامِ آلت و ابزار و محدوديّت و معدوديّت در مقام فعل از خداوند نفي مي‏شود.

اين‏ها مباحثي است مربوط به الهياتِ بالمعني الاخص كه در حكمت مطرح است؛ زيرا الهيات را به دو قسم تقسيم مي‏كنند: الهيات بالمعني الاعم كه مربوط به جميع مباحثي است كه نوعي به مسائل ماوراء الطبيعه ارتباط پيدا مي‏كند و الهيات بالمعني الاخص كه به حق تعالي و شؤونات ربوبيّتِ او و ساير مباحث اعتقادي مربوط مي‏شود و به اين مباحث بدون تفاوت اهمّيّت داده شده است و خدا و اولياي او بيان و تعليمِ اين مسائل رابه‏عهده گرفته‏اند. كيفيّتِ طرح و بيان و استدلال در اين مسائل به‏گونه‏اي است كه تمام فلاسفه و حكماي بشري در برابر اين بيان به‏شگفت آمده‏اند! اگرچه نوع آن‏ها قبل از اسلام هم مطرح بوده، ولي باز هم منشأش انبيا بوده‏اند.

البته ديدِ شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه چنان وسيع و عميق است كه مي‏فرمايند: اغلب مباحثي كه فلاسفه پيشين به طور صحيح و كامل عنوان كرده‏اند از انبيا:بوده‏است؛ انبيا معلّمين حكمت و آورندگان مباحث فلسفي و عرفاني بوده‏اند ولي به شكل صحيح و خداپسندانه؛ امّا متأسّفانه بشر در اثر اجتهاد و تصرّفات خود، راه خطا را طي كرده و به خطاهاي زيادي مبتلا شده است.([۳۴])

از مخازن معارف الهي مي‏توان به احاديث و ادعيه مروي از ائمه اطهار:اشاره نمود؛ چرا كه حاوي مضاميني هستند كه بشر را به تفكّر و تعقّل در مباحث حِكمي، فلسفي و عرفاني وامي‏دارند. و به لطف الهي شيعه از اين جهت مستغني

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸ *»

است، اهل سنّت چنين ذخايري ندارند. هر چند نمي‏توان بين اين ذخاير و آن‏چه در دست فلاسفه قبل يا بعد از اسلام بوده و به زبان عربي ترجمه شده و در دست مسلمانان قرار گرفته، مقايسه نمود؛ آن‏نوع مباحث و استدلال‏ها كجا و اين مضامين عالي موجود در اخبار و احاديث و دعاها و زيارت‏هايي كه شيعه از ائمه طاهرين:در دست دارد كجا؟! به هيچ وجه قابل مقايسه نيست، به‏خصوص كتاب‏هايي كه براي اين مباحث انتخاب شده است، مانند: اصول كافي، توحيد صدوق، احتجاجات طبرسي و ساير كتاب‏هايي كه مربوط به اين‏گونه مسائل است.

از آن‏هنگام كه شيعه قلمِ تحقيق به‏دست گرفت و در مقام تحقيق مسائل برآمد ـ اگرچه در اين مسير دچار اشتباه‏ها و خطاهاي زيادي شد، امّا ـ مخازن وحي و گنجينه احاديث و دعاها به شيعه كمك كرد و او را در ميان تمام ملل و مذاهب سرافراز نمود؛ شيعه در كيفيّتِ بيان و برداشت، طرح يا استدلال اين‏گونه مسائل در ميان تمام فِرَق ممتاز گشت. به تصريح نوع اهل تحقيق از بيگانگان با شيعه، تاريخ بشري نشان نمي‏دهد كه به مانند شيعه، كسي يا جمعي يا مكتبي اين‏طور بيان‏ها داشته باشد و اين‏قدر پرمايه در اين‏گونه مسائل و مباحث وارد شده باشد. هركه در مقام تحقيق برآمده چه از بيگانگان با اسلام يا اهل سنّت، همه اعتراف كرده‏اند كه گويا شيعه آميختگي مخصوصي با حكمت، فلسفه و عرفان دارد و حتّي در اسلام برآنند كه حكمت و عرفان را به شيعه نسبت دهند! اگرچه در علّت و جهاتش دچار اشتباه شده‏اند كه مي‏گويند شيعه به واسطه تمايلش به مسائل باطني و باطني بودن، به اين مباحث گرايش پيدا كرده است، ولي اين‏طور نيست، اصل و سرّ مطلب در دست داشتن يك‏چنين مايه‏هاي فراوان از جانب ائمه طاهرين: است كه آن هم از تبعيّت وحي الهي و قرآن مي‏باشد.

اين جمله از بوعلي سينا مشهور است كه: «كان علي۷ بين اصحاب محمد۹

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹ *»

كالمعقول بين المحسوس» يعني طرز تفكّر اميرالمؤمنين۷ بين اصحاب رسول خدا۹ همانند معقولي نسبت به محسوسي بود. وقتي‏كه شيعه چنين امام و پيشوايي داشته باشد، معلوم است كه از بركات او و فرمايش‏هايش مي‏تواند به حكمت، عرفان، فلسفه، علوم و معارف بي‏شماري نايل گردد؛ و اگر در مقام تبعيّت، صادقانه باشد، از خطاها هم به‏واسطه عصمت الهي محفوظ مي‏ماند؛ هم‏چنان‏كه شيخ مرحوم ـ اعلي اللّه مقامه ـ ادعاي راستيني فرموده‏اند كه: لم‏يتطرق علي كلماتي الخطاء([۳۵]) و علّتش همان سرّ تبعيّت است؛ امّا ديگران چون اين‏چنين صداقت و تبعيّتي را در برداشت‏هايشان نداشته‏اند، دچار اشتباه‏ها و خطاهاي بي‏شماري شده‏اند.

در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: به استفاده‏هاي عقلاني و انديشه‏هاي عقلي درمسائل عالم ظاهر و امور شهادي و نظامي كه در اين عالم به كار برده شده است برمي‏خوريم كه كاملاً به روش فلسفي و حِكمي بيان شده‏اند. نظامِ ظاهرِ اين عالم و موجودات آن‏را، پديده‏هايي معرّفي نموده‏اند كه سزاوار تأمّل و تدبّر مي‏باشند. قرآن و عترت به تفكّر در همين موجودات محسوس با نظامي كه در اين جهان حاكم است دعوت مي‏كنند و خود، نحوه و شيوه تفكّر را نيز آموزش مي‏دهند.

اين مباحث، جنبه‏هاي عقلاني دارد و اين‏گونه تجزيه و تحليل، در رشد عقلاني و روحاني بشر مؤثّر است؛ اين بيان‏ها، هدايت و الهام است و باعث ترقّي انسان مي‏شود، نه مثل مباحث فلاسفه درباره جهان و جهان‏شناسي كه مباحثي پر از پيچ‏وتاب است كه حتّي خودشان در نهايت به مقصد رهنمون نگشته‏اند؛ اين‏گونه عنوان نشده است، بلكه به نحوي است كه سبب نورانيّت انسان و ترقّي فكري او مي‏گردد؛ از اين‏جهت است كه خود ائمه: متصدّي بيان اين روشن‏گري‏ها شده‏اند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰ *»

فرمايش‏هاي حضرت امير۷ درباره بعضي موجودات و نظام اين عالم و نيز حديث طولاني مفضّل، كه از امام صادق۷ نقل شده است، راهنما و راه‏گشاي شناخت همين جهان مي‏باشند كه در اين‏گونه احاديث، نظام حاكم بر جهان، به سبك و شيوه مباحث و مسائل عقلاني بيان شده است.

وجود اين‏گونه مسائل و مباحث در قرآن و فرمايش‏هاي رسول خدا و ائمه طاهرين:بود كه باعث پيدايش مكتب‏هاي مختلف در اسلام شد؛ كلام، فلسفه، عرفان و شعب مختلفي كه از هر كدام انشعاب يافت، همگي خواستند در اين مسير (قرآن و حديث) پيشروي نمايند كه البته به اشتباه‏هايي برخورد نمودند. منابع ايشان، آيات قرآن و فرمايش‏هايي بود كه از انبيا و رسول خدا۹ در دست بود؛ و البته چنان‏كه بيان شد درخشش مكتب تشيّع در ميان تمامي مكاتب ـ از نظر سرشار بودن منابع و مآخذ به بركت فرمايش‏هاي ائمه اطهار: ـ كاملاً آشكار است.

دانشمندان اسلامي در برخورد با اين‏گونه مسائل عقلي كه در قرآن و فرمايش‏هاي رهبران ديني مطرح است به اين انديشه افتادند كه آيا اين‏گونه مباحث را بايد فقط تقليدوار پذيرفت يا نه، بايد فهميد، درك نمود و با عقل خويش دريافت كه مطلب چگونه است؟

همين مسئله سبب پيدايش اختلافي شد؛ عدّه‏اي گفتند: فهم اين مسائل لزومي ندارد و بايد از روي تقليد پذيرفت. عبارتي از اين گروه راجع به اِستواي حق تعالي بر عرش مشهور است؛ مي‏گويند چون خداوند صريحاً فرموده: الرحمن علي العرش استوي([۳۶]) در اين‏جا ما بايد تقليدوار همين را بگوييم كه: الرحمن علي العرش استوي، حالا عرش چيست؟ و اين‏كه حق تعالي به صفت رحمانيت بر عرش مستوي است،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱ *»

چگونه است؟ يا اين كه خود ماهيت استوا چيست؟ اين‏ها ديگر قابل فهم نيست!

گفتند: مضمون اين آيه روي چشممان، اگر از ما سؤال شود كه خداوند چگونه بر عرش مستويست؟ ما از جهت تقليد در جواب مي‏گوييم: الرحمن علي العرش استوي «الكيفية مجهولة و الايمان بهِ واجب و السؤال عنه بدعة»([۳۷]) كيفيت استوا و رحمانيت مجهول است و ما نبايد در مقام تفحّص و تحقيق برآييم، اصلاً لزومي ندارد ما بفهميم، شناخت كيفيت لزومي ندارد، به ما گفته‏اند: الرحمن علي العرش استوي، سمعاً و طاعةً و بيش از اين ديگر نيازي نيست، در اين‏باره تحقيق و فهم از ما نخواسته‏اند و همين مسئله سرآغار اختلاف بزرگي گرديد.

البته ما مي‏دانيم بدون شك اين فرمايش‏ها براي فهميدن بيان شده است و فهميدن غير از استنباطِ غلط است. هرگاه انسان در تبعيّتِ معصومين قدم نهد و طبق اصولي كه خود اين بزرگواران مقرّر نموده‏اند تفريع مسائل نمايد، نمي‏توان گفت او مقلّدِ صِرف است، بلكه او در مسير فهم و درك حقيقي گام برداشته است.

در مباحث قبل بيان شد كه ائمه طاهرين: ضرورت‏هايي قرار داده‏اند كه در تفريع و برداشت و استنباط، ملاك صحّت باشند و از آن‏ها تخلف نشود. اگر فهم و درك و برداشت‏هاي صحيح را براي ما نمي‏پسنديدند، اين اصول كلّي و ضرورت‏ها را همچون نگهباني براي حفاظت و حراست از اشتباه‏ها، مقرّر نمي‏كردند.

بر طبق اين مطلب، به وضوح پي مي‏بريم كه نقش قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: و تمام نصوص و تصريحاتي كه در اين مسائل وارد شده، همه به اين منظور است كه اعتقاد ما با فهم و درك و شيوه استدلال همراه شود و به نتايج استدلال‏ها آگاه شويم. البته بايد به اين نكته توجّه داشت كه بشر هيچ‏گاه قادر نيست از آن‏چه معصومين:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲ *»

بيان نموده‏اند قدم فراتر نهد، زيرا بيانِ اين بزرگواران معجزه است و انسان هر قدر استعداد و قدرتِ انديشه داشته باشد، بيش از اين بيان‏هاي نوراني نمي‏تواند راهي طي‏كند؛ سير علمي و عقلي، تحقيق و بررسي‏هاي او نبايد خارج از اين مدار انجام شود.

با دقّت در اين مطلب مي‏توان به سرّ پافشاري اين بزرگواران در اين‏باره پي برد، كه چرا دائماً تأكيد مي‏نمودند: تذاكروا امرنا([۳۸]) با يكديگر در امر ما گفت و گو كنيد؟ يعني در مقام فهم و بررسي و تحقيق و مطالعه برآييد، و اين كند و كاو را در جميع امور اعتقادي، عملي و . . . رسوخ دهيد. توجّه به موجودات اين عالم از زمين، آسمان و ساير مواليد، خلقت انسان، حيوان، گياه، كه در قرآن و فرمايش‏هاي ائمه: بسيار مشاهده مي‏شود، همه براي اين كاوش‏ها و دقّت‏هاي علمي است كه انسان در اثر مطالعه در اين امور، رشد عقلاني پيدا مي‏كند. قياس‏هاي عقلاني ـ البته نه قياس‏هاي فقهي كه در شريعت ممنوع است ـ تعقّلات و تخيّلات، همه به پيشرفت انسان در مدارج ترقّي كمك مي‏كند.

با توجّه به اين امور است كه مي‏بينيم در ميان مسلمانان، اشخاصي بروز نمودند كه با تحقيق و تدبّر در نظام ظاهري آفرينش به بسياري از اسرار و حِكَم اين جهان پي بردند؛ از جمله بزرگان ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ كه به خيلي از اين جهات اشاره فرموده‏اند و مخصوصاً در كلمات مولاي بزرگوار ما ـ اعلي اللّه مقامه ـ از نظام حكيمانه الهي در همين خلقت ظاهري عالم و اين نظام عالم، فرمايش‏هاي قابل توجّهي در دست است؛ به‏ويژه در «دروس» كه به حكمت طبيعي و نظام عالم طبيعت خيلي اشاره مي‏فرمايند و بعضي جاها، مسئله به تدريج جلو مي‏رود و به خيلي از مباحثي كه ديگران پي‏نبرده‏اند اشاره مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳ *»

البته اين‏گونه مباحث را به عنوان آيات اثبات حق تعالي و صفات كماليه او مطرح مي‏نمايند؛ هم‏چنان كه خود قرآن هم به اين مسائل با عنوان «آيات» اشاره مي‏كند:انّ في ذلك لايات لقوم يعقلون([۳۹]) و اين آيات همان نشانه‏ها و نمونه‏هاي حكمت حق تعالي و صفات كماليه او است كه انسان با تدبّر و تفكّر در آن‏ها، خيلي از مسائل و مباحث عقلاني را مي‏تواند تنظيم نمايد. با مراجعه به اين آيات، خدا را دانا، توانا و حكيم مي‏يابيم و به او معتقد مي‏شويم.

قسمي ديگر از آيات كه ديگران توجّه نكرده‏اند، آيات تعريف و تعرّف است، كه همان مقام تجلّيات حق تعالي است كه ديگران نتوانسته‏اند اين قسمت را جداگانه مورد توجّه قرار دهند؛ گرچه مي‏گويند اين‏ها وسايل تعريفند و خدا را بايد به‏وسيله اين آيات شناخت، اما گويا تفاوتي بين آيات اثبات و آيات تعريف و تعرّف نمي‏گذارند.

در كلمات بزرگان ما اين تفكيك انجام شده و آيات اثبات از آيات تعريف و تعرّف جدا گشته‏اند و نقش هركدام از اين دو دسته آيات هم در فرمايش‏هاي ايشان مشخّص شده است؛ به اين معني كه فرموده‏اند: مطالعه آيات تكوين و آثار آفرينش حق تعالي، جواب‏گوي معرفت نيست. بسياري از مسائل و مباحث توحيد به‏واسطه مطالعه در آيات تكوين كه نامشان را آيات اثبات مي‏گذاريم به‏دست نمي‏آيد و روشن نمي‏شود؛ بلكه بايد دسته‏اي از آيات هم باشند تا متصدّي اين امر شوند.

به عنوان مثال، ما با مطالعه در آيات اثبات نمي‏توانيم علم و قدرت خدا را بشناسيم، درمي‏يابيم كه خدا قادر، عالم و حكيم است، ولي نمي‏توانيم شناخت پيدا كنيم. بسياري از مباحث توحيدي بدون مطالعه و مباحثه و مدارسه در آيات تعريف و تعرّف دريافت نمي‏شود. مباحث فلسفي بسياري از قبيل: وجوبِ وجود حق تعالي،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴ *»

وحدت، علم و قدرت بيكران او و . . . را بايد از طريق اين آيات به دست آورد.

ليس كمثله شي‏ء را بايد بتوانيم با له المثل الاعلي([۴۰]) تطبيق دهيم و هم‏چنان‏كه ليس كمثله شي‏ء است له المثل الاعلي هم هست. درباره ليس كمثله شي‏ء، ما خدا را به صفات خلقي نمي‏توانيم بشناسيم، پس بايد به صفات شايسته حقّي او را شناخت و آن صفات كه شايسته حق است و خداوند به آن‏ها شناخته مي‏شود همان له المثل الاعلي است كه آيات تعريف عهده‏دار بيان اين مطلب هستند.

خداوند براي استدلال بر يگانگي خود طبق استدلال ظاهري مي‏فرمايد: لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا و همين‏طور: مااتخذ اللّه من ولد و ماكان معه من اله اذاً لذهب كل اله بما خلق و لعلا بعضهم علي بعض([۴۱]) اين‏ها استدلال‏هايي است كه خداوند براي اثبات وحدت و يگانگي خود اقامه نموده كه ديگران نام اين استدلال را «برهان‏تمانع» گذاشته‏اند كه مراد تمانع علل فاعلي مي‏باشد.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵ *»

 

درس  3

 

 

(سه‏شنبه / ۶ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۹ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r دعوت به انديشه در قرآن و سنّت

r تقليدِ صحيح و غلط

r كيفيت تدبّر

r حي بن يقظان

r ذكر نمونه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اين بود كه انبيا: مسائل عقلاني و مباحث فكري را خود آغاز نمودند و بشر را به تفكّر و بررسي اين مسائل واداشتند. قرآن كه جامع و كامل‏ترين كتاب‏هاي آسماني است، مباحث و استدلال‏هاي عقلاني را همراه با نماياندن آيات ظاهري و نشانه‏هاي قدرت الهي در عالم ظاهر، مطرح نموده و انسان را به تفكّر در اين‏مسائل واداشته است.

براي روشن شدن مطلب فوق، مي‏توان به آياتي اشاره نمود:

لو كان فيهما الهة الاّ اللّه لفسدتا، كه اين روش استدلال را در اصطلاح منطق و مباحث فلسفه، «برهان تمانعِ علل فاعلي» مي‏نامند. هم‏چنين: مااتخذ اللّه من ولد و ماكان معه من اله اذاً لذهب كل اله بماخلق و لعلا بعضهم علي بعض، كه اين شيوه دليل را در فلسفه، «برهان تمانع علل غايي» نام نهاده‏اند.

دو نمونه‏اي كه در بحث قبل به آن اشاره شد نيز از همين قبيل مي‏باشند: ليس كمثله شي‏ء، سپس در آيه‏اي ديگر: و للّه المثل الاعلي و همين‏طور له الاسماء الحسني كه خواه و ناخواه بشر به تفكّر و تدبّر وادار مي‏شود كه مسئله چگونه است؟ اگر ليس كمثله شي‏ء است، پس للّه المثل الاعلي و الامثال العليا([۴۲]) چيست؟ هم‏چنين در آيات شريفي كه خدا را به صفاتي مي‏ستايد كه چه بسا آن صفات از نظر ظاهر، درباره خلق هم به كار برده مي‏شوند: هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، الملك القدوس، السلام المؤمن، المهيمن العزيز، الجبار المتكبر.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷ *»

از اين مسائلِ مطرح شده در قرآن كه انسان را به تفكّر و تعقّل و پرسش وامي‏دارد، مسلّماً هدفي در نظر بوده و آن هدف، فهم و درك بوده است و فهم و درك، نيازمند تعقّل و تفكّر است؛ تا انسان داراي فكر و تعقّل نباشد، نمي‏تواند بفهمد. اگر مراد، فقط تقليد و دريافت كوركورانه بود، اين همه تأكيد و تكرار و تغييرِ بيان و اختلافِ تعبير در كار نبود. پس معلوم مي‏شود اين‏ها همه براي اين است كه بشر وادار به انديشه و كندوكاوِ ذهني شود و از اين طريق، مطالب را درك نموده و بفهمد، نه‏اينكه از راه تعبّد و تقليد مطالب را بپذيرد.

هم‏چنان‏كه وقتي قرآن، ما را به مطالعه در آثار طبيعت و اين عالمِ ظاهر دعوت مي‏كند، مقصودِ راستين آن، انديشيدن در اين آيات است كه با انديشه در اين آيات، براي اعتقاد كامل و عقيده به وجود خالقي كه داراي صفات كماليه است راهي پيدا كنيم، و ما به پيروي از روش فكري بزرگانمان نام اين دسته آيات را آيات اثباتِ وجود حق تعالي و صفات كماليه او گذاشته‏ايم.

حال با توجّه به اين‏كه قرآن، سراسرش دعوت به تفكّر و تدبّر در آيات ظاهري آفرينش است، بايد تقليد كرد و تعبّداً گفت: آسمان و زمين دلالت مي‏كنند بر وجود آفريدگاري كه داراي قدرت، حكمت، علم، شنوايي و . . . است؟ و به همين‏طور در ساير امور؟! آيا تعبّداً بايد قبول كنيم يا اين‏كه اين‏ها مطالبي است كه با تدبّر و تعقّل، عقيده‏زا است و اعتقاد به وجود حق تعالي و صفات كماليه او را در وجود ما راسخ مي‏كند؟

به عنوان نمونه، از امام۷ سؤال مي‏شود: فما الدليل عليه؟ حضرت مي‏فرمايد: وجود الافاعيل دلّت علي انّ صانعاً صنعها([۴۳]) و در فرمايش ديگري در جواب اين‏كه: ما

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸ *»

الدليل علي انّ الله واحد؟ مي‏فرمايد: اتصال التدبير و تمام الصنع([۴۴]) حال آيا بايد اين فرمايش‏ها را تقليداً و تعبّداً پذيرفت؟ آيا تماميّت صنع و اتصال تدبير را تعبّداً و تقليدوار بايد پذيرفت يا اين‏كه امام۷ ارائه راه مي‏نمايد كه انسان با تدبّر و تفكّر در مسئله تماميّت صنع و اتصال تدبير، پي به يگانگي حق‏تعالي برَد؟ در جواب بايد گفت: اين بزرگواران چون حاملان و بيان كنندگان وحي الهي مي‏باشند به تبعيّت از قرآن، دعوت به تدبّر و تفكّر در همين آيات ظاهري مي‏نمايند.

بنابراين، در آيات ظاهري هيچ شكّي نيست و كسي نمي‏گويد كه اين‏ها را بايد تعبّداً و تقليداً اخذ نمود؛ بلكه همه مي‏گويند بايد تدبّر و تفكّر كرد و به نتايجي دست يافت كه همان اعتقاد راسخ و ايمان جازم به اين است كه پروردگار و خالقي داريم كه داراي صفات كماليه مي‏باشد.

حال مي‏گوييم مسائل و مباحث عقلاني كه در وحي و يا فرمايش‏هاي اولياي‏دين بيان شده است نيز همين‏گونه مي‏باشند. بدون ترديد خداوند از بندگانش خواسته است كه نسبت به اين شؤون آگاهي يابند و در اين فرمايش‏ها تدبّر نمايند و به حقايق ايماني پي برده و با مباحث عقلاني آشنا شوند.

به وضوح در مي‏يابيم؛ آنگاه كه خداوند در مقامِ بيانِ صفت قدرت و احاطه‏اش به جميع اشياء برمي‏آيد و يا صفت علم و آگاهيش را به هستي در قالب الفاظ و كلمات مي‏ريزد، آن‏چنان معجزه‏وار و دقيق مطلب را بيان مي‏كند كه كاملاً هويدا مي‏گردد كه نبايد اين بينش‏ها را تقليداً و تعبّداً پذيرفت.

البته بايد به اين نكته توجّه داشت كه تقليد به معناي صحيح و درستِ آن، كه عبارتست از فراگيري علم و واگذار نمودنِ علمِ حق، به صاحبان آن، كه ايشان بيان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۹ *»

نمايند، امريست كه در جاي خود كاملاً مسلّم و مورد پذيرش است و شكّي در آن نيست و ما بايد حتّي اعتقادات را هم تقليداً اخذ نماييم؛ يعني هم‏چنان كه شأن انبيا و اوليا:بيانِ احكام جزئي و شرعي است، هم‏چنين شأن ايشان، بيانِ معارف حقّ الهي و حِكَم و مسائل ماوراء الطبيعه هم هست و بشر هم‏چنان كه ناچار است در احكام جزئي شرعي رجوع به انبيا و اوصياي ايشان نموده و از ايشان اخذ كند، در معارف و مسائل و مباحث عقلاني و ماوراء الطبيعه هم بايد به ايشان رجوع نمايد و آن‏ها را از ايشان اخذ كند؛ تقليد به اين معني كاملاً صحيح و به‏جاست، امّا تقليدِ ناپسند در بحثِ‏ما، عبارتست از اين‏كه امري را از روي تعبّد و بدون تفكّر و تدبّر و بدون دليل و استدلال بپذيريم.

نتيجه مي‏گيريم كه بيان اين آيات، براي همين است كه ما با معارف آشنا شويم و بفهميم و درك نماييم؛ درك و فهمي مبتني بر تعقّل و تفكّر، از اين است كه خداوند و پيشوايان ما: در بيان اين حقايق، تعابير و استدلال‏هاي گوناگونِ عقلي داشته‏اند.

قرآن در مسئله علم حق تعالي و آگاهي او به جميع اشياء مي‏فرمايد: انه بكل شي‏ء عليم و در جاي ديگر: لايعزب عنه مثقال ذرة في السموات و لا في الارض كه احاطه علمي حق تعالي به اين شكل‏ها بيان مي‏شود. پس در اين‏جا وظيفه ما اين است كه از مسيري كه خود پيشوايان در اختيار ما قرار داده‏اند، در علم و دانايي حق تعالي تدبّر و تفكّر نماييم و در يابيم كه علم او علمي نامتناهيست و همانند علم خلق نيست.

بحثِ جدا نمودنِ آيات تعريف از آيات اثبات، كه به بركت فرمايش‏هاي بزرگان بيان شده مطلبي است كه در جاي خود بايد به آن توجّه نمود و در اين‏گونه مباحث، مراد از معرفت خداوند، شناخت به معني شهودي نمي‏باشد. آيات تعريف و تعرّف، وجودشان معرّف وجود خداست، ذات و صفاتشان معرِّف ذات و صفات خداست. به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۰ *»

تعبير ديگر، آن ذات و وجود و صفاتِ خدايي كه براي خلق قابل شناخت است، همين آيات تعريف و تعرّفند كه از نظر عرفاني در مكتب مشايخ ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ مطرح است؛ كه بحثي است در جاي خود و اين سخنِ كنوني بحث ديگري است.

بحث ما در اين است كه شروعِ مباحث عقلاني و فكري و ممارست و پي‏گيري در اين زمينه، از جانب كتب آسماني و خود انبيا: بوده است، كه در اين فرمايش‏ها، خدا را به شيوه‏اي به ما شناسانيده‏اند كه نيازمند تدبّر و تفكّر است و همه اين‏گونه بيان‏ها را در جاي خود، مباحث حكمت، فلسفه و عرفان مي‏توان ناميد. حال اگر كسي تدبّر و تفكّر ننمايد و اين مطالب را تقليدوار دريافت كند، كه چون چنين گفته‏اند همين را بايد گفت و ديگر نبايد فكر و بررسي كرد، نه، اين‏طور صحيح نيست، همان‏گونه كه مطلب را در آيات حسّي و آثار طبيعت بيان كرديم.

در اين‏جا مي‏توان براي روشن شدن مطلب به برخي مسائل اعتقادي اشاره نمود، مانند: مسئله اِبطال جبر و تفويض و اثبات امر بين الامرين يا وجود ملائكه و امور ديگري از قبيل: لوح محفوظ، لوح محو و اثبات و وحيي كه به انبيا مي‏شود، يا جلوه‏اي كه براي تعريف و تعرّف است كه به آن «اشراق» گفته مي‏شود و در قرآن مطرح شده است: فلمّا تجلّي ربّه للجبل جعله دكّاً و خرّ موسي صعقاً([۴۵]) كه مسئله تجلّي در اين‏جا عنوان شده است و در روايات هم مي‏بينيم از مسئله تجلّي بحث شده است: لقد تجلّي اللّه لخلقه في كلامه ولكنّهم لايبصرون([۴۶]) يا: تجلّي لها بها([۴۷]) هم‏چنين و القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله([۴۸]) كه تمام اين فرمايش‏ها، ارائه اين‏گونه مباحث و حقايق است كه حق تعالي و اولياي او: اين‏ها را براي تدبّر و تفكّر بيان نموده‏اند؛

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۱ *»

چنان‏كه خداوند صريحاً مي‏فرمايد: أ فلايتدبرون القرءان.

پس قرآن مجموعه‏اي است از ذكر آيات ظاهري و شهادي، مثل خلقت آسمان و زمين و ساير موجودات و هم‏چنين متضمّن آياتي است كه در آن‏ها استدلال‏هاي عقلاني و مباحث فلسفي، حِكمي و عرفاني مطرح شده است و خداوند مي‏پسندد كه ما در جميع اين‏ها، انديشه نماييم: أ فلايتدبرون القرءان ام علي قلوب اقفالها، كتاب انزلناه اليك مبارك ليدّبّروا اياته. باتوجّه به اين‏كه لفظ «آياته» جمع است و شامل همه آيات است، چه آياتي كه متضمّن بيان آثار شهودي حق تعالي است، از قبيل اين عالم و خلقت ظاهر و چه آياتي كه متضمّن بيان حقايق عرفاني وحِكمي، فلسفي است. بنابراين، ليدّبّروا اياته تأكيد الهي است براي اين مطلب كه راه وصول به اين حقايق، تفكّر و تدبّر است.

از مطالب عنوان شده در مي‏يابيم كه به طور كلّي مباحث ماوراء الطبيعه «الهيات بالمعني الاعم» و مباحث مربوط به حق تعالي و اسما و صفات او و شناخت انبيا و اوليا كه معرفتشان شرط ايمان است، در قرآن مطرح شده و براي اين است كه در آن‏ها انديشه نماييم.

و به اين نكته هم بايد توجّه نمود كه تفكّر و تدبّر عقلاني در اين‏گونه مسائل مي‏بايست با تقوا و تبعيّت و تخطّي نكردن از ضرورت‏هايي كه در هريك از اَبعاد دين قرار داده شده است همراه باشد. در بُعد شريعت، ضرورت‏هاي شرعي وسيله حفاظت است، كه انسان متعبّداً حركت نموده و در استنباط‏ها و اجتهادهاي خود در احكام جزئي به خطا نرود؛ به اين معني كه از مسير تجاوز نكند و از اصول و قواعد گام فراتر ننهد. به‏همين بيان و بدون تفاوت، در معارف و مباحث حِكمي و عرفاني هم ضرورت‏ها و اصولي مقرّر شده است كه بايد سير و سلوك فكري و عقلاني طبق آن اصول و قواعد باشد و انسان براي تشخيص درستي از نادرستي، همان ضرورت‏ها را

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۲ *»

ملاحظه كند.

مراد از تقواي لازم در اين امر اين است كه انسان حدود ضرورت‏هاي موجود در هر بُعد از ابعاد دين را حفاظت و حراست نمايد؛ هم‏چنان‏كه در سير و سلوك شرعي بايد متعبّد باشد، يعني از حدود دين خارج نشود، در سير و سلوك عقلاني و عرفاني هم بايد متعبّد بوده و مطابق اصول و قواعد حركت كند و از ضرورت‏هاي مقرّر تخلّف نورزد.

پس اين مطلب هم اجمالاً روشن شد كه محرِّك انسان در پيشرفت مسائل عقلي و الهام‏بخش او در سير و سلوك‏هاي عقلاني و عرفاني، قرآن و فرمايش‏هاي انبيا و اوليا: است، كه اگر اين فرمايش‏ها مطرح نمي‏شد، بشر خود به خود قادر بر حركت و سير عقلاني نبود و خودش نمي‏توانست اين قوّه را استخراج نموده و به فعليّت بياورد؛ هم‏چنان كه ما بر حسب دلايلي كه در جاي خود مطرح است، معتقديم كه حتّي كمالات ظاهري هم به بركت وجود انبيا از انسان استخراج شده و اگر آموزش انبيا نمي‏بود، انسان كوچك‏ترين رشدي در كمالات نداشت.

اين‏كه برخي داستان‏ها گفته شده از قبيل داستانِ «حي بن يقظان»([۴۹]) كه طبق آن، بشر مي‏تواند به خودي خود، سلوك و ترقّي داشته باشد، آن‏چنان كه حتّي كمالات ظاهري از قبيل: خطّاطي، نقّاشي، علوم و رشته‏هاي طبيعي و . . . از او ظاهر شود يا اين‏كه كمالات نفساني و عقلاني را خودش به‏تدريج استخراج كند و همان راهي كه انبيا:، اَتباع و امّت‏هاي خودشان را به آن هدايت كرده‏اند خود به خود طي كند، اين حرف‏ها از نظر ما معلوم است كه حرف‏هاي باطل و بيهوده‏اي است و هيچ ارزشي ندارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۳ *»

اگر بشر خود به خود مي‏توانست ترقّي كند، لزومي نبود كه انبياي الهي تا اين حد متحمّل بار گران و سنگين نبوّت شوند. پس حتّي اين كمالات ظاهري بدني و استخراج اين قوا از وجود بشر به تعليم انبيا: بستگي دارد و تعليم ايشان است كه بشر را، در كمالات ظاهري و معنوي رشد داده؛ ولي بشر از خودسري و خودكامي و رام نبودنِ در برابر انبيا دست بردار نيست و به‏همين جهت دچار انحراف‏ها و ضلالت‏ها مي‏شود و اگر بشر به معناي صحيحِ كلمه، متعبّد بود و در تبعيّت تخلّف نمي‏كرد ـ نه اين‏كه تفكّر و تعقّل نكند و كوركورانه مسائل را بپذيرد بلكه تدبّر و تفكّرش همراه تبعيّت باشد و از طريق و نظامي كه معيّن شده تخلّف نكند ـ كسي گرفتار ضلالت نمي‏شد و اين همه مكتب‏هاي انحرافي نيز در مسير تفكّر بشر پيدا نمي‏شد.

ما خدا را شاكريم كه بزرگاني براي ما قرار داد كه در جميع رشته‏هاي علمي همراهِ تفكّر و تدبّر سير نمودند و استنباط‏ها و برداشتهايي دارند كه همه درست و مطابق موازين الهي است؛ هم‏چنان‏كه نقل كرديم شيخ مرحوم ـ اعلي اللّه مقامه ـ فرمود: «لم‏يتطرق علي كلماتي الخطاء» و اين‏را مرهون تبعيّت مي‏دانند. با اين‏كه اين بزرگواران استدلال، تفحّص و تدبّر دارند، در عين حال، همه همراهِ تعبّد مي‏باشد، به همان معنايي كه خودشان مي‏فرمايند كه كلام خدا و اولياي او را بايد به عنوان معلّم اخذ كرد و خود را با جميع قواي ظاهري و معنوي در برابر اين فرمايش‏ها به عنوان متعلّم قرار داد؛ مگر متعلّم تدبّر و تفكّر نمي‏كند و از قواي معنوي استفاده نمي‏نمايد؟

پس در برابر آيات قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: بايد همانند يك متعلّم بود؛ اما متأسّفانه مي‏بينيم ديگران، انحراف‏ها و ضلالت‏هاي پيشينيان را سرلوحه خود قرار داده‏اند و رجوعشان به آيات و روايات به شكل تطبيق دادن آن‏ها با اصولي است كه آن‏ها را اصول موضوعه و مسلّمه نام نهاده‏اند؛ به همين سبب در آيات و روايات، تفسيرهاي به‏رأي دارند و برخلافِ دستور حق حركت مي‏كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۴ *»

براي روشن شدن مطلب نمونه‏اي را بيان مي‏كنيم: يكي از مباحثي كه در فلسفه و عرفان مطرح شده شناخت ذات خداوند است كه پيرامون اين مسئله تأليف‏ها كرده‏اند و مباحثي عنوان شده كه ذات حق را بشناسند و بشناسانند. عدّه‏اي گفته‏اند: ذات حق، وجودِ بي‏حدّ و نهايت و هستي مطلقي است كه ماهيت ندارد، ذاتي است كه به هيچ وجه محدوديّت نمي‏پذيرد، براي او مرزي نيست و حال آن‏كه هر موجودي از موجوداتِ ديگر، داراي مرز و نهايت است، چه آن موجود را موجودي معنوي و غيبي يا ظاهري و حسّي، چه آن را متحرّك يا ساكن بدانيم. موجودِ متحرّك چه‏بسا در نواحي و جوانبِ وجودش تغيّر فراهم شود و مرزهاي وجوديش قابل تغيير باشد، ولي بالاخره معلوم است كه حد و مرز دارد؛ اما ذات حق تعالي حد و مرزي ندارد و ماهيتي كه او را محدود كرده و وجود محدودي را مختص به او گرداند، ندارد؛ بلكه مي‏گويند وجود حق تعالي وجوديست كه تمام زواياي وجودي را پر كرده و مكاني از او خالي نيست.

همين مسأله را خداوند خود به طور صحيح، جامع و كامل مطرح كرده و خود را به اين‏گونه صفات شناسانيده است. البته در اين‏جا اختلاف نظرهايي هست؛ ديگران تمام اين‏ها را تعبير از ذات مقدّس حق‏تعالي مي‏دانند، اما مشايخ ما ـ اعلي‏اللّه‏مقامهم در ميان تمام متفكّرين اسلامي ممتاز مي‏شوند به اين كه مي‏فرمايند تمام اين تعابير، از آيات تعريف و تعرّف خدا گزارش مي‏دهند. خداوند خود را به وجودي شناسانيده كه آن وجود، داراي اين كمال‏ها است، اما ذات خدا نيست، زيرا تعبير از ذات خدا و اشاره به ذات محال است؛ بلكه تمام اين‏ها آيات تعريف و تعرّف خداست كه خدا به اين وجودها خود را شناسانيده است.

پس در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: اين نوع مسائل و مباحث در حدِّ اعلي و در اوج كمال خود مطرح است. امير المؤمنين۷ در فرمايش‏هاي خود صريحاً حق متعال را از هرگونه فقدان و نقصاني تنزيه فرموده و در حقيقت نفي هرگونه توصيفي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۵ *»

كه به نقصاني كشيده شود از لوازم توحيد شمرده است. اين بزرگوار، وجود حق تعالي را كه مقصود، آيه تعريف و تعرّف اوست، به نزاهت كامل و قداستِ تمام، معرّفي مي‏نمايد و هرگونه نقص و شوبي را از وجود مقدّس حق تعالي نفي مي‏نمايد. مخلوقيّت و معلوليّت، محدوديّت و كثرت، تجزّي و نيازمندي، همه و همه را نفي فرموده است؛ يعني اين وجود، وجودي است كه بايد اين گونه شناخته شود.

بنابراين، اگر اين مباحث در فلسفه به‏شكل كامل و تمام مطرح است، در قرآن و فرمايش‏هاي ائمه: بيش از اين‏ها روشن شده است.

حضرت امير۷ در فرمايشي مي‏فرمايند: مع كل شي‏ء لا بمقارنة و غير كل شي‏ء لا بمزايلة، اين نمونه‏اي است از مباحث عرفاني، اعتقادي، فلسفي، كلامي، هرچه بناميم، كه در شناختِ عدم حد و مرز براي حق تعالي است؛ و قبلاً بيان نموديم كه اين‏گونه تعابير، گزارش از آيه تعريف و عنوان حق تعالي است، پس در مقام تعريف مي‏گوييم حق تعالي اين‏چنين است.

مع كل شي‏ء لا بمقارنة و غير كل شي‏ء لا بمزايلة، او با همه‏چيز هست اما نه به اين‏طور كه جفت و قرين چيزي شود كه آن‏چيز بخواهد قرين و كنار حق تعالي باشد، خير، با همه‏چيز مغاير است و عين اشياء نيست، نه به اين‏طور كه جداي از اشياء باشد. پس وجود اشياء، مرزي براي ذات و وجود حق نمي‏شود.

امام۷ در فرمايش ديگري در اين‏باره مي‏فرمايد: ليس في الاشياء بوالج و لا عنها بخارج، يعني وجود حق تعالي وجودي است كه در اشياء حلول نكرده، چرا؟ چون اگر در اشياء حلول كند مستلزم محدوديّت مي‏شود. شي‏ءِ حلول‏كننده، در هر صورت محدود مي‏شود. در عين حال كه در اشياء حلول نكرده از چيزي هم خارج نيست؛ چون خودِ بيرون بودن از چيزي مستلزم محدوديّت است.

اكنون بايد انصاف داد كه كدام‏يك از فلاسفه و عرفا به اين صراحت و كمال و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۶ *»

جامعيّت تكّلم نموده‏اند؟ اگر چيزي هم عنوان كرده‏اند از همين فرمايش‏هاست كه با برداشت‏هاي اشتباه و خطا همراه شده است.

اين معلّم توحيد، در بيانِ ديگري، مي‏فرمايد: بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع، خداوند از اشياء مغايرت و جدايي دارد در حالي‏كه قاهر، قادر، مسلّط و محيط بر اشياء است. هم‏چنين اين قاهريّت، طوري است كه او را محدود به حدّي نمي‏كند بلكه اين قاهريّت، غالبيّت و تسلّط، بي‏نهايت است.

و بانت الاشياء منه بالخضوع، جدايي اشياء از حق تعالي، جدايي از طريق محدوديّت و مرز داشتن نيست، بلكه از جهت خاضع بودن درنزد عظمت و جلال و كبريائيّت حق تعالي است؛ به اين معني كه اشياء در ذاتِ خود، خاضع و خاشعند و عين خضوع و بندگي هستند و در ذاتِ خود اظهار قدرتي ندارند.

پس براي اين‏كه اين جدايي و مغايرت كه بين حق و خلق بيان مي‏شود به حدّ و مرزي برخورد ننمايد و محدوديّتي براي حق تعالي درست نكند، فرمايش‏ها بطور مرتّب اين مطلب را تدارك مي‏كند كه با تعقّل و تفكّر، مي‏توان پي برد كه ربوبيّتِ حق تعالي ربوبيّت غير محدود و مربوبيّتِ خلق هم مربوبيّت غير محدود است، كمال حق غير محدود و نقصان خلق هم غير محدود است، قوّت و قدرت او غير محدود، ضعف و عجز بشري و خلقي هم غير محدود است.

بنابراين، يكي از مباحث و مسائل مهم در حكمت، فلسفه و عرفان، شناخت و تعريف ذات خداست؛ البته يادآور شديم كه از نظر بزرگان ما ـ اعلي الله مقامهم ـ مراد شناخت ذات غيب الغيوبي كه هيچ اشاره و تعبيري از او نيست نمي‏باشد، بلكه مراد حقِّ قابل شناخت است، كه همان عنوان حق تعالي و آيه تعريف او باشد.

صفاتي كه براي خدا ذكر مي‏شود نيز از همين قبيل است، كه هم در كلمات و گفتار متفكّرين بشري و هم در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: مطرح است؛ مانند:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۷ *»

وحدت، اوّليّت، آخريّت و . . . امّا چه‏قدر سبك بيان متفاوت است!! گذشته از اين‏كه چه‏قدر ايشان در اين‏قسمت دچار اشتباه‏ها شده‏اند؛ باز هم هرچه مطلب درستي در دست دارند به بركت همين فرمايش‏هاست و اين‏هاست كه محرِّك و الهام‏بخش انسان در اين مسير است.

اميدواريم خداوند به همه ما توفيق فهم، تفكّر و تعقّل كرامت فرمايد و خودش هم ما را از انحراف در مسير فكري محافظت نمايد.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۸ *»

 

درس  4

 

 

(چهارشنبه / ۷ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۰ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تخطّي متكلمين، حكما و عرفا از ضرورت‏هاي مقرّر

r وحدت حق تعالي

r اوّليت و آخريّت حق تعالي

r ازليّت

r پيدايي و پنهاني حق متعال

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۳۹ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

از مطالب گذشته معلوم شد كه در مصادر وحي، فرمايش‏هايي است كه انسان را به تفكّر در مسائل عقلاني وامي‏دارد. اين‏گونه مسائل و مباحث، از طرف حقّ متعال و اولياي او: مطرح شده است تا بشر تعليم گرفته و براساس اصول مقرّر و موازين معيَّن، سلوك فكري داشته باشد و به نتايج مطلوب نايل شود؛ البته با توجّه به اين‏كه تمام اين اصول و موازين، با استدلال‏هاي عقلاني ثابت گرديده است از اين استدلال‏ها نيز راه به سوي انديشههاي صحيح باز مي‏شود و بشر طريق استدلال و تفكّر عقلاني را، همراه با ضرورت‏هايي كه او را از اشتباه و خطاها حفاظت كند مي‏آموزد.

متأسّفانه اين ضرورت‏ها، مخصوصاً در زمينه معارف و امور ماوراء الطّبيعه در نظر گرفته نشده و اكثر متفكّرين اسلامي با اين كه نوعاً خود را نسبت به فرمايش‏هاي اولياي دين متعبّد نشان مي‏دهند، مرتكب اشتباهاتي شده‏اند؛ متكلّمين، فلاسفه، حكما و عرفاي اسلامي با اين‏كه مدّعي تبعيّت از اسلام و متابعت از اولياي اسلام هستند اما در روش‏هاي فكري خود بر خلاف خيلي از ضرورت‏ها سير كرده‏اند.

نمونه‏هايي كه در مطالبِ پيش بيان كرديم براي اين بود كه روشن شود چه‏طور مباحث و فرمايش‏هاي اولياي دين:، عناوين فلسفي، حِكمي و عرفاني است كه قبلاً بين فلاسفه، به‏اين عناوين و شكل‏ها مطرح نبوده و اصلاً فلاسفه، حكما و عرفاي بشري عاجزند كه اين‏طور سلوك نمايند.

مبحث ديگري كه به عنوان نمونه مي‏توانيم در نظر بگيريم اين است كه در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين ما: مباحثي راجع به وحدت حق تعالي وارد شده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۰ *»

سوره مباركه توحيد، بيان وحدت حق تعالي است؛ در ذيل اين سوره مباركه رواياتي كه وارد شده و هم‏چنين بيان‏هايي كه حكماي برحق اسلامي فرموده‏اند، اين وحدت را توضيح مي‏دهد.

در فرمايش‏هاي امير المؤمنين و حضرت رضا ـ صلوات اللّه عليهما ـ اين وحدت بيان شده است. امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ مي‏فرمايد: من وصفه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد ابطل ازله، كسي‏كه خدا را وصف كند ـ كه معلوم است مراد از اين وصف اوصاف خلقي و صفات زايد بر ذات حق تعالي است كه موجب محدوديّت حق تعالي مي‏شود (تمام اين‏ها استدلال است) ـ كسي كه حق را توصيف كند به‏طوري كه در اين توصيف، نظرش تعيين مرز و حدّي براي حق تعالي باشد، او را محدود ساخته و محدود ساختن حق، شماره كردن اوست؛ يعني او را تحت وحدت عددي درآورده، و او را اگر هم به اين معني واحد بگويد، واحدِ عددي گفته و شماره كرده است و شماره كردن، رديف كردنِ حق تعالي با غيرش خواهد بود و انكار ازليّتِ اوست.

اين تعبير امير المؤمنين۷ هماهنگ با استدلال است؛ يعني قدم به قدم، عقل در پرتو اين فرمايش و نورانيّت آن سلوك مي‏كند تا بالاخره به وحدتي نايل شود كه آن وحدت، وحدتي است كه بايد خدا را به آن وحدت توصيف كنيم و نامش را احديّت حقيقيه مي‏گذاريم.

خداوند احد است؛ از اين جهت اميرالمؤمنين در وصف حق تعالي فرموده: الاحد اما فوراً براي اين‏كه از اين احديّت معناي عددي استفاده نشود، مي‏فرمايد: بلا تأويل عدد([۵۰]) او يك است، يكتا است اما نه يك و يكتايي عددي، زيرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۱ *»

يكِ عددي در واقع مرز بندي است و حد معيّن كردن است و تعيين حد، به شمارش مي‏انجامد.

هم‏چنين مي‏فرمايد: لايُشمل بحدّ و لايحسب بعدّ([۵۱]) اين‏ها همه استدلال است. احديّت و يكتايي خداوند، طوري است كه هيچ حد و مرز و اندازه‏اي او را در بر نمي‏گيرد و تحت شماره درنمي‏آيد.

مي‏فرمايد: من اشار اليه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه([۵۲]) اين فاءِ تفريع كه در اين فرمايش‏ها به كار برده مي‏شود، تفريع‏هايي است كه خرد به راحتي درك مي‏كند و سير دادن فكر و خرد انسان در طريق معارف است. و من اشار اليه فقد حدّه كسي كه به حق تعالي اشاره كند، اشاره به هرطوري باشد، حسّي و غير حسّي، او را محدود ساخته و برايش مرزي معيّن كرده است؛ وقتي‏كه محدود كرد و مرز معيّن نمود، او را تحت شمارش درآورده و با غيرش رديف كرده است.

بنابر اين، اين‏گونه فرمايش‏ها كه در ذيل آيات است و به تبعيّت فرمايش‏هاي خداي متعال ذكر شده است، در واقع استدلال‏ها و ارائه طريق براي سير فكري است، كه هركس به اين نوع فرمايش‏ها رجوع كند، درمي‏يابد كه بايد وحدت حق تعالي را وحدتِ احديّتي بداند كه هيچ‏گونه با وحدت‏هاي خلقي مشابهت ندارد.

يكي از وحدت‏هاي خلقي، وحدت عددي است. ما اگر توانستيم براي حقيقتي تكرّر و تثنّي فرض نماييم ـ اگرچه وحدت دارد ـ آن حقيقت، ممكن الوجود، حادث و خلق است؛ مثلاً اگر ما ماهيت يا طبيعتي را در نظر گرفتيم كه موجود است، آيا مي‏توانيم با همين موجود كه مشمول يك طبيعت كلّي، و جزء و فردي از يك ماهيت كلي است، فرد ديگري در رديف آن فرض نماييم كه دوّمِ آن باشد و بعد از آن باشد يا نه؟ اگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۲ *»

توانستيم فرض كنيم كه معمولاً مي‏توانيم و مسلّم است كه قابل فرض است، اين ممكن خواهد بود، و در اين صورت اسمش را وحدت عدديه مي‏گذارند. اين وحدت عدديه در واقع از آنِ خداست، يعني مملوك و در مِلك خداست، در خلق است، ذات خداوند منزّه از اين‏گونه وحدت است.

و اگر وحدتي هم در اين موارد گفته مي‏شود در مقابل تكرّر و اثنينيت و تكثّر است؛ اگر بگوييم شيئي اين‏طور واحد است و اين‏چنين وحدتي دارد، مقصودمان اين است كه دوتا نيست، در نتيجه به قلّت آن اقرار كرده‏ايم؛ يعني وحدت عدديه با قلّت قابل جمع است و متّصف به قلّت مي‏شود.

امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ مي‏فرمايد: كل مسمّي بالوحدة غيره قليل([۵۳]) در اين فرمايش دقّت مي‏فرماييد؛ يعني هر موجودي كه برايش صفت وحدت ذكر شود جز حق تعالي، يعني ما براي حق تعالي هم وحدت مي‏گوييم و او را متّصف به وحدت مي‏كنيم، اما غير حق تعالي هرچه متّصف به وحدت شود و به وحدت ناميده شود، قليلٌ، يعني صفت قلّت هم براي او خواهد بود، او به صفت قلّت هم متّصف مي‏شود؛ فقط ذات حق تعالي است كه در وحدتش، به قلّت متّصف نمي‏شود، چه تعبير رسايي است!

اين بيان حضرت، همان فرمايش خداوند است: بسم اللّه الرحمن الرحيم قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد كه تكرّر، تثنّي، تكثّر، قلّت، كثرت، هيچ‏كدام براي اين وحدت قابل تصور نيست. اين وحدت، وحدت بي‏حدّ و نهايت است كه فرض دوئيّت و تكثّر در آن محال است.

در فرمايش‏هاي مشايخ ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ به اين وحدت خيلي اهمّيّت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۳ *»

داده شده و براي بحث‏هاي تنزيهي حق متعال از هرگونه صفات خلقي، از اين وحدت كاملاً استفاده شده و براي توضيحِ تنزيه حق تعالي به سراغ احديّت و بساطت حقيقيّه حقّه حق متعال مي‏روند و از فرمايش‏هايي كه درباره اين بحث وارد شده استفاده فرموده‏اند.

ما در سخنان فلاسفه و عرفا و سايرين، چنين برداشتي را نمي‏بينيم و اين تعبير، مخصوص قرآن و فرمايش‏هاي ائمه طاهرين: است و در واقع معنايي بديع و تازه است كه وحي آن را براي بشر به ارمغان آورده است. در كلمات فلاسفه پيشين، آناني كه در تبعيّت اديان نبودند يا بوده‏اند و بعداً به انحراف‏هايي دچار شده‏اند كه معلوم است وجود ندارد. متأسّفانه حتّي در كلمات فلاسفه و حكماي اسلامي هم اين نوع تعبير از وحدت حق تعالي ديده نمي‏شود، نه در كلمات فارابي و نه در كلمات بوعلي سينا، البته متأخّرين در مباحث فلسفي خود، اين‏گونه تعبيرات را آورده‏اند.

متأخّرين از فلاسفه، وحدتِ حقّه حقيقيه گفته‏اند، اما با آن انحراف اصلي كه زيربناي تمام انحرافاتشان است؛ وحدت حقّه حقيقيه مي‏گويند اما مقصودشان آنست كه حق تعالي ـ نعوذ باللّه ـ صرف الوجود و حقيقت وجود است و وجود حقيقي است به طوري كه ساير وجودات، ظل و پرتو و نمودِ آن وجودند و خودشان وجودي نيستند. وحدت حقّه حقيقيّه يا بساطت مطلقه الهيه مي‏گويند امّا بر آن مبناي فاسد و به آن نتيجه فاسدتر مي‏رسند كه: «بسيط الحقيقة كل الاشياء»؛([۵۴]) البته مقصود ذكر نمونه است كه در فرمايش‏هاي خدا و اولياي او اين‏گونه مباحث وجود دارد.

هم‏چنين بحث ديگري از مباحث الهيات بالمعني الاخص كه در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين ما: مطرح است، توصيف حق تعالي است به اوّليتي كه عين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۴ *»

آخريّت و آخريّتي كه عين اوّليّت است، ظاهريّتي كه عين باطنيّت و باطنيّتي كه عين ظاهريّت است. البته همان‏طور كه بيان شد، از نظر مشايخ ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ اين‏ها تعابيري براي تعريف حق تعالي است، و آيات تعريف و تعرّف، مصاديق و مواقع اين تعابير و تعريفاتند. ذات مقدّس حق تعالي را از اين‏كه موقع اين تعابير و مقصود و مراد اين تعاريف باشد تنزيه مي‏نمايند. ما بايد حق را به اين آيات تعريف و تعرّفش بشناسيم.

آيات تعريف و تعرّف حق تعالي اوّليّتي هستند كه عين آخريّتند و آخريّتي كه عين اوّليّتند، ظاهريّتي كه عين باطنيّت و باطنيّتي كه عين ظاهريّتند. اين بحث از مباحث بسيار بسيار جالب و زيباي قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: است. هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شي‏ء عليم، كه در تفسير و فرمايش‏هاي ائمه: هم كاملاً اين مطلب بيان شده است.

حضرت امير۷ در بياني مي‏فرمايند: الحمد للّه الذي لم‏تسبق له حال حالاً فيكون اولاً قبل ان‏يكون اخراً و يكون ظاهراً قبل ان‏يكون باطناً، تا اين كه مي‏فرمايند: و كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر. يعني اوّليّت حق تعالي كه خدا را توصيف مي‏كنيم به هو الاول و قرآن توصيف فرموده است، اين اوّليّتي نيست كه مثل اوّليّت زماني يا اوّليّت رتبي باشد. اوّليّت رتبي يا زماني، اين‏ها همه معلوم است كه در عالم خلق است و اوّليّت به طور كلّي با آخريّت مغاير است، ولي خدا را به اين اوّليّت و آخريّتي كه مغاير هم هستند، نبايد توصيف كرد؛ اوّليّتي است كه هيچ مغايرت با آخريّت ندارد و ظاهريّتي كه مغاير با باطنيّت نيست، بلكه عين يكديگرند. اوّليّت و آخريّت، ظاهريّت و باطنيّتي كه مغايرند، دو جهت مختلف هستند و ممتاز از يك‏ديگرند و حق تعالي را به چنين صفاتي نبايد توصيف كرد كه باعث مرز بندي است و بالاخره به تحديد و شمارش كشيده مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۵ *»

بلكه بايد طوري گفت كه اميرالمؤمنين۷ فرمودند كه خداي ما، اوّليّتِ او اين‏طور است كه اگر مي‏گوييم بر خلق مقدّم است يا اوّل است و از اين قبيل صفات، نمي‏خواهيم حالات و مرزهاي مختلف براي حق در نظر بگيريم، از اين جهت بطور مقدّمه مي‏فرمايد: لم‏تسبق له حال حالاً، حالتي و صفتي بر حالت و صفتي ديگر بر خداوند جريان پيدا نمي‏كند و تقدّم نمي‏گيرد تا در نتيجه اوّليّتِ او مقدّم باشد و قبل از آخريّتِ او باشد، اوّل باشد قبل از اين‏كه آخر باشد يا ظاهر باشد قبل از باطن و اين ظاهريّت بر باطن مقدّم باشد، بلكه در عين اين‏كه باطن است ظاهر است. پس حالات بر او جريان پيدا نمي‏كند تا اين‏كه اوّليّتي غير آخريّت و ظاهريّتي غير باطنيّت داشته باشد.

هم‏چنين حضرت در فرمايش ديگري مي‏فرمايد: لاتصحبه الاوقات و لاترفده الادوات، سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله، يعني خدا را توصيف نكنيد به صفتي كه لازمه آن صفت اين باشد كه همراه با ذات حق تعالي زمان در نظر بگيريد و اوقاتي فرض كنيد، نه اين‏طور نيست، زمان‏ها و اوقات با حق تعالي همراهي نمي‏كنند.

و لاترفده الادوات، حتّي اسباب و ابزار در احداث و ايجاد به حق‏تعالي كمك نمي‏كنند. او هستي و كينونتش بر همه اوقات سابق است، حتّي اوقات فرمود سبق الاوقات، و نفرمود «سَبَق الازمان» و خود تعبير به (اوقات) براي معرّفي وحدت و بساطت حق تعالي و تنزّه و تقدّس ذات مقدّسش از هرگونه تعلّق و همراهي و بودن با غير، رساتر است. اوقات، شامل زمان، دهر و حتّي سرمد است؛ پس معلوم مي‏شود سرمد هم وقت و ظرف ذات نيست كه همراه با ذات مقدّسش باشد؛ البته توصيف به سرمد مي‏شود: يا وتر يا صمد يا سرمد([۵۵]) اين تعبيرها مي‏آيد، اما هيچ‏كدام مرز و حد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۶ *»

معين نمي‏كند.

با توجّه به اين نكات است كه امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ در توضيح اين مطلب مي‏فرمايند: سبق الاوقات كونه، كينونتِ او، بر همه وقت‏ها سبقت گرفته است. البته بايد توجه داشت كه (وقت) معناي عام‏تري از (زمان) دارد، گرچه از زمان هم بايد مطلقِ وقت در نظر گرفته شود نه به‏خصوص زمانِ در مقابل دهر و ساير اوقات.

و العدم وجوده، وجود حق تعالي وجودي است كه حتّي بر عدم (نيستي) سبقت گرفته؛ بنابراين، از وجودِ در مقابل عدم هم سبقت گرفته است؛ از اين جهت وجودش را نبايد مرزبندي نمود و به معناي وجودي گرفت كه در برابر عدم است.

و العدم وجوده، يعني سَبَق العدمَ وجودُه، چنين تقدّمي در نظر بگيريد كه بر همه اوقات، آغاز و انجام، ابتدا و انتها، هستي و نيستي پيشي گرفته است، اين‏چنين كينونت، مقدّم و سابق بر همه است. كاملاً محسوس است كه در اين فرمايش چه مقدار مطلب اوج گرفته و عظمت پيدا كرده است كه تعبير هيچ‏يك از متفكّرين بشري به اين پايه نمي‏رسد.

هم‏چنين مي‏فرمايد: و الابتداء ازله، ازليّت حق تعالي بر آغاز سبقت گرفته است؛ درباره انجام هم همين‏طور، پس ازليّتِ او بر آغاز و انجام هر دو پيشي گرفته است. اين تقدّم، تقدّمِ وقتي نيست، چون در ابتدا نفي فرمود، لاتصحبه الاوقات، سبقت يافتنِ وقتي نيست، بلكه سبقت گرفتنِ تنزيهي است. مطلب همان‏طور است كه مشايخ ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ تعبير و تفسير فرموده‏اند كه در رتبه حق تعالي كه رتبه احديّت و بساطت مطلقه است، اصلاً ملاحظه «غير» بي‏معني است و با بساطت و احديّت حق تعالي سازش ندارد. پس اگر ازليّت هم براي حق تعالي گفته مي‏شود كه هميشه بوده و هست و خواهد بود، اين بدان معني نيست كه كلمه (هميشه بودن) مفيد وقت باشد؛ چون اين هميشه، دائم بودن، ازلي بودن، خود همين معني، مستلزم فرض وقت است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۷ *»

«هميشه» خودش مفيد اين معني است كه مجموعه وقت‏ها را فرض كنيم، (قبل و بعد و حال) و بگوييم هميشه، از اين جهت هرگاه در فارسي سؤال شود: ازليّت و ابديّت يعني چه؟ دائم بودن حق تعالي يعني چه؟ در جواب مي‏گوييم بوده و هست و خواهد بود، يا هميشه بوده و هست و خواهد بود، گويا اوقاتي در نظر مي‏گيريم و مسئله را همراه با اوقات فرض مي‏كنيم.

امّا حضرت امير۷ با اين تعبير مي‏خواهند بفرمايند كه «وقت» در آن مقام كه ما احديّت حق تعالي را ملاحظه مي‏كنيم اصلاً قابل ذكر نيست و تقدّم و ازليّت به گونه‏ايست كه به طور كلّي بايد از هرگونه مفهومِ خلقي و وقت، خالي باشد، كه مراد همان تنزيه صِرف و تقديس محض است.

امام۷ در عبارت ديگري مي‏فرمايند: الحمد للّه الدالّ علي وجوده بخلقه و بمحدث خلقه علي ازليته و باشتباههم علي ان لا شِبه له، لاتستلمه المشاعر و لاتحجبه السواتر، حق تعالي به اين‏كه خلق و آفرينش او، دليل بر وجود اوست توصيف مي‏شود.

البته بيان نموديم كه اين‏ها آيات اثباتند نه آيه تعريف؛ همين كه خداوند خلق را حادث و محتاج قرار داده، همين حدوثِ مخلوقات، دليل و نشانه ازليّت اوست و همين‏كه مي‏بينيم خلق با يك‏ديگر شباهت‏ها و تناسب‏ها دارند، دليل است بر اين‏كه براي حق تعالي مانندي نيست، تشابهي و تناسبي با خلق ندارد. مشاعر خلقي از كثيف و لطيف، داني و عالي، ظلماني و نوراني، نمي‏توانند حق تعالي را لمس نمايند، پس او از اين‏كه بخواهد مُدرَك يكي از مشاعر واقع شود مبرّاست.

و لاتحجبه السواتر، با وجود همه اين تقديسات و تنزيهات، هيچ پرده و حاجبي او را نمي‏پوشاند؛ يعني در ظهور و تجلّي، هيچ امري مانع او نيست. پيدايي او آن‏چنان نيست كه چيزي او را بتواند پنهان كند؛ پنهاني و پنهان شدن از خلق است و او از چنين صفاتي منزّه است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۸ *»

اگر مي‏گوييم به‏وسيله مشاعر درك نمي‏شود و مشاعر او را لمس نمي‏كنند نمي‏خواهيم او را پنهان ساخته، محدودش نماييم و برايش مرز قائل شويم؛ در اين‏گونه تعابير بايد از ناحيه او تقدّس و تنزّه در نظر گرفته شود نه تحديد و مرز بندي، چون نوعاً ذهن بشر گرفتار مرز و مرز بندي است و حال آن‏كه اين تعابير ائمه: براي نجات فكر بشر از اين‏گونه عادت‏ها و انس‏ها است كه دچار مهلكه در زمينه معارف نشوند، در واقع اين تعابير براي حفاظت و حراست است.

اين مطلب چقدر جالب و عجيب است! از طرفي: لاتستلمه المشاعر، مشاعر با همه توضيحاتي كه عرض كرديم حق تعالي را لمس نمي‏كنند و به او دست‏رسي ندارند؛ تا اين فرمايش گفته مي‏شود ذهن بشر متوجّه اين مطلب مي‏شود كه بنابر اين حق تعالي خود را از حواس و مشاعر و مدارك خلق پنهان كرده است؛ فوراً ذهن، صفت پنهاني را در اين‏جا انتزاع مي‏كند و اگر ذهن را به حال خود واگذارند دچار اين انحراف مي‏شود.

همين‏جاست كه در اين سير فكري، امام۷ خرد انسان را كمك مي‏فرمايد: و لاتحجبه السواتر، مطلب را حل مي‏نمايد كه هيچ‏چيزي مانع و حاجب و پرده او نخواهد شد كه او را بپوشاند؛ آن پنهاني كه گفته شد با اين ظهور و پيدايي دست به‏دست هم مي‏دهند و ذهن را به تنزّه مي‏كشانند، كه تنزّه را پي برده و به قداست و نزاهت مقام ربوبيّت واقف مي‏شود.

در همين مسئله مشاهده مي‏كنيم فلاسفه بعد از فارابي و بوعلي كه خواسته‏اند بيشتر با اين‏گونه آيات مأنوس باشند و بيشتر استفاده كنند، دچار اين مشكل مي‏شوند؛ چون به ضرورت‏هاي مقرّرِ در زمينه معارف اعتنا نكردند و آن‏ها را وسيله عصمت در مسير فكري خود قرار ندادند. آن‏ها گفتند چون حق تعالي وجود محض و صرف الوجود است، وجود با ظهور مساوي است، چه بگوييم وجود و چه ظهور، در نتيجه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۴۹ *»

هر وجودي كه كامل‏تر و قوي‏تر باشد، خواه و ناخواه ظاهرتر است و هرچه وجود ضعيف‏تر باشد و با عدم بيشتر مشوب شده باشد، معلوم است كه پنهان‏تر خواهد بود.

اين حرف بر همان اصل غلطِ ابتدايي و زيربناي باطل بنا شده كه حق تعالي صرف الوجود است و بقيه وجودات نمودِ وجود اوست و اين بناي غلط باعث شد كه اين نتيجه را بگيرند و از اين فرمايشِ نوراني قرآن و ائمه طاهرين: چنين استفاده و برداشتي داشته باشند كه چون خداوند صرف الوجود است، پس در ظهور هم اتمّ از ظهور او ظهوري نيست و به‏واسطه آن فعليّت و تماميّتِ محض در وجود، حق تعالي در هيچ مكان و زماني و در هيچ موجود و جهتي پنهان نيست؛ عين ظهور است و كمال ظهورش ناشي از كمال وجود او است و اين‏كه مي‏گوييم از حواس و مشاعر ما پنهان است، علّتش محدوديّت مشاعر ماست، نقصان از او نيست بلكه از ماست.

ما مي‏دانيم اصل مسئله ظهور حق تعالي به طوري كه هيچ‏چيز مانع و پرده او نمي‏شود مسأله‏اي حق است. حضرت امير۷ فرمودند: لاتحجبه السواتر، اما نه به اين معني و بر اين اساس، بلكه بر همان معني و اساس تنزّه حق تعالي؛ حق تعالي در مقام ظهور و تجلّي خود منزّه است از اين‏كه آن تجلّي در پرده‏اي از پرده‏هاي خلقي پنهان شود و پرده‏هاي خلقي مانع پيدايي او باشند، با توجّه به اين‏كه مراد از اين جلوه و تجلّي، نه ذات مقدّس و نه جلوه ذاتي او است، بلكه همان جلوه‏اي است كه براي تعريف و تعرّف خود در مقام آيات تعريف و تعرّف خود ظاهر شده است كه امام۷فرمود: و آياتك و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك.([۵۶])

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۰ *»

 

درس  5

 

 

(شنبه / ۱۰ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۳ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مباحث عقلاني در كتاب و سنّت

r لاتدركه الابصار

r امتياز مكتب وحي از ساير مكاتب

r صفات كمالي حقّ متعال

r حدوث و قدم كلام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۱ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث پيرامون نمونه‏هايي بود كه در آيات و فرمايش‏هاي معصومين: در مسائل و مباحث عقلاني مطرح گرديده و الهام‏بخش بشر در طرز تفكّر نسبت به امور ماوراء الطبيعه ـ اعمّ از الهيات بالمعني الاعم و الاخص ـ مي‏باشد.

اكنون سخن در نمونه‏هايي است كه شناخت حق تعالي و معارف الهي بسته به آن‏هاست. يكي از مسائلي كه در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: مطرح شده اين است كه مشاعر خلقي، ذات حق تعالي و صفات ذاتي او را نمي‏توانند درك كنند.

در قرآن لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار([۵۷]) بيان شده است كه لاتدركه الابصار را مجموعه مشاعر و حواسّ ظاهري و باطني انسان مي‏توان در نظر گرفت. هرقدر مشاعر لطيف باشد، موجودي مثل خود و محدود به حدّ خود را درك مي‏كند؛ از اين جهت حق تعالي به طور مطلق لاتدركه الابصار فرموده است.

مي‏فرمايد: انما تحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها([۵۸]) اين بيان در واقع استدلالي عقلاني است كه به طور كلّي ابزار بشري به‏جهت محدوديّتي كه دارند فقط موجودات مقيّد و محدود را مي‏توانند درك كنند و مخصوصاً كه در ادراك، تناسب هم شرط است؛ يعني علاوه بر محدوديّت، درك مشروط به تناسب است: انما تحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها، خود همين «نظائر» دو اشكال را ايجاد مي‏كند: يكي اشكال محدوديّت و يكي مشروط بودن به قيد تناسب و نظير بودن؛ پس اشيايي كه داراي حدّ و مثل و ضدّند، با ابزار و ادوات مناسب خودشان قابل ادراكند و حواسّ و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۲ *»

مشاعر انساني از جهتي محدوديّت دارند و از جهتي با موجودات خارجِ از وجود انسان متناسبند.

حواسّ ظاهري با محسوسات، آن هم محسوسات متناسب و حواسّ معنوي و مشاعر معنوي هم با امور معنوي و متناسب با هم در ارتباطند و غير آن را نمي‏توانند در خود منعكس سازند. رنگ‏ها و شكل‏ها با چشم ديده و صداها با گوش شنيده مي‏شوند؛ اين‏ها تناسب‏هايي است كه مسلّم است. به‏علاوه انسان چون محدود به مكان و زمان است، مكانيات و زمانياتي را كه محدود به زمان و مكانند ادراك مي‏كند و حق تعالي چون از تمام صفات خلقي و از هر حد و قيد و مكان و زمان منزّه است با مشاعر ما درك نمي‏شود.

اين مسئله از مسائلي است كه طرح و استدلال آن، مخصوص قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: است و در همين مورد مشاهده مي‏كنيم كه در كلمات فلاسفه قبل از اسلام، معاصر و حتّي بعد از اسلام، حتّي در ميان خود فلاسفه، حكما و عرفاي اسلامي، اين مطلب مطرح نيست، اگر هم مطرح است به شكل غلط و برداشت‏هاي اشتباه مطرح است.

متأخّرين از حكما و عرفا يعني آن‏ها كه بعد از آمدن اسلام و نشر اين فرمايش‏ها و تحقيق و تفحّص‏ها كه انجام شده و پيشرفت‏هاي فلسفي، حِكمي و عرفاني كه برايشان فراهم شده است، به اين نظر رسيده‏اند و اين گونه برداشت دارند كه؛ ذات حق چون صرف الوجود است و صرف الوجود بودن، اقتضاي فعليّت محضه را دارد و فعليّت محضه اقتضا مي‏كند كه هيچ امر و موجودي او را مقيّد نسازد و هيچ مكان و زماني او را محدود نكند، از اين جهت از حواس و مشاعر ما پنهان مي‏گردد؛ امّا چون صرف الوجود و فعليّت محض است، عين ظهور و پيدايي است كه همان كمالِ ظهور، ناشي از كمال وجود است و اين كمال وجود كه كمال ظهور را اقتضا مي‏كند سبب خفاي اوست.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۳ *»

بنابر اين، جهت پيدايي و جهت پنهاني در حق متعال و ذات مقدس او يكي است؛ از همان جهت كه پنهان است در نهايت پيدايي است و از همان جهت كه پيدا است در نهايت پنهاني است؛ اين برداشت ايشان از اين مسئله است.

از نظر ما اين برداشت در خصوص آيه تعريف و تعرّف حق تعالي درست است. آيه تعريف و تعرّف حق تعالي، گاه تجلّي به پيدايي و گاه تجلّي به پنهاني مي‏نمايد و اوست كه الظاهر و الباطن([۵۹]) است و او صرف الوجود است؛ البته به معناي صحيحي كه در مكتب شيخ مرحوم ـ اعلي اللّه مقامه ـ مطرح است، نه به معنايي كه ديگران در نظر دارند.

سرچشمه اشتباه ايشان در طرح و استدلال اين مسأله، عدم تطابق با وحي و سير نمودن طبق سليقه‏هاست؛ چون اوّلاً ذات حق تعالي را صرف الوجود گرفته‏اند و بعد وجود را مساوي با ظهور دانسته‏اند، پس به اين نتيجه مي‏رسند كه هرچه وجود جامع‏تر و قوي‏تر و كامل‏تر باشد، آشكارتر است و به عكس هرچه ضعيف‏تر و مشوب‏تر باشد، پنهان‏تر است.

از طرفي هم وجود دو قسم است: يكي وجود في نفسه و ديگري وجود لغيره، يعني گاهي وجود، وابسته به غير و براي غير است، خواه و ناخواه ظهور هم همين‏طور مي‏شود؛ يعني يك ظهور، ظهوري است في‏نفسه و يك ظهور، ظهوري است براي غير و به اين‏طور ظاهر و باطن بودن حق تعالي را توجيه مي‏كنند كه حق‏تعالي چون صرف‏الوجود و وجودِ في نفسه است، ظهور في نفسه هم مي‏باشد. ظهور في نفسه يعني محدود به هيچ امري نمي‏شود كه در مكان و زماني باشد و در مكان و زمان ديگر نباشد، بلكه ظهور و بطون و ظاهر و باطن بودنش از اين جهت است كه ظهورش في

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۴ *»

نفسه است و محدود نيست.

مثال مي‏زنند به اين كه اگر روشنايي، هميشگي و همه‏جايي بود و ضدّي نداشت؛ يعني تاريكي در بين نبود، همه‏جا و هميشه به‏طور يك‏نواخت روشن بود. اگر روشنايي چنين امري بود، براي ما قابل درك نبود. نه‏تنها روشنايي به اين شكل است، هر چيزي را كه ما به اين صورت بسيط و مجرّد از قيود در نظر بگيريم اين‏چنين خواهد شد كه مثال محسوسش همان آب و ماهي است كه ماهي‏ها طالب ديدار آب شدند و به كاملشان رجوع نمودند كه ما مي‏خواهيم آب را بشناسيم و بدانيم چيست؟ او گفت: شما غير آب را به من نشان دهيد تا من آب را به شما نشان دهم كه البته اين مثل حكيمانه است.

اجمال مطلب اين است كه هر حقيقتي كه مداوم و يك‏نواخت شد و بساطت‏پيدا نمود و تقيّد نداشت، براي مشاعر انساني كه محدود و مقيّد است قابل درك نيست. صدايي يك نواخت و هميشگي را در نظر بگيريد كه قطع نشود يعني ضدّي برايش نباشد، اين صدا قابل درك نيست. پس ظهور و وجود كه مترادف و مساوي با يك‏ديگرند، در حق متعال اين‏طور است كه وجود و ظهورش براي ما قابل درك نيست.

اين‏ها برداشت‏هايي بود كه به اين بيان‏ها دارند و در جاهاي خودش در معارف و فرمايش‏هاي مشايخ، اين اشتباه‏ها كاملاً روشن و سرّ اشتباهشان بيان شده است و حقّ مسائل مطرح گرديده كه در مواضع خودش بحث شده و ان شاء اللّه خواهد شد.

مسائل الهيات بالمعني الاعم نيز همين‏طور است؛ مسائلي از قبيل: عرش، لوح، قلم، عالم مثال، عقل و مراتب عقل و يا مسائلي عام‏تر، همانند: وجود، ماهيت، عدم، علّت، معلول، وحدت، كثرت و ساير مسائلي كه به عنوان مسائل الهيات بالمعني الاعم مطرح است و بايد از نظر اعتقادي يا معارف مورد بحث قرار گيرند.

هم‏چنان‏كه در اين قسمت مشاهده كرديم، اين‏ها هم از اموري است كه قرآن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۵ *»

مطرح كرده است و معصومين: هم به همان زمينه‏چيني قرآن بيان فرموده‏اند و مطرح شدنِ اين مسائل، اقتضا كرده كه براي بعضي موارد، استدلال‏ها بفرمايند و مباحثي عنوان شود و هم‏چنان كه در اين قسمت ديديم، در آن قسمت‏ها نيز، هم طرح و هم استدلال بر مسائل و استنتاج‏ها، همه مخصوص به خود قرآن و فرمايش‏هاي اين بزرگواران مي‏باشد.

اگر ديگران هم اين‏گونه مسائل را طرح كرده و در مقام استدلال و استنتاج برآمده‏اند، چه قبل، بعد و يا معاصر با اسلام، در كل و روي هم رفته به اين گونه نتوانسته‏اند؛ به‏علاوه كه نوعاً به اشتباه‏ها و خطاهايي برخورد كرده‏اند كه از سليقه‏ها و طرز برداشت‏ها برايشان فراهم شده است. ما ديگر به آن مباحث اشاره نمي‏كنيم و لزومي هم به ذكر نمونه نيست؛ در جاهاي خودش مطلب روشن شده و يا ان شاءالله خواهد شد.

قبل از بعثت رسول خدا۹ و آوردن اين شريعت مقدّس، از زمان‏هاي پيشين، مكتب‏ها و مدرسه‏هاي فكري، علمي، فلسفي، عرفاني وجود داشته است؛ در يونان، ايران و جاهاي ديگر، كتاب‏ها، فلسفه‏ها و مكتب‏ها بوده است. نزول قرآن با مكتب‏هاي فكري، كتاب‏ها، علما و دانشمنداني كه در اطراف عالم بودند معاصر بود. آن مكتب‏ها هركدام به حسب خود، منطق و سبك استدلال داشتند و مسائلي در مباحث عقلاني در ميان طرفداران آنها متداول بود.

با وجود اين مي‏بينيم قرآن كتابي است كه براي اين امّت نازل شد و با توجّه به اين‏كه مي‏دانيم حق تعالي و اوليائش: به گذشته، حال و آينده عالم بودند پس قرآن با توجّه به مكتب‏هاي گذشته، معاصر و آينده نازل شده و فرمايش‏هاي اوليا هم در همين زمينه‏ها عنوان گرديده است؛ يعني همين مباحث عقلاني فكري، كه بشر با آن‏ها روبه‏رو بوده، و روبه‏رو خواهد بود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۶ *»

بديهي است كه هنگام نزول قرآن، در ميان يهود و نصاري و ساير مذاهب، حكما، فلاسفه، متكلّمين و عرفا بودند، بلكه قبل از آن‏ها هم بوده‏اند و از آن‏ها آثاري هم باقي مانده بود و بعد هم آمدند؛ اين‏ها همه معلوم است؛ با وجود اين امور، قرآن اين مباحث را طرح كرد و اولياي اسلام با قرآن هماهنگي نمودند، در تفسير و توجيه و يا به‏طور مستقل مباحثي در اين موارد بيان فرمودند، به‏گونه‏اي كه وقتي در مقام سنجش با گذشتهها و معاصرها و آيندهها برآييم مي‏بينيم اين‏ها بي‏سابقه و ممتاز است، امتياز خاصّي دارد؛ هم در طرح و هم در استدلال و استنتاج، كه در واقع نبايد گفت مقايسه است، چون هيچ نظري با وحي و فرمايش‏هاي معصومين: قابل مقايسه نيست و مي‏بينيم اين‏ها از هر جهت كاملاً امتياز دارد.

يكي از مباحثي كه مطرح بوده و بعد هم مطرح شده است و طرفداراني پيدا كرده و باعث پيدايش مكاتبي گرديده است، بحث درباره صفات كماليه حق تعالي است. درباره اين مسأله، در ميان متفكران بشري پيش از اسلام و بعد از اسلام بحث‏ها شده است. آناني كه معتقد به حق تعالي بوده‏اند به تبعيّت از اديان، در مقام فهم اين مسئله برآمده‏اند، كه رابطه ذات حق تعالي با اوصاف كماليه او چگونه است؟ آيا صفات، مقارن و زائد بر ذات است يا صفات زائد بر ذات نيست؟ اين مسئله در ميان دانشمندان خود اسلام نيز باعث افتراق شد. همين‏كه اين بحث در اسلام از ناحيه بشر مطرح شد و بشر خواست در اين‏باره تفكّري داشته باشد، اشاعره و معتزله پيدا شدند. اشاعره به زيادي صفات بر ذات و معتزله به نيابت ذات از صفات قائل شدند.

همين بحث صفات در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: مطرح شده و رابطه بين ذات و صفات كاملاً مورد توجّه قرار گرفته است. مخصوصاً در فرمايش‏هاي اميرالمؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ مي‏بينيم گاهي صفات را نفي مي‏فرمايد و گاه صفتِ

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۷ *»

نامحدود براي حق تعالي ذكر مي‏نمايد.

در اين فرمايش مشهور حضرت: و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه و در همان فرمايش فقرات ديگري دارند از قبيل: الذي ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود، نفي صفات فرمود به اين كه: كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه و باز اثبات صفت مي‏فرمايد: الذي ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود([۶۰]) اين‏ها چيست؟ مي‏بينيم طرح مسئله كاملاً ممتاز است.

گفتيم كه تمام اين اختلاف‏ها از قبل ريشه داشت كه بعدها به اين تفرقه‏ها و مكتب‏ها كشيده شد. اشاعره و معتزله چه كش‏مكش‏ها با هم نمودند و چه آثاري در تاريخ اسلام از طرز تفكّر آن‏ها پيدا شد و چه نتيجه‏هايي گرفتند؟!

اما قرآن و معصومين مسأله را به اين شكل‏ها مطرح نمي‏كنند؛ از طرفي نفي صفت مي‏فرمايند و از طرفي صفت نامحدود اثبات مي‏كنند كه در نتيجه به حسب ظاهر، صفت با ذات عينيت مي‏يابد؛ البته تعبير از ذات و صفات ذاتي، براي تفهيم و تفهّم است و ما مي‏دانيم مواقع اين ذات وصفاتِ نامحدود كه عين يك‏ديگرند، همان آيات تعريف و تعرّف حق تعالي است و كاملاً روشن است كه اين‏گونه پژوهش، هيچ ربطي با طرز تفكّر اشاعره و معتزله ندارد و حال آن‏كه نزديك‏ترين اختلاف‏هاي فكري به زمان وحي و اولياي وحي، پيدايش همين دو مكتب است.

مسأله ديگري كه خيلي زود مطرح و از اسباب اختلاف گرديد و به مكتب‏سازي كشيده شد، حدوث و يا قديم بودن كلام حق تعالي بود و اختلاف اهل كلام و سايرين از اين مسئله و در طرز تفكّر و استدلال درباره اين مسئله شروع شد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۸ *»

امّا قرآن با اين‏كه زمان نزولش اين مسأله مطرح نبود، گرچه پس از نزول آن طرح اين مسئله خيلي نزديك بود، بطوري‏كه مي‏توان گفت بعد از نزول قرآن اين بحث مطرح شد و ابتدا درباره خود قرآن مطرح شد كه آيا قرآن قديم است يا حادث؟ و بعد به كلام حق تعالي انجاميد كه به طور كلي آيا كلام حق حادث است يا قديم؟ اين‏ها با اين كه خيلي زود مطرح شد و منشأ اختلافات گرديد اما مي‏بينيم در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين اين مسئله اصلاً به اين شكل مطرح نگرديده و همين بحث‏ها به شكل و طرز ديگري بيان شده است.

در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: به طور كلّي مسئله اين‏گونه مطرح نشد كه آيا قرآن و كلام حق حادث است يا قديم؟ و بعدها اگر سؤالاتي از ائمه: شده حتّي سؤال‏ها طوري بوده كه كم‏تر متعرّض آن اختلاف‏هاي فكري و فلسفي مي‏شده، بلكه نوع سؤال و جواب‏ها با حرف‏هاي آنان بيگانه بوده ولي مشكل‏گشاي همه مشكلات و الهام‏بخش اين مسائل و روشنگر راه استدلال و استنتاج در همين مباحثِ اختلافي مي‏باشد.

امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ درباره كلام حق تعالي به طور مطلق مي‏فرمايد: يقول لمن اراد كونه، كن فيكون، اما به چه كيفيت؟ طوري طرح شده كه هيچ‏جا سابقه ندارد، مي‏فرمايد: لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه، انشأه و مثله لم‏يكن من قبل ذلك كائناً و لو كان قديماً لكان الهاً ثانياً.

ببينيد طرح مسئله به چه اوجي از عظمت رسيده است! و استدلال چه‏قدر مناسب با عظمت خود اين مسئله است و در نتيجه استنتاج هم به همين ترتيب داراي عظمت است.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۵۹ *»

 

درس  6

 

 

(دوشنبه / ۱۲ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۵ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

r حدوث كلام

r محور مباحث متكلّمين

r انحراف فلاسفه از وحي

r وحدت و بساطت حق تعالي

r محور مباحث فلسفه و نقد آن

r فلسفه ملاصدرا

r فلسفه غرب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۰ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اين مسئله بود كه ما مي‏دانيم و معتقديم كه خداوند و اوليا ـ سلام اللّه عليهم اجمعين ـ به گذشته و حال و آينده دانا بوده‏اند. هم‏چنين ثابت شده است كه در زمان نزول قرآن و صدور فرمايش‏هاي معصومين: مكتب‏ها و مدرسه‏هاي علمي، فلسفي، حكمي و عرفاني وجود داشته و حتّي پيش از نزول قرآن و صدور اين فرمايش‏ها هم در ميان صاحبان اديان، مكتب‏ها و فلاسفه، حكما و عرفا بوده‏اند و بعدها هم كه مسلّم است، در اسلام و غير اسلام مكتب‏هايي پيداشد.

با وجود چنين احاطه‏اي از طرف حق تعالي و اولياي او: مباحث و مسائل فكري و عقلاني و مربوط به ماوراء الطّبيعه در قرآن و فرمايش‏هاي ايشان مطرح شده است امّا مشاهده مي‏كنيم كه هم طرح اين مسائل و هم استدلال و استنتاج از اين استدلال‏ها، طوري است كه مختصّ به وحي و اولياي وحي: است و هيچ‏گونه شباهتي با طرز طرحِ اين مسائل از ناحيه گذشتگان در عصر نزول قرآن و صدور فرمايش‏ها و يا بعدي‏ها ندارد و كاملاً متفاوت است.

بحث در حدوث كلام حق تعالي بود كه در ميان متكلّمين مطرح شد و مسأله بسيار بسيار مهمّي گرديد. اين مسئله بعد از نزول قرآن، در ميان متكلّمين اسلامي به عنوان قدم و يا حدوث قرآن مطرح شد.

ما مي‏بينيم كه اين مسئله در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: به اين عنوان مطرح نيست، بلكه همان‏طور كه عرض شد به عنوان كلام حق تعالي مطرح است، چنان‏كه فرمايش حضرت امير۷ اين بود: يقول لمن اراد كونه كن فيكون، اما خود اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۱ *»

كن و اين كلام لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع، اين‏طور توضيح فرمودند، هرچه را بخواهد باشد مي‏گويد بشو، وجود پيدا مي‏كند، ولي اين گفتن و اين فرمايش خدا، آوازي نيست كه به گوش‏ها بخورد و پرده‏هاي گوش را بكوبد، خير؛ هم‏چنين فريادي نيست كه شنيده شود، اين‏گونه نيست، بلكه فرمود: انما كلامه سبحانه فعل منه كلام و سخن حق تعالي فعل اوست.

پس به طور مطلق از اين بحث شده است كه امر و كلام، هردو تكويني است؛ اراده و انشايي است كه حق تعالي ايجاد فرموده است و اراده خداوند انشاي اوست، اين‏ها «فعل حق تعالي» است. بنابر اين در اين‏جا بحث فعل پيش مي‏آيد.

در ميان عرفا، چه اسلامي و چه غير اسلامي فعل را تجلّي ذات مي‏دانند. در همين كلام، امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ براي ردّ اين انحراف‏ها زمينه چيني مي‏فرمايد، امّا نه به طوري كه آن‏ها عنوان مي‏كنند، خير، فوراً مي‏فرمايد: فعل منه انشأه فعل خداست كه آن‏را ايجاد كرده است؛ البته آن‏را به خود آن ايجاد نموده و بعد مفعول را به وسيله فعل پديد آورده است.

كاملاً روشن مي‏فرمايد كه فعل حق تعالي حادث است و رتبه حادث هرچه باشد و هرمقدار بسيط باشد و از نظر رتبه عالي‏ترين مراتب حدوث را داشته باشد، در رتبه ذات حق تعالي نيست، بلكه از لحاظ رتبه، متأخّر از ذات است و قديم به معني اين نيست كه در مرتبه ذات حق تعالي باشد. از اين جهت مي‏فرمايد: و مثله لم‏يكن من قبل ذلك كائناً چنين فعلي كه در نهايت حادث است، در مرتبه ذات حق تعالي نخواهد بود و قبل از حدوثش هم كائن نخواهد بود، چرا؟

استدلال را مشاهده مي‏كنيم كه كاملاً ممتاز است: و لو كان قديماً لكان الهاً ثانياً اگر فعل حق تعالي قديم و در رتبه ذات باشد، اگرچه به شكل تجلّي ذات، ولي خود ذات باشد كه تجلي كرده، چنان كه عرفا مي‏گويند، اگر اين‏طور بود قديم بود، به معناي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۲ *»

اين كه خداي دوّمي ميباشد.

با اين بيان، امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ اولاً طرح مسأله كلام خدا و بعد حدوث آن و بعد هم نفي قدمت از فعل و كلام حق تعالي مي‏فرمايند. اين فرمايش‏ها نشان مي‏دهد كه هيچ‏گونه شباهتي در طرح مسائل و استدلال و استنتاج‏ها نيست و قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: را نمي‏شود با كلمات متكلّمين مقايسه نمود.

محور و اصلي كه متكلّمين اسلامي، مباحث و مسائل خود را بر گرد آن مطرح كرده‏اند، حسن و قبح عقلي است.

حسن و قبح عقلي مسأله‏اي مربوط به بشر و زيربناي نظام بشري و زندگاني اجتماعي او است، ولي ايشان همين اصل حسن و قبحِ عقلي را تعميم داده‏اند و در سنّتهاي الهي و سنّت تكويني حق تعالي هم آن را جاري ساخته‏اند كه مباحث ماوراء الطبيعه و الهياتِ خود را هم بر آن اصل بنيان‏گذاري نموده‏اند.

ما، در سراسر قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: چنين اصلي را كه به عنوان اصل زيربنا براي اين مباحث در نظر گرفته شده باشد مشاهده نمي‏كنيم و اين، خود امتياز كامل اين فرمايش‏ها را از مكتب‏هاي بشري نشان مي‏دهد. هم‏چنين طرح و استدلال و استنتاج در اين مسائل، از نظر قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: با طرح مسائل و استدلال و استنتاجِ فلاسفه و حكما، متفاوت است، گرچه در بعضي الفاظ مشترك باشند، اما مراد و مفهوم و استدلال و طرح، همه فرق مي‏كند.

اگرچه ممكن است الفاظي مانند: وجود، عدم، حدوث، قدم، علّت، سبب، وحدت و . . . در فرمايش‏هاي حق تعالي و معصومين: استعمال شده باشد و در كلمات حكما و فلاسفه هم همين الفاظ به كار رفته باشد، ولي آن‏چنان نيست كه بشود گفت يكسان است، خير، معاني و مفاهيم، طرح مسئله، استدلال و سبك استدلال و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۳ *»

استنتاج‏ها همه متفاوت است.

ما اكنون به فلاسفه پيش از اسلام، مانند فلاسفه و حكماي يونان يا فلاسفه فرس كاري نداريم.

فلاسفه اسلامي به واسطه معاشرت با مسلمانان تحت تأثير تعليمات اسلامي قرار گرفتند و فرمايش‏هاي خدا و اولياي او در آن‏ها و روششان نفوذ كرد؛ با وجود اين، وقتي به طرح، استدلال و استنتاج‏هاي ايشان مي‏نگريم، مي‏بينيم كه با وحي و فرمايش‏هاي اوليا متفاوت است. در كلمات فارابي، بوعلي سينا، خواجه نصير طوسي، كه از فلاسفه و متكلّمين اسلامي هستند و بحث‏ها و كتاب‏هايي در اين زمينه‏ها دارند، مي‏بينيم هيچ‏گونه شباهتي در كار نيست.

با اين‏كه متأخّرين از فلاسفه، بيشتر از متقدّمين تحت نفوذ قرآن و فرمايش‏هاي معصومين مخصوصاً امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ قرار گرفته‏اند و به واسطه استدلال‏ها و بهره‏برداري‏ها از قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: در اين زمينه‏ها، كلماتشان اندكي رنگ وحي گرفته، با وجود اين، تفاوتِ بسيار فاحشي وجود دارد و خود اقرار مي‏كنند كه ما در بيانات وحي و فرمايش‏هاي معصومين: مطالب و مسائلي مي‏بينيم كه حل‏كننده بسياري از مشكلات علمي و حكمي است، به طوري كه اصلاً در ميان ما فلاسفه، به اين شكل مطرح نبوده و ما از حل مشكلاتمان در اين‏باره عاجز بوديم، ولي اين بيان‏ها مشكلات ما را روشن كرد و حل نمود.

اين مسائل طوري بيان شده كه در ميان عرب مطرح نبوده است و هم‏چنين در كلمات فلاسفه قبل از اسلام كه در زمان خلفاي عباسي ـ لعنة اللّه عليهم ـ كتاب‏هايشان به عربي ترجمه شد و معلوم شد كه به اين شكل مطرح نبوده است. به طور كلّي اين مسائل در آثار حكماي قبل و بعد از اسلام، عرب و عجم به اين شكل مطرح نبوده و اين‏چنين آثاري پيدا نمي‏شود. اين مسائل در زمان‏هاي قبل و بعد كاملاً

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۴ *»

مبهم بود، اما در اسلام و قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: حل گرديد و مسائلي مطرح شد كه اصلاً عنوان نشده بود.

يكي از مسائلي كه طرح شده همان وحدت حق تعالي و بساطت و احديّت اوست و متأسّفانه در برداشت‏هايشان از همين فرمايش‏ها به خطاها و اشتباهاتي گرفتار شده‏اند. گفتند مراد اين است كه وجود واجب الوجود، وجود مطلقي است كه مساوي با وحدت است. هم‏چنين مدّعي شدند كه وجود حق تعالي معلوم بالذات است و اين‏كه حق تعالي و وجود واجب الوجود را مي‏شود بلاواسطه شناخت و بعد همه‏چيز را با آن شناخت، نه برعكس كه غير واجب الوجود را بشناسيم و بعد واجب را به آن بشناسيم.

اين‏ها موارد نادرستي است كه از همين فرمايش‏ها برداشت شده است. اگر قرآن حق تعالي را به احديّت و وحدتِ حقيقيه (وحدت حقّه الهيه) معرّفي مي‏فرمايد، نمي‏خواهد بگويد كه حق تعالي وجود مطلقي است كه همه، تنزّلات و افراد و شؤونات او هستند. اين احديّت بدين معنا نيست و همين طور ساير اشتباه‏هايي كه در اين‏قسمت دارند.

البته در مكتب شيخ مرحوم ـ اعلي اللّه مقامه ـ اشتباه و خطاهاي ايشان مطرح شده و در جاهاي خودش مورد بحث قرار گرفته است.

اگر خداوند براي خود بساطت و احديّتي ثابت فرموده، موقعش ذات حق تعالي نيست، بلكه آيات تعريف و تعرّف اوست؛ البته شناخت حق تعالي بر همه شناخت‏ها مقدّم است امّا به آيات تعريف و تعرّفش و مقصود از اين‏كه به خلق شناخته نمي‏شود و خلق به او شناخته مي‏شوند اين نيست كه هركس خدا را شناخت وجود مطلق را شناخته و در نتيجه وجودات مقيّده را هم شناخته است، كه در جاهاي خودش بحث خواهد شد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۵ *»

در حال حاضر بحث ما به اختلاف‏هايي كه بين مدارك ديني و آن‏چه در دست فلاسفه است از طرح و استدلال و استنتاج در اين مسائل وجود دارد مربوط مي‏شود.

پس محور استدلال‏هاي فلاسفه متقدّمين اسلامي ـ از قبيل فارابي، بوعلي سينا، خواجه نصير طوسي و . . . ـ در مسائل الهيات بالمعني الاخص ـ ذات، صفات و شؤونات حق تعالي از قبيل: وحدت، بساطت، غناي ذات، علم، قدرت، مشيّت و . . . است. محور همه مسائل الهيات بالمعني الاخص در نزد اين فلاسفه وجوب وجود است؛ به اين معني كه هريك از اين مسائل مذكور كه مورد بحث است، يعني شناخت ذات، صفات، شؤونات حق و . . . كه ذكر شد، محور همه اين موارد اين است كه وجوبِ وجود ملاحظه شود و از خود وجوب وجود، اين مسائل استنتاج شود.

خود وجوبِ وجود چه؟ خير، آن امري است كه بايد از راه ديگري اثبات كرد. فرضِ واجب الوجود طوري است كه اگر ما واجب الوجودي را در نظر نگيريم، وجود ممكنات قابل بررسي نيست، وجود ممكنات را نمي‏شود توجيه كرد كه نام اين برهان را «برهان خُلف» مي‏گذارند. پس ما اگر وجوب وجود، يعني يك واجب الوجود را در نظر نگيريم و آن‏را امري ثابت ندانيم، وجود ممكنات و عالم هستي را نمي‏توانيم توجيه كنيم؛ آن‏ها اين‏طور معتقد بودند، ولي به حقيقت و اصل مسئله نرسيده بودند.

«بوعلي» مدّعي شد كه من به اصل مسئله رسيده‏ام و وجوب وجود را تعليل كرده‏ام و لمّ اين مطلب را به‏دست آورده‏ام، برهاني كه بر وجوب وجود اقامه كرده «برهان صدّيقين» ناميده است؛ البته حكماي بعد از او گفتند: اين بيانِ تو در اثبات وجوبِ وجودِ واجب الوجود كافي نيست.

اين نمونه‏اي است كه طرز كار فلاسفه متقدّمين اسلامي را اجمالاً روشن مي‏كند. ما، در كتاب خدا و فرمايش‏هاي معصومين كه شرح كتاب خداست، در رابطه با مسائل الهيات بالمعني الاخص مي‏بينيم چنين اصل و محوري كه توجيه‏كننده ساير

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۶ *»

مسائل باشد عنوان نشده، بلكه به طور و بيان ديگري طرح شده و استدلال‏ها كاملاً متفاوت است.

فلاسفه متأخّر از زمان حكمت متعاليه ملاّصدرا به تبعيّت از مكتب عرفان (البته خود اين مسئله كه ملاصدرا از پيشينيان خود چه الهام‏هايي گرفته بماند) محور بحث الهيات بالمعني الاخص را اين‏گونه توضيح مي‏دهند كه واقعيت محض و وجود صرف، ذات حق تعالي است، يعني هرچه هست او است و او است هرچه هست و مدّعي هستند كه قرآن و فرمايش‏هاي معصومين، همين را ملاك واقعي وجوبِ وجود قرار داده و قرآن و فرمايش‏هاي ايشان است كه واقعيت محض و وجود صرف بودنِ حق تعالي را محور همه مسائل قرار داده است.

ما مي‏بينيم كه چنين امري واقعيّت ندارد و اينها استنباط و اجتهادهاي بي‏جا است كه درباره اين مسائل انجام شده است. از اين جهت در كلمات متأخّرينِ متأخّرين، اين مطلب را مشاهده مي‏كنيم كه مي‏گويند: اين اصل، زيربناي جميع مباحث اعتقادي و عرفاني و شناخت مسائل الهيات بالمعني الاخص است؛ يعني اين مطلب كه چون وجود حق تعالي واقعيت محض است، واقعيتي است كه هيچ‏گونه محدوديّت و نهايتي را نمي‏پذيرد (مقصود از واقعيت يعني آن‏چه‏كه عينيت و خارجيت دارد و واقعيت عالم هستي را تشكيل مي‏دهد) و واقعيت محض اين است كه هيچ‏گونه حدود و خصوصيات در آن نافذ نيست و هر امري كه واقعيتي دارد، تنزّل اوست و وجود خود را از وجود او دريافت كرده است.

در كلمات خدا و اولياي او، اين‏چنين نيست كه پايه و اساس و زيربناي همه بحث‏ها اين باشد كه حق تعالي هستي مطلق و نامحدود است، قيد و حد به هيچ وجه در او راه ندارد، هيچ مكان و زمان و هيچ شيئي، از وجود او خالي نيست، او با همه‏چيز است وجوداً و هيچ‏چيز با او نيست، مطلق و بي‏حد است و به اين سبب بر همه‏چيز

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۷ *»

تقدّم دارد؛ بر مكان، زمان، حد، ماهيات و . . . بر همه تقدّم دارد كه مقصودشان اين است كه زمان و مكان و حدود و ماهيات و . . . در رتبه تنزّلات اوست.

بايد دانست اگر قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: خدا را به احديّت و قديم‏بودن و ساير صفات و شؤوناتِ الوهيّت معرّفي مي‏كنند، همه خلق را در مقام فعل او قرار مي‏دهند نه در مقام ذاتش، و مرتبه فعل او را بعد از ذات مي‏دانند و ذات او را متنزّل در مرتبه فعل نمي‏دانند. همه اشياء از فعل، صنع، اختراع و ابتداعِ او وجود يافته و مي‏يابند و به همان هم بازگشت مي‏نمايند. هيچ‏چيز از ذاتِ او سرچشمه نگرفته و به ذات او هم برگشت ندارد.

ولي اين‏دسته كه متأخّرينِ از فلاسفه و حكما هستند، طبق نظرشان كه تقريباً برداشتي از عرفان است، همه‏چيز را از ذات او مي‏دانند و به ذات او برمي‏گردانند. خدايي را كه قرآن و احاديث آل محمّد: معرّفي مي‏كنند اين‏چنين نيست؛ درست است كه او را به اوّل الاوّلين و آخر الآخرين معرّفي مي‏كنند، اما مراد، اين معني و اين برداشت غلط نيست.

پس طرح مسائل و استدلال و استنتاج‏هاي قرآني و روايي در اين زمينه‏ها، نه تنها با متقدّمين بلكه حتّي با فلاسفه متأخّرِ اسلامي هم كاملاً متفاوت است؛ در كتب فارابي و بوعلي سينا، در كتب ابن رشد اندلسي، غزالي، در كتاب‏هاي خواجه نصير طوسي و هم‏چنين بقيه و بعدي‏ها، طرز بحث و طرح مسائل، همه با قرآن و روايات متفاوت است؛ از اين جهت همگي اعتراف دارند كه الهيات بالمعني الاخص، به قول خودشان جنبه عقلي دارد نه جنبه نقلي و مرادشان هم از جنبه نقلي كه نفي مي‏كنند، يعني همانند طرح مسائل و استدلال و استنتاج‏هاي قرآني و روايي نيست.

پس متأخّرين، مباحثي را از قبيل وحدت ذات حق تعالي عنوان كردند و گفتند اين وحدت، وحدت عددي نيست؛ هم‏چنين قائل شدند به اين‏كه عدد و غير عدد در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۸ *»

موجودات، در مرتبه متأخّر از ذات حق تعالي مي‏باشند. گفتند وجود مساوي با وحدت است، خدا بسيط الحقيقه است و معناي بسيط الحقيقه اين است كه عين همه‏چيز و كل الاشياء است و ساير مباحثي كه در اين زمينه‏ها است و اگرچه مدّعي هستند كه اين مباحث از قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: برداشت شده است، باز ما مي‏بينيم كه در جميع اين سه موردِ طرح و استدلال بر مسائل و استنتاج از اين استدلال‏ها، با قرآن و روايات فرق دارند و كاملاً ممتاز و جدا از يك‏ديگر هستند.

مكتب و فلسفه ملاّصدرا در اين گونه برداشت‏هاي قرآني و روايي نسبتاً بيش از ساير مكاتب فعّاليت نموده است. به خصوص در مسائل توحيد و به اصطلاح در استدلالِ از ذات به ذات و از ذات بر صفات و افعال، اين مكتب مبنا و زيربناي همه اين‏ها را صرف‏الوجود بودنِ حق‏تعالي قرارداد و اصولي را از اين قبيل طرح كرد و همه را به وحي و قرآن و احاديث معصومين: نسبت داد. در اين مكتب اين جريان بيش از ديگر مكتب‏ها بوده است.

مي‏توان گفت: برداشت‏هاي قرآني و روايي فلسفه ملاّصدرا در اين قسمت بالنسبه به برداشت‏هاي بوعلي، فارابي، حتّي خواجه نصير طوسي بيش‏تر است. آن‏ها چه‏بسا متعرّض هم نشدند و ادعا نكردند كه ما از قرآن و حديث اين برداشت‏ها را داريم، اما متأخّرين، همه اين مباحثي را كه اجمالاً اشاره شد و امثال اين‏ها را مدّعي هستند كه از قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: استفاده كرده‏اند كه تقريباً الآن گفته مي‏شود: حكمت متعاليه اصطلاحي است براي فلسفه ملاّصدرا كه از اسلام و مخازن اسلام دريافت شده و استحكام يافته است و با استدلال‏هاي قرآني يا روايي تثبيت شده است.

البته اجمالاً مي‏دانيم كه اغلب اين برداشت‏ها همان برداشت‏هاي انحرافي است كه در مكتب شيخ مرحوم ـ اعلي اللّه مقامه ـ مورد بررسي قرار گرفته و انحراف هريك

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۶۹ *»

از اين مسائل در جاي خود روشن گرديده است.

اين بحثي بود در مقايسه فلسفه‏هاي موجود با روش قرآن و احاديث و امّا انحراف‏ها و فلسفه‏هاي بيگانه با اسلام و مسلمين، معلوم است كه در طرح مسائل الهيات بالمعني الاخص و استدلال و استنتاج از آن مسائل چه‏قدر از حق و حقيقت دورند. حكمت الهي غرب كه حالا آن را به غرب و مغرب زمين نسبت مي‏دهند، مي‏دانيم چه‏قدر نارسايي و انحراف‏ها دارد كه جاي بحثش اين‏جا نيست.

فلاسفه و حكما و عرفاي آن‏ها همانند: دكارت، كانت و . . . همه نوعاً گرفتار چه انحراف‏هايي هستند! تفاوت بيش از اين است كه حتي بشود گفت تفكرات آن‏ها مكتب يا حكمت و فلسفه است؛ بي‏ارزشي آن‏ها روشن است و لزومي ندارد كه ما متعرّض اين‏گونه مطالب باشيم. وقتي‏كه مكتب و فلسفه‏هاي فلاسفه اسلامي در يك‏چنين شرايطي باشند، آن‏ها ديگر معلوم است كه در چه اوضاعي هستند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۰ *»

 

درس  7

 

 

(سه‏شنبه / ۱۳ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۶ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r وحي، بنيان‏گذار مسائل عقلاني

r اهل حديث و اهل كلام

r علّت نام‏گذاري علم كلام

r تأييد علم كلام از طرف معصومين:

r نقل كلام سيّد بن طاووس و نقد آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۱ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

گفتيم كه بنيان‏گذار مسائل عقلاني و مباحث فكري در ميان بشر، وحي الهي و تعاليم انبيا مخصوصاً قرآن و فرمايش‏هاي معصومين ما ـ سلام اللّه عليهم اجمعين ـ مي‏باشد.

در قرآن به كيفيّت اين مباحث و مسائل و ورود و خروج از آن‏ها، استدلال و استنتاج از استدلال‏ها، به شكل‏هاي گوناگون اشاره شده است.

ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن([۶۱]) در اين فرمايش براي وارد شدن در طرح اين مسائل عقلاني و مباحث فكري و استدلال و استنتاج، به سه روش اشاره شده: روش حكمت و موعظه حسنه و مجادله بالتي هي احسن.

اين بيانِ قرآن كشف از اين مي‏كند كه طرح اين مسائل و استدلال و استنتاج يكسان نيست، بلكه روش‏هاي مختلف دارد و علّتش هم تفاوت مخاطَبين در استعداد و درك و مقدار توانايي فكري آن‏هاست كه اقتضا مي‏كرده به اين سه شكل و سه روش، نوع مباحث، عنوان و پي‏گيري شود.

بنابراين درمي‏يابيم كه حتّي منشأ روش‏هاي مختلف كه تحت عنوان حكمت و موعظه حسنه و مجادله است، خود وحي و فرمايش‏هاي انبيا: است.

پس از آن‏كه انبيا به وظايف خود عمل نمودند و بشر را در معرض چنين فعّاليّتي گذاردند و سرمايه‏هاي اوّليّه اين حركت فكري را هم براي او مهيّا نمودند، اصولي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۲ *»

قرار دادند كه اين مسائل و مباحث، از آن‏ها تفريع شود و ضرورت‏هايي را هم به‏عنوان محور گماردند كه انحرافي از اين محور انجام نشود و همه حركت‏ها بر گرد آن باشد و چيزي از حول اين محور خارج نشود.

متأسّفانه بشر به واسطه مغرور شدن به توانايي فكري خود، از تفريع بر اين اصول و حركت بر گرد اين محورها به اِفراط و تفريط افتاد. عدّه‏اي آن‏چنان از اين اصول و محورها دور گشتند كه مي‏توان گفت صد در صد مخالفت ورزيده و بيگانه شدند؛ در مقابل، عدّه‏اي در اثر جموديّت بر اين اصول و ضرورت‏ها خود را از هرگونه ترقّي و حركت فكري بازداشتند.

غالباً از دسته دوم به قشريين تعبير آورده مي‏شود و در اصطلاح اهل بحث، مخصوصاً در ميان سنّي‏ها، «اهل حديث» ناميده مي‏شوند و دسته اوّل را «اهل كلام» مي‏نامند.

هم‏چنان‏كه در فقه اين‏چنين شد و عدّه‏اي چنان به نصوص وارده و اصولي كه مقرّر شده متعبّد گشتند كه تفريع از آن اصول را هم منع كردند كه از آن‏ها به «اخباريين» تعبير مي‏آورند و عدّه‏اي چنان خود را از قيد اصول و ضرورت‏هاي مقرّرِ فقهي خارج ساختند كه حتّي خود، جعل اصول نمودند و قواعدي به حسب عقل خود قرار دادند كه اصول فقه و اجتهاد ناميده شد؛ اين‏ها «اهل اجتهاد» ناميده شدند. (البته ما فعلاً به طور مطلق، چه در شيعه و چه اهل سنّت، بحث مي‏كنيم)

منشأ پيدايش اين افراط و تفريط‏ها را مي‏توان از هنگام پيدايش دو مكتب سنّي و شيعه جستجو كرد. از آن‏هنگام كه امر خلافت بعد از رسول خدا۹ مورد اختلاف امّت قرار گرفت و اهل سنّت جعل خليفه كردند، از همان‏جا اين افراط و تفريط‏ها نشأت گرفت. در ميان اهل سنّت اختلاف در فقه و به‏تدريج در مباحث عقلاني كه ابتدا در همان اعتقادات بود شروع شد. بحث خلافت و امامت و بعد به‏تدريج ساير مسائل هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۳ *»

مورد تعرّض قرار گرفت.

در ميان اهل سنّت هردو قسمت، هم فقه و هم اصول دين و اعتقادات و به‏تدريج مطلقِ مباحث عقلاني و مسائل اعتقادي و ماوراءالطّبيعي مورد افراط و تفريط قرار گرفت و در ميان شيعه به بركت رهبري و هدايت ائمه معصومين: اختلاف و روش‏هاي مختلف پيدا نشد و افراط و تفريطي در هردو قسمت، چه فقه و چه عقايد رخ نداد. در فقه همان روش ائمه كه تفريع بر اصول و از اصول بود، آن هم اصول مقرّر خود ائمه كه به معناي كليّات احكام است، و متعبّد بودن و خارج نشدن از ضرورت‏هاي فقهي، و در اعتقادات هم اگر سير و حركت فكري بود با رعايت اصول مقرّر و ضرورت‏هاي اعتقادي پيش مي‏رفت.

در ميان اصحاب ائمه: به تبعيّت از ايشان، هر دو بُعد دين، فقه و عقايد مورد توجّه بود و سير فكري در هردو انجام مي‏شد. استدلال و استنتاج، استنباط و برداشت، همه بود و افراط و تفريطي هم در ميان نبود؛ هردو بخش دين بطور اعتدال به بركت هدايت معصومين: به انجام مي‏رسيد.

در ميان اصحاب ائمه فقهايي پيدا شدند كه در روش فقهي مورد تأييد اين بزرگواران بودند. در عقايد نيز متكلّميني يافت شدند كه در اسلوب كلام و استدلال و استنتاج مورد تأييد ائمه بودند و خود معصومين: در همين مسائل، چه فقه و چه عقايد، در مباحثه‏هاي خود با مخالفين كه اهل سنّت بودند، طرز استدلال، استنتاج، طرح مسائل و ورود و خروج از مسائل را تعليم مي‏دادند.

مباحثه‏هاي حضرت صادق۷ با ابوحنيفه يا حضرت رضا۷ با اهل ملل و مخصوصاً علماي اهل سنّت، در نوع مسائل فقهي و اعتقادي، نشانگر اين مطلب بود كه خود اين بزرگواران روش اعتدالي بدون افراط و تفريط را در هردو قسمتِ فقه و اعتقاد به اصحاب خود تعليم مي‏فرمودند و اصحاب ائمه: هم سعي داشتند كه بر

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۴ *»

همين روش اعتدالي باقي باشند؛ افراط و تفريطي هم اگر بود تعمّد نبود و عنوان مكتب نداشت؛ به‏واسطه خطا و اشتباه و لغزش بود كه با تذكّر برطرف مي‏شد.

اما منشأ افراط و تفريط‏ها در اهل سنّت، جدا شدن از خاندان رسالت و مستقل شدن به افكار و عقول ناقص خود و در دست نداشتن اصول مقرّر و ضرورت‏هاي مسلّم بود كه كارشان را به افراط و تفريط كشانيد، افراط و تفريطي كه شكل مكتب به خود گرفت.

در اصطلاحِ آن‏ها، كساني كه متعبّد شدند به حدودِ نصوص وارد شده در قرآن و روايات صحيح يا جعلي كه از رسول خدا۹ براي آن‏ها نقل شده بود، «اهل حديث» ناميده مي‏شدند. در مقابلِ آن‏ها كساني كه اين تعبّد را نداشتند و به بحث آزاد در عقايد مي‏پرداختند، «اهل كلام» ناميده شدند و هردو، جنبه مكتبي پيدا كردند و طرفداران سر سختي براي اين مكتب‏ها فراهم شد.

ائمه: اصطلاح علم كلام را هم ذكر كرده‏اند و ظاهراً بايد كلامِ به اين معني در مقابل حديث باشد؛ چون درباره اين كه چرا علم كلام، كلام ناميده شده گفت و گو است و جهاتي ذكر شده‏است؛ آن‏چه به نظر مي‏رسد اين است كه كلام بايد در مقابل حديث باشد، چنان‏كه اهل كلام در مقابل اهل حديث بودند.

اگر كسي در مسأله‏اي يا بحثي اعمّ از اين كه فقه يا عقايد باشد، متمسّك به ظاهر نصوص مي‏شد، مي‏گفتند كه حديث گفت و اگر هم از او مطلبي را طلب مي‏كردند، به عنوان «حدِّثنا» مي‏گفتند، كه در اين مسئله حديثي براي ما نقل كن. اما مكتب ديگر كه در برابر اين‏ها بودند، از آن‏ها انتظار حديث گفتن نبود؛ اگر حديث هم مي‏گفتند، براي تأييد مطلبشان بود؛ به آن‏ها مي‏گفتند: «كلِّم»، براي ما در اين مسئله سخن بگو.

پس اين‏طور به نظر مي‏رسد كه علّت ناميده شدن «علم كلام» به اين نام، در برابر حديث باشد و هم‏چنان‏كه بيان شد، مكتب كلام در مقابل مكتب حديث است و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۵ *»

مخالفت‏ها بين اهل حديث و اهل كلام بوده است.

در ميان شيعه هم اين اصطلاح جريان پيدا كرد كه طرز كار به دو صورت بود، گاهي ذكر حديث بود، گاهي نه، تكلّم بود و مخصوصاً در اعتقادات و مباحث عقلاني، كه به اين روش، علم كلام گفته مي‏شد. ما به مناسبتِ اين بحث به احاديثي اشاره مي‏كنيم كه اين اصطلاح را روشن مي‏سازد؛ چون مي‏دانيم اوّلين بحث‏هايي كه تحت عنوان مكتب پيدا شده، علم كلام است.

حديثي از سفينة البحار شيخ عباس قمي از حضرت صادق۷ است كه مي‏فرمايد: يهلك اصحاب الكلام و ينجو المسلّمون ان المسلّمين هم النجباء، يقولون هذا يَنقاد و هذا لاينقاد، اما و اللّه لو علموا كيف كان اصل الخلق مااختلف اثنان.([۶۲])

اين نوع روايات در زماني صادر شده كه اشخاصي به عنوان اهل كلام و اصحاب كلام بودند كه اصول مقرّر و ضرورت‏هاي موجود را رعايت نمي‏كردند و خواه ناخواه به هلاكت مي‏رسيدند و در سير و حركت فكري دچار خطا و اشتباه‏ها مي‏شدند. در مقابل اين‏ها اهل كلامي بودند كه تسليم اصول مقرّر و تابع ضرورت‏هاي موجود در اعتقادات بودند و آن‏ها معلوم است كه شيعيان ائمه طاهرين ـ سلام اللّه عليهم اجمعين ـ بودند كه در مقابل اهل كلامِ اهل سنّت بودند. حضرت در واقع اين دو دسته از اهل كلام را در اين حديث شريف بيان مي‏فرمايد: يهلك اصحاب الكلام اصحاب كلام هلاكت پيدا مي‏كنند و ينجو المسلّمون اهل تسليم نجات مي‏يابند.

حال اگر ظاهر اين حديث را در نظر بگيريم، چه‏بسا اهل حديث در مقابل اهل كلام ادّعا كنند كه اين حديث مربوط به ما مي‏باشد المسلّمون وصف ماست نه وصف شما، چرا؟ چون اصحاب الكلام مطلق گفته شده است و در مقابل، مسلّمون و اهل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۶ *»

تسليم قرار داده شده‏اند؛ پس حضرت در اين حديث به طور كلّي علم كلام را محكوم فرموده‏اند و مكتب اهل حديث را تأييد مي‏نمايند، خير اين‏طور نيست، اين برداشت از اين حديث شريف و امثال آن، كه نوعاً هم در احاديث معصومين ما: زياد مي‏باشد درست نيست.

ائمه: در اين‏گونه فرمايش‏ها، بين دو روش شيعه و سنّي در اهل كلام قضاوت مي‏نمايند. اهل كلامِ از سنّي‏ها آن‏هايي هستند كه رعايت اصول مقرّر را نكردند و به ضرورت‏هاي موجود پايبند نبودند؛ ولي در همان زمان، در ميان اصحاب خود حضرت صادق۷ متكلّميني بودند، كه به تأييد خود حضرت به تكلّم مي‏پرداختند و نظر به اين‏كه رعايت اصول مقرّر را مي‏نمودند و بر محور ضرورت‏هاي موجود سير مي‏كردند، تأييد مي‏شدند.

در اين‏جا كه حضرت، اصحاب كلام را به طور مطلق هالك مي‏شمرند، مراد اصحاب كلامِ اهل سنّت ميباشند و مسلّمون اصحاب كلام شيعه هستند؛ نه اين‏كه مكتب اهل حديث را به آن معناي مكتبي تأييد نمايند و مكتب كلام را به طور مطلق محكوم كنند، اين‏طور نيست، ان المسلّمين هم النجباء مسلّمينند كه اهل نجابتند و نجات براي ايشان است و هلاكتي برايشان نيست؛ البته اين برداشتي است كه ما از اين حديث شريف داريم.

اصحاب كلامِ اهل سنّت، معيار و ملاك كارشان را همان دريافت‏هاي ناقص خود قرار مي‏دهند و رعايت اصول و ضرورتي را نمي‏كنند، از اين جهت مي‏گويند: هذا ينقاد و هذا لاينقاد، يعني مطابق اصول عقلاني و آن‏چه به عقل ناقص خود تأسيس كرده‏اند، آن را معيار و ملاك قرار مي‏دهند و مي‏گويند: هذا ينقاد يعني اين مطابق اصول عقلاني ماست و مطابق و مستقيم است و مي‏پذيريم، هذا لاينقاد، اما اين مسئله يا اين مطلب مثلاً، مطابق اصول كلامي ما نيست، مطابق قراردادهاي عقلاني ما نيست، مستقيم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۷ *»

نيست و باطل است.

سپس حضرت فرمودند: اما و اللّه لو علموا كيف كان اصل الخلق مااختلف اثنان، به خدا سوگند اگر كيفيّت اصل خلقت و آفرينش را مي‏دانستند، يعني اگر ايشان به اصولي كه ما و خودِ دين، بلكه خداوند در امور عقلاني و ماوراء الطّبيعي قرار داده است پايبند بودند و سلوك مي‏كردند مااختلف اثنان اختلاف نمي‏كردند؛ يعني در سير و حركت فكري دچار اختلاف مكتبي نمي‏شدند كه به جان هم بيفتند و مثلاً اشعري و معتزلي درست كنند و بعد كار به كجاها بكشد و چه خون‏ها با اين اختلاف‏ها ريخته شود؛ چون معلوم است مقصود حضرت اين نيست كه غيب مي‏دانستند، چرا كه اين امري محال و ممتنع است و جز معصومين و آگاهان به غيب، كسي داناي به غيب و كيفيت اصل خلقت نيست.

پس اين حديث شريف اولاً بيان مي‏كند كه در زمان آن بزرگوار، اين مكتب‏ها وجود داشته است و حضرت در مقام قضاوت برآمدند و طبق معنايي كه ما براي حديث ذكر نموديم، اصحاب كلامي را كه محكوم مي‏نمايند مراد اهل سنّت هستند، زيرا در آن زمان در ميان شيعه مكتب كلامي به عنوان جداي از معصوم و مستقلّ از وحي نبود؛ و اگر اصحاب ائمه تكلّم مي‏نمودند، به تبعيّت و اذن و تأييد ايشان بود.

در تأييد مطلب فوق مي‏توان به حديثي كه درباره (مؤمن الطاق) رسيده اشاره كرد. عبد اللّه بن سنان مي‏گويد كه: اردت الدخول علي ابي‏عبداللّه۷ فقال لي مؤمن الطاق: استأذن لي علي ابي‏عبداللّه۷ فقلت له نعم. قصد كردم كه خدمت حضرت صادق۷برسم، مؤمن الطاق به من گفت كه براي من هم از حضرت اجازه بگير، گفتم بسيار خوب. فدخلت عليه فاعلمته مكانه خدمت حضرت رسيدم و درخواستِ مؤمن‏الطاق را عرض كردم، فقال: لاتأذن له علي حضرت فرمودند: به او اجازه نده كه بر من وارد شود، حضرت نخواستند اورا ببينند!

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۸ *»

فقلت جعلت فداك انقطاعه اليكم و ولاؤه لكم و جداله فيكم و لايقدر احد من خلق اللّه ان‏يخصمه مي‏گويد: خدمت حضرت عرض كردم، آقا او به سوي شما منقطع است، ولايت شما را دارد، در راه شما و اثبات ولايت و امامت شما مجادله و گفت و گو مي‏كند، كسي از خلق خدا قادر نيست كه او را محكوم كند، يعني موقعيّتش را بيان كردم كه اهل كلام و مجادله است. فقال۷: بل يخصمه صبي من صبيان الكتّاب حضرت فرمودند: چنين نيست، بلكه او را بچهاي از بچه‏هايي كه مكتب مي‏روند و ابتدايي هستند محكوم مي‏كند.

فقلت جعلت فداك هو اجدل من ذلك و قد خاصم جميع اهل الاديان فخصمهم، فكيف يخصمه غلام من الغلمان و صبي من الصبيان خدمت حضرت عرضه داشتم كه فدايت شوم او جدل‏كننده‏تر از اين‏ها است، او با تمام اهل اديان مخاصمه و بر همه غلبه نموده و آن‏ها را محكوم كرده است، چه‏طور كودكي او را محكوم مي‏كند؟

فقال، حضرت فرمودند: يقول له الصبي اخبرني عن امامك امرك ان‏تخاصم الناس؟ فلايقدر ان‏يكذب علي فيقول لا، فيقول له فانت تخاصم الناس من غير ان‏يأمرك امامك فانت عاص له فيخصمه ياابن سنان آن بچه به مؤمن الطاق مي‏گويد خبر بده مرا آيا امام تو بتو امر كرده كه با مردم مخاصمه كني؟ بر من كه دروغ نمي‏بندد، مي‏گويد نه، سپس آن بچه به مؤمن الطاق مي‏گويد: پس تو با مردم مجادله و مخاصمه مي‏كني بدون اين‏كه امامت تو را امر كرده باشد، بنابراين تو نسبت به امامت معصيت كاري؛ پس اي ابن سنان، آن بچه مؤمن الطاق را با همين بيان محكوم مي‏كند.

لاتأذن له علي اجازه نده پيش من بيايد فانّ الكلام و الخصومات تفسد النية و تمحق الدين([۶۳]) چون كلام و خصومات و مجادلات، نيّت را فاسد مي‏كند و دين را محو

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۷۹ *»

كرده و از بين مي‏برد؛ يعني ديانت انسان را ضايع مي‏كند.

در اين فرمايش مي‏بينيم كه امام۷ صريحاً مي‏فرمايند كه مؤمن الطاق براي يك‏چنين علمي و براي مخاصمه و مجادله و كلام صلاحيت ندارد و او بدون اجازه و دستور امام، وارد اين‏گونه مباحث مي‏شده و آن‏ها را مطرح مي‏كرده است.

قبلاً بيان شد كه طرح بحث، استدلال و استنتاج از استدلال، سه امري است كه بايد كاملاً رعايت كرد و در عقايد هم مانند فقه، اصولي دارد كه بر آن اصول بايد تفريع نمود و ضرورت‏هايي دارد كه بر آن محور بايد حركت كرد و مؤمن الطاق از نظر فكري چنين قدرتي نداشت، نه اين‏كه بخواهد مكتبي داشته باشد و با تأسيس مكتبي در برابر امام صادق ـ صلوات اللّه عليه ـ به اين كار پرداخته باشد، خير، اگر مورد مذمّت قرار مي‏گيرد، به جهت خطا و لغزش در اين روش است؛ او نمي‏خواسته مثل علماي كلامِ اهل سنّت مكتب سازي كند.

بنابر اين، خود كلام من حيث هو هو مورد مذمّت امام۷ نيست كه بگوييم حضرت، اهل حديث را تأييد و اهل كلام را محكوم مي‏نمايند. بلكه اين روايت هم مثل روايت قبل، روشن مي‏كند كه بايد در مسائل اعتقادي مثل مسائل استنباطي فقهي، روش را رعايت كرد و به تبعيّت ائمه: و وحي، سلوك نمود.

هم‏چنين روايت ديگري است كه ابي‏عبيده حذاء نقل مي‏كند كه: قال لي ابوجعفر۷ و انا عنده: اياك و اصحاب الكلام و الخصومات و مجالستهم، فانهم تركوا ماامروا بعلمه و تكلّفوا ما لم‏يؤمَروا بعلمه حتي تكلّفوا علم السماء([۶۴]) خدمت حضرت باقر۷ بودم؛ يعني از دهان مبارك امام شنيدم و پيغام نبوده، بلكه در حضور حضرت بودم. حضرت فرمودند: از اصحاب كلام و خصومات و مجالست با ايشان برحذر باش

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۰ *»

كه اين‏ها آن‏چه مأمور به دانستنِ آن شده‏اند ترك نمودند و به آن‏چه كه دستور به آگاهي نسبت به آن ندارند تكلّف ورزيدند، حتّي ايشان خود را درباره شناخت آسمان به زحمت انداختند كه البته مراد خود آسمان نيست؛ يعني علوم غيبي و اموري كه در سطح بالاتر از درك مستقيم بشر است و بشر مستقيماً نمي‏تواند اين مسائل غيبي را درك كند و نيازمند بيان است.

اين حديث شريف هم مثل آن دو حديث ديگر در مذمّت كساني است كه به طور مستقل به علم كلام مي‏پردازند و اموري كه لازم است رعايت نمي‏كنند.

مرحوم «سيد بن طاوس» در كتاب «كشف المحجّة» كه در مقام نصيحت فرزندش مي‏باشد بعد از نقل اين حديث توضيحي مي‏دهد، مي‏گويد: «يحتمل ان‏يكون المراد بهذا الحديث يا ولدي المتكلمين» يعني احتمال مي‏رود كه مراد حضرت از اصحاب كلام و خصومات، متكلّمين باشند؛ «الذين يطلبون بكلامهم و علمهم ما لايرضاه اللّه جلّ‏جلاله» كه در اين روش و مكتب خود، آن‏چه را كه خدا راضي نيست مي‏خواهند طلب نمايند «او يكونون ممن يشغلهم الاشتغال بعلم الكلام عما هو واجب عليهم من فرائض اللّه جلّ‏جلاله»([۶۵]) يا مراد كساني هستند كه اشتغال به علم كلام، ايشان را از آن‏چه بر آن‏ها واجب است و از فرائض الهي است بازداشته است.

اما طبق بيانِ ما روشن شد كه مراد از اين‏گونه اشخاص، اصحاب كلام و خصوماتِ از اهل سنّت مي‏باشند. چون در آن زمان شيعه با اهل سنّت خيلي مخالط بودند. نوع مجالسي كه براي مخاصمه و گفت و گو و جدال‏ها برگزار مي‏شد، از اهل سنّت بود. متكلّمين، عنوانِ آن‏ها بود و كلام در نزد آن‏ها شيوع داشت. شيعيان اگر هم تكلّم مي‏كردند و در علم كلام ورودي داشتند در تبعيّت ائمه بود و استقلالي نداشتند تا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۱ *»

بگوييم ايشان مكتبي داشتند.

مكتب كلام شيعه همان مكتب ائمه بود، هم‏چنان‏كه در فقه، آن‏ها را جعفري مي‏گفتند كه بر مذهب حضرت صادق۷ بودند، در كلام و جدال هم، آن‏ها را جعفري مي‏دانستند؛ به اين معني كه در علم كلام و جدال هم از روش ائمه تبعيّت مي‏نمودند و همان اصول مقرّر و ضرورت‏هاي موجود را رعايت مي‏كردند. بنابر اين، اين حديث شريف هم مثل آن حديث‏هاي ديگر در تأييد اهل حديث و محكوم كردن اصحاب كلام به‏طور مطلق نمي‏باشد.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۲ *»

 

درس  8

 

 

(چهارشنبه / ۱۴ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۷ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

r سابقه كلام در اسلام

r تأييد متكلّمين، از طرف معصومين:

r دو دسته روايات در علم كلام

r شيعه و سنّي در پذيرش علم كلام

r كلام (من حيث نفسه) مورد حلّيت و حرمت نيست

r اختلاف در نام‏گذاري كلام و نظر حق

r بحث آزاد

r وضعيّت علم كلام قبل و بعد از غيبت صغري

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۳ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث پيرامون اين مطلب بود كه در اسلام، تكلّم و سخن گفتن در معارف و اعتقادات، سابقه‏اي طولاني دارد. رسول خدا۹ در اين امر بسيار كوشا بودند، علاوه بر آن‏چه در قرآن، از مجادلات و مباحثات و گفت و گوهايي كه بين ارباب اديان و مذاهب باطل مطرح شده بود؛ قرآن مدّعاهاي آن‏ها و دلايلشان را ذكر نموده و بر ابطال آن‏ها و استدلال‏هايشان ادلّه بيان مي‏كند؛ و در قرآن ذكر اديان و مذاهب فاسد آن زمان فراوان است، مثل اقوال و ادعاهاي باطل يهود، نصاري و مشركين، كه قرآن طرح فرموده و برخي دلايلشان را عنوان كرده و بر مدّعا و دليل هردو خط بطلان مي‏كشد.

همه اين‏ها سابقه‏اي بود در بين مسلمانان كه اين مباحث، براي تكلّم، فهم باطل و ردّ آن و طريقه استدلال بر حق و احقاق حق راه‏گشا است؛ اين‏ها اموري بود كه كاملاً از خود قرآن استفاده مي‏شد و مسلمانان اين‏طور پرورش مي‏يافتند، قرآن را براي تعلّم و تدبّر و تفكّر مي‏خواندند و مي‏آموختند.

رسول خدا۹ با علما و بزرگان يهود و نصاري و غير ايشان از ملل و مذاهب باطل معاصر، احتجاج‏هايي مي‏فرمودند كه در دست است و همين‏طور اميرالمؤمنين ـ صلوات الله عليه ـ و ساير احتجاج‏هايي كه از اصحاب نقل شده است، همه نشان مي‏دهد كه مي‏خواستند اين‏گونه روش فكري و استدلال‏هاي عقلاني در ميان باشد و هيچ‏گونه منعي از اين امر نبود.

مباحثه‏هاي ائمه معصومين: با ارباب اديان و فرق مختلف بعضي از آن‏ها ثبت شده است، مثل احتجاج‏هاي حضرت صادق و حضرت باقر۸ تا اين‏كه دامنه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۴ *»

استدلال و احتجاج به وسعتي رسيد كه در زمان حضرت رضا۷ با نوع فرق اسلامي و حتّي بيگانه و خارج از اسلام نقل و ثبت شده است.

اين‏ها همه كشف از اين مي‏كند كه همان‏گونه كه بيان شد مباحث عقلاني و مسائل فكري حتّي درباره ماوراء الطّبيعه و به‏خصوص در الهيات بالمعني الاخص، اموري بوده كه به تعليم قرآن و اولياي اسلام: انجام و تأييد شده است؛ ولي همان‏طور كه عرض شد، براي رعيت، به رعايت اصول مقرّر و ضروريات مسلّم مشروط است و اشكالي نيست كه به تكلم و استدلال بپردازند، هم‏چنان كه در عصر خود امام صادق۷ شيعيان برجسته‏اي بودند كه در كلام و تكلّمِ با مخالفين بسيار توانا و مورد تأييد آن حضرت بودند.

يكي از متكلّمين برجسته «هشام بن حكم» است كه مورد توجّه و تأييد امام صادق۷بوده است به طوري كه او را بر ساير اصحاب خود مقدّم مي‏داشتند و با اين‏كه از نظر سن از ساير صحابه نامي كوچك‏تر بود، ولي احترام حضرت به او بيش از ديگران بود به طوري كه او را بالاتر از همه صحابه و نزديك‏تر به خود مي‏نشاندند به‏گونه‏اي كه حضرت مورد اعتراض قرار گرفتند و علّتش را تقدير از روش فكري و استدلال‏هاي عقلاني هشام ذكر نمودند.

نمونه‏هايي داريم كه ائمه: علم كلام را تأييد نموده‏اند. عبدالاعلي نقل مي‏كند: قلت لابي عبدالله۷ ان‌ّ الناس يعيبون علي بالكلام مردم مرا به‏جهت اشتغال به كلام نكوهش مي‏كنند! معلوم مي‏شود علم كلام صنعتي مثل فقاهت بوده است. اطلاق لفظ كلام بر روش استدلالي عقلاني و استنباط‏هاي فكري، امري عادي بوده است؛ حضرت نهيش نكردند كه چرا اين حرف را مي‏زني، چرا اين علم و صنعت را داري، چرا داراي اين فن و هنر مي‏باشي.

و انا اكلّم الناس من با مردم سخن مي‏گويم فقال: اما مثلك من يقع ثم يطير فنعم،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۵ *»

حضرت تأييد مي‏فرمايند، اما تو و امثال تو، كساني‏كه محكوم نمي‏شوند و به دام نمي‏افتند، بله؛ يعني من تأييد مي‏كنم كه مثل تو، اين روش را داشته باشد و اما من يقع ثم لايطير فلا([۶۶]) اما كسي كه گير مي‏افتد و نمي‏تواند خود را خلاص كند او حق ندارد در علم كلام وارد شود. اين تأييد نشان مي‏دهد كه اصحاب ائمه: اين روش را داشته‏اند و براي آناني‏كه از عهده برمي‏آمدند، از نظر ائمه: منعي نبوده است.

هم‏چنين طيّار روايت مي‏كند: قلت لابي عبدالله۷ بلغني انك كرهت مناظرة الناس، به من خبر رسيده كه شما مناظره با مردم را نمي‏پسنديد. در اين حديث لفظ «مناظره» كلام را هم توضيح مي‏دهد كه اين مناظره يعني ردّ و بدل كردنِ نظر و نظر در اين‏جا به معني فكر است؛ يعني ردّ و بدل كردن امور فكري و نظريات، كه همان مناظره مي‏شود و توضيحي است درباره كلام كه كلام مجموعه مسائل فكري و مباحث عقلاني است كه البته از نظر ما مشروط به رعايت اصول مقرّر و ضرورت‏هاي موجود مي‏باشد، اين را مناظره و علم كلام مي‏گويند.

فقال حضرت فرمودند: اما مثلك فلايكره اما مانند تو نه، هيچ كراهتي در ميان نيست، هيچ عيبي ندارد، من اذا طار يحسن ان‏يقع و ان وقع يحسن ان‏يطير، فمن كان هكذا لانكرهه([۶۷]) كسي‏كه وقتي طيران مي‏كند به خوبي مي‏تواند بنشيند و اگر مي‏نشيند باز به خوبي طيران مي‏كند و از عهده برمي‏آيد كه در ردّ و استدلال بر طرف اوج بگيرد؛ يعني در دام نمي‏افتد، تا مي‏آيد پايين كه طرف احتمال مي‏دهد مي‏تواند بر او تسلّط يابد و او را به دام بيندازد فوراً طيران مي‏كند و او را محكوم مي‏كند، خير، كار چنين كسي را ما ناپسند نداريم.

حديث شريفي از هشام بن حكم است، مي‏گويد: قال لي ابوعبداللّه۷ مافعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۶ *»

ابن‏طيار ابن‏طيّار چه مي‏كند، حالش چطور است؟ قال قلت: مات، عرض كردم از دنيا رفت، قال: رحمه اللّه و لقّاه نضرةً و سروراً خدا او را بيامرزد، رحمتش كند و خرّمي و سرور به او عنايت نمايد، فقد كان شديد الخصومة عنا اهل‏البيت([۶۸]) مخاصمه در اين‏جا همان مناظره است؛ يعني انسان طرف را كه دشمن اوست محكوم و با او، مخاصمه كند و در مقام ردّ و بدل نظريات و افكار يك‏ديگر برآيند و بالاخره او را محكوم كند، شديد الخصومه بود، مخاصمه‏اش از طرف ما اهل بيت: زياد بود.

اين‏ها تأييدهايي از جانب اين بزرگواران است و از اين نمونه زياد است و هم‏چنان كه در كتاب سفينه به همين نمونه‏هاي اندك بسنده نموده، ما هم اكتفا مي‏كنيم، چرا كه مقصود بررسي همه روايات نيست.

نضر بن صباح مي‏گويد: كان ابوعبداللّه۷ يقول لعبدالرحمن بن الحجاج: ياعبدالرحمن كلِّم اهل المدينة فاني احبّ ان‏يُري في رجال الشيعة مثلك([۶۹]) فرمود: با اهل مدينه تكلّم كن، گفت و گو داشته باش كه مقصود معلوم است همان مناظره و مجادله است، چون من دوست دارم كه در مردان شيعه همانند تو ديده شود.

هم‏چنين رواياتي هم هست كه در مذمّت اهل كلام است و برخي را ذكر كرديم. در اين‏باره رواياتي داريم كه بعضي اشخاص را مانند مؤمن‏الطاق به‏خصوص امام۷ از مكالمه و مجادله و مناظره منع مي‏فرمودند.

محمد بن حكيم نقل مي‏كند: قال ذكر لابي‏الحسن۷ اصحاب الكلام، درباره اصحاب كلام با حضرت گفت و گو شد، فقال: اما ابن حكيم فدعوه([۷۰]) امّا ابن‏حكيم، او را آزادش بگذاريد و از او حرفي نزنيد كه معلوم مي‏شود مورد تأييد امام بوده است؛ يعني

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۷ *»

اگر اهل كلام را مي‏خواهيد مذمّت نموده و رد نماييد، ايشان را مستثني كنيد و حرف ايشان را نزنيد؛ يعني اگر من در مقام مذمّت اهل كلام برآمدم، مقصودم اين‏گونه اشخاص نمي‏باشند.

پس ما در احاديث شيعه دو دسته روايات مي‏بينيم: يك‏دسته نهي و مذمّت از كلام مي‏فرمايند و يك‏دسته از روايات علاوه بر تأييد، اظهار سرور مي‏نمايند و گويا ائمه:دوست دارند كه صاحبان چنين علمي باشند.

ما بيان كرديم كه اهل سنّت چون از ابتداي تأسيس خلافت غاصبانه سقيفه، از ائمه:دست برداشتند، هم‏چنان كه در فقه، به اجتهاد و استنباط‏هاي باطل و مباني فاسد، مانند: قياس، مصالح مرسله، اجماعات باطله و . . . محتاج شدند، در عقايد بيش از فقه با مشكلات و كمبودها مواجه گشتند.

شيعه به بركت ائمه طاهرين: و فرمايش‏هاي اين بزرگواران در تفاسير آيات قرآني يا استدلال‏ها و احتجاج‏هاي اين بزرگواران با مخالفان مختلف، مسلمان و غير مسلمان كه همه اين‏ها سرمايه‏هاي علمي، حِكمي، فلسفي، عرفاني و . . . براي پيشرفت شيعه در اين رشته‏ها بود، چه حكمت، فلسفه يا عرفان، اصول، فقه، هرچه هست، ترقّي كرد و اگر به همان حال خود باقي مي‏ماند هم‏چنان رشد و تكامل مي‏يافت.

امّا سنّي‏ها مبتلا و گرفتار شدند، نوع رواياتي كه در مذمّت اصحاب كلام وارد شده، مراد مكتب اصحاب كلام سنّي‏هاست. زيرا در زمان ائمه ما هيچ‏گونه مكتبي در شيعه و به عنوان تشيّع در مقابل مكتب ائمه قرار نگرفت. در زمان اين بزرگواران اهل كلام از روش ائمه و قرآن پيروي مي‏نمودند؛ اگر فقيه بودند از روش فقهي قرآن و ائمه: تبعيّت مي‏كردند، مكتب فقهي و كلامي جداي از حاقّ تشيع وجود نداشت.

با توجّه به آن‏چه ذكر نموديم معلوم مي‏شود كلام در برابر حديث قرار مي‏گيرد؛

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۸ *»

يعني اگر كسي در امري حديث مي‏خواند، اين را نمي‏گفتند تكلّم كرد، كلام گفت، بلكه مي‏گفتند حديث خواند و اگر از او مطالبه مي‏كردند كه اظهار نظري كند؛ يعني حديث بخوان، مي‏گفتند حدِّثنا، درباره اين مسئله حديثي براي ما ذكر كن.

در مقابل حديث، كلام قرار گرفت؛ يعني بحث مستقل، اگرچه مستفاد از حديث باشد، ولي چون طرف، مستقلاً در مقام بيان برمي‏آمد «كلام» اصطلاح شد؛ از اين جهت راوي خدمت امام۷ عرض مي‏كند: انا اكلّم الناس([۷۱]) يا در آن حديثي كه در حضور حضرت با شامي، هشام مكالمه و مجادله شروع كرد، ديگر آن‏جا نگفت: قال مولانا الصادق۷ يا مثل اين تعابير كه در مقام ذكر حديث برآيد، بلكه در مقام سخن و استدلال برآمد.

پس از نظر ما، علّت نام‏گذاري علم كلام همين است كه ذكر شد و اين نظر را تأييد مي‏كند اين كه در اهل سنّت مرسوم شد كساني را كه مخالفت با كلام داشتند اهل حديث ناميدند و آناني كه كلام و تكلّم را جايز مي‏شمردند اهل كلام و متكلّمين مي‏گفتند. پس متكلّمين و اهل كلام از نظر اهل سنّت در مقابل اهل حديث شدند.

برخي رؤساي اهل سنّت از قبيل «احمدبن حنبل» يا ديگران چون از كلام عاجز بودند و اصول و موازين صحيحي در دست نداشتند، ديدند اگر بدون در دست داشتن موازين و اصول و ضرورت‏هاي موجود در علم كلام وارد شوند، هرروز به خطايي برخورد مي‏كنند و محكوم مي‏شوند؛ اين‏گروه كلام را حرام كردند و گفتند به طور كلّي در مسائل اعتقادي بايد حديث نقل كرد و به نص تكلّم نمود، نصّ قرآن يا حديث از رسول خدا۹ و به همان ظاهر و قشر اكتفا نمود. البته در مقابل كساني بودند كه با ايشان مقابل شدند و جايز دانستند كه كلام و تكلّم داشته باشند، از اين جهت ميان ايشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۸۹ *»

اختلاف افتاد.

امّا در شيعه اين‏طور نبود كه اصحاب ائمه: مقابل هم باشند، بعضي اهل حديث و بعضي اهل كلام باشند، خير، با اين‏كه همه‏شان تابع ائمه بودند، آناني‏كه بر كلام قادر بودند اجازه تكلّم داشتند و آناني‏كه قادر نبودند اجازه نداشتند.

پس الكلام و علم الكلام من حيث هو هو اين‏طور نبود كه مورد حرمت و حلّيت قرار بگيرد، بلكه اگر خود متكلّم از عهده اين كار برمي‏آمد به همين تعبيري كه امام۷فرمودند: من اذا طار يحسن ان‏يقع و ان وقع يحسن ان‏يطير فمن كان هكذا لانكرهه اگر اين‏طور است ما تأييدش مي‏كنيم. معلوم مي‏شود كه حرمت و عدم جواز و مذمّت، به خود كلام تعلّق نگرفته، بلكه از جهت متكلّم است كه آيا مي‏تواند از عهده برآيد يا نه؟

البته درباره نام‏گذاري علم كلام گفت و گو است و نظرهاي مختلفي ارائه شده؛ بعضي نظرشان اين است كه چون دوره‏اي كه بحث و گفت و گو شروع شد، دوره‏اي بود كه درباره قرآن بحث مي‏شد، كه آيا قرآن مخلوق و حادث است يا قديم؟ بعد ديدند از قرآنِ تنها كه معني ندارد بحث كنند، گفتند مراد ما كلام خداست، كلام خدا قديم است يا حادث؟ در اين مورد گفت و گو شد و اختلاف شديد گرديد، حتّي باعث شد كه مأمون، معتزله را تأييد نموده و با حمايت مأمون از ايشان، مردم را به زور وامي‏داشتند كه عقيده آن‏ها را درباره حادث بودن قرآن بپذيرند.

مردم از نظر فكري تابع معتزله نبودند، از اين جهت امر منجر به كشت و كشتارهاي شديد و خانمان‏سوز شد كه مردم واقعاً به تنگ آمدند و سببش را هم معتزله مي‏دانستند و مي‏گفتند اين‏ها باعث اين حوادث شده‏اند. آن دوره را به‏جهتِ اين همه ابتلاءات كه از اين مسئله ناشي مي‏شد «دوره محنت» و «غائله محنت» ناميدند و البته همين هم باعث شد كه مردم نسبت به معتزله بدبين باشند و از مكتب آن‏ها منزجر شوند. از اين جهت، اين دوره، دوره‏اي بود كه عمده مباحثِ ديني و اعتقادي، در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۰ *»

مدار همين مسئله بود، كه آيا قرآن يا به طور كلّي، كلام خدا حادث است يا قديم؟ اين رأس مسائل بود.

به‏تدريج مسائل و مباحث اعتقادي ديگر هم مطرح مي‏شد و اختلاف نظرها در ميان اهل سنّت پديدار مي‏گشت به‏طوري كه در آن زمان، علم اصول دين و اعتقادات، «علم كلام» ناميده شد. (بعضي اينچنين گفته‏اند)

ولي ما مي‏دانيم كه اين اختلاف‏ها و مسائل بعدها مطرح شده و قبل از اين مسائل و اختلاف‏ها، مباحث اعتقادي مطرح بوده و متكلّمين و اهل كلام پيش از اين‏ها بوده‏اند، حتّي در ميان شيعه كه رايج هم بوده است؛ اصل «سليم بن قيس» كاملاً روشن مي‏كند كه چه‏طور در اين كتاب استدلال بر ابطال خلافت‏هاي غاصبانه و ساير مسائل مطرح است. پس اين نظر را تقريباً نمي‏توان منشأ و علّت نام‏گذاري علم كلام دانست.

بعضي گفته‏اند: علم كلام به‏واسطه آن‏كه شخص را قادر بر استدلال و سخن‏گفتن با طرف مخالف خود مي‏كند كلام ناميده شده است؛ يعني قدرت كلام را زياد مي‏كند كه انسان در مقابل خصم و استدلال او، از كلام و سخن گفتن عاجز نشود.

برخي گفته‏اند: رسم علماي علم كلام اين بود كه در اول هر بحثي مي‏نوشتند مثلاً: الكلام في القدر، الكلام في الجبر، الكلام في الاخرة و از اين قبيل؛ عنوان مباحثشان به اين‏گونه شروع مي‏شد: «الكلام في كذا» آن وقت به اين مناسبت علم كلام به اين نام ناميده شد.

عدّه ديگري گفته‏اند: چون در اهل سنّت متكلّمين در مقابل اهل حديث بودند، و اهل حديث عقيده‏شان اين بود بايد در مقابل طرف مخالف و خصم، در هر موردي حديث خوانده شود، كه اگر حديثي نبود يا غير مفاد حديث، طرف بخواهد سؤالي كند بايست سكوت كرد؛ چون متكلّمين سكوت نمي‏كردند بلكه در مقام جواب برمي‏آمدند و جواب، كلام است، به اين اعتبار در مقابل سكوت براي روش آن‏ها كلام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۱ *»

عنوان شد و ايشان را متكلّمين و روششان را علم كلام ناميدند.

از نظر ما همان‏طور كه گفته شد بايد علتش همان باشد كه بيان نموديم، بدون تفاوت در شيعه و غير شيعه، طرز برخورد دو گونه است: گاهي به عنوان «حدِّثنا» است، براي ما حديث بگو، در اين‏جا طرف ملزم است كه فرمايش‏هاي معصومين:را نقل نمايد امّا گاه آزادش مي‏گذارند، «كلِّمنا» براي ما تكلّم كن، اين مشكل ما را حل نما يا اين نظر را رد يا اثبات كن، اين‏جا جاي كلام است.

پس در واقع علم كلام كه به اين نام ناميده شده، به معني «بحث آزاد» است، بحث فكري و عقلاني آزاد از قيد ذكرِ حديث، حالا مانعي هم ندارد حديثي به عنوان استدلال يا تأييد يا . . . ذكر شود، ولي طرفي كه مخاطب قرار مي‏گيرد مقيّد به ذكر حديث نيست و كسي هم كه سؤال مي‏كند مقيّد به نقل حديث نمي‏باشد، پس «بحث عقلاني آزاد» را علم كلام مي‏توان ناميد.

اين فشرده‏اي از مطلب در اين قسمت بود و همان‏طور كه ذكر شد در شيعه اين روش مورد تأييد قرار گرفت و الهام‏بخش آن، قرآن و مجادلات قرآني و مباحثه‏هايي است كه قرآن دارد و هم‏چنين از زمان رسول خدا تا زمان امام عسكري ـ صلوات اللّه عليه ـ و بعد هم دوره غيبت صغري، مجادله‏ها، مباحثه‏ها، استدلال‏ها و طرح مسائلِ عقلاني از طرف اين بزرگواران انجام مي‏شد و در ميان شيعه تا زمان غيبت صغري اشخاصي از بزرگان شيعه بودند كه در مقام تكلّم برمي‏آمدند، استدلال نموده، روش‏ها داشتند و هم استدلال و هم روش ايشان مورد تأييد ائمه ما بود؛ گرچه بعضي افراد به‏جهتِ ضعف استعداد و نداشتن قريحه مجادله در برابر خصم عاجز مي‏شدند و باعث تضعيفِ مكتب تشيّع مي‏گشتند، از اين جهت ائمه آن‏ها را از كلام نهي مي‏فرمودند.

هم‏چنين ائمه: موازيني مقرّر نمودند كه شخص بتواند با سرمايه قريحه و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۲ *»

استعداد از آن‏ها استفاده كند و در مسائل كلامي در مسير صحيح پيش رود.

ما مي‏بينيم احترام و تأييد ائمه نسبت به متكلّمينِ ورزيده بيش از حرمت ايشان به روات احاديث مي‏باشد؛ مثلاً از هشام چندان روايتي ذكر نشده، ولي در مقام كلام و تكلّم كه برمي‏آمد چه‏قدر مورد تأييد امام۷ بود كه حتّي خود حضرت مناظره‏اي را كه هشام با يكي از رؤساي اهل سنّت كرده بود، فرمودند براي من بيان نما! كه همان جريان تشبيه امام به قلب است و اين‏كه بايد اعضا از قلب تبعيّت نمايند. هشام از اوّل تا آخر مناظره را بيان كرد، حضرت بسيار شادمان شدند و فرمودند هذا والله مكتوب في صحف ابرهيم و موسي.([۷۲])

علم كلام در شيعه تا زمان غيبت صغري، به عنوان مكتبي جداگانه از حديث و تشيّع نبود. در واقع همان برنامه‏اي بود كه ائمه دنبال مي‏فرمودند و از ميان اصحاب، آن‏هايي كه توانايي داشتند دنبال روش ائمه را گرفتند و در مقام تكلّم برآمدند. البته بعدها به شكل مكتب درآمد و علم كلام عنواني پيدا نمود و كتاب‏هايي در اين علم نوشته شد و مسائل اعتقادي و استدلال‏ها و استنتاج‏ها مطرح گرديد.

اگر ايراد و اعتراضي بر روش‏هاي علم كلام وارد باشد مربوط به دوران غيبت مخصوصاً غيبت كبري و پس از آنست. هم‏چنان كه علم فقه و اصول هم سالم نماندند و به‏جهت كثرت مجالست با اهل سنّت و الهام گرفتن از روش آن‏ها مشوب شدند.

كلام و فلسفه، حكمت و عرفان، همه به اين مشكل مبتلا شدند. علماي شيعه به‏جهت مجالست و معاشرت با علماي اهل سنّت و انتشار كتب آن‏ها، ناچار به پيروي از روش ايشان گرديدند و يا اين كه نه، ناچاري هم نبود، خواستند به اصطلاح عرض اندامي كرده باشند و بگويند ما هم مي‏توانيم مثل شما بدون نقل حديث و تبعيّتِ

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۳ *»

صرف، بحثِ صد در صد آزاد داشته باشيم.

البته ما كلام را «بحث آزاد» ناميديم اما نه صد در صد آزاد، بلكه با رعايت اصول مقرّر و ضرورت‏هاي موجود، ولي دانشمندان اسلامي بعدها بحث آزاد صد در صد را براي خود تجويز نموده و مكتب‏ها پيدا شد و براساس اين‏گونه بحث آزاد، كتاب‏ها نوشته شد. حال بطور اجمال و به عنوان مقدّمه به اين روش‏ها و بعضي كتاب‏ها اشاره مي‏نماييم.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۴ *»

 

درس  9

 

 

(پنج‏شنبه / ۱۵ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۸ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

r وضعيّت كلام در شيعه و اهل سنّت

r بحث آزاد با رعايت اصول مقرّر

r عدم تفكيك كلام و فقه در عصر معصومين:

r كلام قبل از غيبت و بعد از آن

r متكلّمين معاصر با ائمه:

r ابوالحسن ميثمي

r هشام بن حكم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۵ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

به‏طور اجمال معلوم شد كه بحثِ آزاد در اسلام به عنوان انديشه، تحقيق و تحليل‏هاي عقلي، با راهنمايي قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: شروع شد و ادامه يافت.

جدايي شيعه و سنّي باعث شد كه اهل سنّت هم‏چنان كه در فقه و احكام شرعي گرفتار خطا و اشتباه‏ها شدند و راه‏هاي انحراف و ضلالت را طي نمودند، در معارف و اعتقادات نيز، شديدتر و عميق‏تر منحرف شده و به ضلالت‏ها دچار گشتند؛ چون از رسول خدا۹ در اين زمينه‏ها چندان احاديثي در دست نداشتند و آن مقداري هم كه الآن به آن بزرگوار نسبت دارد، بيشترِ آن‏ها جعلياتي است كه به آن حضرت نسبت داده شده است. از ائمه: هم كه اخذ نكردند، از اين جهت علم كلامِ آن‏ها، يعني علم اصول دين آن‏ها، مثل اجتهاد آن‏ها در احكام، از نظر فرمايش‏هاي ائمه: و از ديد شيعه محكوم و مطرود بود.

در ميان شيعه تا زمان غيبت كبري تفقّه و استنباط احكام و علم كلام، يعني مباحث عقلاني و بحث‏هاي آزاد درباره معارف، از متن خود تشيّع به‏شمار مي‏رفت و متكلّم شيعي مانند فقيه شيعي بدون تفاوت، شيعه يعني تابع بود و داراي مكتبي در برابر مذهب نبود. اگر در بين آنان كسي پيدا مي‏شد كه اشتباه‏ها و خطاهايي داشت، به عنوان مكتب نبود، بلكه همه مي‏دانستند كه اين فرد خلاف كرده و خلاف رفته است؛ مثل اين‏كه كسي بدون توجّه رأيي در فقه مي‏داد، مورد مذمّت بود و محكوم بود و نمي‏توانست مدّعي شود كه روش و فكر من اين است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۶ *»

نفوذ ولايتي ائمه: و تدبير آن بزرگواران، شيعه را محافظت نمود و باعث شد شيعه گرفتار مكتب و مكتب‏داري نشود.

ائمه: بر اين گونه مباحث آزاد عقلاني، «كلام» اطلاق مي‏نمودند، و ما گفتيم كلام اگر گفته مي‏شد، در برابر نقل حديث بود، نه اين‏كه به عنوان مكتبي در مقابل اهل حديث باشد؛ خير، اين‏چنين نبود؛ يعني هم‏چنان كه اصحاب ائمه: در مناسبت‏ها و اقتضاها، احاديث نقل مي‏كردند، بعضي هم در مناسبت‏هايي تكلّم مي‏نمودند؛ يعني بحث آزاد داشتند.

البته بحث آزاد با همان قيودي كه قبلاً متذكّر شديم. بحث آزاد با رعايت اصول مقرّر از طرف قرآن، رسول خدا۹ و ائمه: و رعايت ضرورت‏هاي موجود در اصول اعتقادات؛ به اين طور كه كلامِ مخالف را براساس تحليل عقلاني و تجزيه ذهني مورد بررسي قرار داده و جواب مي‏گفتند و حق را اثبات و باطل را ابطال مي‏نمودند و مورد تأييد ائمه قرار مي‏گرفتند.

ولي در ميان اهل سنّت اين‏چنين نبود. اهل سنّت به‏جهتِ نداشتن رهبري معصوم و اقرار نكردن به امامت امامان معصوم ما: بينشان اختلاف پيدا شد. دو مكتب در مقابل هم قرار گرفتند: يكي مكتب اهل حديث و ديگري مكتب اهل كلام و تمام رواياتي كه ائمه: در آن زمان از كلام و اهل كلام مذمّت نموده و نهي از مجالست با ايشان فرموده‏اند، مراد اهل كلام از اهل سنّت بودند. اگرچه متأسّفانه بعد از غيبت كبري در شيعه هم روش‏هايي پيدا شد كه ايشان هم به همان حكمي كه درباره اهل كلام اهل سنّت، ائمه: فرمودند محكوم شدند.

گفتيم مي‏توان اين مسئله را به فقه تشبيه نمود. در عصر ائمه: هرچه روايات در مذمّت عمل به رأي، قياس، اجتهاد و استنباط‏هاي فاسد رسيده، معلوم است كه مراد اهل اجتهاد و استنباطِ باطل از اهل سنّت است. مكتب اجتهاد به اين شكل در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۷ *»

ميان شيعه نبود و شامل شيعه نمي‏شد، البته اگر آن وقت‏ها بعضي اشخاص، به عمل‏كردن به قياس يا رأي تمايلي نشان مي‏دادند، هم از نظر ائمه: و هم از نظر شيعه محكوم بودند و به‏عنوان مكتب نبود تا روايات برايشان صادر شود و جنبه مبارزه پيش آيد.

گرچه پس از غيبت صغري و از ابتداي غيبت كبري در شيعه هم اجتهادها، استنباط‏ها و روش‏هايي كه به روش‏هاي اهل سنّت در فقه نزديك است پيدا شد. حال اگر روايات مذمّتِ رأي و قياس و عمل به غير كتاب و سنّت شامل حال ايشان نيز بشود، مسئله مربوط به بعد از غيبت صغري و در زمان غيبت كبري مي‏شود. تشبيه ما اين است كه مسائل اعتقادي، معارف و مباحث عقلاني هم اين‏چنين است.

گفتيم كه در قرآن و احاديث، مسائل اعتقادي بيان شده و نظرها و عقايد انحرافي مطرح و مردود گرديده است. هم‏چنين براي اثبات حقايق در اعتقادات حقه، استدلال‏ها انجام شده است و اين استدلال‏ها استدلال‏هاي عقلاني است و همين‏ها منشأِ اين شد كه در شيعه هم در زمان ائمه: متكلّميني پيدا شوند كه در آن‏ها قريحه تكلّم بود و به كار تكلّم و كلام پرداختند و به مناسبت‏ها با ملاحده، زنادقه و هم‏چنين اهل سنّت، در مسائل اعتقادي به مباحثه و مناظره پرداخته و از طرف ائمه: هم تأييد شدند.

اين مسائل نشان مي‏دهد كه كلام به اين معني، به بركت رهبري صحيحِ ائمه:امري روشن است و مكتبي جداي از فقها در تشيّع نبودند؛ بلكه همان دانشمند شيعه بود كه در مناسبت‏هاي لازم، «متكلّم» ويا «محدّث» مي‏شد.

پس محدِّث و يا متكلّم در شيعه در دوره ائمه: از خود شيعه حساب مي‏شدند و روش آن‏ها همان مذهب شيعه بود كه در هرجا اقتضا مي‏نمود آناني كه مبرّز در اين امر بودند به بحث آزاد و تجزيه و تحليل‏هاي عقلاني مي‏پرداختند؛ اما تمام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۸ *»

اصول مقرّر را رعايت نموده و از ضرورت‏هاي موجود تخلّف نمي‏ورزيدند.

شيعه به بركت قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: و تبعيّت از اين بزرگواران همه نوع مباحث عقلاني در زمينه عقايد و معارف و مسائل ماوراء الطّبيعه داشته است؛ از قبيل: خداشناسي، صفات خدا، حدوث و قدم، مباحث بساطت و تركيب، وحدت و كثرت، مباحث قضا و قدر، اختيار، بحث از عالم عقول، نفوس و ارواح، بررسي موت و حيات، اثبات حساب و كتاب و ميزان و بالاخره بهشت و جهنّم و هم‏چنين درباره امامت و خلافت، شؤون و صفات امام و . . .؛ كه نصوص قرآني و روايات زيادي در اين موارد صادر شده است و شيعه هم به تبعيّت قرآن و سخنان ائمه: استدلال‏ها نموده و از استدلال‏ها استنتاج‏ها مي‏كردند.

بالاخره مباحث حكمت، فلسفه و عرفان مطرح شد و مجموعه اين بحث‏ها به اين شكل شد كه ما اسمش را بحث آزاد گذاشتيم، البته نه صد در صد آزاد؛ اهل سنّت صد در صد آزاد بودند، چراكه رهبر معصوم و مقرّرات تصحيح و تنظيم انديشه‏ها براي ايشان نبود. آن‏ها به انحراف‏ها و ضلالت‏ها دچار شدند و علم كلامِ آن‏ها در واقع مجموعه‏اي از تفكّرهايي است كه غير علم كلامي است كه در شيعه مي‏گوييم.

در آن‏زمان كلام كه گفته مي‏شد، اين‏طور بحث آزاد در نظر بود؛ حالا چه‏بسا حكمت، فلسفه، كلام يا عرفان هم در آن بود، به همين ملاك‏هاي كنوني كه بين اين مكتب‏ها الآن جدايي است و اين مكاتب با تعريف‏ها و مسائل گوناگون از يك‏ديگر جدا شده‏اند. آن زمان، مجموعه را به هرشكل و در هر زمينه كلام مي‏گفتند؛ تكلَّمْ كلام بگو، سخن بگو، به اين معني بود.

با مراجعه به آن‏چه در دست است، اجمالاً مي‏يابيم كه چون در مكتب شيعه، تبعيّت از روش قرآن و ائمه: در كار بود، طرح مسائل و استدلال و استنتاج‏ها با روش حكما، فلاسفه و متفكّرين پيش از اسلام و معاصر با اسلام و حتّي بعد از اسلام تفاوت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۹۹ *»

كامل دارد.

كلامِ شيعه به بركت رهبري معصومين: تا غيبت كبري، همانند فقه و اصول و تفسير سالم ماند و از همين روشِ صحيح پيروي مي‏كرد و اگر اشخاص معدودي هم پيدا مي‏شدند كه دچار ضلالت‏ها مي‏گشتند، به عنوان مكتب شناخته نمي‏شدند، بلكه همه، آن‏ها را از نظر شيعه منفور و مطرود مي‏دانستند و نسبتي به شيعه نداشتند كه بگوييم در تشيّع مكتبي به عنوان مكتب كلام جدا شد؛ خير، معصومين: حفاظت مي‏فرمودند و شيعه نمي‏توانست مكتبي جداگانه بسازد، كاملاً تبعيّت بود و از متن تشيّع خارج و دسته‏بندي نمي‏شدند، مگر اين‏كه از شيعه خارج مي‏شدند و عنوان ديگري مثل: زيديه، اسماعيليه و . . . پيدا مي‏كردند؛ آنانيكه جدا شدند مسئله ديگري است، بحث ما فعلاً در شيعه اثني عشري است.

از زمان غيبت كبري، در ميان شيعه كساني پيدا شدند كه تحت تأثير متكلّمين سنّي قرار گرفتند، چنان‏كه تحت تأثير حكما و فلاسفه غير اسلامي واقع شدند و در برابر آن‏ها مكتب درست كردند و اين مكتب، «مكتب كلامي شيعي» ناميده شد كه در برابر اهل سنّت يا غير ايشان بود.

اگر گفته مي‏شود «كلام شيعي»، «مكتب كلامي شيعي» يا مكتب فلسفي يا عرفاني شيعي، اين‏ها همه از ابتداي غيبت كبري به بعد است كه مكتب‏هايي جداگانه پيدا شد، با روش‏هايي تقريباً مشابه با مكتب‏هايي كه تا زمان غيبت كبري مطرود بودند و در روش، طرح مسائل و استدلال و ساير امور ارزشي نداشتند و همه محكوم و مطرود بودند، از آن زمان به اين طرف، چنين مكتب‏هايي پيدا شد كه به تشيّع نسبت داده شد؛ مانند جريان اجتهاد و تقليد و فقه كه به اين شكل درآمد و نسبت به شيعه دارد. كلام، حكمت، فلسفه و عرفان هم همين‏طور شد، اين‏ها همه تحت تأثير مكتب‏هاي سنّي قرار گرفتند. ما اكنون در اين قسمت بحثي نداريم، شايد آينده در اين زمينه‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۰ *»

ـ ان شاءالله ـ بحث نماييم.

مناسب است نمونه‏هايي از متكلّمين معاصر با ائمه: را ذكر كنيم كه روشن شود در ميان شيعه، متكلّمين چه وضعي داشتند و چگونه مورد تأييد ائمه بودند. اين بحث از جهاتي لازم به نظر مي‏رسد، چرا كه بحث آزاد به اين شكل، مورد حمله نوع اخباريين واقع مي‏شود كه چرا در اين مسائل به ذكر احاديث اكتفا نمي‏شود؟ چرا بحث آزاد صورت مي‏گيرد؟ ممكن است اين اشكال را داشته باشند.

ما مي‏گوييم هم‏چنان‏كه در زمان ائمه: در ميان اصحاب ايشان بعضي بودند كه همين مباحثِ معارف و عقايد را به شكل نقل حديث در كتاب‏هاي خود جمع‏آوري مي‏كردند، همانند «اصول اربعمأة» كه كتاب شريف كافي مجموعه‏اي است از همان كتاب‏ها؛ پس آن كتب اربعمأة مجموعه‏اي بوده از احاديث صادر از ائمه: در همه مسائل اصول و فروع دين و اين كتاب شريف از آن كتاب‏ها جمع آوري شده است.

چنان‏كه بعضي اصحاب، مسائل اعتقادي را به شكل نقل حديث عنوان مي‏كردند و كتاب مي‏نوشتند و مورد تأييد ائمه: بودند، بعضي از اصحاب هم به شكل بحث آزاد كتاب مي‏نوشتند؛ يعني نقل حديث نمي‏كردند، اگر هم نقل حديث مي‏نمودند به عنوان تأييد همان بحث آزادشان بود و اين‏ها را در زمان ائمه: متكلّمين مي‏گفتند و مورد تأييد ائمه: هم واقع مي‏شدند.

اينك به نمونه‏هايي از اين اشخاص اشاره ميشود؛ يكي از آن‏ها كه نسبتاً سابقه پيشيني دارد و از متقدّمين اهل كلام و متكلّمين اصحاب ائمه: است «ابو الحسن ميثمي» كه علي بن اسماعيل بن شعيب بن ميثم تمّار است؛ مِيْثم مشهور است ولي گفته شده كه ضبط صحيح، ميثمي است، فقط يك‏نفر است كه نامش مِيْثم بايد تلفظ شود.

البته خود مِيْثم تمّار را كه مي‏دانيم مورد توجّه حضرت امير۷ و از اصحاب سرّ حضرت بود و حضرت بسياري از علوم غريبه را به او تعليم فرمودند. خودش مردي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۱ *»

سخنور و مسلّط بر سخن بود و اين سخن‏گفتن‏ها معلوم است كه دفاع از مقام ولايت و اثبات حقّانيّت امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ و بيان فضايل بود. تمام اين سخنان نقل حديث نبود، بسياري از آن‏ها بحث‏هاي آزادي بود كه اين بزرگوار مطرح مي‏نمود.

ابوالحسن ميثمي از نواده‏هاي ايشان است. درباره‏اش مي‏نويسند كه او از متكلّمين علماي اماميه است و در عصر مأمون و معتصم زندگي مي‏كرده و مناظراتي با ملاحده و مخالفين داشته است. گفته شده او اوّل كسي است كه در مذهب اماميه در مقام تكلّم برآمد و در مسئله امامت كتاب تصنيف كرد.([۷۳]) اصالتاً كوفي ولي ساكن بصره بود و از نام‏داران و نام‏آوران متكلّمين اصحاب ائمه: به‏شمار مي‏رود.

تاريخ مي‏گويد: ايشان با ابي‏هذيل علاّف، بزرگ معتزله اهل بصره معاصر بود. ابوهذيل از بزرگان مكتب معتزله بود و ابوالحسن ميثمي نوه ميثم با او در مقام تكلّم برآمد و محكومش نمود. هم‏چنين با ساير معاصرينش بحث‏ها داشت.

از ابوهذيل سؤال كرد كه آيا تو اين‏طور فكر نمي‏كني كه ابليس نهي مي‏كند از خير، تمامي خير و امر مي‏كند به شر، تمامي شر؟ گفت بله، من اين‏طور مي‏دانم، گفت پس مي‏شود كه امر بكند به شر و حال آن كه نداند شر را همه‏اش را؟ و نهي كند از خير همه خير و نداند همه خير را؟ گفت نه، سپس به او گفت: پس ثابت شد كه ابليس همه خير و شر را مي‏داند.

ابوهذيل گفت اين‏چنين است. اين مقدّمه را ايشان شروع كرد و بعد به اين نتيجه رسيد كه گفت: پس حالا به من خبر بده از آن امامي كه تو به او اقتدا كرده‏اي بعد از رسول اللّه۹ آيا او همه خير و شر را مي‏داند؟ گفت نه، گفت پس بنابراين، ابليس از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۲ *»

امام تو بهتر و داناتر است. ابوهذيل در جواب ماند.([۷۴])

اين يكي از صحنه‏هايي است كه از تكلّم و علم كلام او در اعتقادات نسبت به امر امامت نقل شده است. مي‏بينيم در اين‏جا به شكل نقل حديث نيست، بلكه بحث آزادي است كه طرف را به آن‏چه كه مقرّ و معترف به آن است ملزم مي‏كند و بعد لازمه را هم بر گردنش مي‏گذارد.

نقل شده كه لقب «كلاب ممطوره» را ايشان براي واقفيه قرار داد. در شيعه به كساني‏كه اقرار به امامت حضرت رضا۷ نداشتند كلاب ممطوره مي‏گفتند و اين لقب شايع شد. مي‏گويند علّتش اين بود كه همين علي بن اسماعيل ميثمي و يونس بن عبدالرحمن (كه البته يونس هم از متكلّمين شيعه بود) با بعضي از واقفيه مناظره نمودند. آنگاه علي بن اسماعيل كه ديگر در شدّت سخن رسيده بود و مناظره‏اش اوج گرفته بود به آن‏ها گفت: «ما انتم الاّ كلاب ممطورة» و مقصودش اين بود كه شما از مردار هم گنديده‏تريد؛ چون وقتي كه باران به تن سگ مي‏رسد، بوي او گنديده‏تر از مردار مي‏شود؛ از اين جهت اين تعبير را درباره آن‏ها فرمود و همين لقب هم براي آن‏ها ماند كه تا به امروز هم تاريخ، ايشان را به نام كلاب ممطوره مي‏شناسد.

به صحنه ديگري از مناظره ايشان توجّه نماييد: ابو الحسن علي بن ميثم به مردي نصراني مي‏گويد: چرا صليب به گردن آويزان كرده‏اي؟ در جواب مي‏گويد به جهت اين كه، اين شبيه آن داري است كه عيسي۷ را به آن، دار زدند. ايشان مي‏فرمايد كه آيا خود عيسي۷ دوست دارد كه اين شكلِ دار، كشيده و يا مجسّم و ممثّل شود؟ گفت نه، باز دوباره سؤال كرد، آيا عيسي۷ سوار بر حمار مي‏شد و دنبال كارهاي خود مي‏رفت؟ گفت آري، پرسيد: آيا عيسي۷ دوست داشت كه اين حماري

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۳ *»

كه سوار بر آن مي‏شد و به حاجت‏ها و خواسته‏هايش مي‏رسيد باقي بماند؟ گفت آري، گفت: پس تو ترك كردي آن‏چه عيسي بقايش را دوست مي‏داشت و در زمان حياتش سوار بر آن مي‏شد و رو آورده‏اي به آن‏چه عيسي را به كراهت و نارضايي بر آن دار زدند و مورد بغض حضرت است و آن را در گردنت آويزان كردي؟! طبق اين قياس تو بايد شكل الاغ و يا مجسّمه آن را بر گردنت آويزان كني و صليب را دور بيندازي وگرنه با مقتضاي عقلت مكابره كرده‏اي و برخلاف دريافت وجداني خود رفتار نموده‏اي.([۷۵])

اين‏ها بحث‏هاي آزاد و تجزيه و تحليل‏هاي عقلاني است. البته از ايشان نمونه‏هاي زيادي نقل شده كه با ملاحده هم يك‏چنين بحث‏هايي داشته است.

زماني ايشان نزد «حسن بن سهل» مي‏آيد. كنار حسن بن سهل شخص ملحدي نشسته بود كه مورد تعظيم حسن واقع شده بود و مردم اطرافش را گرفته بودند. علي بن ميثم وارد مي‏شود و مي‏گويد: هنگام آمدن در راه، چيز عجيبي ديدم! پرسيد: چه ديدي؟ گفت: ديدم يك كشتي مردم را از آن جانب آب به طرف ديگر مي‏برد اما هيچ ملاّح و كشتيباني نداشت! آن ملحد كه نشسته بود رو كرد به حسن بن سهل كه حاكم بود و گفت: اصلحك اللّه، اين شخص مجنون است، چه مي‏گويد؟ حسن بن سهل گفت: چه‏طور مجنون است؟ گفت: به جهت اين‏كه كشتي مجموعه‏اي چوبي است كه فكر، تصوّر و تدبّري برايش نيست، قوّت، حيات و عقلي برايش نيست، چه‏طور مردم را از اين طرف نهر به آن طرف مي‏برد؟

به محض گفتنِ اين مطلب، علي بن ميثم گفت: حرف من عجيب‏تراست يا حرف تو؟ اين آبي كه بر سطح زمين جريان يافته و در راست و چپِ زمين در حركت است، اين نباتي كه از زمين مي‏رويد و باراني كه از آسمان مي‏بارد، تو فكر مي‏كني كه همه اين‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۴ *»

با اين اوضاع و نظامي كه دارد بي مدبِّر است و بدون او همه اين‏ها مي‏گذرد؟ اين‏جا تو خلاف نمي‏گويي و مجنون نيستي، امّا من كه گفتم يك كشتي بدون كشتيبان حركت مي‏كند، باعث شد كه من مجنون باشم و حرف نادرستي زده باشم؟ «فبُهِت الملحد» مبهوت شد كه چه جواب بگويد!([۷۶])

اين‏ها نمونه‏هايي است كه نقل شده و البته جاهاي ديگر و موارد ديگري هم دارد كه ايشان تكلّم مي‏فرمود و مورد توجّه شيعه بود و نقل كرده‏اند و كتاب به كتاب يادداشت نموده‏اند.

هم‏چنين، اشخاصي در زمان امام صادق۷ بودند كه رسماً به‏عنوان «متكلّم» شناخته مي‏شدند؛ همانند: هشام بن حكم، هشام بن سالم، حمران بن اعين، ابو جعفر احول، قيس بن ماصر و . . . كه اين‏گونه اشخاص مورد تأييد ائمه: بودند و مواردي هم از احتجاج‏هاي ايشان نقل شده است؛ پيش از اين بيان شد كه اشخاصي هم مانند مؤمن الطاق بودند كه امام۷ روش ايشان را نمي‏پسنديدند و ايشان را به‏جهتِ تسلّط نداشتن در مناظره و اين‏كه درست از عهده برنمي‏آمدند از آن نهي مي‏نمودند، نه اين‏كه از خودِ كلام نهي بفرمايند.

بين اصحاب حضرت صادق۷ «هشام بن حكم» از همه بيشتر مورد توجه حضرت بود با اين‏كه ناقلين و روات احاديث هم در زمان حضرت زياد و مورد توجّه بودند، اما ايشان را حضرت بيش از آن‏ها مورد توجّه قرار مي‏دادند.

«هشام بن حكم» كنيه‏اش ابومحمد و ابوالحكم و از بزرگان و متكلّمين نامي و نصرت‏كنندگان شيعه و امر شيعه بود. حكايات و مناظراتِ لطيف عجيبي برايش ذكر شده است. در كوفه ولادت يافت و در واسط زندگي مي‏كرد و تجارتش نوعاً به بغداد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۵ *»

بود. از حضرت صادق و كاظم۸ نقلِ روايت مي‏كند و در رواياتش ثقه و مورد اطمينان بود.

از امام صادق و كاظم۸ در مدح او فرمايش‏هايي رسيده است. او كسي بود كه در مذهب تشيّع، علم كلام را رسميت داد و خيلي مهارت داشته و حاضرجواب بود. در زمان هارون الرشيد ـ خدا لعنتش كند ـ در كوفه از دنيا رفت و حضرت رضا۷براي او طلب رحمت فرمودند. رواياتي در مدح او رسيده كه بر شأن و جلالت قدرش دلالت مي‏كند.

گويا ابتدا براي او انحراف‏هايي بود و بعد كه با حضرت صادق۷ برخورد مي‏كند هدايت مي‏شود و در امر ولايت اين بزرگواران ثابت مي‏ماند. امام۷ او را آموزش داده و برايش دعا كردند و از بركت اين بزرگوار آن‏چنان در مناظره قوي شد كه هيچ‏كس در علم توحيد نتوانست او را مقهور و مغلوب كند.([۷۷])

با برخي از مخالفين، در اعتقادات مباحثه كرده و بر همه غالب گرديده كه مباحثه‏ها و مناظراتش يادداشت شده و مخصوصاً چند مناظره‏اش خيلي مورد توجّه است. يكي با «عمرو بن عبيد» كه از اهل سنّت بود و در امامت با او مناظره كرد به اين‏طور كه ابتدا گفت: «أ لك عين، أ لك انف»؟ و همين‏طور يك يك اعضا را سؤال كرد و در هر سؤالي عمرو بن عبيد تعجّب مي‏نمود كه اين چه سؤالي است؟ مي‏گفت: سؤال من همين‏گونه است تا اين‏كه بالاخره رسيد به امر قلب و مقام امامت را اثبات كرد و آن ملعون را محكوم نمود.([۷۸])

هم‏چنين در حضور حضرت صادق۷ مردي شامي براي بحث از مقام امامت آمده بود و امام۷ اجازه مناظره دادند و در حضور حضرت با آن شخص مناظره و او

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۶ *»

را محكوم كرد.([۷۹]) هم‏چنين از ايشان مناظره و مباحثه‏هاي زيادي با مخالفين مذهب نقل شده است. او در مصاحبت حضرت صادق و كاظم۸ به‏سر مي‏برد.

حضرت صادق۷ در مني بودند و عدّه‏اي از اصحاب و بزرگان شيعه از قبيل: حمران بن اعين، قيس ماصر، يونس بن يعقوب، ابو جعفر احول (مؤمن الطاق) و سايرين در حضور حضرت بودند. هشام وارد شد و حال آن‏كه جواني بود كه تازه در صورتش مو روييده بود. حضرت او را از همه اصحاب بالاتر نشاندند. آن‏هايي كه آن‏جا بودند از نظر سن از هشام بزرگتر بودند؛ وقتي حضرت صادق۷ مشاهده نمودند اين كار باعث شد كه تقريباً بر اصحاب حضرت گران بيايد، فرمودند: هذا ناصرنا بقلبه و لسانه و يده.([۸۰])

هم‏چنين حضرت، مباحثي را به او تعليم نمودند و در آخرش فرمودند: أ فهمت يا هشام فهماً تدفع به اعداءنا الملحدين مع اللّه عزّوجلّ؟ هشام عرض كرد: نعم، حضرت دعا فرمودند: نفعك اللّه عزّوجلّ به و ثبّتك به بركت اين دعا و آن تعليم، هشام مي‏گويد: فو اللّه ماقهرني احد في التوحيد([۸۱]) به خدا قسم از آن‏هنگام كسي در بحثِ توحيد بر من غلبه نكرد!

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۷ *»

 

درس  10

 

 

(يك‏شنبه / ۲۵ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۲۸ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r فضل بن شاذان

r خاندان نوبخت

r متكلّمين شيعه در غيبت كبري

r ابن قِبَه

r ابن مِسكويه

r كلام در زمان خواجه نصير طوسي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۸ *»

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث درباره متكلّمين شيعه در زمان ائمه: بود كه از علم كلام آگاه بوده و ائمه: ايشان را تأييد مي‏نمودند.

از متكلّمين مشهور شيعه در زمان ائمه: «فضل بن شاذان» است. فضل بن شاذان اصالتاً نيشابوري است. او مورد تأييد و توجّه ائمه: مخصوصاً حضرت عسكري۷بود و حضرت براي او طلب رحمت فرمودند.

ما بيان نموديم كه علم كلام بحث عقلاني و آزاد است بدون ذكر و نقل حديث و مي‏بينيم فضل بن شاذان در اين‏باره كتاب‏ها تنظيم و تأليف كرده است و مباحث او را در نوع كتاب‏هايي كه داراي مباحث عقلاني و ذكر مقدّمه، نتيجه و استدلال بر مطلب و مدّعا است عنوان كرده‏اند.

نقل شده كه به ايشان گفته شد: چه دليلي بر امامت امير المؤمنين علي بن ابي‏طالب۷داري؟ جوابِ ايشان نقل حديث نيست كه استدلال به حديثي از رسول خدا۹ كرده باشد؛ بلكه بحثي آزاد است. مي‏گويد: امامت امير المؤمنين را، هم از كتاب خدا از طريق عقلاني و استدلال عقلي، هم از سنّت پيغمبر اكرم۹ و هم از اجماع مسلمانان مي‏توان استفاده نمود.

آن وقت به اين شكل استدلال مي‏كند: خداوند در قرآن مي‏فرمايد: يا ايها الذين امنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم([۸۲]) خدا ما را در اين آيه به اطاعت اولوا الامر دعوت نموده هم‏چنان كه به اطاعت خود و رسولش۹ دعوت فرموده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۰۹ *»

است؛ حال براي شناخت اولوالامر ناچاريم كه از راه فكر، تأمّل و دقّت رجوع كنيم و اين شناخت را تحصيل نماييم، هم‏چنان‏كه معرفت خداي تعالي و رسولش۹ بر ما واجب است تا ايشان را اطاعت كنيم، شناخت اولوا الامر هم بر ما لازم است.

در مقام شناختن اولوا الامر كه برآييم، مي‏بينيم امّت در تعيين اولوا الامر اختلاف دارند، ولي در اموري با هم متّفقند كه آن امور با امير المؤمنين علي بن ابي‏طالب۷تطبيق مي‏كند. بعضي مي‏گويند: اميران لشگر كه پيغمبر اكرم۹ ايشان را تعيين مي‏نمود اولوا الامرند، بعضي گفته‏اند: علما اولوا الامرند، عده‏اي گفته‏اند كه: قوّام بر مردم كه آمر به معروف و ناهي از منكرند اولوا الامر مي‏باشند، برخي هم مثل شيعه مشخص كرده‏اند كه اصلاً اولوا الامر امير المؤمنين و ائمه از ذريه آن حضرت ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ مي‏باشند.

با توجّه به اين نكات، ما از فرقه اوّل كه گفتند اولوا الامر اميران لشگرند سؤال مي‏كنيم، آيا علي۷ از امراي لشگر نبود كه چند بار پيغمبر اكرم۹ آن بزرگوار را فرستادند و لواي لشگر را به دست او دادند؟ همه مي‏پذيرند و قبول دارند، بقيه موارد را هم به همين شكل ذكر كرده و استدلال بر ولايت اين بزرگوار مي‏نمايد.([۸۳])

همين بحث و اين طرز مناظره در استدلال بر امر امامت، دليل بر اين است كه بحث آزاد به اين شكل مورد تأييد ائمه: بوده است؛ مخصوصاً شيعه كه بيشتر مباحثشان در علم كلام به مسئله امامت مربوط بود؛ يعني بحث‏هاي آزادي كه داشته‏اند مربوط به امامت مي‏شد؛ چون بيشتر مخالفين در مقابل ايشان اهل سنّت بودند كه انكار امامت به معنايي كه شيعه معتقد است داشتند و ناچار مي‏بايست با آن‏ها اين‏گونه بحث كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۰ *»

به همين جهت اكثر متكلّميني كه در زمان ائمه: بودند و مورد تأييد اين بزرگواران قرار گرفتند، به‏خصوص در مسأله امامت كتاب‏هاي كلامي نوشتند و نسبت به ساير مباحث اعتقادي از قبيل: توحيد و نبوت، معاد، شناخت قرآن و ساير مباحث ماوراء الطبيعه، مثل: بهشت و جهنّم و حساب و كتاب، بحث قضا و قدر، جبر و تفويض، اختيار و . . . آن‏چه بيشتر مورد توجّه بود و درباره آن، مباحث و كتب نسبتاً زيادي نوشته شد، بحث امامت بود.

فضل بن شاذان از شيعياني است كه در زمان ائمه: مورد تأييد بود و علم كلام را انتشار داد. بحث‏ها و كتاب‏هاي ايشان زمينه‏اي براي فعّاليت‏هاي فكري بود؛ البته ايشان حتّي در علم حديث هم مورد تأييد ائمه: قرار گرفت. مي‏توان گفت: هم محدّث بود و هم متكلّم و در موارد مناسب، احاديثي روايت مي‏كرد و كتابي هم در زمينه روايات به‏نام «يوم و ليله»([۸۴]) دارد كه ظاهراً مربوط به آداب و سنن است و بر حضرت عسكري۷ عرضه شد، حضرت هم اين‏طور تأييد فرمودند: صحيح ينبغي ان‏يعمل به([۸۵]) كتاب صحيح است، سزاوار است كه به آن عمل شود؛ پس در نقل احاديث هم ايشان مهارت داشته و مورد تأييد ائمه: بوده است.

اما اين‏كه برخي گفته‏اند در مذمّت او رواياتي نقل شده، خير، آن‏ها هم معلوم است كه بي‏ارزش است؛ به جهت اين‏كه از امام۷ سؤال شد كه اين نسبت‏هايي كه به فضل بن شاذان داده شده، از قبيل اين‏كه او گفته وصي ابراهيم بهتر از وصي محمد۹است، آيا اين درست است يا نه؟ حضرت فرمودند: نه، به او دروغ بسته‏اند، خدا فضل را رحمت كند، حضرت دوبار فرمودند: رحم اللّه الفضل، رحم اللّه الفضل([۸۶]) راوي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۱ *»

مي‏گويد: وقتي مراجعت كردم، ديدم كه فضل بن شاذان از دنيا رفته و تقريباً فوتش هم‏زمان بوده با همان لحظاتي كه حضرت براي او طلب رحمت مي‏فرمودند.

در رجال شيعه اين بزرگوار را، هم فقيه و هم متكلّم شمرده‏اند؛ فقيه هم كه گفته مي‏شد، تقريباً مرادشان كسي بوده كه احاديث نقل مي‏كرده، نه اين‏كه فتوي بدهد، بلكه با محدّث مرادف بوده با اين تفاوت كه در نقل احاديث به‏خصوص دقّت و رعايت بيشتري داشته است.

در شرح حال او چنين گفته شده است: در نقل حديث ثقه و مورد اطمينان، فقيه و متكلّم و شخصيت باشكوهي در شيعه بوده است. از مجموعه كتب احاديث و يا مباحث كلامي آن‏دوره، صد و هشتاد كتاب به ايشان منسوب است. از امام جواد و امام رضا۸ رواياتي نقل مي‏كند. وفاتش در زمان حضرت عسكري۷ بوده است. قبرش در نيشابور و مورد توجّه شيعه مي‏باشد.

از جمله متكلّمين شيعه در زمان ائمه: كه مورد تأييد ايشان بوده‏اند، «خاندان نوبخت» مي‏باشند. ايشان خاندان كهني در علم و حتّي پيشوايي شيعه بوده‏اند. ظاهراً «نوبخت» زردشتي بوده و اين خاندان اصالتاً به نوبخت كه سرسلسله اين خاندان بوده منتهي مي‏شوند. نوبخت در زمان منصور عبّاسي توسّط خود منصور اسلام آورد و نامش را به عبد اللّه تغيير داد.

چند تن از اين خاندان، از رجال نامي و مورد توجّه و از اكابر علماي شيعه مي‏باشند. ايشان در علم نجوم، حكمت، كلام و نقل احاديث شهرت دارند. در نقل احاديث از ثقات شيعه و در كلام، از متكلّمين شيعه شمرده مي‏شوند. البته به‏خصوص در رشته نجوم مهارتي داشته‏اند.

يكي از ايشان «يعقوب بن اسحاق بن اسماعيل بن ابي سهل نوبختي» است كه از ملازمين امام رضا۷ و ظاهراً نديم مأمون هم بوده است. «اسحاق بن ابي سهل بن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۲ *»

نوبخت» خودش مدير بيت الحكمه هارون الرشيد بود.

«حسن بن سهل بن ابي سهل» متكلّم و منجّم بود و كتابي به نام «الانواء» دارد.

«علي بن اسحاق بن ابي سهل بن نوبخت» امام رضا و امام جواد و امام هادي:را درك نموده است.

«جعفر ابو ابراهيم بن احمد بن ابراهيم نوبخت» از متكلّمين و محدّثين بزرگ شيعه در قرن چهارم بوده است.

«ابو القاسم حسين بن روح بن ابي بحر نوبختي» كه از محدّثين نامي شيعه و نايب سوّم از نوّاب اربعه مشهور امام۷ است از همين خاندان مي‏باشد.

«ابراهيم بن جعفر بن احمد بن ابراهيم بن نوبخت بغدادي» از محدّثين و متكلّمين شيعه شمرده شده است.

«احمد ابو جعفر بن ابراهيم بن نوبخت» از نوّاب حضرت شمرده شده و مورد توجّه بوده است.

«حسن ابو محمد، ابن موسي بن حسن نوبختي» متكلّم، اديب و منجّم و صاحب كتاب‏هايي است؛ از جمله «الآراء و الديانات»، «الموضح» در جنگ‏هاي اميرالمؤمنين۷، «الحجج في الامامة» كه در امر امامت نوشته شده، كتابي درباره حجّيت اخبار و كتابي ديگر بر ردّ فرق شيعه غير از فرقه اماميه اثني‏عشري و كتاب‏هاي ديگري نيز دارد.

«اسماعيل ابو سهل، ابن علي بن اسحاق بن ابي سهل بن نوبخت» از فحول متكلّمين شيعه كه شرف حضور خدمت حضرت عسكري۷ را پيدا نمود و هنگام وفات امام۷ به محضر حضرت بقية اللّه ـ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف ـ رسيده است. او تأليفات بسياري دارد، از جمله: «الاستيفاء» كه در امامت و «الانوار» كه در تاريخ ائمه اطهار: نوشته است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۳ *»

«ابراهيم بن اسحاق بن ابي سهل بن نوبخت بغدادي» از اكابر متكلّمين اماميه به حساب آمده كه در اواسط قرن چهارم مي‏زيسته. ايشان كتابي به نام «الياقوت» دارد كه علاّمه حلّي بر آن شرحي نوشته و نامش را «انوار الملكوت في شرح الياقوت» گذاشته است و بعضي ديگر از اين خاندان كه در جاهاي مناسب از ايشان نام برده شده است.([۸۷])

بنابراين متكلّمين مشهور خاندان نوبختي، از اصحاب ائمه: و مورد تأييد ايشان و از خدمت‏گزاران و ناشرين امر شيعه بوده‏اند.

البته در ميان ايشان اشخاصي بودند كه از اصحاب ائمه: شمرده شده اند؛ امّا چون نام متكلّم به آنان داده نشده است اسمشان را نبرديم و فقط به اشخاصي اشاره كرديم كه نامشان در جرگه اهل كلام برده شده و عنوان متكلّم به آن‏ها داده شده است.

از اين گروه متكلّمين، چه مشهور و چه غير مشهور، چه داراي تصنيف و چه غير صاحب تصنيف، در تاريخ شيعه تا غيبت صغري زياد نام برده مي‏شود. ياد كردن از اين متكلّمين مطلب ما را روشن مي‏كند كه اين بحث‏ها از ناحيه ائمه: و با راهنمايي ايشان در ميان شيعه جريان داشته و مورد تأييد ايشان واقع شده است.

از زمان غيبت كبري به بعد، هم‏چنان‏كه به حسب ظاهر، شيعه سرپرستي ظاهري امام۷ را از دست داد، از نظر اغلبِ مباحث دچار مشكلات شد و در اثر معاشرت با اهل سنّت، انحراف‏ها در مسير علمي شيعه پيدا شد. شيعه هم‏چنان‏كه در اصول و فقه گرفتار آرا گرديد و به طرز تفكّر اهل سنّت شباهت پيدا نمود، در علم كلام و حكمت نيز گرفتار اين مشكل شد. بنابراين در تاريخ شيعه از آن زمان به بعد، نوع متكلّمين، حكما و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۴ *»

يا عرفايي كه تصنيف و يا تأليفاتي دارند، نمي‏توان گفت كه از خطا و يا اشتباه محفوظ مانده‏اند.

اينك بعد از آن متكلميني كه اجمالاً ذكر كرديم، نوبت يادآوري از چنين متكلّميني در شيعه است، كه گرفتار اين‏گونه مشكلات شده‏اند.

يكي از ايشان «ابن قِبَه ابو جعفر محمّد بن عبد الرّحمن رازي» است. ابن قبه رازي از فقها و متكلّمين شيعه در قرن چهارم هجري مي‏باشد. او شاگرد «ابو القاسم احمد بن عبد اللّه كعبي» است. گرچه مي‏توان گفت او معاصر با مرحوم كليني بوده، ولي بيشتر از اين دسته شمرده مي‏شود. در آغاز، مذهبش معتزلي بود، سپس شيعه شد و در مقام دفاع از مذهب برآمد.

نقل شده كه پنجاه بار پياده حج كرده است. از كتاب‏هاي معروف او يكي كتاب «الامامة» است كه در امامت نوشته و ديگري «الانصاف في الامامة» است كه اين كتاب مورد رد و انتقاد در اهل سنّت قرار گرفته و ابو القاسم بلخي كتابي در ردّ اين كتاب نوشت و وقتي آن كتابِ ردّيه به‏دست خود ابن قبه رسيد كتابي به نام «المستثبت» در ردّ آن نوشت كه بعد از نوشتن آن كتاب، ابو القاسم بلخي آن رد را ديد و بر آن، ردّي به نام «نقض المستثبِت» نوشت كه گويا ديگر ابن قبه اين كتاب را نديد و از دنيا رفت. ابن قبه از متكلّمين مشهور شيعه مي‏باشد.([۸۸])

از متكلّمين مشهور شيعه بعد از ابن قبه كه صاحب كتاب و مورد توجّه است «ابن‏مسكويه، ابو علي احمد بن محمد بن يعقوب» است كه ملقّب به مسكويه يا ابن‏مسكويه مي‏باشد. ايشان اصالتاً رازي (اهل ري) است و مشهور به «خازن» مي‏باشد. از علماي نامي شيعه شمرده شده كه بيشتر مهارتش در تاريخ است و البته در علم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۵ *»

اخلاق هم مهارت داشته و كتابي هم از او به يادگار مانده است.

ابن مسكويه حدود هفت سال نزد «ابن العميد» وزير ركن الدوله به‏سر برد و مورد احترام و توجّه و خازن كتاب‏خانه او بود. بعد از وفات او، ابن‏مسكويه در خدمت «ابو الفتح علي بن محمد بن العميد» كه معروف به «ذو الكفايتين» بود به خدمت پرداخت؛ مقصود از ذو الكفايتين يعني كفايت سيف و قلم، هم عهده‏دار شمشير و هم قلم و اهل ادب و فاضل بود.

سپس ابن مسكويه به خدمت «عضد الدوله» و «صمصام الدوله» ديلمي رسيد و مورد توجه ايشان قرار گرفت و تقريباً با «صاحب بن عبّاد» وزير دانشمند و اديب معروف هم‏رتبه بوده است. در علم حديث مهارت داشت و از او حديث نقل مي‏كنند. در علوم يوناني مخصوصاً منطق و طب شهرتي دارد و كتاب‏هايي كه داشته مورد توجّه بوده است.

كتاب‏هاي او در مسائل مختلف بيانگر تسلّطش در اين فنون مي‏باشد. كتاب «الفوز الاصغر» و «الفوز الاكبر» در فلسفه، «تجارب الامم» در تاريخ كه نسبتاً تاريخِ مورد توجّهي بوده كه حتّي كمبودهاي تاريخ طبري را جبران مي‏كرده است. كتاب‏هاي ديگري هم داشته، مخصوصاً درباره وقايع، كه نه‏تنها به ذكر وقايع مي‏پرداخته، بلكه به فلسفه تاريخ و بيان علّتِ وقايع هم نظر خاصّي داشته است.

در علم اخلاق كه رشته‏اي از عرفانِ عملي است، وقوف بيشتري داشته. كتاب «تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق» از مهم‏ترين كتب فلسفي و عرفاني ابن‏مسكويه به‏شمار مي‏رود كه باعث شهرتش شد.

آن‏چه از اين كتاب‏ها برمي‏آيد اين است كه ايشان بي‏گمان شيعه و از متكلّمين، عرفا و حكماي شيعه است. در كتاب‏هايش مخصوصاً تصريح به لزوم وجود امام و وجوب عصمت او مي‏نمايد كه معلوم است اين نظر شيعه و خلاف عقيده اهل سنّت است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۶ *»

در كتاب‏هايش بعد از حمد و ثناي الهي، صلوات بر محمد و اهل بيت طيّبين و اخيار حضرت مي‏فرستد ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ و خود همين كار دليلي بر تشيّع‏اوست. در بعضي كتاب‏ها از حضرت امير و امام حسن و امام حسين، امام باقر و امام صادق: حديث نقل مي‏كند و اين‏ها هم دليل بر تشيّع او مي‏باشد، مخصوصاً تعبير عليه السلام را بعد از ذكر اسامي مبارك ائمه همراه مي‏كند.

ايشان با اشخاصي همانند «مهلبي» وزير عضد الدوله ديلمي و با خود «عضد الدوله» و «ابوالفتح» و «ابوالفضل بن عميد» هم‏نشين بوده و ايشان از رجال و بزرگان تشيّع بوده‏اند.

«قاضي نور اللّه شوشتري» از سيّد داماد نقل مي‏كند كه ابن مسكويه در معرفت و ارادت و اخلاص نسبت به اهل بيت: به درجه عالي رسيد و معتقد بوده كه اطاعت و محبّت اين بزرگواران لازم و فريضه است.

ابن مسكويه در كتاب «تهذيب الاخلاق»ِ خود در مبحث شجاعت، نام امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ را به احترام تمام ياد مي‏كند و با اعتقاد جازم مي‏گويد كه: سخن امام را كه از عين شجاعت سرچشمه گرفته بنيوش كه ياران خويش را گفت اگر كشته نشويد هم خواهيد مرد و سوگند به آن كسي كه جان پسر ابوطالب به دست اوست كه هزار ضربت شمشير بر سر، از مردن در بستر خوش‏تر است.([۸۹])

شهرت ابن مسكويه در فلسفه‏اسلامي، اخلاق و عرفان عملي از اغلب كتاب‏هايش به‏دست آمده و كتابي كه در علم اخلاق نوشته مورد توجّه گذشتگان و آيندگان واقع شده است و مي‏شود گفت: كتاب ايشان سرچشمه تنظيم، تصنيف و تأليف كتب اخلاقي است و سنبلي براي نگارش اين نوع كتاب‏ها قرار گرفته است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۷ *»

اين‏ها متكلّمين بعدي هستند كه در ميان شيعه شهرت دارند. بعد از ايشان نوبت مي‏رسد به دوره «خواجه نصير طوسي» صاحب «تجريد الاعتقاد» كه گفتيم اين‏دسته از متكلّمين به‏جهتِ الفت با اهل سنّت و معاشرت با ايشان، در بيشتر رشته‏هاي علمي و كتبي كه داشته‏اند، اعم از كلام، حكمت، عرفان‏نظري يا عملي شباهت‏هايي به اهل سنّت پيدا كرده‏اند؛ هم در اسلوب استدلال و استنتاج و هم در رعايت نكردن اصول و ضرورت‏هاي مقرّر از جانب ائمه: كه مي‏بايست در نوع اين مباحث و رشته‏ها محور باشند. از اين جهت در اين مباحث، مشكلات زياد و اشتباه‏ها فراوان شد.

اينك براي آشنايي اجمالي با اين روش‏ها ناچاريم گزارشي مختصر از روش متكلّمين، فلاسفه و عرفاي اهل سنّت داشته باشيم تا اين‏كه در جاهاي مناسب روشن باشد كه تفاوت بحث‏ها چگونه است؛ از اين جهت ابتدا به اختلافي كه در اسلام با تشكيل سقيفه پيدا شد و اهل سنّت از شيعه جدا گرديد اشاره كنيم.

مي‏توان گفت: اوّلين مكتبي كه در اسلام، در اهل سنّت پيدا شد «مكتب خوارج» بود. مكتب خوارج اگرچه جنبه علمي نداشت و تقريباً بيشتر جنبه سياسي داشت، ولي در نهايت راهي جدا شد و شعبه‏اي پيدا شد كه اين‏ها به بحث آزاد پرداختند و از نقل حديث، سر باز زدند و مباحث عقلاني را عنوان كرده و براساس آن مباحث، مذهبي براي خود انتخاب و در اسلام رخنه نمودند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۸ *»

 

درس  11

 

 

(دوشنبه / ۲۶ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۲۹ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r خوارج، اوّلين مكتب كلامي در اهل سنّت

r تصريح رسول اللّه۹ به خروج ايشان

r حكميّت و پيدايش خوارج

r نظريات خوارج

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۱۹ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

سخن در اين بود كه در اهل سنت، پيدايش بحث‏هاي آزاد در اعتقادات از طرف خوارج انجام شد و اوّلين فرقه‏اي كه به عنوان استدلال و استنتاج در اعتقادات، برخلاف روش قرآن و رسول خدا۹ و بدون رعايت اصول مقرّر و ضرورت‏هاي موجود برآمدند، خوارج بودند كه مخصوصاً در امامت و خلافت، به اظهار نظر پرداختند و درباره كافر بودن فاسق، نظريه‏هايي اظهار كردند.

البته با توجه به اين‏كه مكتبشان مكتب اصولي و اساسي نبود و بيشتر بر پايه عناد و لجاج بنا شد و موازيني در دست نداشتند و در آغاز رهبري مستقل و جدا از رهبر اسلام برايشان نبود، شكلي به خود نگرفت و عنوان و مكتبي نشد كه مثلاً مكتب كلامي خوارج يا مكتب فلسفي يا عرفاني خوارج ناميده شود.

نظر اكثر مسلمانان درباره خوارج روشن بود كه اين گروه منحرف و از زمره مسلمانان، خارجند و حتّي مورد اتّفاق همه است كه آن‏چه رسول خدا۹ در فرمايش‏هاي خود خبر دادند از پيدايش طايفه‏اي در اسلام بعد از آن بزرگوار به عنوان «مارقين» ـ خارج‏شده‏هاي از اسلام ـ مراد همين خوارج هستند و فرمايش‏هاي حضرت بر ضدّ ايشان، مورد اتفاق محدّثين اهل سنّت و شيعه است([۹۰]) و بالاخره تنها شيعه آن‏ها را منحرف و خارج از اسلام نمي‏داند بلكه مي‏توان گفت: اغلب مسلمانان به خروج ايشان از اسلام قائلند.

بعضي گفته‏اند: از نظر ما شيعيان، انحرافات فكري خوارج در حدّي است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۰ *»

مشكل است بتوان آن‏ها را در زمره مسلمانان به حساب آورد!!

اين حرف تا اندازه‏اي نارسا است؛ اگر نگاهي گذرا به تاريخِ جنگ نهروان بيندازيم، مي‏بينيم آن‏هايي كه در محضر و ركاب امام۷ شمشير زدند و با خوارج نهروان جنگيدند، گذشته از آن‏كه همه با شوق و اشتياق به اين جنگ رو آوردند در واقع وظيفه خود مي‏ديدند و نه تنها به عنوان اين‏كه خوارج، بر امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ خروج نموده و با حضرت مخالفت مي‏كردند با آن‏ها جنگيدند؛ بلكه به‏جهتِ آن‏گونه تفكّرها و اعمالِ ناشي از آن تفكّرها، همه آن‏ها را محكوم به نابودي مي‏ديدند. از اين جهت همه لشگريانِ حضرت چه شيعه و چه سنّي، شيعه كه مي‏دانيم بسيار كم بودند و اكثراً سنّي بودند و با وجود اين، در مقاتله با خوارج هيچ‏كس شك و تأمّل نداشت، بلكه همه يك‏دل و يك‏صدا و يك‏دست در مقام جنگ و قتل آن‏ها برآمدند.

خود همين امر نشان اين‏است كه انحراف خوارج در حدّي بوده كه خروج آن‏ها را از اسلام نزد همه مسلّم مي‏كرده است، نه‏تنها شيعه آن هم به اين شكل كه «انحراف آنها در حدّي باشد كه مشكل است بتوان آن‏ها را در زمره مسلمانان به حساب آورد!» مشكل است يعني چه! امر اين‏طور بود، همه يك‏پارچه در جنگ با نهروانيان و خوارج شركت نمودند.

چنان‏كه گفتيم افكار خوارج مكتبي نبود كه اساسي داشته باشد تا بتوان به آن، عنوان كلامي، فلسفي يا عرفاني داد، از اين جهت خيلي زود منقرض شد؛ فقط يك فرقه از ايشان كه نسبتاً از جهت تفكّر و عمل، اعتدال بيشتري داشتند ـ كه در خصوص آنان ان‏شاءالله بحث مي‏كنيم ـ گويا باقي هستند و منقرض نشده‏اند، ولي به‏طور كلّي به شكل خوارج و به عنوان مكتب، هيچ عنواني از ايشان باقي نمانده و مكتبي برايشان نيست.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۱ *»

امّا درباره اين مسئله كه در فرمايش‏هاي رسول‏خدا۹ تصريح به خروج ايشان از دين شده مي‏توان به اين موارد اشاره كرد:

وقتي پيامبر اسلام۹ غنائم جنگ حُنين را تقسيم مي‏فرمودند، شخصي بلند قد و گندم‏گون كه در پيشاني و بين دو چشمش اثر سجود ديده مي‏شد، آمد و سلام كرد؛ امّا رسول اللّه۹ را مخصوص به سلام قرار نداد. خدمت حضرت عرض كرد: شما و آن‏چه را درباره اين غنائم انجام داديد ديدم! حضرت فرمودند چگونه ديدي؟ گفت: نديدم عدالت را در تقسيم رعايت كنيد!

فغضب رسول اللّه۹ آثار خشم از رخسار مباركش آشكار شد و قال: ويلك اذا لم‏يكن العدل عندي فعند من يكون؟ البته در نقلي سه بار اين عبارتش را تكرار كرد، حضرت دوبار اعتنا نفرمودند، دفعه سوّم به همان تعبيري كه او گفته بود كه ظاهراً طبق آن نقل، تعبيرش اين بود: يا محمد، حتّي يا رسول اللّه هم نگفت، يا محمد، كه حضرت از خشمشان همان عبارت او را تكرار فرمودند و بعد هم فرمودند: ويلك اذا لم‏يكن العدل عندي فعند من يكون واي بر تو! اگر عدل نزد من نباشد نزد چه‏كسي خواهد بود؟

آن وقت مسلمانان تصميم به قتل او گرفتند. حضرت فرمودند: دعوه، او را واگذاريد فانّه سيكون له اتباع كه به همين زودي براي او تابعاني خواهد بود، يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرمية اين تابعان به تبعيّتِ اين ملعون از دين خارج خواهند شد هم‏چنان كه تير از كمان خارج مي‏شود، يقتلهم اللّه علي يد احبّ الخلق اليه من بعدي([۹۱]) خدا آن‏ها را به‏دست محبوب‏ترين خلقش بعد از من، مي‏كُشد؛ و معلوم است امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ در روز نهروان متصدّي قتل آن‏ها شدند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۲ *»

در تاريخ ثبت است شخصي كه در اين حديث ذكر او شده و به عنوان پيشوا براي خوارج معرّفي گرديده است، اسمش «حرقوص» فرزند «زهير» لقبش «ذو الخويصرة» و از طايفه تميم بوده است.

در حديثي وارد شده كه روزي پيغمبر۹ تشريف داشتند و عدّه‏اي در محضر حضرت شروع به ستودن و توصيف اين شخص نمودند. حضرت توجّهي نفرمودند، آن‏ها فكر كردند كه حضرت او را نمي‏شناسند دوباره شروع به ذكر اوصاف و توصيف رفتارش نمودند، حضرت هم‏چنان توجّهي نفرمودند. در همان لحظات او وارد شد. اصحاب، خدمت حضرت گفتند: آن شخصي كه تعريفش را مي‏كرديم همين است كه وارد شد. پيامبر به او نگاه نموده و اين عبارت را فرمودند: شما از كسي سخن مي‏گوييد كه آثار شيطنت و نادرستي از او نمودار است.

آن‏شخص به حضرت و اصحابي كه خدمت آن‏بزرگوار نشسته بودند نزديك شد امّا سلام نكرد و در آن دوران مشخّص بود كه (سلام) از آداب اسلامي و از وظايف مسلمان است. وقتي كه فردي بر جمعي وارد مي‏شد بايد بر آن‏ها سلام كند، مخصوصاً جمعي كه در ميان ايشان، وجود مبارك رسول‏خدا۹ است كه اين بزرگوار حقّ اختصاص به سلام هم داشتند كه علاوه بر سلام به آن جمع، مي‏بايست بر خود حضرت هم سلام جداگانه تقديم شود.

حضرت به او فرمودند: تو كه بر ما وارد شدي، آيا پيش خود چنين گمان كردي كه در ميان ما، كسي بهتر و شايسته‏تر از تو نيست؟ آن ملعون با كمال بي‏ادبي و بي‏حيايي گفت: آري چنين فكر كردم و باز هم بي‏اعتنا به سمتي رفت و به نماز مشغول شد.

حضرت فرمودند: كيست برود و اين مرد را بكشد؟ در حديث است ابوبكر از جا برخاست و جلو رفت و به قصد كشتن شمشير كشيد كه او را بكشد، ديد به نماز ايستاده و در خضوع و خشوعي است و به قول معروف نمازِ با حالي مي‏خواند! از اين جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۳ *»

پيش خودش فكر كرد چه‏طور پيغمبر راضي مي‏شود و دستور كشتن كسي را مي‏دهد كه با چنين خضوع و خشوع و ابتهالي مشغول نماز است!

اين دگرگوني ابوبكر در واقع از پليدي روحش سرچشمه مي‏گرفت، اين فكر و خيال از همان نفاقي كه در دلش بود پيدا شد، گرچه شايد خودش فكر نمي‏كرد كه نفاق است و از نفاق سرچشمه مي‏گيرد؛ امّا مي‏دانيم در برابر دستور پيغمبر اكرم۹ و اراده آن بزرگوار، اين‏گونه تفكّر و اجتهاد و استنباط‏ها، نشانه همان نفاق حقيقي در دل آن‏ها بوده‏است. از اين جهت از فرمان حضرت سرپيچي كرد و برگشت و او را نكشت.

دوباره حضرت به اصحاب فرمودند: كيست برود و او را بكشد؟ در همان حديث نقل شده كه عمر از جا برخاست و به طرف او رفت، همانند دفعه اوّل، سرگرم عبادت بود. او هم از فرمايش حضرت تخلّف كرد و از كشتن او خودداري نمود و برگشت.([۹۲])

حضرت در اين فرمايش‏ها اشاره به اين مطلب دارند كه اين شخص ياوراني خواهد داشت و حتّي درباره ياورانش و آداب و سلوك آن‏ها اجمالاً فرمايش‏هايي بيان فرمودند و اهل حديث از شيعه و سنّي نقل كرده‏اند كه اين‏ها قرآن تلاوت مي‏كنند، نماز برپا مي‏دارند، روزه مي‏گيرند و حتّي فرمودند: از تمام شما در عبادت سبقت مي‏گيرند، به‏طوري كه بندگي‏هاي شما در برابر آن‏ها ناچيز است، ولي فرمودند اين عبادت‏ها و تلاوت‏ها و اذكاري كه دارند، از زبانشان برمي‏خيزد و در دلشان اثري نخواهد داشت و در آخر فرمايش، حضرت اشاره به اين مطلب فرمودند كه اين‏ها از دين، جدا و خارج مي‏شوند آن‏چنان كه تير از كمان خارج مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۴ *»

در خصوصيات اين شخص نوشته‏اند در يكي از بازوهايش گوشت زايدي روييده بود كه به شكل پستان بود، قابل انبساط و كشش بود و روي آن مو روييده بود، از اين‏جهت او را ذو الثدية (صاحب پستان)([۹۳]) هم مي‏گفتند.

در ابتداي جنگ نهروان قبل از شروع جنگ، حضرت امير۷ فرمايش‏هايي فرمودند و ابتدا خوارج را به دو دسته تقسيم فرمودند: آناني كه در صفّين حضور داشتند و آنهايي كه در صفّين نبودند؛ چرا كه منشأ پيدايش خوارج و جريان حكميّت از صفّين آغاز شد. حضرت اين‏دودسته را جدا نمودند و با هركدام بر مبناي خود آن‏ها محاجّه فرمودند كه البته عدّه زيادي از ايشان برگشتند و به لشگر اميرالمؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ ملحق شدند. بقيه ماندند و به لشگر امام۷ملحق نشدند و مشهور است كه همه كشته شدند مگر نه نفر كه فرار كردند و از كشته‏شدن خلاصي يافتند.([۹۴])

حضرت در پايان جنگ، به اصحاب و لشگر خود فرمودند كه در ميان كشته‏هاي خوارج گردش كنيد و شخصي را با اين خصوصيّتي كه ذكر شد پيدا نماييد. ابتدا جستجو نموده و پيدا نكردند، حضرت تأكيد فرمودند كه اين مطلب مسلّم است و بايد پيدا شود؛ بالاخره چنين شخصي را با اين خصوصيّت پيدا كردند.

آن موقع كه جسد پليد او پيدا شد، وجود مبارك امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ به سجده افتادند و همراهيانِ حضرت هم به سجده افتادند. حضرت فرمودند: به خدا سوگند تاكنون دروغ نگفته‏ام، بدانيد شما بدترين خلق را كشته‏ايد.([۹۵]) با اين بيان، حضرت موقعيّت آن ملعون را بيان نموده و روشن ساختند كه در ميان جمع خوارج با آن همه جنايت‏هايي كه در آن مدّتِ كم اظهار كردند، بدترينِ خوارج اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۵ *»

شخص بود كه مبدأ پيدايش اين دسته شد و وسيله اجراي يك‏چنين مقاصد شومي گشت.

البته خصوصيات بحث خوارج و مباحث مربوط به جهات سياسي و نظامي آن‏ها در خلافت اميرالمؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ نسبتاً مباحثي طولاني است كه مربوط به بحث ما نيست.

به‏طور اجمال مي‏دانيم پيدايش خوارج بعد از جريان حكميّت بود؛ يعني بعد از آن كه در صفّين، معاويه به تدبير و حيله عمرو عاص ـ خدا همه‏شان را لعنت كند ـ دستور داد قرآن‏ها را سر نيزه‏ها كردند و بين لشگريان حضرت اختلاف شد، عدّه‏اي كه همان‏ها در آينده خوارج را تشكيل دادند، به ادامه جنگ اعتراض نموده و گفتند: اين‏ها خودشان را در پناه قرآن قرار داده‏اند و پيشنهاد مي‏كنند كه ما اهل قبله و قرآنيم، با ما جنگ نكنيد و همين قرآن ميان ما و شما حَكَم باشد، هرچه قرآن حكم كرد ما تابع آنيم! پس بايد جنگ متوقّف شود. اين پيشنهاد را كردند و با اين كه جنگ نزديك به اتمام بود و مالك اشتر به خيمه معاويه نزديك شده بود و به حسب ظاهر نزديك بود كه معاويه را دست‏گير كند، با اين تدبير و حيله، بين لشگريان حضرت اختلاف افتاد.

اختلاف به اين شكل بود، حضرت امير دستور مي‏فرمودند كه با وجود اين كه اين‏ها قرآن بر نيزه كرده‏اند جلو برويد و به جنگ ادامه دهيد. اين حيله‏اي است كه كرده‏اند، ظاهرش ايمان ولي باطنش نفاق و كفر است و مخالف با خود قرآن است؛ ظاهر اين كتاب را كه كاغذ و مركّبي است دستاويز كرده‏اند و باطن و محتواي قرآن را قبول ندارند و به معناي قرآن متعبّد نيستند. اين ظاهر را سپر بلا قرار داده‏اند، شما به اين حيله اعتنا نكنيد و فريب نخوريد كه سرانجام پشيمان خواهيد شد. هرچه حضرت سفارش فرمودند اين گروهِ مخالف كه بعدها خوارج را همين‏ها تشكيل دادند، مي‏گفتند: خير، بايد جنگ خاتمه پيدا كند و دستور بده كه مالك برگردد و جنگ را ادامه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۶ *»

ندهد.

حضرت به‏ناچار شخصي را فرستادند و به مالك دستور فرمودند كه جنگ را متوقّف كن! مالك گفت: اگر چند دقيقه ديگر به من مهلت دهيد كار معاويه تمام است و بالاخره ما پيروزيم و به كار خود ادامه مي‏داد. آن عدّه، شمشيرها را به‏روي اميرالمؤمنين۷كشيدند كه يا دستور بده مالك برگردد و جنگ متوقّف شود يا اين‏كه با همين شمشيرها تو را قطعه قطعه خواهيم كرد! حضرت دوباره پيكي فرستاده و به مالك فرمودند اگر مي‏خواهي مرا زنده ببيني دست از جنگ بدار. ناچار مالك جنگ را متوقّف كرده برگشت.([۹۶])

سرانجام كار بر اين شد كه دو نفر را به عنوان حَكَم از جانب حضرت امير۷ و معاويه انتخاب نمايند كه اين‏دو، به آن‏چه صلاح مسلمانان در آنست حُكم نمايند. آن‏ها «عمرو عاص» را انتخاب كردند. امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ «عبداللّه بن عباس» و برخي ديگر از اين قبيل را معرّفي فرمودند كه براي حكميّت انتخاب شوند.

دوباره همان دسته كه با ادامه جنگ مخالفت كردند، گفتند بايد «ابو موسي اشعري» انتخاب شود و روي سنخيّت و تجانسي كه با اين ملعون داشتند بالاخره او را انتخاب كردند. چون اين ملعون سابقه‏دار بود. او قبل از جنگ جمل، در همين نواحي عراق، كارگزار حضرت بود و در انجام جنگ جمل و تحريص مردم بر جنگ كوتاهي مي‏كرد. اين‏ها هم سابقه و طرز تفكّر او را مي‏دانستند و البته همان نفاق و كينه‏ها و عداوت‏هاي باطني، كار خودش را كرد و آن‏قدر در انتخاب ابوموسي سماجت كرده و اصرار ورزيدند تا بالاخره با انتخاب ابو موسي، نقشه پليد معاويه و عمرو عاص به انجام رسيد.([۹۷])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۷ *»

بعد از چند ماه مشاوره كه با اين‏دو نفر انجام شد، اعلام كردند كه مسلمانان براي شنيدن حَكَميت آماده شوند؛ عمرو عاص قبلاً با ابو موسي در اين موضوع سخن گفته بود كه صلاح مسلمانان در اين است كه تو علي را از خلافت عزل كني، من هم معاويه را و بعد مسلمانان شخص سوّمي را براي خلافت انتخاب خواهند كرد و قطعاً مردم به «عبداللّه بن عمر» رأي خواهند داد.

عبد اللّه بن عمر، داماد ابو موسي اشعري بود، از اين جهت خيلي خوشحال و راضي شد و پيشنهاد او را پذيرفت و بالاخره اجتماع مسلمانان فراهم شد و در اين اجتماع بنا شد كه اين دو نفر نظر خود را اظهار نمايند.

ابو موسي در جمع مسلمانان به عمرو عاص تعارف كرد كه ابتدا تو بر منبر بالا برو و مطلب را اظهار كن، او ابا كرد و گفت: شخصيّت شما كه از صحابه رسول خدا۹ هستيد و عامل خود امير المؤمنين بوده‏ايد، اقتضا مي‏كند كه ابتدا شما اقدام نماييد.

ابو موساي ملعون فريب خورد و بر منبر بالا رفت و در حضور مسلمانان اظهار كرد كه ما بعد از مشاوره به اين نتيجه رسيديم كه صلاح مسلمانان در خلع و عزل علي۷ و معاويه است و حال آن‏كه معاويه خلافتي نداشت كه عزل شود، همه با اميرالمؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ بيعت كرده بودند و معاويه رئيس قاسطين بود كه ظلم بر حضرت كرد و تسليم بيعت نشد. او خلافتي نداشت تا عزل بشود؛ امّا حماقت و رذالت و دنائتِ ابوموسي اقتضا كرد كه فريب بخورد.

ابوموسي اعلام كرد من علي را از خلافت عزل مي‏كنم هم‏چنان كه اين انگشتر را از دست خود خارج مي‏كنم. انگشتر از دست درآورد و به خيال خود حضرت را از خلافت عزل كرد و از منبر پايين آمد!

ابو موسي كه از منبر پايين آمد فوراً عمرو عاص در همان گرماگرمِ مجلس خودش را بالاي منبر رسانيد و گفت: شنيديد كلام ابو موساي اشعري را كه علي را از خلافت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۸ *»

عزل كرد، من هم علي را از خلافت عزل مي‏كنم و معاويه را براي خلافت نصب مي‏نمايم و انگشتر را به عنوان عزل علي ـ صلوات اللّه عليه ـ از دست راست درآورد و به عنوان نصب معاويه براي خلافت به دست چپ كرد.

در همان مجلس گفت و گو و اختلاف شروع شد و شدّت يافت به‏طوري كه بر ابو موسي و عمرو عاص حمله نمودند و هردو از ترس فرار كردند كه عمرو عاص به شام آمد و ادامه كارهاي خود را در مسير نقشه‏هاي شوم خودش و معاويه با تدبيرها و حيله‏هاي شيطاني به انجام رسانيد.([۹۸])

حضرت امير ـ صلوات الله عليه ـ اين حكميّت را كه برخلاف قرآن حكومت شده بود قبول نفرمودند. دستور قرآن درباره منازعات اين نيست، اين عزل و نصب‏ها بي‏مورد است. حضرت گرچه حكميّت را به زور قبول كردند و حتّي تعيين ابو موسي را هم به اجبار قبول فرمودند، ولي به مقتضاي حكومت آن‏ها تن درندادند و فرمودند: اين حكومت، حكومت قرآني نبوده، حيله و تدبير شيطاني بود كه به نتيجه خود هم رسيدند.

خوارج با توجّه به اين‏كه نه به حكومت امير المؤمنين راضي بودند و نه به حكومت معاويه، از اين جهت آن‏ها هم تسليم اين حكومت نشدند.

اختلاف از آن‏جا شروع شد كه خوارج گفتند: اوّلاً خود حَكَم قرار دادنِ افرادي مثل عمرو عاص و ابو موسي، خودِ فرد را به عنوان حَكَم قرار دادن، اين خلاف اسلام و قرآن است؛ چون خدا و قرآن حاكم مي‏باشند و تعيين فردي از افراد بشر براي حكميت، خلاف اسلام و قرآن است.

اين عقيده در عقايد اسلامي اوّلين نظري بود كه از طرف آنان اظهار شد و همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۲۹ *»

نظريه، منشأ پيدايش خوارج گرديد، كه تعيين فرد به عنوان حَكَم خلاف است كه البته خود اين نظر مورد اشكال بود و حضرت امير۷ بارها اين مطلب را رد كرده و مي‏فرمودند قرآن حاكم است، ولي بايد حكومتِ قرآن به وسيله اشخاص بيان شود و شخص مي‏تواند بيان حُكم كند و حكم قرآن را بازگو نمايد.

بنابراين، اوّلين اشكال خوارج اين بود كه خود تعيين حكَم صحيح نيست و خلاف است و بايد از اين خلاف توبه كرد و اگر كسي توبه نكرد كافر است. اين هم بخش دوّم از نظر اين‏ها بود كه اين دو بخش، منشأ پيدايش خوارج است. اين دو نظريه نخستين نظريههايي است كه بعد از نظريه سقيفه در امر خلافت پيدا شد.

بايد توجّه داشت كه هيچ‏گاه از شيعيان كسي ملحق به خوارج نشد؛ امّا از ابتداي پيدايش خوارج، هميشه در ميان علما و متفكّرين عامّه، كساني وجود داشته‏اند كه متمايل به رأي خوارج بوده‏اند و اگرچه بالفعل خارجي نبودند، يعني خروج بر حاكم و ولي وقت نمي‏كردند، امّا از نظر اعتقاد، بر روش و رأي خوارج بودند. از اين جهت در زندگاني و شرح حال ايشان گفته مي‏شده: «قد رأي رأي الخوارج»([۹۹]) يعني نظر او مطابق با نظر خوارج است. حتّي بعضي زن‏هاي مشهور در اسلام را نام مي‏برند كه همه از مذهب خوارج تبعيّت مي‏كردند.([۱۰۰]) امّا در ميان شيعه كسي به اين نظريه قائل نشد كه درباره او گفته شود: «قد رأي رأي الخوارج» بلكه اصل و فرع، هر دو از سنّي‏ها بود.

نتيجه مي‏گيريم كه دو نظريه باعث پيدايش اين جمعيّت شد: يكي تعيين حَكَم خلاف است و ديگري توبه نكردن از اين خلاف كفر است؛ به همين سبب، اعتراضشان هم بر حضرت امير۷دو چيز بود: يكي اين‏كه چرا تو، به اين گناه تن دادي و حكميّت را پذيرفتي؟ و بعد، اين گناه را كه مرتكب شدي چرا از اين گناه توبه نمي‏كني؟ و ما كه اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۰ *»

گناه را جاهلانه مرتكب شديم حالا كه متوجّه شده‏ايم تائبيم، ما توبه كرديم تو هم بايد توبه كني! دستور مي‏دادند و از حضرت مي‏خواستند كه رسماً حضرت اعتراف كنند، اوّلاً به گناه بودن تعيين حَكَم و ديگر اين كه از اين گناه توبه كنند و پشيمان باشند و از اصحاب هم هركس توبه نمي‏كرد و امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ را امير و خليفه مي‏دانست، حكم به كفر او هم مي‏كردند، هم‏چنان كه با همين استدلال، به كفر امير المؤمنين۷(نعوذ باللّه) حكم مي‏كردند.

پس در آغازِ امر، تكفير حضرت امير را شروع كردند و حضرت را كافر شمردند و اين، منشأ پيدايشِ ساير افكار مترتّب بر اين مسئله گرديد از قبيل: وجوب امر به معروف و نهي از منكر به اندازه‏اي كه در اين وجوب و لزوم، تمام شرايطِ وجوب امر به معروف و نهي از منكر را منكِر شدند و بدون شرط و قيد، امر به معروف و نهي از منكر را مطلقا لازم و واجب مي‏شمردند و خود هم به اين برنامه عمل مي‏كردند، اگرچه به كشته‏شدنشان مي‏انجاميد! اگر كشته هم مي‏شدند، دست از امر به معروف و نهي از منكر برنمي‏داشتند!

اين‏ها آثاري بود كه بعدها، بر همين دو بخش از افكارشان مترتّب شد و هم‏چنين ساير اعمالي كه از اين افكار سرچشمه گرفت، از تكفير و قتل و غارت و . . . كه چه‏قدر بر اسلام صدمه وارد كردند و چه‏قدر مسلمانان از اين طايفه آسيب ديدند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۱ *»

 

درس  12

 

 

(سه‏شنبه / ۲۷ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۳۰ / ۸ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه بحث خوارج

r اشعث بن قيس و شعار لاحكم الاّ للّه

r اميرالمؤمنين۷ و وفاي به عهد

r بازگشت از صفّين به كوفه و حوادث بين راه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۲ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

سخن در پيدايش خوارج بود و اين‏كه ايشان اوّلين دسته‏اي بودند كه در اسلام و در ميان عامّه به بحث‏هاي آزاد پرداختند و مسائل اعتقادي را مورد بحث قرار دادند.

در جريان حكميّت معلوم شد اين‏دسته بر امر حكميّت اعتراض كردند و با اين‏كه امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ از ابتدا قبول نمي‏فرمودند و حضرت را مجبور ساختند، باز حضرت را مورد اعتراض قرار داده و قبول حكميّت را گناه و توبه از اين گناه را واجب دانستند و اگر كسي توبه نمي‏كرد او را كافر مي‏دانستند و به همين سبب به كفر امير المؤمنين۷ نعوذ باللّه و كفر كساني كه حضرت را امير مي‏دانستند و بر بيعتشان با حضرت باقي بودند، حكم نمودند.

مي‏توان گفت: فعّاليّت خوارج هنگامي بود كه از ميدان صفّين مراجعت نمودند، ولي مخالفتشان را در ميدان صفّين، قبل از مراجعت و بروز نتيجه حكميت اظهار كردند. يكي از آن‏ها اشعث بن قيس بود ـ خدا لعنتش كند ـ با موقعيّتي كه داشت خيلي به امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ و لشگريان حضرت صدمه زد.

در زمان رسول خدا۹ كم و بيش آثاري از كفر باطني اين ملعون ديده مي‏شد و بعد از رحلت حضرت، رسماً مرتد شد و با عدّه‏اي از خويشان و بستگانش طغيان را شروع كرد و عليه خلافت و حكومت ابي‏بكر به مبارزه پرداخت؛ البته نه به‏عنوان حمايت از مقام امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ، بعد كه شكست خورد افرادش را تسليم كرد و به عنوان تائب به مدينه بازگشت و با ابوبكر ملاقات نمود. ابوبكر از او درگذشت و امّ فروه خواهر ابوبكر با اشعث ازدواج كرد و باعث تقرّبش

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۳ *»

به ابوبكرشد.([۱۰۱])

در حكومت عمر زندگي اشعث تقريباً به آرامش مي‏گذشت؛ امّا در دوران زمامداري عثمان، در امور عثمان دخالت داشت، مخصوصاً مأموريّتي از جانب عثمان در ايران پيدا كرد و به همين مناسبت هم در موقع حكومت امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ مدّتي در آذربايجان فرمانداري داشت كه بعد، از اين مقام بركنار شد.([۱۰۲])

اشعث در بيشتر امور خوارج دخالت داشت. در جريان صفّين به سبب همان موقعيّت‏ها و سوابقي كه داشت و مورد توجّه بعضي از طوايف بود، حضرت، او را از سران لشگر خود قرار داده بودند. در جريانِ پذيرش حَكَم و حَكَميت، نقش ديگري داشت؛ اولاً از كساني كه خواستار حكميّت و توقّف جنگ بودند، حمايت و با آن‏ها هم‏فكري مي‏كرد و موافقت كامل داشت و بعد هم با پيشنهاد حضرت امير۷ كه عبداللّه بن عباس به عنوان حَكَم از طرف لشگر امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ انتخاب شود مخالفت مي‏كرد و در پذيرش پيشنهاد اكثريّت كه ابو موسي اشعري انتخاب شود پافشاري زيادي داشت. چون سابقه ابو موسي معلوم بود كه خيلي به صلح و آرامش متمايل و حتّي از رفتار و افعال عبداللّه بن عمر خيلي راضي بود و او را براي مردم ـ در صلح و آرامش و پرداختن به عبادت و دست كشيدن از امور سياسي و نظامي ـ اسوه مي‏دانست.

به همين جهت، اشعث با اين دسته كه پيشنهاد مي‏كردند ابو موسي حَكَم شود كاملاً موافق بود، حتّي حاضر نشدند از «احنف بن قيس» كه نماينده دوّمي بود كه حضرت معيّن فرمودند نام ببرند. بالاخره در همان سرزمين صفّين پس از توقّف جنگ، عهدنامه‏اي تنظيم شد؛([۱۰۳]) بعد از آن‏كه حضرت عدّه‏اي را نزد معاويه فرستادند و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۴ *»

مقصود از قرآن سر نيزه كردن و پيشنهاد حكميتِ قرآن را جويا شدند و معلوم شد كه اظهار مي‏كنند كه هرچه حَكَمهاي انتخاب‏شده حكم كنند، حاضرند بپذيرند.

حضرت امير۷ قبول فرمودند قراردادي نوشته شود كه مشخّص باشد يك طرفِ اين قرارداد، امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ و لشگر عراق مي‏باشند (البته «لشگر عراق» وقتي گفته مي‏شود، تمام مردم عراق و حجاز را شامل است) طرفِ ديگر اين قرارداد، معاويه ـ لعنة اللّه عليه ـ به‏عنوان پيشواي مردم شام مشخّص باشد. (شام هم كه گفته مي‏شود باز نه تنها همين دمشق سوريه فعلي است يا قسمتي از آن، بلكه تمام نواحي شامات را شامل بود). سپس با سماجت و اصرار مردم، ابو موسي اشعري كه نامش «عبد اللّه بن قيس» است به عنوان حَكَم از طرف امير المؤمنين و لشگريان حضرت و عمرو عاص هم از طرف معاويه و لشگريانش انتخاب شدند.([۱۰۴])

محلّ مذاكره براي حكميت، «دومة الجندل» كه محلّي است بين شام و كوفه و حجاز انتخاب شد([۱۰۵]) كه مطابق داوري و حكومت قرآن، اين دو نفر بنشينند و مشورت كنند و خليفه و حاكم بر همه مسلمانان را معيّن نمايند و از آن موقع تا ماه مبارك رمضان مهلت داشتند كه تصميم و حكم خود را اعلام نمايند.

براي هردو طرف شهودي انتخاب شد، ده نفر از بزرگان عراق كه عبد اللّه بن عباس و همين اشعث بن قيس و چند نفر ديگر مثل حُجر بن عدي و . . . به عنوان شهود از لشگر امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ و ده نفر هم از شامي‏ها به‏عنوان ناظر و شاهد انتخاب شدند.([۱۰۶])

اين عهد و قرارداد مورد امضا قرار گرفت و امير المؤمنين۷ مجبور شدند كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۵ *»

عهدنامه را بپذيرند؛ گرچه كساني بودند كه با توقّف جنگ موافق نبودند و به جنگ ادامه مي‏دادند و حتّي با مسأله حكميّت هم موافق نبودند، حال چه شيعه يا سنّي، شيعيان كه معلوم است، تابع امير المؤمنين۷ بودند و به هيچ وجه راضي نبودند برخلاف نظر حضرت قدم بردارند، ولي در ميان خود اهل سنّت هم كساني بودند كه با توقّف جنگ و جريان حكميّت موافق نبودند. روشن‏بيناني بودند كه معاويه و عمرو عاص را مي‏شناختند و مي‏دانستند كه اين كار معاويه يك تدبير نظامي و حيله‏اي است كه مهيّا كرده و كار به مشكلاتي خواهد رسيد. از اين جهت با قبول اين مسئله موافقت نمي‏كردند، ولي بالاخره حضرت امير۷ به‏جهت موافقت اكثريّت، ناچار شدند و حكميّت را پذيرفته و اين قرارداد را امضا نمودند.

از امضاي اين قرارداد تا پيدايش مخالفت اين دسته كه بعدها خوارج ناميده شدند چيزي نگذشت. وقتي اشعث اين عهدنامه را در دست گرفت و در برابر لشگريان حضرت با صداي بلند شروع به خواندن كرد و چون صدايش به همه نمي‏رسيد در هر قسمتي از لشگر مي‏ايستاد و عهدنامه را مي‏خواند و مي‏گذشت؛ همين‏طور براي دسته ديگر، تا اين‏كه تقريباً براي تمام لشگر خواند و در همه موارد، لشگريان، چه در دل با ادامه جنگ موافق بودند و چه مخالف، موافق و مخالف سكوت داشتند و تحمّل مي‏كردند.

امّا در اواخر گزارش، ناگهان صدايي بلند شد! تاريخ مشخّص نمي‏كند صدا از كي بود؟ ولي همان صدا خيلي زود، همراه و هم‏صداهاي ديگر هم پيدا كرد، كه به عنوان اعتراض بر حكميّت در همان‏جا اظهار شد و بعد هم شعار خوارج قرار گرفت «لا حكم الاّ للّه» و مقصودشان اين بود كه ما به همين زودي به اشتباه خود پي‏برديم و فهميديم حُكم و حكومت از آنِ خداست و اين گناه و اشتباهي بود كه مرتكب شديم و اكنون از اين اشتباه تائبيم! يعني پذيرشِ حَكَم در برابر اين فرمايش قرآن گناه بزرگي است؛ اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۶ *»

آيه شريفه را در نظر داشتند: ان الحكم الاّ للّه([۱۰۷]) و به عنوان (لاحكم الاّ للّه) آن‏چه به حسب درك خودشان به آن رسيده بودند اظهار نمودند.([۱۰۸])

در واقع اين‏ها نفاق‏هايي بود كه مي‏بايست ظاهر شود و پيغمبر اكرم۹ از ظهور و بروز اين نفاق‏ها در ميان مسلمانان خبر داده بودند، و به شكل دفاع از مقام حكومة اللّهي درآمده تا مثل امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ را محكوم به كفر كنند با اين‏كه آن حضرت را اَعرف و اَعلم به كتاب خدا و سنّت رسول۹مي‏دانستند.

اگر اصل موضوع حكميّت در جاي خود با ان الحكم الاّ للّه منافات و معارضت مي‏داشت، امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ به نپذيرفتن حكميّت اولويت داشتند.

گرچه همگي در موارد ديگر به اين كه حضرت عارف به كلام خدا و سنّت رسول مي‏باشند اعتراف داشتند؛ اما در مسأله حكميت، حضرت را ـ نعوذ باللّه ـ به جهالت محكوم مي‏كردند و چون به قولِ آن‏ها از جهالت بود، توبه كردن از آن را پيش مي‏كشيدند و از حضرت مي‏خواستند از اين گناه توبه نمايند. امّا امام۷ توبه نمي‏فرمودند و اظهار مي‏كردند كه اين گناهي نيست، بلكه طبق دستور قرآن است كه در موارد اختلاف و منازعات و مشاجرات، حَكَم بايد قرار داد.

وقتي قرآن در اختلاف زن و شوهر دستور مي‏دهد كه از طرف هردو، حَكَم انتخاب شود و به حكم آن‏ها رفتار كنند، حال در اين نزاع بزرگ و اختلاف ميان امّت آيا قبول حكميّت گناهي بود كه حضرت مرتكب شدند!؟ اگرچه برخلاف ميل و نقشه سياسي و تدبير حكيمانه حضرت بود، ولي گناه نبود كه توبه بخواهد و اگر كسي از آن توبه نكند كافر باشد.

تمام خوارج به اعلم و افقه بودنِ امام۷ اعتراف داشتند؛ چنان‏كه روايت شده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۷ *»

روزي حضرت در ميان اصحاب نشسته بودند و به مناسبت، مطلبي را بدون تأمّل بيان نمودند، يكي از خوارج كه در آن‏جا حاضر بود از اين فرمايش امام۷ تعجب كرده و گفت: «قاتله اللّه كافراً ما افقهه»([۱۰۹]) ـ خدا دهانش را بشكند و عذابش را زياد كند ـ گفت: خدا بكشد علي را ـ نعوذ باللّه ـ چه‏قدر فقيه است! چقدر دانا است در مقام جواب و بيان احكام! و با وجود اين‏كه آن حضرت را اعرف و اعلم به احكام الهي مي‏دانستند، در اين مسئله با حضرت چنين مخالفت‏هايي داشتند.

مقصود اين است كه در همان موقعِ قرائت عهدنامه به وسيله اشعث، اين اختلاف در ميان لشگر حضرت شروع شد و از همان‏جا خواستار لغو اين عهدنامه شدند و از حضرت خواستند كه بايد به مقتضاي اين عهدنامه عمل نشود و حكميّت مورد پذيرش قرار نگيرد.

اين‏ها همه از مظلوميّت حضرت امير۷ و مشكلاتي كه آن بزرگوار با اين امّت داشتند حكايت مي‏كند.

وقتي كه امام۷ سر و صدا را شنيدند سؤال كردند جريان چيست؟ اشعث خدمت حضرت عرضه داشت كه وقتي من عهدنامه را خواندم همه ساكت بودند؛ اما يك‏باره با اين اعتراض روبه‏رو شدم كه (لاحكم الاّ للّه لا لك يا علي و لا لمعاوية) اين اعتراض اظهار شد و من ندانستم چه‏كسي اظهار كرد اما يك‏باره صداها در تأييد اين اعتراض زياد شد.

اين‏جا بود كه آثار خشم از چهره مبارك حضرت نمودار گشت؛ فرمودند بعد از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۸ *»

پذيرش عهدنامه بر من اعتراض مي‏كنيد؟ قبل از اين عهدنامه، من كه حكميّت را نمي‏پذيرفتم، شما مرا واداشتيد و حال بعد از امضا و تمام شدنِ قرارداد، بر من اعتراض مي‏كنيد؟ من به حكم اوفوا بالعهد([۱۱۰]) از اين قرارداد نمي‏توانم دست بردارم.([۱۱۱])

پس از اين جريان بود كه صريحاً با حضرت به مخالفت پرداختند و امام۷ از اين جمله دست برنمي‏داشتند كه: أ بعد ان كتبناه ننقضه؟([۱۱۲]) آيا بعد از اين كه ما اين عهدنامه را نوشتيم و امضا كرديم و تعهّد بستيم، حالا در مقام شكستن آن برآييم؟ حضرت چون تسليمِ نقض عهدنامه نشدند، مخالفت ايشان شدّت يافت.

جنگ صفّين طولاني شد و مدّت اقامت طرفين در محل جنگ، متجاوز از سه ماه و حدود صد روز طول كشيد، امور، همه درهم و مشكلات زياد بود. برخي معجزات و كرامات از حضرت در صفّين آشكار شد كه متأسّفانه نوعاً مطرح نمي‏شود؛ ولي به‏خصوص حضرت اين معجزات را اظهار مي‏فرمودند تا به معاويه و لشگريان خود بفهمانند كه اگر بخواهند به مقتضاي ولايت مطلقه الهي خود رفتار نمايند، كسي نمي‏تواند در مقابل اراده اين بزرگواران مقاومت كند. ولي اين بزرگوار، امور طبيعي و عادي را مي‏پذيرفتند و كارها را به‏طور عادي مي‏گذراندند.

مشكلات جنگي از قبيل كمبود خوار بار و آذوقه و خستگي زياد لشگريانِ حضرت سبب شد كه آمادگي بيشتري براي اكثر لشگريان حضرت در توقف جنگ باشد كه هرچه زودتر جنگ متوقّف شود و به سمت عراق و به سر زندگي و اهل و عيال خود برگردند.

جمعيّتي كه در ميان لشگريان حضرت به اين شعار بيشتر دامن مي‏زدند، عبارت بودند از قبيله‏هاي: «عنزه»، «مراد»، «بني راسب» و «تميم».([۱۱۳])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۳۹ *»

از آن موقع اين صدا و شعار كم و بيش اوج گرفت و بر طرفدارانِ اين شعار اضافه مي‏شد و بهطور يك اصل و ميزان كلّي در برابر تمام تدابير امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ به‏كار برده مي‏شد و بعدها هم ادامه پيدا كرد.

در شهر كوفه هرروز و هر شب، در بازار، مسجد و هرجا كه گذر اميرالمؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ بود، اين شعار گفته مي‏شد. گاهي تك نفر و گاهي تعداد بيشتر و حضرت را با يك‏چنين شعاري مورد ملامت قرار مي‏دادند و كار اين شعار به جايي كشيد كه هنگامي‏كه ابن ملجم مرادي ـ لعنة اللّه عليه ـ شمشير را بر فرق حضرت فرود آورد با گفتن اللّه اكبر لاحكم الاّ للّه لا لك يا ابا الحسن به جريان‏ها خاتمه داد و حضرت را شهيد كرد.([۱۱۴])

بيان شد كه مبدأ پيدايش اين شعار، از ميدان صفّين بود، گرچه در همان‏جا عدّه‏اي از اصحاب و لشگريان حضرت، حتّي بعد از تمام شدنِ عهدنامه اظهار داشتند كه حضرت جنگ را ادامه دهند و به مفاد عهدنامه رفتار ننمايند به اين دليل كه اين عهدنامه اعتباري ندارد، چون خود حكميّت حيله‏اي است كه معاويه و اصحاب او بر پانموده‏اند.

البته خواست اين گروه نه به‏عنوان اعتراض بر حضرت و قبول حكميّت بود كه از دسته خوارج به شمار آيند، خير، بلكه از اين جهت كه در ميان لشگريان شما كساني پيدا شده‏اند كه با حكميّت مخالفت مي‏كنند، ما هم با مسئله حكميّت مخالفيم كه دسيسه و حيله‏اي است و عهدنامه هم از اين جهت اعتباري ندارد و نبايد به مقتضاي آن رفتار نمود، بلكه همان خواسته اوّلي شما را كه ادامه جنگ است خواهانيم. سخن اين گروه بر پايه اعتراض نبود، بلكه به عنوان پي بردن به اشتباه و دست

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۰ *»

برداشتن از عهدنامه بود كه به‏طور اشتباه مورد تعاهد قرار گرفته است.

عدّه‏اي به سرپرستي «سعيد بن قيس» از قبيله هَمْدان، خدمت حضرت رسيدند و او عرضه داشت: ها انا ذا و قومي لانردّ امرك فقل ما شئت نعمله، من و عدّه‏اي كه همراهم هستند، همه در اطاعت شما هستيم و از فرمان‏برداري شما روي نمي‏گردانيم، هر فرماني بدهيد اجرا مي‏كنيم. حضرت صدق نيّت آن‏ها را دانسته، فرمودند: اما لو كان هذا قبل سطر الصحيفة لازلتهم عن عسكرهم([۱۱۵]) بله، اين حرف و اين پيشنهاد اگر قبل از امضا و قرارداد عهدنامه بود، من لشگر شام را از اردوگاه و محلّ اجتماعشان خارج مي‏ساختم؛ يعني آن‏ها را وادار به جنگ مي‏كردم ولي حال ديگر گذشته است.

هم‏چنين «سليمان بن صرد» كه زخمي و صورتش خوني بود، همراه عدّه‏اي خدمت حضرت رسيد و عرضه داشت كه اگر من مثل خودم ياوراني مي‏داشتم، حاضر نبوديم كه به اين عهدنامه وفادار باشيم و اين عهدنامه را قبول نماييم.

هم‏چنين شخص ديگري چنين گفت: يا اميرالمؤمنين اما الي الرجوع عن هذا الكتاب سبيل؟ آيا راهي هست كه به اين عهدنامه عمل نشود؟ فو اللّه اني لاخاف ان‏يورث ذلاًّ به خدا قسم مي‏ترسم كه نتيجه اين قرارداد، ذلّت و خواري شما و لشگريان شما باشد.

در تمام اين موارد تقريباً جوابي كه حضرت مي‏فرمودند همين بود كه: أ بعد ان كتبناه ننقضه؟([۱۱۶]) بعد از قرارداد نوشتن و امضا كردن، در مقام نقض برآييم؟ حضرت به اين‏طور آن‏ها را آرام مي‏فرمودند و با روحيه‏اي عجيب و بسيار بسيار آزرده، وجود مباركش از ميدان صفّين حركت فرمود و دستور داد لشگريان هم حركت كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۱ *»

در جنگ صفّين تعداد كشته‏ها نسبتاً زياد بود. بيش از سه ماه جنگ به‏طول انجاميد و آن‏همه كشتار و زحمات زياد و تحمّل مشكلات و صدماتي كه معاويه بر امام۷ و لشگريان آن‏بزرگوار وارد ساخت، با وجود اين كه نتيجه‏اي گرفته نشد، حضرت دستور فرمود كه از صفّين حركت كنند و عازم كوفه شوند.

لشگر حضرت با همه مشكلات و اختلافاتي كه پيدا شده بود به طرف كوفه حركت كردند؛ در ميان راه هم از اين گونه تعبيرهاي خود دست برنمي‏داشتند و مرتب بازگو كرده و براي خود طرفدار مي‏ساختند.

از آن‏طرف هم اهل كوفه در اين مدّتِ طولاني منتظر بازگشت پيروزمندانه حضرت و شكست و خذلان معاويه بودند كه شناخته همه امّت اسلامي بود؛ چون تا حدودي وضع پيشرفت جنگِ حضرت، به نواحي مختلف عراق گزارش داده مي‏شد و اميدي در دل‏ها پيدا شده بود كه حضرت با پيروزي مراجعت مي‏فرمايند. ولي با آن پيش‏آمد، مراجعت براي حضرت و اصحاب وفادار و خود اهل كوفه كه آرزوي پيروزي حضرت را در دل داشتند بي‏اندازه دردناك بود.

در مسير راه اين عدّه كه بعدها خوارج ناميده شدند تصميمي گرفته و آن تصميم اين بود كه اگر بخواهند با همين وضع و دوش به دوش امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ و ساير اصحاب و موافقين حضرت وارد كوفه شوند، شايد نتوانند بعدها مجتمع شوند و اظهار مخالفت و اعتراض خود را بر حضرت داشته باشند. از اين جهت قبل از رسيدن به كوفه تصميم خود را گرفته و به هم‏فكرهاي خود رسانيدند به طرف «قريه حروراء» كه نزديك كوفه بود حركت كرده و در آن‏جا مجتمع شوند. به دو راهي كه رسيدند، لشگر حضرت به دو دسته تقسيم شدند: يك‏دسته همراه حضرت به طرف كوفه و دسته ديگر به طرف حروراء حركت كردند و علّت اين‏كه در بعضي از تعابير، خوارج را «حروريه» مي‏نامند همين است كه اين محل را براي تجمّع خود انتخاب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۲ *»

نمودند.([۱۱۷])

تاريخ ثبت كرده است كه حدود دوازده‏هزار نفر از لشگريان حضرت جدا شدند و از همان هنگامِ جدايي با اين تعبير و شعار جدا شدند: «لاحكم الاّ للّه، البيعة للّه، البيعة للّه»([۱۱۸]) و مقصودشان اين بود كه حاكم خداست و بيعت با خدا بايد بشود، نه با شخص و افراد! اين اوّلين مسأله اعتقادي آن‏ها بود كه اظهار شد: «حكومت از آنِ خداست و بيعت با خدا بايد انجام شود».

بالاخره حضرت با بردباري و تحمّل، اعتنايي به آن‏ها نفرمودند و به طرف كوفه تشريف‏فرما شدند. نزديك كوفه به مزار مسلمانان رسيدند و زيارتي براي اهل قبور قرائت فرمودند و در اين زيارت، بي‏وفايي دنيا و نابودي شؤونات دنيوي را پس از مرگ مطرح نموده و مخصوصاً فرمودند: امّا الدور فقد سُكنت خانه‏ها بعد از شما مسكنِ ديگران شد و اما الازواج فقد نُكحت زن‏هاي بيوه شما ازدواج كردند و اما الاموال فقد قسِمت اموال و بازمانده‏هاي شما قسمت شد.

سپس امام۷ فرمودند: هذا خبر ما عندنا اين خبري است كه نزد ماست فما خبر ما عندكم؟ نزد شما چه خبر است؟ آنگاه رو به اصحاب نموده فرمودند: اما لو اذن لهم في الكلام لاخبروكم ان خير الزاد التقوي،([۱۱۹]) آگاه باشيد! اگر اجازه سخن به ايشان داده شود به شما خبر مي‏دهند كه بهترين زاد و توشه‏ها تقوا است.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۳ *»

 

درس  13

 

 

(چهارشنبه / ۲۸ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱ / ۹ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r موقعيّت كلامي امام۷ در برابر خوارج

r عدل محض و مظلوميّت

r علّت تسميه به خوارج

r تأييد حكميّت از قرآن

r رهبر خوارج

r اوّلين بحث با خوارج

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۴ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

دانستيم كه خوارج ـ لعنة اللّه عليهم ـ با در دست گرفتن جمله (لاحكم الاّ للّه) در مقام مخالفت با امير المؤمنين۷ و اصحاب حضرت برآمدند و اوّلين مطلبي كه اظهار نمودند اين بود كه تعيين حكميّت خلاف است و گناهي است كه بايد از آن توبه كرد. و اگر كسي مرتكب اين گناه شد و توبه نكرد كافر است.

از مشكلاتي كه خوارج در برنامه‏هاي امير المؤمنين۷ ايجاد مي‏كردند، در تاريخ زياد بحث شده كه مورد بحث ما نيست. آن‏چه مورد نظر است اين است كه در اسلام در ميان عامّه، اوّلين بحث آزاد در اعتقادات از ايشان شروع شد و اميرالمؤمنين۷ با تحمّل كردن تمام آن مشكلات، در مقام محاجّه و مجادله و جواب‏گويي ايشان برمي‏آمدند.

آن‏ها چون همانند شيعه، امام۷ را حجّت معصوم و صاحب امامت بر حق و الهي نمي‏دانستند، بنابراين، فرمايش‏هاي ايشان به‏عنوان كلامي كه حجّت و واجب‏الاتّباع بر آن‏ها باشد نبود. هنگامي‏كه امام۷ در مقام مجادله و مباحثه بربيايند، شيعه كلام امام را حجّت مي‏داند و در رديف قرآن از مدارك دين مي‏شمرد و خود را ملزم به قبول آن مي‏بيند، ولي غير شيعه در برابر كلام معصومين: اين‏چنين نبودند و نيستند؛ حجّيت براي كلام اين بزرگواران همانند شيعه قائل نيستند.

پس همين‏كه امير المؤمنين۷ براي جواب‏گويي و محاجّه با آنان به‏پاخواستند، نشانِ اين بود كه امام۷ علم كلام را پايه‏گذاري مي‏فرمودند؛ هم‏چنان‏كه قرآن و فرمايش‏ها و محاجّه‏هاي رسول خدا۹ با دشمنان اسلام از كفّار، مشركين،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۵ *»

يهود، نصاري، مجوس، نشانِ بنيان‏گذاري اين علم بود؛ يعني سخن و بحث آزاد در عقايد و مسائل اعتقادي.

امام كه با آنان فرمايش مي‏فرمودند، به عنوان الزام و تعبّد نبود، بلكه به‏عنوان بحث آزاد كه تو دلايلت را عرضه كن ما هم دلايلمان را مي‏گوييم. از اين جهت هم‏چنان كه در برابر رفتار ظالمانه و بي‏ادبي‏هاي آن‏ها، حضرت بردباري مي‏فرمودند و با روشي عادلانه جواب آن مظالم را مي‏دادند، در مقام بحث هم كاملاً روش عاقلانه در پيش مي‏گرفتند و به مقتضاي عقل با آن‏ها سخن مي‏گفتند.

در برابر مشكلاتي كه ايجاد مي‏كردند و سبك‏سري‏هايي كه انجام مي‏دادند و سفاهت‏هايي كه داشتند، امام۷ به اقتضاي عدل كامل و مطلق خود با آن‏ها سلوك مي‏فرمودند. در برابر آن‏همه زحمات و صدمات، حضرت مي‏فرمودند: لكم عندنا ثلاث خصال شما در نزد ما سه حق داريد كه ما به اين حقوق تجاوز نمي‏كنيم و حقّتان را رعايت مي‏نماييم؛ يعني با اين همه صدمات و مشكلات كه براي ما درست مي‏كنيد ما به اقتضاي عدل اين سه حق را از شما منع نمي‏كنيم، اوّل اين كه: لانمنعكم مساجد الله ان تصلّوا فيها مانع نمي‏شويم كه شما در مساجد نماز بگزاريد! سبحان اللّه! اين‏گونه عدالت واقعاً اعجاز است! نه اين‏كه با ما نماز بگزاريد و اقتدا به ما كنيد و در جماعت ما شركت كنيد، خير، بلكه از نماز منعتان نمي‏كنيم.

از اين جهت مي‏آمدند و مزاحم نماز امام۷ مي‏شدند و حضرت آن‏ها را منع نمي‏فرمودند. حتّي در موقعي كه امام۷ در حال امامت و مشغول قرائت بودند، «ابن‏كوّاءِ» ملعون كه از خوارج بود، ايستاد و با صداي بلند اين آيه مباركه را خواند: و لقد اوحي اليك و الي الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطنّ عملك و لتكوننّ من الخاسرين،([۱۲۰]) خطاب به پيغمبر اكرم۹ است از لحاظ (اياك اعني و اسمعي يا جاره)

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۶ *»

كه وحي شد به سوي تو و كساني كه پيش از تو بودند از انبيا: كه اگر شرك بورزي تمام اعمال تو تباه است و از زيان‏كاران خواهي بود؛ و مقصودش از تلاوت اين آيه در برابر امير المؤمنين۷ اين بود كه شما با قبول حكميّت و زير بار اين امر رفتن، مرتكب گناه شده‏اي و اين گناه شرك است و چون توبه نكرده‏اي، نعوذ باللّه مشركي و تمام زحمات و خدماتت در اسلام و عبادت‏هاي گذشته‏ات همه باطل است!

حضرت در قرائت بودند و طبق اين دستور كه: اذا قرئ القرءان فاستمعوا له و انصتوا([۱۲۱]) ساكت شدند تا اين ملعون آيه را تمام كرد. سپس حضرت به قرائت ادامه دادند، دوباره آيه را تلاوت كرد، حضرت سكوت فرمودند، چند بار اين امر انجام شد؛ چون حيا نكرد امام۷ در نماز اين آيه را تلاوت فرمودند كه هم آيه قرآن خوانده باشند و هم جواب آن ملعون را داده باشند، فرمودند: فاصبر انّ وعد اللّه حقّ و لايستخفّنّك الذين لايوقنون([۱۲۲]) مرادشان اين بود كه به او بفهمانند از طرف خداوند به صبر كردن در برابر اين مشكلات مأمورند، وعده خدا حق است و اشخاصي كه يقين ندارند و در امر دين محكم نيستند، اين‏ها باعث نشوند كه تو را متزلزل سازند و به سبك‏كاري وادارند لايستخفّنّك الذين لايوقنون.([۱۲۳])

البته اين‏گونه جسارت‏ها زياد بود، هرجا حضرت به مناسبت‏هايي گذر مي‏كردند آن‏ها (لا حكم الاّ للّه) را مي‏گفتند و مقصودشان اظهار عداوت با وجود مبارك حضرت بود.

گفتيم روزي حضرت فرمايشي فرمودند، آن‏قدر جالب بود كه يكي از خوارج كه در ميان جمعيّت نشسته بود با كمال بي‏حيايي صدايش را بلند كرد و گفت ـ نعوذ باللّه ـ : «قاتله اللّه كافراً ما افقهه» يعني چقدر دانا و آگاه به فقه و احكام الهي است. وقتي اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۷ *»

جسارت را كرد اطرافيان كه شنيدند خواستند به او صدمه‏اي بزنند اما حضرت اجازه نفرمودند! بلكه در برابر اين ناملايمات و مشكلات و بي‏ادبي‏ها، حضرت با عدالت و عنايت خود رفتار مي‏كردند.

پس امام۷ به اين‏ها فرمودند يكي از حقوقي كه شما بر ما داريد و ما مانع نمي‏شويم نماز گزاردن در مساجد است؛ اين مطلب مهمّي است! نفرمود با ما نماز گزاريد و در جماعت ما شركت كنيد!

هم‏چنين فرمود: و لانمنعكم الفي‏ء ما كانت ايديكم مع ايدينا تا وقتي‏كه دست‏هاي شما با دست‏هاي ما همراه است، مانع شما از سهم و نصيبتان از في‏ء و بيت المال نمي‏شويم؛ يعني تا هنگامي‏كه در مقام داد و ستد، معاملات و رفت و آمدهاي عادي با ما هستيد و عليه ما به امري دست دراز نكنيد و اقدامي ننماييد و قطع از ما نكنيد با شما قطع نمي‏كنيم. اين را هم مي‏بينيم كه چه‏قدر روش عادلانه بلكه فوق عدالت است، عدالت چيست در برابر يك‏چنين گذشت‏ها!

در همين تاريخ اسلام مي‏بينيم وقتي فاطمه زهرا عليهاالسلام اظهار مظلوميّت فرمودند و امّ‏سلمه در مقام دفاع از حضرت زهرا برآمد و جسارت‏هاي ابوبكر را اجمالاً جوابي گفت با اين كه زوجه رسول خدا بود و حقّ امّ المؤمنيني بر همه مسلمانان داشت، ابوبكر حقّ او را از بيت المال منع كرد و به همين جرم او را از بهره‏اش محروم نمود و از اين قبيل مظالمِ خلفاي جور و حكّام ظالم در تاريخ بسيار است.

سوّمين حقي را كه حضرت در اين فرمايش بيان مي‏نمايند اين است كه: و لانبدؤكم بحرب حتي تبدءونا (به)([۱۲۴]) تا شما در مقام جنگ با ما برنياييد به جنگ با شما اقدام نمي‏كنيم.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۸ *»

اين رفتار امام۷ از نظر عدالت و رعايت و احسان و اغماض، آن‏ها را بيشتر جري كرد به‏طوري كه در مقام ستيزه برآمدند و چه مشكلاتي فراهم كردند! و اين فضائل و مناقب و رفتار امام۷ آن‏ها را از رذالت، بي‏ادبي و جسارت‏ها شرمگين نكرد. اكثر اوقات متعرّض اصحاب حضرت مي‏شدند و براي اين بزرگوار ناراحتي‏هايي كه تحمّلش خيلي دشوار بود فراهم مي‏كردند.

امام۷ در جواب اعتراض‏هاي آن‏ها كه خيلي جسورانه و همراه تحكّم و تهوّر بود، بيشتر مي‏فرمود: ان سكتوا عممناهم و ان تكلّموا حججناهم و ان خرجوا علينا قاتلناهم،([۱۲۵]) اگر آن‏ها درباره ما سكوت كنند و حرفي با ما نزنند، ما هم حرفي با آن‏ها نداريم و اگر در مقام سخن برآيند كه از همين عبارت حضرت معلوم است كه مراد دخالت در مباحث اعتقادي است، تكلموا نه اين‏كه يعني به ما فحش دهند، ناسزا گويند، غيبت كنند، تهمت بزنند، خير و ان تكلموا يعني اگر در مقام كلام برآيند و در اين‏جا مراد حضرت همين بحثِ آزاد در اعتقادات است كه از مباحث اسلامي سرچشمه مي‏گيرد و بالاخره به عنوان اسلام و مباحث اعتقادي اسلامي حرفي بزنند، آن وقت مي‏فرمايند: حججناهم ما هم در مقام محاجّه برمي‏آييم؛ يعني اقامه برهان مي‏كنيم، ما هم با منطق و دليل با ايشان سخن مي‏گوييم.

و ان خرجوا علينا از اين فرمايش حضرت (خرجوا) استفاده مي‏شود كلمه خوارج، خارج و خروج، اين‏ها همه از همين نوع استعمالات حضرت امير۷ استفاده شده و اين طايفه كه خوارج ناميده شده‏اند و عنوان خروج به ايشان داده شده، از اين نقطه نظر بوده‏است. چون كلمه (خَرَج) به‏معناي خروج بر ولي و حاكم وقت است كه بيعتِ با او مسلّم و از نظر اسلام، تبعيّت از او وظيفه است. و ان خرجوا علينا قاتلناهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۴۹ *»

اگر بر ما خروج كنند يعني در مقام مقاتله با ما برآيند ما هم با آن‏ها مقاتله مي‏كنيم. پس از اين فرمايش حضرت دو استفاده شد: يكي راجع به تكلّموا و يكي راجع به خرجوا.

سخن در اين بود، هم‏چنان كه در مقابل سفاهت‏هاي آن‏ها امام۷ عدالت، احسان و اغماض نشان مي‏دادند، در برابر كلام و تكلّمِ آن‏ها هم، حضرت محاجّه مي‏فرمودند و در مقام احتجاج و اقامه برهان برمي‏آمدند.

خوارج، شعار «لاحكم الاّ للّه» را از قرآن گرفته بودند؛ در قرآن مي‏فرمايد: ان الحكم الاّ للّه يقصّ الحق و هو خير الفاصلين([۱۲۶]) يعني حكم مخصوص خداست و خداوند بهتر كسي است كه بين حق و باطل فرق مي‏گذارد و فاصله مي‏دهد، كلام خدا و آن‏چه بر اوليائش نازل فرموده فصل الخطاب است.

امام۷ در مقام دفاع نمي‏فرمودند كه كلام و سخن من به‏عنوان حجّت بر شماست كه بايد از آن پيروي كنيد، خير، بلكه آن‏ها را متوجّه كج‏فكري و اشتباه‏هاي خود مي‏كردند و به آن‏ها مي‏فهمانيدند كه (لاحكم الاّ للّه) يا ان الحكم الاّ للّه آن‏طور نيست كه شما مي‏گوييد، همين قرآن، قرار دادنِ حَكَم را در مواردي اجازه داده است. اين آيه، فقط حُكم را به خداوند منحصر مي‏كند؛ يعني حكم، قانون، دستور، از طرف خداست، هم‏چنان كه خالق اوست، حاكم بر رعيّت و خلق هم اوست، ولي حُكم او را بايد حَكَم بيان كند. بنابراين حَكَم مستقل نيست، بلكه تابع قرآن است.

مواردي در قرآن يافت مي‏شود كه اجازه انتخاب حَكَم داده شده است. راجع به اختلاف زن و شوهر مي‏فرمايد: و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكماً من اهله و حكماً من اهلها([۱۲۷]) اگر بيم داريد كه اختلافِ زن و شوهري ادامه پيدا كند و كار مشكل شود، از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۰ *»

طرف هريك، شخصي به‏عنوان حَكَم انتخاب شود و آن‏ها با يك‏ديگر مي‏نشينند و اختلاف را برطرف مي‏كنند. هم‏چنين در تعيين كفّاره براي محرمي كه در حال احرام صيد كرده دستور مي‏دهد: و من قتله منكم متعمداً فجزاء مثل ما قتل من النعم يحكم به ذوا عدل منكم([۱۲۸]) كه دو عادل به عنوان حكم انتخاب مي‏شوند و آن‏ها حكم مي‏كنند (و مطابق روايتي «ذوعدل» قرائت شده كه مراد پيغمبر۹و يا امام۷است).

پس وقتي در اين‏گونه موارد، اجازه انتخاب حَكَم داده شده است، معلوم است كه در چنين امر بزرگي ميان مسلمين، انتخاب و تعيين حكَم، گناه و خلافي نيست كه اين را منشأ و سرچشمه اين همه جنايات و ظلم قرار دهند.

خوارج بر پايه برداشت غلطي كه از اين آيه مباركه ان الحكم الاّ للّه داشتند فكر مي‏كردند حاكميّت و حكومت هردو، فقط از آنِ خداست كه حتّي بيان شد تعبيرشان اين بود (البيعة للّه) بيعت با خداست و چون مبدأ فعّاليت و شروع كارشان اين‏گونه بود، مشكلي برايشان پيدا شد كه آن مشكل، مشكل رهبري بود كه كسي بر آن‏ها رهبر باشد و منصب رهبري داشته باشد؛ يعني با او بيعت كنند و بالاخره نظام امورشان را مرتّب كند.

«حرقوص بن زهير» كه اصل و مبدأ خوارج بود زير بارِ قبول رهبري نرفت. «حمزة بن سنان»، «شريح بن اوفي» نيز كه مورد توجّه بودند، زير بار رهبري نرفتند. از طرفي هم خوارج جمعيّتي شده بودند و خواه و ناخواه خانواده‏ها و اقوام اين گروه، در جريان اين‏ها دخالت داشتند و لازم بود كسي به ايشان دستوراتي بدهد، به شخصي نياز داشتند ولي گويا خجالت مي‏كشيدند! به عنوان حَكَم، حاكم و رهبر يا امامي قرار دهند و با او بيعت كنند. تا اين‏كه به‏ناچار «عبد اللّه بن وهب» را كه از سران آن‏ها و مورد توجّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۱ *»

بود به اين امر واداشتند كه به وضعشان نظمي دهد و دستوراتي بدهد كه از او تبعيّت كنند.

وقتي كه عبداللّه را انتخاب كردند، او گفت: «هاتوها واللّه لا آخذها رغبةً في الدنيا و لااَدَعها فرقاً من الموت»([۱۲۹]) رياست و رهبري را به من بدهيد امّا بدانيد من كه قبول مي‏كنم از اين جهت نيست كه رغبت و شوقي در آن دارم! زيرا اوّلين بحث اعتقادي كه مطرح كردند اين بود كه بشر نمي‏تواند حكَم، امام و رهبر باشد و با او بيعتي انجام شود، اين شأن خداست.

از اين طرف مي‏گويد رغبت و شوقي ندارم، چون خلاف عقيده من است، ولي از آن طرف هم دست برنمي‏دارم و رها نمي‏كنم كه گمانِ اين نشود كه در راه عقيده خود از مرگ و كشته شدن هراسانم.

آنگاه كه رياستِ اين‏دسته به عهده اين ملعون افتاد، تا حدودي وضعشان سامان گرفت و نمايندگاني از طرف خود، انتخاب نمودند كه ايشان خدمت حضرت امير۷برسند و اصل مطلب خود را با حضرت در ميان بگذارند. آن‏ها خدمت حضرت مي‏آمدند و با حضرت گفت و گو داشتند و خود حرقوص بيشتر به حضرت رجوع مي‏كرد.

هم‏چنين افرادي را بدين منظور انتخاب كرده بودند كه هرجا اميرالمؤمنين۷اجتماعي دارند، در گوشه و كنارِ جمعيّت بايستند و در وقت معيّني با يك‏ديگر شعارِ (لاحكم الاّ للّه) را بگويند.

بعضي موظّف شده بودند در جاهاي مختلف، و لقد اوحي اليك و الي الذين من قبلك تا آخر آيه را بخوانند و همه هدفشان اين بود كه به خيال خود، مردم را نسبت به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۲ *»

عقيده اشتباهشان بيدار كنند. هم‏چنين اعتقاد، ايمان و محبّت مردم را نسبت به امير المؤمنين۷ كم نمايند و آن‏ها را در مسئله خلافت حضرت متزلزل كنند.

امام۷ نوعاً با اين جواب: فاصبر انّ وعد اللّه حق، هم وضع خود را روشن مي‏ساختند كه برنامه ما اين است كه ابتدا با شما درگير نخواهيم شد و هيچ‏گونه منعي از شما نخواهيم داشت و نيز امام۷ ديگران را هم با همين بيان، وادار مي‏كردند كه متعرّض آن‏ها نشوند و در برابر آن همه تبليغات سوء و شعارهاي بي‏مورد و صدمات و مشكلات، اقتدا به آن وجود مبارك كرده، تحمّل نمايند. و غالباً به تبعيّت از امام۷همين‏طور بودند؛ از ناحيه اصحابِ حضرت درگيري نمي‏شد و همه فشارها، زحمات و اهانت‏ها را تحمّل مي‏كردند.

لازم است متوجّه اين نكته باشيم كه امام۷ در برخورد با اين گروه، مي‏دانند كه نه تنها آن‏ها معتقد به امامت حضرت نيستند، بلكه در اين مسائلِ اختلافي به خيال خود، خودشان را از امام آگاه‏تر و واقف‏تر به مراد خدا مي‏دانند كه حضرت و اصحاب ايشان‏را ـ نعوذ باللّه ـ تكفير مي‏كنند.

اينك با اين شرايط، اوّلين بحثي كه امام۷ به‏عنوان كلام با ايشان مطرح فرمودند، بررسي شعار «لاحكم الاّ للّه» بود كه مي‏توان گفت: در اسلام بعد از پيغمبر اكرم۹اوّلين مباحث رو در رويي به عنوان مسائل كلامي، همين مسائلي است كه امام۷ با خوارج در زمينه فهم و استفاده از قرآن و اين‏گونه مسائل اعتقادي از قبيل: امامت، كفر فاسق اگر توبه نكند و . . . مطرح فرمودند.

امام۷ به عنوان بحث آزاد، نه تعبّد و الزام، مي‏فرمود: كلمة حق يراد بها باطل، اين شعار شما، كلمه حقّي است، اما استفاده و برداشت و مقصد شما باطل است، نعم انه لا حكم الاّ للّه ما هم قبول داريم لا حكم الاّ للّه ولكن هؤلاء يقولون لا اِمرة الاّ للّه اشتباه اين‏ها اين است كه از اين آيه كه در مقام بيان حق جعل حكم است، كه جعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۳ *»

حُكم يعني قانون‏گذاري از آن خداست و خدا جاعل حكم است هم‏چنان كه خدا خالق است اين‏ها مطلب ديگري را برداشت مي‏كنند، اين‏ها مي‏گويند لا امرة الاّ للّه، يعني امير بودن، امارت كردن، فرماندهي، كه مقام اجراي حكم است، اين مال خداست! اشتباه اين است.

اكنون دقّت نماييد كه امام۷ مطلب را به شكل بحثِ كاملاً آزاد مطرح مي‏نمايند: و انه لابد للناس من امير، برّ او فاجر يعمل في امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر اين مطلبي است كه هر عقلي آن را بررسي كند، مي‏تواند حقّانيّت و صدقش را درك نمايد. امام در اين فرمايش مي‏فرمايند: خواه ناخواه بايد براي مردم اميري باشد، خداوند جاعل حكم است، اما اين حكم بايد جريان يابد و ضامن اجرا داشته باشد و كار امير همين است. امارت براي بشر لازم است؛ خواه آن امير، در اعمال خودش برّ يا فاجر باشد، هرچه هست اجرا به‏دست اوست؛ وقتي كه امير بود و نظامي قرار داد و آن‏را جاري ساخت، وضع مردم و رعيّت سامان مي‏گيرد، مؤمن در امارتِ يك‏چنين اميري به كار خود مشغول است و كار ايمان خود را مي‏گذراند و در همين وضع، كافر هم به بهره‏برداري خود از دنيا مي‏پردازد.

از آن طرف هم: و يبلّغ اللّه فيها الاجل، خداوند هم كارها را به آخر مي‏رساند و وضع به انجام مي‏رسد، روزگار مي‏گذرد، دوره‏ها پايان مي‏يابد؛ يعني نظم و اوضاع برقرار است و مردم ساماني دارند، حالا امير به حسب خود و در مقام خودش، هرچه هست باشد.

در چنين شرايطي، اوضاع حكومتي نيز برقرار است: و يجمع به الفي‏ء و يقاتَل به العدو و تأمن به السبل و يؤخذ به للضعيف من القوي حتي يستريح برّ و يستراح من فاجر([۱۳۰]) وجود امير، اعم از اين‏كه بين خود و خدايش برّ باشد يا فاجر، نتيجه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۴ *»

وجودش از نظر سامان يافتنِ اوضاع حكومتي اين خواهد بود كه به‏وسيله او، في‏ء جمع‏آوري مي‏شود. في‏ء همان حقوق و امور دولت و وجوهاتي است كه مربوط به دولت مي‏شود از قبيل: زكات، غنائم، ماليات، خراج و . . . كه امير، آن‏ها را جمع آوري مي‏كند. اگر دشمني در مقام صدمه برآيد، به فرمان امير با او مقاتله مي‏شود، راه‏ها ايمني مي‏يابند، حقّ ضعيف از قوي گرفته مي‏شود و به ضعيف برگردانده مي‏شود و بالاخره در سايه يك‏چنين حكومتي، مردمِ نيك در راحتي هستند و از شرّ بدان، مردم در ايمني و آسايش خواهند بود.

در اين فرمايش امام۷ مشاهده مي‏شود كه چه‏طور مباحث، به شكل بحث آزاد عنوان مي‏شود؛ در مقام اين نيستند كه بفرمايند اين كلمات و مباحث من، الزاماً و تعبّداً بايد مورد قبول قرار گيرد، امارت و خلافت من از طرف خداست و بايد تعبّداً بپذيريد، خير، كاملاً به شكل عادي و همان‏طور كه ما علم كلام را معني نموديم، بحث آزادِ عقلاني مطرح شده و در تمام محاجّه‏ها و استدلال‏ها، امام۷ به همين شكل رفتار مي‏فرمايند. به تعبير جامعي مي‏توانيم بگوييم كه: در برابر سفاهت‏هاي آن‏ها، امام۷روش عادلانه الهي خود را از دست نمي‏دادند و ديگران هم به تبعيّت از آن بزرگوار به عفو و اغماض و احسان و رعايت حقوق، متمايل مي‏شدند.

در برابر اين شيوه الهي كه از آن بزرگوار سرمي‏زد، آن‏ها همين‏طور بر شدّت، سفاهت و اباطيل خود ادامه دادند و بيان شد كه صحراي حروراء را براي تجمّع خود انتخاب نمودند تا اين‏كه بالاخره جنگ نهروان آغاز شد و ابتدا حضرت با آن‏ها فرمايش‏ها و محاجّه‏هايي فرمودند؛ در برابر آن همه سفاهت، امام۷ هيچ‏گاه ابتداي به شكنجه، مقاتله و . . . نمي‏فرمودند.

امير المؤمنين۷ در مدّت حكومت ظاهري خود مشكلات سنگيني را تحمّل نمودند. روزي حضرت در جنگ جمل درون خيمه‏اي نشسته بودند و كفش خود را

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۵ *»

وصله مي‏كردند، ابن عبّاس هم آن‏جا بود، با توجّه به اين‏كه جنگ جمل، اوّلين نبرد بود فرمودند: و اللّه لهي احبّ الي من امرتكم الاّ ان‏اقيم حقاً او ادفع باطلاً([۱۳۱]) به خدا سوگند اين كفش پر وصله، نزد من از فرمان‏فرمايي بر شما محبوب‏تر است، مگر به منظور اين كه در اين فرمان‏فرمايي، حقّي را برپا دارم يا باطلي را دفع نموده و از بين ببرم! مقصود اين است و گرنه در مقام رياست و امارت نيستم.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۶ *»

 

درس  14

 

 

(پنج‏شنبه / ۲۹ جمادي الثانيه / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۲ / ۹ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مذاكره‏هاي امام۷ با خوارج

r مناظره عبدالله بن عباس

r گفت و گوي امام۷ با خوارج

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۷ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث درباره خوارج به‏اين‏جا رسيد كه ايشان در آغاز، در مقام مباحثه و مناظره با حضرت برآمدند و با زمينه‏اي كه اين بزرگوار براي آن‏ها فراهم مي‏فرمود، با كمال جسارت، هم در صدد بحث برمي‏آمدند و هم اهانت؛ امام۷ اهانت‏ها را تحمّل مي‏فرمودند و در برابر، اِغماض، اِحسان و اكرام اظهار مي‏داشتند و در مقابلِ مباحثاتشان، احتجاج و محاجّه مي‏فرمودند.

علّت اين‏كه سخن پيرامون خوارج نسبتاً طول كشيد و به‏طور اشاره از اين مسئله نگذشتيم اين است كه اوّلين برخورد اسلام و قرآن و حجّت خدا با علم كلام است و يا به‏طور مطلق بگوييم كلام؛ چرا كه تمامِ بحث‏هاي خوارج در واقع جهل بود نه علم، امّا با توجّه به اين‏كه گفتيم كلام عبارت است از بحث آزاد و برداشت از مدارك و مباني دين، مثل قرآن يا فرمايش‏هاي رسول اللّه و ائمه هدي: كه به‏طور فشرده پاي عقل و استدلال و استنتاج عقلي در ميان بيايد، اوّلين برخورد سريع در ميان مسلمانان مسئله خوارج بود، از اين جهت به تفصيل بيشتري نياز داشت.

نكته‏اي كه در اين قسمت از همه مهم‏تر است رو در رويي خود امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ با ايشان است به عنوان يك متكلّم، نه يك حجّت الهي و امام معصوم و واجب الاتّباع؛ از ديد شيعه امام۷ حجّت خدا و معصوم كلّي است، امرش مطاع و اتّباعش لازم و اطاعتش فريضه، كلام، فعل و تقريرش حجّت و در رديف قرآن است كه حجّت خدا و مَدرك دين است، از ديد شيعه بدون ترديد امر چنين است.

امّا امام۷ به اين عنوان در برابر خوارج قرار نمي‏گيرد، بلكه به عنوان يك متكلّم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۸ *»

اسلامي كه شما برداشتتان از قرآن درباره يك امر اعتقادي اسلامي اين است و من هم برداشتم درباره همين بحث‏ها و برداشت‏هاي شما، اين است. امام۷ به عنوان يك متكلّم اسلامي وارد بحث، مناظره و محاجّه مي‏شود.

با توجّه به همين نكات، ما اين مسئله را مورد تأمّل و بحث قرار داديم و فرمايش‏هاي حضرت را يادآور شديم. بنابراين مناسب است مطلب را تفصيل بيشتري دهيم.

خوارج در نزديكي كوفه براي خود محلّي فراهم ساختند و لشگرگاهي ترتيب دادند و براي مذاكره و گفت و گوي با حضرت آماده شدند؛ البته امام۷ از هر جهت مدارا مي‏فرمودند و آن‏ها به‏واسطه مداراي حضرت، زمينه فعّاليت بيشتري از نظر تبليغات و كاربرد عقيده و . . . براي خود فراهم ساختند.

سازگاري، رعايت و دل‏سوزي آن بزرگوار نتيجه چنداني نبخشيد. گرچه زماني‏كه جنگ با خوارج در حال شعله‏ور شدن بود، حضرت فرمايشها و استدلال‏ها و نصايحي فرمودند كه منجر به اين شد هشت‏هزار نفر از لشگر دوازده‏هزار نفري آن‏ها متوجّه خطا و اشتباه خود شده و از آن‏ها فاصله گرفته و به لشگر حضرت ملحق شدند.

قبل از اين‏كه جنگ شروع شود و كار به آن‏مرحله بكشد، رفتار حضرت بيشتر بر اين مبني بود كه آن‏ها گمراهند و اين گمراهي از جهاتي است كه ممكن است برطرف شود، حضرت به مذاكراتي با ايشان مي‏پرداختند.

«حرقوص بن زهير» به همراهي «زرعة بن برج طائي» عمداً به كوفه آمدند و با خود حضرت روبه‏رو شدند و نظر خودشان را با كمال جسارت و بي‏حيايي اظهار داشتند كه شما از نظر ما جمعيّت خوارج، به جهت آن خطا و گناهي كه در صفّين مرتكب شديد كه قبول جريان حكميّت باشد، گنهكار مي‏باشيد و بايد از آن توبه كنيد و وقتي توبه كرديد، ما در كنار شما آماده‏ايم به جنگ معاويه برويم و لشگر او را درهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۵۹ *»

بكوبيم! امّا شما بايد رسماً در ميان تمام اصحاب و لشگرتان از آن خطايي كه مرتكب شده‏ايد (نعوذباللّه) توبه و اظهار پشيماني نماييد.

حضرت فرمايش‏هايي به اين مضمون فرمودند كه در ميدان صفّين، من ابتدا حكميّت را نپذيرفتم، شما مرا به قبولِ آن واداشتيد و با اصرار و پافشاري شما، من حكميّت را قبول كردم. پس به پيشنهاد و خواست ابتدايي من نبوده، شما مرا واداشتيد و بعد هم متوجّه اشتباه و گناه خود شديد و توبه كرديد يا آماده‏ايد كه توبه كنيد، در هر حال از نظر من، كار من گناه نبوده تا از آن توبه كنم.

اگر در اسلوب فرمايش‏هاي حضرت دقّت نماييم، كاملاً مشهود است كه بررسي يك برداشت است، نه الزام و تعبّد و نه به شكل نقل آيه يا حديث و به اصطلاح مدار بسته، خير، كاملاً يك بحث آزاد است. مي‏فرمايد: من اين كار خود را گناه نمي‏دانم تا توبه از آن را لازم بدانم، بلكه اين پذيرش، دل‏خواه من نبود و من آن‏را به صلاح لشگر خود نمي‏ديدم، شما مرا واداشتيد و بعد متوجّه شديد كه اين پيشنهاد حيله بود و پشيمان شديد.

امام۷ با اين بيان، زمينه‏اي براي انديشه و بررسي عقلاني فراهم مي‏سازد؛ به اين معني كه شما به مدارك دين (قرآن و سنّت رسول خدا۹) مراجعه نماييد كه در آن‏جا معني گناه روشن شده و ببينيد آيا اين كار من، از افراد و مصاديق گناه است كه توبه بخواهد؟

حضرت استدلال خود را بدين‏گونه مطرح نمودند و خواستند زمينه‏اي براي تفكّر صحيح به آن‏ها نشان دهند، ولي متأسّفانه در برابر اين راهنمايي و استدلال عقلاني، آن‏ها حتّي حاضر نشدند كه مهلتي گرفته اندكي تأمّل نمايند. بلافاصله «زرعه» ـ خدا لعنتش كند ـ گفت: به خدا سوگند اگر توبه نكني به تنهايي تو را خواهم كشت و به اين عملم خدا را از خود خشنود مي‏كنم!!

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۰ *»

جرئت و جسارت تا اين اندازه از يك‏سو و سفاهت، حماقت، جهالت هم از سوي ديگر در محضر امام۷ اظهار مي‏شود در صورتي‏كه همين‏ها اگر مي‏خواستند معاويه را به اين امر محكوم كنند كه چرا حكميّت را پيشنهاد كردي و آن‏را پذيرفتي؟ آيا با همين جرئت و جسارت و بي‏باكي با او سخن مي‏گفتند؟ اين نبود مگر براي اين‏كه حضرت كاملاً چشم پوشي نموده و مهلت مي‏دادند. برنامه حجّت معصوم اين است، رفتارش همانند اِمهال و استدراج الهي است (به خدا پناه مي‏بريم).

هنگامي‏كه زرعه اين سخن جسورانه را خدمت حضرت گفت، امام۷ فرمودند: اگر چنين اقدامي كني بدا به حال تو و ننگ بر تو باد، چه‏چيز تو را اين‏قدر جسور و بي‏باك كرده؟ تو به دست من طوري كشته خواهي شد كه باد بر جنازه‏ات بوزد. او جواب داد: من هم آرزويم اين است، دوست دارم اين‏چنين شود!([۱۳۲]) زيرا عقيده ايشان اين بود كه امر به معروف و نهي از منكر واجب و لازم است، اگرچه به كشته شدن كشيده شود.

البته توضيح خواهيم داد كه اين عقايد يكي پس از ديگري براي ايشان پيدا مي‏شد و هر عقيده قبلي زمينه‏اي براي پيدايش عقيده بعدي بود. در مسئله امر به معروف و نهي از منكر تا حدّي خود را موظّف مي‏دانستند كه يا شخص را بكشند يا به دست او كشته شوند و تفاوت نمي‏كرد، در هردو صورت خدا را از خود خشنود كرده‏اند و به خيال خود در بهشت جاودان جاي گرفته‏اند.

هنگامي‏كه اين گفت و گوي اجمالي به اين‏جا كشيده شد و به گوش خوارج و ديگران در كوفه رسيد، تقريباً جرئتي پيدا كرده و زمينه‏اي براي فعّاليت بيشترِ آن‏ها فراهم شد كه نظر امام را به‏طور شفاهي نسبت به مسأله حكميّت و اصل مطلب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۱ *»

به‏دست آورند و حضرت هم خودشان‏را براي هر پيشامدي آماده نمودند. از آن‏پس تبليغاتشان بيشتر شد. در ميان كوفه آشكارا دسته‏دسته رفت و آمد داشتند و مشغول كار و تبليغ و جسارت به امام۷ بودند.

گاهي با اصحابِ برجسته حضرت هم روبه‏رو مي‏شدند و صريحاً از ايشان مي‏خواستند كه در مقام محاجّه و مناظره برآييد. اگرچه در دست نيست و شايد هم جمع آوري نشده كه از ميان اصحاب حضرت چه كساني با اين‏ها محاجّه كردند ولي درباره «ابن عبّاس» ذكر شده كه براي محاجّه آماده شد.

وقتي كه عبدالله بن عباس براي مناظره آماده شد، امام۷ دستوراتي فرمودند. خود اين فرامين نشان اين است كه اين محاجّه به اجازه اين بزرگوار انجام مي‏شود و ابن عبّاس به عنوان يك متكلّم اسلامي قرآني، در برابر كساني‏كه آن‏ها هم به ظاهر خود را مسلمان و دريافت و برداشتشان را از قرآن و سنّت كه مدارك اسلامي است مي‏دانند، روبه‏رو مي‏شود. مي‏توان گفت دو دسته متكلّم اسلامي در برابر يك‏ديگر.

عبدالله بن عبّاس در ميان اصحاب امام۷ با قرآن و سنّت آشنا و مورد تأييد حضرت است. حضرت ابتدا در كيفيّت محاجّه و تكلّم دستوراتي به او مي‏دهند. چرا كه عبداللّه با آيات قرآن آشنايي داشت و در آغاز گمان مي‏كرد كه مي‏تواند با كمك آيات قرآن محاجّه نمايد، با توجّه به اين‏كه در قرآن اجازه انتخاب حَكَم داده شده است، هم‏چنان كه ما به مواردي اشاره كرديم.

امام۷ گذشته از علم امامت، بلكه در همين ظاهر با شناخت رواني از حالات عبدالله بن عبّاس، مي‏دانستند ممكن است با اين روش وارد بحث شود. به همين جهت او را آگاه ساختند كه مباحث قرآن مجمل و كلّي و داراي مبهمات و متشابهاتي است و اگر در علم كلام و انديشه‏هاي عقلاني تنها به قرآن بسنده شود نه‏تنها مشكل حل نمي‏شود و ممكن است مشكلي بر مشكل افزوده شود، بلكه قرآن به همراهي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۲ *»

سنّت مي‏تواند مبنا براي برداشت‏هاي عقلاني، كلام و بحث آزاد به‏شمار آيد.

با توجّه به اين نكته، به عبداللّه سفارش فرمودند: لاتخاصمهم بالقرءان، از قرآن با ايشان مخاصمه نكن، فان القرءان حمّال ذو وجوه آيات قرآن جهات متعدّد و مختلفي را در بر دارد، تقول و يقولون تو هم مي‏تواني به قرآن استدلال كني آن‏ها هم مي‏توانند ظاهراً به قرآن استدلال نمايند؛ يعني از متشابهات و مجملات استفاده كنند، هم‏چنان كه خود قرآن هم به اين امر اشاره دارد: هو الذي انزل عليك الكتاب منه ايات محكمات هنّ امّ الكتاب و اخر متشابهات فامّا الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله تا آخر آيه.([۱۳۳])

سپس به او گوشزد نمودند: ولكن حاججهم بالسنّة ولي با آن‏ها به سنّت محاجّه كن، فانّهم لن‏يجدوا عنها محيصاً([۱۳۴]) آن‏ها اگر اهل غرض و مرض نباشند در برابر سنّت راه فرار نخواهند داشت و جز تسليم چاره‏اي ندارند.

امام۷ با اين سبك گفتار، به‏طور صريح، ورود در كلام را به همان اصطلاحِ ما روا مي‏دارند و حتّي مي‏بينيم كه خصوصيات اين روش هم از كلمات اين بزرگوار گرفته شده است. نام «كلام» از اين فرمايش كه فرمود: اگر تكلّم كنند، با برهان و دليل جوابشان را خواهيم داد. پس اصطلاحِ «كلام» را كه ما به بحث آزاد معني نموديم، ممكن است از كلام امير المؤمنين استفاده شده باشد، هم‏چنان كه خارج و خوارج از كلام حضرت استفاده شده است.

بعدها در ميان متكلّمين رسم شد كه طرف مخالف را «خصم» ناميدند اگرچه يك‏ديگر را كافر ندانسته و مسلمان بدانند، اما شيوه اين است كه خصم مي‏گويند؛ چه بسا اين لفظ هم از همين فرمايشِ حضرت استفاده شده است كه فرمود: لاتخاصمهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۳ *»

بالقرءان، كه مراد از مخاصمه، كوبيدن و سركوب نمودن خصم است. پس ممكن است اين تعبير هم به همين سبب رواج يافته باشد و همين‏طور در ساير موارد.

پس با توجّه به اين‏كه ممكن بود خوارج از متشابهات و مجملات قرآن استفاده كنند، امام۷ اين دستور را به عبدالله بن عباس فرمودند.

اينك ما به محاجّه عبدالله بن عباس كاري نداريم؛ فقط براي اين‏كه نمونه هايي در دست باشد كه كلام در آغاز، پيرامون مسأله خوارج مطرح شد با رو در رو شدنِ متكلّميني چون امير المؤمنين و بعضي از اصحاب حضرت، در برابر اين عقايد انحرافي كه به عنوان استفاده و برداشت از قرآن و سنّت مطرح مي‏شد.

البته اگر دامنه اين بحث را به تفصيل طي مي‏نموديم بسياري از مسائل و مباحث تاريخي، رواني و . . . روشن مي‏شد به‏طوري‏كه شيوه برداشت و گفت و گو و تكلّم حضرت، دستور العمل جامعي در كلام‏شناسي مي‏شد، كه كلامِ اسلامي به معناي صحيح و جوانب متعدّد آن چگونه است؟ كه البته تفصيل در اين قسمت از حيطه بحثِ ما خارج است و زمينه ديگري را مي‏طلبد.

با دقّت در اسلوب سخنان حضرت، پي مي‏بريم كه متكلّم اسلامي همواره بايد مجهّز به چه جهاتي بوده و در كاربرد نحوه كلام با خصم چگونه باشد؟ حالات مختلف رواني خصم را كاملاً زير نظر داشته باشد. او بايد بداند در كجا شدّت و كي نرمي نشان دهد، حتّي چه هنگام به نصيحت بپردازد و در چه وقت استدلال كند. اين‏ها مسائلي است كه درباره علم كلام و دستور كلامي، از فرمايش‏هاي امام۷بهره‏برداري مي‏شود؛ گرچه مربوط به بحث ما نيست و نياز به مبحث مستقل و جداگانه‏اي دارد.

متأسّفانه ترتيب مناظره‏هاي حضرت در دست نيست و مجموعه اين مناظره‏ها هم شايد در دست نباشد. فقط مقداري از فرمايش‏هاي حضرت و مقداري هم به‏شكل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۴ *»

تاريخ ثبت شده است كه هيچ‏كدام در پي بردن به ترتيب و موقعيّت مخاطبين اين فرمايش‏ها به ما كمك نمي‏كنند. اگر اين مسائل روشن مي‏شد دستور العمل كامل، جامع و شاملي از جهات مختلف بود كه روش كلام و شرايط متكلّم و كيفيّت روبه‏رو شدن با خصم و . . . را بيان مي‏نمود.

براي نمونه فقط به يكي از مذاكره‏هاي امام۷ با خوارج بسنده مي‏كنيم كه به‏طور عمومي برگزار شد و اين بزرگوار رو در رو با ايشان به گفت و گو پرداختند.

بايد توجّه داشت كه امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ قبل از اين پيشامد تا چه اندازه نزد اهل كوفه و همين‏ها دوست‏داشتني و محبوب القلوب بودند. سخنان شيرين آن حضرت هنوز در گوش‏ها زمزمه داشت، سيماي نوراني و نفوذ كلمه حضرت براي همه معلوم بود. حال شما قضاوت نماييد اين‏ها چه‏قدر سنگ‏دل بودند كه خود را براي روبه‏رو شدن با چنين بزرگواري مهيّا كرده بودند. همه آگاه بودند كه امام۷چقدر عطوف و با محبّت و حريص در هدايت و بيدار كردن جاهل و غافل است.

امام۷ محلّ مرتفعي را كه مشرف بر همه بود انتخاب فرموده، ايستادند و فرمايش خود را آغاز نمودند: أ كلكم شهد معنا صفّين آيا همه در صفّين حاضر بوديد؟ جواب دادند كه منّا من شهد و منّا من لم‏يشهد بعضي در آن‏جا بوديم و بعضي نه.

خود عنوان مسئله به اين شكل از جانب امام۷ ابتكار بسيار جالبي است. چراكه كساني كه نبوده‏اند بايد صحنه حادثه آن‏گونه كه مورد اتّفاق همه است برايشان گزارش شود تا راه‏گشاي مشكلات بسياري گردد.

امام۷ پس از اعتراف ايشان مبني بر اين‏كه عدّه‏اي بوديم و عدّه‏اي نبوديم، فرمودند: فامتازوا فرقتين فليكن من شهد صفين فرقةً و من لم‏يشهدها فرقةً دو دسته جداي از هم شويد، يك‏دسته آناني كه بوده‏اند و دسته ديگر آن‏هايي كه نبوده‏اند، حتي اكلّم كلاًّ منكم بكلامه تا اين‏كه با هر دسته مناسب حال آن‏ها وارد بحث شويم. البته

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۵ *»

همين فرمايش: اكلّم بكلامه تعبيري است كه مي‏تواند زمينه‏اي را براي نام‏گذاري علم كلام فراهم كند.

و نادي الناس فقال: امسكوا عن الكلام و انصتوا لقولي آن وقت حضرت بانگ برآوردند كه شما سخن نگوييد و به من گوش دهيد، و اقبلوا بافئدتكم الي به‏من دل بدهيد، فمن نشدناه شهادة فليقل بعلمه فيها از هركس گواهي خواستيم آن‏چه مي‏داند گواهي دهد.

سپس امام۷ به دسته‏اي كه در صفّين بودند رو كرده، فرمودند: بزرگ شما كيست كه با ما سخن گويد؟ آنها «ابن‏كوّاء» را معرفي نمودند كه نامش عبداللّه بود و امامت جماعت خوارج را به‏عهده داشت و اكنون در برابر حضرت به‏عنوان پيشواي آن‏ها انتخاب شده است. ابن‏كوّاء از منافقين بي‏حيا و باجرئت بود. هنگامي‏كه با حضرت روبه‏رو شد امام نگاه تندي به او فرمودند كه البته اين نگاه حضرت را مي‏توان از دستور العمل‏هاي كلامي به شمار آورد كه هنگام روبه‏رو شدن با خصم بتوان طوري در او نفوذ كرد، مخصوصاً اگر برايش بطلان او و حقّانيّتِ خودش روشن باشد، خودش را نبازد بلكه كاملاً محيط و مسلّط و به اين وسيله به قول معروف «توي دلش را خالي كند».

پس از آن نگاه تند، حضرت چشم از او برداشته و به‏عنوان دستورالعمل كلامي ديگري به نقطه دوردستي چشم دوختند. گويا خواستند از نظر وجداني و تنبيه و تذكّر، او را متوجّه موقعيّت حسّاسش نمايند، كه به عنوان پيشواي خوارج با حضرت روبه‏رو است تا بداند در چه موقعيّتي قرار گرفته است.

حضرت به عنوان مناجات فرمود: اللهم انّ هذا مقام من فلج فيه كان اولي بالفلج يوم القيامة و من نطف فيه او عنت فهو في الاخرة اعمي و اضلّ سبيلاً([۱۳۵]) يعني هرچند اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۶ *»

جايگاه، جايگاهِ خطيري است، امّا جايگاهي خطرناك‏تر پيش رو داريم، كه قيامت و روبه‏رو شدن با عدل حق تعالي است. بارالها اين‏جا جايگاهي است كه هركس با برپانمودن برهان و دليل پيروز شود در روز قيامت پيروزتر خواهد بود و هركس در اين‏جا ناتوان گردد و نتواند اقامه برهان نمايد و در برابر برهان و دليل محكوم گردد، در قيامت نابينا و گمراه‏تر خواهد بود. اين فرمايش را به جهت تذكّر و تنبّه ابن‏كوّاء فرمودند كه متوجّه شود در چه موقعيّتي قرار دارد.

با اين فرمايشِ حضرت، آن‏هايي كه قدري بي‏توجّه و بي‏اعتنا بودند، بيشتر به فكر افتادند كه ببينند حضرت چه‏طور و از كجا بحث را آغاز مي‏نمايند؟

امام۷ رو به او كرده و ابتدا فرمودند: ما اخرجكم علينا چرا بر ما خروج نموديد؟ (گفتيم عنوان خوارج از همين فرمايش‏ها اشتقاق شده است.) او ناچار همان حرفي را كه همه‏شان مي‏گفتند و تا آن‏زمان مبناي اين همه مفاسد خود قرار داده بودند عنوان نموده، گفت: حكومتكم يوم الصفين([۱۳۶]) اين‏كه شما حكميّت را در روز صفّين پذيرفتيد.

بنابراين، اصل مطلب و منشأ بروز تمام اين حوادث، صحنه صفّين است و عدّه‏اي در صفّين حاضر نبودند و آن‏هايي هم كه بودند چه‏بسا در اين مدّت فراموش كرده باشند و يا از خصوصيّات حادثه چنان‏كه بايد خبردار نباشند.

آنگاه حضرت ابتدا صحنه صفّين را كه يكي از حوادث بزرگِ جهان اسلام بود با بياني جذّاب، جالب و همه‏جانبه در برابر تمام اشخاصي كه حضور داشته يا نداشتند مجسّم مي‏سازند، به‏طوري‏كه براي همه آن‏ها يكسان باشد كه تمام جوانب حادثه و شرايط يك امير و رهبر را مشاهده كنند و به چشم ببينند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۷ *»

 

درس  15

 

 

(شنبه / ۲ رجب المرجب / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۴ / ۹ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه گفت و گوي امام۷ با خوارج

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اين بود كه فرمايش‏هاي اميرالمؤمنين۷ در برابر خوارج، بررسي مطالبي است كه خوارج آن‏ها را سبب و بهانه خروج خود قرار داده بودند و چون اين مسائل مربوط به اعتقادات مي‏شود، گفتيم اوّل نمونه‏ايست از علم كلام و مسائل كلامي كه در اسلام مطرح شد.

امام۷ در اين جريان به عنوان حجّت معصوم و واجب الاتّباع در برابر خوارج قرار نگرفته بودند كه سخنان امام را تعبّداً بپذيرند، بلكه اين بزرگوار در اين چند مسئله اعتقادي كه بهانه خوارج بود، به شكل تكلّم و محاجّه و فرمايش‏هايي كه راه و روشِ تفكّر آزاد و انديشه عقلاني صحيح را نشان مي‏دهد گفت و گو مي‏نمود.

بيان شد كه امام۷ خودشان به اردوگاه خوارج تشريف بردند. خوارج در انكار مسأله تحكيم پافشاري داشتند. حضرت ابتدا سؤال فرمودند:([۱۳۷]) آيا همه همراه ما در صفّين حاضر بوديد؟ جواب دادند، خير، بعضي حاضر بوديم و بعضي نه؛ حضرت فرمودند دو دسته شويد، آناني كه در صفّين حاضر بوديد در دسته‏اي و آناني كه نبوديد در دسته‏اي ديگر تا با هريك مناسب حالشان گفت و گو نماييم. سپس مردم را فراخوانده، دستور فرمودند سكوت نماييد و سخن مرا بشنويد و با دل به من توجّه كنيد؛ از هر كس نسبت به آن‏چه كه از آن آگاهي دارد گواهي خواستيم، گواهي دهد.

سيّد رضي در اين‏جا مي‏گويد: «من جملته ان قال۷» كه معلوم مي‏شود خطبه طولاني بوده و مرحوم رضي تمام فرمايش را ذكر نكرده است؛ چون هدف مرحوم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۶۹ *»

رضي در جمع آوري نهج البلاغه، توجّه به فصاحت و بلاغت بوده و به همين جهت اين قسمت‏ها را انتخاب نموده است.

امام۷ براي اين‏كه همه در اصل مسئله و صحنه اختلاف يكسان باشند، چه حاضرين در صفّين و چه غايبين، ابتدا صحنه صفّين را براي همگان نمودار مي‏سازند: أ لم‏تقولوا عند رفعهم المصاحف حيلةً و غيلةً و مكراً و خديعةً اخوانُنا و اهل دعوتنا.

عبارت به‏گونه‏ايست كه روحيه همه را گزارش مي‏دهد، هم روحيه معاويه و يارانش و هم روحيه همين خوارجي كه در صفّين حاضر بودند. مي‏فرمايد: هنگامي‏كه معاويه از راه نيرنگ و دسيسه و حيله نظامي كه بسيار فريبنده بود، دستور داد قرآن‏ها را بر سر نيزه‏ها بلند كنند، روحيه او اين بود كه از هر خديعه و مكر و حيله و غيله كوتاهي نداشت و تمام تلاشش اجراي يك‏چنين روحياتي بود؛ ببينيد كه تمام جهات شيطنتِ او را اين فرمايش حضرت بيان مي‏كند.

از آن طرف سادگي و فريب خوردن آناني را كه حضرت را به توقّفِ جنگ واداشتند، حالِ آن‏ها را هم در همين كلام مختصر بيان مي‏فرمايد: أ لم‏تقولوا . . . اخواننا و اهل دعوتنا، چه‏قدر سادگي و فريب‏خوردني! كه راحت گفتيد: اخوانُنا تا همان لحظه شمشير به روي شما مي‏كشيدند و آماده نابودي و كشتارتان بودند، يك‏باره اين تغيير حال و دگرگوني! اين نشان سادگي و گول خوردن شما بود كه گفتيد: اخواننا و اهل دعوتنا اين‏ها برادران ما هستند، هم‏كيشان و هم‏مذهب ما هستند! اين‏ها اهل دعوت ما هستند؛ يعني اهل اسلامند.

با همين گفتار، شما مرا به ادامه و حتّي اصل جنگ محكوم كرديد و فرصتي به من نداديد، بلكه مرا در منگنه فشار خود ـ در پذيرش آتش‏بس، صلح و حكميّت و تمام شرايطي كه پيش آمد ـ قرار داديد.

آن‏گاه تمام حيله، مكر و شيطنت‏هايي كه تا آن موقع از دشمن ديده يا شنيده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۰ *»

بوديد و يقين داشتيد كه اين صفات در آن‏ها موجود است، همه را يك‏باره فراموش نموديد و گفتيد: استقالونا و استراحوا الي كتاب اللّه سبحانه، ايشان براي خاتمه جنگ و اين‏كه در پناه قرآن به آرامش و صلح برسند آماده شده‏اند. فالرأي القبول منهم و التنفيس عنهم بايد اين پيشنهادشان را قبول كنيم!

چه‏قدر فرمايش امام۷ عجيب است! يعني سخن همه شما اين بود كه اين رأي و نظري است انحصاري كه حتماً بايد تبعيّت شود! تو چاره‏اي نداري يا اميرالمؤمنين! بايد سخن آن‏ها را بپذيري و در صدد رفع اندوه از ايشان برآيي و به‏قول معروف اجازه دهي كه نفس بكشند.

اين عبارت، نمايشِ روحيه ديگري از آنان است كه شما با وجود اين فريب‏خوردگي و ساده‏لوحي، چه‏قدر در اظهار نظرتان شتاب زده بوديد كه حتّي به خود فرصتِ انديشه اندكي را هم نداديد؛ بلكه بررسي نكرده، بدون مشورت تصميم گرفتيد و فوري پيشنهاد آن‏ها را پذيرفتيد.

امام۷ اينك با خوارج مواجه مي‏باشند و خوارج كسانيند كه از نظر مذهب، اهل سنتند و امام را عالِم به غيب و حقايق نمي‏دانند، بلكه او را همانند ساير خلفا حساب مي‏كنند ـ نعوذ باللّه ـ بنابراين، حضرت كه اين فرمايش‏ها را در اين‏جا مي‏فرمايند نه بر اساس اين است كه من ديدِ غيبي دارم و براساس اطّلاعات الهي و وقوف بر اسرار و نيّات و ضماير سخن مي‏گويم و داراي كرامت و معجزه‏ام، خير، بلكه به عنوان اين كه بصيرت و بينشِ من، عميق و جامعه‏شناسانه و انسان‏شناسانه است و بطور كلّي، يك امير آگاه، با خرد و سياست‏مدار، دوست و دشمن را مي‏شناسد. روحيات دشمن را از حركات، گفتار و طرز امور نظامي او به‏دست مي‏آورد و با توجّه به اين نكات، امام۷ به آگاهي و ديد عميق خود اشاره مي‏نمايد و دريافت خود را اين‏گونه بيان مي‏دارد: فقلت لكم هذا امر ظاهره ايمان و باطنه عدوان و اوّله رحمة و آخره ندامة.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۱ *»

بينش امام۷ با خواست آن‏ها كاملاً مخالف و متضاد است. مي‏فرمايد: من گفتم اين امر ظاهرش ايمان است و رنگ ايمان به خود گرفته، امّا در باطن، دسيسه، نيرنگ، عداوت، تجاوز و ظلم است. ابتدايش رحمت است؛ يعني باعث شفقت و رحمت مي‏شود، ولي اگر بخواهيم به اين شفقتي كه در دل‏ها پيدا مي‏شود جواب مثبت دهيم، آخرش پشيماني خواهد بود.

سپس بعد از اين درك و نظرم نسبت به واقع مطلب، به شما گفتم: فاقيموا علي شأنكم و الزموا طريقتكم و عضّوا علي الجهاد بنواجذكم و لاتلتفتوا الي ناعق نعق، اِن اجيب اضلّ و ان تُرك ذلّ، كاملاً به‏عكس پيشنهاد شما كه گفتيد قطعاً و حتماً، رأي و انديشه صحيح و درست، پذيرش و تنفيس از آن‏هاست، و كاملاً برخلاف تصميم‏گيري شما، من تصميم نهايي خود را اظهار نمودم و مثل آن‏كه از اوّل جنگ با آن‏ها برخورد كرده بودم، همان‏طور آن موقع هم بر جنگ مصمّم بودم و دشمن را كاملاً شناخته بودم، به‏طوري‏كه اين حيله و خديعه اصلاً در من اثري نگذاشته بود و تأثيري در تغيير جهت و فكر براي من نداشت؛ بلكه گفتم به جنگ و نبرد ادامه دهيد و در اين جهاد دندان‏ها را بر يك‏ديگر بفشاريد؛ يعني استوار باشيد و با همين جوش و خروشي كه تا به حال داشته‏ايد به جنگ ادامه دهيد.

سبحان اللّه، هيچ‏گونه تغييري در روحيه حضرت فراهم نشده بود. هيچ تغييري براي اين بزرگوار پيش نيامد، بلكه خواستار ادامه جنگ به همان شكل بودند!

سپس مي‏فرمايد: آنگاه نظر و دريافت خود را نسبت به پيشنهاد آن‏ها براي شما بيشتر توضيح دادم و گفتم: به صدا و فرياد ايشان هيچ توجّه نكنيد و جواب مثبتي ندهيد كه اين صدايي كه بلند شده، صدايي است كه: ان اجيب اضلّ، اگر به آن جواب مثبت داده شود، وسيله گمراهي خواهد بود و اگر به آن جواب مثبت ندهيد، خودش خوار و ذليل گشته و از بين مي‏رود؛ يعني كاملاً بايد به اين پيشنهاد بي‏اعتنا باشيد تا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۲ *»

خود به خود اين صدا خاموش شود و راه بطلان خودش را طي كند و براي شما هم نمودار شود.

خدا مي‏داند كه آن‏بزرگوار با چه حالي اين عبارت را بيان فرمودند! آن صدماتي كه از قبول حكميّت به ايشان رسيد و آثاري كه بر آن مترتّب شد چه مشكلاتي فراهم ساخت: و قد كانت هذه الفعلة، يعني برخلاف نظر و پيشنهاد من اقدام كرديد و آن كار انجام شد.

و قد رأيتكم اعطيتموها شما آن‏چه را كه آن‏ها خواستند، اجابت نموده، انجام داديد؛ يعني پيشنهاد مرا نپذيرفتيد و به نصيحت من توجّه نكرديد، آن‏چه دشمن خواهان بود و در نظر داشت، خودتان دو دستي تقديمِ او كرديد.

بايد دقّت داشت كه تمام اين فرمايش‏ها جهات كلامي است و اين بزرگوار چه زيبا قسمت قسمتِ اين اختلاف و نظرهاي متضاد را به‏شكل محاجّه و مخاصمه بررسي مي‏فرمايد.

سپس امام۷ موقعيّت خود را در برابر آن پيشنهاد بيان مي‏نمايد: واللّه لئن ابيتُها ماوجبت علي فريضتها و لاحمّلني اللّه ذنبها قسم به خدا، اگر من از پذيرش پيشنهاد آن‏ها خودداري مي‏كردم، هيچ واجبي را ترك نكرده بودم؛ يعني از لحاظ دستور الهي يا وجدان يا انسانيّت ويا قانون نظامي، هيچ الزامي بر من نبود، اگر آن پيشنهاد را نمي‏پذيرفتم به‏هيچ وجه واجبي را ترك نكرده بودم و از آن طرف به هيچ وجه مورد بازخواست قرار نمي‏گرفتم و خداوند گناه نپذيرفتن را بر من تحميل نمي‏كرد.

و و اللّه ان جئتها اني للمحق الذي يتبع به خدا سوگند اگر چنين اقدامي مي‏كردم، باز هم شايسته بود كه از من بپذيريد؛ مثلاً اگر من تسليم مي‏شدم و مي‏خواستم اين پيشنهاد را بپذيرم و شما نمي‏خواستيد و آماده نبوديد، چون من پذيرفته بودم مي‏بايست متابعت كنيد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۳ *»

و انّ الكتاب لمعي كتاب با من است؛ يعني اگر از ابتدا جريان حكميّت مورد پذيرش من واقع مي‏شد، بر من هيچ ملامتي نبود و شما مي‏بايست از من متابعت كنيد، چراكه حقّانيّت اين جمعيّت و اصحاب من آن‏چنان روشن بود كه اگر كتاب حَكميت مي‏كرد، حق را به من مي‏داد نه به معاويه، به جهت اين كه مافارقته مذ صحبته از وقتي كه من با قرآن هم‏دم شدم از قرآن جدايي ندارم؛ به اين معني كه فكر نكنيد نپذيرفتنِ حكميّت از جانب من، از اين بود كه مي‏ترسيدم قرآن بر ضرر من و به نفع دشمن من رأي دهد، خير، با اطمينان به اين‏كه اگر پيشنهاد را مي‏پذيرفتم، قرآن به نفع من سخن مي‏گفت و حق را به من مي‏داد و با كمال اطمينان به اين امر، حكميّت را قبول نكردم.

سپس امام۷ از گذشته ياد مي‏فرمايند كه شايد وضع دشمن تغيير كند و خوارج به خود بيايند و متذكّر شوند حال كه بين معاويه و حضرت جنگ واقع شد و دو لشگر روبه‏روي هم ايستادند و قتل و قتال شد، آيا حضرت از اين امر خوش‏حالند؟ يا اكنون كه شما به عنوان خوارج در مقابل حضرت ايستاده‏ايد و مي‏خواهيد با حضرت و اصحابش بجنگيد، آيا امام راضي هستند؟ نگراني و نارضايتي خود را از برنامه معاويه و خوارج در اين جمله اظهار مي‏فرمايند؛ البته در ميان گفتار يك‏دفعه اين فرمايش را ذكر مي‏كنند: فلقد كنّا مع رسول اللّه۹ و ان القتل ليدور علي الاباء و الابناء و الاخوان و القرابات، فمانزداد علي كل مصيبة و شدّة الاّ ايماناً و مضيّاً علي الحق و تسليماً للامر و صبراً علي مضض الجراح.

مي‏فرمايد: آن روزها كه در محضر رسول اللّه۹ بوديم و در ميدان جنگ به كارزار مي‏پرداختيم، وضع آن جنگ‏ها اين بود كه كشتار بين پدران، فرزندان، برادران، خويشان و بستگان صورت مي‏گرفت؛ يعني چنين مشكلات عاطفي در آن جنگ‏ها بود، ولي عواطف خالي از ايمان، هيچ مورد توجّه ما نبود.

از آن طرف چون تسليم امر الهي بوديم و در راه حق و رضا و امر او و امر رسول

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۴ *»

او۹در جنگ بوديم، در برابر آن همه مصيبت، شدّت و گرفتاري، ايمان ما اضافه مي‏شد و ما، در ايمان محكم‏تر مي‏گشتيم و ايمانمان افزون مي‏شد و در راه حق پافشاريمان بيشتر مي‏گشت و هرچه مصيبت از نظر عاطفي شديدتر بود، آمادگي ما براي تسليم بودن در برابر تقدير الهي بيشتر مي‏شد و صبر و بردباري ما در برابر سوزش زخم‏هايي كه بر دل‏ها و عواطف ما مي‏نشست بيشتر مي‏شد.

اين فرمايش را فرمودند كه بيان نمايند ما پروريده جنگيم و جنگ براي ما مسأله مهمّي نيست، اگرچه صدمات عاطفي در آن باشد، امّا چون براي نشر اسلام و پيشرفت مسلمانان بود، همه براي ما قابل تحمّل بود و ايمان، ثبات قدم، تسليم و صبر و بردباري ما را مي‏افزود.

ولكنّا انّما اصبحنا نقاتل اخواننا في الاسلام علي ما دخل فيه من الزيغ و الاعوجاج و الشبهة و التأويل، دردِ امروز اين است! آن‏چه علي۷ را مي‏لرزاند و در برابر اين مسائل و مشكلاتي كه پيش مي‏آيد متأثّر مي‏سازد، اين است كه معاويه و اصحابش با حيله و شيطنت، خود را در معرض شمشير اسلام و مسلمانان و برادران خود قرار مي‏دهند، شما هم از جهالت و پافشاري در برداشت‏هاي غلط و نادرستِ خود، خود را در برابر اين شمشيرها قرار مي‏دهيد.

در واقع اين‏ها ناله‏هاي امير المؤمنين۷ است؛ مي‏فرمايد كار ما امروز به اين‏جا كشيده شده كه بايد با برادران مسلمان در مقام نبرد برآييم كه اين جنگ‏ها و مبارزه‏ها هيچ نفعي براي اسلام و مسلمانان نخواهد داشت، بلكه همه‏اش ضرر است.

آن‏چه از همه بيشتر وجود مبارك امير المؤمنين۷ را آزار مي‏دهد اين است كه با داشتن چنين رهبرِ خبير، بصير، دلسوز، عطوف و مهربان كه بيان نموديم، گذشته از آن‏كه حجّت الهي و معصوم كلّي است و آگاه به جميع امور و حقايق است، وجود مباركش از نظر سياست، متانت، جلالت قدر، شجاعت، فقاهت و . . . مورد اتّفاق همه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۵ *»

است، آيا شايسته است كه برادران مسلمان، به‏روي يك‏ديگر شمشير كشيده، با هم بجنگند؟

آن‏گاه مي‏فرمايد: سبب اصلي و عامل اساسي، اين است كه در ميان اسلام و مسلمين، گرايش به كفر، اعوجاج، كج‏روي، شبهه‏ها، تأويل‏هاي بي‏جا، انحراف‏هاي فكري، اشتباه‏ها و برداشت‏هاي نابجا و غلط نفوذ كرده است.

فاذا طمعنا في خصلة يلمّ اللّه بها شعثنا و نتداني بها الي البقية فيما بيننا رغبنا فيها و امسكنا عن ماسواها([۱۳۸]) اين فرمايش نه‏تنها آخرين نظر و پيشنهاد، بلكه خيرخواهي و آگاه ساختن نسبت به وضع آينده است. فرمود: حال اگر ما با اين اوضاع و شرايط، در باقي امورمان، روشي را انتخاب نماييم كه خداوند با آن، پراكندگي ما را برطرف نمايد و كار به دوستي و مهرباني و نزديك شدن به يك‏ديگر بيانجامد، ما به سوي آن ميل داريم و از هرچه غير آن باشد، از مبارزه، درگيري، مخالفت، دوگانگي و جدايي دست برمي‏داريم.

امام۷ در اين فرمايش، وضع خوارج و اشتباه آن‏ها را روشن نموده و در ضمن، نظر خود را كه برگشت به حقايق اسلام و برداشت‏هاي صحيح از قرآن باشد پيشنهاد مي‏نمايند؛ ما كه در برابر معاويه به حكومت قرآن رضايت داديم مطمئن بوديم كه اگر قرآن داوري نمايد، حق را به ما خواهد داد و دشمن ما از نظر قرآن محكوم خواهد شد. شما هم اگر از تأويل‏هاي بي‏جا و برداشت‏هاي غلطِ خود دست برداريد و مطابق حكومتِ قرآن رفتار كنيد، طبق نظر خودتان كه «لاحكم الاّ للّه» يا ان الحكم الاّ للّه در اين صورت نيز حق با ما خواهد بود.

علّت اين‏كه در انتها مي‏فرمايد: فاذا طمعنا في خصلة تا آخر، يعني اگر به اسلام و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۶ *»

قرآن رجوع شود و قرآن درباره عقيده و روش ما حكومت كند، ما در برابر، آمادگي كامل داريم و از غير آن هم دست برمي‏داريم؛ يعني هيچ پيشنهاد و درگيري ديگري با شما نداريم و از تمام اعمال ناشايست، توهين‏ها و صدماتي كه وارد كرديد مي‏گذريم و ناديده مي‏گيريم و در نهايت، براي رجوع به قرآن آمادگي داريم.

تا به‏اين‏جا قدري از فرمايش حضرت بود كه از نظر علم كلام و بررسي اين اختلاف در اسلام، مي‏توان گفت اوّلين گفت و گوي كلامي است. البته ساير فرمايش‏ها و نامه‏هاي اين بزرگوار در اين زمينه‏ها نيز همين‏گونه مي‏باشد.

علّت اين‏كه ما جريان خوارج را مطرح كرديم، اين است كه اوّلين برخورد كلامي بود كه طي آن خوارج به عقايد اسلامي چنگ زدند و خواستند با برداشت هاي خود، چنين عقايدي را به اسلام بچسبانند. البته معاويه را با اين‏كه مناظره و محاجّه‏هاي حضرت با او پيش از خوارج بود عنوان نكرديم، چراكه سخنان او به عنوان برداشت از مكتب نبود، مي‏توان گفت: او به مصداق، كار داشت نه احكام و عقايد.

به‏عنوان مثال او به امير المؤمنين۷ تهمت مي‏زد كه كشنده عثمان، شما و اصحاب شما هستيد و بايد آن‏ها را به ما تسليم كنيد تا ما آن‏ها را قصاص نموده و انتقام بگيريم. سخنان او بر اين اساس بود نه بر پايه برداشت‏هاي اعتقادي؛ و يا به تعبير ديگر چنان‏كه گفتيم مربوط به حُكم نبود بلكه مربوط به مصداق و موضوع بود.

امّا خوارج، اعتقادات را سرلوحه مسائل خود قرار دادند و برداشت‏هاي نادرست و سراسر غلط خود را از قرآن، به قرآن و اسلام نسبت مي‏دادند و تقريباً اوّلين روش تفكّر آزاد غلط در اعتقادات را ايشان پايه‏گذاري نمودند. از اين جهت امام۷با اين رو در رو شدن و احتجاجها، در حقيقت برخوردي كلامي اظهار نمودند و از همين جهت نيز مورد بحث ما قرار گرفت.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۷ *»

 

درس  16

 

 

(دوشنبه / ۴ رجب المرجب / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۶ / ۹ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r عقيده خوارج در مسئله حكومت و جواب امام۷

r اعتراض ديگر خوارج و جواب امام۷

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث پيرامون شيوه استدلالي امير المؤمنين۷ با خوارج بود. گفتيم كه اسلوبِ احتجاج‏هاي حضرت با خوارج، نمونه بارز و جامعي‏از علم كلام است كه به وسيله اين بزرگوار در اسلام ظاهر شد و مي‏توان گفت: اوّلين برخورد با منحرفين در برداشت و استفاده از قرآن و عقايد اسلامي مي‏باشد.

از مطالب گذشته معلوم شد كه امام۷ آن‏ها را به اشتباه و برداشت نادرستشان از حكميّتِ در جنگ صفّين آگاه ساختند كه ريشه اعتراض و اشكالات آن‏ها از حضرت در همين مسئله بود.

پس از اين‏كه امام۷ مسئله حكميّت را روشن نمودند، اشكال ديگر آن‏ها اين بود كه با توجّه به ديدگاه آنها و براساس همين برداشت اشتباه، حكم و حكومت و رأي و نظرِ شخصي آن منتخَبين در اين مسئله چه حرمتي دارد و چگونه مي‏شود كه يك نفر، رأي و حكمش براي ملّت مسلمان سرنوشت ساز باشد و تعيين رهبري با حكم او انجام گيرد؟

پس مطلب جديدي در عقايد اسلامي مطرح نمودند كه حكومت اشخاص بشري بر جامعه اسلامي چگونه توجيه مي‏شود؟ آن‏ها مي‏گفتند: حكم اين اشخاص جايز نيست و امام۷ بايد اين مسئله را هم روشن مي‏ساختند كه هم‏چنان كه خود مسئله و موضوعِ حكميّت، از نظر اسلام و عقايد اسلامي مشخّص شد، اين مسئله هم بايد روشن شود و خوارج بفهمند كه نسبت به اين مسئله آگاهي ندارند و ديد قرآن را درباره اين مسئله هم نمي‏دانند و اين، نشان ديگري بر نارسايي فكري و ناداني و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۷۹ *»

بيگانگي آن‏ها با طرز استدلال و استنباط از قرآن بود.

امام۷ مي‏خواستند به ايشان بفهمانند كه اگر ابوموسي و عمروعاص راه غلطي را پيمودند، دليل بر اين نيست كه حُكم هر حاكم و تشخيص و نظرِ هر حكومت‏كننده‏اي اين‏چنين باشد. اگر حاكم، حكمش از آيات قرآن و سنّت رسول خدا۹ باشد، خودِ قرآن تبعيّت از او را لازم مي‏شمرد.

در اين‏جا مسئله ديگري كه مطرح مي‏شود اين است كه، هرگاه نظر حاكم و حَكَمي كه تعيين شده است، با قرآن و سنّت مطابق باشد، بايد متابعت شود، امّا اگر نظر و حكم او موافق با قرآن و اساس حكومت قرآن نبود، پذيرفته نيست و صورتِ قانوني ندارد بلكه مردود و مطرود است.

به تعبير ديگر، آن‏ها گمان مي‏كردند، اگر كسي حَكَم شود و رأي و نظر خود را ارائه دهد و مورد تبعيّت قرار گيرد، متابعت از شخص شده است و حال آن‏كه اشخاص انساني كه ضمانتي از طرف حق تعالي همانند پيامبر۹ برايشان نيست، متابعت و پيروي از ايشان هم در اسلام جايز نيست.

امام۷ فرمودند: اگر چنين حَكَمي انتخاب شد كه بر اساس قرآن حكومت كند، ما متابعت او را نكرده‏ايم بلكه در واقع متابعت از قرآن نموده‏ايم و هرگاه به سنّت رسول خدا۹ حكم نمود، ما از پيامبر پيروي كرده‏ايم نه از حَكَم و حاكم انتخاب‏شده.

از اين جهت در برابر اين اعتراض و اشكال، فرمود: انّا لم‏نحكّم الرجال و انما حكّمنا القرءان ما اين مردان را بالاستقلال حَكَم قرار نداده‏ايم كه هر نظر و رأيي دهند همان را متابعت كنيم، اين‏چنين نبود، چون بنا بود قرآن حاكم باشد، پس ما قرآن را حَكَم قرار داديم.

سپس فرمود: هذا القرءان انما هو خطّ مسطور بين الدفّتين لاينطق بلسان و لابدّ له من ترجمان و انما ينطق عنه الرجال ما قرآن را حَكَم قرار داديم، امّا اين قرآن خطّي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۰ *»

نوشته شده است كه بين دو جلد قرار دارد، خودش سخن نمي‏گويد، بلكه سخن‏گويي از طرفِ آن لازم است و كساني هستند كه مي‏توانند از طرف قرآن نطق نمايند و حكم آن را بيان كنند، از اين جهت ما رضايت داديم اشخاصي به‏عنوان حكَم انتخاب شوند، نه اين‏كه ما از آن‏ها بالاستقلال متابعت كنيم و گذشته از اين، مگر آن‏ها ما را به چه امري دعوت نمودند؟

و لمّا دعانا القوم الي ان نحكّم بيننا القرءان، لم‏نكن الفريق المتولّي عن كتاب اللّه سبحانه و تعالي، چون معاويه و اصحابش ما را به حكميّتِ قرآن فراخواندند، بدون شك ما آن طايفه‏اي نيستيم كه از كتاب خداوند روي بگردانيم و حكَميّتِ قرآن را قبول نكنيم؛ يعني چون ما خود را برحق و دشمن را باطل مي‏دانستيم، ترس از حكومت قرآن نداشتيم بلكه كاملاً آماده بوديم و امّا آن‏كه در ابتدا من نمي‏پذيرفتم، از جهت اين بود كه مي‏دانستم اين خدعه است، ظاهرش اظهار ايمان و اخلاص و تسليم در مقابل قرآن است و باطنش فتنه و ضلالت است، اما چون شما اصرار نموديد پذيرفتم، ولي اكنون كه ما قرآن را حكَم قرار داديم، به اين معني نيست كه كسي حكم قرآن را بيان نكند و قرآن خودش احكام را بيان نمايد، قرآن خط و نوشته‏اي است كه نطق نمي‏كند.

به قرآن كه مراجعه نماييم، مي‏بينيم چنين دستور مي‏دهد: و قد قال اللّه سبحانه فان تنازعتم في شي‏ء فردّوه الي اللّه و الرسول۹ هرگاه در امري اختلاف نموديد، آن‏را به سوي خدا و رسولش رد نماييد. اين دستور قرآن در اختلاف‏ها است. حال بايد دانست شيوه ردّ به خدا و رسول چگونه است؟

فردّه الي اللّه ان‏نحكم بكتابه و ردّه الي الرسول ان‏نأخذ بسنّته۹ ردّ به سوي خدا اين است كه مطابق كتابش حكم كنيم. بنابراين، ما حكم مي‏كنيم، امّا اين حكم، نظر و دريافتِ شخصي بطور استقلال و بدون استناد به قرآن يا استفاده از قرآن نيست، بلكه همان حكم قرآن را بايد بيان نمود؛ و امّا ردّ به سوي رسول۹ اخذ به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۱ *»

سنّت آن حضرت است.

فاذا حكم بالصدق في كتاب اللّه، فنحن احقّ الناس به، اگر حكومتي شود و حَكَمي صادقانه در كتاب خدا بنگرد و به حكم الهي دانا باشد و از قرآن بيان كند، ما سزاوارترين مردم به عمل و متابعت از آن حكم هستيم. اشتباه خوارج اين است كه برايشان فرق نمي‏كند، هركس حكمي كند اگرچه از قرآن استنباط نمايد، نبايد متابعت شود، چرا؟ چون بشر است!

و ان حكم بسنّة رسول اللّه۹ فنحن احقّ الناس و اولاهم بها اگر حَكَمي به سنّت پيغمبر اكرم۹ حكم نمايد و ما بدانيم كه او درست مي‏گويد و صادقانه حكم مي‏نمايد بايد از او متابعت كنيم و ما سزاوارترين و شايسته‏ترين مردم به اخذ و عمل به اين حكم مي‏باشيم.

در اين فرمايش، جايگاه حَكَم و حاكم كاملاً روشن مي‏شود كه اگر به كتاب خدا و سنّت رسول۹ حكم نمود، مسلمانان كه تابع قرآن و سنّتند، وظيفه دارند از او متابعت نموده و به دستوراتش عمل كنند و از او روي نگردانند. بنابراين، اشتباه دوّمِ خوارج هم به بركت همين آيات روشن مي‏شود.

در اين مورد هم مي‏بينيم يكي از مسائل كلامي در زمينه اعتقادات مورد بحث قرار گرفته است و امام۷ هم، نه به عنوان امامي معصوم و حجّت مطلق حق و ولي كامل خدا، بلكه به عنوان يك متكلّم اسلامي با استفاده از قرآن و فرمايش‏هاي رسول‏خدا۹ به شكل بحث آزاد، در مقام مجادله و مباحثه با خوارج برآمده‏اند.

خوارج، اين‏گونه مقام‏هاي معنوي را براي آن بزرگوار معتقد نبودند، بلكه امام را همانند ساير اصحاب رسول خدا۹ مي‏دانستند؛ البته به فقاهت كامل، درك عالي، تقوا و ايمانِ حضرت معترف بودند؛ و اكنون هم حضرت از نظر آن‏ها (نعوذ باللّه) شخصي خاطي مي‏باشند كه به جهت ارتكاب گناه و توبه نكردن از آن، كافر هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۲ *»

شده‏اند.

اعتراض و انتقاد ديگر خوارج بر حضرت اين بود كه چرا شما در جريان حكميّت، وقت معيّن كرديد و چرا امر به سرعت انجام نگرفت، اين تأخير براي چه بود؟

در جواب از اين اشكال نيز امام۷ مي‏فرمايند: و اما قولكم لم جعلت بينك و بينهم اجلاً في التحكيم فانما فعلت ذلك ليتبيّن الجاهل و يتثبّت العالم اين مدّت را كه قرار دادم به اين جهت بود كه بي‏خبران آگاه شوند و آگاهان استواري يابند، و لعلّ اللّه ان‏يصلح في هذه الهدنة امر هذه الامّة، از طرفي به اميد اين كه شايد در اين فرصتِ صلح و آرامش و آتش‏بس، خداوند امر اين امّت را اصلاح بفرمايد، و لاتؤخذ باكظامها فتعجل عن تبيّن الحق و تنقاد لاوّل الغي، و از اين جهت بود كه امّت، انديشه‏اي نمايند و راه تفكّر و چاره‏انديشي آن‏ها بسته نشود و شتاب نباشد كه ناگزير از پذيرش شوند، بلكه در شناخت حق ناچار نباشند و با عجله و شتاب به گمراهي و انحراف كشيده نشوند و نهايتاً پايبند انحراف و گمراهي نگردند.

مراد از اين فرمايش اين است كه اين مسائل، اموري نيست كه شما بر مبناي اعتقادي حكم نماييد و آن‏را سبب تكفير قرار دهيد، بلكه اين‏ها مصالحي است كه اگر رعايت شود سبب بر طرف‏شدن بسياري از مشكلات و اختلاف‏ها خواهد بود.

آن‏گاه امام۷ قاعده‏اي كلّي ذكر مي‏فرمايند: انّ افضل الناس عند اللّه من كان العمل بالحق احب اليه و ان نقصه و كرثه من الباطل و ان جرّ اليه فائدة و زاده اين فرمايشِ حضرت قاعده‏اي است كه مي‏توان گفت مورد قبول همه است و هر عقلي حكم به حسن آن مي‏نمايد. مي‏فرمايد: شايسته‏ترين مردمان نزد خدا كسي است كه عمل به حق براي او محبوب‏تر از عمل نمودن به باطل باشد اگرچه حق به زيانِ او و باطل به سود او تمام شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۳ *»

اگر خوارج راست مي‏گفتند كه در مقام تقرّب به درگاه خدا و خواستار فضيلت بودند، با اين قاعده عقلاني كه حضرت عنوان فرمودند، بسيار شايسته بود كه شرمنده شوند و بفهمند كه ملاك فضيلت، برتري و شايستگي نزد خدا چيست؟

متأسّفانه اين‏ها كساني بودند كه در تاريخ اسلام به‏نام «قرّاء» ناميده مي‏شوند، يعني آن‏قدر پايبند به تلاوت قرآن بودند كه هركدام براي خود قرآني حمايل داشتند و تمام وقت خود را به قرائت قرآن و عبادت مي‏گذراندند؛ پيشاني تمام اين‏ها از آثار سجده پينه بسته بود و همه‏شان در عبادت، بي‏اندازه پافشاري داشتند.([۱۳۹])

يكي از ايشان غلامي داشت كه آن‏غلام دستگير شد. از آن غلام راجع به عبادات آقايش سؤال كردند؟ گفت: من روز براي او طعام نياوردم و شب براي او بستر نگستردم؛([۱۴۰]) يعني روزها روزه مي‏گرفت و شب‏ها عبادت مي‏كرد.

امّا اين عبادت‏ها براي تقرّب به‏درگاه خدا نبود، چون با اين ملاك و ميزاني كه امام۷ذكر فرمودند، هر كه باشد به خود مي‏آيد و دلش تكان مي‏خورد؛ ولي متأسفانه ايشان آن‏چنان مغرور به خود و اعمالشان بودند و شيطان بر آن‏ها مسلّط شده بود، كه هيچ تغيير حال و تأثّري برايشان پيش نيامد؛ از اين جهت درجه توبيخ حضرت اوج مي‏گيرد و چون حضرت مي‏بينند كه اين فرمايش‏ها اثري نكرد و اين تذكّرهاي عقلاني فايده‏اي نبخشيد، از استدلال دست برداشته و براي بيدار كردنِ وجدان‏هاي خوابيده آن‏ها، طرز كلام را به شكل سرزنش، توبيخ و فرياد شديد عوض مي‏نمايند.

فاين يُتاه بكم و من اين اُتيتم از چه‏رو حيران و سرگردان شده‏ايد؟ چرا در تشويش فرو رفته‏ايد؟ از كجا اين بلا بر سر شما آمده و اين ابتلا را از كجا پيدا كرديد؟ استعدّوا للمسير الي قوم حياري عن الحق لايبصرونه و موزعين بالجور لايعدلون به جفاة عن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۴ *»

الكتاب نكب عن الطريق آماده شويد براي مبارزه با مردمي كه از حق روي برگردانده و حق را نمي‏بينند و نمي‏خواهند و آن‏چنان مرتكب ظلم و ستم شده‏اند كه از آن باز نمي‏گردند، از كتاب خدا كناره گرفته و از راه راستي كه خدا قرار داده روي برگردانده‏اند.

سپس امام۷ فرمايش‏هايي درباره خود فرمودند و آن‏ها را در جريان وضع خود قرار دادند؛ مسئوليت خود را روشن ساختند كه چه مسئوليت بزرگي در برابر دشمن اسلام و قرآن به‏عهده دارند، همين قرآني كه خوارج حمايل كرده‏اند و اسلامي كه در مقام دفاع از عقايد آن برآمده‏اند. اين مسئوليت در برابر معاويه و اصحاب معاويه است. بيان‏نمودنِ اين مسئوليت و توجّه‏دادن به اين امر و بار گراني كه حكومت و خلافت در ظاهر به دوش حضرت گذاشت، بيان مي‏نمايد كه چقدر اين بزرگوار در اين موقعيّت به ياران وفادار و جانبازاني جان‏نثار نيازمند مي‏باشد.

فرمايش حضرت، گزارش چنين موقعيّتي است و از آن سو، بيان‏گرِ روحيه خوارج است كه روحيه شما با اين كه متظاهر به حمايت از قرآن و اسلام است امّا كاملاً نااميدكننده مي‏باشد.

در ادامه مي‏فرمايد: ما انتم بوثيقة يعلق بها و لا زوافر عزّ يعتصم اليها يعني من در چنين موقعيّتي با اين‏كه تا اين حد به سپاهيان خالص و صادق و وفادار نيازمندم امّا شما مورد اطمينانِ من نيستيد و اصلاً نمي‏شود به شما اعتماد كرد و بر جنبش‏هايتان تكيه داشت. شما ياراني نيستيد كه به من عزّت بخشيد تا من به ياري شما دل‏خوش باشم! يعني همين برداشت‏هاي غلط و متعبّد شدن به آن‏ها و رو در رو شدن با من و فراهم كردنِ مانع در راهِ پيشرفتِ امرِ من، مرا از شما نااميد ساخته است.

لبئس حشاش نار الحرب انتم، افّ لكم، لقد لقيت منكم برحاً يوماً اناديكم و يوماً اناجيكم فلا احرار صدق عند النداء و لا اخوان ثقة عند النجاء([۱۴۱]) چه بد جنگ‏افروزاني

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۵ *»

هستيد، اف بر شما باد كه چه آزارها و ناروايي‏ها از شما به من رسيد. يك روز شما را براي جنگ فرا مي‏خوانم و روز ديگر رازهاي جنگ و جنگ‏جويي را با شما مي‏گويم و مشورت مي‏خواهم، امّا افسوس كه نه مردانِ پايدارِ درست‏كاري هستيد و نه برادراني كه مورد اطمينان و رازدار من باشيد.

امام۷ پس از بيان موقعيّت خود و روحيه خوارج، نااميدي خود را از اين روحيه‏ها اظهار مي‏فرمايد، به اين معني كه ديگر از شما دل بريده‏ام و اگر هم در مقام محاجّه و استدلال برآمده‏ام، نه از اين است كه به شما اميدي دارم؛ با اين رفتار و حركات و برداشت‏ها و اصرارهاي بي‏جا، شما را شناخته‏ام و به روحيه شما واقفم. اگر استدلالي است، (به قول معروف) براي اتمام حجّت است و چون ممكن است در ميان شما كسي باشد كه طالب هدايت است امّا فريب خورده، از اين جهت مسائل اختلافي را مطرح مي‏كنم.

به همين علّت، امام۷ دوباره مسئله تحكيم را گوشزد نموده، يادآوري مي‏نمايند كه خود براي پذيرشِ حَكَم حاضر نبودند، ولي با اصرارِ زياد آنان و با توجّه به اين‏كه حكميّت براساس قرآن باشد، آن‏را پذيرفتند، ولي راضي نبودند كه ابو موسي نماينده و برگزيده اهل عراق و لشگر عراق باشد؛ امّا آن‏ها حضرت را وادار به انتخابِ او نمودند و پس از گذشتِ اندكي، روشن شد كه به چه مشكلاتي برخورد كردند و انحراف و سادگي او نمايان گشت كه از مسير قرآن تجاوز نمود و بعد هم كه خوارج اين همه ناروايي و افتراق ها و شدايد فراهم ساختند، با وجود اين، هنوز از پافشاري در اين افتراق و جدايي و مشكلات دست بردار نيستند.

سپس فرمود: فاَجمع رأي ملأكم علي ان اختاروا رجلين فاخذنا عليهما ان‏يجعجعا عند القرءان و لايجاوزاه و تكون السنتهما معه و قلوبهما تبعه فتاها عنه و تركا الحق و هما يبصرانه و كان الجور هواهما و الاعوجاج رأيهما.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۶ *»

همه شما با بزرگانتان، متفق‏القول گرديديد كه بايد آن‏دو نفر انتخاب شوند، زماني كه ما را در انتخاب آن‏دو ناچار نموديد، ما از آن‏ها پيمان گرفتيم كه در حريم قرآن سير نمايند و در برابرِ آن تسليم باشند و از مسير قرآن تجاوز نكنند و زبان و قلبشان تابع قرآن باشد. امّا آن دو از مسير قرآن تجاوز كردند و با اين كه حق را آشكارا مي‏ديدند از آن دست برداشتند و با اين‏كه حق را به قلب و انديشه خود مي‏يافتند آن را ناديده گرفتند.

و كان الجور هواهما و الاعوجاج رأيهما اين فرمايش حضرت به اين معني است كه اين‏دو به‏طور كلّي از ابتدا نظرشان در كج‏روي و انحراف بود و مي‏خواستند همان نظر خود را اِعمال نمايند. عمروعاص كه معلوم است هواخواه معاويه بود و امّا ابوموسي اشعري مشخّص بود كه از همان ابتدا روحيه صلح‏طلبي داشت و حاضر به شروع جنگ نبود، هم‏چنان كه در جريان جمل هم خودش را نشان داد كه موافقتي با جنگِ اهل عراق در برابر عايشه و طلحه و زبير نداشت.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۷ *»

 

درس  17

 

 

(چهارشنبه / ۶ رجب المرجب / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۸ / ۹ / ۱۳۷۴)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه فرمايش امام۷

r توريه امام۷

r نقشه منافقين كوفه

r نقل كلام «ابن ابي‏الحديد» در خصوص «اشعث بن قيس»

r عروة بن اديه

r حادثه دردناك «عبدالله بن خبّاب»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

سخن در فرمايش‏هاي اميرالمؤمنين۷ با خوارج بود كه بيان نموديم فرمايش‏هاي حضرت در اين زمينه، راه‏گشاي علم كلام در اسلام است و اوّلين مباحث كلامي است كه نخستين حجّت خدا بعد از رسول اللّه۹ به‏عنوان يك متكلّم، در زمينه اعتقادات بيان فرموده است.

اوّلين اشكال اعتقادي خوارج بر اميرالمؤمنين۷ جريان تحكيم بود و مترتّب بر آن، اشكال دوّم آنان مطرح شد كه قبول قول و حُكم حَكَم بود و نظرشان به اين منتهي شده بود كه شخص، حقّ حكم نمودن ندارد؛ حكم، حكم خدا و قرآن است و اگر شخصي حكم كرد و حكم او پذيرفته شد، اين برخلاف توحيد و ايمان است.

حضرت هم‏چنان كه اشكال اولشان را با استفاده از آيات قرآن بيان فرمودند اكنون در مقام جواب از اشكال دوّمشان برآمده‏اند كه مي‏فرمايد: اگر حَكَم، به حكم خدا و رسول۹ حكم نمود، قبول حكم او هيچ اشكالي ندارد و به همين جهت بود كه ما حكميّت را پذيرفتيم و حكَم انتخاب نموديم، البته مشروط بر اين كه حكَم به حكم قرآن حكم نمايد.

امام۷ در پايان فرمايش، اشاره مي‏فرمايند كه اصل مسئله حكميّت و حُكمِ حاكم و قبول حكم او هيچ اشكالي ندارد؛ امّا درباره جريان حكميّتِ صفّين كه عمروعاص از طرف شاميان و ابوموسي از طرف اهل عراق انتخاب شدند، اشكال بر خود خوارج وارد است نه حضرتِ امير۷، به جهت اين‏كه اهل شام عمروعاص و لشگر حضرت هم ابوموسي را انتخاب نمودند، اين انتخاب كاملاً مخالف ميل حضرت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۸۹ *»

بود و آن حضرت اشخاص ديگري همانند عبدالله بن عباس را انتخاب نمودند.

مي‏توان گفت: گزينشِ اشخاصي همانند عبدالله بن عباس براي اين امر از طرف امام، خودِ اين اجازه، رخصت در علم كلام است كه مسلمانان مي‏توانند بحث هاي آزاد را در اسلام براساس اصول مقرّر و ضرورت‏هاي موجود داشته باشند.

در ادامه مي‏فرمايد: فاخذنا عليهما ان‏يجعجعا عند القرءان و لايجاوزاه ما از آن‏ها پيمان گرفتيم كه در حريم قرآن و نزد آن فرود آيند و تسليم شوند و در برابر قرآن خاضع باشند و از آن تجاوز نكنند و تكون السنتهما معه و قلوبهما تبعه با آن‏ها شرط كرديم و قرار گذاشتيم كه زبانشان همراه قرآن و دل‏هايشان تابع حكمِ آن باشد. پس قرآن حكَم است امّا به زبان اشخاص؛ كه در اين‏جا مي‏بينيم امام۷ چگونه جواب‏گوي مسئله اعتقادي ايشان هستند و در ضمن، اعتقاد صحيح را نيز بيان مي‏نمايند.

فتاها عنه امّا آن‏دو از قرآن دست برداشته و گمراهي را انتخاب نمودند و از قرآن منحرف شدند و تركا الحق و هما يُبصرانه حق را واگذاردند و حال آن‏كه به روشني آن‏را مشاهده مي‏كردند؛ يعني اين‏دو، آن حقّي را كه قرآن به ما مي‏داد و دشمنِ ما را محكوم مي‏ساخت، ترك كردند.

البته عمرو عاص از شيطنت و حيله و مكر و طرفداري از معاويه و دشمني با امير المؤمنين۷ دست از حق كشيد، ابو موسي هم دست از حق كشيد به دليل همان كج‏سليقگي و خودرأيي و خودپسندي و مغرور شدن از توجّهِ عدّه‏اي ترسو به او كه طالب صلح و آرامش بودند و اسلام را در نماز و روزه و تهجّد و عبادت و گوشه‏گيري و انزوا منحصر كرده بودند و به اقامه حق و ترتيب نظام عادلانه در ميان مسلمانان و حكومت برحقّ قرآني توجّه نداشتند.

كان الجور هواهما خواستِ اين‏دو، جور و خلاف بود و الاعوجاج رأيهما رأيشان كج‏روي بود. خواستِ قلبي و انديشه آن‏ها اين بود كه از قرآن و قضاوت عادلانه آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۰ *»

منحرف شوند و يا بهتر بگوييم حكم قرآن را نديده بگيرند و آرزويشان اين بود كه بتوانند ظلم و ستم كنند.

سپس امام۷ تأكيد مي‏فرمايد: و قد سبق استثناؤنا عليهما في الحكم بالعدل و العمل بالحق سوء رأيهما و جور حكمهما، هنگامي‏كه ما تحكيم آن‏دو را پذيرفتيم شرايطي قرار داديم كه اين قرار ما بر رأي سوء و حكم جوري كه اظهار كردند پيشي گرفت و اگر به آن شرايط عمل مي‏نمودند، به عدل و حق حكم مي‏كردند؛ يعني به آن‏چه قرآن آن را حق مي‏داند و قانون مي‏شمرد و امضا فرموده است. ولي آن‏ها با انديشه‏هاي فاسد و حق‏كُشي‏ها و جور و ظلم‏هاي خود، به شرايط عمل نكردند و كردند آن‏چه كردند.

و الثقة في ايدينا لانفسنا براي اين‏كه مسئله كاملاً روشن شود مي‏فرمايد: ما كه حكميّت را قبول نموديم و حتّي بعد از انتخاب شما هم به حكميّت راضي شديم و با آن شرايط، حكومت آن‏ها را نافذ دانستيم، از اين جهت بود كه به حقّانيت خود و اين‏كه قرآن به حقّانيتِ ما حكم مي‏كند كاملاً اطمينان داشتيم و اكنون هم مطلب همان‏طور است. اگر آن‏زمان يا هم‏اكنون حاكم قرآن باشد حق با ماست و آن‏ها از راه حق دست برداشتند.

حين خالفا سبيل الحق آن‏هنگام كه آن‏ها برخلاف حق حكم نمودند، همان موقع ما به حقّانيّت خود اطمينان داشتيم و چون بر خلاف قرآن حكم كردند حكمشان را نمي‏پذيريم و نافذ نمي‏دانيم، چراكه برخلاف شرايط رفتار كردند و حكمي كردند كه مورد تصديق كتاب خدا نيست و ما آن‏را قبول نداريم و تصديق نمي‏كنيم.

و اتيا بما لايعرف من معكوس الحكم([۱۴۲]) آن‏ها حكمي كردند كه مطابق با قرآن نيست، بلكه به‏عكس حكم نمودند، واقعيّت را كنار گذارده و حق را ترك كردند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۱ *»

در اين فرمايش مي‏بينيم امام۷ چه‏طور به شكل بحث آزاد و در چهارچوب دين و ديانت و اصول مقرّر و موجود تكلّم مي‏فرمايد. قبلاً بيان نموديم كه امام۷ در اين جايگاه به عنوان حجّت معصوم و واجب الاتّباع با خوارج بحث و مجادله نمي‏نمايد؛ بلكه به طور بحث آزادِ ديني و اعتقادي بحث مي‏فرمايد؛ به همين سبب اين فرمايش‏ها علاوه بر آن‏كه كلام حجّت خدا و معصوم كلّي و مفترض الطّاعه است، به عنوان كلام يك متكلّم صحيح‏انديش اسلامي نيز براي ما ارزشمند است.

از بعضي نَقل‏ها استفاده مي‏شود كه آن‏ها بعد از اين فرمايش و مباحث و مجادلات، بالاخره خدمت حضرت اين‏گونه اقرار نمودند: انّا اذنبنا ذنباً عظيماً بالتحكيم و قد تبنا، سخنان حضرت را كه نپذيرفتند و آخرين حرفشان هم اين شد كه ما با قبول حكميّت گناه بزرگي را مرتكب شديم و اينك تائبيم و دوباره همان سخن خودشان را تكرار نمودند: فتب الي اللّه كما تبنا نعدّلك تو نيز به سوي خدا توبه كن آن‏چنان كه ما توبه كرديم تا تو را عادل بدانيم و با تو در مقام ستيزه برنياييم!!

آن‏طور كه نقل شده امام۷ فرمودند: انا استغفر اللّه من كل ذنب([۱۴۳]) من از هر گناهي تائبم و استغفار مي‏كنم. اگر اين نقل صحيح باشد، فرمايش حضرت به اين معني است: اينك كه آن‏ها در بحث و مجادله و مباحثه، حاضر نبودند دست از آن‏همه جنايت بردارند، حضرت با اين فرمايش، آن‏ها را آرام ساختند و توريه فرمودند كه آن‏ها راضي شوند و اصلاحي ميان اهل اسلام فراهم شود. از اين جهت، طبق اين نقل، بعد از اين فرمايش، در حالي‏كه تعدادشان حدود شش هزار نفر بود همراه حضرت از حرورا خارج شده به كوفه بازگشتند و در منزل‏هاي خود جا گرفتند.

هنگامي‏كه وارد كوفه شدند، شايع كردند كه امير المؤمنين۷ از تحكيم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۲ *»

برگشته‏اند و حكميّت را ضلالت مي‏دانند و تاحدودي برداشتِ ايشان از مسئله حكميّت همانند ماست و با ما هم‏فكري مي‏نمايد و گفتند كه حضرت انتظار مي‏كشند تا وسايل جنگ فراهم شود و اموالي برسد كه همه براي مبارزه و جنگ با معاويه به طرف شام حركت نماييم.

چنين جوّي، زمينه را براي فتنه‏هاي اهل نفاق فراهم نمود. در كوفه كساني بودند كه گرچه ظاهراً در ميان لشگر حضرت امير۷ بودند، اما دل‏هاشان با معاويه بود. اين‏دسته كارشان ماجراجويي بود و هميشه به دنبال فرصتي بودند كه بهانه‏اي دست و پا نموده، نقشه‏اي بكشند و فتنه‏اي برپا كنند. اين‏گروه با همين نقشه و حيله‏هاي خود، بالاخره اين شايعه‏ها را به خارج كوفه و به‏تدريج به شام رسانيدند كه حضرت امير۷همانند خوارج، به ضلالت مسئله تحكيم و اشتباه بودنِ آن قائل شده‏اند.

در ميان منافقينِ كوفه «اشعث بن قيس» خطرناك‏ترين افراد بود. سوابق اشعث در اسلام نمايان است. درباره اشعث و نفاق و صدمات او، «ابن ابي الحديد» به مناسبتي مي‏گويد: «كل فساد كان في خلافة علي و كل اضطراب حدث فأصله الاشعث» هرگونه فساد و تشويش و نگراني كه در دوران خلافت اميرالمؤمنين پيش آمد، اصل و ريشه‏اش از اشعث است.

در ادامه مي‏گويد: «و لولا محاقته اميرالمؤمنين في معني الحكومة في هذه المرّة لم‏يكن حرب النهروان» اگر پي‏گيري او از اميرالمؤمنين۷ در معني حكومت و تحكيم نبود، جنگ نهروان پيش نمي‏آمد «و لكان اميرالمؤمنين ينهض بهم الي معاوية و يملك الشام»([۱۴۴]) و حضرت امير۷ بدون مخالفتِ خوارج و پيش آمدنِ جنگ و نزاع، با ساير لشگر خود براي سركوبي معاويه اقدام مي‏نمودند و شام را تسخير مي‏كردند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۳ *»

امّا متأسّفانه رسيدن آن شايعه‏ها به گوش معاويه سبب شد كه او را وادار به پي‏گيري كند تا زمينه‏اي ديگر براي ايراد و اشكال بر امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ فراهم شود، كه اگر علي با تحكيم مخالف است و آن را قبول ندارد، پس پيمان‏شكني ديگر و جرم ديگري است و بايد به سبب اين جرم با حضرت مخالفت كند.

اين در حالي بود كه معاويه، امير المؤمنين۷ را خوب مي‏شناخت كه آن‏بزرگوار از همه امّت به قرآن و دستورات اسلام پاي‏بندتر است و در عمل نمودن به فرامين قرآن از همه آماده‏تر مي‏باشد. طبق دستور قرآن، پيمان‏شكني جايز نيست، قرآن اجازه نمي‏دهد و آيا علي۷ پيمان‏شكني نموده است؟ درست است كه علي در مقابل معاويه آرام نمي‏نشيند امّا آيا اين كارش براساس پيمان‏شكني اوست كه اشكال ديگري بر او وارد آيد؟

آن ملعون خواست كه از واقع باخبر شود و نظر امام را در اين‏باره بداند، از اين جهت كسي را به كوفه حضور حضرت فرستاد كه درباره اين شايعه نظر آن‏بزرگوار را به‏دست آورد.

كسي كه در اين جريان بسيار جدّيت نشان داد كه حضرت را در محضر عمومي در كوفه، در معرض اين سؤال قرار دهد و درباره اين شايعه با علي۷ گفت و گو داشته باشد، اشعث بود. هنگامي‏كه حضرت در مسجد در حضور مردم تشريف داشتند، اشعث مطلب خودش را اين‏گونه بيان كرد: «انّ معاوية قد وفي، ففِ انت لايلفتنّك عن رأيك اعاريب بكر و تميم»([۱۴۵]) كه البته كلامش را به عنوان سؤال و مضموني كه از طرف معاويه ابلاغ شده مطرح مي‏كند. مي‏گويد: همانا معاويه به پيمان خود وفا نموده است، شما هم مي‏بايست وفا كنيد و ـ به قول معروف ـ گولِ عرب‏هاي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۴ *»

بيابان‏گردِ بكر و تميم را نخوريد و نكند از پيماني كه براي توقّف جنگ بسته شد منصرف شويد.

بعد سؤالي را مخصوصاً طرح مي‏كند كه مضمون سخن اهل شام است، مي‏گويد: «ان النّاس قد تحدّثوا انّك رأيت الحكومة ضلالاً و الاقامة عليها كفراً» مردم از طرف شما اين‏طور شايع ساخته‏اند كه مسئله تحكيم را گمراهي مي‏دانيد و رعايت پيمانِ تحكيم را كفر مي‏شمريد، آيا اين‏چنين است؟

امام۷ گويا با اين سؤال، راهي براي توريه نديدند و با اين‏كه همان توريه‏اي كه قبلاً انجام شد تا اندازه‏اي مشكل را حل كرده بود، امّا اينك با اين سؤالِ علَني و نسبت‏دادنِ اين مطلب به ايشان، حضرت صريح فرمودند: من زعم اني رجعت عن الحكومة فقد كذب و من رآها ضلالاً فقد ضلّ([۱۴۶]) هركه فكر مي‏كند من از مسئله تحكيم برگشته‏ام دروغ مي‏گويد و هركس حكومت و تحكيم را ضلالت مي‏داند خودش گم‏راه شده است.

با اين فرمايشِ امام۷، همان هنگام از ميان جمعيّتِ خوارج كه در مسجد و در بين مردم بودند، صداي «لاحكم الاّ للّه» بلند شد و مانند گذشته تصميم جدّي خود را گرفتند و از مسجد و شهر كوفه خارج شدند. اشعث از همه جمعيّت خوشحال تر بود و از همه اندوهناك‏تر وجود مبارك امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ بودند. حضرت جمعيتي را كه با اين شعار از مسجد خارج مي‏شدند نگاه مي‏نمودند و مي‏دانستند اين‏ها دنبال همان كار خود را خواهند گرفت.

از آن پس طغيان آن‏ها شدّت يافت و هر وقت زمينه را مساعد مي‏ديدند، به شعاردادن و بي‏احترامي و بي‏حرمتي نسبت به آن وجود مبارك مي‏افزودند. گويا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۵ *»

گمان ميكردند كه حضرت امير۷ آن‏ها را فريب داده‏اند (نعوذباللّه) و حال آن‏كه اين برنامه حضرت، روش اصلاح كننده‏اي بود كه آخرين راه سلامتي و برگشتِ آن‏ها به حق بود و چه بسا به تدريج مسائل هم برايشان روشنتر مي‏شد؛ ولي گويا امام۷نخواستند بيش از اين با آنان مدارا نمايند.

به‏تدريج پافشاري خوارج در اعتقادات فاسدِ خود زياد شد به‏گونه‏اي كه دست به اسلحه برده و براي كشتن افراد آماده شدند. اوّل كسي كه به اسلحه‏كشيدن بر اميرالمؤمنين و اصحاب حضرت جسارت ورزيد، «عروة بن اديّه» بود. عروه از شركت‏كنندگان در جنگ نهروان بود و متأسّفانه از آن نه نفري بود كه نجات يافت و خلاص شد و مدّتي از حكومت معاويه را هم درك كرد.([۱۴۷])

با توجّه به اين‏كه عقيده خوارج اين بود كه بايد عليه حاكم جائر و ظالم قيام كرد و امر به معروف و نهي از منكر واجب است حتّي اگر به كشته شدن كشيده شود و معاويه هم چون عقيده اين‏ها را مي‏دانست و همچنان‏كه آن‏ها را دشمن اميرالمؤمنين مي‏دانست، دشمن خود هم مي‏دانست به همين جهت سعي در دست‏گيري و منع از تبليغاتشان داشت. در زمان حكومتش اين دستور را به طور رسمي به كارگزارانش داده بود و آن ها هم در تعقيب خوارج بودند تا اين‏كه عروه را توسط زياد بن ابيه دستگير كرد.

وقتي او را به حضور زياد آوردند، از او پرسيد عقيده تو درمورد عثمان و علي چيست؟ عروه گفت: عثمان خليفه‏اي عادل بود، امّا در شش سال آخر حكومتش به واسطه ظلم و جور و گناه، كافر شد و از آن زمان، من او را كافر مي‏دانم؛ علي را تا واقعه صفّين كه منجر به مسئله تحكيم شد خليفه مي‏دانم و از آن زمان به جهت پذيرش مسئله حكميّت از نظر من كافر شد. زياد از او پرسيد: عقيده تو درباره

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۶ *»

معاويه چيست؟ عروه چون خود را آمر به معروف و ناهي از منكر مي‏دانست، خيلي قاطعانه مظالم معاويه را شمرد و شروع به دشنام و بدگويي از معاويه نمود.

زياد هم چون ولد الزنايي بود كه معاويه او را برادر خود شمرد و به خود ملحق كرد و به او مقام و منصب داد، از اين جهت در راه معاويه خيلي جدّيّت داشت و از او حمايت مي‏نمود و در پي بهانه‏اي بود كه دشمنان معاويه را از بين ببرد. به همين سبب از او پرسيد: درباره من چه عقيده‏اي داري؟ عروه فوراً و بدون تأنّي گفت: «اوّلك لزنية و آخرك لدعوة و انت بعد عاص لربك» تو از زنا به وجود آمده‏اي و بعد، معاويه تو را پسر ابو سفيان و برادر خود خواند و حال هم در عصيان پروردگارت به‏سر مي‏بري. هنگامي‏كه عروه مطالب خود را اين‏گونه اظهار نمود، زياد دستور كشتن او را صادر كرد و به درك واصل شد.

زياد از غلامِ عروه پرسيد كه احوالِ مولاي خود را براي من بيان كن؟ غلام گفت: «مااتيته بطعام بنهار قطّ و لافرشت له فراشاً بليل قط»([۱۴۸]) يعني در دوره خدمت‏گزاري و غلاميم، هرگز در روز، غذايي براي او نياوردم و در شب بستر براي او پهن نكردم؛ يعني روزها را روزه مي‏گرفت و شب‏ها را به عبادت مي‏گذراند.

اين گروه اگرچه در عبادت‏هاي ظاهري تا اين حد پافشاري داشتند، امّا در خشونت و ظلم و جنايت نسبت به اصحاب امير المؤمنين۷ هيچ كوتاهي نمي‏كردند. يكي از اموري كه باعث شد امام۷ تصميم جدّي و پاياني خود را در جنگ با اين‏ها بگيرند، همين ايجاد وحشت و كشتن اصحابِ حضرت بود، مخصوصاً كشتن «عبدالله بن خبّاب» كه بي‏اندازه اسبابِ ناراحتي حضرت را فراهم ساخت.

عبدالله بن خباب از كارگزارانِ محترمِ حضرت امير۷ بود. روزي به همراهي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۷ *»

همسرش كه آبستن بود با مركب خود از جايي مي‏گذشتند. عبدالله چون از عُبّاد بود، هميشه قرآني همراه خود داشت كه روي سينه‏اش آويزان مي‏نمود. در همين حال ناگهان با خوارج روبه‏رو شد. آن‏ها گفتند: اين كتابي كه روي سينه حمايل كرده‏اي قرآن است و همين قرآن دستور مي‏دهد كه بايد تو را بكشيم و ما بايد به حكم قرآن عمل كنيم.

عدّه‏اي از خوارج در حال گفت و گو با عبدالله بودند كه يكي از ايشان در كنار نخلستان، خرماي خشكيده‏اي را كه روي زمين افتاده بود برداشت و در دهان گذاشت. رفقايش متوجّه او شده، معترضانه به او گفتند كه: اين كار تو گناه است و اين خرما متعلّق به تو نبوده و نبايد آن‏را بخوري. آن شخص خرما را از دهان بيرون آورد و اظهار پشيماني و ندامت نمود.

در همان هنگام خوكي را ديدند كه از آن مسير مي‏گذشت و چون همه خوارج مسلّح بودند، يكي از آن‏ها حمله نمود و خوك را كشت. او هم بي‏درنگ مورد اعتراض قرار گرفت كه چرا نسبت به اين حيوان اگرچه حرام‏گوشت است متعرّض شدي و كشتن اين حيوان، فساد در روي زمين است و بايد از آن توبه كني و نادم باشي و ديگر مرتكب نشوي!

اين وقايع در حالي اتّفاق مي‏افتاد كه عبدالله و همسرش هردو اسير بودند و اين امور را مشاهده مي‏كردند. حال نوبتِ آن شد كه درباره عبدالله تصميم خود را بگيرند. گفتند: اي عبدالله پدر تو مردي از اهل حديث بود، از احاديث پدرت چه به خاطر داري؟

عبداللّه گفت: پدرم بارها مي‏گفت كه از پيغمبر۹ شنيدم كه آن بزرگوار مي‏فرمود: ستكون بعدي فتنة يموت فيها قلب الرجل كما يموت بدنه، يمسي مؤمناً و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۸ *»

 يصبح كافراً فكن عبد اللّه المقتول و لاتكن القاتل([۱۴۹]) حضرت مي‏فرمودند: پس از من به همين زودي فتنه‏هايي به‏پا خواهد شد كه در آن، قلب انسان‏ها از درك حق و حقيقت مي‏ميرد آن‏چنان‏كه بدن ها مي‏ميرند. در آن‏هنگام، انسانِ مؤمن شب مي‏كند در حال ايمان و روز را در حال كفر سپري مي‏نمايد. چون زمانه چنين شد پس تو در نزد خدا از كشته‏گان باش و از كشندگان مباش؛ يعني در صدد ايجاد فتنه و قتل مسلمانان برنيا كه اگر برآمدي تو آغازگر فتنه خواهي بود. امّا اگر اهل فتنه در صدد كشتنِ تو برآمدند و تو آن‏ها را كشتي يا كشته شدي، نزد خدا مقتول خواهي بود، اگرچه به عنوان دفاع از خود، آن‏ها را بكشي.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۱۹۹ *»

 

درس  18

 

 

(شنبه / ۱ ذي‏حجة الحرام / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱ / ۲ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه جريان ابن خباب و جنايات خوارج

r تأثّر اميرالمؤمنين۷ در قتل عبدالله و سخنراني آن حضرت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۰ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

به مناسبتِ بحث در علم كلام، سخن به حادثه خوارج كشيده شد و اين‏كه برخورد حضرت امير۷ با آن‏ها از نظر منطق كلامي و برخورد عملي چگونه بود؟

بيان شد كه امام۷ گذشته از آن‏كه حجّت خدا هستند و سخن، فعل و تقريرشان ملاك و معيار دين است و از مدارك دين شمرده مي‏شود، ما در اين مباحث با يك متكلّم چيره دستِ اسلامي روبه‏رو مي‏شويم و با توجّه به اين‏كه سخنان حضرت زمينه‏ايست براي تفكّر و استفاده‏هاي كلامي از اين جهت به تفصيل در گفتار حضرت پرداختيم.

سخن در اين بود كه خوارج پس از آن برخوردهايي كه داشتند، مشكلات زيادي فراهم نمودند و به عنوان نمونه، جريان كشتن «عبدالله بن خَبّاب» را مطرح نموديم كه خوارج او را اسير كردند و در همان ابتداي خروجشان او را كشتند. كشتن عبدالله تأثير زيادي بر تصميم‏گيري حضرت امير۷ در عكس العملِ سريع و جنگ با خوارج گذاشت.

در جريان عبدالله گفتيم كه پس از اسير شدن، از او سؤال كردند آيا حديثي از پدرت كه از محدّثين بود به ياد داري؟ عبداللّه نيز آن حديث را ذكر كرد كه پدرم از پيغمبر اكرم۹ نقل مي‏نمود كه: شنيدم رسول اللّه۹ فرمودند: ستكون بعدي فتنة تا آخر كه حديث را نقل كرديم.

علّت اين‏كه عبداللّه اين حديث را ذكر مي‏كند اين است كه مي‏خواهد به اين وسيله ايشان را متذكّر كند كه اين فتنه‏اي است كه به‏دست شما برپا شده است، اگرچه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۱ *»

منشأ آن معاويه بود ـ خدا لعنتش كند ـ كه به حيله و دسيسه عمرو عاص قرآن بر سر نيزهها كردند و پيشنهاد حكميّت دادند و خوارج هم كساني بودند كه حضرت امير۷را به پذيرفتن اين پيشنهاد واداشتند و اين مشكلات پيش آمد؛ با توجّه به اين‏كه مايه فتنه، خود اين‏ها بودند و اكنون هم كه اين فتنه به اوج خود رسيده است، عبدالله اين حديث را ذكر كرد كه شايد ايشان به خود آيند و موعظه شوند و از اين فتنه‏ها دست بردارند.

امّا متأسّفانه خوارج حتّي به خود عبدالله هم رحم نكردند. پرسش هايي مطرح نمودند و عبدالله هم آن‏گونه كه صلاح مي‏دانست جواب گفت، تا اين‏كه موضوع حكميّت را به ميان آوردند و درباره قضايايي كه حضرت امير۷ در حكميّت به آن‏ها رضايت دادند، از قبول حكميّت و . . . كه به حضرت امير۷ نسبت مي‏دادند، از او سؤال نمودند كه نظر تو در خصوص علي۷ (با توجّه به اين‏كه خوارج بعد از خروجشان حضرت را اميرالمؤمنين لقب نمي‏دادند بلكه (ابا الحسن) يا (علي) خطاب مي‏كردند چراكه ديگر قائل به امارت حضرت نبودند) و اين پيشامدهايي كه شده چيست؟

عبدالله در جواب گفت: «ان عليّاً اعلم بالله و اشدّ توقّياً علي دينه و انفذ بصيرة» خلاصه نظرش را درمورد حضرت امير۷ بيان نمود كه حضرت امير در معرفت به حق تعالي و دينِ او، از همه داناتر و آشناتر و در حفاظت و حراست دينش از همه باتقواتر است و درباره پيشامدها و جريان‏هاي سياسي ـ اداري و اداره نمودنِ ملّت، از همه بيناتر و آگاه‏تر است.

هنگامي‏كه نظر خودش را درباره حضرت اظهار كرد، خوارج به‏سختي برآشفته شده و گفتند: «انّك لست تتّبع الهدي انما تتّبع الرجال علي اسمائهم»([۱۵۰]) تو پيرو هدايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۲ *»

نيستي و نمي‏خواهي از هدايت پيروي كني بلكه تابع رجال مي‏باشي آن‏هم روي جهت نام و شخصيّت! و همين كلامشان دليل غرور و نخوت و استبداد به رأي آن‏ها بود و اين‏كه چه‏قدر نسبت به حالات خودشان عُجب داشتند. با اين بيان، به گمان خودشان عبدالله را محكوم نمودند و محكوم كه شد بايد كشته شود.

در كيفيّت كشتن عبد اللّه، بيانِ تاريخ اين است كه: «فوق خنزير ذبحوه و قالوا ما ذبحنا لك و لهذا الخنزير الاّ واحداً» عبداللّه را روي همان خوكي كه آن خارجي كشته بود (كه جريانش نقل شد) ذبح كردند و گفتند ذبح تو و ذبح اين خنزير، نزد ما يكي است و هيچ تفاوتي با هم ندارد!!

تاريخ درباره همسر عبداللّه كه همراه او بود اين‏گونه ثبت كرده است: «و بقروا بطن زوجته و هي حامل و ذبحوها و ذبحوا طفله الرضيع فوقه» شكم همسرش را پاره نمودند و حال آن‏كه حامله بود و او را كشتند و فرزند شيرخوار او را هم ذبح كردند. از كلمه «طفله الرضيع» معلوم مي‏شود كه گويا بچه شيرخواري هم داشته و آن ها علاوه بر آن بچه شيرخوار جنين را هم كشتند.

اين حادثه تلخ نه‏تنها بر وجود مبارك امير المؤمنين۷ كه عدل محض بودند و براي هدايت مسلمانان و نجات آن ها از دست شرارت‏هاي معاويه تن به جنگ داده بودند گران آمد، بلكه تمام مسلمان ها را اندوهگين ساخت.

خوارج پس از كشتن عبداللّه وارد باغي شدند كه در همان نزديكي‏ها بود. صاحب باغ شخص نصراني بود. آنان از صاحب باغ درخواست كردند كه چند درخت خرما را به‏طور مساومه به ايشان بفروشد؛ به اين طور كه به او گفتند: خرماهاي اين درختان را چند مي‏فروشي؟ تا به مقداري كه راضي شود از او خريداري كنند.

صاحب باغ از ترس و وحشت و يا جهت ديگري به ايشان گفت: باغ به شما تعلّق دارد، از آن استفاده نماييد و نياز به خريداري نيست. خوارج گفتند: خير، هرگز راضي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۳ *»

نيستيم بدون پرداخت قيمت از خرماي درختان تو استفاده كنيم، حتماً بايد قيمتي معيّن كني تا به تو بپردازيم و بعد از آن ها استفاده كنيم.

آن نصراني بسيار تعجّب نمود و با حالتي بهت زده به ايشان گفت: شما اين شخص را با زن و فرزندش بدون هيچ گناهي كشتيد و هيچ پروا نكرديد، حال از خوردن خرماي درختانِ من بدون پرداخت قيمت، زهد مي‏ورزيد و حاضر نيستيد بدون پرداخت بها از اين خرماها استفاده كنيد؟! كه اين جريان نيز شدّت جنايت خوارج را نشان مي‏دهد.

اين جنايت هولناك در وجود حضرت امير۷ بسيار تأثير گذاشت به‏طوري كه چندين مرتبه اين مطلب را مطرح فرمودند و حتّي آن روز كه با خوارج روبه‏رو شدند، به خصوص آن‏ها را در اين مسئله محاكمه نمودند.

تاريخ مي‏نويسد: استنطقهم بقتل ابن خباب حضرت امير۷ از آن ها استنطاق فرمود و آن‏ها را واداشت به اين‏كه درباره قتل عبد اللّه اعتراف كنند. فاقرّوا كلّهم كتيبة بعد كتيبة همگي اقرار نمودند، كتيبة بعد كتيبة، كه جمعش كتائب است، يعني دسته دسته، كه در آن‏زمان چنين رسم بود كه گروه گروه بودند، چنان‏كه در اين زمان لشگر گروه گروه مي‏شوند، آن موقع هم گروه گروه مي‏شدند و هر گروهي سرپرستي و پرچمي داشت كه كتيبه ناميده مي‏شد.

هنگامي‏كه حضرت، ايشان‏را مشاهده نمودند كه كتيبه كتيبه اقرار و اعتراف مي‏كنند و حتّي جسارت ورزيده گفتند: چنانكه عبداللّه را كشتيم تو را هم مي‏كشيم! امام۷ هم فرمودند: لو اقرّ اهل الدنيا كلّهم بقتله هكذا و انا اقدر علي قتلهم به لقتلتهم([۱۵۱]) اگر تمام اهل دنيا اين‏گونه به قتل عبد اللّه اعتراف نمايند و من بر كشتن آن‏ها توانا باشم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۴ *»

همه را خواهم كشت.

اين فرمايش امام۷ تصريح است بر اين‏كه چون اين كار در اسلام جُرم است، هركه به آن راضي باشد قتلش لازم و واجب است. اين مطلب را فرمودند كه اهمّيّت عدالت اسلامي را اظهار نمايند و حكم اسلام را درباره خوارج و اهل فتنه بيان كنند.

البته بايد توجّه نمود كه اين بيان‏ها از نظر طرز تفكّرِ كلامي ـ اسلامي داراي ارزش به‏سزايي مي‏باشد.

پس از استنطاق قتل عبدالله و شدّت آن، آنگاه فرمايش‏هايي مي‏فرمايند كه بعضي مربوط به اعتقادات و برخي مربوط به احكام مي‏شود كه از نظر ما ارزش كلامِ حجّت را داراست، امّا از نظر بحث كنوني، به‏عنوان بحث كلامي و نظريه‏هاي كلامي ارزشمند است.

مطلب ديگري را كه امام۷ در اين فرمايش مطرح مي‏نمايند نظر آنان نسبت به اصحاب حضرت مي‏باشد. حضرت با استدلال به آيات و احكام قرآن مي‏فرمايد: اگر به نظر شما من كافر و از اسلام خارج شده‏ام و سزاوار كشته شدن مي‏باشم، به كدام‏يك از احكام دين و قوانين اسلام، شما متعرّض اصحاب من مي‏شويد و (به قول معروف) گناه مرا بر دوش ديگران مي‏نهيد؟! گناهي كه معترفيد من انجام داده‏ام و از آن توبه نمي‏كنم و حتّي آن را گناه هم نمي‏دانم تا توبه كنم، اينك شما آن را موجب كفر مي‏دانيد، نه كفر من بلكه سرايت داده و هر بي‏گناهي را تكفير كرده و مي‏كشيد.

از فرمايش‏هاي حضرت كه مناسب بحث ماست اين است كه مي‏فرمايد: فان ابيتم الاّ ان‏تزعموا انّي اخطأت و ضللت اگر شما به هيچ وجه دست از اين گفتارتان برنمي‏داريد و گمان مي‏كنيد من خطا كرده و منحرف شده و به گمراهي افتاده‏ام (و من حرف شما را بپذيرم و تسليمتان شوم) امّا: فلم تضلّلون عامّة امّة محمد۹بضلالي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۵ *»

تأخذونهم بخطيئتي و تكفّرونهم بذنوبي پس چرا تمام امّت رسول‏اللّه را به ضلالت من مؤاخذه و به اشتباه من محكوم مي‏نماييد و به گناهان من آن‏ها را تكفير مي‏كنيد؟

سيوفكم علي عواتقكم تضعونها مواضع البرء و السقم شمشيرهاي‏خود را بر دوش نهاده و در هر جاي سالم و غير سالم فرود مي‏آوريد؛ يعني شمشيرهايتان را بر سر افراد بي‏گناه و گنه‏كار فرود مي‏آوريد و تخلطون من اذنب بمن لم‏يذنب گنه‏كار را با بي‏گناه مخلوط كرده، تفاوتي بين آن‏ها نمي‏گذاريد. اين فرمايش محاكمه‏اي است كه همراه مسئله‏اي اعتقادي و عملي است و سبب روشن شدن حكمي از احكام دين است.

و قد علمتم انّ رسول اللّه۹ رجم الزاني المحصن، ثم صلّي عليه ثم ورّثه اهله سپس امام۷ به بيان نمونه‏اي از سنّت رسول اللّه۹ مي‏پردازند كه طرح مسئله كلامي ديگريست كه مستندش فرمايش ها و اعمال پيامبر۹ است. مي‏فرمايد: چرا در برنامه‏هايي كه پيش گرفته‏ايد نمي‏انديشيد؟ سنّت رسول خدا را كه همه به خاطر دارند كه آن بزرگوار شخص زاني همسردار را مجازات فرمود و دستور رجم داد. سپس بر جنازه او همانند ساير مسلمان‏ها نماز گزارد و ميراثش را ميان وارثينش تقسيم كرد.

هم‏چنين: و قتل القاتل و ورّث ميراثه اهله و قطع السارق و جلد الزاني غير المحصن ثم قسم عليهما من الفي‏ء و نكحا المسلمات پيامبر اكرم۹ قاتل را قصاص فرموده كشت و ميراثش را ميان اهلش تقسيم نمود و دست دزد را بريد و زناكارِ مجرّد را تازيانه زد و با اين‏كه آن‏ها گنه‏كار بودند آن هم گناهي كه موجب حد بود و حد را هم آن‏بزرگوار بر آن‏ها جاري فرمود، با وجود اين، از بيت المال برايشان سهمي معيّن نمود و با زن‏هاي مسلمان ازدواج نمودند. آيا اين‏ها را از خاطر برده‏ايد؟

بنابراين، قانون از نظر اسلام و رسول‏خدا۹ اين بود: فاخذهم رسول اللّه۹بذنوبهم و اقام حقّ اللّه فيهم و لم‏يمنعهم سهمهم من الاسلام و لم‏يخرج اسماءهم من بين اهله اين بزرگوار مي‏خواهد بفرمايد: شما اوّلاً نمي‏توانيد ثابت كنيد كه كار من گناه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۶ *»

است، بر فرض هم ثابت كرديد كه گناهي مرتكب شده‏ام، اگر اين گناه، مرا از اسلام خارج مي‏كند، پس چرا رسول خدا، آن گنه‏كاران را از اسلام خارج ننمود و تكفير نكرد؟ حقِّ الهي را درباره آن ها اقامه فرمود، امّا سهم ايشان را كه اسلام معيّن نموده منع نكرد. امّا شما به گناهي كه هنوز آن‏را اثبات نكرده‏ايد مرا كافر شمرده و مستحقّ قتل مي‏دانيد و نه‏تنها مرا بلكه درباره ديگران هم اين كار را جاري كرديد. پس از قانون و سنّت اسلام كاملاً تخلّف ورزيده‏ايد.

آنگاه در آخر فرمايش، بيان مسئله‏اي اعتقادي، اخلاقي مي‏فرمايند: ثم انتم شرار الناس و من رمي به الشيطان مراميه و ضرب به تيهه و سيهلك في صنفان، محبّ مفرط يذهب به الحبّ الي غير الحق و مبغض مفرط يذهب به البغض الي غير الحق و خير الناس في حالاً النمط الاوسط، فالزموه و الزموا السواد الاعظم فانّ يد اللّه مع الجماعة و ايّاكم و الفرقة فانّ الشاذّ من الناس للشّيطان كما انّ الشاذّ من الغنم للذئب.

مي‏فرمايد: شما بدترين و شرورترين مردم هستيد كه شيطان شما را به راه خود كشيده و در راه خودش هم شما را سرگردان ساخته كه خود همين سرگرداني شما، دليل بر اين است كه شيطان بر شما مسلّط است. آنگاه قاعده‏اي در كيفيّت رفتار ديگران نسبت به وجود مبارك خويش بيان مي‏نمايد. با توجّه به‏اين‏كه امام۷ حقيقت عدل و عدل محض بودند، نتيجه اين عدالت، به هر حال خشنودي عدّه‏اي و كدورت عدّه‏اي ديگر خواهد بود، چرا كه معني عدل همين است؛ قرار دادنِ هر امري را در جاي خود و به قانون الهي رفتار كردن درهر موردي، اقتضا مي‏نمايد عدّه‏اي كه اهل ايمان و بصيرتند خشنود و راضي شوند و اهل كينه و عداوت كدر شده و بغض در ايشان پيدا شود.

از اين جهت مي‏فرمايد: به‏زودي درباره من دو طايفه به گمراهي مي‏افتند: يك‏دسته آن‏ها كه با علاقه‏مندي و محبّت به من در افراط مي‏افتند به‏طوري كه از طريق

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۷ *»

حق خارج شده و در شأن من زياده‏روي مي‏نمايند و طايفه دوّم كساني‏كه در دشمني نسبت به من، در حدّ افراط قرار مي‏گيرند و از اعتدال خارج مي‏شوند.

سپس مي‏فرمايد: اشخاصي از همه بهتر درباره من مي‏انديشند كه در دوستي با من ميانه‏رو هستند. آن‏گاه خطاب به همه مي‏فرمايد: سعي كنيد از اين دسته باشيد و فتنه‏ها سبب پراكندگي شما نشود كه در اثر پراكندگي، گرفتار افكار انحرافي شده سرگردان شويد. سعي كنيد با جماعت باشيد و مراد از (سواد اعظم) تقريباً همان جماعت است. گرچه بعضي اين فرمايش كه و الزموا السواد الاعظم (سواد اعظم) را شهرهاي بزرگ ترجمه مي‏كنند؛ يعني در شهرهاي بزرگ قرار بگيريد؛ در هر صورت مراد اين است كه سعي كنيد از طريقه حق كه اكثر اهل ايمان در آن هستند خارج نشويد.

مي‏فرمايد: در ميان جامعه مسلمانان باشيد كه دست خداوند هميشه همراه جماعت اهل ايمان است. هرگاه دسته دسته و متفرّق شويد، خواه ناخواه در تسلّط شيطان و افكار شيطاني قرار خواهيد گرفت هم‏چنان كه در گله گوسفندان، گوسفندي كه از ساير گله فاصله بگيرد طعمه گرگ خواهد بود.

پس از اين فرمايش، درباره شعار خوارج كه در زير سپر اين شعار، به فتنه‏هاي خود مي‏پرداختند نظري كلّي مي‏فرمايد؛ البته اين نظر مربوط به زمان خود حضرت است كه در بحث هاي گذشته نيز توضيحاتي در اين‏باره داده‏ايم، مي‏فرمايد: الا من دعا الي هذا الشعار فاقتلوه و لو كان تحت عمامتي هذه، فانّما حكّم الحكمان ليحييا ما احيي القرءان و يميتا ما امات القرءان و احياؤه الاجتماع عليه و اماتته الافتراق عنه، فان جرّنا القرءان اليهم اتّبعناهم و ان جرّهم الينا اتّبعونا.

فرمود: مسئله مهمي است كه بايد باخبر باشيد؛ شعاري كه خوارج در دست دارند و دعوت به آن مي‏نمايند (لاحكم الاّ للّه) چون كلمه حقّي است كه اراده باطل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۸ *»

از آن شده و همين اراده باطل وسيله فتنه گشته و مكتبي درست شده، هركس به اين شعار دعوت مي‏كند او را بكشيد اگرچه زير اين عمامه‏اي كه من بر سر دارم باشد.

البته بايد توجّه نمود مراد از اين‏كه مكتبي درست شد نه مكتب فكري و علمي، بلكه همين‏قدر به عنوان نظرياتي كه اظهار شد و خدا را شاكريم كه جز يك‏دسته از آنان ديگر ادامه نيافتند؛ امّا در آن‏زمان تقريباً با همين چند مسئله‏اي كه با اميرالمؤمنين۷اختلاف نمودند به شكل حزب و گروهي درآمده، براي خود برنامه‏هايي تنظيم كرده بودند.

پس چون اين شعار سبب چنين انحرافي مي‏گشت، امام۷ اين دستور را به شدّت صادر فرمودند كه هركس به اين شعار دعوت مي‏كند او را بكشيد اگرچه زير عمامه من باشد.

سپس براي اين‏كه روشن شود از اين شعار استفاده نادرستي شده مي‏فرمايد: فانّما حكّم الحكمان تا آخر يعني انتخاب آن دو حكَم كه بنا شد حكميّت نمايند به اين منظور بود كه حكم قرآن را احيا نموده و به آن حكم كنند و آن‏چه را كه قرآن احيا كرده احيا نمايند و آن‏چه را ميرانده بميرانند. حال بايد ديد احيا و اماته قرآن چيست؟ احيا يعني عمل كردن به قرآن و اجتماع نمودن بر آن، و هردو در حكمشان مجتمع بر قرآن شوند و مطابق آن حكم نمايند. اماته آن‏چه قرآن آن‏را اماته كرده اين بود كه از قرآن جدا نشوند و از حكم آن سرپيچي ننمايند.

امّا هيچ‏كدام طبق اين دو امر رفتار نكردند. اگر آن‏ها به اين اصل رفتار مي‏كردند، ما حَكَميّت را مي‏پذيرفتيم؛ يعني اگر قرآن، ما را به‏سوي آن‏ها مي‏كشانيد، پيروي مي‏كرديم و تا اين اندازه تسليم حكميّت براساس حكم قرآن بوديم. امّا اگر قرآن آن‏ها را به سوي ما فرامي‏خواند، آن‏ها بايد از ما پيروي مي‏كردند.

بعد از اين فرمايش، امام۷ به‏طور نارضايتي مي‏فرمايند: فلم‏آت لا اباً لكم بُجراً و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۰۹ *»

لا ختلتكم عن امركم و لا لبّسته عليكم، انما اجتمع رأي ملئكم علي اختيار رجلين اخذنا عليهما الاّيتعدّيا القرءان، فتاها عنه و تركا الحق و هما يبصرانه و كان الجور هواهما فمضيا عليه و قد سبق استثناؤنا عليهما في الحكومة بالعدل و الصّمْد للحق سوء رأيهما و جور حكمهما.([۱۵۲])

اين مطلب نهايت خشم حضرت را مي‏رساند. مراد امام از اين فرمايش اين است كه من براي شما قانون نادرستي نياوردم و شما را فريب ندادم و كاري كه از نظر جمعيّتِ شما مخفي و پنهان باشد انجام ندادم. مي فرمايد: لا اباً لكم پدر برايتان نباشد (نفرين و اظهار ناراحتي حضرت است) بزرگان شما اتّفاق بر انتخاب آن دو نفر نمودند. آنگاه كه انتخاب و اتّفاق كردند مگر قرار ما چه بود؟ ما پيمان گرفتيم كه براساس قرآن حكم كنند و از خواسته‏ها و قانون قرآن تجاوز نكنند؛ امّا همه مشاهده نموديد كه آن دو از روش قرآن منحرف شدند و اين انحراف از ندانستن حق نبود، بلكه هردو با آگاهي و بيداري و شناخت كامل از حق و حقيقت، حق را كنار زده، دست از متابعت حق برداشتند و اصلاً خواسته آن‏ها اين بود كه در مقام اين ظلم و ستم برآيند. ما، در آن قرارداد، پيمان بسته بوديم كه اگر حكومتِ عادلانه نمودند، حَكَميّتشان را بپذيريم و اگر به‏ناحق و برخلاف قانون قرآن حكمي كردند، قبول نشود و مورد پذيرش قرار نگيرد.

علّت اين‏كه حضرت اين فرمايش را فرمودند اين بود كه وضع حكميّت را روشن سازند و اين كه آن بزرگوار نتيجه حكميّت را نمي‏پذيرند، چرا كه خلاف قرآن بود نه اين كه امام۷ قصد پيمان‏شكني داشته باشند.

در اين فرمايش، حضرت روشن ساختند كه اگر كسي گناه‏كار هم باشد، مجازات او تكفير نيست. تكفير و اثبات كفر در اين گونه موارد از نظر اسلام صحيح نيست، بلكه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۰ *»

بايد گفت مرتكب گناه شده است و اگر آن گناه موجب حد است، حد جاري نمود و با وجود اجراي حد بايد حكم اسلام را درباره آن گنه‏كار در نظر داشت و او مسلمان است و بايد مطابق احكام اسلام با او رفتار كنند.

سخنان امام۷ به پايان رسيد ولي هيچ‏يك از مواعظ و ارشادهاي حضرت مؤثّر واقع نشد و آن‏ها دست از اين روش برنداشتند تا اين كه جنگ نهروان پيش آمد و در جريان آن جنگ هم امام۷ فرمايش‏هايي دارند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۱ *»

 

درس  19

 

 

(يك‏شنبه / ۲ ذي‏حجة الحرام / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۲ / ۲ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r چكيده عقايد خوارج

r اباضيه

r اهمّيّت بحث خوارج

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۲ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

سخن در اين بود كه مباحث كلامي در اسلام بعد از رسول خدا۹ نخستين‏بار به‏وسيله امير المؤمنين۷ در برابر فتنه خوارج صورت يافت. خوارج اگرچه صدماتي براي اسلام و مسلمانان فراهم ساختند، امّا سبب شدند كه آن بزرگوار روش كلامي اسلامي را روشن نمايد.

در بحث ما به همين مقدار كه جريان اين فتنه روشن شد كافي است، چراكه منظورِ ما قسمت‏هاي تاريخي اين حادثه نيست و حوادث جنگ نهروان و نتايج مترتّب بر آن را مورد بررسي قرار نمي‏دهيم؛ به همين اندازه كه مشخّص شد خوارج، پديده‏اي در اسلام بودند كه سرآغاز بحث‏هاي كلامي شدند اكتفا مي‏نماييم.

خوارج با اين‏كه داراي علم و فراست و بصيرتِ چنداني نبودند، همان ايجاد فتنه‏شان سبب شد نظرياتي در اسلام اظهار نمايند كه مفاد كلام و روش كلامي است. نظريه‏هاي ايشان را تقريباً مي‏توان در چند مسئله خلاصه نمود:

اوّلين نظرشان اين بود كه علي۷، عثمان، معاويه، اصحاب جمل و اصحاب تحكيم (كساني كه به حكميّت راضي شده و بعد از آن توبه نكردند) همه را كافر محسوب نمودند. پافشاري در اين نظريه به آن‏جا كشيده شد كه تمام كساني‏كه اين گروه را كافر نمي‏دانستند را هم تكفير نمودند.

اين مسئله به موضوعي اساسي منتهي شد كه گفتند: ايمان امري نيست كه تنها مربوط به قلب باشد، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهي هم جزء ايمان است؛ يعني بطور كلّي ايمان امري مركّب از اعتقاد و عمل است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۳ *»

يكي ديگر از نظريات اساسي ايشان اين بود كه اگر امام و پيشوايي (خوارج از امير به امام تعبير مي‏آوردند) مرتكب ظلم و جور و خلاف شد، خروج بر او واجب است.

البته قائل شدن به وجوب خروج در برابر هر امام جائر و غير عادل، در حقيقت از نظريه‏اي عميق‏تر (به قول خودشان) سرچشمه مي‏گرفت كه عبارت از وجوب امر به معروف و نهي از منكر بود، با توجّه به اين‏كه اين وجوب را مشروط به هيچ شرطي نمي‏دانستند و بدون استثنا در هرجا و تحتِ هر شرايطي اجرايش را واجب مي‏شمردند.

خوارج، با اين اصول و نظرياتِ اساسي كه مطرح نمودند، خواه و ناخواه با جميع امّت اسلامي روبه‏رو بودند. بعد از جنگ نهروان ديگر اثري از آن‏ها باقي نماند مگر چند نفري كه از آن جنگ فرار نمودند و از همان فراري ها در آينده آثاري بروز كرد و طرفداراني پيدا كردند و به اين ترتيب، تا اندازه‏اي جريان خوارج ادامه يافت، بطوري‏كه حتّي تا زمان بعضي از خلفا، شورش ايشان ادامه داشت.

از آن‏جا كه خوارج، خروج بر امام جائر را واجب مي‏شمردند، در مسئله امارت يا (به قول خودشان) امامت و خلافت، نظريه‏اي ارائه دادند كه هم در برابر شيعه و هم اهل سنّت قرار گرفت. ايشان گفتند: خلافت بايد انتخابي باشد و خود مردم بدون هيچ‏گونه قيد و شرط، خليفه را انتخاب نمايند و نام اين‏گونه گزينش را «انتخاب آزاد» مي‏گفتند.

البته در خصوص خليفه و مورد گزينش، به شرايطي قائل بودند. خليفه بايد داراي ايمان و تقوا باشد و مرادشان از ايمان، همان ايماني بود كه در قلب و عمل هردو ثابت باشد؛ با وجود اين شرط، ديگر لازم نبود حتماً از قريش يا غير قريش، عرب يا عجم باشد. پس از انتخاب و انجام بيعت، اگر معصيت و خلافي از او سر زد، از نظر مصالح جامعه اسلامي خواه ناخواه به محض بروز خلاف عدالت و ايمان، خودش

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۴ *»

منعزل است و بايد كنار برود؛ اگر كناره نگرفت، آنگاه خروج بر او لازم است تا اين‏كه منعزل و يا كشته شود.

اين نظريه در مقابل اعتقاد شيعه قرار مي‏گيرد. شيعه قائل است به اين‏كه خلافت، امامت و امارت، امري الهي است و بايد به نصّ رسول اللّه۹ از جانب خداوند معيّن گردد. هم‏چنين اين نظر ايشان در مقابل اهل سنّت نيز قرار مي‏گيرد، چراكه در اهل سنّت، تقريباً كساني‏كه در كلام و اين گونه مسائل بحث مي‏كنند، درباره خليفه مي‏گويند: خلافت، شأن قريش است و متمسّك به اين جمله مي‏شوند: الائمة من قريش([۱۵۳]) كه البته همين نظريه هم ملاك كار ابي‏بكر و . . . در سقيفه بود.

از بررسي احوال خوارج به‏دست مي‏آيد كه اين‏گونه مسائل، از ابتدا برايشان مطرح نبوده است. در آغاز همان اعتراض بر امير المؤمنين۷ در موضوع حكميّت بود كه با شعار «لاحكم الاّ للّه» دنبال مي‏شد.

از فرمايش‏هاي حضرت امير۷ در برابر اين شعار معلوم مي‏شود كه نخست نظر خوارج اين بود كه جامعه بايد خود به خود و بدون نيازمندي به حاكم، به كتاب خدا عمل نمايد. بعداً فهميدند اين كار نشدني است و بايد در هر حال كسي حاكم به كتاب‏اللّه باشد و ديگران به حكم او عامل باشند؛ آن‏گاه بود كه به اين مسئله پرداختند كه بنابراين، بايد خليفه چنين و چنان باشد با توضيحاتي كه بيان شد و از همين جهت با «عبدالله بن وهبِ راسبي»([۱۵۴]) بيعت نمودند.

با پيدايش اين نظريه براي خوارج در مسئله خلافت، ناچار شدند نسبت به خليفه زمان و هم‏چنين خلفاي گذشته به تجديد نظر بپردازند؛ يعني تكليف آن‏ها را هم براساس اين نظريه روشن سازند. بنابراين، خلافت ابي‏بكر و عمر را صحيح

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۵ *»

دانسته و مي‏گفتند: اگرچه قرشي بودنِ ايشان در نظر گرفته شد، امّا جريان خلافت ايشان به‏طور انتخاب انجام شد. هم‏چنين به نظر اين‏ها از شيخَيْن، ظلم و جوري سرنزد و مرتكب امري كه خلاف مصالح اسلام و مسلمانان باشد نشدند.

از نظر ايشان انتخاب عثمان هم صحيح انجام شد. انتخاب امير المؤمنين۷ را هم بعد از كشته شدن عثمان صحيح مي‏دانستند. البته روش حكومتي عثمان تقريباً از اواخر سال ششم خلافتش از نظر خوارج مورد بحث قرار گرفت. مي‏گفتند: چون عثمان روش شيخين را تغيير داد و برخلاف مصالح مسلمانان قدم برداشت، از همان زمان منعزل بود، نه اين‏كه معزولش كنند، خواه ناخواه بايد كنار مي‏نشست و چون كنار نرفت و دست برنداشت، بلكه مقاومت كرد تا به كشته شدنش كشيده شد، از اين جهت حكم به كفرش نموده و او را واجب القتل مي‏دانستند كه كشته هم شد.

با اين‏كه خلافت امير المؤمنين۷ را صحيح مي‏دانستند و معتقد بودند كه آن بزرگوار، از راه درست (از نظر آن‏ها) به خلافت رسيدند؛ امّا از زمان تحكيم، چون ايشان مرتكب اين امر شد (نعوذ باللّه) كافر شد و به خصوص كه حاضر به توبه نشد و از اين امر دست برنداشت، بلكه مقاومت نموده مي‏فرمود: ما پيمان بستيم و بايد طبق آن رفتار نماييم و حضرت را هم از آن زمان كافر شمرده و واجب القتل مي‏دانستند!!

بنابراين تقريباً از سال هفتم خلافت عثمان، در محاكماتي كه خوارج از افراد داشتند و در اقرارها و اعتراف‏هاي خود، رسماً از او اظهار تبرّي مي‏كردند. هم‏چنين از زمان جريان حكميّت از امير المؤمنين۷ برائت مي‏جستند.

درباره ساير خلفا بعد از امير المؤمنين۷ از زمان معاويه تا هر جاي تاريخ كه آثاري از خوارج در دست است، با تمام خلفا در ستيز و پيكار بودند و مرتّب بر ايشان خروج مي‏نمودند. البته خوارج با همين خروج‏هاي خود، كفر همه آن ها را امضا مي‏كردند، چراكه همه را ظالم مي‏دانستند و سير حكومتي همه را برخلاف مصالح

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۶ *»

اسلام و مسلمانان تلقّي مي‏كردند، همه را واجب القتل دانسته و دائم در پي خروج بودند. اين اجمالي از نظرياتِ اساسي ايشان بود كه در اسلام اظهار نمودند.

از حدود اواخر دهه چهارمِ قرن اول هجري كه آغاز پيدايش خوارج بود([۱۵۵]) تا يك قرن و نيم بعد، برنامه خوارج بيشتر ادامه نيافت، چراكه در اثر شدّت، بي‏باكي و تهوّرهايي كه داشتند، مورد تعقيب خلفاي زمان واقع مي‏شدند و آن شدّت‏ها خود به خود اسباب اضمحلال ايشان را فراهم مي‏نمود و مي‏توان گفت: در زمان تأسيس دولت عباسي جريان خوارج انقراض يافت.

البته عدّه‏اي از ايشان بنام «اباضيه» كه منسوب به «عبد اللّه بن اباض تميمي» بودند، اگرچه جمعيتشان كم بود، امّا انقراض پيدا نكرده و هنوز آثاري از ايشان باقي است. اباضيه در ميان فرقه‏هاي اسلامي بعد از سنّي و شيعه، قديمي‏ترين فرقه‏اي هستند كه مي‏توان از ايشان نام برد.

در دائرة المعارف، اوضاع ايشان كاملاً از هر جهت و به‏طور مستند بررسي شده است. اينك اجمالي از تاريخچه ايشان را از دائرة المعارف نقل مي‏كنيم:

«جوامع اباضي تاكنون در انزواي نسبي به‏سر برده و آن‏چنان كه بايد، شناخته نشده‏اند. ظاهراً اباضيان تنها گروه باقي‏مانده از خوارجند، امّا چنان‏كه از منابع برمي‏آيد، صُفريان (گروهي ديگر از خوارج) نيز تا نيمه سده ۵ قمري ـ ۱۱ ميلادي در سرزمين‏هاي اسلامي مي‏زيستند كه سرانجام در اباضيه مستحيل شدند. اباضيان از همان آغاز با بعضي از تندروي‏هاي خوارج سازگاري نداشتند. در سده‏هاي گذشته در پهنه‏اي بسيار گسترده ـ حتّي در اندلس ـ مي‏زيستند و گروه‏هايي از آنان تا زمان ما باقي مانده‏اند.» سپس بعضي مواضع كه ايشان در آن‏جا زندگي مي‏كنند نام برده شده تا اين‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۷ *»

نوشته:

«اباضيه خود را اهل الحق، اهل الدعوة، اصحاب الدعوة، اهل الوفاق و مذهب يا فرقه خود را الدعوة، مذهب الحق، فرقة المحقة و فرقة الناجية مي‏خوانند. اينان مذهب خود را كهن‏ترين مذهب اسلامي، نزديك‏ترين مذهب به عصر نبوّت و در عين حال نزديك‏ترين مذهب به روح اسلام مي‏دانند و معتقدند كه چون اهل حقّند سرانجام مذهبشان پيروز خواهد شد.

چنين ادّعاهايي مخصوص اباضيه نيست ولي در ميان خوارج اين قول از بديهيات است و اينان آن‏چنان بر حقّانيت خود تأكيد داشته‏اند كه جز خود را كافر انگاشته‏اند. اگرچه در نظر همگي‏ايشان كفر داراي يك معني نيست، وجود اعتدال نسبي و دوري از افراط در اباضيان موجب شده است كه آنان نزديك‏ترين فرقه خوارج به اهل سنّت به شمار آيند.»

تا اين‏كه نوشته: «اباضيان انتساب خود را به خوارج انكار كرده‏اند. مورّخين برجسته اباضي (عده‏اي را نام مي‏برد) تاريخ پيدايش فرقه اباضي را به زمان خلافت عثمان مي‏رسانند و آنان را قديم‏تر از خروج خوارج در اردوي حضرت علي۷مي‏شمارند و علّت حركت مخالفت‏آميز اباضيه در مقابل عثمان را همان اعمال خلاف او كه منجر به قتلش شد مي‏دانند.»

ظاهراً اين مطلب برداشت از اين است كه نظرشان را درباره عثمان اظهار كردند و گويا برخي به اين اشتباه افتاده‏اند. ديگر اين‏كه ظاهراً ايشان هم از همان كساني هستند كه از خوارج مشهور منشعب شده‏اند.

تا اين‏كه درباره تاريخ پيدايش ايشان نوشته: «تاريخ گواه آن است كه اباضيه در جريان حركت خوارج پديد آمدند و سپس راهي مستقل در پيش گرفتند. البته زمينه انشعاب را ابو بلال مرداس بن اُدَيّه و افكار او فراهم ساخت و اين گروه با تأثيرپذيرفتن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۸ *»

از راه و روش او از گروه‏هاي تندرو خوارج، چون ازارقه و ديگران كناره گرفتند.

ابوبلال ـ چنان‏كه در جاي خود خواهد آمد ـ حلقه واسطي بود ميان جريان اصلي خوارج و گروه‏هاي معتدل و ميانه‏رو. پس از شهادت امير مؤمنان علي۷خوارج چند بار قيام كردند كه از آن ميان، قيام ابو بلال مرداس، در زمان يزيد بن معاويه داراي اهمّيّت است.»

تا اين كه نوشته: «عقايد ابوبلال، معرِّف نخستين مراحل شكل‏گيري آراي خوارج است، وي تقيّه را جايز مي‏دانست (برخلاف روش اوّلي خوارج) و معتقد بود كه خداوند گشادگي كار مؤمن را در تقيّه قرار داده است. كسي را كه نماز بگزارد مسلمان و تجاوز به حقوق او را ممنوع مي‏دانست. شمشير كشيدن بر مسلمانان را نهي مي‏كرد، از ستم مي‏گريخت و فقط به قصد دفاع به جنگ مي‏پرداخت و كشتار جمعي بي‏دليل را روا نمي‏داشت و از خوارجي كه بدين كار دست مي‏زدند تبرّي مي‏جست و خروج زنان را هم حرام مي‏دانست.

وي هم‏چنان كه تقيّه را مجاز مي‏دانست قعود را هم برخلاف خوارج تندرو به كلّي نفي نمي‏كرد و منابع، به خروج و قعود او اشاره دارند. از گفته‏هاي اوست كه «اگر دو نفس مي‏داشتم يكي را به جهاد در راه خدا مي‏گماردم و ديگري را براي برآوردن نيازهاي مسلمانان به كار مي‏گرفتم.» نظريات ابو بلال به آراي اباضيان بسيار نزديك و از عقايد خوارج تندرو ـ چه قبل، چه بعد از او ـ دور است، اما به لحاظ شخصيّت برجسته‏اش همه خوارج او را از خود مي‏دانستند و بزرگ مي‏داشتند.»

پس از بيان تاريخ اباضيان، آن‏گاه از پيش‏گامان اباضيه نام برده شده كه يكي «عبدالله بن اَباض» است، كه تاريخ زندگي او نقل گرديده، ديگري «جابر بن زيد» و هم‏چنين «ابو عبيده، مسلم بن ابي كريمه تميمي».

گويا ايشان به‏واسطه كشمكش‏ها و درگيري‏هاي بسيار و داشتن پيروان زياد به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۱۹ *»

شكل مكتب درآمده‏اند؛ گرچه در تاريخ كم‏تر از ايشان نام مي‏برند و به مباحثشان مي‏پردازند، امّا شايد بشود گفت كه آن‏ها داراي مكتبي شدند كه حتّي در اعتقادات، نظريات خاصّي اظهار نمودند.

آن‏چه در دائرة المعارف ذكر شده اين است كه: «افتراق اصلي خوارج از مسلمانانِ ديگر مبتني بر اين اعتقاد بوده كه مرتكبِ گناه كبيره كافر است. جدايي اباضيه از خوارجِ ديگر نيز به سبب موضع خاصّي بود كه در همين مورد اتّخاذ كردند. آنان با ديدگاه ويژه‏اي كه در اين‏باره پيدا كردند، خود را از افراط و تندروي ديگر خوارج كنار كشيدند و خطّ‏مشي ميانه و معتدلي در پيش گرفتند. زمينه اصلي رشد انديشه‏هاي اباضي را بايد در همين برداشت مخصوص ايشان از كفرِ مرتكب كبيره جستجو كرد.»([۱۵۶])

سپس برخي مسائل اعتقادي كه اظهار كردند نقل شده است. اين گروه درباره شرك، كفر، نفاق، ايمان و اسلام نظرياتي اظهار كردند. در زمينه اسما و صفات خدا، قرآن، معجزه، هم‏چنين در اين كه آيا قرآن مخلوق است يا قديم نظرهايي ارائه كردند. در افعال انسان، جهان آخرت و احوال انسان بعد از مرگ، وقايع آخرالزمان و . . . ديدگاه‏هايي داشتند.

از آن‏چه درباره ايشان بيان شد روشن مي‏شود كه اين دسته با فرصت‏ها و موقعيّت‏هاي سياسي كه در زمان خلفا پيدا كردند مكتبي كلامي براي خود پايه ريزي نمودند. ايشان چون مسائلِ اعتقادي را مورد بررسي قرار داده و نظرياتي اظهار كردند، مي‏بايست در امور ديگر هم به اظهار نظرهايي بپردازند.

نظريات ايشان بسيار دامنه‏دار شد، حتّي در مسائل سياسي و اجتماعي، نظرهايي اظهار كردند. ايشان شرايطي را كه براي امام در نظر گرفتند به اين شكل عنوان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۰ *»

نمودند: امام بايد مرد، بالغ، عاقل، عالم به اصول و فروع، قادر به اقامه حجج و ازاله شبهات، صاحب رأي، شجاع و آشناي با جنگ باشد. امام بايد از اقامه حدود و گردن زدن در راه خدا باكي نداشته باشد. هم‏چنين قوّت، ديانت، درايت، غيرت، همّت، شجاعت، علم و تقوا را از شروط امامت شمردند و نيز بر امام واجب مي‏دانستند كه مطابق قرآن و سنّت حكومت نمايد. اگر اين شروط در شخصي قرشي جمع بود او ارجح است وگرنه شخصي ديگر از اهل حل و عقد كه جامعه اباضي او را بپذيرد به امارت منصوب خواهد شد.

بر اساس قوانين مكتب اباضي هرگاه پيمان امامت با كسي بسته شد مجاز به ترك آن نيست؛ فرار از مسئوليّتي كه جامعه اباضي در تصدّي وظايف ولايت بر عهده كسي گذاشته پس از اتمام حجّت بر او، گناه است.

از سوي ديگر وظيفه مؤمنين است كه در سايه حكومت امام عادل بمانند و در كارها به او كمك كنند و تا زماني كه عادل و برحق باشد اطاعتش را واجب بشمرند؛ ليكن اگر خلاف حقّي از او سر زد و توبه نكرد يا راه جور و ستم پيش گرفت و يا به واجبات عمل ننمود، بايد به طريقي كه كم‏ترين آسيب و زيان را به جامعه وارد آورد بر او خروج كرد. اگر امام از قرآن و سنّت تخلّف كند يا مرتكب معصيت كبيره شود و بر آن اصرار ورزد بايد بركنار گردد؛ ليكن اگر توبه كند مي‏تواند به امامت و ولايتش بازگردد وگرنه مؤمنان عزلش مي‏كنند و اگر از توبه كراهت نشان داد و بركناري خود را قبول نكرد خونش حلال و جهاد بر ضدّ او واجب مي‏شود.

در مسئله ولايت و برائت نيز بطور مفصّل اظهار نظر كردند. در دائرة المعارف چنين نوشته شده: «ارزش اجتماعي هر اباضي بر مبناي پاي‏بندي او به دين تعيين مي‏شود و هركس اعتقادات و مقرّرات شرعي را ناديده انگارد با واكنش شديد جامعه روبه‏رو خواهد شد.»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۱ *»

بسيار جاي تعجّب است كه ايشان حتّي در اصول و مباني فقهي نيز نظرهايي دارند و حتّي در احكام فقهي به‏طور مفصّل، كه بعضي از احكام آنان در دائرة المعارف نقل شده است.

در زمينه نظام و حيات اجتماعي نيز مباحثي را عنوان كرده‏اند. آن‏گاه (در دائرة المعارف) به نقل طوايفي كه از اباضيه پديد آمد پرداخته شده. پس از نقل طوايف مختلف اباضيه و طريقه و روش ايشان در امور اعتقادي و اجتماعي، مداركي كه اين تاريخ از آن مدارك جمع آوري شده نام برده شده است.([۱۵۷])

بررسي جوانبِ مكتب ايشان مسئله بسيار عجيبي است و توجّه به آن نيز براي ما بسيار لازم است.

اين فرقه با ادامه كار خود، مكتبي كلامي تأسيس نمودند كه با فرمايش‏هاي نوراني حضرت امير۷، خرابي و نادرستي اين مكتب از زيربنا در تمام جهاتش روشن مي‏شود، مگر مواردي كه از ضرورت اسلام خارج نشده‏اند، گرچه همان‏ها هم ارزش عملي و اعتقادي ندارد؛ چرا كه از ديدگاه حضرت امير۷ اين فرقه به تمام جهات محكوم بودند، نه عملشان ارزش داشت و نه اعتقاداتي كه نسبت به اسلام و قرآن داشتند، زيرا همراه با بصيرت نبود و تنها تعصّب و جهالت‏ورزي و عنادهاي بي‏جايي بود كه از ايشان صادر مي‏شد.

بحث كنوني ما در زمينه خوارج از اين نظر باارزش است كه اوّلين روش كلامي است كه به عنوان بحث آزادِ عقلاني در پرتو قرآن و سنّت رسول خدا۹ در محدوده ضروريات دين و اصول مقرّر اسلام به‏وسيله حضرت امير۷ اظهار شد؛ اگرچه خوارج، سببِ آن شدند، امّا در واقع پايه‏گذار امري شد كه ملاك و معيار شناخت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۲ *»

نوع مكتب‏هايي كه در اسلام بعدها به نام اسلام فعّاليّت كردند، گرديد.

ما به همين‏قدر در بررسي جريان خوارج بسنده مي‏كنيم و ـ ان شاء اللّه ـ به بحث‏هاي بعدي مي‏پردازيم.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۳ *»

 

درس  20

 

 

(سه‏شنبه / ۱۱ ذي‏حجة الحرام / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۱ / ۲ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اسلام در زمان رسول خدا۹ و زمان اميرالمؤمنين۷

r حكمت، كلام و اخلاق در نهج البلاغه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۴ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

دانستيم بعد از رحلت رسول خدا۹ علي۷ مباحثه عقلاني آزاد را بنيان‏گذاري نمود. مي‏توان گفت: اسلام در چند سال حكومت حضرت، به شكلي نمودار شد كه در زمان رسول‏خدا۹ به آن شكل نمودار نگشت. در زمان رسول‏اللّه۹ اسلام به‏عنوان وحي الهي بر حضرت نازل مي‏شد و آن‏حضرت يا به شكل تحدّي اعلام مي‏نمودند كه قرآن بود و يا به‏طور ابلاغ و دين كه سنّت و فرمايش هاي حضرت را تشكيل مي‏داد و همه مردم به‏عنوان اين‏كه آن بزرگوار مصدر وحي مي‏باشند و كلامش فرمايش حق تعالي است طبق آيه شريفه: ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا،([۱۵۸]) آن سخنان را مي‏پذيرفتند.

امّا دوره حضرت امير۷ مخصوصاً در چند سال حكومت ظاهري آن بزرگوار، غير از چند نفر شيعه كه عارف به مقام عصمت، طهارت، علم و فرضِ طاعتِ ايشان بودند، بقيه مسلمان‏هابه چشم ديگري به حضرت مي‏نگريستند و امام را در رديف ساير مردم مي‏انگاشتند؛ البته به امتيازهاي ظاهري امام از قبيل: علم، تقوا، عدالت و . . . اقرار داشتند، امّا به عصمت ايشان و اين‏كه آن بزرگوار هم مثل رسول اللّه۹عالم به اسرار و مشيت الهي و حامل دين خداست، خير، چنين ديدگاهي نداشتند. به همين جهت بيشتر مردم به‏جز عدّه‏اي از شيعيان خالص، سخنان امام را به‏عنوان درك و برداشتِ شخصي ايشان از قرآن و سنّت مي‏دانستند.

امام۷ در همان چند سال حكومتشان در ميان مردم به اصلاح اغلبِ امور ايشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۵ *»

پرداخت، به‏طوري‏كه نوع شؤون مردم را به‏عنوان يك رهبر زير نظر گرفت. آن بزرگوار در عقايد، اخلاقيات، اجتماعيات، امور سياسي و ساير شؤون اسلام، بياني تازه آورد كه حتّي در زمان رسول‏خدا۹ اسلام به اين شكل تحليل نشده بود؛ يعني امام ادّعاي نزول وحي نمي‏فرمود و تمام سخنانش را به‏عنوان متابعت از پيغمبر اكرم۹بيان مي‏فرمود به‏طوري كه مي‏توان گفت: از نظر اكثر مردم، اين فرمايش‏ها به شيوه تفكّر و تعقّل آزادي بود كه در محدوده ضرورت‏هاي موجود و اصول و قواعد مسلّم بيان مي‏شد. آن بزرگوار در اغلب مسائل اعتقادي و غير اعتقادي فرمايشها فرمود كه يادداشت و نقل مي‏شد و مورد استفاده قرار مي‏گرفت و به‏عنوان حكمت، كلام و عرفان اسلامي مورد توجّه بود.

يكي از نمونه‏هايي كه به شكل جمع آوري از فرمايش‏هاي اميرالمؤمنين۷ مورد توجّه است «نهج البلاغه» مي‏باشد. در اين كتاب مبارك، جهات فصاحت، بلاغت، معاني و مضامين در نظر گرفته شده است. مي‏توان گفت: نهج البلاغه تقريباً نمونه‏اي كامل از اغلب فرمايش‏هاي امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ است كه مرحوم سيّد رضي موفق به جمع‏آوري آن شد. بر اين كتاب مبارك، مستدرك‏ها و تكميل‏هايي نوشته شده است.

در همين نمونه جمع آوري شده از فرمايش‏هاي آن بزرگوار، موضوع‏هاي بسياري به چشم مي‏خورد. «صبحي صالح» قدري از موضوع‏ها را گردآوري نموده و مشخص كرده است، بحث از عناوين آن‏ها كاري طولاني است؛ با وجود اين، جاي بسياري از سخنان آن بزرگوار در اين كتاب خالي است، مانند برخي خطبه‏هاي مفصل كه در بعضي كتب مذكور است و هم‏چنين فضايلي را كه حضرت براي خود و يا رسول خدا و اهل بيت:ذكر فرموده است و شايد نظر به اين كه قابل تحمّل نبوده، در كتاب‏هاي معتبر جمع‏آوري نشده و به‏طور متفرّق در بعضي كتب نقل گرديده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۶ *»

نهج البلاغه كتابي است كه در باره آن مي‏توان گفت: بعد از قرآن، مورد توجّه تمام مسلمانان، بلكه تمام جوامع بشري است؛ نه‏تنها مسلمان‏ها به اين كتاب شريف رجوع دارند، بلكه اغلب محقّقينِ دنيا، از مسيحي، يهودي و حتّي آناني كه معتقد به ديانت الهي نيستند ولي مرام‏هاي اقتصادي، سياسي و . . . دارند، در بسياري از مسائل به اين كتاب شريف مراجعه نموده و مي‏نمايند و از آن بهره برده و مي‏برند.

آن‏چه در اين كتاب شريف از امام۷ نقل شده، امام۷مسائل حكمت و مباحث كلامي (اعتقادات) را به شكل تعقّل آزاد بيان فرموده است. توحيد حق تعالي و كيفيّت اعتقاد به آن‏را با استدلال و براهين بيان مي‏نمايد كه به بعضي از آن‏ها قبلاً اشاره شد.

امام۷ در صفات حق تعالي فرمايش‏هايي دارد كه در آن‏ها چگونگي صفات حق‏تعالي بررسي شده است، همانند اين فرمايش: ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود تا آخر.

هم‏چنين اگر كسي بخواهد صفات را عين ذات بداند به مشكلاتي برمي‏خورد، از اين جهت مي‏فرمايد: كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه([۱۵۹]) سپس امام۷ به ذكر صفاتي مي‏پردازد كه بايد آن صفات را به‏طور تحقيقي بررسي نمود، آن صفات را به تعبيرهاي مختلف بيان مي‏نمايد: كائن، موجود، مع كل شي‏ء و غير كل شي‏ء، بصير، متوحّد.

حال كه صفاتي براي خداوند اثبات مي‏شود، اين صفات چگونه است؟ لم‏يطلع العقول علي تحديد صفته([۱۶۰]) براي خدا صفاتي هست همانند: سميع، بصير و . . . امّا نه به آن معنايي كه در خلق است كل سميع غيره يصمّ عن لطيف الاصوات . . . و كل بصير

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۷ *»

غيره يعمي عن خفي الالوان و لطيف الاجسام([۱۶۱]) مشاهده ميكنيد كه چه‏طور در اين فرمايش به دو صفت اشاره شده، سپس در خداوند از شباهت به خلق تنزيه فرموده است. بنابراين خداوند در صفاتش شباهتي به خلق ندارد.

هم‏چنين امام۷ اشاره مي‏فرمايد به اين كه گرچه ما خدا را به اوّليّت و آخريت مي‏شناسيم، امّا: الاوّل لا شي‏ء قبله و الاخر لا غاية له، لاتقع الاوهام له علي صفة([۱۶۲]) با چنين دقّت و بيانِ آزاد! نمي‏فرمايد: قال اللّه كذا، قال رسول اللّه۹ كذا.

اگر با نگرشي كه عامّه مسلمانان در آن دوره به حضرت امير۷ داشتند به اين فرمايش‏ها بنگريم، آن‏گاه ارزش اين سخنان به گونه‏اي ديگر نمايان مي‏شود. گرچه شيعه به‏جهتِ اعتقاد جازم و قاطع به عصمت امام و اين‏كه حامل انوار حكمت الهي است و در دانايي همانند رسول خدا۹ بدون تفاوت از عنايات حق تعالي بهره‏مند است، طور ديگري به فرمايش‏هاي حضرت توجّه دارد.

مي‏فرمايد: لاتحيط به الابصار و القلوب([۱۶۳]) هم‏چنين: لاتدركه العيون بمشاهدة العيان،([۱۶۴]) لايحول و لايزول و لايجوز عليه الافول([۱۶۵]) و در فرمايش ديگري: هو الظاهر عليها بسلطانه و هو الباطن لها بعلمه و معرفته و العالي علي كل شي‏ء منها بجلاله([۱۶۶]) الواحد القهار الذي اليه مصير جميع الامور([۱۶۷]) و به همين ترتيب ساير صفات حق تعالي كه اعتقاد به آنها لازم است در سخنان آن بزرگوار مورد بررسي قرار گرفته است، امّا به گونه‏اي كاملاً ممتاز از روش حكما و متكلّميني كه بعدها اين مباحث را عنوان كردند.

درباره صفات افعال حق تعالي مي‏فرمايد: فاعل لا بمعني الحركات و الالة([۱۶۸]) 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۸ *»

انشأ الخلق انشاءً و ابتدأه ابتداءً([۱۶۹]) كه در خلقت نوع آفريده‏ها بحث مي‏فرمايد و فعل حق تعالي را در خلقت و انواع خلقت مورد بررسي قرار مي‏دهد: فانّ اللّه سبحانه لم‏يخلقكم عبثاً و لم يترككم سدي و لم‏يدعكم في جهالة و لا عمي.([۱۷۰])

هم‏چنين تقسيم ارزاق، كتابت آجال، احصاي آثار و اعمال خلق، شدّت نقمت حق تعالي بر اعداء و سعه رحمتش نسبت به اوليا، صفت منّانيّت حق به فوائد مختلف نعم و عوائد مزيد و نصيب‏هايي را كه به خلق عنايت مي‏فرمايد بيان مي‏نمايد. مي‏فرمايد: عياله الخلائق، ضمن ارزاقهم و قدّر اقواتهم([۱۷۱]) همه خلق را نان‏خور و جيره‏خوارانِ حق متعال معرّفي نموده كه رزق و تقدير اقواتشان را ضمانت فرموده است.

تا اين‏كه سخنان امام به جريان مكافات و مجازات حق تعالي منتهي مي‏شود: بيدك ناصية كل دابّة([۱۷۲]) به مسئله معاد اشاره نموده، تعلّق فعل الهي را به اوضاع معاد ذكر مي‏نمايد: ثم يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه اليها و لا استعانة بشي‏ء منها عليها و لا لانصراف من حال وحشة الي حال استئناس و لا من حال جهل و عمي الي حال علم و التماس و لا من فقر و حاجة الي غني و كثرة و لا من ذلّ و ضعة الي عزّ و قدرة.([۱۷۳])

پس از آن‏كه مسائل مربوط به معرفت و اعتقادِ راسخ در اسلام را بيان مي‏نمايد، حمد و شكر حق تعالي را كه به مقدار عقلِ هر شخص، لازم و واجب است يادآور مي‏شود. امام۷ كيفيّت حمد را به گونه‏هاي مختلف بيان مي‏نمايد كه در هر حمد، معرفتي و جوانبي از حقايق اسلام نهفته است. لايبلغ مدحته القائلون و لايحصي نعماءه العادّون([۱۷۴]) هم‏چنين: احمده استتماماً لنعمته، نتيجه، علّت و سبب حمد چيست؟ و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۲۹ *»

استسلاماً لعزّته.([۱۷۵])

در فرمايشي مي‏فرمايد: الحمد للّه الذي بطن خفيّات الامور([۱۷۶]) الحمد للّه الذي لم‏تسبق له حال حالاً([۱۷۷]) الحمد للّه المعروف من غير رؤية و الخالق من غير رويّة([۱۷۸]) احمد اللّه و استعينه علي مداحر الشيطان و مزاجره و الاعتصام من حبائله و مخاتله.([۱۷۹])

بايد توجّه نمود كه اغلب حمدهاي حضرت، متضمّن حقايقي از توحيد و معرفت مي‏باشند: الحمد للّه الدالّ علي وجوده بخلقه و بمحدَث خلقه علي ازليّته.([۱۸۰])

آن بزرگوار، آثار اخلاقي و پسنديده‏اي‏كه مترتّب بر حمد حق تعالي است اين‏گونه يادآور مي‏شود: الحمد للّه الذي جعل الحمد مفتاحاً لذكره([۱۸۱]) الحمد للّه خالق العباد و ساطح المهاد([۱۸۲]) احمد اللّه علي ما قضي من امر و قدّر من فعل([۱۸۳]) الحمد للّه الذي اليه مصائر الخلق و عواقب الامر([۱۸۴]) هم‏چنين: احمده شكراً علي اِنعامه و استعينه علي وظائف حقوقه([۱۸۵]) و از اين قبيل فرمايش‏ها كه درباره حمد و شكر حق تعالي در دست است.

از مسائلي كه امام۷ به بيانِ آن مي‏پردازند، عظمت، جلال و كبرياي الهي در ظهور به تقدير، قضا و حكم الهي است، كه مي‏فرمايد: امره قضاء و حكمة و رضاه امان و رحمة([۱۸۶]) يا مي‏فرمايد: فلسنا نعلم كنه عظمتك([۱۸۷]) و ساير فرمايش‏هايي كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۰ *»

اين‏باره فرموده است. سپس دستورهايي درباره استعانت به حق تعالي در رفع مشكلات و بيان حقايق ايماني در توجّه، دعا، استغفار و . . . ذكر مي‏فرمايد.

پس از بيانِ مسئله توحيد، امام۷ در نبوّت و رسالت و به‏خصوص بعثت رسول الله۹ كه از مسائل اعتقادي و مورد بحث متكلّمين و حكما است، بحث مي‏نمايد. خصوصيّات رسالتِ رسول اللّه۹ و آثاري كه بر رسالت ايشان مترتّب شد و به طور كلّي مي‏توان گفت اين بيان، شناختي است كه اميرالمؤمنين۷ از وجود مبارك پيغمبر و آثار نوراني آن حضرت ارائه مي‏دهد: بعث اللّه سبحانه محمداً رسول الله۹لانجاز عدته و اتمام نبوّته([۱۸۸]) تمّت بنبيّنا محمد۹ حجّته و بلغ المقطع عذره و نذره،([۱۸۹]) هم‏چنين: بعث اللّه محمداً۹ شهيداً و بشيراً و نذيراً خير البريّة طفلاً و انجبها كهلاً([۱۹۰]) و نيز مي‏فرمايد: فهو امينك المأمون و شهيدك يوم الدين([۱۹۱]) اختاره من شجرة الانبياء و مشكوة الضياء.([۱۹۲])

در برنامه رسول‏خدا و آثارش مي‏فرمايد: قد حقّر الدنيا و صغّرها و اهون بها و هوّنها و علم انّ الله زواها عنه اختياراً و بسطها لغيره احتقاراً فاعرض عن الدنيا بقلبه و امات ذكرها عن نفسه.([۱۹۳])

هدف از رسالت را اين‏گونه شرح مي‏دهد: فبعث اللّه محمداً۹ بالحق ليخرج عباده من عبادة الاوثان الي عبادته،([۱۹۴]) اضاءت به البلاد بعد الضلالة المظلمة و الجهالة الغالبة و الجفوة الجافية([۱۹۵]) و صفات اخلاقي حضرت را به اين شكل بيان مي‏فرمايد:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۱ *»

فانّ فيه اسوة لمن تأسّي و عزاءً لمن تعزّي . . . عرضت عليه الدنيا فابي ان‏يقبلها([۱۹۶]) هم‏چنين: امين وحيه و خاتم رسله،([۱۹۷]) اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله الصفي و امينه الرضي.([۱۹۸])

پس از بيان اجمالي مقام نبوّت، نوبت به ذكر آل محمّد: و بيان مقام عترت طاهره و آل البيت: مي‏رسد. امام۷ در آن موقعيّت، شأن و جلالت اين بزرگواران را اين‏گونه بيان مي‏نمايد: هم موضع سرّه و لجأ امره([۱۹۹]) هم‏چنين: اساس الدين و عماد اليقين اليهم يفي‏ء الغالي و بهم يلحق التالي([۲۰۰]) مي‏فرمايد: هم ازمّة الحق و اعلام الدين و السنة الصدق([۲۰۱]) در فرمايش ديگر: نحن اهل‏البيت بمنجاة (من فتنة بني‏امية) و لسنا فيها بدعاة ثم يفرّجها اللّه عنكم كتفريج الاديم([۲۰۲]) يا مي‏فرمايد: عترته خير العتر و اسرته خير الاسر و شجرته خير الشجر([۲۰۳]) مي‏فرمايد: نحن شجرة النبوة و محطّ الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحُكم([۲۰۴]) عندنا اهل‏البيت ابواب الحكم و ضياء الامر([۲۰۵]) هم‏چنين: هم كنوز الرحمن ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم‏يُسبقوا([۲۰۶]) مي‏فرمايد: هم عيش العلم و موت الجهل . . . بهم عاد الحق الي نصابه و انزاح الباطل عن مقامه.([۲۰۷])

درباره عقايد مختلف اسلامي مباحث گوناگوني بيان مي‏نمايد، مباحثي از قبيل: جهان، انسان و شؤون او، و هم‏چنين عناويني به‏خصوص درباره انبيا مطرح مي‏سازد كه شناختي عمومي از انبيا ارائه دهد: بعث اللّه رسله بما خصّهم به من وحيه و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۲ *»

جعلهم حجّة له علي خلقه([۲۰۸]) و تعميم رسالت حق تعالي را نسبت به جميع خلق از جن و انس ذكر مي‏نمايد: بعث الي الجنّ و الانس رسله.([۲۰۹])

سرّ مظلوميت انبيا در برابر اعداء را اين‏گونه بيان مي‏فرمايد: لو كانت الانبياء اهل قوة لاترام و عزّة لاتضام و مُلك يمدّ نحوه اعناق الرجال و يشدّ اليه عُقَد الرحال لكان اهون علي الخلق في الاختبار و ابعد لهم في الاستكبار و لآمنوا عن رهبة قاهرة لهم او رغبة مائلة بهم([۲۱۰]) و بالاخره از شؤون پيامبران چنين سخن مي‏گويد: فاستودعهم في افضل مستودع و اقرّهم في خير مستقرّ كه از نظر ولادت و خُلقيات كاملاً پاك و پاكيزه‏اند و هرآن‏چه را مقتضاي عصمت و طهارت آن‏هاست دارايند: تناسختهم كرائم الاصلاب الي مطهَّرات الارحام.([۲۱۱])

درباره مسائل اخلاقي كه حتّي پيش از اسلام نيز مطرح بود و قرآن هم اين‏گونه مسائل را از زبان پيغمبر اكرم۹ بيان نمود، امير المؤمنين۷ به شكل بحث آزاد، اين‏گونه مسائل نفساني را مورد بررسي قرار مي‏دهد.

درباره حسد مي‏فرمايد: فانّ الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب([۲۱۲]) در مسئله حقوق و صاحبان حق و اين‏كه جامعه در برابر حقِّ صاحبان‏حقوق چه وظيفه‏اي دارد، مي‏فرمايد: الذّليل عندي عزيز حتي آخذ الحقّ له و القوي عندي ضعيف حتي آخذ الحقّ منه.([۲۱۳])

هم‏چنين در فرمايشي مي‏فرمايد: انّ افضل الناس عند اللّه من كان العمل بالحق احبّ اليه و ان نقصه و كرثه من الباطل و ان جرّ اليه فائدة و زاده([۲۱۴]) و فرمود: الباطل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۳ *»

ان‏تقول سمعتُ و الحقّ ان‏تقول رأيتُ([۲۱۵]) هم‏چنين: فالحقّ اوسع الاشياء في التواصف([۲۱۶]) و در فرمايشي: انّ الناس عندنا في الحق اسوة.([۲۱۷])

خوف از حق تعالي را به شكلي عجيب بيان مي‏فرمايد: ان هو خاف عبداً من عبيده اعطاه من خوفه ما لايُعطي ربّه.([۲۱۸]) سپس در اشاره به خوف از آخرت مي‏فرمايد: انما هي نفسي اروّضها بالتقوي لتأتي آمنة يوم الخوف الاكبر.([۲۱۹])

در بيان دنيا و شؤون دنيوي و دل نبستن به آن، فرمايش‏هاي بسياري از حضرت در دست است كه حقيقتاً الگويي براي زهّاد و نُسّاك و سلاّك عالم است كه به آن امام همام اقتدا نموده، به واقعيّت دنيا پي برند.

در اميدواري به فضل الهي و رجاي به او مي‏فرمايد: فكل من رجا عرف رجاؤه في عمله([۲۲۰]) از خيانت، اين‏گونه برحذر مي‏دارد: انّ اعظم الخيانة خيانة الامّة([۲۲۱]) در زهد اين‏چنين بيان دارد: ان الزاهدين في الدنيا تبكي قلوبهم و ان ضحكوا،([۲۲۲]) كانوا قوماً من اهل الدنيا و ليسوا من اهلها.([۲۲۳])

در گرامي‏داشتِ سنّت رسول اللّه۹ و عدم ترك و استخفاف به آن، فرمايش‏هايي فرموده است. در خلقت آدم، انسان و شيطان سخنان شيوايي از آن بزرگوار در دست است كه تمامِ آن، گره‏گشايي از مسائل اعتقادي است.

درباره عقل و خلقت آن، درجات و حقايقي كه بايد در زمينه عقل دانست، تحقيقات روشن‏گرانه‏اي فرموده است. عصمت را نتيجه و از آثار عقل معرّفي مي‏نمايد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۴ *»

خلقت قرآن و انوار آن و وظيفه انسان نسبت به قرآن را بيان مي‏نمايد.

درباره آيات محكم و متشابه و شناخت آيات قرآن فرمايش‏هايي دارد: كتاب ربّكم فيكم مبيّناً . . . محكمه و متشابهه([۲۲۴]) هم‏چنين درباره صادقان و حافظان قرآن مي‏فرمايد: . . . عرف الخاصّ و العامّ و المحكم و المتشابه فوضع كل شي‏ء موضعه.([۲۲۵])

درباره ملائكه، خصوصيّت، خلقت، عصمت و تقسيم بندي ايشان اشاره‏هايي مي‏نمايد: سجود، ركوع، صافّون، مسبّحون، امناء علي وحيه، حفظة لعباده، ناكسة دون اللّه ابصارهم، لايتوهّمون ربّهم بالتصوير([۲۲۶]) هم‏چنين: انشأهم علي صور مختلفات و اقدار متفاوتات اولي اجنحة تسبّح جلال عزته . . . و حمّلهم الي المرسلين ودائع امره و نهيه و عصمهم من ريب الشبهات . . . منهم من هو في خلق الغمام الدلّح و عظم الجبال الشمّخ و في قترة الظّلام([۲۲۷]) و مي‏فرمايد: هم اعلم خلقك بك و اخوفهم لك و اقربهم منك لم‏يسكنوا الاصلاب و لم‏يضمّنوا الارحام.([۲۲۸])

مباحثي درباره مرگ، مراتب و مدارج پس از مرگ، بهشت و جهنّم، ترسانيدن از آتشِ جهنم، وحي الهي به انبيا:، شناخت حقيقت وحي و . . . اين بزرگوار در اعتقادات بيان فرموده است. هم‏چنين مباحث و نظام و سياستِ اجتماعي به قدر لازم در فرمايش‏هاي حضرت بيان شده است.

مي‏توان گفت: اسلام، قرآن و سنّت، بار ديگر در چهارچوب فرمايش‏هاي اميرالمؤمنين۷ به اين شكل خاص بيان گرديد و يا به بيان ديگر: حكمت، كلام، عرفان و علوم اسلامي در جميع شؤون بشري پس از نزول قرآن و سنّت رسول خدا۹، به‏وسيله امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ بيان گرديد كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۵ *»

حقيقت، اسلام، بار ديگر در همان مدّت محدود تكرار شد.

مجموعه سخنان امام۷ گزارشي از حقايق اسلام و سرچشمه‏اي براي تفكّر آزاد است؛ چراكه بيان نموديم اشخاصي كه در مجالس سخنراني امام۷ حضور داشتند همه شيعه نبودند كه امام را معصوم و حجّت خداوند و كلامش را كلام خدا بدانند و يا امام را راوي از رسول اللّه۹ در نظر داشته باشند، بلكه اغلب، عامّه مسلمانان بودند كه نگرش ايشان نسبت به حضرت به عنوان شخصي بود كه برداشت شخصي خود را از اسلام و قرآن ارائه مي‏دهد.

اين سبكِ بيان حقايق از اميرالمؤمنين۷، آغاز حكمت، كلام و عرفان اسلامي بود كه آن بزرگوار با روشي ممتاز و منحصر به فرد اين دريچه را به‏روي دنياي اسلام گشود؛ البته پس از اين بزرگوار و در دوره زندگاني ساير ائمه:شيعياني بودند كه از اسلوبِ تفكّر و تعقّل آزادِ اين بزرگواران تخلّف ننموده و اين روش را ادامه دادند و ائمه: هم ايشان را تأييد مي‏نمودند تا اين‏كه به‏تدريج روش‏ها دگرگون و از هم جدا شدند. حكمت، كلام و عرفان سه رشته جداي از هم گرديدند و رشته‏هاي مختلفي در اسلام پديد آمد كه ان شاء اللّه به آن‏ها اشاره خواهيم نمود.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۶ *»

 

درس  21

 

 

(چهارشنبه / ۱۲ ذي‏حجة الحرام / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۲ / ۲ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r علي۷ بنيان‏گذار علوم اسلامي

r اشتباه تاريخ در پيدايش كلام

r جبريون و قدريون، معتزله و اشاعره

r حسن بصري

r نامه‏هاي حسن به امام مجتبي۷

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۷ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

از مطالب گذشته دريافتيم «كلام» با توجّه به تعريفي كه براي آن ذكر كرديم، پس از قرآن و مجادله‏ها و سخنان رسول خدا۹ در اثبات عقايد اسلامي، به‏وسيله امير المؤمنين۷ به‏ويژه در دوران حكومت ظاهري ايشان، در ميان مسلمانان ريشه دوانيد.

نگرش مردم به سخنان رسول اللّه۹ و آياتي كه بر آن بزرگوار نازل مي‏شد، به عنوان رسول و فرستاده خدا بود. آن‏چه در اثباتِ عقايد بيان ميفرمود، براي مردم اموري بود كه از طرف خداوند مأمور به ابلاغ آنها بود.

عامّه مسلمانان چنين نگرشي نسبت به امير المؤمنين۷ نداشتند. گرچه شيعه تفاوتي ميان حضرت امير۷ و رسول اللّه۹ نمي‏گذاشت مگر در نبوّت و از نظر علم، احاطه، اطّلاع، حجّيتِ قول و مستنَد بودن به تعليم ربّاني و لدنّي كه نوعي از وحي است، علي۷ را همانند رسول اللّه مي‏دانست؛ اما متأسّفانه اغلب مسلمانان چنين بينشي نداشتند؛ بلكه امام را هم‏رديف ساير خلق مي‏دانستند، البته با اندك امتيازي كه بسيار سطحي و ظاهري بود!

سخنان اميرالمؤمنين۷ پيرامون مسائل گوناگون، چنان‏كه براي شيعه حجّيت داشت نزد عموم مسلمانان حجيت نداشت. از اين جهت فرمايش‏هاي اين بزرگوار از نگاهِ عامّه مسلمانان، مجموعه‏اي در اثبات حقايق دين و بررسي حقايق موجود در عالم و مسائل مختلف حكمت و كلام است.

آن‏ها حضرت امير۷ را شخصي مانند ساير مسلمانان مي‏شمردند كه داراي اطّلاع و احاطه كافي و لازم بر جميع شؤون اسلام است. شخصي‏كه به تعليم از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۸ *»

رسول‏اللّه و با استعداد ذاتي خود طوري وارد بحث مي‏شود كه جاي هيچ‏گونه شك و ترديد در سخنانش باقي نمي‏ماند، در نورانيّت كلمات، استحكام براهين و روشني فكر او جاي ترديد نبود. هر مسئله‏اي را كه آن بزرگوار شروع به بيان مي‏نمود، تمام جوانب و جهاتش را روشن نموده، استدلال لازم و مناسب را براي آن ذكر مي‏نمود كه استدلالِ امام، از آيات قرآن يا سنّت رسول اللّه و يا دليل عقل و امور فطري و مأنوس بشر بود كه به آن‏ها اعتقاد داشت. پس اغلب مسلمانان اگر سخنان امام را استماع نموده و يا يادداشت‏هايي از فرمايش‏هاي آن حضرت داشتند با چنين نگرشي بود.

اينك با توجّه به مطالب ياد شده به‏راحتي مي‏توان گفت: حكمت، كلام، عرفان، فقه و اصول، بلكه تمام رشته‏ها و علوم اسلامي، اسلام‏شناسي و جهات مختلف اسلام، به‏وسيله اميرالمؤمنين۷ آغاز شد و شكل گرفت. بنابراين اگر بخواهيم از اين علوم سخن گفته و منشأ يابي نماييم، بايد به سخنان گهربار آن امام هُمام رجوع كنيم.

البته فرمايش‏هاي ساير ائمه: نيز ادامه همان روش حضرت امير۷ بود. جايگاه اين بزرگواران هم در ميان عامّه مسلمانان همانند حضرت امير۷ بود؛ فقط شيعه نگرشش در خصوص آن بزرگواران اين بود كه ايشان هم همانند اميرالمؤمنين، با رسول اللّه در علم و احاطه و اطّلاع تفاوتي ندارند جز در مقام نبوّت.

اما طرز تفكّر توده مسلمانان چنين نبود. سخنان اين بزرگواران را همانند فرمايش‏هاي رسول اللّه حجّت نمي‏دانستند، بلكه ايشان را انديشمندان ديني و داراي دقّت و بصيرت در امر دين مي‏دانستند. اگر در مسائل به اين بزرگواران رجوع مي‏كردند فقط به عنوان اين بود كه ايشان از علما و آگاهان در امر دين هستند و با وجود اين طرز تفكّر، به اغلب فرمايش‏هاي ايشان توجّه نموده، در مسائل اعتقادي، حكمت، عرفان، فقه و اصول، سخنان آن بزرگواران را همانند سخنان امير المؤمنين۷ داراي اصالت، صلابت، استحكام در استدلال و قوّت در مطلب و مراد مي‏دانستند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۳۹ *»

از اين جهت اگر بخواهيم تاريخ پيدايش علم كلام، حكمت و يا عرفان اسلامي را بعد از رسول اللّه۹ بيابيم، بايد فرمايش‏هاي امير المؤمنين و ائمه طاهرين: را سرچشمه اين علوم دانسته و از زمان اين بزرگواران شروع نماييم.

در ميان اصحاب اين بزرگواران نيز، اهل حكمت، كلام و عرفان وجود داشت كه در اين زمينه‏ها بحث مي‏كردند. نمونه‏هاي زيادي از ايشان در روايات به چشم مي‏خورد كه به برخي از ايشان در ابتداي مباحث اشاره شد. يكي از ايشان «حُمران بن اعين» است.

روزي حمران و عدّه‏اي از اصحاب در خدمت امام۷ حضور داشتند و آزادانه مشغول بحث در مسئله‏اي اعتقادي بودند و امام۷ نيز سخنان ايشان را استماع مي‏فرمود. همين استماع امام، دليل اين است كه ايشان اين‏گونه بحث آزادِ بدون نقلِ روايت را تجويز مي‏نمايند. در اين ميان حمران ساكت بود و سخني نمي‏گفت. حضرت رو به او نموده فرمودند: چرا داخل بحث نمي‏شوي و نظرت را اظهار نمي‏كني؟ حمران گفت: در حضور شما شايسته نيست كه من سخن بگويم. حضرت فرمودند چنين نيست، تو نيز سخن بگو، آن وقت كه اجازه گرفت، او نيز وارد بحث شد و امام۷تحسينش نمودند.([۲۲۹])

با توجّه به مطالب ياد شده مي‏توان گفت: اصل كلام، حكمت و عرفان به معناي صحيح و براساس و روش درست، از طرف ائمه: پايه‏ريزي شد و اين سبك بيان در سخنان اين بزرگواران، منحصر به يك يا دو بحثِ به‏خصوص نبوده، بلكه در مجموعه اعتقادات اسلامي و حقايق فلسفي، حِكمي، به اين گونه، فرمايش‏ها فرموده‏اند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۰ *»

متأسّفانه هنگام بررسي تاريخ اسلام، در اثر بي‏توجّهي به نكته ياد شده، معمولاً سابقه علم كلام را از نيمه دوم قرن اوّل هجري و از زمان حسن بصري مي‏دانند آن هم مخصوص يك يا دو مسئله، همانند بحث جبر و اختيار.

بنيان‏گذار علم كلام را حسن بصري مي‏گويند و اوّلين مسئله مطرح شده را هم جبر و اختيار مي‏دانند. جبر و اختيار به دو شكل مطرح ميگرديد: يكي از ناحيه بندگان كه جبر است يا اختيار و ديگري از نظر برنامه و سنّت حق‏تعالي كه قضا و قدر ناميده مي‏شد. اين‏گونه مباحث ابتدا از همين قسمت شروع گرديد و سپس به مسئله عدل كشيده شد. هر كه قائل به جبر بود ناچار مي‏شد كه نسبت ظلم به حق تعالي دهد (نعوذ باللّه) و هركه قائل به اختيار مي‏شد، ناچار به پذيرش عدل بود.

مسئله «عدل» خواه و ناخواه مطلب را به حُسن و قبح ذاتي در اشياء و حجّيت عقل در ادراك و از جمله درك حسن و قبح ذاتي اشياء يا افعال كشانيد و به همين ترتيب اين مسئله نيز به بحث‏هاي ديگري در اين‏باره كشيده شد؛ و چون مباحث ديگري در كيفيّت خلقت و آفرينش مطرح ميگرديد، به‏تدريج مسائل «مبدأ و معاد» عنوان شد. مباحث مربوط به مبدأ و معاد هم زمينه‏اي را براي ذكر مقدّماتي در شناخت موجودات، از جواهر و اعراض فراهم ساخت.

وجود اين‏گونه مسائل بود كه مقدّمات توسعه و پيشرفتِ كلام و فلسفه را مهيّا نمود و اين‏دو در يك‏ديگر تأثير گذاشته، باعث اين شد كه اغلب مباحث، در هردو رشته عنوان و بررسي شوند؛ البته با تفاوتي كه در اسلوبِ بيان و استدلال در اين دو وجود دارد.

مي‏گويند علم كلام از زمان حسن بصري و از مسئله جبر و اختيار آغاز شده و در ميان اهل سنّت نيز دو مكتب مشهور كلامي از همين‏جا پرورش يافته‏اند. كساني‏كه در افعال انسان قائل به اختيار بودند قَدَريون و مدافعين اين نظريه را معتزله مي‏گفتند. در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۱ *»

برابر ايشان كساني‏راكه به جبر در افعال انسان معتقد بودند جبريون و ياوران اين نظر را اشاعره ناميدند.

بدين ترتيب كلامِ معتزله و اشاعره در مقابل يك‏ديگر قرار گرفت و هردو در برابر كلام شيعه. روش، استدلال و استنتاج متكلّمين شيعه در اين مسائل، همان روش ائمه طاهرين: بود كه اين وضع در شيعه چندان نپاييد و آن هم تغيير كرد.

در شرح احوال حسن بصري سخنان زيادي گفته شده، در مدارك شيعه چنين آمده است:

نامش «حسن بن يسار ابوسعيد ابن ابي‏الحسن مولي زيد بن ثابت انصاري» است. او برادر سعيد و عمّاره است كه نام مادرشان «خيره» بوده كه كنيز امّ‏سلمه زوجه رسول‌اللّه۹ بوده است. حسن بصري با حوزه تدريسي كه برپا كرد باعث شد كه عدّه‏اي وارد بحث‏هاي كلامي شوند و در اعتقادات اسلامي بحث داشته باشند. او در اوايل جواني([۲۳۰]) خدمت امير المؤمنين۷ مي‏رسيد و سخنان حضرت را يادداشت مي‏كرد.([۲۳۱])

«ابي‏يحيي واسطي» در روايتي نقل مي‏كند: لمّا افتتح اميرالمؤمنين۷ البصرة اجتمع الناس عليه و فيهم الحسن البصري و معه الالواح، فكان كلّما لفظ اميرالمؤمنين۷بكلمة كتبها فقال له اميرالمؤمنين۷ باعلي صوته: ماتصنع؟ قال نكتب آثاركم لنحدّث بها بعدكم، فقال له اميرالمؤمنين۷: اما انّ لكلّ قوم سامرياً و هذا سامري هذه الامّة، الاّ انه لايقول لامساس ولكنه يقول لا قتال.([۲۳۲])

از اين فرمايشِ حضرت در اين جريان كاملاً روشن مي‏شود كه او از همان ابتدا در اين فكر بود كه براي خود موقعيّتي فراهم سازد. يادداشت‏هايي كه از فرمايش‏هاي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۲ *»

حضرت داشت نيز به همين منظور بود كه زمينه‏اي براي فتنه‏هاي بعدي فراهم كند. در اين حادثه، امام۷ به اعجاز به امري اشاره نمودند كه بعدها رخ داد كه او با جنگ‏هاي حضرت مخالفت‏ها نمود.

يكي از آن مخالفت‏ها اين بود كه امام۷ روزي بعد از فراغ از قتالِ اهل بصره در جنگ جمل، به حسن بصري گذر نمودند در حالي‏كه او مشغول وضو گرفتن بود. حضرت به او فرمودند: اسبغ الوضوء يعني وضو را شاداب بگير. او در جواب گفت: يا اميرالمؤمنين لقد قتلت بالامس اناساً يشهدون ان لا اله الاّ اللّه وحده لاشريك له و انّ محمّداً عبده و رسوله يصلّون الخمس و يسبغون الوضوء شما ديروز كساني‏را كشتيد كه به هردو شهادتين، شهادت مي‏دادند و نمازهاي پنج‏گانه را برپاداشته و اسباغ در وضو مي‏كردند!

حضرت فرمودند: قد كان مارأيت همان بود كه ديدي، فمامنعك ان‏تعين علينا عدوّنا؟ (تو كه ما را ياري نكردي) چرا دشمن ما را عليه ما ياري نكردي؟ مقصود حضرت اين بود چرا به ياري عايشه و طلحه و زبير نرفتي، هيچ‏كدام از مارا ياري نكردي؟ گفت: لقد خرجت في اوّل يوم فاغتسلت و تحنّطت و صببت علي سلاحي و انا لااشكّ في انّ التخلف عن امّ‏المؤمنين عائشة هو الكفر فلمّا انتهيت الي موضع الخريبة نادي مناد يا حسن الي اين؟ ارجع، فانّ القاتل و المقتول في النار فرجعت ذعراً.

در جواب گفت: علّتِ آن، حادثه‏اي بود كه برايم پيش آمد. من روز اوّل غسل كرده، حنوط به خود زدم و سلاح به تن كردم و ترديدي هم نداشتم كه تخلّف كردن از امّ‏المؤمنين كفر است؛ امّا همين‏كه به آن موضع رسيدم، منادي ندا كرد: اي حسن ارجع، برگرد، كه قاتل و مقتول هردو در آتشند، من هم هراسان برگشتم. روز دوّم هم همين جريان اتّفاق افتاد.

قال علي۷: صدقت امام به او فرمودند: راست مي‏گويي، اين واقعه رخ داده است، أ فتدري من ذلك المنادي؟ اما مي‏داني آن منادي كه بود؟ قال: لا گفت: نه. قال: ذاك

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۳ *»

اخوك ابليس حضرت فرمودند: او برادرت ابليس بود و صدقك به تو هم راست گفت ان القاتل منهم و المقتول في النار قاتل و مقتول از جمعيّتِ آن‏ها در آتشند؛ مقتول كه معلوم است با كشته شدن به دست حجّت خدا و فرمان حجّت الهي، قاتل هم چون به بهانه بغي و سركشي بر وجود مبارك اميرالمؤمنين۷ به اين كار اقدام كرده بود. فقال الحسن البصري الآن عرفت يا اميرالمؤمنين ان القوم هلكي([۲۳۳]) گفت: اينك فهميدم كه آن‏ها همه در هلاكتند.

«ابن ابي‏الحديد» مي‏گويد: حسن كسي است كه درباره او گفته شده كه نسبت به اميرالمؤمنين۷ بغض داشت و حضرت را مذمّت مي‏كرد و مي‏گفت: لو كان علي يأكل الحشف بالمدينة، لكان خيراً له ممّا دخل فيه([۲۳۴]) يعني اگر علي در مدينه مي‏ماند و خرماهاي گنديده مي‏خورد، برايش بهتر بود از آن‏چه در آن داخل شده؛ يعني از قبول كردن حكومت و به جنگ پرداختن (نعوذ بالله).

به هر حال، حسن كسي بود كه از ياري حضرت دست برداشت و آن فرمايشِ امام، معجزه‏اي بود كه فرمودند تو سامري اين امّتي، امّا فرق تو با سامري بني‏اسرائيل آنست كه او لامساس مي‏گفت ولي تو لا قتال مي‏گويي؛ يعني با برنامه‏ها و جنگ‏هاي من مخالفت خواهي نمود، نصرت مرا كه نخواهي كرد بماند، خذلان هم مي‏كني.

در جريان ديگري نقل شده كه روزي حضرت او را ديدند كه به‏طور وسواس براي نماز وضو مي‏گيرد و آب زيادي مصرف مي‏كند. حضرت فرمودند: ارقت ماء كثيراً يا حسن آب زيادي براي وضو مي‏ريزي. آن ملعون در جواب گفت: ما اراق اميرالمؤمنين من دماء المسلمين اكثر خون‏هايي كه اميرالمؤمنين از مسلمانان ريختند بيشتر بود. قال: أو ساءك ذلك حضرت فرمودند: اين خونريزي تورا محزون ساخته؟ قال: نعم گفت: بله

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۴ *»

قال: فلا زلت مسوءاً حضرت (به شكل نفرين) فرمودند: هميشه در اين ناراحتي به‏سر بري. راوي مي‏گويد: فمازال عابساً قاطباً مهموماً الي ان مات([۲۳۵]) تمام عمرش را به عبوس و مهموم و مغموم بودن گذراند تا به جهنّم واصل شد.

هم‏چنين دفعه ديگري امام۷ او را ديدند كه در ساقيه‏اي (ظرفي) وضو مي‏گرفت، فقال: اسبغ طهورك يا لفتي،([۲۳۶]) قال لقد قتلت بالامس رجالاً كانوا يسبغون الوضوء در اين‏جا هم مثل جريان قبل جواب داد. حضرت فرمودند: و انّك لحزين عليهم، قال: نعم، قال: فاطال اللّه حزنك بر ايشان اندوهناكي؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: خدا حزنت را زياد و طولاني كند.

ايّوب سجستاني كه راوي حديث است مي‏گويد: فمارأينا الحسن قطّ الاّ حزيناً. ما ديگر او را نديديم مگر اين‏كه هميشه غمگين بود كأنّه يرجع عن دفن حميم او خربندج ضلّ حماره. خربندج مثل خربنده و شايد همان خركار است كه ما مي‏گوييم؛ يعني همانند كسي‏كه از دفن دوستي برگشته كه هميشه مهموم و محزون بود يا مثل خركاري كه خرش را گم كرده است. مي‏گويد به او گفتم چرا چنين حالي داري؟ در جواب گفت: عمل في دعوة الرجل الصالح([۲۳۷]) اين همان نفرين رجل صالح يعني اميرالمؤمنين۷درباره من مي‏باشد.

كلمه لفتي كه حضرت او را به اين نام خطاب فرمودند، لغتي نبطي است به معني شيطان كه مادرش او را در كودكي به اين نام مي‏خواند و كسي نمي‏دانست تا اين‏كه امير المؤمنين۷ او را به اين نام صدا زدند.

مقصود اين بود كه حسن بصري چنين موقعيّتي در ميان عامّه پيدا كرد و توانست

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۵ *»

حوزه درسي داشته باشد كه در آن مباحث اعتقادي مطرح مي‏شد. او از روش و بحث‏هاي اميرالمؤمنين۷ منحرف گشته و يادداشت‏هايش از فرمايش‏هاي آن بزرگوار، او را كاملاً به جهنّم رسانيد، چرا؟ چون هدفش مخالفت با حضرت بود.

ابن‏ابي‏العوجاء كه از زنادقه نامي است، از شاگردان حسن بصري بوده كه به‏واسطه درهم و برهم بودن كلمات حسن و استنتاجاتش، از توحيد منحرف و منكر خدا گرديد. وقتي به او گفته شد: چرا مذهب استادت را ترك نمودي و داخل مذهبي شدي كه هيچ اصل و حقيقتي ندارد كه زندقه باشد؟ در جواب گفت: انّ صاحبي كان مخلّطاً چون استاد من مخلّط بود؛ يعني گويا جنون داشت، امرش درهم و برهم بود يقول طوراً بالقدر و طوراً بالجبر گاهي قائل به قدر و اختيار در انسان و گاهي قائل به جبر بود، فما اعلمه اعتقد مذهباً دام عليه([۲۳۸]) من او را نيافتم كه بر يك مذهب هميشه باقي باشد.

حسن بصري چون با همان مقدار اندكي كه از سخنان حضرت يادداشت كرده بود و با اظهار نظرهايي كه خودش در دفاع از اعتقادات يا انتقاد از بعضي عقايد داشت، در اين وادي قدم نهاد، كارش به جايي رسيد كه در بسياري از مباحث محتاج رجوع به ديگران مي‏شد.

به عنوان نمونه به مراجعه‏هايش خدمت امام مجتبي۷ مي‏توان اشاره كرد. او نامه‏اي اين چنين براي امام مي‏نويسد: امّا بعد فانّكم معشر بني‏هاشم الفلك الجارية في اللجج الغامرة و الاعلام النيّرة الشاهرة او كسفينة النوح التي نزلها المؤمنون و نجا فيها المسلمون كتبت اليك ياابن رسول اللّه عند اختلافنا في القدر و حيرتنا في الاستطاعة فاخبرنا بالذي عليه رأيك و رأي آبائك:.([۲۳۹])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۶ *»

نوشتن اين نامه نشان‏گر اين است كه خود را ناچار به رجوع خدمت حضرت مجتبي۷در اين مسئله مي‏ديده است؛ البته چه بسا در مسائل ديگري هم به آن بزرگوار رجوع كرده باشد.

با توجّه به اين‏كه چند نامه از او در دست است كه در همين مسئله جبر و اختيار مسائلي را عنوان كرده است، از اين جهت ديگران به شبهه افتاده و گفته‏اند كه نخستين مسائل كلامي مسئله جبر و اختيار بوده است. امّا بايد گفت: مطلب اين‏چنين نيست و تنها اين مسئله مطرح نبوده، بلكه در بسياري از مسائل گفت و گو بوده ولي آن‏چه در تاريخ باقي مانده و ثبت شده اين قبيل مسائل است.

حسن در نامه ديگري به حضرت مجتبي۷ مي‏نويسد: اما بعد فانتم اهل بيت النبوة و معدن الحكمة و انّ اللّه جعلكم الفلك الجارية في اللجج الغامرة يلجأ اليكم اللاجي و يعتصم بحبلكم الغالي من اقتدي بكم اهتدي و من تخلّف عنكم هلك و غوي و انّي كتبت اليك عند الحيرة و اختلاف الامّة في القدر فتفضي الينا ما افضاه اللّه اليكم اهل البيت فنأخذ به.

البته او به اين سخنان كه در ابتداي نامه‏اش در مدح اين بزرگواران نوشته معتقد نبوده، بلكه براي اين‏كه به گمان خود تملّقي كرده باشد تا حضرت، او را از جواب محروم نفرمايند و راه حل به او بنمايند اين گونه مديحه سرايي مي‏كرده است.

به همين جهت امام مجتبي۷ در جواب او اين‏گونه نوشتند: امّا بعد فانّا اهل‏بيت كما ذكرت عند اللّه و عند اوليائه ما در نزد خدا و اوليائش اين‏چنينيم كه تو نوشته‏اي، فامّا عندك و عند اصحابك فلو كنّا كماذكرت ماتقدّمتمونا و لا استبدلتم بنا غيرنا اگر نزد تو و اصحابت هم اين‏گونه بوديم، بر ما پيشي نمي‏گرفتيد؛ يعني اين حرف‏هاي تو همه چاپلوسي است و تو به اين‏ها اعتقاد نداري، اگر تو و اصحابت به اين حرف‏ها اعتقاد مي‏داشتيد بر ما مقدّم نمي‏شديد و در اين‏گونه مسائل به رأي و نظر خود سلوك

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۷ *»

نمي‏كرديد و لا استبدلتم بنا غيرنا و غير ما را به جاي ما نمي‏گرفتيد و لعمري لقد ضرب اللّه مثلكم في كتابه حيث يقول أ تستبدلون الذي هو ادني بالذي هو خير([۲۴۰]) مي‏فرمايد: اين آيه مثَل شماست كه خداوند در قرآن بيان نموده است.

هم‏چنين در زمان حضرت سجاد۷ روزي حسن بصري در مني ايستاده بود و مردم را موعظه مي‏كرد. امام سجاد۷ به او رسيده، شروع به محاجّه فرمودند، در حضور مردم احتجاجاتي فرمودند و وضع او را روشن ساختند كه او لايق براي اين نيست كه بايستد و مردم را نصيحت كند. پس از اين رسوايي ديگر ديده نشد كه حسن در جايگاه موعظه برآيد.

روزي ديگر نزد حجر اسماعيل ايستاده بود و براي مردم صحبت مي‏كرد و داستان‏هايي نقل مي‏نمود. حضرت سجاد۷ او را ديدند و بر او اعتراض كرده و فرمودند: لم تشغل الناس عن الطواف چرا مردم را از طواف كردن باز مي‏داري؟

همان‏طور كه از سبك نامه‏هايش پيداست او مردي چاپلوس بوده و سعي مي‏كرده نزد هر گروهي همان‏طور كه ايشان مي‏پسندند سلوك نمايد تا مورد توجّه قرار گيرد، گردش جمع شده و از او تبعيّت نمايند.

مردي به او گفت: يا اباسعيد ان الشيعة تزعم انّك تبغض علياً (با توجّه به اين‏كه كنيه‏اش ابوسعيد بوده است) اي اباسعيد، شيعه گمان مي‏كنند كه تو اميرالمؤمنين را مبغوض مي‏داري. فاكبّ خودش را روي زمين انداخت يبكي طويلاً گريه طولاني كرد ثم رفع رأسه بعد سرش را بلند نمود، فقال لقد فارقكم بالامس رجل كان سهماً من مرامي اللّه عزّوجلّ علي عدوّه رباني هذه الامة ذو شرفها و فضلها([۲۴۱]) در وصف اميرالمؤمنين گفت: ديروز مردي از شما مفارقت نمود كه تيري بود از تيرهاي رها شده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۸ *»

از جانب خداوند به‏سوي دشمنش، ربّاني و صاحب شرف و فضل در اين امّت بود.

ابوحمزه ثمالي نقل مي‏نمايد كه حسن خدمت امام باقر۷ آمده، گفت: جئتك لاسألك عن اشياء من كتاب اللّه آمده‏ام چيزهايي از كتاب خدا سؤال كنم فقال له ابوجعفر: أ لست فقيه اهل البصرة امام باقر۷ به او فرمودند: آيا تو فقيه اهل بصره نيستي؟ قال: قد يقال ذلك گاهي اين‏طور گفته مي‏شود (يعني به من فقيه مي‏گويند) فقال له ابوجعفر۷: هل بالبصرة احد تأخذ عنه؟ قال: لا فرمودند در بصره كسي هست كه تو خود را محتاج به او ببيني و از او اخذ مسائل كني؟ گفت نه! قال: فجميع اهل البصرة يأخذون عنك همه اهل بصره از تو اخذ مي‏كنند؟ قال: نعم گفت: بله فقال له ابوجعفر۷: سبحان اللّه لقد تقلّدت عظيماً من الامر([۲۴۲]) حضرت از جرئت آن ناپاك ـ خدا لعنتش كند ـ اظهار تعجّب نموده، فرمودند: به تحقيق كه امر بزرگي را به عهده گرفتي.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۴۹ *»

 

درس  22

 

 

(شنبه / ۱۵ ذي‏حجة الحرام / ۱۴۱۶ هـ ق ـ ۱۵ / ۲ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

r تراوش مسائل عقلي از رسول خدا۹ و اميرالمؤمنين۷

r اوّلين مسائل كلامي و گسترش آن

r استقلال كلام و دو روش استدلال در آن

r تعريف كلام و حكمت و نقد آن‏ها

r معني اسلام

r مراد از عقل

r دو قسم شدنِ كلام شيعه

r مخالفين علم كلام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۰ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اين بود كه تاريخ اسلام نشان مي‏دهد مؤسّس علوم اسلامي اعمّ از كلام، حكمت، عرفان و . . . پس از قرآن و سنّت رسول الله۹، وجود مبارك امير المؤمنين۷ در همان دوران اندك از حكومت ظاهريشان مي‏باشد.

گفتيم ديدگاه توده مسلمانان نسبت به آن بزرگوار مثل شيعه نبود. آن‏ها سخنان امام را كه مي‏شنيدند، براين اساس بود كه آن بزرگوار فردي از مسلمان‏ها است، با كتاب خدا و سنّت رسول۹ آشنايي دارد و از نظر درك و بينش ممتاز و به اصطلاح روز، نابغه است؛ با چنين نگرشي به فرمايش‏هاي حضرت گوش فرا مي‏دادند. امام۷نيز بر پايه همين نگرش در مسائل مختلف اسلامي از حكمت، فلسفه، نظام طبيعت، حكومت اسلامي، سياست، اجتماعيات، اخلاقيات و . . . سخن مي‏فرمود.

ما خدا را شاكريم كه از آن وجود مبارك در زمينه‏هاي مختلف علمي فرمايش‏هايي در دست است كه به شكل‏هاي گوناگون بيان شده است، گاه به شكل خطبه و سخنراني، گاه به عنوان نامه و نامه‏نگاري و گاهي در قالب فرمايش‏هاي مجلسي و سخنان كوتاه و تمام، الطاف آن بزرگوار بر جامعه بشري مي‏باشد.

البته همان‏گونه كه بيان شد در كتاب‏هاي تاريخِ اسلام هرگاه سخن از علم كلام، فلسفه، حكمت و عرفان يا ساير علوم پيش مي‏آيد، همواره سعي ميكنند مبدئي غير از قرآن و سنّت رسول اللّه۹ و فرمايش‏هاي امير المؤمنين و ائمه طاهرين:براي آن بيابند؛ مي‏خواهند از ميان خود اهل اسلام و شروع برنامه‏هاي ايشان، كه تقريباً پس از قرن اوّل يا از نيمه قرن اول به بعد باشد، اين موضوع را بررسي نمايند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۱ *»

آغاز علم كلام را از زمان حسن بصري و به‏ويژه از حوزه علمي او مي‏دانند. بيشترِ تلاش حسن بصري در زمينه جبر و اختيار بوده و چند نامه‏اي را هم كه خدمت حضرت مجتبي۷ نوشته بود، ديديم كه از اين مسئله به‏خصوص سؤال كرده بود.

هم‏چنين بيان نموديم كه از آن زمان به‏بعد معتقدين به اختيار را «قدري» و منكرين آن را «جبري» مي‏ناميدند. «معبد جهني» و «غيلان دمشقي» از جمله اشخاصي بودند كه از مسئله اختيار دفاع كرده و با جبريين مخالفت ورزيدند.

مي‏گويند در آغاز، گفتگوها فقط در زمينه جبر و اختيار بود، امّا بعدها به‏تدريج، مسائل اعتقادي ديگر هم عنوان شد تا اين‏كه به مسائل طبيعت و حتّي اجتماعيات كشيده شد. تاريخِ اسلام قائلين به قدر و اختيار را «مكتب معتزله» و قائلين به جبر را «مكتب اشاعره» نام داده است.

بي‏گمان، زمينه پيدايش اين‏گونه مكتب‏هاي انحرافي، روش و طرز كار رسول‏اللّه۹ و امير المؤمنين۷ بود. پيغمبر اكرم دستور محاجّه با كفّار و مشركين مي‏فرمود و خود نيز در مقام احتجاج برمي‏آمد. مي‏دانيم بناي احتجاج بر پايه تعقّل و تفكّر است و غير از نقل و روايت نمودن كلام خدا و فرمايش‏هاي رسول الله۹است؛ بلكه همان‏طور كه تعبير آورديم بحث آزاد امّا در مدار اصول مسلّم و ضرورت‏هاي موجود كه گاهي به روش كلام و گاهي هم به شيوه حكمت و عرفان مطرح مي‏شده است.

در هر صورت، تعقّل و تفكّر، استدلال، استنتاج و استنباط در مسائل مختلف، برنامه‏هايي بوده كه از قرآن و سنّت رسول اللّه و فرمايش‏هاي امير المؤمنين و ائمه طاهرين:نشأت گرفت، با اين تفاوت كه قرآن به سبك مخصوص خود و رسول‏اللّه۹ به سبك و شيوه خاصّ خود و اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين: هم به سبك و روش مخصوص خود احتجاج ميفرمودند كه هيچ‏گونه با اسلوب و سبك

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۲ *»

بعدي‏ها از متكلّمين، حكما و عرفا مشابهت ندارد.

به‏طور مسلّم، با پيشامدها، معاشرت‏ها و اختلاط مسلمانان با ساير طبقاتِ تازه‏مسلمان از يهود، نصاري، مجوس، صابئين و . . . كه اهل انديشه و دقّت بودند، پژوهش‏هاي عقلاني گسترش يافت؛ چنان‏كه «عمران صابي» كه به بركت فرمايش‏هاي حضرت رضا۷ هدايت شد و بعدها از متكلّمين اسلامي به‏شمار آمد از صابئين بود. در زمان خلفاي عباسي ـ لعنة اللّه عليهم اجمعين ـ كه توسعه فلسفه و حكمت در ميان مسلمانان از زمان ايشان آغاز گشت، مسائل جديدي مطرح شد و به تدريج هم رشد و ترقّي نمود، كه در اين مسائل، بيشتر توجّه به همان تعقّل و تفكّر بود كه زمينه پيشرفت اين مسائل را فراهم مي‏نمود.

بيان شد كه مطابق كتاب‏هاي تاريخ، اوّلين مسائل كلامي مسئله جبر و اختيار است كه از بررسي همين مسئله جبر و اختيار بحث «قضا و قدر» پيش آمد. به‏تدريج اين مباحث به مسئله عدل كشيده شد. معتزله قائل به عدل شدند، اما اشاعره نسبت ظلم را به حق‏تعالي تجويز نمودند.

دامنه مسائل كشيده شد به بررسي اين‏كه آيا اشياء و افعال، از نظر ذات داراي حسن و قبح مي‏باشند يا اين‏كه حسن و قبح، جعلي است. سپس اين بحث كشيده شد به اين‏كه آيا آن‏چه عقل به‏طور استقلال درك مي‏كند، داراي حجّيت است يا نه؟ به‏تدريج بحثِ اين شد كه آيا آفرينشِ حق تعالي را غايتي هست يا نيست؟ سپس مباحث توحيدي قدم به ميان نهاد، از توحيد افعال، صفات و توحيد ذات و اين مباحث زمينه‏اي شد براي طرح مسائل طبيعيات مثل جواهر، اعراض، جسم و . . . كه جنبه طبيعيات را دارند و اين‏گونه مسائل باعث شد كه به‏طور كلّي بحث مفاهيم عامّه مطرح شود مثل وجود، ماهيت، علّت، معلول، وحدت، كثرت و . . . كه در نتيجه مباحث كلّي‏تري به نام مسائل فلسفي شكل يافت.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۳ *»

بدين ترتيب علم كلام در برابر حكمت و فلسفه اصطلاح خاصّي شد و با توسعه‏اي كه يافت، به بررسي مسائل كلّي مبدأ و معاد پرداخت. در فلسفه نيز فلاسفه مباحثي را عنوان كردند. به‏واسطه بحث‏ها و كش‏مكش‏هايي كه بين اين دو مكتب انجام مي‏شد، هركدام در كتاب‏هايشان از مسائل و مباحث يك‏ديگر ياد كرده و به بحث و گفت و گو در مسائل مشترك يا اختلافي مي‏پرداختند كه همين سبب توسعه مسائل كلامي و فلسفي گرديد.

مطابق تاريخ اسلام، با گذشت زمان، علم كلام علمي مستقل شد. روش استدلال در اين علم از نظر مبادي استدلال، دوگونه بود: يكي روش عقلاني، كه مطابق آن، ناچار شدند برخي مسائل را در اين علم فقط براساس ارشادها و استقلالات عقليه تحقيق نمايند؛ همانند مسائل اعتقادي از توحيد، نبوّت، برخي مسائل معاد و . . . و اگر استدلالي هم از كتاب يا سنّت در اين‏گونه مسائل بيان مي‏شد، فقط به جهت تأييدِ همان استنتاج‏هاي عقلي بود.

و روش دوّم اين بود كه در بعضي مسائل، خود را ناچار ديدند كه در استدلال‏ها به آيات قرآن يا فرمايش‏هاي رسول اللّه۹ اكتفا نمايند. البته برخي اين روش را توسعه داده و به كلمات بعض صحابه همانند ابن‏عبّاس و يا اميرالمؤمنين (به عنوان يكي از صحابه كه درك حضور حضرت را نموده بودند و تاحدودي كلامشان جنبه روايي و حجّيت داشت) استدلال مي‏كردند. مقداري از مسائل نبوّت، امامت و حتّي شماري از مباحث معاد از اين دسته شمرده مي‏شود.

علم كلام خود را موظّف مي‏ديد از اعتقادات مسلّم اسلامي حمايت نمايد. امّا حكما اين‏گونه نبودند، بلكه نظر ايشان بررسي حقايق اشياء و عالم و جهان‏بيني و مبدأ و معادشناسي براساس استدلال‏هاي عقلاني بود و به‏اين ترتيب ميان علم كلام و حكمت جدايي افتاد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۴ *»

پس از گفت و گوها و توسعه‏هايي كه در اين دو مكتب پيدا شد، علم كلام را اين‏گونه تعريف نمودند: «الكلام هو علم يبحث فيه عن احوال المبدأ و المعاد علي نهج قانون الاسلام»([۲۴۳]) علم كلام، علمي است كه در آن بحث از احوال مبدأ و معاد مي‏شود، امّا فقط به روش قانون اسلام، يعني استدلال‏ها و استقلالات عقلاني هنگامي حجّت است كه با قانون اسلام موافق باشد. با توجّه به اين‏كه متكلّمين، وظيفه خود را دفاع از عقايد اسلامي مي‏ديدند و در برابر زنادقه و منكرينِ عقايد قرار مي‏گرفتند، به احترام عقايد اسلامي، استقلالات و استدلال‏ها و استنتاجات عقلاني را مشروط به موافقت با قانون اسلام مي‏دانستند.

حكمت را اين‏گونه تعريف نمودند كه: «الحكمة هي ما يبحث فيها عن احوال المبدأ و المعاد لا من جهة قانون الاسلام بل بمقتضي العقل طابق قواعد الاسلام ام خالف» يعني در حكمت بحث از احوال مبدأ و معاد مي‏شود امّا نه مقيّد به قانون اسلام، بلكه براساس و مقتضاي عقل، خواه با قواعد اسلام مطابق باشد يا مخالف، البته نه اين‏كه تعمّد در مخالفت با قانون اسلام داشته باشند، بلكه مي‏گويند ممكن است نتيجه برهان عقلي، امري باشد كه با آن‏چه در اسلام ثابت شده مخالف باشد، امّا همين‏كه از راه برهان عقلي مسئله ثابت شد، براي ما كافي است.

متأسّفانه براساس همين روش و تعريف‏ها، كلام و حكمت پيش رفت تا اين‏كه در بين شيعه هم رسوخ نمود. شيعيان به‏واسطه مجالست، معاشرت و مدارست با عامّه، همين روش‏ها را در علم كلام و حكمت سرلوحه كار خويش قرار دادند.

ما مي‏دانيم كه هردو تعريف داراي اشكال است، چراكه به‏فرموده بزرگان ما، متكلّمين بايد معني اسلام را در تعريف علم كلام و هم‏چنين حكما نيز مراد از عقلي را

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۵ *»

كه در تعريف حكمت گفته‏اند روشن نمايند.

البته در اين‏كه هردو دسته بر پايه استدلال و قياس، تعقّل و تفكّر آزاد سلوك مي‏نمايند شكي نيست، با اين تفاوت كه كلام مي‏گويد ما مقيّد به قانون و عقايد اسلاميم و آن‏ها مي‏گويند نه، ما مقيّد به موافقت و مخالفت نيستيم، اگر موافق شد فبها المراد، اگر مخالف هم شد، ما دست از مقتضاي عقل برنمي‏داريم!

با توجّه به فرمايش‏هاي بزرگانِ ما ـ اعلي الله مقامهم ـ و تحليل، تجزيه، انتقاد و بررسي كاملي كه اين بزرگواران فرموده‏اند، هم بايد در اسلامي كه متكلّمين علم كلام را مقيّد به آن دانسته‏اند تجديد نظر شود و هم در عقلي كه حكما خود را به تبعيّت از آن مقيّد كرده‏اند.

اسلامي كه متكلّمين مي‏گويند اسلامي است كه اهل سنّت به آن معترفند نه اسلام رسول اللّه و ائمه طاهرين:، چراكه بيشتر مباحثي كه در كلام مطرح است با اسلامي كه رسول اللّه و ائمه طاهرين: آن‏را شرح و تفصيل داده‏اند موافقت ندارد كه ـ ان شاءالله ـ در مباحث آينده خواهيم ديد.

به‏عنوان نمونه در مسئله مبدأ مي‏گويند: موضوع علم كلام ذات خداوند است، يا تقسيم نمودن موجود را به اين اقسام: واجب لذاته، واجب لغيره، ممتنع لذاته، ممتنع لغيره و ممكن لذاته، هم‏چنين مي‏گويند مفهوم وجوب و امكان و امتناع يا قدم و حدوث، اموري انتزاعي هستند و نيز مي‏گويند كه واجب، مفهومي كلّي است، ولي بهواسطه دليلهاي توحيد، مي‏گويند منحصر در فرد شده است؛ همين‏طور در بحث صفات، مشيت و اراده را از صفات ذاتي حق تعالي مي‏شمرند.

بنابراين، در اغلب مباحثِ توحيد، مسائل و مباحثشان برخلاف آن‏چيزي است كه در قرآن به تفسير و توجيه ائمه طاهرين: ثابت شده است، گرچه استدلال و استنتاج‏هاي عقليشان با اسلامي كه خودشان مي‏گويند موافقت دارد!

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۶ *»

پس متكلّمين در اسلامي كه مطرح كرده‏اند بايد تجديد نظر نمايند كه كدام اسلام را مي‏گويند و مرادشان از اين اسلام چيست؟ آيا همين اوهام را اسلام مي‏توان ناميد؟ يا روايات مجعوله‏اي را كه نسبت به رسول اللّه۹ مي‏دهند، مي‏شود اسلام گفت؟

اسلام عبارتست از قرآن و سنّت پيغمبر اكرم۹ به نقل از خاندان رسالت اهل‏البيت ادري بما في البيت([۲۴۴]) همان سنّتي را كه ائمه: تمام ابعادش را روشن نمودند. اگر اسلامي‏را كه اميرالمؤمنين در چند سال حكومتشان بيان نمودند اسوه قرار دهيم، خواهيم ديد كه تا چه حد، استدلال و استنتاج‏هاي اهل كلام با آن مخالف است. اين نيم‏نگاهي بود پيرامون اسلامي‏كه در تعريف علم كلام مطرح شده.

امّا عقلي كه در تعريف حكمت به عنوان ملاك و معيار قرار گرفته است، در آن‏هم بايد تجديد نظر شود و حكما بايد روشن نمايند كه مراد كدام عقل است؟ آن عقلي كه محور و مدار قواعد و قوانين حكمت شده و مباحث حكمت به كمك آن به‏دست مي‏آيد چيست؟

وقتي‏كه به مباحث اهل حكمت و مسائلي كه آن‏ها را از راه استدلال و استنتاج‏هاي عقلاني به دست آورده‏اند مي‏نگريم، به طور روشن مي‏بينيم كه بايد از اين عقل معنايي عام را در نظر گرفت كه شامل عقل‏هاي مشوبِ به هوي و خواسته‏ها و طبايع نيز بشود، نه عقلي‏كه مقابل جهل، نكرا و شيطنت است. چنين عقل عقلي است كه درباره‏اش مي‏توان گفت: دريافت‏هاي عقلي بايد متابعت شود اگرچه مخالف با شرع باشد! بايد از شرع دست برداشت و به آن‏ها گرويد! و گرنه چگونه ممكن است كه عقل واقعي و خالص با شرع مخالف باشد.

اگر دريافت اين عقل با قرآن و سنّت رسول اللّه و فرمايش‏هاي ائمه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۷ *»

طاهرين: كه بيانِ همان سنّت است سنجيده شود، خواهيم ديد كه دريافت‏هاي عقل، موافق با شرع است نه مخالف با آن، آورنده شرع، عقل و دريافت‏هاي آن‏را حجّت مي‏داند. او عقل را قوّت بخشيد، تقويت و تعظيم نمود. خداوند به‏وسيله ائمه طاهرين:عقل را تمام و كامل فرمود، آن‏گاه چطور ممكن است ميان عقل و كساني‏كه براي استكمال آن آمده‏اند و عقل را كامل كرده‏اند مخالفت باشد؟

در زمينه شناسايي عقل از طرف ائمه: فرمايش‏هايي بيان شده است. در حديثي مي‏فرمايند: العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان([۲۴۵]) يا اين‏كه فرمودند: عقل نور خدا و محبوب اوست. هنگامي‏كه خداوند عقل را خلق نمود، به او فرمود: اقبل فاقبل سپس فرمود: ادبر فادبر، آن‏گاه كه اين كمال امتثال از عقل صادر شد، خطاب به او نمود: ماخلقت خلقاً هو احبّ الي منك.([۲۴۶]) هم‏چنين فرمودند: عقل پيغمبر باطني است و نعمتي است كه خداوند بر بنده‏اش عنايت فرموده و منّت بر او گذارده است. درباره اين آيه شريفه: و اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة([۲۴۷]) حضرت كاظم۷فرمودند: انّ النعم الظاهرة هي الانبياء و النعم الباطنة هي العقول.([۲۴۸])

با توجّه به اين‏همه روايات كه در عظمت و نورانيّت عقل وارد شده است، چگونه مي‏توان گفت ممكن است دريافت چنين عقلي با شرع مخالف باشد؟! به هيچ‏وجه قابل تعقّل نيست، بلكه عقل مطابق شرع و شرع مطابق عقل است.

بحثِ مطابقت ميان عقل و شرع در علم اصول هم مطرح شده و آن‏جا كاملاً روشن شده است كه اين‏دو از يك‏ديگر تخلّف ندارند. از اين‏جهت ما صاحب عقل سليم و مستقيم را كسي مي‏دانيم كه معرفت اشياء را به‏دست آورده و او صاحب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۸ *»

حكمت است كه به صحّت دريافت عقلش، كتاب و سنّت گواهي مي‏دهند. چنين عقل و حكمتي بر اين اساس و به اين معني، همان خير كثيري است كه خداوند در قرآن فرموده است: و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً.([۲۴۹])

عقلي كه حكما عنوان كرده‏اند و براساس قواعد و استنتاج‏هاي آن سلوك مي‏نمايند اگرچه به قول خودشان مخالف با شرع باشد، چنين عقلي را بايد به معناي عام گرفت. اين همان عقلي است كه بر پايه آن، هرگونه استدلال و استنتاجي را دليل عقلي مي‏نامند. آري چنين عقلي، آن عقل خالص كه مقابل نكرا و شيطنت و جهل است، نيست. بالاخره عقلي است مشوب و مبتلا به آلام و اَسقامي كه در راه طبيعت و از عرصه طبيعت حاصل شده است. چنين عقلي است كه مي‏شود گفت دريافت آن ممكن است مخالفت با شرع داشته باشد؛ دليلش هم حكمتي است كه صوفيه، عرفا و فلاسفه‏اي كه تابع آن‏ها شده‏اند آورده‏اند.

مي‏توان گفت: حتّي استدلال‏هاي زنادقه هم همان دريافت‏هاي عقلشان است، امّا كدام عقل؟ عقل مشوب به هوي و طبيعت، نه عقل سالم و خالص و مستقيم كه به نور شريعت منوّر شده باشد.

اين بحث به‏طور اجمال لازم بود كه معلوم شود فرق بين حكمت و كلام چيست و هريك بر چه اساسي بحث مي‏كنند.

به طور كلّي در تاريخ اسلام هرگاه سخن از علم كلام به ميان مي‏آيد، علم كلام شيعه و سنّي هردو را شامل است. كلام شيعه از نظر ما دوقسم است: يكي آن‏چه منسوب به ائمه: و اصحاب ايشان است كه از اسلوب و سبك استدلال و استنتاجِ اين بزرگواران تجاوز نكردند و ديگر كلامِ شيعه است كه به كساني نسبت دارد كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۵۹ *»

به‏واسطه معاشرت با عامّه تغيير اسلوب و سبك داده، از مسير حق منحرف شدند. اينك چون بحث ما متن شرح تجريد است، تقريباً علم كلامِ منحرف مورد بحث قرار مي‏گيرد و هرجا هم سخن از علم كلامِ شيعي در ميان است، مراد همين روش و اسلوب انحرافي در علم كلام است كه در اثر اختلاط با عامّه پديد آمد. چنان‏كه در گذشته يادآور شديم، پيدايش اين نوع كلام، از غيبت صغري به بعد بوده است كه منجر شد به علم كلامي كه خواجه نصير و علاّمه حلّي در تجريد و شرح آن متعرّض آن شده‏اند.

اما مقصود از علم كلامي كه در عامّه از آن صحبت مي‏شود، طرز استدلال‏هاي معتزله و اشاعره مي‏باشد. بنابراين از ديدگاه تاريخ اسلام، علم كلام داراي دو بخشِ علم كلام شيعه و كلام اهل سنّت مي‏باشد.

مسئله ديگري كه در اين قسمت بايد در نظر داشت، مخالفين علم كلام مي‏باشند. با توجّه به اين‏كه علم كلام عبارت از بحث و تعقّل آزاد است چنان‏كه بيان نموديم، نخست اين روش در ميان عامّه مورد اعتراض قرار گرفت؛ كه آيا مي‏شود در اسلام بحث آزاد داشت و بر پايه استدلال و استنتاج عقلي، مسائل اصولي و اعتقادي اسلام را مطرح نمود؟ عدّه‏اي گفتند: اين شيوه در اسلام جايز نيست، بلكه بايد به نَقل اكتفا نمود و نبايد مسائل را به‏طور مستقل به عقل استناد داد.

در ميان عامّه اين مخالفين را اهل حديث ناميدند. اهل حديث در برابرِ علم كلام و متكلّمين قرار گرفتند. در ميان مذاهب مشهور اهل سنّت كه چهار مذهب هستند، حنابله در رأس مخالفينِ علم كلام قرار مي‏گيرند. حنابله به طور كلّي همه‏شان با علم كلام ـ علم كلام معتزله و اشاعره ـ مخالفند؛ و با شيعه كه از اساس مخالفند، در آن بحثي نيست. ايشان با منطق و فلسفه هم مخالفند.

در ميان مخالفين، دسته‏اي هستند كه مخالفتشان بي‏حد است. سرچشمه اين مخالفتِ بي‏حد را «ابن تيميه حنبلي» مي‏دانند كه حتّي فتوا به حرمت تعلّم علم كلام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۰ *»

و منطق داده است. هم‏چنين در مذهب مالكيه همين سخن در ميان است و رئيس ايشان كه «مالك بن انس» بوده، همانند احمد بن حنبل رئيس حنابله، در مسائل اعتقادي به طور كلّي بحث و استدلال را جايز نميدانسته و در مقام مخالفت با استدلال و استنتاج‏هاي عقلي بوده است.

در ميان شيعه نيز مخالفت‏هايي با علم كلام و حكمت، فلسفه و عرفان شده است. اين مخالفت‏ها را برخي مانند مخالفت اهل حديث در عامّه با كلام متداول بين عامّه دانسته‏اند و ايشان را در شيعه به‏نام «اخباريين» مي‏نامند كه با بحث و استدلال‏هاي عقلي مخالف مي‏باشند.

امّا واقع مطلب اين است كه اين اتّهامي است كه به اخباريين نسبت داده مي‏شود، چراكه مخالفت اخباريين از نظر عقلي‏بودنِ مسائل نيست، بلكه ايشان در سبك و اسلوب مخالفت دارند و حتّي به امين استرآبادي نسبت مي‏دهند كه او منكر حجّيت عقل است و تعجّب هم مي‏كنند كه با اين‏همه روايات كه در فضيلت عقل و حجّت‏بودنِ آن وارد شده چگونه ايشان منكر حجّيت عقل مي‏باشد.

تمام اين‏گونه سخنان، اتّهام به اخباريين است. اخباري با علم و فراست و بادرك، هيچ‏گاه مخالفت با فرمايش‏هاي ائمه طاهرين: نمي‏كند؛ بلكه با روش و اسلوب اهل كلام و حكما، فلاسفه و عرفاي شيعه‏منش و منتسب به شيعه مخالفت دارد نه با بحث و استدلال عقلاني؛ عقلي كه مستند و مستنير به نور كلمات ائمه طاهرين:باشد، آن‏ها عقل و حجّيتِ آن‏را در محدوده قلمروي آن قبول دارند و خودشان هم به استدلال‏هاي عقلاني استدلال مي‏كنند و اگر افراط در بعضي از امور و مسائل موجب بعضي اشتباهاتشان بشود، مسأله ديگري است.

در تاريخ تشيّع به اخباريين شيعه ظلم شده و حرمت بسياري از ايشان را ضايع نموده‏اند مانند اين‏كه مخالفينشان، روش ايشان را به مذهب حنابله و مالكي تشبيه كرده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۱ *»

و گفته‏اند اين‏ها هم مثل آن‏ها مخالف حجّيت عقل و استدلال‏هاي عقلاني مي‏باشند و مي‏گويند در اعتقادات فقط بايد به نقل اكتفا نمود!

در صورتي‏كه واقع اين نيست، بلكه ايشان هم استدلال دارند و استدلال‏هاي ائمه:و روش و اسلوب اين بزرگواران را قبول دارند و در كتاب‏هايشان نقل مي‏كنند و براساس همان استدلال‏ها استدلال مي‏كنند. پس اين هم ظلمي است كه در تاريخ شيعه انجام شده نسبت به اخبارييني كه به حرمت داري از روش ائمه: در كلام و حكمت، فلسفه و عرفان، فقه و اصول و ساير علومي كه به گونه‏اي نسبت به اين بزرگواران دارد، مقيّد مي‏باشند.

ما خدا را شاكريم كه به بركت علوم مشايخ عظام ـ اعلي اللّه مقامهم ـ اصلاح امور همه (اخباريين، اصوليين، حكما، متكلّمين، عرفا) را فرمود؛ كه اين بزرگواران حقّ را در هر مسئله‏اي بيان نمودند و راه و روش هر علمي را روشن ساختند، و بيان نمودند كه در عين حال كه تحقيق همراهِ تعقّل و تفكّر است، امّا بايد در چهارچوب اصولِ مسلّم و ضرورت‏هاي موجود انجام شود و همين امر هم باعث مي‏شود كه عقل مشوب از انحراف‏هاي خود محفوظ بماند. اگر عقل مشوب است، حفاظت و حراستش به همين است كه در چهارچوب قوانينِ مقرّر و ضرورت‏هاي موجود حركت كند.

ما خداوند را بسيار شاكريم كه دل‏هاي مارا به معرفت مشايخ عظام ـ اعلي اللّه مقامهم ـ نوراني فرمود و ايشان روش استدلال و استنتاج‏ها را در اغلب رشته‏هاي علمي بيان نموده‏اند و به ما تعليم داده‏اند، خداوند اين نعمت را از ما نگيرد و ما را خدمت‏گزار امر ايشان قرار دهد (ان شاء الله).

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۲ *»

 

درس  23

 

 

(يك‏شنبه / ۲ ربيع الثاني / ۱۴۱۷ هـ ق ـ ۲۸ / ۵ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r منزله بين المنزلتين، پيدايش مرجئه و معتزله

r واصل بن عطاء و علّت نام‏گذاري معتزله

r مصاديق اعتزال و بزرگان معتزله

r دوره محنت

r تأثير فلسفه و كلام در يك‏ديگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۳ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

از مباحث گذشته معلوم شد در دوره امامت هر يك از ائمه طاهرين:در ميان شيعه اشخاصي بودند كه متكلّم ناميده مي‏شدند. روش كلامي ايشان روشي بود كه قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: آن را تثبيت مي‏كردند. اين گروه در مقام مناظره و مجادله با مخالفينِ مذهب يا اسلام برمي‏آمدند و از طرف ائمه: نيز تأييد مي‏شدند كه قبلاً به مواردي اشاره نموديم.

در اهل سنّت، كلام و بحث به معنايي كه آن‏ها در نظر داشتند تقريباً از زمان حضرت امير۷ و بعد از جريان خوارج آغاز شد. هم‏چنين اوّل كسي‏كه نامش به عنوان اهل كلام و متكلّم و داراي بحث عقلاني برده مي‏شود «حسن بصري» است كه طرز فكر او را به‏طور اجمال بيان كرديم. مي‏توان گفت: سابقه بحث‏هاي كلامي را در ميان اهل سنّت از زمان حسن بصري بايد جستجو نمود.

در بحث‏هاي حسن بصري، مسئله جبر و تفويض بيشتر مورد توجّه او بوده است و گفتيم كه چند نامه خدمت حضرت مجتبي۷ نوشت و از آن جناب درخواست نمود كه نظر مبارك خودشان را در اين‏باره بيان بفرمايند؛ البته تنها اين مسئله مورد توجّهِ او يا اطرافيانش نبوده، بلكه بحث‏هاي متعدّدي در زمينه‏هاي مختلف اسلامي از اعتقادات و . . . داشته‏اند.

از زماني‏كه خوارج پيدا شدند مسئله‏اي مورد توجّه قرار گرفت كه به عنوان مسئله‏اي كلامي تحت عنوان منزله بين المنزلتين مطرح گرديد. قبلاً بيان كرديم كه اوّلين نظريه خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره كافر است و طبق همين نظر، به كفر

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۴ *»

اميرالمؤمنين۷حكم نمودند (نعوذ بالله). از جنگ صفّين كه امام۷حكميّت را پذيرفتند، خوارج معتقد به اين عقيده شدند و اين مسئله را عنوان نمودند كه مرتكبِ گناه كبيره كافر است؛ اين مسئله از زمان حكومت ظاهري اين بزرگوار پيش آمد كه تقريباً سال سي و هفت هجري بود.

مباحثه‏ها و مناظره‏هايي كه امام۷ و بعض اصحابِ حضرت با خوارج داشتند وضع اين مسئله را هم روشن ساخت؛ خوارج بعد از شهادت حضرت امير۷براساس همين نظريه غالباً با خلفاي زمان مخالفت داشتند و به عنوان امر به معروف و نهي از منكر با بيشتر خلفا مبارزه مي‏كردند و فوراً تفسيق و تكفير مي‏كردند و چون خلفا همه غاصب، جائر و ظالم بودند، خواه و ناخواه مرتكب كبائر مي‏شدند و خوارج هم غالباً ايشان را كافر مي‏دانستند و در برابر آن‏ها هميشه قيام مي‏كردند و تا جايي‏كه مي‏توانستند به قول خودشان به عنوان امر به معروف و نهي از منكر با خلفا در ستيز بودند.

در همان هنگام كه خوارج با بيشتر خلفا درگير بوده و مخالفت داشتند، گروهي پيدا شدند، حال يا به عنوان مخالفت با خوارج و يا براي تأييد آن خلفاي غاصب و جائر، ايشان در برابر خوارج قرار گرفتند و نظر خود را اين‏طور اظهار نمودند كه ايمان امري قلبي است و ربطي به اَعمال ظاهري ندارد و ممكن است شخصي به ايمان قلبي مؤمن بوده امّا از نظر عمل فاسق باشد و مرتكب كبائر هم بشود؛ حتّي گفتند ممكن است كه در عين حالِ ارتكابِ گناهان كبيره، ايماني بمانند ايمانِ سلمان و يا ساير بزرگان داشته باشد (نعوذ باللّه).

نظر اين گروه اين بود كه امر اين‏گونه اشخاص به تأخير مي‏افتد و بستگي به مشيّت حق تعالي دارد و از همين جهت هم ايشان را «مُرجئه» ناميدند.([۲۵۰]) چنين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۵ *»

عقيده‏اي به منفعت خلفاي جائر و ظالم بود و باعث مي‏شد كه مردم براساس اين نظريه، وجود خلفاي جائر، غاصب و ظالم را متحمّل شده، هيچ‏يك از فسق و فجورهاي ايشان‏را منافي با ايمانشان ندانند بلكه آن‏ها را اهل بهشت هم بدانند.

به همين جهت بود كه آشكارا گفتند خليفه، امام و پيشواي مسلمانان ممكن است مرتكب كبيره شود، امّا مقام معنوي و باطنيش كه ايمان اوست محفوظ بماند و چون مقام معنوي و باطنيش محفوظ است، پس اطاعتش واجب، نماز با او صحيح و مخالفت با او مخالفت با شخص مؤمني است كه با بيعت يا هر امر ديگري اطاعتش لازم شده است. به همين علّت خلفاي جور از چنين طايفه‏اي كاملاً حمايت نمودند و هرقدر كه با خوارج دشمني داشتند با مرجئه موافق بودند و آن‏ها را تأييد مي‏كردند، چراكه طبق نظر مرجئه مرتكب كبيره مؤمن بوده و كافر نيست.

هم‏زمان با پيدايش اين اختلاف شديد ميان خوارج و مرجئه، نظريه سوّمي پيدا شد كه آن را نظريه بين بين گفتند؛ يعني منزلت بين المنزلتين. ايشان گفتند: مرتكب كبيره نه مؤمن است و نه كافر، بلكه بين ايمان و كفر قرار مي‏گيرد و حالت برزخي دارد؛ اين طايفه را «معتزله» ناميدند.([۲۵۱])

مي‏توان گفت: رسميت متكلّمين و علم كلام در ميان اهل سنّت، از زمان تشكيل مكتب معتزله بود كه توانستند براي خود تشكيلات، مكتب، علما و مبلِّغين فراهم نمايند.

آن‏چه تا به‏اين‏جا بيان شد رويدادهايي بود كه در ميان اهل سنّت انجام يافت. شيعه به بركت تعليمات كلامي، فلسفي و عرفاني ائمه: از هرگونه انحراف محفوظ ماند. تمام اين نوع مكاتب در ميان اهل سنّت پيدا شد. خوارج، مرجئه، معتزله هر سه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۶ *»

در ميان اهل سنّت پيدايش يافتند.

بنيان‏گذار مكتب معتزله را «واصل بن عطاء» معرّفي كرده‏اند. او نخستين شخصي بود كه مسئله منزلت بين المنزلتين را مطرح نمود.([۲۵۲]) واصل از رفقاي حسن بصري بود و حسن بصري چنان‏كه بيان شد، در ميان اهل سنّت تقريباً اوّلين شخصي بود كه جرئت نمود مسائلي را عنوان كند و به بحث‏هاي آزادِ عقلاني بپردازد. حسن بصري معاصر با امير المؤمنين ـ صلوات اللّه عليه ـ بود و فرمايش‏هاي حضرت را يادداشت مي‏كرد و آن‏ها را مبناي استنباط‏هاي باطل خود قرار مي‏داد. امام۷ او را مذمّت نموده، سامري اين امّت معرّفي كردند. برخي گفته‏اند: واصل بن عطاء شاگرد حسن بصري بوده است؛ اما بعضي او را از اصحاب و رفقاي حسن بصري مي‏دانند.

روزي حسن بصري و واصل بن عطاء و عدّه‏اي از اصحاب حسن بصري با يك‏ديگر نشسته بودند و مسئله اختلاف نظرِ خوارج با مُرجئه مورد بحث واقع شد. از حسن بصري در اين‏باره نظر خواستند. پيش از آن‏كه حسن بصري سخن بگويد، واصل بن عطاء اظهار نظر كرده، گفت: من اهل كبائر را نه مؤمن مي‏دانم نه كافر. بلكه حكم به فسق مي‏كنم، مرتكب كبيره فاسق است، او نه كافر است و نه مؤمن. با گفتن اين سخن، واصل متوجّه شد كه گويا حسن بصري و سايرين از حرف او خوششان نيامد و چون در ايشان كراهتي از اين حرف مشاهده نمود، به عنوان اعتراض از جمعيّت ايشان جدا گرديد. بعضي هم گفته‏اند كه مسئله اين‏گونه نبوده، بلكه حسن بصري چون با اين نظر مخالف بود، واصل را از جمع خود اخراج كرد.

پس از آن‏كه واصل از جمعيّت ايشان خارج شد و يا اخراجش كردند، شروع به تبليغ عقيده خود و اثبات مطلبش نمود. «عمرو بن عُبيد» برادر زن واصل بن عطاء،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۷ *»

نظريه او را پذيرفت و مبلّغ او شد، با ديگران به مخالفت پرداخت. وقتي‏كه اين‏دو نفر دست به دست هم داده و مشغول تبليغ نظر خود شدند، حسن بصري درباره آن‏ها گفت: اِعتزَلَ عنّا و همين كلمه اِعتزَلَ كه او به‏كار برد، باعث شد كه واصل و عمرو بن عبيد و كساني‏كه اين دو را تأييد مي‏كردند و با ايشان هم‏نظر بودند به‏نام معتزله ناميده شوند.([۲۵۳])

علّت نام‏گذاري معتزله را برخي چنين مي‏گويند كه چون مردم درباره آن‏ها گفتند: اعتزلا قول الامة، يعني اين‏دو (واصل و عمرو بن عبيد) قول امّت اسلامي را كنار گذاشتند و از ايشان جدا شدند و اعتزال اختيار نمودند، از اين جهت معتزله ناميده شدند و مكتب معتزله و مباحث ايشان بدين ترتيب آغاز گشت.

البته براي كلمه معتزله و مذهب اعتزال، مصاديق ديگري هم در تاريخ اسلام پيدا مي‏شود، كه درباره ايشان هم اِعتزَلَ يا معتزلين گفته مي‏شود. يكي از آن مصاديق كه البته ربطي به اين مكتب مشهورِ معتزله كه از آن بحث مي‏كنيم ندارد، اين بود كه در زمان اختلاف خوارج با حضرت امير۷ يا بعد از آن، عدّه‏اي پيدا شدند كه در اين جريان‏ها كاملاً كناره‏گيري كردند؛ يعني در موافقت يا مخالفت با خوارج و موافقت با اميرالمؤمنين اظهار بي‏طرفي كردند. از رؤساي اين گروه مي‏توان «سعدبن‏ابي‏وقاص»، «زيد بن ثابت» و «عبداللّه بن عمر» را نام برد كه ايشان‏را به اين اعتبار معتزله ناميدند و كلمه معتزله شامل حال اين‏دسته هم هست.

سوابق اين اشخاص را مي‏توان از زمان جريان جنگ جمل جستجو نمود كه در آن‏جا هم اين گروه اظهار بي‏طرفي كرده و مخصوصاً از امور سياسي كناره‏گرفته و كاملاً جدا شدند. با توجّه به‏همين كناره‏گيري و اظهار بي‏طرفي نسبت به اميرالمؤمنين۷ و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۸ *»

مخالفين حضرت، آنان هم در تاريخ اسلام به‏نام معتزله ناميده شده‏اند.

مكتب معتزله مشهور، از زمان مخالفت واصل با حسن بصري پديد آمد و با توجّه به اين‏كه در علم كلام ممكن است نامي از ايشان برده شود و يا نظرياتشان عنوان گردد، از اين جهت ناچاريم به بعضي از خصوصيّات و تاريخ ايشان اشاره نماييم.

واصل بن عطاء در سال هشتاد هجري تولّد يافت و در سال صد و سي و يك هجري از دنيا رفت. از بحث‏ها و نظريات او مي‏توان به مسئله نفي صفات حق تعالي، مسئله اختيار، منزلت بين المنزلتين كه منشأ پيدايش اين مكتب شد، بحث وعد و وعيد حق تعالي و مباحثي درباره اختلاف صحابه اشاره نمود.

پس از واصل، عمرو بن عبيد، شاگرد، رفيق و برادر زن او دنبال نظريات او را گرفت و آن‏ها را تا اندازه‏اي تكميل نمود. پس از عمرو بن عُبيد «ابو الهذيل» مشهور به علاّف و هم‏چنين نَظّام «ابواسحاق ابراهيم بن سيّار بن هاني» كه اهل بصره و خواهرزاده ابي‏هذيل علاّف بود كارهاي او را ادامه دادند. ابوهذيل علاّف، شيخ معتزله ناميده شد و نظّام هم استاد جاحظ و احمد بن خالد بود.([۲۵۴])

معتزله مي‏گويند: نظّام را نظّام ناميدند از جهت حسن كلامش، چه نظم و چه نثر، امّا ديگران گفته‏اند: چون كارش در بازار بصره به رشته كشيدن دانه‏هايي به شكل تسبيح يا . . . و خريد و فروش آن‏ها بوده، به اين نام ناميده شده است.

از نظّام نقل شده كه گفته است: پيغمبر اكرم۹ تصريح بر خلافت امير المؤمنين نموده و حضرت را معيّن فرمودند و تمام صحابه اين امر را دانستند اما كتمان كردند؛ مخصوصاً عمر را نام مي‏برد، ولي براي اين‏كه ابي‏بكر خليفه شود مسئله را كتمان كردند. هم‏چنين از او نقل شده اعتراف به اين‏كه عمر فاطمه زهرا۳ را روز بيعت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۶۹ *»

كتك زد به‏طوري كه آن‏حضرت محسن را سقط كردند. از او نقل مي‏كنند كه اجماع و قياس را در شرع، حجّت نمي‏دانست و تصريح مي‏نمايد كه حجّت، قول امام معصوم است؛ از اين جهت برخي او را به شيعه نزديك مي‏دانند و در نظريه‏هاي كلامي تأييدش مي‏كنند.([۲۵۵])

ابو هذيل و نظّام از شخصيّت‏هاي نامي معتزله مي‏باشند. علم كلام در زمان اين دو، تا اندازه‏اي به شكل فلسفه درآمد و جنبه فلسفي گرفت. علّتش آن بود كه ابو هذيل كتب فلاسفه را مطالعه مينمود، چون در زمان او كتب فلاسفه به عربي ترجمه مي‏شد و در اختيار عرب‏زبان‏ها قرار مي‏گرفت. از اين جهت ابوهذيل نه‏تنها در مباحث كلامي بلكه در فلسفه و طبيعيات هم اظهار نظر كرد و حتّي مسئله ذرّه‏اي بودن جسم (جرم، ماده) را كه در طبيعيات مطرح است بيان نمود. ابو هذيل و نظّام هردو در حدود قرن سوم هجري از دنيا رفتند.

جاحظ از شاگردان نظّام در قرن سوّم بود و در ميان معتزله شهرتي به‏سزا داشت. او در ادبيات بسيار قوي و صاحب كتاب «البيان و التبيين» مي‏باشد.

اين‏گونه متكلّمين غالباً با متكلّمين شيعه روبه‏رو بودند. متكلّمين شيعه به بركت تعاليم ائمه طاهرين: با ايشان مباحثه‏ها و مجادلاتي داشتند كه برخي از آن مباحثه‏ها در كتاب‏هاي رجال مذكور است.

همان‏طور كه قبلاً يادآور شديم «علي بن ميثم» از متكلّمين شيعه و از نوادگان ميثم تمّار است. خود ميثم تمّار از متكلّمين نامي شيعه و ناشرين فضايل و اثبات‏كنندگان اصول اعتقادي شيعه به بركت تعاليم حضرت امير۷ مي‏باشد. علي بن ميثم از متكلّمين نامي و معاصر با ابي‏هذيل و مورد توجّه ائمه طاهرين: است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۰ *»

علي بن ميثم مباحثه‏هايي با ابوهذيل دارد كه از آن جمله مي‏توان به اين مورد اشاره نمود: روزي از ابوهذيل پرسيد: آيا شيطان به تمام بدي‏ها امر و از تمام خوبي‏ها نهي مي‏كند؟ ابوهذيل گفت: آري چنين است. علي گفت: پس شيطان بايد همه خوبي‏ها را بداند تا از آن‏ها نهي نموده و همه بدي‏ها را هم بداند تا به آن‏ها امر كند، گفت چنين است. آن وقت پرسيد: آيا امامِ تو (مرادش ابي‏بكر بود) جميع خيرها و شرها را همانند شيطان مي‏دانست؟ گفت: نه! علي بن ميثم به او گفت: بنابراين، شيطان از امام تو اعلم و اعرف است؛ ابوهذيل ساكت شد.([۲۵۶])

معتزله در دوره حكومت بني اميه، با حكّام و خلفاي اموي ـ لعنة اللّه عليهم اجمعين ـ روابط خوبي نداشتند؛ گرچه در اوايل حكومت عبّاسيان كمابيش چهره‏اي بي‏طرفانه و حالت اعتزال در جريان‏هاي حكومتي و سياسي براي خود فراهم كردند. در زمان مأمون ـ لعنة اللّه عليه با توجّه به اين‏كه مأمون خودش را از جرگه علما و فضلا قلمداد مي‏كرد و اظهار علاقه و محبّت به ادبيات، فلسفه و طبيعيات نشان مي‏داد، معتزله مورد توجّه او قرار گرفتند. معتصم و واثِق هم به همين ترتيب از مدافعين معتزله بودند به گونه‏اي كه اين سه خليفه را معتزلي مي‏گفتند.

در زماني‏كه براي معتزله چنين موقعيّتي فراهم شد، كاوش در كلام حق تعالي آغاز شد كه آيا كلام حق تعالي از صفات فعل است يا ذات، حادث است يا قديم؟ ( با توجّه به اين‏كه صفات فعل حادث است و صفات ذات مانند علم، حيات و قدرت قديم مي‏باشند.)

پژوهش در كلام خدا به اين كشيده شد كه آيا قرآن كه كلام خداست مخلوق است يا قديم و آيا قرآن عين ذات خداست؟ معتزله در اين مسئله اظهار نظر نموده، گفتند:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۱ *»

كلام خدا مخلوق و در نتيجه قرآن مخلوق و حادث است و قديم نيست و حكم به كفر قائلين به قدمت قرآن نمودند.

در ميان اهل سنّت اشخاصي بودند كه با معتزله مخالفت كرده و گفتند: قرآن قديم است و مخلوق نيست! كار ايشان به جايي رسيد كه حتّي به قرآن‏هايي كه بر پوست نوشته شده بود اشاره نموده و مي‏گفتند همين قرآن‏ها قديم است. هنگامي‏كه نزاع بين ايشان شدّت يافت مأمون به حمايت از معتزله در اين مسئله دستوري صادر كرد مبني بر اين‏كه هركس معتقد به قدمت قرآن است بايد مورد شكنجه و عذاب قرار گيرد تا از اين عقيده توبه كند.

در زمان مأمون به اين بهانه عدّه زيادي به زندان افتاده و مورد تأديب و تعذيب دستگاه حكومتي قرار گرفتند. معتصِم و واثق هم پس از مأمون در پي حمايت از معتزله برآمدند. در همين دوره بود كه به دستور ايشان «احمد بن حنبل» رئيس مذهب حنبلي‏ها گرفتار شد و به زندان افتاد.

در زمان متوكّل ـ لعنة اللّه عليه ـ وضع وارونه شد. متوكّل در برابر معتزله قرار گرفت و مخالفت ميان دستگاه حكومت و معتزله آغاز شد. با مخالفتِ دستگاه حكومت كه متوكل در رأس آنها بود با معتزله، آنان شكست خورده و مي‏توان گفت ريشه‏كن شدند.

قبلاً اشاره كرديم كه در همين زمان فتنه عجيبي برپا شد و بسياري از اهل سنّت گرفتار اين فتنه شدند و كشتار زيادي شد كه به همين مناسبت آن دوره را «دوره محنت» ناميدند. پس از آن دوره بود كه ديگر معتزله نتوانستند اظهار وجود نمايند و مخالفينشان در برابر آن‏ها كاملاً قدرت پيدا كردند. مخالفين معتزله را «اهل سنّت» و «اهل حديث» مي‏نامند كه كاملاً با معتزله ناسازگار بودند.

با وجود اين‏كه معتزله در برابر مخالفين خود ـ اهل سنّت و حديث ـ بسيار بسيار

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۲ *»

ضعيف و منكوب بودند، امّا با همه اين ضعف و اضمحلال، اشخاص نامي ديگري در ميان ايشان پيدا شدند؛ از قبيل: ابوالقاسم بلخي معروف به كعبي، ابوعلي جبائي، ابوالقاسم جبائي كه پسر همان ابوعلي بود، قاضي عبدالجبار معتزلي، ابوالحسن خياط، زمخشري، كه در ميان معتزله مشهور شدند و مورد توجّه قرار گرفتند.

گفتيم معتزله با زماني‏كه كتاب‏هاي فلسفي يونانيان در ميان مسلمانان منتشر مي‏شد و گسترش مي‏يافت معاصر بودند؛ با وجود اين، تقريباً تسليم افكار يونانيان نشدند و افكار و فلسفههاي آن‏ها را (به قول معروف) دربست نپذيرفتند؛ بلكه در مقام ردّ فلسفه و گفتار فلاسفه برآمدند. از اين جهت نظريه‏هاي ايشان در برابر افكار فلاسفه قرار مي‏گرفت كه متأسّفانه همين‏ها نظريات متكلّمين اسلامي در برابر نظريه‏هاي فلاسفه يوناني شناخته شد.

با توجّه به اين‏كه نظريه‏هاي فلاسفه يونان پس از انتشار در ميان مسلمانان طرفداراني پيدا كرد، مي‏توان گفت: بين متكلّمين و فلاسفه تنشي ايجاد شد؛ درگيري‏هاي علمي، كلامي، فلسفي كه سبب پيشرفت علم كلام در اسلام گشت. البته مراد از اين اسلام، همان اسلام اهل سنّت است نه شيعه، در بين اهل سنّت علم كلام پيشرفت كرد، چرا؟ چون در مقام ستيز با افكار فلاسفه برآمدند.

به همين ترتيب طرفداران فلاسفه هم در برابر متكلّمين قرار گرفتند و باعث شد كه برخي مسائل، جنبه اشتراكي پيدا نموده، هم در علم كلام و هم در فلسفه مطرح شود. بنابراين، گفتار فلاسفه سبب توسعه نظريات و گفتار متكلّمين شد و مخالفت‏هاي متكلّمين باعث گستردگي فلسفه گرديد. اين تأثير و تأثّرِ طرفيني، سبب توسعه كلام و فلسفه در ميان مسلمانان گرديد.

همين مسئله سبب شد مباحث زيادي مطرح شود كه معتزله در آن‏ها اظهار نظر نمايند و اين نظريه‏ها را مسلمانان به عنوان نظريات كلامي معتزله كم و بيش در دست

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۳ *»

دارند. اين مسائل منحصر به مباحث اعتقادي ـ ديني ـ اسلامي نبود، بلكه همراه مسائل اعتقادي، قدري از مباحث طبيعي، علمي، اجتماعي، فلسفي نيز مورد بحث قرار گرفت. خواه ناخواه اين مسائل با مسائل اعتقادي ارتباط پيدا مي‏كرد امّا اصالتي نداشت، بلكه به تبعِ مسائل اعتقادي، اين مسائل هم مورد توجّه معتزله قرار مي‏گرفت و ايشان در اين مباحث هم، اظهار نظر مي‏كردند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۴ *»

 

درس  24

 

 

(دوشنبه / ۳ ربيع الثاني / ۱۴۱۷ هـ ق ـ ۲۹ / ۵ / ۱۳۷۵)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اصول اعتزال: توحيد، عدل، وعد و وعيد، منزله بين المنزلتين، امر به
        معروف و نهي از منكر

r حسن و قبح، مستقلات عقليه و . . .

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۵ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بيان شد معتزله در مسائل مختلف، مباحثي عنوان كردند كه از نظر تاريخ اسلام مي‏توان گفت: علم كلام (بنابر نظر مشهور) تقريباً از زمان ايشان و به‏وسيله ايشان شكل گرفت و منظّم شد. معتزله در غالب مسائل اظهار نظر نمودند، به گونه‏اي كه در تاريخ مشخّص مي‏شود، حتّي بعضي از ايشان با ائمه: مباحثه و مناظره‏ها داشتند و ائمه: آن‏ها را در بعضي مسائل انحرافي محكوم مي‏فرمودند. برخي از اين مناظره‏ها در كتب روايي شيعه مضبوط است، مانند عمرو بن عُبيد كه قبلاً درباره او سخن گفتيم كه مورد توجّه معتزله بود و مناظره‏هايي با حضرت صادق۷داشت. هم‏چنين صحابه ائمه:نيز با اين‏گروه درگيري‏هايي داشتند.

با مراجعه به مناظرات ائمه: و ساير صحابه با اين‏گونه اشخاص، آشكار مي‏شود كه شيعيان هم به تبعيّت از ائمه: داراي علم كلام بوده و در اين علم مهارت داشتند. ائمه اطهار: بعضي از اصحاب خود را در روش كلامي تأييد نموده و برخي را راهنمايي مي‏فرمودند و راه و روش وارد شدن در مناظره و دفاع از حقايق اسلام را به ايشان مي‏آموختند.

اگر بخواهيم اين‏گونه مناظره‏ها را مطرح نماييم بحث طولاني خواهد شد. بدين سبب به همين مقدار بسنده كرده و به مسائلي كه معتزله آن‏ها را «اصول اعتزال» معرّفي كرده‏اند مي‏پردازيم.

مسائل و مباحث معتزله منحصر به اعتقادات نبود، بلكه شامل مباحث ديگري از قبيل: مسائل طبيعي، اجتماعي، فلسفي هم مي‏شد كه به مقتضاي مباحث اعتقادي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۶ *»

به اصطلاح الكلام يجرّ الكلام مطرح مي‏شد.

از نظر اعتقادي كه بيشتر هم مورد توجّه است، معتزله به پنج اصل قائلند كه اصول اعتزال ناميده مي‏شوند:([۲۵۷])

اصل اوّل: توحيد است، كه معتزله خود را اهل توحيد ناميده‏اند. مقصود ايشان اين است كه كثرتي در صفات حق تعالي نيست (كه توضيح اين مطلب را خواهيم داد) نه توحيدي كه مفاد لا اله الاّ اللّه است. مفاد لا اله الاّ اللّه چنان‏كه بيان خواهيم نمود توحيد ذاتي حق‏تعالي و توحيد در عبادت را افاده مي‏نمايد كه اين دو توحيد البته مورد اختلاف نيست و همه مسلمانان به اين‏دو توحيد معترفند. آن‏چه مورد اختلاف است و منشأ اين نام‏گذاريست و اصلي از اصول اعتزال قرار گرفته، توحيد در صفات و افعال است كه بيان خواهيم كرد.

اصول ديگر ايشان مسئله «عدل» و «وعد و وعيد» است با توضيحي كه خواهد آمد و نيز مسئله «منزلت بين المنزلتين» كه در درس گذشته اجمالاً به آن اشاره شد. هم‏چنين مسئله «امر به معروف و نهي از منكر» با خصوصيّاتي كه مطرح مي‏شود. اين مسائل از نظر اعتقادي مورد توجّه قرار گرفته و براساس نظر معتزله از اصول اعتزال به حساب مي‏آيد.

درباره اصول اعتزال، كتاب‏هايي به رشته تحرير در آمده است. از كتاب‏هاي مشهور در اين‏باره مي‏توان به كتاب «الاصول الخمسه» از «قاضي عبد الجبّار معتزلي» اشاره نمود. قاضي عبدالجبار معاصر با «صاحب بن عبّاد» و «سيد مرتضي، علم الهدي» است.

اين اصول از مسائل اعتقادي مي‏باشند. توحيد كه به طور آشكار از اصول

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۷ *»

اعتقادي است، عدل هم از اعتقادات و مسائل ضروري دين است و همين‏طور ساير اصولِ ايشان همه به اعتقادات مربوط مي‏شود. ساير مكاتب كلامي از قبيل اشاعره و رشته‏هاي كلامي شيعه نيز متعرّض اين مسائل شده‏اند و به طور كلّي در هرجا بحث از مسائل اعتقادي است اين مسائل هم مطرح است؛ امّا با توجّه به اختلاف در طرح و جهات اين امور است كه معتزله در برابر مخالفينشان امتياز يافته‏اند كه اين اصول خمسه را اصول اعتزال مي‏نامند.

با توجّه به اين‏كه در اين مسائل نظريه‏هاي خاصّي ارائه شده است، اقتضا نموده كه اين امور به عنوان اصل در نظر گرفته شوند؛ مثلاً عدل اقتضا مي‏كرد كه درباره برخي مسائل اعتقادي بحث كنند و همين متعرّض آن مسائل شدن روي جهاتي، متكلّمين معتزلي را از مخالفينشان كه اشاعره باشند جدا كرده است كه توضيح خواهيم داد. بنابراين چون اين صفت (عدل) به‏خصوص مورد توجّه قرار گرفته، امّا ساير صفات حق تعالي به اين‏گونه مورد بحث واقع نشدند، از اين جهت ممتاز شده به نام بردنِ آن وگرنه علم حق تعالي، حيات، اراده و ساير صفات الهي، همه مورد بحث قرار گرفته، امّا به عنوان مشخِّصه‏هاي اعتقادي و مكتبي ايشان عنوان نشده است.

شيعه هم به‏واسطه اين‏كه در معرض اين مباحث بوده و مي‏خواسته در علم كلام درباره اين صفت اظهار نظر كند عدل را به‏خصوص جزء اصول دين قرار داده است، به اين ترتيب: توحيد، عدل، نبوّت، امامت و معاد، كه اين‏ها را پنج اصل دين قرار داده‏اند. اين همان اقتضاي روش كلامي ايشان است كه چون در برابر معتزله و اشاعره قرار گرفته بودند مي‏بايست در اين مسائل به‏خصوص اظهار نظر نمايند.

اكنون به طور اجمال در اصول پنج‏گانه اعتزال توضيحاتي عرض مي‏شود:

مي‏دانيم كه توحيد داراي چهار مقام است: توحيد ذاتي، توحيد صفاتي، توحيد افعالي و توحيد عبادي (عبادت)؛ توحيدِ ذات در جاي خود بيان شده و تقريباً تمام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۸ *»

رشته‏هاي كلامي اسلام، اين توحيد را اقرار دارند و اختلافي در آن پيش نيامده است. درباره توحيد صفات بحث‏هايي مطرح شده است. از صفات حق تعالي آن‏چه را كه مي‏شمرند و مشهور است همان علم، قدرت، حيات، اراده، ادراك، سميعيّت و بصيريّت حق تعالي و اين‏گونه صفات است.

بايد توجّه داشت كه روش كلامي بزرگان ما ـ اعلي الله مقامهم ـ همانند فلسفه، حكمت و عرفانشان از ديگران كاملاً جداست و همان متابعت از روش و اسلوب ائمه طاهرين: و قرآن است؛ و سخنِ ما در اين قسمت براساس آن‏چه مصطلحِ در ميان طوايف اسلامي از اهل سنّت و يا شيعه‏اي كه در روش كلامي از اهل سنّت تبعيّت كرده‏اند مي‏باشد و نظر آن‏ها را بيان مي‏كنيم.

در توحيد صفات مي‏گويند: صفات حق تعالي حقايقي هستند كه غير ذات پروردگار نبوده، بلكه با ذات حق، عينيّت دارند. مقصودشان اين است كه ذات خداوند طوري است كه همه اين صفات بر او صدق مي‏كند؛ علم، قدرت، حيات، اراده، ادراك، سمع، بصر، همه بر ذات او صادقند؛ يا اين‏كه مي‏گويند مراد از توحيد صفات اين است كه آثار اين صفات بر ذات خدا مترتّب است.

درباره توحيد افعال مي‏گويند: نه‏تنها ذوات موجودات، بلكه كارهاي ايشان به مشيّت و اراده خداوند است و در حقيقت، همه خواسته او است.

توحيد در عبادت هم كه معلوم است و مورد اختلاف نيست و همه در آن اتّفاق نظر دارند، به اين معني كه هيچ معبودي شايسته و سزاوار پرستش نيست مگر حق‏تعالي كه اگر شخصي در عبادت و پرستش خداوند، موجودي را شريك قرار دهد از توحيد عبادت خارج شده و مشرك است.

بنابراين، توحيد ذاتي و توحيد عبادت مورد اتّفاق است و در اين دو بحثي نيست؛ البته ممكن است كه از نظر مصاديق و موارد، بحث شود، مثل اين‏كه «ابن تيميه»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۷۹ *»

بحث مي‏كرده و بعدها هم وهّابي‏ها از او اتّخاذ كردند و مبناي وهّابيت قرار دادند كه مي‏گفته است مثلاً توسّل به انبيا يا اوليا شرك بوده و برخلاف توحيد است يا دعاكردن و استشفا (طلب شفا) و شفاعت، اين‏ها را شرك مي‏شمرده است.

در حال حاضر مي‏توان گفت: تقريباً تنها مكتب وهّابيت است كه به‏طور كامل و جامع در توحيد عبادت با مسلمانان اختلاف دارد؛ امّا نه در اصل موضوع، در اصل موضوع اتّحاد است؛ در اين‏كه فقط عبادت و پرستشِ حق تعالي روا است و پرستش غير او حرام بوده، جايز نيست و شرك است اختلافي نيست؛ امّا اختلافات ايشان در اين‏باره در حقيقت بحث در مصاديق است نه بحث در اصل مسأله؛ پس توحيد در ذات و عبادت مورد اتّفاق جميع فِرَق مسلمانان بوده و در آن اختلافي نيست و آن‏چه مورد اختلاف قرار گرفته توحيد در صفات و توحيد در افعال است.

مي‏دانيم كلمه لا اله الاّ اللّه مفيد توحيد ذات و توحيد عبادت است؛ آن‏چه از اين كلمه مبارك اخلاص، متّفق بين مسلمان‏ها است، اين است كه اين كلمه، كلمه توحيد ذات است كه براي ذات حق تعالي شريكي نيست و هم‏چنين توحيد در عبادت است؛ يعني در پرستش، غير حق تعالي را نبايد با او شريك كنيم. از اين جهت لا اله الاّ الله مورد اتّفاق جميع مسلمانان است.

توحيد در صفات مورد اختلاف قرار گرفته و در ميان اهل سنّت دو مكتب معتزله و اشاعره در اين‏باره با يك‏ديگر اختلاف نظر دارند. اشاعره در واقع توحيد صفات را انكار دارند؛ امّا معتزله توحيد صفات را آن‏گونه كه در اين بحث از قول اين مكاتب توضيح داديم، قبول دارند و به همين جهت خود را اهل توحيد ناميدند.

معتزله و اشاعره در توحيد افعال نيز با يك‏ديگر اختلاف دارند؛ يعني به‏عكسِ توحيد صفات، اشاعره به توحيد افعال معتقد بوده و معتزله اين توحيد را به معنايي كه اشاعره در نظر دارند منكرند. بنابراين هرگاه معتزله خود را اهل توحيد مي‏نامند و از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸۰ *»

اصول اعتزال «توحيد» را برمي‏شمرند، معلوم است كه مراد، توحيد در صفات است و چون در صفات قائل به توحيدند، خود را اهل توحيد مي‏نامند، و مقصودشان اين نيست كه ديگران مشركند؛ بلكه به‏خصوص همين مسئله را در نظر دارند و حتّي توحيد افعالي را هم در نظر ندارند.

و هنگامي‏كه اشاعره بحث توحيد را مطرح مي‏كنند، نظر به توحيد افعال، ذات و عبادت ندارند، به جهت اين‏كه دوتا از اين توحيدها مورد اتّفاق است و اختلافي در آن‏ها نيست كه توحيد در ذات و عبادت است و توحيد افعال را هم در مسئله عدل بررسي مي‏كنند؛ از اين جهت بحثِ توحيد افعال هم در اين‏جا داخل نمي‏شود. پس اين اصلِ اعتزال (توحيد) به همان مسئله توحيد صفاتي منحصر مي‏شود.

اصل دوم از اصول اعتزال «عدل» است؛ البته همه قبول دارند كه خداوند عادل است و ظالم نيست. در اين‏كه عدل از صفات حق تعالي است انكاري نيست، ولي در مفهوم و مراد از عدل اختلاف شده است. معتزله عدل حق تعالي را به‏گونه‏اي توجيه كرده‏اند كه اشاعره نتوانسته‏اند آن‏طور توجيه نمايند و برخلاف نظر معتزله نظر داده‏اند. از اين جهت معتزله را معتقد به عدل و عدليون و اشاعره را مخالف با عدل ناميده‏اند. شيعه هم كه به عدل حق تعالي معتقد است و مفهوم و تفسير و توجيهي براي عدل مي‏كند كه تقريباً با معتزله كنار مي‏آيند؛ از اين جهت وقتي مي‏گويند عدليون، يعني قائلين به عدل حق تعالي، معتزله و متكلّمين شيعه، هر دو را اراده مي‏كنند؛ يعني متكلّمين شيعه را هم در كلمه عدل و موافقت در عدل با معتزله يكي مي‏دانند.

نظر معتزله در مسئله عدلِ حق تعالي اين است كه كارها دو قسمند: بعضي كارها ذاتاً عدلند و بعضي كارها ذاتاً ظلمند؛ مثلاً پاداشِ نيك به شخصِ مطيع دادن و كيفر كردنِ عاصي، اين دو ذاتاً عدلند و خدا به چنين صفتي متّصف است و عادل است به اين معني كه اهل طاعت را پاداش نيك مي‏دهد و اهل معصيت را عذاب مي‏فرمايد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸۱ *»

اين برنامه عدلِ الهي است و خداوند به اين صفت متّصف و به اين معني عادل است.

آن وقت مي‏گويند: محال است كه خداوند بر ضدّ اين عمل كه في حدّ ذاته عدل است رفتار نمايد؛ مثلاً به‏عكس، شخص مطيع و اهل طاعت را عذاب كند و يا شخص عاصي را پاداش نيك دهد؛ يعني اين امر كه في حدّ ذاته ظلم است، محال است از خداوند صادر شود. هم‏چنين محال است خداوند بنده خود را مجبور به معصيت كند و يا اين‏كه در حال انجامِ معصيت از او سلب قدرت كند كه نتواند معصيت را انجام دهد و در عين حال او را به معصيتش عذاب كند، اين ظلم است و محال است از خداوند صادر شود.

به طور كلّي ظلم، يعني هركاري كه في حدّ ذاته ظلم است، قبيح است و به هيچ وجه جايز نيست از خداوند صادر شود، بلكه خلاف شؤون ربوبيّت است. اين تقريباً تعريف عدل براساس نظر معتزله است كه به اين‏گونه عدل، خدا را متّصف مي‏كنند و از اصول اعتقادي خود مي‏شمرند.

در برابر ايشان اشاعره مي‏گويند: كارها، في حدّ ذاته نه عدل است و نه ظلم، آن‏چه خدا انجام دهد عدل است و خدا به آن عدل متّصف مي‏شود. بنابراين، اشاعره عدل را انكار نكرده‏اند كه مخالف عدل ناميده شوند؛ بلكه عدل را به اين مفهوم مي‏گيرند كه كارها في حدّ ذاته، نه عدل است و نه ظلم، خدا هرچه انجام دهد عين عدل است؛ مثلاً اگر خدا شخص مطيع را عذاب كند يا شخص عاصي را پاداش نيك دهد اين عين عدل است و هيچ منافاتي با عدل ندارد! در اين‏جا خداوند متّصف به عدل شده به همين معني، نه به ظلم!!

مثلاً اگر خداوند بنده‏اي را مجبور كند و قدرتِ او را از ترك معصيت سلب نمايد و با اين‏كه او را مجبور كرده به معصيت و معصيت را با او واقع ساخته، با وجود اين،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸۲ *»

همين بنده را عقاب و عذاب هم بكند، اين كار في حدّ ذاته نه ظلم است و نه عدل، امّا چون خدا اين كار را كرده ما اين كار را به عدل توصيف مي‏كنيم و مي‏گوييم عين عدل است و خدا به اين معني عادل است!

چون اين اختلاف ميان معتزله و اشاعره خيلي شديد شد و در بسياري از موارد حتّي درگيري‏هايي ميان ايشان رخ داد، معتزله را قائلين به عدل و اشاعره را منكرين عدل ناميدند و به اين نام شهرت پيدا كردند.

خواه ناخواه اين مسئله به مسئله توحيدِ افعال نيز سرايت نمود. در مسئله توحيد افعال، مسئله عدل دخالت كاملي دارد. معتزله چون طرفدار عدل شدند و عدل را اين‏طور توجيه كردند، خود را ناچار ديدند كه توحيد افعال را انكار نموده يا به تعبير ديگر، توحيد افعال را براساس نظريه خود توجيه كنند، كه سبب شد اشاعره با ايشان در اين مسئله نيز مخالفت نمايند.

البته معلوم است كه معتزله منكر توحيد افعال نيستند، ولي چنان‏كه بيان شد، توحيد افعال را بايد طوري توجيه كنند كه منافاتي با نظرشان در مسئله عدل نداشته باشد. بنابر اين گفتند در توحيد افعال نبايد معتقد شويم كه خدا خالق افعال بشر است؛ چون مي‏دانيم بشر در آخرت از طرف خداوند جزا خواهد ديد، اگر مطيع است پاداش نيك و اگر عاصي است عذاب و كيفر مي‏بيند؛ حال اگر خداوند خالق افعال او باشد و در مقام ثواب و عقاب برآيد و براي كارهايي كه بشر انجام نداده و خودش خالق آن‏ها است جزا و كيفر مقرّر كند، يعني در واقع خودش اين كارها را كرده و بعد بشر را به كارهايي كه خودش انجام داده پاداش و كيفر دهد، اين ظلم است و بر ضدّ آن عدلي است كه به آن قائل شده‏اند.

از اين جهت معتزله توحيد افعال را به معنايي كه اشاعره گفته‏اند، مخالف اصل عدالت مي‏دانند و به آن اعتراف نكرده‏اند. به اين‏طور كه قائل شدند به اين‏كه انسان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸۳ *»

مختار است و مشهور شدند به اين‏كه قائل به مسئله اختيار مي‏باشند و در كتاب‏هايشان هم از مسئله اختيار دفاع نمودند.

مسئله جبر و اختيار تقريباً از قديمي‏ترين مسائل كلامي است كه حتّي از زمان حسن بصري اين بحث سابقه دارد، به‏طوري‏كه مي‏گويند حسن بصري فقط در اين مسئله بحث مي‏كرده و حال آن‏كه اين‏طور نيست، مسئله‏اي كه خيلي مورد توجّه او قرار گرفت اين مسئله بود وگرنه مسائل ديگري را هم مطرح كرده است.

دانستيم كه معتزله معني عدل را اين‏طور مطرح كردند كه كار (في حدّ ذاته) ممكن است عدل يا ظلم باشد. حال در اين‏جا سؤالي مطرح مي‏شود كه مثلاً احسانِ به ضعيف را چه كسي بايد حكم به عدل آن نمايد و از چه راهي حكم عدل در اين كار به دست مي‏آيد؟ يا اين‏كه ظلم به يتيم، في حدّ ذاته ظلم است، امّا چه‏كسي به ظلم بودن اين كار حكم مي‏كند؟

اين‏جا بود كه ناچار شدند مسئله ديگري را عنوان نمايند و آن مسئله اين است كه عقل حكم مي‏كند اصولاً عدل خوب است و بايد انجام داد و خدا را متّصف به عدل كرد و ظلم بد است و بايد از آن اجتناب كرد و خداي خود را منزّه از ظلم دانست. تقريباً در اين‏جا مسئله‏اي جان گرفته، پيدايش يافت كه «حسن و قبح عقلي» باشد؛ يعني عقل ذاتاً و بدون تعليم شرع، حُسنِ بعضي از كارها و قبحِ برخي ديگر از كارها را درك مي‏كند.

اين مسئله نيز مسئله ديگري را به‏دنبال خود پديد آورد و آن مسئله اين بود كه اين بحث را دامنه‏دار كنيم كه اصلاً حسن و قبح، ذاتي اشياء است؛ يعني شيئي يا كاري، ذاتاً ممكن است حسَن باشد يا ذاتاً ممكن است قبيح باشد؛ مثلاً راست‏گويي، امانت‏داري، عدالت، احسان و . . . اموري هستند كه ذاتاً حَسَن مي‏باشند، نه‏تنها عقل ما حسن آن‏ها را درك مي‏كند كه حكم عقلي باشد، به‏طور كلّي ذاتاً خودِ اين امور حسن هستند. هم‏چنين برخي كارها ذاتاً قبيح هستند، از قبيل: فحشا، خيانت، ظلم، ناروايي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸۴ *»

و . . .، اين‏ها اموري هستند كه ذاتاً قبيحند، علاوه بر اين‏كه از نظر عقل و شرع قبيح مي‏باشند.

بنابراين، مسائل، اين‏گونه مترتّب بر يك‏ديگر شدند تا كار به مسئله حسن و قبح ذاتي كشيد؛ يعني قبل از آن‏كه در شريعت به حسن و عدل بودنِ احسان، راستي، امانت‏داري و . . . حكم شود، عقلِ ما اين را درك مي‏نمايد؛ به‏علاوه كه اصلاً في حدّ ذاته اين امور حسَن هستند. هم‏چنين به‏عكس، امور قبيح را پيش از آن‏كه حق تعالي به قبح آن حكم نمايد، مثل قبح فحشا، زنا، سرقت و . . .، عقل ما اين قبح را درك مي‏كند، به‏علاوه كه اصلاً خود اين امور در حدّ ذات و به حسب هويت خود، قبيح هستند.

اين مسئله سبب پديد آمدنِ مسئله ديگري شد و آن مسئله «مقدار توان عقل» بود؛ يعني اين‏كه عقل داراي درك استقلالي است، و بدون راهنمايي شرع، عقل انسان بذاته، حسن و قبح اشياء را ادراك مي‏كند و هيچ نيازي به تعليم نيست و ادراك‏هاي عقل را «مستقلاّت عقليه» ناميدند.

هنگامي‏كه مسئله به اين‏جا كشيده شد اشاعره در برابر ايشان قرار گرفتند و با استقلال عقل در درك حسن و قبح اشياء مخالفت كردند.

اين مسائل دست به‏دست يك‏ديگر داد و مسائل ديگري را به وجود آورد؛ مثل اين‏كه در مسئله خلقت و آفرينش، آيا براي خدا هدف و غرضي هست يا نه؟ بلكه در مطلق افعال الهي بحث كردند كه آيا هدف و غرض در كار هست يا نيست؟ معتزله كه قائل به حسن و قبح ذاتي اشياء بودند، گفتند: كارِ بي‏هدف و بي‏غرض قبيح است كه از شخص حكيم صادر شود؛ بنابراين عقلاً محال است كه خداوند در كاري از كارهايش غرض و هدفي نداشته باشد. ولي اشاعره مي‏توانند بگويند: خير، بدون هدف و غرض مي‏شود كاري انجام شود، چه كسي گفته قبيح است؟ عقل ما كه قبح را درك نمي‏كند، وقتي انجام شد معلوم است كه شرعاً (مثلاً) حَسَن است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه ۲۸۵ *»

هم‏چنين مسائل ديگري از اين قبيل مورد بحث قرار گرفت، ماننداين‏كه: آيا تكليف مالايطاق از حق تعالي جايز است يا نه؟ بنده‏اي كه قادر بر انجام تكليف نيست و خدا او را تكليف كند و فوق طاقتِ او، او را مكلّف كند چطور است؟ معتزله كه به‏راحتي مي‏گويند: آن عمل قبيح است و محال است از خداوند صادر شود.

هم‏چنين شخص مؤمن كه اكنون مؤمن است، آيا قادر است كافر شود يا اين‏كه مسلوب القدرة است، يا شخص كافر آيا قادر است ايمان بياورد يا اين‏كه مسلوب القدرة از ايمان است؟ در تمام اين موارد معتزله چون اين امور را قبيح مي‏شمرند مي‏گويند اگر مؤمن قادر بر كفر نباشد و در عين حال خدا به او پاداش نيك دهد و كافر قادر بر ايمان نباشد و خدا او را عذاب كند، كاري قبيح است و از خداوند صادر نمي‏شود. امّا اشاعره در اين‏گونه مسائل با معتزله مخالفند و مي‏گويند قبحي را كه ما اسم مي‏گذاريم به‏واسطه درك ماست و معلوم نيست درك ما صحيح باشد، بلكه حقيقت همان است كه واقع شده و حَسَن چيزيست كه خدا آن را حسن قرار داده است. اين‏ها مسائلي است كه در اصل عدل مطرح كرده‏اند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

([۱]) كتاب «كشف المراد» از علامه حلي است كه در شرح «تجريد الاعتقاد» خواجه نصير طوسي نوشته است.

([۲]) البته با استخاره‏اي كه انجام شد.

([۳]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۴]) وسائل الشيعه ج ۲۷ ص ۶۲٫

([۵]) احقاف: ۹٫

([۶]) انبياء: ۲۲٫

([۷]) مؤمنون: ۹۱

([۸]) شوري: ۱۱٫

([۹]) نحل: ۶۰٫

([۱۰]) بقره: ۲۵۵٫

([۱۱]) انعام: ۳٫

([۱۲]) حديد: ۳٫

([۱۳]) طه: ۸، حشر: ۲۴٫

([۱۴]) حشر: ۲۳٫

([۱۵]) بقره: ۱۱۵٫

([۱۶]) شوري: ۱۲٫

([۱۷]) سبأ: ۳٫

([۱۸]) كهف: ۱۰۹٫

([۱۹]) محمد: ۲۴٫

([۲۰]) ص: ۲۹٫

([۲۱]) وسائل الشيعه ج ۲۷ ص ۶۱، بحار الانوار ج ۲۸ ص ۷۹٫

([۲۲]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۲۳]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۲۴]) نهج البلاغه خ ۱۵۲٫

([۲۵]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۲۶]) نهج البلاغه خ ۱۵۲٫

([۲۷]) نهج البلاغه خ ۶۵٫

([۲۸]) نهج البلاغه خ ۶۵٫

([۲۹]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۳۰]) نهج البلاغه خ ۱۵۲٫

([۳۱]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۳۲]) حديد: ۳٫

([۳۳]) بحار الانوار ج ۷ ص ۲۸٫

([۳۴]) شرح الفوائد، الفائدة الحادية عشرة ص ۲۴۰

([۳۵]) شرح الفوائد، المقدمة ص ۴٫

([۳۶]) طه: ۵٫

([۳۷]) احياء علوم الدين غزالي ج ۱ ص ۹۶٫

([۳۸]) كافي ج ۲ ص ۱۷۵، بحار الانوار ج ۷۴ ص ۴۰۱٫

([۳۹]) رعد: ۴، نحل: ۱۲، روم:۲۴٫

([۴۰]) روم: ۲۷٫

([۴۱]) مؤمنون: ۹۱٫

([۴۲]) بحار الانوار ج ۹۰ ص ۳۱۶٫

([۴۳]) بحار الانوار ج ۳ ص ۲۹٫

([۴۴]) بحار الانوار ج ۳ ص ۲۲۹٫

([۴۵]) اعراف: ۱۴۳٫

([۴۶]) بحار الانوار ج ۹۲ ص ۱۰۷٫

([۴۷]) نهج البلاغه خ ۱۸۵، بحار الانوار ج ۴ ص ۲۶۱٫

([۴۸]) بحار الانوار ج ۴۰ ص ۱۶۵٫

([۴۹]) حي بن يقظان از ابن طفيل.

([۵۰]) نهج البلاغه خ ۱۵۲٫

([۵۱]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۵۲]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۵۳]) نهج البلاغه خ ۶۵٫

([۵۴]) الاسفار ج ۱ صص ۱۰۷ و ۱۲۸٫

([۵۵]) مصباح كفعمي ص ۲۵۷٫

([۵۶]) دعاي رجبيه، بحار الانوار ج ۹۸ ص ۳۹۲٫

([۵۷]) انعام: ۱۰۳٫

([۵۸]) نهج البلاغه خ ۱۸۶، بحار الانوار ج ۴ ص ۲۵۴٫

([۵۹]) حديد: ۳٫

([۶۰]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۶۱]) نحل: ۱۲۵٫

([۶۲]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۲٫

([۶۳]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۷٫

([۶۴]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۷٫

([۶۵]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۸٫

([۶۶]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۶٫

([۶۷]) بحار الانوار ج ۷۳ ص ۴۰۴٫

([۶۸]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۶٫

([۶۹]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۶٫

([۷۰]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۶٫

([۷۱]) بحار الانوار ج ۲ ص ۱۳۶ و ج ۷۳ ص ۴۰۴٫

([۷۲]) بحار الانوار ج ۶۱ ص ۲۴۸٫

([۷۳]) رجال علامه حلي ص ۹۳٫ شايد مقصود اين است كه او اوّل كسي بوده كه در امامت كتاب تصنيف كرده است نه تأليف و جمع آوري احاديث.

([۷۴]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۳۷۰٫

([۷۵]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۳۷۲٫

([۷۶]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۳۷۴٫

([۷۷]) الكني و الالقاب ج ۱ ص ۳۴٫

([۷۸]) بحار الانوار ج ۲۳ ص ۶٫

([۷۹]) بحار الانوار ج ۲۳ ص ۹٫

([۸۰]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۲۹۵٫

([۸۱]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۲۹۵٫

([۸۲]) نساء: ۵۹٫

([۸۳]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۳۷۴٫

([۸۴]) الذريعة  ج ۲۵ ص ۳۰۵٫

([۸۵]) بحار الانوار ج ۵۰ ص ۲۹۹٫

([۸۶]) بحار الانوار ج ۵۰ ص ۲۹۹٫

([۸۷]) دائرة المعارف تشيع ج ۷ ص ۵۹ و كتاب خاندان نوبختي.

([۸۸]) رجال نجاشي ص ۳۷۵٫

([۸۹]) الكني و الالقاب ج ۱ ص ۳۹۵، ابن مسكويه.

([۹۰]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۲۵٫

([۹۱]) بحار الانوار ج ۲۱ ص ۱۶۰٫

([۹۲]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۲۷٫

([۹۳]) بحار الانوار ج ۴۱ ص ۲۸۳٫

([۹۴]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۹۸٫

([۹۵]) بحار الانوار ج ۳۳ صص ۳۳۴ و ۳۵۲٫

([۹۶]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۳۳٫

([۹۷]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۳۹٫

([۹۸]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۰۰٫

([۹۹]) بحار الانوار ج ۴۶ ص ۳۳۳٫

([۱۰۰]) بحار الانوار ج ۴۴ ص ۱۷۳ و ج ۴۶ ص ۳۶۶٫

([۱۰۱]) بحار الانوار ج ۲۸ ص ۱۱ و ج ۳۰ ص ۴۵۵٫

([۱۰۲]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۳۶۲٫

([۱۰۳]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۱٫

([۱۰۴]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۳۹٫

([۱۰۵]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۰۰٫

([۱۰۶]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۴ و تاريخ طبري ج ۵ ص ۶۷٫

([۱۰۷]) انعام: ۵۷، يوسف: ۴۰ و ۶۷٫

([۱۰۸]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۴٫

([۱۰۹]) روي انه كان جالساً في اصحابه فمرّت بهم امرأة جميلة فرمقها القوم بابصارهم فقال عليه السلام: انّ ابصار هذه الفحول طوامح و انّ ذلك سبب هبابها فاذا نظر احدكم الي امرأة تعجبه فليلامس اهله فانما هي امرأة كامرأته. فقال رجل من الخوارج قاتله الله كافراً ما افقهه، فوثب القوم ليقتلوه، فقال عليه‏السلام: رويداً انما هو سبّ بسبّ او عفو عن ذنب. نهج البلاغة حكمت ۴۲۰٫

([۱۱۰]) اسراء: ۳۴٫

([۱۱۱]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۴٫

([۱۱۲]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۵٫

([۱۱۳]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۴٫

([۱۱۴]) بحار الانوار ج ۴۲ ص ۲۳۹، تاريخ طبري ج ۵ ص ۱۴۶٫

([۱۱۵]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۶٫

([۱۱۶]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۴۵٫

([۱۱۷]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۵۱٫

([۱۱۸]) بحار الانوار ج ۳۳ صص ۳۳۸ و ۳۸۸٫

([۱۱۹]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۶۱۹٫

([۱۲۰]) زمر: ۶۵٫

([۱۲۱]) اعراف: ۲۰۴٫

([۱۲۲]) روم: ۶۰٫

([۱۲۳]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۴۴٫

([۱۲۴]) مستدرك الوسائل ج ۱۱ ص ۶۵٫

([۱۲۵]) تاريخ طبري ج ۵ ص ۷۲٫

([۱۲۶]) انعام: ۵۷٫

([۱۲۷]) نساء: ۳۵٫

([۱۲۸]) مائده: ۹۵٫

([۱۲۹]) تاريخ طبري ج ۵ ص ۳۷٫

([۱۳۰]) نهج البلاغه خ ۴۰٫

([۱۳۱]) نهج البلاغه خ ۳۳٫

([۱۳۲]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۴۵٫

([۱۳۳]) آل عمران: ۷٫

([۱۳۴]) نهج البلاغه، رساله ۷۷٫

([۱۳۵]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۸۷٫

([۱۳۶]) تاريخ طبري ج ۵ ص ۶۵٫

([۱۳۷]) نهج البلاغه خ ۱۲۲٫

([۱۳۸]) نهج البلاغه خ ۱۲۲٫

([۱۳۹]) بحار الانوار ج ۳۲ ص ۵۳۳ و ج ۳۳ ص ۱۸۱٫

([۱۴۰]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۴۹٫

([۱۴۱]) نهج البلاغه خ ۱۲۵٫

([۱۴۲]) نهج البلاغه خ ۱۷۷٫

([۱۴۳]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۵۳٫

([۱۴۴]) شرح نهج البلاغه ج ۲٫

([۱۴۵]) تاريخ طبري ج ۵ ص ۶۶٫

([۱۴۶]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۵۳٫

([۱۴۷]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۴۹٫

([۱۴۸]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۴۹٫

([۱۴۹]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۵۴٫

([۱۵۰]) شرح نهج البلاغه ج ۲٫

([۱۵۱]) مستدرك الوسائل ج ۱۸ ص ۲۱۳٫

([۱۵۲]) نهج البلاغه خ ۱۲۷٫

([۱۵۳]) كافي ج ۸ ص ۳۴۳، بحار الانوار ج ۲۵ ص ۱۰۴٫

([۱۵۴]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۳۴۹٫

([۱۵۵]) بحار الانوار ج ۳۳ ص ۵۴۴٫

([۱۵۶]) دائرة المعارف بزرگ اسلامي ج دوم ص ۳۰۹ تا ص ۳۱۹٫

([۱۵۷]) دائرة المعارف بزرگ اسلامي ج دوم ص ۳۲۶ تا ص ۳۳۲٫

([۱۵۸]) حشر: ۷٫

([۱۵۹]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۱۶۰]) نهج البلاغه خ ۴۹٫

([۱۶۱]) نهج البلاغه خ ۶۵٫

([۱۶۲]) نهج البلاغه خ ۸۵٫

([۱۶۳]) نهج البلاغه خ ۸۵٫

([۱۶۴]) نهج البلاغه خ ۱۷۹٫

([۱۶۵]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۱۶۶]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۱۶۷]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۱۶۸]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۱۶۹]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۱۷۰]) نهج البلاغه خ ۸۶٫

([۱۷۱]) نهج البلاغه خ ۹۱٫

([۱۷۲]) نهج البلاغه خ ۱۰۹٫

([۱۷۳]) نهج البلاغه خ ۱۸۶٫

([۱۷۴]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۱۷۵]) نهج البلاغه خ ۲٫

([۱۷۶]) نهج البلاغه خ ۴۹٫

([۱۷۷]) نهج البلاغه خ ۶۵٫

([۱۷۸]) نهج البلاغه خ ۹۰٫

([۱۷۹]) نهج البلاغه خ ۱۵۱٫

([۱۸۰]) نهج البلاغه خ ۱۵۲٫

([۱۸۱]) نهج البلاغه خ ۱۵۷٫

([۱۸۲]) نهج البلاغه خ ۱۶۳٫

([۱۸۳]) نهج البلاغه خ ۱۸۰٫

([۱۸۴]) نهج البلاغه خ ۱۸۲٫

([۱۸۵]) نهج البلاغه خ ۱۹۰٫

([۱۸۶]) نهج البلاغه خ ۱۶۰٫

([۱۸۷]) نهج البلاغه خ ۱۶۰٫

([۱۸۸]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۱۸۹]) نهج البلاغه خ ۹۱٫

([۱۹۰]) نهج البلاغه خ ۱۰۵٫

([۱۹۱]) نهج البلاغه خ ۱۰۶٫

([۱۹۲]) نهج البلاغه خ ۱۰۸٫

([۱۹۳]) نهج البلاغه خ ۱۰۹٫

([۱۹۴]) نهج البلاغه خ ۱۴۷٫

([۱۹۵]) نهج البلاغه خ ۱۵۱٫

([۱۹۶]) نهج البلاغه خ ۱۶۰٫

([۱۹۷]) نهج البلاغه خ ۱۷۳٫

([۱۹۸]) نهج البلاغه خ ۱۸۵٫

([۱۹۹]) نهج البلاغه خ ۲٫

([۲۰۰]) نهج البلاغه خ ۲٫

([۲۰۱]) نهج البلاغه خ ۸۷٫

([۲۰۲]) نهج البلاغه خ ۹۳٫

([۲۰۳]) نهج البلاغه خ ۹۴٫

([۲۰۴]) نهج البلاغه خ ۱۰۹٫

([۲۰۵]) نهج البلاغه خ ۱۲۰٫

([۲۰۶]) نهج البلاغه خ ۱۵۴٫

([۲۰۷]) نهج البلاغه خ ۲۳۹٫

([۲۰۸]) نهج البلاغه خ ۱۴۴٫

([۲۰۹]) نهج البلاغه خ ۱۸۳٫

([۲۱۰]) نهج البلاغه خ ۱۹۲٫

([۲۱۱]) نهج البلاغه خ ۹۴٫

([۲۱۲]) نهج البلاغه خ ۸۶٫

([۲۱۳]) نهج البلاغه خ ۳۷٫

([۲۱۴]) نهج البلاغه خ ۱۲۵٫

([۲۱۵]) نهج البلاغه خ ۱۴۱٫

([۲۱۶]) نهج البلاغه خ ۲۱۶٫

([۲۱۷]) نهج البلاغه، رساله ۷۰٫

([۲۱۸]) نهج البلاغه خ ۱۶۰٫

([۲۱۹]) نهج البلاغه، رساله ۴۵٫

([۲۲۰]) نهج البلاغه خ ۱۶۰٫

([۲۲۱]) نهج البلاغه، رساله ۲۶٫

([۲۲۲]) نهج البلاغه خ ۱۱۳٫

([۲۲۳]) نهج البلاغه خ ۲۳۰٫

([۲۲۴]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۲۲۵]) نهج البلاغه خ ۲۱۰٫

([۲۲۶]) نهج البلاغه خ ۱٫

([۲۲۷]) نهج البلاغه خ ۹۱٫

([۲۲۸]) نهج البلاغه خ ۱۰۹٫

([۲۲۹]) بحار الانوار ج ۶۹ ص ۳٫

([۲۳۰]) با توجه به اين كه وفات او در سال صد و ده هجري بوده است.

([۲۳۱]) الكني و الالقاب ج ۲ ص ۷۴٫

([۲۳۲]) بحار الانوار ج ۴۲ ص ۱۴۱٫

([۲۳۳]) بحار الانوار ج ۴۲ ص ۱۴۱٫

([۲۳۴]) شرح نهج البلاغه ج ۴٫

([۲۳۵]) بحار الانوار ج ۳۴ ص ۲۹۴٫

([۲۳۶]) يا كفتي، الخرائج ج ۲ ص ۵۴۸٫

([۲۳۷]) بحار الانوار ج ۴۱ ص ۳۰۲٫

([۲۳۸]) بحار الانوار ج ۳ ص ۳۳٫

([۲۳۹]) بحار الانوار ج ۵ ص ۴۰٫

([۲۴۰]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۱۳۶٫

([۲۴۱]) بحار الانوار ج ۴۲ ص ۱۴۴٫

([۲۴۲]) بحار الانوار ج ۲۴ ص ۲۳۲٫

([۲۴۳]) تعريفات از جرجاني ص ۱۶۲٫

([۲۴۴]) بحار الانوار ج ۸۱ ص ۲۷۴٫

([۲۴۵]) كافي ج ۱ ص ۱۱، بحار الانوار ج ۱ ص ۱۱۶٫

([۲۴۶]) كافي ج ۱ ص ۱۰٫

([۲۴۷]) لقمان: ۲۰٫

([۲۴۸]) شرح حديث عمران صابي ص ۱۲٫

([۲۴۹]) بقره: ۲۶۹٫

([۲۵۰]) بحار الانوار ج ۲۳ ص ۱۸٫

([۲۵۱]) بحار الانوار ج ۸ ص ۳۷۰٫

([۲۵۲]) بحار الانوار ج ۴۱ ص ۱۴۰٫

([۲۵۳]) شهرستاني، الملل و النحل، ج ۱ ص ۴۸٫

([۲۵۴]) دائرة المعارف الاسلاميّة الشيعيّة ج ۵ ص ۳۱۸٫

([۲۵۵]) الكني و الالقاب ج ۳ ص ۲۱۱٫

([۲۵۶]) بحار الانوار ج ۱۰ ص ۳۷۰٫

([۲۵۷]) بحار الانوار ج ۶۹ ص ۱۲۸، دائرة المعارف الاسلامية الشيعية ج ۵ صص ۳۱۸ و ۳۲۶٫