20 فاطميات ، اشعار ـ چاپ

 

 

فاطميات

سید احمدپورموسویان

 

«غمين»

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حَبيبَةِ حَبيبِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ اُمِّ أَحِبّائِكَ وَ أَصْفِيائِكَ اَلَّتِي انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَ اخْتَرْتَها عَلي نِساءِ الْعالَمينَ. اَللّهُمَّ كُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَ كُنِ الثّائِرَ اللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَ كَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدي وَ حَليلَةَ صاحِبِ اللِّواءِ وَ الْكَريمَةَ عِنْدَ الْمَلَأِ الاَْعْلي فَصَلِّ عَلَيْها وَ عَلي اُمِّها صَلوةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ أَبيها مُحَمَّدٍ9 وَ تُقِرُّبِها أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها وَ أَبْلِغْهُمْ عَنّي في هذِهِ السّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلامِ.

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 1 *»

رباعيات ميلاديه

 

 

بر دختر مصطفي محمّد صلوات

بر نور خدا جلوه احمد صلوات

بر فاطمه همسر علي باد درود

بر مامِ امامان مؤيَّد صلوات

@  @  @

بر دخت نبي حضرت زهرا صلوات

بر كفو علي بضعه طه صلوات

بر مامِ امامان ز حسن تا مهدي

بر فاطمه آن اُمّ ابيها صلوات

@  @  @

حرم امشب سراسر غرق نور است

ملائك را در آن هر دم عبور است

ز يُمن مقْدم زهرا در امشب

زمينِ پاكِ مكّه رشك طور است

@  @  @

چو زهرا زد قدم بر عرصه خاك

سراي مصطفي آن شاه لولاك

براي تهنيت بر حضرت او

پر از فوج ملك شد تا به افلاك

@  @  @

دل پاك نبي غرق سرور است

حرم يكسر پر از امواج نور است

شب ميلاد زهرا دخت احمد

ملائك را همه بار حضور است

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 2 *»

دخت نبي كه امر شفاعت به دست اوست

برپا نظام عالم هستي ز هست اوست

مدّاح وي خدا و نبي و ائمّه‏اند

پس مدح ديگران همه اَلْحَق شكست اوست

@  @  @

زهره كه درخشد همه شب اوّل بار

پروين كه كند جلوه‏گري در شب تار

هم ثابت و سيّار و مه و مهر سپهر

از نور جبين فاطمه برخوردار

@  @  @

اي جلوه‏گر از رخت خدايت ، زهرا

فرموده نبي ، پدر فدايت ، زهرا

حق پدرت در اين شب ميلادت

بنما نظري بر اين گدايت ، زهرا

@  @  @

اي منظر تو جلوه گه نور جلي

در چهره تو خداي خود ديده علي

آن دست كه بوسه زد بران پيغمبر

جز دست خدا نبوده آن دست ، بلي

@  @  @

مجلاي خدا  نور جلي  زهرا است

دخت نبي و زوج علي زهرا است

امشب كه شب ولادت آن بانوست

اميد هرآنچه بي دلي زهرا است

@  @  @

اي نام گراميت صفاي هر دل

ياد تو برد ز كار ما هر مشكل

هستي تو صفابخش دو عالم زهرا

مهر تو بود ز خلقت ما حاصل

@  @  @

با ياد تو مي‏رود ز دلها همه غم

اي حلقه بگوش درگهت صد آدم

زهرا چو تويي كليد راز هستي

نامت گره بسته كند وا، از هم

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 3 *»

بطحا شده بوستان اين پهنه خاك

زهرا گل آن گلشن و آن گلبن پاك

خرّم ز شميم او جهان شد يكسر

پر گشته فضا ز عطر گل تا افلاك

@  @  @

هنگام سرور قلب احمد آمد

زهرا شرف و فخر محمّد آمد

احمد به علي ، علي به احمد گويد

مژده كه تو را جمال سرمد آمد

@  @  @

پيوند رسالت و ولايت زهراست

بر خلق جهان ز حق عنايت زهراست

باشد چو وِعاء نور حق در عالم

بانوي شفاعت و هدايت زهراست

@  @  @

امشب كه شب ولادت زهرا است

روشن ز رخش جهان و مافيها است

همتاي علي نبوده غير از زهرا

مسرور، علي ز مولد همتا است

@  @  @

در بزم ازل بديعه حق زهراست

از صبح ازل طليعه حق زهراست

اين گنج خفي كه شد در امكان ظاهر

نزد همگان وديعه حق زهراست

@  @  @

اين شادي كه در عرصه هستي برپاست

شور و شعفي كه اين زمان در دلهاست

دانند همه ز مولد فاطمه است

روشن دل و ديده همه اهل ولاست

@  @  @

داده به نبي خدا ز لطفش زهرا

همسر نبُدي براي او جز مولا

روشن دل و ديده نبي و حيدر

بخشيده به او دخت و بدين جفت خدا

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 4 *»

امشب كه نبي را شده در وقت سحر

روشن دل و ديده از جمال دختر

مسرور علي شد از سرور احمد

شادان شده او ز دختر اين از همسر

@  @  @

امشب كه سحر گردد و آيد زهرا

روشن شود از او دل و چشم طه

بويد پدر از او چو شميم مادر

گويد كه توئي امّ ابيها حقّا

@  @  @

امشب كه شب ولادت زهرا است

روشن ز جمال او جهان يكجا است

اين مژده رسد به گوش دل از غيبم

كامشب شب رحمت خدا بر ما است

@  @  @

مِرآت خدانما بحق زهرا است

مجلاي صفات بي‏حد طه است

نور ازلي را بود او چون مشكات

سر تا قدمش آيه حق يكجا است

@  @  @

شيعه كه ولاي فاطمه در دل اوست

مقصود ز خلقت خدا حاصل اوست

در ظلّ ولايتش بود در دو جهان

با دست عنايتش چو حلّ مشكل اوست

@  @  @

اي فاطمه  اي كه دل اسير كويت

اي رشته عفت و حيا گيسويت

از عصمت تو حكايتي مريم شد

اندر دو جهان چشم تمامي سويت

@  @  @

امشب ز خديجه نور حق جلوه‏گر است

بيت الشرفش رشك هزاران قمر است

در ليله بيستم از جمادي الثاني

ميلاد سعيد فاطمه در سحر است

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 5 *»

حق فاطمه را سحر به طه بخشد

طه به علي به امر مولا بخشد

زين همسري و نكاح فرخنده خدا

بر خلق، امامانِ به حق را بخشد

@  @  @

آورده خدا روح دعا را امشب

پرورده خدا چه دلربا را امشب

از يُمن وي ار كني دعائي اي دل

يابي تو اجابت دعا را امشب

@  @  @

امشب ثمر دوحه طه آيد

محبوبه حق امّ ابيها آيد

يكتا گهر بحر ولايت زهرا

سرچشمه فيض ماسواها آيد

@  @  @

نور دل و چشم مصطفي زهرا است

همتاي علي مرتضي زهرا است

كار دو جهان بدست او باشد و بس

آگاه ز هر كه هر كجا زهرا است

@  @  @

اي جان نبي سرّ خدا يا زهرا

هستي ، چو يكي سايه ترا يا زهرا

اميد همه در اين شب ميلادت

آئي ز ره لطف و عطا يا زهرا

@  @  @

اي فاطمه اي جمال بي مثل اله

جز حق ز مقام تو نشد كس آگاه

وصف تو شنيده انبيا پس گفتند

لا حول و لا قوّة الاّ باللّه

@  @  @

زهرا كه تجسّم حيا بُد خويش

پوشيد ز شرم خود ز كوري، رويش

يعني كه حجاب زن بود شخصيت

تنها نه كه از نظر بپوشد مويش

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 6 *»

هستي كه قوام آن بود از زهرا

چون سايه كه شد ز شاخص خود پيدا

گر رفع عنايتش نمايد يكدم

معدوم شود جهان هستي يكجا

@  @  @

زهرا كه بود درس وفا زندگيش

تعليم رسوم بندگي ، بندگيش

او بِسْمِلَهِ مصحف تكوين باشد

زين روي اِلَي الاَْبَد بود ماندگيش

@  @  @

در حشر شفاعت بود از آنِ بتول

روشن ز فروغ طلعتش چشم رسول

گويد چو منادي قيامت «غُضّوا»

با خيل ملك كند در آن عرصه نزول

@  @  @

اي طلعت تو اَزَل نما، زهرا جان

اي عِطر تو عِطر مصطفي زهرا جان

بويد پدر از تو نكهت رضوان را

رضوان ز تو دارد آن صفا زهرا جان

@  @  @

اي گوهر تاج احمدي زهرا جان

اي جلوه ناز سرمدي زهرا جان

اي دُرّ يگانه شرف در عالم

در عصمت خود محمّدي زهرا جان

@  @  @

يكتا گهر ولايتي زهرا جان

تنها ثمر نبوّتي زهرا جان

پيوند رسالت و ولايت از تست

گنجينه هر كرامتي زهرا جان

@  @  @

محور، تو در آل عصمتي يا زهرا

بر خلق جهان تو رحمتي يا زهرا

فردا چو توئي شفيعه محشر هم

ما را چه غمي ز نقمتي يا زهرا

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 7 *»

ما را بود ار روي سياهي زهرا

ديوان عمل پر از گناهي زهرا

با اين همه دست ما و آن چادر تو

دانيم تو شيعه را پناهي زهرا

@  @  @

زهره كه شده نام تو اي كوكب عشق

روشن ز وفاي تو شده مطلب عشق

تعليم رسوم عاشقي زندگيت

كرده مگر اقتداء به تو زينب عشق

@  @  @

اي نور ازل كه زهره زهرائي

پيدا ز تو شد هر آنچه ناپيدائي

در آل عبا محوري و چون نقطه

در دائره‏اي، بچشم ما مي‏آئي

@  @  @

قرآن همه جا ز وصف تو مي‏گويد

عاقل كه ره رضاي تو مي‏جويد

راضي به رضاي تو خدا در همه جا

اي خوش برِ آن كه راه تو مي‏پويد

@  @  @

پيدا ز تو شد جهان سراسر زهرا

هستي تو، وِعاءِ نورِ داور زهرا

مهدي كند اقتدا به تو در كارش

از بهر پسر ، اُسوه‏اي ، مادر ، زهرا

@  @  @

در عيد ولادتت ز تو مي‏خواهيم

تعجيل فرج ، كه روز و شب مي‏كاهيم

در حق پسر دعا كند گر مادر

مقرون اجابت است همين را خواهيم

@  @  @

زان دست كه زد بوسه بران پيغمبر

عيدي بطلب غمين تو در وقت سحر

امشب كه شب ولادت زهرا است

عيدي دهد از ره كرم از حدّ ، در

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 8 *»

مـيـلاديـــه

 

 

اي كه از يمن قدومت گشته خرّم باغ دين

ملك دنيا شد مزين از تو اي زيب زمين

دين و دنيا از تونَكْ آزرم راغ فرودين

گر زمين، بالد سزد از فضل ربّ العالمين

بر جميع آسمانها، بلكه بر عرش برين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

اي كه از فضل وجودت ريشه دين متين

در زمين پاك دلهاي محبان شد مكين

در دل ناپاك اعدايت دوانيد ريشه كين

علم و حكمت، نورِ عرفان شد نصيب مؤمنين

جلوه‏گر تا شد رخت چُون خور ز چرخ چارمين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 9 *»

اي جلالت، جلوه بي مثل حق ذوالجلال

اي جمالت آيه يكتاي ذات بي مثال

در سپهر عصمت‏اللهي تويي همچون هلال

اي كه بَدري در كنار شمس طه از كمال

مرتضي را همسر و همتا و همپايي يقين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

تهنيت گويم در اين ميلادت اي فرخنده فال

مهديت را آنكه از هجرش تن و جان شد هزال

تا به كِي در انتظارش بر سر بام و تلال

ما، در استهلال آن ابرو هلال بي مثال

مي‏شود روزي نمايد جلوه‏اي آن مه جبين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

اي حيا را مادر و عفت بَرَد از تو نسب

اي شرافت را تو ريشه، اي نجابت را حسب

برج عصمت چرخ حكمت ماه گردون ادب

اي فصاحت را تو دُرج و اي كلامت نوش لب

اي ملاحت را تو خاتم اي و جاهت را نگين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 10 *»

اي كه حورا اسمت و قدسيه‏ات آمد لقب

اي كه كوته شد ز درك رتبتت دست طلب

عقل كامل از كمال ظاهرت اندر عجب

خور ز فرط تابش روي تو شد در تاب و تب

ماه و اختر ثابت و سياره نزدت همچنين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

اي كه مهرت شد نشان صدق مؤمن در وفاق

دارد او از دل به سويت صد هزاران اشتياق

مهر اَحبابت، دليلش بر وفا و بر شفاق

كينه‏ات آمد ملاك هر شقاق و هر نفاق

دشمني با دوستانت شد دليل كفر و كين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

انبياء يكسر همه از مرسل و نامرسلان

بر سر خوان تو جمله بوده‏اند چُون ميهمان

رهنما بودي تو ايشان را به حق در هر زمان

جلوه‏گر حق از مقامت گشته بر خلق جهان

افتخار انبياء شد خدمتت اي نازنين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 11 *»

اي كه لطفت كارساز و چاره بي چارگان

التفاتت شد علاج و هم طبيب خستگان

در كفت دنيا چو درهم در كف دست كسان

اي ولايت شد خلايق را ز خشم حق امان

شد رضاي حق رضايت خشم‏حق خشمت يقين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

در تعيّن گرچه آمد رتبه‏ات آخر عيان

بعد باب و شوي و فرزندان بي مثل و نشان

ليك در اصل و حقيقت، طينت و نور و روان

عين آناني و آنها عين تو در جسم و جان

شد مُبيَّن اين مقامت از بيان صادقين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

شاهد بزم الستي و تو ليلاي قِدَم

مي‏زدي هر دم تو از سرّ انا اللهي چو دم

شد ترا نوبت زني در ملك امكاني قدم

از قدومت محترم شد مكه و بيت و حرم

رشك طور و وادي سينا شده آن سرزمين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 12 *»

در محيط حكمت‏اللهي تويي يكتا گهر

در سپهر معرفت بدر اتمّي در نظر

از جمال بي مثالت نور حق شد جلوه‏گر

از گل رويت گل گلشن، بهار آرد خبر

مي‏سزد اي گلشن جان، خانَمت جان آفرين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

مي‏زند ز امرت قلم بر لوح صنعت چون رقم

از ره حكمت نگارد، در حقيقت پس قلم

كلك لطفت مي‏كشاند سوي هستي از عدم

عالم امكان همه مرهونت از سر تا قدم

اي دو دستت دست حق، باشد ترا در آستين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

زهره زهراء تو و انسيه حوراء تويي

راضيه، مرضيه، هم صديقه كبري تويي

هم زكيّه طاهره نوريه و عذرا تويي

برتر از اسمائي و حق را به حق اسما تويي

بلكه اسما را مسمي، برتري از آن و اين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 13 *»

معني اللّه نور از روي تابانت پديد

موي و رويت را نشاني هر شب و روز جديد

مرد و زن بر درگه قدست اِمائند و عبيد

گفته‏ات چون گفته بابت متينست و سديد

اي كه مشكوة نبوّت را تويي بيت حصين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

اي كه انوار ولايت را تو محور گشته‏اي

بحر اسرار حقايق را تو هم سر چشمه‏اي

اين جهان از ملك بي حدّ تو باشد گوشه‏اي

برتري از آنچه ره يابد به هر انديشه‏اي

عاجز از درك كمالت اولين و آخرين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

ليلة القدري كه نازل در تو شد امّ الكتاب

خود تويي بسم اللَه تكويني و فصل الخطاب

هم تو باء بِسمِلَه باشي، شد از تو فتح باب

نقطة الْبائي كه ظاهر گشته‏اي از بوتراب

شد مقام لَو كُشِف از رُتبه‏هايت كمترين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 14 *»

اي كه در نزد كنيزت، فضّه آن گنج حكم

معدن صدق و صفا و با وفا، ثابت قدم

محرم سرّ ولي اللّه اعظم در حرم

صد چو مريم افتخار آنكه باشند از خدم

زانكه آنها چون شعاعند در بر اين كاملين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

اي كه، قلبت خانه عزم خدايت آمده

ما تَشاءونَ([1]) به قرآن در ثنايت آمده

«فاطمه» از نام حق مشتق برايت آمده

روز محشر هم شفاعت در جزايت آمده

زانچه ديدي از بليّت در ره دين مبين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 15 *»

اي كه هستي مادر سبطين و ديگر زينبين

جدّه‏اي از بهر نُه حجّت ز اولاد حسين

چشم اميد همه سويت بود در نشأتين

اي كه مهرت زَين مؤمن بر عدو قهر تو شَين

خرّم از لطفت نما در عيد ميلادت غمين

جان فداي مقدمت اي دُخت خيرالمرسلين

اي تو برتر از زنان اوّلين و آخرين

@  @  @  @  @  @

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 17 *»

غمنامه

 

 

 

حضرت فاطمه3

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 18 *»

در فراق رسول الله9

 

پدر جان اي كه تو بودي براي دخترت زهرا

پناه و ياور ومونس تو بودي قبله‏اش هر جا

تو بودي جان شيرينش، به تو او زنده و برپا

سرور سينه و نور دو چشمش بودي اي بابا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

ندارم اي پدر جانم اميدي بعد تو ديگر

بمانم بعد تو روزي نبودم اين چنين باور

تو در خاك لحد پنهان مرا دامن ز اشكم تر

جهان در چشم زهرايت سيه همچون شب يلدا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 19 *»

نباشد در فراق تو مرا تاب شكيبايي

پدرجان مي‏كُشد آخر مرا اين رنج تنهايي

كند آزرده‏ام بابا شماتتهاي هر جايي

شكسته پشتم از داغت، تواني هم نه بر آوا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر تا سايه‏ات بودي، هماسان بر سر دختر

دلم روشن تنم راحت، نبودم همّ و غم ديگر

شبم چون روز من روشن ز نور آن رخ انور

ولي اكنون سيه بنگر چو شب روز مرا يكجا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

تو خود بر گو كه از گريه چسان گردم پدر آرام

قراري ني مرا در روز نه راحت باشدم در شام

پناه بي كسان بودي و بودي كافل ايتام

چه تلخست زندگي بي تو، در اين دنيا بكام ما

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 20 *»

نباشد كس دهد بابا مرا دلداريم از غم

مگر آرامشي ممكن ز فقدان تو اي خاتم9

سيه گرديده روز و روزگار اهل اين عالم

مگر جبران پذيرست اي پدر فقدانت از دنيا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر بعد از تو مي‏بينم به چشمم غربت قرآن

ببينم منبر و مسجد شده جاي دد و ديوان

دگرگون گشته اين دنيا فراوان جور بي دينان

نشسته گوشه عُزلت وزيرت اي شه بطحا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

تنفّر دارم از دنيا و مافيها پدر يكسر

بنالم من ز فقدانت ز درد پهلويم از در

ز سقط نوگلم محسن كه شد از ضرب در پرپر

ز سيلي شد رخم نيلي فتادم من دگر از پا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 21 *»

ندارد در فراق تو پدر اين گريه‏ام پايان

بگريم و زغمت نالم بتن باشد مرا تا جان

شود تازه غم و رنجم شود بيش و نه كم از آن

شگفتم من پدر زانكه نشد عالم فنا يكجا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر با رفتنت بردي چو طاقت از دل زارم

شد از كف دامن صبرم صبوري كار دشوارم

پدر درمانده گرديدم نجويم چاره كارم

يتيمان را نه دلجويي ارامل را نه هم ملجا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر جان رفتي و امّت بريدند جمله دل از ما

ندارم احترامي من ميان امّتت بابا

دگر سوز و غم فرقت بود بعد تو پابرجا

نيايد بر دو چشم من دگر خوابي در اين دنيا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 22 *»

پدر بودي بهار دين و دانش نور يزداني

تو ختم انبياء بودي، تجلّي گاه سبحاني

تو فخر عالم و آدم كتابت همچو قرآني

مودّت با ذَوِي الْقُربي شد اَجرت اي پدر اينجا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

شدم آماج بس تير جگر دوز بلا بابا

شد از بيت من آغاز بلا و فتنه‏ها بابا

منم قرباني جور و جفاي اشقيا بابا

مرا ديگر نباشد بيش ازين طاقت در اين بَلْوي

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر جان در شگفتم من چرا كوهها، نپاشيده

فرو ننشسته درياها چرا باران بباريده

زمين ساكن چرا باشد، فلك از چه نكاهيده

نظام عالم هستي چرا برپا و پابرجا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 23 *»

بيا بابا ز بعد خود ببين تو غربت دين را

ببين محراب و منبر را تهي از نور آيين را

جهان گرديده وحشت زا نگر ذُلّ فرامين را

ولي قبر تو خورسند است كه گرديده ترا مأوي

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر جان بُوالْحَسَن را بين كه باشد بي كس و ياور

يگانه ياورت بابا ولي حضرت داور

كسي شأن و مقامش را نكرده گوييا باور

ز خاطرها همه رفته غدير و عهد و پيمانها

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

ز فقدانت پدر تنها نباشد دخترت گريان

زمين و آسمان گريان همه نالان در اين فقدان

ببين بر منبر و مسجد شده مسند گزين شيطان

بُريدم من ز هستي دل نخواهم زندگاني را

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 24 *»

پدر بعد از تو با مردن بود اين زندگي يكسان

نه مردن بلكه نابودي به از اين زندگي مي‏دان

شده هر روشني تيره، ز فقدانت جهان زندان

بهر جا جويمت بابا نيابم من ترا آنجا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

شدم جويا شميمت را ز پيراهن پدر يكدم

چنان گشتم ز خود بي خود كه مرگ خويشتن ديدم

ندانستم اجل از چه دوباره مهلتي دادم

كه سوزم بيش ازين بابا در اين آتش سمندرسا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

بگفتم با علي روزي بگو، گويد بلال امروز

اذان تا اندكي از من شود رفع ملال امروز

ندارم طاقت و تابي من افسرده حال امروز

شنيدم تا كه نامت را شدم بي خود از آن آوا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 25 *»

پدر نايد ز من غير از، بُكاء و ناله و زاري

كنار تربتت آيم ببيني غربتم، آري

بگريم آنچناني كه بسوزانم دلت، باري

كه خواني نزد خود بابا، يگانه بضعه خود را

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

ببويم تربتت گويم هر آنكس تربتت بويد

ز مشك و غاليه عطري كجا بهتر دگر جويد

چه كس شرح غم هجرت پدر از من به تو گويد

فغان و ضجّه‏هايم را شنيدي اي پدر آيا؟

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

پدر بر من مصيبتها چنان باريده‏گر آنها

ببارد بر سر ايّام، شود همچون شب يلدا

تو بودي بر سر من هم ز لطفت اي شه لولا

هماي عزّت و شوكت گشودي بال و پر گويا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

«* فاطميات، اشعار صفحه 26 *»

ولي با رفتنت بابا شكست از من پر و بالم

هراسانم من از دشمن ز جور ظالمان نالم

دل مرغان و ماهيها بسوزد بر من و حالم

ز سوز حسرتم طبع غمين وامانده از املا

پدر جان بعد تو زهرا

شده بي‏مونس و تنها

 

S     S     S     S     S

 

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 27 *»

دلداري دادن حضرت زهرا3

به دختر خود زينب3

 

مكن اي دخترم زاري مسوزان جان من دختر

مزن آتش تو با اشكت به جان و پيكرم ديگر

برو از نزد من يكدم نبيني صورت مادر

چرا همچون كه پروانه بگردي گرد اين بستر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

مرا بس، خاطر زار و، بس اين پهلوي بشكسته

مرا بس، زخم اين سينه، كه از جور عدو خسته

مرا داغ پدر در دل، چو داغ لاله پيوسته

دگر با گريه‏ات زينب، مزن بر جان من نشتر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 28 *»

بدان اي دخترم باشد چنين روزي ترا در پيش

مهيّا شو هم‏از اكنون براي روز پر تشويش

براي سيلي و ضرب ني دشمن تو پيشاپيش

نباشد در چنان روزي ترا يار و ترا ياور

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

اگر ديدي كه دشمن زد به روي مادرت سيلي

اگر بيني كه گرديده رخم از ضرب آن نيلي

روان بيني‏گر از چشمم ز فقدان پدر سيلي

ببارد كربلا بر تو بلا از حدّ و از عدّ در

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

اگر بيني پدر را دخترم بي ياور و مظلوم

نشسته گوشه عزلت شده از حق خود محروم

حسن را دخترم بيني ز جور دشمنش مسموم

ميان طشت ازو بيني دو صد پاره جگر اندر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

«* فاطميات، اشعار صفحه 29 *»

حسينم را تو مي‏بيني كه لب تشنه رود ميدان

عيال بي كس و يارش همه در كار خود حيران

فتاده از دم خنجر به صحرا بي كفن ياران

نداني چاره كارت شوي سرگشته و مضطر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

چه گويم دخترم زانچه مقدّر گشته بهر تو

خدا داند در آن روزت چه باشد قدر صبر تو

نداند كس كه نزد حق چه اندازه‏ست قدر تو

ز صبرت در بلاهايي كه نتوان گفتنش يكسر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

تو مي‏بيني حسينم را شناور در محيط خون

ز خون كشتگان بيني زمين ماريه گلگون

به روي نيزه‏ها سرها تو بيني طرف آن هامون

شما آواره مي‏گرديد برهنه پا برهنه سر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

«* فاطميات، اشعار صفحه 30 *»

تو گرديدي كه زد آتش به درب خانه‏ام دشمن

كشد شعله ازين آتش كه شد از كينه‏اش روشن

به دشت نينوا سوزد خيام دختران من

زني خود را تو بر آتش سمندر گونه پا تاسر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

كه از آتش برون آري تو نور ديدگانت را

سَمي باب مظلومت علي ناتوانت را

كه دشمن در شگفت آيد ببيند چون توانت را

بگويد اَلْحَق اي دختر تويي پرورده مادر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

توگر ديدي پدر را چون اسيري در كمند كين

شود غُل اين كمند از كين بيايد كربلا چندين

فتد بر گردن چندين ز  آل سيّد ياسين

چهل منزل همه بسته ببند كينه سرتاسر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

«* فاطميات، اشعار صفحه 31 *»

مرا ديدي اگر در جمع صدها مرد نامحرم

براي حرمت بابت وصي حضرت خاتم9

ميان مجلس عام يزيد و پور مرجان هم

تو با جمع اسيران مي‏روي بي چادر و معجر

مكن افغان تو اي دختر

مزن بر جان من آذر

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 32 *»

پاسخ زينب به مادر3

 

مگو اي مادرم زهرا تو با اين دختر مضطر

مكن زاري تو بيش از اين بگويم تا كني باور

شكيبايي كجا ممكن؟ كه ناممكن بود مادر

مرا مردن سزد زين غم، چرا من زنده‏ام ديگر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

تسلّي مي‏دهي من را كه از زاري شوم خاموش

شوم خاموش من از زاري، دهم حرف ترا من گوش

و ليكن سينه بخروشد چگونه گويمش مخروش

اگر چه كودكم مادر، ولي هستم ترا دختر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 33 *»

زند دلداريت مادر مرا آتش به جسم و جان

خبرها مي‏دهي مادر ز آينده مرا هر آن

مقدر گشته بهر من مصائب بي حد و پايان

هر آنچه باشد و آيد از اينجا پا گرفت و سر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

در اينجا ديده‏ام قتل پدر را، مادرم زهرا

نديدم من مگر او را اسير دسته اعدا

برهنه تيغ جلاد سقيفه روي فرقش را

شهيد دامن محراب كوفه ديدم آن سرور

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

من اينجا ديده‏ام مادر حسن را بي كس و تنها

گرفتار عداوتها از اينجا ديده‏ام او را

همان دستي كه سيلي زد به رويت مادرم زهرا

برون آرد جگر از كين ز حلق آن شه مضطر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

«* فاطميات، اشعار صفحه 34 *»

هرآنچه گفته‏اي مادر كه بينم كربلا يكسر

در اينجا ديده‏ام آن را نه يك مويي از آن كمتر

من آنچه ديده‏ام اينجا مرا مي‏شد مگر باور

حسين را ديده‏ام اينجا جدا سر گشته از پيكر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

اگر گفتي تو از سيلي، ز ضرب كعب ني با من

ز بند و غل اگر گفتي، ستمها بي حد از دشمن

ز خواري و سواريها، ميان كوچه و برزن

من اينجا ديده‏ام يكجا، اسيري خود و خواهر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

من از روزي كه شد بر پا سقيفه شد يقين من

بلا شد نازل و ديگر عدو شد در كمين من

ز بيعت تا خبر آمد به باب نازنين من

من از چهر پدر خواندم كه آمد دوره ديگر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

«* فاطميات، اشعار صفحه 35 *»

چو آمد بر در خانه عدو با آتش كينش

بگردش مجتمع تا شد هر آن كه همدم و دينش

شدم آگه كه دين حق شده دوران توهينش

مهيّا گشتم اي مادر كه بينم آنچه ناباور

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

شنيدم گفتگويت را چو با آن دشمن بي‏دين

يقينم شد كه ديگر شد زمان كينه ديرين

بپا شد فتنه صمّاء كه پوشد چهره آيين

شد آن دوري كه شد ديگر برون آنچه بپرده در

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

زبانه تا كشيد آتش ازين درب سراي ما

شد آغاز بلا ديگر از آن دم از براي ما

دگر شد نوبت خواري شدي ذلت جزاي ما

چه گويم زانچه ديدم من پس از آتش زدن بر در

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

«* فاطميات، اشعار صفحه 36 *»

ندارم طاقت آنكه بگويم زانچه ديدم من

صدايت را ز ضرب در به پهلويت شنيدم من

ز قتل محسنت بر تن گريبانم دريدم من

غمين را گو كه بر گيرد قلم از صفحه دفتر

مگو: افغان مكن دختر

مگر ممكن شود مادر؟

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 37 *»

بعد از شهادت زهرا3 

 

 

نمي‏شد باورم زهرا مرا آيد چنين بر سر

كه باشم زنده و بينم ترا بي جان در اين بستر

نبودم اين گمان آنكه ز من دل بركني يكسر

چها ديدي تو اي همسر از اين قوم جفا گستر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

تو بستي ديده‏ات اما نمي‏خوابد ز من ديده

كجا ديگر چو من شويي چنين رنج و محن ديده

تن آزرده همسر، ز دشمن در كفن ديده

هنوزت خون چكد زهرا همي از جاي ميخ در

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 38 *»

خدايا در شگفتم من ز صبر فاطمه يا رب

كجا آيد چنين صبري ز غير فاطمه يا رب

كه دارد از تو اجري را چو اجر فاطمه يا رب

چو كوهي در بر سيل بلاها بوده اين پيكر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

كنون افتاده بي جان در بر چشمان خونبارم

خدايا بار اين غم را چگونه من توان دارم

ندارم مثل امشب من شبي در خاطر زارم

دلي سوزان تني لرزان فغاني با دو چشم تر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

اميدم بعد پيغمبر تو بودي همسرم زهرا

چرا راضي شدي آنكه بمانم بي كس و تنها

چگونه سر كنم بي تو، من عمرم را در اين دنيا

كجا شد آن همه لطف و وفا اي مهربان همسر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

«* فاطميات، اشعار صفحه 39 *»

كجا از خاطر شوهر رود بيند كه نامحرم

زند سيلي ز  نامردي به روي همسرش يكدم

كدامين همسري آنكه يگانه دختر خاتم9

نه يك سيلي، دو سيلي زد كه از گوشَت فكند زيور

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

كجا از خاطر زارم رود آندم كه بشنيدم

فغان از دل بر آوردي كه بر جان تو ترسيدم

شدي خاموش و در آغوش فضّه تا ترا ديدم

قرار دل ز كف دادم نماندم طاقتي ديگر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

ميان كوچه من ديدم كه قنفذ زد به بازويت

ز فرياد تو دانستم كه شد مانند پهلويت

نكردم از خجالت من نگاهي لحظه‏اي سويت

چو افتادي ز پا گفتم سيه شد روز من آخر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

«* فاطميات، اشعار صفحه 40 *»

چگونه من جدا سازم ز نعشت كودكانت را

كجا پنهان نمايم من لباس خون نشانت را

چسان از خاطر آنها برم قد كمانت را

خميدي در جواني از غم بي ياري همسر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

خدايا از تو مي‏خواهم كه سازي ياريم امشب

مرا تاب و توان بخشي دهي دلداريم امشب

كه آمد بر سر دستم زمان خواريم امشب

نگارد كلك خونبار غمين بر صفحه دفتر

تو اي زهراي غم پرور

شدي قرباني شوهر

 

S     S     S     S     S

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 41 *»

عرض تسليت به پيشگاه مولا7

در عزاي حضرت زهرا3

 

پس از پيغمبر خاتم9 شدي تنها توي اي سرور

نبودت ياور و ياري نه غمخواري ترا در بر

به غير از همسرت زهراء مِهين بانوي غم پرور

كه شد در پيش چشمانت، ز جور دشمنت پرپر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

براي غصب حق تو سقيفه بر سرپا شد

درون سينه‏ها هر چه ز كينه آشكارا شد

بلاها پي ز پي زانجا نصيب آل طه9 شد

شد از درب سراي تو شروع ابتلا يكسر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 42 *»

ز بعد بيعت شوم سقيفه آن پليد دون

براي آنكه از ظلمش نمايد حضرتت دلخون

چنان ظلمي كه شد تيره از آن سرتاسر گردون

روان شد با چو خود جمعي كه هر يك بدتر از ديگر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

همه كافِر همه بدخو همه سنگين دل و بد كين

همه با مصطفي دشمن همه بدخواه هر آيين

همه پيمان شكن با تو، ز كينه در كمين دين

هجوم آورده سوي تو همه جمع گشته پشت در

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

عدويت حلقه بر در زد ز كينش پي ز پي هر دم

نه شرمي از خدا بودش نه آزرمي هم از خاتم9

درون خانه در جمع كتاب حق بُدي آن دم

فرستادي به پشت در گهي فضّه گهي همسر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

«* فاطميات، اشعار صفحه 43 *»

چو آمد پشت در زهرا در آن هنگامه و غوغا

ز دل ناليد و گفتا او چه مي‏خواهي تو نك از ما

مرا داغ پدر سوزد دل و جان و تن و اعضا

علي را هم دگر كاري نباشد با تو و ديگر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

بگفتا دشمن خيره سخن كوته كن اي زهرا

بگو آيد برون شويت براي بيعت با ما

و گرنه مي‏زنم آتش سرايت بي غم و پروا

نداريد حرمتي ديگر شماها بعدِ پيغمبر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

زد آتش بر سرايت او ز گستاخي و بي شرمي

لگد بر در زد و آن را فشرد از روي بي رحمي

شد آزرده تن زهرا ز ديوار و در و گرمي

جنينش كشته شد آن دم ز جور آن جفا گستر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

«* فاطميات، اشعار صفحه 44 *»

شد آنگه داخل خانه عدوي بي سر و پايت

دو سيلي زد به روي همسر بي مثل و همتايت

شنيدي تا كه فريادش تو جستي از سر جايت

برون گشتي چو ازخانه به چشمت ديدي آن محشر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

شده نقش زمين زهرا رخش نيلي تنش خونين

چو غنچه محسنش پرپر شده از كينه ديرين

به جز فضّه ندارد او كسي را بر سر بالين

پريشان حال اطفالش كنار پيكر مادر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

فكندي بر زمين از خشمت آن نامرد جاني را

كشيدي بر سرش تيغ و ندادي مهلت آني را

هراسان شد ز خشم تو نمي‏ديد او اماني را

قسم دادت به پيغمبر ز من بهر خدا بگذر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

«* فاطميات، اشعار صفحه 45 *»

چو ديدي مصلحت در صبر و دادي مهلت و ميدان

شد آسوده خيالش خاطرش جمع و بسي شادان

فكند او ريسمان بر گردن شير خدا آسان

كشانيده ترا از بهر بيعت با چه شور و شر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

بهوش آمد چو زهرا و ز احوال تو جويا شد

سراسيمه برهنه پا به سويت تا كه پويا شد

چو شيري در كمند روبهان ديدت مهيّا شد

رها سازد ترا از چنگ آنها با وفا همسر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

گرفت او دامنت را با دو دست دردمند خويش

شد او مانع برندت يكقدم ديگر جلوتر بيش

ز سينه مي‏خروشيد آن پريشان حال و آن دل ريش

كه تا دست از تو بر دارند گروه غافل از كيفر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

«* فاطميات، اشعار صفحه 46 *»

نه كس را شفقتي بر او نه رحمي در دل سنگي

نه آزرمي ز پيغمبر نه بر حبل خدا چنگي

همه دشمن همه بدخو همه با او سر جنگي

نه دست او ز تو كوته نه آنها را ز تو بگذر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

ز يك سو مي‏كشيدندت اراذل سوي خود با هم

ز يك سو فاطمه بر دامنت چسبيده بُد محكم

صداي شوم «جُرُّوهُ» نواي «يَابْنَ عَمّ» درهم

بر آنها گه نظر كردي گهي بر دخت پيغمبر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

كه ناگه اين صدا آمد به گوشت زان ميان، مولا

بزن قنفذ، بزن قنفذ، بزن بر بازوي زهرا

دگر مهلت نشد مولا، كه شد دستش ز تو كوتا

شنيدي ناله‏اي از او، از آنچه آمدش بر سر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

«* فاطميات، اشعار صفحه 47 *»

تو دانستي كه آن ضربت بر آن مظلومه كاري شد

دگر حكم شهادت هم بر او زان ضربه جاري شد

چو زنداني جهان ديگر به چشمت تنگ و تاري شد

غمين بشنو به گوش دل كه گويد كلك و هم دفتر

علي مظلوم بي ياور

پناه و يار هر مضطر

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 48 *»

بازماندگان حضرت زهرا3

(1)

 

 

دلها شكسته ديده پر آب و چه بي قرار

چون هاله گرد بستر آن ماه داغدار

اطفال خرد سال وي از فرط انكسار

هر قطره‏اي ز ديده طفلي چو ارغوان

گردد نثار پيكر آن مادر جوان

گريان همه چو ابر خروشان نوبهار

 

نايد صداي ناله مادر به گوششان

ني گريد و نه هم ابتا گويد اين زمان

يا رب ز دل چرا نكشد آه، ني فغان

از چه فتاده بلبل بشكسته پر خموش

نايد چرا ز سينه زهرا دگر خروش

طفلان به زير بار الم دست و پا زنان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 49 *»

بارد ز ديده خون جگر همسرش علي

بيند فتاده بي حركت پيكرش علي

دارد هزار عقده به دل در برش علي

تيره فضاي خانه زهرا ز موج غم

ماتم سرا، سراسر آن روضه ارم

داده ز دست همسر جان پرورش علي

 

آه از دمي كه دخت نبي زين سرا برفت

با پيكري ز ظلم و جفا مبتلا برفت

غمخوار دين و حامي شير خدا برفت

آه از دمي كه بي كس و ياور شد آن امير

تنها و دل دو نيم به زنجير غم اسير

محبوبه خدا ز همه نارضا برفت

 

گاهي به روي سينه مادر حسن بود

گاهي حسين بوسه زنان بر دهن بود

زينب به پاي مادر خود بوسه زن بود

كلثوم خسته جان شده بي دل از اين بلا

بوسيده بس ز مادرش آن بازوي سياه

قلب علي نشانه تير محن بود

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 50 *»

آه از دمي‏كه پيكر آزرده‏اش غمين

گشتي به دست همسر غمديده‏اش دفين

در حجره‏اش جوار مزار پدر يقين

آنجا كه قبر كوچك محسن نهفته بود

در آن شهيد ضرب در از كينه خفته بود

يعني كنار غنچه پرپر ز جور كين

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 51 *»

بازماندگان حضرت زهرا3

(2)

 

سرّ خدا، به گوشه ماتم نشسته است

غمگين به سوگ بضعه خاتم نشسته است

از پا فتاده قطب دو عالم نشسته است

پُر سينه‏اش ز آه دمادم نشسته است

در هم شكسته است دو ركن وجود او

تيره ز فرط حادثه روزِ نبود او

گشته خموش شمع حريمش ز صرصري

داده ز كف همسر با جان برابري

با دست خود به زير لحد كرده همسري

كاو برتر از زنان دو عالم به سروري

بارد سرشك ديده به خاك مزار او

خون جگر به جاي گُل آرد نثار او

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 52 *»

سوز فراق همسر جانباز و با وفا

آتش زده به جان شهنشاه لافتي

بشكسته ركن دومِ از ركن ماسوي

گشته غريق لجّه غم مايه بقا

قلب علي ز فرقت زهرا كباب شد

ركن دگر ز پايه هستي خراب شد

اطفال غم نصيب علي خرد و بي پناه

بر حالت بتول به افغان و اشك و آه

دست دعا به سوي خدا برده كاي اله

بنگر به سوز سينه و اين حالت تباه

رحمي نماي و مادر ما را به ماي ده

يا جان ما بگير و كنارش تو جاي ده

بر هر طرف كه مي‏نگرد اهل خانه‏اش

ياد آورند ز زخم در و تازيانه‏اش

يا از شرار آتش و دود و زبانه‏اش

اشك و فغان مادر و آه شبانه‏اش

خواهند ز حق تا كه دهد صبر بر قضا

بر فاطمه گذشت بر آنها رود چه‏ها

«* فاطميات، اشعار صفحه 53 *»

با آب حزن هستي زهرا سرشته شد

لوح بلا به نام حسينش نوشته شد

اصل بناي ظلم در آن خانه هشته شد

بذر الم به قلب محبّش چو كشته شد

دارد غمين ز حادثه‏اش سوز بي امان

باشد گواه ماتمش اين كلك خونفشان

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 54 *»

چند قطعه در رثاء حضرت زهراء3

 

آمد عدو چو بر سر آزار اهل‏بيت:

آغاز فتنه كرد ز دربار اهل‏بيت:

تا رخ نهان نمود نبي زين جهان عدو

بستي كمر به قصد سپه‏دار اهل‏بيت:

بار بلا گشود، درِ خانه بتول3

با خصم دون فتاد سر و كار اهل‏بيت:

تا در سقيقه غصب خلافت شد از علي

باد سموم وزيد به گلزار اهل‏بيت:

از آتش سقيفه زبانه كشيد يكي

شعله فتاد بر در سردار اهل‏بيت:

دشمن حيا نكرد پس از اين جسارتش

ظلمي نمود كه گشت اَلَم يار اهل‏بيت:

از ناله بتول ز ضرب در و لگد

جاري سرشك ديده خونبار اهل‏بيت:

محسن شهيد ضربت در شد ز كين خصم

شد بر سپهر آه شرربار اهل‏بيت:

«* فاطميات، اشعار صفحه 55 *»

زهرا چو رفت با رخ نيلي از اين سرا

گَرد اَلم نشست به رخسار اهل‏بيت:

اي بس عجب بود كه پس از رحلت نبي

گردد جفا و كينه پرستار اهل‏بيت:

راحت دگر نديد ز ماتم، غمين، دمي

از مرد و زن ديده بيدار اهل‏بيت:

 

S     S     S

 

نالان فتاده ديد ترا همسرت دريغ

دشمن ستاده همچو اجل بر سرت دريغ

خونين ز خون پاك تو ديوار و در بديد

چشم خدا رسيد چو اندر برت دريغ

آتش گرفت سينه او از شرار غم

سوزان چو ديد سينه ز ميخ درت دريغ

نيلي رخت ز ضربت سيلي چو شد جهان

تيره به چشم همسر نام آورت دريغ

طفلان به گِرد بستر تو همچو گِرد شمع

پروانه‏وار بوسه زن پيكرت دريغ

دل داغدار مرگ پدر تن چو لاله‏اي

گريان چو شمع بزم دو چشم ترت دريغ

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 56 *»

رفتي براي ياري شير خدا علي7

گشتي دچار حادثه ديگرت دريغ

ضرب غلاف تيغ عدويت چه جانگزا

كاري‏تر آمد از دو سه صد نشترت دريغ

بعد از پدر اگر چه كه ماندي تو اندكي

افزون ز هرچه شد اَلَم خاطرت دريغ

رفتي تو با دو چشم تر از جور ناكسان

گريد غمين ز داغ دل شوهرت دريغ

 

S     S     S

 

تا كه از دار فنا احمد مختار9برفت

رونق زندگي فاطمه3يكبار برفت

عوض حرمت و توقير مقام اللَّهيش

شتم و توهين و عدو از ره انكار برفت

آتش افروخت ز كين بر در درگاه بتول

كه ز نيران جفايش شرر از نار برفت

تيره شد يكسره آفاق ز دود آهش

كز نظر، تيرگي از هرچه شب تار برفت

شد ز ضرب در و ديوار چو او نقش زمين

طاقت از خشك وتر و ثابت و سيّار برفت

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 57 *»

تا كه از ضربت سيلي رخ او گشت سياه

رنگ حوران جِنان از گل رخسار برفت

محسنش سقط شد از ضربت در صدافسوس

كه عدو از ره كين، بر سر اين كار برفت

ناله يا ابتايش ز جگر گشت بلند

تاب دل از پدرش سيّد ابرار برفت

بر سرش همسر مظلوم وي آمد آنگاه

كه دگر كار ز دست همه يكبار برفت

خامه از نامه غمين گير كه تا ننگارد

به مددكاري حيدر، سر بازار برفت

 

S     S     S

 

پير شد دخت نبي فاطمه از بار فراق

تيره شد يكسره از دوده آهش آفاق

سوخت از آتش دل قلب جهاني زهرا

هر زماني كه ز دل ناله زد از داغ فراق

شوق ديدار پدر آتش حزنش افزود

آه از آتش فُرقت چه كند با مشتاق

غم هجر پدر و داغ پسر نيش عدو

شد نصيبش همه از ظلم گروه فسّاق

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 58 *»

غربت شوهر و خون جگر و ضربت در

سيلي و غصب فدك عايد آن گوهر طاق

گر كه باور نكند بي خبري اين همه ظلم

بايدش كز در و ديوار كند استنطاق

خون ديوار گواهي دهد از محسن سقط

گويد آن سوخته در قصّه نار و احراق

فضّه را گو به خدا باز مگو از غم دل

ترسم آنكه سخنت حمل شود بر اِغراق

مگو از حال علي آن شه بي يار و معين

بر سر همسر افتاده ز پا كنج اتاق

مگو از حالت اطفال علي7در بر مام

كه غمين را نبود طاقت اين نظم و سياق

 

S     S     S

 

از غم فرقتت اي پادشه ملك حجاز

دخت يكدانه خود بين به چه سوزست و گداز

ز آتش افروزي دشمن به سراپرده او

از جفاهاي شب و روز خصوم لجباز

گريد و سوزد و نالد چه غم افزا زهرا

در جواني شده با رنج و بلاها دمساز

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 59 *»

بيند از هر طرفي جور و جفاي بي حد

نه انيسي كه شود با دل زارش همراز

زده بر مرغ دلش تير عدويت زخمي

كه زند بر دل تيهو ز ستم چنگل، باز

نشود زخم دل خون شده‏اش هرگز بِه

مگر آيد پسرش منتقم خسته نواز

مهديا بهر شفاء دل مامت زهرا

منما چهره نهان بيش از اين وقت دراز

گِردت اي شمع شب‏افروز شبستان وجود

همچو پروانه درآييم ز وفا در پرواز

گر غمين در صف انصار تو راهي يابد

مي‏كند فخر بر اَبناء زمان زين اِعزاز

 

S     S     S

 

از كفر و كيد دشمن دين روح دين دريغ

افسرده گشت و خانه‏نشين شد ز كين دريغ

شاهان گداي درگه آن شاه و صد فسوس

ديوان ستاده بر در او در كمين دريغ

بر درگهي كه روح امين رخصت ورود

گيرد، خسان به آتش كين جاگزين دريغ

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 60 *»

قطبي كه هر چه هست ز فيض وجود اوست

بيند افتاده همسر او بر زمين دريغ

خونين ز خون فاطمه‏اش بيند او شده

ديوار و در ز صحنه سقط جنين دريغ

پهلوي بضعه نبوي، جَنب حق چو ديد

آزرده از فشار در آمد غمين دريغ

نيلي ز ضرب سيلي دشمن رخ بتول3

تيره فضا به ديده آن بي قرين دريغ

شاهنشهي كه خلعت عزّت رداي اوست

پاي برهنه بر سر او تيغ كين دريغ

برگردنش ز كيد عدو ريسمان جور

مالك‏رقاب ملك خداي مبين دريغ

طبع غمين ز نظم رثايش چه ناتوان

كاين رشته دراز، ز حبل متين دريغ

 

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 61 *»

در مدح و رثاء حضرت زهرا3

 

 

اي صادر از خداي رحمان

اي مصدر جلوه‏هاي رحمان

ظاهر ز تو شد خداي يكتا

آيينه حق نماي رحمان

اي ركن ركين آفرينش

دُر دانه پربهاي رحمان

اي اصل صفات و مظهر آن

مجموعه نامهاي رحمان

گرديده رضا و خشمت اي مه

عين سخط و رضاي رحمان

در ذات و صفات و كارهايت

فاني ز خود و براي رحمان

از طلعت ماه تو نمايان

انوار خدا، جمال يزدان

اي پاره جسم و جان احمد

اي محور خاندان احمد9

نوباوه باغ مصطفايي

اي دوحه بوستان احمد9

زد بوسه پدر به دست و رويت

يعني كه تويي روان احمد9

چون باب گراميت نذيري

زين ره شده‏اي قِران احمد9

بوييده ترا پدر مكرّر

پا تا به سرت جِنان احمد9

در خَلق و صفات و منطق خود

بودي تو بحق نشان احمد9

اي جلوه بي مثال سبحان

اي پرتو تو فروغ عرفان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 62 *»

وصفت همه آيه‏هاي قرآن

مداح تو هم خداي قرآن

قرآن ز تو جلوه‏گر سراپا

اي مقصدِ از ثناي قرآن

هستي تو ز جمله  مَثاني

عِدل دگري براي قرآن

يكسر چو حروف عالياتي

ديدار تو شد لقاي قرآن

خاتون كه تويي فضّه‏ات هم

عاكِف شده بر فِناي قرآن

قرآن شده وحي ،گر به بابت

بر دوش علي لواي قرآن

كردي تو دفاع ازين و هم آن

گشتي تو فداي دين و ايمان

اي كوكب آسمان عصمت

اي محور اختران عصمت

زيبايي ملك آفرينش

يك‏دانه دُري ز كان عصمت

عصمت ز نقابت آشكارا

روشن ز تو شدجهان عصمت

اِحْدَ الْكُبَري بنص قرآن

سرتا بقدم بيان عصمت

ظاهر ز تو عصمت خدايي

زنده به تو شد روان عصمت

عصمت ز حياء و عفت تو

حيران شده زين نشان عصمت

سرچشمه فيض حق منّان

يك دانه دُر محيط امكان

آن دل كه به مهرت آشنا شد

مستغرق رحمت خدا شد

قلبي كه منورست به نورت

رشك قمر و خور سما شد

از پرتو روي انور تو

روشن همه جاي ما سوي شد

از يمن وجود تو پيمبر

از شَنْاَتِ اَبْتَري رها شد

گر خلقت تو خدا نمي‏كرد

كي همسر و تاي مرتضي شد

انكار فضائلت نمودند

ظلمِ به تو، مبدأ بلا شد

زان آتش كين و بغي و طغيان

سوزد ملك و هر آنچه انسان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 63 *»

زد آتش كينه بر سرايت

آن دشمن غافل از خدايت

پامال نمود حرمتت را

كي بود چنين جفا سزايت

ديوار و در است گواهي تو

بودت ز علي همان وفايت

محسن كه شهيد آن ستم شد

افزوده مصيبتي برايت

از ضربت سيلي عدويت

نيلي شده هر دو گونه‏هايت

پهلوي شكسته‏ات دهد شرح

از شدت بي حد بلايت

فرياد ترا نبي در آن، آن

بشنيده يقين به باغ رضوان

حق داند و بس مصائبت را

بردي به درش شكايتت را

از همسر خود نهان نمودي

بي حد اَلَم شدايدت را

رفتي به ره رضا و تسليم

ناگفته به كس حكايتت را

راحت نبُدت به روز و هم شب

دادي ز كفت چو طاقتت را

بر زينب تو چها گذشته

بشنيده بس آه و ناله‏ات را

يا ديده ز خون سينه‏ات او

رنگين همه روزه جامه‏ات را

گفتي تو بسي به آه و افغان

مرگم برسان خداي رحمان

آمد اجلت چو سر دريغا

رفتي به بر پدر دريغا

آزرده تن و روان خسته

خونين دل و هم جگر دريغا

بي ياور و مونس و مددكار

شد رهبر اين بشر دريغا

اطفال يتيم تو دوباره

در ماتم و در شرر دريغا

ركن دوم علي شكسته

داده خود او خبر دريغا

باريده بسي به خاك قبرت

خوناب دل از بصر دريغا

كوته سخن اي غمين كه گريان

باشد پسرش ولي دوران

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 64 *»

خانه فاطمه3 و داغدار او

 

خانه كوچكي به ظاهر امر

ليك بي حدّ بزرگ و با مقدار

كوه صبري ميان آن خانه

داده از كف توان و حلم و وقار

لزرد از باد حادثه چون بيد

گريد از بار غم چو ابر بهار

غرّد او مثل شير كت بسته

نالد همچون كبوتر خسته

او نشسته سر مزار حبيب

مي‏كند درد دل در اين دل شب

رفتي اي يار و ياور همسر

غير مردن نباشدم مطلب

دل غريق محيط خون گرديد

تن گرفتار بند تاب و تعب

بارم از ديده بر مزارت من

خون دل مي‏كنم نثارت من

اي كه بودي تو رازدار علي

خيز از جا كه بي‏كس و يارم

گلشن عمر من خزانش شد

بي گل رويت اي هوا دارم

معني فُرقت و غم دوري

شده مفهوم اين دل زارم

حزن من شد دگر اَبَدْ، فرجام

نقشه سوء دشمنم انجام

خيز از جا كه مرگت اي همسر

آتش افكنده بر تن اطفال

همه سوزان ز فرقت مادر

همه گريان همه پريشان حال

در و ديوار خانه‏ات آرد

ياد اطفال تو از آن احوال

در فضا ناله‏ات طنين افكن

بشنود همچو من حسين‏وحسن

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 65 *»

اي كه گشتي به راه من قربان

كاش مي‏شد فداي تو جانم

شد سيه روزگار من اكنون

ترسم آنكه بدون تو مانم

حبس گشته ميان سينه تنگ

ناله با جان نابسامانم

كاش مي‏شد برون ز سينه زار

هر دو يك آن و هر دو در يكبار

اي كه عالم هنوز حيرانت

گر چه زن بوده‏اي به حكم قضا

سينه‏ها پر شرر ز فقدانت

شعله‏ور در غمت بود دلها

تيشه كين ترا ز پا افكند

تو فكندي ز ريشه اصل شقا

بر تو و همّتت درود همه

چون غمين نام تو، سرود همه

 

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 67 *»

چند نوحه

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 68 *»

نوحه (1)

مولا چرا تنها تو در خانه نشستي ؟!

بر روي خود از مرد و زن در را تو بستي

از مثل جان فاطمه دست از چه شستي؟!

راه جفاكاران امت را نبستي

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

در خانه بودي كآمد آن خصم بد انديش

زد حلقه بر در از جفا بدخواه بد كيش

آمد چو زهرا پشت در با حال تشويش

گفتا چه مي‏خواهي عمر از اين جگر ريش

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 69 *»

گفتا بگو تا كه پسر عمّت بيايد

تأخير بيعت بيش از اين ديگر نشايد

تا كي دگر زين خاندان حرمت ببايد

آتش زنم بر اين سرا گر او نيايد

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

زد آتش آخر بر در دولتسرايش

امر رسالت شد ز اُمّت اين جزايش

بعد از سفارشها كه فرمود از برايش

ضرب در و ديوار خانه شد سزايش

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

پهلوي او از ضرب در آن دشمن دين

بشكست و زد سيلي به رويش از ره كين

محسن شد از آن ضربت و آن كين ديرين

قرباني اول براي حق و آيين

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 70 *»

از تيشه آن ظالم مغرور كافر

افتاد و از پا فاطمه3دخت پيمبر9

شد غنچه نورُسته‏اش آن لحظه پرپر

اطفال او گريان همه بر گرد مادر

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

وقتي ترا با شورش و غوغا علي جان

از خانه بهر بيعت با آن لعينان

بردند و جمع اشقيا در بند طغيان

جز فاطمه3 ديگر نبودت مرد ميدان

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

ديدي تو قنفذ را به حال وحشيانه

مي‏زد به فرمان عمر با تازيانه

بر بازوان فاطمه3 در آن ميانه

گويد غمين هم آشكار و مخفيانه

جانها فدايت يا علي

زان  ابتلايت يا علي

مظلوم علي جان (2)

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 71 *»

نوحه (2)

 

وقتي به قبر مادرت افتد نگاهت

خيزد ز قلب مضطرت افغان و آهت

اي يادگار فاطمه           اي بي قرار فاطمه مهدي زهرا (2)

S     S     S

 

بيني به هر دو چشم حق بينت تو شاها

نقش زمين از ضرب در گرديده زهرا

شد محسن شش ماهه‏اش       كشته در آن هنگامه‏اش  مهدي زهرا(2)

S     S     S

 

از ضربت مسمار در مجروح و خسته

از سينه‏اش خون مي‏چكد پهلو شكسته

دشمن زده چون سيلي‏اش         بيني تو روي نيلي‏اش  مهدي زهرا(2)

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 72 *»

با حال زارش بنگري بي چاره مادر

در كوچه‏ها او مي‏رود دنبال حيدر

افتان و خيزان مي‏دود            فرياد يَابْنَ عَمّ زند       مهدي زهرا(2)

S     S     S

 

بيني كه قنفذ مي‏زند با تازيانه

بر سر و روي مادرت، بازو و شانه

بازوي او آزرده شد           قلب علي افسرده شد      مهدي زهرا (2)

S     S     S

 

بيني تو مادر را ميان بستر مرگ

همچون نهالي در خزان ريزان گل و برگ

اطراف آن خونين جگر            اطفال او شوريده سر   مهدي زهرا(2)

S     S     S

 

بيني تو مرگ مادرت در نوجواني

بيني علي را مي‏دهد غسلش نهاني

شويد ز زير جامه‏اش            آن پيكر آزرده‏اش      مهدي زهرا (2)

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 73 *»

بيني كه در آن نيمه شب در خانه خود

پنهان نمايد در لحد دُردانه خود

بارد ز ديده خون دل        بر آن تن و آن خاك و گل    مهدي زهرا(2)

S     S     S

 

بنگر به حال زار ما از ماجرايش

سينه زن و نوحه سراييم در عزايش

با شور و شين گوييم همه            يا فاطمه يا فاطمه    مهدي زهرا(2)

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 74 *»

نوحه (3)

 

 

بينم چو سيماي ترا گرديده نيلي

اي نور چشمان ترم از ضرب سيلي

سوزد دلم از اين جفا           گريم و لكن بي صدا    مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

از سينه مجروح تو خوني كه جاريست

باشد گواه آنكه اين زخم تو كاريست

ديدم كه خون سينه‏ات            شويد ز جامه زينبت   مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

از ضربت ديوار و در اي زار و خسته

دشمن ز كينه پهلويت را چون شكسته

نالي ز دل بس پر شرر            سوزد ز فريادت جگر  مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 75 *»

از داغ محسن مي‏كشي آهي كه پيداست

زخمي دگر در دل ترا چُون داغ باباست

سوزد ترا هم جسم و جان      ني باشدت ديگر توان   مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

افتاده‏اي در بستر از رنج گرانت

باري چو خوناب جگر از ديدگانت

صورت گذارد دخترت         بر روي چُون نيلوفرت  مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

گاهي حسن بوسد دو دست نازنينت

پايت گهي بوسد حسين غم نشينت

زنيب نمي‏گيرد قرار        كلثوم و گريد زار و زار     مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

بيش از همه سوزد مرا اين آخر كار

جويي ز من حِليّت از گفتار و رفتار

دارم خجالتها ز تو           ديدم عنايتها ز تو       مظلومه زهرا(2)

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 76 *»

داري وصيّتهاي دشواري تو زهرا

مخفي نمايم قبرت از ديدار اعداء

باشد غمين زين ماجرا      نوحه سرا صبح و مسا     مظلومه زهرا (2)

S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 77 *»

رازي با مرتضي علي7

 

اي رهبر راستين آيين

روشن به تو چشم ملت و دين

سودا زده‏ات خرد علي جان

در معرفتت معطل است آن

اي نور خدا ظهور بي حد

پيدا ز تو شد خداي سرمد

اي آيت بي مَثيلي حق

يكتايي حق و حق مطلق

اي جلوه بي مثال يزدان

اي مظهر عدل و داد و ايمان

تو آيه اكبر خدايي

ني حق و نه هم ز حق جدايي

اي والي ملك دين علي جان

اي وارث مصطفي و قرآن

ذات تو منزه از صفاتست

ظاهر به صفات تو چو ذاتست

آيينه صفت دل محبّان

تا جلوه كني به چَشمِ ايشان

صَبرت شده مُهر دل علي جان

عشق تو نشاط هر دل و جان

خاطر ز تو انبساط يابد

مِهرت چو به دل دمي بتابد

دلباخته‏ات كجا رود؟ گو

جويد چو ترا ز كوي «ياهو»

در عالم ما تو اولين بيت

زاييده شدي از آن در اين بيت

پاكيزه حرم ز بُت نمودي

بر دوش نبي قدم چو سودي

گفتي تو اذان به بام كعبه

تبيين به تو شد پيام كعبه

در ليله هجرت پيمبر

از بهر حفاظتش به بستر

خفتي تو به جاي او در آن شب

بس كرده مفاخرت به تو ربّ

بودي تو، چو، ثاني محمد

گشتي تو مكين به جاي احمد

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 78 *»

در عيد غدير به روز نوروز

شد مِهر رُخت سپهر افروز

بودي تو خليفه از ازل هم

پيش از گِل و هم سرشت آدم

اي شير خدا به گاه خشمت

بينايي حق فروغ چشمت

شيران همه روبهي كنارت

بازي تو و آن همه شكارت

دشمن ز تو در هراس افتاد

راحت نبدش دمي نه هم شاد

هر لشگر  كافري ز تيغت

پيموده عجب ره هزيمت

در وصف تو بس نبي سخن گفت

پي پي ز فضيلت تو دُر سفت

رحلت چو از اين سراچه فرمود

از ياد برفت هر آنچه فرمود

از راه هوس ز تو بريدند

گوساله به جاي تو گزيدند

راه تو به روي خلق بستند

دلها ز جفا بسي كه خستند

تنها شدي و چو بي كس ويار

كارت نه به كس نه كس ترا يار

آتش به در سرايت افروخت

آن كس كه به سينه كينت اندوخت

زد با لگدش به در ز كينه

آزرد ز همسر تو سينه

هم پهلوي او شكست از در

افكند جنين وي ز مادر

سيلي بزدش چنانكه هوشش

از سر بشد و حُلي ز گوشش

حق تو و اهل و خانه‏ات را

پامال هوي نموده اعدا

عزّ تو و حرمتت شكستند

پيمان ولايتت گسستند

بر گردن تو رسن فكندند

از خانه به مسجدت چو بردند

جز فاطمه ياوري نبودت

زان روي شد او به جستجويت

تا دامن تو به چنگ آورد

در جمع خسان چو بانگ آورد

خصمت نه ترحمي بر او كرد

بازش ستمي ز كينه رو كرد

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 79 *»

فرمان زدن چو كرد صادر

آن بي خبر از خداي قاهر

خستند ز تازيانه بازوش

چُون صورت و سينه و چو پهلوش

دستش ز تو تا جدا نمودند

دنيا ببرش سيا نمودند

آماده چو شد براي نفرين

تا نيست كند هر آنچه بي دين

گفتي منما تو اي كريمه

نفرين كه شود در اين جريمه

اسلام تباه و خلق نابود

اي آن كه تويي خزائن جود

بابت همه را چو رحمت عام

زنهار شوي تو نقمت عام

پس راه شكيب بر گزيديد

عُزلت ز ميانه پيشه كرديد

بي ياور و بي كس و پريشان

افسرده دل و دو ديده گريان

از فُرقت مصطفي9 چو مجنون

وز حالت فاطمه جگر خون

حقت شده دستخوش ستمگر

جانت شده مشتعل ازين شر

دادي تو ز حال خود پيامي

در مسجد كوفه در كلامي

توفنده و سر بسر پر از سوز

رسواگر دشمن سيه روز

گفتي تو در آن ز درد پنهان

مشهور به شقشقيه شد آن

پس چاره نديدمي به جز صبر

تا آنكه خدا دهد مرا اجر

صبرم چو كسي كه در دو چشمش

خار و خس و پي ز پي سرشكش

دارد به گلو چو استخواني

بر او گذرد چه؟ زندگاني

اسلام رهين صبرت اي شه

جن و ملكند مطيعت اي شه

در خانه نشستي از مروّت

بستي به رخت در از فتوّت

در حسرت همسرت چو شمعي

سوختي و زدي شرر به جمعي

زهراي عزيرِ تو جگر خون

آه و اَلَمش دمادم افزون

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 80 *»

او بسته لب خود از شكايت

با كس نبُدش سر حكايت

از جور و جفاي خصم بي دل

جز درد و غمش دگر چه حاصل

گاهي به بقيع و گَه اُحد رفت

ناليد ز فرقت پدر سخت

گاهي ز غم تو بي امان بود

خم شد كمرش ولي جوان بود

تا آنكه دگر توان نماندش

افتاد ز پا و كس نخواندش

جانش ز غمش چو آب مي‏شد

اركان تنش خراب مي‏شد

بستر نشُدش چو جاي راحت

ديگر نبُدش توان و طاقت

بس ناله به روز و شب همي كرد

مرگش ز خدا طلب همي كرد

تا آنكه به ماتمش نشستي

از هستي خود تو دست شستي

گفتي كه شكسته در وجودم

ركنِ دومِ نبودِ بودم

ديدي تو سرشك كودكانت

در رفتن مرغ آشيانت

نالان همه از فراق مادر

دلها به دو نيم و تن در آذر

تنها چو شدي ز بعد زهرا

تيره به برت تمام دنيا

راز دل خود به كس نگفتي

در چاه چو گنج خود نهفتي

زان راز كسي خبر نگشته

گرچه فلك اين همه بگشته

آن اشك شب و نواي روزت

آورده خبر ز ساز و سوزت

بهتر ز پدر براي ايتام

بودت به همه محبت تام

بيمار و يتيم و بينوا را

دلسوزي تو اُميد تنها

محصول هر آنچه جمع كردي

بهر فقرا به دوش بردي

اي اصل كرم كرم نمودي

بر لوح زمان رقم نمودي

معناي عدالت و مروّت

عفو و دِهِش و سَخا فتوّت

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 81 *»

بودي همه شب تو در تب و تاب

در آتش و آب چو شمع محراب

در روز ترا نبود راحت

يك لحظه ز خدمتت فراغت

در گوشه انزوا بَد احوال

بودي تو حدود بيست و پنج سال

آنان كه ز تو بريده بودند

پا از ره تو كشيده بودند

چشم خرد از رخت ببستند

با خار هوي دلت بخستند

گوساله به جاي تو گزيدند

بس خواري و مسكنت كشيدند

بيدار شدند ز خواب غفلت

كردند همگي  چو با تو بيعت

شد بارِ دگر ترا مهيا

رنج و ستم و جفاي اعدا

بيعت شكنت، نه اهل خيرند

چُون عايشه، طلحه و زبيرند

از راه ستمگري عدويت

افراشت عَلَم به روبرويت

گفتي كه زمانه خوار كردم

با همچو تويي دچار كردم

گرديده قرين‏هم چه آسان

نام من و نام پور سفيان

از ظلمت و ظلم آن ستمكار

ديدي تو شهيد خويش عمّار

تا آنكه جفا دگر ز حدّ شد

با خارجيان ترا رَسَد شد

تكفير تو شد رواج بازار

هر لحظه نويي ز رنج و آزار

تا آنكه رخت ز خون فرقت

گلگون شد و شد زمان فُرقت

زان، چهر فلك خراش برداشت

تاريخ شهادت تو بر، داشت

خون سرت از شفق نمايان

جوشد همه صبح و شب به دوران

فرياد كند به بي زباني

هر كس شنود به هر زماني

من خون سر شهيد پاكم

سر، باز، از آن و سينه چاكم

هستم چو گواه خون مظلوم

سويم نگرد دو چشم محروم

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 82 *»

خواند ز خطوط خون نمايم

تا هستم و هست جاي پايم

كاين تيره شب پر از جنايت

از پي بودش خور هدايت

خورشيد چو دمد ز مغرب آنگه

روشن شود عالم از رخ شه7

آيد ز پس حجاب سردار

تيغ دو لبش به كف علي وار

گويد كه منم ولي هر خون

پامال نموده دشمن دون

خون علي و حسين و زهرا:

محسن ، حسن و تمام آبا:

خون شهداء حق به هر دور

از اول و آخر و ز هر كور([2])

غمنامه مرتضي7 غمين گفت

سالي كه دوچشم دل درآن خفت([3])

مقصود ز دل اگر نداني

بي پرده بگويمت نشاني

شيخ من و كُل، ذبيح اَللّه([4])

پرورده دست‏حق، شهنشاه([5])

بر خاك مزار او هزاران

بادا، ز خدا درود شايان([6])

 

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 83 *»

توفان غم

 

 

«بخش نخست»

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 84 *»

1ـ بعد از رحلت رسول خدا9

 

از چه بينم همه افسرده دل و خاطر زار

همه از گردش معكوس زمانه بيزار

بگمانم كه شنيده دل هر شخص فكار

از پس توده انبوه زمان ناله زار

كاين چنين مضطرب و زار و نزار آمده است

از غم حادثه بي صبر و قرار آمده است

ناله بي كسي و غربت دل سوخته‏اي

غمزده بي پدري ديده به در دوخته‏اي

عقده‏ها در دل زارش چه بس اندوخته‏اي

آتش كين عدو بر سرش افروخته‏اي

از جفاها جگرش خسته و آزرده تنش

ز آتش كينه چو شمعي وسط انجمنش

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 85 *»

جانگزا ناله او سر بسرش، وا اَبتاه

پي ز پي آه و فغان، از جگرش وا اَبتاه

بعد آن باب گرامي ثمرش، وا اَبتاه

روز و شب از غم داغ پدرش وا اَبتاه

حرمتش رفته شده دستخوش جور و ستم

سينه‏اش پر شرر از آتش حزن ماتم

چهره دهر ازين ناله پرسوز، غمين

حسرتش برده توان از دل بي تاب زمين

بي قرار آمده از ماتم او روح امين

حوريان غمزده زين غم همه در خلد برين

آسمان اشك بريزد ز غمش چون ژاله

داغدار از دل صحرا بدمد هر لاله

بلبلان چمن از ناله او نوحه سُرا

شده پژمرده گل و لاله به دشت و صحرا

بزم شادي شده منسوخ و بپا بزم عزا

رخ خضرا شده از توده غم چون غبرا

از ثري تا به ثريا همه پر دوده آه

ما سوا كرده ازين قصه به‏تن رخت سياه

«* فاطميات، اشعار صفحه 86 *»

شرر آه بتولست كه دارد تأثير

برده آن صبر و قرار از دل هر خرد و كبير

نوخطان را شده دل از غم اين حادثه پير

مي‏چكد خون دل از ديده هر شخص بصير

زده آتش به دل پير و جوان ناله او

شده سيلاب بلا گريه چُون ژاله او

بس جفا ديده پس از باب گرامي ز عدو

قامتش خم شده در دور جواني ز عدو

كار او آه و فغان اشك و نوايي ز عدو

روز و شب وا اَبتا ورد زباني ز عدو

نه به تن تاب و توان ني به‏دلش صبر و قرار

نه به جز شيون و شين در همه دم او را كار

بي كس و خون جگر و زار و نزار و تنها

نه مددكار و مُعين و نه پناه و مَلجا

نه عدو شرم ز حق و ز نبي9 اِستحيا

رفته از خاطره‏ها جمله حقوق زهرا

ز عدو جور و جفا بي حد و بي عدّ ديده

آنچه ديده نه كسي اين عد و اين حدّ ديده

«* فاطميات، اشعار صفحه 87 *»

نه مهاجر پي امداد وي و ني انصار

نه مساعِد شده‏اش خويش نه هم از اغيار

نه كسي همدم و همراز و نه او را غمخوار

نه يكي يار از آن جمع ستم پيش و شعار

همه بيگانه شده با وي و با همسر او

زان همه، كس نشدش همدل غم پرور او

ديده او، حال فكار پدرش در بستر

پدرش ديده بسي آه و فغان از دختر

ياد هجران زده بر هر دوي آنها آذر

آن چنانكه نتوان ثبت نمود در دفتر

هر دو در ماتم هم اشك فشان آمده‏اند

از غم دوري هم ناله كنان آمده‏اند

پيكر پاك پدر ديده غريبانه به خاك

پيرهن كرده ز داغ غم او بر تن چاك

دود آهش ز سمك بر شده تا اوج سماك

ابلهان سوي سقيفه شده‏اند بس چالاك

شوهرش بود و ز امّت يك و دو در خانه

همه ماتم‏زده از رحلت آن جانانه

«* فاطميات، اشعار صفحه 88 *»

غسل و كفْن بدن پاك پدر را مي‏ديد

غربت و بي كسي همسر والا مي‏ديد

اشقيا بهر ستم جمله مهيّا مي‏ديد

ظلم بي حد عدو را همه يكجا مي‏ديد

خبر غصب خلافت به سقيفه دانست

پس دفاع از شه مظلوم وظيفه دانست

تن آزرده بابش چو شد از او پنهان

شد سيه در نظرش عالم و هر چه در آن

مي‏فشاند اشك ز ديده همه دم بر دامان

ناله و آه و فغان كار وي آمد به جهان

صيحه مي‏زد ز غم فُرقت باباي نكو

سينه سوزان ز الم دل به دو نيم از اين رو

به كنارش حسن و سمت دگر سبط شهيد

هر دو بي تاب و توان از اَلم و حزن شديد

زينبش در جلوش زار و نزاري چُون بيد

مضطرب مويه كنان اشك عزا مي‏باريد

به روي دامن مهرش بگرفته كلثوم

نگرانِ همه گرديده امام مظلوم

«* فاطميات، اشعار صفحه 89 *»

همه از فرقت آن سيد عالم گريان

همه از داغ غمش خون‏جگر و بس نالان

فاطمه بيش بود سوز دلش در هجران

شرر افكنده نوايش به دل آن طفلان

بجز از شوهر او نيست كسي غمخوارش

نه مددكار در اين حادثه پربارش

شوهرش گوشه عزلت بگزيده از غم

لب ببسته ز سخن با خود و با ديگر هم

جمع قرآن شده‏اش كار به امر خاتم

يا بهانه بودش آن، خدايش اَعلم

عهد كرده كه رداء بَر نكند آن سرور

تا كه فارغ شود از جمع كتاب داور

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 90 *»

2 ـ  ازدحام بر در خانه فاطمه3

 

سوي او از پي بيعت به در خانه شدند

طاغياني كه ز حق غافل و بيگانه شدند

يا كه از شدت بغضش همه ديوانه شدند

كاين چنين در صدد حمله به كاشانه شدند

چون جوابي نشنيدند و نيامد بيرون

آنكه از داغ نبي خون جگر و دل پر خون

كافري بي خبر از حق و مكافات و جزا

مشركي سخت دل و دشمن آل طه

بي حيائي و جسوري نه به فكر فردا

جاهل زن صفتي طالب جاه دنيا

بت پرستي و عنودي كه نبودش مثلي

مست و مغرور و حسودي و سفيه و رذلي

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 91 *»

بر در كعبه مطلوب چو آمد آن دور

مست از جام جفا بود و ز كارش مغرور

زد قدم طاغي امت به سراپرده نور

چيره گرديده عدو بر حرم ربّ صبور

كام خود ديده روا بر خر مقصود سوار

حرمت اهل حرم برده نه پروا زين كار

ابتدا حلقه به در زد چه گرانبار و عنيد

كه در و حلقه از آن كينه ز دل مي‏ناليد

حجت حق چو صداي در آن خصم شنيد

هدف و مقصد آن دشمن ديرينه بديد

فضه را گفت برو پشت در اي فخر زنان

بين كه باشد كه زند بر در خانه اينسان

فضه آن كوكبه عفت و آن درّ خوشاب

فخز زنهاي حرم حافظه كل كتاب

دل دو نيم از ستم اهل جفا ديده پر آب

بي درنگ گشت روان جانب در بس بشتاب

پرده‏دار ولي و خادمه آل عبا

ورد او وا اسفا بود و همي وا اسفا

«* فاطميات، اشعار صفحه 92 *»

آمد او پشت در و گفت كه باشي اي خس

داده‏اي عقل ز كف گشته گرفتار هوس

شده بر فيل جهالت، زني از نَفْس نَفَس

بر سر بام حرم نيست كمينگاه عسعس([7])

ز چه رو غلغله بر درگه شاهنشه كلّ

نسزد خار و خسي طعنه زند بر پر گُل

گفت بر گو كه علي از پي بيعت آيد

سوي ما گوي كه از راه اطاعت آيد

گر نيايد ز ره طوع ز منّت آيد

اين چه بهتر كه به خير و خوش و راحت آيد

مسلمين گرد ابي‏بكر شده‏اند از ره طوع

گو بيايد بشود همقدم و همره نوع

گفت فضه كه علي از غم خود هست ملول

او بس افسرده بود از غم زهراي بتول

كرده عهدي و ز عهدش نكند هيچ عدول

كاين سفارش ز خدا باشد و از امر رسول

جمع قرآن هدف و مُعرِض از امر شما

سر به فرمان نبي بنده ذات يكتا

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 93 *»

گفت بر گو كه بيايد، سخن هزل مگو

من ندانم چو جزائي تو هم از عدل مگو

سخن از نصب علي چونكه شده عزل مگو

مست جامم ز هوي، بس كن و از عقل مگو

گر نيايد ببريمش به دو صد خواري و ذُلّ

تا شود در بر ما همچو كه جزئي از كُلّ

فضه برگشت ولي سر به زمين افكنده

سينه از حسرت و اندوه و الم آكنده

هم ز بي‏شرمي آن قوم دغا شرمنده

لب گزان اشك فشان زان سخن كوبنده

يا رب اين فتنه چه باشد كه نمودي بر پا

از چه يا رب شده اين قوم اسير اهواء

پس فرستاد علي فاطمه را بهر جواب

چونكه مي‏كرد عدو از پي هم دَقّ الباب

آمد او ني بسرش معجر و ني بند و نقاب

جگرش ز آتش هجران پدر گشته كباب

فاطمه با دل پر درد و روانِ خسته

همچو صيدي كه رود سوي اجل پر بسته

«* فاطميات، اشعار صفحه 94 *»

پشت در آمد و اما عوض دلداري

عوض تسليت و معذرت و هم زاري

جاي تسليم و خشوع، ياوري و غمخواري

سخن از هيزم و آتش بُد و هم از خواري

همهمه بود و بسي غلغله و غوغا بود

هر سري داشت صدايي و چه بي پروا بود

پس بفرمود كه‏اي مردم گمراه و جهول

اي همه مفسد و بدكار و ستم پيش و خذول

همه انكار علي كرده و تكذيب رسول

اي كه از جور شما خاطر ما جمله ملول

بهر چه مجتمعيد بر در كاشانه ما

از چه رو كرده به پا همهمه و اين غوغا

گفت عمر: فاطمه‏اي؟ گفت بلي اي بي‏فرّ

گو چه خواهي تو زما شرم نما از داور

پس بگفتا تو چرا آمده‏اي در پس در

نه چنين رسم، علي را نشود هم باور

خود او گشته حجيب و به سراپرده درون

گه فرستد پس در فضّه گهي هم خاتون

«* فاطميات، اشعار صفحه 95 *»

فاطمه گفت كه طغيان تو داد آزارم

ورنه هرگز نبُدي با چو تويي من كارم

آمدم تا كه كنم با تو به اين رفتارم

حجت اِتمام و كند داوريم دادارم

از چه اي در صدد فتنه و افساد چنين

نه مگر حرمت ما آمده از دين مبين

آه و صد آه از آن لحظه كه دادش پاسخ

از جواب و سخن زاده خطّاب آوخ

گفت مزن حرف سفيهانه مگو بي بُن و مخ

به علي گوي بيايد نه ز ما تابد رخ

حرمتي نيست دگر بعد نبي بهر شما

همچو مردم بدهد دست پي بيعت ما

فاطمه داد جوابش، نه كرامت بر تو

نه دگر اُلفت و ني راه سلامت بر تو

حزب تو سخت ضعيف است و لئامت بر تو

اي كه يكسر ز همه هرچه ملامت بر تو

ما نترسيم از اين دشمني ديرينت

اي دو صد عار بر اين رسم و تو و آيينت

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 96 *»

پس عمر گفت: علي چونكه نيايد بيرون

آتش كينه زنم بر در اين خانه كنون

تا كه سوزد حرم و هر كه در آن هست درون

يا علي از پي بيعت شود از خانه برون

نه سزد بيش از اين حرمت اين خانه كنيم

بلكه آواره كنيم اهلش و ويرانه كنيم

كس فرستاد كه تا هيزم و آتش آرند

مشتعل فتنه شود زانكه همه در كارند

اهل آتش همه در آتش و آتش بارند

همه افسادگرند و همه بد رفتارند

خود بپرداخت به زهرا زره كينه خود

تا كه اظهار كند كينه ديرينه خود

فاطمه از ره احسان و كرم در بگشود

دست خود بر در آن خانه نگهبان فرمود

تازيانه بگرفت از ستم آن پير عنود

بزد او بر دو كف دخت نبي محمود

ناله‏اي كرد كه برد از همگي صبر و توان

ليك افزود عمر كينه و حقدش از آن

«* فاطميات، اشعار صفحه 97 *»

آتش افروخت بر آن درگه رضوان ز جفا

شرر آتش و اندام لطيف زهرا

با لگد، سخت چو زد بر در آن بيت ولا

در ز جا كنده شد و خورد بر آن برج حيا

بين ديوار و در آزرده تن زهرا را

تا كه بشكست ز در پهلوي آن والا را

ناله‏اي كنده شد از سينه زهراي بتول

گوييا كنده شد از جا حرم و شهر رسول

گفت با سوز جگر چشم تر و قلب ملول

فضه درياب مرا گشت جنينم مقتول

امتت اي پدرم جور چه پيوسته كنند

اين چنين يا اَبتا با من دلخسته كنند

داخل خانه شد آن پستِ لعين مردود

دست عدوان به سوي فاطمه از جور گشود

زد دو سيلي به رخ انورش آن پير عنود

زان دو سيلي رخ زهرا شدي چون نيل كبود

آنچنان سخت زد آن دشمن حق سيلي را

كه بيفكند حُلي([8]) را ز دو گوش زهرا

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 98 *»

سينه مجروح ز ميخ و رخ او شد نيلي

محسنش سقط شد از ضرب در و خون جاري

دود آهش ز الم كرد سيه اين گيتي

ناله‏اش برد توان از دل ركن هستي

علي از جور عدو سخت پريشان گرديد

با همه صبر و وقارش چه خروشان گرديد

پايه عرش خدا ركن وجود ما كان

خارج از خانه شده با دل بي تاب و توان

همسرش فاطمه را تا كه بديد حال چنان

خشم حق شعله‏ور از ديده آن شير ژيان

پس سوي زاده خطّاب علي گشت روان

گوييا قابض روحست و بود قصدش جان

خشم او را چو عمر ديد هراسان گرديد

مضطرب گشته سراپا تن او مي‏لرزيد

زير لب شير خدا از غضبش مي‏غريد

تيغ برّان علي روي سرش مي‏چرخيد

نقش بر خاك شد از پنجه مرد افكن او

شد يقينش كه شده موقع جان كندن او

«* فاطميات، اشعار صفحه 99 *»

گفت اگر توصيه حضرت ختمي نبُدي

گفته بودم ز چه بي اذن در اين خانه شدي

اي كه از ملت ما يكسره بيگانه بُدي

دشمن ما ز ازل بوده نه اَلحال شدي

رو برون از حرم قدس خدا خانه من

نسزد پاي نهد چُون تو به كاشانه من

شد برون از حرم و كعبه مقصود و اميد

تنش از فرط جنايت چه شديد مي‏لرزيد

آنچه فرمود علي بود برايش چو نويد

زين سبب از ره كين نقشه خصمانه كشيد

چونكه دانست علي را سر تسليم و رضاست

خاطرش جمع شد از آنكه نه جاي پرواست

پس علي از پي دلجويي زهرا آمد

بر سر دختر آزرده طه آمد

نتوان گفت چها بر دل مولا آمد

همه از جور عدو آنچه بر آنها آمد

ديد مدهوش مِهين دخت نبي خاتم

محسنش سقط شده صورت او همچون فَحْم([9])

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 100 *»

ناگهان دسته اشرار رسيدند از در

با طنابي كه به آن شير خدا را حيدر

آن كه كندي به اشارت به صف خيبر در

آنكه شد بندگيش فخر چو پور آزر([10])

ببرند از پي بيعت، شه اقليم وجود

آنكه او بوده و هر بود نمود او بود

تا كه افتاد رَسن گردن آن حبل متين

آنكه سررشته نظم دو جهان بود يقين

آن امير دو سرا هادي كل در ره دين

شد به بندِ ستم بَرده شيطان لعين

چه بجاگر كه سماء اُفتد و ريزد از هم

زين اهانت كه عدو كرد به او در آن دم

نقطه عزّ و شرف محور فخر و حرمت

مركز عدل و كرم اصل مدار شوكت

گرد او دائره جور و جفا با مُكنت

تا نمايد جَوَلان داده خود او را رخصت

مهلتي باشد و مستعجل و بي اصل و دوام

عاقبت مي‏شود اين تيره شب ظلم تمام

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 101 *»

طائر قاف ازل گشته شكار صياد

شاهباز قِدَم و بسته به دام جلاّد

روح اسلام و وفا ركن بناي اِرشاد

شده در بند جفا خوار به دست اِلحاد

پس ملائك همه زين حادثه حيران شده‏اند

در شگفت از ستم و جور لئيمان شده‏اند

بند دل پاره شد از روح امين در جبروت

ولوله گشت بپا يكسره اندر ملكوت

تيره زين جور و خطا چهر سراسر ناسوت

ملك و جن شده از صبر الهي مبهوت

رسن كفر و شقا، گردن يعسوب([11]) زمان

سزد ار چرخ بيفتد شود عالم ويران

عده‏اي از جلو و جمع دگر هم دنبال

همه بدخواه علي مشرك و از اهل ضلال

حرمت مسجد و محراب و حرم شد پامال

نه كسي باورش اين بود و نمي‏كرد خيال

همّشان بردن آن شه ز پي بيعت بود

جز خدا كس نه خبردار از اين محنت بود

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 102 *»

3ـ دفاع فاطمه3 از امام7

 

چشم خود باز نمود فاطمه با حال نزار

نه علي ديد، شد او مضطرب و دل افكار

غم خود رفت ز يادش چو نمود استفسار

كه كجا هست علي آن شه بي ياور و يار

كردش اِخبار از آن واقعه هائله‏اش

شد چو جوياي پسر عمّ خود از خادمه‏اش

پس يكي چادر عفت بسر خويش كشيد

بس شتابان ز سرا جانب آن قوم دويد

تن مجروح و دل غمزده و آه شديد

عاقبت در وسط راه به آن شاه رسيد

همچو نقطه وسط دائره ديد آن شه را

گوئيا ابر سياهي كه بگيرد مه را

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 103 *»

شاه را ديد كه در جمع خسان گشته خموش

گرد او جمع شده قوم تبهكار و چموش

دامن شه بگرفت و به دو صد آه و خروش

گفت اي قوم جفاكار دلم آمده جوش

نگذارم ببريد حجت حق را اين سان

تا كه باشد به تن خسته من جان و توان

هر چه كردند ز علي دست بدارد زهرا

همچو شويش برود در ره تسليم و رضا

نكند سدّ ره وي به ميان اَعدا

تا كه تأخير نيفتد هدف اهل شقا

ليك نگذاشت علي را قدمي بردارد

شده بُد مانع او تا كه رهي بسپارد

آنكه زد فاطمه را ضربت در بر پهلو

زد دو سيلي ز جفا بر دو خَدِ آن بانو

آنكه افكند رَسَن گردن شاه حق‏گو

نه حيا زانكه زند بر سر او يا بازو

شعله ور آتش خشمش شد و بيداد نمود

آه و صد آه ز ظلمي كه نمود آن مردود

«* فاطميات، اشعار صفحه 104 *»

رحم ننمود عدو بر بدن مجروحش

نه بر آن سينه پر سوز و پر از اندوهش

همّش آن بود كه حاصل شودش مقصودش

حيلتي كرد كه تا بشكندش بازويش

با اشارت به يكي طاغيه‏اي از اعدا

گفت كوتاه كند دست ورا از مولا

بشكند دست مغيره كه چه بي رحم و حيا

تازيانه بزد او سخت به دست زهرا

تا كه خستند خسان بازوي او را ز جفا

بازوي كفر قوي گشت به سود اَعدا

دست زهرا چو شد آزرده ز ضرب دشمن

دست تقدير نوشت ماتم هر سرّ و عَلَن

درد پهلو و رخ و سقط جنينش يكسو

كار او ساخت همان جاي كبود بازو

شد رها دست وي آزرده چو روي و پهلو

بي كس و يار شه و كامروا گشت عدو

بردنش از پي بيعت همه سرمست غرور

سرخوش جام هوي همره با وجد و سرور

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 105 *»

4ـ ماجراي بيعت گرفتن از امام7 

و بر گشت به خانه

 

منكر حق ز حقيقت سر طاعت خواهد

بت پرستي ره عدوان به فضيلت يابد

آنكه در روز غدير بَخٍّ و بَخٍّ دارد

به خداوندي او بوده مُقِرّ، رخ تابد

چيره گرديد بر آن نقطه نور آن ظلمت

خواهد از او كه نهد سر به ره اين بيعت

بر سرش تيغ ستم، كم ز زني گاه ستيز

آخته از پي اِرعاب شهنشاه حجيز

كه اگر باز زني سر بنمايي پرهيز

نبري از دم تيغ ستمم راه گريز

پس صلاح تو در آنست شوي تسليمم

گر سلامت طلبي تن بده بر تصميمم

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 106 *»

ليك ديدند كه از قهر ندارد عزمي

ني سر بيعت و ني فكر دفاع و رزمي

پس به ناچار به دستش زده دست جزمي

كه شد انجام دگر بيعت شه با حزمي

دست طغيان ز سرش باز گرفتند آن دم

خرّم و شاد كه شد خاتمه اين غائله هم

بسوي خانه شد آن شاه بسي افسرده

همچو نو رُسته گل از فصل خزان پژمرده

ديد دشمن سر زهرا چه بلا آورده

با دل پر ز غم و با بدن آزرده

شده آماده نفرين به در خانه حق

آنكه در بحر ولا گوهر يكدانه حق

برگرفته ز سر خويشتن آن كهنه خمار

گيسوان كرده پريشان ز جفاي اشرار

بهر نفرينِ بر آن قوم ستم پيش و شعار

دستِ آزرده خود همره با ناله زار

برده بالا به سماء موضع هر خير و اَمَل

قره عين رسول باصره شمس ازل

«* فاطميات، اشعار صفحه 107 *»

برگرفتش به بر آن مهر درخشان ولا

بركشيدش بسر آن كهنه خمار والا

داد سوگند ورا حق گرامي بابا

كه ترا هست پدر رحمت حق در دنيا

گرچه مظلومه و مصدومه اين قوم شدي

از ازل نزد خدا صابره دهر بُدي

بگذر از عزم خود اي بنت رسول رحمت

مشو از بهر خدا بر سر اُمّت نقمت

اي كه از يمن تو بارد همه دم هر نعمت

نه بجا گر كه تو نفرين كني بر اين امت

منما موي پريش و نه ز سر دور خمار

پيش گير صبر و ازين كار بيا دست بدار

پدرت مظهر رحمن و رحيم آمده است

بهر امت پدر بَرّ و كريم آمده است

آنكه او صاحب آن خُلق عظيم آمده است

سبب مغفرت ذنب جسيم آمده است

بهره‏ور از كرمش مؤمن و كافر بودند

بايد از مثل تو هم عفو و كرم را جويند

«* فاطميات، اشعار صفحه 108 *»

به خدا گر كه نمايي تو براي نفرين

ز سرت دور خمار شرف هر آيين

مو پريشان كني و لب بگشايي آن حين

سازد او نيست بيك لحظه همه خلق زمين

اي كه عفت شده معني ز نقاب رويت

قول وَ الّليل بود در خور تار مويت

تو و بابت به خدا نزد خداي معبود

به ز نوح نبي و صالح و هم به از هود

غرق طوفان بلا كرده خدا هرچه كه بود

يا كه چون عاد ز بادي همه يكسر نابود

رحمت حق ز غضب باز گرفتي سبقت

فاطمه گشت مهيا كه بگيرد عزلت

پس علي خانه‏نشين و شده زهرا بيمار

از غم دوري باب و ستم آن اشرار

ناله و اشك بصر همدم آن فخر كبار

كودكانش شده دلسوز وي و هم غمخوار

مجتمع بر سر خوان الم و رنج و غمند

شاكر از حسن بلا راضي بر بيش و كمند

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 109 *»

5 ـ ماجراي غصب فدك و

دادخواهي فاطمه3

 

چند روزي پسِ آن ظلم و جفاي بي حد

نوبت غصب عوالي و فدك هم آمد

همه عمال فدك، آنكه رياست دارد

كرد خارج ز فدك تا كه شرر افزايد

يعني آن پير لعيني كه بدي او زنديق

آنكه از راه حسد نام گرفتي صديق

پي احقاق حقش بانوي دين از خانه

شد برون همره جمعي ز خود و بيگانه

همچو شمعي كه در اطراف ويند پروانه

با وقاري چو پدر زد قدم مردانه

گرد آن نقطه عصمت شده پرگار، زنان

سوي فرعون زمان مي‏رود او با ثعبان([12])

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 110 *»

آمد و در پس پرده چو خوري پشت سحاب

محتجب جلوه حق جلوه‏گر آمد ز حجاب

بُد حجاب ازل و خور ز رخش در تب و تاب

خيره ابصار خلايق ز ظهورش به نقاب

آنچنان هيمنه‏اي داشت كه گويا احمد

آمده تا كه كند جلوه ز عرش سرمد

ناله‏اي از دل پر درد برآورد آن دم

در كنار حرم و قبر رسول اكرم

هاله‏اي بود پر از سوز دل و رنج و الم

كز دل جمع برآمد شرر سوز نَدَم([13])

مسجد آن لحظه ز غم مجلس ماتم گرديد

تيره از آه دل دختر خاتم گرديد

همه گريان شده از ناله پرسوز بتول

همه حيران ز غم بي كسي دخت رسول

گوييا بي خبرند از دل آن زار و ملول

يا نبوده خبري زان همه جرم منقول

كاين چنين ضجه بپا گشته ز قوم حاضر

داده‏اند از كف خود صبر و قرار خاطر

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 111 *»

گر بگويم ز غمش آب شده دل را سنگ

بسكه جانكاه بُد آن آهِ دل از سينه تنگ

ني خطا گفته‏ام و ني سخني بي آهنگ

زانكه از دشمن خود ديده بسي او نيرنگ

جز خدا از غم بي حدّ وي آگاه نبود

بهر اظهار غمش غير بُكا راه نبود

شرح آلام گرانش چو به يك آهي كرد

همه كوههاي رواسي ز غمش كاهي كرد

تا نگاهي سوي آن مسند بي شاهي كرد

ياد آن طلعت رخشنده چون ماهي كرد

لرزه افتاد بر اركان وجود ما كان

نادم از گردش خود چرخ كهنسال زمان

اهرمن ديد كه بر مسند شه تكيه گزين

كرده آن ظالم بي شرم و حيا غصب نگين

اول و دوم و سوم همه را ديد قرين

ليك از جور عدو، مضطر و هم خانه‏نشين

آنكه فرمانبر او صد چو سليمان و خِضِر

از غم بي كسيش چهره آفاق كَدِر

«* فاطميات، اشعار صفحه 112 *»

بعد از آن آه جگر سوز و خروش دلها

بعد از آن سوز دل و شيون جمع و غوغا

شده دلها همه آماده آنكه زهرا

كند افشاء ز سخن توطئه‏هاي اعدا

شايد از راز نهان پرده دمي بردارد

جرم دشمن به روي لوح زمان بنگارد

تا كه آغاز سخن زاده طه فرمود

گوييا آمده در خطبه جناب محمود

همه حيران ز كلامش پي طرح مقصود

آنكه مدهوش نوايش شده صدها داوود

همچو سرچشمه فياض كه گردد ساري

سخنش در دل آن جمع چو نهر جاري

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 113 *»

6 ـ فرازهايي از خطبه فاطمه3

 

بعد حمد احد و ياد نبي امجد

ذكر اوصاف خداوند جليل بي حدّ

شرح توحيد و رسالت ز كنوز سرمد

هم بيان صفت مصحف و نعت احمد

پس از آن موعظه فرمود ز باب اِنذار

زانكه او هم ز نُذُر آمده در، گاه شمار([14])

حق ما فرض ز حق آمده در دين خدا

شرط مقبولي دين گشته مودّت با ما

اصل دين طاعت ما ظاهر و باطن يكجا

رستگاري نبود غير همين روز جزا

جنت خلد نشاني ز رضايم باشد

نعمت بي حد آن كم ز عطايم باشد

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 114 *»

دوحه گلشن قدسيم ز لاهوت رُسته

از همه خلق جداييم و به حق پيوسته

سرّ يزدانيم و در بين شما بنشسته

مظهر قدس وي از جمله علايق رَسته

حُبّ ما جنت فردوس و نعيم آمده است

بغض ما آتش نيران و جحيم آمده است

ما خداوند([15]) جهان و همه هستي از ما

هم ز امداد پي از پي بود آن پابرجا

گر تغافل شود از جانب ما آناًما

ني جهان مانده و ني اهل جهاني برپا

باب احسان خداود وَدود آمده‏ايم

علّت كل وجود از ره جود آمده‏ايم

ما چو شاخص همه از پرتو ما گشته پديد

چه بسيط و چه مركب چه ضعيف و چه شديد

نظم هستي همه يكسر ز قريب و ز بعيد

از ره طاعت ما باشد و فرمان اكيد

حكم‏فرما دو جهان بر همه ذرّاتيم

صادر از امر خدا مصدر نور ذاتيم

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 115 *»

كهكشان و شهب و هرچه در او نور و ضيا

مه و خورشيد و كواكب همه تابنده ز ما

آيه رِفعت ما رِفعت اين عرش و سما

معدن جود و سخائيم و دَرِ بذل و عطا

رحمت مطلق حق آمده‏ايم بر ابرار

نقمت بي حد او بر سر كلّ اشرار

ما ز حق بين شما مالك اين آلاييم

والي امر شما برتر و هم والاييم

بر شما طاعت ما حتم و همه مولاييم

از شماها همه يكسر به شما اولاييم

مهبط وحي خدا سينه نوراني ما

مشرق صبح ازل جلوه سبحاني ما

منظر لطف خداييم و عنايات جسيم

مركز گردش پرگار چنين ملك عظيم

منشأ اصل بقا مبدء هر فيض عميم

دست ما باب عطا آمده در كل نعيم

راه ما راه سعادت بود و راه نجات

هر كه زين ره نرود مي‏رود او در ظلمات

«* فاطميات، اشعار صفحه 116 *»

هر كه ره برده به حق در همه حالاتش

او زما جسته هدايت به سوي طاعاتش

منكشف در بر ما عالم و جزئياتش

ذات و اوصاف و حدود و همه ذراتش

والي ملك ولائيم چو ما در عالم

هادي راه خداييم ز عهد آدم

جنت خلد بود جاي محبان علي

جاي آن كس كه وفا كرده به پيمان علي

دوزخست جايگه دشمن نادان علي

هر دو چون عبد مطيع در بر فرمان علي

مظهر كل ولايت بود اين همسر من

تاج عزّ و شرفست همسر من بر سر من

خود بگوييد ز چه از ارث پدر منع شود

دختر ختم رسل تا كه ازو سهم برد

از كدامين ملل اين حكم كسي نقل كند

در چه آيين بود اين حكم روا، اهل خِرَد

اين يكي بدعت ديگر بود از سوي شما

ناروا حكم جفا، نيست ز آيين خدا

«* فاطميات، اشعار صفحه 117 *»

فرض ميراث بود حكم عمومي به كتاب

اختصاصش به گروهي نرسيده به خطاب

ارث من منع كند بي خبر از حكم صواب

به حديث كَذِبي([16]) همره با طعن و عتاب

كس نگويد كه چرا فاطمه محروم گردد

نه كس از بدعت او شاكي و مغموم گردد

خبر ارث نبيين شنويد از قرآن

نص قرآن شده در امر شريعت برهان

خبر جعلي تيمي([17]) نشود چون ميزان

ردّ قرآن نكند وحي خبيث شيطان

نسخ قرآن نكند ميل و هواهاي بشر

نص محكم نشود سست به آراء دگر

ما ندانيم چنين حكم كه او مي‏گويد

راه اضلال و ضلالست كه او مي‏پويد

بهر اين باطل خود پوشش حق مي‏جويد

هم بدين حيله ز خود رنگ جفا مي‏شويد

مقصدش غصب فدك باشد و ظلم بر ما

شده پامال جفا ذمّه احمد ز يكجا

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 118 *»

حق ما دستخوش اهل جفا گرديده

دين حق معركه اهل هوي گرديده

تا عدو چيره بر اين خانه و ما گرديده

روز ما از ستمش شام سيا گرديده

كار ما صبر و تحمل شده از دست عدو

گوييا خار به چشمست و سُتُخوان([18]) بگلو

دوره ظلم نپايد نبود پابرجا

آخر آيد ز پس تيره شبان صبح و ضيا

چه بسا ظالم و سركش كه گرفتار هوي

ستمش عاقبت كار در آرد از پا

مدت جَوْله باطل چو به انجام رسد

مهلت سركشي و جور به اتمام رسد

حق ما كرده بيان حق به كتاب منزل

اخذ پيمان شما كرده نبي مرسل

شرح و تفصيل حق ما شده بعدِ مجمل

نه اميدم كه دگر حلّ شودم اين مُعضل

ز چه رو نقض نموده همگي پيمان را

پشت سر از چه فكنده شرف ايمان را

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 119 *»

داده‏ايد از كف خود عزت دين و دنيا

شده‏ايد همچو يهودان زمان موسي

كه گرفتند يكي عِجْل بسي بي پروا

عِجل آنها چه بُوَد در بر اين عِجل شما

عاكف درگه وي گشته پي نصرت او

ذُلّ خود خواسته تا آنكه كنيد حرمت او

تا ربوديد ز شه افسر شاهنشهيش

آنكه زيبنده او تخت و نگين و كلهش

بس گران آمده بر شاه ملائك سپهش

آنچه كرديد شما با وصي حق سيرش

پس شما اهرمنان غصب خلافت كرديد

با سليمان زمان از چه خيانت كرديد

گر پسنديده شما دشمن ما را شمريد

گر كه در ذلت ما عزت خود را نگريد

يا كه بي مهر علي راه اطاعت سپريد

به ره قرب خدا هرچه كه طاعت ببريد

پس نيابيد شِفاي دل خود تا محشر

كام دل در هوس خويش نبينيد يكسر

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 120 *»

اين رِدا شأن علي بوده ز دوران ازل

آنكه صبرش بَر اين باد جفا همچو جَبَل

غير ما هر كژ و لجباز و كلك‏باز و دغل

گر كه پوشد شود او مرتكب شرّ عمل

كبرياء بهر خداوند علي هست شعار

گو مُنازع، نبري سود بجز حسرت و عار

چونكه بر قامت بيگانه نشد ببريده

پس بسي زشت بود گر كه به خود پوشيده

عيب و عارش همه ظاهر نشود پوشيده

آتش آخرتي لازم آن گرديده

آتش خشم خدا باشد و پاينده بود

ني در آن ميرد و ني هم كه در آن زنده بود([19])

من نه از راه نيازست كه خواهم حقم

زانكه يكسر همه خلق عَبيد رِقّم

آيه محكم حقست دليل صدقم

در بر قطره‏اي از بحر عطاي طِلْقم

هفت دريا چو يكي قطره ناچيز بود

دو كف دهر ز جودم پُر و لبريز بود

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 121 *»

خاندان كرم و عزّ و بها و شرفيم

انبياء را چه به حق وارث و خير خلفيم

گر كه در ظاهر خلقت همگي همچو صفيم

ما به باطن همه را اُمّ و اَب و هم سلفيم

اصل نوريم و همه همچو شعاع در بر ما

ما چراغيم و همه بسته به ما و پَرِما([20])

در خور ما نبود مال و مقام دنيا

نه سزد بر چو شما سروري همچون ما

چون حكيمست خداوند علي اعلا

داده ما را دو جهان سروري والا را

عَلِمَ اللّه، كه شايسته ما نيست چنين

سروري بر چو شما در همه روي زمين

خطبه و موعظه دخت نبي اكرم

در ميان حرم و مسجد قدس اعظم

در دل تيره جمعيت پر حقد و دِژَم([21])

ره نبرد و نشدش كس پي ياري محكم

همه در پيروي پور قُحافه([22]) يكدل

شده از دين خدا منحرف و هم غافل

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 122 *»

7ـ پاسخ ابوبكر و

سخنان فاطمه3 با حضّار

 

پس عدو گفت فدك سهم همه مي‏باشد

ارث شخصي نبود تا كه ترا مي‏بايد

كي ترا غصب فدك زيبد و يا مي‏شايد

يا كجا همچو تويي رخ ز شريعت تابد

من ز مالم بدهم آنچه كه خرسند شوي

نه بجا آنكه به اين ملك تو دلبند شوي

من نگويم مگر آنچه همه آن را گويند

من نجويم مگر آنكه همه آن را جويند

هر رهي را كه پسندي همگي آن سويند

ليك امر فدكت هرچه همه مي‏پويند

هر چه گويي ز فضائل همه بر ديده ما

رتبه‏ات نزد همه هست مسلّم والا

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 123 *»

رو به حضار نمود فاطمه با قلب پريش

بي وفا قوم جفاپرور و بيگانه ز كيش

كه اَيا جمع پريشان و سرافكنده به پيش

اي در اين كار غلط گشته همه يك انديش

ز چه رو گشته ز حق غافل و اين گونه جواب

شنوم در ملأ و كس نرود راه صواب

از چه در حكم خدا فكر و تدبر نكنيد

نصّ قرآن سندم از چه تفكر نكنيد

از كه ترسان شده و هيچ تهور نكنيد

بلكه از راه جفا خير تصور نكنيد

يا كه دلهاي شما مُهر شده بر باطل

يا كه از رشد و فِراست شده‏اندي عاطل

سوء رفتار شما بسته سر و گوش شما

برده از دست شما عقلِ سر و هوش شما

در ره نصرت باطل همه جوش شما

نيش اين اهرمنان گشته عجب نوش شما

سربسر كار شما زشت و شرر انگيزست

حق ما در نظر جمع شما ناچيزست

«* فاطميات، اشعار صفحه 124 *»

بار سنگين ستم چونكه نهاده بر دوش

در بَرِ ظلم خسان تا كه نشسته خاموش

باد و طوفان هوي برده ز سرها همه هوش

حال بر ما برسد نيش و شما را هم نوش

گر چه از بخت خوش خويش دمي دلشاديد

ليك باشد پس از آن همچو عذاب جاويد

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 125 *»

8 ـ شكايت فاطمه3 با پدر9

پس از آن روي به قبر پدر خويش نمود

ياد آن عزّ فراوان كه بُد از پيش نمود

ناله از كجروي خصم بدانديش نمود

بس دل از آه شرر خيز دلش ريش نمود

شكوه كرد از ستم قوم جفا پيشه دون

زانچه ديده ز پسِ مرگ پدر آن دلخون

كي پدر بعد تو بس حادثه‏ها پيدا شد

رخنه در دين خدا فتنه بسي برپا شد

اي پدر تا كه بُدي حرمت ما مُمضي شد

ليك با فَقْد تو شد آنچه كه از اَعدا شد

چه گرانست پدر فَقْد تو بر اين دل ريش

يك نظر كن پدرم جانب اين دختر خويش

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 126 *»

اي پدر بعد تو ما همچو يكي بستاني

كه شده پر خس و ني آبي و ني باراني

امت خود بنگر غرقه در ناداني

شده‏اند پيرو اين اوّلي و آن ثاني

همه يكدل شده در خواري ما بي كم و كاست

بعد تو اي پدرم كينه ز دلها برخاست

هر نبي را چو كرامت كندش حضرت حق

دهدش از ره احسان شرف و شوكت حق

اهل او را دهد او منزلت و قربت حق

يابد اهلش ز وفا از كرم و دولت حق

برتر از امت او نزد خدا جاه و مقام

نعمت افزايد و بخشد همه را عزّ تمام

ليك تا رفتي و تا چهره نهان فرمودي

باب حسرت ز غمت بر دل ما بگشودي

عوض آنچه تو از راه صفا پيمودي

امتت بر ستم و كين و جفا افزودي

عوض اجر تو و تسليت و دلسوزي

مجتمع گشته پي فتنه و كين افروزي

«* فاطميات، اشعار صفحه 127 *»

حمله‏ور بر حرم و عترت پاك تو شدند

مشركاني كه ز حق خسته و بيگانه بُدند

همه بدخواه تو و بدگهر و ديو و ددند

در ره ذلت ما يكدل و با هم مددند

تو كه رفتي همه روي زمين تيره و تار

نه كسي غمخور ما ني احدي ياور و يار

تو بُدي شمس ازل پرتو تابنده تو

روشني بخش جهان بود و نماينده تو

همه فرمانبر تو از دل و جان بنده تو

جبرئيل مفتخر از عزت پاينده تو

بر تو نازل ز سما وحي الهي مي‏شد

دل ما زنده از آن روح سماوي مي‏شد

تا تو رفتي پدرم خير دگر باز نماند

عزت و حرمت ما لحظه‏اي دمساز نماند

بعد تو جان پدر همدم و همراز نماند

آن همه عهد و وفاداري آغاز نماند

كاش پيش از تو همه رفته بُديم از دنيا

تا نمي‏ديد دگر آنچه كه ديد ديده ما

«* فاطميات، اشعار صفحه 128 *»

آنچه ديدم ز فراقت پدرم در دنيا

كس نديده ز عرب يا ز عجم در دنيا

پدري چون تو نبيند دگرم در دنيا

دختري هم نه به ماتم كه منم در دنيا

اي پدر ماتم تو ماتم سرمد باشد

اَلَمش در دل من بي‏حد و بي‏عدّ باشد

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 129 *»

9 ـ نـااميدي فاطمــه3

و به خانه برگشتن آن مظلومه

 

بعد از آن با دل پرغصه و با حال فكار

نااميد از سخن و موعظه و آن اِنذار

دل پر آشفته ز غم حالت او زار و نزار

مضطر و غمزده و يكّه و بي‏يار و قرار

خسته و خون‏جگر و بي‏كس و آزرده بدن

بي پناه و مدد و بي هدف و غرق مِحَن

در دلش داغ غم هجر گرامي بابش

برده دشمن ز كَفَش هر چه ز خاك و آبش

نه به جا حرمت آن جاه و مقام نابش

رفته از غربت دين از تن زارش تابش

سينه سوزان ز غريبي شه كون و مكان

دل خروشان ز جفاگستري اهل زمان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 130 *»

ني پدر دارد و ني حرمت و ني عزّ و مقام

آنكه تعظيم وي آورده بسي فخر اَنام

نه دگر منزلتي نزد كسي از اقوام

خويش و بيگانه  شده دشمن آن بدر تمام

ني فدك در كف و ني بهر كلامش ارزش

ني كسي عذر خطا آرد و خواهد پوزش

به سوي خانه رود ليك بسي آزرده

شود او هر قدمي بيش ز پيش افسرده

حسرت پر شرري جاي فدك آورده

لحظه لحظه شود او بي رمق و پژمرده

آنكه خرّم ز صفايش شده باغ مينو

آب و تابش همه مرهون رخ و آن گيسو

حرمت خانه او رفته به باد بيداد

حرم عزت او رهرو خصم شياد

او چو تيهوي([23]) حرم دشمن او چون صياد

در جواني شده خم آن قد سرو آزاد

شده از جور عدو درگه كاشانه او

مقتل و مدفن محسن دُر يكدانه او

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 131 *»

رود او جانب آن خانه كه آتش از كين

زده بر درگه آن دشمن ديرينه دين

با لگد كنده ز جا آن در دربار يقين

كه به درباني آن فخر كند روح امين

شرر آتش او بر شده تا عرش علا

سوزد از اخگر آن تا به قيامت دلها

خانه‏اي كز شرفش قبلگه جن و ملك

خاك درگاه وي آمد شرف عرش و فلك

محك آسا شده بر اهل سما تا به سمك

بلكه بر مؤمن و كافر بود آن اصل محك

خانه‏اي گرچه به ظاهر بود از خشت و گلي

به برش جنت مينو ز صفايش خجلي

مؤمنان حِطّةٌ آورده به لب از دل و جان

حِنطَةٌ كرده منافق ز جفا ورد زبان

به نخيلي بدل او كرده يكي اصل حسان

ثمر نخل شقاوت نبود غير همان

كعبه اهل ولا اين در و دربار علي

هر كه شد اهل صفا يار و مددكار علي

«* فاطميات، اشعار صفحه 132 *»

خانه‏اش محور روشنگر احوال دلست

قبله اهل دل و كعبه آمال دلست

ياد اوصاف كمالش ره اِكمال دلست

حُبّ زهرا به خدا افضل اعمال دلست

صدخِضِر سجده ز اخلاص به دربار بتول

برده تا جسته به درگاه خدا عزّ وصول

همچو فردوس برين نور دهد بر آفاق

يا چو زرّين خور گردون كند او هي اِشراق

نقطه عطف دل و جانِ تمام عشاق

شده از جور عدو مايه حزن و اِشفاق

آن حريمي كه مطاف همه خيل ملك

بوده گرديده كنون معركه اهل كلك

خانه‏اش مدرسه عشق و ادب آمده است

نزد ارباب وفا قبله ربّ آمده است

جان اهلش ز جفا جمله به لب آمده است

بر تن زار همه يكسره تب آمده است

چه عجب حادثه‏اي بود كه ديده دوران

نپذيرد دگر اين ضايعه هرگز جبران

«* فاطميات، اشعار صفحه 133 *»

درب اين خانه نبي كرده بسي ذكر سلام

هم بس آورده ز حق در شرفش قول و پيام

مدح اهلش بسروده به بر خاص و عوام

به بياني كه بود احسن و هم خير كلام

ليك در خاطره‏ها هيچ نمانده گويا

زان همه مدح و ثنائي كه نموده طه

سوي آن خانه رود اختر برج عصمت

با غضب آنكه بُدي مظهر اصل رحمت

نكند حق ز كرم نعمت خود را نقمت

مگر آنگه كه بشر خود ننمايد حرمت

پس شود مستَحِق نقمت و هم حكم قصاص

شنود يكسره او لاتَ و لا حينَ مَناص([24])

فاطمه مي‏رود از مسجد بابش غمگين

سوي كاشانه ولي با دل از غم سنگين

روز او گشته چو شب ز آه دل او رنگين

زانكه او ديده ز دشمن روشي بس ننگين

گو «غمين» باز تو بخشي ز حيات زهرا

هم ز آلام وي و هم ز وفات زهرا([25])

 

 

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 135 *»

توفان غم

 

 

 

«بخش دوم»

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 136 *»

1ـ انتظار امام7و اطفال در خانه

 

صاحب كرسي تقدير و قضا و اِمضا

مالك ملك عطا وارث شأن طه

حامل عرش خداوند علي اعلا

آنكه بر كل رعايا هُوَ نِعْمَ المَوْلي

والي امر همه مُعْطي كلّ نعمست

گرچه از جور عدو غرقه درياي غمست

آنكه او سلسله جنبان نظام هستي

آنكه او باني بنيان و قوام هستي

عزم او مركز پرگار تمام هستي

نور او مبدء ايجاد و دوام هستي

هستي از چشمه فيضش شده اينسان برپا

دشمنش بين ز جفا گشته چسان بي پروا

آنكه او جلوه حق باشد و اصل قِدَمست

آنكه او نور حق و آيت حق در كرمست

پرده دار شب معراج نبي دمبدمست

ثاني احمد و همراز وي و همقدمست

ظاهر سرّ نبي باطن و هم ظاهر اوست

شده مقهور عدو بي كس و بي ياور و دوست

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 137 *»

آنكه از يمن قدومش حرم اَمن خدا

مأمن كل خلايق شده تا روز جزا

كعبه گرديده اگر قبله‏گه اهل وفا

حرمت اوست كه ظاهر شده زين عزّ و بها

ليك ايمن نبود اهل وي از دشمن او

نه اَماني ز حرامي بودش مأمن او

آنكه نوح خواند ورا نزد بلا در خَلَوات

كشتي نوح ز طوفان بلا يافت نجات

نام نامي وي آمد مدد اصل حيات

دشمنانش همه در وادي تيه و ظلمات

غرق طوفان بلا فلك نجات امت

هم در امواج فتن نوح زمان در حيرت

آنكه نورش چو بدي همره پور آزر

شد بر او بَرْد و سلامت شرر آن آذر

منطفي‏ء هم شرر آتش دنيا يكسر

تا سه روزي نشدي گرم دگر هيچ اخگر

پس عجب زاتش كين و حسد اين نمرود

كه بر افروخت به درگاه شهنشاه وجود

«* فاطميات، اشعار صفحه 138 *»

آنكه او ياور موسي شد و هرون وصي

با يكي نيزه زرّين به روي اسب قوي

شد نمايان ز وفا بر سر فرعون غوي([26])

چونكه آمد ز جفا از پي قتل دو نبي

كل آيات خدا بود كه فرعون بديد([27])

از چه رو صبر نمود در بر ان قوم عنيد

او شده خانه نشين منتظر زهرا است

نگران ستم بي حد آن اعدا است

پيش او مدفن محسن همه دم پيدا است

تيره اندر نظرش دامنه غبرا است

داغ آن غنچه نشگفته نباشد آسان

آنكه موؤده خدا خوانده ورا در قرآن([28])

«* فاطميات، اشعار صفحه 139 *»

درِ نيم سوخته بيند به كنار ديوار

خون خشكيده زهرا دهدش بس آزار

داغ آن پور گرامي بودش در دل زار

در و ديوار سرا در نظرش مقتل يار

سوزد از آتش حسرت دل آن شاه غريب

زانچه آمد به سر همسرش از جور رقيب

بي شكيب از جهت مادر خود اطفالش

همه غمديده و شوريده آن احوالش

مضطرب زانكه چو آيد بسرش ز اقوالش

مجتمع گِرد پدر ناظر بر اعمالش

كه چسان از غم زهرا شده بي تاب و توان

خيزد او گاه ز جا گاه نشيند نالان

رفته زهرا كه كند امر فدك را يكسر

هم دفاع از حرم دين خداي اكبر

كند انذار ستمكار و ستمگر پرور

هم حمايت ز مقامات و حقوق حيدر

فتنه‏ها كرده به پا از ستم آن قوم عنود

دين حق گشته فداي هوس خصم حسود

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 140 *»

رفته تا تازه كند ياد نبي امجد

سازد او زنده ز نو موعظه‏هاي احمد

آرد او خاطره عهد غدير مُعْضَد

به زبان همره آيات كتاب سرمد

كند انذار چو بابش ز عقاب محشر

گويد او هم سخن از عدل خداي اكبر

رفته او سوي عدو تا كه كند شكوه ازو

نالد از جور وي و ضربت در بر پهلو

گويد از غصب فدك همره درد بازو

حجت اتمام كند بر همگي از هر سو

تا نگويد كسي از حادثه غافل بودم

يا بگويد كه در اين مسأله جاهل بودم

دل اطفال پريشان و يتيم طه

غرقه در خون غم از جور گروه اعدا

سينه سوزان ز غريبي امام تنها

شرر آه پدر بر دل و جان آنها

نگرد بي كسي عترت طه را او

آه حسرت كشد از دل ز جفاهاي عدو

«* فاطميات، اشعار صفحه 141 *»

همه افسرده دل از ظلم و جفاي اشرار

جاري از ديده سرشك غم و سوز بسيار

ديده بر ره كه بيايد به سرا از بازار

مادر بي كس و ياري كه ندارد غمخوار

غير اطفال خود و همسر غم پرور خود

شكوه برده همگي بر در حق داور خود

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 142 *»

2ـ فاطمه3 در خانه

و گزارش ماجراي مسجد

 

آمد آن مادر آزرده دل و آشفته

كس خريدار نشد گرچه بسي دُر سفته

چهره‏اش پر ز غم و در دل خود بنهفته

غم نوميدي از مردم و زانچه گفته

چون نديده اثري زان همه گفتارش

كس پشيمان نشد از آن كجي رفتارش

سخن از واقعه رفته چو آغاز نمود

تا كه لب بهر سخن زانچه شده باز نمود

شكوه قوم دغا نزد علي ساز نمود

اهل غم را به غم تازه چو دمساز نمود

همه افسرده و دلخسته ز رنجيدن او

سينه پر آتش حسرت ز جفا ديدن او

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 143 *»

از چه پيچيده به خود شَمْلَه عُزلت([29]) اي شه

از چه پنهان شده‏اي اي كه تويي همچون مه

مُنزوي گشته و از حق خودت لب بسته

چُون جنين در رحم و مُتهمي در خانه

نه جزاي خدمات تو بود اين احوال

نه كه شايسته تو آنچه شده زين اعمال

تو كه در معركه‏ها شير خدا نام تو بود

نام تو رُعْب([30]) به دلهاي عرب مي‏افزود

ز چه رو چيره شده بر تو سگ و گرگ عنود

نه مگر در كف تو هستي هر بود و نبود

تن بدين خفّت و خواري ز چه رو در دادي

حق خود از كَفَت اين گونه سراسر دادي

نِحله‏ام([31]) را ز پدر دشمن ديرينه من

بهر اطفال من خسته چو گنجينه من

بگرفته ز ستم در دل او كينه من

دست ردّ زد ز جفا بر سخن و سينه من

نا اميدم كه دگر حق مرا باز دهد

فتنه‏ها كرده به پا كي ز ستم باز ستد

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 144 *»

آنچه در سينه پركينه خود داشت عدو

وانچه از بغض و حسد در دل گنديده او

همه پيدا شد از او در بر جمعي چو همو

ديدمش دشمن بدخواه من و بس بدخو

نبُدش زين همه جرم و جفاها پروا

ذرّه‏اي هم نبدش فكر جزاي فردا

ني مهاجر پي ياري من و ني انصار

ني كسي ياور من ني احدي شد غمخوار

همگي ديده فرو بسته ز من، كج رفتار

نه كسي دافع و مانع نه كسي شافع و يار

همه راضي ز ستمكاري آن پير عنود

همه بدخواه من و ياور آن پست حسود

رفتم از خانه بُرون سينه پر از غيظ بدم

خشم خود برده فرو عازم بر خطبه شدم

ليك ديدم پس از آن خطبه پرشكْوه و دم([32])

خوارم و باز خود و درد شرر بار خودم

زين سبب گشته از آن جمع خسان بس مأيوس

سينه‏ام پر ز غم و مي‏خورم اينك افسوس

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 145 *»

نسزد از چو تو اين خواري هر دم افزون

شده پامال هوي شوكت از حدّ بيرون

دست خود بسته و در گوشه اين خانه زبون

خوار و مستضعف اين قوم هوسباز و نگون

تو كه عرش آمده يك پايه ز تخت جاهت

ز چه تسليم شده‏اي در بر اين بدخواهت

اين خلافت كه ترا حق الهي بوده

اي كه شيران عرب در كف تو فرتوده([33])

ز چه‏اي طعمه اين جمع دَد و آلوده

تا شود فتنه به پا جرم و جفا افزوده

صبر و طاقت نه دگر كار من زار بود

بس گران بار غمت بر دل بيمار بود

پيش ازين كاش كه مرگ من مظلومه زار

مي‏رسيدم كه نگردد همه روزم شب تار

چاره‏ام صبر و تحمل، شده اين خرمن بار

بار دوش من فرسوده ز ظلم اشرار

خواهم از حق، كه رساند فرج امر مرا

يا فزايد ز كرم طاقت و هم صبر مرا

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 146 *»

واي بر من همه روزم ز جفاي دشمن

رفته از دار فنا باب گرامي از من

آنكه او بازوي من خوار و گرفتار محن

اشك حسرت ز غم هر دو چكم بر دامن

واي بر من كه بلايم شده از حدّ بيرون

غم هجران پدر در دل من روز افزون

عاقبت شكوه خود نزد پدر خواهم برد

با دلي پر ز غم از جور عدو خواهم مرد

خواهم از دادگرم در عوض دردم و دُرد([34])

گيرد او حق من از آنكه ز من حقم خورد

تا كه در نزد همه مايه عبرت گردد

ذلّتش هم سبب شادي عترت گردد

اي خدايي كه ترا قدرت بي حدّ باشد

قوت و حول ز تو باشد و بي عدّ باشد

در بلا اهل ولائي كه مسدّد باشد

اجر او روز جزا بي حد و ممتدّ باشد

رحم فرما به تن خسته و آزرده من

كن نظر سوي من و حالت افسرده من

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 147 *»

3ـ پاسخ علي7 و آرامش فاطمه3

 

زد شرر حالت زهرا به سراپاي علي

طاقتش داده ز كف جان تواناي علي

شده فرسوده غم بازوي برناي علي

آمد آخر ز پس كوه غم آواي علي

همچو دريا كه خروشان شده از موج بلا

سر فرو برده به جيب از ره تسليم و رضا

نه ترا ويلي و وائي بود اي دخت رسول

هرچه ويلي، رسد آن بر سر اعداء بتول

منما خشم دگر بيش بر اين قوم خذول

خشم و لطف تو شده مايه هر ردّ و قبول

تو مِهين دخت نبي آيه رحمت باشي

نسزد بعد پدر مايه نقمت باشي

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 148 *»

من كه سستي نكنم زانچه بدان مأمورم

ننمودم به جز از آنچه كه بُد مقدورم

روزي ما شده مضمون و نه من مجبورم

هم اَمينست كفيل تو و من معذورم

بعد ازين چاره ما صبر و قناعت باشد

عزلت و رنج و بلا جاي خلافت باشد

لطف حق بهر تو اي دخت پيمبر بهتر

بود از آنچه كه گرديده ز دست تو بدر

اجر خود مي‏طلب از حق كه بود او داور

آنكه ضايع نكند حق كسي در محشر

مطمن باش كه حق حافظ و هم ياور تست

گرچه دانم سخنم سرّ دل و باور تست

فاطمه تا كه شنيد عذر وي و حجت او

با خبر گرچه بد از امر وي و عصمت او

هم خبردار بُد از سرّ غم و عُزلت او

زانكه شك ره نبرد در حرم رِفعت او

ليك او هم ز خدا داشت چنين تكليفي

جامه عصمت او هم چه بجا تشريفي

«* فاطميات، اشعار صفحه 149 *»

پس برآورد دو دست از پي تسليم و رضا

آنكه او راضيه بودش لقب از سوي خدا

كعبه اهل دل و قبله‏گه اهل دعا

عرضه فرمود به درگاه خداي يكتا

با دو چشم تر و رخسار سيه از سيلي

سينه مجروح ز مسمار و دودستش نيلي

كاي خدا راضيم از آنچه تو هستي راضي

شده تسليم تو در آنچه تو آن را خواهي

من پسندم ز بلا هرچه كه پيشم آري

زانكه خيرست هر آن را كه تو سازي جاري

از تو خواهم كه دهي از كرمت اَجرْ مرا

هم دهي در بر طوفان بلا صبرْ مرا

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 150 *»

4ـ گريه فاطمه3

و اعتراض اهل مدينه و پاسخ آن مظلومه

 

غم آن بانوي دين ني كه غمي ميلي([35]) بود

بلكه اندوه دلش حادثه‏اي كلي بود

اشك گلگون وي از ديده، نه از سيلي بود

آه سوزان دلش ني ز رخ نيلي بود

غم فقدان پدر در تب و تابش مي‏كرد

گريه از داغ و غم فرقت بابش مي‏كرد

زين سبب سوز دلش سوز همه دلها شد

سينه‏ها پر شرر از آه دل زهرا شد

همه شوريده و غم در همه جا پيدا شد

اثر حزن دلش ثابت و پابرجا شد

خسته از حالت غم اهل مدينه گشتند

پس كمر بهر شكايت به علي بر بستند

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 151 *»

آمدند نزد علي عده‏اي از اهل نظر

كه بگو فاطمه را اي كه تويي نور بصر

مي‏زند آه تو بر جان و تن جمله شرر

نه گوارا بود اين زندگي و خون جگر

يا كه شب گريه كن و روز تو آرام بگير

يا به شب راحت و در روز، غم عام بگير

سخن مردم راحت طلب و تن پرور

چو علي كرد حكايت به برِ آن اطهر

شد فزون درد دل و خستگي آن پيكر

گفت با آه جگر سوز خود و ديده تر

گو به آنها كه من دلشده زار و نزار

چند روزِ دگري بيش نباشم بيمار

مي‏روم نزد پدر شكوه‏كنان از ايشان

مي‏برم همره خود اشك دو چشم گريان

صورت نيلي از سيلي آن اصل بَدان

ضلع بشكسته و بازوي كبودي اينسان

تا پدر داد مرا باز بخواهد از حق

حق كندحكم ميان‏من و اين قوم سِلَق([36])

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 152 *»

پس از آن فاطمه مي‏رفت براي زاري

در بقيع همره با خفت و رنج و خواري

بجز از سايه سِدري([37]) نه در و ديواري

غير اطفا ل پريشان نه كس و غمخواري

بود تا شب همه روز گريه و زاري كارش

مي‏شدي كاسته هر آن بدن بيمارش

گريه‏اش ضربت سختي به سر دشمن بود

گرچه در سنگر دين منفرد و يكتن بود

اشك او اسلحه جنگ وي و مُتْقَن بود

دشمن از حربه او ني كه دمي ايمن بود

در شبي اَرّه ظالم به بُنِ سِدر رسيد

كس دگر فاطمه و آن شجر سدر نديد

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 153 *»

5 ـ فاطمه3 در اُحُد

و گفتگو با محمود بن لبيد درباره خلافت علي7

 

شد اُحُد جاي عزاداري زهرا در روز

سرزمين شهدا جايگه ماتم و سوز

شاهد بزم ازل شمع شبستان افروز

آنكه آمد همه را درس ولايت آموز

همچو آواره و سرگشته و بي جا و مكان

بلك آواره و سرگشته نباشد اينسان

روزي آمد به احد آنكه بُدي او محمود

هم به نام و به صفت، پور لُبيد([38]) و مسعود

ديد زهرا به همان حالت حزن معهود

در بر قبر عمو حمزه، شهيد معبود

گريه مي‏كرد چنانكه رگ دل از هر كس

كه شنيد گريه او پاره نمودي زان پس

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 154 *»

مكث كرد تا كه دمي فاطمه از گريه خويش

گشت آرام و رسيد خدمت او با دل ريش

بعد تسليم بر آن بانوي رنجور و پريش

آنكه اندوه دل زار وي از حوصله بيش

گفت اي سيده كل زنان يا زهرا

رگ قلبم ببريدي ز فغان يا زهرا

گفت زهرا كه سزاوار منست سوز و بكاء

چون منم آنكه شده فاقد خير آباء

آتش فرقت او در دل زارم برجا

شوق ديدار پدر برده توان از اعضاء

كم دگر برده شود نام همه بعد ممات

ليك ياد پدرم بيش شد از وقت حيات

گفت اي سيده‏ام از تو سؤالست مرا

سينه‏ام تنگ از آن حال جوابست ترا؟

گفت آري بودم حال تو هم طرح نما

پرسش خويش چنين طرح نمود او آنجا

نَصّي فرموده پدر قبل وفاتش كه علي

بعد وي رهبر ما باشد و بر جمله ولي؟!

«* فاطميات، اشعار صفحه 155 *»

فاطمه واعجبا گفت جواب محمود

كه مگر نيست ترا ياد ز روز معهود([39])

گفت آري بودم خاطره روز عهود

ليك پرسم كه ترا چيست ز بابت مشهود

گفت زهرا كه خدا هست گواه من زار

كه شنيدم پدرم گفت در آن آخر كار

بهترين كس كه گذارم پس ازين بين شما

او علي باشد و او هست ولي و اَوْلي

جانشين من و آنگاه دو سبط والا

نُه ز اَبناء حسين رهبر دين و دنيا

پيروي گر كه كنيد هادي و مهدي يابيد

در هلاك اَبديد گركه شما رو تابيد

تا كه بشنيد سخن فاطمه آن دخت نبي

كه امامت بود از نصّ جَلي شأن علي

شد يقينش كه خلافت بود از آنِ ولي

ليك دشمن بگرفته به ستم حقّ وصي

گفت اي سيده‏ام از چه علي باز نشست ؟

ز چه از اَخذ حق خويش علي دست ببست ؟

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 156 *»

پاسخش داد مِهين دخت نبي خاتم

سخني از پدرش سيّد ولد آدم

كه علي را مَثَلست كعبه و اهل عالم

نرود نزد كسي سوي وي آيند از دم([40])

پس از آن گفت سخنها پي اتمام كلام

روشن از پرتو آنها شده آيين و مرام

گر كه حق را به بر اهل خودش هشته بُدند

از پي عترت پيغمبر خود رفته بدند

به خدا جمله به يك رشته به هم بسته بدند

همه از فتنه و آشوب و بلا رسته بدند

وارث امر خلافت شده بود از سلفي

هر سلف، نيز شدي وارث او هر خلفي

تا قيام نُهمين وُلد حسين قائم7ما

آنكه خيزد ز پي نصرت آيين خدا

ليكن آن قوم مقدم بنمودند آنرا

كه خدا مرتبه‏اش پست نمودي هرجا

از جفا كرده مؤخّر شه بي مثل و بدل

آن كسي را كه خدا كرده مقدم ز ازل

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 157 *»

تا كه در خاك سيه جسم نبي كرده نهان

زير آن لَحْد مقدس تن آن شاه جهان

برگزيدند ز هوي بهر خود اَدْناي بَدان

هم به رأي و هوس خويش شدند جمله روان

پس بر ايشان ز خدا مرگ و هلاكت بادا

هم زيان ابدي باد بر ايشان يكجا

مگر آنها نشنيدند خداوند حميد

سخن محكمي فرموده به قرآن مجيد

كه خدا خلق كند آنچه بخواهد ز عبيد

برگزيند ز همه آنكه بود اهل مزيد

دگران را نبود حق گزينش زيرا

همه خلقند و اسير هوس و طبع و هوي

آري آنها همه بشنيده و ليكن ايشان

آنچنان بوده كه فرموده خدا در قرآن

ديده‏ها كور نباشد نبود كور چنان

كوري آنست كه شود كور دل اين انسان

چقدر دور بود مطلب اين قوم عنود

نه به مقصد رسد آنكس كه رود راه جحود

«* فاطميات، اشعار صفحه 158 *»

رفته‏اند از پي آمال دراز بيجا

برده‏اند جمله ز خاطر سفر دار بقا

پس هلاك ابدي همره ايشان بادا

بي ثمر باد و تبه يكسره كار آنها

من پناه مي‏برم اي رَبّ به تو از شرّ شرور

كه رجوع به تباهي بود از خير امور([41])

 

S     S     S     S     S

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 159 *»

6 ـ بستري شدن فاطمه3 در خانه

مصحف فاطمه3

عيادت از فاطمه3

 

شدت درد و محن فاطمه را كرده ضعيف

فاطمه از غم فرقت شده بس زار و نحيف

خون دل قوت وي آمد عوض آب و رَغيف([42])

نه كسي غمخور او آمده از پست و شريف

به اُحد مي‏رود اما يك و دو در هفته

چشم گريان دل بريان بدني بس خسته

گر كه در خانه بود گريه آهسته كند

قلب آن جمع پريش هر دمي از جا بكَند

در دل تنگ علي آتش غم شعله زند

گاهگاهي كه رود تا به اُحد دل نكند

كم‏كم از رفتن از خانه برون، شد عاجز

علّت از راحت و آسايش وي شد حاجز([43])

«* فاطميات، اشعار صفحه 160 *»

بهر تسكين دل فاطمه جبريل امين

نازل از اذن خدا مي‏شدي بر روي زمين

سخن از جايگه بابش و از خلد برين

هم ز آينده خبر داده و از سرّ مكين

پس علي گشت خبردار از اين راز و كلام

گفت برگو كه نويسم سخنش را به تمام

بعد از آن فاطمه اِملاء سخنها يكسر

مي‏نمودي به علي ثبت شدي در دفتر

پس ز اِملاء وي و خط نكوي حيدر

مُصحفي گشت مهيّا به بر آن سرور([44])

همچو قرآن نبي در يَدِ آن سرور بود

بعد ازو هم به يدِ هركه ز حق رهبر بود

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 161 *»

مُصحفي بود سه چندان به بر اين قرآن

نه در آن ذكر حلال و نه حرام از يزدان

نه سخن رفته در آن ز آنچه شده در فرقان

بلكه باشد سخن از آنچه كه خواهد شد آن

سرنوشت همه اولاد وي از خورد و بزرگ

هرچه آيد سر ايشان ز يَدِ قوم سُتُرگ([45])

فاطمه دلخوشيش ياد پدر بود و بهشت

آنچه حق طينت او را ز گِل آن بسرشت

بعد بابش اجل فاطمه را هم بنوشت

به نظر ميرسدش عرصه دنيا بد و زشت

منتظر تا كه بيايد به برش پيك اَجَل

باز گيرد پدرش پيكر زارش به بغل

بدن خسته زهرا به ميان بستر

بِه دِل از فُرقت باباي گرامي آذر

نه دگر تاب و توان در بدن آن اطهر

نكند چاره او آه دل و ديده تر

همه اهل مدينه ز غمش با خبرند

ليك سرگرم خود و زندگي بي ثمرند

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 162 *»

تا كه جمعي ز زنان با دل افكار و ملول

هم ز انصار و مهاجر شده در فكر بتول

بهر ديدار و ملاقات مِهين دخت رسول

همگي در سر موعد به برش كرده نزول

چون شدند مجتمع اندر حرم دخت نبي

«كَيْفَ اَصْبَحْتِ» سروده ز پي دلجويي([46])

از پس حمد خداوند علي اعلي

هم پس از ذكر سلام و صلوات طه

گفت با جمع زنان با نفسي بس كوتاه

سخناني كه همه شكوه بُد از آن اعدا

آنچنان خسته و بيحال سخن مي‏فرمود

كه دل مستمعانش ز اَلم مي‏فرسود

به خدا من نه ز دنياي شما خشنودم

ني ز مردان جفا گسترتان آسودم

آزمودم همه را در ره دين و بودم

با خبر از همه و بود چنين مقصودم

كه شود حجت من روشن و دانند همه

ز چه رو دشمن ايشان شده اين مظلومه

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 163 *»

چه بسا زشت بود رخنه شمشير و سِنان

رأي بي پايه و انديشه بي مغز خسان

بس نكوهيده بود آنچه نفوس ايشان

كرده راهي به سوي زندگي ديگرشان

كه از آن خشم خدا گشته بر ايشان تأكيد

شده‏اند مستحق دوزخ و نار جاويد

لا جَرَم رشته آن گردن ايشان بستم

ننگ رفتار بد آنها بر آنها هشتم

بر همه لعنت و نفرين و شنائَت گفتم

ظالمان را چو سزاوار هلاكت جستم

واي بر جمله ايشان كه چه بي باك و حيا

كرده‏اند دور ازين مركز حق حقش را

S     S     S

S     S

S

«* فاطميات، اشعار صفحه 165 *»

تتمـه

مـيـلاديـــه

 

بطحا شده بار دگر مجلاي قرآن

بيند به چهر ديگري انشاي قرآن

گشته مجسم باطن زيباي قرآن

بي‏پرده در جلوه رخ رخشاي قرآن

كلك عنايت زد رقم طغراي قرآن

داده پيمبر را خدا همتاي قرآن

اي دل نگر زين مكرمت تشريف بطحا

رشك ارم بين دامن ديباي غبرا

گرديده محرم با حريم ذات يكتا

تا زد قدم بر فرق آن صحراي سينا

ليلاي حسن سرمدي با چهر تابان

شد جلوه‏گر در ماسوا ناموس يزدان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 166 *»

آن شاهد غيبي نمايان شد در عالم

روشن ز ديدار رخش شد چشم خاتم

دربان درگاهش هزاران همچو آدم

باشد گداي فضّه‏اش صدها چو حاتم

يك قطره از بحر عطايش ملك امكان

هم چشمه‏اي كوثر بود زان لعل خندان

روشن سپهر عصمت از رخسار ماهش

رخشنده جانها مي‏شود از يك نگاهش

روز آيتي از پرتوي در جلوه‏گاهش

شب هم حكايت مي‏كند موي سياهش

بدر تمام معرفت در عالم جان

سرّ حقيقت را كند تفسير و تبيان

او گوهر يكتاي حق، درياي عصمت

همتاي حيدر، معدِن و اصل كرامت

او گلبني روئيده از صحراي قِدمَت

در دامنش پرورده گلهاي امامت

بين عرصه امكان شده از ديده جان

باغ ارم زين گلبن و هم از گل آن

«* فاطميات، اشعار صفحه 167 *»

صنع بديع حق نگر در خلقت او

آرايش لوح و قلم از صنعت او

حوّا و مريم، آسيه در خدمت او

عرش برين خاضع به نزد رِفعت او

طالع شد از صبح ازل خورشيد عرفان

باشد جمالش مشرق انوار ايمان

او زهره زهرا مِهين دخت پيمبر

انسيه حوراء بود آن طرفه دختر

مام امامان هُدي همراز حيدر

بحر ولايت را بود چُون لؤلؤ تر

قلب پيمبر زين عطا مسرور و شادان

چشم خديجه روشن از اين دُر غلطان

بر قُبّه امكان زد از عزّت چو پرچم

پشت فلك از بهر تعظيمش نگر خم

طاوس قدسي رُتبت و ناموس اعظم

اندر حريم حضرت حقّ بوده محرم

آمد كه گردد قبله دلهاي خوبان

هم كعبه آمال و اُمّيدهاي ايشان

«* فاطميات، اشعار صفحه 168 *»

پرده نشين عزّ حق در بزم لاهوت

مِشكوة انوار خدا در ملك ناسوت

در دست او باشد زمام عرش تا حوت

از يك تجلي كرده كل را مات و مبهوت

دارد هر آنچه خرّمي جنات رضوان

از روي و بوي دختر ختم رسولان

اُمّ ابيها آمده كُنيت برايش

تا آنكه باشد كنيه‏اش ذكر ثنايش

يعني كه در پيدائي باب از صفايش

او اصل و بابا فرع آن دخت همايش

خود حرمت احمد از آن خاتون نسوان

باشد براي رتبتش ارزنده برهان

اُمّ الائمّة باشد و ملجاي اُمّت

گرچه زنست در آستينش دست قدرت

سايد به پايش جبرئيل رخسار ذلّت

هرگز نديده كس زني با اين جلالت

بر سفره احسان او از ريزه خواران

جمله ملائك سربسر هم انس و هم جان

«* فاطميات، اشعار صفحه 169 *»

در ظلمت امكان بود مصباح روشن

در دامن خود پرورد انوار ذوالمنّ

او محور هستي و او بر كلّ مُهيمن

باشد مدار چرخ اعظم آن پري‏تن

دارد همانا فوز زمزم در زنخدان

از فيض لعل جانفزايش آب حيوان

پرگار خلقت را بود آن نور مطلق

چون نقطه و از نور او گرديده منشق

سرچشمه كل فيض آن محبوبه حق

از حكم و فرمانش جهان را بين منسق

هرجاكه حُسني حُسن آن بانوي‏دوران

گر سوسن و سنبل و يا سوري و ريحان

اصل تُقي حِلم و حيا گنجينه مهر

روشن سموات عُلا از نور آن چهر

آئينه‏دار روي او در آسمان مهر

هركس كه باشد مبغضش او زاده عِهر([47])

از آبروي او بود هر گونه احسان

او مظهر اسم رحيم و اسم رحمان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 170 *»

صديقه كبري بود خاتون محشر

چرخ ولايت را شده زيبنده محور

فُلك شفاعت را چو او شايسته لنگر

باشد پناه بي‏پناه و هركه مضطر

از غمزه‏اش هر مشكلي گرديده آسان

دست همه بر دامن آن رشك حوران

وَكْرِ مشيت قلب پاك آن حميده

از عزم او پيدايش هر نوع پديده

باشد پسند حق هر آن را خوب ديده

مبغوض حق هرچه از آن قلبش رميده

افتد ز گردش گر بخواهد چرخ گردان

زآسيب‏قهرش«كُوِّرَتْ»خورشيدرخشان

حكم ازل مدغم شده در حكم آن پاك

تقدير امر عرشيان تا عرصه خاك

فرمانبرش كل ملك بس چُست و چالاك

در دست او افسار هر شيطان ناپاك

گل از ولايش آبدار بر قصر قضبان

بي‏مهر او بي آب اگر بوته مُغيلان

«* فاطميات، اشعار صفحه 171 *»

ديگر «غمين» غم را بهل از يمن زهراء

خواه از خدا تعجيل امر مهديش را

جاري كند عدل خدا در شهر و صحرا

از مقدمش گردد زمين مينوي خضرا

گسترده گردد دين حق از امر دَيّان

روزي دهد از خوان غيبي حق مَنّان

انوار حق گردد هويدا از در و بام

روي زمين را سربسر مهدي زند گام

روز عدو از قهر شه باشد بر او شام

اِنعام عام و خاص او بر خاص و هم عام

گلزار دنيا خرّم اندر فصل آبان

در مهرگان ديگر نبيند روي نقصان

عنبر فشان آمد تو را خامه بدينسان

دُرّ خوشاب ريزد از آن در بزم ياران

ليكن عنان دركش كه اين ره را شتابان

نتوان كه طي سازي اگر باشي ز فرسان

بلكه ترا زَهره كجا تا آنكه عنوان

كردي كم از قطره به نزد بحر عمّان

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 172 *»

رباعيات ميلاديه

 

 

زهرا ز خدا اذن شفاعت دارد

اسباب شفاعت ز شهادت دارد

ديگر نبود غم از هراس فردا

آن را كه شفيعه قيامت دارد

@  @  @

دست من و دامن تو اي دخت نبي

آورده پناه به سويت اي ركن ولي

محبوبه داوري و مام حسنين8

در روز جزا شفيعه مرد و زني

@  @  @

ظاهر چو خدا به جلوه‏اش در زهراست

در ملك خدا بحقِ حق او يكتاست

همتاي علي مثل خودش بي‏همتاست

اين رتبتش از اُمُ‏ابيها پيداست

@  @  @

«* فاطميات، اشعار صفحه 173 *»

زهرا كه ولاي او ره آئين است

از بهر مُحبّ شفاعتش تضمين است

بيزاري ز دشمنان او شد از دين

در زندگيش نگر كه يكسر اين است

@  @  @

زهرا كه بود مظهر حي داور

از همّت او درخت دين بارآور

بر نصرت او ز مرتضي شوهر او

بايد نگرد هرآن كه نيستش باور

@  @  @

زهرا كه بود آينه حق به صفات

هم آيه ذات حق تعالي آن ذات

همچون پدر و شوهر و اولاد كرام شد

معرفتش معرفت ذات و صفات

@  @  @

زهرا كه محبّتش بود اصل حيات

هستي همه پرتو صفات آن ذات

محبوبه كردگار و مرضيّه او

زان مظهر حق باشد و مجلاي صفات

@  @  @

زهراست كه نخله تجلّي آمد

مَجلاي اَتَمّ حق تعالي آمد

حُبّش چو بود حُبّ خداوند ودود

از جمله اصول دين تولّي آمد

@  @  @

 

«* فاطميات، اشعار صفحه 174 *»

حلاّل جميع مشكلاتست زهراء

فياض جميع كائناتست زهراء

محبوبه حق شفيعه روز جزاء

فرمانده كل عرصاتست زهراء

@  @  @

خاتون همه چو در قيامت زهراست

پس صاحب رُتبت شفاعت زهراست

هستي كه طفيل هستي زهرا شد

در ملك خدا كان كرامت زهراست

@  @  @

 

 

([1]) و ما تشاءون الاّ ان يشاء اللّه ان اللّه كان عليما حكيما انسان  30

در تفسير نورالثقلين در ذيل اين آيه شريفه از كتاب خرائج و جرائح نقل مي‏كند از حضرت قائم حجة بن الحسن العسكري8در حديث نسبتاً طولاني كه به كامل بن ابراهيم مدني فرمود: و جئت تسأل من مقالة المفوضة، كذبوا بل قلوبنا اوعية لمشية اللّه عزوجل فاذا شاء شئنا و اللّه يقول و ما تشاءون الاّ ان يشاء اللّه …

([2]) كَوْر بر وزن دَوْر هم به معناي دور است و هم به معناي جمعيت زياد.

([3]) ابيات اين قصيده تا به اينجا 110 بيت مطابق عدد اسم مبارك علي7 است.

([4]) مراد مرحوم حاج شيخ ذبيح الله ذبيحي قوچاني است كه همه اعتراف داشتند كه آن بزرگوار استاد الكل في الكل بودند. اعلي الله مقامه

([5]) سالهاي متمادي در نجف اشرف فيضياب محضر مقدس مولي‏الموالي اميرالمؤمنين عليه صلوات المصلين بودند و فيض بخش قلوب مستعد و قابل.

([6]) در صحن مطهر رضوي7 جلو مقبره منوره مولاي بزرگوار اعلي الله مقامه در مزار زير زمين آن مرحوم مبرور مدفون شده‏اند.

([7]) گرگ درنده‏اي كه در شب در كمين صيد برآيد.

([8]) حُلي يعني گوشواره.

([9]) نيلي مانند ذغال.

([10]) ابراهيم7 است كه آزر در ظاهر پدر او ناميده شده است.

([11]) يعسوب: رئيس بزرگ و بزرگوار.

([12]) ثعبان افعي است و اشاره است به عصاي موسي و اينجا مراد برهان و حجت است.

([13]) نَدَم يعني پشيماني.

([14]) قال تعالي: كلاّ و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انها لاحدي الكبر نذيراً للبشر لمن شاء منكم ان يتقدّم او يتأخّر.

([15]) در اينجا به معني صاحب.

([16]) كَذِب يعني دروغ و كِذْب يعني دروغ گفتن.

([17]) خبر جعلي، حديث دروغي بود كه اوّلي جعل كرد و آن اين بود كه رسول خدا9فرموده انا معاشر الانبياء لم نورث ـ ماجمعيت انبياء ارث نمي‏گذاريم و تيمي ابوبكر است كه از قبيله بني تيم بوده است.

([18]) مخفف استخوان ـ حضرت امير7در خطبه شقشقيه فرمود: صَبَرتُ وَ فِي العَيْنِ قَذي وَ فِي الحَلْقِ شَجي.

([19]) اشاره است به آيه كريمه: لا يموت فيها و لا يحيي.

([20]) پَر در اينجا به معناي پرتو است.

([21]) دِژَم در اينجا به معناي سرمست و مخمور است.

([22]) پدر ابوبكر ابوقحافه بوده و مراد از پورقحافه، ابوبكر است. و ابوقحافه حتي تا سنين پيري هم مأبون بوده و شغل او كاسه‏ليسي مجالس ميهماني قريش بوده است. نامش عثمان و نام ابوبكر عبداللّه و ابوبكر و ابوقحافه كنيه آن دو است. لعنة اللّه عليهما.

([23]) پرنده‏ايست شبيه كبك.

([24]) يعني نيست اكنون زمان پشيماني و سود نمي‏بخشد پشيماني و نيست پناهگاه و رهايي از عذاب الهي.

([25]) تعداد بندها 135 بند مي‏باشد مطابق عدد شريف نام مبارك فاطمه3.

([26]) غوي يعني گمراه.

([27]) در قرآن فرمود خداي تعالي: وَ لَقَد اَرَيْناهُ آياتِنا كلّها.يعني نموديم فرعون را آياتمان را همه آنها را. در حديث رسيده كه چون فرعون تصميم كشتن موسي و هرون8را گرفت حضرت امير7با نيزه‏اي از طلا روي اسب نيرومندي براي او ظاهر شد و فرعون ترسيد و از هوش رفت و لباس خود را آلوده كرد.

([28]) در حديث مفصّلي كه مفضّل بن عمر از حضرت صادق7نقل مي‏كند خدمت آن بزرگوار عرض مي‏نمايد: يا مولاي ماتقول في قوله تعالي و اذا الموءودة سُئلت باي ذنب قتلت؟ قال يا مفضّل و الموءودة و اللّه محسن لانه منا لا غير فمن قال غير هذا فكذّبوه.

([29]) شَمْله عُزلت: يعني عباي گوشه‏گيري و انزوا كه تشبيه است.

([30]) رُعْب يعني ترس و هراس.

([31]) نِحْله: يعني بخشش و عطا.

([32]) دَمْ يعني آه.

([33]) فرتوده يعني فرومانده.

([34]) دُرْد يعني فقر و دُرْدخوار شخص فقير را گويند.

([35]) ميلي مراد عاطفي و جزئي باشد.

([36]) سِلَق جمع سِلْقَه گرگ ماده را گويند. و مقصود مردمان گرگ صفت مي‏باشند.

([37]) درخت سدري در بقيع بود كه فاطمه3 در سايه آن به ماتم داري مي‏نشست.

([38]) محمود پسر لبيد است و كنيه‏اش اباعمر است. و اين حديث را در كتاب عوالم و كتاب بحارالانوار آورده‏اند.

([39]) روز معهود و روز عهود مراد روز عيد سعيد غدير است آن روز كه بيعت بر امامت و اِمارت حضرت انجام گرفت.

([40]) فرمود: لقد قال رسول اللّه9 مَثَلُ الامام يا مَثَلُ علي كه شك از راوي است مَثَلُ الْكَعْبة اذْ تُؤتي وَ لا تأتي يعني مثل امام يا مثل علي مانند كعبه است كه آمده مي‏شود و او نمي‏آيد يعني ديگران بايد سوي او روند نه آنكه او سوي كسي آيد.

[41] در آن آخر فرمايشات خود فرمود: اعوذ بك يا رب من الحور بعد الكور كه اين جمله را چنين معني كرده‏اند:  اي من النقصان بعد الزيادة و قيل من فساد امورنا بعد صلاحها و قيل من الرجوع عن الجماعة بعد ان كنّا منهم و اصله من نقض العمامة بعد لفّها. عوالم العلوم ج 11 ص 228

([42]) قرص نان.

([43]) يعني مانع.

([44]) في عوالم العلوم سُئل الصادق7: عن مصحف فاطمه3؟ قال7: ان فاطمة3مكثت بعد رسول اللّه9خمسة و سبيعن يوماً و كان دخلها حزن شديد علي ابيها فكان جبرئيل7يأتيها فيحسن عزاها علي ابيها و يطيب نفسها و يخبرها عن ابيها و مكانه و يخبرها بما يكون بعدها في ذرّيتها و كان علي7يكتب ذلك فهذا مصحف فاطمه. و عن الصادق7 مصحف فاطمة3فيه مثل قرآنكم هذا ثلاث مرّات واللّه ما فيه من قرآنكم حرف واحد و ليس فيه من حلال و لا حرام ولكن فيه علم ما يكون. و في الكافي عن الحسين بن ابي العلا قال سمعت اباعبداللّه7 يقول ان عندي الجفر الابيض قال قلت و اي شي‏ء فيه قال فيه زبور داود و تورية موسي و انجيل عيسي و صحف ابراهيم و الحلال و الحرام و مصحف فاطمة3 ما ازعم ان فيه قرآنا و فيه ما يحتاج الناس الينا و لا نحتاج الي احد حتي فيه الجلدة و نصف الجلدة و ارش الخدش الي آخر الحديث.

([45]) سترگ بر وزن بزرگ در اينجا به معناي مرد لجوج و بي آزرم است.

([46]) در عرب رسم است كه براي احوالپرسي از يكديگر از صبح تا ظهر مي‏گويند «كيف اصبحتَ» و از ظهر تا شب «كيف امستَ» مي‏گويند و مقصود اينست كه حالت چگونه است.

([47]) يعني زنازاده كه اعم از زنازاده ظاهري و يا معنوي باشد و عاهِر يعني زناكار و «للعاهر الحجر» فرموده‏اند.