27 معرفت فؤادي ـ چاپ

 

 

 

شيخ   اوحد  احسائي

(اعلي اللّه مقامه)

و

معرفت   فؤادي

 

سید احمد پورموسویان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 1 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين

و صلّي اللّه علي محمّد وآلهالطيبين الطاهرين

و لعنه‏اللّه علي اعدائهم اجمعين

ارزش شعر و شاعري از ديدگاه مذهب

در يكي از مسافرتها كتاب مبارك و شريف قصائد شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه را برده بودم و مطالعه مي‏كردم. به فكرم گذشت كه اگر زنده بودم و توفيقي نصيب شد و بناشد ماه محرّمي مصدّع اوقات باشم و زحمت ايجاد كنم، خيلي مناسب است كه استفاده كنيم از فرمايشات شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه در قصائدي كه سروده‏اند. اين بزرگوار دوازده قصيده در خصوص مصيبت سيدالشهدا صلوات اللّه عليه سروده‏اند در هر قصيده‏اي مطالبي ذكر شده و حقايقي را بيان فرموده‏اند ولي كمتر مورد استفاده قرار گرفته است. اكنون اگر خداوند توفيق داد و خود آن بزرگوار هم تأييد فرمودند تصميم دارم انشاءالله درباره قصيده اوّل با استمداد از باطن شريف خود ايشان بحث كنم. قبل از ورود در شرح خود قصيده لازم است به عنوان مقدمه از مقام شعر و موقعيّت شاعر در مذهب شريف اثني‏عشري بحث كنم، و پس از آن بخصوص از موقعيت و ارزش اشعار شيخ بزرگوار و از مرتبه شناخت آن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 2 *»

مرحوم نسبت به حضرت سيدالشهدا7 بحث نمايم البته به اندازه فهم خودم و موقعيت مجلس. اميد است كه مطالب سودمندي را متذكر شويم.

همان‏طور كه بايد انسان با هر سبب مشروعي و با هر وسيله‏اي كه امكان دارد و مشروع است دين و مذهب را تأييد كند و كمك نمايد، شعر و كلام منظوم و قريحه شعر هم يكي از وسايلي است كه بايد مؤمنيني كه داراي يك چنين قريحه‏اي هستند، در ياري دين و مذهب و انتشار حقايق ديني از آن استفاده كنند و به عنوان يكي از وسايل كار، آن را به كار گيرند.

حتي موقعيّت شعر نسبت به نثر جدّي‏تر است و جذابيت بيشتري دارد، به جهت اين‏كه نثر ــ يعني عبارت عادي ــ كمتر به خاطر مي‏ماند اما اگر كلام داراي قافيه و نظمي باشد و در نظمي انتظام بيابد، حفظش آسانتر است و در خاطر بهتر مي‏ماند. به طور كلي شعر را انسان بيشتر و آسانتر حفظ مي‏كند تا عبارتي كه قافيه نداشته باشد. عبارتي كه در سجع مرتّبي نباشد، در قالب نظم نباشد، مشكلتر حفظ مي‏شود.

ائمه طاهرين ما و در رأس ايشان رسول اكرم صلوات اللّه عليهم اجمعين نسبت به شعر و شعراي در امر دين و مذهب عنايتي مبذول مي‏فرمودند، از شعر استقبال مي‏فرمودند، از شعرا تجليل مي‏فرمودند، شاعران را مورد تكريم خويش قرار مي‏دادند و در حقيقت شعر را به عنوان يكي از وسايل پيشبرد كار و پيشرفت حقايق ديني اتّخاذ مي‏فرمودند و بااين‏كه خود وجود مبارك رسول خدا9، شعر نفرمودند اما شعر و شاعر را احترام مي‏كردند (البته شاعري كه از اين قريحه‏اش در راه تبليغ دين و انتشار حقايق دين استفاده مي‏كرد). موارد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 3 *»

زيادي از رسول اكرم و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين نقل شده كه اين بزرگواران نسبت به شعر و شعرا توجّه خاصي مي‏فرمودند. شعر را احترام مي‏كردند و شاعرها را تكريم مي‏فرمودند.

در مورد آيه شريفه قرآن كه خدا مي‏فرمايد الشعراء يتّبعهم الغاوون بعضيها خواسته‏اند بگويند مراد همين شعرا هستند كه شعر مي‏سرايند، ولي اين چنين نيست شعرا در اين آيه شريفه آن‏طوري كه امام7 مي‏فرمايند اهل ضلالتند. مقصود كساني‏اند كه امري انحرافي و باطل را به وسايل مختلف، از جمله شعر در بين مردم نشر بدهند و منتشر كنند و عده‏اي هم از ايشان تبعيّت و پيروي كنند. و الشعراء يتّبعهم الغاوون امام7 مي‏فرمايند كسي كه شعر مي‏گويد مراد نيست، به جهت اين‏كه كسي از شاعر متابعت نمي‏كند، بلكه مقصود بنيان‏گذاران ضلالتند و كساني كه به وسايل مختلف، باطلي را انتشار مي‏دهند و گمراهان ايشان را تبعيّت مي‏كنند. الا تري انّهم في كلّ واد يهيمون؟ آيا نمي‏بيني ايشان را كه در موارد مختلف، در امور مختلف به طور سرگرداني مشغول انتشار امرشان هستند و از وسايل مختلف استفاده مي‏كنند؟ پس مراد از اين شعرا گمراهان و گمراه‏كنندگانند نه آن‏كه مراد هر شاعري باشد.

همان‏طور كه عرض كردم شعرگفتن قريحه‏اي طبيعي است و خيلي از طبيعتها تمايل به شعر دارند، پس شعر براي نشر حقايق وسيله بسيار قوي و نيرومندي است. از اين جهت ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم عنايت زيادي مبذول مي‏فرمودند نسبت به شعرا و شعر، به منظور ترويج حقايق شيعه و انتشار افكار ايماني و نوراني خودشان. بسياري از شعرا مورد توجه ايشان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 4 *»

بودند و دستور مي‏فرمودند شعرهاي آنان را شيعيانشان بخوانند و حفظ كنند و منتشر سازند. يعني شعر شعرايي كه در مذهب شيعه شعر گفته‏اند، به خصوص اشعاري كه در مراثي حضرت سيدالشهدا صلوات اللّه عليه سروده بودند. شعرسرائي  شعراي شيعه عرب‏زبان در مرثيه از زمان ائمه:شروع شد و در زمان ايشان انتشار پيدا كرد و بعد از عصر ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم در بين فارسي زبانان هم منتشر شد و مانند عربها شعراي شيعه فارسي‏زبان هم اشعاري سرودند.

در زمان ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين شعرايي بودند كه مرثيه در حادثه كربلا مي‏سرودند و به آنها دستور مي‏فرمودند اشعار خود را بخوانند تا در بين شيعه نشر پيدا كند. حتي دستور مي‏فرمودند بچّه‏هاي شيعه اين اشعار را حفظ كنند مثل شعر كميت و عبدي و حِمْيَري و امثال اينها. اينك چند مورد از توجهات و تشويقهاي رسول اكرم9رانسبت به شعر عرض مي‏كنم.

رسول اكرم9 در موارد مختلف استشهاد مي‏فرمودند به شعر بعضي از شعرا مثلاً در جريان كندن خندق، حضرت همان‏طور كه مشغول حمل و نقل خاكهاي خندق بودند، به طوري كه شكم مباركشان خاك‏آلود شده‏بود، مرتّب شعر عبداللّه بن رواحه را مي‏خواندند كه اولش اينست:

لا همّ لولا انت مااهتدينا و لا تصدقنا و لا صلينا

يعني اگر تو نبودي اي رسول اكرم ما هدايت نمي‏شديم، ما صدقه نمي‏داديم، ما نمازنمي‏خوانديم.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 5 *»

فأنزلن سكينة علينا و ثبّت الاقدام ان لاقينا

خدايا سكينه و سكونت و طمأنينه و اطمينان در دين را بر ما نازل كن و قدمها را ثابت بدار اگر ما ملاقات كنيم تو را. يعني هنگام مرگ كه ما تو را ملاقات مي‏كنيم، تو را با ثبات قدم در دينداري ملاقات كنيم. و اين اشعار را مرتب حضرت مي‏خواندند و خاك‏هاي خندق را از مكاني به مكاني نقل مي‏فرمودند.

در جريان غديرخم حضرت توجه فرمودند به حَسّان كه شاعري بود در زمان رسول اكرم9 بعد از آن‏كه حضرت آن خطبه مشهور را خواندند و دستور فرمودند كه بااميرالمؤمنين بيعت كنند، حسان شروع كرد به شعرگفتن و جريان غدير را در شعر بيان كردن. شعري بسيار رسا و پُرمضمون و عالي سرود. حضرت دعا كردند در حق او، فرمودند لاتزال يا حسان مؤيّداً بروح‏القدس مانصرتنا بلسانك اي حسان تو هميشه مؤيّد هستي به روح‏القدس. يعني روح‏القدس تو را كمك مي‏كند تا وقتي كه ما را به زبانت ياري مي‏كني. و كان9 يضع لحسان منبراً في مسجده الشريف يقوم عليه قائماً يفاخر عن رسول اللّه9 حضرت يك منبري درست كرده بودند در مسجدشان كه حسان روي منبر مي‏رفت و شعر مي‏خواند و در آن اشعار مفاخره مي‏كرد، افتخار مي‏كرد به وجود مبارك رسول اكرم9 و فضايل آن حضرت را بيان مي‏نمود. و اين كار او ادامه داشت، حتي در زمان عمر هم حسان روي منبر قرار مي‏گرفت و فضايل وجود مبارك حضرت رسول اكرم9 و اميرالمؤمنين7 را كه در شعر سروده بود مي‏خواند. حتي ديواني

 

«* معرفت فؤادي صفحه 6 *»

داشت در فضايل اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه آن را نابود كردند و بيشتر اشعاري كه در فضايل اهل‏البيت در آن بود از بين بردند. تا آن‏كه عمر جلوگيري كرد، اجازه نداد كه حسان ديگر در مسجد شعر بخواند. حسان گفت من در زمان رسول اكرم در اين مسجد در حضور حضرت شعر مي‏خواندم، اين منبر را حضرت نصب كردند كه من شعر بخوانم و فضايل اين بزرگواران را ذكر كنم. اما عمر زير بار نرفت دستور داد كه در خارج مسجد محلي قرار دادند، گفت اگر مي‏خواهي شعر بخواني برو آن‏جا بخوان. در هر صورت رسول اكرم9مرتّب درباره او دعا مي‏فرمودند كه خدا كمك كند حسان را به وسيله روح‏القدس تا هنگامي كه مفاخره مي‏كند و فضايل و مناقب ما خاندان را مي‏گويد.

رسول اكرم9دستور مي‏فرمودند به شعرا؛ همان‏طور كه فضايل مرا مي‏گوييد، رسوايي‏هاي دشمنان را هم در شعرهايتان ذكر كنيد و هجو كنيد كفار و منافقين را. مي‏فرمودند برويد سابقه اين كفار و منافقين را سؤال كنيد از تاريخ‏دانانِ خودتان و بعد شروع كنيد به هجوكردن ايشان. يعني زشتيهاي آنها را در شعر بگوييد و آنها را رسوا كنيد. همان‏طور كه نشر فضايل مي‏كنيد بايد مثالب اعداء و زشتي‏هاي دشمنان را هم منتشر كنيد و به ديگران بشناسانيد. مي‏فرمودند: اهجوا بالشعر به وسيله شعر هجو كنيد، هجو كنيد كفار و منافقين را، بديهاشان را در شعر بياوريد بعد فرمودند انّ المؤمن يجاهد بنفسه و ماله مؤمن جهاد مي‏كند با جانش و مالش. شعر، مجاهده در راه دين است و باعث معرفي دشمنان دين است. و الذي نفس محمّد9 بيده كأنما تنضحونهم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 7 *»

بالنبل فرمودند قسم به كسي كه جان محمّد9در دست او است، اگر اين كار را بكنيد درست مانند اين است كه آنهارا با تير، زده‏ايد. چه‏طور تير به طرف دشمن مي‏اندازيد، همين‏طور هجوكردن دشمنان و آوردن زشتيهاي آنها را در شعر درست مانند آن است كه شما تير انداخته باشيد به طرف آنان. در لفظ ديگر از حضرت مروي است كه فرمودند فكأنّما ترمونهم بنضح النبل گويا شما در اصل تير مي‏اندازيد به سوي آنان مانند تيرانداختن با كمان. چه‏طور با كمان تير مي‏اندازيد و به هدف مي‏خورد و كار خودش را مي‏كند همين‏طور در شعر، وقتي كه هجو مي‏كنيد، تيرباران كرده‏ايد ايشان را. در عبارت ديگر دارد كه فرمودند فكأنما تنضحونهم بالنبل فيما تقولون لهم من الشعر اين شعرهاي شما درست تيرهايي است كه به طرف ايشان پرتاب مي‏كنيد. حضرت مرتب دستور مي‏دادند و شاعرها را تشويق مي‏كردند تا به فكر برآيند و رسواييهاي دشمنان را در شعر خود ذكر كنند. به يكي از شعرا فرمودند اهج المشركين فان روح‏القدس معك ماهاجيتهم مشركين را هجو كن كه روح‏القدس با تو است و تا وقتي كه تو مشركين را هجو كني، روح‏القدس كمكت مي‏كند و همراهت است. و مي‏فرمودند اهجهم فانّ جبرئيل معك به شاعر ديگر فرمودند هجو كن آنان راكه جبرئيل همراه تو است.

براء بن عازب ميگويد «انّ رسول اللّه9 قيل له ان اباسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب يهجوك» خدمت حضرت عرض شد ابوسفيان ــ پدر معاويه، خدا لعنتش كند ــ شما را هجو مي‏كند. در اين وقت عبداللّه بن رواحه عرض كرد «يارسول‏اللّه ائذن لي» اجازه مي‏دهيد به من در باره ابوسفيان؟ «فقال» انت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 8 *»

الذي تقول «ثبّت اللّه» فرمودند به عبداللّه تو هستي آن كسي كه اين شعر را گفته:

فثبت اللّه مااعطاك من حسن تثبيت موسي و نصراً مثل مانصروا

تو اين شعر را درباره من گفته‏اي؟ عرض كرد بله يا رسول‏اللّه من گفته‏ام. حضرت فرمودند: تو هستي كه يفعل اللّه بك خيراً مثل ذلك خدا درباره تو به خير رفتار خواهد كرد چنان‏كه درباره من اين شعر را گفته‏اي. «قال ثمّ وثب كعب فقال يا رسول‏اللّه ائذن لي فيه» كعب از جايش بلند شد و عرض كرد يا رسول‏اللّه به من اجازه بده تا ابوسفيان را هجوكنم. حضرت فرمودند تو هستي كه درباره من اين شعر را گفته‏اي؟ و اشاره فرمودند به شعري. عرض كرد بله من گفته‏ام. حضرت فرمودند انّ اللّه لم‏ينس ذلك لك خدا فراموش نخواهد كرد اين شعري را كه تو درباره من گفته‏اي و فضيلت مرا بيان كرده‏اي. بعد حسّان از جايش برخاست و عرض كرد يا رسول‏اللّه اجازه بدهيد من درباره ابوسفيان هجوي بگويم. حضرت برايش دعا فرمودند و فرمودند برو نزد ابي‏بكر از او سؤال كن حسب و نسب و ايام و احساب ايشان را، از ابي‏بكر بپرس اوضاع و احوال ايشان را ثم اهجهم و جبرئيل معك بعد هجوشان كن و جبرئيل با تو است.

پس مي‏شود از اين فرمايشات رسول اكرم9 استفاده كرد كه مقام شعر، چه در فضايل اولياءاللّه و چه در مثالب اعداءاللّه، چه در نيكي‏هاي دوستان خدا و چه در هجو دشمنان خدا، عبادت است، عبادتي كه جبرئيل با انسان است، روح‏القدس با انسان است. و مورد توجه خدا و رسول خدا و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين است.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 9 *»

وقتي كه اين آيه نازل شد و الشعراء يتّبعهم الغاوون عده‏اي از شعراء آمدند نزد رسول اكرم9 و گريه مي‏كردند، عرض كردند چه كنيم؟ ما شعر مي‏گوييم، خدا هم از آن طرف اين آيه را نازل كرده «شعرا را تبعيت و پيروي مي‏كنند گمراهان». حضرت اين آيه را تلاوت فرمودند الاّ الذين امنوا و عملوا الصالحات مگر آن شعرايي كه ايمان آورده‏اند و عمل صالح كرده‏اند. و عمل صالح اين شعرا همين است كه بااشعارشان كمك كنند دين خدا را، ونصرت كنند مذهب حق را و حمايت كنند از اولياي خدا و بيان كنند بديهاي اعداي خدا را. حضرت به آن شعرائي كه آمده‏بودند و گريه مي‏كردند و در فضايل حضرت شعرگفته بودند فرمودند؛ الاّ الذين امنوا و عملوا الصالحات انتم اين شعرائي كه ايمان آورده‏اند و عمل صالح كرده‏اند، شما هستيد. باز حضرت بقيّه آيه را خواندند و ذكروااللّه كثيراً اين شعرايي كه بسيار ياد خدا مي‏كنند انتم اينها شما هستيد. و انتصروا من بعد ماظلموا بعد از اين‏كه مورد ظلم قرار گرفتند، ناله‏شان بلند شده و با اشعارشان در واقع كمك مي‏طلبند، ياور مي‏طلبند، انتصار مي‏كنند و مي‏خواهند انتقام بكشند از كساني كه بر ايشان ظلم‏كردند. فرمودند انتم اينها شما هستيد.

در روايات شيعه در تفسير اين آيه شريفه اخبار ديگري نيز وارد شده است كه مرحوم شيخ صدوق در كتاب عقايدش نقل كرده و در تفسير علي‏بن‏ابراهيم هم نقل شده است. از جمله فرمودند نزلت في الذين غيّروا دين اللّه و خالفوا امر اللّه اين آيه شريفه كه خدا مذمّت مي‏فرمايد از شعرا، به اين كه «شاعران را تبعيت و پيروي مي‏كنند گمراهان» درباره كساني نازل شده كه دين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 10 *»

خدا را تغيير داده‏اند و مخالفت كرده‏اند با امر خدا هل رأيتهم شاعراً قط تبعه احد؟ آيا شما ديده‏ايد شاعري راكه كسي از او پيروي كند؟ و انما عني بذلك الذين وضعوا ديناً بارائهم فتبعهم علي ذلك الناس مقصود از اين آيه شريفه آن كساني هستند كه ديني به رأي خودشان درست كرده و مردم هم در آن دين آنها را متابعت كرده‏اند. و يؤكّد ذلك قوله مي‏فرمايد مؤيّد اين مطلب است اين‏كه خدا مي‏فرمايد الم‏تر انّهم في كلّ واد يهيمون؟ آيا نمي‏بيني ايشان را كه در هر وادي و موردِ ضلالتي، سرگردان و در حركتند؟ يعني يناظرون بالاباطيل و يجادلون بالحجج و في كل مذهب يذهبون اينها با امور باطل مناظره مي‏كنند و بحث مي‏كنند و با حجت‏هاي ناقص و ناتمام مجادله مي‏كنند و در هر مذهبي كه ميلشان مي‏كشد و به هر راهي كه دلشان مي‏خواهد مي‏روند.

همچنين عياشي رحمه‏اللّه عليه در تفسيرش نقل مي‏كند از امام صادق7كه فرمودند هم قوم تعلّموا و تفقّهوا بغير علم فضلّوا و اضلّوا مقصود از اين آيه شريفه و الشعراء يتبعهم الغاوون كساني هستند كه علم و فقاهت را فراگرفتند، اما بغير علم. اسمش فقاهت و علم است ولي همه‏اش جهل است، همه‏اش گمراهي و ضلالت است، پس گمراه شدند و گمراه كردند. اين عدّه در اين آيه شريفه مورد مذمت خدا هستند.

از رسول اكرم9 نقل شده كه فرمودند ان من الشعر لحكمةً شعر گاهي محل پياده شدن و وارد آمدن حكمت است. گاهي شاعر با اين‏كه توجّه ندارد، در اثر قريحه‏اي كه خدا به او كرامت كرده، لطافتي كه خدادر فكر او عنايت كرده، مي‏تواند مطلب عميق حكيمانه‏اي را در شعر بگذارد، بدون اين‏كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 11 *»

خودش بفهمد. چون شعر از شَعر مشتق است و شَعر يعني مو. وقتي كه ذهن و فكر و ادراك، لطيف بشود و اين‏قدر لطافت پيدا كند كه مانند مويي از مطالب دقيق را درك كند، او را مي‏گويند شاعر. شعور و شِعر و شَعر و شاعر، همه ازيك ماده است. و مقصود پي‏بردن به يك امر دقيق و نازك و ظريفي است كه از نظرها نوعاً مخفي است و حس‏هاي قوي و ادراكهاي لطيف و فهمهاي روشن مي‏خواهد تا به آنها پي‏ببرند و آن حقايق دقيق پنهاني را بفهمند. از اين جهت كلمه  شاعر و شعر را بكاربرده‏اند.

پس گاهي مي‏شود كه خود شاعر مطلبي را درك مي‏كند يا اين‏كه خودش درك نكرده و نمي‏داند چه مي‏گويد، اما حِسّ لطيفش مطلبي را احساس مي‏كند و در شعر مي‏گذارد. مثلاً بارها شده انسان با يك نفر خوش‏ذوق و خوش‏سليقه‏اي كه داراي ذوق شعري است، لطافت قريحه دارد، در باغي راه مي‏رود، يكدفعه انسان مي‏بيند او خيره شده به يك جايي. هرچه انسان نظر مي‏كند مي‏بيند چيزي غير عادي نمي‏بيند. از او سؤال مي‏كند چه ديده‏اي؟ مي‏گويد ببين اين گل كه در كنار اين گل قرار گرفته و در ميانشان چند خار است، اين حالت خودش يك موضوع حكمت است يك مطلب حكيمانه‏اي است، پندي است، موعظه‏اي است، كه به ما پند مي‏دهد. اين حالت مي‏گويد ببين اگر طالب نعمت و خوبي هستي، اگر دنبال عنايتي، پاي هر نعمت و عنايتي و هر خير و رحمتي، خارها است. اين پند را اين شاعر مي‏گويد ولي آن كسي كه طبعش لطيف و ظريف نيست پي به اين لطيفه نمي‏برد و نمي‏فهمد. با اين‏كه توجه كرده، و بارها هم ديده، اما اين نكته رانفهميده است. اما اين شاعر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 12 *»

همين‏كه اين حالت را مي‏بيند، از آن پندگرفته و اين را آيه‏اي از آيات الهيه مي‏بيند و در شعرش تذكر مي‏دهد و با قريحه‏اش به گوش مردم مي‏رساند كه بدانيد هيچ‏وقت خير نصيب انسان نمي‏شود مگرآن‏كه به دامنش گرد بنشيند. انسان هم خير بخواهد، رضايت خدا را طلب كند، بخواهد به خوبيهايي كه خدا فراهم كرده برسد و هم بخواهد به هيچ‏جايش صدمه نخورد، نانش مرتّب باشد، گوشتش مرتّب باشد، زندگيش مرتّب باشد، رفاه و استراحتش مرتّب باشد، اين نمي‏شود. خدا اين‏طور قرار نداده، بلكه پاي هر گُلي خارها قرار داده‏است. انسان بايد آن‏قدر مشقّت ببيند، زحمت بكشد، صدمه ببيند، تا به يكي از رحمتها و عنايتها و خيرهاي الهي برسد. اين قبيل موارد زياد است كه شاعرها در اثر لطافت قريحه و حساسيت درك و حسّشان مي‏توانند مطلبي را بفهمند و به لطافت مطلبي پي ببرند. مي‏فرمايند ان من الشعر لحكمةً پس شعر گاهي عبارات و ابياتش حكمت است و ان من البيان لسحراً بيان و سخن، يعني آشكار كردن و به زبان آوردن آنچه در دل است، گاهي سحرآميز است، دلها را مُسَخر مي‏كند. گاهي مي‏شود كه بيان مطلب و آنچه در دل است باعث تسخير دلها مي‏شود و سحر مي‏كند. از ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين هم رواياتي در اين مورد رسيده است.

ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم استغفار مي‏كردند براي شعرايي كه در فضايل ايشان شعر مي‏سرودند. حتي اين‏كه خدمت ايشان عرض مي‏كردند فلاني بااين‏كه درباره شما و فضايل شما شعر مي‏سرايد، ولي معصيت هم دارد. مي‏فرمودند ما براي او طلب مغفرت و آمرزش مي‏كنيم. بعد مي‏فرمودند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 13 *»

و لايكبر علي اللّه ان‏يغفر الذنوب لمحبّنا و مادحنا بزرگ نيست بر خدا كه بيامرزد گناهان دوست ما و مديحه‏سراي ما را؛ كسي كه مدح مارا مي‏كند. باز مي‏فرمودند ايعزّ علي اللّه ان‏يغفر الذنوب لمحب علي؟ آيا گران‏است بر خدا كه بيامرزد گناهان دوست علي را؟ انّ محبّ علي لاتزل له قدم الاّ ثبتت له اخري دوست علي اگر يك‏وقتي يك قدمش بلغزد، قدم ديگرش ثابت مي‏ماند. به بركت محبّتش و توجه به ولايت استغفار مي‏كند، در فكر برمي‏آيد، قدم ديگر را درست مي‏گذارد. اگر معصيتي از او سرمي‏زند؛ به بركت ولايت و توجهش به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه طاعتي هم دارد.

بعضي از شعرائي كه مورد تكريم و تحسين ائمه: قرار گرفته‏اند

«كميت»

يكي از شعرايي كه مورد توجّه ايشان بوده‏است «كميت» است. او اشعاري گفته به نام «هاشميات» و آنها قصايدي است كه حدود پانصد و خورده‏اي بيت است. اين هاشميات را با وزنهاي مختلف سروده است مثل قصايد شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه‏مقامه كه آنها را در وزنهاي مختلف  سروده‏اند، همين‏طور ايشان هم اشعاري  سروده و مشهور شده به «هاشميات كميت» در هريك از اين قصيده‏ها جريانهايي را ذكركرده‏است. در مورد يكي از اين قصيده‏ها دارد كه ايشان مشرف شد خدمت حضرت باقر7. مسعودي كه،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 14 *»

يكي از علماي اهل سنّت است، مي‏گويد: «قدم الكميت المدينة» كميت وارد مدينه شد «فأتي اباجعفر محمّدبن علي بن الحسين بن علي بن ابي‏طالب» خدمت حضرت باقر7رسيد «فاذن له ليلاً» حضرت شب اجازه دادند كه حضور ايشان مشرّف بشود «و انشده» رفت خدمت حضرت باقر7 و شروع كرد بخواندن يكي از هاشميات خود «فلما بلغ الميمية قوله» وقتي كه در آن قصيده ميميه (قافيه قصيده كه ميم باشد قصيده ميميه ناميده مي‏شود) در آخر قصيده‏اش به اين مطلب رسيد:

و قتيل بالطف غودر منهم بين غوغاء امّة و طغام

درباره سيدالشهداء صلوات اللّه عليه اين شعر را گفته‏است وقتي به اين بيت رسيد: كشته شده كربلا آن‏كه او را دعوت كرده پس به او خيانت كردند و در بين غوغاي امتي كه اين امت طاغي و ياغي بودند، آن حضرت را شهيد كردند. به اين‏جا كه رسيد «بكي ابوجعفر» حضرت گريه كردند «ثم قال ياكميت لو كان عندنا مال لاعطيناك ولكن لك ما قال رسول اللّه9لحسان بن ثابت پس از آن فرمودند اگر نزد ما مالي بود به تو مي‏داديم ولي براي تو آن است كه رسول خدا به حسان فرمودند لازلت مؤيّداً بروح‏القدس ما ذببت عنا اهل‏البيت تا وقتي كه از ما اهل‏بيت دفاع مي‏كني به وسيله شعرها و گفته‏هايت، تو كمك مي‏شوي به روح‏القدس. «فخرج من عنده» كميت از نزد حضرت باقر صلوات‏اللّه عليه خارج شد. «فأتي عبداللّه بن حسن بن علي» پس خدمت آقازاده امام مجتبي‏ــ عبداللّه – آمد «فانشده» شعر را حضور ايشان خواند. «فقال يااباالمستهل ان لي ضيعة اعطيت فيها اربعة آلاف دينار و هذا كتابها» فرمود من

 

«* معرفت فؤادي صفحه 15 *»

يك باغي دارم كه اين ملك مرا الآن چهارهزار دينار مي‏خرند و اين سندش است كه به تو مي‏دهم «و قداشهدت لك بذلك شهودا» شهود و شاهد هم مي‏گيرم كه اين باغ را به تو دادم «و ناوله ايّاه» سند را گذاشت جلويش. كميت عرض كرد «بابي انت و امّي اني كنت اقول الشعر في غيركم اريد بذلك الدنيا و لا واللّه ماقلت فيكم الاّ للّه» پدرم فداي شما باد، مادرم فداي شما باد، من درباره ديگران كه شعر مي‏گويم ممكن است بخواهم دنيا به من بدهند، اما به خدا قسم درباره شما كه شعر مي‏گويم فقط قصدم خدااست «و ماكنت لآخذ علي شي‏ء جعلته للّه مالاً و لا ثمناً» به خدا قسم من نمي‏گيرم در برابر چيزي كه براي خدا قرار داده‏ام، مزدي را، مال نمي‏گيرم، ثمن نمي‏گيرم. «فالحّ عبداللّه عليه و ابي من اعفائه» هر چه عبدالله اصرار كرد او قبول نكرد، تا بالاخره قبول كرد. «فأخذ الكميت الكتاب و مضي» سند را گرفت و رفت. «فمكث اياماً ثم جاء الي عبداللّه» بعد از مدتي آمد خدمت آقازاده امام مجتبي عرض كرد «بابي انت و امي ياابن رسول‏اللّه انّ لي حاجة» من حاجتي دارم. فرمودند: بفرما «كل حاجة لك مقضيّة» هر چه هم بخواهي ما انجام مي‏دهيم. عرض كرد «كائنة ماكانت؟» هرچه باشد؟ فرمودند: هرچه باشد. عرض كرد پس اين سند را بگيريد «هذا الكتاب تقبله و ترتجع الضيعة» ملك را به خودتان برگردانيد. عبداللّه قبول كرد. اما «و نهض عبداللّه بن معاوية بن عبداللّه بن جعفر بن ابي‏طالب» ازجا برخاست و يك جلدي يا پوستي بود، آن‏را داد به چهار نفر از غلامانش و گفت اين را ببريد در خانه بني‏هاشم و دربزنيد. خودش هم جلوتر از آنها حركت كرد. اينها مي‏آمدند، در مي‏زدند، اهل خانه‏ها كه مي‏آمدند در را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 16 *»

باز مي‏كردند خود عبدالله تشريف مي‏آورد جلو و مي‏فرمود «يا بني‏هاشم هذا الكميت قال فيكم الشعر حين صمت الناس عن فضلكم» اين كميت است كه در فضايل شما شعر مي‏گويد در موقعي كه همه مردم لب بسته‏اند از فضل شما «و عرض دمه لبني‏اميّة» جان خودش را در معرض دشمني بني‏اميه قرار داده، جانش و خونش را در معرض خطر بني‏اميه قرار داده «فاثيبوه بماقدرتم» هرچه مي‏توانيد به او پاداش بدهيد «فيطرح الرجل في الثوب ماقدر عليه من دنانير و دراهم» هركس هرمقدار مي‏توانست در آن ظرف ميريخت «و اُعلم النساء بذلك» زنها هم خبردار شدند «فكانت المرأة تبعث ماامكنها حتي انها لتخلع الحلية من جسدها» زنها هرچه ممكنشان بود از زينت آلات و غير آنها، حتي خلخالهايي كه در پاهايشان بود، همه را فرستادند «فاجتمع من الدنانير و الدراهم ماقيمته مأة الف درهم» حدود صدهزار درهم جمع شد. پس عبدالله آنها را آورد پيش كميت و فرمود «يااباالمستهل اتيناك بجهد المقلّ» يك چيز ناقابلي را آوردم و هرچه كوشش كردم بيشتر از اين ممكن نبود. ببينيد فقر بني‏هاشم چقدر بوده! و از دست بني‏اميه در چه حالي گذران مي‏كردند! «و نحن في دولة عدونا و قدجمعنا هذا المال و فيه حلي النساء كماتري» ما در دولت و حكومت دشمنانمان بسر مي‏بريم و اين مال را جمع آوري كرده‏ايم و زينت‏هاي زنان ماهم در آنها جمع شده «فاستعن به علي دهرك» بوسيله اين مال كمك بگير بر روزگارت و استفاده كن. عرض كرد «بابي انت و امّي قداكثرتم و اطيبتم» شما زياد به من عنايت كرديد و مهرباني مي‏فرماييد «و مااردت بمدحي اياكم الاّ اللّه و رسوله» من هيچ قصد ندارم در اين مدح و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 17 *»

ستايشم مگر خدا و رسولش را «و لم‏اك لآخذ لكم ثمناً من الدنيا فاردده الي اهله» من در مقابل اين مديحه‏سرايي از پول دنيا چيزي نمي‏گيرم. برگردان اينها را به اهلش. هرچه كرد عبداللّه كه آن مال را قبول كند، قبول نكرد.

ابن شهرآشوب كه از علماي شيعه است، در كتاب مناقبش نقل مي‏كند «بلغنا ان الكميت انشد الباقر7»كميت در حضور امام باقر اين شعر را خواند «من لقلب متيّم مستهام» كه از اشعار هاشميات است ، وقتي اين شعر را در حضور امام باقر 7در رثاء سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه و فرزندانش خواند «فتوجّه الباقر7 الي الكعبة» حضرت رو فرمودند به كعبه ــ گويا در مسجدالحرام خوانده‏است ــ «فقال» حضرت عرضه داشتند اللهمّ ارحم الكميت و اغفر له خدايا رحم كن و بيامرز كميت را؛ سه مرتبه اين دعا را فرمودند. بعد فرمودند ياكميت هذه مأة الف قدجمعتها لك من اهل‏بيتي اين صدهزار را (كه شايد درهم بوده) من براي تو جمع كرده‏ام از ميان اهل‏بيتم، يعني ازميان خويشان و بستگانم. «فقال الكميت لا واللّه لايعلم احد انّي آخذ منها حتي يكون اللّه عزّ و جلّ الذي يكافيني» عرض كرد به خدا سوگند من نخواهم گرفت و هيچ‏كس هم نخواهد دانست كه من بگيرم مگر اين‏كه مرا خدا كفايت مي‏كند. يعني من از مال دنيا نمي‏گيرم در مقابل مديحه‏ام «ولكن تكرمني بقميص من قمصك فاعطاه» ولي كرامت بفرماييد مرا به پيراهني از پيراهنهاي خودتان، حضرت مرحمت فرمودند و عرض كرد «واللّه مااحببتكم للدنيا» به خدا سوگند من شما را دوست نمي‏دارم براي دنيا. «ولو اردت الدنيا لاتيت من هي في يديه» اگر دنيا مي‏خواستم هرآينه مي‏رفتم نزد كسي كه دنيا در دست او

 

«* معرفت فؤادي صفحه 18 *»

است. «ولكنني احببتكم للاخرة» ولكن من شما را از براي آخرت دوست مي‏دارم. «فاما الثياب التي اصابت اجسامكم فانا اقبلها لبركاتها و اما المال فلااقبله» اما اين پيراهن را؛ چون به بدن مباركتان خورده مي‏گيرم كه بركت باشد براي من، اما مال را قبول نمي‏كنم.

كميت غلامي‏داشته بنام «صاعد»، او نقل مي‏كند كه من با كميت وارد شدم بر علي بن الحسين ــ امام چهارم7 ــ «فقال» عرض كرد «اني قدمدحتك بماارجو ان‏يكون لي وسيلة عند رسول‏اللّه9» من شما را مدح كرده‏ام به چيزي كه اميد دارم وسيله نجات من باشد در نزد رسول‏خدا9. بعد اين قصيده «من لقلب متيّم مستهام» را خواند. «فلما أتي الي اخرها» آن‏راكه تمام كرد حضرت‏به او فرمودند، ــ ومعلوم است امام سجاد صلوات اللّه عليه دروغ نمي‏گويند، اغراق نمي‏فرمايند، امامِ بحق و صادق و مصدّق من عنداللّه است‏ــ فرمودند ثوابك نعجز عنه ما از جزاي تو عاجزيم ولكن ماعجزنا عنه فان اللّه لايعجز عن مكافاتك اما اگر ما عاجزيم جزاي تو را بدهيم، خدا كه عاجز نيست از اين كار. اللهمّ اغفرللكميت خدايا كميت رابيامرز. «ثم قسّط له علي نفسه و علي اهله اربع مأة الف درهم» بعد حضرت از خودشان و از خاندان وبستگانشان چهارصدهزار درهم جمع‏آوري كردند و فرمودند خذ يااباالمستهل بگير اينهارا عرض كرد «لو وصلتني بدانق لكان شرفاً لي» اگر يك دانق هم به من مرحمت كنيد([1]) شرافت است براي من «ولكن ان احببت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 19 *»

ان‏تحسن الي فادفع الي بعض ثيابك التي تلي جسدك اتبرك بها» اگر مي‏خواهيد به من عنايتي بفرماييد، بعضي از اين لباس‏هايي كه به تن مباركتان خورده به من عنايت كنيد، كه من به وسيله آن بركت مي‏جويم. «فقام فنزع ثيابه» حضرت از جاشان برخاستند و لباسشان را از تنشان كندند و به او مرحمت فرمودند «ثم قال» بعد فرمودند اللهمّ ان الكميت جاد في آل رسولك و ذرّية نبيّك بنفسه حين ضنّ الناس و اظهر ماكتمه غيره من الحق خدايا كميت نيكي كرده در آل رسول تو به نفس و جانش، دارد جانش را مي‏بخشد در راه نبي تو و ذريّه نبي تو، در آن هنگامي كه مردم خودداري مي‏كنند و ابا دارند و ظاهر مي‏كند آنچه را كه ديگران از حق مي‏پوشانند، يعني حق را آشكار مي‏كند. فاحيه سعيداً و امته شهيداً خدايا كميت را در حال سعادت و با سعادت زنده بدار و با شهادت او را بميران. يعني مردنش، مردن شهيدان باشد و اَرِه الجزاء عاجلاً خدايا جزايش را به همين زوديها به او بده و اجزل له جزيل المثوبة آجلاً خدايا در آخرت هم جزاي نيك به او كرامت بفرما. فانا قدعجزنا عن مكافاته خدايا ما عاجز شديم از مكافات كميت، ما نمي‏توانيم جزاش را بدهيم «قال الكيمت مازلت اعرف بركة دعائه» مي‏گويد تا به الآن كه زنده هستم بركت دعاي حضرت را مي‏بينم كه دعاي آن بزرگوار چقدر براي من مؤثر بوده‏است.

سعد اسدي مي‏گويد من در خواب ديدم رسول اكرم9 را كه به من فرمود من اي الناس انت؟ از كدام دسته مردمي؟ عرض كردم از عرب. فرمودند فمن اي العرب؟ از كدام قبيله عرب؟ گفتم «من بني‏اسد. قال» من اسدبن خزيمة؟

 

«* معرفت فؤادي صفحه 20 *»

از قبيله اسدبن خزيمه؟ گفتم: آري . فرمود أهلالي انت؟ تو از خاندان هلال هستي؟ عرض كردم: آري . فرمودند أتعرف الكميت بن زيد؟ فرمودند: آياكميت بن زيد را مي‏شناسي؟ «قلت يا رسول اللّه عمّي و من قبيلتي» گفتم: يا رسول‏اللّه عموي من است و از قبيله من است. قال اتحفظ من شعره؟ فرمودند: آيا از شعر او چيزي حفظ هستي؟ «قلت نعم» گفتم: آري. فرمود انشدني بخوان براي من از شعر او، من هم از اشعار او اين بيت را خواندم كه «طربت و ما شوقاً الي البيض اطرب» تا اين‏كه رسيدم به اين بيتش:

فمالي الاّ آل احمد شيعةٌ و ما لي الا مشعب الحق مشعب

«و مالي الاّ آل احمد شيعة» يعني من فقط شيعه آل‏احمد9 هستم و راهي ندارم مگر راه حق. بعد حضرت به من فرمودند اذا اصبحت فاقرأ عليه السلام وقتي كه صبح كردي سلام برسان به كميت و قل له بگو به او قدغفر اللّه لك بهذه القصيدة به اين قصيده خدا ترا آمرزيده است.

دعبل خزاعي مي‏گويد من ديدم پيغمبر اكرم9 را در خواب كه به من فرمودند مالك و للكميت بن زيد؟ (گويا تيرگي و كدورتي بينشان بوده). فرمودند تو چه‏كار داري به كميت؟ عرض كردم «يا رسول‏اللّه مابيني و بينه الاّ كما بين الشعراء» بين من و او هماني است كه بين شاعرها است. نيست بين من و او مگر همان حسادتي كه بالاخره كار شيطان است. «قال» لاتفعل نكن اين كار را أليس هو القائل آيا او اين شعر را نگفته كه :

فلازلت فيهم حيث يتهمونني
  و لازلت في اشياعكم اتقلب

آيا كميت اين شعر را نگفته كه من هميشه دربين مردم كه هستم مرا متهم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 21 *»

مي‏كنند و من هميشه در بين شيعيان شما در رفت و آمدم. اظهار تشيع و پيروي ما را مي‏كند. فانّ اللّه قدغفر له بهذا البيت خدا او را به اين بيت آمرزيده. دعبل مي‏گويد وقتي از خواب بيدار شدم ديگر دست از كدورت باكميت برداشتم.

از اين قبيل موارد هست كه ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين حمايت از شعرا كرده‏اند و ان‏شاءاللّه باز هم چند شاعر ديگر را كه مورد توجّه اين بزرگواران بوده‏اند عرض خواهم كرد و بعد ان‏شاءاللّه در بحث قصائد شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه و قصيده اول آن، وارد خواهيم شد. و اين نيست مگر اين‏كه مظلوميت مولاي ما سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه به حدّي است كه هركس به هر مقدار كه ممكنش است بايد حمايت كند و دفاع كند و خدمت كند به دولت حقّه آن بزرگوار و مصائب آن بزرگوار را ذكركند و به هر طور كه از او برمي‏آيد و به هر مقدار كه در امكانش هست مظلوميت آن حضرت و مثالب اعداي آن حضرت را ذكركند.

نفوذ شعر در دلها

شعر چون همراه است با لطافت معني، تأثيرش در عواطف بيشتر است. عواطف انسان (عواطف جمع عاطفه‏ها يعني: صفات نفساني) از نظر خلقت اوليّه كه خدا در انسان ايجاد فرموده، بسيار بسيار لطيف و وسيع است و از اين جهت انسان در مقابل لطافتهاي معنوي  متأثر مي‏شود و اثر آن‏را مي‏پذيرد. شعر هم چون لطيفه‏پردازي و لطيفه‏سرايي است و شاعر سعي مي‏كند حقايقي و مطالبي را كه مي‏خواهد بيان كند، در قالب‏هاي بسيار بسيار زيبا و لطيف قرار بدهد، از اين جهت شعر تناسبي دارد با مغز انسان، مغز تناسب

 

«* معرفت فؤادي صفحه 22 *»

دارد با روح انسان و روح لطيف است، تناسب دارد با قلب انسان، قلب هم لطيف است تناسب دارد با نفس انسان، نفس هم كه لطيف است. از اين جهت اشعار مورد پذيرش تمامي مردم است و همه به شعر گرايش دارند و نسبت به شعر اظهار محبت و علاقه مي‏كنند، بخصوص اشعاري كه تا حدامكان در آنهالطايف بكار رفته باشد. يعني مطالب بسيار بلند و حقايقي بسيار بلند در الفاظي لطيف و همجنس با مغز، و قلب و روح بكار رفته باشد. اين‏كه مي‏بينيم مردم به تصوّف گرايش‏دارند، و خيلي به تصوف علاقه دارند ــ كه اگر نبود مذهب حق و هدايت هدايت‏كنندگان، همه مردم متمايل به تصوّف مي‏شدندــ اين نيست مگر آن‏كه بزرگان صوفيّه لعنهم‏اللّه سعي كرده‏اند مطالب يعني اباطيل خود را، در لطايف اشعار بيان كنند و در آنها ذوقيات بكار ببرند. و از اين جهت كه اشعارشان همراه با ذوقيات و لطيفه‏ها است نفوس به آنها متمايل مي‏شوند و در عواطف آنها خوب منعكس مي‏شود. همين اندازه كه يك شعر از شعرهاي حافظ يا مولوي يا از ساير بزرگان صوفيه لعنهم‏اللّه و خذلهم‏الله را شخصي مي‏شنود، زود تمايل پيدا مي‏كند. خيلي عجيب است! و اين نيست مگر از اين جهت كه لطيفه‏سرايي و ذوق‏پردازي در اشعارشان زياد است. دلها هم كه در مقابل لطايف و ظرايف نرم مي‏شوند و آنها را مي‏پذيرند.

آقاي بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايند (البته عبارتشان را خيلي وقت قبل ديده‏ام) يك وقتي من درباره مثنوي مولوي به فكر بودم كه اينها اهل حكمت هستند ولكن اباطيلي هم دارند حال يا خودشان هم متوجه هستند يا نيستند در هر صورت، با داشتن طبع شعر آن مطالب را به زبان شعر بيان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 23 *»

كرده‏اند، تا اين‏كه خودم موفق شدم و مطالب صحيح حكمت راكه حكمت محمّد وآل‏محمّد :باشد در شعر آوردم. بعد ديدم نه، او كاري نكرده، هيچ كاري نكرده، كار مهم اين است كه مطالب حقه‏اي را انسان در الفاظ رقيق و لطيف جاي دهد. مي‏فرمايند شروع كردم به گفتن مثنوي و اين مثنوي را به همين مقدار موجود گفتم، ديدم هنر اين است و كرامت اين است كه آل‏محمّد بدست من جريان دادند و به زبان من گذاردند كه من حقايق حقّه حكمت آل‏محمّد :را به اين لطافت و ظرافت بيان كنم به طوري‏كه در اشعار او اين لطافت و ظرافت نيست.

شعر در هجو دشمنان دين

با توجه به آنچه عرض شد معلوم گرديد كه يكي از وسايل بسيار قوي و نيرومند براي پيشرفت حق و حقيقت و كوبيدن باطل و اهل باطل، شعر است. اگر قريحه شاعر بسوي حق هدايت بشود و در تبعيت حق قرار بگيرد. هنگامي‏كه شاعري مطالب حق را درك‏كند و حقايق را در قالب الفاظي لطيف مناسب با ارواح و نفوس مردم قرار بدهد، همچنين با همان قريحه هدايت شده و تبعيت كننده از حق، برود به سراغ دشمنان و شروع كند به هجوكردن و رسوا نمودن آنان، آنگاه روشن مي‏شود كه شعر چه اسلحه قويّي است براي پيشرفت حق و كوبيدن باطل!

توجه ائمه: به شعر و شعراء

ائمه: نسبت به شعر و شعرا عنايت مي‏فرمودند، آنهارا احترام مي‏كردند، از اين كار آنها استقبال مي‏كردند. به همين منظور كه شعرا قريحه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 24 *»

خدادادي خود را در راه احياي حق و ابطال كلمه باطل بكار برند و از اين سلاح  خيلي قويتر از شمشير و نيزه، استفاده كنند. زيرا شمشير و نيزه بدن را سوراخ مي‏كند اما قريحه شعر و اشعار لطيف كه در اين زمينه‏ها بكار گرفته شود در واقع روح را سوراخ مي‏كند، دل را سوراخ مي‏كند و در اعماق جان نفوذ مي‏كند. شعر اين‏چنين است، دلها را تسخير مي‏كند، نفوس را تسخير مي‏كند. چه در احقاق حق بكار برود و چه در ابطال باطل و كوبيدن باطل بكار برود، سلاحي است كه خدا كرامت مي‏كند به بعضي از بندگانش و آنان هم‏ــيعني بندگان هدايت شده ــ از اين سلاح به نفع خدا و به نفع دين استفاده مي‏كنند و به وسيله آن بر ضرر شياطين و كفار و منافقين قدم برمي‏دارند. رسول اكرم9به شاعري فرمودند اهج المشركين و مي‏فرمودند هجوكنيد كفار و مشركين را. زيرا در اثر هجوكردن شما بيشتر دل آنهاآزرده مي‏شود و اين شمشير برنده‏اي است كه بر دلشان واردمي‏آيد. و هر كس هم كه به شعر شما تمايل دارد در اثر خواندن آن متوجه زشتي‏هاي اهل باطل و كفار و منافقين مي‏شود و درنتيجه در روحش نفوذ مي‏كند، بيزاري از كفر و كفار و برائت از شياطين در دلش جاي مي‏گيرد. همچنين تحريص و تهييج مي‏فرمودند شاعرها را براي سرودن شعر در فضايل خودشان و از شعرا بسيار قدرداني مي‏كردند و عنايتهاي شاياني مي‏فرمودند؛ به اين منظور كه اينها بروند شعربگويند.

جملاتي نقل شده است از ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم اجمعين در مدح شعرسرايي يا مرثيه سرايي، و ايشان كه امناي وحي‏اند، يعني واسطگان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 25 *»

بين خدا و خلقند، البته دروغ در فرمايشاتشان نيست، مردم را به رضاي خدا هدايت مي‏كنند. پس وقتي مي‏فرمايند من قال فينا بيت شعر بني اللّه له بيتاً في الجنّة هركس يك بيت شعر درباره ما بگويد، خدا براي او در بهشت خانه‏اي مي‏سازد. يا امام صادق صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايند: تا وقتي كه «عبدي» بين شما در وصف ما شعر مي‏گويد، روح‏القدس او را كمك مي‏كند. و مي‏فرمودند: اشعار او را به فرزندانتان بياموزيد.

ابوطالب قمي مي‏گويد من خدمت امام باقر صلوات‏اللّه عليه نامه نوشتم و اشعاري هم در آن نامه نوشتم و در آن اشعار، پدر بزرگوارشان امام سجاد صلوات‏اللّه عليه را ذكركرده‏بودم و از ايشان اجازه خواستم كه به من اجازه بدهند تا شعر بگويم. يا اين‏كه اين نامه را خدمت حضرت جواد دادم كه درباره حضرت رضا شعر بگويم، حضرت آن مقدار از نامه را كه شعر من در آن نوشته شده‏بود پاره‏كردند و پيش خودشان نگه‏داشتند و بقيه كاغذ را فرستادند براي من و در جواب من نوشتند قداحسنت فجزاك اللّه خيراً در آخر به من فرمودند به تو اجازه مي‏دهم كه درباره پدرم شعر بگويي و براي من ندبه كني. يعني اشعار مرثيه بگو، اشعاري كه در آنها ذكر پدر من شده باشد و همچنين ندبه كن براي من و اشعاري بگو كه در آنها مصيبتهاي من ذكر شده باشد. از اين گونه موارد زياد است كه معصومين:تهييج مي‏فرمودند شاعرها را در سرودن شعر و انتشار حقايق به زبان شعر.

دعبل خزاعي

اما شعرايي كه مورد حمايت قرار گرفته‏اند، زيادند. و ما چند تن از آنها را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 26 *»

كه خيلي آثارشان مورد توجّه ائمه طاهرين بوده نام مي‏بريم، يكي از آنها «دعبل خزاعي» است. او اشعار زيادي دارد و بسيار حمايت كرده از ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين و دشمنان ايشان را هجونموده به طوري كه چند مرتبه دشمنان تصميم گرفتند او را بكشند. به واليها شكايت كردند كه اين شخص شما را هجو مي‏كند در جواب مي‏گفتند: دعبل خودش گفته كه من سي سال است كه چوبه دار را روي دوش خودم حمل مي‏كنم و كسي را پيدا نمي‏كنم كه مرا بر اين چوبه، دار بزند. يعني همين اشعار من كه سي سال است به وسيله آنها اظهار فضائل آل‏محمّد و عداوت با دشمنان آن بزرگواران مي‏كنم، چوبه دار من است. من الآن سي سال است كه آماده شهادتم. اين‏قدر شجاعت و صراحت در لهجه و گفتار، خيلي عجيب است! اشعارش هم خيلي عجيب است، يكي همين قصيده‏اي است كه بسيار مشهور است «مدارس آيات خلت من تلاوة» البته اين مطلع آن قصيده نيست ولي از اين بيت، قصيده شايع شده به جهت اين‏كه از اين قسمت شروع مي‏كند به ذكر فضائل و مصائب آل‏محمّد::

مدارس آيات خلت من تلاوة و منزل وحي مقفر العرصات
لآل رسول‏اللّه بالخيف من مني و بالبيت و التعريف و الجمرات

شروع كرده به ذكر فضايل و بعد هم به ذكر مصائب تا آن‏جا كه شنيده‏ايد حضرت رضا 7 فرمودند اين شعر را هم اضافه كن:

و قبر بطوس يالها من مصيبة
  الحّت علي الاحشاء بالزفرات

حضرت تأييد مي‏كنند شعرش را و مي‏فرمايند اين را هم اضافه كن كه درباره

 

«* معرفت فؤادي صفحه 27 *»

مصائب من است. ايشان مي‏گويد شروع كردم اين قصيده را در حضور مولايم امام رضا صلوات‏اللّه عليه خواندن. قال لي الرضا 7 ، حضرت فرمودند اجازه مي‏دهي كه من هم دو بيت به شعر تو ملحق‏كنم؟ عرض كردم: ياابن رسول‏اللّه بفرماييد. حضرت اين شعر را فرمودند: و قبر بطوس يالها من مصيبة الي آخر. دعبل مي‏گويد قصيده‏ام را خواندم تا رسيدم به اين جمله:

خروج امام لامحالة واقع يقوم علي اسم اللّه و البركات

خارج شدن امام، ظهور كردن امامي كه به يقين قيام خواهد فرمود بر اسم خدا و بركتها. حضرت گريه شديدي كردند، بعد هم فرمودند يا دعبل نطق روح‏القدس بلسانك ببينيد چه‏طور تأييد و تشويق فرموده‏اند! اي دعبل، روح‏القدس با زبان تو نطق كرده و اين قسمت از شعرت را به وسيله نطق روح‏القدس گفته‏اي. اتعرف من هذا الامام؟ مي‏داني اين امامي‏كه روح‏القدس به زبانت داده و تو در وصفش شعر گفته‏اي كيست؟ گفتم «لا، الاّ انّي سمعت خروج امام منكم يملأ الارض قسطاً و عدلاً» فقط من شنيده‏ام كه امامي از شما خروج مي‏فرمايد و زمين را پُر از عدل و قسط مي‏كند. حضرت فرمودند انّ الامام بعدي ابني محمد امام بعد از من، فرزندم محمد است و بعد محمّد ابنه علي بعد از او فرزندش علي است  و بعد علي ابنه الحسن بعد از او فرزندش حسن است  و بعد الحسن ابنه الحجّة القائم (سلام‏اللّه عليه) بعد از حسن فرزندش حجّت صلوات‏اللّه عليه است و هو المنتظَر في غيبته او است كه در غيبتش همه انتظارش را مي‏كشند المطاع في ظهوره و وقتي كه ظاهر بشود همه اطاعتش را مي‏كنند  فيملأ الارض عدلاً و قسطاً كما ملئت جوراً و ظلماً زمين را پر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 28 *»

از عدل خواهد كرد همان‏طور كه پر شده باشد از ظلم و جور و امّا متي يقوم؟ فاخبار عن الوقت اما اگر بگويند چه وقت حضرت خروج مي‏فرمايد؟ خبر از وقت داده‏اند و نبايد خبر از وقت‏بدهند زيرا درباره وقت بدا حاصل مي‏شود. خداوند وقت آن‏را در اثر معصيتها تغيير مي‏دهد، از اين جهت تعيين وقت نمي‏كنند لقد حدثني ابي عن آبائي عن رسول‏اللّه9روايت كرده مرا پدرم از پدرانش كه رسول اكرم9فرمودند مثله كمثل الساعة مَثَل حضرت حجّت صلوات اللّه عليه مانند ساعت و قيامت است. اگر مقصود از «ساعة» قيامت باشد لاتأتيكم الاّ بغتةً به‏طور ناگهاني خواهد آمد و از آن وقت هيچ‏كس مطلع نيست، هركس خبر داد بايد تكذيبش كرد.

دعبل مي‏گويد خدمت حضرت رضا 7رسيدم، حضرت فرمودند: قصيده‏ات را براي من بخوان. شروع كردم به خواندن قصيده‏ام، تا رسيدم به اين بيت:

اذا وتروا مدّوا الي واتريهم اكفّاً من الاوتار منقبضات

حضرت گريه كردند به طوري كه از حال رفتند. خادمي كه بالاي سر مباركشان ايستاده‏بود اشاره‏كرد ساكت شو، پس ساكت شدم. حضرت بحال آمدند فرمودند بخوان. قصيده را دوباره خواندم و تا به همين‏جا رسيدم، دوباره حال حضرت منقلب شد، باز خادم اشاره‏كرد ساكت شو، ساكت شدم. همين‏طور تا دفعه سوم، سه مرتبه حال حضرت منقلب شد. بعد حضرت اجازه فرمودند و ديگر حالشان منقلب نشد. اما حضرت گريه مي‏كردند و من هم مي‏خواندم تا قصيده را تمام كردم. وقتي كه تمام شد فرمودند احسنتَ،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 29 *»

احسنت، احسنت بعد فرمودند ده هزار درهم از آن درهمهايي كه در زمان وليعهديشان سكّه زده بودند و هنوز امام از آنها به كسي نداده بودند، به اوّل كسي كه از آنها دادند من بودم  و دستور فرمودند خدام حضرت، زينتها و زر و زيورهاي زيادي براي من آوردند. وقتي‏كه وارد عراق شدم شيعيان به قصد تبرّك آن درهمها راكه نام مبارك امام بر روي آنهانقش شده بود از من خريدند، هر درهمي را به ده درهم خريدند. در نتيجه از اين عنايت آقا صدهزار درهم عايد من شد و اين اولين مالي بود كه من بدست آوردم. بعد مي‏گويد از حضرت خواستم كه لباسي به من مرحمت بفرمايند از لباسهايي كه مي‏پوشند تا من در كفنم بگذارم. حضرت جبّه‏اي بر تن مباركشان بود آن را درآوردند و به من عطا فرمودند. پس از آن حركت كردم وقتي به قم رسيدم، اهل قم خبردار شدند كه حضرت امام رضا7يك چنين جبّه‏اي به من كرامت فرموده‏اند. پيش من آمدند و تقاضا كردند كه آن را به ايشان به سي‏هزار درهم بفروشم ولي من قبول نكردم و آن را نفروختم. از قم كه خارج شدم عده‏اي آمدند جلوي مرا گرفتند و آن را از من ربودند و گفتند يا مال بگير يا آن‏كه آن را مي‏بريم. گفتم به خدا قسم اين جبّه را به طور طوع به شما نمي‏دهم و به‏طور غصبي هم به شما نفع نمي‏دهد و شكايت مي‏كنم خدمت امام رضا7كه چنين كاري كرده‏ايد. بالاخره به اصرار زياد مصالحه كردند كه سي‏هزار درهم بگيرم و يكي از آستين‏هاي آن جبّه مباركه را هم به من بدهند و من قبول كردم. بعد دعبل روي همان آستين اين قصيده رانوشت و گفت اين همراه كفن من باشد و با من دفن بشود.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 30 *»

عبدي كوفي

يكي ديگر از شعرا كه مورد عنايت ائمه طاهرين: بوده بنام «ابومحمد سفيان‏بن‏مصعب عبدي‏كوفي» است. او از شعراي بسيار بسيار قوي و نيرومند در شعر است. شعرهاي اين اشخاصي را كه نام مي‏برم شعرهايي است كه همه عرب‏هايي كه اهل فصاحت و بلاغتند، آنهارا به عنوان آثار عرب در كتاب‏هاشان ذكر مي‏كنند با اين‏كه فضائل آل‏محمّد : و هجو اعداي ايشان است، در عين حال به بركت فصاحت و بلاغت و قدرت بياني كه در اين اشعار بكارگرفته شده است، در كتب ادبي و هنري عرب نقل مي‏شود و از اين زبان به آن زبان و از اين دست به آن دست و از اين كتاب به آن كتاب منتقل مي‏شود و الحمدللّه به بركت فصاحت و بلاغتي كه اين شعراي عاليقدر در اشعارشان بكار برده‏اند، زنده مانده است.

مرحوم كليني در «روضه كافي» نقل مي‏فرمايد كه «عبدي» مي‏گويد خدمت امام صادق صلوات‏اللّه عليه رسيدم، حضرت به غلامشان فرمودند (البته چند نفرديگر هم خدمت امام 7 بودند) قولوا لاُِمّ فروة تجي‏ء فتسمع ماصُنع بجدّها (امّ فروه از خاندان رسالت است و زوجه امام صادق 7مي‏باشد) فرمودند به او بگوييد بيايد و بشنود آنچه را كه بني اميه با جدش رفتاركرده‏اند. عبدي مي‏گويد ايشان آمدند و پشت پرده نشستند. حضرت به من فرمودند انشدنا براي ما بخوان. عرض كردم «فرو جودي بدمعكِ المسكوب» خطاب به امّ فروه است، اي امّ فروه از اشك چشمت ببخش. امّ فروه صداش بلند شد به گريه و زنهاي ديگر هم صداشان به گريه بلند شد به

 

«* معرفت فؤادي صفحه 31 *»

طوري كه حضرت صادق فرمودند الباب الباب درِ خانه، مردم درِ خانه جمع شده‏اند ساكت باشيد، كم گريه كنيد. «فاجتمع اهل المدينة علي الباب» مردم جمع شدند در خانه امام صادق 7كه چه خبر است، اين گريه براي چيست. حضرت فرستادند كسي راپشت در و فرمودند بگو بچّه‏اي داشتيم از هوش رفته، گريه زنها براي آن است. توريه فرمودند، شايد هم بچّه‏اي از هوش رفته بوده ــ چون نوعاً در اين مجالس بچّه‏ها وقتي مي‏بينند پدر و مادر گريه مي‏كنند، چون طاقتشان كم است شايد از هوش بروند ــ حضرت به اين بهانه متفرق فرمودند كساني را كه در خانه  جمع شده بودند.

همچنين نقل مي‏كند از «ابي‏عماره» كه مي‏گويد امام صادق صلوات اللّه عليه به من فرمودند يا اباعمارة انشدني للعبدي في الحسين 7از شعرهاي عبدي كه درباره سيدالشهدا صلوات اللّه عليه گفته براي من بخوان. فانشدته من شروع كردم به خواندن اشعار، حضرت گريه كردند. باز از اشعار عبدي شعر ديگري خواندم و گريه كردند و همچنين باز خواندم و حضرت گريه كردند فواللّه مازلت انشده و يبكي حتي سمعت البكاء من الدار مرتب من شعر مي‏خواندم و حضرت گريه مي‏كردند به طوري كه من از داخل خانه صداي گريه شنيدم.

باز نقل مي‏كند كه حضرت صادق 7درباره او به شيعيان فرمودند يا معشر الشيعة علموا اولادكم شعر العبدي فانه علي دين اللّه به فرزندانتان شعرهاي عبدي را ياد بدهيد كه او بر دين خدا است. زيرا بچّه شعر را دوست دارد، به شعر علاقمند است و در اشعار عبدي ذكر فضائل محمّد وآل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين و هجو دشمنان ايشان است و به‏اين وسيله دلها

 

«* معرفت فؤادي صفحه 32 *»

در امر ولايت اولياء و برائت از اعداء محكم مي‏شود.

همچنين شخصي به نام «ابان بن عمر» نقل مي‏كند مي‏گويد نزد امام صادق 7بودم، كه عبدي وارد شد و به حضرت عرض كرد «جعلني اللّه فداك ماتقول في قوله تعالي ذكره؟» خدا مرا فداي شما گرداند چه مي‏فرماييد درباره اين فرمايش خدا و علي الاعراف رجال يعرفون كلاً بسيماهم در اعراف مرداني هستند كه مي‏ايستند در آن‏جا و همه خلق را مي‏شناسند. اين آيه چيست و درباره كيست؟ قال هم الاوصياء من آل محمد الاثني‏عشر حضرت فرمودند اين آيه درباره ائمه اثني‏عشر و اوصياء از آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين است  لايعرف اللّه الاّ من عرفهم و عرفوه هيچ‏كس خدا را نشناخته مگر كسي كه ايشان را بشناسد و ايشان هم او را بشناسند. و آن بزرگواران در اعراف مي‏ايستند. «قال فما الاعراف جعلت فداك؟» عرض كرد: اعراف كدام است فداي شما گردم؟ «قال 7» كثائب من مسك عليها رسول الله و الاوصياء:يعرفون كلّاً بسيماهم فرمود تلّهايي است از مشك كه بر آنها رسول الله و اوصياء:قرار دارند و همه رابه رخسارهايشان مي‏شناسند. عرض كرد: «أفلااقول في ذلك شيئاً؟» آيا در اين باره شعري بگويم؟ آنگاه اين مطلب را در قصيده‏اي، دراين ابيات بيان كرد:

و انتم ولاة الحشر والنشر والجزاء و انتم ليوم المفزع الهول مفزع
و انتم علي الاعراف و هي كثائب من المسك ريّاها بكم يتضوّع

سيد حميري

شاعر مشهور و بنام ديگر «ابوهاشم اسماعيلي سيد حميري» است. او

 

«* معرفت فؤادي صفحه 33 *»

كسي است كه امام صادق7 به او فرمود: سمّتك امّك سيّداً و وفقت في ذلك و انت سيدالشعراء مادرت تو را سيّد ناميد و چه توفيقي يافت دراين نامگذاري ،تو سيّد شعراء هستي. و همين مطلب را در قصيده‏اي آورده است. علامه مجلسي رحمه‏اللّه نقل مي‏كند مي‏گويد در بعضي تأليفات و كتب اصحاب ديدم كه «سهل بن ذبيان» مي‏گويد در بعضي ايام رفتم خدمت امام علي بن موسي الرضا صلوات اللّه عليه و هنوز كسي خدمت امام 7مشرّف نشده بود، حضرت به من فرمودند مرحبابك ياابن ذبيان خوش آمدي الساعة اراد رسولنا ان‏يأتيك لتحضر عندنا الآن مي‏خواستم كسي را بفرستم كه شما را بياورد نزد ما. «فقلت لماذا؟» عرض كردم براي چه كار؟ فرمودند ديشب خوابي ديدم، آن خواب حال مرا منقلب كرده است. عرض كردم ان‏شاءاللّه خير است. بفرماييد. فرمودند خواب ديدم نردباني گذاشته شده براي من كه صد پله دارد فصعدت الي اعلاه رفتم بالا. عرض كردم «يا مولاي اهنيك بطول العمر و ربما تعيش مأة سنة لكل مرقاة سنة فقال7» ماشاءاللّه كان اي مولاي من مي‏گويم گواراباد شمارا به طولاني شدن عمر و بسا صد سال عمر كنيد. فرمودند هرچه خدا بخواهد مي‏شود. بعد فرمودند ياابن ذبيان فلما صعدت الي اعلي السلم رأيت كأني دخلت في قبّة خضراء يري ظاهرها من باطنها وقتي رسيدم بالاي نردبان ديدم كه مثل اين‏كه من داخل شدم در يك بارگاه سبزي كه اين بارگاه از داخلش، خارجش ديده مي‏شود و رأيت جدّي رسول اللّه9جالساً و الي يمينه و شماله غلامان حسنان يشرق النور من وجههما و ديدم جدم را كه نشسته است و در سمت راست و چپ او دو جوان نشسته‏اند كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 34 *»

زيبا رو بودند و نور از صورت آن دو مي‏درخشيد و ديدم يك خاتون با كمال عظمت و جلالت قدر در حضور حضرت است و رأيت بين يديه شخصاً بهي الخلقة جالساً عنده ديدم شخصي را كه با كمال جلالت و آقايي نزد حضرت است و يك كسي هم جلوي حضرت ايستاده اين شعر را مي‏خواند «لام عمرو باللوي مربع» فلما رآني النبي9وقتي كه جد بزرگوارم مرا ديدند فرمودند مرحبا بك يا ولدي يا علي بن موسي الرضا سلّم علي ابيك علي فسلمت عليه خوش آمدي اي فرزندم اي علي بن موسي الرضا بر پدرت علي سلام كن، سلام كردم. سپس فرمود سلام كن به فاطمه زهرا عليهاالسلامفسلمت عليها سلام كردم بر ايشان فقال لي فسلّم علي ابويك الحسن و الحسين سلام كن بر پدرانت حسن و حسين فسلّمت عليهما سلام كردم بر ايشان. ثم قال فسلّم علي شاعرنا و مادحنا في دار الدنيا السيد اسمعيل الحميري  سلام كن بر شاعر ما و كسي كه ما را در دار دنيا مدح مي‏كند، سيد اسماعيل حميري ــ همان كسي كه ايستاده بوده و شعر مي‏خوانده ــ فسلمت عليه و جلست من هم بر او سلام كردم و سپس نشستم فالتفت النبي السيد اسمعيل حضرت رو فرمودند به سيد و فرمودند عد الي ما كنا فيه من انشاد القصيدة شروع كن، برگرد به همان كاري كه انجام مي‏دادي، كه خواندن قصيده بود، سيد شروع كرد به خواندن اين قصيده «لام عمرو باللوي مربع» و اين شعر، شعري است كه درآن ذكر مصائب شده‏است و حضرت رسول هم گريه مي‏كردند تا اين‏كه رسيد به اين جمله «و وجهه كالشمس اذ تطلع» صورت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه حامل آن پرچمند و در زير آن  همه مؤمنيني هستند كه اهل نجاتند، بمانند خورشيد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 35 *»

هنگامي كه طلوع مي‏كند مي‏درخشد. وقتي به اين جمله رسيد «بكي النبي9و فاطمه و من معه» گريه كردند رسول خدا و فاطمه زهرا و كساني كه با ايشان بودند تااين‏كه رسيد به اين بيت:

قالوا له لو شئت اعلمتنا الي من الغاية و المفزع

خطاب به رسول اكرم9 آن كساني كه اهل آتشند عرض مي‏كنند كه اگر مي‏خواستي به ما مي‏فهمانيدي كه عاقبت كار كجاست و مفزع و پناهگاه كيست. وقتي شاعر اين‏جا رسيد رفع النبي9 يديه  حضرت دستهاشان را بلند فرمودند و فرمودند الهي انت الشاهد علي و عليهم اني اعلمتهم ان الغاية و المفزع علي بن ابي‏طالب و اشار بيده اليه خدايا تو شاهدي بر من و بر ايشان كه من به ايشان فهمانيدم كه غايت و مفزع و پناهگاه علي است و اشاره فرمودند به علي كه نشسته بود در خدمت ايشان. قال علي بن موسي الرضا 7فلما فرغ السيد اسمعيل الحميري من انشاد القصيدة التفت النبي9الي فرمود همينكه قصيده حميري تمام شد حضرت به من توجه كرده و فرمودند يا علي بن موسي احفظ هذه القصيدة اين قصيده حميري را حفظ كن و مر شيعتنا بحفظها و دستور بده شيعيان ما حفظ كنند اين قصيده را و به ايشان بگو انّ من حفظها و ادمن قراءتها ضمنت له الجنّة علي الله تعالي هركس اين شعر را حفظ كند و بخواندنش ادامه بدهد، من ضمانت مي‏كنم بهشت را براي او بر خداي تعالي قال الرضا حضرت رضا 7 فرمودند و لم‏يزل يكررها علي حتي حفظتها منه و القصيدة هذه ثم ذكرها برمّتها. بعد حضرت مي‏فرمايند قصيده رابراي من تكرار كردند تا من حفظ كردم آن قصيده را. سپس حضرت تمام آن قصيده

 

«* معرفت فؤادي صفحه 36 *»

را براي سهل از اول تا به آخرش خواندند.

عاقبت كار سيد حميري با آن‏كه شخصي مبتلا به معاصي و از جمله خوردن شراب بوده است، اما به بركت آن‏كه تا توانسته حمايت كرده از آل‏اللّه و در فضايل آن بزرگواران كوشيده عاقبتش ختم به خير و نجات مي‏گردد.

حسين بن عون مي‏گويد «دخلت علي السيد الحميري عائدا في علته التي مات فيها» رفتم به عيادت سيد حميري در آن مرضي كه فوت شد در آن مرض. ديدم پايش را به سوي قبله مي‏كشند (يعني در حال احتضار است) و عده‏اي از همسايگانش كه عثماني بودند آن‏جا حاضر بودند. «و كان السيد جميل الصورة رحيب الجبهة عريض مابين السالفتين فبدت في وجهه نكتة سوداء مثل النقطة من المداد»

سيد خيلي خوش‏صورت بود و صورتش بزرگ بود و بين ابروهايش باز بود ناگاه در وسط صورتش يك نقطه سياه پيدا شد «ثمّ لم‏تزل تزيد و تنمي حتي طبقت وجهه يعني اسوداداً» اين نقطه شروع كرد به زياد شدن به طوري كه تمام صورتش سياه شد. شيعياني كه حاضر بودند همه غمگين شدند اما ناصبيهايي كه آن‏جا بودند شروع كردند به شماتت كردن. در اين حال سيد شروع كرد به متوسل شدن به حضرت امير7، طولي نكشيد كه همان‏جايي كه نقطه سياه پيدا شده بود، يك نقطه سفيد پيدا شد و زياد شد تاآن‏كه تمام صورتش را فراگرفت. خيلي صورتش نوراني شد و خود سيد شروع كرد به خنديدن و تبسم كردن و خواندن اين شعر:

كذب الزاعمون انّ علياً لن‏ينجّي محبّه من هنات

 

 

«* معرفت فؤادي صفحه 37 *»

دروغ مي‏گويند آن كساني كه مي‏گويند علي دوست خود را نجات نمي‏دهد.

قد و ربي دخلت جنة عدن و عفي لي الاله عن سيّئاتي

قسم به پروردگارم من داخل بهشت عدن شدم و خداوند آمرزيد گناهان مرا.

فابشروا اليوم اولياء علي و تولوا علي حتي الممات

بشارت بدهيد به دوستان علي كه اي دوستان علي دوست بداريد علي را تا دم مرگ.

ثم من بعده تولوا بنيه واحداً بعد واحد بالصفات

بعد از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه فرزندانش را دوست بداريد يكي يكي را به همان صفات مشخصي كه به آن صفات ظاهر شده‏اند. «ثم اتبع قوله هذا» بعد از اين جملات گفت «اشهد ان لا اله الاّ اللّه حقّاً حقّاً و اشهد انّ محمّداً رسول اللّه حقّاً حقّاً و اشهد انّ عليّاً اميرالمؤمنين حقّاً حقّاً. اشهد ان لا اله الاّ اللّه» و بعد از گفتن اين شهادتها چشم‏هاي خود را روي هم‏گذاشت و گويا روح و جانش چون چراغي بود كه خاموش شد و به اين آساني و سبكي جانش را تسليم و از دنيا مفارقت كرد.([2])

 

«* معرفت فؤادي صفحه 38 *»

ميزان ارزش شعر

در عباراتي كه از ائمه طاهرين:نقل كرديم تجليلها و تكريمهايي نسبت به شعراي اهل‏بيت :فرموده بودند، از جهت اين‏كه در اشعار اين شعرا حقايق و مطالب حقه دينيه ذكر شده، تأييد حق، احقاق حق و ابطال باطل شده، مذمت از باطل، هجو كفار و منافقين گرديده واز اين جهت مورد عنايت ائمه طاهرين :قرار مي‏گرفتند. زيرا قريحه شعري را وسيله‏اي و سلاحي براي پيشبرد هدف ائمه طاهرين: قرار داده بودند.

شعر از نظر تركيب و هيأت كلمات مراتب پيدا مي‏كند، زيرا شعر از تركيب كلمات پديد مي‏آيد. وقتي كلمات را با نظم و قافيه منظمي تركيب كنند و جمله‏اي را ترتيب دهند، مي‏شود شعر. روي اين جهت اشعار مختلف مي‏شوند، از نظر اين‏كه كلمات چگونه تركيب شوند و چه طور كنار هم قرار بگيرند، تا در نتيجه معاني لطيف و خواصي را داراشوند. زيرا تركيب دو كلمه با هم در واقع ايجاد شدن شكل و هيأتي است كه اين شكل و هيأت مغناطيس روح و معني و حقيقتي مي‏گردد. خداوند اين‏طور قرار داده كه، شكلها، هيأتها، تركيب موجودات با يكديگر، شكل‏بندي موجودات با يكديگر، كنار هم قرار گرفتن موجودات، در حكم مغناطيس باشد و روح مناسب خود را از خداوند متعال طلب كند. اشكال و هيآت و حدود و مشخصات اين‏چنين‏اند، وقتي با هم تركيب شدند و كنار يكديگر قرار گرفتند، درست مثل آهن‏ربا، چه‏طور آهن‏ربا آهن را بسوي خود مي‏كشاند، نوع شكل و نوع هيأت و نوع خصوصيت و مشخصات نيز، جلب مي‏كند و مي‏كشد به طرف خود روح  و حقيقتي را كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 39 *»

مناسب و مشاكل با آن است.

در اين آيه شريفه دقّت بفرماييد انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها جاهاي دقّت يكي انزل، يكي من السماء يكي ماء، يكي اودية و يكي هم بقدرها مي‏باشد. كلمه به كلمه اين آيه شريفه را اگر دقت بفرماييد يك قاعده شريفه حكمت بدست مي‏آيد كه در حقيقت بيان قانون و سنّتي است از سنن و قوانين خلقت. انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها خداوند متعال در اين آيه شريفه ما را با يكي از قوانين طبيعت و با يكي از مظاهر قدرت و حكمت در اين عالم ظاهر كه عالم طبيعت اسمش مي‏گذارند، آگاه مي‏فرمايد، در اين عالم خداوند متعال آيت صنعت و حكمت رانشان داده است. در اين آيه دقت كنيد و در اين مظهر حكمت و صنعت، انديشه نماييد و حقايق دين مبين را فرابگيريد.

در بيابانهايي كه پستي و بلندي دارد، و گاهي در سر تپّه‏ها گودالهايي پيدا مي‏شود اين گودالها اكثر از سنگ است، بردامنه كوهها گودالهايي وجود دارد كه اگر در زمستان يا در بهار برفي يا باراني ببارد، در اين گودالها جمع مي‏شود و حوضچه‏هاي مختلف را تشكيل مي‏دهد. خداوند مي‏فرمايد انزل من السماء ماء نازل فرموده خدا از آسمان آب را فسالت اودية بقدرها اين واديها يا گودالها به مقدار ظرفيت و كمّيت و گنجايش خود، پر آب مي‏شود فاحتمل السيل زبداً رابياً آب شروع مي‏كند به حركت‏كردن، به كف كردن يا آشغالهايي را جمع مي‏كند و روي آب نگه‏مي‏دارد. و مما يوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله اين يك مثال ديگري است كه در ضمن اين مثال ذكر شده. بعد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 40 *»

مي‏فرمايد كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل خدا اين‏چنين مثل مي‏زند براي بيان حق و باطل فاما الزبد فيذهب جفاءً اين كفي كه روي اين آبها يا در اين گودالها قرار گرفته، آهسته آهسته با نسيم بادها ازبين مي‏رود و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض اما آن آبي كه در اين گودالها مي‏ماند منفعت مي‏دهد به مردم، گوسفندهاشان را مي‏برند چرا، يا خود صحرانوردان از اين آبها استفاده مي‏كنند يااين‏كه اين آبها آهسته آهسته در شكاف كوهها فرو مي‏رود و كم‏كم تبديل به بخارها و تبديل به معدنها مي‏شود واما ماينفع الناس فيمكث في الارض كذلك يضرب اللّه الامثال اين منظره‏اي است كه خداوند در اين آيه شريفه به ما نشان مي‏دهد، مثلي است كه همه ديده‏اند يااگر نديده‏اند تصورش برايشان آسان است زيرا مطلبي است حسّي و نوعش را ديده‏اند و مي‏توانند مطلب را راحت در ذهن خود جاي دهند. از آن‏جايي كه قرآن با اين فرمايشات خود حقايق را در ضمن مثال حسّي طبيعي مي‏خواهد بيان بفرمايد مشكل‏ترين مطالب را در آسان‏ترين بيان و رساترين گفتار نمايش مي‏دهد. مي‏فرمايد كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل و كذلك يضرب اللّه الامثال. خدا اين‏چنين مثالها مي‏زند و خدا حق و باطل را، ثابت و روشن مي‏فرمايد. در اين آيه شريفه به اين حقيقت اشاره شده است كه خداوند نازل‏كننده و فروفرستنده آبي است كه وقتي آن آب در گودالي قرار بگيرد به شكل آن گودال درمي‏آيد و در هر وادي كه واقع شود به شكل آن وادي درمي‏آيد. اما خود اين آب كه خدا آن‏را از آسمان نازل فرموده، هيچ شكل و خصوصيتي ندارد، اختصاص به شكلي و هيأتي ندارد، نسبت به شكل واديها بدون شكل و تعين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 41 *»

است. بعلاوه كه سمائي است، آسماني است كه از آن اين آب را فرومي‏فرستد و سپس اين آبها در واديها قرار مي‏گيرد و اين واديها و گودالها پر آب مي‏شوند. آن مقداري هم كه از اين آب حركت مي‏كند و راه مي‏افتد، در اثر راه‏افتادن خاشاكي جمع مي‏شود، كفهايي توليد مي‏گردد كه اين كفها و خاشاكها نه دخلي به گودالها دارد و نه دخلي به باران دارد. اينها چيزهاي بيگانه‏اي است كه جمع شده‏اند و ازبين خواهند رفت، ماندني نيستند و ارزشي ندارند كه باقي بمانند. پس باران آبي است كه به خصوصيت و مشخصات واديها درآمده و در اين خصوصيات، خودش را نشان مي‏دهد و مايه منفعت مردم است. اين مقدار آبي را كه در گودالها مانده و شكل گودالها به خود گرفته، مردم برمي‏دارند و مورد استفاده خود قرار مي‏دهند.

شاعر هم كه شعر مي‏گويد در واقع كلمات را در يك وزن و قافيه معيّن كنار هم گذاشته و تركيب كرده‏است. فرق نمي‏كند سخن در شعر تنها نيست. با توجه به آن مقدمه‏اي كه عرض كردم آن آيه شريفه كه خداوند مثال فرموده، همه عوالم هستي را فرامي‏گيرد. تمام ذوات، همه صفات، همه الفاظ و همه معاني و حقايق و همه مفاهيم، هرچه كه در ملك خدا موجود است در اين قانون خلقت مشتركند و هر تشخص و نام معيني كه پيدا كرده‏اند، هر خصوصيت معيني كه پيدا كرده‏اند، به واسطه قابليت خود آنها و پذيرش فيض الهي است كه عرض كردم. يعني شكل، خصوصيت و امتياز مال خود شي‏ء است كه نزول و باريدن باران تجلّي و فيض خدا در آن قرار گرفته و بعد از قرارگرفتن باران در او، آن نام براو گذاشته شد. هرچه در ملك خدا موجود و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 42 *»

مشخص و معين است نامي دارد و طرز نام‏يابي‏اش به همين شكل است كه عرض كردم.

حال  شاعر كه كلمات را پهلوي هم تركيب مي‏كند، درواقع گودالها مي‏سازد، اوديه مي‏سازد، واديها مي‏سازد و آماده مي‏كند كه به مجرّد ساخته شدن و تمام شدن كار واديها، فيض معني و روح در آنها جامي‏گيرد چون فيض خدا علي‏الدوام است، يا دائم الفضل علي البريّة باران رحمت دائم در باريدن است، دائم فيض الهي در تجلّي است و هميشه سايه رحمت بر سر همه موجودات افكنده شده‏است و همه موجودات در زير آسمان رحمت و پوشش رحمت واقع شده‏اند. الرحمن علي العرش استوي رحمان با صفت رحمانيتش كه عبارت از رحمت واسعه‏اي است كه از هيچ چيز دريغ ندارد، باراني است كه مي‏بارد و در هرجا گودالي باشد اين باران آمادگي پر كردن آن را دارد. رحمت واسعه معنايش همين است، باراني است كه از هيچ وادي روگردان نيست، هرجا كه وادي فراهم شد اين باران در آن‏جا مي‏بارد و آن را پر مي‏كند. اين است معني الرحمن علي العرش استوي رحمان با صفت رحمانيتش مستولي و مستوي بر عرش شده به طوري كه نسبت به آن وادي كه در شرق است باآن وادي كه در غرب است، نسبت به هيچ‏يك از اينها دورتر و نزديكتر نيست. استواء و استيلايش با صفت رحمانيتش نسبت به همه واديها يكسان‏است و در هرجاي هزار هزار عالم كه واقع شده باشند همين اندازه كه گودالي و آبگيري باشد، آب رحمت و باران رحمت و تجلي فيض او، آماده است آن‏جا را پر كند و آن‏جا را مشخص و معين بسازد و نام برايش پيداشود

 

«* معرفت فؤادي صفحه 43 *»

الرحمن علي العرش استوي و عرش خدا همان آسمان رحمت و آسمان تجلي فيض او است و طهور، باران رحمت است كه بر همه موجودات مستولي است، براي باران رحمت هيچ فرق نمي‏كند.

شاعر هم مي‏نشيند كلمات را كنار يكديگر مي‏گذارد و شكلي به آن كلمات و جملات مي‏دهد. هر شكلي و حتي هر كلمه‏اي اين‏طور است. خود كلمه هم از حرفها درست مي‏شود و در اثر ترتيب حروف و تشكيل هيئت براي كلمات نامي به آنها تعلق‏مي‏گيرد و داراي معني و روح مي‏شوند. بطور مثال، شما مقداري آجر و سنگ برداريد و كنار يكديگر بگذاريد، خانه بسازيد، دكان بسازيد، محلي بسازيد. در اثر ساختن شما، به مجرد اين‏كه تمام شد، نام برايش پيدامي‏شود. حال از هركس بپرسيد، وقتي مي‏بيند اين سنگها طوري كنار هم قرار گرفته‏اند كه به آن مي‏توان گفت دكان، اين نام را به آن مي‏دهد. چرا؟ به جهت اين شكلي كه به آن داده‏ايد، اين شكلِ سنگها و آهنها مغناطيسِ نام است و نام نمي‏آيد مگر در اثر اين‏كه روح آمده توي اين سنگها نشسته است . معني خانه و حقيقت خانه و روح خانه، آمده و در اين شكلي كه شما ساختيد نشسته است. تاآن روح آمد دراين شكل نشست، نامش شد خانه. نام را كشانيد به طرف خودش، اين شكل و خصوصيت و اين امتياز و اين هيأت مغناطيسي است كه آن روح رادر خودش كشيده و حبس كرده‏است و در اثر اين حبس كردن، نام آن روح را روي اين گذارديد به جهت اين‏كه اين هيأت و شكل آن معني را در خود جاي داد و چون آن معني را كه معني خانه معروف است در خود جاي داد، اسم خانه را روي اين شكل گذاشتيد.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 44 *»

شاعر نيز كلمه‏ها راكه مثل همان خشتها هستند، كنار هم قرار مي‏دهد و اين شكل، مغناطيس معني مي‏شود. وقتي كه آن معني در اين بيت قرار گرفت، شما نام اين بيت را مي‏گذاريد مثلاً مثنوي. آقاي بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه درباره مطالب حكمت بحث فعل و فاعل را در چند شعر بيان فرموده‏اند، شما مي‏گوييد اين چند شعر بررسي مسأله حكمت فعل و فاعل است. اين نام‏گذاري به واسطه شكلها و هيأتها است پس باتوجه به اين مطلب اشعار شعرا مراتب مختلف پيدا مي‏كند، زيرا شكل‏هاي مختلف دارد. اين اختلاف شكلها در اثر قدرت ادراك و لطافت ذهني شاعر پيدامي‏شود. شاعر هرچه وسعت فكر و قدرت فكر بيشتري داشته باشد، بهترمي‏تواند در تركيب كلمه‏ها با يكديگر هنر بكار ببرد و بهتر مي‏تواند كلمه‏هاي مناسب بكار ببرد، در نتيجه معاني مناسبتر در اشعارش  قراربدهد و به اين سبب شعرش و هنرش داراي مرتبه بلندتر و عاليتري بشود.

ارزش شعر ديگران و ارزش شعر شيخ جليل (اع)

شعرايي را نام برديم كه مورد تكريم ائمه اطهار صلوات‏اللّه عليهم اجمعين قرار گرفته‏اند و اشعارشان مورد تجليل و تكريم آل‏محمّد :واقع شده‏است. به جهت اين‏كه تركيب‏بندي و شكل و هيأتي كه در شعر ساخته‏اند طوري بوده كه معاني عاليه دين را در اشعار خود آورده‏اند و در حقيقت اين الفاظ مانند لباس و قالبي است كه روحهاي زنده و جاندار، و ارزشها و معاني تابنده ديني در آنها قرارگرفته‏است. اما تمامي آن اشعار را اگر مطالعه كنيد مي‏بينيد آنچه در باره ائمه طاهرين گفته‏اند از سطح ظاهر تجاوز نكرده‏اند. با

 

«* معرفت فؤادي صفحه 45 *»

همه آن تجليلها و تكريمهايي كه از ناحيه معصومين:نسبت به آنها انجام مي‏شد، از سطح ظاهر بالاتر نرفته‏اند يعني بيشتر از همان فضائلي كه در سطح ظاهر بيان شده، در اشعار آنها نيامده است. امامت ائمه طاهرين و ساير فضايل ظاهري آن بزرگواران را مطرح ساخته‏اند. خيلي از فضايلي كه در اشعار اين شعرا آمده يا در اشعار ساير شعرايي كه در فضايل يا مصايب آن بزرگواران شعر سروده‏اند، بيان شده، فضائلي است كه از سطح ظاهر تجاوز نكرده‏است. چرا؟ به جهت اين‏كه خود شاعر معرفتش و ديدش از سطح ظاهر تجاوز نكرده، خود شاعر لطافت ذوق و لطافت حسّ و لطافت ذهنش رساتر نبوده است. در همان حدي كه بوده، در همان حد هم شعر سروده و با قريحه‏اي كه داشته از ديگران ممتاز شده است. ديگران يا نتوانسته‏اند اين‏طور شعر بگويند يا اگر گفته‏اند اشعارشان از آنها در درجه پايين‏تري بوده ولي اين شاعرها در آن حد از لطافت و كمال شعر گفته‏اند كه ذكرشد. اما هر چه باشد از حد ظاهر تجاوز نكرده‏اند.

شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه دوازده قصيده در مراثي سروده‏اند.(البته غير از اينها قصائد ديگري هم سروده‏اند كه در دست نيست، چند قصيده ديگر هم در مراثي دارند كه چاپ نشده است.) اين مراثي از جهت ادبيات، يعني فصاحت و بلاغت، لغت، تركيب، نوع تركيب و تشكيل كلمات نظر به اين‏كه فني است، مورد بحث ما نيست و در مجلس ما هم جايش نيست. در بحثهاي فني و علمي در زمينه ادبيات بايد جداگانه در اين باره بحث بشود. آنچه كه مورد بحث مااست و لازم است در شناسايي قصايد ايشان مورد توجه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 46 *»

باشد اين است كه ببينيم وسعت ديد عرفاني شيخ بزرگوار و وسعت ادراك اين بزرگوار در اين زمينه چه‏قدر است. زيرا آن بزرگوار به مقدار وسعت ادراك و وسعت شناخت و وسعت ديدش شعر سروده‏است. به مقداري كه چشمش مي‏ديده و تا آن‏جايي را كه مشاهده مي‏كرده، تا آن مقدار مسافت فكري و مسافت علمي و مسافت مشعرهاي نوراني و راههايي كه از معاني و حقايق طي كرده است، در الفاظ و قوالب شعرهاي خود آورده‏است. يعني اگر او مي‏گفته حسين، حسين را تنها در مقام ابن ابي‏طالب، سبط النبي، اخو الحسن و ابوالائمة الاطهار صلوات اللّه عليهم نمي‏ديده، بلكه سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه را مي‏ديده در ابتداي خلقت، او را مي‏ديده در مقام بيان، حسين را مي‏ديده در مقام معاني، سيدالشهدا را مي‏ديده در مقام ابوابيت، سيدالشهدا را مي‏ديده در مقام امامت. امامت مترتب بر مقام ابوابيت، امامت مترتب بر مقام معاني، امامت مترتب بر مقام بيان. شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه يك چنين حسيني مي‏ديده و مصائب وارده بر يك چنين شخصيتي را در اين اشعار آورده است. پس اگر شيخ مي‏نالد از مصائب سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه و فضائل سيدالشهداء صلوات اللّه عليه را در اين اشعارش ذكر مي‏كند، آن حضرت را در ابتداي وجود، و از ابتداي فيض و از اول عالم ايجاد در نظر دارد و بعد به گفتن مصائب او مي‏پردازد. او را در تمام عالم و عالمها مشاهده كرده است. زيرا شيخ كسي است كه اسفار اربعه خود را تمام كرده يعني سفرهاي چهارگانه سالك را طي كرده و كساني كه به طرف رتبه كمال حركت مي‏كنند بايد اين چهار سفر را طي كنند تا بشود به آنها گفت كامل. اين چهار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 47 *»

سفر را طي فرموده، بعد از طي اين چهار سفر، زادي و توشه‏اي و ارمغاني كه فراهم آورده براي انسانها، معارف اوست. از آن معارف دوازده قصيده سر چشمه مي‏گيرد واين دوازده قصيده برگرفته از همان حقايق و مطالب و همان فضائلي است كه در كتاب مبارك شرح الزياره و ساير رسائل شريفه خود مرقوم فرموده و همه فراورده‏هاي اين چهار سفر است كه اين شخص كامل طي فرموده و براي ما فراهم آورده و در اختيار گذارده‏است.

اين دوازده قصيده در مصائب و ذكر فضائل و مناقب آل‏اللّه است و در ضمن ذكر مثالب اعدا است. يعني به سراغ يزيد و يزيديان رفته و معرفي كرده يزيد و يزيديان را، اما نه در عرصه ظاهر يعني يزيدي كه پسر معاويه است. معاويه‏اي كه فرزند ابي‏سفيان است. نه، يزيد را در لابلاي تاريخ و چهره يزيد را از آن ابتداي عالم آفرينش مطرح كرده است كه درياي ظلماني جهل را خدا آفريده و آن را مايه و ماده هر خبيثي قرار داد، از آن‏جا چهره يزيد را نشان مي‏دهد و تصويري اين‏چنيني از صورت زشت و پليد يزيد خبيث در اشعارش مي‏آورد. يك‏چنين تابلوهايي در قصايد دوازده‏گانه شيخ بزرگوار به چشم مي‏خورد. و اين امور است كه شعر شاعر و خود شاعر را از عرصه همه شعرها و شاعرها بالا برده‏است، تا جايي كه ديگر مافوق شعر شيخ و شاعري مافوق شيخ اعلي‏اللّه مقامه به چشم نمي‏خورد و در تاريخ تشيع سراغ نداريم. به جهت اين مطالب و معارفي كه اظهار فرموده و مختص به خود اواست چه در قبل و چه در بعد، مگر به مقداري كه شاگردان جليل‏القدرش اظهار كرده‏اند. ديگر نه قبل از او و نه بعد از او سراغ نداريم گوينده‏اي اين مطالب را گفته

 

«* معرفت فؤادي صفحه 48 *»

باشد. پس با اين ارزيابي بدون اغراق و بدون هيچ‏گونه تعصّب مي‏گوييم بمانند شعر اين بزرگوار و شاعري اينسان در تاريخ تشيع سابقه ندارد. پس اگر قرار شد مراثي شيخ بزرگوار مورد مطالعه قراربگيرد و روي آنها تدبر و انديشه بشود، چه كسي مي‏تواند ابتدا و انتهاي اين اقيانوس لايتناهي را بفهمد و بفهماند؟ جز خود آن بزرگوار كه مي‏داند و مي‏تواند بگويد كه از كجا گفته و براي چه كسي گفته است؛ ما يك قصايدي مي‏بينيم مانند اين‏كه يك كتاب شرح‏الزياره‏اي، يا يك رساله‏اي از رساله‏هاي او را مي‏بينيم اما ديگر از وسعت علم اين بزرگوار و وسعت ادراك و عظمت فهم و پهناوري درك اين عالي‏مقدار چه خبر داريم؟! ما هيچ راه نداريم همين اندازه فهميده‏ايم و مي‏فهميم كه اين فرمايشات نظير ندارد و خدا مثلش را نيافريده و اگر هم آفريده ما سراغ نداريم. در آثاري كه در دست است و در طول تاريخ بشريت آنچه تدوين شده، حتي افكار بلندي مثل افلاطون و ارسطو كه مي‏گويند ارسطو عقلي است كه در تاريخ انسانيت بمانندش نيامده(از ديد كساني كه دست پرورده مكتب اويند) حتي ارسطو، وقتي ما او رابا تفكرات و تصوراتش نسبت به خدا مي‏سنجيم، مي‏بينيم يك كودك و يك بچه شيعه عادي، خدا را از او بهتر مي‏شناسد. آن خدايي كه او ترسيم مي‏كند، آن تفكراتي كه او درباره خدا دارد، كجا او را عقل اول يا در عرصه انسانها عالي‏ترين عقل نشان مي‏دهد. پس وقتي كه مراجعه مي‏كنيم به آثار اين بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه و آنچه را كه او يادگار گذاشته براي ما، به مقدار فهم و ادراكمان كه مراجعه ميكنيم، مي‏بينيم نظير ندارد و مانند آنها خدا نيافريده است. اگر هم آفريده به كسي نشان نداده. در عرصه رعيت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 49 *»

بعد از معصومين: ديدي چنان وسيع و ادراكي و شعوري و فهم و عقلي چنين رسا سراغ نداريم. چون چنين است، قصايد اين بزرگوار در مصائب، در فضايل، در مثالب اعدا، و در هرچه كه در اين دوازده قصيده آورده است از فضائل آل‏محمّد:يا مصائب ايشان يا اشاره به مثالب و زشتي‏هاي اعدائشان، هر چه فرموده بي‏نظيراست.

پس به اين منظور كه اظهار ارادت و ادب به ساحت مقدس اين بزرگوار كرده باشيم از خود آن بزرگوار و باطن مطهرش تقاضا داريم كه در اين ماه محرم كه ماه توجه و توسل است. ماه عَبرت و عِبرت است، ماه گريه و پند است، ماه عوض شدن و تغيير يافتن است، ماهي است كه ان‏شاءاللّه در نمكزار حسيني مي‏افتيم و ان‏شاءاللّه دراين نمكزار وجودمان، ماهيتمان و نفسانيتمان در اين ماه شريف و عزيز پاك شود و تغييري پيدا كند كه منظور در نظر و مقصود اصلي همين است. از اين جهت در اين ماه شريف و عزيز، از باطن نوراني و مطهر آن بزرگوار تقاضا داريم كه ما را مدد كند و به ما عنايت فرمايد و خداوند هم ما را توفيق دهد از اين اشعار به مقداري كه شايسته است، بفهميم و به مقداري كه لازم است، درك‏كنيم. ان‏شاءاللّه همين زاد و توشه ما باشد از اين ماه شريف و مايه رحمت براي همه ما باشد در زندگي و مرگ و آخرتمان.

بهره‏برداري از فيضهاي الهي

بحسب اختلافات مراتب

مقدمه‏اي عرض كردم كه شاعر وقتي شعر مي‏گويد يعني كلمات را با هم تركيب مي‏كند و شكلي براي كلمات درست مي‏كند و جملات را ترتيب

 

«* معرفت فؤادي صفحه 50 *»

مي‏دهد و وزني براي آنهادر نظر مي‏گيرد، اين شكل و هيئت اقتضاء مي‏كند معني و حقيقت و روحي را كه در قالب اين كلمات قرار بگيرد. به جهت اين‏كه شكلها، حدود و تركيب يافتن موجودات با يكديگر، در حكم مغناطيسي هستند كه روح و حقيقت و معنايي مناسب خود را مي‏طلبند و خداوند هم به آنها عنايت مي‏فرمايد. از جهت اين‏كه فيض خدا عام و رحمتش واسعه است و خودش را هم به صفت رحمانيت ستوده است و البته دريغ نمي‏فرمايد، بلكه عنايت مي‏فرمايد به هر شخصي، هر موجودي و هر خصوصيتي آنچه را كه مي‏خواهد و طالب است. اين مطلب الحمدللّه براي ما واضح و روشن است. زيرا مااز فرمايشات مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم شنيده و در كتب ايشان خوانده‏ايم و اين موضوع  براي ما حل شده‏است و هرچه گفته مي‏شود توضيح واضحات است. اما چون در اين بحث هستيم لازم است كه اين مطلب ــ گرچه واضح است ــ در نظرمان باشد تا با درنظر بودنش بتوانيم تطبيق كنيم و نتيجه بگيريم. چون خداوند فرموده و ما امرنا الاّ واحدة امر ما نيست مگر يكي و يكسان. فعل خداوند و تجلّي خداوند يكسان است ولكن اين تشخصات و امتيازات كه پيدا مي‏شود. مربوط به شكلها و حدود و خصوصيات موجودات است و اين شكلها و حدود و خصوصيات و نحوه قبول فيض توسط موجودات است. فعل خدا را در خود منعكس مي‏كنند و به آن‏طور و به آن نحوه موجود مي‏شوند و به اسمي مسمي و ناميده مي‏شوند.

همان مثال گودالها كه عرض كردم در نظرتان باشد كه انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها آبي كه از آسمان رحمت نازل مي‏شود از حقيقت فعل

 

«* معرفت فؤادي صفحه 51 *»

است و تجلي وجود مطلق مي‏باشد، يا تجلي فعل خدا مي‏باشد و باران رحمت الهيه است، آن باران رحمت كه مي‏بارد به طور خاصي نمي‏بارد، به طور عام و شامل بودن مي‏بارد. شامل تمام واديها مي‏شود ولكن واديها در قبول تفاوت دارند يكي بيشتر و يكي كمتر قبول مي‏كند و كلمه اوديه را خداوند در اين آيه باصطلاح ملاّيي نكره و جمع ذكر فرموده فسالت اودية اوديه جمع وادي است، وقتي كه جمعي منكَّر ذكر بشود مي‏گويند؛ يفيدالعموم. قاعده كلي است، يعني همه موجودات اين باران برايشان بطور يكسان است، هيچ اختصاصي به موجودي ندارد، هيچ تفاوتي براي موجودي نسبت به موجودي ديگر ندارد. اين باراني كه در اوديه و بر سر موجودات مي‏ريزد، اين باران نسبت به همه مساوي است، نسبت به هريك كه سنجيده شود مساوي است، اختصاصي ندارد ولكن نحوه قبول‏كردن اين واديها و گودالها فيض را، باعث مي‏شود كه باران فيض در اين گودالها، اختصاصي وامتيازي پيداكند، نامي پيداكند. پس خصوصيت آن باران، از ناحيه خود گودالها است اين اختلافات كه پيدا مي‏شود از ناحيه باران نيست. باران علي‏السويه است ولكن اين اختلافات منشأش خود اين شكلها و هيأتهايي است كه اين گودالها دارند و اين شكلها و هيئتها ملاك نيستند مگر بعد از باريدن. وقتي كه باران باريد فسالت اودية بقدرها يعني آب آمد در اين گودالها پر شد، لب به لب شد، شكل به خود گرفت، خصوصيت به خود گرفت، آن‏وقت نامهاي مختلف روي اين گودالها گذاشته مي‏شود و اين نامگذاريها به واسطه قبول و قابليت خود گودالها است. البته اين قابليتها هم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 52 *»

وقتي پيدا شد كه مقبول ــ يعني اين باران ــ در اين گودالها قرار گرفت. وقتي كه باران در گودالها قرار گرفت، اين امتيازات و اختلافات پيدا شد، تكه‏تكه و جدا از هم شدند، نامشان جدا شد، خصوصيتهاشان جدا شد. و نه جبر است و نه تفويض.

پس اين قابليتي هم كه مي‏گوييم، باصطلاح ملاّيي، قابليت، حين قبول‏المقبول و به وجود مقبول تحقق پيدا مي‏كند. مثالش اين است به طوري كه ان‏شاءاللّه واضح بشود كه چه‏طور قابليت به وجود خود مقبول تحقق پيدا مي‏كند، خيلي روشن بطوري كه همه حتي بچّه‏ها متوجه بشوند، عرض مي‏كنم. ببينيد اين مجلس، مجلسي است كه به نام سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه منعقد شده، اين محل مقدّس محلي است كه به نام آن بزرگوار اختصاص پيدا كرده، آمدن اين‏جا و نشستن اين‏جا، يعني قرار گرفتن در زير لواي آن حضرت و در زير قبّه مباركه آن حضرت. ما ديگر اينطور معتقديم كه در هرجا نصرت دين باشد و در هرجا نصرت حق بشود، آن‏جا لواء و پرچم سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه بلنداست و آن محل، قبه مباركه آن حضرت است. دعا در آن‏جا مستجاب مي‏شود، آمدن و رفتن و مدت مكث كردن در آن‏جا از عمر حساب نمي‏شود و در واقع بر عمر اضافه مي‏گردد. در آمدن و مكث كردن و رفتن، هر مقدار از عمر صرف شود، اينها جزو عمر نيست، اضافه و علاوه است. از اينها گذشته زيارت سيدالشهداء است يعني چون به منظور اجتماع اهل حق، به منظور گريه بر مصائب آن حضرت اين‏جا آمده، به اين منظورها، رفتن به كربلا است و مقصود از كربلارفتن هم ياري آن حضرت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 53 *»

است و با اين كار زيارت آن حضرت براي انسان نوشته مي‏شود.

پس اين‏جا محل فيضي است با اين خصوصياتي كه عرض كردم و خصوصيات ديگري كه الآن در مقام بيان آنها نيستم، اين محل براي ما مي‏شود محل فيضي از ناحيه خداوند عالم كه اين باران  فيض اختصاص ندارد به زيد، عمرو، بكر، حسن آقا، حسين آقا، تقي آقا، نسبت به همه يكسان است. اين باران رحمت بطور علي‏السويه بر همه مي‏بارد براي همه يكسان مي‏بارد. بعد مي‏آيد دست ماهيتها و شكلها و خصوصيتهاي ما. يك وقت هست مي‏گوييم حالا كه مي‏خواهم بروم حسينيه، اول يك سري بزنم در دكان فلان رفيقم، احوالي از او بپرسم، بعد مي‏روم حسينيه. تا مي‏رويم آن‏جا مقداري از وقت مي‏گذرد، بعد كه مي‏آييم اين‏جا چند دقيقه از اول وقت گذشته. اما يك كسي نه، اول وقتي كه در باز شده و وقت انعقاد مجلس بوده، همزمان با بازشدن درب پا مي‏گذارد داخل مجلس. اين مي‏شود اولين كس. بعد ديگري و ديگري، و ديگري مي‏آيند و همين‏طور. پس اول كسي كه آمد، او به همان مقدار در قبول فيض جلوتر است، دومي‏كه آمد به همان مقدار در قبول فيض عقبتر است ولي نسبت به سومي جلوتر است. باز سومي نسبت به چهارمي جلوتر است و همين‏طور اين مراتب كه پيدا شد، نفر اول و دوم و سوم كه پيدا شد، اين مراتب، اين اختلافات، اين تفاوتها، همه از ناحيه قبول ما است اين فيض را، بستگي دارد به اين‏كه ما چه‏طور آن را قبول كنيم و گرنه اين فيض كه باريد، اين باران رحمت كه باريد، اين آفتاب تابنده كه مي‏تابد به كسي اختصاص ندارد. نه با حسن آقا پسرخاله است نه با علي‏آقا مثلاً پسرعمو

 

«* معرفت فؤادي صفحه 54 *»

است. هيچ نسبتي با احدي ندارد به جهت اين‏كه فيض خدا با كسي نسبتي ندارد. آيا چه كسي با خدا نسبت دارد؟ چه كسي با خدا نسبت برقرار كرده است؟ معلوم است كسي با خدا نسبت ندارد و چون كسي نسبتي با خدا ندارد پس فيض خداو فعل خدا هم همين‏طور با كسي نسبتهاي خصوصي و اختصاصي ندارد. فيض خدا عام است. رحمت واسعه است الرحمن علي العرش استوي رحمان، يعني اللّه، يعني خدا با صفت رحمانيتش كه فعل او است با اين رحمت واسعه‏اش مستولي بر جميع ملك است و بر همه استوا و استيلا دارد.

استوا و استيلا معنايش همين است كه نسبت به همه مساوي است، نه شرقي به او نزديكتر است نه غربي، نه شمالي نسبت به او نزديك‏تراست نه جنوبي. همه درمقابل اين فعل علي‏السويه هستند. اما افراد، خودشان در قبول اين فعل و اين فيض تفاوت نشان مي‏دهند، سرشان بند مي‏شود به اسباب دنيا، سرشان بند مي‏شود به موانع. موانع در كار مي‏آيند و مانع از قبول فعل مي‏شوند. مانع نفراول كمتر بوده يا خودش را كمتر به موانع بسته. چون خودش را كمتر به موانع بسته و موانع رابيشتر از همه از خودش دور كرده، شد اول، زودتر از همه رسيد، نام اول و سمت اوليّت و امتياز و اختصاص اوليّت هم مال اين فرد است. دومي چون به موانع وابسته‏تر بود مانعهايش بيشتر بود و او خودش را به آنها بيشتر متصل‏كرده‏بود، از اين جهت دومين كس آمد و از اين فيض و قبول فيض اين مقدار عقب ماند و در اثر اين عقب ماندن، نام دومين كس بر او گذاشته شد و شد دومين كس. و اين بستگي به موانع كار را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 55 *»

مي‏رساند به آن‏جا كه شخص مي‏شود صدمين‏فرد. پس اين اختلاف مراتب از نحوه و نوع قبول فيض پيدا مي‏شود. كه چه‏طور فيض را قبول كند و تا قبول كرد مرتبه‏اش معلوم مي‏شود.

پس قابليت وقتي مشخص مي‏شود كه مقبول بيايد و بعد از قبول كردن قابليت، مشخص مي‏شود و نام و مرتبه پيدا مي‏شود. اين‏جا است كه مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم مي‏فرمايند موقعي كه خدا فرمود الست بربّكم و ندا داد و از خلق سؤال كرد آيا من پرورنده شما نيستم، اولين كسي كه جواب داد محمّدبن عبداللّه9بود. از اين جهت كه بسته به هيچ‏جا نبود. والاّ اين الست بربّكم كه گفته شد اختصاصي به رسول اكرم نداشت و اختصاصي به اميرالمؤمنين و اختصاصي به زيد و عمرو و بكر و امثال اينها نداشت. يك فيض بود كه نسبت به همه علي‏السويه بود. حتي به همان مقدار كه اين ندا به گوش رسول اكرم رسيد، به همان مقدار به گوش ابي بكر رسيد، و به همان مقدار كه به گوش اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه رسيد به همان مقدار به گوش عمر رسيد، و به همان مقدار كه به گوش سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه رسيد به همان مقدار به گوش يزيد رسيد، همان مقدار كه به گوش زيد رسيد همان مقدار به گوش عمرو رسيد. نداي الست بربّكم اختصاص به فردي دون فردي نداشت، چرا؟ چون در آن عرصه هيچ كس با خدا نسبتي نداشت حتي رسول اكرم9كه اكمل خلق است، اول خلق است. اين بزرگوار هم با خداوند هيچ نسبت نداشت كه بگوييم نعوذباللّه پسرخاله بود، نعوذباللّه پسرعمو بود. ابداً بين خلق و خالق هيچ نسبتي نبوده و نيست، و رسول اكرم و ائمه طاهرين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 56 *»

صلوات‏اللّه عليهم اجمعين نيز مخلوقند و نسبتي با خدا ندارند. پس آن فيض اول كه القاء شد، آن نداي اول، و باران رحمت كه باريد، نسبت به همه علي‏السويه بود. اما اوديه فرق مي‏كردند، واديها و گودالها خودشان در نحوه قبول مختلف شدند. چون مختلف شدند مراتب پيدا شد. اين مراتب نه از ناحيه باران تنها بود نه از ناحيه خود خلق تنها بود. بلكه از اين بود كه خدا آن باران را نازل كرد و اين‏ها هم آمادگي قبول باران را داشتند و در اثر نوع قبول و نحوه پذيرش باران رحمت، مختلف شدند.

اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه در يكي از جملات خود بعد از آن‏كه آن بزرگوار ذكر مي‏فرمايند بعضي از شئونات عاليه و مقامات علمي خودشان را كه علم من چگونه است و به چه عارف هستم و به طور كلي همه خلق و مقاماتشان را ذكر مي‏كنند و مي‏فرمايند من به همه اينها عالم هستم. بعد نكته‏اي را به ما مي‏فهمانند، مي‏فرمايند ولقد كشف لي و عرفت و علمني ربي و تعلمت اين فرمايش قاعده شريفه‏اي به ما مي‏آموزد كه ان‏شاءاللّه در خاطرمان باشد و از بركات مجالس سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه در ياد همه بماند. مي‏فرمايد فكر نكنيد من كه داراي اين مقامات از علوم هستم نعوذبالله نسبت خاصي يا انتساب مخصوصي با خدا داشتم كه خدااينها رابه من داد. به گفته ما؛ من قوم و خويشي با خدا نداشتم، مثل شما هستم، هيچ تفاوتي ندارم با شما از حيث مخلوق بودن، من هم مخلوقم. هركس غير از اين هم بگويد يعني بگويد علي مخلوق نيست لعنت خود اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه بر او باد. آن بزرگوار هم مخلوق است. از حيث مخلوق بودن، مي‏فرمايد هيچ

 

«* معرفت فؤادي صفحه 57 *»

فرقي با شما ندارم، من هم مثل شما مخلوق هستم، من هم مثل شما هستم همان‏طور كه شما محتاجيد. شما مخلوقيد، شما حادثيد، شما نيازمنديد. از حيث مخلوق بودن من هم مثل شمايم، پس هيچ نسبتي با خدا ندارم و چون انتسابي و خصوصيتي با خدا ندارم و از طرفي اين‏چنين هم نيست كه مستقل باشم. يعني بدون اين‏كه فيضي و عنايتي از طرف خدا به من بشود، من داراي اين مقامات باشم، اين‏طور هم نيست. استقلال ندارم و معني نيازمندي، معني خلق و مخلوق بودن همين است كه اگر او عنايت كرد من دارم، اگر عنايت نكرد ندارم. چنان‏كه اگر اين مجلس نبود، فرد اول پيدا نمي‏شود، فرد دوم هم پيدا نمي‏شد، فرد سوم هم پيدانمي‏شد. پس استقلال ندارند، بايد اين مجلس باشد، بايد اين فيض باشد، بايد اين آفتاب تابنده رحمت بتابد، بعد فرد اولي و فرد دومي و سومي و چهارمي الي آخر پيدا بشود. مراتب به طور استقلال پيدا نمي‏شود، استقلال يعني صرف‏نظر از برقرار شدن اين مجلس. مي‏فرمايد من در اين مقامات و علومي كه دارا هستم مستقل نيستم. حقيقتِ امر بين الامرين اين است كه نه آنچنان است و نه اينچنين است. حقيقتي است كه آن حقيقت را در اين مثال متوجه شديد، كه اگراين مجلس باشد و ما نباشيم نفر اول و دوم و سوم تا صدم پيدا نمي‏شود. مجلس باشد ما نباشيم، كسي نباشد كه بيايد به مجلس، اين اختلاف در آمدن پيدا نمي‏شود. و اگر مجلس نباشد افراد باشند، باز هم اين اختلاف پيدا نمي‏شود. پس نه اين طور است نه آن طور است، يك حقيقت ديگري است كه آن حقيقت از بودن مجلس و نوع قبول ما در آمدن، پيدا مي‏شود. نوع آمدن ما و طرز آمدن ما و ترتيب آمدن ما به

 

«* معرفت فؤادي صفحه 58 *»

خواست خودمان، ما را مختلف مي‏كند. ما را در مرتبه‏هاي مختلف قرار مي‏دهد. اين حقيقت امر بين الامرين است.

مي‏فرمايد و لقد كشف لي يعني اينهايي را كه گفتم، كيفيتهايي است كه خدا اين كيفيتها و چگونگي‏هاي خلقت را بر عرصه آفرينش نقش كرده و بر پيشاني آفرينش نوشته و من، عرفت، آنها را شناختم.او نقش كرده است و اين فيض را آماده كرده، من هم قبول كردم. نوع قبولم طوري بود كه مرا اميرالمؤمنين قرار داد، مرا عالم بر غيب و مغيبات قرار داد، مرا مطلع بر همه عوالم هستي قرار داد لوح قبول من اين طور بود علمني ربي و تعلمت ربّ من به من آموخت و من فراگرفتم. نوع فراگرفتن من، مرا طوري كرد كه شدم اميرالمؤمنين، واقف بر همه اسرار كونين و نشأتين و مطلع بر همه اسرار خلقت، فعلمني ربي و تعلمت اين همان مطلب آيه شريفه است كه مي‏فرمايد انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها هيچ گناهي براي ما نوشته نمي‏شود مگر اين‏كه خودمان، آن را املاء مي‏كنيم. هيچ ثواب براي ما نوشته نمي‏شود مگر اين كه از خود مااست. هرچه هستيم خودمانيم و نحوه قبول ما فيض الهي را. كسي هم هست كه اصلاً نمي‏آيد. نه اين‏كه مجلسي نباشد. اما چرا نيامد؟ آيا فيض از او قطع شده بود؟ آيا در را به روي او بسته بودند؟ آيا راهش ندادند؟ فيض كه علي‏السويه است اگر اول آمده بود، اولين كس شمرده شده و شناخته مي‏شد اما چرا نيامده؟

پس گناه پاي خود ما است و ثواب هم مال خود ما است. اما يك وقت عنايت شامل مي‏شود، لطف شامل مي‏شود، انسان علاقمند مي‏شود، موانع

 

«* معرفت فؤادي صفحه 59 *»

را از خود دور مي‏كند، اولين كس مي‏شود. خداي نكرده يك قدري آدم بي‏اعتنايي مي‏كند، دومين كس مي‏شود. يك قدري بيشتر بي‏اعتنايي مي‏كند، سومين كس مي‏شود. بيشتر بي‏اعتنايي مي‏كند دهمين كس، بي‏اعتنايي بيشتر صدمين نفر. نيامدن، ديگر خذلان است، و آن كس هم كه نيامده، خودش، خودش را به اين روز نشانيده. فيض الهي عام است و شامل بر همه. چرا؟ چون خلق با خدا انتسابي ندارند، خصوصيتي ندارند، همه خلقِ خدا هستند، همه در ملك خدا هستند و خدا هم با صفت رحمانيت بر ملك خود مستولي است. همان‏طور كه امام 7مي‏فرمايند اشيا در نزد علم و احاطه خدا همه علي‏السويه هستند. يك درياي پهناور و يك قطره آب، يك كهكشان و يك ذرّه در نزد علم و احاطه خدا هيچ فرق ندارند. عرش، زمين، افلاك، عناصر، موجودات ريز و درشت، بزرگ و كوچك، همه در نزد علم و احاطه و رحمت الهيه يكسانند الرحمن علي العرش استوي. همان موقعي كه مَلَكي در عرش، خالق عرش و خداي خود را مي‏خواند و مي‏گويد ياربّ خدا مي‏فرمايد لبّيك، همان موقع كوچكترين موجود و ريزترين موجودات در ادناي فرش يا زمين بگويد ياربّ، خدا مي‏فرمايد لبّيك. هيچ تفاوتي در نزد علم خدا و در نزد احاطه خدا ندارند. همان موقع كه آن ملك در عرش روزي مي‏گيرد همان موقع آن ذره اتمي هم در زمين روزي مي‏گيرد. تمام موجودات در نزد علم و احاطه خدا و رحمت الهيه، همه‏شان علي‏السويه هستند. معني الرحمن علي العرش استوي همين است. وقتي كه فيض خدا اين‏چنين باشد پس اول شدن، دوم‏شدن، صدم شدن و نيامدن به نوع قبول خلق فيض الهي را مربوط

 

«* معرفت فؤادي صفحه 60 *»

مي‏شود. از اين پيدا شدن مراتب به اجابت تعبير مي‏شود. پس همه اجابت كرده‏اند و دعوت فيض خدا را لبيك گفته‏اند، و به اين جهت مراتبشان فرق كرده است، اين اختلاف مراتب از اين جهت پديد آمد و اين شكلها پيدا شد، اين خصوصيتها پيدا شد، اين هيأتها پيدا شد و به همين مقدار و به همين شكل فيض خدا در آن واديها جاي مي‏گيرد و به آن نامها ناميده مي‏شوند.

اين مقدمه بحث را عرض كردم براي بيان اين‏كه اين حالت قبول، همان حالت شكل گرفتن است. حالت هيأت گرفتن است و اين حالت مغناطيس است يعني فوراً در خودش مي‏پذيرد فيض و روح و معني و حقيقت را و فيض هم به اين شكل ظاهر مي‏شود. اينك به عنوان نمونه اختلاف قابليت حضرت آدم 7 و ملائكه را در جريان فيضيابي، يادآور مي‏شويم.

خداوند به ملائكه اعلام فرمود كه من مي‏خواهم براي خودم در روي زمين خليفه بيافرينم. انّي جاعل في الارض خليفة فوراً ملائكه اعتراض كردند اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء؟ مي‏خواهي قرار بدهي كساني را كه فساد كنند روي زمين و خونريزيها كنند؟ و نحن نسبّح بحمدك و نقدّس لك ما تو را تسبيح مي‏كنيم، تقديس مي‏كنيم. ديگر چه احتياج داري كه خليفه بيافريني و در روي زمين موجودي بيافريني خونريز و افسادگر؟ خداوند فرمود اني اعلم مالاتعلمون من مي‏دانم آنچه را كه شما نمي‏دانيد. خداوند حضرت آدم را آفريد، بديع آفرينش را آفريد. وقتي كه او را آفريد آن وقت و علّم آدم الاسماء كلّها، در اين جمله دقت كنيد الاسماء كلها، «الاسماء» جمع محلّي بالف و لام است و يفيدالعموم. «كلّ» هم كه تأكيد است، بيشتر يفيدالعموم. «ها» هم كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 61 *»

مرجعش «الاسماء» است يفيدالعموم. سه چيز است كه يفيدالعموم، ببينيد چه فيضي مي‏شود؟ نورِ عَلي نورِ عَلي نور.

خلاصه در اين آيه اشاره به قابليت آدم شده، آدم كه بديع خلقت است در قبول فيض داراي چه قابليتي بوده؟! كه علّم آدم الاسماء كلّها، اين چه قابليتي و چه نوع قبولي بوده نسبت به فيض الهي، كه اسمها همه را، خداوند به آدم آموخت. فتعلّم، قبول كرد، پذيرفت، فراگرفت. يعني آنچه رعيت لازم دارد به وسيله آدم برايش فراهم شد. مقصود اين‏كه خدا آدم را نمونه و نقطه وجود عرصه رعيت قرار داد، او را مبدأ نوع انسان قرار داد كه مقصود از انسان در اين‏جا رعيت است. رعيت يعني نوع بشر نه انساني كه شامل مقامات عاليه محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين هم بشود. انسانِ در رتبه رعيت. آدم را مبدأ رعيت و در مقام رعيت، مبدأ نوع انسانيت قرار داده‏است. انسانيت از آدم بود، داروين و پيروان او اشتباه كرده‏اند. تحوّل انواع نيست، نوعي به نوعي تبديل نشده. انواع به طور استقلال با داشتن مبدأ مستقل پديد آمده‏اند. پس آدم مبدأ نوع انسانيت است و در عرصه رعيت آنچه لازم است خداوند به آدم تعليم فرمود علّم آدم الاسماء كلها بعد ثمّ عرضهم علي الملائكة فقال انبئوني باسماء هؤلاء ان كنتم صادقين مي‏فرمايد سپس عرضه فرمود خداوند ايشان را بر ملائكه  هُم در اين‏جا برمي‏گردد به اسماء و طبق قاعده عربي «ثمّ عرَضها» بايد گفته شود. پس معلوم مي‏شود خود اين اسماء چيزي است كه در باره آنها فرموده «ثم عرضهم» و مراد حقايق اسماء است يعني آن حقايق را عرضه فرمود بر ملائكه فقال انبئوني باسماء هؤلاء اگر راست مي‏گوييد و شما

 

«* معرفت فؤادي صفحه 62 *»

احتياج نداشتيد به آدم و شما در عرصه رعيت نيستيد، احتياج به اين‏گونه واسطه نداشتيد و مي‏توانستيد بدون واسطه فيض را از من بگيريد انبئوني باسماء هؤلاء ان كنتم صادقين خبر بدهيد مرا به اسماء اينهايي كه به شما نشان مي‏دهم، خبر بدهيد به من كه اينها كي هستند تا من از شما بپذيرم كه شما راست مي‏گفتيد و اعتراضتان بجابود و به مورد بر من اعتراض كرديد.

ملائكه فهميدند كه بايد به وسيله آدم ياد بگيرند. و اين آدمِ در عرصه رعيت است نه در عرصه نبوت. در عرصه رعيت كه شده مبدأ انسانيت، در اين عرصه آدم معلم ملائكه شد. آدم در عرصه رعيت يعني جلوه به انسانيت و ظهور در انسانيت و رعيت بودن، معلم ملائكه شد تعليم فرمود به ملائكه الاسماء را، بعد از آن‏كه اسمها را تعليم فرمود به ملائكه، ملائكه فهميدند كه ظرفيت و قابليتشان اين‏قدر نبود كه بتوانند بدون وساطت آدم فرابگيرند. يعني نتوانستند كه فرابگيرند بلكه دانستند كه بايد با واسطه فرابگيرند. ملائكه چون جلوتر از مقام خود نرفتند، بايد از آنهايي كه زودتر دعوت حق و نداي اَقبِل را اجابت كرده‏اند، فرابگيرند. يعني در عرصه رعيت بايد ملائكه از شيعيان اميرالمؤمنين تعليم بگيرند.

امام رضا صلوات‏اللّه عليه فرمودند: موقعي كه خداوند انوار ما را آفريد ملائكه نگاه كردند به جلالت و نورانيت ما، تا ديدند جلالت و نورانيت ما را فكر كردند كه ما خدا هستيم. ما گفتيم لا اله الاّ اللّه شيعيان ما از ما ياد گرفتند گفتند لا اله الاّ اللّه، ملائكه از شيعيان ما تعليم گرفتند و گفتند لا اله الاّ اللّه بعد ديدند قدس و نزاهت و پاكي نورانيت ما را از آلايش خلقي، فكر كردند ما خدا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 63 *»

هستيم. گفتيم سبحان اللّه يعني ما با اين نزاهتمان و پاكي مقاممان، توصيف مي‏كنيم نزاهت و پاكي خدا را از نقايص خلقي و از صفات خلقي. گفتيم سبحان اللّه شيعيان ما يادگرفتند گفتند سبحان‏اللّه ملائكه از آنها فراگرفتند گفتند سبحان‏اللّه وقتي ديدند خداي ما چه قدرت و قوّت و عزتي به ما عنايت كرده، ملائكه فكر كردند ما خدا هستيم براي آن‏كه بدانند كه ما قدرتي و عزتي از خود نداريم، گفتيم لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم شيعيان ما هم گفتند و ملائكه از شيعيان ما فراگرفتند و گفتند لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

از آنچه گذشت روشن شد كه اختلاف مراتب خلق در اثر درجات قابليت‏هاي خود آنهااست.

تأثير قابليت شاعر در شعر

سخن در شعر بود. شاعري كه  شعر مي‏گويد شروع مي‏كند به ساختن شكل و هيأت. وقتي آن  شكل و هيأت را با وزن مخصوصي مي‏سازد اسم آن را شعر مي‏گذارند. حال شاعر در هر مرتبه از مراتب كه هست، به مقدار مرتبه‏اش و اجابتش و اول يا دوم يا سوم بودنش، اثر روح و معني و جان و حقيقت و فيض در قالب اشعارش پيدا مي‏شود. پس چون وجود مراتب براي شعراء يقيني است، قبول فيض هم مراتب دارد. شاعري كه مرتبه‏اش در حدي است كه در آن حد، شاعر ديگري از نظر اجابت و معرفت و قبول فيض پانگذارده است، به مقدار همان مرتبه‏اي كه در آن واقف شده، شعرش ارزش دارد و ظرفيت اين شعر به همان مقدار است و فيض كمال و فيض جلال و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 64 *»

فيض معنويت و نورانيت و حقيقت به همان مقدار است كه در قالب اشعارش پيدا شده است. بنابراين شعرها تفاوت دارد، چنان‏كه شاعرها تفاوت دارند. شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه در مرثيه‏سرايي سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه فيضي كه از غم و اثر شهادت آن بزرگوار و سوزش در شهادت آن بزرگوار نصيبش گرديده، در درجه خود اوست و رحمت و جلالت و بركت و خيرات و عنايات الهيه كه از تأثّر در شهادت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه براو نازل گرديده مخصوص خود اوست.

و دانستيم خلق، موجودات، با فيض الهي هيچ انتسابي ندارند. براي هيچ كس و هيچ چيز با آن حقيقت، نسبتهاي ظاهري در كار نيست. هركس جلوتر رفته، هركس پيشتر رفته، هركس نزديكتر است، هركس آماده‏تر شده، آن فيض بيشتر در گفتارش و در رفتارش اثر مي‏كند و بيشتر جاي مي‏گيرد. انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها امام حسين صلوات‏اللّه عليه آسمان تجلّي خداي متعال است، اما بوسيله و وساطت رسول اكرم9فرمود حسين منّي و انا من حسين حسين از من است و من از حسينم. باران، همان ابر است و تا باران نيايد نمي‏دانيد ابر چيست اما وقتي از ابر باران مي‏بارد شما مي‏شناسيد كه ابر همان باران است. پس من از حسينم يعني من به حسين شناخته مي‏شوم، جلالت من به حسين شناخته مي‏شود، شفاعت من به حسين آشكار مي‏شود، جلالت و عظمت و نورانيت و عزت من به وسيله حسين آشكار مي‏شود، دين من به حسين آشكار مي‏شود، نبوت من به حسين آشكار مي‏شود. به اين نوع معاني من از حسينم و حسين مني اگر ابر بگويد اين بارانها

 

«* معرفت فؤادي صفحه 65 *»

از من است، از جنس من است، ظهور من است، تجلي من است، و در اصل خود من است در نزد شما، اين قطرات باران همان ابر آسماني است كه نزد شما آمده و بر دامن شما چكيده، درست گفته است. و حسين مني حسين از من است، حسين ظهور و تجلي من است. حسين همان پيغمبر است، به خود پيغمبر حسين همان رسول‏اللّه است كه تجلي كرده به تعين حسيني و در نزد همه خلق به صفت شفاعت و هدايت آشكار شده است.

پس اين حقيقت براي همه به طور علي‏السويه آشكار است. حسين آسمان تجلي خدا است به وساطت رسول اكرم9و خدا به وساطت رسول اكرم از اين آسمان تجلي فرموده است انزل فرو فرستاد ماءً اين ماء اثر شهادت سيدالشهداء صلوات اللّه عليه است كه هدايت و شفاعت باشد. اين اثر شهادت را خدا فروفرستاد از آسمان تجلي خودش كه تعين حسيني باشد، از اين مقام، اثر شهادت آشكار شد. اين مائي بود كه؛ انزله اللّه بوساطة رسول‏اللّه، خدا آن را نازل فرمود از آسمان تجلي خود فسالت اودية بقدرها. دستهاي آماده! دلهاي آماده! فكرهاي آماده! ادراكات آماده! حالات آماده! بياييد از اين ماء استفاده كنيد، ظرفها را پركنيد، دستها را پركنيد. اي واديها پر شويد! شكل بگيريد، هيأت بگيريد، بشويد عزادار، بشويد گريه كننده بر حسين، بشويد ماتم دار بر حسين، بشويد حسيني و شكل و هيأت حسيني به خود بگيريد، بشويد از آن حضرت و در زير لواي آن حضرت قرار بگيريد، بشويد جزو لشكريان آن حضرت و بشويد پناهنده به آن حضرت.

در ميان آن كساني كه اجابت كرده‏اند دعوت فيض‏يابي را، شيخ بزرگوار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 66 *»

اعلي‏اللّه مقامه است كه اجابت كرده آن دعوت را با آن وسعت ادراك و با آن پهناوري فكر و صفاي سريرت و لطافت قريحه. پس شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه با آن وسعت ادراكشان اجابت كردند اين فيضي را كه اثر شهادت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و اثر مصائب آن حضرت است، با آن ادراك قوي و فكر نيرومند و وسيع خود، كه مختص به ايشان است سپس آن اثر را در قالب اين اشعار خود و امثال آن، قرار داده‏اند و آن را در اين شكلها جاداده‏اند. حال آيا چه فيضي در اين اشعار ريخته شده است؟ خدا مي‏داند. مي‏توانيم بگوييم تاكنون در بين شيعه اشعاري بمانند اشعار شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه در مصائب سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه سروده نشده است و معني و روح و حقيقت اثراين مصيبت، در قالب شعري بمانند اين قالبها قرار نگرفته است. خدا به ايشان جزاي خير عنايت كند و ما را اهل گرداند براي استفاده و استضائه از اين نوري كه خدا در عرصه رعيت كرامت فرموده‏است.

شكلها مغناطيس روحها و حقايق هستند

شاعر براي سرودن شعر كلمه‏ها و مفرداتي را كنار هم مي‏گذارد، شكل و هيأتي به كلمه‏ها مي‏دهد و جمله‏اي را با وزن مخصوصي مي‏سازد. سپس اين شكلها بطور واقعي، از خداوند تقاضاي روح و معني و حقيقت مي‏كنند و خدا مناسب آنها، روح و حقيقت و معنايي را در قالب آن شكلها و هيئتها قرار مي‏دهد و به اين سبب شكل جان مي‏گيرد. پس شاعر اول مفردات و معاني آنها را در عقلش، فكرش، خيالش تصور مي‏كند و بعد آنها را كنار هم مي‏چيند به مانند بنّايي كه قبلاً مصالح ساختماني را درنظر مي‏گيرد، مصالحي را فراهم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 67 *»

مي‏كند و شروع مي‏كند به چيدن خشتها و آهنها. مصالح را تركيب مي‏كند، هيأت دادن و شكل دادن به مصالح را بعهده مي‏گيرد وقتي اين مصالح تركيب مي‏شود، شكل خانه پيدا مي‏كند و هيأت خانه بخود مي‏گيرد، و در نتيجه حقيقت و معني خانه در ميان اين مصالح تركيب شده قرارمي‏گيرد. بنابراين در ابتداء شاعر بايد مفردات و مصالح شعرش را درك كند. البته هركسي هركاري در عالم ما مي‏كند در ابتداء بايد مصالح آن كار را در نظر بگيرد و فراهم كند. موجودات در عالم ما كار مي‏كنند، آنهايي كه فاعليت دارند، آنهايي كه كاري انجام مي‏دهند و كاري از ايشان برمي‏آيد چه انسان چه حيوان، تمام اينها در واقع تشكيل اشكال مي‏دهند، ايجاد هيأت مي‏كنند اما خدااست كه روح مي‏دهد و آن هيأتها و آن شكلها را به روحي موافق و مناسب آنها زنده مي‏كند. مثلاً وقتي اين خشتها و آهنها روي هم تركيب شدند، معني خانه بودن، روحي است كه خداوند در اين ايجاد كرد و اين خانه، شد موجود. خانه به فعل‏بنّا و به واسطه تشكيل يافتن اين هيأت موجود شد.

اشكال همه اين‏چنين‏اند، تمام كارهاي طبيعي يا ارادي يا شرعي كه ما انجام مي‏دهيم اين چنين است. خدا به حضرت عيسي علي‏نبيّناوآله‏وعليه‏السلام مي‏فرمايد و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير كار تو هيأت فراهم كردن است، كار تو شكل سازي است، تو از طين شكل مي‏سازي، از گل شكل مي‏سازي، هيأت را درست مي‏كني فتنفخ فيه باذني آن‏وقت به روحي كه خدا در تو دميده و اذني كه به تو داده و قدرت احيايي كه به تو بخشيده و تو را مظهر اسم محيي خود قرار داده و صفت احيا و محيي بودن خود را از دست تو جريان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 68 *»

مي‏دهد، تو اين پرنده را زنده مي‏كني به اذن خدا، با دميدن تو، در او روح دميده مي‏شود و مي‏پرد. تمام كارهاي خلق اين‏چنين است، فاعليت خلق اين‏چنين است چه انسان و چه حيوان، چه موجوداتي كه ما مي‏بينيم يا نمي‏بينيم مثل ملائكه. ملائكه مدبراتند. در خلق تدبير دارند، آنها هم تشكيل مي‏دهند اشكالي را، ايجاد مي‏كنند هيأتي را، بعد خداوند است كه احيا مي‏فرمايد و ايجاد مي‏فرمايد معني و واقعيت آنها را.

كلماتي هم كه تركيب مي‏شوند، چه به شكل نثر باشد يا شعر، اين كلمات را آن كسي كه مي‏نويسد كنار هم مي‏گذارد و شكل‏بندي مي‏كند، هيأت بندي مي‏كند بعد از اين‏كه شكل‏بندي شد، به مجرد شكل بندي‏شدن، خداوند روح و واقعيت و حقيقت و معني را در اينها مي‏گنجاند و جمله جان مي‏گيرد. سپس تمام آثار از همان جان و معني مي‏باشد. و البته معلوم است آن‏كه مي‏خواهد كلمات را كنار هم بگذارد اول بايد اين كلمه‏ها را بداند، معاني آنها را بداند، تصور آنها را داشته باشد تا بتواند اينها را كنار هم بگذارد. يعني بايد نسبت به آنها معرفتي و علمي و شناختي داشته باشد مانند بنّا كه مي‏داند اگر اين خشتها با اين گلها يا اين سيمانها و اين آهنها، به شكل خاصي كنار هم چيده شود، آن‏وقت مي‏شود خانه. به اين خصوصيات بايد بنّا عالم باشد تا بتواند اين اشكال را ايجاد كند. همچنين شاعري كه مي‏خواهد شعر بگويد بايد بداند هر كلمه چه معنايي دارد و در اثر تركيب شدن با كلمه ديگر چه معنايي خواهد داشت. همچنين بايد عالم باشد به وزنهاي مناسب با مقصودش. آنگاه با علم و معرفت به اين امور، شروع كند به ريختن قالبها و ايجاد هيئتها و شكلها.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 69 *»

درك هرچيزي به‏تعليم خداي متعال است

«بيان تعليم خداوند»

معلوم است كه درك هر معني و درك هرلفظي به واسطه خداوند عالم است. و به‏طور كلي معرفت و علم و ادراك هر چيزي در هر عالمي نه تنها در عالم ما، بلكه در هزار هزار عالم و نه تنها براي ما بلكه براي همه موجودات در همه عالمها، به تعليم خداي متعال است. موجودات هزار هزار عالم اگر بخواهند ادراك كنند و معرفت پيدا كنند و عالم بشوند به چيزي، حال آن چيز هر چه مي‏خواهد باشد مي‏خواهد ذات چيزي باشد صفت چيزي باشد عرَض چيزي باشد از علويات باشد از سفليات باشد، از هر درجه و مقام و مرتبه باشد و به هر شكل و خصوصيت و هيأتي كه باشد، ادراك و علم و معرفت به آن چيز به وسيله تعليم خدا است. يعني خدا بايد آن را تعليم بفرمايد، خدا بايد آن را تعريف بفرمايد، خدا بايد تكييف بفرمايد و آن شي‏ء را توصيف كند تا موجود بتواند آن را درك كند. الآن كه من و شما ادراك مي‏كنيم روشنايي اين اطاق را، رنگ اين اطاق را، خصوصياتي راكه در اين اطاق و در اين افراد مي‏بينيم، و مي‏شنويم آنچه را كه مي‏شنويم، مي‏بوييم هرچه راكه مي‏بوييم، چاي مي‏خوريم، مزه‏اش را مي‏چشيم، بوي آن را مي‏بوييم، صدايي را كه همين الآن مي‏شنويم و از اين قبيل، تمام اينها ادراك است. همه اينها علم است، همه اينها معرفت است. ما الآن لحظه به لحظه معرفت پيدا مي‏كنيم آن به آن ادراك مي‏كنيم. اين اشياء مدركه از هريك از مدارك و با هريك از مدارك كه ادراك بشوند آنها را داريم‏ادراك مي‏كنيم و معني ادراك كردن يعني عالم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 70 *»

مي‏شويم و به كيفيت اين چيزها راه مي‏بريم. الآن ما به كيفيت و چگونگي هر چيزي كه مورد ادراك ما است پي مي‏بريم و راه مي‏بريم. ادراك كيفيت و چگونگي افراد و طرز نشستن آنها و خود اين مكان، تمام اينها همان ادراك كيفيات اشيا است. يعني فهميدن، عالم شدن، معرفت پيدا كردن به چگونگي موجوداتي كه در دسترس مااست.

پس در هر مرتبه و مقامي، هر موجودي در هر عالمي كه چيزي رابفهمد و به چيزي عالم بشود، چيزي را ادراك كند به هر كيفيتي، واقع امر اين است كه خدا براي او توصيف فرموده و عالمش كرده، تعليمش فرموده به عنايت خودش. چرا؟ به جهت اين‏كه تمام فيوضات از ناحيه خدا است، و چه فيضي بالاتر از فيض علم و ادراك و معرفت.

و به تعبيري اگر درست دقت كنيم هر فيضي كه خدا به ما عنايت مي‏كند، علم است. مي‏توانيم كلمه علم را اين‏قدر وسيع بگيريم كه اسم فيض خدا را علم بگذاريم، مددهاي الهيه را علم بناميم، انواري كه از فعل خدا به خلق مي‏رسد اسمش راعلم بگذاريم. چون هرچه راكه ما در شبانه روز از خلق، كسب مي‏كنيم و استفاده مي‏كنيم و باآنها برخورد مي‏كنيم علم است، يعني ادراك است، معرفت است. شما تا چشمتان راه را نبيند، از ميان راه حركت نمي‏كنيد، تا گوشتان صداي بوق ماشين را نشنود كنار نمي‏ايستيد، تا شامّه‏تان بوي غذا را استشمام نكند تمايلتان شديد نمي‏شود، تا ذائقه مزه غذا را درك نكند و عالم به كيفيت غذا نشود لذتي برايتان فراهم نمي‏شود و همين‏طور اسم همه عنايتها و فيض‏هاي خدا را علم بگذاريد. پس علم از ناحيه خدا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 71 *»

است و غير از خدا كسي علم به كسي نمي‏دهد به جهتي كه علم در نزد خدا است، در خزينه‏ها مخزون است، خدا بايد عنايت كند. يعني خدا بايد براي ما نور را مثلاً معرفي كند، توصيف كند به اين خصوصيت، تابعد ما آن را ادراك كنيم كه اگر خداوند نور را در اين كيفيت نشان ما ندهد، ما نمي‏توانيم نور را ادراك كنيم. اگر صدا را خداوند متعال در اين كيفيت قرار ندهد و اين‏چنين براي ما توصيف نكند ما نمي‏توانيم آن را ادراك كنيم. چنان‏كه خيلي صداها در همين عالم ما موجود است و ما نمي‏توانيم آنها را ادراك كنيم به جهت اين‏كه مناسب مشاعر ما كيفيتي ندارند و خدا براي ما آن صداها را متكيف نفرموده، يعني در خصوصيتي قرار نداده، تا ما بتوانيم آنها را ادراك كنيم. از اين جهت ادراكشان نمي‏كنيم و فاقد ادراك آن صداها هستيم.الآن صداي ملائكه، صداي جنيان، يا صداهايي كه در كهكشانهااست، موجود است و اين صداها را با وسايل دقيق مي‏شود كشف كرد و فهميد كه هست امابراي خود ما ادراك آن صداها فراهم نمي‏شود. با تلسكوپهاي قوي برخورد ستارگان را به يكديگر مي‏بينند، اين برخوردها يقيناً صدا دارد اما اين صداها تكييف نشده براي ما، يعني به كيفيتي درنيامده كه ما آنها را استماع كنيم. امواج صوتي در يك حد معيني قابل استماع مااست نه كمتر و نه بيشتر. امواج نور در يك حد معيني قابل رؤيت ما است، كه اگر از آن درجه بيشتر شود قابل رؤيت ما نيست، اگر پايينتر هم باشد آن رانمي‏بينيم. پس اين مقداري را كه خدا براي ما تكييف كرده، يعني توصيف فرموده، ادراك مي‏كنيم.

پس هرچه را خدا تكييف كرده و در يك كيفيت و چگونگي مناسب با

 

«* معرفت فؤادي صفحه 72 *»

مشاعر ادراكي خلق قرار داده و توصيف فرموده در هر مرتبه و مقام به حسب مشاعر مخلوق، آن مخلوق مي‏تواند آن شي‏ء را ادراك كند، مي‏تواند آن را بشناسد و عالم به آن شي‏ء بشود. دراين شكي نيست و از اين جهت خداوند متعال مي‏فرمايد و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء احاطه به علم خدا پيدا نمي‏كنند و مقصود اين است كه مخلوقات و موجودات، احاطه به خزائن الهيه ندارند، راهي براي شناسايي ساير مخلوقات ندارند زيرا يقيني است كه اين علمي كه در اين آيه شريفه مي‏فرمايد ذات مقدسش نيست و لايحيطون بشي‏ء من علمه يعني خلق احاطه پيدانمي‏كنند به چيزي از علمش. «به چيزي از علمش» يعني به چيزي از معلوماتش. چون اگر علم در اين آيه ذات خداوند متعال باشد، معنيش اين است: احاطه پيدا نمي‏كنند به چيزي از ذات خدا.

دقت بفرماييد، مسأله مشكل است. مطلب دقيق است و مشكل، ان‏شاءاللّه مي‏خواهيم فيض ببريم. هدف داشتن خوب چيزي است، فهم خوب چيزي است. عالي‏ترين موهبتي كه خداوند به خلق عنايت مي‏كند ادب و فهم است. هر چيزي دستوري دارد، استماع سخن هم دستوري دارد. مي‏فرمايد اگر برادرت حرف مي‏زند اگر چه باطل مي‏گويد، با تمام رو مقابل او بنشين، حرفش را بشنو، اگر باطل گفت آن‏وقت آن را رد كن. با تمام رو مقابلش بنشين و به سخن او گوش فرا بده. ادب لازم است، فهم لازم است، رعايت دستور هر چيزي لازم است. اين هم يكي از آن چيزهايي است كه بايد دانست يك وظيفه اخلاقي است، تا توجه و دقت نباشد از اين مجتمع شدن و گفتن و شنيدن بهره‏اي به دست نخواهد آمد.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 73 *»

مي‏فرمايد و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء احاطه پيدا نمي‏كنند مخلوقات به چيزي از علم خدا. اگر اين علم ذات خدا باشد معني اين مي‏شود كه احاطه پيدا نمي‏كنند مخلوقات به چيزي از ذات خدا. مگر ذات خدا چيزها است، ذات خدا كه چيزها نيست، خورده خورده نيست كه كنار هم قرار بگيرد و مجموعه اين چيزها را بگويند خدا، بعد خدا بگويد كسي بر چيزي از اين چيزها احاطه پيدا نمي‏كند. خدا يك حقيقت بيشتر نيست خودش را به‏وسيله پيشوايان ما به ما معرفي فرموده تا خدا را ما اين‏طور توحيد كنيم «احدي الذات و احدي المعني». يعني حقيقتي است يكتا و يكتاي حقيقي كه داراي خورده خورده‏ها نيست، از چيزها درست نشده پس لايحيطون بشي‏ء من علمه نبايد اين علم ذات خدا باشد، پس علم ذاتي مقصود نيست. علاوه براين، اين مطلبي است عقلي و يقيني، كه هر مخلوقي وقتي مراجعه مي‏كند به فطرتش، مراجعه مي‏كند به عقلش، اگر انحرافهاي فكري در كار نباشد، اگر ضالّين و مضلّيني گمراهش نكرده باشند، مي‏فهمد كه نمي‏تواند ذات خالق را ادراك كند و بر صفات ذاتي او احاطه پيدا كند. پس علم ذاتي خدا مقصود نيست. حضرت رضا صلوات‏اللّه عليه فرمودند انما هو حق و خلق لا ثالث غيرهما و لا ثالث بينهما خدا است و مخلوق، ديگر بين اين دو چيزي نيست، سوّمي هم در كار نيست، خدا است و مخلوق. پس چون چنين است پس به‏طور يقين، علم در اين آيه علم حادث خداست و لايحيطون بشي‏ء من علمه يعني احاطه پيدا نمي‏كنند به مخلوقي از مخلوقات خدا، ادراك نمي‏كنند مخلوقي از مخلوقات خدا را، معرفت پيدا نمي‏كنند،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 74 *»

نمي‏شناسند، عالم نمي‏شوند به مخلوقي از مخلوقات خدا مگر آن مخلوقاتي را كه خدا بخواهد و معرفي كند و بشناساند. و توصيفشان كند، تعريفشان نمايد و تعليم بدهد آنها را و تكييفشان كند، يعني آنها را در يك چگونگي قرار دهد، يعني يك طوري براي آنها صفات مشخصه قرار بدهد تا سايرين او را بشناسند.

پس الآن كه ما مي‏بينيم، مي‏بوييم، مي‏چشيم و هركاري كه مي‏كنيم، به وسيله خدا اينها را احساس مي‏كنيم، ادراك مي‏كنيم، معرفت پيدا مي‏كنيم، مي‏شناسيم و به موجودات عالم، علم پيدا مي‏كنيم. مرتب خدا تعليم مي‏فرمايد، مرتب خدا تكييف مي‏فرمايد، مرتب خدا تعريف مي‏فرمايد موجوداتي را كه اطراف ما هستند. يا اين كه خودمان را ادراك مي‏كنيم باتمام اين خصوصيات و كيفياتي كه دارا هستيم، اين ادراك و معرفتي كه نسبت به خودمان و نسبت به موجودات ديگر داريم، تمام اين ادراكات و معرفتها و علمها همه به تعليم آن به آن خدا است. دائم او دارد به ما مي‏شناساند خودمان را، تك تك خصوصيت و مشخصه‏هايمان را به ما مي‏شناساند، و ماهم مي‏شناسيم. كه اگر نباشد اين تعليم خدا و تكييف و توصيف خدا، ما هيچ چيزي را نمي‏شناسيم. چرا؟ چون فرمود و لا يحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء آگاه نمي‏شوند به چيزي از علم خدا مگر به آنچه خودش مي‏خواهد و خودش مي‏شناساند به آن طوري كه مي‏شناساند. هركس طالب است خدا به او مي‏شناساند اگر بخواهد. اين مفاد آيه شريفه است و اين اوضاع بندگان است.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 75 *»

بچه‏اي كه از مادر متولد مي‏شود، مي‏بينيم آن ادراكات و احساسات ما را ندارد اما در رتبه خود و در عالم خود ادراكاتي دارد. خداوند مطابق و مناسب با مشاعر او تكييف مي‏فرمايد، تعليم مي‏فرمايد، تعريف مي‏فرمايد و توصيف مي‏فرمايد آن چيزهايي را كه او لازم دارد و بايد ادراك كند و طبعش تقاضا دارد. تقاضا مي‏كند با زبان حال و با زبان افعال و با زبان قابليتش و از خدا مي‏خواهد كه خدايا به من معرفي كن، به من بشناسان پستان مادر را، خدايا به من تعليم كن و براي من تعريف و توصيف كن كيفيت شيرخوردن را. با تمام وجودش اين گونه دعا مي‏كند و خدا هم اين دعاي او را اجابت مي‏فرمايد، تعليمش مي‏فرمايد و برايش تعريف و تكييف مي‏كند موجود ديگري را، مثلاً مادر را در يك چگونگي خاصي مناسب طفل، سپس او عالم مي‏شود به نحوه مكيدن شير. همين‏طور هر موجودي در هر عالمي و در هر مقام و رتبه‏اي كه عالم به هر موجودي است، يا عالم به خودش است و ادراك مي‏كند شيئي و چيزي را، به تعليم و تعريف و تكييف خدا است. خدا آن را براي او توصيف مي‏فرمايد، او هم ادراك مي‏كند. مي‏فرمايد و لايحيطون بشي‏ء من علمه عجب آيه‏اي است! در هر صورت اين مطلب مسلم است.

مراتب مختلف انسانها در ادراك

كساني كه از خدا مي‏خواهند و با زبان حال و قال و با زبان قابليت و استعداد دعا مي‏كنند كه خدايا به ما معرفي كن، براي ما توصيف كن حقايق را، موجودات را، تا ما آنها را بشناسيم، مسلم است كه اينها در مراتب مختلف انسانيت قرار دارند. وقتي كه در مراتب مختلف بودند خواسته‏هاشان مختلف

 

«* معرفت فؤادي صفحه 76 *»

مي‏شود، وقتي كه مرتبه‏هاي خواست و دعا مختلف شد تعريف خدا هم مختلف مي‏شود، تكييف خدا مختلف مي‏شود. چرا؟ به جهت اين‏كه فرمود قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم و بگو ادعوني استجب لكم تكييف و تعريف و توصيف خدا موجودات را تفاوت مي‏كند و مراتب پيدا مي‏كند. زيرا آن كساني كه خواستار تعريف هستند مختلفند و تفاوت دارند. عده‏اي هستند مثل ما كه از اين عالم جسم تجاوز نكرده‏اند. دعاي ما اين است كه خدايا هرچه را ما لازم داريم در اين عالم جسم بشناسيم، آنها را به ما بشناسان. در همين مرتبه كه هستيم مرتب به زبان قابليت اين خواسته را داريم و خدا هم دعاي ما را اجابت مي‏فرمايد و تعريف مي‏كند همه موجوداتي را كه لازم است ما بشناسيم و مي‏خواهيم بشناسيم، همه را به ما مي‏شناساند مناسب عالم خودمان. و ما همين عالم جسم و مرتبه عرض را كه چشممان مي‏بيند مي‏شناسيم. چرا؟ به جهت اين‏كه از اين عالم تجاوز نكرده‏ايم. در اين عالم ظاهر، هرچه چشممان ديد، هرچه گوشمان شنيد آن را مي‏شناسيم و آن‏وقت مراتب بالاتر ديگر براي ما تعريف و تكييف و توصيف نشده است.

پس تا براي ما مي‏گويند آسمان، همين جوّ آبي و فضاي لاجوردي در نظر ما مي‏آيد. ديگر آسمان عقول را نمي‏بينيم و نمي‏شناسيم. همين آسمان را مي‏بينيم. در صورتي كه عالم عقول هم داراي آسمان است، اما چگونه است؟ البته يك طوري هست و از طرفي هم يقيني است كه مانند اين آسمان نيست. چون اين آسمان آسمان جسماني است و تكييف آن هم جسماني است. آسمان عالم عقل عقلاني است و براي ما تكييف و تعريف نشده، پس من و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 77 *»

شما نمي‏توانيم بشناسيم آسمان عالم عقل را كه چگونه است. زمين آن عالم چگونه است؟ البته عالم عقل هم زمين دارد، اين يقيني است. اما حالا چه‏طوري است؟ نمي‏دانيم. و تا گفته مي‏شود زمين عالم عقل، همين زمين به نظر ما مي‏آيد. پس زمين عالم عقل براي ما تعريف نشده. يعني چه تعريف نشده؟ يعني خدا براي ما چگونگيش را نشان نداده، ما عالِم به كيفيت زمين عالم عقل نيستيم، ما به كيفيت زمين عالم عقل معرفت نداريم به جهت اين‏كه در اين عالم ظاهر و در اين مرتبه هستيم، و دعاي هريك از مااين است كه خدايا به من موجودات را بشناسان آن‏طوري كه مي‏توانم درك‏كنم، و خدايا خودت را هم به من بشناسان، چه‏طور؟ همان‏طور كه مي‏توانم درك‏كنم.

پس معرفت ما به خدا و به اولياي خدا و به هر چيزي كه ادراكش مي‏كنيم و مي‏شناسيم و شناخته‏ايم و عالم شده‏ايم در مرتبه جسماني و در اين عالم ظاهر، معرفتي جسماني است، علمي است جسماني و ظاهري، و تعريف و تكييفي است ظاهري و جسماني كه خدا براي ما كرده است. چون ما بالاتر را نخواسته‏ايم و بالاتر هم اگر تعريف و تكييف بشود ما نمي‏فهميم. غير از اين نيست و مطلب همين است. كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا تا آخر. اين قسمت مورد دقت است. برقي مي‏جهد در بيابان اين برق تا وقتي كه نور دارد راه را روشن مي‏كند و شخص در آن نور حركت مي‏كند و همين‏كه تاريك شد مي‏ايستد يك قدم جلو نمي‏رود. همين طور آتش حواس ظاهري ما و آتش مشاعر ظاهري ما را روشن كرده‏اند و ما هرچه سير مي‏كنيم و جلو مي‏رويم، سيرمان در همين عالم ظاهر و عالم حسي است با وسائل و يا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 78 *»

بي‏وسائل.

ازاين جهت در علوم طبيعي با اين پيشرفتي كه كرده‏اند همان آتش مشاعر ظاهري را مشتعل‏تر كرده‏اند. يعني هنوز از عالم ظاهري خارج نشده‏اند با اين همه پيشرفتها هنوز از عالم عرض خارج نشده‏اند و از همين اتمهاي عنصري و از همين عالم حسي بالاتر نرفته‏اند و تا قيامت هم كه پيش برود همين است. چون ابزار طبيعي است، اسباب طبيعي است، مغزها مغزهاي طبيعي است، مشاعر مشاعر ظاهري است، قدرتها قدرتهاي طبيعي و ظاهري است. مرتب در همين عالم ظاهر و حس در پيشرفتند؛ تقاضايي و دعايي بالاتر ندارند و هرگاه اين مشاعر بخواهد در عالم بالاتر قدم بگذارد ديگر حركت نمي‏كنند و مي‏ايستند، و اذا اظلم عليهم قاموا همين‏قدر كه يك مقدار امر دقيقتر مي‏شود و از عالم حس ظاهر فراتر مي‏رود و لطيف مي‏شود، مي‏ايستند. دليل اين مطلب عصر الحاد است. عصر الحاد يعني عصر انقلاب اروپا. چه‏طور قاموا، چه‏طور ايستادند! يك قدري كه به وسيله علوم طبيعي جلو رفتند، خواستند به وسيله همين علوم بفهمند حقيقت روح را، عالم غيب را، عقل را و حتي خدا را خواستند با همين ابزار و اسباب درك كنند اظلم عليهم صحنه بكلي تاريك شد، همه‏شان ايستادند و شروع كردند به انكار، همه انكار كردند و گفتند بالاتر از حس و تجربه و ماده ديگر چيزي نيست. فاذا اظلم عليهم قاموا.

اما كساني كه بالاترند و وسعت وجوديشان بيشتر است، واقف در عالم نفوسند و رسيده‏اند به عالم نفوس. آنها دعايشان دعاي اهل عالم نفوس

 

«* معرفت فؤادي صفحه 79 *»

است. تقاضايشان اين است كه خدايا اشياء را به ما نشان بده و به ما بفهمان به كيفيت عالم نفوس. ما نفساني شده‏ايم، ما از عالم ظاهر تجاوز كرده‏ايم. خدايا به ما معرفي كن و ما را عالِم كن به آن اشيائي كه در برخورد با ما است و لازم است كه به آنها عالم بشويم، اما به تعريف و توصيف و تكييف نفساني. براي آنها در بازتر است، براي آنها ادراك بالاتري فراهم است تكييف خداوند اشياء را براي آنها به نوعي بالاتر است. همين اوضاعي را كه ما مي‏بينيم نشان آنها مي‏دهد اما علاوه بر اين تكييف ظاهري و تكييف جسماني، تكييف بالاتري به آنها مي‏نماياند. يعني علاوه بر درك اين چگونگي‏هاي ظاهري كه ما با آنها شريكيم طور ديگر همين اوضاعي را كه ما مي‏بينيم، آنها مي‏بينند. گويا دو ديد دارند، يك ديد با مشاعر ظاهر مطابق ما و يك ديد بالاتر كه به وسيله آن چگونگي ديگري ماوراء چگونگي‏هاي ظاهري را مشاهده مي‏كنند. پس خدا اشياء را به نوع تعريف بالاتري از تعريفي كه براي ما كرده به آنها نشان داده و برايشان تعريف و توصيف كرده است. تعريفي مطابق عالم نفس. البته طبق تقاضايشان بوده، آنها از خدا خواسته‏اند خدا هم نشانشان داده است. آنها آسمان كه مي‏بينند يا آسمان كه مي‏شنوند، آسمان بالاتر را هم مي‏بينند. يعني آسمان هورقليا را هم مي‏بينند اما اين كسي كه اين ديد را ندارد مي‏گويد هورقليا يعني چه؟! آخر نديده، نشانش نداده‏اند، تكييف نشده برايش. و در واقع نخواسته، يعني چون مشاعرش را ندارد نمي‏خواهد، بنابراين برايش تكييف و تعريف و توصيف هم نشده است. پس چون آسمان عالم هورقليا براي او روشن نيست، انكار مي‏كند. امااين شخص ديگر وقتي آسمان را نگاه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 80 *»

مي‏كند همين آسمان را دو طور مي‏بيند. به اين چشم و مشاعر ظاهر كه نگاه مي‏كند مثل ما مي‏بيند. همين زمين را كه مي‏بيند مثل ما مي‏بيند، يعني به عالم ظاهر و مشاعر ظاهري كه نگاه مي‏كند مثل ما مي‏بيند اما چون در عالم ديگري است تكييف و تعريف ديگري را تقاضا مي‏كند، به يك چشم ديگر، يعني به چشم هورقليايي در باطن اين زمين، زمين هورقليا را مي‏بيند.

باطن كه مي‏گويم فكر نكنيد كه اگر بيل برداريم و زمين را بكنيم و كنار بزنيم، ما هم مي‏بينيم. نه، اينطور نيست. مثل استتار «هو» در ضَرَبَ، كه وقتي طلبه‏اي خواسته بود آن را دربياورد، با تيغ نوشته را مي‏تراشيده تا «هو» مستتر را ببيند، بلكه مانند روح است در باطن انسان. حال عقل را همه قبول دارند كه هست، روح هست، نفس هست. به ماديها كار نداريم. آنها خودشان متوجه خطاي خودشان شده‏اند. اين روح در باطن هست، اما چگونه در باطن است؟ وقتي كه شما مرا مي‏بينيد من شما را مي‏بينم، همديگر را كه مي‏بينيم، ما ادراكمان و معرفتمان نسبت به يكديگر يك معرفت جسماني ظاهري است، با همين مشاعر ظاهري و كيفيت ظاهري. اما مي‏دانيم يك حقيقت ديگري در وراء اين ظاهر هست كه ما با آن گفتگو مي‏كنيم و داد و ستد داريم. آن كسي كه چشم نفسش باز است و از عالم ظاهر مشعرش بالاتر است، از خدا تقاضا مي‏كند خدايا موجودات را به من نشان بده و به من معرفي كن و مرا به كيفيت نفساني موجودات عالم كن. همان‏طور كه مشاعرش را به من داده‏اي. خدا هم ما را به باطنمان يعني به عالم نفساني‏مان براي او آشكار كرده، برايش تكييف و تعريف كرده و تعليم آن شخص داده است. پس وقتي به او گفته مي‏شود

 

«* معرفت فؤادي صفحه 81 *»

آسمان، دو طور آسمان درك مي‏كند، ودو طور آسمان تصور مي‏كند به او كه مي‏گويند زمين، دو طور زمين تصور مي‏كند. خودش هم هر وقت مي‏گويد آسمان و زمين، دو طور آسمان و دو طور زمين مي‏گويد. هر موقعي گفت زمين، حواس ما بايد جمع باشد، او دو طور زمين مي‏گويد، وقتي كه آسمان مي‏گويد بايد حواس ما جمع باشد او دو آسمان دارد مي‏گويد، او دو آسمان دارد مي‏بيند. يك آسمان ظاهر و يك آسمان باطن. او وقتي مي‏گويد آسمان، آسمان عالم نفس را هم مي‏گويد. وقتي مي گويد انسان، دو طور انسان مي‏گويد. وقتي مي‏گويد حيوان، نبات، جماد، از دو كيفيت و دو چگونگي خبر مي‏دهد. چون خودش هم هر دو را مي‏بيند، دو حقيقت را، دو كيفيت را مشاهده مي‏كند واز آنها خبر مي‏دهد.

يك‏قدري انسان مشعرش بالاتر برود مثلاً مشعر مرتبه عقل در او بالفعل بشود، او كسي است كه علاوه بر مشاعر نفساني، مشاعر عقلي هم دارد. مشاعر عقلانيش، مشاعر لُبّيش هم كار مي‏كند و فعليت دارد، پس از خدا تقاضا مي‏كند خدايا موجودات را به من بشناسان به كيفيتي بالاتر از اين دو كيفيت، به تعريفي بالاتر از اين دو تعريف، به توصيفي بالاتر از اين دو توصيف. يعني آسمان را به من نشان بده به سه كيفيت: يكي ظاهري، يكي نفساني و يكي هم عقلاني. خدا هم برايش تعريف مي‏فرمايد و تعليمش مي‏فرمايد و برايش تكييف مي‏فرمايد آسمان را به كيفيت عقلاني. زمين را به كيفيت عقلاني. پس او وقتي كه با ما روبرو مي‏شود سه مرتبه ما را مي‏بيند، و اين مراتب براي او كاملاً مُدرَك و مشاهَد است. ظاهر ما را به حواس ظاهرش

 

«* معرفت فؤادي صفحه 82 *»

مي‏بيند، مرتبه نفس ما را با چشم نفسانيش مي‏بيند و مرتبه عقل ما را هم با چشم عقلانيش مي‏بيند مابه تمام مراتبمان در مقابلش آشكار و منكشف مي‏باشيم.

بعضي از دانشمندان علوم طبيعي مانند آلكسيس كارل كه او را پيغمبر علم فيزيولوژي مي‏دانند و مي‏گويند در اين علم اعجاز كرده است. اعجازي هم نكرده، در همان رشته طبيعي است، هنوز از اين بافتهاي مغزي تجاوز نكرده، اعجازش در همين بافتها و پيوندهاي مغزي است. او يا امثال او كه كاملاً وجود انسان را تشريح كرده‏اند و اين جسم ظاهري انسان ذرّه به ذرّه در نزد آنها باز است. چون با مشاعر ظاهري و وسائل ظاهري لابلاي قلب را يا تنگناي مغز را مي‏بينند كه مثلاً چه مويرگي وجود دارد. شما كه مقابلش ايستاديد در ظاهر، اين جمجمه كه حافظ مغزاست و مغز در ميان آن قرار گرفته و روي اين جمجمه را پوست فراگرفته است، همين كه به شما نگاه مي‏كند آن مويرگهاي مغزي شما را مي‏بيند. منتهي اين ديد، ديد علمي و معرفت است ولي در واقع از چشمش مخفي است. زيرا با اين چشمش فقط اين جمجمه را مشاهده مي‏كند. با علم و معرفتي كه دارد، آن مغز و مويرگهاي مغزي را مي‏بيند، قسمت‏هاي مغز را مشاهده مي‏كند، فعاليتهاي عصبي مغز را مي‏بيند. او الآن دارد مي‏خواند كه هريك از عصبها چه مي‏كنند، چرا؟ چون در اين قسمت كار كرده و مشاعرش ورزيده شده است. اما شخصي كه ديدِ عالم ظاهر و ديدِ عالم نفس و ديدِ عالم عقل را دارد، وقتي كه نه تنها با انسانها بلكه با تك‏تك موجودات روبرو مي‏شود هر سه مرتبه‏شان را مي‏بيند و مي‏خواند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 83 *»

همان‏طور كه شما داريد پيشاني مرا مي‏خوانيد، همين‏طور كه الآن داريد مي‏بينيد اين ديوار و اين تصاوير را، همين‏طور او مراتب را مي‏بيند. مرتبه نفس ما و مرتبه عقل ما را مي‏بيند. چرا؟ چون او به زبان حال از خدا تقاضا مي‏كند كه خدايا براي من اين موجود را تعريف كن، توصيف كن، تكييف كن در چگونگي عقلاني، تا من او را بشناسم. خدا هم دعايش را اجابت مي‏كند. آن‏را به او مي‏شناساند و او هم ميشناسد و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء همان‏طور كه خدا مي‏خواهد و من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد هركس كه همين‏جا را مي‏خواهد به او مي‏دهيم البته اگر بخواهيم  و من اراد الاخرة و سعي لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكوراً هركس هم كه از اين‏جا دل بريده و خودش را كنده و آخرت را طلب مي‏كند، به اين عالم ظاهر نچسبيده و مراتب بالا را تقاضا مي‏كند، ما به او مي‏دهيم. براي او ديگر مانشاء لمن نريد ندارد. بخواهد خودش را از اين‏جا بكند اولئك كان سعيهم مشكوراً ما كوشش ايشان را بدون مزد نخواهيم گذاشت. وقتي سعي بكند، كوشش بكند، مؤمن و معتقد باشد، حركت بكند، البته ما پاداش سعيش را به او خواهيم داد.

كسي هم كه از عالم عقل گذشته و رسيده به عالم فؤاد و در عالم حقيقت و حقايق واقع‏است، او مرتبه فؤادي همه اشياء را مي‏بيند. چرا؟ چون با مشاعر فؤاديش از خدا تقاضا مي‏كند خدايا براي من تكييف و توصيف كن هرچه را مي‏بينم و هرچه هست به مرتبه فؤادي آنها. خدا هم به كيفيت فؤادي آنها را براي او تكييف و توصيف و تعريف مي‏فرمايد. چنين كسي ديگر همه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 84 *»

مراتب را مي‏بيند. يعني تا نگاه مي‏كند به من و شما، يا به آسمان و زمين، و به هر موجودي كه نگاه مي‏كند مراتبش را مي‏بيند، حتي عالم فؤادش را هم مي‏بيند. يعني به اين آسمان كه نگاه مي‏كند آسمان فؤادي را در مرتبه اول مي‏بيند، بعد آسمان عقلاني را در مرتبه دوم مي‏بيند، بعد آسمان نفساني را در مرتبه سوم مي‏بيند و بعد آسمان جسماني را در مرتبه چهارم مي‏بيند و مي‏شناسد و عالم مي‏شود. چرا؟ چون خدا تعليمش كرده، خدا تعريف كرده برايش، توصيف و تكييف كرده براي او. يعني كيفيتي مناسب براي مشاعر او درست كرده كه مي‏تواند علم به آن كيفيت داشته باشد چون مي‏خواهد آن را و طالب است و تقاضا دارد آن را.

و تا انسان به عالم فؤاد نرسد ظهور به لاكيفي خالق را نخواهد شناخت و هر كس مرتبه‏اش پايينتر از عالم فؤاد باشد، خدا را نشناخته است. به جهت اين‏كه خدا شناخته مي‏شود به كيفيتي كه آن كيفيت «لاكيفيتي» است و آيت اين معرفت در عرصه فؤاد است و از فؤاد هرچه پايينتر بيايد عرصه كيفيتهاي خلقي است و هرچه از كيفيت‏هاي خلقي باشد، خداوند متعالي از آن است. خداوند به كيفيتهاي خلقي شناخته نمي‏شود زيرا آنها كيفيتهاي مخلوقهاي خدا است. البته اين معرفت را به همه تكليف نكرده‏اند. به عالِم ظاهري تكليف نكرده‏اند كه بايد معرفت اهل عقل و عالِم به معرفت و شناخت عقل را پيدا كني. عذابش هم نمي‏كنند بلكه مي‏گويند به همين معرفتي كه در اين عالم پيدا كردي عمل كن و كوتاهي نكن. در همين‏جا كه هستي آن‏طوري كه خدا خود را به تو شناسانيده و مي‏شناساند به آن اعتراف كن. ديگر از او بالاتر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 85 *»

را نخواسته‏اند. كساني كه در عالم عقلند تكليفشان هماني است كه در عالم عقل ادراك مي‏كنند. ديگر تكليف نشده‏اند كه به معرفت اهل عالم فؤاد معرفت پيدا كنند و به مقتضاي آن عمل كنند. هركسي در عالم خودش و به مقدار مشاعري كه در او بالفعل شده است  مكلّف به شناخت و عمل مي‏باشد. پس تعريف و توصيف خدا موجودات را براي بندگان، در مراتب مختلف است. البته هرچه را بخواهند بشناسند و عالم به آن بشوند خدا بايد برايشان تعريف و توصيف بفرمايد، برايشان تكييف كند، تا آن‏وقت بشناسند. تعريف خدا هم مطابق خواست بندگان است كه هرطور بخواهند بشناسند، خدا به آنها مي‏شناساند. دقت بفرماييد به هر طور بخواهند و از خدا تقاضاي تعريف كنند، خدا همان‏طور به ايشان مي‏فهماند و مي‏شناساند.

شناخت امام حسين7 و شهادت آن بزرگوار

يكي از اشخاصي را كه بايد شناخت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه است و يكي از اموري كه بايد شناخت حقيقت شهادت سيدالشهداء و آثار شهادت سيدالشهداء و ارتباط شهادت آن حضرت صلوات‏اللّه عليه با عوالم هستي است. علما، حكما، شعرا، بزرگان، آنهايي كه خواسته‏اند سيدالشهداء و حقيقت  شهادت حضرت را و هدف و نتيجه شهادت و سرّ شهادت را بشناسند، در هر عالمي و در هر مرتبه‏اي كه هستند در آن‏جا تقاضا دارند از خدا، كه خدايا حسين و حقيقت شهادت حسين و هدف حسين و سرّ شهادت حسين را به ما بشناسان، مطابق مشاعر ما در عالم ما، مناسب زمينه ادراك ما و كيفيت استعداد ما. شعرا خيلي شعر گفته‏اند چه عربي‏زبان و چه فارسي‏زبان.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 86 *»

قصايد سروده‏اند، مراثي گفته‏اند، در مصائب در فضائل و در شهادت شعر زياد گفته‏اند. علما، فضلا، اتقيا، ابرار، بزرگان، همه شعر گفته‏اند. البته به مقدار پايه معرفت و درك خودشان و به مقتضاي ادراك عالم خودشان. در اين ميانه قصايد شيخ بزرگوار اعلي‏الله مقامه، قصائدي است كه گوينده آنها واقف به عالم فؤاد است. او كسي است كه قريه ظاهره بين رعيت و بين ائمه معصومين صلوات‏للّه عليهم اجمعين شده است. و كسي قريه ظاهره نخواهد شد مگر آن‏كه اين مراتب چهارگانه را كه عرض كردم طي كند و واقف بشود بر عالم فؤاد و هر چيزي را به چشم فؤادي ببيند.

آن بزرگوار كسي است كه خبر از عالم فؤاد داد و اثبات عالم فؤاد كرد و تا زمان ايشان سخني از عالم فؤاد نبود. به اين معني و به اين ترتيب كه ايشان بيان كردند، هيچ‏كس اطلاع نداشت كه بالاتر از مرتبه عقل مرتبه‏اي به اين نام و به اين خصوصيات هست. اول كسي كه گزارش از عالم فؤاد داده، اول كسي كه سخن از عالم فؤاد گفته، اول كسي كه راجع به خصوصيات عالم فؤاد لب گشوده و اهل عالم فؤاد را معرفي‏كرده شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه است. ايشان واقف بر عالم فؤادند و آگاه از عالم فؤاد. البته در مرتبه خود و بحسب رتبه خود كه رتبه كاملان شيعه است. پس با زبان قابليت و استعداد با تمام وجودش، با افعالش، با حالاتش، با گفتار و كردارش، از خدا تمنا و تقاضا مي‏كند، خدايا هر چيزي را به من بشناسان و معرفي كن و تكييف و توصيف نما به نوع توصيف عالم فؤاد و به كيفيت عالم فؤاد و به تعريف و توصيف تو براي اهل عالم فؤاد. يعني خدايا حسين7 را به تعريف فؤادي به من

 

«* معرفت فؤادي صفحه 87 *»

بشناسان، خدايا حقيقت شهادت او را به تعريف فؤادي به من معرفي كن، خدايا مرا واقف كن بر سرّ شهادت حسين7 از ديدگاه عالم فؤاد.

پس همين‏طور وقتي كه ايشان مي‏فرمايد حسين7، حسينِ عالمِ ظاهر، حسينِ عالم نفوس، حسين عالم عقول و حسين عالم فؤاد را مي‏گويد. وقتي مي‏گويد حسين شهيد شد، شهادت ظاهري و شهادتِ مرتبه برزخي و آخرتي در مقام اعراض او را در نظر دارد. وقتي هم سرّ شهادت و علّت شهادت را مي‏گويد، علت آن را در عالم ظاهر و علت آن را در عالم نفس و عالم عقول و عالم فؤاد مي‏گويد. از اين جهت  شعر ايشان، قصايد ايشان، در سرلوحه همه قصايدِ قصيده‏سرايان قرار مي‏گيرد و همه آنها پايينتر از قصايد اين بزرگوار است، هرچه در عرصه رعيت گفته‏اند و هرچه گريسته‏اند و هرچه شناخته‏اند، نرسيده‏اند به مرتبه‏اي كه ايشان رسيده و نگفته‏اند سخن از عالمي كه ايشان مي‏گويد. ايشان كسي است كه اگر بفرمايد سماء، در اين سمائي كه مي‏گويد اين سماء ظاهر، سماء عالم نفس، سماء عالم عقل و سماء عالم فؤاد را اراده كرده‏است. وقتي مي‏فرمايد زمين، بايد بدانيم زمين عالم ظاهر و زمين عالم نفس و زمين عالم عقل و زمين عالم فؤاد را اراده فرموده است. او كسي است كه با اين ديدها و مشاعر چهارگانه معرفت و شناخت، ديده و شناخته و هرچه را با اين چهار نوع مشعر و چهار نوع مرتبه، ادراك كرده گفته است. اكنون ببينيد عظمت و جلالت اين قصايد را و اين‏كه بزرگي و پهناوري ميدان فكري در اين قصايد، براي پذيرش رحمت الهيه چه اندازه است. پس ما عاجزيم از توصيف ارزش و پايه آن اشعار، تا چه رسد به تعريف و احاطه بر حقايق آنها. اي شيخ

 

«* معرفت فؤادي صفحه 88 *»

بزرگوار! ما عاجزيم از اين‏كه بشناسيم عظمت و جلالت قصايد شما را. چون ما مي‏دانيم شما در همه مراتب درك كرديد مصائب سيدالشهداء 7را و سوختيد. و حق داريد وقتي كه ياد مي‏كنيد از آن حالتي كه حضرت در ميان ميدان افتاده بودند و اسبها را بر بدن حضرت مي‏دوانيدند، بفرماييد:

عقرت كيف خبطت قلب فاطمة و حيدر و حشا خير النبيينا

البته ممكن است به اين مضامين ديگران هم شعر بگويند و يا گفته باشند اما آنها تقليدي مي‏گويند و اين بزرگوار تحقيقي گفته آنچه را كه گفته است. يعني در جميع مراتب خود احساس و ادراك مي‏كرده، مي‏ديده و مي‏سوخته و مي‏سروده است. و «شنيدن كي بود مانند ديدن».

مخلوقات نوشته‏هاي خداوند مي‏باشند

عرض كردم علم به هر چيزي در نزد خدا است. خداوند آفريننده همه موجودات است، پس او مي‏داند موجودات را و او عالم است به همه خلقش. الا يعلم من خلق؟ آيا نمي‏داند آن كسي كه خلقت فرموده؟ يقيناً او از مخلوق خود آگاه است، او مي‏داند خلق خود را و مي‏شناسد مخلوقات خود را و به كيفيت مخلوقات و موجودات آگاه است. و او بايد معرفي كند به هركس هر چه را معرفي مي‏كند. هركس هم شناخته است موجودي از موجودات را، به تعريف و توصيف خدا شناخته است. خدا آن موجود را براي او تعريف و توصيف فرموده تا توانسته آن مخلوق را بشناسد. همه عوالم اين‏چنين است و همه موجودات در همه عوالم اين‏چنين‏اند. خدا بايد خلقش را به خلقش بشناساند. قرآن مي‏فرمايد علي اللّه قصد السبيل بر خدا است بيان راه قصد و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 89 *»

راهنمائي به آن. پس بر خداست كه بنماياند هر موجودي را و نشان بدهد و معرفي كند آن را. به طوري كه عرض كردم اين مطلب آن‏چنان وسعت دارد كه حتي من و شما هم كه ادراك مي‏كنيم موجودات اطرافمان را و مي‏بينيم ديدنيهارا و مي‏شنويم شنيدنيها را و مي‏بوييم بوييدنيها را و مي‏چشيم چشيدنيها را،اينها را كه ما ادراك مي‏كنيم و مي‏شناسيم، همه به واسطه شناسانيدن خدا است. او به ما مي‏شناساند كه ما مي‏شناسيم و درك مي‏كنيم. پس خدا بر خلقش مطلع است. علم مطلق و دانايي مطلق نزد خدا است و داناي مطلق و عالم مطلق خدا است. دانا به همه چيز است و هر چيزي را در جاي خودش و در كيفيت مناسب خودش مي‏شناسد و عالم به آن است و طبق خواست و تقاضايي كه خلقش دارند، به آنها هم معرفي مي‏كند. زيرا خلق در هر مرتبه‏اي كه هستند به زبان حال دعا مي‏كنند كه خدايا به ما بشناسان آنچه را كه لازم داريم، خدا هم آنچه را كه بايد به آن برسند در مرتبه خود آنها، به آنها مي‏شناساند. اين مطلب در جاي خودش ثابت است و كسي نمي‏تواند در آن اشكال كند.

پس خدا عالم است به همه موجودات و خدا هم بايد آنها را به بندگان خود، تعليم دهد تادرك كنند و بشناسند. پس هركس هر چيزي را شناخته و ادراك كرده به تعليم و تعريف خدااست. حتي اگر ما آب را شناختيم كه آب است و عالم شديم به آب و اگر شناختيم كه خاك خاك است، چه كسي به ما آموخته كه خاك، خاك است و آب آب، و آتش آتش است و يا ساير مدرَكات آنچنان است كه ما درك مي‏كنيم؟ معلوم است خدا به ما شناسانيده. يعني

 

«* معرفت فؤادي صفحه 90 *»

طوري براي ما آنها را قابل درك كرده و در كيفيتي قرار داده كه ما مي‏توانيم آنها را ادراك كنيم، مي‏توانيم دريابيم موجودات را و همين فهمانيدن خدا تعليم دادن او است. دقت بفرماييد حالا كه هر موجودي در هر عالم و مرتبه‏اي كه هست از خدا تقاضا مي‏كند كه خدايا به من بشناسان آنچه را كه من در اين مقام لازم دارم بشناسم. اين شناسانيدن خدا چه‏طور است و معني و كيفيتش چيست؟ خدا چه‏طور مي‏شناساند به بندگان خود آنچه را كه به آنها مي‏شناساند؟

ايجاد و خلقت هر چيزي، نوشتن خدا است آن چيز را در مقام و رتبه وجوديش. تابلويي است كه خدا آن‏را ترسيم كرده و لوحه‏اي است كه خدا مرقوم كرده است. هرچه را خدا ايجاد كرده، به هر طور ايجاد كرده، خود همان ايجاد كردن معرفي كردن آن چيز است. خاك را كه خدا اين‏طور آفريده همين آفريدن خاك تعريف آن است. بر سيماي خاك نوشته اين خاك است با همين كيفيتي كه ادراك مي‏شود. و به اين طور اين خاك شناسانيده شد به ما، كه خاك، خاك است پس به ايجاد كردن خاك، خاك را به ما شناسانيد كه در سطح عالم ظاهر و در اين رتبه جسماني هستيم. خود اين نحوه كينونت خاك تعريف خاك است، تعليم و ياد دادن خدا است خاك را به ما. خدا آموخت به ما كه خاك خاك است، چه‏طور؟ به خلقت خاك. آب را به ما آموخت ما شناختيم آب را كه آب، آب است. چه‏طور؟ به خلق كردن آب، به ايجاد كردن آب و به كينونت بخشيدن و هستي دادن به آب و آن را در عرصه و در رتبه ما قرار دادن. پس در رتبه ما و مرتبه جسماني ما، آب را براي ما آفريد و آن را به ما

 

«* معرفت فؤادي صفحه 91 *»

شناسانيد. ما هم آب را به آب شناختيم، آتش را در مرتبه جسماني ما ايجاد كرد، پس ما شناختيم آتش را به شناسانيدن خدا. چه‏طور؟ به ايجاد كردن آتش. خدا آتش را ايجاد فرمود در عرصه ما به طوري كه ما توانستيم آتش را بشناسيم. و شناختنش، به خود آتش است و شناسانيدن خدا هم ايجاد كردن خود آتش است. اين مسأله روشن است كه طور ديگري خدا نمي‏شناساند، شناسانيدن خدا هر موجودي را به ما اينچنين است.

حالا كساني كه از عالم جسماني بالاترند و در عرصه نفس قرار گرفته‏اند، خدا به ايشان چه‏طور مي‏شناساند موجودات آن عالم را؟ عالم نفوس عرض كردم مانند عالم ما است، داراي كوه است، داراي دريا است، داراي جمادات، نباتات، حيوانات، انسانها است. داراي آسمان است، داراي زمين است، مراتب در آن‏جا هست مثل اين‏كه در اين‏جا هست. در عالم نفوس هم كساني كه اهل نفوسند و از اين عالم جسماني بالاتر رفته‏اند و در عالم بالاتر قرار گرفته‏اند از خدا تقاضا دارند كه خدايا موجودات اين عالم را به ما بشناسان و تا تو به ما نشناساني ما آنها را نمي‏شناسيم. به جهت اين‏كه موجودات در نزد تو شناخته شده و معلومند چون مخلوق تو هستند، پس تو به ما بشناسان. خدا هم اجابت فرموده دعوت و دعاي ايشان را و معرفي فرموده به آنها موجودات عالم نفوس را. به چه‏طور؟ به خود آن موجودات عالم نفوس. يعني با ايجاد آسمان عالم نفس، معرفي كرده و شناسانيده آسمان عالم نفس را به اهل عالم نفس. كساني كه ديد نفساني دارند، چشم نفساني دارند تقاضا مي‏كنند كه خدايا به ما بشناسان اين آسمان و زمين و گياهان و درياها و انسانهاي عالم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 92 *»

نفس را خدا هم با خود همان موجودات عالم نفس، مي‏شناساند به ايشان موجودات عالم نفساني را.

پس همان‏طور كه ما مي‏بينيم خاك را و اهل خاك را و موجودات خاكي را، آب را مي‏بينيم و آب را مي‏شناسيم به آب، اهل عالم نفس هم مي‏بينند آسمان عالم نفس را و مي‏شناسند همان‏طور كه ما مي‏شناسيم. مي‏بينند زمين عالم نفس را و مي‏شناسند همان‏طور كه ما مي‏شناسيم. مي‏بينند موجودات عالم نفس را از اول تا به آخر همان‏طور كه ما مي‏بينيم آنچه را كه در اين عالم موجود است و مشهود ما است و قابل ادراك است و درك مي‏كنيم و مي‏شناسيم، همين‏طور اهل عالم نفوس مي‏شناسند هرچه را كه در اطراف و جوانبشان از موجودات نفساني قرار دارد و به مجرّد برخورد با من و شما مي‏شناسند كه ما چه‏كاره عالم نفوسيم. مي‏بينند ما را كه حيوانات عالم نفوس يا جمادات عالم نفوس يا نباتات عالم نفوس هستيم. يعني وقتي كه ما در نظر آنها معلوم باشيم و خدا ما را به ايشان شناسانيده باشد به خود ما، به ايجاد كردن ما، ديگر نمي‏توانيم در حضورشان نفاق كنيم. چون ما را شناخته‏اند به خود ما و ما معرفي شده‏ايم به ايشان و كاملاً آشكاريم در نزد ايشان. دو كلام با ما صحبت كنند مي‏فهمند كه در عالم نفوس، چگونه موجودي هستيم. با چند كلام به طور كامل ما را مي‏شناسند. با توجه به ما، به مجرد روكردن به ما، باطن ما يعني باطن نفساني ما، در نزدشان آشكار است. همان‏طور كه خاك در نزد ما آشكار و منكشف است و واقعاً ما خاك را مي‏شناسيم. ديگر خاك نمي‏تواند جلوي ما كولي‏بازي در بياورد و بگويد من جواهرم. هرچه اغراق كند و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 93 *»

خودستايي كند ما مي‏شناسيم خاك است و بي‏ارزش و لگد هم روش مي‏گذاريم. چرا؟ چون مشهود و محسوس است برايمان. همچنين مرتبه نفس و حقيقت نفساني ما آشكار است در نزد اهل نفوس، نزد آن كساني كه باطن ما را مي‏بينند يعني بالاتر از جسم ما را مي‏بينند همان‏طور كه اين آب و خاك در نزد ما آشكار است و هيچ‏گونه شبهه براي ما نيست. خاك را خاك مي‏دانيم و آب را آب. همچنين در نزد ايشان صفحه نفس ما باز مي‏باشد و وقتي كه اين‏چنين باشد نزد ايشان، نمي‏توانيم در نزد ايشان به اصطلاح جانماز آب بكشيم، نمي‏توانيم مرتب سبحان‏اللّه و الحمدللّه بگوييم. صفحه وجود ما معلوم و باز است در نزد ايشان، شناخته‏اند ما را. به جسم ما كه نگاه مي‏كنند، به حالات ما كه نگاه كنند نمي‏خواهد حالت ببينند، خودمان با همه وجودمان در مرتبه نفسانيمان در نزد ايشان منكشفيم.

وقتي اين‏چنين باشد آنها مي‏بينند كه ما از نظر نفساني چه موجودي هستيم. آيا جماد عالم نفسيم؟ اين همه آيات خدا به گوش ما خوانده مي‏شود، اين‏همه عنايات خدا شامل ما مي‏شود، اين‏همه سخن از خدا به گوش ما مي‏رسد، هر سال عاشوراي سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه بر ما تجديد مي‏شود، شهادت آن حضرت تذكر داده مي‏شود، نهضت آن حضرت تذكر داده مي‏شود، فضائل آن حضرت براي ما بازگو مي‏شود، مصائب وجود مباركش به ما تذكر داده مي‏شود، ولي گويا دلهاي ما باخبر نمي‏شود ثمّ قست قلوبكم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشدّ قسوة اين دلها بمانند سنگ و شديدتر از سنگ است از سختي. چرا؟ و انّ من الحجارة لمايتفجر منه الانهار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 94 *»

بعضي از سنگها شكافته مي‏شوند و از دل آنها آب خارج مي‏شود و انّ منها لَمايهبط من خشية اللّه بعضي از پاره‏سنگها از بغل كوهها از ترس خدا كنده مي‏شود و مي‏افتد، اما دلهاي ما بواسطه معصيت از جا كنده نمي‏شود، از دنيا كنده نمي‏شود، از محبت به اعداء كنده نمي‏شود. مگر محبت به اعداء چيست؟ محبت به اعداء اقتداي به اعداء است. نه اين‏كه زباني كسي بگويد من بيزارم از يزيد، خدا لعنت كند يزيد را. من بيزارم از ابن‏سعد خدا لعنت كند ابن‏سعد را. من بيزارم از ابن‏زياد، خدا لعنت كند ابن‏زياد را. زباني بگويد ولي از نظر عمل ابن‏زياد باشد، از حيث عمل ابن‏سعد باشد، در لشكر يزيد باشد، از نظر عمل و از روي تعمد تأييد كند افكار و منويات يزيد را، باز هم بگويد جانم فداي سيدالشهداء، روحي له الفداء، ياليتني كنت معكم فافوز فوزاً عظيماً. آيا اينها باور كردني است؟ اينها واقعيت دارد؟ معني دارد؟ صادقانه گفته مي‏شود؟ خير.

اهل نفوس، كساني كه ديده نفساني دارند، خدا لوح نفس ما را در نزد آنها آشكار كرده و آنان ما را به حقيقت نفساني‏مان مي‏شناسند و ميدانند كه جماد عالم نفسيم يا اين‏كه نه، بالاتريم نبات عالم نفسيم. مانند درخت اين عالم، بي‏تفاوت در مقابل همه‏چيز. اين درخت را مي‏بينيد كه هيچ برايش تفاوت نمي‏كند، در مقابلش روضه بخوانند يا رقاصي كنند، اين درخت برايش علي‏السويه است. ادراكي ندارد، نه از رقص بدش مي‏آيد و نه از روضه خوشش مي‏آيد. بنشينند جلوش قرآن بخوانند براي آن تفاوت ندارد. اين درخت ادراك ندارد، اين قرآن خواندن ما را احساس نمي‏كند مثل اين‏كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 95 *»

رقاصي را احساس نمي‏كند. اگر بنا باشد خداي نكرده اين‏طور باشيم كه قرآن خواندن براي ما با رقاصي كردن يكي باشد، بدمان نيايد از معصيت و خوشمان نيايد از طاعت، اين صفت نبات عالم نفس است. فقط بخورَد و قد بكشد. درست مثل درخت، هيچ كار ديگر ندارد. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايند اين درخت دو خاصيت دارد الزيادة و النقصان گاهي بالا مي‏رود گاهي نمي‏رود، گاهي رشد مي‏كند گاهي رشدش كم مي‏شود. ما هم اگر همين‏طور باشيم كه آنچه براي ما حاصل مي‏شود در شبانه‏روز زندگيمان و از گذشت زمان بر ما، همين چيزها باشد، لاغر شدم، يك قدري چاق شدم، چه كنم لاغرتر بشوم، چه كنم لاغريم برطرف بشود؟ چرا حالم خوب نيست، چرا سر دردم، چرا دل دردم؟ هميشه فكر و ذكرمان همين امور باشد. چه غذايي بهتر بدن را رشد مي‏دهد؟ چه غذايي موي سرمان را رشد مي‏دهد؟ چه غذايي چشممان را پُرنور مي‏كند و همين‏طور مرتب به فكر رشد بدني باشيم پس نبات آن عالم هستيم. اهل آن عالم وقتي به ما نگاه مي‏كنند ما را چه مي‏بينند؟ نبات عالم نفس.

همين‏طور خدا نكند ما را حيوان عالم نفس ببينند. باز نبات كاري به كارشان ندارد اما اگر در عالم نفس حيوان باشيم، و خدا نكند حيوان موذي باشيم، حيوان درنده، حيواني كه مثل گرگ به برادرش بپرد، برادر را پاره پاره كند، خدا نكند اهل عالم نفوس ما را در آن عالم به شكل اين حيوانات ببينند. سعي كنيم اگر در عالم نفوس حيوان هم هستيم، ــ چنان‏كه هستيم ــ لااقل گوسفند باشيم. كه هرچه به ما صدمه بزنند در فكر انتقام برنياييم، مثل اين‏كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 96 *»

اولياي ما در مقابل همه صدمات صبر كرده‏اند و انتقام را ذارده‏اند خدا بگيرد. ما هم گوسفند عالم نفس باشيم. رساله «چهارفصل» ما را به چه چيز توصيه مي‏فرمايد؟ مي‏فرمايد سعي كنيد حيوان مؤدب باشيد. كسي نگويد عجب مكتبي است! همه‏جا صحبت از انسانيت است، اين‏جا سخن از حيوانيت است. آري، مراد همان است كه امام سجاد فرمودند مردم زمان چند دسته هستند: يك دسته شيرند، يك دسته گرگند، يك دسته روباه هستند، يك دسته خنزيرند، يك دسته هم كه مؤمنين‏اند مانند گوسفندند كه در دست آنها گرفتارند و معلوم است كه مراد امام 7 نه گوسفندي است كه در نوع اين حيوانات ظاهري مي‏بينيم، تشبيه است و بايد وجه شباهتي در كار باشد پس مراد نه اين گوسفندي است كه كنار طويله مي‏بندند. بلكه مقصود اين است كه اگر نمي‏توانيم انسان بشويم و بنا است حيوان باشيم، پس سعي كنيم در بين حيوانات عالم نفس، لا اقل گوسفند باشيم. يعني نه تنها اذيت نكنيم بلكه متحمل اذيتهاي ديگران بشويم. در حديث است كه مي‏فرمايند حسن جوار يعني خوش‏رفتاري با همسايه اين نيست كه تو همسايه را اذيت نكني بلكه حسن جوار و خوب همسايه‏داري كردن اين است كه اذيت همسايه را متحمل بشوي و در فكر اذيت او برنيايي، كه به اذيت مكافات‏كني و بدي را به بدي مكافات‏كني. بلكه هميشه سعي كن بدي او را به خوبي مكافات كني. پشم گوسفند را مي‏چينند، باز دوباره پشم مي‏دهد. شيرش را مي‏دوشند باز دوباره شير مي‏دهد، چاق مي‏شود، گوشت مي‏دهد، روغن مي‏دهد، از گوشتش استفاده مي‏كنند؛ در مقابل بديها نيكي كنيد. اي كاش اگر بناست كه ما در عالم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 97 *»

نفس حيوان نفساني باشيم، گوسفند باشيم. خدا لعنت كند بابيه و بهائيه را كه حتي اين گونه تعبيرات را هم لكه دار و بد نام كردند و به اتباع ناپاك خود يااغنام الله گفتند.

اما آن كساني كه از مرتبه عالم نفس بالاتر رفته‏اند و بالاتر را مي‏بينند، در عالم عقلاني رفته‏اند و عالم معاني را مشاهده مي‏كنند، عالم مجردات را مي‏بينند، آنهااز خدا تقاضا مي‏كنند خدايا حقايق و موجودات آن عالم را به ما نشان بده. خدا هم موجودات عالم عقلاني را به آنها معرفي مي‏كند و به ايشان مي‏شناساند آسمان عالم عقل و زمين عالم عقل و مواليد آن‏جا را. انسانها، حيوانات و موجودات عالم عقل را به اهل مرتبه عالم عقل معرفي مي‏كند به خود آن موجودات.

كساني كه به رتبه عالم فؤاد رسيده‏اند با مشعر فؤادي از خدا تقاضا مي‏كنند، يعني با آن حقيقتي كه آن حقيقت آيه و ظهور و جلوه خدا است. با آن حقيقت و با آن زبان و با آن چشم و با آن گوش و با آن شامّه و با آن ذائقه و با آن لامسه يعني با لامسه فؤادي، ذائقه فؤادي، شامه فؤادي و شنوايي فؤادي كه همه نور خدا است، به‏اين طور كه همه وجودشان نور و همه مشاعر و مداركشان نور است، با همه اين مشاعر و مدارك نوراني از خدا تقاضا مي‏كنند كه خدايا به ما بشناسان آنچه را كه قابل شناسايي است براي ما، در عالم نور و عالم فؤاد و عالم ظهور و جلوه تو. ديگر در اين مرتبه تعريف خدايي تمام شدني نيست. مگر اين گونه تعريف و توصيف تمام شدني است؟ مگر ابتدا و انتها دارد؟ آن‏جا ابتدا و انتها ندارد. عالم فؤاد مقام قطب است، عالم فؤاد هر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 98 *»

عالمي مقام قطب آن عالم است و كسي كه واقف بر عالم فؤاد شد و در او مشاعر فؤادي فعليت پيدا كرد و عارف شد به معرفت فؤادي و عالم و بصير شد به بصيرت فؤادي، او يكپارچه نوراست، يكپارچه نور خدا است. چرا؟ چون فؤاد نور خدا و ظهور خدا و جلوه خدا است، يكپارچه شده فؤادي. و «فؤادي» را به معني واقعي كلمه مي‏گوييم، طبق آنچه از بيانات مشايخ عظام اعلي‏اللّه‏مقامهم شناخته‏ايم كه فؤاد چيست. (و در اين مقام ما از همين عرصه رعيت عالم خودمان بحث مي‏كنيم) پس بگوييد شخص فؤادي يعني شخص خدايي. شخصي كه خدا مي‏بيند، خدا مي‏شنود، خدا مي‏بويد، خدا مي‏چشد. مگر خدا چشيدني است؟ مگر خدا بوييدني است؟ مگر خدا قابل درك است؟ آري، خدا به ظهورش درك مي‏شود، به ظهورش ديده مي‏شود، در ظهورش بوييده مي‏شود.

چرا رسول اكرم9 فاطمه زهرا سلام‏الله عليها را مي‏بوييد و از او بوي خدا را استشمام مي‏كرد. زيرا فاطمه ظهور خدا است، بوي بدن او بوي خدا است. ذات خدا بو ندارد ولي بوي بدن ولي خدا به خدا نسبت دارد. خدا كه نور ندارد ولي ذات مقدسش نور ولي را ايجاد مي‏كند. و آن را نور خود مي‏نامد الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة… پس روي فاطمه زهرا روي خدا است، صورت فاطمه زهرا صورت خدا است مثل اين‏كه جلالت و نورانيتش جلالت و نورانيت و عزت خدا است. همه كارهايش كار خدا است و هرچه كه دارد مال خدا است. خدا فرموده در حديث قدسي ــ و اين حديثي است كه همه روايت كرده‏اند ــ مي‏فرمايد لايزال عبدي يتقرب الي بالنوافل

 

«* معرفت فؤادي صفحه 99 *»

مرتب بنده من به وسيله اعمال مستحبه خود به من تقرب مي‏جويد. به من نزديك مي‏شود آن‏قدر كه حتي احبّه ديگر من دوست مي‏دارم او را. فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به وقتي كه دوستش داشتم من مي‏شوم گوشي كه با آن گوش مي‏شنود. پس خدا مي‏شنود از گوش او، خدا مي‏شنود، يعني شنيدنيهايي كه از جنس خود او است مي‏شنود. اما خدا مي‏فرمايد من مي‏شوم گوشي كه با آن گوش مي‏شنود. مگر گوش چه مي‏شنود؟ گوش ما صداي جسماني مي‏شنود، اين چشم ما موجودات جسماني را مي‏بيند، چرا؟ چون جسماني است. مولاي ما اميرالمؤمنين مي‏فرمايد انما تحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها گوش جسماني صداي جسماني را مي‏شنود. الآن عقل من هرچه داد بزند شما نمي‏شنويد و عقل شما هرچه داد بزند من نمي‏شنوم، چرا؟ چون اين گوش من و شما جسماني است و صداي عقل را نمي‏شنود چنان‏كه صداي ملك را نمي‏شنود. چشم ما موجودات جسماني را مي‏بيند، چرا؟ چون جسماني است. دست ما و لامسه ما جسماني است ولي خدا مي‏فرمايد وقتي بنده‏اي را دوست داشتم و محبوب من شد، يعني در او فعليت پيدا كرد مقام فؤاد و مقام نوراني او، من گوشش مي‏شوم. يعني چه؟ يعني او با همان مقام نوري خود مي‏شنود، با همان مقام نور و ظهور من كه فؤاد است مي‏شنود و كنت بصره الذي يبصر به مي‏شوم چشمش، كه با آن چشم مي‏بيند.

خدا كه با ذاتش نمي‏آيد چشم و گوش مخلوق بشود. ذات خدا مقدس و مبرّا و متعالي از تعلق به مخلوق است. پس يعني چه من مي‏شوم چشمش؟

 

«* معرفت فؤادي صفحه 100 *»

يعني چون در مقام فؤاد است، چشم فؤاديش باز مي‏شود و فؤاد هم كه ظهور خدا و نور خدا است. پس چشمش نوري و از جنس فؤاد مي‏شود. وقتي كه چشم و گوش او فؤادي و نوري شد و بگوييد خدايي شد، چه مي‏بيند؟ چه مي‏شنود؟ چه لمس مي‏كند؟ آيا جز ظهور خدا و نور خدا چيز ديگري را مي‏بيند؟ پس او جز خدا نمي‏بيند، جز خدا نمي‏شنود. هرچه مي‏بيند و مي‏شنود و هر نوع ادراكي كه دارد ادراك خدايي است و ادراك نور و ظهور خدا است. اينها كساني هستند كه واصل به مقام رؤيت و ديدار عالم فؤادند و در آن‏جا ايستاده‏اند و از خدا تقاضا مي‏كنند كه خدايا به ما بشناسان حقيقت موجودات را، يعني به مقام ظهور بودنشان براي تو. حقيقت موجودات در همه عوالم همان فؤاد و ظهور خدا بودن آنها است. حال اين دسته دعايشان مرتب اين است كه خدايا به ما بشناسان، علمي به ما عنايت بفرما كه ما با اين علم در همه‏جا و همه چيز تو را ببينيم.

ارواحنا و ارواح العالمين لك الفداء يا اباعبداللّه و صلوات‏اللّه عليك يا سيدالشهداء، آن بزرگوار در دعاي عرفه عرض مي‏كند به خدا انت الذي اشرقت الانوار في قلوب اوليائك حتي عرفوك و وحّدوك و انت الذي ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتي لم‏يحبوا سواك و لم‏يلجئوا الي غيرك يعني خدايا تو هستي كه انوار معرفت را در دلهاي دوستانت اشراق فرمودي تا تو را شناختند و تو را يگانه دانستند و خدايا تو كسي هستي كه اغيار و بيگانگان را از دلهاي دوستانت زايل كردي، تا آن‏كه دوست ندارند غير تو را و به غير تو پناهنده نمي‏شوند. آري ايشانند كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‏كنند و فقط تو را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 101 *»

مي‏شناسند، به مقام معرفت و توحيد تو نايل مي‏شوند و عارف و موحد به تو مي‏شوند. بعد آن بزرگوار از حال ايشان گزارشي دارد الهي امرتني بالرجوع الي الاثار فارجعني اليك بكسوة الانوار خدايا به من دستور داده‏اي كه من به مخلوقات تو رجوع كنم و به ايشان بنگرم، يعني به آثار تو نگاه كنم. (چرا؟ چون راهي بسوي توي جز به اثر تو نيست. اين مطلب الحمدللّه از نظر مكتب مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم ثابت شده است كه مخلوق راهي ندارد مگر به مخلوق. راه به ذات خدا بسته است). خدايا تو به من دستور داده‏اي امرتني بالرجوع الي الاثار من راهم همين است كه به مخلوقات و آثار تو رجوع كنم، اما فارجعني اليك بكسوة الانوار خدايا مرا برگردان به سوي خودت (معلوم است كه مرجع كاف در اليك عبارت است از ظهور خدا يعني «فارجعني الي ظهورك في آثارك»). خدايا مرا برگردان از آثار بسوي خودت به اين‏كه اثر نبينم، خود اثر و مخلوق را نبينم، بلكه در مخلوق ظهور تو را ببينم. و ظهور خدا در مخلوق همان فؤاد مخلوق است، كه نور خدا است در هر مخلوقي، و ظهور خدا است در هر مخلوقي. خدايا مرا برگردان به سوي خودت تا تو را ببينم اما بكسوة الانوار در حالي كه خدايا مرا پوشانيده باشي به نورها، به لباس نوري، كه من به آن متلبس و مكتسي شده باشم. لباس نوري يعني چه؟ يعني بكسوة الفؤاد. خدايا گوشم فؤادي بشود، چشمم نوري بشود، فؤادي بشود. همه مشاعرم و مداركم نوري و فؤادي بشود و به سوي تو مراجعه كنم. بعد نتيجه چيست؟ آن است كه مخلوقات را ببيند و در مخلوقات خدا را ببيند و راهش هم همين است كه بايد به كسوة انوار پوشيده بشود. پس كساني كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 102 *»

واقف شدند در مقام فؤاد، سخنشان و دعايشان اين است كه خدايا حقيقت موجودات را براي ما آشكار كن آن‏طوري كه تو در آن‏جا ظاهري، آن‏طوري كه تو در آنها جلوه كرده‏اي. يعني خدايا ما طوري بشويم كه هرچه مي‏بينيم تو را ببينيم و تو را در آن‏جا مشاهده كنيم. اين اجمال نوع ادراك و معرفت صاحبان فؤاد است.

شناخت امام حسين 7 وآنچه متعلق به او است

مي‏دانيم خداوند متعال حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و شهادت و كربلا و هرچه كه متعلق به آن حضرت است را به عنوان عالي‏ترين و بلندترين و جامع‏ترين و رساترين آيات خود معرفي كرده است. تمام آنچه متعلق به سيدالشهداء است كامل‏ترين آيات و نشانه‏هاي خداوند است، و كيفيت شناخت مردم، نسبت به حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و شهادت و فضايل و مناقب و كربلا و تربت آن حضرت مختلف است. نوع شناسايي مردم نسبت به آن بزرگوار به حسب مراتب تفاوت مي‏كند آنهايي كه داراي مشاعر ظاهري‏اند و ادراكاتشان ادراكات جسماني است مثل ما، از كربلاي حسين 7چه نوع ادراكي دارند؟ ما چه اطلاعي داريم؟ غير از اين است كه آن را شهري مي‏دانيم بمانند ساير شهرستانها و خاك آن‏جا را مانند ساير خاكها مي‏دانيم؟ نهايت اين‏كه چون تعلق و انتساب به آن حضرت دارد، خاك كربلاي حسين 7مي‏گوييم و غير از اين‏كه از نظر اعتقاد براي آن احترام ديگري قائل هستيم، چيز ديگري هم مي‏بينيم؟ مگر ما كربلا را طور ديگري غير از يك شهر مشاهده مي‏كنيم و خاك و تربت حضرت را جز يك نوع خاك

 

«* معرفت فؤادي صفحه 103 *»

مي‏دانيم؟، البته با اعتقاد به اين‏كه افضل خاكها است، شفا است، وسيله تقرب به خدا است، مايه بركت و رحمت است. اما از نظر ادراك، در اين خاك چيز ديگري نمي‏بينيم. خدا روزي كند آن ضريح مطهر را ببينيم، زيارت كنيم، معلوم است آن را با اين حدود ظاهري مي‏بينيم. همين‏طور مطلب را بالا ببريد. خود سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را هم در زمان حيات ظاهريشان آنهايي كه مي‏ديدند مثل من و شما بودند. اگر ما هم مي‏ديديم آن وجود مبارك را مثل آن‏كه ديگران او را ديدند، ما هم مي‏ديديم. هيچ نوع ديد ديگري درباره آن بزرگوار نداشتيم هيچ نوع ادراك ديگري نداشتيم مگر آن‏كه معتقد بوديم كه ايشان از طرف خدا و رسول خدا9امامند و از نظر اين مقام ظاهريشان بايد اطاعت بشوند، اگر مقامات باطني را هم فهيمده بوديم باز نمي‏ديديم، صرف اعتقاد بود كه هرچه فرموده‏اند از مقامات باطنيشان راست است و درست، اما ما نمي‏ديديم و ادراك نمي‏كرديم و هرچه مي‏شنيديم تطبيق با عالم خودمان مي‏كرديم. چنان‏كه آنهايي هم كه مي‏ديدند همين‏طور بودند. خيلي خيلي كه معتقد بودند، وجوب اطاعت آن حضرت را و امامت آن حضرت را از طرف خدا مي‏دانستند و اينها معرفتهاي ظاهري است. خدا هم كه سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را به اين لباس بشري ظاهري درآورده است به منظور معرفي كردن آن حضرت بوده به اين انسانها كه به آنها نشان بدهد اين حسين7حجت و ولي ما است. كربلايش را هم اين‏طور نشانمان داده، تربتش را هم اين‏طور نشانمان داده، شهادت مولا را هم همين‏طور ما يك شهادت ظاهري بيشتر نمي‏دانيم. يعني ادراك بيشتر از اين را نداريم گرچه  مراتب را معتقديم،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 104 *»

ولي از آنها درك نداريم.

اما آنهايي كه در مرتبه نفوسند آنها ادراكشان نسبت به كربلا چه‏طور است؟ همان‏طور كه عرض كردم خداوند باطن كربلا، يعني مرتبه نفس كربلا را، كربلاي عالم نفوس را براي ايشان آشكار كرده است. آنها ديگر با آن چشمشان تربت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را مي‏بينند، قبر مقدس و ضريح مقدس آن حضرت را با آن چشم مي‏بينند، شهادت آن حضرت را با آن چشم مي‏بينند، وجود مباركش را با آن چشم مشاهده مي‏كنند و با آن مشاعر نفساني نسبت به اين امور ادراك و معرفت پيدا مي‏كنند. همين‏طور آنان كه در مرتبه عقلند، اهل عالم عقول سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را و مصائب و فضايل آن حضرت را و كربلا و تربت آن حضرت را و هرچه را كه متعلق به آن حضرت است به حسب عالم عقول درك مي‏كنند و به آن‏طوري كه خدا حسين 7 را در عالم عقول ظاهر ساخته، مي‏شناسند و به آن طوري كه كربلاي حسين 7و تربت حسين 7را در عالم عقول آفريده آن‏چنان درك مي‏كنند. حسين و متعلقات حسين 7را به حسب درك اهل عالم عقول ادراك مي‏نمايند.

اهل عالم فؤاد، حسين صلوات‏اللّه عليه را چه طور مي‏بينند؟ اهل عالم فؤاد وقتي كه نگاه مي‏كنند به كربلا چه مي‏بينند؟ به تربت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه كه نگاه مي‏كنند چه مي‏بينند؟ ادراكشان نسبت به مقامات و فضايل و مناقب و مصائب آن بزرگوار چه‏طوري است؟ آن طوري است كه خدا حسين صلوات‏اللّه عليه را در عالم فؤاد ظاهر ساخته است، به آن‏طور او

 

«* معرفت فؤادي صفحه 105 *»

را مي‏بينند و ادراكش مي‏كنند. كربلايش را به آن‏طور كه خدا كربلا را در عالم فؤاد يعني عالم نور، يعني عالم ظهور خود، ظاهر ساخته مي‏بينند. شهادت آن حضرت را آن‏طور كه خداوند در عالم فؤاد قرار داده، همان‏طور مي‏بينند. فضايل و مناقب و همه متعلقاتش را همان‏طور مي‏بينند. خداوند در قرآن از اين مرتبه خبر داده، مي‏فرمايد الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الاّ ان يقولوا ربّنا اللّه امام صادق صلوات‏اللّه عليه فرمودند اين آيه شريفه درباره جد بزرگوار ما سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه نازل شده است. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق حسين را بي‏جهت از مدينه جدش بيرون كردند، بي‏جهت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را از مكه بيرون كردند، بي‏جهت وجود مباركش را به كربلا كشانيدند. هيچ جرم و گناهي نداشت، گناه آن مظلوم چه بود؟ــنعوذباللّه ــ علت اين كشته شدن و اين اخراج بلد چه بود؟ مي‏دانيم همه ملك از او است، همه‏جا مال او است، مدينه هم مال او است، كربلا هم مال او است، مكه هم مال او است، تمام عوالم خلقت مال او است اما مي‏فرمايد اخرجوا من ديارهم از زمين خودش، از محل خودش، از جايگاهي كه مال خودش بود بيرونش كردند اما بدون حق الاّ ان يقولوا ربنا اللّه سخنش اين بود، نداي حسين 7اين بود، تمام وجودش اين ندا بود كه  ربنا اللّه اللّه ربّ ما است. يعني من ظهور خدا هستم، من وصف خدايم، من آيه خدايم، من نور خدا و تجلي اويم. گناه حسين اين بود كه شده بود آيه خدا و خداي آشكار و ظاهر. هماني كه امام سجاد صلوات‏اللّه عليه فرمود نحن معانيه و ظاهره فيكم ما ظاهر خدا هستيم در بين شما، ما نور خدا هستيم در بين شما.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 106 *»

اين آيه شريفه اشاره به مقام فؤادي مولاي ما سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه است كه در تمام مقاماتش نور خدا است، در همه مقامات و مراتبش خليفه‏اللّه است. اما به اين عنوان به طور مطلق، چه وقت مي‏گويد ربّنااللّه، همان وقتي كه در مقام فؤاد ديده بشود.

در ميان شعرا شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه كسي است كه واقف در مقام فؤاد است، چشم فؤادي دارد، گوش فؤادي دارد، مشاعر و مدارك فؤادي دارد. عرض كردم دليلش اين است كه بعد از ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كسي كه خبر داده از عالم فؤاد و خصوصيات عالم فؤاد را بيان كرده تنها او است. ديگران اين حرفها را ندارند. و همين دليل است بر اين‏كه وجود مبارك آن بزرگوار در مرتبه خودش عالم فؤاد را ديده و بر آن عالم واقف شده است، كه از عالم فؤاد گزارش مي‏دهد. پس دوازده قصيده آن بزرگوار كه در مصائب سيدالشهداء صلوات‏اللّه‏عليه سروده شده، مي‏شود گفت: اين دوازده قصيده معرفي سيدالشهداء7است در تمام مراتب آن حضرت. يا بگوييم: حسيني است كه در عالم شعر تجلي كرده. حسين 7 آشكار شده است  در اشعار و قصائد شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه. سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه ظهور فرموده در اين دوازده قصيده به تمام مراتبش، به مرتبه ظاهرش براي اهل ظاهر، به مرتبه نفسانيش براي اهل نفوس، به مرتبه عقلانيش براي اهل عقول و به مرتبه فؤاديش براي اهل فؤاد. يعني اهل فؤاد در اشعار شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه حسين صلوات‏اللّه عليه را در مقام فؤاديش مي‏بينند كربلاي حسين 7 را به مقام فؤاديش مي‏بينند، سرّ شهادت سيدالشهداء

 

«* معرفت فؤادي صفحه 107 *»

صلوات‏اللّه عليه را در آن مرتبه مشاهده مي‏كنند. فضايل و مناقب حضرت را در آن مرتبه مي‏بينند.

البته سرّ شهادت را در مرتبه فؤاد بايد از فضائل آن مرتبه شمرد نه اين شهادت ظاهري را كه اين شهادت فضيلت ظاهري در عالم ما است ولي سرّ شهادت در عالم فؤاد امري ديگر است. فضيلت مناسب عالم فؤاد است. مي‏دانيم كه سيدالشهداء 7 و شهادتش و هدف و سرّ شهادتش و فضائل و مناقب آن حضرت در هريك از مراتبش طوري است مناسب با آن مرتبه، در همه جا مانند اين مرتبه ظاهري نيست. و فعلاً سخن ما در اين است كه فضائل و مصائب آن حضرت در تمام اين مراتب در اين اشعار موجود است. زيرا شيخ بزرگوار اعلي‏الله‏مقامه داراي مشعر فؤادي شده و با زبان حال و استعداد قابليت دست دعا بلند كرده و از خدا خواسته كه خدايا به من بشناسان حسين7 را، خدايا به من بشناسان سرّشهادت او را و كربلا و تربت او را و آنچه را كه متعلق به او است، به شناسايي فؤادي و نوري. اين چنين از خدا تقاضا كرده و خدا هم به او شناسانيده است. و ما يقين داريم كه خدا شناسانيده به او. زيرا او واقف است در مرتبه فؤاد بحسب رتبه‏خودش و در آن‏جا از خدا خواسته، خدا هم كريم است  فرموده ادعوني استجب لكم. پس به‏طور يقين اجابت فرموده است. و اين فيوضات بر اهل فؤاد ريزش دارد ان هذا لرزقنا ما له من نفاد اين رزق ما است اي اهل عالم فؤاد كه بر شما ريزش دارد و تمام شدني نيست.

پس براي حسين‏شناسي و شناخت شهادت حسين و شناسايي هرچه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 108 *»

متعلق به سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه است، بايد برويم به سراغ اين دوازده قصيده و از روح مطهر آن بزرگوار هم بخواهيم كه؛ اي كسي كه تو قريه ظاهره‏اي، اي كسي كه به بركت تو، به بركت وجود تو، به بركت علم تو، به بركت تقوي و طهارت و قداست نفساني و عقلاني و فؤادي تو ما واقف شديم به اين‏كه اين مراتب هست و اين مقدار فهميديم كه در علوم آل‏محمّد :حقايقي است و براي آن علوم خزائني است و تو يكي از آن خزائن هستي كه به تو عنايت شده. پس به ما هم عنايت بفرما و براي ما هم دعاكن و از خدا بخواه كه ما هم در اين مرتبه خودمان، حسين 7 را بشناسيم و در همين مرتبه خودمان حسيني بشويم. در همين مرتبه خودمان واقف بر سرّ شهادت حسين بشويم. بدانيم چه از ما خواسته و خواسته ما چه‏طور باشيم. صرف همين نباشد كه گريه‏اي كرده باشيم و عاشورايي برپا بشود و محرم و صفري بيايد و تمام بشود و ما همان‏طور كه بوديم باشيم و هيچ در همين مرتبه خودمان از اين حقيقت استفاده‏اي نكرده باشيم. پس بايد متذكر باشيم، متوجه باشيم، جدّي بخواهيم از وجود مبارك اين بزرگواران كه شفاعت بفرمايند براي ما در نزد سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه. پس عرضه مي‏داريم؛ اي آقا! شما در روز عاشورا حتي به يك غلام سياهي كه خدمت‏كار شما بود عنايت فرموديد، به جهت محبتي كه به او داشتيد هرچه اجازه ميدان مي‏گرفت شما به او اجازه نمي‏داديد، مي‏فرموديد تو خدمت‏گزار ما بودي، حق بر ما داري، تو به بلاي ما مبتلا نشو، اما دل آن غلام شكست، گفت اي آقاي من آيا خون سياه من لياقت ندارد در راه شما ريخته شود، تا اين‏كه بالاخره اجازه گرفت و به شرف شهادت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 109 *»

نائل شد، مولاي ما، ما هم غلام روسياه تو هستيم، ما را به فضل و كرمت بپذير و به شرف شفاعتت نائل بفرما.

شرط اساسي در فراگيري بندگان

اصلاح قابليت آنها است

معلوم شد هر يك از موجودات در هر مرتبه‏اي از مراتب كه چيزي را ادراك مي‏كنند و نسبت به چيزي معرفت و علم پيدا مي‏كنند، بواسطه تعليم خداي متعال است. زيرا از خداوند به زبان حالشان و به زبان كارهايشان، به زبان استعداد و قابليتشان تقاضا مي‏كنند كه خداوند براي آنها تكييف و توصيف كند و تعريف و تعليم بفرمايد آن موجودي را كه مي‏خواهند ادراكش كنند و معرفتش را تحصيل كنند. خداوند هم مطابق و مناسب استعداد ايشان آن موجود را براي ايشان تعريف و توصيف كرده و تعليم مي‏فرمايد و آنها هم فرامي‏گيرند. چگونگي تعليم و ياددادن و تعريف‏كردن خدا را هم عرض كردم.

مطلب دقيقي اين‏جا لازم است متذكرش باشيم و آن اين است كه هميشه از طرف خداوند تعليم انجام مي‏شود. تعريف و تعليم كار خداست. ولي آن كسي كه مي‏خواهد فرابگيرد اين علم را و اين معرفت برايش حاصل بشود، شرطي در او بايد باشد كه اگر آن شرط نباشد تعليم انجام نمي‏شود و به تعبير ديگر تعليم خداوند هر يك از بندگان خود را در هر مرتبه‏اي از مراتب، شرطي دارد كه اگر آن شرط موجود باشد، تعليم انجام مي‏شود. يعني خداوند تعليم مي‏فرمايد و آن شخص هم فرامي‏گيرد. اما اگر آن شرط نباشد و فراهم نشود، تعليم انجام نمي‏گيرد. حال آن شرط چيست؟ آن شرط عبارت است از اصلاح

 

«* معرفت فؤادي صفحه 110 *»

قابليت، به تعبيري كه رساتر باشد «تمكين قابليت و متمكن ساختن قابليت» و اين خودش  سرّي است و جزء اخير علّت است  در انجام گرفتن تعليم خداوند متعال هر چيزي را، به هر كس كه تعليم مي‏فرمايد. براي اين‏كه مطلب واضح شود مثلي عرض كنم تا ان‏شاءاللّه مطلب خوب روشن شود و لا قوّة الاّ باللّه.

توجّه بفرماييد، روغن شيئي است كثيف و آتش غيبي شيئي است لطيف، به‏طوري‏كه هيچ تناسبي با روغن ندارد. آثاري هم كه از آتش غيبي پيدا مي‏شود آن آثار هم نسبتاً لطيف است گرچه به دو فاصله و به دو مرتبه از آتش دور شده، يكي خودش و يكي فعل آتش. به دو جهت از آتش فاصله پيدا كرده، اما در عين حال لطيف است و باز هم تناسبي با روغن كثيف ندارد. چرا؟ از جهت اين‏كه قابليت اين روغن هنوز اصلاح نشده. قابليت يعني آن جهتي كه در آن جهت مي‏تواند اين روغن محل ظهور آثار آتش غيبي بشود. اين امكان در او هست. يعني اين قابليت، اين آمادگي در او هست. اين روغن آمادگي دارد كه اگر اصلاح بشود و اگر به آن رسيدگي بشود، اگر در مجاورت آتش قرار بگيرد، اگر مورد عنايت او واقع بشود، خواه ناخواه آهسته آهسته لطافت پيدا خواهد كرد و زمينه‏اي خواهد شد براي نشستن آتش در آن. محلي خواهد شد براي آتش غيبي كه در اين‏جا آثارش  پيدابشود. اين حالت فعلي روغن، حالت كثافت اوست ولي قابليت بروز آثار آتش غيبي در او هست، امكان در او هست، آمادگي در او هست. شرط پيدا شدن آثار آتش غيبي در او اين است كه اين قابليت را اصلاح كنند، مناسبش كنند، لطيفش كنند و برسانند آن را به

 

«* معرفت فؤادي صفحه 111 *»

حدي كه مناسبت و تجانس پيدا كند با آتش غيبي. بعد از فراهم شدن اين تناسب و سنخيت آثار آتش غيبي در اين‏جا پيدا مي‏شود. اسم اين‏كار را مي‏گذارند «تمكين قابليت» يا «اصلاح شدن قابليت» يا «شرط پيدا شدن آثار» يا «شرط تعليم». و در واقع آتش ياد مي‏دهد به اين روغن آثار خودش را، و معني آموختن را پيش از اين بيان كردم. يعني آن موجود را ايجاد مي‏كند. پس آتش ايجاد مي‏كند در اين روغن آثارش را، اين معني تعليم است. اين تعليم شرط اوليه‏اش تناسب روغن و مناسب شدن و هم‏سنخ شدن آن، با آتش است. آتش چه مي‏كند؟ آتش در اثر مجاورت با روغن، روغن را لطيف كرده و آهسته آهسته رطوبتهاي زائده روغن را از آن دور مي‏كند، تا حالت تكليس در او ايجاد مي‏كند يعني او را مي‏پزد و معناي پختن اين است كه رطوبتهاي زائده را از او دور مي‏كند، او را لطيف مي‏كند تا آهسته آهسته تبديلش مي‏كند به دود. همان روغن در اثر از بين رفتن رطوبتهاي زائده تبديل مي‏شود به دود. روغن به آن كثيفي مي‏رسد به لطافت دود. باز دود را هم تلطيف مي‏كند و در آن ايجاد حرارت مي‏كند. دود مرتب با حرارت همراه مي‏شود، و معني حرارت هم همين است كه رطوبتش را كم مي‏كند تا اين كه ناگهان اين دود درمي‏گيرد. و معني در گرفتن اين است كه آثار آتش غيبي مي‏نشيند توي اين دود و اين دود در اثر تناسب پيدا كردن و همجنس شدن با آتش، آثار آتش غيبي در آن نمودار مي‏گردد. بعد از اين كه زمينه‏اش آماده شد، قابليتش كامل شد، مناسب شد، آثار در آن نشست. اسم اين عمل را مي‏گذارند «تمكين قابليت». پس آتش قابليتي كه در اين روغن موجود بود، آن قابليت را اصلاح كرد و به آن تمكين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 112 *»

بخشيد و در اختيارش گذارده شد. آن حالت تناسب را «تمكين قابليت» گويند. تا تناسب پيدا شد آثار آتش غيبي در اين دود نشست. آنگاه دود مي‏سوزاند مثل آتش، روشني مي‏دهد مثل آتش و همه آثاري كه براي آتش هست آن آثار را اين‏جا مشاهده مي‏كنيم. اين شرط تعليم آتش است. يعني اگر آتش بخواهد تعريف كند براي اين روغن آثار خود را، در رتبه آن و مناسب با آن، آثارش را ايجاد مي‏كند. پس اول بايد شروع كند به تمكين و اصلاح قابليت اين روغن و بعد از اصلاح قابليتش، به او بياموزد كه اين است آثار من. اگر مي‏خواهي آثار مرا بشناسي و آنها را ادراك كني و به آثار من معرفت پيدا كني، بايد همجنس و مناسب آثار من بشوي تا آثار من در تو بروز و ظهور كند و تو آنها را بشناسي. حالا ديگر اين روغن بعد از درگرفتن مي‏گويد «انا عرفتك بآثارك» من شناختم تو را به آثارت. من معرفت پيدا كردم به تو و آثار تو، به همان‏طوري كه تو به من آموختي. من هم فراگرفتم و معرفت و ادراك و علم براي من پيدا شد. اين را شرط اساسي تعليم بايد بدانيم و تا اين شرط پيدا نشود تعليم آتش به روغن آثار خود را، انجام نخواهد گرفت.

عرض كردم هركس در هر مرتبه از مراتب كه هست از خدا تقاضا دارد معرفت و علم به اشياء را. پس بايد اول قابليتش اصلاح گردد تا بعد برايش ادراك فراهم بشود. ما كه در عالم جسماني هستيم دعاي ما به زبان حال و استعداد به درگاه خدا اين است كه خدايا به ما بشناسان اين اشياء جسماني را كه اطراف ما را گرفته‏اند. قابليت شناسايي اين اشياء را داريم اما اين قابليت بايد با اين اشياء جسماني تناسب داشته باشد و در اثر تمكين قابليت و اصلاح

 

«* معرفت فؤادي صفحه 113 *»

آن تناسب پيدا مي‏كند.

خداوند در مدتي كه انسان را در شكم مادر مي‏پروراند، قابليت جسم عنصري بچه را اصلاح مي‏كند جسمي كه از نطفه درست شده، آن جسم را در رحم مادر مي‏پروراند براي آن‏كه وقتي به دنيا آمد آن بدن به مقداري كه لازم دارد اشياء اطرافش را ادراك كند. پس بدن طفل پرورانيده مي‏شود به طوري كه قابليت و استعدادش آماده مي‏شود براي بعد از تولد، تا بشناسد آنچه را كه لازم دارد از اشياء جسماني كه در اطراف اوست. اگر اين تمكين قابليت براي بدن عنصري طفل در شكم مادر نبود، كجا مي‏توانست اشياء اطرافش را هنگام تولد دنيويش ادراك و احساس كند و در حد خودش و در مقام و مرتبه خودش معرفت پيدا كند. اگر همان مقدار قابليتي كه در نطفه و يا در علقه موجود است، با همان قابليت بيايد به دنيا نمي‏تواند استفاده كند از اشيائي كه ادراك آنها لازمه بقاء او است و وجود و هستيش و بقاء وجود عنصريش بستگي به آنها دارد.

آري در نطفه قابليتي هست كه تمكين و اصلاح نشده مثل روغني كه هنوز دود نشده است در آن قابليتي هست كه پرورانيده نشده، اصلاح نشده، تمكين نشده است. پس جسم همان‏طور كه در رحم بزرگ مي‏شود آهسته آهسته پرورانيده مي‏شود و قابليت جسمانيش اصلاح مي‏شود تا به حدي كه ديگر از نظر رشد جسماني او كه مربوط به ادراك اشياء جسماني اطرافش هست تمام مي‏شود. باز از هنگام تولد تا سي‏سالگي رشد جسماني دارد و به تدريج قابليتهاي او اصلاح مي‏شود و در سي‏سالگي تمام آنچه كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 114 *»

بايد از نظر قواي ظاهري و قواي عنصري در اين عالم كسب كند بدست مي‏آورد. البته تا چهل سالگي رشدهاي باطني ادامه دارد و مقصود از رشدهاي باطني رشدهاي حس مشترك و حالتهاي درون همين جسم ظاهر است گرچه عده‏اي از افراد استثنائي از همين راه طبيعي و عادي رشد خود، و در همين مقدار از عمر طبيعي براي ترقي عقلاني عالي‏تري هم استفاده مي‏كنند. جسم تا اين مدت كمال رشد را پيدا مي‏كند. يعني قابليتش تمام مي‏شود و آن مقداري كه بايد اين جسم پرورانيده بشود براي احساس و ادراك اشياء جسماني كه اطرافش را گرفته، تمام مي‏شود و بعد از آن چندان نقصاني ندارد. همه شنيدنيها را مي‏شنود، همه ديدنيها را مي‏بيند، همه بوييدنيها را مي‏بويد، همه چشيدنيها را مي‏چشد و همه ملموسات را لامسه‏اش احساس و ادراك مي‏كند پس از نظر جسماني تكميل شده است.

همين‏طور كساني كه در عالم عقل و نفس هستند و قواي نفساني و عقلانيشان تكامل پيدا كرده، تكميل شده، قابليتهاشان تمكين يافته آماده شده، آنها هم به مجرد تماس با حقايق نفساني و حقايق عقلاني، ادراك برايشان پيدا مي‏شود ولي اگر قابليتهاي نفسانيشان اصلاح نشود نمي‏توانند حقايق عالم نفس را ادراك كنند. الآن من و شما كه در اين مرتبه جسمانيمان قابليتمان تكميل شده براي ادراك اشياء جسماني كه اطراف ما هست چه كمبودي داريم؟ مي‏بوييم، مي‏شنويم، مي‏بينيم، مي‏چشيم و لمس مي‏كنيم با وجود اين از مرتبه نفس چه خبر داريم؟ آيا از عالم نفس اطلاعي مي‏توانيم داشته باشيم؟ مگر عالم نفس آسمان و زمين ندارد، كواكب و موجودات

 

«* معرفت فؤادي صفحه 115 *»

ندارد. و همينطور كه در اين عالم موجودات جسماني هست در آن‏جا هم هست. اما اگر ادراك نفساني داريد بگوييد رنگ آسمان عالم نفس چه رنگي است؟ بگوييد خاك زمين عالم نفس چه رنگي است؟ آيا هوايش سرد است يا گرم است؟ بگوييد كوههاي عالم نفس چگونه است؟ درياهاي عالم نفس چگونه است؟ اطلاعي داريد؟ اينها يقيني است كه افسانه نيست، بلكه واقعيت‏دار و موجود است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هيچ تفاوتي در خلق خدا نيست. امام رضا 7مي‏فرمايد اين عالم جسماني شما دليل است براي اين‏كه بدانيد عالم بالا و عالمهاي غيب هم اين‏چنين است. يعني اگراين‏جا زمين مي‏بينيد، بدانيد در ساير عوالم نيز زمين هست. اگر اين‏جا آسمان مي‏بينيد بدانيد آن‏جا هم هست، اگر اين‏جا هر چه مي‏بينيد آن‏جا هم همين چيزها را بدانيد هست. ائمه ما از آن عالم اوّلي كه عالم امكان بود خبر مي‏دهند، از آن‏جا به ما خبر دادند كه در آن‏جا خدا ايجاد فرمود دريايي را. آن عالم دريا دارد، حال مي‏شود دريا باشد و بي‏موج باشد؟ مي‏شود دريا باشد و آن دريا از آسماني درست نشده باشد؟ چون بايد از آسمان باران ببارد و آن آب در جايي جمع بشود تا بشود دريا. پس يقيناً آسمان مي‏خواهد. دريا بايد روي زمين باشد، دريا كه نمي‏شود در جايي نباشد، دريا بايد يك محلّي داشته باشد كه در آن‏جا قرارگيرد. پس دريا كه مي‏فرمايد البته زمين هم دارد، اما زمين آن‏جا مناسب خودش است. همين‏طور كه درياي امكان لايتناهي است، ساحل ندارد، زمين آن هم اندازه ندارد، لايتناهي است، آسمانش هم چنين است. باز آن دريا كه پيدا شد آيا غير از اين بود كه از قطرات آب پيدا شد؟ يعني در ابتداء

 

«* معرفت فؤادي صفحه 116 *»

قطره قطره بود، پس قطرات دارد و همين‏طور وقتي زمين داشته باشد مي‏شود ساكن نباشد؟ ساكن كه شد، ساكنيني بايد داشته باشد. آسمان كه داشت مي‏تواند بدون كواكب باشد؟ كواكب كه داشت مي‏تواند بدون كرسي باشد؟ كرسي كه داشت مي‏تواند بدون عرش باشد؟ چون عرش محرك همه كواكب است، و به تحريك او كواكب حركت مي‏كنند و در اثر حركت آنها توليد مولدات مي‏شود كه از جمله آنها آب است و آب آن‏جا پيدا شده از حركت عرشِ آن‏جا كه حركت داد كرسي را و حركت كرسي باعث حركت افلاك شد. پس يقيناً اين مراتب و مولدات هست، منتهي مناسب عالم خودش است. حالا عالمي است به نام عالم نفس، و آنچه را كه عرض كردم در آن عالم هست، ولي ما از آن‏جا چه خبر داريم؟!

 

انسانهاي عادي نوزادهاي عالم نفوس مي‏باشند

ما با آن‏كه از عالم جسم بالاتر نرفته‏ايم، از مولودهاي عالم نفسيم. اما در مرتبه انسانيت يعني در عالم نفوس حيوان هستيم. و ان‏شاءاللّه در آن مرتبه جماد و نبات نيستيم. اما اين هم يقيني است كه از جنس اين حيوانها نيستيم. يونانيها و حكماي يونان مي‏گفتند؛ اين انسانها از جنس همين حيواناتند. چرا كه وقتي در باره انسان از ايشان سؤال كردند، مجبور شدند اين انسان را تعريف كنند، و براي تعريف حقيقت آن، تجزيه‏اش كنند، آن را تحليل منطقي كنند. وقتي از نظر تحليل ذهني و فكري انسان را تحليل و تجزيه كردند، در جواب اين سؤال «الانسان ماهو؟» گفتند: «حيوانٌ ناطقٌ». يعني از جنس همين حيوانها، همين گوسفندها، همين الاغها است. اين انسان هم مثل همينها است

 

«* معرفت فؤادي صفحه 117 *»

ولي فَصل او، مشخصه او آن است كه «گويا» است، يا قوه ادراك مطالب كلي را دارد كه اين قوه در اين گاو و الاغ و گوسفند نيست، در آنها چيز ديگري است. خلاصه گفته‏اند اين انسان هم يك نوع از حيوان است. يعني در حيوانيت مثل همين خر و گاو است. اين هم يك نوع حيوان است كه روي دوپا راه مي‏رود. داروين هم گفت كه از نوع بوزينه بوده ولي آهسته آهسته از زمين خود را كنده و ايستاده و روي دو پا راه رفته است و دمش هم بتدريج افتاده و موهاي اضافه بدنش هم ريخته، بالاخره اين نوع اسمش انسان شده است.

اما اين‏كه گفته‏اند: «انسان، حيوان است» درست است اما اين جمله دو معني دارد و نبايد با هم خلط شود. يكي آن‏كه انسان داراي مرتبه‏هايي است از جماديت تا انسانيت، كه يكي از اين مراتب او حيوانيت او است اما اين حيوانيت از حيوانيتي كه در حيوانات است بالاتر و لطيفتر و ارزنده‏تر است. زيرا محل تعلق روح انساني است. معني دوم آن است كه انسان در مرتبه انسانيت خود ممكن است در مرحله جماديت يا در مرحله نباتيت يا در مرحله حيوانيت و يا در مرحله انسانيت آن مرتبه باشد. درست مانند مواليد اين عالم جسماني كه جماد و نبات و حيوان و انسان باشند. پس حيوان عالم نفس  حيواني است به لطافت عالم نفس و مقام و رتبه‏اش نسبت به اين حيوانات بالاتر است به مقدار بالاتري انسان از جماد و نبات و حيوانِ اين عالم جسماني ظاهري. البته به مقداري كه عالمش بالاتر است اين حيوانيت ظاهريش هم از حيوانيت ساير حيوانات بالاتر است. حيوانيت انسان از جنس حيوانيت اين حيوانات نيست، حيوانيتي كه در حيوانات اين عالم وجود دارد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 118 *»

منشأپيدايشش اين عالم جسماني است و وقتي هم كه اين گوسفند را كشتيد، حيوانيتش از بين مي‏رود ديگر در عالمهاي بالاتر نيست، همين‏جا متلاشي مي‏شود، روحش از همين عناصر پيدا شده است در همين عناصر هم متلاشي مي‏شود. ولي اين حيوانيتي كه در من و شما است محلّ‏تعلق روح انسانيت و نفس است. اما در مرتبه انسانيت و عرصه نفوس ما از مواليد و متولدات عالم نفسيم، درست مانند يكي از مواليد اين عالم جسماني. ما در عالم نفس يا جماد يا نبات يا حيوان آن عالم هستيم.

با يكي از برادران بحثي داشتيم او را متذكر اين نكته كردم و گفتم اين گوسفندي كه در اين عالم زندگي مي‏كند، آب مي‏خورد، علف مي‏خورد، آغلش را هم بلد است مي‏آيد توي آغل و بعد هم از آغل بيرون مي‏آيد و مي‏رود دنبال خوردن، از اين حيوان اگر كسي سؤال كند كه اي گوسفند! تو از اين عالم پيدا شده‏اي و در اين عالم جسماني رشد جسماني داري آب را از علف تشخيص مي‏دهي و آب را آب مي‏داني و علف را علف مي‏داني، توي اين عالم جسماني هستي، بيا آب را براي من تعريف كن، بيا علف را تعريف كن، آسمان چيست؟ خورشيد و ماه را براي ما تعريف كن، اين انسانهاي جسماني كه تو را مي‏كشند و مي‏خورند، اينها را براي من تعريف كن، چه مي‏تواند بگويد؟ گوسفند از اين امور چه ادراكي دارد؟ هيچ. نه مي‏تواند خبر از آسمان بدهد نه مي‏تواند خبر از زمين بدهد. حتي اين آب را نمي‏داند چيست. اين علف را مي‏بيند اما نمي‏داند چيست. از او بپرسند يك متر آن‏طرف‏تر چيست، نمي‏داند. روي آغل را با چه پوشانيده‏اند، نمي‏داند. اين آخور را با

 

«* معرفت فؤادي صفحه 119 *»

چه درست كرده‏اند، نمي‏داند. اين علفي را كه داري مي‏خوري از چه درست شده، نمي‏داند. براي چه مي‏خوري نمي‏داند. چه آبي آمده، چه دستي تخم اين علف را كاشته، چه تخمي در زمين كاشته شده، هيچ نمي‏داند. همين اندازه خداوند او را كه آفريده غرائزي و طبيعتي در او گذارده كه كارهاي حيواني از او سر مي‏زند ربنا الذي اعطي كل شي‏ء خلقه ثم هدي بعد از خلقت هدايت فرمود. هدايت غريزي، به همين‏قدر كه اين آب را تشخيص بدهد و بخورد و از تشنگي نميرد. حالا آب چه چيز است، نمي‏داند. او همين اندازه علف را تشخيص مي‏دهد و مي‏خورد كه از گرسنگي نميرد. آغل را تشخيص مي‏دهد، مي‏رود آن‏جا كه از سرما نميرد.

آنگاه گفتم، ما انسانها هم در عرصه انسانيت و در عالم نفوس يا جماد يا نبات و يا حيوان آن عالم هستيم. و گفتم ان‏شاءاللّه ما حيوانات آن عالم هستيم جمادِعالم نفس كه ثمّ قست قلوبكم نيستيم، نبات عالم نفس كه كانّهم خشب مسنّدة نيستيم. بلكه ان‏شاءالله ما حيوانات عالم نفس هستيم. البته اين‏كه مي‏گويم حيوانيم به كسي برنخورد حيوان محترميم. با اين حال كداميك از ما از عالم نفس خبر داريم؟ از اين جهت درست مثل آن گوسفند هستيم و با او هيچ فرق نداريم. گوسفند عالم جسماني اين‏چنين است، ما هم در عالم نفس آن‏چنان هستيم. الآن ما با مرتبه نفساني خود نه با اين جسم عنصريمان، با آن مرتبه روي زمين عالم نفس در حركتيم. زير آسمان عالم نفس زندگي مي‏كنيم و ما از آنچه از زمين عالم نفس مي‏رويد ارتزاق مي‏كنيم. از آبي كه از آسمان نفس مي‏بارد رفع تشنگي نفسانيمان مي‏شود. اما ببينيد چه‏قدر حيوان بي‏اطلاعي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 120 *»

هستيم. هيچ خبر نداريم. چرا؟ چون مولود بسيار بسيار ضعيف عالم نفسيم، بمانند اين گوسفند. آيا باور مي‏كنيم اين مطالب را؟ آيا باور مي‏كنيم كه چه‏كاره هستيم؟ ما يك عده حيوانات هستيم. عرض كردم اي كاش مثلاً گوسفند آرام عالم نفس باشيم. ديگر شاخ نزنيم، لگد نزنيم، همديگر را ندريم. نعوذباللّه خدا نكند كسي خنزير عالم نفس باشد، در مقابل فرمان خدا، در مقابل دستور خدا بي‏غيرتي و بي‏تفاوتي نشان بدهد. كسي كه حالت درندگي داشته باشد گرگ عالم نفس است، تكبر داشته باشد پلنگ عالم نفس است، حيله‏گر باشد و كلاه سر ديگران بگذارد روباه عالم نفس است. خدا كند چموش نباشيم بلكه، حيوان مؤدب باشيم.

پس قابليت نفساني ما هنوز تمكين پيدا نكرده، قابليت ما در مرتبه عالم نفس تكوّن پيدا كرده امّا هنوز پرورانيده نشده است. ما درست مثل كودكي هستيم كه در اين دنيا تازه متولد شده است، همين‏قدر مي‏خواهد چيزي برسد به دهنش، حالا پستانك است، پستان مادر است، گوشه پتويش است، باشد. كسي بخواهد ببوسدش، او دهنش را باز مي‏كند و شروع مي‏كند به حسب غريزه به مك زدن. بااين‏كه انسان است اما هنوز مشاعر جسمانيش تمكين پيدا نكرده، قابليت جسمانيش پرورانيده نشده، ادراك و احساسش همين اندازه است و بالاتر از اين مقدار را ديگر هيچ نمي‏فهمد. مختصر گرمايي و سرمايي مي‏فهمد، آن هم چه‏طور؟ خدا مي‏داند. همچنين ما هم مولودهاي نوزاد عالم نفسيم، از نظر مرتبه نفساني و در عالم نفس، تازه متولد شده‏ايم. گاهي سرما و گرماي عالم نفس ما را تكان مي‏دهد. حسادتها، دورويي‏ها، كينه‏ها، اينها

 

«* معرفت فؤادي صفحه 121 *»

آتشهاي نفساني است. ان الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب حسد ايمان را مي‏سوزاند، مي‏خورد همان‏طوري كه آتش هيزم را مي‏سوزاند و مي‏خورد. يكي از آتشهاي عالم نفس حسد است. اين حسد كه در عالم نفس ما شراره مي‏كشد حس مي‏كنيم در آتش حسد مي‏سوزيم. اين سوختن مثل اين است كه بچه كوچك تا مقداري گرما زيادتر مي‏شود بدنش برافروخته و سرخ مي‏شود، سوزش پيدا مي‏كند. حالِ ما هم در عالم نفسمان اين‏چنين است. همچنين طمع كه يكباره شعله‏ور مي‏شود، و مي‏سوزاند، احساس سوختگيش را مي‏كنيم. اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع بيشتر جاهايي كه عقل زمين مي‏خورد وقتي است كه طمع برق مي‏زند، عقل را زمين مي‏زند. تا طمع برق زد انساني كه به طرف او در حركت است، مي‏سوزد. هركس به سخن عقلش گوش فرا ندهد و به ارشاد عقل رشد پيدا نكند، مي‏سوزد. مي‏بيند يك خورده راه باز است مي‏رود جلو، ماشين را مي‏برد جلوتر، طمع مي‏كند مبتلا كه شد مي‏سوزد. درد سوختنش را هم وقتي پشيمان شد احساس مي‏كند كه اين آتشي بود كه به جانش افتاد. آخر چرا طمع مي‏كنيد؟ چه خبر است؟ يك خورده آهسته. طمع در عالم نفس آتش است. اما حسن خلق، مروت، احسان، انصاف، وقار، نسيمهاي خنك عالم نفس است كه به انسان مي‏وزد. چه‏قدر انسان احساس لذت مي‏كند از اين نسيمهاي نفساني! مي‏فرمايد هيچ لذتي برتر از عفو بعد از قدرت نيست. يا مي‏فرمايد روزه‏دار وقتي افطار مي‏كند فرح و انبساطي برايش پيش مي‏آيد. اينها چيست؟ تمامي اينها نسيمهاي عالم نفس است كه مي‏وزد بر انسان و انسان از اين نسيمها پروريده مي‏شود،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 122 *»

احساس انبساط مي‏كند، باز مي‏شود.

پس ما همان بچه‏هاي تازه متولد شده عالم نفسيم نه بچه انسان. بچه انسان اگر باشيم همه چيزمان تكميل است. بچه حيوانهاي تازه متولد شده عالم نفس هستيم، به اندك سرمايي بي‏طاقت مي‏شويم، به اندك گرمايي بي‏طاقت مي‏شويم. قدري غضب ما با كسي شديد مي‏شود خودمان و او را نابود مي‏كنيم. چرا؟ چون از او عصباني شده‏ايم. يك خورده از كسي خوشمان مي‏آيد، هم خودمان و هم او را به زحمت مي‏اندازيم. چرا؟ چون از فلاني راضي شده‏ايم و همين‏طور. اينها همان بي‏طاقتيهاي ما در عالم نفس است. مي‏فرمايد و كلمة الحق في الغضب و الرضا و القصد في الفقر و الغني و اين گونه فرمايشات تمام براي اين است كه چون ما اين حالات را نداريم از خدا بخواهيم كه خدايا حالت قصد و ميانه‏روي را به ما مرحمت كن چه ثروتمند باشيم چه فقير. چرا حالت ميانه‏روي را طلب مي‏كنيم؟ به جهت اين‏كه ما از كودكهاي عالم نفسيم كه طاقتمان كم است. همين اندازه گرماي غني به سراغمان مي‏آيد طغيان مي‏كنيم، همين اندازه كه سرماي فقر به سراغمان مي‏آيد فوراً شروع مي‏كنيم به سرماخوردن و عطسه زدن و شكايت از خدا كردن. آيا غير از اين است؟ مي‏گوييم اي آقا هرچه دعا مي‏كنيم رفع گرفتاريمان نمي‏شود. چرا گرفتار كردي خودت را؟ چرا ميانه‏روي را از دست دادي كه حالا دست بر پشت دست بزني؟ اي آقا چرا اينجور شد، چرا آن‏جور شد؟ در موقعي كه فقر يا غني به سراغ انسان مي‏آيد حالت ميانه‏روي را از دست مي‏دهد و در اثر از دست دادن حالت ميانه‏روي حالت نگراني برايش فراهم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 123 *»

مي‏شود. همين اندازه كه يك مقدار پول دستش مي‏آيد نمي‏داند چه‏كارش كند مي‏گويد بهتر از همه اين است كه بروم بگذارم بانك. اولاً محفوظ است بعلاوه افزايش مي‏يابد، اي بيچاره، اي بدبخت! اين از حالت ميانه خارج شدن است. تو معصيت خدا را مي‏كني كه پولت محفوظ بماند، افزايش بيابد. مراكز ربوي را كه به منظور تعطيل قرض‏الحسنه تشكيل شده تقويت مي‏كني كه پولت رشد كند، زياد بشود. برادرانت محتاج به قرض‏الحسنه هستند و تو پولهايت را در بانك گذاشته‏اي كه افزايش بيابد؟ پس القصد في الفقر و الغني كجا شد؟ چرا اين گرما بي‏طاقتت كرده؟ چه شده؟ چرا بانك را تقويت مي‏كني؟ بانك ربا مي‏دهد و ربا مي‏گيرد. پول خودش را زياد مي‏كند و پول ديگران را هم با پول تو زياد مي‏كند. جواب خدا را فردا چه مي‏دهي؟ الذين يكنزون الذهب و الفضّة و لاينفقونها في سبيل اللّه فبشّرهم بعذاب اليم. يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون كساني كه ذخيره و گنجينه مي‏كنند طلا و نقره‏شان را ــ آن زمان پولها طلا و نقره بوده ــ پولهايشان را ذخيره مي‏كنند، گنجينه مي‏كنند و لاينفقونها في سبيل اللّه و در راه خدا انفاق نمي‏كنند. نه اين‏كه بلاعوض بدهد، حتي قرض‏الحسنه هم نمي‏دهد. آقا مي‏خورند پولمان را! دير مي‏دهند، گرفتنش مشكلات دارد، درد سر دارد. به خصوص براي ما طايفه كه نمي‏خواهيم شكايت به جايي بكنيم، نمي‏خواهيم پناهنده به جايي بشويم. ماها اگر كسي مالمان را خورد و برد و از دستمان رفت چه‏كار كنيم؟ پس ناچاريم بگذاريم بانك. بگذار بانك و بدان اين آيه مال تو است و لاينفقونها في سبيل اللّه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 124 *»

فبشّرهم بعذاب اليم چشم‏روشني بده ايشان را به عذاب دردناك. روزي كه در آتش جهنم همه اين پولها را سرخ و گداخته مي‏كنند. نه اين پولها را، مراتب اخروي و مراتب برزخي اينها را سرخ و گداخته مي‏كنند و به پشتها و پهلوهاي ايشان مي‏چسبانند، مي‏گويند بچشيد، اينها همانهايي است كه براي خودتان ذخيره كرده بوديد، بچشيد فذوقوا چون شما چنان كرديد ما هم با شما چنين مي‏كنيم. آن‏وقت برادر احتياج دارد، قرض الحسنه پيدا نمي‏كند. پولها كجاست؟ در بانك است.

پس معلوم شد ما مولودهاي عالم نفسيم ولي ادراكات و معارفمان خيلي كم است. علتش هم اين است كه قابليت نفساني ما هنوز اصلاح نشده، آماده نشده و قدرت درك عالم نفساني را بيشتر از اين نداريم. اما اگر قابليت نفساني كسي را تكميل كردند، تمكين به او دادند، آماده‏اش كردند، مي‏شود درگرفته به عالم نفس. سپس تمام آثار نفساني از او بروز مي‏كند و آگاه به عالم نفس مي‏شود. زمين و آسمان و همه چيز عالم نفس را مي‏بيند. چون شرط ادراك و معرفت برايش پيدا شده، تمكين قابليت پيدا كرده است. همچنين است عالم عقل و همچنين است عالم فؤاد.

كاملان و ادراكهاي فؤادي

عالم فؤاد ديگر مراتب ندارد. اگر كسي از موجودات عالم فؤاد شد، همين اندازه در عالم فؤاد قرار گرفت، روي زمين عالم فؤاد متولد شد، همين اندازه كه مولود و موجود آن‏جا شد، همه مراتب او فعليت مي‏يابد ديگر قابليتش در همه مراتب آماده شده و تمكين قابليت برايش فراهم است. چشم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 125 *»

باز مي‏كند آسمانش را مي‏بيند، زمينش را مي‏بيند، جبالش را مي‏بيند، از همه جايش مطلع است. گوشش كه باز شد همه صداهاي عالم فؤاد را مي‏شنود، صداي موجودات آسمانيش و صداي موجودات زمينيش را مي‏شنود. تمام طعمهايش را مي‏چشد، تمام بوهايش را مي‏بويد. آن‏جا ديگر مراتب نيست چون آن‏جا عالمي است كه حالت اتصال به منير است، آن‏جا ديگر بلاواسطه است، متصل به منير است.

سلمان اعلي‏اللّه مقامه، ايشان در عرصه رعيت از مولودهاي عالم فؤاد است. مي‏فرمايد سلمان علم اولين و آخرين را دارد، يعني علم محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهما را دارد. يعني محيط به علم اجمال و تفصيل است، يعني مبدأ و معاد را مي‏بيند، يعني او محيط بر همه جا است. سلمان اين‏چنين است، چرا؟ چون متصل شده، حالت اتصال دارد، شعاعِ متصل است، اينها ملحق به انبيا هستند. برازخ مقام نقبا و نجبا متصل به انبيا هستند، متصل به اهل‏البيت هستند. سلمان منا اهل‏البيت سلمان شده از اهل‏البيت :يعني ملحق به انبيا است، يعني همان‏طور كه ابراهيم و موسي و نوح از محمّد و آل‏محمّد:هستند، يعني شعاع ايشانند بلاواسطه، مقام برازخ نقبا و نجبا هم ملحق به آن بزرگواران است. يعني ديدشان ديد ايشان است، شنيدشان شنيد ايشان است، هرچه دارند از ادراكات، ايشان هم دارند، البته در رتبه رعيت. آن‏وقت اگر بخواهند چيزي را ببينند با آن ديد مي‏بينند.

شيخ بزرگوار ما اعلي‏اللّه مقامه واقف بر عالم فؤادند. نمي‏خواهيم بگوييم از نقبا و نجبا هستند، خودشان هم فرموده‏اند نگوييد، هركس هم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 126 *»

بگويد لعنت خدا بر او باد ولي ايشان براي ما خبر از عالم فؤاد آورده‏اند، ايشان براي ما گزارش از عالم فؤاد آورده‏اند. نمي‏گوييم نقيبند يا نجيبند، خودشان نفرموده‏اند ما هم نمي‏گوييم اما كسي كه دارد از عالم فؤاد خبر مي‏دهد، كوههاي عالم فؤاد را براي ما تشريح مي‏كند، از آسمان و زمين عالم فؤاد به ما خبر مي‏دهد، آيا مي‏توانيم بگوييم از آن‏جا نيست؟ ايشان در آن‏جا واقفند و با آن چشم به سيدالشهداء صلوات‏الله عليه نگاه مي‏كنند، با آن چشم در آن‏جا به صحنه كربلا نگاه مي‏كنند و با آن چشم شهادت سيدالشهداء را مي‏بينند. ديگر در آن‏جا شهادت مربوط به فلان سال هجري نيست، آن‏جا شهادت دائمي است يعني آن‏جا اين وجود مبارك به طور دائم مي‏بيند وجود مبارك سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را كه در ميان خون خود مي‏غلطد. به ايشان عرض شد آقا چرا شما خضاب نمي‏فرماييد بااين‏كه سنّت رسول اكرم9خضاب كردن است؟ چرا شما خضاب نمي‏فرماييد و ريش مباركتان سفيد است؟ فرمودند براي من در عالم مكاشفه كشف شد كربلا و من ديدم كربلا را، از اين جهت بر من جايز نيست خضاب كردن.

پس ما در واقع بعد از اين مقدمات مي‏توانيم عرض كنيم اين دوازده قصيده عبارت است از آنچه آن بزرگوار با چشم فؤادي خود ديده و با گوش فؤادي خود شنيده ناله امام حسين را كه بلند است هل من ناصر ينصرني.

اصلاح قابليت همان راهنمايي خداي متعال است

روشن شد كه همه موجودات و مخلوقات در عالمها آنچه را كه به شناخت و ادراك آن احتياج دارند، خداوند به ايشان معرفي و تعريف و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 127 *»

توصيف مي‏فرمايد و به آنها تعليم مي‏نمايد. خودشان جاهل هستند و نمي‏توانند خود به خود به چيزي عالم بشوند و نسبت به آن معرفت پيدا كنند زيرا علم و معرفت و ادراك و احاطه نور است، خيرات است، رحمت و عنايت است و خود به  خود براي آنها پيدا نمي‏شود. از ناحيه خود خلق جز جهل و ظلمت جز ناداني و كوتاهي چيز ديگري نيست. تمام عنايتها و رحمتها از طرف خدا است. خداوند ايجاد خير مي‏فرمايد و به فضل خودش فيض را به خلق مي‏رساند. پس علم و ادراك و معرفت خيراتي است كه خداوند به وسيله رحمت واسعه خود به خلق مي‏رساند. از اين‏جهت هركس مي‏خواهد عالم و عارف بشود و ادراك و معرفت پيدا كند به چيزي، بايد خدا به او تعليم بفرمايد. و عرض كردم شرط تعليم عبارت است از تمكين قابليت، يعني وقتي خدا بخواهد چيزي را به كسي بفهماند و كسي را به چيزي عالم كند يعني معرفت و ادراك نصيبش كند بايد اول قابليت او را، آماده كند، اصلاحش نمايد، مناسبش كند با آن شيئي كه مي‏خواهد ادراكش كند و با آن چيزي كه مي‏خواهد به آن علم و معرفت پيدا كند تا بتواند آن چيز را ادراك نمايد و معرفت به آن پيدا كند.

تمكين قابليت براي اهل همه مرتبه‏ها لازم است  هر شخصي در هر عالمي و در هر مرتبه‏اي كه هست بايد اول تمكين قابليت پيدا كند، يعني براي او آمادگي پيدا بشود، قابليتش اصلاح بشود از كثافت درآيد و لطافت پيدا كند و هم‏جنس و مناسب بشود با آنچه مي‏خواهد آن را ادراك كند. مناسب بشود با آن چيزي كه مي‏خواهد به آن عالم گردد و به آن معرفت پيداكند. اين تناسب

 

«* معرفت فؤادي صفحه 128 *»

پيدا كردن شرط است و خداوند متعال اول قابليتها را تكميل و تصفيه و اصلاح مي‏فرمايد تا شخص بتواند آنچه را احتياج دارد، درك كند و به آن معرفت پيدا كند. اين تمكين را بهتر و روشنتر و مناسبتر آن است كه «دلالت كردن و راهنمايي كردن و نشان دادن خدا» بناميم.

وقتي فرعون از حضرت موسي پرسيد و گفت خداي شما دو نفر كيست؟ حضرت موسي خواستند خدا را براي فرعون و فرعونيان كه اطراف او را گرفته بودند، معرفي بفرمايند، فرمودند ربّنا الذي اعطي كل شي‏ء خلقه ثم هدي پرورنده ما، آن كسي است كه خلقت هر موجودي را به او داده، بعد هم او را هدايت فرموده‏است. كلمه ثُمَّ براي تراخي است، يعني اگر زيد اول بيايد بعد از يك ساعت يا نيم ساعت ديگر عمرو بيايد، به عربي مي‏گويند «جاء زيد ثمّ عمرو» اين كلمه «ثمّ» براي اين معني بكار مي‏رود. ربّنا الذي اعطي كل شي‏ء خلقه ثم هدي پرورنده ما خداي ما، آن كسي است كه به هر موجودي اول، خلقتش را بخشيده سپس او را هدايت فرموده است. امام مي‏فرمايد هدايت فرموده او را به آنچه كه مصالح او است و به آنچه كه مفاسد او است و هدايت فرموده هر موجودي را به آنچه كه خير و شر او در آن است. او را راهنمايي فرموده كه هرچه در زندگيش لازم دارد احساس و ادراك كند و بشناسد و به او عالم شود؛ خدا هدايت فرموده هر موجودي را به اين گونه امور. پس در درجه اول  هدايت كردن دست خدا است، خدا بايد به مورچه بشناساند كه غذاي تو در چه چيز است و چه چيز غذاي تو است و تو بايد در تابستان مرتب دانه‏كشي كني براي زمستان و باز همين‏قدر كه دانه را بردي داخل لانه كفايت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 129 *»

نكن، چون ممكن است سبز بشود. از اين جهت آن را با نيشهايي كه به تو داده‏ام بشكن و شكستنش هم طوري باشد كه سبز نشود. چون گاهي مي‏شود شكستن طوري انجام شود كه سبز شود اما اگر از راه عرض شكسته شود ديگر سبز نمي‏شود. خدا مصالحش را به او آموخته و با در نظر گرفتن آنچه كه شناخته، زندگيش را ادامه مي‏دهد. پس هَدي خدا هر موجودي را هدايت فرموده است و هدايت دست او است. از اين جهت حضرت موسي7هدايت را نسبت مي‏دهد به خدا. اين همان مطلب است كه مورد بحث ما است، يعني خدا به او مي‏شناساند آن چيز را كه مصلحتش يا فسادش در آن بوده است. خير يا شرّش در آن است، آنچه را كه بايد ادراك كند خدا به او مي‏شناساند و براي او تعريف مي‏كند او هم ادراك مي‏كند و به آن عالم مي‏شود. خدا آن را براي او تعريف مي‏كند، او هم معرفت پيدا مي‏كند و عارف مي‏شود.

انواع دليلها

ثُمَّ هَدي اين هدايت به معني دلالت و راهنمايي است. و آنچه خداوند متعال به آن راهنمايي مي‏كند و آن‏طوري كه راهنمايي مي‏كند عبارت مي‏شود از همان آماده ساختن قابليت، قابليت را آماده مي‏كند. يعني مي‏آفريند در او حالتي را كه اين حالت مناسب مي‏شود با آن شي‏ء پس آن را ادراك مي‏كند. اين حالت را در او ايجاد مي‏فرمايد. به رسول اكرم9 مي‏فرمايد ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن اي نبي ما دعوت كن و بخوان انسانها را، مردم را، امتت را،به راه پروردگارت (البته از نظري امت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 130 *»

رسول اكرم همه مخلوقات و همه موجودات مي‏باشند) مي‏فرمايد امتت را دعوت كن به راه پروردگارت كه راه پروردگار تو براي آنها مصلحت و خير و نجات است، اين راه را نشانشان بده، بخوانشان به سوي اين راه. چرا؟ چون تمام مصالح ايشان در اين راه است و تمام خيرات ايشان در اين راه است. اگر نجات مي‏خواهند و يقيني است كه امت نجات مي‏خواهند، چرا كه آفريده شده‏اند براي خير و براي نجات. پس چون چنين است دعوتشان كن به راه پروردگارت، دعوتشان كن تا در آن راه قرار بگيرند و به خيرات و مصالح خودشان برسند. و سبيل اللّه نيست مگر اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه. يعني مردم را دعوت كن به علي، به ولايت علي كه در ولايت علي نجات همه امت تو است. چرا كه فرمود انت و شيعتك هم الفائزون، انت و شيعتك هم البررة تو و شيعيان تو هستيد كه رستگار مي‏شويد. تو و شيعيان تو نيكان در بين خلق خداييد. پس دعوت كن به ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه و اين راه، راهي است كه در آن راه خيرات و فوز و رستگاري نصيب امت تو مي‏شود. دعوتشان كن، يعني اصلاح كن قابليتها را اي رسول ما اصلاح كن قابليتهاي امتت را در هر مرتبه‏اي هستند براي اين‏كه آماده بشوند و قبول كنند سبيل رب و پرورنده تو را. ولايت علي را بپذيرند. البته اين ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه كه گفته مي‏شود شامل همه عوالم است. هركس هر خيري بدست مي‏آورد از علي است. فرمود نحن اصل كل خير و من فروعنا كلّ برّ ما ريشه هر خيريم ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه وقتي كه خيري گفته مي‏شود شما اصل و فرع و اول و آخر و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 131 *»

معدن و مبدأ و منتهاي آن هستيد. پس تمام خيرات در تمام عوالم ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه است. حتي مورچه كه از دانه گندم استفاده مي‏كند اين خيري كه براي او است از شعاع ولايت علي است كه دارد مي‏پروراند آن را و اين خير را به اين مورچه مي‏رساند. ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه چه تكويني و چه تشريعي آن، همه عوالم را پر كرده است. بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت به اين بزرگواران و ولايت اين بزرگواران آسمان و زمين خلقت پر شده. هرچه هست يا خير است يا شر، يعني هرچه را كه ما از آن استفاده خوب كنيم براي ما خير است و اگر استفاده شر كنيم براي ما شر است. يعني اگر ما از چيزي استفاده خير كرديم و به مصلحت و منفعت خود استفاده كرديم در ولايت اميرالمؤمنين و در توافق ولايت هستيم چه در تكوين و چه در تشريع و اگر از چيزي براي خودمان استفاده شر كرديم در مخالفت ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه قرار گرفته‏ايم. پس در واقع معني ولايت روشن شد و «سبيل رب تو» كه ميفرمايد ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة يعني بخوان به سوي ولايت وصيت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه بالحكمة به وسيله حكمت، به وسيله موعظه حسنه و مجادله كن با خصم به مجادله بالتي هي احسن، به طريقه‏اي كه نيك است و طريقه نيك در مجادله اين است كه اگر مي‏خواهي با كسي بحث و جدل كني، يعني بخواهي او را قانع كني تا حق برايش روشن شود، يا باطلي را ابطال و انكار كني، براي اثبات حق و براي از بين بردن باطل، حق بگو. اين دليل مجادله بالتي هي احسن است. مبادا براي اثبات حق و يا براي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 132 *»

باطل كردن باطل، باطل بگويي كه اين مجادله بالتي هي اسوء مي‏شود. اين‏طور مجادله حرام است، خدا حرام فرموده است. آنچه را خدا اجازه فرموده و به رسولش دستور فرموده و ما هم بايد متابعت كنيم همين است كه در اثبات هر حقي حق بگوييم و در ابطال و از بين بردن هر باطلي هم بايد حق بگوييم. با حق، حق را ثابت كنيم و با حق، باطل را باطل كنيم. اين مجادله بالتي هي احسن است. با اين سه نوع دليل بخوان امتت را و دعوت كن به سبيل و راه پرورنده‏ات. يعني آماده كن قابليتها را و دليل در اختيارشان بگذار. اين دلائل را كه در اختيارشان گذاردي، آماده مي‏كند قابليتها را براي همجنس شدن با سبيل و راه پروردگارت. يعني ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه پس او قابليتها را براي پذيرش آماده مي‏كند. اين است معني دليل، معني هدايت و در واقع معني تمكين قابليت.

اما اين نكته را نبايد از خاطر ببريم كه هميشه دليل به هم‏جنس خودش راهنمايي مي‏كند. هر دليلي مناسب خودش را نشان مي‏دهد. شما با اين انگشت اگر اشاره كنيد، اشاره به آسمان يا زمين يا ديوار يا فرش يا حيوان يا انسان كرده‏ايد و بالاخره اشاره به جسمانيات است. اين انگشت كه اشاره است، راهنما است، دليل است، چون جسماني است به امور جسماني هم دلالت مي‏كند. با دست اشاره مي‏كنيد به در، اشاره مي‏كنيد به ديوار، اشاره مي‏كنيد به زمين، اشاره مي‏كنيد به آسمان. همه اينها موجوداتي هستند جسماني و اين اشاره شما هم دليلي است جسماني و به شما جسمانيها را نشان مي‏دهد. آيا مي‏توانيد با انگشت به عقل اشاره كنيد؟ آيا عقل كسي را با

 

«* معرفت فؤادي صفحه 133 *»

انگشت مي‏توانيد نشان بدهيد؟ نه. براي عقل و اشاره به عقل و دلالت به عقل دليلي عقلي ضرور است يعني بايد نگاه كنيد به نوشته يا به سخن كسي تا بوسيله اينها كه اشاره و راهنمايي عقلي است، به ميزان درك و عقل آن شخص پي‏ببريد. مي‏فرمايد المرء مخبوء تحت لسانه شخصيت عقلاني انسان مخفي است زير زبانش. همين كه شروع كرد به سخن گفتن معلوم مي‏شود كه چه‏كاره است. هيكل هرچه مي‏خواهد باشد تا سخن گفت مقدار عقل و علم و شخصيت معنويش را بدست مي‏آوريم. پس مفاهيم و مطالبي كه از سخنان شخص استفاده مي‏شود راهنما و دليل است بر مقدار عقلش، و قوت و قدرت انديشه‏اش را به ما نشان مي‏دهد. شما هم با عقلتان و با مشاعر باطنيتان مي‏فهميد ارزش كلام او را، و با فهميدن ارزش كلام او منتقل مي‏شويد به ارزش عقل او. پس اينها اشاره‏هاي عقلي است ولي با اين دست شما نمي‏توانيد اشاره كنيد به شخصيت كسي، شخصيت معنوي دليل معنوي مي‏خواهد. امام7 مي‏فرمايد بشناسيد شخصيت معنوي هر كسي را به رفقايش. ببينيد رفيق و جليس و همنشين او كيست. از اين راه مي‏توانيد بفهميد او چه‏كاره است يا چه‏طور فكر مي‏كند. نوع انديشه و مقدار انديشه شخص از جليس او معلوم مي‏شود. يا مي‏فرمايد اگر مي‏خواهيد بفهميد اندازه عقل هر كسي را، ببينيد فرستاده او كيست. وقتي مي‏خواهد كسي را دنبال كاري بفرستد بين خودش و كسي واسطه قرار بدهد، ببينيد چه كسي را واسطه قرار مي‏دهد، آيا مثلاً آدم احمق كودن و نفهمي را مي‏فرستد كه حرف را بايد براي او چند مرتبه تكرار كرد آخر هم مي‏گويد چه گفتي يا به كه بگويم. نقل مي‏كردند گويا مرحوم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 134 *»

آقاي همداني اعلي‏اللّه مقامه ذكر مي‏فرمودند اوضاع توالد و تناسل را در زمان حضرت آدم و مي‏فرمودند كه چه‏طور توالد و تناسل انجام شد. بعد فرموده بودند براي يكي از فرزندان حضرت آدم كه همان قابيل باشد جنيه‏اي را آوردند و با او ازدواج كرد. كسي از ايشان سؤال مي‏كند آيا آن جنيه زن بوده يا مرد؟! اين‏طور اشخاص را هيچ‏وقت آدمِ فهميده، رسول خودش قرار نمي‏دهد. مي‏فرمايد ببينيد رسول و فرستاده شخص چه كسي است. نامه او را ببينيد و از آن مقدار عقل و شخصيت معنويش را بخوانيد و همين‏طور كلام هر متكلمي دليل عقل او است. پس دليل هميشه به مناسب خودش راهنمايي مي‏كند. دليل جسماني چيزهاي جسماني را نشان مي‏دهد، دليل نفساني چيزهاي نفساني را نشان مي‏دهد، دليل عقلاني چيزهاي عقلاني را نشان مي‏دهد. خلاصه براي هر چيزي شكي نيست كه دليلش بايد مناسب آن چيز باشد.

خداوند به رسولش9 مي‏فرمايد دعوت كن به راه پرورنده‏ات، يعني مردم را با اين سه نوع دليل، دلالت كن به ولايت علي7. چون مردم سه قسمند و سه حالت دارند، سه جور قابليت براي ايشان آماده شده، پس بعضي را با دليل مجادله، بعضي را با دليل موعظه حسنه و بعضي را با دليل حكمت راهنمايي و دلالت كن. دليل مجادله بالتي هي احسن شأن اكثر مردم است. چون از حد نفسانيت بالاتر نرفته‏اند و در حد نفسانيت قرار دارند. بايد به وسيله آوردن دليل مجادله با اكثر مردم سخن گفت. قابليتهاي اينها با اين نوع دليل آماده مي‏شود و اين‏چنين راه را مي‏پيمايند و به ولايت علي 7

 

«* معرفت فؤادي صفحه 135 *»

مي‏رسند. اينها هستند كه بايد به وسيله دليل مجادله عالم شوند. دليل مجادله بالتي هي احسن مربوط به عالم نفس است. اين دليل چه چيز را به انسان نشان مي‏دهد؟ نفسانيات را، نفسانيات چيست؟ اموري كه مقداري از اين عالم جسماني ما بالاترند، همين اموري كه ما استفاده مي‏كنيم، دلايلي كه ذكر مي‏كنيم، چيزهايي كه مي‏فهميم، اينها از عالم نفس است. مي‏فهميم خوب، خوب است بد، بد است. و دليل مي‏آوريم براي خوبي خوب و دليل مي‏آوريم براي بدي بد. بد را ثابت مي‏كنيم بد است، خوب را ثابت مي‏كنيم خوب است. اينها همه دلايل مجادله بالتي هي احسن است. دو دو تا چهار تا است، يعني از همين عالم نفساني است، مربوط به همين عالم است.

نوع مردم هرچه مي‏فهمند اموري مي‏فهمند كه مناسب عالم نفس است، هرچه مي‏شناسند مخلوقاتي مي‏شناسند نفساني. اگر چه اسمش را بگذارند خدا، با همه وجود بگويند خدايا خودت را به ما بشناسان. اما خدا چه بشناساند به ايشان؟ مخلوقي از مخلوقات عالم نفس را به ايشان بشناساند؟ چون  همه در عالم نفسند، دليلي هم كه مي‏خواهند دليل نفساني است و آنچه را كه دليل به ايشان نشان مي‏دهد امري نفساني و در عالم نفس است. و معلوم است خدا امر نفساني نيست، خدا آفريدگار عالم نفس است. پس اهل عالم نفوس خدا را نشناخته‏اند. از ايشان هم خواسته نشده كه ذات خدا را بشناسند. بزرگان ما به ما آموخته‏اند كه شما خدا و صفاتش را بشناسيد، اما هرچه درك مي‏كنيد بدانيد خدا نيست. و در واقع بيشتر از اين از ما نخواسته‏اند، همين‏قدر بدانيم  هرچه تشخيص و تميز مي‏دهيم خدا نيست. و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 136 *»

فرق ما با سايرين به بركت  مشايخ عظام اعلي الله مقامهم همين است. توحيدي هم كه از ما خواسته‏اند همين است. ديگران  خدا را مي‏شناسند در عالم نفس و براي يكديگر به وسيله دليل مجادله بالتي هي احسن مي‏شناسانند اما چه شناسانيدني و چه شناختني؟ يك مخلوق نفساني را شناخته‏اند، اسمش را گذاشته‏اند خدا. مشايخ عظام اعلي الله مقامهم اين حق بزرگ را به گردن ما دارند كه ما اهل نفوس و عالم نفس را از اين جهات نجات دادند. به ما فهمانيدند كه آنچه شما مي‏شناسيد، در عالم نفس است و از مخلوقات نفساني است. بعد هم مي‏فرمايند بدانيد آنچه را كه درك مي‏كنيد آن خدا نيست. خدا منزه است از درك شدن. اعتراف كنيد كه نشناخته‏ايد، اعتراف كنيد كه خدا را شناختيد به اين‏كه نشناختيد. اين راه ما است و بيشتر هم از ما نخواسته‏اند. توحيد ما همين اندازه است كه بدانيم ذات خدا را نشناخته‏ايم و نمي‏توانيم ذاتش را بشناسيم يعني ما عاجزيم از درك او.

بعد از تمام دلايلي كه اين بزرگواران ذكر مي‏فرمايند و براي اثبات خدا و معرفت خدا و معرفت صفات و انوار خدا مي‏آورند و ما هم با اين دلايل جلو مي‏رويم كه نتيجه‏اش هم يك عده مفاهيم نفساني است، بعد مي‏فرمايند بدانيد اينهايي را كه شنيده‏ايد اينهايي را كه در مغزتان جاي داده‏ايد خدا نيست اينها مفاهيم نفساني است. از اين جهت امام صادق 7فرمود كلمّا ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود اليكم هرچه را شما تميز بدهيد، تشخيص بدهيد، خيلي هم نازك فكر كنيد و خيلي ماهرانه در عالم نفس دقت كنيد و نفس شما با دلايل نفساني حركت كند و دلايل

 

«* معرفت فؤادي صفحه 137 *»

مجادله بالتي هي‏احسن داشته باشيد، بدانيد آنچه درك كرده‏ايد مخلوقي است مثل خود شما، تفاوت نمي‏كند مثل خود شما مخلوق است، بلكه رتبه‏اش از شما خيلي پايينتر است، مي‏فرمايد مثل شما مخلوق است اما مخلوقي است كه خدا به وسيله شما آن را ساخته است، پس مقامش از شما پايينتر است. مثل خانه‏اي كه بنّا ساخته، يقيناً مقام اين خانه پايينتر است از مقام بنّا، ساخته شده او است مخلوق مثلكم مردود اليكم به خودتان هم رد مي‏شود. اين شأن اهل عالم نفوس است، اهل عالم نفوس كه با اين نوع دليل حركت مي‏كنند اين نتيجه را مي‏گيرند.

بالاتر از اهل عالم نفوس اهل عالم عقول هستند. اهل عالم عقول دليل و وسيله راه‏يابيشان عبارت است از موعظه حسنه. موعظه حسنه را بكار مي‏برند و به آنچه بايد برسند و معرفت پيدا كنند معرفت پيدا مي‏كنند و مي‏رسند. مثلاً در جاده‏ها، در خيابانها براي راننده‏ها تابلوهايي گذاشته‏اند، هر يك از اين تابلوهاي مختلف دليل چيزي است، به شرطي كه راننده چشمش را باز كند و خوب نگاه كند و در جاي توقف ممنوع توقف نكند. هر يك از اين تابلوها را دليل مي‏گويند و اينها دلايل جسماني است در اين عالم جسماني. در عالم عقول هم خدا همين‏طور تابلوها و دلائل گذارده كه وقتي اهل عالم عقول در موقع حركت به اين تابلوها مي‏رسند، بفهمند كجا نبايد توقف كنند، كجا نبايد سبقت بگيرند ياايّها الذين آمنوا لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله9اين‏جا سبقت ممنوع است، تابلو زده شده، اي مؤمنين جلوتر از رسول خدا حركت نكنيد. هرچه او تعيين مي‏كند پشت سر او حركت كنيد. جاهايي كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 138 *»

مشخص شده با علائم مي‏شناسند، با دلائل عقلي حركت مي‏كنند، همان‏طوري كه با اين تابلوها ما راهنمايي مي‏شويم به چيزهاي جسماني. جايز بودن عبور از اين خيابان جسماني را با اين تابلوي جسماني مي‏فهميم. در عالم عقل هم بوسيله دليلها و تابلوهاي عقلاني، راههاي عقلاني و مدلولهاي عقلاني فهميده مي‏شود. آن‏جا هم در هرجا توقف جايز نيست با تابلوي عقلي اجازه نداده‏اند و همچنين ساير موارد. پس دلايل عقلي كه همان موعظه حسنه است و براي انسان باعث يقين مي‏شود، دلايل قلبي است و اطمينان قلب از آنها حاصل مي‏شود و همه آنها انسان را به امور عقلي راهنمايي مي‏كند.

پس اهل عالم عقول هم هرچه مي‏فهمند با دلايل عقلي است و همه آنها مخلوقند. مگر عالم عقل را خدا نيافريده؟ همان‏طور كه اين عالم جسم را خدا آفريده اين خيابانها، اين كوچه‏ها را خدا آفريده، عالم نفس را خدا آفريده و مخلوق است، عالم عقل را هم خدا آفريده و مخلوق است. پس هرچه را اهل عالم عقول با دليل عقلي و موعظه حسنه مي‏فهمند آنها مخلوقهاي عقلي است. پس اهل عالم عقول هم اگرچه فريادشان بلند است اللهم عرّفني نفسك آنها هم مي‏گويند خدايا خودت را به ما بشناسان، اما اين دعا اجابت نمي‏شود، چرا؟ به جهت اين‏كه مثل اين مي‏ماند كه انسان برود زير آب، خودش را زير آب نگه‏دارد و بگويد خدايا به من هوابده كه استشمام كنم، من دارم خفه مي‏شوم. به او مي‏گويند هوا مي‏خواهي بيا بالا، اگر نه ما هوا را زير آب قرار نداده‏ايم. بيا بالا هواي لازم را تنفس كن تا خفه نشوي. اهل عالم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 139 *»

عقول هم كه فرورفته‏اند در عقلشان و در عالم عقل هستند هرچند فريادشان اين است كه خدايا خودت را به ما بشناسان، اما مي‏شود خدا خودش را به ايشان بشناساند؟ خير. چرا؟ چون هرچه را مي‏شناسند امري  عقلي است و از عالم عقل است و آنچه در عالم عقل است مخلوق است و خدا مخلوق نيست. خدا به كيفيتهاي عقلاني شناخته نمي‏شود همان‏طور كه به كيفيتهاي جسماني و نفساني  شناخته نمي‏شود. البته توحيد ايشان همان است كه خدا را منزه بدانند. آنها هم بايد آنچه را كه بوسيله موعظه حسنه مي‏شناسند خدا را از آن تنزيه كنند، آنچه را از دلايل توحيد بدست مي‏آورند (مانند ماها كه از اهل عالم نفوس هستيم) بايد مثل ما بگويند خدا از آنچه ما شناخته‏ايم منزه است و بايد استغفار كنند و بگويند سبحانك. واقعاً بايد بگويند سبحانك. و بيشتر هم از ايشان خواسته نشده، تكليفشان همين است و بايد متوجه اين مطلب باشند مثل ما كه در اين عالم متوجه شديم و در اين عالم به بركت راهنمايي هاديان گفتيم سبحان الله، ايشان هم بايد اعتراف كنند و بگويند سبحانك سبحانك.

در اين مقام است كه محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين به درگاه خدا عرض مي‏كنند ماعرفناك حق معرفتك ما نشناختيم تو را حق شناسايي تو. اين «تو را نشناختيم» گزارش از عالم عقول است كه مي‏فرمايند، و از آن عالم خبر مي‏دهند كه ماعرفناك حق معرفتك اگرچه انتهاي معرفت مخلوق معرفت عقلاني است ولي آن هم معرفت مخلوق است و بالاتر ديگر معرفت مخلوقي نيست. چون چنين است براي اين‏كه اهل عالم عقول اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 140 *»

مطلب را بدانند اين خطاب را آل‏محمّد :در عالم عقول ابلاغ فرمودند ماعرفناك حق معرفتك تا بفهمند اهل آن مرتبه و فكر نكنند كه آن مرتبه آخرين مرتبه صعود فكري و وصول به توحيد و آخرين مرتبه معرفت است؟ نه، باز هم ماعرفناك حق معرفتك تو را نشناختيم خدايا حق شناختن، به جهت آن‏كه آنچه با دليل موعظه حسنه شناخته مي‏شود مخلوقي است عقلاني. شكل و هيأت و خصوصيتش به شكل عقل است. وجودش وجود عقلي است و خدا آفريدگار عقل و وجود عقلي و همه امور عقلي است، پس خدا مبرا است از مفاد آن نوع معرفت و از مدلول بودن به اين نوع دلايل، بلكه بايد همه اهل عالم عقول بگويند ماعرفناك حق معرفتك.

اما چه كساني خدا را شناخته‏اند؟ آن كساني كه با دليل حكمت حركت مي‏كنند ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة يعني اهل عالم فؤاد و فؤاد نفس ظهور خدا است، نفس تجلي خدا است. فؤاد عبارت است از آيه تعريف و تعرّف و آيه شناسايي خدا. خدا فؤاد را ايجاد نموده و جانشين و خليفه خودش قرار داده است. فؤاد خليفه‏اللّه است. مقام فؤاد ظهور خدا است و ديگر جز خدا را نشان نمي‏دهد. هركس توانست راه حكمت را طي كند و خودش را برساند به مدلول حكمت، او به‏طور يقين خدا را شناخته است. ديگر در آن‏جا فؤاد هيچ كيفيتي ندارد كشف سبحات الجلال من غير اشارة بيان چنين مقامي است زيرا اهل فؤاد بايد سبحات جلال كه شأن عالم عقول و نفوس است آنها را برطرف كنند تا هيچ كيفيتي باقي نماند. چون در عالم فؤاد كيفيت و حدود و اشاره و خصوصيت، هيچ يك از اينها در آن‏جا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 141 *»

نيست. عالمي است منزه و مبرا. پس خدا چون آن‏جا را نفس ظهور و آيه تعريف خود قرار داده، پس اهل عالم فؤاد خدا را شناخته‏اند حق شناسايي. چون خدا براي خودش غير آن شناسايي، شناسايي ديگري قرار نداده تا بگوييم شناسايي ديگري هست. نه، حق شناسايي و شناسايي درست، تنها شناسايي خدا است در عالم فؤاد، و حركت كردن با دليل فؤادي و دليل حكمت است و منتهي شدن به آنچه اين دليل انسان را به آن مي‏رساند. اين‏چنين عالمي و يك چنين افرادي اهل توحيد حقيقي مي‏باشند.

از ديدگاه اهل عالم فؤاد شهادت امام حسين 7 يعني شهادت ظهور و جلوه خدا. ظهور و جلوه خدا يعني چه؟ يعني خداي آشكار و آشكارايي خدا. سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه اين مقام را آشكار كرد. مي‏فرمايد الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الاّ ان يقولوا ربّنا اللّه شهادت آن بزرگوار همان گفتن ربّناالله بود، سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و اصحابش، كه شعاع او هستند و در تبعيت آن بزرگوار و در ظل آن بزرگوارند، در كنار آن بزرگوار در همه عوالم ايستادند و گفتند ربنااللّه. خدا هم ان‏يقولوا مي‏فرمايد. جمعيتي كه ايستادند و گفتند رب و پرورنده ما اللّه است. يعني با شهادت خود شدند دليل توحيد و دليل حكمت و خودشان هم مدلول آن دليل بودند. يك چنين آيات و نشانه‏هاي خدا و يك چنين جمعيتي را بدون هيچ گناهي از ديار خودشان آواره كردند.

عرض كردم در ميان شعرا آن كسي كه ديد فؤادي داشته و در شعر و غير شعر موقعيت و مقام سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را نشان داده، شيخ بزرگوار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 142 *»

اعلي‏اللّه مقامه است. اين بزرگوار با دليل حكمت آشنا بوده است و آنچه را بايد در اين مورد بدست بياورد، بدست آورده بود. دليلمان هم اين است كه در ميان علماي شيعه ــعلماي غير شيعه كه هيچ سخني از آنها نيست ــ در ميان حكماي شيعه از حكمت محمّد وآل‏محمّد :آن‏طور كه شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه سخن فرموده‏اند و فرآورده‏هاي حكمت محمّد و آل‏محمّد را در جهان فكري انساني عرضه داشته‏اند، كسي قبل از ايشان و كسي بعد از ايشان سخن نگفته است. آنچه ايشان آورده، كسي نياورده و ساير مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم از اين بزرگوار كسب كرده‏اند و بدست آورده‏اند و «ضوء من الضوء» بوده‏اند. چراغي بوده‏اند كه از چراغي برافروخته شده‏اند. و حق شيخ بزرگوار اعلي‏الله‏مقامه اولي است و بر ساير مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم مقدم است، پدر ايشان است. اين بزرگوار در تاريخ حكمت اول كسي است كه حكمت محمّد وآل‏محمّد :را درك كرده و فهميده و فهمانيده است. پس اين بزرگوار در رتبه خود توحيد حقيقي را بدست آورده و با دلايل فؤادي سير كرده و به مدلولهاي فؤادي راهنمايي شده‏است.

قابليت اين بزرگوار اين‏قدر آماده شد و اين‏قدر تمكين پيدا كرد كه توانست به بركت دلايل حكمت كه خدا در قرآن و ائمه طاهرين در بياناتشان و احاديثشان فرموده‏اند، حركت كند. و نتيجه دليل حكمت و فؤاد عرض كردم چيست. درك ظهور حقيقي خدا و رسيدن به معرفت درست و واقعي خدا است. و خدا غير از اين راه، راهي براي معرفت خودش قرار نداده، تعريف و توصيفي براي خودش قرار نداده است جز فؤاد. و ايشان شناختند خدا را با

 

«* معرفت فؤادي صفحه 143 *»

اين دلايل، و در چهره مبارك سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه خواندند اين جمله را كه خدا مي‏فرمايد الاّ ان‏يقولوا ربنا اللّه يعني اللّه را در صورت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و در شهادت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و در فضائل و مناقب آن حضرت مي‏بينند. ايشان آن بزرگوار را ظهور حق مي‏بينند و ظاهر حق مي‏بينند و اللّه آشكار شده و آشكارايي اللّه مشاهده مي‏كنند. از اين جهت اشعار اين بزرگوار در ميان اشعار همه شعراي شيعه نظير و مانند ندارد. زيرا ايشان آن‏طوري كه حسين7است آن‏طور حضرت را درك كرده و شناخته، و آن‏طور در اشعارش خصوصيات سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را بيان مي‏فرمايد. پس اين بزرگوار است كه با درك فؤادي از مصائب سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه در اين دوازده قصيده‏اش عبارت آورده است و شعر او است كه يك چنين موقعيتي دارد.

معرفت فؤادي

بحث در اين بود كه علم و حكمت و معرفت، و به طور كلي ادراك هر چيزي بايد به وسيله تعليم و تعريف و توصيف خداوند انجام يابد. نظر به اين‏كه علم و معرفت خير است و خير از جهت فعل خدا است. كه اگر فعل خدا كه همان رحمت واسعه خداوند متعال است جهتش قطع بشود با چيزي، انقطاع پيدا كند از چيزي، آن شي‏ء بكلي معدوم مي‏شود، آن شي‏ء نابود مي‏شود. زيرا همه موجودات با همه خصوصياتي كه دارند بستگي دارند به فعل خداوند متعال و قائمند به فعل خدا و به تعبير مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم قائمند به فعل خداوند قيام تحقق و صدور، يعني وجودشان به فعل

 

«* معرفت فؤادي صفحه 144 *»

خداوند متعال بستگي دارد و اثر فعل خدا هستند. همان‏طور كه صورت در آيينه بستگي دارد به اثر و فعل شما كه اگر شما در مقابل آيينه نايستيد صورت در آيينه پيدا نمي‏شود. پس صورت در آيينه اثر فعل شما است، اثر ظهور و تجلي شما است بطوري كه اگر اين ارتباط بين فعل شما و اين صورت قطع بشود، آن صورت معدوم است.

پس نظر به‏اين‏كه وجود اشياء، كمالات اشياء، و هرچه در چيزها موجود است، همه به واسطه ارتباط و اتصالشان به فعل خدا است، پس تعليم و تربيت از طرف خداوند متعال است. عنايت و تكوين و تمكين از جانب خداوند بايد باشد تا انسان به موجودي معرفت پيدا كند و برايش نسبت به آن موجود ادراك و علم حاصل بشود. پس هركسي در مرتبه خودش و در عالم و خصوصيات خودش به اين تعليم محتاج است، اين بحثي بود كه عرض شد. اكنون بحث در اين است كه اين مراتب تعليم مختلف است و خداوند به طورهاي مختلف تعليم مي‏دهد. به جهت اين‏كه آن كساني كه از خدا طلب مي‏كنند علم و معرفت و ادراك موجودات را، چون در مراتب مختلف قرار دارند، خدا هم كه خواسته‏شان را اجابت مي‏فرمايد، از اين جهت به طورهاي مختلف تعليم انجام مي‏گيرد.

پس خداوند موجودات را تعريف مي‏فرمايد براي طالبان و خواستاران به انواع مختلف و مناسب با درخواست قابليت خود آنان. عده‏اي در عالم جسماني هستند و در همين عالم معرفت اشياء را مي‏خواهند و از خدا تقاضا مي‏كنند كه چيزها رابه ايشان بشناساند، خدا هم اشياء را به نوع جسمانيتشان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 145 *»

به ايشان مي‏شناساند و مناسب خودشان تعريف و توصيف و تعليمشان مي‏فرمايد. كساني كه در عالم نفوسند تقاضايشان مناسب خودشان است، خدا هم مطابق تقاضاي ايشان اشياء را به ايشان معرفي مي‏فرمايد و مناسب عالم نفوس اشياء را براي ايشان تعريف و توصيف مي‏فرمايد. كساني كه در عالم عقلند و از اهل عالم عقولند از خدا تقاضا دارند كه خدايا به ما بشناسان اشياء و موجودات را به نوع تعريفي كه مناسب باشد با اهل عالم عقول. خدا هم مناسب حال ايشان تعريف و توصيف مي‏فرمايد. كساني هم كه واقف در عالم فؤاد هستند و مي‏خواهند اشياء را با چشم خدايي ببينند و با فهم خدايي بفهمند، از خدا تقاضا دارند كه خدايا به ما بشناسان و به ما معرفي كن اشياء را مناسب خواست ما، خدا هم اشياء و موجودات را براي ايشان تعريف و توصيف مي‏فرمايد به نوع تعريف فؤادي و نوري. اينها واقف مي‏شوند به حقيقت اشياء و حقيقت چيزها را مي‏بينند. و مقصود از حقيقت چيزها يعني؛ مبدأ و معاد اشياء را مشاهده مي‏كنند، اول و آخر اشياء را مي‏بينند، به حقيقت اشياء مطلع مي‏شوند. ديگر آن‏جا مثل مراتب پايينتر كيفيتي نيست، بلكه اشياء را مي‏شناسند به مراتب لاكيفي آنها و آن مقامي كه در آن مقام ظهور خدا هستند. چون مقام فؤاد و عالم فؤاد، عالم ظهور خدا است. خدا آن عالم را آفريده كه جلوه و ظهور خودش باشد. ايشان هم حقايق اشياء و خالق اشياء را مي‏شناسند به آن حقيقت و مرتبه، و به آن نحوه شناسايي و به آن‏طوري كه خدا براي ايشان تعريف مي‏كند. و خدا براي ايشان خالق اشياء و خود اشياء را تعريف و معرفي مي‏فرمايد به طوري كه براي هيچ‏يك از عوالم آن‏چنان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 146 *»

تعريف نمي‏كند.

معناي حكمت و استقامت

خداوند از تعريف و توصيف اشياء براي اهل مرتبه فؤادي تعبير فرموده‏است به «حكمت» ادع الي سبيل ربك بالحكمة بخوان و دعوت كن به راه پرورنده‏ات كه عبارت است از ولايت كه راه خدا است به دليل حكمت. خداوند اين دليل و اين نوع تعريف و توصيف خالص را حكمت ناميده است و دليل حكمت را مخصوص اهل عالم فؤاد قرار داده است. آنها مفتخرند به دليل حكمت و با دليل حكمت، خدا و حقيقت اشياء را مي‏شناسند. يعني خدا طوري براي ايشان تعريف مي‏كند اشياء را كه در حقيقت طور ندارد، چگونگي ندارد و هرجا اين‏طور معرفتي پيدابشود اسمش را مي‏گذارند «حكمت» و با هر چيزي كه چنين معرفتي حاصل بشود اسمش را مي‏گذارند «دليل حكمت». پس خداوند اين بزرگواران و اين نوع اشخاص را مخصوص و مختص گردانيده به معرفت و شناسايي اشياء به طور حقيقت و چنين معرفتي شأن ايشان است. در مراتب ديگر اگر اسمي از معرفت مي‏برند تقريباً تشابهي در الفاظ است و الاّ حقيقت معرفت شأن ايشان است و مراتب پايين را «يقين» و «علم» مي‏گويند اما «معرفت» مخصوص عالم فؤاد است. اهل آن عالم خدا و اشياء را مي‏شناسند به حق شناسايي و آن دليلي كه آنها را بر اين حق شناسايي دلالت مي‏كند اسمش را مي‏گذارند حكمت.

اين حكمت هماني است كه خداوند مي‏ستايد مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه را به آن حكمت و مي‏فرمايد و انّه لدينا لعلي حكيم آن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 147 *»

بزرگوار ــ حضرت امير صلوات‏اللّه عليه ــ در نزد ما علي است و حكيم است. و به‏طور يقين مرجع اين كنايه‏اي كه در انّه ذكر شده بايد اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه باشد و كلمه علي و كلمه حكيم بايد نام و وصف اميرالمؤمنين باشد. چرا؟ به جهت اين‏كه امام صادق صلوات‏اللّه عليه بيان مي‏فرمايند. كسي خدمت امام صادق 7 عرض كرد آيا خدا در قرآن نام علي 7را بطور صريح برده؟ فرمود آري. عرض كرد كجا؟ فرمود در اين آيه شريفه و انه لدينا لعلي حكيم آن بزرگوار در نزد ما علي حكيم است. گفت آقا مردم اين‏طور معني مي‏كنند اين آيه را كه خدا علي و حكيم است. حضرت فرمودند پس كلمه لدينا در اين‏جا چيست؟ نمي‏شود كه خدا بفرمايد «همانا خدا در نزد ما علي و حكيم است». يعني چه؟ پس انه يعني همانا او در نزد ما، يعني در نزد خداوند اسمش علي است، او در نزد ما صفتش حكيم است. پس خداوند اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه را در اين آيه شريفه معرفي فرموده به حكيم. و حكيم يعني داراي حكمت. پس علي صلوات‏اللّه عليه داراي چيست كه خدا اسم آن را حكمت گذاشته است؟ علي 7 آن‏طوري كه رسول اكرم9و خدا به ما معرفي فرموده‏اند صاحب ولايت است. پس چون صاحب ولايت است خدا از مقام ولايت آن بزرگوار تعبير به حكمت آورده است. پس علي داراي حكمت است، يعني علي صاحب ولايت است. حكمت، يعني ولايت و ولايت علي يعني حكمت.

باز از معاني حكمت استقامت است. حكمت يعني استقامت. پس علي، انحراف در او نيست، صاحب ولايت خدا است، چون صاحب ولايت خدا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 148 *»

است انحرافي در او، در گفتارش، در كردارش، در رفتارش، در همه وجود علي صلوات‏اللّه عليه نيست. چرا؟ به جهتي كه جاي ديگر همين علي را خدا مي‏ستايد به متقي بودن. مي‏گويد علي متقي است، علي صاحب استقامت است. در آيه شريفه‏اي كه مي‏فرمايد هذا صراطٌ عَلَي مستقيم. گرچه اين آيه شريفه طور ديگر هم قرائت شده است هذا صراطُ عَلي مستقيمٌ «اين صراط و راهي كه راه علي است مستقيم است» اگر صراطُ عَلي خوانده بشود يعني به‏طور اضافه خوانده بشود هذا صراطُ علي درست است. اما هذا صراطٌ عَلَي اين‏طوري هم كه در قرائت مشهور است باز با آن حضرت تطبيق مي‏كند. زيرا خدا مي‏فرمايد «اين راهي كه به طرف من است مستقيم است» و راهِ به طرف خداوند علي است. پس هر طور اين آيه شريفه خوانده شود، مقصود اين است كه علي صلوات‏اللّه عليه مستقيم است، علي صاحب استقامت است. پس علي حكيم است يا علي مستقيم است، هر دو يك معني دارد. يعني علي صلوات‏اللّه عليه صاحب استقامت است، علي صلوات‏اللّه عليه صاحب حكمت است. پس حكمت همان استقامت است و استقامت همان حكمت است.

استقامت كه گفته مي‏شود به اين معناي مشهور نيست. ما نوعاً از استقامت معني مقاومت يعني «پايداري» مي‏فهميم. وقتي مي‏گويند استقامت بخرج بدهيد اين طور مي‏فهميم كه يعني پايداري كنيد، اين معني لغوي استقامت نيست. استقامت معنيش اين است كه انحراف پيش نيايد. اين معني استقامت است. شخص مستقيم يعني شخصي كه در مسير خود، در حركتش

 

«* معرفت فؤادي صفحه 149 *»

به طرف مقصدش هيچ انحراف نداشته باشد. اين شخص را مي‏گويند مستقيم. و اهدنا الصراط المستقيم، خدايا ما را هدايت بفرما به راه مستقيم، يا بعد از آن‏كه ما را به راه مستقيم هدايت فرمودي، هدايتت را دوام بده، اين راه مستقيم يعني راهي كه در آن راه انحراف نيست. پس «علي مستقيمٌ» يعني علي صاحب استقامت است و انحراف در وجود مباركش، در اخلاق و رفتار و گفتارش نيست. در هرچه بستگي به علي دارد انحراف از خدا نيست. در علي و وابسته‏هاي به علي انحراف پيدا نمي‏شود. پس «علي مستقيمٌ»، علي مستقيم است و «علي حكيمٌ»، علي حكيم است و صاحب استقامت است و حكمت همان استقامت و استقامت همان حكمت است.

و هركس در ولايت اين بزرگوار قرار گرفت و انحرافي در ولايت برايش پيش نيامد، او نيز حكيم است و داراي حكمت است. يعني مستقيم است و داراي استقامت است. و اين حاصل نمي‏شود مگر به تبعيت صادقانه و خالصانه، اگر كسي صادقانه و خالصانه از مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه تبعيت كرد، اين شخص داراي استقامت است و معني استقامت هم اين است كه داراي حكمت است. ديگر در اعتقادات او انحراف نيست، در اقوالش انحراف ندارد، در اخلاقش انحراف ندارد و به طور كلي اين شخص منحرف نيست. زيرا اين شخص داراي ولايت شده و در ولايت قرار گرفته و داراي حكمت شده، داراي استقامت شده است. از اين جهت  شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايد چون من تبعيت مي‏كنم از محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، در گفتار من انحراف نيست، در گفتار من خطا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 150 *»

نيست، در گفتار من لغزش نيست. زيرا من از آن بزرگواران تبعيت مي‏كنم. و هركس تبعيت كرد از محمّد وآل‏محمّد:و صادقانه و خالصانه در تبعيت ايشان قرار گرفت به هر مقداري كه از ايشان تبعيت كند از انحراف محفوظ است. به هر مقدار در اين عالم ظاهر و در اين شريعت اگر كسي تبعيت كرد از اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه، انحراف ندارد. پس در شريعت صاحب استقامت است و مستقيم است. همين‏طور اگر در طريقت و اخلاق تبعيت كرد از اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه در طريقت و اخلاق و امور نفساني داراي استقامت است، داراي حكمت است، خطا ندارد. چرا؟ چون تبعيت از معصوم مي‏كند. خطا از ناحيه ما است، از ناحيه خلق است، از ناحيه اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه جز صدق و جز صواب و جز حق چيز ديگري نيست. مي‏فرمايد در هر جاي عالم كه سخن حقي و امر درستي باشد از اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه است. پس هرچه خطا و انحراف است، از ناحيه خود مردم است. پس اگر كسي صادقانه تبعيت كند از آن حضرت، خالصانه متابعت نمايد از مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه، انحراف براي او نخواهد بود تا وقتي كه در تبعيت است. البته نكته در اين است كه صادقانه متابعت كند. امام جماعت را در نظر بگيريد، ركوع مي‏كند، سجود مي‏كند، قائم مي‏شود، در همه اين حالات اگر مأموم متابعت كرد نمي‏توانيد بگوييد مأموم تخلف كرده و از امام منحرف شده، اگر به ركوع امام ركوع مي‏كند، به سجود امام جماعت سجود مي‏كند، به قيام امام قيام مي‏كند، به تشهد امام تشهد مي‏خواند، اگر اين طور باشد مي‏گوييد اين مأموم است، نمازش مطابق

 

«* معرفت فؤادي صفحه 151 *»

نماز امام است و اين در واقع مستقيم است. همچنين درباره كسي كه به‏طور واقعي از معصوم متابعت مي‏كند آيا مي‏توانيد بگوييد براي او انحراف پيدا مي‏شود؟ كه اگر بگوييد گفته‏ايد علي 7نعوذبالله منحرف است. اگر براي يك چنين كسي ثابت كنيد انحراف، معنيش اين است كه امام و پيشواي او نعوذباللّه منحرف است. كسي مي‏تواند جرأت كند كه بگويد سلمان اعلي‏اللّه مقامه و رضوان‏اللّه عليه، در اعتقادش، در اخلاقش، يا در گفتارش يا در عملش انحراف دارد؟ آيا كسي مي‏تواند بگويد؟ اگر كسي هم بگويد معنيش اين است كه مولاي او، امام او، پيشواي او، يعني اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه نعوذبالله منحرف است. اين است معني عصمت تبعي، عصمتي كه به متابعت از معصوم براي متابعينشان پيدا مي‏شود و اين است كه بايد يقين كنيم كه ائمه معصومين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين در هر عصر و زماني، نقبايي و نجبايي دارند كه اقتدا مي‏كنند به ايشان تا امامت اين بزرگواران بي معني نباشد. تا به‏طور واقعي امام باشند و به‏طور واقعي پيرو داشته باشند. پيرو حقيقي و واقعي، شيعه حقيقي و واقعي، كه اگر نباشند چنين پيرواني امامت آن بزرگواران بي معني خواهد بود. و حال اين كه خدا ايشان را امام قرار داده است.

پس امام زمان 7الآن امامند و الآن داراي مأموميني هستند كه اقتدا كرده‏اند به آن بزرگوار و از آن بزرگوار پيروي مي‏كنند حق پيروي، و شيعه خالص و صادق ايشانند، كه خداوند ان‏شاءاللّه چشم‏هاي ما را به جمال مباركشان روشن گرداند. ايشانند شيعيان خالص و واقعي كه در تبعيت از

 

«* معرفت فؤادي صفحه 152 *»

معصومين‏اند صلوات‏اللّه عليهم و در نتيجه ايشانند صاحبان حكمت و ايشانند صاحبان استقامت و ايشانند متمسكين به ولايت. كدام ولايت؟ همان ولايتي كه خدا آن را معرفي مي‏فرمايد لا انفصام لها براي اين حبل اللّه و براي اين عروه‏وثقي و عروه محكم الهي پارگي نيست، هيچ‏وقت پاره نمي‏شود. معني پاره شدن، انحراف است. پس اين بزرگواران هيچ‏گاه منحرف نمي‏شوند، زيرا در يك چنين مقامي متمسكند به ولايت ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و كساني كه در تبعيت ائمه معصومين‏اند همين اشخاصند كه متمسكند به عروة اللّه الوثقي التي لا انفصام لها. اين عروه، اين ريسمان پاره شدني نيست، چرا؟ به جهت اين‏كه حبل اللّه است، ريسماني است كه خدا قرار داده و از آسمان نبوت در ميان خلق آويخته شده است. نبي معرفي نموده و فرموده علي و يازده فرزندش اولياي من هستند. پس هركس متمسك شده به اين بزرگواران داخل ولايت شده و دست تمسك به عروه ايشان زده‏است، و به هر مقدار كه در تبعيت ايشان است به همان مقدار صاحب استقامت و حكمت و نور است و همين باعث نجات است. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه فرمودند و تمسكوا بوصي نبيكم الذي به نجاتكم به وصي نبيتان تمسك پيدا كنيد، دست بزنيد به دامن او، بچسبيد به دامن او كه به اين تمسك نجات شما است .اگر تمسك نكرديد و دست نزديد به دامن اين بزرگوار نجات پيدا نخواهيد كرد.

اين مطلب مسلم است كه وصايت ايشان از طرف خدا است. آنچه را كه نبي معرفي كند و نبي بگويد از طرف خدا است، چرا؟ چون نبي سفير است،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 153 *»

نبي باب اللّه است، بابي است كه خدا گشوده به روي خلق، سفيري است كه خدا فرستاده به سوي خلق، فرموده اگر مرا مي‏خواهيد، رضايت مرا مي‏خواهيد اين پيغمبر ما است، صاحب فرمان است و اين مبيّن رضا و غضب ما است، رضايت و غضب ما را از او ياد بگيريد ماآتاكم الرسول9 فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا هرچه را براي شما مي‏آورد از او بگيريد زيرا از طرف ما است و از هرچه شما را نهي مي‏كند ترك كنيد، كه باز هم از طرف ما است. پس هرچه اين بزرگوار فرموده از طرف خدا است چون باب اللّه است و از آسمان است و هرچه را ايشان نفرموده و از ناحيه رسول اكرم9 نباشد يقين بايد بدانيم كه از زمين نفسها است و از آسمان نيست، مربوط به خدا نيست، متعلق به خدا نيست، از ولايت ديگران است، از ولايت باطل و ولايت خلفايي كه شيطان درست كرد. تمام اينها ولايت شيطان است، از ناحيه نفسهاي خبيثه است، متصل به خدا نيست، از طرف آسمان نيست. و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار اين اشخاص زميني‏اند و ايشان را خدا قرار نداده، از زمين هستند و از طرف پايين، هيچ متصل و مربوط به خدا نيستند. اما كلمه‏اللّه يعني رسول‏اللّه9 و آنچه آن بزرگوار بفرمايد خدا آن را عليا قرار داده و مربوط به آسمان است. پس حبل اللّه المتين حبلي كه بين خدا و خلق است، ريسمان محكمي كه خدا بين خودش و خلق قرار داده، ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه و اهل‏بيت طاهرينش مي‏باشد كه معرفي فرمود به همه خلق. ولايت علي را بر همه ثابت كرد به طوري كه هيچ‏كس عذري نداشته باشد براي انكار، حتي اين‏كه فرمود ياحميرا ــ و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 154 *»

مرادش عايشه بود خدا لعنتش كند ــ حتي بخصوص براي او نام برد از وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه و فتنه‏هايي كه پدر او و آن خبيث دومي بر پا مي‏كنند، همه را براي او فرمود. در خود كلمه حميرا هم كه حضرت آن خبيثه رابه اين نام ياد كردند تعمّد فرمودند در معرفي وصي خودشان و بيان‏كردن فتنه‏هاي بعد از خودشان كه از ناحيه اين زن پليد يعني عايشه ملعونه برپا خواهد شد. و در واقع او را متذكر كردند به اين‏كه به او «حميرا» گفتند چنان‏كه دختر شعيب كه زن حضرت موسي علي‏نبيّناوآله‏وعليه‏السلام بود اسمش صفورا بود و گاهي هم صفيرا مي‏گفتند. صفيرا از صفره است به معني حالت زردي. شدت حالت زردي را صفيرا مي‏گويند، يعني همان‏طور كه حضرت موسي علي‏نبيّناوآله‏وعليه‏السلام سفارش وصي خود يوشع بن نون را فرمودند، توصيه كردند، وصايت آن حضرت را ثابت فرمودند و از دنيا رحلت كردند، و بعد از آن حضرت اول كسي كه به جنگ يوشع آمد همين صفورا بود. زن حضرت موسي، دختر شعيب، به جنگ حضرت يوشع آمد و با آن حضرت جنگيد. درباره عايشه هم «حميرا» فرمودند يعني اي عايشه فتنه تو شديدتر است بر وصي من اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه از فتنه صفورا بر يوشع. چرا؟ به جهت اين‏كه تو شقاوتت از او بيشتر است، تو دختر ابي‏بكري، خواستِ پدرت را كه از سرزمين سجين است، و خواست خودت را و خواست رفيقش را، مقدم مي‏داري بر خواست من و خواست وصي من. بر جمل سوار مي‏شوي و با وصي من مي‏جنگي. حضرت نشانيهايي هم دادند، حتي فرمودند از محلي مي‏گذري به نام حوئب، و سگهاي آن محل به تو حمله

 

«* معرفت فؤادي صفحه 155 *»

خواهند كرد. همانطور هم شد در مسيري كه مي‏آمد به جنگ، به آن محل كه رسيد سگها به او حمله كردند، يك دفعه يادش آمد از فرمايش رسول اكرم9گفت من برمي‏گردم. ولي طلحه و زبير او را نرم‏كردند تا بالاخره با شتر آمد و جنگ جمل را برپاكرد. يكي از شعراي عرب مي‏گويد پدرش هميشه در ميدانهاي جنگ عقب‏گرد مي‏كرد، هرجا جنگ بود پشت مي‏كرد به جنگ و فرار مي‏كرد اما دخترش نه، رو آورد به جنگ و مقاومت كرد و ايستاد. و هفتاد نفر پاي ناقه او كشته شدند كه مهار ناقه‏اش را بدست داشتند. حضرت امير فرمودند برويد شتر را پي كنيد، تا اين شتر برپاباشد و اين زن سوار بر شتر باشد كشته خواهند داد، برويد شتر را پي كنيد. آن ملعونه با دو رفيقش طلحه و زبير دل مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه را خون كردند. پس از جهت اشاره به اين فتنه و خونريزي حضرت عايشه را حميرا نام فرمودند. از جهت ديگر اين فرمايش حضرت اشاره است به آيه انّ انكر الاصوات لصوت الحمير، حميرا از حمير گرفته شده يعني عايشه بد صدايي بلند كرد براي ضديت و مخالفت با مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه. در صورتي كه در زمان عثمان به هركسي مي‏رسيد مي‏گفت عثمان را بكشيد، اين نعثل را بكشيد. و نعثل پيرمردي بود يهودي در مدينه كه عثمان خيلي شبيه به او بود. و اين ملعونه عثمان را تشبيه به نعثل يهودي مي‏كرد و خودش گفت من در هيچ جا و با هيچ‏كس برخورد نكردم مگر آن‏كه او را تحريص كردم بر كشتن عثمان. حتي اگر چوپاني را در بيابانها مي‏ديدم مي‏گفتم برو عثمان را بكش. اين ملعونه رفته بود به قصد حج، خبر به او رسيد كه عثمان را كشته‏اند. اول مسرور شد، بعد سؤال كرد چه كسي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 156 *»

خليفه شد؟ با كه بيعت كردند؟ گفتند با اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب. يك مرتبه دست زد روي دست و گفت عثمان را مظلوم كشتند. برگشت و گفت به حج نبايد بروم، بايد بروم انتقام خون عثمان را كه مظلوم كشته شده، بگيرم. همين ملعونه، همين خبيثه كه تا آن‏وقت مردم را تحريك بر كشتن عثمان مي‏كرد مي‏گفت بيت‏المال مسلمين را دارد مي‏چاپد، بكشيد او را، نابودش كنيد، از آن‏جا برگشت و كمك كرد به منافقان، كمك كرد به طلحه و زبير. آن دو نفر هم به او ملحق شدند و شروع كردند به فتنه‏انگيزي تا جنگ جمل را بر پا نمودند. چه‏اندازه مولاي ما اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه از اين واقعه ناراحت بودند و چه‏قدر اذيت شدند و چه‏مقدار از مسلمانان در اين جنگ كشته شدند!

در هر صورت سخن در اين بود كه رسول خدا9 معرفي فرمود اوصياي بعد از خود را و معرفي فرمود ولايت اين بزرگواران را كه همان حكمت و استقامت است. و فرمود هركس در تبعيت ايشان باشد يقين بداند كه انحراف ندارد.

امام‏شناسي شيخ بزرگوار (اع)

شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه كسي است كه با دليل حكمت حركت مي‏كند و خدا خودش را به ايشان معرفي فرموده و همه موجودات را هم به ايشان معرفي كرده به نوع معرفت فؤادي. ايشان كسي است كه واقف شده بر نقطه علم و نقطه علم نور است كه در همه موجودات سريان و جريان دارد. پس اين بزرگوار همه موجودات را با آن چشم ديده و مشاهده فرموده. سيد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 157 *»

بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايند ما از كساني هستيم كه وقتي به اين عالم نگاه مي‏كنيم عوالم ديگر را در آن مي‏بينيم. ما به ديده‏اي مشاهده مي‏كنيم كه آن ديده خطا نمي‏كند. كدام ديده است كه خطا نمي‏كند؟ همان بينش حكمت است. مي‏فرمايد ما به آن ديده نگاه مي‏كنيم و واقف بر اشيا شده‏ايم. الحمدللّه رب العالمين خداوند اين كرامت را به ما فرموده، كه چنين بزرگواراني را به ما شناسانيده و محبت چنين بزرگاني را به ما مرحمت فرموده و نعمت تسليم بودن در مقابل فرمايشاتشان را به ما كرامت كرده است.

اين بزرگوار دوازده قصيده در مصائب سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه سروده‏اند. كه اين قصايد متضمن حقايقي است از نقطه ديد اين بزرگوار همان ديدي كه با آن ديد خطا نمي‏كند. ديد اين بزرگوار نسبت به سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و نسبت به شهادت و فضايل و مناقب آن بزرگوار و سرّ شهادت آن حضرت ديد فؤادي است. در اين دوازده قصيده چهره حسين صلوات‏اللّه عليه نمايان است. يعني چهره حقيقي آن حضرت، چهره‏اي كه خدا با آن چهره سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را معرفي فرموده به عالمها كه از جمله عالمها و بالاترين عالمها عالم فؤاد است. او امام حسين 7را با اين ديد، شناخته و مشاهده كرده است، با چشم فؤادي، با بصيرت نوري، با آن ديدي كه خطا ندارد و ديدي كه حق‏بين است. همان‏طوري كه خدا حسين 7را معرفي فرموده است الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا ان‏يقولوا دقت بفرماييد در كلمه اخرجوا و جمله الاّ ان‏يقولوا ربناالله. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق اذن قتال داده‏شد به كساني كه از ديارشان، از خانه‏هاشان، از

 

«* معرفت فؤادي صفحه 158 *»

شهرهاشان، آن‏جايي كه وطنشان بوده، متعلق به خودشان بوده و حق ايشان بوده، آواره گرديدند. كه از نظر باطن مراد شهر حقيقي ايشان است كه آنها را از آن‏جا اخراج كردند و آن شهر مقام ولايت ظاهري و مقام خلافتشان در ظاهر است. خدا ايشان را خليفه خودش قرار داده بود، رسول اكرم9ايشان را خليفه و وصي خودش قرار داده بود و به خاص و عام امت فهمانيد كه ايشانند صاحبان ولايت و خلافت و وصايت من. و به‏طوركلي شأن خلافت و وصايت متعلق به ايشان است. اما اين بزرگواران را از اين مقام ـ در ظاهر ـ آواره كردند و به زور و اكراه آنها را اخراج كردند. خداوند از آن انكارشان در اين آيه مباركه از نظر باطن به «اخراج» تعبير آورده‏است الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق مقام اين بزرگواران را انكار كردند بغير حق. به چه جهت علي نبايد خليفه و وصي رسول اللّه باشد؟ به چه جهت حضرت امام حسن صلوات‏اللّه عليه نبايد خليفه رسول خدا باشد؟ به چه جهت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه نبايد خليفه خدا و وصي رسول اللّه باشد؟ چه جهت در كار بوده؟ به چه جهت انكار كردند؟ هيچ جهت در كار نبود مگر اين‏كه ان‏يقولوا ربنا الله اين بزرگواران مي‏گويند، دقت بفرماييد در جمله يقولوا اين ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين مي‏گويند چرا مقام ولايت و خلافت و وصايتشان غصب شد، شئونات آنها انكار شد، چرا از اين مقام اخراج شدند؟ اما تعبير قرآن اين است كه اينها «مي‏گويند» نمي‏فرمايد: اينها «گفتند» بلكه مي‏فرمايد ان يقولوا اينها بعد از اين خواهند گفت. سخن اينها بعد از اين است، حرف اينها بعد از اين است، بعد از اين خواهند گفت ربنااللّه. ولي اين سخن را كي و كجا گفتند؟

 

«* معرفت فؤادي صفحه 159 *»

همه ائمه، حتي رسول اكرم9 كي و كجا گفتند؟ همان وقتي كه حضرت حسين 7گفت ربنااللّه. حسين از زبان همه گفت ربّ ما اللّه است و ما عبديم و ما سزاوار خلافت و رسالتيم. چرا؟ چون ما عبد اوييم و حق عبد است كه جانشين مولي گردد. و آن بزرگوار با شهادت خود نشان داد ربنااللّه را كه اللّه ربّ ما و آقاي ما است. اللّه خالق ما است و ما در مقابل او عبد خاضع هستيم، عبد ذليل هستيم. به همين شهادت كه اظهار حقيقت لااله‏الاالله بود و شرح و تفسير و تبيين عملي لااله‏الاالله بود، با نفي خود و اضمحلال خودي خود، لااله را تفسير كرد و الاالله را آشكار فرمود و الوهيت و ربوبيت خداي متعال را در تاريخ بشريّت مانند روز نمايان ساخت. آن حضرت به طور عملي فرمود ما از خود هيچ نداريم. اين كربلاي ما است كه هرچه داشتيم در راه خدا داديم.

شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه، اين عالم ربّاني، اين حكميم صمداني، اين انسان مستقيم و متمسك به ولايت علي صلوات‏الله عليه، اين كسي كه انحراف در او و در گفته‏هايش نيست، در اين دوازده قصيده بدون هيچ انحرافي چهره مبارك سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و هدف از شهادتش را ترسيم كرده و نشان داده است و خواسته‏هاي ابي عبدالله الحسين و هدفهاي حسين و آنچه را كه سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه براي آن كشته شده، همه رابه زبان شعر بيان كرده‏است. اگر خوب دقت كنيم جز حسين 7در اين دوازده قصيده پيدا نيست، آن‏چنان‏كه خودش فرمود ان اللّه خلق الخلق ليعرفوه فاذا عرفوه عبدوه فاذا عبدوه استغنوا بعبادته عن عبادة ماسواه خدا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 160 *»

آفريد خلقش را كه خدا را بشناسند، وقتي شناختند خدا را، او را عبادت كنند، بندگي كنند و وقتي كه خدا را بندگي كردند و به عزت بندگي او عزيز شدند بي‏نياز بشوند از غير خدا. ديگر به بندگي غير خدا احتياج نداشته باشند و استغنوا بعبادته عن عبادة ماسواه براي غير خدا بندگي نكنند، قيل يابن رسول‏اللّه ما معرفة اللّه؟ معرفت خدا چيست؟ فرمود معرفة اهل كل زمان امامهم اين‏كه اهل هر زماني امامشان را بشناسند، اين معرفت خدا است همان‏طوري كه قرآن مي‏فرمايد الاّ ان‏يقولوا ربّنا اللّه سيدالشهداء مي‏فرمايد خدا را در چهره من ببينيد ربّنااللّه من عبدي هستم كه مضمحل شده‏ام و خدا را آشكار كرده‏ام. فاني شده‏ام براي آشكار شدن خدا و تا خداي باقي را به شما نشان بدهم. پس معرفة اهل كل زمان امامهم اين توحيد سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه است و در اشعار شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه هدف توحيدي سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه بيان شده است. همين‏طور فضايل آن بزرگوار را بيان فرموده و در اشعار او آنها را مي‏بينيم و مشاهده مي‏كنيم. پس با اجازه از روح مطهر خود شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه اين گونه تعبير مي‏آورم و مي‏دانم ايشان راضي هستند به اين تعبير كه بگوييم اين دوازده قصيده مدرسه حسين است، مدرسه اباعبداللّه است، مدرسه سيدالشهداء است كه هركس اين دوازده قصيده را فرابگيرد، از آنها الهام بگيرد، و آنها را بخواند به منظور الهام گرفتن، درس آموختن و شناسايي، مي‏شناسد خدا را، مي‏شناسد رسول را، مي‏شناسد ائمه طاهرين را، مي‏شناسد نقبا و نجبا را، مي‏شناسد دنيا و آخرت را، مي‏شناسد خود را، مي‏شناسد همه چيز را. مدرسه حسين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 161 *»

صلوات‏اللّه عليه در اين دوازده قصيده شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه كه به صورت مرثيه سرايي است، نمايان است. چه مرثيه‏اي كه همه‏اش عبارت است از فرآورده‏هاي اين بزرگوار از سير الي‏اللّه، از سير فؤادي كه اين بزرگوار كرده، و در آن سير حسين 7 را يافته، سيدالشهداء7را يافته، كربلا و سّر شهادت آن بزرگوار را يافته و هرچه را كه در سير فؤادي خود يافته، همه را در اين دوازده قصيده ذكر كرده است. پس اين همان مدرسه‏اي است كه اگر كسي رو به آن مدرسه كند مولاي خودش و هدف مولايش را مي‏شناسد.

سيدبن طاووس رحمه‏اللّه عليه نقل مي‏كند، بمانند روز دوم محرم

مولاي ما صلوات‏اللّه عليه در مقابل اصحابش ايستاد و فرمود ان الدنيا قدتغيرت و تنكرت و ادبر معروفها فلم‏يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل آگاه باشيد دنيا پشت كرده است و دنيا ناپسند است، خوبيهاي دنيا پشت كرده و از دنيا باقي نمانده مگر بمانند ظرف آبي كه كسي اين ظرف آب را واژگون كند و آبها بريزد و چند قطره آب در آن باقي بماند. دنيا اين‏چنين است، زندگي بسيار سخت و ناملايمي باقي مانده است. زيرا ملاك دلخوشي در دنيا عمل كردن به حق و دوري نمودن از باطل است. مي‏فرمايد الا ترون الي الحق لايعمل به و الي الباطل لايتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء ربه حقاً حقاً مگر نمي‏بينيد كه به حق عمل نمي‏شود و از باطل و انجام باطل خودداري نمي‏گردد و چون چنين است مؤمن در لقاي پروردگارش و رفتن از اين دنيا شوق پيدا مي‏كند شوق مسلَّمي و بايد اين‏چنين باشد فاني لا اري الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما آگاه باشيد! من نمي‏بينم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 162 *»

مرگ و مردن و رفتن از اين دنيا را مگر سعادت و در يك چنين زماني و در يك چنين اوضاعي مؤمن بايد از دنيا برود، مؤمن نبايد دلبند بشود به اين دنيا، اين زندگي چه ارزش دارد؟ من نمي‏بينم ماندن دراين دنيا و زندگي با ستمگران را مگر لئامت و پستي و در زندگي كردن با اين وضع بايد پست بشوم، و چه‏طور راضي بشوم به اين پستي؟ مؤمن عزيز است او هيچ‏وقت پست نمي‏شود. از فرمايشات ديگر حضرت اين است. مي‏فرمود ان الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه مادرت معايشهم و اذا محصوا بالبلاء قلّ الديّانون مردم شناسي سيدالشهداء اين است در مدرسه سيدالشهداء مردم شناسي است. مي‏فرمايد اين مردم همه‏شان بندگان دنيا هستند كه طوق عبوديت و بندگي اين دنيا را به گردن خود نهاده‏اند و براي بدست آوردن دنيا دست از بندگي خدا برداشته‏اند.

شب تاسوعا است، شب نهم محرم است، شب عَبره و عِبرة است، هم گريه و هم پند گرفتن، هم گريه و هم عوض شدن. در اين مدرسه بايد عوض شد، كجا ما مي‏خواهيم عوض بشويم؟ كجا مي‏توانيم تغيير حال بدهيم جز در درگاه سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و در آستان مبارك اين بزرگوار؟ الناس عبيد الدنيا مردم بندگان دنيا هستند، طوق عبوديت دنيا را به گردن گذاشته‏اند و الدين لعق علي السنتهم دين يك لفظ سرزباني شده. دين مي‏گويند، اسم دين مي‏برند، اسم قرآن مي‏برند، اسم اسلام و ايمان مي‏برند، اسم خدا و پيغمبر و امام مي‏برند، اما لقلقه زباني است لعق علي السنتهم يك تعبير زباني و رسمي است، بي‏معناست يحوطونه مادرت معايشهم در اطراف دين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 163 *»

مي‏چرخند تا وقتي كه زندگي مي‏گردد. اگر دين صدمه به دنيا نداشت خوب است، اگر دين منافات با دنيا نداشت خوب است، اگر دين دنيا را تأمين كرد، دنيا را تقويت كرد خوب است. به اسم دين شكم سير شد خوب است و با دين زندگي گذشت خوب است اما فاذا محصوا بالبلاء قلّ الديّانون يك قدري دين با زندگي منافات پيدا كند، يك قدري دين زندگي را بر انسان تنگ كند، يك قدري دين عزت دنيايي را ببرد، مال كم به سراغ انسان بيايد، فقر به سراغ انسان بيايد، سيدالشهداء اين مردم شناس واقعي، اين جامعه شناس الهي مي‏فرمايد اين مردم اگر آزمايش شوند و گرفتار بلاها گردند ديندار بسيار كم خواهد بود قلّ الديّانون قدري در فشار زندگي قرار بگيرند ديگر دينداري تمام است. حسين حسين‏ها تمام است، گريه‏ها تمام است، قرآن خواندنها تمام است، رو به خدا آوردنها تمام است. آخر چرا امام حسين 7 را كشتند؟ چرا بزرگان دين هدف دشمنيها قرار گرفتند؟ چرا هنوز هم كه هست بعضي نسبت به شيخ احمد احسائي توهين مي‏كنند با داشتن چنين مكتبي؟ غير از اين است كه به سبب بيان حقيقت تشيع و احياي باطن تشيع تكفير شد، گفتند كافر است؟! براي خاطر اين مكتب و براي بيان اين حقايق و باطن تشيع، قلب مقدس فرزند فاطمه را پاره پاره كردند، مسمومش كردند. آن بزرگوار ديگر را خون جگر كردند بواسطه اهانت و جسارت به آن بزرگوار، آن بزرگوار ديگر را آواره كردند و شاملش مي‏شود به تبعيت از مولايش الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الاّ ان‏يقولوا ربنااللّه مگر جرم اين بزرگوار در همدان چه بوده؟ او هم مي‏گفت رب ما اللّه است و ائمه طاهرين امامان صادق و راستگويند. اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 164 *»

بزرگواران اين‏همه مصيبتها و بلاها را ديده‏اند براي اين مكتب، براي بيان اين حقايق، از طرف كساني كه مدعي دينداري هستند، چرا؟ براي آن‏كه آنها بر دنياي خود مي‏ترسند الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم دين لفظي است سر زبانها. الآن هم كربلا است، مگر كربلا تمام شد؟ مگر عاشورا تمام شد؟ الناس عبيد الدنيا مردم بندگان دنياشان هستند و دين بر سر زبانهاشان رفت و آمد مي‏كند يحوطونه مادرت معايشهم قربانشان مي‏شويم، سينه مي‏زنيم، نوحه هم مي‏خوانيم، اشك مي‏ريزيم اما يحوطونه مادرت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قلّ الديّانون در مواقع امتحانها و آزمايشها و گرفتاريها ديندار كم است.

حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه در مثل امروز (هشتم محرم) محاصره شدند. مثل امروز شدت محاصره زياد شد. البته محاصره از چند روز پيش بوده و از روز هفتم محرم سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه با اهل‏بيت طاهرين و اصحاب گراميش سخت محاصره شدند. يعني محدوده معيني بود كه مي‏بايست از آن محدوده خارج نشوند. اما تا مثل امروز هنوز براي بعضي از اصحاب ظاهراً معلوم نبود كه چه خواهد شد، آيا بنا است جنگ بشود يا راه را باز خواهند كرد كه حضرت تشريف ببرند. در همين هنگام ديدند از دور سواري مي‏آيد ولي اين سوار همراه با سلاح است و خودش را روي اسب خم كرده تا شناخته نشود. رسيد به سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و سلام نكرد اما بر حر و اصحاب حر سلام كرد و نامه‏اي را از عبيداللّه بن زياد لعنه‏اللّه عليه به او داد. در آن نامه نوشته بود «اما بعد فجعجع بالحسين حين بلغك كتابي هذا و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 165 *»

يقدم عليك رسولي و لا تنزله الا بالعراء في غير خضر و علي غير ماء و قدامرت رسولي ان‏يلزمك و لايفارقك حتي يأتيني بانفادك امري والسلام» نامه ابن زياد است، اي حر! «جعجع بالحسين» اين كلمه‏اي است كه خيلي معني در آن است. بر حسين سخت بگير در جايي مكانش بده كه آب و علفي آن‏جا نباشد و محل توقفش را كاملاً تنگ كن، اين كلمه از نظر لغت عرب خيلي معني دارد. ديگر محاصره شديد شد. حضرت با اين خطبه اصحاب را با خبر فرمودند آنها هم اظهار داشتند كه ما هم شهادت و كشته شدن با تو را غنيمت مي‏دانيم، حاضر نيستيم بدون تو بمانيم. هلال بن نافع از جا برخاست و عرض كرد واللّه ما ملاقات خدا را كراهت نداريم بلكه دوست داريم و ما بر همان نيتها و بصيرتهاي خودمان هستيم. برير برخاست عرض كرد «لقد منّ اللّه علينا ان‏نقاتل بين يديك و يقطّع فيك اعضاؤنا ثم يكون جدك شفيعنا يوم القيمة يابن رسول اللّه» به خدا قسم خدا منت گذارده بر ما كه در راه تو مقاتله كنيم، در راه تو شمشير بزنيم، بكشيم و كشته بشويم و همه اعضاي ما در راه تو پاره پاره بشود، تكه تكه بشود و قطعه قطعه بشود و بعد هم در روز قيامت جد شما شفيع ما باشد. در هر صورت بر حضرت سخت گرفتند. حضرت هنگام ورود به كربلا فرمودند نام اينجا چيست؟ تا عرض كردند كربلا است، چشمهاي مباركشان پر از اشك شد. فرمودند اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء خدايا من پناه به تو مي‏برم از غصه و بلا. حضرت دستور فرمودند خيمه‏ها را نصب كنند. ديگر براي اصحاب مسلم شد ماندن حضرت. حضرت توقف فرمودند و آن‏طور كه معلوم است از راه رسيده‏اند در بين راه هم آب ذخيره‏نكرده بودند،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 166 *»

از ديروز هم در اين محل حضرت را در محاصره گرفته‏اند پيش از محاصره هم كه حضرت چندان آبي تهيه نكرده بودند. اصحاب هم هر يك آبي همراه داشته‏اند ايثار كرده‏اند، هركس آبي در ظرفش موجود داشته به رفيقش كه آب نداشته داده است، ديگر در روز هشتم و نهم در نهايت شدت و كم‏آبي بودند.

ملاك فضيلت علم و معرفت است

اجمال بحثهاي گذشته را عرض كنم كه بحث روشن باشد. عرض كردم هركس هر چيزي را ادراك مي‏كند و به هر چيزي معرفت پيدا مي‏كند، علم پيدا مي‏كند، خداوند متعال آن را به او تعليم كرده است، خدا آن چيز را براي او تعريف و توصيف فرموده تا توانسته نسبت به آن‏چيز معرفت و علم پيدا كند و آن را ادراك كند. و عرض كردم نظر به اين‏كه مخلوق در مراتب مختلف قرار دارد، تعريف و تعليم خداوند هم مختلف است. براي هركسي مناسب خود او تعريف مي‏فرمايد، هرچه را به هركس معرفي مي‏كند و مي‏آموزد مناسب شأن و مرتبه خود آن شخص آن را به او مي‏آموزد و براي او تعريف و توصيف مي‏فرمايد.

بنابراين هركس عملي انجام مي‏دهد، ارزش آن عمل بستگي تامي دارد به نيّتش و ارزش نيتش بستگي دارد به علم و ادراكش. پس هر كس هر عملي را انجام مي‏دهد اين عمل در حكم جسد و بدن است و نيّت او در حكم جان و روح آن عمل است. و معلوم است عملي كه بدون جان و روح باشد آن عمل مرده است، ارزش ندارد. عمل وقتي عمل است كه داراي جان و روح باشد و اين روح و جان همان نيّت است مي‏فرمايد لكل امرء ما نوي براي هركسي و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 167 *»

نتيجه عمل هر كسي همان است كه نيّت كرده، همان انگيزه‏اي‏است كه با آن عمل را انجام داده است. حال نيت يا جان و روح ممكن است در حدّ جسماني و مربوط به همين عالم و همين جسم باشد باين طور كه هيچ جاني بالاتر و بهتر از اين براي عمل نباشد. پس ارزش اين عمل به مقدار همان نيت است مثل اين كه كسي بدون ادراك و توجه كامل بلكه از روي عادت نمازي بخواند. در اين نماز هيچ روح و جاني نيست مگر اين‏كه نمازي خوانده به رسم عادت. حتي انديشه و فكر نماز را نداشته. درست مثل حيواني است كه عادتش داده‏اند، بدون هيچ تصميم و رويّه و انديشه‏اي، راه آخور و چرا را مي‏داند و پيدا مي‏كند. بدون اين‏كه فكر كند چرا اين كار را مي‏كند. حال اين عمل عملي است كه جان و روح آن، عادتي غريزي است و عادتي حيواني و در سطح  حيوانيت عنصري است. پس اين عادت جسماني غريزي، جان و روح اين عمل است و ارزش اين عمل به مقدار همين جان و روح است و نتيجه‏اش هم همين نتايج دنيوي است.

بعضي از اعمال، روح و جاني بالاتر دارد و آن عملي است كه با فكر و با تدبير و با انديشه انجام مي‏شود، عقل به كار مي‏افتد و انسان را وادار به عمل مي‏كند. ارزش اين عمل بالاتر است، چرا؟ به جهت اين‏كه جان اين عمل بالاتر است، روح اين عمل و جان اين عمل جاني است عقلاني يا نفساني، جان و روحي بالاتر دارد. و اگر عمل علاوه بر اين‏كه با آن فكر و انديشه انجام مي‏شود، محبت به انجام آن يا نفرت در ترك آن هم به آن ضميمه مي‏شود، يعني اگر كاري را انجام مي‏دهد از جهت محبت و معرفت ذاتي به آن كار است

 

«* معرفت فؤادي صفحه 168 *»

يا اگر كاري را ترك مي‏كند به جهت بغض و دشمني با آن عمل بد است، اين عمل جاني عاليتر و بالاتر و روحي رساتر دارد و نتايج اين عمل هم بيشتر و دائمي‏تر است. پس شكي نيست كه نيّتها يعني جانهاي عمل، باعث ارزش عمل است كه اگر عمل از نيتي سرچشمه بگيرد كه آن نيّت يعني آن جان و آن روح، بي‏ارزش باشد، عمل هم بي‏ارزش است. پس ارزش عمل از كجا فهميده مي‏شود؟ از جان و روح عمل، از روح عمل فهميده مي‏شود كه اين عمل ارزش دارد يا ندارد. پس اعمال ارزش پيدا مي‏كند به نيتها و نيتها ارزش پيدا مي‏كنند به علم و معرفت و مقدار ادراك.

خلاصه مطلب اين‏كه مدار فضيلت و ارزش، و محور كرامت و جلالت و عظمت در اعمال انساني، علم و معرفت است و نيتي كه از علم و معرفت سرچشمه بگيرد، عملي كه با آن نيت انجام مي‏شود عملي باارزش و گرانبها است. انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبايل لتعارفوا انّ اكرمكم عند الله اتقيكم ما شما را از آدم و حوّا آفريده و خلقتان كرديم و شما را دسته دسته‏ها و شعبه شعبه‏هاي مختلف قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد و با يكديگر رفت و آمد و معاشرت كنيد. پس در اين خلقت ظاهري با همه اختلافي كه در نژاد و رنگ و زبان داريد، فضيلتي بر يكديگر نداريد، ولي بدانيد مدار فضيلت در بين شما و ملاك ارزش و عظمت در بين شما تقوي است ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم گرامي‏ترين شما نزد خدا آن كسي است كه تقواي او بيشتر باشد و اين تقوي همان علم است يعني علم و عمل داشته باشد. زيرا در واقع علم همان عمل است و عمل همان علم است با اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 169 *»

تفاوت كه وقتي درباره عمل حيث اعلايش را ملاحظه مي‏كنند اسمش را مي‏گذارند علم و وقتي حيث ادنايش را ملاحظه مي‏كنند اسمش را مي‏گذارند عمل. درباره هر عملي، علم جان و روح آنست. علم و معرفت عمل و كار مراتب باطني و عالي انسان است. وقتي آن مراتب عملي را كه از آنها خواسته شده ــ كه همان علم و معرفت است ــ انجام دادند، همين تقواي آنها است. بعد از آن علم و معرفت مراتب بالا، نيت پيدا مي‏شود كه نيت انگيزه عمل است. پس عمل همان علم آشكار شده است و نيت عملي است كه در روح و قلب انسان وجود دارد. در واقع عمل همان علم پياده شده در اين جسم است كه اسمش را مي‏گذارند عمل. پس علم همان عمل است و عمل همان علم است و نسبت به يكديگر جهت اعلي را علم و جهت ادني را عمل مي‏گويند.

پس تقوي يعني علم و عمل، و ارزش نيت بستگي دارد به همان علم و معرفت يعني تقواي باطني ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم گرامي‏ترين شما نزد خدا آن كسي است كه علم و عملش بيشتر باشد، اگر چه گاهي نتواند مطابق علمش  رفتار كند، از حيث عمل نتواند مانند باطنش رفتار كند. پس ملاك فضيلت علم است، البته علمي كه شخص در فكر عمل‏كردن به آن باشد وگرنه علمي كه صاحبش در فكر عمل‏كردن به آن نباشد و نخواهد مطابق آن عمل كند، آن براي صاحبش وبال است. مانند بلعم باعورا است كه با آن علمي كه خدا به او كرامت كرده بود و موسي علي نبيّنا و آله و7 را شناخته بود، اما مقام نبوت آن حضرت را انكار كرد و با آن حضرت مخالفت كرد. حتي تأييد كرد صفورا دختر شعيب را بر ضد موسي 7. علمي كه عمل همراهش

 

«* معرفت فؤادي صفحه 170 *»

باشد و مطابقش عمل‏بشود، ملاك كمال و فضيلت است و محور عظمت و جلالت است و ملاك ارزش انسان است. البته موانع در كار هست و نمي‏گذارند شخص مطابق علمش رفتار كند، ولي اين شخص چون علم دارد و در فكر هست كه هرگاه فرصتي دست داد مطابق علمش عمل كند، او نزد خدا گرامي است هرچند عملش با علمش مطابقت نمي‏كند.

بحث در اين است، كه بطور كلي ملاك ارزشها علم است، آن هم علمي اين‏چنين. ملاك تقوا و فضيلت علم و معرفت است. از اين جهت در وصف عالِم ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين مي‏فرمايند؛ مجلس عالِم بهتر است از دوازده هزار ختم قرآن يا فرمودند: نظر كردن به عالِم عبادت است همچنان‏كه نظر كردن به كعبه و قرآن عبادت است. خواب عالِم عبادت است، مركّب عالم بالاتر است از خون شهدا مداد العلماء افضل من دماء الشهداء علم ملاك فضيلت است، ملاك عظمت است، علمي كه به تعليم خدا باشد و علم باشد.

همان‏طور كه عرض كردم مراتب علم مختلف است. يك علمي است در رتبه جسماني و در سطح جسماني يعني همين اندازه كه شما مي‏دانيد اين خاك خاك است، اين خودش علمي است كه خدا تعليم كرده. اما اين علم به اندازه همين خاك ارزش دارد. وقتي عالِم شديد كه آتش مي‏سوزاند، شما عالميد و علم داريد و اين علم را هم خدا كرامت كرده است، اما ارزش اين علم چه‏قدر است؟ همين اندازه است كه آتش مي‏سوزاند. در رتبه بالاتر كسي در عالم نفس به علوم نفسانيه عالم مي‏شود كه از علوم نفسانيه مي‏شود شمرد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 171 *»

همين شريعت و علم طريقت را. همين‏طور مراتب بالاتر تا مي‏رسد علم به جايي كه اسمش را مي‏گذارند معرفت، يعني علم فؤادي، علم نوري. شخصي كه عالم باشد به علم فؤادي و عارف باشد به معرفت فؤادي، او يقيناً عامل هم هست و مطابق علمش، عمل كننده است. چرا؟ چون عالَم فؤاد عالَمي است كه جز عاملين به آن‏جا راه ندارند. عالم نوري است كه جز كساني كه به مقتضاي علمشان عمل مي‏كنند و مطابق علمشان رفتار مي‏كنند، كسي ديگر آن‏جا راه ندارد. به اندازه‏اي آن‏جا نوراني و عظيم و جليل است كه عالِمي كه راه به آن عالَم پيدا كند خودش مي‏شود عين نور، خودش مي‏شود ظهور خدا، خودش مي‏شود آن نفسي كه «من عرفها فقد عرف اللّه و من انكرها فقد انكر اللّه» نفسي مي‏شود كه اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه درباره‏اش فرمودند: هركس او را بشناسد خدا را شناخته و هركس او را نشناسد خدا را نشناخته. عالم فؤاد و عالم نور و ظهور ربّ يك چنين عالمي است و عالِمي كه به آن‏جا راه يافته و آن نوع علم را خداوند به او تعليم كرده او به طور يقين به آن علم عامل است و به مقداري عامل است كه تمام وجودش مي‏شود آن علم و تمام وجودش مي‏شود آن عمل. ديگر مقامي بالاتر از اين در عرصه رعيت نيست. سلمان منّا اهل‏البيت سلمان از ما خاندان شده، از اهل‏بيت شده، يعني شده ظهور خدا. چرا؟ چون اهل‏بيت صلوات‏اللّه عليهم اجمعين همه ايشان امتيازاتشان اين است كه شده‏اند ظهور خدا. چون ظهور خدا هستند داراي امتيازاتي هستند كه ديگران از آن امتيازات  محرومند و هركس منّا شد، يعني هركس از اهل‏البيت شد او هم ظهور و تجلي خدا مي‏شود و در عرصه رعيت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 172 *»

ذره‏اي معصيت در او پيدا نمي‏شود، در عرصه رعيت مي‏شود معصوم. يعني معصوم تبعي، كه به متابعت ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم در عصمت است و وقتي كه به واسطه متابعت از ائمه اطهار صلوات‏اللّه عليهم اجمعين در عصمت شد، ديگر در او عصيان و معصيت نيست و وقتي كه در او معصيت نبود، مي‏شود عالم با عمل و عامل با علم. ديگر او در لحظه‏اي از لحظاتش بدون علم و بدون عمل نيست. او هميشه عالم و عامل است حتي اگر بخوابد خوابش عبادت است، نفس بكشد تسبيح است. تمام مقاماتي كه براي عالم ذكر شده در درجه اول شأن يك چنين عالمي است كه توانسته در چنين عرصه‏اي قرار بگيرد، يعني در عالم نور، در عرصه فؤاد، عالِم و عامل به حقايق فؤادي مي‏باشد. در يك چنين كسي اگر معصيت پيدا بشود ظهور شيطان است، اگر لحظه‏اي به علمش عمل نكند مي‏شود مظهر شيطان و اگر مظهر شيطان بشود امام 7به طور مطلق نمي‏فرمايد سلمان منّا اهل‏البيت سلمان از ما اهل‏بيت است يعني لحظه‏اي نمي‏شود كه سلمان در آن لحظه غير ظهور خدا باشد. در عرصه رعيت، مقام واصلين به مقام فؤاد و واقفين در عالم نور اين چنين است. سرتاپا شده‏اند نور خدا، شده‏اند ظهور خدا، شده‏اند ظاهر و تجلي خدا و شده‏اند خداي ظاهر در عرصه رعيت. در عرصه رعيت اين مقام براي يك چنين افرادي شايسته است كه به مقام فؤاد نايل شده‏اند. پس عمل ايشان از حيث ارزش بالاترين عملها است  حتي گفته ايشان از حيث ارزش بالاترين گفته‏ها است، شعر ايشان از حيث فضيلت، كرامت، جلالت و عظمت بالاترين شعرها است. چرا؟ چون از علم و معرفتي سرچشمه مي‏گيرد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 173 *»

كه بالاترين درجات علم و معرفت است.

بحث ما، در باره قصائد دوازده‏گانه شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه است و الحمدللّه رب العالمين در اين مدت خدا توفيقي نصيب ما كرد كه تا امشب در ارزيابي اين دوازده قصيده سخن گفتيم. اما وصف ما اندر خور اوهام ماست، و اي شيخ بزرگوار! وصف تو بيرون ز حدّ وهمهاست. چه كسي مي‏تواند جلالت اين اشعار را بفهمد؟ اين قصائد دوازده‏گانه تجليات فؤادي شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه است، فرآورده‏هاي فؤادي و نوري ايشان است. آنچه آن بزرگوار با آن ديد فؤادي، از جلالت سيدالشهداء مشاهده كرده و آنچه خدا به او معرفي كرده و تعريف فرموده از فضايل و مناقب آن حضرت، آنها را براي ما در قالب اين اشعار خود بيان فرموده است و تنها كسي مي‏تواند جلالت و ارزش اين اشعار را بفهمد، كه بر آن عالم واقف باشد. اما مقصود ما، اين است كه با ذكر اين فضايل و مصائب كه اين بزرگوار در اشعار خود آورده‏اند، خود را در معرض رحمت خدا قرار داده باشيم و اميد مي‏رود كه ان‏شاءاللّه در اين ماه عزيز و شريف به بركت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه از ابر رحمت الهي قطره‏اي نصيب ما هم بشود و ما هم به بركت توجه به اشعار اين بزرگوار و ارزيابي اين اشعار بتوانيم خود را در معرض رحمت و مغفرت خداوند متعال قرار دهيم.

پس در واقع شعر ايشان عمل ايشان است و عرض كردم ارزش عمل بستگي به ارزش نيّت دارد و ارزش نيّت به مقدار ارزش علم و معرفت است. حال معرفت و علم اين بزرگوار به سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه چه مقدار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 174 *»

است؟ همين اندازه ما مي‏دانيم اين بزرگوار در عرصه رعيت واقف به عالم فؤاد، و واقف به عالم نور است. اين مقدار را يقين داريم كه اين بزرگوار اول كسي است كه به تبعيت از قرآن و احاديث خبر داد كه عالمي بالاتر از عقل هست كه آن عالم فؤاد است و آن عالم نور و ظهور خدا است و احكام و مسائل آن عالم و آنچه را كه مربوط به آن عالم است، همه را بيان فرمود. اما قبل از اين بزرگوار كسي اين امور را اظهار نكرده، اگر چه در آيات و روايات مي‏خواندند اما نمي‏دانستند. الآن كتابهاي علماء موجود است و ما مي‏بينيم اول كسي كه از عالم فؤاد يعني عالم نور و ظهور خدا خبر داده اين بزرگوار است، شيخ بزرگوار شيعه، شيخ باطن تشيع و شيخ مطلق. معني شيخ مطلق در عربي «شخص بزرگ» است. بزرگ در عرصه فكر، بزرگ در عرصه عقيده و بزرگ در جامعه تشيع. اين بزرگوار كه به تمام معني بزرگ است به همان معناي وسيع كلمه شيخ، بزرگ عالم تشيع است كه از عالم فؤاد خبر آورد و گزارش داد، و عالم فؤاد و عالم نور خدا و عالم ظهور خدا را توضيح داد. پس اشعار اين بزرگوار و تمام آنچه نوشته و آنچه فرموده رنگ فؤادي دارد.

حال سخن ما، در مراثي اين بزرگوار است و از فرمايشات ديگر ايشان سخن نداريم. اين دوازده قصيده در ذكر مصائب مولاي ما سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه است. ارزش اين دوازده قصيده بستگي دارد به مقدار علم، به مقدار معرفت، به مقدار ادراك اين بزرگوار نسبت به فضائل حسين و شهادت حسين صلوات‏اللّه عليه. مگر ما مي‏توانيم بفهميم كه ارزش آنها چه‏قدر است؟ همين اندازه بايد اعتراف كنيم كه مقدار علم و معرفت ايشان را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 175 *»

نمي‏دانيم اما اين‏قدر را مي‏دانيم كه در عرصه رعيت و از عرصه رعيت كسي جز ايشان اظهار اين علم را ننموده است. در عرصه رعيت به حسب ظاهر نظير ندارد. اين‏همه كتابها، اين‏همه آثار علما در دست است، كداميك از علما يك چنين حقايقي و يك چنين انواري را در كتاب خود بيان كرده‏اند؟! پس از آنچه عرض‏شد مي‏يابيم كه ميزان علم و معرفت اين بزرگوار از همه علمها و معرفتها بالاتر است.

اصحاب معصومين :

معلوم شد كه ملاك فضيلت و محور جلالت و عظمت علم و معرفت است. اينك ما بر اساس اين ميزان مي‏توانيم صفحه تاريخ را ورق بزنيم، برويم‏جلو تا زمان رسول اكرم9،در ميان اصحاب رسول‏اللّه9و بعد اصحاب اميرالمؤمنين و بعد هم اصحاب امام حسن و بعد اصحاب امام حسين صلوات‏اللّه عليهم تا به الآنرا ارزيابي كنيم و مقدار علم صحابه هر يك و مقدار معرفت و ادراك اصحاب هريك را نسبت به معصومين: بيابيم.

در زمان رسول اكرم9 اين مسأله يقيني شيعه و متواتر نزد شيعه است كه همين‏كه رسول‏اللّه9 چشم از دنيا بستند ارتد الناس بعد رسول‏اللّه الاّاربعة چهار نفر باقي ماندند، بقيه مردم، تمام مرتد شدند، تمام مردم از دين برگشتند. اين را همه شيعه قبول دارند و اين روايات را نقل كرده‏اند. قرآن هم كه خبر مي‏دهد و ما محمّد الاّ رسول قدخلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم محمّد هم مانند رسولهاي ديگر است، آيا اگر اين بزرگوار بميرد يا كشته شود، همه شما از دين برمي‏گرديد؟! همين‏طور هم شد، تمام

 

«* معرفت فؤادي صفحه 176 *»

برگشتند الاّ اربعة اين چهار نفر چه كساني بودند؟ سلمان و ابي‏ذر و مقداد و عمّار. البته اينها هم مراتب دارند عمار كجا و سلمان كجا. سلمان اين موقعيت را دارد كه مي‏فرمايند لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لكفره اگر ابوذر بداند در قلب سلمان چيست تكفيرش مي‏كند يااين‏كه فرمودند: اگر كسي سلمان را بكشد مي‏گويد خدا رحمتش كند. مانند سلمان است در بين اصحاب رسول اكرم9كه عارف كامل است سلمان منّا اهل‏البيت البته نظيراين تعبير را درباره ابي‏ذر هم داريم اما باز نشان مي‏دهد كه سلمان از ابي‏ذر معرفت بيشتري داشته است.

اما اصحاب اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه، ببينيد آيا مولاي ما اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه از چه كسي تعريف كرده، مانند تعريفي كه از سلمان شده است؟ البته حضرت بعضي از اصحاب را مدح فرموده‏اند، در باره محمدبن‏ابي‏بكر يا در باره مالك اشتر مدح فرموده‏اند اما اين مدحها هيچ‏كدام در رديف مدح سلمان نيست  سلمان منا اهل‏البيت سلمان از ما اهل‏بيت است.

اما اصحاب امام حسن مجتبي صلوات‏اللّه عليه، فرمودند: اگر چهل نفر ياور پيدا بشوند من با معاويه صلح نمي‏كنم و با او جنگ مي‏كنم، حقم را مي‏گيرم. با اين‏كه حضرت خودشان را معرفي فرمودند چهل نفر بلند نشدند كه براي شهادت و كشته شدن با حضرت بيعت كنند. ديگر بعد از صلح گاه‏گاهي همان خصوصي‏ها به حضرت كه مي‏رسيدند مي‏گفتند السلام عليك يا مذل المؤمنين سلام بر كسي كه مؤمنين را ذليل كرده، يعني در اثر صلحي كه كردي ما را ذليل كردي. حضرت با خون جگر اينها را پهلوي خودشان مي‏نشانيدند و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 177 *»

مي‏فرمودند آخر انصاف بده اگر من با معاويه صلح نمي‏كردم به آن‏طوري كه خدا راضي است، جان من و شما كه از بين مي‏رفت، ديگر كسي نمي‏ماند. پس حالا در اثر اين مصالحه من شما محفوظ شديد، خون شما حفظ شد. مگر من مصالحه كردم به ذلّت؟ خير. بلكه  من مصالحه كردم به عزّت. گفتم امارت منافقين را من نمي‏خواهم تو بيا بر اينها امير باش ولي كاري به دين خدا نداشته باش.

اما اصحاب امام حسين 7، البته ملاك ارزشها و محور عظمت و فضيلت فراموش نشود، ملاك علم و معرفت است. در ميان اصحاب سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه دو نفر هستند كه داراي مقام علم و معرفت بودند، عالم به اسرار و مقامات و عارف به حقايق و داراي معرفت به مقامات سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه بودند. اول علي‏اكبر صلوات‏اللّه عليه، درباره اين بزرگوار و در جلالت شأن و بزرگي مقامش بس است كلام پدر بزرگوارش در آن موقع كه علي اكبر به ميدان تشريف مي‏برد، حضرت دست به دعا بلند كردند و عرض كردند اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقاً و خلقاً و منطقاً برسولك9خدايا شاهد باش كه به جنگ اين مردم مي‏رود جواني كه ــ دقت بفرماييد ــ آن جواني كه از حيث خلقت و از حيث خُلق و گفتار شبيه‏ترين خلق است به رسول اللّه9. خَلق شباهت ظاهري است، يعني خلقت ظاهري حضرت علي اكبر صلوات‏اللّه عليه طوري بوده كه درست مثل رسول اكرم بوده به طوري كه مي‏فرمايد ما هر وقت مشتاق ديدار رسول اكرم9 مي‏شديم به علي نگاه مي‏كرديم. منطق و گفتارش بمانند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 178 *»

رسول اكرم9بود سخن كه مي‏گفت آهنگ صدا و ارزش گفتارش هماهنگ صدا و ارزش گفتار رسول‏الله9بود. البته اينها همه فضل و فضيلت است، اما ملاك كلي فضيلت، علم و معرفت است و ميزان علم و معرفت او را سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه خبرداد به اين‏كه فرمود خُلقاً كدام خُلق؟ همان خُلقي كه خداوند عالم در قرآن مي‏فرمايد انّك لعلي خلق عظيم اي رسول ما تو بر يك خلق عظيم هستي و از جمله «خُلق» علم و تقوي و عمل است. از تمامي اعمال و اخلاق و صفات نفساني و عقلاني و فؤادي، امام 7 به خُلق تعبير آورده‏اند. سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه نعوذباللّه مبالغه كه نمي‏فرمايند. مي‏بيند علي اكبرش را و گزارش از خُلق او مي‏دهد كه خُلق او خُلق رسول اللّه است و در خُلق، شبيه‏ترين خَلق به رسول اللّه است. شما از اين كلمه چه مي‏فهميد؟ از عظمت علي اكبر صلوات‏اللّه عليه چه مي‏فهميد؟ دقت بفرماييد يعني اگر دليل نمي‏داشتيم كه ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين از همه خلق بالاترند حتي از انبياء هم بالاترند، همچنين اگر دليل نمي‏داشتيم كه انبياي گذشته از همه خلق بالاترند، ما مي‏توانستيم بگوييم كه حضرت علي اكبر مقامش بعد از رسول اللّه9است. اما اين دليلها جلوي ما را گرفته است و به مقتضاي اين دليلها است كه مي‏گوييم ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين مقامشان بعد از رسول اكرم است9 و بعد از ائمه طاهرين مقام انبياء است. پس مي‏گوييم بعد از انبياء، مقام علي اكبر است و در ميان خلق بعد از ائمه طاهرين و بعد از انبياي عظام كسي از علي اكبر بالاتر نيست. از اين فرمايش حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه اشبه الناس

 

«* معرفت فؤادي صفحه 179 *»

شبيه‏ترين خلق به رسول اكرم9از حيث خلق و خلقت و گفتار، اين طور استفاده مي‏شود.

باز در ميان اصحاب سيدالشهداء حضرت اباالفضل، عباس بن علي بن ابي‏طالب برادر امام حسين 7 است كه ملاك فضيلت و عظمتش، علم او است. فضيلت او تنها در جدا شدن دستهايش نيست. در تشنه لب از آب خارج شدن نيست، اگرچه فضيلت است اما آن فضيلتي كه فضيلت باشد، نيست. ابي‏ذر هم در آن ميدان و در آن بيابان و در آن كوهها به آب سردي رسيد نياشاميد، گفت اول بايد رسول اللّه بياشامند با اين‏كه از تشنگي از حال رفته و افتاده بود اما بعد از آشاميدن رسول اللّه9 از آن آب، ابي‏ذر آشاميد. اينها فضيلت بوده و هست اما اصل و اساس فضيلت نيست. اگر تير به چشم نازنين ابوالفضل زدند، اگرچه براي ايشان فضيلت است اما آن فضيلتي نيست كه ابوالفضل را از ساير صحابه بالاتر ببرد. اگر عمود آهنين به فرق مباركش زدند، فضيلت است اما باز هم اصل فضيلت نيست، شهادت حضرت قاسم شديدتر بوده از شهادت حضرت ابوالفضل. پس فضيلت ابوالفضل كه ايشان را از ساير صحابه بالاتر برده چيست؟ سيد بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه نقل مي‏فرمايند: كه من از شيخم و استادم و سِنادم و عمادم و ثقه‏ام شنيدم كه ايشان فرمودند: من واقف شدم به حديثي و ديدم حديثي را كه در آن حديث ذكر شده بود كه حضرت ابوالفضل داراي علمي بودند كه آن علم بالاترين مراتب علمي بوده و معرفتي داشتند كه آن معرفت بالاترين مراتب معرفت بوده است. تعبير ايشان اين است «انه (الشيخ اع) قد وقف علي رواية تدل

 

«* معرفت فؤادي صفحه 180 *»

علي علمه الفائق و فضله الرائق»  داراي يك چنين معرفتي بوده‏است. آن بزرگوار از واقفين به نقطه علم فؤادي و از علمائي بوده كه در عرصه نور قرار گرفته‏اند و شده‏بود ظهور خدا، تجلي خدا و آن نفسي كه «من عرفها فقد عرف اللّه». امام سجاد مي‏فرمايند: در روز قيامت عمويم عباس  مقامي دارد كه تمام شهدا به حال او و به مقام او غبطه مي‏خورند. اين جلالت و اين عظمت نيست مگر به واسطه علم و معرفت. يعني آن علم و معرفت براي ابوالفضل سرچشمه نيتي گرديده و آن نيت انگيزه عمل شده كه آن عمل شهادت ابوالفضل است. پس ارزش شهادت ابوالفضل، ارزش فداكاري و از جان گذشتگي اباالفضل  به مقدار علم و معرفتش بوده است و آن معرفت بود كه به شهادت آن حضرت جلالت بخشيده و عظمت داده‏است.

اما در باره ساير شهداء مدركي نداريم كه داراي مقام علمي بودند يا داراي معرفتي والا بودند يا واقف به حقايق و واقف به اسرار مقام امامت بودند يا مقامات عاليه امامت را مي‏شناختند. نهايت سيدالشهداء را امامي كه رسول اكرم9معين فرموده بود مي‏شناختند و به فضائلي از قبيل حسين سبط پيغمبر است، حسين بر ايشان امام است، اطاعتش واجب است، حسن و حسين فرزندان علي و فاطمه، افضل عترت هستند. حسن و حسين دو سيد جوانان بهشتند ـ و البته همه اهل بهشت جوانانند ــ بر اين قبيل فضايل آگاه بودند. علمشان و معرفتشان از اين سطح ظاهر تجاوز نمي‏كرده است. مدركي در دست نيست كه از اصحاب سيدالشهداء در باره آن حضرت، علمي و معرفتي فوق آنچه عرض كردم اظهار بشود، بلكه مي‏توان گفت پاره‏اي از آنها ــ

 

«* معرفت فؤادي صفحه 181 *»

مانند حر ــ سنّي بودند. پس هيچ‏يك از صحابه حضرت هم‏عرصه با حضرت ابوالفضل و حضرت علي اكبر نبوده‏اند حتي حضرت قاسم را نمي‏توان در رديف حضرت ابوالفضل و حضرت علي اكبر شمرد، چون ملاك فضيلت علم است، ملاك عظمت معرفت است. البته حضرت قاسم بر ساير صحابه فضيلت داشته‏اند. پس ان اكرمكم عند الله اتقيكم ملاك برتري علم است، معرفت است.

سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه مانند امشب (شب عاشورا) در خطبه خود فرمودند: من نمي‏بينم اصحابي را باوفاتر از اصحاب خودم و نمي‏بينم اهل‏بيتي را مهربانتر و نيكوكارتر از اهل‏بيت خودم، ولي اين فرمايش اثبات مقام علم و معرفت نمي‏كند. البته اصحاب كربلا از همه اصحاب معصومين: مقامشان بالاتر بود زيرا يقين به مرگ و شهادت داشتند و با اين حال اقدام به كشته شدن كردند. صحابه معصومين ديگر مانند اصحاب رسول اكرم9، اصحاب حضرت امير7، اميد به فتح داشتند، اميد داشتند كه اميرالمؤمنين 7 ممكن است پيروز شوند يا رسول اكرم9ممكن است غالب شوند، ممكن است ما زنده بمانيم و غلبه كنيم و پيروز بشويم. اما اصحاب سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه يقين داشتند كه شهيد مي‏شوند و با وجود اين سر از پا نشناخته به ميدان مي‏رفتند و يقين داشتند كشته مي‏شوند حتي يك نفرشان اميد نداشت كه زنده بماند و به طرف شهر و ديارش بازگردد. همه به شهادت يقين داشتند. همه مي‏دانستند كه فردا آخرين روز زندگي ايشان است، آخرين لحظات زندگي ايشان است. سيدالشهداء صلوات‏اللّه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 182 *»

عليه اعلام فرموده بودند كه هركس با من بماند كشته خواهد شد. هركس به عنوان لشكر حسين باشد يقيناً كشته خواهد شد. اين را يقين كرده بودند و اين نوع يقينها، يقينهاي عادي است، باز اين كرامتي نيست كه اصل كرامت باشد. اگر امروز امام شما، امام زمان صلوات‏اللّه عليه تشريف بياورند بفرمايند پشت اين ديوار دشمن ايستاده، آيا شما يقين نمي‏كنيد؟ پس اين يقينها يقين عادي است. فرمايش امام مورد اطمينان مؤمنين است. اگر مؤمن اين‏قدر ايمان نداشته باشد كه امامش از هرچه خبر مي‏دهد صادق است، اين چه ايماني است؟ پس ايمان داشتند يعني ايمان ظاهري و به همين ايمان ظاهري، يقين ظاهري و عادي پيدا كرده‏بودند كه فردا كشته مي‏شوند. با اين يقين به كشته شدن مقاومت كردند و در ميدان جنگ خود را به دم  شمشيرها و نيزه‏ها مي‏دادند و احساس درد هم نمي‏كردند. زيرا نيت آنها، نيت قوي و يقين قوي بود. بلكه يقينشان به كرامت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و اعجاز آن حضرت از حد يقين عادي بالاتر رفته بود و به يقين ايماني رسيده بود. حضرت فرمودند حال كه شما تصميم ماندن داريد و مي‏خواهيد با من بمانيد به بالا نگاه كنيد. شايد به صورت مبارك امام حسين نگاه كردند و تمام مقامات خودشان را مشاهده نمودند. هركسي مكان و جاي خودش را ديد كه بعد از شهادت كجا خواهد رفت.

درباره مؤمنين عادي مي‏فرمايد وقتي كه مؤمن لحظات مرگش فرا مي‏رسد، نگاه به اطرافش مي‏كند زن و بچه‏اش را مي‏بيند و چون به اين زن و بچه انس دارد، به اين خانه و زندگي محبت دارد، راضي نمي‏شود جانش را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 183 *»

بگيرند، به او گفته مي‏شود نگاه كن، نگاه مي‏كند مي‏بيند ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين را به او مي‏فرمايند آيا نمي‏خواهي با ما باشي و اين است مقامات تو و اين بهشت تو است و ما تو را در اين بهشت جاي دهيم؟ اين مؤمنهاي عادي يقين مي‏كنند و همان‏جا به مرگ راضي مي‏شوند و مي‏گويند خدايا جان ما را بگير. در چنين شبي حضرت براي اصحاب خطبه خواندند و بعد هم مقاماتشان را در چهره مبارك سيدالشهداء مشاهده كردند. البته بتدريج بر يقين و ايمان و علم آنها افزوده مي‏شد.

امام حسن صلوات‏اللّه عليه چهل نفر مي‏خواستند، چهل نفر ياور كه راضي به مرگ باشند پيدا نشد، نفرمودند حتماً كشته مي‏شويد، فرمودند همين اندازه راضي بشويد جنگ كنيد، راضي نشدند. تنها بيست نفر آمادگي خود را اظهار كردند. زمان حضرت امير صلوات‏اللّه عليه كه منافقين زيادي بودند. سعد بن وقاص پدر همين ابن سعد جزو لشكريان حضرت امير بود، اكثر آنهايي كه كربلا آمدند در لشكر اميرالمؤمنين 7بودند، حضرت هم مي‏ديدند كه اينها ذره‏اي به ولايت آن بزرگوار يقين نكرده‏اند. در زمان رسول اكرم9 همين‏طور منافقين در جنگها شركت مي‏كردند، ابوبكر و عمر و طلحه و زبير در جنگ حاضر مي‏شدند و آرزوي مرگ رسول اكرم9 را مي‏كردند. پس جا دارد كه امام حسين 7بفرمايد من نديده‏ام و نمي‏بينم اصحابي را باوفاتر از اصحاب خودم و انصافاً چنين وفايي در روزگار ديده نشده و نخواهد شد. اما اين وفاداري وفايي است در عرصه ظاهر و به اين وفاداري مقامشان از همه بالاتر شده و به اين وفا فضيلت پيدا كرده‏اند اما اين فضيلت؛ فضيلتي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 184 *»

نيست كه ايشان را در رديف سلمان ببرد، در رديف اباذر ببرد. خير، اگرچه سلمان و اباذر كربلا نبودند اما سلمان شايد در هر نفسي هزار بار، در كربلا كشته مي‏شد. چون واقف بوده و در عالم فؤاد كربلاي بعد از اين را مشاهده مي‏كرده. مگر سلمان هرگاه چشمش مي‏افتاد به سيدالشهداء صلوات‏الله عليه كربلا را نمي‏ديد؟ كربلا را مي‏ديد در چهره حسين و با ياد شهادت سيدالشهداء هزار مرتبه شهيد مي‏شد به واسطه اين‏كه علم و معرفت داشته، آن هم علم و معرفت فؤادي و نوري و به آن واسطه جلالت داشته، عظمت داشته است.

همچنين شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه و ساير مشايخ عظام اعلي‏اللّه‏مقامهم داراي معرفت فؤادي هستند و در عرصه حضرت علي‏اكبر و حضرت ابوالفضل و بالاتر از ساير صحابه مي‏باشند. از اين جهت اين بزرگواران در هر لحظه هزار بار شهيد شده‏اند. امام 7فرمودند كسي كه حسين 7 را بشناسد و بر او گريه كند، ثواب صد شهيد به او داده مي‏شود. و اين مقام و منزلت اين بزرگواران نيست مگر از جهت علم و معرفت ايشان و اين سخني را كه عرض كردم اگر نعوذباللّه اعتقادي ما نباشد و يقيني ما نباشد، علم و معرفت اين بزرگواران را به ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كوتاه شمرده‏ايم.

به مناسبت شب عاشورا وقايعي را ذكر مي‏كنيم. ابن‏زياد والي كوفه است و عمر سعد رئيس قشوني است كه آمده‏اند كربلا. ابن‏زياد مردم را جمع كرد در مسجد كوفه و رفت روي منبر نشست و گفت اي مردم شما مبتلا شديد به

 

«* معرفت فؤادي صفحه 185 *»

آل‏ابي‏سفيان. و مقصودش از مبتلا شده‏ايد اين بود كه ديروز معاويه و امروز يزيد بر شما حاكم شده‏اند و «وجدتموه كما تحبوه» اينها را يافتيد همان‏طور كه مي‏خواستيد. خوب دقت بفرماييد هميشه كربلا هست و هميشه عاشورا هست و هميشه نداي سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه بلند است، نداي يزيد هم بلند است. در نزد هر طاعت و معصيت حسين حاضر است، يزيد هم حاضر است و دعوت هر دو موجوداست. بعد گفت «و هذا اميرالمؤمنين يزيد» يزيد اميرالمؤمنين شده و شما مي‏دانيد خوش‏رفتار است با شما، به رعيت نيكي مي‏كند. «يعطي العطاء في حقه» عطا و بخشش مي‏كند «قدامنت السبل علي عهده» راهها ايمن شده «و كذلك كان ابوه في عصره» پدرش معاويه هم اين‏چنين بود و اين فرزندش يزيد هم بعد از او «يكرم العباد» بندگان را گرامي مي‏شمارد «و يغنيهم بالاموال» و با مال بي‏نيازشان مي‏كند «و يكرمهم» مكرّمشان مي‏دارد «و قدزاد في ارزاقكم مأة مأة» صد در صدر در رزقهاي شما، حقوق شما اضافه كرده است و دستور داده به من كه رزق شما را براي شما مضاعف كنم «و اخرجكم الي حرب عدوه الحسين» و شما را به جنگ دشمنش حسين بفرستم «فاسمعوا له و اطيعوه» سخن يزيد را بشنويد و او را اطاعت كنيد. سپس از منبر پايين آمد و شروع كرد به بخشش‏كردن. بعد به رؤساء قبايل گفت دسته دسته حركت كنيد و براي جنگ با حسين آماده شويد «و تكونوا عوناً لابن‏سعد» برويد و كمك ابن‏سعد باشيد. «فاول من خرج شمر» شمر ملعون با چهار هزار نفر حركت كرد، يكي از فرزندان سعد با نه هزار، «يزيد بن ركاب» با دو هزار، «حصين بن نمير سكوني» با چهار هزار و همين‏طور

 

«* معرفت فؤادي صفحه 186 *»

دو هزار نفر، سه هزار نفر، بيست هزار نفر به طرف كربلا حركت كردند. به شمر هم دستور داد و نامه نوشت كه برو پيش ابن‏سعد و بگو يا تصميم بگير و كار را يكسره كن يا رياست لشگر را به من واگذار كن. عصر تاسوعا به كربلا رسيد. نامه را به عمرسعد داد، عمرسعد نامه را خواند و گفت خودم جنگ را به عهده مي‏گيرم اگرچه اميد داشتم كار به صلح تمام بشود «و لا كرامة لك» عزت نبيني تو سرپرست سپاه پياده باش.

به مانند امروز عصر شمر وارد كربلا شد و به گمان خود براي فرزندان ام‏البنين از ابن‏زياد امان‏نامه گرفته بود. نظر به اين‏كه ام‏البنين از قبيله كلابيه و همقبيله با او بود، براي چهار فرزند ام‏البنين، عباس، جعفر، عبداللّه و عثمان امان‏نامه گرفته بود كه اين چهارنفر فرزندان حضرت امير بودند از ام‏البنين. آمد آنها را صدا زد و گفت من براي شما امان‏نامه آورده‏ام، اباالفضل به دستور امام7رفت ببيند چه مي‏گويد، وقتي كه گفت امان‏نامه براي شما آورده‏ام فرمود خدا لعنت كند تو را. «لعنك اللّه و لعن امانك» خدا تو را و امان تو را لعن كند «أتؤمننا» آيا تو به ما امان مي‏دهي «و ابن رسول اللّه لا امان له» و پسر رسول خدا سيدالشهداء نبايد در امان باشد؟ نبايد ايمن باشد؟! لشگر آماده جنگ است، عمرسعد صدا زد «يا خيل‏اللّه!» ببينيد شيطان چه‏طور كارها را ترتيب مي‏دهد! صدا زد اي لشگر خدا سوار شويد. «اركبي و بالجنة ابشري» و به بهشت مسرور باشيد. يعني اگر بكشيد يا كشته شويد بدانيد اهل بهشتيد. مظلوميت حضرت سيدالشهداء راببينيد! سواره‏ها و پياده‏ها حمله كردند به طرف خيام سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه، جلوي خيمه نشسته بودند و سر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 187 *»

خود را به زانوهاي مبارك تكيه داده بودند و حضرت را خواب ربوده بود. حضرت زينب آن هياهو را كه شنيدند نزديك آمدند و صدا زدند برادر، برادر! اين صدا را نمي‏شنوي؟ حضرت فرمودند الآن جدم رسول الله9را در خواب مي‏ديدم و آن حضرت به من فرمودند انك تروح الينا حسين تو داري به طرف ما مي‏آيي. حضرت تا اين كلمه را فرمودند حضرت زينب3لطمه به صورت مباركشان زدند و صداشان را بلند كردند واويلا حضرت فرمودند خواهرم ساكت باش، خواهرم باعث نشو كه اين قوم به ما شماتت كنند. يعني صدا را به صيحه بلند مكن، بعد به اباالفضل فرمودند: برادر! برو نزد اين قوم ببين چه مي‏گويند و چه تصميم دارند. حضرت عباس آمدند جلو با بيست نفر اسب سوار برابر آنها ايستادند و فرمودند چه شده، چه تصميم داريد؟ گفتند ابن‏زياد دستور داده كه يا بايد با يزيد بيعت كنيد يا با شما جنگ كنيم. حضرت فرمودند صبر كنيد تا من بروم خدمت برادرم و مطلب را به ايشان عرض كنم. حضرت آمدند با شتاب حضور سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و اصحاب هم ايستاده بودند. جريان را عرض كردند. آن چند نفر از اصحاب شروع كردند به موعظه كردن آن لشگر، كه آخر از اين كار دست برداريد مگر شما نمي‏دانيد كه با پسر دختر پيغمبر مي‏خواهيد جنگ كنيد! اما هر چه نصيحت كردند فايده‏اي نكرد. حضرت به اباالفضل فرمودند برگرد به سوي اين قوم اگر توانستي جنگ را تا فردا تأخير بيندازي و امشب را براي ما بگذارند تا ما امشب را براي پروردگار نماز كنيم، و با خداوند مناجات كنيم. خدا مي‏داند كه من دوست مي‏دارم نماز را، تلاوت قرآن را و زياد دعا كردن را. امشب را براي ما مهلت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 188 *»

بگير. حضرت اباالفضل برگشتند و گفتند شما تا فردا به ما مهلت بدهيد. در ابتداء نمي‏خواستند مهلت بدهند، اما از ترس لشگر گفتند امشب را مهلت مي‏دهيم.

حضرت اصحابشان را جمع كردند، امام زين‏العابدين 7مي‏فرمايد: خيمه من نزديك  خيمه پدرم بود، گوش فرا دادم ببينم حضرت چه مي‏فرمايند و من مريض بودم و عمه‏ام از من پرستاري مي‏كرد، شنيدم پدرم به اصحاب مي‏فرمودند: ثنا مي‏كنم بر خدا بهترين ثنا را و حمد خدا مي‏كنم بر رخا و بلاها. خدايا من تو را حمد مي‏كنم بر اين‏كه ما را گرامي‏داشتي به نبوت و به ما آموختي قرآن را و ما را در دين فقيه كردي و دينت را به ما فهمانيدي و قرار دادي براي ما گوشها و دلها و ديده‏ها. خدايا ما را از شاكران قرار بده. بعد فرمودند: من نمي‏بينم اصحابي را كه باوفاتر باشند از اصحاب خودم و نمي‏دانم اهل‏بيتي را كه نيكوكارتر باشند از اهل‏بيت خودم. خدا از طرف من به شما جزاي خير عنايت كند. بعد فرمودند يك روز بيشتر نمانده بين ما و بين اين قوم. قد اذنت لكم يك امشب است و عجيب شبي بوده كه در تاريخ بشريت بي‏سابقه است، حسينِ مظلوم صلوات‏اللّه عليه و يك عده محدودي از اصحاب. به ايشان هم بفرمايند قد اذنت لكم اجازه دادم به شما فانطلقوا جميعاً في حلّ برويد، همه‏تان آزاديد، حلالتان كردم، هيچ گرفتگي از طرف من نيست، هيچ بيعتي در كار نيست ليس عليكم حرج منّي برويد و لا ذماء هيچ ذمه و بيعتي از من بر شما نيست. هذا الليل قد غشيكم شب فراگرفته شما را فاتخذوه جملاً برويد و از اين فرصت استفاده كنيد. اينها به من كار دارند و اگر به من

 

«* معرفت فؤادي صفحه 189 *»

دسترسي بيابند به كسي ديگر كاري ندارند. اصحاب كه همه سرها را به زير انداخته بودند عرض كردند خدا نكند ما بعد از شما زنده باشيم، ما اين كار را نمي‏كنيم. خدا نياورد آن روز را. حضرت اباالفضل اول كسي بود كه اين مطلب را عرض كرد و ديگران هم همين‏طور عرايضي اظهارداشتند. حضرت فرمودند اي فرزندان عقيل شما را بس است قتل مسلم بن عقيل، شما برويد، به شما اجازه دادم. عرض كردند يابن رسول‏اللّه مردم به ما چه خواهند گفت؟ به مردم بگوييم آقاي خودمان را گذاشتيم و آمديم و با او تيري نيفكنيديم و نيزه‏اي و شمشيري نزديم؟ ما چنين كاري نخواهيم كرد كه بعد خبر تو را از مردم بپرسيم كه بر سر آقاي ما چه آمد؟ چنين كاري نخواهيم‏كرد. «قبح اللّه عيش بعدك» خدا زندگي بعد از تو را ناپسند كند. مسلم بن عوسجه هم عرايضي‏كرد و همين‏طور ساير اصحاب  هريك در رتبه و شأن خود عرضي كردند. آنگاه حضرت فرمودند اكنون به بالا نگاه كنيد، نگاه كردند و هر يك جايگاه خود را در بهشت مشاهده نمودند. در آن شب از خيمه اصحاب صدايي بلند بود شبيه صداي زنبوران عسل در كندو، صداي قرائت قرآن و استغفار و نماز، همه به ياد خدا، و در مناجات بودند. عده‏اي از اصحاب يزيد ــ حدود سي نفر ــ در آن شب در اثر ديدن اين حالات به اصحاب سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه ملحق شدند.

ملاك بزرگي شخصيت علم است

سخن در اين بود كه خداوند متعال مطابق خواست هر كسي به او معرفي مي‏فرمايد و براي او تعريف مي‏فرمايد آنچه را كه ادراك مي‏كند. هر موجودي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 190 *»

هر چه را مي‏شناسد و به آن علم و معرفت دارد، خداوند به او شناسانيده است. بنابراين تعليم و تعريف خداوند موجودات را براي اشخاص مختلف مي‏شود. به هر كسي هر طور كه مناسب او است موجودات را مي‏شناساند و هر طوري كه از خدا تقاضا دارد خدا هم همان‏طور به او مي‏شناساند. عرض‏كردم همين تعليم خدا و نوع آموختن خدا موجودات را به اشخاص، ملاك فضيلت اشخاص و مدار جلالت و عظمت آنها است. پس اگر عظيم بودن و بزرگ بودن كسي‏را بخواهيم بشناسيم بايد ببينيم خدا موجودات را براي او چگونه معرفي فرموده است و ادراك او نسبت به موجودات و نسبت به هرچه درك كرده چگونه است و علمي را كه از ناحيه خدا بدست آورده، چگونه است. به جهت اين‏كه ملاك عظمت و شخصيت و جلالت عبارت است از علم. عملِ تنها كه بدون علم باشد ارزشي ندارد، هرچه هم ظاهرش آراسته باشد. مي‏فرمايد كسي كه عمل او بدون بصيرت باشد، بدون علم باشد، عمل‏بكند ولي بدون معرفت، اين شخص مرتب از خدا دور مي‏شود. العامل علي غير بصيرة كالساير علي غير الطريق كسي كه عمل مي‏كند اما بصيرت ندارد، معرفت ندارد، علم‏ندارد، اين مانند كسي است كه در بيراهه در حركت است. هرچه بيشتر سيركند از مقصد دورتر مي‏شود.

پس عمل بي علم، بي‏ارزش است. عمل وقتي ارزش دارد كه همراه با علم و معرفت باشد. پس ملاك ارزش علم است، مدار فضيلت علم و معرفت است. معرفت و علم ملاك فضيلت و سبب جلالت و سبب عظمت است. اما

 

«* معرفت فؤادي صفحه 191 *»

بايد ديد اين علم كدام علم است؟ و آيا همه علمها و معرفتها يكسان است يا اين‏كه علمها و معرفتها تفاوت دارد؟

شكي نيست كه علمها و معرفتها مراتب دارد و همان‏طور كه عرض شد بعضي علمها مناسب عالم جسم است، بعضي علمها مناسب عالم نفس است، بعضي از علمها و معرفتها مناسب با عالم عقل است و بعضي از علمها و معرفتها كه حقيقت علم و معرفت است مناسب با عالم فؤاد است، مناسب با عالم ظهور خدا و عالم نور خدا است. روي اين جهت علما و فرآورده‏هاي علميشان مراتب پيدا مي‏كند. كسي كه علمش علم نفساني است آنچه مي‏گويد و آنچه از اين علم براي ديگران مي‏آورد ارزشش به مقدار عالم نفس است. بالاتر ارزشش به مقدار عالم عقل است و بالاتر ارزشش به مقدار عالم فؤاد است كه ديگر آن‏را ارزيابي نمي‏توان كرد كه چه مقدار ارزش دارد.

تقسيم بندي اشياء

اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه جمله‏اي فرمودند به ابوالاسود دوئلي در مورد كلمات و تركيب الفاظ، فرمودند اعلم يا اباالاسود ان الاشياء ثلثة ظاهر و مضمر و شي‏ء لاظاهر و لامضمر و انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و ما لامضمر اين حديث شريف از مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه روايت شده و محور فرمايش حضرت در اين حديث عبارت است از الفاظ عرب، يك قسمت آن اين است كه مي‏فرمايند اشياء (و در اينجا مقصودشان الفاظ است) الفاظ سه قسم است: بعضي از الفاظ، ظاهرند بعضي از الفاظ، مضمرند بعضي از الفاظ نه ظاهرند و نه مضمرند و علما تفاضل مي‏جويند، برتري مي‏جويند بر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 192 *»

يكديگر در معرفت همين الفاظي كه نه ظاهر است و نه مضمر. اين ترجمه عبارت حديث و معني تحت اللفظي آن است. اما مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه كه اين فرمايش را مي‏فرمايند نظرشان فقط به اين الفاظ نيست. چون اباالاسود كسي بود كه استعداد داشت كه درباره الفاظ عرب با او صحبت كنند، اين فرمايش را برايش فرمودند و اقسام الفاظ و كلمات را براي او بيان فرمودند، ولي مي‏توان اين فرمايش حضرت را تعميم داد و با يك نظر وسيعي گفت كه «اشياء» اشاره به حقايق است و در واقع مولا صلوات‏اللّه عليه در اين فرمايش حقايقي را بيان فرموده‏اند. يعني مي‏توان اين فرمايش حضرت صلوات‏اللّه عليه را هم در عالم الفاظ و هم در عالم اجسام، هم در عالم نفوس، هم در عالم عقول و هم در عالم فؤاد كه عالي‏ترين و بالاترين عالمهااست جاري ساخت و گفت كه در همه عوالم مصداق دارد و حضرت در اين كلام از حقايق همه عوالم خبر مي‏فرمايند. اعلم يا اباالاسود ان الاشياء ثلثة بدان اي اباالاسود چيزها سه قسمند و شي‏ء به معني حقيقي و اوليش يعني ذات و حقيقت هر چيزي، كه اگر بخواهيم اشياء را با يكديگر مقايسه كنيم و آنها را با هم بسنجيم و مرتبه چيزها و ذاتها را بدست بياوريم، مي‏گوييم بالاترين چيزها و ذاتها، عالي‏ترين ذاتها آن ذاتي است كه به‏طور مستقيم يعني بدون واسطه ديگر از مشيت الهيه پيدا شده است. البته مي‏دانيم شي‏ء را از اين جهت شي‏ء گفته‏اند كه به وسيله مشيت كه فعل كلي و تجلي كلي حق متعال است يا بوسيله يكي از رؤس كلي يا جزئي آن تحقق پيدا كرده است. شي‏ء را شي‏ء گفته‏اند، از جهت اين‏كه به وسيله مشيت درست شده و بواسطه مشيت پيدا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 193 *»

شده است. پس در اين فرمايش منظور نظر اولي مولاي ما اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه، ذاتي و به اعتباري ذاتهايي است كه به‏طور مستقيم از مشيت و به مشيت درست شده‏اند. پس در اين كلام به ظاهر كوتاه كه مي‏فرمايد ان الاشياء ثلثة يعني آن حقايقي كه به مشيت پيدا شده‏اند و آن موجوداتي كه بدون واسطه بوسيله مشيت ايجاد شده‏اند، آن حقايق، آن ذوات سه دسته هستند.

در نقل ديگر همين روايت به اين‏طور رسيده است ان الاسماء ثلثة اسمها سه قسمند اسم ظاهر و اسم مضمر و اسم لاظاهر و لامضمر اسمها سه قسمند و كلمه اسم هيچ تفاوت نمي‏كند با شي‏ء، چون خود اسم را مولا صلوات‏اللّه عليه تعريف مي‏فرمايند الاسم ما انبأ عن المسمّي اسم آن است كه خبر بدهد از مسمّاي خود، از موصوف خود. اين ذوات و حقايقي كه از مشيتِ الهيه پيدا شده‏اند، اين ذاتها، اين حقيقتها اسمند، اسمها هستند يعني نشانه‏ها هستند براي خدا. البته ذات خدا كه نشانه ندارد. در كتاب «هدايه‏الصبيان» مولاي بزرگوار كرماني به ما درس داده‏اند كه خدا بي‏نام و نشان است، خدا نام و نشان ندارد، براي ذات مقدس خداوند نام و نشان نيست. و امتياز مكتب شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه به اين است كه ذات مقدس خداوند را از هرگونه وصف و نام و نشاني، مقدس و منزّه و متعالي مي‏داند. ذات خداوند را از نام و نشان داشتن تقديس مي‏كند، تنزيه مي‏كند و مي‏فرمايد از ذات خدا نمي‏شود عبارتي و توصيفي آورد. پس اسم براي ذات خدا نيست، ذات خدا بي‏نام و نشان است. تمامي اسمهايي كه براي خدا رسيده و به آن اسمها خدا خوانده

 

«* معرفت فؤادي صفحه 194 *»

مي‏شود و اسماء خدا ناميده شده‏اند، همه مخلوقهاي خدا هستند و همه آنها گزارش از فعل خدا دارند يا بر عنوان خدا و آيه تعريف و تعرف خدا دلالت دارند نه بر ذات خدا. پس ان الاسماء ثلثة اسمها نشانه‏هاي فعل خدا هستند، نشانه‏هاي عنوان خدا هستند، نشانه‏هاي آيات خدا هستند و بر آيه خدا دلالت دارند نه بر ذات خدا.

مراتب كلي ذوات مقدسه محمدوآل‏محمد:

اسمها، حقيقتها، ذاتها سه قسم‏اند: قسم اول كه براي همه خلق ظاهر و آشكارا و معروف و مشهود و هويدايند، آنها چه كساني هستند؟ محمّدوآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و انبياء و اوصياء و نقبا و نجباي هر زمان، ايشانند اسمهاي ظاهر و آشكار خدا، اسمهاي ظاهر و آشكار براي همه خلق به‏طوري‏كه هركس نگاه كند به رسول‏اللّه9، اهل هر مذهب و ملتي كه باشد وقتي نگاه مي‏كند به آن حضرت، به ياد خدا مي‏افتد. گفتار او، منطق او، علمِ مردم را زياد مي‏كند. اعمال آن حضرت مردم را به آخرت دعوت مي‏كند و در دنيا بي‏رغبت و زاهد مي‏گرداند، رؤيت آن حضرت، نگاه كردن به آن حضرت انسان را متذكر خدا مي‏كند. پس اين بزرگوار و اهل‏بيت طاهرينش در مرتبه و درجه اول عبارتند از آن اسماء و اشياء و حقايق و ذوات مقدسي كه بلاواسطه از مشيت الهيه پيدا شده‏اند و در دلالت كردن و توصيف خداوند در مقام تعريف و تعرف و تجلي خدا بودن، اسماء تامه و كلمات تامه هستند. پس اسماء و اشياء ظاهر و هويدا براي همه خلق در همه عالمها ايشان هستند كه هركس تابع هر ملت و مذهبي باشد، وقتي نگاه مي‏كند به اخلاق، به

 

«* معرفت فؤادي صفحه 195 *»

رفتار و به گفتار اين بزرگواران تسليم مي‏شود و عظمت و جلالت خداوند متعال را مي‏يابد. ديگر احتياج به فكر و انديشه و مطالعه ندارد.

الحمدللّه امروز ديگر زماني است كه اين مسائل حل شده است. عبارات زيارت جامعه كبيره را درنظر بگيريد كه چه عرض مي‏كنيم خدمت ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. عرض مي‏كنيم: اي آقايان من شما كساني هستيد كه خدا جلالت شما را، عظمت مقام شما را، نورانيت شما را، رفعت و كرامت مقام و منزلت شما را به همه خلقش شناسانيده است. مؤمنين، غيرمؤمنين، فساق، فجار، كفار، شيطان، تمام موجودات و همه مخلوقات به مقام و منزلت والاي شما اعتراف دارند و همه عظمت و جلالت شما را مي‏يابند و از اين قبيل مضامين. حال كيست كه انكار كند رسول اكرم9و اهل‏بيت طاهرينش كمالاتي دارند فوق كمالات انساني كه تا بحال تاريخ بشريت مانند آنها را نشان نداده است؟ عاليتر از فكر محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، عاليتر از خُلق محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، عاليتر از فضايل ظاهري ايشان كه قابل ادراك بشرها است، تاريخ نشان نداده است. همه در مقابل اين جلالت و عظمت سر فرود آورده‏اند و همه به اين‏گونه فضائل اقرار كرده‏اند و اعتراف دارند كه محمّد وآل‏محمّد :در آسمان بشريت اختراني هستند درخشان كه چشم بشريت را به خود خيره كرده‏اند. اين مطلبي نيست كه قابل انكار باشد، ممكن است قبول نداشته باشند كه محمد9 مثلاً پيغمبراست، ممكن است قبول نداشته باشند كه امامان امامند و از ناحيه خدا طاعتشان فريضه شده و معصوم و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 196 *»

مطهرند، اما جلالت ظاهري و عظمت معنوي ايشان را همه قبول دارند و كسي نتوانسته است بر اخلاق ايشان و عظمت فكري ايشان نكته‏اي بگيرد حتي معاندين و دشمنان ايشان. اگر چه معاند بحثش از نظر فكر و انديشه جدا است، معاند را كسي در عرصه انديشه‏ها به سخنش احترام نمي‏گذارد. چرا؟ چون معاند حسابش معلوم است، معاند حسابش روشن است. هيچ‏كس به افكار معاندين توجه ندارد با وجود اين معاندين هم به فضايل و جلالتهاي ايشان اقرار دارند. ابن‏سعد ملعون كه بنا داشت اقرار به فضايل ايشان نكند، بنا داشت در حضور آن جمعيتي كه كربلا آمده بودند هرگونه كمال و عظمت و جلالي را نسبت به اين بزرگواران ناديده بگيرد، مانند امروز خطاب كرد به لشگر خودش و آنها را به عنوان خيل‏اللّه  ستود و گفت لشگر خدا «اركبي» سوار شويد «و بالجنة ابشري» به بهشت هم مژده باد شما را. روي اين جهت او نبايد بگذارد اين قشون توجهي داشته باشند به جلالت و عظمت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه، او بايد كاري بكند كه هر عظمتي نسبت به آن حضرت از خاطرها برود، اما نمي‏تواند. در آخرين لحظات شمر ملعون دادش بلند است كه حسين كفو كريم است. به كرامت و عظمت و جلالت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه همه‏شان اقرار دارند. وقتي كه شمر مي‏آيد و سر مبارك حضرت را تحويل خولي مي‏دهد و خولي هم سر مبارك را در مقابل ابن‏زياد به زمين مي‏گذارد، مي‏گويد آوردم سر بهترين خلق خدا را، از اين قبيل اقرارها و اعترافها از طرف آن دشمنان در تاريخ كربلا فراوان است. و تا به الآن كه قريب هزار و چند صد سال مي‏گذرد همه كرامت و جلالت اين بزرگواران را اعتراف

 

«* معرفت فؤادي صفحه 197 *»

كرده‏اند و قبول دارند.

پس ان الاشياء ثلثة اين مرتبه يكي از مراتب اين بزرگواران است كه در اين مرتبه اين ذوات مقدسه و اين حقايق ظاهره و اين اسماء و نشانه‏هاي الهيه، مقامشان مقام ظاهر و آشكارايي است، به‏طوري‏كه همه خلق به اين حقايق و به اين تجليات الهيه و به اين كمالات اقرار كرده‏اند و اعتراف دارند.

قسم ديگر، شي‏ء يا اسم مضمر است و اين قسم اشاره است به مقام و منزلتي ديگر و يك مرتبه ديگر اين بزرگواران. مرتبه و مقام و منزلتي است كه براي هيچ‏كس آشكار نشده و هيچ‏كس اطلاع از آن مقام ندارد. اين ذاتها و اين اسمها داراي مقامي هستند كه آن مقام را فقط خدا مي‏داند و بس و غير از خدا كسي بر آن مقام مطلع نيست مگر خودشان. آن مقامي است كه خدا براي ايشان قرار داده و براي هيچ‏كس آشكار نيست. ايشان در آن مقام آن اسمي هستند كه خدا آن را آفريده است، آن اسم، آن شي‏ء و حقيقت و ذاتي هستند كه خداوند آن را به وسيله مشيت ايجادش كرده و آن را در ظل الوهيت خود قرار داده است. در دعا مي‏خوانيم وباسمك الاعظم الاعظم الاجل الاكرم الذي خلقته فاستقر في ظلك فلايخرج منك الي غيرك خدايا تو را مي‏خوانم به آن اسمي كه او را آفريدي و او را در ظل خود قرار دادي و هيچ‏گاه از آن‏جا خارج نمي‏شود، از ظل الوهيت تو خارج نمي‏شود. آن مقام عبارت است از حقيقت ايشان در رتبه و مقامي‏كه هيچ‏يك از خلق نمي‏توانند ايشان را به آن مقام و به آن شأن و رتبه الهيه بشناسد. فقط خدا خودشان را به خودشان معرفي فرموده و در آن مرتبه خدا ايشان را براي خودشان، آيه و ظهور خودش قرار داده‏است.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 198 *»

توحيد ايشان در آن مقام توحيدي است كه هيچ‏يك از مخلوقات اين توحيد را ندارند، مخصوص محمّد وآل‏محمّد :است و كسي را در آن‏جا راه نيست.

شي‏ء مضمر شي‏ء پوشيده و پنهان است. اسم مضمر اسمي است، شيئي است، حقيقتي است كه هست، موجود بودنش يقيني است، اما هيچ‏كس آن را نديده است و هيچ‏كس اطلاع از آن ندارد. خدا آيه‏اش را در اين عالم ما، در عالم الفاظ قرار داده است. ضمير مستتر در ضَرَبَ را هيچ‏كس خبر ندارد كه چيست و چه شكلي است اگر هم گفته‏اند «هو» است، اشتباه كرده‏اند. زيرا اگر ضمير مستتر است چرا اطلاع مي‏دهيد؟ پس هيچ‏كس از آن اطلاع ندارد و از اين جهت شده ضمير مستتر در ضَرَبَ. و آن عبارتست از ظهور ضاربيت زيد و توصيف آن حقيقت به مقام فاعليت ظاهره در فعلش. خدا آيه‏اش را در اين عالم الفاظ به ما نشان داده‏است. اسم مضمر و شي‏ء مضمر اشاره به اين حقيقت و اين مقام است. محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين در اين مقام حقيقت ظهور خدا هستند براي خودشان. بعد از آن مقام نوبت مي‏رسد به مقامات فعليه و مقاماتي كه آن مقامات از آن‏جا تنزل مي‏يابد و همه ظهورات، ظهورات بعدي آن مقام است. از خود آن حقيقت خبري نيست، همه از آن بي‏اطلاع هستند. در حديث مي‏فرمايد آن اسمي كه خدا آن را آفريده اين‏چنين است مبعد عنه الحدود تمام حدود از آن دورند، نمي‏شود او را به وصفي، به توصيفي، به تعريفي، به تحديدي محدود ساخت. به هيچ‏وجه من‏الوجوه نمي‏شود به عبارتي و تعبيري از آن مقام و حقيقت گزارش داد؛ مقامي‏است اين‏چنين.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 199 *»

قسم ديگر را مي‏فرمايند و شي‏ء لا ظاهر و لا مضر و انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و ما لامضمر اين قسم اشاره است به مقامي كه آن بزرگواران در آن مقام حقايقي و ذواتي هستند كه به حقيقت شيئيت شيئند و از مشيت پيدا شده‏اند، اما نه ظاهرند و آشكارا مثل قسم اول و نه مضمر و پنهان و پوشيده‏اند، به مانند قسم دوم. اين مقامي است كه در اين مقام و رتبه نه آن‏چنانند و نه اين‏چنين، بين بين هستند. يعني به شناختن ايشان در اين مقام مي‏شود راه پيداكرد و علما هستند كه مي‏توانند با اين مقام آشنا شوند.

ارزش علماء در شناخت اين مراتب

اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايند علما برتري مي‏جويند بر يكديگر، مقاماتشان بالا و پايين مي‏شود، مراتب پيدا مي‏كنند به واسطه شناسايي آنچه نه ظاهر است و نه مضمر، نه آشكار است و نه پنهان. يعني براي اكثر پوشيده است و براي معدودي و تعداد محدودي روشن و آشكار مي‏باشد. باز براي همين عده معدودي كه آشكار است مراتب آشكارايي آن مختلف است. مي‏فرمايد و انما يتفاضل جمله يتفاضل مضارع است و در اصطلاح عرب مضارع دلالت بر استمرار دارد. اوّل اين‏كه جمله فعليه است و دلالت بر تجدد دارد و دوم اين‏كه فعل مضارع دلالت بر استمرار دارد. بنابراين معني اين سخن اين است كه پيوسته علماء بر يكديگر تفاضل و برتري مي‏جويند يعني مراتب علماء مرتب در تفاضل است، مرتب مراتبشان بالا مي‏رود و بر يكديگر سبقت مي‏گيرند و به اين سبقت گرفتنها مرتبه‏ها بالا مي‏رود در شناسايي اين مقام و رتبه و موقعيت محمّد وآل‏محمّد :. اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 200 *»

مرتبه بين‏بينشان عبارت است از مراتب و مقاماتي كه هركس بيشتر فكر كند، و هر چه تقواي بيشتر، نورانيت بيشتر، تجانس و سنخيت بيشتر با نور آن بزرگواران داشته باشد، رتبه‏اش در شناسايي اين مراتب و اين مقامات بالاتر مي‏رود. در باره اين مقامات و رتبه‏هاي بين‏بين كه نه ظاهر و آشكار و همگاني است و نه مضمر و پوشيده و مخصوص به خودشان است، مي‏فرمايند و شي‏ء يا اسم لاظاهر و لامضمر نه همه خلق آن را مي‏توانند بشناسند و نه هم آن‏چنان پوشيده است كه هيچ‏كس نتواند بشناسد بلكه مقام و رتبه‏اي است كه مي‏توانند بعضي از مردم از خدا بخواهند، به تمام وجود از خدا تقاضا كنند كه خدايا ايشان را در آن مقامات به ما بشناسان، خدا هم ايشان را در آن مقامات بين‏بينشان به اين دسته از علماء و به اين نمره از بشرها مي‏شناساند.

علماء بر يكديگر تفاضل پيدا مي‏كنند در شناسايي اين مقام. عده‏اي از اينها امام را مي‏شناسند به مقام مفترض‏الطاعة بودن كه طاعتش بر ديگران فريضه است، سخنش سخن خدا است، فعلش فعل خدا است. همان طور كه خدا قرار داده و فرموده؛ حكم ايشان حكم من است، اطاعت ايشان اطاعت من است. از ايشان پيروي كنيد و بدانيد معصيت ايشان معصيت من است، محبت به ايشان محبت به من است و بغض به ايشان بغض به من است. اين مقامي است بسيار ابتدائي براي شيعيان. يك عده از علما اين مقدار از معرفت را پيدا كرده‏اند و از مقامات بين‏بين محمّد وآل‏محمّد :اين مقام را شناخته‏اند و چون اين مقام را شناخته‏اند شده‏اند از علمايي كه تسليم آل‏محمّد :هستند و دين خدا از ايشان مي‏گيرند نه كمتر و نه بيشتر، نه از

 

«* معرفت فؤادي صفحه 201 *»

خود چيزي در آن داخل مي‏كنند و نه از جايي ديگر مي‏گيرند. اينها علمايي هستند كه در سطح ظاهر ظاهر تشيع قرار دارند و براي قاطبه شيعه حاملان اخبار و دين محمّد و آل‏محمّد :هستند. شيعه بايد دينش را از اين نوع علما اخذ كند و تقليد از اين نوع علما بكند كه در دين خدا چيزي از خود و ديگران داخل نمي‏كنند و فقط از محمّد وآل‏محمّد :مي‏گيرند و به مردم مي‏رسانند. در وصف ايشان فرمود العلماء امناء الرسل علما، امينان پيغمبرانند و امين آنچه در دستش قرار بدهند نگهداري مي‏كند و به آن كسي كه مأمور است برساند بدون كم و زياد مي‏رساند. علما وقتي امينند بين محمّد وآل‏محمّد:و رعيّت كه هيچ‏گاه از خود و از بشري مانند خود چيزي را داخل دين خدا نكنند و رأي در دين خدا ندهند و به‏طوركلي از ديگران  چه دشمن محمّدوآل‏محمّد :و چه دوست ايشان نگيرند و معني تمسك علمي به محمّد وآل‏محمّد :همين است. بچسبند به دامن ايشان و از ايشان تجاوز نكنند. قرآن هم مي‏فرمايد ياايها الذين آمنوا لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله اي كساني كه ايمان آورديد، اقرار كرديد و گفتيد ايشان امامند، ايشان رهبرند، مواظب باشيد از ايشان جلوتر نرويد. بايد مأموم ايشان باشيد، فقط از ايشان بگيريد نه از كسان ديگر.

اين مرتبه شناخت را مي‏بينيم كه مرتبه ابتدائي و مربوط به شريعت ظاهره است. و به مقتضاي اين شناخت مقامات علماء بالا مي‏رود و مختلف مي‏شود به حسب علم و عمل ايشان در ظاهر و باطنشان، در كليات و جزئيات و در جميع ابعاد دين و شريعت مقدسه. مي‏فرمايد انما يتفاضل العلماء في

 

«* معرفت فؤادي صفحه 202 *»

معرفة ما لاظاهر و لامضمر مقامات بين‏بين محمّد وآل‏محمّد :فقط همين نيست كه ايشان خلفايي هستند كه دين خدا را براي خلق بيان مي‏كنند. ايشان مراتب بالاتري نيز دارند. مرتبه بالاترشان چيست؟ اين است كه ايشان وسايل و اسباب كار خدا هستند. البته خدا هر كاري كه كرده و مي‏كند با اسباب كرده و مي‏كند ولي عالي‏ترين سبب و اول سبب و اعظم اسباب كارهاي او، محمّد وآل‏محمّدند:. خدا هر كاري مي‏كند به وسيله ايشان مي‏كند و هر كاري كه كرده به وسيله ايشان كرده؛ به ذات مقدسش در كارها مباشرت نمي‏كند. خدا خلق كرده و مي‏كند، خدا روزي داده و مي‏دهد، خدا زنده كرده و مي‏كند، خدا ميرانده و مي‏ميراند و هركس غير از اين بگويد لعنت خدا و لعنت محمّد وآل‏محمّد: بر او باد. خدا خلق مي‏فرمايد خلق را، روزي مي‏دهد خلق را، زنده مي‏فرمايد خلق را، مي‏ميراند خلق را اما انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لا ظاهر و لا مضمر اينجا است كه بايد عالِم يك قدري از سطح ظاهر شريعت بالاتر برود و نورانيت بيشتري پيدا كند و با ايشان جنسيت و سنخيت بيشتري پيدا كند، بايد بيايد بالا تا ايشان را بيشتر بشناسد و بداند كه اين بزرگواران اسباب كارهاي خدا هستند. خدا با ايشان زنده كرده و زنده مي‏فرمايد، با ايشان ميرانده و مي‏ميراند، با ايشان خلقت كرده و مي‏فرمايد، بوسيله ايشان روزي داده و مي‏دهد. ايشان ابواب و اسبابند و درهاي فيض الهي و اسباب كارهاي خدا هستند در افاضه فيوضات و رسانيدن فيضها به همه خلق. از ابتداي خلق تا انتهاي خلق همه و همه به وسيله محمّد و آل‏محمّد :خلق شده‏اند و مي‏شوند و به وسيله ايشان روزي خورده و مي‏خورند و به وسيله

 

«* معرفت فؤادي صفحه 203 *»

ايشان زنده شده و مي‏شوند و به وسيله ايشان هم مرده‏اند و مي‏ميرند. خدا اين‏چنين قرار داده، هركس مي‏پسندد بپسندد و هركس نمي‏پسندد به جهنم برود. خدا اين‏طور قرار داده و اين مرتبه‏اي است كه به‏طور يقين از مرتبه امامت ظاهري و مفترض‏الطاعه بودن ظاهريشان بالاتر است. اما عده‏اي اين مرتبه را انكار كرده‏اند، چرا؟ به جهت اين‏كه تفاضل نجسته‏اند، نخواسته‏اند بالاتر بيايند و معرفت بيشتري پيدا كنند، در همان سطح ظاهر مانده‏اند، و واي بر عده‏اي كه حتي در همان سطح ظاهر هم نماندند، حتي امامت اين بزرگواران را درست نفهميدند، درست اقرار نكردند و درست از ايشان تبعيت نكردند، رفتند در خانه ابوحنيفه، رفتند در خانه شافعي، رفتند در خانه اين يكي و آن يكي. از بين شيعيان رفتند، نه از سنيان، از علماء رفتند، نه از جهّال، رفتند و از آنها اصول گرفتند، از آن‏جاها قاعده‏ها گرفتند بعد هم آمدند در شريعت مقدسه، در مذهب اثني‏عشري مطابق آن اصول و قواعد رأي دادند و با قواعد سنيان احكام شيعه را استنباط كردند و به قول خودشان اجتهاد نمودند.

آري مي‏فرمايند انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لا ظاهر و لا مضمر. عده‏اي كه بالاتر رفتند، بيشتر انديشيدند، نوراني‏تر شدند، رابطه‏شان را با اين بزرگواران بيشتر كردند، دانستند كه، بالاتر هم مقامي است، مرتبه‏اي است كه نه ظاهر و آشكارا براي همه خلق است و نه پوشيده و پنهان است كه براي كسي آشكار نباشد. و آن مقام معاني است. مقام معاني يعني چه؟ يعني تمام صفات و اسماء خدا ايشانند و تا بحال هركس خدا را به هر نوع خوانده از

 

«* معرفت فؤادي صفحه 204 *»

اولياء، از انبياء، حتي خود اين بزرگواران در اين عرصه ظاهرشان، به هر نامي خدا را خوانده‏اند، اين نام خدا، ايشان بوده‏اند. در واقع خدا را خواندند به محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، زيرا ايشانند كه داراي مقام معاني هستند. يعني اسماء و صفات خدا هستند. انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و لامضمر اين مقام پوشيده بود ولي نه آن پوشيدگي كه هيچ‏كس اطلاع بر آن پيدا نكند، يك پوشيدگي كه بر نوع مردم پوشيده بود نه بر خواص از مردم. در اين مقام ايشان مواقع اسماء خدايند. يااللّه، يارحمن، يارحيم الي آخرِ اسماء و صفات الهيه كه مي‏گوييم ايشانند. يعني خدا براي خود حقايقي آفريده، ذوات مقدسي آفريده كه آنها را نام و نشان خود قرار داده است. خودشان هم فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني ما هستيم به خدا قسم اسمهاي نيك خداوند، ما هستيم صفتهاي نيك خداوند. و معلوم است هركس مي‏خواهد خدا را بخواند بايد او را به اسماء او بخواند. خدا در قرآن مي‏فرمايد، بخوانيد خدا را، اللّه بگوييد، رحمن بگوييد ايّاًما تدعوا هريك را بگوييد فله الاسماء الحسني براي خدا اسمهاي حسني است و روات شيعه از معصومين:روايت كرده‏اند، در تفسير اين آيه شريفه كه محمّد وآل‏محمّد:اسمهاي نيكوي خداوند متعال هستند، اسمهايي كه بايد خدا را به آن اسمها بخوانيم. پس در حقيقت اسمهاي لفظي، اسمهاي اسمهاي خداوند است.

باز مطابق فرمايش امام 7 انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و لامضمر براي اين بزرگواران از اين مرتبه هم مرتبه بالاتري هست. آن مرتبه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 205 *»

بالاتر چه مقامي‏است؟ مقام بيان. اين بزرگواران مقامي دارند كه در آن مقام بيان خدا يعني آشكارايي خدا هستند، و اصل ظهورات خدا مي‏باشند. اين بزرگواران مقام نورانيتي دارند كه هركس آن مقام را شناخت خدا را شناخته و هركس آن را نشناخت خدا را نشناخته است. زيرا خدا به ذات مقدسش شناخته نمي‏شود، خدا شناخته مي‏شود به ظهوراتش، خدا شناخته مي‏شود به تجلياتش و تجلياتش را هم ايجاد كرده است نه آن‏كه از ذات مقدس خودش آنها را اظهار كرده باشد بلكه آنها را به خود آنها ايجاد فرموده است و آنها را در ميان خلق، ظاهر خود و آشكارايي خود قرار داده است به‏طوري‏كه من عرفهم فقد عرف اللّه هركس ايشان را شناخته خدا را شناخته و هركس ايشان را نشناخته خدا را نشناخته است. علماء با شناختن اين مراتب بين‏بين، نه آن مراتب بسيار آشكار در برابر همه خلق، و نه آن مراتب پوشيده كه مخصوص خودشان است، بلكه در همين مراتب بين‏بين ايشان است كه بر يكديگر تفاضل پيدا مي‏كنند و با شناختن اين مقامات است كه ما مي‏توانيم به ميزان ارزش علم علماء پي‏ببريم. پس مراتب علماء نسبت به مقدار شناخت اين مراتب متفاوت مي‏شود. اين قسمت بيش از اين توضيح نمي‏خواهد مطلب روشن است. اين مقدمه باشد.

ارزش قصائد مرحوم شيخ (اع)

بحث در ارزيابي قصائد دوازده‏گانه شيخ بزرگوار شيعه و شيخ باطن تشيع است. عرض كرده‏ام به همان معني وسيع كلمه شيخ. شيخ در عربي، يعني بزرگ، يعني رئيس قبيله، يعني كسي كه فرزندانش زياد است، يعني

 

«* معرفت فؤادي صفحه 206 *»

كسي كه مالش فراوان است. اين بزرگوار را خداوند شيخ باطن تشيع قرار داده است، يعني در شناخت حقيقت تشيع در ميان شيعيان ائمه اطهار صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، بزرگترين فردي است كه تاريخ به ما نشان مي‏دهد. آن بزرگوار در رتبه سلمان فارسي و ابوذر غفاري و مقداد و اباالفضل و علي اكبر، در رديف اين گونه بزرگان مي‏باشد. كسي كه شيخ است در باطن تشيع، يعني بزرگ است در فهميدن حقيقت تشيع. و اوست كه شيخ است به معني صاحب ثروت فراوان. ثروتهاي علمي و فكري او مگر ابتدا و انتها دارد؟ و آيا چه كسي مي‏تواند براي علوم مشايخ اعلي‏اللّه مقامهم حدي معين كند (البته آن سه بزرگوار ديگر فرع اين اصلند. اگر چه هر كدام در جاي خود اصلند) اين چهار بزرگوار كه همه ايشان از سرچشمه علم آل‏محمد:سيراب شده‏اند، فرآورده‏هاي فكريشان، ثروت انديشه‏هايشان مگر اول و آخر دارد؟ تازه امروز اروپا را تكان داده، حالا حوزه‏هاي شيعه اين مكتب را نمي‏پذيرد، نپذيرد. اما خداوند اتمام حجت مي‏فرمايد. خداوند از گوشه اروپا نام اين مكتب را جهاني مي‏سازد و اسم اين بزرگوار را در عرصه انديشه‏ها به افكار تمام انديشمندان جهاني مي‏شناساند. پس ثروتهاي ايشان ابتدا و انتها ندارد.

همچنين شيخ است به معني پدر فرزندان، او ارزشمندترين پدران است. چرا؟ به جهت اين‏كه هر مؤمن مستبصر، هر شيعه بينا، هر شيعه‏اي كه مؤدب است در مقابل معصومين :، و هر مؤمني كه عارف است و فهميده و در مقابل فرمايشات اين بزرگواران تسليم شده، فرزند او است. ما امام نمي‏شناختيم، ما ــ يعني شيعيان با بصيرت ــ پيغمبر نمي‏شناختيم، ما توحيد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 207 *»

نداشتيم، ولي از بركات علم اين بزرگوار خداشناس شديم، پيغمبرشناس شديم، امام‏شناس شديم. پس هر شيعه بصير و هر انسان بينا و هر مؤمن خبير، فرزند اين بزرگوار است. هر كس اقرار مي‏كند كه علوم اين بزرگوار حق است و از آل‏محمد:است و در برابر آنها تسليم مي‏شود و در مقابل انديشه‏هاي اين مرد الهي سر فرود مي‏آورد، منسوب به او مي‏شود و مي‏شود از او. و از بركت علم او، مؤمنينِ با بصيرت به حساب مي‏آيند، شيعيانِ بينا به حساب مي‏آيند. خدا غير بينا را به حساب نمي‏آورد، هرچند جمعيتهاي زيادي باشند مي‏فرمايد اكثرهم لايعلمون. اكثرهم لايعقلون. اكثرهم لايؤمنون. ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون بيشترشان نمي‏فهمند، بيشترشان تعقّل ندارند بيشترشان غافلند و بيشترشان ايمان نياورده‏اند، اگر هم ايمان آورده‏اند مشركند. بارها قرآن اكثريّت را مذمّت فرموده است. غيرمؤمن مستبصر به حساب نمي‏آيد. وقتي كه بنا باشد مؤمن بيدار و شيعه مستبصر و فهميده، به حساب بيايد بنابراين تمام مستبصرين و تمام بينايان فرزند اين بزرگوار و امثال اين بزرگوارند كه خداوند از بركت وجود ايشان اين بينايي و استبصار را به ايشان مرحمت فرموده است. پس شيخ است، يعني صاحب فرزند زياد است. پس آن بزرگوار به تمام معاني وسيع اين كلمه، شيخ مطلق شيعه است.

به هر صورت مقصود ما ارزيابي قصايد دوازده‏گانه‏اي است كه اين بزرگوار در مصائب مولاي ما سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه سروده‏اند، ارزيابي اين قصائد به مقدار ادراك خودمان، به مقدار اين فهم ناقص، به مقدار انديشه ناتوان خودمان. همين اندازه كه اعتراف كرده باشيم: اي بزرگوار! ما جزو

 

«* معرفت فؤادي صفحه 208 *»

ارادتمندان شماييم و به اين وسيله تشكر مي‏كنيم از زحمات شما، از عنايات و مرحمتهاي شما. البته ما نمي‏توانيم بفهميم فرآورده‏هاي فكري و عقيدتي و فلسفي و عرفاني اين بزرگ مرد و شخصيت عاليقدر شيعه چه مقدار است و ارزشش تا چه اندازه است. ما با توجه به اين مطلب در اين حديث شريف اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه كه فرمودند: علماء تفاضل مي‏جويند بر يكديگر و مراتب و مقاماتشان بالا مي‏رود به شناسايي ما لاظاهر و لامضمر، حال ببينيم شيخ بزرگوار ما اعلي‏اللّه مقامه از مقامات اين‏چنيني ائمه طاهرين ما: چه خبر آورده است؟ آثار علماي شيعه در ميان است، با غير شيعه كه حسابي نداريم. اما علماي شيعه آثارشان موجود است، شاعر عرب مي‏گويد:

ان‌ّ آثارنا تدلّ علينا فانظروا بعدنا الي الاثار

اين آثار ما است كه بر ما دلالت مي‏كند، شما هم بعد از ما به آثار ما نگاه كنيد. اين‏همه آثار و كتابها در ميان شيعه اثني‏عشري از علماي گذشته و علماي فعلي، در دست است، ببينيد آيا در هيچ كتابي از كتابها مراتب توحيد، شئونات نبوت و مقامات امامت ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين به‏اين‏طور كه اين بزرگوار بيان كرده، كسي ديگر بيان كرده است؟ آيا مانند دارد؟ هركس مي‏گويد مانند دارد بياورد ببينيم. آيا كسي توانسته توحيد را اين‏طور بررسي كند؟ نبوت را اين‏طور بررسي كند؟ مقامات ائمه طاهرين، آن مقامات عاليه‏شان را، آيا كسي اين‏طور بررسي كرده است؟ تا اين اندازه كه بر ديگران تفاضل و برتري پيدا كرده باشد و از همه علما بالاتر انديشيده و بالاتر فكر كرده، از همه علما بالاتر را ديده و عاليتر را فهميده باشد. اگر راست

 

«* معرفت فؤادي صفحه 209 *»

مي‏گويند مثلش را بياورند. نزديك دو قرن از ظهور امر شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه مي‏گذرد، در اين دو قرن چه كسي توانسته مانند كتابي از كتب اين بزرگواران بياورد. بلكه چه كسي توانسته مانند بابي از ابواب يك كتابي از كتب اين بزرگواران، كه باز هم زياد است چه كسي توانسته مانند فصلي از فصول كتابي از اين بزرگواران ــ چه عربي چه فارسي، در هر رشته علمي ــ بياورد؟ اگر هست نشان بدهند، به شرطي كه از اينها نگرفته باشند. اگر دارند بياورند و نشان بدهند. و همين دليل است بر اين كه اين بزرگواران بر همه علماء تفاضل و برتري جسته و خدا مانندي براي ايشان قرار نداده است. به دليل اين آثار. اگر هم كسي مانند ايشان بوده، امرش را اظهار نكرده و اثري از خود باقي نگذارده است.

بنابراين قصايد شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه، در باره مولايش سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و در شهادت مولايش سيدالشهداء بايد بي‏نظير باشد و مانند نداشته باشد. به دليل ادراك او، به دليل علم او، به دليل ميزان معرفت و قدرت فكر و انديشه او. و ايشانند آن قُراي ظاهره‏اي كه خدا قرار داده بين ما و بين ائمه طاهرين صلوات‏الله عليهم اجمعين.

مصيبت حضرت زينب3

امروز روز عاشوراي سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه بود. پس بايد نتيجه شهادت آن بزرگوار براي ما فراهم بشود و آن عبارت است از معرفت. بايد نتيجه‏گيري ما از عاشورا و عزاداري آن بزرگوار معرفت باشد، بايد معرفت ما به خود آن بزرگوار، معرفت ما به جد بزرگوارش، معرفت ما به ائمه طاهرين،

 

«* معرفت فؤادي صفحه 210 *»

معرفت ما به برادر بزرگوارش، به پدر بزرگوارش، به مادر بزرگوارش، زياد بشود. اين را بايد از ايشان بخواهيم، البته حاجتهاي دنيايي را هم لازم است از خدا بخواهيد و ذكر كنيد، كربلا بايد بخواهيد اما كربلايي كه با معرفت باشد. فرمود العامل علي غير بصيرة كالسائر علي غير الطريق كسي كه عمل كند و بصيرت نداشته باشد، بيراهه مي‏رود. هرچه كربلا برود، مكه برود، بيشتر دور مي‏شود. اول معرفت آن بزرگوار را بايد از خودش بخواهيم بعد كربلايش را و اگر كسي معرفت داشت كربلا هم روزيش نشود، او دائم در كربلاست و مرتب براي او زيارت كربلا نوشته مي‏شود. هركس حسين را بشناسد، و دلش بر او بسوزد و اشكش براي او بريزد، بهشت بر او واجب است و هر كس زيارت كند آن حضرت را و سه مرتبه عرض كند صلّي اللّه عليك يا اباعبداللّه براي او زيارت نوشته مي‏شود. پس عمده معرفت است، اول معرفت است. حالا ببينيد حق اين بزرگواران به گردن ما چقدر است؟ دقت بفرماييد، اميدوارم ان‏شاءاللّه از اين خستگي‏ها، نيتجه بگيريد. البته اين خستگي‏ها قابل ذكر نيست در مقابل حق اين بزرگواران و زحمات ايشان تا بگوييم ما خسته شده‏ايم.

ببينيد خدا درباره ايشان در قرآن چه فرموده است  فرموده و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة ما بين مردم و بين ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كه قريه‏هاي مباركه هستند، قريه‏هاي ظاهر قرار داديم. يكي از اين قريه‏هاي ظاهر همين علماء هستند. آن‏وقت مي‏فرمايد و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً و اينطور قرار داديم كه سير و حركت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 211 *»

شما در اين قريه‏هاي ظاهره باشد پس در اين قريه‏هاي ظاهر سير كنيد، يعني در علم علما سير كنيد ليالي و آيّاماً آمنين شبها و روزها در حال ايمني. شبها و روزها، در قريه‏هاي ظاهر حركت كنيد. در شب كه حركت مي‏كنيد راه را نمي‏بينيد مگر به همين مقدار كه جلوي پاي شما روشن است و از نور ستارگان يا از نور ماه استفاده مي‏كنيد. بالاخره يك نور بسيار خفيف و مختصري هست فقط همين مقدار كه راه را ببينيد و به چاه نيفتيد، اين حكم شب است. اما در روز، تمام زوايا و خفايا ديده مي‏شود. در روز معرفت به همه اشياء و موجودات حاصل مي‏شود، در روز به بركت خورشيد و نورانيت خورشيد اين‏چنين است. خدا مي‏فرمايد در اين قريه‏هاي ظاهره، يعني در علم اين علماي ظاهر، اين كساني كه واسطه‏اند بين شما و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، در شبها و روزها سير كنيد. شبها مقامات ظاهري اين بزرگواران است، يعني شريعت ظاهره و عبارت است از مرحله تقليد علماي بزرگواري كه ايشان از ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم مي‏گيرند و به مقدار اين شريعت ظاهر نور خفيفي دارند به مانند نور ماه كه انسان در شب در پرتو آن حركت مي‏كند. حركت  در عالم شريعت ظاهر، مثل حركت در شب است، همين اندازه نورانيت مختصري است كه انسان توي چاه نيفتد. اما ايّاماً روزها، در مرحله بصيرت است.

حال در كدام قريه‏ها بايد سير كرد كه از نور معرفت ايشان مانند روز براي ما ادراك و معرفت حاصل بشود؟ در علمايي كه داراي علم معرفتند، علمايي كه محمّد وآل‏محمّد :را به ما مي‏شناسانند به شناسايي كه در آن شناسايي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 212 *»

هيچ چيزي مخفي نيست، هيچ تاريكي در آن نيست بلكه همه روشنايي است. در اين ليالي و ايام سير كنيد آمنين در حالي‏كه در امان خواهيد بود از هرگونه انحراف و نگراني. زيرا ايشان انحراف ندارند، ايشان خطا ندارند. به خصوص علمايي كه در معرفت سير كرده‏اند مثل مشايخ عظام ما اعلي‏اللّه مقامهم، كه اين بزرگواران خطا و لغزش ندارند، چرا؟ چون در تبعيت صادقانه ائمه معصومين :هستند. هركس از پي علي 7برود، آيا توي چاه مي‏افتد؟ هركس از پي اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه برود آيا در پرتگاه مي‏افتد؟ خير. پس انحراف در ايشان نيست، بلكه در كمال ايمني بدون هيچ لغزش و خطايي هستند. تبعيت‏كردن از مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم اين‏چنين است كه الحمدلله  خدا روزي ما فرموده است و ما را مفتخر فرموده به پيروي از اين بزرگواران و ارادتمند بودن نسبت به ايشان. خدا اين نعمت را از ما نگيرد و براي ما نگهداري بفرمايد و دست ما را در دنيا و آخرت از دامن هدايت و شفاعتشان كوتاه نفرمايد. در دنيا ما را از علومشان بهره‏مند بفرمايد و در آخرت هم شفاعتشان را نصيب ما گرداند.

شب يازدهم معلوم است در واقع شب اصل عزاداري است زيرا اصل مصيبت از مثل امروز شروع شده است. ما اگر بخواهيم در باره مصائب مولا فكر و تدبر كنيم، سزاوار است كه برويم به سراغ دل زينب كبري3، ببينيم به آن بزرگوار چه رسيد. و هرچه درباره داغهاي دل زينب كبري3 فكر كنيم، كم فكر كرده‏ايم. دقت بفرماييد، سنّيها هم روايت كرده‏اند كه وقتي خداوند عالم اين وجود مبارك را به فاطمه زهرا3كرامت فرمود، حضرت نوزادش را آورد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 213 *»

خدمت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه و عرض كرد يا اميرالمؤمنين براي اين دخترت نام بگذار. رسول اكرم9 آن موقع در سفر بودند، حضرت فرمودند من بر رسول خدا سبقت نمي‏گيرم، صبر مي‏كنم رسول خدا از سفر بيايند تا ايشان نامگذاري كنند. وقتي كه حضرت از سفر مراجعت فرمودند، حضرت امير او را آوردند خدمت رسول اكرم9 و عرض كردند يا رسول‏اللّه خدا دختري به من كرامت فرموده نام اين دختر را تعيين بفرماييد. حضرت فرمودند مي‏داني كه من در همه كارهاي مربوط به تو بر خداوند سبقت نمي‏گيرم، بايد خدا نام اين دختر را تعيين بفرمايد. جبرئيل نازل شد عرض كرد يارسول اللّه خدا به شما سلام مي‏رساند و مي‏فرمايد: نام اين دختر را «زينب» بگذاريد. موقعيت اين بزرگوار طوري است كه حضرت سجاد 7طبق نقلي فرمود انتِ بحمداللّه عالمة غير معلمّة تو خودت علم داري بدون اين‏كه كسي به تو علم بياموزد؛ علم لدني داري. يعني خدا تو را عالمه خلقت فرموده است.

اين بزگوار حدود چهار و يا پنج ساله بودند كه رسول اكرم از دنيا رحلت فرمودند و به داغ فراق جدّشان مبتلا شدند. و نوعاً سن چهار پنج سالگي سنّي است كه انسان ادراك دارد و همه چيز را درك مي‏كند گذشته از اين، آن حضرت فرزند دو معصوم كلي بود علاوه بر داشتن خميره نقابت. تا وقتي كه رسول اكرم9 زنده بودند هركس مي‏آمد مدينه، هر خانواده‏اي كه مي‏آمدند مدينه تا بعد بروند مكه يا نه، بخصوص به قصد مدينه مي‏آمدند و مسلمان بودند، البته شنيده بودند و مي‏دانستند كه رسول اكرم9فاطمه‏اي دارد و آن فاطمه فرزنداني دارد. همه آرزوي زيارت اهل‏بيت رسول‏اللّه را داشتند. الآن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 214 *»

هم كه مردم مدينه مي‏روند، هر مسلماني در هر مذهبي كه هست وقتي مي‏رود مدينه بر خودش لازم مي‏داند كه به زيارت اهل‏البيت مشرف بشود و خدمت ايشان سلام عرض كند، مي‏روند و نزد قبور مطهره ايشان سلام عرض مي‏كنند. در زمان حياتشان هم اين‏چنين بوده، از زنها هركس وارد مدينه مي‏شده، مي‏خواسته برود حضرت زهرا3 را ببيند و آن حضرت را زيارت كند. همين‏طور فرزندان ايشان را ببينند. يقيناً هركس مي‏آمده و زينب كبري3را مي‏ديده، ايشان را مي‏بوسيده، بغل مي‏كرده، در آغوش مي‏كشيده و به اين بزرگوار تبرك مي‏جسته. چه عزت و چه جلالتي! آيا مي‏شود تصور كرد كه اين مخدره معظمه چه عزت و جلالت و عظمتي احساس مي‏كرده است؟!

آن‏وقت يك مرتبه اين بچه به ظاهر چهار پنج ساله ببيند كه اين امت در خانه‏شان را آتش مي‏زنند و هجوم به خانه ايشان مي‏آورند و ببيند مادر بزرگوارش فاطمه را با آن عزت و جلالت و با آن عظمت كه در اثر ضربت روي زمين مي‏افتد. مي‏بيند محسن را سقط مي‏كند و آخر هم مي‏بيند كه اين مادر با كمال مظلوميت، با كمال آزردگي در ميان بستر جان مي‏دهد. زينب كنار بستر مادر، شاهد اينهمه مصائب است. اين دوّمين داغ است بر دل زينب كبري3و يا سوّمين داغ است كه بر جگر مبارك آن حضرت وارد آمد. آيا شما از سن پنج شش سالگي يادتان نيست؟ اكثر شما يادتان هست، مگر فراموش مي‏كنيد كه با پدر كجا مهماني رفتيد، با مادر كجا رفتيد، چه كسي نوازشتان كرد، چه كسي احترامتان كرد. شايد ما يادمان نباشد؛ ولي مگر زينب كبري فراموش مي‏كند آن حالات و لحظاتي را كه مادرش از دار دنيا رحلت مي‏كند آن هم با آن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 215 *»

حالت، فراموش نشدني است. پس اين داغها بر جگر نازنينش نشست و تا زنده بود اين داغها بر جگرش باقي بود.

مدتي نگذشت كه با پدر بزرگوارشان به كوفه آمدند و اگر چه پدرش، امير مؤمنين و رئيس مسلمين بود، اما سراسر زندگي آن بزرگوار پر از غصه و ناراحتي بود و معلوم است زينب كبري3اهل علم و اهل فهم و اهل دقت و اهل ادراك است، در چهره مبارك پدر مي‏خواند همه غصه‏هاي او را، بر چهره پدر مي‏خواند همه ناراحتيهاي او را. اگر شما در خانه يك قدري ناراحتي داشته باشيد و دخترهايي هم داشته باشيد، مي‏بينيد دخترهاي شما از همه بيشتر دلشان مي‏خواهد ناراحتي شما را برطرف كنند. اطرافتان را مي‏گيرند، دلشان مي‏خواهد شما را آسوده‏خاطر كنند. مگر ممكن بوده زينب كبري3ناراحتيهاي پدر را ببيند و دلگير نشود؟ مسلم است كه ناراحت مي‏شده و به‏طور يقيني مي‏دانسته در همين مسجد كوفه فرق نازنين پدر را خواهند شكافت و در اينجا پدرش را ضربت  خواهند زد. هرگاه وارد مسجد مي‏شده و محل نماز پدر را مي‏ديده، آيا نمي‏دانسته آن حادثه را؟ آيا نمي‏ديده آن حادثه را؟ البته مي‏ديده و مشاهده مي‏كرده است. اين بزرگواران  حوادث خود را يكي پس از ديگري روزشماري مي‏كردند، تا اين‏كه اين بزرگوار در صبح نوزدهم ماه رمضان نداي جبرئيل را شنيد و دانست كه بالاخره حادثه رخ داد. يعني پدر بزرگوارش را در ميان محراب ضربت زدند و فرق نازنينش را شكافتند تا وقتي كه آن حضرت را با آن حالت به خانه آوردند، زينب كبري3پرستار پدر است و حضرت را با آن حالت مشاهده مي‏كند تا آن‏كه آن حضرت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 216 *»

هم از دار دنيا رحلت فرمودند و اين چهارمين داغ بود بر جگر زينب كبري3، مگر اين داغها از يادش مي‏رود؟

طولي نمي‏كشد باز با برادرانش برمي‏گردند مدينه، ديگر بعد از مصالحه حضرت حسن 7 در مدينه بودند. هر موقع كه چشم زينب كبري3 مي‏افتاد به وجود مبارك حضرت حسن صلوات‏الله عليه چقدر ناراحتي و غصه و اندوه بر وجود مباركش مستولي مي‏شد؟ سبحان‏اللّه چقدر زينب ناراحتي مي‏ديده! حضرت از مسجد برمي‏گردند غمگين و افسرده، رنگ‏پريده، چه شده؟ در آن‏جا به پدر بزرگوارم اهانت كردند. حضرت باز مي‏رود مسجد و برمي‏گردد رنگ‏پريده و ناراحت، چه شده برادرم؟ مي‏فرمود باز هم به پدرم اهانت كردند، در منبر بر او لعن مي‏كنند. همه اينها را زينب كبري3 مي‏ديدند و يقيني است كه ناراحت مي‏شدند تا وقتي كه مشاهده مي‏فرمايد برادرش كنار طشتي نشسته و پاره‏هاي جگر مباركش در توي طشت است. اين هم داغ ديگري است كه بر جگر زينب كبري3وارد مي‏شود. مگر اينها از يادش مي‏رود؟ نه واللّه از يادش نمي‏رود.

ما برادري داشتيم به نام مرحوم حاج‏عبدالرحيم، ايشان در شام فوت كرد. ما برادر ديني بوديم، ايشان وقتي سكته كرد خورد زمين يك مقدار از پوست سر ايشان خراشيده شد، هنوز هم كه هست هر وقت ياد از ايشان مي‏كنم همان منظره خراش پوست سر ايشان يادم مي‏آيد. آن حالت از ياد من نمي‏رود به طوري‏كه هر وقت از ايشان يادم مي‏آيد، اول آن خراش يادم مي‏آيد. بااين‏كه ايشان سكته كرد و مرد. حالا ما اگر خاك پاي دوستان محمّد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 217 *»

وآل‏محمّد و زينب كبري3بشمار بياييم افتخارمان است، ما كجا و زينب كبري3كجا! ما كجا و محبت و علاقه و ايمان زينب كبري3به برادرش امام حسن يا پدرش حضرت امير يا مادرش فاطمه زهرا يا برادرش سيدالشهداء :كجا؟! مگر قابل مقايسه است؟! ثواب ما امشب همين باشد كه توجه مي‏كنيم به داغهاي دل زينب كبري3 در طول حياتش، در طول زندگيش. مگر يادش مي‏رود از پاره‏هاي جگر برادر در ميان طشت؟ نه. هرگز يادش نمي‏رود. هر موقع كه نام حسن برده مي‏شود، بلكه لازم نيست نام برده بشود، مرتب در خاطر مبارك زينب كبري3اين پاره‏هاي جگر هست و هميشه داغ دلش تازه است. آه! چه دلي است دل زينب؟!

روزگار گذشت. نوبت به شهادت حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه مي‏رسد. ايشان از مدينه حركت مي‏كنند، معلوم است زنهاي مدينه، به خصوص زنهاي بني‏هاشم اطراف زينب كبري3را مي‏گيرند، عرض مي‏كنند شما لااقل بمانيد، حالا برادرتان تشريف مي‏برند شما به عنوان يادگار مادرتان فاطمه زهرا3در نزد ما بمانيد. ايشان قبول نمي‏فرمايند، چرا؟ چون زينب شنيده، مي‏داند، عالمه غير معلمه است مي‏داند اوضاع كربلا را، بلكه از وقتي كه خدا ايشان را عالِم  كرده به اين‏كه در كربلا چه حادثه‏اي پيش مي‏آيد، لحظه به لحظه، آن حادثه را مي‏ديد. هر موقع كه چشمش مي‏افتاد به سيدالشهداء يا به حضرت علي‏اكبر يا به حضرت عباس يا به سايرين آن حادثه به خاطرش مي‏گذشت و مي‏ديد آن را. سبحان‏اللّه چه دلي داشت زينب! با برادرش حركت مي‏كند و در مسير راه مرتب اخبار وقوع اين حادثه را مي‏شنود، از صبح

 

«* معرفت فؤادي صفحه 218 *»

عاشورا هم همه شنيدنيها و دانستنيها را با چشم مباركش مي‏بيند و مشاهده مي‏كند. يعني زينب كبري3 دوش به دوش حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه او را كمك مي‏كند. ايشان در بين ساير اهل‏البيت و زنان و فرزندان از همه مقام و جلالتشان بالاتر است. همه روشان به ايشان، همه درد دلشان با ايشان، همه گفتگوشان با ايشان است. سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه هم هر كار با زنها و بچه‏ها دارند رابطشان زينب كبري3است. خواهرم چنين كن، خواهرم چنين بگو، خواهرم …

مرتب آن بزرگوار بين برادر بزرگوار و زنها و بچه‏ها وساطت و ارتباط دارد. شما در نظر بگيريد حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه هر گزارشي كه از ميدان مي‏آورد يا هر شهيدي را كه از ميدان مي‏آورد، از ميان زنها چه كسي در ابتداء با سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه روبرو است و از جريان با خبر مي‏شود؟ معلوم است زينب3. بعلاوه كه حضرت زينب3محلي را انتخاب كرده بودند به نام تل زينبيه كه الآن مشخص است. خدا قسمت كند همه مشرف بشويم و با معرفت زيارت كنيم آن‏جا را. اين بزرگوار مي‏آمدند آن بالا تا از صحنه جنگ باخبر باشند. تمام حادثه لحظه به لحظه بر دل مبارك زينب كبري عليهاالسلامنقش بسته است. كاملاً محيط بوده، محلي بوده كه مي‏ديده اوضاع جنگ را. از آن‏طرف خيمه‏ها را مي‏ديده، از حالات زنها و بچه‏ها با خبر مي‏شده، قلب مباركش در اثر ديدن حوادث هر دو جانب، در اضطراب و نگراني بوده است. او بايد به زنها خبر بدهد كه مثلاً علي‏اكبر چه شد و آن يك چه شد و كار به كجا دارد منتهي مي‏شود. اما هنوز تسلي خاطر دارد. دل آن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 219 *»

بزرگوار را در نظر بگيريد كه آن دل مقدس چه مي‏كشيده و چه حالتي داشته است؟! شما بگوييد آيا زينب كبري براي تسلي اين ناراحتيهاي دلش به صورت بزند، به سر بزند، به سينه‏بزند، چه كند؟ از طرف برادرش هم اجازه ندارد داد بزند و فرياد بكشد. از اين ناراحتيها بر دل مباركش چه مي‏گذشته؟ سبحان‏اللّه، ساعد اللّه قلبكِ يا زينب‏الكبري.

تعليم الهي همان ظهور ربوبيت است

بحث در اين است كه خداوند متعال به تعليم خاص خود به هريك از مخلوقات تعليم مي‏فرمايد آنچه را كه ادراك مي‏كنند يا به چيزي كه معرفت پيدا مي‏كنند. و اين «تعليم» را مي‏شود اسمش را گذاشت «ظهور ربوبيت خداوند متعال» و «تعلق ربوبيت او». ظهور ربوبيت در مقام معرفي و تعليم اشياء به موجودات؛ همان تعليم خداست. از اين جهت خداوند با اين تعليم موجودات را مي‏پروراند و آنها را به مقام كمالي كه شايسته آنها است مي‏رساند. پس مي‏شود نام اين تعليم را «ظهور ربوبيت» گذارد و «تعلق ربوبيت خدا به موجود» ناميد. يعني خداوند كه رب و پرورنده موجودات است ــ البته مقام پرورندگي خدا مقام فعل او است ــ اين فعل و كار تعلق مي‏گيرد به موجودات مناسب حال و شأن آنها، و هركسي را به اين ربوبيت خود كه آن را تعليم اسم مي‏گذاريم، مناسب خود او و مناسب خواست او مي‏پروراند.

در اين بحث خوب معلوم مي‏شود كه ربوبيت خداوند مقامي است عام، و از ناحيه خودش هيچ اختصاصي و خصوصيتي ندارد. خدا رب است، رب العالمين است و همه موجودات را به اين تعليم مي‏پروراند و اختصاص به

 

«* معرفت فؤادي صفحه 220 *»

فردي دون فردي هم ندارد. تمام موجودات مربوبند. البته نوع تعليم و تربيت خداوند نسبت به مربوبين يعني نسبت به كساني كه مورد تربيت واقع مي‏شوند فرق مي‏كند، و نظر به اين‏كه خود موجودات كه مورد پرورش قرار مي‏گيرند، تفاوت دارند و فرق مي‏كنند، ربوبيت خداوند يا همان تعليم خداوند نيز مختلف و متفاوت ديده مي‏شود.

لفظ تناسب و اين‏طور الفاظ و تعبيرات در اين مقام، نظر به اختلاف موجودات و نوع تقاضايشان از خدا است وگرنه خداوند همان‏طور كه ذات مقدسش با موجودي متناسب نيست و نسبتي و رابطه‏اي نمي‏شود بين ذات خدا و موجودات فرض كرد، فعل خودش را نيز چنين قرار داده است. فعل خدا هم در ابتداء اختصاصي ندارد، فعل و كار خدا خصوصيتي با خلق ندارد. بستگي دارد به اين‏كه خلق چگونه فعل خدا را قبول كنند و چگونه بپذيرند، آن‏وقت بعد از پذيرش نام خاص در كار مي‏آيد. پس اگر ببينيم اين موجود را اين‏گونه پرورش داده، آن موجود را آن‏گونه پرورش داده، در واقع برگشت مطلب به اين است كه اين موجود اين‏طور پرورانيدن و تعليم دادن خدا را قبول كرده و آن موجود آن‏طور پرورانيدن خدا را قبول كرده و آن موجود طور ديگر. پس از ناحيه نوع قبول مخلوق نسبت به پرورانيدن خدا است كه اسمي خاص و مناسب با موجود پيش مي‏آيد. اين تعبيرات بعد از قبول فعل خدا توسط مخلوق است. بنابراين اگر موجودي در پذيرفتن تعليم و پرورش خدا مقدار اندكي قابليت نشان داد و آن‏را قبول كرد و موجود ديگر بيشتر و موجود ديگر بيشتر و همين‏طور تا اين مراتب پيدا شد، ما بايد بدانيم كه ميزان برتري و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 221 *»

تفاوت در خود قابليت اين موجودات است، يعني اين موجودات در پذيرش آن پرورش با هم اختلاف دارند و بهترينشان آن است كه فعل را كاملتر و بيشتر پذيرفته و با آن تناسب بيشتري پيدا كرده است و پرورانيدن و تعليم كردن خدا نسبت به اين يكي، بيشتر ظاهر شده است. و از اين راه نيز مي‏توانيم عظمت و جلالت موجود را بشناسيم.

پدر و مادر عقلاني

خداوند در قرآن ما را دعوت كرده و متذكر فرموده كه فيض و تعليم و تربيت الهي را قبول كنيم، و خودمان را در معرض عنايات او قرار بدهيم تا مشمول پرورانيدن او بشويم. مي‏فرمايد و وصّينا الانسان بوالديه احساناً ما وصيت كرديم انسان را كه نسبت به والدين خود احسان كند. از نظر تأويل و باطن اين والدين مقصود پدر و مادر عقلي هستند كه در اصطلاح والدين انسان شمرده شده‏اند و وصّينا الانسان انسان را وصيت كرديم كه به والدين خود، به پدر و مادر خود احسان كند، پدر و مادري كه انسانيت انسان از ايشان درست مي‏شود، اصل انسانيت انسان از ايشان است و ايشانند اصل در ايجاد انسانيت. و وصّينا الانسان بوالديه احساناً وصيت كرديم انسان را نسبت به يك چنين پدر و مادري احسان كند. احسان يعني قبول حسن، يعني بپذيرد از ناحيه اين پدر و مادر خيرات را. مي‏فرمايد اگر پدر و مادري كمك كنند فرزندشان را در اين‏كه به طرف خيرات حركت كند و عاق پدر و مادر نباشد، پدر و مادر به او احسان كرده‏اند و او هم به ايشان احسان كرده، به اين‏كه از ايشان قبول نموده و اطاعتشان كرده و در نتيجه مورد عاقشان واقع نشده، مورد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 222 *»

عقوق ايشان قرار نگرفته است. اين احسان است، يعني خيرات را از ايشان قبول كرده است. ما انسان را وصيت كرديم كه به پدر و مادري كه انسانيت او را مي‏سازند احسان كند، يعني  خير را از ايشان  قبول كند و از ايشان بپذيرد.

رسول اكرم9فرمودند انا و علي ابوا هذه الامة من و علي پدر و مادر اين امّت هستيم. يعني آنچه در اين امت از خوبيها پيدا بشود، حقيقتش و ماده‏اش از نور من است و صورت اين خوبيها، شكل اين خوبيها از ناحيه علي است صلوات‏اللّه عليهماوآلهما. پس من و علي پدر و مادر انسانيت اين امّت هستيم، پدر و مادر خيرات و خوبيهاي اين امت هستيم. اينك خدا ما را وصيت فرموده كه به پدر و مادر انسانيت خود، پدر و مادر هدايت و نورانيت خود ــ محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهما و آلهما ــ نسبت به ايشان احسان كنيم و معني احسان را عرض كردم يعني نيكيهاي ايشان را قبول كنيم كه همان قبول نيكيهاي ايشان احسان به ايشان است تا زحماتشان را نسبت به خودمان هدر ندهيم، عناياتشان را نسبت به خود از بين نبريم. قبول كنيم آنچه از خيرات را كه در اختيار ما مي‏گذارند. اين مطلب درباره اين نوع پدر و مادري كه منشأ خيراتند، منشأ فضائلند، منشأ انسانيتند.

در آيه ديگر مي‏فرمايد و قضي ربك الاّتعبدوا الاّ ايّاه و بالوالدين احساناً خداوند اين‏طور حكم فرموده و با شما قرار بسته كه اوّلاً الاتعبدوا الاّ اياه بايد در پرستش خدا يكتاپرست باشيد الاتعبدوا الاّ ايّاه از نظر اعتقادات موحد باشيد، خدا را يكتا بدانيد، در توحيد ذاتي موحد باشيد و براي خداوند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 223 *»

شريك قائل نشويد، براي خدا در صفاتش شريك قائل نشويد، براي او در افعالش  شريك قائل نشويد و در عبادت او هم اين‏چنين باشيد كه براي خدا شريك قائل نشويد و كسي را با او شريك نكنيد. و قضي ربك الاّ تعبدوا الاّ ايّاه بايد در علم و معرفت و عمل تبعيت كنيد از محمّد وآل‏محمّد:. آنچه را ايشان از اصول اعتقادات و فروع دين براي شما آورده‏اند آن را قبول كنيد و بالوالدين احساناً نسبت به پدر و مادر احسان كنيد. اين آيه شريفه هم از نظر تأويل و باطن، بيان اين مطلب است كه اگر مي‏خواهيد ايمانتان تقويت شود و كامل گردد و مورد تعليم خدا قرار بگيريد، بايد خداوند به شما تعليم دهد و ادراكات شما را بالا ببرد. زيرا خداوند است كه به وسيله مبادي ظهور ربوبيتش به شما رشد مي‏دهد و شما را مي‏پروراند. مبادي ظهور ربوبيت يعني آن مظاهري كه خدا با آن مظهرها، ربوبيت و تعليم خود را آشكار مي‏كند و در مرحله اول آن مبادي محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهما و آلهما هستند. با اين دو بزرگوار خداوند شما را تكميل و تقويت مي‏كند، رشد مي‏دهد و تعليم مي‏فرمايد. حال مي‏فرمايد به محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهما و آلهما احسان كنيد يعني قبول كنيد ولايت ايشان را و تمسك بجوييد به ولايت ايشان. معني احسان در اين آيه و آيه قبلي همين است كه عرض شد.

در آيه ديگري اين تمسك را شرط ايمان قرار داده است و اين‏كه انسان بايد خودش را در معرض تعليم و تربيت اين بزرگواران قرار بدهد، مي‏فرمايد فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكّموك فيماشجر بينهم ثمّ لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلّموا تسليماً قسم مي‏خورد خدا به پرورنده محمّد9، كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 224 *»

ايمان نياورده‏اند ايشان مگر آن‏كه وقتي در مشاجراتشان به تو مراجعه مي‏كنند هرچه را تو حكم بفرمايي و قرار بدهي، همان را قبول كنند و در خود هم احساس نارضايتي نكنند. خدا اينچنين قرار داده است. يعني اي رسول ما تو هر چه را قرار بدهي همان حكم ماست، و در واقع قرارداد تو قرارداد ما است و قرارداد ما قرارداد تو است. اما نظر به اين‏كه خلق دو حقيقت مي‏بينند، تو را جدا از ما مي‏بينند اين‏چنين مي‏گوييم ولكن آنهايي كه اهل بصيرتند و به شئون تو مؤمنند مي‏گويند ما بين خدا و رسولانش جدايي نمي‏بينيم. از زبان رسول خدا9سخن خدا را مي‏شنويم، در رسول خدا9خدا را مي‏بينيم، ديدن و شنيدن رسول خدا9را ديدن و شنيدن خدا مي‏دانيم. خدا هم با گوش اين بزرگوار مي‏شنود، و با چشم ايشان مي‏بيند و با زبان ايشان مي‏گويد. اين سخن و اين فرمايش براي اين‏گونه افراد نيست. براي كساني است كه مختلف و جدا مي‏بينند و بين خدا و اولياي خدا جدايي انداخته‏اند. براي آنها دوطور صحبت مي‏شود. در آن‏جا مي‏فرمايد و قضي ربك الاّتعبدوا الاّايّاه و در اينجا مي‏فرمايد ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت نسبت به آنچه تو قضاوت كني و نسبت به آنچه تو حكم كني، در خودشان ناراحتي نبينند، در دل تسليم حكم تو باشند. باز خدا همين‏طور حكم كرده كه بايد رجوع به علي كنند و در مقابل ولايت اميرالمؤمنين تسليم شوند. زيرا تو و علي وسيله خيرات و سبب ايصال رحمت و خير ما هستيد، وسيله تربيت و تعليم و مظاهر رحمت ما هستيد. علي باب فيض تو است و به وسيله اين درگاه از تو فيوضات به خلق مي‏رسد و يسلّموا تسليماً در مقابل اين فرمايش تو تسليم باشند كه گفته‏اي انا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 225 *»

مدينة العلم و علي بابها من شهر علمم، يعني من مبدء خيراتم، من مظهر فيض و رحمت الهيه هستم و علي باب و درِ اين شهر است كه بايد خيرات شهر علم از اين در و از اين درگاه و از اين باب به خلق برسد. البته اين معني به حسب باطن آيه است و عرض كردم از همه فيوضات تعبير به «علم» آورده مي‏شود و به خصوص از پرورانيدن خدا و تعليم و تكييف خداوند موجودات را، تعبير به «علم» آورده مي‏شود.

دوران تقيه و وظيفه ما

نسبت به پدر و مادر عقلاني

خداوند بوسيله حضرت محمد و علي صلوات‏الله‏عليهماوآلهما تربيت و تعليم خود را در بين خلق منتشر كرده‏است و قضي ربك  خدا چنين حكم كرده و رسول خدا نيز اين‏چنين حكم فرموده‏است. اين قَضي و قَضَيْتَ هر دو در واقع بيان يك حقيقت است. قرارداد تو اي پيغمبر ما قرارداد ماست و قرارداد ما قرارداد توست در اين‏كه فيوضات و رحمت و تعليم و تربيت ما بايد به وسيله اين پدر و مادر به خلق برسد و قضي ربك ان لاتعبدوا الاّ ايّاه و بالوالدين احساناً اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلاتقل لهما اف و لاتنهرهما و قل لهما قولاً كريماً اگر يكي از اين پدر و مادر يا هر دوي آنها مبتلا شدند به كبر، يعني بزرگي سن و فروماندگي. چه وقت رسول اكرم و اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليهماوآلهما مبتلا شده‏اند به ضعف؟ البته نه ضعف واقعي، ضعفي كه ديگران ضعف مي‏بينند، مثل زمان رسول اكرم9قبل از اين‏كه مأمور شوند كه تبليغ را علني كنند و با كفار و مشركين بجنگند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 226 *»

و دعوت ظاهري داشته باشند. دعوت سرّي داشتند، مدتي در خود مكه پنهاني دعوت مي‏فرمودند، مدتي هم در شعب ابي‏طالب در كمال مقهوريت بسرمي‏بردند. در وقتي كه دعوت مخفيانه بود و در آن وقتي كه حق مقهور بود، حق ضعف داشت، در ظاهر قدرت و غلبه نداشت، دوران ضعف بود. همچنين اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه بعد از آن‏كه رسول‏اللّه از دنيا رحلت فرمودند ايشان در كمال ضعف بودند. در ظاهر امر بر ايشان غالب بودند، غلبه كرده بود ظلمت بر نور ايشان، به طوري كه بايد بيست و پنج سال وجود مباركش بيايد و به مثل ابي‏بكر و عمر و عثمان اقتدا كند و با آنها نماز بخواند و نتواند كلمه‏اي از كلمات حق را آشكار كند مگر به طور مخفيانه، گاهگاهي براي اين شيعه، براي آن شيعه مطالبي را اظهار كند. اما به‏طور علني نمي‏توانست انتشار حق بفرمايد.

پس اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما يا هر دو، هم رسول اكرم و هم اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليهما گرفتار ضعف ظاهري باشند و غلبه با ظلمت باشد، يا يكي از ايشان گرفتار ضعف گردد، اگر چنين شد فلاتقل لهما اف مبادا خسته بشوي اي شيعه، اي پيرو، اي كسي كه مي‏خواهي در دامن پرورش و تعليم ايشان باشي و از فيوضات خدا به وسيله ايشان بهره‏مند شوي، مبادا تو را خستگي، ناراحتي، كوبيدگي فرابگيرد و بگويي اُف. و اين اُف همان «ناراحت شدم»، «خسته شدم»، «حوصله‏ام سرآمد»، است كه ما مي‏گوييم. مبادا اي شيعه حوصله‏ات سربيايد در زمان تقيه، مبادا موقعي كه امام و رهبر تو، رهبر معصوم تو لب فروبسته و شمشير در غلاف فرموده و در ظاهر اظهار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 227 *»

حق و انتشار حق نمي‏فرمايد، كم‏حوصلگي ترا فرابگيرد. مبادا از ميدان دربروي، مبادا كلمه‏اي بگويي يا رفتاري داشته‏باشي كه در آن كلمه و رفتار نشان بدهي كه ديگر صبرت تمام شده‏است. كلمه اُفٍ كنايه از همين غُر زدن ما است، كه وقتي‏حوصله‏مان  سرآمد، مي‏گوييم «اوف» يا «اُه» چه‏قدر حرف مي‏زني مثلاً. پس كلمه اُفٍ يعني خسته شدم، صبرم تمام شد، حوصله‏ام تنگ شد، طاقتم از دست رفت. اي شيعه مبادا اين‏چنين باشي كه در هنگام تقيه كه موقع ضعف حق و غلبه ظلمت است، مبادا به سراغ كسي ديگر بروي، مبادا به درِخانه ديگران روآوري، مبادا از اين پدر و مادر ضعيف اظهار كم‏حوصلگي كني. بلكه بايست در نزد ايشان، و با ضعف ايشان بساز و در برابر ناراحتيهايي كه از ناحيه ضعف ايشان براي تو فراهم مي‏شود مقاومت كن، پايداري كن و اظهار ناراحتي نكن، در كردار و گفتارت به آنها نق‏نزن و غرغر و لندلند نكن، كه اگر در برابر ايشان اظهار ناراحتي كردي بدان عاق ايشان خواهي‏شد. امام 7مي‏فرمايد: اگر كلمه‏اي پايينتر از كلمه اف مي‏بود كه باعث عاق بشود، خدا آن را فرموده بود. معلوم مي‏شود كه كوچكترين كلمه و كوتاه‏ترين كلمه‏اي كه اظهار ناراحتي در آن هست كلمه اف است. مي‏فرمايد همين را در مقابل پدر و مادر مگو. اگر مبتلا به پيري شدند و تو را اذيت و ناراحت كردند تو در مقابل ناراحتي‏هاشان صبركن. مبادا به آنها بگويي اف و از فرمان ايشان، از گفتار ايشان و از كردارشان اظهار ناراحتي و خستگي بكني كه عاق ميشوي.

آن‏وقت محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهماوآلهما كه پدر و مادر انسانيت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 228 *»

ما هستند، پدر و مادر نورانيت و ايمان ما هستند اگر مبتلا شدند به ضعف، يعني در ايام تقيه قرار گرفتند، و فرق نمي‏كند در دوران تقيه ساير ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم هم وظيفه شيعه اين است كه صبر كند و اظهار ناراحتي نكند. اظهار ناراحتي كردن معنايش اين است كه اگر علم بخواهد، درِ خانه كسي ديگر برود، از كسي ديگر علم بخواهد، در عمل اقتدا به ديگري بكند، پيروي از غير محمّد وآل‏محمّد :بكند، اين اظهار خستگي كرده، اظهار كم‏حوصلگي كرده هم در علم هم در عمل. يا بگوييد هم در حكمت علميه هم در حكمت عمليه. علم و عمل اصطلاح است وگرنه حقيقت حكمت و حقيقت علم عبارت است از تمسك و پيروي كردن از اين بزرگواران چه در اعتقادات كه اسمش را مي‏گذارند «حكمت علميه» و چه در اعمال كه اسمش را مي‏گذارند «حكمت عمليه». علم و عمل فرق نمي‏كند، علم هم همان عمل است و عمل هم همان علم است. حكمت علميه همان حكمت عمليه است و حكمت عمليه همان حكمت علميه است. فرقي با هم ندارد. و اگر كسي واقعاً متمسك بايشان باشد، بايد در همه چيز متمسك به محمّد وآل‏محمّد:باشد و دست تمسك به دامن ايشان زده باشد، از مسائل توحيد گرفته تا ارش خدش. كسي كه بر بدن كسي ناخني بكشد، ديه اين چه‏مقدار است؟ حتي در اين مقدار حد بايد متمسك به ايشان باشد. در همه چيز از عرش گرفته تا فرش هرچه هست، در جميع امور متعلقه به انسان، در اعتقادات، اخلاقيات، اعمال، در همه چيز بايد متمسك به محمّد وآل‏محمّد:باشد. كه اگر شيعه در يك‏جا و در يك مورد چه در علمش يا در

 

«* معرفت فؤادي صفحه 229 *»

عملش، از غير محمّد وآل‏محمّد :چيزي را اخذ كند، گويا گفته است اف.

در اين ايام تقيه از وقتي كه رسول اكرم9از اين عالم چشم پوشيدند بلكه پيش از آن‏كه ايشان از اين عالم چشم بپوشند در سراسر دوره رسالتشان، نيز در ضعف و تقيه بسر مي‏بردند. مگر ضعف چيست؟ ضعف آن است كه حضرت آن‏طوري كه بايد، اظهار حق نمي‏فرمودند، آن‏طوري كه بايد انتشار حق نمي‏فرمودند. كه اگر مي‏خواستند آن‏طوري كه شايسته و بايسته است و خداوند اجازه مي‏فرمود و مصلحت و حكمت اقتضا مي‏كرد، رفتار كنند بايد تمام منافقان را ازبين مي‏بردند ولي مي‏بينيم صبر مي‏فرمودند، با آن منافقين مي‏ساختند، حتي با آنها اظهار خصومت هم نمي‏كردند. شما ببينيد در ميان مسلمانان عمر پدر زن رسول‏الله9 بود، يا ابي‏بكر همين‏طور. اينها هيچ‏گاه خودشان را از دسته نمي‏انداختند، هميشه خود را مطرح مي‏كردند. چون قبيله داشتند، قبيله‏شان هم تابعشان بودند، مرتب خود را جلو جلو مي‏انداختند حضرت هم احترامشان مي‏كردند. هيچ‏وقت به اينها بي‏احترامي نكردند. البته با اينها صميمي نمي‏شدند و به اصطلاح گرم هم نمي‏گرفتند، اصحاب هم مي‏فهميدند كه اينها اشخاص ارزنده‏اي نيستند. در هر صورت، پس حضرت پيغمبر9 هم در ايام رسالتشان اظهار حق نفرمودند و تا زمان ظهور حضرت حجت بن الحسن صلوات‏اللّه عليه دوران تقيه است. حتي زمان ظهور ايشان هم باز حق به طور خالص آشكار نمي‏شود. در دعا عرض مي‏كنيم خدايا در عصر ظهور، مهدي صلوات الله عليه را طوري قرار بده كه از

 

«* معرفت فؤادي صفحه 230 *»

كسي تقيه نفرمايند. معلوم مي‏شود باز جاي تقيه هست، مورد تقيه هست. خدايا سلطنت و قدرت و حكومت و قدرت ايشان را طوري قرار بده كه در دين تو از احدي نترسند و تقيه از احدي نفرمايند. تا دولت آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين در رجعت رسول اكرم9استوار نشود حق خالص و محض اظهار نخواهد شد. البته حق قدرت پيدا مي‏كند، غلبه پيدا مي‏كند تااين‏كه در آن زمان ديگر حق خالصانه و بدون شائبه تقيه و خفاء اظهار مي‏شود. پس در اين زمانها شيعه بايد مواظب باشد كه مبادا در علمش يا در عملش در برابر ضعف حق اف بگويد يعني اظهار خستگي بكند و پناهنده به جاي ديگر بشود، اين‏چنين نباشد بلكه و قل لهما قولاً كريماً هميشه در برابر امر اين بزرگواران سخني بگو كه كريمانه باشد، گفتاري كه در آن گفتار بردباري و صلاح و تقوي و ادب باشد. پس تا مي‏توانيد بايد چه در اعتقادات چه در گفتار چه در اعمال اظهار ادب كنيد. قول كريم و سخن كريمانه اين است كه مبادا خداي نكرده در گفتار و كردار شما نسبت به اين پدر و مادر ايماني و اين پدر و مادر انسانيتان كلمه‏اي نعوذباللّه يا عملي اهانت‏آميز باشد. مبادا سخن اهانت‏آميز و حركت اهانت‏آميزي اظهار بكنيد، و الحمدللّه مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم طوري ما را پرورانيده‏اند كه سعي داريم نسبت به اين بزرگواران بي‏ادب نباشيم. مثل اين‏كه مساوي قبور مطهرشان نماز نمي‏خوانيم، پشت به قبور مطهرشان نمي‏كنيم، ولي تنها همين نيست كه در رديف قبر مطهر نماز نخوانيم و يا پشت به قبر مطهر نكنيم. البته اين قبري است جمادي كه محل دفن بدن عنصري امام است و اين اندازه حرمت دارد حالا شما ببينيد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 231 *»

برادران شما كه قلبشان جاي محبت آن بزرگواران است، حرمتشان چگونه است. خودشان فرمودند، قبر امام حسين صلوات‏اللّه عليه دلهاي دوستان ايشان است، دلهاي محبين، قبر ايشان است، محل قرار ايشان است. يعني ايشان در قلب مُحِبّ خود ساكن شده‏اند و قلب من والاه قبره پس اگر مي‏خواهيم به ايشان اهانت نكنيم بايد مواظب باشيم به برادرانمان اهانت نكنيم، برادرانمان را احترام كنيم و قل لهما قولاً معروفاً مبادا با ايشان به‏طور اهانت‏آميز سخن بگويي و هرچه مرتبه ايمان برادران بيشتر باشد احترام اين محل و جايگاه محبت ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم بيشتر لازم مي‏شود. بلكه قبرهاي ظاهري ايشان محل دفن ابدان ايشان است در حال ممات ايشان، ولي دلهاي مؤمنان محل ايشان است در حال حيات ايشان. پس هرچه ايمان برادران بيشتر مي‏شود در واقع حيات امامان در ايشان بيشتر جلوه مي‏كند و محل اسم امام مي‏شوند، محل حيات امام مي‏شوند و به همان مقدار ايماني كه در اين برادر هست امام را زنده مي‏بينيم. چرا؟ چون خود عمل كردن او به خيرات و خود ايمان داشتن او و اعتقادات حقه‏اش نور امام و ولايت امام است. پس و قل لهما قولاً كريماً نسبت به ايشان كريمانه سخن بگو، مبادا اهانتي كني و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة

مراد از كلمه مادر، در اين موارد

الحمدلله رب العالمين آگاهي داريم كه در اين موارد نبايد از كلمه مادر معناي ظاهري و عرفي آن را در نظر بگيريم. زيرا در اين طور موارد كه مادر گفته مي‏شود، همين حيوان ماده يا همين زن انساني و انسان ماده مراد نيست. مثلاً

 

«* معرفت فؤادي صفحه 232 *»

اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايند ان الاشياء لما ازدوجت  چون اشياء با هم ازدواج كردند، الاشياء همه چيزها. وقتي همه چيزها با هم ازدواج كردند، ديگر معلوم است كه مراد همين ازدواج انساني و همين جفت‏گيري حيواني نيست. زيرا جفت شدن تنها به اين شكل نيست، بلكه اين يكي از انواع و اقسام جفت شدن است كه در عالم حيوانيت و در ظاهر اين زندگي انساني است. جفت شدن و ازدواج در هر جايي مناسب خود آن‏جااست. مثلاً رسول اكرم9شفاعت مي‏فرمايند و معني شفاعت همان جفت شدن است. دو چيز كه با هم جفت و قرين كه بشوند، همسر بشوند، شَفع گفته مي‏شود. وقتي لطف و عنايت رسول اكرم9 با اعمال ناقابل ما كه به اسم عبادت انجام شده، با محبتمان و طاعتمان و استغفارمان و نمازمان و روزه‏مان و حجمان و جهاد با نفسمان، با اينها كه اعمال صالحه ما است جفت مي‏شود، همسر مي‏شود، همين جفت و همسر شدن شَفع است، همين شفاعت است يعني با يكديگر همسر مي‏شوند پس نتيجه مي‏دهند، بچه از آنها متولد مي‏شود و آن نتيجه و فرزند، مغفرت خدا و اهليت يافتن براي درجات بهشت است. پس نبايد همه‏جا جفت شدن به معناي اين جفت شدن حيواني در حيوان يا در انسان باشد.

بنابراين اگر بگويند دو چيز با يكديگر جفت شده‏اند، همسر شده‏اند. معاني و مصاديق مختلف دارد مثل شفاعت ائمه طاهرين، شفاعت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه. زيرا خداوند در اثر شهادت آن بزرگوار اجري كه به عزادار آن بزرگوار مي‏خواهد كرامت بفرمايد اين است كه آن عزاداري را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 233 *»

كه مثل اكسير است، مي‏زند به اعمال صالحه او، پس آن اعمال صالحه همه قبول مي‏شوند. وقتي قبول شدند خداوند به بركت اين قبول شدن و اين همسر شدن انسان را به بهشت مي‏برد. پس در واقع شفاعت و ازدواج در هر جايي معنايي مناسب و مصداقي به حسب خودش دارد.

مي‏فرمايد ان الاشياء لما ازدوجت  وقتي اشياء با هم ازدواج كردند ازدوج الكسل و العجز كسالت و عجز با هم ازدواج كردند. حالا جا دارد كسي بگويد چه‏طور اينها با هم ازدواج كردند؟ در كدام دفتر ازدواج مثلاً صيغه عقدشان جاري شده؟ اين سؤالات بي‏مورد است. ازدواج عجز و كسالت، همسر شدن و جفت شدنشان با يكديگر، معلوم است كه يعني دو روحيه و دو خصلت در يكديگر تأثير بگذارند و از يكديگر تأثير بپذيرند، و اين خودش از معاني و مصاديق جفت‏گيري و ازدواج است. بعد حضرت مي‏فرمايند فنتج منهما الفقر نتيجه دادند تهي دستي را. تهي دستي بچه‏اي است كه از ازدواج عجز و كسالت متولد شده است. حالا معني ازدواج در اين فرمايش اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه چيست؟ ممكن است كسي بگويد اينجا حضرت مجازاً فرموده‏اند ازدوج، مي‏گوييم بسيار خوب مجاز است. ما هم مي‏گوييم رسول اكرم9مجازاً فرمودند انا و علي ابوا هذه الامة من و علي پدر و مادر اين امّتيم. دو پدر كه نمي‏شود گفت، من و علي دو پدر اين امّتيم. و معلوم است كه پدر و مادر جسماني مقصودشان نيست. پس بايد ديد از چه جهت ما به محمّد و علي انتساب پيدا مي‏كنيم؟ معلوم است از جهت ايمان، از جهت تقوي، از جهت انسانيت به آن بزرگواران منسوب مي‏شويم. مي‏فرمايد من و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 234 *»

علي ابوا و اين كلمه در لغت و اصطلاح عرب به معني پدر و مادر است. مي‏فرمايد من و علي پدر و مادر اين امّتيم نه اين‏كه دو پدر اين امتيم. اين تعبير، تعبير شايسته‏اي نيست، و براي كلمه ابوا اين‏ط‏ور معني‏كردن غلط است و فصيح نيست.

پس اين دو بزرگوار پدر و مادر ايماني اين امّتند همان‏طور كه ابي‏بكر و عمر لعنهماالله هم پدر و مادر نفس امّاره هستند. تمام رذالتها، تمام خبائث از اين دو پيدا شده است. البته مقصود از پدر و مادر، در اين‏گونه موارد همان ماده و صورت اصليه موجود است.

پدر و مادر جهلاني (نفساني)

الحمدللّه مي‏دانيد كه هر نوري پيدا شده از نورانيت محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين است، و هر خباثت و رذالت و كفر و نفاق و شقاقي هم كه پيدا شده از ابي‏بكر و عمر است. اين دو پدر و مادر جهلاني و نفساني هستند و مراد از جهل در اينجا جهل در مقابل عقل است نه جهل در برابر علم، زيرا جهل در برابر علم، يكي از جنود و لشگريان جهل در برابر عقل است، و مراد از نفساني، نفس اماره بالسوء است. خداوند در اين آيه به آن دو پليد اشاره مي‏فرمايد و ان جاهداك ان‏تشرك بي ماليس لك به علم فلاتطعهما اگر اين دو كوشش كردند كه تو را نسبت به من مشرك كنند، متابعت آنها را نكن. ما يك پدر و مادر جسماني هم داريم كه اين جسم ظاهري ما از آنها درست شده. اين پدر و مادر جسماني هم حقي دارند كه خدا اشاره به حق ايشان مي‏فرمايد قولاً معروفاً با پدر و مادر جسماني به طور پسنديده رفتار كن و با آنها گفتار

 

«* معرفت فؤادي صفحه 235 *»

نيكو داشته باش.

وظيفه ما نسبت به پدر و مادر عقلاني

مي‏فرمايد و اخفض لهما جناج الذل من الرحمة در مقابل محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهما و آلهما دستهايت را فروبينداز، بالهايت را فروبينداز، تكبر و استكبار در مقابل ايشان مكن بلكه در مقابل ايشان به خود ذلت بگير. و قل رب ارحمهما كما ربّياني صغيراً بگو خدايا رحمتت را بفرست بر محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كه معني صلوات بر ايشان همين است و وقتي كه بر ايشان صلوات فرستادي بدان كه خدا بر خودت رحمت مي‏فرستد. يعني تو را مشمول رحمت ايشان مي‏كند. خدايا اين دو بزرگوار مرا از وقتي كه كوچك بوده‏ام پرورانيده‏اند، الآن هم هر لحظه نسبت به آن بعد كوچكيم نسبت به فضل بعد فقيريم، نسبت به فيضهاي بعدي محتاجيم در هر دقيقه، ثانيه، ثالثه، رابعه و همين‏طور. مگر مي‏شود گفت انسان در لحظه‏اي غني مي‏شود، بي‏نياز مي‏شود؟ نه در هر لحظه نسبت به لحظه بعد فقير است و بايد به او عطا بشود، بايد پرورانيده بشود تا به لحظه بعد برسد، در هر لحظه نسبت به لحظه بعد فقير است، هر كس هست بايد به او عطا بشود تا بي‏نياز بشود. كما ربّياني صغيراً خدايا اين دو بزرگوار مرا پرورانيده‏اند، در حال صغير بودن. من صغير بوده‏ام و صغير هستم و آن به آن مرا مي‏پرورانند. پس اينها حقشان به گردن من خيلي است، خدايا تو رحمت بفرست بر ايشان كه به ما عنايت فرموده و مي‏فرمايند و ما را پرورانيده و در هر لحظه مي‏پرورانند. ربكم اعلم بما في نفوسكم ان تكونوا صالحين اي فرزندان محمّد و علي اگر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 236 *»

راستي صالحيد خدا مي‏داند آنچه در نفسهاي شما است، خدا به ظاهر و باطن شما آگاه است، خدا به نفسهاي شما آگاه است، مي‏داند شما چه‏كاره هستيد فانه كان للاوّابين غفوراً اگر هم تا بحال كسي فرزند ناخلف بوده، فرزند صالح نبوده، مورد عقوق ايشان، عاق اين بزرگواران بوده، بداند فانه كان للاوّابين غفوراً حالا برگردد خدا مي‏آمرزدش. با ايشان صلح برقرار كند، با ايشان سلم و صفا برقرار كند، از محاربه و جنگ با ايشان كه همان نافرماني ايشان است دست بردارد و بسوي ايشان برگردد، فانه كان للاوّابين غفوراً خداوند آمرزنده است گناهان كساني را كه برگردند. خدا عنايتش را از سر مي‏گيرد، غفور است، رحمت و لطفش دائمي است هركس خودش را در معرض مغفرت قرار بدهد آمرزيده مي‏شود.

انواع دستگيري پدر و مادر عقلاني

از فرزندان ايماني خود

تا به اينجا مفاد فرمايش خدا از نظر تأويل و باطن اين شد كه مي‏فرمايد مظهر رحمت ما و محل ظهور پرورش و تعليم ما و آن وسيله كه با آن شما را رشد مي‏دهيم حضرت محمد و علي و اهل‏بيت طاهرين ايشانند صلوات الله عليهم اجمعين. حال كه چنين است براي فهمانيدن به خلق و اين‏كه بدانند نوع ظهور پرورش حق متعال و مراتب آن ظهور مختلف است، به اين پدر و مادر خطاب مي‏فرمايد. البته براي تفهيم خلق و اين‏كه به ايشان بفهماند كه پرورش آن بزرگواران اين‏چنين است، مي‏فرمايد و آت ذاالقربي حقه و المسكين و ابن‏السبيل و لاتبذر تبذيراً عطا بكن به ذي‏القربي ــ به صاحبان قرابت و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 237 *»

نزديكي به تو ــ حقشان را و به مسكين بده حقش را و به ابن‏السبيل هم بده حقش را و لاتبذر تبذيراً ولي مبادا زياده‏روي كني، به ذوي‏القربي از حقشان بيشتر عطا مكن، به مسكين از حقش بيشتر نبخش، به ابن‏السبيل از حقش بيشتر عطا مكن، ولاتبذر تبذيراً زياده‏روي نكن. معلوم است كه اين نهي نسبت به رسول اكرم9نهي تعليمي نيست كه خدا بخواهد تعليمش كند بلكه اين از باب تفهيم به خلق و تفهيم به فرزندان ايشان است تا بدانند برنامه الهي اين است، برنامه رسول خدا و حبيب خدا اين است. بدانند برنامه آنها در پرورانيدن خلق اين‏طور است آت ذاالقربي حقه به صاحبان قرابت و نزديكانت حقشان را پرداخت كن. به مسكين هم حقش را پرداخت كن و به ابن‏السبيل هم حقش را پرداخت كن. اين ذوي‏القربي كيانند؟ ذوي‏القربي صاحبان قرابتند آن كساني كه نزديكند. از نظر تأويل و باطن آيه شريفه يعني در ميان فرزندان ايشان كه مي‏خواهند از ايشان حق خود را بگيرند، مي‏خواهند فيض بگيرند، مي‏خواهند تعليم بگيرند، مورد تربيت قرار بگيرند، آنها كه از همه نزديكترند به محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين ذوي‏القربي هستند كه در مقام تأويل از آنها تعبير مي‏كنيم به اهل فؤاد. كساني كه مبدئند، محل ظهور فيوضاتند. در عرصه رعيت يا در عرصه فرزندان ايشان، صاحبان فؤاد نسبت به آن بزرگواران ذوي‏القربي هستند، نزديكانند و حق آنها دلائل حكمت است.

بعد از ايشان مساكين هستند. مساكين كيانند؟ مساكين جمع مسكين است و آن كسي است كه بايد به او صدقه داد، محتاج و مستمند است به طوري‏كه بايد به او صدقه داد. صدقه‏هاي واجب نه صدقه‏هاي مستحبي.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 238 *»

صدقه‏هاي مستحبي را به غير مسكين هم مي‏شود داد ولي صدقه‏هاي واجب را فقط بايد به مسكين داد. به طوري اينها مسكينند كه واجب است بر آناني كه دارا هستند، چيزي از مال خود را به ايشان بدهند. و از نظر تأويل مراد علمائي هستند كه داراي مشاعر نفساني و اهل ظاهرند و حق آنان دليل مجادله بالتي هي احسن است.

اما ابن‏السبيل آناني هستند كه مالي دارند ولي  در سفر محتاج شده‏اند، زاد و توشه‏شان مثلاً تمام شده، ديگر نمي‏توانند به سفرشان ادامه بدهند، نمي‏توانند سير را ادامه بدهند. بايد به اينها هم چيزي از زكات و صدقات داده بشود. از نظر تأويل ابن‏السبيل علمايي هستند كه از عرصه ظاهر شريعت بالا رفته‏اند و در عرصه عقل و عالم عقل سير مي‏كنند كه بايد مرتب به ايشان مدد برسد. در اين سير كه سير عجيبي است و خيلي هم خطرناك است، خيلي زاد و توشه لازم دارند، كه اگر لحظه‏اي به ايشان مدد نرسد و زاد آنها تمام شود، توشه آنها تمام شود، نابود مي‏شوند. حق اين دسته از علماء دليل موعظه حسنه است. پس اي رسول ما براي ابن‏السبيل از دليل موعظه حسنه بگو و بر او از اين نوع فيض ببخش شايد نجات پيدا كند و سير خود را ادامه بدهد كه اگر به او فيض ندهي، از اين سير باز مي‏ماند و مي‏شود ابن‏السبيل. ابن‏السبيل كسي است كه از شهرش خارج شود و در طي راه مسافرت داخل شهر ديگري بشود، پس در آن‏جا پولش را ببرند يا زاد او تمام شود، واجب است از زكات به او بدهند تا بتواند به سفرش ادامه بدهد و به محل خودش برسد، تا به وطن و محل زندگيش برگردد. ابن‏السبيل اينهايند. و در بحث ما ابن‏السبيل آن علمايي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 239 *»

هستند كه سير مي‏كنند در عالم عقل و با دليل موعظه حسنه حركت مي‏كنند. به ايشان هم بايد آنچه لازم دارند داده شود. اما مساكين كيانند؟ علمايي كه در عرصه نفس و در مرتبه ظاهر شرع واقفند اينها دليل مجادله بالتي هي احسن لازم دارند. به اينها بايد از نوع دليل مجادله بالتي هي احسن داده شود و اكثر علماء از اين گروهند، اكثر خلق مساكينند، اكثر خلق بيچارگاني هستند كه به اصطلاح براي نان شبشان مانده‏اند. اگر قوت و مدد به آنها نرسد مي‏ميرند. پس مرتب بايد به اينها از نوع دليل مجادله بالتي هي احسن كمك كرد و ايشان را از اين راه سيرشان داد.

اما ذوي‏القربي و آت ذا القربي حقه به صاحب قرابت خود حق او رابده، آنها كيانند؟ آنها علمايي هستند كه در عرصه فؤاد در حركتند، در عرصه نور در حركتند و با دليل حكمت جلو مي‏روند اين بزرگواران مرتب در ترقي و پيشرفتند و به بركت رسول اكرم9 و عنايتهاي آن حضرت سرمايه زياد دارند. چون صاحب قرابتند ديگر معلوم است كه صاحب قرابت وارث است، پس آن بزرگوار هرچه دارند به ارث به او مي‏دهند. رسول اكرم و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين كمالات خودشان را به او ارث مي‏دهند نه اين‏كه اصل كمالاتشان را، بلكه شعاع كمالاتشان را به ساكنان و واقفان در عرصه فؤاد مي‏دهند و ايشان ذوي‏القربي هستند كه به‏ط‏ور مستقيم رسول اكرم و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين فيوضات خاصه خود را بر ايشان جاري مي‏سازند و زيادتي آنها ــ و مقصود از زيادتي  شعاع آن فيوضات است‏ــرا به دست ايشان بر مساكين و ابن‏السبيل تقسيم مي‏كنند و لاتبذر تبذيراً اي رسول

 

«* معرفت فؤادي صفحه 240 *»

ما به هريك از سه گروه حق خودش را بده و مبادا زياده‏روي كني. يعني اي مردمان يقين بدانيد فرآورده‏هاي ذوي‏القربي و آنچه آنها از دلائل حكمت دارند در عرصه علماي عالم عقل پيدا نمي‏شود و براي آنها به دست نخواهد آمد و آنچه در دست علماء و ساكنان عرصه عقل است، هرچه هست باز براي علماء ظاهر به دست نخواهد آمد.

به بيان روشن‏تر يعني شيخ بزرگوار ما اعلي‏اللّه مقامه، كه در عرصه فؤاد در حركت است، ايشان از ذوي‏القربي است و در خطاب خداوند به رسول اكرم9 و آت ذا القربي حقه منظور نظر حقتعالي است. وقتي اين صاحب قرابت رسول اكرم9 قلم به دست مي‏گيرد كه قصايد دوازده‏گانه خود را بسرايد، و يا فضائل و مناقب بنويسد، دست تقاضا، دست دعا، دست نياز به درگاه حق متعال دراز مي‏كند و مدد مي‏طلبد، اما كدام دست؟ دستي كه از ذوي‏القربي است، دستي كه از نزديكان رسول اكرم است، دستي كه به مانند دست سلمان است كه فرمود سلمان منّا اهل‏البيت. ساكنان عرصه فؤاد، تمام منّا اهل‏البيت‏اند. همچنانكه سلمان منّا اهل‏البيت است، ابي‏ذر هم منّا اهل‏البيت است. ساكنان عرصه فؤاد ذوي‏القربي هستند و معني ذي‏القربي يعني صاحب قرابت، يعني صاحب رحم. يعني از خود ايشان و از جنس ايشانند. امام 7 به يكي از شيعيان فرمودند انتم منّا آن شخص عرض كرد از خود شما؟ فرمودند بله از خود ما. عرض كرد من انفسكم؟ فرمودند آري من انفسنا از خود ما. منّا اهل البيت، يعني چه؟ يعني اين بزرگواران شعاع مستقيم و بلاواسطه محمّد و آل‏محمّد :هستند. درست است كه عرصه انبيا بين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 241 *»

ايشان و آل‏محمّد :فاصله است اما اينها اين‏قدر نزديكند كه شده‏اند منّا اهل‏البيت يعني همان‏طوري كه نوح منّا است، ابراهيم منّا است، عيسي منّا است، سلمان هم منّا است. پس هركس در عرصه فؤاد است و در آن عرصه در سير و حركت است منّا است. به تعبير و اصطلاح حكمت، ايشان از برازخند. پس ببينيد عطاي رسول اكرم9 و ائمه طاهرين :به آنها چگونه است؟ مختص به خودشان است، مال خودشان است. علماي مراتب  ديگر بايد از شعاع ايشان استفاده كنند، از زيادتي‏هاي ايشان استفاده كنند، از صدقه سر ايشان استفاده كنند. آنها هرچه دارند تصدقات و صدقاتي است كه از ناحيه اين بزرگواران دارند، شكي در اين مطلب نيست، قرار خدا اين‏چنين است.

پس هركس از اهل عرصه ظاهر كه در مراثي سيدالشهداء شعر سروده، ريزه‏خوار سفره احسان امثال شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه است يعني ريزه‏خور خوان احسان كاملان زمان خود است و آنچه از فيوضات به آنها رسيده و مي‏رسد، از شعاع رتبه ايشان است. البته مقام حقيقتها مورد بحث ما است. به‏طوركلي بزرگان دين در آن مقام و محلي كه هستند و بوده‏اند و خواهند بود، بالاتر از عرصه اهل ظاهر است. اين عرصه ظاهر مورد بحث ما نيست. فرمودند خدا ما را خلق كرد و نور شيعيان ما را هم خلق كرد، ما تسبيح خدا كرديم، شيعيان ما هم تسبيح كردند بعد ملائكه از آنها ياد گرفتند. مي‏فرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام محبّينا ملائكه خدمتگزاران شيعيان ما هستند، در آن مقام و رتبه‏اي كه ملائكه نوكري ايشان را دارند، و خدمتگزار ايشانند.

پس هركس هرچه دارد از بركت اهل فؤاد دارد و اين قصايد دوازده‏گانه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 242 *»

شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه فرآورده‏هاي آن عالم است و چون از ذوي‏القربي هستند به‏ط‏ور مستقيم از خود معصومان اخذ كرده‏اند. اينها فيوضات رسول اكرم9 و ائمه :است كه به ايشان رسيده است. و از نظر ارزش  عالي‏ترين فيوضات و عالي‏ترين تعريفات و بالاترين مراتب توصيفات الهي است نسبت به سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و امر شهادت آن حضرت، كه هرچه انسان در اين اشعار بيشتر فكر كند، از آنها بيشتر بهره‏مند مي‏شود. الحمدلله خداوند اين گنجينه را به ما كرامت فرموده است. خدا به آن بزرگوار جزاي خير عنايت بفرمايد و درجات ايشان را كه عالي است متعالي گرداند و ما را قدردان عنايات و بركاتشان قرار دهد.

ملاك فضيلت و ارزش علم و معرفت است

معلوم شد ملاك فضيلت علم و معرفت است، ملاك فضيلت وجود نيست و مقصود از وجود، هستي است. خود وجود من حيث الوجود، خود هستي از نظر هستي، ملاك فضيلت نيست انا خلقناكم من ذكر و انثي ما شما را از آدم و حوا علي نبيّنا و آله و7 آفريديم، از اين دو نفر، از اين زن و شوهر شما را آفريديم. يعني شما بر يكديگر از اين حيث هيچ فضيلتي نداريد،([3])

ملاك فضيلت از حيث وجود جسماني و يا وجود نيت نفساني

 

«* معرفت فؤادي صفحه 243 *»

نيست. از اين‏جهت هيچ فضيلتي بر يكديگر نداريد و جعلناكم شعوباً و قبايل شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرديم. باز هم شرافتي در اينها نيست. در قبيله قبيله بودن و اين‏گونه امور شرافتي نيست، شعبه شعبه هستيد، اين هم باز ملاك فضيلت نيست. فلاني از فلان قبيله است فلاني از فلان گروه است، اينها هيچ‏كدام ملاك فضيلت نيست. فلاني از فلان خاندان است، ملاك فضيلت نيست. ولكن انّ اكرمكم عند اللّه اتقيكم معيار فضيلت، ملاك فضيلت و مدار فضيلت و ارزش، تقوا است. گرامي‏ترين شما نزد خدا باتقواترين شما است. تقوا ملاك فضيلت است.

سرّ مطلب اين است كه بايد ديد در چه جهت از جهات انسان، غايت از خلقت و مقصود از آفرينش انسان پيدا مي‏شود. در چه جهت از ما و در كدام قسمت از شؤون ما آن مقصودي كه براي آن آفريده شده‏ايم، آشكار مي‏شود، آن كدام جهت مااست؟ آيا همين جهت جسماني ماست كه مقصود از آفرينش در آن آشكار مي‏شود؟ و بايد ديد خود مقصود و غايت از آفرينش چيست؟ مي‏فرمايد و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون نيافريدم جن و انس را مگر براي اين‏كه مرا عبادت كنند. امام7مي‏فرمايد يعني پرستش خداوند كه همراه با شناخت او باشد. حضرت حسين صلوات‏اللّه عليه، همان بزرگواري كه الحمدللّه رب العالمين اين‏قدر متذكرش هستيم، به خصوص در همين ايام فرمودند خلق اللّه الخلق ليعرفوه خدا آفريده خلق را به منظور معرفت او. تا او

 

«* معرفت فؤادي صفحه 244 *»

را بشناسند و بعد از شناسايي، او را عبادت كنند. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه فرمودند اول الدين معرفته اول دين معرفت خدا است. حضرت رضا فرمودند اول عبادة اللّه([4]) معرفته ريشه دين شناخت خدا است. شناخت خدا و پرستش خدا مقصد از خلقت و آفرينش است. پس مقصود از آفرينش ما عبارت است از معرفت خداوند متعال و پرستش او. مقصود از آفرينش انسان آن‏است كه علم و معرفت براي او فراهم بشود. كه اگر براي انسان علم و معرفت پيدا شد، آن‏گاه بواسطه معرفت داراي فضيلت است و اين همان تقوايي است كه فرمود ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم تقوي علم است و عمل، و علم و عمل همان معرفه‏اللّه و بعد هم عبادةاللّه است. اين است ملاك و مدار فضيلت و عظمت و كرامت كه خدا قرار داده‏است. به جهت اين‏كه به روايات و آيات كه مراجعه مي‏كنيم، مي‏بينيم خداوند و اولياء او صلوات‏اللّه عليهم اجمعين براي چيزها به حسب غايات و نتايج آنها ارزش قائل شده‏اند، يعني بحسب ظهور آن غايات و فوائد در آنها، مثلاً در اين موجود چه‏قدر مقصود از آفرينش او پيدا شده، در آن يكي چه قدر مقصد از خلقتش پيدا شده، در آن يكي چه‏قدر منظور خدا از آفرينش او آشكار و هويدا شده است و همچنين. ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين معيار ارزشها را برده‏اند روي ظهور مقصد از آفرينش در موجودات كه تا چه اندازه هدف از خلقتشان در آنها پيدا شده‏است. اما در انسان مقصد همان علم و معرفت است و مقدار احترام ائمه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 245 *»

طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين از اصحابشان به حسب مراتبشان در علم و معرفت بوده است  حتي تواضع مي‏فرمودند، مرحمت مي‏فرمودند، عنايت مي‏فرمودند به اهل معرفتِ ايشان، بحسب درجات مختلف آنها در معرفت و علم. هيچ سخن از قبيله و دودمان و شؤون دنيوي نيست. نمي‏فرمودند اين را احترامش كنيد كه جسمش قويتر است، آن را احترامش كنيد كه زيباتر است. نه، بلكه اگر يكي را بيشتر احترامش مي‏كردند براي اين بود كه علمش بيشتر بود، آن يكي را بيشتر احترامش مي‏كردند چون معرفتش بيشتر بود. پس مدار فضيلت و ملاك ارزش و برتري، علم و معرفت است نه غير آنها و تمام زحمات انبياء و اولياء: هم براي اين مقصود بوده كه اين جهت را در خلق آشكار سازند. وقتي امام صادق7مي‏فرمايند من دوست دارم كه تازيانه بر سر اصحابم بزنم، سر اصحاب من به تازيانه زده بشود تا اين‏كه در علم و دين فهيمده بشوند، مقصود چيست؟ با اين‏كه آنها جسم داشتند، نفس داشتند و شايد از قبيله‏هاي مهمّ آن زمان هم بودند، اما مي‏فرمايند بايد سرهاشان با تازيانه زده‏بشود تا در دين فهميده بشوند، يعني علم و معرفت پيدا كنند و در نتيجه مقصد از خلقت  در آنها آشكار بشود و ارزش پيدا كنند. پس ملاك فضيلت، مدار عظمت و كرامت، علم است و معرفت. ديگر غير از اين چيزي نيست و هيچ‏كس نمي‏تواند در اين مطلب اشكال كند.

نسبت ملاك فضيلت نيست

حال كه اين مطلب معلوم شد پس نسب هم كه يك امر جسماني است نمي‏شود ملاك فضيلت باشد. اگر مقصد از آفرينش در شخصي كه داراي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 246 *»

نسبت شريفي است، ظهوري نداشته باشد؛ آن نسب هيچ مؤثر نيست. اگر ملاك فضيلت نسب و انتسابات ظاهري باشد چه نسبي بالاتر از نسبت فاطمه عليهاالسلام كه از صلب رسول اكرم9 و رحم طاهره خديجه است. ولي فرزندان بلاواسطه حضرت اميرالمؤمنين7، امام حسن و امام حسين صلوات‏اللّه عليهما بااين‏كه نسب فاطمه از نسب اين دو امام شريفتر است، ولي چرا اين دو امام فضيلتشان از فاطمه زهرا بيشتراست؟ هيچ‏كس هم جرأت نمي‏كند بگويد فضيلتشان كمتر است با اين‏كه حضرت زهرا3فرزند صلبي رسول اكرم9و از صلب طاهر و مطهر آن حضرت است. با وجود اين هركس شيعه است بايد اقرار كند كه امام حسن و امام حسين8 مقامشان بالاتر از فاطمه زهرا3است، چرا؟ چون اين بزرگواران در اين عرصه تفصيل‏ــ نه در عرصه اجمال، در آن‏جا همه‏شان نور واحد هستند ــ در عرصه تفصيل اين بزرگواران مقام امامت را دارا هستند و در مقام امامت ظهور هدف خلقت بيشتر است تا در مقام مادر امام و وليه‏اللّه بودن. همچنين با آن‏كه اميرالمؤمنين7 فرزند صلبي ابوطالب هستند اما بر حضرت زهرا فضيلت دارند.

پس نسب ملاك فضيلت نيست از اين جهت حضرت رسول اكرم9به همين فاطمه زهرا كه از صلب مبارك خودشان است فرمودند لايغرنك قول الناس انك ابنة رسول‏اللّه مبادا مغرورت كند اين‏كه مردم مي‏گويند تو دختر پيغمبري، مبادا به اين نسب مفتون و مغرور بشوي، نعوذباللّه فريب بخوري. البته اين فرمايش نسبت به آن بزرگوار نهي تنزيهي است، يعني اين براي  مقام

 

«* معرفت فؤادي صفحه 247 *»

تو يقيني است كه تو مغرور نمي‏شوي. گويا اين فرمايش تنزيهي است از مقام آن حضرت. پس رسول اكرم9تنزيه مي‏فرمايد او را كه او مغرور نمي‏شود و در ضمن براي ما تفهيم است كه  شما هم بفهميد و بدانيد فاطمه من مغرور به اين نسب مقدسش نمي‏شود. فاطمه من ملاك فضيلت و مدار ارزش و عظمت و جلالت را نسب نمي‏داند اگرچه نسبت به من باشد، فرزند بلاواسطه خود من باشد، با وجود اين فاطمه من فريب نمي‏خورد. شما هم فريب اين امور را نخوريد بعد فرمود واللّه لو عصيت لهويت زهرا جان اگر چه من پدر تو هستم و تو فرزند من هستي امّا اگر نعوذباللّه به اين‏كه فرزند من هستي فريب بخوري و آنرا ملاك فضيلت بداني و به اطمينان به اين نسب خدا را نافرماني كني، فرو خواهي افتاد. در حديثي فرمود من هم كه رسول خدا هستم اگر معصيت كنم فرومي‏افتم در دركات جهنم، پس ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ملاك و مدار فضيلت اين است، و هيچ‏گاه و در هيچ عرصه‏اي عوض نمي‏شود. ببينيد حتي در اين عالي‏ترين عرصه و عالي‏ترين نسب و عالي‏ترين شأن از شئون جسماني و نفساني و ارزشهاي دنيوي كه عرصه و نسب فاطمه زهرا3مي‏باشد، اين قانون استثناء برنمي‏دارد و عوض نمي‏شود.

امام صادق صلوات‏اللّه عليه فرمودند انكم لاتكونون صالحين حتي تعرفوا و لاتعرفون حتي تصدقوا و لاتصدقون حتي تسلموا ابواباً اربعة لايصلح اولها الاّ باخرها ضل اصحاب الثلثة و تاهوا تيهاً بعيداً مي‏فرمايد شما صالح نخواهيد بود، ايمان شما ايمان راستين نخواهد بود مگر در صورتي كه معرفت پيدا كنيد و باز معرفت شما صادقانه نخواهد بود مگر آن‏كه تصديق

 

«* معرفت فؤادي صفحه 248 *»

كنيد هرچه را كه به آن علم و معرفت پيدا كرده‏ايد و بدانيد باز تصديقتان، خالصانه و صادقانه نخواهد بود مگر آن‏كه تسليم بشويد. اين چهار باب است، اول ايمان، بعد معرفت و علم، بعد تصديق آنچه را كه انسان به آن شناخت و علم پيدا كرده و بعد از تصديق هم تسليم باشد. ديگر خودرأيي نكند. اين چهار مرتبه را فرمودند ابواب چهارگانه‏اي است كه اولش تمام نيست مگر به آخرش، يعني اين چهار امر در واقع يك حقيقت است كه چهار جلوه دارد. اگر اين چهار جلوه كه همان تقوا است، همان علم و عمل است، در كسي پيدا شد بر او صدق مي‏كند كه بگويند مؤمن عارف و مصدق و مسلّم، يعني اهل ايمان، اهل معرفت، اهل تصديق و اهل تسليم است. پس اين مراتب هر كدام لازمه ديگري است و هر لازم و ملزومي هميشه بايد با هم باشند اگر بين لازم و ملزوم جدايي افتاد بايد بدانيم كه اينها لازم و ملزوم نيستند. هرجا آتش هست يقيناً حرارت  هست، هرجا آب است برودت و رطوبت حتماً هست. آيا شما مي‏توانيد پيدا كنيد جايي را كه آب باشد، رطوبت و برودت آن‏جا نباشد؟ آتشِ بالفعل باشد حرارت نباشد؟ خدا قرار نداده است. اينها لازم و ملزوم همند. هر جا ملزوم بالفعل هست بايد لازمه‏اش همراهش باشد.

بنابراين مي‏فرمايد ايمان وقتي ايمان است كه معرفت  همراهش باشد. ايمان بدون معرفت ايمان نيست. مگر نبودند كساني كه در حضور رسول‏اكرم9 شمشير مي‏زدند و در ركاب آن حضرت با كفار مي‏جنگيدند، بعد همان‏ها بر روي اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه شمشير كشيدند؟ حضرت موسي براي مناجات تشريف بردند به ميقات، حضرت هارون را جاي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 249 *»

خودشان گذاشتند و فرمودند در بين ايشان خليفه من باش و هدايتشان بكن، رفع حاجاتشان را بكن. بعد حضرت تشريف بردند، وقتي كه رفتند قرارشان سي روز بود ولي ده روز ديگر هم اضافه شد، قوم او آمدند طلاهايشان را جمع كردند گوساله ساختند و عبادتش كردند، هرچه هم حضرت هارون آنها را منع‏كرد مؤثر واقع نشد بلكه مخالفتش كردند. همچنين بعد از فوت حضرت موسي هفتاد هزار نفر به سركردگي صفورا دختر شعيب زن حضرت موسي، آمدند به جنگ با خليفه و جانشين حضرت موسي كه از طرف پيغمبر خدا موسي، وصايت و خلافت داشت و با او مخالفت كردند. همان كساني كه در ركاب حضرت امير7شمشير مي‏زدند و با معاويه مي‏جنگيدند، همانها و بچه‏هاي آنها آمدند به روي سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه شمشير كشيدند. پس ايمان بدون معرفت، ايمان بدون علم به هيچ درد نمي‏خورد انكم لاتكونون صالحين حتي تعرفوا ايمانتان درست نيست مگر معرفت برايتان پيدا بشود و لاتعرفون معرفت هم پيدا نمي‏كنيد حتي تصدقوا تا آنچه را كه شناختيد تصديق كنيد و لاتصدقون تصديق نخواهيد كرد، تصديقتان هم معلوم نمي‏شود حتي تسلموا تا آن‏كه به‏درستي تسليم شويد. فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكموك فيماشجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاًمما قضيت و يسلموا تسليماً ــ يعني آنچنان نيست كه فكر مي‏كنند، سوگند به پرورنده تو كه ايمان نمي‏آورند مگر آن‏كه در آنچه نزاع در ميان آنها پيدا مي‏شود تو را حَكَم قرار دهند سپس نسبت به آنچه تو به آن حكم مي‏كني در دلهاي خود ناراحتي نيابند و در برابر حكم تو تسليم گردند، در مقابل حكم تو در آخر كار تسليم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 250 *»

باشند.

اين مراتب چهارگانه چهار باب است كه اگر در كسي پيدا شد آن شخص به اندازه ايمان  و معرفت و تصديق و تسليم بودنش، نزد خدا جلالت و عظمت و كرامت دارد. در هر كس  اين چهار هست به هر مقداري كه هست، به همان مقدار داراي فضيلت است، داراي عظمت و جلالت است. حال اگر امامزاده هم هست بهتر، بر آن چهار امر،يك فضيلت ديگري  هم اضافه مي‏شود. اما خود امامزاده بودن صرف نظر از اين چهار جهت، خود پيغمبرزاده بودن بدون آن چهار جهت، اگر ملاك فضيلت است چرا فرزند نوح وقتي با پدرش مخالفت كرد و به آن كوه پناهنده شد، پدرش مي‏گويد هركس در اين كشتي بنشيند نجات پيدا مي‏كند گفت اني ساوي الي جبل يعصمني من الماء من مي‏روم به كوه پناهنده مي‏شوم، آن مرا نگاه مي‏دارد و رفت و هلاك شد. وقتي كه نوح عرض مي‏كند خدايا تو وعده كردي اهل مرا نجات بدهي چرا اين فرزندم را هلاك كردي؟ خدا مي‏فرمايد انه ليس من اهلك با اين‏كه فرزند نوح است اما مي‏فرمايد او از اهل تو نيست، او ملحق به تو نيست، چرا؟ چون ايمان نياورده است. پس صِرف نسبت اگر چه نسبت به پيغمبر باشد يا نسبت به امام كه مقامش بعد از مقام نبوت است، ملاك ارزش نيست، صرف نسبت و انتساب معيار عظمت و جلالت و كرامت نزد خدا و اولياء او نيست. اين بيان رسول اكرم9به فاطمه از ياد نرود لايغرنك قول الناس انك ابنة رسول‏اللّه دختر پيغمبر بودن مايه مغرور شدنت نباشد.

پس هركس در او مراتب اين چهار جهت بالارفت و رشد كرد، او هم

 

«* معرفت فؤادي صفحه 251 *»

مي‏رود بالا و در نزد خداي كريم بيشتر مورد كرامت است، بيشتر مورد تكريم و تعظيم است، خدا بيشتر دوستش مي‏دارد و بيشتر نزد خدا گرامي است، حال نسبت به هركس مي‏خواهد داشته باشد، مانعي ندارد. نمونه‏اش محمدبن ابي‏بكر است. ابوبكر با آن ملعنت كه خدا مي‏داند چقدر مورد لعن و اهانت است، هركس هم شيعه است بايد نسبت به او كمال براءت را داشته باشد. خدا پسري به او مي‏دهد اين پسر مؤمن است و در حد خودش و به مقدار خودش نسبت به مولا اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه، معرفت دارد نسبت به حد خودش تصديق مي‏كند مقامات اميرالمؤمنين7 را و نسبت به حد خودش در برابر مقامات اميرالمؤمنين7 تسليم است. حضرت امير درباره او مي‏فرمايند محمد بچه من است كه از صلب ابي‏بكر به دنيا آمده. روي چه جهت بچه من است؟ از اين جهت كه در او اين چهار جهت لحاظ شده، به اندازه خودش ايمان آورده، به اندازه خودش معرفت پيدا كرده، به اندازه خودش تصديق كرده و به اندازه خودش هم تسليم است. پس نسبت ظاهري ملاك فضيلت نيست. علي اكبر فرزند سيدالشهداء است، حضرت‏ابوالفضل فرزند اميرالمؤمنين است. اما اگر نبود علم و معرفت اين بزرگواران كه ايشان را ممتاز كرده، در مقام شهادتشان  هيچ فرقي با حبيب بن مظاهر نداشتند، همچنان‏كه از حيث شهادت، شهادتشان يك شهادت است. اينها به شهادت، فضيلت پيدا نكردند. به شهادت تنها، به نسبت تنها، فضيلت پيدا نكردند. كه اگر فرض كنيم نعوذباللّه حضرت علي اكبر استغاثه سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را مي‏شنيد و حضرت را ياري نكرده بود، آيا اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 252 *»

نسب به دردش مي‏خورد؟ فرزند حسين بودن به دردش مي‏خورد؟ نجاتش مي‏داد؟!! همين‏طور اگر نعوذباللّه حضرت ابوالفضل با صرف نظر از آن مقام و جلالتي كه دارند، اگر نعوذباللّه استغاثه حضرت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه را مي‏شنيدند و آن بزرگوار را ياري نمي‏كردند، آيا فرزند علي7 بودن براي ايشان ثمري مي‏بخشيد؟ باعث نجات ايشان بود؟!! پس خود نسب تنها ملاك نمي‏شود. البته با توجه به جلالت و مقام علمي و معرفتي كه اين بزرگواران دارند، آن‏گاه فرزند حسين بودن، نورٌ علي نور است، فضيلتي روي فضيلتي است. فرزند اميرالمؤمنين بودن نورٌ علي نور است، فضيلتي بالاي فضيلت است. پس اصل ملاك فضيلت و ارزش ايشان، همان علم و معرفت اين بزرگواران است يا به فرموده حضرت صادق7 همان ايمان و معرفت و تصديق و تسليم ايشان است كه به سبب اين چهار امر آن مقامات عاليه را كسب كرده‏اند.

عمل ملاك فضيلت نيست

الحمداللّه اين مطلب روشن شد و بيشتر از اين هم فكر نمي‏كنم احتياج باشد توضيح بدهم كه ملاك فضيلت علم و معرفت است. همچنين مي‏گوييم آيا عمل بدون علم و معرفت، حتي مانند شهادت در محضر سيدالشهداء7مي‏شود ملاك فضيلت باشد؟ مثلاً اگر علي‏اكبر يا اباالفضل فقط همان شهيد شدن را بدون علم و معرفت مي‏داشتند آيا به اين فضيلت و ارزش كنوني مي‏رسيدند؟ معلوم است چنين نيست، همچنين مثل اسماعيل كه پسر امام صادق صلوات‏اللّه عليه است، آن آقازاده بزرگوار، علم و معرفت هم داشته‏اند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 253 *»

اما كربلا نبودند كه حضرت را ياري كنند و اگر مي‏بودند ياري مي‏كردند، ديگر معلوم است هم امامزاده بودند هم مؤمن، هم عارف، هم مصدّق، هم مسلّم. اهل ايمان، اهل معرفت و تصديق و تسليم. ايشان كه در كربلا نبودند، اما آيا غير از اين است كه هرگاه ياد كربلا مي‏كردند و دلشان مي‏سوخت و مي‏گفتند اي جد بزرگوار ياليتني كنت معك فافوز فوزاً عظيماً اي كاش من هم كربلا مي‏بودم و به فوز عظيم مي‏رسيدم، به مقام شهادت مي‏رسيدم وقتي اين تقاضا را مي‏كردند، آيا خدا به ايشان ثواب شهادت نمي‏داد؟ البته مي‏داد. حالا مي‏شود كسي بگويد مثلاً مقام حرّ يا حبيب  يا جون از مقام ايشان بالاتر است؟ زيرا آنها در كربلا در محضر سيدالشهداء7شهيد شدند. يعني آيا خود عمل، به تنهايي ملاك فضيلت است؟ معلوم است كه اين سخن صحيح نيست. پس خود عمل باز به تنهايي ملاك فضيلت نيست. درست است كه حضرت علي اكبر كشته شدند اما خود اين كشته شدن ايشان ملاك فضيلت نيست. ساير شهدا هم كشته شدند ولي آيا مي‏توانيم بگوييم مقامشان در رديف حضرت علي‏اكبر يا حضرت ابوالفضل است؟ با اين‏كه آنها هم كشته شدند؟ حضرت قاسم سخت‏تر كشته شدند، يقيناً اينچنين است اما مي‏توانيم بگوييم اين بزرگوار در رديف حضرت ابوالفضلند؟ در رديف حضرت علي اكبرند؟ نه، نمي‏توانيم بگوييم. چون خود حضرت سيدالشهداء در شأن علي‏اكبر فرمودنداشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولك پس ملاك عظمت و كرامت و فضيلت، علم و معرفت است. اين مسائل روشن است الحمدللّه.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 254 *»

مقصود از آنچه عرض كردم توضيح بحثهاي قبل است كه عرض كردم شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه در رديف حضرت علي‏اكبر و حضرت‏اباالفضل صلوات‏اللّه عليهما هستند. حال اگر كسي بگويد ايشان فرزند زين‏الدينند و آن دو بزرگوار فرزندان دو امام هستند، مي‏گويم فرزندي را نبايد ملاك گرفت چون ملاك فضيلت فرزندي نيست. درست است كه حضرت علي‏اكبر آقازاده سيدالشهداء هستند اما خود اين نسب هم كه حالا فضيلت شده از جهت علم و معرفتي است كه آن بزرگوار دارد. اما صرف‏نظر از علم و معرفت، نسب به تنهايي ملاك نيست. وقتي رسول اكرم9بفرمايد يا زهرا لايغرنك قول الناس حرف مردم تو را گول نزند. اين حكم نسب است از نظر رسول اكرم9. خدا هم در قرآن مي‏فرمايد انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبايل در هيچ‏يك از اين‏ها هيچ فضيلتي نيست ان اكرمكم عند الله اتقيكم تقوا ملاك فضيلت است كه همان علم و معرفت باشد، معرفت و عملِ به مقتضاي معرفت تقوي است.

حال شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه درست است كه فرزند زين‏الدين رحمه‏اللّه عليه هستند و در كربلا هم در زمان امام حسين7 كشته نشدند ولي شهداي كربلا يك دفعه كشته شدند، يك دفعه شهيد شدند. بعد كجا رفتند؟ معلوم است رفتند به ملاقات رسول اكرم و اميرالمؤمنين و امام حسن مجتبي صلوات‏اللّه عليهم. در كنار حوريه‏هايشان رفتند و توي قصرهايشان ساكن شدند. اين عقيده ما است بعد از آن آيا غصه‏شان اضافه شد؟ نگرانيشان زياد شد؟ يا زنهاي بدي نصيبشان شد؟ معلوم است كه راحت شدند «و عانقوا حور

 

«* معرفت فؤادي صفحه 255 *»

العين»([5]) با آنها معانقه كردند. همان ساعت كه روح از بدنشان رفت دست به گريبان حورالعين شدند «فعانقوا» با حورالعين معانقه كردند. اما شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه هر موقعي كه ياد كربلا مي‏كردند مگر دل مباركشان آب نمي‏شد؟ و به همان آب شدن دلشان، هر دفعه مگر اجر شهادت را به ايشان ندادند؟ فرمودند: اگر كسي ياد كند حسين صلوات‏اللّه عليه را و گريه كند بر مظلوميت آن حضرت، براي او ثواب صد شهيد است. حضرت علي اكبر يك دفعه شهيد شدند، حضرت ابالفضل يك دفعه شهيد شدند. پس باز شهادت ملاك فضيلت نيست، بلكه شهادت هم در كنار علم و معرفت فضيلت مي‏شود. نسب را هم كه در كنار علم و معرفت بگذاريد فضيلت مي‏شود. بنابراين ملاك فضيلت چيست؟ ملاك فضل و فضيلت تنها علم و معرفت است. حال آيا تاكنون از كسي بمانند علم مرحوم شيخ و معرفت ايشان، ديده شده‏است؟ (ساير مشايخ مستثنايند چون در علم فرع اين وجود مباركند و آن بزرگوار اصل در اين علوم است) و هر كس كه به اين مقام و به اين علم و معرفت نائل شود يا به تعبير امام صادق7هر كس داراي اين چهار امر: ايمان و معرفت و تصديق و تسليم شد، خواه‏ناخواه مقام عالي پيدا خواهد كرد و مقام عالي بعد از رسول‏الله و ائمه طاهرين و فاطمه زهراء و بعد از انبياء

 

«* معرفت فؤادي صفحه 256 *»

صلّي‏اللّه عليهم اجمعين چيست؟ غير از اين است كه بايد بگوييم مقام و رتبه حضرت علي اكبر و حضرت ابالفضل و حضرت سلمان و امثال ايشان است؟!

فضيلت بزرگان به علم و معرفت ايشان است

در اين‏جا ممكن است مشكلي پيش آيد و كسي بگويد كه تو مي‏خواهي بگويي مرحوم شيخ از نقبا هستند، مي‏خواهي بگويي شيخ بزرگوار نقيبند، در صورتي كه مرحوم آقاي كرماني اعلي‏الله‏مقامه لعن فرموده‏اند هركس را كه بگويد اين بزرگواران نقيب يا نجيبند ــ به معني خاص اين دو كلمه ــ خودشان هم كه نفرموده‏اند، پس تو چه مي‏گويي؟ من عرض مي‏كنم مشايخ عظام در بين خلق آشكار شده‏اند به علم و معرفت. اما به معرفت و علم نقبا و نجبا، يعني علم و معرفتي كه در شأن نقبا و نجبا است. چون اين بزرگواران دو مقام دارند: يك مقام ايشان از حيث نقيب يا نجيب بودن است، يعني متصرف در ملكند يعني بيايند در بين مردم و ادعاي نقابت يا نجابت كنند كه در زمان غيبت به اين مقامشان آشكار نمي‏شوند زيرا مانند خود امام7 كه غائب هستند ايشان هم به اين مقام خود ظاهر نمي‏شوند. در اين مقام است كه ابواب فيوضات الهيه هستند و داراي مقام بيان و معاني و ابوابيت و امامت هستند و در زمان ظهور امام7 به اين مقام ظاهرند و به اين مقام شناخته مي‏شوند. سلمان ظاهر بود به مقام باب‏اللّه في ارضه، سلمان باب خدا است در زمين. به حسب آن مقام سلمان را بايد باب‏اللّه دانست. نقيب دانست و از اين جهت بايد در مقابلش به عنوان باب‏الله بودن خضوع و خشوع كرد. او درگاه خدا است، درگاه فيض الهي است، چرا؟ چون در زماني است كه امامش ظاهر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 257 *»

است.

ولي در غيبت امام زمان نقبا و نجبا پنهانند. ما نمي‏دانيم چه كسي مقام نقابت يا نجابت را دارد، بر ما پوشيده است. از اين جهت فرموده‏اند نجيب بودن يا نقيب بودن را به ما نسبت ندهيد. اسم امام را تعيين نكنيد و بدانيد اسم امام مثل خود امام در زمان غيبت بايد مخفي باشد و حرام است بردن اسمش، حرام است معرفي اسمش و مراد اسم لفظي تنها نيست كه اسم «محمّد» باشد بلكه مراد اسم غيبي امام است كه نقيب يا نجيب باشد. براي امامان ما اسمهايي است كه وسيله و باب و درگاه سائلانند كه بايد خلق نزد آن درگاهها بيايند و سؤال كنند و از ايشان حاجت بگيرند. وسايل رعيت اين اسماء امامان هستند، يعني ابواب ايشان هستند و در زمان غيبت نقبا و نجبا به اين مقام ظاهر نيستند. و اگر يكي از اين بزرگواران به كسي بفرمايند من نقيبم، نمي‏تواند اين مطلب را انتشار دهد كه ايشان نقيبند، چرا؟ چون حرام است. حالا برفرض كه مشايخ ما هم فرموده باشند ما نقيبيم اما ما نبايد بگوييم ايشان نقيبند. چون بايد اسامي امام زمان، يعني نقبا و نجبا در زمان غيبت مخفي باشند. البته اين حكم مربوط به زمان حيات ايشان است اما بعد از وفاتشان، چه مانعي دارد كه كسي بگويد فلان عالم كامل، نقيب بود يا نجيب بود در صورتي كه آن شخص به نقابت يا به نجابت آن عالم كامل يقين حاصل كرده باشد.

ما مي‏خواهيم بگوييم علم نقبا و نجبا و علم شيعه كامل، از شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه ظهور كرده و از كسان ديگر بروز نكرده است. سخن در علم و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 258 *»

معرفت است كه با توجه به اين علم و معرفت، مي‏توانيم ايشان را در رديف حضرت سلمان و حضرت علي‏اكبر، و حضرت اباالفضل و امثال ايشان، بشماريم. مقصود من از اين مباحث آنست كه به پيشگاه اين بزرگواران اظهار ارادتي كرده باشيم، زيرا مي‏دانم بهترين عملهاي ما، ذكر فضائل اين بزرگواران است.

بيان عبارتي از مرحوم آقاي‏كرماني(اع)

در شناخت بزرگان

براي تأييد مطلب عبارتي از رساله مرحوم آقاي كرماني اعلي‏الله‏مقامه در شرح كتاب مبارك «اللوامع الحسينيه» مي‏خوانم كه سيد بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه الشريف اين كتاب را در كربلاي معلّي در زمينه معارف مرقوم فرموده‏اند. متأسفانه اين كتاب ناتمام است و تا اندازه‏اي هم مشكل نوشته شده. البته اكثر فرمايشات ايشان و نوع كتب ايشان مشكل است. مشهور است كه ايشان مي‏فرمودند: من مي‏گويم و مي‏نويسم كه به گوشتان بخورد نه آن‏كه بفهميد، گويا مي‏فرمودند: من وظيفه دارم كه بگويم، تا شماها بشنويد. اما چه وقت اين‏ها روشن مي‏شود؟ خدا مي‏داند. در هر صورت كتابي است بسيار مشكل تقريباً مي‏توان گفت كتابي رمزي است، همان مطالب حكمت است كه جاهاي ديگر شيخ بزرگوار و آقاي بزرگوار و خود ايشان در بعضي جاها آسانتر فرموده‏اند، ولي گويا در اين كتاب تعمد داشته‏اند و خواسته‏اند كه كتاب مشكلي باشد. اندكي از ابتداء اين كتاب را مرحوم آقاي كرماني اعلي‏الله‏مقامه شرح فرموده‏اند ولي همه‏اش را شرح نفرموده‏اند يا نخواسته‏اند شرح بفرمايند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 259 *»

يا تقدير نشده است، در هر صورت آن مقداري را كه شرح فرموده‏اند در كرمان چاپ شده است.

قسمتي از فرمايشات سيد بزرگوار در اول كتاب براي معرفي علم و حكمت اين بزرگواران است، مي‏فرمايد: «علمنا» يعني علمي كه مخصوص ما است و نزد ديگران نيست. علم ما است يعني علم مخصوص به خود ما است. اين معارفي كه در اين كتاب جمع‏آوري شده مخصوص ما است كه نزد كسي ديگر نيست. آقاي بزرگوار در علت اين‏كه ايشان فرموده‏اند «علم ما»، علم مخصوص به ما، مي‏فرمايند: «فقال علمنا هذا و هو علم البيان و المعاني و علم الاية المحكمة و الفريضة العادلة و السنة القائمة و علم الحكمة و الموعظة الحسنة و المجادلة بالتي هي احسن و علم التحير و علم الهدي و الكتاب المنير و علم الابواب و فصل الخطاب و علم اللدني و علم المحبة و الرجاء و الخشية و علم المعرفة و حق اليقين و عين اليقين و علم اليقين و علم الحقيقة و الطريقة و الشريعة و علم الفراسة و علم التوسم و علم الباطن و باطن الباطن و علم السر و السر المستسر و السر المقنع بالسر و علم الحق و حق الحق، نسب هذا العلم اليهم دون غيرهم فانهم رفع الله اعلامهم في الدارين تفردوا في هذه الطريقة و توحدوا في هذه الحقيقة» اين بزرگواران در اين علم و در اين شناختها تنها هستند و در حقيقت، يكتا هستند. «فاستلانوا منها ما استوعره المترفون» آنچه را كه ديگران از آن وحشت داشتند ايشان نسبت به آنها نرمند «و استأنسوا بمااستوحش منه المكذبون» ديگران از وحشت تكذيب كردند ولكن ايشان به آن علوم انس گرفتند «فمشوا في هذه الطريقة بنور مشكوة الهدي و دلالة ادلاء

 

«* معرفت فؤادي صفحه 260 *»

الوري و اقدام الولاية و زاد التقي» ايشان در اين علوم حركت كردند به نور چراغدان هدايت محمّد وآل‏محمّد:و دلالت و هدايت كردن پيشوايان و راهنمايان خلق و با قدمهاي ولايت. با قدمهاي ولايت و با توشه تقوي اين راه را رفتند «و صعدوا ذري هذه الحقيقة متعلقا بالعروة الوثقي» ايشان به درجات اين علم و حقيقت بالا رفتند در حالي‏كه چنگ زده بودند به ريسمان محكم الهي «و طاروا في معارجها بجناحي الخوف و الرجاء» با دو بال خوف و رجا در مراتب آن پرواز كردند «فوصلوا الي الغاية القصوي من الافق الاعلي» پس رسيدند به آخرين مرتبه مقصد از افق اعلي.

«فاوحي اليهم ربهم بما اوحي» خداي ايشان به ايشان وحي كرد به آنچه وحي فرمود. مراد از وحي الهام به مؤمن است، زيرا مؤمنان كاملان مانند سلمان را مي‏گويند محدث هستند «فاوحي اليهم ربهم مااوحي ماكذب الفؤاد ما رأي» فؤاد ايشان دروغ نمي‏گويد، آنچه را كه ديده، درست ديده است «و مازاغ البصر و ماطغي» ديده‏هاي ايشان طغيان و خطا نكرده، حقيقت و واقعيت را ديده است «فرأوا من آيات ربهم الكبري» آيات بزرگ خداي خود را ديدند «عند سدرة المنتهي» نزد سدرةالمنتهي «فما نطقوا عن الهوي» اينها از روي ميل و هواي نفس، سخن نمي‏گويند «ان هو الاّ وحي يوحي» هرچه مي‏گويند چيزهايي است كه خدا به دلهاي مبارك ايشان انداخته و نوري است از انوار علوم محمّد وآل‏محمّد:كه به دلهاي مبارك ايشان تابيده «و النجم اذا هوي» قسم به نجم وقتي كه فرو مي‏رود «فربك اعلم بمن ضل عن سبيله و اعلم بمن اهتدي» خداي تو مي‏داند كه چه كسي هدايت يافته و چه كسي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 261 *»

گمراه شده است ليجزي الذين اساؤا بماعملوا جزا مي‏دهد به آن كساني كه بدي كرده‏اند و يجزي الذين احسنوا بالحسني و جزا مي‏دهد به كساني كه نيكي كرده‏اند، نيكي ايشان را به ايشان جزا مي‏دهد، و چه نيكي از اين بالاتر كه انسان در مقابل محمّد وآل‏محمّد:ذليل بشود، تسليم بشود؟ چه نيكي و چه جزايي بالاتر از اين علم كه در اثر عبوديتشان در مقابل محمّد وآل‏محمّد عليهم‏السلامنصيب ايشان مي‏گردد. «قال تعالي» خدا مي‏فرمايد الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا هركس در راه ما قدم بردارد براي ما كوشش كند، ما هم راههايمان را به او نشان مي‏دهيم و ان اللّه لمع المحسنين خدا با نيكوكاران است.

«و اما من قبلهم فكانوا بين خابط عشواء مدلج في الظلما يلتمس بيده الطريق اعمي» مي‏فرمايند كساني كه پيش از ايشان بودند چند دسته بودند: دسته اول، كوراني بودند كه در تاريكيها كوركورانه حركت مي‏كردند و مي‏خواستند در اين راههاي تاريك با دست راه را پيدا كنند. انسان نابينا در جاي تاريك كه راه مي‏رود دستش را مي‏گيرد به ديوار، اين‏طرف و آن طرف حركت مي‏دهد تا به ديوار نخورد يا زمين نخورد يا توي چاه نيفتد «فيقع تارة و يقوم اخري» اما گاهي زمين مي‏افتادند گاهي بلند مي‏شدند «فهو في صيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليه قام» درست بمانند كساني كه در بيابان باشند و حالت بارندگي و ابر فراواني باشد و گاهي هم رعدي بزند تا برق مي‏زند، بلند مي‏شوند كه راه را پيداكنند و بروند ولي مي‏بينند فوراً رعد و برق تمام شد. باز سر جايشان مي‏مانند.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 262 *»

عده‏اي ديگر «و بين ضال تامة لايزيد بسرعة سيره عن الحق الاّ بعداً او غريق في لجة لايزيده كثرة الاضطراب الاّ تعباً فهو في ظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يكد يراها و من لم‏يجعل اللّه له نوراً فماله من نور» دسته دوّم، گمراهاني بودند به تمام معني كه هرچه سير مي‏كردند دورتر مي‏شدند يا مثل شخصي كه در ميان دريا غرق مي‏شود، هرچه بيشتر تلاش كند بيشتر خسته مي‏شود و در ظلمات دريا قرار مي‏گيرد، ظلماتي كه آن دريا را فراگرفته و موجي روي موج است و بالاي آن ابر متراكم قرار گرفته، ظلمتهايي روي يكديگر، به طوري كه اگر دستش را درآورد از شدت تاريكي دستش را نمي‏بيند، و كسي كه خدا برايش نور قرار ندهد نور ندارد.

اما عده ديگر «و بين جاهل صامت لايستطيع حيلة و لايهتدي سبيلا ما عض علي العلم بضرس قاطع و لا استنار باشراق نور ساطع فهو من المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان لايستطيعون حيلة و لايهتدون سبيلاً» دسته‏اي جاهلِ خاموش بودند كه هيچ راهي نداشتند، هيچ راهي را پيدا نكرده بودند، مستضعفيني بودند، بيچارگاني بودند بمانند زنها و بچه‏ها و پيرمردان بيچاره‏اي كه هيچ راه براي نجات خود پيدا نمي‏كنند.

«و بين غافل معرض يعيش جاهلاً و يموت مقصراً فكان له معيشة ضنكا و يحشر يوم القيمة اعمي قال رب لم حشرتني اعمي و قدكنت بصيراً قال كذلك اتتك آياتي فنسيتها و كذلك اليوم تنسي» عده‏اي ديگر غافل بودند و پشت كرده بودند به آيات خدا. زندگي مي‏كردند در جهالت و مي‏مردند در

 

«* معرفت فؤادي صفحه 263 *»

تقصير، داراي معيشت و زندگي تنگ و ناگواري هستند و در روز قيامت هم كور محشور خواهند شد. عرض مي‏كنند خدايا چرا ما را كور محشور كردي؟ مي‏فرمايد آري اين‏چنين است كه آيات ما آمد شما را ولي شما آيات ما را ترك كرديد، به آنها پشت نموده، آنها را فراموش كرديد. حال امروز هم طرد شديد و واگذار شديد و چيزي به شما داده نخواهد شد.

«و بين معاند مكابر حيث جحد بالحق و استيقنته نفسه ظلما و عتوا فاستكبر في نفسه و ضل و اضل ضلالاً بعيداً حتي اذا القي اليه الحق استكبر و اذا جحد حقا افتخر فلاجرم ان له النار دار البوار جهنم يصليها صاغراً و بئس القرار» عده‏اي ديگر دشمن حق، و انكار كننده حق بودند. بعد از آن‏كه به حق يقين كردند، از روي ظلم از روي تجاوز انكار حق كردند، تكبر ورزيدند و گمراه شدند و گمراه كردند، گمراهي بسيار بسيار عميقي. وقتي حق بر آنها عرضه شد، استكبار كردند و قبول نكردند و آن‏گاهي كه حق را انكار مي‏كردند به آن افتخار هم مي‏كردند. پس خواه‏ناخواه براي آنها آتش است و با ذلت و خواري در جاهاي پر از بلا و هلاكت، در جهنم قرار خواهند گرفت و بد جايي است آن قرارگاه. اين عبارات شرح حال دشمنان و معانديني است كه معاصر با مرحوم شيخ اعلي‏الله‏مقامه بوده‏اند. اگر كسي حرفي دارد مراجعه كند به كتب آن بزرگواران در حكمتشان، در عرفانشان، در رشته‏هاي مختلف علومشان، حتي ابتدائي‏ترين رشته‏هاي علمي ايشان از صرف و نحو و معاني و بيان و منطق و اصول و فقه، تا براي او صدق اين عبارت معلوم گردد.

بعد مي‏فرمايند: «حتي اذا بدا للّه ظهورهم انار اللّه برهانهم و اراد اتمام

 

«* معرفت فؤادي صفحه 264 *»

نورهم امرهم باظهار ما اودع فيهم من اسرار محمّد وآل‏محمّد9 و ابراز ما كتم في ضمايرهم من علوم الغيبية» تا آن‏كه مشيت خدا تعلق گرفت كه آشكار بفرمايد برهان آنها را و تمام نمايد نور ايشان را. پس مشيت خدا به اين امر تعلق گرفت و خدا دستور فرمود به ظاهر كردن آنچه در ايشان وديعه گذارده‏بود از اسرار علوم محمّد وآل‏محمّد:و آشكار كردن آنچه را كه در دلهاي ايشان پوشيده بود از علوم غيبيه و اسرار علوم و معرفتها «فاضطلعوا قائمين بالابلاغ» اين بزرگواران هم با كمال اهتمام بپاخاستند و همت گماردند به رسانيدن و بيان اين علوم «و سددهم بروحه» خدا هم ايشان را كمك مي‏كرد به روح خودش، محمّد وآل‏محمّد:«فابلغوا ماانزل اليهم من ربهم» پس رسانيدند آنچه را كه بر ايشان نازل شده بود از طرف ربّشان «و ما علي الرسول الاّ البلاغ» ايشان مأمور بودند به رسانيدن و آنچه را كه مأمور بودند رسانيدند و وظيفه ايشان همان رسانيدن بود يعني مأمور به هدايت خلق بودند «فـتمت كلمة ربك صدقاً و عدلاً لا مبدّل لكلماته» تمام شد كلمه خدا به طور صدق و عدل و مبدّلي براي كلمات خدا نيست، كسي نمي‏تواند قرار خدا و سنّت خدا را بهم بزند. مخالفان حق هرچه هم دشمني كنند و هر كار بكنند سنّت خدا بهم نخواهد خورد، خدا آنچه را بخواهد بكند، البته مي‏كند «فكانوا بذلك اهلاً لهذا العلم الشريف و معدنا لذلك السر اللطيف بحيث يصدر عنهم ما ظهر و يرد عليهم ما صدر لانواع من العلم الاّ و هم له مستقر و لا ضرب من الفنون الاّ و هم المأوي و المقر لانهم هم الذين قالوا ربنااللّه ثم استقاموا فتنزلت عليهم الملائكة بكل امر مستطر» اين بزرگواران اهل اين علم شريف بودند و معدن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 265 *»

اين علم شريف شدند به طوري كه هرچه از اين علوم آشكار شود از ايشان سرزده است و هرچه وارد بشود به سوي ايشان وارد مي‏شود نه بر ديگران، هيچ نوعي از علم نبود مگر آن‏كه محلش ايشانند و بر ايشان وارد مي‏شود و از ايشان صادر مي‏گردد و ايشان جايگاه و مقر آن هستند. اين كرامت هم بر اين بزرگواران بي‏جهت نبوده. علتش آن بود كه ايشان به قول و عمل گفتند ربّ ما اللّه است، بعد هم مستقيم بودند و منحرف نشدند. در آن وقت ملائكه خدا بر ايشان نازل شدند به هر موضوع و به هر علمي كه مقدر شده بود.

«و هم القري الظاهرة للسير الي القري الباطنة آمناً من كل خطر» اين بزرگوارانند قريه‏هاي ظاهري كه خدا قرار داده براي سير به سوي قريه‏هاي باطن و قريه‏هاي مباركه كه محمّد وآل‏محمّد:هستند در حال ايمني از هر خطري «و هم المتخلقون باخلاق اللّه الواقفة قلوبهم علي فوّارة النور و القدر و البالغون اشدهم مستوون المؤتون علم الكتاب و الاثر» اين بزرگوارانند كساني كه به اخلاق خدا متخلق شده‏اند. رسول خدا فرمود هركس متخلق به اخلاق خدا بشود علم در دل او نمايان مي‏شود. شما هم متخلق به اخلاق خدا بشويد، علم در دلتان آشكار مي‏شود. پس ايشان هم متخلق بودند به اخلاق‏اللّه و دلهاي ايشان ايستاده بود بر فواره نور و تقدير الهي و ايشان كساني هستند كه رسيده‏اند به درجه رشد و شدت عقل و شدت كمال «و بالغون اشدّهم» به آن شدت و قوت انديشه رسيده‏اند «مستوون» در حالت استوا و اعتدال كه بر تمام قواي خود استيلا پيدا كرده‏اند و كسانيند كه علم قرآن به ايشان داده شده، علم احاديث آل‏محمّد:به ايشان داده شده‏است

 

«* معرفت فؤادي صفحه 266 *»

«و الذاكرون المذكَّرون للبينات و الزبر» ايشانند كساني كه ذكر كرده‏اند و ذكر شده‏اند براي بيّنات و زُبُر، يعني برهانهاي ظاهر و باطن همه به قلبهاي مبارك ايشان الهام شده است.

بعد از اين فرمايشات مي‏فرمايند «فاني لي قدرة في تعداد اوصافهم فارجوها» كجا من قدرت دارم كه اين بزرگواران را توصيف كنم و اوصافشان را شماره كنم تا اين‏كه اميد داشته باشم كه بتوانم اوصافشان رابگويم و ان تعدوا نعمه‏اللّه لاتحصوها هرچه نعمت‏هاي خدا را شماره كنيد نمي‏توانيد آنها را بشماريد «بل تعجز ابناء الجنس عن معرفتهم» اين نوع انسان از شناخت اين بزرگواران عاجز و ناتوانند «ولو اضيف الي عددهم عدداً» اگرچه خدا باز عرصه انساني را دو چندان كند، هرچه اضافه بشوند باز مقام ايشان را نخواهند فهميد لو كان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان‏تنفد كلمات ربي و لو جئنا بمثله مدداً اگر دريا مداد ــ يعني مركّب ــ بشود براي نوشتن فضل اين بزرگواران، دريا تمام مي‏شود و فضل اين بزرگواران تمام نخواهد شد اگرچه خداوند به مدد اين دريا درياي ديگري را بياورد، فضل اين بزرگواران تمام نخواهد شد. اگر فضل محمّد وآل‏محمّد:تمام بشود فضل ايشان هم تمام مي‏شود به جهت اينكه فرمودند نحن خزان علم اللّه و شيعتنا خزان علومنا هركس بگويد فضل ايشان تمام مي‏شود يا نعوذباللّه اين سخنان را حمل بر غلو كند، محمّد وآل‏محمّد:را نشناخته است.

«الحاصل» خلاصه روي اين جهاتي كه ذكر شد «فلذلك اضاف الي انفسهم هذا العلم» اين علم را مخصوص خودشان فرمودند به اين‏كه فرمودند

 

«* معرفت فؤادي صفحه 267 *»

«علمنا هذا» اين علم كه مخصوص ما است. مرادشان از اين «ما» چه كساني هستند؟ زيرا فرمود «علمنا» و «نا» كنايه متكلم مع الغير است. مقصود از اين اشخاص چه كساني هستند؟ «و هم استاده و سناده و ملاذه و عماده و دليله و رشاده نورالدنيا و الدين، زين الايمان و اليقين عضد الاسلام و المسلمين مزيل تحريف الغالين و انتحال المبطلين مربي ايتام المؤمنين في التشريع و التكوين قطب الملة و الدين، الكهف الحصين و البلد الامين و ملجأ الخلق اجمعين الشيخ الاوحد و الامام الامجد، الشيخ احمد بن زين‏الدين الاحسائي اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه» مراد از آنان كه اين علم مخصوص ايشان است، استاد و پشتوانه و پناهگاه آن بزرگوار است، عماد و ركن و راهنماي آن بزرگوار است، نور دنيا و دين، زينت ايمان و يقين، بازوي اسلام و مسلمين، كسي كه تحريف غلوكنندگان را از بين برد، كسي كه باطلها و آنچه را كه اهل باطل بي‏جا به دين نسبت داده‏اند ازبين برد، كسي كه يتيمهاي مؤمنين را تربيت مي‏كرد (و اي واي بر ما كه از تربيت اين بزرگواران محروم باشيم! اي واي بر شما كه خود و فرزندانتان را از اين علوم و درگاه محروم كنيد!) «مربي ايتام المؤمنين» كسي كه در تشريع و تكوين تربيت كننده يتيمان مؤمنين بود، قطب ملت و دين، پناهگاه محكم ( هرجا بخواهند تشبيه كنند كسي را كه هركس پناهنده به او شود، از دشمن ايمن است، تشبيه مي‏كنند به كهف و غار) آن بزرگوار هم كهفي بود كه هر كس به او پناهنده مي‏شد از شرّ شيطان جن و شيطانهاي انسي در امان بود. كهف محكم، سرزمين امان، ملجأ و پناهگاه همه خلق بود، شيخ يگانه، پيشرو بزرگوار، شيخ احمد بن زين‏الدين احسائي كه خدا مقامش را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 268 *»

بلند گرداند و پرچمهاي هدايتش را برافراشته فرمايد.

و يكي ديگر از آنان خود سيد بزرگوار اعلي‏الله مقامه الشريف است «ذات الهمم العليّه» كسي كه داراي همتهاي بلند است «و السجيّة السنيّة» كسي كه صفات بسيار عالي و ارزنده‏اي دارد «اطال اللّه بقاه» خدا عمر ايشان را طولاني بگرداند «و ادام اللّه ظله علي رأس من والاه» خدا سايه‏اش را بر سر كساني كه دوستش دارند، بادوام بگرداند.

اين بزرگواران كه تاكنون چهار نفر ايشان امرشان ظاهر شده است هر يك نسبت به استاد خود در حكم «الضوء من الضوء» هستند، چراغي كه از چراغ ديگر درگرفته‏اند. اگر چه هركدام در جاي خود اصلند. در ضوء بودن، اصلند ولي نسبت به استاد خود فرعند. البته اصل و مؤسس شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه است.

«فهم كهف العلوم» ايشان غار و كهف تمام علمها هستند «و معدن الرسوم و جلاء الموهوم» ايشان زنگهاي خيالات را برطرف كردند، غبار انديشه‏ها را برطرف كرده‏اند، حقايق را آشكار فرموده‏اند «اناراللّه برهانهم» خدا براهين و دلايل ايشان را نوراني‏تر فرمايد «و اتم نورهم» خدا نور ايشان را تمام بفرمايد ولو كره المشركون اگرچه مشركان نخواهند «و حري ان اقول» اين‏جا جا دارد كه من بگويم «في هذا المقام و افتخر عند هذه المنن العظام» در مقابل اين همه منّتهاي بزرگ الهيه افتخار كنم و بگويم:

«اولئك آبائي فجئني بمثلهم اذا جمعتنا يا جرير المجامع»

اگر بنا باشد كسي افتخار كند بايد به اين گونه نسب ايماني افتخار كند نه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 269 *»

به پدر و مادر جسماني ــ مي‏فرمايد من افتخار مي‏كنم و مي‏گويم اي جرير! ـ نام كسي بوده كه شاعر با او سخن مي‏گويد ـ اگر بناست در مجامع بنشينيم و به نسب افتخار كنيم من به اين بزرگواران افتخار مي‏كنم و مي‏گويم ايشانند پدران من. تو هم اگر مانند ايشان را داري بياور! «فانهم هم الحملة لهذا العلم العزيز و الجم الغفير و الفهم الكثير» ايشانند كه حاملان اين علم گرانبها و گرانمايه هستند و اين علم فراوان را ايشان به دوش كشيدند و ايشان داراي اين معارف عاليه هستند «دون غيرهم» نه غير ايشان «فانه منهم نشأ و منهم بدأ» از ايشان اين علم پيدا شد و از ناحيه ايشان آشكار شد «و اليهم يشد الرحال» همه مردم اگر مي‏خواهند براي طلب علم و كمال، كوچ كنند و به جايي بروند، بايد به طرف ايشان بروند. هركس مي‏خواهد به طرف خيرات برود بايد به طرف ايشان و بسوي ايشان برود «و يلجأ الرجال» و بسوي ايشان مردان علم و انديشه پناهنده مي‏شوند «فما من المسائل الاّ و هم له المرد و ما من العلوم الاّ و اليهم يرد» هيچ مسأله‏اي نيست مگر آن‏كه بايد به سوي ايشان برگردد و از ايشان جواب و حلّ هر مشكلي خواسته شود و هيچ‏يك از علوم نيست مگر آن‏كه بايد به ايشان مراجعه شود و از ايشان جواب دريافت گردد.

اين بيان اين بزرگوار است درباره علم اين بزرگواران. سخن ما هم همين است مي‏خواهيم بگوييم كه اين بزرگواران حامل علم و معرفتي هستند كه اين علم و معرفت بالاترين علمها و معرفتهايي است كه خدا آفرينش را براي آن ايجاد كرده است. پس اين بزرگواران در رديف و در عرصه حضرت علي‏اكبر و حضرت اباالفضل العباس صلوات‏اللّه عليهما هستند البته فضل انتسابي كه آن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 270 *»

بزرگواران دارند سرجايش محفوظ است، مقصود در علم و معرفت است. نمي‏خواهيم بگوييم نقيب يا نجيب بودند بلكه مي‏خواهيم بگوييم اينها خزّان علوم آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و آگاه از مرتبه فؤاد مي‏باشند. حالا اگر كسي بگويد هركس كه به علم فؤادي عالم شد او نقيب يا نجيب است؟ مي‏گوييم البته چنين است ولي نظر به اين‏كه ايشان نفرمودند ما نقيب يا نجيب هستيم، ما هم نمي‏گوييم ايشان نقيب يا نجيب بودند. ولي بحث ما در علم و معرفت ايشان است كه عالي‏ترين علمها است و همان علمي است كه نقبا و نجبا دارند، همان علمي است كه حضرت سلمان داشته، همان علمي است كه حضرت اباالفضل و حضرت علي‏اكبر داشته‏اند، همان علم را ايشان دارا هستند و يقين داريم كه اين نوع علم و معرفت مخصوص كساني است كه داراي مشعر فؤادي باشند.

بطور كلي مي‏گوييم كساني كه در ميان مردم داراي مشعر فؤادي هستند، به يكي از سه مقام نقابت يا نجابت يا عدل نافي ظاهر مي‏شوند ولي در دوران غيبت به مقام نقابت و نجابت ظاهر نخواهند شد اما بعنوان عدول نافين ممكن است ظاهر شوند كه هم عدالت واقعي دارند (نه تنها عدالت ظاهري كه در امامت جماعت شرط است) و هم بر نقطه علم آگاهي دارند كه همان دارا بودن مشعر فؤادي است كه بر حقيقت علم آگاهي مي‏يابند و بواسطه اين آگاهي بر جميع علوم احاطه و تسلط پيدا مي‏كنند و مي‏توانند هر گونه شبهه‏اي را در امر دين بر طرف سازند و نيز هرگونه تحريف و تأويل نابجايي را كه غلو كنندگان و اهل باطل يا جاهلان در امر دين اظهار كنند، از دين الهي نفي نمايند.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 271 *»

در مورد وجود مبارك چنين علمايي احاديث معتبر از ائمه عليهم‏السلامرسيده است. خداوند را مي‏خوانيم به عظمت سيدالشهداء صلوات‏اللّه عليه و به جلالت آن بزرگوار و به آن خونهاي مقدسي كه آن بزرگوار از گلوي علي‏اصغرش مي‏گرفت و بطرف آسمان مي‏پاشيد كه امام صادق7فرمودند قطره‏اي از آن خونها به زمين برنمي‏گشت، خدا را به كرامت آن خون قسم مي‏دهيم كه ما را اهل معرفت قرار بدهد و معرفت و شناخت اين بزرگواران را به ما كرامت فرمايد. در دنيا ما را از علومشان بهره‏مند فرمايد و در آخرت هم از شفاعتشان محروممان نكند. دشمنانشان را ذلّت و دوستانشان را عزّت و كرامت، عنايت فرمايد.

مرتبه فؤاد و شناخت آن در ضمن چند مثال

براي روشن شدن مرتبه فؤاد و اين‏كه مقصود از فؤاد چيست، توجه بفرماييد به مثالهايي كه عرض مي‏كنم. ان‏شاءاللّه با اين مثالها مراد و مقصود روشن مي‏شود. البته بايد بدانيم كه ما نمي‏توانيم به‏طور شناخت حقيقي و واقعي، فؤاد و مرتبه فؤاد را بشناسيم. انتظار هم نداشته باشيم كه اين حقيقت را آن طور بشناسيم كه نسبت به موجودات جسماني عالم خودمان شناخت داريم. زيرا مرتبه فؤاد خيلي بالا است از مرتبه عقل هم بالاتر است و ما حتي عالم نفس را آن طوري كه هست نمي‏شناسيم. قبلاً بيان شد كه معرفت ما نسبت به عالم نفس چگونه است. ما بااين‏كه از مواليد عالم نفسيم، اما معرفتمان نسبت به عالم نفس درست مانند معرفت طفلي است كه در اين عالم تازه متولد مي‏شود. معرفت و ادراك او نسبت به اين عالم چه‏قدر است؟

 

«* معرفت فؤادي صفحه 272 *»

ما هم نسبت به عالم نفس همان طور هستيم، تا چه برسد به عالم فؤاد. پس ما به فؤاد و مرتبه فؤاد معرفت حقيقي و واقعي پيدا نمي‏كنيم اما معرفت به تنظير و تمثيل پيدا مي‏كنيم، يعني نظيرش را در اين عالم خودمان مي‏بينيم و چون مشابه آن را در اين عالم جسماني ديديم، معرفت اجمالي تنظيري نسبت به مرتبه فؤاد پيدا مي‏كنيم؛ و همين هم ما را بس است. همين اندازه معرفت اجمالي براي ما كافي است.

دقت بفرماييد زيد را در نظر بگيريد، اين زيد مثلاً منزلش در فلان محل و مغازه‏اش در فلان محل است. آقاي زيد شئونات و متعلقات دارد، خانه دارد، لباس دارد، زن دارد، بچه دارد، پدر دارد، مادر دارد، برادر دارد، مغازه دارد در اين مغازه شغل و صنعت دارد، در اين مغازه آثار صنعتش ديده مي‏شود. همه اينها عبارت است از شئونات و متعلقات زيد و خودش، زيد است. شما وقتي كه به مغازه زيد مي‏رويد مغازه او را مي‏بينيد كه متعلق به زيد و مال او است. اين‏جا زيد جلوه‏اي دارد، محل اشتغال به كارش اين‏جا است، مي‏دانيد در اين مغازه زيد مشغول كار مي‏شود. پس يك مقام و يك شأن از شئونات زيد را در اين مغازه ديديد. در اين‏جا صنعتي كرده، دري ساخته، پنجره‏اي ساخته، صندلي، ميزي ساخته، لباسي دوخته، بالاخره اين‏ها را كه مي‏بينيد، باز شأني از شئونات زيد و مقامي از مقامات زيد و چيزي از متعلقات زيد را ديده‏ايد و مي‏گوييد اين صنعتها متعلق به زيد است. خانه‏اش مي‏آييد منزلش را مي‏بينيد مي‏گوييد اين منزل زيد است، اين اطاق زيد است، بستگان او را مي‏بينيد مي‏گوييد اين برادر زيد است، اين پدر زيد است، اين مادر زيد است و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 273 *»

همين‏طور. تمام اين‏ها تعلق و بستگي به زيد دارند، و از شئونات او هستند و هركدام در جاي خود زيد را به يك صفت و شأن مخصوصي توصيف مي‏كنند. اما وقتي مي‏بينيد زيد آمد، ديگر خودش را مي‏بينيد و نمي‏گوييد اين هم مال زيد است، بلكه مي‏گوييد اين خود زيد است. اين هيئت، اين شكل و خصوصيت و حدود، خود زيد است. ديگر از متعلقات زيد نيست. پس ببينيد زيد جلوه‏ها دارد، ظهورها دارد، متعلقات دارد، شئون دارد و در همه اين‏ها آشكار است. اما به آن‏طور كه در اين هيكل مخصوص ظهور كرده و آشكار شده، در هيچ‏جا اين ظهور و آشكارايي را ندارد. در هيچ‏يك از متعلقات و شئوناتش او را اين‏طور نمي‏بينيد كه در اين مشخصات و در اين هيكل و هيأت مي‏بينيد. اين‏جا مقامي است كه زيد مي‏گويد خودم هستم نه شأني از شئوناتم، من خودم هستم. اين يك مثال.

مثال ديگر، شما قرآن مي‏خوانيد در قرآن آيات متعدد وجود دارد درباره همه اين آيه‏ها شما يك حكم مي‏كنيد، مي‏گوييد كلام خدا است. هركجا آيه‏اي از قرآن را ببينيد مي‏گوييد كلام خدا است، پس همه آيات كلام خدا است اما بعضي آيات را نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد فرموده ياايهاالناس بعضي جاها فرموده ياايهاالذين آمنوا اي كساني كه ايمان آورده‏ايد. بعضي جاها خطاب به پيغمبر است مي‏فرمايد ياايهاالنبي اي رسول، بعضي جاها خطاب به مشركان مي‏فرمايد، بعضي جاها خطاب به كفار مي‏فرمايد. اين‏ها همه آيات قران است اما در بين اين آيه‏ها در يك آيه هم مي‏فرمايد اني انا اللّه لااله الاّ انا من هستم اللّهي كه نيست الهي مگر من. وقتي شما به اين آيه مي‏رسيد ديگر نمي‏گوييد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 274 *»

اين آيه درباره مؤمنان است، يا درباره كفار است، يا درباره ديگران است. چون اين آيه درباره خود خدا است مي‏فرمايد اني انا اللّه لااله الاّانا من يك خدا هستم، اللّه منم و غير از من هم خدايي نيست. اين آيه و اين كلام را مي‏گوييد مال خودش و براي خودش است. حال در اين‏جا چه خصوصيتي مي‏بينيد؟ اين خصوصيت طوري است كه اين كلمه و اين جمله را مخصوص خود خدا قرار داده است. ديگر اني انا اللّه درباره كفار نيست، درباره مشركان نيست، درباره مؤمنان نيست، درباره پيغمبر نيست، درباره امام نيست. درباره خدا است، در اين آيه درباره خودش سخن فرموده است.

مثال ديگر، شما گاهي درباره خودتان، بعضي از متعلقات و شئونات خود را ذكر مي‏كنيد مي‏گوييد منزل من، لباس من، تن من، روح من، عقل من. يك وقت هم مي‏گوييد «من». ديگر اين من هيچ چيز همراهش نيست، خالص، من است. هيچ چيز زايدي رويش را نگرفته، به آن اضافه نشده و ملحق به آن نشده خالص؛ من است. اين «من» كه گفته مي‏شود مقامي است، حقيقتي است كه ديگر در اين حقيقت جز شما هيچ چيز وجود ندارد، در كتاب وجود شما، در كتاب هستي شما همه خصوصيات و شئونات و مقامات شما نوشته شده، تا مي‏رسد به حقيقت شما. در اين‏جا هيچ چيز ديگر نوشته نشده، هيچ چيز ديگري موجود نيست مگر حقيقت شما. ديگر اين‏جا ذكري از مقامات و شئونات شما نيست وقتي مي‏گوييد «من» از آن خودتان و حقيقت خودتان خبر مي‏دهيد.

حالا خوب دقت بفرماييد، خداوند متعال كه اين آيه‏ها را در قرآن

 

«* معرفت فؤادي صفحه 275 *»

فرموده. همه كلمه‏ها و آيات قرآن مخلوق خدا است، همه كلام خدااست كه آنها را ايجاد كرده و خلق فرموده و همه مخلوق خدا است. در مخلوق بودن هيچ فرق نمي‏كند آيه‏اي با آيه‏اي ديگر. اگر مي‏فرمايد ياايهاالذين آمنوا يا آيه‏اي كه مي‏فرمايد ياايهاالذين كفروا يا آيه‏اي كه مي‏فرمايد ياايهاالنبي يا آيه‏اي كه مي‏فرمايد لا اله الاّانا از نظر اين‏كه كلام خداست و مخلوق خدا است هيچ فرق ندارند؛ حتي شما نمي‏توانيد ــ نعوذباللّه ــ اهانت كنيد به اين آيه شريفه كه مي‏فرمايد ياايهاالذين كفروا اي كافران. نمي‏توانيد دست بي‏وضو به اين آيه بزنيد و حال آن‏كه فرموده ياايها الذين كفروا اي كافرها. اما باز هم مي‏گوييد كلام خدا است، قرآن است، به آن دست بي‏وضو نمي‏زنيد، اهانت نمي‏كنيد، احترامش را واجب مي‏دانيد. اين آيه را هيچ فرق نمي‏گذاريد با اين آيه كه مي‏فرمايد ياايهاالذين آمنوا و آيه‏اي كه مي‏فرمايد ياايها النبي اي پيغمبرما9 و با آيه‏اي كه مي‏فرمايد لا اله الاّ انا نيست خدايي مگر من. تمام اين آيات را از نظر اين‏كه مخلوق خدا است، كلام خدا است، خدا آنها را ايجاد كرده، خدا بر رسولش نازل فرموده، فرق نمي‏گذاريد. آيا كسي هست بگويد آن آيات ديگر آيات قرآن است، كلام خدا و مخلوق خدااست اما اين آيه كه مي‏فرمايد لا اله الاّانا نيست خدايي جز من، اين خود خدا است، ذات خدا است؟

آيا مي‏تواند كسي چنين بگويد؟ كه خود اين آيه و اين كلمه‏ها لا اله الاّانا ذات خدا هستند زيرا در اين كلمات سخن از خود به ميان آورده است؟ اين انا كه خداوند فرموده، يعني «من» اين ذات خدا است، همين «من» كه روي

 

«* معرفت فؤادي صفحه 276 *»

صفحه كاغذ بعنوان قرآن نوشته شده است و اين آيه قرآن كه روي صفحه كاغذ نوشته شده، ذات خدا است؟ كيست كه بگويد اين ذات خدا است؟ اگر كسي هم چنين بگويد همه به او مي‏گويند مگر ديوانه شده‏اي اين آيه و اين كلمه‏ها هم مانند آيات ديگر بدون هيچ تفاوتي قرآن است و مخلوق خدااست نه ذات خداوند متعال. گذشته از اين، قرآن ظاهري نوشته كاتبي است و معلوم هم نيست سني يا شيعه آن را نوشته است. پس اين انا و «من» را كه كاتبي نوشته است، هيچ شخص عاقلي نمي‏گويد ذات خدا است، بلكه مي‏گويد اين هم مخلوق خدا است، اين هم كلام خدا است در ظاهر هم كه مي‏بينيم نوشته نويسنده‏اي است، مثل آن آيه ديگر هم كه مي‏فرمايد ياايهاالذين آمنوا كلام خدا است. اين‏ها با يكديگر هيچ فرق ندارند مگر اين‏كه در اين آيه كه مي‏فرمايد نيست خدايي مگر من، گزارش از يگانگي و يكتايي او است. چون از يكتايي خدا خبر مي‏دهد گفته مي‏شود آيه‏اي است كه يكتايي خدا را بيان مي‏كند و مقصود از آن شناخت خدا است به يكتايي. اين مثال خوب روشن است.

حال عرض مي‏كنم همچنانكه خدا اين آيات قرآني را فروفرستاده و اسم آنها كتاب خدا است، «كتاب تدويني» خدا كه نوشته شده و تدوين يافته از حروف و كلمات، همين‏طور اين عالم هستي هم از اول تا به آخرش كتاب خداست مثل همين قرآن، كتاب خدا مي‏باشد منتهي «كتاب تكويني» اسمش را مي‏گذارند. قرآن از حروف و كلمه‏ها درست شده است، اعم از حروف لفظي يا حروف كتبي، اين كتاب هستي را هم خداوند از آسمان مشيت نازل

 

«* معرفت فؤادي صفحه 277 *»

فرموده و حروف و كلمات اين كتاب را نيز از آسمان مشيت فرو فرستاده است. حروفش عبارتند از عناصر و بسايط، بعد خدا آنها را تركيب كرد و اين حروف و كلمات، اين كتاب را تشكيل داده‏اند. اين كتاب صفحاتي دارد، ورقهايي دارد، يك ورقش مثلاً عالم جسم است كه ما آن را مي‏بينيم، اين ورق عالم جسمانيت است. تمامي عالم هستي را هزارهزار عالم گفته‏اند و اين مجموعه يك كتاب است كه خدا با قلم قدرت خود اين كتاب را نوشته است. اين كتاب را «كتاب تكويني» مي‏گويند. اين كتاب هم همه‏اش كلمات خدا است، همه آياتش مخلوق خدا هستند، همه را خدا ايجاد كرده. اين‏ها آيه آيه هستند كه تركيب و موجود شده‏اند. اما در بين اين آيات، يك آيه است و آن آيه اني انا اللّه لا اله الاّانا است. در هر عالمي از عوالم هزار هزار گانه، يك آيه است و آن عاليترين مراتب هر عالم است كه در آن مرتبه اين آيه شريفه نوشته شده است اني انا الله لا اله الاّانا. همچنين مي‏توان گفت كه در مجموعه هستي، در تمام اين عوالم باز يك عالم است كه اين آيه بر آن نوشته شده است و آن مقام فؤاد مجموعه عالمها است و مقام فؤاد هر عالمي نيز عبارت است از اين آيه يكتايي خداي متعال.

عالم ما هم باز به تنهايي كتابي است، عالم انسانيت خودش يك كتابي است كه خدا اين كتاب را به قلم قدرتش نوشته و از آسمان مشيت آن را نازل فرموده است و مانند قرآن آيه‏هاي مختلف دارد، آيات محكم و متشابه دارد. هر انساني آيه‏اي از اين كتاب انسانيت است. خدا اين كتاب را از آسمان نبوت فرو فرستاده است. چون عالم انسانيت شعاع عالم انبياء است و چون شعاع

 

«* معرفت فؤادي صفحه 278 *»

ايشان است نسبتشان به يكديگر مثل نور نسبت به منير و منير نسبت به نور است. از اين جهت عالم انبياء مانند آسمان است براي نزول نور كه از آن آسمان، انوار و پرتو و شعله‏اش نازل مي‏شود و فرود مي‏آيد. پس مقام انبياء صلوات‏اللّه عليهم اجمعين مقام آسمان است كه از آن آسمان، انسانيت فرود آمده‏است و اين هم كتابي است كه خداوند آن را فرو فرستاده است. اين كتاب آيه‏ها دارد. تك تك انسانها چه آنهايي كه بوده‏اند چه آنهايي كه هستند و چه آنهايي كه خواهند آمد، همه آيه‏هاي اين كتابند مثل همين قرآن كه يك آيه‏اش بسم‏اللّه الرحمن الرحيم است، يك آيه‏اش الم يك آيه‏اش ذلك الكتاب لا ريب فيه هدي للمتقين است و همين‏طور تا آخر قرآن، تك تك اين آيات هم كلام خدا و مخلوق خدا است و هر كدام در شأن و رتبه خودش مطلبي است، موضوعي است. در بين اين آيه‏ها يك آيه در قرآن است اني انا الله لا اله الاّانا با اين‏كه مثل آيات ديگر است، هيچ فرق نمي‏كند در اين‏كه آيه كتاب خدا و كلام خدا است، مخلوق خدا است اما در بين آيات اين آيه چنين خصوصيتي را دارد كه از خود خدا خبر داده است. مي‏گوييد اين آيه بيان يكتايي خدا است. با اين‏كه كلام خدا است ولي در اين مورد نازل شده كه درباره خود خدا است. قرآن است كه خدا خلقش كرده و آن را فرستاده اما خصوصيتي دارد كه از ساير آيات ممتاز گرديده است، مي‏گوييد در آيات ديگر خدا خبر از ديگران مي‏دهد، خبر از ملك خودش مي‏دهد، خبر از مخلوق مي‏دهد اما در اين آيه خبر از خودش مي‏دهد. گزارش از يكتايي خودش است، ظهور به يكتاييش از اين آيه ظاهر و آشكار گرديده است. اما نه اين‏كه اين آيه ذات خدا باشد بلكه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 279 *»

مخلوق خدا است.

حال در اين عالم انسانها، در اين كتاب انسانيت، در اين قرآن انسانيت، خدا آيه‏ها قرار داده و همه از جهت اين‏كه مخلوق خدا و كلام خدا هستند يكسانند. پس تمام اين انسانها فرد فردشان، آيه‏هاي اين كتابند اما توي اين كتاب، توي اين آيه‏ها يك آيه هست و مقصود يك قسم و يك نوع آيه است كه مي‏گويد اني انا اللّه لا اله الاّ انا در اين قسم از آيات، ديگر فقط سخن از يگانگي خدا است و بس و آنها در اين كتاب انسانيت، وجود مبارك نقبا و نجبا هستند. در اين كتاب و در آيات اين كتاب كه خدا آفريده و اسمش را انسانيت گذارده است، يك قسم آيات است كه عبارتند از اني انا الله لا اله الاّ انا حالا آيا اين آيه‏ها خدا هستند؟! اين آيه‏ها خدا مي‏شوند؟! ذات خدا هستند؟! معلوم است چنين نيست. چه‏طور اين آيه‏اي را كه روي كاغذ نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا كسي نمي‏گويد خدا است، همه مي‏گويند اين خبر از خدا است، اين ظهور خدا است، اين آيه بيان مي‏كند كه خدا يگانه است، اين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا بدون اشاره و بدون كيفيت از يكتايي خدا خبر مي‏دهد. در اين آيه شما خبر از كافر نمي‏بينيد، سخن از مؤمن نمي‏شنويد، سخن از نبي در اين‏جا نيست، اين آيه فقط مي‏گويد اني انا الله لا اله الاّ انا منم خداي يكتا و خدايي جز من نيست ولي با وجود اين نمي‏گوييد اين آيه ذات خدا است. همين‏طور در اين كتاب انسانيت هم اين‏چنين است، در اين كتاب خدا يك آيه‏هايي نازل فرموده كه در آنها خبر از يكتايي و يگانگي خود داده است. آيات ديگر از امور ديگر خبر مي‏دهند ولي اين قسم آيات گزارش از شئون خدايند. اگر اين آيه را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 280 *»

ببينيد به ياد خدا مي‏افتيد، اين آيه را كه بخوانيد خدا را خوانده‏ايد، به اين آيه كه احترام كنيد به خدا احترام كرده‏ايد، اين آيه را كه بشناسيد خدا را شناخته‏ايد و آن آيه‏ها مقام فؤاد عالم انسان است و انسانهايي است كه داراي مشعر فؤادي هستند. همان‏طور كه در قرآن اني انا الله لا اله الاّ انا مقام فؤاد آيات لفظي و كتبي است.

اين قرآن نوشته شده يك قسم آياتش مقام فؤاد آن است و آن، مقام همان آيات اني انا الله لااله الاّ انا است. آن آياتي كه فقط از خدا خبر مي‏دهد و از چيز ديگر خبر نمي‏دهد، آنها فؤاد قرآن نوشتني است. در اين عالم هم اين‏گونه آيات هستند كه مقام فؤاد عالم انسانيت هستند. اين كتاب انسانيت يك مقامي دارد كه از آن به فؤاد تعبير آورده مي‏شود كه افراد انسانند و مخلوقند. در انسانيت مثل ما هستند، هيچ فرق ندارند، از يك عرصه هستيم اما بر وجود انساني آنها نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا و معني اني انا الله لا اله الاّ انا يعني از خدا خبرمي‏دهند و شده‏اند ظهور خدا در عرصه انسان. در اين كتاب طوري هستند كه از هيچ جاي ديگر خبرنمي‏دهند مگر از خدا. از اين جهت اگر ايشان را شناختيم خدا را شناخته‏ايم، اگر نشناختيم ايشان را خدا را نشناخته‏ايم. اگر ايشان را دوست داشتيم خدا را دوست داشته‏ايم اگر نعوذباللّه دشمنشان داشتيم خدا را دشمن داشته‏ايم، اگر اطاعتشان كرديم خدا را اطاعت كرده‏ايم، اگر معصيتشان را كرديم خدا را معصيت كرده‏ايم. اين‏ها صاحبان فؤاد در ميان انسانها هستند.

پس تا به اين‏جا معلوم شد عالم فؤاد و فؤاد كه مي‏گويند مراد چيست.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 281 *»

بالاترين مقام در تمام هزار هزار عالم را فؤاد مي‏گويند. اين هزار هزار عالم كه خدا ايجاد كرده، مثل همين قرآن مجيد است، مثل همين كتاب است، هيچ فرق نمي‏كند مگر اين‏كه اين، كتابي تدويني است كه با مركّب نوشته شده، حروف كتبي مي‏آيد روي كاغذ كنار هم قرار مي‏گيرد مي‏شود كلمه و كلمات و كم‏كم مي‏شود آيه و سوره و بالاخره كتابي است كتبي و تدويني و مخلوق خداست. آن‏وقت در اين قرآن عرض كردم ببينيد يكي از آياتش اني انا الله لا اله الاّ انا است. همه قران كلام خدا است، همه‏اش مخلوق خدا است ولي يك قسم آياتش اني انا الله لا اله الاّ انا است. اين قسم از آيات خبر از خدا است. مجموعه هزار هزار عالم هم كتابي است كه خدا آن را با قلم قدرت نوشته و از آسمان مشيت نازل فرموده است. عرض كردم اين كتاب هم خيلي ورقها و آيات دارد، آيات آن زياد است. باز هر عالمي كتابي جداگانه است كه از آيات و سوره‏ها و كلمات و حروف تشكيل شده است و همه آنها مخلوق خدايند، آيات خدايند، ظهور خدايند اما فؤاد آيه مخصوص خدا است و مثل آيه اني انا الله لا اله الاّ انا در قرآن است.

پس يك قسم از آيات خدا در هر عالم و در مجموعه عوالم آياتي است كه مخصوص خدا است و اسم آن آيات، فؤاد است، آن آيات مرتبه فؤاد است. آن مرتبه بر چهره‏اش نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا اگر چه خودش هم مرتبه‏اي است مثل ساير مرتبه‏ها و مخلوق خدا است، خدا آن را آفريده و كلام خدا است، كلام تكويني و آيه تكويني است كه خدا ايجادش كرده، ولي در چهره‏اش نوشته شده اني انا اللّه لا اله الاّ انا بدون كم و زياد. همين جمله

 

«* معرفت فؤادي صفحه 282 *»

مباركه اني انا اللّه لا اله الاّ انا عيناً مانند همين الفي كه اين‏جا مي‏بينيد اين‏جا هست، همين نوني كه اين‏جا مي‏بينيد و همين يائي كه اين‏جا مي‏بينيد اين‏جا هست لا اله همه‏اش اين‏جا است. اسم آن مرتبه مرتبه فؤاد است و چون مخلوق خدا است مثل ساير مرتبه‏ها است، مثل اين عالم جسم است. در عالم انسان هم آن مرتبه، مرتبه فؤاد است. در هزار هزار عالم هم آن، مرتبه فؤاد است و در جميع عوالم امكانيه هر مرتبه از مراتب امكانيه محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، فؤاد حقيقي آن عالم مي‏باشد كه با قلم قدرت بر چهره مبارك آن مرتبه ايشان در آن عالم نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا و آن مرتبه در آن عرصه ظهور خدا است. درست مثل همين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا در اين قرآن كه فقط خبر از خدا مي‏دهد، فقط ظهور خدا است و بس. از هيچ چيز ديگر خبر نمي‏دهد. تنها خبر از خدا است يعني خدا دارد مي‏فرمايد من، در اين‏جا هم خدا مي‏گويد من. «منِ» خدا اين‏جا است، مخلوق خدا هم هست. همان‏طور كه اين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا را در قرآن، هيچ‏كس نگفته ذات خدا است، اين‏جا هم هيچ‏كس نگفته آن مرتبه ذات خدا است. هركس هم گفته اشتباه كرده به غلط رفته است. نه انبياء گفته‏اند نه اولياء گفته‏اند و نه خود خدا فرموده كه آن ذات من است. فرموده همين آيه خبر من است همين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا در قرآن مخصوص من است ديگر از هيچ چيز ديگر خبر نمي‏دهد مگر از من. پس اين «من» خدا است.

در نظر بگيريد اين هزار هزار عالم را كه هر عالمي يك اسمي رويش گذاشته شده است، مانند اين شهرهايي كه در حال سفر از آنها مي‏گذريد.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 283 *»

تابلوهاي اول شهرها را مي‏بينيد نوشته‏اند مثلاً نيشابور. شما مي‏فهميد اين شهر نيشابور است. بر چهره اين شهر نوشته شده نيشابور. همين‏طور شهر ديگر و شهر ديگر، بر چهره هر شهري نوشته شده نام آن شهر. همچنين بر چهره هر عالمي از هزار هزار عالم نوشته شده نام آن عالم. اول هر عالمي يك تابلو زده شده و بر چهره آن عالم اسمي نوشته شده است و همين‏ط‏ور مي‏رود بالا تا به آن عالم اول و عرض كرده‏ام كه بالا رفتن  چه‏طور است. آن عالم را ما به تنظير و تمثيل و تشبيه مي‏شناسيم. فرمودند حق به مثل ثابت مي‏شود. ما هم با مثَل مي‏رويم بالا نه اين‏كه خودمان بتوانيم صعود كنيم تا برسيم به آن عالم. از اين هزار هزار عالم با مثالهايي كه زده شده، بالا مي‏رويم. يعني وقتي شما آيات قرآن را ببينيد مي‏توانيد بيابيد كه در ميان آيات قرآن آيه اني انا الله لا اله الاّ انا از همه آيات بالاتر است.

همان‏طور كه در مثال زيد هم دانستيم كه خود زيد از همه متعلقاتش بالاتر است. دكانش را ديديد، خانه‏اش را ديديد، لباسهايش را ديديد، خاندانش را ديديد، بعد هم رفتيد تا خودش را ديديد. وقتي خودش را ديديد آن‏وقت مي‏گوييد اين زيدي است كه بالاي همه اين شئونش قرار دارد و اين شئونات تمام زير پاي او قرار دارد. دكانش، خانه‏اش، شغلش، زير پاي اوست. اما خود زيد كه همين هيكل و هيأت باشد بالاي همه اين شئونات واقع است. آيات قرآني نيز همه آيات قرآن است، همه واجب‏الاحترام است، استخفاف به هر يك حرام است اما آيه اني انا اللّه لا اله الاّ انا مقام و رتبه‏اش از همه آيات بالاتر است اگرچه آن را آخر بنويسند، باز مقام و رتبه اين آيه بالاتر است. پس

 

«* معرفت فؤادي صفحه 284 *»

اين رتبه‏اي كه در مجموعه هزار هزار عالم عرض مي‏كنم، عالمي است كه مقامش از همه عوالم بالاتر است. اين‏جا اولين شهر است و در اول آن شهر تابلويي زده شده كه اگر به فارسي بخواهيم ترجمه كنيم، بر آن نوشته شده «من»، يعني منِ خدا. به عربي اگر بگوييم، نوشته شده انا. آن عالم يا آن شهر از اول تا آخرش اني انا اللّه لا اله الاّ انا است، همه آن عالم يكي است. اسم آن عالم را در تمام عوالم هزار هزار گانه «عالم فؤاد» مي‏گذارند. اسمش اين است، مشخصه‏اش هم اين است كه عرض كردم. حالا معلوم است كه نمي‏توانيم بگوييم اين عالم ذات خدا است. زيرا با عوالم ديگر از جهت مخلوق بودن، از جهت عالم بودن هيچ فرق نمي‏كند. عالمي است مثل عالمهاي ديگر و از جهت مخلوق بودن مثل عالمهاي ديگر است اما از جهت مقام و ظهور خدا بودن، از همه عالمها بالاتر است. شما در هر يك از عالمها كه حركت كنيد چيزهايي از شئون خدا مي‏بينيد. امام صادق7فرمودند:

و في كل شي‏ء له آية   تدلّ علي انه واحد

ولكن به عالم فؤاد كه مي‏رسيد فقط ظهور خدا را مي‏بينيد و معني ظهور خدا يعني خدا به آن ظهور ظاهر است. پس در اين‏جا ظاهر خدا را مي‏بينيد، خدايي خدا را مي‏بينيد. البته خدا خلقش كرده ولي  ظاهر خدا است، «من» خدا است كه خدا آن «من» را خلق كرده و گفته اين «من» من هستم. زيرا من براي شما ظاهر نمي‏شوم كه مرا ببينيد و بشناسيد ولي مي‏آفرينم براي شما يك «من» و آن «من» اين آيه است كه اگر او را شناختيد مرا شناخته‏ايد، و اگر نشناسيدش مرا نشناخته‏ايد. دوستش داشته باشيد مرا دوست داشته‏ايد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 285 *»

دشمنش باشيد مرا دشمن داشته‏ايد. آن عالم آن‏قدر نوراني است كه شما نمي‏توانيد اندازه نورانيت آن عالم را بفهميد. به جهت آن‏كه تمام اين عالمها به بركت نور وجود او وجود پيدا كرده و نوراني شده‏اند. چون چنين است، پس نمي‏توانيد اندازه نور او را ببينيد يا بدانيد. اين موقعيت عالم فؤاد است در مجموعه عوالم.

آن‏وقت تك تك  عوالم هم هر يك براي خودشان كتابي هستند و باز تك تك موجودات هر عالمي، در حدّ خود يك كتابند. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه فرمودند اتزعم انّك جرم صغير اي انسان تو فكر مي‏كني همين بدن كوچكي؟ نه، اين‏طور نيست. انت الكتاب تو كتابي هستي، خودت به تنهايي يك كتابي. مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم مي‏فرمايند: حكماء انسان را «عالم صغير» اسم مي‏گذارند و مجموعه هستي را «انسان كبير» و «عالم كبير» مي‏نامند و صنعت كيميا را كه صنعت فلسفي باشد اسمش را مي‏گذارند «انسان وسيط» يا «عالم وسيط». پس افراد انسان هم به تنهايي تك‏تكشان كتابي هستند كه خدا آن كتاب را نوشته و از آسمان مشيت مخصوص به هر انساني فرو فرستاده است. همه از آسمان مشيتِ خاصه‏اي كه به آن مشيت مخلوق شده‏اند، فرود آمده‏اند. فرمود انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون امر خدا اين است كه وقتي  مي‏خواهد چيزي را، به آن مي‏گويد بشو، آن هم مي‏شود. پس هر شيئي از آسماني كه آسمان امر خدا و آسماني جزئي و مناسب با آن شي‏ء است، نازل شده‏است.

براي آسمان مشيت كليه آسمانهايي جزئي هست به طوري كه هر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 286 *»

موجودي آسمان مخصوص به خود دارد. از آسمان مخصوص به زيد، فقط زيد نازل شده، از آسمان مخصوص به عمرو، عمرو نازل شده، از آسمان مخصوص به هر موجودي از موجودات، همان موجود خاص نازل شده است. پس تك تك موجودات آسماني دارند و آن آسمان مشيت خاصه‏اي است كه به آن مشيت خاصه  همان موجود فرود آمده و موجود شده است. از اين جهت فرموده‏اند: شي‏ء را شي‏ء گفته‏اند چون مشاء به مشيت است. پس هر موجودي خودش مي‏شود كتاب. تك تك موجودات، تك تك انسانها كتابي هستند كه نازل شده‏اند، فرمود:

و انت الكتاب المبين الذي   باحرفه تظهر المضمر

تو كتابي هستي كه با حرفهايي كه در تو نوشته شده آشكار مي‏كني پنهانيها را. پس اين كتاب انساني هم صفحات دارد، اين كتاب هم آيات دارد و همه آنها مخلوق خدايند مثل آن‏كه قرآن همه آياتش مخلوق خدا است اين انسان هم هرچه در آن نوشته شده مخلوق خدا است.

قرآن درباره عيسي7 مي‏فرمايد بكلمة منه كلمه‏اي از خدا. درباره ائمه طاهرين مي‏فرمايد فتلقي ادم من ربه كلمات پس عيسي كلمه خدا است و در عين حال مخلوق خدا است. پس خداوند با قلم قدرت اين كتاب را نوشته است و در اين كتاب آياتي مرقوم فرموده كه يكي از آياتش آيه اني انا اللّه لا اله الاّ انا است. با اين‏كه همه اين آيات كلام خدا است يعني مخلوق خدا است، بااين‏كه همه مراتب انسان، همه وجود انسان، همه هستي انسان، همه شئونات اين كتاب، آيات خدا است اما يك آيه آن از همه آيات بالاتر است و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 287 *»

آن عاليترين مرتبه انسان است كه مرتبه فؤاد او است و بر چهره آن اين آيه اني انا اللّه لا اله الاّ انا نوشته شده است. حالا آيا اين ذات خدا است؟ نه. معلوم است مخلوق خدا است. ولي يك خصوصيتي دارد كه با آيات ديگر فرق دارد. زيرا فقط اين آيه  خبر از خدا است. وقتي اين آيه را مشاهده مي‏كنيم و مي‏خوانيم مي‏گوييم در اين آيه از شئونات غير خدا خبري نيست، از ساير مخلوقات خدا سخني نيست و تنها سخن از خود خدا است اني انا اللّه. مي‏گويد: من هستم فقط خدايي كه جز من خدايي نيست. آن آيه و آن مرتبه، فؤاد تك تك انسانها است. در تك تك انسانها آن آيه نوشته شده است، به دليل همين شعري كه به حضرت امير صلوات‏اللّه عليه منسوب است. و انت الكتاب تو درست مثل اين كتاب تكويني بزرگ هستي انت الكتاب تو كتابي هستي كه در اين كتاب آيات است و يكي از آياتش اين آيه است كه همان مرتبه فؤاد انسان است. ما به آيات ديگر كه نگاه مي‏كنيم، يعني به مراتب ديگر انسان كه نگاه مي‏كنيم، مي‏بينيم هريك  شأني از شئونات خلقي است اما به آن مرتبه كه نگاه مي‏كنيم، مي‏بينيم تنها خبر از خداست.

البته هنوز ما نمي‏توانيم آن آيه را بخوانيم، هنوز آن آيه براي ما خوانا نشده و آن آيه را نخوانده‏ايم و نمي‏توانيم بخوانيم و نخواهيم خواند مگر در وجود بزرگان كه صاحبان مرتبه فؤادي هستند يا اين‏كه ان شاءاللّه در قيامت ملحق بشويم به آنهايي كه اين آيه را در كتاب ذات خود خواندند و از بركت خواندن آنها ما هم كه به آنها ملحق شديم، و ما را شفاعت فرمودند و با ما شفع كردند آن نوري را كه از اين آيه در وجودشان پيدا شده‏است، آنگاه ما هم در

 

«* معرفت فؤادي صفحه 288 *»

حد خودمان آن آيه را در وجود خود خواهيم خواند يعني پرتو آن آيه را كه همان شفاعتشان باشد آن را در وجودمان خواهيم ديد. بالاخره اين‏جا خبردار مي‏شويم و پرتوشان را مي‏بينيم. حالا درست است كه دستمان به خود شعله نمي‏رسد اما در پرتو شعله زندگي مي‏كنيم و از نمونه كه پرتو است، شعله را مي‏شناسيم. وقتي هم كه ان‏شاءاللّه مورد شفاعت آن بزرگواران قرار گرفتيم، از پرتو نور فؤاد ايشان، عالم و مرتبه فؤاد را خواهيم شناخت به همان مقدار كه در پرتو ايشان باشيم. ولي حالا آن صفحه برايمان باز نمي‏شود. صفحه فؤاد به روي ما باز نمي‏گردد و آيه اني انا اللّه را كه خدا در ما نوشته و با آن آيه از خودش به ما خبرداده، آن را نخواهيم شناخت ولي مي‏دانيم چنين آيه‏اي در ما هست، به جهت آن‏كه شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايند: عالي‏ترين مدارك و مشاعر انسان فؤاد است. معلوم مي‏شود اين آيه در همه انسانها وجود دارد، در همه اين آيه نوشته شده است، در همه انسانها عالي‏ترين مشاعر و عالي‏ترين مدارك ايشان مدرك و مشعر فؤاد است. اما فؤاد مشعر و وسيله ادراك چيست؟ وسيله ادراك و آيه شناخت خداست.

شيخ بزرگوار استدلال مي‏فرمايند به حديث امام صادق صلوات‏اللّه عليه كه در مصباح‏الشريعة است آن‏جا كه مي‏فرمايد اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبّة وقتي كه نور محبت در فؤاد بيفتد، و پيش از اين عبارت مي‏فرمايند وقتي علم در نفس و صدر پيدا بشود، و وقتي يقين در قلب پيدا بشود، پس معلوم است كه انسان صدر دارد، نفس دارد كه در آن صدر و نفس علم پيدا مي‏شود، آن‏وقت اين علم نتايجي دارد. نتايجش اين است كه انسان

 

«* معرفت فؤادي صفحه 289 *»

خائف و ترسان مي‏شود، از عذاب خدا مي‏ترسد. علم خشيت است. از اين جهت هركسي نمي‏تواند ادعاي علم بكند كه من عالمم. چون لا علم لمن لا خشية له اگر در او آثار ترس از خدا ديده مي‏شود، عالم است اگر نه، عالم نيست. اصطلاح دانستن كه علم نيست. خدا لعنت كند فخررازي را چه‏قدر اصطلاح مي‏دانست! خدا لعنت كند ابن‏ابي‏الحديد را چه قدر اصطلاح مي دانست! اما خائف از خدا نبود، تعصب در باره عمر دارد. مي‏گويد عمر سيلي به صورت حضرت زهرا نزده، شيعه دروغ مي‏گويد. در اول كتابش مي‏نويسد «الحمدللّه الذي قدم المفضول علي الافضل» خدا لعنتش كند كجا او عالم است. درست است نهج‏البلاغه را هم شرح كرده، ولي همين براي او عذاب است. مي‏گويد: حمد خدايي را كه مقدم داشت مفضول يعني ابوبكر را بر افضل يعني علي عليه‏السلام. خودش مي‏گويد افضل، يعني بهتر و مفضول يعني پست‏تر، بعد مي‏گويد خدا او را مقدم داشت. در صورتي كه عمر و عمريها او را بر علي7مقدم داشتند نه خدا. در هر صورت اگر در كسي به اصطلاح علم بود اما خشيت نبود، ترس از عدل خدا نبود، آن علم وبال صاحبش است و مرتب او را به طرف جهنم مي‏برد. علم وقتي مايه نجات و سعادت است كه همراه با خشيت باشد.

مي‏فرمايد صدر و سينه و نفس انسان محلي است كه در آن نور علم مي‏افتد و نتايجي دارد يكيش اين است كه انسان خائف مي‏شود. وقتي خائف شد، از معصيت دوري مي‏كند. باز خود خوف دروغي نمي‏شود به ادعا نيست كه من از خدا مي‏ترسم. اگر از معصيت خدا فرار كرد مي‏تواند بگويد من

 

«* معرفت فؤادي صفحه 290 *»

خائفم. باز مي‏فرمايد: وقتي كه نور يقين در قلب بيفتد، انسان به فضل خداوند اميدوار مي‏شود. وقتي اميد به فضل خدا پيداكرد آن‏وقت با انجام عبادتها، رضايت خدا را طلب مي‏كند. بعد مي‏فرمايد: وقتي نور معرفت در فؤاد بيفتد، معلوم مي‏شود يكي از مراتب انسان اسمش فؤاد است كه اگر نور معرفت اين‏جا بيفتد نتيجه آن، «محبت» است. البته مراد اين محبتهاي عاطفي نيست كه در ماها وجود دارد. مراد محبت فؤادي است كه ثمره معرفت است.

بالاخره يكي از مراتب انسان و يكي از آياتي كه خدا در انسان قرار داده، فؤاد است و اين فؤاد ظهور خدا است. آيه تعريف و تعرف خدا است. و آن كساني كه اين آيه را در كتاب وجود خود خوانده‏اند و اين مرتبه در وجود آنها بالفعل و فعال شده است، ايشان همان حقيقت و نفسي هستند كه فرمود من عرف نفسه فقد عرف ربّه  هر كس ايشان را بشناسد خدا را شناخته است. ديگر تمام وجودشان مثل اين آيه شده است كه فقط ظهور خدايند «و من جهلها فقد جهل اللّه» هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته. حكم مقام فؤاد و صاحبان فؤاد اين‏چنين است. اميدواريم خداوند هرچه زودتر چشمهاي گنهكار ما را به نور جمال اهل فؤاد روشن كند و هرچه بيشتر آن بزرگواران را بشناسيم و از پرتو عناياتشان بهره‏مند بشويم. البته هميشه از پرتو ايشان بهره‏مند هستيم چون تمام  خيراتي كه به ما مي‏رسد از بركت وجود ايشان است اما آرزو داريم زماني برسد كه در حضورشان باشيم، بشناسيمشان و به محضرشان مشرف بشويم و اين آرزو برآورده نمي‏شود مگر به ظهور امام زمان صلوات‏اللّه عليه و عجل اللّه تعالي له الفرج.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 291 *»

خدا كند كه نباشيم مانند كساني كه بشناسند فضائل و مقامات ايشان را و بعد از شناختن انكار كنند. بعد از آن‏كه بدانند ايشان صاحب مقامات و كراماتند، انكار كنند. آري مي‏شود كه بعد از شناختن انكار كنند مي‏فرمايد جحدوا بها و استيقنتها انفسهم اين‏ها انكار كردند بعد از آن‏كه نفسهاشان يقين كرد و شناختند. مگر كساني كه كربلا آمدند به جنگ سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه و اصحاب آن بزرگوار، آن حضرت را نمي‏شناختند آنها با علم به اين‏كه ايشان بهترين خلق خدا هستند با ايشان جنگيدند. مگر ابن‏زياد نمي‏دانست كه حضرت زين‏العابدين صلوات‏اللّه عليه نور چشم رسول اكرم9و مورد علاقه آن حضرت هستند؟ خدا لعنتش كند، البته مي‏دانست و يقين داشت. خوب مي‏دانست اكنون در روي زمين بعد از پدر بزرگوارش كه شهيد شده ايشان محبوب‏ترين خلق است در نزد خدا، بهترين خلق خدا است در نزد خدا. اما آن حرامزاده اجازه نمي‏داد كه آن حضرت در مجلس پليدش با آن ضعف و بيماري و حالت اسيري، روي زمين بنشيند.

فؤاد كلي و فؤادهاي جزئي

معلوم شد شناختي كه ما نسبت به مرتبه فؤاد پيدا مي‏كنيم يك شناخت تنظيري و تمثيلي و تشبيهي است نه شناخت واقعي و حقيقي. ما از مرتبه فؤاد نمي‏توانيم مطلع بشويم مگر به‏طور تشبيه و تمثيل. مثل آن‏كه كسي مكه نرفته باشد و براي او مكه را تشبيه كنند، خيابانهايش، حدود شهرش را، يا خود خانه مباركه كعبه را برايش تشبيه كنند و با اين تشبيه براي او معرفتي اجمالي فراهم گردد. اين معرفت غير معرفت كسي است كه مكه را ديده است. حال معرفت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 292 *»

ما نيز نسبت به رتبه فؤاد اين‏چنين است. براي توضيح مطلب عرض مي‏كنم؛ زيد دو جهت دارد: يك جهت زيد عبارت است از ذات و حقيقت زيد. جهت ديگر او عبارت است از شئونات زيد، چه شئونات ذاتيش و چه شئونات عرضيش. شئونات ذاتيش مثل شجاعتش، سخاوتش، علمش، فهمش، عقلش، رشادتش و از اين قبيل صفات ذاتي و شئونات ذاتيه كه در هر حال زيد، اين‏ها همراهش است، زيد در هر حالي هست، شجاعتش همراهش هست، سخاوتش همراهش هست در همه حالات اين صفات چون همراهش هست اين‏ها را مي‏گويند شئونات ذاتي زيد. شئونات عرضي هم دارد، مانند چاقي يا لاغري، اين‏ها عرضي است. گاهي چاق است گاهي لاغر است، گاهي زرد است گاهي به حال طبيعي است، گاهي غضب دارد گاهي خوشنود است. گاهي ايستاده است گاهي نشسته است، اين قبيل حالات، شئونات عرضي او است. شئونات عرضيه خيلي دامنه‏اش وسيع است. پس زيد دو جهت دارد: يكي ذاتي و حقيقتي كه آن حقيقت از همه اين شئونات جدا است، غير از همه اين شئونات است. غير شجاعتش است، غير سخاوتش است، غير از مال و خانه و دكان و كفشش است. غير از ثروتش و فقرش است. آن ذات و حقيقت يك جهت او است و آنهاي ديگر جهت ديگر است. از آن حقيقت تعبير آورده مي‏شود به مرتبه فؤاد زيد. آن مقام عبارت است از اسم‏اللّه. خدا آن را جهت ظهور خود و آيه تعريف و تعرّف خودش قرار داده است.

حال ما مي‏توانيم با توجه به اين تنظير و به اين تمثيل و تشبيه آن عالم را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 293 *»

بشناسيم و بدانيم همان‏طور كه در زيد كه فردي از افراد اين عالم است و جزئي از اجزاي اين عالم است، اين دو جهت هست براي مجموعه عوالم هستي و براي هر يك از عالمها هم، اين دو جهت وجود دارد. تمام عوالم هزارهزارگانه و تمام عوالم هستي را يك واحد فرض كنيم كه اين واحد داراي اين دو جهت است. يك جهت آن فقط اسم‏اللّه است، آيه تعريف و تعرف خدا است و بقيه شئونات آن، از جهت ديگر آن است. از آن جهت اول هيچ‏كس بجز محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين مطلع نيست. فقط ايشان از آن عالم اطلاع دارند به طوري كه محيط بر آن عالمند. آن عالم، عالم فؤاد است كه عبارت است از اسم‏اللّه و ظهور اللّه. آن عالم در هزار هزار عالم محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و هيچ‏يك از خلق به آن عالم راه ندارند حتي انبياي عظام به آن عالم راه ندارند، ولي نظر به اين‏كه از شعاع آن عالم نوري و شعاعي دارند به واسطه آن نور وجداناً آن عالم را درك مي‏كنند و معرفت وجداني نسبت به آن عالم دارند نه معرفت وجودي، نه معرفت عياني كه آن عالم را بطور شهودي ببينند. مشاهده آن عالم شأن محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم است.

باز همين‏طور براي هر عالمي از عوالم و براي هر طبقه‏اي از طبقات خلق بلكه براي هر موجودي به حسب خودش شعاعي از آن عالم وجود دارد كه مانند آن حقيقت و ظهور آن است. پس  عرصه انسانيت و هر يك از افراد انسان، داراي آن جهت مي‏باشند و آن جهت همان نفسي است كه فرمود من عرف نفسه فقد عرف ربه هركس بشناسد خودش را خدا را شناخته، و اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 294 *»

نفسي كه معرفتش معرفه‏اللّه است عبارت است از آن شعاعي كه از آن عالم به مراتب پايين آمده تا در عرصه انسانيت و فرد فرد انسانها آن شعاع هست. البته بطور شعاع بعد از شعاع و شعاع بعد از شعاع بعد از شعاع و همينطور تا نهايت مراتب و درجات خلق. اما با وجود اين باز همه كس نمي‏تواند آن را وجدان كند و در خودش به طور فعليت بيابد مگر عده معدودي كه آنها مي‏شوند تجسم آن حقيقت و تجسم آن نفسي كه معرفتش معرفت خداست. در اين صورت هركس ايشان را بشناسد خدا را شناخته و هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته است.

امام7مي‏فرمايد و اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه در فؤاد يعني در عالي‏ترين مرتبه و مشعر و مدرك از مراتب وجود كسي، نور معرفت ظاهر و آشكار شود، در نتيجه نسيم محبت در او به وزش مي‏آيد. پس محبت و نسيم محبت از آثار معرفت فؤادي است و آن در كساني است كه واجد آن مرتبه‏اند و آن مرتبه در ايشان فعليت دارد. محبت از آثار معرفت فؤادي است. اما خود اين محبت چيست؟ اين محبت را بشناسيم كه اولين اثر معرفت فؤادي، و اولين نتيجه شناخت فؤادي است. چون تا محبت گفته مي‏شود همين محبتي كه در ما و امثال ما وجود دارد به ذهن مي‏خورد ولي بايد دانست آنچه در ما و امثال ما است، محبت فؤادي نيست، آنچه در ما و امثال ما وجود دارد محبت نفساني است.

البته اين محبت نفساني ممكن است در اثر ارتباط و پيروي از كساني كه محبتشان محبت فؤادي است رنگ فؤادي به خود بگيرد، و در اثر متابعت از

 

«* معرفت فؤادي صفحه 295 *»

آنان نور محبت ايشان در محبت نفساني ما بيفتد، و به آن رنگ محبت فؤادي بزند. زيرا شكي نيست كه روح جايش در مرتبه بالا است وقتي در مرتبه پايينتر نفوذ كند، و بر آن مسلط و محيط گردد، در اثر تسلط و احاطه‏اي كه بر مرتبه پايينتر پيدا مي‏كند، كارهاي آن را به رنگ كارهاي خود در مي‏آورد بطوري‏كه آنچه از مقتضيات محل و مرتبه پايين است مانع از مقتضيات مرتبه بالا نخواهد بود. مثلاً اين خاك اقتضايي دارد صفاتي دارد، كه هميشه همراه خاك است، ظلمت، جمودت، حركت نداشتن، خشك بودن و از اين قبيل صفات، اين‏ها مقتضيات جمادي اين خاك است كه مي‏بينيم، اين‏ها را مي‏گويند صفات خاك. وقتي كه همين خاك به درجه‏اي از لطافت رسيد كه در او روح نباتي پيدا شد، مي‏بينيم آثار نبات در او پيدا مي‏شود. نمو مي‏كند، رشد مي‏كند، جذب و دفع دارد. اين حالات مال روح نباتي است. تا به خاك تعلق گرفت، آثار خود را از آن آشكار مي‏كند. و كارهاي آن را هم به رنگ كارهاي خود در مي‏آورد.

همچنين روح حيواني كه به اين خاك تعلق مي‏گيرد البته بعد از نبات شدن مي‏بينيم افعال و كارهاي حيواني را انجام مي‏دهد. مي‏شنود، مي‏بيند، مي‏بويد، مي‏چشد، لمس مي‏كند و كارهاي نباتي و جمادي آن را به رنگ خود در مي‏آورد همچنين اگر روح انسانيت تعلق بگيرد به اين بدن كه خاك است مي‏شود انسان و كارهاي انساني از او صادر مي‏شود، و كارهاي حيواني و نباتي بدن را نيز به رنگ خود در مي‏آورد.

توجه كنيد در اين‏جا يك نكته‏اي را لازم است تذكر بدهم و آن اين است

 

«* معرفت فؤادي صفحه 296 *»

كه انسان در دو مورد به كار مي‏رود. يكي انسان نسبت به مواليد اين عالم كه در مقابل جماد و نبات و حيوان شمرده مي‏شود و يكي هم انسان نسبت به مواليد عالم نفوس. در عالم نفوس تمام مواليدش، نسبت به مواليد اين عالم همه انسان هستند. اما انسان آن عالم نسبت به ساير مواليد آن عالم كه جماد و نبات و حيوان عالم نفوس باشند، انسان است. اين انسانهايي كه در اين عالم جسماني انسان ناميده مي‏شوند همينها، در عالم نفوس پاره‏اي جماد آن عالم و پاره‏اي نبات آن عالم و پاره‏اي حيوانات آن عالم هستند اما انسانهاي آن عالم بسيار اندك و انگشت شمارند. قرآن مي‏فرمايد اكثرهم لا يعقلون يا اكثرهم لايعلمون و اولئك كالانعام بل هم اضل و از اين قبيل آيات بيان همين مطلب است.

پس درست است كه در ما محبت هست الحمدللّه و خدا را شاكريم كه ما اين محبت را داريم ولي بايد از خدا بخواهيم كه هميشه در ما اين محبت را ــ محبت به اولياي خدا را ــ زياده بفرمايد! ولي بايد بدانيم كه اين محبت فؤادي نيست اين، عكس محبت فؤادي و شعاع آن است، پرتو آن محبت است كه به بركت بزرگاني كه در ايشان فؤاد فعليت دارد، در ما تابيده است و چون فؤاد در آنها فعليت پيدا كرده محبت در آنها فؤادي است. امام صادق7مي‏فرمايند: وقتي نور معرفت در فؤاد پيدا شد، نسيم محبت مي‏وزد هاج ريح المحبة ريح محبت، نسيم محبت به هيجان مي‏آيد و وقتي در فؤاد كسي نسيم محبت وزيد استأنس في ظلال المحبوب آن محبّ در سايه محبوب انس مي‏گيرد و آثر المحبوب علي ما سواه آنگاه محبوب را بر غير محبوب مقدم مي‏دارد و باشر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 297 *»

اوامره و اجتنب نواهيه شروع مي‏كند به انجام‏دادن دستورات محبوب و ترك كردن و دوري نمودن از آنچه محبوب نهي كرده و نمي‏پسندد. يعني ديگر معصيت در او ديده نمي‏شود و هميشه در طاعت است. اين آثار معرفت فؤادي است و فعليت يافتن مرتبه فؤاد اين‏چنين است. كسي كه اهل فؤاد شد ديگر در او معصيت ديده نمي‏شود و هميشه در طاعت خدا است. زيرا اثر المحبوب علي ما سواه محبوب را بر غير محبوب مقدم مي‏دارد، خواست او را مقدم مي‏دارد و دائم در حال انجام اوامر و ترك نواهي او است و كيست در بين ما كه اين‏طور باشد؟

پس با توجه به اين صفات، يقين مي‏كنيم كه ما، انسان آن عالم نيستيم و براي ما آن مرتبه فعليت پيدا نكرده است، و اگر در خود محبت مي‏بينيم بايد بدانيم اين محبت هماني است كه عرض كردم محبتي است كه لطافت پيدا كرده و در آن از محبت صاحبان فؤاد عكسي افتاده است. نقبا و نجبا به اولياي خدا محبت دارند به محبت ذاتي فؤادي و ماها به مقدار نزديكيمان به ايشان، از محبت آنها در محبتهاي ما عكسي افتاده و الحمدللّه كه محبت ما هم نسبت به اولياي خدا رنگ فؤادي به خود گرفته است. بغض ما هم نسبت به اعداء اين‏چنين است. از بغضي كه نجبا و نقبا نسبت به دشمنان خدا دارند، در ما عكسي و پرتوي افتاده و بغض ما هم به رنگ بغض ايشان در آمده است و مي‏دانيم كه اين بغض هم ان‏شاءاللّه بغضي است كه مورد عنايت است و خداوند به سبب اين بغض به ما ثوابهاي اخروي خواهد داد. اما بايد بدانيم كه از حد خودمان نمي‏گذريم.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 298 *»

مي‏فرمايند محبتهاي شما ذاتي است و البته ذاتي است ديگر رنگ ذاتي گرفته است ولي نبادا اين فرمايش ما را مغرور كند كه بگوييم در ما محبت ذاتي است يعني در ما محبت فؤادي فعليت پيدا كرده است. شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه است كه داراي معرفت فؤادي است. اوست كه هرچه دارد فؤادي است، محبتش هم فؤادي است، بغضش هم فؤادي است. بنابراين محبتهايي كه در شعرهاي ايشان نسبت به اولياي خدا ديده مي‏شود يا بغضهايي كه در اشعارشان نسبت به اعداي خدا ديده مي‏شود، محبتها و بغضهايي است كه از معرفت فؤادي سرچشمه مي‏گيرد. پس اشعار شيخ بزرگوار سرشار از محبتهاي فؤادي و بغضهاي فؤادي است. روي اين جهت اشعار ايشان در درجه‏اي بالا و والا از همه اشعار شعرا قرار مي‏گيرد و ممتاز مي‏شود و از اين نظر از همه اشعار عاليتر و مقام بالاتر را دارا است. زيرا عرض كردم كه محبت ايشان محبت فؤادي است و بعض ايشان فؤادي است. اما محبتها و بغضهايي كه در اشعار ساير شعرا ديده مي‏شود از محبت و بغض بزرگان زمانشان رنگ گرفته است.

معرفت و محبت فؤادي

مرتبه فؤاد مرتبه‏اي است كه به وسيله آن معرفت خداوند متعال حاصل مي‏شود و مي‏دانيم هر مدرك و مشعري از مدارك و مشاعر انسان همجنس خودش را ادراك مي‏كند، وسيله‏اي است براي ادراك همجنس خود. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه فرمودند انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها هريك از مشاعر انساني آنچه مناسب خودش است درك مي‏كند. مراتبي كه انسان با آنها ادراكات دارد تقريباً سه مرتبه كلي است: يكي مرتبه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 299 *»

فؤاد، يكي مرتبه عقل و يكي هم مرتبه نفس است. مشاعر اين مراتب در انسان، در حكم اسباب و وسايل كار او است كه با هر يك از اين مدارك و مشاعر اشياء و مدركات همجنس با آنها را ادراك مي‏كند و نظر به اين‏كه انسان در اين عالم از نظر نفسانيت از مواليد عالم نفوس است و مولودي نفساني است، بنابراين آنچه با مشاعر جسماني ادراك مي‏كند و آنچه را كه با مشاعر مثالي ادراك مي‏كند، مُدرِك آنها در انسان، مقام نفس او است. جسم و مشاعر آن و مثال و مشاعر آن همه، در اختيار نفسند و نفس با آنها مشغول كار است و با آنها ادراك مي‏كند و با آنها كار مي‏كند و برايش آگاهي حاصل مي‏شود، علم برايش حاصل مي‏شود. پس نفس عالم است كه آتش مي‏سوزاند اما اين علم را از كجا بدست آورده؟ از راه اين قوه لامسه كه آن را بكار گرفته تا فهميده آتش مي‏سوزاند. پس خود جسم را نمي‏گوييم مُدرِك است، بلكه مي‏گوييم نفس ادراك دارد، نفس مدرك است اما با جسم. همچنين نفس با مشاعر مثالي كار مي‏كند و مدركاتي را از عالم مثال بدست مي‏آورد و ادراك مي‏كند. همين‏طور مرتبه ماده شخص اين‏چنين است و ماده عبارت است از آن حصه از حيوانيت، مثلاً آن مقداري از حيوانيت كه روي آن تعين شخصي پوشيده شده و شده اين شخص. آن را مي‏گويند ماده و طبع عبارت است از آن حالتي كه در اين حصه حيوانيت در اثر ارتباط مراتب با يكديگر و جمع شدن اين اجزا با يكديگر، پيدا شده به‏طوري كه يك طبعي براي آن اجزاء حاصل مي‏شود و آن طبع مرتبه‏اي از مراتب اين موجود است ولي ابزار كار است، همه اين‏ها ابزار كار نفس است.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 300 *»

كسي كه مشعر فؤادي دارد، يعني آن مرتبه برايش بالفعل شده، آن مرتبه‏اش بكار افتاده، او به خداوند معرفت پيدا مي‏كند در مراتب پايينتر و عرض كرده‏ام معرفتشان چگونه است. معرفت درست و حقيقي از براي ايشان است كه به مرتبه فؤاد واقف شده‏اند و بفرموده اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه انما تحد الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها هر وسيله‏اي مناسب خودش را ادراك مي‏كند، پس مرتبه فؤاد همجنس خودش را ادراك مي‏كند و مناسب خودش را كشف مي‏كند و در اختيار انسان قرار مي‏دهد. فؤاد دليل است براي همجنس خودش و چون مرتبه فؤاد از نور خدا آفريده شده و براي هر شخصي آن مرتبه آيه شناخت خداست، پس فؤاد وسيله شناختن خدا است. اسمي است كه خدا آن را براي خودش قرار داده و چون اسمي است كه خدا براي خودش در هر شخصي قرار داده، مسماي خود را به آن شخص مي‏شناساند. اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه فرمودند الاسم ما انبأ عن المسمي اسم آن است كه خبر از صاحب اسم بدهد و صاحب اسم را معرفي كند و بشناساند. پس فؤاد چون نور خدا است خدا را به صاحبش معرفي مي‏كند و خدا را به او مي‏شناساند.

حال بايد ديد فؤاد چگونه خدا را مي‏شناساند؟ اين را با مثال بايد فهميد. دقت بفرماييد مثال روشن «زيدٌ قائمٌ» است، «زيد ايستاده است». اين ايستاده بودن زيد در واقع نوعي  خبردادن از زيد است. يعني ما مي‏شناسيم زيد را به ايستاده بودن. حالا آيا شما ذات زيد را شناخته‏ايد؟ خير. اگر ذات زيد را شناخته بوديد بايست ساير صفاتش را هم مي‏شناختيد مثلاً بايد بدانيد كه

 

 

«* معرفت فؤادي صفحه 301 *»

عالم است يا نيست، شاعر است يا نيست، نويسنده است يا نيست. اگر با شناختن زيد در ايستادنش همه او را و ذات او را شناخته بوديد، بايد همه اين خصوصيات را هم مي‏شناختيد و معلوم است كه شما با دانستن اين كه «زيد ايستاده است» تمام آن‏ها را نشناخته‏ايد. پس معلوم مي‏شود اين ايستادگي كه خبر زيد است، اسم زيد است و ذات زيد نيست. ذات زيد كه نشد پس چيست؟ مي‏توانيد بگوييد اثر زيد است، ظهور زيد است، نمودي از زيد است، نمايشي از نمايشهاي زيد است، حكايتي از حكايتهاي زيد است. پس شما در اين ايستاده كدام زيد را شناختيد؟ آن زيدي را كه ظاهر و نمايان شد به ايستادگي و آن عبارت است از اسم زيد، به طوري كه اين ايستادگي فاني است در مقابل آن زيدي كه آشكار شد به ايستادگي، و به اندازه‏اي اين ايستادگي در برابر زيد نابود و مضمحل است كه از آن خبر مي‏دهد و خبر آن شده است.

همين‏طور فؤاد را هم كه مي‏گويند اسم خدا است، ظهور خدا است، نور خدا است، خدا را معرفي مي‏كند، خدا را مي‏شناساند، اين چنين مي‏شناساند. نه اين كه حالا كه اسم خدا شد، ذات خدا شده باشد و هركس او را شناخت، ذات خدا را شناخته باشد. نه، فؤاد شده ظهور خدا يعني نمايشي از نمايشهاي خدا است كه خدا آن را ايجاد كرده، اين ظهور را خدا ايجاد كرده همان‏طور كه زيد ايستادنش را ايجاد كرده‏است.

سلمان مي‏گويد: خدمت حضرت رسول9شرفياب شدم حضرت فرمودند: اي سلمان مي‏داني كه خدا براي هريك از انبياي گذشته دوازده نقيب قرار داده؟ عرض كردم: آري در كتابهاي پيشينيان خوانده‏ام كه انبيا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 302 *»

دوازده نقيب داشتند. حضرت فرمودند: براي من هم دوازده نقيب است ــ و مقصود از نقيب در اين‏جا وصي است ــ من دوازده وصي دارم كه اين دوازده وصي خلقتشان اين‏طور بوده‏است؛ آنگاه حضرت شروع كردند به بيان كردن خلقت ايشان. فرمودند: اول خدا مرا آفريد و از نور من علي را آفريد و از نور من و علي فاطمه را آفريد و از نور من و علي و فاطمه حسن و حسين را آفريد و از نور حسين صلوات‏اللّه‏عليه نه فرزند از فرزندان او را آفريد. ايشان نقيبهاي من هستند. بعد از اين فرمايش سلمان عرض كرد: يا رسول‏اللّه «ما لمن عرفهم حق معرفتهم؟» هركس ايشان را بشناسد حق شناسايي چه نتيجه‏اي براي او خواهد بود؟ حضرت فرمودند من عرفهم حق معرفتهم و اقتدي بهم فوالاهم و تبرّأ من عدوّهم كان واللّه منا يرد حيث نرد فرمودند: هركس ايشان را بشناسد حق شناختن ايشان و به ايشان اقتدا كند پس دوست بدارد ايشان را و بيزاري بجويد از دشمن ايشان، به خدا سوگند از ما خواهد بود و وارد مي‏شود هر جا ما وارد مي‏شويم و يسكن حيث نسكن ساكن مي‏شود هرجا ما ساكن مي‏شويم.

فؤاد وسيله ادراك و معرفت آن چيزي است كه از جنس خودش باشد و چون فؤاد نور خدا و ظهور خدا است، مي‏شناسد ظهورات خدا و انوار خدا را به طوري كه من عرفهم حق معرفتهم كان واللّه منّا هر كس بشناسد ايشان را حق شناختن ايشان كه همان انوار خدا بودن ايشان است، از ما خواهد بود و يقيناً آنها كسانيند كه واقف شده‏اند به مرتبه فؤاد و اين مشعر و مدرك در ايشان فعليت پيدا كرده است. پس با شناختن ايشان، مي‏شناسند خدا را يعني مي‏شناسند انوار خدا را. مي‏شناسند خدا را يعني مي‏شناسند ظهورات خدا را

 

«* معرفت فؤادي صفحه 303 *»

كه محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين‏اند.

باز وقتي كه مي‏گوييم ايشان را مي‏شناسند نه به اين معني كه حقيقت محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين را بشناسند. نه، مقصود اين است كه مي‏شناسند ظهور ايشان را كه همان فؤاد خودشان باشد، يعني حقيقت خودشان را مي‏شناسند كه انوار ايشان است و برگشتش به همان جمله است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه كسي كه خودش را بشناسد خدا را شناخته. پس كساني كه اهل فؤادند حقيقت خود را شناخته‏اند كه حقيقت خودشان ظهور محمّد وآل‏محمّد عليهم‏السلام و نور ايشان است و ايشان هم كه نور خدا و ظهور خدا هستند، پس مي‏شود از جنس محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و عارف به ايشان خواهد بود حق معرفت. وقتي كه عارف به ايشان شد حق معرفت، نتيجه‏اي كه فوراً بدست مي‏آيد آنچه لازمه اين شناخت است عبارت است از ولايت ايشان و برائت از اعداي ايشان. پس محبت نتيجه معرفت فؤادي و نتيجه فعليت يافتن فؤاد است. اين محبت كه به ما مي‏فرمايند نتيجه معرفت فؤادي است، از فؤاد بدست مي‏آيد.

اين‏جا نكته‏ايست كه تذكرش مناسب است با اين تعبيري كه آورديم و گفتيم محبت لازمه معرفت فؤادي است. چون ما در عالم لازمها و ملزومها هستيم و به اين امور عادت كرده‏ايم و از توجه به هر يك از لازم و ملزوم پي به ديگري مي‏بريم. از اين جهت وقتي مي‏خواهند براي ما از عالم بالا و از مراتب غيبي خبري بدهند و اتحاد چيزي را با چيزي بيان كنند به شكل لازم و ملزوم ذكر مي‏كنند. زيرا ما عادت كرده‏ايم و اين‏طور فكر مي‏كنيم كه آتش هميشه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 304 *»

لازمه‏اش حرارت است، آب لازمه‏اش برودت است. نوع ادراكات ما ادراك لازم و ملزوم است. لازم و ملزوم همينها هستند، از اين جهت است كه تا آتش را ببينيم حرارت را مي‏فهميم، آب را ببينيم برودت و رطوبت را مي‏فهميم. يعني دانسته‏ايم كه گرما لازمه آتش است، هرجا آتش باشد بايد گرما هم باشد. بر اساس اين گونه ادراك به ما مي‏گويند لازمه معرفت فؤادي و فعليت يافتن فؤاد، محبت است. امام صادق صلوات‏اللّه عليه در آن حديث مصباح‏الشريعة فرمودند اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه نور معرفت در فؤاد روشن و آشكار شود، نسيم محبت به وزش مي‏آيد. از اين‏طور بيان ما مي‏فهميم كه محبت مثل گرما و فؤاد مثل آتش است كه هرجا فؤاد پيدا شد محبت پيدا مي‏شود.

البته اين تعبير و اين طور بيان مطابق عالم ما و درك ما است كه با ما حرف زده‏اند، اگر نه فؤاد خودش معرفت است و خودش همان محبت است و معرفت و محبت همان فؤاد است. اين‏جا دوئيّت نيست. مثالش ذات ما و حقيقت ما است، آيا در خود ذات و حقيقت ما چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود؟ يا آن‏كه ذات ما هماني است كه ديروز بوده، فردا هم همين است، چنان‏كه الآن هم  همان است، هزار سال ديگر هم بر ذات ما بگذرد چيزي از آن كم نمي‏شود، چيزي هم به آن اضافه نمي‏شود. چون اگر بنا باشد چيزي در ذات و حقيقت ما كم و يا زياد بشود، معلوم مي‏شود هنوز ما نيستيم آن ذاتي كه بايد باشيم، و حال آن‏كه ذات ما در فردا همين است كه الآن هستيم، آن ذات ديروزي هم ما هستيم. ذات هر كسي حقيقت هر كسي هيچ كم و زياد

 

«* معرفت فؤادي صفحه 305 *»

نمي‏شود، هيچ ذاتي حالت انتظار ندارد كه يك چيز ديگري به آن اضافه بشود تا بشود ذات آن كس. ذات زيد، خود ذات و حقيقت زيد تغيير پيدا نمي‏كند، كم و زياد نمي‏شود. اما فرض كنيد يك دفعه مثلاً ميلش مي‏كشد به ساختن ميز. مي‏خواهد ميزي بسازد، اين ساختن ميزي كه در خاطر زيد گذشت، در دل زيد اين ميل پيدا شد، آيا اين ميل، اين حركت، از خود ذات زيد است؟ يك چيزي است كه پيدا شد و چسبيد به زيد؟ اگر چنين باشد بايد ذات زيد ديروز، زيد تمام نباشد، حالا كه اين چيز به آن چسبيد، بشود زيد تمام. هيچ‏كس اين حرف را نمي‏زند. ذات زيد، ذات زيد است در همه حالات. بدون اين ميل هم ذات زيد، بود. بدون اين تصميم هم ذات زيد، بود حالا هم كه اين ميل پيدا شده باز هم ذات زيد، هست. خود ذات و حقيقت زيد هيچ فرق نكرده است. اين يك مطلب روشني است.

پس اين ميل كه در زيد پيدا شد، يك چيزي است كه ذات زيد اين ميل به ساختن ميز را، به خود آن احداث و ايجاد كرد. از نظر اصطلاح مي‏توانيد اين ميل را «مشيت» اسم بگذاريد، مي‏توانيد «اراده» اسم بگذاريد، مي‏توانيد «اختراع» اسم بگذاريد، مي‏توانيد «ابداع» اسم بگذاريد. امام رضا صلوات‏اللّه عليه در باره فعل خداوند متعال به يونس فرمودند: اي يونس مي‏داني مشيت چيست؟ عرض كرد: نه. فرمودند: مشيت عبارت است از ذكر اول شي‏ء، ذكر اول براي ايجاد شي‏ء. در اين مثال هم ذكر اوّل اين ميز كه زيد مي‏خواهد آنرا بسازد چه وقت است؟ همان وقتي است كه ميل به ساختن ميز در دل زيد پيدا شد همان ميل، اولين مرتبه ذكر وجود يافتن ميز است. همين‏طور آمده جلو، تا

 

«* معرفت فؤادي صفحه 306 *»

دست زيد و ابزار ساختن ميز بكار افتاده تا ميز درست شده است. اگر ما بخواهيم سابقه و تاريخچه ذكري و وجودي اين ميز را بدست بياوريم و صفحات كتاب پيدايشش را ورق بزنيم و بگوييم اولين مرتبه‏اي كه ذكر ميز پيدا شد، و بعد به انواع مراتب ذكري و وجودي وجود پيدا كرد، كدام است؟ بايد به قهقري بر گرديم و مي‏رويم تا جايي كه مي‏رسيم به ميل دل زيد، به خيال زيد، و نمي‏گوييم مي‏رسيم به ذات زيد. ولي مي‏بينيم از اين‏جا ميلي سرزده، ذكر ميز از اين‏جا پيدا شده، ميل به ساختن ميز از اين‏جاست. آن محل را مي‏گويند «مشيت» براي ساختن ميز. مشيت، ذكر اول شي‏ء است يعني اولين مرتبه‏اي است كه ذكر اين ميز پيدا شد و آن وجودِ ذكري ميز است كه مي‏توانيد اسمش را «اراده» بگذاريد.

در حديث مي‏فرمايند اراده مخلوق الضمير و ما يبدو لهم بعد ذلك الفعل، همان تصميمي است كه پيدا مي‏شود در نفس انسان. باز در حديث مي‏فرمايند ان الابداع و المشية و الارادة معناها واحد و اسماؤها ثلثة فرمودند: اين سه كلمه يك حقيقت است، يك معنا است.

به تعبير ديگر به آن ميل و تصميم، محبت هم مي‏گويند. به جهت آن‏كه دوست دارد آنچه را كه به آن ميل پيدا كرده و تصميم انجام آن را دارد. ميل زيد به ساختن ميز، همان محبت اوست به ساختن ميز. فرض كنيد ميز ساخته شد. وقتي درباره اين ميز چوبي كه از چوب ساخته شده است، به قهقري برگرديم، چوبهاي ميز را از هم جدا ريخته و در كنار همديگر مي‏بينيم كه بريده شده و اندازه‏گيري شده ولي هنوز به هم وصل نشده است. هنوز به خودش شكل ميز

 

«* معرفت فؤادي صفحه 307 *»

نگرفته است. چوبهايي است كنار هم ريخته، ميز هست اما به شكل چوبهاي از هم جدا. باز جلوتر مي‏رويم چوبهايي را مي‏بينيم كه هنوز اندازه گيري نشده، جلوتر هنوز درخت است و آن را نبريده‏اند، چوبش را هم نياورده‏اند كه ميز بسازند. هنوز ميز به وجود درختي توي درخت است. همين ميزي كه الآن برپاست، آن را در مرتبه درختي مي‏بينيم. اين هم يك مرتبه‏اش. تا اين‏جا مرتبه‏هاي وجود عيني ميز را ديديم و از اين‏جا جلوتر را مرتبه‏هاي وجود ذكري ميز مي‏گويند. همين‏طور مرتبه‏ها جلوتر مي‏آيد تا در فكر زيد و بعد در عالم خيال زيد ميز مذكور است و همين‏طور مي‏رود جلوتر تا مي‏رسد به آن اولين ميل زيد به ساختن ميز كه عالي‏ترين مرحله وجود ذكري ميز است. آن عالي‏ترين و شريف‏ترين ظهور زيد در اين كار خاص كه از آن به مقام حقيقت تعبير مي‏آورند.

حال كه اين مثال روشن شد عرض مي‏شود در حديث قدسي است كه خداي متعال فرموده كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنچ پنهاني بودم خواستم شناخته شوم. دوست داشتم شناخته شوم يعني ميل پيدا كردم به شناخته شدن. ميل پيدا كردن را، به عربي مي‏گويند احببت. فعل است، فعل ماضي متكلم وحده يعني خدا اين كار را انجام داده، اين كار را كرده‏است. ميل كرده، محبت پيدا كرده به اين‏كه شناخته شود، بعد فرموده خلق را آفريدم كه شناخته شوم. در واقع بلاتشبيه مثل آن مي‏ماند كه از براي تمثيل و تنظير گفتيم، زيد ميل كرد ميز بسازد تا در اثر ساختن ميز به ديگران بفهماند كه هنر ميز ساختن را دارد، ميز ساختن را، اين صنعت را، اين هنر و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 308 *»

اين كمال را دارد. خواست نشان بدهد كه صنعت ميزسازي و هنر ميزسازي را بلد است. خدا فرموده فخلقت الخلق همه خلق را آفريدم براي اين منظور.

پس همانطور كه در ميز ساختن زيد و سابقه ميز بطور قهقري جلو رفتيم تا رسيديم به رتبه ميل زيد به ميز ساختن، در اين‏جا هم كه به طور قهقري برگرديم، خلق يك مرتبه‏اي دارند از وجود ذكري كه آن مرتبه مقام فاحببت ان‏اعرف است و آن عالمي است كه عاليترين و شريفترين عالمهااست. مشايخ عظام اعلي‏اللّه مقامهم مي‏فرمايند: عالم احببت عالمي است بسيار عالي كه ديگر از آن مقام و از آن مرتبه و درجه براي خلق عالمي بالاتر نيست. عالم احببت نسبت به خلق، خيلي بالا است يعني مرتبه‏اي است كه بالاتر از آن مرتبه‏اي نيست. همان‏طور كه در مثال عرض كردم بالاترين مرتبه وجود ذكري و پيدايش ذكري ميز، همان ميلي بود كه براي زيد به ساختن ميز پيدا شد.

پس صاحب معرفت فؤادي كسي است كه توانسته باشد وجدان كند عاليترين مرتبه وجود ذكري خود را كه نسبت به او عالم «احببت»ي حقتعالي است و از اين مرتبه بالاتر ذكري برايش نبوده، و بالاتر مرتبه‏اي نيست تا بتواند آن را وجدان كند. پس نهايت سير خلق عالم «احببت» است. هر مخلوقي آن مرتبه مربوط به خودش را وجدان مي‏كند و نهايت حركتش ــ اگر سير كند ــ تا آن مرتبه است و معلوم شد كه آن ميل و محبتي كه براي ساختن ميز در زيد پيدا شد، ذات زيد نبود پس عالم «احببت»ي حق متعال هم ذات خداوند متعال نيست بلكه خدا آن را ايجاد فرموده و اولين مرتبه وجود ذكري مخلوق است كه خدا آن را به خودش ايجاد فرموده است و آن عالي‏ترين مرتبه وجود

 

«* معرفت فؤادي صفحه 309 *»

ذكري اشياء است و اسم خدا و وسيله معرفت است.

كساني كه وجداناً به اين‏جا رسيدند و در آن محل قرار گرفتند و خود را به آن مرتبه‏شان شناختند، صاحبان معرفت فؤادي شدند. اين‏ها در اين عالم ما دو نوع جلوه دارند، دو نوع ظهور دارند: يك نوع ظهور به نوع معلمي و تعليم، و به تعبير امام7 به نوع عدول نافين. عدولي كه امام7فرمودند: براي هر زماني عدولي هستند، كه آنها عادلند به عدالت حقيقي. يعني تمايل به طرفي ندارند، در كمال اعتدالند و ايشان نفي مي‏كنند تحريف غالين را، كساني كه در دين غلو مي‏كنند و در اثر غلو كردنشان حقيقتي از حقايق دين را تحريف مي‏كنند، آنها آن تحريف را نفي مي‏كنند يا اگر اهل باطل نسبت باطلي به دين بدهند و آن را به خدا يا رسول خدا و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم نسبت بدهند اينها نفي مي‏كنند و اگر جاهلها در دين تأويل باطلي بكنند، ايشان آن تأويل را نفي مي‏فرمايند.

شأن ايشان اين است، يكي از ظهوراتشان اين است كه ظاهر مي‏شوند به مقام تعليم و تربيت و انتشار علوم محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، مقامشان مقام معلمي است و بايد مردم ايشان را بشناسند و تصديق كنند و از ايشان علوم آل‏محمّد عليهم‏السلامرا فرابگيرند و حق ندارند در بزرگ و كوچك امورشان ايشان را انكار نمايند و با بودن ايشان و معروف بودنشان نبايد علوم آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين را از غير ايشان تحصيل كنند. به جهت اين‏كه خداوند مي‏فرمايد فلينظر الانسان الي طعامه انسان بايد نگاه كند به غذا و خوراكش. حضرت حسن مجتبي صلوات‏اللّه عليه فرمودند:

 

«* معرفت فؤادي صفحه 310 *»

يعني انسان بايد نگاه كند به علمي كه فرا مي‏گيرد از چه كسي فرا مي‏گيرد. زيرا علم غذاي روح، غذاي نفس، غذاي عقل است، ببيند آن علم را از چه كسي ياد مي‏گيرد.

پس آنچه از شناختن صاحبان مرتبه فؤادي در دوران غيبت كبري ممكن است، شناختن ايشان است به مقام معلم بودن و عدول نافين. زيرا ايشان در اين دوره فقط به مقام تعليم و منتشر ساختن علوم آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين ظاهر مي‏شوند و براي ما هم ممكن خواهد بود كه ايشان را به اين مقام بشناسيم.

و الحمدللّه شناختيم كه اين بزرگواران (مشايخ عظام) اعلي‏اللّه مقامهم مربيان و معلماني هستند كه انتشار داده‏اند در ميان شيعيان علوم آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين را و از ابتداء غيبت كبري تاكنون پيش از ايشان و بعد از ايشان كسي، علمي مانند آنچه ايشان آورده‏اند نياورده است و يقين داريم كه اين بزرگواران داراي معرفت فؤادي و هم‏عرصه با نقباء و نجباء بوده‏اند و ظاهر شده‏اند به مقام معلمي و مقام مربي بودن و مقام حامل فضائل نورانيه محمد و آل‏محمد صلّي‏اللّه عليهم‏اجمعين و مقام عدول نافين، كه نفي فرمودند از دين آنچه را كه اهل غلو از دين تحريف كرده بودند و آنچه را كه جاهلان در دين تأويل باطل كرده بودند و آنچه را كه اهل باطل به دين نسبت داده بودند. حقيقت دين خالص و حقيقت تشيع خالص را در اختيار شيعه گذاردند. پس اهل فؤاد و عارفان به معرفت فؤادي يك نوع ظهورشان در دوران غيبت اين‏چنين است و اگر يكي از ايشان معروف گرديد و خداوند امر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 311 *»

او را ظاهر فرمود بر عامّه  شيعيان، چه علماء ايشان و چه عوام ايشان بر همه لازم است كه از آن معلم و عدل نافي پيروي كنند و شأن او را بشناسند و نعمت وجود علمش را سپاسگزاري كنند و او را مظهر اسم «العالم» امام زمان عجّل الله فرجه بدانند.

يك ظهور ديگري براي اهل فؤاد هست كه آن را ظهور به نقابت يا نجابت اسم مي‏گذارند كه در زمان غيبت كبراي امام زمان عجّل‏اللّه تعالي فرجه به اين مقام و به اين نام ظاهر نخواهند شد و از اين جهت واجب نيست بر ما، در اين زمان بشناسيم شخص نقيب را يا شخص نجيب را و نه كلي و نه جزئي از ايشان را. اين تكليف را خدا از عهده ما برداشته و بر ما لازم نفرموده معرفت شخص ايشان را، و اگر در عصر غيبت كسي يكي از ايشان را شناخت نبايد او را به ديگران معرفي نمايد زيرا نقيب و نجيب اسم خاص امام زمان عجّل الله فرجه هستند و در عصر غيبت نبايد نام مبارك امام زمان صلوات‏اللّه عليه را برد، دستور داده‏اند كه شيعيان نام حضرت را نبرند و يك معني آن اينست كه اگر كسي نقيب يا نجيب را شناخت او را به ديگران معرفي نكند. يعني نبايد شناخته بشود زيرا او نام مبارك امام زمان است، وجود مبارك نقبا و نجبا به عنوان نقابت و نجابت بايد شناخته نشوند.

پس الحمدللّه روشن شد كه اهل فؤاد داراي دو قسم ظهورند: يك قسم ظهورِ به مقام مربي بودن، مقام معلم بودن و حامل علوم آل‏محمّد عليهم‏السلامبودن، كه به اين مقام اين بزرگواران يعني مشايخ عظام مرحوم شيخ احمد احسائي و مرحوم سيد كاظم رشتي و مرحوم محمد كريم كرماني و مرحوم محمد باقر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 312 *»

شريف طباطبائي شناخته شدند و به اين مقام آشكار شدند. ما هم كه ايشان را به اين مقام شناخته‏ايم بايد از ايشان تبعيت كنيم و به اين مقام ايشان اعتراف كنيم و امر ايشان را به مقداري كه مقدور است اظهار كنيم. قسم ديگر ظهور به مقام نقابت و نجابت است. و نظر به اين‏كه تاكنون كسي به عنوان نقابت و نجابت آشكار نشده و نگفته من نقيبم يا نجيبم، معلوم مي‏شود خدا پنهان فرموده اين شأن و مرتبه اهل فؤاد را كه به اين مقام جلوه نفرمايند. اگر براي كسي هم يقين حاصل شد به نقابت يا نجابت كسي، حق انتشارش را ندارد. حرام است انتشارش.

پس اين بزرگواران از مصاديق آشكار آن حديث هستند كه حضرت رسول9به سلمان فرمودند ياسلمان من عرفهم حق معرفتهم و اقتدي بهم فوالاهم و تبرأ من عدوهم هركس آل‏محمّد: را بشناسد، حق شناختن ايشان و به ايشان اقتدا كند، و به ايشان محبت داشته باشد و نسبت به اعداي ايشان دشمني داشته باشد كان واللّه منّا واللّه از ما خواهد بود و يرد حيث نرد هرجا ما وارد شويم او هم وارد مي‏شود و يسكن حيث نسكن هرجا ما سكونت كنيم او هم سكونت مي‏كند و يقيني است كه اين بزرگواران با محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين‏اند در حياتشان، در مماتشان، در برزخشان، در قيامتشان همچنانكه در دنيا با ايشان بودند، در گفتارشان، در رفتارشان، در همه حال با محمّد وآل‏محمّد عليهم‏السلامبودند. پس ما بايد فرمايشات اين بزرگواران را، فرمايشات محمّد وآل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين بدانيم و علوم ايشان را مقتبس از علوم آن بزرگواران: بدانيم.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 313 *»

اتحاد معرفت و محبت

معلوم شد محبتي كه براي اهل فؤاد فراهم مي‏شود اثر وجود معرفت و روشن شدن نور معرفت در مرتبه فؤاد ايشان است و اين محبت محبتي است كه در واقع عبارة اخراي همان معرفت است نه اين‏كه محبت چيزي و معرفت چيزي و فؤاد چيز جداگانه‏اي باشد، نه. در واقع محبت همان معرفت است و معرفت همان محبت و هر دو همان فؤادند. به لحاظ مراتب و جهات، تعبيرات مختلف دارند و گرنه از نظر حقيقت، هر سه يك حقيقتند. محبت و معرفت و فؤاد يك حقيقتند، لحاظها و جهات مختلف دارند، مرتبه‏هاي عرضي مختلف دارند. از نظر آن جهات گاهي تعبير به فؤاد مي‏شود و گاهي به معرفت و گاهي به محبت، و گفته مي‏شود فؤاد مشعر و مدرك معرفت است و بعد از آن‏كه معرفت در فؤاد پيدا شد، نسيم محبت مي‏وزد و محبت فراهم مي‏شود. اين‏ها از جهات مختلفي است كه در مرتبه فؤاد لحاظ مي‏شود و به اين تعبيرات مختلف بيان مي‏شود.

در حديث قدسي خداوند متعال فرمود كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف اين احببت تعبير از همان عالم و همان مرتبه است كه ابتدائي‏ترين مرتبه وجود ذكري براي هر موجودي است و همه موجودات از آن عالم آمده‏اند و آن مرتبه در همه عوالم جريان و سريان دارد. آن حقيقت محبت، همه عوالم را پر كرده‏است و اول مرتبه وجود ذكري همه عوالم و همه موجودات آن مرتبه است، همان‏طور كه مثالش را عرض كردم. ميز كه در اين عالم پيدا مي‏شود، نسيم محبت مي‏وزد پس هيأت و شكل ميز بر چوبها پوشيده مي‏شود. اين ميز

 

«* معرفت فؤادي صفحه 314 *»

از نظر پيدايش وجودي مراتبي دارد چه وجود عيني و خارجي و چه وجود ذكري و علمي. كه اگر بخواهيم اولين مرتبه ميز را، در نظر بگيريم كه اين ميز به وجود ذكري پيدا شد، همان ميل زيد به ساختن ميز است. همان ميل و حركتي كه در زيد پيدا شد، آن را تعبير مي‏كنند به محبت زيد نسبت به ميز و تعبير مي‏كنند به مرتبه فؤادي ميز. مرتبه فؤادي اين ميز آن جاست، حقيقت لطيفه‏اش آن جاست، مرتبه نوري و علمي و ذكريش آن جاست و آن مرتبه‏اي كه در نزد فاعل و مؤثر خود موجود شده، آن جاست. آن مرتبه‏اي كه به آن مرتبه اولين مراتب تحقق علميش پيدا شده، آن جاست.

مي‏گويند ميل زيد، محبت زيد است. زيد ميل كرد به ساختن اين ميز و يقيني است كه آن ميل به ساختن ميز؛ كه در زيد پيدا شد، ذات زيد نيست بلكه مسلّم است كه فعل زيد است، ميل زيد به ساختن ميز است كه زيد آنرا در خاطر گذرانيده و در نهان خود اين اراده و اين مشيت و اين خواست را ايجاد كرده؛ پس غير ذات زيد است، چون ذات زيد بود و اين ميل نبود و ذات زيد بعد از اين هم هست  و اين ميل تمام مي‏شود. پس ربطي به ذات زيد ندارد و در صدور يافتن اين مرتبه ميز، باز حقيقتي بالاتر از اين حقيقت هم نيست زيرا ميز در نزد زيد وجودي ندارد، سابقه‏اي ندارد. اولين مرتبه سابقه اين ميز در نزد زيد همان ميل زيد به ساختن آن است. پس از ناحيه زيد كه حساب مي‏كنيم اين مرتبه ميز، فعل زيد و ميل زيد است. حقيقتي است كه زيد ايجادش كرده به خود آن حقيقت، ميل را ايجاد كرده به خود همان ميل. ديگر ميلي بالاتر نيست. از ذاتش هم چيزي نگرفته كه با آن ميل را بسازد. پس

 

«* معرفت فؤادي صفحه 315 *»

اين ميل زيد به ساختن ميز و به اين ميز، يك حقيقتي جداي از ذات زيد و غير ذات زيد است. اما نسبت به ميز، بالاترين مرتبه ميز و عالي‏ترين مراحل وجود ذكري ميز است.

پس ميز در اين مراتب كه پايين آمده و شده ميز، اگر بخواهد عالي‏ترين كمال خود را بدست بياورد، بايد همين‏طور كه هست سير تكاملي خود را وجداناً نه وجوداً ادامه بدهد تا آن ميل و آن مرتبه را در وجودش وجدان كند و آثار آن وجدان در وجودش آشكار بشود.

البته در ميز چنين اثري پيدا نمي‏شود مگر همان نتايج و فايده‏هايي كه در ساختن ميز غايت و مقصود زيد بوده كه از آن بدست مي‏آيد. اما در انسان مرتبه فؤاديش كه عالي‏ترين مراتب او است و در او جلوه‏اي از عالم «احببت» است و از اين‏جا است، اگر بخواهد اين مرتبه او در اين‏جا آشكار بشود بايد آن‏قدر لطافت پيدا بكند تا بتواند آن مرتبه را اين‏جا آشكار كند و به آن لطافت دربيايد و به آن نورانيت نوراني شود، تا بشود «عنداللّه»، بشود «نزد خدا»، تا به آن وجود ذكري و علميش كه نزد خدا بود، متحقق بشود. مي‏دانيم خدا محبت به آفريدن انسان را ايجاد كرد و عالي‏ترين مرتبه وجود ذكري و علمي انسان، همان محبت خدا به وجود يافتن انسان است و به همان عالي‏ترين مرتبه وجود ذكري و علمي خود، «عنداللّه» است. وقتي همان مقام «نزد خدايي» در او ظاهر شد و به آن مقام متحقق شد، مي‏گوييم فؤاد او فعليت پيدا كرده و مي‏گوييم آن مقامي است كه به آن مقام انسان ظهور خدا است، آيه خداست، اسم خدا است، نشانه خدا است، ياد خدا است، ذكر خدا است و آن مقام و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 316 *»

آن مرتبه است كه اگر در انسان پيدا بشود آثار فؤادي از او سرمي‏زند كه يكي از آثارش، معرفت است و نتيجه معرفت هم محبت است.

اين محبت، محبت فؤادي است و در اين صورت است كه حقيقتش مي‏شود حُبّ، مي‏شود محبّت. و از آثار و علائم اين محبت اين است كه استأنس في ظلال المحبوب انس مي‏گيرد در سايه محبوب، هيچ‏گاه از محبوب جدا نمي‏شود. يعني مرتب در سايه الوهيت است، در سايه خدا است و چون در سايه خدا است باشر اوامره و اجتنب نواهيه اوامر خدا را انجام مي‏دهد و آنچه خدا فرموده نكن آنها را ترك مي‏كند و آثر المحبوب علي ما سواه محبوب را بر غير محبوب مقدم مي‏دارد، خواسته او را مقدم مي‏دارد. آري محبت فؤادي اين‏چنين است اما محبتهايي كه از معرفت فؤادي سرچشمه نگيرد آنها محبتهاي فؤادي نيست. ممكن است گاهي از آنها تعبير آورده شود به «محبت ذاتي». محبت ذاتي هست اما محبت فؤادي نيست و مقصود از ذاتي بودن آنها اين است كه آن مرتبه‏اي كه فعلاً در اين موجود فعليت دارد، اگر محبت از آن مرتبه سربزند اسمش را مي‏گذارند محبت ذاتي. در صورتي كه بسا آن محبت طبعاني يا نفساني باشد، مثل محبتي كه از مرغ سرمي‏زند در مقابل دشمني كه قصد جوجه‏هايش را كرده و از غرايز ديگرش فراموش مي‏كند، از ترسش فراموش مي‏كند و بواسطه محبت به جوجه‏هايش خودش را مي‏اندازد توي دهان دشمن. اين محبت، ذاتي او است يعني محبتي است كه از عالي‏ترين مراتب فعليت‏دار اين موجود سرزده يعني غريزي و طبعي است نه اين‏كه اين محبت محبت فؤادي باشد بلكه محبتي است كه از طبيعت و حيوانيت

 

«* معرفت فؤادي صفحه 317 *»

عنصري اين حيوان سرزده‏است ولي نسبت به وجود او، اين محبت از آن عالي‏ترين مرتبه و بالاترين مرتبه‏هاي او سرزده است به طوري‏كه ديگر از ساير صفات خودش هم فراموش مي‏كند، يعني از جهات پايينتر و از مقتضيات مراتب پايينش، يادش مي‏رود.

همچنين در نوع افراد انساني كه فؤاد در آنها فعليت پيدا نكرده، محبتي كه در آنها وجود دارد آيا محبت فؤادي است؟ نه، به جهت اين‏كه تا چيزي فعليت پيدا نكند آثار از آن بروز نمي‏كند و آنها از آن كساني نيستند كه فؤاد در آنها فعليت پيدا كرده باشد، يعني در آنها داراي اثر شده باشد، و آثارش بروز كند. محبتهاي آنها محبت بالاترين مرتبه‏اي است كه در آنها فعليت پيداكرده و مراتب پايين را زير پا گذاشته است. مثلاً مرتبه نفساني در آنها فعليت دارد و چون چنين است، محبت آنها «محبت نفساني» است كه محبت حيواني عنصري را زير پا مي‏گذارد. «محبت عنصري» يعني غرايزي كه از اين عناصر در آنها پيدا مي‏شود. مثلاً ممكن است يك انساني از نظر اين حيوانيت عنصري ترسو باشد يعني نتيجه تركيب چهار عنصر با يكديگر و نتيجه اختلاط اين اخلاط چهارگانه با يكديگر طوري باشد كه او را ترسو بار بياورد، اسم اين را مي‏گذارند «غريزه حيواني» اما حيواني عنصري كه از اين عناصر پيدا شده است. از طرفي نفس بالاتر از حيوانيت عنصري است يا به تعبير ديگر حيوانيت نفسانيه او بالاتر است از حيوانيت عنصري او. چنين كسي از نظر حيوانيت عنصري ممكن است انسان ترسويي باشد اما از نظر حيوانيت نفساني در او محبتي پيدا مي‏شود مافوق اين محبت عنصري.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 318 *»

مثلاً خودش را دوست مي‏دارد و اين دوست داشتن خودش يك دوستي و محبتي است كه از حيوانيت عنصري او پيدا مي‏شود، اما دوستي او به امام يا عزيزي از عزيزانش دوستي عاطفي و نفساني است و از اين جهت وقتي كه امام صلوات‏اللّه عليه را گرفتار دشمن ببيند يا عزيزي از عزيزانش را در گرفتاري ببيند طوري است كه از مقتضاي اين حيوانيت عنصري خود غافل مي‏شود و فراموش مي‏كند كه ترسو است. محبتِ بالاتر مي‏آيد جلو، مرتبه بالاتري كه در او وجود دارد كه نفس اوست مي‏آيد جلو، آن مرتبه بكار مي‏افتد و بواسطه دوستي او به اين عزيز يا به امام صلوات‏اللّه عليه از خودش و مقتضاي حيوانيت عنصري خودش، فراموش مي‏كند و او را مقدم مي‏دارد. چرا؟ چون محبوبش از نظر نفسانيت در نزد او عزيز است و به عزت او نفس او احترام مي‏گذارد و براي او تكريم و تعظيم قائل مي‏شود، چون چنين است آن محبت نفساني مي‏آيد جلو و اين ترس عنصري را نابود مي‏كند به طوري كه جانش را هم به خطر مي‏اندازد.

اصحاب سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليهم اجمعين غير از آن بزرگواراني كه در عرصه فؤاد بودند، بقيه را ما يقين داريم كه در عرصه فؤاد نبودند. اين را يقين داريم اما آن محبتي كه در آنها پيدا شده بود و در اثر آن محبت جان خود را فداي حضرت سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه كردند و باك نداشتند از شمشير و نيزه و تير، آن محبت از يقين نفسانيشان پيدا شده بود، عالم شده بودند به علم نفساني و يقين پيدا كرده بودند به يقين نفساني و محبتشان محبت نفساني بود.

 

«* معرفت فؤادي صفحه 319 *»

البته در اين طور موارد كه نفساني گفته مي‏شود يعني نفس انساني نه نفس امّاره بالسوء كه محبتش شهوت است و مذموم است. اگر نفس انساني محبت به دوست خدا داشته باشد و با دوست خدا دوستي كند، اين دوستي قطعاً به واسطه فرمان عقل است و اين محبت از جنود عقل است. اما اگر نفس خداي نكرده با دشمنان خدا دوستي كند، اين محبت از همان نفس است ولي نفس اماره بالسوء است و از جنود جهل است و از لشگريان جهل (ضد عقل) حساب مي‏شود ولي عرصه اين دو نفس يك عرصه است. عرصه عرصه نفساني است اما نفس يك وقت منور به نور عقل است، در اين صورت محبتش مي‏شود محبت خوب و دوستي اولياي خدا و يك وقت است كه اين صحنه نفس ظلماني شده است. در حال ظلمت، نفس، اماره‏بالسوء است زيرا تابع جهل گرديده آن جهلي كه ضد عقل است و به ظلمت آن جهل ظلماني شده در نتيجه اين محبتي كه از او سرمي‏زند تعلق مي‏گيرد به اعدا و دشمنان خدا.

پس عرصه يك عرصه است و اين محبتهايي كه در نوع افراد انساني هست بايد يقين بدانيم كه با آن‏كه ممكن است ذاتي باشد، يعني حقيقتي كه ذاتيت او را تشكيل داده يعني در او فعليت دارد، نفس او است. نه اين‏كه مراد نفس اماره بالسوء باشد، بلكه مراد همان نفس ناطقه است كه ملاك نوع انسان‏بودن است. پس با آن‏كه نفسانيت در آنها فعليت دارد اما اگر اين محبتها محبت به اولياي خدا باشد، معلوم مي‏شود اين نفس نوراني شده به نور عقل و اين محبت هم از لشگريان عقل است و پاداش دارد و اگر خداي نكرده

 

«* معرفت فؤادي صفحه 320 *»

كمترين درجه محبت به اعداي خدا را داشته باشد، بايد يقين بداند كه اين محبت از لشگريان جهل و ظلمت است و عقاب دارد، يعني به همين مقداري كه محبت به اعداي خدا دارد، عقاب خواهد شد.

پس مطلب خوب روشن شد كه تنها محبتي كه اهل فؤاد دارا هستند، محبت فؤادي است و همان است كه امام صادق صلوات‏اللّه عليه درباره‏اش فرمودند اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه روشن شود نور معرفت در فؤاد آن‏وقت نسيم محبت به هيجان مي‏آيد، نسيم محبت مي‏وزد. اين محبت غير محبتهاي انسانهاي عادي است.

 

راه شناختن اهل فؤاد

اهل فؤاد علامتهايي دارند كه آن علامتها براي ما قابل شناختن است. آنها يك مشخصه ظاهري ندارند كه به آن  شناخته شوند مثلاً روي پيشانيشان نوشته شده باشد «هذا من اهل الفؤاد». مقامشان يك مقامي نيست كه در اين بدن نشاني داشته باشد همچنانكه خود معصومين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين نيز اين‏طور نبودند كه با علامت ظاهري در اين خلقت ظاهري، شناخته شوند. خود امام و خود نبي تا از طرف خدا به عنوان نبي يا وصي‏بودن معرفي نمي‏شدند، شناخته نمي‏شدند. وقتي ادعاء مي‏كردند و معجزه مي‏آوردند و يا تنصيص مي‏كردند آنگاه مردم مي‏شناختند كه اين شخص مدّعي، نبي يا وصي نبي است بدون اين امور چه بسا بين خلق هم راه بروند و كسي نشناسد كه اين پيغمبر است يا امام است. چون مشخصه ظاهري بدني و خلقي ندارند قل انما انا بشر مثلكم بگو من بشري مثل شما هستم. از نظر خلقت ظاهري  هيچ

 

«* معرفت فؤادي صفحه 321 *»

امتيازي بر ديگران ندارند تا به آن شناخته شوند كه پيغمبرند يا امامند، بلكه بايد معرفي بشوند و به وسيله علامتهاي ديگري كه در ايشان گذارده مي‏شود معرفي گردند. پس نبي و ولي و اوصيا، و اهل فؤاد بايد از طرف خدا معرفي بشوند.

اگر بنا بر معرفي شدن است، اگر بنااست خلق پيغمبري را بشناسند بايد خدا با علائم، با مشخصات، با معجزات او را معرفي كند. اگر بنا است امامي به امامت شناخته بشود بايد خدا او را معرفي كند با معجزات يا با نصوص از طرف نبي كه بعد از من فلان شخص به اين نام و خصوصيات، وصي من است. بايد تنصيص بفرمايد يعني به‏طور صريح بفرمايد كه بعد من او امام است. همچنين در زمان ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين معرفي نقبا و نجبا و اهل فؤاد به مقام نقابت و نجابت، به نص انجام مي‏شد و گرنه كسي نمي‏توانست اين مقام را بشناسد، به ظاهر خلقت شناخته نمي‏شد. خارق عادت هم كه به تنهايي مشتبه مي‏شد چون ممكن بود يك جادوگري  سحركند يا شعبده‏بازي كند و به اين وسيله بگويد من داراي كرامتم. پس كرامت ظاهري هم، ملاك شناختن مقام نقابت و نجابت نمي‏شد. بايد معصومين صلوات‏اللّه عليهم معرفي كنند كه فلان شخص باب‏اللّه است. همچنانكه درباره سلمان اعلي‏اللّه‏مقامه فرمودند سلمان باب اللّه في ارضه يعني سلمان در زمين باب‏اللّه است. همچنين درباره ساير نقبا و نجبا فرمايشاتي فرموده‏اند.

اما اركان آنها چهار نبي هستند كه اركان هر يك از ائمه طاهرين صلوات‏عليهم‏اجمعين بوده‏اند و الآن هم اركان امام زمان صلوات‏اللّه عليه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 322 *»

مي‏باشند و در خدمت آن بزرگوارند. اين چهار نفر، يعني حضرت خضر عليكم‏السلام و حضرت الياس و حضرت ادريس و حضرت عيسي، البته حضرت عيسي وزير است و مقامش از اين جهت از آن سه نبي ديگر بالاتر است نه اين‏كه حالا كه مقامش بالاتر است براي آنهاي ديگر قطب است، تا سخن مدّعيان لزوم وحدت ناطق درست باشد. زيرا هر يك از آنها ممكن است از جهتي بر ديگران فضيلت داشته باشد تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض ايشانند فرستادگاني كه برتري داده‏ايم بعضي‏شان را بر بعضي. حال به عيسي7اين مقام وزارت داده شده، وزير حضرت مهدي7 است نه اين‏كه در بين اين چهار تا، قطب و واحد باشد. همه ايشان قطبشان وجود مبارك امام زمان صلوات‏اللّه عليه است و خود ايشان باز مجموعاً قطبند براي نقبا.

در هر صورت سخن در اين است كه نقبا و نجبا را بايد امام7به مقام نقابت يا نجابت معرفيشان بفرمايد آن هم در زمان ظهور امامان:نه در دوران غيبت. در دوران غيبت  ما از مقام نقابت يا نجابت اهل فؤاد آگاهي نداريم و از ما هم اين معرفت را نخواسته‏اند كه بشناسيم كداميك از اهل فؤاد نقيب يا نجيبند و جزئي يا كلي هستند. هيچ اين شناخت را از ما نخواسته‏اند. آنچه براي ما ممكن است اين است كه اين بزرگواران را، اهل مقام فؤاد را بشناسيم در ظهور به مقام علم و عمل، به مقام معلم بودن و مربي بودن براي رعيت. به اين مقام ما مي‏توانيم ايشان را بشناسيم و علائمشان را ذكر فرموده‏اند كه با ديدن آن علائم ديگر هيچ‏كس شك نمي‏كند در اين‏كه ايشان معلم و مربي هستند مگر معاند. اما كسي كه معاند نباشد، به علم و عملشان كه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 323 *»

نگاه مي‏كند و به علائمي كه خداوند در علم و عمل ايشان قرار داده و ائمه بيان فرموده‏اند، يقين مي‏كند كه ايشان اهل فؤادند و كساني هستند كه فؤاد در ايشان فعليت دارد و معلّمند و مربي كه بايد علم آل محمّد:را از ايشان اخذ كنيم. البته ايشان در هر زماني به طوري خدمت داشتند و به كاري مأمور بودند تااين‏كه در زمان شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه ايشان مأمور شدند به اظهار علمي خاص كه تا آن زمان صلاحيت زمان و اهل زمان اقتضا نمي‏كرد كه ظاهر شود پس ايشان مأمور شدند كه چنين علمي را اظهار بفرمايند، و ممكن است در آينده نقباي ديگر يا نجباي ديگر از اهل فؤاد علوم ديگري را اظهار بفرمايند.

براي شناختن اهل فؤاد به مقام معلم بودن و مربي بودن، علاماتي ذكر فرموده‏اند كه آن علامتها را مي‏شود سه علامت كلي ناميد. در مقبوله عمربن حنظله كه يكي از احاديث شيعه است و مورد قبول همه علما و فقها واقع شده است، در آن حديث امام7مي‏فرمايد انظروا الي رجل منكم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فلترضوا به حكماً فانّي قدجعلته عليكم حاكماً اين حديث شريف گرچه به حسب ظاهر درباره معرفي حاكم شرع است اما با يك نظر دقيقتر درباره معرفي معلّمان از اهل فؤاد است. نگاه كنيد، فكر كنيد، ببينيد اگر مي‏خواهيد معلم و مربي انتخاب كنيد، يعني مي‏خواهيد از اهل فؤاد معلمي بگيريد نه براي خواندن الفاظ قرآن كه ملاّ مكتبي هم مي‏تواند به انسان الفاظ قرآن را بياموزد. اين‏گونه ملاّها را كه خوب مي‏شناسيد و علامت گفتن نمي‏خواهد. كسي كه مي‏خواهد فارسي بخواند، ديگر

 

«* معرفت فؤادي صفحه 324 *»

نمي‏خواهد برود درباره‏اش فكر كند و نظر كند و انديشه كند. هركس كه مي‏تواند فارسي را بياموزد، معلوم است. آن كسي كه شناختنش فكر مي‏خواهد، دقت و تدبر لازم دارد و بايد انسان درباره‏اش انديشه كند، او كيست؟ او معلم و مربي ايمان است، معلم معرفت و مربي نورانيت انسان است. او است كه بايد درباره‏اش دقت كرد و فكر كرد و علاماتش را دانست. چنين كسي اين سه علامت را بايد داشته باشد كه امام7در اين حديث ذكر مي‏فرمايد كه اگر كسي را با اين علائم پيدا كرديد، وظيفه داريد از او اخذ علم بكنيد.

نشانه اول : در همه امور راوي حديث باشد، در هيچ امري از امور تخلف از امام نداشته باشد. اگر به اعتقاداتش نگاه كنيد در تبعيت معصومين باشد. راوي يعني كسي كه در تبعيت است، روايت مي‏كند، حكايت مي‏كند. از اين جهت گاهي از «رَوي» تعبير به «حكي» مي‏آورند، يعني حكايت كرد، يعني عبارت صادر از امام را بدون تبديل و تغيير نقل كرد. اولين نشانه اين بزرگواران اين است كه وقتي كه به عقايد ايشان نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد حكايت مي‏كنند عقايد محمّد وآل‏محمّد:را و اصلاً عقايد ايشان حكايت و روايت عقايد محمّد و آل‏محمّد:است. اخلاق ايشان اخلاق محمّد وآل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، گفتار ايشان گفتار محمّد وآل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين، در تبعيت محض هستند. روي حديثنا كلمه حديثنا مطلق است. اين يكي كه عجب شرط گراني است، عجب شرط سنگيني است! كيست كه حكايت از شيطان نداشته باشد در عقايدش، در

 

«* معرفت فؤادي صفحه 325 *»

كردارش، در گفتار و در اخلاقش و تبعيت محض خالص داشته باشد از حجتهاي الهي صلوات‏اللّه عليهم؟! اين يك نشانه.

نشانه دوم: و نظر في حلالنا و حرامنا دقت كرده باشد، فكر و انديشه كرده باشد در حلال ما و حرام ما. حلال او و حرام او همان حلال و حرام محمّد و آل‏محمّد عليهم‏السلامباشد. اين حرام و حلال كدام حرام و حلال است؟ آيا مراد فقط اين شريعت ظاهره تنها است؟ آنچه را ايشان حلال كرده‏اند و آنچه را حرام فرموده‏اند، آيا منحصر در همين شريعت است؟ و حال آن‏كه محمّد و آل‏محمّد عليهم‏السلامحجت خدا هستند بر اهل همه عوالم و در همه عوالم اين بزرگواران حلال و حرام دارند. به تعبير ديگر تمام موجودات عوالم هزار هزارگانه كه مكلف هستند يا به حلال ايشان مكلف هستند يا به حرام ايشان. البته در هر عالمي حلال و حرام ايشان مناسب آن عالم است يعني از براي امام حكم به حلّيت يا حكم به حرمت، براي اهل هر عالمي هست زيرا ولايت اين بزرگواران در جميع عوالم بر اهل تمام عالمها عرضه شد و آنچه ولايت ايشان را قبول كرده امام7بر پيشاني او مهر حليت آن را زده و هرچه ولايت اين بزرگواران را قبول نكرده امام7بر پيشانيش مهر حرمت آن را زده است.

پس اين كلمه حلال و كلمه حرام در اين فرمايش كه امام7مي‏فرمايند «و بشناسد حلال ما را و حرام ما را» بسيار بلكه بي اندازه دامنه دار است. اوّل اين‏كه در شريعت ظاهره همه احكام خمسه (واجب، مستحب، حرام، مكروه و مباح) را شامل است، همين‏طور شريعت و تكاليف اهل هزار هزار عالم را هم شامل است. فرمود و نظر في حلالنا و حرامنا فكر كند و دقت كند در حلال

 

«* معرفت فؤادي صفحه 326 *»

و حرام ما. مقصود از اين دقت و فكر و انديشه كردن چيست؟ يعني بشناسد متعلقات حلال و حرام را، بداند چه چيز را ما حلال كرده‏ايم و چه چيز را ما حرام كرده‏ايم. چه چيز در اهل اقرار به ولايت ما داخل شده و چه چيز مخالفت ما را كرده و داخل اهل اقرار به ولايت ما نشده است. چه چيز توافق با نور ما دارد و چه چيز تخالف با نور ما دارد. يك چنين نظر و انديشيدن مال كيست؟ مال آن كسي است كه در عرصه فؤاد قرار گرفته و چشم فؤاديش باز شده و از مبدأ وجود اشياء، احكام اشياء را بگيرد و از اين‏جا حالات آنها را مشاهده كند. عالم كامل شيعه مي‏تواند از همين كتاب و سنت جميع تكاليف اهل هزار هزار عالم را استنباط نمايد و احكام خمسه آنها را بيان فرمايد «و ما ذلك علي العالم الرباني بعزيز».

چنان‏كه بلاتشبيه در مورد معراج رسول اكرم9شنيده‏ايد كه حضرت در معراج اهل جهنم را در جهنم و اهل بهشت را در بهشت ديدند. خلقت آسمانها و خلقت زمينها و خلقت انسانها و خلقت انبيا و خلقت هر چيزي را مشاهده فرمودند. زيرا آن بزرگوار مبدأ هر چيزي را ديدند. از اين جهت با آن‏كه در زمين نماز مي‏خواندند اما وقتي به معراج تشريف بردند در حديث دارد كه اين‏جا خدا نماز را به رسول اكرم9تعليم نمود. فرمود يا محمّد9نزديك شو به درياي صاد و وضو بساز و نماز بخوان، آن نماز هم نماز ظهر بود كه اول نمازها است. حضرت شب به معراج تشريف بردند ولي نماز ظهر بجا آوردند زيرا مقصود از ظهر آن موقعي است كه شمس مشيت در نهايت طلوع خود قرار مي‏گيرد و قوابل امكانيه به نور كامل آن، منور و موجود مي‏شوند. پس

 

«* معرفت فؤادي صفحه 327 *»

رسول اكرم همه عوالم را مشاهده فرمودند در آن وقتي كه در مبدأ امكان و كائنات واقع شدند، از اين‏جا مشاهده فرمودند از اول تا آخر هر عالمي را و از اول تا آخر هر موجودي را در اين‏جا ديدند. بااين‏كه پيش از معراج در زمين نماز مي‏خواندند. اين‏جا كه رسيدند نماز را شروع كردند. يعني خداوند نماز را به ايشان تعليم فرمود، و مقصود از نماز تنها اين نماز در اين شريعت ظاهره نيست بلكه ابتداي نماز خواندن حضرت مراد است كه مبدأ نمازها است و از وقتي است كه رسول اكرم نماز را شروع كردند. پس تنها اين نماز عالم ظاهر مراد نيست بلكه آن نماز اصل همه نمازهاي همه موجودات هزار هزار عالم بود كه «كل قد علم صلوته و تسبيحه».

مشكل ما در اين است كه هرگاه سخني از مراتب بالا گفته مي‏شود، در ذهن ما با همين مرتبه ظاهر حسي منطبق مي‏شود. مثلاً اگر مي‏فرمايند همه موجودات از نور محمّد وآل‏محمّد:خلق شده‏اند، فوراً همين امامي كه در بين مردم راه مي‏رفت و از مادري متولد شده بود و بعد از مدتي هم مثلاً شهيد شد، به ذهن مي‏خورد. فكر مي‏كنند امامي را كه مي‏گويند از نور او همه خلق آفريده شده‏اند، مراد همين جسم مبارك عنصري امام است. در صورتي كه اين جسم عنصري مظهري از مظاهر و مجلايي از مجالي مقامات عاليه و مراتب نوريه آن بزرگواران است. اين يك آيينه‏اي است كه در اين‏جا آن حقيقتها جلوه كرده است. پس كسي كه به مرتبه فؤاد آگاه است و به مبدأ اشياء آگاه است و از اين‏جا بر حقايق و احوال اشياء ناظر است مي‏فرمايد و نظر في حلالنا و حرامنا با چشم فؤادي نگاه مي‏كند و موجودات را مي‏شناسد و به احكام آنها آگاه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 328 *»

است.

پس اين بزرگواران كه مربي و معلمند بايد معارف و حقايق و احكام خلق را، به خلق تعليم بفرمايند. اينان كساني هستند كه همه خلق را با مشخصات و با خصوصيات آنها مي‏بينند و احوال همه عوالم پيش ايشان منكشف است. آقاي بزرگوار كرماني مي‏فرمايند «عالم شيعه مي‏تواند از عالي‏ترين مسائل توحيد تا ارش خدش را از يك پر كاه استخراج كند و برهان آنها را بيان نمايد». پس آنها با چشم فؤادي مي‏بينند و مي‏توانند هر چيزي را در همه چيز ببينند و همه چيز را در يك چيز ببينند. معني عالم شدن به نقطه علم همين است و شاعر كه مي‏گويد: «كل شي‏ء فيه معني كل شي‏ء» به همين مطلب نظر دارد.

نشانه سوم: و عرف احكامنا اين هم علامت سوم است. نه تنها نگاه كند، نه تنها تحصيل كند، نه تنها فكر كند و كسب كند زيرا بسا ممكن است انسان برود زحمت بكشد، ولي آيا به اين مرتبه برسد يا نرسد! به نقطه علم و نور شايد واقف بشود شايد نشود. از اين جهت فرمود عرف بعد از آن كه نظر كرد، احكام ما را بشناسد. يعني به مقام معرفت نائل بشود و اين همان است كه مي‏فرمايد هريك از دوستان ما كه خالص كند براي ما محبت را، از هر مسأله‏اي كه سؤال شود ما در دلش جواب آن مسأله را مي‏اندازيم و به او مي‏فهمانيم. آري، كار او به جايي مي‏رسد كه در هيچ چيزي در نماند. اين شخص است كه هرچه درك كند درست است عرف احكامنا احكام ما را بشناسد، امام كه مي‏فرمايد احكام ما را بشناسد مگر احكام امام7 منحصر در اين شريعت ظاهره است؟ احكام امام را بشناسد، يعني در هزار هزار عالم بشناسد. در همه

 

«* معرفت فؤادي صفحه 329 *»

چيز احكام امام را بشناسد به طوري كه بتواند از همه حكمهاي ايشان در باره هر موجودي در هر عالمي خبر بدهد.

مي‏فرمايد فارضوا به حكماً فاني قد جعلته عليكم حاكماً اگر اين سه علامت در كسي جمع شد آن‏وقت راضي باشيد كه او در بين شما حَكَم باشد و معلم و مربي شما باشد. زيرا من اين‏چنين فردي را در بين شما حاكم قرار دادم. آن‏وقت فاذا حكم بحكمنا اگر حكم كرد به حكم ما فلم‏يقبل منه و از او قبول نشد فانما بحكم اللّه استخف به حكم خدا استخفاف شده. يعني نظر به اين‏كه چنين شخصي شده مظهر نور خدا و محل ظهور حاكميت خدا، خدا است كه بر زبان او حكم مي‏كند. آن‏وقت اگر حكم او قبول نشود به حكم خدا استخفاف شده يعني حكم خدا سبك شمرده شده است و علينا ردّ اگر حكم او قبول نشود حكم ما رد شده است و الراد علينا راد علي اللّه كسي هم كه بر ما رد كند، بر خدا رد كرده است و هو علي حد الشرك بالله عزوجل و كسي كه بر خدا رد كند در حد شرك به خدا است.

اين علامتهاي سه‏گانه نشانه‏هاي اهل فؤاد و آگاهان از مرتبه فؤاد است. ايشان كساني هستند كه اگر ما اين سه علامت را در ايشان ديديم، بايد خواسته‏هاي نفساني را كنار بگذاريم و راضي بشويم و تسليم بشويم معلم بودن ايشان و مربي بودن ايشان را، و علم و معرفت را از ايشان فرابگيريم كه خدا و امامان ايشان را بر ما حاكم قرار داده‏اند، حجت قرار داده‏اند، معلم و مربي قرار داده‏اند. پس بايد از ايشان اخذ كرد.

الحمدللّه رب العالمين براي ما يقين شده كه اين سه علامت در اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 330 *»

بزرگواران يعني مشايخ عظام اعلي‏الله‏مقامهم موجود است. علامت اول: روي حديثنا روايت كند حديث ما را. آيا در كدام امرشان از محمد و آل محمد صلّي‏الله عليهم‏اجمعين تبعيت نكرده‏اند؟ جز اين است كه در اعتقادات، در اخلاق، در رفتار، در گفتار، در همه امورشان در تبعيت محضند براي محمّد وآل محمّد عليهم‏السلام؟! تا اين اندازه تبعيت كه مرحوم شيخ اعلي‏الله‏مقامه با اطمينان خاطر مي‏فرمايد: «در كلمات من خطا نيست زيرا در تبعيت ائمه هستم». چون ايشان خطا نمي‏كنند پس كسي هم كه قدم جاي قدم ايشان بگذارد البته او هم خطا نخواهد داشت از نظر آن‏كه از معصومانِ از خطا و لغزش تبعيت دارد بنابراين ايشان هم داراي عصمتند، اما عصمت معصومان، اصلي است و عصمت پيروان راستين ايشان، تبعي و ظلي است. علامت دوم را فرمودند و نظر في حلالنا و حرامنا نظر و انديشه اين بزرگواران در شناخت حقايق و احكام موجودات با معرفت فؤادي است يعني بر نقطه علم واقف شده‏اند و به بركت اين آگاهي به هر چه بخواهند آگاه شوند آگاه مي‏شوند و ايشان بودند كه با چشم فؤادي به همه موجودات نگاه كردند و همه موجودات را با آن چشم ديدند، چون آن نور علم به هر چه تعلق بگيرد آن را براي صاحبش منكشف مي‏سازد. ايشان آن نور را مي‏بينند و مراكز تعلق آن نور را هم مي‏بينند. اين‏طور نظر و فكر در مورد حلال و حرام محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم شأن صاحبان معرفت فؤادي است و عرف احكامنا آن‏چنان كه ايشان احكام را شناختند و واقف به معرفت احكام شدند، كسي به مانند ايشان واقف نشده. پس اين جهات است كه ما اين بزرگواران را معلّمين و

 

«* معرفت فؤادي صفحه 331 *»

مربّياني شناختيم كه از طرف خداوند متعال مأموريت پيدا كردند و امام ما صلوات‏اللّه عليه تعليم و تربيت رعيت خود را به ايشان واگذاردند.

پس ايشان فضايل و مصائب را در جميع عرصات و در جميع عوالم با چشم فؤادي ديدند و نقش چهره همه موجودات را خواندند. حسيني‏هاي همه عوالم را شناخته‏اند، يزيديهاي همه عوالم را هم ديده و شناخته‏اند و همان مهري كه امام حسين صلوات‏اللّه عليه بر چهره هواداران خود زده‏اند، آن را ديده‏اند و آنها را شناخته‏اند. همه را به اسم هوادار يا عزادار و به هيئت عزادار ديده‏اند. همچنين خذلان كننده‏گان ايشان را ديده و شناخته‏اند و ايشان شناخته‏اند متعلقهاي حلال و حرام معصومين را در همه عرصه‏ها در همه عوالم. پس شناختند حكم اين بزرگواران را براي  هر فرد فرد، و در هر موضوعي كه مي‏خواستند و به اذن خاص امام7 و تعليم خاص آن بزرگوار نور علم بر دل ايشان مي‏افتاد و اراده امام7در قلب مبارك ايشان منعكس مي‏شد و مي‏گفتند آنچه را كه حكم امام بود و آنچه را كه خواست آن بزرگوار بود. پس اين بزرگواران و گفتار و آثار اين بزرگواران داراي يك چنين موقعيتي است.

البته ناگفته معلوم است كه تمام علوم و كمالات همه ايشان در حكم رشحه‏اي از اقيانوس بي‏كران علوم و كمالات انبياء: است. باز علوم و كمالات انبياء: در حكم رشحه‏اي از درياهاي علوم و كمالات محمد و آل‏محمد صلي‏الله عليهم اجمعين است. از اين جهت چه بجاست كه بگوييم و عرض كنيم «وصف ما اندر خور اوهام ماست». ما كجا و وصف اين

 

«* معرفت فؤادي صفحه 332 *»

بزرگواران! «وصف تو بيرون ز حد وهمهاست». اين مقدار هم به اين منظور بود كه تا اندازه‏اي قدرداني از مقام اين بزرگواران شده باشد، و نظر به اين‏كه اين رشته سري دراز دارد و به اين زوديها تمام شدني نيست به همين مقدار اكتفا مي‏كنم و عرايضم را در اين مطلب ختم مي‏نمايم.

و صلي‏اللّه علي محمّد وآله ‏الطاهرين

 

 

فهرست مطالب

 

ارزش شعر و شاعري از ديدگاه مذهب··· 1

بعضي از شعرائي كه مورد تكريم و تحسين ائمه عليهم‏السلام قرار گرفته‏اند··· 13

كميت··· 13

نفوذ شعر در دلها··· 21

شعر در هجو دشمنان دين··· 23

توجه ائمه(ع) به شعر و شعراء··· 23

دعبل خزاعي ··· 25

عبدي كوفي 30

سيد حميري 32

ميزان ارزش شعر··· 38

ارزش شعر ديگران و ارزش شعر شيخ جليل (اع)··· 44

بهره‏برداري از فيضهاي الهي بحسب اختلافات مراتب··· 49

تأثير قابليت شاعر در شعر··· 63

شكلها مغناطيس روحها و حقايق هستند··· 66

درك هرچيزي به‏تعليم خداي متعال است··· 69

بيان تعليم خداوند··· 69

مراتب مختلف انسانها در ادراك··· 75

شناخت امام حسين7 و شهادت آن بزرگوار··· 85

مخلوقات نوشته‏هاي خداوند مي‏باشند··· 88

شناخت امام حسين7 وآنچه متعلق به او است··· 102

شرط اساسي در فراگيري بندگان اصلاح قابليت آنها است··· 109

انسانهاي عادي نوزادهاي عالم نفوس مي‏باشند··· 116

كاملان و ادراكهاي فؤادي 124

اصلاح قابليت همان راهنمايي خداي متعال است··· 126

انواع دليلها··· 129

معرفت فؤادي 143

معناي حكمت و استقامت··· 146

امام‏شناسي شيخ بزرگوار (اع)··· 156

ملاك فضيلت علم و معرفت است··· 166

اصحاب معصومين:··· 175

ملاك بزرگي شخصيت علم است··· 189

تقسيم بندي اشياء··· 191

مراتب كلي ذوات مقدسه محمدوآل‏محمد عليهم‏السلام··· 194

ارزش علماء در شناخت اين مراتب··· 199

ارزش قصائد مرحوم شيخ (اع)··· 205

مصيبت حضرت زينب3 209

تعليم الهي همان ظهور ربوبيت است··· 219

پدر و مادر عقلاني 221

دوران تقيه و وظيفه ما نسبت به پدر و مادر عقلاني 225

مراد از كلمه مادر، در اين موارد··· 231

پدر و مادر جهلاني (نفساني)··· 234

وظيفه ما نسبت به پدر و مادر عقلاني 235

انواع دستگيري پدر و مادر عقلاني از فرزندان ايماني خود··· 236

ملاك فضيلت و ارزش علم و معرفت است··· 242

نسبت ملاك فضيلت نيست··· 245

عمل ملاك فضيلت نيست··· 252

فضيلت بزرگان به علم و معرفت ايشان است··· 256

بيان عبارتي از مرحوم آقاي‏كرماني (اع) در شناخت بزرگان··· 258

مرتبه فؤاد و شناخت آن در ضمن چند مثال··· 271

فؤاد كلي و فؤادهاي جزئي 291

معرفت و محبت فؤادي 298

اتحاد معرفت و محبت··· 313

راه شناختن اهل فؤاد··· 320

 

([1]) دانق تقريباً واحد پول آن زمان بوده است.

([2]) از اين‏گونه مطالب نبايد كسي سوء استفاده كند و در معصيت جري گردد. معاصي شيعيان نظر به اين‏كه عرضي است قابل آمرزش است و از بركت ولايت خداوند براي آمرزش آنهااسبابي قرار داده است،وقتي فضل و رحمت خدا شامل ايشان گردد به سببي از اسباب گناهان ايشان راخواهد آمرزيد، از اين جهت بايد دوست از گناه پشيمان و در فكر توبه و بازگشت باشد و نااميد از رحمت نگردد.

([3]) اميرالمؤمنين7 مي‏فرمايند:

الناس من جهة التمثال اكفاءٌ                              ابوهم آدم و امّهم حواءُ

مردمان از جهت شمايل ظاهري مانند يكديگرند، پدر ايشان آدم و مادر ايشان حواء است. پس از اين جهت فخري بر يكديگر ندارند.

([4])  الديانة خ‏ل.

([5])  سئل ابوعبداللّه7 عن اصحاب الحسين7 فقال: انهم كشف لهم الغطاء حتي رأوا منازلهم من الجنة فكان الرجل منهم يقدم علي القتل ليبادر الي حوراء يعانقها و الي مكانه من الجنة