شيخ اوحد احسائي
(اعلي اللّه مقامه)
و
معرفت فؤادي
سید احمد پورموسویان
«* معرفت فؤادي صفحه 1 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين
و صلّي اللّه علي محمّد وآلهالطيبين الطاهرين
و لعنهاللّه علي اعدائهم اجمعين
ارزش شعر و شاعري از ديدگاه مذهب
در يكي از مسافرتها كتاب مبارك و شريف قصائد شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه را برده بودم و مطالعه ميكردم. به فكرم گذشت كه اگر زنده بودم و توفيقي نصيب شد و بناشد ماه محرّمي مصدّع اوقات باشم و زحمت ايجاد كنم، خيلي مناسب است كه استفاده كنيم از فرمايشات شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه در قصائدي كه سرودهاند. اين بزرگوار دوازده قصيده در خصوص مصيبت سيدالشهدا صلوات اللّه عليه سرودهاند در هر قصيدهاي مطالبي ذكر شده و حقايقي را بيان فرمودهاند ولي كمتر مورد استفاده قرار گرفته است. اكنون اگر خداوند توفيق داد و خود آن بزرگوار هم تأييد فرمودند تصميم دارم انشاءالله درباره قصيده اوّل با استمداد از باطن شريف خود ايشان بحث كنم. قبل از ورود در شرح خود قصيده لازم است به عنوان مقدمه از مقام شعر و موقعيّت شاعر در مذهب شريف اثنيعشري بحث كنم، و پس از آن بخصوص از موقعيت و ارزش اشعار شيخ بزرگوار و از مرتبه شناخت آن
«* معرفت فؤادي صفحه 2 *»
مرحوم نسبت به حضرت سيدالشهدا7 بحث نمايم البته به اندازه فهم خودم و موقعيت مجلس. اميد است كه مطالب سودمندي را متذكر شويم.
همانطور كه بايد انسان با هر سبب مشروعي و با هر وسيلهاي كه امكان دارد و مشروع است دين و مذهب را تأييد كند و كمك نمايد، شعر و كلام منظوم و قريحه شعر هم يكي از وسايلي است كه بايد مؤمنيني كه داراي يك چنين قريحهاي هستند، در ياري دين و مذهب و انتشار حقايق ديني از آن استفاده كنند و به عنوان يكي از وسايل كار، آن را به كار گيرند.
حتي موقعيّت شعر نسبت به نثر جدّيتر است و جذابيت بيشتري دارد، به جهت اينكه نثر ــ يعني عبارت عادي ــ كمتر به خاطر ميماند اما اگر كلام داراي قافيه و نظمي باشد و در نظمي انتظام بيابد، حفظش آسانتر است و در خاطر بهتر ميماند. به طور كلي شعر را انسان بيشتر و آسانتر حفظ ميكند تا عبارتي كه قافيه نداشته باشد. عبارتي كه در سجع مرتّبي نباشد، در قالب نظم نباشد، مشكلتر حفظ ميشود.
ائمه طاهرين ما و در رأس ايشان رسول اكرم صلوات اللّه عليهم اجمعين نسبت به شعر و شعراي در امر دين و مذهب عنايتي مبذول ميفرمودند، از شعر استقبال ميفرمودند، از شعرا تجليل ميفرمودند، شاعران را مورد تكريم خويش قرار ميدادند و در حقيقت شعر را به عنوان يكي از وسايل پيشبرد كار و پيشرفت حقايق ديني اتّخاذ ميفرمودند و بااينكه خود وجود مبارك رسول خدا9، شعر نفرمودند اما شعر و شاعر را احترام ميكردند (البته شاعري كه از اين قريحهاش در راه تبليغ دين و انتشار حقايق دين استفاده ميكرد). موارد
«* معرفت فؤادي صفحه 3 *»
زيادي از رسول اكرم و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين نقل شده كه اين بزرگواران نسبت به شعر و شعرا توجّه خاصي ميفرمودند. شعر را احترام ميكردند و شاعرها را تكريم ميفرمودند.
در مورد آيه شريفه قرآن كه خدا ميفرمايد الشعراء يتّبعهم الغاوون بعضيها خواستهاند بگويند مراد همين شعرا هستند كه شعر ميسرايند، ولي اين چنين نيست شعرا در اين آيه شريفه آنطوري كه امام7 ميفرمايند اهل ضلالتند. مقصود كسانياند كه امري انحرافي و باطل را به وسايل مختلف، از جمله شعر در بين مردم نشر بدهند و منتشر كنند و عدهاي هم از ايشان تبعيّت و پيروي كنند. و الشعراء يتّبعهم الغاوون امام7 ميفرمايند كسي كه شعر ميگويد مراد نيست، به جهت اينكه كسي از شاعر متابعت نميكند، بلكه مقصود بنيانگذاران ضلالتند و كساني كه به وسايل مختلف، باطلي را انتشار ميدهند و گمراهان ايشان را تبعيّت ميكنند. الا تري انّهم في كلّ واد يهيمون؟ آيا نميبيني ايشان را كه در موارد مختلف، در امور مختلف به طور سرگرداني مشغول انتشار امرشان هستند و از وسايل مختلف استفاده ميكنند؟ پس مراد از اين شعرا گمراهان و گمراهكنندگانند نه آنكه مراد هر شاعري باشد.
همانطور كه عرض كردم شعرگفتن قريحهاي طبيعي است و خيلي از طبيعتها تمايل به شعر دارند، پس شعر براي نشر حقايق وسيله بسيار قوي و نيرومندي است. از اين جهت ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم عنايت زيادي مبذول ميفرمودند نسبت به شعرا و شعر، به منظور ترويج حقايق شيعه و انتشار افكار ايماني و نوراني خودشان. بسياري از شعرا مورد توجه ايشان
«* معرفت فؤادي صفحه 4 *»
بودند و دستور ميفرمودند شعرهاي آنان را شيعيانشان بخوانند و حفظ كنند و منتشر سازند. يعني شعر شعرايي كه در مذهب شيعه شعر گفتهاند، به خصوص اشعاري كه در مراثي حضرت سيدالشهدا صلوات اللّه عليه سروده بودند. شعرسرائي شعراي شيعه عربزبان در مرثيه از زمان ائمه:شروع شد و در زمان ايشان انتشار پيدا كرد و بعد از عصر ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم در بين فارسي زبانان هم منتشر شد و مانند عربها شعراي شيعه فارسيزبان هم اشعاري سرودند.
در زمان ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين شعرايي بودند كه مرثيه در حادثه كربلا ميسرودند و به آنها دستور ميفرمودند اشعار خود را بخوانند تا در بين شيعه نشر پيدا كند. حتي دستور ميفرمودند بچّههاي شيعه اين اشعار را حفظ كنند مثل شعر كميت و عبدي و حِمْيَري و امثال اينها. اينك چند مورد از توجهات و تشويقهاي رسول اكرم9رانسبت به شعر عرض ميكنم.
رسول اكرم9 در موارد مختلف استشهاد ميفرمودند به شعر بعضي از شعرا مثلاً در جريان كندن خندق، حضرت همانطور كه مشغول حمل و نقل خاكهاي خندق بودند، به طوري كه شكم مباركشان خاكآلود شدهبود، مرتّب شعر عبداللّه بن رواحه را ميخواندند كه اولش اينست:
لا همّ لولا انت مااهتدينا | و لا تصدقنا و لا صلينا |
يعني اگر تو نبودي اي رسول اكرم ما هدايت نميشديم، ما صدقه نميداديم، ما نمازنميخوانديم.
«* معرفت فؤادي صفحه 5 *»
فأنزلن سكينة علينا | و ثبّت الاقدام ان لاقينا |
خدايا سكينه و سكونت و طمأنينه و اطمينان در دين را بر ما نازل كن و قدمها را ثابت بدار اگر ما ملاقات كنيم تو را. يعني هنگام مرگ كه ما تو را ملاقات ميكنيم، تو را با ثبات قدم در دينداري ملاقات كنيم. و اين اشعار را مرتب حضرت ميخواندند و خاكهاي خندق را از مكاني به مكاني نقل ميفرمودند.
در جريان غديرخم حضرت توجه فرمودند به حَسّان كه شاعري بود در زمان رسول اكرم9 بعد از آنكه حضرت آن خطبه مشهور را خواندند و دستور فرمودند كه بااميرالمؤمنين بيعت كنند، حسان شروع كرد به شعرگفتن و جريان غدير را در شعر بيان كردن. شعري بسيار رسا و پُرمضمون و عالي سرود. حضرت دعا كردند در حق او، فرمودند لاتزال يا حسان مؤيّداً بروحالقدس مانصرتنا بلسانك اي حسان تو هميشه مؤيّد هستي به روحالقدس. يعني روحالقدس تو را كمك ميكند تا وقتي كه ما را به زبانت ياري ميكني. و كان9 يضع لحسان منبراً في مسجده الشريف يقوم عليه قائماً يفاخر عن رسول اللّه9 حضرت يك منبري درست كرده بودند در مسجدشان كه حسان روي منبر ميرفت و شعر ميخواند و در آن اشعار مفاخره ميكرد، افتخار ميكرد به وجود مبارك رسول اكرم9 و فضايل آن حضرت را بيان مينمود. و اين كار او ادامه داشت، حتي در زمان عمر هم حسان روي منبر قرار ميگرفت و فضايل وجود مبارك حضرت رسول اكرم9 و اميرالمؤمنين7 را كه در شعر سروده بود ميخواند. حتي ديواني
«* معرفت فؤادي صفحه 6 *»
داشت در فضايل اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه آن را نابود كردند و بيشتر اشعاري كه در فضايل اهلالبيت در آن بود از بين بردند. تا آنكه عمر جلوگيري كرد، اجازه نداد كه حسان ديگر در مسجد شعر بخواند. حسان گفت من در زمان رسول اكرم در اين مسجد در حضور حضرت شعر ميخواندم، اين منبر را حضرت نصب كردند كه من شعر بخوانم و فضايل اين بزرگواران را ذكر كنم. اما عمر زير بار نرفت دستور داد كه در خارج مسجد محلي قرار دادند، گفت اگر ميخواهي شعر بخواني برو آنجا بخوان. در هر صورت رسول اكرم9مرتّب درباره او دعا ميفرمودند كه خدا كمك كند حسان را به وسيله روحالقدس تا هنگامي كه مفاخره ميكند و فضايل و مناقب ما خاندان را ميگويد.
رسول اكرم9دستور ميفرمودند به شعرا؛ همانطور كه فضايل مرا ميگوييد، رسواييهاي دشمنان را هم در شعرهايتان ذكر كنيد و هجو كنيد كفار و منافقين را. ميفرمودند برويد سابقه اين كفار و منافقين را سؤال كنيد از تاريخدانانِ خودتان و بعد شروع كنيد به هجوكردن ايشان. يعني زشتيهاي آنها را در شعر بگوييد و آنها را رسوا كنيد. همانطور كه نشر فضايل ميكنيد بايد مثالب اعداء و زشتيهاي دشمنان را هم منتشر كنيد و به ديگران بشناسانيد. ميفرمودند: اهجوا بالشعر به وسيله شعر هجو كنيد، هجو كنيد كفار و منافقين را، بديهاشان را در شعر بياوريد بعد فرمودند انّ المؤمن يجاهد بنفسه و ماله مؤمن جهاد ميكند با جانش و مالش. شعر، مجاهده در راه دين است و باعث معرفي دشمنان دين است. و الذي نفس محمّد9 بيده كأنما تنضحونهم
«* معرفت فؤادي صفحه 7 *»
بالنبل فرمودند قسم به كسي كه جان محمّد9در دست او است، اگر اين كار را بكنيد درست مانند اين است كه آنهارا با تير، زدهايد. چهطور تير به طرف دشمن مياندازيد، همينطور هجوكردن دشمنان و آوردن زشتيهاي آنها را در شعر درست مانند آن است كه شما تير انداخته باشيد به طرف آنان. در لفظ ديگر از حضرت مروي است كه فرمودند فكأنّما ترمونهم بنضح النبل گويا شما در اصل تير مياندازيد به سوي آنان مانند تيرانداختن با كمان. چهطور با كمان تير مياندازيد و به هدف ميخورد و كار خودش را ميكند همينطور در شعر، وقتي كه هجو ميكنيد، تيرباران كردهايد ايشان را. در عبارت ديگر دارد كه فرمودند فكأنما تنضحونهم بالنبل فيما تقولون لهم من الشعر اين شعرهاي شما درست تيرهايي است كه به طرف ايشان پرتاب ميكنيد. حضرت مرتب دستور ميدادند و شاعرها را تشويق ميكردند تا به فكر برآيند و رسواييهاي دشمنان را در شعر خود ذكر كنند. به يكي از شعرا فرمودند اهج المشركين فان روحالقدس معك ماهاجيتهم مشركين را هجو كن كه روحالقدس با تو است و تا وقتي كه تو مشركين را هجو كني، روحالقدس كمكت ميكند و همراهت است. و ميفرمودند اهجهم فانّ جبرئيل معك به شاعر ديگر فرمودند هجو كن آنان راكه جبرئيل همراه تو است.
براء بن عازب ميگويد «انّ رسول اللّه9 قيل له ان اباسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب يهجوك» خدمت حضرت عرض شد ابوسفيان ــ پدر معاويه، خدا لعنتش كند ــ شما را هجو ميكند. در اين وقت عبداللّه بن رواحه عرض كرد «يارسولاللّه ائذن لي» اجازه ميدهيد به من در باره ابوسفيان؟ «فقال» انت
«* معرفت فؤادي صفحه 8 *»
الذي تقول «ثبّت اللّه» فرمودند به عبداللّه تو هستي آن كسي كه اين شعر را گفته:
فثبت اللّه مااعطاك من حسن | تثبيت موسي و نصراً مثل مانصروا |
تو اين شعر را درباره من گفتهاي؟ عرض كرد بله يا رسولاللّه من گفتهام. حضرت فرمودند: تو هستي كه يفعل اللّه بك خيراً مثل ذلك خدا درباره تو به خير رفتار خواهد كرد چنانكه درباره من اين شعر را گفتهاي. «قال ثمّ وثب كعب فقال يا رسولاللّه ائذن لي فيه» كعب از جايش بلند شد و عرض كرد يا رسولاللّه به من اجازه بده تا ابوسفيان را هجوكنم. حضرت فرمودند تو هستي كه درباره من اين شعر را گفتهاي؟ و اشاره فرمودند به شعري. عرض كرد بله من گفتهام. حضرت فرمودند انّ اللّه لمينس ذلك لك خدا فراموش نخواهد كرد اين شعري را كه تو درباره من گفتهاي و فضيلت مرا بيان كردهاي. بعد حسّان از جايش برخاست و عرض كرد يا رسولاللّه اجازه بدهيد من درباره ابوسفيان هجوي بگويم. حضرت برايش دعا فرمودند و فرمودند برو نزد ابيبكر از او سؤال كن حسب و نسب و ايام و احساب ايشان را، از ابيبكر بپرس اوضاع و احوال ايشان را ثم اهجهم و جبرئيل معك بعد هجوشان كن و جبرئيل با تو است.
پس ميشود از اين فرمايشات رسول اكرم9 استفاده كرد كه مقام شعر، چه در فضايل اولياءاللّه و چه در مثالب اعداءاللّه، چه در نيكيهاي دوستان خدا و چه در هجو دشمنان خدا، عبادت است، عبادتي كه جبرئيل با انسان است، روحالقدس با انسان است. و مورد توجه خدا و رسول خدا و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين است.
«* معرفت فؤادي صفحه 9 *»
وقتي كه اين آيه نازل شد و الشعراء يتّبعهم الغاوون عدهاي از شعراء آمدند نزد رسول اكرم9 و گريه ميكردند، عرض كردند چه كنيم؟ ما شعر ميگوييم، خدا هم از آن طرف اين آيه را نازل كرده «شعرا را تبعيت و پيروي ميكنند گمراهان». حضرت اين آيه را تلاوت فرمودند الاّ الذين امنوا و عملوا الصالحات مگر آن شعرايي كه ايمان آوردهاند و عمل صالح كردهاند. و عمل صالح اين شعرا همين است كه بااشعارشان كمك كنند دين خدا را، ونصرت كنند مذهب حق را و حمايت كنند از اولياي خدا و بيان كنند بديهاي اعداي خدا را. حضرت به آن شعرائي كه آمدهبودند و گريه ميكردند و در فضايل حضرت شعرگفته بودند فرمودند؛ الاّ الذين امنوا و عملوا الصالحات انتم اين شعرائي كه ايمان آوردهاند و عمل صالح كردهاند، شما هستيد. باز حضرت بقيّه آيه را خواندند و ذكروااللّه كثيراً اين شعرايي كه بسيار ياد خدا ميكنند انتم اينها شما هستيد. و انتصروا من بعد ماظلموا بعد از اينكه مورد ظلم قرار گرفتند، نالهشان بلند شده و با اشعارشان در واقع كمك ميطلبند، ياور ميطلبند، انتصار ميكنند و ميخواهند انتقام بكشند از كساني كه بر ايشان ظلمكردند. فرمودند انتم اينها شما هستيد.
در روايات شيعه در تفسير اين آيه شريفه اخبار ديگري نيز وارد شده است كه مرحوم شيخ صدوق در كتاب عقايدش نقل كرده و در تفسير عليبنابراهيم هم نقل شده است. از جمله فرمودند نزلت في الذين غيّروا دين اللّه و خالفوا امر اللّه اين آيه شريفه كه خدا مذمّت ميفرمايد از شعرا، به اين كه «شاعران را تبعيت و پيروي ميكنند گمراهان» درباره كساني نازل شده كه دين
«* معرفت فؤادي صفحه 10 *»
خدا را تغيير دادهاند و مخالفت كردهاند با امر خدا هل رأيتهم شاعراً قط تبعه احد؟ آيا شما ديدهايد شاعري راكه كسي از او پيروي كند؟ و انما عني بذلك الذين وضعوا ديناً بارائهم فتبعهم علي ذلك الناس مقصود از اين آيه شريفه آن كساني هستند كه ديني به رأي خودشان درست كرده و مردم هم در آن دين آنها را متابعت كردهاند. و يؤكّد ذلك قوله ميفرمايد مؤيّد اين مطلب است اينكه خدا ميفرمايد المتر انّهم في كلّ واد يهيمون؟ آيا نميبيني ايشان را كه در هر وادي و موردِ ضلالتي، سرگردان و در حركتند؟ يعني يناظرون بالاباطيل و يجادلون بالحجج و في كل مذهب يذهبون اينها با امور باطل مناظره ميكنند و بحث ميكنند و با حجتهاي ناقص و ناتمام مجادله ميكنند و در هر مذهبي كه ميلشان ميكشد و به هر راهي كه دلشان ميخواهد ميروند.
همچنين عياشي رحمهاللّه عليه در تفسيرش نقل ميكند از امام صادق7كه فرمودند هم قوم تعلّموا و تفقّهوا بغير علم فضلّوا و اضلّوا مقصود از اين آيه شريفه و الشعراء يتبعهم الغاوون كساني هستند كه علم و فقاهت را فراگرفتند، اما بغير علم. اسمش فقاهت و علم است ولي همهاش جهل است، همهاش گمراهي و ضلالت است، پس گمراه شدند و گمراه كردند. اين عدّه در اين آيه شريفه مورد مذمت خدا هستند.
از رسول اكرم9 نقل شده كه فرمودند ان من الشعر لحكمةً شعر گاهي محل پياده شدن و وارد آمدن حكمت است. گاهي شاعر با اينكه توجّه ندارد، در اثر قريحهاي كه خدا به او كرامت كرده، لطافتي كه خدادر فكر او عنايت كرده، ميتواند مطلب عميق حكيمانهاي را در شعر بگذارد، بدون اينكه
«* معرفت فؤادي صفحه 11 *»
خودش بفهمد. چون شعر از شَعر مشتق است و شَعر يعني مو. وقتي كه ذهن و فكر و ادراك، لطيف بشود و اينقدر لطافت پيدا كند كه مانند مويي از مطالب دقيق را درك كند، او را ميگويند شاعر. شعور و شِعر و شَعر و شاعر، همه ازيك ماده است. و مقصود پيبردن به يك امر دقيق و نازك و ظريفي است كه از نظرها نوعاً مخفي است و حسهاي قوي و ادراكهاي لطيف و فهمهاي روشن ميخواهد تا به آنها پيببرند و آن حقايق دقيق پنهاني را بفهمند. از اين جهت كلمه شاعر و شعر را بكاربردهاند.
پس گاهي ميشود كه خود شاعر مطلبي را درك ميكند يا اينكه خودش درك نكرده و نميداند چه ميگويد، اما حِسّ لطيفش مطلبي را احساس ميكند و در شعر ميگذارد. مثلاً بارها شده انسان با يك نفر خوشذوق و خوشسليقهاي كه داراي ذوق شعري است، لطافت قريحه دارد، در باغي راه ميرود، يكدفعه انسان ميبيند او خيره شده به يك جايي. هرچه انسان نظر ميكند ميبيند چيزي غير عادي نميبيند. از او سؤال ميكند چه ديدهاي؟ ميگويد ببين اين گل كه در كنار اين گل قرار گرفته و در ميانشان چند خار است، اين حالت خودش يك موضوع حكمت است يك مطلب حكيمانهاي است، پندي است، موعظهاي است، كه به ما پند ميدهد. اين حالت ميگويد ببين اگر طالب نعمت و خوبي هستي، اگر دنبال عنايتي، پاي هر نعمت و عنايتي و هر خير و رحمتي، خارها است. اين پند را اين شاعر ميگويد ولي آن كسي كه طبعش لطيف و ظريف نيست پي به اين لطيفه نميبرد و نميفهمد. با اينكه توجه كرده، و بارها هم ديده، اما اين نكته رانفهميده است. اما اين شاعر
«* معرفت فؤادي صفحه 12 *»
همينكه اين حالت را ميبيند، از آن پندگرفته و اين را آيهاي از آيات الهيه ميبيند و در شعرش تذكر ميدهد و با قريحهاش به گوش مردم ميرساند كه بدانيد هيچوقت خير نصيب انسان نميشود مگرآنكه به دامنش گرد بنشيند. انسان هم خير بخواهد، رضايت خدا را طلب كند، بخواهد به خوبيهايي كه خدا فراهم كرده برسد و هم بخواهد به هيچجايش صدمه نخورد، نانش مرتّب باشد، گوشتش مرتّب باشد، زندگيش مرتّب باشد، رفاه و استراحتش مرتّب باشد، اين نميشود. خدا اينطور قرار نداده، بلكه پاي هر گُلي خارها قرار دادهاست. انسان بايد آنقدر مشقّت ببيند، زحمت بكشد، صدمه ببيند، تا به يكي از رحمتها و عنايتها و خيرهاي الهي برسد. اين قبيل موارد زياد است كه شاعرها در اثر لطافت قريحه و حساسيت درك و حسّشان ميتوانند مطلبي را بفهمند و به لطافت مطلبي پي ببرند. ميفرمايند ان من الشعر لحكمةً پس شعر گاهي عبارات و ابياتش حكمت است و ان من البيان لسحراً بيان و سخن، يعني آشكار كردن و به زبان آوردن آنچه در دل است، گاهي سحرآميز است، دلها را مُسَخر ميكند. گاهي ميشود كه بيان مطلب و آنچه در دل است باعث تسخير دلها ميشود و سحر ميكند. از ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين هم رواياتي در اين مورد رسيده است.
ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم استغفار ميكردند براي شعرايي كه در فضايل ايشان شعر ميسرودند. حتي اينكه خدمت ايشان عرض ميكردند فلاني بااينكه درباره شما و فضايل شما شعر ميسرايد، ولي معصيت هم دارد. ميفرمودند ما براي او طلب مغفرت و آمرزش ميكنيم. بعد ميفرمودند
«* معرفت فؤادي صفحه 13 *»
و لايكبر علي اللّه انيغفر الذنوب لمحبّنا و مادحنا بزرگ نيست بر خدا كه بيامرزد گناهان دوست ما و مديحهسراي ما را؛ كسي كه مدح مارا ميكند. باز ميفرمودند ايعزّ علي اللّه انيغفر الذنوب لمحب علي؟ آيا گراناست بر خدا كه بيامرزد گناهان دوست علي را؟ انّ محبّ علي لاتزل له قدم الاّ ثبتت له اخري دوست علي اگر يكوقتي يك قدمش بلغزد، قدم ديگرش ثابت ميماند. به بركت محبّتش و توجه به ولايت استغفار ميكند، در فكر برميآيد، قدم ديگر را درست ميگذارد. اگر معصيتي از او سرميزند؛ به بركت ولايت و توجهش به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه طاعتي هم دارد.
بعضي از شعرائي كه مورد تكريم و تحسين ائمه: قرار گرفتهاند
«كميت»
يكي از شعرايي كه مورد توجّه ايشان بودهاست «كميت» است. او اشعاري گفته به نام «هاشميات» و آنها قصايدي است كه حدود پانصد و خوردهاي بيت است. اين هاشميات را با وزنهاي مختلف سروده است مثل قصايد شيخ بزرگوار اعلياللّهمقامه كه آنها را در وزنهاي مختلف سرودهاند، همينطور ايشان هم اشعاري سروده و مشهور شده به «هاشميات كميت» در هريك از اين قصيدهها جريانهايي را ذكركردهاست. در مورد يكي از اين قصيدهها دارد كه ايشان مشرف شد خدمت حضرت باقر7. مسعودي كه،
«* معرفت فؤادي صفحه 14 *»
يكي از علماي اهل سنّت است، ميگويد: «قدم الكميت المدينة» كميت وارد مدينه شد «فأتي اباجعفر محمّدبن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب» خدمت حضرت باقر7رسيد «فاذن له ليلاً» حضرت شب اجازه دادند كه حضور ايشان مشرّف بشود «و انشده» رفت خدمت حضرت باقر7 و شروع كرد بخواندن يكي از هاشميات خود «فلما بلغ الميمية قوله» وقتي كه در آن قصيده ميميه (قافيه قصيده كه ميم باشد قصيده ميميه ناميده ميشود) در آخر قصيدهاش به اين مطلب رسيد:
و قتيل بالطف غودر منهم | بين غوغاء امّة و طغام |
درباره سيدالشهداء صلوات اللّه عليه اين شعر را گفتهاست وقتي به اين بيت رسيد: كشته شده كربلا آنكه او را دعوت كرده پس به او خيانت كردند و در بين غوغاي امتي كه اين امت طاغي و ياغي بودند، آن حضرت را شهيد كردند. به اينجا كه رسيد «بكي ابوجعفر» حضرت گريه كردند «ثم قال ياكميت لو كان عندنا مال لاعطيناك ولكن لك ما قال رسول اللّه9لحسان بن ثابت پس از آن فرمودند اگر نزد ما مالي بود به تو ميداديم ولي براي تو آن است كه رسول خدا به حسان فرمودند لازلت مؤيّداً بروحالقدس ما ذببت عنا اهلالبيت تا وقتي كه از ما اهلبيت دفاع ميكني به وسيله شعرها و گفتههايت، تو كمك ميشوي به روحالقدس. «فخرج من عنده» كميت از نزد حضرت باقر صلواتاللّه عليه خارج شد. «فأتي عبداللّه بن حسن بن علي» پس خدمت آقازاده امام مجتبيــ عبداللّه – آمد «فانشده» شعر را حضور ايشان خواند. «فقال يااباالمستهل ان لي ضيعة اعطيت فيها اربعة آلاف دينار و هذا كتابها» فرمود من
«* معرفت فؤادي صفحه 15 *»
يك باغي دارم كه اين ملك مرا الآن چهارهزار دينار ميخرند و اين سندش است كه به تو ميدهم «و قداشهدت لك بذلك شهودا» شهود و شاهد هم ميگيرم كه اين باغ را به تو دادم «و ناوله ايّاه» سند را گذاشت جلويش. كميت عرض كرد «بابي انت و امّي اني كنت اقول الشعر في غيركم اريد بذلك الدنيا و لا واللّه ماقلت فيكم الاّ للّه» پدرم فداي شما باد، مادرم فداي شما باد، من درباره ديگران كه شعر ميگويم ممكن است بخواهم دنيا به من بدهند، اما به خدا قسم درباره شما كه شعر ميگويم فقط قصدم خدااست «و ماكنت لآخذ علي شيء جعلته للّه مالاً و لا ثمناً» به خدا قسم من نميگيرم در برابر چيزي كه براي خدا قرار دادهام، مزدي را، مال نميگيرم، ثمن نميگيرم. «فالحّ عبداللّه عليه و ابي من اعفائه» هر چه عبدالله اصرار كرد او قبول نكرد، تا بالاخره قبول كرد. «فأخذ الكميت الكتاب و مضي» سند را گرفت و رفت. «فمكث اياماً ثم جاء الي عبداللّه» بعد از مدتي آمد خدمت آقازاده امام مجتبي عرض كرد «بابي انت و امي ياابن رسولاللّه انّ لي حاجة» من حاجتي دارم. فرمودند: بفرما «كل حاجة لك مقضيّة» هر چه هم بخواهي ما انجام ميدهيم. عرض كرد «كائنة ماكانت؟» هرچه باشد؟ فرمودند: هرچه باشد. عرض كرد پس اين سند را بگيريد «هذا الكتاب تقبله و ترتجع الضيعة» ملك را به خودتان برگردانيد. عبداللّه قبول كرد. اما «و نهض عبداللّه بن معاوية بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب» ازجا برخاست و يك جلدي يا پوستي بود، آنرا داد به چهار نفر از غلامانش و گفت اين را ببريد در خانه بنيهاشم و دربزنيد. خودش هم جلوتر از آنها حركت كرد. اينها ميآمدند، در ميزدند، اهل خانهها كه ميآمدند در را
«* معرفت فؤادي صفحه 16 *»
باز ميكردند خود عبدالله تشريف ميآورد جلو و ميفرمود «يا بنيهاشم هذا الكميت قال فيكم الشعر حين صمت الناس عن فضلكم» اين كميت است كه در فضايل شما شعر ميگويد در موقعي كه همه مردم لب بستهاند از فضل شما «و عرض دمه لبنياميّة» جان خودش را در معرض دشمني بنياميه قرار داده، جانش و خونش را در معرض خطر بنياميه قرار داده «فاثيبوه بماقدرتم» هرچه ميتوانيد به او پاداش بدهيد «فيطرح الرجل في الثوب ماقدر عليه من دنانير و دراهم» هركس هرمقدار ميتوانست در آن ظرف ميريخت «و اُعلم النساء بذلك» زنها هم خبردار شدند «فكانت المرأة تبعث ماامكنها حتي انها لتخلع الحلية من جسدها» زنها هرچه ممكنشان بود از زينت آلات و غير آنها، حتي خلخالهايي كه در پاهايشان بود، همه را فرستادند «فاجتمع من الدنانير و الدراهم ماقيمته مأة الف درهم» حدود صدهزار درهم جمع شد. پس عبدالله آنها را آورد پيش كميت و فرمود «يااباالمستهل اتيناك بجهد المقلّ» يك چيز ناقابلي را آوردم و هرچه كوشش كردم بيشتر از اين ممكن نبود. ببينيد فقر بنيهاشم چقدر بوده! و از دست بنياميه در چه حالي گذران ميكردند! «و نحن في دولة عدونا و قدجمعنا هذا المال و فيه حلي النساء كماتري» ما در دولت و حكومت دشمنانمان بسر ميبريم و اين مال را جمع آوري كردهايم و زينتهاي زنان ماهم در آنها جمع شده «فاستعن به علي دهرك» بوسيله اين مال كمك بگير بر روزگارت و استفاده كن. عرض كرد «بابي انت و امّي قداكثرتم و اطيبتم» شما زياد به من عنايت كرديد و مهرباني ميفرماييد «و مااردت بمدحي اياكم الاّ اللّه و رسوله» من هيچ قصد ندارم در اين مدح و
«* معرفت فؤادي صفحه 17 *»
ستايشم مگر خدا و رسولش را «و لماك لآخذ لكم ثمناً من الدنيا فاردده الي اهله» من در مقابل اين مديحهسرايي از پول دنيا چيزي نميگيرم. برگردان اينها را به اهلش. هرچه كرد عبداللّه كه آن مال را قبول كند، قبول نكرد.
ابن شهرآشوب كه از علماي شيعه است، در كتاب مناقبش نقل ميكند «بلغنا ان الكميت انشد الباقر7»كميت در حضور امام باقر اين شعر را خواند «من لقلب متيّم مستهام» كه از اشعار هاشميات است ، وقتي اين شعر را در حضور امام باقر 7در رثاء سيدالشهدا صلواتاللّه عليه و فرزندانش خواند «فتوجّه الباقر7 الي الكعبة» حضرت رو فرمودند به كعبه ــ گويا در مسجدالحرام خواندهاست ــ «فقال» حضرت عرضه داشتند اللهمّ ارحم الكميت و اغفر له خدايا رحم كن و بيامرز كميت را؛ سه مرتبه اين دعا را فرمودند. بعد فرمودند ياكميت هذه مأة الف قدجمعتها لك من اهلبيتي اين صدهزار را (كه شايد درهم بوده) من براي تو جمع كردهام از ميان اهلبيتم، يعني ازميان خويشان و بستگانم. «فقال الكميت لا واللّه لايعلم احد انّي آخذ منها حتي يكون اللّه عزّ و جلّ الذي يكافيني» عرض كرد به خدا سوگند من نخواهم گرفت و هيچكس هم نخواهد دانست كه من بگيرم مگر اينكه مرا خدا كفايت ميكند. يعني من از مال دنيا نميگيرم در مقابل مديحهام «ولكن تكرمني بقميص من قمصك فاعطاه» ولي كرامت بفرماييد مرا به پيراهني از پيراهنهاي خودتان، حضرت مرحمت فرمودند و عرض كرد «واللّه مااحببتكم للدنيا» به خدا سوگند من شما را دوست نميدارم براي دنيا. «ولو اردت الدنيا لاتيت من هي في يديه» اگر دنيا ميخواستم هرآينه ميرفتم نزد كسي كه دنيا در دست او
«* معرفت فؤادي صفحه 18 *»
است. «ولكنني احببتكم للاخرة» ولكن من شما را از براي آخرت دوست ميدارم. «فاما الثياب التي اصابت اجسامكم فانا اقبلها لبركاتها و اما المال فلااقبله» اما اين پيراهن را؛ چون به بدن مباركتان خورده ميگيرم كه بركت باشد براي من، اما مال را قبول نميكنم.
كميت غلاميداشته بنام «صاعد»، او نقل ميكند كه من با كميت وارد شدم بر علي بن الحسين ــ امام چهارم7 ــ «فقال» عرض كرد «اني قدمدحتك بماارجو انيكون لي وسيلة عند رسولاللّه9» من شما را مدح كردهام به چيزي كه اميد دارم وسيله نجات من باشد در نزد رسولخدا9. بعد اين قصيده «من لقلب متيّم مستهام» را خواند. «فلما أتي الي اخرها» آنراكه تمام كرد حضرتبه او فرمودند، ــ ومعلوم است امام سجاد صلوات اللّه عليه دروغ نميگويند، اغراق نميفرمايند، امامِ بحق و صادق و مصدّق من عنداللّه استــ فرمودند ثوابك نعجز عنه ما از جزاي تو عاجزيم ولكن ماعجزنا عنه فان اللّه لايعجز عن مكافاتك اما اگر ما عاجزيم جزاي تو را بدهيم، خدا كه عاجز نيست از اين كار. اللهمّ اغفرللكميت خدايا كميت رابيامرز. «ثم قسّط له علي نفسه و علي اهله اربع مأة الف درهم» بعد حضرت از خودشان و از خاندان وبستگانشان چهارصدهزار درهم جمعآوري كردند و فرمودند خذ يااباالمستهل بگير اينهارا عرض كرد «لو وصلتني بدانق لكان شرفاً لي» اگر يك دانق هم به من مرحمت كنيد([1]) شرافت است براي من «ولكن ان احببت
«* معرفت فؤادي صفحه 19 *»
انتحسن الي فادفع الي بعض ثيابك التي تلي جسدك اتبرك بها» اگر ميخواهيد به من عنايتي بفرماييد، بعضي از اين لباسهايي كه به تن مباركتان خورده به من عنايت كنيد، كه من به وسيله آن بركت ميجويم. «فقام فنزع ثيابه» حضرت از جاشان برخاستند و لباسشان را از تنشان كندند و به او مرحمت فرمودند «ثم قال» بعد فرمودند اللهمّ ان الكميت جاد في آل رسولك و ذرّية نبيّك بنفسه حين ضنّ الناس و اظهر ماكتمه غيره من الحق خدايا كميت نيكي كرده در آل رسول تو به نفس و جانش، دارد جانش را ميبخشد در راه نبي تو و ذريّه نبي تو، در آن هنگامي كه مردم خودداري ميكنند و ابا دارند و ظاهر ميكند آنچه را كه ديگران از حق ميپوشانند، يعني حق را آشكار ميكند. فاحيه سعيداً و امته شهيداً خدايا كميت را در حال سعادت و با سعادت زنده بدار و با شهادت او را بميران. يعني مردنش، مردن شهيدان باشد و اَرِه الجزاء عاجلاً خدايا جزايش را به همين زوديها به او بده و اجزل له جزيل المثوبة آجلاً خدايا در آخرت هم جزاي نيك به او كرامت بفرما. فانا قدعجزنا عن مكافاته خدايا ما عاجز شديم از مكافات كميت، ما نميتوانيم جزاش را بدهيم «قال الكيمت مازلت اعرف بركة دعائه» ميگويد تا به الآن كه زنده هستم بركت دعاي حضرت را ميبينم كه دعاي آن بزرگوار چقدر براي من مؤثر بودهاست.
سعد اسدي ميگويد من در خواب ديدم رسول اكرم9 را كه به من فرمود من اي الناس انت؟ از كدام دسته مردمي؟ عرض كردم از عرب. فرمودند فمن اي العرب؟ از كدام قبيله عرب؟ گفتم «من بنياسد. قال» من اسدبن خزيمة؟
«* معرفت فؤادي صفحه 20 *»
از قبيله اسدبن خزيمه؟ گفتم: آري . فرمود أهلالي انت؟ تو از خاندان هلال هستي؟ عرض كردم: آري . فرمودند أتعرف الكميت بن زيد؟ فرمودند: آياكميت بن زيد را ميشناسي؟ «قلت يا رسول اللّه عمّي و من قبيلتي» گفتم: يا رسولاللّه عموي من است و از قبيله من است. قال اتحفظ من شعره؟ فرمودند: آيا از شعر او چيزي حفظ هستي؟ «قلت نعم» گفتم: آري. فرمود انشدني بخوان براي من از شعر او، من هم از اشعار او اين بيت را خواندم كه «طربت و ما شوقاً الي البيض اطرب» تا اينكه رسيدم به اين بيتش:
فمالي الاّ آل احمد شيعةٌ | و ما لي الا مشعب الحق مشعب |
«و مالي الاّ آل احمد شيعة» يعني من فقط شيعه آلاحمد9 هستم و راهي ندارم مگر راه حق. بعد حضرت به من فرمودند اذا اصبحت فاقرأ عليه السلام وقتي كه صبح كردي سلام برسان به كميت و قل له بگو به او قدغفر اللّه لك بهذه القصيدة به اين قصيده خدا ترا آمرزيده است.
دعبل خزاعي ميگويد من ديدم پيغمبر اكرم9 را در خواب كه به من فرمودند مالك و للكميت بن زيد؟ (گويا تيرگي و كدورتي بينشان بوده). فرمودند تو چهكار داري به كميت؟ عرض كردم «يا رسولاللّه مابيني و بينه الاّ كما بين الشعراء» بين من و او هماني است كه بين شاعرها است. نيست بين من و او مگر همان حسادتي كه بالاخره كار شيطان است. «قال» لاتفعل نكن اين كار را أليس هو القائل آيا او اين شعر را نگفته كه :
فلازلت فيهم حيث يتهمونني |
و لازلت في اشياعكم اتقلب |
آيا كميت اين شعر را نگفته كه من هميشه دربين مردم كه هستم مرا متهم
«* معرفت فؤادي صفحه 21 *»
ميكنند و من هميشه در بين شيعيان شما در رفت و آمدم. اظهار تشيع و پيروي ما را ميكند. فانّ اللّه قدغفر له بهذا البيت خدا او را به اين بيت آمرزيده. دعبل ميگويد وقتي از خواب بيدار شدم ديگر دست از كدورت باكميت برداشتم.
از اين قبيل موارد هست كه ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين حمايت از شعرا كردهاند و انشاءاللّه باز هم چند شاعر ديگر را كه مورد توجّه اين بزرگواران بودهاند عرض خواهم كرد و بعد انشاءاللّه در بحث قصائد شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه و قصيده اول آن، وارد خواهيم شد. و اين نيست مگر اينكه مظلوميت مولاي ما سيدالشهدا صلواتاللّه عليه به حدّي است كه هركس به هر مقدار كه ممكنش است بايد حمايت كند و دفاع كند و خدمت كند به دولت حقّه آن بزرگوار و مصائب آن بزرگوار را ذكركند و به هر طور كه از او برميآيد و به هر مقدار كه در امكانش هست مظلوميت آن حضرت و مثالب اعداي آن حضرت را ذكركند.
نفوذ شعر در دلها
شعر چون همراه است با لطافت معني، تأثيرش در عواطف بيشتر است. عواطف انسان (عواطف جمع عاطفهها يعني: صفات نفساني) از نظر خلقت اوليّه كه خدا در انسان ايجاد فرموده، بسيار بسيار لطيف و وسيع است و از اين جهت انسان در مقابل لطافتهاي معنوي متأثر ميشود و اثر آنرا ميپذيرد. شعر هم چون لطيفهپردازي و لطيفهسرايي است و شاعر سعي ميكند حقايقي و مطالبي را كه ميخواهد بيان كند، در قالبهاي بسيار بسيار زيبا و لطيف قرار بدهد، از اين جهت شعر تناسبي دارد با مغز انسان، مغز تناسب
«* معرفت فؤادي صفحه 22 *»
دارد با روح انسان و روح لطيف است، تناسب دارد با قلب انسان، قلب هم لطيف است تناسب دارد با نفس انسان، نفس هم كه لطيف است. از اين جهت اشعار مورد پذيرش تمامي مردم است و همه به شعر گرايش دارند و نسبت به شعر اظهار محبت و علاقه ميكنند، بخصوص اشعاري كه تا حدامكان در آنهالطايف بكار رفته باشد. يعني مطالب بسيار بلند و حقايقي بسيار بلند در الفاظي لطيف و همجنس با مغز، و قلب و روح بكار رفته باشد. اينكه ميبينيم مردم به تصوّف گرايشدارند، و خيلي به تصوف علاقه دارند ــ كه اگر نبود مذهب حق و هدايت هدايتكنندگان، همه مردم متمايل به تصوّف ميشدندــ اين نيست مگر آنكه بزرگان صوفيّه لعنهماللّه سعي كردهاند مطالب يعني اباطيل خود را، در لطايف اشعار بيان كنند و در آنها ذوقيات بكار ببرند. و از اين جهت كه اشعارشان همراه با ذوقيات و لطيفهها است نفوس به آنها متمايل ميشوند و در عواطف آنها خوب منعكس ميشود. همين اندازه كه يك شعر از شعرهاي حافظ يا مولوي يا از ساير بزرگان صوفيه لعنهماللّه و خذلهمالله را شخصي ميشنود، زود تمايل پيدا ميكند. خيلي عجيب است! و اين نيست مگر از اين جهت كه لطيفهسرايي و ذوقپردازي در اشعارشان زياد است. دلها هم كه در مقابل لطايف و ظرايف نرم ميشوند و آنها را ميپذيرند.
آقاي بزرگوار اعلياللّه مقامه ميفرمايند (البته عبارتشان را خيلي وقت قبل ديدهام) يك وقتي من درباره مثنوي مولوي به فكر بودم كه اينها اهل حكمت هستند ولكن اباطيلي هم دارند حال يا خودشان هم متوجه هستند يا نيستند در هر صورت، با داشتن طبع شعر آن مطالب را به زبان شعر بيان
«* معرفت فؤادي صفحه 23 *»
كردهاند، تا اينكه خودم موفق شدم و مطالب صحيح حكمت راكه حكمت محمّد وآلمحمّد :باشد در شعر آوردم. بعد ديدم نه، او كاري نكرده، هيچ كاري نكرده، كار مهم اين است كه مطالب حقهاي را انسان در الفاظ رقيق و لطيف جاي دهد. ميفرمايند شروع كردم به گفتن مثنوي و اين مثنوي را به همين مقدار موجود گفتم، ديدم هنر اين است و كرامت اين است كه آلمحمّد بدست من جريان دادند و به زبان من گذاردند كه من حقايق حقّه حكمت آلمحمّد :را به اين لطافت و ظرافت بيان كنم به طوريكه در اشعار او اين لطافت و ظرافت نيست.
شعر در هجو دشمنان دين
با توجه به آنچه عرض شد معلوم گرديد كه يكي از وسايل بسيار قوي و نيرومند براي پيشرفت حق و حقيقت و كوبيدن باطل و اهل باطل، شعر است. اگر قريحه شاعر بسوي حق هدايت بشود و در تبعيت حق قرار بگيرد. هنگاميكه شاعري مطالب حق را درككند و حقايق را در قالب الفاظي لطيف مناسب با ارواح و نفوس مردم قرار بدهد، همچنين با همان قريحه هدايت شده و تبعيت كننده از حق، برود به سراغ دشمنان و شروع كند به هجوكردن و رسوا نمودن آنان، آنگاه روشن ميشود كه شعر چه اسلحه قويّي است براي پيشرفت حق و كوبيدن باطل!
توجه ائمه: به شعر و شعراء
ائمه: نسبت به شعر و شعرا عنايت ميفرمودند، آنهارا احترام ميكردند، از اين كار آنها استقبال ميكردند. به همين منظور كه شعرا قريحه
«* معرفت فؤادي صفحه 24 *»
خدادادي خود را در راه احياي حق و ابطال كلمه باطل بكار برند و از اين سلاح خيلي قويتر از شمشير و نيزه، استفاده كنند. زيرا شمشير و نيزه بدن را سوراخ ميكند اما قريحه شعر و اشعار لطيف كه در اين زمينهها بكار گرفته شود در واقع روح را سوراخ ميكند، دل را سوراخ ميكند و در اعماق جان نفوذ ميكند. شعر اينچنين است، دلها را تسخير ميكند، نفوس را تسخير ميكند. چه در احقاق حق بكار برود و چه در ابطال باطل و كوبيدن باطل بكار برود، سلاحي است كه خدا كرامت ميكند به بعضي از بندگانش و آنان همــيعني بندگان هدايت شده ــ از اين سلاح به نفع خدا و به نفع دين استفاده ميكنند و به وسيله آن بر ضرر شياطين و كفار و منافقين قدم برميدارند. رسول اكرم9به شاعري فرمودند اهج المشركين و ميفرمودند هجوكنيد كفار و مشركين را. زيرا در اثر هجوكردن شما بيشتر دل آنهاآزرده ميشود و اين شمشير برندهاي است كه بر دلشان واردميآيد. و هر كس هم كه به شعر شما تمايل دارد در اثر خواندن آن متوجه زشتيهاي اهل باطل و كفار و منافقين ميشود و درنتيجه در روحش نفوذ ميكند، بيزاري از كفر و كفار و برائت از شياطين در دلش جاي ميگيرد. همچنين تحريص و تهييج ميفرمودند شاعرها را براي سرودن شعر در فضايل خودشان و از شعرا بسيار قدرداني ميكردند و عنايتهاي شاياني ميفرمودند؛ به اين منظور كه اينها بروند شعربگويند.
جملاتي نقل شده است از ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم اجمعين در مدح شعرسرايي يا مرثيه سرايي، و ايشان كه امناي وحياند، يعني واسطگان
«* معرفت فؤادي صفحه 25 *»
بين خدا و خلقند، البته دروغ در فرمايشاتشان نيست، مردم را به رضاي خدا هدايت ميكنند. پس وقتي ميفرمايند من قال فينا بيت شعر بني اللّه له بيتاً في الجنّة هركس يك بيت شعر درباره ما بگويد، خدا براي او در بهشت خانهاي ميسازد. يا امام صادق صلواتاللّه عليه ميفرمايند: تا وقتي كه «عبدي» بين شما در وصف ما شعر ميگويد، روحالقدس او را كمك ميكند. و ميفرمودند: اشعار او را به فرزندانتان بياموزيد.
ابوطالب قمي ميگويد من خدمت امام باقر صلواتاللّه عليه نامه نوشتم و اشعاري هم در آن نامه نوشتم و در آن اشعار، پدر بزرگوارشان امام سجاد صلواتاللّه عليه را ذكركردهبودم و از ايشان اجازه خواستم كه به من اجازه بدهند تا شعر بگويم. يا اينكه اين نامه را خدمت حضرت جواد دادم كه درباره حضرت رضا شعر بگويم، حضرت آن مقدار از نامه را كه شعر من در آن نوشته شدهبود پارهكردند و پيش خودشان نگهداشتند و بقيه كاغذ را فرستادند براي من و در جواب من نوشتند قداحسنت فجزاك اللّه خيراً در آخر به من فرمودند به تو اجازه ميدهم كه درباره پدرم شعر بگويي و براي من ندبه كني. يعني اشعار مرثيه بگو، اشعاري كه در آنها ذكر پدر من شده باشد و همچنين ندبه كن براي من و اشعاري بگو كه در آنها مصيبتهاي من ذكر شده باشد. از اين گونه موارد زياد است كه معصومين:تهييج ميفرمودند شاعرها را در سرودن شعر و انتشار حقايق به زبان شعر.
دعبل خزاعي
اما شعرايي كه مورد حمايت قرار گرفتهاند، زيادند. و ما چند تن از آنها را
«* معرفت فؤادي صفحه 26 *»
كه خيلي آثارشان مورد توجّه ائمه طاهرين بوده نام ميبريم، يكي از آنها «دعبل خزاعي» است. او اشعار زيادي دارد و بسيار حمايت كرده از ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين و دشمنان ايشان را هجونموده به طوري كه چند مرتبه دشمنان تصميم گرفتند او را بكشند. به واليها شكايت كردند كه اين شخص شما را هجو ميكند در جواب ميگفتند: دعبل خودش گفته كه من سي سال است كه چوبه دار را روي دوش خودم حمل ميكنم و كسي را پيدا نميكنم كه مرا بر اين چوبه، دار بزند. يعني همين اشعار من كه سي سال است به وسيله آنها اظهار فضائل آلمحمّد و عداوت با دشمنان آن بزرگواران ميكنم، چوبه دار من است. من الآن سي سال است كه آماده شهادتم. اينقدر شجاعت و صراحت در لهجه و گفتار، خيلي عجيب است! اشعارش هم خيلي عجيب است، يكي همين قصيدهاي است كه بسيار مشهور است «مدارس آيات خلت من تلاوة» البته اين مطلع آن قصيده نيست ولي از اين بيت، قصيده شايع شده به جهت اينكه از اين قسمت شروع ميكند به ذكر فضائل و مصائب آلمحمّد::
مدارس آيات خلت من تلاوة | و منزل وحي مقفر العرصات | |
لآل رسولاللّه بالخيف من مني | و بالبيت و التعريف و الجمرات |
شروع كرده به ذكر فضايل و بعد هم به ذكر مصائب تا آنجا كه شنيدهايد حضرت رضا 7 فرمودند اين شعر را هم اضافه كن:
و قبر بطوس يالها من مصيبة |
الحّت علي الاحشاء بالزفرات |
حضرت تأييد ميكنند شعرش را و ميفرمايند اين را هم اضافه كن كه درباره
«* معرفت فؤادي صفحه 27 *»
مصائب من است. ايشان ميگويد شروع كردم اين قصيده را در حضور مولايم امام رضا صلواتاللّه عليه خواندن. قال لي الرضا 7 ، حضرت فرمودند اجازه ميدهي كه من هم دو بيت به شعر تو ملحقكنم؟ عرض كردم: ياابن رسولاللّه بفرماييد. حضرت اين شعر را فرمودند: و قبر بطوس يالها من مصيبة الي آخر. دعبل ميگويد قصيدهام را خواندم تا رسيدم به اين جمله:
خروج امام لامحالة واقع | يقوم علي اسم اللّه و البركات |
خارج شدن امام، ظهور كردن امامي كه به يقين قيام خواهد فرمود بر اسم خدا و بركتها. حضرت گريه شديدي كردند، بعد هم فرمودند يا دعبل نطق روحالقدس بلسانك ببينيد چهطور تأييد و تشويق فرمودهاند! اي دعبل، روحالقدس با زبان تو نطق كرده و اين قسمت از شعرت را به وسيله نطق روحالقدس گفتهاي. اتعرف من هذا الامام؟ ميداني اين اماميكه روحالقدس به زبانت داده و تو در وصفش شعر گفتهاي كيست؟ گفتم «لا، الاّ انّي سمعت خروج امام منكم يملأ الارض قسطاً و عدلاً» فقط من شنيدهام كه امامي از شما خروج ميفرمايد و زمين را پُر از عدل و قسط ميكند. حضرت فرمودند انّ الامام بعدي ابني محمد امام بعد از من، فرزندم محمد است و بعد محمّد ابنه علي بعد از او فرزندش علي است و بعد علي ابنه الحسن بعد از او فرزندش حسن است و بعد الحسن ابنه الحجّة القائم (سلاماللّه عليه) بعد از حسن فرزندش حجّت صلواتاللّه عليه است و هو المنتظَر في غيبته او است كه در غيبتش همه انتظارش را ميكشند المطاع في ظهوره و وقتي كه ظاهر بشود همه اطاعتش را ميكنند فيملأ الارض عدلاً و قسطاً كما ملئت جوراً و ظلماً زمين را پر
«* معرفت فؤادي صفحه 28 *»
از عدل خواهد كرد همانطور كه پر شده باشد از ظلم و جور و امّا متي يقوم؟ فاخبار عن الوقت اما اگر بگويند چه وقت حضرت خروج ميفرمايد؟ خبر از وقت دادهاند و نبايد خبر از وقتبدهند زيرا درباره وقت بدا حاصل ميشود. خداوند وقت آنرا در اثر معصيتها تغيير ميدهد، از اين جهت تعيين وقت نميكنند لقد حدثني ابي عن آبائي عن رسولاللّه9روايت كرده مرا پدرم از پدرانش كه رسول اكرم9فرمودند مثله كمثل الساعة مَثَل حضرت حجّت صلوات اللّه عليه مانند ساعت و قيامت است. اگر مقصود از «ساعة» قيامت باشد لاتأتيكم الاّ بغتةً بهطور ناگهاني خواهد آمد و از آن وقت هيچكس مطلع نيست، هركس خبر داد بايد تكذيبش كرد.
دعبل ميگويد خدمت حضرت رضا 7رسيدم، حضرت فرمودند: قصيدهات را براي من بخوان. شروع كردم به خواندن قصيدهام، تا رسيدم به اين بيت:
اذا وتروا مدّوا الي واتريهم | اكفّاً من الاوتار منقبضات |
حضرت گريه كردند به طوري كه از حال رفتند. خادمي كه بالاي سر مباركشان ايستادهبود اشارهكرد ساكت شو، پس ساكت شدم. حضرت بحال آمدند فرمودند بخوان. قصيده را دوباره خواندم و تا به همينجا رسيدم، دوباره حال حضرت منقلب شد، باز خادم اشارهكرد ساكت شو، ساكت شدم. همينطور تا دفعه سوم، سه مرتبه حال حضرت منقلب شد. بعد حضرت اجازه فرمودند و ديگر حالشان منقلب نشد. اما حضرت گريه ميكردند و من هم ميخواندم تا قصيده را تمام كردم. وقتي كه تمام شد فرمودند احسنتَ،
«* معرفت فؤادي صفحه 29 *»
احسنت، احسنت بعد فرمودند ده هزار درهم از آن درهمهايي كه در زمان وليعهديشان سكّه زده بودند و هنوز امام از آنها به كسي نداده بودند، به اوّل كسي كه از آنها دادند من بودم و دستور فرمودند خدام حضرت، زينتها و زر و زيورهاي زيادي براي من آوردند. وقتيكه وارد عراق شدم شيعيان به قصد تبرّك آن درهمها راكه نام مبارك امام بر روي آنهانقش شده بود از من خريدند، هر درهمي را به ده درهم خريدند. در نتيجه از اين عنايت آقا صدهزار درهم عايد من شد و اين اولين مالي بود كه من بدست آوردم. بعد ميگويد از حضرت خواستم كه لباسي به من مرحمت بفرمايند از لباسهايي كه ميپوشند تا من در كفنم بگذارم. حضرت جبّهاي بر تن مباركشان بود آن را درآوردند و به من عطا فرمودند. پس از آن حركت كردم وقتي به قم رسيدم، اهل قم خبردار شدند كه حضرت امام رضا7يك چنين جبّهاي به من كرامت فرمودهاند. پيش من آمدند و تقاضا كردند كه آن را به ايشان به سيهزار درهم بفروشم ولي من قبول نكردم و آن را نفروختم. از قم كه خارج شدم عدهاي آمدند جلوي مرا گرفتند و آن را از من ربودند و گفتند يا مال بگير يا آنكه آن را ميبريم. گفتم به خدا قسم اين جبّه را به طور طوع به شما نميدهم و بهطور غصبي هم به شما نفع نميدهد و شكايت ميكنم خدمت امام رضا7كه چنين كاري كردهايد. بالاخره به اصرار زياد مصالحه كردند كه سيهزار درهم بگيرم و يكي از آستينهاي آن جبّه مباركه را هم به من بدهند و من قبول كردم. بعد دعبل روي همان آستين اين قصيده رانوشت و گفت اين همراه كفن من باشد و با من دفن بشود.
«* معرفت فؤادي صفحه 30 *»
عبدي كوفي
يكي ديگر از شعرا كه مورد عنايت ائمه طاهرين: بوده بنام «ابومحمد سفيانبنمصعب عبديكوفي» است. او از شعراي بسيار بسيار قوي و نيرومند در شعر است. شعرهاي اين اشخاصي را كه نام ميبرم شعرهايي است كه همه عربهايي كه اهل فصاحت و بلاغتند، آنهارا به عنوان آثار عرب در كتابهاشان ذكر ميكنند با اينكه فضائل آلمحمّد : و هجو اعداي ايشان است، در عين حال به بركت فصاحت و بلاغت و قدرت بياني كه در اين اشعار بكارگرفته شده است، در كتب ادبي و هنري عرب نقل ميشود و از اين زبان به آن زبان و از اين دست به آن دست و از اين كتاب به آن كتاب منتقل ميشود و الحمدللّه به بركت فصاحت و بلاغتي كه اين شعراي عاليقدر در اشعارشان بكار بردهاند، زنده مانده است.
مرحوم كليني در «روضه كافي» نقل ميفرمايد كه «عبدي» ميگويد خدمت امام صادق صلواتاللّه عليه رسيدم، حضرت به غلامشان فرمودند (البته چند نفرديگر هم خدمت امام 7 بودند) قولوا لاُِمّ فروة تجيء فتسمع ماصُنع بجدّها (امّ فروه از خاندان رسالت است و زوجه امام صادق 7ميباشد) فرمودند به او بگوييد بيايد و بشنود آنچه را كه بني اميه با جدش رفتاركردهاند. عبدي ميگويد ايشان آمدند و پشت پرده نشستند. حضرت به من فرمودند انشدنا براي ما بخوان. عرض كردم «فرو جودي بدمعكِ المسكوب» خطاب به امّ فروه است، اي امّ فروه از اشك چشمت ببخش. امّ فروه صداش بلند شد به گريه و زنهاي ديگر هم صداشان به گريه بلند شد به
«* معرفت فؤادي صفحه 31 *»
طوري كه حضرت صادق فرمودند الباب الباب درِ خانه، مردم درِ خانه جمع شدهاند ساكت باشيد، كم گريه كنيد. «فاجتمع اهل المدينة علي الباب» مردم جمع شدند در خانه امام صادق 7كه چه خبر است، اين گريه براي چيست. حضرت فرستادند كسي راپشت در و فرمودند بگو بچّهاي داشتيم از هوش رفته، گريه زنها براي آن است. توريه فرمودند، شايد هم بچّهاي از هوش رفته بوده ــ چون نوعاً در اين مجالس بچّهها وقتي ميبينند پدر و مادر گريه ميكنند، چون طاقتشان كم است شايد از هوش بروند ــ حضرت به اين بهانه متفرق فرمودند كساني را كه در خانه جمع شده بودند.
همچنين نقل ميكند از «ابيعماره» كه ميگويد امام صادق صلوات اللّه عليه به من فرمودند يا اباعمارة انشدني للعبدي في الحسين 7از شعرهاي عبدي كه درباره سيدالشهدا صلوات اللّه عليه گفته براي من بخوان. فانشدته من شروع كردم به خواندن اشعار، حضرت گريه كردند. باز از اشعار عبدي شعر ديگري خواندم و گريه كردند و همچنين باز خواندم و حضرت گريه كردند فواللّه مازلت انشده و يبكي حتي سمعت البكاء من الدار مرتب من شعر ميخواندم و حضرت گريه ميكردند به طوري كه من از داخل خانه صداي گريه شنيدم.
باز نقل ميكند كه حضرت صادق 7درباره او به شيعيان فرمودند يا معشر الشيعة علموا اولادكم شعر العبدي فانه علي دين اللّه به فرزندانتان شعرهاي عبدي را ياد بدهيد كه او بر دين خدا است. زيرا بچّه شعر را دوست دارد، به شعر علاقمند است و در اشعار عبدي ذكر فضائل محمّد وآلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين و هجو دشمنان ايشان است و بهاين وسيله دلها
«* معرفت فؤادي صفحه 32 *»
در امر ولايت اولياء و برائت از اعداء محكم ميشود.
همچنين شخصي به نام «ابان بن عمر» نقل ميكند ميگويد نزد امام صادق 7بودم، كه عبدي وارد شد و به حضرت عرض كرد «جعلني اللّه فداك ماتقول في قوله تعالي ذكره؟» خدا مرا فداي شما گرداند چه ميفرماييد درباره اين فرمايش خدا و علي الاعراف رجال يعرفون كلاً بسيماهم در اعراف مرداني هستند كه ميايستند در آنجا و همه خلق را ميشناسند. اين آيه چيست و درباره كيست؟ قال هم الاوصياء من آل محمد الاثنيعشر حضرت فرمودند اين آيه درباره ائمه اثنيعشر و اوصياء از آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين است لايعرف اللّه الاّ من عرفهم و عرفوه هيچكس خدا را نشناخته مگر كسي كه ايشان را بشناسد و ايشان هم او را بشناسند. و آن بزرگواران در اعراف ميايستند. «قال فما الاعراف جعلت فداك؟» عرض كرد: اعراف كدام است فداي شما گردم؟ «قال 7» كثائب من مسك عليها رسول الله و الاوصياء:يعرفون كلّاً بسيماهم فرمود تلّهايي است از مشك كه بر آنها رسول الله و اوصياء:قرار دارند و همه رابه رخسارهايشان ميشناسند. عرض كرد: «أفلااقول في ذلك شيئاً؟» آيا در اين باره شعري بگويم؟ آنگاه اين مطلب را در قصيدهاي، دراين ابيات بيان كرد:
و انتم ولاة الحشر والنشر والجزاء | و انتم ليوم المفزع الهول مفزع | |
و انتم علي الاعراف و هي كثائب | من المسك ريّاها بكم يتضوّع |
سيد حميري
شاعر مشهور و بنام ديگر «ابوهاشم اسماعيلي سيد حميري» است. او
«* معرفت فؤادي صفحه 33 *»
كسي است كه امام صادق7 به او فرمود: سمّتك امّك سيّداً و وفقت في ذلك و انت سيدالشعراء مادرت تو را سيّد ناميد و چه توفيقي يافت دراين نامگذاري ،تو سيّد شعراء هستي. و همين مطلب را در قصيدهاي آورده است. علامه مجلسي رحمهاللّه نقل ميكند ميگويد در بعضي تأليفات و كتب اصحاب ديدم كه «سهل بن ذبيان» ميگويد در بعضي ايام رفتم خدمت امام علي بن موسي الرضا صلوات اللّه عليه و هنوز كسي خدمت امام 7مشرّف نشده بود، حضرت به من فرمودند مرحبابك ياابن ذبيان خوش آمدي الساعة اراد رسولنا انيأتيك لتحضر عندنا الآن ميخواستم كسي را بفرستم كه شما را بياورد نزد ما. «فقلت لماذا؟» عرض كردم براي چه كار؟ فرمودند ديشب خوابي ديدم، آن خواب حال مرا منقلب كرده است. عرض كردم انشاءاللّه خير است. بفرماييد. فرمودند خواب ديدم نردباني گذاشته شده براي من كه صد پله دارد فصعدت الي اعلاه رفتم بالا. عرض كردم «يا مولاي اهنيك بطول العمر و ربما تعيش مأة سنة لكل مرقاة سنة فقال7» ماشاءاللّه كان اي مولاي من ميگويم گواراباد شمارا به طولاني شدن عمر و بسا صد سال عمر كنيد. فرمودند هرچه خدا بخواهد ميشود. بعد فرمودند ياابن ذبيان فلما صعدت الي اعلي السلم رأيت كأني دخلت في قبّة خضراء يري ظاهرها من باطنها وقتي رسيدم بالاي نردبان ديدم كه مثل اينكه من داخل شدم در يك بارگاه سبزي كه اين بارگاه از داخلش، خارجش ديده ميشود و رأيت جدّي رسول اللّه9جالساً و الي يمينه و شماله غلامان حسنان يشرق النور من وجههما و ديدم جدم را كه نشسته است و در سمت راست و چپ او دو جوان نشستهاند كه
«* معرفت فؤادي صفحه 34 *»
زيبا رو بودند و نور از صورت آن دو ميدرخشيد و ديدم يك خاتون با كمال عظمت و جلالت قدر در حضور حضرت است و رأيت بين يديه شخصاً بهي الخلقة جالساً عنده ديدم شخصي را كه با كمال جلالت و آقايي نزد حضرت است و يك كسي هم جلوي حضرت ايستاده اين شعر را ميخواند «لام عمرو باللوي مربع» فلما رآني النبي9وقتي كه جد بزرگوارم مرا ديدند فرمودند مرحبا بك يا ولدي يا علي بن موسي الرضا سلّم علي ابيك علي فسلمت عليه خوش آمدي اي فرزندم اي علي بن موسي الرضا بر پدرت علي سلام كن، سلام كردم. سپس فرمود سلام كن به فاطمه زهرا عليهاالسلامفسلمت عليها سلام كردم بر ايشان فقال لي فسلّم علي ابويك الحسن و الحسين سلام كن بر پدرانت حسن و حسين فسلّمت عليهما سلام كردم بر ايشان. ثم قال فسلّم علي شاعرنا و مادحنا في دار الدنيا السيد اسمعيل الحميري سلام كن بر شاعر ما و كسي كه ما را در دار دنيا مدح ميكند، سيد اسماعيل حميري ــ همان كسي كه ايستاده بوده و شعر ميخوانده ــ فسلمت عليه و جلست من هم بر او سلام كردم و سپس نشستم فالتفت النبي السيد اسمعيل حضرت رو فرمودند به سيد و فرمودند عد الي ما كنا فيه من انشاد القصيدة شروع كن، برگرد به همان كاري كه انجام ميدادي، كه خواندن قصيده بود، سيد شروع كرد به خواندن اين قصيده «لام عمرو باللوي مربع» و اين شعر، شعري است كه درآن ذكر مصائب شدهاست و حضرت رسول هم گريه ميكردند تا اينكه رسيد به اين جمله «و وجهه كالشمس اذ تطلع» صورت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه حامل آن پرچمند و در زير آن همه مؤمنيني هستند كه اهل نجاتند، بمانند خورشيد
«* معرفت فؤادي صفحه 35 *»
هنگامي كه طلوع ميكند ميدرخشد. وقتي به اين جمله رسيد «بكي النبي9و فاطمه و من معه» گريه كردند رسول خدا و فاطمه زهرا و كساني كه با ايشان بودند تااينكه رسيد به اين بيت:
قالوا له لو شئت اعلمتنا | الي من الغاية و المفزع |
خطاب به رسول اكرم9 آن كساني كه اهل آتشند عرض ميكنند كه اگر ميخواستي به ما ميفهمانيدي كه عاقبت كار كجاست و مفزع و پناهگاه كيست. وقتي شاعر اينجا رسيد رفع النبي9 يديه حضرت دستهاشان را بلند فرمودند و فرمودند الهي انت الشاهد علي و عليهم اني اعلمتهم ان الغاية و المفزع علي بن ابيطالب و اشار بيده اليه خدايا تو شاهدي بر من و بر ايشان كه من به ايشان فهمانيدم كه غايت و مفزع و پناهگاه علي است و اشاره فرمودند به علي كه نشسته بود در خدمت ايشان. قال علي بن موسي الرضا 7فلما فرغ السيد اسمعيل الحميري من انشاد القصيدة التفت النبي9الي فرمود همينكه قصيده حميري تمام شد حضرت به من توجه كرده و فرمودند يا علي بن موسي احفظ هذه القصيدة اين قصيده حميري را حفظ كن و مر شيعتنا بحفظها و دستور بده شيعيان ما حفظ كنند اين قصيده را و به ايشان بگو انّ من حفظها و ادمن قراءتها ضمنت له الجنّة علي الله تعالي هركس اين شعر را حفظ كند و بخواندنش ادامه بدهد، من ضمانت ميكنم بهشت را براي او بر خداي تعالي قال الرضا حضرت رضا 7 فرمودند و لميزل يكررها علي حتي حفظتها منه و القصيدة هذه ثم ذكرها برمّتها. بعد حضرت ميفرمايند قصيده رابراي من تكرار كردند تا من حفظ كردم آن قصيده را. سپس حضرت تمام آن قصيده
«* معرفت فؤادي صفحه 36 *»
را براي سهل از اول تا به آخرش خواندند.
عاقبت كار سيد حميري با آنكه شخصي مبتلا به معاصي و از جمله خوردن شراب بوده است، اما به بركت آنكه تا توانسته حمايت كرده از آلاللّه و در فضايل آن بزرگواران كوشيده عاقبتش ختم به خير و نجات ميگردد.
حسين بن عون ميگويد «دخلت علي السيد الحميري عائدا في علته التي مات فيها» رفتم به عيادت سيد حميري در آن مرضي كه فوت شد در آن مرض. ديدم پايش را به سوي قبله ميكشند (يعني در حال احتضار است) و عدهاي از همسايگانش كه عثماني بودند آنجا حاضر بودند. «و كان السيد جميل الصورة رحيب الجبهة عريض مابين السالفتين فبدت في وجهه نكتة سوداء مثل النقطة من المداد»
سيد خيلي خوشصورت بود و صورتش بزرگ بود و بين ابروهايش باز بود ناگاه در وسط صورتش يك نقطه سياه پيدا شد «ثمّ لمتزل تزيد و تنمي حتي طبقت وجهه يعني اسوداداً» اين نقطه شروع كرد به زياد شدن به طوري كه تمام صورتش سياه شد. شيعياني كه حاضر بودند همه غمگين شدند اما ناصبيهايي كه آنجا بودند شروع كردند به شماتت كردن. در اين حال سيد شروع كرد به متوسل شدن به حضرت امير7، طولي نكشيد كه همانجايي كه نقطه سياه پيدا شده بود، يك نقطه سفيد پيدا شد و زياد شد تاآنكه تمام صورتش را فراگرفت. خيلي صورتش نوراني شد و خود سيد شروع كرد به خنديدن و تبسم كردن و خواندن اين شعر:
كذب الزاعمون انّ علياً | لنينجّي محبّه من هنات |
«* معرفت فؤادي صفحه 37 *»
دروغ ميگويند آن كساني كه ميگويند علي دوست خود را نجات نميدهد.
قد و ربي دخلت جنة عدن | و عفي لي الاله عن سيّئاتي |
قسم به پروردگارم من داخل بهشت عدن شدم و خداوند آمرزيد گناهان مرا.
فابشروا اليوم اولياء علي | و تولوا علي حتي الممات |
بشارت بدهيد به دوستان علي كه اي دوستان علي دوست بداريد علي را تا دم مرگ.
ثم من بعده تولوا بنيه | واحداً بعد واحد بالصفات |
بعد از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه فرزندانش را دوست بداريد يكي يكي را به همان صفات مشخصي كه به آن صفات ظاهر شدهاند. «ثم اتبع قوله هذا» بعد از اين جملات گفت «اشهد ان لا اله الاّ اللّه حقّاً حقّاً و اشهد انّ محمّداً رسول اللّه حقّاً حقّاً و اشهد انّ عليّاً اميرالمؤمنين حقّاً حقّاً. اشهد ان لا اله الاّ اللّه» و بعد از گفتن اين شهادتها چشمهاي خود را روي همگذاشت و گويا روح و جانش چون چراغي بود كه خاموش شد و به اين آساني و سبكي جانش را تسليم و از دنيا مفارقت كرد.([2])
«* معرفت فؤادي صفحه 38 *»
ميزان ارزش شعر
در عباراتي كه از ائمه طاهرين:نقل كرديم تجليلها و تكريمهايي نسبت به شعراي اهلبيت :فرموده بودند، از جهت اينكه در اشعار اين شعرا حقايق و مطالب حقه دينيه ذكر شده، تأييد حق، احقاق حق و ابطال باطل شده، مذمت از باطل، هجو كفار و منافقين گرديده واز اين جهت مورد عنايت ائمه طاهرين :قرار ميگرفتند. زيرا قريحه شعري را وسيلهاي و سلاحي براي پيشبرد هدف ائمه طاهرين: قرار داده بودند.
شعر از نظر تركيب و هيأت كلمات مراتب پيدا ميكند، زيرا شعر از تركيب كلمات پديد ميآيد. وقتي كلمات را با نظم و قافيه منظمي تركيب كنند و جملهاي را ترتيب دهند، ميشود شعر. روي اين جهت اشعار مختلف ميشوند، از نظر اينكه كلمات چگونه تركيب شوند و چه طور كنار هم قرار بگيرند، تا در نتيجه معاني لطيف و خواصي را داراشوند. زيرا تركيب دو كلمه با هم در واقع ايجاد شدن شكل و هيأتي است كه اين شكل و هيأت مغناطيس روح و معني و حقيقتي ميگردد. خداوند اينطور قرار داده كه، شكلها، هيأتها، تركيب موجودات با يكديگر، شكلبندي موجودات با يكديگر، كنار هم قرار گرفتن موجودات، در حكم مغناطيس باشد و روح مناسب خود را از خداوند متعال طلب كند. اشكال و هيآت و حدود و مشخصات اينچنيناند، وقتي با هم تركيب شدند و كنار يكديگر قرار گرفتند، درست مثل آهنربا، چهطور آهنربا آهن را بسوي خود ميكشاند، نوع شكل و نوع هيأت و نوع خصوصيت و مشخصات نيز، جلب ميكند و ميكشد به طرف خود روح و حقيقتي را كه
«* معرفت فؤادي صفحه 39 *»
مناسب و مشاكل با آن است.
در اين آيه شريفه دقّت بفرماييد انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها جاهاي دقّت يكي انزل، يكي من السماء يكي ماء، يكي اودية و يكي هم بقدرها ميباشد. كلمه به كلمه اين آيه شريفه را اگر دقت بفرماييد يك قاعده شريفه حكمت بدست ميآيد كه در حقيقت بيان قانون و سنّتي است از سنن و قوانين خلقت. انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها خداوند متعال در اين آيه شريفه ما را با يكي از قوانين طبيعت و با يكي از مظاهر قدرت و حكمت در اين عالم ظاهر كه عالم طبيعت اسمش ميگذارند، آگاه ميفرمايد، در اين عالم خداوند متعال آيت صنعت و حكمت رانشان داده است. در اين آيه دقت كنيد و در اين مظهر حكمت و صنعت، انديشه نماييد و حقايق دين مبين را فرابگيريد.
در بيابانهايي كه پستي و بلندي دارد، و گاهي در سر تپّهها گودالهايي پيدا ميشود اين گودالها اكثر از سنگ است، بردامنه كوهها گودالهايي وجود دارد كه اگر در زمستان يا در بهار برفي يا باراني ببارد، در اين گودالها جمع ميشود و حوضچههاي مختلف را تشكيل ميدهد. خداوند ميفرمايد انزل من السماء ماء نازل فرموده خدا از آسمان آب را فسالت اودية بقدرها اين واديها يا گودالها به مقدار ظرفيت و كمّيت و گنجايش خود، پر آب ميشود فاحتمل السيل زبداً رابياً آب شروع ميكند به حركتكردن، به كف كردن يا آشغالهايي را جمع ميكند و روي آب نگهميدارد. و مما يوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله اين يك مثال ديگري است كه در ضمن اين مثال ذكر شده. بعد
«* معرفت فؤادي صفحه 40 *»
ميفرمايد كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل خدا اينچنين مثل ميزند براي بيان حق و باطل فاما الزبد فيذهب جفاءً اين كفي كه روي اين آبها يا در اين گودالها قرار گرفته، آهسته آهسته با نسيم بادها ازبين ميرود و اما ماينفع الناس فيمكث في الارض اما آن آبي كه در اين گودالها ميماند منفعت ميدهد به مردم، گوسفندهاشان را ميبرند چرا، يا خود صحرانوردان از اين آبها استفاده ميكنند يااينكه اين آبها آهسته آهسته در شكاف كوهها فرو ميرود و كمكم تبديل به بخارها و تبديل به معدنها ميشود واما ماينفع الناس فيمكث في الارض كذلك يضرب اللّه الامثال اين منظرهاي است كه خداوند در اين آيه شريفه به ما نشان ميدهد، مثلي است كه همه ديدهاند يااگر نديدهاند تصورش برايشان آسان است زيرا مطلبي است حسّي و نوعش را ديدهاند و ميتوانند مطلب را راحت در ذهن خود جاي دهند. از آنجايي كه قرآن با اين فرمايشات خود حقايق را در ضمن مثال حسّي طبيعي ميخواهد بيان بفرمايد مشكلترين مطالب را در آسانترين بيان و رساترين گفتار نمايش ميدهد. ميفرمايد كذلك يضرب اللّه الحق و الباطل و كذلك يضرب اللّه الامثال. خدا اينچنين مثالها ميزند و خدا حق و باطل را، ثابت و روشن ميفرمايد. در اين آيه شريفه به اين حقيقت اشاره شده است كه خداوند نازلكننده و فروفرستنده آبي است كه وقتي آن آب در گودالي قرار بگيرد به شكل آن گودال درميآيد و در هر وادي كه واقع شود به شكل آن وادي درميآيد. اما خود اين آب كه خدا آنرا از آسمان نازل فرموده، هيچ شكل و خصوصيتي ندارد، اختصاص به شكلي و هيأتي ندارد، نسبت به شكل واديها بدون شكل و تعين
«* معرفت فؤادي صفحه 41 *»
است. بعلاوه كه سمائي است، آسماني است كه از آن اين آب را فروميفرستد و سپس اين آبها در واديها قرار ميگيرد و اين واديها و گودالها پر آب ميشوند. آن مقداري هم كه از اين آب حركت ميكند و راه ميافتد، در اثر راهافتادن خاشاكي جمع ميشود، كفهايي توليد ميگردد كه اين كفها و خاشاكها نه دخلي به گودالها دارد و نه دخلي به باران دارد. اينها چيزهاي بيگانهاي است كه جمع شدهاند و ازبين خواهند رفت، ماندني نيستند و ارزشي ندارند كه باقي بمانند. پس باران آبي است كه به خصوصيت و مشخصات واديها درآمده و در اين خصوصيات، خودش را نشان ميدهد و مايه منفعت مردم است. اين مقدار آبي را كه در گودالها مانده و شكل گودالها به خود گرفته، مردم برميدارند و مورد استفاده خود قرار ميدهند.
شاعر هم كه شعر ميگويد در واقع كلمات را در يك وزن و قافيه معيّن كنار هم گذاشته و تركيب كردهاست. فرق نميكند سخن در شعر تنها نيست. با توجه به آن مقدمهاي كه عرض كردم آن آيه شريفه كه خداوند مثال فرموده، همه عوالم هستي را فراميگيرد. تمام ذوات، همه صفات، همه الفاظ و همه معاني و حقايق و همه مفاهيم، هرچه كه در ملك خدا موجود است در اين قانون خلقت مشتركند و هر تشخص و نام معيني كه پيدا كردهاند، هر خصوصيت معيني كه پيدا كردهاند، به واسطه قابليت خود آنها و پذيرش فيض الهي است كه عرض كردم. يعني شكل، خصوصيت و امتياز مال خود شيء است كه نزول و باريدن باران تجلّي و فيض خدا در آن قرار گرفته و بعد از قرارگرفتن باران در او، آن نام براو گذاشته شد. هرچه در ملك خدا موجود و
«* معرفت فؤادي صفحه 42 *»
مشخص و معين است نامي دارد و طرز ناميابياش به همين شكل است كه عرض كردم.
حال شاعر كه كلمات را پهلوي هم تركيب ميكند، درواقع گودالها ميسازد، اوديه ميسازد، واديها ميسازد و آماده ميكند كه به مجرّد ساخته شدن و تمام شدن كار واديها، فيض معني و روح در آنها جاميگيرد چون فيض خدا عليالدوام است، يا دائم الفضل علي البريّة باران رحمت دائم در باريدن است، دائم فيض الهي در تجلّي است و هميشه سايه رحمت بر سر همه موجودات افكنده شدهاست و همه موجودات در زير آسمان رحمت و پوشش رحمت واقع شدهاند. الرحمن علي العرش استوي رحمان با صفت رحمانيتش كه عبارت از رحمت واسعهاي است كه از هيچ چيز دريغ ندارد، باراني است كه ميبارد و در هرجا گودالي باشد اين باران آمادگي پر كردن آن را دارد. رحمت واسعه معنايش همين است، باراني است كه از هيچ وادي روگردان نيست، هرجا كه وادي فراهم شد اين باران در آنجا ميبارد و آن را پر ميكند. اين است معني الرحمن علي العرش استوي رحمان با صفت رحمانيتش مستولي و مستوي بر عرش شده به طوري كه نسبت به آن وادي كه در شرق است باآن وادي كه در غرب است، نسبت به هيچيك از اينها دورتر و نزديكتر نيست. استواء و استيلايش با صفت رحمانيتش نسبت به همه واديها يكساناست و در هرجاي هزار هزار عالم كه واقع شده باشند همين اندازه كه گودالي و آبگيري باشد، آب رحمت و باران رحمت و تجلي فيض او، آماده است آنجا را پر كند و آنجا را مشخص و معين بسازد و نام برايش پيداشود
«* معرفت فؤادي صفحه 43 *»
الرحمن علي العرش استوي و عرش خدا همان آسمان رحمت و آسمان تجلي فيض او است و طهور، باران رحمت است كه بر همه موجودات مستولي است، براي باران رحمت هيچ فرق نميكند.
شاعر هم مينشيند كلمات را كنار يكديگر ميگذارد و شكلي به آن كلمات و جملات ميدهد. هر شكلي و حتي هر كلمهاي اينطور است. خود كلمه هم از حرفها درست ميشود و در اثر ترتيب حروف و تشكيل هيئت براي كلمات نامي به آنها تعلقميگيرد و داراي معني و روح ميشوند. بطور مثال، شما مقداري آجر و سنگ برداريد و كنار يكديگر بگذاريد، خانه بسازيد، دكان بسازيد، محلي بسازيد. در اثر ساختن شما، به مجرد اينكه تمام شد، نام برايش پيداميشود. حال از هركس بپرسيد، وقتي ميبيند اين سنگها طوري كنار هم قرار گرفتهاند كه به آن ميتوان گفت دكان، اين نام را به آن ميدهد. چرا؟ به جهت اين شكلي كه به آن دادهايد، اين شكلِ سنگها و آهنها مغناطيسِ نام است و نام نميآيد مگر در اثر اينكه روح آمده توي اين سنگها نشسته است . معني خانه و حقيقت خانه و روح خانه، آمده و در اين شكلي كه شما ساختيد نشسته است. تاآن روح آمد دراين شكل نشست، نامش شد خانه. نام را كشانيد به طرف خودش، اين شكل و خصوصيت و اين امتياز و اين هيأت مغناطيسي است كه آن روح رادر خودش كشيده و حبس كردهاست و در اثر اين حبس كردن، نام آن روح را روي اين گذارديد به جهت اينكه اين هيأت و شكل آن معني را در خود جاي داد و چون آن معني را كه معني خانه معروف است در خود جاي داد، اسم خانه را روي اين شكل گذاشتيد.
«* معرفت فؤادي صفحه 44 *»
شاعر نيز كلمهها راكه مثل همان خشتها هستند، كنار هم قرار ميدهد و اين شكل، مغناطيس معني ميشود. وقتي كه آن معني در اين بيت قرار گرفت، شما نام اين بيت را ميگذاريد مثلاً مثنوي. آقاي بزرگوار اعلياللّه مقامه درباره مطالب حكمت بحث فعل و فاعل را در چند شعر بيان فرمودهاند، شما ميگوييد اين چند شعر بررسي مسأله حكمت فعل و فاعل است. اين نامگذاري به واسطه شكلها و هيأتها است پس باتوجه به اين مطلب اشعار شعرا مراتب مختلف پيدا ميكند، زيرا شكلهاي مختلف دارد. اين اختلاف شكلها در اثر قدرت ادراك و لطافت ذهني شاعر پيداميشود. شاعر هرچه وسعت فكر و قدرت فكر بيشتري داشته باشد، بهترميتواند در تركيب كلمهها با يكديگر هنر بكار ببرد و بهتر ميتواند كلمههاي مناسب بكار ببرد، در نتيجه معاني مناسبتر در اشعارش قراربدهد و به اين سبب شعرش و هنرش داراي مرتبه بلندتر و عاليتري بشود.
ارزش شعر ديگران و ارزش شعر شيخ جليل (اع)
شعرايي را نام برديم كه مورد تكريم ائمه اطهار صلواتاللّه عليهم اجمعين قرار گرفتهاند و اشعارشان مورد تجليل و تكريم آلمحمّد :واقع شدهاست. به جهت اينكه تركيببندي و شكل و هيأتي كه در شعر ساختهاند طوري بوده كه معاني عاليه دين را در اشعار خود آوردهاند و در حقيقت اين الفاظ مانند لباس و قالبي است كه روحهاي زنده و جاندار، و ارزشها و معاني تابنده ديني در آنها قرارگرفتهاست. اما تمامي آن اشعار را اگر مطالعه كنيد ميبينيد آنچه در باره ائمه طاهرين گفتهاند از سطح ظاهر تجاوز نكردهاند. با
«* معرفت فؤادي صفحه 45 *»
همه آن تجليلها و تكريمهايي كه از ناحيه معصومين:نسبت به آنها انجام ميشد، از سطح ظاهر بالاتر نرفتهاند يعني بيشتر از همان فضائلي كه در سطح ظاهر بيان شده، در اشعار آنها نيامده است. امامت ائمه طاهرين و ساير فضايل ظاهري آن بزرگواران را مطرح ساختهاند. خيلي از فضايلي كه در اشعار اين شعرا آمده يا در اشعار ساير شعرايي كه در فضايل يا مصايب آن بزرگواران شعر سرودهاند، بيان شده، فضائلي است كه از سطح ظاهر تجاوز نكردهاست. چرا؟ به جهت اينكه خود شاعر معرفتش و ديدش از سطح ظاهر تجاوز نكرده، خود شاعر لطافت ذوق و لطافت حسّ و لطافت ذهنش رساتر نبوده است. در همان حدي كه بوده، در همان حد هم شعر سروده و با قريحهاي كه داشته از ديگران ممتاز شده است. ديگران يا نتوانستهاند اينطور شعر بگويند يا اگر گفتهاند اشعارشان از آنها در درجه پايينتري بوده ولي اين شاعرها در آن حد از لطافت و كمال شعر گفتهاند كه ذكرشد. اما هر چه باشد از حد ظاهر تجاوز نكردهاند.
شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه دوازده قصيده در مراثي سرودهاند.(البته غير از اينها قصائد ديگري هم سرودهاند كه در دست نيست، چند قصيده ديگر هم در مراثي دارند كه چاپ نشده است.) اين مراثي از جهت ادبيات، يعني فصاحت و بلاغت، لغت، تركيب، نوع تركيب و تشكيل كلمات نظر به اينكه فني است، مورد بحث ما نيست و در مجلس ما هم جايش نيست. در بحثهاي فني و علمي در زمينه ادبيات بايد جداگانه در اين باره بحث بشود. آنچه كه مورد بحث مااست و لازم است در شناسايي قصايد ايشان مورد توجه
«* معرفت فؤادي صفحه 46 *»
باشد اين است كه ببينيم وسعت ديد عرفاني شيخ بزرگوار و وسعت ادراك اين بزرگوار در اين زمينه چهقدر است. زيرا آن بزرگوار به مقدار وسعت ادراك و وسعت شناخت و وسعت ديدش شعر سرودهاست. به مقداري كه چشمش ميديده و تا آنجايي را كه مشاهده ميكرده، تا آن مقدار مسافت فكري و مسافت علمي و مسافت مشعرهاي نوراني و راههايي كه از معاني و حقايق طي كرده است، در الفاظ و قوالب شعرهاي خود آوردهاست. يعني اگر او ميگفته حسين، حسين را تنها در مقام ابن ابيطالب، سبط النبي، اخو الحسن و ابوالائمة الاطهار صلوات اللّه عليهم نميديده، بلكه سيدالشهدا صلواتاللّه عليه را ميديده در ابتداي خلقت، او را ميديده در مقام بيان، حسين را ميديده در مقام معاني، سيدالشهدا را ميديده در مقام ابوابيت، سيدالشهدا را ميديده در مقام امامت. امامت مترتب بر مقام ابوابيت، امامت مترتب بر مقام معاني، امامت مترتب بر مقام بيان. شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه يك چنين حسيني ميديده و مصائب وارده بر يك چنين شخصيتي را در اين اشعار آورده است. پس اگر شيخ مينالد از مصائب سيدالشهدا صلواتاللّه عليه و فضائل سيدالشهداء صلوات اللّه عليه را در اين اشعارش ذكر ميكند، آن حضرت را در ابتداي وجود، و از ابتداي فيض و از اول عالم ايجاد در نظر دارد و بعد به گفتن مصائب او ميپردازد. او را در تمام عالم و عالمها مشاهده كرده است. زيرا شيخ كسي است كه اسفار اربعه خود را تمام كرده يعني سفرهاي چهارگانه سالك را طي كرده و كساني كه به طرف رتبه كمال حركت ميكنند بايد اين چهار سفر را طي كنند تا بشود به آنها گفت كامل. اين چهار
«* معرفت فؤادي صفحه 47 *»
سفر را طي فرموده، بعد از طي اين چهار سفر، زادي و توشهاي و ارمغاني كه فراهم آورده براي انسانها، معارف اوست. از آن معارف دوازده قصيده سر چشمه ميگيرد واين دوازده قصيده برگرفته از همان حقايق و مطالب و همان فضائلي است كه در كتاب مبارك شرح الزياره و ساير رسائل شريفه خود مرقوم فرموده و همه فراوردههاي اين چهار سفر است كه اين شخص كامل طي فرموده و براي ما فراهم آورده و در اختيار گذاردهاست.
اين دوازده قصيده در مصائب و ذكر فضائل و مناقب آلاللّه است و در ضمن ذكر مثالب اعدا است. يعني به سراغ يزيد و يزيديان رفته و معرفي كرده يزيد و يزيديان را، اما نه در عرصه ظاهر يعني يزيدي كه پسر معاويه است. معاويهاي كه فرزند ابيسفيان است. نه، يزيد را در لابلاي تاريخ و چهره يزيد را از آن ابتداي عالم آفرينش مطرح كرده است كه درياي ظلماني جهل را خدا آفريده و آن را مايه و ماده هر خبيثي قرار داد، از آنجا چهره يزيد را نشان ميدهد و تصويري اينچنيني از صورت زشت و پليد يزيد خبيث در اشعارش ميآورد. يكچنين تابلوهايي در قصايد دوازدهگانه شيخ بزرگوار به چشم ميخورد. و اين امور است كه شعر شاعر و خود شاعر را از عرصه همه شعرها و شاعرها بالا بردهاست، تا جايي كه ديگر مافوق شعر شيخ و شاعري مافوق شيخ اعلياللّه مقامه به چشم نميخورد و در تاريخ تشيع سراغ نداريم. به جهت اين مطالب و معارفي كه اظهار فرموده و مختص به خود اواست چه در قبل و چه در بعد، مگر به مقداري كه شاگردان جليلالقدرش اظهار كردهاند. ديگر نه قبل از او و نه بعد از او سراغ نداريم گويندهاي اين مطالب را گفته
«* معرفت فؤادي صفحه 48 *»
باشد. پس با اين ارزيابي بدون اغراق و بدون هيچگونه تعصّب ميگوييم بمانند شعر اين بزرگوار و شاعري اينسان در تاريخ تشيع سابقه ندارد. پس اگر قرار شد مراثي شيخ بزرگوار مورد مطالعه قراربگيرد و روي آنها تدبر و انديشه بشود، چه كسي ميتواند ابتدا و انتهاي اين اقيانوس لايتناهي را بفهمد و بفهماند؟ جز خود آن بزرگوار كه ميداند و ميتواند بگويد كه از كجا گفته و براي چه كسي گفته است؛ ما يك قصايدي ميبينيم مانند اينكه يك كتاب شرحالزيارهاي، يا يك رسالهاي از رسالههاي او را ميبينيم اما ديگر از وسعت علم اين بزرگوار و وسعت ادراك و عظمت فهم و پهناوري درك اين عاليمقدار چه خبر داريم؟! ما هيچ راه نداريم همين اندازه فهميدهايم و ميفهميم كه اين فرمايشات نظير ندارد و خدا مثلش را نيافريده و اگر هم آفريده ما سراغ نداريم. در آثاري كه در دست است و در طول تاريخ بشريت آنچه تدوين شده، حتي افكار بلندي مثل افلاطون و ارسطو كه ميگويند ارسطو عقلي است كه در تاريخ انسانيت بمانندش نيامده(از ديد كساني كه دست پرورده مكتب اويند) حتي ارسطو، وقتي ما او رابا تفكرات و تصوراتش نسبت به خدا ميسنجيم، ميبينيم يك كودك و يك بچه شيعه عادي، خدا را از او بهتر ميشناسد. آن خدايي كه او ترسيم ميكند، آن تفكراتي كه او درباره خدا دارد، كجا او را عقل اول يا در عرصه انسانها عاليترين عقل نشان ميدهد. پس وقتي كه مراجعه ميكنيم به آثار اين بزرگوار اعلياللّه مقامه و آنچه را كه او يادگار گذاشته براي ما، به مقدار فهم و ادراكمان كه مراجعه ميكنيم، ميبينيم نظير ندارد و مانند آنها خدا نيافريده است. اگر هم آفريده به كسي نشان نداده. در عرصه رعيت
«* معرفت فؤادي صفحه 49 *»
بعد از معصومين: ديدي چنان وسيع و ادراكي و شعوري و فهم و عقلي چنين رسا سراغ نداريم. چون چنين است، قصايد اين بزرگوار در مصائب، در فضايل، در مثالب اعدا، و در هرچه كه در اين دوازده قصيده آورده است از فضائل آلمحمّد:يا مصائب ايشان يا اشاره به مثالب و زشتيهاي اعدائشان، هر چه فرموده بينظيراست.
پس به اين منظور كه اظهار ارادت و ادب به ساحت مقدس اين بزرگوار كرده باشيم از خود آن بزرگوار و باطن مطهرش تقاضا داريم كه در اين ماه محرم كه ماه توجه و توسل است. ماه عَبرت و عِبرت است، ماه گريه و پند است، ماه عوض شدن و تغيير يافتن است، ماهي است كه انشاءاللّه در نمكزار حسيني ميافتيم و انشاءاللّه دراين نمكزار وجودمان، ماهيتمان و نفسانيتمان در اين ماه شريف و عزيز پاك شود و تغييري پيدا كند كه منظور در نظر و مقصود اصلي همين است. از اين جهت در اين ماه شريف و عزيز، از باطن نوراني و مطهر آن بزرگوار تقاضا داريم كه ما را مدد كند و به ما عنايت فرمايد و خداوند هم ما را توفيق دهد از اين اشعار به مقداري كه شايسته است، بفهميم و به مقداري كه لازم است، درككنيم. انشاءاللّه همين زاد و توشه ما باشد از اين ماه شريف و مايه رحمت براي همه ما باشد در زندگي و مرگ و آخرتمان.
بهرهبرداري از فيضهاي الهي
بحسب اختلافات مراتب
مقدمهاي عرض كردم كه شاعر وقتي شعر ميگويد يعني كلمات را با هم تركيب ميكند و شكلي براي كلمات درست ميكند و جملات را ترتيب
«* معرفت فؤادي صفحه 50 *»
ميدهد و وزني براي آنهادر نظر ميگيرد، اين شكل و هيئت اقتضاء ميكند معني و حقيقت و روحي را كه در قالب اين كلمات قرار بگيرد. به جهت اينكه شكلها، حدود و تركيب يافتن موجودات با يكديگر، در حكم مغناطيسي هستند كه روح و حقيقت و معنايي مناسب خود را ميطلبند و خداوند هم به آنها عنايت ميفرمايد. از جهت اينكه فيض خدا عام و رحمتش واسعه است و خودش را هم به صفت رحمانيت ستوده است و البته دريغ نميفرمايد، بلكه عنايت ميفرمايد به هر شخصي، هر موجودي و هر خصوصيتي آنچه را كه ميخواهد و طالب است. اين مطلب الحمدللّه براي ما واضح و روشن است. زيرا مااز فرمايشات مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم شنيده و در كتب ايشان خواندهايم و اين موضوع براي ما حل شدهاست و هرچه گفته ميشود توضيح واضحات است. اما چون در اين بحث هستيم لازم است كه اين مطلب ــ گرچه واضح است ــ در نظرمان باشد تا با درنظر بودنش بتوانيم تطبيق كنيم و نتيجه بگيريم. چون خداوند فرموده و ما امرنا الاّ واحدة امر ما نيست مگر يكي و يكسان. فعل خداوند و تجلّي خداوند يكسان است ولكن اين تشخصات و امتيازات كه پيدا ميشود. مربوط به شكلها و حدود و خصوصيات موجودات است و اين شكلها و حدود و خصوصيات و نحوه قبول فيض توسط موجودات است. فعل خدا را در خود منعكس ميكنند و به آنطور و به آن نحوه موجود ميشوند و به اسمي مسمي و ناميده ميشوند.
همان مثال گودالها كه عرض كردم در نظرتان باشد كه انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها آبي كه از آسمان رحمت نازل ميشود از حقيقت فعل
«* معرفت فؤادي صفحه 51 *»
است و تجلي وجود مطلق ميباشد، يا تجلي فعل خدا ميباشد و باران رحمت الهيه است، آن باران رحمت كه ميبارد به طور خاصي نميبارد، به طور عام و شامل بودن ميبارد. شامل تمام واديها ميشود ولكن واديها در قبول تفاوت دارند يكي بيشتر و يكي كمتر قبول ميكند و كلمه اوديه را خداوند در اين آيه باصطلاح ملاّيي نكره و جمع ذكر فرموده فسالت اودية اوديه جمع وادي است، وقتي كه جمعي منكَّر ذكر بشود ميگويند؛ يفيدالعموم. قاعده كلي است، يعني همه موجودات اين باران برايشان بطور يكسان است، هيچ اختصاصي به موجودي ندارد، هيچ تفاوتي براي موجودي نسبت به موجودي ديگر ندارد. اين باراني كه در اوديه و بر سر موجودات ميريزد، اين باران نسبت به همه مساوي است، نسبت به هريك كه سنجيده شود مساوي است، اختصاصي ندارد ولكن نحوه قبولكردن اين واديها و گودالها فيض را، باعث ميشود كه باران فيض در اين گودالها، اختصاصي وامتيازي پيداكند، نامي پيداكند. پس خصوصيت آن باران، از ناحيه خود گودالها است اين اختلافات كه پيدا ميشود از ناحيه باران نيست. باران عليالسويه است ولكن اين اختلافات منشأش خود اين شكلها و هيأتهايي است كه اين گودالها دارند و اين شكلها و هيئتها ملاك نيستند مگر بعد از باريدن. وقتي كه باران باريد فسالت اودية بقدرها يعني آب آمد در اين گودالها پر شد، لب به لب شد، شكل به خود گرفت، خصوصيت به خود گرفت، آنوقت نامهاي مختلف روي اين گودالها گذاشته ميشود و اين نامگذاريها به واسطه قبول و قابليت خود گودالها است. البته اين قابليتها هم
«* معرفت فؤادي صفحه 52 *»
وقتي پيدا شد كه مقبول ــ يعني اين باران ــ در اين گودالها قرار گرفت. وقتي كه باران در گودالها قرار گرفت، اين امتيازات و اختلافات پيدا شد، تكهتكه و جدا از هم شدند، نامشان جدا شد، خصوصيتهاشان جدا شد. و نه جبر است و نه تفويض.
پس اين قابليتي هم كه ميگوييم، باصطلاح ملاّيي، قابليت، حين قبولالمقبول و به وجود مقبول تحقق پيدا ميكند. مثالش اين است به طوري كه انشاءاللّه واضح بشود كه چهطور قابليت به وجود خود مقبول تحقق پيدا ميكند، خيلي روشن بطوري كه همه حتي بچّهها متوجه بشوند، عرض ميكنم. ببينيد اين مجلس، مجلسي است كه به نام سيدالشهدا صلواتاللّه عليه منعقد شده، اين محل مقدّس محلي است كه به نام آن بزرگوار اختصاص پيدا كرده، آمدن اينجا و نشستن اينجا، يعني قرار گرفتن در زير لواي آن حضرت و در زير قبّه مباركه آن حضرت. ما ديگر اينطور معتقديم كه در هرجا نصرت دين باشد و در هرجا نصرت حق بشود، آنجا لواء و پرچم سيدالشهدا صلواتاللّه عليه بلنداست و آن محل، قبه مباركه آن حضرت است. دعا در آنجا مستجاب ميشود، آمدن و رفتن و مدت مكث كردن در آنجا از عمر حساب نميشود و در واقع بر عمر اضافه ميگردد. در آمدن و مكث كردن و رفتن، هر مقدار از عمر صرف شود، اينها جزو عمر نيست، اضافه و علاوه است. از اينها گذشته زيارت سيدالشهداء است يعني چون به منظور اجتماع اهل حق، به منظور گريه بر مصائب آن حضرت اينجا آمده، به اين منظورها، رفتن به كربلا است و مقصود از كربلارفتن هم ياري آن حضرت
«* معرفت فؤادي صفحه 53 *»
است و با اين كار زيارت آن حضرت براي انسان نوشته ميشود.
پس اينجا محل فيضي است با اين خصوصياتي كه عرض كردم و خصوصيات ديگري كه الآن در مقام بيان آنها نيستم، اين محل براي ما ميشود محل فيضي از ناحيه خداوند عالم كه اين باران فيض اختصاص ندارد به زيد، عمرو، بكر، حسن آقا، حسين آقا، تقي آقا، نسبت به همه يكسان است. اين باران رحمت بطور عليالسويه بر همه ميبارد براي همه يكسان ميبارد. بعد ميآيد دست ماهيتها و شكلها و خصوصيتهاي ما. يك وقت هست ميگوييم حالا كه ميخواهم بروم حسينيه، اول يك سري بزنم در دكان فلان رفيقم، احوالي از او بپرسم، بعد ميروم حسينيه. تا ميرويم آنجا مقداري از وقت ميگذرد، بعد كه ميآييم اينجا چند دقيقه از اول وقت گذشته. اما يك كسي نه، اول وقتي كه در باز شده و وقت انعقاد مجلس بوده، همزمان با بازشدن درب پا ميگذارد داخل مجلس. اين ميشود اولين كس. بعد ديگري و ديگري، و ديگري ميآيند و همينطور. پس اول كسي كه آمد، او به همان مقدار در قبول فيض جلوتر است، دوميكه آمد به همان مقدار در قبول فيض عقبتر است ولي نسبت به سومي جلوتر است. باز سومي نسبت به چهارمي جلوتر است و همينطور اين مراتب كه پيدا شد، نفر اول و دوم و سوم كه پيدا شد، اين مراتب، اين اختلافات، اين تفاوتها، همه از ناحيه قبول ما است اين فيض را، بستگي دارد به اينكه ما چهطور آن را قبول كنيم و گرنه اين فيض كه باريد، اين باران رحمت كه باريد، اين آفتاب تابنده كه ميتابد به كسي اختصاص ندارد. نه با حسن آقا پسرخاله است نه با عليآقا مثلاً پسرعمو
«* معرفت فؤادي صفحه 54 *»
است. هيچ نسبتي با احدي ندارد به جهت اينكه فيض خدا با كسي نسبتي ندارد. آيا چه كسي با خدا نسبت دارد؟ چه كسي با خدا نسبت برقرار كرده است؟ معلوم است كسي با خدا نسبت ندارد و چون كسي نسبتي با خدا ندارد پس فيض خداو فعل خدا هم همينطور با كسي نسبتهاي خصوصي و اختصاصي ندارد. فيض خدا عام است. رحمت واسعه است الرحمن علي العرش استوي رحمان، يعني اللّه، يعني خدا با صفت رحمانيتش كه فعل او است با اين رحمت واسعهاش مستولي بر جميع ملك است و بر همه استوا و استيلا دارد.
استوا و استيلا معنايش همين است كه نسبت به همه مساوي است، نه شرقي به او نزديكتر است نه غربي، نه شمالي نسبت به او نزديكتراست نه جنوبي. همه درمقابل اين فعل عليالسويه هستند. اما افراد، خودشان در قبول اين فعل و اين فيض تفاوت نشان ميدهند، سرشان بند ميشود به اسباب دنيا، سرشان بند ميشود به موانع. موانع در كار ميآيند و مانع از قبول فعل ميشوند. مانع نفراول كمتر بوده يا خودش را كمتر به موانع بسته. چون خودش را كمتر به موانع بسته و موانع رابيشتر از همه از خودش دور كرده، شد اول، زودتر از همه رسيد، نام اول و سمت اوليّت و امتياز و اختصاص اوليّت هم مال اين فرد است. دومي چون به موانع وابستهتر بود مانعهايش بيشتر بود و او خودش را به آنها بيشتر متصلكردهبود، از اين جهت دومين كس آمد و از اين فيض و قبول فيض اين مقدار عقب ماند و در اثر اين عقب ماندن، نام دومين كس بر او گذاشته شد و شد دومين كس. و اين بستگي به موانع كار را
«* معرفت فؤادي صفحه 55 *»
ميرساند به آنجا كه شخص ميشود صدمينفرد. پس اين اختلاف مراتب از نحوه و نوع قبول فيض پيدا ميشود. كه چهطور فيض را قبول كند و تا قبول كرد مرتبهاش معلوم ميشود.
پس قابليت وقتي مشخص ميشود كه مقبول بيايد و بعد از قبول كردن قابليت، مشخص ميشود و نام و مرتبه پيدا ميشود. اينجا است كه مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم ميفرمايند موقعي كه خدا فرمود الست بربّكم و ندا داد و از خلق سؤال كرد آيا من پرورنده شما نيستم، اولين كسي كه جواب داد محمّدبن عبداللّه9بود. از اين جهت كه بسته به هيچجا نبود. والاّ اين الست بربّكم كه گفته شد اختصاصي به رسول اكرم نداشت و اختصاصي به اميرالمؤمنين و اختصاصي به زيد و عمرو و بكر و امثال اينها نداشت. يك فيض بود كه نسبت به همه عليالسويه بود. حتي به همان مقدار كه اين ندا به گوش رسول اكرم رسيد، به همان مقدار به گوش ابي بكر رسيد، و به همان مقدار كه به گوش اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه رسيد به همان مقدار به گوش عمر رسيد، و به همان مقدار كه به گوش سيدالشهدا صلواتاللّه عليه رسيد به همان مقدار به گوش يزيد رسيد، همان مقدار كه به گوش زيد رسيد همان مقدار به گوش عمرو رسيد. نداي الست بربّكم اختصاص به فردي دون فردي نداشت، چرا؟ چون در آن عرصه هيچ كس با خدا نسبتي نداشت حتي رسول اكرم9كه اكمل خلق است، اول خلق است. اين بزرگوار هم با خداوند هيچ نسبت نداشت كه بگوييم نعوذباللّه پسرخاله بود، نعوذباللّه پسرعمو بود. ابداً بين خلق و خالق هيچ نسبتي نبوده و نيست، و رسول اكرم و ائمه طاهرين
«* معرفت فؤادي صفحه 56 *»
صلواتاللّه عليهم اجمعين نيز مخلوقند و نسبتي با خدا ندارند. پس آن فيض اول كه القاء شد، آن نداي اول، و باران رحمت كه باريد، نسبت به همه عليالسويه بود. اما اوديه فرق ميكردند، واديها و گودالها خودشان در نحوه قبول مختلف شدند. چون مختلف شدند مراتب پيدا شد. اين مراتب نه از ناحيه باران تنها بود نه از ناحيه خود خلق تنها بود. بلكه از اين بود كه خدا آن باران را نازل كرد و اينها هم آمادگي قبول باران را داشتند و در اثر نوع قبول و نحوه پذيرش باران رحمت، مختلف شدند.
اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه در يكي از جملات خود بعد از آنكه آن بزرگوار ذكر ميفرمايند بعضي از شئونات عاليه و مقامات علمي خودشان را كه علم من چگونه است و به چه عارف هستم و به طور كلي همه خلق و مقاماتشان را ذكر ميكنند و ميفرمايند من به همه اينها عالم هستم. بعد نكتهاي را به ما ميفهمانند، ميفرمايند ولقد كشف لي و عرفت و علمني ربي و تعلمت اين فرمايش قاعده شريفهاي به ما ميآموزد كه انشاءاللّه در خاطرمان باشد و از بركات مجالس سيدالشهدا صلواتاللّه عليه در ياد همه بماند. ميفرمايد فكر نكنيد من كه داراي اين مقامات از علوم هستم نعوذبالله نسبت خاصي يا انتساب مخصوصي با خدا داشتم كه خدااينها رابه من داد. به گفته ما؛ من قوم و خويشي با خدا نداشتم، مثل شما هستم، هيچ تفاوتي ندارم با شما از حيث مخلوق بودن، من هم مخلوقم. هركس غير از اين هم بگويد يعني بگويد علي مخلوق نيست لعنت خود اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه بر او باد. آن بزرگوار هم مخلوق است. از حيث مخلوق بودن، ميفرمايد هيچ
«* معرفت فؤادي صفحه 57 *»
فرقي با شما ندارم، من هم مثل شما مخلوق هستم، من هم مثل شما هستم همانطور كه شما محتاجيد. شما مخلوقيد، شما حادثيد، شما نيازمنديد. از حيث مخلوق بودن من هم مثل شمايم، پس هيچ نسبتي با خدا ندارم و چون انتسابي و خصوصيتي با خدا ندارم و از طرفي اينچنين هم نيست كه مستقل باشم. يعني بدون اينكه فيضي و عنايتي از طرف خدا به من بشود، من داراي اين مقامات باشم، اينطور هم نيست. استقلال ندارم و معني نيازمندي، معني خلق و مخلوق بودن همين است كه اگر او عنايت كرد من دارم، اگر عنايت نكرد ندارم. چنانكه اگر اين مجلس نبود، فرد اول پيدا نميشود، فرد دوم هم پيدا نميشد، فرد سوم هم پيدانميشد. پس استقلال ندارند، بايد اين مجلس باشد، بايد اين فيض باشد، بايد اين آفتاب تابنده رحمت بتابد، بعد فرد اولي و فرد دومي و سومي و چهارمي الي آخر پيدا بشود. مراتب به طور استقلال پيدا نميشود، استقلال يعني صرفنظر از برقرار شدن اين مجلس. ميفرمايد من در اين مقامات و علومي كه دارا هستم مستقل نيستم. حقيقتِ امر بين الامرين اين است كه نه آنچنان است و نه اينچنين است. حقيقتي است كه آن حقيقت را در اين مثال متوجه شديد، كه اگراين مجلس باشد و ما نباشيم نفر اول و دوم و سوم تا صدم پيدا نميشود. مجلس باشد ما نباشيم، كسي نباشد كه بيايد به مجلس، اين اختلاف در آمدن پيدا نميشود. و اگر مجلس نباشد افراد باشند، باز هم اين اختلاف پيدا نميشود. پس نه اين طور است نه آن طور است، يك حقيقت ديگري است كه آن حقيقت از بودن مجلس و نوع قبول ما در آمدن، پيدا ميشود. نوع آمدن ما و طرز آمدن ما و ترتيب آمدن ما به
«* معرفت فؤادي صفحه 58 *»
خواست خودمان، ما را مختلف ميكند. ما را در مرتبههاي مختلف قرار ميدهد. اين حقيقت امر بين الامرين است.
ميفرمايد و لقد كشف لي يعني اينهايي را كه گفتم، كيفيتهايي است كه خدا اين كيفيتها و چگونگيهاي خلقت را بر عرصه آفرينش نقش كرده و بر پيشاني آفرينش نوشته و من، عرفت، آنها را شناختم.او نقش كرده است و اين فيض را آماده كرده، من هم قبول كردم. نوع قبولم طوري بود كه مرا اميرالمؤمنين قرار داد، مرا عالم بر غيب و مغيبات قرار داد، مرا مطلع بر همه عوالم هستي قرار داد لوح قبول من اين طور بود علمني ربي و تعلمت ربّ من به من آموخت و من فراگرفتم. نوع فراگرفتن من، مرا طوري كرد كه شدم اميرالمؤمنين، واقف بر همه اسرار كونين و نشأتين و مطلع بر همه اسرار خلقت، فعلمني ربي و تعلمت اين همان مطلب آيه شريفه است كه ميفرمايد انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها هيچ گناهي براي ما نوشته نميشود مگر اينكه خودمان، آن را املاء ميكنيم. هيچ ثواب براي ما نوشته نميشود مگر اين كه از خود مااست. هرچه هستيم خودمانيم و نحوه قبول ما فيض الهي را. كسي هم هست كه اصلاً نميآيد. نه اينكه مجلسي نباشد. اما چرا نيامد؟ آيا فيض از او قطع شده بود؟ آيا در را به روي او بسته بودند؟ آيا راهش ندادند؟ فيض كه عليالسويه است اگر اول آمده بود، اولين كس شمرده شده و شناخته ميشد اما چرا نيامده؟
پس گناه پاي خود ما است و ثواب هم مال خود ما است. اما يك وقت عنايت شامل ميشود، لطف شامل ميشود، انسان علاقمند ميشود، موانع
«* معرفت فؤادي صفحه 59 *»
را از خود دور ميكند، اولين كس ميشود. خداي نكرده يك قدري آدم بياعتنايي ميكند، دومين كس ميشود. يك قدري بيشتر بياعتنايي ميكند، سومين كس ميشود. بيشتر بياعتنايي ميكند دهمين كس، بياعتنايي بيشتر صدمين نفر. نيامدن، ديگر خذلان است، و آن كس هم كه نيامده، خودش، خودش را به اين روز نشانيده. فيض الهي عام است و شامل بر همه. چرا؟ چون خلق با خدا انتسابي ندارند، خصوصيتي ندارند، همه خلقِ خدا هستند، همه در ملك خدا هستند و خدا هم با صفت رحمانيت بر ملك خود مستولي است. همانطور كه امام 7ميفرمايند اشيا در نزد علم و احاطه خدا همه عليالسويه هستند. يك درياي پهناور و يك قطره آب، يك كهكشان و يك ذرّه در نزد علم و احاطه خدا هيچ فرق ندارند. عرش، زمين، افلاك، عناصر، موجودات ريز و درشت، بزرگ و كوچك، همه در نزد علم و احاطه و رحمت الهيه يكسانند الرحمن علي العرش استوي. همان موقعي كه مَلَكي در عرش، خالق عرش و خداي خود را ميخواند و ميگويد ياربّ خدا ميفرمايد لبّيك، همان موقع كوچكترين موجود و ريزترين موجودات در ادناي فرش يا زمين بگويد ياربّ، خدا ميفرمايد لبّيك. هيچ تفاوتي در نزد علم خدا و در نزد احاطه خدا ندارند. همان موقع كه آن ملك در عرش روزي ميگيرد همان موقع آن ذره اتمي هم در زمين روزي ميگيرد. تمام موجودات در نزد علم و احاطه خدا و رحمت الهيه، همهشان عليالسويه هستند. معني الرحمن علي العرش استوي همين است. وقتي كه فيض خدا اينچنين باشد پس اول شدن، دومشدن، صدم شدن و نيامدن به نوع قبول خلق فيض الهي را مربوط
«* معرفت فؤادي صفحه 60 *»
ميشود. از اين پيدا شدن مراتب به اجابت تعبير ميشود. پس همه اجابت كردهاند و دعوت فيض خدا را لبيك گفتهاند، و به اين جهت مراتبشان فرق كرده است، اين اختلاف مراتب از اين جهت پديد آمد و اين شكلها پيدا شد، اين خصوصيتها پيدا شد، اين هيأتها پيدا شد و به همين مقدار و به همين شكل فيض خدا در آن واديها جاي ميگيرد و به آن نامها ناميده ميشوند.
اين مقدمه بحث را عرض كردم براي بيان اينكه اين حالت قبول، همان حالت شكل گرفتن است. حالت هيأت گرفتن است و اين حالت مغناطيس است يعني فوراً در خودش ميپذيرد فيض و روح و معني و حقيقت را و فيض هم به اين شكل ظاهر ميشود. اينك به عنوان نمونه اختلاف قابليت حضرت آدم 7 و ملائكه را در جريان فيضيابي، يادآور ميشويم.
خداوند به ملائكه اعلام فرمود كه من ميخواهم براي خودم در روي زمين خليفه بيافرينم. انّي جاعل في الارض خليفة فوراً ملائكه اعتراض كردند اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء؟ ميخواهي قرار بدهي كساني را كه فساد كنند روي زمين و خونريزيها كنند؟ و نحن نسبّح بحمدك و نقدّس لك ما تو را تسبيح ميكنيم، تقديس ميكنيم. ديگر چه احتياج داري كه خليفه بيافريني و در روي زمين موجودي بيافريني خونريز و افسادگر؟ خداوند فرمود اني اعلم مالاتعلمون من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد. خداوند حضرت آدم را آفريد، بديع آفرينش را آفريد. وقتي كه او را آفريد آن وقت و علّم آدم الاسماء كلّها، در اين جمله دقت كنيد الاسماء كلها، «الاسماء» جمع محلّي بالف و لام است و يفيدالعموم. «كلّ» هم كه تأكيد است، بيشتر يفيدالعموم. «ها» هم كه
«* معرفت فؤادي صفحه 61 *»
مرجعش «الاسماء» است يفيدالعموم. سه چيز است كه يفيدالعموم، ببينيد چه فيضي ميشود؟ نورِ عَلي نورِ عَلي نور.
خلاصه در اين آيه اشاره به قابليت آدم شده، آدم كه بديع خلقت است در قبول فيض داراي چه قابليتي بوده؟! كه علّم آدم الاسماء كلّها، اين چه قابليتي و چه نوع قبولي بوده نسبت به فيض الهي، كه اسمها همه را، خداوند به آدم آموخت. فتعلّم، قبول كرد، پذيرفت، فراگرفت. يعني آنچه رعيت لازم دارد به وسيله آدم برايش فراهم شد. مقصود اينكه خدا آدم را نمونه و نقطه وجود عرصه رعيت قرار داد، او را مبدأ نوع انسان قرار داد كه مقصود از انسان در اينجا رعيت است. رعيت يعني نوع بشر نه انساني كه شامل مقامات عاليه محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين هم بشود. انسانِ در رتبه رعيت. آدم را مبدأ رعيت و در مقام رعيت، مبدأ نوع انسانيت قرار دادهاست. انسانيت از آدم بود، داروين و پيروان او اشتباه كردهاند. تحوّل انواع نيست، نوعي به نوعي تبديل نشده. انواع به طور استقلال با داشتن مبدأ مستقل پديد آمدهاند. پس آدم مبدأ نوع انسانيت است و در عرصه رعيت آنچه لازم است خداوند به آدم تعليم فرمود علّم آدم الاسماء كلها بعد ثمّ عرضهم علي الملائكة فقال انبئوني باسماء هؤلاء ان كنتم صادقين ميفرمايد سپس عرضه فرمود خداوند ايشان را بر ملائكه هُم در اينجا برميگردد به اسماء و طبق قاعده عربي «ثمّ عرَضها» بايد گفته شود. پس معلوم ميشود خود اين اسماء چيزي است كه در باره آنها فرموده «ثم عرضهم» و مراد حقايق اسماء است يعني آن حقايق را عرضه فرمود بر ملائكه فقال انبئوني باسماء هؤلاء اگر راست ميگوييد و شما
«* معرفت فؤادي صفحه 62 *»
احتياج نداشتيد به آدم و شما در عرصه رعيت نيستيد، احتياج به اينگونه واسطه نداشتيد و ميتوانستيد بدون واسطه فيض را از من بگيريد انبئوني باسماء هؤلاء ان كنتم صادقين خبر بدهيد مرا به اسماء اينهايي كه به شما نشان ميدهم، خبر بدهيد به من كه اينها كي هستند تا من از شما بپذيرم كه شما راست ميگفتيد و اعتراضتان بجابود و به مورد بر من اعتراض كرديد.
ملائكه فهميدند كه بايد به وسيله آدم ياد بگيرند. و اين آدمِ در عرصه رعيت است نه در عرصه نبوت. در عرصه رعيت كه شده مبدأ انسانيت، در اين عرصه آدم معلم ملائكه شد. آدم در عرصه رعيت يعني جلوه به انسانيت و ظهور در انسانيت و رعيت بودن، معلم ملائكه شد تعليم فرمود به ملائكه الاسماء را، بعد از آنكه اسمها را تعليم فرمود به ملائكه، ملائكه فهميدند كه ظرفيت و قابليتشان اينقدر نبود كه بتوانند بدون وساطت آدم فرابگيرند. يعني نتوانستند كه فرابگيرند بلكه دانستند كه بايد با واسطه فرابگيرند. ملائكه چون جلوتر از مقام خود نرفتند، بايد از آنهايي كه زودتر دعوت حق و نداي اَقبِل را اجابت كردهاند، فرابگيرند. يعني در عرصه رعيت بايد ملائكه از شيعيان اميرالمؤمنين تعليم بگيرند.
امام رضا صلواتاللّه عليه فرمودند: موقعي كه خداوند انوار ما را آفريد ملائكه نگاه كردند به جلالت و نورانيت ما، تا ديدند جلالت و نورانيت ما را فكر كردند كه ما خدا هستيم. ما گفتيم لا اله الاّ اللّه شيعيان ما از ما ياد گرفتند گفتند لا اله الاّ اللّه، ملائكه از شيعيان ما تعليم گرفتند و گفتند لا اله الاّ اللّه بعد ديدند قدس و نزاهت و پاكي نورانيت ما را از آلايش خلقي، فكر كردند ما خدا
«* معرفت فؤادي صفحه 63 *»
هستيم. گفتيم سبحان اللّه يعني ما با اين نزاهتمان و پاكي مقاممان، توصيف ميكنيم نزاهت و پاكي خدا را از نقايص خلقي و از صفات خلقي. گفتيم سبحان اللّه شيعيان ما يادگرفتند گفتند سبحاناللّه ملائكه از آنها فراگرفتند گفتند سبحاناللّه وقتي ديدند خداي ما چه قدرت و قوّت و عزتي به ما عنايت كرده، ملائكه فكر كردند ما خدا هستيم براي آنكه بدانند كه ما قدرتي و عزتي از خود نداريم، گفتيم لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلي العظيم شيعيان ما هم گفتند و ملائكه از شيعيان ما فراگرفتند و گفتند لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.
از آنچه گذشت روشن شد كه اختلاف مراتب خلق در اثر درجات قابليتهاي خود آنهااست.
تأثير قابليت شاعر در شعر
سخن در شعر بود. شاعري كه شعر ميگويد شروع ميكند به ساختن شكل و هيأت. وقتي آن شكل و هيأت را با وزن مخصوصي ميسازد اسم آن را شعر ميگذارند. حال شاعر در هر مرتبه از مراتب كه هست، به مقدار مرتبهاش و اجابتش و اول يا دوم يا سوم بودنش، اثر روح و معني و جان و حقيقت و فيض در قالب اشعارش پيدا ميشود. پس چون وجود مراتب براي شعراء يقيني است، قبول فيض هم مراتب دارد. شاعري كه مرتبهاش در حدي است كه در آن حد، شاعر ديگري از نظر اجابت و معرفت و قبول فيض پانگذارده است، به مقدار همان مرتبهاي كه در آن واقف شده، شعرش ارزش دارد و ظرفيت اين شعر به همان مقدار است و فيض كمال و فيض جلال و
«* معرفت فؤادي صفحه 64 *»
فيض معنويت و نورانيت و حقيقت به همان مقدار است كه در قالب اشعارش پيدا شده است. بنابراين شعرها تفاوت دارد، چنانكه شاعرها تفاوت دارند. شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه در مرثيهسرايي سيدالشهداء صلواتاللّه عليه فيضي كه از غم و اثر شهادت آن بزرگوار و سوزش در شهادت آن بزرگوار نصيبش گرديده، در درجه خود اوست و رحمت و جلالت و بركت و خيرات و عنايات الهيه كه از تأثّر در شهادت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه براو نازل گرديده مخصوص خود اوست.
و دانستيم خلق، موجودات، با فيض الهي هيچ انتسابي ندارند. براي هيچ كس و هيچ چيز با آن حقيقت، نسبتهاي ظاهري در كار نيست. هركس جلوتر رفته، هركس پيشتر رفته، هركس نزديكتر است، هركس آمادهتر شده، آن فيض بيشتر در گفتارش و در رفتارش اثر ميكند و بيشتر جاي ميگيرد. انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها امام حسين صلواتاللّه عليه آسمان تجلّي خداي متعال است، اما بوسيله و وساطت رسول اكرم9فرمود حسين منّي و انا من حسين حسين از من است و من از حسينم. باران، همان ابر است و تا باران نيايد نميدانيد ابر چيست اما وقتي از ابر باران ميبارد شما ميشناسيد كه ابر همان باران است. پس من از حسينم يعني من به حسين شناخته ميشوم، جلالت من به حسين شناخته ميشود، شفاعت من به حسين آشكار ميشود، جلالت و عظمت و نورانيت و عزت من به وسيله حسين آشكار ميشود، دين من به حسين آشكار ميشود، نبوت من به حسين آشكار ميشود. به اين نوع معاني من از حسينم و حسين مني اگر ابر بگويد اين بارانها
«* معرفت فؤادي صفحه 65 *»
از من است، از جنس من است، ظهور من است، تجلي من است، و در اصل خود من است در نزد شما، اين قطرات باران همان ابر آسماني است كه نزد شما آمده و بر دامن شما چكيده، درست گفته است. و حسين مني حسين از من است، حسين ظهور و تجلي من است. حسين همان پيغمبر است، به خود پيغمبر حسين همان رسولاللّه است كه تجلي كرده به تعين حسيني و در نزد همه خلق به صفت شفاعت و هدايت آشكار شده است.
پس اين حقيقت براي همه به طور عليالسويه آشكار است. حسين آسمان تجلي خدا است به وساطت رسول اكرم9و خدا به وساطت رسول اكرم از اين آسمان تجلي فرموده است انزل فرو فرستاد ماءً اين ماء اثر شهادت سيدالشهداء صلوات اللّه عليه است كه هدايت و شفاعت باشد. اين اثر شهادت را خدا فروفرستاد از آسمان تجلي خودش كه تعين حسيني باشد، از اين مقام، اثر شهادت آشكار شد. اين مائي بود كه؛ انزله اللّه بوساطة رسولاللّه، خدا آن را نازل فرمود از آسمان تجلي خود فسالت اودية بقدرها. دستهاي آماده! دلهاي آماده! فكرهاي آماده! ادراكات آماده! حالات آماده! بياييد از اين ماء استفاده كنيد، ظرفها را پركنيد، دستها را پركنيد. اي واديها پر شويد! شكل بگيريد، هيأت بگيريد، بشويد عزادار، بشويد گريه كننده بر حسين، بشويد ماتم دار بر حسين، بشويد حسيني و شكل و هيأت حسيني به خود بگيريد، بشويد از آن حضرت و در زير لواي آن حضرت قرار بگيريد، بشويد جزو لشكريان آن حضرت و بشويد پناهنده به آن حضرت.
در ميان آن كساني كه اجابت كردهاند دعوت فيضيابي را، شيخ بزرگوار
«* معرفت فؤادي صفحه 66 *»
اعلياللّه مقامه است كه اجابت كرده آن دعوت را با آن وسعت ادراك و با آن پهناوري فكر و صفاي سريرت و لطافت قريحه. پس شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه با آن وسعت ادراكشان اجابت كردند اين فيضي را كه اثر شهادت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و اثر مصائب آن حضرت است، با آن ادراك قوي و فكر نيرومند و وسيع خود، كه مختص به ايشان است سپس آن اثر را در قالب اين اشعار خود و امثال آن، قرار دادهاند و آن را در اين شكلها جادادهاند. حال آيا چه فيضي در اين اشعار ريخته شده است؟ خدا ميداند. ميتوانيم بگوييم تاكنون در بين شيعه اشعاري بمانند اشعار شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه در مصائب سيدالشهداء صلواتاللّه عليه سروده نشده است و معني و روح و حقيقت اثراين مصيبت، در قالب شعري بمانند اين قالبها قرار نگرفته است. خدا به ايشان جزاي خير عنايت كند و ما را اهل گرداند براي استفاده و استضائه از اين نوري كه خدا در عرصه رعيت كرامت فرمودهاست.
شكلها مغناطيس روحها و حقايق هستند
شاعر براي سرودن شعر كلمهها و مفرداتي را كنار هم ميگذارد، شكل و هيأتي به كلمهها ميدهد و جملهاي را با وزن مخصوصي ميسازد. سپس اين شكلها بطور واقعي، از خداوند تقاضاي روح و معني و حقيقت ميكنند و خدا مناسب آنها، روح و حقيقت و معنايي را در قالب آن شكلها و هيئتها قرار ميدهد و به اين سبب شكل جان ميگيرد. پس شاعر اول مفردات و معاني آنها را در عقلش، فكرش، خيالش تصور ميكند و بعد آنها را كنار هم ميچيند به مانند بنّايي كه قبلاً مصالح ساختماني را درنظر ميگيرد، مصالحي را فراهم
«* معرفت فؤادي صفحه 67 *»
ميكند و شروع ميكند به چيدن خشتها و آهنها. مصالح را تركيب ميكند، هيأت دادن و شكل دادن به مصالح را بعهده ميگيرد وقتي اين مصالح تركيب ميشود، شكل خانه پيدا ميكند و هيأت خانه بخود ميگيرد، و در نتيجه حقيقت و معني خانه در ميان اين مصالح تركيب شده قرارميگيرد. بنابراين در ابتداء شاعر بايد مفردات و مصالح شعرش را درك كند. البته هركسي هركاري در عالم ما ميكند در ابتداء بايد مصالح آن كار را در نظر بگيرد و فراهم كند. موجودات در عالم ما كار ميكنند، آنهايي كه فاعليت دارند، آنهايي كه كاري انجام ميدهند و كاري از ايشان برميآيد چه انسان چه حيوان، تمام اينها در واقع تشكيل اشكال ميدهند، ايجاد هيأت ميكنند اما خدااست كه روح ميدهد و آن هيأتها و آن شكلها را به روحي موافق و مناسب آنها زنده ميكند. مثلاً وقتي اين خشتها و آهنها روي هم تركيب شدند، معني خانه بودن، روحي است كه خداوند در اين ايجاد كرد و اين خانه، شد موجود. خانه به فعلبنّا و به واسطه تشكيل يافتن اين هيأت موجود شد.
اشكال همه اينچنيناند، تمام كارهاي طبيعي يا ارادي يا شرعي كه ما انجام ميدهيم اين چنين است. خدا به حضرت عيسي علينبيّناوآلهوعليهالسلام ميفرمايد و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير كار تو هيأت فراهم كردن است، كار تو شكل سازي است، تو از طين شكل ميسازي، از گل شكل ميسازي، هيأت را درست ميكني فتنفخ فيه باذني آنوقت به روحي كه خدا در تو دميده و اذني كه به تو داده و قدرت احيايي كه به تو بخشيده و تو را مظهر اسم محيي خود قرار داده و صفت احيا و محيي بودن خود را از دست تو جريان
«* معرفت فؤادي صفحه 68 *»
ميدهد، تو اين پرنده را زنده ميكني به اذن خدا، با دميدن تو، در او روح دميده ميشود و ميپرد. تمام كارهاي خلق اينچنين است، فاعليت خلق اينچنين است چه انسان و چه حيوان، چه موجوداتي كه ما ميبينيم يا نميبينيم مثل ملائكه. ملائكه مدبراتند. در خلق تدبير دارند، آنها هم تشكيل ميدهند اشكالي را، ايجاد ميكنند هيأتي را، بعد خداوند است كه احيا ميفرمايد و ايجاد ميفرمايد معني و واقعيت آنها را.
كلماتي هم كه تركيب ميشوند، چه به شكل نثر باشد يا شعر، اين كلمات را آن كسي كه مينويسد كنار هم ميگذارد و شكلبندي ميكند، هيأت بندي ميكند بعد از اينكه شكلبندي شد، به مجرد شكل بنديشدن، خداوند روح و واقعيت و حقيقت و معني را در اينها ميگنجاند و جمله جان ميگيرد. سپس تمام آثار از همان جان و معني ميباشد. و البته معلوم است آنكه ميخواهد كلمات را كنار هم بگذارد اول بايد اين كلمهها را بداند، معاني آنها را بداند، تصور آنها را داشته باشد تا بتواند اينها را كنار هم بگذارد. يعني بايد نسبت به آنها معرفتي و علمي و شناختي داشته باشد مانند بنّا كه ميداند اگر اين خشتها با اين گلها يا اين سيمانها و اين آهنها، به شكل خاصي كنار هم چيده شود، آنوقت ميشود خانه. به اين خصوصيات بايد بنّا عالم باشد تا بتواند اين اشكال را ايجاد كند. همچنين شاعري كه ميخواهد شعر بگويد بايد بداند هر كلمه چه معنايي دارد و در اثر تركيب شدن با كلمه ديگر چه معنايي خواهد داشت. همچنين بايد عالم باشد به وزنهاي مناسب با مقصودش. آنگاه با علم و معرفت به اين امور، شروع كند به ريختن قالبها و ايجاد هيئتها و شكلها.
«* معرفت فؤادي صفحه 69 *»
درك هرچيزي بهتعليم خداي متعال است
«بيان تعليم خداوند»
معلوم است كه درك هر معني و درك هرلفظي به واسطه خداوند عالم است. و بهطور كلي معرفت و علم و ادراك هر چيزي در هر عالمي نه تنها در عالم ما، بلكه در هزار هزار عالم و نه تنها براي ما بلكه براي همه موجودات در همه عالمها، به تعليم خداي متعال است. موجودات هزار هزار عالم اگر بخواهند ادراك كنند و معرفت پيدا كنند و عالم بشوند به چيزي، حال آن چيز هر چه ميخواهد باشد ميخواهد ذات چيزي باشد صفت چيزي باشد عرَض چيزي باشد از علويات باشد از سفليات باشد، از هر درجه و مقام و مرتبه باشد و به هر شكل و خصوصيت و هيأتي كه باشد، ادراك و علم و معرفت به آن چيز به وسيله تعليم خدا است. يعني خدا بايد آن را تعليم بفرمايد، خدا بايد آن را تعريف بفرمايد، خدا بايد تكييف بفرمايد و آن شيء را توصيف كند تا موجود بتواند آن را درك كند. الآن كه من و شما ادراك ميكنيم روشنايي اين اطاق را، رنگ اين اطاق را، خصوصياتي راكه در اين اطاق و در اين افراد ميبينيم، و ميشنويم آنچه را كه ميشنويم، ميبوييم هرچه راكه ميبوييم، چاي ميخوريم، مزهاش را ميچشيم، بوي آن را ميبوييم، صدايي را كه همين الآن ميشنويم و از اين قبيل، تمام اينها ادراك است. همه اينها علم است، همه اينها معرفت است. ما الآن لحظه به لحظه معرفت پيدا ميكنيم آن به آن ادراك ميكنيم. اين اشياء مدركه از هريك از مدارك و با هريك از مدارك كه ادراك بشوند آنها را داريمادراك ميكنيم و معني ادراك كردن يعني عالم
«* معرفت فؤادي صفحه 70 *»
ميشويم و به كيفيت اين چيزها راه ميبريم. الآن ما به كيفيت و چگونگي هر چيزي كه مورد ادراك ما است پي ميبريم و راه ميبريم. ادراك كيفيت و چگونگي افراد و طرز نشستن آنها و خود اين مكان، تمام اينها همان ادراك كيفيات اشيا است. يعني فهميدن، عالم شدن، معرفت پيدا كردن به چگونگي موجوداتي كه در دسترس مااست.
پس در هر مرتبه و مقامي، هر موجودي در هر عالمي كه چيزي رابفهمد و به چيزي عالم بشود، چيزي را ادراك كند به هر كيفيتي، واقع امر اين است كه خدا براي او توصيف فرموده و عالمش كرده، تعليمش فرموده به عنايت خودش. چرا؟ به جهت اينكه تمام فيوضات از ناحيه خدا است، و چه فيضي بالاتر از فيض علم و ادراك و معرفت.
و به تعبيري اگر درست دقت كنيم هر فيضي كه خدا به ما عنايت ميكند، علم است. ميتوانيم كلمه علم را اينقدر وسيع بگيريم كه اسم فيض خدا را علم بگذاريم، مددهاي الهيه را علم بناميم، انواري كه از فعل خدا به خلق ميرسد اسمش راعلم بگذاريم. چون هرچه راكه ما در شبانه روز از خلق، كسب ميكنيم و استفاده ميكنيم و باآنها برخورد ميكنيم علم است، يعني ادراك است، معرفت است. شما تا چشمتان راه را نبيند، از ميان راه حركت نميكنيد، تا گوشتان صداي بوق ماشين را نشنود كنار نميايستيد، تا شامّهتان بوي غذا را استشمام نكند تمايلتان شديد نميشود، تا ذائقه مزه غذا را درك نكند و عالم به كيفيت غذا نشود لذتي برايتان فراهم نميشود و همينطور اسم همه عنايتها و فيضهاي خدا را علم بگذاريد. پس علم از ناحيه خدا
«* معرفت فؤادي صفحه 71 *»
است و غير از خدا كسي علم به كسي نميدهد به جهتي كه علم در نزد خدا است، در خزينهها مخزون است، خدا بايد عنايت كند. يعني خدا بايد براي ما نور را مثلاً معرفي كند، توصيف كند به اين خصوصيت، تابعد ما آن را ادراك كنيم كه اگر خداوند نور را در اين كيفيت نشان ما ندهد، ما نميتوانيم نور را ادراك كنيم. اگر صدا را خداوند متعال در اين كيفيت قرار ندهد و اينچنين براي ما توصيف نكند ما نميتوانيم آن را ادراك كنيم. چنانكه خيلي صداها در همين عالم ما موجود است و ما نميتوانيم آنها را ادراك كنيم به جهت اينكه مناسب مشاعر ما كيفيتي ندارند و خدا براي ما آن صداها را متكيف نفرموده، يعني در خصوصيتي قرار نداده، تا ما بتوانيم آنها را ادراك كنيم. از اين جهت ادراكشان نميكنيم و فاقد ادراك آن صداها هستيم.الآن صداي ملائكه، صداي جنيان، يا صداهايي كه در كهكشانهااست، موجود است و اين صداها را با وسايل دقيق ميشود كشف كرد و فهميد كه هست امابراي خود ما ادراك آن صداها فراهم نميشود. با تلسكوپهاي قوي برخورد ستارگان را به يكديگر ميبينند، اين برخوردها يقيناً صدا دارد اما اين صداها تكييف نشده براي ما، يعني به كيفيتي درنيامده كه ما آنها را استماع كنيم. امواج صوتي در يك حد معيني قابل استماع مااست نه كمتر و نه بيشتر. امواج نور در يك حد معيني قابل رؤيت ما است، كه اگر از آن درجه بيشتر شود قابل رؤيت ما نيست، اگر پايينتر هم باشد آن رانميبينيم. پس اين مقداري را كه خدا براي ما تكييف كرده، يعني توصيف فرموده، ادراك ميكنيم.
پس هرچه را خدا تكييف كرده و در يك كيفيت و چگونگي مناسب با
«* معرفت فؤادي صفحه 72 *»
مشاعر ادراكي خلق قرار داده و توصيف فرموده در هر مرتبه و مقام به حسب مشاعر مخلوق، آن مخلوق ميتواند آن شيء را ادراك كند، ميتواند آن را بشناسد و عالم به آن شيء بشود. دراين شكي نيست و از اين جهت خداوند متعال ميفرمايد و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء احاطه به علم خدا پيدا نميكنند و مقصود اين است كه مخلوقات و موجودات، احاطه به خزائن الهيه ندارند، راهي براي شناسايي ساير مخلوقات ندارند زيرا يقيني است كه اين علمي كه در اين آيه شريفه ميفرمايد ذات مقدسش نيست و لايحيطون بشيء من علمه يعني خلق احاطه پيدانميكنند به چيزي از علمش. «به چيزي از علمش» يعني به چيزي از معلوماتش. چون اگر علم در اين آيه ذات خداوند متعال باشد، معنيش اين است: احاطه پيدا نميكنند به چيزي از ذات خدا.
دقت بفرماييد، مسأله مشكل است. مطلب دقيق است و مشكل، انشاءاللّه ميخواهيم فيض ببريم. هدف داشتن خوب چيزي است، فهم خوب چيزي است. عاليترين موهبتي كه خداوند به خلق عنايت ميكند ادب و فهم است. هر چيزي دستوري دارد، استماع سخن هم دستوري دارد. ميفرمايد اگر برادرت حرف ميزند اگر چه باطل ميگويد، با تمام رو مقابل او بنشين، حرفش را بشنو، اگر باطل گفت آنوقت آن را رد كن. با تمام رو مقابلش بنشين و به سخن او گوش فرا بده. ادب لازم است، فهم لازم است، رعايت دستور هر چيزي لازم است. اين هم يكي از آن چيزهايي است كه بايد دانست يك وظيفه اخلاقي است، تا توجه و دقت نباشد از اين مجتمع شدن و گفتن و شنيدن بهرهاي به دست نخواهد آمد.
«* معرفت فؤادي صفحه 73 *»
ميفرمايد و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء احاطه پيدا نميكنند مخلوقات به چيزي از علم خدا. اگر اين علم ذات خدا باشد معني اين ميشود كه احاطه پيدا نميكنند مخلوقات به چيزي از ذات خدا. مگر ذات خدا چيزها است، ذات خدا كه چيزها نيست، خورده خورده نيست كه كنار هم قرار بگيرد و مجموعه اين چيزها را بگويند خدا، بعد خدا بگويد كسي بر چيزي از اين چيزها احاطه پيدا نميكند. خدا يك حقيقت بيشتر نيست خودش را بهوسيله پيشوايان ما به ما معرفي فرموده تا خدا را ما اينطور توحيد كنيم «احدي الذات و احدي المعني». يعني حقيقتي است يكتا و يكتاي حقيقي كه داراي خورده خوردهها نيست، از چيزها درست نشده پس لايحيطون بشيء من علمه نبايد اين علم ذات خدا باشد، پس علم ذاتي مقصود نيست. علاوه براين، اين مطلبي است عقلي و يقيني، كه هر مخلوقي وقتي مراجعه ميكند به فطرتش، مراجعه ميكند به عقلش، اگر انحرافهاي فكري در كار نباشد، اگر ضالّين و مضلّيني گمراهش نكرده باشند، ميفهمد كه نميتواند ذات خالق را ادراك كند و بر صفات ذاتي او احاطه پيدا كند. پس علم ذاتي خدا مقصود نيست. حضرت رضا صلواتاللّه عليه فرمودند انما هو حق و خلق لا ثالث غيرهما و لا ثالث بينهما خدا است و مخلوق، ديگر بين اين دو چيزي نيست، سوّمي هم در كار نيست، خدا است و مخلوق. پس چون چنين است پس بهطور يقين، علم در اين آيه علم حادث خداست و لايحيطون بشيء من علمه يعني احاطه پيدا نميكنند به مخلوقي از مخلوقات خدا، ادراك نميكنند مخلوقي از مخلوقات خدا را، معرفت پيدا نميكنند،
«* معرفت فؤادي صفحه 74 *»
نميشناسند، عالم نميشوند به مخلوقي از مخلوقات خدا مگر آن مخلوقاتي را كه خدا بخواهد و معرفي كند و بشناساند. و توصيفشان كند، تعريفشان نمايد و تعليم بدهد آنها را و تكييفشان كند، يعني آنها را در يك چگونگي قرار دهد، يعني يك طوري براي آنها صفات مشخصه قرار بدهد تا سايرين او را بشناسند.
پس الآن كه ما ميبينيم، ميبوييم، ميچشيم و هركاري كه ميكنيم، به وسيله خدا اينها را احساس ميكنيم، ادراك ميكنيم، معرفت پيدا ميكنيم، ميشناسيم و به موجودات عالم، علم پيدا ميكنيم. مرتب خدا تعليم ميفرمايد، مرتب خدا تكييف ميفرمايد، مرتب خدا تعريف ميفرمايد موجوداتي را كه اطراف ما هستند. يا اين كه خودمان را ادراك ميكنيم باتمام اين خصوصيات و كيفياتي كه دارا هستيم، اين ادراك و معرفتي كه نسبت به خودمان و نسبت به موجودات ديگر داريم، تمام اين ادراكات و معرفتها و علمها همه به تعليم آن به آن خدا است. دائم او دارد به ما ميشناساند خودمان را، تك تك خصوصيت و مشخصههايمان را به ما ميشناساند، و ماهم ميشناسيم. كه اگر نباشد اين تعليم خدا و تكييف و توصيف خدا، ما هيچ چيزي را نميشناسيم. چرا؟ چون فرمود و لا يحيطون بشيء من علمه الاّ بما شاء آگاه نميشوند به چيزي از علم خدا مگر به آنچه خودش ميخواهد و خودش ميشناساند به آن طوري كه ميشناساند. هركس طالب است خدا به او ميشناساند اگر بخواهد. اين مفاد آيه شريفه است و اين اوضاع بندگان است.
«* معرفت فؤادي صفحه 75 *»
بچهاي كه از مادر متولد ميشود، ميبينيم آن ادراكات و احساسات ما را ندارد اما در رتبه خود و در عالم خود ادراكاتي دارد. خداوند مطابق و مناسب با مشاعر او تكييف ميفرمايد، تعليم ميفرمايد، تعريف ميفرمايد و توصيف ميفرمايد آن چيزهايي را كه او لازم دارد و بايد ادراك كند و طبعش تقاضا دارد. تقاضا ميكند با زبان حال و با زبان افعال و با زبان قابليتش و از خدا ميخواهد كه خدايا به من معرفي كن، به من بشناسان پستان مادر را، خدايا به من تعليم كن و براي من تعريف و توصيف كن كيفيت شيرخوردن را. با تمام وجودش اين گونه دعا ميكند و خدا هم اين دعاي او را اجابت ميفرمايد، تعليمش ميفرمايد و برايش تعريف و تكييف ميكند موجود ديگري را، مثلاً مادر را در يك چگونگي خاصي مناسب طفل، سپس او عالم ميشود به نحوه مكيدن شير. همينطور هر موجودي در هر عالمي و در هر مقام و رتبهاي كه عالم به هر موجودي است، يا عالم به خودش است و ادراك ميكند شيئي و چيزي را، به تعليم و تعريف و تكييف خدا است. خدا آن را براي او توصيف ميفرمايد، او هم ادراك ميكند. ميفرمايد و لايحيطون بشيء من علمه عجب آيهاي است! در هر صورت اين مطلب مسلم است.
مراتب مختلف انسانها در ادراك
كساني كه از خدا ميخواهند و با زبان حال و قال و با زبان قابليت و استعداد دعا ميكنند كه خدايا به ما معرفي كن، براي ما توصيف كن حقايق را، موجودات را، تا ما آنها را بشناسيم، مسلم است كه اينها در مراتب مختلف انسانيت قرار دارند. وقتي كه در مراتب مختلف بودند خواستههاشان مختلف
«* معرفت فؤادي صفحه 76 *»
ميشود، وقتي كه مرتبههاي خواست و دعا مختلف شد تعريف خدا هم مختلف ميشود، تكييف خدا مختلف ميشود. چرا؟ به جهت اينكه فرمود قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم و بگو ادعوني استجب لكم تكييف و تعريف و توصيف خدا موجودات را تفاوت ميكند و مراتب پيدا ميكند. زيرا آن كساني كه خواستار تعريف هستند مختلفند و تفاوت دارند. عدهاي هستند مثل ما كه از اين عالم جسم تجاوز نكردهاند. دعاي ما اين است كه خدايا هرچه را ما لازم داريم در اين عالم جسم بشناسيم، آنها را به ما بشناسان. در همين مرتبه كه هستيم مرتب به زبان قابليت اين خواسته را داريم و خدا هم دعاي ما را اجابت ميفرمايد و تعريف ميكند همه موجوداتي را كه لازم است ما بشناسيم و ميخواهيم بشناسيم، همه را به ما ميشناساند مناسب عالم خودمان. و ما همين عالم جسم و مرتبه عرض را كه چشممان ميبيند ميشناسيم. چرا؟ به جهت اينكه از اين عالم تجاوز نكردهايم. در اين عالم ظاهر، هرچه چشممان ديد، هرچه گوشمان شنيد آن را ميشناسيم و آنوقت مراتب بالاتر ديگر براي ما تعريف و تكييف و توصيف نشده است.
پس تا براي ما ميگويند آسمان، همين جوّ آبي و فضاي لاجوردي در نظر ما ميآيد. ديگر آسمان عقول را نميبينيم و نميشناسيم. همين آسمان را ميبينيم. در صورتي كه عالم عقول هم داراي آسمان است، اما چگونه است؟ البته يك طوري هست و از طرفي هم يقيني است كه مانند اين آسمان نيست. چون اين آسمان آسمان جسماني است و تكييف آن هم جسماني است. آسمان عالم عقل عقلاني است و براي ما تكييف و تعريف نشده، پس من و
«* معرفت فؤادي صفحه 77 *»
شما نميتوانيم بشناسيم آسمان عالم عقل را كه چگونه است. زمين آن عالم چگونه است؟ البته عالم عقل هم زمين دارد، اين يقيني است. اما حالا چهطوري است؟ نميدانيم. و تا گفته ميشود زمين عالم عقل، همين زمين به نظر ما ميآيد. پس زمين عالم عقل براي ما تعريف نشده. يعني چه تعريف نشده؟ يعني خدا براي ما چگونگيش را نشان نداده، ما عالِم به كيفيت زمين عالم عقل نيستيم، ما به كيفيت زمين عالم عقل معرفت نداريم به جهت اينكه در اين عالم ظاهر و در اين مرتبه هستيم، و دعاي هريك از مااين است كه خدايا به من موجودات را بشناسان آنطوري كه ميتوانم درككنم، و خدايا خودت را هم به من بشناسان، چهطور؟ همانطور كه ميتوانم درككنم.
پس معرفت ما به خدا و به اولياي خدا و به هر چيزي كه ادراكش ميكنيم و ميشناسيم و شناختهايم و عالم شدهايم در مرتبه جسماني و در اين عالم ظاهر، معرفتي جسماني است، علمي است جسماني و ظاهري، و تعريف و تكييفي است ظاهري و جسماني كه خدا براي ما كرده است. چون ما بالاتر را نخواستهايم و بالاتر هم اگر تعريف و تكييف بشود ما نميفهميم. غير از اين نيست و مطلب همين است. كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا تا آخر. اين قسمت مورد دقت است. برقي ميجهد در بيابان اين برق تا وقتي كه نور دارد راه را روشن ميكند و شخص در آن نور حركت ميكند و همينكه تاريك شد ميايستد يك قدم جلو نميرود. همين طور آتش حواس ظاهري ما و آتش مشاعر ظاهري ما را روشن كردهاند و ما هرچه سير ميكنيم و جلو ميرويم، سيرمان در همين عالم ظاهر و عالم حسي است با وسائل و يا
«* معرفت فؤادي صفحه 78 *»
بيوسائل.
ازاين جهت در علوم طبيعي با اين پيشرفتي كه كردهاند همان آتش مشاعر ظاهري را مشتعلتر كردهاند. يعني هنوز از عالم ظاهري خارج نشدهاند با اين همه پيشرفتها هنوز از عالم عرض خارج نشدهاند و از همين اتمهاي عنصري و از همين عالم حسي بالاتر نرفتهاند و تا قيامت هم كه پيش برود همين است. چون ابزار طبيعي است، اسباب طبيعي است، مغزها مغزهاي طبيعي است، مشاعر مشاعر ظاهري است، قدرتها قدرتهاي طبيعي و ظاهري است. مرتب در همين عالم ظاهر و حس در پيشرفتند؛ تقاضايي و دعايي بالاتر ندارند و هرگاه اين مشاعر بخواهد در عالم بالاتر قدم بگذارد ديگر حركت نميكنند و ميايستند، و اذا اظلم عليهم قاموا همينقدر كه يك مقدار امر دقيقتر ميشود و از عالم حس ظاهر فراتر ميرود و لطيف ميشود، ميايستند. دليل اين مطلب عصر الحاد است. عصر الحاد يعني عصر انقلاب اروپا. چهطور قاموا، چهطور ايستادند! يك قدري كه به وسيله علوم طبيعي جلو رفتند، خواستند به وسيله همين علوم بفهمند حقيقت روح را، عالم غيب را، عقل را و حتي خدا را خواستند با همين ابزار و اسباب درك كنند اظلم عليهم صحنه بكلي تاريك شد، همهشان ايستادند و شروع كردند به انكار، همه انكار كردند و گفتند بالاتر از حس و تجربه و ماده ديگر چيزي نيست. فاذا اظلم عليهم قاموا.
اما كساني كه بالاترند و وسعت وجوديشان بيشتر است، واقف در عالم نفوسند و رسيدهاند به عالم نفوس. آنها دعايشان دعاي اهل عالم نفوس
«* معرفت فؤادي صفحه 79 *»
است. تقاضايشان اين است كه خدايا اشياء را به ما نشان بده و به ما بفهمان به كيفيت عالم نفوس. ما نفساني شدهايم، ما از عالم ظاهر تجاوز كردهايم. خدايا به ما معرفي كن و ما را عالِم كن به آن اشيائي كه در برخورد با ما است و لازم است كه به آنها عالم بشويم، اما به تعريف و توصيف و تكييف نفساني. براي آنها در بازتر است، براي آنها ادراك بالاتري فراهم است تكييف خداوند اشياء را براي آنها به نوعي بالاتر است. همين اوضاعي را كه ما ميبينيم نشان آنها ميدهد اما علاوه بر اين تكييف ظاهري و تكييف جسماني، تكييف بالاتري به آنها مينماياند. يعني علاوه بر درك اين چگونگيهاي ظاهري كه ما با آنها شريكيم طور ديگر همين اوضاعي را كه ما ميبينيم، آنها ميبينند. گويا دو ديد دارند، يك ديد با مشاعر ظاهر مطابق ما و يك ديد بالاتر كه به وسيله آن چگونگي ديگري ماوراء چگونگيهاي ظاهري را مشاهده ميكنند. پس خدا اشياء را به نوع تعريف بالاتري از تعريفي كه براي ما كرده به آنها نشان داده و برايشان تعريف و توصيف كرده است. تعريفي مطابق عالم نفس. البته طبق تقاضايشان بوده، آنها از خدا خواستهاند خدا هم نشانشان داده است. آنها آسمان كه ميبينند يا آسمان كه ميشنوند، آسمان بالاتر را هم ميبينند. يعني آسمان هورقليا را هم ميبينند اما اين كسي كه اين ديد را ندارد ميگويد هورقليا يعني چه؟! آخر نديده، نشانش ندادهاند، تكييف نشده برايش. و در واقع نخواسته، يعني چون مشاعرش را ندارد نميخواهد، بنابراين برايش تكييف و تعريف و توصيف هم نشده است. پس چون آسمان عالم هورقليا براي او روشن نيست، انكار ميكند. امااين شخص ديگر وقتي آسمان را نگاه
«* معرفت فؤادي صفحه 80 *»
ميكند همين آسمان را دو طور ميبيند. به اين چشم و مشاعر ظاهر كه نگاه ميكند مثل ما ميبيند. همين زمين را كه ميبيند مثل ما ميبيند، يعني به عالم ظاهر و مشاعر ظاهري كه نگاه ميكند مثل ما ميبيند اما چون در عالم ديگري است تكييف و تعريف ديگري را تقاضا ميكند، به يك چشم ديگر، يعني به چشم هورقليايي در باطن اين زمين، زمين هورقليا را ميبيند.
باطن كه ميگويم فكر نكنيد كه اگر بيل برداريم و زمين را بكنيم و كنار بزنيم، ما هم ميبينيم. نه، اينطور نيست. مثل استتار «هو» در ضَرَبَ، كه وقتي طلبهاي خواسته بود آن را دربياورد، با تيغ نوشته را ميتراشيده تا «هو» مستتر را ببيند، بلكه مانند روح است در باطن انسان. حال عقل را همه قبول دارند كه هست، روح هست، نفس هست. به ماديها كار نداريم. آنها خودشان متوجه خطاي خودشان شدهاند. اين روح در باطن هست، اما چگونه در باطن است؟ وقتي كه شما مرا ميبينيد من شما را ميبينم، همديگر را كه ميبينيم، ما ادراكمان و معرفتمان نسبت به يكديگر يك معرفت جسماني ظاهري است، با همين مشاعر ظاهري و كيفيت ظاهري. اما ميدانيم يك حقيقت ديگري در وراء اين ظاهر هست كه ما با آن گفتگو ميكنيم و داد و ستد داريم. آن كسي كه چشم نفسش باز است و از عالم ظاهر مشعرش بالاتر است، از خدا تقاضا ميكند خدايا موجودات را به من نشان بده و به من معرفي كن و مرا به كيفيت نفساني موجودات عالم كن. همانطور كه مشاعرش را به من دادهاي. خدا هم ما را به باطنمان يعني به عالم نفسانيمان براي او آشكار كرده، برايش تكييف و تعريف كرده و تعليم آن شخص داده است. پس وقتي به او گفته ميشود
«* معرفت فؤادي صفحه 81 *»
آسمان، دو طور آسمان درك ميكند، ودو طور آسمان تصور ميكند به او كه ميگويند زمين، دو طور زمين تصور ميكند. خودش هم هر وقت ميگويد آسمان و زمين، دو طور آسمان و دو طور زمين ميگويد. هر موقعي گفت زمين، حواس ما بايد جمع باشد، او دو طور زمين ميگويد، وقتي كه آسمان ميگويد بايد حواس ما جمع باشد او دو آسمان دارد ميگويد، او دو آسمان دارد ميبيند. يك آسمان ظاهر و يك آسمان باطن. او وقتي ميگويد آسمان، آسمان عالم نفس را هم ميگويد. وقتي مي گويد انسان، دو طور انسان ميگويد. وقتي ميگويد حيوان، نبات، جماد، از دو كيفيت و دو چگونگي خبر ميدهد. چون خودش هم هر دو را ميبيند، دو حقيقت را، دو كيفيت را مشاهده ميكند واز آنها خبر ميدهد.
يكقدري انسان مشعرش بالاتر برود مثلاً مشعر مرتبه عقل در او بالفعل بشود، او كسي است كه علاوه بر مشاعر نفساني، مشاعر عقلي هم دارد. مشاعر عقلانيش، مشاعر لُبّيش هم كار ميكند و فعليت دارد، پس از خدا تقاضا ميكند خدايا موجودات را به من بشناسان به كيفيتي بالاتر از اين دو كيفيت، به تعريفي بالاتر از اين دو تعريف، به توصيفي بالاتر از اين دو توصيف. يعني آسمان را به من نشان بده به سه كيفيت: يكي ظاهري، يكي نفساني و يكي هم عقلاني. خدا هم برايش تعريف ميفرمايد و تعليمش ميفرمايد و برايش تكييف ميفرمايد آسمان را به كيفيت عقلاني. زمين را به كيفيت عقلاني. پس او وقتي كه با ما روبرو ميشود سه مرتبه ما را ميبيند، و اين مراتب براي او كاملاً مُدرَك و مشاهَد است. ظاهر ما را به حواس ظاهرش
«* معرفت فؤادي صفحه 82 *»
ميبيند، مرتبه نفس ما را با چشم نفسانيش ميبيند و مرتبه عقل ما را هم با چشم عقلانيش ميبيند مابه تمام مراتبمان در مقابلش آشكار و منكشف ميباشيم.
بعضي از دانشمندان علوم طبيعي مانند آلكسيس كارل كه او را پيغمبر علم فيزيولوژي ميدانند و ميگويند در اين علم اعجاز كرده است. اعجازي هم نكرده، در همان رشته طبيعي است، هنوز از اين بافتهاي مغزي تجاوز نكرده، اعجازش در همين بافتها و پيوندهاي مغزي است. او يا امثال او كه كاملاً وجود انسان را تشريح كردهاند و اين جسم ظاهري انسان ذرّه به ذرّه در نزد آنها باز است. چون با مشاعر ظاهري و وسائل ظاهري لابلاي قلب را يا تنگناي مغز را ميبينند كه مثلاً چه مويرگي وجود دارد. شما كه مقابلش ايستاديد در ظاهر، اين جمجمه كه حافظ مغزاست و مغز در ميان آن قرار گرفته و روي اين جمجمه را پوست فراگرفته است، همين كه به شما نگاه ميكند آن مويرگهاي مغزي شما را ميبيند. منتهي اين ديد، ديد علمي و معرفت است ولي در واقع از چشمش مخفي است. زيرا با اين چشمش فقط اين جمجمه را مشاهده ميكند. با علم و معرفتي كه دارد، آن مغز و مويرگهاي مغزي را ميبيند، قسمتهاي مغز را مشاهده ميكند، فعاليتهاي عصبي مغز را ميبيند. او الآن دارد ميخواند كه هريك از عصبها چه ميكنند، چرا؟ چون در اين قسمت كار كرده و مشاعرش ورزيده شده است. اما شخصي كه ديدِ عالم ظاهر و ديدِ عالم نفس و ديدِ عالم عقل را دارد، وقتي كه نه تنها با انسانها بلكه با تكتك موجودات روبرو ميشود هر سه مرتبهشان را ميبيند و ميخواند
«* معرفت فؤادي صفحه 83 *»
همانطور كه شما داريد پيشاني مرا ميخوانيد، همينطور كه الآن داريد ميبينيد اين ديوار و اين تصاوير را، همينطور او مراتب را ميبيند. مرتبه نفس ما و مرتبه عقل ما را ميبيند. چرا؟ چون او به زبان حال از خدا تقاضا ميكند كه خدايا براي من اين موجود را تعريف كن، توصيف كن، تكييف كن در چگونگي عقلاني، تا من او را بشناسم. خدا هم دعايش را اجابت ميكند. آنرا به او ميشناساند و او هم ميشناسد و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء همانطور كه خدا ميخواهد و من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد هركس كه همينجا را ميخواهد به او ميدهيم البته اگر بخواهيم و من اراد الاخرة و سعي لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكوراً هركس هم كه از اينجا دل بريده و خودش را كنده و آخرت را طلب ميكند، به اين عالم ظاهر نچسبيده و مراتب بالا را تقاضا ميكند، ما به او ميدهيم. براي او ديگر مانشاء لمن نريد ندارد. بخواهد خودش را از اينجا بكند اولئك كان سعيهم مشكوراً ما كوشش ايشان را بدون مزد نخواهيم گذاشت. وقتي سعي بكند، كوشش بكند، مؤمن و معتقد باشد، حركت بكند، البته ما پاداش سعيش را به او خواهيم داد.
كسي هم كه از عالم عقل گذشته و رسيده به عالم فؤاد و در عالم حقيقت و حقايق واقعاست، او مرتبه فؤادي همه اشياء را ميبيند. چرا؟ چون با مشاعر فؤاديش از خدا تقاضا ميكند خدايا براي من تكييف و توصيف كن هرچه را ميبينم و هرچه هست به مرتبه فؤادي آنها. خدا هم به كيفيت فؤادي آنها را براي او تكييف و توصيف و تعريف ميفرمايد. چنين كسي ديگر همه
«* معرفت فؤادي صفحه 84 *»
مراتب را ميبيند. يعني تا نگاه ميكند به من و شما، يا به آسمان و زمين، و به هر موجودي كه نگاه ميكند مراتبش را ميبيند، حتي عالم فؤادش را هم ميبيند. يعني به اين آسمان كه نگاه ميكند آسمان فؤادي را در مرتبه اول ميبيند، بعد آسمان عقلاني را در مرتبه دوم ميبيند، بعد آسمان نفساني را در مرتبه سوم ميبيند و بعد آسمان جسماني را در مرتبه چهارم ميبيند و ميشناسد و عالم ميشود. چرا؟ چون خدا تعليمش كرده، خدا تعريف كرده برايش، توصيف و تكييف كرده براي او. يعني كيفيتي مناسب براي مشاعر او درست كرده كه ميتواند علم به آن كيفيت داشته باشد چون ميخواهد آن را و طالب است و تقاضا دارد آن را.
و تا انسان به عالم فؤاد نرسد ظهور به لاكيفي خالق را نخواهد شناخت و هر كس مرتبهاش پايينتر از عالم فؤاد باشد، خدا را نشناخته است. به جهت اينكه خدا شناخته ميشود به كيفيتي كه آن كيفيت «لاكيفيتي» است و آيت اين معرفت در عرصه فؤاد است و از فؤاد هرچه پايينتر بيايد عرصه كيفيتهاي خلقي است و هرچه از كيفيتهاي خلقي باشد، خداوند متعالي از آن است. خداوند به كيفيتهاي خلقي شناخته نميشود زيرا آنها كيفيتهاي مخلوقهاي خدا است. البته اين معرفت را به همه تكليف نكردهاند. به عالِم ظاهري تكليف نكردهاند كه بايد معرفت اهل عقل و عالِم به معرفت و شناخت عقل را پيدا كني. عذابش هم نميكنند بلكه ميگويند به همين معرفتي كه در اين عالم پيدا كردي عمل كن و كوتاهي نكن. در همينجا كه هستي آنطوري كه خدا خود را به تو شناسانيده و ميشناساند به آن اعتراف كن. ديگر از او بالاتر
«* معرفت فؤادي صفحه 85 *»
را نخواستهاند. كساني كه در عالم عقلند تكليفشان هماني است كه در عالم عقل ادراك ميكنند. ديگر تكليف نشدهاند كه به معرفت اهل عالم فؤاد معرفت پيدا كنند و به مقتضاي آن عمل كنند. هركسي در عالم خودش و به مقدار مشاعري كه در او بالفعل شده است مكلّف به شناخت و عمل ميباشد. پس تعريف و توصيف خدا موجودات را براي بندگان، در مراتب مختلف است. البته هرچه را بخواهند بشناسند و عالم به آن بشوند خدا بايد برايشان تعريف و توصيف بفرمايد، برايشان تكييف كند، تا آنوقت بشناسند. تعريف خدا هم مطابق خواست بندگان است كه هرطور بخواهند بشناسند، خدا به آنها ميشناساند. دقت بفرماييد به هر طور بخواهند و از خدا تقاضاي تعريف كنند، خدا همانطور به ايشان ميفهماند و ميشناساند.
شناخت امام حسين7 و شهادت آن بزرگوار
يكي از اشخاصي را كه بايد شناخت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه است و يكي از اموري كه بايد شناخت حقيقت شهادت سيدالشهداء و آثار شهادت سيدالشهداء و ارتباط شهادت آن حضرت صلواتاللّه عليه با عوالم هستي است. علما، حكما، شعرا، بزرگان، آنهايي كه خواستهاند سيدالشهداء و حقيقت شهادت حضرت را و هدف و نتيجه شهادت و سرّ شهادت را بشناسند، در هر عالمي و در هر مرتبهاي كه هستند در آنجا تقاضا دارند از خدا، كه خدايا حسين و حقيقت شهادت حسين و هدف حسين و سرّ شهادت حسين را به ما بشناسان، مطابق مشاعر ما در عالم ما، مناسب زمينه ادراك ما و كيفيت استعداد ما. شعرا خيلي شعر گفتهاند چه عربيزبان و چه فارسيزبان.
«* معرفت فؤادي صفحه 86 *»
قصايد سرودهاند، مراثي گفتهاند، در مصائب در فضائل و در شهادت شعر زياد گفتهاند. علما، فضلا، اتقيا، ابرار، بزرگان، همه شعر گفتهاند. البته به مقدار پايه معرفت و درك خودشان و به مقتضاي ادراك عالم خودشان. در اين ميانه قصايد شيخ بزرگوار اعليالله مقامه، قصائدي است كه گوينده آنها واقف به عالم فؤاد است. او كسي است كه قريه ظاهره بين رعيت و بين ائمه معصومين صلواتللّه عليهم اجمعين شده است. و كسي قريه ظاهره نخواهد شد مگر آنكه اين مراتب چهارگانه را كه عرض كردم طي كند و واقف بشود بر عالم فؤاد و هر چيزي را به چشم فؤادي ببيند.
آن بزرگوار كسي است كه خبر از عالم فؤاد داد و اثبات عالم فؤاد كرد و تا زمان ايشان سخني از عالم فؤاد نبود. به اين معني و به اين ترتيب كه ايشان بيان كردند، هيچكس اطلاع نداشت كه بالاتر از مرتبه عقل مرتبهاي به اين نام و به اين خصوصيات هست. اول كسي كه گزارش از عالم فؤاد داده، اول كسي كه سخن از عالم فؤاد گفته، اول كسي كه راجع به خصوصيات عالم فؤاد لب گشوده و اهل عالم فؤاد را معرفيكرده شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه است. ايشان واقف بر عالم فؤادند و آگاه از عالم فؤاد. البته در مرتبه خود و بحسب رتبه خود كه رتبه كاملان شيعه است. پس با زبان قابليت و استعداد با تمام وجودش، با افعالش، با حالاتش، با گفتار و كردارش، از خدا تمنا و تقاضا ميكند، خدايا هر چيزي را به من بشناسان و معرفي كن و تكييف و توصيف نما به نوع توصيف عالم فؤاد و به كيفيت عالم فؤاد و به تعريف و توصيف تو براي اهل عالم فؤاد. يعني خدايا حسين7 را به تعريف فؤادي به من
«* معرفت فؤادي صفحه 87 *»
بشناسان، خدايا حقيقت شهادت او را به تعريف فؤادي به من معرفي كن، خدايا مرا واقف كن بر سرّ شهادت حسين7 از ديدگاه عالم فؤاد.
پس همينطور وقتي كه ايشان ميفرمايد حسين7، حسينِ عالمِ ظاهر، حسينِ عالم نفوس، حسين عالم عقول و حسين عالم فؤاد را ميگويد. وقتي ميگويد حسين شهيد شد، شهادت ظاهري و شهادتِ مرتبه برزخي و آخرتي در مقام اعراض او را در نظر دارد. وقتي هم سرّ شهادت و علّت شهادت را ميگويد، علت آن را در عالم ظاهر و علت آن را در عالم نفس و عالم عقول و عالم فؤاد ميگويد. از اين جهت شعر ايشان، قصايد ايشان، در سرلوحه همه قصايدِ قصيدهسرايان قرار ميگيرد و همه آنها پايينتر از قصايد اين بزرگوار است، هرچه در عرصه رعيت گفتهاند و هرچه گريستهاند و هرچه شناختهاند، نرسيدهاند به مرتبهاي كه ايشان رسيده و نگفتهاند سخن از عالمي كه ايشان ميگويد. ايشان كسي است كه اگر بفرمايد سماء، در اين سمائي كه ميگويد اين سماء ظاهر، سماء عالم نفس، سماء عالم عقل و سماء عالم فؤاد را اراده كردهاست. وقتي ميفرمايد زمين، بايد بدانيم زمين عالم ظاهر و زمين عالم نفس و زمين عالم عقل و زمين عالم فؤاد را اراده فرموده است. او كسي است كه با اين ديدها و مشاعر چهارگانه معرفت و شناخت، ديده و شناخته و هرچه را با اين چهار نوع مشعر و چهار نوع مرتبه، ادراك كرده گفته است. اكنون ببينيد عظمت و جلالت اين قصايد را و اينكه بزرگي و پهناوري ميدان فكري در اين قصايد، براي پذيرش رحمت الهيه چه اندازه است. پس ما عاجزيم از توصيف ارزش و پايه آن اشعار، تا چه رسد به تعريف و احاطه بر حقايق آنها. اي شيخ
«* معرفت فؤادي صفحه 88 *»
بزرگوار! ما عاجزيم از اينكه بشناسيم عظمت و جلالت قصايد شما را. چون ما ميدانيم شما در همه مراتب درك كرديد مصائب سيدالشهداء 7را و سوختيد. و حق داريد وقتي كه ياد ميكنيد از آن حالتي كه حضرت در ميان ميدان افتاده بودند و اسبها را بر بدن حضرت ميدوانيدند، بفرماييد:
عقرت كيف خبطت قلب فاطمة | و حيدر و حشا خير النبيينا |
البته ممكن است به اين مضامين ديگران هم شعر بگويند و يا گفته باشند اما آنها تقليدي ميگويند و اين بزرگوار تحقيقي گفته آنچه را كه گفته است. يعني در جميع مراتب خود احساس و ادراك ميكرده، ميديده و ميسوخته و ميسروده است. و «شنيدن كي بود مانند ديدن».
مخلوقات نوشتههاي خداوند ميباشند
عرض كردم علم به هر چيزي در نزد خدا است. خداوند آفريننده همه موجودات است، پس او ميداند موجودات را و او عالم است به همه خلقش. الا يعلم من خلق؟ آيا نميداند آن كسي كه خلقت فرموده؟ يقيناً او از مخلوق خود آگاه است، او ميداند خلق خود را و ميشناسد مخلوقات خود را و به كيفيت مخلوقات و موجودات آگاه است. و او بايد معرفي كند به هركس هر چه را معرفي ميكند. هركس هم شناخته است موجودي از موجودات را، به تعريف و توصيف خدا شناخته است. خدا آن موجود را براي او تعريف و توصيف فرموده تا توانسته آن مخلوق را بشناسد. همه عوالم اينچنين است و همه موجودات در همه عوالم اينچنيناند. خدا بايد خلقش را به خلقش بشناساند. قرآن ميفرمايد علي اللّه قصد السبيل بر خدا است بيان راه قصد و
«* معرفت فؤادي صفحه 89 *»
راهنمائي به آن. پس بر خداست كه بنماياند هر موجودي را و نشان بدهد و معرفي كند آن را. به طوري كه عرض كردم اين مطلب آنچنان وسعت دارد كه حتي من و شما هم كه ادراك ميكنيم موجودات اطرافمان را و ميبينيم ديدنيهارا و ميشنويم شنيدنيها را و ميبوييم بوييدنيها را و ميچشيم چشيدنيها را،اينها را كه ما ادراك ميكنيم و ميشناسيم، همه به واسطه شناسانيدن خدا است. او به ما ميشناساند كه ما ميشناسيم و درك ميكنيم. پس خدا بر خلقش مطلع است. علم مطلق و دانايي مطلق نزد خدا است و داناي مطلق و عالم مطلق خدا است. دانا به همه چيز است و هر چيزي را در جاي خودش و در كيفيت مناسب خودش ميشناسد و عالم به آن است و طبق خواست و تقاضايي كه خلقش دارند، به آنها هم معرفي ميكند. زيرا خلق در هر مرتبهاي كه هستند به زبان حال دعا ميكنند كه خدايا به ما بشناسان آنچه را كه لازم داريم، خدا هم آنچه را كه بايد به آن برسند در مرتبه خود آنها، به آنها ميشناساند. اين مطلب در جاي خودش ثابت است و كسي نميتواند در آن اشكال كند.
پس خدا عالم است به همه موجودات و خدا هم بايد آنها را به بندگان خود، تعليم دهد تادرك كنند و بشناسند. پس هركس هر چيزي را شناخته و ادراك كرده به تعليم و تعريف خدااست. حتي اگر ما آب را شناختيم كه آب است و عالم شديم به آب و اگر شناختيم كه خاك خاك است، چه كسي به ما آموخته كه خاك، خاك است و آب آب، و آتش آتش است و يا ساير مدرَكات آنچنان است كه ما درك ميكنيم؟ معلوم است خدا به ما شناسانيده. يعني
«* معرفت فؤادي صفحه 90 *»
طوري براي ما آنها را قابل درك كرده و در كيفيتي قرار داده كه ما ميتوانيم آنها را ادراك كنيم، ميتوانيم دريابيم موجودات را و همين فهمانيدن خدا تعليم دادن او است. دقت بفرماييد حالا كه هر موجودي در هر عالم و مرتبهاي كه هست از خدا تقاضا ميكند كه خدايا به من بشناسان آنچه را كه من در اين مقام لازم دارم بشناسم. اين شناسانيدن خدا چهطور است و معني و كيفيتش چيست؟ خدا چهطور ميشناساند به بندگان خود آنچه را كه به آنها ميشناساند؟
ايجاد و خلقت هر چيزي، نوشتن خدا است آن چيز را در مقام و رتبه وجوديش. تابلويي است كه خدا آنرا ترسيم كرده و لوحهاي است كه خدا مرقوم كرده است. هرچه را خدا ايجاد كرده، به هر طور ايجاد كرده، خود همان ايجاد كردن معرفي كردن آن چيز است. خاك را كه خدا اينطور آفريده همين آفريدن خاك تعريف آن است. بر سيماي خاك نوشته اين خاك است با همين كيفيتي كه ادراك ميشود. و به اين طور اين خاك شناسانيده شد به ما، كه خاك، خاك است پس به ايجاد كردن خاك، خاك را به ما شناسانيد كه در سطح عالم ظاهر و در اين رتبه جسماني هستيم. خود اين نحوه كينونت خاك تعريف خاك است، تعليم و ياد دادن خدا است خاك را به ما. خدا آموخت به ما كه خاك خاك است، چهطور؟ به خلقت خاك. آب را به ما آموخت ما شناختيم آب را كه آب، آب است. چهطور؟ به خلق كردن آب، به ايجاد كردن آب و به كينونت بخشيدن و هستي دادن به آب و آن را در عرصه و در رتبه ما قرار دادن. پس در رتبه ما و مرتبه جسماني ما، آب را براي ما آفريد و آن را به ما
«* معرفت فؤادي صفحه 91 *»
شناسانيد. ما هم آب را به آب شناختيم، آتش را در مرتبه جسماني ما ايجاد كرد، پس ما شناختيم آتش را به شناسانيدن خدا. چهطور؟ به ايجاد كردن آتش. خدا آتش را ايجاد فرمود در عرصه ما به طوري كه ما توانستيم آتش را بشناسيم. و شناختنش، به خود آتش است و شناسانيدن خدا هم ايجاد كردن خود آتش است. اين مسأله روشن است كه طور ديگري خدا نميشناساند، شناسانيدن خدا هر موجودي را به ما اينچنين است.
حالا كساني كه از عالم جسماني بالاترند و در عرصه نفس قرار گرفتهاند، خدا به ايشان چهطور ميشناساند موجودات آن عالم را؟ عالم نفوس عرض كردم مانند عالم ما است، داراي كوه است، داراي دريا است، داراي جمادات، نباتات، حيوانات، انسانها است. داراي آسمان است، داراي زمين است، مراتب در آنجا هست مثل اينكه در اينجا هست. در عالم نفوس هم كساني كه اهل نفوسند و از اين عالم جسماني بالاتر رفتهاند و در عالم بالاتر قرار گرفتهاند از خدا تقاضا دارند كه خدايا موجودات اين عالم را به ما بشناسان و تا تو به ما نشناساني ما آنها را نميشناسيم. به جهت اينكه موجودات در نزد تو شناخته شده و معلومند چون مخلوق تو هستند، پس تو به ما بشناسان. خدا هم اجابت فرموده دعوت و دعاي ايشان را و معرفي فرموده به آنها موجودات عالم نفوس را. به چهطور؟ به خود آن موجودات عالم نفوس. يعني با ايجاد آسمان عالم نفس، معرفي كرده و شناسانيده آسمان عالم نفس را به اهل عالم نفس. كساني كه ديد نفساني دارند، چشم نفساني دارند تقاضا ميكنند كه خدايا به ما بشناسان اين آسمان و زمين و گياهان و درياها و انسانهاي عالم
«* معرفت فؤادي صفحه 92 *»
نفس را خدا هم با خود همان موجودات عالم نفس، ميشناساند به ايشان موجودات عالم نفساني را.
پس همانطور كه ما ميبينيم خاك را و اهل خاك را و موجودات خاكي را، آب را ميبينيم و آب را ميشناسيم به آب، اهل عالم نفس هم ميبينند آسمان عالم نفس را و ميشناسند همانطور كه ما ميشناسيم. ميبينند زمين عالم نفس را و ميشناسند همانطور كه ما ميشناسيم. ميبينند موجودات عالم نفس را از اول تا به آخر همانطور كه ما ميبينيم آنچه را كه در اين عالم موجود است و مشهود ما است و قابل ادراك است و درك ميكنيم و ميشناسيم، همينطور اهل عالم نفوس ميشناسند هرچه را كه در اطراف و جوانبشان از موجودات نفساني قرار دارد و به مجرّد برخورد با من و شما ميشناسند كه ما چهكاره عالم نفوسيم. ميبينند ما را كه حيوانات عالم نفوس يا جمادات عالم نفوس يا نباتات عالم نفوس هستيم. يعني وقتي كه ما در نظر آنها معلوم باشيم و خدا ما را به ايشان شناسانيده باشد به خود ما، به ايجاد كردن ما، ديگر نميتوانيم در حضورشان نفاق كنيم. چون ما را شناختهاند به خود ما و ما معرفي شدهايم به ايشان و كاملاً آشكاريم در نزد ايشان. دو كلام با ما صحبت كنند ميفهمند كه در عالم نفوس، چگونه موجودي هستيم. با چند كلام به طور كامل ما را ميشناسند. با توجه به ما، به مجرد روكردن به ما، باطن ما يعني باطن نفساني ما، در نزدشان آشكار است. همانطور كه خاك در نزد ما آشكار و منكشف است و واقعاً ما خاك را ميشناسيم. ديگر خاك نميتواند جلوي ما كوليبازي در بياورد و بگويد من جواهرم. هرچه اغراق كند و
«* معرفت فؤادي صفحه 93 *»
خودستايي كند ما ميشناسيم خاك است و بيارزش و لگد هم روش ميگذاريم. چرا؟ چون مشهود و محسوس است برايمان. همچنين مرتبه نفس و حقيقت نفساني ما آشكار است در نزد اهل نفوس، نزد آن كساني كه باطن ما را ميبينند يعني بالاتر از جسم ما را ميبينند همانطور كه اين آب و خاك در نزد ما آشكار است و هيچگونه شبهه براي ما نيست. خاك را خاك ميدانيم و آب را آب. همچنين در نزد ايشان صفحه نفس ما باز ميباشد و وقتي كه اينچنين باشد نزد ايشان، نميتوانيم در نزد ايشان به اصطلاح جانماز آب بكشيم، نميتوانيم مرتب سبحاناللّه و الحمدللّه بگوييم. صفحه وجود ما معلوم و باز است در نزد ايشان، شناختهاند ما را. به جسم ما كه نگاه ميكنند، به حالات ما كه نگاه كنند نميخواهد حالت ببينند، خودمان با همه وجودمان در مرتبه نفسانيمان در نزد ايشان منكشفيم.
وقتي اينچنين باشد آنها ميبينند كه ما از نظر نفساني چه موجودي هستيم. آيا جماد عالم نفسيم؟ اين همه آيات خدا به گوش ما خوانده ميشود، اينهمه عنايات خدا شامل ما ميشود، اينهمه سخن از خدا به گوش ما ميرسد، هر سال عاشوراي سيدالشهداء صلواتاللّه عليه بر ما تجديد ميشود، شهادت آن حضرت تذكر داده ميشود، نهضت آن حضرت تذكر داده ميشود، فضائل آن حضرت براي ما بازگو ميشود، مصائب وجود مباركش به ما تذكر داده ميشود، ولي گويا دلهاي ما باخبر نميشود ثمّ قست قلوبكم من بعد ذلك فهي كالحجارة او اشدّ قسوة اين دلها بمانند سنگ و شديدتر از سنگ است از سختي. چرا؟ و انّ من الحجارة لمايتفجر منه الانهار
«* معرفت فؤادي صفحه 94 *»
بعضي از سنگها شكافته ميشوند و از دل آنها آب خارج ميشود و انّ منها لَمايهبط من خشية اللّه بعضي از پارهسنگها از بغل كوهها از ترس خدا كنده ميشود و ميافتد، اما دلهاي ما بواسطه معصيت از جا كنده نميشود، از دنيا كنده نميشود، از محبت به اعداء كنده نميشود. مگر محبت به اعداء چيست؟ محبت به اعداء اقتداي به اعداء است. نه اينكه زباني كسي بگويد من بيزارم از يزيد، خدا لعنت كند يزيد را. من بيزارم از ابنسعد خدا لعنت كند ابنسعد را. من بيزارم از ابنزياد، خدا لعنت كند ابنزياد را. زباني بگويد ولي از نظر عمل ابنزياد باشد، از حيث عمل ابنسعد باشد، در لشكر يزيد باشد، از نظر عمل و از روي تعمد تأييد كند افكار و منويات يزيد را، باز هم بگويد جانم فداي سيدالشهداء، روحي له الفداء، ياليتني كنت معكم فافوز فوزاً عظيماً. آيا اينها باور كردني است؟ اينها واقعيت دارد؟ معني دارد؟ صادقانه گفته ميشود؟ خير.
اهل نفوس، كساني كه ديده نفساني دارند، خدا لوح نفس ما را در نزد آنها آشكار كرده و آنان ما را به حقيقت نفسانيمان ميشناسند و ميدانند كه جماد عالم نفسيم يا اينكه نه، بالاتريم نبات عالم نفسيم. مانند درخت اين عالم، بيتفاوت در مقابل همهچيز. اين درخت را ميبينيد كه هيچ برايش تفاوت نميكند، در مقابلش روضه بخوانند يا رقاصي كنند، اين درخت برايش عليالسويه است. ادراكي ندارد، نه از رقص بدش ميآيد و نه از روضه خوشش ميآيد. بنشينند جلوش قرآن بخوانند براي آن تفاوت ندارد. اين درخت ادراك ندارد، اين قرآن خواندن ما را احساس نميكند مثل اينكه
«* معرفت فؤادي صفحه 95 *»
رقاصي را احساس نميكند. اگر بنا باشد خداي نكرده اينطور باشيم كه قرآن خواندن براي ما با رقاصي كردن يكي باشد، بدمان نيايد از معصيت و خوشمان نيايد از طاعت، اين صفت نبات عالم نفس است. فقط بخورَد و قد بكشد. درست مثل درخت، هيچ كار ديگر ندارد. اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه ميفرمايند اين درخت دو خاصيت دارد الزيادة و النقصان گاهي بالا ميرود گاهي نميرود، گاهي رشد ميكند گاهي رشدش كم ميشود. ما هم اگر همينطور باشيم كه آنچه براي ما حاصل ميشود در شبانهروز زندگيمان و از گذشت زمان بر ما، همين چيزها باشد، لاغر شدم، يك قدري چاق شدم، چه كنم لاغرتر بشوم، چه كنم لاغريم برطرف بشود؟ چرا حالم خوب نيست، چرا سر دردم، چرا دل دردم؟ هميشه فكر و ذكرمان همين امور باشد. چه غذايي بهتر بدن را رشد ميدهد؟ چه غذايي موي سرمان را رشد ميدهد؟ چه غذايي چشممان را پُرنور ميكند و همينطور مرتب به فكر رشد بدني باشيم پس نبات آن عالم هستيم. اهل آن عالم وقتي به ما نگاه ميكنند ما را چه ميبينند؟ نبات عالم نفس.
همينطور خدا نكند ما را حيوان عالم نفس ببينند. باز نبات كاري به كارشان ندارد اما اگر در عالم نفس حيوان باشيم، و خدا نكند حيوان موذي باشيم، حيوان درنده، حيواني كه مثل گرگ به برادرش بپرد، برادر را پاره پاره كند، خدا نكند اهل عالم نفوس ما را در آن عالم به شكل اين حيوانات ببينند. سعي كنيم اگر در عالم نفوس حيوان هم هستيم، ــ چنانكه هستيم ــ لااقل گوسفند باشيم. كه هرچه به ما صدمه بزنند در فكر انتقام برنياييم، مثل اينكه
«* معرفت فؤادي صفحه 96 *»
اولياي ما در مقابل همه صدمات صبر كردهاند و انتقام را ذاردهاند خدا بگيرد. ما هم گوسفند عالم نفس باشيم. رساله «چهارفصل» ما را به چه چيز توصيه ميفرمايد؟ ميفرمايد سعي كنيد حيوان مؤدب باشيد. كسي نگويد عجب مكتبي است! همهجا صحبت از انسانيت است، اينجا سخن از حيوانيت است. آري، مراد همان است كه امام سجاد فرمودند مردم زمان چند دسته هستند: يك دسته شيرند، يك دسته گرگند، يك دسته روباه هستند، يك دسته خنزيرند، يك دسته هم كه مؤمنيناند مانند گوسفندند كه در دست آنها گرفتارند و معلوم است كه مراد امام 7 نه گوسفندي است كه در نوع اين حيوانات ظاهري ميبينيم، تشبيه است و بايد وجه شباهتي در كار باشد پس مراد نه اين گوسفندي است كه كنار طويله ميبندند. بلكه مقصود اين است كه اگر نميتوانيم انسان بشويم و بنا است حيوان باشيم، پس سعي كنيم در بين حيوانات عالم نفس، لا اقل گوسفند باشيم. يعني نه تنها اذيت نكنيم بلكه متحمل اذيتهاي ديگران بشويم. در حديث است كه ميفرمايند حسن جوار يعني خوشرفتاري با همسايه اين نيست كه تو همسايه را اذيت نكني بلكه حسن جوار و خوب همسايهداري كردن اين است كه اذيت همسايه را متحمل بشوي و در فكر اذيت او برنيايي، كه به اذيت مكافاتكني و بدي را به بدي مكافاتكني. بلكه هميشه سعي كن بدي او را به خوبي مكافات كني. پشم گوسفند را ميچينند، باز دوباره پشم ميدهد. شيرش را ميدوشند باز دوباره شير ميدهد، چاق ميشود، گوشت ميدهد، روغن ميدهد، از گوشتش استفاده ميكنند؛ در مقابل بديها نيكي كنيد. اي كاش اگر بناست كه ما در عالم
«* معرفت فؤادي صفحه 97 *»
نفس حيوان نفساني باشيم، گوسفند باشيم. خدا لعنت كند بابيه و بهائيه را كه حتي اين گونه تعبيرات را هم لكه دار و بد نام كردند و به اتباع ناپاك خود يااغنام الله گفتند.
اما آن كساني كه از مرتبه عالم نفس بالاتر رفتهاند و بالاتر را ميبينند، در عالم عقلاني رفتهاند و عالم معاني را مشاهده ميكنند، عالم مجردات را ميبينند، آنهااز خدا تقاضا ميكنند خدايا حقايق و موجودات آن عالم را به ما نشان بده. خدا هم موجودات عالم عقلاني را به آنها معرفي ميكند و به ايشان ميشناساند آسمان عالم عقل و زمين عالم عقل و مواليد آنجا را. انسانها، حيوانات و موجودات عالم عقل را به اهل مرتبه عالم عقل معرفي ميكند به خود آن موجودات.
كساني كه به رتبه عالم فؤاد رسيدهاند با مشعر فؤادي از خدا تقاضا ميكنند، يعني با آن حقيقتي كه آن حقيقت آيه و ظهور و جلوه خدا است. با آن حقيقت و با آن زبان و با آن چشم و با آن گوش و با آن شامّه و با آن ذائقه و با آن لامسه يعني با لامسه فؤادي، ذائقه فؤادي، شامه فؤادي و شنوايي فؤادي كه همه نور خدا است، بهاين طور كه همه وجودشان نور و همه مشاعر و مداركشان نور است، با همه اين مشاعر و مدارك نوراني از خدا تقاضا ميكنند كه خدايا به ما بشناسان آنچه را كه قابل شناسايي است براي ما، در عالم نور و عالم فؤاد و عالم ظهور و جلوه تو. ديگر در اين مرتبه تعريف خدايي تمام شدني نيست. مگر اين گونه تعريف و توصيف تمام شدني است؟ مگر ابتدا و انتها دارد؟ آنجا ابتدا و انتها ندارد. عالم فؤاد مقام قطب است، عالم فؤاد هر
«* معرفت فؤادي صفحه 98 *»
عالمي مقام قطب آن عالم است و كسي كه واقف بر عالم فؤاد شد و در او مشاعر فؤادي فعليت پيدا كرد و عارف شد به معرفت فؤادي و عالم و بصير شد به بصيرت فؤادي، او يكپارچه نوراست، يكپارچه نور خدا است. چرا؟ چون فؤاد نور خدا و ظهور خدا و جلوه خدا است، يكپارچه شده فؤادي. و «فؤادي» را به معني واقعي كلمه ميگوييم، طبق آنچه از بيانات مشايخ عظام اعلياللّهمقامهم شناختهايم كه فؤاد چيست. (و در اين مقام ما از همين عرصه رعيت عالم خودمان بحث ميكنيم) پس بگوييد شخص فؤادي يعني شخص خدايي. شخصي كه خدا ميبيند، خدا ميشنود، خدا ميبويد، خدا ميچشد. مگر خدا چشيدني است؟ مگر خدا بوييدني است؟ مگر خدا قابل درك است؟ آري، خدا به ظهورش درك ميشود، به ظهورش ديده ميشود، در ظهورش بوييده ميشود.
چرا رسول اكرم9 فاطمه زهرا سلامالله عليها را ميبوييد و از او بوي خدا را استشمام ميكرد. زيرا فاطمه ظهور خدا است، بوي بدن او بوي خدا است. ذات خدا بو ندارد ولي بوي بدن ولي خدا به خدا نسبت دارد. خدا كه نور ندارد ولي ذات مقدسش نور ولي را ايجاد ميكند. و آن را نور خود مينامد الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة… پس روي فاطمه زهرا روي خدا است، صورت فاطمه زهرا صورت خدا است مثل اينكه جلالت و نورانيتش جلالت و نورانيت و عزت خدا است. همه كارهايش كار خدا است و هرچه كه دارد مال خدا است. خدا فرموده در حديث قدسي ــ و اين حديثي است كه همه روايت كردهاند ــ ميفرمايد لايزال عبدي يتقرب الي بالنوافل
«* معرفت فؤادي صفحه 99 *»
مرتب بنده من به وسيله اعمال مستحبه خود به من تقرب ميجويد. به من نزديك ميشود آنقدر كه حتي احبّه ديگر من دوست ميدارم او را. فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به وقتي كه دوستش داشتم من ميشوم گوشي كه با آن گوش ميشنود. پس خدا ميشنود از گوش او، خدا ميشنود، يعني شنيدنيهايي كه از جنس خود او است ميشنود. اما خدا ميفرمايد من ميشوم گوشي كه با آن گوش ميشنود. مگر گوش چه ميشنود؟ گوش ما صداي جسماني ميشنود، اين چشم ما موجودات جسماني را ميبيند، چرا؟ چون جسماني است. مولاي ما اميرالمؤمنين ميفرمايد انما تحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها گوش جسماني صداي جسماني را ميشنود. الآن عقل من هرچه داد بزند شما نميشنويد و عقل شما هرچه داد بزند من نميشنوم، چرا؟ چون اين گوش من و شما جسماني است و صداي عقل را نميشنود چنانكه صداي ملك را نميشنود. چشم ما موجودات جسماني را ميبيند، چرا؟ چون جسماني است. دست ما و لامسه ما جسماني است ولي خدا ميفرمايد وقتي بندهاي را دوست داشتم و محبوب من شد، يعني در او فعليت پيدا كرد مقام فؤاد و مقام نوراني او، من گوشش ميشوم. يعني چه؟ يعني او با همان مقام نوري خود ميشنود، با همان مقام نور و ظهور من كه فؤاد است ميشنود و كنت بصره الذي يبصر به ميشوم چشمش، كه با آن چشم ميبيند.
خدا كه با ذاتش نميآيد چشم و گوش مخلوق بشود. ذات خدا مقدس و مبرّا و متعالي از تعلق به مخلوق است. پس يعني چه من ميشوم چشمش؟
«* معرفت فؤادي صفحه 100 *»
يعني چون در مقام فؤاد است، چشم فؤاديش باز ميشود و فؤاد هم كه ظهور خدا و نور خدا است. پس چشمش نوري و از جنس فؤاد ميشود. وقتي كه چشم و گوش او فؤادي و نوري شد و بگوييد خدايي شد، چه ميبيند؟ چه ميشنود؟ چه لمس ميكند؟ آيا جز ظهور خدا و نور خدا چيز ديگري را ميبيند؟ پس او جز خدا نميبيند، جز خدا نميشنود. هرچه ميبيند و ميشنود و هر نوع ادراكي كه دارد ادراك خدايي است و ادراك نور و ظهور خدا است. اينها كساني هستند كه واصل به مقام رؤيت و ديدار عالم فؤادند و در آنجا ايستادهاند و از خدا تقاضا ميكنند كه خدايا به ما بشناسان حقيقت موجودات را، يعني به مقام ظهور بودنشان براي تو. حقيقت موجودات در همه عوالم همان فؤاد و ظهور خدا بودن آنها است. حال اين دسته دعايشان مرتب اين است كه خدايا به ما بشناسان، علمي به ما عنايت بفرما كه ما با اين علم در همهجا و همه چيز تو را ببينيم.
ارواحنا و ارواح العالمين لك الفداء يا اباعبداللّه و صلواتاللّه عليك يا سيدالشهداء، آن بزرگوار در دعاي عرفه عرض ميكند به خدا انت الذي اشرقت الانوار في قلوب اوليائك حتي عرفوك و وحّدوك و انت الذي ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتي لميحبوا سواك و لميلجئوا الي غيرك يعني خدايا تو هستي كه انوار معرفت را در دلهاي دوستانت اشراق فرمودي تا تو را شناختند و تو را يگانه دانستند و خدايا تو كسي هستي كه اغيار و بيگانگان را از دلهاي دوستانت زايل كردي، تا آنكه دوست ندارند غير تو را و به غير تو پناهنده نميشوند. آري ايشانند كه به هيچ چيز ديگري فكر نميكنند و فقط تو را
«* معرفت فؤادي صفحه 101 *»
ميشناسند، به مقام معرفت و توحيد تو نايل ميشوند و عارف و موحد به تو ميشوند. بعد آن بزرگوار از حال ايشان گزارشي دارد الهي امرتني بالرجوع الي الاثار فارجعني اليك بكسوة الانوار خدايا به من دستور دادهاي كه من به مخلوقات تو رجوع كنم و به ايشان بنگرم، يعني به آثار تو نگاه كنم. (چرا؟ چون راهي بسوي توي جز به اثر تو نيست. اين مطلب الحمدللّه از نظر مكتب مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم ثابت شده است كه مخلوق راهي ندارد مگر به مخلوق. راه به ذات خدا بسته است). خدايا تو به من دستور دادهاي امرتني بالرجوع الي الاثار من راهم همين است كه به مخلوقات و آثار تو رجوع كنم، اما فارجعني اليك بكسوة الانوار خدايا مرا برگردان به سوي خودت (معلوم است كه مرجع كاف در اليك عبارت است از ظهور خدا يعني «فارجعني الي ظهورك في آثارك»). خدايا مرا برگردان از آثار بسوي خودت به اينكه اثر نبينم، خود اثر و مخلوق را نبينم، بلكه در مخلوق ظهور تو را ببينم. و ظهور خدا در مخلوق همان فؤاد مخلوق است، كه نور خدا است در هر مخلوقي، و ظهور خدا است در هر مخلوقي. خدايا مرا برگردان به سوي خودت تا تو را ببينم اما بكسوة الانوار در حالي كه خدايا مرا پوشانيده باشي به نورها، به لباس نوري، كه من به آن متلبس و مكتسي شده باشم. لباس نوري يعني چه؟ يعني بكسوة الفؤاد. خدايا گوشم فؤادي بشود، چشمم نوري بشود، فؤادي بشود. همه مشاعرم و مداركم نوري و فؤادي بشود و به سوي تو مراجعه كنم. بعد نتيجه چيست؟ آن است كه مخلوقات را ببيند و در مخلوقات خدا را ببيند و راهش هم همين است كه بايد به كسوة انوار پوشيده بشود. پس كساني كه
«* معرفت فؤادي صفحه 102 *»
واقف شدند در مقام فؤاد، سخنشان و دعايشان اين است كه خدايا حقيقت موجودات را براي ما آشكار كن آنطوري كه تو در آنجا ظاهري، آنطوري كه تو در آنها جلوه كردهاي. يعني خدايا ما طوري بشويم كه هرچه ميبينيم تو را ببينيم و تو را در آنجا مشاهده كنيم. اين اجمال نوع ادراك و معرفت صاحبان فؤاد است.
شناخت امام حسين 7 وآنچه متعلق به او است
ميدانيم خداوند متعال حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و شهادت و كربلا و هرچه كه متعلق به آن حضرت است را به عنوان عاليترين و بلندترين و جامعترين و رساترين آيات خود معرفي كرده است. تمام آنچه متعلق به سيدالشهداء است كاملترين آيات و نشانههاي خداوند است، و كيفيت شناخت مردم، نسبت به حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و شهادت و فضايل و مناقب و كربلا و تربت آن حضرت مختلف است. نوع شناسايي مردم نسبت به آن بزرگوار به حسب مراتب تفاوت ميكند آنهايي كه داراي مشاعر ظاهرياند و ادراكاتشان ادراكات جسماني است مثل ما، از كربلاي حسين 7چه نوع ادراكي دارند؟ ما چه اطلاعي داريم؟ غير از اين است كه آن را شهري ميدانيم بمانند ساير شهرستانها و خاك آنجا را مانند ساير خاكها ميدانيم؟ نهايت اينكه چون تعلق و انتساب به آن حضرت دارد، خاك كربلاي حسين 7ميگوييم و غير از اينكه از نظر اعتقاد براي آن احترام ديگري قائل هستيم، چيز ديگري هم ميبينيم؟ مگر ما كربلا را طور ديگري غير از يك شهر مشاهده ميكنيم و خاك و تربت حضرت را جز يك نوع خاك
«* معرفت فؤادي صفحه 103 *»
ميدانيم؟، البته با اعتقاد به اينكه افضل خاكها است، شفا است، وسيله تقرب به خدا است، مايه بركت و رحمت است. اما از نظر ادراك، در اين خاك چيز ديگري نميبينيم. خدا روزي كند آن ضريح مطهر را ببينيم، زيارت كنيم، معلوم است آن را با اين حدود ظاهري ميبينيم. همينطور مطلب را بالا ببريد. خود سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را هم در زمان حيات ظاهريشان آنهايي كه ميديدند مثل من و شما بودند. اگر ما هم ميديديم آن وجود مبارك را مثل آنكه ديگران او را ديدند، ما هم ميديديم. هيچ نوع ديد ديگري درباره آن بزرگوار نداشتيم هيچ نوع ادراك ديگري نداشتيم مگر آنكه معتقد بوديم كه ايشان از طرف خدا و رسول خدا9امامند و از نظر اين مقام ظاهريشان بايد اطاعت بشوند، اگر مقامات باطني را هم فهيمده بوديم باز نميديديم، صرف اعتقاد بود كه هرچه فرمودهاند از مقامات باطنيشان راست است و درست، اما ما نميديديم و ادراك نميكرديم و هرچه ميشنيديم تطبيق با عالم خودمان ميكرديم. چنانكه آنهايي هم كه ميديدند همينطور بودند. خيلي خيلي كه معتقد بودند، وجوب اطاعت آن حضرت را و امامت آن حضرت را از طرف خدا ميدانستند و اينها معرفتهاي ظاهري است. خدا هم كه سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را به اين لباس بشري ظاهري درآورده است به منظور معرفي كردن آن حضرت بوده به اين انسانها كه به آنها نشان بدهد اين حسين7حجت و ولي ما است. كربلايش را هم اينطور نشانمان داده، تربتش را هم اينطور نشانمان داده، شهادت مولا را هم همينطور ما يك شهادت ظاهري بيشتر نميدانيم. يعني ادراك بيشتر از اين را نداريم گرچه مراتب را معتقديم،
«* معرفت فؤادي صفحه 104 *»
ولي از آنها درك نداريم.
اما آنهايي كه در مرتبه نفوسند آنها ادراكشان نسبت به كربلا چهطور است؟ همانطور كه عرض كردم خداوند باطن كربلا، يعني مرتبه نفس كربلا را، كربلاي عالم نفوس را براي ايشان آشكار كرده است. آنها ديگر با آن چشمشان تربت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را ميبينند، قبر مقدس و ضريح مقدس آن حضرت را با آن چشم ميبينند، شهادت آن حضرت را با آن چشم ميبينند، وجود مباركش را با آن چشم مشاهده ميكنند و با آن مشاعر نفساني نسبت به اين امور ادراك و معرفت پيدا ميكنند. همينطور آنان كه در مرتبه عقلند، اهل عالم عقول سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را و مصائب و فضايل آن حضرت را و كربلا و تربت آن حضرت را و هرچه را كه متعلق به آن حضرت است به حسب عالم عقول درك ميكنند و به آنطوري كه خدا حسين 7 را در عالم عقول ظاهر ساخته، ميشناسند و به آن طوري كه كربلاي حسين 7و تربت حسين 7را در عالم عقول آفريده آنچنان درك ميكنند. حسين و متعلقات حسين 7را به حسب درك اهل عالم عقول ادراك مينمايند.
اهل عالم فؤاد، حسين صلواتاللّه عليه را چه طور ميبينند؟ اهل عالم فؤاد وقتي كه نگاه ميكنند به كربلا چه ميبينند؟ به تربت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه كه نگاه ميكنند چه ميبينند؟ ادراكشان نسبت به مقامات و فضايل و مناقب و مصائب آن بزرگوار چهطوري است؟ آن طوري است كه خدا حسين صلواتاللّه عليه را در عالم فؤاد ظاهر ساخته است، به آنطور او
«* معرفت فؤادي صفحه 105 *»
را ميبينند و ادراكش ميكنند. كربلايش را به آنطور كه خدا كربلا را در عالم فؤاد يعني عالم نور، يعني عالم ظهور خود، ظاهر ساخته ميبينند. شهادت آن حضرت را آنطور كه خداوند در عالم فؤاد قرار داده، همانطور ميبينند. فضايل و مناقب و همه متعلقاتش را همانطور ميبينند. خداوند در قرآن از اين مرتبه خبر داده، ميفرمايد الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الاّ ان يقولوا ربّنا اللّه امام صادق صلواتاللّه عليه فرمودند اين آيه شريفه درباره جد بزرگوار ما سيدالشهداء صلواتاللّه عليه نازل شده است. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق حسين را بيجهت از مدينه جدش بيرون كردند، بيجهت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را از مكه بيرون كردند، بيجهت وجود مباركش را به كربلا كشانيدند. هيچ جرم و گناهي نداشت، گناه آن مظلوم چه بود؟ــنعوذباللّه ــ علت اين كشته شدن و اين اخراج بلد چه بود؟ ميدانيم همه ملك از او است، همهجا مال او است، مدينه هم مال او است، كربلا هم مال او است، مكه هم مال او است، تمام عوالم خلقت مال او است اما ميفرمايد اخرجوا من ديارهم از زمين خودش، از محل خودش، از جايگاهي كه مال خودش بود بيرونش كردند اما بدون حق الاّ ان يقولوا ربنا اللّه سخنش اين بود، نداي حسين 7اين بود، تمام وجودش اين ندا بود كه ربنا اللّه اللّه ربّ ما است. يعني من ظهور خدا هستم، من وصف خدايم، من آيه خدايم، من نور خدا و تجلي اويم. گناه حسين اين بود كه شده بود آيه خدا و خداي آشكار و ظاهر. هماني كه امام سجاد صلواتاللّه عليه فرمود نحن معانيه و ظاهره فيكم ما ظاهر خدا هستيم در بين شما، ما نور خدا هستيم در بين شما.
«* معرفت فؤادي صفحه 106 *»
اين آيه شريفه اشاره به مقام فؤادي مولاي ما سيدالشهداء صلواتاللّه عليه است كه در تمام مقاماتش نور خدا است، در همه مقامات و مراتبش خليفهاللّه است. اما به اين عنوان به طور مطلق، چه وقت ميگويد ربّنااللّه، همان وقتي كه در مقام فؤاد ديده بشود.
در ميان شعرا شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه كسي است كه واقف در مقام فؤاد است، چشم فؤادي دارد، گوش فؤادي دارد، مشاعر و مدارك فؤادي دارد. عرض كردم دليلش اين است كه بعد از ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين كسي كه خبر داده از عالم فؤاد و خصوصيات عالم فؤاد را بيان كرده تنها او است. ديگران اين حرفها را ندارند. و همين دليل است بر اينكه وجود مبارك آن بزرگوار در مرتبه خودش عالم فؤاد را ديده و بر آن عالم واقف شده است، كه از عالم فؤاد گزارش ميدهد. پس دوازده قصيده آن بزرگوار كه در مصائب سيدالشهداء صلواتاللّهعليه سروده شده، ميشود گفت: اين دوازده قصيده معرفي سيدالشهداء7است در تمام مراتب آن حضرت. يا بگوييم: حسيني است كه در عالم شعر تجلي كرده. حسين 7 آشكار شده است در اشعار و قصائد شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه. سيدالشهداء صلواتاللّه عليه ظهور فرموده در اين دوازده قصيده به تمام مراتبش، به مرتبه ظاهرش براي اهل ظاهر، به مرتبه نفسانيش براي اهل نفوس، به مرتبه عقلانيش براي اهل عقول و به مرتبه فؤاديش براي اهل فؤاد. يعني اهل فؤاد در اشعار شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه حسين صلواتاللّه عليه را در مقام فؤاديش ميبينند كربلاي حسين 7 را به مقام فؤاديش ميبينند، سرّ شهادت سيدالشهداء
«* معرفت فؤادي صفحه 107 *»
صلواتاللّه عليه را در آن مرتبه مشاهده ميكنند. فضايل و مناقب حضرت را در آن مرتبه ميبينند.
البته سرّ شهادت را در مرتبه فؤاد بايد از فضائل آن مرتبه شمرد نه اين شهادت ظاهري را كه اين شهادت فضيلت ظاهري در عالم ما است ولي سرّ شهادت در عالم فؤاد امري ديگر است. فضيلت مناسب عالم فؤاد است. ميدانيم كه سيدالشهداء 7 و شهادتش و هدف و سرّ شهادتش و فضائل و مناقب آن حضرت در هريك از مراتبش طوري است مناسب با آن مرتبه، در همه جا مانند اين مرتبه ظاهري نيست. و فعلاً سخن ما در اين است كه فضائل و مصائب آن حضرت در تمام اين مراتب در اين اشعار موجود است. زيرا شيخ بزرگوار اعلياللهمقامه داراي مشعر فؤادي شده و با زبان حال و استعداد قابليت دست دعا بلند كرده و از خدا خواسته كه خدايا به من بشناسان حسين7 را، خدايا به من بشناسان سرّشهادت او را و كربلا و تربت او را و آنچه را كه متعلق به او است، به شناسايي فؤادي و نوري. اين چنين از خدا تقاضا كرده و خدا هم به او شناسانيده است. و ما يقين داريم كه خدا شناسانيده به او. زيرا او واقف است در مرتبه فؤاد بحسب رتبهخودش و در آنجا از خدا خواسته، خدا هم كريم است فرموده ادعوني استجب لكم. پس بهطور يقين اجابت فرموده است. و اين فيوضات بر اهل فؤاد ريزش دارد ان هذا لرزقنا ما له من نفاد اين رزق ما است اي اهل عالم فؤاد كه بر شما ريزش دارد و تمام شدني نيست.
پس براي حسينشناسي و شناخت شهادت حسين و شناسايي هرچه
«* معرفت فؤادي صفحه 108 *»
متعلق به سيدالشهداء صلواتاللّه عليه است، بايد برويم به سراغ اين دوازده قصيده و از روح مطهر آن بزرگوار هم بخواهيم كه؛ اي كسي كه تو قريه ظاهرهاي، اي كسي كه به بركت تو، به بركت وجود تو، به بركت علم تو، به بركت تقوي و طهارت و قداست نفساني و عقلاني و فؤادي تو ما واقف شديم به اينكه اين مراتب هست و اين مقدار فهميديم كه در علوم آلمحمّد :حقايقي است و براي آن علوم خزائني است و تو يكي از آن خزائن هستي كه به تو عنايت شده. پس به ما هم عنايت بفرما و براي ما هم دعاكن و از خدا بخواه كه ما هم در اين مرتبه خودمان، حسين 7 را بشناسيم و در همين مرتبه خودمان حسيني بشويم. در همين مرتبه خودمان واقف بر سرّ شهادت حسين بشويم. بدانيم چه از ما خواسته و خواسته ما چهطور باشيم. صرف همين نباشد كه گريهاي كرده باشيم و عاشورايي برپا بشود و محرم و صفري بيايد و تمام بشود و ما همانطور كه بوديم باشيم و هيچ در همين مرتبه خودمان از اين حقيقت استفادهاي نكرده باشيم. پس بايد متذكر باشيم، متوجه باشيم، جدّي بخواهيم از وجود مبارك اين بزرگواران كه شفاعت بفرمايند براي ما در نزد سيدالشهداء صلواتاللّه عليه. پس عرضه ميداريم؛ اي آقا! شما در روز عاشورا حتي به يك غلام سياهي كه خدمتكار شما بود عنايت فرموديد، به جهت محبتي كه به او داشتيد هرچه اجازه ميدان ميگرفت شما به او اجازه نميداديد، ميفرموديد تو خدمتگزار ما بودي، حق بر ما داري، تو به بلاي ما مبتلا نشو، اما دل آن غلام شكست، گفت اي آقاي من آيا خون سياه من لياقت ندارد در راه شما ريخته شود، تا اينكه بالاخره اجازه گرفت و به شرف شهادت
«* معرفت فؤادي صفحه 109 *»
نائل شد، مولاي ما، ما هم غلام روسياه تو هستيم، ما را به فضل و كرمت بپذير و به شرف شفاعتت نائل بفرما.
شرط اساسي در فراگيري بندگان
اصلاح قابليت آنها است
معلوم شد هر يك از موجودات در هر مرتبهاي از مراتب كه چيزي را ادراك ميكنند و نسبت به چيزي معرفت و علم پيدا ميكنند، بواسطه تعليم خداي متعال است. زيرا از خداوند به زبان حالشان و به زبان كارهايشان، به زبان استعداد و قابليتشان تقاضا ميكنند كه خداوند براي آنها تكييف و توصيف كند و تعريف و تعليم بفرمايد آن موجودي را كه ميخواهند ادراكش كنند و معرفتش را تحصيل كنند. خداوند هم مطابق و مناسب استعداد ايشان آن موجود را براي ايشان تعريف و توصيف كرده و تعليم ميفرمايد و آنها هم فراميگيرند. چگونگي تعليم و ياددادن و تعريفكردن خدا را هم عرض كردم.
مطلب دقيقي اينجا لازم است متذكرش باشيم و آن اين است كه هميشه از طرف خداوند تعليم انجام ميشود. تعريف و تعليم كار خداست. ولي آن كسي كه ميخواهد فرابگيرد اين علم را و اين معرفت برايش حاصل بشود، شرطي در او بايد باشد كه اگر آن شرط نباشد تعليم انجام نميشود و به تعبير ديگر تعليم خداوند هر يك از بندگان خود را در هر مرتبهاي از مراتب، شرطي دارد كه اگر آن شرط موجود باشد، تعليم انجام ميشود. يعني خداوند تعليم ميفرمايد و آن شخص هم فراميگيرد. اما اگر آن شرط نباشد و فراهم نشود، تعليم انجام نميگيرد. حال آن شرط چيست؟ آن شرط عبارت است از اصلاح
«* معرفت فؤادي صفحه 110 *»
قابليت، به تعبيري كه رساتر باشد «تمكين قابليت و متمكن ساختن قابليت» و اين خودش سرّي است و جزء اخير علّت است در انجام گرفتن تعليم خداوند متعال هر چيزي را، به هر كس كه تعليم ميفرمايد. براي اينكه مطلب واضح شود مثلي عرض كنم تا انشاءاللّه مطلب خوب روشن شود و لا قوّة الاّ باللّه.
توجّه بفرماييد، روغن شيئي است كثيف و آتش غيبي شيئي است لطيف، بهطوريكه هيچ تناسبي با روغن ندارد. آثاري هم كه از آتش غيبي پيدا ميشود آن آثار هم نسبتاً لطيف است گرچه به دو فاصله و به دو مرتبه از آتش دور شده، يكي خودش و يكي فعل آتش. به دو جهت از آتش فاصله پيدا كرده، اما در عين حال لطيف است و باز هم تناسبي با روغن كثيف ندارد. چرا؟ از جهت اينكه قابليت اين روغن هنوز اصلاح نشده. قابليت يعني آن جهتي كه در آن جهت ميتواند اين روغن محل ظهور آثار آتش غيبي بشود. اين امكان در او هست. يعني اين قابليت، اين آمادگي در او هست. اين روغن آمادگي دارد كه اگر اصلاح بشود و اگر به آن رسيدگي بشود، اگر در مجاورت آتش قرار بگيرد، اگر مورد عنايت او واقع بشود، خواه ناخواه آهسته آهسته لطافت پيدا خواهد كرد و زمينهاي خواهد شد براي نشستن آتش در آن. محلي خواهد شد براي آتش غيبي كه در اينجا آثارش پيدابشود. اين حالت فعلي روغن، حالت كثافت اوست ولي قابليت بروز آثار آتش غيبي در او هست، امكان در او هست، آمادگي در او هست. شرط پيدا شدن آثار آتش غيبي در او اين است كه اين قابليت را اصلاح كنند، مناسبش كنند، لطيفش كنند و برسانند آن را به
«* معرفت فؤادي صفحه 111 *»
حدي كه مناسبت و تجانس پيدا كند با آتش غيبي. بعد از فراهم شدن اين تناسب و سنخيت آثار آتش غيبي در اينجا پيدا ميشود. اسم اينكار را ميگذارند «تمكين قابليت» يا «اصلاح شدن قابليت» يا «شرط پيدا شدن آثار» يا «شرط تعليم». و در واقع آتش ياد ميدهد به اين روغن آثار خودش را، و معني آموختن را پيش از اين بيان كردم. يعني آن موجود را ايجاد ميكند. پس آتش ايجاد ميكند در اين روغن آثارش را، اين معني تعليم است. اين تعليم شرط اوليهاش تناسب روغن و مناسب شدن و همسنخ شدن آن، با آتش است. آتش چه ميكند؟ آتش در اثر مجاورت با روغن، روغن را لطيف كرده و آهسته آهسته رطوبتهاي زائده روغن را از آن دور ميكند، تا حالت تكليس در او ايجاد ميكند يعني او را ميپزد و معناي پختن اين است كه رطوبتهاي زائده را از او دور ميكند، او را لطيف ميكند تا آهسته آهسته تبديلش ميكند به دود. همان روغن در اثر از بين رفتن رطوبتهاي زائده تبديل ميشود به دود. روغن به آن كثيفي ميرسد به لطافت دود. باز دود را هم تلطيف ميكند و در آن ايجاد حرارت ميكند. دود مرتب با حرارت همراه ميشود، و معني حرارت هم همين است كه رطوبتش را كم ميكند تا اين كه ناگهان اين دود درميگيرد. و معني در گرفتن اين است كه آثار آتش غيبي مينشيند توي اين دود و اين دود در اثر تناسب پيدا كردن و همجنس شدن با آتش، آثار آتش غيبي در آن نمودار ميگردد. بعد از اين كه زمينهاش آماده شد، قابليتش كامل شد، مناسب شد، آثار در آن نشست. اسم اين عمل را ميگذارند «تمكين قابليت». پس آتش قابليتي كه در اين روغن موجود بود، آن قابليت را اصلاح كرد و به آن تمكين
«* معرفت فؤادي صفحه 112 *»
بخشيد و در اختيارش گذارده شد. آن حالت تناسب را «تمكين قابليت» گويند. تا تناسب پيدا شد آثار آتش غيبي در اين دود نشست. آنگاه دود ميسوزاند مثل آتش، روشني ميدهد مثل آتش و همه آثاري كه براي آتش هست آن آثار را اينجا مشاهده ميكنيم. اين شرط تعليم آتش است. يعني اگر آتش بخواهد تعريف كند براي اين روغن آثار خود را، در رتبه آن و مناسب با آن، آثارش را ايجاد ميكند. پس اول بايد شروع كند به تمكين و اصلاح قابليت اين روغن و بعد از اصلاح قابليتش، به او بياموزد كه اين است آثار من. اگر ميخواهي آثار مرا بشناسي و آنها را ادراك كني و به آثار من معرفت پيدا كني، بايد همجنس و مناسب آثار من بشوي تا آثار من در تو بروز و ظهور كند و تو آنها را بشناسي. حالا ديگر اين روغن بعد از درگرفتن ميگويد «انا عرفتك بآثارك» من شناختم تو را به آثارت. من معرفت پيدا كردم به تو و آثار تو، به همانطوري كه تو به من آموختي. من هم فراگرفتم و معرفت و ادراك و علم براي من پيدا شد. اين را شرط اساسي تعليم بايد بدانيم و تا اين شرط پيدا نشود تعليم آتش به روغن آثار خود را، انجام نخواهد گرفت.
عرض كردم هركس در هر مرتبه از مراتب كه هست از خدا تقاضا دارد معرفت و علم به اشياء را. پس بايد اول قابليتش اصلاح گردد تا بعد برايش ادراك فراهم بشود. ما كه در عالم جسماني هستيم دعاي ما به زبان حال و استعداد به درگاه خدا اين است كه خدايا به ما بشناسان اين اشياء جسماني را كه اطراف ما را گرفتهاند. قابليت شناسايي اين اشياء را داريم اما اين قابليت بايد با اين اشياء جسماني تناسب داشته باشد و در اثر تمكين قابليت و اصلاح
«* معرفت فؤادي صفحه 113 *»
آن تناسب پيدا ميكند.
خداوند در مدتي كه انسان را در شكم مادر ميپروراند، قابليت جسم عنصري بچه را اصلاح ميكند جسمي كه از نطفه درست شده، آن جسم را در رحم مادر ميپروراند براي آنكه وقتي به دنيا آمد آن بدن به مقداري كه لازم دارد اشياء اطرافش را ادراك كند. پس بدن طفل پرورانيده ميشود به طوري كه قابليت و استعدادش آماده ميشود براي بعد از تولد، تا بشناسد آنچه را كه لازم دارد از اشياء جسماني كه در اطراف اوست. اگر اين تمكين قابليت براي بدن عنصري طفل در شكم مادر نبود، كجا ميتوانست اشياء اطرافش را هنگام تولد دنيويش ادراك و احساس كند و در حد خودش و در مقام و مرتبه خودش معرفت پيدا كند. اگر همان مقدار قابليتي كه در نطفه و يا در علقه موجود است، با همان قابليت بيايد به دنيا نميتواند استفاده كند از اشيائي كه ادراك آنها لازمه بقاء او است و وجود و هستيش و بقاء وجود عنصريش بستگي به آنها دارد.
آري در نطفه قابليتي هست كه تمكين و اصلاح نشده مثل روغني كه هنوز دود نشده است در آن قابليتي هست كه پرورانيده نشده، اصلاح نشده، تمكين نشده است. پس جسم همانطور كه در رحم بزرگ ميشود آهسته آهسته پرورانيده ميشود و قابليت جسمانيش اصلاح ميشود تا به حدي كه ديگر از نظر رشد جسماني او كه مربوط به ادراك اشياء جسماني اطرافش هست تمام ميشود. باز از هنگام تولد تا سيسالگي رشد جسماني دارد و به تدريج قابليتهاي او اصلاح ميشود و در سيسالگي تمام آنچه كه
«* معرفت فؤادي صفحه 114 *»
بايد از نظر قواي ظاهري و قواي عنصري در اين عالم كسب كند بدست ميآورد. البته تا چهل سالگي رشدهاي باطني ادامه دارد و مقصود از رشدهاي باطني رشدهاي حس مشترك و حالتهاي درون همين جسم ظاهر است گرچه عدهاي از افراد استثنائي از همين راه طبيعي و عادي رشد خود، و در همين مقدار از عمر طبيعي براي ترقي عقلاني عاليتري هم استفاده ميكنند. جسم تا اين مدت كمال رشد را پيدا ميكند. يعني قابليتش تمام ميشود و آن مقداري كه بايد اين جسم پرورانيده بشود براي احساس و ادراك اشياء جسماني كه اطرافش را گرفته، تمام ميشود و بعد از آن چندان نقصاني ندارد. همه شنيدنيها را ميشنود، همه ديدنيها را ميبيند، همه بوييدنيها را ميبويد، همه چشيدنيها را ميچشد و همه ملموسات را لامسهاش احساس و ادراك ميكند پس از نظر جسماني تكميل شده است.
همينطور كساني كه در عالم عقل و نفس هستند و قواي نفساني و عقلانيشان تكامل پيدا كرده، تكميل شده، قابليتهاشان تمكين يافته آماده شده، آنها هم به مجرد تماس با حقايق نفساني و حقايق عقلاني، ادراك برايشان پيدا ميشود ولي اگر قابليتهاي نفسانيشان اصلاح نشود نميتوانند حقايق عالم نفس را ادراك كنند. الآن من و شما كه در اين مرتبه جسمانيمان قابليتمان تكميل شده براي ادراك اشياء جسماني كه اطراف ما هست چه كمبودي داريم؟ ميبوييم، ميشنويم، ميبينيم، ميچشيم و لمس ميكنيم با وجود اين از مرتبه نفس چه خبر داريم؟ آيا از عالم نفس اطلاعي ميتوانيم داشته باشيم؟ مگر عالم نفس آسمان و زمين ندارد، كواكب و موجودات
«* معرفت فؤادي صفحه 115 *»
ندارد. و همينطور كه در اين عالم موجودات جسماني هست در آنجا هم هست. اما اگر ادراك نفساني داريد بگوييد رنگ آسمان عالم نفس چه رنگي است؟ بگوييد خاك زمين عالم نفس چه رنگي است؟ آيا هوايش سرد است يا گرم است؟ بگوييد كوههاي عالم نفس چگونه است؟ درياهاي عالم نفس چگونه است؟ اطلاعي داريد؟ اينها يقيني است كه افسانه نيست، بلكه واقعيتدار و موجود است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هيچ تفاوتي در خلق خدا نيست. امام رضا 7ميفرمايد اين عالم جسماني شما دليل است براي اينكه بدانيد عالم بالا و عالمهاي غيب هم اينچنين است. يعني اگراينجا زمين ميبينيد، بدانيد در ساير عوالم نيز زمين هست. اگر اينجا آسمان ميبينيد بدانيد آنجا هم هست، اگر اينجا هر چه ميبينيد آنجا هم همين چيزها را بدانيد هست. ائمه ما از آن عالم اوّلي كه عالم امكان بود خبر ميدهند، از آنجا به ما خبر دادند كه در آنجا خدا ايجاد فرمود دريايي را. آن عالم دريا دارد، حال ميشود دريا باشد و بيموج باشد؟ ميشود دريا باشد و آن دريا از آسماني درست نشده باشد؟ چون بايد از آسمان باران ببارد و آن آب در جايي جمع بشود تا بشود دريا. پس يقيناً آسمان ميخواهد. دريا بايد روي زمين باشد، دريا كه نميشود در جايي نباشد، دريا بايد يك محلّي داشته باشد كه در آنجا قرارگيرد. پس دريا كه ميفرمايد البته زمين هم دارد، اما زمين آنجا مناسب خودش است. همينطور كه درياي امكان لايتناهي است، ساحل ندارد، زمين آن هم اندازه ندارد، لايتناهي است، آسمانش هم چنين است. باز آن دريا كه پيدا شد آيا غير از اين بود كه از قطرات آب پيدا شد؟ يعني در ابتداء
«* معرفت فؤادي صفحه 116 *»
قطره قطره بود، پس قطرات دارد و همينطور وقتي زمين داشته باشد ميشود ساكن نباشد؟ ساكن كه شد، ساكنيني بايد داشته باشد. آسمان كه داشت ميتواند بدون كواكب باشد؟ كواكب كه داشت ميتواند بدون كرسي باشد؟ كرسي كه داشت ميتواند بدون عرش باشد؟ چون عرش محرك همه كواكب است، و به تحريك او كواكب حركت ميكنند و در اثر حركت آنها توليد مولدات ميشود كه از جمله آنها آب است و آب آنجا پيدا شده از حركت عرشِ آنجا كه حركت داد كرسي را و حركت كرسي باعث حركت افلاك شد. پس يقيناً اين مراتب و مولدات هست، منتهي مناسب عالم خودش است. حالا عالمي است به نام عالم نفس، و آنچه را كه عرض كردم در آن عالم هست، ولي ما از آنجا چه خبر داريم؟!
انسانهاي عادي نوزادهاي عالم نفوس ميباشند
ما با آنكه از عالم جسم بالاتر نرفتهايم، از مولودهاي عالم نفسيم. اما در مرتبه انسانيت يعني در عالم نفوس حيوان هستيم. و انشاءاللّه در آن مرتبه جماد و نبات نيستيم. اما اين هم يقيني است كه از جنس اين حيوانها نيستيم. يونانيها و حكماي يونان ميگفتند؛ اين انسانها از جنس همين حيواناتند. چرا كه وقتي در باره انسان از ايشان سؤال كردند، مجبور شدند اين انسان را تعريف كنند، و براي تعريف حقيقت آن، تجزيهاش كنند، آن را تحليل منطقي كنند. وقتي از نظر تحليل ذهني و فكري انسان را تحليل و تجزيه كردند، در جواب اين سؤال «الانسان ماهو؟» گفتند: «حيوانٌ ناطقٌ». يعني از جنس همين حيوانها، همين گوسفندها، همين الاغها است. اين انسان هم مثل همينها است
«* معرفت فؤادي صفحه 117 *»
ولي فَصل او، مشخصه او آن است كه «گويا» است، يا قوه ادراك مطالب كلي را دارد كه اين قوه در اين گاو و الاغ و گوسفند نيست، در آنها چيز ديگري است. خلاصه گفتهاند اين انسان هم يك نوع از حيوان است. يعني در حيوانيت مثل همين خر و گاو است. اين هم يك نوع حيوان است كه روي دوپا راه ميرود. داروين هم گفت كه از نوع بوزينه بوده ولي آهسته آهسته از زمين خود را كنده و ايستاده و روي دو پا راه رفته است و دمش هم بتدريج افتاده و موهاي اضافه بدنش هم ريخته، بالاخره اين نوع اسمش انسان شده است.
اما اينكه گفتهاند: «انسان، حيوان است» درست است اما اين جمله دو معني دارد و نبايد با هم خلط شود. يكي آنكه انسان داراي مرتبههايي است از جماديت تا انسانيت، كه يكي از اين مراتب او حيوانيت او است اما اين حيوانيت از حيوانيتي كه در حيوانات است بالاتر و لطيفتر و ارزندهتر است. زيرا محل تعلق روح انساني است. معني دوم آن است كه انسان در مرتبه انسانيت خود ممكن است در مرحله جماديت يا در مرحله نباتيت يا در مرحله حيوانيت و يا در مرحله انسانيت آن مرتبه باشد. درست مانند مواليد اين عالم جسماني كه جماد و نبات و حيوان و انسان باشند. پس حيوان عالم نفس حيواني است به لطافت عالم نفس و مقام و رتبهاش نسبت به اين حيوانات بالاتر است به مقدار بالاتري انسان از جماد و نبات و حيوانِ اين عالم جسماني ظاهري. البته به مقداري كه عالمش بالاتر است اين حيوانيت ظاهريش هم از حيوانيت ساير حيوانات بالاتر است. حيوانيت انسان از جنس حيوانيت اين حيوانات نيست، حيوانيتي كه در حيوانات اين عالم وجود دارد
«* معرفت فؤادي صفحه 118 *»
منشأپيدايشش اين عالم جسماني است و وقتي هم كه اين گوسفند را كشتيد، حيوانيتش از بين ميرود ديگر در عالمهاي بالاتر نيست، همينجا متلاشي ميشود، روحش از همين عناصر پيدا شده است در همين عناصر هم متلاشي ميشود. ولي اين حيوانيتي كه در من و شما است محلّتعلق روح انسانيت و نفس است. اما در مرتبه انسانيت و عرصه نفوس ما از مواليد و متولدات عالم نفسيم، درست مانند يكي از مواليد اين عالم جسماني. ما در عالم نفس يا جماد يا نبات يا حيوان آن عالم هستيم.
با يكي از برادران بحثي داشتيم او را متذكر اين نكته كردم و گفتم اين گوسفندي كه در اين عالم زندگي ميكند، آب ميخورد، علف ميخورد، آغلش را هم بلد است ميآيد توي آغل و بعد هم از آغل بيرون ميآيد و ميرود دنبال خوردن، از اين حيوان اگر كسي سؤال كند كه اي گوسفند! تو از اين عالم پيدا شدهاي و در اين عالم جسماني رشد جسماني داري آب را از علف تشخيص ميدهي و آب را آب ميداني و علف را علف ميداني، توي اين عالم جسماني هستي، بيا آب را براي من تعريف كن، بيا علف را تعريف كن، آسمان چيست؟ خورشيد و ماه را براي ما تعريف كن، اين انسانهاي جسماني كه تو را ميكشند و ميخورند، اينها را براي من تعريف كن، چه ميتواند بگويد؟ گوسفند از اين امور چه ادراكي دارد؟ هيچ. نه ميتواند خبر از آسمان بدهد نه ميتواند خبر از زمين بدهد. حتي اين آب را نميداند چيست. اين علف را ميبيند اما نميداند چيست. از او بپرسند يك متر آنطرفتر چيست، نميداند. روي آغل را با چه پوشانيدهاند، نميداند. اين آخور را با
«* معرفت فؤادي صفحه 119 *»
چه درست كردهاند، نميداند. اين علفي را كه داري ميخوري از چه درست شده، نميداند. براي چه ميخوري نميداند. چه آبي آمده، چه دستي تخم اين علف را كاشته، چه تخمي در زمين كاشته شده، هيچ نميداند. همين اندازه خداوند او را كه آفريده غرائزي و طبيعتي در او گذارده كه كارهاي حيواني از او سر ميزند ربنا الذي اعطي كل شيء خلقه ثم هدي بعد از خلقت هدايت فرمود. هدايت غريزي، به همينقدر كه اين آب را تشخيص بدهد و بخورد و از تشنگي نميرد. حالا آب چه چيز است، نميداند. او همين اندازه علف را تشخيص ميدهد و ميخورد كه از گرسنگي نميرد. آغل را تشخيص ميدهد، ميرود آنجا كه از سرما نميرد.
آنگاه گفتم، ما انسانها هم در عرصه انسانيت و در عالم نفوس يا جماد يا نبات و يا حيوان آن عالم هستيم. و گفتم انشاءاللّه ما حيوانات آن عالم هستيم جمادِعالم نفس كه ثمّ قست قلوبكم نيستيم، نبات عالم نفس كه كانّهم خشب مسنّدة نيستيم. بلكه انشاءالله ما حيوانات عالم نفس هستيم. البته اينكه ميگويم حيوانيم به كسي برنخورد حيوان محترميم. با اين حال كداميك از ما از عالم نفس خبر داريم؟ از اين جهت درست مثل آن گوسفند هستيم و با او هيچ فرق نداريم. گوسفند عالم جسماني اينچنين است، ما هم در عالم نفس آنچنان هستيم. الآن ما با مرتبه نفساني خود نه با اين جسم عنصريمان، با آن مرتبه روي زمين عالم نفس در حركتيم. زير آسمان عالم نفس زندگي ميكنيم و ما از آنچه از زمين عالم نفس ميرويد ارتزاق ميكنيم. از آبي كه از آسمان نفس ميبارد رفع تشنگي نفسانيمان ميشود. اما ببينيد چهقدر حيوان بياطلاعي
«* معرفت فؤادي صفحه 120 *»
هستيم. هيچ خبر نداريم. چرا؟ چون مولود بسيار بسيار ضعيف عالم نفسيم، بمانند اين گوسفند. آيا باور ميكنيم اين مطالب را؟ آيا باور ميكنيم كه چهكاره هستيم؟ ما يك عده حيوانات هستيم. عرض كردم اي كاش مثلاً گوسفند آرام عالم نفس باشيم. ديگر شاخ نزنيم، لگد نزنيم، همديگر را ندريم. نعوذباللّه خدا نكند كسي خنزير عالم نفس باشد، در مقابل فرمان خدا، در مقابل دستور خدا بيغيرتي و بيتفاوتي نشان بدهد. كسي كه حالت درندگي داشته باشد گرگ عالم نفس است، تكبر داشته باشد پلنگ عالم نفس است، حيلهگر باشد و كلاه سر ديگران بگذارد روباه عالم نفس است. خدا كند چموش نباشيم بلكه، حيوان مؤدب باشيم.
پس قابليت نفساني ما هنوز تمكين پيدا نكرده، قابليت ما در مرتبه عالم نفس تكوّن پيدا كرده امّا هنوز پرورانيده نشده است. ما درست مثل كودكي هستيم كه در اين دنيا تازه متولد شده است، همينقدر ميخواهد چيزي برسد به دهنش، حالا پستانك است، پستان مادر است، گوشه پتويش است، باشد. كسي بخواهد ببوسدش، او دهنش را باز ميكند و شروع ميكند به حسب غريزه به مك زدن. بااينكه انسان است اما هنوز مشاعر جسمانيش تمكين پيدا نكرده، قابليت جسمانيش پرورانيده نشده، ادراك و احساسش همين اندازه است و بالاتر از اين مقدار را ديگر هيچ نميفهمد. مختصر گرمايي و سرمايي ميفهمد، آن هم چهطور؟ خدا ميداند. همچنين ما هم مولودهاي نوزاد عالم نفسيم، از نظر مرتبه نفساني و در عالم نفس، تازه متولد شدهايم. گاهي سرما و گرماي عالم نفس ما را تكان ميدهد. حسادتها، دوروييها، كينهها، اينها
«* معرفت فؤادي صفحه 121 *»
آتشهاي نفساني است. ان الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب حسد ايمان را ميسوزاند، ميخورد همانطوري كه آتش هيزم را ميسوزاند و ميخورد. يكي از آتشهاي عالم نفس حسد است. اين حسد كه در عالم نفس ما شراره ميكشد حس ميكنيم در آتش حسد ميسوزيم. اين سوختن مثل اين است كه بچه كوچك تا مقداري گرما زيادتر ميشود بدنش برافروخته و سرخ ميشود، سوزش پيدا ميكند. حالِ ما هم در عالم نفسمان اينچنين است. همچنين طمع كه يكباره شعلهور ميشود، و ميسوزاند، احساس سوختگيش را ميكنيم. اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع بيشتر جاهايي كه عقل زمين ميخورد وقتي است كه طمع برق ميزند، عقل را زمين ميزند. تا طمع برق زد انساني كه به طرف او در حركت است، ميسوزد. هركس به سخن عقلش گوش فرا ندهد و به ارشاد عقل رشد پيدا نكند، ميسوزد. ميبيند يك خورده راه باز است ميرود جلو، ماشين را ميبرد جلوتر، طمع ميكند مبتلا كه شد ميسوزد. درد سوختنش را هم وقتي پشيمان شد احساس ميكند كه اين آتشي بود كه به جانش افتاد. آخر چرا طمع ميكنيد؟ چه خبر است؟ يك خورده آهسته. طمع در عالم نفس آتش است. اما حسن خلق، مروت، احسان، انصاف، وقار، نسيمهاي خنك عالم نفس است كه به انسان ميوزد. چهقدر انسان احساس لذت ميكند از اين نسيمهاي نفساني! ميفرمايد هيچ لذتي برتر از عفو بعد از قدرت نيست. يا ميفرمايد روزهدار وقتي افطار ميكند فرح و انبساطي برايش پيش ميآيد. اينها چيست؟ تمامي اينها نسيمهاي عالم نفس است كه ميوزد بر انسان و انسان از اين نسيمها پروريده ميشود،
«* معرفت فؤادي صفحه 122 *»
احساس انبساط ميكند، باز ميشود.
پس ما همان بچههاي تازه متولد شده عالم نفسيم نه بچه انسان. بچه انسان اگر باشيم همه چيزمان تكميل است. بچه حيوانهاي تازه متولد شده عالم نفس هستيم، به اندك سرمايي بيطاقت ميشويم، به اندك گرمايي بيطاقت ميشويم. قدري غضب ما با كسي شديد ميشود خودمان و او را نابود ميكنيم. چرا؟ چون از او عصباني شدهايم. يك خورده از كسي خوشمان ميآيد، هم خودمان و هم او را به زحمت مياندازيم. چرا؟ چون از فلاني راضي شدهايم و همينطور. اينها همان بيطاقتيهاي ما در عالم نفس است. ميفرمايد و كلمة الحق في الغضب و الرضا و القصد في الفقر و الغني و اين گونه فرمايشات تمام براي اين است كه چون ما اين حالات را نداريم از خدا بخواهيم كه خدايا حالت قصد و ميانهروي را به ما مرحمت كن چه ثروتمند باشيم چه فقير. چرا حالت ميانهروي را طلب ميكنيم؟ به جهت اينكه ما از كودكهاي عالم نفسيم كه طاقتمان كم است. همين اندازه گرماي غني به سراغمان ميآيد طغيان ميكنيم، همين اندازه كه سرماي فقر به سراغمان ميآيد فوراً شروع ميكنيم به سرماخوردن و عطسه زدن و شكايت از خدا كردن. آيا غير از اين است؟ ميگوييم اي آقا هرچه دعا ميكنيم رفع گرفتاريمان نميشود. چرا گرفتار كردي خودت را؟ چرا ميانهروي را از دست دادي كه حالا دست بر پشت دست بزني؟ اي آقا چرا اينجور شد، چرا آنجور شد؟ در موقعي كه فقر يا غني به سراغ انسان ميآيد حالت ميانهروي را از دست ميدهد و در اثر از دست دادن حالت ميانهروي حالت نگراني برايش فراهم
«* معرفت فؤادي صفحه 123 *»
ميشود. همين اندازه كه يك مقدار پول دستش ميآيد نميداند چهكارش كند ميگويد بهتر از همه اين است كه بروم بگذارم بانك. اولاً محفوظ است بعلاوه افزايش مييابد، اي بيچاره، اي بدبخت! اين از حالت ميانه خارج شدن است. تو معصيت خدا را ميكني كه پولت محفوظ بماند، افزايش بيابد. مراكز ربوي را كه به منظور تعطيل قرضالحسنه تشكيل شده تقويت ميكني كه پولت رشد كند، زياد بشود. برادرانت محتاج به قرضالحسنه هستند و تو پولهايت را در بانك گذاشتهاي كه افزايش بيابد؟ پس القصد في الفقر و الغني كجا شد؟ چرا اين گرما بيطاقتت كرده؟ چه شده؟ چرا بانك را تقويت ميكني؟ بانك ربا ميدهد و ربا ميگيرد. پول خودش را زياد ميكند و پول ديگران را هم با پول تو زياد ميكند. جواب خدا را فردا چه ميدهي؟ الذين يكنزون الذهب و الفضّة و لاينفقونها في سبيل اللّه فبشّرهم بعذاب اليم. يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون كساني كه ذخيره و گنجينه ميكنند طلا و نقرهشان را ــ آن زمان پولها طلا و نقره بوده ــ پولهايشان را ذخيره ميكنند، گنجينه ميكنند و لاينفقونها في سبيل اللّه و در راه خدا انفاق نميكنند. نه اينكه بلاعوض بدهد، حتي قرضالحسنه هم نميدهد. آقا ميخورند پولمان را! دير ميدهند، گرفتنش مشكلات دارد، درد سر دارد. به خصوص براي ما طايفه كه نميخواهيم شكايت به جايي بكنيم، نميخواهيم پناهنده به جايي بشويم. ماها اگر كسي مالمان را خورد و برد و از دستمان رفت چهكار كنيم؟ پس ناچاريم بگذاريم بانك. بگذار بانك و بدان اين آيه مال تو است و لاينفقونها في سبيل اللّه
«* معرفت فؤادي صفحه 124 *»
فبشّرهم بعذاب اليم چشمروشني بده ايشان را به عذاب دردناك. روزي كه در آتش جهنم همه اين پولها را سرخ و گداخته ميكنند. نه اين پولها را، مراتب اخروي و مراتب برزخي اينها را سرخ و گداخته ميكنند و به پشتها و پهلوهاي ايشان ميچسبانند، ميگويند بچشيد، اينها همانهايي است كه براي خودتان ذخيره كرده بوديد، بچشيد فذوقوا چون شما چنان كرديد ما هم با شما چنين ميكنيم. آنوقت برادر احتياج دارد، قرض الحسنه پيدا نميكند. پولها كجاست؟ در بانك است.
پس معلوم شد ما مولودهاي عالم نفسيم ولي ادراكات و معارفمان خيلي كم است. علتش هم اين است كه قابليت نفساني ما هنوز اصلاح نشده، آماده نشده و قدرت درك عالم نفساني را بيشتر از اين نداريم. اما اگر قابليت نفساني كسي را تكميل كردند، تمكين به او دادند، آمادهاش كردند، ميشود درگرفته به عالم نفس. سپس تمام آثار نفساني از او بروز ميكند و آگاه به عالم نفس ميشود. زمين و آسمان و همه چيز عالم نفس را ميبيند. چون شرط ادراك و معرفت برايش پيدا شده، تمكين قابليت پيدا كرده است. همچنين است عالم عقل و همچنين است عالم فؤاد.
كاملان و ادراكهاي فؤادي
عالم فؤاد ديگر مراتب ندارد. اگر كسي از موجودات عالم فؤاد شد، همين اندازه در عالم فؤاد قرار گرفت، روي زمين عالم فؤاد متولد شد، همين اندازه كه مولود و موجود آنجا شد، همه مراتب او فعليت مييابد ديگر قابليتش در همه مراتب آماده شده و تمكين قابليت برايش فراهم است. چشم
«* معرفت فؤادي صفحه 125 *»
باز ميكند آسمانش را ميبيند، زمينش را ميبيند، جبالش را ميبيند، از همه جايش مطلع است. گوشش كه باز شد همه صداهاي عالم فؤاد را ميشنود، صداي موجودات آسمانيش و صداي موجودات زمينيش را ميشنود. تمام طعمهايش را ميچشد، تمام بوهايش را ميبويد. آنجا ديگر مراتب نيست چون آنجا عالمي است كه حالت اتصال به منير است، آنجا ديگر بلاواسطه است، متصل به منير است.
سلمان اعلياللّه مقامه، ايشان در عرصه رعيت از مولودهاي عالم فؤاد است. ميفرمايد سلمان علم اولين و آخرين را دارد، يعني علم محمّد و علي صلواتاللّه عليهما را دارد. يعني محيط به علم اجمال و تفصيل است، يعني مبدأ و معاد را ميبيند، يعني او محيط بر همه جا است. سلمان اينچنين است، چرا؟ چون متصل شده، حالت اتصال دارد، شعاعِ متصل است، اينها ملحق به انبيا هستند. برازخ مقام نقبا و نجبا متصل به انبيا هستند، متصل به اهلالبيت هستند. سلمان منا اهلالبيت سلمان شده از اهلالبيت :يعني ملحق به انبيا است، يعني همانطور كه ابراهيم و موسي و نوح از محمّد و آلمحمّد:هستند، يعني شعاع ايشانند بلاواسطه، مقام برازخ نقبا و نجبا هم ملحق به آن بزرگواران است. يعني ديدشان ديد ايشان است، شنيدشان شنيد ايشان است، هرچه دارند از ادراكات، ايشان هم دارند، البته در رتبه رعيت. آنوقت اگر بخواهند چيزي را ببينند با آن ديد ميبينند.
شيخ بزرگوار ما اعلياللّه مقامه واقف بر عالم فؤادند. نميخواهيم بگوييم از نقبا و نجبا هستند، خودشان هم فرمودهاند نگوييد، هركس هم
«* معرفت فؤادي صفحه 126 *»
بگويد لعنت خدا بر او باد ولي ايشان براي ما خبر از عالم فؤاد آوردهاند، ايشان براي ما گزارش از عالم فؤاد آوردهاند. نميگوييم نقيبند يا نجيبند، خودشان نفرمودهاند ما هم نميگوييم اما كسي كه دارد از عالم فؤاد خبر ميدهد، كوههاي عالم فؤاد را براي ما تشريح ميكند، از آسمان و زمين عالم فؤاد به ما خبر ميدهد، آيا ميتوانيم بگوييم از آنجا نيست؟ ايشان در آنجا واقفند و با آن چشم به سيدالشهداء صلواتالله عليه نگاه ميكنند، با آن چشم در آنجا به صحنه كربلا نگاه ميكنند و با آن چشم شهادت سيدالشهداء را ميبينند. ديگر در آنجا شهادت مربوط به فلان سال هجري نيست، آنجا شهادت دائمي است يعني آنجا اين وجود مبارك به طور دائم ميبيند وجود مبارك سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را كه در ميان خون خود ميغلطد. به ايشان عرض شد آقا چرا شما خضاب نميفرماييد بااينكه سنّت رسول اكرم9خضاب كردن است؟ چرا شما خضاب نميفرماييد و ريش مباركتان سفيد است؟ فرمودند براي من در عالم مكاشفه كشف شد كربلا و من ديدم كربلا را، از اين جهت بر من جايز نيست خضاب كردن.
پس ما در واقع بعد از اين مقدمات ميتوانيم عرض كنيم اين دوازده قصيده عبارت است از آنچه آن بزرگوار با چشم فؤادي خود ديده و با گوش فؤادي خود شنيده ناله امام حسين را كه بلند است هل من ناصر ينصرني.
اصلاح قابليت همان راهنمايي خداي متعال است
روشن شد كه همه موجودات و مخلوقات در عالمها آنچه را كه به شناخت و ادراك آن احتياج دارند، خداوند به ايشان معرفي و تعريف و
«* معرفت فؤادي صفحه 127 *»
توصيف ميفرمايد و به آنها تعليم مينمايد. خودشان جاهل هستند و نميتوانند خود به خود به چيزي عالم بشوند و نسبت به آن معرفت پيدا كنند زيرا علم و معرفت و ادراك و احاطه نور است، خيرات است، رحمت و عنايت است و خود به خود براي آنها پيدا نميشود. از ناحيه خود خلق جز جهل و ظلمت جز ناداني و كوتاهي چيز ديگري نيست. تمام عنايتها و رحمتها از طرف خدا است. خداوند ايجاد خير ميفرمايد و به فضل خودش فيض را به خلق ميرساند. پس علم و ادراك و معرفت خيراتي است كه خداوند به وسيله رحمت واسعه خود به خلق ميرساند. از اينجهت هركس ميخواهد عالم و عارف بشود و ادراك و معرفت پيدا كند به چيزي، بايد خدا به او تعليم بفرمايد. و عرض كردم شرط تعليم عبارت است از تمكين قابليت، يعني وقتي خدا بخواهد چيزي را به كسي بفهماند و كسي را به چيزي عالم كند يعني معرفت و ادراك نصيبش كند بايد اول قابليت او را، آماده كند، اصلاحش نمايد، مناسبش كند با آن شيئي كه ميخواهد ادراكش كند و با آن چيزي كه ميخواهد به آن علم و معرفت پيدا كند تا بتواند آن چيز را ادراك نمايد و معرفت به آن پيدا كند.
تمكين قابليت براي اهل همه مرتبهها لازم است هر شخصي در هر عالمي و در هر مرتبهاي كه هست بايد اول تمكين قابليت پيدا كند، يعني براي او آمادگي پيدا بشود، قابليتش اصلاح بشود از كثافت درآيد و لطافت پيدا كند و همجنس و مناسب بشود با آنچه ميخواهد آن را ادراك كند. مناسب بشود با آن چيزي كه ميخواهد به آن عالم گردد و به آن معرفت پيداكند. اين تناسب
«* معرفت فؤادي صفحه 128 *»
پيدا كردن شرط است و خداوند متعال اول قابليتها را تكميل و تصفيه و اصلاح ميفرمايد تا شخص بتواند آنچه را احتياج دارد، درك كند و به آن معرفت پيدا كند. اين تمكين را بهتر و روشنتر و مناسبتر آن است كه «دلالت كردن و راهنمايي كردن و نشان دادن خدا» بناميم.
وقتي فرعون از حضرت موسي پرسيد و گفت خداي شما دو نفر كيست؟ حضرت موسي خواستند خدا را براي فرعون و فرعونيان كه اطراف او را گرفته بودند، معرفي بفرمايند، فرمودند ربّنا الذي اعطي كل شيء خلقه ثم هدي پرورنده ما، آن كسي است كه خلقت هر موجودي را به او داده، بعد هم او را هدايت فرمودهاست. كلمه ثُمَّ براي تراخي است، يعني اگر زيد اول بيايد بعد از يك ساعت يا نيم ساعت ديگر عمرو بيايد، به عربي ميگويند «جاء زيد ثمّ عمرو» اين كلمه «ثمّ» براي اين معني بكار ميرود. ربّنا الذي اعطي كل شيء خلقه ثم هدي پرورنده ما خداي ما، آن كسي است كه به هر موجودي اول، خلقتش را بخشيده سپس او را هدايت فرموده است. امام ميفرمايد هدايت فرموده او را به آنچه كه مصالح او است و به آنچه كه مفاسد او است و هدايت فرموده هر موجودي را به آنچه كه خير و شر او در آن است. او را راهنمايي فرموده كه هرچه در زندگيش لازم دارد احساس و ادراك كند و بشناسد و به او عالم شود؛ خدا هدايت فرموده هر موجودي را به اين گونه امور. پس در درجه اول هدايت كردن دست خدا است، خدا بايد به مورچه بشناساند كه غذاي تو در چه چيز است و چه چيز غذاي تو است و تو بايد در تابستان مرتب دانهكشي كني براي زمستان و باز همينقدر كه دانه را بردي داخل لانه كفايت
«* معرفت فؤادي صفحه 129 *»
نكن، چون ممكن است سبز بشود. از اين جهت آن را با نيشهايي كه به تو دادهام بشكن و شكستنش هم طوري باشد كه سبز نشود. چون گاهي ميشود شكستن طوري انجام شود كه سبز شود اما اگر از راه عرض شكسته شود ديگر سبز نميشود. خدا مصالحش را به او آموخته و با در نظر گرفتن آنچه كه شناخته، زندگيش را ادامه ميدهد. پس هَدي خدا هر موجودي را هدايت فرموده است و هدايت دست او است. از اين جهت حضرت موسي7هدايت را نسبت ميدهد به خدا. اين همان مطلب است كه مورد بحث ما است، يعني خدا به او ميشناساند آن چيز را كه مصلحتش يا فسادش در آن بوده است. خير يا شرّش در آن است، آنچه را كه بايد ادراك كند خدا به او ميشناساند و براي او تعريف ميكند او هم ادراك ميكند و به آن عالم ميشود. خدا آن را براي او تعريف ميكند، او هم معرفت پيدا ميكند و عارف ميشود.
انواع دليلها
ثُمَّ هَدي اين هدايت به معني دلالت و راهنمايي است. و آنچه خداوند متعال به آن راهنمايي ميكند و آنطوري كه راهنمايي ميكند عبارت ميشود از همان آماده ساختن قابليت، قابليت را آماده ميكند. يعني ميآفريند در او حالتي را كه اين حالت مناسب ميشود با آن شيء پس آن را ادراك ميكند. اين حالت را در او ايجاد ميفرمايد. به رسول اكرم9 ميفرمايد ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن اي نبي ما دعوت كن و بخوان انسانها را، مردم را، امتت را،به راه پروردگارت (البته از نظري امت
«* معرفت فؤادي صفحه 130 *»
رسول اكرم همه مخلوقات و همه موجودات ميباشند) ميفرمايد امتت را دعوت كن به راه پروردگارت كه راه پروردگار تو براي آنها مصلحت و خير و نجات است، اين راه را نشانشان بده، بخوانشان به سوي اين راه. چرا؟ چون تمام مصالح ايشان در اين راه است و تمام خيرات ايشان در اين راه است. اگر نجات ميخواهند و يقيني است كه امت نجات ميخواهند، چرا كه آفريده شدهاند براي خير و براي نجات. پس چون چنين است دعوتشان كن به راه پروردگارت، دعوتشان كن تا در آن راه قرار بگيرند و به خيرات و مصالح خودشان برسند. و سبيل اللّه نيست مگر اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه. يعني مردم را دعوت كن به علي، به ولايت علي كه در ولايت علي نجات همه امت تو است. چرا كه فرمود انت و شيعتك هم الفائزون، انت و شيعتك هم البررة تو و شيعيان تو هستيد كه رستگار ميشويد. تو و شيعيان تو نيكان در بين خلق خداييد. پس دعوت كن به ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه و اين راه، راهي است كه در آن راه خيرات و فوز و رستگاري نصيب امت تو ميشود. دعوتشان كن، يعني اصلاح كن قابليتها را اي رسول ما اصلاح كن قابليتهاي امتت را در هر مرتبهاي هستند براي اينكه آماده بشوند و قبول كنند سبيل رب و پرورنده تو را. ولايت علي را بپذيرند. البته اين ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه كه گفته ميشود شامل همه عوالم است. هركس هر خيري بدست ميآورد از علي است. فرمود نحن اصل كل خير و من فروعنا كلّ برّ ما ريشه هر خيريم ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه وقتي كه خيري گفته ميشود شما اصل و فرع و اول و آخر و
«* معرفت فؤادي صفحه 131 *»
معدن و مبدأ و منتهاي آن هستيد. پس تمام خيرات در تمام عوالم ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه است. حتي مورچه كه از دانه گندم استفاده ميكند اين خيري كه براي او است از شعاع ولايت علي است كه دارد ميپروراند آن را و اين خير را به اين مورچه ميرساند. ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه چه تكويني و چه تشريعي آن، همه عوالم را پر كرده است. بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت به اين بزرگواران و ولايت اين بزرگواران آسمان و زمين خلقت پر شده. هرچه هست يا خير است يا شر، يعني هرچه را كه ما از آن استفاده خوب كنيم براي ما خير است و اگر استفاده شر كنيم براي ما شر است. يعني اگر ما از چيزي استفاده خير كرديم و به مصلحت و منفعت خود استفاده كرديم در ولايت اميرالمؤمنين و در توافق ولايت هستيم چه در تكوين و چه در تشريع و اگر از چيزي براي خودمان استفاده شر كرديم در مخالفت ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه قرار گرفتهايم. پس در واقع معني ولايت روشن شد و «سبيل رب تو» كه ميفرمايد ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة يعني بخوان به سوي ولايت وصيت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه بالحكمة به وسيله حكمت، به وسيله موعظه حسنه و مجادله كن با خصم به مجادله بالتي هي احسن، به طريقهاي كه نيك است و طريقه نيك در مجادله اين است كه اگر ميخواهي با كسي بحث و جدل كني، يعني بخواهي او را قانع كني تا حق برايش روشن شود، يا باطلي را ابطال و انكار كني، براي اثبات حق و براي از بين بردن باطل، حق بگو. اين دليل مجادله بالتي هي احسن است. مبادا براي اثبات حق و يا براي
«* معرفت فؤادي صفحه 132 *»
باطل كردن باطل، باطل بگويي كه اين مجادله بالتي هي اسوء ميشود. اينطور مجادله حرام است، خدا حرام فرموده است. آنچه را خدا اجازه فرموده و به رسولش دستور فرموده و ما هم بايد متابعت كنيم همين است كه در اثبات هر حقي حق بگوييم و در ابطال و از بين بردن هر باطلي هم بايد حق بگوييم. با حق، حق را ثابت كنيم و با حق، باطل را باطل كنيم. اين مجادله بالتي هي احسن است. با اين سه نوع دليل بخوان امتت را و دعوت كن به سبيل و راه پرورندهات. يعني آماده كن قابليتها را و دليل در اختيارشان بگذار. اين دلائل را كه در اختيارشان گذاردي، آماده ميكند قابليتها را براي همجنس شدن با سبيل و راه پروردگارت. يعني ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه پس او قابليتها را براي پذيرش آماده ميكند. اين است معني دليل، معني هدايت و در واقع معني تمكين قابليت.
اما اين نكته را نبايد از خاطر ببريم كه هميشه دليل به همجنس خودش راهنمايي ميكند. هر دليلي مناسب خودش را نشان ميدهد. شما با اين انگشت اگر اشاره كنيد، اشاره به آسمان يا زمين يا ديوار يا فرش يا حيوان يا انسان كردهايد و بالاخره اشاره به جسمانيات است. اين انگشت كه اشاره است، راهنما است، دليل است، چون جسماني است به امور جسماني هم دلالت ميكند. با دست اشاره ميكنيد به در، اشاره ميكنيد به ديوار، اشاره ميكنيد به زمين، اشاره ميكنيد به آسمان. همه اينها موجوداتي هستند جسماني و اين اشاره شما هم دليلي است جسماني و به شما جسمانيها را نشان ميدهد. آيا ميتوانيد با انگشت به عقل اشاره كنيد؟ آيا عقل كسي را با
«* معرفت فؤادي صفحه 133 *»
انگشت ميتوانيد نشان بدهيد؟ نه. براي عقل و اشاره به عقل و دلالت به عقل دليلي عقلي ضرور است يعني بايد نگاه كنيد به نوشته يا به سخن كسي تا بوسيله اينها كه اشاره و راهنمايي عقلي است، به ميزان درك و عقل آن شخص پيببريد. ميفرمايد المرء مخبوء تحت لسانه شخصيت عقلاني انسان مخفي است زير زبانش. همين كه شروع كرد به سخن گفتن معلوم ميشود كه چهكاره است. هيكل هرچه ميخواهد باشد تا سخن گفت مقدار عقل و علم و شخصيت معنويش را بدست ميآوريم. پس مفاهيم و مطالبي كه از سخنان شخص استفاده ميشود راهنما و دليل است بر مقدار عقلش، و قوت و قدرت انديشهاش را به ما نشان ميدهد. شما هم با عقلتان و با مشاعر باطنيتان ميفهميد ارزش كلام او را، و با فهميدن ارزش كلام او منتقل ميشويد به ارزش عقل او. پس اينها اشارههاي عقلي است ولي با اين دست شما نميتوانيد اشاره كنيد به شخصيت كسي، شخصيت معنوي دليل معنوي ميخواهد. امام7 ميفرمايد بشناسيد شخصيت معنوي هر كسي را به رفقايش. ببينيد رفيق و جليس و همنشين او كيست. از اين راه ميتوانيد بفهميد او چهكاره است يا چهطور فكر ميكند. نوع انديشه و مقدار انديشه شخص از جليس او معلوم ميشود. يا ميفرمايد اگر ميخواهيد بفهميد اندازه عقل هر كسي را، ببينيد فرستاده او كيست. وقتي ميخواهد كسي را دنبال كاري بفرستد بين خودش و كسي واسطه قرار بدهد، ببينيد چه كسي را واسطه قرار ميدهد، آيا مثلاً آدم احمق كودن و نفهمي را ميفرستد كه حرف را بايد براي او چند مرتبه تكرار كرد آخر هم ميگويد چه گفتي يا به كه بگويم. نقل ميكردند گويا مرحوم
«* معرفت فؤادي صفحه 134 *»
آقاي همداني اعلياللّه مقامه ذكر ميفرمودند اوضاع توالد و تناسل را در زمان حضرت آدم و ميفرمودند كه چهطور توالد و تناسل انجام شد. بعد فرموده بودند براي يكي از فرزندان حضرت آدم كه همان قابيل باشد جنيهاي را آوردند و با او ازدواج كرد. كسي از ايشان سؤال ميكند آيا آن جنيه زن بوده يا مرد؟! اينطور اشخاص را هيچوقت آدمِ فهميده، رسول خودش قرار نميدهد. ميفرمايد ببينيد رسول و فرستاده شخص چه كسي است. نامه او را ببينيد و از آن مقدار عقل و شخصيت معنويش را بخوانيد و همينطور كلام هر متكلمي دليل عقل او است. پس دليل هميشه به مناسب خودش راهنمايي ميكند. دليل جسماني چيزهاي جسماني را نشان ميدهد، دليل نفساني چيزهاي نفساني را نشان ميدهد، دليل عقلاني چيزهاي عقلاني را نشان ميدهد. خلاصه براي هر چيزي شكي نيست كه دليلش بايد مناسب آن چيز باشد.
خداوند به رسولش9 ميفرمايد دعوت كن به راه پرورندهات، يعني مردم را با اين سه نوع دليل، دلالت كن به ولايت علي7. چون مردم سه قسمند و سه حالت دارند، سه جور قابليت براي ايشان آماده شده، پس بعضي را با دليل مجادله، بعضي را با دليل موعظه حسنه و بعضي را با دليل حكمت راهنمايي و دلالت كن. دليل مجادله بالتي هي احسن شأن اكثر مردم است. چون از حد نفسانيت بالاتر نرفتهاند و در حد نفسانيت قرار دارند. بايد به وسيله آوردن دليل مجادله با اكثر مردم سخن گفت. قابليتهاي اينها با اين نوع دليل آماده ميشود و اينچنين راه را ميپيمايند و به ولايت علي 7
«* معرفت فؤادي صفحه 135 *»
ميرسند. اينها هستند كه بايد به وسيله دليل مجادله عالم شوند. دليل مجادله بالتي هي احسن مربوط به عالم نفس است. اين دليل چه چيز را به انسان نشان ميدهد؟ نفسانيات را، نفسانيات چيست؟ اموري كه مقداري از اين عالم جسماني ما بالاترند، همين اموري كه ما استفاده ميكنيم، دلايلي كه ذكر ميكنيم، چيزهايي كه ميفهميم، اينها از عالم نفس است. ميفهميم خوب، خوب است بد، بد است. و دليل ميآوريم براي خوبي خوب و دليل ميآوريم براي بدي بد. بد را ثابت ميكنيم بد است، خوب را ثابت ميكنيم خوب است. اينها همه دلايل مجادله بالتي هي احسن است. دو دو تا چهار تا است، يعني از همين عالم نفساني است، مربوط به همين عالم است.
نوع مردم هرچه ميفهمند اموري ميفهمند كه مناسب عالم نفس است، هرچه ميشناسند مخلوقاتي ميشناسند نفساني. اگر چه اسمش را بگذارند خدا، با همه وجود بگويند خدايا خودت را به ما بشناسان. اما خدا چه بشناساند به ايشان؟ مخلوقي از مخلوقات عالم نفس را به ايشان بشناساند؟ چون همه در عالم نفسند، دليلي هم كه ميخواهند دليل نفساني است و آنچه را كه دليل به ايشان نشان ميدهد امري نفساني و در عالم نفس است. و معلوم است خدا امر نفساني نيست، خدا آفريدگار عالم نفس است. پس اهل عالم نفوس خدا را نشناختهاند. از ايشان هم خواسته نشده كه ذات خدا را بشناسند. بزرگان ما به ما آموختهاند كه شما خدا و صفاتش را بشناسيد، اما هرچه درك ميكنيد بدانيد خدا نيست. و در واقع بيشتر از اين از ما نخواستهاند، همينقدر بدانيم هرچه تشخيص و تميز ميدهيم خدا نيست. و
«* معرفت فؤادي صفحه 136 *»
فرق ما با سايرين به بركت مشايخ عظام اعلي الله مقامهم همين است. توحيدي هم كه از ما خواستهاند همين است. ديگران خدا را ميشناسند در عالم نفس و براي يكديگر به وسيله دليل مجادله بالتي هي احسن ميشناسانند اما چه شناسانيدني و چه شناختني؟ يك مخلوق نفساني را شناختهاند، اسمش را گذاشتهاند خدا. مشايخ عظام اعلي الله مقامهم اين حق بزرگ را به گردن ما دارند كه ما اهل نفوس و عالم نفس را از اين جهات نجات دادند. به ما فهمانيدند كه آنچه شما ميشناسيد، در عالم نفس است و از مخلوقات نفساني است. بعد هم ميفرمايند بدانيد آنچه را كه درك ميكنيد آن خدا نيست. خدا منزه است از درك شدن. اعتراف كنيد كه نشناختهايد، اعتراف كنيد كه خدا را شناختيد به اينكه نشناختيد. اين راه ما است و بيشتر هم از ما نخواستهاند. توحيد ما همين اندازه است كه بدانيم ذات خدا را نشناختهايم و نميتوانيم ذاتش را بشناسيم يعني ما عاجزيم از درك او.
بعد از تمام دلايلي كه اين بزرگواران ذكر ميفرمايند و براي اثبات خدا و معرفت خدا و معرفت صفات و انوار خدا ميآورند و ما هم با اين دلايل جلو ميرويم كه نتيجهاش هم يك عده مفاهيم نفساني است، بعد ميفرمايند بدانيد اينهايي را كه شنيدهايد اينهايي را كه در مغزتان جاي دادهايد خدا نيست اينها مفاهيم نفساني است. از اين جهت امام صادق 7فرمود كلمّا ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود اليكم هرچه را شما تميز بدهيد، تشخيص بدهيد، خيلي هم نازك فكر كنيد و خيلي ماهرانه در عالم نفس دقت كنيد و نفس شما با دلايل نفساني حركت كند و دلايل
«* معرفت فؤادي صفحه 137 *»
مجادله بالتي هياحسن داشته باشيد، بدانيد آنچه درك كردهايد مخلوقي است مثل خود شما، تفاوت نميكند مثل خود شما مخلوق است، بلكه رتبهاش از شما خيلي پايينتر است، ميفرمايد مثل شما مخلوق است اما مخلوقي است كه خدا به وسيله شما آن را ساخته است، پس مقامش از شما پايينتر است. مثل خانهاي كه بنّا ساخته، يقيناً مقام اين خانه پايينتر است از مقام بنّا، ساخته شده او است مخلوق مثلكم مردود اليكم به خودتان هم رد ميشود. اين شأن اهل عالم نفوس است، اهل عالم نفوس كه با اين نوع دليل حركت ميكنند اين نتيجه را ميگيرند.
بالاتر از اهل عالم نفوس اهل عالم عقول هستند. اهل عالم عقول دليل و وسيله راهيابيشان عبارت است از موعظه حسنه. موعظه حسنه را بكار ميبرند و به آنچه بايد برسند و معرفت پيدا كنند معرفت پيدا ميكنند و ميرسند. مثلاً در جادهها، در خيابانها براي رانندهها تابلوهايي گذاشتهاند، هر يك از اين تابلوهاي مختلف دليل چيزي است، به شرطي كه راننده چشمش را باز كند و خوب نگاه كند و در جاي توقف ممنوع توقف نكند. هر يك از اين تابلوها را دليل ميگويند و اينها دلايل جسماني است در اين عالم جسماني. در عالم عقول هم خدا همينطور تابلوها و دلائل گذارده كه وقتي اهل عالم عقول در موقع حركت به اين تابلوها ميرسند، بفهمند كجا نبايد توقف كنند، كجا نبايد سبقت بگيرند ياايّها الذين آمنوا لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله9اينجا سبقت ممنوع است، تابلو زده شده، اي مؤمنين جلوتر از رسول خدا حركت نكنيد. هرچه او تعيين ميكند پشت سر او حركت كنيد. جاهايي كه
«* معرفت فؤادي صفحه 138 *»
مشخص شده با علائم ميشناسند، با دلائل عقلي حركت ميكنند، همانطوري كه با اين تابلوها ما راهنمايي ميشويم به چيزهاي جسماني. جايز بودن عبور از اين خيابان جسماني را با اين تابلوي جسماني ميفهميم. در عالم عقل هم بوسيله دليلها و تابلوهاي عقلاني، راههاي عقلاني و مدلولهاي عقلاني فهميده ميشود. آنجا هم در هرجا توقف جايز نيست با تابلوي عقلي اجازه ندادهاند و همچنين ساير موارد. پس دلايل عقلي كه همان موعظه حسنه است و براي انسان باعث يقين ميشود، دلايل قلبي است و اطمينان قلب از آنها حاصل ميشود و همه آنها انسان را به امور عقلي راهنمايي ميكند.
پس اهل عالم عقول هم هرچه ميفهمند با دلايل عقلي است و همه آنها مخلوقند. مگر عالم عقل را خدا نيافريده؟ همانطور كه اين عالم جسم را خدا آفريده اين خيابانها، اين كوچهها را خدا آفريده، عالم نفس را خدا آفريده و مخلوق است، عالم عقل را هم خدا آفريده و مخلوق است. پس هرچه را اهل عالم عقول با دليل عقلي و موعظه حسنه ميفهمند آنها مخلوقهاي عقلي است. پس اهل عالم عقول هم اگرچه فريادشان بلند است اللهم عرّفني نفسك آنها هم ميگويند خدايا خودت را به ما بشناسان، اما اين دعا اجابت نميشود، چرا؟ به جهت اينكه مثل اين ميماند كه انسان برود زير آب، خودش را زير آب نگهدارد و بگويد خدايا به من هوابده كه استشمام كنم، من دارم خفه ميشوم. به او ميگويند هوا ميخواهي بيا بالا، اگر نه ما هوا را زير آب قرار ندادهايم. بيا بالا هواي لازم را تنفس كن تا خفه نشوي. اهل عالم
«* معرفت فؤادي صفحه 139 *»
عقول هم كه فرورفتهاند در عقلشان و در عالم عقل هستند هرچند فريادشان اين است كه خدايا خودت را به ما بشناسان، اما ميشود خدا خودش را به ايشان بشناساند؟ خير. چرا؟ چون هرچه را ميشناسند امري عقلي است و از عالم عقل است و آنچه در عالم عقل است مخلوق است و خدا مخلوق نيست. خدا به كيفيتهاي عقلاني شناخته نميشود همانطور كه به كيفيتهاي جسماني و نفساني شناخته نميشود. البته توحيد ايشان همان است كه خدا را منزه بدانند. آنها هم بايد آنچه را كه بوسيله موعظه حسنه ميشناسند خدا را از آن تنزيه كنند، آنچه را از دلايل توحيد بدست ميآورند (مانند ماها كه از اهل عالم نفوس هستيم) بايد مثل ما بگويند خدا از آنچه ما شناختهايم منزه است و بايد استغفار كنند و بگويند سبحانك. واقعاً بايد بگويند سبحانك. و بيشتر هم از ايشان خواسته نشده، تكليفشان همين است و بايد متوجه اين مطلب باشند مثل ما كه در اين عالم متوجه شديم و در اين عالم به بركت راهنمايي هاديان گفتيم سبحان الله، ايشان هم بايد اعتراف كنند و بگويند سبحانك سبحانك.
در اين مقام است كه محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين به درگاه خدا عرض ميكنند ماعرفناك حق معرفتك ما نشناختيم تو را حق شناسايي تو. اين «تو را نشناختيم» گزارش از عالم عقول است كه ميفرمايند، و از آن عالم خبر ميدهند كه ماعرفناك حق معرفتك اگرچه انتهاي معرفت مخلوق معرفت عقلاني است ولي آن هم معرفت مخلوق است و بالاتر ديگر معرفت مخلوقي نيست. چون چنين است براي اينكه اهل عالم عقول اين
«* معرفت فؤادي صفحه 140 *»
مطلب را بدانند اين خطاب را آلمحمّد :در عالم عقول ابلاغ فرمودند ماعرفناك حق معرفتك تا بفهمند اهل آن مرتبه و فكر نكنند كه آن مرتبه آخرين مرتبه صعود فكري و وصول به توحيد و آخرين مرتبه معرفت است؟ نه، باز هم ماعرفناك حق معرفتك تو را نشناختيم خدايا حق شناختن، به جهت آنكه آنچه با دليل موعظه حسنه شناخته ميشود مخلوقي است عقلاني. شكل و هيأت و خصوصيتش به شكل عقل است. وجودش وجود عقلي است و خدا آفريدگار عقل و وجود عقلي و همه امور عقلي است، پس خدا مبرا است از مفاد آن نوع معرفت و از مدلول بودن به اين نوع دلايل، بلكه بايد همه اهل عالم عقول بگويند ماعرفناك حق معرفتك.
اما چه كساني خدا را شناختهاند؟ آن كساني كه با دليل حكمت حركت ميكنند ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة يعني اهل عالم فؤاد و فؤاد نفس ظهور خدا است، نفس تجلي خدا است. فؤاد عبارت است از آيه تعريف و تعرّف و آيه شناسايي خدا. خدا فؤاد را ايجاد نموده و جانشين و خليفه خودش قرار داده است. فؤاد خليفهاللّه است. مقام فؤاد ظهور خدا است و ديگر جز خدا را نشان نميدهد. هركس توانست راه حكمت را طي كند و خودش را برساند به مدلول حكمت، او بهطور يقين خدا را شناخته است. ديگر در آنجا فؤاد هيچ كيفيتي ندارد كشف سبحات الجلال من غير اشارة بيان چنين مقامي است زيرا اهل فؤاد بايد سبحات جلال كه شأن عالم عقول و نفوس است آنها را برطرف كنند تا هيچ كيفيتي باقي نماند. چون در عالم فؤاد كيفيت و حدود و اشاره و خصوصيت، هيچ يك از اينها در آنجا
«* معرفت فؤادي صفحه 141 *»
نيست. عالمي است منزه و مبرا. پس خدا چون آنجا را نفس ظهور و آيه تعريف خود قرار داده، پس اهل عالم فؤاد خدا را شناختهاند حق شناسايي. چون خدا براي خودش غير آن شناسايي، شناسايي ديگري قرار نداده تا بگوييم شناسايي ديگري هست. نه، حق شناسايي و شناسايي درست، تنها شناسايي خدا است در عالم فؤاد، و حركت كردن با دليل فؤادي و دليل حكمت است و منتهي شدن به آنچه اين دليل انسان را به آن ميرساند. اينچنين عالمي و يك چنين افرادي اهل توحيد حقيقي ميباشند.
از ديدگاه اهل عالم فؤاد شهادت امام حسين 7 يعني شهادت ظهور و جلوه خدا. ظهور و جلوه خدا يعني چه؟ يعني خداي آشكار و آشكارايي خدا. سيدالشهداء صلواتاللّه عليه اين مقام را آشكار كرد. ميفرمايد الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الاّ ان يقولوا ربّنا اللّه شهادت آن بزرگوار همان گفتن ربّناالله بود، سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و اصحابش، كه شعاع او هستند و در تبعيت آن بزرگوار و در ظل آن بزرگوارند، در كنار آن بزرگوار در همه عوالم ايستادند و گفتند ربنااللّه. خدا هم انيقولوا ميفرمايد. جمعيتي كه ايستادند و گفتند رب و پرورنده ما اللّه است. يعني با شهادت خود شدند دليل توحيد و دليل حكمت و خودشان هم مدلول آن دليل بودند. يك چنين آيات و نشانههاي خدا و يك چنين جمعيتي را بدون هيچ گناهي از ديار خودشان آواره كردند.
عرض كردم در ميان شعرا آن كسي كه ديد فؤادي داشته و در شعر و غير شعر موقعيت و مقام سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را نشان داده، شيخ بزرگوار
«* معرفت فؤادي صفحه 142 *»
اعلياللّه مقامه است. اين بزرگوار با دليل حكمت آشنا بوده است و آنچه را بايد در اين مورد بدست بياورد، بدست آورده بود. دليلمان هم اين است كه در ميان علماي شيعه ــعلماي غير شيعه كه هيچ سخني از آنها نيست ــ در ميان حكماي شيعه از حكمت محمّد وآلمحمّد :آنطور كه شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه سخن فرمودهاند و فرآوردههاي حكمت محمّد و آلمحمّد را در جهان فكري انساني عرضه داشتهاند، كسي قبل از ايشان و كسي بعد از ايشان سخن نگفته است. آنچه ايشان آورده، كسي نياورده و ساير مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم از اين بزرگوار كسب كردهاند و بدست آوردهاند و «ضوء من الضوء» بودهاند. چراغي بودهاند كه از چراغي برافروخته شدهاند. و حق شيخ بزرگوار اعلياللهمقامه اولي است و بر ساير مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم مقدم است، پدر ايشان است. اين بزرگوار در تاريخ حكمت اول كسي است كه حكمت محمّد وآلمحمّد :را درك كرده و فهميده و فهمانيده است. پس اين بزرگوار در رتبه خود توحيد حقيقي را بدست آورده و با دلايل فؤادي سير كرده و به مدلولهاي فؤادي راهنمايي شدهاست.
قابليت اين بزرگوار اينقدر آماده شد و اينقدر تمكين پيدا كرد كه توانست به بركت دلايل حكمت كه خدا در قرآن و ائمه طاهرين در بياناتشان و احاديثشان فرمودهاند، حركت كند. و نتيجه دليل حكمت و فؤاد عرض كردم چيست. درك ظهور حقيقي خدا و رسيدن به معرفت درست و واقعي خدا است. و خدا غير از اين راه، راهي براي معرفت خودش قرار نداده، تعريف و توصيفي براي خودش قرار نداده است جز فؤاد. و ايشان شناختند خدا را با
«* معرفت فؤادي صفحه 143 *»
اين دلايل، و در چهره مبارك سيدالشهداء صلواتاللّه عليه خواندند اين جمله را كه خدا ميفرمايد الاّ انيقولوا ربنا اللّه يعني اللّه را در صورت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و در شهادت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و در فضائل و مناقب آن حضرت ميبينند. ايشان آن بزرگوار را ظهور حق ميبينند و ظاهر حق ميبينند و اللّه آشكار شده و آشكارايي اللّه مشاهده ميكنند. از اين جهت اشعار اين بزرگوار در ميان اشعار همه شعراي شيعه نظير و مانند ندارد. زيرا ايشان آنطوري كه حسين7است آنطور حضرت را درك كرده و شناخته، و آنطور در اشعارش خصوصيات سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را بيان ميفرمايد. پس اين بزرگوار است كه با درك فؤادي از مصائب سيدالشهدا صلواتاللّه عليه در اين دوازده قصيدهاش عبارت آورده است و شعر او است كه يك چنين موقعيتي دارد.
معرفت فؤادي
بحث در اين بود كه علم و حكمت و معرفت، و به طور كلي ادراك هر چيزي بايد به وسيله تعليم و تعريف و توصيف خداوند انجام يابد. نظر به اينكه علم و معرفت خير است و خير از جهت فعل خدا است. كه اگر فعل خدا كه همان رحمت واسعه خداوند متعال است جهتش قطع بشود با چيزي، انقطاع پيدا كند از چيزي، آن شيء بكلي معدوم ميشود، آن شيء نابود ميشود. زيرا همه موجودات با همه خصوصياتي كه دارند بستگي دارند به فعل خداوند متعال و قائمند به فعل خدا و به تعبير مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم قائمند به فعل خداوند قيام تحقق و صدور، يعني وجودشان به فعل
«* معرفت فؤادي صفحه 144 *»
خداوند متعال بستگي دارد و اثر فعل خدا هستند. همانطور كه صورت در آيينه بستگي دارد به اثر و فعل شما كه اگر شما در مقابل آيينه نايستيد صورت در آيينه پيدا نميشود. پس صورت در آيينه اثر فعل شما است، اثر ظهور و تجلي شما است بطوري كه اگر اين ارتباط بين فعل شما و اين صورت قطع بشود، آن صورت معدوم است.
پس نظر بهاينكه وجود اشياء، كمالات اشياء، و هرچه در چيزها موجود است، همه به واسطه ارتباط و اتصالشان به فعل خدا است، پس تعليم و تربيت از طرف خداوند متعال است. عنايت و تكوين و تمكين از جانب خداوند بايد باشد تا انسان به موجودي معرفت پيدا كند و برايش نسبت به آن موجود ادراك و علم حاصل بشود. پس هركسي در مرتبه خودش و در عالم و خصوصيات خودش به اين تعليم محتاج است، اين بحثي بود كه عرض شد. اكنون بحث در اين است كه اين مراتب تعليم مختلف است و خداوند به طورهاي مختلف تعليم ميدهد. به جهت اينكه آن كساني كه از خدا طلب ميكنند علم و معرفت و ادراك موجودات را، چون در مراتب مختلف قرار دارند، خدا هم كه خواستهشان را اجابت ميفرمايد، از اين جهت به طورهاي مختلف تعليم انجام ميگيرد.
پس خداوند موجودات را تعريف ميفرمايد براي طالبان و خواستاران به انواع مختلف و مناسب با درخواست قابليت خود آنان. عدهاي در عالم جسماني هستند و در همين عالم معرفت اشياء را ميخواهند و از خدا تقاضا ميكنند كه چيزها رابه ايشان بشناساند، خدا هم اشياء را به نوع جسمانيتشان
«* معرفت فؤادي صفحه 145 *»
به ايشان ميشناساند و مناسب خودشان تعريف و توصيف و تعليمشان ميفرمايد. كساني كه در عالم نفوسند تقاضايشان مناسب خودشان است، خدا هم مطابق تقاضاي ايشان اشياء را به ايشان معرفي ميفرمايد و مناسب عالم نفوس اشياء را براي ايشان تعريف و توصيف ميفرمايد. كساني كه در عالم عقلند و از اهل عالم عقولند از خدا تقاضا دارند كه خدايا به ما بشناسان اشياء و موجودات را به نوع تعريفي كه مناسب باشد با اهل عالم عقول. خدا هم مناسب حال ايشان تعريف و توصيف ميفرمايد. كساني هم كه واقف در عالم فؤاد هستند و ميخواهند اشياء را با چشم خدايي ببينند و با فهم خدايي بفهمند، از خدا تقاضا دارند كه خدايا به ما بشناسان و به ما معرفي كن اشياء را مناسب خواست ما، خدا هم اشياء و موجودات را براي ايشان تعريف و توصيف ميفرمايد به نوع تعريف فؤادي و نوري. اينها واقف ميشوند به حقيقت اشياء و حقيقت چيزها را ميبينند. و مقصود از حقيقت چيزها يعني؛ مبدأ و معاد اشياء را مشاهده ميكنند، اول و آخر اشياء را ميبينند، به حقيقت اشياء مطلع ميشوند. ديگر آنجا مثل مراتب پايينتر كيفيتي نيست، بلكه اشياء را ميشناسند به مراتب لاكيفي آنها و آن مقامي كه در آن مقام ظهور خدا هستند. چون مقام فؤاد و عالم فؤاد، عالم ظهور خدا است. خدا آن عالم را آفريده كه جلوه و ظهور خودش باشد. ايشان هم حقايق اشياء و خالق اشياء را ميشناسند به آن حقيقت و مرتبه، و به آن نحوه شناسايي و به آنطوري كه خدا براي ايشان تعريف ميكند. و خدا براي ايشان خالق اشياء و خود اشياء را تعريف و معرفي ميفرمايد به طوري كه براي هيچيك از عوالم آنچنان
«* معرفت فؤادي صفحه 146 *»
تعريف نميكند.
معناي حكمت و استقامت
خداوند از تعريف و توصيف اشياء براي اهل مرتبه فؤادي تعبير فرمودهاست به «حكمت» ادع الي سبيل ربك بالحكمة بخوان و دعوت كن به راه پرورندهات كه عبارت است از ولايت كه راه خدا است به دليل حكمت. خداوند اين دليل و اين نوع تعريف و توصيف خالص را حكمت ناميده است و دليل حكمت را مخصوص اهل عالم فؤاد قرار داده است. آنها مفتخرند به دليل حكمت و با دليل حكمت، خدا و حقيقت اشياء را ميشناسند. يعني خدا طوري براي ايشان تعريف ميكند اشياء را كه در حقيقت طور ندارد، چگونگي ندارد و هرجا اينطور معرفتي پيدابشود اسمش را ميگذارند «حكمت» و با هر چيزي كه چنين معرفتي حاصل بشود اسمش را ميگذارند «دليل حكمت». پس خداوند اين بزرگواران و اين نوع اشخاص را مخصوص و مختص گردانيده به معرفت و شناسايي اشياء به طور حقيقت و چنين معرفتي شأن ايشان است. در مراتب ديگر اگر اسمي از معرفت ميبرند تقريباً تشابهي در الفاظ است و الاّ حقيقت معرفت شأن ايشان است و مراتب پايين را «يقين» و «علم» ميگويند اما «معرفت» مخصوص عالم فؤاد است. اهل آن عالم خدا و اشياء را ميشناسند به حق شناسايي و آن دليلي كه آنها را بر اين حق شناسايي دلالت ميكند اسمش را ميگذارند حكمت.
اين حكمت هماني است كه خداوند ميستايد مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه را به آن حكمت و ميفرمايد و انّه لدينا لعلي حكيم آن
«* معرفت فؤادي صفحه 147 *»
بزرگوار ــ حضرت امير صلواتاللّه عليه ــ در نزد ما علي است و حكيم است. و بهطور يقين مرجع اين كنايهاي كه در انّه ذكر شده بايد اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه باشد و كلمه علي و كلمه حكيم بايد نام و وصف اميرالمؤمنين باشد. چرا؟ به جهت اينكه امام صادق صلواتاللّه عليه بيان ميفرمايند. كسي خدمت امام صادق 7 عرض كرد آيا خدا در قرآن نام علي 7را بطور صريح برده؟ فرمود آري. عرض كرد كجا؟ فرمود در اين آيه شريفه و انه لدينا لعلي حكيم آن بزرگوار در نزد ما علي حكيم است. گفت آقا مردم اينطور معني ميكنند اين آيه را كه خدا علي و حكيم است. حضرت فرمودند پس كلمه لدينا در اينجا چيست؟ نميشود كه خدا بفرمايد «همانا خدا در نزد ما علي و حكيم است». يعني چه؟ پس انه يعني همانا او در نزد ما، يعني در نزد خداوند اسمش علي است، او در نزد ما صفتش حكيم است. پس خداوند اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه را در اين آيه شريفه معرفي فرموده به حكيم. و حكيم يعني داراي حكمت. پس علي صلواتاللّه عليه داراي چيست كه خدا اسم آن را حكمت گذاشته است؟ علي 7 آنطوري كه رسول اكرم9و خدا به ما معرفي فرمودهاند صاحب ولايت است. پس چون صاحب ولايت است خدا از مقام ولايت آن بزرگوار تعبير به حكمت آورده است. پس علي داراي حكمت است، يعني علي صاحب ولايت است. حكمت، يعني ولايت و ولايت علي يعني حكمت.
باز از معاني حكمت استقامت است. حكمت يعني استقامت. پس علي، انحراف در او نيست، صاحب ولايت خدا است، چون صاحب ولايت خدا
«* معرفت فؤادي صفحه 148 *»
است انحرافي در او، در گفتارش، در كردارش، در رفتارش، در همه وجود علي صلواتاللّه عليه نيست. چرا؟ به جهتي كه جاي ديگر همين علي را خدا ميستايد به متقي بودن. ميگويد علي متقي است، علي صاحب استقامت است. در آيه شريفهاي كه ميفرمايد هذا صراطٌ عَلَي مستقيم. گرچه اين آيه شريفه طور ديگر هم قرائت شده است هذا صراطُ عَلي مستقيمٌ «اين صراط و راهي كه راه علي است مستقيم است» اگر صراطُ عَلي خوانده بشود يعني بهطور اضافه خوانده بشود هذا صراطُ علي درست است. اما هذا صراطٌ عَلَي اينطوري هم كه در قرائت مشهور است باز با آن حضرت تطبيق ميكند. زيرا خدا ميفرمايد «اين راهي كه به طرف من است مستقيم است» و راهِ به طرف خداوند علي است. پس هر طور اين آيه شريفه خوانده شود، مقصود اين است كه علي صلواتاللّه عليه مستقيم است، علي صاحب استقامت است. پس علي حكيم است يا علي مستقيم است، هر دو يك معني دارد. يعني علي صلواتاللّه عليه صاحب استقامت است، علي صلواتاللّه عليه صاحب حكمت است. پس حكمت همان استقامت است و استقامت همان حكمت است.
استقامت كه گفته ميشود به اين معناي مشهور نيست. ما نوعاً از استقامت معني مقاومت يعني «پايداري» ميفهميم. وقتي ميگويند استقامت بخرج بدهيد اين طور ميفهميم كه يعني پايداري كنيد، اين معني لغوي استقامت نيست. استقامت معنيش اين است كه انحراف پيش نيايد. اين معني استقامت است. شخص مستقيم يعني شخصي كه در مسير خود، در حركتش
«* معرفت فؤادي صفحه 149 *»
به طرف مقصدش هيچ انحراف نداشته باشد. اين شخص را ميگويند مستقيم. و اهدنا الصراط المستقيم، خدايا ما را هدايت بفرما به راه مستقيم، يا بعد از آنكه ما را به راه مستقيم هدايت فرمودي، هدايتت را دوام بده، اين راه مستقيم يعني راهي كه در آن راه انحراف نيست. پس «علي مستقيمٌ» يعني علي صاحب استقامت است و انحراف در وجود مباركش، در اخلاق و رفتار و گفتارش نيست. در هرچه بستگي به علي دارد انحراف از خدا نيست. در علي و وابستههاي به علي انحراف پيدا نميشود. پس «علي مستقيمٌ»، علي مستقيم است و «علي حكيمٌ»، علي حكيم است و صاحب استقامت است و حكمت همان استقامت و استقامت همان حكمت است.
و هركس در ولايت اين بزرگوار قرار گرفت و انحرافي در ولايت برايش پيش نيامد، او نيز حكيم است و داراي حكمت است. يعني مستقيم است و داراي استقامت است. و اين حاصل نميشود مگر به تبعيت صادقانه و خالصانه، اگر كسي صادقانه و خالصانه از مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه تبعيت كرد، اين شخص داراي استقامت است و معني استقامت هم اين است كه داراي حكمت است. ديگر در اعتقادات او انحراف نيست، در اقوالش انحراف ندارد، در اخلاقش انحراف ندارد و به طور كلي اين شخص منحرف نيست. زيرا اين شخص داراي ولايت شده و در ولايت قرار گرفته و داراي حكمت شده، داراي استقامت شده است. از اين جهت شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه ميفرمايد چون من تبعيت ميكنم از محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين، در گفتار من انحراف نيست، در گفتار من خطا
«* معرفت فؤادي صفحه 150 *»
نيست، در گفتار من لغزش نيست. زيرا من از آن بزرگواران تبعيت ميكنم. و هركس تبعيت كرد از محمّد وآلمحمّد:و صادقانه و خالصانه در تبعيت ايشان قرار گرفت به هر مقداري كه از ايشان تبعيت كند از انحراف محفوظ است. به هر مقدار در اين عالم ظاهر و در اين شريعت اگر كسي تبعيت كرد از اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه، انحراف ندارد. پس در شريعت صاحب استقامت است و مستقيم است. همينطور اگر در طريقت و اخلاق تبعيت كرد از اميرالمؤمنين صلواتالله عليه در طريقت و اخلاق و امور نفساني داراي استقامت است، داراي حكمت است، خطا ندارد. چرا؟ چون تبعيت از معصوم ميكند. خطا از ناحيه ما است، از ناحيه خلق است، از ناحيه اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه جز صدق و جز صواب و جز حق چيز ديگري نيست. ميفرمايد در هر جاي عالم كه سخن حقي و امر درستي باشد از اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه است. پس هرچه خطا و انحراف است، از ناحيه خود مردم است. پس اگر كسي صادقانه تبعيت كند از آن حضرت، خالصانه متابعت نمايد از مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه، انحراف براي او نخواهد بود تا وقتي كه در تبعيت است. البته نكته در اين است كه صادقانه متابعت كند. امام جماعت را در نظر بگيريد، ركوع ميكند، سجود ميكند، قائم ميشود، در همه اين حالات اگر مأموم متابعت كرد نميتوانيد بگوييد مأموم تخلف كرده و از امام منحرف شده، اگر به ركوع امام ركوع ميكند، به سجود امام جماعت سجود ميكند، به قيام امام قيام ميكند، به تشهد امام تشهد ميخواند، اگر اين طور باشد ميگوييد اين مأموم است، نمازش مطابق
«* معرفت فؤادي صفحه 151 *»
نماز امام است و اين در واقع مستقيم است. همچنين درباره كسي كه بهطور واقعي از معصوم متابعت ميكند آيا ميتوانيد بگوييد براي او انحراف پيدا ميشود؟ كه اگر بگوييد گفتهايد علي 7نعوذبالله منحرف است. اگر براي يك چنين كسي ثابت كنيد انحراف، معنيش اين است كه امام و پيشواي او نعوذباللّه منحرف است. كسي ميتواند جرأت كند كه بگويد سلمان اعلياللّه مقامه و رضواناللّه عليه، در اعتقادش، در اخلاقش، يا در گفتارش يا در عملش انحراف دارد؟ آيا كسي ميتواند بگويد؟ اگر كسي هم بگويد معنيش اين است كه مولاي او، امام او، پيشواي او، يعني اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه نعوذبالله منحرف است. اين است معني عصمت تبعي، عصمتي كه به متابعت از معصوم براي متابعينشان پيدا ميشود و اين است كه بايد يقين كنيم كه ائمه معصومين صلواتاللّه عليهم اجمعين در هر عصر و زماني، نقبايي و نجبايي دارند كه اقتدا ميكنند به ايشان تا امامت اين بزرگواران بي معني نباشد. تا بهطور واقعي امام باشند و بهطور واقعي پيرو داشته باشند. پيرو حقيقي و واقعي، شيعه حقيقي و واقعي، كه اگر نباشند چنين پيرواني امامت آن بزرگواران بي معني خواهد بود. و حال اين كه خدا ايشان را امام قرار داده است.
پس امام زمان 7الآن امامند و الآن داراي مأموميني هستند كه اقتدا كردهاند به آن بزرگوار و از آن بزرگوار پيروي ميكنند حق پيروي، و شيعه خالص و صادق ايشانند، كه خداوند انشاءاللّه چشمهاي ما را به جمال مباركشان روشن گرداند. ايشانند شيعيان خالص و واقعي كه در تبعيت از
«* معرفت فؤادي صفحه 152 *»
معصوميناند صلواتاللّه عليهم و در نتيجه ايشانند صاحبان حكمت و ايشانند صاحبان استقامت و ايشانند متمسكين به ولايت. كدام ولايت؟ همان ولايتي كه خدا آن را معرفي ميفرمايد لا انفصام لها براي اين حبل اللّه و براي اين عروهوثقي و عروه محكم الهي پارگي نيست، هيچوقت پاره نميشود. معني پاره شدن، انحراف است. پس اين بزرگواران هيچگاه منحرف نميشوند، زيرا در يك چنين مقامي متمسكند به ولايت ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين و كساني كه در تبعيت ائمه معصوميناند همين اشخاصند كه متمسكند به عروة اللّه الوثقي التي لا انفصام لها. اين عروه، اين ريسمان پاره شدني نيست، چرا؟ به جهت اينكه حبل اللّه است، ريسماني است كه خدا قرار داده و از آسمان نبوت در ميان خلق آويخته شده است. نبي معرفي نموده و فرموده علي و يازده فرزندش اولياي من هستند. پس هركس متمسك شده به اين بزرگواران داخل ولايت شده و دست تمسك به عروه ايشان زدهاست، و به هر مقدار كه در تبعيت ايشان است به همان مقدار صاحب استقامت و حكمت و نور است و همين باعث نجات است. اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه فرمودند و تمسكوا بوصي نبيكم الذي به نجاتكم به وصي نبيتان تمسك پيدا كنيد، دست بزنيد به دامن او، بچسبيد به دامن او كه به اين تمسك نجات شما است .اگر تمسك نكرديد و دست نزديد به دامن اين بزرگوار نجات پيدا نخواهيد كرد.
اين مطلب مسلم است كه وصايت ايشان از طرف خدا است. آنچه را كه نبي معرفي كند و نبي بگويد از طرف خدا است، چرا؟ چون نبي سفير است،
«* معرفت فؤادي صفحه 153 *»
نبي باب اللّه است، بابي است كه خدا گشوده به روي خلق، سفيري است كه خدا فرستاده به سوي خلق، فرموده اگر مرا ميخواهيد، رضايت مرا ميخواهيد اين پيغمبر ما است، صاحب فرمان است و اين مبيّن رضا و غضب ما است، رضايت و غضب ما را از او ياد بگيريد ماآتاكم الرسول9 فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا هرچه را براي شما ميآورد از او بگيريد زيرا از طرف ما است و از هرچه شما را نهي ميكند ترك كنيد، كه باز هم از طرف ما است. پس هرچه اين بزرگوار فرموده از طرف خدا است چون باب اللّه است و از آسمان است و هرچه را ايشان نفرموده و از ناحيه رسول اكرم9 نباشد يقين بايد بدانيم كه از زمين نفسها است و از آسمان نيست، مربوط به خدا نيست، متعلق به خدا نيست، از ولايت ديگران است، از ولايت باطل و ولايت خلفايي كه شيطان درست كرد. تمام اينها ولايت شيطان است، از ناحيه نفسهاي خبيثه است، متصل به خدا نيست، از طرف آسمان نيست. و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار اين اشخاص زمينياند و ايشان را خدا قرار نداده، از زمين هستند و از طرف پايين، هيچ متصل و مربوط به خدا نيستند. اما كلمهاللّه يعني رسولاللّه9 و آنچه آن بزرگوار بفرمايد خدا آن را عليا قرار داده و مربوط به آسمان است. پس حبل اللّه المتين حبلي كه بين خدا و خلق است، ريسمان محكمي كه خدا بين خودش و خلق قرار داده، ولايت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه و اهلبيت طاهرينش ميباشد كه معرفي فرمود به همه خلق. ولايت علي را بر همه ثابت كرد به طوري كه هيچكس عذري نداشته باشد براي انكار، حتي اينكه فرمود ياحميرا ــ و
«* معرفت فؤادي صفحه 154 *»
مرادش عايشه بود خدا لعنتش كند ــ حتي بخصوص براي او نام برد از وجود مبارك اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه و فتنههايي كه پدر او و آن خبيث دومي بر پا ميكنند، همه را براي او فرمود. در خود كلمه حميرا هم كه حضرت آن خبيثه رابه اين نام ياد كردند تعمّد فرمودند در معرفي وصي خودشان و بيانكردن فتنههاي بعد از خودشان كه از ناحيه اين زن پليد يعني عايشه ملعونه برپا خواهد شد. و در واقع او را متذكر كردند به اينكه به او «حميرا» گفتند چنانكه دختر شعيب كه زن حضرت موسي علينبيّناوآلهوعليهالسلام بود اسمش صفورا بود و گاهي هم صفيرا ميگفتند. صفيرا از صفره است به معني حالت زردي. شدت حالت زردي را صفيرا ميگويند، يعني همانطور كه حضرت موسي علينبيّناوآلهوعليهالسلام سفارش وصي خود يوشع بن نون را فرمودند، توصيه كردند، وصايت آن حضرت را ثابت فرمودند و از دنيا رحلت كردند، و بعد از آن حضرت اول كسي كه به جنگ يوشع آمد همين صفورا بود. زن حضرت موسي، دختر شعيب، به جنگ حضرت يوشع آمد و با آن حضرت جنگيد. درباره عايشه هم «حميرا» فرمودند يعني اي عايشه فتنه تو شديدتر است بر وصي من اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه از فتنه صفورا بر يوشع. چرا؟ به جهت اينكه تو شقاوتت از او بيشتر است، تو دختر ابيبكري، خواستِ پدرت را كه از سرزمين سجين است، و خواست خودت را و خواست رفيقش را، مقدم ميداري بر خواست من و خواست وصي من. بر جمل سوار ميشوي و با وصي من ميجنگي. حضرت نشانيهايي هم دادند، حتي فرمودند از محلي ميگذري به نام حوئب، و سگهاي آن محل به تو حمله
«* معرفت فؤادي صفحه 155 *»
خواهند كرد. همانطور هم شد در مسيري كه ميآمد به جنگ، به آن محل كه رسيد سگها به او حمله كردند، يك دفعه يادش آمد از فرمايش رسول اكرم9گفت من برميگردم. ولي طلحه و زبير او را نرمكردند تا بالاخره با شتر آمد و جنگ جمل را برپاكرد. يكي از شعراي عرب ميگويد پدرش هميشه در ميدانهاي جنگ عقبگرد ميكرد، هرجا جنگ بود پشت ميكرد به جنگ و فرار ميكرد اما دخترش نه، رو آورد به جنگ و مقاومت كرد و ايستاد. و هفتاد نفر پاي ناقه او كشته شدند كه مهار ناقهاش را بدست داشتند. حضرت امير فرمودند برويد شتر را پي كنيد، تا اين شتر برپاباشد و اين زن سوار بر شتر باشد كشته خواهند داد، برويد شتر را پي كنيد. آن ملعونه با دو رفيقش طلحه و زبير دل مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه را خون كردند. پس از جهت اشاره به اين فتنه و خونريزي حضرت عايشه را حميرا نام فرمودند. از جهت ديگر اين فرمايش حضرت اشاره است به آيه انّ انكر الاصوات لصوت الحمير، حميرا از حمير گرفته شده يعني عايشه بد صدايي بلند كرد براي ضديت و مخالفت با مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه. در صورتي كه در زمان عثمان به هركسي ميرسيد ميگفت عثمان را بكشيد، اين نعثل را بكشيد. و نعثل پيرمردي بود يهودي در مدينه كه عثمان خيلي شبيه به او بود. و اين ملعونه عثمان را تشبيه به نعثل يهودي ميكرد و خودش گفت من در هيچ جا و با هيچكس برخورد نكردم مگر آنكه او را تحريص كردم بر كشتن عثمان. حتي اگر چوپاني را در بيابانها ميديدم ميگفتم برو عثمان را بكش. اين ملعونه رفته بود به قصد حج، خبر به او رسيد كه عثمان را كشتهاند. اول مسرور شد، بعد سؤال كرد چه كسي
«* معرفت فؤادي صفحه 156 *»
خليفه شد؟ با كه بيعت كردند؟ گفتند با اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب. يك مرتبه دست زد روي دست و گفت عثمان را مظلوم كشتند. برگشت و گفت به حج نبايد بروم، بايد بروم انتقام خون عثمان را كه مظلوم كشته شده، بگيرم. همين ملعونه، همين خبيثه كه تا آنوقت مردم را تحريك بر كشتن عثمان ميكرد ميگفت بيتالمال مسلمين را دارد ميچاپد، بكشيد او را، نابودش كنيد، از آنجا برگشت و كمك كرد به منافقان، كمك كرد به طلحه و زبير. آن دو نفر هم به او ملحق شدند و شروع كردند به فتنهانگيزي تا جنگ جمل را بر پا نمودند. چهاندازه مولاي ما اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه از اين واقعه ناراحت بودند و چهقدر اذيت شدند و چهمقدار از مسلمانان در اين جنگ كشته شدند!
در هر صورت سخن در اين بود كه رسول خدا9 معرفي فرمود اوصياي بعد از خود را و معرفي فرمود ولايت اين بزرگواران را كه همان حكمت و استقامت است. و فرمود هركس در تبعيت ايشان باشد يقين بداند كه انحراف ندارد.
امامشناسي شيخ بزرگوار (اع)
شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه كسي است كه با دليل حكمت حركت ميكند و خدا خودش را به ايشان معرفي فرموده و همه موجودات را هم به ايشان معرفي كرده به نوع معرفت فؤادي. ايشان كسي است كه واقف شده بر نقطه علم و نقطه علم نور است كه در همه موجودات سريان و جريان دارد. پس اين بزرگوار همه موجودات را با آن چشم ديده و مشاهده فرموده. سيد
«* معرفت فؤادي صفحه 157 *»
بزرگوار اعلياللّه مقامه ميفرمايند ما از كساني هستيم كه وقتي به اين عالم نگاه ميكنيم عوالم ديگر را در آن ميبينيم. ما به ديدهاي مشاهده ميكنيم كه آن ديده خطا نميكند. كدام ديده است كه خطا نميكند؟ همان بينش حكمت است. ميفرمايد ما به آن ديده نگاه ميكنيم و واقف بر اشيا شدهايم. الحمدللّه رب العالمين خداوند اين كرامت را به ما فرموده، كه چنين بزرگواراني را به ما شناسانيده و محبت چنين بزرگاني را به ما مرحمت فرموده و نعمت تسليم بودن در مقابل فرمايشاتشان را به ما كرامت كرده است.
اين بزرگوار دوازده قصيده در مصائب سيدالشهداء صلواتاللّه عليه سرودهاند. كه اين قصايد متضمن حقايقي است از نقطه ديد اين بزرگوار همان ديدي كه با آن ديد خطا نميكند. ديد اين بزرگوار نسبت به سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و نسبت به شهادت و فضايل و مناقب آن بزرگوار و سرّ شهادت آن حضرت ديد فؤادي است. در اين دوازده قصيده چهره حسين صلواتاللّه عليه نمايان است. يعني چهره حقيقي آن حضرت، چهرهاي كه خدا با آن چهره سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را معرفي فرموده به عالمها كه از جمله عالمها و بالاترين عالمها عالم فؤاد است. او امام حسين 7را با اين ديد، شناخته و مشاهده كرده است، با چشم فؤادي، با بصيرت نوري، با آن ديدي كه خطا ندارد و ديدي كه حقبين است. همانطوري كه خدا حسين 7را معرفي فرموده است الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا انيقولوا دقت بفرماييد در كلمه اخرجوا و جمله الاّ انيقولوا ربناالله. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق اذن قتال دادهشد به كساني كه از ديارشان، از خانههاشان، از
«* معرفت فؤادي صفحه 158 *»
شهرهاشان، آنجايي كه وطنشان بوده، متعلق به خودشان بوده و حق ايشان بوده، آواره گرديدند. كه از نظر باطن مراد شهر حقيقي ايشان است كه آنها را از آنجا اخراج كردند و آن شهر مقام ولايت ظاهري و مقام خلافتشان در ظاهر است. خدا ايشان را خليفه خودش قرار داده بود، رسول اكرم9ايشان را خليفه و وصي خودش قرار داده بود و به خاص و عام امت فهمانيد كه ايشانند صاحبان ولايت و خلافت و وصايت من. و بهطوركلي شأن خلافت و وصايت متعلق به ايشان است. اما اين بزرگواران را از اين مقام ـ در ظاهر ـ آواره كردند و به زور و اكراه آنها را اخراج كردند. خداوند از آن انكارشان در اين آيه مباركه از نظر باطن به «اخراج» تعبير آوردهاست الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق مقام اين بزرگواران را انكار كردند بغير حق. به چه جهت علي نبايد خليفه و وصي رسول اللّه باشد؟ به چه جهت حضرت امام حسن صلواتاللّه عليه نبايد خليفه رسول خدا باشد؟ به چه جهت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه نبايد خليفه خدا و وصي رسول اللّه باشد؟ چه جهت در كار بوده؟ به چه جهت انكار كردند؟ هيچ جهت در كار نبود مگر اينكه انيقولوا ربنا الله اين بزرگواران ميگويند، دقت بفرماييد در جمله يقولوا اين ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين ميگويند چرا مقام ولايت و خلافت و وصايتشان غصب شد، شئونات آنها انكار شد، چرا از اين مقام اخراج شدند؟ اما تعبير قرآن اين است كه اينها «ميگويند» نميفرمايد: اينها «گفتند» بلكه ميفرمايد ان يقولوا اينها بعد از اين خواهند گفت. سخن اينها بعد از اين است، حرف اينها بعد از اين است، بعد از اين خواهند گفت ربنااللّه. ولي اين سخن را كي و كجا گفتند؟
«* معرفت فؤادي صفحه 159 *»
همه ائمه، حتي رسول اكرم9 كي و كجا گفتند؟ همان وقتي كه حضرت حسين 7گفت ربنااللّه. حسين از زبان همه گفت ربّ ما اللّه است و ما عبديم و ما سزاوار خلافت و رسالتيم. چرا؟ چون ما عبد اوييم و حق عبد است كه جانشين مولي گردد. و آن بزرگوار با شهادت خود نشان داد ربنااللّه را كه اللّه ربّ ما و آقاي ما است. اللّه خالق ما است و ما در مقابل او عبد خاضع هستيم، عبد ذليل هستيم. به همين شهادت كه اظهار حقيقت لاالهالاالله بود و شرح و تفسير و تبيين عملي لاالهالاالله بود، با نفي خود و اضمحلال خودي خود، لااله را تفسير كرد و الاالله را آشكار فرمود و الوهيت و ربوبيت خداي متعال را در تاريخ بشريّت مانند روز نمايان ساخت. آن حضرت به طور عملي فرمود ما از خود هيچ نداريم. اين كربلاي ما است كه هرچه داشتيم در راه خدا داديم.
شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه، اين عالم ربّاني، اين حكميم صمداني، اين انسان مستقيم و متمسك به ولايت علي صلواتالله عليه، اين كسي كه انحراف در او و در گفتههايش نيست، در اين دوازده قصيده بدون هيچ انحرافي چهره مبارك سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و هدف از شهادتش را ترسيم كرده و نشان داده است و خواستههاي ابي عبدالله الحسين و هدفهاي حسين و آنچه را كه سيدالشهداء صلواتاللّه عليه براي آن كشته شده، همه رابه زبان شعر بيان كردهاست. اگر خوب دقت كنيم جز حسين 7در اين دوازده قصيده پيدا نيست، آنچنانكه خودش فرمود ان اللّه خلق الخلق ليعرفوه فاذا عرفوه عبدوه فاذا عبدوه استغنوا بعبادته عن عبادة ماسواه خدا
«* معرفت فؤادي صفحه 160 *»
آفريد خلقش را كه خدا را بشناسند، وقتي شناختند خدا را، او را عبادت كنند، بندگي كنند و وقتي كه خدا را بندگي كردند و به عزت بندگي او عزيز شدند بينياز بشوند از غير خدا. ديگر به بندگي غير خدا احتياج نداشته باشند و استغنوا بعبادته عن عبادة ماسواه براي غير خدا بندگي نكنند، قيل يابن رسولاللّه ما معرفة اللّه؟ معرفت خدا چيست؟ فرمود معرفة اهل كل زمان امامهم اينكه اهل هر زماني امامشان را بشناسند، اين معرفت خدا است همانطوري كه قرآن ميفرمايد الاّ انيقولوا ربّنا اللّه سيدالشهداء ميفرمايد خدا را در چهره من ببينيد ربّنااللّه من عبدي هستم كه مضمحل شدهام و خدا را آشكار كردهام. فاني شدهام براي آشكار شدن خدا و تا خداي باقي را به شما نشان بدهم. پس معرفة اهل كل زمان امامهم اين توحيد سيدالشهداء صلواتاللّه عليه است و در اشعار شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه هدف توحيدي سيدالشهداء صلواتاللّه عليه بيان شده است. همينطور فضايل آن بزرگوار را بيان فرموده و در اشعار او آنها را ميبينيم و مشاهده ميكنيم. پس با اجازه از روح مطهر خود شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه اين گونه تعبير ميآورم و ميدانم ايشان راضي هستند به اين تعبير كه بگوييم اين دوازده قصيده مدرسه حسين است، مدرسه اباعبداللّه است، مدرسه سيدالشهداء است كه هركس اين دوازده قصيده را فرابگيرد، از آنها الهام بگيرد، و آنها را بخواند به منظور الهام گرفتن، درس آموختن و شناسايي، ميشناسد خدا را، ميشناسد رسول را، ميشناسد ائمه طاهرين را، ميشناسد نقبا و نجبا را، ميشناسد دنيا و آخرت را، ميشناسد خود را، ميشناسد همه چيز را. مدرسه حسين
«* معرفت فؤادي صفحه 161 *»
صلواتاللّه عليه در اين دوازده قصيده شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه كه به صورت مرثيه سرايي است، نمايان است. چه مرثيهاي كه همهاش عبارت است از فرآوردههاي اين بزرگوار از سير الياللّه، از سير فؤادي كه اين بزرگوار كرده، و در آن سير حسين 7 را يافته، سيدالشهداء7را يافته، كربلا و سّر شهادت آن بزرگوار را يافته و هرچه را كه در سير فؤادي خود يافته، همه را در اين دوازده قصيده ذكر كرده است. پس اين همان مدرسهاي است كه اگر كسي رو به آن مدرسه كند مولاي خودش و هدف مولايش را ميشناسد.
سيدبن طاووس رحمهاللّه عليه نقل ميكند، بمانند روز دوم محرم
مولاي ما صلواتاللّه عليه در مقابل اصحابش ايستاد و فرمود ان الدنيا قدتغيرت و تنكرت و ادبر معروفها فلميبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل آگاه باشيد دنيا پشت كرده است و دنيا ناپسند است، خوبيهاي دنيا پشت كرده و از دنيا باقي نمانده مگر بمانند ظرف آبي كه كسي اين ظرف آب را واژگون كند و آبها بريزد و چند قطره آب در آن باقي بماند. دنيا اينچنين است، زندگي بسيار سخت و ناملايمي باقي مانده است. زيرا ملاك دلخوشي در دنيا عمل كردن به حق و دوري نمودن از باطل است. ميفرمايد الا ترون الي الحق لايعمل به و الي الباطل لايتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء ربه حقاً حقاً مگر نميبينيد كه به حق عمل نميشود و از باطل و انجام باطل خودداري نميگردد و چون چنين است مؤمن در لقاي پروردگارش و رفتن از اين دنيا شوق پيدا ميكند شوق مسلَّمي و بايد اينچنين باشد فاني لا اري الموت الا سعادة و الحياة مع الظالمين الا برما آگاه باشيد! من نميبينم
«* معرفت فؤادي صفحه 162 *»
مرگ و مردن و رفتن از اين دنيا را مگر سعادت و در يك چنين زماني و در يك چنين اوضاعي مؤمن بايد از دنيا برود، مؤمن نبايد دلبند بشود به اين دنيا، اين زندگي چه ارزش دارد؟ من نميبينم ماندن دراين دنيا و زندگي با ستمگران را مگر لئامت و پستي و در زندگي كردن با اين وضع بايد پست بشوم، و چهطور راضي بشوم به اين پستي؟ مؤمن عزيز است او هيچوقت پست نميشود. از فرمايشات ديگر حضرت اين است. ميفرمود ان الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم يحوطونه مادرت معايشهم و اذا محصوا بالبلاء قلّ الديّانون مردم شناسي سيدالشهداء اين است در مدرسه سيدالشهداء مردم شناسي است. ميفرمايد اين مردم همهشان بندگان دنيا هستند كه طوق عبوديت و بندگي اين دنيا را به گردن خود نهادهاند و براي بدست آوردن دنيا دست از بندگي خدا برداشتهاند.
شب تاسوعا است، شب نهم محرم است، شب عَبره و عِبرة است، هم گريه و هم پند گرفتن، هم گريه و هم عوض شدن. در اين مدرسه بايد عوض شد، كجا ما ميخواهيم عوض بشويم؟ كجا ميتوانيم تغيير حال بدهيم جز در درگاه سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و در آستان مبارك اين بزرگوار؟ الناس عبيد الدنيا مردم بندگان دنيا هستند، طوق عبوديت دنيا را به گردن گذاشتهاند و الدين لعق علي السنتهم دين يك لفظ سرزباني شده. دين ميگويند، اسم دين ميبرند، اسم قرآن ميبرند، اسم اسلام و ايمان ميبرند، اسم خدا و پيغمبر و امام ميبرند، اما لقلقه زباني است لعق علي السنتهم يك تعبير زباني و رسمي است، بيمعناست يحوطونه مادرت معايشهم در اطراف دين
«* معرفت فؤادي صفحه 163 *»
ميچرخند تا وقتي كه زندگي ميگردد. اگر دين صدمه به دنيا نداشت خوب است، اگر دين منافات با دنيا نداشت خوب است، اگر دين دنيا را تأمين كرد، دنيا را تقويت كرد خوب است. به اسم دين شكم سير شد خوب است و با دين زندگي گذشت خوب است اما فاذا محصوا بالبلاء قلّ الديّانون يك قدري دين با زندگي منافات پيدا كند، يك قدري دين زندگي را بر انسان تنگ كند، يك قدري دين عزت دنيايي را ببرد، مال كم به سراغ انسان بيايد، فقر به سراغ انسان بيايد، سيدالشهداء اين مردم شناس واقعي، اين جامعه شناس الهي ميفرمايد اين مردم اگر آزمايش شوند و گرفتار بلاها گردند ديندار بسيار كم خواهد بود قلّ الديّانون قدري در فشار زندگي قرار بگيرند ديگر دينداري تمام است. حسين حسينها تمام است، گريهها تمام است، قرآن خواندنها تمام است، رو به خدا آوردنها تمام است. آخر چرا امام حسين 7 را كشتند؟ چرا بزرگان دين هدف دشمنيها قرار گرفتند؟ چرا هنوز هم كه هست بعضي نسبت به شيخ احمد احسائي توهين ميكنند با داشتن چنين مكتبي؟ غير از اين است كه به سبب بيان حقيقت تشيع و احياي باطن تشيع تكفير شد، گفتند كافر است؟! براي خاطر اين مكتب و براي بيان اين حقايق و باطن تشيع، قلب مقدس فرزند فاطمه را پاره پاره كردند، مسمومش كردند. آن بزرگوار ديگر را خون جگر كردند بواسطه اهانت و جسارت به آن بزرگوار، آن بزرگوار ديگر را آواره كردند و شاملش ميشود به تبعيت از مولايش الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الاّ انيقولوا ربنااللّه مگر جرم اين بزرگوار در همدان چه بوده؟ او هم ميگفت رب ما اللّه است و ائمه طاهرين امامان صادق و راستگويند. اين
«* معرفت فؤادي صفحه 164 *»
بزرگواران اينهمه مصيبتها و بلاها را ديدهاند براي اين مكتب، براي بيان اين حقايق، از طرف كساني كه مدعي دينداري هستند، چرا؟ براي آنكه آنها بر دنياي خود ميترسند الناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي السنتهم دين لفظي است سر زبانها. الآن هم كربلا است، مگر كربلا تمام شد؟ مگر عاشورا تمام شد؟ الناس عبيد الدنيا مردم بندگان دنياشان هستند و دين بر سر زبانهاشان رفت و آمد ميكند يحوطونه مادرت معايشهم قربانشان ميشويم، سينه ميزنيم، نوحه هم ميخوانيم، اشك ميريزيم اما يحوطونه مادرت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قلّ الديّانون در مواقع امتحانها و آزمايشها و گرفتاريها ديندار كم است.
حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه در مثل امروز (هشتم محرم) محاصره شدند. مثل امروز شدت محاصره زياد شد. البته محاصره از چند روز پيش بوده و از روز هفتم محرم سيدالشهداء صلواتاللّه عليه با اهلبيت طاهرين و اصحاب گراميش سخت محاصره شدند. يعني محدوده معيني بود كه ميبايست از آن محدوده خارج نشوند. اما تا مثل امروز هنوز براي بعضي از اصحاب ظاهراً معلوم نبود كه چه خواهد شد، آيا بنا است جنگ بشود يا راه را باز خواهند كرد كه حضرت تشريف ببرند. در همين هنگام ديدند از دور سواري ميآيد ولي اين سوار همراه با سلاح است و خودش را روي اسب خم كرده تا شناخته نشود. رسيد به سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و سلام نكرد اما بر حر و اصحاب حر سلام كرد و نامهاي را از عبيداللّه بن زياد لعنهاللّه عليه به او داد. در آن نامه نوشته بود «اما بعد فجعجع بالحسين حين بلغك كتابي هذا و
«* معرفت فؤادي صفحه 165 *»
يقدم عليك رسولي و لا تنزله الا بالعراء في غير خضر و علي غير ماء و قدامرت رسولي انيلزمك و لايفارقك حتي يأتيني بانفادك امري والسلام» نامه ابن زياد است، اي حر! «جعجع بالحسين» اين كلمهاي است كه خيلي معني در آن است. بر حسين سخت بگير در جايي مكانش بده كه آب و علفي آنجا نباشد و محل توقفش را كاملاً تنگ كن، اين كلمه از نظر لغت عرب خيلي معني دارد. ديگر محاصره شديد شد. حضرت با اين خطبه اصحاب را با خبر فرمودند آنها هم اظهار داشتند كه ما هم شهادت و كشته شدن با تو را غنيمت ميدانيم، حاضر نيستيم بدون تو بمانيم. هلال بن نافع از جا برخاست و عرض كرد واللّه ما ملاقات خدا را كراهت نداريم بلكه دوست داريم و ما بر همان نيتها و بصيرتهاي خودمان هستيم. برير برخاست عرض كرد «لقد منّ اللّه علينا اننقاتل بين يديك و يقطّع فيك اعضاؤنا ثم يكون جدك شفيعنا يوم القيمة يابن رسول اللّه» به خدا قسم خدا منت گذارده بر ما كه در راه تو مقاتله كنيم، در راه تو شمشير بزنيم، بكشيم و كشته بشويم و همه اعضاي ما در راه تو پاره پاره بشود، تكه تكه بشود و قطعه قطعه بشود و بعد هم در روز قيامت جد شما شفيع ما باشد. در هر صورت بر حضرت سخت گرفتند. حضرت هنگام ورود به كربلا فرمودند نام اينجا چيست؟ تا عرض كردند كربلا است، چشمهاي مباركشان پر از اشك شد. فرمودند اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء خدايا من پناه به تو ميبرم از غصه و بلا. حضرت دستور فرمودند خيمهها را نصب كنند. ديگر براي اصحاب مسلم شد ماندن حضرت. حضرت توقف فرمودند و آنطور كه معلوم است از راه رسيدهاند در بين راه هم آب ذخيرهنكرده بودند،
«* معرفت فؤادي صفحه 166 *»
از ديروز هم در اين محل حضرت را در محاصره گرفتهاند پيش از محاصره هم كه حضرت چندان آبي تهيه نكرده بودند. اصحاب هم هر يك آبي همراه داشتهاند ايثار كردهاند، هركس آبي در ظرفش موجود داشته به رفيقش كه آب نداشته داده است، ديگر در روز هشتم و نهم در نهايت شدت و كمآبي بودند.
ملاك فضيلت علم و معرفت است
اجمال بحثهاي گذشته را عرض كنم كه بحث روشن باشد. عرض كردم هركس هر چيزي را ادراك ميكند و به هر چيزي معرفت پيدا ميكند، علم پيدا ميكند، خداوند متعال آن را به او تعليم كرده است، خدا آن چيز را براي او تعريف و توصيف فرموده تا توانسته نسبت به آنچيز معرفت و علم پيدا كند و آن را ادراك كند. و عرض كردم نظر به اينكه مخلوق در مراتب مختلف قرار دارد، تعريف و تعليم خداوند هم مختلف است. براي هركسي مناسب خود او تعريف ميفرمايد، هرچه را به هركس معرفي ميكند و ميآموزد مناسب شأن و مرتبه خود آن شخص آن را به او ميآموزد و براي او تعريف و توصيف ميفرمايد.
بنابراين هركس عملي انجام ميدهد، ارزش آن عمل بستگي تامي دارد به نيّتش و ارزش نيتش بستگي دارد به علم و ادراكش. پس هر كس هر عملي را انجام ميدهد اين عمل در حكم جسد و بدن است و نيّت او در حكم جان و روح آن عمل است. و معلوم است عملي كه بدون جان و روح باشد آن عمل مرده است، ارزش ندارد. عمل وقتي عمل است كه داراي جان و روح باشد و اين روح و جان همان نيّت است ميفرمايد لكل امرء ما نوي براي هركسي و
«* معرفت فؤادي صفحه 167 *»
نتيجه عمل هر كسي همان است كه نيّت كرده، همان انگيزهاياست كه با آن عمل را انجام داده است. حال نيت يا جان و روح ممكن است در حدّ جسماني و مربوط به همين عالم و همين جسم باشد باين طور كه هيچ جاني بالاتر و بهتر از اين براي عمل نباشد. پس ارزش اين عمل به مقدار همان نيت است مثل اين كه كسي بدون ادراك و توجه كامل بلكه از روي عادت نمازي بخواند. در اين نماز هيچ روح و جاني نيست مگر اينكه نمازي خوانده به رسم عادت. حتي انديشه و فكر نماز را نداشته. درست مثل حيواني است كه عادتش دادهاند، بدون هيچ تصميم و رويّه و انديشهاي، راه آخور و چرا را ميداند و پيدا ميكند. بدون اينكه فكر كند چرا اين كار را ميكند. حال اين عمل عملي است كه جان و روح آن، عادتي غريزي است و عادتي حيواني و در سطح حيوانيت عنصري است. پس اين عادت جسماني غريزي، جان و روح اين عمل است و ارزش اين عمل به مقدار همين جان و روح است و نتيجهاش هم همين نتايج دنيوي است.
بعضي از اعمال، روح و جاني بالاتر دارد و آن عملي است كه با فكر و با تدبير و با انديشه انجام ميشود، عقل به كار ميافتد و انسان را وادار به عمل ميكند. ارزش اين عمل بالاتر است، چرا؟ به جهت اينكه جان اين عمل بالاتر است، روح اين عمل و جان اين عمل جاني است عقلاني يا نفساني، جان و روحي بالاتر دارد. و اگر عمل علاوه بر اينكه با آن فكر و انديشه انجام ميشود، محبت به انجام آن يا نفرت در ترك آن هم به آن ضميمه ميشود، يعني اگر كاري را انجام ميدهد از جهت محبت و معرفت ذاتي به آن كار است
«* معرفت فؤادي صفحه 168 *»
يا اگر كاري را ترك ميكند به جهت بغض و دشمني با آن عمل بد است، اين عمل جاني عاليتر و بالاتر و روحي رساتر دارد و نتايج اين عمل هم بيشتر و دائميتر است. پس شكي نيست كه نيّتها يعني جانهاي عمل، باعث ارزش عمل است كه اگر عمل از نيتي سرچشمه بگيرد كه آن نيّت يعني آن جان و آن روح، بيارزش باشد، عمل هم بيارزش است. پس ارزش عمل از كجا فهميده ميشود؟ از جان و روح عمل، از روح عمل فهميده ميشود كه اين عمل ارزش دارد يا ندارد. پس اعمال ارزش پيدا ميكند به نيتها و نيتها ارزش پيدا ميكنند به علم و معرفت و مقدار ادراك.
خلاصه مطلب اينكه مدار فضيلت و ارزش، و محور كرامت و جلالت و عظمت در اعمال انساني، علم و معرفت است و نيتي كه از علم و معرفت سرچشمه بگيرد، عملي كه با آن نيت انجام ميشود عملي باارزش و گرانبها است. انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبايل لتعارفوا انّ اكرمكم عند الله اتقيكم ما شما را از آدم و حوّا آفريده و خلقتان كرديم و شما را دسته دستهها و شعبه شعبههاي مختلف قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد و با يكديگر رفت و آمد و معاشرت كنيد. پس در اين خلقت ظاهري با همه اختلافي كه در نژاد و رنگ و زبان داريد، فضيلتي بر يكديگر نداريد، ولي بدانيد مدار فضيلت در بين شما و ملاك ارزش و عظمت در بين شما تقوي است ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم گراميترين شما نزد خدا آن كسي است كه تقواي او بيشتر باشد و اين تقوي همان علم است يعني علم و عمل داشته باشد. زيرا در واقع علم همان عمل است و عمل همان علم است با اين
«* معرفت فؤادي صفحه 169 *»
تفاوت كه وقتي درباره عمل حيث اعلايش را ملاحظه ميكنند اسمش را ميگذارند علم و وقتي حيث ادنايش را ملاحظه ميكنند اسمش را ميگذارند عمل. درباره هر عملي، علم جان و روح آنست. علم و معرفت عمل و كار مراتب باطني و عالي انسان است. وقتي آن مراتب عملي را كه از آنها خواسته شده ــ كه همان علم و معرفت است ــ انجام دادند، همين تقواي آنها است. بعد از آن علم و معرفت مراتب بالا، نيت پيدا ميشود كه نيت انگيزه عمل است. پس عمل همان علم آشكار شده است و نيت عملي است كه در روح و قلب انسان وجود دارد. در واقع عمل همان علم پياده شده در اين جسم است كه اسمش را ميگذارند عمل. پس علم همان عمل است و عمل همان علم است و نسبت به يكديگر جهت اعلي را علم و جهت ادني را عمل ميگويند.
پس تقوي يعني علم و عمل، و ارزش نيت بستگي دارد به همان علم و معرفت يعني تقواي باطني ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم گراميترين شما نزد خدا آن كسي است كه علم و عملش بيشتر باشد، اگر چه گاهي نتواند مطابق علمش رفتار كند، از حيث عمل نتواند مانند باطنش رفتار كند. پس ملاك فضيلت علم است، البته علمي كه شخص در فكر عملكردن به آن باشد وگرنه علمي كه صاحبش در فكر عملكردن به آن نباشد و نخواهد مطابق آن عمل كند، آن براي صاحبش وبال است. مانند بلعم باعورا است كه با آن علمي كه خدا به او كرامت كرده بود و موسي علي نبيّنا و آله و7 را شناخته بود، اما مقام نبوت آن حضرت را انكار كرد و با آن حضرت مخالفت كرد. حتي تأييد كرد صفورا دختر شعيب را بر ضد موسي 7. علمي كه عمل همراهش
«* معرفت فؤادي صفحه 170 *»
باشد و مطابقش عملبشود، ملاك كمال و فضيلت است و محور عظمت و جلالت است و ملاك ارزش انسان است. البته موانع در كار هست و نميگذارند شخص مطابق علمش رفتار كند، ولي اين شخص چون علم دارد و در فكر هست كه هرگاه فرصتي دست داد مطابق علمش عمل كند، او نزد خدا گرامي است هرچند عملش با علمش مطابقت نميكند.
بحث در اين است، كه بطور كلي ملاك ارزشها علم است، آن هم علمي اينچنين. ملاك تقوا و فضيلت علم و معرفت است. از اين جهت در وصف عالِم ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين ميفرمايند؛ مجلس عالِم بهتر است از دوازده هزار ختم قرآن يا فرمودند: نظر كردن به عالِم عبادت است همچنانكه نظر كردن به كعبه و قرآن عبادت است. خواب عالِم عبادت است، مركّب عالم بالاتر است از خون شهدا مداد العلماء افضل من دماء الشهداء علم ملاك فضيلت است، ملاك عظمت است، علمي كه به تعليم خدا باشد و علم باشد.
همانطور كه عرض كردم مراتب علم مختلف است. يك علمي است در رتبه جسماني و در سطح جسماني يعني همين اندازه كه شما ميدانيد اين خاك خاك است، اين خودش علمي است كه خدا تعليم كرده. اما اين علم به اندازه همين خاك ارزش دارد. وقتي عالِم شديد كه آتش ميسوزاند، شما عالميد و علم داريد و اين علم را هم خدا كرامت كرده است، اما ارزش اين علم چهقدر است؟ همين اندازه است كه آتش ميسوزاند. در رتبه بالاتر كسي در عالم نفس به علوم نفسانيه عالم ميشود كه از علوم نفسانيه ميشود شمرد
«* معرفت فؤادي صفحه 171 *»
همين شريعت و علم طريقت را. همينطور مراتب بالاتر تا ميرسد علم به جايي كه اسمش را ميگذارند معرفت، يعني علم فؤادي، علم نوري. شخصي كه عالم باشد به علم فؤادي و عارف باشد به معرفت فؤادي، او يقيناً عامل هم هست و مطابق علمش، عمل كننده است. چرا؟ چون عالَم فؤاد عالَمي است كه جز عاملين به آنجا راه ندارند. عالم نوري است كه جز كساني كه به مقتضاي علمشان عمل ميكنند و مطابق علمشان رفتار ميكنند، كسي ديگر آنجا راه ندارد. به اندازهاي آنجا نوراني و عظيم و جليل است كه عالِمي كه راه به آن عالَم پيدا كند خودش ميشود عين نور، خودش ميشود ظهور خدا، خودش ميشود آن نفسي كه «من عرفها فقد عرف اللّه و من انكرها فقد انكر اللّه» نفسي ميشود كه اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه دربارهاش فرمودند: هركس او را بشناسد خدا را شناخته و هركس او را نشناسد خدا را نشناخته. عالم فؤاد و عالم نور و ظهور ربّ يك چنين عالمي است و عالِمي كه به آنجا راه يافته و آن نوع علم را خداوند به او تعليم كرده او به طور يقين به آن علم عامل است و به مقداري عامل است كه تمام وجودش ميشود آن علم و تمام وجودش ميشود آن عمل. ديگر مقامي بالاتر از اين در عرصه رعيت نيست. سلمان منّا اهلالبيت سلمان از ما خاندان شده، از اهلبيت شده، يعني شده ظهور خدا. چرا؟ چون اهلبيت صلواتاللّه عليهم اجمعين همه ايشان امتيازاتشان اين است كه شدهاند ظهور خدا. چون ظهور خدا هستند داراي امتيازاتي هستند كه ديگران از آن امتيازات محرومند و هركس منّا شد، يعني هركس از اهلالبيت شد او هم ظهور و تجلي خدا ميشود و در عرصه رعيت
«* معرفت فؤادي صفحه 172 *»
ذرهاي معصيت در او پيدا نميشود، در عرصه رعيت ميشود معصوم. يعني معصوم تبعي، كه به متابعت ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم در عصمت است و وقتي كه به واسطه متابعت از ائمه اطهار صلواتاللّه عليهم اجمعين در عصمت شد، ديگر در او عصيان و معصيت نيست و وقتي كه در او معصيت نبود، ميشود عالم با عمل و عامل با علم. ديگر او در لحظهاي از لحظاتش بدون علم و بدون عمل نيست. او هميشه عالم و عامل است حتي اگر بخوابد خوابش عبادت است، نفس بكشد تسبيح است. تمام مقاماتي كه براي عالم ذكر شده در درجه اول شأن يك چنين عالمي است كه توانسته در چنين عرصهاي قرار بگيرد، يعني در عالم نور، در عرصه فؤاد، عالِم و عامل به حقايق فؤادي ميباشد. در يك چنين كسي اگر معصيت پيدا بشود ظهور شيطان است، اگر لحظهاي به علمش عمل نكند ميشود مظهر شيطان و اگر مظهر شيطان بشود امام 7به طور مطلق نميفرمايد سلمان منّا اهلالبيت سلمان از ما اهلبيت است يعني لحظهاي نميشود كه سلمان در آن لحظه غير ظهور خدا باشد. در عرصه رعيت، مقام واصلين به مقام فؤاد و واقفين در عالم نور اين چنين است. سرتاپا شدهاند نور خدا، شدهاند ظهور خدا، شدهاند ظاهر و تجلي خدا و شدهاند خداي ظاهر در عرصه رعيت. در عرصه رعيت اين مقام براي يك چنين افرادي شايسته است كه به مقام فؤاد نايل شدهاند. پس عمل ايشان از حيث ارزش بالاترين عملها است حتي گفته ايشان از حيث ارزش بالاترين گفتهها است، شعر ايشان از حيث فضيلت، كرامت، جلالت و عظمت بالاترين شعرها است. چرا؟ چون از علم و معرفتي سرچشمه ميگيرد
«* معرفت فؤادي صفحه 173 *»
كه بالاترين درجات علم و معرفت است.
بحث ما، در باره قصائد دوازدهگانه شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه است و الحمدللّه رب العالمين در اين مدت خدا توفيقي نصيب ما كرد كه تا امشب در ارزيابي اين دوازده قصيده سخن گفتيم. اما وصف ما اندر خور اوهام ماست، و اي شيخ بزرگوار! وصف تو بيرون ز حدّ وهمهاست. چه كسي ميتواند جلالت اين اشعار را بفهمد؟ اين قصائد دوازدهگانه تجليات فؤادي شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه است، فرآوردههاي فؤادي و نوري ايشان است. آنچه آن بزرگوار با آن ديد فؤادي، از جلالت سيدالشهداء مشاهده كرده و آنچه خدا به او معرفي كرده و تعريف فرموده از فضايل و مناقب آن حضرت، آنها را براي ما در قالب اين اشعار خود بيان فرموده است و تنها كسي ميتواند جلالت و ارزش اين اشعار را بفهمد، كه بر آن عالم واقف باشد. اما مقصود ما، اين است كه با ذكر اين فضايل و مصائب كه اين بزرگوار در اشعار خود آوردهاند، خود را در معرض رحمت خدا قرار داده باشيم و اميد ميرود كه انشاءاللّه در اين ماه عزيز و شريف به بركت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه از ابر رحمت الهي قطرهاي نصيب ما هم بشود و ما هم به بركت توجه به اشعار اين بزرگوار و ارزيابي اين اشعار بتوانيم خود را در معرض رحمت و مغفرت خداوند متعال قرار دهيم.
پس در واقع شعر ايشان عمل ايشان است و عرض كردم ارزش عمل بستگي به ارزش نيّت دارد و ارزش نيّت به مقدار ارزش علم و معرفت است. حال معرفت و علم اين بزرگوار به سيدالشهداء صلواتاللّه عليه چه مقدار
«* معرفت فؤادي صفحه 174 *»
است؟ همين اندازه ما ميدانيم اين بزرگوار در عرصه رعيت واقف به عالم فؤاد، و واقف به عالم نور است. اين مقدار را يقين داريم كه اين بزرگوار اول كسي است كه به تبعيت از قرآن و احاديث خبر داد كه عالمي بالاتر از عقل هست كه آن عالم فؤاد است و آن عالم نور و ظهور خدا است و احكام و مسائل آن عالم و آنچه را كه مربوط به آن عالم است، همه را بيان فرمود. اما قبل از اين بزرگوار كسي اين امور را اظهار نكرده، اگر چه در آيات و روايات ميخواندند اما نميدانستند. الآن كتابهاي علماء موجود است و ما ميبينيم اول كسي كه از عالم فؤاد يعني عالم نور و ظهور خدا خبر داده اين بزرگوار است، شيخ بزرگوار شيعه، شيخ باطن تشيع و شيخ مطلق. معني شيخ مطلق در عربي «شخص بزرگ» است. بزرگ در عرصه فكر، بزرگ در عرصه عقيده و بزرگ در جامعه تشيع. اين بزرگوار كه به تمام معني بزرگ است به همان معناي وسيع كلمه شيخ، بزرگ عالم تشيع است كه از عالم فؤاد خبر آورد و گزارش داد، و عالم فؤاد و عالم نور خدا و عالم ظهور خدا را توضيح داد. پس اشعار اين بزرگوار و تمام آنچه نوشته و آنچه فرموده رنگ فؤادي دارد.
حال سخن ما، در مراثي اين بزرگوار است و از فرمايشات ديگر ايشان سخن نداريم. اين دوازده قصيده در ذكر مصائب مولاي ما سيدالشهداء صلواتاللّه عليه است. ارزش اين دوازده قصيده بستگي دارد به مقدار علم، به مقدار معرفت، به مقدار ادراك اين بزرگوار نسبت به فضائل حسين و شهادت حسين صلواتاللّه عليه. مگر ما ميتوانيم بفهميم كه ارزش آنها چهقدر است؟ همين اندازه بايد اعتراف كنيم كه مقدار علم و معرفت ايشان را
«* معرفت فؤادي صفحه 175 *»
نميدانيم اما اينقدر را ميدانيم كه در عرصه رعيت و از عرصه رعيت كسي جز ايشان اظهار اين علم را ننموده است. در عرصه رعيت به حسب ظاهر نظير ندارد. اينهمه كتابها، اينهمه آثار علما در دست است، كداميك از علما يك چنين حقايقي و يك چنين انواري را در كتاب خود بيان كردهاند؟! پس از آنچه عرضشد مييابيم كه ميزان علم و معرفت اين بزرگوار از همه علمها و معرفتها بالاتر است.
اصحاب معصومين :
معلوم شد كه ملاك فضيلت و محور جلالت و عظمت علم و معرفت است. اينك ما بر اساس اين ميزان ميتوانيم صفحه تاريخ را ورق بزنيم، برويمجلو تا زمان رسول اكرم9،در ميان اصحاب رسولاللّه9و بعد اصحاب اميرالمؤمنين و بعد هم اصحاب امام حسن و بعد اصحاب امام حسين صلواتاللّه عليهم تا به الآنرا ارزيابي كنيم و مقدار علم صحابه هر يك و مقدار معرفت و ادراك اصحاب هريك را نسبت به معصومين: بيابيم.
در زمان رسول اكرم9 اين مسأله يقيني شيعه و متواتر نزد شيعه است كه همينكه رسولاللّه9 چشم از دنيا بستند ارتد الناس بعد رسولاللّه الاّاربعة چهار نفر باقي ماندند، بقيه مردم، تمام مرتد شدند، تمام مردم از دين برگشتند. اين را همه شيعه قبول دارند و اين روايات را نقل كردهاند. قرآن هم كه خبر ميدهد و ما محمّد الاّ رسول قدخلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم محمّد هم مانند رسولهاي ديگر است، آيا اگر اين بزرگوار بميرد يا كشته شود، همه شما از دين برميگرديد؟! همينطور هم شد، تمام
«* معرفت فؤادي صفحه 176 *»
برگشتند الاّ اربعة اين چهار نفر چه كساني بودند؟ سلمان و ابيذر و مقداد و عمّار. البته اينها هم مراتب دارند عمار كجا و سلمان كجا. سلمان اين موقعيت را دارد كه ميفرمايند لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لكفره اگر ابوذر بداند در قلب سلمان چيست تكفيرش ميكند يااينكه فرمودند: اگر كسي سلمان را بكشد ميگويد خدا رحمتش كند. مانند سلمان است در بين اصحاب رسول اكرم9كه عارف كامل است سلمان منّا اهلالبيت البته نظيراين تعبير را درباره ابيذر هم داريم اما باز نشان ميدهد كه سلمان از ابيذر معرفت بيشتري داشته است.
اما اصحاب اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه، ببينيد آيا مولاي ما اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه از چه كسي تعريف كرده، مانند تعريفي كه از سلمان شده است؟ البته حضرت بعضي از اصحاب را مدح فرمودهاند، در باره محمدبنابيبكر يا در باره مالك اشتر مدح فرمودهاند اما اين مدحها هيچكدام در رديف مدح سلمان نيست سلمان منا اهلالبيت سلمان از ما اهلبيت است.
اما اصحاب امام حسن مجتبي صلواتاللّه عليه، فرمودند: اگر چهل نفر ياور پيدا بشوند من با معاويه صلح نميكنم و با او جنگ ميكنم، حقم را ميگيرم. با اينكه حضرت خودشان را معرفي فرمودند چهل نفر بلند نشدند كه براي شهادت و كشته شدن با حضرت بيعت كنند. ديگر بعد از صلح گاهگاهي همان خصوصيها به حضرت كه ميرسيدند ميگفتند السلام عليك يا مذل المؤمنين سلام بر كسي كه مؤمنين را ذليل كرده، يعني در اثر صلحي كه كردي ما را ذليل كردي. حضرت با خون جگر اينها را پهلوي خودشان مينشانيدند و
«* معرفت فؤادي صفحه 177 *»
ميفرمودند آخر انصاف بده اگر من با معاويه صلح نميكردم به آنطوري كه خدا راضي است، جان من و شما كه از بين ميرفت، ديگر كسي نميماند. پس حالا در اثر اين مصالحه من شما محفوظ شديد، خون شما حفظ شد. مگر من مصالحه كردم به ذلّت؟ خير. بلكه من مصالحه كردم به عزّت. گفتم امارت منافقين را من نميخواهم تو بيا بر اينها امير باش ولي كاري به دين خدا نداشته باش.
اما اصحاب امام حسين 7، البته ملاك ارزشها و محور عظمت و فضيلت فراموش نشود، ملاك علم و معرفت است. در ميان اصحاب سيدالشهداء صلواتاللّه عليه دو نفر هستند كه داراي مقام علم و معرفت بودند، عالم به اسرار و مقامات و عارف به حقايق و داراي معرفت به مقامات سيدالشهداء صلواتاللّه عليه بودند. اول علياكبر صلواتاللّه عليه، درباره اين بزرگوار و در جلالت شأن و بزرگي مقامش بس است كلام پدر بزرگوارش در آن موقع كه علي اكبر به ميدان تشريف ميبرد، حضرت دست به دعا بلند كردند و عرض كردند اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقاً و خلقاً و منطقاً برسولك9خدايا شاهد باش كه به جنگ اين مردم ميرود جواني كه ــ دقت بفرماييد ــ آن جواني كه از حيث خلقت و از حيث خُلق و گفتار شبيهترين خلق است به رسول اللّه9. خَلق شباهت ظاهري است، يعني خلقت ظاهري حضرت علي اكبر صلواتاللّه عليه طوري بوده كه درست مثل رسول اكرم بوده به طوري كه ميفرمايد ما هر وقت مشتاق ديدار رسول اكرم9 ميشديم به علي نگاه ميكرديم. منطق و گفتارش بمانند
«* معرفت فؤادي صفحه 178 *»
رسول اكرم9بود سخن كه ميگفت آهنگ صدا و ارزش گفتارش هماهنگ صدا و ارزش گفتار رسولالله9بود. البته اينها همه فضل و فضيلت است، اما ملاك كلي فضيلت، علم و معرفت است و ميزان علم و معرفت او را سيدالشهداء صلواتاللّه عليه خبرداد به اينكه فرمود خُلقاً كدام خُلق؟ همان خُلقي كه خداوند عالم در قرآن ميفرمايد انّك لعلي خلق عظيم اي رسول ما تو بر يك خلق عظيم هستي و از جمله «خُلق» علم و تقوي و عمل است. از تمامي اعمال و اخلاق و صفات نفساني و عقلاني و فؤادي، امام 7 به خُلق تعبير آوردهاند. سيدالشهداء صلواتاللّه عليه نعوذباللّه مبالغه كه نميفرمايند. ميبيند علي اكبرش را و گزارش از خُلق او ميدهد كه خُلق او خُلق رسول اللّه است و در خُلق، شبيهترين خَلق به رسول اللّه است. شما از اين كلمه چه ميفهميد؟ از عظمت علي اكبر صلواتاللّه عليه چه ميفهميد؟ دقت بفرماييد يعني اگر دليل نميداشتيم كه ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين از همه خلق بالاترند حتي از انبياء هم بالاترند، همچنين اگر دليل نميداشتيم كه انبياي گذشته از همه خلق بالاترند، ما ميتوانستيم بگوييم كه حضرت علي اكبر مقامش بعد از رسول اللّه9است. اما اين دليلها جلوي ما را گرفته است و به مقتضاي اين دليلها است كه ميگوييم ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين مقامشان بعد از رسول اكرم است9 و بعد از ائمه طاهرين مقام انبياء است. پس ميگوييم بعد از انبياء، مقام علي اكبر است و در ميان خلق بعد از ائمه طاهرين و بعد از انبياي عظام كسي از علي اكبر بالاتر نيست. از اين فرمايش حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه اشبه الناس
«* معرفت فؤادي صفحه 179 *»
شبيهترين خلق به رسول اكرم9از حيث خلق و خلقت و گفتار، اين طور استفاده ميشود.
باز در ميان اصحاب سيدالشهداء حضرت اباالفضل، عباس بن علي بن ابيطالب برادر امام حسين 7 است كه ملاك فضيلت و عظمتش، علم او است. فضيلت او تنها در جدا شدن دستهايش نيست. در تشنه لب از آب خارج شدن نيست، اگرچه فضيلت است اما آن فضيلتي كه فضيلت باشد، نيست. ابيذر هم در آن ميدان و در آن بيابان و در آن كوهها به آب سردي رسيد نياشاميد، گفت اول بايد رسول اللّه بياشامند با اينكه از تشنگي از حال رفته و افتاده بود اما بعد از آشاميدن رسول اللّه9 از آن آب، ابيذر آشاميد. اينها فضيلت بوده و هست اما اصل و اساس فضيلت نيست. اگر تير به چشم نازنين ابوالفضل زدند، اگرچه براي ايشان فضيلت است اما آن فضيلتي نيست كه ابوالفضل را از ساير صحابه بالاتر ببرد. اگر عمود آهنين به فرق مباركش زدند، فضيلت است اما باز هم اصل فضيلت نيست، شهادت حضرت قاسم شديدتر بوده از شهادت حضرت ابوالفضل. پس فضيلت ابوالفضل كه ايشان را از ساير صحابه بالاتر برده چيست؟ سيد بزرگوار اعلياللّه مقامه نقل ميفرمايند: كه من از شيخم و استادم و سِنادم و عمادم و ثقهام شنيدم كه ايشان فرمودند: من واقف شدم به حديثي و ديدم حديثي را كه در آن حديث ذكر شده بود كه حضرت ابوالفضل داراي علمي بودند كه آن علم بالاترين مراتب علمي بوده و معرفتي داشتند كه آن معرفت بالاترين مراتب معرفت بوده است. تعبير ايشان اين است «انه (الشيخ اع) قد وقف علي رواية تدل
«* معرفت فؤادي صفحه 180 *»
علي علمه الفائق و فضله الرائق» داراي يك چنين معرفتي بودهاست. آن بزرگوار از واقفين به نقطه علم فؤادي و از علمائي بوده كه در عرصه نور قرار گرفتهاند و شدهبود ظهور خدا، تجلي خدا و آن نفسي كه «من عرفها فقد عرف اللّه». امام سجاد ميفرمايند: در روز قيامت عمويم عباس مقامي دارد كه تمام شهدا به حال او و به مقام او غبطه ميخورند. اين جلالت و اين عظمت نيست مگر به واسطه علم و معرفت. يعني آن علم و معرفت براي ابوالفضل سرچشمه نيتي گرديده و آن نيت انگيزه عمل شده كه آن عمل شهادت ابوالفضل است. پس ارزش شهادت ابوالفضل، ارزش فداكاري و از جان گذشتگي اباالفضل به مقدار علم و معرفتش بوده است و آن معرفت بود كه به شهادت آن حضرت جلالت بخشيده و عظمت دادهاست.
اما در باره ساير شهداء مدركي نداريم كه داراي مقام علمي بودند يا داراي معرفتي والا بودند يا واقف به حقايق و واقف به اسرار مقام امامت بودند يا مقامات عاليه امامت را ميشناختند. نهايت سيدالشهداء را امامي كه رسول اكرم9معين فرموده بود ميشناختند و به فضائلي از قبيل حسين سبط پيغمبر است، حسين بر ايشان امام است، اطاعتش واجب است، حسن و حسين فرزندان علي و فاطمه، افضل عترت هستند. حسن و حسين دو سيد جوانان بهشتند ـ و البته همه اهل بهشت جوانانند ــ بر اين قبيل فضايل آگاه بودند. علمشان و معرفتشان از اين سطح ظاهر تجاوز نميكرده است. مدركي در دست نيست كه از اصحاب سيدالشهداء در باره آن حضرت، علمي و معرفتي فوق آنچه عرض كردم اظهار بشود، بلكه ميتوان گفت پارهاي از آنها ــ
«* معرفت فؤادي صفحه 181 *»
مانند حر ــ سنّي بودند. پس هيچيك از صحابه حضرت همعرصه با حضرت ابوالفضل و حضرت علي اكبر نبودهاند حتي حضرت قاسم را نميتوان در رديف حضرت ابوالفضل و حضرت علي اكبر شمرد، چون ملاك فضيلت علم است، ملاك عظمت معرفت است. البته حضرت قاسم بر ساير صحابه فضيلت داشتهاند. پس ان اكرمكم عند الله اتقيكم ملاك برتري علم است، معرفت است.
سيدالشهداء صلواتاللّه عليه مانند امشب (شب عاشورا) در خطبه خود فرمودند: من نميبينم اصحابي را باوفاتر از اصحاب خودم و نميبينم اهلبيتي را مهربانتر و نيكوكارتر از اهلبيت خودم، ولي اين فرمايش اثبات مقام علم و معرفت نميكند. البته اصحاب كربلا از همه اصحاب معصومين: مقامشان بالاتر بود زيرا يقين به مرگ و شهادت داشتند و با اين حال اقدام به كشته شدن كردند. صحابه معصومين ديگر مانند اصحاب رسول اكرم9، اصحاب حضرت امير7، اميد به فتح داشتند، اميد داشتند كه اميرالمؤمنين 7 ممكن است پيروز شوند يا رسول اكرم9ممكن است غالب شوند، ممكن است ما زنده بمانيم و غلبه كنيم و پيروز بشويم. اما اصحاب سيدالشهداء صلواتاللّه عليه يقين داشتند كه شهيد ميشوند و با وجود اين سر از پا نشناخته به ميدان ميرفتند و يقين داشتند كشته ميشوند حتي يك نفرشان اميد نداشت كه زنده بماند و به طرف شهر و ديارش بازگردد. همه به شهادت يقين داشتند. همه ميدانستند كه فردا آخرين روز زندگي ايشان است، آخرين لحظات زندگي ايشان است. سيدالشهداء صلواتاللّه
«* معرفت فؤادي صفحه 182 *»
عليه اعلام فرموده بودند كه هركس با من بماند كشته خواهد شد. هركس به عنوان لشكر حسين باشد يقيناً كشته خواهد شد. اين را يقين كرده بودند و اين نوع يقينها، يقينهاي عادي است، باز اين كرامتي نيست كه اصل كرامت باشد. اگر امروز امام شما، امام زمان صلواتاللّه عليه تشريف بياورند بفرمايند پشت اين ديوار دشمن ايستاده، آيا شما يقين نميكنيد؟ پس اين يقينها يقين عادي است. فرمايش امام مورد اطمينان مؤمنين است. اگر مؤمن اينقدر ايمان نداشته باشد كه امامش از هرچه خبر ميدهد صادق است، اين چه ايماني است؟ پس ايمان داشتند يعني ايمان ظاهري و به همين ايمان ظاهري، يقين ظاهري و عادي پيدا كردهبودند كه فردا كشته ميشوند. با اين يقين به كشته شدن مقاومت كردند و در ميدان جنگ خود را به دم شمشيرها و نيزهها ميدادند و احساس درد هم نميكردند. زيرا نيت آنها، نيت قوي و يقين قوي بود. بلكه يقينشان به كرامت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و اعجاز آن حضرت از حد يقين عادي بالاتر رفته بود و به يقين ايماني رسيده بود. حضرت فرمودند حال كه شما تصميم ماندن داريد و ميخواهيد با من بمانيد به بالا نگاه كنيد. شايد به صورت مبارك امام حسين نگاه كردند و تمام مقامات خودشان را مشاهده نمودند. هركسي مكان و جاي خودش را ديد كه بعد از شهادت كجا خواهد رفت.
درباره مؤمنين عادي ميفرمايد وقتي كه مؤمن لحظات مرگش فرا ميرسد، نگاه به اطرافش ميكند زن و بچهاش را ميبيند و چون به اين زن و بچه انس دارد، به اين خانه و زندگي محبت دارد، راضي نميشود جانش را
«* معرفت فؤادي صفحه 183 *»
بگيرند، به او گفته ميشود نگاه كن، نگاه ميكند ميبيند ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين را به او ميفرمايند آيا نميخواهي با ما باشي و اين است مقامات تو و اين بهشت تو است و ما تو را در اين بهشت جاي دهيم؟ اين مؤمنهاي عادي يقين ميكنند و همانجا به مرگ راضي ميشوند و ميگويند خدايا جان ما را بگير. در چنين شبي حضرت براي اصحاب خطبه خواندند و بعد هم مقاماتشان را در چهره مبارك سيدالشهداء مشاهده كردند. البته بتدريج بر يقين و ايمان و علم آنها افزوده ميشد.
امام حسن صلواتاللّه عليه چهل نفر ميخواستند، چهل نفر ياور كه راضي به مرگ باشند پيدا نشد، نفرمودند حتماً كشته ميشويد، فرمودند همين اندازه راضي بشويد جنگ كنيد، راضي نشدند. تنها بيست نفر آمادگي خود را اظهار كردند. زمان حضرت امير صلواتاللّه عليه كه منافقين زيادي بودند. سعد بن وقاص پدر همين ابن سعد جزو لشكريان حضرت امير بود، اكثر آنهايي كه كربلا آمدند در لشكر اميرالمؤمنين 7بودند، حضرت هم ميديدند كه اينها ذرهاي به ولايت آن بزرگوار يقين نكردهاند. در زمان رسول اكرم9 همينطور منافقين در جنگها شركت ميكردند، ابوبكر و عمر و طلحه و زبير در جنگ حاضر ميشدند و آرزوي مرگ رسول اكرم9 را ميكردند. پس جا دارد كه امام حسين 7بفرمايد من نديدهام و نميبينم اصحابي را باوفاتر از اصحاب خودم و انصافاً چنين وفايي در روزگار ديده نشده و نخواهد شد. اما اين وفاداري وفايي است در عرصه ظاهر و به اين وفاداري مقامشان از همه بالاتر شده و به اين وفا فضيلت پيدا كردهاند اما اين فضيلت؛ فضيلتي
«* معرفت فؤادي صفحه 184 *»
نيست كه ايشان را در رديف سلمان ببرد، در رديف اباذر ببرد. خير، اگرچه سلمان و اباذر كربلا نبودند اما سلمان شايد در هر نفسي هزار بار، در كربلا كشته ميشد. چون واقف بوده و در عالم فؤاد كربلاي بعد از اين را مشاهده ميكرده. مگر سلمان هرگاه چشمش ميافتاد به سيدالشهداء صلواتالله عليه كربلا را نميديد؟ كربلا را ميديد در چهره حسين و با ياد شهادت سيدالشهداء هزار مرتبه شهيد ميشد به واسطه اينكه علم و معرفت داشته، آن هم علم و معرفت فؤادي و نوري و به آن واسطه جلالت داشته، عظمت داشته است.
همچنين شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه و ساير مشايخ عظام اعلياللّهمقامهم داراي معرفت فؤادي هستند و در عرصه حضرت علياكبر و حضرت ابوالفضل و بالاتر از ساير صحابه ميباشند. از اين جهت اين بزرگواران در هر لحظه هزار بار شهيد شدهاند. امام 7فرمودند كسي كه حسين 7 را بشناسد و بر او گريه كند، ثواب صد شهيد به او داده ميشود. و اين مقام و منزلت اين بزرگواران نيست مگر از جهت علم و معرفت ايشان و اين سخني را كه عرض كردم اگر نعوذباللّه اعتقادي ما نباشد و يقيني ما نباشد، علم و معرفت اين بزرگواران را به ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين كوتاه شمردهايم.
به مناسبت شب عاشورا وقايعي را ذكر ميكنيم. ابنزياد والي كوفه است و عمر سعد رئيس قشوني است كه آمدهاند كربلا. ابنزياد مردم را جمع كرد در مسجد كوفه و رفت روي منبر نشست و گفت اي مردم شما مبتلا شديد به
«* معرفت فؤادي صفحه 185 *»
آلابيسفيان. و مقصودش از مبتلا شدهايد اين بود كه ديروز معاويه و امروز يزيد بر شما حاكم شدهاند و «وجدتموه كما تحبوه» اينها را يافتيد همانطور كه ميخواستيد. خوب دقت بفرماييد هميشه كربلا هست و هميشه عاشورا هست و هميشه نداي سيدالشهداء صلواتاللّه عليه بلند است، نداي يزيد هم بلند است. در نزد هر طاعت و معصيت حسين حاضر است، يزيد هم حاضر است و دعوت هر دو موجوداست. بعد گفت «و هذا اميرالمؤمنين يزيد» يزيد اميرالمؤمنين شده و شما ميدانيد خوشرفتار است با شما، به رعيت نيكي ميكند. «يعطي العطاء في حقه» عطا و بخشش ميكند «قدامنت السبل علي عهده» راهها ايمن شده «و كذلك كان ابوه في عصره» پدرش معاويه هم اينچنين بود و اين فرزندش يزيد هم بعد از او «يكرم العباد» بندگان را گرامي ميشمارد «و يغنيهم بالاموال» و با مال بينيازشان ميكند «و يكرمهم» مكرّمشان ميدارد «و قدزاد في ارزاقكم مأة مأة» صد در صدر در رزقهاي شما، حقوق شما اضافه كرده است و دستور داده به من كه رزق شما را براي شما مضاعف كنم «و اخرجكم الي حرب عدوه الحسين» و شما را به جنگ دشمنش حسين بفرستم «فاسمعوا له و اطيعوه» سخن يزيد را بشنويد و او را اطاعت كنيد. سپس از منبر پايين آمد و شروع كرد به بخششكردن. بعد به رؤساء قبايل گفت دسته دسته حركت كنيد و براي جنگ با حسين آماده شويد «و تكونوا عوناً لابنسعد» برويد و كمك ابنسعد باشيد. «فاول من خرج شمر» شمر ملعون با چهار هزار نفر حركت كرد، يكي از فرزندان سعد با نه هزار، «يزيد بن ركاب» با دو هزار، «حصين بن نمير سكوني» با چهار هزار و همينطور
«* معرفت فؤادي صفحه 186 *»
دو هزار نفر، سه هزار نفر، بيست هزار نفر به طرف كربلا حركت كردند. به شمر هم دستور داد و نامه نوشت كه برو پيش ابنسعد و بگو يا تصميم بگير و كار را يكسره كن يا رياست لشگر را به من واگذار كن. عصر تاسوعا به كربلا رسيد. نامه را به عمرسعد داد، عمرسعد نامه را خواند و گفت خودم جنگ را به عهده ميگيرم اگرچه اميد داشتم كار به صلح تمام بشود «و لا كرامة لك» عزت نبيني تو سرپرست سپاه پياده باش.
به مانند امروز عصر شمر وارد كربلا شد و به گمان خود براي فرزندان امالبنين از ابنزياد اماننامه گرفته بود. نظر به اينكه امالبنين از قبيله كلابيه و همقبيله با او بود، براي چهار فرزند امالبنين، عباس، جعفر، عبداللّه و عثمان اماننامه گرفته بود كه اين چهارنفر فرزندان حضرت امير بودند از امالبنين. آمد آنها را صدا زد و گفت من براي شما اماننامه آوردهام، اباالفضل به دستور امام7رفت ببيند چه ميگويد، وقتي كه گفت اماننامه براي شما آوردهام فرمود خدا لعنت كند تو را. «لعنك اللّه و لعن امانك» خدا تو را و امان تو را لعن كند «أتؤمننا» آيا تو به ما امان ميدهي «و ابن رسول اللّه لا امان له» و پسر رسول خدا سيدالشهداء نبايد در امان باشد؟ نبايد ايمن باشد؟! لشگر آماده جنگ است، عمرسعد صدا زد «يا خيلاللّه!» ببينيد شيطان چهطور كارها را ترتيب ميدهد! صدا زد اي لشگر خدا سوار شويد. «اركبي و بالجنة ابشري» و به بهشت مسرور باشيد. يعني اگر بكشيد يا كشته شويد بدانيد اهل بهشتيد. مظلوميت حضرت سيدالشهداء راببينيد! سوارهها و پيادهها حمله كردند به طرف خيام سيدالشهداء صلواتاللّه عليه، جلوي خيمه نشسته بودند و سر
«* معرفت فؤادي صفحه 187 *»
خود را به زانوهاي مبارك تكيه داده بودند و حضرت را خواب ربوده بود. حضرت زينب آن هياهو را كه شنيدند نزديك آمدند و صدا زدند برادر، برادر! اين صدا را نميشنوي؟ حضرت فرمودند الآن جدم رسول الله9را در خواب ميديدم و آن حضرت به من فرمودند انك تروح الينا حسين تو داري به طرف ما ميآيي. حضرت تا اين كلمه را فرمودند حضرت زينب3لطمه به صورت مباركشان زدند و صداشان را بلند كردند واويلا حضرت فرمودند خواهرم ساكت باش، خواهرم باعث نشو كه اين قوم به ما شماتت كنند. يعني صدا را به صيحه بلند مكن، بعد به اباالفضل فرمودند: برادر! برو نزد اين قوم ببين چه ميگويند و چه تصميم دارند. حضرت عباس آمدند جلو با بيست نفر اسب سوار برابر آنها ايستادند و فرمودند چه شده، چه تصميم داريد؟ گفتند ابنزياد دستور داده كه يا بايد با يزيد بيعت كنيد يا با شما جنگ كنيم. حضرت فرمودند صبر كنيد تا من بروم خدمت برادرم و مطلب را به ايشان عرض كنم. حضرت آمدند با شتاب حضور سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و اصحاب هم ايستاده بودند. جريان را عرض كردند. آن چند نفر از اصحاب شروع كردند به موعظه كردن آن لشگر، كه آخر از اين كار دست برداريد مگر شما نميدانيد كه با پسر دختر پيغمبر ميخواهيد جنگ كنيد! اما هر چه نصيحت كردند فايدهاي نكرد. حضرت به اباالفضل فرمودند برگرد به سوي اين قوم اگر توانستي جنگ را تا فردا تأخير بيندازي و امشب را براي ما بگذارند تا ما امشب را براي پروردگار نماز كنيم، و با خداوند مناجات كنيم. خدا ميداند كه من دوست ميدارم نماز را، تلاوت قرآن را و زياد دعا كردن را. امشب را براي ما مهلت
«* معرفت فؤادي صفحه 188 *»
بگير. حضرت اباالفضل برگشتند و گفتند شما تا فردا به ما مهلت بدهيد. در ابتداء نميخواستند مهلت بدهند، اما از ترس لشگر گفتند امشب را مهلت ميدهيم.
حضرت اصحابشان را جمع كردند، امام زينالعابدين 7ميفرمايد: خيمه من نزديك خيمه پدرم بود، گوش فرا دادم ببينم حضرت چه ميفرمايند و من مريض بودم و عمهام از من پرستاري ميكرد، شنيدم پدرم به اصحاب ميفرمودند: ثنا ميكنم بر خدا بهترين ثنا را و حمد خدا ميكنم بر رخا و بلاها. خدايا من تو را حمد ميكنم بر اينكه ما را گراميداشتي به نبوت و به ما آموختي قرآن را و ما را در دين فقيه كردي و دينت را به ما فهمانيدي و قرار دادي براي ما گوشها و دلها و ديدهها. خدايا ما را از شاكران قرار بده. بعد فرمودند: من نميبينم اصحابي را كه باوفاتر باشند از اصحاب خودم و نميدانم اهلبيتي را كه نيكوكارتر باشند از اهلبيت خودم. خدا از طرف من به شما جزاي خير عنايت كند. بعد فرمودند يك روز بيشتر نمانده بين ما و بين اين قوم. قد اذنت لكم يك امشب است و عجيب شبي بوده كه در تاريخ بشريت بيسابقه است، حسينِ مظلوم صلواتاللّه عليه و يك عده محدودي از اصحاب. به ايشان هم بفرمايند قد اذنت لكم اجازه دادم به شما فانطلقوا جميعاً في حلّ برويد، همهتان آزاديد، حلالتان كردم، هيچ گرفتگي از طرف من نيست، هيچ بيعتي در كار نيست ليس عليكم حرج منّي برويد و لا ذماء هيچ ذمه و بيعتي از من بر شما نيست. هذا الليل قد غشيكم شب فراگرفته شما را فاتخذوه جملاً برويد و از اين فرصت استفاده كنيد. اينها به من كار دارند و اگر به من
«* معرفت فؤادي صفحه 189 *»
دسترسي بيابند به كسي ديگر كاري ندارند. اصحاب كه همه سرها را به زير انداخته بودند عرض كردند خدا نكند ما بعد از شما زنده باشيم، ما اين كار را نميكنيم. خدا نياورد آن روز را. حضرت اباالفضل اول كسي بود كه اين مطلب را عرض كرد و ديگران هم همينطور عرايضي اظهارداشتند. حضرت فرمودند اي فرزندان عقيل شما را بس است قتل مسلم بن عقيل، شما برويد، به شما اجازه دادم. عرض كردند يابن رسولاللّه مردم به ما چه خواهند گفت؟ به مردم بگوييم آقاي خودمان را گذاشتيم و آمديم و با او تيري نيفكنيديم و نيزهاي و شمشيري نزديم؟ ما چنين كاري نخواهيم كرد كه بعد خبر تو را از مردم بپرسيم كه بر سر آقاي ما چه آمد؟ چنين كاري نخواهيمكرد. «قبح اللّه عيش بعدك» خدا زندگي بعد از تو را ناپسند كند. مسلم بن عوسجه هم عرايضيكرد و همينطور ساير اصحاب هريك در رتبه و شأن خود عرضي كردند. آنگاه حضرت فرمودند اكنون به بالا نگاه كنيد، نگاه كردند و هر يك جايگاه خود را در بهشت مشاهده نمودند. در آن شب از خيمه اصحاب صدايي بلند بود شبيه صداي زنبوران عسل در كندو، صداي قرائت قرآن و استغفار و نماز، همه به ياد خدا، و در مناجات بودند. عدهاي از اصحاب يزيد ــ حدود سي نفر ــ در آن شب در اثر ديدن اين حالات به اصحاب سيدالشهداء صلواتاللّه عليه ملحق شدند.
ملاك بزرگي شخصيت علم است
سخن در اين بود كه خداوند متعال مطابق خواست هر كسي به او معرفي ميفرمايد و براي او تعريف ميفرمايد آنچه را كه ادراك ميكند. هر موجودي
«* معرفت فؤادي صفحه 190 *»
هر چه را ميشناسد و به آن علم و معرفت دارد، خداوند به او شناسانيده است. بنابراين تعليم و تعريف خداوند موجودات را براي اشخاص مختلف ميشود. به هر كسي هر طور كه مناسب او است موجودات را ميشناساند و هر طوري كه از خدا تقاضا دارد خدا هم همانطور به او ميشناساند. عرضكردم همين تعليم خدا و نوع آموختن خدا موجودات را به اشخاص، ملاك فضيلت اشخاص و مدار جلالت و عظمت آنها است. پس اگر عظيم بودن و بزرگ بودن كسيرا بخواهيم بشناسيم بايد ببينيم خدا موجودات را براي او چگونه معرفي فرموده است و ادراك او نسبت به موجودات و نسبت به هرچه درك كرده چگونه است و علمي را كه از ناحيه خدا بدست آورده، چگونه است. به جهت اينكه ملاك عظمت و شخصيت و جلالت عبارت است از علم. عملِ تنها كه بدون علم باشد ارزشي ندارد، هرچه هم ظاهرش آراسته باشد. ميفرمايد كسي كه عمل او بدون بصيرت باشد، بدون علم باشد، عملبكند ولي بدون معرفت، اين شخص مرتب از خدا دور ميشود. العامل علي غير بصيرة كالساير علي غير الطريق كسي كه عمل ميكند اما بصيرت ندارد، معرفت ندارد، علمندارد، اين مانند كسي است كه در بيراهه در حركت است. هرچه بيشتر سيركند از مقصد دورتر ميشود.
پس عمل بي علم، بيارزش است. عمل وقتي ارزش دارد كه همراه با علم و معرفت باشد. پس ملاك ارزش علم است، مدار فضيلت علم و معرفت است. معرفت و علم ملاك فضيلت و سبب جلالت و سبب عظمت است. اما
«* معرفت فؤادي صفحه 191 *»
بايد ديد اين علم كدام علم است؟ و آيا همه علمها و معرفتها يكسان است يا اينكه علمها و معرفتها تفاوت دارد؟
شكي نيست كه علمها و معرفتها مراتب دارد و همانطور كه عرض شد بعضي علمها مناسب عالم جسم است، بعضي علمها مناسب عالم نفس است، بعضي از علمها و معرفتها مناسب با عالم عقل است و بعضي از علمها و معرفتها كه حقيقت علم و معرفت است مناسب با عالم فؤاد است، مناسب با عالم ظهور خدا و عالم نور خدا است. روي اين جهت علما و فرآوردههاي علميشان مراتب پيدا ميكند. كسي كه علمش علم نفساني است آنچه ميگويد و آنچه از اين علم براي ديگران ميآورد ارزشش به مقدار عالم نفس است. بالاتر ارزشش به مقدار عالم عقل است و بالاتر ارزشش به مقدار عالم فؤاد است كه ديگر آنرا ارزيابي نميتوان كرد كه چه مقدار ارزش دارد.
تقسيم بندي اشياء
اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه جملهاي فرمودند به ابوالاسود دوئلي در مورد كلمات و تركيب الفاظ، فرمودند اعلم يا اباالاسود ان الاشياء ثلثة ظاهر و مضمر و شيء لاظاهر و لامضمر و انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و ما لامضمر اين حديث شريف از مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه روايت شده و محور فرمايش حضرت در اين حديث عبارت است از الفاظ عرب، يك قسمت آن اين است كه ميفرمايند اشياء (و در اينجا مقصودشان الفاظ است) الفاظ سه قسم است: بعضي از الفاظ، ظاهرند بعضي از الفاظ، مضمرند بعضي از الفاظ نه ظاهرند و نه مضمرند و علما تفاضل ميجويند، برتري ميجويند بر
«* معرفت فؤادي صفحه 192 *»
يكديگر در معرفت همين الفاظي كه نه ظاهر است و نه مضمر. اين ترجمه عبارت حديث و معني تحت اللفظي آن است. اما مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه كه اين فرمايش را ميفرمايند نظرشان فقط به اين الفاظ نيست. چون اباالاسود كسي بود كه استعداد داشت كه درباره الفاظ عرب با او صحبت كنند، اين فرمايش را برايش فرمودند و اقسام الفاظ و كلمات را براي او بيان فرمودند، ولي ميتوان اين فرمايش حضرت را تعميم داد و با يك نظر وسيعي گفت كه «اشياء» اشاره به حقايق است و در واقع مولا صلواتاللّه عليه در اين فرمايش حقايقي را بيان فرمودهاند. يعني ميتوان اين فرمايش حضرت صلواتاللّه عليه را هم در عالم الفاظ و هم در عالم اجسام، هم در عالم نفوس، هم در عالم عقول و هم در عالم فؤاد كه عاليترين و بالاترين عالمهااست جاري ساخت و گفت كه در همه عوالم مصداق دارد و حضرت در اين كلام از حقايق همه عوالم خبر ميفرمايند. اعلم يا اباالاسود ان الاشياء ثلثة بدان اي اباالاسود چيزها سه قسمند و شيء به معني حقيقي و اوليش يعني ذات و حقيقت هر چيزي، كه اگر بخواهيم اشياء را با يكديگر مقايسه كنيم و آنها را با هم بسنجيم و مرتبه چيزها و ذاتها را بدست بياوريم، ميگوييم بالاترين چيزها و ذاتها، عاليترين ذاتها آن ذاتي است كه بهطور مستقيم يعني بدون واسطه ديگر از مشيت الهيه پيدا شده است. البته ميدانيم شيء را از اين جهت شيء گفتهاند كه به وسيله مشيت كه فعل كلي و تجلي كلي حق متعال است يا بوسيله يكي از رؤس كلي يا جزئي آن تحقق پيدا كرده است. شيء را شيء گفتهاند، از جهت اينكه به وسيله مشيت درست شده و بواسطه مشيت پيدا
«* معرفت فؤادي صفحه 193 *»
شده است. پس در اين فرمايش منظور نظر اولي مولاي ما اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه، ذاتي و به اعتباري ذاتهايي است كه بهطور مستقيم از مشيت و به مشيت درست شدهاند. پس در اين كلام به ظاهر كوتاه كه ميفرمايد ان الاشياء ثلثة يعني آن حقايقي كه به مشيت پيدا شدهاند و آن موجوداتي كه بدون واسطه بوسيله مشيت ايجاد شدهاند، آن حقايق، آن ذوات سه دسته هستند.
در نقل ديگر همين روايت به اينطور رسيده است ان الاسماء ثلثة اسمها سه قسمند اسم ظاهر و اسم مضمر و اسم لاظاهر و لامضمر اسمها سه قسمند و كلمه اسم هيچ تفاوت نميكند با شيء، چون خود اسم را مولا صلواتاللّه عليه تعريف ميفرمايند الاسم ما انبأ عن المسمّي اسم آن است كه خبر بدهد از مسمّاي خود، از موصوف خود. اين ذوات و حقايقي كه از مشيتِ الهيه پيدا شدهاند، اين ذاتها، اين حقيقتها اسمند، اسمها هستند يعني نشانهها هستند براي خدا. البته ذات خدا كه نشانه ندارد. در كتاب «هدايهالصبيان» مولاي بزرگوار كرماني به ما درس دادهاند كه خدا بينام و نشان است، خدا نام و نشان ندارد، براي ذات مقدس خداوند نام و نشان نيست. و امتياز مكتب شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه به اين است كه ذات مقدس خداوند را از هرگونه وصف و نام و نشاني، مقدس و منزّه و متعالي ميداند. ذات خداوند را از نام و نشان داشتن تقديس ميكند، تنزيه ميكند و ميفرمايد از ذات خدا نميشود عبارتي و توصيفي آورد. پس اسم براي ذات خدا نيست، ذات خدا بينام و نشان است. تمامي اسمهايي كه براي خدا رسيده و به آن اسمها خدا خوانده
«* معرفت فؤادي صفحه 194 *»
ميشود و اسماء خدا ناميده شدهاند، همه مخلوقهاي خدا هستند و همه آنها گزارش از فعل خدا دارند يا بر عنوان خدا و آيه تعريف و تعرف خدا دلالت دارند نه بر ذات خدا. پس ان الاسماء ثلثة اسمها نشانههاي فعل خدا هستند، نشانههاي عنوان خدا هستند، نشانههاي آيات خدا هستند و بر آيه خدا دلالت دارند نه بر ذات خدا.
مراتب كلي ذوات مقدسه محمدوآلمحمد:
اسمها، حقيقتها، ذاتها سه قسماند: قسم اول كه براي همه خلق ظاهر و آشكارا و معروف و مشهود و هويدايند، آنها چه كساني هستند؟ محمّدوآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و انبياء و اوصياء و نقبا و نجباي هر زمان، ايشانند اسمهاي ظاهر و آشكار خدا، اسمهاي ظاهر و آشكار براي همه خلق بهطوريكه هركس نگاه كند به رسولاللّه9، اهل هر مذهب و ملتي كه باشد وقتي نگاه ميكند به آن حضرت، به ياد خدا ميافتد. گفتار او، منطق او، علمِ مردم را زياد ميكند. اعمال آن حضرت مردم را به آخرت دعوت ميكند و در دنيا بيرغبت و زاهد ميگرداند، رؤيت آن حضرت، نگاه كردن به آن حضرت انسان را متذكر خدا ميكند. پس اين بزرگوار و اهلبيت طاهرينش در مرتبه و درجه اول عبارتند از آن اسماء و اشياء و حقايق و ذوات مقدسي كه بلاواسطه از مشيت الهيه پيدا شدهاند و در دلالت كردن و توصيف خداوند در مقام تعريف و تعرف و تجلي خدا بودن، اسماء تامه و كلمات تامه هستند. پس اسماء و اشياء ظاهر و هويدا براي همه خلق در همه عالمها ايشان هستند كه هركس تابع هر ملت و مذهبي باشد، وقتي نگاه ميكند به اخلاق، به
«* معرفت فؤادي صفحه 195 *»
رفتار و به گفتار اين بزرگواران تسليم ميشود و عظمت و جلالت خداوند متعال را مييابد. ديگر احتياج به فكر و انديشه و مطالعه ندارد.
الحمدللّه امروز ديگر زماني است كه اين مسائل حل شده است. عبارات زيارت جامعه كبيره را درنظر بگيريد كه چه عرض ميكنيم خدمت ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين. عرض ميكنيم: اي آقايان من شما كساني هستيد كه خدا جلالت شما را، عظمت مقام شما را، نورانيت شما را، رفعت و كرامت مقام و منزلت شما را به همه خلقش شناسانيده است. مؤمنين، غيرمؤمنين، فساق، فجار، كفار، شيطان، تمام موجودات و همه مخلوقات به مقام و منزلت والاي شما اعتراف دارند و همه عظمت و جلالت شما را مييابند و از اين قبيل مضامين. حال كيست كه انكار كند رسول اكرم9و اهلبيت طاهرينش كمالاتي دارند فوق كمالات انساني كه تا بحال تاريخ بشريت مانند آنها را نشان نداده است؟ عاليتر از فكر محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين، عاليتر از خُلق محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين، عاليتر از فضايل ظاهري ايشان كه قابل ادراك بشرها است، تاريخ نشان نداده است. همه در مقابل اين جلالت و عظمت سر فرود آوردهاند و همه به اينگونه فضائل اقرار كردهاند و اعتراف دارند كه محمّد وآلمحمّد :در آسمان بشريت اختراني هستند درخشان كه چشم بشريت را به خود خيره كردهاند. اين مطلبي نيست كه قابل انكار باشد، ممكن است قبول نداشته باشند كه محمد9 مثلاً پيغمبراست، ممكن است قبول نداشته باشند كه امامان امامند و از ناحيه خدا طاعتشان فريضه شده و معصوم و
«* معرفت فؤادي صفحه 196 *»
مطهرند، اما جلالت ظاهري و عظمت معنوي ايشان را همه قبول دارند و كسي نتوانسته است بر اخلاق ايشان و عظمت فكري ايشان نكتهاي بگيرد حتي معاندين و دشمنان ايشان. اگر چه معاند بحثش از نظر فكر و انديشه جدا است، معاند را كسي در عرصه انديشهها به سخنش احترام نميگذارد. چرا؟ چون معاند حسابش معلوم است، معاند حسابش روشن است. هيچكس به افكار معاندين توجه ندارد با وجود اين معاندين هم به فضايل و جلالتهاي ايشان اقرار دارند. ابنسعد ملعون كه بنا داشت اقرار به فضايل ايشان نكند، بنا داشت در حضور آن جمعيتي كه كربلا آمده بودند هرگونه كمال و عظمت و جلالي را نسبت به اين بزرگواران ناديده بگيرد، مانند امروز خطاب كرد به لشگر خودش و آنها را به عنوان خيلاللّه ستود و گفت لشگر خدا «اركبي» سوار شويد «و بالجنة ابشري» به بهشت هم مژده باد شما را. روي اين جهت او نبايد بگذارد اين قشون توجهي داشته باشند به جلالت و عظمت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه، او بايد كاري بكند كه هر عظمتي نسبت به آن حضرت از خاطرها برود، اما نميتواند. در آخرين لحظات شمر ملعون دادش بلند است كه حسين كفو كريم است. به كرامت و عظمت و جلالت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه همهشان اقرار دارند. وقتي كه شمر ميآيد و سر مبارك حضرت را تحويل خولي ميدهد و خولي هم سر مبارك را در مقابل ابنزياد به زمين ميگذارد، ميگويد آوردم سر بهترين خلق خدا را، از اين قبيل اقرارها و اعترافها از طرف آن دشمنان در تاريخ كربلا فراوان است. و تا به الآن كه قريب هزار و چند صد سال ميگذرد همه كرامت و جلالت اين بزرگواران را اعتراف
«* معرفت فؤادي صفحه 197 *»
كردهاند و قبول دارند.
پس ان الاشياء ثلثة اين مرتبه يكي از مراتب اين بزرگواران است كه در اين مرتبه اين ذوات مقدسه و اين حقايق ظاهره و اين اسماء و نشانههاي الهيه، مقامشان مقام ظاهر و آشكارايي است، بهطوريكه همه خلق به اين حقايق و به اين تجليات الهيه و به اين كمالات اقرار كردهاند و اعتراف دارند.
قسم ديگر، شيء يا اسم مضمر است و اين قسم اشاره است به مقام و منزلتي ديگر و يك مرتبه ديگر اين بزرگواران. مرتبه و مقام و منزلتي است كه براي هيچكس آشكار نشده و هيچكس اطلاع از آن مقام ندارد. اين ذاتها و اين اسمها داراي مقامي هستند كه آن مقام را فقط خدا ميداند و بس و غير از خدا كسي بر آن مقام مطلع نيست مگر خودشان. آن مقامي است كه خدا براي ايشان قرار داده و براي هيچكس آشكار نيست. ايشان در آن مقام آن اسمي هستند كه خدا آن را آفريده است، آن اسم، آن شيء و حقيقت و ذاتي هستند كه خداوند آن را به وسيله مشيت ايجادش كرده و آن را در ظل الوهيت خود قرار داده است. در دعا ميخوانيم وباسمك الاعظم الاعظم الاجل الاكرم الذي خلقته فاستقر في ظلك فلايخرج منك الي غيرك خدايا تو را ميخوانم به آن اسمي كه او را آفريدي و او را در ظل خود قرار دادي و هيچگاه از آنجا خارج نميشود، از ظل الوهيت تو خارج نميشود. آن مقام عبارت است از حقيقت ايشان در رتبه و مقاميكه هيچيك از خلق نميتوانند ايشان را به آن مقام و به آن شأن و رتبه الهيه بشناسد. فقط خدا خودشان را به خودشان معرفي فرموده و در آن مرتبه خدا ايشان را براي خودشان، آيه و ظهور خودش قرار دادهاست.
«* معرفت فؤادي صفحه 198 *»
توحيد ايشان در آن مقام توحيدي است كه هيچيك از مخلوقات اين توحيد را ندارند، مخصوص محمّد وآلمحمّد :است و كسي را در آنجا راه نيست.
شيء مضمر شيء پوشيده و پنهان است. اسم مضمر اسمي است، شيئي است، حقيقتي است كه هست، موجود بودنش يقيني است، اما هيچكس آن را نديده است و هيچكس اطلاع از آن ندارد. خدا آيهاش را در اين عالم ما، در عالم الفاظ قرار داده است. ضمير مستتر در ضَرَبَ را هيچكس خبر ندارد كه چيست و چه شكلي است اگر هم گفتهاند «هو» است، اشتباه كردهاند. زيرا اگر ضمير مستتر است چرا اطلاع ميدهيد؟ پس هيچكس از آن اطلاع ندارد و از اين جهت شده ضمير مستتر در ضَرَبَ. و آن عبارتست از ظهور ضاربيت زيد و توصيف آن حقيقت به مقام فاعليت ظاهره در فعلش. خدا آيهاش را در اين عالم الفاظ به ما نشان دادهاست. اسم مضمر و شيء مضمر اشاره به اين حقيقت و اين مقام است. محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين در اين مقام حقيقت ظهور خدا هستند براي خودشان. بعد از آن مقام نوبت ميرسد به مقامات فعليه و مقاماتي كه آن مقامات از آنجا تنزل مييابد و همه ظهورات، ظهورات بعدي آن مقام است. از خود آن حقيقت خبري نيست، همه از آن بياطلاع هستند. در حديث ميفرمايد آن اسمي كه خدا آن را آفريده اينچنين است مبعد عنه الحدود تمام حدود از آن دورند، نميشود او را به وصفي، به توصيفي، به تعريفي، به تحديدي محدود ساخت. به هيچوجه منالوجوه نميشود به عبارتي و تعبيري از آن مقام و حقيقت گزارش داد؛ مقامياست اينچنين.
«* معرفت فؤادي صفحه 199 *»
قسم ديگر را ميفرمايند و شيء لا ظاهر و لا مضر و انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و ما لامضمر اين قسم اشاره است به مقامي كه آن بزرگواران در آن مقام حقايقي و ذواتي هستند كه به حقيقت شيئيت شيئند و از مشيت پيدا شدهاند، اما نه ظاهرند و آشكارا مثل قسم اول و نه مضمر و پنهان و پوشيدهاند، به مانند قسم دوم. اين مقامي است كه در اين مقام و رتبه نه آنچنانند و نه اينچنين، بين بين هستند. يعني به شناختن ايشان در اين مقام ميشود راه پيداكرد و علما هستند كه ميتوانند با اين مقام آشنا شوند.
ارزش علماء در شناخت اين مراتب
اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه ميفرمايند علما برتري ميجويند بر يكديگر، مقاماتشان بالا و پايين ميشود، مراتب پيدا ميكنند به واسطه شناسايي آنچه نه ظاهر است و نه مضمر، نه آشكار است و نه پنهان. يعني براي اكثر پوشيده است و براي معدودي و تعداد محدودي روشن و آشكار ميباشد. باز براي همين عده معدودي كه آشكار است مراتب آشكارايي آن مختلف است. ميفرمايد و انما يتفاضل جمله يتفاضل مضارع است و در اصطلاح عرب مضارع دلالت بر استمرار دارد. اوّل اينكه جمله فعليه است و دلالت بر تجدد دارد و دوم اينكه فعل مضارع دلالت بر استمرار دارد. بنابراين معني اين سخن اين است كه پيوسته علماء بر يكديگر تفاضل و برتري ميجويند يعني مراتب علماء مرتب در تفاضل است، مرتب مراتبشان بالا ميرود و بر يكديگر سبقت ميگيرند و به اين سبقت گرفتنها مرتبهها بالا ميرود در شناسايي اين مقام و رتبه و موقعيت محمّد وآلمحمّد :. اين
«* معرفت فؤادي صفحه 200 *»
مرتبه بينبينشان عبارت است از مراتب و مقاماتي كه هركس بيشتر فكر كند، و هر چه تقواي بيشتر، نورانيت بيشتر، تجانس و سنخيت بيشتر با نور آن بزرگواران داشته باشد، رتبهاش در شناسايي اين مراتب و اين مقامات بالاتر ميرود. در باره اين مقامات و رتبههاي بينبين كه نه ظاهر و آشكار و همگاني است و نه مضمر و پوشيده و مخصوص به خودشان است، ميفرمايند و شيء يا اسم لاظاهر و لامضمر نه همه خلق آن را ميتوانند بشناسند و نه هم آنچنان پوشيده است كه هيچكس نتواند بشناسد بلكه مقام و رتبهاي است كه ميتوانند بعضي از مردم از خدا بخواهند، به تمام وجود از خدا تقاضا كنند كه خدايا ايشان را در آن مقامات به ما بشناسان، خدا هم ايشان را در آن مقامات بينبينشان به اين دسته از علماء و به اين نمره از بشرها ميشناساند.
علماء بر يكديگر تفاضل پيدا ميكنند در شناسايي اين مقام. عدهاي از اينها امام را ميشناسند به مقام مفترضالطاعة بودن كه طاعتش بر ديگران فريضه است، سخنش سخن خدا است، فعلش فعل خدا است. همان طور كه خدا قرار داده و فرموده؛ حكم ايشان حكم من است، اطاعت ايشان اطاعت من است. از ايشان پيروي كنيد و بدانيد معصيت ايشان معصيت من است، محبت به ايشان محبت به من است و بغض به ايشان بغض به من است. اين مقامي است بسيار ابتدائي براي شيعيان. يك عده از علما اين مقدار از معرفت را پيدا كردهاند و از مقامات بينبين محمّد وآلمحمّد :اين مقام را شناختهاند و چون اين مقام را شناختهاند شدهاند از علمايي كه تسليم آلمحمّد :هستند و دين خدا از ايشان ميگيرند نه كمتر و نه بيشتر، نه از
«* معرفت فؤادي صفحه 201 *»
خود چيزي در آن داخل ميكنند و نه از جايي ديگر ميگيرند. اينها علمايي هستند كه در سطح ظاهر ظاهر تشيع قرار دارند و براي قاطبه شيعه حاملان اخبار و دين محمّد و آلمحمّد :هستند. شيعه بايد دينش را از اين نوع علما اخذ كند و تقليد از اين نوع علما بكند كه در دين خدا چيزي از خود و ديگران داخل نميكنند و فقط از محمّد وآلمحمّد :ميگيرند و به مردم ميرسانند. در وصف ايشان فرمود العلماء امناء الرسل علما، امينان پيغمبرانند و امين آنچه در دستش قرار بدهند نگهداري ميكند و به آن كسي كه مأمور است برساند بدون كم و زياد ميرساند. علما وقتي امينند بين محمّد وآلمحمّد:و رعيّت كه هيچگاه از خود و از بشري مانند خود چيزي را داخل دين خدا نكنند و رأي در دين خدا ندهند و بهطوركلي از ديگران چه دشمن محمّدوآلمحمّد :و چه دوست ايشان نگيرند و معني تمسك علمي به محمّد وآلمحمّد :همين است. بچسبند به دامن ايشان و از ايشان تجاوز نكنند. قرآن هم ميفرمايد ياايها الذين آمنوا لاتقدّموا بين يدي اللّه و رسوله اي كساني كه ايمان آورديد، اقرار كرديد و گفتيد ايشان امامند، ايشان رهبرند، مواظب باشيد از ايشان جلوتر نرويد. بايد مأموم ايشان باشيد، فقط از ايشان بگيريد نه از كسان ديگر.
اين مرتبه شناخت را ميبينيم كه مرتبه ابتدائي و مربوط به شريعت ظاهره است. و به مقتضاي اين شناخت مقامات علماء بالا ميرود و مختلف ميشود به حسب علم و عمل ايشان در ظاهر و باطنشان، در كليات و جزئيات و در جميع ابعاد دين و شريعت مقدسه. ميفرمايد انما يتفاضل العلماء في
«* معرفت فؤادي صفحه 202 *»
معرفة ما لاظاهر و لامضمر مقامات بينبين محمّد وآلمحمّد :فقط همين نيست كه ايشان خلفايي هستند كه دين خدا را براي خلق بيان ميكنند. ايشان مراتب بالاتري نيز دارند. مرتبه بالاترشان چيست؟ اين است كه ايشان وسايل و اسباب كار خدا هستند. البته خدا هر كاري كه كرده و ميكند با اسباب كرده و ميكند ولي عاليترين سبب و اول سبب و اعظم اسباب كارهاي او، محمّد وآلمحمّدند:. خدا هر كاري ميكند به وسيله ايشان ميكند و هر كاري كه كرده به وسيله ايشان كرده؛ به ذات مقدسش در كارها مباشرت نميكند. خدا خلق كرده و ميكند، خدا روزي داده و ميدهد، خدا زنده كرده و ميكند، خدا ميرانده و ميميراند و هركس غير از اين بگويد لعنت خدا و لعنت محمّد وآلمحمّد: بر او باد. خدا خلق ميفرمايد خلق را، روزي ميدهد خلق را، زنده ميفرمايد خلق را، ميميراند خلق را اما انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لا ظاهر و لا مضمر اينجا است كه بايد عالِم يك قدري از سطح ظاهر شريعت بالاتر برود و نورانيت بيشتري پيدا كند و با ايشان جنسيت و سنخيت بيشتري پيدا كند، بايد بيايد بالا تا ايشان را بيشتر بشناسد و بداند كه اين بزرگواران اسباب كارهاي خدا هستند. خدا با ايشان زنده كرده و زنده ميفرمايد، با ايشان ميرانده و ميميراند، با ايشان خلقت كرده و ميفرمايد، بوسيله ايشان روزي داده و ميدهد. ايشان ابواب و اسبابند و درهاي فيض الهي و اسباب كارهاي خدا هستند در افاضه فيوضات و رسانيدن فيضها به همه خلق. از ابتداي خلق تا انتهاي خلق همه و همه به وسيله محمّد و آلمحمّد :خلق شدهاند و ميشوند و به وسيله ايشان روزي خورده و ميخورند و به وسيله
«* معرفت فؤادي صفحه 203 *»
ايشان زنده شده و ميشوند و به وسيله ايشان هم مردهاند و ميميرند. خدا اينچنين قرار داده، هركس ميپسندد بپسندد و هركس نميپسندد به جهنم برود. خدا اينطور قرار داده و اين مرتبهاي است كه بهطور يقين از مرتبه امامت ظاهري و مفترضالطاعه بودن ظاهريشان بالاتر است. اما عدهاي اين مرتبه را انكار كردهاند، چرا؟ به جهت اينكه تفاضل نجستهاند، نخواستهاند بالاتر بيايند و معرفت بيشتري پيدا كنند، در همان سطح ظاهر ماندهاند، و واي بر عدهاي كه حتي در همان سطح ظاهر هم نماندند، حتي امامت اين بزرگواران را درست نفهميدند، درست اقرار نكردند و درست از ايشان تبعيت نكردند، رفتند در خانه ابوحنيفه، رفتند در خانه شافعي، رفتند در خانه اين يكي و آن يكي. از بين شيعيان رفتند، نه از سنيان، از علماء رفتند، نه از جهّال، رفتند و از آنها اصول گرفتند، از آنجاها قاعدهها گرفتند بعد هم آمدند در شريعت مقدسه، در مذهب اثنيعشري مطابق آن اصول و قواعد رأي دادند و با قواعد سنيان احكام شيعه را استنباط كردند و به قول خودشان اجتهاد نمودند.
آري ميفرمايند انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لا ظاهر و لا مضمر. عدهاي كه بالاتر رفتند، بيشتر انديشيدند، نورانيتر شدند، رابطهشان را با اين بزرگواران بيشتر كردند، دانستند كه، بالاتر هم مقامي است، مرتبهاي است كه نه ظاهر و آشكارا براي همه خلق است و نه پوشيده و پنهان است كه براي كسي آشكار نباشد. و آن مقام معاني است. مقام معاني يعني چه؟ يعني تمام صفات و اسماء خدا ايشانند و تا بحال هركس خدا را به هر نوع خوانده از
«* معرفت فؤادي صفحه 204 *»
اولياء، از انبياء، حتي خود اين بزرگواران در اين عرصه ظاهرشان، به هر نامي خدا را خواندهاند، اين نام خدا، ايشان بودهاند. در واقع خدا را خواندند به محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين، زيرا ايشانند كه داراي مقام معاني هستند. يعني اسماء و صفات خدا هستند. انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و لامضمر اين مقام پوشيده بود ولي نه آن پوشيدگي كه هيچكس اطلاع بر آن پيدا نكند، يك پوشيدگي كه بر نوع مردم پوشيده بود نه بر خواص از مردم. در اين مقام ايشان مواقع اسماء خدايند. يااللّه، يارحمن، يارحيم الي آخرِ اسماء و صفات الهيه كه ميگوييم ايشانند. يعني خدا براي خود حقايقي آفريده، ذوات مقدسي آفريده كه آنها را نام و نشان خود قرار داده است. خودشان هم فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني ما هستيم به خدا قسم اسمهاي نيك خداوند، ما هستيم صفتهاي نيك خداوند. و معلوم است هركس ميخواهد خدا را بخواند بايد او را به اسماء او بخواند. خدا در قرآن ميفرمايد، بخوانيد خدا را، اللّه بگوييد، رحمن بگوييد ايّاًما تدعوا هريك را بگوييد فله الاسماء الحسني براي خدا اسمهاي حسني است و روات شيعه از معصومين:روايت كردهاند، در تفسير اين آيه شريفه كه محمّد وآلمحمّد:اسمهاي نيكوي خداوند متعال هستند، اسمهايي كه بايد خدا را به آن اسمها بخوانيم. پس در حقيقت اسمهاي لفظي، اسمهاي اسمهاي خداوند است.
باز مطابق فرمايش امام 7 انما يتفاضل العلماء في معرفة ما لاظاهر و لامضمر براي اين بزرگواران از اين مرتبه هم مرتبه بالاتري هست. آن مرتبه
«* معرفت فؤادي صفحه 205 *»
بالاتر چه مقامياست؟ مقام بيان. اين بزرگواران مقامي دارند كه در آن مقام بيان خدا يعني آشكارايي خدا هستند، و اصل ظهورات خدا ميباشند. اين بزرگواران مقام نورانيتي دارند كه هركس آن مقام را شناخت خدا را شناخته و هركس آن را نشناخت خدا را نشناخته است. زيرا خدا به ذات مقدسش شناخته نميشود، خدا شناخته ميشود به ظهوراتش، خدا شناخته ميشود به تجلياتش و تجلياتش را هم ايجاد كرده است نه آنكه از ذات مقدس خودش آنها را اظهار كرده باشد بلكه آنها را به خود آنها ايجاد فرموده است و آنها را در ميان خلق، ظاهر خود و آشكارايي خود قرار داده است بهطوريكه من عرفهم فقد عرف اللّه هركس ايشان را شناخته خدا را شناخته و هركس ايشان را نشناخته خدا را نشناخته است. علماء با شناختن اين مراتب بينبين، نه آن مراتب بسيار آشكار در برابر همه خلق، و نه آن مراتب پوشيده كه مخصوص خودشان است، بلكه در همين مراتب بينبين ايشان است كه بر يكديگر تفاضل پيدا ميكنند و با شناختن اين مقامات است كه ما ميتوانيم به ميزان ارزش علم علماء پيببريم. پس مراتب علماء نسبت به مقدار شناخت اين مراتب متفاوت ميشود. اين قسمت بيش از اين توضيح نميخواهد مطلب روشن است. اين مقدمه باشد.
ارزش قصائد مرحوم شيخ (اع)
بحث در ارزيابي قصائد دوازدهگانه شيخ بزرگوار شيعه و شيخ باطن تشيع است. عرض كردهام به همان معني وسيع كلمه شيخ. شيخ در عربي، يعني بزرگ، يعني رئيس قبيله، يعني كسي كه فرزندانش زياد است، يعني
«* معرفت فؤادي صفحه 206 *»
كسي كه مالش فراوان است. اين بزرگوار را خداوند شيخ باطن تشيع قرار داده است، يعني در شناخت حقيقت تشيع در ميان شيعيان ائمه اطهار صلواتاللّه عليهم اجمعين، بزرگترين فردي است كه تاريخ به ما نشان ميدهد. آن بزرگوار در رتبه سلمان فارسي و ابوذر غفاري و مقداد و اباالفضل و علي اكبر، در رديف اين گونه بزرگان ميباشد. كسي كه شيخ است در باطن تشيع، يعني بزرگ است در فهميدن حقيقت تشيع. و اوست كه شيخ است به معني صاحب ثروت فراوان. ثروتهاي علمي و فكري او مگر ابتدا و انتها دارد؟ و آيا چه كسي ميتواند براي علوم مشايخ اعلياللّه مقامهم حدي معين كند (البته آن سه بزرگوار ديگر فرع اين اصلند. اگر چه هر كدام در جاي خود اصلند) اين چهار بزرگوار كه همه ايشان از سرچشمه علم آلمحمد:سيراب شدهاند، فرآوردههاي فكريشان، ثروت انديشههايشان مگر اول و آخر دارد؟ تازه امروز اروپا را تكان داده، حالا حوزههاي شيعه اين مكتب را نميپذيرد، نپذيرد. اما خداوند اتمام حجت ميفرمايد. خداوند از گوشه اروپا نام اين مكتب را جهاني ميسازد و اسم اين بزرگوار را در عرصه انديشهها به افكار تمام انديشمندان جهاني ميشناساند. پس ثروتهاي ايشان ابتدا و انتها ندارد.
همچنين شيخ است به معني پدر فرزندان، او ارزشمندترين پدران است. چرا؟ به جهت اينكه هر مؤمن مستبصر، هر شيعه بينا، هر شيعهاي كه مؤدب است در مقابل معصومين :، و هر مؤمني كه عارف است و فهميده و در مقابل فرمايشات اين بزرگواران تسليم شده، فرزند او است. ما امام نميشناختيم، ما ــ يعني شيعيان با بصيرت ــ پيغمبر نميشناختيم، ما توحيد
«* معرفت فؤادي صفحه 207 *»
نداشتيم، ولي از بركات علم اين بزرگوار خداشناس شديم، پيغمبرشناس شديم، امامشناس شديم. پس هر شيعه بصير و هر انسان بينا و هر مؤمن خبير، فرزند اين بزرگوار است. هر كس اقرار ميكند كه علوم اين بزرگوار حق است و از آلمحمد:است و در برابر آنها تسليم ميشود و در مقابل انديشههاي اين مرد الهي سر فرود ميآورد، منسوب به او ميشود و ميشود از او. و از بركت علم او، مؤمنينِ با بصيرت به حساب ميآيند، شيعيانِ بينا به حساب ميآيند. خدا غير بينا را به حساب نميآورد، هرچند جمعيتهاي زيادي باشند ميفرمايد اكثرهم لايعلمون. اكثرهم لايعقلون. اكثرهم لايؤمنون. ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون بيشترشان نميفهمند، بيشترشان تعقّل ندارند بيشترشان غافلند و بيشترشان ايمان نياوردهاند، اگر هم ايمان آوردهاند مشركند. بارها قرآن اكثريّت را مذمّت فرموده است. غيرمؤمن مستبصر به حساب نميآيد. وقتي كه بنا باشد مؤمن بيدار و شيعه مستبصر و فهميده، به حساب بيايد بنابراين تمام مستبصرين و تمام بينايان فرزند اين بزرگوار و امثال اين بزرگوارند كه خداوند از بركت وجود ايشان اين بينايي و استبصار را به ايشان مرحمت فرموده است. پس شيخ است، يعني صاحب فرزند زياد است. پس آن بزرگوار به تمام معاني وسيع اين كلمه، شيخ مطلق شيعه است.
به هر صورت مقصود ما ارزيابي قصايد دوازدهگانهاي است كه اين بزرگوار در مصائب مولاي ما سيدالشهداء صلواتاللّه عليه سرودهاند، ارزيابي اين قصائد به مقدار ادراك خودمان، به مقدار اين فهم ناقص، به مقدار انديشه ناتوان خودمان. همين اندازه كه اعتراف كرده باشيم: اي بزرگوار! ما جزو
«* معرفت فؤادي صفحه 208 *»
ارادتمندان شماييم و به اين وسيله تشكر ميكنيم از زحمات شما، از عنايات و مرحمتهاي شما. البته ما نميتوانيم بفهميم فرآوردههاي فكري و عقيدتي و فلسفي و عرفاني اين بزرگ مرد و شخصيت عاليقدر شيعه چه مقدار است و ارزشش تا چه اندازه است. ما با توجه به اين مطلب در اين حديث شريف اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه كه فرمودند: علماء تفاضل ميجويند بر يكديگر و مراتب و مقاماتشان بالا ميرود به شناسايي ما لاظاهر و لامضمر، حال ببينيم شيخ بزرگوار ما اعلياللّه مقامه از مقامات اينچنيني ائمه طاهرين ما: چه خبر آورده است؟ آثار علماي شيعه در ميان است، با غير شيعه كه حسابي نداريم. اما علماي شيعه آثارشان موجود است، شاعر عرب ميگويد:
انّ آثارنا تدلّ علينا | فانظروا بعدنا الي الاثار |
اين آثار ما است كه بر ما دلالت ميكند، شما هم بعد از ما به آثار ما نگاه كنيد. اينهمه آثار و كتابها در ميان شيعه اثنيعشري از علماي گذشته و علماي فعلي، در دست است، ببينيد آيا در هيچ كتابي از كتابها مراتب توحيد، شئونات نبوت و مقامات امامت ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين بهاينطور كه اين بزرگوار بيان كرده، كسي ديگر بيان كرده است؟ آيا مانند دارد؟ هركس ميگويد مانند دارد بياورد ببينيم. آيا كسي توانسته توحيد را اينطور بررسي كند؟ نبوت را اينطور بررسي كند؟ مقامات ائمه طاهرين، آن مقامات عاليهشان را، آيا كسي اينطور بررسي كرده است؟ تا اين اندازه كه بر ديگران تفاضل و برتري پيدا كرده باشد و از همه علما بالاتر انديشيده و بالاتر فكر كرده، از همه علما بالاتر را ديده و عاليتر را فهميده باشد. اگر راست
«* معرفت فؤادي صفحه 209 *»
ميگويند مثلش را بياورند. نزديك دو قرن از ظهور امر شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه ميگذرد، در اين دو قرن چه كسي توانسته مانند كتابي از كتب اين بزرگواران بياورد. بلكه چه كسي توانسته مانند بابي از ابواب يك كتابي از كتب اين بزرگواران، كه باز هم زياد است چه كسي توانسته مانند فصلي از فصول كتابي از اين بزرگواران ــ چه عربي چه فارسي، در هر رشته علمي ــ بياورد؟ اگر هست نشان بدهند، به شرطي كه از اينها نگرفته باشند. اگر دارند بياورند و نشان بدهند. و همين دليل است بر اين كه اين بزرگواران بر همه علماء تفاضل و برتري جسته و خدا مانندي براي ايشان قرار نداده است. به دليل اين آثار. اگر هم كسي مانند ايشان بوده، امرش را اظهار نكرده و اثري از خود باقي نگذارده است.
بنابراين قصايد شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه، در باره مولايش سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و در شهادت مولايش سيدالشهداء بايد بينظير باشد و مانند نداشته باشد. به دليل ادراك او، به دليل علم او، به دليل ميزان معرفت و قدرت فكر و انديشه او. و ايشانند آن قُراي ظاهرهاي كه خدا قرار داده بين ما و بين ائمه طاهرين صلواتالله عليهم اجمعين.
مصيبت حضرت زينب3
امروز روز عاشوراي سيدالشهداء صلواتاللّه عليه بود. پس بايد نتيجه شهادت آن بزرگوار براي ما فراهم بشود و آن عبارت است از معرفت. بايد نتيجهگيري ما از عاشورا و عزاداري آن بزرگوار معرفت باشد، بايد معرفت ما به خود آن بزرگوار، معرفت ما به جد بزرگوارش، معرفت ما به ائمه طاهرين،
«* معرفت فؤادي صفحه 210 *»
معرفت ما به برادر بزرگوارش، به پدر بزرگوارش، به مادر بزرگوارش، زياد بشود. اين را بايد از ايشان بخواهيم، البته حاجتهاي دنيايي را هم لازم است از خدا بخواهيد و ذكر كنيد، كربلا بايد بخواهيد اما كربلايي كه با معرفت باشد. فرمود العامل علي غير بصيرة كالسائر علي غير الطريق كسي كه عمل كند و بصيرت نداشته باشد، بيراهه ميرود. هرچه كربلا برود، مكه برود، بيشتر دور ميشود. اول معرفت آن بزرگوار را بايد از خودش بخواهيم بعد كربلايش را و اگر كسي معرفت داشت كربلا هم روزيش نشود، او دائم در كربلاست و مرتب براي او زيارت كربلا نوشته ميشود. هركس حسين را بشناسد، و دلش بر او بسوزد و اشكش براي او بريزد، بهشت بر او واجب است و هر كس زيارت كند آن حضرت را و سه مرتبه عرض كند صلّي اللّه عليك يا اباعبداللّه براي او زيارت نوشته ميشود. پس عمده معرفت است، اول معرفت است. حالا ببينيد حق اين بزرگواران به گردن ما چقدر است؟ دقت بفرماييد، اميدوارم انشاءاللّه از اين خستگيها، نيتجه بگيريد. البته اين خستگيها قابل ذكر نيست در مقابل حق اين بزرگواران و زحمات ايشان تا بگوييم ما خسته شدهايم.
ببينيد خدا درباره ايشان در قرآن چه فرموده است فرموده و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة ما بين مردم و بين ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين كه قريههاي مباركه هستند، قريههاي ظاهر قرار داديم. يكي از اين قريههاي ظاهر همين علماء هستند. آنوقت ميفرمايد و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً و اينطور قرار داديم كه سير و حركت
«* معرفت فؤادي صفحه 211 *»
شما در اين قريههاي ظاهره باشد پس در اين قريههاي ظاهر سير كنيد، يعني در علم علما سير كنيد ليالي و آيّاماً آمنين شبها و روزها در حال ايمني. شبها و روزها، در قريههاي ظاهر حركت كنيد. در شب كه حركت ميكنيد راه را نميبينيد مگر به همين مقدار كه جلوي پاي شما روشن است و از نور ستارگان يا از نور ماه استفاده ميكنيد. بالاخره يك نور بسيار خفيف و مختصري هست فقط همين مقدار كه راه را ببينيد و به چاه نيفتيد، اين حكم شب است. اما در روز، تمام زوايا و خفايا ديده ميشود. در روز معرفت به همه اشياء و موجودات حاصل ميشود، در روز به بركت خورشيد و نورانيت خورشيد اينچنين است. خدا ميفرمايد در اين قريههاي ظاهره، يعني در علم اين علماي ظاهر، اين كساني كه واسطهاند بين شما و ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين، در شبها و روزها سير كنيد. شبها مقامات ظاهري اين بزرگواران است، يعني شريعت ظاهره و عبارت است از مرحله تقليد علماي بزرگواري كه ايشان از ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم ميگيرند و به مقدار اين شريعت ظاهر نور خفيفي دارند به مانند نور ماه كه انسان در شب در پرتو آن حركت ميكند. حركت در عالم شريعت ظاهر، مثل حركت در شب است، همين اندازه نورانيت مختصري است كه انسان توي چاه نيفتد. اما ايّاماً روزها، در مرحله بصيرت است.
حال در كدام قريهها بايد سير كرد كه از نور معرفت ايشان مانند روز براي ما ادراك و معرفت حاصل بشود؟ در علمايي كه داراي علم معرفتند، علمايي كه محمّد وآلمحمّد :را به ما ميشناسانند به شناسايي كه در آن شناسايي
«* معرفت فؤادي صفحه 212 *»
هيچ چيزي مخفي نيست، هيچ تاريكي در آن نيست بلكه همه روشنايي است. در اين ليالي و ايام سير كنيد آمنين در حاليكه در امان خواهيد بود از هرگونه انحراف و نگراني. زيرا ايشان انحراف ندارند، ايشان خطا ندارند. به خصوص علمايي كه در معرفت سير كردهاند مثل مشايخ عظام ما اعلياللّه مقامهم، كه اين بزرگواران خطا و لغزش ندارند، چرا؟ چون در تبعيت صادقانه ائمه معصومين :هستند. هركس از پي علي 7برود، آيا توي چاه ميافتد؟ هركس از پي اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه برود آيا در پرتگاه ميافتد؟ خير. پس انحراف در ايشان نيست، بلكه در كمال ايمني بدون هيچ لغزش و خطايي هستند. تبعيتكردن از مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم اينچنين است كه الحمدلله خدا روزي ما فرموده است و ما را مفتخر فرموده به پيروي از اين بزرگواران و ارادتمند بودن نسبت به ايشان. خدا اين نعمت را از ما نگيرد و براي ما نگهداري بفرمايد و دست ما را در دنيا و آخرت از دامن هدايت و شفاعتشان كوتاه نفرمايد. در دنيا ما را از علومشان بهرهمند بفرمايد و در آخرت هم شفاعتشان را نصيب ما گرداند.
شب يازدهم معلوم است در واقع شب اصل عزاداري است زيرا اصل مصيبت از مثل امروز شروع شده است. ما اگر بخواهيم در باره مصائب مولا فكر و تدبر كنيم، سزاوار است كه برويم به سراغ دل زينب كبري3، ببينيم به آن بزرگوار چه رسيد. و هرچه درباره داغهاي دل زينب كبري3 فكر كنيم، كم فكر كردهايم. دقت بفرماييد، سنّيها هم روايت كردهاند كه وقتي خداوند عالم اين وجود مبارك را به فاطمه زهرا3كرامت فرمود، حضرت نوزادش را آورد
«* معرفت فؤادي صفحه 213 *»
خدمت اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه و عرض كرد يا اميرالمؤمنين براي اين دخترت نام بگذار. رسول اكرم9 آن موقع در سفر بودند، حضرت فرمودند من بر رسول خدا سبقت نميگيرم، صبر ميكنم رسول خدا از سفر بيايند تا ايشان نامگذاري كنند. وقتي كه حضرت از سفر مراجعت فرمودند، حضرت امير او را آوردند خدمت رسول اكرم9 و عرض كردند يا رسولاللّه خدا دختري به من كرامت فرموده نام اين دختر را تعيين بفرماييد. حضرت فرمودند ميداني كه من در همه كارهاي مربوط به تو بر خداوند سبقت نميگيرم، بايد خدا نام اين دختر را تعيين بفرمايد. جبرئيل نازل شد عرض كرد يارسول اللّه خدا به شما سلام ميرساند و ميفرمايد: نام اين دختر را «زينب» بگذاريد. موقعيت اين بزرگوار طوري است كه حضرت سجاد 7طبق نقلي فرمود انتِ بحمداللّه عالمة غير معلمّة تو خودت علم داري بدون اينكه كسي به تو علم بياموزد؛ علم لدني داري. يعني خدا تو را عالمه خلقت فرموده است.
اين بزگوار حدود چهار و يا پنج ساله بودند كه رسول اكرم از دنيا رحلت فرمودند و به داغ فراق جدّشان مبتلا شدند. و نوعاً سن چهار پنج سالگي سنّي است كه انسان ادراك دارد و همه چيز را درك ميكند گذشته از اين، آن حضرت فرزند دو معصوم كلي بود علاوه بر داشتن خميره نقابت. تا وقتي كه رسول اكرم9 زنده بودند هركس ميآمد مدينه، هر خانوادهاي كه ميآمدند مدينه تا بعد بروند مكه يا نه، بخصوص به قصد مدينه ميآمدند و مسلمان بودند، البته شنيده بودند و ميدانستند كه رسول اكرم9فاطمهاي دارد و آن فاطمه فرزنداني دارد. همه آرزوي زيارت اهلبيت رسولاللّه را داشتند. الآن
«* معرفت فؤادي صفحه 214 *»
هم كه مردم مدينه ميروند، هر مسلماني در هر مذهبي كه هست وقتي ميرود مدينه بر خودش لازم ميداند كه به زيارت اهلالبيت مشرف بشود و خدمت ايشان سلام عرض كند، ميروند و نزد قبور مطهره ايشان سلام عرض ميكنند. در زمان حياتشان هم اينچنين بوده، از زنها هركس وارد مدينه ميشده، ميخواسته برود حضرت زهرا3 را ببيند و آن حضرت را زيارت كند. همينطور فرزندان ايشان را ببينند. يقيناً هركس ميآمده و زينب كبري3را ميديده، ايشان را ميبوسيده، بغل ميكرده، در آغوش ميكشيده و به اين بزرگوار تبرك ميجسته. چه عزت و چه جلالتي! آيا ميشود تصور كرد كه اين مخدره معظمه چه عزت و جلالت و عظمتي احساس ميكرده است؟!
آنوقت يك مرتبه اين بچه به ظاهر چهار پنج ساله ببيند كه اين امت در خانهشان را آتش ميزنند و هجوم به خانه ايشان ميآورند و ببيند مادر بزرگوارش فاطمه را با آن عزت و جلالت و با آن عظمت كه در اثر ضربت روي زمين ميافتد. ميبيند محسن را سقط ميكند و آخر هم ميبيند كه اين مادر با كمال مظلوميت، با كمال آزردگي در ميان بستر جان ميدهد. زينب كنار بستر مادر، شاهد اينهمه مصائب است. اين دوّمين داغ است بر دل زينب كبري3و يا سوّمين داغ است كه بر جگر مبارك آن حضرت وارد آمد. آيا شما از سن پنج شش سالگي يادتان نيست؟ اكثر شما يادتان هست، مگر فراموش ميكنيد كه با پدر كجا مهماني رفتيد، با مادر كجا رفتيد، چه كسي نوازشتان كرد، چه كسي احترامتان كرد. شايد ما يادمان نباشد؛ ولي مگر زينب كبري فراموش ميكند آن حالات و لحظاتي را كه مادرش از دار دنيا رحلت ميكند آن هم با آن
«* معرفت فؤادي صفحه 215 *»
حالت، فراموش نشدني است. پس اين داغها بر جگر نازنينش نشست و تا زنده بود اين داغها بر جگرش باقي بود.
مدتي نگذشت كه با پدر بزرگوارشان به كوفه آمدند و اگر چه پدرش، امير مؤمنين و رئيس مسلمين بود، اما سراسر زندگي آن بزرگوار پر از غصه و ناراحتي بود و معلوم است زينب كبري3اهل علم و اهل فهم و اهل دقت و اهل ادراك است، در چهره مبارك پدر ميخواند همه غصههاي او را، بر چهره پدر ميخواند همه ناراحتيهاي او را. اگر شما در خانه يك قدري ناراحتي داشته باشيد و دخترهايي هم داشته باشيد، ميبينيد دخترهاي شما از همه بيشتر دلشان ميخواهد ناراحتي شما را برطرف كنند. اطرافتان را ميگيرند، دلشان ميخواهد شما را آسودهخاطر كنند. مگر ممكن بوده زينب كبري3ناراحتيهاي پدر را ببيند و دلگير نشود؟ مسلم است كه ناراحت ميشده و بهطور يقيني ميدانسته در همين مسجد كوفه فرق نازنين پدر را خواهند شكافت و در اينجا پدرش را ضربت خواهند زد. هرگاه وارد مسجد ميشده و محل نماز پدر را ميديده، آيا نميدانسته آن حادثه را؟ آيا نميديده آن حادثه را؟ البته ميديده و مشاهده ميكرده است. اين بزرگواران حوادث خود را يكي پس از ديگري روزشماري ميكردند، تا اينكه اين بزرگوار در صبح نوزدهم ماه رمضان نداي جبرئيل را شنيد و دانست كه بالاخره حادثه رخ داد. يعني پدر بزرگوارش را در ميان محراب ضربت زدند و فرق نازنينش را شكافتند تا وقتي كه آن حضرت را با آن حالت به خانه آوردند، زينب كبري3پرستار پدر است و حضرت را با آن حالت مشاهده ميكند تا آنكه آن حضرت
«* معرفت فؤادي صفحه 216 *»
هم از دار دنيا رحلت فرمودند و اين چهارمين داغ بود بر جگر زينب كبري3، مگر اين داغها از يادش ميرود؟
طولي نميكشد باز با برادرانش برميگردند مدينه، ديگر بعد از مصالحه حضرت حسن 7 در مدينه بودند. هر موقع كه چشم زينب كبري3 ميافتاد به وجود مبارك حضرت حسن صلواتالله عليه چقدر ناراحتي و غصه و اندوه بر وجود مباركش مستولي ميشد؟ سبحاناللّه چقدر زينب ناراحتي ميديده! حضرت از مسجد برميگردند غمگين و افسرده، رنگپريده، چه شده؟ در آنجا به پدر بزرگوارم اهانت كردند. حضرت باز ميرود مسجد و برميگردد رنگپريده و ناراحت، چه شده برادرم؟ ميفرمود باز هم به پدرم اهانت كردند، در منبر بر او لعن ميكنند. همه اينها را زينب كبري3 ميديدند و يقيني است كه ناراحت ميشدند تا وقتي كه مشاهده ميفرمايد برادرش كنار طشتي نشسته و پارههاي جگر مباركش در توي طشت است. اين هم داغ ديگري است كه بر جگر زينب كبري3وارد ميشود. مگر اينها از يادش ميرود؟ نه واللّه از يادش نميرود.
ما برادري داشتيم به نام مرحوم حاجعبدالرحيم، ايشان در شام فوت كرد. ما برادر ديني بوديم، ايشان وقتي سكته كرد خورد زمين يك مقدار از پوست سر ايشان خراشيده شد، هنوز هم كه هست هر وقت ياد از ايشان ميكنم همان منظره خراش پوست سر ايشان يادم ميآيد. آن حالت از ياد من نميرود به طوريكه هر وقت از ايشان يادم ميآيد، اول آن خراش يادم ميآيد. بااينكه ايشان سكته كرد و مرد. حالا ما اگر خاك پاي دوستان محمّد
«* معرفت فؤادي صفحه 217 *»
وآلمحمّد و زينب كبري3بشمار بياييم افتخارمان است، ما كجا و زينب كبري3كجا! ما كجا و محبت و علاقه و ايمان زينب كبري3به برادرش امام حسن يا پدرش حضرت امير يا مادرش فاطمه زهرا يا برادرش سيدالشهداء :كجا؟! مگر قابل مقايسه است؟! ثواب ما امشب همين باشد كه توجه ميكنيم به داغهاي دل زينب كبري3 در طول حياتش، در طول زندگيش. مگر يادش ميرود از پارههاي جگر برادر در ميان طشت؟ نه. هرگز يادش نميرود. هر موقع كه نام حسن برده ميشود، بلكه لازم نيست نام برده بشود، مرتب در خاطر مبارك زينب كبري3اين پارههاي جگر هست و هميشه داغ دلش تازه است. آه! چه دلي است دل زينب؟!
روزگار گذشت. نوبت به شهادت حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه ميرسد. ايشان از مدينه حركت ميكنند، معلوم است زنهاي مدينه، به خصوص زنهاي بنيهاشم اطراف زينب كبري3را ميگيرند، عرض ميكنند شما لااقل بمانيد، حالا برادرتان تشريف ميبرند شما به عنوان يادگار مادرتان فاطمه زهرا3در نزد ما بمانيد. ايشان قبول نميفرمايند، چرا؟ چون زينب شنيده، ميداند، عالمه غير معلمه است ميداند اوضاع كربلا را، بلكه از وقتي كه خدا ايشان را عالِم كرده به اينكه در كربلا چه حادثهاي پيش ميآيد، لحظه به لحظه، آن حادثه را ميديد. هر موقع كه چشمش ميافتاد به سيدالشهداء يا به حضرت علياكبر يا به حضرت عباس يا به سايرين آن حادثه به خاطرش ميگذشت و ميديد آن را. سبحاناللّه چه دلي داشت زينب! با برادرش حركت ميكند و در مسير راه مرتب اخبار وقوع اين حادثه را ميشنود، از صبح
«* معرفت فؤادي صفحه 218 *»
عاشورا هم همه شنيدنيها و دانستنيها را با چشم مباركش ميبيند و مشاهده ميكند. يعني زينب كبري3 دوش به دوش حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه او را كمك ميكند. ايشان در بين ساير اهلالبيت و زنان و فرزندان از همه مقام و جلالتشان بالاتر است. همه روشان به ايشان، همه درد دلشان با ايشان، همه گفتگوشان با ايشان است. سيدالشهداء صلواتاللّه عليه هم هر كار با زنها و بچهها دارند رابطشان زينب كبري3است. خواهرم چنين كن، خواهرم چنين بگو، خواهرم …
مرتب آن بزرگوار بين برادر بزرگوار و زنها و بچهها وساطت و ارتباط دارد. شما در نظر بگيريد حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه هر گزارشي كه از ميدان ميآورد يا هر شهيدي را كه از ميدان ميآورد، از ميان زنها چه كسي در ابتداء با سيدالشهداء صلواتاللّه عليه روبرو است و از جريان با خبر ميشود؟ معلوم است زينب3. بعلاوه كه حضرت زينب3محلي را انتخاب كرده بودند به نام تل زينبيه كه الآن مشخص است. خدا قسمت كند همه مشرف بشويم و با معرفت زيارت كنيم آنجا را. اين بزرگوار ميآمدند آن بالا تا از صحنه جنگ باخبر باشند. تمام حادثه لحظه به لحظه بر دل مبارك زينب كبري عليهاالسلامنقش بسته است. كاملاً محيط بوده، محلي بوده كه ميديده اوضاع جنگ را. از آنطرف خيمهها را ميديده، از حالات زنها و بچهها با خبر ميشده، قلب مباركش در اثر ديدن حوادث هر دو جانب، در اضطراب و نگراني بوده است. او بايد به زنها خبر بدهد كه مثلاً علياكبر چه شد و آن يك چه شد و كار به كجا دارد منتهي ميشود. اما هنوز تسلي خاطر دارد. دل آن
«* معرفت فؤادي صفحه 219 *»
بزرگوار را در نظر بگيريد كه آن دل مقدس چه ميكشيده و چه حالتي داشته است؟! شما بگوييد آيا زينب كبري براي تسلي اين ناراحتيهاي دلش به صورت بزند، به سر بزند، به سينهبزند، چه كند؟ از طرف برادرش هم اجازه ندارد داد بزند و فرياد بكشد. از اين ناراحتيها بر دل مباركش چه ميگذشته؟ سبحاناللّه، ساعد اللّه قلبكِ يا زينبالكبري.
تعليم الهي همان ظهور ربوبيت است
بحث در اين است كه خداوند متعال به تعليم خاص خود به هريك از مخلوقات تعليم ميفرمايد آنچه را كه ادراك ميكنند يا به چيزي كه معرفت پيدا ميكنند. و اين «تعليم» را ميشود اسمش را گذاشت «ظهور ربوبيت خداوند متعال» و «تعلق ربوبيت او». ظهور ربوبيت در مقام معرفي و تعليم اشياء به موجودات؛ همان تعليم خداست. از اين جهت خداوند با اين تعليم موجودات را ميپروراند و آنها را به مقام كمالي كه شايسته آنها است ميرساند. پس ميشود نام اين تعليم را «ظهور ربوبيت» گذارد و «تعلق ربوبيت خدا به موجود» ناميد. يعني خداوند كه رب و پرورنده موجودات است ــ البته مقام پرورندگي خدا مقام فعل او است ــ اين فعل و كار تعلق ميگيرد به موجودات مناسب حال و شأن آنها، و هركسي را به اين ربوبيت خود كه آن را تعليم اسم ميگذاريم، مناسب خود او و مناسب خواست او ميپروراند.
در اين بحث خوب معلوم ميشود كه ربوبيت خداوند مقامي است عام، و از ناحيه خودش هيچ اختصاصي و خصوصيتي ندارد. خدا رب است، رب العالمين است و همه موجودات را به اين تعليم ميپروراند و اختصاص به
«* معرفت فؤادي صفحه 220 *»
فردي دون فردي هم ندارد. تمام موجودات مربوبند. البته نوع تعليم و تربيت خداوند نسبت به مربوبين يعني نسبت به كساني كه مورد تربيت واقع ميشوند فرق ميكند، و نظر به اينكه خود موجودات كه مورد پرورش قرار ميگيرند، تفاوت دارند و فرق ميكنند، ربوبيت خداوند يا همان تعليم خداوند نيز مختلف و متفاوت ديده ميشود.
لفظ تناسب و اينطور الفاظ و تعبيرات در اين مقام، نظر به اختلاف موجودات و نوع تقاضايشان از خدا است وگرنه خداوند همانطور كه ذات مقدسش با موجودي متناسب نيست و نسبتي و رابطهاي نميشود بين ذات خدا و موجودات فرض كرد، فعل خودش را نيز چنين قرار داده است. فعل خدا هم در ابتداء اختصاصي ندارد، فعل و كار خدا خصوصيتي با خلق ندارد. بستگي دارد به اينكه خلق چگونه فعل خدا را قبول كنند و چگونه بپذيرند، آنوقت بعد از پذيرش نام خاص در كار ميآيد. پس اگر ببينيم اين موجود را اينگونه پرورش داده، آن موجود را آنگونه پرورش داده، در واقع برگشت مطلب به اين است كه اين موجود اينطور پرورانيدن و تعليم دادن خدا را قبول كرده و آن موجود آنطور پرورانيدن خدا را قبول كرده و آن موجود طور ديگر. پس از ناحيه نوع قبول مخلوق نسبت به پرورانيدن خدا است كه اسمي خاص و مناسب با موجود پيش ميآيد. اين تعبيرات بعد از قبول فعل خدا توسط مخلوق است. بنابراين اگر موجودي در پذيرفتن تعليم و پرورش خدا مقدار اندكي قابليت نشان داد و آنرا قبول كرد و موجود ديگر بيشتر و موجود ديگر بيشتر و همينطور تا اين مراتب پيدا شد، ما بايد بدانيم كه ميزان برتري و
«* معرفت فؤادي صفحه 221 *»
تفاوت در خود قابليت اين موجودات است، يعني اين موجودات در پذيرش آن پرورش با هم اختلاف دارند و بهترينشان آن است كه فعل را كاملتر و بيشتر پذيرفته و با آن تناسب بيشتري پيدا كرده است و پرورانيدن و تعليم كردن خدا نسبت به اين يكي، بيشتر ظاهر شده است. و از اين راه نيز ميتوانيم عظمت و جلالت موجود را بشناسيم.
پدر و مادر عقلاني
خداوند در قرآن ما را دعوت كرده و متذكر فرموده كه فيض و تعليم و تربيت الهي را قبول كنيم، و خودمان را در معرض عنايات او قرار بدهيم تا مشمول پرورانيدن او بشويم. ميفرمايد و وصّينا الانسان بوالديه احساناً ما وصيت كرديم انسان را كه نسبت به والدين خود احسان كند. از نظر تأويل و باطن اين والدين مقصود پدر و مادر عقلي هستند كه در اصطلاح والدين انسان شمرده شدهاند و وصّينا الانسان انسان را وصيت كرديم كه به والدين خود، به پدر و مادر خود احسان كند، پدر و مادري كه انسانيت انسان از ايشان درست ميشود، اصل انسانيت انسان از ايشان است و ايشانند اصل در ايجاد انسانيت. و وصّينا الانسان بوالديه احساناً وصيت كرديم انسان را نسبت به يك چنين پدر و مادري احسان كند. احسان يعني قبول حسن، يعني بپذيرد از ناحيه اين پدر و مادر خيرات را. ميفرمايد اگر پدر و مادري كمك كنند فرزندشان را در اينكه به طرف خيرات حركت كند و عاق پدر و مادر نباشد، پدر و مادر به او احسان كردهاند و او هم به ايشان احسان كرده، به اينكه از ايشان قبول نموده و اطاعتشان كرده و در نتيجه مورد عاقشان واقع نشده، مورد
«* معرفت فؤادي صفحه 222 *»
عقوق ايشان قرار نگرفته است. اين احسان است، يعني خيرات را از ايشان قبول كرده است. ما انسان را وصيت كرديم كه به پدر و مادري كه انسانيت او را ميسازند احسان كند، يعني خير را از ايشان قبول كند و از ايشان بپذيرد.
رسول اكرم9فرمودند انا و علي ابوا هذه الامة من و علي پدر و مادر اين امّت هستيم. يعني آنچه در اين امت از خوبيها پيدا بشود، حقيقتش و مادهاش از نور من است و صورت اين خوبيها، شكل اين خوبيها از ناحيه علي است صلواتاللّه عليهماوآلهما. پس من و علي پدر و مادر انسانيت اين امّت هستيم، پدر و مادر خيرات و خوبيهاي اين امت هستيم. اينك خدا ما را وصيت فرموده كه به پدر و مادر انسانيت خود، پدر و مادر هدايت و نورانيت خود ــ محمّد و علي صلواتاللّه عليهما و آلهما ــ نسبت به ايشان احسان كنيم و معني احسان را عرض كردم يعني نيكيهاي ايشان را قبول كنيم كه همان قبول نيكيهاي ايشان احسان به ايشان است تا زحماتشان را نسبت به خودمان هدر ندهيم، عناياتشان را نسبت به خود از بين نبريم. قبول كنيم آنچه از خيرات را كه در اختيار ما ميگذارند. اين مطلب درباره اين نوع پدر و مادري كه منشأ خيراتند، منشأ فضائلند، منشأ انسانيتند.
در آيه ديگر ميفرمايد و قضي ربك الاّتعبدوا الاّ ايّاه و بالوالدين احساناً خداوند اينطور حكم فرموده و با شما قرار بسته كه اوّلاً الاتعبدوا الاّ اياه بايد در پرستش خدا يكتاپرست باشيد الاتعبدوا الاّ ايّاه از نظر اعتقادات موحد باشيد، خدا را يكتا بدانيد، در توحيد ذاتي موحد باشيد و براي خداوند
«* معرفت فؤادي صفحه 223 *»
شريك قائل نشويد، براي خدا در صفاتش شريك قائل نشويد، براي او در افعالش شريك قائل نشويد و در عبادت او هم اينچنين باشيد كه براي خدا شريك قائل نشويد و كسي را با او شريك نكنيد. و قضي ربك الاّ تعبدوا الاّ ايّاه بايد در علم و معرفت و عمل تبعيت كنيد از محمّد وآلمحمّد:. آنچه را ايشان از اصول اعتقادات و فروع دين براي شما آوردهاند آن را قبول كنيد و بالوالدين احساناً نسبت به پدر و مادر احسان كنيد. اين آيه شريفه هم از نظر تأويل و باطن، بيان اين مطلب است كه اگر ميخواهيد ايمانتان تقويت شود و كامل گردد و مورد تعليم خدا قرار بگيريد، بايد خداوند به شما تعليم دهد و ادراكات شما را بالا ببرد. زيرا خداوند است كه به وسيله مبادي ظهور ربوبيتش به شما رشد ميدهد و شما را ميپروراند. مبادي ظهور ربوبيت يعني آن مظاهري كه خدا با آن مظهرها، ربوبيت و تعليم خود را آشكار ميكند و در مرحله اول آن مبادي محمّد و علي صلواتاللّه عليهما و آلهما هستند. با اين دو بزرگوار خداوند شما را تكميل و تقويت ميكند، رشد ميدهد و تعليم ميفرمايد. حال ميفرمايد به محمّد و علي صلواتاللّه عليهما و آلهما احسان كنيد يعني قبول كنيد ولايت ايشان را و تمسك بجوييد به ولايت ايشان. معني احسان در اين آيه و آيه قبلي همين است كه عرض شد.
در آيه ديگري اين تمسك را شرط ايمان قرار داده است و اينكه انسان بايد خودش را در معرض تعليم و تربيت اين بزرگواران قرار بدهد، ميفرمايد فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكّموك فيماشجر بينهم ثمّ لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلّموا تسليماً قسم ميخورد خدا به پرورنده محمّد9، كه
«* معرفت فؤادي صفحه 224 *»
ايمان نياوردهاند ايشان مگر آنكه وقتي در مشاجراتشان به تو مراجعه ميكنند هرچه را تو حكم بفرمايي و قرار بدهي، همان را قبول كنند و در خود هم احساس نارضايتي نكنند. خدا اينچنين قرار داده است. يعني اي رسول ما تو هر چه را قرار بدهي همان حكم ماست، و در واقع قرارداد تو قرارداد ما است و قرارداد ما قرارداد تو است. اما نظر به اينكه خلق دو حقيقت ميبينند، تو را جدا از ما ميبينند اينچنين ميگوييم ولكن آنهايي كه اهل بصيرتند و به شئون تو مؤمنند ميگويند ما بين خدا و رسولانش جدايي نميبينيم. از زبان رسول خدا9سخن خدا را ميشنويم، در رسول خدا9خدا را ميبينيم، ديدن و شنيدن رسول خدا9را ديدن و شنيدن خدا ميدانيم. خدا هم با گوش اين بزرگوار ميشنود، و با چشم ايشان ميبيند و با زبان ايشان ميگويد. اين سخن و اين فرمايش براي اينگونه افراد نيست. براي كساني است كه مختلف و جدا ميبينند و بين خدا و اولياي خدا جدايي انداختهاند. براي آنها دوطور صحبت ميشود. در آنجا ميفرمايد و قضي ربك الاّتعبدوا الاّايّاه و در اينجا ميفرمايد ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت نسبت به آنچه تو قضاوت كني و نسبت به آنچه تو حكم كني، در خودشان ناراحتي نبينند، در دل تسليم حكم تو باشند. باز خدا همينطور حكم كرده كه بايد رجوع به علي كنند و در مقابل ولايت اميرالمؤمنين تسليم شوند. زيرا تو و علي وسيله خيرات و سبب ايصال رحمت و خير ما هستيد، وسيله تربيت و تعليم و مظاهر رحمت ما هستيد. علي باب فيض تو است و به وسيله اين درگاه از تو فيوضات به خلق ميرسد و يسلّموا تسليماً در مقابل اين فرمايش تو تسليم باشند كه گفتهاي انا
«* معرفت فؤادي صفحه 225 *»
مدينة العلم و علي بابها من شهر علمم، يعني من مبدء خيراتم، من مظهر فيض و رحمت الهيه هستم و علي باب و درِ اين شهر است كه بايد خيرات شهر علم از اين در و از اين درگاه و از اين باب به خلق برسد. البته اين معني به حسب باطن آيه است و عرض كردم از همه فيوضات تعبير به «علم» آورده ميشود و به خصوص از پرورانيدن خدا و تعليم و تكييف خداوند موجودات را، تعبير به «علم» آورده ميشود.
دوران تقيه و وظيفه ما
نسبت به پدر و مادر عقلاني
خداوند بوسيله حضرت محمد و علي صلواتاللهعليهماوآلهما تربيت و تعليم خود را در بين خلق منتشر كردهاست و قضي ربك خدا چنين حكم كرده و رسول خدا نيز اينچنين حكم فرمودهاست. اين قَضي و قَضَيْتَ هر دو در واقع بيان يك حقيقت است. قرارداد تو اي پيغمبر ما قرارداد ماست و قرارداد ما قرارداد توست در اينكه فيوضات و رحمت و تعليم و تربيت ما بايد به وسيله اين پدر و مادر به خلق برسد و قضي ربك ان لاتعبدوا الاّ ايّاه و بالوالدين احساناً اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلاتقل لهما اف و لاتنهرهما و قل لهما قولاً كريماً اگر يكي از اين پدر و مادر يا هر دوي آنها مبتلا شدند به كبر، يعني بزرگي سن و فروماندگي. چه وقت رسول اكرم و اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليهماوآلهما مبتلا شدهاند به ضعف؟ البته نه ضعف واقعي، ضعفي كه ديگران ضعف ميبينند، مثل زمان رسول اكرم9قبل از اينكه مأمور شوند كه تبليغ را علني كنند و با كفار و مشركين بجنگند
«* معرفت فؤادي صفحه 226 *»
و دعوت ظاهري داشته باشند. دعوت سرّي داشتند، مدتي در خود مكه پنهاني دعوت ميفرمودند، مدتي هم در شعب ابيطالب در كمال مقهوريت بسرميبردند. در وقتي كه دعوت مخفيانه بود و در آن وقتي كه حق مقهور بود، حق ضعف داشت، در ظاهر قدرت و غلبه نداشت، دوران ضعف بود. همچنين اميرالمؤمنين صلواتالله عليه بعد از آنكه رسولاللّه از دنيا رحلت فرمودند ايشان در كمال ضعف بودند. در ظاهر امر بر ايشان غالب بودند، غلبه كرده بود ظلمت بر نور ايشان، به طوري كه بايد بيست و پنج سال وجود مباركش بيايد و به مثل ابيبكر و عمر و عثمان اقتدا كند و با آنها نماز بخواند و نتواند كلمهاي از كلمات حق را آشكار كند مگر به طور مخفيانه، گاهگاهي براي اين شيعه، براي آن شيعه مطالبي را اظهار كند. اما بهطور علني نميتوانست انتشار حق بفرمايد.
پس اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما يا هر دو، هم رسول اكرم و هم اميرالمؤمنين صلواتالله عليهما گرفتار ضعف ظاهري باشند و غلبه با ظلمت باشد، يا يكي از ايشان گرفتار ضعف گردد، اگر چنين شد فلاتقل لهما اف مبادا خسته بشوي اي شيعه، اي پيرو، اي كسي كه ميخواهي در دامن پرورش و تعليم ايشان باشي و از فيوضات خدا به وسيله ايشان بهرهمند شوي، مبادا تو را خستگي، ناراحتي، كوبيدگي فرابگيرد و بگويي اُف. و اين اُف همان «ناراحت شدم»، «خسته شدم»، «حوصلهام سرآمد»، است كه ما ميگوييم. مبادا اي شيعه حوصلهات سربيايد در زمان تقيه، مبادا موقعي كه امام و رهبر تو، رهبر معصوم تو لب فروبسته و شمشير در غلاف فرموده و در ظاهر اظهار
«* معرفت فؤادي صفحه 227 *»
حق و انتشار حق نميفرمايد، كمحوصلگي ترا فرابگيرد. مبادا از ميدان دربروي، مبادا كلمهاي بگويي يا رفتاري داشتهباشي كه در آن كلمه و رفتار نشان بدهي كه ديگر صبرت تمام شدهاست. كلمه اُفٍ كنايه از همين غُر زدن ما است، كه وقتيحوصلهمان سرآمد، ميگوييم «اوف» يا «اُه» چهقدر حرف ميزني مثلاً. پس كلمه اُفٍ يعني خسته شدم، صبرم تمام شد، حوصلهام تنگ شد، طاقتم از دست رفت. اي شيعه مبادا اينچنين باشي كه در هنگام تقيه كه موقع ضعف حق و غلبه ظلمت است، مبادا به سراغ كسي ديگر بروي، مبادا به درِخانه ديگران روآوري، مبادا از اين پدر و مادر ضعيف اظهار كمحوصلگي كني. بلكه بايست در نزد ايشان، و با ضعف ايشان بساز و در برابر ناراحتيهايي كه از ناحيه ضعف ايشان براي تو فراهم ميشود مقاومت كن، پايداري كن و اظهار ناراحتي نكن، در كردار و گفتارت به آنها نقنزن و غرغر و لندلند نكن، كه اگر در برابر ايشان اظهار ناراحتي كردي بدان عاق ايشان خواهيشد. امام 7ميفرمايد: اگر كلمهاي پايينتر از كلمه اف ميبود كه باعث عاق بشود، خدا آن را فرموده بود. معلوم ميشود كه كوچكترين كلمه و كوتاهترين كلمهاي كه اظهار ناراحتي در آن هست كلمه اف است. ميفرمايد همين را در مقابل پدر و مادر مگو. اگر مبتلا به پيري شدند و تو را اذيت و ناراحت كردند تو در مقابل ناراحتيهاشان صبركن. مبادا به آنها بگويي اف و از فرمان ايشان، از گفتار ايشان و از كردارشان اظهار ناراحتي و خستگي بكني كه عاق ميشوي.
آنوقت محمّد و علي صلواتاللّه عليهماوآلهما كه پدر و مادر انسانيت
«* معرفت فؤادي صفحه 228 *»
ما هستند، پدر و مادر نورانيت و ايمان ما هستند اگر مبتلا شدند به ضعف، يعني در ايام تقيه قرار گرفتند، و فرق نميكند در دوران تقيه ساير ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم هم وظيفه شيعه اين است كه صبر كند و اظهار ناراحتي نكند. اظهار ناراحتي كردن معنايش اين است كه اگر علم بخواهد، درِ خانه كسي ديگر برود، از كسي ديگر علم بخواهد، در عمل اقتدا به ديگري بكند، پيروي از غير محمّد وآلمحمّد :بكند، اين اظهار خستگي كرده، اظهار كمحوصلگي كرده هم در علم هم در عمل. يا بگوييد هم در حكمت علميه هم در حكمت عمليه. علم و عمل اصطلاح است وگرنه حقيقت حكمت و حقيقت علم عبارت است از تمسك و پيروي كردن از اين بزرگواران چه در اعتقادات كه اسمش را ميگذارند «حكمت علميه» و چه در اعمال كه اسمش را ميگذارند «حكمت عمليه». علم و عمل فرق نميكند، علم هم همان عمل است و عمل هم همان علم است. حكمت علميه همان حكمت عمليه است و حكمت عمليه همان حكمت علميه است. فرقي با هم ندارد. و اگر كسي واقعاً متمسك بايشان باشد، بايد در همه چيز متمسك به محمّد وآلمحمّد:باشد و دست تمسك به دامن ايشان زده باشد، از مسائل توحيد گرفته تا ارش خدش. كسي كه بر بدن كسي ناخني بكشد، ديه اين چهمقدار است؟ حتي در اين مقدار حد بايد متمسك به ايشان باشد. در همه چيز از عرش گرفته تا فرش هرچه هست، در جميع امور متعلقه به انسان، در اعتقادات، اخلاقيات، اعمال، در همه چيز بايد متمسك به محمّد وآلمحمّد:باشد. كه اگر شيعه در يكجا و در يك مورد چه در علمش يا در
«* معرفت فؤادي صفحه 229 *»
عملش، از غير محمّد وآلمحمّد :چيزي را اخذ كند، گويا گفته است اف.
در اين ايام تقيه از وقتي كه رسول اكرم9از اين عالم چشم پوشيدند بلكه پيش از آنكه ايشان از اين عالم چشم بپوشند در سراسر دوره رسالتشان، نيز در ضعف و تقيه بسر ميبردند. مگر ضعف چيست؟ ضعف آن است كه حضرت آنطوري كه بايد، اظهار حق نميفرمودند، آنطوري كه بايد انتشار حق نميفرمودند. كه اگر ميخواستند آنطوري كه شايسته و بايسته است و خداوند اجازه ميفرمود و مصلحت و حكمت اقتضا ميكرد، رفتار كنند بايد تمام منافقان را ازبين ميبردند ولي ميبينيم صبر ميفرمودند، با آن منافقين ميساختند، حتي با آنها اظهار خصومت هم نميكردند. شما ببينيد در ميان مسلمانان عمر پدر زن رسولالله9 بود، يا ابيبكر همينطور. اينها هيچگاه خودشان را از دسته نميانداختند، هميشه خود را مطرح ميكردند. چون قبيله داشتند، قبيلهشان هم تابعشان بودند، مرتب خود را جلو جلو ميانداختند حضرت هم احترامشان ميكردند. هيچوقت به اينها بياحترامي نكردند. البته با اينها صميمي نميشدند و به اصطلاح گرم هم نميگرفتند، اصحاب هم ميفهميدند كه اينها اشخاص ارزندهاي نيستند. در هر صورت، پس حضرت پيغمبر9 هم در ايام رسالتشان اظهار حق نفرمودند و تا زمان ظهور حضرت حجت بن الحسن صلواتاللّه عليه دوران تقيه است. حتي زمان ظهور ايشان هم باز حق به طور خالص آشكار نميشود. در دعا عرض ميكنيم خدايا در عصر ظهور، مهدي صلوات الله عليه را طوري قرار بده كه از
«* معرفت فؤادي صفحه 230 *»
كسي تقيه نفرمايند. معلوم ميشود باز جاي تقيه هست، مورد تقيه هست. خدايا سلطنت و قدرت و حكومت و قدرت ايشان را طوري قرار بده كه در دين تو از احدي نترسند و تقيه از احدي نفرمايند. تا دولت آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين در رجعت رسول اكرم9استوار نشود حق خالص و محض اظهار نخواهد شد. البته حق قدرت پيدا ميكند، غلبه پيدا ميكند تااينكه در آن زمان ديگر حق خالصانه و بدون شائبه تقيه و خفاء اظهار ميشود. پس در اين زمانها شيعه بايد مواظب باشد كه مبادا در علمش يا در عملش در برابر ضعف حق اف بگويد يعني اظهار خستگي بكند و پناهنده به جاي ديگر بشود، اينچنين نباشد بلكه و قل لهما قولاً كريماً هميشه در برابر امر اين بزرگواران سخني بگو كه كريمانه باشد، گفتاري كه در آن گفتار بردباري و صلاح و تقوي و ادب باشد. پس تا ميتوانيد بايد چه در اعتقادات چه در گفتار چه در اعمال اظهار ادب كنيد. قول كريم و سخن كريمانه اين است كه مبادا خداي نكرده در گفتار و كردار شما نسبت به اين پدر و مادر ايماني و اين پدر و مادر انسانيتان كلمهاي نعوذباللّه يا عملي اهانتآميز باشد. مبادا سخن اهانتآميز و حركت اهانتآميزي اظهار بكنيد، و الحمدللّه مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم طوري ما را پرورانيدهاند كه سعي داريم نسبت به اين بزرگواران بيادب نباشيم. مثل اينكه مساوي قبور مطهرشان نماز نميخوانيم، پشت به قبور مطهرشان نميكنيم، ولي تنها همين نيست كه در رديف قبر مطهر نماز نخوانيم و يا پشت به قبر مطهر نكنيم. البته اين قبري است جمادي كه محل دفن بدن عنصري امام است و اين اندازه حرمت دارد حالا شما ببينيد
«* معرفت فؤادي صفحه 231 *»
برادران شما كه قلبشان جاي محبت آن بزرگواران است، حرمتشان چگونه است. خودشان فرمودند، قبر امام حسين صلواتاللّه عليه دلهاي دوستان ايشان است، دلهاي محبين، قبر ايشان است، محل قرار ايشان است. يعني ايشان در قلب مُحِبّ خود ساكن شدهاند و قلب من والاه قبره پس اگر ميخواهيم به ايشان اهانت نكنيم بايد مواظب باشيم به برادرانمان اهانت نكنيم، برادرانمان را احترام كنيم و قل لهما قولاً معروفاً مبادا با ايشان بهطور اهانتآميز سخن بگويي و هرچه مرتبه ايمان برادران بيشتر باشد احترام اين محل و جايگاه محبت ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم بيشتر لازم ميشود. بلكه قبرهاي ظاهري ايشان محل دفن ابدان ايشان است در حال ممات ايشان، ولي دلهاي مؤمنان محل ايشان است در حال حيات ايشان. پس هرچه ايمان برادران بيشتر ميشود در واقع حيات امامان در ايشان بيشتر جلوه ميكند و محل اسم امام ميشوند، محل حيات امام ميشوند و به همان مقدار ايماني كه در اين برادر هست امام را زنده ميبينيم. چرا؟ چون خود عمل كردن او به خيرات و خود ايمان داشتن او و اعتقادات حقهاش نور امام و ولايت امام است. پس و قل لهما قولاً كريماً نسبت به ايشان كريمانه سخن بگو، مبادا اهانتي كني و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة
مراد از كلمه مادر، در اين موارد
الحمدلله رب العالمين آگاهي داريم كه در اين موارد نبايد از كلمه مادر معناي ظاهري و عرفي آن را در نظر بگيريم. زيرا در اين طور موارد كه مادر گفته ميشود، همين حيوان ماده يا همين زن انساني و انسان ماده مراد نيست. مثلاً
«* معرفت فؤادي صفحه 232 *»
اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه ميفرمايند ان الاشياء لما ازدوجت چون اشياء با هم ازدواج كردند، الاشياء همه چيزها. وقتي همه چيزها با هم ازدواج كردند، ديگر معلوم است كه مراد همين ازدواج انساني و همين جفتگيري حيواني نيست. زيرا جفت شدن تنها به اين شكل نيست، بلكه اين يكي از انواع و اقسام جفت شدن است كه در عالم حيوانيت و در ظاهر اين زندگي انساني است. جفت شدن و ازدواج در هر جايي مناسب خود آنجااست. مثلاً رسول اكرم9شفاعت ميفرمايند و معني شفاعت همان جفت شدن است. دو چيز كه با هم جفت و قرين كه بشوند، همسر بشوند، شَفع گفته ميشود. وقتي لطف و عنايت رسول اكرم9 با اعمال ناقابل ما كه به اسم عبادت انجام شده، با محبتمان و طاعتمان و استغفارمان و نمازمان و روزهمان و حجمان و جهاد با نفسمان، با اينها كه اعمال صالحه ما است جفت ميشود، همسر ميشود، همين جفت و همسر شدن شَفع است، همين شفاعت است يعني با يكديگر همسر ميشوند پس نتيجه ميدهند، بچه از آنها متولد ميشود و آن نتيجه و فرزند، مغفرت خدا و اهليت يافتن براي درجات بهشت است. پس نبايد همهجا جفت شدن به معناي اين جفت شدن حيواني در حيوان يا در انسان باشد.
بنابراين اگر بگويند دو چيز با يكديگر جفت شدهاند، همسر شدهاند. معاني و مصاديق مختلف دارد مثل شفاعت ائمه طاهرين، شفاعت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه. زيرا خداوند در اثر شهادت آن بزرگوار اجري كه به عزادار آن بزرگوار ميخواهد كرامت بفرمايد اين است كه آن عزاداري را
«* معرفت فؤادي صفحه 233 *»
كه مثل اكسير است، ميزند به اعمال صالحه او، پس آن اعمال صالحه همه قبول ميشوند. وقتي قبول شدند خداوند به بركت اين قبول شدن و اين همسر شدن انسان را به بهشت ميبرد. پس در واقع شفاعت و ازدواج در هر جايي معنايي مناسب و مصداقي به حسب خودش دارد.
ميفرمايد ان الاشياء لما ازدوجت وقتي اشياء با هم ازدواج كردند ازدوج الكسل و العجز كسالت و عجز با هم ازدواج كردند. حالا جا دارد كسي بگويد چهطور اينها با هم ازدواج كردند؟ در كدام دفتر ازدواج مثلاً صيغه عقدشان جاري شده؟ اين سؤالات بيمورد است. ازدواج عجز و كسالت، همسر شدن و جفت شدنشان با يكديگر، معلوم است كه يعني دو روحيه و دو خصلت در يكديگر تأثير بگذارند و از يكديگر تأثير بپذيرند، و اين خودش از معاني و مصاديق جفتگيري و ازدواج است. بعد حضرت ميفرمايند فنتج منهما الفقر نتيجه دادند تهي دستي را. تهي دستي بچهاي است كه از ازدواج عجز و كسالت متولد شده است. حالا معني ازدواج در اين فرمايش اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه چيست؟ ممكن است كسي بگويد اينجا حضرت مجازاً فرمودهاند ازدوج، ميگوييم بسيار خوب مجاز است. ما هم ميگوييم رسول اكرم9مجازاً فرمودند انا و علي ابوا هذه الامة من و علي پدر و مادر اين امّتيم. دو پدر كه نميشود گفت، من و علي دو پدر اين امّتيم. و معلوم است كه پدر و مادر جسماني مقصودشان نيست. پس بايد ديد از چه جهت ما به محمّد و علي انتساب پيدا ميكنيم؟ معلوم است از جهت ايمان، از جهت تقوي، از جهت انسانيت به آن بزرگواران منسوب ميشويم. ميفرمايد من و
«* معرفت فؤادي صفحه 234 *»
علي ابوا و اين كلمه در لغت و اصطلاح عرب به معني پدر و مادر است. ميفرمايد من و علي پدر و مادر اين امّتيم نه اينكه دو پدر اين امتيم. اين تعبير، تعبير شايستهاي نيست، و براي كلمه ابوا اينطور معنيكردن غلط است و فصيح نيست.
پس اين دو بزرگوار پدر و مادر ايماني اين امّتند همانطور كه ابيبكر و عمر لعنهماالله هم پدر و مادر نفس امّاره هستند. تمام رذالتها، تمام خبائث از اين دو پيدا شده است. البته مقصود از پدر و مادر، در اينگونه موارد همان ماده و صورت اصليه موجود است.
پدر و مادر جهلاني (نفساني)
الحمدللّه ميدانيد كه هر نوري پيدا شده از نورانيت محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين است، و هر خباثت و رذالت و كفر و نفاق و شقاقي هم كه پيدا شده از ابيبكر و عمر است. اين دو پدر و مادر جهلاني و نفساني هستند و مراد از جهل در اينجا جهل در مقابل عقل است نه جهل در برابر علم، زيرا جهل در برابر علم، يكي از جنود و لشگريان جهل در برابر عقل است، و مراد از نفساني، نفس اماره بالسوء است. خداوند در اين آيه به آن دو پليد اشاره ميفرمايد و ان جاهداك انتشرك بي ماليس لك به علم فلاتطعهما اگر اين دو كوشش كردند كه تو را نسبت به من مشرك كنند، متابعت آنها را نكن. ما يك پدر و مادر جسماني هم داريم كه اين جسم ظاهري ما از آنها درست شده. اين پدر و مادر جسماني هم حقي دارند كه خدا اشاره به حق ايشان ميفرمايد قولاً معروفاً با پدر و مادر جسماني به طور پسنديده رفتار كن و با آنها گفتار
«* معرفت فؤادي صفحه 235 *»
نيكو داشته باش.
وظيفه ما نسبت به پدر و مادر عقلاني
ميفرمايد و اخفض لهما جناج الذل من الرحمة در مقابل محمّد و علي صلواتاللّه عليهما و آلهما دستهايت را فروبينداز، بالهايت را فروبينداز، تكبر و استكبار در مقابل ايشان مكن بلكه در مقابل ايشان به خود ذلت بگير. و قل رب ارحمهما كما ربّياني صغيراً بگو خدايا رحمتت را بفرست بر محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين كه معني صلوات بر ايشان همين است و وقتي كه بر ايشان صلوات فرستادي بدان كه خدا بر خودت رحمت ميفرستد. يعني تو را مشمول رحمت ايشان ميكند. خدايا اين دو بزرگوار مرا از وقتي كه كوچك بودهام پرورانيدهاند، الآن هم هر لحظه نسبت به آن بعد كوچكيم نسبت به فضل بعد فقيريم، نسبت به فيضهاي بعدي محتاجيم در هر دقيقه، ثانيه، ثالثه، رابعه و همينطور. مگر ميشود گفت انسان در لحظهاي غني ميشود، بينياز ميشود؟ نه در هر لحظه نسبت به لحظه بعد فقير است و بايد به او عطا بشود، بايد پرورانيده بشود تا به لحظه بعد برسد، در هر لحظه نسبت به لحظه بعد فقير است، هر كس هست بايد به او عطا بشود تا بينياز بشود. كما ربّياني صغيراً خدايا اين دو بزرگوار مرا پرورانيدهاند، در حال صغير بودن. من صغير بودهام و صغير هستم و آن به آن مرا ميپرورانند. پس اينها حقشان به گردن من خيلي است، خدايا تو رحمت بفرست بر ايشان كه به ما عنايت فرموده و ميفرمايند و ما را پرورانيده و در هر لحظه ميپرورانند. ربكم اعلم بما في نفوسكم ان تكونوا صالحين اي فرزندان محمّد و علي اگر
«* معرفت فؤادي صفحه 236 *»
راستي صالحيد خدا ميداند آنچه در نفسهاي شما است، خدا به ظاهر و باطن شما آگاه است، خدا به نفسهاي شما آگاه است، ميداند شما چهكاره هستيد فانه كان للاوّابين غفوراً اگر هم تا بحال كسي فرزند ناخلف بوده، فرزند صالح نبوده، مورد عقوق ايشان، عاق اين بزرگواران بوده، بداند فانه كان للاوّابين غفوراً حالا برگردد خدا ميآمرزدش. با ايشان صلح برقرار كند، با ايشان سلم و صفا برقرار كند، از محاربه و جنگ با ايشان كه همان نافرماني ايشان است دست بردارد و بسوي ايشان برگردد، فانه كان للاوّابين غفوراً خداوند آمرزنده است گناهان كساني را كه برگردند. خدا عنايتش را از سر ميگيرد، غفور است، رحمت و لطفش دائمي است هركس خودش را در معرض مغفرت قرار بدهد آمرزيده ميشود.
انواع دستگيري پدر و مادر عقلاني
از فرزندان ايماني خود
تا به اينجا مفاد فرمايش خدا از نظر تأويل و باطن اين شد كه ميفرمايد مظهر رحمت ما و محل ظهور پرورش و تعليم ما و آن وسيله كه با آن شما را رشد ميدهيم حضرت محمد و علي و اهلبيت طاهرين ايشانند صلوات الله عليهم اجمعين. حال كه چنين است براي فهمانيدن به خلق و اينكه بدانند نوع ظهور پرورش حق متعال و مراتب آن ظهور مختلف است، به اين پدر و مادر خطاب ميفرمايد. البته براي تفهيم خلق و اينكه به ايشان بفهماند كه پرورش آن بزرگواران اينچنين است، ميفرمايد و آت ذاالقربي حقه و المسكين و ابنالسبيل و لاتبذر تبذيراً عطا بكن به ذيالقربي ــ به صاحبان قرابت و
«* معرفت فؤادي صفحه 237 *»
نزديكي به تو ــ حقشان را و به مسكين بده حقش را و به ابنالسبيل هم بده حقش را و لاتبذر تبذيراً ولي مبادا زيادهروي كني، به ذويالقربي از حقشان بيشتر عطا مكن، به مسكين از حقش بيشتر نبخش، به ابنالسبيل از حقش بيشتر عطا مكن، ولاتبذر تبذيراً زيادهروي نكن. معلوم است كه اين نهي نسبت به رسول اكرم9نهي تعليمي نيست كه خدا بخواهد تعليمش كند بلكه اين از باب تفهيم به خلق و تفهيم به فرزندان ايشان است تا بدانند برنامه الهي اين است، برنامه رسول خدا و حبيب خدا اين است. بدانند برنامه آنها در پرورانيدن خلق اينطور است آت ذاالقربي حقه به صاحبان قرابت و نزديكانت حقشان را پرداخت كن. به مسكين هم حقش را پرداخت كن و به ابنالسبيل هم حقش را پرداخت كن. اين ذويالقربي كيانند؟ ذويالقربي صاحبان قرابتند آن كساني كه نزديكند. از نظر تأويل و باطن آيه شريفه يعني در ميان فرزندان ايشان كه ميخواهند از ايشان حق خود را بگيرند، ميخواهند فيض بگيرند، ميخواهند تعليم بگيرند، مورد تربيت قرار بگيرند، آنها كه از همه نزديكترند به محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين ذويالقربي هستند كه در مقام تأويل از آنها تعبير ميكنيم به اهل فؤاد. كساني كه مبدئند، محل ظهور فيوضاتند. در عرصه رعيت يا در عرصه فرزندان ايشان، صاحبان فؤاد نسبت به آن بزرگواران ذويالقربي هستند، نزديكانند و حق آنها دلائل حكمت است.
بعد از ايشان مساكين هستند. مساكين كيانند؟ مساكين جمع مسكين است و آن كسي است كه بايد به او صدقه داد، محتاج و مستمند است به طوريكه بايد به او صدقه داد. صدقههاي واجب نه صدقههاي مستحبي.
«* معرفت فؤادي صفحه 238 *»
صدقههاي مستحبي را به غير مسكين هم ميشود داد ولي صدقههاي واجب را فقط بايد به مسكين داد. به طوري اينها مسكينند كه واجب است بر آناني كه دارا هستند، چيزي از مال خود را به ايشان بدهند. و از نظر تأويل مراد علمائي هستند كه داراي مشاعر نفساني و اهل ظاهرند و حق آنان دليل مجادله بالتي هي احسن است.
اما ابنالسبيل آناني هستند كه مالي دارند ولي در سفر محتاج شدهاند، زاد و توشهشان مثلاً تمام شده، ديگر نميتوانند به سفرشان ادامه بدهند، نميتوانند سير را ادامه بدهند. بايد به اينها هم چيزي از زكات و صدقات داده بشود. از نظر تأويل ابنالسبيل علمايي هستند كه از عرصه ظاهر شريعت بالا رفتهاند و در عرصه عقل و عالم عقل سير ميكنند كه بايد مرتب به ايشان مدد برسد. در اين سير كه سير عجيبي است و خيلي هم خطرناك است، خيلي زاد و توشه لازم دارند، كه اگر لحظهاي به ايشان مدد نرسد و زاد آنها تمام شود، توشه آنها تمام شود، نابود ميشوند. حق اين دسته از علماء دليل موعظه حسنه است. پس اي رسول ما براي ابنالسبيل از دليل موعظه حسنه بگو و بر او از اين نوع فيض ببخش شايد نجات پيدا كند و سير خود را ادامه بدهد كه اگر به او فيض ندهي، از اين سير باز ميماند و ميشود ابنالسبيل. ابنالسبيل كسي است كه از شهرش خارج شود و در طي راه مسافرت داخل شهر ديگري بشود، پس در آنجا پولش را ببرند يا زاد او تمام شود، واجب است از زكات به او بدهند تا بتواند به سفرش ادامه بدهد و به محل خودش برسد، تا به وطن و محل زندگيش برگردد. ابنالسبيل اينهايند. و در بحث ما ابنالسبيل آن علمايي
«* معرفت فؤادي صفحه 239 *»
هستند كه سير ميكنند در عالم عقل و با دليل موعظه حسنه حركت ميكنند. به ايشان هم بايد آنچه لازم دارند داده شود. اما مساكين كيانند؟ علمايي كه در عرصه نفس و در مرتبه ظاهر شرع واقفند اينها دليل مجادله بالتي هي احسن لازم دارند. به اينها بايد از نوع دليل مجادله بالتي هي احسن داده شود و اكثر علماء از اين گروهند، اكثر خلق مساكينند، اكثر خلق بيچارگاني هستند كه به اصطلاح براي نان شبشان ماندهاند. اگر قوت و مدد به آنها نرسد ميميرند. پس مرتب بايد به اينها از نوع دليل مجادله بالتي هي احسن كمك كرد و ايشان را از اين راه سيرشان داد.
اما ذويالقربي و آت ذا القربي حقه به صاحب قرابت خود حق او رابده، آنها كيانند؟ آنها علمايي هستند كه در عرصه فؤاد در حركتند، در عرصه نور در حركتند و با دليل حكمت جلو ميروند اين بزرگواران مرتب در ترقي و پيشرفتند و به بركت رسول اكرم9 و عنايتهاي آن حضرت سرمايه زياد دارند. چون صاحب قرابتند ديگر معلوم است كه صاحب قرابت وارث است، پس آن بزرگوار هرچه دارند به ارث به او ميدهند. رسول اكرم و ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين كمالات خودشان را به او ارث ميدهند نه اينكه اصل كمالاتشان را، بلكه شعاع كمالاتشان را به ساكنان و واقفان در عرصه فؤاد ميدهند و ايشان ذويالقربي هستند كه بهطور مستقيم رسول اكرم و ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين فيوضات خاصه خود را بر ايشان جاري ميسازند و زيادتي آنها ــ و مقصود از زيادتي شعاع آن فيوضات استــرا به دست ايشان بر مساكين و ابنالسبيل تقسيم ميكنند و لاتبذر تبذيراً اي رسول
«* معرفت فؤادي صفحه 240 *»
ما به هريك از سه گروه حق خودش را بده و مبادا زيادهروي كني. يعني اي مردمان يقين بدانيد فرآوردههاي ذويالقربي و آنچه آنها از دلائل حكمت دارند در عرصه علماي عالم عقل پيدا نميشود و براي آنها به دست نخواهد آمد و آنچه در دست علماء و ساكنان عرصه عقل است، هرچه هست باز براي علماء ظاهر به دست نخواهد آمد.
به بيان روشنتر يعني شيخ بزرگوار ما اعلياللّه مقامه، كه در عرصه فؤاد در حركت است، ايشان از ذويالقربي است و در خطاب خداوند به رسول اكرم9 و آت ذا القربي حقه منظور نظر حقتعالي است. وقتي اين صاحب قرابت رسول اكرم9 قلم به دست ميگيرد كه قصايد دوازدهگانه خود را بسرايد، و يا فضائل و مناقب بنويسد، دست تقاضا، دست دعا، دست نياز به درگاه حق متعال دراز ميكند و مدد ميطلبد، اما كدام دست؟ دستي كه از ذويالقربي است، دستي كه از نزديكان رسول اكرم است، دستي كه به مانند دست سلمان است كه فرمود سلمان منّا اهلالبيت. ساكنان عرصه فؤاد، تمام منّا اهلالبيتاند. همچنانكه سلمان منّا اهلالبيت است، ابيذر هم منّا اهلالبيت است. ساكنان عرصه فؤاد ذويالقربي هستند و معني ذيالقربي يعني صاحب قرابت، يعني صاحب رحم. يعني از خود ايشان و از جنس ايشانند. امام 7 به يكي از شيعيان فرمودند انتم منّا آن شخص عرض كرد از خود شما؟ فرمودند بله از خود ما. عرض كرد من انفسكم؟ فرمودند آري من انفسنا از خود ما. منّا اهل البيت، يعني چه؟ يعني اين بزرگواران شعاع مستقيم و بلاواسطه محمّد و آلمحمّد :هستند. درست است كه عرصه انبيا بين
«* معرفت فؤادي صفحه 241 *»
ايشان و آلمحمّد :فاصله است اما اينها اينقدر نزديكند كه شدهاند منّا اهلالبيت يعني همانطوري كه نوح منّا است، ابراهيم منّا است، عيسي منّا است، سلمان هم منّا است. پس هركس در عرصه فؤاد است و در آن عرصه در سير و حركت است منّا است. به تعبير و اصطلاح حكمت، ايشان از برازخند. پس ببينيد عطاي رسول اكرم9 و ائمه طاهرين :به آنها چگونه است؟ مختص به خودشان است، مال خودشان است. علماي مراتب ديگر بايد از شعاع ايشان استفاده كنند، از زيادتيهاي ايشان استفاده كنند، از صدقه سر ايشان استفاده كنند. آنها هرچه دارند تصدقات و صدقاتي است كه از ناحيه اين بزرگواران دارند، شكي در اين مطلب نيست، قرار خدا اينچنين است.
پس هركس از اهل عرصه ظاهر كه در مراثي سيدالشهداء شعر سروده، ريزهخوار سفره احسان امثال شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه است يعني ريزهخور خوان احسان كاملان زمان خود است و آنچه از فيوضات به آنها رسيده و ميرسد، از شعاع رتبه ايشان است. البته مقام حقيقتها مورد بحث ما است. بهطوركلي بزرگان دين در آن مقام و محلي كه هستند و بودهاند و خواهند بود، بالاتر از عرصه اهل ظاهر است. اين عرصه ظاهر مورد بحث ما نيست. فرمودند خدا ما را خلق كرد و نور شيعيان ما را هم خلق كرد، ما تسبيح خدا كرديم، شيعيان ما هم تسبيح كردند بعد ملائكه از آنها ياد گرفتند. ميفرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام محبّينا ملائكه خدمتگزاران شيعيان ما هستند، در آن مقام و رتبهاي كه ملائكه نوكري ايشان را دارند، و خدمتگزار ايشانند.
پس هركس هرچه دارد از بركت اهل فؤاد دارد و اين قصايد دوازدهگانه
«* معرفت فؤادي صفحه 242 *»
شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه فرآوردههاي آن عالم است و چون از ذويالقربي هستند بهطور مستقيم از خود معصومان اخذ كردهاند. اينها فيوضات رسول اكرم9 و ائمه :است كه به ايشان رسيده است. و از نظر ارزش عاليترين فيوضات و عاليترين تعريفات و بالاترين مراتب توصيفات الهي است نسبت به سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و امر شهادت آن حضرت، كه هرچه انسان در اين اشعار بيشتر فكر كند، از آنها بيشتر بهرهمند ميشود. الحمدلله خداوند اين گنجينه را به ما كرامت فرموده است. خدا به آن بزرگوار جزاي خير عنايت بفرمايد و درجات ايشان را كه عالي است متعالي گرداند و ما را قدردان عنايات و بركاتشان قرار دهد.
ملاك فضيلت و ارزش علم و معرفت است
معلوم شد ملاك فضيلت علم و معرفت است، ملاك فضيلت وجود نيست و مقصود از وجود، هستي است. خود وجود من حيث الوجود، خود هستي از نظر هستي، ملاك فضيلت نيست انا خلقناكم من ذكر و انثي ما شما را از آدم و حوا علي نبيّنا و آله و7 آفريديم، از اين دو نفر، از اين زن و شوهر شما را آفريديم. يعني شما بر يكديگر از اين حيث هيچ فضيلتي نداريد،([3])
ملاك فضيلت از حيث وجود جسماني و يا وجود نيت نفساني
«* معرفت فؤادي صفحه 243 *»
نيست. از اينجهت هيچ فضيلتي بر يكديگر نداريد و جعلناكم شعوباً و قبايل شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرديم. باز هم شرافتي در اينها نيست. در قبيله قبيله بودن و اينگونه امور شرافتي نيست، شعبه شعبه هستيد، اين هم باز ملاك فضيلت نيست. فلاني از فلان قبيله است فلاني از فلان گروه است، اينها هيچكدام ملاك فضيلت نيست. فلاني از فلان خاندان است، ملاك فضيلت نيست. ولكن انّ اكرمكم عند اللّه اتقيكم معيار فضيلت، ملاك فضيلت و مدار فضيلت و ارزش، تقوا است. گراميترين شما نزد خدا باتقواترين شما است. تقوا ملاك فضيلت است.
سرّ مطلب اين است كه بايد ديد در چه جهت از جهات انسان، غايت از خلقت و مقصود از آفرينش انسان پيدا ميشود. در چه جهت از ما و در كدام قسمت از شؤون ما آن مقصودي كه براي آن آفريده شدهايم، آشكار ميشود، آن كدام جهت مااست؟ آيا همين جهت جسماني ماست كه مقصود از آفرينش در آن آشكار ميشود؟ و بايد ديد خود مقصود و غايت از آفرينش چيست؟ ميفرمايد و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون نيافريدم جن و انس را مگر براي اينكه مرا عبادت كنند. امام7ميفرمايد يعني پرستش خداوند كه همراه با شناخت او باشد. حضرت حسين صلواتاللّه عليه، همان بزرگواري كه الحمدللّه رب العالمين اينقدر متذكرش هستيم، به خصوص در همين ايام فرمودند خلق اللّه الخلق ليعرفوه خدا آفريده خلق را به منظور معرفت او. تا او
«* معرفت فؤادي صفحه 244 *»
را بشناسند و بعد از شناسايي، او را عبادت كنند. اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه فرمودند اول الدين معرفته اول دين معرفت خدا است. حضرت رضا فرمودند اول عبادة اللّه([4]) معرفته ريشه دين شناخت خدا است. شناخت خدا و پرستش خدا مقصد از خلقت و آفرينش است. پس مقصود از آفرينش ما عبارت است از معرفت خداوند متعال و پرستش او. مقصود از آفرينش انسان آناست كه علم و معرفت براي او فراهم بشود. كه اگر براي انسان علم و معرفت پيدا شد، آنگاه بواسطه معرفت داراي فضيلت است و اين همان تقوايي است كه فرمود ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم تقوي علم است و عمل، و علم و عمل همان معرفهاللّه و بعد هم عبادةاللّه است. اين است ملاك و مدار فضيلت و عظمت و كرامت كه خدا قرار دادهاست. به جهت اينكه به روايات و آيات كه مراجعه ميكنيم، ميبينيم خداوند و اولياء او صلواتاللّه عليهم اجمعين براي چيزها به حسب غايات و نتايج آنها ارزش قائل شدهاند، يعني بحسب ظهور آن غايات و فوائد در آنها، مثلاً در اين موجود چهقدر مقصود از آفرينش او پيدا شده، در آن يكي چه قدر مقصد از خلقتش پيدا شده، در آن يكي چهقدر منظور خدا از آفرينش او آشكار و هويدا شده است و همچنين. ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين معيار ارزشها را بردهاند روي ظهور مقصد از آفرينش در موجودات كه تا چه اندازه هدف از خلقتشان در آنها پيدا شدهاست. اما در انسان مقصد همان علم و معرفت است و مقدار احترام ائمه
«* معرفت فؤادي صفحه 245 *»
طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين از اصحابشان به حسب مراتبشان در علم و معرفت بوده است حتي تواضع ميفرمودند، مرحمت ميفرمودند، عنايت ميفرمودند به اهل معرفتِ ايشان، بحسب درجات مختلف آنها در معرفت و علم. هيچ سخن از قبيله و دودمان و شؤون دنيوي نيست. نميفرمودند اين را احترامش كنيد كه جسمش قويتر است، آن را احترامش كنيد كه زيباتر است. نه، بلكه اگر يكي را بيشتر احترامش ميكردند براي اين بود كه علمش بيشتر بود، آن يكي را بيشتر احترامش ميكردند چون معرفتش بيشتر بود. پس مدار فضيلت و ملاك ارزش و برتري، علم و معرفت است نه غير آنها و تمام زحمات انبياء و اولياء: هم براي اين مقصود بوده كه اين جهت را در خلق آشكار سازند. وقتي امام صادق7ميفرمايند من دوست دارم كه تازيانه بر سر اصحابم بزنم، سر اصحاب من به تازيانه زده بشود تا اينكه در علم و دين فهيمده بشوند، مقصود چيست؟ با اينكه آنها جسم داشتند، نفس داشتند و شايد از قبيلههاي مهمّ آن زمان هم بودند، اما ميفرمايند بايد سرهاشان با تازيانه زدهبشود تا در دين فهميده بشوند، يعني علم و معرفت پيدا كنند و در نتيجه مقصد از خلقت در آنها آشكار بشود و ارزش پيدا كنند. پس ملاك فضيلت، مدار عظمت و كرامت، علم است و معرفت. ديگر غير از اين چيزي نيست و هيچكس نميتواند در اين مطلب اشكال كند.
نسبت ملاك فضيلت نيست
حال كه اين مطلب معلوم شد پس نسب هم كه يك امر جسماني است نميشود ملاك فضيلت باشد. اگر مقصد از آفرينش در شخصي كه داراي
«* معرفت فؤادي صفحه 246 *»
نسبت شريفي است، ظهوري نداشته باشد؛ آن نسب هيچ مؤثر نيست. اگر ملاك فضيلت نسب و انتسابات ظاهري باشد چه نسبي بالاتر از نسبت فاطمه عليهاالسلام كه از صلب رسول اكرم9 و رحم طاهره خديجه است. ولي فرزندان بلاواسطه حضرت اميرالمؤمنين7، امام حسن و امام حسين صلواتاللّه عليهما بااينكه نسب فاطمه از نسب اين دو امام شريفتر است، ولي چرا اين دو امام فضيلتشان از فاطمه زهرا بيشتراست؟ هيچكس هم جرأت نميكند بگويد فضيلتشان كمتر است با اينكه حضرت زهرا3فرزند صلبي رسول اكرم9و از صلب طاهر و مطهر آن حضرت است. با وجود اين هركس شيعه است بايد اقرار كند كه امام حسن و امام حسين8 مقامشان بالاتر از فاطمه زهرا3است، چرا؟ چون اين بزرگواران در اين عرصه تفصيلــ نه در عرصه اجمال، در آنجا همهشان نور واحد هستند ــ در عرصه تفصيل اين بزرگواران مقام امامت را دارا هستند و در مقام امامت ظهور هدف خلقت بيشتر است تا در مقام مادر امام و وليهاللّه بودن. همچنين با آنكه اميرالمؤمنين7 فرزند صلبي ابوطالب هستند اما بر حضرت زهرا فضيلت دارند.
پس نسب ملاك فضيلت نيست از اين جهت حضرت رسول اكرم9به همين فاطمه زهرا كه از صلب مبارك خودشان است فرمودند لايغرنك قول الناس انك ابنة رسولاللّه مبادا مغرورت كند اينكه مردم ميگويند تو دختر پيغمبري، مبادا به اين نسب مفتون و مغرور بشوي، نعوذباللّه فريب بخوري. البته اين فرمايش نسبت به آن بزرگوار نهي تنزيهي است، يعني اين براي مقام
«* معرفت فؤادي صفحه 247 *»
تو يقيني است كه تو مغرور نميشوي. گويا اين فرمايش تنزيهي است از مقام آن حضرت. پس رسول اكرم9تنزيه ميفرمايد او را كه او مغرور نميشود و در ضمن براي ما تفهيم است كه شما هم بفهميد و بدانيد فاطمه من مغرور به اين نسب مقدسش نميشود. فاطمه من ملاك فضيلت و مدار ارزش و عظمت و جلالت را نسب نميداند اگرچه نسبت به من باشد، فرزند بلاواسطه خود من باشد، با وجود اين فاطمه من فريب نميخورد. شما هم فريب اين امور را نخوريد بعد فرمود واللّه لو عصيت لهويت زهرا جان اگر چه من پدر تو هستم و تو فرزند من هستي امّا اگر نعوذباللّه به اينكه فرزند من هستي فريب بخوري و آنرا ملاك فضيلت بداني و به اطمينان به اين نسب خدا را نافرماني كني، فرو خواهي افتاد. در حديثي فرمود من هم كه رسول خدا هستم اگر معصيت كنم فروميافتم در دركات جهنم، پس ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ملاك و مدار فضيلت اين است، و هيچگاه و در هيچ عرصهاي عوض نميشود. ببينيد حتي در اين عاليترين عرصه و عاليترين نسب و عاليترين شأن از شئون جسماني و نفساني و ارزشهاي دنيوي كه عرصه و نسب فاطمه زهرا3ميباشد، اين قانون استثناء برنميدارد و عوض نميشود.
امام صادق صلواتاللّه عليه فرمودند انكم لاتكونون صالحين حتي تعرفوا و لاتعرفون حتي تصدقوا و لاتصدقون حتي تسلموا ابواباً اربعة لايصلح اولها الاّ باخرها ضل اصحاب الثلثة و تاهوا تيهاً بعيداً ميفرمايد شما صالح نخواهيد بود، ايمان شما ايمان راستين نخواهد بود مگر در صورتي كه معرفت پيدا كنيد و باز معرفت شما صادقانه نخواهد بود مگر آنكه تصديق
«* معرفت فؤادي صفحه 248 *»
كنيد هرچه را كه به آن علم و معرفت پيدا كردهايد و بدانيد باز تصديقتان، خالصانه و صادقانه نخواهد بود مگر آنكه تسليم بشويد. اين چهار باب است، اول ايمان، بعد معرفت و علم، بعد تصديق آنچه را كه انسان به آن شناخت و علم پيدا كرده و بعد از تصديق هم تسليم باشد. ديگر خودرأيي نكند. اين چهار مرتبه را فرمودند ابواب چهارگانهاي است كه اولش تمام نيست مگر به آخرش، يعني اين چهار امر در واقع يك حقيقت است كه چهار جلوه دارد. اگر اين چهار جلوه كه همان تقوا است، همان علم و عمل است، در كسي پيدا شد بر او صدق ميكند كه بگويند مؤمن عارف و مصدق و مسلّم، يعني اهل ايمان، اهل معرفت، اهل تصديق و اهل تسليم است. پس اين مراتب هر كدام لازمه ديگري است و هر لازم و ملزومي هميشه بايد با هم باشند اگر بين لازم و ملزوم جدايي افتاد بايد بدانيم كه اينها لازم و ملزوم نيستند. هرجا آتش هست يقيناً حرارت هست، هرجا آب است برودت و رطوبت حتماً هست. آيا شما ميتوانيد پيدا كنيد جايي را كه آب باشد، رطوبت و برودت آنجا نباشد؟ آتشِ بالفعل باشد حرارت نباشد؟ خدا قرار نداده است. اينها لازم و ملزوم همند. هر جا ملزوم بالفعل هست بايد لازمهاش همراهش باشد.
بنابراين ميفرمايد ايمان وقتي ايمان است كه معرفت همراهش باشد. ايمان بدون معرفت ايمان نيست. مگر نبودند كساني كه در حضور رسولاكرم9 شمشير ميزدند و در ركاب آن حضرت با كفار ميجنگيدند، بعد همانها بر روي اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه شمشير كشيدند؟ حضرت موسي براي مناجات تشريف بردند به ميقات، حضرت هارون را جاي
«* معرفت فؤادي صفحه 249 *»
خودشان گذاشتند و فرمودند در بين ايشان خليفه من باش و هدايتشان بكن، رفع حاجاتشان را بكن. بعد حضرت تشريف بردند، وقتي كه رفتند قرارشان سي روز بود ولي ده روز ديگر هم اضافه شد، قوم او آمدند طلاهايشان را جمع كردند گوساله ساختند و عبادتش كردند، هرچه هم حضرت هارون آنها را منعكرد مؤثر واقع نشد بلكه مخالفتش كردند. همچنين بعد از فوت حضرت موسي هفتاد هزار نفر به سركردگي صفورا دختر شعيب زن حضرت موسي، آمدند به جنگ با خليفه و جانشين حضرت موسي كه از طرف پيغمبر خدا موسي، وصايت و خلافت داشت و با او مخالفت كردند. همان كساني كه در ركاب حضرت امير7شمشير ميزدند و با معاويه ميجنگيدند، همانها و بچههاي آنها آمدند به روي سيدالشهداء صلواتاللّه عليه شمشير كشيدند. پس ايمان بدون معرفت، ايمان بدون علم به هيچ درد نميخورد انكم لاتكونون صالحين حتي تعرفوا ايمانتان درست نيست مگر معرفت برايتان پيدا بشود و لاتعرفون معرفت هم پيدا نميكنيد حتي تصدقوا تا آنچه را كه شناختيد تصديق كنيد و لاتصدقون تصديق نخواهيد كرد، تصديقتان هم معلوم نميشود حتي تسلموا تا آنكه بهدرستي تسليم شويد. فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكموك فيماشجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاًمما قضيت و يسلموا تسليماً ــ يعني آنچنان نيست كه فكر ميكنند، سوگند به پرورنده تو كه ايمان نميآورند مگر آنكه در آنچه نزاع در ميان آنها پيدا ميشود تو را حَكَم قرار دهند سپس نسبت به آنچه تو به آن حكم ميكني در دلهاي خود ناراحتي نيابند و در برابر حكم تو تسليم گردند، در مقابل حكم تو در آخر كار تسليم
«* معرفت فؤادي صفحه 250 *»
باشند.
اين مراتب چهارگانه چهار باب است كه اگر در كسي پيدا شد آن شخص به اندازه ايمان و معرفت و تصديق و تسليم بودنش، نزد خدا جلالت و عظمت و كرامت دارد. در هر كس اين چهار هست به هر مقداري كه هست، به همان مقدار داراي فضيلت است، داراي عظمت و جلالت است. حال اگر امامزاده هم هست بهتر، بر آن چهار امر،يك فضيلت ديگري هم اضافه ميشود. اما خود امامزاده بودن صرف نظر از اين چهار جهت، خود پيغمبرزاده بودن بدون آن چهار جهت، اگر ملاك فضيلت است چرا فرزند نوح وقتي با پدرش مخالفت كرد و به آن كوه پناهنده شد، پدرش ميگويد هركس در اين كشتي بنشيند نجات پيدا ميكند گفت اني ساوي الي جبل يعصمني من الماء من ميروم به كوه پناهنده ميشوم، آن مرا نگاه ميدارد و رفت و هلاك شد. وقتي كه نوح عرض ميكند خدايا تو وعده كردي اهل مرا نجات بدهي چرا اين فرزندم را هلاك كردي؟ خدا ميفرمايد انه ليس من اهلك با اينكه فرزند نوح است اما ميفرمايد او از اهل تو نيست، او ملحق به تو نيست، چرا؟ چون ايمان نياورده است. پس صِرف نسبت اگر چه نسبت به پيغمبر باشد يا نسبت به امام كه مقامش بعد از مقام نبوت است، ملاك ارزش نيست، صرف نسبت و انتساب معيار عظمت و جلالت و كرامت نزد خدا و اولياء او نيست. اين بيان رسول اكرم9به فاطمه از ياد نرود لايغرنك قول الناس انك ابنة رسولاللّه دختر پيغمبر بودن مايه مغرور شدنت نباشد.
پس هركس در او مراتب اين چهار جهت بالارفت و رشد كرد، او هم
«* معرفت فؤادي صفحه 251 *»
ميرود بالا و در نزد خداي كريم بيشتر مورد كرامت است، بيشتر مورد تكريم و تعظيم است، خدا بيشتر دوستش ميدارد و بيشتر نزد خدا گرامي است، حال نسبت به هركس ميخواهد داشته باشد، مانعي ندارد. نمونهاش محمدبن ابيبكر است. ابوبكر با آن ملعنت كه خدا ميداند چقدر مورد لعن و اهانت است، هركس هم شيعه است بايد نسبت به او كمال براءت را داشته باشد. خدا پسري به او ميدهد اين پسر مؤمن است و در حد خودش و به مقدار خودش نسبت به مولا اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه، معرفت دارد نسبت به حد خودش تصديق ميكند مقامات اميرالمؤمنين7 را و نسبت به حد خودش در برابر مقامات اميرالمؤمنين7 تسليم است. حضرت امير درباره او ميفرمايند محمد بچه من است كه از صلب ابيبكر به دنيا آمده. روي چه جهت بچه من است؟ از اين جهت كه در او اين چهار جهت لحاظ شده، به اندازه خودش ايمان آورده، به اندازه خودش معرفت پيدا كرده، به اندازه خودش تصديق كرده و به اندازه خودش هم تسليم است. پس نسبت ظاهري ملاك فضيلت نيست. علي اكبر فرزند سيدالشهداء است، حضرتابوالفضل فرزند اميرالمؤمنين است. اما اگر نبود علم و معرفت اين بزرگواران كه ايشان را ممتاز كرده، در مقام شهادتشان هيچ فرقي با حبيب بن مظاهر نداشتند، همچنانكه از حيث شهادت، شهادتشان يك شهادت است. اينها به شهادت، فضيلت پيدا نكردند. به شهادت تنها، به نسبت تنها، فضيلت پيدا نكردند. كه اگر فرض كنيم نعوذباللّه حضرت علي اكبر استغاثه سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را ميشنيد و حضرت را ياري نكرده بود، آيا اين
«* معرفت فؤادي صفحه 252 *»
نسب به دردش ميخورد؟ فرزند حسين بودن به دردش ميخورد؟ نجاتش ميداد؟!! همينطور اگر نعوذباللّه حضرت ابوالفضل با صرف نظر از آن مقام و جلالتي كه دارند، اگر نعوذباللّه استغاثه حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه را ميشنيدند و آن بزرگوار را ياري نميكردند، آيا فرزند علي7 بودن براي ايشان ثمري ميبخشيد؟ باعث نجات ايشان بود؟!! پس خود نسب تنها ملاك نميشود. البته با توجه به جلالت و مقام علمي و معرفتي كه اين بزرگواران دارند، آنگاه فرزند حسين بودن، نورٌ علي نور است، فضيلتي روي فضيلتي است. فرزند اميرالمؤمنين بودن نورٌ علي نور است، فضيلتي بالاي فضيلت است. پس اصل ملاك فضيلت و ارزش ايشان، همان علم و معرفت اين بزرگواران است يا به فرموده حضرت صادق7 همان ايمان و معرفت و تصديق و تسليم ايشان است كه به سبب اين چهار امر آن مقامات عاليه را كسب كردهاند.
عمل ملاك فضيلت نيست
الحمداللّه اين مطلب روشن شد و بيشتر از اين هم فكر نميكنم احتياج باشد توضيح بدهم كه ملاك فضيلت علم و معرفت است. همچنين ميگوييم آيا عمل بدون علم و معرفت، حتي مانند شهادت در محضر سيدالشهداء7ميشود ملاك فضيلت باشد؟ مثلاً اگر علياكبر يا اباالفضل فقط همان شهيد شدن را بدون علم و معرفت ميداشتند آيا به اين فضيلت و ارزش كنوني ميرسيدند؟ معلوم است چنين نيست، همچنين مثل اسماعيل كه پسر امام صادق صلواتاللّه عليه است، آن آقازاده بزرگوار، علم و معرفت هم داشتهاند
«* معرفت فؤادي صفحه 253 *»
اما كربلا نبودند كه حضرت را ياري كنند و اگر ميبودند ياري ميكردند، ديگر معلوم است هم امامزاده بودند هم مؤمن، هم عارف، هم مصدّق، هم مسلّم. اهل ايمان، اهل معرفت و تصديق و تسليم. ايشان كه در كربلا نبودند، اما آيا غير از اين است كه هرگاه ياد كربلا ميكردند و دلشان ميسوخت و ميگفتند اي جد بزرگوار ياليتني كنت معك فافوز فوزاً عظيماً اي كاش من هم كربلا ميبودم و به فوز عظيم ميرسيدم، به مقام شهادت ميرسيدم وقتي اين تقاضا را ميكردند، آيا خدا به ايشان ثواب شهادت نميداد؟ البته ميداد. حالا ميشود كسي بگويد مثلاً مقام حرّ يا حبيب يا جون از مقام ايشان بالاتر است؟ زيرا آنها در كربلا در محضر سيدالشهداء7شهيد شدند. يعني آيا خود عمل، به تنهايي ملاك فضيلت است؟ معلوم است كه اين سخن صحيح نيست. پس خود عمل باز به تنهايي ملاك فضيلت نيست. درست است كه حضرت علي اكبر كشته شدند اما خود اين كشته شدن ايشان ملاك فضيلت نيست. ساير شهدا هم كشته شدند ولي آيا ميتوانيم بگوييم مقامشان در رديف حضرت علياكبر يا حضرت ابوالفضل است؟ با اينكه آنها هم كشته شدند؟ حضرت قاسم سختتر كشته شدند، يقيناً اينچنين است اما ميتوانيم بگوييم اين بزرگوار در رديف حضرت ابوالفضلند؟ در رديف حضرت علي اكبرند؟ نه، نميتوانيم بگوييم. چون خود حضرت سيدالشهداء در شأن علياكبر فرمودنداشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولك پس ملاك عظمت و كرامت و فضيلت، علم و معرفت است. اين مسائل روشن است الحمدللّه.
«* معرفت فؤادي صفحه 254 *»
مقصود از آنچه عرض كردم توضيح بحثهاي قبل است كه عرض كردم شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه در رديف حضرت علياكبر و حضرتاباالفضل صلواتاللّه عليهما هستند. حال اگر كسي بگويد ايشان فرزند زينالدينند و آن دو بزرگوار فرزندان دو امام هستند، ميگويم فرزندي را نبايد ملاك گرفت چون ملاك فضيلت فرزندي نيست. درست است كه حضرت علياكبر آقازاده سيدالشهداء هستند اما خود اين نسب هم كه حالا فضيلت شده از جهت علم و معرفتي است كه آن بزرگوار دارد. اما صرفنظر از علم و معرفت، نسب به تنهايي ملاك نيست. وقتي رسول اكرم9بفرمايد يا زهرا لايغرنك قول الناس حرف مردم تو را گول نزند. اين حكم نسب است از نظر رسول اكرم9. خدا هم در قرآن ميفرمايد انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبايل در هيچيك از اينها هيچ فضيلتي نيست ان اكرمكم عند الله اتقيكم تقوا ملاك فضيلت است كه همان علم و معرفت باشد، معرفت و عملِ به مقتضاي معرفت تقوي است.
حال شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه درست است كه فرزند زينالدين رحمهاللّه عليه هستند و در كربلا هم در زمان امام حسين7 كشته نشدند ولي شهداي كربلا يك دفعه كشته شدند، يك دفعه شهيد شدند. بعد كجا رفتند؟ معلوم است رفتند به ملاقات رسول اكرم و اميرالمؤمنين و امام حسن مجتبي صلواتاللّه عليهم. در كنار حوريههايشان رفتند و توي قصرهايشان ساكن شدند. اين عقيده ما است بعد از آن آيا غصهشان اضافه شد؟ نگرانيشان زياد شد؟ يا زنهاي بدي نصيبشان شد؟ معلوم است كه راحت شدند «و عانقوا حور
«* معرفت فؤادي صفحه 255 *»
العين»([5]) با آنها معانقه كردند. همان ساعت كه روح از بدنشان رفت دست به گريبان حورالعين شدند «فعانقوا» با حورالعين معانقه كردند. اما شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه هر موقعي كه ياد كربلا ميكردند مگر دل مباركشان آب نميشد؟ و به همان آب شدن دلشان، هر دفعه مگر اجر شهادت را به ايشان ندادند؟ فرمودند: اگر كسي ياد كند حسين صلواتاللّه عليه را و گريه كند بر مظلوميت آن حضرت، براي او ثواب صد شهيد است. حضرت علي اكبر يك دفعه شهيد شدند، حضرت ابالفضل يك دفعه شهيد شدند. پس باز شهادت ملاك فضيلت نيست، بلكه شهادت هم در كنار علم و معرفت فضيلت ميشود. نسب را هم كه در كنار علم و معرفت بگذاريد فضيلت ميشود. بنابراين ملاك فضيلت چيست؟ ملاك فضل و فضيلت تنها علم و معرفت است. حال آيا تاكنون از كسي بمانند علم مرحوم شيخ و معرفت ايشان، ديده شدهاست؟ (ساير مشايخ مستثنايند چون در علم فرع اين وجود مباركند و آن بزرگوار اصل در اين علوم است) و هر كس كه به اين مقام و به اين علم و معرفت نائل شود يا به تعبير امام صادق7هر كس داراي اين چهار امر: ايمان و معرفت و تصديق و تسليم شد، خواهناخواه مقام عالي پيدا خواهد كرد و مقام عالي بعد از رسولالله و ائمه طاهرين و فاطمه زهراء و بعد از انبياء
«* معرفت فؤادي صفحه 256 *»
صلّياللّه عليهم اجمعين چيست؟ غير از اين است كه بايد بگوييم مقام و رتبه حضرت علي اكبر و حضرت ابالفضل و حضرت سلمان و امثال ايشان است؟!
فضيلت بزرگان به علم و معرفت ايشان است
در اينجا ممكن است مشكلي پيش آيد و كسي بگويد كه تو ميخواهي بگويي مرحوم شيخ از نقبا هستند، ميخواهي بگويي شيخ بزرگوار نقيبند، در صورتي كه مرحوم آقاي كرماني اعلياللهمقامه لعن فرمودهاند هركس را كه بگويد اين بزرگواران نقيب يا نجيبند ــ به معني خاص اين دو كلمه ــ خودشان هم كه نفرمودهاند، پس تو چه ميگويي؟ من عرض ميكنم مشايخ عظام در بين خلق آشكار شدهاند به علم و معرفت. اما به معرفت و علم نقبا و نجبا، يعني علم و معرفتي كه در شأن نقبا و نجبا است. چون اين بزرگواران دو مقام دارند: يك مقام ايشان از حيث نقيب يا نجيب بودن است، يعني متصرف در ملكند يعني بيايند در بين مردم و ادعاي نقابت يا نجابت كنند كه در زمان غيبت به اين مقامشان آشكار نميشوند زيرا مانند خود امام7 كه غائب هستند ايشان هم به اين مقام خود ظاهر نميشوند. در اين مقام است كه ابواب فيوضات الهيه هستند و داراي مقام بيان و معاني و ابوابيت و امامت هستند و در زمان ظهور امام7 به اين مقام ظاهرند و به اين مقام شناخته ميشوند. سلمان ظاهر بود به مقام باباللّه في ارضه، سلمان باب خدا است در زمين. به حسب آن مقام سلمان را بايد باباللّه دانست. نقيب دانست و از اين جهت بايد در مقابلش به عنوان بابالله بودن خضوع و خشوع كرد. او درگاه خدا است، درگاه فيض الهي است، چرا؟ چون در زماني است كه امامش ظاهر
«* معرفت فؤادي صفحه 257 *»
است.
ولي در غيبت امام زمان نقبا و نجبا پنهانند. ما نميدانيم چه كسي مقام نقابت يا نجابت را دارد، بر ما پوشيده است. از اين جهت فرمودهاند نجيب بودن يا نقيب بودن را به ما نسبت ندهيد. اسم امام را تعيين نكنيد و بدانيد اسم امام مثل خود امام در زمان غيبت بايد مخفي باشد و حرام است بردن اسمش، حرام است معرفي اسمش و مراد اسم لفظي تنها نيست كه اسم «محمّد» باشد بلكه مراد اسم غيبي امام است كه نقيب يا نجيب باشد. براي امامان ما اسمهايي است كه وسيله و باب و درگاه سائلانند كه بايد خلق نزد آن درگاهها بيايند و سؤال كنند و از ايشان حاجت بگيرند. وسايل رعيت اين اسماء امامان هستند، يعني ابواب ايشان هستند و در زمان غيبت نقبا و نجبا به اين مقام ظاهر نيستند. و اگر يكي از اين بزرگواران به كسي بفرمايند من نقيبم، نميتواند اين مطلب را انتشار دهد كه ايشان نقيبند، چرا؟ چون حرام است. حالا برفرض كه مشايخ ما هم فرموده باشند ما نقيبيم اما ما نبايد بگوييم ايشان نقيبند. چون بايد اسامي امام زمان، يعني نقبا و نجبا در زمان غيبت مخفي باشند. البته اين حكم مربوط به زمان حيات ايشان است اما بعد از وفاتشان، چه مانعي دارد كه كسي بگويد فلان عالم كامل، نقيب بود يا نجيب بود در صورتي كه آن شخص به نقابت يا به نجابت آن عالم كامل يقين حاصل كرده باشد.
ما ميخواهيم بگوييم علم نقبا و نجبا و علم شيعه كامل، از شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه ظهور كرده و از كسان ديگر بروز نكرده است. سخن در علم و
«* معرفت فؤادي صفحه 258 *»
معرفت است كه با توجه به اين علم و معرفت، ميتوانيم ايشان را در رديف حضرت سلمان و حضرت علياكبر، و حضرت اباالفضل و امثال ايشان، بشماريم. مقصود من از اين مباحث آنست كه به پيشگاه اين بزرگواران اظهار ارادتي كرده باشيم، زيرا ميدانم بهترين عملهاي ما، ذكر فضائل اين بزرگواران است.
بيان عبارتي از مرحوم آقايكرماني(اع)
در شناخت بزرگان
براي تأييد مطلب عبارتي از رساله مرحوم آقاي كرماني اعلياللهمقامه در شرح كتاب مبارك «اللوامع الحسينيه» ميخوانم كه سيد بزرگوار اعلياللّه مقامه الشريف اين كتاب را در كربلاي معلّي در زمينه معارف مرقوم فرمودهاند. متأسفانه اين كتاب ناتمام است و تا اندازهاي هم مشكل نوشته شده. البته اكثر فرمايشات ايشان و نوع كتب ايشان مشكل است. مشهور است كه ايشان ميفرمودند: من ميگويم و مينويسم كه به گوشتان بخورد نه آنكه بفهميد، گويا ميفرمودند: من وظيفه دارم كه بگويم، تا شماها بشنويد. اما چه وقت اينها روشن ميشود؟ خدا ميداند. در هر صورت كتابي است بسيار مشكل تقريباً ميتوان گفت كتابي رمزي است، همان مطالب حكمت است كه جاهاي ديگر شيخ بزرگوار و آقاي بزرگوار و خود ايشان در بعضي جاها آسانتر فرمودهاند، ولي گويا در اين كتاب تعمد داشتهاند و خواستهاند كه كتاب مشكلي باشد. اندكي از ابتداء اين كتاب را مرحوم آقاي كرماني اعلياللهمقامه شرح فرمودهاند ولي همهاش را شرح نفرمودهاند يا نخواستهاند شرح بفرمايند
«* معرفت فؤادي صفحه 259 *»
يا تقدير نشده است، در هر صورت آن مقداري را كه شرح فرمودهاند در كرمان چاپ شده است.
قسمتي از فرمايشات سيد بزرگوار در اول كتاب براي معرفي علم و حكمت اين بزرگواران است، ميفرمايد: «علمنا» يعني علمي كه مخصوص ما است و نزد ديگران نيست. علم ما است يعني علم مخصوص به خود ما است. اين معارفي كه در اين كتاب جمعآوري شده مخصوص ما است كه نزد كسي ديگر نيست. آقاي بزرگوار در علت اينكه ايشان فرمودهاند «علم ما»، علم مخصوص به ما، ميفرمايند: «فقال علمنا هذا و هو علم البيان و المعاني و علم الاية المحكمة و الفريضة العادلة و السنة القائمة و علم الحكمة و الموعظة الحسنة و المجادلة بالتي هي احسن و علم التحير و علم الهدي و الكتاب المنير و علم الابواب و فصل الخطاب و علم اللدني و علم المحبة و الرجاء و الخشية و علم المعرفة و حق اليقين و عين اليقين و علم اليقين و علم الحقيقة و الطريقة و الشريعة و علم الفراسة و علم التوسم و علم الباطن و باطن الباطن و علم السر و السر المستسر و السر المقنع بالسر و علم الحق و حق الحق، نسب هذا العلم اليهم دون غيرهم فانهم رفع الله اعلامهم في الدارين تفردوا في هذه الطريقة و توحدوا في هذه الحقيقة» اين بزرگواران در اين علم و در اين شناختها تنها هستند و در حقيقت، يكتا هستند. «فاستلانوا منها ما استوعره المترفون» آنچه را كه ديگران از آن وحشت داشتند ايشان نسبت به آنها نرمند «و استأنسوا بمااستوحش منه المكذبون» ديگران از وحشت تكذيب كردند ولكن ايشان به آن علوم انس گرفتند «فمشوا في هذه الطريقة بنور مشكوة الهدي و دلالة ادلاء
«* معرفت فؤادي صفحه 260 *»
الوري و اقدام الولاية و زاد التقي» ايشان در اين علوم حركت كردند به نور چراغدان هدايت محمّد وآلمحمّد:و دلالت و هدايت كردن پيشوايان و راهنمايان خلق و با قدمهاي ولايت. با قدمهاي ولايت و با توشه تقوي اين راه را رفتند «و صعدوا ذري هذه الحقيقة متعلقا بالعروة الوثقي» ايشان به درجات اين علم و حقيقت بالا رفتند در حاليكه چنگ زده بودند به ريسمان محكم الهي «و طاروا في معارجها بجناحي الخوف و الرجاء» با دو بال خوف و رجا در مراتب آن پرواز كردند «فوصلوا الي الغاية القصوي من الافق الاعلي» پس رسيدند به آخرين مرتبه مقصد از افق اعلي.
«فاوحي اليهم ربهم بما اوحي» خداي ايشان به ايشان وحي كرد به آنچه وحي فرمود. مراد از وحي الهام به مؤمن است، زيرا مؤمنان كاملان مانند سلمان را ميگويند محدث هستند «فاوحي اليهم ربهم مااوحي ماكذب الفؤاد ما رأي» فؤاد ايشان دروغ نميگويد، آنچه را كه ديده، درست ديده است «و مازاغ البصر و ماطغي» ديدههاي ايشان طغيان و خطا نكرده، حقيقت و واقعيت را ديده است «فرأوا من آيات ربهم الكبري» آيات بزرگ خداي خود را ديدند «عند سدرة المنتهي» نزد سدرةالمنتهي «فما نطقوا عن الهوي» اينها از روي ميل و هواي نفس، سخن نميگويند «ان هو الاّ وحي يوحي» هرچه ميگويند چيزهايي است كه خدا به دلهاي مبارك ايشان انداخته و نوري است از انوار علوم محمّد وآلمحمّد:كه به دلهاي مبارك ايشان تابيده «و النجم اذا هوي» قسم به نجم وقتي كه فرو ميرود «فربك اعلم بمن ضل عن سبيله و اعلم بمن اهتدي» خداي تو ميداند كه چه كسي هدايت يافته و چه كسي
«* معرفت فؤادي صفحه 261 *»
گمراه شده است ليجزي الذين اساؤا بماعملوا جزا ميدهد به آن كساني كه بدي كردهاند و يجزي الذين احسنوا بالحسني و جزا ميدهد به كساني كه نيكي كردهاند، نيكي ايشان را به ايشان جزا ميدهد، و چه نيكي از اين بالاتر كه انسان در مقابل محمّد وآلمحمّد:ذليل بشود، تسليم بشود؟ چه نيكي و چه جزايي بالاتر از اين علم كه در اثر عبوديتشان در مقابل محمّد وآلمحمّد عليهمالسلامنصيب ايشان ميگردد. «قال تعالي» خدا ميفرمايد الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا هركس در راه ما قدم بردارد براي ما كوشش كند، ما هم راههايمان را به او نشان ميدهيم و ان اللّه لمع المحسنين خدا با نيكوكاران است.
«و اما من قبلهم فكانوا بين خابط عشواء مدلج في الظلما يلتمس بيده الطريق اعمي» ميفرمايند كساني كه پيش از ايشان بودند چند دسته بودند: دسته اول، كوراني بودند كه در تاريكيها كوركورانه حركت ميكردند و ميخواستند در اين راههاي تاريك با دست راه را پيدا كنند. انسان نابينا در جاي تاريك كه راه ميرود دستش را ميگيرد به ديوار، اينطرف و آن طرف حركت ميدهد تا به ديوار نخورد يا زمين نخورد يا توي چاه نيفتد «فيقع تارة و يقوم اخري» اما گاهي زمين ميافتادند گاهي بلند ميشدند «فهو في صيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليه قام» درست بمانند كساني كه در بيابان باشند و حالت بارندگي و ابر فراواني باشد و گاهي هم رعدي بزند تا برق ميزند، بلند ميشوند كه راه را پيداكنند و بروند ولي ميبينند فوراً رعد و برق تمام شد. باز سر جايشان ميمانند.
«* معرفت فؤادي صفحه 262 *»
عدهاي ديگر «و بين ضال تامة لايزيد بسرعة سيره عن الحق الاّ بعداً او غريق في لجة لايزيده كثرة الاضطراب الاّ تعباً فهو في ظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لميكد يراها و من لميجعل اللّه له نوراً فماله من نور» دسته دوّم، گمراهاني بودند به تمام معني كه هرچه سير ميكردند دورتر ميشدند يا مثل شخصي كه در ميان دريا غرق ميشود، هرچه بيشتر تلاش كند بيشتر خسته ميشود و در ظلمات دريا قرار ميگيرد، ظلماتي كه آن دريا را فراگرفته و موجي روي موج است و بالاي آن ابر متراكم قرار گرفته، ظلمتهايي روي يكديگر، به طوري كه اگر دستش را درآورد از شدت تاريكي دستش را نميبيند، و كسي كه خدا برايش نور قرار ندهد نور ندارد.
اما عده ديگر «و بين جاهل صامت لايستطيع حيلة و لايهتدي سبيلا ما عض علي العلم بضرس قاطع و لا استنار باشراق نور ساطع فهو من المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان لايستطيعون حيلة و لايهتدون سبيلاً» دستهاي جاهلِ خاموش بودند كه هيچ راهي نداشتند، هيچ راهي را پيدا نكرده بودند، مستضعفيني بودند، بيچارگاني بودند بمانند زنها و بچهها و پيرمردان بيچارهاي كه هيچ راه براي نجات خود پيدا نميكنند.
«و بين غافل معرض يعيش جاهلاً و يموت مقصراً فكان له معيشة ضنكا و يحشر يوم القيمة اعمي قال رب لم حشرتني اعمي و قدكنت بصيراً قال كذلك اتتك آياتي فنسيتها و كذلك اليوم تنسي» عدهاي ديگر غافل بودند و پشت كرده بودند به آيات خدا. زندگي ميكردند در جهالت و ميمردند در
«* معرفت فؤادي صفحه 263 *»
تقصير، داراي معيشت و زندگي تنگ و ناگواري هستند و در روز قيامت هم كور محشور خواهند شد. عرض ميكنند خدايا چرا ما را كور محشور كردي؟ ميفرمايد آري اينچنين است كه آيات ما آمد شما را ولي شما آيات ما را ترك كرديد، به آنها پشت نموده، آنها را فراموش كرديد. حال امروز هم طرد شديد و واگذار شديد و چيزي به شما داده نخواهد شد.
«و بين معاند مكابر حيث جحد بالحق و استيقنته نفسه ظلما و عتوا فاستكبر في نفسه و ضل و اضل ضلالاً بعيداً حتي اذا القي اليه الحق استكبر و اذا جحد حقا افتخر فلاجرم ان له النار دار البوار جهنم يصليها صاغراً و بئس القرار» عدهاي ديگر دشمن حق، و انكار كننده حق بودند. بعد از آنكه به حق يقين كردند، از روي ظلم از روي تجاوز انكار حق كردند، تكبر ورزيدند و گمراه شدند و گمراه كردند، گمراهي بسيار بسيار عميقي. وقتي حق بر آنها عرضه شد، استكبار كردند و قبول نكردند و آنگاهي كه حق را انكار ميكردند به آن افتخار هم ميكردند. پس خواهناخواه براي آنها آتش است و با ذلت و خواري در جاهاي پر از بلا و هلاكت، در جهنم قرار خواهند گرفت و بد جايي است آن قرارگاه. اين عبارات شرح حال دشمنان و معانديني است كه معاصر با مرحوم شيخ اعلياللهمقامه بودهاند. اگر كسي حرفي دارد مراجعه كند به كتب آن بزرگواران در حكمتشان، در عرفانشان، در رشتههاي مختلف علومشان، حتي ابتدائيترين رشتههاي علمي ايشان از صرف و نحو و معاني و بيان و منطق و اصول و فقه، تا براي او صدق اين عبارت معلوم گردد.
بعد ميفرمايند: «حتي اذا بدا للّه ظهورهم انار اللّه برهانهم و اراد اتمام
«* معرفت فؤادي صفحه 264 *»
نورهم امرهم باظهار ما اودع فيهم من اسرار محمّد وآلمحمّد9 و ابراز ما كتم في ضمايرهم من علوم الغيبية» تا آنكه مشيت خدا تعلق گرفت كه آشكار بفرمايد برهان آنها را و تمام نمايد نور ايشان را. پس مشيت خدا به اين امر تعلق گرفت و خدا دستور فرمود به ظاهر كردن آنچه در ايشان وديعه گذاردهبود از اسرار علوم محمّد وآلمحمّد:و آشكار كردن آنچه را كه در دلهاي ايشان پوشيده بود از علوم غيبيه و اسرار علوم و معرفتها «فاضطلعوا قائمين بالابلاغ» اين بزرگواران هم با كمال اهتمام بپاخاستند و همت گماردند به رسانيدن و بيان اين علوم «و سددهم بروحه» خدا هم ايشان را كمك ميكرد به روح خودش، محمّد وآلمحمّد:«فابلغوا ماانزل اليهم من ربهم» پس رسانيدند آنچه را كه بر ايشان نازل شده بود از طرف ربّشان «و ما علي الرسول الاّ البلاغ» ايشان مأمور بودند به رسانيدن و آنچه را كه مأمور بودند رسانيدند و وظيفه ايشان همان رسانيدن بود يعني مأمور به هدايت خلق بودند «فـتمت كلمة ربك صدقاً و عدلاً لا مبدّل لكلماته» تمام شد كلمه خدا به طور صدق و عدل و مبدّلي براي كلمات خدا نيست، كسي نميتواند قرار خدا و سنّت خدا را بهم بزند. مخالفان حق هرچه هم دشمني كنند و هر كار بكنند سنّت خدا بهم نخواهد خورد، خدا آنچه را بخواهد بكند، البته ميكند «فكانوا بذلك اهلاً لهذا العلم الشريف و معدنا لذلك السر اللطيف بحيث يصدر عنهم ما ظهر و يرد عليهم ما صدر لانواع من العلم الاّ و هم له مستقر و لا ضرب من الفنون الاّ و هم المأوي و المقر لانهم هم الذين قالوا ربنااللّه ثم استقاموا فتنزلت عليهم الملائكة بكل امر مستطر» اين بزرگواران اهل اين علم شريف بودند و معدن
«* معرفت فؤادي صفحه 265 *»
اين علم شريف شدند به طوري كه هرچه از اين علوم آشكار شود از ايشان سرزده است و هرچه وارد بشود به سوي ايشان وارد ميشود نه بر ديگران، هيچ نوعي از علم نبود مگر آنكه محلش ايشانند و بر ايشان وارد ميشود و از ايشان صادر ميگردد و ايشان جايگاه و مقر آن هستند. اين كرامت هم بر اين بزرگواران بيجهت نبوده. علتش آن بود كه ايشان به قول و عمل گفتند ربّ ما اللّه است، بعد هم مستقيم بودند و منحرف نشدند. در آن وقت ملائكه خدا بر ايشان نازل شدند به هر موضوع و به هر علمي كه مقدر شده بود.
«و هم القري الظاهرة للسير الي القري الباطنة آمناً من كل خطر» اين بزرگوارانند قريههاي ظاهري كه خدا قرار داده براي سير به سوي قريههاي باطن و قريههاي مباركه كه محمّد وآلمحمّد:هستند در حال ايمني از هر خطري «و هم المتخلقون باخلاق اللّه الواقفة قلوبهم علي فوّارة النور و القدر و البالغون اشدهم مستوون المؤتون علم الكتاب و الاثر» اين بزرگوارانند كساني كه به اخلاق خدا متخلق شدهاند. رسول خدا فرمود هركس متخلق به اخلاق خدا بشود علم در دل او نمايان ميشود. شما هم متخلق به اخلاق خدا بشويد، علم در دلتان آشكار ميشود. پس ايشان هم متخلق بودند به اخلاقاللّه و دلهاي ايشان ايستاده بود بر فواره نور و تقدير الهي و ايشان كساني هستند كه رسيدهاند به درجه رشد و شدت عقل و شدت كمال «و بالغون اشدّهم» به آن شدت و قوت انديشه رسيدهاند «مستوون» در حالت استوا و اعتدال كه بر تمام قواي خود استيلا پيدا كردهاند و كسانيند كه علم قرآن به ايشان داده شده، علم احاديث آلمحمّد:به ايشان داده شدهاست
«* معرفت فؤادي صفحه 266 *»
«و الذاكرون المذكَّرون للبينات و الزبر» ايشانند كساني كه ذكر كردهاند و ذكر شدهاند براي بيّنات و زُبُر، يعني برهانهاي ظاهر و باطن همه به قلبهاي مبارك ايشان الهام شده است.
بعد از اين فرمايشات ميفرمايند «فاني لي قدرة في تعداد اوصافهم فارجوها» كجا من قدرت دارم كه اين بزرگواران را توصيف كنم و اوصافشان را شماره كنم تا اينكه اميد داشته باشم كه بتوانم اوصافشان رابگويم و ان تعدوا نعمهاللّه لاتحصوها هرچه نعمتهاي خدا را شماره كنيد نميتوانيد آنها را بشماريد «بل تعجز ابناء الجنس عن معرفتهم» اين نوع انسان از شناخت اين بزرگواران عاجز و ناتوانند «ولو اضيف الي عددهم عدداً» اگرچه خدا باز عرصه انساني را دو چندان كند، هرچه اضافه بشوند باز مقام ايشان را نخواهند فهميد لو كان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل انتنفد كلمات ربي و لو جئنا بمثله مدداً اگر دريا مداد ــ يعني مركّب ــ بشود براي نوشتن فضل اين بزرگواران، دريا تمام ميشود و فضل اين بزرگواران تمام نخواهد شد اگرچه خداوند به مدد اين دريا درياي ديگري را بياورد، فضل اين بزرگواران تمام نخواهد شد. اگر فضل محمّد وآلمحمّد:تمام بشود فضل ايشان هم تمام ميشود به جهت اينكه فرمودند نحن خزان علم اللّه و شيعتنا خزان علومنا هركس بگويد فضل ايشان تمام ميشود يا نعوذباللّه اين سخنان را حمل بر غلو كند، محمّد وآلمحمّد:را نشناخته است.
«الحاصل» خلاصه روي اين جهاتي كه ذكر شد «فلذلك اضاف الي انفسهم هذا العلم» اين علم را مخصوص خودشان فرمودند به اينكه فرمودند
«* معرفت فؤادي صفحه 267 *»
«علمنا هذا» اين علم كه مخصوص ما است. مرادشان از اين «ما» چه كساني هستند؟ زيرا فرمود «علمنا» و «نا» كنايه متكلم مع الغير است. مقصود از اين اشخاص چه كساني هستند؟ «و هم استاده و سناده و ملاذه و عماده و دليله و رشاده نورالدنيا و الدين، زين الايمان و اليقين عضد الاسلام و المسلمين مزيل تحريف الغالين و انتحال المبطلين مربي ايتام المؤمنين في التشريع و التكوين قطب الملة و الدين، الكهف الحصين و البلد الامين و ملجأ الخلق اجمعين الشيخ الاوحد و الامام الامجد، الشيخ احمد بن زينالدين الاحسائي اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه» مراد از آنان كه اين علم مخصوص ايشان است، استاد و پشتوانه و پناهگاه آن بزرگوار است، عماد و ركن و راهنماي آن بزرگوار است، نور دنيا و دين، زينت ايمان و يقين، بازوي اسلام و مسلمين، كسي كه تحريف غلوكنندگان را از بين برد، كسي كه باطلها و آنچه را كه اهل باطل بيجا به دين نسبت دادهاند ازبين برد، كسي كه يتيمهاي مؤمنين را تربيت ميكرد (و اي واي بر ما كه از تربيت اين بزرگواران محروم باشيم! اي واي بر شما كه خود و فرزندانتان را از اين علوم و درگاه محروم كنيد!) «مربي ايتام المؤمنين» كسي كه در تشريع و تكوين تربيت كننده يتيمان مؤمنين بود، قطب ملت و دين، پناهگاه محكم ( هرجا بخواهند تشبيه كنند كسي را كه هركس پناهنده به او شود، از دشمن ايمن است، تشبيه ميكنند به كهف و غار) آن بزرگوار هم كهفي بود كه هر كس به او پناهنده ميشد از شرّ شيطان جن و شيطانهاي انسي در امان بود. كهف محكم، سرزمين امان، ملجأ و پناهگاه همه خلق بود، شيخ يگانه، پيشرو بزرگوار، شيخ احمد بن زينالدين احسائي كه خدا مقامش را
«* معرفت فؤادي صفحه 268 *»
بلند گرداند و پرچمهاي هدايتش را برافراشته فرمايد.
و يكي ديگر از آنان خود سيد بزرگوار اعليالله مقامه الشريف است «ذات الهمم العليّه» كسي كه داراي همتهاي بلند است «و السجيّة السنيّة» كسي كه صفات بسيار عالي و ارزندهاي دارد «اطال اللّه بقاه» خدا عمر ايشان را طولاني بگرداند «و ادام اللّه ظله علي رأس من والاه» خدا سايهاش را بر سر كساني كه دوستش دارند، بادوام بگرداند.
اين بزرگواران كه تاكنون چهار نفر ايشان امرشان ظاهر شده است هر يك نسبت به استاد خود در حكم «الضوء من الضوء» هستند، چراغي كه از چراغ ديگر درگرفتهاند. اگر چه هركدام در جاي خود اصلند. در ضوء بودن، اصلند ولي نسبت به استاد خود فرعند. البته اصل و مؤسس شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه است.
«فهم كهف العلوم» ايشان غار و كهف تمام علمها هستند «و معدن الرسوم و جلاء الموهوم» ايشان زنگهاي خيالات را برطرف كردند، غبار انديشهها را برطرف كردهاند، حقايق را آشكار فرمودهاند «اناراللّه برهانهم» خدا براهين و دلايل ايشان را نورانيتر فرمايد «و اتم نورهم» خدا نور ايشان را تمام بفرمايد ولو كره المشركون اگرچه مشركان نخواهند «و حري ان اقول» اينجا جا دارد كه من بگويم «في هذا المقام و افتخر عند هذه المنن العظام» در مقابل اين همه منّتهاي بزرگ الهيه افتخار كنم و بگويم:
«اولئك آبائي فجئني بمثلهم | اذا جمعتنا يا جرير المجامع» |
اگر بنا باشد كسي افتخار كند بايد به اين گونه نسب ايماني افتخار كند نه
«* معرفت فؤادي صفحه 269 *»
به پدر و مادر جسماني ــ ميفرمايد من افتخار ميكنم و ميگويم اي جرير! ـ نام كسي بوده كه شاعر با او سخن ميگويد ـ اگر بناست در مجامع بنشينيم و به نسب افتخار كنيم من به اين بزرگواران افتخار ميكنم و ميگويم ايشانند پدران من. تو هم اگر مانند ايشان را داري بياور! «فانهم هم الحملة لهذا العلم العزيز و الجم الغفير و الفهم الكثير» ايشانند كه حاملان اين علم گرانبها و گرانمايه هستند و اين علم فراوان را ايشان به دوش كشيدند و ايشان داراي اين معارف عاليه هستند «دون غيرهم» نه غير ايشان «فانه منهم نشأ و منهم بدأ» از ايشان اين علم پيدا شد و از ناحيه ايشان آشكار شد «و اليهم يشد الرحال» همه مردم اگر ميخواهند براي طلب علم و كمال، كوچ كنند و به جايي بروند، بايد به طرف ايشان بروند. هركس ميخواهد به طرف خيرات برود بايد به طرف ايشان و بسوي ايشان برود «و يلجأ الرجال» و بسوي ايشان مردان علم و انديشه پناهنده ميشوند «فما من المسائل الاّ و هم له المرد و ما من العلوم الاّ و اليهم يرد» هيچ مسألهاي نيست مگر آنكه بايد به سوي ايشان برگردد و از ايشان جواب و حلّ هر مشكلي خواسته شود و هيچيك از علوم نيست مگر آنكه بايد به ايشان مراجعه شود و از ايشان جواب دريافت گردد.
اين بيان اين بزرگوار است درباره علم اين بزرگواران. سخن ما هم همين است ميخواهيم بگوييم كه اين بزرگواران حامل علم و معرفتي هستند كه اين علم و معرفت بالاترين علمها و معرفتهايي است كه خدا آفرينش را براي آن ايجاد كرده است. پس اين بزرگواران در رديف و در عرصه حضرت علياكبر و حضرت اباالفضل العباس صلواتاللّه عليهما هستند البته فضل انتسابي كه آن
«* معرفت فؤادي صفحه 270 *»
بزرگواران دارند سرجايش محفوظ است، مقصود در علم و معرفت است. نميخواهيم بگوييم نقيب يا نجيب بودند بلكه ميخواهيم بگوييم اينها خزّان علوم آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و آگاه از مرتبه فؤاد ميباشند. حالا اگر كسي بگويد هركس كه به علم فؤادي عالم شد او نقيب يا نجيب است؟ ميگوييم البته چنين است ولي نظر به اينكه ايشان نفرمودند ما نقيب يا نجيب هستيم، ما هم نميگوييم ايشان نقيب يا نجيب بودند. ولي بحث ما در علم و معرفت ايشان است كه عاليترين علمها است و همان علمي است كه نقبا و نجبا دارند، همان علمي است كه حضرت سلمان داشته، همان علمي است كه حضرت اباالفضل و حضرت علياكبر داشتهاند، همان علم را ايشان دارا هستند و يقين داريم كه اين نوع علم و معرفت مخصوص كساني است كه داراي مشعر فؤادي باشند.
بطور كلي ميگوييم كساني كه در ميان مردم داراي مشعر فؤادي هستند، به يكي از سه مقام نقابت يا نجابت يا عدل نافي ظاهر ميشوند ولي در دوران غيبت به مقام نقابت و نجابت ظاهر نخواهند شد اما بعنوان عدول نافين ممكن است ظاهر شوند كه هم عدالت واقعي دارند (نه تنها عدالت ظاهري كه در امامت جماعت شرط است) و هم بر نقطه علم آگاهي دارند كه همان دارا بودن مشعر فؤادي است كه بر حقيقت علم آگاهي مييابند و بواسطه اين آگاهي بر جميع علوم احاطه و تسلط پيدا ميكنند و ميتوانند هر گونه شبههاي را در امر دين بر طرف سازند و نيز هرگونه تحريف و تأويل نابجايي را كه غلو كنندگان و اهل باطل يا جاهلان در امر دين اظهار كنند، از دين الهي نفي نمايند.
«* معرفت فؤادي صفحه 271 *»
در مورد وجود مبارك چنين علمايي احاديث معتبر از ائمه عليهمالسلامرسيده است. خداوند را ميخوانيم به عظمت سيدالشهداء صلواتاللّه عليه و به جلالت آن بزرگوار و به آن خونهاي مقدسي كه آن بزرگوار از گلوي علياصغرش ميگرفت و بطرف آسمان ميپاشيد كه امام صادق7فرمودند قطرهاي از آن خونها به زمين برنميگشت، خدا را به كرامت آن خون قسم ميدهيم كه ما را اهل معرفت قرار بدهد و معرفت و شناخت اين بزرگواران را به ما كرامت فرمايد. در دنيا ما را از علومشان بهرهمند فرمايد و در آخرت هم از شفاعتشان محروممان نكند. دشمنانشان را ذلّت و دوستانشان را عزّت و كرامت، عنايت فرمايد.
مرتبه فؤاد و شناخت آن در ضمن چند مثال
براي روشن شدن مرتبه فؤاد و اينكه مقصود از فؤاد چيست، توجه بفرماييد به مثالهايي كه عرض ميكنم. انشاءاللّه با اين مثالها مراد و مقصود روشن ميشود. البته بايد بدانيم كه ما نميتوانيم بهطور شناخت حقيقي و واقعي، فؤاد و مرتبه فؤاد را بشناسيم. انتظار هم نداشته باشيم كه اين حقيقت را آن طور بشناسيم كه نسبت به موجودات جسماني عالم خودمان شناخت داريم. زيرا مرتبه فؤاد خيلي بالا است از مرتبه عقل هم بالاتر است و ما حتي عالم نفس را آن طوري كه هست نميشناسيم. قبلاً بيان شد كه معرفت ما نسبت به عالم نفس چگونه است. ما بااينكه از مواليد عالم نفسيم، اما معرفتمان نسبت به عالم نفس درست مانند معرفت طفلي است كه در اين عالم تازه متولد ميشود. معرفت و ادراك او نسبت به اين عالم چهقدر است؟
«* معرفت فؤادي صفحه 272 *»
ما هم نسبت به عالم نفس همان طور هستيم، تا چه برسد به عالم فؤاد. پس ما به فؤاد و مرتبه فؤاد معرفت حقيقي و واقعي پيدا نميكنيم اما معرفت به تنظير و تمثيل پيدا ميكنيم، يعني نظيرش را در اين عالم خودمان ميبينيم و چون مشابه آن را در اين عالم جسماني ديديم، معرفت اجمالي تنظيري نسبت به مرتبه فؤاد پيدا ميكنيم؛ و همين هم ما را بس است. همين اندازه معرفت اجمالي براي ما كافي است.
دقت بفرماييد زيد را در نظر بگيريد، اين زيد مثلاً منزلش در فلان محل و مغازهاش در فلان محل است. آقاي زيد شئونات و متعلقات دارد، خانه دارد، لباس دارد، زن دارد، بچه دارد، پدر دارد، مادر دارد، برادر دارد، مغازه دارد در اين مغازه شغل و صنعت دارد، در اين مغازه آثار صنعتش ديده ميشود. همه اينها عبارت است از شئونات و متعلقات زيد و خودش، زيد است. شما وقتي كه به مغازه زيد ميرويد مغازه او را ميبينيد كه متعلق به زيد و مال او است. اينجا زيد جلوهاي دارد، محل اشتغال به كارش اينجا است، ميدانيد در اين مغازه زيد مشغول كار ميشود. پس يك مقام و يك شأن از شئونات زيد را در اين مغازه ديديد. در اينجا صنعتي كرده، دري ساخته، پنجرهاي ساخته، صندلي، ميزي ساخته، لباسي دوخته، بالاخره اينها را كه ميبينيد، باز شأني از شئونات زيد و مقامي از مقامات زيد و چيزي از متعلقات زيد را ديدهايد و ميگوييد اين صنعتها متعلق به زيد است. خانهاش ميآييد منزلش را ميبينيد ميگوييد اين منزل زيد است، اين اطاق زيد است، بستگان او را ميبينيد ميگوييد اين برادر زيد است، اين پدر زيد است، اين مادر زيد است و
«* معرفت فؤادي صفحه 273 *»
همينطور. تمام اينها تعلق و بستگي به زيد دارند، و از شئونات او هستند و هركدام در جاي خود زيد را به يك صفت و شأن مخصوصي توصيف ميكنند. اما وقتي ميبينيد زيد آمد، ديگر خودش را ميبينيد و نميگوييد اين هم مال زيد است، بلكه ميگوييد اين خود زيد است. اين هيئت، اين شكل و خصوصيت و حدود، خود زيد است. ديگر از متعلقات زيد نيست. پس ببينيد زيد جلوهها دارد، ظهورها دارد، متعلقات دارد، شئون دارد و در همه اينها آشكار است. اما به آنطور كه در اين هيكل مخصوص ظهور كرده و آشكار شده، در هيچجا اين ظهور و آشكارايي را ندارد. در هيچيك از متعلقات و شئوناتش او را اينطور نميبينيد كه در اين مشخصات و در اين هيكل و هيأت ميبينيد. اينجا مقامي است كه زيد ميگويد خودم هستم نه شأني از شئوناتم، من خودم هستم. اين يك مثال.
مثال ديگر، شما قرآن ميخوانيد در قرآن آيات متعدد وجود دارد درباره همه اين آيهها شما يك حكم ميكنيد، ميگوييد كلام خدا است. هركجا آيهاي از قرآن را ببينيد ميگوييد كلام خدا است، پس همه آيات كلام خدا است اما بعضي آيات را نگاه ميكنيد ميبينيد فرموده ياايهاالناس بعضي جاها فرموده ياايهاالذين آمنوا اي كساني كه ايمان آوردهايد. بعضي جاها خطاب به پيغمبر است ميفرمايد ياايهاالنبي اي رسول، بعضي جاها خطاب به مشركان ميفرمايد، بعضي جاها خطاب به كفار ميفرمايد. اينها همه آيات قران است اما در بين اين آيهها در يك آيه هم ميفرمايد اني انا اللّه لااله الاّ انا من هستم اللّهي كه نيست الهي مگر من. وقتي شما به اين آيه ميرسيد ديگر نميگوييد
«* معرفت فؤادي صفحه 274 *»
اين آيه درباره مؤمنان است، يا درباره كفار است، يا درباره ديگران است. چون اين آيه درباره خود خدا است ميفرمايد اني انا اللّه لااله الاّانا من يك خدا هستم، اللّه منم و غير از من هم خدايي نيست. اين آيه و اين كلام را ميگوييد مال خودش و براي خودش است. حال در اينجا چه خصوصيتي ميبينيد؟ اين خصوصيت طوري است كه اين كلمه و اين جمله را مخصوص خود خدا قرار داده است. ديگر اني انا اللّه درباره كفار نيست، درباره مشركان نيست، درباره مؤمنان نيست، درباره پيغمبر نيست، درباره امام نيست. درباره خدا است، در اين آيه درباره خودش سخن فرموده است.
مثال ديگر، شما گاهي درباره خودتان، بعضي از متعلقات و شئونات خود را ذكر ميكنيد ميگوييد منزل من، لباس من، تن من، روح من، عقل من. يك وقت هم ميگوييد «من». ديگر اين من هيچ چيز همراهش نيست، خالص، من است. هيچ چيز زايدي رويش را نگرفته، به آن اضافه نشده و ملحق به آن نشده خالص؛ من است. اين «من» كه گفته ميشود مقامي است، حقيقتي است كه ديگر در اين حقيقت جز شما هيچ چيز وجود ندارد، در كتاب وجود شما، در كتاب هستي شما همه خصوصيات و شئونات و مقامات شما نوشته شده، تا ميرسد به حقيقت شما. در اينجا هيچ چيز ديگر نوشته نشده، هيچ چيز ديگري موجود نيست مگر حقيقت شما. ديگر اينجا ذكري از مقامات و شئونات شما نيست وقتي ميگوييد «من» از آن خودتان و حقيقت خودتان خبر ميدهيد.
حالا خوب دقت بفرماييد، خداوند متعال كه اين آيهها را در قرآن
«* معرفت فؤادي صفحه 275 *»
فرموده. همه كلمهها و آيات قرآن مخلوق خدا است، همه كلام خدااست كه آنها را ايجاد كرده و خلق فرموده و همه مخلوق خدا است. در مخلوق بودن هيچ فرق نميكند آيهاي با آيهاي ديگر. اگر ميفرمايد ياايهاالذين آمنوا يا آيهاي كه ميفرمايد ياايهاالذين كفروا يا آيهاي كه ميفرمايد ياايهاالنبي يا آيهاي كه ميفرمايد لا اله الاّانا از نظر اينكه كلام خداست و مخلوق خدا است هيچ فرق ندارند؛ حتي شما نميتوانيد ــ نعوذباللّه ــ اهانت كنيد به اين آيه شريفه كه ميفرمايد ياايهاالذين كفروا اي كافران. نميتوانيد دست بيوضو به اين آيه بزنيد و حال آنكه فرموده ياايها الذين كفروا اي كافرها. اما باز هم ميگوييد كلام خدا است، قرآن است، به آن دست بيوضو نميزنيد، اهانت نميكنيد، احترامش را واجب ميدانيد. اين آيه را هيچ فرق نميگذاريد با اين آيه كه ميفرمايد ياايهاالذين آمنوا و آيهاي كه ميفرمايد ياايها النبي اي پيغمبرما9 و با آيهاي كه ميفرمايد لا اله الاّ انا نيست خدايي مگر من. تمام اين آيات را از نظر اينكه مخلوق خدا است، كلام خدا است، خدا آنها را ايجاد كرده، خدا بر رسولش نازل فرموده، فرق نميگذاريد. آيا كسي هست بگويد آن آيات ديگر آيات قرآن است، كلام خدا و مخلوق خدااست اما اين آيه كه ميفرمايد لا اله الاّانا نيست خدايي جز من، اين خود خدا است، ذات خدا است؟
آيا ميتواند كسي چنين بگويد؟ كه خود اين آيه و اين كلمهها لا اله الاّانا ذات خدا هستند زيرا در اين كلمات سخن از خود به ميان آورده است؟ اين انا كه خداوند فرموده، يعني «من» اين ذات خدا است، همين «من» كه روي
«* معرفت فؤادي صفحه 276 *»
صفحه كاغذ بعنوان قرآن نوشته شده است و اين آيه قرآن كه روي صفحه كاغذ نوشته شده، ذات خدا است؟ كيست كه بگويد اين ذات خدا است؟ اگر كسي هم چنين بگويد همه به او ميگويند مگر ديوانه شدهاي اين آيه و اين كلمهها هم مانند آيات ديگر بدون هيچ تفاوتي قرآن است و مخلوق خدااست نه ذات خداوند متعال. گذشته از اين، قرآن ظاهري نوشته كاتبي است و معلوم هم نيست سني يا شيعه آن را نوشته است. پس اين انا و «من» را كه كاتبي نوشته است، هيچ شخص عاقلي نميگويد ذات خدا است، بلكه ميگويد اين هم مخلوق خدا است، اين هم كلام خدا است در ظاهر هم كه ميبينيم نوشته نويسندهاي است، مثل آن آيه ديگر هم كه ميفرمايد ياايهاالذين آمنوا كلام خدا است. اينها با يكديگر هيچ فرق ندارند مگر اينكه در اين آيه كه ميفرمايد نيست خدايي مگر من، گزارش از يگانگي و يكتايي او است. چون از يكتايي خدا خبر ميدهد گفته ميشود آيهاي است كه يكتايي خدا را بيان ميكند و مقصود از آن شناخت خدا است به يكتايي. اين مثال خوب روشن است.
حال عرض ميكنم همچنانكه خدا اين آيات قرآني را فروفرستاده و اسم آنها كتاب خدا است، «كتاب تدويني» خدا كه نوشته شده و تدوين يافته از حروف و كلمات، همينطور اين عالم هستي هم از اول تا به آخرش كتاب خداست مثل همين قرآن، كتاب خدا ميباشد منتهي «كتاب تكويني» اسمش را ميگذارند. قرآن از حروف و كلمهها درست شده است، اعم از حروف لفظي يا حروف كتبي، اين كتاب هستي را هم خداوند از آسمان مشيت نازل
«* معرفت فؤادي صفحه 277 *»
فرموده و حروف و كلمات اين كتاب را نيز از آسمان مشيت فرو فرستاده است. حروفش عبارتند از عناصر و بسايط، بعد خدا آنها را تركيب كرد و اين حروف و كلمات، اين كتاب را تشكيل دادهاند. اين كتاب صفحاتي دارد، ورقهايي دارد، يك ورقش مثلاً عالم جسم است كه ما آن را ميبينيم، اين ورق عالم جسمانيت است. تمامي عالم هستي را هزارهزار عالم گفتهاند و اين مجموعه يك كتاب است كه خدا با قلم قدرت خود اين كتاب را نوشته است. اين كتاب را «كتاب تكويني» ميگويند. اين كتاب هم همهاش كلمات خدا است، همه آياتش مخلوق خدا هستند، همه را خدا ايجاد كرده. اينها آيه آيه هستند كه تركيب و موجود شدهاند. اما در بين اين آيات، يك آيه است و آن آيه اني انا اللّه لا اله الاّانا است. در هر عالمي از عوالم هزار هزار گانه، يك آيه است و آن عاليترين مراتب هر عالم است كه در آن مرتبه اين آيه شريفه نوشته شده است اني انا الله لا اله الاّانا. همچنين ميتوان گفت كه در مجموعه هستي، در تمام اين عوالم باز يك عالم است كه اين آيه بر آن نوشته شده است و آن مقام فؤاد مجموعه عالمها است و مقام فؤاد هر عالمي نيز عبارت است از اين آيه يكتايي خداي متعال.
عالم ما هم باز به تنهايي كتابي است، عالم انسانيت خودش يك كتابي است كه خدا اين كتاب را به قلم قدرتش نوشته و از آسمان مشيت آن را نازل فرموده است و مانند قرآن آيههاي مختلف دارد، آيات محكم و متشابه دارد. هر انساني آيهاي از اين كتاب انسانيت است. خدا اين كتاب را از آسمان نبوت فرو فرستاده است. چون عالم انسانيت شعاع عالم انبياء است و چون شعاع
«* معرفت فؤادي صفحه 278 *»
ايشان است نسبتشان به يكديگر مثل نور نسبت به منير و منير نسبت به نور است. از اين جهت عالم انبياء مانند آسمان است براي نزول نور كه از آن آسمان، انوار و پرتو و شعلهاش نازل ميشود و فرود ميآيد. پس مقام انبياء صلواتاللّه عليهم اجمعين مقام آسمان است كه از آن آسمان، انسانيت فرود آمدهاست و اين هم كتابي است كه خداوند آن را فرو فرستاده است. اين كتاب آيهها دارد. تك تك انسانها چه آنهايي كه بودهاند چه آنهايي كه هستند و چه آنهايي كه خواهند آمد، همه آيههاي اين كتابند مثل همين قرآن كه يك آيهاش بسماللّه الرحمن الرحيم است، يك آيهاش الم يك آيهاش ذلك الكتاب لا ريب فيه هدي للمتقين است و همينطور تا آخر قرآن، تك تك اين آيات هم كلام خدا و مخلوق خدا است و هر كدام در شأن و رتبه خودش مطلبي است، موضوعي است. در بين اين آيهها يك آيه در قرآن است اني انا الله لا اله الاّانا با اينكه مثل آيات ديگر است، هيچ فرق نميكند در اينكه آيه كتاب خدا و كلام خدا است، مخلوق خدا است اما در بين آيات اين آيه چنين خصوصيتي را دارد كه از خود خدا خبر داده است. ميگوييد اين آيه بيان يكتايي خدا است. با اينكه كلام خدا است ولي در اين مورد نازل شده كه درباره خود خدا است. قرآن است كه خدا خلقش كرده و آن را فرستاده اما خصوصيتي دارد كه از ساير آيات ممتاز گرديده است، ميگوييد در آيات ديگر خدا خبر از ديگران ميدهد، خبر از ملك خودش ميدهد، خبر از مخلوق ميدهد اما در اين آيه خبر از خودش ميدهد. گزارش از يكتايي خودش است، ظهور به يكتاييش از اين آيه ظاهر و آشكار گرديده است. اما نه اينكه اين آيه ذات خدا باشد بلكه
«* معرفت فؤادي صفحه 279 *»
مخلوق خدا است.
حال در اين عالم انسانها، در اين كتاب انسانيت، در اين قرآن انسانيت، خدا آيهها قرار داده و همه از جهت اينكه مخلوق خدا و كلام خدا هستند يكسانند. پس تمام اين انسانها فرد فردشان، آيههاي اين كتابند اما توي اين كتاب، توي اين آيهها يك آيه هست و مقصود يك قسم و يك نوع آيه است كه ميگويد اني انا اللّه لا اله الاّ انا در اين قسم از آيات، ديگر فقط سخن از يگانگي خدا است و بس و آنها در اين كتاب انسانيت، وجود مبارك نقبا و نجبا هستند. در اين كتاب و در آيات اين كتاب كه خدا آفريده و اسمش را انسانيت گذارده است، يك قسم آيات است كه عبارتند از اني انا الله لا اله الاّ انا حالا آيا اين آيهها خدا هستند؟! اين آيهها خدا ميشوند؟! ذات خدا هستند؟! معلوم است چنين نيست. چهطور اين آيهاي را كه روي كاغذ نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا كسي نميگويد خدا است، همه ميگويند اين خبر از خدا است، اين ظهور خدا است، اين آيه بيان ميكند كه خدا يگانه است، اين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا بدون اشاره و بدون كيفيت از يكتايي خدا خبر ميدهد. در اين آيه شما خبر از كافر نميبينيد، سخن از مؤمن نميشنويد، سخن از نبي در اينجا نيست، اين آيه فقط ميگويد اني انا الله لا اله الاّ انا منم خداي يكتا و خدايي جز من نيست ولي با وجود اين نميگوييد اين آيه ذات خدا است. همينطور در اين كتاب انسانيت هم اينچنين است، در اين كتاب خدا يك آيههايي نازل فرموده كه در آنها خبر از يكتايي و يگانگي خود داده است. آيات ديگر از امور ديگر خبر ميدهند ولي اين قسم آيات گزارش از شئون خدايند. اگر اين آيه را
«* معرفت فؤادي صفحه 280 *»
ببينيد به ياد خدا ميافتيد، اين آيه را كه بخوانيد خدا را خواندهايد، به اين آيه كه احترام كنيد به خدا احترام كردهايد، اين آيه را كه بشناسيد خدا را شناختهايد و آن آيهها مقام فؤاد عالم انسان است و انسانهايي است كه داراي مشعر فؤادي هستند. همانطور كه در قرآن اني انا الله لا اله الاّ انا مقام فؤاد آيات لفظي و كتبي است.
اين قرآن نوشته شده يك قسم آياتش مقام فؤاد آن است و آن، مقام همان آيات اني انا الله لااله الاّ انا است. آن آياتي كه فقط از خدا خبر ميدهد و از چيز ديگر خبر نميدهد، آنها فؤاد قرآن نوشتني است. در اين عالم هم اينگونه آيات هستند كه مقام فؤاد عالم انسانيت هستند. اين كتاب انسانيت يك مقامي دارد كه از آن به فؤاد تعبير آورده ميشود كه افراد انسانند و مخلوقند. در انسانيت مثل ما هستند، هيچ فرق ندارند، از يك عرصه هستيم اما بر وجود انساني آنها نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا و معني اني انا الله لا اله الاّ انا يعني از خدا خبرميدهند و شدهاند ظهور خدا در عرصه انسان. در اين كتاب طوري هستند كه از هيچ جاي ديگر خبرنميدهند مگر از خدا. از اين جهت اگر ايشان را شناختيم خدا را شناختهايم، اگر نشناختيم ايشان را خدا را نشناختهايم. اگر ايشان را دوست داشتيم خدا را دوست داشتهايم اگر نعوذباللّه دشمنشان داشتيم خدا را دشمن داشتهايم، اگر اطاعتشان كرديم خدا را اطاعت كردهايم، اگر معصيتشان را كرديم خدا را معصيت كردهايم. اينها صاحبان فؤاد در ميان انسانها هستند.
پس تا به اينجا معلوم شد عالم فؤاد و فؤاد كه ميگويند مراد چيست.
«* معرفت فؤادي صفحه 281 *»
بالاترين مقام در تمام هزار هزار عالم را فؤاد ميگويند. اين هزار هزار عالم كه خدا ايجاد كرده، مثل همين قرآن مجيد است، مثل همين كتاب است، هيچ فرق نميكند مگر اينكه اين، كتابي تدويني است كه با مركّب نوشته شده، حروف كتبي ميآيد روي كاغذ كنار هم قرار ميگيرد ميشود كلمه و كلمات و كمكم ميشود آيه و سوره و بالاخره كتابي است كتبي و تدويني و مخلوق خداست. آنوقت در اين قرآن عرض كردم ببينيد يكي از آياتش اني انا الله لا اله الاّ انا است. همه قران كلام خدا است، همهاش مخلوق خدا است ولي يك قسم آياتش اني انا الله لا اله الاّ انا است. اين قسم از آيات خبر از خدا است. مجموعه هزار هزار عالم هم كتابي است كه خدا آن را با قلم قدرت نوشته و از آسمان مشيت نازل فرموده است. عرض كردم اين كتاب هم خيلي ورقها و آيات دارد، آيات آن زياد است. باز هر عالمي كتابي جداگانه است كه از آيات و سورهها و كلمات و حروف تشكيل شده است و همه آنها مخلوق خدايند، آيات خدايند، ظهور خدايند اما فؤاد آيه مخصوص خدا است و مثل آيه اني انا الله لا اله الاّ انا در قرآن است.
پس يك قسم از آيات خدا در هر عالم و در مجموعه عوالم آياتي است كه مخصوص خدا است و اسم آن آيات، فؤاد است، آن آيات مرتبه فؤاد است. آن مرتبه بر چهرهاش نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا اگر چه خودش هم مرتبهاي است مثل ساير مرتبهها و مخلوق خدا است، خدا آن را آفريده و كلام خدا است، كلام تكويني و آيه تكويني است كه خدا ايجادش كرده، ولي در چهرهاش نوشته شده اني انا اللّه لا اله الاّ انا بدون كم و زياد. همين جمله
«* معرفت فؤادي صفحه 282 *»
مباركه اني انا اللّه لا اله الاّ انا عيناً مانند همين الفي كه اينجا ميبينيد اينجا هست، همين نوني كه اينجا ميبينيد و همين يائي كه اينجا ميبينيد اينجا هست لا اله همهاش اينجا است. اسم آن مرتبه مرتبه فؤاد است و چون مخلوق خدا است مثل ساير مرتبهها است، مثل اين عالم جسم است. در عالم انسان هم آن مرتبه، مرتبه فؤاد است. در هزار هزار عالم هم آن، مرتبه فؤاد است و در جميع عوالم امكانيه هر مرتبه از مراتب امكانيه محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين، فؤاد حقيقي آن عالم ميباشد كه با قلم قدرت بر چهره مبارك آن مرتبه ايشان در آن عالم نوشته شده اني انا الله لا اله الاّ انا و آن مرتبه در آن عرصه ظهور خدا است. درست مثل همين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا در اين قرآن كه فقط خبر از خدا ميدهد، فقط ظهور خدا است و بس. از هيچ چيز ديگر خبر نميدهد. تنها خبر از خدا است يعني خدا دارد ميفرمايد من، در اينجا هم خدا ميگويد من. «منِ» خدا اينجا است، مخلوق خدا هم هست. همانطور كه اين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا را در قرآن، هيچكس نگفته ذات خدا است، اينجا هم هيچكس نگفته آن مرتبه ذات خدا است. هركس هم گفته اشتباه كرده به غلط رفته است. نه انبياء گفتهاند نه اولياء گفتهاند و نه خود خدا فرموده كه آن ذات من است. فرموده همين آيه خبر من است همين آيه اني انا الله لا اله الاّ انا در قرآن مخصوص من است ديگر از هيچ چيز ديگر خبر نميدهد مگر از من. پس اين «من» خدا است.
در نظر بگيريد اين هزار هزار عالم را كه هر عالمي يك اسمي رويش گذاشته شده است، مانند اين شهرهايي كه در حال سفر از آنها ميگذريد.
«* معرفت فؤادي صفحه 283 *»
تابلوهاي اول شهرها را ميبينيد نوشتهاند مثلاً نيشابور. شما ميفهميد اين شهر نيشابور است. بر چهره اين شهر نوشته شده نيشابور. همينطور شهر ديگر و شهر ديگر، بر چهره هر شهري نوشته شده نام آن شهر. همچنين بر چهره هر عالمي از هزار هزار عالم نوشته شده نام آن عالم. اول هر عالمي يك تابلو زده شده و بر چهره آن عالم اسمي نوشته شده است و همينطور ميرود بالا تا به آن عالم اول و عرض كردهام كه بالا رفتن چهطور است. آن عالم را ما به تنظير و تمثيل و تشبيه ميشناسيم. فرمودند حق به مثل ثابت ميشود. ما هم با مثَل ميرويم بالا نه اينكه خودمان بتوانيم صعود كنيم تا برسيم به آن عالم. از اين هزار هزار عالم با مثالهايي كه زده شده، بالا ميرويم. يعني وقتي شما آيات قرآن را ببينيد ميتوانيد بيابيد كه در ميان آيات قرآن آيه اني انا الله لا اله الاّ انا از همه آيات بالاتر است.
همانطور كه در مثال زيد هم دانستيم كه خود زيد از همه متعلقاتش بالاتر است. دكانش را ديديد، خانهاش را ديديد، لباسهايش را ديديد، خاندانش را ديديد، بعد هم رفتيد تا خودش را ديديد. وقتي خودش را ديديد آنوقت ميگوييد اين زيدي است كه بالاي همه اين شئونش قرار دارد و اين شئونات تمام زير پاي او قرار دارد. دكانش، خانهاش، شغلش، زير پاي اوست. اما خود زيد كه همين هيكل و هيأت باشد بالاي همه اين شئونات واقع است. آيات قرآني نيز همه آيات قرآن است، همه واجبالاحترام است، استخفاف به هر يك حرام است اما آيه اني انا اللّه لا اله الاّ انا مقام و رتبهاش از همه آيات بالاتر است اگرچه آن را آخر بنويسند، باز مقام و رتبه اين آيه بالاتر است. پس
«* معرفت فؤادي صفحه 284 *»
اين رتبهاي كه در مجموعه هزار هزار عالم عرض ميكنم، عالمي است كه مقامش از همه عوالم بالاتر است. اينجا اولين شهر است و در اول آن شهر تابلويي زده شده كه اگر به فارسي بخواهيم ترجمه كنيم، بر آن نوشته شده «من»، يعني منِ خدا. به عربي اگر بگوييم، نوشته شده انا. آن عالم يا آن شهر از اول تا آخرش اني انا اللّه لا اله الاّ انا است، همه آن عالم يكي است. اسم آن عالم را در تمام عوالم هزار هزار گانه «عالم فؤاد» ميگذارند. اسمش اين است، مشخصهاش هم اين است كه عرض كردم. حالا معلوم است كه نميتوانيم بگوييم اين عالم ذات خدا است. زيرا با عوالم ديگر از جهت مخلوق بودن، از جهت عالم بودن هيچ فرق نميكند. عالمي است مثل عالمهاي ديگر و از جهت مخلوق بودن مثل عالمهاي ديگر است اما از جهت مقام و ظهور خدا بودن، از همه عالمها بالاتر است. شما در هر يك از عالمها كه حركت كنيد چيزهايي از شئون خدا ميبينيد. امام صادق7فرمودند:
و في كل شيء له آية | تدلّ علي انه واحد |
ولكن به عالم فؤاد كه ميرسيد فقط ظهور خدا را ميبينيد و معني ظهور خدا يعني خدا به آن ظهور ظاهر است. پس در اينجا ظاهر خدا را ميبينيد، خدايي خدا را ميبينيد. البته خدا خلقش كرده ولي ظاهر خدا است، «من» خدا است كه خدا آن «من» را خلق كرده و گفته اين «من» من هستم. زيرا من براي شما ظاهر نميشوم كه مرا ببينيد و بشناسيد ولي ميآفرينم براي شما يك «من» و آن «من» اين آيه است كه اگر او را شناختيد مرا شناختهايد، و اگر نشناسيدش مرا نشناختهايد. دوستش داشته باشيد مرا دوست داشتهايد
«* معرفت فؤادي صفحه 285 *»
دشمنش باشيد مرا دشمن داشتهايد. آن عالم آنقدر نوراني است كه شما نميتوانيد اندازه نورانيت آن عالم را بفهميد. به جهت آنكه تمام اين عالمها به بركت نور وجود او وجود پيدا كرده و نوراني شدهاند. چون چنين است، پس نميتوانيد اندازه نور او را ببينيد يا بدانيد. اين موقعيت عالم فؤاد است در مجموعه عوالم.
آنوقت تك تك عوالم هم هر يك براي خودشان كتابي هستند و باز تك تك موجودات هر عالمي، در حدّ خود يك كتابند. اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه فرمودند اتزعم انّك جرم صغير اي انسان تو فكر ميكني همين بدن كوچكي؟ نه، اينطور نيست. انت الكتاب تو كتابي هستي، خودت به تنهايي يك كتابي. مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم ميفرمايند: حكماء انسان را «عالم صغير» اسم ميگذارند و مجموعه هستي را «انسان كبير» و «عالم كبير» مينامند و صنعت كيميا را كه صنعت فلسفي باشد اسمش را ميگذارند «انسان وسيط» يا «عالم وسيط». پس افراد انسان هم به تنهايي تكتكشان كتابي هستند كه خدا آن كتاب را نوشته و از آسمان مشيت مخصوص به هر انساني فرو فرستاده است. همه از آسمان مشيتِ خاصهاي كه به آن مشيت مخلوق شدهاند، فرود آمدهاند. فرمود انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون امر خدا اين است كه وقتي ميخواهد چيزي را، به آن ميگويد بشو، آن هم ميشود. پس هر شيئي از آسماني كه آسمان امر خدا و آسماني جزئي و مناسب با آن شيء است، نازل شدهاست.
براي آسمان مشيت كليه آسمانهايي جزئي هست به طوري كه هر
«* معرفت فؤادي صفحه 286 *»
موجودي آسمان مخصوص به خود دارد. از آسمان مخصوص به زيد، فقط زيد نازل شده، از آسمان مخصوص به عمرو، عمرو نازل شده، از آسمان مخصوص به هر موجودي از موجودات، همان موجود خاص نازل شده است. پس تك تك موجودات آسماني دارند و آن آسمان مشيت خاصهاي است كه به آن مشيت خاصه همان موجود فرود آمده و موجود شده است. از اين جهت فرمودهاند: شيء را شيء گفتهاند چون مشاء به مشيت است. پس هر موجودي خودش ميشود كتاب. تك تك موجودات، تك تك انسانها كتابي هستند كه نازل شدهاند، فرمود:
و انت الكتاب المبين الذي | باحرفه تظهر المضمر |
تو كتابي هستي كه با حرفهايي كه در تو نوشته شده آشكار ميكني پنهانيها را. پس اين كتاب انساني هم صفحات دارد، اين كتاب هم آيات دارد و همه آنها مخلوق خدايند مثل آنكه قرآن همه آياتش مخلوق خدا است اين انسان هم هرچه در آن نوشته شده مخلوق خدا است.
قرآن درباره عيسي7 ميفرمايد بكلمة منه كلمهاي از خدا. درباره ائمه طاهرين ميفرمايد فتلقي ادم من ربه كلمات پس عيسي كلمه خدا است و در عين حال مخلوق خدا است. پس خداوند با قلم قدرت اين كتاب را نوشته است و در اين كتاب آياتي مرقوم فرموده كه يكي از آياتش آيه اني انا اللّه لا اله الاّ انا است. با اينكه همه اين آيات كلام خدا است يعني مخلوق خدا است، بااينكه همه مراتب انسان، همه وجود انسان، همه هستي انسان، همه شئونات اين كتاب، آيات خدا است اما يك آيه آن از همه آيات بالاتر است و
«* معرفت فؤادي صفحه 287 *»
آن عاليترين مرتبه انسان است كه مرتبه فؤاد او است و بر چهره آن اين آيه اني انا اللّه لا اله الاّ انا نوشته شده است. حالا آيا اين ذات خدا است؟ نه. معلوم است مخلوق خدا است. ولي يك خصوصيتي دارد كه با آيات ديگر فرق دارد. زيرا فقط اين آيه خبر از خدا است. وقتي اين آيه را مشاهده ميكنيم و ميخوانيم ميگوييم در اين آيه از شئونات غير خدا خبري نيست، از ساير مخلوقات خدا سخني نيست و تنها سخن از خود خدا است اني انا اللّه. ميگويد: من هستم فقط خدايي كه جز من خدايي نيست. آن آيه و آن مرتبه، فؤاد تك تك انسانها است. در تك تك انسانها آن آيه نوشته شده است، به دليل همين شعري كه به حضرت امير صلواتاللّه عليه منسوب است. و انت الكتاب تو درست مثل اين كتاب تكويني بزرگ هستي انت الكتاب تو كتابي هستي كه در اين كتاب آيات است و يكي از آياتش اين آيه است كه همان مرتبه فؤاد انسان است. ما به آيات ديگر كه نگاه ميكنيم، يعني به مراتب ديگر انسان كه نگاه ميكنيم، ميبينيم هريك شأني از شئونات خلقي است اما به آن مرتبه كه نگاه ميكنيم، ميبينيم تنها خبر از خداست.
البته هنوز ما نميتوانيم آن آيه را بخوانيم، هنوز آن آيه براي ما خوانا نشده و آن آيه را نخواندهايم و نميتوانيم بخوانيم و نخواهيم خواند مگر در وجود بزرگان كه صاحبان مرتبه فؤادي هستند يا اينكه ان شاءاللّه در قيامت ملحق بشويم به آنهايي كه اين آيه را در كتاب ذات خود خواندند و از بركت خواندن آنها ما هم كه به آنها ملحق شديم، و ما را شفاعت فرمودند و با ما شفع كردند آن نوري را كه از اين آيه در وجودشان پيدا شدهاست، آنگاه ما هم در
«* معرفت فؤادي صفحه 288 *»
حد خودمان آن آيه را در وجود خود خواهيم خواند يعني پرتو آن آيه را كه همان شفاعتشان باشد آن را در وجودمان خواهيم ديد. بالاخره اينجا خبردار ميشويم و پرتوشان را ميبينيم. حالا درست است كه دستمان به خود شعله نميرسد اما در پرتو شعله زندگي ميكنيم و از نمونه كه پرتو است، شعله را ميشناسيم. وقتي هم كه انشاءاللّه مورد شفاعت آن بزرگواران قرار گرفتيم، از پرتو نور فؤاد ايشان، عالم و مرتبه فؤاد را خواهيم شناخت به همان مقدار كه در پرتو ايشان باشيم. ولي حالا آن صفحه برايمان باز نميشود. صفحه فؤاد به روي ما باز نميگردد و آيه اني انا اللّه را كه خدا در ما نوشته و با آن آيه از خودش به ما خبرداده، آن را نخواهيم شناخت ولي ميدانيم چنين آيهاي در ما هست، به جهت آنكه شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه ميفرمايند: عاليترين مدارك و مشاعر انسان فؤاد است. معلوم ميشود اين آيه در همه انسانها وجود دارد، در همه اين آيه نوشته شده است، در همه انسانها عاليترين مشاعر و عاليترين مدارك ايشان مدرك و مشعر فؤاد است. اما فؤاد مشعر و وسيله ادراك چيست؟ وسيله ادراك و آيه شناخت خداست.
شيخ بزرگوار استدلال ميفرمايند به حديث امام صادق صلواتاللّه عليه كه در مصباحالشريعة است آنجا كه ميفرمايد اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبّة وقتي كه نور محبت در فؤاد بيفتد، و پيش از اين عبارت ميفرمايند وقتي علم در نفس و صدر پيدا بشود، و وقتي يقين در قلب پيدا بشود، پس معلوم است كه انسان صدر دارد، نفس دارد كه در آن صدر و نفس علم پيدا ميشود، آنوقت اين علم نتايجي دارد. نتايجش اين است كه انسان
«* معرفت فؤادي صفحه 289 *»
خائف و ترسان ميشود، از عذاب خدا ميترسد. علم خشيت است. از اين جهت هركسي نميتواند ادعاي علم بكند كه من عالمم. چون لا علم لمن لا خشية له اگر در او آثار ترس از خدا ديده ميشود، عالم است اگر نه، عالم نيست. اصطلاح دانستن كه علم نيست. خدا لعنت كند فخررازي را چهقدر اصطلاح ميدانست! خدا لعنت كند ابنابيالحديد را چه قدر اصطلاح مي دانست! اما خائف از خدا نبود، تعصب در باره عمر دارد. ميگويد عمر سيلي به صورت حضرت زهرا نزده، شيعه دروغ ميگويد. در اول كتابش مينويسد «الحمدللّه الذي قدم المفضول علي الافضل» خدا لعنتش كند كجا او عالم است. درست است نهجالبلاغه را هم شرح كرده، ولي همين براي او عذاب است. ميگويد: حمد خدايي را كه مقدم داشت مفضول يعني ابوبكر را بر افضل يعني علي عليهالسلام. خودش ميگويد افضل، يعني بهتر و مفضول يعني پستتر، بعد ميگويد خدا او را مقدم داشت. در صورتي كه عمر و عمريها او را بر علي7مقدم داشتند نه خدا. در هر صورت اگر در كسي به اصطلاح علم بود اما خشيت نبود، ترس از عدل خدا نبود، آن علم وبال صاحبش است و مرتب او را به طرف جهنم ميبرد. علم وقتي مايه نجات و سعادت است كه همراه با خشيت باشد.
ميفرمايد صدر و سينه و نفس انسان محلي است كه در آن نور علم ميافتد و نتايجي دارد يكيش اين است كه انسان خائف ميشود. وقتي خائف شد، از معصيت دوري ميكند. باز خود خوف دروغي نميشود به ادعا نيست كه من از خدا ميترسم. اگر از معصيت خدا فرار كرد ميتواند بگويد من
«* معرفت فؤادي صفحه 290 *»
خائفم. باز ميفرمايد: وقتي كه نور يقين در قلب بيفتد، انسان به فضل خداوند اميدوار ميشود. وقتي اميد به فضل خدا پيداكرد آنوقت با انجام عبادتها، رضايت خدا را طلب ميكند. بعد ميفرمايد: وقتي نور معرفت در فؤاد بيفتد، معلوم ميشود يكي از مراتب انسان اسمش فؤاد است كه اگر نور معرفت اينجا بيفتد نتيجه آن، «محبت» است. البته مراد اين محبتهاي عاطفي نيست كه در ماها وجود دارد. مراد محبت فؤادي است كه ثمره معرفت است.
بالاخره يكي از مراتب انسان و يكي از آياتي كه خدا در انسان قرار داده، فؤاد است و اين فؤاد ظهور خدا است. آيه تعريف و تعرف خدا است. و آن كساني كه اين آيه را در كتاب وجود خود خواندهاند و اين مرتبه در وجود آنها بالفعل و فعال شده است، ايشان همان حقيقت و نفسي هستند كه فرمود من عرف نفسه فقد عرف ربّه هر كس ايشان را بشناسد خدا را شناخته است. ديگر تمام وجودشان مثل اين آيه شده است كه فقط ظهور خدايند «و من جهلها فقد جهل اللّه» هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته. حكم مقام فؤاد و صاحبان فؤاد اينچنين است. اميدواريم خداوند هرچه زودتر چشمهاي گنهكار ما را به نور جمال اهل فؤاد روشن كند و هرچه بيشتر آن بزرگواران را بشناسيم و از پرتو عناياتشان بهرهمند بشويم. البته هميشه از پرتو ايشان بهرهمند هستيم چون تمام خيراتي كه به ما ميرسد از بركت وجود ايشان است اما آرزو داريم زماني برسد كه در حضورشان باشيم، بشناسيمشان و به محضرشان مشرف بشويم و اين آرزو برآورده نميشود مگر به ظهور امام زمان صلواتاللّه عليه و عجل اللّه تعالي له الفرج.
«* معرفت فؤادي صفحه 291 *»
خدا كند كه نباشيم مانند كساني كه بشناسند فضائل و مقامات ايشان را و بعد از شناختن انكار كنند. بعد از آنكه بدانند ايشان صاحب مقامات و كراماتند، انكار كنند. آري ميشود كه بعد از شناختن انكار كنند ميفرمايد جحدوا بها و استيقنتها انفسهم اينها انكار كردند بعد از آنكه نفسهاشان يقين كرد و شناختند. مگر كساني كه كربلا آمدند به جنگ سيدالشهدا صلواتاللّه عليه و اصحاب آن بزرگوار، آن حضرت را نميشناختند آنها با علم به اينكه ايشان بهترين خلق خدا هستند با ايشان جنگيدند. مگر ابنزياد نميدانست كه حضرت زينالعابدين صلواتاللّه عليه نور چشم رسول اكرم9و مورد علاقه آن حضرت هستند؟ خدا لعنتش كند، البته ميدانست و يقين داشت. خوب ميدانست اكنون در روي زمين بعد از پدر بزرگوارش كه شهيد شده ايشان محبوبترين خلق است در نزد خدا، بهترين خلق خدا است در نزد خدا. اما آن حرامزاده اجازه نميداد كه آن حضرت در مجلس پليدش با آن ضعف و بيماري و حالت اسيري، روي زمين بنشيند.
فؤاد كلي و فؤادهاي جزئي
معلوم شد شناختي كه ما نسبت به مرتبه فؤاد پيدا ميكنيم يك شناخت تنظيري و تمثيلي و تشبيهي است نه شناخت واقعي و حقيقي. ما از مرتبه فؤاد نميتوانيم مطلع بشويم مگر بهطور تشبيه و تمثيل. مثل آنكه كسي مكه نرفته باشد و براي او مكه را تشبيه كنند، خيابانهايش، حدود شهرش را، يا خود خانه مباركه كعبه را برايش تشبيه كنند و با اين تشبيه براي او معرفتي اجمالي فراهم گردد. اين معرفت غير معرفت كسي است كه مكه را ديده است. حال معرفت
«* معرفت فؤادي صفحه 292 *»
ما نيز نسبت به رتبه فؤاد اينچنين است. براي توضيح مطلب عرض ميكنم؛ زيد دو جهت دارد: يك جهت زيد عبارت است از ذات و حقيقت زيد. جهت ديگر او عبارت است از شئونات زيد، چه شئونات ذاتيش و چه شئونات عرضيش. شئونات ذاتيش مثل شجاعتش، سخاوتش، علمش، فهمش، عقلش، رشادتش و از اين قبيل صفات ذاتي و شئونات ذاتيه كه در هر حال زيد، اينها همراهش است، زيد در هر حالي هست، شجاعتش همراهش هست، سخاوتش همراهش هست در همه حالات اين صفات چون همراهش هست اينها را ميگويند شئونات ذاتي زيد. شئونات عرضي هم دارد، مانند چاقي يا لاغري، اينها عرضي است. گاهي چاق است گاهي لاغر است، گاهي زرد است گاهي به حال طبيعي است، گاهي غضب دارد گاهي خوشنود است. گاهي ايستاده است گاهي نشسته است، اين قبيل حالات، شئونات عرضي او است. شئونات عرضيه خيلي دامنهاش وسيع است. پس زيد دو جهت دارد: يكي ذاتي و حقيقتي كه آن حقيقت از همه اين شئونات جدا است، غير از همه اين شئونات است. غير شجاعتش است، غير سخاوتش است، غير از مال و خانه و دكان و كفشش است. غير از ثروتش و فقرش است. آن ذات و حقيقت يك جهت او است و آنهاي ديگر جهت ديگر است. از آن حقيقت تعبير آورده ميشود به مرتبه فؤاد زيد. آن مقام عبارت است از اسماللّه. خدا آن را جهت ظهور خود و آيه تعريف و تعرّف خودش قرار داده است.
حال ما ميتوانيم با توجه به اين تنظير و به اين تمثيل و تشبيه آن عالم را
«* معرفت فؤادي صفحه 293 *»
بشناسيم و بدانيم همانطور كه در زيد كه فردي از افراد اين عالم است و جزئي از اجزاي اين عالم است، اين دو جهت هست براي مجموعه عوالم هستي و براي هر يك از عالمها هم، اين دو جهت وجود دارد. تمام عوالم هزارهزارگانه و تمام عوالم هستي را يك واحد فرض كنيم كه اين واحد داراي اين دو جهت است. يك جهت آن فقط اسماللّه است، آيه تعريف و تعرف خدا است و بقيه شئونات آن، از جهت ديگر آن است. از آن جهت اول هيچكس بجز محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين مطلع نيست. فقط ايشان از آن عالم اطلاع دارند به طوري كه محيط بر آن عالمند. آن عالم، عالم فؤاد است كه عبارت است از اسماللّه و ظهور اللّه. آن عالم در هزار هزار عالم محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين و هيچيك از خلق به آن عالم راه ندارند حتي انبياي عظام به آن عالم راه ندارند، ولي نظر به اينكه از شعاع آن عالم نوري و شعاعي دارند به واسطه آن نور وجداناً آن عالم را درك ميكنند و معرفت وجداني نسبت به آن عالم دارند نه معرفت وجودي، نه معرفت عياني كه آن عالم را بطور شهودي ببينند. مشاهده آن عالم شأن محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم است.
باز همينطور براي هر عالمي از عوالم و براي هر طبقهاي از طبقات خلق بلكه براي هر موجودي به حسب خودش شعاعي از آن عالم وجود دارد كه مانند آن حقيقت و ظهور آن است. پس عرصه انسانيت و هر يك از افراد انسان، داراي آن جهت ميباشند و آن جهت همان نفسي است كه فرمود من عرف نفسه فقد عرف ربه هركس بشناسد خودش را خدا را شناخته، و اين
«* معرفت فؤادي صفحه 294 *»
نفسي كه معرفتش معرفهاللّه است عبارت است از آن شعاعي كه از آن عالم به مراتب پايين آمده تا در عرصه انسانيت و فرد فرد انسانها آن شعاع هست. البته بطور شعاع بعد از شعاع و شعاع بعد از شعاع بعد از شعاع و همينطور تا نهايت مراتب و درجات خلق. اما با وجود اين باز همه كس نميتواند آن را وجدان كند و در خودش به طور فعليت بيابد مگر عده معدودي كه آنها ميشوند تجسم آن حقيقت و تجسم آن نفسي كه معرفتش معرفت خداست. در اين صورت هركس ايشان را بشناسد خدا را شناخته و هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته است.
امام7ميفرمايد و اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه در فؤاد يعني در عاليترين مرتبه و مشعر و مدرك از مراتب وجود كسي، نور معرفت ظاهر و آشكار شود، در نتيجه نسيم محبت در او به وزش ميآيد. پس محبت و نسيم محبت از آثار معرفت فؤادي است و آن در كساني است كه واجد آن مرتبهاند و آن مرتبه در ايشان فعليت دارد. محبت از آثار معرفت فؤادي است. اما خود اين محبت چيست؟ اين محبت را بشناسيم كه اولين اثر معرفت فؤادي، و اولين نتيجه شناخت فؤادي است. چون تا محبت گفته ميشود همين محبتي كه در ما و امثال ما وجود دارد به ذهن ميخورد ولي بايد دانست آنچه در ما و امثال ما است، محبت فؤادي نيست، آنچه در ما و امثال ما وجود دارد محبت نفساني است.
البته اين محبت نفساني ممكن است در اثر ارتباط و پيروي از كساني كه محبتشان محبت فؤادي است رنگ فؤادي به خود بگيرد، و در اثر متابعت از
«* معرفت فؤادي صفحه 295 *»
آنان نور محبت ايشان در محبت نفساني ما بيفتد، و به آن رنگ محبت فؤادي بزند. زيرا شكي نيست كه روح جايش در مرتبه بالا است وقتي در مرتبه پايينتر نفوذ كند، و بر آن مسلط و محيط گردد، در اثر تسلط و احاطهاي كه بر مرتبه پايينتر پيدا ميكند، كارهاي آن را به رنگ كارهاي خود در ميآورد بطوريكه آنچه از مقتضيات محل و مرتبه پايين است مانع از مقتضيات مرتبه بالا نخواهد بود. مثلاً اين خاك اقتضايي دارد صفاتي دارد، كه هميشه همراه خاك است، ظلمت، جمودت، حركت نداشتن، خشك بودن و از اين قبيل صفات، اينها مقتضيات جمادي اين خاك است كه ميبينيم، اينها را ميگويند صفات خاك. وقتي كه همين خاك به درجهاي از لطافت رسيد كه در او روح نباتي پيدا شد، ميبينيم آثار نبات در او پيدا ميشود. نمو ميكند، رشد ميكند، جذب و دفع دارد. اين حالات مال روح نباتي است. تا به خاك تعلق گرفت، آثار خود را از آن آشكار ميكند. و كارهاي آن را هم به رنگ كارهاي خود در ميآورد.
همچنين روح حيواني كه به اين خاك تعلق ميگيرد البته بعد از نبات شدن ميبينيم افعال و كارهاي حيواني را انجام ميدهد. ميشنود، ميبيند، ميبويد، ميچشد، لمس ميكند و كارهاي نباتي و جمادي آن را به رنگ خود در ميآورد همچنين اگر روح انسانيت تعلق بگيرد به اين بدن كه خاك است ميشود انسان و كارهاي انساني از او صادر ميشود، و كارهاي حيواني و نباتي بدن را نيز به رنگ خود در ميآورد.
توجه كنيد در اينجا يك نكتهاي را لازم است تذكر بدهم و آن اين است
«* معرفت فؤادي صفحه 296 *»
كه انسان در دو مورد به كار ميرود. يكي انسان نسبت به مواليد اين عالم كه در مقابل جماد و نبات و حيوان شمرده ميشود و يكي هم انسان نسبت به مواليد عالم نفوس. در عالم نفوس تمام مواليدش، نسبت به مواليد اين عالم همه انسان هستند. اما انسان آن عالم نسبت به ساير مواليد آن عالم كه جماد و نبات و حيوان عالم نفوس باشند، انسان است. اين انسانهايي كه در اين عالم جسماني انسان ناميده ميشوند همينها، در عالم نفوس پارهاي جماد آن عالم و پارهاي نبات آن عالم و پارهاي حيوانات آن عالم هستند اما انسانهاي آن عالم بسيار اندك و انگشت شمارند. قرآن ميفرمايد اكثرهم لا يعقلون يا اكثرهم لايعلمون و اولئك كالانعام بل هم اضل و از اين قبيل آيات بيان همين مطلب است.
پس درست است كه در ما محبت هست الحمدللّه و خدا را شاكريم كه ما اين محبت را داريم ولي بايد از خدا بخواهيم كه هميشه در ما اين محبت را ــ محبت به اولياي خدا را ــ زياده بفرمايد! ولي بايد بدانيم كه اين محبت فؤادي نيست اين، عكس محبت فؤادي و شعاع آن است، پرتو آن محبت است كه به بركت بزرگاني كه در ايشان فؤاد فعليت دارد، در ما تابيده است و چون فؤاد در آنها فعليت پيدا كرده محبت در آنها فؤادي است. امام صادق7ميفرمايند: وقتي نور معرفت در فؤاد پيدا شد، نسيم محبت ميوزد هاج ريح المحبة ريح محبت، نسيم محبت به هيجان ميآيد و وقتي در فؤاد كسي نسيم محبت وزيد استأنس في ظلال المحبوب آن محبّ در سايه محبوب انس ميگيرد و آثر المحبوب علي ما سواه آنگاه محبوب را بر غير محبوب مقدم ميدارد و باشر
«* معرفت فؤادي صفحه 297 *»
اوامره و اجتنب نواهيه شروع ميكند به انجامدادن دستورات محبوب و ترك كردن و دوري نمودن از آنچه محبوب نهي كرده و نميپسندد. يعني ديگر معصيت در او ديده نميشود و هميشه در طاعت است. اين آثار معرفت فؤادي است و فعليت يافتن مرتبه فؤاد اينچنين است. كسي كه اهل فؤاد شد ديگر در او معصيت ديده نميشود و هميشه در طاعت خدا است. زيرا اثر المحبوب علي ما سواه محبوب را بر غير محبوب مقدم ميدارد، خواست او را مقدم ميدارد و دائم در حال انجام اوامر و ترك نواهي او است و كيست در بين ما كه اينطور باشد؟
پس با توجه به اين صفات، يقين ميكنيم كه ما، انسان آن عالم نيستيم و براي ما آن مرتبه فعليت پيدا نكرده است، و اگر در خود محبت ميبينيم بايد بدانيم اين محبت هماني است كه عرض كردم محبتي است كه لطافت پيدا كرده و در آن از محبت صاحبان فؤاد عكسي افتاده است. نقبا و نجبا به اولياي خدا محبت دارند به محبت ذاتي فؤادي و ماها به مقدار نزديكيمان به ايشان، از محبت آنها در محبتهاي ما عكسي افتاده و الحمدللّه كه محبت ما هم نسبت به اولياي خدا رنگ فؤادي به خود گرفته است. بغض ما هم نسبت به اعداء اينچنين است. از بغضي كه نجبا و نقبا نسبت به دشمنان خدا دارند، در ما عكسي و پرتوي افتاده و بغض ما هم به رنگ بغض ايشان در آمده است و ميدانيم كه اين بغض هم انشاءاللّه بغضي است كه مورد عنايت است و خداوند به سبب اين بغض به ما ثوابهاي اخروي خواهد داد. اما بايد بدانيم كه از حد خودمان نميگذريم.
«* معرفت فؤادي صفحه 298 *»
ميفرمايند محبتهاي شما ذاتي است و البته ذاتي است ديگر رنگ ذاتي گرفته است ولي نبادا اين فرمايش ما را مغرور كند كه بگوييم در ما محبت ذاتي است يعني در ما محبت فؤادي فعليت پيدا كرده است. شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه است كه داراي معرفت فؤادي است. اوست كه هرچه دارد فؤادي است، محبتش هم فؤادي است، بغضش هم فؤادي است. بنابراين محبتهايي كه در شعرهاي ايشان نسبت به اولياي خدا ديده ميشود يا بغضهايي كه در اشعارشان نسبت به اعداي خدا ديده ميشود، محبتها و بغضهايي است كه از معرفت فؤادي سرچشمه ميگيرد. پس اشعار شيخ بزرگوار سرشار از محبتهاي فؤادي و بغضهاي فؤادي است. روي اين جهت اشعار ايشان در درجهاي بالا و والا از همه اشعار شعرا قرار ميگيرد و ممتاز ميشود و از اين نظر از همه اشعار عاليتر و مقام بالاتر را دارا است. زيرا عرض كردم كه محبت ايشان محبت فؤادي است و بعض ايشان فؤادي است. اما محبتها و بغضهايي كه در اشعار ساير شعرا ديده ميشود از محبت و بغض بزرگان زمانشان رنگ گرفته است.
معرفت و محبت فؤادي
مرتبه فؤاد مرتبهاي است كه به وسيله آن معرفت خداوند متعال حاصل ميشود و ميدانيم هر مدرك و مشعري از مدارك و مشاعر انسان همجنس خودش را ادراك ميكند، وسيلهاي است براي ادراك همجنس خود. اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه فرمودند انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها هريك از مشاعر انساني آنچه مناسب خودش است درك ميكند. مراتبي كه انسان با آنها ادراكات دارد تقريباً سه مرتبه كلي است: يكي مرتبه
«* معرفت فؤادي صفحه 299 *»
فؤاد، يكي مرتبه عقل و يكي هم مرتبه نفس است. مشاعر اين مراتب در انسان، در حكم اسباب و وسايل كار او است كه با هر يك از اين مدارك و مشاعر اشياء و مدركات همجنس با آنها را ادراك ميكند و نظر به اينكه انسان در اين عالم از نظر نفسانيت از مواليد عالم نفوس است و مولودي نفساني است، بنابراين آنچه با مشاعر جسماني ادراك ميكند و آنچه را كه با مشاعر مثالي ادراك ميكند، مُدرِك آنها در انسان، مقام نفس او است. جسم و مشاعر آن و مثال و مشاعر آن همه، در اختيار نفسند و نفس با آنها مشغول كار است و با آنها ادراك ميكند و با آنها كار ميكند و برايش آگاهي حاصل ميشود، علم برايش حاصل ميشود. پس نفس عالم است كه آتش ميسوزاند اما اين علم را از كجا بدست آورده؟ از راه اين قوه لامسه كه آن را بكار گرفته تا فهميده آتش ميسوزاند. پس خود جسم را نميگوييم مُدرِك است، بلكه ميگوييم نفس ادراك دارد، نفس مدرك است اما با جسم. همچنين نفس با مشاعر مثالي كار ميكند و مدركاتي را از عالم مثال بدست ميآورد و ادراك ميكند. همينطور مرتبه ماده شخص اينچنين است و ماده عبارت است از آن حصه از حيوانيت، مثلاً آن مقداري از حيوانيت كه روي آن تعين شخصي پوشيده شده و شده اين شخص. آن را ميگويند ماده و طبع عبارت است از آن حالتي كه در اين حصه حيوانيت در اثر ارتباط مراتب با يكديگر و جمع شدن اين اجزا با يكديگر، پيدا شده بهطوري كه يك طبعي براي آن اجزاء حاصل ميشود و آن طبع مرتبهاي از مراتب اين موجود است ولي ابزار كار است، همه اينها ابزار كار نفس است.
«* معرفت فؤادي صفحه 300 *»
كسي كه مشعر فؤادي دارد، يعني آن مرتبه برايش بالفعل شده، آن مرتبهاش بكار افتاده، او به خداوند معرفت پيدا ميكند در مراتب پايينتر و عرض كردهام معرفتشان چگونه است. معرفت درست و حقيقي از براي ايشان است كه به مرتبه فؤاد واقف شدهاند و بفرموده اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه انما تحد الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها هر وسيلهاي مناسب خودش را ادراك ميكند، پس مرتبه فؤاد همجنس خودش را ادراك ميكند و مناسب خودش را كشف ميكند و در اختيار انسان قرار ميدهد. فؤاد دليل است براي همجنس خودش و چون مرتبه فؤاد از نور خدا آفريده شده و براي هر شخصي آن مرتبه آيه شناخت خداست، پس فؤاد وسيله شناختن خدا است. اسمي است كه خدا آن را براي خودش قرار داده و چون اسمي است كه خدا براي خودش در هر شخصي قرار داده، مسماي خود را به آن شخص ميشناساند. اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه فرمودند الاسم ما انبأ عن المسمي اسم آن است كه خبر از صاحب اسم بدهد و صاحب اسم را معرفي كند و بشناساند. پس فؤاد چون نور خدا است خدا را به صاحبش معرفي ميكند و خدا را به او ميشناساند.
حال بايد ديد فؤاد چگونه خدا را ميشناساند؟ اين را با مثال بايد فهميد. دقت بفرماييد مثال روشن «زيدٌ قائمٌ» است، «زيد ايستاده است». اين ايستاده بودن زيد در واقع نوعي خبردادن از زيد است. يعني ما ميشناسيم زيد را به ايستاده بودن. حالا آيا شما ذات زيد را شناختهايد؟ خير. اگر ذات زيد را شناخته بوديد بايست ساير صفاتش را هم ميشناختيد مثلاً بايد بدانيد كه
«* معرفت فؤادي صفحه 301 *»
عالم است يا نيست، شاعر است يا نيست، نويسنده است يا نيست. اگر با شناختن زيد در ايستادنش همه او را و ذات او را شناخته بوديد، بايد همه اين خصوصيات را هم ميشناختيد و معلوم است كه شما با دانستن اين كه «زيد ايستاده است» تمام آنها را نشناختهايد. پس معلوم ميشود اين ايستادگي كه خبر زيد است، اسم زيد است و ذات زيد نيست. ذات زيد كه نشد پس چيست؟ ميتوانيد بگوييد اثر زيد است، ظهور زيد است، نمودي از زيد است، نمايشي از نمايشهاي زيد است، حكايتي از حكايتهاي زيد است. پس شما در اين ايستاده كدام زيد را شناختيد؟ آن زيدي را كه ظاهر و نمايان شد به ايستادگي و آن عبارت است از اسم زيد، به طوري كه اين ايستادگي فاني است در مقابل آن زيدي كه آشكار شد به ايستادگي، و به اندازهاي اين ايستادگي در برابر زيد نابود و مضمحل است كه از آن خبر ميدهد و خبر آن شده است.
همينطور فؤاد را هم كه ميگويند اسم خدا است، ظهور خدا است، نور خدا است، خدا را معرفي ميكند، خدا را ميشناساند، اين چنين ميشناساند. نه اين كه حالا كه اسم خدا شد، ذات خدا شده باشد و هركس او را شناخت، ذات خدا را شناخته باشد. نه، فؤاد شده ظهور خدا يعني نمايشي از نمايشهاي خدا است كه خدا آن را ايجاد كرده، اين ظهور را خدا ايجاد كرده همانطور كه زيد ايستادنش را ايجاد كردهاست.
سلمان ميگويد: خدمت حضرت رسول9شرفياب شدم حضرت فرمودند: اي سلمان ميداني كه خدا براي هريك از انبياي گذشته دوازده نقيب قرار داده؟ عرض كردم: آري در كتابهاي پيشينيان خواندهام كه انبيا
«* معرفت فؤادي صفحه 302 *»
دوازده نقيب داشتند. حضرت فرمودند: براي من هم دوازده نقيب است ــ و مقصود از نقيب در اينجا وصي است ــ من دوازده وصي دارم كه اين دوازده وصي خلقتشان اينطور بودهاست؛ آنگاه حضرت شروع كردند به بيان كردن خلقت ايشان. فرمودند: اول خدا مرا آفريد و از نور من علي را آفريد و از نور من و علي فاطمه را آفريد و از نور من و علي و فاطمه حسن و حسين را آفريد و از نور حسين صلواتاللّهعليه نه فرزند از فرزندان او را آفريد. ايشان نقيبهاي من هستند. بعد از اين فرمايش سلمان عرض كرد: يا رسولاللّه «ما لمن عرفهم حق معرفتهم؟» هركس ايشان را بشناسد حق شناسايي چه نتيجهاي براي او خواهد بود؟ حضرت فرمودند من عرفهم حق معرفتهم و اقتدي بهم فوالاهم و تبرّأ من عدوّهم كان واللّه منا يرد حيث نرد فرمودند: هركس ايشان را بشناسد حق شناختن ايشان و به ايشان اقتدا كند پس دوست بدارد ايشان را و بيزاري بجويد از دشمن ايشان، به خدا سوگند از ما خواهد بود و وارد ميشود هر جا ما وارد ميشويم و يسكن حيث نسكن ساكن ميشود هرجا ما ساكن ميشويم.
فؤاد وسيله ادراك و معرفت آن چيزي است كه از جنس خودش باشد و چون فؤاد نور خدا و ظهور خدا است، ميشناسد ظهورات خدا و انوار خدا را به طوري كه من عرفهم حق معرفتهم كان واللّه منّا هر كس بشناسد ايشان را حق شناختن ايشان كه همان انوار خدا بودن ايشان است، از ما خواهد بود و يقيناً آنها كسانيند كه واقف شدهاند به مرتبه فؤاد و اين مشعر و مدرك در ايشان فعليت پيدا كرده است. پس با شناختن ايشان، ميشناسند خدا را يعني ميشناسند انوار خدا را. ميشناسند خدا را يعني ميشناسند ظهورات خدا را
«* معرفت فؤادي صفحه 303 *»
كه محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعيناند.
باز وقتي كه ميگوييم ايشان را ميشناسند نه به اين معني كه حقيقت محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهماجمعين را بشناسند. نه، مقصود اين است كه ميشناسند ظهور ايشان را كه همان فؤاد خودشان باشد، يعني حقيقت خودشان را ميشناسند كه انوار ايشان است و برگشتش به همان جمله است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه كسي كه خودش را بشناسد خدا را شناخته. پس كساني كه اهل فؤادند حقيقت خود را شناختهاند كه حقيقت خودشان ظهور محمّد وآلمحمّد عليهمالسلام و نور ايشان است و ايشان هم كه نور خدا و ظهور خدا هستند، پس ميشود از جنس محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و عارف به ايشان خواهد بود حق معرفت. وقتي كه عارف به ايشان شد حق معرفت، نتيجهاي كه فوراً بدست ميآيد آنچه لازمه اين شناخت است عبارت است از ولايت ايشان و برائت از اعداي ايشان. پس محبت نتيجه معرفت فؤادي و نتيجه فعليت يافتن فؤاد است. اين محبت كه به ما ميفرمايند نتيجه معرفت فؤادي است، از فؤاد بدست ميآيد.
اينجا نكتهايست كه تذكرش مناسب است با اين تعبيري كه آورديم و گفتيم محبت لازمه معرفت فؤادي است. چون ما در عالم لازمها و ملزومها هستيم و به اين امور عادت كردهايم و از توجه به هر يك از لازم و ملزوم پي به ديگري ميبريم. از اين جهت وقتي ميخواهند براي ما از عالم بالا و از مراتب غيبي خبري بدهند و اتحاد چيزي را با چيزي بيان كنند به شكل لازم و ملزوم ذكر ميكنند. زيرا ما عادت كردهايم و اينطور فكر ميكنيم كه آتش هميشه
«* معرفت فؤادي صفحه 304 *»
لازمهاش حرارت است، آب لازمهاش برودت است. نوع ادراكات ما ادراك لازم و ملزوم است. لازم و ملزوم همينها هستند، از اين جهت است كه تا آتش را ببينيم حرارت را ميفهميم، آب را ببينيم برودت و رطوبت را ميفهميم. يعني دانستهايم كه گرما لازمه آتش است، هرجا آتش باشد بايد گرما هم باشد. بر اساس اين گونه ادراك به ما ميگويند لازمه معرفت فؤادي و فعليت يافتن فؤاد، محبت است. امام صادق صلواتاللّه عليه در آن حديث مصباحالشريعة فرمودند اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه نور معرفت در فؤاد روشن و آشكار شود، نسيم محبت به وزش ميآيد. از اينطور بيان ما ميفهميم كه محبت مثل گرما و فؤاد مثل آتش است كه هرجا فؤاد پيدا شد محبت پيدا ميشود.
البته اين تعبير و اين طور بيان مطابق عالم ما و درك ما است كه با ما حرف زدهاند، اگر نه فؤاد خودش معرفت است و خودش همان محبت است و معرفت و محبت همان فؤاد است. اينجا دوئيّت نيست. مثالش ذات ما و حقيقت ما است، آيا در خود ذات و حقيقت ما چيز تازهاي پيدا ميشود؟ يا آنكه ذات ما هماني است كه ديروز بوده، فردا هم همين است، چنانكه الآن هم همان است، هزار سال ديگر هم بر ذات ما بگذرد چيزي از آن كم نميشود، چيزي هم به آن اضافه نميشود. چون اگر بنا باشد چيزي در ذات و حقيقت ما كم و يا زياد بشود، معلوم ميشود هنوز ما نيستيم آن ذاتي كه بايد باشيم، و حال آنكه ذات ما در فردا همين است كه الآن هستيم، آن ذات ديروزي هم ما هستيم. ذات هر كسي حقيقت هر كسي هيچ كم و زياد
«* معرفت فؤادي صفحه 305 *»
نميشود، هيچ ذاتي حالت انتظار ندارد كه يك چيز ديگري به آن اضافه بشود تا بشود ذات آن كس. ذات زيد، خود ذات و حقيقت زيد تغيير پيدا نميكند، كم و زياد نميشود. اما فرض كنيد يك دفعه مثلاً ميلش ميكشد به ساختن ميز. ميخواهد ميزي بسازد، اين ساختن ميزي كه در خاطر زيد گذشت، در دل زيد اين ميل پيدا شد، آيا اين ميل، اين حركت، از خود ذات زيد است؟ يك چيزي است كه پيدا شد و چسبيد به زيد؟ اگر چنين باشد بايد ذات زيد ديروز، زيد تمام نباشد، حالا كه اين چيز به آن چسبيد، بشود زيد تمام. هيچكس اين حرف را نميزند. ذات زيد، ذات زيد است در همه حالات. بدون اين ميل هم ذات زيد، بود. بدون اين تصميم هم ذات زيد، بود حالا هم كه اين ميل پيدا شده باز هم ذات زيد، هست. خود ذات و حقيقت زيد هيچ فرق نكرده است. اين يك مطلب روشني است.
پس اين ميل كه در زيد پيدا شد، يك چيزي است كه ذات زيد اين ميل به ساختن ميز را، به خود آن احداث و ايجاد كرد. از نظر اصطلاح ميتوانيد اين ميل را «مشيت» اسم بگذاريد، ميتوانيد «اراده» اسم بگذاريد، ميتوانيد «اختراع» اسم بگذاريد، ميتوانيد «ابداع» اسم بگذاريد. امام رضا صلواتاللّه عليه در باره فعل خداوند متعال به يونس فرمودند: اي يونس ميداني مشيت چيست؟ عرض كرد: نه. فرمودند: مشيت عبارت است از ذكر اول شيء، ذكر اول براي ايجاد شيء. در اين مثال هم ذكر اوّل اين ميز كه زيد ميخواهد آنرا بسازد چه وقت است؟ همان وقتي است كه ميل به ساختن ميز در دل زيد پيدا شد همان ميل، اولين مرتبه ذكر وجود يافتن ميز است. همينطور آمده جلو، تا
«* معرفت فؤادي صفحه 306 *»
دست زيد و ابزار ساختن ميز بكار افتاده تا ميز درست شده است. اگر ما بخواهيم سابقه و تاريخچه ذكري و وجودي اين ميز را بدست بياوريم و صفحات كتاب پيدايشش را ورق بزنيم و بگوييم اولين مرتبهاي كه ذكر ميز پيدا شد، و بعد به انواع مراتب ذكري و وجودي وجود پيدا كرد، كدام است؟ بايد به قهقري بر گرديم و ميرويم تا جايي كه ميرسيم به ميل دل زيد، به خيال زيد، و نميگوييم ميرسيم به ذات زيد. ولي ميبينيم از اينجا ميلي سرزده، ذكر ميز از اينجا پيدا شده، ميل به ساختن ميز از اينجاست. آن محل را ميگويند «مشيت» براي ساختن ميز. مشيت، ذكر اول شيء است يعني اولين مرتبهاي است كه ذكر اين ميز پيدا شد و آن وجودِ ذكري ميز است كه ميتوانيد اسمش را «اراده» بگذاريد.
در حديث ميفرمايند اراده مخلوق الضمير و ما يبدو لهم بعد ذلك الفعل، همان تصميمي است كه پيدا ميشود در نفس انسان. باز در حديث ميفرمايند ان الابداع و المشية و الارادة معناها واحد و اسماؤها ثلثة فرمودند: اين سه كلمه يك حقيقت است، يك معنا است.
به تعبير ديگر به آن ميل و تصميم، محبت هم ميگويند. به جهت آنكه دوست دارد آنچه را كه به آن ميل پيدا كرده و تصميم انجام آن را دارد. ميل زيد به ساختن ميز، همان محبت اوست به ساختن ميز. فرض كنيد ميز ساخته شد. وقتي درباره اين ميز چوبي كه از چوب ساخته شده است، به قهقري برگرديم، چوبهاي ميز را از هم جدا ريخته و در كنار همديگر ميبينيم كه بريده شده و اندازهگيري شده ولي هنوز به هم وصل نشده است. هنوز به خودش شكل ميز
«* معرفت فؤادي صفحه 307 *»
نگرفته است. چوبهايي است كنار هم ريخته، ميز هست اما به شكل چوبهاي از هم جدا. باز جلوتر ميرويم چوبهايي را ميبينيم كه هنوز اندازه گيري نشده، جلوتر هنوز درخت است و آن را نبريدهاند، چوبش را هم نياوردهاند كه ميز بسازند. هنوز ميز به وجود درختي توي درخت است. همين ميزي كه الآن برپاست، آن را در مرتبه درختي ميبينيم. اين هم يك مرتبهاش. تا اينجا مرتبههاي وجود عيني ميز را ديديم و از اينجا جلوتر را مرتبههاي وجود ذكري ميز ميگويند. همينطور مرتبهها جلوتر ميآيد تا در فكر زيد و بعد در عالم خيال زيد ميز مذكور است و همينطور ميرود جلوتر تا ميرسد به آن اولين ميل زيد به ساختن ميز كه عاليترين مرحله وجود ذكري ميز است. آن عاليترين و شريفترين ظهور زيد در اين كار خاص كه از آن به مقام حقيقت تعبير ميآورند.
حال كه اين مثال روشن شد عرض ميشود در حديث قدسي است كه خداي متعال فرموده كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنچ پنهاني بودم خواستم شناخته شوم. دوست داشتم شناخته شوم يعني ميل پيدا كردم به شناخته شدن. ميل پيدا كردن را، به عربي ميگويند احببت. فعل است، فعل ماضي متكلم وحده يعني خدا اين كار را انجام داده، اين كار را كردهاست. ميل كرده، محبت پيدا كرده به اينكه شناخته شود، بعد فرموده خلق را آفريدم كه شناخته شوم. در واقع بلاتشبيه مثل آن ميماند كه از براي تمثيل و تنظير گفتيم، زيد ميل كرد ميز بسازد تا در اثر ساختن ميز به ديگران بفهماند كه هنر ميز ساختن را دارد، ميز ساختن را، اين صنعت را، اين هنر و
«* معرفت فؤادي صفحه 308 *»
اين كمال را دارد. خواست نشان بدهد كه صنعت ميزسازي و هنر ميزسازي را بلد است. خدا فرموده فخلقت الخلق همه خلق را آفريدم براي اين منظور.
پس همانطور كه در ميز ساختن زيد و سابقه ميز بطور قهقري جلو رفتيم تا رسيديم به رتبه ميل زيد به ميز ساختن، در اينجا هم كه به طور قهقري برگرديم، خلق يك مرتبهاي دارند از وجود ذكري كه آن مرتبه مقام فاحببت اناعرف است و آن عالمي است كه عاليترين و شريفترين عالمهااست. مشايخ عظام اعلياللّه مقامهم ميفرمايند: عالم احببت عالمي است بسيار عالي كه ديگر از آن مقام و از آن مرتبه و درجه براي خلق عالمي بالاتر نيست. عالم احببت نسبت به خلق، خيلي بالا است يعني مرتبهاي است كه بالاتر از آن مرتبهاي نيست. همانطور كه در مثال عرض كردم بالاترين مرتبه وجود ذكري و پيدايش ذكري ميز، همان ميلي بود كه براي زيد به ساختن ميز پيدا شد.
پس صاحب معرفت فؤادي كسي است كه توانسته باشد وجدان كند عاليترين مرتبه وجود ذكري خود را كه نسبت به او عالم «احببت»ي حقتعالي است و از اين مرتبه بالاتر ذكري برايش نبوده، و بالاتر مرتبهاي نيست تا بتواند آن را وجدان كند. پس نهايت سير خلق عالم «احببت» است. هر مخلوقي آن مرتبه مربوط به خودش را وجدان ميكند و نهايت حركتش ــ اگر سير كند ــ تا آن مرتبه است و معلوم شد كه آن ميل و محبتي كه براي ساختن ميز در زيد پيدا شد، ذات زيد نبود پس عالم «احببت»ي حق متعال هم ذات خداوند متعال نيست بلكه خدا آن را ايجاد فرموده و اولين مرتبه وجود ذكري مخلوق است كه خدا آن را به خودش ايجاد فرموده است و آن عاليترين مرتبه وجود
«* معرفت فؤادي صفحه 309 *»
ذكري اشياء است و اسم خدا و وسيله معرفت است.
كساني كه وجداناً به اينجا رسيدند و در آن محل قرار گرفتند و خود را به آن مرتبهشان شناختند، صاحبان معرفت فؤادي شدند. اينها در اين عالم ما دو نوع جلوه دارند، دو نوع ظهور دارند: يك نوع ظهور به نوع معلمي و تعليم، و به تعبير امام7 به نوع عدول نافين. عدولي كه امام7فرمودند: براي هر زماني عدولي هستند، كه آنها عادلند به عدالت حقيقي. يعني تمايل به طرفي ندارند، در كمال اعتدالند و ايشان نفي ميكنند تحريف غالين را، كساني كه در دين غلو ميكنند و در اثر غلو كردنشان حقيقتي از حقايق دين را تحريف ميكنند، آنها آن تحريف را نفي ميكنند يا اگر اهل باطل نسبت باطلي به دين بدهند و آن را به خدا يا رسول خدا و ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم نسبت بدهند اينها نفي ميكنند و اگر جاهلها در دين تأويل باطلي بكنند، ايشان آن تأويل را نفي ميفرمايند.
شأن ايشان اين است، يكي از ظهوراتشان اين است كه ظاهر ميشوند به مقام تعليم و تربيت و انتشار علوم محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين، مقامشان مقام معلمي است و بايد مردم ايشان را بشناسند و تصديق كنند و از ايشان علوم آلمحمّد عليهمالسلامرا فرابگيرند و حق ندارند در بزرگ و كوچك امورشان ايشان را انكار نمايند و با بودن ايشان و معروف بودنشان نبايد علوم آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين را از غير ايشان تحصيل كنند. به جهت اينكه خداوند ميفرمايد فلينظر الانسان الي طعامه انسان بايد نگاه كند به غذا و خوراكش. حضرت حسن مجتبي صلواتاللّه عليه فرمودند:
«* معرفت فؤادي صفحه 310 *»
يعني انسان بايد نگاه كند به علمي كه فرا ميگيرد از چه كسي فرا ميگيرد. زيرا علم غذاي روح، غذاي نفس، غذاي عقل است، ببيند آن علم را از چه كسي ياد ميگيرد.
پس آنچه از شناختن صاحبان مرتبه فؤادي در دوران غيبت كبري ممكن است، شناختن ايشان است به مقام معلم بودن و عدول نافين. زيرا ايشان در اين دوره فقط به مقام تعليم و منتشر ساختن علوم آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين ظاهر ميشوند و براي ما هم ممكن خواهد بود كه ايشان را به اين مقام بشناسيم.
و الحمدللّه شناختيم كه اين بزرگواران (مشايخ عظام) اعلياللّه مقامهم مربيان و معلماني هستند كه انتشار دادهاند در ميان شيعيان علوم آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين را و از ابتداء غيبت كبري تاكنون پيش از ايشان و بعد از ايشان كسي، علمي مانند آنچه ايشان آوردهاند نياورده است و يقين داريم كه اين بزرگواران داراي معرفت فؤادي و همعرصه با نقباء و نجباء بودهاند و ظاهر شدهاند به مقام معلمي و مقام مربي بودن و مقام حامل فضائل نورانيه محمد و آلمحمد صلّياللّه عليهماجمعين و مقام عدول نافين، كه نفي فرمودند از دين آنچه را كه اهل غلو از دين تحريف كرده بودند و آنچه را كه جاهلان در دين تأويل باطل كرده بودند و آنچه را كه اهل باطل به دين نسبت داده بودند. حقيقت دين خالص و حقيقت تشيع خالص را در اختيار شيعه گذاردند. پس اهل فؤاد و عارفان به معرفت فؤادي يك نوع ظهورشان در دوران غيبت اينچنين است و اگر يكي از ايشان معروف گرديد و خداوند امر
«* معرفت فؤادي صفحه 311 *»
او را ظاهر فرمود بر عامّه شيعيان، چه علماء ايشان و چه عوام ايشان بر همه لازم است كه از آن معلم و عدل نافي پيروي كنند و شأن او را بشناسند و نعمت وجود علمش را سپاسگزاري كنند و او را مظهر اسم «العالم» امام زمان عجّل الله فرجه بدانند.
يك ظهور ديگري براي اهل فؤاد هست كه آن را ظهور به نقابت يا نجابت اسم ميگذارند كه در زمان غيبت كبراي امام زمان عجّلاللّه تعالي فرجه به اين مقام و به اين نام ظاهر نخواهند شد و از اين جهت واجب نيست بر ما، در اين زمان بشناسيم شخص نقيب را يا شخص نجيب را و نه كلي و نه جزئي از ايشان را. اين تكليف را خدا از عهده ما برداشته و بر ما لازم نفرموده معرفت شخص ايشان را، و اگر در عصر غيبت كسي يكي از ايشان را شناخت نبايد او را به ديگران معرفي نمايد زيرا نقيب و نجيب اسم خاص امام زمان عجّل الله فرجه هستند و در عصر غيبت نبايد نام مبارك امام زمان صلواتاللّه عليه را برد، دستور دادهاند كه شيعيان نام حضرت را نبرند و يك معني آن اينست كه اگر كسي نقيب يا نجيب را شناخت او را به ديگران معرفي نكند. يعني نبايد شناخته بشود زيرا او نام مبارك امام زمان است، وجود مبارك نقبا و نجبا به عنوان نقابت و نجابت بايد شناخته نشوند.
پس الحمدللّه روشن شد كه اهل فؤاد داراي دو قسم ظهورند: يك قسم ظهورِ به مقام مربي بودن، مقام معلم بودن و حامل علوم آلمحمّد عليهمالسلامبودن، كه به اين مقام اين بزرگواران يعني مشايخ عظام مرحوم شيخ احمد احسائي و مرحوم سيد كاظم رشتي و مرحوم محمد كريم كرماني و مرحوم محمد باقر
«* معرفت فؤادي صفحه 312 *»
شريف طباطبائي شناخته شدند و به اين مقام آشكار شدند. ما هم كه ايشان را به اين مقام شناختهايم بايد از ايشان تبعيت كنيم و به اين مقام ايشان اعتراف كنيم و امر ايشان را به مقداري كه مقدور است اظهار كنيم. قسم ديگر ظهور به مقام نقابت و نجابت است. و نظر به اينكه تاكنون كسي به عنوان نقابت و نجابت آشكار نشده و نگفته من نقيبم يا نجيبم، معلوم ميشود خدا پنهان فرموده اين شأن و مرتبه اهل فؤاد را كه به اين مقام جلوه نفرمايند. اگر براي كسي هم يقين حاصل شد به نقابت يا نجابت كسي، حق انتشارش را ندارد. حرام است انتشارش.
پس اين بزرگواران از مصاديق آشكار آن حديث هستند كه حضرت رسول9به سلمان فرمودند ياسلمان من عرفهم حق معرفتهم و اقتدي بهم فوالاهم و تبرأ من عدوهم هركس آلمحمّد: را بشناسد، حق شناختن ايشان و به ايشان اقتدا كند، و به ايشان محبت داشته باشد و نسبت به اعداي ايشان دشمني داشته باشد كان واللّه منّا واللّه از ما خواهد بود و يرد حيث نرد هرجا ما وارد شويم او هم وارد ميشود و يسكن حيث نسكن هرجا ما سكونت كنيم او هم سكونت ميكند و يقيني است كه اين بزرگواران با محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعيناند در حياتشان، در مماتشان، در برزخشان، در قيامتشان همچنانكه در دنيا با ايشان بودند، در گفتارشان، در رفتارشان، در همه حال با محمّد وآلمحمّد عليهمالسلامبودند. پس ما بايد فرمايشات اين بزرگواران را، فرمايشات محمّد وآلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين بدانيم و علوم ايشان را مقتبس از علوم آن بزرگواران: بدانيم.
«* معرفت فؤادي صفحه 313 *»
اتحاد معرفت و محبت
معلوم شد محبتي كه براي اهل فؤاد فراهم ميشود اثر وجود معرفت و روشن شدن نور معرفت در مرتبه فؤاد ايشان است و اين محبت محبتي است كه در واقع عبارة اخراي همان معرفت است نه اينكه محبت چيزي و معرفت چيزي و فؤاد چيز جداگانهاي باشد، نه. در واقع محبت همان معرفت است و معرفت همان محبت و هر دو همان فؤادند. به لحاظ مراتب و جهات، تعبيرات مختلف دارند و گرنه از نظر حقيقت، هر سه يك حقيقتند. محبت و معرفت و فؤاد يك حقيقتند، لحاظها و جهات مختلف دارند، مرتبههاي عرضي مختلف دارند. از نظر آن جهات گاهي تعبير به فؤاد ميشود و گاهي به معرفت و گاهي به محبت، و گفته ميشود فؤاد مشعر و مدرك معرفت است و بعد از آنكه معرفت در فؤاد پيدا شد، نسيم محبت ميوزد و محبت فراهم ميشود. اينها از جهات مختلفي است كه در مرتبه فؤاد لحاظ ميشود و به اين تعبيرات مختلف بيان ميشود.
در حديث قدسي خداوند متعال فرمود كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف اين احببت تعبير از همان عالم و همان مرتبه است كه ابتدائيترين مرتبه وجود ذكري براي هر موجودي است و همه موجودات از آن عالم آمدهاند و آن مرتبه در همه عوالم جريان و سريان دارد. آن حقيقت محبت، همه عوالم را پر كردهاست و اول مرتبه وجود ذكري همه عوالم و همه موجودات آن مرتبه است، همانطور كه مثالش را عرض كردم. ميز كه در اين عالم پيدا ميشود، نسيم محبت ميوزد پس هيأت و شكل ميز بر چوبها پوشيده ميشود. اين ميز
«* معرفت فؤادي صفحه 314 *»
از نظر پيدايش وجودي مراتبي دارد چه وجود عيني و خارجي و چه وجود ذكري و علمي. كه اگر بخواهيم اولين مرتبه ميز را، در نظر بگيريم كه اين ميز به وجود ذكري پيدا شد، همان ميل زيد به ساختن ميز است. همان ميل و حركتي كه در زيد پيدا شد، آن را تعبير ميكنند به محبت زيد نسبت به ميز و تعبير ميكنند به مرتبه فؤادي ميز. مرتبه فؤادي اين ميز آن جاست، حقيقت لطيفهاش آن جاست، مرتبه نوري و علمي و ذكريش آن جاست و آن مرتبهاي كه در نزد فاعل و مؤثر خود موجود شده، آن جاست. آن مرتبهاي كه به آن مرتبه اولين مراتب تحقق علميش پيدا شده، آن جاست.
ميگويند ميل زيد، محبت زيد است. زيد ميل كرد به ساختن اين ميز و يقيني است كه آن ميل به ساختن ميز؛ كه در زيد پيدا شد، ذات زيد نيست بلكه مسلّم است كه فعل زيد است، ميل زيد به ساختن ميز است كه زيد آنرا در خاطر گذرانيده و در نهان خود اين اراده و اين مشيت و اين خواست را ايجاد كرده؛ پس غير ذات زيد است، چون ذات زيد بود و اين ميل نبود و ذات زيد بعد از اين هم هست و اين ميل تمام ميشود. پس ربطي به ذات زيد ندارد و در صدور يافتن اين مرتبه ميز، باز حقيقتي بالاتر از اين حقيقت هم نيست زيرا ميز در نزد زيد وجودي ندارد، سابقهاي ندارد. اولين مرتبه سابقه اين ميز در نزد زيد همان ميل زيد به ساختن آن است. پس از ناحيه زيد كه حساب ميكنيم اين مرتبه ميز، فعل زيد و ميل زيد است. حقيقتي است كه زيد ايجادش كرده به خود آن حقيقت، ميل را ايجاد كرده به خود همان ميل. ديگر ميلي بالاتر نيست. از ذاتش هم چيزي نگرفته كه با آن ميل را بسازد. پس
«* معرفت فؤادي صفحه 315 *»
اين ميل زيد به ساختن ميز و به اين ميز، يك حقيقتي جداي از ذات زيد و غير ذات زيد است. اما نسبت به ميز، بالاترين مرتبه ميز و عاليترين مراحل وجود ذكري ميز است.
پس ميز در اين مراتب كه پايين آمده و شده ميز، اگر بخواهد عاليترين كمال خود را بدست بياورد، بايد همينطور كه هست سير تكاملي خود را وجداناً نه وجوداً ادامه بدهد تا آن ميل و آن مرتبه را در وجودش وجدان كند و آثار آن وجدان در وجودش آشكار بشود.
البته در ميز چنين اثري پيدا نميشود مگر همان نتايج و فايدههايي كه در ساختن ميز غايت و مقصود زيد بوده كه از آن بدست ميآيد. اما در انسان مرتبه فؤاديش كه عاليترين مراتب او است و در او جلوهاي از عالم «احببت» است و از اينجا است، اگر بخواهد اين مرتبه او در اينجا آشكار بشود بايد آنقدر لطافت پيدا بكند تا بتواند آن مرتبه را اينجا آشكار كند و به آن لطافت دربيايد و به آن نورانيت نوراني شود، تا بشود «عنداللّه»، بشود «نزد خدا»، تا به آن وجود ذكري و علميش كه نزد خدا بود، متحقق بشود. ميدانيم خدا محبت به آفريدن انسان را ايجاد كرد و عاليترين مرتبه وجود ذكري و علمي انسان، همان محبت خدا به وجود يافتن انسان است و به همان عاليترين مرتبه وجود ذكري و علمي خود، «عنداللّه» است. وقتي همان مقام «نزد خدايي» در او ظاهر شد و به آن مقام متحقق شد، ميگوييم فؤاد او فعليت پيدا كرده و ميگوييم آن مقامي است كه به آن مقام انسان ظهور خدا است، آيه خداست، اسم خدا است، نشانه خدا است، ياد خدا است، ذكر خدا است و آن مقام و
«* معرفت فؤادي صفحه 316 *»
آن مرتبه است كه اگر در انسان پيدا بشود آثار فؤادي از او سرميزند كه يكي از آثارش، معرفت است و نتيجه معرفت هم محبت است.
اين محبت، محبت فؤادي است و در اين صورت است كه حقيقتش ميشود حُبّ، ميشود محبّت. و از آثار و علائم اين محبت اين است كه استأنس في ظلال المحبوب انس ميگيرد در سايه محبوب، هيچگاه از محبوب جدا نميشود. يعني مرتب در سايه الوهيت است، در سايه خدا است و چون در سايه خدا است باشر اوامره و اجتنب نواهيه اوامر خدا را انجام ميدهد و آنچه خدا فرموده نكن آنها را ترك ميكند و آثر المحبوب علي ما سواه محبوب را بر غير محبوب مقدم ميدارد، خواسته او را مقدم ميدارد. آري محبت فؤادي اينچنين است اما محبتهايي كه از معرفت فؤادي سرچشمه نگيرد آنها محبتهاي فؤادي نيست. ممكن است گاهي از آنها تعبير آورده شود به «محبت ذاتي». محبت ذاتي هست اما محبت فؤادي نيست و مقصود از ذاتي بودن آنها اين است كه آن مرتبهاي كه فعلاً در اين موجود فعليت دارد، اگر محبت از آن مرتبه سربزند اسمش را ميگذارند محبت ذاتي. در صورتي كه بسا آن محبت طبعاني يا نفساني باشد، مثل محبتي كه از مرغ سرميزند در مقابل دشمني كه قصد جوجههايش را كرده و از غرايز ديگرش فراموش ميكند، از ترسش فراموش ميكند و بواسطه محبت به جوجههايش خودش را مياندازد توي دهان دشمن. اين محبت، ذاتي او است يعني محبتي است كه از عاليترين مراتب فعليتدار اين موجود سرزده يعني غريزي و طبعي است نه اينكه اين محبت محبت فؤادي باشد بلكه محبتي است كه از طبيعت و حيوانيت
«* معرفت فؤادي صفحه 317 *»
عنصري اين حيوان سرزدهاست ولي نسبت به وجود او، اين محبت از آن عاليترين مرتبه و بالاترين مرتبههاي او سرزده است به طوريكه ديگر از ساير صفات خودش هم فراموش ميكند، يعني از جهات پايينتر و از مقتضيات مراتب پايينش، يادش ميرود.
همچنين در نوع افراد انساني كه فؤاد در آنها فعليت پيدا نكرده، محبتي كه در آنها وجود دارد آيا محبت فؤادي است؟ نه، به جهت اينكه تا چيزي فعليت پيدا نكند آثار از آن بروز نميكند و آنها از آن كساني نيستند كه فؤاد در آنها فعليت پيدا كرده باشد، يعني در آنها داراي اثر شده باشد، و آثارش بروز كند. محبتهاي آنها محبت بالاترين مرتبهاي است كه در آنها فعليت پيداكرده و مراتب پايين را زير پا گذاشته است. مثلاً مرتبه نفساني در آنها فعليت دارد و چون چنين است، محبت آنها «محبت نفساني» است كه محبت حيواني عنصري را زير پا ميگذارد. «محبت عنصري» يعني غرايزي كه از اين عناصر در آنها پيدا ميشود. مثلاً ممكن است يك انساني از نظر اين حيوانيت عنصري ترسو باشد يعني نتيجه تركيب چهار عنصر با يكديگر و نتيجه اختلاط اين اخلاط چهارگانه با يكديگر طوري باشد كه او را ترسو بار بياورد، اسم اين را ميگذارند «غريزه حيواني» اما حيواني عنصري كه از اين عناصر پيدا شده است. از طرفي نفس بالاتر از حيوانيت عنصري است يا به تعبير ديگر حيوانيت نفسانيه او بالاتر است از حيوانيت عنصري او. چنين كسي از نظر حيوانيت عنصري ممكن است انسان ترسويي باشد اما از نظر حيوانيت نفساني در او محبتي پيدا ميشود مافوق اين محبت عنصري.
«* معرفت فؤادي صفحه 318 *»
مثلاً خودش را دوست ميدارد و اين دوست داشتن خودش يك دوستي و محبتي است كه از حيوانيت عنصري او پيدا ميشود، اما دوستي او به امام يا عزيزي از عزيزانش دوستي عاطفي و نفساني است و از اين جهت وقتي كه امام صلواتاللّه عليه را گرفتار دشمن ببيند يا عزيزي از عزيزانش را در گرفتاري ببيند طوري است كه از مقتضاي اين حيوانيت عنصري خود غافل ميشود و فراموش ميكند كه ترسو است. محبتِ بالاتر ميآيد جلو، مرتبه بالاتري كه در او وجود دارد كه نفس اوست ميآيد جلو، آن مرتبه بكار ميافتد و بواسطه دوستي او به اين عزيز يا به امام صلواتاللّه عليه از خودش و مقتضاي حيوانيت عنصري خودش، فراموش ميكند و او را مقدم ميدارد. چرا؟ چون محبوبش از نظر نفسانيت در نزد او عزيز است و به عزت او نفس او احترام ميگذارد و براي او تكريم و تعظيم قائل ميشود، چون چنين است آن محبت نفساني ميآيد جلو و اين ترس عنصري را نابود ميكند به طوري كه جانش را هم به خطر مياندازد.
اصحاب سيدالشهدا صلواتاللّه عليهم اجمعين غير از آن بزرگواراني كه در عرصه فؤاد بودند، بقيه را ما يقين داريم كه در عرصه فؤاد نبودند. اين را يقين داريم اما آن محبتي كه در آنها پيدا شده بود و در اثر آن محبت جان خود را فداي حضرت سيدالشهدا صلواتاللّه عليه كردند و باك نداشتند از شمشير و نيزه و تير، آن محبت از يقين نفسانيشان پيدا شده بود، عالم شده بودند به علم نفساني و يقين پيدا كرده بودند به يقين نفساني و محبتشان محبت نفساني بود.
«* معرفت فؤادي صفحه 319 *»
البته در اين طور موارد كه نفساني گفته ميشود يعني نفس انساني نه نفس امّاره بالسوء كه محبتش شهوت است و مذموم است. اگر نفس انساني محبت به دوست خدا داشته باشد و با دوست خدا دوستي كند، اين دوستي قطعاً به واسطه فرمان عقل است و اين محبت از جنود عقل است. اما اگر نفس خداي نكرده با دشمنان خدا دوستي كند، اين محبت از همان نفس است ولي نفس اماره بالسوء است و از جنود جهل است و از لشگريان جهل (ضد عقل) حساب ميشود ولي عرصه اين دو نفس يك عرصه است. عرصه عرصه نفساني است اما نفس يك وقت منور به نور عقل است، در اين صورت محبتش ميشود محبت خوب و دوستي اولياي خدا و يك وقت است كه اين صحنه نفس ظلماني شده است. در حال ظلمت، نفس، امارهبالسوء است زيرا تابع جهل گرديده آن جهلي كه ضد عقل است و به ظلمت آن جهل ظلماني شده در نتيجه اين محبتي كه از او سرميزند تعلق ميگيرد به اعدا و دشمنان خدا.
پس عرصه يك عرصه است و اين محبتهايي كه در نوع افراد انساني هست بايد يقين بدانيم كه با آنكه ممكن است ذاتي باشد، يعني حقيقتي كه ذاتيت او را تشكيل داده يعني در او فعليت دارد، نفس او است. نه اينكه مراد نفس اماره بالسوء باشد، بلكه مراد همان نفس ناطقه است كه ملاك نوع انسانبودن است. پس با آنكه نفسانيت در آنها فعليت دارد اما اگر اين محبتها محبت به اولياي خدا باشد، معلوم ميشود اين نفس نوراني شده به نور عقل و اين محبت هم از لشگريان عقل است و پاداش دارد و اگر خداي نكرده
«* معرفت فؤادي صفحه 320 *»
كمترين درجه محبت به اعداي خدا را داشته باشد، بايد يقين بداند كه اين محبت از لشگريان جهل و ظلمت است و عقاب دارد، يعني به همين مقداري كه محبت به اعداي خدا دارد، عقاب خواهد شد.
پس مطلب خوب روشن شد كه تنها محبتي كه اهل فؤاد دارا هستند، محبت فؤادي است و همان است كه امام صادق صلواتاللّه عليه دربارهاش فرمودند اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة وقتي كه روشن شود نور معرفت در فؤاد آنوقت نسيم محبت به هيجان ميآيد، نسيم محبت ميوزد. اين محبت غير محبتهاي انسانهاي عادي است.
راه شناختن اهل فؤاد
اهل فؤاد علامتهايي دارند كه آن علامتها براي ما قابل شناختن است. آنها يك مشخصه ظاهري ندارند كه به آن شناخته شوند مثلاً روي پيشانيشان نوشته شده باشد «هذا من اهل الفؤاد». مقامشان يك مقامي نيست كه در اين بدن نشاني داشته باشد همچنانكه خود معصومين صلواتاللّه عليهم اجمعين نيز اينطور نبودند كه با علامت ظاهري در اين خلقت ظاهري، شناخته شوند. خود امام و خود نبي تا از طرف خدا به عنوان نبي يا وصيبودن معرفي نميشدند، شناخته نميشدند. وقتي ادعاء ميكردند و معجزه ميآوردند و يا تنصيص ميكردند آنگاه مردم ميشناختند كه اين شخص مدّعي، نبي يا وصي نبي است بدون اين امور چه بسا بين خلق هم راه بروند و كسي نشناسد كه اين پيغمبر است يا امام است. چون مشخصه ظاهري بدني و خلقي ندارند قل انما انا بشر مثلكم بگو من بشري مثل شما هستم. از نظر خلقت ظاهري هيچ
«* معرفت فؤادي صفحه 321 *»
امتيازي بر ديگران ندارند تا به آن شناخته شوند كه پيغمبرند يا امامند، بلكه بايد معرفي بشوند و به وسيله علامتهاي ديگري كه در ايشان گذارده ميشود معرفي گردند. پس نبي و ولي و اوصيا، و اهل فؤاد بايد از طرف خدا معرفي بشوند.
اگر بنا بر معرفي شدن است، اگر بنااست خلق پيغمبري را بشناسند بايد خدا با علائم، با مشخصات، با معجزات او را معرفي كند. اگر بنا است امامي به امامت شناخته بشود بايد خدا او را معرفي كند با معجزات يا با نصوص از طرف نبي كه بعد از من فلان شخص به اين نام و خصوصيات، وصي من است. بايد تنصيص بفرمايد يعني بهطور صريح بفرمايد كه بعد من او امام است. همچنين در زمان ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين معرفي نقبا و نجبا و اهل فؤاد به مقام نقابت و نجابت، به نص انجام ميشد و گرنه كسي نميتوانست اين مقام را بشناسد، به ظاهر خلقت شناخته نميشد. خارق عادت هم كه به تنهايي مشتبه ميشد چون ممكن بود يك جادوگري سحركند يا شعبدهبازي كند و به اين وسيله بگويد من داراي كرامتم. پس كرامت ظاهري هم، ملاك شناختن مقام نقابت و نجابت نميشد. بايد معصومين صلواتاللّه عليهم معرفي كنند كه فلان شخص باباللّه است. همچنانكه درباره سلمان اعلياللّهمقامه فرمودند سلمان باب اللّه في ارضه يعني سلمان در زمين باباللّه است. همچنين درباره ساير نقبا و نجبا فرمايشاتي فرمودهاند.
اما اركان آنها چهار نبي هستند كه اركان هر يك از ائمه طاهرين صلواتعليهماجمعين بودهاند و الآن هم اركان امام زمان صلواتاللّه عليه
«* معرفت فؤادي صفحه 322 *»
ميباشند و در خدمت آن بزرگوارند. اين چهار نفر، يعني حضرت خضر عليكمالسلام و حضرت الياس و حضرت ادريس و حضرت عيسي، البته حضرت عيسي وزير است و مقامش از اين جهت از آن سه نبي ديگر بالاتر است نه اينكه حالا كه مقامش بالاتر است براي آنهاي ديگر قطب است، تا سخن مدّعيان لزوم وحدت ناطق درست باشد. زيرا هر يك از آنها ممكن است از جهتي بر ديگران فضيلت داشته باشد تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعض ايشانند فرستادگاني كه برتري دادهايم بعضيشان را بر بعضي. حال به عيسي7اين مقام وزارت داده شده، وزير حضرت مهدي7 است نه اينكه در بين اين چهار تا، قطب و واحد باشد. همه ايشان قطبشان وجود مبارك امام زمان صلواتاللّه عليه است و خود ايشان باز مجموعاً قطبند براي نقبا.
در هر صورت سخن در اين است كه نقبا و نجبا را بايد امام7به مقام نقابت يا نجابت معرفيشان بفرمايد آن هم در زمان ظهور امامان:نه در دوران غيبت. در دوران غيبت ما از مقام نقابت يا نجابت اهل فؤاد آگاهي نداريم و از ما هم اين معرفت را نخواستهاند كه بشناسيم كداميك از اهل فؤاد نقيب يا نجيبند و جزئي يا كلي هستند. هيچ اين شناخت را از ما نخواستهاند. آنچه براي ما ممكن است اين است كه اين بزرگواران را، اهل مقام فؤاد را بشناسيم در ظهور به مقام علم و عمل، به مقام معلم بودن و مربي بودن براي رعيت. به اين مقام ما ميتوانيم ايشان را بشناسيم و علائمشان را ذكر فرمودهاند كه با ديدن آن علائم ديگر هيچكس شك نميكند در اينكه ايشان معلم و مربي هستند مگر معاند. اما كسي كه معاند نباشد، به علم و عملشان كه
«* معرفت فؤادي صفحه 323 *»
نگاه ميكند و به علائمي كه خداوند در علم و عمل ايشان قرار داده و ائمه بيان فرمودهاند، يقين ميكند كه ايشان اهل فؤادند و كساني هستند كه فؤاد در ايشان فعليت دارد و معلّمند و مربي كه بايد علم آل محمّد:را از ايشان اخذ كنيم. البته ايشان در هر زماني به طوري خدمت داشتند و به كاري مأمور بودند تااينكه در زمان شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه ايشان مأمور شدند به اظهار علمي خاص كه تا آن زمان صلاحيت زمان و اهل زمان اقتضا نميكرد كه ظاهر شود پس ايشان مأمور شدند كه چنين علمي را اظهار بفرمايند، و ممكن است در آينده نقباي ديگر يا نجباي ديگر از اهل فؤاد علوم ديگري را اظهار بفرمايند.
براي شناختن اهل فؤاد به مقام معلم بودن و مربي بودن، علاماتي ذكر فرمودهاند كه آن علامتها را ميشود سه علامت كلي ناميد. در مقبوله عمربن حنظله كه يكي از احاديث شيعه است و مورد قبول همه علما و فقها واقع شده است، در آن حديث امام7ميفرمايد انظروا الي رجل منكم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فلترضوا به حكماً فانّي قدجعلته عليكم حاكماً اين حديث شريف گرچه به حسب ظاهر درباره معرفي حاكم شرع است اما با يك نظر دقيقتر درباره معرفي معلّمان از اهل فؤاد است. نگاه كنيد، فكر كنيد، ببينيد اگر ميخواهيد معلم و مربي انتخاب كنيد، يعني ميخواهيد از اهل فؤاد معلمي بگيريد نه براي خواندن الفاظ قرآن كه ملاّ مكتبي هم ميتواند به انسان الفاظ قرآن را بياموزد. اينگونه ملاّها را كه خوب ميشناسيد و علامت گفتن نميخواهد. كسي كه ميخواهد فارسي بخواند، ديگر
«* معرفت فؤادي صفحه 324 *»
نميخواهد برود دربارهاش فكر كند و نظر كند و انديشه كند. هركس كه ميتواند فارسي را بياموزد، معلوم است. آن كسي كه شناختنش فكر ميخواهد، دقت و تدبر لازم دارد و بايد انسان دربارهاش انديشه كند، او كيست؟ او معلم و مربي ايمان است، معلم معرفت و مربي نورانيت انسان است. او است كه بايد دربارهاش دقت كرد و فكر كرد و علاماتش را دانست. چنين كسي اين سه علامت را بايد داشته باشد كه امام7در اين حديث ذكر ميفرمايد كه اگر كسي را با اين علائم پيدا كرديد، وظيفه داريد از او اخذ علم بكنيد.
نشانه اول : در همه امور راوي حديث باشد، در هيچ امري از امور تخلف از امام نداشته باشد. اگر به اعتقاداتش نگاه كنيد در تبعيت معصومين باشد. راوي يعني كسي كه در تبعيت است، روايت ميكند، حكايت ميكند. از اين جهت گاهي از «رَوي» تعبير به «حكي» ميآورند، يعني حكايت كرد، يعني عبارت صادر از امام را بدون تبديل و تغيير نقل كرد. اولين نشانه اين بزرگواران اين است كه وقتي كه به عقايد ايشان نگاه ميكنيد ميبينيد حكايت ميكنند عقايد محمّد وآلمحمّد:را و اصلاً عقايد ايشان حكايت و روايت عقايد محمّد و آلمحمّد:است. اخلاق ايشان اخلاق محمّد وآلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين، گفتار ايشان گفتار محمّد وآلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين، در تبعيت محض هستند. روي حديثنا كلمه حديثنا مطلق است. اين يكي كه عجب شرط گراني است، عجب شرط سنگيني است! كيست كه حكايت از شيطان نداشته باشد در عقايدش، در
«* معرفت فؤادي صفحه 325 *»
كردارش، در گفتار و در اخلاقش و تبعيت محض خالص داشته باشد از حجتهاي الهي صلواتاللّه عليهم؟! اين يك نشانه.
نشانه دوم: و نظر في حلالنا و حرامنا دقت كرده باشد، فكر و انديشه كرده باشد در حلال ما و حرام ما. حلال او و حرام او همان حلال و حرام محمّد و آلمحمّد عليهمالسلامباشد. اين حرام و حلال كدام حرام و حلال است؟ آيا مراد فقط اين شريعت ظاهره تنها است؟ آنچه را ايشان حلال كردهاند و آنچه را حرام فرمودهاند، آيا منحصر در همين شريعت است؟ و حال آنكه محمّد و آلمحمّد عليهمالسلامحجت خدا هستند بر اهل همه عوالم و در همه عوالم اين بزرگواران حلال و حرام دارند. به تعبير ديگر تمام موجودات عوالم هزار هزارگانه كه مكلف هستند يا به حلال ايشان مكلف هستند يا به حرام ايشان. البته در هر عالمي حلال و حرام ايشان مناسب آن عالم است يعني از براي امام حكم به حلّيت يا حكم به حرمت، براي اهل هر عالمي هست زيرا ولايت اين بزرگواران در جميع عوالم بر اهل تمام عالمها عرضه شد و آنچه ولايت ايشان را قبول كرده امام7بر پيشاني او مهر حليت آن را زده و هرچه ولايت اين بزرگواران را قبول نكرده امام7بر پيشانيش مهر حرمت آن را زده است.
پس اين كلمه حلال و كلمه حرام در اين فرمايش كه امام7ميفرمايند «و بشناسد حلال ما را و حرام ما را» بسيار بلكه بي اندازه دامنه دار است. اوّل اينكه در شريعت ظاهره همه احكام خمسه (واجب، مستحب، حرام، مكروه و مباح) را شامل است، همينطور شريعت و تكاليف اهل هزار هزار عالم را هم شامل است. فرمود و نظر في حلالنا و حرامنا فكر كند و دقت كند در حلال
«* معرفت فؤادي صفحه 326 *»
و حرام ما. مقصود از اين دقت و فكر و انديشه كردن چيست؟ يعني بشناسد متعلقات حلال و حرام را، بداند چه چيز را ما حلال كردهايم و چه چيز را ما حرام كردهايم. چه چيز در اهل اقرار به ولايت ما داخل شده و چه چيز مخالفت ما را كرده و داخل اهل اقرار به ولايت ما نشده است. چه چيز توافق با نور ما دارد و چه چيز تخالف با نور ما دارد. يك چنين نظر و انديشيدن مال كيست؟ مال آن كسي است كه در عرصه فؤاد قرار گرفته و چشم فؤاديش باز شده و از مبدأ وجود اشياء، احكام اشياء را بگيرد و از اينجا حالات آنها را مشاهده كند. عالم كامل شيعه ميتواند از همين كتاب و سنت جميع تكاليف اهل هزار هزار عالم را استنباط نمايد و احكام خمسه آنها را بيان فرمايد «و ما ذلك علي العالم الرباني بعزيز».
چنانكه بلاتشبيه در مورد معراج رسول اكرم9شنيدهايد كه حضرت در معراج اهل جهنم را در جهنم و اهل بهشت را در بهشت ديدند. خلقت آسمانها و خلقت زمينها و خلقت انسانها و خلقت انبيا و خلقت هر چيزي را مشاهده فرمودند. زيرا آن بزرگوار مبدأ هر چيزي را ديدند. از اين جهت با آنكه در زمين نماز ميخواندند اما وقتي به معراج تشريف بردند در حديث دارد كه اينجا خدا نماز را به رسول اكرم9تعليم نمود. فرمود يا محمّد9نزديك شو به درياي صاد و وضو بساز و نماز بخوان، آن نماز هم نماز ظهر بود كه اول نمازها است. حضرت شب به معراج تشريف بردند ولي نماز ظهر بجا آوردند زيرا مقصود از ظهر آن موقعي است كه شمس مشيت در نهايت طلوع خود قرار ميگيرد و قوابل امكانيه به نور كامل آن، منور و موجود ميشوند. پس
«* معرفت فؤادي صفحه 327 *»
رسول اكرم همه عوالم را مشاهده فرمودند در آن وقتي كه در مبدأ امكان و كائنات واقع شدند، از اينجا مشاهده فرمودند از اول تا آخر هر عالمي را و از اول تا آخر هر موجودي را در اينجا ديدند. بااينكه پيش از معراج در زمين نماز ميخواندند. اينجا كه رسيدند نماز را شروع كردند. يعني خداوند نماز را به ايشان تعليم فرمود، و مقصود از نماز تنها اين نماز در اين شريعت ظاهره نيست بلكه ابتداي نماز خواندن حضرت مراد است كه مبدأ نمازها است و از وقتي است كه رسول اكرم نماز را شروع كردند. پس تنها اين نماز عالم ظاهر مراد نيست بلكه آن نماز اصل همه نمازهاي همه موجودات هزار هزار عالم بود كه «كل قد علم صلوته و تسبيحه».
مشكل ما در اين است كه هرگاه سخني از مراتب بالا گفته ميشود، در ذهن ما با همين مرتبه ظاهر حسي منطبق ميشود. مثلاً اگر ميفرمايند همه موجودات از نور محمّد وآلمحمّد:خلق شدهاند، فوراً همين امامي كه در بين مردم راه ميرفت و از مادري متولد شده بود و بعد از مدتي هم مثلاً شهيد شد، به ذهن ميخورد. فكر ميكنند امامي را كه ميگويند از نور او همه خلق آفريده شدهاند، مراد همين جسم مبارك عنصري امام است. در صورتي كه اين جسم عنصري مظهري از مظاهر و مجلايي از مجالي مقامات عاليه و مراتب نوريه آن بزرگواران است. اين يك آيينهاي است كه در اينجا آن حقيقتها جلوه كرده است. پس كسي كه به مرتبه فؤاد آگاه است و به مبدأ اشياء آگاه است و از اينجا بر حقايق و احوال اشياء ناظر است ميفرمايد و نظر في حلالنا و حرامنا با چشم فؤادي نگاه ميكند و موجودات را ميشناسد و به احكام آنها آگاه
«* معرفت فؤادي صفحه 328 *»
است.
پس اين بزرگواران كه مربي و معلمند بايد معارف و حقايق و احكام خلق را، به خلق تعليم بفرمايند. اينان كساني هستند كه همه خلق را با مشخصات و با خصوصيات آنها ميبينند و احوال همه عوالم پيش ايشان منكشف است. آقاي بزرگوار كرماني ميفرمايند «عالم شيعه ميتواند از عاليترين مسائل توحيد تا ارش خدش را از يك پر كاه استخراج كند و برهان آنها را بيان نمايد». پس آنها با چشم فؤادي ميبينند و ميتوانند هر چيزي را در همه چيز ببينند و همه چيز را در يك چيز ببينند. معني عالم شدن به نقطه علم همين است و شاعر كه ميگويد: «كل شيء فيه معني كل شيء» به همين مطلب نظر دارد.
نشانه سوم: و عرف احكامنا اين هم علامت سوم است. نه تنها نگاه كند، نه تنها تحصيل كند، نه تنها فكر كند و كسب كند زيرا بسا ممكن است انسان برود زحمت بكشد، ولي آيا به اين مرتبه برسد يا نرسد! به نقطه علم و نور شايد واقف بشود شايد نشود. از اين جهت فرمود عرف بعد از آن كه نظر كرد، احكام ما را بشناسد. يعني به مقام معرفت نائل بشود و اين همان است كه ميفرمايد هريك از دوستان ما كه خالص كند براي ما محبت را، از هر مسألهاي كه سؤال شود ما در دلش جواب آن مسأله را مياندازيم و به او ميفهمانيم. آري، كار او به جايي ميرسد كه در هيچ چيزي در نماند. اين شخص است كه هرچه درك كند درست است عرف احكامنا احكام ما را بشناسد، امام كه ميفرمايد احكام ما را بشناسد مگر احكام امام7 منحصر در اين شريعت ظاهره است؟ احكام امام را بشناسد، يعني در هزار هزار عالم بشناسد. در همه
«* معرفت فؤادي صفحه 329 *»
چيز احكام امام را بشناسد به طوري كه بتواند از همه حكمهاي ايشان در باره هر موجودي در هر عالمي خبر بدهد.
ميفرمايد فارضوا به حكماً فاني قد جعلته عليكم حاكماً اگر اين سه علامت در كسي جمع شد آنوقت راضي باشيد كه او در بين شما حَكَم باشد و معلم و مربي شما باشد. زيرا من اينچنين فردي را در بين شما حاكم قرار دادم. آنوقت فاذا حكم بحكمنا اگر حكم كرد به حكم ما فلميقبل منه و از او قبول نشد فانما بحكم اللّه استخف به حكم خدا استخفاف شده. يعني نظر به اينكه چنين شخصي شده مظهر نور خدا و محل ظهور حاكميت خدا، خدا است كه بر زبان او حكم ميكند. آنوقت اگر حكم او قبول نشود به حكم خدا استخفاف شده يعني حكم خدا سبك شمرده شده است و علينا ردّ اگر حكم او قبول نشود حكم ما رد شده است و الراد علينا راد علي اللّه كسي هم كه بر ما رد كند، بر خدا رد كرده است و هو علي حد الشرك بالله عزوجل و كسي كه بر خدا رد كند در حد شرك به خدا است.
اين علامتهاي سهگانه نشانههاي اهل فؤاد و آگاهان از مرتبه فؤاد است. ايشان كساني هستند كه اگر ما اين سه علامت را در ايشان ديديم، بايد خواستههاي نفساني را كنار بگذاريم و راضي بشويم و تسليم بشويم معلم بودن ايشان و مربي بودن ايشان را، و علم و معرفت را از ايشان فرابگيريم كه خدا و امامان ايشان را بر ما حاكم قرار دادهاند، حجت قرار دادهاند، معلم و مربي قرار دادهاند. پس بايد از ايشان اخذ كرد.
الحمدللّه رب العالمين براي ما يقين شده كه اين سه علامت در اين
«* معرفت فؤادي صفحه 330 *»
بزرگواران يعني مشايخ عظام اعلياللهمقامهم موجود است. علامت اول: روي حديثنا روايت كند حديث ما را. آيا در كدام امرشان از محمد و آل محمد صلّيالله عليهماجمعين تبعيت نكردهاند؟ جز اين است كه در اعتقادات، در اخلاق، در رفتار، در گفتار، در همه امورشان در تبعيت محضند براي محمّد وآل محمّد عليهمالسلام؟! تا اين اندازه تبعيت كه مرحوم شيخ اعلياللهمقامه با اطمينان خاطر ميفرمايد: «در كلمات من خطا نيست زيرا در تبعيت ائمه هستم». چون ايشان خطا نميكنند پس كسي هم كه قدم جاي قدم ايشان بگذارد البته او هم خطا نخواهد داشت از نظر آنكه از معصومانِ از خطا و لغزش تبعيت دارد بنابراين ايشان هم داراي عصمتند، اما عصمت معصومان، اصلي است و عصمت پيروان راستين ايشان، تبعي و ظلي است. علامت دوم را فرمودند و نظر في حلالنا و حرامنا نظر و انديشه اين بزرگواران در شناخت حقايق و احكام موجودات با معرفت فؤادي است يعني بر نقطه علم واقف شدهاند و به بركت اين آگاهي به هر چه بخواهند آگاه شوند آگاه ميشوند و ايشان بودند كه با چشم فؤادي به همه موجودات نگاه كردند و همه موجودات را با آن چشم ديدند، چون آن نور علم به هر چه تعلق بگيرد آن را براي صاحبش منكشف ميسازد. ايشان آن نور را ميبينند و مراكز تعلق آن نور را هم ميبينند. اينطور نظر و فكر در مورد حلال و حرام محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم شأن صاحبان معرفت فؤادي است و عرف احكامنا آنچنان كه ايشان احكام را شناختند و واقف به معرفت احكام شدند، كسي به مانند ايشان واقف نشده. پس اين جهات است كه ما اين بزرگواران را معلّمين و
«* معرفت فؤادي صفحه 331 *»
مربّياني شناختيم كه از طرف خداوند متعال مأموريت پيدا كردند و امام ما صلواتاللّه عليه تعليم و تربيت رعيت خود را به ايشان واگذاردند.
پس ايشان فضايل و مصائب را در جميع عرصات و در جميع عوالم با چشم فؤادي ديدند و نقش چهره همه موجودات را خواندند. حسينيهاي همه عوالم را شناختهاند، يزيديهاي همه عوالم را هم ديده و شناختهاند و همان مهري كه امام حسين صلواتاللّه عليه بر چهره هواداران خود زدهاند، آن را ديدهاند و آنها را شناختهاند. همه را به اسم هوادار يا عزادار و به هيئت عزادار ديدهاند. همچنين خذلان كنندهگان ايشان را ديده و شناختهاند و ايشان شناختهاند متعلقهاي حلال و حرام معصومين را در همه عرصهها در همه عوالم. پس شناختند حكم اين بزرگواران را براي هر فرد فرد، و در هر موضوعي كه ميخواستند و به اذن خاص امام7 و تعليم خاص آن بزرگوار نور علم بر دل ايشان ميافتاد و اراده امام7در قلب مبارك ايشان منعكس ميشد و ميگفتند آنچه را كه حكم امام بود و آنچه را كه خواست آن بزرگوار بود. پس اين بزرگواران و گفتار و آثار اين بزرگواران داراي يك چنين موقعيتي است.
البته ناگفته معلوم است كه تمام علوم و كمالات همه ايشان در حكم رشحهاي از اقيانوس بيكران علوم و كمالات انبياء: است. باز علوم و كمالات انبياء: در حكم رشحهاي از درياهاي علوم و كمالات محمد و آلمحمد صليالله عليهم اجمعين است. از اين جهت چه بجاست كه بگوييم و عرض كنيم «وصف ما اندر خور اوهام ماست». ما كجا و وصف اين
«* معرفت فؤادي صفحه 332 *»
بزرگواران! «وصف تو بيرون ز حد وهمهاست». اين مقدار هم به اين منظور بود كه تا اندازهاي قدرداني از مقام اين بزرگواران شده باشد، و نظر به اينكه اين رشته سري دراز دارد و به اين زوديها تمام شدني نيست به همين مقدار اكتفا ميكنم و عرايضم را در اين مطلب ختم مينمايم.
و صلياللّه علي محمّد وآله الطاهرين
فهرست مطالب
ارزش شعر و شاعري از ديدگاه مذهب··· 1
بعضي از شعرائي كه مورد تكريم و تحسين ائمه عليهمالسلام قرار گرفتهاند··· 13
كميت··· 13
نفوذ شعر در دلها··· 21
شعر در هجو دشمنان دين··· 23
توجه ائمه(ع) به شعر و شعراء··· 23
دعبل خزاعي ··· 25
عبدي كوفي 30
سيد حميري 32
ميزان ارزش شعر··· 38
ارزش شعر ديگران و ارزش شعر شيخ جليل (اع)··· 44
بهرهبرداري از فيضهاي الهي بحسب اختلافات مراتب··· 49
تأثير قابليت شاعر در شعر··· 63
شكلها مغناطيس روحها و حقايق هستند··· 66
درك هرچيزي بهتعليم خداي متعال است··· 69
بيان تعليم خداوند··· 69
مراتب مختلف انسانها در ادراك··· 75
شناخت امام حسين7 و شهادت آن بزرگوار··· 85
مخلوقات نوشتههاي خداوند ميباشند··· 88
شناخت امام حسين7 وآنچه متعلق به او است··· 102
شرط اساسي در فراگيري بندگان اصلاح قابليت آنها است··· 109
انسانهاي عادي نوزادهاي عالم نفوس ميباشند··· 116
كاملان و ادراكهاي فؤادي 124
اصلاح قابليت همان راهنمايي خداي متعال است··· 126
انواع دليلها··· 129
معرفت فؤادي 143
معناي حكمت و استقامت··· 146
امامشناسي شيخ بزرگوار (اع)··· 156
ملاك فضيلت علم و معرفت است··· 166
اصحاب معصومين:··· 175
ملاك بزرگي شخصيت علم است··· 189
تقسيم بندي اشياء··· 191
مراتب كلي ذوات مقدسه محمدوآلمحمد عليهمالسلام··· 194
ارزش علماء در شناخت اين مراتب··· 199
ارزش قصائد مرحوم شيخ (اع)··· 205
مصيبت حضرت زينب3 209
تعليم الهي همان ظهور ربوبيت است··· 219
پدر و مادر عقلاني 221
دوران تقيه و وظيفه ما نسبت به پدر و مادر عقلاني 225
مراد از كلمه مادر، در اين موارد··· 231
پدر و مادر جهلاني (نفساني)··· 234
وظيفه ما نسبت به پدر و مادر عقلاني 235
انواع دستگيري پدر و مادر عقلاني از فرزندان ايماني خود··· 236
ملاك فضيلت و ارزش علم و معرفت است··· 242
نسبت ملاك فضيلت نيست··· 245
عمل ملاك فضيلت نيست··· 252
فضيلت بزرگان به علم و معرفت ايشان است··· 256
بيان عبارتي از مرحوم آقايكرماني (اع) در شناخت بزرگان··· 258
مرتبه فؤاد و شناخت آن در ضمن چند مثال··· 271
فؤاد كلي و فؤادهاي جزئي 291
معرفت و محبت فؤادي 298
اتحاد معرفت و محبت··· 313
راه شناختن اهل فؤاد··· 320
([1]) دانق تقريباً واحد پول آن زمان بوده است.
([2]) از اينگونه مطالب نبايد كسي سوء استفاده كند و در معصيت جري گردد. معاصي شيعيان نظر به اينكه عرضي است قابل آمرزش است و از بركت ولايت خداوند براي آمرزش آنهااسبابي قرار داده است،وقتي فضل و رحمت خدا شامل ايشان گردد به سببي از اسباب گناهان ايشان راخواهد آمرزيد، از اين جهت بايد دوست از گناه پشيمان و در فكر توبه و بازگشت باشد و نااميد از رحمت نگردد.
([3]) اميرالمؤمنين7 ميفرمايند:
الناس من جهة التمثال اكفاءٌ ابوهم آدم و امّهم حواءُ
مردمان از جهت شمايل ظاهري مانند يكديگرند، پدر ايشان آدم و مادر ايشان حواء است. پس از اين جهت فخري بر يكديگر ندارند.
([5]) سئل ابوعبداللّه7 عن اصحاب الحسين7 فقال: انهم كشف لهم الغطاء حتي رأوا منازلهم من الجنة فكان الرجل منهم يقدم علي القتل ليبادر الي حوراء يعانقها و الي مكانه من الجنة…