08-2 پيشگفتار دروس شرح تجريد الاعتقاد ـ چاپ – قسمت دوم

پيشگفتار

دروس شرح  تجريد – قسمت دوم

 

سيد احمد پورموسويان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 286 *»

 

درس  25

 

 

(سه‏شنبه / 4 ربيع الثاني / 1417 هـ ق ـ 30 / 5 / 1375)

 

 

 

 

 

r ادامه بحث از اصول اعتزال

r نظر خوارج در مسئله امر به معروف و نهي از منكر

r الهيات در مكتب معتزله

r «غيلان دمشقي» و «معبد جهني»

r تأثير جهميه و قدريه در مكتب معتزله

r علل شكست معتزله و پيدايش اشاعره

r بزرگان اشعري

r تأثير غزّالي و فخر رازي در كلام

r تجريد الاعتقاد جهشي در علم كلام

r طرفداري خلفا از مكاتب كلامي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 287 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

سخن در اصول اعتزال بود و آن‏چه را كه معتزله اصول مكتب خود قرار دادند و مكتب كلامي معتزله به‏وسيله آن مشخّص شد.

اصل ديگر از اصول ايشان اين‏است كه: براساس مبنايي كه در مسئله حسن و قبح ذاتي اشياء انتخاب كردند كه عقل به‏طور استقلال و بدون راهنمايي شرع، حسن و قبح اشياء را درك مي‏كند به اين نتيجه رسيدند وعده‏هاي حق تعالي كه مورد اتّفاق همه مسلمانان است تخلّف‏پذير نيست و به حكم آيه شريفه انّ اللّه لايخلف الميعاد([1]) وعده‏اي كه براي پاداش اهل ايمان و اهل طاعت فرموده، تخلّف‏پذير نيست و در اين امر همه مسلمانان اتّفاق نظر دارند؛ امّا درباره وعيدهاي حق تعالي در معصيت‏ها كه وعده به كيفر داده است، آيا تخلّف نمي‏فرمايد؟

معتزله قائل شدند به اين‏كه وعيد هم مثل وعد قابل تخلّف نيست و در هر معصيتي كه خداوند وعيد فرموده، به وعيد خود عمل مي‏كند و تخلّف نمي‏فرمايد؛ بنابراين، اگر شخص معصيت‏كار مي‏خواهد وعيد الهي درباره او جريان نيابد، واجب و لازم است كه توبه كرده باشد؛ يعني محال است خداوند شخص معصيت‏كار را بدون توبه بيامرزد.

همين محال بودن آمرزش بدون توبه از اصول مكتب اعتزال شمرده شد. اگر از ايشان سؤال شود چرا محال است؟ مي‏گويند آمرزش بدون توبه، مستلزم تخلّف از وعيد است و تخلّف از وعيد مثل تخلّف از وعده قبيح است و امر قبيح بر خالق حكيم،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 288 *»

عقلاً جايز نيست و عقل به اين قبح حكم مي‏كند، چراكه تخلّف از وعيد في حدّ ذاته قبيح است. پس اين هم يكي ديگر از مسائلي است كه ايشان را در اعتقاداتشان ممتاز مي‏كند.

اصل ديگر از اصول اعتزال «منزلت بين المنزلتين» است. نظر معتزله در برابر مرجئه و خوارج اين شد كه مرتكب كبيره نه مؤمن است و نه كافر، خوارج گفتند: مرتكب كبيره كافر است و مُرجئه به اين‏كه مؤمن است و امرش به تأخير مي‏افتد، معتقدند.

البته علّت نام‏گذاري مرجئه را مختلف ذكر كرده‏اند. يكي از جهات نام‏گذاري به اين نام، همين تأخير امر مرتكب كبيره در نزد مشيّت حق تعالي است. مرجئه مي‏گويند امر او به تأخير مي‏افتد تا اين‏كه خداوند يا او را مي‏آمرزد و يا اين‏كه عذاب مي‏فرمايد.

در برابر مرجئه و خوارج، معتزله معتقد شدند به اين‏كه بين اين‏دو مرحله از ايمان و كفر، مرحله و منزلتي است كه مرتكب كبيره در يك‏چنين منزلت قرار مي‏گيرد، نه او را مؤمن مي‏شود گفت و نه كافر، حدّ وسط و برزخي ميان ايمان و كفر است كه در درس‏هاي گذشته اجمالاً به اين مطلب اشاره كرديم.

اصلِ اعتقادي ديگري كه از اصول معتزله شمرده شد، امر به معروف و نهي از منكر است.

البته اين موارد كه از اصول اعتزال شمرده شده، به اين جهت بود كه مسائلي پيش مي‏آمد و معتزله در آن مسائل نظريه‏هايي مي‏دادند و بر آن‏نظرها ثبات قدم داشتند و بعدها به شكل كتاب و عنوان و استدلال درمي‏آمد، از اين جهت به‏نام «اصول اعتزال» شهرت يافت؛ با توجّه به اين‏كه جريان‏هايي در جوامع اسلامي پيش مي‏آمد و اقتضا مي‏نمود كه ايشان اين نظرها را بدهند و در مقام اثبات و استدلال اين مطالب برآيند.

امر به معروف و نهي از منكر هم كه از اصول اعتزال شمرده شد، به‏واسطه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 289 *»

جريان‏هاو ضرورت‏هايي بود كه واقع مي‏شد و مخصوصاً در برخورد و درگيري با حكّام كه نوعاً غاصب، ظالم و معصيت‏كار بودند، اين مسائل پيش مي‏آمد. آغاز مسائلِ امر به معروف و نهي از منكر و حاد شدنِ آن، مخصوصاً در جريان‏هاي حكومتي به‏وسيله خوارج انجام شد.

هنگامي‏كه خوارج خواستند با امير المؤمنين7 مخالفت و محاربه كنند، متمسّك به اين اصل شده و اين را براي خود امتياز و مشخِّصه‏اي قرار دادند كه امر به معروف و نهي از منكر، مشروط به هيچ شرطي نيست! در تمام شرايط، مناسب و غير مناسب، مساعد يا غير مساعد، بايد امر به معروف و نهي از منكر انجام شود! در صورتي‏كه مسلمانان تا آن زمان امر به معروف و نهي از منكر را با شرايطي خاص واجب مي‏دانستند و اقدام به آن مي‏كردند و مخصوصاً دو شرط را در نظر داشتند: يكي اين‏كه زمينه نتيجه‏گيري از امر به معروف و نهي از منكر را از شرايط اوّليه مي‏دانستند و هم‏چنين مفسده‏اي سخت‏تر و بدتر از خود ترك معروف يا عمل به منكر پيش نيايد.

تقريباً مسلمانان در امر به معروف و نهي از منكر، اين دو شرط را در نظر داشتند تا اين‏كه خوارج ـ لعنة اللّه عليهم ـ به‏خصوص به‏واسطه عناد و لجاجشان با اميرالمؤمنين7انكار اين شرايط را نموده و به هيچ شرطي قائل نشدند.

امر به معروف و نهي از منكر تا زمان آن‏ها غالباً در چهارچوب قلب و لسان بود، هر مسلماني كه به امر به معروف و نهي از منكر مقيّد مي‏شد، تا اين درجه بود كه در قلب، معروف را دوست و منكر را ناپسند داشت، آن‏گاه با توجّه به شرايطي كه ذكر شد، در جاهاي مناسب، به زبان مي‏آورد و امر به معروف و نهي از منكر مي‏كرد. ولي خوارج گفتند: امر به معروف و نهي از منكر تنها در حدّ قلب و زبان نيست، بلكه بايد در صدد بود كه با جوارح و عملاً امر به معروف و نهي از منكر كرد، اگرچه به كشيدن شمشير و ريخته شدن خون‏ها و غارت و هتك عرض و . . . باشد! به هرجا بكشد هيچ مانعي از آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 290 *»

نيست و وجوب امر به معروف و نهي از منكر با همه نامساعدي‏ها به حال خود باقي است.

همان‏طور كه بيان شد غالب مسلمانان اين‏طور فكر نمي‏كردند، بلكه لزوم امر به معروف و نهي از منكر را با شرايطي خاص قائل بودند و مخصوصاً نوع طوايف مسلمانان هم بر همين عقيده بودند؛ حتّي «احمد بن حنبل» هيچ اقدامي را در امر به معروف، بيش از گفتن، جايز نمي‏دانست و اين فتواي او ميان همه شايع بود. از اين جهت اين مسئله سابقه‏دار است و در ميان شيعه هم امر به معروف و نهي از منكر با شرايط خاص كه در جاي خود ذكر شده مورد توجّه بوده است.

پس از اين جريان، معتزله كه صاحب نظر و داراي جمعيّت و مكتبي شده بودند و كتاب مي‏نوشتند و استدلال و استنباط مي‏كردند، در اين مسئله نظر خاصّي اظهار كردند كه موجب شد يكي از اصول مكتب آن‏ها همين امر شمرده شود.

معتزله گفتند: امر به معروف و نهي از منكر با همان شرايط و تا حدِّ قلب و لسان مورد قبول ماست، ولي اگر منكرات شيوع پيدا كرد يا اگر حكومت و حاكم در مقام انجام و ارتكاب منكرات برآمد، در اين‏جا واجب مي‏دانيم كه مسلمان‏ها در برابر حكّام يا در برابر مرتكبين منكراتِ شايع‏شده بايستند و عملاً امر به معروف و نهي از منكر كنند، اگرچه به كشتار، غارت و هتك عرض‏ها منجر شود هيچ مانعي نيست.

در حقيقت اين عقيده در برابر عقيده اهل سنّت و اهل حديث قرار گرفت؛ نه به آن شدّتي بود كه خوارج گفتند مطلقاً امر به معروف و نهي از منكر در همه‏وقت و همه‏جا بدون شرايط واجب است و نه هم مثل سايرين، بلكه نظر خاصي اظهار نمودند و به همين جهت براي ايشان اين نظر، اصلي از اصول اعتقادي شناخته شد.

البته لازم به ذكر است كه چون اين مسائل مورد بحث قرار گرفته و در كتب كلامي عنوان شده است، از اين جهت ما به بحث از آن‏ها پرداختيم.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 291 *»

همان‏طور كه قبلاً اشاره نموديم، معتزله براي اثباتِ اين اصول، نيازمند به مقدّماتي بودند. هم‏چنين پس از اثباتِ اين اصول، فروعاتي از اين اصول سرچشمه مي‏گرفت؛ از اين جهت ايشان ناچار شدند در مكتب كلامي خود، متعرّض بسياري از مسائل گردند كه اين مسائل در ابتدا و مستقيماً ارتباطي با عقايد نداشت، ولي مآلاً با مسائل اعتقادي مرتبط مي‏شد و چون با كتب فلاسفه برخورد كرده بودند و مباحث فلسفه را ديده بودند، براساس روش فكري فلاسفه به تفكّر، استنباط و استدلال پرداختند. از اين جهت مسائل الهيات در اين مكتب مطرح شد.

مي‏دانيم كه الهيات را دو دسته كرده‏اند: «الهيات بالمعني الاعم» و «الهيات بالمعني الاخص»؛ الهيات بالمعني الاعم را امور عامّه گفته‏اند كه هم در فلسفه و هم كلام مورد بحث قرار مي‏گيرد. الهيات بالمعني الاخص شامل همان عقايدي است كه در اسلام به عنوان عقايد شناخته شده و در برابر منكرينِ اين عقايد (چه از فلاسفه يا زنادقه) متكلّمين در مقام طرفداري و دفاع از اين عقايد برآمده‏اند.

بنابراين مسائل الهيات (بالمعني الاعم و بالمعني الاخص) مورد توجّه ايشان قرار گرفت؛ يعني هم در امور عامّه و هم در عقايد خاصّه اظهار نظر كردند. هم‏چنين مباحثشان به طبيعيات كشيده شد و درباره طبيعيات هم مثل: خلقت، جهان، آسمان‏ها، زمين و ساير امور طبيعي اظهار نظرهايي كردند.

از نظر اعتقادي، به‏خصوص توحيد صفات و عدل حق تعالي ( به معنايي كه بيان كرديم) مورد بحث قرار گرفت. اين دو مسئله منجر شد به اين بحث كه افعال خداوند بدون غرض نيست، بلكه معلَّل به اغراض است؛ يعني براي هركاري از كارهاي الهي فايده، غرض و نتيجه‏اي منظور است. مسئله ديگر اين بود كه آمرزش بدون توبه محال است. مسائل كشيده شد به اين‏كه گفتند: قديم منحصر به ذات حق تعالي است؛ البته اين بحث را در برابر فلاسفه عنوان كردند كه فلاسفه معتقد به قِدَم عالم بودند و دنباله

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 292 *»

اين بحث رسيد به اين‏كه كلام خداوند مخلوق است؛ يعني كلام از صفات فعل است نه از صفات ذات حق تعالي.

بحثِ عدل، آن‏ها را كشانيد به اين‏كه افعال بندگان به هيچ وجه مخلوق خداوند نيست و مشيّت و اراده حق تعالي به افعال بندگان تعلّق نگرفته و نمي‏گيرد.

مسائل فلسفي، آن‏ها را سوق داد به اين‏كه در امور اعتقادي و الهي بالمعني الاعم قائل شوند به اين‏كه عالم حادث است، اين در برابر قول فلاسفه بود كه عالم را قديم مي‏دانستند. هم‏چنين بحث‏هاي توحيدي ايشان را كشانيد به اين‏كه بگويند: خدا در دنيا و آخرت ديده نمي‏شود كه البته اين نظر در برابر اهل حديث و اهل سنّت بود؛ اهل حديث، همان اهل سنّت مي‏باشند كه خود را مقيّد به ظاهر اخبار و آياتي مي‏دانند كه در اين‏گونه آيات و اخبار به ديدار خداوند در قيامت تصريح شده و اين‏ها در برابر اهل حديث مخالفت كرده و گفتند خدا در دنيا و آخرت ديده نمي‏شود.

مسائل ديگري كه در نوع كلمات و كتب ايشان مطرح شده، راجع به خلقت و نظام آفرينش است؛ مثلاً بعضي از معتزله به اين‏كه طفره محال نيست معتقدند. هم‏چنين به اين‏كه انسان مختار است و مجبور نيست؛ كه اين مسئله مربوط به مسائل اعتقادي همانند عدل و مسائلي شبيه آن مي‏باشد.

درمورد جسم گفتند كه جسم، شيئي است مركّب از ذرّاتي كه اين ذرّات تجزيه‏پذير نيستند و آن‏ها را «ذرات لايتجزّي» نام‏گذاري كردند. ميگفتند: طعم اشياء، ذراتي است كه روي ذائقه اثر مي‏گذارد، بوي اشياء، ذرّاتي از شي‏ء است كه در هوا پخش مي‏شود، روشنايي و نور، ذرّاتي هستند كه در فضا منتشر مي‏شوند. بعضي ميگفتند: تداخل اجسام در يك‏ديگر محال نيست.

در مباحث آفرينش و خلقت، آن‏چه به مسائل شرعي ربط پيدا مي‏كند اين بود كه قائل به «استطاعت» شدند. استطاعت اين است كه انسان قبل از انجام هر فعلي از افعال

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 293 *»

خود، قادر بر فعل و ترك آن است.

هم‏چنان‏كه مشهود است بعضي از اين مباحثِ شرعي كه مورد بحث بوده، در احاديث ما هم به شكل‏هاي ديگر بيان و استدلال شده و مورد نفي يا اثبات ائمه:قرار گرفته است؛ البته همان‏طور كه در اوّل بحث اشاره كرديم گرچه در فرمايش‏هاي اين بزرگواران بحث‏هاي كلامي، فلسفي و عرفاني مطرح شده، امّا اسلوب ائمه ما: در تمام اين زمينه‏ها، نه بر اسلوب و روش متكلّمين است و نه بر روش حكما و نه عرفا، با اين‏كه غالب مسائل در فرمايش‏هاي اين بزرگواران مطرح شده است.

يكي ديگر از مباحث معتزله كه با شرع مرتبط مي‏شود اين است كه مؤمن در همان حال ايمان قادر بر كفر است و كافر در همان حال كفر، قادر بر ايمان است. بحث ديگر اين‏كه فاسق را نه مي‏شود مؤمن گفت و نه كافر، بلكه در منزلتي بين دو منزله ايمان و كفر قرار مي‏گيرد.

مسئله ديگري كه مطرح كرده بودند و به آن اشاره نموديم، بحث «مستقلاّت عقليه» است؛ به اين معني كه عقل بدون راهنمايي شرع، قادر بر درك حسن و قبح اشياء است، آن‏هم از اين‏جهت كه حسن و قبح اشياء امري ذاتي است نه جعلي، كه به جعل شارع باشد. در مسائل مربوط به قرآن‏شناسي، مي‏گويند: قرآن را با عقل مي‏شود توجيه و تفسير كرد؛ يعني عقل به توجيه آيات قرآني راه مي‏برد. اگر بين حديث و عقل تعارضي رخ دهد، عقل را مقدّم مي‏دارند؛ البته ممكن است كه تصريح به اين مطلب به عنوان بحثي خاص نداشته باشند، اما روش كارشان در برابر اهل حديث و اهل سنّت اين مطلب را تثبيت مي‏كند.

درباره بعضي از مسائل كه به نظر آن‏ها از فروع بود اظهار نظر كردند، گرچه بعضي از آن مسائل از نظر ما مربوط به اصول مي‏شود. يكي از آن مسائل، وجوب امر به معروف و نهي از منكر بود كه اگر به حدّي رسيد و در وقتي واقع شد كه اسبابش فراهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 294 *»

شد و به قيام و كشيدن شمشير كشيده شد، بايد انجام شود و ترك نگردد، به همان‏گونه كه بيان شد.

گرچه ما مسئله خلافت رسول‏اللّه9 را از اصول مي‏دانيم، اما ايشان آن را از مسائل فرعي شمرده و مربوط به امور اجتماع مي‏دانند و بنابراين مي‏گويند: خلافت ابي‏بكر و عمر و عثمان و اميرالمؤمنين، خلافتي صحيح است و ايشان را (به تبعيّت ساير اهل سنّت) خلفاي راشدين ناميدند.

درباره شخصيّت اميرالمؤمنين7 عدّه‏اي از معتزله قائلند كه اين بزرگوار از ساير خلفا افضلند؛ امّا پيشينيان از معتزله، ابي‏بكر را از اميرالمؤمنين و اميرالمؤمنين را از بقيه افضل مي‏دانستند؛ البته «واصل بن عطاء» با اين‏كه از قدماي معتزله است در اين‏باره با ايشان موافقت ندارد؛ امّا متأخّرين معتزله تقريباً متّفقند بر اين‏كه اميرالمؤمنين7 از همه خلفا برترند.

اين مسائل را از مسائل فرعي شمردهاند و برخلاف نظر اهل حديث و اهل سنّت كه بررسي احوال اصحاب رسول اللّه و انتقاد از ايشان را جايز نمي‏دانند و مي‏گويند نبايد متعرّض حال صحابه شد و درباره افكار، اعمال، اقدامات يا اختلافات آن‏ها سخني گفت، معتزله اين امر را جايز مي‏شمرند.

مسائل جزئي در كلمات معتزله، بسيار زياد است؛ چرا كه ايشان در تفكّر و تعقّل، خود را آزاد ديدند و چون به درك عقل و استقلال آن در درك حسن و قبح اشياء و كارها قائل شدند، از اين جهت راه تفكّر و تعقّل را به‏روي خود گشودند و آزاد و بدون پروا به اين‏گونه مسائل پرداختند.

بايد دانست كه اين مسائل، آهسته آهسته و به‏تدريج مطرح مي‏شد و با پيشامدهاي مختلف، مورد بحث قرار مي‏گرفت. آن‏طور كه مشهور است اوّلين مسئله‏اي كه مورد بحث قرار گرفت، مسئله جبر و اختيار بود. معتزله معتقد به اختيار

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 295 *»

و منكر جبر بودند.

ما بيان نموديم كه در قرآن و فرمايش‏هاي معصومين: غالب اين مباحث با اصول خاصّ وحي مطرح است و همان‏ها مسلمانان را به تفكّر و تعقّل در اين زمينه‏ها واداشته است.

اشخاصي‏كه در روش‏هاي فكري و عقلاني، در استنباط، استنتاج و استدلال‏هاي خود، تابع پيشوايان وحي بودند سالم ماندند كه شيعه و متكلّمين شيعه بودند؛ البته آن‏هم تا زمان معيّني كه دوره امامت ائمه: بود كه در آن‏دوره سالم ماندند. بعدها و بعدي‏ها به‏واسطه معاشرت با متكلّمين اهل سنّت گرفتار و مبتلا شدند و انحراف‏هايي در روش فكري و نوع استنباط، استنتاج و استدلال برايشان پيش آمد.

اهل سنّت چون تابع ائمه: نبودند، در ميان ايشان خواه و ناخواه اين مسائل دامنه پيدا مي‏كرد و به انحراف‏هايي كشيده مي‏شد. به‏تدريج اين مسائل دست به‏دست يك‏ديگر داد، عناويني پيدا كرد و كتبي در اين‏باره نوشته شد و مكتب معتزله بالاخره سر و ساماني گرفت.

براي نمونه مطلب فوق، مي‏توان به دو علم «تفسير قرآن» و «فقه» اشاره نمود. شيعه به بركت ائمه طاهرين: در تفسير قرآن و فقه، در دوران امامت ائمه طاهرين: از انحرافات محفوظ ماند و با اين‏كه استفاده‏هاي عقلي و روش عقلاني در امور عقلي داشتند، امّا تمام تعقّلات براساس همان روشي بود كه در اوايل بحث به آن اشاره نموديم كه از هرگونه انحراف سالم ماندند. امّا اهل سنّت به‏جهت پيروي نكردن از امام معصوم و تبعيّت از امامانِ ضلالت كه خودشان براي خود انتخاب كرده بودند، نه تنها در كلام، فقه و تفسير، بلكه در همه امور دين گرفتار مشكلات مي‏شدند و برايشان انحراف‏هايي پيش مي‏آمد.

چون سخن در علم كلام است، به عنوان نمونه مي‏گوييم: بعضي آيات در قرآن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 296 *»

هست كه از آن‏ها اختيارِ انسان استفاده مي‏شود و برخي آيات هست كه مشيّت و اراده حق، يا به تعبير ديگر قضا و قدر را در جميع امور حتّي كارهاي انساني دخالت مي‏دهد، كه به حسب ظاهر از آن‏ها استفاده جبر مي‏شود و بين اين دو دسته آيات، يعني آياتي كه بر مختار بودن بشر دلالت مي‏كنند و آياتي كه بر دخالت مشيت و اراده حق تعالي دلالت دارند كه به قول بعضي در ظاهر از آن‏ها جبر لازم مي‏آيد، تعارض مي‏ديدند.

از اين جهت ناچار مي‏شدند براي رفع اين تناقض يك‏دسته از اين آيات را تأويل كنند يا به آياتِ دالّ بر اختيار متمسّك مي‏شدند و آيات دالّ بر دخالت مشيت و اراده حق تعالي را توجيه و تأويل مي‏كردند و يا به اين آيات متمسّك مي‏شدند و خود را جبري قلمداد مي‏كردند و آيات دالّ بر اختيار را توجيه و تأويل مي‏كردند.

اهل سنّت چون امام معصومي نداشتند و نمي‏خواستند داشته باشند كه براي آن‏ها طريق تعقّل در اين آيات را بياموزد و رفع تناقض ظاهري آن‏ها را بفرمايد، از اين جهت به صورتِ دو دسته مختلف در مقابل هم قرار مي‏گرفتند؛ يا معتقد به جبر و يا معتقد به اختيار مي‏شدند.

اين اختلاف‏ها يكي پس از ديگري پيش مي‏آمد و اين در صورتي بود كه مي‏ديدند ائمه طاهرين تا زمان امام رضا ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ نوع مباحث كلامي را مطرح مي‏فرمايند و از اين‏گونه مسائل بحث مي‏نمايند و فرمايش‏هايي دارند؛ بحث‏هايي درباره مشيّت الهي، اختيار و . . .، مخصوصاً در فرمايش‏هاي حضرت امير در دوران حكومتشان به‏خصوص در كوفه، سخنان بسياري در اين زمينه‏ها منتشر شد.

با وجود اين اوضاع متأسّفانه به فكر نيفتادند كه حتّي براي استفاده و مشكل‏گشايي فكري خودشان متمسّك به فرمايش‏هاي اين بزرگواران باشند؛ بلكه خود در صدد حلِّ مشكلات برمي‏آمدند و در نتيجه به تعارض و تصادم افكار دچار

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 297 *»

مي‏شدند. بعضي از ايشان طرفداراني هم پيدا مي‏كردند و بعضي نه، آناني كه طرفدار پيدا مي‏كردند نظرياتشان تحت عناويني منتشر مي‏شد و باز طرفدار پيدا مي‏كرد و بالاخره صاحبان مكتب مي‏شدند.

در همين مسئله اختيار، مي‏گويند كساني‏كه براي اثبات اختيار انسان فعّاليّت زيادي كردند «غيلان دمشقي» و «مُعبد جَهْني» بودند كه خيلي در اين‏باره تلاش كرده و اثبات كردند كه انسان در افعال و اعمال خود مختار است. اين مسئله از طرف اين‏دو شهرت پيدا كرد و عدّه‏اي هم به دنبال افكار ايشان افتادند و مسئله، جنبه سياسي به‏خود گرفت. بني اميّه از اين مسئله‏ها استفاده‏هاي سياسي مي‏كردند و به‏خصوص در برابر اين دو نفر، سعي كردند مسئله جبر را شايع كنند.

به همين جهت شعار «آمنّا بالقدر خيرِه و شرّه» را عنوان كردند كه بگويند همه‏چيز از ناحيه خداوند و بسته به تقدير و قضاي الهي است؛ حتّي اين حكومت‏هاي جائرانه و سلطنت‏هاي ظالمانه بني اميه هم به خواست خداست. ايشان براي ترويج امر و تحكيم مباني حكومتيشان، طرز تفكّري را كه غيلان و مُعبَد داشتند، كه اثبات اختيار براي انسان بود، محكوم كرده، مورد طعن، نقد و انتقاد قرار دادند به طوري كه همين امر، سبب كشته شدن غيلان و معبد شد.

از همان زمان كه كشته شدن اين‏دو منتشر شد، طرفداران ايشان را به عنوان «قدريه» ناميدند. قدريه كساني شدند كه مخالف مسئله جبر و قائل به اختيار انسان بودند.

هم‏زمان با مسئله جبر و اختيار، مسئله كفرِ مرتكب كبيره هم شايع شد. البته مقدّمات اين مسئله از زمان خوارج شكل گرفت، امّا نه به شكل مكتب، بلكه به شكل مخالفتي كه در جريان حَكَميّت با حضرت امير7 شد؛ ولي بعدها همين مسئله شكل اعتقادي به خود گرفت و عدّه‏اي به آن اعتقاد ورزيدند. چنان‏كه قبلاً بيان كرديم مرجئه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 298 *»

با اين نظر مخالفت كردند و معتزله هم كه نظريه ميانه را انتخاب كردند كه تحت عنوان منزلت بين المنزلتين عنوان گرديد.

ساير اصول اعتزال هم به‏تدريج يكي پس از ديگري مورد بحث واقع شد و براي خود عنوان كلامي پيدا كرد و در علم كلام مطرح شد؛ از قبيل: عدل، حسن و قبح ذاتي اشياء، استقلال عقل در درك حسن و قبح اشياء، معلّل بودن افعال حق‏تعالي به اغراض و هم‏چنين محال بودن تكليف مالايطاق و ساير مسائل يكي پس از ديگري ضميمه يك‏ديگر گرديد.

در اوايل قرن دوم هجري، شخصي به نام «جَهْم بن صفوان» در صفات حق تعالي نظري را اظهار كرد كه به عنوان توحيد صفاتي منتشر گشت به طوري كه حتّي توحيد صفات به عنوان بحث كلامي به اين شخص منسوب است. مقصود از اين بحث هم اين بود كه صفات الهي مغاير با ذات خدا نيست. اين مسئله مورد توجّه معتزله قرار گرفت و چون خود را ملزم مي‏ديدند كه در برابر هر بحث و عنواني كه منتشر مي‏شود نظريه‏اي بدهند، در برابر اين عنوان و بحث نظري نداده و اين مسئله را از جهم پذيرفتند و مخصوصاً از اصول اعتزال قرار دادند و اين‏كه خود را اهل توحيد مي‏نامند مقصودشان همين است.

مسئله ديگري را كه از جهم بن صفوان پذيرفتند، نفي تشبيه از حق تعالي بود؛ يعني خدا شبيه مخلوقات نيست. اين مسئله هم كه به عنوان تنزيه حق تعالي و نفي تشبيه از خداوند بود به‏وسيله همين شخص (جهم بن صفوان) منتشر شد. اين دو مسئله كه از طرف اين شخص در ميان اهل سنّت شايع شد، طرفداران بسياري پيدا كرد كه ايشان‏را «جَهْميه» ناميدند؛ البته اعتقادات ديگري هم به ايشان نسبت داده شده كه در حال حاضر به درستي يا نادرستي آن‏ها كاري نداريم، مثل اين‏كه مي‏گويند: معرفت حق تعالي ايمان است، همين كه كسي معرفت به خدا پيدا كرد، او مؤمن است، شرط

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 299 *»

ديگري براي ايمان ذكر نكرده‏اند و عقايد ديگري كه فعلاً به اين مباحث كاري نداريم.([2])

مي‏توان گفت: معتزله در دو مسئله تابع قدريه و جهميه شدند؛ در مسئله اختيار، طرفدار قدريه و در مسئله توحيد صفات و تنزيه حق تعالي، طرفدار جهميه شدند؛ در صورتي‏كه خود جهم بن صفوان كه آورنده توحيد صفات و تنزيه حق تعالي در ميان اهل سنّت بود، از نظر علم كلام، جبري مذهب بود، ولي معتزله نظريه جبر او را نپذيرفتند، ولي توحيد صفات و تنزيه را از او قبول كردند.

بنابراين مي‏توان گفت: دو اصل از اصول اعتزال از اين دو فرقه گرفته شد: اختيار از قدريه و در مكتب اعتزال تكامل پيدا كرد و به صورت اثبات و استدلال در آمد؛ هم‏چنين توحيدِ به اين معناي خاص (توحيد صفات و تنزيه) را از جهميه گرفتند و به اثبات و بررسي آن پرداختند. (چنان‏كه در ساير مسائل كلامي به تفكّر و تعقّل آزاد مي‏پرداختند.)

تا به اين‏جا مكتب اعتزال و زمينه‏هاي بحث در اين مكتب (اجمالاً) روشن شد.

مكتب ديگري كه در مقابل معتزله قرار گرفت، مكتب اشاعره بود. در اين‏باره لازم است ابتدا به نكته‏اي توجّه كنيم: چند مسئله باعث پيدايش مكتب معتزله شد:

اغلب مباحثي كه در جوامع اسلامي آن زمان مطرح مي‏شد و همچنين روبه‏رو شدن با كتب فلاسفه و نظريات ايشان و از طرفي احساس خودسري، خودرأيي و دفاع از مباني و اصول و امور اعتقادي اسلام، اين‏ها دست به‏دست يك‏ديگر داده، مكتب معتزله را تشكيل داد.

در برابر اين مكتب كه اساسش تقريباً همان خودسري و خودرأيي بود و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 300 *»

به‏خصوص هنگامي‏كه به استقلال عقل برخوردند و اين مسئله را بخشي از اعتقادهاي خود قرار دادند كه عقل مستقلاًّ و بدون راهنمايي شرع قادر بر درك حسن و قبح اشياء و امور است آزادانه به بحث مي‏پرداختند و بدون اتّكا بر قرآن و سنّت، روش خود را دنبال مي‏كردند. اغلب مسلمانان اين روش و اين‏گونه سلوك را مخصوصاً در مطالبي كه به اسلام نسبت داشت نمي‏پسنديدند؛ بلكه مي‏گفتند نبايد اين‏طور آزاد و بدون اتّكا به كلام حق و كلام رسول9 وارد بحث شد.

اين گونه افراط اقتضا نمود كه تفريطي هم از ناحيه اغلب متفكّرين و علماي اهل سنّت اظهار شود كه ايشان‏را «اهل الحديث» و يا «اهل السنّة» ناميدند. اين دسته تلاش مي‏كردند كه راه بحث و مجادله تعطيل گردد و به ظاهر آيات و روايات وارده از رسول اللّه9 به اصطلاح خودشان كه البته خيلي از آن‏ها جعلياتي بود كه به رسول خدا9نسبت داده شده بود اكتفا شود.

با توجّه به اين‏كه بين كلمات و نظريات متكلّمينِ معتزله و آن روايات تعارض زيادي به چشم مي‏خورد، اين گروه هم گرفتار چنين تفريطي شده و به طور كلّي بحث و مجادله و استدلال عقلاني را در مسائل ايماني حرام شمردند و سخت در مقابل معتزله ايستادند. در رأس ايشان «احمد بن حنبل» و «مالك بن انس» بودند. اين مكتب به عنوان «مكتب حديث» و «مكتب سنّت» ناميده شد كه به همان ظاهر آيات و روايات تكيه مي‏كردند و به طور كلّي منكر علم كلام و به حرمت آن قائل شدند.

تقريباً در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجري، شخصي به نام «ابوالحسن اشعري» شاگرد «قاضي عبدالجبّار معتزلي» كه كاملاً به اصول و مكتب اعتزال آگاه و در آن مكتب صاحب نظر و مورد توجّه تمام معتزله بود كه به‏واسطه آموختنِ مكتب اعتزال از استادي به‏مانند قاضي عبدالجبار، به تمام جهات آشنا شده بود؛ به احياي مكتب اهل سنّت پرداخت و به روش ايشان گرايش پيدا كرد. مي‏توان گفت: با

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 301 *»

اِعراضش از مكتب اعتزال و آشنا بودن با روش استدلال، مكتبي استدلالي در برابر معتزله تأسيس نمود.

اين مكتب، مكتبي كلامي شمرده شد و به همين جهت مي‏بينيم در غالب مباحثي كه از طرف اهل الحديث و اهل السنّة با معتزله مخالفت شده، نظريه اشعري‏ها مورد بحث است. اشاعره كساني بودند كه طرفدار ابوالحسن اشعري شده و به مخالفت با معتزلي‏ها پرداختند.

ابوالحسن اشعري چون روش استدلال را از معتزلي‏ها آموخته بود و خودش هم توانايي فكري در اين‏باره داشت، شروع به استدلال عقلاني و به كار بردن اصول مجادله و مباحثه كه همان اصول منطق باشد، نمود و حتّي كتابي به نام «استحسان الخوض في علم الكلام» نوشت؛ يعني پرداختن به علم كلام و استدلال درباره آن نيكو است؛ برخلاف آن‏چه كه مالك بن انس و احمد بن حنبل فكر مي‏كردند.

با شيوع اين نظريه و اين مكتب، عدّه‏اي از اهل الحديث و اهل السنّة از آن طرفداري كرده و عدّه‏اي هم نه، به همان حال اوّل خود باقي ماندند كه به طور كلّي كلام و مجادله را جايز نمي‏دانستند. پس اهل الحديث دو دسته شدند، عدّه‏اي از ابو الحسن اشعري تبعيّت كردند و هرگونه استدلال را كه متّكي بر ظاهر قرآن و حديث بود جايز دانستند و عدّه‏اي هم هرگونه استدلال را به هر شكل حرام دانستند، كه ايشان‏را حنابله يعني طرفداران احمد بن حنبل ناميدند.

«ابن تيميه»، هم در مذهب، و هم از نظر تفكّر در مسائل اعتقادي، حنبلي است؛ يعني كاملاً با نوع متكلّمين، چه معتزلي و چه اشعري، فلاسفه و اهل عرفان مخالف است و حتّي كتابي در حرمت منطق و علم كلام نوشته است.

اين مسئله كه هردو دسته از اهل حديث، چه اشاعره و چه حنابله با معتزله در مقام مخالفت برآمدند، براي معتزله و مكتب اعتزال بسيار سنگين تمام شد؛ به‏طوري‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 302 *»

اين امر و حادثه ديگري كه جريان محنت بود و قبلاً به آن اشاره نموديم، دست به‏دست يك‏ديگر داد و باعث شد كه به طور كلّي مسلمانان نسبت به معتزله بدبين شوند.

مسئله محنت كه قبلاً هم به آن اشاره كرديم اين بود كه معتزله به‏واسطه حمايت مأمونِ ملعون، در مسئله‏اي كه در آن زمان مطرح شده بود تحت اين عنوان كه «كلام خدا حادث است، پس قرآن حادث است» مردم را به زور به تبعيّت از عقيده خود واداشتند. ايشان به زور متمسّك شده و با قدرت خليفه، به جنگ با مردم پرداختند و هركس كه با اين نظر مخالفت مي‏كرد، او را شكنجه كرده و به زندان مي‏انداختند كه گاهي هم به كشتن مي‏انجاميد. بدين ترتيب حادثه‏هايي رخ داد و مسائلي پيش آمد كه اين شدّت به حدّي رسيد كه آن حادثه را «محنت» ناميدند و نظر همه مردم اين بود كه اين امر از ناحيه معتزله است و ايشان‏را سبب يك‏چنين غائله‏اي مي‏دانستند.

اين دو مسئله باعث شد كه معتزله هم از نظر مكتبي و هم از نظر وِجهه در ميان مسلمانان شكست خوردند. از نظر مكتبي شكست خوردند چرا كه اغلب مردم طرفدار نظريه اهل الحديث شدند، چه حنابله و چه اشاعره كه نبايد از ظاهر قرآن و سنّت تجاوز كرد و به استدلال‏هايي پرداخت كه با ظاهر قرآن و حديث بيگانه است. پس چون اين امر به حسب ظاهر، مورد توجّه مردم بود، شكست علمي و مكتبي براي مكتب اعتزال به دنبال داشت. از نظر آبرو و جنبه مردمي هم به مكتب اعتزال صدمه وارد كرد؛ از اين جهت تقريباً با شكست قطعي و هميشگي روبه‏رو شدند.

از آن طرف، مكتب اشاعره كه داراي دو جهت بود: يكي جهت احترام، حفاظت و حراست ظاهر قرآن و حديث كه خواه ناخواه مورد توجّه عموم مردم بود و يكي هم، همراه بودن با استدلال‏ها و مجادلات عقلاني، امّا با كمال رعايت ظاهر، اين مكتب مورد توجّه قرار گرفت و بعد از ابوالحسن اشعري، متكلّمين اشاعره تقريباً توانستند اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 303 *»

مكتب را كامل ساخته، محكم نمايند.

يكي از ايشان، «قاضي ابوبكر باقلاني» است كه معاصر با شيخ مفيد بود و در سال چهارصد و سه هجري از دنيا رفت. ديگري «ابواسحاق اسفرايني» است كه بعد از باقلاني بوده است. پس از ايشان «امام الحرمين جُوَيني» كه استاد «امام محمد غزّالي» است و پس از او شاگردش امام محمد غزّالي كه كتابي هم به نام «احياء علوم الدين» نوشته كه مرحوم فيض آن را خلاصه كرده و بعضي ار قسمت‏هاي آن‏را انداخته و اضافه‏هايي بر آن كتاب نوشته است. بعد از او «فخر الدين رازي» كه امام المشكّكين نام دارد. اين‏ها كساني بودند كه اين مكتب را تقريباً كامل نمودند.

البته بعدي‏ها اين مكتب را از آن صورت ابتدايي درآوردند و مخصوصاً در زمان غزّالي مكتب اشعري تقريباً به شكل مكتبي كلامي و به رنگ عرفاني درآمد؛ چون غزّالي بعد از آن كه دوره علمي خود را طي كرد، به عرفان پرداخت و راه تصوّف را پيش گرفت. از اين جهت علاوه بر آن‏كه مكتب اشعري را به شكل علم كلام و مكتب كلامي درآورد، رنگ عرفاني هم به آن زد.

فخر رازي، اين مكتب كلامي را كه در برابر معتزله بود، تقريباً به شكل مكتبي فلسفي درآورد. پس از فخر رازي تمام متكلّمين، چه اشعري و چه معتزلي، همه ناچار شدند كه روش بحثي و نوع مطالب خود را تغيير دهند و با كتابي به نام «تجريد الاعتقاد» نوشته خواجه نصير طوسي كه در آن زمان‏ها منتشر شد مطابق كنند.

كتاب تجريد الاعتقاد در علم كلام، سرنوشت مكتب‏هاي كلامي را روشن نمود و تقريباً جهشي بود كه در علم كلام فراهم شد. علم كلام در اين كتاب تقريباً به شكل فلسفه درآمده و مي‏شود گفت: كتابي فلسفي است كه از طرف متكلّمين عرضه شد. پس از انتشار اين كتاب، غالب متكلّمين چه اشاعره و چه معتزله، كتاب‏هاي خود را طبق اين روش عنوان كردند و همه بر اين روش بود؛ مثل كتاب «المواقف» كه تقريباً به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 304 *»

ترتيب و روش تجريد الاعتقادِ خواجه نصير طوسي است.

هرچه از زمانِ ابوالحسن اشعري مي‏گذشت، تقريباً عقايد اشاعره به اعتزال و بعد به فلسفه نزديك تر مي‏شد و هم‏چنين خود عقايد و روش استدلال و بحث معتزله هم به روش فلسفي نزديك‏تر مي‏شد.

درباره ابو الحسن اشعري كه بنيان‏گذار مكتب اشاعره است، مي‏گويند متجاوز از دويست كتاب در بحث‏هاي كلامي تأليف كرد؛ معروف‏ترين كتاب او «مقالات الاسلاميين» است. افكار ابو الحسن اشعري همان‏طور كه بيان شد زمينه‏هاي مناسب و مساعدي براي انتشار در ميان مسلمانان پيدا كرد و تأثير زيادي در روحيات مسلمانان گذاشت. البته بعدها نظريات او مخصوصاً از طرف فلاسفه و معتزله مورد انتقاد قرار گرفت و حتّي متكلّمين و فلاسفه شيعه هم آن نظريات را مورد بحث قرار دادند و مناقشاتي وارد ساختند؛ از جمله «بوعلي سينا» است كه در كتاب «الشفا» نوعاً مطالب ابو الحسن اشعري را عنوان و رد مي‏كند.

نه‏تنها فلاسفه مخالف و يا معتزله به رد و انتقاد نظريات اشعري پرداختند، بلكه از ناحيه طرفداران خودش هم، مطالبش مورد انتقاد، تصحيح و يا تجديد نظر قرار گرفت؛ مانند قاضي ابوبكر باقلاني، امام الحرمين جويني كه بعضي از مسائل و مباحث او را از جمله نظريه جبر در خلقتِ اعمال خلق را مورد بحث قرار دادند و انتقادهايي بر اين نظرها داشتند.

يكي از طرفداران مكتب اشعري صاحب «مثنوي» است كه نامش جلال الدين محمّد و به مولوي مشهور است. مولوي از نظر مذهب، اشعري است؛ ولي همان‏طور كه در كتابش ديده مي‏شود، مباني اين كتاب، رنگ عرفان دارد و تقريباً مي‏شود گفت: از روش كلامي كاملاً خارج شده است.

هم‏چنين فخر رازي با اين‏كه اشعري است، اما در نوع مطالبش چون تفكّر فلسفي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 305 *»

داشته و با نظريات فلاسفه كاملاً آشنا بوده، روش كلام اشعري را تغيير داد و آن‏را به فلسفه نزديك كرد.

چنان‏كه بيان كرديم چون در روش اشعري به ظواهر آيات و احاديث حرمت مي‏كردند، مورد علاقه مسلمانان قرار گرفت و توجّه متفكرين اسلامي را به خود جلب كرد. به همين سبب، مكتبي مورد توجّه شد و طرفداران زيادي پيدا كرد.

در قرن سوم هجري، مأمون كه خود را عالم و فاضل به شمار مي‏آورد و به طرفداري علما و فضلا و تأييد آن‏ها مي‏پرداخت، با اشاعره درگير شد و از معتزله حمايت نمود. قبلاً گفتيم بعد از او «معتصم» و «واثق» دنبال كار او را گرفتند؛ ولي به «متوكل» كه رسيد، امر به‏عكس شد، او به تأييد مذهب اهل سنّت پرداخت كه همان مذهب اهل سنّت به شكل مكتب اشعري پايه كلامي پيدا كرد و شايع شد.

در تاريخ مي‏گويند، «سلجوقيان» كه حكومت را در ايران شروع كردند، در انتشار مكتب اشعري كوشيدند. البته شايد جهات سياسي در كار بوده، در هر صورت طرفدار اين مكتب بودند؛ امّا «آل بويه» طرفدار علم كلام شيعه و كلام معتزلي بودند و به تأييد آن‏ها، عدّه‏اي به انتشار علم كلام شيعه و هم‏چنين علم كلام معتزله پرداختند. در دستگاه آن‏ها «صاحب بن عبّاد» سعي زيادي در ضدّيت با اشعري و اشاعره داشت؛ هم‏چنين «ابن العميد» هم كه از وزرا بود، اين ضديّت را اظهار مي‏كرد و برخلاف اشاعره فعّاليّت مي‏نمود.

در ميان شيعياني كه به كلام يا فلسفه و عرفان پرداختند، كساني بودند و هستند كه با روش اشاعره سخت مخالفند و اين مكتب را مكتب جمود و انجماد عقلاني مي‏شمرند و از نظر روش عقلاني طرفدار معتزله هستند و آن مكتب را از اين جهت تحسين مي‏كنند، و نوع تفكر اخباريين شيعه را كاملاً با نوع تفكر اشاعره منطبق ميدانند و مي‏گويند هم‏چنان‏كه در اهل سنّت، اشاعره ضدّ عقل و درك عقلي بودند، اخباريين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 306 *»

شيعه هم، ضدّ عقل و درك عقلاني هستند.

البته ما اخباريين اصيل شيعه را، يعني آناني‏كه طرفدار مكتبِ وحيند، از چنين تفكّرات و نسبت‏هايي منزّه مي‏دانيم. آن‏ها عقل را تا حدود دركش قبول دارند و به استقلالات عقل تا حدودي كه مي‏تواند درك داشته باشد احترام مي‏گذارند؛ در مواضعي‏كه عقل از درك آن‏ها عاجز است، ديگر درك عقل را حجّت نمي‏دانند و اين غير از آن است كه عقل را از درك و استقلال و حجّيت بيندازند.

اين نسبت‏هاي ناروا كه به چنين دانشمنداني داده شده بي‏مورد است. در واقع، اختلاف آن‏ها با ديگران، در مورد و موضوع است. به تعبير ديگر، اختلاف صغروي است نه كبروي، آن‏ها عقل را از حجّيت نمي‏اندازند ولي به دامنه درك عقل به اين وسعت كه ديگران قائلند قائل نيستند. در هركجا كه خداوند توانايي و دركي به عقل داده، عقل را در آن‏جا حجّت مي‏دانند و در غير آن موارد براي درك عقلاني حجّتي قائل نيستند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 307 *»

 

درس  26

 

 

(پنج‏شنبه / 6 ربيع الثاني / 1417 هـ ق ـ 1 / 6 / 1375)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r عقايد اشاعره

r تحوّل كلام شيعه قبل و بعد از غيبت صغري

r حكمت متعاليه

r كلام، فلسفه و عرفان وحي

r اصول دين شيعه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 308 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

سخن در مشخِّصات مكتب اشاعره راجع به مسائل اعتقادي بود. يكي از آن‏ها اين بود كه صفات حق تعالي را با ذات حق يكي نمي‏دانند. هم‏چنين درباره اراده و مشيّت معتقد به تعميم بودند؛ يعني اراده حق تعالي را عموميّت مي‏دهند. اين نظريه به اين كشيده شد كه بشر را مختار ندانسته و اعمال بشر را از خدا بدانند به همان معنايي كه در بحث جبر و اختيار مطرح است، پس شرور را هم از جانب خدا بدانند هم‏چنان‏كه خيرات را از حق متعال مي‏دانند كه اين لازمه همان تعميم اراده و مشيت حق تعالي در جميع امور است.

اين مسئله باعث شد كه در مورد حسن و قبح افعال قائل شوند به اينكه حسن و قبح افعال ذاتي نبوده، بلكه شرعي است؛ و ديگر اين‏كه عدلِ مورد بحث هم امري شرعي است نه عقلي، هرچه را شرع عدل شمرد همان عدل و الاّ ظلم است كه البته مي‏دانيم در اين نظرها به‏خصوص مخالفت با معتزله در نظرشان بوده است.

يكي از مسائلي كه در مكتب معتزله مطرح شد، اين بود كه رعايت لطف و انتخاب اصلح در كارهاي بندگان، بر حق تعالي واجب است. چون اين مسئله را به حسب ذات حسن مي‏دانستند كه عقل هم حسن آن را درك مي‏كند، لذا بر حق تعالي واجب دانستند؛ امّا اشاعره اين وجوب را انكار كردند.

بحث ديگري كه معتزله داشتند درباره «استطاعت» بود. اشاعره در برابر ايشان گفتند: استطاعت، يعني قدرت انسان بر فعل و ترك، قبل از فعل نيست، بلكه هم‏زمان و توأم با فعل است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 309 *»

درباره اعمال انسان، با توجّه به اين‏كه انسان را در عمل مختار نمي‏دانستند گفتند: انسان خالق عمل خود نيست، بلكه آن‏را اكتساب مي‏كند. علّت اين‏كه اين نظر را پسنديدند اين بود كه اهل حديث از ظاهر كتاب و سنّت چنين قولي را انتخاب كرده بودند.

اشاعره در اعتقادات و درباره حق تعالي نظر خاصي را اظهار كردند كه «تنزيه مطلق» بود؛ يعني خداوند هيچ‏گونه شباهتي با خلق ندارد. امّا معتزله به تنزيهي كه بين خدا و خلق هيچ‏گونه مماثلتي وجود نداشته باشد قائل نبودند. درباره «رؤيت» هم نظرشان اين شد كه خداوند در قيامت با چشم ديده مي‏شود.

كلام خدا را به دو دسته تقسيم كردند: كلام نفسي و كلام لفظي كلام نفسي را قديم و كلام لفظي را حادث مي‏دانستند.

هم‏چنين معلّل بودن افعال حق تعالي را به اغراض انكار نمودند. اين در واقع توجيه نظر اهل حديث بود كه با معتزله مخالف بودند و در برابر نظر معتزله و فلاسفه گفتند كه اعمال حق تعالي را غايت و هدفي نيست. هم‏چنين تكليف مالايطاق را هم جايز شمردند كه در اين مسئله، هم با فلاسفه و هم با معتزله مخالفت كردند.

عالم را حادث زماني دانستند كه قصدشان مخالفت با فلاسفه بود. تخلّف وعده و كذب را بر حق تعالي جايز ندانستند. شفاعت را بدون اشكال دانستند كه معتزله اين مسئله را قبول نداشتند. راجع به آمرزش حق تعالي گفتند: مي‏شود خداوند بدون توبه، بنده گنه‏كار را بيامرزد و اگر مؤمني را معذّب كند مانعي ندارد.

چنان‏كه بيان كرديم خوارج مرتكب كبيره را كافر شمردند و معتزله قائل به منزله بين المنزلتين بودند. اشاعره هم در اين مسئله گفتند: فاسق مؤمن است و به او اطلاقِ ايمان مي‏شود. اين‏ها اصول مكتب اشاعره بود كه به اين مسائل ممتاز بودند.([3])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 310 *»

ما پيش از اين‏كه وارد اين بحث شويم در كلام شيعه مباحثي داشتيم. گفتيم كه متكلّمين شيعه در دوران ظهور ائمّه: و حتّي تا اوايل غيبت كبري بر روش ائمه طاهرين:بودند و كسي نمي‏توانست به عنوان شيعه، مكتب كلامي جداگانه داشته باشد.

تا اوايل غيبت كبري روش متكلّمين شيعه روش كلام قرآن و اهل بيت بود و تمامشان مورد تأييد ائمّه بودند؛ اشخاصي‏كه در تخلّف از مبناي كلامي ائمه:تعمّد نداشتند، ائمّه روش آن‏ها را مذمّت مي‏كردند و به روش صحيح راهنمايي مي‏فرمودند؛ ولي اگر تعمّداً مخالفت مي‏كردند آن‏چنان مخذول مي‏شدند كه جرئت ابراز مكتبي جداگانه نمي‏كردند.

به تعبير ديگر مي‏توان گفت: چنان‏كه در ميان اهل سنّت روش‏هاي كلامي مختلف شد، مانند مكتب اعتزال كه در برابر ايشان مكتب اهل الحديث قرار گرفت كه بعدها مكتب اشاعره شد، چنين اتفاقي در شيعه رخ نداد كه متكلّميني در برابر ائمه:باشند و يا اين‏كه اصحاب ايشان مكتب كلامي جديدي احداث كنند.

ائمه: اصحاب خود را تأييد مي‏فرمودند و در ميان اصحابِ اين بزرگواران از زمان امير المؤمنين7 بلكه از زمان رسول اللّه9 اشخاصي بودند كه در فنّ مباحثه مهارت داشتند؛ مانند «سلمان»، «عمّار» و هم‏چنين «ميثم تمّار» كه اهل سخن بود و در دفاع از شؤونات ولايت، خطيب عجيبي بود. بعد از ايشان «علي بن اسماعيل» كه از نواده‏هاي ميثم تمّار است كه معاصر «عمرو بن عبيد» و «ابوالهذيل علاّف» بود كه اين‏دو از متكلّمين نامي بودند و علي بن اسماعيل با ايشان بحث‏ها و مجادله‏ها داشت.

در زمان امام صادق7 «هشام بن حكم»، «هشام بن سالم»، «حمران بن اعين»، «ابوجعفر احول» از متكلّمين نامي آن زمان بودند، كه گاهي روش كلامي ابوجعفر احول را مذمّت مي‏فرمودند. به‏خصوص از زمان حضرت رضا7 به بعد كه متكلمينِ «خاندان نوبخت» از «فضل بن ابي‏سهل» شروع شدند و همين‏طور در اين خاندان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 311 *»

اشخاصي پيدا شدند كه داراي قدرت و نبوغ در مجادله‏هاي اساسي با روش صحيح و پيروي از روش ائمه: در كلام بودند و حتّي «ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي» را «شيخ المتكلمين» مي‏ناميدند و هم‏چنين «حسين بن موسي نوبختي» كه از متكلّمين نامي شيعه بود.

در دوره غيبت صغري هم متكلّميني از شيعه بودند كه از طرف امام زمان7تأييد مي‏شدند به تأييد عملي و امضايي نه قولي؛ ولي از زمان غيبت كبري به اين طرف، روش شيعه تغيير كرد و متمايل به روش‏هاي شايع در ميان متكلّمين شدند و به مرور هم به روش‏هاي فلاسفه گرايش يافتند و علم كلام به حدّي رسيد كه «خواجه نصير طوسي» تجريد الاعتقاد را نوشت و علاّمه حلّي با اين‏كه فقيه بود، تجريد الاعتقاد را شرح كرد كه بر روش فلاسفه است و كلام را رنگ فلسفي زدند.

پس از آن‏كه تجريد و شرح تجريد نوشته شد، اغلب متكلّمين چه شيعه و چه سنّي از اين روش پيروي كردند و حكمت جدلي كه روش كلامي متداول اهل سنّت بود تبديل به روش حكمت برهاني شد كه فلسفه باشد. آهسته آهسته كار به جايي رسيد كه كلام نتوانست در مقابل فلسفه مقاومت كند و قدرتي از خود نشان دهد. استدلال كلامي ارزش خود را از دست داد و علما حتّي در مسائل كلامي به روش استدلال فلسفي پرداختند.

بعد از خواجه نصير طوسي روش كلامي، چندان دنبال نشد و علما در مباحث كلامي به استدلال‏هاي فلسفي پرداختند و مسائل اعتقادي را هم به روش فلسفي دنبال كردند تا كار به جايي رسيد كه گفتند: مجموعه اين روش‏ها بايد به يك شكل درآيد، يعني روش كلامي، فلسفي و عرفاني در يك‏جا مجتمع شوند و مجموعه‏اي شد كه اسم آن را «حكمت متعاليه» گذاشتند؛ يعني تعالي و تكامل روش‏هاي كلامي، فلسفي، حكمي و عرفاني كه اين حكمت را به ملاصدرا نسبت دادند.

البته كلمه «حكمت متعاليه» در كلمات فلاسفه قبل از ملاصدرا هم ديده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 312 *»

شده و ديگران هم مدّعي اين حكمت بوده‏اند؛ از جمله «بوعلي»، ولي به اين معني كه تكامل و تعالي كلام، فلسفه و عرفان به حدّي برسد كه باهم يكي شوند و دست به‏دست هم دهند و عقايد اسلامي را استنتاج كنند، مدّعيند كه فقط در حكمت ملاصدرا و روش او ارائه شده و بعد از ملاّصدرا هم گرچه برخي خواسته‏اند متكلّم باشند، امّا با تبعيّت از حكمت متعاليه او، عنوان فيلسوف يافته‏اند نه متكلّم.

ما در مباحثي كه اجمالاً داشتيم بيان كرديم كه در واقع روش قرآن و اهل بيت:ممتاز بود و پيروي از روش‏هاي قبل نبود كه در ميان فلاسفه يونان و غير آنان شايع بود؛ بلكه روش مستقلّي بود كه قرآن و روايات ائمّه طاهرين: آن روش را در اثبات، استدلال و استنتاج مباحث ايماني داشتند.

متكلّمين، فلاسفه، حكما و عرفايي در زمان ائمه: بودند و در اين مباحث آثاري از ايشان باقي مانده كه البته به آن‏ها فيلسوف، حكيم و عارف گفته نمي‏شد و اگر نامي بر آن‏ها اطلاق شود نامِ متكلّم است و روش آن‏ها را كلام مي‏گويند.

قبلاً گفتيم كه در حقيقت، كلام، فلسفه و عرفانِ صحيح همان است كه در قرآن و فرمايش‏هاي ائمه: بيان شده است. در قرآن نه‏تنها مباحث كلامي مطرح است، بلكه مباحث فلسفي و عرفاني هم مطرح شده و شيعياني كه در تبعيّت اين بزرگواران بوده‏اند، نوع اين مباحث را هم داشته‏اند؛ نه فقط با نقل حديث، بلكه استدلال‏هاي آزاد عقلي و استنتاج هم داشته‏اند، گرچه شايع نشده كه ايشان را فلاسفه يا عرفاي شيعه در زمان ائمه: بنامند.

آيا نوع مباحثي كه مفضّل بن عمر در معرفت از حضرت صادق7 نقل مي‏كند عرفان و بلكه عرفانِ حق و صحيح نيست؟ آيا استدلال‏هاي امام در اين نوع مباحث استدلال‏هاي عرفاني نيست؟ قطعاً هست، ولي اصطلاح نشده كه مفضّل را عارف شيعي بگويند، بلكه نوعاً مي‏گويند متكلّم شيعه بود. ولي از نظر ما با توجّه به عمق

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 313 *»

مسائل، مطلب همين است كه بيان نموديم.

مطلبي كه در اين‏جا بايد يادآور شويم اين است كه هم‏چنان كه مكتب معتزله از طريقِ اصولي مشخّص شدند و در مقابل آن‏ها مكتب اشاعره هم به اصول و مسائلي مشخّص شد، خواه ناخواه در برابر آن‏ها شيعه هم به مسائل و اصولي پرداخت؛ از اين جهت براي مكتب تشيّع (كلام شيعه) هم اصول و مسائلي قرار داده شد كه اين‏ها را تقريباً مشخِّصات مكتب كلامي شيعه مي‏گويند.

اين «اصول دين» كه هماكنون شهرت دارد، جمع‏آوري از آن مسائل و مشخِصات است كه به عنوان اصول دين و مذهب در شيعه ذكر مي‏كنند: توحيد، عدل، نبوّت، امامت و معاد و مقصودشان بيان مجموعه‏اي از مشخّصات كلامي شيعه است و گرنه مي‏دانيم براي اين ترتيب، نه اصلي در دست دارند، نه آيه‏اي و نه حديثي كه بتوانند اين ترتيب را اثبات كنند؛ بلكه گزارش اجمالي از همان اصول و مباحثي است كه مشخِّص مكتب كلامي شيعه در برابر مكاتب اهل سنّت است.

اگر مراد دين‏داري و اصول اسلام باشد، در اصول اسلام همين‏كه گفته شود: لا اله الاّ اللّه، محمد رسول اللّه9 يعني شهادتين، مفيد اين است كه شخص به دين اسلام گرويده و دين اسلام را دارا است؛ امّا در اين اصول كه مي‏گويند: توحيد، عدل، نبوّت، امامت و معاد، اين نبوّت كه گفته مي‏شود نبوّت عامّه است؛ يعني نبوّت همه انبيا و رسول خدا9، ولي در شهادتين فقط اقرار به نبوّت رسول خدا است كه نبوّت خاصه اسم مي‏گذارند؛ مگر به اين اعتبار كه هركه اقرار به نبوّت حضرت دارد به نبوّت همه انبيا اقرار كرده، ولي در هر صورت آن كلمه نبوّت، اطلاق دارد.

يكي ديگر از اين اصول كه نام مي‏برند «عدل» است كه از صفات خداست و حال آن‏كه بايد به جميع صفاتي كه خدا خود را به آن صفات ستوده معتقد بود، لااقل به صفات ذاتي بايد معتقد بود؛ از جمله: علم، حيات، قدرت،سمع، بصر و . . . كه اين‏ها را

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 314 *»

از صفات ذاتي شمرده‏اند. پس اين‏ها با اين‏كه از صفات است و بايد در مسائل توحيد به آن‏ها توجّه داشت، چرا در اين اصول مطرح نشده؟ پس معلوم مي‏شود كلمه عدل كه گفته شده، خواسته‏اند يكي از مشخِّصات كلامي شيعه را بيان كنند كه اعتقادشان در اين مسئله مثل معتزله است.

بنابراين، اين پنج اصلِ مشهور، اصول مشخِّصه مكتب است نه اصول دين، پس اين‏كه گفته مي‏شود: اصول دين در شيعه پنج است، سخن صحيحي نيست، بلكه بايد بگويند: مشخِّصات مكتب كلامي شيعه در برابر اهل سنّت اين پنج اصل است و گرنه عدل با علم و قدرت و حيات هيچ فرقي ندارد، ولي چون آن صفات مانند اين صفت مورد بحث واقع نشده ذكر نمي‏شوند.

اصل امامت هم كه عنوان شده همين‏طور است. اين اصل در حقيقت، شاخص مكتب كلامي شيعه است كه بايد به آن اقرار داشت. چون نظر شيعه در امامت اين است كه امامت از مسائل اعتقادي و اصول ايماني و اسلامي است و شيعه به آن معتقد است؛ يعني مي‏گويد: اسلام به‏خصوص اين‏را اصل قرار داده است. پس در حقيقت اين اصل هم مثل توحيد و نبوّت از مشخّصات كلامي شيعه است.

شيعه، مسئله امامت را نه‏تنها از جنبه حكومت اسلامي بررسي مي‏كند، بلكه آن‏را از اصول اعتقادي و ايماني مي‏شمرد. چون امام عبارت است از حجّت معصوم و خليفة اللّه كه تنها فرقش با نبي اين است كه نبوّت ندارد، پس نمي‏شود گفت كه از شؤونات نبوّت است، بلكه امري مستقل است كه بايد مورد بحث قرار گيرد و شيوه استدلالي مثل همان شيوه استدلال كه براي توحيد و نبوّت است داشته باشد. و از همين جهت است كه در مكتب كلامي شيعه هر جا بحث امامت مطرح مي‏شود، به صورت استدلال‏هاي عقلي و نقلي ذكر مي‏شود.

البته معاد هم چون مورد بحث قرار گرفته، از اين اصول به شمار مي‏آيد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 315 *»

حال به صرف اين‏كه اين پنج اصل جنبه كلامي به خود گرفته است نمي‏توان اين‏ها را اصول دين ناميد؛ بلكه ما اين پنج اصل را به‏عنوان مشخّصات مكتب كلامي شيعه مي‏شناسيم.

از مسائلي كه در كلام مورد اختلاف واقع شده، توحيد صفات و افعال است. توحيد ذات و عبادت كه متّفقٌ عليه بين مسلمانان است. پس توحيد هم كه در اين اصول گفته مي‏شود، مراد توحيد در صفات و افعال است؛ به اين معني كه شيعه توحيد صفات را تأييد مي‏كند و توحيد افعال را هم مي‏پذيرد، امّا نه به آن شكل‏هايي كه در كلام معتزله و اشاعره مطرح شده است. نتيجه توحيد صفاتِ معتزله آن‏است كه ذات خداوند از هر صفتي خالي است؛ يعني ذات فاقد جميع صفات است.

در حال حاضر نوعاً توحيد صفات كه گفته مي‏شود ـ البته از نظر شيعه معمولي نه شيعه مستبصر ـ عينيّت ذات با صفات را مي‏خواهند بيان كنند، كه البته اين در صفات ذات قابل اجرا است، ولي در صفات افعال، اضافه و خلق فرق مي‏كند و قابل اجرا نيست؛ چه‏طور مي‏خواهند اين طور توحيد صفات را در همه صفات جريان دهند؟

پس اين توحيد كه در اصول دين گفته مي‏شود، بايد آن‏را مخصوص توحيد صفات كنند و مرادشان هم از صفات، صفات ذاتي باشد كه:

والاشعري بازدياد قائلة   و قال بالنيابة المعتزلة([4])

معتزله قائلند كه ذات از جميع صفات نيابت مي‏كند و كافي است؛ ولي اشاعره مي‏گويند: صفات، زايد بر ذات است. شيعه خود را در مقابل اين‏ها قرار داده و مي‏گويد ذات با صفات عينيّت دارد كه البته اين كلام در صفات ذاتي جاري است و در صفات اضافي و فعل جريان پيدا نمي‏كند.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 316 *»

 

درس  27

 

 

(يك‏شنبه / 9 ربيع الثاني / 1417 هـ ق ـ 4 / 6 / 1375)

 

 

 

 

 

 

r ادامه بحث از اصول كلامي شيعه

r توحيد

r عدل و فروع آن

r حسن و قبح

r قاعده لطف

r حجّيتِ عقل نزد اخباريين

r غرض در افعال حق تعالي

r رؤيت ذات

r مرتكب كبيره

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 317 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اصول كلامي شيعه بود كه گفتيم اصول پنج‏گانه مشهور، چكيده‏اي از اصول كلامي شيعه در برابر اصول كلامي اهل سنّت است.

سخن در اين بود كه توحيد كه در اصول دين بيان مي‏شود، توحيدي است كه از نظر اصول كلامي شيعه مطرح مي‏شود. توحيد كه گفته مي‏شود علاوه بر توحيد ذاتي و توحيد عبادت كه اتّفاقي جميع مسلمانان است، توحيد صفاتي را هم در بر دارد كه البته فقط در صفات ذات به اين شكل كه مي‏گويند قابل تطبيق است و شايد نوع متكلّمين شيعه با توجيهي كه در توحيد صفات دارند نتوانند از عهده توجيه توحيد، در توحيد صفات و افعال برآيند. اما بزرگان ما ـ اعلي اللّه مقامهم ـ توحيد صفات را طوري بيان فرموده‏اند كه در همه موارد توجيه مي‏شود.

مراد از توحيدي كه شيعه مي‏گويد اين است كه صفات و ذات باهم عينيّت دارند، نه چنان‏كه اشاعره مي‏گويند كه قائل به زيادتي صفات بر ذاتند و نه چنان‏كه معتزله مي‏گويند كه قائل به نيابت ذات از صفاتند؛ گرچه به «ابوالهذيل» نسبت مي‏دهند كه تعبيراتش شبيه تعابير شيعه بوده است و البته بايد در جاي خودش بحث شود كه حتّي اين نظرياتي هم كه در شيعه مطرح است چهمقدار از آن صحيح است.

توحيد در اصول كلامي شيعه، شامل توحيد افعال هم مي‏شود. اگرچه توحيد افعالي كه شيعه مي‏گويد با توحيد افعالي اشاعره متفاوت است؛ زيرا مرادِ آن‏ها اين است كه هيچ موجودي در فعل و اثر مستقل نيست، همه افعال و آثار مستقيماً از جانب خداست، پس خالقِ مستقيمِ افعال بندگان هم خداست و خلق هيچ‏گونه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 318 *»

آفرينندگي نسبت به اعمال خود ندارند، كه اين‏گونه توحيد افعال را جبر محض مي‏گويند و مخالفين آنان در مقام ابطالش برآمده‏اند.

شيعه قائل به توحيد افعال است، امّا نه به اين معني، بلكه نوعاً طوري توجيه مي‏كنند كه مفيد اين معني است كه: خداوند در عالم خلق نظامي قرار داده كه آن‏را نظام اسباب و مسبّبات مي‏نامند و چون اين نظام به مشيّت حق تعالي بستگي دارد (كه البته اراده و مشيت را ذاتي مي‏دانند) مي‏گويند: هر فعل و اثري در عين اين‏كه به سبب و فاعل مقارن خود برپا و بسته است، به واسطه اراده حق تعالي به ذات خداوند هم بستگي دارد و اين بستگي هر فعل و اثر به سبب و فاعل مقارن خود و نيز به اراده حق تعالي، در طول يك‏ديگرند نه در عرض هم؛ كه البته اين مطلب هم بايد در جاي خود بررسي شود.

گرچه از ديدگاه درست و صحيح، اراده و مشيّتِ حق تعالي ذاتي نيست و هيچ موجودي به ذات حق برپا نيست، بلكه همه به مشيّت برپايند بدون اين‏كه جبر و تفويضي پيش آيد كه همان توحيد افعال بر اساس: لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين([5]) است. پس در اصول كلامي شيعه، توحيد كه اولين اصل است بايد به اين شكل مطرح شود.

اصل دوّم عدل است. اين‏كه عدل را قبل از نبوّت مي‏گوييم، چون مربوط به مسئله توحيد است. شيعه و معتزله با توجّه به اين اصل، عدليه ناميده مي‏شوند و به همين دليل معلوم مي‏شود كه مراد از اين اصول، همان اصول كلامي شيعه است نه اصول ديني كه شيعه بايد به آن‏ها معتقد باشد. مقصود از عدل اين است كه فيض حق تعالي، رحمت، بلا و نعمت، بر اساس استحقاق ذاتي هر موجود است كه قبلاً تحقق

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 319 *»

مي‏يابد و بعد به حسب آن استحقاق، فيض، رحمت، بلا و نعمت جريان مي‏يابد.

حقيقت اين است كه در رحمت، نعمت، بلا، پاداش و كيفر، نظم خاصّي برقرار است و چنان نيست كه بدون نظم باشد و نتوان به نظام معيّني قائل شد. اين مطلب در برابر قول اشاعره است كه مي‏گويند: حكم به نظم معيّن در جريان فيض حق تعالي در پاداش و كيفر، مقهور و محكوم كردن حق تعالي در برابر اين نظام است و اين‏گونه مقهوريّت با قاهريّتِ مطلقِ حق متعال سازش ندارد. به همين جهت، آن‏ها منكر عدل به اين معني شدند. امّا شيعه و معتزله در علم كلام خود، عدل به اين معني را اثبات كرده و استدلال بر آن نموده‏اند.

درباره اصل عدل، مسائل ديگري هم مطرح شده و در اصول كلامي شيعه از آن‏ها ياد مي‏شود كه يكي از آن‏ها مسئله اختيار است كه در اين مسئله بين كلام شيعه و معتزله مشابهتي وجود دارد.

ولي حقيقت اين است كه اختياري را كه شيعه براي انسان اثبات مي‏كند آن‏چنان نيست كه معتزله مي‏گويند؛ مخصوصاً با بيان‏هاي ائمه طاهرين: و شارحين كلام اين بزرگواران مسئله طوري است كه: لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين و كلام شيعه هيچ منافاتي با عدل حق تعالي ندارد و بويي از جبر و تفويض در آن نيست؛ بلكه حقيقتي پيراسته و وارسته از اين دو جهت باطل است، كه در اصطلاح ائمه:و تابعين ايشان به لفظ «استطاعت» مطرح شده است.

اختيار از نظر معتزله طوري است كه مساوي با تفويض است. تفويض اين است كه در افعال انسان، مشيّت حق تعالي كاملاً معزول است و به صورتي است كه حق تعالي هيچ دخالتي در افعال بندگان ندارد كه همان تفويض و باطل است.

با توجّه به فرمايش‏هاي مشايخ ما ـ اعلي الله مقامهم ـ جبر و تفويض دو مفهومي است كه تحقّقشان محال و حق و واقعيت همان امر بين الامرين است كه سرّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 320 *»

اختيار باشد.

پس به‏طور اجمال مي‏توان گفت: بندگان در فعل و ترك مختار و آزاد هستند كه هيچ اجبار و تفويضي در كار نيست؛ امّا هم‏چنان كه خود آن‏ها مخلوق خدا هستند، افعالشان هم مخلوق خداست با اسباب خلقت كه از جمله آن‏ها اختيار خود شخص است. پس خود شخص، اراده، اختيار و فعل او، همه به فعل و مشيّت حق تعالي بسته است و قضا و قدر همين‏جا پيش مي‏آيد و مسائل قضا و قدر هم، طوري مطرح مي‏شود كه با اختيار هيچ منافاتي ندارد. پس مسئله عدل به مسئله اختيار و سپس به قضا و قدر منتهي مي‏شود.

در بررسي اصل عدل، مسأله حسن و قبح ذاتي و عقلي پيش مي‏آيد. ديديم كه معتزله قائل بودند كه اشياء كه از جمله آن‏ها افعال است، در مقام ذات، يا داراي حُسنند يا قبح و چون حكيم مرتكب ظلم و قبيح نمي‏شود و خداوند حكيم است، لازمه حكمتش اين است كه كارهاي خوب را انجام دهد و كارهاي قبيح را انجام ندهد. پس از طرفي اشياء في حدِّ ذاتها حُسن و قبحي دارند و از طرفي حكيم بودنِ خدا قطعي است؛ پس بر خدا واجب است كه كارهاي خوب را انجام دهد و كارهاي قبيح را انجام ندهد، كه اين نظر معتزله بود.

اشاعره چون با معتزله مخالف بودند منكر حسن و قبح ذاتي اشياء شدند و نتيجه گرفتند كه نمي‏شود بر خدا حكم كرد و گفت: واجب است كه حق تعالي چنين كند يا چنان نكند.

در كلام شيعه در اين مسئله اختلاف شده و هردو گرايش ديده مي‏شود. دسته‏اي از شيعه، كلام معتزله را پذيرفته‏اند و به روش آن‏ها سلوك كرده‏اند و دسته‏اي ديگر تا اين مرحله با معتزله همراه شده‏اند كه اشياء و افعال، حسن و قبح ذاتي دارند، ولي مي‏گويند: نمي‏شود اين‏گونه مسائل را درباره حق‏تعالي جاري ساخت و در نتيجه حكم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 321 *»

بر حق‏تعالي كرد.

از اين جهت در كلمات بزرگان ما اگر جايي هم اقتضا مي‏كند كه حكمي بر حق‏تعالي نمايند، به خصوص قيد مي‏كنند كه اين مسئله در حكمتِ حق تعالي واجب است نه اين‏كه بر حق تعالي امري واجب باشد. پس جواز يا وجوبِ انجام كاري نسبت به حق تعالي، از نظر حكمت است نه اين‏كه قدرت او را محدود نماييم.

هم‏چنين از مسائل مربوط به عدل كه بعد از اين مسئله مطرح مي‏شود ـ كه بعضي از اشياء و افعال في حدِّ ذاتها حسَن يا قبيح هستند ـ مسأله لطف و انتخاب اصلح است كه آيا لطف و انتخاب اصلح در امور بندگان امري است كه خدا آن‏را ملاحظه فرموده يا نه؟

معتزله به اصل لطف قائلند و از لطف به عنوان وظيفه الهي نام مي‏برند. در بسياري از مواضعِ علم كلام، كلمه لطف به كار برده مي‏شود كه مقصود، همان تكليف و وظيفه حق تعالي است. اشاعره چون هيچ نظامي را حاكم نمي‏دانند و مي‏گويند حكومت هر نظامي، محكوميّت حق تعالي را اقتضا مي‏كند و محكوميّت او با قهّاريت و حاكميّت مطلقه‏اش سازش ندارد، به همين جهت منكر مسئله لطف و انتخاب اصلح هستند. البته شيعه هم همان‏طور كه بيان شد در حكمت قائل به لطف و انتخاب اصلح است.

در اين‏جا مسئله حسن و قبح عقلي مطرح مي‏شود؛ يعني بعد از فراغ از اين مسئله كه اشياء في حدّ ذاتها حُسن و قبح دارند، اين مسئله پيش مي‏آيد كه آيا عقل مي‏تواند حسن و قبح اشياء را درك نمايد يا اين‏كه بايد به تعليم شرع باشد؟

هم‏چنان كه بيان نموديم غالب متكلّمين شيعه اين اصل را كه اشياء داراي حسن و قبح ذاتي مي‏باشند پذيرفته‏اند و قاعده لطف را هم قبول دارند، ولي نه به عنوان تعيين وظيفه براي خدا، بلكه انتخاب اصلح را طوري توجيه مي‏كنند كه به اين نتيجه ختم نشود. متكلّمين شيعه به حسن و قبح عقلي هم قائلند و چون به حسن و قبح عقلي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 322 *»

قائل شده‏اند در نتيجه يك اصل كلامي ديگر هم پيدا شد كه اصل حجيّت عقل است كه معتزله تا حدّي قائل به استقلال ادراك عقل هستند و اشاعره به هيچ وجه اين مسئله را قبول ندارند.

شايد بشود گفت كه در كلام شيعه بيش از معتزله به استقلال و حجيّت عقل قائل شده‏اند؛ امّا متأسّفانه نتوانسته‏اند دايره و قلمروي حجيّت عقل را به‏دست آورند و در نتيجه گرفتار افراط شده‏اند.

در شيعه با توجّه به رواياتي كه در تكريم و تعظيم عقل رسيده، به اصالت و استقلال آن در رديف كتاب و سنّت معتقد شده‏اند و در نتيجه نه‏تنها در حكمت، فلسفه و كلام، بلكه حتّي در فقه و اصول فقه، عقل براي خودش موقعيّتي پيدا كرده است.

اخباريينِ شيعه در خصوص حجيّت عقل در برابر اصوليين قرار گرفتند؛ نه اين‏كه اخباريين منكر حجيّت، استقلال و اصالت عقل باشند آن‏چنان كه بعضي از اصوليينِ تندرو اين نسبت را به اخباريين داده‏اند، بلكه اخبارييني كه درست فكر مي‏كنند، مقصودشان محدود كردن دايره استقلال عقل است كه عقل تا چه اندازه مي‏تواند به‏طور استقلال درك كند و البته هر كجا درك عقل ثابت شد، حجيّت عقل هم محرز است.

پس اين نسبت به اخباريين، صحيح نيست، مخصوصاً از زمان «شيخ مرتضي انصاري» كه با «محمد امين استر آبادي» صاحب «الفوائد المدنية» درگير شده و در كتاب «فرائد الاصولِ» خود به جنگ ملا محمد امين استر آبادي رفته و براي اثبات حجيّتِ ظن، اين مسئله را پيش كشيده است.

مسئله ديگري كه مورد بحث قرار گرفته و نتيجه همين مسائل عدل و اختيار است چنان‏كه قبلاً هم به آن اشاره نموديم،غرض و هدف در افعال الهي است. اشاعره گفته‏اند: افعال الهي معلّل به اغراض نيست و منكرند كه براي فعل خدا غرض و هدفي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 323 *»

باشد؛ چون معتقدند كه غرض داشتن در فعل، از شؤون مخلوقات است و اقتضاي محدوديّت دارد و چون خدا از محدوديّت‏هاي خلقي منزّه است، از اين جهت در فعل خدا غرض و هدفي نيست. غرض داشتن در فعل، گويا فاعل را مجبور به فعل مي‏كند و نوعي حكومت بر فاعل دارد و چون خداوند از قيدِ محكوميّت مبرّاست، پس نمي‏شود گفت كه فعلش معلّل به غرض است تا در نتيجه خدا محكوم به آن غرض باشد و غرض، حاكم بر خدا، زيرا خداوند منزّه است از محكوم بودن به طور كلي.

گفتيم معتزله افعال خدا را معلّل به اغراض مي‏دانند. در كلام شيعه هم مطرح شده كه كارهاي خداوند معلّل به اغراض است؛ امّا غرض متفاوت است. در فعلِ مخلوق، غرض به خود مخلوق برمي‏گردد، اما در فعل حق تعالي غرض به خداوند برنمي‏گردد. بنابراين، مجبوريّت و محكوميّتي براي خدا فراهم نمي‏شود، بلكه خداوند داراي كمال مطلق و استغناي ذاتي است. پس كلام شيعه با اين توجيه، معلّل بودن افعال خدا را به اغراض تأييد مي‏كند.

از مسائل كلامي متفرّع بر اين مسائل، اثبات «بدا» در فعل حق تعالي است؛ يعني هم‏چنان‏كه شيعه در احكام، نسخ را جايز مي‏داند، در افعال حق تعالي هم بدا را جايز مي‏شمرد، كه البته مسائل بدا در جاي خودش بحث شده است.

از اصول كلامي شيعه اين است كه خداوند هيچ‏گاه رؤيت نمي‏شود و تقريباً در كلام معتزله هم اين اصل مطرح است. معتزله معتقد بودند كه خداوند رؤيت نمي‏شود بلكه خدا را مي‏توان شناخت و معتقد به او شد و ايمان به او آورد، مي‏گويند: اين‏ها مسائلي است كه مربوط به فكر و ذهن است، در عالم فكر مي‏توان به وجود خدا يقين كرد، ولي شهود و رؤيت در دنيا و آخرت نشدني و محال است.

اشاعره در مقابل معتزله قائل بودند كه خداوند در قيامت ديده مي‏شود و چون اين سخن در ظاهر به آيات و رواياتي مستند بود، طرفداران زيادي در اهل سنّت پيدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 324 *»

كرد و آيه شريفه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة([6]) را دليلي قطعي بر تحقّق اين رؤيت با چشم مي‏دانند.

در ماه رمضاني كه در مدينه مشرّف بوديم در روز عيد فطر در مسجد، بعد از نماز عيد، شخصي ايستاده بود و صحبت مي‏كرد. از جمله بشارت مي‏داد امروز كه عيد است، خداوند براي قبولي اعمال و اعطاي عيدي بر همه ما مُشرِف شده است و عيدي كه من به شما مي‏دهم اين‏است كه وعده مي‏دهم با همين چشم‏ها در قيامت خداي خود را خواهيم ديد!!

اين نظريه همان نظر اشاعره است كه چون با ظاهر بعضي از آيات و روايات موافق است بسيار مورد توجّه قرار گرفته و طرفداران زيادي پيدا كرده است. معتزله منكر اين مسئله بودند و به آياتي استدلال مي‏كردند از قبيل: لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير.([7])

شيعه در كلام خود، رؤيت را در دنيا و آخرت كاملاً انكار نموده است؛ ايمان، امري قلبي و همراه با اقرار زباني است. ائمه: در فرمايش‏هاي خود، مراتب ايمان را كه حدِّ اعلايش يقين است به اين ترتيب ذكر نموده‏اند: علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين كه در فرمايش‏هاي بزرگان بحث شده است.

در اين قسمت به‏خصوص حديثي روايت شده: جاء حبر الي اميرالمؤمنين7فقال يا اميرالمؤمنين هل رأيت ربّك حين عبدته؟ حضرت در جواب فرمودند: ويلك ما كنت اعبد رباً لم‏اره سپس فرمودند: ويلك لاتدركه العيون في مشاهدة الابصار و لكن رأته القلوب بحقائق الايمان([8]) اين حديث دلالت مي‏كند كه خدا به نور بصيرت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 325 *»

معرفت ديده مي‏شود. حتّي در جريان معراج كه تصريح به رؤيت شده، امام7فرمودند: پيامبر اكرم با چشم خود حق تعالي را نديدند بلكه با فؤاد و دل خود ديدند كه همان تجلّي خدا به آيه تعريف و تعرّف است.

يكي ديگر از مسائلي كه در كلام شيعه مطرح شد، مسئله «مرتكب كبيره» بود. چنان‏كه بيان شد خوارج ـ لعنة اللّه عليهم اجمعين ـ به كفرِ مرتكب كبيره يا به تعبير ديگر كفر فاسق قائل شدند. مرجئه قائل به ايمان فاسق و معتزله به منزلت بين المنزلتين معتقد شدند كه مرتكب كبيره نه مؤمن و نه كافر است. اشاعره گفتند: فاسق مؤمن است و به ايمان فاسق اقرار كردند.

عدّه‏اي به حسب روايات گمان كرده‏اند كه شيعه با اشاعره موافق است؛ يعني شيعه، فاسق را مؤمن مي‏داند، اما اشتباه كرده‏اند، واقع مطلب اين است كه فاسق، مسلم است و تا توبه نكند لفظ ايمان به او اطلاق نمي‏شود. پس منزلتي بين منزلتين هست به نام «مسلم» نه آن‏چه معتزله گفته‏اند. مؤمن در مقابل مسلم و مسلم در برابر كافر است؛ البته در بعضي مواضع كه مؤمن در مقابل كافر گفته شده مراد مسلم است از قبيل: قالت الاعراب امنّا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم.([9])

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 326 *»

 

درس  28

 

 

(دوشنبه / 10 ربيع الثاني / 1417 هـ ق ـ 5 / 6 / 1375)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه بحث از اصول كلام شيعه

r مرتكب كبيره

r عصمت انبيا و اوصيا

r آمرزش و شفاعت

r تفاوت روش استدلال حكما و متكلّمين

r حكمت استدلالي، اشراقي، جدلي، تجربي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 327 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بحث در اصول كلام شيعه بود و گفتيم يكي از آن‏ها درباره فاسق، يعني مرتكب كبيره است كه در اين‏باره سه نظريه مختلف از طرف خوارج، معتزله و اشاعره بيان شده است؛ غالباً مي‏گويند شيعه در اين مسئله با اشاعره موافقت دارد، چون اشاعره گفتند كه مرتكب كبيره و فاسق اگر توبه هم نكند مؤمن است.

امّا ما مي‏گوييم شيعه قائل به اين است كه بين ايمان و اسلام بايد فرق گذاشت. در بعضي موارد، ايمان به معني اسلام آمده، امّا در بعضي موارد نه، ايمان در برابر اسلام است. اگر ايمان به معني اسلام باشد، در مقابل كفر است و ديگر ميانه و حدّ وسطي در كار نيست. امّا اگر ايمان را در مقابل اسلام بگيريم، مي‏شود سه رتبه و سه مرتبه و آن‏گاه ايمان در مقابل اسلام و اسلام در برابر كفر است.

مواردي هست كه بر اين معني دلالت مي‏كند. آيه شريفه: قالت الاعراب امنّا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم. هم‏چنين رواياتي هم داريم كه بيان مي‏كنند ايمان، اسلام و كفر با هم تفاوت دارند. طبق روايات، شخصي كه مرتكب معصيت شد، روح الايمان از او مفارقت مي‏كند ولي اسلام را داراست و مسلم بر او صدق مي‏كند، كافر نيست مؤمن هم نيست، ولي مسلم هست. مي‏فرمايند: وقتي كه توبه كند، روح الايماني كه مفارقت كرده برمي‏گردد و بر او مؤمن در مقابل مسلم، اطلاق مي‏شود.

حال اين سؤال مطرح مي‏شود اين شخص كه بدون توبه از دنيا رفت و مسلمان بر او گفته مي‏شود، آيا آمرزيده نميشود و مورد رحمت الهي واقع نمي‏شود؟ در جواب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 328 *»

بايد گفت: چرا، با شفاعت مورد رحمت قرار مي‏گيرد. در دعا مي‏خوانيم: اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات([10]) اين مسلمين و مسلمات كه گفته مي‏شود، در برابر مؤمنين و مؤمنات است، نه در برابر كافرين و كافرات، نمي‏خواهيم طلب مغفرت كرده باشيم براي هركه (لا اله الاّ اللّه، محمد رسول اللّه9) مي‏گويد، گرچه ملاكِ اسلامِ در مقابل كفر همين است كه حتّي با نفاق هم مي‏سازد، اما نه، در اين‏طور موارد، مسلمِ در مقابل مؤمن مراد است.

پس اللّهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات شامل اهل ايماني است كه با معصيت، روح الايمان از ايشان مفارقت كرده ولي قابليّت اين را دارند كه مورد شفاعت قرار گيرند و اگرچه بدون توبه از معاصي از دنيا رفته‏اند، اما مشمول شفاعت شده و آمرزيده مي‏شوند. اجمالاً اين مسئله روشن شد ولي چون بحثي طولاني است و روايات زيادي در اين موارد هست بايد در جاي خودش بحث شود.

مسئله ديگري كه از اصول كلامي شيعه شمرده شده، مسئله «عصمت انبيا و اوصيا» است كه هريك به حسب مقام و منزلتشان داراي عصمتند. پس نه‏تنها انبيا، بلكه اوصياي ايشان هم به اندازه مقام و مرتبه‏شان، داراي عصمت مي‏باشند كه اين هم از مسائل كلامي دامنه‏دار است.

اين‏كه در حال نبوّت براي انبيا عصمت هست اتّفاقي است، ولي حدود و جهات عصمت، كه قبل از بعثت يا بعد از آن، در امور تبليغي يا غير امور تبليغي، اين‏ها مورد بحث قرار گرفته و اختلاف نظرها وجود دارد.

آن‏چه در كلام شيعه ثابت مي‏شود اين است كه انبيا و اوصياي ايشان معصومند؛ درباره رسول‏خدا9 شكّي نيست، عصمتشان عصمت كلّي است و اوصياي اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 329 *»

بزرگوار هم به‏مانند عصمت رسول اللّه9 معصومند؛ حتّي در كلام شيعه بين عصمت پيغمبر و ائمه: و عصمت انبيا فرق مي‏گذارند. انبيا ممكن است مرتكب ترك اولي شوند اما عصمت پيغمبر و ائمه: طوري است كه حتّي از ترك اولي هم معصومند.

يكي ديگر از اصول كلام شيعه، آمرزش حق تعالي نسبت به گناه‏كاران و شفاعت اوليا درباره اهل معصيت است. اين نظر كه در كلام شيعه مطرح شد، در برابر نظر معتزله و اشاعره است. نظر معتزله در مسئله مغفرت و شفاعت اين است كه اگر كسي بدون توبه بميرد، محال است كه مغفرت و شفاعت شامل حالش شود؛ امّا اشاعره مغفرت و شفاعت را كاملاً بي‏جهت و بي‏علّت، جاري مي‏دانند كه نوعي گزافه‏گويي است كه درباره مغفرت و شفاعت دارند.

شيعه، مسئله مغفرت و شفاعت را با شرايطي مطرح مي‏كند كه به طور كلّي اگر كسي به توحيد و رسالت رسول اللّه9 اقرار داشته باشد و به مقدار وضع خودش مقيّد به آداب بوده و هيچ‏گونه عداوتي نسبت به اولياي خدا كه در درجه اوّل محمد و آل محمد: مي‏باشند نداشته باشد، چنين كسي قابل شفاعت است.

آيات و رواياتي درباره شفاعت وارد شده و البته بحث شفاعت به‏طور مفصّل در جاي خودش مطرح است. شفاعت در درجه اوّل به دو قسم تقسيم مي‏شود: شفاعت كوني و شفاعت شرعي كه جاي بحثش اين‏جا نيست. اين‏ها مواردي است كه به عنوان اصول كلام شيعه مطرح شده و ما هم به طور اجمال به اين اصول اشاره كرديم.

تا اين‏جا با سه نوع علم كلام اجمالاً آشنا شديم: علم كلام معتزله، علم كلام اشاعره و علم كلام شيعه؛ به كساني‏كه اين مسائل را مطرح كردند «متكلّمين» مي‏گويند، كه يا متكلّمين شيعه هستند يا معتزله و يا اشاعره و چنان‏كه ديديم غالباً محور بحث در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 330 *»

ميان متكلّمين، همان «حسن و قبح» است و استدلال‏هاي ايشان برگرد مسائل و مباحث مربوط به حسن و قبح عقلي يا ذاتي مي‏گردد. محوري كه در كلام انتخاب شده و متكلّمين براساس آن بحث مي‏كنند، مربوط به زندگاني روزمره انسان مي‏شود و چون محوري محدود و ضعيف است، از نظر حكما نمي‏شود اساس تفكّرات عقلاني باشد؛ چون اين محور، درباره خداوند، عالم هستي، شناخت انسان و ساير موجودات، معياري نارسا است.

در برابر متكلّمين كه اين‏گونه استدلال دارند و محور بحث را اين مسئله قرار داده‏اند، حكما قرار مي‏گيرند. ايشان مي‏گويند: براي اثبات هر امري از امور، چه ديني يا غير ديني، بايد با مقدّماتِ برهاني و متّكي بر بديهيات اوّليه سير و استدلال كرد و هرچه از اين راه ثابت شد آن را پذيرفت. ايشان مي‏گويند: با اين مقدّماتِ برهاني و متّكي بر بديهيات، نسبت به روشي كه متكلّمين دارند بهتر مي‏توان به مقصد رسيد. متكلّمين غالباً با مقدّماتِ مشهوري و جدلي مطلب خود را ثابت مي‏كنند. ما در درس‏هاي آينده روش ايشان را بيان خواهيم نمود.

در شيعه به بركت تعاليم قرآن و ائمه طاهرين:، روش بحث تا همان زمانِ معيّن كه توضيح داديم، مبتني بر استدلال‏هاي عقلاني صحيحِ فطري بود، حال اسمش حكمت باشد يا فلسفه يا هرچه؛ امّا بعدي‏ها نوعاً به همان روش جدلي پرداختند. طولي نكشيد كه روش جدلي هم در حكمت و كلام شيعه جايش را با حكمت و مقدّمات برهاني عوض كرد. كلام شيعه هم، تقريباً به‏دست خواجه نصير طوسي و امثال ايشان، رنگ حكمت برهاني گرفت و روش كلام، تابع روش حِكمي و فلسفي شد.

حكمت يا فلسفه كه گفته مي‏شود (البته اخيراً كلمه فلسفه جانشين حكمت شده و به معناي حكمت به كار مي‏رود و گرنه مورد استعمال كلمه فلسفه اين نبوده و به تدريج شايع شده كه فلسفه و حكمت در يك معني به‏كار مي‏روند) به همان معناي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 331 *»

مشهور كه عبارت از تفكّرات عقلاني و روش‏هاي فكري است، به‏جهتِ اختلاف در نحوه استدلال، مقدّمات و نتايج، تقريباً اسامي مختلفي براي خود گرفت؛ حكمت استدلالي، برهاني و حكمت اشراقي، ذوقي و حكمت جدلي، حكمتي هم كه اخيراً اضافه شده، حكمت تجربي است.

مي‏گويند: «حكمت استدلالي» يا «برهاني» حكمتي است كه هر مسئله‏اي كه در آن ثابت مي‏شود، متّكي بر قياس و برهان منطقي است؛ يعني بايد ابتدا صغري و كبري فراهم كرد و نتيجه گرفت تا مطلبي را به اثبات رسانيد يا از طريق تلازم و اثبات ملازمت، مطلبي ثابت شود يا از راه بيانِ (نقيض و ضد) امري اثبات يا نفي شود.

حكمت اشراقي و ذوقي آنست كه در اثبات و يا نفي مطلبي، كاري به استدلال و برهان ندارد، بلكه بيشتر از راه الهام و اشراق، مطلب خود را تثبيت مي‏كند؛ به اين معني كه اگر از عقل و دريافت‏هاي عقلي كه همان برهان و قياس باشد مطلبي به ميان آيد، اصالت و استقلالي در اين حكمت ندارد، بلكه تابع و فرع براي آن‏چه در دل الهام شود است؛ يعني محور و روش بحث‏ها و بيان مطالب به شكل اشراق و الهام است.

در «حكمت جدلي» استدلال هست، ولي مقدّماتِ استدلال در حكمت جدلي به اصطلاح منطق، مجموعه‏اي از مشهورات يا مقبولات است.

در منطق، بحثي است به‏نام «صناعات خمس» كه در آن‏جا از مقدّماتي كه در يك دليل براي استدلال بر مطلبي در نظر گرفته مي‏شود بحث مي‏شود، اين مقدّمات مختلف است؛ بعضي از اين مقدمات «بديهيات» و برخي «مشهورات» ناميده مي‏شوند. بديهيات مثل اين‏كه مي‏گويند: دو شي‏ء كه مساوي با شي‏ء سوّمي باشند، خودشان مساوي يك‏ديگرند، اين را مي‏گويند بديهي است و تحت عنوانِ (مساوي المساوي مساوٍ) بيان مي‏شود؛ يا اين‏كه مي‏گويند: محال است كه يك حكم با نقيضش در آنِ واحد بر موضوعي صدق كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 332 *»

اگر مقدّمات، از اين امور بديهيه فراهم شود، «برهان»، «قياس» يا «استدلال عقلي» ناميده مي‏شود؛ اما فرضاً اگر گفتيم: قبيح است انسان در برابر اشخاص محترم، در حال نشستن پاي خود را دراز كند، اين را مي‏گويند يك امر (مشهوري) است. اگر مقدّماتِ دليل، مشهورات باشد، ديگر برهان نيست بلكه آن‏را «جدل» مي‏گويند.

پس استدلال و استناد به مقدّمات بديهيه، برهان است؛ امّا استدلال و استناد به مقدّمات مشهور، جزء جدل است. بنابراين، حكمت جدلي، حكمتي است كه در آن اثبات امري مي‏شود، به دلايلي كه آن دلايل از مشهورات فراهم شده باشد. وقتي بخواهند مسائل كلّي يا مثلاً مربوط به اعتقادات را با چنين مقدّمات مشهوري به اثبات برسانند، اين‏را حكمت جدلي مي‏گويند.

حكما مي‏گويند: متكلّمين، كلام را براساس چنين مقدّماتي بنيان‏گذاري كرده‏اند و روششان روش جدلي و مقدّمات براهينشان مقدّمات مشهوري است؛ ولي اگر همان مسائل را با مقدّمات برهاني و متّكي بر بديهياتِ اوّليه اثبات كنيم، ارزش بيشتري خواهد داشت. از اين جهت حكما براي حكمت، بالنّسبه به علم كلام متكلّمين ارزش بيشتري قائلند و مي‏گويند اين‏طور بحث، با ارزش‏تر و عقلاني‏تر است.

علاوه بر اين‏كه متكلّمين وقتي در علم كلام وارد بحث مي‏شوند، خود را به اصول مسلّمِ اسلام متعهّد مي‏دانند؛ يعني همان اصول دين خود را كه به آن معتقدند، در مقام اثبات آن برمي‏آيند؛ به اين معني كه قبلاً اعتقاد را مطرح مي‏كنند، سپس به اثبات آن مي‏پردازند و از اين جهت، حكمت جدلي بعد از اعتقاد است. امّا در حكمت برهاني، شخص حكيم قبلاً اعتقاد را مطرح نكرده و خود را متعهّد به دفاع از آن اعتقاد نمي‏داند، بلكه استدلالي را آزادانه، بر اساس مقدّمات بديهيه شروع مي‏كند و به هرچه كه كشيده شد و هر امري كه نتيجه آن شد، به آن اعتقاد مي‏ورزد. پس اين هم تفاوت بين حكمت برهاني و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 333 *»

حكمت جدلي است و بنابراين حكما ارزش بيشتري براي روش خود قائلند.

«حكمت تجربي» كه اخيراً مطرح شده، حكمتي است كه مي‏گويند: ما در اين روش، براي اثبات امري، نه با عقل و استدلال‏هاي عقلاني (قياس و برهان) و نه با روش‏هاي اشراقي و الهامات قلبي و نه با روش‏هاي كلامي با هيچ يك سر و كار نداريم، بلكه با تجربه و آزمايش كار داريم؛ يعني نتايجي كه محصول تجربه و آزمايش باشد، براي ما داراي ارزش است. وقتي‏كه مسائل تجربي را با يك‏ديگر ضميمه كنيم، حكمت يا فلسفه تجربي را تشكيل مي‏دهند.

بايد توجّه داشت اين روشِ حكمت، دايره‏اش محدود به همان علوم و مسائلي است كه در آن‏ها علوم قابل تجربه است؛ بنابراين، مسائلي از اعتقادات كه حسّي و تجربي نيستند و هم‏چنين نوع مسائل عامّه فلسفي و حِكمي كه حاكمِ بر همه جهان و هستي است، اعمّ از حس و غير حس، عالم غيب و شهاده، بحث درباره چنين مسائلي با اين روش، نارسا است و نمي‏شود در آن‏ها از اين روش استفاده كرد. به‏علاوه قابل اعتماد نيست كه بتوان نظر كلّي و جامعي از تجربيات و روش‏هاي حسي به دست آورد؛ مثلاً نمي‏شود درباره نوع مسائل اعتقادي يا حتّي مسائل علمي جهاني به اين روش كه متزلزل است و اطمينان‏بخش نيست اعتماد پيدا كرد.

خلاصه سخن اين‏كه آن‏چه مورد توجّه متفكران اسلامي قرار گرفته و درباره آن‏ها بحث كرده و مي‏كنند از مسائل اعتقادي و غير آن‏ها بر اساس اين سه روش است: حكمت اشراقي، حكمت استدلالي و حكمت جدلي؛ البته همان‏طور كه بيان شد، حكمت جدلي بعد از آن‏كه به اوج خود رسيد كه بعدها به تدريج روش آن هم عوض شد تقريباً به روش حكمت برهاني منتهي گرديد.

به همين جهت «تجريد» و «شرح تجريد» كه از كتاب‏هاي عمده كلامي در شيعه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 334 *»

ميباشند، تقريباً حكمت برهاني در آن‏ها نمودارتر از حكمت جدلي است و مي‏شود گفت به فلسفه نزديك‏ترند تا كلام، بلكه مي‏شود گفت: اصلاً فلسفه‏اي تازه هستند كه از علم كلام و روش كلامي تولد يافته‏اند.

حال كه انواع روش‏ها را ذكر كرديم بد نيست توضيحي در اين‏باره بيان كنيم، چراكه تقريباً آن‏چه در دست است همين سه روش است، به اضافه روش عرفاني كه به آن هم بايد اجمالاً اشاره كنيم و چون بحث ما درباره كلام بود و به اين مباحث كشيده شد، اشاره به اين نكات هم لازم است.

حكمت استدلالي، بيشتر به نام «فلسفه مشّائي» شهرت دارد و در ميان متفكّرين، طرفداران زيادي دارد. مي‏توان گفت: تقريباً بيشتر فلاسفه اسلامي بر اين روشند كه ناميترين ايشان عبارتند از: فارابي، بوعلي سينا، خواجه نصير طوسي، ميرداماد، ابن رشد اندلسي، ابن باجه (ابن الصائغ). كتاب‏هاي بوعلي سينا و مكتب فلسفي او به مكتب و فلسفه مشّائي مشهور است، از قبيل: «شفا»، «اشارات»، «نجات» و همان‏طور كه بيان كرديم در اين حكمت، استدلال بر اساس قياس و برهان عقلي است.

حكمت اشراقي بالنسبه به حكمت مشّائي، طرفداران كم‏تري دارد. «شيخ اشراق» سهروردي و شارح كتاب او «قطب الدين شيرازي» تقريباً اين مكتب و اين حكمت را در بين مسلمانان احيا نمودند. شيخ اشراق به‏نام مؤسّس اين مكتب در ميان مسلمانان مشهور است. كتاب‏هاي او مثل «حكمة الاشراق»، «تلويحات»، «مطارحات» و ساير كتبش در اين‏باره است. مي‏شود گفت تمام حكمة الاشراقِ او براساس همين حكمت و فلسفه اشراقي است. او كتاب‏هاي فارسي هم دارد، مثل: «آواز پر جبرئيل» و «عقل سرخ».

گاهي در اين حكمت از استدلال و برهان عقلي هم استفاده مي‏شود ولي به اشراق، كه اشراق نتيجه مجاهده و تصفيه نفس است. مي‏گويند غالباً با استدلال و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 335 *»

برهان عقلي نمي‏توان به حقايق جهان آگاه شد و آن‏ها را اكتشاف كرد؛ بلكه بايد از اشراق هم استفاده نمود و خود را در معرض اشراقات قرار داد.

در حكمت جدلي (كلام) كه متكلّمين طرفدار آن بودند و به اين عنوان هم ناميده شده‏اند، استدلال هست، امّا روش استدلالي ايشان با روش استدلال عقلاني فلاسفه متفاوت است. گفتيم متكلّمين مخصوصاً معتزله، محور بحثشان را «حسن و قبح» قرار دادند كه مرادشان حسن و قبح عقلي است. متكلّمينِ اشاعره هم حسن و قبح را محور كلام خود قرار دادند، ولي حسن و قبح شرعي را اراده مي‏كنند و اصول ديگر متكلّمين از همين اصل نشأت مي‏گيرد.

همان‏طور كه گفتيم، حكما در برابر آن‏ها مي‏گويند، حسن و قبح، امري اعتباري و جعلي است و مي‏شود گفت از قبيل مقبولات و مشهورات است، كه در باب جدل قابل استفاده است نه در باب برهان، به همين جهت حكمت ايشان را حكمت جدلي مي‏نامند.

به‏علاوه كه متكلّمين در علم كلام تقريباً متعهّدند كه از امور مسلّمي اسلامي دفاع كنند و مي‏شود گفت: كلام جنبه دفاعي دارد نه جنبه تحقيق و تثبيتِ مطلبي؛ يعني مطلب بعد از آن كه ثبوتش اعتقادي است، به اثبات آن مي‏پردازند، امّا حكمت برهاني، چه اشراقي يا استدلالي، بحث‏هاي آزادي است كه حكيم بعد از استدلال، به هر چه كه به آن مي‏رسد معتقد مي‏شود و از اين راه براي او اطمينان بيشتري حاصل مي‏شود.

نتيجه سخن اين‏كه روش كلامي و حكمت جدلي در ابتدا به سه قسمت و سه مكتب تقسيم مي‏شود: مكتب كلام معتزله، مكتب كلام اشاعره و مكتب كلامي شيعه كه توضيحش را اجمالاً عرض كرديم.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 336 *»

 

درس  29

 

 

(پنج‏شنبه / 13 ربيع الثاني / 1417 هـ ق ـ 8 / 6 / 1375)

 

 

 

 

 

 

 

r مكتب عرفان

r تصوّف

r عرفان نظري و عملي

r تفاوت طريقت و عرفان

r سرنوشت كلام

r محيي الدين

r حكمت متعاليه، ملاصدرا و كتاب اسفار

r مكتب شيخ مرحوم (اع)

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 337 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

روش‏هاي تفكّر عقلاني در اسلام اجمالاً معلوم شد. هم‏زمان با پيدايش اين نوع تفكّرها در اسلام، مسلك ديگري قدم به عرصه ظهور گذاشت كه بعدها «روش عرفاني» نام گرفت.

اين روش و طرز تفكّر كه در برابر تفكّرهاي كلامي و فلسفي قرار مي‏گرفت، بر تصفيه نفس، مجاهده و سير و سلوك الي اللّه (به اصطلاح خودشان) مبتني بود. در اين روش استدلال‏هاي عقلاني مبناي كار نبود و اگر هم استدلال عقلاني در ميان مي‏آمد، جنبه اصيل نداشت. هم‏چنين استدلال‏هاي كشفي كه مورد توجّه اشراقي‏ها بود، در اين روش ملاحظه نمي‏شد كه اگر هم براساس كشف و استدلالِ كشفي بحثي بود، اصالتي نداشت.

مقصود در اين طرز تفكّر، خودِ «حقيقت شدن» است نه به حقيقت رسيدن؛ به تعبير ديگر، متكلّمين مقصودشان اثبات حقيقت بود، فلاسفه مقصودشان شناخت حقيقت بود و اين‏ها مقصودشان خود حقيقت شدن و دست يافتن به حقيقت، به طوري كه عين آن حقيقت شوند.

اين روش در آغاز به نام «تصوف» ناميده مي‏شد و طرفدارانش را «متصوّفه» مي‏گفتند. استعمال و اطلاق اين نام‏ها در زماني بود كه روش آن‏ها به شكل مكتب درنيامده بود و فقط جنبه عملي داشت؛ يعني تصفيه نفس و سير و سلوك را با آن روش‏هاي خاص، تصوّف مي‏ناميدند و كساني را هم كه از آن روش پيروي مي‏كردند و در اين روش، صاحب نام شدند، در آغاز، متصوّفه مي‏گفتند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 338 *»

بعدها اين روش به شكل مكتبي درآمد كه آن‏را «مكتب عرفان» ناميدند و براي روشن كردنِ روش خود اصولي قرار دادند و از آن پس ايشان‏را «عرفا» ناميدند. مشهورترين ايشان عبارتند از: «بايزيد بسطامي»، «حلاّج»، «شبلي»، «جنيد بغدادي»، «ابوسعيد ابوالخير»، «ذوالنون مصري»، «خواجه عبدالله انصاري» و بعد از اينها عرفاي ديگري مانند: «ابوطالب مكّي»، «ابونصر سرّاج»، «ابوالقاسم قشيري» آمدند تا اين‏كه نوبت به «محيي‏الدين عربي اندلسي» رسيد؛ بعد از او «ابن‏فارض مصري» و بعدي‏ها از قبيل «مولوي» صاحب مثنوي نامي‏ترين آن‏ها در اين مكتب مي‏باشند.

البته با فلسفه اشراقي جهت اشتراكي دارند و آن همان جهت تصفيه نفس و تهذيب اخلاق است كه آن‏را مقدّمه اشراقات معنويه مي‏دانند. در عرفان، استفاده‏هاي اشراقي هم هدف نيست، امّا در فلسفه اشراق هدف است؛ يعني آن اشراق‏ها وسيله و استدلال است. شخص عارف براي استدلال و حاصل شدن اشراق به تصفيه يا تهذيب اخلاق نمي‏پردازد، بلكه مقصود او اين است كه به اين وسيله به حقيقت دست يابد و عين حقيقت شود.

چون در اين روش چنين هدفي در كار است و سعي و تلاش عارف همين است كه بتواند عين حقيقت شود، براساس همين تفاوتِ حالِ اين عرفا در ابتداي كار و تغيير روش بعدي‏ها، عرفان تقريباً به دو شكل مورد بحث قرار گرفته است: يكي به عنوان روش فكري و عقلاني، يعني به عنوان مكتب، يكي هم به عنوان عمل.

وقتي كه جنبه عملي عرفان‏را ملاحظه مي‏كنند، نام اين روش را «تصوّف» مي‏گذارند. البته تصوّف به دو شكل است: يكي تصوّف خاص‏كه برنامه‏هاي مخصوصي از نظر ظاهر، زندگي، نحوه معاشرت و . . . دارند كه به‏واسطه اين خصوصيت‏ها از ساير مسلمانان جدا شده‏اند و يك تصوّف هم به معناي عامّش كه بيش از آن تصوّف به معناي خاص، رسوخ و نفوذ دارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 339 *»

تصوّف به معني عام اين است كه خود را تابع طريقتي و متّصل به شيخ و مرشدي بدانند كه اين روش عموميّت بيشتري دارد و مخصوصاً در ميان اهل سنّت غير از وهّابي‏ها، كاملاً شايع است و حتّي در جوامعي مثل مصر، سوريه و حتّي تركيه، هم‏چنان كه براي خود مذهبي در فقه دارند، طريقتي هم در تصوّف دارند و خود را متّصل به صاحب طريقتي مي‏دانند.

اين روش، همان روش عملي است كه اجتماع براي حلقه ذكر و توسّل و توجّه به مرشد است و تقريباً براي آن‏ها روشي عمومي است و نيازي هم ندارد كه حتماً به صفات آن تصوّفي كه به معناي خاص ذكر كرديم ـ از نظر لباس، سكونت و رفت و آمد در خانقاه ـ متّصف باشند.

تصوّف را از نظر فكري و نظري، عرفان ناميده‏اند و بخش معظمي از تفكّرات اسلامي را روش عرفاني پر كرده است. البته براي اين روش عرفاني (عرفان نظري) طبق استفاده‏هايي كه از آيات و روايات صادر از معصومين مخصوصاً امير المؤمنين7داشته‏اند سوابقي براي خود دارند و حتّي پيش از اسلام از انبيا: و از عبارات و حركات آن‏ها براي خود مستنداتي قرار مي‏دهند.

در اين جهت از عرفان، بيشتر نظر بر اين است كه انسان با وظايف خود نسبت به خدا و جهان و ساير خلق آشنا شود كه چگونه سلوك كند و چه مراتبي را طي نمايد تا به آن هدف كه در عرفان منظور است نايل گردد. بيشترِ تلاش عرفان نظري بر اين است كه نحوه سير و سلوك براي رسيدن به يك‏چنين هدف روشن گردد؛ البته مي‏گويند هدف توحيد است، ولي نبايد گفت هدف توحيد است، از نظر اين‏ها هدف وحدت است، رسيدن به حق و نائل شدن به حق و عين حق شدن است.

در عرفانِ نظري بيشتر توجّه به اين است كه چه منازل و مراحلي را طي كرد و انسان به وسيله توجّه و مراقبت شيخ و مرشدي كه اسمش را «انسان كامل»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 340 *»

مي‏گذارند چگونه به اين مطلوب برسد. رسم است كه سالكِ در اين روش را «نو سفر» مي‏گويند و مرشد و يا شيخ و استاد را «انسان كامل» يا «خضر» يا «طاير قدس» مي‏نامند. در شعر حافظ به اين مطلب اشاره شده:

همّتم بدرقه راه كن اي طاير قدس   كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم

در اين كه استاد را خضر مي‏نامند، اشعار زيادي دارند:

ترك اين مرحله بي‏همرهي خضر مكن   ظلمات است بترس از خطر گمراهي

آن‏چه مورد نظر ايشان است، توحيد نام مي‏گذارند؛ ولي گفتيم بايد وحدت بگويند كه آن‏را عالي‏ترين مراتب سير انساني مي‏دانند و آخرين مقصد از سير و سلوك شخص سالك و عارف مي‏شمرند. البته اين معني را نمي‏شود توحيد گفت، توحيد عبارت است از شناخت يكتايي خدا، گرچه توحيد مردم عامي به حسب خودشان است و توحيد ايشان با فلاسفه كه ايشان هم طالب توحيدند و مي‏خواهند به توحيد برسند و با واجب الوجود به اصطلاح آشنا شوند و يكتايي او را بشناسند، خيلي فرق مي‏كند؛ توحيد متكلّمين هم همين‏طور، اما مراد عرفا از توحيد، آن توحيدها نيست، بلكه همان وحدت است و مرادشان يكي شدن يا يكي بودن با حقيقت است.

عرفا مي‏گويند: هدف عارف اين است كه جز خدا نبيند، البته اين در راه است، اشتباهي كه هست اين است كه گمان مي‏رود آن‏چه عارف در راه در نظر دارد همان مقصد است، خير، وقتي عارف در مسير و در سير و سلوك است بايد طوري باشد كه جز خدا نبيند، اما چون هدفش از توحيد اين است كه خدا همه چيزها است و جز خدا هيچ نيست، بلكه هرچه هست ظهور و نمود اوست، پس مقصودش اين نيست به حدّي برسد كه جز خدا نبيند؛ بلكه مقصدش اين است به حدّي برسد كه جز خدا نباشد، اين مقصود اوست.

با اين طايفه، مخالفت‏هاي شديدي شده و حتّي بعضي از مكاتب، مثل بعضي از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 341 *»

متكلّمين، اين روش را كفر و الحاد ناميده‏اند و كاملاً با اين دسته مخالفت كرده‏اند. مي‏توان گفت عرفان نظري با «طريقت» مشابهت دارد «عرفان» با «طريقت» يا «علم اخلاق» فرق دارد چرا كه در عرفان، سير و سلوك و اخلاق و طريقتي مورد گفت و گو قرار مي‏گيرد كه وسيله‏اي است براي رسيدن به آن مقصد كه در عرفان مطرح مي‏باشد. ولي در علم اخلاق يا طريقت، وقتي اين مسائل بيان مي‏شود، براي اين است كه شخص مهذّب گردد و به آن‏چه بايد از جهات صفا و قابليت به آن رسيد، نائل گردد.

به تعبير ديگر، وقتي علم اخلاق و طريقت مي‏گويند، مقصود فضايل و رذايلي است كه بايد از آن رذايل تخليه و به آن فضايل تحليه شوند و مقصد ديگري در نظر نيست و سير و سلوك در خود اين فضائل، انجام مي‏شود. امّا از نظر عرفان، در واقع وراي اين حالت و اين امور، امري است كه همان مقصود از عرفان است، نه اين‏كه خود اين فضايل مقصد باشد، كه به تعبير روز، مي‏گويند: فرق بين طريقت و عرفان؛ البته من عرض مي‏كنم طريقت و ديگران علم اخلاق مي‏گويند. علم اخلاق به تعبيري همان «اخلاق ثابت» و عرفان «اخلاق پويا» و متحرّك است.

پس اگر به تعبير ما طريقت مقصد شد، علم اخلاق مي‏شود و اگر طريقت هم وسيله‏اي براي هدفِ بعدي و سرمنزل نهايي از سوي عارف شد، عرفان مي‏شود. به‏تعبير شايع كه عرفا در اشعارشان دارند، انسان صراطي را بايد طي كند و آن صراط همان منازل و مراحلي است كه در عرفان مشخّص شده و تا از منزلي نگذرد به منزل ديگر نخواهد رسيد و تا مرحله‏اي را طي نكند به مرحله ديگر نايل نخواهد شد.

پس در عرفان، مراد رشد و نمو است، سخن از اين نيست كه انسان خود را به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 342 *»

صفتي مثل: راستي، عدالت، عفّت و ساير صفات حسنه بيارايد، اين مقصود نيست، بلكه مقصود اين است كه بايد منازل را طي كرد و از منزلي به منزلي منتهي شد و بعد به نتيجه رسيد كه همان معناي تحرّك است. پس در عرفان، نظر به فضايل هست، امّا نظري كه با ديدِ وسيع‏تر و عميق‏تري است. در طي اين منازل و مراحل، «وارداتي» براي شخص سالك فراهم مي‏شود كه اين واردات براي او ارزش سير و سلوك دارد و ملاك ترقّي او در اين مدارج و نايل شدن به مقصد است.

اين عرفان نظري بود كه بعدها به حدّي رسيد كه درباره خدا و خلق گفت و گوها كردند و نتايج خود را گزارش دادند. نتايج اين سير و سلوك را به شكل عرفانِ مكتبي درآوردند و تفصيل و توجيه همه امور را به عهده گرفتند و مثل فلاسفه از شناخت خود تعبيرات آوردند؛ البته اين تعبيرات قدري با تعبيرات ديگران فرق مي‏كند؛ گرچه ممكن است الفاظ، همان الفاظ باشد، امّا در واقع مي‏خواهند بگويند: از آن‏چه شده‏ايم گزارش مي‏دهيم. امّا فلاسفه از آن‏چه دريافته‏اند گزارش مي‏دهند و بين اين دو نحوه گزارش، فرق است. اگرچه اين مسائل فعلاً مربوط به بحث ما نيست، همين قدر به اصل مسئله اشاره كرديم.

گفتيم كه كلام بالاخره منتهي به جايي شد كه رنگ فلسفه به خود گرفت و حتّي متكلّمين شيعه، روش كلاميشان به حدّي رسيد كه جامع‏ترين كتاب كلامي كه از متكلّمين شيعه باقي ماند «تجريد الاعتقاد» خواجه نصير طوسي بود با شرح آن از علامه حلّي كه مي‏شود گفت در اين كتاب علم كلام به مرز فلسفه رسيده و شايد از مرز فلسفه هم گذشته باشد و مي‏شود گفت كتابي در مراحل ابتدايي فلسفه است.

متكلّمينِ اهل سنّت هم كارشان به همين وضع كشيده شد. آن‏ها هم اين روش را پسنديدند و كلام را به روش فلاسفه آراستند. كتاب «مواقف» و «شرح مواقف» در ميان اهل سنّت مشابهت كامل با تجريد الاعتقاد دارد. مواقف از «قاضي عضد ايجي» و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 343 *»

شرحش از «مير سيد شريف جرجاني» است. اين دو كتاب در ميان كتب كلامي اهل سنّت معروف و كاملاً بر روش تجريد و شرح تجريد است.

هم‏چنان‏كه فلاسفه و متكلّمين در كار خود در حال پيشرفت بودند، عرفا هم در برابر ايشان مشغول فعّاليّت بودند تا اين‏كه عرفان به «محيي‏الدين عربي» رسيد. محيي‏الدين به عرفان كاملاً جنبه فلسفي داد و مسائل و مباحث عرفاني را به شكل مكتب فلسفي عرفاني درآورد. او مسائل فلسفي را با ديد عرفاني مورد بحث قرار داد و مكتب عرفان از زمان او براي خودش عنوان و طرفداراني پيدا كرد و كساني كه بعد از او آمدند طرفدار او هستند و بيشتر در احياي امر او مي‏كوشند.

كلام، فلسفه و عرفان ادامه پيدا كرد تا اين‏كه هركدام در جاي خود از نظر پيشرفت به كمال رسيد، كه ديگر بالاتر و بهتر از آن پيشروي نكرد. اين سه روش دست به‏دست يك‏ديگر دادند و در حكمتي به عنوان «حكمت متعاليه» با يك‏ديگر يكي شدند. حكمت متعاليه به وسيله ملاصدراي شيرازي بنا شد. چنان‏كه قبلاً هم متذكّر شديم قبل از ايشان هم اصطلاح حكمت متعاليه در كلمات فلاسفه بوده است، ولي او خود مدّعي شد و ديگران هم ادّعاي او را تأييد مي‏كنند كه فلسفه و مكتب ايشان جامع تمام آن روش‏ها است.

در مكتب ملاصدرا، تقريباً تمايل به مكتب اشراق بيشتر است و او نوعاً به كشف و شهود بيشتر متمسّك است تا به استدلال و برهان، ولي روش بحث و نحوه استدلال و بعد هم استنتاج، تا اندازه‏اي متفاوت است.

مسائلي كه مورد اختلاف فلاسفه مشّاء و اشراق بود يا مسائلي كه مورد اختلاف خود فلسفه و عرفان بود، در فلسفه ملاصدرا تقريباً مورد اتّفاق قرار گرفته است؛ يعني ملاّصدرا همان مسائل را از ديد متكلّم يا فيلسوف يا از ديد عارف مورد بحث قرار داده و از هر جهت به اثبات رسانيده است. از اين جهت گويا اختلافات را برداشته و وحدتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 344 *»

به اين روش‏ها بخشيده است.

به همين جهت است كه مي‏گويند: اين حكمت، حكمت متعاليه است كه بين كلام، فلسفه و عرفان جمع كرده است؛ نه به اين معني كه فلسفه‏اي «التقاطي» و مخلوط از هرسه باشد؛ نوعاً مدّعي هستند كه او مسائل اختلافي را طوري بررسي كرده كه اگر حكيم نظر كند همين مسئله را مي‏گويد و همين مطلب را استنتاج مي‏كند، اگر عارف به طريق خودش دقّت كند همين را به دست مي‏آورد و متكلّم هم به طريقه خود همين مطلب را استنتاج مي‏كند.

ملاّصدرا كتاب‏هاي متعدّدي نوشته است، ولي اصل و ريشه كتاب‏هايش كتاب «اسفار» است. ساير كتاب‏هايش تقريباً يا مشابهت به اين كتاب دارد و يا اگر اختلاف‏هايي دارد، بالاخره مباحث اصوليش در اين كتاب مطرح است. اساس اين كتاب بر طريقه و روش عرفاست. عرفا قائلند كه سالك در سير الي اللّه چهار سفر را بايد طي كند تا به كمال نايل شود: سفر من الخلق الي الحق، كه سير را از عالم طبيعت شروع مي‏كند و عوالمي را بايد طي كند تا بالاخره به عالمي برسد كه آن عالم را عالم حق و حقيقت مي‏نامند كه در اين سير كه به اين عالم منتهي مي‏شود، عين آن عالم مي‏گردد و اگر هم معناي واصل و وصول در اين‏جاها مي‏گويند، مقصود همان وحدت و عينيّت‏يافتن با حق است.

سفر دوّم را سفر بالحق في الحق مي‏گويند كه در اين سفر، سالك بعد از وصول به حقيقت و عين حقيقت شدن، در خود حقيقت و مراتب و شؤون حقيقت و حق سير مي‏كند كه آن‏را سير در اسما و صفات مي‏نامند.

سير و سفر سوّم، سفر من الحق الي الخلق است كه بعضي بالحق را هم ضميمه مي‏كنند. مي‏گويند: سالك و عارف باللّه در اين سفر موظّف به بازگشت به سوي خلق است، امّا نه بازگشت به معناي جدا شدن از حق، نه، باز هم بالحق است و جدايي از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 345 *»

ذات حق ندارد؛ امّا به سوي خلق كه مي‏آيد در واقع باز هم به سوي حق آمده، چرا؟ چون ذات حق را با همه‏چيز و در همه‏چيز و به اصطلاح خودشان عين همه‏چيز مي‏دانند.

سفر چهارم سفر في الخلق بالحق است كه در اين سفر وظيفه‏اش ارشاد، هدايت، و دست‏گيري خلق است و رساندن آن‏ها به هدف نهايي عرفان كه‏عين حق ساختن است.

ملاّصدرا اين چهار سفر را در نظر گرفته و چون مي‏خواهد بگويد نتيجه همه روش‏ها، چه كلام، چه فلسفه و چه عرفان، رسيدن به همين مطلب است، كتاب اسفار را به همين ترتيب مرتّب ساخته و آن‏را «الاسفار الاربعة» ناميده است. مرادش اين است كه امور عامّه فلسفه كه در واقع مسائل ابتدايي و كلّياتي است كه بايد در فلسفه مورد دقّت و شناخت قرار گيرد، مقدّمه سير و سلوكند، كه همان سفر اوّل باشد كه از خلق به سوي حق است.

سپس به مباحث توحيد و صفات الهي كه مي‏رسد، مي‏خواهد بگويد اين‏جا سفر دوّم است كه سير و سفر في الحق بالحق باشد. سپس به مباحث مربوط به افعال حق و بررسي عوالم كلّي وجود مي‏پردازد، كه مي‏گويد اين‏جا سير من الحق الي الخلق بالحق است. بعد مباحث شناخت نفس انساني را مطرح مي‏كند و بعد هم در آن مباحث معاد مطرح مي‏شود و مقصودش اين است كه اين‏جا سير في الخلق بالحق است كه سفر چهارم باشد.

ديگران كه پس از او آمده‏اند، روش او را دنبال كرده و كتبش را شرح و تفصيل داده‏اند و در اثبات مطالب او كوشيده‏اند. ما در بحث‏هايي كه در صبح‏هاي ماه مبارك رمضاني داشتيم،([11]) درباره سير فلسفه ملاّصدرا به‏وسيله شاگردانش، مفصّل بحث كرديم و گفتيم كه اين فلسفه در پيشروي از نظر اثبات، توجيه، تفسير، انتقاد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 346 *»

جواب انتقادها به اوج خود رسيد، به حدّي كه ديگر هركس بعد از ملاصدرا آمده امر تازه‏اي كه نياورده بماند، افتخار دارد كه بتواند كلام او را توجيه و تفسير كند و بفهمد. خلاصه اين‏كه فلسفه ملاصدرا به اوج ترقّي خود رسيد.

و در آن‏جا بيان نموديم كه خداوند بعد از آن مقدّر فرمود، مخرِّب اين مكتب، «شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه» امر شريف خود را اظهار فرمايد و به تحليل و تنقيد اين مكتب بپردازد و اين در حالي بود كه حكمت متعاليه به وسيله شاگردان و فلاسفه مبرّز حوزه‏هاي مختلف در اصفهان و جاهاي ديگر به نهايت استكمال خود رسيده بود.

آن‏هنگام كه اين حكمت در اوج كمال و نفوذ خود بود، شيخ مرحوم ـ اعلي‏اللّه‏مقامه‏ـ مكتب شريف خود را اظهار فرمودند كه در واقع مكتب آن بزرگوار رجعتي به كلام، فلسفه و عرفانِ حقيقي قرآن بود و اين مكتب شريف احياگر روش وحي در هر سه قسمت شد و در مكتب ايشان ثابت شد كه در هرسه مكتبِ كلام، فلسفه و عرفانِ قرآن، هدف و مقصد يكي است و آن رسيدن به توحيدِ قرآني طبق بيان و فرمايش‏هاي نوراني محمّد و آل محمّد: است.

اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 347 *»

 

درس  30

 

 

(اين درس تدريس نشده است)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نقل دو خطبه و چند حديث

r نكته‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 348 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

براي نمونه از طرز و طور استدلال‏هاي اهل‏بيت: درباره معارف الهي دو خطبه يكي از حضرت اميرمؤمنان علي7 و يكي از حضرت رضا7 نقل مي‏شود. خطبه اول به نام خطبه يتيميّه([12]) است كه مرحوم شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه در كتاب كشكول خود روايت فرموده([13]) و خطبه دوم را مرحوم مجلسي در كتاب بحارالانوار آورده و مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه در كتاب شريف نعيم الابرار و جحيم الفجار، در ضمن فصلي هر دو خطبه را نقل كرده‏اند و ما هم آن دو خطبه و چند حديث ديگر را از همين كتاب نقل مي‏نماييم:

«. . . و من عجائب الخطب التي جمعت من اسرار التوحيد ما لم‏يجمعه غيرها و اوضحت من قدس اللّه سبحانه ما عجزت الاوهام عن دركه خطبة تسمي بالخطبة اليتيمية و هي من جلائل الخطب و لكن النسخة التي كانت عندنا كان فيها بعض الغلط و نحن نوردها هنا بطولها لكثرة محصولها. الحمدللّه حمد معترف بحمده مغترف من بحار مجده بلسان الثناء شاكرا و لحسن آلائه ناشراً الذي خلق الموت و الحيوة و الخير و الشر و النفع و الضر و السكون و الحركة و الارواح و الاجسام و الذكر و النسيان و الزم ذلك كله حال الحدث اذ القدم له لان الذي بالحيوة قوامه فالموت يعدمه و الذي بالجسم ظهوره

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 349 *»

فالعرض يلزمه و الذي بالاداة اجتماعه فقوامها يمسكه و الذي يجمعه وقت يفرقه وقت و الذي سبق العدم وجوده فالخالق اسمه جل جلاله و الذي يقيمه غيره فالضرورة تمسه و الذي ينقسم بالاعضاء يكنفه شبحه و الذي يثبت به الوصف فحده صفته و الذي له العرض ففي الطول مساحته و الذي يتحلي فمن الحلية تتميمه و الذي بالصفة تحليه فالعجز يصحبه و الذي المثال يعشوه فالعقل يبصره و الذي الوهم يظفر به فالتصوير يقيمه و الذي يسكن جواً يغيب عنه جو و الذي يرتتق بشي‏ء فيه فاليه فاقته و الذي له حجم له وزن و الذي يسكن يتحرك و الذي يتحرك يسكن و الذي يذكر بذكر فله النسيان و الذي بالحروف يقول فمضطر و الذي بالفكر يبدو فمشغول و الذي بالمشاورة يحدث فناقص تعالي اللّه عن كل ما ذكرناه تبارك لايعد خلقه فسبحان من الجهات لاتضمنه و السنات لاتأخذه و الاوقات لاتداوله و مصنوعاته لاتحاوله و الاشارات لاتريه و الادوات لاتؤديه و الرحمة لاتحليه لم‏يلتبس بحال و لاينازعه بال و لا الذات ذوتته و لا الملكة ملكته و لا الصفات اوجدته بل هو موجد كل موجود و خالق كل صفة و موصوف و عارف و معروف من انتظم علي صفة خطر بحال محسوس علي بال و من آواه محل ادركه اين و من ضمنه جوهر آواه جنس و من خامره امر ازاله القول و من كان له جنس طالبه الكيف و من زال فزواله اليفه كل قائم في شي‏ء فهو بعضه و كل متبعض خلقه و كل خلق غيره يعلمه من غير مباشرة و يفهمه من غير ملاقاة و هدايته من غير ايماء و كلامه من غير اعتقاب و وجهه حيث توجهت و قصده حيث اصبت و طريقه حيث استقمت بفهمك و عنك بعلمك ربط كل شي‏ء بضده و قطعه بحده الفطن لاتبرزه و المعني لايبلغه ماتخيل فالتشبيه له مقارن و ما توهم فالتنزيه له مباين و كلما كان له سبب ظفر به الطلب و كلما كان له مادة ماموه مالوه و كل موهوم موصوف و اللّه تعالي فات الوهم نيله و جاوز الغاية قدره و الظن حقيقته و الاغيار كنهه و القياس عظمته و التشبيه تنزيهه اذ كل مشعور به غيره و كل متصور له سواه ذلك ممثول خلقه ليس كمثله شي‏ء و هو السميع

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 350 *»

البصير لايضاده «من» و لايوافقه «عن» و لايلاصقه «الي» و لايعلو عليه «علي» و لايصله فوق و لايقطعه تحت و لايقابله حد و لايزاحمه عند و لايحده خلف و لايحدده امام و لايظهره قبل و لا بعد و لايجمعه كل و لم‏يفرقه بعض و لم‏يؤخره كان و لم‏يفقده ليس و لن‏تكشفه علانية و لايستره خفاء النعت لباس مرقوب غيره و صفة لا صفة له صفة ادراكٍ و لا امره هماك له من الاسماء معناها و من الحروف مجريها اذ الحروف مبتدعة و الانفاس مصنوعة و العقول موضوعة و الافهام مفطورة و الالات مبروزة ضمن الدهر غايته و الحد نهايته مفرقة بينه و بين خلقه غاية معرفته و كيف تكون له غاية و الغاية من صنعه الصفة علي نفسها تدل و في مثلها تحل لاتلهيه الامال و لاتحل به الاشغال و لايذم بذميم و لايعاب بمعيب خلق النفع و الضر ليس يسقطه واحد منهما لان الذي ترفعه حال تسقطه حال و الذي من العافية صحته فمن السقم علته لاتقارن الاضداد الاّ اضدادا غيره او مثلها اضداد مخلوقة قدتنزه عن ذلك اذ الاحوال من خلقه و الاقطار من صنعه ليس له من خلقه مزاج و لا لهم في فعله علاج من وصف فقداثبت و من لم‏يصف فقدنفي و كلا الامرين خطأ لاتسلك منهاج التمثيل فتقع في اودية التخليط ان كيّفت سالت بك السيول و ان شبّهت هلكت مع الهالكين و ان عدلت عن الطريق حلّ بك الحوب و ايقنت بالعطب و وصفه انه سميع و لا صفة لسمعه لم‏يعبده من خالفه و لا عرفه من انكره و لا آمن به من جحد امره و ان قلت «من» فقد سبق الوقت كونه و ان قلت قبل فالقبل بعده و ان قلت اين فقدتقدم المكان وجوده و ان قلت كيف فقد احتجب عن الصفة صفته و ان قلت مم هو فقد باين الاشياء كلها فهو هو و ان قلت فهو هو فالهاء و الواو كلامه صفة استدلال عليه لا صفة تكشف له و ان قلت له حد فالحد لغيره و ان قلت الهواء نسبه فالهواء من صنعه رجع من الوصف الي الوصف و عمي القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك و الادراك عن الاستنباط و دام الملك في الملك و انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله و هجم به الفحص علي العجز و البيان علي الفقد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 351 *»

الجهد علي اليأس و البلاغ علي القطع و السبيل مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته و معرفته توحيده و توحيده تنزيهه من خلقه ناء لا بمسافة قريب لا بمداناة انه رب و غيره خلق له تأويل البينونة اذ لا بينونة عزلة ما تصور بالاوهام فهو بخلافه ليس برب من اقلع تحت القلاع و لا بمعبود من وجد في وعاء هواء فهو في الاشياء كائن بلا كينونة محصور بها غيره و عن الاشياء بائن لا بينونة غائب عنها وجوده اثباته ما قارنه ضد و لا ساواه ند انما خلق الاشياء اضداداً لتكون الفردية لاتزاوجه بل هو يزاوج المزدوجات ازوج الموت بالحيوة و الخير بالشر اذ المزدوج من خلقه و ضده غيرممتنع من قبول التضاد واللّه تعالي لاضد له فيجادله و لاند له فيعادله ذلك من دلائل التوحيد ليس يمتنع ما امتنع منه و لايحتاج من احتاج اليه و لا بذاته عرفه من عرفه بل بغيره عرف و بالعقل عرف و هو دلّ العقل عليه و هو ادل الدليل عليه و المؤدي بالمعرفة اليه لو غني عنه عارفوه لاستوي الخلق في فقده فقده موجود و وجوده مفقود اذ الخلق منه في حجاب فهو الاول لا اول له و الاخر لا آخر له و الظاهر لا ظاهر له و الباطن لا باطن له به توصف الصفات لا بها يوصف و به تعرف المعارف لا بها يعرف و به عرف المكان لا بالمكان عرف و به كان الخلق لا بالخلق كان الامكنة لاتكنه لانه لو كان في محل دون محل لانس المتكون‏فيه و اوحش الخالي‏منه علة ما صنع صنعه و هو لا علة له ليس مكان كونه كان و لكنه كوّن المكان فكان و انما كان حروف تأتلف و تفترق لم‏يسبقه قبل و لم‏يقطعه بعد تقدم الحدث قدمه و العدم وجوده و الصفة ذاته و الغاية ازله و الوهم نيله و القدم اكتناهه و الحجب احتجابه ظاهر في غيب غائب في ظهور اذ لو غاب حجب الغيبة الحجاب و لو ظهر وقع الايماء اضطرارا ليس عن الدهر قدمه و لا لكونه موجوداً سبق وجوده عدمه وجوده واجب به سبيله الديمومة الوحدة لم‏توحشه و الخليقة لم‏تؤنسه فلو اوحشته الوحدة لانسه خلقه فكيف يحل به ما هو ابداه و يعود فيه ما هو انشأه الهمم لاتنازعه من قبول التضاد و اللّه تعالي لا ضد له و الشغل لايشغله و الاركان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 352 *»

لاتخالطه و منتهي بلوغ الخلق لايبلغه و العدد لايقاسمه و خلقه لايمازجه من جعل عباده جزءاً منه كفر ان الانسان لكفور مبين الاطراف لاتكتنفه و الحدود لاتقطعه اذ الحد للمحدود و العد للمعدود ليس لذاته تكييف و لا لفعله تكليف ضمن الدهر قدمه و الغيب جوه و الملكوت خزائنه و من قسم جزءاً فهو حليته و من ضمنه الهواء فالهواء فضاؤه احتجب عن العقول كما احتجب عن العيون و اعمي اهل السماء احتجابه كما اعمي اهل الارض ليس بغيره احتجب و لا بسواه استتر لكنه مستور بفطرته محجوب بقدرته فهو الذي كل شي‏ء يري و يري اياه به و لا يري لاتراه العيون و لاتقابله الظنون عدا قدرته الظنينة و زها نوره العينية فمنع الطالب الطلب و حمي الورود الانقطاع و الادراك الامتناع و مارس الفطنة العظمة الحلقة الجسم و حال الحال في الحال و ارتاد الطلب في المرتاد قربه كرامة و بعده اهانة قد كوّن الوصول لذوي‏الالباب و العقول لايجاوزه اختبار و لايمثله تدبير و لاتناله الحواس و لايبلغه القياس و لايقاس بالناس و لاتحله «في» و لاتوقّته «اذ» و لايواتره «لم» قربه قدره و بعده عظمة و نزوله الي الشي‏ء اقبال عليه و اتيانه من غير نزول و مجيئه من غير تنقل لاتواجهه جهة اذ لاجهة له و لاتأخذه سنة اذ لا سنة له يوجد المفقود و يفقد الموجود لاتجتمع لتحيزه الصفات ظاهر في غيب غائب في ظهور هو الظاهر و الباطن بذلك امتنع عن الخلق ان‏يشبهوه لاستغنائه عنهم ان‏يكوّنوه حدث كل حادث دليل عليه و مشير بالربوبية اليه فاقرار الحادث بالحدث دليل علي المحدث و هو سبحانه بخلافها فرد لايقبل القرين قديم لايخلقه وصف حدث اذ الحادث مقر بحدثه و حدثه مقر بالقدم الذي هو صفته نصيب ايمان الافكار منه الايمان به موجود وجود ايمان لا وجود عيان فعلي التسليم عند اعتلاج الخواطر بالوسواس بالقلوب ثبت قدم التوحيد لايحل علي التوحيد الذي يرمقه فهمك و اعتمد علي دليل نظر عقل صاف امدته الانوار الالهية بلطائف فكر صحيح ينتج لك حقيقة المعرفة كيف قدوردت الكتب الناطقة و الرسل الصادقة بذلك فارتع في

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 353 *»

رياض الاصابة و التشديد و قف بصدق الدليل النظري علي منهاج العدل و التوحيد فبه تمّ للّه رضاه و الشرك موجب لسخطه قضي و ما قضي امضي لامعقب لحكمه و هو سريع الحساب اشكره علي النعماء و استزيده من العطاء فاول عبادة اللّه سبحانه معرفته و اصل معرفته توحيده و نظام توحيده نفي صفات التحديد عنه لشهادة العقول ان ذلك محدود مخلوق و شهادة كل مخلوق ان له خالقاً ليس بمخلوق الممتنع من الحدث هو القديم في الازل فليس الله عند من نعت ذاته و لا اياه وحّد من اكتنهه و لا حقيقته اصاب من مثّله و لا به صدق من نهاه و لا صمد صمده من اشار اليه بشي‏ء من الحواس و لا اياه عني من شبهه و لا عرفه من بعضه و لا اياه اراد من توهمه كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول بصنع اللّه يستدل عليه و بالعقول تعتقد معرفته و بالفطن تثبت حجته فافعال الخلق حجاب بينه و بينهم و مباينته اينياتهم مفارقته اينيتهم و ابتداؤه لهم دليل علي ان لا ابتداء له لعجز كل مبتدء عن ابتداء مثله فاسماؤه تعالي تعبير و افعاله تفهيم قدجهل اللّه من حده و قدتعداه من اشتمله و قداخطأه من اكتنهه و من قال فيه «لم» فقد علله و من قال فيه متي فقد وقّته و من قال فيم فقد ضمنه و من قال الي فقد انّاه و من قال حتي فقد غياه و من غياه فقد جزّأه و من جزّأه فقد الحد فيه لايتغير اللّه تعالي بتغاير المخلوق و لايتحدد بتحديد المحدود واحد لابتأويل عدد ظاهر لابتأويل مباشرة متجل لا باستهلال رؤية باطن لابمزايلة مباين لا بمسافة قريب لا بمداناة لطيف لابتجسم موجود لا عن عدم فاعل لا باضطرار مقدر لابفكرة مدبر لابحركة مريد لابعزيمة شاء لا بهمة سميع لا بآلة بصير لا باداة لاتصحبه الاوقات و لاتضمنه الاماكن و لاتأخذه السنات و لاتحده الصفات و لاتقيده الاوقات و لاتجري عليه الحركات و السكنات سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله بخلقه الاشياء علم ان لا شبه له و بتجهيره الجواهر علم ان لا جوهر له و بمضادته الاشياء علم ان لاضد له و بمقارنته بين الاشياء علم ان لا قرين له ضاد النور بالظلمة و القر بالحرور مؤلف بين متعادياتها مفرق بين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 354 *»

متدانياتها بتفريقها دل علي مفرقها و بتأليفها دل علي مؤلفها قال اللّه تعالي في محكم كتابه و من كل شي‏ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون فرّق بين قبل و بعد ليعلم ان لا قبل له و لا بعد شاهدة بغرائزها علي ان لاغريزة لمغرزها دالة بتفاوتها علي ان لاتفاوت لمفوتها مخبرة بتوقيتها علي ان لاوقت لموقتها حجب بعضها عن بعض ليعلم ان لا حجاب بينها و بينه له معني الربوبية اذ لا مربوب و حقيقة الالهية اذ لا مألوه و معني العالم و لا معلوم و معني الخالق و لا مخلوق لا من حيث احدث استفاد معني المحدث لاتثنيه مذ و لاتدنيه قد و لاتحجبه لعل و لاتوقته متي و لاتشمله حتي و لايقارنه مع انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها الاشياء توجد و معالمها منعها القدم و حمتها الازلية عن توهم حقيقة الربوبية و لولا التكملة افترقت فدلت علي مفرقها و تباينت فاعربت عن مباينها لماتجلي صانعها للعقول و بها احتجب عن الرؤية و اليها تحاكم الاوهام و بها انبط الدليل بالعقول لا ايمان الاّ بتصديق و لاتصديق الاّ باقرار و لاتصديق و ايمان و اقرار الاّ بعد معرفة و لا معرفة الاّ باخلاص و لا اخلاص مع تشبيه و لا نفي مع اثبات الصفات الشبهية كل ما في العالم غير موجود في صانعه و كل ما امكن فيه مستحيل في خالقه لو حد له وراء لحد له امام و لو التمس له التمام لزمه النقصان كيف يستحق الازل من لايمتنع عن الحدث ام كيف ينشئ الاشياء من لايمتنع من الانشاء و لاتجري عليه الحركة و السكون و كيف يجري عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه اذاً لتفاوتت ذاته و لامتنع من الازل معناه و لما كان البارئ غير المبروء و لو تعلقت به عليه ليس في محال القول حجة و لا في المسئلة عنه جواب لا اله الاّ اللّه الحليم الكريم لا اله الاّ اللّه العلي العظيم سبحان اللّه رب السماوات السبع و رب الارضين السبع و ما فيهن و مابينهن و هو رب العرش العظيم و سلام علي المرسلين و الحمد لله رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله اجمعين انتهي. و في هذه الخطبة غنية عماسواها و كفاية في امر التوحيد و لكن في الكتاب بعض الغلط و لم‏اظفر بنسخة صحيحة فمن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 355 *»

ظفر بنسخة صحيحة من اخواني المطلعين علي كتابي و صححها فله المن علي».([14])

«. . . فمن جلائل الدلايل بعد الايات الباهرة و الحجج الظاهرة خطبة الرضا7بحضرة المأمون و قدرواها في البحار باسناد عديدة قال7 اول عبادة اللّه معرفته و اصل معرفة اللّه توحيده و نظام توحيد اللّه نفي الصفات عنه لشهادة العقول ان كل صفة و موصوف مخلوق و شهادة كل موصوف ان له خالقا ليس بصفة و لا موصوف و شهادة كل صفة و موصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث و شهادة الحدث بالامتناع من الازل الممتنع من الحدث فليس اللّه من عرف بالتشبيه ذاته و لا اياه وحّد من اكتنهه و لا حقيقته اصاب من مثله و لا به صدق من نهاه و لا صمد صمده من اشار اليه و لا اياه عني من شبهه و لا له تذلل من بعضه و لا اياه اراد من توهمه كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول بصنع اللّه يستدل عليه و بالعقول تعتقد معرفته و بالفطرة تثبت حجته خلقة اللّه الخلق حجاب بينه و بينهم و مباينته اياهم مفارقته اينيتهم و ابتداؤه اياهم دليلهم علي ان لا ابتداء له لعجز كل مبتدء عن ابتداء غيره و ادوه اياهم دليلهم علي ان لا اداة فيه لشهادة الادوات بفاقة المادين فاسماؤه تعبير و افعاله تفهيم و ذاته حقيقة و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لماسواه فقد جهل اللّه من استوصفه و قدتعداه من اشتمله و قد اخطأه من اكتنهه و من قال كيف فقد شبهه و من قال لم فقد علله و من قال متي فقد وقته و من قال فيم فقد ضمنه و من قال الي م فقد نهاه و من قال حتي م فقد غياه و من غياه فقد غاياه و من غاياه فقد جزاه و من جزاه فقد وصفه و من وصفه فقدالحد فيه لايتغير اللّه بانغيار المخلوق كما لاينحد بتحديد المحدود احد لابتأويل عدد ظاهر لا بتأويل المباشرة متجل لا باستهلال رؤية باطن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 356 *»

لابمزايلة مباين لا بمسافة قريب لابمداناة لطيف لابتجسم موجود لا بعد عدم فاعل لا باضطرار مقدر لابجول فكرة مدبر لا بحركة مريد لا بهمامة شاء لا بهمة مدرك لا بمجسة سميع لا بآلة بصير لاباداة لاتصحبه الاوقات و لاتضمنه الاماكن و لاتأخذه السنات و لاتحده الصفات و لا تفيده الادوات سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له و بتجهيره الجواهر عرف ان لا جوهر له و بمضادته بين الاشياء عرف ان لا ضد له و بمقارنته بين الامور عرف ان لا قرين له ضاد النور بالظلمة و الجلاية بالبهم و الجسوء بالبلل و الصرد بالحرور مؤلف بين متعادياتها مفرق بين متدانياتها دالة بتفريقها علي مفرقها و بتأليفها علي مؤلفها ذلك قوله عزوجل و من كل شي‏ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون ففرق بين قبل و بعد ليعلم ان لاقبل له و لا بعد شاهدة بغرايزها ان لا غريزة لمغرزها دالة بتفاوتها الاّ تفاوت لمفاوتها مخبرة بتوقيتها ان لا وقت لموقتها حجب بعضها عن بعض ليعلم ان لاحجاب بينه و بينها غيرها له معني الربوبية اذ لا مربوب و حقيقة الالهية اذ لا مألوه و معني العالم و لا معلوم و معني الخالق و لا مخلوق و تأويل السمع و لا مسموع ليس مذ خلق استحق معني الخالق و لا باحداثه البرايا استفاد معني البارئية كيف و لاتغيبه مذ و لا تدنيه قد و لا يحجبه لعل و لايوقته متي و لايشتمله حين و لا تقارنه مع انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها و في الاشياء يوجد فعالها منعتها منذ القدمة و حمتها قد الازلية لولا الكلمة افترقت فدلت علي مفرقها و تباينت فاعربت عن مباينها لما تجلي صانعها للعقول و بها احتجب عن الرؤية و اليها تحاكم الاوهام و فيها اثبت غيره و منها انبط الدليل و بها عرفها الاقرار بالعقول يعتقد التصديق باللّه و بالاقرار يكمل الايمان به لاديانة الاّ بعد معرفة و لا معرفة الاّ باخلاص و لا اخلاص مع التشبيه و لانفي مع اثبات الصفات للتنبيه فكل ما في الخلق لايوجد في خالقه و كل مايمكن فيه يمتنع في صانعه لاتجري عليه الحركة و السكون و كيف يجري عليه ما هو اجراه او يعود فيه ما هو ابتدعه اذا لتفاوتت ذاته و لتجزأ كنهه و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 357 *»

لامتنع من الازل معناه و لما كان للبارئ معني غير المبروء و لوحد له وراء اذاً حد له امام و لو التمس له التمام اذاً لزمه النقصان كيف يستحق الازل من لايمتنع من الحدث و كيف ينشي‏ء الاشياء من لايمتنع من الانشاء اذاً لقامت فيه آية المصنوع و لتحول دليلا بعد ما كان مدلولا عليه ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا في معناه له تعظيم و لا في ابانته عن الخلق ضيم الاّ بامتناع الازلي ان يثني و ما لابدء له ان يبدأ لا اله الاّ اللّه العلي العظيم كذب العادلون باللّه و ضلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين انتهت. اقول لولا الكلمة افترقت الي آخر الفقرة كذا في البحار و العيون و من النهج بعد قوله حمتها قد الازلية و جنتها لولا التكملة و مكان قوله لما تجلي صانعها للعقول بها تجلي صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون. و الظاهر ان ما في النهج اوفق و ان ما في هذه النسخ سهو من الرواة و ان كان يمكن ان يأول تأويلا صحيحا و ضمير الفقرات المؤنث يرجع الي الاشياء و كلمات منذ و قد و لولا فواعل و ضمائر الاواخر مفاعيل اول و القدمة و اخواتها مفاعيل ثانية و ضمير بها اي بالاشياء و ضمير اليها اي الي العقول فتدبر في هذه الخطبة الشريفة تجد براهين ماذكرنا لائحة.

و عن علي7 في خطبة فارق الاشياء لا علي اختلاف الاماكن و تمكن منها لا علي الممازجة و علمها لا باداة لايكون العلم الاّ بها و ليس بينه و بين معلومه علم غيره ان قيل كان فعلي تأويل ازلية الوجود و ان قيل لم‏يزل فعلي تأويل نفي العدم.

و قال7 في اخري واحد لا من عدد و دائم لا بامد و قائم لا بعمد ليس بجنس فتعادله الاجناس و لا بشبح فتضارعه الاشباح و لا كالاشياء فتقع عليه الصفات.

و قال7 في اخري الذي ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود الي ان قال اول الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به و كمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 358 *»

لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده و من قال فيم فقدضمنه و من قال علي م فقد اخلي منه كائن لا عن حدث موجود لا عن عدم الخطبة.

و قال في اخري دليله آياته و وجوده اثباته و معرفته توحيده و توحيده تمييزه من خلقه و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة الي ان قال ليس باله من عرف بنفسه هو الدال بالدليل عليه و المؤدي بالمعرفة اليه.

و قال7 في اخري لا يوصف بشي‏ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لا بعرض من الاعراض و لا بالغيرية و الابعاض و لايقال له حد و لا نهاية و لا انقطاع و لا غاية الي ان قال يقول لما اراد كونه كن فيكون لا بصوت يقرع و لا نداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشأه و مثله لم‏يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا الي ان قال لم‏يكن بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل فيستوي الصانع و المصنوع و يتكافأ المبتدع و البديع.

و قال7 في اخري لم‏تحط به الاوهام بل تجلي لها بها و بها امتنع منها و اليها حاكمها.

و قال7 في اخري حد الاشياء كلها عند خلقه اياها ابانة لها من شبهه و ابانة له من شبهها فلم يحلل فيها فيقال هو فيها كائن و لم‏ينأ منها فيقال هو فيها بائن و لم‏يخل منها فيقال له اين.

و قال7 في اخري الحمدللّه الملهم عباده الحمد و فاطرهم علي معرفة ربوبيته الدال علي وجوده بخلقه و بحدوث خلقه علي ازليته و باشتباههم علي ان لا شبه له المستشهد بآياته علي قدرته الممتنعة من الصفات ذاته و من الابصار رؤيته و عن الاوهام الاحاطة به لا امد لكونه و لا غاية لبقائه لاتشمله المشاعر و لا يحجبه الحجاب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 359 *»

فالحجاب بينه و بين خلقه لامتناعه ممايمكن في ذواتهم و لامكان ذواتهم ممايمتنع منه ذاته و لافتراق الصانع و المصنوع و الرب و المربوب و الحاد و المحدود احد لابتأويل عدد.

و عن ابي‏عبد اللّه7 في صفته سبحانه واحد صمد ازلي صمدي لا ظل له يمسكه و هو يمسك الاشياء باظلتها عارف بالمجهول معروف عند كل جاهل فرداني لاخلقه فيه و لا هو في خلقه.

و عن اميرالمؤمنين7 الحمدللّه الذي هو اول لابدئ مما و لا باطن فيما و لايزال مهما و لاممازج معما و لا خيال وهماً ليس بشبح فيري و لا بجسم فيتجزي و لابذي غاية فيتناهي الي ان قال لاتدركه الابصار و لاتحيطه الافكار و لاتقدره العقول و لا تقع عليه الاوهام فكلما قدره عقل او عرف له مثل فهو محدود و كيف يوصف بالاشباح و ينعت بالالسن الفصاح من لم‏يحلل في الاشياء فيقال هو فيها كائن و لم‏ينأ عنها فيقال هو عنها بائن و لم‏يخل عنها فيقال اين و لم‏يقرب منها بالالتزاق و لم‏يبعد عنها بالافتراق بل هو في الاشياء بلا كيفية و هو اقرب الينا من حبل الوريد و ابعد من الشبهة من كل بعيد لم‏يخلق الاشياء من اصول ازلية و لا من اوائل كانت قبله بدية.

و قال7 في اخري الحمدللّه الذي لم‏تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا و يكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا كل مسمي بالوحدة غيره قليل الي ان قال كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر . . .».([15])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 360 *»

 

«نكته‏ها»

 

 

 

 

 

 

 

 

به منظور راهنمايي به برخي از نكاتي كه از آيات قرآني و روايات اعتقادي و به خصوص از اين دو خطبه شريف (به بركت تعاليم مكتب استبصار) استفاده مي‏شود، اشاره مي‏نماييم:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 361 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 «معناي احديّت خداوند متعال»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 362 *»

احديت ـ يكتايي، يگانگي، بي‏همتايي ـ خداي متعال را بايد اين‏گونه شناخت كه از تمامي صفات و خصوصيات حوادث منزّه است و محال است كه در ذات مقدس او صفتي و خصوصيتي از آن صفات و خصوصيات تصور و لحاظ گردد، و براي ماسواي آن ذات مقدس در آن ذكري به طور اثبات و يا به طور نفي وجود ندارد، و از همين جهت است كه براي هيچ مخلوقي از مخلوقات او مشعري از جنس او نيست تا بتواند به گونه‏اي او را درك نمايد، در صورتي كه براي درك هر چيزي مشعري از جنس آن چيز در مُدرِك بايد وجود داشته باشد تا جريان درك تحقق بيابد. بنابراين آن ذات مقدس به وسيله هيچ مشعري از مشاعر خلقي درك نمي‏شود، و هيچ مخلوقي با هيچ‏يك از مشاعر مراتب خود بر او احاطه نمي‏يابد و از اين‏رو، عبارات و اشارات و تعابير و حتي اسماء و صفات بر آن ذات مقدس دلالت ندارند و كشف از آن نمي‏كنند، آري اسماء و صفاتي را كه براي خود به توسط فرستادگانش به بندگان آموخته، فقط جنبه اثبات آن‏ها را براي او داشته و از حقيقت آن‏ها به طوري كه شايسته آن ذات مقدس باشد تكشّفي ندارند، زيرا حدوث خود مخلوق‏ها و حدوث تعابير و تعاريف و توصيفات و تسميه‏هاي آنان، از رسيدن به آن ذات و كشف حقيقت آن و كمالات آن كه عين آنند، مانع گرديده است، سبحان ربك رب العزة عمّا يصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه رب العالمين.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 363 *»

 

 

 

 

2

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ـ «نقش اسماء و صفات خداوند متعال»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 364 *»

كاري كه از عهده اسماء و صفات خداي متعال برمي‏آيد اين است كه براي نوع بندگان (آناني كه گرفتار حدود و رسوم‏اند)، او را از دو حدّ تعطيل و تشبيه خارج كرده و براي خردهاي آنان، او را و كمالات ذاتي او را اثبات مي‏نمايند، گرچه براي اهل معرفت از ميان بندگان، آن اسماء و صفات، از شؤونات نوري و از جهات ربوبي آيات تعريف و تعرّف الهي گزارش مي‏دهند كه مواقع اسماء و صفات به حسب مراتب خود مي‏باشند.

فقط ايشانند كه در پرتو اسماء و صفات به وسيله تزييلات فؤادي به معارفي دست يافته و مي‏يابند كه مخصوص خودشان است به طوري كه حتي اجازه اظهار و ابراز آن‏ها را براي ديگران ندارند مگر به طور اشاره و ايماء و كنايه و تلويح.

بندگاني كه گرفتار حدوداند از اسماء و صفات، (نظر به اين‏كه متعدد و متكثر مي‏باشند)، براي ذات خداي متعال حيث‏ها و جهت‏هاي متكثر تصور مي‏كنند، از اين جهت بايد آن ذات مقدس را از هر گونه تعدد و تكثري تنزيه نمايند چه در خارج و چه در ذهن، تا به احديت او اقرار نموده و او را به يكتايي و يگانگي بشناسند و اعتقاد ورزند، زيرا آيه شريفه قل هو اللّه احد از محكمات كتاب است و اجماعي همه مؤمنان اين است كه بايد مفاد آن را تصديق نمود و به آن ايمان آورد، و آن‏چه در قرآن و روايات درباره توحيد رسيده شرح و تفصيل همين سوره مباركه اخلاص است، بنابراين در ذات خداي متعال حيث‏ها و جهت‏ها و رتبه‏ها و مقام‏ها و اعتبارها و لحاظ‏ها و فرض‏ها و نظرها وجود ندارند زيرا وجود هريك از اين‏هايي كه ذكر شد و امثال آن‏ها موجب تكثر آن ذات مقدس خواهد بود و هرگونه تكثري با احدي بودن آن منافات دارد اگرچه به طور فرضي و لحاظي و يا ذهني باشد، زيرا در جاهاي مناسب بحث و اثبات شده است كه ذهن چيزي را درك نمي‏كند مگر آن‏چه را كه از خارج انتزاع نمايد و اگر براي آن چيز منشأ انتزاعي و بلكه بهتر آن است كه بگوييم ما به الازائي در خارج نباشد دروغ محض خواهد بود. و نيز بايد آن ذات مقدس را از اين‏كه در آن ذكري از غير آن باشد تنزيه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 365 *»

نمايند چه عيناً و چه كوناً و چه امكاناً، چه اثباتاً و چه نفياً، زيرا مذكور بودن غير آن ذات مقدس در آن به هر طوري از اطوار مذكوره با احديّت آن منافات دارد به اين بيان كه آن غير اگر از همه جهات عين آن ذات مقدس است پس غير آن نيست([16]) و اگر از جهتي عين ذات و از جهتي غير ذات باشد، ذات مركب خواهد بود از دو حيث، حيث هو هو، و حيث هو ذكر غيره، آن‏گاه آن غير اگر غير آن است و در عين حال قديم است مانند آن ذات تعدّد قدماء لازم مي‏آيد و اگر حادث باشد، لازم مي‏آيد كه ذات قديم محل حوادث باشد و در نتيجه بايد حادث باشد زيرا محل و حالّ با يك‏ديگر بايد تناسب داشته باشند، بنابراين ذكر غير ذات در ذات مقدس خداي متعال به گونه‏اي كه با احديت او منافات نداشته باشد، قابل تعقل و تصور نمي‏باشد، بلكه خيالي است صوفيانه و سخني است كودكانه كه معني و محتواي صحيح و عاقلانه‏اي ندارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 366 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 «اثبات صفات كماليه همراه با تنزيه»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 367 *»

اثبات صفات كماليه براي خداي متعال بايد طوري باشد كه با احديّت او منافات نداشته باشد، يعني هم‏چنان كه او را بايد احدي‏الذات بدانيم، بايد احدي‏الصفات هم بدانيم پس تعبير به «صفات» (كه جمع است و بر تعدد و تكثر دلالت دارد)، تعبيري قشري و ظاهري و از باب تعليم و تفهيم است، اين نكته را توضيح بيشتري مي‏دهيم، (دقت فرماييد):

بديهي است كه ما با ديدن آثار صفات و كمالات خداي متعال در مخلوقات، به صفات و كمالات او اعتراف مي‏كنيم. مثلاً هنگامي كه ديديم خدا ديدني‏ها را آفريده و براي جانداران هم ديده آفريده و آن‏ها را هم توانايي ديدن در حدّ خودشان داده، پس بينا و بينايي را آفريده، از اين راه يقين مي‏كنيم كه خودش هم بينا است و كمال بينايي را دارا است، و هم‏چنين شنوا است و كمال شنوايي را دارا است، و همين‏طور توانا است و دانا است و ساير صفات كماليه، البته مي‏دانيم كه از اين راه‏ها صفات او شناخته نمي‏شود و فقط صفات كماليه او را از اين‏گونه راه‏ها اثبات مي‏نماييم و به اين وسيله او را از «حدّ تعطيل» خارج كرده و به اين‏كه او داراي صفات كماليه است معتقد شده و ذات او را از داشتن صفات كماليه معطل ندانسته‏ايم.

نكته دقيقي را اين‏جا بايد در نظر داشت و آن اين است كه اگر چه ما با توجه به مخلوقات و كمالاتي كه در مخلوقات مي‏بينيم، براي خدا هم صفات كماليه اثبات مي‏كنيم، ولي بديهي است كه اين كمالات همه از جنس مخلوقات و مناسب مخلوقات است و خود اين كمالات هم مخلوقات خدا مي‏باشند و ما هم جز اين‏گونه كمالات طور ديگري كمالات را نمي‏شناسيم، آيا مي‏توانيم كمالات خدا را هم از اين نوع كمالات بدانيم؟! اگرچه به وجهي كامل‏تر و قوي‏تر مثلاً يا نه؟!

پاسخ اين پرسش اجمالاً آن است كه آفريدگار را به خلق او نبايد تشبيه نمود و او را نبايد شبيه خلق او دانست و خود او فرموده:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 368 *»

ليس كمثله شي‏ء (چيزي مانند او نيست) پس هم‏چنان كه در وجود و در ذات و هويت به خلق شباهت ندارد، در صفات هم به خلق شباهت ندارد، بنابراين اگر او را، زنده، دانا، توانا، بينا، شنوا و . . . مي‏گوييم نبايد او را در اين صفات شبيه خلق بدانيم و به اين وسيله او را از «حدّ تشبيه» خارج نموده‏ايم، و در حديث رسيده است كه در مسأله توحيد، ما وظيفه داريم او را از دو حدّ خارج سازيم «حدّ تعطيل» و «حدّ تشبيه»، پس او را زنده مي‏دانيم نه مانند زنده بودن جانوران، دانا مي‏دانيم نه مانند دانايي دانايان و توانا مي‏دانيم نه مانند توانايي توانايان و . . .، بلكه او را زنده و دانا و توانا و . . . مي‏دانيم آن چنان كه شايسته او است و هر كمالي را كه براي او اثبات مي‏نماييم فوري بايد آن را از شباهت به خلق او در آن كمال «تنزيه» نماييم، و بديهي است كه اين مسأله از مسائل مشكل خداشناسي است زيرا از طرفي ما خود جزئي هستيم از اجزاء اين عالم طبيعت و از اين عالم پديدار گشته‏ايم و در اين عالم رشد كرده و بزرگ شده‏ايم و آنچه داريم در عالم انديشه و فكر از اين عالم گرفته‏ايم و مدركات ما همه ابتداءً از اين عالم ريشه گرفته‏اند پس همه مخلوق و محدود و مناسب با عالم مخلوقات است.

اما از آن طرف خدا در ذات و صفات نامحدود([17]) و از شباهت با مخلوقات خود، منزه است، او در ذات و صفات با خلقش مقايسه نمي‏شود و به طور كلي مي‏گوييم آن‏چه بر مخلوق روا و جايز است بر خدا محال و ممتنع است و آن‏چه بر خدا روا و جايز است بر مخلوق محال و ممتنع مي‏باشد.

خدا هم فرموده: سبحان ربك رب العزة عما يصفون كه خود را از آن‏چه بشرها او را به آن توصيف كرده‏اند تنزيه مي‏فرمايد. و در روايات هم دستور داده‏اند كه خدا را به آن‏چه خود، خود را توصيف فرموده، توصيف كنيد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 369 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 «آيا شناخت صفات خداوند براي ما ممكن است؟»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 370 *»

دانشمندان اسلامي پاسخ‏هاي مختلفي داده‏اند. ما مي‏گوييم: آن‏چه مسلم و بديهي است به حسب دليل‏هاي عقلي و نقلي اين است كه خداوند نه ضد دارد و نه نِدّ (مثل، شبيه)، ليس كمثله شي‏ء نيست مانند او چيزي و او هم مانند چيزي نيست و باز مسلم و بديهي است كه هيچ مخلوقي به كنه ذات و صفات خدا پي نمي‏برد، بنابراين هرگونه لفظي و تعبيري كه به ظاهر به طور مشترك درباره خدا و خلق به كار برده مي‏شود مانند: موجود، حي، عالم، قادر، سميع، بصير، . . . به يك معني و مفهوم نمي‏باشد، اگرچه الفاظ يكي است ولي معني و مفهوم آن الفاظ خواه ناخواه يكي نيست و به طور اجمال مي‏دانيم وجود خدا هيچ از نظر معني و واقعيت با خود خلق يكي نبوده و بايد بگوييم خدا موجود است اما نه مانند موجود بودن خلق، و خدا حي است اما نه مانند حي بودن خلق، و خدا عالم است نه مانند عالم بودن خلق، و همين‏طور ساير الفاظي كه در ظاهر به طور مشترك درباره خدا و خلق به كار مي‏رود.

ما بايد او را در ذات و صفات از آن‏چه كه از خصوصيات خلق مي‏شناسيم و نمي‏شناسيم، منزه بدانيم، مثلاً درباره وجود خلق دانسته‏ايم كه اين نوع هستي، ضد و مقابل دارد كه نيستي است و حادث است و در خور ممكن مي‏باشد، اما هستي او، ضد و مقابل ندارد و قديم و در خور واجب است، هم‏چنين حيات خلق ضد و مقابل دارد كه آن موت است و محدود و مشوب و حادث و مناسب ممكنات است ولي حيات خدا ضد و مقابل ندارد و حقيقت حيات و صرف حيات است، محدود و مشوب نيست و قديم و مناسب واجب مي‏باشد و هم‏چنين علم مخلوق ضد و مقابل دارد كه جهل است و حادث و محدود و مناسب با مخلوقات، اما علم خدا ضد و مقابل ندارد قديم است محدود نبوده و مناسب واجب است، و همين‏طور ساير صفات.

پس خداوند در ذات و صفات مثل ندارد و خلق او مثل او نيستند هم‏چنان كه ضد او هم نيستند نه در ذات و نه در صفات، همه در ذات و صفات مخلوق او

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 371 *»

مي‏باشند و در رتبه او نبوده و نيستند تا با او نسبت (مثليّت يا ضديّت) پيدا كنند. تمام الفاظ مشترك (درباره خدا و درباره خلق) از نظر مصداق و از نظر مفهوم اشتراكي نداشته و با آن‏كه از آن‏ها كمالاتي فهميده مي‏شود و اجمالاً از كمالات او تصوري براي ما پيدا مي‏شود ولي اين تصورات هيچ كاشفيتي از ذات و صفات او ندارند و فقط وسيله استدلال بوده و بايد او و صفاتش را از تمامي اين تصورات تنزيه نماييم از اين بيان سرّ بسياري تسبيح (سبحان اللّه) در قرآن و روايات و دعاها و نماز روشن مي‏شود كه اين تعبير تنزيه را در هر جايي كه نامي از خدا مي‏بريم يا او را ياد مي‏كنيم، در حال پرستش و غير آن، تكرار نموده و با توجه به مفاد آن خدا و صفات او را از هرگونه آلايش خلقي تنزيه مي‏نماييم البته بايد توجه داشت كه اين‏گونه تنزيه مقتضي آن نيست كه ذات خدا را از كامل بودن تعطيل نمايد و يا موجب اين باشد كه اين الفاظ صادق نباشد و در نتيجه معناي اين‏كه مي‏گوييم «خدا موجود است» اين شود كه خدا معدوم نيست و نتوانيم بگوييم «خدا واقعاً موجود است» و يا اگر گفتيم: «خدا يكي است» معنايش اين شود كه «خدا چندتا نيست» و نتوانيم بگوييم: «خدا واقعاً چند تا نيست» زيرا لازمه اين تعبيرها تشبيه خواهد بود.

بنابراين آناني كه درباره صفات خدا به تحقيق پرداخته و خواسته‏اند حقيقت وجود او را بررسي كنند و يا از حقيقت و كيفيت صفات او كاوش نمايند، و در اين مطالب كتاب‏ها نوشته‏اند، در حقيقت خداي حقيقي را نشناخته‏اند و يك خداي خيالي و فرضي براي خود و پيروان خود ساخته و به پيرايش و آرايش و ويرايش او پرداخته‏اند.

و نيز اين تنزيه، عقل را از معرفت تعطيل نمي‏نمايد زيرا آن معرفتي كه از عقل خواسته شده و در توان آن است، معرفت كنه ذات خدا و كنه صفات خدا نيست زيرا بديهي است كه ابزار و مشعر و مدرك براي يك چنين معرفتي ندارد و خدا خودش

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 372 *»

فرمود لايكلف اللّه نفساً الاّ ما آتاها (تكليف نمي‏كند خدا كسي را مگر هماني را كه به او داده است). و خدا از ذات خود و صفات خود به كسي سهمي نداده تا معرفت خود و صفات خود را از او بخواهد و مسلم است كه تكليف «مالايطاق» هم نفرموده است. و آن‏چه از عقل برمي‏آيد شناخت خدا و صفات او است به آن طوري كه خدا خود و صفات خود را به خلق شناسانيده است.

و اين‏كه بعضي با كمال بي‏پروايي گفته‏اند: «رشته «هستي‏شناسي» يا «فلسفه اولي» رشته‏اي است صددرصد صحيح و در توان عقل است، زيرا عقل معاني عامه را به خوبي مي‏شناسد و به خوبي مي‏تواند از آن بهره‏برداري نمايد و انديشيدن در همان معاني كافي است كه به براهين قطعي دست بيابد، و با شناخت معاني و مفاهيم عامّه و احكام آن‏ها بر فهم و درك مسائل خاصّ الهي توانايي مي‏يابد، و از همين راه صفات كماليه و لايق ذات خدا را مي‏شناسد و اين‏گونه مسائل با مقياس «هستي‏شناسي» كاملاً قابل تحقيق بوده و عقلي كه در اين رشته ورزيده شده باشد به خوبي از عهده تحقيق آن مسائل برمي‏آيد» سخت در اشتباه بوده‏اند زيرا ما مي‏گوييم: اين‏گونه نظريه‏ها و افكار از مكتب «وحدت وجود» سرچشمه گرفته است و اختلاف ما با آن‏ها از همين جا شروع مي‏شود، ما معتقديم كه رشته «هستي‏شناسي» و آشنايي با مفاهيم و معاني عامه (وجود، ماهيت، علت، معلول، وحدت، كثرت، . . .) بر فرض صحت اصول و مباني و نتايج و مسائل آن، همه و همه درباره خلق است و كاوش در ذات و حقيقت و احكام و صفات و آثار خلق است و هيچ ربطي به ذات و صفات خدا ندارد تا آن‏كه مقياس شناخت خدا و صفات او باشد، زيرا خدا با خلق در هيچ چيزي شركت ندارد، امام رضا7فرموده است: حق و خلق لاثالث غيرهما و لاثالث بينهما (خدا است و خلق، سومي غير اين دو و سومي بين اين دو، وجود ندارد).

بنابراين خلق به طور كلي مقياس شناخت خدا و صفات او نخواهد بود، آري

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 373 *»

«عنوان» تعريف و تعرّف خدا را عقل مي‏تواند بشناسد تا خدا را شناخته باشد و «عنوان» تعريف و تعرّف خدا حادث است و خلق خدا است، اما خدانما است و عقل از عهده شناخت آن از راهي كه خدا قرار داده است به خوبي برمي‏آيد، و آن راه همان پيروي از موازين قطعي و اصول محكم و يقيني قرآن و سنت و عقل است كه عقل در كاوش‏هاي خود بايد برداشت‏هاي خود را بر آن‏ها عرضه بدارد و پس از موازنه با آن‏ها آن‏چه مطابق است درست و آن‏چه مخالف است نادرست بداند و نادرست‏ها را توجيه و تأويل ننمايد([18]) و از روي صداقت و ايمان از معارف قرآن و سنت الهام بگيرد و آن‏ها را امام خود قرار دهد نه رأي خود و يا ديگران را، امام خود سازد و قرآن و سنت را به مقتضاي آن توجيه و تأويل و تفسير نمايد. و متأسفانه در اين زمان آن‏چه بر انديشه‏ها حكومت مي‏كند و افكار را قبضه كرده است مكتب انحرافي «وحدت وجود» است كه قرآن و سنت را به تبعيت خود كشيده و «امامت» آن‏ها را غصب نموده است و از اين زمان و امثال اين زمان؛ اميرمؤمنان علي7 به طور ضمني خبر داده در آن فرمايشي كه از كارهاي فرزندش مهدي (عليه السلام و عجل اللّه فرجه) در دوره ظهورش خبر داده است: يعطف الهوي علي الهدي كما عطفوا الهدي علي الهوي و يعطف الرأي علي القرآن كما عطفوا القرآن علي الرأي.

(خواسته‏ها را بر گرد هدايت (دين) برمي‏گرداند همان‏طوري كه پيش از او هدايت (دين) را بر گرد خواست‏ها گرد آورده بودند و برداشت‏هاي انديشه‏ها را بر گرد قرآن برمي‏گرداند همان‏طوري كه پيش از او قرآن را بر گرد برداشت‏هاي انديشه‏ها گرد آورده بودند). در اين حديث دقت كنيد:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 374 *»

امام صادق7 در پاسخ نامه عبدالرحيم قصير كه درباره توصيف خدا از آن حضرت راهنمايي خواسته بود (زيرا در عراق گروهي خدا را به تجسم و خطوط چهره توصيف مي‏كردند)، نوشته‏اند: «درباره آن‏چه كه پرسيدي: خدا متعالي است از اين نسبت‏ها، او را مانندي نيست، او شنوا و بينا است، او از توصيف وصف‏كنندگان كه او را به خلقش تشبيه مي‏كنند و به او افتراء مي‏بندند، منزه است، راه درست همان است كه در قرآن درباره صفات خدا آمده است، پس از خدا هم نفي و بطلان (تعطيل بودن و صفات كماليه نداشتن) و هم تشبيه به خلقش را، منتفي بدان، او خداي ثابت موجود است برتر است از آن‏چه وصف‏كنندگان او را توصيف مي‏كنند، هرگز از قرآن تجاوز نكنيد كه در اين صورت با آن‏كه راهنمايي شده‏ايد، گمراه خواهيد بود».

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 375 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

5 ـ «صفات ذاتي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 376 *»

نخستين تقسيم صفات خدا، تقسيم به صفات ذاتي و فعلي است و تعبير به صفات ذاتي يك تعبير قشري و ظاهري است براي آن‏كه «صفات ذاتي» گفتن مانند «كوسه ريش‏پهن» است، زيرا اگر اين قسم از صفات، ذاتي است يعني عين ذات است، پس چرا «صفات» مي‏گويند و اگر عين ذات نيستند پس ذاتي گفتن صحيح نيست، صفات هستند ولي غير ذات مي‏باشند پس بايد صفات فعلي باشند كه قسم ديگر صفات‏اند در اين تقسيم، و از طرفي نظر به اين‏كه در نخستين گام دين‏داري نوعاً روي سخن با افكار مبتدي و يا متوسط بوده، و به واسطه بي‏خبري از مسائل اعتقادي تا اندازه‏اي ناتوان مي‏باشند، به منظور تفهيم و تعليم به آن‏ها يك چنين تقسيم «قشري و ظاهري» انجام شده است.

افكار مبتدي و حتي متوسط به واسطه انس با امور اين عالم هر صفتي را براي هر موجودي زايد بر ذات آن موجود تصور مي‏نمايند مثلاً علم را براي عالم صفتي زايد بر ذات او تصور مي‏كنند زيرا مي‏بينند كه اين صفت را نداشت و جاهل بود و بعد اين صفت را اكتساب نمود و يا مي‏بينند بينايي كمالي است كه شخص بينا داراي آن است و ممكن است كه نابينا گردد و همين‏طور ساير صفات، بر همين مقياس درباره خدا هم ممكن است چنين تصور و گمان نابجا را داشته باشند، و هنگامي كه مي‏شنوند خدا داراي كمالاتي است مثلاً دانا و توانا و بينا و شنوا و . . . است، اين صفات و كمالات را زايد بر ذات او بدانند و اگر به آن‏ها گفته شود صفات زايد ندارد و يگانه است ممكن است در نتيجه ذات او را از كمالات تعطيل نمايند از اين جهت مي‏گويند: «صفات ذاتي» و مقصودشان آن است كه او را با خلق قياس نكنند و صفات او را زايد بر ذاتش ندانند بلكه آن صفات را عين ذات او بدانند و توضيح مي‏دهند كه هرچه صفت كمال در مخلوق مشاهده مي‏شود مانند: زندگي و بينايي و شنوايي و دانايي و توانايي و . . . آن‏ها را براي خدا، عين ذات او بايد دانست اما آن‏ها در خدا مقابل ندارند، زيرا خدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 377 *»

مقابل و ضدّ ندارد و مانند كمالات مخلوق هم نيستند زيرا خدا مانند ندارد و مانند چيزي هم نيست، پس اين كمالات و صفات چيزهايي نيستند كه غير ذات خدا باشند و به ذات او چسبيده شده باشند، زيرا اگر اين طور باشند مانند مخلوق خواهد بود، و ديگر اين‏كه اگر اين صفات غير ذات خدا باشند بايد همه مخلوق او باشند، زيرا هرچه غير او است مخلوق او مي‏باشد و در نتيجه ذات او محلّ تجمع مخلوقات مي‏گردد، گذشته از اين‏ها كه مخلوق با خدا جفت و هم‏رتبه نخواهد شد. بنابراين، هرچه صفت كمالي را براي خدا معتقد مي‏شويم و ثابت مي‏دانيم بايد آن را عين ذات خدا بدانيم و بيش از يك حقيقت هم ندانيم، يعني بينايي او را غير از شنوايي او ندانيم و اين دو را غير از دانايي ندانيم و آن‏ها را غير از توانايي ندانيم و هم‏چنين ساير صفات كماليه او را، بلكه او را ذاتي كه عين بينايي و عين شنوايي و عين دانايي و عين توانايي و . . . دانسته، تعدد و تكثري براي مفاهيم و مصاديق آن‏ها قائل نشويم، او به همه ذات بينا و به همه ذات شنوا و به همه ذات دانا و به همه ذات توانا و . . . است زيرا اين صفات همه كمال است و خدا بايد كامل باشد و در او نقصي نباشد، و اين كمالات نظر به اين‏كه ضدّ و مقابل ندارد و محدود و متناهي نيست و در خدا با هم تغاير ندارند، شايسته او بوده و خود و حجت‏هايش هم او را به اين‏گونه كمالات ستوده‏اند، و همين صفات است كه خلق از درك و فهم حقيقت آن‏ها عاجزند زيرا همه عين ذات خدا هستند و مخلوق همه از درك ذات خدا عاجزند.

اين «صفات ذاتي» نظر به اين‏كه عين ذات خدا هستند ويژگي‏هايي دارند كه پاره‏اي از آن‏ها را به طور اجمال يادآور شديم و براي آن‏كه بهتر به خاطرها بماند در اين‏جا آن‏ها را جمع‏آوري مي‏نماييم:

1ـ اين صفات حادث نبوده و همه قديم مي‏باشند زيرا همه آن‏ها عين ذات خداي قديم هستند و «تعدد قدما» هم لازم نمي‏آيد زيرا هيچ‏گونه مغايرتي با ذات ندارد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 378 *»

نه در مفهوم و نه در مصداق، يعني نه در واقع و نه از نظر معني.

2ـ اين صفات از يك‏ديگر متمايز نبوده و در واقع و خارج جداي از هم نمي‏باشند زيرا همه عين ذات خداي يكتا و بي‏همتا هستند، از اين‏رو براي آن‏ها تعدد و تكثري نيست تا از يك‏ديگر جدايي داشته باشند.

3ـ اين صفات را هيچ مخلوقي نمي‏تواند درك كند، همان‏طوري كه ذات خدا را هيچ مخلوقي نمي‏تواند درك نمايد.

4ـ براي اين صفات كسي نمي‏تواند مفاهيم متعدده تصور نمايد، زيرا تا در خارج مصاديق متعدده‏اي نباشد، ذهن نمي‏تواند مفاهيم متعدده انتزاع كند و اگر بدون مصاديق متعدده، مفاهيم متعدده تصور كند، دروغ و خلاف واقع خواهد بود.

5 ـ اين صفات به متعلق نيازمند نيستند همان‏طوري كه خود ذات از غير خود بي‏نياز است و به چيزي و جايي تعلق نداشته و ندارد و نخواهد داشت، بنابراين علمش معلوم و قدرتش مقدور، و سمعش مسموع و بصرش مبصر (ديده شده)، لازم ندارند و هم‏چنين ساير اين صفات.

6 ـ در اين صفات آن‏چه در ممكنات جايز و روا است، ممتنع و محال مي‏باشد زيرا اين صفات عين ذات خدايي هستند كه واجب بوده و از حدوث و صفات حادثات منزه و آفريننده اين چيزها است و در خود او جريان نمي‏يابد بنابراين مثلاً علمش به مطابق بودن با معلوم و واقع شدن بر معلوم، مشروط نيست و زياده و نقصان نمي‏يابد و تغيّر و تبدّل نمي‏پذيرد.

7ـ اين صفات اضداد ندارند بلكه محال است كه ضدّ داشته باشند هم‏چنان‏كه خدا ضد ندارد و همه گفته‏اند كه «شريك الباري ممتنع»، پس علمش آن علمي نيست كه ضدّ و مقابلش جهل است، و بينايي او آن بينايي نيست كه ضد و مقابلش كوري است، و شنوايي او آن شنوايي نيست كه ضدّ و مقابلش كري است، و هم‏چنين ساير

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 379 *»

اين صفات، و بنابراين بشر نمي‏تواند حقيقت اين صفات را درك كرده و تصور نمايد.

8 ـ اين صفات به طور كلي هيچ‏گاه از خدا، سلب و نفي نمي‏شوند، زيرا اين‏ها همه عين ذات خدا است، و ذات را از ذات نمي‏شود سلب و نفي كرد، پس نمي‏شود گفت: ندانست و نمي‏داند، و يا نديده و نمي‏بيند، و نشنيده و نمي‏شنود و همين‏طور باقي اين صفات.

9ـ اين صفات بسيط محض بوده و بي‏همتا هستند، زيرا عين ذات خدايي هستند كه بسيط احد (يكتا و بي‏همتاي) حقيقي است و در ذات او شائبه تركيب و تركّب وجود ندارد، بنابراين، اين صفات مشتق نيستند (گرچه در ظاهر براي آن‏ها الفاظ مشتق به كار برده مي‏شود) و مبادي اشتقاق ندارند، مثلاً «عالم» در اين صفات از «علم» مشتق نشده و «قادر» از «قدرت» مشتق نشده و گرنه لازم مي‏آيد كه ذات خدا، عالم باشد اما به واسطه علمي و قادر باشد اما به واسطه قدرتي، و خود ذات بدون وساطت علم، عالم نباشد و يا بدون وساطت قدرت قادر نباشد، در صورتي كه ما اين صفات را ذاتي مي‏دانيم، و ذات خدا را هم بسيط حقيقي مي‏دانيم و آن ذات را به خود ذات عالم و قادر و سميع و بصير و حي و . . . دانسته نه آن‏كه عالم باشد به علمي و قادر باشد به قدرتي و . . . تا آن‏كه مركب باشد از ذات و علم و عالميت و يا قدرت و قادريت و همين‏طور در ساير اين صفات، بلكه ذاتي است كه عين اين صفات كماليه است و بسيط حقيقي و يكتا و بي‏همتاي حقيقي است.

و اين صفات را هم كه براي او اثبات مي‏كنيم نه از آن جهت است كه ذات او را درك كرده باشيم و از آن ذات با اين‏گونه تعبيرات خبر دهيم بلكه از آن جهت است كه در مخلوقات و مصنوعات او آثار قدرتش را ديده‏ايم پس دانسته‏ايم قادر است و آثار علمش را ديده‏ايم و دانسته‏ايم عالم است و آثار حكمتش را ديده‏ايم و دانسته‏ايم حكيم است و آثار بيناييش را ديده‏ايم دانسته‏ايم بصير است و آثار شنواييش را ديده‏ايم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 380 *»

دانسته‏ايم سميع است و همين‏طور ساير كمالات او را نظر به اين‏كه وجود آن‏ها را براي او كمال دانسته‏ايم و فقدان آن‏ها را نقصان، براي او اثبات مي‏نماييم و خود او هم در كتاب خود، خودش را به اين كمالات ستوده و آثار آن‏ها را در آفاق و انفس به ما نمايانده است، و از طرفي هم آن‏ها را از آلايش‏هاي خلقي تنزيه نموده و او را شبيه چيزي و چيزي را هم شبيه او نمي‏دانيم و او را به خلق او قياس نكرده و هر نقصي را از او سلب و نفي مي‏نماييم، بنابراين او را از دو حدّ «تعطيل» و «تشبيه» خارج مي‏سازيم و او را بر اين راهنمايي‏هاي فطري و تكويني و تشريعي او سپاس‏گزاريم و بر فرستادگانش كه راهنمايان ما به راه درست و راست او مي‏باشند درود مي‏فرستيم.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 381 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

6 ـ «معناي ديگر صفات ذاتي در مكتب استبصار»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 382 *»

در مكتب استبصار براي «صفات ذاتي» معناي ديگري بيان گرديده كه نخستين بار در اين مكتب مطرح شده است، در اين معني و يا در اين اصطلاح، صفات همان معناي خود را دارند و عين ذات خدا نمي‏باشند و واقعاً و حقيقتاً غير ذات هستند ولي اشراقات همان كمالاتي مي‏باشند كه عين ذات خدايند و نظر به اين‏كه آن صفات را كمالات ذات مي‏دانستيم هميشه آن‏ها را براي ذات خدا اثبات مي‏نموديم و سلب و نفي آن‏ها از ذات خدا جايز و روا نبود و فقدان يكي از آن‏ها براي خدا نقصان بود، اين صفات را هم براي خدا هميشه ثابت مي‏دانيم و با آن‏كه غير ذات خدا هستند اما هميشه براي خدا بوده‏اند و هستند و خواهند بود به طوري كه نه آغاز دارند و نه انجام، ولي آن‏ها را در رتبه ذات خدا نمي‏دانيم بلكه در رتبه خلق و حدوث (البته نه مانند ساير مخلوق) دانسته، نه حدوثي كه نبوده‏اند و بعد پيدايش يافته باشند بلكه حدوث به معناي نيازمند و غير مستقل و چنين حدوثي با آغاز و انجام نداشتن، منافات ندارد.

بنابراين قيد «ذاتي» در اين اصطلاح به اين معني است كه خدا هميشه به اين صفات متصف مي‏باشد، ولي اين اتصاف كيفيت ندارد و بدون چگونگي است، و خدا در وجود ما نشانه‏اي قرار داده كه با توجه به اين نشانه بتوانيم مطلب را در حد خودمان تا اندازه‏اي درك نماييم، و آن نشانه اين است كه براي ما قدرتي است كه به وسيله و واسطه آن بر هر كاري توانايي داريم و آن قدرت را به زبان «حكمت»، «ظهور كلي» ما مي‏گويند و كارهاي ما را «ظهورات جزئي» ما مي‏نامند.

مثلا اگر بايستيم، ما را «ايستاده» و اگر بنشينيم، ما را «نشسته» گويند، و اين‏ها يعني ايستاده و نشسته دو ظهور ما مي‏باشند و هميشه با ما نيستند در حالتي كه ايستاده‏ايم «ايستاده» هست و در حالتي كه نشسته‏ايم «نشسته» هست و در غير اين دو حالت نه «ايستاده» است و نه «نشسته» اما آن «قدرت كلي» ما همراه ما است و مانند ما، هم در «ايستاده» است و هم در «نشسته» و آن هيچ‏گاه از ما جدا نمي‏گردد، در صورتي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 383 *»

وجداناً، مي‏دانيم آن قدرت كلي عين ذات ما نيست ولي جداي از ذات ما هم نيست و در رتبه ذات ما هم نيست بلكه صفت و ظهور ذات ما است.

پس از دانستن اين نشانه (بدون تشبيه) مي‏گوييم «صفات ذاتي» خدا هم در اين اصطلاح با آن‏كه ذات خدا نيستند، و صفات خدا هستند، ولي هميشه با خدا بوده و هستند و خواهند بود، و اگر كسي بگويد بنابراين اين صفات قديم مي‏باشند و اگر قديم باشند آيا تعدد قدما لازم نمي‏آيد؟! در پاسخ مي‏گوييم «قديم» به معناي بي‏نياز از غير و موجود مستقل فقط خداي متعال است و مانند او قديمي نيست، و هرچه هست خلق او و محتاج به اويند، و اما «قديم» به معناي «بي‏آغاز و انجام» بودن با حادث بودن منافات ندارد، و روي اين جهت، هريك از اين صفات كماليه، بي‏آغاز و انجام هستند و تعدد قدما به آن معني اول لازم نمي‏آيد زيرا همه اين‏ها صفات خدا مي‏باشند و صفت به صاحب خود نيازمند است و در وجود مستقل نمي‏باشد و ظهور صاحب خود بوده و به او برپا است، و وجودش، وجود تبعي است، و قديم به اين معني درباره خدا نبايد گفته شود زيرا قديم به اين معني مناسب حادث است نه مناسب واجب و توصيف مخلوق به قديم به معناي دوم؛ در دعاها وارد شده است مانند: اللهم اني اسألك . . . و مُلكِكَ القديم (خدايا تو را مي‏خوانم به وساطت ملك تو كه قديم است) و بديهي است كه اين ملك غير ذات خدا است كه خدا را به وسيله و وساطت او مي‏خوانيم. و مانند اين فقره كه در دعاي سحر ماه رمضان است: اللهم اني اسألك من منّك باقدمه و كلّ منّك قديم اللهم اني اسألك بمنّك كله (خدايا همانا من از تو مي‏خواهم به وسيله و وساطت قديمي‏ترين منّ تو ـ نعمت‏هاي ابتدايي تو ـ و همه آن‏ها قديم‏اند . . .).

و همين «صفات ذاتي» در حقيقت و واقع، مصاديق و مواقع و مواضع صفات لفظي است، و صفات لفظي در عرصه الفاظ و كلمات گزارش از اين «صفات ذاتي» مي‏باشند و اگر آن «صفات ذاتي» را اسماء خدا بگوييم، اين صفات لفظي، اسماءِ اسماء

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 384 *»

هستند، پس هنگامي كه ما خدا را مي‏خوانيم و مثلاً مي‏گوييم: «اي آگاه از حال من، و اي تواناي بر، برآوردن خواسته من» خدا را خوانده‏ايم به دو صفت «عالم» و «قادر» او، و خدا مقصود ما است ولي، مصداق و موقع و موضع اين دو صفت يا دو اسم لفظي، دو صفت از آن «صفات ذاتي» در اين اصطلاح خواهد بود نه دو صفت ذاتي كه عين ذات هستند زيرا ذات خدا منزه است از آن‏كه مصداق و موقع و موضع الفاظ و تعابير، واقع گردد، از همين جهت است كه فرموده‏اند: من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة (هركس مواقع ـ جايگاه‏هاي ـ صفات را بشناسد به حقيقت معرفت رسيده است).

و نظر به اين‏كه اين «صفات ذاتي» در اين اصطلاح، اشراقات آن «صفات ذاتي» هستند كه عين ذات خدا مي‏باشند، و با آن‏كه حادث بوده و ذات خدا نيستند، خودنما نبوده و خدانما هستند به طوري كه جز خدا از آن‏ها و در آن‏ها هويدا نيست و در همه‏جا به وسيله و واسطه آن‏ها پيدا و نمايان است و در مباحث مناسب توضيح داده‏ايم كه در «صفات فعلي» هم خدا همراه همه اين «صفات ذاتي» آشكار و نمايان است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 385 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 «صفات اضافه»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 386 *»

همان طوري كه درباره «صفات ذاتي» به اصطلاح و معناي دوم توضيح داديم كه آن اصطلاح براي نخستين بار در مكتب استبصار مطرح گرديده، اصطلاح «صفات اضافه» هم براي نخستين بار در اين مكتب مطرح شده است.

مقصود از «صفات اضافه» همان «صفات ذاتي» در اصطلاح و معناي دوم آن‏ها است، ولي با اين تفاوت كه در اين اصطلاح «صفات ذاتي» را بدون توجه به متعلقات آن‏ها از مخلوقات، ملاحظه مي‏كرديم، و در اين‏جا، آن‏ها را با توجه به متعلقات آن‏ها ملاحظه مي‏كنيم و مراد از قيد «اضافه» همان نسبت و ارتباط پيدا كردن آن‏ها با متعلقات آن‏ها است. مثلاً «عالم» را با توجه به متعلق آن‏كه «معلوم» باشد و «قادر» را با توجه به متعلق آن‏كه «مقدور» باشد و «سميع» را با توجه به متعلق آن‏كه «مسموع» باشد و . . . ملاحظه مي‏نماييم. بنابراين براي اين صفات دو جهت است جهت اول آن است كه آن‏ها را به عنوان كمالات ذاتي خدا در نظر مي‏گيريم كه هميشه خدا به اين صفات متصف است كه در اين صورت از توجه به متعلقات آن‏ها صرف‏نظر نموده‏ايم و «صفات ذاتي» ناميده مي‏شوند به اصطلاح و معني دوم، و جهت دوم آن‏كه همين كمالات ذاتي خدا را با توجه به اين‏كه متعلقات دارند و با آن‏ها نسبت و ارتباط مي‏يابند در نظر گرفته‏ايم و در اين جهت «صفات اضافه» ناميده مي‏شوند، توضيح بيشتر را در كتاب‏هاي بالاتر خواهيد ديد، و اين دو اصطلاح «صفات ذاتي» و «صفات اضافه» از آيات قرآني و روايات اسلامي اقتباس شده است.

و همين جهت دوم اين صفات است كه دليل است بر اين‏كه اين صفات ذاتي عين ذات خدا نيستند زيرا اگر عين ذات خدا بودند با متعلقاتشان كه مخلوقات باشند نسبت و ارتباط پيدا نمي‏كردند، چون ذات خدا با خلق نسبت و ارتباط پيدا نمي‏كند زيرا با خلق سنخيّت ندارد و در هر نسبت و ارتباطي بايد ميان طرفين نسبت، سنخيتي باشد تا نسبت و ارتباط برقرار گردد، و روشن كرديم كه صفات ذاتي به معني و اصطلاح دوم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 387 *»

ذات خدا نبوده بلكه صفات خدا هستند كه حادث مي‏باشند و از جهت «حدوث» با متعلقات خود سنخيت دارند و مرتبط مي‏گردند و مي‏گوييم مثلاً: «خدا مرا مي‏بيند و صداي مرا مي‏شنود و به حال من آگاه است» اين بينايي و شنوايي و آگاهي همان «صفات اضافه» هستند كه همان «صفات ذاتي» به معني و اصطلاح دوم مي‏باشند كه آن‏ها همان اشراقات «صفات ذاتي» به معني و اصطلاح مشهور اولي هستند و خدا خود و صفات ذاتي خود را كه عين ذات او هستند به همين اشراقات كه حادث مي‏باشند براي خلق ستوده و مجموعه آن‏ها «حمد ـ ستايش» شايسته خدا بوده كه ما هم خدا را به همين «ستايش» مي‏ستاييم و آن را شايسته خدا و ويژه او مي‏دانيم و همين است معناي الحمدللّه رب العالمين.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 388 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

8 ـ «صفات فعلي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 389 *»

صفات فعلي خدا، صفاتي هستند حادث و ذات خدا نيستند و از كارهايي كه خدا انجام مي‏دهد، سرچشمه مي‏گيرند، اگر خدا كاري را درباره خلق خود انجام داد، به واسطه آن كار صفت يا صفاتي از آن كار، براي خدا ثابت مي‏شود و اگر كاري انجام نداد، صفتي كه از آن كار (در صورتي كه انجام مي‏شد)، سرچشمه مي‏گيرد، از خدا نفي مي‏گردد، مثلاً اگر خدا بر كسي رحم فرمود، صفت رحيم براي خدا ثابت مي‏شود و اگر بر كسي رحم نفرمود گفته مي‏شود خدا نسبت به آن شخص رحيم نيست. اين «صفات فعلي» نظر به اين‏كه از كارهاي خدا، اشتقاق مي‏پذيرند (گرفته مي‏شوند) ممكن است به صورت اضداد براي خدا، اثبات شوند، در صورتي كه «صفات ذاتي» چنين نبودند يعني ضدّ آن صفات را براي خدا نمي‏شود اثبات كرد و توضيح اين مطلب گذشت، مثلاً اگر خدا چيزي را اراده فرمود مي‏گوييم «مريد» است نسبت به آن چيز (اراده كننده آن است) و اگر چيزي را اراده نفرمود مي‏گوييم «غير مريد». چيزي را خلق فرمود مي‏گوييم «خالق» آن و اگر چيزي را خلق نفرمود مي‏گوييم «خالق» آن نيست، اگر با كسي سخن گفت مي‏گوييم «متكلم»، و اگر سخن نگفت مي‏گوييم «ساكت» (يعني اگر سخني را ايجاد فرمود براي پيامبري مثلاً مي‏گوييم سخن‏گو و اگر سخني ايجاد نفرمود براي پيامبري مي‏گوييم سكوت‏كننده زيرا اين سخن‏گفتن خدا همان ايجاد سخن است به هر طوري كه حكمتش اقتضاء مي‏نمايد)، و از همين توضيح اجمالي روشن مي‏شود كه اين «صفات فعلي» هم عين ذات خدا نبوده و همه حادث هستند و روي همين جهت با خلق قرين مي‏گردند و از نظر «حدوث» با خلق سنخيّت دارند و به واسطه همين سنخيّت است كه با خلق مقترن مي‏شوند اگر عين ذات خدا بودند با خلق قرين و مقترن نمي‏گشتند زيرا ذات خدا منزه است از آن‏كه با مخلوقي از مخلوقات خود مقترن و قرين گردد، و نيز اگر عين ذات خدا بودند، مي‏بايست مانند ذات خدا هميشه باشند، در صورتي كه اين صفات نبوده‏اند و خدا بوده و بعد به واسطه انجام كارها اين صفات

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 390 *»

برايش پيدا شده است. و اين صفات طوري هستند كه هريك ظهور خدا بوده و در هريك خدا به همه «صفات ذاتي» خود (به اصطلاح و معني دوم) ظاهر و نمايان است، مثلاً در «خالق» يا «رازق» و يا «محيي» (زنده كننده) و يا «مميت» (ميراننده) خدا با همه آن «صفات ذاتي» خود (حي، قادر، عالم، حكيم، بصير، سميع و . . .) ظاهر و پيدا است و هريك از اين «صفات فعلي» ظهور خدا و ظهور آن صفاتش مي‏باشند، (بدون تشبيه و قياس) مانند صفت «ايستاده» شما كه صفت فعلي شما است و از فعل شما كه ايستادن شما باشد گرفته شده و شما و صفات ذاتي شما را حكايت مي‏كند به طوري كه هركس آن را ببيند شما را ديده و آن را بشناسد شما را شناخته و رو به او كند به شما رو كرده با وجود آن‏كه ذات شما نيست و حتي صفت ذاتي شما نيست به دليل آن‏كه آن را زايل مي‏سازيد و مثلاً مي‏نشينيد و به جاي آن «نشسته» صفت شما مي‏شود و باز «نشسته» مانند «ايستاده» صفت فعلي شما است و ظهور شما مي‏باشد و شما با صفات ذاتي خود، در آن نمايان هستيد.

آن «صفات ذاتي» (به معني و اصطلاح دوم) و اين «صفات فعلي» خدا را، روي هم، «اسماء حُسني» مي‏گويند، كه تمام آن‏ها مال خدا بوده و با آن‏كه ذات خدا نيستند و قهراً حادث و مخلوق خدا هستند اما همه اشراقات و اشراق اشراقاتِ «صفات ذاتي» (به معني و اصطلاح اول) بوده و خدانما مي‏باشند، و فقط به خدا اختصاص دارند، نه ذات خدايند و نه شريك خدايند و نه غير خدا در آن‏ها پيدا است و خدا خود در كتاب خود از موقعيت آن‏ها خبر داده و فرموده: و للّه الاسماء الحُسني يا فله الاسماء الحسني (ويژه خدا است صفت‏ها و نام‏هاي نيكو و پسنديده و شايسته).

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 391 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 «اتصاف خداوند به صفات فعلي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 392 *»

موصوف در صفات فعلي خداي متعال خداوند است اما نه به ذات مقدس خود بلكه به فعل خود در مقام فاعل بودن، زيرا بديهي است كه صفت به موصوف خود نسبت دارد و با موصوف خود مقترن مي‏گردد و به موصوف استناد دارد.

از طرفي صفات فعلي حادث‏اند و قديم نمي‏باشند و خداوند قديم است و حادث نمي‏باشد و قهراً با يك‏ديگر مقترن نمي‏شوند و با هم نسبت نمي‏يابند و اين مطلب در نكته‏هاي پيش روشن شده و اثبات گرديد.

اگر خداوند به ذات خود به صفات فعلي متّصف شود و به ذاتش موصوف آن صفات باشد، آن صفات بايد صفات ذاتي باشند در صورتي كه اين صفات فعلي هستند نه ذاتي بلكه قسيم ذاتي مي‏باشند، و با توجه به اين‏كه اين صفات فعلي هستند و از فعل اشتقاق مي‏يابند، بايد صفات فعل باشند و موصوف آن‏ها بايد فعل باشد و بديهي است كه فعل به طور مستقل و بدون توجه به فاعل به صفات فعلي متصف نمي‏شود و موصوف آن‏ها نمي‏تواند باشد و كسي هم نمي‏گويد كه مثلاً فعل خداوند خالق و رازق و محيي و مميت است و همه مي‏گويند خداوند خالق و رازق و محيي و مميت مي‏باشد و همين دليل واضح و قطعي است بر اين‏كه موصوف به اين صفات خداوند متعال است، و نظر به اين‏كه موصوف و صفت با هم بايد مناسب و مسانخ و مجانس باشند و فرض اين است كه اين صفات فعلي حادث هستند پس بدون شك موصوف به اين صفات و مسمّاي به اين اسماء هم بايد حادث باشد و شكّي نيست كه خداوند متعال قديم است و به هيچ‏وجه با صفات حادث مناسبت و مسانخت و مجانست ندارد، بنابراين چگونه مي‏توان اين صفات را، صفات خداوند دانست و چگونه مي‏توان خدا را به اين صفات توصيف نمود؟! پاسخ اين پرسش اعتقادي را فقط در مكتب استبصار مي‏يابيم كه اجمال آن اين است:

با توجه به اين‏كه فعل ظهور فاعل است و ظهور در نزد ظاهر مضمحل مي‏باشد،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 393 *»

پس فعل در برابر ظهور فاعل ظهوري و استقلالي ندارد تا اين‏كه صفات به آن انتساب بيابند و خواه و ناخواه به فاعل منتسب مي‏شوند و فاعل است كه به آن‏ها اتّصاف مي‏يابد ولي به واسطه فعلش و به فعلش، بنابراين خداوند متعال به ذات مقدسش موصوف و مسمّاي به اين صفات و اسماء نمي‏باشد زيرا اين صفات و اسماء و مبدء آن‏ها([19]) همه حادث هستند و به حادث منتهي و مستند مي‏باشند، و به فعل هم نمي‏شود استناد و انتساب بيابند زيرا فعل استقلال ندارد و در نزد ظهور فاعل ظهوري نداشته و مضمحل و متلاشي مي‏باشد، پس اين‏گونه اسماء و صفات به خداوند انتساب مي‏يابند هنگام ظاهر شدنش به فعلش به خود فعلش، و خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية، فرمايش اهل عصمت: است، به طور كلّي فعل و ابزار فعل در نزد ظهور فاعل به آن فعل، مضمحل و متلاشي هستند و شخص عارف و بصير و بلكه شخص عاقل توجه به فعل و ابزار فعل ندارد و همه آثار فعل و ابزار آن را ـ كه از جمله آن‏ها صفات و اسمائي است كه از فعل اشتقاق مي‏يابند ـ به فاعل نسبت مي‏دهد و از آنِ فاعل مي‏داند و فاعل را به آن‏ها متصف دانسته و روي خود را به او نموده و در آن‏ها او را مي‏بيند و بين اين فرمايش خداي متعال: اللّه يتوفي الانفس حين موتها و بين اين فرمايش: قل يتوفيكم ملك الموت الذي وكّل بكم منافاتي نمي‏بيند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 394 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

10ـ «كائنات از جهتي اسماء خداوند و از جهتي حجاب او مي‏باشند»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 395 *»

اسم از «وسم» به معني علامت ـ نشانه ـ مشتق گرديده است، حضرت امير مؤمنان7فرمود: الاسم ما انبأ عن المسمي، و حضرت رضا7 فرمود: الاسم صفة لموصوف، بنابراين هرچه كه از چيزي خبر دهد و بر آن دلالت كند و نشانه آن باشد اسم و صفت آن خواهد بود، روي همين جهت است كه الفاظي را كه براي معاني آن‏ها قرار مي‏دهند اسماء آن‏ها مي‏نامند. خداوند هم فرموده و علم آدم الاسماء كلها، زيرا اين الفاظ نشانه‏هاي معاني خود مي‏باشند و از آن‏ها خبر مي‏دهند و بر آن‏ها راهنمايي مي‏نمايند، بنابراين اگر چيزي در اِخبار و اِنباء از چيزي و در دلالت بر آن، از الفاظ قوي‏تر و صريح‏تر و واضح‏تر باشد، در اسم و صفت بودن براي آن چيز از الفاظ سزاوارتر است و مناسبت بيشتري دارد كه اسم و صفت آن چيز ناميده شود.

پس از توجه به اين مطلب مي‏گوييم «اَثَر» در دلالت بر «مؤثّر» و در اِخبار و اِنباء از آن، از هر اسم و صفت و علامت و دالّ ديگري (لفظي و غير لفظي) قوي‏تر و صريح‏تر و واضح‏تر است زيرا در اِخبار و اِنباء و دلالت آن‏ها بايد از وضع و مناسبت آن‏ها آگاهي داشت و بدون علم به وضع و مناسبت آن‏ها دلالتي بر معاني و مسمّاهاي خود ندارند، ولي اَثر مِنْ حيث هو هو بر مؤثر خود دلالت دارد هرچه مي‏خواهد باشد در هر مقام و مرتبه‏اي كه باشد مگر در صورتي كه جهت و حيث اثر بودنش مخفي شود.

پس از روشن شدن اين مطلب مي‏گوييم: همه پديده‏هاي هستي آثاري هستند كه بر وجود خداي متعال و يكتايي و يگانگي او و بر سبّوحيّت و قدوسيّت و جلالت و عظمت و كبريائيّت و جمال و جلال و قيّوميّت و هيمنه او دلالت دارند و از شؤون ربوبيت او به حسب مقام و رتبه خود اِخبار و اِنباء دارند، روي اين جهت تمامي اسماء فعلي او مي‏باشند.

البته توجه به اين نكته هم لازم است كه هر موجودي از موجودات داراي دو جهت است جهت ربّي و جهت نفسي، جهت ربّي آن همان حيث اثريت آن است كه بر

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 396 *»

خالق و صانع خود دلالت مي‏كند و از شؤون او خبر مي‏دهد و از همين جهت است كه اسم فعلي و يا صفت فعلي خداوند شمرده مي‏شود، و اما از نظر جهت نفسي خود نه تنها اسم و صفت خداوند نيست بلكه حجاب مي‏باشد و خودنما است، و نظر به اين‏كه هر موجودي داراي اين دو جهت است، اسم خدا بودنش و يا حجاب او بودنش به غلبه يكي از اين دو جهت بر ديگري، بستگي دارد، پس اگر جهت ربي بر جهت نفسي در موجودي غالب باشد اسم خدا و صفت خدا ناميده مي‏شود و اگر جهت نفسي بر جهت ربي آن غالب باشد حجاب به حساب مي‏آيد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 397 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

11ـ «اطلاقات برخي از اسماء و صفات خداوند»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 398 *»

براي برخي از صفات دو اطلاق است يكي اطلاق بر ذات (كه از صفات ذاتيه شمرده مي‏شوند) و يكي اطلاق در مقام فعل (كه از صفات فعليه به حساب مي‏آيند) مانند علم و قدرت و جلال و عظمت و كبريائيت و امثال اين‏ها، اين دو اطلاق يا از باب «الحقيقة و الحقيقة بعد الحقيقة» است (اگر بگوييم براي ذات وضع اسم و صفت جايز و صحيح است) و يا از باب تعبير و تفهيم در اطلاق اوّل (اسماؤه تعبير و صفاته تفهيم و ذاته حقايقه و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لماسواه) و از باب حقيقت در اطلاق دوّم باشد. و يا از باب حقيقت در اطلاق اوّل (خواه ذات بحت ـ چنان‏كه نظر مشهور و معروف همين است ـ و خواه ذات ظاهره ـ چنان‏كه از اخبار استفاده مي‏شود و در مكتب استبصار توضيح داده شده و تثبيت شده است ـ) و از باب مجاز در اطلاق دوّم باشد، (چنان‏كه معروف و مشهور است). در هر صورت اين دو نوع اطلاق در آيات قرآن و در روايات و ادعيه بسيار است، مثلاً از علم گاهي ذات خداوند و گاهي صفت ذاتي (كه عين ذات است بدون مغايرت بين ذات و علم) و گاهي فعل و مشيت و گاهي سابق بر مشيت و گاهي حقيقت محمديه9 و گاهي لوح محفوظ و گاهي ما في اللوح المحفوظ و گاهي الواح جزئيه و گاهي ما في الالواح الجزئيه (كه از آن‏ها به لوح محو و اثبات تعبير آورده مي‏شود) اراده شده است مانند: له معني العلم اذ لا معلوم . . . لم‏يزل ربنا عالماً و لا معلوم . . . و بعلمه كانت المشية . . . و اما المعاني فنحن معانيه و نحن علمه و حكمه . . . الم تعلم ان اللّه يعلم ما في السماء و الارض ان ذلك في كتاب . . . قدعلمنا ماتنقص الارض منهم و عندنا كتاب حفيظ . . . قال فما بال القرون الاولي قال علمها عند ربي في كتاب . . . (كه كتاب يا لوح محفوظ است و يا قرآن، و اشهر در روايات و نزد مفسران اوّلي است)، ان للّه علمين علم علمه ملائكته و علم استأثره في الغيب عنده . . . (كه درباره اين دو علم روايات بسياري در كتب معتبر روايي موجود است و يكي از مباحث مهم اعتقادي در مكتب استبصار تحقيق در مسأله علم حادث خداوند است كه مخالفان اين مكتب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 399 *»

در همين مسأله جنجال راه انداخته‏اند و در اثر نفهميدن مطلب برداشت‏هاي نادرستي را به شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه نسبت داده‏اند، آري «انما اُتي العلمُ من سوء فهم سامعه»).

از اين فقره‏اي كه در دعاي سحر ماه رمضان رسيده اللهم اني اسألك من علمك بانفذه و كل علمك نافذ اللهم اني اسألك بعلمك كلّه استفاده مي‏شود كه علم تشكيكي است يعني داراي مراتب است و بديهي است كه اين علم ذات خداوند و يا صفت ذاتي خداوند كه عين ذات او است نيست([20]) پس بايد صفت فعلي باشد و در نتيجه حادث باشد. در برخي از دعاها خداوند را به علمش و به قدرتش مي‏خوانيم و آن‏ها را ميان خود و خداوند واسطه قرار مي‏دهيم و مي‏گوييم مثلاً بسترك الجميل و علمك و بصنعتك المحكمة و قدرتك و درباره قدرت هم اين فقره دعاي سحر رسيده است: اللهم اني اسألك من قدرتك بالقدرة التي استطلت بها علي كلّ شي‏ء و كلّ قدرتك مستطيلة اللهم اني اسألك بقدرتك كلّها. و مطابق دستور منطقي «كل» سور قضيه موجبه كليه است كه بر تعدد و تكثر افراد دلالت دارد و ذات و صفت ذاتي تعدد و تكثرپذير نيست و هرگونه فرض تعدد و تكثر با احديّت و بساطت حقيقي محض منافات دارد.

در قرآن آياتي است كه بر حادث بودن علمي براي خداوند دلالت دارند، در صورتي كه اگر از آن علم ذات و يا صفت ذاتي خداوند اراده شده باشد با قديم بودن خداوند سازش ندارد و قهراً بايد صفت فعلي اراده شده باشد مانند اين آيه شريفه: ليعلم اللّه الذين صدقوا و ليعلم الكاذبين و مانند: ليعلم من ينصره و رسله بالغيب و از اين قبيل آيات كه در قرآن فراوان است. پس «علم» در اين‏گونه آيات بايد علم حادث باشد كه از صفات فعليه خواهد بود. اين نكته در دعاي سحر ماه رمضان به تفصيل بيان شده است كه ديگر جاي شك و ترديد باقي نمي‏گذارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 400 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

12ـ «اشتقاق برخي از اسماء و صفات خداوند از برخي ديگر»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 401 *»

در برخي از دعاها تصريح شده به اين‏كه برخي از صفات از برخي ديگر اشتقاق يافته و در ميان آن صفات برخي از صفاتي كه از صفات ذاتي شمرده شده، ذكر شده است، در صورتي كه مي‏دانيم كه اشتقاق عبارت است از اقتطاع فرعي از اصلي كه آن اصل آن فرع را در بر داشته باشد و حاوي آن و جامع آن باشد و روي همين جهت گفته‏اند مشتق فرع مشتق‏منه است و رتبه مشتق از رتبه مشتق‏منه متأخر است و با توجه به اين‏كه ذات مقدس خداوند متعال يكتا و يگانه و بسيط حقيقي است، نه از چيزي مشتق شده و نه هم چيزي از آن اشتقاق مي‏يابد زيرا مراد از اشتقاق در اين‏گونه دعاها، اشتقاق حقيقي است نه اشتقاق لفظي و يا مفهومي به حسب آن‏چه كه معروف و مشهور است ميان علماء از معني مفهوم و مصداق.

اشتقاق حقيقي در حقيقت و واقعيت يك نوع ولادت ذاتي و حقيقي است مانند ولادت فرزند از پدر و مادر. و صفاتي كه در دعاها مشتق و يا مشتق‏منه شمرده شده و برخي از آن‏ها از صفات ذاتي است (به حسب اطلاق‏هاي مختلف) حقايقي هستند موجود و ذواتي مي‏باشند كه تأصل دارند و امور اعتباري و فرضي و يا انتزاعي صرف نمي‏باشند، بنابراين اشتقاق حقيقي و واقعي در نظر است و مشتق حقيقةً از مشتق‏منه سرچشمه مي‏گيرد و در نتيجه حقيقتاً از آن متأخر است و مشتق‏منه حقيقةً و واقعاً مبدأ آن است و در نتيجه حقيقةً و واقعاً بر آن تقدم دارد، پس با توجه به اين جهات اين‏گونه صفات عين ذات و صفت ذاتي خداوند نيستند زيرا بديهي است كه ذات خداوند و صفات ذاتي او كه عين ذات او هستند نه مشتق است و نه مشتق‏منه و در آن ذات مقدس تقدم و تأخر، تعدد و تكثّر، نسبت و ارتباط، جهت و حيثيّت، مفهوم و مصداق، انتزاع و اعتبار، و از اين قبيل امور كه در حوادث جريان دارد، راه ندارد و جريان نمي‏يابد، او احدي الذات و الصفات است به همه جهات و اعتبارات، پس در آن ذات مقدس و صفات ذاتي او سخني نيست زيرا صفات ذاتي با ذات مغايرت ندارند و عين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 402 *»

ذات او مي‏باشند و هم‏چنان‏كه ذات او از مشتق و مشتق‏منه بودن منزّه و متعالي است همين‏طور صفات ذاتي او هم كه عين ذات او هستند از مشتق و مشتق‏منه بودن منزّه و متعالي مي‏باشند، از اين جهت تمام صفاتي كه اشتقاق در آن‏ها جريان يافته همه صفات فعلي او مي‏باشند اگرچه برخي از آن‏ها در برخي از اطلاقات بر ذات او و يا بر صفات ذاتي او اطلاق شده باشند مانند قدرت مثلاً كه در دعا رسيده: و اسألك بلطفك الذي شققته من قدرتك . . .، و در اين اطلاقات هيچ منافات و تعارضي نيست همان طوري كه تعدّد صفات فعلي هم از تعدد ظهور فعل و تعلق آن به متعلقات متعدده مخصوصه، سرچشمه مي‏گيرد، مانند تعلق گرفتن فعل (مطلق و كلّي) ما به قيام مثلاً كه اسم «قائم» براي ما از اين تعلق و ظهور، اشتقاق مي‏يابد و از تعلق آن به قعود اسم «قاعد» مشتق مي‏گردد و هم‏چنين ساير اسماء و صفات مشتقه براي ما، كه تعدد و تكثر آن‏ها به تعدد و تكثر تعلقات فعل (مطلق و كلّي) ما به متعلقات متعدده و متكثره بستگي دارد و آن فعل گرچه يكي است ولي به هر تعلقي مبدء و سرچشمه اشتقاق اسمي و صفتي مي‏گردد،

و ما الوجه الاّ واحد غير انه   اذا انت عددت المرايا تعددا

پس تعدد و تكثر اسماء و صفات فعلي خداوند هم به واسطه تعدد و تكثر تعلق فعل (مطلق و كلّي) خداوند به متعلقات متعدده و متكثره آن است كه آن‏ها مجاري صنع، و آثار فعل او مي‏باشند، و فعل يكي است و تعدد تعلق آن است كه آن را متعدد و متكثر و حتي مختلف مي‏سازد. پس فعل و تعلق آن است كه مشتق‏منه اسماء و صفات مشتقه مي‏باشد. بنابراين تعدد و تكثر و اختلاف صفات فعليه خداوند به واسطه تعدد و تكثر و اختلاف آثار و مصنوعات خداوند است كه به عدد هر اثري اسمي و صفتي براي او است كه از فعل متعلق به آن اثر اشتقاق مي‏يابد، و نظر به اين‏كه براي آثار او نهايتي نيست، پس براي اسماء و صفات فعلي او هم نهايتي نمي‏باشد گرچه به حسب مرتبه و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 403 *»

تقدم و تأخر با يك‏ديگر اختلاف دارند، آن‏كه تقدّم دارد اعظم و آن تأخر دارد عظيم و آن‏كه پيش‏تر است اعظم اعظم و يا اعظم اعظم اعظم و . . . در صورتي كه خداوند متعال فرموده: و ما امرنا الاّ واحدة كلمح بالبصر و فرموده: ما تري في خلق الرحمن من تفاوت كه بر وحدت و يكي بودن فعل خداوند دلالت دارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 404 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

13ـ «مراتب اسماء و صفات خداوند و ترتب برخي بر برخي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 405 *»

نظر به اين‏كه قدرت خداوند مطلق و مشيت او نافذ است مي‏توانست تمامي موجودات را اعمّ از اسباب و مسبّبات و علل و معلولات و متمّمات و مكمّلات و شرايط و مشروطات و ساير اطوار كائنات و ممكنات را به طور دفعي و بدون تقديم و تأخير و بدون قبليّت و بعديّت بيافريند ولي نظام حكيمانه و مصلحت خلقي و لسان اقتضاي موجودات مقتضي اين شد كه براي ايجاد موجودات علل و اسباب و شرايط و لوازم قرار دهد و آفرينش را بر اساس نظام علّي و معلولي جاري سازد. پس ممكنات به تدبير حكيمانه او برخي متفرع بر برخي و برخي مقدم بر برخي و برخي مؤخر از برخي موجود شده و مي‏شوند. هر موجودي به اسباب و علل و شرايط و وسايط بسياري بستگي دارد كه تمامي نسبت به آن موجود اصل و اساس و نسبت به آن‏چه پيش از آن‏ها بوده فرع و شاخه به حساب مي‏آيد،([21]) و با توجه به اين‏كه تمام اين‏ها حادث مي‏باشند خواه و ناخواه بايد فعل خداوند به هريك هريك آن‏ها تعلق بگيرد روي اين جهت تعلق‏هاي فعليّه هم مختلف مي‏شوند برخي متفرع بر برخي و برخي مقدم بر برخي و برخي مؤخر از برخي مي‏باشند و اين خود يك نوع اشتقاق است مانند اشتقاق فعل مضارع از فعل ماضي و يا افعال ديگر از فعل مضارع، و بديهي است كه آن‏چه از نظر رتبه و ذات مقدم است نسبت به آن‏چه مؤخر است به مبدء فيض نزديك‏تر است و هرچه به مبدء نزديك‏تر باشد بسيط‏تر و شريف‏تر و به وحدت نزديك‏تر خواهد بود و از كثرت دورتر، روي اين جهت مراتب در شرافت و خساست و وحدت و كثرت و اجمال و تفصيل و قرب و بعد تفاوت مي‏كند به طوري كه مي‏توان گفت در اطوار موجودات و سلسله كائنات از اين جهات نهايتي نيست و ممكنات با توجه به اين مطلب با يك‏ديگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 406 *»

اختلاف دارند و احكام آن‏ها مختلف مي‏شود.

تفاوت و اختلاف مراتب ممكنات اقتضاء مي‏كند كه براي اسماء و صفات فعلي خداي متعال هم مراتب پيدا شود و آن‏ها هم با يك‏ديگر اختلاف و تفاوت داشته باشند و نزديك و دور و لطيف و غليظ و واحد و كثير باشند و اين مراتب در تعلقات فعل (مطلق و كلي) به مفعولات آشكار مي‏شود. و ترديدي نيست در اين‏كه تمام اين اسماء و صفات حادث مي‏باشند و بر حادث هم واقع مي‏شوند، يعني موقع و يا مواقع آن‏ها بايد حادث باشد و بر ذات خداي قديم واقع نمي‏شوند زيرا خداي قديم از اين‏كه محلّ حوادث باشد و يا خود متغير شود و با حوادث اقتران يابد منزّه و مبرّا است، سبحان ربك رب العزّة عما يصفون، من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 407 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

14ـ «صفت قدرت»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 408 *»

از آيات مباركات و از روايات شريفه اهل عصمت: استفاده مي‏شود كه اصل و مبدء و مشتق‏منه همه اسماء و صفات فعلي خداوند متعال «قدرت» او مي‏باشد، و اين قدرت همان است كه در دعاي سحر ماه رمضان درباره‏اش فرموده‏اند: اللهم اني اسألك من قدرتك بالقدرة التي استطلت بها علي كلّ شي‏ء و كلّ قدرتك مستطيلة اللهم اني اسألك بقدرتك كلّها.

در اين فقره مباركه از دعا، «قدرت» به اين‏طور توصيف شده كه خداوند به وسيله و واسطه اين قدرت بر همه چيز (كل ممكنات و مقدورات) استطاله يافته است، و «استطاله» عبارت است از «ترفّع» و «تكبّر» و «قهر» و «غلبه» و «تفضّل»، و نظر به اين‏كه اين قدرت، قدرت ذاتيه خداوند متعال نيست زيرا قدرت ذاتيه عين ذات خداوند قديم است و آن را ائمه: «القدرة اذ لامقدور» ناميده‏اند. امام صادق7 فرمودند: لم‏يزل اللّه عزوجل ربنا و العلم ذاته و لامعلوم . . . و القدرة ذاته و لامقدور فلما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه علي المعلوم . . . و القدرة علي المقدور . . . .

بنابراين قدرتي كه به مقدور تعلق گرفته، قدرت ذاتي نيست بلكه قدرت فعلي است كه حادث مي‏باشد زيرا ذات خداوند بر مقدور كه حادثي از حوادث است واقع نمي‏شود يعني تعلق نمي‏گيرد و از قديم بودن تغيير حالت نمي‏دهد. پس قدرت فعلي است كه خداوند به وسيله آن بر همه اشياء استطاله فرموده است، يعني بر همه اشياء به وسيله آن رفعت دارد و فوق همه مراتب آن‏ها مي‏باشد و بر همه آن‏ها كبريائيت دارد و به بزرگي و بزرگواري و شرافت بر همه متّصف شده است و همه خلق در نزد بزرگي او كوچك و در نزد بزرگواري او خوارند خداوند اكبر شهادةً و اعظم ظهوراً است و بر همه قهر و غلبه دارد و بقوتك التي قهرت بها كل شي‏ء پس همه چيز در برابر قهّاريت او مقهور و در نزد غلبه او مغلوب‏اند يتصرف فيها بها كيف يشاء، آن‏ها را از عدم به وجود آورده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 409 *»

اگر بخواهد آن‏ها را به عدم برمي‏گرداند و بر آن‏ها به ميراندن و فاني ساختن غلبه دارد و بر آن‏ها به نعمت‏هاي حيات و هدايت و بقاء و دوام و كرامت و عزّت تفضّل فرموده است، پس اين قدرت، قدرت فعلي و حادث است و براي اين قدرت به تعداد مقدورات (كه براي آن‏ها نهايتي نيست) تعلق و به تعداد تعلق آن براي آن وجوه و رؤوس و به تعداد آن‏ها براي خداوند به «القادر» ظهور و تجلي است، و به همين قدرت است كه خداوند به اول و آخر و ظاهر و باطن بودن اتصاف يافته است و فرموده: هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن . . . ، و مقصود از اين قدرت همان ظهور خداوند است به فعل خود كه فعل ايجادي خداوند به خود آن است و تمامي صفات اضافي و اسماء رابطي به اين قدرت رجوع مي‏كنند زيرا همه از آن اشتقاق مي‏يابند و همه حوادث و كينونت‏هاي خلقي و ذوات ممكنات و صفات و حالات آن‏ها به همه اقسام آن‏ها به فعل خداوند بستگي و برگشت دارند و بر آن متفرع‏اند و از آن اشتقاق يافته و مي‏يابند. پس به فعل قدرت خداي متعال آشكار گرديده و به وسيله قدرت تمامي اسماء و صفات اضافي و اسماء فعلي ظاهر شده و مي‏شوند. در اين‏جا تعابير به حسب اعتبارها و لحاظ‏ها مختلف مي‏شود به اعتباري مي‏توان گفت كه فعل همان قدرت است و قدرت همان فعل اوّل و نخستين فعل خداوند است و همان است كه در دعاي سحر به آن اشاره شده است: اللهم اني اسألك من قدرتك بالقدرة التي استطلت بها علي كلّ شي‏ء. و به اعتباري مي‏توان گفت كه فعل محلّ قدرت است و قدرت در آن حلول كرده به مانند حلول ظاهر در مظهر و بديهي است كه اين قدرت ذات خداوند نيست زيرا ذات خداوند نه حالّ است در چيزي و نه محلّ است براي چيزي و صفت ذاتي هم نيست زيرا صفت ذاتي هم كه عين ذات است و با ذات مغاير نمي‏باشد، آري مي‏توان گفت كه اشراق قدرت ذاتيه است (البته بلاكيف) و آيت آن است كه خداوند آن را مبدء و اصل قرار داده براي تكوين كاينات و ايجاد ممكنات و هو بكل شي‏ء محيط و علي كلّ شي‏ء

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 410 *»

 قدير.([22]) پس اين قدرت مبدء اشتقاق همه مشتقات است و خودش از چيزي مشتق نشده است. زيرا مشتق فرع مشتق‏منه است و مؤخر از آن است و پيش از اين قدرت حادثي نيست تا از آن اشتقاق يافته باشد و از ذات قديم سبحان هم كه محال است اشتقاق بيابد و از اين جهت است كه از آن به «آدم اول» هم (به اعتبار مبدئيّت آن براي همه مشتقات) تعبير آمده است. اين قدرت كه فعل خداوند است و در نزد او مضمحل مي‏باشد ولي بين ذات و اين قدرت وصلي و فصلي و اقتران و نسبتي نيست و از هر جهت «لاكيف» است و هيچ‏گونه اشتقاقي قابل تعقل نمي‏باشد، پس قدرت مبدء و مشتق‏منه همه مشتقات است ولي خودش از خودش و به خودش مشتق مي‏باشد چنان‏كه فرموده‏اند: خلق اللّه المشية بنفسها ثمّ خلق الاشياء بالمشية، و اگر مي‏گوييم مشتق است براي اين است كه «جامد» نمي‏شود باشد زيرا «جامد» بودن با «حادث» بودن نمي‏سازد و براي «حادث»، «جامد» بودن نمي‏توان تعقل نمود زيرا جمود در برابر اشتقاق به اين معني كه مورد بحث است عبارت است از ادبار عن اللّه تعالي و الاعراض عن الاصل و المبدء و چنين حالتي را براي آن‏چه مبدء و اصل همه مشتقات و منشأ همه ظهورات و ريشه همه آيات است نمي‏توان تصور كرد، اين حقيقت مشتق‏منه همه اسماء و صفات فعليه الهيه‏اي است كه اين اسماء و صفات مدار همه وجودات خلقيه و حوادث امكانيه و تمامي امكان و اكوان و اعيان مي‏باشند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 411 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

15ـ «محبّت، رأفت، رحمت، عزّت»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 412 *»

نخستين حقيقتي كه از قدرت (و به اعتباري از فعلي كه قدرت به وسيله آن آشكار گرديد) پديدار گشت «محبّت» بود كه محبت اصل ايجاد و انوجاد گرديد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف. پس محبت بر همه خلق تقدم دارد و علّت ايجاد است. و نظر به اين‏كه از همه اشياء به مبدء نزديك‏تر است ابسط و اشرف و اعلي و ارفع و ارقّ و ادقّ و اغمض و اخفي از همه آن‏ها است و سرّي است كه در همه موجودات ساري و بر همه ذوات و صفات منطوي مي‏باشد و در باطن تمامي حقايق كائنات موجود است، و از جهت همين بساطت و شرافت و لطافت و رقّت و دقّت بي‏نهايت است كه در قرآن و برخي از روايات و دعاها از آن به «لطف» تعبير آورده شده است و بديهي است كه به واسطه كمال قربش به خداي متعال به وحدت حقيقي و بساطت احدي از همه ظهورات خداوند نزديك‏تر و انتسابش به خدا روشن‏تر و شايسته‏تر مي‏باشد و خداوند به «لطيف» توصيف مي‏شود پس محبت و يا لطف از قدرت اشتقاق يافته است به مانند اشتقاق‏يافتن نور از منير.

خداوند به محبت و لطف خود ايجاد فرموده و مي‏فرمايد آن‏چه را كه ايجاد كرده و مي‏كند و چنين خواسته كه اشياء را بر مقتضاي محبّتش بيافريند و مقتضاي محبّتش اين است كه اشياء به اشرف صفات متصف بوده و به اعلاي كمالات كامل باشند و بديهي است كه اشرف صفات و اعلاي كمالات، اختيار و انتخاب وحدت و دوري از اختلاف و كثرت و عمل به مقتضاي محبّت و مودّت و هم‏رنگي و يك‏رنگي با خداي لطيف و رؤوف است و اگر خلق به مقتضاي اختيار خود، خلاف كردند و مقابل آن‏چه ذكر شد انتخاب نمودند و مستحق سخط و غضب او شدند، او به مقتضاي محبت و لطف خود از آن‏ها مي‏گذرد و آنان را به خواسته خودشان مي‏رساند و از نظر رحمت و عنايت خود آن‏ها را نمي‏اندازد و به كريم الصفح و عظيم العفو براي آن‏ها ظاهر مي‏گردد و حلم مي‏فرمايد و متحمل سفاهت و جهالت آن‏ها مي‏شود و از درگاه رحمت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 413 *»

خود آن‏ها را نمي‏راند كان حليماً بمن عصاه و باز هم از باب محبّت و لطف و رأفت (كه بعد از لطف و پيش از رحمت است) خواسته است كه هرچه از او مي‏خواهند به آن‏ها بدهد و آن‏ها هم به لسان قابليت از خداوند خواستند كه از آن‏ها سؤال فرمايد، فرمود: الست بربكم و آن‏ها در اجابت مختلف شدند و به حسب اجابتشان نصيب آن‏ها را به آن‏ها عطا فرمود كه كريمه كلاًّ نمدّ هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربّك محظوراً گزارش از آن است، و همين عطاء نصيب هريك از دو دسته مقرّ و منكر، همان رحمت واسعه است كه اسم «الرحمن» از آن اشتقاق يافته است و در دعاي سحر به آن و مراتب آن (يا وجوه و رؤوس آن) اشاره شده است اللهم اني اسألك من رحمتك باوسعها و كل رحمتك واسعة اللهم اني اسألك برحمتك كلها، و در دعاي خضر7 كه كميل آن را از اميرمؤمنان7نقل كرده ذكر گرديده است اللّهم اني اسألك برحمتك التي وسعت كلّ شي‏ء. پس بر مُقرّانِ به ربوبيتش به رحمت خاصّه هم بهره داد و از آن اسم «الرحيم» مشتق گرديد. بنابراين رحمت (چه واسعه و چه خاصّه) از محبت و لطف و رأفت سرچشمه گرفته و اشتقاق يافته است و بر آن‏ها مترتب و از آن‏ها متفرع شده است، و از اين رحمت كه به ممكنات تعلق گرفته و مي‏گيرد به واسطه تعدد و تكثّر متعلقات آن اسماء و صفات كماليه خداوند متعال مانند الرحمن، الرحيم، الخالق، الرازق، المحيي، المميت، المعطي، المنعم، الموجد، المصوّر، الغفور، العفوّ، و امثال اين اسماء و صفات مقدسه كماليه (جماليّه و جلاليّه) اشتقاق يافته و مي‏يابند، و مشتق‏منه همه آن‏ها همين رحمت است كه به جميع ممكنات تعلق گرفته و مي‏گيرد و خدا به وسيله اين رحمت و تعلق آن به متعلقات آن، به تمامي صفات كماليه خود ظاهر شده و مي‏شود و به وسيله اسماء و صفات خود امور و شؤون خلق را تدبير مي‏فرمايد كه از اين تدبير به امداد تعبير آورده است و فرموده كلاًّ نمدّ هؤلاء و هؤلاء و همه ممكنات در نزد اين اسماء و صفات مقهور و مغلوب بوده و منقاد آن‏ها مي‏باشند و در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 414 *»

نزد مبادي آن‏ها (افعال خاصه‏اي كه در تدبير به آن‏ها تعلق گرفته و مي‏گيرند) مضمحل مي‏باشند. و اين مبادي در برابر مبدء كلي و مشتق‏منه اصلي، همه مضمحل و مغلوب و مقهورند و آن مبدء كلّي و مشتق‏منه اصلي قطب تمامي اين مبادي خاصّه و جزئي مي‏باشد كه همه بر اين قطب در دَوَران هستند مانند دوران سنگ آسياب بر قطب آن، و آن مبدء كلّي در نزد ظهور ذات خداوند به طور كلّي و به تمام معني مضمحل و خدانما است و از اين جهت از آن به حركت ايجاديه تعبير آورده مي‏شود زيرا حركت در برابر ذات و حقيقت صاحب حركت در حكم عدم و لاشي‏ء مي‏باشد و در حركت و به حركت از اين نظر، ظهور ذات به سلطنت مطلقه و واسعه و شامله و ظهور به قيّوميّت غالبه است. و به ملاحظه همين ظهور است كه براي خداوند اسم: «السلطان» و «العزيز» و «الغالب» و «القهار» و «القيوم» و امثال اين اسامي و صفات، اشتقاق مي‏يابند و خداوند به اين ظهور در جميع مراتب حركت ايجادي و وجوه و رؤوس آن به اين قبيل اسماء و صفات متصف مي‏شود.

در ميان اين اسماء و صفات اسم شريف «العزيز» خصوصيّتي دارد كه شامل همه اين‏گونه اسماء و صفات مي‏باشد. خداوند ذاتاً عزيز است و عزّت ذاتيه او عين ذات او است ولي عزّت فعليه او كه ظهور و اشراق آن عزّت ذاتيه است از نظر رتبه بعد از اسماء و صفاتي است كه بر ربوبيت و هيمنه خداوند بر همه متعلقات دلالت دارند در برخي روايات از اين حقيقت به «عِزّ» ـ بدون تاء ـ تعبير شده است كه بر كمال تفرّد و تمحّض در وحدت دلالت مي‏كند و «عزّ» اشاره است به فرمايش خداوند كن فيكون كه شامل عالم امر و عالم خلق مي‏باشد زيرا «عين» آن اشاره به «كن» است كه استنطاقش عين مي‏باشد و «زاء» آن اشاره است به «يكون» كه تمامي مكوّنات هريك كامل و تمام بوده و نقص ندارند و محدود به حدود هفتگانه ـ عدد زاء ـ مي‏باشند ربّنا الذي اعطي كلّ شي‏ء خلقه ثمّ هدي، بنابراين «عزّ» و «عزّت» و «عزيز» عالم امر و خلق را در بر دارند و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 415 *»

همه حوادث و كائنات و اوامر كونيه خداي متعال را فراگرفته‏اند و خداوند به اعتبار مالك اين دو عالم بودن و غلبه داشتن بر آن‏ها به «مالك الملك» توصيف مي‏شود فرموده: و ما من دابة الاّ هو آخذ بناصيتها و فرموده: قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي‏ء قدير كه گزارش از اين است كه در برابر ظهور خداوند به اين عزّت براي كائنات (كائنة ماكانت) تحقّق و تذوّت و تشيّؤ و مالكيت و قدرت و استقلالي باقي نمي‏ماند مگر به عطاء و فضل و عنايت او پس فله الملك و له الحكم و له الحمد، و او است كه بايد حمد ـ ستايش بي‏اندازه ـ شود به حقيقت حمد ـ الحمدللّه رب العالمين ـ چه در هنگام عطاء و چه هنگام منع، زيرا جود خداوند هم‏چنان‏كه در هنگام عطاء ظاهر مي‏شود، در هنگام منع هم آشكار مي‏گردد كه فرموده‏اند خداوند جواد است چه اِعطاء فرمايد و چه منع فرمايد، اگر عطا فرمايد به كسي، بخشيده به او آن‏چه را كه از آنِ آن‏كس نبوده و اگر منع فرمايد نبخشيده آن‏چه را كه از آنِ آن نبوده است، و بديهي است كه كائنات ملك اويند و هيچ‏گونه مالكيتي نسبت به چيزي ندارند و مستحق چيزي نيستند و اين خداوند است كه به جود خود آنان را اهليّت مي‏بخشد و به آن‏ها به جود خود عطا مي‏كند و اگر مصلحت آنان منع است باز هم به جود خود از آنان منع مي‏فرمايد آن‏چه را كه اگر به ايشان عطا فرمايد فسادشان در آن است، پس در هر دو صورت كار خداوند جود محض و فضل صرف است امام سجاد7 فرموده است كل مننك ابتداء و كل عطاياك تفضّل، و در نزد هر عطاء و منعي به عزت خود ظاهر شده و سلطنت و قيّوميّت و قهر و غلبه خويش را آشكار مي‏فرمايد از اين جهت براي عزّت فعلي او مراتب است كه به آن‏ها در دعاي سحر اشاره شده است: اللهم اني اسألك من عزّتك باعزّها و كلّ عزّتك عزيزة اللهم اني اسألك بعزّتك كلّها، و جز معصومين كلي: به اعزّ عزّت‏هاي خداوند كسي آگاه نيست و آن سلطنت و غلبه و قهر الهي را كسي غير از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 416 *»

ايشان مشاهده نمي‏نمايد از اين جهت است كه به زبان آنان سؤال مي‏فرمايد كه لمن الملك اليوم؟! و باز به زبان ايشان جواب مي‏فرمايد: للّه الواحد القهار و فرمودند: نحن السائلون و نحن المجيبون و اگر كسي با لحن اين بزرگواران آشنا باشد از اين تعبيرِ نحن، السائلون و نحن، المجيبون چنين مي‏فهمد كه موقع اسم و صفت «العزيزِ» مطلق و كلي خداوند يعني موقع اَعَزِّ عزت‏هاي او حضرات مقدسه محمد و آل محمد صلي اللّه عليهم اجمعين مي‏باشند و روي همين جهت خداوند حضرت رسول را در قرآن «عزّت» ناميده و فرموده سبحان ربك رب العزّة عما يصفون، كه مراد از اين عزّت همان مخاطَب به كاف خطاب است و فرموده: لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز كه طبق احسن قراءت‏ها به «عزيز» وقف شود، و اين نام‏گذاري از آن جهت است كه ايشان اول ماخلق اللّه و اشرف ماخلق اللّه و اقرب ماخلق اللّه مي‏باشند و بهم سكنت السواكن و تحركت المتحركات و بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت، و خداوند به وسيله ايشان حق هر ذي‏حقي را عطا مي‏فرمايد و رزق هر مخلوقي را به او مي‏رساند، و در هركس و هر چيز ديگري غير ايشان كه خداوند به عزّت خود تجلّي فرموده شعاع و فضل اين عزّتي است كه اين بزرگواران موقع آن مي‏باشند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 417 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

16ـ «مراتب ظهورات خداوند متعال»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 418 *»

از نكته‏هاي پيش روشن شد كه اركان ظهورات فعليه خداوند متعال اطوار خلقيه‏اند بنابراين هر حادثي از حوادث حامل ظهوري از ظهورات خداوند است كه از اين جهت دليل بر وجود خدا و دليل بر صفات كماليه او مي‏باشد و به اين معني اسمي از اسماء خداوند است زيرا فرمود: الاسم ما انبأ عن المسمي.

براي ظهورات كلّي خداوند متعال مراتبي است كه بر يك‏ديگر مترتب‏اند و مجموعه آن‏ها دوازده ظهور است كه به طور اجمال آن‏ها را توضيح مي‏دهيم.

يك ـ ظهور مطلق و مجرّد از جميع حدود و قيود و سبحات و اضافات و اين ظهور است كه مبدء و اصل و مشتق‏منه همه ظهورات است و خود آن از چيزي مشتق نشده است و آن همان «قدرت» است كه هم مبدء و هم مرجع ساير ظهورات مي‏باشد و ان اليه الرجعي و المنتهي.

دو ـ ظهور به توحيد است كه بعد از كشف سبحات جلال (مِنْ غيرِ اشارة) آشكار مي‏گردد و اين ظهور از ظهور اول اشتقاق يافته است، و همان سرّي است كه مقنّع و مجلّل به سرّ است و اشتقاقش به مانند اشتقاق «احد» است از اسم «اللّه».

سه ـ ظهور به اسماء و صفات است كه از ظهور دوم مشتق گرديده است زيرا اسماء و صفات به «واحد» اختصاص دارد و خداوند در مقام و ظهور به واحديّت موصوف به اسماء و صفات مي‏باشد، و از اين جهت مي‏گوييم توحيد صفات بر توحيد ذات متفرع مي‏گردد، و نظر به اين‏كه اسماء و صفات متعدد و متكثّرند بر تحقق انّيّات و ماهيات دلالت دارند و از تعدد و تكثر ظهورات الهيه گزارش مي‏دهند كه به ذوات و صفات و حالات و اطوار حوادث تعلق گرفته و مي‏گيرند.

چهار ـ ظهور به فعل مطلق كه به لحاظ‏ها و اعتبارهاي مختلف اسامي متعدد دارد و اسم مشهور و معروف عرفاني آن عالم «احببت» است كه در حديث قدسي به كار رفته است: كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف . . . ، اين نام‏گذاري از آن جهت است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 419 *»

احداث فعل در واقع اظهار «محبت» است به احداث مفعول و تحقق يافتن متعلق فعل.

پنج ـ ظهور به فعل مطلق ولي به لحاظ اين‏كه در آن همه اشياء و حوادث مذكور باشند و عرصه امكان تحقق يابد و به تعبير عرفاني (البته به معناي صحيح آن در مكتب استبصار) اعيان ثابته فراهم گردد و فيض اقدس ظهور يابد و رحمت واسعه (التي وسعت كلّ شي‏ء) به ذكر اشياء ـ علي ما هي عليها ـ خير و شر و نور و ظلمت و سعادت و شقاوت و امثال اين‏ها تعلق گيرد.

شش ـ ظهور به فعل از نظر توجه و اقبال آن به متعلق خاصّ. و بديهي است كه اين ظهور از ظهور سابق مشتق مي‏گردد به مانند اشتقاق خاصّ از عامّ و يا اشتقاق مقيّد از مطلق، و اين ظهور را مبدء عطاء و احسان و امتنان گفته‏اند و از اين ظهور جوامع خير و محاسن صفات آشكار گرديده و مي‏گردد.

هفت ـ ظهور به فعل از نظر تعلق و وقوع آن بر متعلق خاص و اين ظهور از ظهور ششم مشتق مي‏شود و متفرع بر آن مي‏باشد كه در اين ظهور استيلاء و غلبه و قهر و تمنع و بالاخره «عزّ» خداي متعال ظاهر مي‏گردد، و بديهي است كه اين حالت براي فعل هنگامي فراهم مي‏گردد و لحاظ مي‏شود كه آن را نسبت به مفعول و متعلق آن در نظر بگيريم كه متعلق از آن انفعال يافته و منقاد آن گرديده و به تعبير روائي «مُنْزَجِرٌ لَهُ» باشد.([23])

هشت ـ ظهور به فعل از نظر بعد از تعلق و وقوع بر متعلق خاصّ و ملاحظه متملك شدن فعل (يا فاعل به واسطه فعل) آن متعلق را، و استمداد آن متعلق از فاعل به واسطه آن فعل (يا از ظهور فاعل در آن فعل به آن فعل) به لسان قابليت و زبان حالِ فقر و فاقه خود به درگاه خداي متعال، و اين ظهور است مقام عطاء بدون استحقاق (و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 420 *»

كلّ نعمك ابتداء).

نه ـ ظهور به فعل در حقيقت اَثَر و حقيقت اثر همان ربوبيّتي است كه در عبوديت ظاهر گرديده و كنه آن را تشكيل مي‏دهد امام صادق7 فرمودند: العبودية جوهرة كنهها الربوبيّة و اين ربوبيت صفت فعلي خداوند متعال است كه آن را به وسيله فعل خود براي متعلق آن اِحداث و ايجاد مي‏فرمايد تا آن متعلق خداوند را به آن صفت بشناسد و آن صفت بر خداي متعال دلالت كند (دلالت استدلال نه دلالت تكشف). و اين ظهور همان (كينونت) خداوندي است كه در برخي از روايات و دعاها رسيده است، در حديث قدسي به حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه السلام خطاب شده: يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي. اين كينونت، كينونت ذاتيه نيست زيرا آن عين ذات است و افهام و عقول خلق به آن نمي‏رسد، بلكه اين كينونت، كينونتي است كه براي خلايق ظاهر گرديده و خداوند متعال كيان مقدس خود را (عَلي ما هو عليه في عزّ قدسه و صفاته الذاتية التي هي عين ذاته المقدسة) به حسب ظهورش براي هر ممكني به اين كينونت ظاهر فرموده است و همين كينونت آيه تعريف و تعرف او است در ميان بندگان در قرآن فرموده: سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق او لم‏يكف بربك انه علي كل شي‏ء شهيد. و امام حسين7 در دعاي عرفه فرموده: أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليك و متي بعدت حتي يكون الآثار هي التي توصل اليك عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيباً، و همين است آن حقيقتي كه جناب كميل رضوان اللّه عليه از حضرت اميرمؤمنان7 از آن سؤال كرد و امام7فرمود: كشف سبحات الجلال من غير اشارة تا آخر حديث شريف.

اين ظهور از ظهور سابق (ظهور به فعل كه بر متعلق واقع گرديده و مُمِدِّ آن است) مشتق مي‏شود به نوع اشتقاق نور از منير و اثر از مؤثّر، و از قبيل اشتقاق مراتب پيشين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 421 *»

نيست زيرا اشتقاق آن‏ها از نوع اشتقاق مفصل از مجمل و مقيد از مطلق و خاصّ از عامّ بود.

ده ـ ظهور به فعل در عالم جبروت و باب لاهوت و مقام قدس و مأواي انس و به عبارت ديگر ظهور به كبريائيّت، ولي كبريائيّت مناسب با عالم غيب، يعني معناي «اللّه اكبر من اَن‏يوصف». زيرا براي «اللّه اكبر» يك معناي ديگري هم هست كه ظهور به كبريائيت مناسب با عالم شهاده مراد است كه «اللّه اكبر من كل شي‏ء»، كبريائيت ظاهر در عالم شهاده از كبريائيت ظاهر در عالم غيب مشتق مي‏گردد و اين ظهور فرع آن ظهور است و آن (ظهور به كبريائيت در عالم غيب) نسبت به اين (ظهور به كبريائيت در عالم شهاده) اصل است، درباره اين ظهور فرموده‏اند: «عريض الكبرياء» و عرض از صفت اجسام است و ظهور بايد با متعلق خود تناسب داشته باشد از اين جهت كبريائيت ظاهر در عالم شهاده را به عريض بودن توصيف فرموده‏اند و معناي اللّه اكبر من كل شي‏ء با اين كبريائيت متناسب است، ولي كبريائيت ظاهر در عالم غيب را كه ظهور به هيمنه كليّه مطلقه است با اين تفسير براي «اللّه اكبر» توضيح داده‏اند: اللّه اكبر من ان‏يوصف اذ ليس ثمّة شي‏ء فيكون اللّه اكبر منه.

ظهور به كبريائيت در عالم جبروت از ظهور به «كينونت» مشتق مي‏شود مانند اشتقاق مفصل از مجمل.

يازده ـ ظهور به فعل در عالم ملكوت و باب جبروت كه عبارت است از ظهور به هيمنه در آن عالم كه اشياء از يك‏ديگر تميّز و تشخص يافته و احوال و اطوار و اكوار و ادوار و مراتب و لوازم و شرايط و متمّمات و مكمّلات آن‏ها آشكار و نمودار گرديده و تفصيل يافته است، و همه با مراتب تفصيلي خود در برابر نور عظمت و ظهور هيمنه الهي مقهور و مضمحل مي‏باشند.

دوازده ـ ظهور به فعل در عالم ملك كه ديگر بعد از اين ظهوري نيست و از اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 422 *»

جهت از اين ظهور، ظهوري اشتقاق نمي‏يابد و انتهاء ظهورات الهيه است و هرچه هست شؤونات اين ظهور است كه اسم شريف «رفيع الدرجات» گزارش از همه آن‏ها است زيرا اين اسم جامع جميع كمالات الهيه است و بديهي است كه رفعت و علوّ به واسطه ترادف اِمدادات و ترقيات زياد مي‏گردد در دعاي شريف افتتاح اين فقره است: الحمدللّه الفاشي في الخلق امره و حمده الظاهر بالكرم مجده الباسط بالجود يده الذي لاتنقص خزائنه و لاتزيده كثرة العطاء الاّ جوداً و كرماً انه هو العزيز الوهاب، خداوند فرموده: رفيع الدرجات ذو العرش يلقي الروح من امره علي من يشاء من عباده و در حديث معراج فرموده: كلّما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبّتي غاية و لانهاية.

از اين ظهورات دوازده‏گانه كلمه توحيد و حقيقت تفريد با تمام اركان و شرايط آن آشكار گرديده كه عبارت است از «لا اله الاّ اللّه»، و آن‏چه در قرآن و روايات و دعاها درباره معارف و مسائل اعتقادي رسيده گزارش از اين ظهورات است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 423 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

17ـ اسماء و صفات فعليّه خداوند متعال حقايق مقدسه محمد و آل محمد9 مي‏باشند

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 424 *»

ترديدي نيست در اين‏كه آن‏چه از ظهورات الهيّه اشتقاق مي‏يابد و اسم و صفت خداوند شمرده مي‏شود حادث است كه به فعل ـ يا به ظهور به فعل ـ قائم است به نوع قيام صدوري و به متعلق ـ مفعول ـ قائم است به نوع قيام تحققي و ركني ـ عضدي ـ. و خواه و ناخواه اين اسماء و صفات مشتقه بايد اشرف و اقدم و الطف و اقرب حادثات باشند، و از طرفي آن‏چه به ضرورت اسلام ثابت شده و شكي در آن نيست اين است كه حقيقت مقدسه محمد9 اشرف و اقدم و الطف و اقرب خلق است و به ضرورت فرقه ناجيه محقّه هم ثابت شده كه دوازده امام معصوم و حضرت زهرا هم مانند حضرت رسول9 اشرف و اقدم و الطف و اقرب خلق مي‏باشند و اين بزرگواران يك حقيقت و يك نور و يك طينت هستند:.

اين دو ضرورت از آيات قرآني و روايات معتبر فريقان و دلائل عقلي فراهم آمده و ثابت شده است. اكنون مي‏گوييم اسماء و صفات فعليّه الهيّه كه قطعاً و يقيناً حادث مي‏باشند نسبت به حقايق مقدسه ايشان از سه صورت خارج نيست يا عين يك‏ديگرند و يا مقدم بر ايشان و يا مؤخر از ايشانند، دو صورت اخير كه قطعاً باطل و نادرست است زيرا ثابت شده كه سابق و مقدم بر ايشان حادثي نبوده و تأخير اسم و صفت از مخلوق و ممكن هم كه صحيح نيست، پس مي‏ماند صورت اول كه اسماء و صفات فعليّه خداوند متعال همان حقايق مقدسه ايشان: است.

دلائل نقلي و عقلي فراواني در دست شيعه است كه دلالت مي‏كنند بر اين‏كه خداوند به اسماء و صفات فعلي خود و يا به وساطت حقايق مقدسه آن بزرگواران همه ممكنات را خلق فرموده و مي‏فرمايد و فرمودند: نحن سبب خلق الخلق و اميرمؤمنان7فرمود: نحن صنائع اللّه و الخلق بعد صنائع لنا و امام عصر عليه السلام و عجل اللّه فرجه فرمود: نحن صنائع اللّه و الخلق صنائعنا.

و نظر به اين‏كه خداوند به ظهور و يا به ظهورات خود در اسماء و صفات فعلي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 425 *»

خود ظاهر است و بلكه اظهر از خود اسماء و صفات است، آن حقايق مقدسه خدانما بوده و از خود گزارشي ندارند و به اين اعتبار اسم و صفت ناميده مي‏شوند زيرا مسمّي و موصوف‏نما مي‏باشند.

در عوالم امكاني هم اين بزرگواران در همه مراتب خود مظاهر آن اسماء و صفات بوده و بلكه مظاهر مبادي آن‏ها هم هستند يعني هم‏چنان‏كه مظهر اسم و صفت «القادر» مثلاً مي‏باشند مظهر «قدرت» هم هستند، گرچه روي مصالحي هريك از ايشان در اين مراتب امكاني مظهر صفت مخصوصي شده‏اند و به لقب خاصّي ملقّب گرديده‏اند ولي ما معتقديم كه براي هريك هريك از ايشان ثابت است آن‏چه كه براي همه ايشان ثابت است.

تعيّنات چهارده‏گانه ايشان مترتب بر يك‏ديگر و متفرع از يك‏ديگر است خداوند از اين ترتب و اشتقاق خبر داده و فرموده: ذرية بعضها من بعض. اين حقايق مقدسه كه در حقيقت يك حقيقت مي‏باشند در مرتبه اول به دو تعيّن كلّي متعيّن هستند تعيّن نبوّت و تعيّن ولايت، و تمامي اشتقاقات و تفريعات و تفاصيل در تعين ولايت صورت گرفته است، و مظاهر همه ظهورات دوازده‏گانه كه گذشت همين تعينات دوازده‏گانه ولايتي است كه اولين آن تعين‏ها مبدء و مشتق‏منه ساير تعينات است و آن همان اصل قديم است كه در بحث «قدرت» به آن اشاره نموديم و در زيارت آن بزرگوار عرض مي‏كنيم: السلام علي الاصل القديم و الفرع الكريم. اهل معرفت از ترتيب اين اشتقاقات و تفريعات با مقامات و مراتب نوراني اين بزرگواران آشنا مي‏شوند، برخي از اسماء و صفات فعلي الهي از اين مظاهر در اين دنيا ظاهر گرديده و مي‏گردد و به آن‏ها توصيف شده و مي‏شوند و برخي در دوره ظهور و رجعت ايشان و برخي در برزخ و برخي در قيامت و برخي در مراتب بهشت‏ها آشكار خواهد شد و براي اين ظهورات و تجليّات نهايت و غايتي نيست ليس لمحبتي غاية و لانهاية و تدلج بين يدي المدلج من خلقك،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 426 *»

جابر بن عبداللّه در حديثي در ذيل آيه: كنتم خير امة اخرجت للناس از رسول اللّه9نقل مي‏كند كه فرمود: اول ماخلق اللّه نوري ابتدعه من نوره و اشتقه من جلال عظمته . . . و نوري مشتق من نوره . . . فنحن الاولون و نحن الآخرون و نحن السابقون و نحن الشافعون و نحن خاصة اللّه و نحن احباؤ اللّه و نحن وجه اللّه . . . نحن خزنة وحي اللّه و سدنة غيب اللّه . . . و نحن مختلف امر اللّه و نحن منتهي غيب اللّه و نحن محالّ قدس اللّه و نحن مصابيح الحكمة و مفاتيح الرحمة و ينابيع النعمة . . . .

اين مطلبي كه در اين نكته بيان كرديم اصلي است كه بسياري از فضائل و مناقب اين بزرگواران بر آن متفرع مي‏شود و بابي است كه بسياري از ابواب معارف الهيّه از آن گشوده مي‏گردد و در مكتب استبصار از اين اصل بهره‏برداري‏هاي فراواني شده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 427 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

18ـ «مبادي اسماء و صفات فعليّه الهيّه حقايقي هستند متأصّله»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 428 *»

بر خلاف آن‏چه شهرت دارد كه مبادي مشتقات همه اعتباري و انتزاعي هستند و واقعيت و تأصل و عينيّت خارجي ندارند، در مكتب استبصار ثابت شده كه آن‏ها همه ذواتي مي‏باشند حقيقي و داراي تأصل و عينيت خارجي زيرا مشتقات ـ اسماء و صفات ـ از آن‏ها اشتقاق مي‏يابند و معقول نيست كه مشتق‏ها حقايق و ذوات متأصله باشند ولي مشتق‏منه‏هاي آن‏ها اعتباري و انتزاعي باشند در صورتي كه ذاتيّت و تأصّل و حقيقي بودن مشتق‏ها فرع ذاتيّت و تأصل و حقيقي‏بودن مشتق‏منه‏هاي آن‏ها است و به طور كلّي نمي‏شود كه اَثَر تأصّل و عينيت و ذاتيّت داشته باشد ولي مؤثر آن مفهومي اعتباري و انتزاعي باشد، بنابراين آن‏چه شهرت دارد از قبيل «رُبّ مشهور لااصل له» است و تعجب است كه مدعيان علم و حكمت به اين مطلب بي‏اصل معتقد مي‏باشند. با توجه به دلائل قطعيّه ـ عقليّه و نقليّه ـ عالم اسماء و صفات خداوند بر همه عوالم غيبي و شهادي مقدم است و خداوند به وسيله اسماء و صفات فعلي خود همه كائنات و مكوّنات را ايجاد فرموده و مي‏فرمايد پس اسماء و صفات حقايقي هستند متأصّل و ذواتي هستند متحقق كه فوق همه خلائق مي‏باشند و ترديدي نيست در اين‏كه اسماء و صفات تمامي از مصادر خود مشتق شده و مي‏شوند و مصادر آن‏ها نسبت به آن‏ها اصل و آن‏ها فرع مصادرند و بديهي است كه اصل نسبت به فرع اصالتي اصيل‏تر و تذوّتي قوي‏تر دارد و نمي‏شود كه معلول اصالت و تذوّت و عينيت داشته باشد ولي علت آن اعتباري و انتزاعي و فاقد هرگونه تذوّت و عينيّت و تأصّل باشد. و اگر كسي بگويد آن‏چه لازم است كه در مشتق اعتبار و لحاظ گردد ذات فاعل است نه مبدء و مصدر گوييم اين سخن صحيح نيست زيرا لازم مي‏آيد كه ذات منشأ و مبدء اشتقاق باشد نه مصدر، در صورتي كه مورد اتفاق همه اين است كه اسم فاعل و امثال آن از مصدر مشتق است، و از طرفي در مكتب استبصار با براهين عقلي و نقلي ثابت شده كه عالم الفاظ با عالم معاني مطابق است و احكام اين دو عالم يكي است و از جمله احكام

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 429 *»

اصالت و فرعيّت و تقدم و تأخر است، پس هم‏چنان‏كه لفظ مشتق فرع لفظ مشتق‏منه است و متأخر از آن، هم‏چنين معني اين هم بايد فرع معني آن و متأخر از آن باشد، در دعاي سحرهاي ماه رمضان امام7 نوع همين مبادي و مصادر و مراتب آن‏ها را به درگاه خداي متعال واسطه قرار مي‏دهد، در دعاي سمات به برخي از اين مبادي توسل جسته‏اند و به برخي از آثار آن‏ها، كه در اين عالم شهاده آشكار گشته اشاره فرموده‏اند مانند اين فقره مباركه: و بعلمك و جلالك و كبريائك و عزّتك و جبروتك التي لم‏تستقلّها الارض و انخفضت لها السموات و انزجر لها العمق الاكبر و ركدت لها البحار و الانهار و خضعت لها الجبال و سكنت لها الارض بمناكبها و استسلمت لها الخلائق كلها و خفقت لها الرياح في جريانها و خمدت لها النيران في اوطانها. آيا اين‏گونه تعابير و مسألت‏ها درباره مفاهيم انتزاعي است يا حقايق الهيّه‏اي است كه مبادي و مصادر اسماء و صفات مقدسه خداوند متعال مي‏باشند كه براي آن‏ها ترتب است و برخي مقدم و برخي مؤخرند و هريك داراي مراتب و درجاتند كه در دعاي سحر كه گنجينه‏اي از معارف الهي است به درجات و مراتب آن‏ها اشاره شده است. بنابراين اشتقاق اسماء و صفات از اين مبادي و مصادر اشتقاق لفظي صرف و مفهومي اعتباري نيست بلكه همه اشتقاق‏هاي حقيقي و واقعي بوده با اين تفاوت كه برخي به نوع اشتقاق ضوء از ضوء و برخي به نوع اشتقاق شعاع از منير و برخي به نوع اشتقاق جزء از كل و برخي به نوع اشتقاق مقيد از مطلق و از اين قبيل اشتقاقات و تفريعات و استخراج نتايج از مقدمات مي‏باشند، در اين اشتقاقات هم مشتقات ذوات متأصّله و حقايق متحققه واقعي هستند و هم مشتق‏منه‏ها ذوات متأصله و حقايق متحققه واقعي مي‏باشند. حضرت اميرمؤمنان7 فرمود: انا من محمد كالضوء من الضوء.

اين مبادي و مصادر كه ذوات متأصّله و حقايق متحقّقه هستند و مشتق‏منه براي همه اسماء و صفات فعليّه خداوند مي‏باشند، همه حادث‏اند و ذات خداي متعال نمي‏باشند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 430 *»

پس از آن‏كه معلوم شد كه حقايق مقدسه محمد و آل محمد صلي اللّه عليهم اول و اقرب خلق مي‏باشند و حادثي سابق بر ايشان نيست روشن مي‏شود كه مبادي و مصادر مشتقات هم بايد همان حقايق مقدسه باشند ولي در مرتبه عالي‏تر و مقدم بر اسماء و صفاتِ مشتقه از مبادي و مصادر به طوري كه آن مرتبه‏اي كه در آن اسماء و صفات خداي متعال هستند، مشتق از اين مرتبه‏اي است كه مبادي و مصادرِ آن اسماء و صفات است. اين دو مرتبه و مراتب بعد از اين را خداي متعال به فعل خود ايجاد فرموده و بر اين ترتب و نظم قرار داده است و اين مراتب را از باب تشريف و تكريم و تعظيم، به خود نسبت داده آن چنان كه كعبه را به خود نسبت داده و خانه خود ناميده و روحي را كه در آدم7 دميده، روح خود خوانده و جبرئيل را كه براي توليد عيسي7پيش مريم فرستاد روح خود شمرده است،([24]) و بديهي است كه خداوند از مكان داشتن منزه است و در آدم7 از ذات خود چيزي ندميده و در عيسي حلول نكرده و به ذات خود نزد مريم نيامده است، و بديهي است كه كعبه و آدم و روح دميده شده در آن حضرت و جبرئيل كه نزد مريم آمده و آن‏چه دميده است در مريم و مريم و عيسي همه مخلوق خداوند هستند كه خدا آن‏ها را شرافت بخشيده و تجليل و تكريم و تعظيم فرموده به نسبت دادن آن‏ها را به خود، بنابراين خداوند اين مبادي و مصادر (مانند: قدرت، علم، سمع، بصر، عظمت، عزّت، رحمت، كرم، حلم، رأفت) و مشتقات از آن‏ها را (مانند: قادر، عليم، سميع، بصير، عظيم، عزيز، رحيم، كريم، حليم، رؤوف) با وجود آن‏كه همه حادث و مخلوق او هستند، به خود نسبت داده است، و با اين نسبت دادن آن‏ها را به خود، خود را از اين‏كه در مقام فعل و ظهور از كمالات شايسته به خود معطّل باشد، خارج نموده و نيز از اين‏كه آن مبادي و مصادر و مشتقات از آن‏ها به مبادي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 431 *»

و مصادر افعال ممكنات و اسماء و صفات مشتقه از آن‏ها، شباهت داشته باشند، تنزيه فرموده است. پس هم‏چنان‏كه ذات اقدس او در رتبه ذات از هرگونه شباهت به ممكنات منزّه است، در مقام افعال و مبادي و مصادر آن‏ها و در مقام اسماء و صفاتي كه از آن مبادي و مصادر مشتق شده و مي‏شوند هم از شباهت به افعال خلائق و مبادي و مصادر آن‏ها و مشتقات از آن‏ها، منزّه و مبرّا است و از همين جهت شايستگي دارند كه افعال او باشند و مبادي و مصادر افعال او و مشتقات از آن‏ها هم اسماء و صفات او باشند، و همان‏طوري كه درباره صفات ذاتي خداوند گفتيم كه اين تعبير براي افكار مبتدي است و يك تعبير قشري و ظاهري مي‏باشد كه به واسطه تنزيه ذات از صفات زايد بر ذات دچار تعطيل ذات از كمالات نشوند، همين طور درباره افكار عالي‏تر كه درك قوي‏تري دارند براي آن‏كه دچار تعطيل مواقع صفات از صفات كماليه نگردند فرموده كمال توحيد نفي همه صفات از او است، يعني در مقام ذات نه در مقام افعال و اسماء و صفات، و با توجه به اين‏گونه فرمايش‏ها و قواعد و مباني اعتقادي ذات خدا را از حدّ صفات بيرون مي‏كنند تا تشبيه نكرده باشند و كمالات را در محالّ و مواقع صفات اثبات مي‏كنند تا خدا را تعطيل نكرده باشند، مثل اين‏كه مي‏گوييم، قائم عين ذات زيد نيست و ليكن زيد در مقام افعال و صفات خود قائم است، در اين صورت او را تعطيل نكرده‏ايم ولي اگر بگوييم زيد در مقام افعال و صفات خود قائم نيست او را تعطيل نموده‏ايم و اگر قائم را عين ذات او بگوييم تشبيه كرده‏ايم، پس اين‏كه فرموده‏اند توحيد اين است كه خدا را از دو حدّ تشبيه و تعطيل بيرون كني به اين معني است كه ذات خدا را از حدّ صفات كه مشتق هستند و از حدّ مبادي آن‏ها كه مشتق‏منه مي‏باشند و از حدّ افعال بيرون كني تا دچار تشبيه نشوي و كمالات الهيه را در محالّ و مواقع صفات و مبادي و افعال براي خدا اثبات نمايي تا گرفتار تعطيل نگردي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 432 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

19ـ الواحد لايصدر عنه الاّ الواحد درباره خداوند و آفرينش سخني نادرست است

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 433 *»

با توجه به معني «احديت و بساطتِ» ذات اقدس خداي متعال چيزي از ذات خداوند سرچشمه نمي‏گيرد و از آن ذات چيزي تراوش نمي‏نمايد و آن ذات به ذاتش براي چيزي و كسي و در چيزي و كسي ظاهر نمي‏شود و حلول نمي‏كند و متحد با چيزي و يا كسي نمي‏گردد و با غير خود (كه غير او هرچه بوده و هست و خواهد بود مخلوق او هستند) وحدت ندارد و جهت اشتراك بين او و خلق او نيست، نه چيزي از او صادر مي‏شود و نه چيزي بر او وارد مي‏گردد، نه چيزي به او متصل مي‏گردد و نه چيزي از او انفصال مي‏يابد چيزي در او نيست تا بيرون آيد، نه چيزي به آن نزديك مي‏شود و نه چيزي از او دور مي‏گردد، نه او را ماده‏اي است و نه او را صورتي است و نه هم او را شبحي است او با چيزي مشاكل و مشابه نيست و با چيزي هم منافر نمي‏باشد، او مانند خورشيد و چراغ و شمع نيست كه پرتوي داشته باشد يا مانند شاخص عكسش در آينه افتد و به طور كلّي او را با خلقش نمي‏توان قياس نمود، پس او خدايي است بي‏كيف و بي‏حدّ و از همين تعبير هم منزّه است زيرا فعل او هم كه خلق او است بي‏كيف و بي‏حدّ است. آري افعال خداوند هم بي‏كيف و بي‏حدّ مي‏باشند و بدون مناسبت و بدون اتصال و بدون انفصال، پس همان‏طوري كه در ذات محكوم به هيچ حكمي نيست در افعال خود هم به هيچ حكمي محكوم نمي‏باشد، و بين او و آفرينش او مناسبت نيست زيرا اگر مناسبتي باشد مشابهت خواهد بود و اگر مشابهت باشد محدود خواهد بود و اگر محدود باشد احد نخواهد بود، در صورتي كه «احديّت» او يقيني و اعتقادي و در ميان مسائل توحيدي اصلي اصيل و متفق‏عليه اهل توحيد است.

پس حكمايي كه درباره خدا و آفرينش او چنين حكم كرده‏اند كه «الواحد لايصدر عنه الاّ الواحد» بر خلاف عقيده موحّدان يعني بر خلاف اصل اصيل احديّت خداوند حكم كرده‏اند، زيرا معناي اين سخن اين است كه ميان مصدر و آن‏چه صادر از آن است

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 434 *»

بايد مناسبت باشد و روي اين جهت اگر مصدر وحدت دارد صادر هم بايد وحدت داشته باشد و نظر به اين‏كه خلق را صادر از ذات حق مي‏دانند و ذات حق را هم احد و واحد، حكم كرده‏اند كه بايد صادر از آن هم واحد باشد مانند تلازم ميان مصدر نور و نور و مصدر حرارت و حرارت و مصدر برودت و برودت، پس چنان‏كه از منير نور و از حارّ حرارت و از بارد برودت صادر گرديده و اين مصدرها با صادرهاي از آن‏ها مناسبت دارند، همين‏طور بايد از مصدر واحد كه خدا است، صادر واحد صدور يابد، «از مبدء خير جز نكويي نايد».

اين حكم حكما بر خداوند و بر آفرينش او محدود كردن و تشبيه نمودن خداوند است به مخلوق او در صورتي كه خداوند نه در ذاتش و نه در فعلش محدود به حدّي نمي‏شود و محكوم به حكمي نمي‏گردد، يفعل اللّه ما يشاء بقدرته و يحكم مايريد بعزّته اگر خدا بخواهد صادر اول را هزار هزارها قرار دهد و نور و ظلمت را با هم و همدوش نمايد مي‏كند لارادّ لمشيته و لامانع لحكمه، البته در نظام حكيمانه خود قرار داده كه از مصدر واحد صادر واحد سرزند و از مصدر دوگانه صادر دوگانه و از مصدر نور صادر نوراني و از مصدر ظلمت صادر ظلماني، صدور يابد و مشيّت او نافذ و حكم او جاري مي‏باشد، و اين نظام حكيمانه و اين احكام خلقي همان سنّت‏هاي او و قراردادهاي او است كه تخلّف‏پذير نيست، اين تخلّف‏پذير نبودن سنّت‏هاي او هم باز به اراده و مشيّت او مي‏باشد، اللهم اني اسألك من مشيّتك بامضاها و كلّ مشيّتك ماضية اللهم اني اسألك بمشيّتك كلّها.

پس صادر اول، از ذات خداوند صدور نيافته بلكه از فعل او صدور يافته است و فعل او هم از ذات او صدور نيافته بلكه آن را به خود آن بدون كيف احداث فرموده و مي‏فرمايد، امام7 فرمود: خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية، در اين فقره مباركه دعاي بعد از زيارت حضرات ائمه: دقت كنيد: اللهم يا ذاالقدرة التي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 435 *»

صدر عنها العالم مكوّنا مبروءاً عليها مفطوراً تحت ظلّ العظمة فنطقت شواهد صنعك فيه بانك انت اللّه لا اله الاّ انت مكوّنه و بارئه و فاطره ابتدعته لامن شي‏ء و لا علي شي‏ء و لا في شي‏ء . . . بل انشأته ليكون دليلاً عليك بانّك بائن من الصنع . . . .

مطابق اين بيان شريف كه دليل عقلي به شكل نقلي است، عالم از ذات خداوند صادر نشده بلكه از قدرت خداوند صادر شده و اين قدرت هم ذات خدا و يا صفت ذاتي خدا (بنابر اصطلاح قشري مشهور) نبوده بلكه مال خدا بوده و خدا صاحب آن است نه عين آن، پس آن قدرت، قدرت فعلي خدا مي‏باشد، و باز نه به اين طور كه آن قدرت مادّه و صورت عالم شده باشد بلكه عالم را به وسيله قدرتش (فعلش) «لامن شي‏ء» و «لا علي شي‏ء» و «لا في شي‏ء»، «ابتداع» و «انشاء» (احداث و ايجاد) فرمود تا اين‏كه «عالم» دليل باشد بر اين‏كه خدا از صنع (صنعت و مصنوع) جدا است و هيچ‏گونه نسبت و شباهت و مجانست و مشاركت و مسانخت با اين قدرت (قدرت فعلي) و با مقدوراتي كه به آن‏ها تعلق گرفته و مي‏گيرد (عالم) ندارد جز نسبت خالق و صانع و موجد بودن براي آن‏ها، آن هم در مقام فعل نه در مقام ذات، و بدون حدّ و بدون كيف، و لايسئل عما يفعل و هم يسألون.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 436 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

20ـ خداوند احد و بسيط حقيقي است ولي صادر اولّ و مصدر آن مركب مي‏باشد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 437 *»

صادر اوّل كه به اتفاق جميع مسلمانان «حقيقت محمّديّه»9 است بسيط و اَحد و واحد نيست زيرا به طور كلّي هرچه غير خداوند متعال است بسيط و اَحد و واحد حقيقي نمي‏باشد و خدا بسيط حقيقي در ملك خود نيافريده است، وحدت و بساطت حقيقي مخصوص ذات خداوند است، و هرچه بسيط حقيقي نباشد مركب خواهد بود و هرچه احد حقيقي نباشد مثنّي و مجزّي مي‏باشد حضرت رضا7فرموده: «خداوند چيزي فرد كه به خود برپا باشد نيافريده است تا دلالت كند بر اين‏كه فرد بودن مخصوص خدا است». در قرآن هم خداوند فرموده: قل هو اللّه احد، و احديّت را مخصوص خود معرّفي كرده است و از بندگانش هم به زبان اوليائش خواسته كه در خداشناسي از قرآن تجاوز نكنند.

پس صادر اوّل مانند ساير خلق مركب مي‏باشد از ماده و صورت (به اصطلاح حكمت) و از جهت رَبي و جهت خلقي، نفسي، (به اصطلاح عرفان)، و از اين جهت با ساير خلق تفاوتي ندارد، و مقصود از جهت ربي نه آن است كه عرفاي اصطلاحي مي‏گويند بلكه مراد از جهت ربّي، جهت انتساب هر موجودي است به مبدء آن، كه فعل خداوند باشد نه ذات خدا، چنان‏كه آنان در تفسير انا للّه و انا اليه راجعون مي‏گويند: «ما از ذات خدا سرچشمه گرفته‏ايم و به ذات خدا هم برمي‏گرديم» و ترديدي نيست در اين‏كه اين‏گونه عقائد كفر و زندقه است و خدا و اولياء او و مؤمنان از اين‏گونه عقايد و از معتقدان به اين‏گونه عقائد بيزارند.

در عرفان قرآني، جهت ربّي را نور خدا و ظهور خدا مي‏گويند و همان را در اصطلاح حكمت قرآني، وجود، مادّه، مي‏نامند، و اما جهت خلقي، نفسي، را در عرفان قرآني، ظلمت، خودي، و در حكمت قرآني، ماهيّت، صورت مي‏گويند.

صادر اوّل ـ حقيقت محمديه9 ـ هم اين دو جهت را دارد، بنابراين بسيط و اَحد و واحد نمي‏باشد، و مركب است از دو جهت ماده و صورت به اصطلاح حِكمي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 438 *»

از دو جهت خدايي و خودي به اصطلاح عرفاني، و تفاوتش با ساير ممكنات اين است كه جهت خودي در او بي‏نهايت ضعيف است به طوري كه گويا معدوم است و از آن طرف جهت خدايي در او بي‏نهايت قوي است به طوري كه گويا جز اين جهت، براي آن حقيقت جهت ديگري وجود ندارد. و نظر به اين‏كه جهت خدايي، اصل و مبدء و منشأ همه خيرات و كمالات و انوار است و جهت خودي اصل و مبدء و منشأ همه شرور و نقائص و ظلمت‏ها است صادر اول گويا خير محض و كمال محض و نور محض است و از هر شرّ و نقص و ظلمتي پاك و پاكيزه مي‏باشد و از همين جهت است كه آيه كمالات و مظهر انوار الهي و معدن خيرات و مخزن بركات گرديده است. و با وجود مضمحل بودن جهت خودي در آن حقيقت مقدسه باز هم از جهت داشتن جهت خودي، آن استغفارها و زاري‏ها و ناله‏ها و به درگاه خداوند از وجود آن جهت عذرخواهي‏ها داشت و به اين وسيله‏ها و عبادت‏هاي توان‏فرساي خود، در ضعيف‏تر و مضمحل‏تر ساختن آن مي‏كوشيد تا آن اندازه كه بر او وحي شد: طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقي و اين آيه هنگامي نازل شد كه آن حضرت در اثر ايستادن در نماز روي انگشتان پا، پاهاي مباركش ورم كرده بود.

نظر به اين‏كه اين حقيقت علّت مادّي و علّت صوري ممكنات مي‏باشد و همه آن‏ها در حكم انوار اين حقيقت، تمامي آن‏ها هم از اين دو جهت تركيب شده‏اند و به حسب قرب و بُعدشان به آن حقيقت در نوراني و ظلماني بودن درجات دارند، آناني كه جهت ربي در آن‏ها غلبه دارد علييني و آناني كه جهت خودي در آن‏ها غلبه دارد سجّيني و آناني كه دو جهت در آن‏ها مساوي است اهل «اعراف» مي‏باشند.

و اما مصدرِ صادر اول، آن هم مركب است از اين دو جهت، و آن را خلق اول گويند و مشيت نامند، و اين خلق اول از ذات خداوند سرچشمه نگرفته و براي آن مصدري و مبدأي نمي‏باشد، خداوند، خدايي است يگانه بي‏همتا پيش از خلق و با

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 439 *»

خلق و بعد از خلق، پيش از آفريدن خلق از تنهايي وحشتي نداشت و پس از آفرينش خلق با خلق برايش انسي فراهم نگشت، پس از آفريدن بر علمش افزوده نشد و پيش از آفريدن خلق به آن‏ها جاهل نبود، خلق را آفريد بدون حركت كردن و انديشيدن و تدبر نمودن، اول چيزي كه آفريد مشيت بود و آن را حركت ايجاديه ناميده‏اند و در

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 440 *»

لسان شرع آن را مشيت مي‏گويند، و مشيت به معني خواستن است و «شاء» يعني خواست و «يشاء» يعني مي‏خواهد. و آن را به لسان علمي «فعل» مي‏گويند و معناي فعل مطابق بيان حضرت امير مؤمنان7 اين است: الفعل ما انبأ عن حركة المسمي هرچه از حركت چيزي خبر دهد آن «فعل» است و چون فعلهاي ظاهري خلق مانند: رفتن، گفتن، خوردن، نوشتن، ايستادن، نشستن، و از اين قبيل كارها، از اقبال و توجه و التفات نفوس آن‏ها خبر مي‏دهند كه حركت آن نفوس است (ميل و خواست آن‏ها است) و اين حركت مبدء آن كارها مي‏باشند، فعلهاي حقيقي هستند و الفاظي هم كه از آن كارها خبر مي‏دهند به اعتبار آن‏ها و به واسطه اِنباي آن‏ها از آن حركت (ميل مطلق توجه و اقبال مطلق)، افعال ناميده مي‏شوند، بنابراين فعل حقيقي انسان مانند گفتن او، خبر مي‏دهد از توجه مطلق و خواست مطلق او كه به گفتن تعين پيدا كرده و تعلق گرفته و اين توجه و خواست حركت نفساني او است كه در اين حركت ظاهري (گفتار) جلوه كرده و لفظ «گفت» و يا «گفتن» اين حركت ظاهري بدني را (كه فعل حقيقي اصطلاحي است) حكايت مي‏نمايد و در عالم الفاظ «فعل» ناميده مي‏شود، در برابر «اسم» كه از مسمي خبر مي‏دهد مولا7 فرمود: الاسم ما انبأ عن المسمي.

پس آن توجه مطلق و خواست مطلق و اقبال مطلق انسان را كه حركت نفساني او است «مشيت» مطلقه او نامند كه به حسب كارهايي كه از او سر مي‏زند و از بدن او ظاهر مي‏گردد، تقيد و تعين مي‏يابد و مقيدات و تعينات آن را «مشيت»هاي جزئيه و يا رؤوس آن مشيت كلي و مطلق او مي‏نامند، كه همه كارهاي ظاهري او آثار آن مي‏باشند. در لسان شرع هم از حركت ايجاديه خداوند متعال كه خلق اول او است به «مشيت» تعبير آورده‏اند كه مطلق و كلي است و براي آن مراتب مي‏باشد، و همه خلق كه «مشاءات» ناميده مي‏شوند به وسيله و وساطت همين مراتب مشيت موجود شده و مي‏شوند و اكنون سخن در اين است كه اين حقيقت با اين كه خلق اول خداوند است و پيش از آن خداوند خلقي را نيافريده و هرچه آفريده و مي‏آفريند به وسيله آن و وساطت آن آفريده و مي‏آفريند، بسيط حقيقي و احد و واحد نيست بلكه مركب از همان دو جهت خدايي و خلقي است گرچه نسبت به تمام خلق كه بعد از آن و به وسيله آن آفريده شده‏اند، بسيط مي‏باشد، پس بسيط نسبي و اضافي است نه حقيقي و نظر به اين‏كه مركب از دو جهت است آن را به دو نام ناميده‏اند خلق اول و مشيت، به اين طور كه جهت خدايي او را كه لحاظ مي‏كنند خلق اول و جهت خودي و خلقي او را كه لحاظ مي‏نمايند آن را مشيت مي‏گويند، در قرآن خداوند آن را در چند مورد از جهت خودي و خلقي در نظر گرفته و از آن به جاي «مشيت» به «امر» ـ فرمان ـ تعبير آورده است مانند اين آيات: انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و له الخلق و الامر و و من آياته ان‏تقوم السماء و الارض بامره و در دعاء است: كل شي‏ء سواك قائم بامرك، پس براي خدا امري و حكمي ـ فرماني ـ است كه غير از خدا هرچه هست و خواهد بود به آن امر ـ حكم، فرمان ـ برپا است، خدا اول آن امر ـ مشيت ـ را آفريده و مي‏آفريند و پس از آن خلق را به واسطه آن آفريده و مي‏آفريند، و نوع وجود مشيت با نوع وجود ممكنات متفاوت است، وجود مشيت بي‏واسطه است و وجود اشياء با واسطه است و از اين جهت از نظر اصطلاح مكتب استبصار وجود مشيت را وجود راجح و وجود خلق را وجود جائز مي‏نامند، همچنانكه وجود خدا را كه غير از وجود مشيت و غير از وجود اشياء است وجود واجب و خدا را واجب الوجود مي‏گويند و بديهي است كه اين سه نوع وجود نمي‏شود يك جنس باشند و نمي‏شود كه جهت جامع و مشتركي داشته باشند اگرچه به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 441 *»

حسب لفظ هر سه نوع وجود را «وجود» مي‏نامند، توضيح اين مطلب در نكته‏هاي پيش گذشته و در آينده هم خواهد آمد.

پس مشيت هم نظر به اين كه خلق خدا و فعل خداوند است داراي دو جهت است هنگامي كه آن را از نظر خودش ملاحظه مي‏كنند و آن را مخلوق خدا مي‏بينند ـ مخلوق بدون واسطه ـ مي‏گويند خلق اول، و هنگامي كه آن را واسطه در ايجاد چيزي ملاحظه مي‏نمايند كه در اثر تعلق گرفتن به آن چيز آن چيز موجود شده است آن را مشيت، امر، حكم، مي‏گويند، روي همين جهت آن چيز را در لغت عرب، «شي‏ء» مي‏نامند، يعني متعلقِ «مشيت» شده و به واسطه مشيت موجود شده است، از اين جريان خداوند در قرآن خبر داده و كيفيت ايجاد اشياء را چنين بيان فرموده است: انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون، «كن» تعبيري است از خلق اول در هنگامي كه تعلق مي‏گيرد به ايجاد چيزي و بدون ملاحظه اين تعلق، «كن» نيست، بلكه خلقي است مخلوق خدا و عبدي است مملوك مولا كه بدون واسطه خلق شده است، و «كن» لفظي و كلامي نيست كه خداوند به آن تلفظ و تكلم فرموده باشد، بلكه همان ايجاد ـ حركت ايجاديه، فعل، حكم ـ خداوند است و آن چيزي كه به واسطه اين تعلق موجود مي‏شود خلق ثاني مي‏شود كه اثر خلق اول است و چون خلق اول فعل است و در نزد فاعل ـ خداي متعالي ـ مضمحل و فاني است و استقلالي ندارد، خلق ثاني را اثر خداوند مي‏گويند و خدا را مؤثر آن، و به طور كلي مي‏گويند: «لا مؤثر في الوجود الاّ اللّه»، پس همه موجودات آثار خلق اول مي‏باشند و با توجه به مراتبي كه براي موجودات است براي خلق اول هم مراتب است و به اين مراتب اشاره شده در اين فقره از دعاي سحر: اللّهم اني اسألك من مشيتك بامضاها و كل مشيتك ماضية اللّهم اني اسألك بمشيتك كلها.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 442 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

21ـ «تتميم نكته 20»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 443 *»

همان طوري كه در بحث از مبادي و مصادر اسماء و صفات الهي گذشت، خلق اول ـ مشيت ـ هم مرتبه‏اي است از مراتب محمد و آل محمد صلي اللّه عليهم زيرا ايشانند اول ماخلق اللّه به طور اطلاق و سابقي برايشان نيست، پس در مرتبه‏اي از مراتب خود، حقيقت امر خداوند و حقيقت «كن» هستند كه عبارتند از توجه و عنايت خداوند به ماسواي خود، و در روايات متواتر اين مطلب را بيان كرده‏اند كه ماسواي خداوند انوار و آثار ايشانند. حضرت امير7 به نقل طارق بن شهاب در توصيف خودشان و بيان مقامات نوراني آن ذوات مقدسه فرمود: فهم سر اللّه المخزون و اولياؤه المقربون و امره بين الكاف و النون لا بل هم الكاف و النون. و دليل بر اين‏كه مراد از «كن» لفظ و حروف اصطلاحي نيست رواياتي است كه از امامان معصوم: رسيده است مانند اين حديث: حضرت امير مؤمنان7 فرمود: خدا فرمود كن فيكون نه به صوتي كه به گوش بخورد و نه ندايي كه شنيده شود. و مانند اين حديث: حضرت كاظم7فرمود: «كن فيكون» بدون لفظي و نطق به لساني و نه قصدي و تفكري و اين مطلب كيف ندارد چنان‏كه خدا كيف ندارد.

پس مشيت بايد حقيقتي باشد نوراني و اول و اقرب و الطف از جميع خلق و واسطه فيض ميان خداوند و همه كائنات و دست خداوند باشد در همه كارهايي كه بر كائنات جاري مي‏سازد و به همين مقام مشيت اشاره دارد اين فرمايش خداوند بعد از آن بياني كه درباره مشيت فرمود، (انما امره اذا اراد . . .): فسبحان الذي بيده ملكوت كل شي‏ء و اليه ترجعون ـ منزه است آن كسي كه وابسته به دست او است سلطنت هر چيزي و به سوي او برگردانده مي‏شويد ـ (دقت فرماييد)، فسبحان الذي فرموده و الذي مبهم است و معلوم نيست كه مراد كيست، اگر مراد خداوند است (كه به حسب ظاهر اين چنين است) مراد از دست (بيده) همين خلق اول و مشيت است و نظر به اين‏كه روشن شد كه مشيت مرتبه‏اي از مراتب حقايق مقدسه محمد و آل محمد صلي اللّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 444 *»

عليهم است، پس معناي آيه چنين مي‏شود منزه است خدايي كه به دست او ـ محمد و آل محمد9 ـ است سلطنت هر چيزي و همه چيزها وابسته به آن دست است، بنابراين دست خدا باز است و بسته نيست و اداره و تدبير امور همه كائنات را خدا به دست خود ـ محمد و آل محمد9 ـ گرفته است و با اين فرمايش عقيده انحرافي يهود را ردّ و ابطال مي‏فرمايد كه گفتند: يد اللّه مغلولة و در رد آن‏ها فرمود: غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا، بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء، پس دست خدا چنين بركات و آثاري دارد و وساطت آن اين چنين گسترده و دائمي است كه همه چيزها را فرا گرفته است. و اگر مراد از «الذي»، «امره» در آيه پيش باشد معناي آيه چنين مي‏شود كه خداوند تنزيه مي‏فرمايد امرش ـ مشيتش، محمد و آل محمد9 را از نقايص همه كائنات از قبيل فقر، فاقه، عجز، احتياج و امثال اين صفات، و مي‏فرمايد منزه است امر خدا و به دست آن ـ امر ـ است سلطنت هر چيزي، يعني به قدرت و توان آن امر، سلطنت هر چيزي بسته است و به سوي آن امر ـ محمد و آل محمد9 ـ بازگشت مي‏نماييد، از اين جهت در زيارتشان مي‏خوانيم: اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و خودشان هم فرموده‏اند: ان الينا اياب الخلق و ان علينا حسابهم، پس مطابق اين فرمايش‏هاي صريح ايشانند در يكي از مراتب حقايق خود، امر اللّه و حكم اللّه و مشية اللّه، در همان حديث طارق امير مؤمنان7 در معرفي خودشان فرمود: هم صراط الحق و عصمته و مبدء الوجود و غايته و قدرة الرب و مشيته و امام باقر7 در حديث جابر فرمود: و اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و امره و حكمه و علمه و حقه اذا شئنا شاء اللّه و يريد اللّه ما نريد. و در مرتبه‏هاي عرضي خود ظرف‏هاي مشيت و اراده خداي متعال مي‏باشند كه به عنوان مظاهر ربوبيت در ميان خلايق معرفي شده‏اند، امام حسين7در يكي از دعاهاي خود چنين فرموده است،: اللّهم منك البدء و لك المشية و لك الحول و لك القوة و انت اللّه الذي لا اله الاّ انت جعلت قلوب

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 445 *»

 اوليائك مسكناً لمشيتك و ممكناً لارادتك و جعلت عقولهم مناصب اوامرك و نواهيك و انت اذا شئت ما تشاء حركت من اسرارهم كوامن ما ابطنت فيهم و ابدأت من ارادتك علي السنتهم ما افهمتهم به عنك في عقودهم بعقول تدعوك و تدعو اليك بحقائق ما منحتهم . . . .

پس اين بزرگواران: همچنانكه در مقام صادر اول بودن خود، علت مادي و علت صوري ممكنات بوده و هستند، در مقام امر اللّهي بودن خود هم علت فاعلي همه چيزها بوده و مي‏باشند، نكته بعدي توضيح اين مطلب است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 446 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

22ـ «مشيت علت فاعلي خلق است»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 447 *»

نوع حكماء گذشته ذات خدا را «علت» فاعلي خلق مي‏دانستند، بعدي‏ها هم از آن‏ها پيروي نموده و چنين عقيده‏اي داشته و دارند تا آن‏كه شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه بطلان اين اعتقاد را بيان فرمود.

توضيح مطلب آن بزرگوار اين است كه «علت» در اين بحث همان فاعل است، چه بگوييم علت و چه بگوييم فاعل، با هم فرقي ندارند و علت فاعلي هم كه مي‏گويند براي توضيح است زيرا علت چهار قسم است: غائي، فاعلي، مادي، صوري، و در اين بحث همان علت فاعلي منظور است، پس علت، و فاعل و خالق و صانع و از اين قبيل اسماء و صفات خداوند متعال در اين بحث شريف از نظر مقصود اصلي با هم چندان فرقي ندارند و بحث در اين است كه اين گونه صفات، از صفات ذات هستند يا از صفات فعل، و چون با دلائل عقلي و نقلي ثابت شده كه از صفات فعل هستند، پس فعل خداوند علت است نه ذات خداوند، زيرا صفات فعل در رتبه فعل و از فعل اشتقاق مي‏يابند و فعل مشيت و امر است، و علت و فاعل و خالق و امثال اين‏ها صفات مشيت مي‏باشند نه صفات ذات، و نمي‏شود صفات ذات باشند زيرا صفات ذاتيه مطابق مذهب شريف اماميه عين ذات خداوند هستند بدون فرض مغايرت مفهوماً و مصداقاً، اگرچه در ميان دانشمندان امامي مذهب برخي به تغاير مفهومي قائل شده‏اند ولي اين عقيده از مخالفان تشيع سرچشمه گرفته و در ميان شيعيان طرفدار پيدا كرده است، و بديهي است كه ذات خداوند احد است و آن را جهتي و جهتي و اعتباري و اعتباري و حيثي و حيثي نيست كه به واسطه اين جهات متعدده و متكثره مصداق اسماء و صفات متعدده و متكثره گردد، بلكه در حقيقت ذات علمي مغاير با قدرت و يا سمع و يا بصر و قدرتي مغاير با اين‏ها نيست.

پس خداوند همان طوري كه در ذات احدي است در صفات ذاتي هم احدي است و او را احدي الذات و احدي المعني مي‏گويند و از اين جهت سلب يكي از اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 448 *»

صفات و يا اثبات ضد آن در همه حالات محال است و نمي‏توان گفت مثلاً: لم‏يعلم اللّه في ذاته و يا لم‏يقدر اللّه في ذاته و يا (العياذ باللّه) انه جاهل في ذاته و يا انه عاجز في ذاته، ولي در صفات فعليه سلب و نفي هر يك در برخي از احوال جايز است مثل آن كه مي‏گوييم: ان اللّه لم‏يخلق ولداً لزيد و سيخلق بعد ذلك يا مي‏گوييم لم‏يفعل اللّه لزيد كذا و فعل له كذا، در صفت ذاتي سلب و نفي آن مستلزم سلب و نفي ذات است و اثبات آن مستلزم اثبات ذات، چنان‏كه از سلب و نفي علم ذاتي و قدرت ذاتي لازم مي‏آيد سلب و نفي ذات و از اثبات آن‏ها لازم مي‏آيد اثبات ذات، و اما نفي علم در اين آيه شريفه: ام تنبئونه بما لايعلم . . . بيان امتناع درك شريك است براي مخلوق نه آن‏كه چيزي هست كه علم به آن ممكن است ولي اكنون تعلق نگرفته و بعد از اين تعلق مي‏گيرد، و آياتي كه بر علمي كه بعد براي خدا فراهم مي‏گردد، دلالت دارند مانند: ليعلم اللّه من يخافه بالغيب و از اين قبيل، علم حادث مراد است كه صفت فعلي است كه به اعتباري هم علم اولياء او است كه از جهت تشريف و تكريم آن را به خود نسبت داده است از قبيل: فلمّا اسفونا انتقمنا منهم و امثال اين آيه، پس بديهي است كه علت و خالق و فاعل و صانع و مانند اين اسماء و صفات، از صفات ذاتي نيستند.

و برخي گفته‏اند اين گونه صفات من حيث المبدئية ذاتي و قديم و من حيث التعلق فعلي و حادث‏اند و اين نظريه در ميان علماء مشهور و معروف است و نوعاً طرفدار آن مي‏باشند. فساد و قباحت اين نظريه هم روشن است زيرا، شي‏ء واحد نمي‏شود به دو اعتبار هم قديم و هم حادث باشد و به اعتباري ذاتاً مجعول و به اعتباري ذاتاً لامجعول باشد، اين سخن عاقلانه نيست تا چه رسد به عالمانه بودن، ديگر اين كه اگر اين صفات (فاعل، خالق، علت و . . .) من حيث المبدئية ذاتي است يعني عين ذات خداوند است مانند ساير صفات ذاتيه، پس آنچه كه من حيث التعلق حادث است كدام است؟ اگر همان صفات ذاتي است كه عين ذات است لازم مي‏آيد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 449 *»

ذات خداوند متغير شود آن هم از قِدَم به حدوث، و اگر غير صفات ذاتي است پس دو حيث در شي‏ء واحد جريان نيافت و شي‏ء واحد من حيث المبدئية ذاتي و من حيث التعلق فعلي نشد، و آنچه ذاتي است حقيقةً حادث نيست و آنچه فعلي است حقيقةً ذاتي نيست، پس در اين‏كه اين صفات من حيث التعلق فعلي و از صفات مشيت‏اند قطعاً، طرفداران اين نظريه با ما موافق‏اند و اما بطلان و فساد قسمت ديگر اين نظريه كه اين صفات من حيث المبدئية عين ذات است روشن شد. آري اگر اين صفات را به علم و قدرت ارجاع دهند و از تعلق به حوادث هم قطع نظر نمايند مي‏شود براي اين قسمت از نظريه وجه صحتي در نظر گرفت كه از كلام و فرمايش امام امير مؤمنان7 استفاده مي‏شود: له معني الخالقية اذ لا مخلوق كه مراد حضرت از معني الخالقية قدرت و علم است، و بديهي است كه در اين بحث ـ علّيت، فاعليت، خالقيت ـ مراد عليتي است كه به معلول و خالقيتي است كه به مخلوق مقترن گرديده و از فعل متعلق به مفعول‏ها اشتقاق يافته است. بديهي است كه اقتران و افتراق و حركت و سكون و امثال اين حالات نشانه‏هاي حدوث‏اند و ادله عقليه و نقليه اين مطلب بديهي را تأييد مي‏نمايد و همه انديشمندان بشري بر اين مطلب اتفاق نظر دارند، بنابراين اقتران فاعل به مفعول و علت به معلول و خالق به مخلوق و صانع به مصنوع كه قطعي و مسلم است و براي همه روشن است كه فعل در مشتقاتش مأخوذ و ملحوظ است يعني خَلَقَ و فَعَلَ و صَنَعَ در ماهيت و هويت خالق و فاعل و صانع ملحوظ و مأخوذ مي‏باشند، پس چگونه بدون ملحوظ و مأخوذ بودن مبدء اشتقاق در ماهيت اين مشتقات، اين‏ها قابل تصور و تعقل باشند، مگر از جهت اقتران و اتصال و اشتقاق صرف نظر شود و جنبه وصفي و ايجادي آن‏ها ملاحظه نگردد و همان طوري كه گفتيم به قدرت و علم ارجاع شوند كه در اين صورت از اين بحث خارج و به مسأله علت فاعلي ارتباطي نخواهد داشت، و با توضيحاتي كه در نكته‏هاي پيش داده شده مشيت فاعل مستقل نيست بلكه فاعل و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 450 *»

خالق و منشي‏ء و امثال اين‏ها صفات و اسمائي هستند كه در ذات قوامي و تحققي ندارند و به فعل و مشيت خداوند وابسته‏اند و خود مشيت هم نظر به اين‏كه فعل و حركت ايجادي است به همه وجود نيازمند به خداوند است و خداوند است كه آن‏ها را به پا داشته و مي‏دارد و محافظت نموده و مي‏نمايد ولي لازم نيست كه خداوند فعلي و صفات فعلي را به ذات مقدس خود اقامه نمايد و حفظ فرمايد بلكه آن‏ها را در مراتب حدوث ايجاد كرده و مي‏كند و اقامه نموده و مي‏نمايد بدون كيفيت و همه اين‏ها به او قائم‏اند قيام صدوري بدون كيفيت، امام امير مؤمنان7 فرمود: علة ما صنع صنعه و هو لا علة له، و فرمود: بصنع اللّه يستدل عليه، و بالعقول تعتقد معرفته، و بالفطرة تثبت حجته، و فرمود: فأسماؤه تعالي تعبير و افعاله تفهيم، و فرمود: كل ما في العالم غير موجود في صانعه و كل ما امكن فيه مستحيل في خالقه، و فرمود: الصفة علي نفسها تدل و في مثلها تحلّ.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 451 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

23ـ توضيح «خلق اللّه المشية بنفسها»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 452 *»

بديهي است كه شأن خداوند احد اين است كه از همه صفات حوادث تقدس و امتناع دارد و در ذات مقدس او ذكري از ماسواي او (اثباتاً و نفياً) نيست، و در مخلوق از جنس آن ذات مشعري نمي‏باشد، پس ديده‏ها و بينش‏ها او را درك نمي‏كنند و انديشه‏ها بر او احاطه نمي‏نمايند، و اسماء و صفات بر او دلالت تكشفي ندارند، و مشارٌاليه اشارات نمي‏باشد و صفات، او را مرزبندي نمي‏كنند و همه خلق با همه مشاعر خود از درك او و احاطه بر او و اشاره به سوي او و تعبيري صريح و يا كنايي و تلويحي از او ناتوان و نااميدند، و حدوث آن‏ها و هرچه در توان آن‏ها است مانع از رسيدن به آن ذات اقدس است، پس همچنان كه نامعلومِ جمادات و نباتات و حيوانات است به همان گونه و بدون تفاوت نامعلوم پيامبران و اصناف ملائكه مي‏باشد. و آنچه غير خداوند احد است خلق او و حادث است كه نسبتي با آن ذات و ارتباطي به آن ندارد و به آن ذات برپا نبوده و بستگي به آن ندارد و به هيچ مرتبه‏اي از مراتب خود به هيچ‏گونه ذكري در آن ذات و رتبه آن (كه عين آن است نه جداي از آن و ظرف آن) مذكور نبوده و نيست، پس به آن متصل نيست چنان كه از آن هم منفصل نمي‏باشد و با آن يافت نمي‏شود، بلكه خداوند آن را در رتبه خود آن ايجاد فرموده و حدود آن را با آن همراه ساخته و آن را در مقام و مكان خود به حدود خود محصور فرموده است و آن را بر خود آن دائر و به سوي خود آن راجع كرده است و هركس به جز از اين صورت، به هر صورت و طوري خلق را با ذات اقدس او مرتبط سازد، آن ذات اقدس را متميز نموده و به اين تميز او را محدود كرده و به اين محدود كردن او را دوگانه و بيشتر نموده و در نتيجه از احد بودن خارجش كرده، و درباره او الحاد ورزيده است، زيرا مركب به اجزاء خود نيازمند است و به تركيب كننده‏اي محتاج است كه آن اجزاء را گِرد هم آورد تا مركب تشكيل شود، پس مركب انفعال پذير است و تحققش به اجزاءاش و تركيب كننده‏اش بستگي دارد و به خود برپا نيست و به توجه و تصرف و بالاخره عطاء ديگري

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 453 *»

نياز دارد كه اگر به او داده شد دارا و اگر نه نادار خواهد بود، پس چنين چيزي ممكن الوجود و العدم است و هر ممكني حادث است و قديم نيست، روي اين جهت حتمي و قطعي است كه با خداوند قديم ذكر ماسواي آن (به هر گونه و هر طوري از انواع ذكرها) ممتنع و نشدني است و هر گونه نسبت بين قديم و غير آن منقطع مي‏باشد و هر رشته ارتباطي كه قابل تصور باشد يا نباشد گسيخته خواهد بود. پس بديهي است كه جريان آفرينش هرچه باشد و به هر طوري كه باشد در خلق و به خلق است، از طرفي هم تمام خلق در همه مراتب خود متمايز و داراي حدود و صفات و خصوصيات مناسب خود مي‏باشند، و با وجود اين‏كه همه متصف به صفات و موصوف به حدود و خصوصيات خود مي‏باشند، همه آن‏ها صفات و ظهورات و تجليات و اعراضي هستند كه به موضوع و محلي نيازمندند كه به آن برپا باشند و بر آن عارض گردند، زيرا هر صفتي به ذاتي و جوهري نيازمند است تا به آن برپا، و مستند به آن باشد و بر آن عارض گردد.

با توجه به آنچه گذشت بايد تمام كائنات نسبت به مبدء خود اعراض و صفات باشند و مبدء آن‏ها نسبت به آن‏ها بايد ذاتي باشد كه مانند آن‏ها صفت و عرض نباشد و به غير بستگي نداشته باشد و به ماسواي خود مستند نباشد مگر به پرورنده خود، ولي در خود و به خود (كه اين نكته بسيار دقيق و از حد افكار عادي برتر است)، زيرا ذات اقدس احديت از اين‏كه محل حوادث و معرض عروض ماسواي خود باشد منزه و مبرا است، پس مبدء و منتهي نيست، مبدء خلق از خلق و در خلق است و مخلوق به خود (مخلوقٌ بنفسه) مي‏باشد و همه خلق از آن و به وسيله آن آفريده و به سوي آن بازگشت مي‏نمايند، آن مبدء همه را در برگرفته و در همه آن‏ها نافذ و از همه ظاهر، و همه به او برپا مي‏باشند، در اصطلاح حِكمي مكتب استبصار اين مبدء، به اين اعتبار «ذات ظاهره»ي به همه كائنات، و معروض تمامي آن‏ها به مقامات خود و موصوف همه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 454 *»

آن‏ها، ناميده مي‏شود، و نيز ذات مطلق خلقي هم ناميده شده است و به تعبير روائي آن را ذات الذوات و الذات في الذوات للذات ناميده‏اند، و همين مبدء است آن ذاتي كه خود بر خود دلالت مي‏كند و مستند همه صفات و مرجع جميع اشارات و غايت تمامي غايات و منتهاي همه نهايات است، ترديدي نيست كه در كائنات نهايات ديده مي‏شود و عرض بودن آن‏ها هم كه بديهي است و به حكم خرد نيازمند بودن آن‏ها هم به محل مطلبي است مسلم، و ممتنع و محال بودن عروض آن‏ها، بر ذات خداوند قديم احد هم ثابت و قطعي، پس خواه و ناخواه بايد ذاتي و جوهري باشد كه معروض آن‏ها باشد و آن ذات همان «ذات الذوات» و همان «ذات في الذوات للذات» است كه قطعاً حادث و مخلوق خداوند است ـ خلق اللّه المشية بنفسها ـ اما مخلوق بنفسه مي‏باشد، و خدا آن را به خود برپا داشته و به ظل آن، آن را نگاه داشته و مي‏دارد، و آن اول خلق، و خلق اول، و اول حوادث است ولي همه حوادث صفات آن مي‏باشند و صفات به وسيله و واسطه موصوف خود، وجود مي‏يابند و نحوه و نوع وجودشان تبعي و طفيلي وجود موصوفشان است، پس حوادث هم همه صفات اين ذات و عوارض اين موضوع و معروض هستند و به واسطه و سبب اين ذات وجود يافته و موجود شده و مي‏شوند ـ و خلق الاشياء بالمشية ـ و از اين جهت نحوه و طور و نوع وجود همه حوادث نسبت به اين ذات، وجود تبعي و وصفي و وجود آن نسبت به آن‏ها وجود اصلي و موصوفي است.

مطلب ديگر اين‏كه اين ذات يگانه است و غير اين ذات، ذاتي ديگر وجود ندارد كه مانند اين و يا شريك اين و يا در رديف و عرض اين ذات باشد، و نمي‏شود دومي براي اين ذات تعقل و تصور نمود زيرا لازمه‏اش تعدد آن‏ها است و متعدد كه شدند از يك ديگر ممتاز مي‏گردند، ممتاز كه شدند محدود خواهند بود و محدود بودن همان موصوف بودن است و خود موصوفيت صفت مي‏باشد و ذات نيست بلكه به ذاتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 455 *»

نيازمند است كه صفت آن و عارض بر آن باشد. بنابراين تعدد اين ذات قابل تصور نيست پس يگانه است و از همين جهت آيه تعريف و تعرف احد مي‏باشد، و ذات حقيقي خلقي است كه ماسواي آن همه و همه (ذوات نسبي و صفات نسبي) صفات حقيقي آن مي‏باشند كه به حسب حقيقت و معناي خود تابع آن بوده و تقدم آن‏ها بر آن قابل تصور نيست و آن ذات در حقيقت و هويت و معناي خود متبوع آن‏ها و مقدم بر آن‏ها است. پس اين ذات حقيقي يگانه و اول خلق است بر آن سابقي سبقت نگرفته و لاحقي به مقام آن نمي‏رسد و حادثي از حوادث نمي‏تواند آن را درك نمايد، خداوند به آن ذات آفرينش را افتتاح و به آن هم ختم فرموده و مي‏فرمايد، و آن است اولي كه اولي پيش از آن نيست و آخري است كه آخري بعد از آن نمي‏باشد، و بديهي است كه ذات اقدس حق از اسم و صفت و رسم منزه است ـ و كمال التوحيد نفي الصفات عنه ـ تا چه رسد به اول و آخر بودن نسبي و تركيبي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 456 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

24ـ «مشيت مركب است»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 457 *»

با توجه به احد و بسيط بودن خداوند متعالي بديهي است كه آن ذات مقدس به چيزي تعلق نمي‏گيرد و با چيزي ارتباط پيدا نمي‏كند و در آن ذات مقدس اقتضاي چيزي نيست و با چيزي مناسبت و يا منافرت ندارد، آن ذات مقدس به خود برپا و از ماسواي خود بي‏نياز است، و مشيت را كه اولْ خلق و خلقِ اول او است، به خود آن آفريده نه به ذات مقدس خود، و پس از آن اشياء را به وسيله و به سبب مشيت آفريده است، از اين جهت نحوه وجود مشيت را چنين تعريف مي‏كنيم: «المشية مخلوقة بنفسها قائمة بنفسها لغيرها» و درباره وجود خدا براي تفهيم و تعليم مي‏گوييم: «الاحد هو القائم بنفسه لنفسه»، از مشيت در عرفان به تجلي خداي احد و آيه و عنوان او، تعبير آورده شده است، پس مشيت بسيط حقيقي نيست و از دو جهت تركيب گرديده، جهت فعلي و جهت مفعولي، جهت فعلي آن حيث اعلاي آن است و جهت مفعولي آن حيث اسفل آن، جهت فعلي آن همان حركت ايجادي است براي وجود يافتن جهت مفعولي آن كه «انيت» آن است و اين جهت مفعولي نهايت بُعد آن است از خداي متعال،([25]) جهت فعلي آن را، جهت آن به سوي خالق آن مي‏گويند، با توجه به اين‏كه كيفيتي براي اين نسبت نيست و فقط براي نيازمندي آن به خالق و عدم استقلال آن و «لغيرها» بودن آن چنين تعبيري را به كار مي‏برند، و جهت مفعولي آن را جهت آن به سوي خود مي‏نامند و در تعبير عرفاني آن جهت را، «جهت يلي الربّي» و اين جهت را، «جهت يلي النفسي» مي‏گويند پس خداوند جهت مفعولي آن را به وسيله و به سبب جهت فعلي آن آفريد و از اين جهت در روايات رسيده: ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيـًٔ فرداً قائماً بذاته، پس جهت فعلي آن كه حركت ايجادي خالق متعال است براي ايجاد جهت مفعولي آن، دائماً از تمام جهات بر جهت مفعولي آن در حركت و دوران است ـ زيرا جهت خاصي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 458 *»

براي آن نيست ـ روي اين جهت، جهت فعلي آن عين حركت است و سكوني براي آن نيست، ولي جهت مفعولي آن، نظر به اين‏كه فعلي براي آن نيست ساكن است و حيث سكون مشيت است، و محاط جهت فعلي آن مي‏باشد، و جهت فعلي آيه احاطه خالق متعال است بر آن، پس دائماً اين جهت فعلي بر جهت مفعولي به امداد ـ مدد بخشي ـ در دوران است ـ به مانند حركت علت بر معلول ـ و جهت مفعولي بر جهت فعلي در حركت است به حركت استمدادي ـ مدد خواهي ـ به مانند حركت معلول بر علت ـ و اين حركت‏ها، حركت همه جانبي و از تمامي جهات است كه اين نوع حركت را، حركت استداره‏اي گويند و در حديث از مشيت با توجه به اين جريان به الكاف المستديرة علي نفسها، تعبير آمده است، و اين‏كه ما حركت امدادي را به حركت علت بر معلول و حركت استمدادي را به حركت معلول بر علت تشبيه نموديم از اين جهت است كه اين جريان، جريان علت و معلول نيست و كسي گمان نكند كه جهت فعلي علت و جهت مفعولي معلول باشد، زيرا علت‏ها و معلول‏ها و نحوه رابطه آن‏ها با يك‏ديگر همه، به وسيله و سبب مشيت وجود يافته‏اند، بنابراين جريان‏هاي آن‏ها در خود مشيت جاري نخواهد شد و احكام آن‏ها بر مشيت جريان نمي‏يابد، و اين دو جهت علت و معلول حقيقي نيستند و گرنه لازم مي‏آيد «تقدم شي‏ء علي نفسه» چون بديهي است كه علت بر معلول تقدم دارد بالذات، اگرچه با يك‏ديگر در برخي از احوال، در ظهور همراه مي‏باشند، مشيت در واقع يگانه و بسيط است در كمال بساطت كه در همه كائنات چنين بساطتي وجود ندارد، و اين‏كه ما گفتيم مشيت از دو جهت فعلي و مفعولي تركيب گرديده مقصودمان اين است كه مشيت حادث است و پيش از آن حادثي نيست و فعل خداوند است و سابق بر آن فعلي نيست و گرنه يا دور و يا تسلسل لازم مي‏آيد و اين دو باطل است.

براي تحليل اين حقيقت مي‏گوييم جهت علياي آن فعل اللّه و امر اللّه و مشية اللّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 459 *»

است در احداث و ايجاد جهت سفلاي آن، و بديهي است كه فعل خداوند غير ذات خداوند است بلكه خلق او مي‏باشد كه خداوند آن را فعل خود و حركت ايجاديه خود قرار داده است، نه آن كه عرض باشد كه بر ذات خداوند عارض گردد و يا حركتي باشد مانند حركات ظاهري و عرضي حوادث كه از آن‏ها سر مي‏زند، اين حقيقت با اين‏كه فعل و حركت ايجادي خداوند است، اما در مقام خود جوهري است مستقل به طوري كه همه جوهرها، جوهريت خود را از ناحيه آن دريافت كرده و مي‏كنند، اين حقيقت اصلي است كه همه اصل‏ها را آن اصالت بخشيده است، و اگر عرض بود به معروض نيازمند بود كه بر آن عارض گردد، در صورتي كه فرض اين است كه اين حقيقت اول خلق و خلق اول است و ذات خداوند هم كه از معروض بودن منزه است پس نمي‏شود كه اين حقيقت عرض باشد و قطعاً جوهري است كه به خود برپا است، قائم بنفسه است اما «لغيره» مي‏باشد و معناي اين عبارت اين است كه اين حقيقت جوهري است حقيقي نه نسبي، و حادثي است نه مثل ساير حوادث كه خداوند آن را فعل خود قرار داده كه به وسيله و به سبب آن هرچه خواهد و هر طوري كه خواهد كند، پس اين حقيقت نه مستقل است و نه شريك خداوند است، فعل خداوند است و در نزد خداوند مضمحل است، و همه حوادث را خداوند به وسيله آن آفريده است و همه را به آن حقيقت برپا داشته و در كتاب خود از موقعيت آن خبر داده و فرموده: و من آياته ان‏تقوم السماء و الارض بامره و اولياء او هم از آن چنين گزارش داده‏اند: كل شي‏ء سواك قائم بامرك و اين امر همين حقيقت است، كه هرچه وجود يافته به وسيله و به سبب اين است و هرچه برپا است خداوند آن را به اين حقيقت برپا داشته و مي‏دارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 460 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

25ـ «وحدت مشيت و كثرت آن»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 461 *»

در نكته «23» به طور اشاره به وحدت و يگانگي مشيت اشاره شد، اكنون براي توضيح آن به اين بحث مي‏پردازيم: يگانگي مشيت به مانند يگانگي درختي است كه داراي شاخه‏هاي كوچك و بزرگ و بزرگ‏تر است، بنابراين وحدت آن «وحدت نوعيه» است و داراي افراد شخصي است، كه تعداد و كثرت آن‏ها به عدد تمامي ذرات موجودات و نسبت‏هاي آن‏ها و آنچه مربوط به آن‏ها است مي‏باشد، زيرا هرچه بر آن «شي‏ء» اطلاق شود به فردي از افراد مشيت بستگي دارد كه به وسيله آن وجود يافته و به آن هم برپا است ـ و خلق الاشياء بالمشية ـ و با وجود اين كثرت و تعدد، وحدت نوعيه آن انخرام نمي‏يابد و بر وحدت و يگانگي خود باقي مي‏باشد ـ و ما امرنا الاّ واحدة ـ و هر فردي از افرادش با آن چيزي كه به وسيله اين فرد آفريده شده مشاكل است مانند حركت دست ما براي نوشتن حروف كه از نظر نوع وحدت دارد، زيرا انتقال دست است از سويي به سويي ولي از نظر شخصي براي نوشتن هر حرفي حركت مخصوصي مشاكل با آن حرف پيدا مي‏شود، مثلاً براي نوشتن «الف» دست از بالا به پايين به طور مستقيم حركت مي‏كند و براي نوشتن «باء» از راست به چپ حركت مي‏كند و با اين حركت‏هاي مخصوص حروف نوشته مي‏شوند، همچنين براي ايجاد هر موجودي «امري» مخصوص به آن بايد به آن تعلق گيرد تا موجود شود مثلاً هنگام ايجاد زيد بايد خدا بفرمايد ـ بدون تلفظ و تكلم ـ «كن زيداً» تا زيد موجود شود ـ انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون ـ و بديهي است با اين «كن» فقط زيد موجود مي‏شود و به همين «كن» هم برپا مي‏باشد و با اين «كن» غير از زيد ديگري نه موجود مي‏شود و نه هم به آن برپا است، ولي اين «كن» كه رأسي از رؤوس مشيت كلي است به آن مشيت كلي متصل است به مانند اتصال شاخه كوچكي از درخت تنومندي كه بي‏اندازه داراي شاخه‏هاي بزرگ و كوچك باشد كه آن شاخه‏ها از نظر هيأت و خصوصيات به همه جهات خود با يك‏ديگر اختلاف دارند ولي همه از نظر نوع ـ كُن بودن ـ يكسان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 462 *»

مي‏باشند و همه افعال خداوند هستند كه در صورت شخصيه خود مختلف و متعدد و متكثرند و در فعل خدا بودن مشترك و متحدند، و به حكمت و تدبير الهي هر رأسي از آن رؤوس با آنچه كه به آن تعلق بگيرد و آن موجود شود از تمامي جهات مطابقت و مشاكلت دارد، روي همين جهت به حسب مراتب موجودات رؤوس مشيت هم مراتب مختلف هستند مثلاً رؤوس متعلق به عالم عقول مطابق و مشاكل با عالم عقول مي‏باشند و رؤوس متعلق به عالم نفوس مطابق و مشاكل با عالم نفوس و رؤوس متعلق به عالم اجسام مطابق و مشاكل با عالم اجسام‏اند، بنابراين براي مشيت مرتبه عقلاني و مرتبه نفساني و مرتبه جسماني است و به تعبير ديگر عقل مشية اللّه عقلاني و نفس مشية اللّه نفساني و جسم مشية اللّه جسماني است، پس اگر جسمي كه مشية اللّه است كاري كرد و از او كاري صادر شد، آن كار از مشية اللّه صادر شده و به خداوند نسبت خواهد داشت زيرا آن هم مرتبه‏اي و يا رأسي از مشية اللّه است، و هرچه به وسيله آن موجود شود و به آن برپا باشد به وسيله مشية اللّه موجود شده و به مشية اللّه هم برپا مي‏باشد، خداوند در قرآن فرموده: و مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي كه رمي رسولش را9 به خود نسبت داده و رمي خود خوانده است و نيز فرموده: لم‏تقتلوهم ولكن اللّه قتلهم كه قتلي را كه به دست مسلمانان واقع شده به خود نسبت داده است و فرموده: افرأيتم ما تحرثون ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون كه زرع زارعان را به خود نسبت داده و خود را زارع ناميده است و فرموده: ان اللّه يأخذ الصدقات كه اخذ فقير مؤمن را اخذ خود خوانده است يعني خداوند آخذ است به همان اخذ فقير مؤمن و فرموده: يتوفيكم ملك الموت و تتوفاهم الملائكة و فرموده: اللّه يتوفي الانفس كه توفي ملك الموت و ملائكه را توفي خود ناميده است، بنابراين حركتي در عالم هستي نيست مگر آن‏كه براي خدا است قل اللّه خالق كل شي‏ء، هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه، له الخلق و الامر، و للّه الامر من قبل و من بعد، و ليس لك من الامر شي‏ء.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 463 *»

پس هر محركي در عالم هستي رأسي از رؤوس مشيت خداوند است كه خداوند به وسيله آن هر كاري بخواهد مي‏كند و مشيت سبب الاسباب است كه در حديث رسيده: ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و جعل لكل شي‏ء سبباً، و بديهي است كه اين اسباب، خداوند و يا شريك خداوند نيستند و با وجود اين حكمت خداوند اقتضاء كرده كه اشياء را به وسيله همين اسباب جاري سازد، و اين اسباب همان رؤوس مشيت هستند، پس «لا محرك في الوجود الاّ اللّه»، اليه يرجع الامر كله، قل كل من عند اللّه.

از نظر تكوين همه محرك‏ها ـ چه خير و چه شر ـ به خداوند نسبت دارند و رجوع آن‏ها به خدا است، از اين جهت كارهاي شيطان را به خود نسبت داده و به طور صريح فرموده: زيّن لهم الشيطان اعمالهم و فرموده: زيّنّا لهم اعمالهم و شيطان هم گمراهي خود را به خدا نسبت داده([26]) و خداوند سخن او را بدون ردع و ردي نقل فرموده و با چنين نقلي سخن او را از اين جهت تقرير فرموده است، ولي از نظر تشريع محرك‏هاي خير و طيب و سعيد به خداوند نسبت دارند و به سوي خدا رجوع دارند و محرك‏هاي شر و خبيث و شقي به شيطان نسبت دارند و به سوي آن شرير و خبيث و شقي رجوع مي‏يابند، خداوند فرموده: ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و نيز فرموده: الشيطان سوّل لهم و اُملي لهم (مطابق قرائت ديگر).

چون در اين بحث نظر ما عرصه تكوين است بنابر آنچه گذشت مي‏گوييم محركات در همه عالم هستي رؤوس مشيت‏اند و همه به حسب مراتب خود به آن رجوع دارند پس هرچه از آن‏ها صدور مي‏يابد از غير خداوند نيست و به غير خداوند استناد ندارد، بلكه همه از خداوند است كه به وسيله فعل و امر و حكم و مشيت خود ايجاد فرموده و مخلوق او مي‏باشند و فاعل و خالق و صانع آن‏ها خداوند است وحده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 464 *»

وحده لا شريك له من خلقه، و اين همان توحيد افعال است كه به طور قرآني و وحياني آن در مكتب استبصار بررسي شده است به طوري كه از مشوب شدن به جبر و يا تفويض سالم مانده زيرا لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين در هيچ بيان و نظريه‏اي آن چنان كه در اين مكتب روشن شده، بررسي نشده است، در اين مكتب ثابت و برهاني شده كه «جبر» و «تفويض» محال و ممتنع مي‏باشند و مذهب قرآني و وحياني در اين مسأله قول به «اختيار و توحيد» يعني «امر بين الامرين» است. خلاصه مطلب در اين نكته اين است: از نظر تكوين هر محركي ـ چه خير و چه شر ـ محل مشيت كونيه خداوند متعال و وَكْر[27] اراده او است كه خداوند به وسيله آن هر كاري كه مي‏خواهد مي‏كند و آن محل و وَكْر در مشيت و اراده او شريك او نيست و در نزد خدا مضمحل است، و از نظر تشريع هر محرك خيري محل مشيت شرعيه محبوبه خداوند و هر محرك شري محل مشيت شيطان و اضلال و اغواي او مي‏باشد و مبغوض خداوند است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 465 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

26ـ «جوهر حقيقي اصل هر كمال و مبدء هر خيري است»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 466 *»

روشن شد كه خلق اول جوهر حقيقي است و تمامي ماسواي آن اعراضي هستند كه به آن جوهر بستگي دارند و قائم به آن مي‏باشند، پس اول و آخر آن جوهر است اولي است كه پيش از آن اولي نيست و آخري است كه بعد از آن آخري نيست و ذات خداوند از اين گونه اول و آخر بودن منزه است زيرا اين گونه اول و آخر بودن شأن خلق اول است و آنچه در خلق روا است در خداوند محال و ممتنع است از اين گذشته ذات مقدس خداي متعال از هر اسم و وصفي منزه است و بايد از او صفات را نفي و سلب نمود تا چه رسد به اسم‏ها و صفت‏هايي كه مانند اول و آخر نسبي و اضافي مي‏باشند، پس موصوف به تمام صفات ـ به جز احديت و بساطت حقيقي ـ همين جوهر حقيقي است كه مي‏توان براي آن همه كمال‏ها را اثبات نمود زيرا آن مبدء هر كمال و منشأ هر خيري است، همه كمالات و خيرات از آن شروع و به آن رجوع دارد، و آن است كه به هر اسمي مسمي و به هر صفتي موصوف و به هر جمالي و جلالي توصيف مي‏شود و ذات مقدس خداي متعال منزه از تمامي اين اسماء و صفات و از هر بيان و گزاره‏اي خارج است، ولي اين جوهر حقيقي است كه مبدء و مرجع هر اسمي و صفتي و هر خيري و كمالي و هر نور و جمالي و هر قدرت و قوه‏اي و هر حول و سلطنتي و هر ولايت و تصرفي و هر فعل و حركتي و هر ابراز و اظهاري و هر معرفت و اراده‏اي و هر قصد و دليلي و هر اثبات و نسبتي و هر اضافه و ارتباطي، مي‏باشد، و به آن رجوع دارد هر كنايه‏اي و عبارتي و اشارتي و هر گونه بيان و رسمي چه در الواح و سطور، و چه در ارواح و صدور، و چه در گفتي و شنودي و چه در آنچه گفته نشده و يا گفته نخواهد شد، آن جوهر همان است كه در وصف يكي از مظاهرش در رتبه بشريت شاعري از بيگانگان با آن و دور از خداي سبحان چنين گفته است:

«يا جوهراً قام الوجود به   و الخلق بعدك كلهم عرض»

و نيز چنين گفته:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 467 *»

 

«صفاتك اسماء و ذاتك جوهر   بري‏ء المعاني من صفات الجواهر»
يجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي   و يكبر عن تشبيهه بالعناصر»([28])

اين جوهر نظر به اين‏كه اولْ خلق و اشرفْ خلق و افضلْ خلق است و پيش از تمام خلايق در عرصه خلق داخل شده، صاحب هر فضل و مرجع هر خير و كمال است، هر كمال و هر خيري كه در ميان مخلوقات است، اصل آن و معدن آن و اول آن و مأوي و منتهاي آن، اين جوهر است، اين جوهر را كه از احديت تنزل دهيم و آن را خلق اول بدانيم ديگر بدون دغدغه هر خير و كمالي را مي‏توانيم براي آن اثبات كنيم البته مناسب شأن آن و شايسته مقام و رتبه آن كه با وجود و نحوه تحقق آن سازش داشته باشد، آن جوهر حقيقتي است كه به جميع كمالات خلقي متصف است و هر كمالي كه براي خلق ممكن است براي آن حقيقت ثابت است.

مظاهر كلي اين حقيقت را خداوند متعال به تمامي كمالات ستوده و آنان را به جميع خلق شناسانيده و از آن‏ها عهد گرفته كه به اولِ خلق و اشرفِ خلق و افضلِ خلق و اسبقِ خلق بودنِ حقيقت و ذوات ايشان اعتراف كرده و ايمان آورند. به پيامبر خود9فرموده: قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين پس آن بزرگوار و امامان بعد از او و فاطمه دختر او صلي اللّه عليهم،([29]) اول عابدان و اسبق ايشان و اقرب ايشان به خداي معبود مي‏باشند و درجه اينان از همه عابدان برتر است اگرچه به حسب ظاهر بعد از بسياري از خلق به دنيا آمده‏اند، و باز فرموده: قل اني امرت ان‏اعبد اللّه مخلصاً له الدين و امرت لان‏اكون اول المسلمين، و بديهي است كه آن بزرگواران از همه خلق برترند پس اول عابدان و اول مسلمانان بودن آن‏ها حقيقي است نه نسبي و اما اول مؤمنان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 468 *»

بودن موسي7 و امثال او، اولِ نسبي و اضافي است نه حقيقي، مانند اين آيه: سبحانك تبت اليك و انا اول المؤمنين، زيرا مقصود اين است كه از ميان بني‏اسرائيل اول كسي كه ايمان آورده باشد به اين كه تو ـ اي خدا ـ ديده نمي‏شوي، من مي‏باشم. و فرموده: تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً، و عالمين جمع عالم است كه همه ماسوي اللّه را شامل است و «نذير» نظر به اين‏كه واسطه است ميان خداوند و كساني كه آن‏ها را مي‏ترساند و سفير خداوند به سوي ايشان است، پس خواه و ناخواه آن بزرگوار و جانشينان معصوم او و دختر گراميش صلي اللّه عليهم بر همه خلق و ماسوي اللّه سابق و مقدم بر همه مي‏باشند و اول حقيقي خلق هستند، و آيات ديگري هم در اين مورد در قرآن هست كه ذكر آن‏ها در اينجا لازم نيست، زيرا در اين نكته‏ها مقصود اشاره است، نه بررسي كامل و همه جانبي، و جابر بن يزيد جعفي از امام باقر7 نقل مي‏كند كه آن حضرت فرمود: يا جابر كان اللّه و لا شي‏ء غيره و لا معلوم و لا مجهول فاول ما ابتدء من خلق خلقه ان خلق محمداً و خلقنا اهل البيت معه من نوره و عظمته فاوقفنا اظلة خضراء بين يديه . . . تا آن‏كه فرمود: فنحن اول خلق اللّه و اول خلق عبد اللّه و سبحه و نحن سبب خلق الخلق و سبب تسبيحهم و عبادتهم من الملائكة و الآدميين فبنا عرف اللّه و بنا وحد اللّه و بنا عبد اللّه و بنا اكرم اللّه من اكرم من جميع خلقه و بنا اثاب من اثاب و بنا عاقب من عاقب . . . سپس حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون و اين آيه را: قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين و فرمود: فرسول اللّه9 اول من عبد اللّه و اول من انكر ان‏يكون له ولد او شريك ثم نحن بعد رسول اللّه ثم اودعنا بذلك النور صلب آدم7فمازال ذلك النور ينتقل من الاصلاب و الارحام من صلب الي صلب و لا استقر في صلب الاّ تبين عن الذي انتقل منه انتقاله و شرف الذي استقر فيه حتي صار في صلب عبدالمطلب فوقع بام عبداللّه فاطمة فافترق النور جزئين جزء في عبداللّه و جزء في ابي‏طالب فذلك قوله تعالي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 469 *»

«و تقلبك في الساجدين» يعني في اصلاب النبيين و ارحام نسائهم فعلي هذا اجرانا اللّه في الاصلاب و الارحام و ولدنا الآباء و الامهات من لدن آدم، از اين گونه روايات الحمدللّه رب العالمين فراوان است كه در كتب روائي شيعه ضبط و ثبت گرديده است، در وصف اين مظاهر چنين گفته‏ام:

چارده مجلاي بي‏نقصان و عيب   جلوه‏گر گرديده از وادي غيب
تا كه نامت را نمايند آشكار   بندگان يابند تو را اندر كنار
ديدن آن‏ها بود ديدار تو   گفته آن‏ها بود گفتار تو
كار آن‏ها كار تو باشد دگر   خواهشت يكسر در آن‏ها جلوه‏گر
چون مبرا گشته هر يك از خودي   پس هويدا در همه يكسان شدي
هر يك از آن‏ها چو تن نام تو جان   آشكار از هر يكي جان نهان
نام تو با هرچه دارد از شؤون   گرچه برتر باشد از هر چند و چون
جلوه‏گر در اين مرايا گشته است   هر يكي زانها وِرا چون پرده است
محتجب گشتي تو در اين پرده‏ها   ليك با نامت نه ذاتت اي خدا
در ثنايت زين جهت گفت آن حكيم   يعني مولانا، كريم بِن ابرهيم
«اي منزه پرده‏دار و پرده‏در   وي به هر پرده در و از پرده در»
معني پرده همان مظهر بود   ظاهر اندر مظهرش اظهر بود
مقصد از پرده نه آن‏كه حاجب است   واسطه در معرفت چون واجب است
پرده يعني واسطه در معرفت   واسطه آئينه باشد در صفت
آينه گويد ز شاخص مو به مو   غير شاخص را نمي‏يابي در او
گر شنيدي «كَشْف سُبحه» از امام7([30])   مقصدش اين پرده باشد زان كلام

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 470 *»

گركه با چشم فؤادي اي پسر   بردري اين پرده‏ها را سر بسر
حق تعالي را ببيني بي‏حجاب   بگذر از شمعت كه آمد آفتاب([31])

پس نظر به اين‏كه حقيقت اين مظاهر همان خلق اول است و آن اصل هر خير و كمال است و در اين مظاهر از خود اين مظاهر اظهر است، خود اين مظاهر به ما تعليم داده‏اند كه در ثناء بر ايشان بگوييم:

«ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأويه و منتهاه»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 471 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

27ـ شرح فقره مباركه «ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه
          و مأويه و منتهاه» از زيارت جامعه كبيره.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 472 *»

قال7: ان ذكر الخير كنتم اوّلَه و اصلَه و فرعَه و معدنَه و مأويه و منتهاه

قال الشارح المجلسي; ان ذكر الخير كنتم اوّله لان ابتداءَهُ لكم و منكم و اصله فانهم اصل الخيرات لكونهم مقصودين بالذات و منهم وصلَتْ مَن وصلت و فرعَه اي وجودهم نشا من خير اللّه تعالي و فضله علي عباده او كمالاتهم العليّة و افعالهم المرضيّة فرع وجودهم فهم اصله و فرعه و مأويه اي لا يوجد الاّ عندهم و منتهاه اي لو وجد عند غيرهم فبالاخرة ينتهي اليهم كما تقدم او انفسهم منتهي مراتب الكمال و الجود انتهي.

الخير معروف و يراد منه المستحسَن المحبوب و المطلوب كالمال و الحيوة و الدين و الاعمال الصالحات و غير ذلك من الامور المحبوبة و الشريفة و النجيبة و الزاكية و مااشبه ذلك و المراد انه اذا ذكر الخير من العصمة و الولاية و السلطنة و الصلاح و الدين و العبادة و صدق العبوديّة و العلم و الشجاعة و الكرم و الامامة و تولّي الامر و الحكم بين الناس و الصبر و القناعة و العقل و الحلم و الحياء و الفهم و الفطنة و الزهد و القناعة و العفو و الرضي و غير ذلك من الصفات الحميدة و الاخلاق الزكية و الافعال المرضيّة من الاعتقادات و الاعمال و الاقوال و الاحوال ممّا يتعلق بالنفس و الغير في الدنيا و الاخرة كنتم اوّله يعني انّكم سبقتم مَن سواكم اليه اوْ انّ ماوصل الي غيركم منه فانما هو من فضلكم و فاضِلكم او انّما خلقه اللّه لكم اَوْ انّما يذكر علي جهة كونه صفة لكم او اثراً منكم او انّ مايذكر احدٌ من الخلق بشي‏ء منه فانتم المذكورون قبله و ذلك لازم في الاذهان كما اذا ذُكرتِ الصفة و العرض فانّ اللازم في الاذهان انهما مبنيان علي الموصوف و الجوهر فالموصوف في الذهن سابق عند ذكر الصفة من حيث هي صفة و الجوهر المعروض سابق في الذهن عند ذكر العرض من حيث هو عرض لأن الصفة ح مبنيّة الوجود علي الموصوف و العرض ح مبني الوجود علي الجوهر المعروض او انّكم اكمل افراد الموصوفين به اَوْ اَشهرها او لأنكم عِلَلُ وجوده كما تقدّم مراراً يعني العللَ

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 473 *»

الفاعلية باللّه سبحانه و الماديّة و الصوريّة و الغائيّة او المعني علي جهة الاجمال كنتم اوّله منكم و اليكم و لكم و بكم و فيكم و عليكم و عنكم و لديكم و مَعكم و عندكم و تفصيل هذه العشرة النسب تقدّم مفرّقاً فراجع.

و قوله7: و اصله،

يعني انّ كل ما يصدق عليه اسم الخير من كل ما في الامكان بعدكم فانتم اصله في اصل وجوده لأن وجوده من اشعّة انواركم و في اصل صورته لأنّها منتزعة من هيئات اعمالكم و اقوالكم و احوالكم و في اصل تأديته الي مَن وصل اليه فانه بتقديركم باذن اللّه تعالي لأنّ اللّه سبحانه جعلكم مُنَاةً لخلقه و اَذْواداً لمن حُرِم شيئاً منه و حفظةً لما اراد اللّه تعالي بقاءه منه علي من يشاء من عباده و في اصل قابليّة مَن قَبِلَ منه لأنّ اللّه سبحانه جعلكم اعضاداً لخلقِه فكما انعمتم علي من اراد اللّه عزوجل انعامه عليه باذن اللّه تعالي بموادّ الخيرات كذلك انعمتم عليهم باذن اللّه تعالي بقوابلها بحقيقة ما هم اهله لأنّ اللّه سبحانه جعلكم لخلقه اعضاداً و اشهاداً و مناةً و اذواداً و حفظةً و رُوَّاداً فاللّه عزوجل بكم يخلق و بكم يرزق و بكم يمسك السماء ان تقع علي الارض الاّ باذنه و بكم ينزل المطر و بكم يورق الشجر و بكم ينبت النبات و يثمر الثمر و بكم يفقر و يغني و بكم يمنع و يعطي و بكم يضحك و يبكي و بكم يميت و يحيي و هو علي كل شي‏ءٍ قدير.

و قوله7: و فرعه،

اي انتم فرع الخير الواجب جل و علا اي اثر فعله و دليل قدرته و آيةُ وجودِه كما اشار اليه الشارح رحمه‏الله او انتم اي اعمالكم و اقوالكم فرعه كما دلّ عليه حديث المفضّل المتقدم بعضه و الخير انتم او انتم الذين تفرِّعونه و تُفَصِّلونه او اَنتم الّذين تشرعون شرائعه و تَسُنّون سُنَنَهُ كما امركم اللّه سبحانه اوْ اَنتم سببُ تَفرُّعِه لأنّه صفتكم و عملُكم و صفةُ اعمالِكم و سيرتِكم اَوْ انّه لكم و ثوابُكم اَوْ انه مدَدُكم من ربّكم بكم و بغيركم من

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 474 *»

الخلائِق اَوْ انّه مَمَادِحُكُمْ و الثّناء عليكم من ربّكم اَوْ انه ثناؤم علي ربّكم علي ايْديكم وَ اَيْدي اَنْعامِكم الي غَيْرِ ذلك.

و قوله7: و معدنه،

المعدن محلّ الجوهر و الجَسد المركّب من الكبريت و الزَّيْبق المنْطرق و غير المنْطرق و محلّ المكث و الاقامة مِنْ عَدَنَ بالمَكان اذَا اقامَ فيه و مكان كلِّ شي‏ء فيه اصلُه و معني كونهم: معدن الخير اَنّهُمْ محلّ الخير و موضعُ اقامَتِه و مَحَلُّ نشوِه و مكانٌ فيه اصل الخير و هو اي اصل الخير مادة من شعاعهم كالزيبق للمعدن و صورة من صفة افعالهم و اعمالهم و معارفهم كالكبريت للمعدن يعني انّهم اَصْلُ الخَيْر منْهم نشا و عنهم بدا و منهم خرج و اليهم يعود و عندهم يبقي و فيهم يقيم و معهم يستَقِرُّ و بهم يقوم و بهم تأهّلَ مَنْ تَأهّلَ لِشَئٍ منه لأنّهم الواسِطَةُ لكلِّ خيْرٍ و السبَب في وجُوده و قابليّته.

و قوله7: و مأويهُ،

مرجعه و منزلُه الذي ينضمُّ اليه و منه جنّات المأوي يعني الجنات التي تأوي اليها ارواح الشهداء كذا عن ابن‏عباس اي ترجع اليها و ينضم و لعل هذه الجنان من جنان الدنيا لأن جنان الاخرة ترجع الارواح في الاجساد و اذا خصّصها بالارواح فالمراد بها جنّة الدنيا و هي المدهامّتان كما روي عن علي7 و قد تقدم الحديث في ذكر الرجعة فاذا اريد بها ذلك فمعني انّها تأوي اليها بعد الموت اَوْ بعد اتيانها وادي السلام و زيارة قبورهم و اهاليهم يرجعون اليها و معني انّهم: مأوي الخير انّ الخير علي اي حال فُرِض فانّه يرجع اليهم و ينضم اليهم لان كلّ شي‏ء يرجع الي اصله و هم كما تقدّم اصل الخير فيرجع اليهم لانّه من فاضل نورهم كما يرجع نور الشمس اليها فانّها اذا غربت رجعت الاشعة اليها لانّها اصلها و قائمةٌ بها قيام صدور فكذلك الخير فان كان من اعمالهم فهو وصفهم و وصف الشي‏ء لاحقٌ به و ان كان من اعمال غيرهم فكذلك كما

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 475 *»

تقدّم لأنّه انّما برز عنهم و انّما وصل الي ذلك الغير بهم و انّما توفّق لفعله بهم فهو اولي و لانّ كلّ ماسواهم كما ذكرنا سابقاً انّما خلق لهم قال اميرالمؤنين صلوات اللّه عليه نحن صنائع اللّهِ و الخلق بعدُ صنائعُ لنا يعني به7ان الخلق انّما صنعهم اللّهُ لهم فاعمالهم لهم و انّما يثابون عليها كثواب العبد اذا اطاع مولاه و عمل له فانّه يثيبُه بالاطعام و الكسوة و التقريب من سيّده و ربّما ولاّه بعضَ املاكه و وكّله عليها او صرّفه فيها و انّما اُمِر الخلائق بايقاع الاعمال للّهِ تعالي خالصةً من شائبة شركِ غيره لتقع صحيحة مقبولةً فاذا اوقعها العبد كذلك قبلها اللّه لهم: و اثابَهُ علي طاعته و اذا اوقعها لغير اللّه تعالي سواء اَوْقَعها لهم:امْ لغيرهم او للّه تعالي مع غيره وقعت باطلةً مردودة فعاقبه عليها و وجه كون الاعمال لهم: انّها صفات العاملين و العاملون صفاتهم فاذا اوقعها العامل للّهِ تعالي كانت موافقةً لامره و الثواب مركّب من امر اللّه هي مادته و من عمل العبد المقبول بامتثال امر اللّه تعالي فهو لهم: بالامر الذي امتَثل العبد متعلّقه و هو منهم و لهم و يثاب عليه العامل بصورة الامتثال لأنّها منه و صورة الامتثال صفة الامر و الحاصل انّ كلّ خيرٍ فهم مأويهُ علي اي طَوْرٍ فُرض.

و قوله7: و منتهاه،

منتهي الشي‏ء غاية وصوله و رجوعه بحيث لايتجاوزه قال تعالي و انّ الي ربّك المنتهي قيل معناه اذا انتهي الكلام اليه فانتهوا و تكلموا فيما دون العرش و لا تتكلّموا فيما فوق العرش فانّ قوماً تكلموا فيما فوق العرش فتاهت عقولهم و في الكافي عن الصادق7 ان اللّهَ يقول و ان الي ربّك المنتهي فاذا انتهي الكلام اليه فاَمْسكوا هـ، فالخير المذكور الّذي هُمْ صَلَّي اللّهُ عَلَيْهِمْ مُنْتهَاه هو ما صدر عنهم و امّا ما صدَر عَنْ غَيْرهم فهو بواسطتهم و بهم لأنّه منهم صدر فما كان منهم فهو ينتهي اليهم و ما كان من الغير بهم فأَصله ينتهي اليهم و عارضه اللاّحق بالاصل ينتهي الي الغير و لكن هذا الخير المنتهي الي الغير ان كان في نفسه بقدر ما يتقوّم به الغير بحيث لايكون له اقتضاء

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 476 *»

لأَثرٍ ذاتيٍّ له فهو لاينتهي الَيْهم بالذّات و لا بالعرض كوجود اعدائهم و ان كان يفضل عن قدر ما يتقوّم به الغير بحيث يكون له بسبب تلك الزيادة اقتضاء لأَثرٍ ذاتي له فهو ينتهي اليهم بالعرض كما في شيعتهم و محبّيهم من وجود اكوانهم و اعمالهم هذا حكم العرضي في الاخرة و امّا في الدّنيا فانّ مَا لَحِقَ اعداءَهم من الخير قديكون صورة كالصورة الانسانيّة الّتي اَلْبَسَهُم اللّهُ اِيّاهَا في عالم الذّرِّ بظاهر اقرارهم و لهذا اقرّوا في الدنيا باَلْسِنَتِهِمْ بالشهادَتَيْنِ و قلوبهم منكرة و هم مستكبرون فظواهرهم بالصُّوَر الانسانية و بها اقرّوا بالسنتهم بالشهادتين و بواطنهم بصور الشياطين و الانعام فأِقرارهم في الدنيا بالصور الانسانيّة و الاقرار و الصور من الخير فاذا كان يوم القيمة عادت تلك الصور مع آثارها من الشهادتين الي اصلهما من الشيعة فكان هذا الخير يأوي و ينتهي اليهم:بالعرض لأنه من اتباعهم و انّما عاد اليهم بالعرض لأنّه زائد علي القدر الذي تَقوَّم به اعداؤم و كان له اقتضاء لأَثر ذاتي و هو الشهادتان هذا في الدنيا و هؤاء منهم مَن تُسْلب منهم هذه الصور بعد خروج ارواحهم و منهم مَن لاتُسْلَب عنه في البرزخ و تُسْلَبْ منه يوم القيمة فكل الخير قليله و كثيره و جليله و دقيقه يرجع اليهم لأنه منهم و هم مأويه و منتهاهُ اِمّا بِالذّات اَوْ بالعَرض الاّ قدر ما يتقوّم به اعداؤم اذا لم‏يكن له اقتضاء لأَثر ذاتي لَهُ فانه لايرجع اليهم لانقلابِه بسبب صورته الخبيثة عن الخَيْر الي الشّرِّ فهو شَرّ في الحقيقة و اليه الاشارة في حديث هشام الطويل في ذكر الجهل ثم خلق الجهل من البحر الاجاج ظلمانيّاً فقال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فلم‏يقبل فقال له استكبرت فلعنه ثم جعل للعقل خمسةً و سبعين جنداً فلمّا رأي الجهل ما اكرم اللّه به العقل و ما اعطاه اضمر له العداوة فقال الجهل يا ربّ هذا خلق مثلي خلقته و كرّمته و قوّيته و انا ضدّه و لا قوّة لي به فاعطني من الجندِ مثل ما اعطيته فقال نعم فان عصيتَ بعد ذلك اخرجتك و جندك من رحمَتي قال قَد رضيتُ الحديث، بقوله تعالي فان عصيتَ بعد ذلك اخرجتك و جندك من رحمتي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 477 *»

ذلك لأنه عصي لعنه اللّه فاخرجه اللّه و جنده من رحمته تعالي و هو مُرادُنَا بانْقِلابه و من ينقلب علي عقبيه فلن‏يضرّ اللّهَ شيئاً فهذا هو الذي لاينتهي اليهم فان قلتَ هذا من اصله شرّ فكيف استثنيتَهُ من افراد الخير و هو ليس من افراده؟ قلتُ انّ اللّه حين خلقه جعل فيه ما به يتمكّن من الطاعة و الاّ لماقامت الحجة عليه و هذا الذي يتمكّن به من الطاعة من افراد الخير فلمّا لم‏يعمل بمقتضاه ضعف فيه حتّي استولَي عليه ضدّه حتّي اطاعه في معصية اللّه تعالي فلمّا عصي و اعتاد المعصية لعنه فانقلب شرّاً و كان خيراً فهذا الذي لايكونون:منتهاه و اشار سبحانه الي انقلابه بقوله تعالي لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثمَّ رددناه اسفل سافلين و ذلك هو عدوّهم فافهم.([32])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 478 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

28ـ «صفات الهي، صفات استدلال مي‏باشند نه صفات تَكَشُّف»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 479 *»

غناي مطلق ذاتي خداوند متعال باب معرفت آن ذات مقدس را بر همه كائنات مسدود نموده از اين جهت به هيچ صفتي از صفات خلق و احوال و اطوار خلق توصيف نمي‏شود، حقيقت و ذات خلق فقر و فاقه محض است و از اين رو براي خلق در تمامي صفات و شؤون آن‏ها اقتضايي جز فقر و فاقه و نيازمندي چيزي ديگر نيست، بنابراين هرچه در عالم خلق است به حسب مراتب خلق، فقر و فاقه و نياز است و ذاتي كه غناي محض و مطلق است به هيچ يك از شؤون خلق توصيف نمي‏گردد و گرنه وجودش «لذاته» نخواهد بود و اين خلاف فرض است كه او واجب الوجود و خلق ممكن الوجودند.

پس تمامي صفات خلقي از آن ذات مقدس كه عين غناي مطلق و محض است منفي و مسلوب و منتفي مي‏باشد از اين جهت فرموده ليس كمثله شي‏ء و فرموده لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و اگر ميان او و خلق در صفات مشاكلت و مشابهت و مجانست و مسانخت بود، ابصار و مشاعر و مدارك خلق او را درك مي‏نمودند و از او و صفات ذاتي او آگاه مي‏گشتند زيرا بديهي است كه انما تحد الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها و در چندين روايت رسيده كه: ان اللّه سبحانه خلو من خلقه و خلقه خلو منه و اگر معرفت ذات او براي خلق ممكن بود ـ نعوذ باللّه ـ اين گزاره‏ها صحيح نبود، در صورتي كه در مكتب عرفاني قرآن اين مطلب قطعي و مسلم است كه كل ما في المخلوق يمتنع في الخالق و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لماسواه و امثال اين تعابير مباركه، كه با دريافت عقل سليم هماهنگ است. با توجه به اين مطلب، خداوند متعال به ظهور و خفاء، و نسبت و عدم نسبت و ارتباط و عدم ارتباط و مباينه و عدم مباينه و ممازجه و عدم ممازجه با خلق و دخول در اشياء و عدم دخول و خروج از اشياء و عدم خروج، در رتبه ذات مقدسش،([33]) توصيف نمي‏شود زيرا تمامي اين‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 480 *»

حدود و خصوصيات خلق است و آنچه خدا در خلق جاري كرده در خودش جريان نمي‏يابد و آنچه در مخلوق پيدا مي‏شود در خالق محال و ممتنع است كه يافت شود.

و نظر به اين‏كه «اثر» با توجه به اثر بودن آن صفت فعل مؤثر است و اين صفت همان اسمي است كه بر مؤثر دلالت دارد و به وسيله آن به

ذات مؤثر توجه مي‏شود به حكم اين قاعده مسلمي كه: «الذات غيّبت الصفات»، از اين جهت همه آثار فعل و يا افعال خداوند، اسماء و صفاتي هستند كه بر خداوند دلالت مي‏نمايند، و هر اثري منشأ اشتقاق اسمي و صفتي براي خداوند مي‏باشد، چنان‏كه قيام زيد منشأ اشتقاق اسم القائم و قعود منشأ اسم القاعد و كلام منشأ اشتقاق اسم المتكلم و كتابت منشأ اشتقاق اسم الكاتب براي او است و از اين قبيل، پس در آثار جز مؤثر چيزي ديده نمي‏شود چنان‏كه در قائم و قاعد و متكلم و كاتب مثلاً جز زيد ديده نمي‏شود و او است كه به اين آثار ظاهر گرديده و به آثار خوانده و شناخته مي‏گردد، با وجود اين‏كه ذات او در مقام و در رتبه خود موجود و ثابت و بر قرار است و از رتبه و مقام خود هم تنزل نكرده و به مقام و رتبه آثار فرود نيامده است و بديهي است كه آثار هم به مبادي خود برپا و به علل خود بستگي دارند، و اين آثار جهات تعلق افعال او است كه به اين شؤونات ظاهر گرديده و اگر ذات او با اين آثار مرتبط بود، از اين آثار انفكاك نمي‏يافت زيرا بديهي است كه انفكاك ذات از ذاتيات محال و ممتنع است و نيز نمي‏شد كه به ذات زيد توجه كنيم بدون توجه به اين شؤون و آثار، پس به حكم وجدان و برهان عقلي ما به زيد توجه مي‏كنيم بدون توجه به اثري و يا شأني از شؤون و آثار او، و بلكه به حقيقت و صِرف ذات نمي‏توان توجه نمود مگر با صرف نظر از همه شؤون و از تمامي آثار آن، چنان‏كه حضرت امير مؤمنان7 فرموده: كشف سبحات الجلال من غير اشارة و نيز بديهي است كه اين نسبت‏ها به واسطه پيدايش آثار و افعال پيدايش مي‏يابند. بنابراين اگر چنين بگوييم كه اين نسبت‏ها كه منشأ تعدد و تكثر اسماء و صفاتند، همه در رتبه آثارند و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 481 *»

ذات مؤثر در مقام و رتبه خود است و به رتبه آثار تنزل نكرده (الذات البحت خلوٌ من الخلق)، ولي آثار در مقام خود بر ذات مؤثر دلالت رسمي ـ اثباتي همراه تنزيه كامل ـ دارند ـ به حكم «الذات غيّبت الصفات»، مطلوب و مقصود ما از اين بحث حاصل و معلوم و منظور ما ثابت است، و اگر كسي بگويد: هنگام حدوث اين آثار ظاهر مي‏شود اسمائي براي ذات، از اين نظر كه ذات براي احداث اين شأن و يا اثر به آن‏ها تعلق مي‏گيرد و مثلاً قائم اسم ذات مي‏شود كه به قيام اتصاف يافته است، در پاسخ او مي‏گوييم: نتيجه اين سخن اين مي‏شود كه ذات به واسطه دگرگوني آثار و افعال و تعدد آن‏ها تغير بيابد و از آن‏ها تأثر بپذيرد و انفعال يابد و كسي كه موحد باشد چنين سخني نمي‏گويد، پس حق مطلب همان است كه ما گفتيم كه تمامي آثار، اسماء افعال، و صفات آثارند كه بر موصوف‏ها و مسماهاي خود دلالت مي‏كنند ولي افعال در نزد ذات مضمحل و فاني مي‏باشند و ذهن به ذات توجه مي‏كند و از افعال قطع نظر مي‏نمايد و نسبت‏ها و اضافات را ناديده مي‏گيرد و اين توجه به ذات و يا توجه به افعال هر دو در مقام خود ذهن است و از مقام خود تجاوز نمي‏كند نه به رتبه ذات مي‏رسد و نه به رتبه فعل بلكه در مقام خود و از ملاحظه اثر براي ذهن اين دو توجه و اين دو التفات فراهم مي‏گردد، پس اثر هم از ذات اثري و نصيبي ندارد و خالي از آن است (و الخلق خلوٌ من الخالق)، اگرچه غير ذات را هم نمي‏نمايد و جز ذات هم در آن يافت نمي‏شود به همان بيان و توضيحي كه داده شد،اين است كه در دعاء رسيده: لايري فيها نور الاّ نورك و لايسمع فيها صوت الاّ صوتك و امام حسين7فرموده: أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليك و متي بعدت حتي تكون الآثار هي التي توصل اليك عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيباً و خسرت صفقة عبد لم‏تجعل له من حبك نصيباً . . . تعرفت الي في كل شي‏ء فرأيتك ظاهراً في كل شي‏ء . . . .

پس اين ظهور ذات در آثار، ظهور ذاتي نيست زيرا اگر ذات به خود ذات در آثار

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 482 *»

ظهور نمايد تمام آثار منعدم مي‏شوند، از اين گذشته كه ظهور ذات بذاته لذاته در آثار و رتبه آثار قابل تعقل و تصور نيست، زيرا اثر اگر بخواهد در رتبه ذات باشد كه اثر نخواهد بود و اگر ذات بخواهد در رتبه اثر باشد پس ذات نخواهد بود، بنابراين معناي صحيح ظهور ذات در اثر همان اضمحلال و فناء اثر است در نزد ذات و احتياج و افتقار اثر است به فعل ذات، كه همه كيان اثر همان التفات و توجه و نظر آن است به سوي آن كسي كه به التفات و عنايت او متقوم و متأصل و متحصل است و او است كه رفع فقر و فاقه و نياز او را نموده و مي‏نمايد، پس اثر في نفسه مضمحل و فاني است و مؤثرنما است و مؤثر دائماً ثابت و موجود مي‏باشد، و معناي اين‏كه گفته مي‏شود «ظهور ذات» اين نيست كه ذات در اثر وجود دارد زيرا اگر ذات در اثر باشد مستلزم مفاسدي است كه قابل تصور نيست پس اين فرمايش ان اللّه خلو من خلقه و خلقه خلو منه حقيقتي است كه اگرچه به شكل نقل است ولي صادر از عقل كل است و هر عقل سليمي آن را مي‏پذيرد و با مقتضاي خود مطابق مي‏بيند و با وجود اين تعبير باز مي‏بينيم كه فرموده‏اند: أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك . . . مَثَل آفاقي اين دو مطلب([34]) كه هر دو را با هم جمع نموده و به ما مي‏نمايد شاخص و مرآت است، آيا شاخص در مرآت هست؟ آري و آيا غير شاخص در مرآت است؟ نه، و آيا ذات شاخص در مرآت است؟ نه، زيرا شاخص همان است كه پيش از مواجه شدن با مرآت بوده و با مواجه شدن و بعد از آن هم همان است و هيچ تغييري نكرده و تجزيه نشده و از مقام و رتبه خود خارج نگرديده و از آنچه بوده چيزي كم نگشته است، و اين بديهي است و از طرفي هم غير شاخص در مرآت وجود ندارد و گرنه نمي‏شد از صورت در مرآت بر شاخص استدلال نمود، پس روشن است كه صورت در آئينه از شاخص

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 483 *»

گزارش مي‏دهد و آن را حكايت مي‏نمايد و غير شاخص در آن نمايان نيست همچنان كه ذات شاخص هم در آئينه نمي‏باشد، پس ذات شاخص خالي از آئينه است، و آئينه هم خالي از ذات شاخص، با اين‏كه صورت در آئينه اسم و رسم شاخص است در مقام و ذات و رتبه خود، و البته درك اين مطلب تا اندازه‏اي به دقت نياز دارد و روي همين جهت در تعابير مختلف اين مطلب را امامان: بيان فرموده‏اند و نوع اين بيان‏ها براي تقريب ذهن‏ها به اين مطلب بوده است كه يكي از آن تعابير اين است: «بينونت صفتي» در برابر «بينونت عزلتي» توحيده تمييزه عن غيره و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة يعني مغايرت واجب و ممكن يا خالق و مخلوق مانند مغايرت ذوات متباينه نيست مثل مغايرت افرادي كه از يك حقيقت مي‏باشند يا مثل مغايرت حصص محدوده متخالفه‏اي كه از يك شي‏ء باشند مانند متناقضان و متضادان و از اين قبيل تباين‏ها يعني متغايرهايي كه يكي از آن دو در نزد ديگري به رسم و اسم و صفت خود مذكور نباشد، و بديهي است كه اين گونه بينونت‏ها ـ بينونت‏هاي عزلتي ـ با احاطه مطلقه و كليه و قيوميت كامله و شامله خداي متعال منافات دارد، اللّه لا اله الاّ هو الحي القيوم، لاتأخذه سنة و لا نوم و و ما كنا عن الخلق غافلين. در بينونت‏هاي عزلتي «غفلت و سنه و نوم» لازمه آن‏ها است ولي در «بينوت‏هاي صفتي» اين لازمه‏ها وجود ندارد، مغايرت و بينونت ميان صفت و موصوف([35]) وجود دارد ولكن به صورت عزلت نيست پس حكم همه آثار نسبت به مؤثرهاي آن‏ها همين گونه مغايرت و بينونت است و هر اثري و يا صفتي (فعلي نه ذاتي) بر ذات دلالت دارد ـ به حكم اضمحلال ـ ولي دلالتش، دلالت استدلالي و دلالت رسمي است، نه دلالت كشفي، و از اين جهت از آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 484 *»

اثر و يا صفت اسم اشتقاق مي‏يابد مانند «قائم» از «قيام» براي زيد در حالي كه مي‏ايستد. (دقت فرماييد):

آثار افعال در نزد ذات فاعل، باطل و مضمحل مي‏باشند و در مقام خود كه رتبه افعال است بر ذات دلالت استدلالي دارند و بلكه خود قيام و قعود و حركت و سكون بر قائم و قاعد و متحرك و ساكن دلالتي ندارند ولي صفاتي كه از آن‏ها اشتقاق مي‏يابند بر موصوف خود كه «ذات ظاهره به اين افعال»، باشد دلالت مي‏نمايند، پس با توجه به اين جهتِ آثار است كه ميان اثر و مؤثر و يا ميان صفت و موصوف، بينونت و مغايرت اثبات مي‏كنيم، زيرا ذات و حقيقت و هويت اثر در نزد ذات مؤثر، فناء و اضمحلال و عدم و امتناع داشتن است و گرنه اثر، اثر نيست و مؤثر خواهد بود، و مؤثر هم مؤثر نبوده و اثر خواهد بود به دليل اين‏كه دو شي‏ء اگر در رتبه متحد باشند در اقتضاءهاي ذاتي مشترك خواهند بود، اگرچه براي ظهور برخي از آن اقتضاءها مانعي وجود داشته باشد، و اما با توجه به اين‏كه اثر اسم و صفت مؤثر است و بر مؤثر دلالت استدلالي دارد، ميان اثر و مؤثر بينونتي و مغايرتي نيست زيرا مباين شي‏ء بر شي‏ء با توجه به تباين آن دو، دلالتي ندارد.

به تعبير ديگر: صفت از حيث صفت بودن غير موصوف است و موصوف هم از حيث موصوف بودن غير صفت است و اين مطلب بديهي است از اين جهت امير مؤمنان7فرمود: لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و نظر به اين‏كه صفت تحققي و بلكه تذوتي و استقلالي ندارد و به هيچ وجه شيئيتي براي آن نيست مگر از جهت انتسابش به موصوف مانند شبح در آئينه كه هيچ گونه استقلالي و تحققي براي آن نيست مگر به التفات و توجه و مواجهه شاخص با آئينه، بنابراين صفت به همين نيازمندي خود به موصوف، بر موصوف دلالت مي‏كند و وجود آن را اثبات مي‏نمايد و از او و از قدرت و كمال او خبر مي‏دهد و همين را «دلالت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 485 *»

استدلالي» مي‏نامند و بديهي است كه دلالت تكشفي بر موصوف خود ندارد از اين جهت است كه مثلاً «القائم» فقط از «الظاهر بالقيام» خبر مي‏دهد و ديگر از «الظاهر بالقعود» و از «الظاهر بالركوع» و يا از «الظاهر بالسجود» و از اين قبيل ظهورات، خبر نمي‏دهد، همچنان كه بر صفات ذاتي موصوف دلالتي ندارد از قبيل عالم و يا جاهل، بلندقد و يا كوتاه‏قد، سفيد و يا سياه، سعيد و يا شقي بودن موصوف، پس صفت استدلال بر موصوف است نه صفت تكشف، و نظر به آنچه ذكر شد و آنچه ذكر نشد فرموده امام7كه مغايرت و بينونت صفت و موصوف مغايرت و بينونت صفتي است، اين فرمايش از جوامع كلم توحيدي است كه تمام احكام اثر را نسبت به مؤثر در بردارد، و در مكتب استبصار از اين كلمه جامعه و ساير جوامع كلم توحيدي و يا رشته‏هاي ديگر از علوم كه از وحي و خزان آن در دست است استفاده‏هاي فراواني شده است، و الحمد للّه رب العالمين، اللّهم ان هذا منك و من محمد و آل محمد صلواتك عليهم اجمعين.

جزي اللّه المشايخ اعلي اللّه مقامهم عنا و عن الاسلام و المسلمين خير جزاء المحسنين.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 486 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

29ـ «حقيقت اثر ظهور مؤثر است به خود آن ظهور»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 487 *»

ظهور از نظر مكتب استبصار غير ذات است، جلوه ذات است كه به خود آن جلوه، ذات تجلي كرده است، امام رضا7 براي عمران صابي درباره اين مطلب چنين مثل زده‏اند: اخبرني عن المرآة انت فيها ام هي فيك؟، و او پاسخ نداد زيرا هر دو صورتي كه در سؤال مطرح شده صحيح نيست، يعني هيچ‏يك از اين دو صورت نيست، و امام7 هم منتظر پاسخ او نشدند، و به بيان مقصود خود پرداختند و بدون فاصله فرمودند: فان كان ليس واحد منكما في صاحبه فباي شي‏ء استدللت بها علي نفسك يا عمران؟ نتيجه فرمايش اين‏كه ترديدي نيست كه تو در آيينه نيستي و آيينه هم در تو نيست و با وجود اين به وسيله صورت در آيينه بر خودت استدلال مي‏نمايي و آن را حاكي خود مي‏داني، اگر تو از آئينه خارجي پس مباين آن مي‏باشي و مباين شي‏ء كه بر شي‏ء دلالت نمي‏كند و دليل بر آن نمي‏شود، و اگر داخل در آئينه‏اي پس آن صورت (شبح)، صورت (شبح) نيست بلكه ذات تو است و بديهي است كه چنين نيست يعني ذات تو نيست بلكه صورت و شبح تو است، بنابراين تو به ظهورت و تجليت و به اثر فعلت در آئينه داخل هستي نه به ذاتت، پس آنچه داخل آئينه است ظهور شاخص است ولي نظر به اين‏كه ظهور در نزد ذات (صاحب ظهور، ظاهر) فاني و مضمحل است و با توجه به ذات، به ظهور توجه و التفاتي نيست، گرچه در آئينه جز ظهور چيزي نيست، از اين جهت صورت در آئينه (ظهور) دليل بر شاخص است و صفت استدلال بر آن است و رسم و اسم آن است، و از همين جهت اگر آئينه رنگين باشد همان رنگ براي شاخص اثبات مي‏شود و بر رنگين بودن آن حكم مي‏كنيم در صورتي كه شاخص به آن رنگ نيست، پس شاخص داخل در آئينه است اما به ظهورش و اين داخل بودن به طور امتزاج نيست همچنان كه دو متداخل اين چنين هستند در اين عالم، زيرا مراد از امتزاج تداخلي است كه در آن اقتران و اتصال و اتحاد باشد، ولي در اين مثل ذات داخل مرآت نشده تا امتزاج لازم آيد، آنچه داخل مرآت است ظهور ذات است ولي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 488 *»

متوجهٌ‏اليه و ملتفتٌ‏اليه ظهور نيست بلكه ذات است كه به اين ظهور ظاهر شده است، پس گويا ذات داخل است و از همان حيثي كه داخل است خارج است، و از اين مثل شريف كه حضرت رضا7براي عمران زده‏اند بسياري از روايات توحيدي روشن مي‏شود مانند اين حديث شريف كه فرموده‏اند: لنا مع اللّه حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو و هو هو و نحن نحن يعني با وجود اين‏كه هو هو و نحن نحن، هو نحن و نحن هو، به اين بيان كه هو نحن از حيث ظهور و نحن هو از حيث مظهر، نه از حيث ذات، زيرا حقيقت اثر عبارت است از ظهور مؤثر، و براي مؤثر در رتبه اثر ظهوري نيست مگر همان خود اثر، و بر همين اساس و قاعده مي‏گوييم: ظهور قطعاً و مسلماً غير ذات است و از طرفي هم اثر و ظهور، اثر و ظهور نخواهد بود مگر به صَرف نظر از غير ذات، و بلكه به صِرف نظر و توجه و التفات به ذات ـ از طريق همين اثر و ظهور ـ پس ظهور از حيث نظر و توجه به ذات ـ در آن و به وسيله آن ـ ظهور است و در اين صورت و با توجه به اين جهت و حيثيت مي‏گوييم: ذات خارج از مرآت است، و اما از جهت اين‏كه نظر فقط به ذات است و در مقام ظهور از غير ذات ـ حتي خود ظهور و انيت آن ـ صرف نظر مي‏شود و غير ذات در نظر نيست مي‏گوييم: داخل مرآت است، و در هر دو صورت چه خارج بودن و چه داخل بودن، هنگامي كه به خود ذات و حقيقت و هويت آن توجه مي‏كنيم به حسب عقل و وجدان مي‏يابيم كه ذات از دخول و خروج منزه است و به داخل و يا خارج بودن توصيف نمي‏شود و گفته مي‏شود نه داخل است و نه خارج زيرا دخول و خروج شأن دو ممكن است و از جهات و شؤونات كائنات مي‏باشد و بايد خالق را از آن جهات منزه دانست.

به تعبير ديگر چنان‏كه در روايت هم رسيده مي‏گوييم: ذات در ظهور داخل است اما نه مانند دخول چيزي در چيزي زيرا اين گونه داخل بودن اقتضاء مي‏كند كه آن دو چيز با يك‏ديگر اقتران و اتصال داشته باشند ولي در اين مورد بحث مي‏بينيم كه چنين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 489 *»

نيست، در اين بحث ما به ظهور توجه مي‏كنيم در حالي كه آن را از هرچه غير ذات است تجريد كرده و فقط به ذات توجه داريم و ديگري جز ذات در نظر نيست بنابراين غيري در كار نيست تا اقتران و اتصال و يا ظرف و مظروف و يا حالّ و محلّ و از اين قبيل امور لازم آيد و نيز مي‏گوييم: ذات از ظهور خارج است اما نه مانند خروج چيزي از چيزي، زيرا هر چيزي كه از چيزي ديگر خارج باشد و هر دو خارج از يك‏ديگر در نظر گرفته شوند، متباين خواهند بود و ديگر يكي از آن دو بر ديگري دلالت نخواهد داشت، ولي در اين مورد بحث مي‏بينيم كه رابطه ذات و ظهور چنين نيست، بلكه ظهور با توجه به اين‏كه از ذات خالي است و ذات هم از آن خالي است ـ ان اللّه خلو من خلقه و خلقه خلو منه ـ در ظهور جز ظاهر ـ در اثر جز مؤثر ـ چيز ديگري ديده نمي‏شود به طوري كه ظاهر در ظهور از خود ظهور اظهر ـ و مؤثر در اثر از خود اثر آشكارتر ـ است، چنان‏كه مولا امير مؤمنان7 فرموده: مارأيت شيئاً الاّ و رأيت اللّه قبله و طبق نقلي، و بعده و معه، اين گونه ديد نسبت به مخلوق با توجه به خود مخلوق ـ من حيث نفسه ـ فراهم نمي‏شود مگر آن‏كه مخلوق را به حروف و كلمات ذات و صفاتش، كتاب استدلال بر خالق و صفات كماليه او، در نظر بگيريم.

به تعبير ديگري كه اين تعبير هم در روايات رسيده مي‏گوييم: ذات در ظهور داخل است اما نه به طور ممازجه و از آن خارج است اما نه به طور مزايله، كه گذشته از توضيحات گذشته، اين تعبير را توضيح مي‏دهيم به اين بيان كه رابطه ذات و ظهور آن از قبيل حمل‏هاي اشراقي است در قضاياي حمليه مانند زيدٌ قائمٌ، در اين نوع قضايا محمول ظهور موضوع است و موضوع به محمول ظاهر شده است، و نوعاً محمول به صورت مشتق به كار مي‏رود، يعني اسم و يا صفت موضوع است كه از فعل و يا مصدر([36]) اشتقاق مي‏يابد و مبدء اشتقاق آن اثر فعلي است كه از موضوع صادر شده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 490 *»

موضوع آن را به واسطه فعل خود احداث كرده است مانند قائم در زيد قائم كه از قيام مشتق شده و قيام اثر «قام» است، پس زيد قيام را به وسيله فعل خود كه «قام» است احداث كرده است و مطابق دلائل عقلي و نقلي اثر با ذات مؤثر متحد نيست و گرنه لازم مي‏آيد كه ذات متغير شود و از اثر تغير پذيرد و يا علت از معلول انفعال بيابد و بطلان اين مطلب بديهي است و به دليل و ابطال نمودن آن نيازي نيست، بنابراين اثر ـ قيام ـ عين ذات زيد و يا عين مرتبه‏اي از مراتب ذات زيد و حقيقت زيد به وجهي از وجوه نمي‏باشد و قائم قطعاً مشتق است ـ از قام و يا از قيام([37]) ـ و مشتق فرع مبدء و مشتقٌ‏منه است و وجود آن متأخر از وجود مبدء است، اين اشتقاق ظاهري لفظي فرع اشتقاق واقعي معنوي است، و در جاي خود ثابت گرديده كه تمامي صفات الفاظ و احكام آن‏ها و احوال و ساير عوارض آن‏ها، از صفات و احكام و احوال و عوارض معاني واقعي حكايت مي‏كنند به طوري كه مي‏توان از اين امور الفاظ به همين امور واقعي و معنوي اشياء پي برد، در هر صورت «قائم» صفت ذاتي زيد نيست، قيام و قائميت به هيچ‏وجه در ذات زيد لحاظ نمي‏گردد، زيرا به هر اعتباري اگر در ذات لحاظ گردد انقلاب ذات لازم مي‏آيد به اين معني كه ذات اثر شود و اثر ذات گردد، پس قائم در واقع اشراق و تجلي زيد است كه صفت استدلال بر زيد است نه صفت تكشف زيد، و اين اشراق «مثال» فعل زيد است كه آن را در هويت «قيام» القاء كرده تا به وسيله آن شناخته شود و اين «مثال» حكايت ذات زيد است و يا ذات ظاهره زيد است كه در مشتق ـ قائم ـ بايد لحاظ گردد و اعتبار شود و مرجع همان ضميري است كه در مشتق وجود دارد پس مثلي كه براي اتصاف زيد به «قائم» زده شده، همان اتصاف شاخص است به صورت (شبح) مرئيه در مرآت، كه همين صورت دليل بر شاخص و صفت آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 491 *»

است و بر آن حمل مي‏شود، چنان‏كه قائم بر زيد حمل مي‏شود به طور اشتقاق.

در اين نوع قضاياي حمليه، موضوع در واقع ذات نيست، و جهت جامعه و رتبه اتحاد ـ كه ملاك صحت حمل است ـ در ذات نيست، بلكه در مقام ظهور و اثر و اشراق و فعل ظاهر به مفعول ـ و از اين قبيل تعبيرات ـ مي‏باشد، و از همين جهت است كه از نظر مذهب تشيع، اسماء و صفاتي كه به اين گونه حمل، خداوند متعال به آن‏ها اتصاف مي‏يابد، صفات فعليه مي‏باشند مانند: اللّه خالق و اللّه رازق و اللّه محيي و اللّه مميت، و اين مطلب مورد اتفاق فرقه محقه اماميه است، زيرا بديهي است كه فعل غير ذات است و در رتبه ذات، با ذات هيچ گونه اتحادي ندارد، آري در مذهب وحدت وجود، فعل و مفعول و ذات يك حقيقت مي‏باشند كه به اعتبار و تعينات متغايرند، و در مكتب استبصار بطلان اين مذهب با براهين عقلي و نقلي مانند روز، روشن گرديده است.

پس فعل غير از حقيقت ذات است و با هم به هيچ‏وجه اتحاد ندارند و با يك‏ديگر در رتبه هم جمع نمي‏گردند، و بديهي است كه اسم فاعل عين ذات نيست بلكه صفت استدلال بر ذات و آيه ذات است كه به همين اعتبار آن را «ذات ظاهره» مي‏نامند و بديهي است كه جهت اتحاد در مقام تجلي و اشراق و ظهور و فعل است نه در مقام ذات، پس «قائم» اشراق زيد و تجلي و اسم و رسم زيد است و چون در نزد ذات فاني و مضمحل است به طوري كه تا اسم فاعل ذكر مي‏شود به ذات توجه مي‏كنيم، دلالت بر ذات دارد و گرنه با ذات نه اتحاد دارد و نه بين آن و ذات جهت جامعه‏اي موجود است.

اين قاعده در همه صفات فعليه خداوند جاري است زيرا معناي صفات فعليه اين است كه مسمي و موصوف در آن‏ها فعل است نه ذات و به حسب تعبير ظاهري بايد بگوييم: «فعل خالق و رازق و محيي و مميت است» ولي چنين نمي‏گوييم و درست

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 492 *»

و شايسته هم نيست كه بگوييم، بلكه مي‏گوييم: «اللّه هو الخالق و الرازق . . .»، سرّش همان است كه توضيح داديم.

با توجه به اين توضيح به اصل مطلب برمي‏گرديم و مي‏گوييم: دخول و امتزاج و خروج و مزايله، احكامي هستند كه در مفاهيم آن‏ها، اقتران با غير، مأخوذ است، و در اين مورد بحث يعني ظهور، غيري با آن نيست تا با آن مقترن گردد، در ظهور، جز حضور ذات به خود ظهور چيزي وجود ندارد، و حضور ذات، در ظهور، آن چنان است كه خود ظهور را هم «محو» مي‏نمايد و از آن نشاني باقي نمي‏گذارد و تا چنين نباشد حضور ذات نمايان نمي‏شود، از اين جهت است كه امير مؤمنان7 در تعريف «حقيقت» فرمود: كشف سبحات الجلال من غير اشارة كه همان ازاله انيات و سلب اعتبارات و نفي اشارات باشد و باز هم توضيح فرمود و به درخواست كميل بيان را زياد كرد و فرمود: محو الموهوم و صحو المعلوم.

نتيجه سخن اين‏كه سالك در مسير معرفت هرچه سير كند ـ اگرچه به طور بي‏نهايت باشد ـ مسافت ميان او و ذات خداوند به اندازه سر مويي هم كوتاه و كم نمي‏گردد، و در تمام مدت سيرش ـ كه حد ندارد و پايان‏پذير نيست ـ حظ و بهره‏اش همان ظهور است و منتهاي سيرش درك نور همراه كشف سبحه ـ سلب غير در حد غيور ـ مي‏باشد، چه زيبا سروده شاعر كه:

منتهي الحظّ ما تزوّد منهُ   اللَّحظ، و المدركون ذاك قليلٌ

و بلكه زيبا به حقيقت زيبايي در بيان اين مطلب عرفاني تعبير قرآن ناطق، عليه السلام و عجل اللّه فرجه است كه در دعاي رجب فرموده: لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك تا آن‏كه فرموده: بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت، و در خطبه يتيميه فرمود: رجع من الوصف الي الوصف و عمي القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك و الادراك عن الاستنباط و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 493 *»

شكله و هجم به الفحص علي العجز و البيان علي الفقد و الجهد علي اليأس و البلاغ علي القطع و السبيل مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته و معرفته توحيده و توحيده تنزيهه من خلقه.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 494 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

30ـ «قُرب، وصول، فناء في اللّه، بقاء باللّه»،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 495 *»

أـ «قُرب»:

با توجه به مطالبي كه در نكته‏هاي اخير بيان شد اين سؤال پيش مي‏آيد كه قرب و وصول به خداوند و فناء در او و بقاء به او چه معنايي دارند؟!

در پاسخ مي‏گوييم: بديهي است كه قرب مكاني معني ندارد زيرا خداوند در جهتي نيست و ميان او و بندگانش هم مسافتي نيست تا براي بندگان قرب مكاني به خداوند حاصل گردد، و نيز قرب اتصالي هم معني ندارد، زيرا خداوند از اقتران كه لازمه اتصال و از افتراق كه لازمه انفصال است منزه مي‏باشد، و گرنه براي او دو حالت خواهد بود يكي حالتي پيش از اتصال و ديگري حالتي بعد از اتصال، و متغير الاحوال حادث خواهد بود و خداوند قديم است و از تغير احوال منزه مي‏باشد، و به طور كلي از همه نسبت‏ها و كيفيت‏ها منزه و متعالي است.

و نيز از قرب «عيني» هم منزه است كه مدعاي مكتب وحدت وجود و موجود مي‏باشد، در مكتب وحدت وجود و موجود، خداوند عين اشياء است و حقيقت وجود ذات خداوند است كه در حدود مختلف تنزل نموده و تعين يافته است، پيشواي اين مكتب محيي‏الدين بن عربي چنين گفته است «سبحان من اظهر الاشياء و هو عينها»، در اين مكتب قرب بنده به خداوند عبارت است از فناء بنده و بقاء او به اللّه، و بطلان اين مكتب از تمامي جهات و جوانب آن، با همه فريبندگي‏هاي آن، در مكتب استبصار به وسيله براهين عقلي و نقلي، بيان شده به طوري كه جاي شك و ترديد باقي نمانده است، و آن چنان كه مفاسد و قبائح اين مذهب انحرافي در اين مكتب روشن شده در هيچ مكتبي روشن نشده است و نظر به اين‏كه در اينجا، جاي بحث از آن مذهب نيست به تفصيل نمي‏پردازيم و به طور اجمال مي‏گوييم: طرفداران اين مكتب مي‏گويند حقيقت وجود كه ذات خداوند است به واسطه تنزل، حدود بر آن عارض

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 496 *»

مي‏شود و به تعينات متعين مي‏گردد،

من و تو عارض ذات وجوديم   مشبك‏هاي مشكوة وجوديم

ما از آن‏ها مي‏پرسيم اين حدودي كه بر ذات و حقيقت وجود عارض مي‏شود و همين حدود است كه كائنات و ممكنات به وسيله آن‏ها از يك‏ديگر امتياز مي‏يابند و به آن حدود متحقق مي‏گردند، آيا بر ذات خداوند عارض مي‏شوند؟! يا نه؟!، اگر بر ذات خداوند عارض مي‏شوند، آيا اين حدود حادث‏اند يا قديم‏اند؟!، اگر حادث باشند لازم آيد خداوند محل عروض حوادث باشد و در اين صورت لازم مي‏آيد كه قديم از حادث تأثر پذيرد و اين لوازم با قديم بودن خداوند و تنزه او از اين امور خلقي، منافات دارد و بر خلاف بداهت عقل و اتفاق مقتضاي عقول تمامي عقلاء است.

و اگر حدودي كه بر ذات خداوند عارض مي‏شوند قديم باشند، لازم مي‏آيد تعدد قدماء و همچنين لازم مي‏آيد اقتران قدماء با يك‏ديگر، و تعدد و اقتران از صفات و خصوصيات خلق است و خداوند قديم واحد از آن‏ها منزه است، از اين‏ها گذشته لازم مي‏آيد كه ميان ذات و حدود، نسبت عارض و معروض پيدا شود و نسبت نشان تركيب است، و مركب حادث است و به تركيب‏كننده و اجزاء خود نيازمند مي‏باشد و خداوند قديم و احدي‏الذات و المعني، از همه اين امور منزه و متعالي است، ديگر اين‏كه در تركيب تناسب اجزاء با يك‏ديگر لازم است و گرنه لازم مي‏آيد كه هر چيزي با چيز ديگري مركب گردد، و بديهي است كه چنين چيزي نشدني است پس شرط تحقق تركيب تناسب اجزاء با يك‏ديگر است و تناسب از صفات حوادث است، ديگر اين‏كه لازم مي‏آيد براي خداوند جهت‏ها باشد و جهت‏ها داشتن همان متكثر بودن است و با توحد ـ يگانگي و يكتايي ـ مناقض است، زيرا نسبت‏ها و جهت داشتن‏ها و اجزاء داشتن همه اموري هستند وجودي و همه داراي تحقق‏اند و همين‏ها سبب اتصال‏ها و يا انفصال‏ها مي‏گردند، ديگر اين‏كه لازم مي‏آيد حالّ ـ حدود ـ از محلّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 497 *»

ـ ذات خداوند ـ و محلّ از حالّ، انفعال پذيرد، زيرا تا محلّ از حالّ انفعال نپذيرد، حالّ نمي‏تواند در آن حلول نمايد و استقرار يابد و نيز تا حالّ از محلّ انفعال نپذيرد متناسب با محلّ نمي‏شود و در آن تمكن نمي‏يابد، پس انفعال محلّ و حالّ از يك‏ديگر طرفيني است ـ و در جاي خودش اين مطلب ثابت گرديده و در اينجا، جاي اثبات آن نيست ـ و انفعال‏پذيري از صفات حادث است و ذات قديم از آن منزه است، ديگر اين‏كه لازم مي‏آيد خداوند كامل مطلق نباشد، زيرا كمال مطلق وحدتي است كه در آن شائبه كثرت نباشد اگرچه به طور عرضي باشد، ديگر اين‏كه لازم مي‏آيد براي قديم دو حالت باشد يكي حالت اطلاق و يكي حالت تقيد ـ حالت اطلاق، پيش از عروض اين حدود، حالت تقيد، بعد از عروض آن‏ها ـ ديگر اين‏كه لازم مي‏آيد در حالت اطلاق و عارض نشدن حدود ـ پيدا نشدن مخلوق‏ها ـ افاضه فيض تعطيل باشد، در صورتي كه اتفاق عقلاء اين است كه «و ما للفيض تعطيل»، و ترديدي نيست كه افاضه فيض جزء ذات خداوند متعال نيست همچنان‏كه عرضي هم نيست كه بر آن ذات مقدس عارض گردد، بلكه افاضه در رتبه فعل و ايجاد و احداث است كه هيچ‏گونه ارتباط و نسبتي با ذات خداوند ندارد و در نكته‏هاي گذشته موقعيت فعل و ايجاد و احداث بيان شده است، و اگر طرفداران اين مكتب بگويند افاضه خداوند به همين ترتيبي است كه در اين مكتب تشريح شده ـ «سبحان الذي اظهر الاشياء و هو عينها» ـ و با تمثيل شعري آن را چنين توضيح داده‏اند:

البحر بحر علي ما كان في القدم   ان الحوادث امواج و انهار
لاتحجبنّك اشكال تشكلها   عمن تشكل فيها و هي استار

و يا چنين توضيح داده‏اند:

و ما الخلق في التمثال الاّ كثلجة   و انت لها الماء الذي هو نابع
ولكن بذوب الثلج يرفع حكمه   و يوضع حكم الماء و الامر واقع

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 498 *»

و از اين قبيل تمثيلات و تشبيهات شعري و نثري، ما مي‏گوييم اين‏گونه تشريح و تبيينِ خلقت و ايجاد و تأثير و احداث و افاضه، لازمه‏اش اثبات عجز خالق و نقص قدرت مطلق و كامل او و اثبات نقصان مشيت نافذ و عام او، و اثبات قصور در وحدت مطلق او و نفي احديت و بساطت حقيقي او، و اثبات تجانس و سنخيت ميان خالق و مخلوق است، و بديهي است كه خدايي را كه فرستادگان او به ما معرفي كرده‏اند اين‏چنين خدايي نيست و از همه اين امور خدا منزه و متعالي مي‏باشد.

پس از روشن شدن اين مطلب كه خداوند از هرگونه نسبت با خلق و از هرگونه تعدد جهات و تكثر شؤون و حيوث و اعتبارات منزه و متعالي است، ذات مقدس او به قريب و بعيد بودن از دو جهت مختلف، توصيف نمي‏شود، زيرا به طور كلي از هر جهت و نسبتي مبرا مي‏باشد، پس نه به قرب توصيف مي‏شود و نه به بُعد توصيف مي‏گردد، و با توجه به اين‏كه در ذات خدا ـ و به تعبيري كه با اذهان عادي مناسب‏تر است، در رتبه ذات او ـ تمامي اشياء ممتنع الذكرند چه به طور اثبات و چه به طور نفي، ديگر براي قرب و بعد معنايي نمي‏ماند، زيرا قرب و بعد از مقوله اضافه هستند و اگر اعتبار شوند نسبت به ذات خداوند و غير او از اطوار خلقي، غيري با ذات او لحاظ نمي‏شود و به هيچ نحوي از انحاء ذكري و مذكوريتي براي غير در ذات خداوند نيست، ذات خداوند منقطع الاشارات و العبارات و الكيفيات است ـ انما تحد الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها ـ بنابراين قرب و بعد خداوند را بايد در خلق اعتبار نمود و عبارتي كه مي‏تواند اين اعتبار را بيان كند اين است: «قرب مظهر ـ از حيث مظهريت ـ به ظاهر است، در ظهور آن به آثار افعال و اشعه انوار خود»، با توجه به اين‏كه حقيقت خلق و اثر نيست چيزي جز همان ظهور فعل مؤثر، پس ظهور فعل، اثر مؤثر است و اثر نزد مؤثر فاني و مضمحل مي‏باشد به طوري كه به خود آن توجه نمي‏شود و مؤثرنما است، و از طرفي فعل جهتي از جهات ظهورات امكاني است و نسبت آن هم به ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 499 *»

مؤثر همين‏طور است ـ ان الذات غيّبت الصفات ـ پس در اثر، ظهوري از ظهورات مؤثر ديده مي‏شود و آن ظهور همان حقيقت اثر است، و از همين جهت و حيث اثر، اسم و صفت براي مؤثر اشتقاق مي‏گردد، و بديهي است كه در اين حيث و جهت اثر، جز مؤثر ـ آن هم در ظهوري از ظهورات آن ـ چيزي ديگر ديده نمي‏شود، و به چيزي هم جز به مؤثر توجه و التفات نمي‏باشد، گرچه براي اثر جهتي و حيثي ديگر هم هست كه جهت و حيث «انيت و حدود» آن است و بديهي است كه اين جهت و حيث حاجب و مانع ديدار مؤثر است و از مشاهده جمال مؤثر ممانعت مي‏نمايد و از اين جهت اين جهت را حجاب و ظلمت و مانع از ديدار مؤثر مي‏نامند.

پس از توجه به اين مقدمات مي‏گوييم: بنده كه خود اثري است از آثار و مخلوقي است از مخلوقات، هنگامي كه حقيقت و ذات خود را مجرد از هر گونه حدودي و كيفيات و رسومي در نظر بگيرد مي‏بيند در آن جهتي و حيثي نيست جز «حدوث» و «افتقار»، و در آن از مقتضيات اغيار چيزي ديده نمي‏شود كه مستلزم كثرت و اكدار باشد، اين جهت و اين حيث هيچ اقتضايي ندارد جز طلب از خداوند و نمي‏خواهد چيزي جز قرب خداوند و اتصال به او را زيرا اين جهت و حيث چيزي نيست جز فقر و فاقه و جز استمداد و عدم جهاتي كه مستلزم توجه به غير خداي متعال است، پس در اين جهت و حيث مقتضي موجود است كه عبارت است از «حدوث» كه اين حدوث طلب و جستجوي محدِث و موجِد را اقتضاء مي‏كند و از آن طرف مانع هم مفقود است كه حدود باشد و حدود كثرت جهات و اعتبارات را ـ كه مانع توجه به خدا و اقبال به سوي او است ـ اقتضاء مي‏نمايد، از اين رو تا، بنده متوجه اين جهت و اين حيث خود است ـ كه جهت و حيث اعلاي او است و همين جهت و حيث، وجه و قطب استمداد او از خداوند است ـ او به درگاه خدا قرب يافته و به خداوند نزديك شده است، زيرا زبان حال اين جهت و اين حيث اين است: فانت لا غيرك مرادي و لك لا لسواك سهري و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 500 *»

سهادي و لقاؤك قرة عيني و وصلك مُني نفسي و اليك شوقي في محبتك وَلَهي و الي هواك صبابتي و رضاك بغيتي و رؤيتك حاجتي و جوارك طلبتي و قربك غاية سؤلي و في مناجاتك انسي و راحتي و عندك دواء علّتي و شفاء غلّتي و برد لوعتي و كشف كربتي . . . يا نعيمي و جنتي و يا دنياي و آخرتي . . . .

و اگر بنده متوجه جهت و حيث «انيت و حدود» خود باشد كه جهت و حيث حجاب و مانع ديدار رب الارباب است، از خداوند دور است و در بعد از درگاه او به سر مي‏برد، زيرا اين جهت و اين حيث غير از بعد از خدا، اقتضاي ديگري ندارد: و انت لاتحتجب عن خلقك الاّ ان‏تحجبهم الآمال دونك، و لاتحيط به الاوهام، بل تجلي لها بها و بها امتنع منها و اليها حاكمها و ليس بينه و بين خلقه حجاب غير خلقه، احتجب بغير حجاب محجوب و استتر بغير ستر مستور، پس قرب بنده همان التفات و توجه بنده است به جهت علياي حقيقت خود و تمحض نظر او است به آن جهت تا غير خدا را نبيند و غير خدا را نخواهد و به غير خدا توجه ننمايد و اگر اين توجه و التفات دوام بيابد به طوري كه خويش را فراموش و غير خدا را از خاطر ببرد و حتي از همين «از خاطر بردن غير خدا را» را هم از خاطر ببرد، به تمام قرب و كمال قرب نائل شده است، نه به اين معني كه ديگر تقرب يافتن او پايان مي‏پذيرد، بلكه در همين توجه و نظر ترقي مي‏كند و صعود مي‏يابد به طور ابديت، در دنيا و در آخرت و در اطوار جنت و در رضوان، با وجود آن‏كه در مقام خود است و از مقام و رتبه خود هم خارج نمي‏شود و به ذات خداوند نمي‏رسد كه بماند، در اعلي مراتب خود و در اعلي درجات قرب خود ـ كه براي آن درجات نهايتي نيست ـ به ادني درجه از درجات مرتبه مافوق خود هم نخواهد رسيد، اين مراتب محفوظ است و اهل هر مرتبه در درجات بي‏نهايت خود در ترقي و صعود مي‏باشند ابد الابد و دهر السرمد، و هيچ مرتبه‏اي به مرتبه مافوق خود نمي‏رسد، حتي حقيقت مقدسه محمديه9، كه همين حقيقت هم در مقام و مرتبه خود در حيرت

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 501 *»

است و از رسيدن به ذات مقدس خداوند ممنوع و به طور دائم ابداً و دهراً و سرمداً چنين درخواست دارد: اللّهم زدني فيك تحيراً و خداوند هم به او دستور داده: و قل رب زدني علماً، و در حديث معراج فرموده: كلما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً، ليس لمحبتي غاية و لا نهاية، اين‏جا است كه باز بايد به فقره مباركه خطبه يتيميه اميريه7توجه داشت كه كليد همه مسائل توحيدي است: رجع من الوصف الي الوصف و عمي القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك . . . و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله . . . و السبيل مسدود و الطلب مردود، دليله آياته و وجوده اثباته . . . .

پس از روشن شدن مراد و مقصود از «قرب» اگر كسي از كيفيت آن سؤال كند در جواب مي‏گوييم: براي قرب كيفيتي از كيفيات خلقي نيست و نمي‏توان آن را در بياني و يا به وسيله عبارتي و اشارتي توضيح داد، زيرا خود «قرب» عبارت است از توجه به ظهور با قطع نظر از خود ظهور و حتي با قطع نظر از «ظاهر» از حيث اين‏كه به اين ظهور ظاهر گرديده است و با قطع نظر از همه نسبت‏ها و رابطه‏هايي كه از ظاهر شدن ظاهر به آن ظهور حاصل شده است، و تا چنين توجهي به ظهور نباشد شخص در نظر و توجه به وحدت حقيقيه به حسب مقام و رتبه خود متمحض نمي‏شود، و ديد توحيدي اين چنيني برايش فراهم نمي‏گردد، اين توجه از تمامي نسبت‏ها و حدود قلبي و عقلي و رقاقي روحي و صوري نفساني و افهامي طبيعي و ذكري مادي و شبحي مثالي و تفصيلي جسمي، مجرد است، و بديهي است كه چنين توجهي و چنين ديد و نظري كه عبارت از قرب است، فراهم نمي‏گردد مگر با قطع نظر و با سلب التفات و توجه از همه مدركات غيبي و شهادي و ظاهري و باطني و حقيقي و مجازي و اجمالي و تفصيلي و ساير حالات كلي و جزئي و ذاتي و اضافي، كه در اين صورت همه حدود و كيفيت‏ها و كميت‏ها و همه نسبت‏ها و اوضاع منتفي خواهند بود، و به طور كلي هرچه در آن جهتي و حيثي از غير خداوند و كثرتي غير از وحدت حقيقيه باشد، منفي و مسلوب و از آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 502 *»

قطع توجه و التفات شده است، با وجود اين آيا براي «قرب» كيفيتي خواهد بود تا از آن گزارش داده شود و در بيان آيد؟! پس كيفيت قرب، بدون كيفيت است، امام صادق7در تفسير كلمه «عبد» فرمود: انه ثلاثة احرف فالعين علمه باللّه و الباء بونه عن الخلق و الدال دنوه من الخالق بلا كيف و لا اشارة، بنابراين همه كيفيت‏ها و همه عبارات و اشارات در بيان كيفيت قرب نارسا و نادرست است، زيرا همه گزارش از حدود خلق است و در حال قرب بنده به پرورنده خود و صفات او ناظر و متوجه است و به چنين توجه و نظري دست نمي‏يابد مگر بعد از كشف سبحات جلال ـ چنان‏كه اميرمؤمنان7 فرمودند ـ و سبحه همان نور است و نور هر چيزي اثر و ظهور آن است كه از حيث انيت مانع و حاجب از مشاهده و ديدار آن چيز است و خودنما مي‏باشد، از همين جهت به كميل فرمود: كشف سبحات الجلال من غير اشارة تا آخر حديث كه مفاد آن اين است، حقيقت و ذات براي تو آشكار نمي‏گردد مگر در صورتي كه به مظاهر آثار آن ذات كه نگاه كردي، در آن‏ها جز خداوند نبيني و اين ديد براي تو فراهم نمي‏گردد مگر بعد از آن‏كه پرده‏هاي انوار و آثار و اطوار خداوند ذوالجلال را برطرف سازي و صرف جلال را ـ بدون اشاره ـ مشاهده نمايي، يعني بدون توجه به ظهورات اطوار و احوال تفصيلي و بدون توجه و التفات به خود اين كشف و قطع نظر از حيث انيت‏هاي آثار و انوار، و خلاصه سخن اين‏كه بنده به خدا تقرب نمي‏يابد مگر به اين‏كه جز خداوند از هرچه حتي خودش غافل گردد و فقط متوجه و ملتفت به خداي خود باشد، و البته بايد توجه داشت كه اين قربي است كه عين بعد است، پس قرب به خداوند متعال، قربي است كه نهايت ندارد چنان‏كه همان هم بعدي است كه نهايت ندارد، نه به اين معني كه اين قرب و بعد از سبحاتي است كه بايد كشف گردد و ازاله شود و از آن قطع نظر و توجه نمايد، اين قرب نهايت مقام بنده است، و براي بنده مقامي برتر از اين نيست و در همين مقام به طور دائم در ترقي است و براي ترقي او نهايتي نمي‏باشد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 503 *»

تدلج بين يدي المدلج من خلقك ـ ليس لمحبتي غاية و لا نهاية ـ و هيچگاه براي هيچ مخلوقي قرب ذاتي دست نخواهد داد، زيرا چنين قربي از محالات عقلي است و ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا في معناه للّه تعظيم.

 

ب ـ «وصول»:

«وصول» از نظر عرفان وحياني در مكتب استبصار عبارت است از «خَرق حجب ثمانيه» و حجب ثمانيه منازل نفس بنده و مقامات ذات او است كه براي وصول به خداي متعال ناچار است آن‏ها را طي نمايد، تا به مقصد برسد، و طي اين منازل و مقامات به طور سير مستوي است نه به طور مستقيم تا برسد به حجاب هشتم كه حجاب فؤاد و باب مراد مي‏باشد، و در اين منزل با چشم سِرّ و حقيقت به ماوراء آن نظر مي‏كند و در وراء آن، حقيقتي بسيط مي‏بيند كه از درك آن عاجز و جز حيرت در حيرت بهره‏اي نمي‏برد، و اين حقيقت همان ظهور مؤثر است در ذات و حقيقت اثر به خود اثر، شاعري اين مطلب را چنين سروده است:

قد طاشت النقطة في الدائرة   و لم‏تزل في ذاتها حائرة
محجوبة الادراك عنها بها   منها لها جارحة ناظرة
سمت علي الاسماء حتي لقد   فوضت الدنيا مع الآخرة

و در حديثي فرموده‏اند: پيغمبري از پيغمبران از پروردگار پرسيد: يا رب كيف الوصول اليك؟ قال تعالي: الق نفسك و تعال الي.

در بحث گذشته روشن شد كه حجاب ميان بنده و خداوند متعال، خودي بنده است و اگر بنده اين حجاب را برطرف نمايد به خداي خود مي‏رسد، و براي او وصول و وصال و اتصال به حق متعال حاصل مي‏شود ـ البته اين وصول و وصال و اتصال در وجدان بنده تحقق مي‏يابد نه در وجود او آنچنان كه در مكتب انحرافي وحدت وجود

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 504 *»

مطرح است ـ، و تمام مطلب در اين بيت فارسي بيان شده است:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من   تو آمد خرده خرده، رفت من آهسته آهسته

بديهي است كه هنگامي كه بنده به حقيقت و ذات خود به نظر تأصل و تحقق و تذوت بنگرد از ديدار خداوند محجوب، و از معرفت پرورنده خود محروم است و مصداق اين كريمه است: كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءً حتي اذا جاءه لم‏يجده شيئاً و وجد اللّه عنده فوفيه حسابه و اللّه سريع الحساب، «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز».

و كساني را كه چنين سيري ميسر نيست بايد در كساني كه اين سير را داشته و آن منازل و مراحل را طي كرده‏اند، سير كنند ـ و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً آمنين ـ و سير در آن‏ها معرفت آنان است به مقام و مرتبه وصول و وصال و اتصال به خداوند متعال، و محبت ورزيدن به آنان و متابعت ايشان، و دوستي با دوستان ايشان و دشمني با دشمنان ايشان.

در تخميس غزل حافظ، اين مطلب را چنين توضيح داده‏ام: خطاب به حجت خداوند ولي عصر حضرت بقية اللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و عجل اللّه تعالي فرجه الشريف:

 

از حال تو حال حيرت آمد([38])

ما را چو مَجال حيرت آمد

تا حال و مقال حيرت آمد

عشق تو نهال حيرت آمد

وصل تو كمال حيرت آمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 505 *»

اي اعظم و اشرف مظاهر

ظاهر ز تو حق لدي‏البصائر

پيدايي حق و حق ظاهر([39])

بس غرقه حال وصل كآخِر

هم بر سر حال حيرت آمد

آماده چو فهم و هوش كردم

دم‏سازي و نيش و نوش كردم

درك سخن سروش كردم

از هر طرفي كه گوش كردم

آواز سؤال حيرت آمد([40])

او جلوه حقّ و حقِّ حق‏گو

او گوينده هو انا، انا هو([41])

سويش همه را حقيقةً رو

يك دل بنما كه در ره او

بر چهره نه خال حيرت آمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 506 *»

وصلش چو بود خيال باطل

ظاهر شده از جمال كامل

آن‏گه كه شود وصال حاصل

نه وصل بماند و نه واصل

آن‏جا كه خيال حيرت آمد

پويد چه كسي به جدّ و شدّت

در درگه او طريق ذلّت

بيند ز كرم ازو محبّت

شد منهزم از كمال عزّت([42])

آن را كه جلال حيرت آمد

تا ديده غمين نمود عارف

غبطه خورد او ز سود عارف

حق داند و تار و پود عارف

سر تا قدم وجود عارف([43])

در عشق نهال حيرت آمد([44])

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 507 *»

توضيح ابيات:

از نسبت تو با خدا ـ كه مظهر اتمّ و نور اعظم او هستي ـ حالت حيرت براي ما فراهم شد، و اينك كه ما را فرصت درك حيرت دست داده و حال و گفتار حيرت براي ما پيش آمده مي‏گوييم: عشق تو است كه براي ما حيرت به بار آورد و وصال تو است كه ما را به كمال حيرت رسانيده است ـ و اللّهم زدني فيك تحيراً درباره ما هم به اجابت رسيد ـ اي اعظم و اشرف مظاهر الهي كه خداوند به وسيله تو در نزد بصيرت‏ها و بينش‏هاي فؤادي آشكار گرديده، تو پيدايي خدا و خداي پيدايي، و جدت فرمود: الحقيقة احوالي كه تنها خودش را نگفته و همه شما، احوالتان حقيقت است كه به كشف سبحات نيازي نيست، ـ من عرفكم فقد عرف اللّه، و من احبكم فقد احب اللّه، و من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه ـ بسا دل داده‏اي كه در درياي وصال غرق گرديده كه سرانجام كارش به حيرت كشيده و از اين راه وصول به حق برايش حاصل شده است، و در شما سير مي‏كند زيرا شما معاني خدا و ظاهر او در ميان بندگانش مي‏باشيد، من هم با كمي بضاعت، مشاعر خود را آماده ساخته با نيش دشمن و نوش دوست سازگاري كرده تا توانستم مژده سروش را با گوش دل بشنوم و پس از آن جلوه شما را در همه جا ببينم و از همه جوانب و از همه چيز ترانه اللّهم زدني فيك تحيراً را نيوشه كنم و در آفاق و انفس آيات تعريف و تعرف خدا را كه شماييد مشاهده نمايم و صدق كلام اصدق صادقين و اعز قائلين را دريابم كه فرمود: سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق، (اي دوست و رفيق من) آري آن بزرگوار جلوه حق و حق محض و حق‏گو است، او است كه شايسته اين است كه بگويد: هو انا و انا هو، زيرا فرموده‏اند: لنا مع اللّه حالات فيها هو نحن و نحن هو، و در واقع و حقيقت هر كه رو به خدا كرده، رو به ايشان نموده و هر كه رو به ايشان نموده رو به خدا كرده است ـ و من قصده توجه بكم، اين وجه اللّه الذي اليه يتوجه الاولياء ـ دلي به من نشان بده كه بر رخسار آن نشان حيرت در راه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 508 *»

عشق آن حضرت7نباشد، و نظر به اين‏كه معرفت آن بزرگواران شأن انبياء: است و معرفت انبياء شأن نقباء و نجباء است و در معرفت ايشان نصيب و بهره ما، شناخت كاملان است گفته‏ام: وصل و وصول و وصال به آن حضرت براي ما ناقصان خيال باطلي است و تمنايي است بي‏جا، از اين جهت از باب كرم و رحمت از جمال كاملان خود را آشكار فرموده و ما با شناخت كاملان به وصال آن بزرگوار دست مي‏يابيم و به اين كيفيت ـ كه در واقع بلاكيف و لااشارة است ـ براي ما وصل او فراهم مي‏گردد. هنگامي كه حالت حيرت براي دلي پديد آيد، عاشق به واسطه غلبه حيرت ديگر نه از خود خبر دارد و نه از حال وصال و يك باره غرقه درياي حيرت مي‏گردد، واقع مطلب اين است كه هركس به سبب دل‏دادگي به آن بزرگوار، راه خواري و خاكساري به درگاهش را با كوشش و تلاش خالصانه بپويد، مورد محبت و اكرام حضرت قرار مي‏گيرد و به واسطه جلوه‏هاي پي در پي آن حضرت عظمت و سلطه حيرت بر او غالب شود و اگر براي خود عزتي تصور مي‏نموده، به نظرش پوشالي آيد، و خواه و ناخواه شكست خورده و از خود و خيالات خام و بي‏جاي خود، بي‏خود مي‏گردد و هستي خود را مي‏بازد و از خود نشاني نمي‏يابد، از هنگامي كه غمين با نمود و جلوه عاشق عارف حضرت (بزرگان دين) آشنا شده و با ديده بصيرت به جلال و عظمت او چشم دوخته، از سودي كه نصيب او گرديده به شگفت آمده و غبطه مي‏خورد، و آرزوي رشحه‏اي از آن را ـ در مرتبه خود ـ مي‏كند، زيرا مي‏داند كه لايق آن مقام و رتبه نيست و فقط خداوند مي‏داند كه بافت عاشق عارف از چه تار و پودي است كه فرموده‏اند: المؤمن لايوصف و بديهي است كه مراد مؤمن كامل مي‏باشد و بهترين تعبير همين است كه در اين بيت از اين غزل آمده ـ البته با توجه به معناي صحيح آن‏كه در مكتب استبصار روشن شده است ـ سرتاپاي وجود عارف ـ مؤمن كامل، عاشق خالص، و دل‏داده حقيقي حضرت ـ در عشق و معرفت، به نهال حيرت بدل گشته است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 509 *»

ج ـ «فناء في اللّه»:

فناء في اللّه در وجدان است نه در وجود، زيرا در بحث‏هاي گذشته روشن شد كه اثر از رتبه و مقام خود خارج نمي‏شود و تا موجود است اثر است و به رتبه مؤثر خود نمي‏رسد تا چه رسد به اين‏كه در ذات او فاني گردد و او شود و اين‏كه گفته‏اند:

چو ممكن گرد امكان برفشاند   بجز واجب دگر چيزي نماند

افسانه‏اي است صوفيانه و بر خلاف ادله عقليه و نقليه و خلاف بداهت و ضرورت عقلاني و عرفاني وحياني است.([45]) فناء في اللّه همان است كه در حديث قدسي بيان شده: الق نفسك و تعال الي و توضيح آن اين‏كه: شخص عارف هنگامي كه از خود و از آنچه به او بستگي دارد از تمايل‏ها و خواهش‏هاي عقلاني و روحاني و نفساني و طبعاني و جسماني، صرف نظر نمايد، در واقع همه را ميرانده و در راه ظاهرشدن ظهور

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 510 *»

خداوند، آن‏ها را فاني ساخته است، در تأويل اين آيه‏هاي شريفه، فناء في اللّه توضيح داده شده است، خداوند به موسي7 فرمود: و ما تلك بيمينك يا موسي؟ قال هي عصاي اتوكؤ عليها و اهش بها علي غنمي و لي فيها مآرب اخري، قال القها يا موسي، و القاء نفس همان قطع توجه و التفات به خودي خود و مقتضاهاي آن و به همه خود متمحض شدن در توجه به حضرت معبود ذوالجلال و الاكرام است، و همين است توبه خالص كه مورث محبت است خداوند فرمود: ان اللّه يحب التوابين و فرمود: توبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم،([46]) بنابراين فناء في اللّه عبارت است از مضمحل گرديدن شؤون بنده در برابر ظهور نور عظمت و جلال پروردگار، و براي اين حالت مراتبي است كه پايين‏ترين آن‏ها به جا آوردن طاعات و ترك‏نمودن معاصي و سيئات مي‏باشد و بالاترين آن‏ها اين است كه بنده به طور كلي و از تمامي جهات خودي خود را فراموش نمايد و به همه مراتب وجودي خود متوجه خداي يكتا و يگانه و حي قيوم، آفريننده و پرورنده خود گردد، و در اين مرتبه درجات و مقامات بسيار است، و ميان اين مرتبه و آن مرتبه پايين كه بيان شد مرتبه‏هاي متوسط وجود دارد كه در جاهاي مناسب از آن‏ها بايد بحث كرد.

نكته مهم اين است كه در اين بحث ميان گفتار اهل حق و گفتار اهل مكتب انحرافي وحدت وجود و موجود، تشابه ظاهري است، و افكار مبتدي و متوسط بايد به طور كامل مراقب خود باشند كه فريب اين مكتب انحرافي و فريبنده را نخورند و بدانند كه در واقع تفاوت عرفان وحياني ـ كه در مكتب استبصار مطرح است ـ و عرفان صوفيانه، همان تفاوت ايمان و كفر است، در مثنوي شبهاي فراق به مناسبت از حيرت و از فناء في اللّه بحث شده كه در اينجا نقل مي‏نماييم:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 511 *»

«حيرت»

خوشا حال دلي كو ياد يار است   چه غم دارد كه او را بخت يار است
هران سر را كه شور يار باشد   كجا با غير يارش كار باشد؟
هران دل را گزيند بهر مهرش   بر ان دل مي‏فشاند بذر مهرش
چه بذري؟ خرّمي‏بخش دو عالم   از ان بهر مَلَك شد قبله آدم7
رهاند از خودي او را سراپا   چو شد خالي، ز خود پُر سازد او را
كشاند عاشقش را از ميانه   كُند فارغ ز قيد آب و دانه
ز خار و خس جدا سازد حبيبش   كجا او را گذارد با رقيبش
بياموزد به او اسرار مستي   رها سازد دلش از قيد هستي
سرايد نغمه‏ها در گوش جانش   چو بلبل در نوا آرد زبانش
دهد از كوثرش مي جرعه جرعه   ز آب سلسبيلش، غرفه غرفه
نمايد آگهش از سرّ جانان   كند او را ز لطفش از نديمان

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 512 *»

 
تكامل بخشدش آناً فَآناً   شود آگه ز سرّ حق عياناً
تجلّي مي‏كند بر طور قلبش   به حيرت آورد زان جلوه عقلش
نماند از وجود او نشاني   شود فاني، به آن معني كه داني([47])

 

«فنــاء»

فناء، ني در وجود و ذات باشد   جواب اين فناء، هيهات باشد
كجا ممكن شود فاني در حق؟   مثال آن فناء، فرد است و مطلق
اگر خواهي مثال واضحي را   نظر كن بر ظهور خود در اسما
تويي قاعد تويي قائم تو راكع   در آن‏ها جملگي هستي تو ساطع
تويي اظهر از آن‏ها در تعرّف   تو اولايي از آن‏ها در تصرّف

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 513 *»

ولي غير تو هستند در حقيقت   دو بيند آن كه بيند بابصيرت
ازين‏رو، حجّت حق رهبر دين   ولي مطلق و هادي آيين
دعايي در رجب دستور فرمود   كه در آن اين سخن مسطور فرمود
بخوان لا فَرْقَ بَيْنَك را در آنجا   مشو غافل تو بعد از آن ز اِلاّ([48])
گر اين اِلاّ و آن لا را تو با هم   گرفتي مي‏شود دين تو محكم
چو دانستي تو معناي فناء را   مبر ديگر گمان بد تو با ما
بگويم باقي گفتار پيشم   بسي سرخوش من از افكار خويشم([49])

 

د ـ «بقاء باللّه»:

بزرگان مي‏فرمايند حقيقت اين مطلب نه گفتني است و نه نوشتني، و براي اهلش به طور اشاره و تلويح در لابه‏لاي گفتار و نوشتار خود، باز هم مجمل، بيان كرده و گذشته‏اند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 514 *»

با توجه به آيات گذشته و آيات بعد از آن‏ها، از نظر تأويل مي‏توان بقاء باللّه را تا اندازه‏اي توضيح داد، خداوند به موسي7فرمود: القها يا موسي، فالقيها فاذا هي حية تسعي، . . . قال خذها و لاتخف سنعيدها سيرتها الاولي . . . و اضمم يدك الي جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آية اخري . . . .

القها يا موسي: بنده در مقام فناء باللّه مأمور است كه خودي خود را بميراند و آن را در راه محبت به خدا فاني سازد و از آن و مقتضيات آن اعراض نمايد و به طور كلي به آن التفات و توجه نكند زيرا خودي او حجاب ديدار و وصال خداوند است، و بايد كاملاً در نظر به سوي آفريدگار و پروردگار خود خالصانه و عاشقانه، از خود بي‏خود نظر دوزد، و حتي به مخلوق بودن خود و متعلق فعل خداوند بودن خود و به مشيت و اراده او بستگي داشتن خود هم توجه نكند، و به تمام معني و به همه وجود خود در توجه و التفات خود به خداي خود متمحض گردد، زيرا از حجاب خودي خلاصي ندارد مگر به فاني ساختن آن و ميراندن آن و كشتن آن، فالقيها، هنگامي كه بنده توانست اين مأموريت را به انجام رساند و از خودي خود به همه جهات خود درگذرد و توجه خود را به خداي خود خالي از هر توجهي به غير او، و خالص خالص، ادامه دهد، به طوري كه تقابل او با اشراق نور مشاهده و معاينه از هر جهت و حيث تمام و كامل گردد ـ و اين تقابل بدون حد و بدون رسم است، گرچه در عرصه خلق و در حد رسم و اسم است ـ به نور توجه منور مي‏گردد و ظهور حق‏تعالي بر او احاطه مي‏نمايد و همه مراتب و مقامات بنده را در همه احوال و اطوار او، فرامي‏گيرد، در اين وقت است كه همه اين جهات بنده نيرو گرفته و تمامي ظلمت‏ها و ضعف‏هاي او برطرف گرديده، و هر آنچه را ميرانده و كشته بود، حيات جاويد مي‏يابد آن گاه بنده به خودي خود مي‏نگرد، فاذا هي حيّة تسعي مي‏بيند به حيات «اللّه» عزوجل زنده گرديده و به نور ظهور او منور شده، و سرتاپا محل اشراق نور خداوند است، و از اين طرف به تنگي و پستي و خواري و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 515 *»

خرابي اين عالم، نظر مي‏كند، از تصور حالات پيشين اين خودي به وحشت مي‏افتد، و نظر به اين‏كه سعه عوالم قرب را ديده و نورانيت آن عوالم را مشاهده نموده و دل‏باخته آن مراتب و مراحل گرديده، از اين عالم متنفر مي‏شود و مشتاق كوچ كردن به آن عوالم نوراني شده و آنجا را وطن اصلي و مسكن ابدي خود مي‏يابد، ولي اين كوچ كردن نابه‏هنگام، مصلحت نظام حكيمانه الهي در اين عالم نيست، و خلاف مقصود و منظور خداوند حكيم و عليم است،([50]) مأمور مي‏شود به اين‏كه به آن خودي خود توجه كند و به طور كلي از آن صرف نظر و قطع التفات و توجه نكند، تا نفرتش كم گردد و آتش اشتياق به كوچ كردن در دلش اندكي فرو نشيند، به او خطاب مي‏شود: خذها و لاتخف سنعيدها سيرتها الاولي، ولي اين برگشت و توجه و التفات به چشم عنايت خداوند ملحوظ و از هر آفتي به بركت همراهي لطف و رحمت خداوند محفوظ است و به طور دائم مشمول رعايت خداي رؤوف و رحيم و كريم مي‏باشد، آن خودي ديگر از اين حيات و نورانيت و از اين صفا و بركت و كرامت فراموش نخواهد كرد و اين همه الطاف الهي از آن گرفته نخواهد شد و براي آن ثابت و دائم خواهد بود و اگرچه به صورت اولي خود برمي‏گردد ولي اين سيرت الهي را از دست نمي‏دهد به طوري كه هرگاه خدا بخواهد به همان صورت مناسب اين سيرت هم برگشت مي‏نمايد، زيرا هنگامي كه بنده آن خودي را فاني ساخت و آن را در راه خدا كشت، خداوند هم قرباني او را پذيرفت و بر آن بنده به كرم خود تفضل فرمود و «مثال» خود را در آن خودي افكند و آن را محل اشراق نور ظهور خود فرمود، و آن را اسم خود و رسم خويش قرار داد، و افعال خود را از آن اظهار فرمود ـ فالقي في هويتها مثاله و اظهر منها افعاله ـ آري اين حيات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 516 *»

آثار اين حيات كه براي اين خودي، پس از آن فناء و افناء في اللّه، فراهم مي‏گردد، همان «بقاء باللّه» است، آثار اين حيات افعال خدايي است كه به دست بنده و از خودي مستنير اين بنده سرمي‏زند، از اين جهت فرمود: و اضمم يدك الي جناحك تخرج بيضاء من غير سوء و يد بيضاء از نظر تأويل عبارت است از قدرتي كه براي بنده در بقاء او باللّه، حاصل مي‏شود، و آن قدرت به امر اللّه و مشيته برايش فراهم مي‏گردد و از اين جهت آن را آيه و نشانه ديگري از جانب خود معرفي مي‏فرمايد: آية اخري و گرنه به حسب واقع اين كرامت همان كرامت اولي است كه آن حيات و بقاء باللّه باشد كه براي خودي چنين بنده‏اي فراهم شده است، يعني در مقام تفصيل آيه ديگري است براي كرامت خداوند و عنايت او به اين بنده. براي مقام بقاء باللّه، مراتب غيرمتناهي است و حيات و آثار آن هم مخلتف مي‏باشد در مرتبه‏اي لنا مع اللّه حالات فيها هو نحن و نحن هو و هو هو و نحن نحن، و در مرتبه‏اي و مارميت اذ رميت و لكن اللّه رمي و در مرتبه‏اي كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و در مرتبه‏اي ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته و ان سكت عني ابتدأته است و از همين مراتب است آنچه از اهل جنت‏ها ظاهر مي‏گردد از آثار اين حيات و از مقام بقاء باللّه، كه در واقع آثار همان «مثال» الهي است كه در هويت خودي بندگان شايسته القاء گرديده و افعال الهي از آن مثال سر مي‏زند و ظهور مي‏يابد، همچنانكه در مقابل به حكم معاكسه و مقابله در دركات نيران اقتضاء مي‏كند بقاء و دوام نار و عقوبت‏ها و آلام آن دركات را، اعاذنا اللّه منها و رزقنا الجنة و نعيمها بحق محمد و آله الطاهرين و شيعتهم المنتجبين صلوات اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين.

در اينجا مناسب است اين ابيات را هم از شبهاي فراق نقل نماييم:

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 517 *»

«سودايي عشق»

دلي را گر كه سازي جلوه‏گاهت   اسير خود كني با يك نگاهت
رها گردد ز قيد هر هوايي   تو را يابد ز خود يابد رهايي
بجز خال و خطت را او نبيند   چو شهبازي بر اَوْجي او نشيند
نخواند غير وصف تو در اوراق   نبيند غير نورت را در آفاق
مكارم را در اخلاق تو بيند   تو را از بهر خود الگو گزيند
ببيند حسن رويت بي‏نظير است   جمال بي‏نظيرت دلپذير است
شود سرگشته كويت دگر او   نيارد رو بجز سويت دگر او
به فقر و فاقه‏اش او فخر دارد   ز شوقش كي خبر از فقر دارد
چه خوش باشد خرابي از خم تو   گرفتاري ز سوداي غم تو
شرر افتد ز عشقت بر دل و جان   كه سوزد خِرمن هستي به يك آن

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 518 *»

با توجه به اين كريمه مباركه: لن‏تنالوا البرّ حتي تنفقوا مما تحبون و به خصوص با توجه به قرائتي كه از اهل‏بيت:رسيده ـ حتي تنفقوا ما تحبون([51]) ـ فناء في اللّه، بهترين و والاترين و محبوب‏ترين، انفاقي است كه بنده مي‏تواند در راه خدا و براي خدا داشته باشد و عالي‏ترين «بِرّي» را كه مي‏تواند در اثر فناء في اللّه به آن دست يابد «بقاء باللّه» است به اين توضيح توجه كنيد: محبوب‏ترين چيزها در نزد هر كسي همان «خودِ» او است، اين مطلب آن چنان بديهي است كه به استدلال و بيان شواهد نيازي ندارد، و وجداني هر كسي است بنابراين اگر بنده‏اي آن ـ خود ـ را در راه خدا و براي خدا انفاق نمايد و از حيطه تصرف خود خارج سازد و به دست خدا، دو دستي تقديم نمايد و خالصانه و صادقانه از آن چشم بپوشد و ديگر خود را مالك آن نداند و از هرگونه تصرفي در آن باز ايستد ـ كه در واقع فاني ساختن آن و ميراندن آن و كشتن آن در راه خداوند است ـ، اين بنده حقيقت انفاق را به جا آورده است و خواه و ناخواه ـ مطابق مفاد و مضمون كريمه مباركه لن‏تنالوا . . . ـ بايد به نتيجه آن برسد و از جانب خداوندي كه اين انفاق را براي او و در راه او به جاي آورده به حقيقت «بِرّ» نائل گردد كه پاداش او است و اكرام و اعظام پروردگار است نسبت به اين بنده، زيرا اين انفاق خضوعي است بي‏نهايت و خشوعي است بيرون از حد، و داني به آنچه در نزد عالي است دست نمي‏يابد مگر به خضوع و خشوع تا آن حدي كه از آن داني برمي‏آيد، و فاني ساختن خودي خود را در راه خدا و براي خدا انفاقي است كه از آن بالاتر براي بنده ممكن نيست، و بر عالي است كه چنين انفاقي را پاداشي دهد كه در خور و در شأن او است و آن پاداش همان «بقاء باللّه» و همان حقيقت «بِري» است كه بنده به آن مي‏رسد: العبودية جوهرة كنهها الربوبية و در حديث قدسي است: عبدي اطعني حتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 519 *»

اجعلك مثلي اقول للشي‏ء كن فيكون و انت تقول للشي‏ء كن فيكون، انا حي لااموت، اجعلك حياً لاتموت، و در حديث است: المؤمن حي في الدارين، حقيقت «برّ» كه شامل تمام افراد و جزئيات و اجزاء آن است، همان حيات طيبه است كه «مثال» خداوند حي و قيوم است كه در هويت بنده القاء مي‏گردد و آثار و افعال آن، از آن بنده صادر مي‏شود. برحمتك استغيث اللّهم احي قلبي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 520 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

31ـ «عبادت، عبد، دين، اسلام»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 521 *»

حقيقت و سر عبادت، درخواست خاضعانه و ذليلانه بنده است از خداوند متعال كه از كرم و جود خود فقر و فاقه او را برطرف سازد، در هر عالم و در هر رتبه و براي هر موجودي به حسب خودش اين درخواست جزء حقيقت و ذات او است، اين درخواست از ظهور الوهيت سرچشمه مي‏گيرد و در همه كائنات ساري و جاري است و به اين اعتبار هر موجودي «عبد» است و عبوديت را در خود وجدان مي‏كند، زيرا اين درخواست جزء حقيقت او، و اصل قابليت او را تشكيل مي‏دهد، و مقصود از خلقت خلق همين درخواست بوده و مي‏باشد خداوند فرمود: و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون، پس حقيقت بنده ـ يا جزء حقيقت او ـ درخواست و طلب و استعداد و قابليت است براي گرفتن فيض از باب كرم و جود خداوند، و از جانب خداوند هم فيض‏بخشي و عطا و احسان و كرم نمودن است، پس آنچه را بندگان بخواهند و قابل و مستعد آن باشند به آنان عطا مي‏فرمايد و بندگان از اين راه به بهره خود مي‏رسند، از اين جهت عبد يعني جامع جميع مراتب و مقامات عبادت و هر كمالي كه نصيب بنده مي‏گردد از عبوديت او نشأت مي‏گيرد، پس در نزد چنين خدايي ذاتاً و به طور فطري، فروتني مي‏نمايد و به درگاه او سر خواري فرود مي‏آورد و فقط او را مي‏پرستد و از او مدد مي‏خواهد و از او كمك و ياري مي‏طلبد و به زبان حال اياك نعبد و اياك نستعين مي‏گويد و اين همان توحيد فطري است كه خداوند فرموده: اقم وجهك للدين حنيفاً فطرة اللّه التي فطر الناس عليها و اين توحيد شامل توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد در عبادت مي‏باشد، يعني اين خداشناسي، خداشناسي كامل و تمام است كه خداوند در سرشت همه كائنات به حسب مقام و رتبه خود آن‏ها گذارده و از اين جريان گزارش داده كه كل قدعلم صلوته و تسبيحه هر يك از مخلوق‏ها نماز و تسبيح خود را دانسته‏اند و بديهي است كه دانستن آن‏ها به تعليم خداوند بوده است و اين گزارش روشن مي‏كند كه همه كائنات به رابطه ميان خود و آفريننده خود ـ كه رابطه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 522 *»

خالقيت و مخلوقيت است ـ ذاتاً و به طور فطري آگاهند و در اثر آگاهي از اين رابطه او را به تنهايي به الوهيت ـ سزاوار پرستش و كرنش به درگاه او، و منقاد و مطيع او بودن ـ شناخته‏اند و از اين نظر همه موحد، و يكتاپرست مي‏باشند، كل مولود يولد علي الفطرة.

به عبارت ديگر: در ذات و حقيقت مخلوق با صرف نظر از همه حدود و كيفيات و رسوم چيزي نيست جز حدوث و افتقار به خداي متعال و از اين جهت قوام آن به اقبال و توجه به خدا براي رفع نيازمندي آن و برآوردن خواسته‏هايش، بستگي دارد، در نتيجه جز خدا، كسي را نمي‏شناسد و به جز خدا روي به كسي نمي‏آورد و طبيعتاً كسي و چيزي ديگر را جز خدا نمي‏پرستد و در نزد غير خدا اظهار فقر و فاقه نمي‏كند و از غير او چيزي نمي‏خواهد و براي غير او كرنش نمي‏نمايد و اين‏ها همه عبادت است و بر همان شناخت ابتدايي مبتني و مترتب مي‏باشد و از نظر تكوين مقامات و مراتب توحيد است و روي همين جهت هم در عرصه تشريع همه به حسب رتبه و مقام خود تكليف شده‏اند به توحيد و تفريد ـ عقيده داشتن به يكتايي و يگانگي خداوند در ذات و صفات و افعال و پرستش او ـ و نفي اضداد و انداد و شريك براي خداوند، و اقرار به غناي مطلق خداوند و بالاخره به خالص نمودن الوهيت و منحصر دانستن آن براي خداي يكتا و يگانه ـ لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له ـ و در شريعت نام اين عقايد و عمل به مقتضاي آن‏ها «دين» است و دين همان «اسلام» است كه مقابل آن كفر است، خداوند در قرآن فرموده: ان الدين عند اللّه الاسلام و فرموده: و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه و اميرمؤمنان علي7 در تفسير اسلام فرموده: لانسبن الاسلام نسبة لم‏ينسبه احد قبلي و لاينسبنه احد بعدي الاّ بمثل ذلك: ان الاسلام هو التسليم و التسليم هو اليقين و اليقين هو التصديق و التصديق هو الاقرار و الاقرار هو العمل و العمل هو الاداء ان المؤمن لم‏يأخذ دينه عن رأيه ولكن اتاه من ربه . . . . پس همان توجه و اقبال ذاتي و فطري ذات و حقيقت بنده به خداوند متعال، عبادت حقيقت و ذات او است، و نظر به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 523 *»

اين‏كه اصل بنده همان حقيقت و ذات او است و باقي مراتب غيبي و شهادي ادوات و آلاتي است كه آن حقيقت و ذات آن‏ها را در اختيار دارد و مالك آن‏ها و متصرف در آن‏ها است و آن‏ها را براي مقاصد و مطالب خود به كار مي‏گيرد و در همه اين مراتب آن حقيقت ظاهر و هويدا است همچنين آن عبادت هم كه صفت آن بود در اين مراتب تنزل مي‏كند تا اين مرتبه جسماني و در همه اين مراتب عبادت است و به وضع الهي در شرايع كيفيت و كميت آن‏ها بيان و مقرر گرديده است و همه عبادات در واقع همان جهات و شؤونات اقبال و توجه ذات و حقيقت بنده است به خداوند متعال براي برطرف ساختن فقر و فاقه او و برآوردن حاجات او، پس حقيقت بنده و ذات او جز قرب و اتصال و شهود خداوند را، از خداوند نمي‏خواهد و همه مراتب او هم تكويناً و فطرةً به تبعيت از حقيقت و ذات او طالب قرب و اتصال به خداوند است و براي رفع نيازمندي خود به حسب مقام و حاجات خود به سوي خداوند اقبال و توجه دارد، و از اين جهت است كه در شريعت دستور داده شده كه عبادات را به قصد قربت ـ قربةً الي اللّه ـ و به نيت امتثال و فرمانبرداري و اطاعت به جاي آورند، تا با عرصه تكوين هم‏آهنگ باشند.

با توجه به بحث‏هاي گذشته، حقيقت و ذات هر موجودي از جانب خداي متعال براي آن موجود ظهور خداوند و نور و صفت و اسم و رسم او مي‏باشد و ظهور مي‏دانيم خودنما نيست ـ كه اگر خودنما باشد ظهور نخواهد بود ـ و خدانما است، پس هر موجودي، ذات و حقيقت خود را، از جانب خدا، ظاهر خدا، و خداي ظاهر خود مي‏يابد و از اين راه خداشناس است، و به خالقيت و رازقيت و ساير شؤون ربوبيت او آگاهي دارد و الوهيت او را وجدان مي‏نمايد و او را پرستش و ستايش نموده و به سوي او گرايش دارد، اين است كه آن جهت و حيث اول ـ كه به حقيقت خود به سوي خداوند اقبال و توجه دارد ـ مبتني بر اين پايه و اصل است، و اگر اين جهت و اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 524 *»

حيث نبود موجود نمي‏دانست به چه كسي روي آورد و از چه كسي مدد طلب كند و به درگاه چه كسي فقر و فاقه خود را اظهار نمايد. بنابراين عبادت مترتب بر معرفت است و معرفت بر عبادت رتبةً مقدم است، روي همين جهت امام رضا7 فرمودند: اول عبادة اللّه معرفته و اصل معرفة اللّه توحيده، اين تعبير شريف گزارش از معرفت و عبادت تكويني و فطري است كه در تشريع هم بايد از همين نظام پيروي شود يعني نخستين گام در دين‏داري معرفت خداوند است و اصل معرفت ـ پايه و زيربنا و ريشه آن ـ توحيد ـ شناختن خدا به يكتايي و يگانگي ـ است، و نظر به همين جهت اميرمؤمنان7فرمودند: اول الدين معرفته و باز همين امام7فرمودند: فاول عبادة اللّه معرفته و اصل معرفته توحيده.

در زبان فارسي «عبد» را بنده و «عبادت» را هم بندگي مي‏گويند، و از همان بسته‏بودن به خدا و بستگي داشتن به خدا و كرم و جود او گزارش مي‏دهند، بنده هنگامي كه «بند بودن» خود را در همه چيز خود به خداي خود وجدان مي‏نمايد و به مقتضاي اين درك و وجدان رفتار مي‏كند، اسم او بنده ـ عبد ـ و نام رفتار او بندگي ـ عبادت ـ مي‏شود، در شرايع الهي از بشر خواسته شده كه مطابق همين جريان تكويني و فطري، در عرصه تشريع هم به خداي خود به عنوان خالق و رازق و محيي و مميت، معرفت تحصيل كند و به مقتضاي آن معرفت رفتار نمايد.

پس بنده با اين‏كه تكويناً بنده است و تكويناً بندگي دارد به دعوت شرايع الهي، در اين دوره دنيايي كه دوره اختيار و انتخاب و سازندگي منش شرعي او است، بايد بنده شود و بندگي كند، و راه و روش بنده شدن و بندگي كردن اين است كه ابتداءً وجود خداوند يكتا و يگانه را تصديق نموده و او را آن چنان كه تكويناً و فطرةً خود را به او شناسانيده، در تشريع هم همان‏طور بشناسد ـ كه تعاليم وحياني متكفل آن مي‏باشند ـ و با اعتقاد و يقين قلبي و از روي بصيرت و با بينش صحيح، رشته بندگي به گردن اندازد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 525 *»

و پس از گرايش به پرستش خالصانه او بپردازد، خداوند فرمود: و ماامروا الاّ ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين حنفاء و يقيموا الصلوة و يؤتوا الزكوة و ذلك دين القيمة.

خداوند همين اعتقاد و انقياد را دين ـ اسلام، ايمان ـ ناميده است، همه بشرها از جانب خداوند متعال مأمورند كه فقط او را بپرستند آن هم پرستشي كه بر پايه و ريشه شناخت خدا به يكتايي و يگانگي ـ در ذات و صفات و افعال و پرستش او ـ مبتني و استوار باشد، و مأمورند كه دين‏داري ـ عباداتِ ـ خود را خالصانه ـ بدون شرك ـ و بر اساس توحيد ـ در همه مراتب آن ـ قرار دهند، و به ظاهر و باطن خود بنده باشند و بندگي نمايند، از اين جهت در دعا رسيده كه به درگاه خداوند عرض كنيم: انا آمنا بالسنتنا و قلوبنا . . . .

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 526 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

32ـ «معرفة اللّه، شناخت خداوند»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 527 *»

نخستين گام در دين‏داري و يا نخستين گام در بندگي، شناختن خداوند متعال است، و مقصود از خلقت كائنات هم همين معرفت مي‏باشد، و از طرفي هم اتفاق همه خداپرستان بر اين است كه ذات مقدس خداوند شناختني نيست و براي هيچ مخلوقي ممكن نيست كه بتواند خدا را درك و تصور نمايد، از اين جهت انديشمندان بشري خدا را «مجهول مطلق» و «مجهول النعت» گفته‏اند و معلمان الهي هم درباره او چنين فرموده‏اند: ماعرفناك حق معرفتك و عمي القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك و الادراك عن الاستنباط و هجم به الفحص علي العجز و البيان علي الفقد و الجهد علي اليأس و البلاغ علي القطع و السبيل مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته و اگر تعابيري در احاديث و يا ادعيه رسيده كه ظاهراً بر خلاف اين مطلب است، بايد آنها را طوري توجيه و تأويل نمود كه با اين مطلب ضروري بديهي سازش داشته باشد و نمي‏شود به ظاهر آنها متمسك شد زيرا آن تعابير براي جاهلان به معناي درست و صحيح آنها، از متشابهات است، پس معرفت ذات خداوند ممكن نيست و وصول به آن ذات مقدس محال است زيرا بديهي است كه در ادراك سنخيت لازم است و بايد مدرِك و مدرَك در رتبه هم باشند و مدرِك بر مدرَك احاطه نمايد ـ و با توجه به تحقيق در مسأله ادراك و علم مدرِك و مدرَك بايد اتحاد داشته باشند و تمامي اين امور درباره واجب و ممكن محال است، و باز بديهي است كه واجب از وجوب تنزل نمي‏كند و به رتبه امكان نمي‏آيد تا با ممكن هم‏رتبه گردد و ممكن هم به رتبه وجوب صعود نمي‏كند تا با واجب هم‏رتبه شود، ولي واجب، ممكن را، به واسطه احاطه بر او و قيوميت نسبت به آن، ادراك مي‏نمايد، ـ و اين در عرصه فعل واجب است نه ذات واجب ـ از اين جهت خداوند فرمود: لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير.

پس بر خداوند است كه خود، خود را براي خلق تعريف نمايد تا او را بشناسند و به مقصود از خلقت كه معرفت او است دست يابند، اين تعريف بايد به وسيله وصفي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 528 *»

باشد كه غير ذات و حقيقت خداوند باشد و بايد كاملاً خدانما باشد و چنان خدا را به خلق بنماياند كه كسي نسبت به شناخت آن جاهل نماند و از عهده شناخت برآيد، اين «تعريف به وصف» دو صورت دارد، يكي تعريف مقالي و يكي تعريف حالي و تعريف حالي از تعريف مقالي روشن‏تر و نمايان‏تر است و آن به اين‏طور است كه وصف خود را براي آن‏ها طوري بيافريند كه همه خلق بتوانند آن را بشناسند از اين جهت هرچه آن وصف به ايشان نزديك‏تر باشد بهتر مي‏توانند آن را بشناسند و بديهي است كه نزديك‏ترين چيزها به هر مخلوقي ذات و حقيقت آن مخلوق است از اين جهت خداوند هم ذات و حقيقت كائنات را وصف حالي خود قرار داد و آن ذات‏ها و حقيقت‏ها را بر هيكل معرفتش و صفت توحيدش آفريد به طوري كه معلمان الهي درباره آن فرمودند: من عرف نفسه فقد عرف ربّه.

اين وصف را حكماي الهي «خطاب شفاهي»، «نقش فحواني»، «ذات ظاهره» ناميده‏اند و خداوند خودش آن را «آيه» و «فطرة اللّه» ناميده است.

براي اين صفت دو جهت قرار داده يكي جهتي كه بر كمال خداوند دلالت نمايد و يكي جهتي كه دليل وحدت او باشد و ولي او اميرمؤمنان7 اين صفت را صفت استدلال معرفي فرمود و فرمود صفت تكشف نيست و فقط صفت استدلال بر خداوند است و نسبت به ذات خداوند هيچ تكشفي ندارد.

توضيح مطلب اين است كه هر موجودي براي خود سه مقام مي‏يابد مقام اول مقام نقص و مقام دوم مقام كمال و مقام سوم مقام وحدت، پس با توجه به مقام نقص خود، بايد خداي خود را از نقايص خلقي تنزيه نمايد و با توجه به مقام كمال خود، بايد خداي خود را به كمال ـ بدون تشبيه و شايسته قدس او ـ توصيف كند و با توجه به مقام وحدت خود، بايد خداي خود را به وحدت ـ يكتايي، يگانگي، بي‏همتايي ـ بشناسد، بديهي است كه در مقام اول خود را ناقص، محتاج، عاجز، فقير، مسكين،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 529 *»

محدود به حدود و مقيد به قيود و مركب از اجزاء مي‏يابد و اين مقام، مقام مخلوقيت و حادث و ممكن بودن آن است و به حسب عقل فطري مي‏داند آن كسي كه او را آفريده و از اين اجزاء فراهم آورده و برايش حدود و قيود قرار داده، خودش بايد از همه اين نواقص منزه باشد و به زبان حال و قال بگويد: سبحان الذي بيده ملكوت كل شي‏ء، و در مقام دوم مي‏يابد كه خداوند به او كمال بخشيده به او حيات، قدرت، سمع، بصر، درك، علم، معرفت، عطا فرموده، پس خداي خود را كه بخشنده اين كمالات است به كمالاتي كه شايسته مقام قدس او است مي‏ستايد، يعني براي او، حيات، قدرت، سمع، بصر، علم، اثبات مي‏نمايد اما به اين‏طور كه اين كمالات عين ذات او است و زايد بر ذات او نيست، گذشته از اين، خود اين كمالات در او به طور تعدد و تكثر نبوده او در ذات و در صفات وحدت و بساطت دارد احدي الذات و احدي المعني است، كمالات او مفهوماً و مصداقاً، در خارج و در ذهن با يكديگر اختلاف ندارند، ذاتي است عين كمالات و كمالاتي است عين ذات، و در مقام سوم كه خود را بدون تعدد و تكثر مي‏يابد و براي خود وحدت و بساطت وجدان مي‏كند خداي خود را به وحدت و بساطت مي‏شناسد، اين مقام همان مقامي است كه هرچه براي خود مي‏يابد به خود نسبت مي‏دهد و با عقل فطري و طبيعي خود مي‏داند كه منسوب غير از منسوب‏اليه است، پس هرچه به خود نسبت مي‏دهد مي‏داند غير خود او مي‏باشد و از آنِ او است مثلاً مي‏گويد: عقل من، روح من، نفس من، ماده من، طبيعت من، جسم من، جوهر من، عرض من، كيف من، كمّ من، جهت من، مكان من، زمان من، و همچنين ساير چيزهايي را كه براي خود مي‏يابد و به خود نسبت مي‏دهد، پس آن «من» كه منسوب‏اليه است و همه چيز منسوب به آن است بايد حقيقتي باشد، كه جوهر، و عرض، و ذات، و صفت، و جسم، و طبيعت، و عقل، و كيف، و كم، و . . . و به طور كلي هرچه كه با هر مشعري از مشاعرش و با هر مدركي از مداركش درك مي‏كند، نباشد و از آنها و لوازم و خصوصيات

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 530 *»

و ذاتيات و عوارض و احكام آنها منزه و مبرا باشد، و آن حقيقت را كه بدون كيفيت به چنين وحدت و بساطتي مي‏يابد، همان را دليل خداي احد و بسيط بداند، و بداند كه آن خدا اين حقيقت را در هر موجودي قرار داده تا دليل توحيد و تفريدش باشد و اگر چنين دليل و آيه‏اي را در موجودات قرار نمي‏داد هيچ موجودي از توحيد او آگاه نمي‏شد، و همين مقام است آن وصف حالي و آن ذات ظاهره خداي متعال براي هر موجودي و همين است آن نفسي ـ حقيقتي ـ كه خداوند در هر موجودي قرار داده كه هركس آن را شناخت خدا را شناخته است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 531 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

33ـ «مشعر و مَدرك شناخت خداوند»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 532 *»

وصف حالي خداوند را گاهي مشعر و مَدرك شناخت خداوند مي‏گويند و دليل وجود چنين مشعر و مدركي در هر موجودي اين است كه بديهي است كه خداوند ما را به شناخت ذاتش([52]) تكليف نفرموده زيرا از جنس ذاتش در ما مشعر و مدركي قرار نداده تا به وسيله آن ذاتش را درك نماييم ولي ما را تكليف نموده كه او را به اين‏طور بشناسيم كه براي او كيفيت و كميتي نيست و به سوي او نمي‏توان اشاره ـ حسي، وهمي، عقلي، نمود و از ذات او تعبيري نمي‏توان آورد، او جهت و رتبه و ساير صفات و خصوصيات امكاني و اكواني و اعياني، ندارد و از همه اين امور منزه است، او پيش از قبل و پس از بعد است و او را نهايتي نيست، و اگر در مخلوقات آيه‏اي كه چنين نزاهت و قداست را نسبت به خود مخلوقات، داشته باشد، قرار نمي‏داد، مخلوقات چگونه مي‏توانستند او را به اين نزاهت و قداست بشناسند، و اين مفاهيم را درك نمايند و آن‏گاه تكليف به چنين شناخت و معرفتي معقول و صحيح نبود زيرا در آن صورت چنين شناختي محال بود و تكليف به محال، تكليف به مالايطاق است و از حكيم چنين تكليفي صادر نمي‏شود و يا تكليف به معرفت ذاتش بود و شناخت ذاتش بر بندگان واجب و لازم مي‏شد كه اين هم محال است و خداي حكيم چنين تكليفي نمي‏فرمايد گذشته از اين در جاهاي مناسب ثابت شده كه بين مُدرِك و مُدرَك بايد مناسبت باشد و بلكه «ادراك» تحقق نمي‏يابد مگر در مقام و مرتبه مُدرِك و اين صريح فرمايش اميرمؤمنان7 است كه انما تحد الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها، در هر صورت آنچه بر ما لازم و واجب است اين است كه خداي خود را بشناسيم به اين طور كه از همه صفات امكاني و حدود اكواني و خصوصيات اعياني و از تمامي اطوار و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 533 *»

احوال امكان و اكوان و اعيان منزه و مبرا است بنابراين از نظر حكمت لازم است كه خداوند در ما مشعر و مدركي بيافريند كه بتواند اين نزاهت و قداست را درك نمايد و بديهي است كه آن مشعر و مدرك نسبت به ما و در رتبه ما، بايد خودش اين نزاهت و قداست را داشته باشد تا بتواند اين نزاهت و قداست را درك نمايد و خداوند را به منزه بودن و مقدس بودن از همه اين مذكورات بشناسد و اين مشعر و مدرك همان اسم و صفت حالي خداوند است كه آن را مثال ملقاي در هويت مخلوقات ناميده‏اند تا به وسيله آن مخلوقات بر احديت و واحديت و اسماء و صفات خداوند استدلال نمايند و بايد بدانند كه اين صفت، صفت تكشف نيست و هيچ كاشفيتي از ذات خداوند و از صفات او ندارد همين وصف حالي كلمه توحيد تكويني است و بسم اللّه حقيقي اولي الهي مي‏باشد و همين است آن نفسي كه درباره‏اش فرموده‏اند: من عرف نفسه فقد عرف ربه و اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه، پس كسي كه حقيقت خود را به اين گونه بشناسد، اسم و صفت حالي خداوند را شناخته و اين اسم از مسمي خبر مي‏دهد، اميرمؤمنان7 فرمود الاسم ما انبأ عن المسمي، و اين «اِنباء» حاصل نمي‏شود براي كسي مگر به ظهور اين اسم و صفت، و اين اسم و صفت ظهور نمي‏يابد مگر پس از صرف نظر از هرچه كه حواس ظاهره و حس مشترك و نيروهاي دروني و معنوي ـ قوه متفكره، قوه خياليه، قوه وهميه، قوه علميه، قوه عاقله در همه مراتب آن ـ ادراك مي‏كنند، و با قطع نظر و صرف نظر از تمامي اين مدارك و مشاعر و مدرَكات آنها است كه اين اسم و صفت حالي آشكار مي‏گردد. (دقت كنيد):

مشاعر و مدارك در حكم چراغ‏هايي هستند كه راه‏هاي تيره و تاريك عوالم و مراتب را براي انسان روشن مي‏سازند و انسان مي‏تواند به وسيله آنها زندگي ظاهري و باطني خود را بگذراند و به مقاصد خود برسد و راه‏ها را از چاه‏ها تميز دهد، و در جايي و هنگامي كه خورشيد حقيقت طلوع كند و صبح صادق كه اثر آن خورشيد است بدمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 534 *»

بديهي است كه ديگر به آن چراغ‏ها نيازي نيست و بايد آنها را خاموش نمود چنان‏كه اميرمؤمنان و پيشواي پرهيزكاران و رئيس موحدان7 به كميل بن زياد نخعي رضوان اللّه عليه فرمود: اطفئ السراج فقد طلع الصبح، ظهور آن صفت حالي و اسم الهي همان صبح صادق است كه تجلي خداوند براي بنده مي‏باشد كه به اندازه «سمّ اِبره» ـ سوراخ سوزن ـ از نور عظمت خداوند براي بنده نمايان مي‏گردد و بنده در لجه درياي احديت و طمطام يمّ واحديت شناور مي‏شود و محبت نمايان گرديده و با ظهور آن اسم، محبت مفقود شده وصول و اتصال بنده به حق متعال ـ تعريف و تعرف و اتصال به رسم الهي دست مي‏دهد، «انباء» اسم از مسمي، و دلالت صفت بر موصوف همين است نه آنچه صوفيه لعنهم اللّه گفته‏اند از كفريات و زندقه‏ها، و نه آنچه برخي از قشري‏ها گفته‏اند كه نتيجه‏اش ادراك ذات و يا برخي از صفات ذاتي كه عين ذات است مي‏باشد. اينجا مناسب است كه عباراتي از ايشان را نقل نمايم و نكته بعدي را همين عبارات و اشاره‏اي به اشتباه ايشان قرار دهم و لا قوة الاّ باللّه، تا عبرتي باشد براي صاحبان بصيرت ان‏شاء اللّه تعالي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 535 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

34ـ «فاعتبروا يا اولي الابصار»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 536 *»

صاحب «تنبيهات» كه از پيروان يكي از مكتب‏هاي بشري است كه با مكتب «استبصار» به خصوص در مسأله «معرفة اللّه» مخالفت‏ها دارد([53]) درباره «معرفت نفس و معرفت خداي متعال» چنين نوشته است: «معرفة النفس، و معرفة اللّه تبارك و تعالي: اذا عرفت ما بيناه لك من اول الرسالة الي هنا فانك تصير في الجملة عارفاً بنفسك، و بانها كسائر الحقائق المبدعة المحسوسة بالحواس الظاهرة و الباطنة، حقيقة ميّتة لاشعور

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 537 *»

لها بنفسها لنفسها فضلاً عن غيرها، يفاض عليها نور العلم و الفهم و القدرة و غيرها من الكمالات لا بنحو فيضان شي‏ء من شي‏ء كنور الشمس من الشمس، و الحرارة من النار، و لا بنحو تطوّر الماء بالزبد و البخار، و الامواج و السواقي و الانهار، بل بايجاد صفة يعبر عنها بالوجدان، في القابل لتلك الصفة الذي عبر عنه في الروايات بالحامل، بلاتغير في ذات المفيض القدوس الذي ليس كمثله شي‏ء، فسبحان اللّه رب العرش عما يصفون، و ستعرف ان‏شاء اللّه ـ اذا عرفت ربك بحقيقة المعرفة ـ انك كسائر الاشياء شي‏ء بالغير الذي هو منشي‏ء الشي‏ء لا من شي‏ء، و قيّوم ذاته لا كقيّوميّة العلّة لمعلولها المتولد منها، بل قيّوميّة المبدع لما ابدعه لا من شي‏ء قيّوميّة لا غني عنها اقل من آن. فما يكون عنوان ذاته شيـًٔ بالغير قائماً به ـ اي لا قوام له الاّ به ـ مباين ذاتاً لخالقه الذي هو شي‏ء بحقيقة الشيئية قائم بذاته. اذا عرفت نفسك بذلك استعددت لان تعرف ربك بعض المعرفة، فقد روي: من عرف نفسه فقد عرف ربه، اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه، و روي في معرفة النفس ان فيها معرفة الرب، و به استعددت ايضاً لفهم ما ورد عنهم صلوات اللّه عليهم في هذا الباب ان‏شاء اللّه تعالي.»([54])

شما از هر كسي كه با لغت عرب آشنا باشد از معناي اين حديث شريف: من عرف نفسه فقد عرف ربه سؤال كنيد خواهيد ديد كه كسي آن را اين چنين كه در اين عبارات معني شده، معني نمي‏كند، بلكه مي‏گويد معناي اين احاديث اين است كه هركس خود را شناخت، يقيناً، حتماً، به تحقيق، به درستي، پرورنده‏اش را شناخته است، مشابه اين احاديث اين تعابير است كه در برخي از زيارات مأثوره رسيده است، السلام علي الذين . . . من عرفهم فقد عرف اللّه و من احبكم فقد احب اللّه و من اطاعكم فقد اطاع اللّه،

 فاعتبروا يا اولي الابصار.

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 538 *»

اين نويسنده در اين عبارات به اين مطلب تصريح كرده كه مخلوق ذاتاً و اوصافاً مباين با خالق است و در چندين مورد به اين مطلب اشاره دارد و حتي آيات و رواياتي را تحت اين عنوان نقل مي‏نمايد و اين نتيجه را مي‏گيرد كه: «نصيب العقل في باب معرفة اللّه: انه تعالي لايشبه شيـًٔ من المخلوقين و مباين لهم في ذاتهم و اوصافهم و منزه عنها ـ و هذه المعرفة هي العمدة في باب معرفة اللّه تعالي، و بها تمتاز المعارف الالهية الحقة عن غيرها».([55]) و البته اين مطلب صحيح است و مستفاد از آيات و روايات و براهين عقلي است ولي در بحث معرفت فطري بر خلاف اين مطلب كه مخلوق ذاتاً و اوصافاً مباين با خالق است و خالق از هم‏سنخي با ذات و صفات مخلوق منزّه است، «وجدان» نمودن مخلوق خالق را و «وصول» مخلوق به خالق را و «معاينه و رؤيت» نمودن مخلوق خالق را، جايز و روا و بلكه واقع شده مي‏داند و معتقد است كه در معرفت فطري اين امور نسبت به خالق از ناحيه مخلوق امتناعي ندارد و امكان‏پذير است و وقوع يافته و مي‏يابد و آن‏گاه آيات و رواياتي را براي اثبات اين مدّعاي ـ خيالي خود نقل مي‏نمايد، عبارات او اين است: «المعرفة الفطريّة: و هذه بعض التذكرات الراجعة الي معرفة اللّه تعالي، المعبّر عنها بالمعرفة الفطرية و الفرق بينها و بين المعرفة بالعقل و الايات، فنقول: المعرفة بالايات مطلقاً من طريق العقل بما لها من المراتب المتفاوتة . . . فانها و ان كان يطلق عليها المعرفة حقيقة الاّ انّ غاية هذه المعرفة حصول مجرّد التصديق و الايمان بوجود الصانع بما له من الكمالات من دون «وجدان» و «وصول» و «عيان»، لامتناع الوصول و الوجدان العلمي لنا بشي الاّ باحدي المدارك الظاهرة او الباطنة، و من طريق العلم و العقل، و قدعرفت امتناع جميع ذلك بالنسبة اليه تعالي شأنه، ولكنه ـ اي الامتناع ـ انما كان اذا كان المعرِّف لذاته العلم و العقل، و امّا اذا

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 539 *»

كان المعرِّف بالمعني اللائق بذاته هو ذاته القدّوس لا العقل و لا العلم فانّه لا دليل علي امتناعه، و حيث يظهر من الايات و الروايات المتواترة معني و يشهد به الوجدان في بعض الأحيان وقوع تلك المعرفة فضلاً عن امكانه، فلامحالة يكون الوجدان او العرفان او الوصول او العيان ـ المعبّر بها في تلك الروايات المباركة ـ بالنسبة اليه تعالي بامر آخر، لا بالمدارك الظاهرة او التصور او التوهم، او بالعلم و العقل، امّا الوجدان فهو الذي يظهر للانسان عند البأساء و الضراء و الشدائد و حين الانقطاع عن جميع الاسباب فيدعو الربّ تعالي شأنه حينئذ و يتضرع اليه، من غير ادراك شي‏ء بالمدارك الظاهرة او الباطنة، و هذا يحصل للمؤمن و الكافر و به يُتمّ اللّه الحجة علي جميع خلقه و ليس هذا من طريق العقل و الاستدلال بالايات و ان كان العقل حاكماً بوجوب التصديق و الاعتقاد به عند حصول هذا العرفان و الوجدان ـ بل يحصل هذا الوجدان و هذه المعرفة قهراً و قسراً عند الانقطاع عن جميع الاسباب، و عند الوقوع في المهالك التي يغفل معه عن جميع الايات و عن اعمال التعقل و التفكر، و بعبارة اخري بعد صحو جميع المعلومات الصحيحة، و محو جميع الموهومات الباطلة يظهر و يكشف للانسان سبحات جلال اللّه، كما هو محتمل الرواية المنسوبة الي كميل بن زياد، قال لاميرالمؤمنين7: ما الحقيقة؟ فقال علي7: مالك و الحقيقة؟ قال: اولست صاحبَ سرّك؟ قال7: بلي ولكن يرشح عليك مايطفح مني، قال كميل: او مثلك يخيب سائلاً؟ فقال علي7: الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير اشارة، فقال: زدني بياناً، فقال7: محو الموهوم و صحو المعلوم. الحديث و قد ارشد الي هذه الحقيقة و هذا الوجدان، و احتج بها علي الكفار و المشركين بالشرك الجلي او الشرك الخفي في آيات مباركة من القرآن العظيم . . . »([56]) و پس از نقل آياتي و دو روايت نوشته است: «التجلّي الخاصّ منه تعالي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 540 *»

في قلوب المؤمنين: نظير ما ذكرنا من المعرفة و التجلّي الخاصّ من اللّه تعالي في البأساء و الضراء تجلّ منه تعالي أحياناً في قلوب المؤمنين عند قراءة القرآن و في بعض عباداتهم و توجّهاتهم اليه تعالي شأنه، يترتب عليه من لذّة الانس و المناجاة مع رب العالمين ما لايُقدّر قدره، و يكون اُنموذجاً لمراتب عالية منها تحصل للاولياء في الدنيا و الاخرة كرامة من اللّه رفيع الدرجات فوق كراماته المادّية التي اعدّها لاهل الجنّة، و قدتكون تلك اللذّة مقرونة بالبكاء و التضرّع، و لهذه المعرفة و التجلي مراتب كثيرة، تارة من جهة شدّة الوجدان و ضعفه و اخري من جهة مايجده العبد من كمالات الربّ تعالي شأنه و اوصافه التي هي عين ذاته، فتارة يتجلّي في قلب الداعي المتضرع بوصف الرحمة و الرأفة فيزيد في رجائه و اخري بوصف كبريائه و عظمته و جبروته و كمال عدله فيزيد في خوفه و تارة بكلا الوصفين، و اخري بانه اقرب اليه من حبل الوريد، و اللّه يعلم خائنة الاعين و ماتخفي الصدور، و انّه يعلم السرّ و اخفي فيزيد في استحيائه و تضرعه اليه، و هكذا. كما ربما يلوح من قول الصادق صلوات اللّه عليه: ان امر اللّه كلّه عجيب، الا انّه قداحتجّ عليكم بما قدعرّفكم من نفسه، و من قول زين العابدين صلوات اللّه عليه: الحمدللّه علي ما عرّفنا من نفسه و الهمنا من شكره، بناءً علي ارادة التبعيض من لفظة «من»، كما يظهر من الخبرين الآتيين، لا التبيين، . . . »([57]) و پس از نقل رواياتي و فقراتي از مناجات شعبانيه و دعاي عرفه امام حسين7نوشته است: «فانه تعالي قديتجلي بصفة الرحمة و قديتجلي بصفة القهر و هكذا، و تختلف حالات العبد باختلاف تلك التجليات، و ستجيي‏ء الروايات الكثيرة الدالة علي ما ذكرنا، و في بعضها التعبير عن هذا الوجدان و هذه المعرفة بالمعاينة، و يمكن الاستشهاد في هذا المقام بمارُوي عن اميرالمؤمنين7في الخطبة المروية عن الاحتجاج: هو الدالّ بالدليل عليه،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 541 *»

و المؤدّي بالمعرفة اليه، فالفقرة الاولي اشارة الي المعرفة بالآيات، و الثانية الي معرفته بذاته تعالي . . .»([58]) تا آن‏كه درباره منشأ اين معرفت نوشته است: «منشأ المعرفة الفطرية: منشأ هذا العرفان المفطور عليه كل انسان من آدم و مَن بعده من اولاده و اولاد اولاده الي يوم القيامة، و مبدؤه: هو معرفة ذاته تعالي شأنه بذاته و وجدان العبد اياه وجداناً لائقاً بذاته القدّوس حصلت لكل انسان في عوالم سابقة واقعة قبل خلقة ابدانهم من اجزاء التراب، المعبر عنها في الروايات المباركات بالذرّ لكون بدن الانسان فيها من جهة الصغر كالذرّ او اصغر، المشار اليها بقوله تعالي: و اذا اخذ ربك من بني آدم . . . و قبل ذلك في عالم الارواح و الاظلة و الاشباح، المخلوقة قبل الابدان الذرية و بالجملة: عرّفهم نفسه في تلك النشآت مراراً معرفة جليّة عبّر عنها بالرؤية، المفسرة بقولهم: لم‏تره العيون بمشاهدة الابصار، بل رأته القلوب بحقائق الايمان فاثبتها في قلوبهم و انساهم الرؤية . . . ».([59])

چه اندازه به جا بود كه كسي از صاحب تنبيهات مي‏پرسيد اين «امر آخر» كه در اين عبارت آورده‏اي: « . . . فلامحالة يكون الوجدان، او العرفان، او الوصول، او العيان ـ المعبر بها في تلك الروايات المباركة ـ بالنسبة اليه تعالي بامر آخر، لا بالمدارك الظاهرة او التصور، او التوهم، او بالعلم و العقل»، چيست و كدام سبب و عاملي است كه اين اندازه توانايي و نيرو دارد كه مي‏تواند يا واجب را از رتبه وجوب به رتبه امكان فرود آورد و (نعوذ باللّه) او را معروف و محاط انسان قرار دهد و بلكه انسان به او وصول يابد و آن را معاينه و رؤيت نمايد و يا انسان ـ ممكن ـ را از رتبه امكان بالا ببرد و او را عارف به ذات ـ و صفات ذاتي ـ واجب گرداند و او را متصل به واجب سازد و محيط بر واجب نمايد و بالاخره واجب را ديدار كند؟!!! (الحق كه روح محيي‏الدين را

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 542 *»

شاد كرده است)، در اين صورت تباين ذاتي و اوصافي مخلوق با خالق را از ميان برداشته‏اي و تناسب و تسانخ و تجانس مخلوق و خالق را به وسيله اين «امر آخر» اثبات نموده‏اي، و تو هم مانند عرفاي اصطلاحي نصوص قرآني و روايي را تأويل كرده‏اي و همان مطلبي كه صوفيه مي‏گويند و نتيجه‏اي را كه آن‏ها مي‏گيرند گفته‏اي و گرفته‏اي زيرا معرفت ادراك و احاطه است و مدرِك (عارف) و مدرَك (معروف) بايد با هم تناسب و تجانس و تسانخ داشته باشند و بلكه با هم اتحاد داشته باشند، در هر صورت اشتباه اين مكتب در مسأله معرفة اللّه بر اهل بصيرت واضح است و همين عباراتي كه نقل شد در سستي مبني و طريقه و روش فكري پيروان اين مكتب كافي است و بي‏جهت نيست كه پيروان حكمت متعاليه، پيروان اين مكتب را «مقدس‏هاي بي‏سواد» مي‏نامند([60]) و نمونه كامل اين بي‏سوادي را در قسمت اخير عبارات منقوله مشاهده مي‏نماييد: «و مبدؤه: هو معرفة ذاته تعالي شأنه بذاته و وجدان العبد اياه وجداناً لائقاً بذاته القدوس حصلت لكل انسان في عوالم سابقة واقعة قبل خلقة ابدانهم من اجزاء التراب، المعبّر عنها في الروايات المباركات بالذرّ لكون بدن الانسان فيها من جهة الصغر كالذرّ او اصغر . . . و قبل ذلك في عالم الارواح و الاظلة و الاشباح، المخلوقة قبل الابدان الذرية . . . ».

آيا اعتقاد به «ابدان ذرية» به اين معناي ظاهر و اعتقاد به خلقت ارواح قبل از

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 543 *»

ابدان ـ قبل زماني ـ از چيزهايي نيست كه كودكان امروز و اين زمان را به خنده وامي‏دارد؟ و آيا اين‏گونه مطالب كه متأسفانه در اين مكتب در نوع معارفش نسبتاً فراوان است، از تحقيقاتي است كه مي‏توان آن‏ها را به تشيع و اهل‏بيت: نسبت داد؟ «فاعتبروا يا اولي الابصار»، نكته بعدي را حتماً مطالعه بفرماييد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 544 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

35ـ «مراتب مشعر معرفت خداوند متعال»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 545 *»

مشعر و مدرك معرفت را «وصف حالي» ناميده‏اند و آن آيه نزاهت و قداست خداوند است كه نزديك‏ترين چيزها به هر موجودي است و آن خود و حقيقت و نفس ـ به معناي خود ـ آن است كه مثال و صفت است براي معرفت خداوند در تمام مقامات توحيد خداوند و اسماء و صفات و آثار و افعال او، و در پرستش او جل‏شأنه، پس خداوند خودش خود را به هر موجودي به خود و حقيقت آن موجود شناسانيده است، و معنايي كه با تمام قواعد و اصول ديانت و محكمات آيات و روايات سازش و مطابقت و با ضرورت‏هاي عقلا و اهل ملت‏ها موافقت داشته باشد براي اين فقره شريفه دعاي صباح اميرمؤمنان7 يا من دلّ علي ذاته بذاته همين است كه در مكتب استبصار توضيح داده شده است، اين فقره مباركه را فقره‏اي از دعاي سحر امام سجاد7 شرح كرده است، بك عرفتك و انت دللتني عليك و دعوتني اليك و لولا انت لم‏ادر ما انت.

اين وصف حالي، هيكل توحيد است و طوري خدانما است كه با شناخت آن خدا شناخته مي‏شود، و بندگان راه ديگري و طور ديگري نمي‏توانند خداوند را بشناسند، از اين جهت ما براي توضيح فرمايش‏هاي مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم نشانه‏هاي خداوند ـ آيات او ـ را به دو دسته تقسيم كرده‏ايم دسته اول آيات اثبات وجود خداوند و اثبات برخي از صفات و اسماء او هستند كه تمامي مخلوقات مي‏باشند و از اين آيات، «خداداني»، براي انسان فراهم مي‏شود نه خداشناسي، گرچه از باب مسامحه به اين خداداني، خداشناسي هم مي‏گويند و دسته دوم آيات شناخت خداوند است كه آيات تعريف و تعرف ناميده مي‏شوند، نتيجه شناخت اين آيات خداشناسي است، و معرفة اللّه فقط با شناخت اين آيات به دست مي‏آيد، اين آيات همان‏ها است كه خداوند فرموده: سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق . . . ، اين آيات است كه به هر مقداري كه براي بندگان ظاهر گردد ـ و همين هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 546 *»

«ارائه» خداوند است ـ او را مي‏شناسند، و همين است آن معرفتي كه براي بندگان امكان دارد، و با شناخت همين آيات رو به خداوند مي‏نمايند و او را توحيد نموده و پرستش مي‏كنند، اين آيات همان حقايق ايشان است كه خداوند در آفاق و انفس خلائق قرار داده و اميرمؤمنان7 هم اين مطلب را چنين بيان فرموده‏اند: لم‏تحط به الاوهام، بل تجلي لها بها و بها امتنع منها و اليها حاكمها. و خداوند فرموده: و في انفسكم افلاتبصرون. بنابراين تمام متفكران بشري كه غير از اين طور در مسأله «معرفة اللّه» انديشيده‏اند و اظهار نظر نموده‏اند، غير از خيال‏بافي چيز ديگر نبوده و نيست، و تمامي از اين نكته اساسي غافل شده‏اند كه در مسأله «معرفة اللّه» اصل اولي و پايه كلي و اساسي اين است كه:

بنده بايد خداوند را آن طوري كه برايش ممكن است بشناسد نه آن طوري كه خداوند در ذات مقدسش مي‏باشد ـ كه طور ندارد و از اين جهت شناخت ذاتش براي بندگان، به طور كلي و بدون هيچ‏گونه وجه‏تراشي و خيال‏بافي، محال و ممتنع است ـ . و معرفتي كه براي بندگان ممكن است همين شناخت آيات تعريف و تعرف او است كه خداوند شناخت آنها را شناخت خود قرار داده و آنها را در هويات خلائق به وديعه نهاده است و به زبان وليش7 فرموده: من عرف نفسه فقد عرف ربه. و همين توحيد است كه خلائق را بر آن مفطور نموده است. و نظر به اين‏كه خلائق مراتب مختلف و متفاوت دارند، برخي عالي و برخي داني، برخي مجرد و برخي مادي، و برخي علت و برخي معلول، و برخي اثر و برخي مؤثر، و برخي قريب و برخي بعيد، و . . . مي‏باشند، آيات تعريف و تعرف هم در ايشان مختلف و متفاوت مي‏باشد و «هركس به قدر همت خود او را شناخته است»، يعني به هر مقداري كه صفت توحيد و رسم تفريد خداوند را در لوح وجود خود شناخته است خداي خود را شناخته است، از اين جهت پيامبر به علي عليهما و آلهما السلام فرمود: يا علي ماعرف اللّه الاّ انا و انت و بديهي است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 547 *»

علي7نشناخته خدا را به آن طور و به آن قدر كه پيامبر9 شناخته است، و باز همين بزرگوار عرضه داشته: ماعرفناك حق معرفتك. بنابراين معرفت ذات ازلي خداوند براي هيچ‏يك از موجودات، ممكن نيست و فقط معرفت وصفي ـ خلقي ـ و شناخت آيه تعريف و تعرف خداوند امكان دارد. و خودش فرموده لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها. و با توجه به همه اين امور، بندگان نمي‏شناسند مگر خداي قديم ازلي را و نمي‏پرستند مگر او را و رو نمي‏كنند مگر به سوي او، و نمي‏خوانند مگر او را، و توجه نمي‏كنند مگر به او، و در همه مراتب اهل توحيد و خداپرست مي‏باشند، و به مقدار كشف سبحات جلال، و محو الموهوم و صحو المعلوم، و هتك الستر لغلبة السر، و جذب الاحدية لصفة التوحيد، مراتب توحيد و تفريد را طي مي‏نمايند و به قدري كه «حقيقت» ـ همان نفسي كه شناختش شناخت خداوند است و آيه تعريف و تعرف او براي بندگان است ـ براي آنان آشكار و هويدا مي‏گردد.

آنچه مهم است اين است كه هركس به هر مرتبه‏اي كه رسيده نبايد خيال كند كه به منتهاي معرفت رسيده و به منزل اصلي و موطن واقعي فرود آمده و آسوده گردد، بلكه بايد بداند كه خداوند در حديث معراج فرمود: كلما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبتي غاية و لا لها نهاية، و در اثر توجه نكردن به اين مطلب مي‏بينيم هر طايفه‏اي اين حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه را طوري معني نموده‏اند و خيال كرده‏اند معناي اين حديث همان است و غير آن نيست.

برخي گفته‏اند مراد از «نفس» در اين حديث «روح» است، پس هركس شناخت كه روحش در جسدش به طور ممازجه داخل نيست و از جسدش به طور مفارقه خارج نيست و دانست كه روحش در مكان مخصوصي از جسدش نيست و مكاني از جسدش از روحش خالي نمي‏باشد، و فهميد كه روحش مقوم و ممدِّ جسدش مي‏باشد پرورنده خود را نسبت به جهان و جهانيان به اين‏گونه صفات شناخته است. البته اين مقدار

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 548 *»

شناخت بهره كساني است كه مشاعر و مدارك نفساني در آنان فعال است و در اصطلاح اولي‏العلم ناميده مي‏شوند.

برخي گفته‏اند مراد از اين حديث شريف اين است كه كسي كه خود را به عاجزبودن بشناسد پرورنده‏اش را به قدرت داشتن شناخته و خود را كه به ذلت بشناسد پرورنده‏اش را به عزت شناخته و خود را كه به فاني بودن بشناسد پرورنده‏اش را به باقي بودن شناخته و خود را كه به جاهل بودن بشناسد پرورنده‏اش را به عالم بودن شناخته و از اين قبيل امور، اين اندازه شناخت هم نصيب كساني است كه مشاعر و مدارك عقلاني در آنان فعال است و به آنان اولي‏الالباب مي‏گويند.

برخي مي‏گويند مراد از اين حديث شريف اين است كه انسان اگر بشناسد آن خودِ خويش را كه «منسوب اليه» همه مراتب و همه احوال آنها است و همه به او انتساب مي‏يابند و از آنِ آن شمرده مي‏شوند و خودِ آن خود، از همه آنها برتر و از همه آنها و ذاتيات و لوازم و احوال و احكام آنها منزه است، پس آن خود، از جسم بودن و احكام و احوال آن و از خيال بودن و احكام و احوال آن و از نفس بودن و از احكام و احوال آن و از . . . منزه و مبرا مي‏باشد، و از طرفي هم بديهي است كه منسوب و منسوب اليه با يك‏ديگر مغاير و مباين مي‏باشند، پس وقتي كه انسان مي‏گويد، جسم من، خيال من، نفس من، عقل من، ذات من، اعراض من، . . . «مَن» را با تمامي آنچه به آن نسبت مي‏دهد مباين و مغاير مي‏يابد و آن را از همه برتر و از همه منزه و مبرا مي‏شناسد، در اين صورت است كه به يكتايي و يگانگي و بي‏همتايي و به قداست و نزاهت خداوند متعال ـ به وسيله شناخت اين آيه و وصف خدا يعني «مَنِ» خود ـ شناخت پيدا كرده است. بديهي است كه اين شناخت بالاترين درجه شناخت است و بهره اهل «حقيقت» است كه مشاعر و مدارك «فؤادي» در آنان فعال مي‏باشد و اولي الافئده ناميده مي‏شوند. اين شناخت را «معرفت شهودي» مي‏نامند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 549 *»

براي اهل اين مرتبه از شناخت، درجات و مراتبي است كه در حديث كميل به آن درجات و مراتب اشاره شده است، كميل از حضرت امير7 پرسيد: قال يا اميرالمؤمنين ما الحقيقة؟ قال7: مالك و الحقيقة؟ قال: او لست صاحب سرك؟ قال7: بلي ولكن يرشح عليك مايطفح مني، . . . تا آخر.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 550 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

36ـ «تطابق وصف حالي و وصف مقالي خداوند متعال»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 551 *»

نظر به اين‏كه تعريف و توصيف حق تعالي خود را براي بندگان، در صورتي كامل‏تر و تمام‏تر و جامع‏تر خواهد بود كه وصف حالي با وصف مقالي قرين گردد، يعني تعريف تكويني و تعريف تدويني هماهنگ و با كمال تطابق با يك‏ديگر، با هم همراه باشند، و خداوند هم چنين فرموده و پيامبران را برانگيخت و بر آنها كتاب‏ها نازل فرمود و در آن كتاب‏ها خود را تعريف و توصيف فرمود، و همان طوري كه در آفاق و انفس خلايق آيات تعريف و تعرف خود را قرار داد، در كتاب‏هاي آسماني و در فرمايش‏هاي فرستادگان و حجت‏هاي خود هم آيات و بيانات تعريف و تعرف خود را قرار داد به طوري كه هر كدام به تنهايي ـ آيات تعريف و تعرف تكويني و تدويني ـ در شناسانيدن خدا را به بندگان كافي مي‏باشند، ولي از باب عنايت و لطف و به تعبير قرآن از باب منت بر بندگان ـ به آن معنايي كه شايسته خداوند است نه به حسب مفهوم متعارف بشري ـ آن دو را با يك‏ديگر همراه فرمود و در قرآن هم از اين عنايت چنين گزارش داد: لقد منّ اللّه علي المؤمنين اذ بعث فيهم رسولاً من انفسهم يتلو عليهم آياته . . . .

پس همان طوري كه خداوند خودش عهده‏دار تعريف و توصيف خود شده به اين‏كه در عرصه تكوين براي بندگان وصف حالي ـ آيه معرفت ـ قرار داده است، در عرصه تدوين هم وصف مقالي ـ آيه معرفت لفظي و نقشي ـ قرار داده است كه با يك‏ديگر كاملاً هماهنگ و با هم كاملاً مطابق مي‏باشند، بنابراين هرچه پيامبران از جانب خداوند براي بندگانش آورده‏اند، در حقايق و ذوات بندگان موجود بوده، و جميع تكاليف آنها را از اصول و فروع خداوند در حقايق و ذوات بندگان وديعه گذارده است به طوري كه اگر بعث رسل هم نمي‏فرمود و به همان قرار تكويني اكتفاء مي‏نمود، آنان را كافي بود، ولي از باب عنايت ارسال رسل و انزال كتب فرمود و حتي فرمود: و ماكنا معذبين حتي نبعث رسولاً، پس هرچه در كتب سماوي و بيانات حجج الهي است حرف به حرف در الواح ذوات و حقايق خلايق تكويناً مسطور است و هرچه در الواح

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 552 *»

ذوات و حقائق خلائق موجود است در آن كتب و بيانات تدوين يافته است، اميرمؤمنان7 به انسان خطاب فرموده مي‏فرمايد:

و انت الكتاب المبين الذي   باحرفه يظهر المضمر

پس نظر به اين‏كه براي خلق ممكن نبود ذات خداوند را بشناسند، خودش خود را براي آنان توصيف و تعريف كرد، در تكوين به قرار دادن آيه تعريف و تعرف ـ حقيقت هر موجودي ـ و در تدوين به اين‏كه مثلاً فرموده: اني انا اللّه لا اله الاّ انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري . . . و يا فرمود: قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد، اين فرمايش‏هاي خداوند و امثال اين‏ها، تعريف‏ها و توصيف‏هاي تدويني است و وصف‏هاي مقالي است كه براي بندگان شناخت خداوند به وسيله اينها، امكان دارد و بديهي است كه اين تعابير و معناي آنها با ذات خداوند يكي نبوده و هيچ‏گونه كاشفيتي نسبت به ذات خداوند ندارند، وصف‏هاي حالي خداوند هم كه تعريف‏ها و توصيف‏هاي تكويني خداوند براي شناخت او هستند، با ذات خداوند يكي نبوده و از ذات مقدس او هيچ كاشفيتي ندارند و با وجود اين شناخت آنها همان شناخت خداوند است كه براي بندگان امكان دارد و غير از اين نوع و اين طور شناخت، نوع ديگر و طور ديگري شناخت خداوند براي بندگان ممكن نمي‏باشد.

و باز منتي ديگر و بالاتر بر بندگانش اين است كه حجت‏هاي خود را به حسب مراتبشان آيات و مقامات و علامات خود براي بندگان و كتاب‏هاي ناطق همانند كتاب‏هاي صامت خود قرار داد و معرفي فرمود و در وصفشان نازل كرد: من يطع الرسول فقد اطاع اللّه، و خود آنان براي معرفي اين مقام و منزلت خود چنين فرمودند: اللّهم اني اسألك بمعاني جميع ما يدعوك به . . . تا ان تصلي علي محمد و آله. و نيز به ما تعليم دادند كه در نزد قبرهاي مطهر جانشينان رسول گرامي خداوند متعال:، هنگام اذن دخول خواستن، به درگاه خدا عرض كنيم: اللّهم ان هذه بقعة . . . تا لا حول و لا قوة الاّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 553 *»

باللّه العلي العظيم. و اميرمؤمنان7 براي سلمان و ابي‏ذر از اين موقعيت خود چنين گزارش داد: ان معرفتي بالنورانية هي واللّه معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه هي معرفتي بالنورانية. حقايق حجت‏هاي خدا اصل و حقيقت آيات و مقامات و علامات خداوند متعال مي‏باشند كه در هياكل بشري ايشان آشكار گرديده و اعلا و اكمل و اتم مظاهر آن آيات مي‏باشند به طوري كه آن آيات و مقامات در ساير خلق در حكم اشعه‏اند نسبت به آيات و مقاماتي كه در ايشان جلوه كرده است، و ايشانند مصداق حقيقي و اولي و اصلي اين حديث شريف قدسي: ماوسعني ارضي و لا سمائي، و وسعني قلب عبدي المؤمن و اين «عبد مؤمن» رسول اللّه و ائمه طاهرين و حضرت فاطمه صلي اللّه عليهم اجمعين مي‏باشند، زيرا ايشانند كه پيش از خلقت همه خلايق در حجاب عظمت و قداست الهي موجود و مخلوق و متحمل همه تجليات و ظهورات خداوند و مراتب توحيد او بودند، ايشان به طور حقيقت اوليه امثله ملقات الهيه را در هويت مقدسه خويش پذيرفته و حكايت كننده آنها شدند حضرت اميرمؤمنان درباره موقعيت و سبقت اين حجت‏ها بر جميع خلايق در خطبه غدير و جمعه خود، چنين فرموده است: استخلصه في القدم علي سائر الامم علي علم منه انفرد عن التشاكل و التماثل من ابناء الجنس و انتجبه آمراً و ناهياً عنه اقامه مقامه في سائر عالمه في الاداء، اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار . . . و ان الله اختص لنفسه بعد نبيه9 من بريته خاصة علاهم بتعليته و سما بهم الي رتبته و جعلهم الدعاة بالحق اليه و الادلاء بالارشاد عليه لقرن قرن و زمن زمن انشأهم في القدم قبل كل مذروء و مبروء انوارا انطقها بتحميده و الهمها بشكره و تمجيده و جعلها الحجج علي كل معترف له بملكة الربوبية و سلطان العبودية  . . .

پس از آن‏كه خداوند از انوار ايشان و از ظهورات آثار ايشان به حسب ترتيب و نظام حكيمانه الهي خلايق را آفريد، اشعه آن آيات و مقامات هم در هويات خلايق به

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 554 *»

حسب ترتيب و اختلاف مراتب آنان، متجلي گرديد، بنابراين آنچه از آيات توحيد و مقامات تفريد الهي در نزد خلايق فراهم آمده همه ظهورات و تجليات آيات و مقاماتي است كه در هويات مقدّسه آن بزرگواران جلوه كرده است، پس آنچه نزد ايشان است ظهورات اصلي و اولي است و آنچه نزد خلايق است به حسب مراتبشان ظهور آن ظهورات، و ظهور ظهور آن‏ها، و ظهور ظهور ظهور آن‏ها و همين‏طور تا انتهاي مراتب كائنات مي‏باشد، و نهايت سير هر مرتبه‏اي در مراتب توحيد همان رسيدن به ظهور آن ظهورات و آشكار شدن آن شعاع در هويت اهل آن مرتبه است، مانند درجات اشعه چراغ كه چراغ مثل حقايق ايشان است، و اشعه مثل ظهورات آن حقايق است در ساير خلايق و هر مرتبه‏اي بهره‏اش از نار غيبي همان است كه از چراغ به آن رسيده است و بديهي است كه اشعه از شعله فيض يابند و به خود شعله نمي‏رسند تا چه رسد كه بخواهند به نار غيبي وصول يابند و شعله هم به حقيقت نار غيبي نمي‏رسد ولي ظهور ناري غيبي براي شعله نسبت به ظهور آن براي اشعه به طور اولي و اصلي و اعظم و اكمل و اتمّ مي‏باشد بلكه نمي‏توان آن را با آن ظهورات مقايسه نمود، از اين جهت ايشان: براي همه خلايق «اركان توحيد» مي‏باشند، زيرا خداوند ظاهر نشده براي خلايق ـ و يا بگوييم آيات و مقامات و اوصاف و اسماء الهي براي خلايق ـ آشكار و هويدا نگرديده مگر به واسطه اين بزرگواران، روي اين جهت ما هم در بحث‏هاي خود حجت‏هاي خدا را به دو دسته تقسيم كرده‏ايم حجت‏هاي اصلي و حجت‏هاي فرعي، حجت‏هاي اصلي محمد و آل محمدند صلي اللّه عليهم اجمعين، و حجت‏هاي فرعي هم به حسب مراتبشان سه دسته‏اند: حجت‏هاي فرعي، انبياء: و حجت‏هاي فرع فرعي نقباء و حجت‏هاي فرع فرع فرعي نجباء.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 555 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

37ـ «لولا الحجة لساخت الارض باهلها»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 556 *»

«حجت» اين منت الهي پيش از پيدايش بشر در روي زمين، بر بشر عنايت شد و نخستين انسان كه روي اين كره آفريده شد حضرت آدم (علي نبينا و آله و عليه السلام) بود، آن بزرگوار «بديع فطرة اللّه» است همان فطرتي كه همه خلق بر آن مفطورند كه فطرت توحيد باشد و در روايات معتبر شيعه رسيده كه هيچگاه خداوند زمين را از حجت خالي نگذارده و نخواهد گذارد و بنابراين حجت پيش از خلق و با خلق و بعد از خلق بوده و خواهد بود و خداوند از اين منت خود بر بشر به ملائكه چنين خبر داد: . . . اني جاعل في الارض خليفة . . . اين تعبير به حسب دستور زبان عربي مفيد اين است كه جَعْلِ خليفه، قرار دادن حجت از جانب خداوند در روي زمين، كار و برنامه هميشگي و دائمي خداوند است ـ كه زمين هيچگاه خالي از «حجت» نخواهد بود ـ خداوند آدم7را به دست قدرت خود آفريد و از روح خود، در او دميد و به او همه اسماء را آموخت و آنچه در آسمان‏ها و زمين بود مسخر او فرمود و ملائكه را فرمان داد كه او را سجده نمايند و در برابر او ذليل و فرمانبردار او باشند، او را قبله ملائكه قرار داد، و سيد و امير ايشان نمود و به آنها دستور داد در همه كارها از دستور او پيروي نمايند و امر و نهي او را امتثال كنند، و از اسم‏هاي بزرگ خود 25 اسم به او تعليم داد، در صورتي كه از «اولواالعزم» از انبياء: نبود ولي به نوح 15 اسم و به ابراهيم 8 اسم و به موسي 4 اسم و به عيسي 2 اسم ـ با وجود اين‏كه «اولواالعزم» بودند ـ آموخت.

اين نخستين حجت عهده‏دار ظهور و جريان تمامي شؤون([61]) ربوبيت گرديد و كفيل امور آسمان‏ها و زمين شد، يعني مظهر «ربّ» متعال گرديد در تمامي ملك غيب و شهود و متحمل بار گران «ربوبيت اذ مربوب» شد، يعني محل و مجراي همه مراتب «فعل اللّه» ـ مشيت، اراده، قدر، قضاء، امضاء ـ گرديد، و با وجود اين مقام و اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 557 *»

منزلت از «اولواالعزم من الرسل» نبود تا چه رسد به اين‏كه «مظهر» كلي و اصلي «ربوبيت مطلقه كليه» و «مستجمع جميع شؤون» اين ربوبيت باشد، آري نسبت به عالم و نيازمندي‏هاي اهل آن، و رفع آن نيازمندي‏ها از جانب خدا و به مشيت و اراده و تقدير و قضاء و امضاي آن‏ها، به اندازه كفايت، كافي بود و از عهده برمي‏آمد و روي همين جهت هم بيش از انبياي ديگر به او از اسماي بزرگ الهي داده شده بود، و پس از او هم از جانب خداوند متعال حجت‏ها پي در پي و متصل و مانند او متحمل ظهور و جريان شؤون ربوبيت بودند گرچه ميان آن‏ها تفاوت‏ها بود ـ تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض ـ ولي آن تفاوت‏ها در عهده‏داري اين شؤون نسبت به عالم و اهل آن، تأثيري نداشت و نقصي در اين هدف مهم و مقصود اصلي و اساسي فراهم نمي‏ساخت و هر يك را شرعي و اوصيائي بود مطابق مصالح عالم و اهل آن در آن زمان، امام صادق7در دعاي ندبه اين جريان را چنين بيان فرموده‏اند: . . . اللّهم لك الحمد علي ما جري به قضاؤك في اوليائك الذين استخلصتهم لنفسك و دينك . . . و قدّمت لهم الذكر العلي و الثناء الجلي و اهبطت عليهم ملائكتك و كرّمتهم بوحيك و رفدتهم بعلمك و جعلتهم الذريعة اليك و الوسيلة الي رضوانك . . . و كل شرعت له شريعة و نهجت له منهاجاً و تخيرت له اوصياء مستحفظاً بعد مستحفظ من مدة الي مدة اقامةً لدينك و حجة علي عبادك و لئلا يزول الحق عن مقره و يغلب الباطل علي اهله و لايقول احدٌ لولا ارسلت الينا رسولاً منذراً و اقمت لنا علماً هادياً فنتبع آياتك من قبل ان نذلّ و نخزي . . . .

پس آن حجت‏ها در عصر و زمان خود متولي قوام عالم و نظام زندگي بني‏آدم بودند و از اين جهت همه يكسان و همانند هم از عهده اين مقصود برمي‏آمدند و هر كدام مظهر ربوبيت مخصوص به زمان خود از جانب خداوند و كفايت كننده امور عالم و اهل آن در آن زمان بودند و در آن زمان‏ها عالم و اهل آن به حجت‏هاي برتر و كامل‏تر و جامع‏تر نيازي نداشتند، و در قوام و نظام خود، به بيش از آن اندازه‏ها از عنايت الهي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 558 *»

منّت‏هاي رباني نيازمند نبودند، و خداوند به همان حجت‏ها، عنايت خود را شامل آنها و منت خود را بر آن‏ها تمام مي‏فرمود، و در تمام آن دوره‏ها، حجت خداوند بر تمام بندگانش تمام و نعمت و منتش بر مؤمنان آن زمان‏ها كامل بود، و تمامي آن حجت‏ها، به حسب قابليت‏هاي خود و نيازمندي امت‏هاي خود و مصالح عالم در زمان خود، مظاهر اسم شريف «الرب» و مظاهر سائر اسماء شؤون ربوبيت‏هاي خاصه، بودند.

مثلاً (بدون نسبت و بدون تشبيه) قيام زيد در تحقق و قوام و دوام خود به بيش از ظهور زيد به قيام و فاعليت زيد نسبت به قيام، نيازي ندارد و آن ظهور و فاعليت، كل زيد نيست بلكه ظهور او و رأسي از رؤوس فعل كلي او است و همان است كه مرجع مشتق و صفت او است در «زيدٌ قائم» و بديهي است كه زيدِ ظاهر به قيام كل زيد نيست و گرنه مي‏بايست هميشه زيد قائم باشد در صورتي كه زيد گاهي قائم است و گاهي قاعد و . . . ، پس زيدِ ظاهر به قيام همان ظهور زيد است به قيام و زيدِ ظاهر به قعود همان ظهور زيد است به قعود، و قيام زيد به همان زيدِ ظاهر به قيام نيازمند است و به زيدِ ظاهر به قعود و يا زيدِ ظاهر به ظهورات ديگر، نيازي ندارد، و زيدِ كلي به جميع ظهورات خود ظاهر است و زيدهاي جزئي مظاهر آن زيد كلي مي‏باشند. (با توجه به اين مثال ـ كه حق با مثل روشن مي‏شود ـ مي‏گوييم):

پس هر دوره‏اي از دوره‏هاي گذشته، قطعه‏اي از ملك خداوند بوده و خداوند را در هر دوره‏اي به حسب اقتضاي آن دوره و اقتضاي اهل آن دوره ظهوري و يا ظهوراتي به برخي از شؤون «ربوبيت اذ مربوب» بوده و محل و مجلاي ظهور و جريان و بروز آنها، حجت و يا حجت‏هاي آن دوره بوده‏اند،: ـ با توجه به تعدد حجت‏ها در برخي از دوره‏هاي گذشته ـ ولي محل و مجلاي ظهور و بروز تمامي شؤون ربوبيت‏هاي ظاهره در تمام ماسوا ـ كه به طور تفرق بوده ـ فقط «حجت‏هاي اصلي» بوده و هستند كه هر يك مظهر كلي و جامع و مجلاي اعظم و اعلاي آن شؤون بوده، و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 559 *»

هر يك مهيمن بر تمامي آن مظاهر جزئي ـ در دوره‏هاي گذشته و حال و آينده تا ملك باقي است كه «تا» ندارد ـ مي‏باشند، ايشانند كه مرجع كل و مبدء كل و مواقع: هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شي‏ء عليم، در همه ملك خداوند متعال‏اند، و خداوند به هر يك از ايشان به كبريائيت كلي و عظمت كلي و جلال كلي و بهاء كلي خود متجلي شده و به سيادت و امارت بر جميع ماكان و ما هو كائن و مايكون الي يوم القيامة و مابعده، ظاهر گرديده است، پس هريك ظهور اعظم و اتمّ و جامع و مظهر تمامي شؤون ربوبيت‏هاي عامه و خاصه خداوند مي‏باشند، ـ بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات ـ در دعاي شريف هر روزه ماه رجب از اين موقعيت حجت‏هاي اصلي چنين گزارش رسيده است: اعضاد و اشهاد و مناة و اذواد و حفظة و روّاد فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت . . .

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 560 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

38ـ «كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 561 *»

«حجت‏هاي اصلي» در عرض حجت‏هاي فرعي نمي‏باشند بلكه آنان بر ايشان مهيمن بوده مبدء ايشان و مرجع ايشان و حاكم بر ايشان بوده و هستند و خواهند بود، زيرا آنان مظاهر كلي خداوندي هستند كه خارج از اوقات و اماكن است و به وقتي دون وقتي و مكاني دون مكاني اختصاص ندارد، آن خدا يگانه‏اي است كه تغير و تبدل نمي‏پذيرد، و زياده و نقصان نمي‏يابد و به جميع آنچه نهايت ندارد بدون نهايت احاطه دارد، و تمام ملكش در نزدش حاضر است و همه كليات و جزئيات و اجمال‏ها و تفصيل‏ها در محضرش يكسان مي‏باشد، آن خدا محدود به حدي نيست و به چيزي از ملكش منتهي نمي‏باشد، و خواه و ناخواه براي چنين خدايي مظهر و يا مظاهري كلي([62]) و اين چنيني در سراسر ملكش به منظور ظهور و بروز تمامي شؤون ربوبيت متعلق به كل ملك، لازم و در حكمت، حتم است كه واقف بر طتنجين و ناظر در مشرقين و مغربين و متصرف در نشأتين باشند.

اميرمؤمنان7 فرمود: لايخطو ملك خطوة الاّ باذني و امري، اين حجت‏ها مظهر و محل بروز و ظهور و جريان مالكيت كليه و مطلقه خداوند و بلكه همان مالكيت خداوندند زيرا اين مالكيت ذات خداوند نيست و صفت فعلي او مي‏باشد و ايشانند صفات فعليه و مظاهر آن صفات و مجاري آثار آنها، اين مالكيت و سلطنت را خداوند به ايشان بخشيده ـ از ايشان ظاهر ساخته و مي‏سازد ـ و كل ملك را مسخر ايشان نموده و همه ملك تسليم و منقاد ايشان و در برابر ايشان خاضع و ذليل مي‏باشند، اين مظاهر در مقام خود هميشه موجود بوده و اختصاص به زماني دون زماني و مكاني دون مكاني ندارند، اگر بخواهيم براي اين مظاهر محل لحاظ كنيم بايد سرمد را لحاظ نمود،

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 562 *»

و آن مثالي كه در هويت اين مظاهر القاء شده «كينونت اُولي» و يا «ازليت اوّليّه» است، از اين جهت امام صادق7 به مفضل فرمود: كنّا بكينونته كائنين غير مكوّنين ازليّين ابديّين منه بدئنا و اليه نعود، و بديهي است كه اين كينونت كه اين مظاهر به آن كائن مي‏باشند، كينونت حادث است و ذات خداوند نيست، و مقصود از غير مكوّنين، اين است كه ما مانند ساير مكوّن‏ها نيستيم زيرا آنها همه در رتبه مادون ما قرار دارند و اين تعابير گزارش از اين مالكيت و سلطنت و استيلاء ايشان بر همه ملك است. شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه در شرح زيارت جامعه چنين فرموده است: فوجب في الحكمة الربانية المشار اليها ان‏يكونوا (صلي اللّه عليهم) خزائن محبته و نوّاب افاضته و بوّاب فيضه و مدده و حفظة آلائه و نعمه و حملة آثار جوده و كرمه الي ماشاء من جميع خلقه، و ان لايكون له سبحانه طريق و لا باب تفيض منه عطاياه و امداداته غيرهم فهم صراطه في علمه بخلقه و قدرته عليهم و سمعه لكلامهم، و رؤيته لهم علي ما هم عليه و امداده و قيوميته اياهم، و جميع ما بهم منه، من خلق و رزق و موت و حياة، و هذا في الحقيقة معني كونهم تراجمةً . . . هم صراط اللّه الذي لايصل شي‏ء من اللّه الي شي‏ء من خلقه الاّ بواسطتهم، و لايصل احدٌ و لا عمل الي اللّه تعالي الاّ بواسطتهم، فهم طريق كل ما ينزل و كل ما يصعد . . . .

در زيارت مطلقه امام حسين7 اين فقرات را مي‏خوانيم: ارادة الرب في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم و الصادر عما فصّل من احكام العباد . . . ، و بديهي است كه ايشان به همه مقادير پيش از آفرينش تمامي وجودات آگاه بوده‏اند، و اراده خداوند از بيوت ايشان صدور مي‏يابد و پس از صدور از بيوت ايشان به اشياء تعلق مي‏گيرد و به آن اراده هر موجودي در محل خود و در مكان و وقت خود موجود مي‏شود چنان‏كه عقل در جبروت و نفس در ملكوت و طبع و مثال در برزخ و جسم در ملك موجود مي‏شوند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 563 *»

و تمام احكام عباد، در تكوين و در تشريع ـ چه مربوط به اين دنيا و چه مربوط به برزخ و چه مربوط به آخرت ـ كه به مشيت و اراده خداوند صدور مي‏يابد از بيوت رفيعه و عاليه اين بزرگواران صادر مي‏گردد، و ايشانند حكام به همه اين احكام بر همه بندگان خدا، در دنيا و در برزخ و در آخرت، و روي همين جهت قسيم جنت و نارند، آنچه نوشتم و ننوشتم و از اين قبيل است همه در لفظ و كلمه «حجت» منطوي است. شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه فرموده است: الحجج جمع حجة بالضم و هي البرهان، و البرهان قد يكون بالقول و قد يكون باحداث مثل المستدل عليه في الجهة المدعي ثبوتها او مثاله، و هذا ابلغ في اثبات الدعوي . . . ثم انهم: اعظم حجج اللّه علي خلقه لانه سبحانه خلقهم و اودع في حقائقهم كل كمال ممكن من علم و كرم و حكم و حلم و جزم و حزم و فهم و عقل و عزم و فضل و فصل و ذكر و فكر و بصر و صبر و زهد و ورع و تقوي و يقين و تسليم و رضا و شجاعة و سماحة و نباهة و نجابة و استقامة و اقتصاد و ما اشبه ذلك من صفات كمالات الدين و الدنيا، و خلق ماسواهم و امرهم بطاعتهم، و جعلهم الوسيلة اليه في كل امر مطلوب و خير مرغوب، و لايمكن لاحد من الخلق ردّ وساطتهم اذا رجع الي عقله و فهمه . . . .

اين مطلب مسلم و برهاني ـ عقلي و نقلي ـ است كه «حجت‏هاي اصلي» بر تمامي كائنات حجت مي‏باشند و بديهي است كه حجت خدا بايد به مراد خداوند درباره محجوج‏هاي خود آگاه باشد و بداند خدا از ايشان چه خواسته و به آنها بايد از جانب خدا چه برساند، پس نبايد نسبت به اين امور جاهل باشد امام باقر7 فرمود از اميرمؤمنان علي7 درباره علم پيامبر9 سؤال شد فرمود: علم النبي علم جميع النبيين، و علم ماكان و علم ما هو كائن الي قيام الساعة ثم قال: و الذي نفسي بيده اني لاعلم علم النبي و علم ماكان و ما هو كائن فيما بيني و بين قيام الساعة و امام صادق7فرمود اللّه اجل و اعظم و اكرم من ان‏يفرض طاعة عبد يحجب عنه علم سمائه و ارضه، ثم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 564 *»

قال: لايحجب ذلك عنه.

و نيز حجت خدا بايد آنچه مي‏داند از خواسته‏هاي خدا درباره محجوج‏هاي خود تمامي، مناسب مرتبه و فهم و درك و قدرت بر امتثال و اطاعت و قابليت اخذ آنها، به آنها برساند و آنها را آگاه سازد وگرنه حجت بر آنها نخواهد بود، از اين جهت بريد عجلي از امام صادق7 از اين آيه شريفه: و كذلك جعلناكم امة وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً سؤال كرد، امام7فرمود: نحن الامة الوسطي، و نحن شهداء اللّه علي خلقه و حججه في ارضه و درباره اين آيه شريفه: ليكون الرسول شهيداً عليكم فرمود: فرسول اللّه9 الشهيد علينا بما بلّغنا عن اللّه عزوجل، و نحن الشهداء علي الناس فمن صدّق صدّقناه يوم القيامة و من كذّب كذّبناه يوم القيامة. در حديثي فرمود: ما من شي‏ء و لا من آدمي و لا انسي و لا جني و لا ملك في السموات الا و نحن الحجج عليهم و ماخلق اللّه خلقاً الاّ و قدعرض ولايتنا عليه و احتج بنا عليه فمؤمن بنا و كافر و جاحد حتي السموات و الارض و الجبال، از اين حديث استفاده مي‏شود كه «حجت» بايد محجوج‏هاي خود را بشناسد و به همه خصوصيات تك تك آنها آگاه باشد تا بتواند آنچه را كه مناسب آنان است به آنها برساند، در هر صورت ابلاغ كامل و اداء كامل و تمام از جانب خداي متعال بستگي دارد به اين‏كه حجت از حالات و خصوصيات تك تك محجوج‏هاي خود و از ظواهر و بواطن آنها آگاه باشد تا مناسب شأن و احوال آنان حجت را بر آنها تمام نمايد و آنها را به طور كامل به وظائف و تكاليف خود آشنا سازد ـ چه در تكوين و چه در تشريع ـ از اين جهت ما حجت‏ها را به حسب مراتبشان معصوم مي‏دانيم و از طرف خدا آنها را بر محجوج‏هاي خود، شاهد و ناظر مي‏شناسيم و صاحب مرأي و مسمع مي‏ناميم و معتقديم كه به حسب درجاتشان بر تمامي مصالح و منافع و مضار اشياء و محجوج‏هاي خود آگاهند و از ابلاغ دين و شريعت خدا به آنها عاجز نيستند و با تمام موانعي كه در راه آنها به وسيله شياطين و

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 565 *»

اعداء آنها پيش مي‏آيد، آنها از كار خود باز نمي‏مانند و رسالت‏هاي الهي را به انجام مي‏رسانند، و كوچك‏ترين قصور و تقصير در كار خود ندارند.

تمام سخن و جان سخن و اصل سخن در شأن حجت‏هاي خداوند اين فرمايش‏ها است كه هشام بن حكم از امام صادق7 در پاسخ زنديقي كه براي اثبات انبياء و رسل از حضرت دليل خواست، نقل كرده است: انه7 قال للزنديق الذي سأله من اين اثبت الانبياء و الرسل؟ قال7: انه لما اثبتنا ان لنا خالقاً صانعاً متعالياً عنا و عن جميع ما خلق، و كان ذلك الصانع حكيماً متعالياً، لم‏يجز ان‏يشاهده خلقه و لا يلامسوه فيباشرهم و يباشروه و يحاجهم و يحاجوه، ثبت ان له سفراء في خلقه، يعبرون عنه الي خلقه و عباده و يدلونهم علي مصالحهم و منافعهم و ما به بقاؤهم، و في تركه فناؤهم فثبت الآمرون و الناهون عن الحكيم العليم في خلقه، و المعبرون عنه جل و عز، و هم الانبياء: و صفوته من خلقه حكماء مؤدبين بالحكمة مبعوثين بها غير مشاركين للناس علي مشاركتهم لهم في الخلق و التركيب في شي‏ء من احوالهم، مؤيدين من عند الحكيم العليم بالحكمة، ثم ثبت ذلك في كل دهر و زمان مما اتت به الرسل و الانبياء من الدلائل و البراهين، لكيلا تخلو ارض اللّه من حجة، يكون معه علم يدل علي صدق مقالته و جواز عدالته . . . .

مقصود اصلي در اين نكته اين بود كه موقعيت حجت‏هاي اصلي، نسبت به حجت‏هاي فرعي، بيان شود، و روشن شد كه اين حجت‏ها مظاهر كلي خداوند هستند كه جميع خدايي‏هاي خدا را در تمامي ملك امكان براي تمامي كائنات حكايت مي‏كنند، زيرا آنچه در آيينه هويت ايشان از جانب خداي متعال القاء گرديده و مثالي كه از ايشان آشكار شده «ازليت اوليه» است و از اين جهت هرچه متعلق به ايشان است به خداوند نسبت داده مي‏شود، و در عرصه خلق، و متعلق به خلق، هرچه به خدا نسبت داده مي‏شود ايشانند مواقع آن مانند: السلام علي عين اللّه الناظرة، السلام علي اذن اللّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 566 *»

السامعة، السلام علي يده الباسطة، اين وجه اللّه الذي اليه يتوجه الاولياء، السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن و عينه التي من عرفها يطمئن و امثال اين فقرات مباركه در دعاها و زيارت‏ها و حتي آيات قرآني مانند: فلما آسفونا انتقمنا منهم، و مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي، و اما حجت‏هاي فرعي به حسب درجات و مراتبشان به ايشان بستگي داشته و در واقع به سوي ايشان رعيت خود را دعوت نموده و از ايشان گزارش داده‏اند و از جانب ايشان برانگيخته گرديده و سخن گفته‏اند و به نيابت از ايشان در ميان رعيت‏هاي خود، رسالت‏هاي خود را به انجام رسانيده‏اند، از اين جهت فرمود: كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين و جانشينش فرمود: كنت ولياً و آدم بين الماء و الطين و در خطبه‏اي از خطبه‏ها فرمود: انا بعثت النبيين و المرسلين.

بنابراين حجت‏هاي اصلي بودند كه به زبان حجت‏هاي فرعي سخن گفتند و امر و نهي نمودند و با دست آنها مناسب هر عصر و زماني كارهاي خدايي كردند و همه آنان مظاهر اين مظاهر بودند و روايت كننده از ايشان و حكايت كننده ايشان براي اقوام و آنان از ايشان ظاهر و نمودار بودند تا آن‏كه براي خود در ميان بشر مظاهري گرفتند كه از همه مظاهر گذشته كامل‏تر و جامع بودند و بلكه قلب و قطب آن مظاهر بودند اگرچه وقت ظهور و بروز آنها در دوره‏هاي پيش نرسيده بود و به طور ظاهر در روي زمين آشكار نبودند، اين است كه فرمود: كنت مع الانبياء سراً و مع محمد9 جهراً.

پس حجت‏هاي فرعي در مقامات و مراتب ايشان نبودند و به رتبه‏هاي ايشان نرسيده و نمي‏رسند، و نسبت به ايشان در حكم رعيت مي‏باشند و ايشان آقايان ملك و اشرف خلايق و اَولي نسبت به همه كائنات از خود كائناتند و منافات ندارد كه حجّت‏هاي فرعي آقايان عصر خود و اشرف خلائق زمان خود باشند، حجت‏هاي اصلي در مظاهر بشري خود تمام قواي جسماني آسماني و زميني موجود و گذشته را دارا بودند و گرچه اوقات براي آن مظاهر بود و به برخي از اوقات اختصاص داشتند

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 567 *»

ولي آن حقايقي كه در مظاهر، ظاهر بود ابديت و ازليت داشت، و ابد اگر بخواهد در اوقات ظاهر گردد اعدل و اكمل اوقات را انتخاب مي‏نمايد، از اين جهت اول اين مظاهر در وقتي ظاهر شد كه زمان به طور اعتدال به گردش درآمد و به ظهور او خداي ذوالجلال به جلالش ـ نه به ذات مقدسش ـ ظاهر گرديد، و ظهور اعظم خداوند و مظهر حاكي جميع شؤون ربوبيت شد، پس نسبت ايشان به جميع ملك ـ از امكنه و ازمنه ـ يكسان است و به زماني دون زماني و مكاني دون مكاني اختصاص ندارند، و از اين جهت نمي‏شود گفت: ايشان در وقتي نبودند و بعد وجود يافتند، «اشهد انك كنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة» و «اشهد ان هذا سابق لكم فيما مضي و جارٍ لكم فيما بقي و ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض خلقكم اللّه انواراً فجعلكم بعرشه محدقين حتي منّ علينا بكم فجعلكم في بيوت اذن اللّه ان‏ترفع و يذكر فيها اسمه».

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 568 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

39ـ «غلوّ و تقصير هر دو انحراف از طريقه وسطي است»

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 569 *»

عن اسماعيل بن عبدالعزيز قال: قال ابوعبداللّه7 يا اسماعيل ضع لي في المتوضأ ماءً، قال فقمت فوضعت له قال: فدخل. قال فقلت في نفسي انا اقول فيه كذا و كذا، و يدخل المتوضأ يتوضأ، قال: فلم يلبث ان خرج فقال: يا اسماعيل لاترفع البناء فوق طاقته فينهدم، اجعلونا مخلوقين و قولوا فينا ما شئتم، فلن‏تبلغوا، فقال اسماعيل: و كنت اقول انه و اقول و اقول.

در حديث «معرفت حجت‏ها به معرفت نورانيت» اميرمؤمنان7 فرموده: بنا شرّف كل مبعوث فلاتدعونا ارباباً و قولوا فينا ما شئتم ففينا هلك من هلك و بنا نجي من نجي.

و فرموده: انا عبداللّه و خليفته علي عباده لاتجعلونا ارباباً و قولوا في فضلنا ماشئتم فانكم لاتبلغون كنه ما فينا و لا نهايته فان اللّه عزوجل قداعطانا اكبر و اعظم ممايصفه واصفكم او يخطر علي قلب احدكم.

و فرموده: لاتسمونا ارباباً و قولوا في فضلنا ما شئتم فانكم لن‏تبلغوا من فضلنا كنه ما جعله اللّه لنا و لا معشار العشر لانّا آيات اللّه و دلائله و حجج اللّه و خلفاؤه و امناء اللّه و ائمته و وجه اللّه و عين اللّه و لسان اللّه، بنا يعذب اللّه عباده و بنا يثيب، و من بين خلقه طهرنا و اختارنا و اصطفانا و لو قال قائل لم و كيف و فيم لكفر و اشرك لانه لايسأل عمايفعل و هم يسألون. و فرموده: يا سلمان و يا جندب: لقد اعطانا اللّه ربنا ما هو اجل و اعظم و اعلي و اكبر من هذا كله، قالا: يا اميرالمؤمنين ما الذي اعطاكم ما هو اعظم و اجل من هذا كله؟ قال7: لقد اعطانا ربنا عزوجل علمنا للاسم الاعظم الذي لو شئنا خرقنا السموات و الارض و الجنة و النار و نعرج به السماء و نهبط به الارض و نغرب و نشرق و ننتهي به الي العرش فنجلس عليه بين يدي اللّه عزوجل و يطيعنا كل شي‏ءٍ حتي السموات و الارض و الشمس و القمر و النجوم و الجبال و الشجر و الدواب و البحار و الجنة و النار، اعطانا اللّه ذلك كله بالاسم الاعظم الذي علّمنا و خصّنا به.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 570 *»

تنها مكتبي كه از بركات تعاليم وحي و پيروي صادقانه از پيشوايان دين: از غلو و تقصير درباره حجت‏هاي خداوند متعال محفوظ مانده، مكتب استبصار است، در اين مكتب مراتب و مقامات نوراني و بشري آن بزرگواران در نظر گرفته شده و شؤون و احكام آنها تصديق و در برابر آنچه درباره آن مراتب رسيده و يا نرسيده، بيان شده و يا نشده، به طور اجمال رسيده يا به طور تفصيل و . . . تسليم همراه با رضايت اظهار گرديده است و مطابق مضمون اين دعاي شريف كه از ادعيه تعقيبات مشترك نمازهاي فريضه است رفتار شده و مي‏شود: اللّهم اني ادينك بطاعتك و ولايتك . . . تا اللهم ادينك بطاعتك و ولايتهم و الرضا بما فضلتهم به غير متكبر و لا مستكبر علي معني ما انزلت في كتابك علي حدود مااتانا فيه و ما لم‏يأتنا مؤمن مقر مسلم بذلك راض بما رضيت به يا رب اريد به وجهك و الدار الآخرة مرهوباً و مرغوباً اليك فيه فاحيني ما احييتني علي ذلك و امتني اذا امتني علي ذلك و ابعثني اذا بعثتني علي ذلك . . . .([63])

در اين مكتب تنزيه ذات مقدس خداوند از همه شوائب خلقي در تمامي مباحث و بخش‏هاي معارف پرتو افكنده و «سبحان اللّه» به طور فراگير همه مسائل اعتقادي را در برگرفته است، شؤون حجت‏ها در مقامات و مراتبشان منظور گرديده، به طوري كه نه گرفتار غلو شده و نه دچار تقصير گرديده است، طريقه وسطي به معناي حقيقي و راستين خود در اين مكتب تبلور يافته و شيعه مستبصر ـ آشنا و پيرو اين مكتب ـ اين فقره مباركه صلوات شعبانيه را تجربه كرده و به مضمون آن متحقق شده است: اللّهم صل علي محمد و آل محمد الفلك الجارية في اللجج الغامرة يأمن من ركبها و يغرق من تركها المتقدم لهم مارق و المتأخر عنهم زاهق و اللازم لهم لاحق، اللّهم صل علي محمد و آل محمد الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و ملجأ الهاربين و عصمة المعتصمين.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 571 *»

در اين مكتب حد غلو و حد تقصير مشخص گرديده و با كمال اطمينان خاطر به توضيح و تشريح مقامات و مراتب نوراني حجت‏ها: پرداخته و بدون پروا از اتهامات اهل تقصير آيات و روايات مربوط به آن مقامات شرح و بيان شده است همان رواياتي كه به واسطه متضمن بودن آن مقامات مهجور و متروك و منزوي شده بودند و معاني صحيح و موافق با توحيد قرآني بدون غلو و شرك آن روايات، بيان گرديده و توافق آنها با ضروريات اسلام ـ تشيع، روشن شده است.

در اين مكتب روشن شده كه حتي اهل غلو هم كه به غالي مشهور شده‏اند به واسطه تقصير در مسأله معرفة اللّه، هم در شناخت خداوند و هم در شناخت حجت‏هاي او مقصرند، زيرا همين غلو ظاهري اينان از اين كشف مي‏كند كه خداوند را به احديت و قديم بودن نشناخته‏اند و در معناي احديت و قديم بودن ـ به آن معني كه درباره خداوند مي‏گوييم ـ كوتاه آمده‏اند و گرنه حجت‏هاي خدا را كه همه مخلوق و حادث و محتاج به خداوندند، به رتبه خدايي نمي‏بردند، و از اين طرف حجت‏هاي خدا را هم نشناخته كه قربشان به درگاه خداوند چقدر است و عنايت خداوند هم به ايشان چه اندازه مي‏باشد، آري ايشان ـ به حسب درجاتشان در مراتبي كه دارند ـ چنان از خود بي‏خود شده‏اند كه به طور كلي اثري از خودي خود باقي نگذارده‏اند و از لوث كثرت و اختلاف و حدوث خلقي و اقتضاءهاي رتبه‏اي پيراسته گشته‏اند كه گويا خلقي نيستند و سرتاپا او مي‏باشند، خود را فاني ساخته و او را آشكار نموده‏اند، و از ادراك بشرها برتر رفته‏اند، و از خود اسمي و رسمي به جا نگذارده‏اند و سرتاپا در همه احوال اسم و رسم خداي خود شده‏اند، و از آنها جز نور خدا و كمال خدا و همه اسماء و صفات و اخلاق و افعال خداوند، نمايان و هويدا نمي‏باشد، پس غاليان نه خدا را شناخته‏اند و نه حجت‏هاي خدا را، و در معرفت خدا و ايشان، در واقع مقصر مي‏باشند، اگرچه به حسب ظاهر و ظاهر الفاظشان غالي مي‏باشند و اهل غلو شمرده

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 572 *»

مي‏شوند و به همين غلو هم كفر گفته‏اند.

چه اندازه شباهت دارد گفتار و عقايد غاليان به گفتار و عقايد نصراني‏ها در مسأله «تثليث» كه نشان اين است كه آنان هم نه خداوند را شناخته‏اند و نه حضرت مسيح7و نه روح القدس را.

در اين متني كه نقل مي‏شود دقت كنيد: «جان هاتون»([64]) در كتابي كه از مجموعه سخنراني‏هاي خود در دانشگاه آكسفورد، تحت عنوان «سخن‏راني‏هاي تمپلتون» گردآوري كرده و به نام «در جستجوي خدا» ترجمه شده، در بخش چهارم چنين نوشته است: «ذات خدا: ما سرشت جهان، نقش خدا در خلق، و نگهداري آن، و حضور او در بُعد معنوي، را مورد بحث قرار داده‏ايم، اما در يافتن اين‏كه خدا واقعاً چيست؟! تا بدانجا رسيده‏ايم كه فرض كنيم طراح انسان‏ها بايد خصوصيات شخصي نيز داشته باشد. يك شخص فقط مي‏تواند از طريق تجلي شناخته شود، هر چند اطلاعات ظاهري زيادي ممكن است درباره آن شخص گردآوري كرده باشيم، آيا خداوند خود را به اين طريق آشكار كرده است؟ فصل 10: خدايي شخصي: «پسر تابشي از عظمت خدا است و مظهر دقيق وجود او». عبرانيان 3:1

. . . دانش محدود درباره مردم ديگر را مي‏توان از طريق اطلاع درباره كارهاي آنها به دست آورد اما يك شخص ديگر را واقعاً وقتي مي‏شناسيم كه آن شخص از طريق انواع شيوه‏هاي احساسي كه ما انسان‏ها با آنها آشنا هستيم با ما مراوده داشته باشد. پس ما تنها در صورتي مي‏توانيم درباره شخصيت خدا اطلاع پيدا كنيم كه او تصميم بگيرد با ما ارتباط داشته باشد. در مركز اعتقادات مسيحي اين عقيده وجود دارد كه خدا اين كار

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 573 *»

را كرده است نه از طريق غير از تجارب معمولي ما ـ . . . ـ بلكه در شخصيت يك انسان يگانه، حضرت عيسي مسيح. انديشيدن راهي ديگر كه از آن طريق بتوان شخصيت فردي خداوند را انتقال داد كاري دشوار است، شخصيت تنها از طريق شخصيت قابل انتقال است. حتي در اين صورت تعجبي ندارد كه تجسم، عبارتي فني كه متكلمان براي آمدن خدا به جهان بشري ما به كار مي‏برند، مشكلات عميق درك را دربردارد . . . بهترين راه براي شروع درك خصلت و شخصيت حضرت عيسي مسيح اين است كه تا آنجا كه ممكن است با ذهني پاك بنشينيم و مرجحاً ترجمه‏اي نوين از روايت‏هايي را كه درباره زندگي، مرگ و رستاخيز او ـ احياء بعد از موت ـ در چهار انجيل آمده است بخوانيم. اما چون در اينجا علاقه من به كشف تمثيل‏هاي مفيد است كه به كوشش ما براي ارتباط بين خودمان، جهان و خدا كمك مي‏كنند، ارزش دارد به اختصار به بعضي از استعاراتي كه نويسندگان اناجيل و خود مسيح به كار برده‏اند نظر افكنيم تا شخصيت و نقش وي به عنوان پلي ارتباطي بين انسان و خدا را نشان دهيم.

انجيل چهارم، انجيل يوحنا، با استعاره‏اي گويا شروع مي‏شود: اين‏كه مسيح كلام خداست، اين استعاره مستقيماً مطلبي را در ذهن خوانندگاني كه زمينه يهودي و يوناني دارند، تداعي مي‏كند. در نظر يهوديان، كلام خدا ادامه‏اي از شخصيت الهي، و داراي مرجعيت الهي، است، مثلاً «با كلام خدا آسمان‏ها ساخته شدند»، براي يوناني كلام (واژه يوناني آن: Logos) بيانگر تجلي خداوند و مشتمل است بر مفهوم قاعده عقلي در پسِ جهان، با آوردن چنين استعاره‏اي درست در ابتداي انجيل، يوحنا زمينه مشتركي با خوانندگاني كه زمينه‏هايي كاملاً متفاوت دارند فراهم مي‏كند.

همچنين در انجيل يوحنا، مسيح صريحاً خود را با خدا كه او را پدر مي‏نامد، يكي مي‏داند، «هر كسي كه مرا ديده است پدر را ديده است»، اين جوابي است كه مسيح در پاسخ سؤال يكي از حواريان گفت كه پرسيد چگونه آنها مي‏توانند خدا، پدر، را ببينند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 574 *»

مسيح نامِ «من هستم» را نيز كه يكي از نام‏هاي يهودي براي خدا است، براي خود اختيار كرد. رهبران ديني در شگفت بودند كه مسيح مي‏تواند ادعا كند دانش شخصي حضرت ابراهيم را دارد، كسي كه چند قرن قبل زيسته بود، آنها با تمسخر گفتند: «شما ابراهيم را ديده‏ايد» مسيح جواب داد كه «من قبل از ابراهيم زاده شده‏ام». رهبران ديني اين نكته را كه با استفاده از نام «من هستم» همراه بود، حاكي از ادعاي الوهيت دانستند و خواستند او را به اتهام كفرگويي با سنگ بكشند، . . . مسيحيان دريافته‏اند كه تصور خدا به صورت تثليث مفيد خواهد بود، خداي پدر كه خارج از جهاني است كه خلق كرده است، خداي پسر كه به اين جهان آمد و به صورت يك انسان، محدود در زمان و مكان نيست، و خداي روح القدس كه چنين محدوديتي ندارد و خداي فعال و اداره‏كننده جهان است. اين روح القدس است كه در تلاش ما براي شناخت خداوند ما را ياري مي‏كند.

دو كتاب: در راه شناختن خدا دو منبع اصلي اطلاعات داريم ـ از يك طرف جهان مخلوق، و از طرف ديگر شخص مسيح، آن‏هايي كه در قرن شانزدهم درگير اصلاح كليساي غربي و اوايل دوران انقلاب علمي بودند با اين دو منبع به خوبي آشنايي داشتند، يكي از پر نفوذترين متفكران آن ايام فرانسيس بيكنِ([65]) فيلسوف بود كه در اواخر عمرش رئيس مجلس لُردهاي انگليس شد او نوشت: «هيچ انساني نبايد فكر كند يا اعتقاد داشته باشد كه يك انسان مي‏تواند در مورد كتاب گفتار خدا يا كتاب افعال خدا بسيار تحقيق كند يا پُر مطالعه باشد»، نقل قولي كه داروين روي جلد كتاب منشأ انواع آورده است، در توصيف اين دو كتاب، او (فرانسيس بيكن) تفكري را خلاصه كرد كه محرك بسياري از دانشمندان اوليه بود، دانشمنداني كه به ايمان

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 575 *»

مسيحي و نيز علمشان متعهد بودند، انديشه‏اي كه او عرضه كرد تا امروز هم اساسي تلقي مي‏شود.

از كتاب طبيعت (افعال خدا) ما به بزرگي، عظمت و ثبات خدا پي مي‏بريم، از شخص مسيح كه در انجيل عرضه شده است (گفتار خدا) رحمت، محبت و اهداف خداوند براي انسان‏ها را فرا مي‏گيريم، با تلفيق اين دو ديدگاه شروع به درك، هر چند به صورت مبهم، خداوند مي‏كنيم. خداي جهان ما (و تا آنجا كه ما مي‏دانيم ساير جهان‏ها) با بيليون‏ها كهكشان، كه هر يك بيلون‏ها ستاره در مراحل مختلفِ تحول دارند، خداي جهان، زنده با تمام صميميت تنوع و زيبايي‏اش، همان خدايي است كه خود را از طريق مسيح آشكار ساخته است. انساني كه (اگر استعاره يا مدل ديگري به كار بريم) به عنوان فرزند خدا توصيف مي‏شود. اما اكنون اين سؤال به طور طبيعي مطرح مي‏شود: در مورد تصويري كه ارائه داده‏ايم چه شواهدي وجود دارد؟ آيا آن ابداعي پرهيزكارانه است؟ آيا با استنباط از تجاربمان همراه با تفكرات آرزومندانه ما خدا را به صورت خود خلق نمي‏كنيم؟ چه چيزي ما را مطمئن مي‏كند كه بُعد معنوي وجود عيني دارد و تصور ما از آن درست است؟ . . . اما بعضي ممكن است . . . درباره ويژگي اساسي مسيحيت به خطا روند. آنها مي‏پرسند چگونه شخصي ـ حتي عيسي مسيح ـ مي‏تواند هم خدا باشد و هم انسان؟ آيا علم مي‏تواند روشني‏بخش اين معما باشد؟ . . . در قرون اوليه مسيحيت مناقشه‏اي پيرامون مكاتب كلامي موجود در دو شهر اسكندريه و انطاكيه مطرح بود كه چگونه عيسي مسيح مي‏تواند هم خدا باشد و هم انسان، متكلمان اسكندريه به خصوص تأكيد داشتند كه عيسي مسيح خدا است، آنها استدلال مي‏كردند كه زندگي وي به روشني آن را نشان مي‏دهد: معجزات او، و نفوذش هنگام صحبت كردن. آيا او ادعاي خدايي نكرد، و آيا به اتهام كفر به مرگ محكوم نشد؟ اين نكته كه او چگونه مي‏توانست واقعاً انسان باشد نيز برايشان مسأله‏اي بود. مثلاً

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 576 *»

آتاناسيوسِ([66]) متكلم استدلال كرد كه مسيح آنچه را به عنوان خدا مي‏دانست، وانمود مي‏كرد تا آنجا كه وي انسان است آن را نمي‏داند ـ جوابي كه اقناع كننده نيست.

از طرف ديگر در انطاكيه خصوصاً تأكيد مي‏شد كه مسيح انسان است، او خسته و گرسنه مي‏شد در مرگ دوستش لازاروس گريه كرد چگونه مي‏توانست به ما كمك كند يا نماينده ما باشد، اگر واقعاً انسان نبود؟ چگونه مي‏توانست خدا نيز باشد؟ لذا در انطاكيه آنها از «دو ذات» ـ خدا و انسان ـ سخن مي‏گفتند كه در ارتباط نزديك هستند.

بنابراين جدال در بين آنها ادامه يافت، در سال 451 در شوراي خالكدون (خلقيدونه) بيان اصلي اعتقاد نيسِن مورد تأييد مجدد قرار گرفت، تا ديدگاهي در مورد تجسم را كه در توصيف انجيل از مسيح و تجربه مسيحي واقعيت دارد بيان كنند، آن به قرار زير است: «ما به يك عيسي مسيح خدا، پسر خدا، كه از خداي پدر به وجود آمده است، يعني از جوهر پدر، خدا از خدا، نور از نور، خداي واقعي از خداي واقعي، به وجود آمده، نه ساخته شده، از يك جوهر با پدر، كه از طريق او تمام اشياء به وجود آمدند، اشياء آسماني و اشياء زميني، كسي كه به خاطر ما و به خاطر نجات ما پايين آمد و مجسم شد، انسان شد . . . اعتقاد داريم».

ما مي‏توانيم طول جلسات كميته‏اي را كه اين بيانيه را صادر كرد تصور كنيم، اما مجادله در خالكدون پايان نيافت و در واقع هنوز ادامه دارد. علم و الهيات پر از توصيف‏هاي متناقض هستند. زبان توصيف محدوديت‏هاي زيادي دارد و واقعيت هرگز نمي‏تواند به مدلي خاص محدود شود، شايد تعجب‏آور نباشد كه ما در تلاش به منظور يافتن زباني مناسب براي توصيف رفتار ذرات بنيادي سازنده اتم يا هسته اتم

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 577 *»

مشكل داريم. ما بايد حتي كمتر تعجب كنيم اگر در كوشش‏هايمان براي توصيف ذات خدا مشكل داشته باشيم. در زباني كه مجبور به استفاده از آن هستيم الزاماً بايد تناقض‏ها و تعارض‏هاي ظاهري وجود داشته باشد ـ اما اين حاكي از آن نيست كه مفاهيم زيربنايي غيرواقعي هستند. حقيقت و پارادوكس مي‏توانند با هم وجود داشته باشند، چنان‏كه آن را در فصل بعدي نيز كه درباره موضوع پيچيده دعاهاي درخواستي بحث مي‏كنيم، خواهيم ديد.

بخش 5: خدا در عمل: در ادامه استدلال استقرائي، اگر ما با خدايي در رابطه باشيم كه شخصي است و عملاً يكي از ما شده است تا اين رابطه را ايجاد كند، اين براي زندگي ما چه اهميتي دارد؟ من دو حوزه را كه در آن خداوند و زندگي عادي در تماس نزديك قرار مي‏گيرند مورد توجه قرار خواهم داد: وقتي دعا مي‏كنيم چه رخ مي‏دهد؟ (فصل 12) و مسأله معجزات (فصل 13) . . . راز: ما در سراسر اين كتاب در تلاش بوده‏ايم كه درباره خدا فكر كنيم، در حقيقت خداوند را توصيف كنيم، و براي اين منظور اجزايي را از تجارب علمي و ديني روي هم بگذاريم. اما كوشش ما براي توصيف چيزي كه توصيف ناپذير است و تلاش ما براي شناختن چيزي كه شناخت‏ناپذير است الزاماً به نحو تأسف‏باري ناقص است، چيزي كه آن را احاطه كرده است مؤلفه‏اي اساسي از تجربه ديني است (و در كاوش علمي هم ناشناخته نيست) ـ عنصر راز . . . اما اين خداي محاط در اسرار «خدايي كه شناخته خواهد شد» (عنوان كتاب اخير جان تِمْپِلتون و رابرت هِرْمَن) نيز مي‏باشد، براي ورود به بخشي از راز خداوند مجبور نيستيم كه به خورشيد وجود او نظر افكنيم ـ كه فقط ما را كور خواهد كرد ـ بلكه، خداوند خود را در خلقش و در شخص مسيح نشان داده است. راز، هنوز در خلقت وجود دارد پيشرفت‏هاي علمي ما اين راز را كاهش نمي‏دهند، بلكه آن را تقويت مي‏كنند، و مسيح بياني ديگر از راز خدا است، او به نحوي منحصر به فرد ابعاد

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 578 *»

مادي و معنوي را تركيب مي‏كند ـ هم خدا و هم انسان در يك شخص».([67])

اين متن اگرچه طولاني شد ولي در نشان دادن دو نكته اساسي انحراف نصرانيان از دين حضرت مسيح7 بسيار جالب و گويا است يكي نشناختن خدا و يكي نشناختن حضرت مسيح ـ حجت خدا ـ و در قرآن كريم ما مي‏بينيم كه خداي متعال براي ابطال ادعاي باطل نصراني‏ها، در نوع مواردي كه آن را مطرح ساخته، همين دو نكته را گوشزد مي‏فرمايد و از تنزيه خداوند از هر گونه سنخيت و شائبه خلقي يادآور شده و نيز از مخلوقيت و حتي عبوديت حضرت مسيح7 خبر داده است، اگر نويسنده اين كتاب و امثال او به آيات قرآن رجوع كنند و خدايي را كه قرآن معرفي

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 579 *»

مي‏كند بشناسند و نيز در آياتي كه در معرفي برگزيدگان خدا ـ حجت‏هاي خدا ـ نازل شده، دقت كنند، شايد از اين حيرت و سرگرداني كه گرفتار آن شده‏اند نجات بيابند و به دين الهي همان ديني كه مسيح7يكي از پيامبران آن است هدايت يابند. و وجدان و عقل فطري آنان آسوده شود، و آرامش دل پيدا كنند، ان هذا القرآن يهدي للتي هي اقوم، فبشّر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه. و اگر اين بحث اين اندازه طولاني نشده بود برخي از آيات مربوط به مقاله نصراني‏ها را نقل مي‏نمودم، پس گرچه به ظاهر درباره مسيح7غلو كرده‏اند ولي در واقع هم درباره خدا و هم درباره مسيح تقصير نموده‏اند، و به طور كلي خدايي را كه كتب عهدين ـ تورات و انجيل‏هاي تحريف شده معرفي كرده‏اند، حضرت مسيح7 از اين‏كه آن باشد و يا پيامبر آن خدا باشد، منزه و مبرا است، آن بزرگوار بنده و پيامبر خدايي است كه قرآن معرفي مي‏نمايد چنان‏كه قرآن سخنان او را در گهواره نقل مي‏فرمايد: قال اني عبداللّه آتاني الكتاب و جعلني نبياً . . . .

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 580 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

40ـ وحدت وجود و موجودي‏ها هم نه خدا را شناخته‏اند و نه خلق خدا را

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 581 *»

مكتب انحرافي «عرفان» مصطلح هم كه متأسفانه شايع گرديده نه خدا را شناخته و نه خلق خدا را، و به شكل‏هاي مختلف در جوامع بشري ـ شرق و غرب ـ نفوذ كرده است، و مي‏توان گفت قسمت عمده‏اي از آيات قرآني و روايات پيشوايان تشيع: در تنزيه خداوند است از آنچه اين مكتب خدا را به آن توصيف نموده و روشن ساختن رابطه و نسبت خلق با خداوند مي‏باشد. در تمام اشكال اين مكتب كاملاً روشن و بديهي است كه نقطه مقابل و معارض با معارف وحياني است و متأسفانه متأخرين پيروان اين مكتب كوشش كرده‏اند كه تمام اصول انحرافي اين مكتب را ـ كه در حكم زيربناي اين مكتب است ـ به آيات قرآني و روايات اهل عصمت:مستند و منتسب نمايند.

در اين نكته ابتداءً متني را از ايشان نقل نموده و به عنوان مشتي از خروار بسنده مي‏كنيم:

در كتاب نور وحدت از خواجه عبداللّه معروف به خواجه حوراء و متخلص به مغربي اين‏طور نوشته است: «اي سيد نسبت حق به عالم چون نسبت آب است به برف بلكه نزديك‏تر از آن بايد دانست، و يا چون نسبت طلا است به زيورها كه از آن درست نمايند و يا چون گِل به ظروفي كه از او ساخته شود و اينها همه يكي است.

اي سيد رابطه ميان عالم و حق هم «مِن (از)» است چه عالم از او ناشي است و با وي است و هم كلمه «الي (به سوي)» است چه عالم به سوي او راجع است و اين صدور و رجوع هم در ازل است و هم در ابد و هم در جميع اوقات زماني چه در هر آن عالم به حقيقت رود و از حقيقت برآيد چون موج از دريا و هم كلمه «في (در)» است چه عالم در حق است و حق در عالم كه به وجهي آن مظهر است و به وجهي اين مظهر است و هم كلمه «مع (باهم)» است چه معيت ذاتي و صفاتي و فعلي بي‏شبهه متحقق است و هم كلمه «هو (او)» است چه عالم عين حق است و حق عين عالم و هم كلمه

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 582 *»

«ليس (نيست)» است چه به وجهي عالم عالم است و حق حق، نه عالم حق است و نه حق عالم است. اي سيد تفرقه و جدايي تا زماني است كه همه را يكي نمي‏داني و نه مي‏بيني، چون همه را يكي دانستي و ديدي از تفرقه و دويي خلاص شدي و وصل عريان ميسر شد.

اي سيد چون همه را يكي ديدي همه نماند بلكه يكي ماند و بس، اي سيد ميان تو و مقصود راهي نيست كه او را جدا از خود و غير از خود مي‏داني، چون دانستي كه تو نيستي اوست و بس راه نماند جمعيت و آزادي و معرفت نفس و معرفت حق و غناي مطلق و وصل و كمال قرب اينجا حاصل شد و كار تمام گشت.

اي سيد چون به اين مقام رسيدي كه خود را نديدي و او را ديدي آلودگي دنيا و آخرت در حق تو يكي شد و فناء و بقاء و خير و شرّ و وجود و عدم و كفر و اسلام و موت و حياة و طاعت و معصيت عقب ماند بساط زمان و مكان در نور ديده شد.

اي سيد تو را وجود جز در حق نيست و همه چيزها در تو موجودند، چون خود را به حق بردي در آن درياي بيكران خود را انداختي يعني به اين صفت آنجا همه چيزها با تو در آن دريا گم شد.

اي سيد اگر نيك دريابي «اَنانيّت» كه از تو سر مي‏زند از تو نيست و تو آن روح و جسم نيستي، در تمام عالم نيز يك «اَنَا» گوست كه «انانيت» او در همه جا ظاهر و جلوه‏گر است.

اي سيد هر جزء و عضو تو از اجزاء و اعضاء ظاهر و باطن تو، اوست كه تو به او تويي.

اي سيد اويي و تويي و مني هر سه صفت اوست و ديگري در ميان نيست.

اي سيد با خود نيز با نظر محبت ناظر باش كه تو نيز عين محبوبي. اي سيد بدان كه هيچ مرگي بدتر از غفلت از «وحدت» نيست و هيچ عذابي سخت‏تر از عذاب دوري

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 583 *»

از حقيقت خود نه، از اين مرگ و از اين عذاب ترسان بوده و متوجه وحدت بايد بود، يقين بايد دانست كه همه يكي است و غير از يكي موجود نيست، هر قدر كه انديشه غالب است سعادت در اوست چون از وهم دويي برآيد قيامت بر او واقع شود و در جنت شهود ابدالآبدين آسوده».

شاعري از ايشان چنين گفته است:

جان مغز حقيقت است و تن پوست ببين   در كسوت روح صورت دوست ببين
هر چيز كه او نشان هستي دارد   يا پرتو ذات اوست يا اوست ببين

و ديگري چنين سروده است:

مجموعه كَوْن را به قانون سبق   كرديم تصفح ورقاً بعدَ ورق
حقا كه نديديم و نه خوانديم در او   جز ذات حق و شؤون ذاتيه حق

بديهي است كه هيچ مكتبي از مكتب‏هاي بشري تا اين اندازه از طريق پيامبران الهي و معارف وحياني انحراف نيافته است، در اين مكتب نه خدا شناخته شده و نه خلق خداوند و نه مقام و منزلتي براي حجت‏هاي خدا منظور گرديده است.

در صورتي كه نيازمندي بشر به حجت‏هاي خداوند در هر عصر و زمان و در هر مرتبه از مراتب صعود و ترقي، از ضروريات عقل و نقل مي‏باشد، و در اديان آسماني ـ كه يك دين و نامش اسلام است ـ بعد از شناخت خداوند، شناخت حجت‏هاي او از اركان دين و از شرايط ايمان شمرده شده است.

در مكتب استبصار همه اصول و مباني اين مكتب بررسي شده و بطلان آنها كاملاً روشن گرديده است، خداوند درجات مشايخ مكتب استبصار را متعالي فرمايد و بر علو درجاتشان بيفزايد.

حكماء اصطلاحي هم كه به طورهاي مختلف درباره خداوند و خلق، اظهار نظر كرده‏اند نه خدا را شناخته‏اند و نه خلق را و گرفتار خيالات و عقايد انحرافي از طريق

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 584 *»

پيامبران: گرديده‏اند.

حكمت آنان كه به رشد نهايي خود رسيد و به وسيله ملاصدرا و اساتيد و شاگردان او، به «حكمت متعاليه» مشهور گرديد به همان اصول و مباني و نتايج عرفان مصطلح انجاميد و پس از آن تاكنون نوعاً حكماء و عرفاء به اين حكمت متعبد و طرفدار آن و احياناً مروج آن بوده و هستند. تلاش و كوشش ملاصدرا در تلفيق حكمت و عرفان مورد تجليل و تقدير آنان قرار گرفت و همه او را مي‏ستايند و هر سال به ياد او و تقدير از زحمات او همايش‏هاي بزرگداشت برگزار مي‏كنند. او در اسفار نوشته است: «اعلم ان الواجب الوجود بسيط الحقيقة غاية البساطة، و كل بسيط الحقيقة كذلك فهو كل الاشياء، فواجب الوجود كل الاشياء لايخرج عنه شي‏ء من الاشياء». و اين مطلب همين است كه پيشواي او در عرفان ابن‏عربي گفته است: «فان العارف من يري الحق في كل شي بل يراه عين كل شي‏ء»، و گفته است: «فسبحان من اظهر الاشياء و هو عينها» و گفته است: «و ما خلقٌ تراه العين الاّ عينه حق» و قيصري اين عبارت را چنين شرح كرده است: «اي ليس خلق في الوجود تشاهده العين الاّ و عينه و ذاته عين الحق الظاهر في تلك الصورة، فالحق هو المشهود، و الخلق موهوم، لذلك يسمي به، فان الخلق في اللغة الافك و التقدير»، و از اين قبيل تعابير در كتب اينان فراوان است. در كتاب نخستين گام در دينداري ما توضيح داده‏ايم كه وجود خداوند كه عين ذات و حقيقت او است وجودي است قائم بالذات، قديم، واجب، غني، و وجود خلق وجودي است قائم به غير، حادث، محتاج و اين دو نوع وجود هم‏جنس و هم‏سنخ نيستند، و خلقت ايجاد است و خداوند موجد همه موجودات است به وسيله فعل خود كه مشيت باشد، و مشيت حادث است و ذات خداوند نيست اميرمؤمنان فرمود: و هو منشئ الشي‏ء حين لا شي‏ء اذ كان الشي‏ء بمشيته، اشياء پيش از ايجاد نبوده‏اند و خداوند آنها را ايجاد فرموده و احداث و ايجاد خداوند هم «لا من شي‏ء» است، و احداث و ايجاد فعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 585 *»

خداوند است نه تجلي ذاتي او، و خداوند فاعل فعل است به خود فعل نه به طور مباشرت با ذاتش، و فاعليت صفت فعل است نه صفت ذات. (نوع اين مطالب در نكات گذشته، بيان شده است).

حكماء و عرفاء خداوند و ايجاد او را به خلق او تشبيه و يا قياس نموده و چون در خلق «علت و معلول» ديدند، خداوند را «علة العلل» و خلق را معلول‏هاي او پنداشتند و بر اساس اين قياس باطل و اين تشبيه فاسد چند قاعده فاسده تأسيس نمودند.([68]) مانند: لزوم سنخيت ميان علت و معلول يا حق و خلق، اشتراك وجود، اصالت وجود، وحدت نوعي و يا شخصي وجود، الواحد لايصدر عنه الاّ الواحد، امتناع انفكاك علت تامه از معلولش، معطي شي‏ء فاقد آن نيست در ذاتش، كل ما بالعرض لابد ان‏ينتهي الي ما بالذات، و عرفاء چون در خلق تراوش، فيضان، سرچشمه ـ مبدء ـ ديدند، خداوند و ايجاد او خلق را، به آنها قياس و تشبيه نموده و خلقت را به نحو فيضان و تراوش پنداشتند و شعرها گفتند و خيال‏ها بافتند، و گمراه شدند و گمراه كردند و بر اساس اين گمان فاسد و باطل خداوند را مبدء ـ سرچشمه ـ خلق ناميدند و آيه مباركه انا للّه و انا اليه راجعون را چنين معني كردند: «ما از ذات خدا سرچشمه گرفته‏ايم و به ذات خدا هم برمي‏گرديم»([69]) و بر اساس اين معني غلط و فاسد خلق را اعيان ثابته و مستجنّ در ذات خدا دانسته كه از آن ذات صادر و ظاهر مي‏گردند و به آن ذات هم برگشت مي‏نمايند، در صورتي كه معناي اين آيه را حاملان و مفسران حقيقي قرآن اين‏طور بيان فرموده‏اند: انا للّه، اقرار علي انفسنا بالملك خداوند مالك ما و ما مملوك او هستيم، و اگر بنده صادقانه اين جمله را بگويد، عبوديت و اخلاص در عبادت برايش تحقق

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 586 *»

مي‏يابد، كه عبوديت راضي بودن بنده است به آنچه خداوند با او رفتار مي‏كند، و عبادت به جا آوردن آنچه را كه خدا رضايت دارد مي‏باشد، و نظر به اين كه شيئيت شي‏ء به وجود و ماهيت او بستگي دارد و در مشخصات شش‏گانه ـ وقت، مكان، جهت، رتبه، كم، كيف ـ تحقق مي‏يابد و همه اينها به مشيت خداوند موجود مي‏شوند و پيش از ايجاد هم نبوده‏اند، و از طرفي رجوع شي‏ء به مبدء آن است و مبدء هم ذات خداوند نيست بلكه فعل خدا است پس رجوع موجود هم به فعل خدا است، و نيز نظر به اين‏كه موجود را خداوند از خود فعلش ايجاد نمي‏كند پس خود فعل هم مبدء موجود نيست تا مرجعش هم خود فعل باشد، بلكه موجودات را خداوند از سرزمين فعلش ـ عمق اكبر، امكان ـ ابداء فرموده به وسيله فعلش كه همان ابداء، ايجاد، احداث، اختراع، است، پس برگشت موجودات به آن سرزمين برگشت به فعل خدا است و برگشت به فعل خدا همان برگشت به سوي خدا است، بنابراين معناي و انا اليه راجعون اين است: به سوي آنچه از آن سرچشمه گرفته‏ايم ـ كه ملك خداوند است نه ذات مقدس او نه هم فعل و مشيت او ـ به همان هم برمي‏گرديم، يعني مملوك او به ملك او برمي‏گردد و در نتيجه به فاني بودن خود هم اقرار مي‏كنيم و باقي بودن خدا را هم تصديق كرده‏ايم. و نظر به اين‏كه جاي بحث تفصيلي درباره اين قاعده‏هاي خيالي و فاسد عرفان مصطلح اينجا نيست، بحث را به همين جا خاتمه داده و ابياتي را كه با نوع اين مباحث تناسب دارد از مثنوي «ثنايي نارسا» نقل مي‏كنيم:

 

«شناختي در هاله‏هايي از ابهام»

 

خدا را جلوه‏اي در هر وجودست
كه از جلوه نمود هرچه بودست

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 587 *»

 

ميان جلوه‏هاي حق تعالي
ببين زيباترينش را در اين‏جا

 

اگرچه جلوه‏ها چون رود نورست
ولي امواج آن جوري بجورست
خوشا آن دل كه بيند جلوه او
بود چُون طور سينا سينه او

 

بيا بنگر ظهور حق در انسان
جمال بي‏مثال حي سبحان

 

ببين انسان شده آيينه ذات
كه مي‏چرخد به گردش كلّ ذرّات

 

مرادم ذات ظاهر در تجلّيست
نه ذاتي كو بري از هر تجلّيست

 

ازو ظاهر شود اوصاف يزدان
ز قدس و هم اضافه، خلقي آن

 

بود انسان ز جام قرب حق مست
چنان مستي كه داده خويش از دست

 

بود وجدش ز وجدان وصالش
سماعش نغمه‏هاي بي‏مثالش

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 588 *»

خدا آگه بود از شور انسان
ز طور سينه و از نور انسان
خدا داند فقط سوز درونش
نبيند ديگري غير برونش

 

بود آيينه انسان چو صافي
حكايت مي‏كند انوار عالي

 

مثال رتبه‏ها هريك پس از هم
شود اِلقاء در اين آيينه هردم

 

در اين آيينه غير از جلوه حق
نبيني صورتي از مطلق خلق

 

در اين آيينه جز صورت نباشد
كه بر حيرت همي حيرت فزايد

 

ندارد آينه از خود چو زنگي
نمايد جلوه را بي‏نقش و رنگي

 

در اين انسان ز نقش حق هزاران
هزاران غنچه بر اين شاخ بستان

 

گل بينش در اين گلشن شكوفا
بهار خرّمي در آن هويدا

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 589 *»

بسي غنچه بسي نورُسته گلها
نه خاري تا خلد در پا در آن‏جا

 

اگر رنگي بود رنگ الهي
ز «ماني‏خانه» دور از تباهي

 

خدا را گر كه جويي در زمينش
در انساني بجو بيني يقينش

 

«روا باشد انا الحق از درختي
چرا نبود روا از نيكبختي»

 

بود ظاهرتر از هرجا در انسان
كه انسان آمده مرآت جانان

 

ندارد حق دگر اندر مظاهر
چنين مظهر كه حق را كرده ظاهر

 

كه گويا غير اين مظهر خدا را
نباشد مظهري در ملك دنيا

 

خدا در خاكيان مأوي گزيده
از آن رو قدسيان پرده دريده
خدايا از چه رو آيينه سازي
ميان خاكيان تا فتنه سازي

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 590 *»

مگر از ما نيايد طاعت تو
نباشد كار ما جز خدمت تو

 

خطاب آمد كه مي‏دانم من آن را
نمي‏دانيد شما اسرار ما را

 

ندارد وُسعت من را زمينم
نه جا در آسمان‏هايم گزينم

 

به غير قلب عبد مؤمن من
كجا زيبد براي من نشيمن

 

همان مؤمن كه يابد بعثت خود
مرا يابد درون فطرت خود

 

گذارد سر به پاي احمد9 من
شود مست لقاي احمد9 من

 

چو پور زين دين آن شيخ‏احسا
پيمبرگونه آن پير دل‏آرا
شنيدي او ز حق در خود خطابي
درون او بُدي در خور، جوابي

 

خطاب حق نداي اَقْبِل اوست
اجابت هم جوابي در خور دوست

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 591 *»

چو فاعل ديد قابل را مهيا
نمايد او مثال خويش القا

 

بشر آيينه‏دار ذوالجلال است
خوشا آن دل كه او صاحب كمال است

 

چو قلب پور زين الدين احمد (اع)
كه اِلقا شد در او انوار سرمد

 

تو گر معناي اِلقا را بداني
نماند در تو ديگر بدگماني

 

بود معناي اِلقا در حقيقت
همان اظهار آثار شريعت

 

حديث صادقست7، گويا به‏خوبي
كه كُنهِ بندگي باشد ربوبي

 

حديث قدسي عَبْدي اَطِعْني
كند تفسير اِلقا را يقيني
 

اگر خواهي مثالش را تو روشن

نظر بر آهن تفتيده افكن

 

مَثَل را با مُمَثّل مُنْطَبِق بين
حلول و اتحاد و وحدتست اين؟!!

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح تجريد‌الاعتقاد صفحه 592 *»

حلول و اتحاد و وحدت آمد
همه كفر و، خلاف فطرت آمد

 

چو آهن شد مطيع نار سوزان
برون آمد ز آهن آن‏چه در آن

 

اَطِعْني را اجابت كرده هر دم
فَكُنْ مِثْلي جزايش شد در عالم

 

زدود از خود خودي را آهن سرد
شد او قائم‏مقام آتش فرد

 

نه تيره باشد و سرد و نه خاموش
دگر آن آهني گشته فراموش
بخوان از اين مثل اي مرد عاقل
كتاب ذات آن مردان كامل

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

الحمدللّه الذي هدانا للاسلام و اكرمنا بالايمان و عرّفنا الحق الذي عنه يؤفكون

و النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون و الصلوة و السلام علي رسوله و نبيّه

و أمينه و آله الطيبين و شيعتهم المنتجبين من الانبياء و المرسلين

و النقباء و النجباء و عباده الصالحين و لعنته و عذابه علي

اعدائهم اجمعين من الآن الي قيام يوم الدين.

 

فهرست مطالب

 

 

درس  1

انبيا: نخستين دعوت‏گران به انديشه··· 2

تشبيه معارف به فقه··· 5

ضرورت‏هاي مقرّر··· 5

قرآن و سنّت الهام بخش تفكّر··· 6

نهج البلاغه راه‏گشاي حقايق عقلاني 8

امتياز اسلوبِ فكري معصومين: 10

درس  2

اوج مباحث عقلي در وحي با ذكر نمونه··· 14

ديد عميق شيخ مرحوم (اع)··· 17

شيعه مكتب پرمايه··· 17

آميختگي شيعه با فلسفه و عرفان··· 18

تقليد يا انديشه؟··· 20

حكمت طبيعي در دروس مولاي بزرگوار (اع)··· 22

آيات اثبات و آيات تعريف··· 23

درس  3

برهان تمانع··· 26

دعوت به انديشه در قرآن و سنّت··· 26

تقليدِ صحيح و غلط··· 27

كيفيت تدبّر··· 31

حي بن يقظان··· 32

ذكر نمونه··· 34

درس  4

تخطّي متكلمين، حكما و عرفا از ضرورت‏هاي مقرّر··· 39

وحدت حق تعالي 39

اوّليت و آخريّت حق تعالي 43

ازليّت··· 45

پيدايي و پنهاني حق متعال··· 47

درس  5

مباحث عقلاني در كتاب و سنّت··· 51

لاتدركه الابصار··· 51

امتياز مكتب وحي از ساير مكاتب··· 55

صفات كمالي حقّ متعال··· 56

حدوث و قدم كلام··· 57

درس  6

حدوث كلام··· 60

محور مباحث متكلّمين··· 62

انحراف فلاسفه از وحي 62

وحدت و بساطت حق تعالي 64

محور مباحث فلسفه و نقد آن··· 65

فلسفه ملاصدرا··· 68

فلسفه غرب··· 69

درس  7

وحي، بنيان‏گذار مسائل عقلاني 71

اهل حديث و اهل كلام··· 72

علّت نام‏گذاري علم كلام··· 74

تأييد علم كلام از طرف معصومين: 75

نقل كلام سيّد بن طاووس و نقد آن··· 80

درس  8

سابقه كلام در اسلام··· 83

تأييد متكلّمين، از طرف معصومين: 84

دو دسته روايات در علم كلام··· 87

شيعه و سنّي در پذيرش علم كلام··· 88

كلام (من حيث نفسه) مورد حلّيت و حرمت نيست··· 89

اختلاف در نام‏گذاري كلام و نظر حق··· 90

بحث آزاد··· 91

وضعيّت علم كلام قبل و بعد از غيبت صغري 92

درس 9

وضعيّت كلام در شيعه و اهل سنّت··· 95

بحث آزاد با رعايت اصول مقرّر··· 96

عدم تفكيك كلام و فقه در عصر معصومين: 97

كلام قبل از غيبت و بعد از آن··· 98

متكلّمين معاصر با ائمه: 100

ابوالحسن ميثمي 100

هشام بن حكم··· 104

درس  10

فضل بن شاذان··· 108

خاندان نوبخت··· 111

متكلّمين شيعه در غيبت كبري 113

ابن قِبَه··· 114

ابن مِسكويه··· 114

كلام در زمان خواجه نصير طوسي 117

درس  11

خوارج، اوّلين مكتب كلامي در اهل سنّت··· 119

تصريح رسول الله9 به خروج ايشان··· 121

حكميّت و پيدايش خوارج··· 125

نظريات خوارج··· 128

درس  12

ادامه بحث خوارج··· 132

اشعث بن قيس و شعار لاحكم الاّ للّه··· 132

اميرالمؤمنين7 و وفاي به عهد··· 138

بازگشت از صفّين به كوفه و حوادث بين راه··· 141

درس  13

موقعيّت كلامي امام7 در برابر خوارج··· 144

عدل محض و مظلوميّت··· 145

علّت تسميه به خوارج··· 148

تأييد حكميّت از قرآن··· 149

رهبر خوارج··· 150

اوّلين بحث با خوارج··· 152

درس  14

مذاكره‏هاي امام7 با خوارج··· 157

مناظره عبدالله بن عباس و دستورالعمل‏هاي جامع در كلام‏شناسي و جوانب آن··· 161

گفت و گوي امام7 با خوارج··· 164

درس  15

ادامه گفت و گوي امام7 با خوارج··· 168

درس  16

عقيده خوارج در مسئله حكومت و جواب امام7 178

اعتراض ديگر خوارج و جواب امام7 182

درس  17

ادامه فرمايش امام7 189

توريه امام7 191

نقشه منافقين كوفه··· 192

«اشعث بن قيس» و نقل كلام «ابن ابي‏الحديد» درباره‏ي او··· 192

عروة بن اديه··· 195

حادثه دردناك «عبدالله بن خبّاب»··· 196

درس  18

ادامه جريان ابن خباب و جنايات خوارج··· 200

تأثّر اميرالمؤمنين7 در قتل عبدالله و سخنراني آن حضرت··· 203

درس  19

چكيده عقايد خوارج··· 213

اباضيه··· 216

اهمّيّت بحث خوارج··· 221

درس  20

اسلام در زمان رسول خدا9 و زمان اميرالمؤمنين7 224

حكمت، كلام و اخلاق در نهج البلاغه··· 225

درس  21

علي7 بنيان‏گذار علوم اسلامي 238

اشتباه تاريخ در پيدايش كلام··· 240

جبريون و قدريون، معتزله و اشاعره··· 240

حسن بصري 241

نامه‏هاي حسن به امام مجتبي7 245

درس  22

تراوش مسائل عقلي از رسول خدا9 و اميرالمؤمنين7 250

اوّلين مسائل كلامي و گسترش آن··· 252

استقلال كلام و دو روش استدلال در آن··· 253

تعريف كلام و حكمت و نقد آن‏ها··· 254

معني اسلام··· 255

مراد از عقل··· 256

دو قسم شدنِ كلام شيعه··· 258

مخالفين علم كلام··· 259

درس  23

منزله بين المنزلتين، پيدايش مرجئه و معتزله··· 263

واصل بن عطاء و علّت نام‏گذاري معتزله··· 266

مصاديق اعتزال و بزرگان معتزله··· 267

مباحثه‏ي علي بن ميثم با ابوهذيل··· 270

دوره محنت··· 271

تأثير فلسفه و كلام در يك‏ديگر··· 272

درس  24

بررسي اصول اعتزال: توحيد، عدل، وعد و وعيد، منزله بين المنزلتين، امر به معروف و نهي از منكر··· 276

حسن و قبح، مستقلات عقليه و . . .··· 283

درس  25

ادامه بحث از اصول اعتزال··· 287

نظر خوارج در مسئله امر به معروف و نهي از منكر··· 288

الهيات در مكتب معتزله··· 291

«غيلان دمشقي» و «معبد جهني»··· 297

تأثير جهميه و قدريه در مكتب معتزله··· 298

علت پيدايش مكتب معتزله··· 299

علل شكست معتزله و پيدايش اشاعره··· 300

بزرگان اشعري 303

تأثير غزّالي و فخر رازي در كلام··· 303

تجريد الاعتقاد جهشي در علم كلام··· 303

طرفداري خلفا از مكاتب كلامي 305

درس  26

عقايد اشاعره··· 308

تحوّل كلام شيعه قبل و بعد از غيبت صغري 310

حكمت متعاليه··· 311

كلام، فلسفه و عرفان وحي 312

اصول دين شيعه··· 313

درس  27

ادامه بحث از اصول كلامي شيعه··· 317

توحيد··· 317

عدل و فروع آن··· 318

حسن و قبح··· 320

قاعده لطف··· 321

حجّيتِ عقل نزد اخباريين··· 322

غرض در افعال حق تعالي 322

رؤيت ذات··· 323

مرتكب كبيره··· 325

درس  28

ادامه بحث از اصول كلام شيعه··· 327

مرتكب كبيره··· 327

عصمت انبيا و اوصيا··· 328

آمرزش و شفاعت··· 329

تفاوت روش استدلال حكما و متكلّمين··· 330

حكمت استدلالي، اشراقي، جدلي، تجربي 331

درس  29

مكتب عرفان··· 337

تصوّف··· 337

عرفان نظري و عملي 339

تفاوت طريقت و عرفان··· 341

سرنوشت كلام··· 342

محيي الدين··· 343

حكمت متعاليه، ملاصدرا و كتاب اسفار··· 343

مكتب شيخ مرحوم (اع)··· 346

درس  30

نقل دو خطبه و چند حديث··· 347

نكته‏ها:

1ـ «معناي احديت خداوند متعال»··· 361

2ـ «نقش اسماء و صفات خداوند متعال»··· 363

3ـ «اثبات صفات كماليه همراه با تنزيه»··· 366

4ـ «آيا شناخت صفات خداوند براي ما ممكن است؟»··· 369

5ـ «صفات ذاتي»··· 375

6ـ «معناي ديگر صفات ذاتي در مكتب استبصار»··· 381

7ـ «صفات اضافه»··· 385

8ـ «صفات فعلي»··· 388

9ـ «اتصاف خداوند به صفات فعلي»··· 391

10ـ «كائنات از جهتي اسماء خداوند و از جهتي حجاب او مي‏باشند»··· 394

11ـ «اطلاقات برخي از اسماء و صفات خداوند»··· 397

12ـ «اشتقاق برخي از اسماء و صفات خداوند از برخي ديگر»··· 400

13ـ «مراتب اسماء و صفات خداوند و ترتب برخي بر برخي»··· 404

14ـ «صفت قدرت»··· 407

15ـ «محبت، رأفت، رحمت، عزت»··· 411

16ـ «مراتب ظهورات خداوند متعال»··· 417

17ـ «اسماء و صفات فعليه خداوند متعال، حقايق مقدسه محمد و آل‏محمد9مي‏باشند»··· 423

18ـ «مبادي اسماء و صفات فعليه الهيه حقايقي هستند متأصله»··· 427

19ـ «الواحد لايصدر عنه الاّ الواحد»، درباره خداوند و آفرينش سخني نادرست است» ··· 432

20ـ «خداوند احد و بسيط حقيقي است، ولي صادر اول و مصدر آن مركب مي‏باشند» ··· 436

21ـ «تتميم نكته 20»··· 442

22ـ «مشيت علت فاعلي خلق است»··· 446

23ـ «توضيح: خلق اللّه المشية بنفسها»··· 451

24ـ «مشيت مركب است»··· 456

25ـ «وحدت مشيت و كثرت آن»··· 460

26ـ «جوهر حقيقي اصل هر كمال و مبدء هر خيري است»··· 465

27ـ شرح فقره مباركه: «ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأويه و منتهاه» از زيارت جامعه كبيره··· 471

28ـ «صفات الهي، صفات استدلال مي‏باشند نه صفات تكشف»··· 478

29ـ «حقيقت اثر ظهور مؤثر است به خود آن ظهور»··· 486

30ـ «قرب، وصول، فناء في اللّه، بقاء باللّه»··· 494

أ ـ «قرب»··· 495

ب ـ «وصول»··· 503

ج ـ «فناء في اللّه»··· 509

د ـ «بقاء باللّه»··· 513

31ـ «عبادت، عبد، دين، اسلام»··· 520

32ـ «معرفة اللّه، شناخت خداوند»··· 526

33ـ «مشعر و مَدرك شناخت خداوند»··· 531

34ـ «فاعتبروا يا اولي الابصار»··· 535

35ـ «مراتب مشعر معرفت خداوند متعال»··· 544

36ـ «تطابق وصف حالي و وصف مقالي خداوند متعال»··· 550

37ـ «لولا الحجة لساخت الارض بأهلها»··· 555

38ـ «كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين»··· 560

39ـ «غلوّ و تقصير هر دو انحراف از طريقه وسطي است»··· 568

40ـ «وحدت وجود و موجودي‏ها هم نه خدا را شناخته‏اند و نه خلق خدا را»··· 580

([1]) آل عمران: 9، رعد: 31.

([2]) بحار الانوار ج 27 ص 71.

([3]) دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 9 ص 55، آراء اشاعره.

([4]) شرح منظومه، قسمت فلسفه، ص 161.

([5]) بحار الانوار ج 4 ص 197.

([6]) قيامة: 22 و 23.

([7]) انعام: 103.

([8]) بحار الانوار ج 4 ص 44.

([9]) حجرات: 14.

([10]) كافي ج 2 ص 529.

([11]) صبح‏هاي ماه مبارك رمضان 1408 در جواب سؤالات بعضي از برادران.

([12]) در كشكول به نام «الدرّة اليتيمة» ناميده شده است.

([13]) نظر به اين‏كه اين خطبه شريفه چندان در دسترس نيست و مشايخ اعلي اللّه مقامهم در نوع مباحث توحيدي به برخي از فقرات آن استدلال و از برخي به عنوان شاهد نقل مي‏فرمايند در اين پيش‏گفتار آورديم تا استفاده از آن آسان‏تر باشد.

([14]) نعيم الابرار و جحيم الفجار 316  ـ  309 ، خداي متعال را سپاسگزاريم كه اين خطبه با نسخه‏اي كه شيخ اوحد اعلي الله مقامه در كشكول خود نقل فرموده‏اند مقابله و تصحيح شد.

([15]) نعيم الابرار و جحيم الفجار 309  ـ  304

([16]) با توجه به اين‏كه براي آن ذات مقدس جهت و جهات نمي‏باشد و اين تعبير از ناچاري و از باب تفهيم و تفهّم و تعليم و تعلّم است.

([17]) آن ذات را از مفهومي كه از «نامحدود» و يا «نامتناهي» و امثال اين‏ها، كه ما مي‏فهميم بايد تنزيه نمود زيرا اين‏گونه نامحدوديت شأن خلق او مي‏باشد و خود از اين صفت‏ها منزّه است.

([18]) اين موازنه وظيفه عقل‏هاي عادي است كه نوعا مشوب بوده و خالص نيستند ولي عقل‏هاي خالص و غيرمشوب به اين موازنه نيازمند نمي‏باشند زيرا آن‏ها خطا نكرده و مخالف با قرآن و سنت برداشت ندارند.

([19]) اختلاف كرده‏اند در اين‏كه منشأ اشتقاق مشتقات فعل است و يا مصدر و حق اين است كه منشأ اشتقاق مشتقات فعل است و مصدر از فعل اشتقاق مي‏يابد.

([20]) زيرا ذات خداوند و صفت ذاتي او تشكيك‏پذير نيست او احدي الذات و المعني است.

([21]) در يكي از زيارت‏هاي حضرت امير  عليه‏السلام چنين رسيده است: السلام علي الاصل القديم و الفرع الكريم.

([22]) در دعاي شريف عديله اين فقره عجيب است: كان قويّا قبل وجود القدرة و القوّة.

([23]) اين تعبير از اين فقره دعاي سمات گرفته شده است: . . . و انزجر لها العمق الاكبر . . .  .

([24]) . . . ان طهرا بيتي للطائفين . . . و . . . و نفخت فيه من روحي . . . و  و ارسلنا اليها روحنا . . .  .

([25]) «يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي».

([26]) «رب بما اغويتني لازينن لهم في الارض و لاغوينهم اجمعين  . . .»

([27]) آشيانه.

([28]) از اشعار ابن ابي‏الحديد معتزلي و به تعبير مرحوم مولاي كريم كرماني (اع) ناصبي كافر.

([29]) كه با او يك حقيقت و يك نور و يك روح و يك طينت مي‏باشند.

([30]) اشاره است به حديث كميل از اميرالمؤمنين  عليه‏السلام كه در تعريف حقيقت فرمود: «كشف سبحات الجلال من غير اشارة» تا آخر.

([31]) اشاره است به فقره اخير در حديث كميل كه امام  عليه‏السلام فرمود: «اطفي‏ء السراج فقد طلع الصبح». نواي غمين دفتر پنجم صفحه 13.

([32]) شرح الزيارة جلد 4 از صفحه 120 تا 126 چاپ كرمان.

([33]) رتبه ذات، از باب تعليم و تفهيم است و گرنه رتبه و ذات يكي هستند و رتبه ظرف ذات نيست.

([34]) مطلب اول: ان اللّه خلو من خلقه . . . و مطلب دوم: أيكون لغيرك من الظهور . . .  .

([35]) بايد توجه داشت كه صفت در اين بحث صفات فعليه است و مراد از موصوف هم «المقصود بالوصف» مي‏باشد.

([36]) نظر به اختلافي است كه در مبدء اشتقاق مشتقات در ميان علماء علم اشتقاق وجود دارد.

([37]) حق در مسأله اين است كه «قيام» مبدء اشتقاق «قائم» مي‏باشد.

([38]) اشاره است به حديث نبوي9: الحقيقة احوالي.

([39]) اشاره است به حديث حضرت سجاد  عليه‏السلام: نحن معانيه و ظاهره فيكم.

([40]) از هر جانب كه گوش فرادادم و نيوشه كردم گويي حيرت پرسش مي‏كرد كه آيا عاشق آن حضرت  عليه‏السلام ممكن است عظمت آن بزرگوار را بشناسد حقّ شناختن؟! و يا از همه چيز و از همه جا درخواستِ رب زدني فيك تحيراً را مي‏شنيدم.

([41]) اشاره است به حديث شريف: لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و هو هو و نحن نحن.

([42]) عاشقي كه در طريق عشق، عظمت و سلطه حيرت بر او غالب گشت در برابر قدرت تجلّي آن حضرت7 شكسته و از خود بي‏خود گرديده است و هستي خويش را درباخته و از خود نشاني نمي‏يابد.

([43]) اصل مصرع اين است: سر تا قدم وجود حافظ.

([44]) حيرت در اين غزل حيرت ممدوح مراد است نه حيرت مذموم، و حيرت ممدوح همان حيرتي است كه در احاديث شريفه به آن اشارت رفته است مانند: اللّهم زدني فيك تحيّرا كه اين حيرت نشان صعود در معرفت و كشف سبحات جلال است. ــ نواي غمين، دفتر چهارم، صفحه 225.

([45]) صوفيان مي‏گويند: ممكن در وقت هستي واجب الوجود است با قيد تعين عدمي كه مانند گرد و غبار امكان است كه بر صفحه وجود مطلق حق نشسته است هرگاه ممكن تعين خود را كه گرد امكان است برفشاند و محو سازد هرآينه غير از واجب هيچ نماند چه امكان همين نمود بي‏بود بود، چون نمود وهمي رفت آنچه بود نمود، و مي‏گويند: وجود عالم نمايش وهمي است و واجب الوجود است كه به صورت عالم متجلي و ظاهر است و غير حق دائماً عدم است، پس وجود عالم نمود بي‏بود است مانند صور خيالي كه حقيقتي ندارد محيي‏الدين در فصّ يوسف  عليه‏السلام در كتاب فصوص نوشته است: «و اذا كان الامر علي ما قررناه فاعلم انك خيال و كل ما تدركه مما تقول فيه: ليس انا، خيال، فالوجود كله خيال في خيال و الوجود الحق انما هو اللّه خاصة من حيث ذاته و عينه لا من حيث اسمائه»، و مي‏گويند:

وجود هر دو عالم چون خيال‏ست   كه در وقت بقا عين زوال‏ست
وجود اندر كمال خويش ساري‏ست   تعين‏ها امور اعتباري‏ست
امور اعتباري نيست موجود   عدم بسيار و يك چيز است معدود
جهان را نيست هستي جز مجازي   سراسر كار او لهو است و بازي

 

([46]) تأويل اين آيات مورد استشهاد است.

([47]) شبهاي فراق جلد 1 صفحه 4.

([48]) در دعاي هر روز ماه رجب كه از ناحيه مقدسّه صادر شده مي‏فرمايد: لا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَها اِلاّ اَنَّهُم عِبادُكَ وَ خَلْقُكَ.

([49]) شبهاي فراق جلد 1 صفحه 6.

([50]) مقصود و منظور حق‏تعالي از ترقي دادن اين نخبگان و زبدگان اين است كه در ميان بندگان او باشند و آنان را تكميل كنند و به نعمت‏ها و رحمت‏هاي خداوند بشارت دهند و از كيفرهاي او ايشان را بترسانند.

([51]) عن ابي‏عبداللّه7 « لن‏تنالوا البر حتي تنفقوا ما تحبون قال7: هكذا فاقرأها».

([52]) ذات در اين‏جا در برابر صفات فعلي و افعال خلقي است نه ذات در برابر غير كه در فارسي آن را خود معني مي‏كنيم مانند: خودم، خودش، خودت.

([53]) اين مكتب علي رغم ادعايش كه پيروي صرف از نصوص اصلي ـ كتاب و سنّت ـ است در معارف، دست به تأويلات و توجيهاتي ساده و عاميانه زده كه زبان اعتراض طرفداران حكمت متعاليه را بر آن مكتب درازتر نموده و وسيله استهزاء و ريشخند پيروان آن را فراهم ساخته است، يكي از طرفداران اين مكتب درباره مؤسس آن و روش فكري او در معارف اسلامي نوشته است: «كان  . . .  قدخرج من تجربة معرفية لم‏يطمئنّ اليها الحكمة المتعالية، فعكف علي النص الاسلامي من خلال القرآن و الحديث، من اجل انارة العقل و الفطرة الصافية و عمد الي تخليص قضايا العقل من شوائب الاوهام . . . كان له رحمه اللّه تلاميذ ثم لتلاميذه تلاميذ . . . فيهم اعلام . . . و حاول بعضهم تنظيم هذا الاتجاه في طرائقه و مضامين معارفه و اختار له اسم «مدرسة التفكيك» التي يراد بها: العودة الي النص الاصيل بعيداً عن الامتزاج و التأويل، و كتاب «تنبيهات حول المبدء و المعاد» الذي يقدمه مجمع البحوث الاسلامية اليوم هو احد نتاجات هذه المدرسة يسلك بطالب المعرفة هذه المحجة و يستدلّ باصولها علي فروعها». تنبيهات صفحه 5مطلب ديگر اين‏كه مقصود از «مبدء» در عنوان كتاب ـ تنبيهاتٌ حول المبدء و المعاد ـ چيست؟ اگر مقصود خداوند متعال است ـ چنان‏كه نوعاً مقصودشان چنين است ـ آيا تقليداً اين كلمه را درباره خداوند به كار برده است يا تحقيقاً؟ و اگر تحقيقي و به طور تعمد بوده، آيا ديدگاه نويسنده درباره خداوند به عنوان «مبدء» همان ديدگاه فلاسفه و حكماء بوده؟ يعني ذات خداوند علة العلل مخلوقات است، و يا ديدگاه عرفاء بوده؟ يعني مخلوقات از ذات خداوند تراوش نموده است، در هر دو صورت اشكال‏هايي كه بر حكماء و عرفاء وارد است بر اين اطلاق هم وارد، زيرا خداوند به هيچ معنايي «مبدء» مخلوقات نمي‏باشد و اطلاق اين كلمه بر خداي متعال جايز و روا نيست، بلكه خدا مبدء، علت آفرين است همان‏طوري كه معلول آفرين است و مفيض آفرين است چنان‏كه فَيَضان و مفاض و فيض آفرين است، راستي از نويسنده اين كتاب ـ تنبيهات ـ اطلاق كلمه «مبدء» بر خداي متعال جاي تعجب است و المعصوم من عصمه اللّه.

([54]) تنبيهات صفحه 39.

([55]) تنبيهات صفحه 57.

([56]) تنبيهات صفحه 99.

([57]) تنبيهات صفحه 103.

([58]) تنبيهات صفحه 105.

([59]) تنبيهات صفحه 109.

([60]) هنگامي كه آقاي سيد محمد هادي ميلاني مجتهد و مرجع در مشهد به خاطر طرفداري از مكتب وحدت وجود و موجود مورد تهاجم اين گروه قرار گرفت مي‏گفت: «مقدس بودن خوب است اما من مي‏خواهم شما را باسواد كنم، بي‏سوادي و جهالت بد است»، و اين گروه او را تكفير كردند و از درس او كناره گرفتند و حتي صاحب تنبيهات در وقت درس خارج او ـ بعد از نماز مغرب و عشاء درس تفسير قرآن شروع كرد و در حوزه شكافي پيدا شد ولي طولي نكشيد كه اوضاع سياسي كشور اقتضاء كرد كه ديانت فداي مصلحت گردد، و اختلاف ناديده گرفته شود و دوباره درس آقاي ميلاني رونق پيدا كند و جريان‏ها به حال اول برگردد و باز آقا، آقا باشد و مسندش برقرار.

([61]) تمامي شؤون نسبي ربوبيّت خاصّه مقصود است.

([62]) به اعتبار مقام اجمالش «مظهر» كلي و به اعتبار مقام تفصيلي و تعينات چهارده‏گانه‏اش «مظاهر» كلي خداوند مي‏باشند.

([63]) نخبة الادعيه صفحه 8 ـ 10.

([64]) Houghton, John استاد فيزيك جوّ، در دانشگاه آكسفورد، رئيس آزمايشگاه معروف اَپِلتون و رئيس اداره هواشناسي انگليس بوده و اكنون رئيس كميسيون سلطنتي آلودگي محيط زيست است.

([65]) Bacon, Francis

([66]) Athanasius

([67]) توضيح اصطلاحاتي كه در اين متن آمده است:

1ـ بُعد معنوي Spiritual  Dimension: يك تمثيل يا مدل كه به تفكر درباره حضور خدا در خارج از جهان كمك مي‏كند. آن عبارت از اين است كه علاوه بر سه بُعد فضا و يك بُعد زمان يك بُعد پنجم در نظر بگيريم ـ بُعد معنوي ـ كه در آن خدا را مي‏توان يافت.

2ـ تثليث (Trinity): طرحي از خدا كه در چند قرن اول ميلادي توسعه يافت و در آن خدا به عنوان واحد توصيف مي‏شود ولي مشتمل بر سه شخص است (پدر، پسر و روح القدس).

3ـ تجسم (Incrnation): فرايند انسان شدن خدا.

4ـ تجلي (Immanence): حضور خدا در مكان و زمان.

5ـ دو كتاب (Two Books): عقيده‏اي كه هم زمان با اصلاح طلبي قرن شانزدهم در كليساي مغرب زمين نضج گرفت و حاكي از آن است كه خدا را مي‏توان در دو كتاب يافت: كتاب طبيعت و شخص عيسي مسيح.

6ـ پارادوكس (paradox): قياس ضد و نقيض، بيان مغاير، اضداد، مهمل‏نما: در ظاهر مهمل و در واقع درست. و در اين بحث‏ها مقصود توصيف دوگانه‏اي كه براي يك حقيقت منظور مي‏شود مانند توصيف دوگانه‏اي كه براي سرشت نور مطرح است، در طرح‏هاي نيوتوني سرشت موجي نور نشان داده مي‏شود و در طرح فوتوالكتريك سرشت ذره‏اي نور، و اين توصيف دوگانه‏اي براي سرشت نور تمثيلي است براي پارادوكسي كه از نظر مسيحيان شخص مسيح را فراگرفته است، عيسي هم خدا است و هم انسان.

([68]) برخي از اين قاعده‏ها گرچه جاري و وجه صحت دارد، ولي اين نوع قاعده‏ها كه خداوند در نظام حكيمانه عالم در ميان خلق قرار داده، بر خود او جاري نمي‏شود.

([69]) در متني كه در ابتداي اين نكته نقل نموديم اين مطلب فاسد را توضيح داده است.