14-06 جواهر الحکم المجلد الرابع عشر ـ رساله در جواب بعض اجلاء ـ مقابله

 

 

رساله در جواب بعض اجلاء

 

 

من مصنفات السید الاجل الامجد المرحوم الحاج

سید کاظم بن السید قاسم الحسینی اعلی الله مقامه

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 427 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

خداوندا اهل كمال را از شربت وصال جرعه‏اي ده و اهل وصال را از جام مالامال كلما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبتي غاية و لا نهاية بهره كرامت فرما؛ يعني از كثرتِ باء ايشان را به وحدتِ الف ملحق كن و از بساطت الف به صرافتِ نقطه اتصالشان ده تا در بحر احديت غواص و مبدء فيض عوام و خواص. و در مقام عبوديت خاص الخاص باشند. رب ادخلي في لجة بحر احديتك و طمطام يمّ وحدانيتك تا به جمالت جمالت بينم و به كمالت جلالت مشاهده كنم. بك عرفتك و انت دللتني عليك و دعوتني اليك و لولا انت لم‏ادر ما انت خاكم بسر كه در دايره فقر و فاقه مقيمم و مدعي بس امر عظيمم. از فقر درآمدنم هرچه بالا آيم ممكن نه، و از ازل نزول نمودنت هرچه ظاهر گردي ميسر نه. تو را به نامي لايق خود لايق خود خوانم و در عالم بي‏نشاني خود از تو نشاني جويم، ندانم كه نشان بي‏نشاني خود و مقال بي‏زباني خويش است. هرچه گويم از آن بالاتري و هرچه نويسم از آن برتري. نه از تو نشاني و نه از عالم تو بياني.

فيك يا اغلوطة الكون غدا الفكر عليلاً   انت حيرت ذوي اللب و بلبلت العقولا

كلما اقبل فكري فيك شبراً فرّ ميلاً

هرچند من از تو دورم لكن تو به من نزديكي يا من هو اقرب الي من حبل الوريد و هرقدر من به تو جاهلم تو به من عالمي. اين مشت خاك را به فضل خويش نگهدار الهي هب لي نفسي و اين ذره بي‏مقدار را مقداري ده و اين قليل بي‏اعتبار را اعتباري كرامت فرما. اي آن‏كه به كنه ذاتت خرد را بهره نيست و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 428 *»

ملاحظه جمالت وجود را طاقت ني، صلوات فرست بر اكمل مظاهر الوهيت و اشرف مجالي احديت صاحب مقام واحديت و جامع ظهورات رحمانيت و حاوي تنزلات ملكيت، و بر حقيقت مقدسه و نفس زاكيه مطهره‏اش اعني قصبه ياقوت و فضل ظهور نور ايشان جملگي كائنات را قوت، صلواتي كه لاغاية لامدها و لا نهاية لعددها يا رب العالمين و ارحم الراحمين.

و بعـد اي سالك مسلك رشاد و اي طالب طريق هدايت و سداد، مسائل چندي سؤال نمودي كه بر حقيقت آن جز باديه پيمايان وادي كشف و ايقان مطلع نباشند، و فرايد فوايدي استدعا فرمودي كه جز در خزانه تاجوران ديهيم و من يؤت الحكمة فقداوتي خيراً كثيراً يافت نشود، و لالي معاني خواستي كه در غير از قعر بحر ابيض معرفت موجود نباشد. و هيهات كه غير از غواصان از اهل جزيره خضراء نفس كامله «و اذا فارقت الاضداد فقدشارك بها السبع الشداد توانند استخراج آن لآلي مكنونه نمود؛ هرچند در هر سري سودائي و عقب هر صوتي صدايي و هر لفظي مدعي معنايي. قال و نعم ماقال:

و كل يدعي وصلاً بليلي   و ليلي لاتقرّ لهم بذاكا
اذا انبجست دموع في خدود   تبيّن من بكي ممن تباكي

و فقير حقير را غواصي دانستي كه در اين طمطام متلاطم غوص تواند نمود. هيهات هيهات كه سراب را آب پنداشتي و صدا را صوت توهم فرمودي و پيله‏ور را جواهر فروش خيال كردي. اين بيچاره بي‏دست و پا با تخته پاره ادراك خود كجا يارائي قدم گذاشتن در بحر قلزم مواج متلاطم اين چنان مسائل دارد؟! لكن هبوب عنايات ربانيه و امدادات سبحانيه چنان قوي است كه اگر به آن تخته پاره‏ها وزد بسيار زودتر از سفن محكمة البنيان به ساحل نجاتش رساند. پس متوسل به عنايت باري تعالي و اعانت ائمه هدي: گشته به تخته پاره‏ها ضعيف خود قدم گذاشتن در اين بحر را اقدام مي‏نمايد اجابةً لالتماسك. پس اگر به ساحل نجات و صواب رسيدم بعيد از تفضلات الهيه نخواهد بود و الاّ همان مقدار طاقتم و وسعم. پس فقير را معذور بايست داشت

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 429 *»

و اللّه الموافق للصواب و الآن شروع در مقصود مي‏نمايم و سؤال را به منزله متن و جوابش را كالشرح قرار مي‏دهم تا هر جوابي كمال انطباقش كمال ظهور داشته باشد و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

سؤال: بفرماييد كه اولاد زنا، از ائمه: مأثور است كه داخل بهشت نمي‏شوند سبب چيست؟ و هرگاه چنانچه عبادت بكند در آخرت مكان ايشان كجا مي‏باشد؟ و اولاد ايشان چه حال دارد، در حكم اولاد حرام مي‏باشند يا نه؟ و ممكن هست كه اين فرقه مؤمن بشوند يا نه؟

جواب: و من اللّه سبحانه الهام الصواب. بدان وفقك اللّه في الدارين و حباك بما تقر به العين كه احاديث در باب عدم دخول ولد الزنا به بهشت به سرحد استفاضه رسيده است. و علماي ما رضوان اللّه عليهم در كتب حديث نقل فرموده‏اند. لكن در هيچ‏يك از احاديث تصريح به اين‏كه حكماً ولد الزنا داخل جهنم مي‏شود نيست. چنان‏كه در محاسن از حضرت امام محمدباقر7 مروي است كه من طهرت ولادته دخل الجنة و هم‏چنين از حضرت صادق7 مروي است كه خلق اللّه الجنة طاهرة مطهرة لايدخلها الا من طابت ولادته. و در علل‌الشرايع باز از حضرت صادق7مروي است كه ان اللّه عزوجل خلق الجنة طاهرة مطهرة فلايدخلها الّا من طابت ولادته. و باز در آن كتاب مروي است از حضرت صادق7 يقول ولد الزنا يا رب ما ذنبي، فماكان لي في امري صنع؟ قال فيناديه مناد فيقول انت شر الثلاثة اذنب والداك عليهما فتبت عليهما و انت رجس و لايدخل الجنة الّا طاهر. و اين حديث نيز دلالت صريحه بر تعذيب و ادخال نار ايشان ندارد؛ بلكه هركس را كه بصر حديد باشد مي‏داند كه هيچ دلالت بر تعذيب ندارد بوجهي الّا به احتمال بعيد.

اما قوله علي السلام انت شرّ الثلاثة يعني ميانه تو و پدر و مادر تو كه سه نفريد تو بدتر از ايشاني. چه نطفه تو به نجاست منعقد شده تو را نجاست ذاتيه

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 430 *»

است كه به آن مفطوري، به خلاف پدر و مادر تو كه نجاست ايشان هرگاه شيعه باشند بالعرض است و العرض يزول و الذاتي لايزول. پس پدر و مادر به اعتبار طهارت ذاتيه فطريه كه نطفه ايشان منعقد شده است بر طاعت حق‏تعالي نجاست عرضيه معصيت از ايشان به فضل اللّه ازاله مي‏گردد و لايق جنت كه جاي پاكان است مي‏باشد؛ به‌خلاف ولد الزنا كه تصفيه‏اش از نجاست ممكن نباشد مگر اينكه او را به ماهيت ديگر منقلب كنند و در آن وقت آن نيست بلكه چيز ديگر است؛ مثالش آن است كه چون جامه نجس شود او را در ماء طاهر بشوئي, نجاست ظاهريه‏اش زايل گشته، به صفاي اصلي و طهارت ذاتي خود عود كند؛ به خلاف سگ كه هرقدر او را شست‌وشو دهي نجاستش زياد گردد:

سگ به درياي هفتگانه بشوي   چون كه‏ تر شد پليدتر گردد

اما هرگاه در نمكزار افتاده بالكليه مستحيل به نمك شود در اين وقت هرچند پاك است لكن كلب نباشد؛ بلكه پارچه نمكي است كه اكل و شرب آن جاير باشد. و همين است بعينه حال ولد الزنا و پدر و مادرش كه پدر و مادر متنجس‏اند به اعتبار اين معصيت به خلاف خود كه نجس است حقيقةً، مرتفع نشود نجاستش مگر به ارتفاع خود. در اين وقت ولد الزنا نباشد؛ بلكه خلقي است از مخلوقات. پس او بدتر از پدر و مادرش باشد. و اين است معني قول آن منادي كه پدر و مادر تو گناه كردند من از ايشان درگذشتم و تو رجسي بالذات و ظلمتي در حقيقت، لايق و قابل بهشت كه جاي پاكان است نباشي. و از اين‏جا نمي‏رسد كه پس به جهنمت خواهم برد. و ادعاي انحصار دار آخرت به بهشت و دوزخ مطلقاً در محل منع است چنان‏كه بعد ان‏شاءاللّه تعالي مذكور خواهد شد؛ مثلاً هرگاه كسي از راه دنائت يا حماقت يا عناد يا جهل در مجلس خاص سلطان در فرش زرنگارش سگي يا خوكي داخل كند مورد مؤاخذه و عقاب به عتاب سلطاني باشد، لكن اگر تير عجز و نياز و تضرع و ذلت و خاكساري را پيش سلطان پيش آورده كه تو اي سلطان قادري بر جميع عقوبات بالنسبه به من، لكن حلم كن و رحم فرما. پس اگر آن سلطان عظيم الصفح است خواهد از

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 431 *»

رعيت خود گذشت و او را عفو كرد و متعرض عقوبت آن شخص نخواهد شد. لكن آن خوك را مثلاً نخواهد از مجلس خود بيرون نكرد كه اين حيوان تقصيري نداشت آن مرد او را اين‏جا آورد؛ بلكه او را بيرون خواهند كرد از تمامي ايوان قصر و به محل مناسبش خواهند قرار داد. چنين است بعينه حال ولد الزنا. پس ولد الزنا داخل بهشت نخواهد شد نه اين‏كه داخل جهنم خواهد شد. پس ملتزم شدن دلالت اين حديث شريف بر تعذيب و دخول نار و حمل اين حديث را به اغلبيت دور از سليقه مستقيمه مي‏باشد؛ بلكه تمامي اولاد زنا مسلم ايشان و كافر ايشان بر ايشان صدق مي‏كند كه انت شر الثلاثة اذنب والداك فتبت عليهما و انت رجس و لايدخل الجنة الاّ طاهر به همين معني كه بيان شد. پس حديث به عموم خود باقي و موافق احاديث ديگر در مراد و دلالت.

و اما قول صادق7 كه ولد الزنا ليعمل ان عمل خيراً جُزي به و ان عمل شراً جُزي به نيز دلالت ندارد بر اين‏كه ولد الزنا داخل بهشت مي‏شود تا بگويي اين حديث شريف معارض احاديث ديگر است. و مستلزم تساوي ولد الزنا با ساير ناس در حكم مي‏باشد. چه جزاي هر كسي و هر چيزي به حسب حال آن چيز است. و آن مستلزم دخول جنت نيست. چنان‏كه گفتيم كه انحصار دار آخرت به جنت (جهنم ظ) و بهشت علي سبيل العموم در محل منع است؛ هرچند علي سبيل العموم صحيح است. چه هر محلي كه در آنجا عذاب بالنسبه به اهل آن محل عذاب نباشد جنت است براي آن و هكذا الي آخر الوجود. پس احاديث در مراد و مدلول متطابق و متوافق باشند اختلاف بوجهي نباشد. چه از حقيقت واحده و طينة واحده و نور واحد امور مختلفه متضاده صادر نشود. و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً . و ما يذكر الا اولوا الالباب لانه ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. كلنا محمد اولنا محمد آخرنا محمد صلي اللّه عليه و آله فافهم.

و اما سر اين احاديث و سبب عدم دخول ايشان در بهشت پس بدانكه حق‌تعالي عدل و حكيم است ظلم و قبيح بالبديهه از او صادر نشود هرچند

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 432 *»

قادر است بر آن و مقتضاي حكمت و عدالت آن است كه هر چيزي را در محل مناسبش قرار دهد. و معني محل مناسب آن است كه خلق كرد اشياء را و در هر چيزي في حد ذاته خاصيتي قرار داده و به اعتبار اقتران آن شي‏ء به شي‏ء ديگر خاصيتي ديگر. پس خواص و اقتضاءات به اعتبار تعدد قرانات و اجتماعات مختلف شود. و چون حكيم است جل و علا پس بايد در نزد تقارن آن دو شي‏ء مقتضاي ايشان را به ايشان بدهد و الّا منع كرده سؤال را از ايشان و وضع كرده شي‏ء را در غير موضع خود و اين معني ظلم است. و اشياء در فعل قران و جمع مختارند. پس قران و جمع و ترتّبِ اثر عبارت از قضا باشد، و صلوح آن شي‏ء براي شي‏ء ديگر قبل از قران قدر. از اين جهت (جمله خ‌ل) است كه حضرت اميرالمؤمنين7 چون فرار كردند از زير آن ديوار كه در شرف شكستن بود آن شخص عرض كرد «أتفرّ من قضاء اللّه يا اميرالمؤمنين؟» آيا از قضاي الهي فرار مي‏كني؟ آن حضرت فرمود كه افرّ من قضاء اللّه الي قدره از قضاي الهي به‌سوي قدر او فرار مي‏كنم.

هرچند حقيقت اين مسأله را در مسأله كيفيت خلود كفار در نار ذكر نموده‏ام لكن در اين‏جا نيز اشاره مي‏نمايم تا حقيقت امر مشخص گردد. مثالش در آفاق آن است كه حق‌تعالي خلق كرد شمس را نوراني و منير و خلق كرد زمين را كثيف و ظلماني. و در نزد تقابل شمس با جسم كثف مترتب كرد بر آن، اثر آن مقارنه را كه عبارت از احداث نور و شعاع در آن جسم مقابل باشد. پس هرچه آن مقابل در او صفا بيشتر و تصفيه و تزكيه اكثر، ظهور نور شمس در آن‏جا اكثر. پس هرگاه كلوخي و سنگي با شيشه‏اي با بلور مقابل شمس نگاه داري بيني كه به يك اشراق، نور ساطع در كلوخ و سنگ در كمال ضعف است و نور ساطع در زجاجه در كمال قوت بلكه در شيشه صورت شمس پديد است به خلاف سنگ و در بلور بيني اقوي است به مرتبه‏اي كه هرچه محاذي و مقابل او است مي‏سوزاند. چه بسيار مراكب را در بحر به بلور سوزانيدند و حال آن‏كه شمس يك اشراق بيش نكرده نتواني گفت كه در بلور حرارت و نور را بيش از زجاجه ظاهر كرده و در زجاجه بيش از كلوخ

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 433 *»

حاشا و كلا؛ بلكه يك نور است كه بر كل به حد سواء اشراق كرده، هركس به حد قابليت خود از آن كسب نمود. و چون زجاجه و بلور دو نور داشتند يكي صيقلي ذاتي و صفاي اصلي و نور آفتاب نيز در آن اشراق كرده به حكم نور علي نور نور در تزايد آمد، به خلاف حَجَرَه كه نور ذاتي چون نداشت با همان نور عرضي نتوانست در تلألؤ مقابله با زجاجه و بلور نمايد. اين است مثالي كه حق‏تعالي در اين مطلب براي ما قرار داده كما قال سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق هـ. و قال و يضرب اللّه الامثال للناس . و ما يعقلها الا العالمون.

و چون اين مثال را دانستي و دليل عقلي قطعي سابق كه عدم ظلم و جبر باشد بر آن منطبق كردي، حقيقت امر در ولد الزنا مشخص خواهد شد. زيرا كه شخص ولد حلال دو نور دارد هرگاه مؤمن باشد: يكي نور تكويني و آن انعقاد نطفه‏اش به طاعت حق‌تعالي و ولايت ولي7. پس طيب الفطرة و نوراني الجبلة باشد. پس طينتش از اعلا عليين باشد در كمال نورانيت و صفا. پس اگر قبول تكليف كرده، اعمال صالحه علي ما يوافق رضاء اللّه و الولي به عمل آورد، پس نور اعمال صالحه كه اضوء و اسنا از نور شمس است به هفتاد مرتبه بر نور تكويني تابد. پس كمال تلألؤ و لمعان همرساند. و مثالش در شمس عالم آفاق، بلور و زجاجه باشد و تفاوت بينهما به اعتبار قلت و كثرت تشعشع انوار اعمال صالحه است كما لايخفي.

اما هرگاه نطفه‏اش به حرام؛ يعني نه بر وفق رضاي حق‏تعالي و ولايت ولي7 انعقاد يافته باشد، پس خبيث الفطرة و ظلماني الجبلة باشد. پس مقتضي طينت اسفل السافلين باشد به حسب ظلمانيت ذاتيه. و چون آن طينت هرچند ظلماني است لكن او را از اختيار و قبول ايمان بيرون نبرد و الّا جبر و ظلم لازم مي‏آمد، پس اگر بالاختيار قبول ايمان نموده و اعمال صالحه علي ما يوافق رضاء اللّه و الولي7 به عمل آورد، پس نور اعمال صالحه بر آن ظلماني الاصل تابش كرده آن ظلمت را مستنير نمود، لكن بسرحد نور اولين نمي‏رسد به جهت فقدان نور تكويني در آن، و نتواني گفت كه مقتضاي اعمال صالحه از انوار در طيب‌ الولادة بيشتر مترتب شده حاشا و كلّا؛

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 434 *»

بلكه يك نوع از ترتب است لكن قبول آن همان است و قبول اين همين؛ چون كلوخ و آيينه در نزد اشراق شمس. پس هرگز كلوخ نورش به مثابه آيينه نباشد هرچند او را به آسمان چهارم بري و هرگز آيينه نورش كم نگردد هرچند كه او را به زمين هفتم بري؛ مادام كه مقابله باقي باشد. و از اين‏جا بفهم معني قول رسول اللّه9 ضربة علي يوم الخندق تعدل عبادة الثقلين.

پس هرگز مقام طيب‌ الولادة و خبيث الولادة واحد نباشد هرچند برسد ولد الزنا در عمل و طاعت به آن‏چه برسد چه خود قابل اخذ زياده نيست, نه اين‏كه به او زيادتر نمي‏دهند و خود قابل و طالب است، حاشا از نسبت بخل و ظلم به مبدء فياض و كريم علي الاطلاق. پس هميشه مقام اولاد زنا به يك مرتبه از اولاد حلال پست‏تر باشد. پس هرگز داخل بهشت مؤمنين از اهل حلال نخواهد شد. از اين جهت است كه ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم در احاديث متكثره نص به اين معني كه اولاد زنا داخل بهشت نمي‏شود فرمودند.

بدان‌كه در حال كتابت اين كلمات شبهه‏اي به‌خاطر فقير رسيده و في‏الفور حق‌تعالي باب فهم حل آن را بر فقير گشود در اينجا آن شبهه را با رفعش ذكر مي‏كنم كه بعضي از عقول ناقصه و قلوب مغيره كه به شبهات عادت كرده‏اند حجت نگيرند و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم. و آن شبهه اين است كه بنا بر اين تقرير لازم مي‏آيد كه كفار جملگي از هر طايفه و ملت اولاد زنا باشند، چون بي‏شك نطفه ايشان منعقد شده به خلاف رضاء اللّه

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 435 *»

و رضاء الولي:. چنان‏كه مسموع شد از جماعت روسيه و فرنگيه كه به وجهي عقد شرعي پيش ايشان نيست پس اولاد زنا باشند و نور تكويني از ايشان زايل باشد. پس چون قبول ايمان كنند و تقوي و طهارت پيش آرند بايست داخل بهشت نشوند و اين خلاف ضروري اسلام نزديك است بشود، اگر نشود لامحاله خلاف ضروري ايمان هست.

جواب: بدان‏كه كافر در حين نكاح و جماع خالي از دو صورت نيست يا اين‏كه عالم است در حين فعل و وقاع كه اين فعل و نكاح خلاف رضاء‌ اللّه و رضاء الولي است: و مع ذلك به فعل مي‏آورد، و في الحقيقه آن مخالف باشد؛ هرچند صورت بي‏شك آن مولود ولد الزنا است، قبول ايمان نخواهد كرد، اگر هم قبول كند حكم اولاد زنا بر او جاري شود. و اين است معني آن‏چه حضرت رسول9 خطاب به حضرت اميرالمؤمنين7 فرموده كه يا علي لايبغضك الا ولد الزنا. و به جهت اينكه مبغض نيست مگر معاند كه حق بر او ظاهر شود و بداند احقيت او را، و مع ذلك عدول كند از آن حضرت به‌سوي غيرش كه در اين وقت نكاحش به خلاف رضاء اللّه و رضاء رسوله و الولي7 مي‏باشد و لانعني بالولد الزنا الا هذا.

اما هرگاه معاند نباشد و جاهل باشد و حق بر او ظاهر نشده باشد و در حال فعل، عمل خود را مخالف رضاء اللّه نداند، در اين صورت اولادش اولاد زنا نخواهد بود، پس هرگاه قبول ايمان كند داخل جنت مؤمنين شود هرچند مقامش پست‏تر باشد از آن‏كه بطناً بعد بطن مؤمن و مسلم و از اولاد حلال باشند. اين است معني آن‏چه از ائمه: وارد شده كه اذا خرج القائم7 يخرج الشيخ الزاني و مراد ابوالشرور است لعنة اللّه عليه. و صدق اين مدعا آنكه هرگاه شخصي جاهلاً و غافلاً جماع كند با زوجه ديگري به‌توهم آن‏كه زوجه خود است و در حال مجامعت ابداً شاعر نباشد كه اين زوجه ديگران است بعد از فعل معلوم شود، يقيناً موجب حد نيست و اگر نطفه‏اي منعقد شود يقيناً ولد الزنا نيست. پس قاعده در شعور شخص زاني است در حال به مخالفت رضاي خداي عزوجل. و اين در جميع چيزها است؛ مثلاًً اگر ناسياً و غافلاً شراب بخورد به‌توهم آب يا سركه البته معاقب نخواهد بود و آن اثر بر آن ترتب نخواهد يافت، به خلاف اينكه چون شاعر باشد حين شرب. پس كفار كه در طريقه خود چنان دانند كه اين فعل به رضاء اللّه تعالي و رسوله و الولي است: اولاد ايشان اولاد زنا نباشد، چون ايمان آورند داخل بهشت اصلي شوند. اين است بالاجمال بيان علت و سبب عدم دخول اولاد زنا به بهشت.

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 436 *»

اما جواب آنچه سؤال نمودي كه اگر عبادت كنند، در آخرت مكان ايشان كجا مي‏باشد؟ اين است كه دار آخرت بر دوگونه است: نعيم مقيم و عذاب اليم. و هريك از اين بر دو گونه است بالاصالة و بالتبعية. اما نعيم بالاصالة كه متأصل بالذات است به‌فرمان حق عزوجل، آن هشت باب بهشت است. و اسامي هريك مذكور است در كتب احاديث اهل‏بيت. و اشرف ابواب و اكمل و افضل آن جنة عدن است. و هريك از اين طبقات خاص به طائفه‏اي از مؤمنين از اهل يقين مي‏باشند. و چون انوار امدادات الهيه و تأييدات سبحانيه به آن طبقات اشراق نمايد، از هريك نوري ساطع مي‏شود متلألئ متشعشع كه شعاع و فاضل آن بهشت خاص است. و جميع تنعمات كه در بهشت اصلي است در آن نيز هست بالاثرية و التبعية همچو آفتاب و نور او، و آن نور منبعث از هريك از جنان را حظيره آن جنت نامند. پس حظاير جنان هفت باشد زيرا كه از جنت عدن از جهت كمال لطافت و نورانيت ظل و نور منعكس نگردد. چه آن جنت خاص مولينا محمد و اهل‏بيت طاهرينش صلوات اللّه عليهم مي‏باشد و احدي را در آن جنت نصيبي نباشد.

و چون مكان بايست ملايم و مناسب ممكن باشد لهذا بايد از جنس اجسام مطهره ايشان سلام اللّه عليهم باشد. و چون از اجسام مطهره ايشان در دنيا به تابش شمس ظل منعكس نمي‏شد پس از جنت ايشان ظل ظاهر نشود از جهت غايت لطافت و شدت نورانيت. پس حظاير جنان هفت باشد. كسي نگويد كه بنابراين لازم آيد كه حظاير جنان ظلماني باشد چه آن ظل منعكس از آن جنت است. چه گوييم كه ظل جسم نوراني و لطيف نوراني باشد. آيا نمي‏بيني ظل منعكس از مرآت و بلور و امثالش از اجسام صيقليه نوراني باشد در كمال تشعشع و لمعان نزد اشراق شمس يا سراج بر آن. پس نعيم آن حظاير نعيم بالتبع باشد نه بالاصالة. و در آن حظاير است جميع آن‏چه در جنان است لكن مستمد و مستفيد از آن جنت است. و ترتيب حظاير در شرف ترتيب جنان است.

و اما عذاب اليم پس آن نيز بر دو گونه است: عذاب بالذات و متأصل بالحقيقة، و آن ابواب هفتگانه نيران است. و چون جنان و نيران كمال مضادت با هم دارند،

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 437 *»

پس چنان‏كه به جهت جنان حظاير است به جهت نيران نيز حظاير بايست باشد كه هر حظيره ظل طبقه‏اي است از طبقات جهنم كه عذاب آن حظيره از آن طبقه مخصوصه مستمد است. و جميع انواع عذاب و عقاب كه در اصل آن طبقه است در آن حظيره نيز مي‏باشد؛ وليكن بالتبع و الاثرية. و بين الامرين اعراف است و آن كثباني است بين الجنة و النار. پس مؤمنين متأصلين از اولاد حلال به تفاوت مراتب خودشان در جنان اصليه‏اند و اولاد زنا كه مؤمن باشد و محب اهل‏بيت: و مطيع و عامل و مخلص، و مؤمنين از جن كه در محبت اهل‏بيت: راسخ باشند و موذي نباشند، و مجانين و ديوانگان كه از اول بلوغ تا آخر موت مسلوب العقل باشند، مكان ايشان در حظاير جنان است.

اما اولاد زنا چنان‏كه دانستي كه صاحب نور تشريعي است بس، و نور تكويني در او نباشد، پس محلش با مؤمنين اصحاب انوار تكوينيه مساوي نباشد. و نيست بعد جنان اصليه مگر حظاير پس محلش در حظيره باشد كه در آن‏جا روح و ريحان مي‏باشد به جميع انحايش، مگر اينكه اقل است در قوت بالنسبه به جنان اصليه همچو نور سراج بالنسبه به اشعه، چه هرچه در سراج است در شعاع نيست هست، مگر اين‏كه تفاوت بأثرية و مؤثرية باشد فافهم. و اين است معني قول حضرت صادق صلوات اللّه عليه و آله كه ولد الزنا چون عمل نيك كند جزاي نيك به او دهند؛ يعني تنعم كند و لذت برد و آثار عمل در او ظاهر شود. و در اعراف محل تنعم و مكان تألم نباشد به وجهي؛ بلكه آن محل جماعتي است كه امتياز ميان كفر و ايمان نداده، نه عمل كفر بر او لازم شود نه عمل اسلام. پس نه معذب باشد و نه متنعم، امرش متوقف و در آن محل ساكن تا حق‌تعالي حكم كند به جهت ايشان به‌حق اما الي الجنة او الي النار، و آن كساني‏اند كه در عالم ذر نيز جاهل بوده، حق بر ايشان ظاهر نشده بود، پس طينتش نه از اعلي عليين بود و نه از اسفل السافلين؛ بل برزخ بينهما و آن محل اعراف است. به خلاف ولد الزنا كه حق بر او ظاهر شده و تصديق نموده و عمل به مقتضايش كرده و بلاشك عملش صحيح باشد. پس آثار آن عمل بر او ظاهر شود و مقتضايش بر آن ترتب يابد و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 438 *»

كمال تنعم در او باشد. و چون از نور تكويني عاري است لهذا مكانش در حظاير كه به يك مرتبه از جنان اصليه كم‏تر است مي‏باشد، كما قال7 ان ولد الزنا ليعمل ان عمل خيراً جزي به و ان عمل شراً جزي به. قال اللّه تعالي انی لااضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثي. پس چگونه مكانش اعراف باشد؟ اگر گويي كه در آن محل كه ولد الزنا تنعم مي‏كند او را ما اعراف نام مي‏كنيم ضرري ندارد. اذ لامشاحة في الاصطلاح. اما آن‏چه مستنبط از كلمات ائمه:مي‏باشد اين است كه ذكر كرديم.

فان كنت ذا فهم تشاهد ما قلنا   و ان لم‏يكن فهم فتأخذه عنا

و اما مؤمنون از جن پس داخل جنت اصليه نشوند ابداً بلكه محل ايشان حظاير است به جهت اينكه جن مخلوق است از مارج از نار كما قال تعالي و خلق الجان من مارج من نار يعني از صفاي نار و لُبّش. و اين نار مخلوق است از شجر اخضر كما قال تعالي هو الذي جعل لكم من الشجر الاخضر ناراً فاذا انتم منه توقدون و شجره از فاضل طينت انسان است. و به اين سبب است كه در حديث وارد است كه نخل را نخل گويند به جهت اين‏كه از فاضل و نخاله طينت آدم است. و قد قالوا: اكرموا عماتكم النخلة (النخل ظ). پس ابليس كه از جن بود كمال قال تعالي الّا ابليس كان من الجن ففسق عن امر ربه در ادعاي خود كاذب و مفتري بود كه انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين. چه آن نار چنان‏كه حضرت صادق7 فرمود كه آن نار بهتر از طين نبود چه آن نار مخلوق از شجره است كه مخلوق از طينت انسان است پس به دو مرتبه جن از انسان كمتر و نازلتر مرتبه باشد و هرگز به مقام انسان نرسد. پس حكمت مقتضي آن باشد كه جن را چون عمل صالح كند در حظاير مكان دهند و الّا لازم آيد تساوي مرتبه تابع و متبوع و نور و منير و آن بالبديهه باطل باشد كما لايخفي.

و اما مجانين نيز داخل جنت اصليه نشود و داخل حظاير شود زيرا كه از او همچو ولد الزنا صاحب يك نور بيش نيست، لكن اين صاحب نور تكويني است

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 439 *»

و ولدالزنا صاحب نور تشريعي پس در بهشت اصلي مكان ندارد. و در اين در وقتي است كه آن مجنون در عالم ذر اقرار كرده باشد و در دار دنيا متمكِّن از عمل نشده باشد. پس آن اقرار به حال خود باقي مانده، به اعانت نور تكويني و عدم احداث امر منافي. و به اين اقرار و تغير فطرت پس داخل جنت حظاير مي‏شود چه از مؤمنين به يك نور كه نور تشريعي باشد ناقص است. پس اين سه طايفه ولد الزنا و مجانين و مؤمنين جن در حظاير جنان ساكن خواهند بود و مؤمنين اصلي اهل ورع و تقوي و ايمان و ولايت اهل‏بيت: در جنات اصليه. هنيئاً لهم ثم هنيئاً لهم رزقنا اللّه الجنة و اعاذنا من النار بحق محمد9 و اهل‌بيته الاطهار.

و اما در حظاير نيران كفار جن مي‏باشند به همان علت كه در مؤمنين جن گفته شد و عُصاة از شيعه كه به جهت تطهير به جهنم داخل مي‏شوند. پس از اينجا جمع كن ميانه اخبار متكثره مستفيضه داله بر اينكه شيعه اميرالمؤمنين7 داخل جهنم نمي‏شوند و ايشان در بهشت‏اند. چنان‏كه مأثور است از حضرت امام زين‌العابدين7در تفسير آيه شريفه ان ذلك لحق تخاصم اهل النار, قالوا ما لنا لانري رجالاً كنا نعدهم من الاشرار اتخذناهم سخرياً ام زاغت عنهم الابصار. قال7 واللّه لايرون منكم مائة و لاخمسين و لاعشرة بل و لا واحداً انكم في الجنة تحبرون و في النار تطلبون. و آنچه حضرت صادق7 در جواب آن شخص فرمود، قال واحد اللهم ادخلنا الجنة. قال7 لاتقل هكذا انتم في الجنة. و قل اللهم لاتخرجنا منها.

و جمع ميانه اخبار متكثره داله بر اينكه ايشان داخل جهنم مي‏شوند و بعد از تطهير از آن خارج مي‏شوند، و جمع آن است كه ايشان داخل جهنم اصليه قطعاً نمي‏شوند چه در آنجا هركه داخل شد خارج نشود. و ديگر اين‏كه معصيت شيعه نه بالذات است هم‌چنان كفار و منافقين؛ بلكه به اعتبار لطخ ايشان و تبعيت ايشان در بعضي مواضع. پس در نار اصلي داخل نشوند؛ بلكه در نار ظلي و تبعي داخل شوند و آن است ضحضاح من النار كه در احاديث است. الحاصل كلام در اين مقام

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 440 *»

طويل الذيل است. و چون سؤال متعلق به آن بود في الجمله اشاره شده و اين كفايت مي‏كند اهل معرفت و اهل انصاف را و السلام.

و اما آن‏چه سؤال كردي كه اولاد اولاد زنا چه حال دارد؛ در حكم حرام‌زاده مي‏باشند يا نه؟ جوابش اين است كه بلي تا هفت بطن داخل اولاد زنا است و نجيب نمي‏شود مگر بعد از هفت بطن, چنان‏كه احاديث در اين باب بسيار است. و آن به جهت اين است كه ولد الزناي اصلي چون نكاح كرد به عقد حلال در نکاح اول پاک می‌شود نطفه آن ولد و چون آن ولد نکاح کند به عقد صحيح شرعي، به ولايت ولي پاك مي‏شود نطفه و علقه. و در بطن سوم پاك مي‏شود نطفه و علقه و مضغه و در بطن چهارم پاك مي‏شود نطفه و علقه و مضغه و عظام و در بطن پنجم پاك مي‏شود نطفه و علقه و مضغه و عظام و اكتساء لحم و در بطن ششم پاك مي‏شود نطفه و علقه و مضغه و عظام و اكتساء لحم و نفس و در بطن هفتم پاك مي‏شود نطفه و علقه و مضغه و عظام و اكتساء لحم و نفس و عقل. پس جميع مراتب و مقامات وجودش پاك گشته، ملحق به مؤمنين از اولاد حلال گردد. پس ولد الزناي اصلي اگر مؤمن باشد در آخر حظاير و ادني مقامات مقام او است و ولدش اگر مؤمن باشد به طبقه‏اي از او بالاتر و هم‏چنين ولد او از او بالاتر به طبقه‏اي و هكذا تا بطن هفتم كه او ملحق به مؤمنين در جنت ايشان گردد.

و اما آن‏چه سؤال كردي كه به جهت ايشان ممكن است كه مؤمن بشوند، جوابش اين است كه بلي براي ايشان ممكن است كه ايمان بياورند و متقي و مؤمن و محب اهل‏بيت باشند چه از اختيار بيرون نرفته‏اند و مجبور در معصيت نمي‏باشند. هرگاه چنين بود چرا داخل جهنم مي‏شدند و معذب مي‏گشتند چه بي‏اختيار از ايشان معصيت صادر شده.

و اما آن‏چه شنيده‏اي در احاديث كه دشمن ندارد اميرالمؤمنين را7 مگر ولد الزنا، دلالت ندارد بر اينکه ولد الزنا محب نمی‌شود؛ بلکه هيچ مبغض نيست مگر ولد الزنا من غير عكس كلي، نه اين‏كه هيچ ولد الزنا نيست مگر اينكه مبغض است. و احاديث در اين باب از ائمه اطهار بسيار وارد شده. و حديث آن شخص هم كه در كوفه آمده مادر

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 441 *»

خود را كه به زنا از او متولد شده بود بدون علم عقد كرده. چون شب زفاف شد ملاقات بينهما اتفاق افتاده او را مكروه داشته، آغاز خشونت نمود با هم نزاع داشتند تا صبح. و حضرت اميرالمؤمنين7 صبحي هر دو را طلبيده به ايشان گفت كه شما دو مادر و فرزنديد و حق‌تعالي اين شخص را به اعتبار ولايت ما متمكن نساخت كه مرتكب اين فعل قبيح شود و آن مشهور است. و امثال اين از احاديث و وقايع بسيار است. پس قول اينكه ولد الزنا موفق نمي‏شود براي ايمان قول سخيفي است با اينكه محمول به اغلبيت است. اين است مختصر كلام در اين مقام واللّه الموافق للصواب.

سؤال: بفرماييد كه در كافي احاديث هست كه خدا نهي كرد حضرت آدم را از اكل از آن شجره مخصوصه و خواست كه بخورد و چگونه منطبق مي‏شود اين حديث و امثالش با مذهب عدليه اثني‏عشريه و البته محتاج به تأويل و توجيه مي‏باشد حقيقت امر را بيان فرماييد.

جواب: و من اللّه تعالي الهام الصواب. بلي اين مضمون در كافي مذكور است و لفظ حديث مذكور چنين است. علي بن ابرٰهيم عن ابيه عن علي بن سعيد عن واصل بن سليمٰن عن عبداللّه بن سنان عن ابي‌عبداللّه7 قال سمعته يقول امر اللّه و لم‏يشأ و شاء و لم‏يأمر امر ابليس ان‏يسجد لادم و شاء ان‌لايسجد و لو شاء لسجد و نهي آدم عن اكل الشجرة و شاء ان‌يأكل و لو لم‏يشأ لم‏يأكل. و باز در آن كتاب مذكور است. علي بن ابرٰهيم; عن المختار بن محمد الهمداني و محمد بن الحسن عن عبداللّه بن الحسن العلوي جميعاً عن الفتح بن يزيد الجرجاني عن ابي‌الحسن7 قال ان للّه ارادتين و مشيتين ارادة حتم و ارادة عزم ينهي و هو يشاء و يأمر و هو لايشاء أومارأيت انه نهي آدم و زوجته ان‌يأكلا من الشجرة و شاء ذلك و لو لم‏يشأ ان‌يأكلا لما غلبت مشيتهما مشية اللّه و امر ابرٰهيم ان‌يذبح اسحٰق و لم‏يشأ ان‌يذبحه و لو شاء ان‌يذبحه لماغلبت مشية ابرهيم مشية اللّه هـ.. و در توحيد صدوق; نيز اين

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 442 *»

حديث اخير روايت فرموده ولكن در آن كتاب لفظ حديث در فقره اخيره بدين نهج است و امر ابرٰهيم بذبح ابنه و شاء ان‌لايذبحه هـ.. و به اين مضمون در احاديث اهل‏بيت و ادعيه ايشان بسيار وارد شده است چنان‏كه در كافي است. عدة من اصحابنا عن احمد بن محمد بن خالد عن ابيه و محمد بن يحيي عن احمد بن محمد بن عيسي عن الحسين بن سعيد و محمد بن خالد جميعاً عن فضالة بن ايوب عن محمد بن عثمان عن حريز بن عبداللّه و عبداللّه بن مسكان جميعاً عن ابي‌عبداللّه7 انه قال لايكون شي‏ء في الارض و لا في السماء الا بهذه الخصال السبع بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب فمن زعم انه يقدر علي نقص واحدة فقد كفر. و باز در آن كتاب است به اسناد ديگر منسوب به حضرت امام موسي كاظم7 به مضمون حديث متقدم. و هم‏چنين در ادعيه چون صحيفه سجاديه جري بقدرتك القضاء و مضت علي ارادتك الاشياء فهي بمشيتك دون امرك مؤتمرة و بأرادتك دون نهيك منزجرة الدعاء. و همچنين قوله7 كلهم صايرون الي حكمك و امورهم آئلة الي امرك. و ايضاً ليس لنا من الخير الا ما قضيت و لا من الامر الا ما حكمت و امثالش از فقرات بسيار است. و در قرآن كلام اللّه المجيد از اين قبيل مضمون بسيار است؛ مثل قوله تعالي و ما تشاؤن الا ان‌يشاء اللّه و قوله تعالي ام حسب الذين يعملون السيئات ان‌يسبقونا ساء ما يحكمون. و امثالش از آيات بسيار است.

و في الحقيقه اين آيات و احاديث از اسرار قدر مي‏باشند و آن محجوب است مگر بر خواص از مؤمنين ممتحنين كه مستغرق تأييدات ربانيه و امدادات سبحانيه و قراي ظاهره به جهت سير در قراي باطنه مي‏باشند كه اين اسرار را به تعليم خاص از ائمه خودشان:اخذ نموده‏اند كما قال7 لاجبر و لاقدر بل منزلة بينهما لايعرفه الا العالم او من علمه اياه العالم7. پس قدم از اين مراحل كشيدن و در اين مقام ساكت شدن و علمش را حواله به اهلش نمودن و به معرفت اجماليه كه خداوند عالم حكيم است جبر و ظلم نكند و قبيح از او صادر نشود و بالبديهه خلق افعال و اعمال

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 443 *»

عباد نمودن، پس ثواب و عقاب براي محالّ آن اعمال كه عبارت از اشخاص باشند قراردادن، و وعد و وعيد نمودن به چيزي كه خلق را در آن هيچ صنعي نيست قبيح است. آيا شخص مورد مذمت نخواهد بود هرگاه عبد سياه را تكليف كند به سفيد شدن و او را توعيد كند به عقاب؟ يا تكليف كند شخص را به طيران در هوا؟ يا خود او را علي سبيل الجبر و الاضطرار به زنا واداشتن؟ پس بر آن عقوبت نمودن؟ و امثال اين امور كه عقل بالبديهه حكم به قباحت او و ظلم صاحبش مي‏نمايد. و همچنين هرگاه نهي كند از امري و خود به جبر آن را به آن فعل منهي وادارد پس توبيخ او كند كه چرا چنين كردي؟ بلكه عذاب برايش قرار دهد، چگونه توان نسبت داد اين قبايح را به حكيم علي الاطلاق جلّت عظمته كه به جميع انحاء و كل اطوار مستغني از خلق است.

پس چون نسبت اين امور به حق‌تعالي باطل شد اعتزال او از خلق نيز افحش، و استغناي فقير بالذات اكذب. پس بگو كه حق قادرت كرده در افعال، و حافظ افعال تو است، اگر خير كني به اختيار خود مستوجب ثوابي و اگر شر مستوجب عقابي. و لازم و واجب نيست بر عوام و اهل نقصان كه بر حقيقت امر مطلع شوند؛ بلكه بر ايشان واجب است تسليم نمودن. چنان‏كه حضرت اميرالمؤمنين7 چون سؤال كرد از قدر فرمود بحر عميق فلاتلجه مرتبه دوم سؤال كرد فرمود سر اللّه فلاتهتكه و مرتبه سوم چون سؤال كرد فرمود طريق مظلم فلاتتكلفه. پس چون به اين گونه احاديث و آيات واقف شوند بر ايشان واجب و لازم است كه تسليم كرده، اقرار و اعتراف به قصور خود از ولوج در اين بحر كند و حواله به اهلش كند تا سالم باشد. لكن جمعي از ناقصين بر خودشان راضي نشده كه نسبت جهل دهند، پس جمعي طرح كردند اين احاديث را به استناد اينكه اخبار آحاد است مورث علم و عمل نباشد. و جمعي ديگر تكلم كردند پس ايشان نيز دو فرقه شدند، چون خود در فهم حقايق اشياء مستقل نبودند و بر بواطن و اسرار دين خود مستحضر نبودند، پس پاره‏اي تابع مزخرفات متكلمين شدند و به كلمات ايشان كه في‌الحقيقه چون نيك تأمل و دقت فرمايي يا مجبره است يا

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 444 *»

مفوضه اعتماد نموده و حل اين احاديث مشكله و روايات معضله متشعشع از مشكوٰة انوار آل‌محمد9 بر آن كلمات متفرع ساختند، پس هيچ حقي را ادراك نكردند و به مطلوبي نرسيدند. و پاره‏اي تابع اباطيل و تمويهات صوفيه ملاحده اعداي اهل‏بيت: شده و در مراتب حقايق و معارف اعتماد به كلمات كفرآميز آن جماعت خبيثه قبحهم اللّه نمودند. پس ضلوا و اضلوا كثيراً و بسياري از عوام نيز به جهت تسويلات و تمويهات ايشان از دين برگشته، طلب كردند آن‏چه را كه از ايشان نخواسته بودند و ترك كردند آن‏چه را كه مكلف شده بودند نعوذباللّه من الخذلان و من غضب الرحمٰن.

پس عوام را از اين مسائل سكوت كردن و تسليم نمودن و علمش را حواله به اهلش نمودن انسب و اولي باشد. ندانم آن جماعت اول كه بالكليه اين احاديث را طرح كرده و انكار بالكليه نمودند، چون نفهميدند چه به خاطر ايشان مي‏رسد؟ يعني جميع علوم و معارف را احاطه كرده‏اند يا به جميع علوم اهل‏بيت: احاطه نمودند؟ كه هرچه موافق فهم خودشان است تصديق كنند و هرچه مطابق و موافق نيست؛ بلكه به وجهي رايحه‏اي از فهم آن اخبار به مشام جان ايشان نرسيده طرح نموده، رد كنند. چگونه جزئي احاطه كلي نمايد؟ چگونه سها انوار شمسيه را متوقع باشد؟ مع انا مااوتينا من العلم الاّ قليلاً.

الحاصل مؤمن ممتحن چنان‏كه از اخبار مستنبط است اين است كه هرچه از احاديث كه ادراكش نمي‏كند تسليم نموده و علمش را حواله به اهلش نمايد. و اين است تأويل قوله تعالي فلا وربك لايؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلموا تسليماً. و چون براي هر سؤالي جوابي است لهذا فقير حقير بعضي از آن‏چه استنباط نموده‏ام از احاديث اهل‏بيت: در اين مقامات بر سبيل اشاره؛ بلكه تصريح بيان مي‏كنم تا رفع شبهه اهل حق و طالب طريق مستقيم شده.

پس بدان‏كه چون ظلم و جبر و خلاف مقتضاي حكمت باطل شد به ادله عقليه و نقليه؛ بلكه بمشاهده حسيه، پس حق‏تعالي حكم كرد در اشياء اينكه جاري سازد آنها را به مقتضاي قابليت و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 445 *»

حسب استعداد ناشي از اختيار. و چون اختيارات خلق و ميولات ايشان حسب مرجحات خارجيه و داخليه مختلف مي‌باشد و تقومي از براي اشياء به جهت امكان و فقر ايشان نباشد مگر به مشيةاللّه و مشية‌اللّه نير تعلقش به ايجاد بر سبيل اختيار است. پس مشيةاللّه تعالي تعلق گيرد به اشياء به حسب قابليات ناشي از اختيار. و آن اعم از خير و شر و نفع و ضر و طاعت و معصيت و بلاء و نعمت و غضب و رحمت و دوزخ و جنت. و اين است مقتضاي رحمت واسعه. و ظاهر شد اين افعال و اين حكم حقيقي در نزد استواء رحمان به عرش به رحمانيت. پس عطا كرد هر ذي حقي حقش را و سوق كرد به‌سوي هر مخلوقي رزقش را كما قال7 استوي الرحمٰن علي العرش فأعطي كل ذي حق حقه و ساق الي كل مخلوق رزقه. و اين است معني اجابت مضطر كما قال أمن يجيب المضطر اذا دعاه و مضطر به قابليت و سؤال مراد است.

پس اگر در خير اجابت كند و در شر منع كند پس ظلم كرده و جبر نموده، به‌جهت اينكه وضع كرده شي‏ء را در غير موضعش و اين است معني ظلم. و عطا كرده چيزي را كه خلاف رضا و سؤال شي‏ء است و اين است معني جبر. و چون كه حق‌تعالي راضي به شر نيست و آن را دوست نمي‌دارد و انسان را به جهت آن مخلوق نكرده؛ بلكه ايجاد آن بالعرض به‌جهت تحقق طاعت و خير بوده است همچنان شمس كه خلق ظل ظلمت هرچند به او است و او است موجد و فاعل آن ظل، لكن آن محبوب شمس نباشد و شمس او را دشمن دارد به‌جهت اينكه خلاف و عكس او است و آن ظلمت است، و شمس نور است و بينهما بون بعيد. لكن چون جدار طلب كرد از شمس و خواست پس اجابت كرد مسئلت جدار را و احداث نمود ظل را ولكن پيوسته نهي مي‌كرد جدار را از آن. و چون عدم خلق ظلمت مستلزم ظلم و عدم تحقق نور بود، لهذا آن را ايجاد كرد. پس شمس اولي باشد به نور از جدار هرچند جدار را مدخليت است در قبول آن. و جدار اولی باشد به ظل از شمس هرچند شمس را مدخليت است در ايجاد آن. به اين جهت است كه حق‌تعالي فرموده و ذلك اني اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك مني. و اين است معني آنچه حق‌

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 446 *»

تعالي در قرآن از آن خبر داده قل اللّه خالق كل شي‏ء و قوله قل ان اللّه لايأمر بالفحشاء و قوله تعالي و ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و امثال اين از آيات.

پس از اين تقرير معلوم شد كه به جهت حق‌تعالي دو مشيت است: مشيتي است حتمي و آن متعلق به ايجاد اشياء است به حسب حكمت؛ اعني به‌طريق اختيار به هر طرفي كه واقع شود طاعت يا معصيت، خير يا شر و الّا جبر باشد، يا استغناء. و مشيتي است عزمي و آن عبارت از رضا و محبت و خواهش حق است و آن متعلق به تكاليف و احوالات ظاهريه و باطنيه است. و همين را گاهي در اخبار به محبت تعبير كنند و گاهي به رضا و گاهي به عزم و گاهي به مشيت و براي كل، وجه صحت مي‌باشد كه عقول ناقصه ما ادراك آن تواند نمود. پس حق‌تعالي امر مي‌كند به خير و طاعت و عبادت به مشية رضا و عزم و محبت، و مشية حتميه مقتضي تحقق آن فعل است حسب اختيار و وفق استعداد آن شخص. و آن گاه هست كه به‌خلاف محبة اللّه به مشية عزمي باشد. پس جاري شود آن به حسب اراده و اختيار شخص باللّه تعالي؛ مثل ظل به شمس. پس شخص ملوم و معاقب باشد در هر چيزي به حسب آن چيز. پس جائز است براي تو كه بگويي كه تمامی اشياء بر وفق محبت حق جاري شود چنان‌كه فرموده حضرت صادق7 در دعا لايخالف شيئاً منها محبتك. چه محبت حق در اشياء جريان او است به وفق اختيار و حسب قابليت و استعداد. و واجب است كه بگويي كه شرور و معاصي و سيئات جاري مي‌شود به خلاف محبت حق‌تعالي. چه حق‌تعالي دوست ندارد خصوصيت آن فعل شر را. و به اين سبب است كه وارد شده در احاديث كه در طاعت، مشية اللّه و اراده و قدر و قضا و رضا مي‌باشد و در معصيت مشيت و اراده و قدر و قضا است لكن رضا نمي‌باشد.

و تعدد فعل از مشيت و اراده و قدر و قضا به اعتبار تعدد جهات تحقق شي‏ء واحد مي‌باشد چه هر چيزي وجودي دارد كه اول ذكر او است پس فعل متعلق به آن، مشيت باشد. و ماهيتي دارد كه تذوت و تحقق وجود است و آن بدون آن يافت نشود در خارج. و فعل متعلق به آن، اراده

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 447 *»

باشد. چنان‌كه حضرت امام رضا7 به يونس بن عبد الرحمٰن فرمود أتدري ما المشية؟ قال لا. قال هي الذكر الاول. أتدري ما الارادة؟ قال لا. قال هي العزيمة علي ما يشاء. و حدود و هيئاتي براي شي‏ء باشد كه نهايات وجود و تطورات ظهور او است؛ مثل مقادير و هيئات و اوضاع و آجال و ارزاق و تحديد احوال و غيرش از هيئات ظاهريه و باطنيه و حقيقيه و مجازيه، و فعل متعلق به آن، قدر باشد. چنان‌كه حضرت امام رضا7 در آن حديث فرمودند أتدري ما القدر؟ قال لا. قال هي الهندسة و وضع الحدود. و اثبات اين حدود براي آن شي‏ء و تعيين آن برايش عبارت از تركيب است در قوله تعالي في اي صورة ما شاء ركبك. و فعل متعلق به آن تركيب، قضا باشد. پس در ايجاد هر شي‏ء موجود خارجي اين چهار فعل واجب باشد.

و اما زيادتي اذن و اجل و كتاب در بعضي احاديث به جهت تفصيل قدر است؛ مثل قول تو: شجره و اصل و غصن و لقاح و امثال آن. پس جائز است كه بگويي در هر چيزي هفت فعل است، يا هشت فعل است، يا نه فعل است، يا ده فعل است، يا چهار فعل است. و احاديث مختلفه در عدد را حمل كن به آنچه بيان كرديم كه آن زيادتي از چهار تفاصيل مراتب قدر است. پس از اين بيان حل جميع احاديث متقدمه كه موهم جبر است به جهت هركس كه ادني تأملي داشته باشد مي‌شود.

اما حديث لايكون شي‏ء في الارض و لا في السماء الّا بسبعة به آنچه آنفاً مذكور شد كه به جهت شي‏ء واحد موجود در خارج، مراتب است كه موجود نمي‌شود مگر به تعلق فعل اللّه بر آن، و تعلق فعل به هر مرتبه مستلزم تغير اسمي باشد چون مشية و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و كتاب. و اين اشاره است و تفصيل آن را كما هو حقه در رساله «رشيديه» علي اكمل وجه ذكر نموده‏ايم.

و اما حديث ان للّه مشيتين و ارادتين يأمر و لايشاء يعني امر مي‌كند به امر محبت و مشيت عزم، لكن چون خلق مجبور نيستند پس موجود مي‌شود به‌مشية اللّه به حسب ميل و اراده مأمور، و آن است عبارت از استطاعت كه حين فعل است نه قبل و نه بعد. و آن مشيت حتمي گاه متعلق مي‌شود به خلاف

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 448 *»

محبت چنان‌كه مذكور شد. و بر اين قياس بفهم معني و ينهي و هو يشاء. پس نهي كرد آدم را از اكل شجره مخصوصه و خواست كه بخورد، معنيش آن است كه جبر نكرد آدم را در عدم اكل، و او را واداشت به اختيار خود. پس جاري شد مشية اللّه در او به حسب اختيارش. پس خورد از آن شجره. پس لازم شد بر او مقتضاي عملش و آن اخراج از بهشت است. پس اگر حق‌تعالي جبر مي‌كرد آدم را بر عدم اكل، غلبه نتوانست كرد مشيت آدم مشية اللّه را. و بر اين قياس كن معني اينكه امر كرد ابليس را به‌سجود و خواست كه نكند. و امر كرد ابراهيم را به ذبح فرزندش و خواست كه مذبوح نشود و امثال اينها.

و في الحقيقة اين احاديث بيان امر بين الامرين مي‌باشند نه مناقض. پس اگر اشياء را مختار بداني و در تحقق فعل ايشان، مشية اللّه را به وجهي ربط ندهي مفوضه باشي. و اگر اختيار را از ميان برداري و منحصر به فعل اللّه كني مجبره شوي. اين است كه آن حضرت فرمود امر كرد به‌سجود و خواست كه نكند تا بداني كه شخص در افعال خود مستغني از واجب تعالي نباشند. و او را ملعون و مطرود كرد تا بدانی ‏كه به اختيار خود سجده نكرد و او را اختيار بود. و من شاء فليؤمن و من شاء فليكفر. پس اگر سجده مي‌كرد ايضاً به‌مشية اللّه بود و الآن كه سجده نكرد به‌مشية اللّه است. و آدم7 اگر اكل نمي‌كرد به‌مشية اللّه بود و الآن نيز به‌مشية اللّه است. اين است بيان اين مسأله علي الحقيقة. و تمام امر را ثبت نموده‏ام. پس به جهت غموض و اغلاق اين مسأله تأمل در اين كلمات بسيار كن كه به سهولت و آساني مفهوم شود و از حق‌تعالي مسئلت كن كه باب فهم آن را به قلبت مفتوح سازد واللّه الموفق للصواب. قال و نعم ما قال:

من همه راست نوشتم تو اگر راست نخواني   جرم ليلاج نباشد تو كه شطرنج نداني

و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 449 *»

سؤال: بفرماييد كه شنيدم حديث وارد شده از ائمه اطهار: كه هركه به مرض اسهال بميرد شهيد مرده است و هركه به مرض سام و قولنج بميرد از ما نيست. اول بفرماييد كه لفظ حديث چگونه است؟ و بيان آن بفرماييد. چه بسيار مؤمنين اتفاق مي‏افتد كه به ناخوشي مذكور مي‌ميرند. از اين قرار هركه به مرض مذكور بميرد بايد او را مؤمن ندانسته، شقي بدانيم.

جواب: و من اللّه الهام الصواب. بدان‌كه به اين معني به اين تفصيل حقير حديثي در احاديث اهل‏بيت: نيافته‏ام و العلم عند اللّه. لكن آنچه به تتبع كتب احاديث يافته شد حديثي است كه صدوق عليه الرحمة در بعضي از كتب خود به اسناد خود از حضرت صادق7 روايت كرده: انه قال7 اعداءنا يموتون بالطاعون و انتم تموتون لعلة البطون الا انها علامة لكم يا معشر الشيعة. بدان وفقك اللّه تعالي في الدارين و حباك بما تقر به العين كه افعال و اعمال صادره از انسان بر دوگونه است: قسمي از مقتضيات عقل است و آن اعمال حسنه و افعال صالحه و طاعات و عبادات است به جميع انحاء و اقسامش. و قسمي از مقتضيات نفس اماره است و آن اعمال سيئه است و افعال خبيثه و معاصي و سيئات. و هر فعلي از افعال مستلزم تأثيري است خاص در بنيه انسانيه از تقويت و تحليل در ظاهر و باطن و صورت و معني. پس جميع اعمال صادره از خواهش عقل علي سبيل العموم مستلزم تقويت و بقاء بنيه انسانيه و تنوير مراتب روحانيه علي حسب تفاوت المراتب و الدرجات من الشدة و الضعف مي‌باشد. و جميع اعمال صادره از انسان به حسب مقتضاي نفس اماره از معاصي و شرور و سيئات مستلزم تضييع و تخريب اين بنيه است و ظلمت مراتب روحانيه و آثار اين اعمال لامحاله در نزد تحققش ترتب مي‏يابد از مضرت و منفعت. و چون انسان را لابد است از عمل؛ يا خير يا شر به جهت تركيبش از وجود و ماهيت، و عقل و نفس، و ملك و شيطان، و چون جاهل است به منافع و مضارّ خود و جاهل است به مقتضيات اعمال خير و شر، و گاه هست بلكه اغلب آن است كه مرتكب شرور و قبايح گشته، و آن سبب اعدام فنا و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 450 *»

هلاكش ظاهراً و باطناً گردد، لهذا حق‌تعالي امر را به سبب انزال كتب و ارسال رسل به‌جهت ايشان بيان فرموده.

پس آن اعمال كه مدخليت تامه در حفظ بنيه و بقاء وجود داشتند آن را واجب كرده، زيرا كه در ترك آن مضرت عظيم كه لايتحمل عادة و لاحقيقة است مترتب گردد؛ همچو صلوة و زكوة و حج و جهاد و معرفة اللّه و امثال اينها از واجبات. و به اين سبب است كه فقها مي‌فرمايند كه واجب آن است كه در تركش عقاب باشد و در فعلش ثواب. و معنيش آن نيست كه حق‌تعالي عقاب مي‏كند شخص را به‌جهت غضب بر ايشان، به‌جهت عدم اطاعت امرش جل جلاله، تا متوجه شود شكوك و شبهه جهال بر حقيقت امر كه پس عذاب بايد منقطع شود و حق‌تعالي رحمان است و رحيم است، بايد خلق را عذاب نكند. بلي چنان است اگر امر چنين باشد. لكن نه چنين است، به علت اينكه حق‌تعالي اگر جاري نكند مسبب را نزد وجود سبب، جبر كرده و ظلم نموده و آن كفر است. پس چون ترك واجبي را شخص به‌عمل آورد، مقتضاي آن لازمش گردد و آن عقابي است اليم، از او منفك نشود مادام وجود آن عمل. پس اگر آن عمل عرضي است زايل گردد به زوال آن عمل و الّا باقي ماند ابد الابدين و دهر الداهرين. و حق‌تعالي اجل است از اينكه عذاب كند به جهت عدم اطاعت امرش حاشا و كلّاً.

گر جمله كاينات كافر گردند   بر دامن كبرياش ننشيند گرد

همچو طبيب كه امر كند تو را به خوردن دوايي كه تو را تقويت دهد. پس اگر خود ترك خوردن آن دوا كني ضعيف شده‏اي، حرارت غريزيه تمام شود. پس از حليه زندگاني عاري شود و به طبيب حرجي نباشد. پس واجب اعمال باشد كه در تركش مضرت عظيم لازم شود به‌حيثي كه سبب اهلاك و اعدام شود، يا اعدام ظاهريه بنيه جسمانيه يا اعدام انوار روحانيه يا مقتضي وجود اسقام و آلام جسمانيه و روحانيه گردد به‌حيث لايقدر علي التحمل كما لايخفي.

و آن اعمال كه ارتكابش سبب زيادتي قوت و احكام بنيه جسمانيه و تنوير مراتب روحانيه گردد، لكن تركش موجب هلاك و مستلزم بوار نباشد، آن را مستحب كرده؛

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 451 *»

مثالش اكل ادويه و اغذيه به‌جهت زيادتي صفاي معده است. لكن در تركش قصوري در اصل بنيه پديد نيايد. لكن فعلش موجب رفع درجات و وصول به مقامات است.

و آن اعمال كه ارتكاب آن سبب هلاك و اعدام و فنا است در مقابل قسم اول در تركش ظاهراً و باطناً لفظاً و معني پس آن را نهي فرموده و حرام كرده و بر فعلش عقاب ترتب داده، چنان‌كه بر ترك اول عقاب ترتب داده به آن معني كه مذكور شد. و از اين قرار است مكروه و مباح و ذكر همه طولي دارد. و اين تأثيرات مختلف گردد حسب اعمال. پس هر عمل خاصي مستلزم تأثير خاصي است؛ مثل ذوات و اجسام خارجيه كه هر ذاتي را تأثير خاصي است در طبيعت كما لايخفي. پس زنا كه از جمله محرمات است مقتضاي او و تأثير مترتب بر او قطع حيوة باشد. چنان‌كه نكاح كه در مقابل او است مستلزم حيوة و بقاء نوع و نسل است. پس زاني اثرش بر آن ترتب يابد در نزد تحققش و آن عبارت از موت و قطع حيات است. پس اگر زاني مرتكب شد فعلي از افعال خير كه مقتضي زيادتي عمر است؛ مثل صله رحم و امثالش پس باقي خواهد ماند بر حالت اوليه. يا اينكه از خود خيري صادر نشود كه موجب ازدياد عمر باشد پس اگر از اهل خانه‌اش صادر شود، يا در آن بلد افعال موجبه ازدياد عمر واقع شود، فاضل عمل آنها آن شخص [را ظ] در دنيا حفظ كند.

اما اگر جميع اهل آن بلد به اين فعل مرتكب شوند پس اثر آن حكماً بر آن ترتب يابد و قطع حيوة كل خواهد شد، و آن عموم نشود مگر به طاعون. و به اين جهت وارد شده احاديث كه در بلدي كه زنا بسيار شود حق‌تعالي به اهل آن بلد طاعون اندازد. و به اين جهت است كه بلعم بن باعور چون اسم اعظم را فراموش كرد حيله كرد در هلاك شدن قوم يوشع بن نون7 به اين‌گونه كه در ميان ايشان زنا را شايع كرد. پس طاعون در ميان ايشان افتاده كه هر روزي خلقي كثير و جمي غفير از قوم يوشع مي‌مردند. چون دانستي اين مقدمه را پس بدان كه قول امام رضا7 كه اعداي ما به طاعون مي‌ميرند اشاره به اين مدعا است. چه جميع اعدا زاني مي‌باشند ظاهراً و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 452 *»

باطناً. زيرا كه زنا عبارت از تصرف است من غير اهليت و استحقاق. و ايشان تصرف كردند حق اهل‌بيت را: من غير استحقاق كما قال تعالي انا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فأبين ان‌يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان و آن خليفه اول است؛ يعني جملگي حد خود را دانستند و مقام خويش را شناختند غير از فلان كه حمل كرد او را من غير استحقاق و اهلية انه كان ظلوماً جهولاً اي ظالماً آل‌محمد حقهم كثيراً كثيراً و جاهلاً بمقامه و مرتبته. پس به اين جهت زاني باشد چه اطلاق كردند اين لفظ را بر او در قول خود7 اذا خرج القائم7 يخرج الشيخ الزاني. و شيخ زاني عبارت از هريك از اول و ثاني باشد كه حضرت قائم7 ايشان را از قبر بيرون خواهد آورد. و حكايتش در كتب غيبت مذكور است و امرش در نزد اهلش مشهور است. و اين است تأويل قوله تعالي و لا تقربوا الزني انه كان فاحشة و ساء سبيلاً و اين خطاب است براي مخالفين كه زنا را نزديكي مكنيد؛ يعني نزديك مشويد به خلافت و امامت كه آن كفو شما نيست و آن را طمع مكنيد و آن بد راهي است كه خود گمراه مي‌شويد و غير خود را گمراه مي‌كنيد. و تابع در حكم متبوع است فمن تبعني فانه مني پس كل اعدا زاني باشند به جهت تصرف ايشان در حق آل‌محمد:، يا تصرف در خلافت ايشان، يا در خمس و في‏ء كه حق‌تعالي به جهت ايشان قرار داده، و يا تصرف در املاك ايشان كه حرام است بر ايشان.

الحاصل كل اعدا زاني‏اند به اين معني. و به معني ديگر اينكه نكاح مي‌كنند بدون ولايت آل‌محمد: و آن مستلزم عدم ولايت رسول است و آن مستلزم عدم ولاية اللّه و آن مستلزم عدم انعقاد عقد است و آن مستلزم زنا است. پس كل اعدا من حيث انهم اعداء زاني باشند. و كل اولاد ايشان من حيث انهم اعدا اولاد زنا. پس نمي‌ميرند مگر به طاعون به جهت آنچه مذكور شد كه زنا چون بسيار شود در قومي حق‌تعالي طاعون در ميان ايشان اندازد. اما باطناً پس ايشان مردند حقيقةً و به قبر طبيعت مقبور شدند كما قال تعالي خطاباً لهم الهيكم

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 453 *»

التكاثر اي عدو لكم عن الواحد و الوحدة الذي يدعوكم الي الواحد و الوحدة حتي زرتم المقابر حتي متم و دفنتم في قبور طبايعكم قال اللّه تعالي و ما انت بمسمع من في القبور و قال اموات غير احياء و مايشعرون ايان يبعثون و اين است حال باطن ايشان. اما ظاهر ايشان پس نمي‌ميرند مگر به آن علت.

و اما اشكال اينكه شيعه نيز گاهي به مرض طاعون مي‌ميرند و در بلاد شيعه نيز گاهي طاعون مي‌شود، پس چگونه است قال امام7 در تمييز و فرق؟ پس مدفوع مي‌گردد به آنچه وارد شده از ايشان صلوات اللّه عليهم ان موت الطاعون شهادة. و باز از ايشان مروي است صلوات اللّه عليهم كه: ان طاعون عذاب لقوم و رحمة لاخرين. بيانش اين است كه علت قطع حيات و موت و فناء به طاعون منحصر به زنا نباشد؛ بلكه اسباب ديگر نيز هست از آن جمله زنا است؛ به معنيي كه ذكر شد. پس اگر شيعه نيز آن اسباب را مرتكب شود، يا زناي ظاهري نيز در ميان ايشان مشهور شود، آن اثر كه طاعون است بر آن ترتب يابد، لكن اين طاعون به جهت شيعه رحمت است زيرا كه تكفير مي‏كند معصيت او را. و بعد از آن‏كه اين عالم را وداع كرد، به دار آخرت ملحق شد، هيچ ذنبي برايش باقي نماند كه در آنجا كه دار سرور و نعيم است، مكدر و معذب العياذباللّه هرچند با انقطاع باشد نشود؛ بلكه تكدر و عذاب او را در دار دنيا كه دار محنت و الم است قرار داد، به جهت لطف و رحمت. همچو بيمار كه دواهاي تلخ او را بنوشانند به جهت تعاقب صحت دايم.

و اما حديث ان موت الطاعون شهادة در حق شيعياني است كه علي الظاهر آن فعل موجب را به عمل نياورده باشند و به اعتبار كونش در آن بلد به او سرايت كند شرّ اهل آن بلد علي ما قيل:

آتش چه به نيستان فروزد   از هم تر و خشك را بسوزد

پس تعارضي ميانه اخبار نباشد. پس طاعون رحمت باشد براي شيعه و عذاب باشد براي اعدا اهل زنا و فجور. پس خلاصه كلام امام7 اين باشد كه اعداي ما به عذاب الهي لامحاله از دنيا بروند تا بچشند عذاب را در دنيا و آخرت؛ زيرا كه طاعون بلائي است از بلاهاي آسماني كه نازل شود بر اهل غرور و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 454 *»

مكر و خديعه؛ مثل ساير بلاها همچو صاعقه و ريح عقيم و امثال اينها. اما شيعيان و دوستان و محبان و اهل ولاء ما، به عذاب از دنيا نروند. چه ايشان مرحومند در دنيا و آخرت؛ بلكه موت ايشان عبارت از قطع التفات روح ايشان است از ابدان ايشان، به اعتبار غلبه يكي از اخلاط اربعه صفرا و دم و بلغم و سودا. و هيجان آن قوه نباشد مگر به اكل اشيائي كه سبب قوت او شود. اين معني بنا بر اين است كه قول امام7 لعلة البطون را حمل بر بطن به معني اعم.

اما هرگاه حمل كنيم بطون را به مرض اسهال، معني حديث شريف واللّه اعلم اين است كه اين مرض؛ يعني اسهال بالنسبه به امراض ديگر اخف است و شخص را از شعور و ادراك بيرون نبرد مگر عند المعاينه. و چون به شعور و ادراك خود باقي باشند، پيوسته به ذكر الهي مشغول، و تجديد عهد و ميثاق خود با علام الغيوب مي‏نمايد. و صلوات بر ائمه طاهرين: پيوسته مي‏فرستد و امر وصايا و ديون و ماله و ما عليه كلاً را وصيت مي‌كند و جميع شرايط موت را متمكن است از عمل آوردن و متفق عليه فريقين است. من كان آخر كلمته لا اله الٌا اللّه فقد وجبت له الجنة.

الحاصل با شعور است در جميع احوال الي وقت الموت، به خلاف ساير امراض كه اغلب ايشان حواس را از ادراك باز مي‌دارند. و گاه هست كه چند يوم قبل از موت از حس و شعور باز مي‌ماند و عند الاحتضار متمكن از ذكر لا اله الاّ اللّه بلسان نباشد كه مردم از آن بفهمند. هرچند گاه هست كه قلباً متذكر باشد. ولكن اين بر سبيل ندرت باشد، خصوصاً صرع و سرسام نعوذباللّه كه در اسوء حال باشند. و كلمات عجيبه و غريبه از ايشان مسموع شود. بسا هست كه كلمات كفرآميز از ايشان صادر شود. به اين اعتبار تخصيص داده‏اند ائمه: موت شيعيان خود را به مرض اسهال كه در وقت موت متمكن از اداي شهادتين و اقرار به ائمه طاهرين: مي‌باشند، چنان‌كه از اصحاب اين مرض مشاهده گرديده. و دور نيست كه آنچه را كه سائل سؤال كرده و نسبت

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 455 *»

به حديث داده كه شيعيان ما به مرض اسهال مي‏ميرند و اعدا به مرض سرسام و قولنج، مراد آنچه مذكور شد باشد. واللّه اعلم بحقايق الامور.

سؤال: بفرماييد كه حديث است كه هركه زيارت حضرت امام حسين7 كند آن ايام از عمرش محسوب نشود و حال آنكه مي‏بينم اكثري را كه در حين اشتغال به زيارت از دنيا مي‏روند، زحمت كشيده بيان بفرماييد تا امر منطبق شود با محسوس.

جواب: بلي وارد شده از ائمه طاهرين: اين معني مراراً عديدة در احاديث متكثره؛ مثل قولهم ان ايام زائري الحسين7 لاتعد من آجالهم و ان زيارته تزيد في العمر و الرزق و تنسي الاجل يعني ايام زيارت كنندگان حضرت امام حسين7 از عمر ايشان محسوب نمي‌شود و به‌درستي كه زيارت آن حضرت زياد مي‌كند در عمر و به تأخير مي‌اندازد اجل را. چنان‌كه وارد شده كه به زيارت حضرت امام حسين7 سي‏سال در عمر زياد مي‌شود.

و اشكالي كه وارد مي‌شود بر اين حديث و امثالش و همچنين ادعيه و اوراد که به جهت ايشان، خواص معلوم است، و اينكه دعا در بالاي سر حضرت امام حسين و در تحت قبه آن حضرت7 مستجاب مي‌شود و حال آنكه تخلف بسيار مشهود مي‌شود، جواب اينها جملةً از آنچه در جواب مسئله سابقه تحقيق شد معلوم مي‌شود. بلي چنانچه زيارت حضرت امام حسين7 زياد مي‌كند در عمر، همچنين قطع رحم قطع مي‌كند عمر را و اجل را نزديك مي‌كند. چنان‌كه زيارت اجل را دور مي‌كرد. پس هر عملي اثر خود را مي‌دهد و زيادتي در عمر وقتي به حال خود باقي ماند كه عملي كه منافي باشد به عمل نيايد، و الّا اثر ظهور نخواهد كرد و حكم به جهت آنكه غلبه نمايد باشد؛ مثلاً حكم كرده‏اند اهل طبيعت كه كافور تبريد مي‌كند. پس اگر كافور بخورد مقدار دو مثقال و به قدر ده درم عسل بخورد البته برودت اثر نخواهد كرد. پس نمي‌توان گفت كه كافور تبريد نمي‌كند، بلي مي‌كند وقتي كه معارض نباشد. اما

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 456 *»

هرگاه معارض داشته باشد عند التعارض هركدام كه اقوي است فعل و اثر او ظاهر شود. همچنين دعا وقتي مستجاب مي‌شود كه آن عمل كه سبب عدم استجابت دعا است به عمل نياورد. و چون امثال ما از قاصرين و مقصرين از اهل معصيت، طاعت و معصيت هر دو را به فعل مي‌آوريم، پس هريك كه غالب شوند حكم او را است. و غلبه طاعت و معصيت در شدت و ضعف خلوص و رغبت در معصيت است. عصمنا اللّه و اياكم بمحمد و آله الطاهرين.

آيا نشنيده‏اي حديث مأثور از رسول‌اللّه9 كه روزي فرمود هركه بگويد: لا اله الاّ اللّه ده درخت در بهشت به جهت او غرس كنند. شخصي عرض كرد كه يا رسول‌اللّه پس ما را در بهشت بساتين و باغات باشد، چه اين كلمه طيبه بر لسان ما بسيار جاري شود. آن حضرت فرمود بلي هرگاه در عقب آتشي نفرستي كه آن درخت‏ها را بسوزاند. و مي‌توان گفت كه به جهت بعضي تواند شد كه حق‌تعالي آثار آن اعمال را به جهت شرافت و علو مقامش، دنيا را قابل آن ندانست كه در دنيا به او كرامت فرمايد، مهيا كرد او را برايش در دار آخرت. و چون مؤمن را ملك الموت قبض روح نمي‌كند مگر به اختيار خود، چنان‌كه حق‌تعالي فرموده ما ترددت في شي‏ء انا فاعله كترددي في قبض روح عبدي المؤمن يكره الموت و انا اكره مسائته. و چون زيارت كند آن حضرت را7 و حلاوت زيارت در دلش قرار گيرد، از غيبت طالب حضور شود و خواهد كه بي‏پرده جمال محبوب را مشاهده كند، پس از حق طلب نمايد و قبض روحش گشته به عالم بقا اتصال هم رسانيده، با شاهد مراد هم آغوش گردد. هنيئاً لارباب النعيم نعيمهم.

و همچنين است حال در ادعيه و تلذذ در مناجات حضرت قاضي الحاجات و احوال مؤمنين و مراتب ايشان. و وقايع نازله بر ايشان جاري شود حسب مراتب ايمان ايشان در قوت و ضعف. و ذكر تفاصيل آنها طولي دارد.

و همچنين است كفار چون بيني كه در نعمت است به جهت عمل خيري كه در دنيا مرتكب شده كه آن مستهلك و مضمحل نگشته، اثر بر آن ترتب يافت. پس حق‌تعالي جزاي آن را در دنيا به او داده تا چون به آخرت رود هيچ خيري را

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 457 *»

مستحق نباشد. و آن‏كه مي‏بيني كه فقير است بنا بر اصل است و بنابراين است كه عمل خير صادر از او در جنب ضلالت و غوايتش مستهلك گشته، منشأ اثر نشد.

و لكل رأيت منهم مقاماً   شرحه في الكلام مما يطول

و السلام.

سؤال: بفرماييد كه حقيقت روح چيست و در كجا است؟

جواب: بدانكه بعضي از اهل نقصان از آيه شريف قل الروح من امر ربي چنان استنباط كردند كه روح مجهول الكنه است و بر حقيقت روح مطلع نباشد مگر حق‌تعالي و به همين كفر و ايمان شخص را مشخص مي‌كنند. پس از او سؤال كنند اگر جواب گفت حكم به كفرش مي‌كنند چه خبر داد از چيزي كه حق‌تعالي متفرد است در معرفت حقيقت آن. و آن غلط است از ايشان و آيه شريفه دلالت بر اين مدعا ندارد. زيرا كه يهودان مسائل چندي را از تورات انتخاب كرده و به خدمت حضرت رسول9 آمدند و بنا بر آن داده‏اند كه اگر جواب گفت آن حضرت به نحوي كه در تورات است مي‌دانيم كه از جانب خدا است و الاّ كذاب است. و از آن جمله مسئله روح بود كه چيست. و چون حق‌تعالي در تورات چنين فرموده كه الروح من امر ربي، حضرت صلوات اللّه عليه نيز چنين فرموده به جهت اعجاز. و سبب عدم بيان حق‌تعالي حقيقت روح را براي ايشان به جهت قصور معرفت و فهم ايشان بود از ادراك اين‌گونه حقايق و دقايق. چه معرفت آن صعب است، چه از عالم تجرد است و ادراك اهل آن عالم به جهت توغّل ايشان در عالم ماديت متعسر بل متعذر بود.

و هرچه را كه بني‌اسرائيل از امت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام نتوانند ادراك كرد واجب نكرده است كه امت پيغمبر ما9 [درک نکنند ظ] چگونه مي‌شود و حال آنكه فضل امت محمد9 بر امت عيسي و موسي مثل فضل خود آن حضرت است بر ايشان. و حق‌تعالي از آن خبر داده كنتم خير

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 458 *»

 امة اخرجت للناس الآية چه اين زمان اصفي و انور از آن زمان است به علت ظهور نور مقدس محمدي9. چه بي‏شك طراوت عالم و صفايش و نورانيتش اكثر از ازمنه سابقه است. از اين جهت است كه مي‏بيني مطالبي را كه امم سابقه به رياضات بسيار و مشقت‏هاي بي‏شمار تحصيل كرده‏اند، اين امت به ادني تأملي به بركت پيغمبر خودشان سلام اللّه عليهم ادراك مي‌كنند؛ بلكه بالاتر از آن را نيز ادراك مي‏نمايند. چه عالم صفاي ديگري به جهت ظهور نور آن حضرت هم‌رسانيد از اين جهت آن حضرت فرمود كه ان الزمان استدار كهيئة يوم خلق اللّه السموات و الارض.

الحاصل در اينكه معرفت اين امت و فهم و ذكاء و فطنت و عقل و ادراك و تميز و تفطن ايشان بيش از امم سابقه مي‌باشد تشكيكي نيست. به مجرد عدم بيان رسول‌اللّه9 به جهت ايشان دلالت به عدم ادراك آن كلية نمي‏كند؛ بلكه ائمه طاهرين: بيان فرمودند در احاديث خودشان و علما در كتب معتبره ذكر نمودند و فقير حقير در اين مقام آنچه از احاديث اهل‌بيت: در حقيقت روح استنباط نمودم بيان مي‏نمايم تا حقيقت امر منكشف و ظاهر گردد.

بدانكه روح را دو اطلاق است: يكي اطلاق ميشود بر نفس چنان‌كه ميگويند: قد قبضت روحه و ملك الموت قابض الارواح. و قال ابن ابي‌الحديد:

لولا حدوثك قلت انك جاعل   الارواح في الاشباح و المستنزع

چه در اين مقام روح و نفس واحد است.

دوم، اطلاق آن است به حقيقت برزخيه و حالت متوسطه ميانه عقل و نفس. چه عقل از عالم جبروت صرف است؛ يعني معاني صرفه كه اصلاً شائبه تكثر و تميز و اختلاف در او نباشد. و نفس از عالم ملكوت است صرف؛ يعني صور صرفه كه اصلاً شائبه وحدت و بساطت در او نباشد؛ بلكه عين كثرت و نفس تعدد. و ناچار است از تنزل شي‏ء از معني به صورت از عقل به نفس، از حالت برزخيه و حقيقت متوسطه و آن را روح اطلاق مي‌كنند. پس روح نوري است و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 459 *»

جوهري است مجرد از ماده ملكوتيه صرفيه و از شبحيه و جسميه و از مدت شبحيه و زمانيه، دراك اشياء بذاتها، صورت او صورت قعود چنان‌كه صورت عقل صورت قيام است و صورت نفس صورت اضطجاع است. پس صورت روح صورت قعود باشد. پس الف متحركه يعني همزه، اول ظهور الف لينه به أزاء عقل است. و الف مبسوطه يعني باء به ازاء نفس است. پس حالت بينهما قعود باشد و آن جيم است. زيرا كه بعد از اين‏كه باء از تكرر الف و انبساطش حاصل شد. پس ميل كرد الف به باء و جيم از ميل قائم به منبسط حاصل گشته بدين شكل @ @ چه مركب است از ميل قائم بدين طريق @ @ و از ميل منبسط بدين طريق @ @

و لونش صفرت است و طبعش حرارت و رطوبت است و فعلش تسبيح و تهليل است و گاهي غافل مي‌شود. و تسبيحش «سبحان من احيي الخلايق بقدرته» و هيئتش بر هيئت ورق آس است چنان‌كه در حاشيه است و اين كلمات در آن مكتوب است @ @ و به جهت او اسامي در اصطلاح اهل‌بيت: بسيار است از آن جمله نور اصفر منه اصفرّت الصفرة. و صفرتش به جهت آنكه اول نزول بياض است كه برودت و رطوبت باشد در تنزل حركت حادث مي‌شود. پس متنزل طبيعتش مركب باشد از حرارت و رطوبت. و اين طبيعت مقتضي صفرت است وفاقاً لاكثر اهل الطبيعة. پس روح ركن اسفل ايمن عرش است كه نور اصفر باشد. از آن جمله روح من امر ربي است و امثال اينها و تفاصيل اين مراتب را در اكثر رسائل خود مذكور ساخته‏ام و در اين مقام بنا بر اختصار است.

اما اگر اطلاق شود بر نفس و فرق ميانه اين دو مقام و دو اطلاق آن است كه هرگاه به اجتماع مذكور شوند فرق باشد ميانه ايشان البته؛ مثل قوله7 ذكركم في

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 460 *»

 الذاكرين و اسماؤكم في الاسماء و ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس. پس در اين مقام روح غير نفس باشد البته. و گاهي كه بر سبيل افتراق مذكور مي‌شود از او نفس اراده مي‌شود در آن مقام فارق مقتضاي مقام است. اما نفس بر روح اطلاق نشود در اين صورت؛ يعني اطلاق روح بر نفس حقيقت او جوهري است مجرد از ماده جسمانيه و مدة زمانيه و مثاليه، صورت او صورت اضطجاع است بر شكل الف مبسوطه؛ مثل سابق و لونش خضرت است و او است حجاب زمرد و نور اخضر الذي منه اخضرت الخضرة و طبيعتش برودت و يبوست.

اما تخالف لونش با طبعش چه نار يابش به اتفاق جميع اهل طبيعت سواد باشد به جهت اختلاط او است با صفرت روح كه در اين مقام خضرت حاصل شود؛ مثل نيل چون با زعفران مخلوط شود و افعال مختلفه به اعتبار جريان احوال مختلفه بر او از او صادر شود. و تسبيحش «سبحان من صور الاشياء بلا مثال» و هيئتش هيئت دو مخروطي است متداخل السطحين كه قاعده هريك نزد رأس ديگري باشد. يكي است مخروط نور و ديگري مخروط ظلمت. هرچند اين نور و ظلمت در همه مراتب موجود بوده، لكن ظهورش در اين عالم و در اين مقام مي‌باشد. مثالش چون حاشيه@ @

و به جهت اين روح مراتب و درجات مي‌باشد. چهار مرتبه بالذات در او اختلاف باشد و هفت مرتبه ديگر اختلاف به اعتبار مرتبه ترقي و تنزل باشد. اما چهار مرتبه كه در آن اختلاف به حسب حقيقت است اول: روح ناميه نباتيه است و آن روحي است كه در نباتات است و به آن حيات نباتات است و نمو و ذبولش از آن است.

دوم: روح حساسه فلكيه است و آن روحي است كه در حيوانات است و بهائم و حشرات الارض و مايدب في الارض كه به آن روح حركت مي‌كنند و اكل و شرب و جماع را طالبند.

سوم: روح ناطقه قدسيه است و آن روحي است كه در انسان است كه ادراك حقايق اشيا مي‌كند و انسانيت انسان به آن معلوم شود. و اين روح برايش هفت مرتبه باشد: اول مرتبه نفس

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 461 *»

اماره بسوء كه طالب شر است و مايل به معصيت است، پيوسته انسان را به شهوات و لذاتي كه از حق دور مي‌كند مي‌خواند و حق‌تعالي از آن خبر داده و ماابرئ نفسي ان النفس لامارة بالسوء الّا ما رحم ربي. دوم: مرتبه نفس ملهمه اول مرتبه ترقي كه حق‌تعالي الهام كرده خير را و شر را به او، و او را بينا كرده به آن.  كما قال تعالي فالهمها فجورها و تقويها. سوم: مرتبه نفس لوامه است كه ملامت مي‌كند خود را در نزد معصيت؛ يعني معصيت را به فعل مي‌آورد پس منزجر مي‌شود و خود را در معرض ملامت مي‌آورد. چهارم نفس مطمئنه است كه مطمئن شده در طاعت خدا و ميل به معصيت به وجهي ندارد. پنجم نفس راضيه است كه چون اطمينان به‌هم رسانيد در طاعت و عبوديت پس از حق‌تعالي راضي شود در جميع افعالش از ملايم و منافر و مضار و مسار و همه را نيك مي‌داند و همه افعال را مستحسن به نظر مي‌آورد. ششم نفس مرضيه است زيرا كه چون از حق راضي شد حق نيز از او راضي شود كما قال تعالي رضي اللّه عنه و رضوا عنه و اشاره به اين مراتب ثلاثه شده در قرآن يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضية مرضية فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي. هفتم نفس كامله است و آن نفسي است كه همه اين مراتب را سير كرده پس مستقر گشته، حق‌تعالي او را مؤثر در عالم گرداند همچو آهن كه به‌مجاورت آتش حرارت از او كسب كرده. پس آنچه از آتش برمي‌آيد از آهن نيز برمي‌آيد. و اين است معني قول حق‌تعالي يا ابن آدم اطعني اجعلك مثلي انا اقول للشي‏ء كن فيكون و انت تقول للشي‏ء كن فيكون انا حي لااموت و انت تكون حياً لاتموت و اين مراتب هفتگانه مراتب نفس ناطقه قدسيه است كه بالاشاره بيان شد.

چهارم نفس ملكوتيه الهيه است و آن نفس و روح خاصه امام است صلوات اللّه عليه و به اين جهت است كه حضرت در جواب فرمود. چون از اين روح سؤال كردند فرمود هي ذات اللّه العليا و شجرة طوبي و جنة المأوي من عرفه لم‏يشق ابداً و من جهله ضل و غوي.

و گاهي روح اطلاق شود بر عقل اول چنان‌كه وارد شده در حديث طويلي كه به خط حضرت امام حسن عسكري7 يافتند كه

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 462 *»

فرمود قد صعدنا ذري الحقايق باقدام النبوة و الولاية و الكليم البس حلة الاصطفاء لما عاهدنا الوفاء و روح القدس في الجنان الصاغورة ذاق من حدائقنا الباكورة الحديث. و مراد از روح القدس در اين مقام عقل است. زيرا كه عقل اول چيزي بود كه ميوه وجود از بستان تجلي و ظهور آل‌محمد صلي اللّه عليهم تناول فرمود و اول غصني بود از شجرة الخلد كه مغروس در خانه آل‌محمد است سلام اللّه عليهم. و قوله7 ان روح القدس نفث في روعك و قوله7 انت مسدد بروح القدس و قوله7 روح القدس خلق اعظم من جبرئيل و ميكائيل. و مراد در كل عقل اول باشد و آن حقيقتي است مستقله و ذاتي است متأصله و نوري متعين و جوهري است مجرد از ماده روحيه برزخيه و نفسيه و مثاليه و جسميه و از مدة برزخيه روحيه و ملكوتيه و زمانيه، دراك اشياء است بذاتها و مؤثر و مدبر اشياء است بآثارها، مفتقر به ماده موصوفه مذكوره مطلقاً نباشد به وجهي، نه در ذات و نه در فعل. ماده‏اش نور و صورتش رحمت و هيئتش قيام؛ يعني وحدت و بساطت، و صفتش رضا و تسليم و فعلش عبوديت در اياك نعبد و اياك نستعين. اول من تنطق بهذا اللفظ و عمل بمقتضاه و علي الدوام مشغول تسبيح و آني غافل نباشد و نظري به نفس و جهت انيت و ماهيت ندارد و تسبيحش سبوح قدوس ربنا رب الملئكة و الروح و سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اكبر و لونش بياض است و طبعش برودت و رطوبت؛ طبع رحمت و الماء الذي به حيوة كل شي‏ء و نور السموات و الارض.

و مراد ما از حقيقت مستقله و ذات متأصله بالنسبة بماتحتش مي‌باشد و الاّ او في نفسه افقر اشياء است الي المبدء، اسرع ساير دواير موجودات است از روي حركت، از شدت حركتش ساكن مي‏بيني و از كمال ظهورش خفي، و براي او وجود و رؤوس مقدار وجوه و رؤوس خلايق از آنچه متولد شده و آنچه متولد نشده الي يوم القيمة و آنچه بعد متولد مي‌شود ابدالابدين دهر الداهرين. و آنچه در كل خلايق است وجهي از وجوه التفات آن كلي است و آن وجه

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 463 *»

مختلف مي‌شود. پس منقسم به دو قسم شود: مطبوعي و مسموعي چنان‌كه حضرت اميرالمؤمنين7 مي‌فرمايد:

رأيت العقل عقلين   فمطبوع و مسموع
فلاينفع مسموع   اذا لم‏يك مطبوع
كما لاتنفع الشمس   وضوء العين ممنوع

و مطبوعي منقسم به چهار قسم مي‌شود: عقل هيولاني، و عقل بالملكه، و عقل بالفعل، و عقل بالمستفاد. و ذكر مراتب اين مجموع طولي دارد و فقير را اقبالي به آن نباشد.

پس از اينجا دانستي كه روح سه اطلاق برايش مي‌باشد: يكي به روح القدس كه عقل است. دوم به روح من امر اللّه كه عالم برزخ اول است. سوم بر نفس كه صوغ اول است. و چون روح حالة برزخيه و عالم متوسط است لاجرم از يكي از طرفين محسوب شده، در مراتب وجود مرتبه خاصه به جهت او مقرر نشده چه آنچه كه به حساب آورده‏اند بيست و هشت مرتبه به ازاء بيست و هشت حرف از حروف ابجديه. پس گفته‏اند كه الف به ازاء عقل است و باء به ازاء نفس است و جيم به ازاي طبيعت است و دال به ازاي ماده است تا آخر مراتب ولكن حقيقت امر در مسئله چنان است كه مذكور شد و اللّه اعلم بحقائق الامور.

و اما آنچه سؤال كردي كه مكانش در كجا است، جوابش اين است كه چون روح اطلاق بر حقيقت واحده نمي‏شود؛ بلكه اطلاق بر حقايق مختلفه مي‌شود، پس امكنه ايشان مختلف باشد. پس روح القدس در عالم جبروت است در تحت فضاي لاهوت؛ بلكه لاهوت در جبروت است و غايب است در آن غيبوبة لب در قشر و آن عالمي است وسيع در كمال وسعت و هفتصد هزار مرتبه اوسع باشد از عالم اجسام كه عالم ما است و سوري بر آن عالم احاطه كرده كه هفتصد هزار برج دارد و هر برجي از يك دانه لؤلؤ است و دروازه‏هاي آن قلعه همه از نقره خالص باشند و از هر دروازه هفتاد هزار داخل مي‌شوند و هفتاد هزار خارج مي‌شوند كه داخل هرگز خارج نشود و خارج هركز داخل نشود الي يوم القيامة. و روح القدس در آن عالم است اشراق مي‌كند در اين عالم

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 464 *»

اجسام. پس چون شرايط اشراق و اناره و استناره به‌عمل آمد كه عبارت از وجود دماغ و صفايش از كدورات و سلامتيش از امراض باشد و عدم تغيّرش به عقايد فاسده و باطله، پس اشراق كند در آن و ظاهر نمايد مثال خود را که اختلاف در او نباشد، و الّا اشراق کند در دماغ حسب ما هو عليه من الاستقامة و الاعوجاج همچو اشراق آفتاب در آسمان چهارم به ارض. و تفاوت مستشرقين و مستنيرين به اعتبار تفاوت قابليات.

و روح من امر ربي در اسافل عالم جبروت است و اعالي عالم ملكوت به حيثيتي كه ارض عالمش محدب محدد الجهات عالم ملكوت است و عالمش بين العالمين است و او واقف بين الطتنجين است و آن عالم اوسع از اين عالم است به ششصد هزار مرتبه. و بر آن سوري است كه هفتاد هزار دروازه دارد از طلاي خالص و بروجش كلاًّ از يك دانه عقيق زرد است. و او در آن عالم اشراق كند در اين عالم در محل مناسبش كه آن جانب اسفل ايمن قلب است كه لحم صنوبري است. پس ظاهر مي‌شود نور در آن حسب اقتضاي آن قلب از صفا و كدورت و تغيير و بقاء بر فطرت، چون روح القدس حرفاً بحرف.

و نفس در عالم ملكوت است و در فضاي جبروت است و آن عالمي وسيع و عريض، و او است عالم ذر به جميع اوصافش كه به سمع همه خواص و عوام رسيده. و بر آن سوري است كه پنجاه هزار دروازه دارد از زبرجد و هفتاد هزار برج دارد هر برجي از يك دانه زمرد سبز و او در آن عالم اشراق كند در اين عالم اجسام در بدن انساني در صدر. پس ظاهر مي‌شود در آن نورش به حسب قابليت مستنير. اين است مجمل كلام در اين مقام زياده از اين بالمشافهه طلب كن.

سؤال: بفرماييد كه عالم رؤيا چيست؟ و شخص چه‌چيز مشاهده مي‌كند؟ تا حقيقت امر معلوم شود.

جواب: بدان‌كه حق‌تعالي خلق كرده در اقليم ثامن مدينه‏اي كه مشرق و مغرب آن را جابلصا و جابلقا گويند و جهت علو از افلاك و عناصرش را هورقليا

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 465 *»

و آن جنتي است كه حق‌تعالي آدم7 را در آنجا خلق كرده. پس خلق كرده براي هر شخصي و فردي از اشخاص و افراد انسانيه بدني از آن عالم و او را غايب در اين بدن و متعلق به اين بدن گردانيده. پس چون متعلق شد به اين بدن، پس اگر ميل و تعلق هم‌رسانيد شخص به شهوات جسمانيه و اغراض شهوانيه متعلقه به بدن محسوس و معروف، پس از رجوع به عالم خود، در عالم يقظه و فعلِ اين بدن ظاهري مأيوس باشد به جهت اغتشاش حسش به جهت توارد امور عديده. چون ماء صافي را كه به هم زنند در آنجا صورت منطبع نشود به وجهي من الوجوه الّا رسوم غيرمعتبره. و چون حالت نوم پيش آيد و اين اعضا و جوارح و اين بدن جسماني از احساس و شعور افتد پس آن بدن بما فيها من الحواس رو به عالم خود آورد پس صور اشياء در او منطبع شود.

پس اگر در عالم يقظه مايل به چيزي و مشغوف به صورتي كه پيوسته به تخيل او بوده باشد، در عالم رؤيا همان صورت در خيالش انطباع يابد اكثر اوقات، و الّا صور منفصله امور و اشياء ديگر محسوس و مشاهد شود نه صور متصله. به اين جهت است كه تو در عالم رؤيا مي‏بيني كه با فلان شخص تكلم كرده‏اي و با او مسافت بعيده طي نموده‏اي و چون بيدار شوي آن شخص را از آن خبر به وجهي نباشد، مگر آنكه آن شخص كلي و علت باشد در اين صورت مطلع گردد. چه مجموع اين صور متصلةً كانت او منفصلةً از او ناشي و صادر گردد بأذن اللّه تعالي، چنانكه شخصي در خواب ديد رسول‌اللّه را9 كه خرما تناول مي‌فرمودند پيش آمد از آن حضرت استدعاي خرما نمود پس آن حضرت يك دانه به او دادند زيادتر خواست، يكي افزود باز خواست يكي ديگر افزود، تا هفت عدد زيادتر نداد. پس آن شخص بيدار شد خدمت حضرت صادق7 رفت كه رؤياي خود را عرض كند ديد كه آن حضرت خرما تناول مي‌فرمايند. پس از آن حضرت استدعاي خرما نمود آن حضرت يكي به او دادند. در مقام استزاده برآمد يكي ديگر افزودند تا هفت عدد. پس باز استزاده نمود آن حضرت فرمود لوزادك جدي لزدتك يعني اگر جد من رسول‌اللّه9

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 466 *»

از هفت عدد خرما زيادتر به تو مي‌داد من نيز مي‌دادم. و اين اطلاع به جهت عليت ايشان است سلام اللّه عليهم، چه هيچ صورتي منتزع نشود مگر به اذن ايشان و امر ايشان. ان الينا اياب هذا الخلق ثم ان علينا حسابهم انا للّه و انا اليه راجعون.

پس چون دانستي كه رؤيا صور اشباحيه است كه در خيال منطبع مي‌شود پس اگر خيال مستقيم باشد و موانع خارجيه مفقود باشد صورت امر واقع را احساس كند، آنچه بيند لامحاله در متن واقع موجود خواهد شد بلاتعبير و لاتغير و لااختلاف؛ بلكه آن شي‏ء هو هو.

و معني استقامت خيال آن است كه مزاج به سرحد اعتدال باشد و بطن ممتلي نباشد از طعام كه بخارات در بدن در صعود و نزول باشند كه سبب كدورت گردد و كيف كدورت (کدر ظ) و مريض نباشد كه سبب اختلال حواس گردد، پس تصور مي‌كند اموري را كه ابداً اصل برايش نمي‌باشد، و از اهل حق باشد و موالي اهل‌بيت: چه اهل باطل مي‏بينند حسب آن‏چه خيال ايشان به آن استقامتي يافته.

هر شيشه كه سرخ بود يا زرد و كبود   خورشيد در آن به‌رنگ آن شيشه نمود

چون خيال از اين امور مصفّا و منزّه باشد پس منتقش گردد در وي صور مقابل او از بلد هورقليا كماهي. پس واقع مي‌شود تحت فلك قمر كما ‌رآها في المنام به‌شرطي كه امور خارجيه مانع نشود؛ مثل قرانات كواكب خاصه بعضي با بعضي. از اين جهت است كه رؤياي انبيا جملگي وحي است و حق و گاهي في‌الجمله تغييري در بعض صور بهم مي‌رساند و آن به اعتبار قرانات كواكب باشد. و اگر خيال به اين نوع استقامت نباشد پس صور متغير گردد از مقابل حقيقي واقعي نفس الامري. پس گاهي متمثل شود به‌صور مناسبه و واقع؛ مثل لبن و ماء و عسل و طعام به علم، و مثال نجاسات و قاذورات به مال. پس معبر بصير تعبير كند آن صور را به آن حقايق. پس واقع مي‌شود كما عبّر.

و گاه هست كه آن صور را معبر تعبير كند به حقيقتي كه مناسبت به‌وجهي ندارد. پس واقع مي‌شود چنان‌كه تعبير كرده چنان‌كه در احاديث اهل‏بيت: حثّ بر اينكه خواب را

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 467 *»

خوب تعبير كنيد كه واقع مي‌شود به‌همان طريق كه تعبير شده است از خير و شر بسيار وارد شده است و ذكرش موجب تطويل است. چنان‌كه زني در عالم رؤيا ديد كه سقف خانه‏اش خراب شده و شوهرش به‌سفر رفته بود خدمت حضرت پيغمبر9 رسيد واقعه را عرض كرد، حضرت فرمود كه شوهرت از سفر خواهد مراجعت نمود. بعد از چندي شوهرش از سفر مراجعت نمود. پس بعد از زماني به‌سفر رفت آن زن همان خواب را بعينه ديد باز خدمت حضرت رسول9 رسيد باز حضرت همان تعبير فرمودند. پس شوهرش از سفر برگشت. در مرتبه سوم چون به‌سفر رفت آن زمان همان خواب را بعينه ديد به شخص ديگر اظهار كرد آن شخص گفت كه شوهر تو خواهد مرد. پس چنان شده خبر ارتحال شوهرش برايش آمد. و آن به‌جهت اين است كه چون معبر تعبير كند آن صورت را به حسن يا به قبح و آن شخص صاحب رؤيا اعتماد به آن شخص داشته باشد، پس صورت آن رؤيا متنقش مي‌شود در خيالش حسب آن صورت معبّره. پس مستمد مي‌شود وجود را به نحو ممثل متصور پس واقع مي‌شود. لان اللّه ابي ان‌يجري الاشياء الّا باسبابها. و به اين جهت است كه وارد شده است حديث تفألوا بالخير تجدوه و هم‏چنين است تفأل به شر كه آن تطير است.

و بعضي از صور مرئيه در عالم رؤيا مي‌باشد كه مستند به اصلي و مقابلي نباشد؛ بلكه به‌جهت كثرت رطوبات و شدت توارد ابخره يا مرض بعضي صور احداث شود و آن بي‏اصل باشد. چنان‌كه وارد شده كه خواب آخر شب اصح از خواب اول شب است، چه در اغلب اشخاص بطن ممتلي است از طعام و بخارات متصاعده، و از اين، صور مختلفه حادث شود؛ مثل آنچه چشم به سبب كثرت رطوبات و نزول مياه زائده مي‏بيند از صور مختلفه چون صورت سلسله و پروانه و امثال اينها كه اصلاً و قطعاً تحققي برايش نباشد. و اين در نزد اشخاصي كه به اين مرض؛ يعني نزول آب در چشم گرفتار شده‏اند واضح و ظاهر است. پس در اين وقت اصلي براي اين رؤيا نخواهد بود، مگر اينكه معبر تعبير كند. و آن نيز تحققش محتاج به‌شرايط چندي است كه ذكرش موجب تطويل است.

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 468 *»

پس اگر شخص در عالم رؤيا بيند كه لبن آشاميده است، از سه صورت بيرون نباشد: يكي آنكه في‌الحقيقة در بيدار لبن مي‏آشامد چنان‌كه بسيار اتفاق افتاده. دوم آنكه از علم بهره مي‏يابد. سوم آنكه اصلي برايش نمي‌باشد و اللّه اعلم بحقائق الامور. اين است كه ذكر مجمل از احوال آن عالم و ذكر تفاصيل مراتبش. و احاديث وارده در اين باب طولي دارد. و حقير را الآن مجالي نيست. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و الحمدللّه رب العالمين و السلام علي تابع الهدي.

سؤال: بيان فرماييد تفسير آيه شريفه ليس كمثله شي‏ء را به‌طوري كه مطابق آيه شريفه و للّه المثل الاعلي باشد.

جواب: اما آيه شريفه ليس كمثله شي‏ء در ظاهر پس بدان‌كه كاف زائده است و به جهت تشبيه نيست، و مثل در اين مقام اعم است از تشابه و تشاكل و تماثل و تجانس و اتحاد و امثال اينها؛ هرچه در او مشابهت بوجه من الوجوه متصور شود. و حق عزوجل منزه از کل است. چه مشابهت مطلقاً مستلزم تركيب است از ما به التشابه و التشارك و ما به التمايز و التخالف. و اعتنا مكن به اوهام باطله سوفسطائيه اهل حكمت كه مشابهت در يكي ذاتيه باشد و در آن يكي ديگر عرضي، چه به ايشان مي‏گوييم كه مشابهت در امر عرضي يا از جهت واجب است يا از جهت ممكن؟ پس اگر از جهت واجب باشد، گوييم كه آن امر عرضي يا عين ذات واجب است يا غير ذات او؟ پس اگر عين ذات واجب است، عرضي نباشد و همان محذور، از تركيب لازم مي‏آيد. و اگر غير ذات واجب است خالي از اين نيست يا حاديث است يا قديم. اگر قديم است، لازم آيد تعدد قدماء؛ كفر و باطل به‌جهت استلزامش تركيب را. و اگر حادث است، پس اشتراك و تشابه ميانه حادثي و حادثي شد، نه حادث و قديم. و كسي اشتراك بين حوادث را منع نكرده است.

پس حقيقت مثل از حق‌تعالي منتفي است، خواه مثليت در جنس باشد، خواه در نوع باشد، خواه در صفت باشد، خواه در شخص باشد، خواه در كيف باشد، خواه در كم باشد، خواه در جهت و رتبه باشد، خواه در وقت و مكان باشد،

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 469 *»

خواه در اعراض و حدود باشد، به‌جميع انحاء، به‌جميع وجوه، به‌جميع اطوار. زيرا كه حقيقت و ذات ممكن عبارت از فقر است و احتياج، و جميع نعوت و اوصافش تحت مرتبه ذاتش بايست باشد و الّا تابع نباشد، و بايست مناسب ذاتش باشند در فقر و احتياج و الّا صفت نباشند. آيا نمي‏بيني كه حرارت صفت آب و برودت صفت آتش نتواند شد. پس بايد جميع صفات و اضافات و شئون و اعتبارات و اوضاع و هيئات واقعه در عالم امكان، صفت فقر و فاقه و حاجت و احتياج باشند. و به مدلول انما تحد الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها و كلما ميزتموه باوهامكم في ادق معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم هيچ‏كس خارج از عالم امكان را ادراك نكند. پس هرچه نزد ما موجود است، فقر و احتياج است، و هرچه را كه ادراك كنيم كذلك.

اما قديم پس ذاتش عين غنا است و صفاتش صفات غنا. پس هرگز احدي بر ديگري صادق نيايد. به اين جهت است كه حق‌تعالي فرموده ليس كمثله شي‏ء ، فلاتضربوا للّه الامثال ان اللّه يعلم و انتم لاتعلمون و حضرت امام رضا7 فرموده كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لما سواه. و قال7 كلما في المخلوق يمتنع في صانعه. پس جميع وجوه مناسبات كه اثبات مي‏كنند باطل باشد. پس اشتراك معنوي در وجود باطل باشد. و ربط حادث به قديم و مناسبت ميانه واجب و ممكن در صدور و ايجاد باطل باشد. و تشبيه حق تعالي به‌الف و خلق را به‌حروف و به‌بحر، و خلق را به‌امواج و به‌ماء و خلق را به‌ثلج، و به‌آفتاب و خلق را به‌اظله و انوار، و به‌سراج و خلق را به‌اشعه، و به‌شمس و خلق را به‌مشمّس، و به‌نفَس و خلق را به الفاظ و كلمات، و به نور و خلق را همچو مراياي مستنيره مختلفه، و به‌واحد و خلق را به‌اعداد و امثال اينها از امور خلقيه و تشبيهات كونيه كلاًّ باطل باشد، و نهي فلاتضربوا للّه الامثال جمله را شامل. و هريك از اين امور را كه ذكر شد ز وجوه تشبيه، جمعي قايلند و جمله چنانند كه حضرت صادق صلوات اللّه عليه و آله فرمود در دعا نزد مناجات پروردگار خود قال: بدت قدرتك يا

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 470 *»

 الهي و لم‏تبد هيئة فشبّهوك و جعلوا بعض آياتك اربابا يا الهي فمن ثمّ لم‏يعرفوك يا سيدي هـ.

الحاصل براي ذات واجب تعالي به هيچ‏ وجه مثل و مانندي نباشد و كاف در آيه شريفه زائده است؛ يعني ليس مثله شي‏ء. و اما در حقيقت و نفس‌الامر و به لغت اهل عالم هورقليا كاف زائده نباشد؛ بلكه حق سبحانه كلام بر حقيقت مقام جاري فرموده و ذكر آن مطلب عالي در رسائل فارسيه مناسب نباشد چه عوام به فهم آن مطالب نرسند و به لغات اهل آن بلد مأنوس نباشند هرچند در حديث كميل در مطاوي كلام بر آن اشاره و تلويح شده است، هركس كه عارف به لغت است از آنجا تواند استنباط نمود و اللّه الموفق للصواب.

و اما آيه شريفه و للّه المثل الاعلي منافي و معارض آيه شريفه متقدمه نمي‌باشد؛ بلكه اين آيه بيان همان است چنان‌كه از حضرت صادق7 مروي است در معني آيه شريفه كه خداوند عالم متعالي است از مثل، هرچه گويي در مثال به منتهاي فهم و معرفت، حق‌تعالي عالي‏تر از آن است. چنان‌كه حضرت اميرالمؤمنين7 در خطبه يتيميه فرموده ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه صفة استدلال عليه لا صفة تكشف له ان قلت الهواء نسبة فالهواء من صنعه رجع من الوصف الي الوصف الخطبة. پس نتواني ثابت كرد برايش مثالي و جهت مشابهتي و مماثلتي، چه غايت فهم تو از امكان خارج نشود و ممكن و امكان به هر مقام كه برسد به مرتبه وجوب و قدم نتواند رسيد. پس هرچه گويي حق‌تعالي از آن عالي‏تر است و هرچه توهم كني حق از آن برتر است. فلله المثل الاعلي. و اين معني با آنكه از ائمه: مأثور است علماء بالطبع و الفطرة اين معني را نيز ذكر كرده‏اند و مي‌كنند، هرچند بالفطرة المغيره غير آن از ايشان ظاهر مي‌شود فذرهم و مايفترون.

و معني ديگر به جهت آيه شريفه آن است كه آيه شريفه متقدمه ليس كمثله شي‏ء به‌جهت ذات واجب تعالي است كه آن را مثال و شبه و مانند نيست. اما چون خلق به‌جهت معرفت مخلوقند چنان‌كه كلام كنت كنزاً مخفيا فاحببت ان‌اعرف بر آن گواه است، و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 471 *»

خلق به جهت فقر و قصور ايشان از ادراك كردن حقيقت معرفت عاجزند، لهذا حق‌تعالي خود را به جهت ايشان موافق هريك از مراتب مخلوقين مكلفين وصف فرموده به قدر معرفت ايشان به دو وصف: وصف حالي و وصف مقالي. وصف مقالي عبارت از انزال كتب و ارسال رسل است و وصف حالي عبارت از ضرب امثال و خلق موجودات بر فطرت، و ايجاد ايشان بر هيكل توحيد. چنان‌كه حضرت اميرالمؤمنين7فرموده نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره و قال7 من عرف نفسه فقد عرف ربه و قال النبي9 اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه و قال اللّه تعالي سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و قال تعالي و يضرب اللّه الامثال للناس ، و مايعقلها الّا العالمون و قال تعالي و كأين من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون و قال تعالي قال أو لم‌ينظروا في ملكوت السموات و الارض ، و ان عسي ان‌يكون قد اقترب اجلهم و امثالش از آيات.

و مراد از مثال در اين مقام، صفات معرفت حق‌تعالي. و تو دانستي كه معرفت ما ابداً متعلق به ذات واجب تعالي نيست و ما مكلف به آن نيستيم؛ بلكه متعلق معرفت آثار صفات فعليه حادثه است كه ما به آن توجه به قديم تعالي‌شأنه مي‏نماييم. پس آيه شريفه و للّه المثل الاعلي را به اين معني تواني حمل نمود؛ بلكه اين معني است در غايت شرافت، چه صفت حق‌تعالي اعلي و اشرف است از وصف ممكنات مخلوقه. و بيانش بالاجمال آن است كه حق‌تعالي خود را به ما شناساند به مثال و صفتي، و خلق را نيز به ما شناساند كذلك. و نشناساند خود را به ما به مثل آن طريق از معرفتي كه خلق را به ما شناساند؛ بلكه شناساند خود را به وصف اشرف و اعلي از آن وصف كه خلق را به ما شناساند. با اينكه مثال و صفت حق‌تعالي كه به جهت ما قرار داده كه توسل به معرفتش هم برسانيم اعلي است و اجل است از مشابهتش به وصف مخلوقين فافهم. و اشاره به اين دو معني است قول امام7 يا من دل علي ذاته بذاته و تنزه عن مجانسة مخلوقاته. و قوله7 بك عرفتك و انت دللتني عليك و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 472 *»

دعوتني اليك و لولا انت لم‏ادر ما انت. و قوله7 اعرفوا اللّه باللّه. زيرا كه شي‏ء به غير خود شناخته نمي‏شود. پس نمي‏تواني طويل را به عريض و قصير، قصير را به طويل بشناسي. پس آن مثال كه جامع معارف الهيه و اوصاف ربوبيت است در مراتب خلقيه اعلي الامثال و الصفات باشد. پس به اين شاره باشد قوله تعالي و للّه المثل الاعلي و اين معني كه مذكور شد به طريق تأويل جاري باشد.

اما به طريق باطن پس بدان‌كه تمامي مخلوقات هياكل توحيد و امثله تنزيه و تفريد حق‌تعالي مي‏باشند و چون مراتب موجودات مختلف باشد در شرافت و دنائت و لطافت و غلظت و تجرد و ماديت و قرب و بعد پس در مراتب معرفية و مثلية متفاوت باشند. پس شريف اعلي است از وضيع و عالي از داني و هر دو مثل و صفت معرفت حق باشند. پس هرچه شي‏ء اقرب باشد به مبدء، آثار ربوبيت و جهت وحدانيت در او اظهر باشد از ما تحتش و اكثر باشد. و چون اقرب موجودات به مبدء و اشرف ايشان محمد و اهل‏بيت طاهرينش سلام اللّه عليه و عليهم اجمعين مي‏باشند كه هر موجودي از موجودات از فاضل نور ايشان موجود شده و جملگي حكايت ظهورات ايشان مي‏نمايند و ايشان اصل و مابقي فرع باشند، پس ايشان اعلي الامثال و اشرفها و ادلها و اقواها باشند. پس مراد از مثل اعلي در آيه شريفه حقيقت مقدسه محمديه صلوات اللّه عليهم باشد، چه ايشانند مثل اعلي كه خاص و مختص خداوند عزوجل‌اند؛ يعني حقيقت ايشان وصف معرفت صفات الهيه است عليه (علی ظ) ما يمكن للممكن كما قال9 يا علي ما عرف اللّه الّا انا و انت.

پس به اين جهت متعلق لام اختصاص شد و به جهت اينكه در هيچ حيني از احيان و آني از اوان و وقتي از اوقات به جهت خودشان وجودي و تحققي نمي‏يابند، به اين سبب است كه حق ايشان را به خود اختصاص داده. و اشاره به ايشان است در دعاي شب‏هاي آخر ماه مبارك رمضان لك الاسماء الحسني و الامثال العليا و الكبرياء و الالاء الدعاء. پس آيه شريفه و للّه المثل الاعلي اشاره به حقيقت مقدسه ايشان باشد و السلام علي تابع

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 473 *»

الهدي. چه بسيار از رموز و اسراري است در اين مقام كه پنهان داشته‏ام و قدرت اظهار ندارم:

و رُبّ جوهر علم لوابوح به   لقيل لي انت ممن يعبد الوثنا
و لاستحل رجال مسلمون دمي   يرون اقبح ما يأتونه حسنا

و باللّه المستعان و عليه التكلان و السلام.

سؤال: بفرماييد كه خداوند عالم عزوجل با پيغمبران و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين به عدل رفتار مي‏كند يا به فضل؟

جواب: چون نظر به كلمات و ادعيه و اعمال و مناجات و اوراد و اذكار ايشان سلام اللّه عليهم مي‏كنيم مي‏بينيم ايشان خودشان را مقصر مي‏دانند و از حق‌تعالي طلب مي‏كنند عفو و فضل و مسامحه را. چنان‌كه سيد الساجدين علي جده و آبائه و عليه و ابنائه الصلوة و السلام در دعاي سجده بعد از هر دو ركعت از نماز شب مي‏فرمايد الهي و عزتك و جلالك و عظمتك لو اني منذ بدعت فطرتي من اول الدهر عبدتك دوام خلود ربوبيتك بكل شعرة في كل طرفة عين سرمد الابد بحمد الخلايق و شكرهم اجمعين لكنت مقصراً في بلوغ اداء شكر خفي نعمة من نعمك عليّ و لو اني كربت معادن حديد الدنيا بأنيابي و حرثت ارضها بأشفار عيني و بكيت من خشيتك مثل بحور السماوات و الارض دماً و صديداً لكان ذلك قليلاً من كثير ما يجب من حقك عليّ و لو انك الهي عذّبتني بعد ذلك بعذاب الخلايق اجمعين و عظّمت في النار خلقي و جسمي و ملأت طبقات جهنم مني حتي لايكون في النار معذّب غيري و لا لجهنم حطب سواي لكان ذلك بعدلك عليّ قليلاً في كثير ما استوجبه من عقوبتك. و از كلمات آن حضرت است در دعاي سحر ماه مبارك رمضان عظم يا سيدي أملي و ساء عملي فاعطني من عفوك بمقدار أملي و لاتؤاخذني بأسوء عملي فان كرمك اي رب يجل عن مجازاة المذنبين و حلمك يكبر عن مكافات المقصرين و انا يا سيدي عائذ بفضلك هارب منك اليك منتجز ما وعدت من الصفح عمن أحسن

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 474 *»

 بك ظناً و ما انا يا رب و ما خطري هبني لفضلك و تصدق علي بعفوك أي رب جللتني بسترك و اعف عن توبيخي بكرم وجهك فلو اطلع اليوم علي ذنبي غيرك ما فعلته الدعاء. و از هريك از ائمه طاهرين: به اين مضمون ادعيه بسيار وارد شده است و خودشان به حال خودشان اعلم مي‏باشند از ما، و در اين مرحله سكوت اولي است، و صمت انسب. و العلم عند اللّه تبارك و تعالي و السلام علي تابع الهدي.

سؤال: بفرماييد كه علم حكمت را از كدام كتاب تحصيل نماييم؟ از احاديث ائمه اطهار عليهم سلام اللّه الملك المختار بيان تمام حكمت مشخص مي‏شود كه شخص را به مراتب عاليه برساند و لبّ اللب را بفهماند؟ يا نه از احاديث تمام حكمت مشخص نمي‏شود؛ بلكه احتياج به كتب قوم دارد؟

جواب: هيچ كتابي به از تلاوت كتاب خدا و نظر در احاديث اهل‏بيت: نيست. و مراد به كتاب خدا دو چيز است: يكي كتاب تدويني است و آن قرآن است كه در آن علم ما كان و ما يكون الي يوم القيامة به كمال تفصيل ثبت و مندرج است. قال تعالي و لا رطب و لا يابس الّا في كتاب مبين و قال تعالي و تفصيل كل شي‏ء و مبين و شارح اين كتاب دو چيز است: يكي كتاب تكويني و آن عبارت است از كليه عالم بما فيه من الذوات و الصفات و الجواهر و الاعراض و المجرد و المادي و الافلاك و العناصر و المتولدات از اختلاف اوضاع و هيئات و حركات و سكنات و حيوة و ممات و ربيع و خريف و شتا و صيف و غيرش از آنچه در عالم موجود است. و تمامي موجودات علويه و سفليه شرح حروف و كلمات قرآنيه مي‏باشند. در آن نظر كن و قرائت آن كتاب را ياد گير كه تو را به منتهي كمالت فائر مي‏گرداند. و اگر في‌الجمله اطلاعي خواهي به هم رساني از كيفيت آن كتاب، نظر كن در آن رساله فارسي كه در آنجا به سراج، استدلال به جميع احوال مكلفه نموده‏ام و بيان كرده‏ام كه در سراج مكتوب است جميع معارف و بعضي؛ يعني بسياری از آن را در آنجا ثبت

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 475 *»

نموده‏ام و الآن اقبال به ذكر شرذمه‏اي از آن ندارم.

و اگر كيفيت تعليم آن كتاب را خواهي پس وقتي براي خود قرار ده از شب يا روز و در آن وقت نظر كن در انواع مصنوعات و اصناف موجودات، به‌شرطي كه قلب از جميع مشاغل خالي باشد. و كيفيت خالي‌كردن قلب از جميع مشاغل آن است كه هرچه به خاطرت مي‏آيد از او اعراض كني؛ هر خاطري از خير يا شر كه به قلبت خطور كند از او اعراض نمايي. نه اينكه به عقب او رفته خود را ملامت كني كه چنين خاطري به قلبم خطور كرده؛ بلكه آن زياد مي‏كند و تو را بيشتر مشغول مي‏سازد و چاره‏اي جز اعراض برايش نباشد. چون به اين مداومت نمودي و بر اعراض مستمر شدي، پس چيزي به خواطرت خطور نخواهد كرد الّا قليلا و اعتنايي به‌شأنش نيست. چون با قلب مجتمع نظر كردي در عالم، پس حق‌تعالي منكشف كند براي تو در هرچه نظر كني سرّي كه در آن مودّع است. پس زياد شود. پس چنان از آن ملتذ شوي و از قرائت آن كتاب لذت بري كه هيچ لذتي از لذات دنيا و آخرت را به آن مقابله نكني.

از عارفي پرسيدند كه حق‌تعالي چون تو را به جنت نصيب كند چه اختيار خواهي كرد؟ آن عارف فرمود: از حق‌تعالي طلب مي‏كنم فضاي واسعي و مكاني خلوتي كه در آن نظر كنم كه اين آسمان و زمين براي من تنگ گرديده است. چون بر اين عمل مواظب باشي بر تو ظاهر شود چيزي كه هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب ابناء زمان تو خطور نكرده. عالمي بيني طويل عريض عميق صاحب عجايب كثيره، عجايبش تمام نشود، تو را از خود بازگيرد و مشغول آن عالم كند. از جميع ابناء زمان تو غافل باشي و ايشان را كأن لم‏يكن شيئاً مذكوراً انگاري. پس برسي به مراتبي كه به وصف در نيايد و ترقي كني به درجاتي كه تحرير نشايد، لكن نرسي به اين مقام مگر به عمل و ورع و تقوي و اجتهاد و زهد و عبادت و تخلق به اخلاق روحانيين.

بدان‌كه تقوي با اخلاص و به‌طريقي كه از اهل‏بيت: وارد شده و علماي ما رضوان اللّه عليهم در كتب مبسوطه و مجمله ذكر فرموده‏اند، سبب اجماع [اجتماع ظ] قلب و تفكر و تأمل مي‏باشد. و تفكر و تأمل به‌طريقي كه مذكور شد

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 476 *»

سبب وصول به اين درجه عاليه مي‏باشد. چون به اين مقام رسيدي آن‌وقت فهم كلام‌ اللّه به‌قدر مقامت برايت حاصل آيد. پس حق حكمت كه آن معرفت حقايق اشياست تو را حاصل شود.

و دوم احاديث آل‌محمد است سلام اللّه عليهم كه شارح قرآن است و مبين خفايا و معضلات او است. پس تأمل كن در آن و نظر فرما در اسرار آن، به‌شرطي كه در حال نظركردن به احاديث اهل‏بيت: متعلم باشي، نه معلم، مسلّم باشي، عقل خود را تابع احاديث مقطوعه نمايي، نه حديث را تابع عقلت. لأنّك ما اوتيتَ من العلم الّا قليلاً. پس تأمل كن در كلمات ائمه طاهرين: كه لُبّ حكمت و حقيقت معرفت از آن معلوم شود. چنان‌كه حضرت صادق سلام اللّه عليه مي‏فرمايد انتم افقه الناس ما عرفتم معني كلامنا. لكن چون نظر كني در احاديث التفات مكن به‌قاعده مقرّره نزد قوم، چه آن قاعده از اشخاصي به تو رسيده كه معصوم نبودند و پيوسته خطا مي‏كردند، چگونه مي‏تواني او را ميزان قرار دهي به جهت فهم مطالب كلمات معصومين:. ان هي الّا قسمة ضيزي. و همچنين بايد التفات نكني به آن مطالبي كه مأنوسي به آن، مفارقتش صعب است براي تو. و همچنين بايد العياذ باللّه از روي عناد نظر نكني در كلمات ايشان سلام اللّه عليهم؛ بلكه نظر مي‏كني در احاديث مسلماً معتقداً. هرچه عقل تو مخالفت كرد خطا را نسبت به عقلت بده، و هرچه را كه ادراك نمي‏كني طرح مكن و حواله به اهلش كن. تا اندك ‌اندك قلبت مستنير شده، قوت تحمل بيشتر به هم مي‏رساند، تا از مؤمن ممتحني باشي كه متحمل اسرار و احاديث ايشان مي‏شوند. و سؤال كن از حق‌تعالي عصمت را براي ما و شما و توفيق متابعت ايشان را.

آري آري! عزيز من! نور چشم من! تمام حكمت از احاديث اهل‏بيت: مشخص مي‏شود و تمام حق از ايشان مستنبط مي‏گردد. ان ذكر الخير كنتم اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه بأبي انتم و امي و نفسي و اهلي و مالي و اسرتي هركه ايشان را جست هيچ‏چيز را گم نكرد، و هركه ايشان را گرم كرد هيچ‏چيز را نجست. ماذا وجد من فقدكم؟ و ما الذي فقد من وجدكم؟ و تو را در نزد ملاحظه كتب

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 477 *»

احاديث ابداً احتياج به كتب ضلال اهل ضلال از اهل تمويه و اضلال نباشد. قال تعالي فيهم مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و ماكنت متخذ المضلين عضداً. پس مغرور به قول سفهاء نشده، متمسك شو به جماعتي كه ايشانند اشهاد و اذواد و حفظة و رواد. فبهم ملا اللّه السموات و الارض حتي ظهر الاّ اله الاّ اللّه. و السلا م علي تابع الهدي و رحمة اللّه و بركاته.

سؤال: چه مي‏فرماييد در علم حكمتي كه شخص او را از كتب ملامحسن و ملاصدرا و محيي‌ الدين و غير ايشان از كتب معروفه طالب شود، در او اميد ترقي هست؟ و خواهد عارف شد به‌حقايق به‌طوري كه مطابق باشد با طريقه اهل‏بيت: يا نه؛ بلكه طريقه ايشان منع اين حكمت معروف را مي‏كند؟

جواب: بدان‌كه سابق قليلي از احوال حضرات مذكور شد الآن در اين مقام شهادت جماعتي از فضلاء اعلام را درباره ايشان ذكر مي‌كنم تا امر واضح‏تر گردد. از جمله آنها عالم رباني و فاضل سبحاني و الفريد الوحيد الذي ليس له ثاني آن‌ كه جداول معرفت حقيقةً در حدايق قلبش ساري المحقق المدقق الشيخ يوسف البحراني صاحب حدائق كه در علم و فضلش و در انصاف و تحقيقش احدي تشكيك نكرده و جملگي علماي متأخرين بر فضيلت و علم و تقوايش اقرار كرده آن شيخ عظيم الشأن با آنكه در مسلك اخباريين منسلك و در نظم ايشان منتظم است در رساله اجازه خود فرموده به اين لفظ در ترجمه آخوند ملامحسن: هذا الشيخ كان فاضلاً محدثاً اخبارياً ملبساً كثير الطعن علي المجتهدين و لاسيما في رسالة سفينة النجاة حتي انه يفهم منها نسبته جملة من العلماء الي الكفر فضلاً عن الفسق مثل ايراده الآية يا بني اركب معنا اي و لاتكن مع الكافرين. و هو تفريط و غلو بحت. مع ان له من المقالات التي جري فيها علي مذهب الصوفية الفلاسفة ما يكاد يوجب الكفر. و العياذباللّه مثل مايدل في كلامه علي القول بوحدة الوجود. و قد وقفت له علي رسالة قبيحة صريحة في القول بذلك و قد جري فيها علي عقايد ابن‌العربي الزنديق

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 478 *»

باكثر منها في النقل عنه و ان موّه بالتعبير عنه ببعض العارفين. و قد نقلنا جملة من كلامه في تلك الرسالة و غيرها في رسالتنا التي في الرد في الصوفية المسماة بالنفحات الملكوتية في الرد علي الصوفية نعوذباللّه من طغيان الافهام و زلل الاقدام انتهي كلامه.

و شيخ محمد بن الحسن الحر العاملي رحمه اللّه از جمله فضلاي عالي شأن و اجله علماي عالي مقام فضلش اشهر از آن است كه كس تحرير كند. خورشيد از آن گذشت كه خود را نشان دهد. در ترجمه آخوند ملامحسن فرموده: كان فاضلاً عالماً ماهراً حكيماً متكلماً محدثاً فقيهاً شاعراً الي ان قال الّا ان فيه ميلاً الي بعض طريقة الصوفية. و هر دو نفر از علماي عظيم‏الشأن در اخبار و با جناب آخوند در يك سلك منسلك‏اند. همچنان كه كمال فضل آن است كه مخالف شهادت دهد، همچنين كمال طعن آن است كه موافق و اهل سلسله شهادت به فسق دهد و طاعن باشد. و تو شنيدي كلام اين دو فاضل را در حق آن شخص عظيم الشأن و حكم ايشان به ميلش به طريقه صوفيه. پس متوجه شود به او و امثالش كلام امام7 ان الصوفية اعداءنا اهل‏البيت. الا فمن مال اليهم و اول كلماتهم فانا منهم برءاء. قيل و ان كان المايل من محبيكم فنظر7 اليه شبه المغضب قال من قال بحقوقنا لم‏يذهب الي عقوقنا.

و الآن ذكر مي‏كنم در اين مقام شهادت شيخ ثقه جليل‌القدر عظيم‌الشأن العالم العامل و الفاضل الكامل الجامع بين الظاهر و الباطن و العارف باسرار الحقايق و البواطن ركن المبين لشريعة سيد المرسلين علي النهج الحق و اليقين شيخنا و مولينا و مقتدانا و من عليه في العلوم الحقيقية الحقة الكاملة استنادنا الشيخ احمد بن زين الدين حرسه اللّه و ابقاه و بلغه الي ما يتمناه و اخذه بهواه الي رضاه كه آن بزرگوار عالي مقدار با آنكه از جرعه باطن سرمست و از آن شراب در سكر و از آن نهر شارب، ليكن چون اطاعت و متابعت ائمه طاهرين را: در جميع احوال و اقوال و افعال پيش نهاد خواطر فرموده به مدلول من اقبل الي شبراً اقبلت اليه ذراعاً مهتدي به شاهراه هدايت گشته، گوي سبقت از تمامي همگنان ربوده، لهذا چون از آن بزرگوار سؤال از احوال صوفيه نمودند در

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 479 *»

جواب بسط داده و فضايح احوال ايشان را بيان فرموده تا اينكه فرمود ما لفظه:

و اعلم ان بيان ما يفهم من الآيات و الروايات و ما اشتملت عليه من الاسرار لايسع الوقت حصره و ذلك انهم لما انقطعوا في رياضاتهم كشف لهم عما اودعت ضمائرهم و هذا واجب في الحكمة و قد قال تعالي في الحديث القدسي حديث الاسرار ما معناه من اخلص للّه العبودية اربعين صباحاً تفجّرت ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه فان كان مؤمناً كان نور اللّه و ان كان كافراً كان حجة عليه فلما راضوا انفسهم ظهرت ينابيع حكمة الجعل الالهي من قلوبهم علي السنتهم فنطقوا بما قبلوا و اجابوا في عالم الذر من احكام الانكار بعد التعريف فيأتون بالباطل مزخرفاً مموّهاً مؤيداً بالادلة الباطلة المزخرفة [الزخرفة خ‌ل] فيأتي كثير من العلماء الذين ماشربوا من حوض اميرالمؤمنين و قلوبهم ناشفة عطاشي فيرون هذا السراب يلوح كانه ماء فلجأوا اليه و ان لو استقاموا علي الطريقة لاسقيناهم ماء غدقاً ، و اتبعوا ماتتلوا الشياطين علي (کذا) کالغزالي و تلميذه محمد بن علي الطائي المعروف عندنا بمميت الدين بن عربي لعنهما اللّه علي ملك سليمان و هو في التأويل رسول اللّه محمد بن عبد اللّه صلي اللّه عليه و آله الطاهرين حتي احدثا المناكر العظيمة؛ مثل قول ابن‌عربي انا اللّه بلا انا و في خصوصه انشد:

فلولاه و لولانا لما كان الذي كانا   فانا اعبد حقاً و انا اللّه مولانا
و انا عينه فاعلم اذا ما قيل انساناً   فلاتحجب بانسان فقد اعطاك برهاناً
فكن حقاً و كن خلقاً تكن باللّه رحماناً   و غذّ خلقه منه تكن روحاً و ريحاناً
فاعطيناه ما يبدو به فينا و اعطانا   فصار الامر مقسوماً بايّاه و ايّانا

 

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 480 *»

     
و احياه الذي يدري بقلبي حين احيانا   و كنا فيه اكواناً و اعياناً و ازماناً

و ليس بدايم فينا و لكن كان احيانا

فتأمل في كلامه لعنه اللّه حيث جعل كلما كان فهو منا و منه.

الي ان قال وفقه اللّه: و فيما انتخبه ابوحيان الطبيب الشيرازي من الفتوحات المكية في اول الباب المأتين و احدي و ثمانين قال في معرفة منزل الضم و اقامة الواحد مقام الجماعة من الحضرة المحمدية:

صلوة العصر ليس لها نظير   لنظم الشمل فيها بالحبيبِ
هي الوسطي لامر فيه دور   يحصّله علي امر عجيبِ

فسماه العصر لانه ضم الشي‏ء الي الشي‏ء لاستخراج مطلوب فضمت ذات عبد مطلق في عبودية لاتشوبها ربوبية بوجه من الوجوه الي ذات حق مطلق لاتشوبها عبودية بوجه من اسم الهي لطلب الكون. فلما تقابلت الذاتان بمثل هذه المعاني كان المعتصر عين الكمال للحق و العبد كان المطلوب له وجه العصر الخ و هو صريح فيما ذكرنا عنه. و لهذا قال في شعره المتقدم: فكن حقاً و كن خلقاً تكن باللّه رحمانا. و لهذا يمثلون بالبحر و هو الواجب و الامواج و هي الخلايق، فهي عبارة عنه. و بالحروف من النَفَس و بالنقوش من المداد. و قد قال شاعرهم:

و ما الناس في التمثال الّا كثلجة   و انت لها الماء الذي هو نابع
و لكن بذوب الثلج يرفع حكمه   و يوضع حكم الماء و الامر واقع

و قال هو في شعره المتقدم: و انا عينه فاعلم و امثال ذلك و مع هذا قبله منه اكثر من يطلب المعرفة اذا لم‏يقتصر علي هداية اهل‏البيت: مثل الملاصدراء و مثل الملامحسن حتي انه قال في الكلمات المكنونة انه سبحانه ما اوجد.

فقير گويد كه تمام اين عبارت از آخوند ملامحسن در كلمات مكنونه اين است كه ذات الاسم الظاهر بعينه هو ذات الاسم الباطن و الفاعل بعينه هو

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 481 *»

القابل و الاعيان الثابتة عينه الغير المجعولة و الفعل و القبول له يدان فهو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري و الذات واحدة و الكثرة نقوش فصح انه مااوجد شيئاً الّا ذاته. پس رجوع كنيم به كلام شيخ وفقه اللّه:

قال و غيرهما ممن لبّس عليهم دينهم مميت الدين ابن‌عربي بتمويهاته بحيث لايقدرون علي رد كلامه بل قبلوه و زعموه ان هذا مراد اهل‏بيت: و زعم مميت الدين بن‌ عربي لعنه اللّه ان علم اللّه سبحانه تابع لنا و مستفاد منا لانا معلوماته والعلم نسبة تابعة للمعلوم. و ذكر ذلك الملامحسن في الوافي في باب السعادة و الشقاوة من كتاب العقل و بني المعرفة عليه. ثم انه اوله بما يظهر منه انه غير راض به. و بعد كم من سطر قال به حيث يقول في المشية و هي نسبة تابعة للعلم و العلم نسبة تابعة للمعلوم و المعلوم انت و احوالك انتهي. و هو من قول ابن‌عربي في الشعر المتقدم ٭ فاعطيناه ما يبدو به فينا و اعطانا ٭ و من بدعه انه قال: ان اهل النار يؤل امرهم الي النعيم و التلذذ بالعذاب. و تبعه علي ذلك الملاصدرا و الملامحسن و قرر ذلك في آخر باب كتابه النوادر لانه الف كتاباً جعله الخامس‌عشر للوافي و جمع نوادر الاخبار و ذكر هذا في آخره كما ذكر ابن‌عربي. فقير حقير گويد كه آخوند ملامحسن در «عين اليقين» در مبحث معاد فرموده به اين لفظ: «ان الالم عقلياً كان او حسياً لابد ان‌يزول او يؤل الي النعيم لان القسر لايدوم» اهـ..

پس رجوع كنيم به كلام شيخ وفقه اللّه و اطال اللّه بقاه: «و مما ذكروا انه ليس اللّه ان شاء فعل و ان شاء ترك لان الذي علمه لابد ان‌يكونه فمشيته تابعة للعلم فهي احدية التعلق. و ذكر الملامحسن هذا في الموضع المذكور من باب السعادة و الشقاوة من الوافي حيث قال: فان قلت فما فائدة قوله تعالي فلو شاء اللّه لهديكم اجمعين قلنا «لو» حرف امتناع لامتناع فما شاء الّا ما هو الآمر عليه ولكن عين الممكن قابل للشي‏ء و ضده في حكم دليل العقل. و اي الحكمين المعقولين وقع فهو الذي عليه الممكن في حال ثبوته في العلم. فمشيته احدية التعلق و هي نسبة تابعة للعلم و العلم نسبة تابعة للمعلوم و المعلوم انت و

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 482 *»

احوالك. فعدم المشية معلّل بعدم اعطاء اعيانهم هداية الجميع لتفاوت استعداداتهم و عدم قبول بعضها للهداية. و ذلك لان الاختيار في حق الحق تعارضه وحدانية المشية فنسبته الي الحق من حيث ما هو الممكن عليه لا من حيث ما هو الحق عليه قال تعالي ولكن حق القول مني و قال أ فمن حقت عليه كلمة العذاب و قال مايبدل القول لدي فهذا هو الذي يليق بجناب الحق. و الذي يرفع الي الكون و لوشئنا لاتينا كل نفس هديها فما شاء فان الممكن قابل للهداية و الضلالة من حيث ما هو قابل فهو موضع الانقسام و في نفس الامر ليس للحق فيه الّا امر واحد» انتهي كلامه.

فتدبر في الكلام الذي قد اعكر فيه الظلام و ما ظهر و بطن فيه من المفاسد العظام فتعالي اللّه عما يقولون علواً كبيراً فانه صريح في ان اللّه سبحانه ليس له اختيار و انما ينسب اليه الاختيار بملاحظة حال الممكن في نفسه انه قابل لامر و لضده و ليس للّه الّا احد الوجهين. و هو صريح ايضاً ان العلم مستفاد من المعلوم و في ان حقيقة زيد صورة علم اللّه و ليست بمجعولة و ان ليس للّه في الخلايق كلها الّا افاضة الوجود؛ يعني اظهار تلك الحقايق لا احداثها و اختراعها لا من شي‏ء، بل هي ازلية. و ان قوله تعالي و لوشئنا لاتينا كل نفس هديها يراد منه بالنظر الي حال الممكن في نفسه لا ان القدرة تتعلق بذلك. و لهذا كثيراًما يقولون ليس في الامكان ابدع مما كان. و نسمع من اشخاص الي ان قال سلمه اللّه و امثال ذلك مما هو خلاف الحق و ليس من مذهب اهل الحق و لا ائمتهم: فيردف الباطل بالكذب و اعتقاد حقيته و امثال ذلك من الاعتقادات الفاسدة و الدعاوي الباطلة مما اسّسه لهم مميت الدين بن عربي و اتخذوه لهم اماماً من دون الامام الحق7 و هم لايعلمون و هم يحسبون انهم يحسنون صنعاً. و قد وقفوا علي معتقداته و عباراته مما معناه ان السامري جري في معصيته بصنعة العجل و دعوي انه الههم و اله موسي علي محبة اللّه سبحانه لانه سبحانه يحب ان‌يعبد في كل صورة. و حكمه علي ان فرعون لعنهما اللّه مؤمن لانه تاب لقوله تعالي قال آمنت انه لا اله

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 483 *»

 الاّ الذي آمنت به بنو اسرائيل و انا من المسلمين حتي نقل عن بعض من يقتدي به من الشيعة من العلماء المحققين انه قال ما معناه: ان هذا الكلام يعني كلام ابن‌عربي في حكمه بايمان فرعون يشم منه رايحة التحقيق او كما قال. فتأمل رحمك اللّه في هذا الكلام الباطل الذي يوجب الكفر لرده لمحكم كتاب اللّه فانه سبحانه يقول و ليست التوبة للذين يعملون السيئات حتي اذا حضر احدهم الموت قال اني تبت الان و لا الذين يموتون و هم كفار فسوّي بينهما و مميت الدين فرق بينهما. و قال تعالي فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا باللّه وحده و كفرنا بما كنا به مشركين فلم‏يك ينفعهم ايمانهم لما رأوا بأسنا و مميت الدين قال ينفعهم ايمانهم و ان رأوا بأس اللّه. و قال سبحانه في فرعون فاوقد لي يا هامان علي الطين فاجعل لي صرحاّ لعلي اطلع الي اله موسي و اني لاظنه من الكاذبين و استكبر هو و جنوده في الارض بغير الحق و ظنوا انهم الينا لايرجعون فاخذناه و جنوده فنبذناهم في اليم فانظر كيف كان عاقبة الظالمين و جعلناهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيمة لاينصرون و اتبعناهم في هذه الدنيا لعنة و يوم القيمة هم من المقبوحين فباللّه عليك هل تجد احتمالاً لمن انزل اللّه فيه مثل هذه الايات للايمان بوجه.»

پس بعد از كلام چندي ذكر فرمود بعضي از احاديث كه در مذمت صوفيه از اهل‏بيت: وارد شده بود پس فرمود: «فان قلت ان هذه الاخبار يراد منها العامة و اما علماؤنا فلا، قلت ان من اشرت اليهم مالوا اليهم و قالوا بما اختصّوا به مما هو مخالف لمذهب الحق ظاهراً و باطناً كما مر و انت تأمل في هذه الاحاديث و انظر كيف حال من مال اليهم و اول كلامهم و اعتقد معتقدهم يظهر لك الجواب هذا» انتهي كلامه مخلصاّ وفقه اللّه و ايده و اطال بقاه و طول عمره بمحمد و آله الطاهرين.

پس چون معلوم شد براي تو از شهادت ثقات از علما و فحول از فضلا احوال حضراتي كه از ايشان سؤال نمودي و از ترقي نمودن از مطالعه از كتب ايشان استفسار فرمودي كه ايشان بعضي صوفي و بعضي مايل به صوفي و مأول كلمات آن جماعت مي‏باشند و همه در تبري امام از ايشان شريكند پس چه

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 484 *»

توقع خواهد بود تو را از كتب و كلمات ايشان از حق؛ بلكه حق و اهل حق از ايشان بيزار. هيچ حقي در ميان كتب ايشان نباشد مگر به جهت ترويج و رونق باطل خودشان. پس اعراض كن از كتب ايشان كه اميد هدايت در ايشان به‌وجهي نيست؛ بلكه تو را از ظلمت جهل بيرون برده، به ظلمت نفاق و انكار اندازد مگر در نظركردن در كتبي كه در آنجا جمع كرده‏اند احاديث اهل‏بيت را: بدون اينكه خودشان تكلم در آن كرده باشند.

نگويي كه ايشان نظر در احاديث مي‌كردند. گوييم بلي، لكن احاديث تابع فهم باطل و رأي كاسد آن ملعون بن ملعون ابن‌عربي مي‏نمودند فتباً لهم و سحقاً. اگر حق خواهي و تابع حقي و جوياي حقي نظر كن در كتب اهل حق و احاديث ايشان متعلماً نه معلماً تا عقل تشريعي به جهت تو حاصل شود تا ان‏شاءاللّه تعالي بفهمي از آن احاديثي كه صعب مستصعب لايحتمله الّا الملك المقرب او النبي المرسل او المؤمن الممتحن قلبه للايمان. هديك اللّه و ايانا سواء الطريق و عصمنا اللّه و اياك من الزيغ و الزلل بمحمد خير الرسل و آله هداة السبل و نسئل اللّه التوفيق لنا و لجميع شيعة آل‌محمد سلام اللّه عليهم اجمعين انه ولي قدير و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

سؤال: چه مي‏فرماييد در خصوص حديثي كه حضرت فرمودند كه اهل اصفهان پنج خصلت ندارند و از آن جمله محبت ما اهل‏بيت را ندارند، آيا مراد آن حضرت كدام اهل مي‏باشند؟ اهل آن زمان مراد است يا آنكه هركس كه در اصفهان هر زمان باشد؟ اصفهاني الاصل مراد است، يا اصفهاني المسكن، يا هر دو؟ و اگر چنين باشد لازم مي‏آيد كه احدي هرگز از اهل اصفهان مؤمن نباشند و حال آنكه جمعي از علما و مؤمنين كه ديديم و شنيديم جمله‏ از اهل آن بلد بودند. و آن حديث مشهور است كه از آن جمله سيصد و سيزده نفر ياري‌كنندگان حضرت صاحب‌الامر صلوات اللّه عليه و علي آبائه كه در نزد قيام آن حضرت حاضر مي‏شوند يكي از ايشان از اهل اصفهان مي‏باشد و يقين

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 485 *»

است كه اگر مؤمن و موالي اهل‏بيت: نبود، چگونه به خدمت آن حضرت فائز مي‏شد؟ تفصيل توجيه اين احاديث بفرماييد. و همچنين در تواريخ نوشته‏اند كه اصفهان هرگز از سي نفر ولي خالي نيست بفرماييد كه اين قول چه صورت دارد؟

جواب: اولاً اين حديث كمال شهرت دارد ميانه مردم وليكن مسنداً در كتب احاديث معتبره به نظر حقير نرسيده است و العلم عنداللّه. و بر فرض صحت، حديث دلالت ندارد كه هريك از اصفهاني از همه پنج خصلت بايست عاري باشند؛ بلكه ظاهر حديث اين است كه پنج خلصت در اهل اصفهان جمع نمي‏شود يعني نمي‏شود كه يكي از ايشان جامع همه اين پنج خصلت باشند؛ بلكه در بعضي يكي است و در بعضي دو است و در بعضي سه است و در بعضي چهار است. پس دلالت نكرد كه همه اهل اصفهان محبت اهل‏بيت: ندارند؛ بلكه مي‏شود كه جمعي از اهل ولايت باشند، لكن شجاعت را فاقد باشند، يا سخاوت را يا فتوت را يا غيرش را. پس مي‏شود كه از اهل ولايت آل محمد سلام اللّه عليهم باشند.

و ثانياً اينكه اين حديث مراد از اهل اصفهان جماعتي بودند كه در زمان معصوم7 بودند سيّما در زمان حضرت اميرالمؤمنين7 كه اكثري يهود و خوارج و نواصب و مخالفين بودند. زيرا كه هميشه اين ولايت آباد و معمور بوده، از اطراف و جوانب، اصحاب مال و منال پيوسته در آن‏جا سكني داشتند به‌جهت كثرت نعمت و وفور خير و بركت. و چون آن زمان زمان جاهليت بود؛ بلكه اصفهان و يزد و آن اطراف عجم در زمان عمر بن الخطاب و عثمان بن عفّان مفتوح شدند و به تصرف مسلمانان درآمدند، و قبل از فتحش به‌جهت معموري و آبادي پيوسته رؤساي كفر در آن ولايت مسكن داشتند، و چون فتحش نيز در دولت باطل اتفاق افتاد و به دست عمر بن الخطاب مفتوح شد و او و اتباعش در بغض علي بن ابي‏طالب7 به حدي بودند كه معلوم و معروف است در نزد اهل بصيرت. پس مردم را بر آن دعوت كردند و بر آن

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 486 *»

خواندند. و غير از مثالب آل‌محمد سلام اللّه عليهم و بغض ايشان چيزي ديگر به جهت ايشان اظهار نكردند. و به جهت معموري و آباديش همگي رؤسا و بزرگان منافقين از اعدا از بني‌اميه و بني‌العباس و غير ايشان در آنجا مسكن مي‏نمودند از دون ساير ولايات. پس اهل اصفهان در نصب و عداوت و بغض و نفاق و شيطنت و شرارت اشدّ از ساير ولايات شدند چه مسكن رؤساي منافقين و اهل عناد بود به جهت دولت و تسلط و حكومت ايشان و وفور نعمت در اصفهان.

پس پيوسته اعاظم كفر و نفاق در آنجا بودند در زمان جاهليت و در زمان اسلام كه اول خلافت عمر بن الخطاب بود تا زمان معاويه عليه الهاويه كه امر كرد به سب و لعن آن حضرت بر منابر. پس اهل اصفهان اطوع ناس بودند در قبول‌كردن و اشد ناس بودند در عداوت و لعن و اصعب ناس بودند در امتناع. چون عمر بن عبد العزيز اين سب را موقوف كرد آه آه چه خوب فرموده سيدنا الرضي سيد رضي الدين خطاب به عمر بن عبد العزيز ٭ يا ابن عبد العزيز لو بكت عين علي امية لبكيتك ٭ به جهت مكافات اين امر عظيم را كه او باعث و سبب شد در ترك سب و لعن. و چون آن ولايت به جهت عمارت و آبادي و وفور نعمت و خير و بركت و تسلط اعدا و منافقين و اهل ظلم پيوسته مسكن رؤساي اعدا بوده و پيوسته از ايشان كمال اذيت و ايذا بالنسبة به آل‌محمد سلام اللّه عليهم واقع مي‏شد، پس به اين سبب مورد اين مذمت‏ها كه در احاديث مختلفه وارد شده است و در السنه و افواه مردم از عوام و خواص مشهور است شدند. و الآن كه الحمدللّه رب العالمين دولت اهل باطل بالنسبه به آن مكان‏ها منقرض و منقطع شده است و استيلاي سلطان اهل حق در آن ولايت ظاهر شده، اهلش جملگي اخيار ابرار زهاد و عباد موالين اهل‏بيت. و واجب نكرده كه اولاد اهل آن زمان نيز داخل اين حديث باشند؛ بلكه اولاد چون مخالفت آبا نمودند از ايشان نيستند خواه در مدح و خواه در ذم. پسر نوح چون مخالفت پدر كرد از پسريتش خارج شد قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح و پسر ابوبكر محمد چون مخالفت پدر كرد از اخيار شد و از انتساب به ابوبكر خارج شد و حضرت اميرالمؤمنين

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 487 *»

سلام اللّه عليه او را نسبت به خود داد و از اولاد خودش محسوب داشت. و همچنين علي بن يقطين رحمه اللّه كه با اينكه از بني اميه است و حضرت صادق ايشان را قاطبةً لعن فرموده، و مع ذلك علي بن يقطين از خيار شيعه اثني‌عشريه و از خيار اصحاب حضرت مولينا موسي بن جعفر8 بود كه آن حضرت مكرر فرمودند كه علي فرزند من است و مراد علي بن يقطين. و آن حديث كه ما حج الّا انا و ناقتي و علي بن يقطين في البصرة از مشهورات است.

پس اولاد اهل اصفهان بر فرض وجود و تحقق اصفهاني الاصل، لكن ان‏شاءاللّه تعالي الآن آن طايفه كلاًّ منقرض شده‏اند فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمدللّه رب العالمين. لكن بر فرض وجود ايشان اگر راضي به افعال و كردار آبا و اجداد خودشان نباشند خارجند از اين حديث. پس مي‏شود الآن در اين زمان؛ يعني در زمان استيلاي اهل حق، در آن اطراف اشخاصي كه هر پنج خصلت در او باشد، هرچند اين قليل است الآن در جميع آن اطراف، تخصيص به اصفهان ندارد. و چنان‌كه سابق رؤساي كفر و زندقه و نفاق و عداوت در آنجا ساكن بودند الآن الحمدللّه رب العالمين رؤساي دين از علما و فضلاي مذهب جعفري سلام اللّه عليه و كثر اللّه امثالهم و جمع اللّه شملهم در آنجا ساكن. الآن معدن علوم و محل كمالات صوريه و معنويه است و آنچه ديده و شنيده‏اي جمله حق است كه علما و مؤمنين و زهاد و عباد در آ‏نجا بسيار بودند و هستند، به جهت عمارت و آباديش. حق ان‏شاءاللّه آبادتر و عمارتش را بيشتر كند.

و از اين قرار دانستي كه هركس كه راضي به افعال شنيعه متقدمين باشد در هر فعلي از افعال ايشان، لازم نكرده است كه در عداوت اهل‏بيت باشد؛ بلكه در ساير صفات نيز؛ مثل شرب خمر و فسق و فجور و زنا و لواط و امثال اينها كه از شيمه اهل اصفهان در آن زمان بود، نه از جهت غلبه شهوت و طغيان نفس اماره با اينكه قلباً منكر و مبغض آن معصيت است لكن شهوت او را غالب آمد؛ بلكه به جهت عناد و بغض و قلباً اين فعل از او صادر شود بدون انكار، پس ايشان نيز داخل آن حديث شريف مي‏باشند اعم از اينكه اهل اصفهان باشند يا نه، در اصفهان

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 488 *»

ساكن باشند يا نه. پس كلام عموم به‌هم رسانيد. و به اين اعتبار فقير در محاورات بسيار مي‏گويم كه فلان اصفهاني است در مقام مذمت. و حاشا كه اهل اصفهان الآن در زمان خودمان مراد باشد؛ بلكه به آن معني كه بيان شد شايد آن شخص را كه اصفهاني نام كردم قمي است. و گاهي مي‏گويم كه فلان قمي است در مقام مدح و شايد كه آن اصفهاني است يا بلاد ديگر. الحاصل اليوم در صدق اين حديث، اصفهاني و غير را نسبت متساويه است.

و ثالثاً آنكه در اين حديث حكم كلي كه جميع اهل اصفهان را فرداً فرداً به‌خصوص شامل باشد نيست؛ بلكه حكم بر اغلب است. چنان‏كه گوييم الآن كه اهل مدينه اشر خلق اللّه‏اند علي وجه الارض، و مراد از آن هرفرد هرفرد نباشد چه بسيار مؤمنين و شيعه و موحدين در آنجا مي‏باشد، لكن قليل است بسيار؛ مثل شعره بيضا در بقره سوداء. و چنان است در اهل اصفهان كه حكم اغلبي باشد كه اغلب ايشان چنين‏اند و جائز است كه جمعي ديگر خارج باشند. چگونه مي‏شود حكم كلي كرد؟ و بر فرض عدم وجود اهل حق ابداً در بلدي، البته آن بلد استقرار نخواهد يافت و خراب خواهد شد به اهلش، چه افلاك دور نمي‏زند مگر بر حق و باران نمي‏بارد مگر براي اهل حق، و سايرين از بركت ايشان به نعمت مي‏گذرانند همچو حشيش و علف كه به‌جهت سقي آب به جهت زرع نمو مي‏كنند و بالا مي‏آيند. و چنان است نسبت اهل حق در عالم با اهل باطل.  و از اين تقرير و بيان، احوال بني‌اميه و اولاد ايشان و وجه لعن حضرت قاطبة ايشان را مشخص مي‏شود. پس مي‏شود كه بني‌اميه خوب شود همچون علي بن يقطين. و اولادش نيز هرگاه راضي به افعال آبا نباشند داخل نيستند، لكن اغلب منافق و اهل بغض باشند. و ممكن است به جهت ايشان اقرار به ولايت اهل‌بيت نمودن.

اما آنكه بني‌اميه كدام جماعت مي‏باشند و نسل ايشان به كه منتهي مي‏شود؟ و خلفاي بني‌اميه چند كس بودند؟ و اسامي هريك و مدت مملكت هركس چقدر بود؟ در كتب تواريخ مذكور و مسطور است با كمال تفصيل. و در

 

«* جواهر الحكم جلد 14 صفحه 489 *»

آنجا چون كثر فائده نبود زايد بر ذكر احوال ايشان، و آن در كتب مسطور است پس ترك ذكر آن‏ها مي‏نماييم. چه بناي فقر در جواب سائل باقل ما يقنع است. و السلام علي تابع الهدي. و كتب العبد الفقير الحقير الفاني الجاني محمدكاظم بن محمدقاسم الهاشمي النبوي العلوي الفاطمي الحسيني الموسوي في كمال الاستعجال و اختلال الاحوال و تفرق البال حامداً مصلياً مستغفراً في يوم الجمعة 6 شهر ذيقعدة الحرام من شهور سنة 1231 بعد الهجرة النبوية المصطفوية علي مهاجرها آلاف الثناء و التحية و السلام.