13 زبــان ما ـ مقابله

 

زبــان ما

 

نوشته

سید احمد پورموسویان

 

 

مطالعه این کتاب شما را با قواعد و دستور زبان پارسی کاملاً  آشنا می‌سازد

 

به نام خدا

سبب نگارش

به بعضی از دوستان که می‌گفتم تصمیم دارم درباره قواعد زبان پارسی مطالبی بنویسم در جواب می‌گفتند احتیاج نیست که این زحمت را به خود بدهی زیرا آنهایی که پارسی زبانند بدون توجه عموماً قواعد زبان خود را رعایت می‌کنند و آنهایی که پارسی‌زبان نیستند به اندازه نیاز به کتاب‌هایی که در این فن نگارش یافته مراجعه می‌کنند… ولی می‌خواهم آن طوری که لزوم این عمل را حسّ کرده‌ام توضیح دهم تا دیگران هم در توسعه این فن کوشش نمایند؛

اولاً اگر قواعد زبانی زیاد شهرت بیابد و اصول صحیح آن زبان رایج گردد و طبق اساسی‌ترین روش‌ها تدوین شود علاقه‌مندان فراوانی پیدا کرده و در نتیجه شهرت جهانی یافته و در آموزشگاه‌های ممالک مختلف مورد تدریس قرار می‌گیرد و روی این حساب پایه ملیت آن قوم تقویت می‌شود …

ثانیاً در اثر تدوین قواعد یک زبانی فرا گرفتن آن آسان می‌شود و می‌توان با تنظیم صحیح و اسلوب زیبا قواعد آن زبان را منظم و آن را جزو  آسان‌ترین زبان‌ها قرار داد …

ثالثاً زبانی که دارای قواعد منظم و مدونی باشد قطعاً در مقابل تحریفات و عوامل مخرب خارجی که هر زبانی را تهدید می‌نماید می‌تواند مقاومت نماید و بدیهی است که نزدیکی کشورها و زیادی روابط ملل استقلال هر زبانی را نابود می‌سازد. لکن زبانی از این عوامل مصون خواهد بود که قواعدی منظّم و مدوّن داشته باشد …

رابعاً اهل زبانی که قواعد آن منظّم و مدوّن است در محاورات و مکاتبات خود آن اصول را کاملاً صحیح رعایت کرده و این عمل باعث می‌شود که آن زبان از مداخله‌های ناروا مصون و محفوظ بماند …

و متأسفانه زبان پارسی که در گذشته قدمی برای تدوین قواعد آن برداشته نشده است هر روشنفکری را به یاری می‌طلبد و از فرد فرد ایرانی کمک می‌خواهد که برای حفظ استقلال و سهولت آن قدم بردارند … و عجیب است از بعضی ایرانیانی که چشم از استقلال خویش پوشیده و مایه ملیت خود را می‌خواهند به رایگان از دست بدهند و خط لاتین را جایگزین خط پارسی نمایند … با مطالعه آنچه گفتیم تصدیق می‌فرمایید که این نغمه شوم استعمار است که از حلقوم بعضی مزدوران اجانب بیرون می‌آید … لذا بر تو است ای ایرانی که در راه تقویت مبانی زبان خود و نشر قواعد و اصول آن و حفظ استقلال و سهولتش بکوشی و تا جایی که قدرت داری در این راه مقدس که بستگی کاملی به ملیت و قومیت تو دارد قدم برداری و لااقل در آموختن و فراگرفتن قواعد این زبان جدیت کنی و از گذشتگان پند گیری که از راه نثر و نظم این ودیعه گرانمایه را سپرده‌اند زحماتی که فردوسی در تنظيم شاهنامه به خود داده، رنج‌هایی که نظامی، سعدی و حافظ کشیده‌اند به یاد بیاور و از این زبان شیرین که آوازه ادبیات پر@ گویی جهانیان را بنواخته و روزگاری دیرین بر همه ادبیات جهان برتری داشته و در اثر استحکام مبانی و قدرت قواعد خود اوست که استعمار بنیان‌کن چنین مقاومتی نموده و دوام پیدا کرده است تا می‌توانی دفاع نما.

سید احمد پورموسویان

 

پیش‌گفتار؛

شامل قسمت‌های زیر است:

1ـ زبان پارسی جزو زبان‌های پیوندیLangue flexionnelle) )([1]) به شمار می‌آید. در زبان‌های پیوندی ریشه زبان می‌تواند تغییر کرده و با هجاهای اضافی ترکیب گردد. زبان‌های عمده از این نوع بوده و دو شعبه بزرگ دارند که عبارتند از:

الف) زبان‌های حامی و سامی که دو قسمند: 1ــ قطبی، حبشی و غیر این دو. 2ــ آشوری، عبری، فینیقی، کلدانی، سریانی، عربی@ و غیر اینها …

ب) زبان‌های هند و اروپایی که هفت قسم می‌باشند: 1ــ زبان هند و ایرانی مانند سانسکریت، فرس‌قدیم، اوستائی و غیر آنها. 2ــ یونانی. 3ــ ایتالیایی سلتی مانند لاتینی، اسک و امثال اینها …([2]) 4ــ ژرمنی مانند ایسلاندی، سوئدی، آلمانی، انگلیسی، هلندی و امثال آنها. 5ــ بالت و اسلاوی مانند زبان روسی، چک، لهستانی و  غیر اينها. 6ــ آلبانی. 7ــ ارمنی.

 

دستور هر زبانی([3]) عبارت است از مجموعه قواعدی که به وسیله آنها درست سخن گفتن و درست نوشتن را فرا می‌گیریم و شامل مبحث اصوات و مبحث صرف و مبحث نحو می‌باشد. در مورد سیر تاریخی این فن می‌توان گفت که از زمان‌های قدیم مورد توجه شرق و غرب بوده ولی مصریان و سوریان که در قرن پنجم قبل از میلاد می‌زیسته‌اند قدیمی‌ترین مللی بوده‌اند که به این موضوع مهم توجه داشته‌اند و حتی در کتاب تورات راجع به اشتقاق کلمات مطالبی ذکر گرديده است. چینیان هم به دستور زبان متوجه بوده لکن نباید از نظر دور داشت که همه این اقدامات شکل بدوی داشته و تکمیل آن از هند می‌باشد که در حدود پانصد سال قبل از میلاد به زبان سانسکریت تحریر یافته و علماء صرف و نحو هندی خصوصاً پانینی (قرن چهارم قبل از میلاد) تحقیقات دقیق و گرانبهایی در این زمینه دارند …

یونانیان در اولین مرتبه در مغرب زمین این فن را درست نموده و توجه سوفسطائیان و افلاطون در کارتیل به این فن تحصیل دستورزبان مورد تمایل عمومی واقع گردید. ارسطو بین منطق و دستور زبان ارتباط کاملی ایجاد کرد و رواقیان چهار حالت اسم (حالت فاعلی، حالت اضافی، حالت مفعول‌الیهی، حالت مفعولی) را بیان داشتند.

علماء هند از قدیم اسم و صفت را از یکدیگر جدا نموده به خلاف یونانیان که بین این دو تفکیک قائل نشدند. و اروپاییان به پیروی از مسلمان‌ها این کار را انجام دادند. دنی‌دوتراس([4]) اولین کسی است که در کتاب خود (ARTGRAMMATICAL) دستور زبان را یک علم مستقلی یاد کرده و آپولونیوس دیسکول([5]) نحو  را از صرف به طور کاملی جدا نمود.

رومیان با وجود علاقه سرشاری که به این فن داشته‌اند اما ابتکاری از خود نشان نداده و همان اصطلاحات یونانی‌ها را به لاتینی ترجمه کرده‌اند و این حالت همین‌طور ادامه داشت و حتی در قرون وسطی هم پیشرفتی ننمود تا در آخر قرن هجدهم انقلاب عجیبی در تاریخ دستور زبان ایجاد گردید در اثر کشف سانسکریت گرامر تاریخی([6]) و گرامر مقایسه‌ای([7]) جانشین گرامر عمومی([8]) شد. در اوایل قرن 19 آده‌لونک([9]) دانشمند آلمانی کتاب دستوری نوشت که در مقدمه آن می‌نویسد برای نوشتن زبان دو راه است: یکی آنکه اصول پیشینیان مراعات و مطابق معمول آنان نوشته شود. دیگر آنکه دستورنویس به رعایت این اصول مقید نبوده مسائل را شخصاً مورد تحقیق قرار دهد. این دانشمند در کتاب نامبرده از روش دوم استفاده کرده است.

در میان مسلمان‌ها اولین کسی که به این فن توجه پیدا نمود ابوالاسود دؤلی بود([10]) و پس از او عده‌ای کار او را دنبال کرده تا نوبت به خلیل بن احمد فراهیدی([11]) رسید. در همین زمان بود که عرب با قبایل مختلف و ملل گوناگون آشنا شده و نیاز بیشتری به این فن پیدا کرده لذا خلیل به تهذیب آن پرداخته و باب‌های آن را تکمیل ساخت. شاگرد وی سیبویه([12]) فروع این فن را کامل و شواهد زیادی برای آنها آورده و کتاب ارزنده‌ای نوشت و اسمش را «الکتاب» گذارد. علی بن همزه کسائی([13]) معاصر سیبویه هم در این موضوع زحمت فراوانی کشید. پس از سیبویه زجاج([14]) و شاگردش ابوعلی فارسی([15]) کتاب‌هایی در این فن نوشته و به اختصار مطالبی یادداشت کردند. لکن بعدها میان دانشمندان بصره و کوفه اختلاف دامنه‌داری رخ داد و هر یک ناچار شدند برای مدعای خود دلایلی متذکر شوند. لذا کتاب‌های فراوانی در علم نحو نوشته شد. چون این کتاب‌ها مفصل بود و طولانی دانشمندانی آمدند و با عبارات کوتاهی کتاب‌هایی نوشتند([16]) از این روی علم صرف و نحو عربی در دنيای اسلام رواج عجیبی پیدا کرد و آیندگان هم شروع به تألیف و تعلیق و تشریح مؤلفات پیشینیان خویش پرداختند.([17])

اما راجع به دستورزبان پارسی در ایران توجه قابل ذکری نشده و مختصر قواعد و مسائلی است که در مقدمه بعضی فرهنگ‌ها مانند فرهنگ انجمن آرای ناصری و برهان قاطع و برهان جامع و امثال اینها ذکر شده است. و باید دانست که تألیف و تدوین آنها هم چندان از زمان ما دور نمی‌باشد روی این حساب باید تصدیق نمود که راجع به این فن در ایران چندان توجهی نگشته و تدوین دستورزبان پارسی کاملاً تازگی دارد.

3ــ به طور اجمال باید دانست: موقعیت و ارزش این فن بسیار زیاد است زیرا با فراگرفتن این مباحث ما می‌توانیم درست سخن بگوییم و درست بنویسیم و این مطلب برای دانشمندان و سخنوران و نویسندگان کشور ما فوق‌العاده ارزنده می‌باشد چقدر زشت است که دانشمندی یا نویسنده و سخنرانی در گفتار و نوشته‌های خود اصول و قواعد زبان خود را رعایت نکرده و حتی به این موضوع اهمیتی هم ندهد؟

و بحث در پیرامون این موضوع کاملاً بیجاست زیرا هر فردی توجه به این معنی داشته و توضیح آن بی‌نتیجه است لذا امید است این نوشته بتواند خدمتی در جامعه ما انجام داده و نوباوگان از این کتاب بهره‌مند گردند.

و تقاضای مؤلف این است که اگر موردی به خطا رقم یافته است مرا متوجه سازند تا بتوانیم در آینده آن را برطرف سازیم.

 

 

بخش اول

 

سخن را عبارت دانند از حرف و کلمه و جمله و کلام…

حرف: صدایی که بر مخرجی از مخارج دهان متکی باشد حرف نامیده می‌شود (ا، ب، ت، تا آخر الفبا).

کلمه: لفظی که دارای معنایی بوده و از یک یا چند حرف درست شده باشد مانند: دست، سر، و… کلمه نامیده می‌شود.

جمله: مجموع کلماتی که مقصودی را بیان کنند و نسبتی در برداشته باشند مانند هر یک از دو مصراع این بیت:

دیدی که خـــون ناحـــق پروانه شمـــع را

چندان امان نداد که شب را سحر کند

و مانند: «آفتاب تابنده است» جمله نامیده می‌شود.

کلام: یک جمله یا چند جمله‌ای که نسبتی داشته باشند و تمام و کامل باشند مانند مجموع دو مصراع بیت گذشته را کلام گویند. پس روی این حساب کلام جمله است و جمله گاهی کلام است و گاهی کلام نیست.

سی و سه حرف است که الفبای پارسی نامیده می‌شود و عبارتند از: ا، ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح، خ، د، ذ، ر، ز، ژ، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ع، غ، ف، ق، ک، گ، ل، م، ن، و، ه، ی.([18])

حروف منفصله و متصله؛

حروف بر دو قسمند: قسمی از آنها حروفیند که به حروف مابعد خودشان متصل نباشند این قسم را حروف منفصله گویند و عدد آنها 7 می‌باشد: ا، ر، ز، ژ، د، ذ، و. مانند: آزاد، دژ، داود، راز.

قسم دیگر حروفی هستند که به حروف مابعد خودشان متصل شده و حروف متصله نامیده می‌شوند و آنها عبارتند از: ب، پ، ت، ج، چ، ح، خ، س، ش، ص، ض.

حرکت و صدا در پارسی سه است ـــِـــــَــــــُــ  و در عربی به ترتیب کسره، فتحه و ضمه گویند برای اینکه بتوانیم حرفی را اداء کنیم یکی از این سه صدا را به کار می‌بریم و آن حرف را متحرک و باصدا (جنبان) گویند و هر حرفی صدا نداشته باشد آن ساکن و بی‌صدا (زده) نامیده می‌شود. الف همیشه ماقبلش صدای زبر، ماقبل واو همیشه صدای پیش و ماقبل یاء همیشه صدای زیر می‌باشد.

همزه و الف و طرز نوشتن آنها:

قبلاً باید دانست که طرز نوشتن و رسم‌الخط همزه و الف بیشتر مربوط به کلمات عربی می‌باشد ولی چون این کلمات در فارسی هم موارد استعمال دارد در اینجا بحث می‌شود.

همزه و الف هم در مخرج اختلاف دارند و هم از جهت استعمال زیرا همزه ممکن است با صدا (حرکت) استعمال شود مانند: «اَبرو». الف همیشه بدون صدا (ساکن) است مثل: «کار».

همزه‌ای که در اول واقع می‌گردد همیشه به شکل الف نوشته می‌شود مثل «ابر» و همزه‌ای که در وسط کلمه باشد و دارای صدای بالا (فتحه) و یا اصلاً بی‌صدا باشد به شکل حرف همجنس صدای ماقبل خود نوشته می‌شود. مانند: مؤمن، لئام، سؤال. (پس سئوال به زیادی یک دندانه بر خلاف دستور است) مگر در صورتی که ماقبل همزه‌ای که صدای بالا دارد بی‌صدا باشد و اگر آن حرف بی‌صدا الف باشد همزه بی‌مرکز یعنی به این صورت «ء» می‌نویسند مثل: ملاءمت (نرمی). و اگر آن حرف بی‌صدا الف نباشد همزه را به صورت الف نویسند مانند: مسأله (مسئله هم می‌توان نوشت ولی بر خلاف دستور است) اما در صورتی که همزه وسط صدای زیر (کسره) داشته باشد به شکل یاء نوشته می‌شود مانند: لئیم. و اگر صدای اُ (ضمه) داشته باشد به صورت واو نوشته می‌شود مثل رؤف (در این‌طور کلمات که دو واو و یا دو ياء پهلوی هم قرار می‌گیرند دو طرز می‌توان نوشت: مؤنث، مؤونث ــ طاوس، طاووس).([19])

و همزه‌ای که در آخر کلمه واقع شود  به شکل حرف همجنس با صدای ما قبل نوشته می‌شود مانند: ملأ، برئ، جزؤ.

و اما اگر ماقبل آن ساکن باشد همزه را بی‌مرکز می‌نویسند مثل: نشء، بطء (و این دو را به صورت بطؤ و نشؤ هم می‌نویسند ولی بر خلاف رسم خط می‌باشد).

الفی که در آخر کلمات است اگر ممدود (کشش‌دار) باشد به این معنی که بعد از آن همزه‌ای قرار گیرد آن را به شکل الف می‌نویسند مثل اسماء، املاء، انشاء، صحراء… و اگر مقصور (بی‌کشش) باشد دو حال دارد یکی اینکه حرف سوم کلمه می‌باشد و دیگر اینکه بالاتر از سوم واقع شود. در صورت اول اگر از واو قلب شده باشد به شکل الف نویسند مانند عصا. واگر از یاء منقلب باشد به شکل یاء نوشته می‌شود مانند: هُدیٰ. و در صورت دوم به شکل یاء نوشته می‌شود مانند: فتوی، مصطفی، مستثنی… مگر موقعی که ما قبل آن یاء باشد که در آن حال به شکل الف نوشته می‌شود مثل: دنیا (و یحییٰ را به یاء می‌نویسند برای این است که با یحیا فعل مضارع حیی اشتباه نگردد). و الفی که در اصل همزه بوده همیشه به شکل الف نوشته می‌شود مانند: مجزا، مبرا (و موماالیه و مومیٰ‌الیه هر دو صحیح است زیرا فعل آن هم مهموز آمده و هم یائی).

تنوین:

نون بی‌صدایی که (ساکن) به آخر کلمات عربی درمی‌آید تنوین نامیده می‌شود. و لذا استعمال تنوین در کلمات پارسی مثل: جاناً، زباناً و … از غلط‌های مشهور می‌باشد. طرز نوشتن تنوین این است که صدای همان حرف را مکرر می‌نویسند مانند: احدٌ، صمداً، محمدٍ. در کلماتی که حرف آخر آنها صدای بالا دارد تنوین را با الفی می‌نویسند مثل صمداً  که گذشت مگر در کلمه‌ای که تای زایدی در آن باشد که حتی در حالت نصب (صدای بالا) بی‌الف نوشته می‌شود مثل: نسبةً. ولی موقتاً را با الف می‌نویسند زیرا که تاء آن اصلی است.([20])

تاء زائد:

طرز نوشتن تاء زائد آن است که به شکل هاء نوشته شود مانند: رحمة، برکة. و  در پارسی به شکل تاء کشیده است مانند: رحمت، برکت. و اگر در پارسی به هاء مختفی تبدیل یافت به شکل هاء نوشته می‌شود مانند: جمله، دفعه.

هاء مختفی:

هائی که در آخر کلمه نوشته می‌شود و تلفظ نمی‌گردد هاءمختفی یا غیرملفوظ نامیده می‌شود. و علت آوردن این هاء این است که صدای ماقبل خود را نشان بدهد مانند: ژاله، نامه، خاله… این هاء دارای چند خاصیت است که عبارتند از:

1ــ در جمع به «ان» و موقع اتصال به یاء مصدری و یا کاف تصغیر این هاء تبدیل به گاف می‌شود مانند: تشنگان (تشنه) خستگی (خسته) دستگک (دسته).

2ــ در جمع به «ات» این هاء به جیم مبدل می‌گردد مانند: روزنامجات (روزنامه) نوشتجات (نوشته) دستجات (دسته).

3ــ در هنگامی که به یاء نکره یا یاء ضمیر و یا یاء نسبت متصل گردد قبل از یاء همزه‌ای با صدای زیر (کسره) درآورند مانند: نامه‌ای نوشتم، تو گفته‌ای، فلانی مراغه‌ایست. اما در کلمات هفتگی، خانگی، جامگی، خیمگی، هاء مختفی را تبدیل به گاف کرده‌اند.

اگر هاء در آخر مضاف و یا موصوفی که مقدم بر صفت است واقع شد در آن صورت هاء را به یاء با صدای زیر (کسره) تلفظ کرده و موقع نوشتن همزه‌ای روی هاء می‌گذارند مانند: نامهݘ شما، خامهݘ زرین.

واو معدوله:

واوی که بعد از حرف «خ» نوشته می‌شود و تلفظ نمی‌گیرد واو معدوله نامیده می‌شود مثل: استخوان، خود، خویش، خواهر، خواستن و… در قدیم این واو تلفظ مخصوصی داشته و فعلاً از بین رفته و جز در بعضی جاها باقی نمانده است.

واو و یاء ‌معروف و مجهول:

واو و یائی که از حروف مدّ بوده واو و یاء معروف نامیده می‌شوند مانند: دور، شیر (شیر خوردنی). و اگر تلفظ نشده و در عوض صدای ماقبل واو (ضمه) و صدای ماقبل یاء (کسره) را اشباع کنند آنها را واو و یاء مجهول خوانند مثل: کور، شیر (حیوان درنده).([21])

جمله فعلی و اسمی:

گفتیم جمله مجموعه کلماتی است که اسنادی را در برداشته باشند. لذا ناچار باید در هر جمله سه کلمه وجود داشته باشد: مسندالیه، مسند، رابطه. و این جمله را جمله اسمی نامند. مانند: هوا روشن است. و ممکن است که مسند از یک جمله تشکیل یابد مانند:

تو را آنکه چشم و دهان داد و گوش   اگر عاقلی در خلافش مکوش

(سعدی)

و مانند:

هرکه با پاک‌دلان صبح و مسائی دارد   دلش از پرتو اسرار صفائی دارد

[پروين اعتصامى]

که در هر دو بیت مصراع دوم مسند است برای مصراع اول. این قسم جمله اسمی را جمله بزرگ و جمله‌ای را که مسند آن است «جمله کوچک» می‌گویند. در جمله کوچک باید ضمیری باشد که به مسندالیه جمله بزرگ برگردد مثل «ش» در دو بیت گذشته. و اگر فعل جای مسند و رابطه را گرفت و جمله ما از یک فعل و فاعل تشکیل شد آن را جمله فعلی نامند مثل: جمشید می‌داند، عوض: جمشید دانا است.

قلب و حذف

هر یک از اجزای جمله (مسندالیه، مسند، رابطه، فعل، فاعل و…) محل مخصوصی و جای معینی دارند. و اگر این ترتیب رعایت نشود جمله از حالت طبیعی خود بیرون آمده و آن را جمله مقلوب می‌گویند. و قلب بیشتر در شعر است و برای رعایت وزن به کار می‌رود. مثل: گرامی همیشه به بوی است مشک. که بوده: مشک همیشه به بوی گرامی است.

در بعضی جاها جزئی از جمله را حذف کنند زیرا قرینه وجود دارد مثل: عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده. که بوده: عشق دردانه است و من غواصم و میکده دریا است. دو رابطه (م ــ است دوم) حذف شده به واسطه قرینه است اول.

 

 

بخش دوم

 

 

اقسام کلمه

در تقسیم کلمه به اقسام مختلف دو تعریف به چشم می‌خورد و ما هر دو تعریف را بیان می‌کنیم.

معمولاً کلمه را بر نه قسم تقسیم می‌کنند:

اسم، صفت، کنایات، عدد، فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط، اصوات. البته این تقسیم خالی از اشکال نیست زیرا:

1ــ بعضی از اقسام تداخل پیدا نموده مثل کی رفتی؟ و کجا رفتی؟ که کی و کجا هم از کنایات بوده چون جزو ادوات استفهام است و استفهام هم نوعی از کنایات می‌باشد و هم قید است که به زمان یا مکان دلالت دارد. عدد ترتیبی (وصفی) که نوعی از عدد است وصف هم می‌باشد زیرا که چگونگی اسم را بیان می‌کند. سواره، نشسته، ایستاده، خوب، بد، آسان، دشوار و… جزو قیود مشترک به شماره آورده و حال آنکه اینها صفاتی هستند که تمام حالات اسم و صفت را پیدا می‌کنند و در ضمن حالت قیدی هم به خود می‌گیرند (و اساساً همه صفات همین حال را دارند و صفت مطلقی را نمی‌توان یافت که قید واقع نشود).

2ــ کنایات نظر به اینکه معنایشان پوشیده است قسم جداگانه‌ای به شمار آمده در صورتی که پوشیده بودن معنی نمی‌تواند وصف اساسی کلمه باشد.

3ــ عدد به اعتبار اینکه شماره را بیان می‌کند قسم مستقلی شمرده شده و حال آنکه بیان شماره نمی‌تواند چنین استقلالی را به دسته‌ای مخصوص بدهد و اگر بیان شماره در استقلال این قسم (عدد) کافی است باید بیان اشاره هم در اسم اشاره کافی باشد.

4ــ ادات اشاره را نظر به نیازی که به قرینه دارند جزو کنایات شمرده‌اند و اگر این نیازمندی می‌تواند چنین قدرتی اعمال کند پس ادات شماره را هم چون نیازمند به معدود می‌باشند از کنایات بشمارید و حال آنکه چنین نکرده‌اید!

5ــ در این تقسيم مقسم و مبدء مشترکی در نظر نگرفته‌اند و از این جهت اقسام از یکدیگر پراکنده شده‌اند.

این بود تقسیم کلمه به بیان اول و اشکالات وارده بر آن. ولی در تقسیم کلمه به بیان دوم این اشکالات وارد نیست زیرا در این بیان کلمات را از نظر عمل آنها در تأسیس اسناد و نقش آنها در جمله مورد تقسیم قرار داده‌اند. و لذا شش قسم متمایز و کاملاً جدای از یکدیگر به دست آمده است و آن بیان این است:

کلمه اگر مستقیماً بتواند مسندالیه واقع شود اسم است و اگر همیشه مسند باشد فعل بوده و اگر برای مقید کردن اسم است صفت و اگر فقط برای مقید ساختن فعل باشد یا شبه فعل باشد قید و اگر جانشین جمله شود شبه جمله و اگر معنای مستقلی نداشته و نمی‌تواند یکی از نقش‌های نامبرده را در جمله انجام دهد ادات یا حرف خواهد بود.

توضیح تعریف: لفظ «مستقیماً» برای اخراج صفتی بوده که جای اسم را می‌گیرد و مسندالیه واقع می‌شود مثل: دانا در جمله «دانا بهتر از نادان است» که به واسطه جانشینی از اسم مسندالیه واقع شده نه مستقیماً.

مراد از مسندالیه معنای عمومی آن است که هم شامل فاعل و هم مسندالیه به معنی اخص می‌گردد.

تعریفی که برای اسم نموده‌اند جامع افراد و مانع اغیار است لکن شامل کلمه «یکدیگر» نمی‌شود. این کلمه اسم کنایه بوده و هیچ وقت مسندالیه واقع نمی‌شود و علتش هم این است که این کلمه ترکیب یافته از لفظ «یکی» که در اصل حالت فاعلی و مسندالیهی داشته و لفظ «دیگر» که حالات مفعولی و غیره دارد اما پس از ترکیب حالت اولی از بین رفته و حالت دومی برای مجموع کلمه مرکب باقی مانده است.

مراد از «مسند» معنی عمومی آن بوده که شامل «فعل» و «مسند اصطلاحی» می‌باشد.

لفظ «فقط» قیدی است که کلمات معروف به «قیود مشترک» را خارج سازد زیرا آنها در اصل قید نبوده و در این تعریف جزو قیود شمرده نشده است.

مقصود از «شبه فعل» کلماتی است که مانند فعل معنای حدوث و صدور عمل را در برداشته باشد مثل مصدر، صفت و …

و اکنون وارد تفصیل هر یک از این شش قسم شده و کاملاً در اطراف آنها بحث می‌نماییم.

 

(1) اســــــــم

اسم چیست:

کلمه‌ای را که به طور مستقیم مسندالیه واقع گردد مثل: شما، هوا، غذا، امروز و … اسم گویند که می‌توان گفت: شما خوب هستید، هوا گرم است، غذا لازمه زندگی است، امروز جمعه است.

تقسیم اسم:

اسم دو قسم است: اسم صریح و اسم کنایه.

اسم صریح اسمی را گویند که معنایش به خودی خود آشکار باشد مانند: کتاب، دیوار و…

و اسم کنایه عبارت است از اسمی که معنای آن پوشیده بوده و به وسیله قرینه معلوم می‌شود مانند ضمیر که به توسط مرجع معنایش روشن می‌گردد.

اقسام اسم صریح؛

برای اسم صریح چند قسم بیان کرده‌اند و آنها عبارتند از:

1ــ اسم عام و اسم خاص: اسم صریحی که شامل افرادی باشد مثل: مرد، زن، و… «اسم عام» نامیده می‌شود. و اسم خاص عبارت است از اسم صریحی که برای یک فرد درست شده باشد مانند: تهران، شیراز، جمشید و …

2ــ اسم ذات و اسم معنی: اسم صریحی که معنایش به خودى خود وجود داشته باشد «اسم ذات» نامیده می‌شود مثل: اسب، آهو و… و اگر معنای آن به دیگری وابسته و قائم به غیر باشد «اسم معنی» گفته می‌شود مانند: دانش، خوبی، و…

3ــ اسم جامد و اسم مشتق: کلمه‌ای که از چیزی نساخته باشند مانند: چوب، آب، نان «اسم ذات» نامیده می‌شود و اسم صریحی که از کلمه دیگری ساخته شده باشد مشتق است مثل: نوشتن، کردار، دانش و…

4ــ اسم مصغّر: هر اسم صریحی که علامت تصغیر داشته باشد آن را «مصغّر» گویند. علامت تصغیر سه است: «ک» مانند: طفلک. «چه»: حوضچه. «و»: خواجو.

5ــ مفرد و جمع: اسم مفرد آن است که بر یکی دلالت کند مانند: مرد، زن، آب و… و اسم جمع آن است که با افزودن علامتی بر مفرد دلالت می‌کند بر دو يا بیشتر از دو([22]) مانند: مردان، زنان، آب‌ها. علامت جمع دو است: «ها» و «ان». دستور چنین است که جمادات اسم معنی را به «ها»([23]) و زندگان را به «ان» و نباتات و اعضای جفت بدن را به «ها» و «ان» (هردو) جمع می‌بندند مانند: دیوارها، کردارها، گاوان، اسبان، درخت‌ها، درختان، دست‌ها، دستان. اما امروز این قاعده رعایت نشده و بیشتر کلمات را به هاء جمع می‌بندند.([24])

6ــ اسم معرفه و نکره: اسمی که فرد معین پیش گوینده و شنونده را بیان کند «معرفه» نامیده می‌شود مانند: زید را فرستادم. که زید هم پیش شنونده و هم گوینده معین و معروف است و اگر آن فرد معین و معروف پیش گوینده و شنونده نباشد آن را نکره گویند مانند: آموزگاری به دانش‌آموزی گفت.

7ــ اسم بسیط و اسم مرکب: اسم صریح اگر از چند کلمه تشکیل نیابد «اسم بسیط» است مانند: سرای، شکر، آب. و اگر از چند کلمه ترکیب شود «مرکب» خوانده می‌شود مانند: کاروانسرای، نیشکر، آبگوشت.

اسم مرکب دارای اقسامی است که بیان می‌گردند:

1ــ از دو اسم ترکیب شود و این قسم چند صورت دارد:

اسم اول مضاف و اسم دوم مضاف‌الیه باشد مانند: رختخواب.

اسم اول مضاف‌الیه و دوم مضاف مانند: مریضخانه، روزنامه.

اسم اول مشبه‌به و دوم مشبه مانند: ماهرو.

اسم اول معطوف‌علیه و دوم معطوف مثل: رفت‌وآمد، گوشه‌وکنار، خواروبار.

اسم اول مفعول صریح و دوم مصدر مرخم مانند: گوشمال.

2ــ اسم مرکب تشکیل شود از اسم و صفت و این قسم هم چند نوع است:

صفت اسم را توصیف نماید مانند: گل سرخ.

اسم مفعول صریح صفت باشد مانند: سرپوش (سرپوشنده).

اسم مسندالیه صفت باشد مانند: خودنویس (خودنویسنده).

3ــ اسم مرکب از صفت و اسم ترکیب گردد و دارای صورت‌های زیر است:

صفت اسم را توصیف نماید مانند: پیرمرد، امروز، اينجا، سفیدرود.

صفت مسند اسم باشد مانند: درازگوش.

صفت مضاف و اسم مضاف‌الیه باشد مانند: مهمان.

4ــ از دو صفت تشکیل یابد مانند: سردوگرم، ترش‌وشیرین.

5ــ از دو فعل ترکیب شود و دارای سه صورت است:

هر دو فعل امر باشد مانند: بخور مخور، بکن مکن.

هر دو ماضی مطلق مانند: هست و نیست.

اولی ماضی و دومی امر مانند: گفتگوی، جستجوی.

6ــ از اسم و پساوند تشکیل شود مانند: لاله‌زار، شوره‌زار، آتشکده، گلدان، کوچه، باغبان و…

7ــ از پیشاوند و اسم ترکیب گردد مانند: درآمد، بازدید.

8ــ از دو قید تشکیل گردد مانند: چون و چرا.

9ــ از قید و اسم @@

اقسام اسم کنایه:

اسم کنایه بر سه قسم است: ضمیر، مبهمات، استفهام.

اما ضمیر؛ ضمير عبارت است از اسم کنایه‌ای که جای اسم صریحی را می‌گیرد و آن اسم صریح را مرجع آن ضمیر گویند مانند: «او» در این جمله: جمشید نزد هوشنگ آمد و او را احترام کرد. که او ضمیر و هوشنگ مرجع آن است. ضمیر بر چهار قسم است:

(1) ضمیر شخص: این ضمیر بر یکی از سه شخص متکلم و مخاطب و مغایب (اول شخص و دوم شخص و سوم شخص) دلالت می‌نماید و دو نوع می‌باشد: متصل و منفصل. ضمیر شخص متصل عبارت است از: م، مان، ت، تان، ش، شان. و منفصل مانند: من، ما، تو، شما، او، ایشان.

(2) ضمیر اشاره: ضمیری را گویند که مرجعش به اشاره معلوم گردد و چهار صیغه دارد: این، این یکی (برای نزدیک) آن، آن یکی (برای دور) مانند این بیت:

عامی نادان پریشان روزگار   به ز دانشمند نا پرهیزگار
کان بنا بینایی از راه اوفتاد   وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

(سعدی)

و گاهی «این» برای دور و «آن» برای نزدیک استعمال می‌گردد مانند:

مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا

قــدم زین هر دو بیـرون نـه، نـه اینجا باش نه آنجا

(سنائی)

(3) ضمیر مشترک: عبارت است از ضمیری که در هر سه شخص به حال خود باقی بوده و تغییر نمی‌کند: خود، خویش، خویشتن.

(4) ضمیر اختصاص: این ضمیر ضمیری است که اختصاص را می‌رساند و آن کلمه‌ «آن» است و همیشه مضاف و مفرد بوده اگرچه مرجع آن جمع باشد مانند: مردانی که در زندگی وظیفه‌شناس نباشند آنها بدبخت خواهند بود.

اما مبهمات؛ کنایاتی که در معانی آنها یک نوع ابهام باشد کنایات نامیده می‌شوند مانند: «کس» در این بیت:

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد   کس راه در این خانه ویرانه ندارد

و مانند: «دیگری» (سخنی که رانی دلی بیازارد تو خاموش باش تا دیگری بیارد) و مانند: «این و آن» در این بیت:

از خرمن خویش ده زکاتم   منویس بر این و آن براتم

(نظامی)

البته باید دانست که این و آن هنگامی از مبهمات است که کلمه واحدی و به معنای «هرکس» باشد و گرنه همان این و آن است که ضمیر اشاره می‌باشند و سعدی گوید:

اگر کشورخدای کامران است   وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مُرد   نخواهند از جهان بیش از کفن برد

و «هیچ‌کدام» (هیچ‌کدام را نخواستم) و «هیچ‌یک» (هیچ‌یک نیامدند).

اما اسم استفهام؛ اسمی که در برداشته باشد معنای پرسش را اسم استفهام نامیده می‌شود. «که» مانند: که گفت شما بیایید؟ «چه» مانند: چه گفت به شما؟ «کجا» مانند: کجا بودید دیشب؟ «کدام‌یک» مانند: کدام‌یک را خواستید؟

حالات اسم:

عمل کلمه را در تشکیل جمله حالت آن کلمه نامند. اسم را دوازده حالت است و عبارتند از:

1ــ حالت فاعلی مانند: جمشید در مثال: جمشید رفت.

2ــ حالت مسندالیهی مانند: جمشید در جمله: جمشید دانا است.

3ــ حالت مسندی مانند: برادر در جمله: جمشید برادر هوشنگ است.

4ــ حالت مفعول صریحی (مفعول صریح اسمی را گویند که فعل بدون واسطه بر او واقع شود) مانند: میز در جمله: جمشید میزی ساخت.

5ــ حالت مفعول غیر صریحی (مفعول غیر صریح اسمی را گویند که فعل به واسطه یکی از حروف اضافه بر آن واقع گردد) مانند: زمین در جمله: گیاه غذای خود را از زمین می‌گیرد.

6ــ حالت اضافی یعنی اسم مضاف‌الیه باشد (و مضاف‌بودن از جمله حالات به شمار نمی‌آید) به این معنی که متمم اسم دیگر باشد مانند بخشنده در جمله: به نام خداوند بخشنده مهربان. حرف آخر مضاف صدای زیر (کسره) دارد. و گاهی در اثر شدت اتصال حذف می‌شود و مضاف و مضاف‌الیه را به صورت یک کلمه می‌نویسند و نامش را اضافه موصول می‌گذارند مانند: تختخواب، صاحبخانه، مادرزن و … . و در شعر ممکن است حذف کسره از نظر ضرورت شعری باشد.

مضاف‌الیه را گاهی بر مضاف مقدم می‌نمایند و اضافه مقلوب نامیده می‌شود در این صورت هم باز به شکل یک کلمه نوشته می‌شود مانند: کدخدا، دهخدا.

7ــ حالت ندائی یعنی اسم منادی واقع گردد مانند: خدایا.

8ــ حالت قیدی یعنی اسم قید واقع شود مانند شیر اول در این بیت:

به عرض بندگی دیر آمدم دیر   و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر

(نظامی)

9ــ حالت عطفی؛ در هنگامی که اسم به واسطه یکی از ادوات ربط مربوط و معطوف واقع گردد حالت عطفی به خود می‌گیرد مانند: مادر در جمله: پدر و مادر را احترام نمایید.

10ــ حالت بدلی؛ یعنی اسم را برای توضیح یا تأکید اسمی دیگر بیاورند مانند: سینا در جمله: بوعلی سینا از دانشمندان شیعه است. و مانند: خودم در جمله: من خودم آمدم.

11ــ حالت تمییزی؛ حالتی است که اسم ابهام را از نسبتی که در جمله می‌باشد برطرف نماید مانند: سپاه در این بیت:

با ادب را ادب سپاه بس است   بی‌ادب با هزار کس تنها است

(شهید بلخی)

12ــ حالت وصفی؛ همان‌طوری که صفت می‌تواند جانشین موصوف گردد و یکی از حالات اسم را دارا باشد (دانا بهتر از نادان است) همچنین ممکن است اسم جای صفت را گرفته و اسم دیگری را توصیف نماید مانند لفظ «طلا» و «حریر» در این دو بیت:

حاشا که خلق کار برای خدا کنند   تعظیم مصحف از پی نقش طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است   پوشند اگر به دیر به او اقتداء کنند

(صائب تبریزی)

این نوع ترکیب‌ها را بعضی ترکیب اضافی دانسته و این نوع اضافه را «اضافه بیانی» می‌دانند. ولی بعضی دیگر اینها را جزو ترکیب وصفی قرار داده و می‌گویند ما اگر در تدوین قواعد دستوری معنی را راهنمای خود بدانیم (چنان‌که حق هم همین است) باید این قبیل ترکیب‌ها را ترکیب وصفی محسوب نماییم. زیرا کلمه «طلا» و «حریر» در دو بیت گذشته کاری جز توصیف «نقش» و «جامه» ندارند.

دسته اول استدلال کرده‌اند به اینکه در زبان عربی این نوع ترکیب‌ها را ترکیب اضافی می‌دانند نه ترکیب وصفی و روی این میزان باید در زبان پارسی هم این نوع ترکیب را ترکیب اضافی بدانیم.

دسته دوم ‌در جواب گویند در تدوین قواعد برای هر زبانی باید خود آن زبان را در نظر گرفت نه زبان‌های دیگر را مخصوصاً  که در زبان عربی جرّ مضاف‌الیه دلیل روشنی است بر اضافی‌بودن این نوع ترکیب‌ها و در زبان پارسی چنین دلیلی نداریم و علاوه بر اینها اگر زبان عربی این نوع ترکیب‌ها را ترکیب اضافی می‌داند در بعضی زبان‌های دیگر این نوع ترکیب‌ها را ترکیب وصفی دانسته‌اند اضافی مانند زبان ترکی ولی با نظر دقیق به دست می‌آید که این نوع ترکیب‌ها همان ترکیب اضافی است و در مورد مثال گذشته (در دو بیت) این معنی به خوبی روشن است. البته این مطالب در صورتی است که ترکیب توصیفی را از ترکیب اضافی جدا بدانیم لکن اگر ترکیب توصیفی را نوعی از ترکیب اضافی دانستیم در این صورت جای گفتگو نخواهد بود.([25])

تجزیه؛

تطبیق کلام یا اجزاء آن با دستور زبان تجزیه نامیده می‌شود. تجزیه بر سه قسم است:

1ــ تجزیه کلمه: و آن عبارت است از تطبیق کلمه به تنهایی با دستور زبان.

2ــ تجزیه جمله: و آن تطبیق اجزاء جمله است با دستور زبان از نظر عملی را که در جمله انجام می‌دهند.

3ــ تجزیه کلام: تحلیل کلام به جمله‌هایی که در آن وجود دارد تجزیه کلام می‌باشد.

تجزیه اسم؛

جدولی ترسیم می‌کنیم که راهنمای تجزیه اسم است و باید این ترتیب را کاملاً رعایت کنید.

 

 

 

 

 

 

 

اســـــــــــــــــــــم
صریح کنایه  
عام (یا معنی) خاص ضمیر مبهمات استفهام  
مشتق شخص

اشاره

مشترک

اختصاص

      متصل                                    مفرد

چندم شخص

منفصل                                 جمع

 
مرکب
مصغر
جمع

 

مثلاً:

چشم: اسم، صریح، عام.

باغبانان: اسم، صریح، عام، مرکب، جمع.

از خودگذشتگی‌ها: اسم، صریح، معنی، مشتق، مرکب، جمع.

شما: اسم، کنایه، ضمیر شخص منفصل، دوم شخص جمع.

 

 

(2) صفــــــــت

کلمه‌ای را که برای مقید ساختن اسم درست کرده باشند و بیان چگونگی اسم را نماید صفت نامیده می‌شود مانند کلمه «خوب» در جمله: غذای خوب. و کلمه «سفید» در جمله: پارچه سفید و…([26])

اقسام صفت

صفت دارای پنج قسم است که عبارتند از:

1ــ صفت مطلق مانند: خوب، دانا، سفید، بزرگ‌تر. این صفت بر دو قسم است:

الف) سماعی؛ صفت سماعی صفتی را گویند که از روی قاعده‌ای ساخته نشده باشد مثل: بد، نیک، سفید، سیاه، دور.

ب) صفت قیاسی؛ صفتی است که از روی قاعده ساخته شده باشد مثل: آموزگار، ستمگر، دانا و… مراد از قیاسی این است که همه نظایر آن صیغه مشترکی داشته که بر آن صیغه ساخته شده‌اند مانند: دانشمند، خردمند، هوشمند، دولتمند، بینا، شنوا، توانا، گویا. و مقصود از قیاسی آن نیست که بتوان نظیر آن را طبق قاعده و قیاس بتوان ساخت. صفت قیاسی دارای شش نوع است به قرار زیر:

(1) صفت فاعلی؛ این صفت صفتی است که برای فاعل فعل درست شده باشد و از فعل امر تشکیل می‌شود یعنی یکی از علامت‌های زیر را به آن بیفزایند «نده» مانند: نویسنده، پوینده، گوینده، جوینده (در این نوع صفت فاعلی هنگامی که با معمول خود ترکیب شود غالباً علامت «نده» را از آخر آن حذف کرده و این قیاسی است مانند: گوشه‌نشین، وحشت‌انگیز، زیرپوش). «آن» مانند: خواهان، روان، گریزان. «الف» توانا، زیبا. «گار» آموزگار (این علامت در آخر ماضی مطلق هم درمی‌آید مثل: پروردگار.) اگر «ار» را به آخر ماضی مطلق درآورند صفت فاعلی به دست می‌آید مانند: گرفتار، خریدار. و همچنین با افزودن‌ هاء مختفی به آخر ماضی مطلق نوعى از صفت فاعلی به دست می‌آید و آن را «وجه وصفی» می‌نامند مانند: دیده، رفته، گفته و…

(2) صفت مفعولی؛ صفتی است که برای مفعول فعل درست شده و آن را از فعل ماضی مطلق می‌گیرند بدین طرز که به آخر آن هاء مختفی افزایند مانند: نوشته، کشیده (یعنی نوشته شده، کشیده شده) صفت مفعولی گاهی مانند صفت فاعلی تخفیف می‌یابد یعنی جزء دوم آن به صورت فعل امر درمی‌آید مانند: دست‌پرور (دست پرورده)، ناشناس (ناشناخته).

(3) صفت نسبی؛ این صفت صفتی است که دلالت بر نسبت دارد و دارای علامات زیر می‌باشد: «ی»: طهرانی، اصفهانی. «ین»: بلورین، زرین. «ینه»: يشمینه، زرینه.

(4) صفت ترکیبی؛ صفتی است که از دو لفظ یا بیشتر تشکیل شود و دارای چند صورت است که عبارتند از:

1ــ از دو صفتی که دومی به اولی معطوف باشد ترکیب گردد مانند: سپید و سیاه.

2ــ از یک صفت مسند و یک اسم مسندالیه مانند: روشندل، افسرده، تازه‌کار، پژمرده.

3ــ از یک صفت و یک اسم که مفعول غیرصریح برای آن صفت باشد مانند سیراب (سیر از آب).

4ــ از یک اسم مسندالیه و یک صفت مسند مانند: سربرهنه، دلتنگ، سرمست.

5ــ از یک اسم و یک صفت که اسم مفعول صریح صفت باشد مانند: نامجو، رزم‌آرا، حق‌پرست.

6ــ از یک اسم و یک صفت که اسم برای صفت مفعول غیرصریح باشد مانند: کارآگاه (از کار آگاه)، گوشه‌نشین (در گوشه نشیننده)، خواب‌آلود (به خواب آلوده).

7ــ از دو اسم که اولی مشبه‌به و دومی مشبه باشد مانند: گلرخ، سنگدل.

8ــ از یک قید و یک صفت ترکیب شود مانند: پیشرو، زودجوش، زودرنج، خوشنویس.

9ــ از متعلقات صفت محذوف مانند: نیزه‌به‌دست (نیزه به دست گرفته).

10ــ از یک پیشاوند و یک اسم مانند: ناکام (پیشاوند «نا» غالباً با صفت ترکیب می‌یابد مثل نادرست، ناخوش) و همراه (در زبان ترکی به جای پیشاوند «هم» پساوند «تاش» را به کار می‌برند مثل: یولداش یعنی همراه و قارداش مخفف قارین‌تاش به معنی همشکم).

11ــ از یک پیشاوند و یک صفت مانند: نابینا.

12ــ از یک اسم و یک پساوند مانند: خردمند (در بعضی اسم‌ها بین اسم و پساوند «مند» واوی اضافه می‌کنند مثل: تنومند، برومند) و مانند: دردناک، دانشور (در هر کلمه‌ای که حرف دوم آنها صحیح و ساکن ــ‌ بی‌صدا ــ باشد واو پساوند «ور» ساکن و ماقبلش صدای پیش ــ ضمه ـــ  خواهد داشت مانند: دستور، مزدور، رنجور).

(5) صفت تفضیلی؛ هرگاه بخواهند موصوفی را در صفت بر دیگری برتری دهند در آخر صفت «تر» می‌افزایند و آن را صفت تفضیلی گویند مانند: داناتر، خوب‌تر، نزدیک‌تر (صفتی را که تفضیلی نیست «صفت عادی» گوییم مانند: خوب، نزدیک، دانا). صفت تفضیلی را به چهار وجه استعمال می‌نمایند:

1ــ با «از» مانند: کره خورشید بزرگ‌تر از کره زمین است.

2ــ با «که» مانند: به نزدیک من صلح بهتر که جنگ.

3ــ با «تا» مانند:

به که زنده شوم ز تخت به زیر   تا شوم کشته در میان دو شیر

(نظامی گوید. یعنی زنده از تخت به زیر شوم بهتر است از اینکه در میان دو شیر کشته شوم).

4ــ با «از آنکه» مانند:

به من مرگ نزدیک‌تر زانکه تخت   بپرداخت بخت از نگون گشته بخت
    @به پردخت تخت و نگون گشت بخت@

(فردوسی)

«به» و «که» و «مه» و «کم» و «قرون» و «بیش» به معنی صفت تفضیلی استعمال می‌گردند. مانند:

آن که خوابش بهتر از بیداری است   همچنان از زندگانی مرده به

(سعدی)

تو خود دانی که ويس امروز چون است   به خوبی از همه خوبان فزون است

(فخرالدین گرگانی)

(این نوع استعمال گاهی در دیگر صفات هم دیده می‌شود. ناصرخسرو قدیم را به معنی قدیم‌تر استعمال کرده آنجا که گوید:

خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیاء

نه انـــدر وحدتش کثرت نه محدث را از او آنها)

(6) صفت عالی؛ اگر بخواهند [برترى] موصوفی را در صفت بر همه دیگران بفهمانند در آخر آن صفت «ترین» را افزوده مانند: دانشمندترین، گرامی‌ترین، بهترین و.. («بهین» و «کهین» و «مهین» و کمین» هم به معنی «بهترین» و «کهترین» و «مهترین» و «کمترین» آمده‌اند).

2ــ صفت اشاره مانند: این کتاب، آن دیوار (این، آن).

3ــ صفت مقدار مانند: دو، سه، چهار، یک کیلو، یک متر، مشتی.([27])

4ــ صفت استفهام مانند: کدام؟ چند؟

5ــ صفت ابهام مانند: چندین کتاب (در این صفت هم موصوف معمولاً مفرد است لکن گاهی جمع می‌آید مانند:

اینجا شکری هست که چندین مگسانند

یا بلعجبی کاین‌همه صاحب هوسانند)

(سعدى»

احکام وصف

الف) وصف مطلق معمولاً بعد از موصوف ذکر می‌گردد مانند:

آوخ که پست گشت مرا همت بلند   زنگار غم گرفت مرا طبع غم‌زد‌ای

(مسعود سعد)

و قبل از موصوف هم می‌آید مثل:

ای بی‌هنر زمانه مرا پاک در نورد   وی کور دل سپهر مرا نیک بر گرای

(مسعود سعد)

ولی وصف‌های دیگر پیش از موصوف آمده و مقدم شدن موصوف بر آنها کم است مانند:

بستان و بده بگوی و بشنو   شب‌های چنین نه وقت خواب است

(سعدی ــ یعنی چنین شب‌ها).

ب) وصف را همیشه مفرد می‌گویند گرچه موصوف جمع باشد و کم است که وصف مطابق با موصوف جمع ذکر گردد مانند:

نشستند زاغان به بالینشان   چنو دایگان سیه معجران

(منوچهری)

ج) اگر موصوف عربی و مؤنث بود بهتر آن است که وصف را مذکر آورند مانند: مرقومه شریف ولی به تقلید از زبان عربی مؤنث هم می‌آورند (مرقومه شریفه).

د) اگر خواسته باشند برای موصوفی چند صفت بیاورند بیشتر آنها را به صورت اضافه ذکر می‌نمایند مانند:

خداوند بخشنده دستگیر   کریم خطابخش پوزش پذیر

(سعدی)

هــ) اگر بعد از اسمی دو وصف ذکر گردد ممکن است هر یک از آن وصف‌ها وصف اسم بوده (مثل: خداوند بخشنده دستگیر) و ممکن است که اولی وصف اسم و دومی وصف مجموع آنها باشد مانند:

مرو را دید رامین سخت خرم   چو کشتی خشک گشته یافته نم

(فخرالدین گرگانی ــ که «خشک گشته» وصف «کشتی» و «یافته نم» وصف مجموع آنها می‌باشد ولی می‌توان «خشک گشته» را قید حالت هم گرفت». و گاهی آنها را به یکدیگر عطف کنند مانند:

زیر سپهر آینه گردان چو آینه   صافی دلی مطابق و همدم که یافته است

(خاقانی)

و) یاء وحدت را امروز بیشتر در آخر وصف می‌آورند لکن الحاق آن به آخر موصوف ادبی‌تر است مانند:

سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست

وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد

(سعدی)

در این صورت اغلب میان وصف و موصوف فاصله می‌دهند مانند:

فراز آمد از هر سویی خواسته   جهان چون بهشتی شد آراسته

(فردوسی)

حالات صفت

صفت دارای چند حالت است که عبارتند از:

الف) حالت وصفی: گلستان خوب کتابی است.

ب) حالت مسندی: این خانه خوب است.

ج) حالت قیدی: این خانه را خوب ساخته‌اند.

د) حالت مفعول متممی: این خانه را خوب می‌دانستم.

هــ) حالت عطفی: این خانه تمیز و خوب است.

و) حالت بدلی: این خانه خوب است خوب. (که خوب دوم بدل از خوب اول است) و در نظم مانند:

گر سخن راست بود جمله دُرّ   تلخ بود تلخ که الحق مُرّ

(نظامی)

و اگر صفت جای اسم را گرفت می‌تواند حالات دیگر اسم را نیز داشته باشد مانند:

به داد و دهش جوی حشمت که مرد   بدین دو تواند شدن محتشم

لفظ دو در اینجا مفعول غیر صریح آمده است.

تجزیه صفت

در تجزیه صفت اول اقسام اولی آن را از مطلق و اشاره و مقدار و استفهام و ابهام ذکر کرده پس از آن اگر صفت مطلق بود از دو قسمش که سماعی و قیاسی باشد نام برده و در قیاسی اقسام آن را (فاعلی و مفعولى و…) بیان می‌نماییم. مثلاً:

این: صفت اشاره.

چه؟: صفت استفهام.

دورتر: صفت مطلق قیاسی تفضیلی.

تنومند: صفت مطلق قیاسی ترکیبی.

راست: صفت مطلق سماعی.

 

(3) فعــــــــــــل

فعل چیست؟ کلمه‌ای را که دلالت بر واقع شدن و یا واقع نشدن کاری بنماید فعل گویند. این دلالت یکی از سه زمان گذشته و حال و آینده را نیز می‌فهماند. جمشید گفت، من نمی‌روم. آن فعلی که بر زمان گذشته دلالت نماید ماضی و فعلی  که بر حال یا آینده دلالت کند مضارع نامیده می‌شود.

مصدر: اصل فعل مصدر می‌باشد و مصدر کلمه‌ایست که از کسی یا چیزی صادر گردد مانند: رفتن، زدن، گفتن، شنیدن.

علامت مصدر «تن» و یا «ن» می‌باشد. شرط مصدر این است که اگر حرف آخرش را بردارند ماضی می‌شود. (رفتن می‌شود رفت ــ شنیدن می‌شود شنید).

اقسام مصدر

مصدر شش قسم است و عبارتند از:

1ــ مصدر اصلی: و آن عبارت است از مصدری که به یک معنی حقیقی وضع شده باشد مانند: دانستن، ترسیدن.

2ــ مصدر جعلی: و آن مصدری است که در اصل مصدر نبوده و با اضافه کردن «یدن» به آخر اسمی آن را مصدر می‌نمایند مانند: هراسیدن، بلعيدن.

3ــ مصدر بسیط: مصدری است که یک کلمه و بدون جزء باشد مثل: شنیدن، رفتن.

4ــ مصدر مرکب: از دو کلمه و یا بیشتر تشکیل شده باشد مانند: آهسته رفتن، دیر آمدن، زود گفتن.

5ــ مصدر تخفیفی: مصدری که برای تخفیف نونش حذف شده باشد و آن را مصدر مرخم نیز ‌گویند مانند: زد، داد، رفت، آمد، شد.

6ــ مصدر ثانوی: در آخر امر حاضر «یدن» و «دن» را می‌افزایند و مصدری از نو می‌سازند و بیشتر این افعال معنای تعدیه را افاده می‌کند مانند: باختن (بازیدن) خفتن (خوابیدن) گشودن (گشادن) نهفتن (نهادن).

اسم مصدر

اسم مصدر آن را گویند که حاصل معنی مصدری را بیان نماید مانند: رفتار، کردار، پندار، کشتار.

علامت اسم مصدری

اسم مصدری را چهار علامت است از این قرار:

1ــ «آر» مانند: گفتار.

2ــ «ی» مانند: مردی، فرسودگی.

3ــ «ه» که در آخر فعل امر درآید مانند: خنده، ناله.

4ــ «ش» که به آخر  فعل امر درآید مانند: دهش …

هر فعلی فاعل لازم دارد یعنی فعل واقعاً مسندی است که فاعل مسندالیه آن می‌باشد.

فعل لازم و متعدی

اگر فعل فاعلی از خودش نگذرد یعنی نتواند مفعول صریح داشته باشد آن را فعل لازم گویند مانند: جمشید رفت، کبوتر پرید.

و اگر به عکس شد یعنی فعل فاعل از خودش گذشته و می‌تواند مفعول صریح داشته باشد آن را فعل متعدی نامند مانند: جمشید نوشت، حمید مداد را برداشت. اگر بخواهند فعل لازمی را متعدی سازند به آخر آن «اند» و یا «انید» درمی‌آورند. مانند: سوخت و سوزاند، دوید و دوانید.

فعل متعدی را گاهی به همین ترتیب دوباره متعدی می‌سازند مانند: چرید و چرانید، نوشید و نوشانید.

بعضی از افعال گاهی لازم و گاهی متعدی استعمال می‌شوند مانند: سوخت، ریخت، شکست، آموخت.

فعل ناقص([28])

این فعل بر خلاف فعل تام تنها با فاعل و مفعول صریح یا غیر صریح نمی‌تواند جمله‌ای را تشکیل بدهد. بلکه کلمه‌ای دیگر باید آورد تا آن را تمام نماید و جمله دارای مفهومی باشد مانند: جمشید را دانا می‌پنداشتم. فعل «می‌پنداشتم» ناقص است لذا کلمه «دانا» را آوردیم تا این نقص را برطرف سازد. و از این جهت «دانا» را نسبت به فعل ناقص «متمم» گوییم([29]) و این حالت (متممی) هم یکی از حالات صفت است.

بسیاری از فعل‌های مرکب در اصل فعل ناقص بوده که با متمم خود ترکیب گشته و کلمه واحدی را تشکیل داده‌اند مانند: دوست داشتن، دشمن گرفتن، خشنود ساختن، بازکردن، پاک کردن، گرم کردن و… از جمله افعال ناقص این افعال را می‌توان نام برد:

«دیدن»؛

نیک باشی و بدت بیند خلق   به که بد باشی و نیکت بینند

(سعدی)

«شناختن» و «پنداشتن»؛

خويشتن را بزرگ پنداری   راست گفتند یک دو بیند لوچ

(سعدی)

«انگاشتن» و «گمان کردن»؛

فریاد که در کنج لب آن خال سیه را

دل دانه گمان کرد و ندانست که دام است

(صافی اصفهانی)

«شمردن»؛

دعا نیکوترین چیزی است کان را   شمارد مرد عاقل گنج مدخور

(ابوالفرج رونی)

«خواندن»؛

گفت شنیدم که سخن رانده‌ای   کینه‌کش و خیره سرم خوانده‌ای

(نظامی)

«دانستن» و «خواستن» و «گردانیدن»؛

عروسی را که پروردم به جانش   مبارک روی گردان در جهانش

(نظامی)

«کردن» و «نمودن» و «بایستن»؛

دلایل قوی باید و معنوی   نه رگ‌های گردن به حجت قوی

(سعدی)

«گرفتن»؛

ملک ضعیفان به کف آورده گیر   مال یتیمان به ستم خورده گیر

(نظامی)

معلوم و مجهول

فعل معلوم فعلی را گویند که به فاعل نسبت داده می‌شود مانند: جمشید کتاب را خواند.

و فعل مجهول فعلی است که به مفعول نسبت داده می‌شود مانند: کتاب خوانده شد.

اگر بخواهند فعل معلومی را مجهول سازند آن فعل را گرفته بعد از آن از فعل «شد» هر صیغه‌ای را که می‌خواهند می‌آورند مانند: خوانده می‌شود، خوانده خواهد شد، خوانده شده بود. فعل لازم مجهول ندارد زیرا مفعولی ندارد تا فعل مجهول بسازند.

مطابقه فعل با فاعل

اگر فاعل ذی‌روح باشد فعل در مفرد و جمع بودن با آن مطابقه می‌نماید مانند: آموزگاران آمدند. و اگر فاعل جمع و غیر ذی‌روح باشد مطابقه و عدم مطابقه هر دو جایز است مانند: گیاه‌ها خشک شدند، گیاه‌ها خشک شد. و همچنین در مورد اسم جمع هر دو جایز است مانند: مردم در خوابند، مردم در خواب است. لشکر آمد، لشکر آمدند.

اصل فعـــل

در زبان پارسی هر فعل با مشتقات خود دارای دو اصل است:

اصل اول: فعل ماضی مطلق است (از سوم شخص مفرد).

اصل دوم: فعل امر است (از دوم شخص مفرد).

و روشن است که این دو اصل هم با یکدیگر قرابتی دارند مانند: سوخت ــ بسوز، رفت ــ برو، آمد ــ بیا، کشید ــ بکش.

مشتقات هر فعلی دو قسمند: یکی از اصل اول اشتقاق می‌یابد و دیگری از اصل دوم مثلاً  کلمات: گفته بود، گوینده، گفتن، گویا با اینکه همه از یک خانواده‌اند ولی بعضی‌ها از اصل اول (گفت) و بعضی از اصل دوم (بگو) مشتق شده است.

جنبه‌های فعل

هر فعلی را سه جنبه است: شخص، زمان، وجه.

1ــ شخص: شخص فعل عبارت است از متکلم (اول شخص) مخاطب (دوم شخص) مغایب (سوم شخص) و هر یک را دو صیغه می‌باشد مفرد و جمع و لذا هر فعلی را شش صیغه خواهد بود از این قرار:

مفرد: خواندم، خواندی، خواند ـــ جمع: خواندیم، خواندید، خواندند

2ــ زمان: وقت وقوع فعل را زمان گویند و از این اعتبار فعل چهارگونه است: ماضی، مستقبل، مضارع، امر.

ماضی اختصاص به زمان گذشته دارد (خواند) و مستقبل به زمان آینده (خواهد خواند البته برای ضرورت شعر جزء دوم فعل مستقبل را بر جزء اول مقدم می‌دارند) و مضارع و امر میان حال و آینده مشترک می‌باشند (می‌خواند، بخوان) ولی فرقی که دارند این است که مضارع حقیقةً می‌تواند زمان حال واقع گردد به خلاف فعل امر که وقوع آن در زمان حال حقیقةً ممکن نیست و در آینده واقع می‌شود لکن نظر به اینکه ممکن است این زمان آینده متصل به زمان حاضر باشد فعل امر مشترک میان حال و استقبال شناخته شده است. هر یک از ماضی و مضارع و امر دارای اقسامی هستند.

اقسام ماضی

فعل ماضی بر چند قسم است:

1ــ این فعل دلالت بر کاری دارد که کاملاً  گذشته باشد: جمشید رفت. و یا در اثر قطعی بودن وقوع آن در حکم گذشته شمرده می‌شود مانند:

بر پنبه آتش نشاید فروخت   که تا چشم برهم زنی خانه سوخت

(سعدی)

2ــ ماضی استمراری: این فعل دلالت دارد بر کاری که در زمان فعل ماضی دیگری واقع شده و یا وقوع آن به طور آرزو و احتمال باشد مانند: جمشید وقتی آمد که هوشنگ می‌رفت. کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد. در ماضی استمراری گاهی به جای «می» یائی در آخرش درمی‌آورند مانند:

ور وزیر از خدا بترسیدی   همچنان کز ملک، ملک بودی

(سعدی)

و گاهی هم «می» و «یا» هر دو را درمی‌آورند مانند:

کسان که در رمضان جنگ می‌شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبـــه بشکستند

(سعدی)

و گاهی پس از «می» «ب» می‌آورند مانند:

شکر خنده‌ای انگبین می‌فروخت

که دل‌ها ز شیرینیش می‌بسوخت

(سعدی)

و گاهی آن را به صورت مضارع می‌آورند به اضافه یائی در آخر آن مانند:

گر  بیندیشدی ز آخر کار   از بد و نیک گنبد گردان
نه نهالی نشاندی به زمین   نه بنائی بر آردی به جهان

(مسعود سعد)

3ــ ماضی بعید: فعل ماضی را گویند که زمان آن بر ماضی دیگر مقدم باشد: نوکر شما وقتی رسید که من رفته بودم.

4ــ ماضی نقلی: در این فعل اگر معنی ثبوت و استمرار باشد دلالت می‌کند که فعل هنوز باقی است مانند: جمشید خوابیده است و گرنه فعل کاملاً گذشته خواهد بود مانند: کتاب را خواندم. این صورت‌ها هم از استعمال ماضی نقلی به چشم می‌خورد: رفتستم، رفتستیم، رفتستی، رفتستید، رفتست، رفتستند. البته این استعمال کم است سعدی گوید:

چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان   بر آمیختستند بر جاهلان

در ماضی نقلی منفی حرف نفی به اول فعل در آید مانند: نمانده است. و مانده نیست کم استعمال شده یعنی نمانده است سعدی گوید:

کس از من سیه‌نامه‌تر دیده نیست

که هیچم فعال پسندیده نیست

یعنی ندیده است.

5ــ ماضی التزامی: این ماضی را موقعی استعمال کنند که در وقوع فعل شک و تردیدی باشد مانند: شاید جمشید رفته باشد. البته برای ماضی اقسام دیگری هم ذکر کرده‌اند که چندان مورد استعمال نمی‌باشد. مثل:

ماضی نقلی مستمر: می‌رفته است.

و ماضی ابعد: رفته بوده است.

و ماضی ابعد مستمر: می‌رفته بوده است.

اقسام مضارع

فعل مضارع دو قسم است:

1ــ اخباری مانند: می‌گویم، می‌گویی، می‌گوید تا آخر.

2ــ التزامی (یا احتمالی) مانند: بگویی، بگوید. گاهی «می» را از اول مضارع اخباری برداشته و «ب» را از اول التزامی حذف می‌کنند مانند:

گردون چه خواهد از من سرگشته ضعیف؟

گیتـــــی چه جوید از من درمانـــــــده گدای؟

(مسعود سعد ــ به جای چه می‌خواهد و چه می‌جوید).

و گاهی در اخباری پس از «می» «ب» نیز درمی‌آورند مانند:

مرا می‌بباید چو طفلان گریست   ز شرم گناهان نه طفلانه زیست

(سعدی)

در اخباری منفی معمولاً نون را پیش از «می» می‌آورند.

اگرچه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

(حافظ)

ولی گاهی در شعر  «می» را بر نون مقدم می‌سازند مانند:

می‌نگویم که طاعتم بپذیر   قلم عفو بر گناهم کش

(سعدی)

در مضارع التزامی معمولاً وقتی که نون نفی را درآورند «می» حذف می‌گردد. سعدی گوید:

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

فعل مضارع التزامی گاهی هم به جای امر استعمال می‌شود مانند:

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم

پیغام دوستان برسانــی بدان پری

(سعدی ــ یعنی برسان)

همچنان‌که گاهی اوقات به جای مضارع التزامی اخباری را به کار می‌برند مانند:

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی   که از پیشم برانی من بر آنم
که تا باشم خیالت می‌پرستم   و گر رفتم سلامت می‌رسانم

(سعدی ــ یعنی بپرستم و برسانم)

و همو گوید:

از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد

تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

(یعنی بنگرند).

اقسام امــر

فعل امر را اگر مثبت باشد «امر» و اگر منفی باشد «نهی» گویند. نون نفی در اول فعل نهی در دوم شخص به میم تبدیل می‌گردد مانند: مزن، مگو، مرو. و تلفظ آن به نون همچنان‌که شایع است درست نیست مانند:

درد پنهانی دل از من بیمار مپــرس

که خبر می‌دهد از راز نهان رخسارم

(استاد سيد جواد بختیاری)

در سوم شخص نیز هنگام دعا نون به میم بدل می‌گردد مانند: مباد (گاهی هم در میان مه و فعل آن فاعل فاصله شود و مه مانند حرف ربط تکرار می‌شود و این صورت در دوم شخص هم استعمال شده است فخرالدین گرگانی گوید:

گوید و گفت ای بداندیش و به‌نفرین

مه تو بادی و مه ویس و مه رامین)

3ــ وجــــه: وجه در افعال سه است: اخباری، التزامی (یا احتمالی)، امری.

البته وجه شرطی داخل در وجه احتمالی است و صیغه مخصوص به خود ندارد. وجه مصدری (نظر به اینکه ترکیبی از فعل و فاعل «باید گفت» یا از فعل و مفعول «تواند گفت» است) از وجوه فعل شمرده نباید بشود. وجه وصفی هم که در واقع فعل نبوده بلکه صفتی است به شکل اسم مفعول ….

وجه اخباری آن را گویند که وقوع یا عدم وقوع فعل را به طور قطع خبر می‌دهد مانند: می‌روم، رفتم، خواهم رفت.

وجه احتمالی آن است که وقوع یا عدم وقوع فعل را به احتمال (آرزو، میل، امید، شرط و امثال اینها) بیان می‌نماید مانند: می‌خواهد برود، اگر برود، @ پذیرفته باشد.

وجه امری: وقوع یا عدم وقوع فعل را طلب می‌نماید مانند: برو، مروید در دوم شخص مفرد از فعل امر گاهی لفظ «می» درمی‌آورند مانند:

می‌کوش به جد و جهد در کار   دامان طلب ز دست مگذار

(نظامی)

باء زینت و نون نفی

بیشتر اوقات در اول امر و مضارع التزامی باء مکسوری (به خلاف باء حرف اضافه که در اصل مفتوح است) درآورند و آن را «باء زینة» گویند مانند: بگو، می‌خواهم بروم. و گاهی هم این باء نیاید مانند:

از آن همنشین تا توانی گریز   که مر فتنه خفته را گفت خیز

(سعدی)

و بعضی اوقات این باء را در اول افعال دیگر هم درمی‌آورند: بگفت، بخواهد گفت. در اول مصدر نیز درآورند مانند:

نبايستم به پیری ماه زادن   بپروردن به دست دیو دادن

(فخرالدین گرگانی)

در اول وجه وصفی هم دیده شده است مانند:

چرا خسبم تواَم در بر نخفته؟   چرا جان دارم از پیشت برفته؟

(فخرالدین گرگانی)

و نیز در اول افعال برای نفی وقوع فعل نون مفتوحی درآورده و آن را «نون نفی» گویند مانند: نگفته است، نمی‌گوید. باء زینت و نون نفی متصل به فعل نوشته می‌شوند بر خلاف نون ربط که باید جدا نوشته شود مانند: جمشید نه می‌رود و نه می‌نشیند و مانند:

قرار در کف آزادگان نه‌ گیرد مــال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

(سعدی‌ــ این نه‌گیرد را نباید به این شکل «نگیرد» نوشت زیرا نه در اینجا حرف ربط است نه نفی و معنایش این است: نه مال در کف آزادگان قرار گیرد، نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال).

اگر در جایی باء زینت و نون نفی با هم جمع شدند باء را بر نون مقدم می‌دارند مانند:

نیکنام است و رشک نشناسد   که ز دزد و عسس بنهراسد

(مسعود سعد)

اگر بعد از باء زینت و نون نفی همزه مفتوح یا مضموم واقع گردد آن همزه را به یاء بدل نمایند مانند: بیفکند، بیفتاد، نیفکند، نیفتاد. و همزه مکسور بر حال خود می‌ماند مانند: بایستاد، نایستاد (و روی این حساب «بیافکند» و «نیافتاد» و امثال اینها را که در موقع نوشتن یاء و همزه هر دو را می‌نویسند درست نیست).

تجزیه فعل

هنگام تجزیه فعل اول باید اقسام آن را به اعتبار زمان و شخص و وجه و پس از آن لازم و یا متعدی و معلوم و یا مجهول بودن آن را بیان کرد و اگر ناقص است باید بیان گردد. مثلاً:

نمی‌نویسد: فعل مضارع اخباری منفی سوم شخص مفرد از اصل متعدی معلوم «بنویس».

رفته بودند: فعل ماضی بعید مثبت سوم شخص جمع از اصل لازم و معلوم «رفت».

بنشینیم: فعل امر اول شخص جمع از اصل لازم معلوم «بنشین».

مگو: فعل نهی دوم شخص مفرد از اصل متعدی معلوم «بگو».

می‌پنداشتم: فعل ماضی استمراری مثبت اول شخص مفرد از اصل متعدی ناقص «پنداشت».

 

(4) قیــــــــــــد

قید چیست؟ کلمه‌ای را که برای مقید ساختن فعل یا شبه آن درست شده باشد قید می‌نامند.([30]) بعضی کلماتی که قید نیستند ممکن است حالت قیدی پیدا کنند مانند «خوب» که صفت است اما در این جمله «جمشید خوب می‌نویسد» قید قرار گرفته است. قسم اول را قید مختص و این قسم را قید مشترک نامند.

اقسام قید

قید چه مختص و چه مشترک چند قسم است که عبارتند از:

1ــ قید زمان: همیشه، ناگاه، امروز، اکنون، بامداد، بامدادان.

2ــ قید مکان: اینجا، آنجا، بالا، پایین، زیر، روی. مانند:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

(حافظ)

خواننده عزیز اینجا لازم است تذکری بدهیم و آن اینکه اصولاً قید کلمه‌ایست تغییرناپذیر  و لذا اگر مثلاً در اول کلمه «زیر» که قید است «در» را بیفزاییم هیچ‌گونه تغییری در معنی حاصل نمی‌گردد و از این جهت کلمه «در زیر» هم مانند کلمه «زیر» قید است با این فرق که اولی قیدی است ترکیبی که از حرف اضافه و مفعول غیر صریح آن تشکیل شده است. و همچنین «اینجا» و «در اینجا» و «آنجا» و «در آنجا» و «بالا» و «در بالا» و «پایین» و «در پایین» و… از این بیان روشن شد که قسمتی از حروف اضافه هستند که با مفعول غیر صریح خود قید واقع می‌شوند و لذا می‌توانیم این حکم را تعمیم داده و در مورد سایر حروف اضافه هم این مطلب را قبول کنیم زیرا در حقیقت آنها هم با مفعول غیر صریح خود متعلق خویش را که فعل است مقید می‌سازند و در معنایش تصرف می‌نمایند لکن لازمه این موضوع این است که بر عده اقسام فعل بیفزاییم و این هم اشکالی ندارد.

3ــ قید کمیت: کم، بیش، بسیار، سراپا، خیلی، بسی.

4ــ قید کیفیت: این قید در عربی همان مفعول مطلق است که برای بیان نوع فعل آورده می‌شود: خوب، بد، کج، راست، درست.

5ــ قید ترتیب: قیدی است که معنی ترتیب را می‌رساند: نخست، نخستین، یکایک، پیاپی، گروه گروه، فوج فوج. مانند:

این زمان پنج پنج می‌گیرد   چون شده تائب و مسلمانا

(عبید زاکانی)

6ــ قید تصدیق: قید تصدیق آن است که طرز تصدیق در قضیه و چگونگی حکم آن را (قطع، تردید، احتمال و…) بیان می‌کند: البته، قطعاً، بی‌شک، به‌درستی، هرآینه، یقین، مگر، آیا، غالباً و…

7ــ قید حالت: در عربی این قید را حال می‌گویند که بیان حال فاعل یا مفعول یا هر دو را می‌نماید: دلیرانه، دوان دوان، سواره، نشسته، خوابیده و غیر اینها از صفات مانند:

کفاره شراب‌خوری‌های بی‌حســــــاب

هشیار در میانه مستان نشستن است

(صائب تبریزی)

و مانند:

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

فرعـــــون کامـــــــران به و ایوب مبتـــلا

(سعدی)

که هشیار در بیت اول و مبتلا در بیت دوم قید حالتند.

تجزیه قید

در این تجزیه باید اقسام قید را شمرد مانند:

همیشه: قید زمان. البته: قید تصدیق. هرآینه: قید تصدیق. رنجیده: قید حالت.

 

(5) شبه جمله

شبه جمله چیست؟ کلمه‌ایست که معنی جمله‌ای را در برداشته باشد: دریغا (افسوس می‌خورم) زه (تحسین می‌کنم) زینهار (دوری کن) یا رب (از خدا می‌خواهم) آری (تصدیق می‌کنم) و مثل اینها.

و نظر به اینکه این قبیل کلمات معنای جمله را در بردارند بیشتر اوقات عمل جمله و فعل را انجام می‌دهند مانند:

زینهار از قرین بد زنهار   و قنا ربنا عذاب النار

(سعدی)

و مانند:

یا رب که تو در بهشت باشی   تا کس نکند نگاه در حور

(سعدی)

و مانند:

دریغا که بر خوان الوان عمر   دمی چند خوردیم و گفتند بس

(سعدی)

در این بیت‌ها کلمات «زینهار» و «یا رب» و «دریغا» که شبه جمله هستند کار فعل و جمله را انجام داده‌اند. «زینهار» متعلق حرف اضافه واقع شده و «یا رب» و «دریغا» جای جمله را گرفته‌اند که لفظ «که» جمله مابعد خود را باید به دریغا و یا رب پیوند دهد. و یا این بیت حافظ:

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد   آه اگر از پس امروز بود فردایی

که لفظ «آه» به جای جمله جوابی «اگر» در مصراع دوم قرار گرفته زیرا «اگر» حرف شرط است و مجموع شرط و جواب خود جواب است برای «اگر» حرف شرط اول مصراع اول.

تجزیه شبه جمله

در این تجزیه تنها ذکر «شبه جمله» لازم است مانند: افسوس: شبه جمله. هان: شبه جمله.

 

(6) ادات

ادات چیست؟ ادات (حرف) کلمه‌ای را گویند که معنای مستقلی نداشته و واسطه برای تکمیل معانی دیگر واقع می‌گردد مانند: حروف اضافه، حروف ربط، حروف اسناد و…

ادوات بر چند قسم تقسیم می‌شوند که عبارتند از:

1ــ حروف اضافه: کار این حروف این است که اسمی را به فعل یا شبه فعلی نسبت دهند و در این حالت اسم مفعول غیر صریح فعل یا شبه آن خواهد بود مانند: جمشید از مشهد رفت. «از» در این جمله حرف اضافه و «مشهد» مفعول غیر صریح فعل «رفت» می‌باشد. فعل یا شبه فعل متعلَّق (به فتح لام) حروف اضافه و حروف اضافه متعلِّق (به کسر لام) به فعل و شبه فعل خواهند بود و گاهی متعلق حروف اضافه در کلام ذکر نشده و آن را در تقدیر می‌گیرند مانند: جمشید در خانه است که اصل این‌طور بوده «جمشید در خانه شونده است» متعلق در چند جا مقدر است.

(1) هنگامی که حرف اضافه با مفعول غیر صریح خود مسند باشد مانند: محمود در خانه است.

(2) موقعی که وصف است.

(3) وقتی که قید حالت باشد مانند:

بداندیش را جاه و فرصت مده   عدو در چه و دیو در شیشه به

(سعدی ــ یعنی عدو در چاه بوده به است و دیو در شیشه بوده)

(4) هنگامی که متمّم فعل ناقص باشد.

(5) موقعی که جانشین موصوف است مانند:

جهان چون شما دید و بیند بسی   نخواهد شدن دام با هر کسی

(یعنی شخص چون شما بوده را …).

به، از، تا، در، اندر، با، بی، جز، چون، زی و امثال اینها حروف اضافه هستند. ([31])

*       *       *

 

2ــ حروف اسناد (رابطه): این حروف مسند را به مسندالیه ربط می‌دهد مانند «است» در این جمله: هوا روشن است. معمولاً این حروف را از افعال می‌شمارند ولی حق این است که آنها را جزو ادوات دانست زیرا اینها معنای استقلالی نداشته و جز برای ربط مسند به مسندالیه از آنها منظوری نمی‌باشد.

حروف اسناد

است، و فروع آن: ام، ای، ایم، اید، اند، هست، بود، می‌باشد، خواهد بود، باش، نیست، نبود، مباش، باد، مباد و امثال اینها از حروف اسنادند مانند:

آتش است این بانگ نای و نیست باد   هر که این آتش ندارد نیست باد

(مولوی)

است و نیست اول رابطه و نیست دوم صفتی است به معنای «نابود» که مسند واقع شده است و رابطه‌اش لفظ «باد» است. بعضی از فعل‌ها معنای حقیقی خود را از دست داده در جمله نقش رابطه را انجام می‌دهند مانند: آمد. مثل:

میان ما همی کینه نباید   که کین با دوستان نیکو نیاید

(فخرالدین گرگانی)

همان‌طوری که در تعریف حروف اسناد بیان کرديم که باید معنای مستقلی نداشته باشند. لذا اگر رابطه‌ای در معنای وجود و هستی استعمال شد معنای مستقلی پیدا نموده و در آن حال رابطه نخواهد بود بلکه فعل می‌باشد مانند:

هستی و نیست مثل و مانندت   عاقلان جز چنین نخوانندت

(نظامی ــ  یعنی تو وجود داری و مانند تو وجود ندارد) و مانند:

راهی است حقیقت که در او نیست تکلف   زنهار مکن در ره تحقیق توقف

(سنائی ــ در اینجا کلمه «نیست» فعل است نه رابطه چون مقصود شاعر این است که در او تکلف وجود ندارد نه اینکه تکلف در او نیست ولی در چیز دیگر است).

 

3ــ حروف ربط : این حروف ادواتی هستند که دو کلمه و یا دو جمله را به یکدیگر پیوند می‌دهند مانند: «و» و «تا» در این بیت:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

(سعدی)

و، که، یا، نه، چون، اگر، پس، خواه، هم، چه، نیز، ولی، لیکن، اما، تا، زیرا، بلکه، همین‌که، هرچند، اگرچه. و امثال اینها حروف ربط می‌باشند ولی حرف «که» در اثر معانی و انواع مختلفی که دارد مورد تشریح و تفصیل قرار گرفته است به این بیان که:

«که» بر دو قسم است: اسم استفهام و ادات ربط. درباره اسم استفهام در اسم کنايه بحث کردیم.

«که» ادات ربط دو نوع است: حرف ربط ساده و حرف ربط تأویلی.

حرف ربط ساده

هنگامی که کار «که» فقط ربط جمله‌ایست به جمله دیگر حرف ربط ساده می‌باشد و در این حال معانی مختلفی دارد که عبارتند از:

1ــ به معنی «زیرا که».

2ــ به معنی «تاء» مانند:

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو  پرواز دهی شاهین است

(فردوسی)

3ــ به معنی «بلکه».

4ــ به معنی «اگر» مانند:

چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل

تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

(سعدی)

5ــ به معنی «چون» مانند:

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منور است

(سعدی)

6ــ برای جواب قسم می‌آید مانند:

به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

(فرخی)

7ــ برای مفاجات مانند:

در این مناظره بودم که باز خواند مرا   سده@بپيش ظ@ ز  بهر  ثنا گفتن شه ابرار

(فرخی)

8ــ برای قید حالت به معنی «و حال آنکه» مانند:

بسی گشت فریادخوان پیش و پس   که ننشست بر انگبینش مگس

(سعدی)

9ــ برای دعا و یا نفرین می‌آید مانند:

دی پیر می ‌فروش که ذکرش به خیر یاد

گفتــا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

(حافظ)

و مانند:

چشم بد اندیش که بر کنده باد   عیب نماید هنرش در نظر

(سعدی)

10ــ برای تفضیل (این «که» بر سر مفضل‌علیه درآمده و در این هنگام مفرد را به مفرد ربط می‌دهد) مانند:

به من مرگ نزدیکتر ز آن که تخت   بپرداخت تخت از نگون‌گشته بخت

(فردوسی)

کلمه «که» «تخت» را به «آن» ربط داده و ابهام را برطرف ساخته است.

حرف ربط تأویلی

«که» هنگامی حرف ربط تأویلی است که علاوه بر ربط جمله ما بعد خود را هم تبدیل به مفرد نماید و آن را متعلق برای قسمتی از جمله دیگر قرار دهد از قبیل فاعل، مفعول، مضاف‌الیه و غیر اینها. و لذا آن را «حرف ربط تأویلی» گویند مانند: می‌دانستم که تو باسواد نخواهی شد (یعنی: باسواد نشدن تو را می‌دانستم). این حرف ربط تأویلی چهار قسم است که از این قرارند:

(1) تأویل به مصدر اصلی: جمله را به مصدری تأویل می‌کند که به طور مستقیم (اصالةً) برای فعل یا شبه فعلی که در جمله دیگر هست متعلق واقع می‌شود مثال این قسم را در صورت‌های زیر می‌توان یافت:

الف) صورت فاعلی مانند:

از دست و زبان که برآید   کز عهده شکرش به درآید

(سعدی ــ یعنی از عهده شکرش به درآمدن).

ب) صورت مسندالیهی:

دل آینه صورت غیب است وليکن   شرط است که بر آینه زنگار نباشد

(سعدی ــ یعنی بر آینه زنگار نبودن).

ج) صورت مسندی:

خدای سخت و قوی گفت باش آهن را

ز بهــــر آنکـــه دو بود انـــدر آهنش تدبیـــر

یکی که تیغ بود زو به دست شاه انـدر

دگــــر که باشــــد در گــــردن عـــدو زنجیر

(عنصری ــ یعنی یکی بودن تیغ است از او به دست شاه، دیگری بودن زنجیر در گردن عدو).

د) صورت مفعول صریحى:

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفايی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

(سعدی ــ یعنی بی‌مهر و وفا بودن تو را).

هــ ) صورت مفعول غیرصریحی:

عجب مــــــــــــدار که نامرد مردی آمـــــــــوزد

از آن خجسته رسوم و از آن خجسته سیر

(عنصری ــ یعنی از مردی آموختن نامرد).

و مانند:

گر خون من و جمله عالم تو بریزی

اقرار بیاریم که جرم از طرف ما است

(سعدی ــ یعنی «به» بودن جرم از طرف ما).([32])

و ) صورت مضاف‌الیهی:

وقت است کز فــــــراق تو  وز ســــــــــوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

(حافظ ــ یعنی وقت آتش درافکندن است …).

(2) تأویل به مصدر بدلی: جمله را به مصدری تأویل می‌سازد که به طور مستقیم (اصالةً) متعلق جمله دیگر نباشد، بلکه از کلمه مبهمی مانند «آن» و «این» و غیر اینها که متعلق آن جمله می‌باشد بدل واقع گردد. و این قسم را هم در حالات مختلف زیر می‌توان مشاهده کرد:

الف) بدل از فاعل باشد:

رفت آنکه فقــــــــــاع از تو گشاینــــــــــــــد دگر با

ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده است

(سعدی ــ یعنی گشودن فقاع از تو که بدل است از لفظ «آن»).

ب) از مسندالیه بدل باشد:

دوست نزدیکتر از من به من است   وین عجب‌تر که من از وی دورم

(سعدی ــ یعنی دوری من از وی).

ج) از مسند:

چنین است آئین و رسم جهان   که کردار خویش از تو دارد نهان

(فردوسی ــ یعنی نهان‌کردن کردار خویش از تو).

د) از مفعول صریح:

توانم آنکه نیازارم انــــــــــدرون کســـــــــــــــــــی

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج دراست

(سعدی ــ یعنی اندرون کسی را نیازردن).

هــ ) از مفعول غیر صریح:

پیش از آن کاین جان عذر آور فروماند ز نطق

پیش از آن کاین چشم عبرت‌بین فروماند ز کار

(سنائی ــ یعنی فروماندن این جان عذرآور از نطق، فروماندن این چشم عبرت‌بین از کار).

و ) از مضاف‌الیه:

من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست

تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد

(حافظ ــ یعنی به زلف تو دست زدن).

(3) تأویل به صفت اصلی:([33]) جمله به صفتی تأویل می‌گردد که نسبت به کلمه مبهمی در ماقبل خود حالت بدلی نداشته باشد مانند:

دلی که رامش جوید نیابد آن دانش

سری که بالش جوید نیابد او افســر

(عنصری ــ یعنی دل رامش‌جو …، سر  بالش‌جو …).

و مانند:

کسی کاو خرد جوید و ایمنی   نیازد سوی کیش اهریمنی

(فردوسی ــ یعنی شخص خرد و ایمنی جوینده).

در این دو مثال ما می‌بینیم که جمله به صفتی تبدیل شده که دارای حالات وصفی است. و می‌دانیم که هرگاه وصف جای موصوف نشست حالت همان موصوف را می‌یابد و لذا می‌تواند حالات مختلف اسم را داشته باشد. پس در این قسم هم صفت مأول می‌تواند جای موصوف نشسته حالات اسم را پیدا کند. مانند:

الف) حالت فاعلی:

هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمــرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

(سعدی ــ در اصل این‌طور بوده: «هرکس که او عیب دگران پیش تو آورد و شمرد» و در تأویل «هر عیب دیگران پیش تو آورنده و شمارنده» می‌باشد).

ب) حالت مسندالیهی:

قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستـــــــــم

مداد نیست کزو می‌رود زلال است این

(سعدی ــ در اصل بوده: «چیزی که او از او می‌رود» و در تأویل «از او رونده» است).

ج) حالت ندائی:

ای مشتاق منزلی مشتاب   پند من کار بند و صبر آموز

(سعدی ــ در اصل «ای کسی که مشتاق منزلی» بوده و در تأویل «ای مشتاق منزل» می‌باشد).

(4) تأویل به صفت بدلی: جمله به صفتی تأویل می‌گردد که از کلمه مبهمی در ماقبل خود مانند «آن» و «این» و غیر اینها بدل باشد و این کلمه مبهم می‌تواند حالات گوناگونی داشته باشد مانند:

الف) حالت فاعلی:

آن که تو را توشه ده می‌دهد   از تو یکی خواهد و ده می‌دهد

(نظامی ــ یعنی به تو توشه ره دهنده که بدل است از لفظ «آن»).

ب) حالت مسندالیهی:

بداندیش تست آن و خونخوار خلق   که نفع تو جوید در آزار خلق

(سعدی ــ یعنی نفع تو در آزار خلق جوینده).

ج) حالت مسندی:

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی

(سعدی ــ یعنی از کمندت گریزان).

د) حالت مفعول صریحی:

آن را که زنی ز بیخ بر کن   و آن را که تو بر کشی میفکن

(سعدی ــ یعنی زده شده‌ات را).

هــ ) حالت مفعول غیر صریحی:

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم   و گر با چنو صد بر آیی به جنگ

(سعدی ــ یعنی از ترسنده از تو).

و ) حالت مضاف‌الیهی:

بر کشتن آن که بازبونی است   تعجیل مکن اگرچه خونی است

(نظامی ــ یعنی بازبونی شونده).

ز) حالت ندائی:

ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته‌ای

غافـــل مشو که در ته طاق شکستــه‌ای

(صائب تبریزی ــ یعنی دل به ابروی پیوسته بسته).

 

خلاصه آنچه گذشت؛

آنچه تا به حال درباره «که» بیان داشتیم چنین نتیجه می‌گیریم که:

«که» جز در هنگامی که اسم استفهام است همه جا حرف ربط می‌باشد. و عمل آن سه‌گونه است که عبارتند از:

1ــ ربط جمله به جمله (یعنی حرف ربط ساده است).

2ــ ربط جمله به فعل (یعنی تأویل به مصدر اصلی).

3ــ ربط جمله به اسم (یعنی تأویل به غیر مصدر اصلی).([34])

و باید دانست که حرف ربط همیشه در اول جمله است ولی گاهی بعضی از اجزاء جمله بر وی مقدم می‌گردد. سعدی گوید:

گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست

دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیـــم

یعنی: که به خوبان نباید نگریست.

(تا به اینجا بحث در پیرامون حروف ربط پایان یافت).

 

4ــ حرف مفعولی: حرف مفعولی یا علامت مفعول صریح «را» است که در مفعول صریح به کار می‌رود مانند: جمشید کتاب را برداشت.([35])

5ــ علامت مضاف‌الیه: برای مضاف‌الیه علامت مخصوصی غیر از کسره آخر مضاف نیست و آن هم در آخر موصوف نیز وجود دارد. ولی گاهی بدین منظور «را» را پس از مضاف‌الیه می‌آورند و در این صورت بیشتر اوقات مضاف‌الیه را بر مضاف مقدم می‌دارند مانند:

آوخ که پست گشت مرا همت بلند

زنگار غم گرفت مرا طبع غــــم زدای

(مسعود سعد ــ یعنی همت بلند من، طبع غم‌زدای من).

و گاهی مضاف پیش از مضاف‌الیه می‌آید مانند:

پرسید از آن چنار که تو چنـــد روزه‌ای

گفتا چنار سال مرا بیشتر ز سی است

(ناصرخسرو ــ یعنی سال من).

 

6ــ حروف زایده: حروفی که از حذف آنها تغییری در معنی رخ نمی‌دهد  حروف زایده بوده و بیشتر برای تأکید آورده می‌شوند مانند: «مر» مثل:

ز دو چیز گیرند مر مملکت را   یکی ارغوانی یکی زعفرانی

(دقیقی ــ «مر» معمولاً پیش از مفعول در می‌آید و در غیر مفعول کم دیده شده است مانند:

با نام سخاوت تو بشکست   مر  حاتم و معن و آل برمک

(ابوالفرج رونی)

حروف «بر» و «در» و «اندر» و «اندرون» و «درون» برای تأکید حرف اضافه‌ »به» می‌آیند مانند:

ای سلسله مشک فکنده به قمر  بر   خندیده لب پر شکر تو به شکر بر

(مسعود سعد)

چو بینند کاری به دستت در اَست   حریصت شمارند و دنیاپرست

(سعدی)

برنج اندر است ای خردمند گنج   نیابد کسی گنج نابرده رنج

(فردوسی)

همه راستی کن که از راستی   نیاید به کار اندرون کاستی

(فردوسی)

شما را بدیده درون شرم نیست   ز راه خرد مهر و آزرم نیست

(فردوسی)

کلمه «در» برای تأکید حرف اضافه «در» مانند:

سمن بر  ویس لرزان گشت چون بید   چو در آب روان در عکس خورشید

(فخرالدین گرگانی)

کلمه «را» برای تأکید «برای» مانند:

من نیز اگرچه نا شکیبم   روزی دو برای مصلحت را

(سعدی)

و برای تأکید «از بهر»:

رسم ناخفتن به روز است و من از بهر تو را

بی‌وسن باشم همه شب روز باشم با وسن

(منوچهری)

کلمه «تا» برای تأکید «که»:

بیا ساقی آن ارغوانی شراب   به من ده که تا مست گردم خراب

(نظامی)

کلمه «که» برای تأکید «تاء»:

همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان   چنان‌که از بر چرخ است گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم   ز بهر ناصح تخت و ز بهر دشمن دار

(فرخی)

یا برای غیر تأکید می‌آید مانند:

نقاش وجود این‌همه صورت که بپرداخت   تا نقش ببینی و مصوِّر بپرستی

(سعدی)

تجزیه ادات؛

هنگامی که خواستیم ادوات را تجزیه کنیم فقط نوع آنها را بیان می‌نماییم مانند:

اگر: حرف ربط.

با: حرف اضافه.

مر: حرف زاید.

يا: حرف ربط.

اندر: حرف اضافه.

زی: حرف اضافه.

است: حرف اسناد (یا رابطه).

نیز: حرف ربط.

بوده است: حرف اسناد (یا رابطه).

لیکن: حرف ربط.

 

 

بخش سوم

 

شامل مباحث مهم دستور زبان است که در سه فصل مورد رسیدگی کامل قرار می‌گیرند.

 

فصل اول

تجزیه جمله و کلام

 

تجزیه جمله

در بخش دوم (بحث از اسم) گفتیم که تجزیه جمله این است که اجزاء جمله را از لحاظ نقشی که در جمله انجام می‌دهند با دستور زبان تطبیق نماییم روی این میزان در تجزیه جمله چنین رفتار می‌کنیم: حالات اسم و اقسام صفت را ذکر کرده فعل‌ها را نام برده و با دیگر خصوصیات آن کاری نداریم. در قید پس از بیان اینکه از کدام قسم است فعل یا شبه فعلی را که مقید شده بیان می‌کنیم. در شبه جمله تنها شبه جمله را اسم برده و در ادوات نوع آنها را معلوم نموده و در حرف اضافه متعلق آن و در حرف تأویل نوع آن را باحالت جمله مأول نام می‌بریم. در این فصل اضافه می‌کنیم که اگر در جمله حذفی باشد آن را هم باید ذکر کرد مانند:

(1) نشنیده‌ای که زیر چناری کدوبنی

بر رست و بر دوید بر او بر به روز بیست

(2) پرسید از آن چنار که تو چند روزه‌ای

گفتا چنار سال مرا بیشتر  ز سی است

(3) خندید پس بدو که من از تو به بیست روز

برتر شدم بگوی که این کاهلیت چیست

(4) او را چنار گفت که امروزه‌ای کدو

با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

(5) فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان

آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست

(ناصرخسرو)

(1) نشنیده‌ای: فعل و فاعل ــ که: حرف تأویل به مصدر اصلی (حالت مفعول صریحی) ــ زیر: قید مکان برای «بررست» ــ چنار: مضاف‌الیه ــ ی: وصف ابهام ــ کدوبن: فاعل ــ ی: وصف ابهام ــ بررست: فعل ــ و: حرف ربط ــ بردوید: مربوط ــ بر: حرف اضافه متعلق به «بردوید» ــ او: مفعول غیر صریح ــ بر: حرف زائد ــ به: حرف اضافه متعلق به «بردوید» ــ روز: مفعول غیر صریح ــ بیست: وصف مقدار.

(2) پرسید: فعل و فاعل ــ از: حرف اضافه متعلق به «پرسید» ــ آن: وصف اشاره ــ چنار: مفعول غیر صریح ــ که: حرف تأویل به مصدر اصلی (حالت مفعول صریحی)ــ  تو: مسندالیه ــ چندروزه: مسند ــ ای: رابطه ــ گفتا: فعل ــ چنار: فاعل ــ سال: مسندالیه ــ م: مضاف‌الیه ــ را: علامت مضاف‌الیه ــ بیشتر: مسند ــ ز: حرف اضافه متعلق به «بیشتر» ــ سی: مفعول غیر صریح ــ است: رابطه.

(3) خندید: فعل و فاعل ــ پس: حرف ربط ــ به: حرف اضافه متعلق به «خندید» ــ او: مفعول غیر صریح ــ که: حرف تأویل به مصدر اصلی (حالت مفعول صریحی برای قید حالت مقدر «گریان») ــ من: فاعل ــ از: حرف اضافه متعلق به «برتر» ــ  تو: مفعول غیر صریح ــ به: حرف اضافه متعلق به «برتر شدم» ــ بیست: وصف مقدار ــ روز: مفعول غیر صریح ــ برتر: متمم ــ شدم: فعل ــ بگوی: فعل و فاعل ــ که: حرف تأویل به مصدر اصلی (حالت مفعول صریحی)ــ این: وصف اشاره ــ کاهلی: مسندالیه ــ ت: مضاف‌الیه ــ چه: مسند ــ است: رابطه.

(4) او: مفعول غیر صریح ــ را: حرف اضافه متعلق به «گفت» ــ چنار: فاعل ــ گفت: فعل ــ که: حرف تأویل به مصدر اصلی (حالت مفعول صریحی) ــ امروزه: قید زمان برای «هنگام داوری نیست» ــ  ای: شبه جمله، برای ندا ــ کدو: منادیٰ ــ با: حرف اضافه متعلق به داوری ــ تو: مفعول غیر صریح ــ م: مضاف‌الیه «داوری» ــ  را: علامت مضاف‌الیه ــ هنوز: قید زمان برای «هنگام داوری نیست» ــ نه است: رابطه ــ هنگام: مسند، مسندالیه مقدر ــ داوری: مضاف‌الیه.

(5) فردا: قید زمان برای «وزد» ــ که: حرف ربط به معنی «چون» ــ بر: حرف اضافه متعلق به «وزد» ــ من: مفعول غیر صریح ــ و: حرف ربط ــ تو: مربوط ــ وزد: فعل ــ باد: فاعل ــ مهرگان: مضاف‌الیه ــ آنگه: قید زمان برای «شود پدید» ــ شود: فعل ــ پدید: متمم ــ که: حرف تأویل به مصدر اصلی (حالت فاعلی) ــ نامرد: مسندالیه ــ و: حرف ربط ــ مرد: مربوط ــ که: مسند ــ است: رابطه.

تجزیه کلام

کلام یک یا چند جمله است که تمام مقصود را می‌رساند. جمله بر نه قسم است:

1ــ جمله آزاد: جمله بسیطی را گویند که با جمله دیگری ارتباط ندارد مانند:

کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند   کسی بدین قدر فضل نام بزرگان برد
نتایج فکر تو زینت دفتر دهد   معانی بکر تو زیور بستان برد

(جمال‌الدين اصفهانى)

هر مصراعی از دو بیت نامبرده جمله بسیط (جمله آزاد) است.

2ــ جمله کل: و آن عبارت است از جمله‌ای که از چند جمله مربوط به همدیگر تشکیل یافته باشد مانند:

خود گفته بودی شاهدا، کاین پرده از رخ برزنم

بی‌پرده آیم در میان، پس طعنه بر اختر زنم

(استاد سیدجواد بختیاری)

ادات ربط در همه جمله‌های مربوط موجود بوده و گاهی در یکی از آنها می‌باشد مانند:

ای شکم خیره به نانی بساز   تا نکنی پشت به خدمت دوتا

(سعدی)

و گاهی هم ادات ربط در ظاهر نبوده و مقدر است مانند:

نشاط عمر باشد تا به سی سال   چهل آمد فرو ریزد پر و بال

(سعدی)

یعنی چون چهل آمد ….

3ــ جمله جزء: جمله‌هایی که جمله کل را تشکیل داده «جمله جزء» می‌باشند بیشتر یکی از دو جمله جزء ناقص بوده و دیگری مکمل آن می‌باشد مانند:

نام نیک رفتگان ضایع مکن   تا بماند نام نیکت بر قرار

(سعدی)

جمله جزء را به چند قسمت می‌توان تقسیم نمود مانند: جمله شرطیه جمله جوابی، جمله تعلیلی (جمله‌ای است که علت جمله دیگری را بیان کند مانند: میازار موری که دانه‌کش است/که جان دارد و جان شیرین خوش است «فردوسی»  که مصراع دوم علت مصراع اول را بیان می‌کند و این قسم جمله در شعر فارسی زیاد است) و غیر اینها.

4ــ جمله بزرگ: و آن عبارت است از جمله اسمی که مسند آن جمله باشد چنان‌که در این مثل «گاو بکش، گنجشک هزارش یک من است» عبارت «گنجشک هزار من یک من است» جمله بزرگ بوده و «گنجشک» مسندالیه اول و «هزار» مسندالیه دوم. و مانند:

غریق بحر مودت ملامتش مکنید   که دست و پا بزند هر که در میان ماند

(سعدی)

که جمله انشائی «ملامتش مکنید» مسند است برای «غریق بحر مودت» ولی ممکن است «غریق بحر مودت» مفعول صریح و شین «ملامتش» تأکید آن باشد.

5ــ جمله کوچک: جمله‌ای است که برای جمله بزرگ مسند واقع گردد مانند: «هزارش یک من است» در جمله «گنجشک هزارش یک من است». از این بیان روشن می‌گردد که جمله کوچک همیشه حالت مسندی دارد.

6ــ جمله معترض: جمله‌ای را گویند که در میان جمله‌ای دیگر که هیچ نوع علاقه‌ای با آن نداشته گنجانیده شود مانند:

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو و آن هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمـــــــان و بر گرفتــــن دل

هنـــــــــــوز دیده به دیــــــدارت آرزومنـــــــد است

(سعدی ــ جمله «و آن هم عظیم سوگند است» جمله معترض می‌باشد).

7ــ جمله تفسیری: جمله‌ای است که مفردی را در جمله‌ای دیگر تفسیر کند مانند:

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

تو به‌فرمایان چرا خود توبه کمتـــر می‌کنند

(حافظ ــ جمله «توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند» کلمه «مشکلی» در مصراع اول را تفسیر می‌نماید).

8ــ جمله مأول: جمله‌ای را گویند که به مفرد تأویل گردد و شش قسم است که عبارتند از:

(1) جمله مأول به مصدر اصلی مانند:

از دست و زبان که برآید   کز عهده شکرش به درآید

(سعدی ــ جمله «که از عهده شکرش به درآید» تأویل می‌شود به «به‌درآمدن از عهده شکرش».

(2) جمله مأول به مصدر بدلی:

دوست نزدیک‌تر از من به من است   وین عجب‌تر که من از وی دورم

(سعدی ــ جمله «من از وی دورم» تأویل می‌شود به «دوری من از وی» که بدل است از «این»).

(3) جمله مأول به صفت اصلی:

پزشکی که باشد به تن دردمند   ز بیمار چون باز دارد گزند

(فردوسی ــ جمله «باشد به تن دردمند» تأویل می‌شود به «به تن دردمند شونده»).

(4) جمله مأول به صفت بدلی:

آن که دایم هوس سوختن ما می‌کرد   کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد

(جمله «دایم هوس سوختن ما می‌کرد» تأویل می‌شود به «دایم هوس کننده سوختن ما» که بدل است از «آن»).

(5) جمله مأول قیدی: و آن جمله حالیه است که به قید حالت تأویل می‌گردد:

زانکه از کوزه بهر عادت و خوی   نترابد گلاب و سرکه در اوی

(سنائی ــ جمله «سرکه در اوی» تبدیل می‌شود به قید حالت «سرکه در او بوده» برای فعل «نترابد»).

(6) جمله مأول بدل از مأول: و آن عبارت است از جمله‌ مأولی که از جمله مأول دیگری بدل باشد.

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

(حافظ ــ مصراع دوم بدل است از جمله «در میخانه خدمت می‌کنم» که جمله مأول به مصدر اصلی است).

جمله مأول بر خلاف جمله‌های دیگر همیشه دارای حالت است.

در خاتمه باید دانست که جمله مقول نیز نوعی از جمله مأول به مصدر اصلی است که حالت مفعول صریحی دارد و آن عبارتی است که گفتاری را عیناً حکایت کرده و بیشتر با حرف ربط «که» شروع می‌گردد مانند:

گفت رندی به من این نکته که در مذهب عشق

اولیــن مرحــله دل دادن و جان باختــن است

(استاد سید جواد بختیاری)

و ممکن است با حرف ربط شروع نشود مانند:

گفت ماهان چه جای این سخن است   خاربن کی سزای سرو بن است

(نظامی)

و ممکن است که چند جمله عبارت مقول را تشکیل دهند مانند:

گفت کای دیو میوه دزد که ای؟   شب به باغ آمده ز بهر چه ای؟
چند سال است تا در این باغم   از شبیخون دزد بی‌داغم
چه کسی؟ و چه اصل خوانندت؟   چونی؟ و چیستی؟ که دانندت؟

(نظامی)

جمله‌ای که گفتار را عیناً حکایت نکند «جمله مقول» نبوده چنان‌که منوچهری در مدح استادش عنصری گوید:

گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند

تا عزیزی روضه بینند و طبیعی نسترن

جمله «فراز آیند …» مقول نیست و جواب برای «گو» بوده و حرف ربط «تا» در اول آن مقدر است و اگر  مقول بود باید چنین بگوید:

«گو فراز آیید و شعر اوستاد منوچهری بشنوید، تا عزیزی روضه بینيد و طبیعی نسترن.»

و از این بیانات روشن شد که پیش از جمله مقول باید کلمه «گفت» یا یکی از مشتقات آن موجود باشد. ولی گاهی این کلمه به قرینه جمله قبل به صورت قید حالت «گویان» مقدر می‌شود مانند:

دست بر دست می‌زند که دریغ   نشنیدم حدیث دانشمند

(سعدی ــ یعنی گویان که دریغ …).

9ــ جمله بدل: و آن عبارت است از جمله‌ای که بدل از جمله نامأولی باشد (چون جمله بدل از جمله مأول داخل در عنوان جمله مأول می‌باشد و شرح آن گذشت) مانند:

بار خدایا اگر ز روی خدایی   طینت انسان همه جمیل سرشتی
چهره رومی و صورت حبشی را   مایه خوبی چه بود و علت زشتی؟
طلعت هندو و روی ترک چرا شد   همچو دل دوزخی و روی بهشتی؟
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد   زاهد محرابی و کشیش کنشتی؟

(ناصرخسرو ــ از این چهار بیت بیت اول جمله شرطی و بیت دوم جمله جوابی است و هر یک از بیت سوم و چهارم بدل از جمله جوابی است).

تجزیه کلام

هنگام تجزیه کلام در قطعه نثر  یا نظمی ابتداء باید آن قطعه را به کلام‌هایی که آن قطعه را تشکیل داده‌اند تقسیم نموده و پس از آن کلام‌ها را به ترتیب به جمله‌ها تجزیه ساخته و سپس@ نوع هر جمله تعیین می‌نماییم. این قطعه را از گلستان سعدی بخوانید:

«یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز  بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر برنمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین مردم افتی.» اینک این قطعه را می‌خواهیم طبق دستور تجزیه نماییم. این قطعه چهار کلام در بردارد:

(1) یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز …

(2) شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته …

(3) پدرم را گفتم از اینان یکی سر برنمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند …

(4) گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آنکه در پوستین مردم افتی …

کلام اول از دو جمله جزء تشکیل شده که دومی آن جمله مأول به مصدر اصلی است: یاد دارم ــ که در ایام طفولیت … کلام دوم از چهار جمله جزء ترکیب یافته که در میان اجزاء جمله اول جمله معترضه «رحمة الله علیه» قرار دارد … (شبی در خدمت پدر «رحمة الله علیه» نشسته بودم ــ  و همه شب دیده بر هم نبسته ــ  و مصحف عزیز بر کنار گرفته ــ و طایفه‌ای گرد ما خفته) … کلام سوم از دو جمله تشکیل شده که دومی آنها جمله مقول است. (از اینان یکی …) و خود جمله مقول متشکل از دو جمله کل بوده که هر یک از آن دو از دو جمله جزء تشکیل شده است و در دومی جمله جزء دوم خود نیز مرکب از دو جمله جزء می‌باشد بدین ترتیب: پدر را گفتم «از اینان یکی سر برنمی‌دارد ــ که دوگانه‌ای بگزارد / چنان خواب غفلت برده‌اند ــ که گویی نخفته‌اند ــ که مرده‌اند» … کلام چهارم هم مانند کلام سوم از دو جمله تشکیل شده که دومی آن جمله مقول است (جان پدر) و جمله مقول متشکل از چهار جمله است که اولی شبه جمله، دومی شرطی، سومی جوابی، چهارمی مأول به مصدر بدلی است بدین قرار: جان پدر ــ تو نیز اگر بخفتی ــ به از آن ــ که در پوستین مردم افتی …..

 

 

فصل دوم

حـذف

 

در مباحث قبلی راجع به حذف به طور اجمال مطالبی را گذراندیم و در اینجا بعضی از جزئیات آن را مورد بررسی قرار می‌دهیم:

حذف «اگر»: «اگر» در نظم زیاد حذف می‌گردد مانند:

با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم؟

چون زهره و یارا نبود چاره مدارا است

(سعدی ــ یعنی اگر با جور …)

و مانند:

درشتی ز کس نشنوی نرم گوی   سخن تا توانی به آزرم گوی

(فردوسی ــ یعنی اگر خواهی که درشتی ز کس نشنوی …).

حذف «واو عطف» مانند:

پسر چاوشان دید و تیغ و تبر،   قباهای اطلس، کمرهای زر،
یلان کماندار نخجیر زن،   غلامان ترکش کش تیرزن

(سعدی ــ در این دو بیت چهار جا واو عطف افتاده و با علامت ویرگول «،» آنها را مشخص ساختیم.)

حذف حرف ربط «ولی» و امثال آن مانند:

به پایان رسد کیسه سیم و زر   نگردد تهی کیسه پیشه‌ور

(سعدی ــ یعنی ولی نگردد تهی …)

حذف حرف ربط «چون» مانند:

نشاط عمر باشد تا به سی سال   چهل آمد فرو ریزد پر و بال

(نظامی ــ یعنی چون چهل آمد ….)

حذف حرف ربط «نیز»: «نیز» گاهی با فعل حذف می‌شود مانند:

نه سعدی در این گل فرو رفت و بس   که آنان که بر روی دریا روند

(سعدی ــ یعنی که آنان که بر روی دریا روند نیز در این گل فرو رفتند).

حذف حرف تأویل «که»: این حذف فراوان می‌باشد مانند:

به بانگ دهل خواجه بیدار گشت

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

(سعدی ــ یعنی چه داند که …)

و مانند:

خفتـــه چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟

ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبر؟

(ناصرخسرو ــ در این مثال که جمله مأول مفعول غیر صریح است علاوه بر حذف «که» حرف اضافه نیز با مدخول مبهم خود حذف شده است یعنی از اینکه ما را ز چه رانده است و در گذشته هم گفتیم که این حذف حرف اضافه قیاسی است).

گاهی هم حذف «که» فقط توأم با حذف کلمه مبهم بوده بدون حرف اضافه چنان‌که در مصراع اول این بیت است:

نیک باشی و بدت بیند خلق   به که بد باشی و نیکت بینند

(سعدی ــ یعنی اینکه نیک باشی …)

حذف حرف اضافه «به»: این حذف در جاهایی که حرف تأویل «که» نیست باز هم می‌آید مانند:

غــم شربتی ز خون دلــم نوش کرد و گفـــت

این شادی کسی که در این دور خرم است

(سعدی ــ یعنی این به شادی کسی …).

حرف اضافه «از»: این حذف هم در بعضی مواردی که حرف تأویل «که» نیست دیده می‌شود مانند:

هرکه به شب شمع‌وار در نظر شاهدی است

باک نـــــدارد به روز کشتـــــــــن و آویختـــــن

(سعدی ــ یعنی از کشتن و آویختن …)

حذف ادات اسناد مانند:

سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای

هر نشیبــــــــی را فراز و هر فرازی را نشیـــــــــــب

(سعدی ــ یعنی هر نشیبی را فراز است و هر فرازی را نشیب است).

و مانند:

از پیش تو راه رفتنم نیست   گردن به کمند به که مهجور

(سعدی ــ یعنی گردن به کمند بودن به است که مهجور بودن.) ([36])

از مواردی که بیشتر رابطه «است» در آنجا حذف می‌گردد نوعی از جمله مأول به صفت اصلی است و در اشعار سعدی زیاد یافت می‌شود مانند:

گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی

با یار مهربانت باید که کین نباشد

(سعدی)

حذف جزء دوم از مصدر مرکب مانند:

قلمزن که بد کرد با زیر دست   قلم بهتر او را به شمشیر دست

(سعدی ــ یعنی دست او را به شمشیر قلم کردن بهتر است).

حذف مضاف: گاهی مضاف را به قرینه معنوی حذف می‌کنند مانند:

تهی پای رفتن به از کفش تنگ   بلای سفر به که در خانه جنگ

(سعدی ــ یعنی به از پوشیدن کفش تنگ.)

حذف مضاف‌الیه: گاهی هم مضاف‌الیه را به قرینه حذف می‌نمایند مانند:

با دل رنجور در این تنگ جای   مونس من حب رسول است و آل

(ناصرخسرو ــ یعنی آل رسول.)

حذف فعل: فعل را نیز گاهی به قرینه حذف نمایند مانند:

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

(سعدی ــ یعنی و قیمت آب شیرین برود …)

حذف مسندالیه: مسندالیه به قرینه حذف می‌شود مانند:

خون خود را گر بریزی بر زمین   به که آب‌روی ریزی در کنار

(بوسلیک ــ یعنی آن بهتر است از این که آب روی در کنار بریزی. ضمیر «آن» به قرینه مصراع اول حذف شده است).

حذف جمله: جمله هم گاهی به قرینه حذف می‌گردد مانند:

گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

(سعدی ــ یعنی نشاید که خون او را بریزی.)

 

فصل سوم

بحـــث مفـــردات

 

«از»

«از» بر سه قسم است که عبارتند از:

(1) علامت مضاف‌الیه مانند:

بر گونه سیاهی چشم است غژم او

هم بر مثال مردمک چشم از او تکس

(بهرامی ــ یعنی تکس او. غژم به ضم اول به معنای دانه انگور و تکس بر وزن «جرس» به معنای هسته انگور است.)

و این‌طور هم استعمال می‌شود: «دست از من» و «سر از تو» یعنی دست من و سر تو. و یا گویند: بعد از این و قبل از آن نیز به معنای «بعد این» و «قبل آن» می‌باشد. (سبک‌شناسی مرحوم بهار جلد اول ص391 و جلد دوم ص306).

و گاهی هم بعد از کلمه «بعد» و «قبل» و امثال آنها حرف «از» را نیاورند مانند:

بعد یک ساعت آن‌دو آهو چشم   کاتش برق بودشان در خشم

(نظامی)

و گاهی هم این اضافه را مقلوب کرده مانند:

که من یک ماه زی تو میهمانم   تو را یک سال از آن پس میزبانم

(فخرالدین گرگانی)

(2) از حروف زائده بعد از «بی» و «یا» است مانند:

بی از آن، و باز آن، و بی از این، و بازین و مانند:

بی از آن کاید از او هیچ خطا از کم و بیش

سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم

(ابوحنیفه)

(3) حرف اضافه است و آن را چند معنی می‌باشد که عبارتند از «ابتداء»:

از پیکر  پیل تا پر مور   کس نیست که نیست بر   وی این زور

(نظامی)

«تبعیض» مانند:

بود از ندمای شه جوانی   در هر هنری تمام‌دانی

(نظامی)

«سببیت» مانند:

چـون بمیری آتش اندر تو زنم زنده شــوی

چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن

(منوچهری)

«ملکیت و اختصاص» مانند:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

(سعدی ــ البته «از» سوم مورد مثال است).

«مجاوزت» مانند:

به حقیقت چراغ را بکشد   اگر از حد برون شود روغن

«تمییز از مفرد» مانند:

چون من که تواند که پرد در همه عالم؟

از کرکس و از ققنس و سیمرغ که عنقا است

(ناصرخسرو)

در این بیت حرف «از» برای رفع ابهام از اسم استفهام «که» است.

«تمییز از نسبت» به این بیان که به معنای «به اعتبار» و «از حیث» و امثال اینها می‌آید مانند:

ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام

ماه دیده است کسی نرم‌تر از ماهی شیم؟

(ابوحنیفه اسکافی)

«بیان جنس» مانند:

ز خاک آفریدت خداوند پاک   پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

(سعدی)

«استعانت» مانند:

ملک ز الفاظ تو زینت عالم دهد   خرد ز اشعار تو حجت و برهان برد

(جمال‌الدین اصفهانی)

و مانند:

که می‌شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را

در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می‌شوید

(صائب)

«واسطه تفضیل» مانند:

وصال او ز عمر جاودان به   خداوندا مرا آن ده که آن به

(حافظ)

«وظیفه» مانند:

راستی آور که شوی رستگار   راستی از تو ظفر از کردگار

(نظامی)

«تعدیه» مانند:

حوران بهشتی را دوزخ بود اعــراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

(سعدی)

«بیان موضوع» مانند:

حدیث از مطرب‌ و می‌گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمیٰ را

(حافظ)

«بدل عوض» مانند:

قانع شده این از آن به بویی   و آن راضی از این به جستجویی

(نظامی)

 

«اگـــــر»

«اگر» حرف ربط است و دارای چند معنای زیر است:

(1) شرط مانند:

اگر باران به کوهستان نبارد   به سالی دجله گردد خشک رودی

(2) اگرچه مانند:

گفت عالم به گوش جان بشنو   ورنماند به گفتنش کردار

(سعدی)

(3) یا مانند:

همه در پناه تو باید نشست   ز بردست باشد و گر زیردست

(فردوسی)

(4) خواه مانند:

اگر هشیار اگر مخمور باشی   چنان زی‌کز تعرض دور باشی

(نظامی)

(5) نفی جواب قسم مانند:

کس این سخن بهر لاف سوی عراق آورد؟

والله اگر کافر این به کافرستان برد

(جمال‌الدین اصفهانی)

یعنی والله که کافر این را به کافرستان نمی‌برد.

 

«بـــــه»

«به» سه قسم است که عبارتند از:

(1) باء زینت که در اول افعال درمی‌آید مانند: بنویس، بگفت، بنماند.

(2) باء اتصاف که در اول اسم درآمده و از آن صفت سازد و این باء همیشه مفتوح@مکسور ظ@ است مانند: بخرد، بهوش، بآزرم و… و مانند:

ز درد عشق تو امید رستگاری نیست   گریختن نتوانند بندگان بداغ

(سعدی)

(3) حرف اضافه: باء اضافه در اصل مفتوح بوده ولی مکسور خوانده می‌شود و دارای چند معنی است که از این‌قرارند:

1ــ ظرفیت مانند:

به عهد تو  مى‌بینم آرام خلق   پس از تو ندانم سر انجام خلق

(سعدی)

2ــ استعانت مانند:

بر آستانه میخانه گر سری بینی   مزن به پای که معلوم نیست نیت او

(حافظ)

3ــ سببیت مانند:

به نطق آدمی بهتر است از دواب   دواب از تو  به گر نگویی صواب

(سعدی)

4ــ الصاق مانند:

اگر شرابخوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟

(حافظ)

5ــ قسم مانند:

به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود

نیرزد آنکه دلــی را ز خود بیـازاری

(سعدی)

در باء قسم متعلق را همیشه حذف می‌نمایند و روی این میزان در این بیت:

به خدای جهان خورم سوگند   که بدین داوری شوم خرسند

(نظامی)

باء به خدای برای الصاق است نه قسم.

6ــ تشبیه مانند:

ای آن که به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست

(سعدی)

7ــ مقابله مانند:

مرا به هیچ بداری و من هنوز برآنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

(سعدی)

8ــ مقدار مانند:

گر غنی زر به دامن افشاند   تا نظر در ثواب او نکنی

(سعدی)

9ــ مصاحبت مانند:

گر  به ما همسفری سلسله از پا بــردار

پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار

(صائب)

10ــ استعلاء مانند:

ای شمع به خاکستر  پروانه منه پا   زنهار که ترسم شرری داشته باشد

(روشن اصفهانی)

11ــ تمییز و به معنای «از حیث» و «به اعتبار» و امثال اینها مانند:

به تن زنده پیل و به جان جبرئیل   به کف ابر بهمن به دل رود نیل

(فردوسی)

12ــ موافق مانند:

ساقی به نور  بـــــاده بر افـــــروز جـــام ما

مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما

(حافظ ــ یعنی موافق کام ما).

 

«بـــــاء»

«باء» سه قسم است که عبارتند از:

(1) پیشاوندی که با اسم ترکیب گردیده و از آن صفت می‌سازد مانند: با ادب، باهوش، باهنر.

(2) حرف ربط به معنی «و» مانند:

فرق است میان آن که یارش در بر   با آن که دو چشم انتظارش بر در

(سعدی)

(3) حرف اضافه و دارای چند معناست که از این قرارند:

1ــ مصاحبت مانند:

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم   با شیر اندرون شد و با جان به در شود

(سعدی)

2ــ استعانت مانند:

دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد   این قفل با کلید دگر وا نمی‌شود

(صائب)

3ــ الصاق که از معانی «به» باشد مانند:

ای خوش آن شب‌ها که با افسانه میلی داشتی

درد دل می‌گفتم و افسانه می‌پنداشتی

(سعدی)

4ــ مقابله مانند:

با اختیار حق نبود اختیار ما   با نور آفتاب چه باشد شرار ما

(صائب)

5ــ به معنای «به سوی» مانند:

که بسیار ناید بر اندکی   یکی با صد آید نه صد با یکی

 

«بـــــر»

«بر» هم سه قسم است بدین ترتیب:

(1) پیشاوندی که در اول فعل یا صفت یا مصدر درمی‌آید مانند: برگشت، برگشته، برگشتن.

(2) حرف زائد مانند:

ای سلسله مشک فکنده به قمر  بر   خندیده لب پر شکر تو به شکر  بر

(مسعودسعد)

(3) حرف اضافه و چند معنی دارد که عبارتند از:

1ــ استعلاء مانند:

گرنه بر گردن پروانه کمندی است ز شمع

می‌کشد از چه سراسیمه به هر انجمنــش

(عارض اصفهانی)

2ــ به معنای «برای» مانند:

اگر ملک بر جم بماندی و بخت   تو را کی میسر شدی تاج و تخت

(نظامی)

3ــ الصاق که از معانی «به» می‌باشد مانند:

بیار باده که بر ما ز کثرت زهاد   نمی‌رسد کف آبی ز جویبار بهشت

(منصف قاجار)

4ــ لزوم وظیفه مانند:

بر توست پاس خاطر  بیچارگان و شکر   بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

(سعدی)

 

«تـــــاء»

«تاء» چهار قسم است:

(1) حرف تأویل مانند «که» مثال:

عمر گرانمایه در این صرف شد   تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

(سعدی)

(2) شبه جمله به معنای «زینهار» مانند:

تا نه تصور کنی که بی‌تو صبورم   گر نفسی می‌زنم ز بازپسین است

(سعدی)

(3) حرف اضافه و دو معنی دارد:

1ــ انتهاء مانند:

تو همی‌ سوزی و من بر تو همی خوانم به عشق

هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن

(منوچهری)

2ــ به معنای «به» برای تدریج مانند:

روز تا روز قدرش افزودم   آهنی را به زر بر اندودم

(نظامی)

(4) حرف ربط و دارای چند معنی می‌باشد که عبارتند از:

1ــ برای بیان نتیجه و معلول مانند:

نام نیک رفتگان ضایع مکن   تا بماند نام نیکت بر قرار

(سعدی)

2ــ انتظار نتیجه و عاقبت مانند:

عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده

سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم

(حافظ)

3ــ دوام را می‌رساند مانند:

تاک را سیراب کن ای ابر نیســـان زینهار

قطره تا مى می‌تواند شد چرا گوهرشدن؟

(صائب)

 

4ــ توقیت را می‌فهماند به معنای «همین‌که» مانند:

به روى سبزه و گل خواستم که مى نوشم

ز شيشه تا به قدح ريختم بهار گذشت

5ــ ابتداء به معناى «از وقتى‌که» مانند:

خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت

سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید از طین

(سعدی)

6ــ به معنای «از» تفضیلی است مانند «که» مثال:

به که زنده شوم ز تخت به زیر   تا شوم کشته در میان دو شیر

(نظامی)

 

«چـــــه»

«چه» چند قسم است:

(1) اسم بوده مخفف «چیز» مانند:

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم

تو خـواه از سخنم پند گیر و خـواه ملال

(سعدی ــ یعنی آن چیز که شرط بلاغ است).

(2) حرف ربط بوده و دو معنی دارد:

1ــ تساوی مانند:

ادیم زمین سفره عام اوست   بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست

(سعدی)

2ــ برای بیان علت مثل «زیرا که» مانند:

مکن صبر با عامل ظلم‌دوست   چه از فربهی بایدش کند پوست

(سعدی)

3ــ صفت استفهام باشد مانند:

نه شکوفه‌ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم

متحیرم که دهقان به چه کار کشت ما را

(ذوقی)

و گاهی این استفهام برای انکار است مانند:

چه جای راحت و امن است دهر پر نکبت

چه روز باشه و صید است دشت پر نکبا

(خاقانی ــ نکبت یعنی بلا و رنج، باشه یعنی مرغ شکاری، نکبا به فتح اول یعنی باد مخالف).

«چه» صفت استفهام بوده و ممکن است که حالت وصفی داشته باشد (در «نه شکوفه‌ای الخ» دیدیم) و ممکن است حالت مسندی داشته باشد مانند:

چیست علم؟ از هویٰ رهاننده   صاحبش را به حق رساننده

(سنائی)

و ممکن است که حالت قیدی داشته و در این صورت نیز برای استفهام انکاری می‌آید مانند:

چه دانم من که باز آیی تو یا نه   در آن گاهی که باز آید قوافل

(منوچهری)

در این بیت قید تصدیق است برای فعل «دانم» و یا برای استفهام توبیخی است مانند:

از این درخت چو بلبل بدان درخت خرام

به دام دل چه فرو مانده‌ای چو بو تیمار

(سعدی)

در این بیت صفت استفهام «چه» قید تصدیق است لکن استفهام توبیخی می‌باشد. صفت استفهام «چه» می‌تواند جانشین موصوف شده حالات اسم را پیدا نماید «حالت مفعول غیر صریح» مانند:

گرنه بر گردن پروانه کمندی است ز شمع

می‌کشد از چه سراسیمه به هر انجمنش

(عارف اصفهانی)

«حالت فاعلی» مانند:

چه افتادت که مهر از ما بریدی؟   کدامین سنگدل بر ما گزیدی

(نظامی)

4ــ صفت ابهام مانند:

چه روزها به شب آورد چشم منتظرم   به بوی آنکه شبی با تو روز گرداند

(سعدی)

صفت ابهام «چه» در این بیت حالت وصفی دارد و ممکن است حالت قیدی پیدا نماید مانند:

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن

(سعدی ــ در این شعر صفت ابهام «چه» قید کمیت برای کلمه «خوش» است. و شهریار گوید:

چه آهوانه دویدی الا ای آهوی وحشی   غزالوار رمیدی الا رمیده غزالا

 

«چنـــــد»

«چند» دو قسم است:

اول: صفت ابهام مانند:

به چند سال نشاید گرفت ملکی را

که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند

(سعدی ــ صفت ابهام «چند» در این بیت حالت وصفی دارد). و مانند:

زمین چندی بخورد از خلق و چندی   هنوز از کبر سر بر آسمانند

(سعدی ــ که اولی مفعول صریح و دومی مسندالیه می‌باشد).

دوم: صفت استفهام: صفت استفهام «چند» مى‌تواند حالت وصفی یا حالت دیگری داشته باشد مانند:

چند گویی که بداندیش و حسود   عیبجویان من مسکینند

(سعدی ــ «چند» در این مثال قید کمیت می‌باشد برای فعل «گویی»).

 

«چـــــون»

«چون» چند قسم است که عبارتند از:

(1) حرف ربط و دارای سه معنی است:

1ــ توقیت مثل «وقتی‌که» مانند:

سر گرگ باید هم اول برید   نه چون گوسفندان مردم درید

(سعدی)

2ــ بیان علت است مثل «زیرا که» مانند:

روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک

صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم

(خاقانی)

2ــ تشبیه مثل «چنان‌که» مانند:

سکندر بلرزید ازان ياد کرد   چو برگ خزان لرزد از باد سرد

(نظامی)

در این قسم مشبه‌به فعل را بیشتر اوقات حذف می‌نمایند مانند:

نگه دارد از تاب آتش خلیل   چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

(سعدی)

(2) صفت استفهامی به معنای «چگونه» و می‌تواند حالات مختلف داشته باشد «حالت مسندی» مانند:

میان این همه محنت نگویيَم چونی؟

کسی که چون تو کسی دارد او چه غم دارد؟

(جمال‌الدین اصفهانی)

«حالت قیدی» مانند:

طفل می‌گرید چو راه خانه را گم می‌کند

چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده‌ام

(صائب)

(3) حرف اضافه به معنای «مانند» مثال:

پروانه او گر  رسدم در طلب جــان

چون شمع همان‌ دم به دمی جان بسپارم

(حافظ ــ گاهی میان این قسم «چون» و مفعول غیر صریح آن فاصله قرار می‌دهند مانند: که پیش قامت و رخسار او شما هر دو /چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال ــ فرخی ــ یعنی چون کمانید پیش تیر و چون هلالید پیش بدر).

در بیت «پروانه …» متعلق «چون» ظاهر است ولی می‌تواند مقدر هم باشد مانند:

اندر این سوگند اگر تأویل کردم کافــرم

کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری

(انوری)

«چون من» در اینجا وصف است برای «کسی» یعنی در کسی چون من بوده … و مانند:

جواب دادم و گفتم درخت همچو من است

مرا ز همچــو منــی ای رفیـــق باز مــدار

(فرخی ــ «همچو من» مسند است برای درخت یعنی همچو من بوده).

و مانند:

جهان چون شما دید و  بیند بسی   نخواهد شدن رام با هر کسی

(فردوسی ــ «چون شما» در اینجا جای موصوف را گرفته و مفعول صریح برای «دید» و «بیند» یعنی شخص چون شما بوده را). و مانند:

هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه   چو سرمه گشته در ره سنگریزه

(فخرالدین گرگانی ــ «چون بیشه» متمم است برای فعل ناقص «دید»).

(4) حرف تأویل است بعد از لفظ «چون» مثل «که» مانند:

همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا

سخن خوب دل مردم را آب و هواســــت

(ناصرخسرو)

و گاهی هم «چون» و «که» هر دو را ذکر می‌نمایند مانند:

نیایش همی کرد خورشید را   چنان چون که بد راه جمشید را

(دقیقی)

 

«چنـــــان» و «چنیـــــــن»

«چنان» و «چنین» مخففند از «چون آن» و «چون این» و گاهی واو را باقی گذارند مانند:

چونان‌که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد

از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش

(ناصرخسرو)

و لذا مضموم خواندن آنها به اصلشان نزدیک‌تر است تا مکسور خواندن و چند قسم است که عبارتند از:

(1) صفت اشاره (اشاره تشبیهی) مانند:

همه برگ او پند و بارش خرد   کسی کو چنان برخورد کی مرد؟

(دقیقی ــ صفت اشاره «چنان» در این بیت حالت وصفی دارد و معمولاً پیش از موصوف می‌آید (چنان و چنین) ولی گاهی هم بعد از موصوف واقع می‌گردد مانند: بستان و بده بگوی و بشنو / شب‌های چنین نه وقت خواب است ــ سعدی) همان‌طوری که «صفت اشاره چنان و چنین» حالت وصفی پیدا می‌کند ممکن است حالت دیگری هم پیدا کند مانند:

چنان آسمان بر زمین شد بخیل   که لب تر نکردند زرع و نخیل

(سعدی ــ که قید کیفیت است برای «بخیل شد») و مانند:

به نام ایزد به چشم من چنانی   که نیکوتر ز ماه آسمانی

(انوری ــ در اینجا مسند واقع شده است).

(2) حرف اضافه است به معنای «چون» و «مانند» مثل:

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز تو را

نی چنان سرو نماید به مثل سرو چو نی

(سنائی ــ یعنی نی مانند سرو نماید و سرو مانند نی) و مانند:

چنان دو تیر پران بر نشانه   میان هر دوان روزی میانه

(فخرالدین گرگانی)([37])

ملک الشعراء بهار گوید: و بعد از این ادات (چنان) بایستی «که» موصوله بیاورند به فاصله یا بی‌فاصله مگر جایی که بیان مقصود قبل از این ادات شده باشد ولی منوچهری در میان متقدمان این رعایت را ترک کرده است و در دیوان او مکرر لفظ «چنان» و «چونان» بدون الحاق کاف موصوله به کار رفته است چنان‌که گوید:

شود آبگیران فسرده ز یخ   چنان کوس رویین اسکندران
درآمد به زیر آن تگرگ از هوا   چنان پتک پولاد آهنگران

و جای دیگر کاف موصول را بی‌مورد آورده و گفته است:

بجستی هر زمان زان میغ برقی   که کردی عالم تاریک روشن
چنان آهنگری کز کوره تنگ   به شب بیرون کشد رخشنده آهن([38])

(سبک‌شناسی ج1 ص371)

 

«را»

«را» چهارگونه است:

(1) ادات مفعولی (یا علامت مفعول صریح) مانند: جمشید خانه خود را فروخت.

(2) از حروف زائده مانند:

من نیز اگرچه ناشکیبم   روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم   دنباله کار خویش گیرم

(سعدی)

(3) علامت مضاف‌الیه مانند:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار   عرب را به جایی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو   تفو باد بر چرخ گردان تفو

(فردوسی ــ یعنی کار عرب به جایی رسیده است که …).

(4) حرف اضافه و چند معنی دارد که عبارتند از:

1ــ به معنی برای مانند:

دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

(حافظ)

2ــ به معنی «به» مانند:

مسعود سعد دشمن فضل است روزگار

این روزگار شیفته را فضل کم نمای

(مسعود سعد)

3ــ به معنی «از» مانند:

قضا را من و پیری از فاریاب   رسیدیم در خاک مغرب به آب

(سعدی)

4ــ به معنی «در» مانند: «شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق بیت افتاد». (گلستان سعدی)

5ــ به معنی «بر» مانند:

آب بریز آتش بیداد را   زیرتر از خاک نشان باد را

(نظامی ــ یعنی بر آتش بیداد …).

 

«کجـــــــــا»

«کجا» چند قسم است:

(1) اسم استفهام مانند: کجا دلگشاتر است؟ در اینجا «کجا» حالت مسندالیهی دارد و حالت قیدی هم دارد برای پرسش از مکان فعل مانند:

کجا جویم تو را ای ماه تابان؟   به طارم یا به گلشن یا به ایوان؟

(فخرالدین گرگانی)

و یا برای انکار است مانند:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

(حافظ)

(2) حرف ربط بوده و دارای چند معنی است که عبارتند از:

1ــ حرف ربط ساده به معنای «هرجا که» مانند:

کجا بنشست ماه بانوان بود   کجا بگذشت شمشاد روان بود
کجا انده بود اندوه سوز است   کجا شادی بود شادی‌فروز است

(فخرالدین گرگانی)

2ــ حرف ربط ساده برای تعلیل مانند:

برامین گفت خیز ای یار و بگریز   کجا از دشمنان نیکوست پرهیز
مکن بنیاد این بر رفته دیوار   کجا بر تو فرود آید به یک‌بار
بر سیمینت بر زرین برم نه   کجا خود سیم و زر هر دو بهم نه

(فخرالدین گرگانی)

3ــ حرف تأویل به مصدر اصلی مانند:

حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود

حکمــاء بر لب این آب مبارک شجرنـد

(ناصرخسرو)

4ــ حرف تأویل به صفت بدلی مانند:

آن کجا تیغش بر گرگ فرود آورد پشت

آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال

(فرخی)

5ــ حرف تأویل به مصدر اصلی مانند:

بدانستم که عاشق کور باشد   کجا بختش همیشه شور باشد

(فخرالدین گرگانی)

6ــ حرف تأویل به مصدر بدلی مانند:

برادرت چندان برادر بود   کجا مر تو را بر سر افسر بود

(فردوسی)

 

«مگــــــــر»

«مگر» دو قسم است که عبارتند از:

(1) حرف ربط است و برای استثناء می‌آید و دو نوع است:

اول: برای استثناء مفرد مانند:

قادری بر هرچه می‌خواهی مگر آزار من

زانکه گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

(سعدی)

در این قسم «مگر» بیشتر مستثنی‌منه مقدر می‌باشد مانند:

نیست گفتار او  مگر تلبیس   نیست کردار او مگر تزویر

(ناصرخسرو)

دوم: برای استثنای جمله مانند:

کس نیست که خارم ز دل ریش برآرد

این خار مگر آتشی از خویش بر آرد

(سعیدا)

در این قسم گاهی «مگر» را با جمله مدخول آن بر جمله مستثنی‌منه مقدم می‌دارند و در آن صورت جمله مستثنی با حرف ربط «و گرنه»، «و الا» و امثال اینها مصدّر خواهد بود مانند:

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر  بپوشانند

(سعدی)

(2) قید تصدیق بوده و دو نوع است:

اول: برای بیان احتمال و تردید می‌آید مانند:

مگر دیده باشی که در باغ و راغ   بتابد به شب کرمکی چون چراغ

(سعدی)

دوم: برای استفهام است مانند:

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی؟

مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد؟

(سعدی)

 

«نــــــــــــــه»

«نه» چند قسم است:

(1) حرف ربط بوده و دو نوع است:

اول: برای نفی مربوط و مربوط‌به. و در این صورت «نه» قبل از مربوط و مربوط‌به می‌آید مانند:

قرار در کف آزادگان نه گیرد مــال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

(سعدی)

باید دانست که «نه» حرف ربط به کلمه مابعد خود متصل نگردد به خلاف «نه» که علامت نفی است مانند: نرفت، نمی‌رود و غیر اینها. پس بنابراین «نه گیرد» در بیت گذشته را منفصل و جدا باید نوشت.

دوم: فقط برای نفی مربوط می‌آید و در این صورت تنها به اول مربوط درمی‌آید مانند:

ترک دنیا و شهوت است و هوس   پارسایی نه ترک جامه و بس

(سعدی)

(2) شبه جمله است و ضد «آری» یعنی در جواب جمله استفهامی واقع می‌گردد و آن را نفی می‌نماید مثلاً در جواب جمله «آیا جمشید را دیدید؟» می‌گویید «نه».

 

«هـــــــــــم»

«هم» چند قسم است که عبارتند از:

(1) پیشاوندی است که با اسم ترکیب می‌گردد تا اشتراک در معنی آن اسم را برساند مانند: همراه، همنوع، همدرس و غیر اینها. مثل:

که فرخ ناید از من چون غباری   که هم‌تختی کنم با تاج‌داری

(نظامی)

(2) اسم مبهم می‌باشد به معنی «همدیگر» مانند:

دو دانا چون‌که با هم یار باشند   همیشه محرم اسرار باشند

(ناصرخسرو)

(3) حرف ربط بوده و دو نوع است:

اول: برای ربط مفرد به مفرد مانند:

ای محرم عالم تحیر   عالم ز تو هم تهی و هم پر

(نظامی)

دوم: برای ربط جمله به جمله است مانند:

هم قصه نانموده دانی   هم نامه نانوشته خوانی

(نظامی)

در اینجاها که «هم» حرف ربط است تکرار می‌شود و گاهی هم مکرر نمی‌شود و در آن حال به معنی «نیز» می‌آید مانند:

رفیق مهربان و یار همدم   همه کس دوست می‌دارند و من هم

(سعدی)

و گاهی «هم» و «نیز» هر دو با هم جمع می‌گردند مانند:

دردم از یار است و درمان نیز هم   دل فدای او شد و جان نیز هم

(حافظ)

 

«همـــــــــــه»

«همه» چهار قسم می‌باشد:

(1) اسم مبهم مانند:

همه از بهر تو سرگشته و فرمان‌بردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

(سعدی)

(2) صفت ابهام به معنی «هر» مانند:

بداد گوش و به شب خسب ایمن از همه بد

که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار

(ابوحنیفه اسکافی)

(3) قید زمان به معنی همیشه مانند:

همه راستی کن که از راستی   نیاید به کار اندرون کاستی

(فردوسی)

(4) قید کمیت به معنی «از سر تاپا» مانند:

همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن   که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن

(مسعود سعد ــ یعنی از سر تا پا زبانی).

 

«و»

«و» حرف ربط بوده و معانی گوناگونی دارد که عبارتند از:

(1) برای عطف مانند:

این‌همه هیچ است چون می‌ بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

(سعدی)

و گاهی این واو حذف می‌شود مانند:

به قدر هر سکون راحت بود بنگر مراتب را

دویدن، رفتن، استادن، نشستن، خفتن و مردن

(صائب)

(2) برای استبعاد و مباینت مانند:

من و انکار شراب!  این چه حکایت باشد؟!

غالباً این ‌قدرم عقل و کفایت باشد

(حافظ)

(3) برای حالت و آن را «واو حالیه» یا «واو قيد@» گویند مانند:

ای که پنجاه رفت و در خوابی   مگر این پنج روزه دریابی

(سعدی)

(4) برای ملازمت مانند:

اگر جز به کام من آید جواب   من و گرز و میدان و افراسیاب

(فردوسی)

(5) برای معیت مانند:

عمر برف است و آفتاب تموز   اندکی ماند و خواجه غره هنوز

(سعدی)

واو اول برای معیت و واو دوم برای حالت است. و مانند:

به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقاء

(سنائی)

(6) برای موازنه آید مانند:

صد حدیث از توبه و یک جنبش از باد ربیع

صد حدیث از محشر و یک جلوه از بالای یار

(مفلق طهرانی)

(7) برای مساوات مانند:

عشق است و هزار شعله در تاب   عقل است و هزار پنبه در آب

(فیضی)

 

پایان

تمام شد مقابله اين پرونده در تاريخ 21/10/96 توسط حاج‌مهدي عبدالحسيني و محمدکاظمي و الحمدلله

([1]) دانشمندان زبان‌شناسی زبان‌های جهان را به سه قسم تقسیم نموده‌اند:

اول: زبان‌های یک هجائی؛ یعنی کلمات در این قسم زبان‌ها تنها یک هجای تغییر ناپذیر است که نه پیشاوندی به اول و نه پساوندی به آخر آنها افزوده نگشته و حالات کلمات با پس و پیش کردن آنها است زبان چینی و سیامی و تبتی از این قبیلند.

دوم: زبان‌های التصاقی؛ در این زبان‌ها کلمات دارای یک ریشه یک هجائی تغییر ناپذیر بوده که معنای اصلی را فهمانیده و برای بیان معانی فرعی هجاهايی بر آن ریشه افزوده می‌شود. زبان‌هایی را که نام می‌بریم از این دسته‌اند: 1ــ زبان‌های اورال و آلتائی که دارای چند شاخه است: شاخه فين و اوغری (مانند فینی و لاپنی و مجارى) شاخه ساموئید، شاخه ترکی (مانند ترکی استانبولی، چواشی، اویغوری، یاقوتی و امثال اینها) شاخه مغولی که عبارت است از زبان مغولی و قالموق و دریات) شاخه دونغوز (که عبارت از زبان دونغوز و مانچو می‌باشد). 2ــ زبان‌های دراویدی در هندوستان. 3ــ زبان‌های ماله و پلیتری (مانند زبان اهالی ماله و جاوه و غیر اینها). 4ـ زبان‌های بانتو در آفریقای جنوبی (مانند کافر و غیر آن) 5ــ زبان‌های آمریکایی (مانند زبان مکزیکی و غیر آن) از مختصات زبان‌های آمریکایی این است که فاعل و مفعول با فعل آمیزش یافته و به شکل یک کلمه طولانی درمی‌آید) 6ــ زبان‌های استرالیائی. 7ــ زبان‌های ژاپنی. 8ــ زبان‌های باسک و غیر اینها …

([2]) زبان لاتینی اول زبان اهالی رم بود بعد در همه نواحی ایتالیا و مدیترانه انتشار یافت و در ممالک مختلف تکامل پیدا کرده است این زبان‌ها که از تکامل زبان لاتینی به وجود آمده است «زبان‌های رومی» نامیده می‌شوند مثل زبان ایتالیائی، فرانسه، اسپانیائی، پرتغالی، رومانی و غیر اینها …

([3]) دستورزبان یعنی گرامر  به یونانی گراماتیکه (GRAMMATIKE) و به لاتینی گراماتیکا (GRAMMATICA) نامیده می‌شود.

[4] DENYSDETHRACE در قرن اول قبل از ميلاد مى‌زيسته است.

[5] APOLLONIUSDYSCOLE

[6] GRAMMALREHISOOTORIGUE یعنی گرامری که اصل و تاریخ مباحث اصوات و صرف و نحو را مورد بحث قرار می‌دهد.

[7] GRAMMAIRECOMPAREE یعنی گرامری که زبان‌های مختلفی را با هم سنجیده مشابهات و اختلافات آنها را بیان می‌کند.

[8] GRAMMAIREJENERALE عبارت است از مجموع قواعدی که شامل همه زبان‌ها است.

[9] ADELUNG

[10] ابوالاسود دؤلی متوفی 67 هجری اساس نحو را از مولا امیرالمؤمنین؟ع؟ آموخت. گویند روزی از راهی عبور می‌کرد دید شخصی این آیه را ان الله بریء من المشرکین و رسوله (خدا و رسول خدا از مشرکین بیزارند) می‌خواند ولی لام رسوله را مجرور می‌خواند که معنا می‌شود خدا از مشرکین و از رسولش بیزار است (نعوذبالله) لذا به فکر تدوین دستور زبان افتاد. و باز گویند که دخترش شبی از زیبایی آسمان تعجب کرده گفت: یا ابت مااحسن السماء (ای پدر چه زیباست آسمان!!) لکن احسن را مضموم خواند (و بنابراین معنا می‌شود ای پدر چه چیز آسمان زیباست؟) از این جهت پدرش گفت نجومها (ستارگان آن) زیرا گمان کرده بود که دخترش از زیباترین چیز آسمانی می‌پرسد… پس تدوین دستور زبان به منظور جلوگیری از خطاها بوده است.

[11] متوفی در ربع سوم قرن دوم هجری.

[12] اصلاً ایرانی و به گفته بعضی از بیضای شیراز بوده است.

[13] متوفی در اواخر قرن دوم هجری و از اهل کوفه بوده ولی اصلاً ایرانی است. معارضه او با سیبویه در مسأله زنبوریه معروف می‌باشد.

[14] متوفی سال 311

[15] متوفی سال 377

[16] مانند ابن‌مالک در کتاب التسهیل و مانند زمخشری (متوفی سال 538) در کتاب مفصل و ابن‌حاجب‌ (متوفی 646) در مقدمه و ابن‌معط در الفیه خود و ابن‌مالک در الفیه‌اش.

[17] مانند نجم‌الدین رضی استرآبادی (متوفی 686) شرح شافیه و کافیه از اوست و جمال الدین بن @ (متوفی 761) در کتابش به نام المغنی و کتاب مختصری هم دارد به نام قطرالندی که باز خود شرحی بر آن نوشته است. و جلال‌الدین عبدالرحمن سیوطی (متوفی 911) شرحی بر الفیه ابن‌مالک نوشته و تا به امروز هم جزو برنامه‌های رسمی طلاب علوم قدیم است. و عبدالرحمن جامی (متوفی 898) شرحی بر کافیه‌ ابن‌حاجب نوشته است و موسوم به فوائد ضیائیه می‌باشد. و شیخ بهاء‌الدین آملی (متوفی 1040) یک دوره کامل نحو را در کتاب کوچکی به نام فوائد صمدیه نوشته است و بسیار ارزنده و به عبارت موجز تحریر یافته و جزو کتب درسی در حوزه‌های علمیه می‌باشد.

[18] لازم است بدانید که حرف «ث» در پارسی قدیم موجود بوده و مخرج مخصوصی هم داشته اما امروز آن مخرج از بین رفته لکن شکل آن در بعضی کلمات باقی مانده است مانند: کیومرث. و حرف «ذ» هم مخرج مخصوصی نداشته و مانند «ز» تلفظ می‌شود ولی در نوشتن بعضی کلمات مانند: گذاشتن یافت می‌شود. حرف «ق» در پارسی مخرج داشته و کسانی که مخرج غین را نمی‌دانند غین را هم از مخرج ق تلفظ می‌نمایند. ولی در کلمات پارسی حرف ق وجود ندارد لکن از کلمات ترکی است که وارد زبان پارسی شده است مانند: قورم، قرا، آق. کلمات طپیدن، طلا، طهران، طپانچه و امثال اینها با «ت» نوشته می‌شده است. و شصت و صد را با سین می‌نوشته‌اند.

بالاخره حروف: ث، ح، ذ، ص، ض، ط، ظ، ع، ق در کلماتی یافت می‌شوند که از عربی گرفته شده باشند.

[19] اگر در آخر کلمه بعد از همزه تاء زائدی باشد آن را همزه وسط به شمار آورده و باید قاعده آن را رعایت کرد مثل: هیأت، جرأت، قراءت، براءت و امثال هیأت را به صورت هیئت هم می‌نویسند ولی بر خلاف قاعده است.

([20]) برای تشخیص حروف اصلی یا زائد کلمه را با فاء و عین و لام تطبیق می‌کنیم هر حرفی که اضافه بود زائد شناخته می‌شود. مثلاً : نسبةً بر وزن فعلةً است ولی موقتاً بر وزن مفعلاً می‌باشد پس تای این زائد نیست.

[21] واو و یاء مجهول در قدیم مورد استعمال بوده ولی فعلاً جز مواردی آنها را معروف تلفظ می‌کنند. در آذربایجان استعمال مجهول آنها باقی است مثل: بیل گورک@

[22] از تعریف جمع معلوم می‌شود که باید از لفظ خود مفردی داشته باشد و اگر اسمی بر بیشتر از یک فرد دلالت کرده و از لفظ خود مفردی نداشته باشد جمع نبوده بلکه اسم جمع است مثل: گروه، حزب و…

[23] چند کلمه از این قاعده استثناء شده است مانند: گناه، پله، ستاره، اندوه، غم، غمزه، غار، آخشیج، کوهسار که هم به «هاء» و هم به «ان» هر دو جمع بسته می‌شوند مانند: غمان و غم‌ها، ستاره‌ها و ستارگان و …

[24] در گذشته گاهی جمع عربی را دوباره به فارسی جمع می‌بسته‌اند مانند:

زی مشکلات‌ها نگشاید رهت کسی                             گاو از زمین دین به هوا بر هبا شده است

(ناصرخسرو)

امروز هم بعضی کلمات را به تقلید از عربی به «ات» جمع می‌بندند ولی قاعده این نیست مانند: دهات، کوهستانات. در این نوع کلمات اگر در آخرشان هاء باشد موقع جمع آن را تبدیل به جیم می‌نمایند مثل: کارخانجات، میوجات، حوالجات.

[25] مابین این حالات منع جمع است و هیچ وقت دو حال در یک‌جا جمع نمی‌آیند. گاهی از معنای جمله‌ای صرف نظر نموده لفظ آن جمله را قصد می‌کنند در این صورت جمله در حکم مفرد بوده یکی از حالات اسم را پیدا می‌کنند مانند مصراع اول در این بیت نظامی:

بســــم الله الرحمــــن الرحیــــم                              هست کلید در گنج حکیم

که مصراع اول مسندالیه است.

و مثل مصراع دوم این بیت:

در طبقات ز می افکنده بیم                                 زلزلـــة الساعـــة شیء عظیــم

که مصراع دوم فاعل است.

[26] صفت و وصف هر دو یکی است ولی از نظر استعمال تفاوت می‌یابد یعنی در موقع تجزیه کلمه «صفت» و در هنگام تجزیه کلام «وصف» به کار می‌بریم. مثلاً «سفید» و «سیاه» به تنهایی صفت بوده ولی در جمله «کاغذ سفید بهتر از کاغذ سیاه است» وصف کاغذ می‌باشند.

[27] در صفت مقدار مانند صفت مطلق موصوف همیشه مفرد است ولی به ندرت جمع نیز دیده می شود نظامی گوید:

این دو سه یاران که تو را رهبرند                          خشک‌تر از حلقــــــــه در بــر درند

[28] افعال ناقص اغلب همان افعال دو مفعولی هستند که در دستور زبان‌های عربی و بعضی از زبان‌های اروپایی مورد بحث قرار می‌گیرد ولی در زبان پارسی افعال ناقص همه متعدی نیستند مثلاً در جمله «سخن سنجیده باید» فعل ناقص (باید) لازم است و قصد@ مفعول (چه اول و چه دوم) برای فعل لازم معقول و یا اقلاً معمول نیست لذا مناسب همین است که به جای اصطلاح «فعل دو مفعولی» فعل ناقص قرار داده شود. خصوصاً اینکه احتیاج این افعال به مفعول دوم مانند احتیاج اجزاء است در تشکیل کل نه از قبیل احتیاج فعل است به مفعول.

[29] متمم در واقع همان مفعول دوم است ولی روی همان جهات مذکور در پاورقی بالا عنوان متمم را اختیار کرده‌اند. و باید دانست که فرق میان متمم و قید آن است که قید چیزی به معنای فعل می‌افزاید ولی متمم چیزی بر آن نیافزوده بلکه کسر و نقص آن فعل را جبران می‌سازد.

[30] مقصود از شبه فعل کلماتی است که معنی حدوث و صدور فعل را دربرداشته باشند از قبیل مصدر و صفت و مانند اینها مثل:  هرگز، هنوز …

[31]  کلماتی امثال: زیر، روی، جلو، عقب و… که در موقع اتصال به اسم آخر آنها مکسور می‌گردد و به متابعت از دستور زبان‌های اروپایی جزو حروف اضافه شمرده‌اند از حروف اضافه نمی‌باشند. بلکه اینها اسمائی هستند که بیشتر اوقات اضافه شده و مانند اسم‌های دیگر حالات مختلفی پیدا می‌کنند مانند: حالت فاعلی: روی میز صاف است. حالت مسندی: بهترین جای برای گذاردن کتاب روی میز است. حالت مفعولی صریح یا غیر صریح: روی میز را پاک کن، بر روی میز روپوشی بیانداز. حالت قیدی: کتاب را روی میز بگذارید و سایر حالات دیگر. و چون این کلمات در زبان‌های اروپایی علامت حروف اضافه را دارند نه علامت اسم را در گرامرهای اروپایی از حروف اضافه محسوب گشته‌اند. به این معنی که اتصال آنها به متمم خود مانند حروف اضافه مستقیم است نه به واسطه حرف اضافه دیگر و علاوه بر این، تعریف اسم (بتواند مستقیماً مسندالیه واقع شود) بر آنها صدق می‌کند مثل اینکه بگوییم: روی میز صاف است، زیر میز خراب است، جلو بهتر از عقب است. ولی این معنی در بعضی زبان‌های اروپایی درباره این کلمات صادق نیست.

[32] همان‌طوری که دیدید هرگاه جمله مؤول در موقع مفعول غیر صریح بودن حرف اضافه «از» و «به» را که پیش از کلمه «که» است باید حذف کرد و گرنه مابین حرف اضافه و «که» باید اسم اشاره «این» و یا «آن» را فاصله ساخت «از اینکه»، «در اينکه»، «به اینکه» نظامی گوید:

ماند حیران در آنکه چون سازد؟                        نرد با خام دست چون بازد؟

[33] حرف تأویل (اصلی یا بدلی) همان است که معمولاً در کتب دستورزبان آن را «موصول» می‌نامند.

[34] دو عمل دوم و سوم با آنچه که در تعریف حروف ربط گفتیم (دو کلمه یا دو جمله را به همدیگر ربط می‌دهند) منافاتی نداشته زیرا جمله مأول در حکم مفرد است.

[35] «را» در قدیم کمتر در مفعول صریح استعمال می‌شد و بیشتر به عنوان حرف اضافه به کار می‌رفت و به معنای «به»، «از»، «برای» و غیر اینها. و امروز هم موقعی او را در مفعول صریح استعمال می‌کنند که مفعول معین باشد و الا او را به کار نمی‌برند. مانند: جمشید کتابی برداشت، یا جمشید کتاب برداشت.

[36] سعدی گوید:

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

مــن آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانــم

در این بیت دو طور می‌توان فرض کرد:

الف: در دو جا لفظ «بودن» را در تقدیر گرفته اولی را مسندالیه و دومی را مفعول غیرصریح گرفت (یعنی: دمی با دوست در خلوت بودن به از صد سال در عشرت بودن).

ب: دومی را مسندالیه و «صد سال» را مفعول غیرصریح گرفته و عبارت «با دوست در خلوت» و همچنین «در عشرت» با تقدیر لفظ «گذشته» پس از هر یک به ترتیب برای «دمی» و «صد سال» قید حالت باشد (یعنی: دمی با دوست در خلوت گذشته به از صد سال در عشرت گذشته) البته این فرض بهتر است زیرا مضمون بدیعی است که در فرض اول نیست. و آن ترجیح دمی است بر صد سال منتها با قیدی در هر یک از آنها. و سعدی گوید:

عـــدو زنده سرگشته پیرامنـــت                           به از خون او کشته در گردنت

در این بیت فرض دوم مسلّم و قطعی است (یعنی: عدو به قید زنده بودن در حالی که پیرامون تو می‌گردد بهتر است از او به قید کشته بودن در حالی که خون او به گردن تو است و روشن‌تر  اینکه: دشمن که زنده ولی در پیرامون تو سرگشته باشد بهتر است از او که کشته ولی خون او در گردن تو باشد).

[37] در این موارد نباید گمان کرد که «چنان» حرف اضافه نیست بلکه حرف اضافه همان «چون» است که با مفعول غیرصریح خود «آن» ترکیب شده است زیرا در بعضی جاها می‌بینیم که پس از «چنان»، «آن» نیز آمده است و در باب «الاسد و الثور» کتاب کلیله و دمنه ص91 گوید: « و هرکه خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن‌کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند» یعنی مانند آن کس است که …

[38] دکتر  ع.خیامپور بعد از نقل این عبارات می‌گوید: ولی چنان‌که دیدیم «چنان» در نظم و نثر فارسی به معنی «چون» و «مانند» نیز استعمال شده است و بیت‌های مزبور از آن قبیل است و اگر در این ابیات به جای «چنان» لفظ «چون» بگذاریم خواهیم دید که از حیث معنی کاملاً بجا است و از حیث لفظ نیز نه ذکر بی‌مورد کاف موصول هست و نه حذف بیجای آن. و این استعمال در دیوان منوچهری زیاد است مانند:

بیامد اوفتان خیزان بر من   چنان مرغی که باشد نیم بسمل
فروزان تیغ او هنگام هیجا   چنان دیبای بوقلمون ملون
چنان کارگاه سمرقند شد   زمین از در بلخ تا خاوران
در و بام و دیوار آن کارگاه   چنان زنگیانند کاغذگران

(دستورزبان فارسی ص125)