نحو فارسی
سید احمد پورموسویان
«علم نحو»
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»
نحو چيست؟
نحو علمى است که در اثر دانستن آن انسان با صفات اصلى کلمات آشنا مىشود و تأثير پارهاى از آنها را در پارهاى و متأثر شدن برخى از برخى را فرا مىگيرد و عدم تأثير و تأثر بعضى را در مىيابد و توانايى ترکيب کلمات را مطابق زبان عربى به دست مىآورد.
بنابراين موضوع علم نحو «کلمه» و «کلام» است ولى با ملاحظه صفات نام برده شده در فوق.
و اين بخش به يک مقدمه و سه مقاله و يک خاتمه تنظيم مىشود.
مقدمّه: در ذکر آنچه لازم است ابتداء دانسته شود مثل منشأ علم نحو ــ شناختن کلمه و کلام ــ تقسيم الفاظ ــ شناختن اعراب و بناء و عامل و معمول و غير اينها.
مقاله اول: در ذکر افعال و اقسام آنها و طرز استعمال هر يک براى مذکر و مؤنث.
مقاله دوم: در اسماء و بيان اقسام آنها.
مقاله سوم: در حروف و ذکر اقسام آنها.
خاتمـه: در احکام کلام و جمله.
مقـدمـه
اين مقدمه مشتمل بر چند مطلب است:
منشأ علم نحو: مطابق رواياتى که در دست است علم نحو به مانند ساير علوم حقه از پيشوايان معصوم و مطهر شيعه سرچشمه گرفته و جملاتى مشهور و معروف از اميرالمؤمنين7 در خصوص اين علم روايت شده است مانند: الکلام اسم و فعل و حرف فالاسم ما انبأ عن المسمى و الفعل ما انبأ عن حرکة المسمى و الحرف ما انبأ عن معنى ليس باسم و لا فعل و مانند: ان الاشياء ثلثة ظاهر و مضمر و شىء لا ظاهر و لا مضمر و مانند: الفاعل مرفوع و ماسواه ملحق به و المفعول منصوب و ماسواه ملحق به و المضاف اليه مجرور و ماسواه ملحق به.
حتى نام اين علم را که «نحو» ناميدهاند از کلام مبارک حضرت رسول9 اقتباس نمودهاند که فرمود: من انهمک فى طلب النحو سلب منه الخشوع و ائمه طاهرين: درباره آموختن علم نحو بياناتى فرمودهاند که از آنها اين حديث شريف است: تعلموا العربية فانها کلام اللّه الذى يکلّم به خلقه و فرمودهاند:اعربوا حديثنا فانا قوم فصحاء.
کلمه و کلام
الفاظى را که در هنگام گفتگو به کار مىبريم دو قسمند: مفرد (تنها، بدون ترکيب) و مرکب (ترکيب شده)؛ مفرد را کلمه و مرکب را کلام مىگويند.
اقسام کلمه
اگر کلمه فقط بر مسماى به آن کلمه دلالت کرد آن را اسم گويند و اگر بر کارى از کارهاى مسمى دلالت کرد فعل ناميده مىشود و اگر بر يک معنى رابطى (که وسيله ربط بين اسم و فعل باشد) دلالت نمود آن را حرف نامند و تعريف صحيح هر يک از اين سه قسم کلمه را ذيلاً ملاحظه مىفرماييد.
اسـم: عبارت از کلمهاى است که براى دلالت بر معنايى درست شده باشد و در استعمال مستقل باشد و زمانى هم (گذشته ــ حال ــ آينده) با او ملاحظه نشود. مانند: زيد ــ بيت ــ فَرَس ــ ضَرْب ــ عِلْم.
فعـل: کلمهاى است که براى دلالت بر حدثى درست شده باشد و در استعمال مستقل بوده و يکى از زمانهاى سه گانه هم در او ملاحظه گردد. مانند: ضَرَبَ ــ يَضْرِب ــ اِضْرِب.
حـرف: کلمهاى است که براى دلالت بر معنايى درست شده باشد و در استعمال مستقل نبوده و زمانى هم با آن ملاحظه نشود. مانند: فىٖ (در) ــ علىٰ (بَر) ــ من (از).
اقسام مفرد
کلمه يا مفرد حقيقى است مانند: زيد ــ ضَرَبَ ــ فىٖ يا مفرد حکمى است و مقصود از حکمى اين است که حقيقتاً کلمه مفرد نبوده ولى از نظر علم نحو مفرد شناخته مىشود. مانند: عبدُ الله.
تمرين: دو سوره معوذتين را تجزيه کرده، اسمها و فعلها و حرفهاى آنها را معين کنيد.
کـلام
کلام از دو اسم يا يک اسم و فعل درست مىشود و در بين دو جزء کلام اسناد اصلى بر قرار است. مانند: زيدٌ قائم ــ که قائم را به زيد نسبت دادهايم و مانند: زيدٌ قامَ که قامَ به زيد نسبت داده شده است.
بنابراين جمله غلامُ زيد کلام نيست زيرا بين دو جزء آن نسبتى وجود ندارد ولى آن را جمله مىگويند نظر به اينکه در جمله وجود نسبت شرط نيست. پس هر کلامى را جمله مىتوان گفت لکن هر جملهاى را کلام نمىتوان ناميد و ممکن است که يک کلام از دو جمله تشکيل گردد. مانند: غلامُ زيدٍ قائمُ الْاَب.
اقسام اسم
1ــ اسم عين: اسمى است که براى چيزى که به خود قائم است درست شده باشد. مانند: رَجل ــ زيد ــ هِنْد ــ شَجَر ــ حَجَر.
2ــ اسم معنى: و آن عبارت است از اسمى که بر حدث دلالت نمايد. مانند: ضَرْب ــ عِلْم ــ نَصْر ــ کِتابة.
مشتق و اقسام آن
اسم مشتق اسمى است که براى دلالت بر حدث يا چيزى که حدث قائم به آن است درست شده باشد و روى اين جهت اسم مشتق داراى اقسام زير مىباشد:
1ــ مصدر که دلالت بر خود حدث دارد (و مطابق دلايل محکمى مصدر از فعل مشتق است).
2ــ اسم فاعل: اسمى است که دلالت کند بر چيزى که حدث از آن صدور يابد. مانند: ضارِب ــ ناصِر ــ کاتِب.
3ــ اسم مفعول: اسمى است که بر چيزى که حدث بر آن آشکار مىشود دلالت کند. مانند: مَضْروب ــ مَنْصُور ــ مَکْتُوب.
4 ــ صفت مشبهه: اسمى است که دلالت کند بر چيزى که حدث به آن موجود باشد. مانند: حَسَن ــ شُجاع.
5 ــ صيغه مبالغه: اسمى است که درست شده باشد براى چيزى که حدث از آن مکرر صادر شود. مانند: ضَرّاب ــ ضَلّام.
6ــ اسم آلت: اسمى است که براى چيزى که حدث به وسيله آن انجام يابد درست شده باشد. مانند: مِفْتاح ــ مِصباح ــ ميزان.
7ــ اسم زمان و مکان: اسمى است که بر زمان يا مکان وقوع حدث دلالت نمايد. مانند: مَقْتَل ــ مَضْرَب ــ مَکْتَب ــ مَدْرَس.
8 ــ اسم تفضيل: اسمى است که دلالت کند بر چيزى که حدثى در او زيادتى داشته باشد بر غير او. مانند: اَعْلَم ــ اَفْضَل ــ اَکْبَر.
اسم معرفه و نکره
1ــ معرفه: اسمى که درست شده باشد براى چيزى معين و معروف، آن را معرفه نامند و داراى اقسام زير مىباشد.
الف ــ عَلَم شخص: اسمى است که موضوعٌله آن معين و شخصى مخصوص باشد. مانند: زيد ــ هِند.
ب ــ علم جنس: اسمى است که موضوعله آن معين و جنسى مخصوص باشد. مانند: اُسامَة (که عَلَم است براى جنس اسد).
ج ــ کنايه و اشاره: اسمى است که موضوعله آن معين ولى غير مخصوص باشد. مانند: هو ــ هما ــ هم … (کنايات) و مانند: هذا … (اشارات).
2ــ نکره: اسمى است که براى چيز معين و معروفى درست نشده باشد مانند: رَجُل ــ کتاب ــ بيت ــ قلم.
مؤنّث
قسمى ديگر از اقسام اسم، مؤنث است و آن بر دو قسم است:
1ــ مؤنث حقيقى: اسمى که معناى آن داراى فرج باشد آن را مؤنث حقيقى گويند خواه در آن علامت تأنيث باشد مانند: سَکينة و خواه نباشد مانند: زينب.
2ــ مؤنث لفظى: اسمى است که معناى آن داراى انوثت ظاهرى نبوده ولى داراى انوثت باطنيه مىباشد خواه در لفظ علامت تأنيث داشته باشد مانند: عادة و خواه در تقدير مانند: نار ــ اَرْض ــ شَمْس.
معرب و مبنى
هر لفظى که از اسمى يا فعلى يا حرفى اثر پذيرد يعنى حرف آخر آن از حيث اعراب (ظاهرى يا تقديرى) تغيير کند آن را معرب و گر نه آن را مبنى گويند.
مثال معرب: جاءَ زيدٌ الضارب عمراً فى اليوم.
مثال مبنى: عَزَّ مَنْ قَنَعَ ــ ضَرَبَ هذا هذا فى هذا.
اقسام معرب
1ــ معرب به حرکت ظاهرى: کلمهاى است که حرکت حرف آخر آن از حيث اعراب تغيير يابد. مانند: ضَرَبَ زيدٌ فى الدار ــ و لنْ يَضْرِبَ.
2ــ معرب به حرکت تقديرى: معربى است که در آخر آن حرکات اعرابى فرضى باشد. مانند: اَخْبَر مُوسىٰ بعيسىٰ.
3ــ معرب به حروف: معربى که اعراب آخر آن با حروف مشخص شود آن را معرب به حروف گويند. مانند: قَتَلَ المُسْلمونَ المشرکينَ ــ لَنْ يَضْرِبا ــ لَمْ يَرْم.
اقسام فعل
ماضى: اگر معناى فعلى خبر دادن از انجام شدن حدثى در گذشته باشد آن را ماضى گويند. مانند: ضَرَبَ ــ اَکْرَمَ ــ دَحْرَجَ ــ تَدَحْرَجَ.
مضارع: و اگر معناى فعلى خبر دادن از انجام يافتن حدثى در آينده باشد آن را فعل مضارع نامند. مانند: يَضْرِب ــ يُکْرِم ــ يُدَحْرِج ــ يَتَدَحْرج.
امـر: و اگر معناى آن طلب انجام فعلى از فاعل بود آن را امر خوانند. مانند: اِضْرِب ــ اَکْرِم ــ دَحْرݭݭݭِج ــ تَدَحْرَج.
اقسام حـرف
عامل: اگر حرف در غير خود از حيث اعراب ظاهرى يا تقديرى اثرى گذارد آن را عامل گويند. مانند: زيدٌ فى الدار.
رابط: و اگر حرف فقط وسيله ربط و پيوستگى دو کلمه باشد آن را رابط گويند. مانند: جاءَ زيدٌ و عَمروٌ.
اصلى: حرفى که در کلامى استعمال شد و داراى معناى تمامى بود به طورى که در اثر نياوردن آن حرف معناى کلام به هم مىخورد آن را اصلى دانند مانند: ذَهَبْتُ بِزيدٍ.
زايد: و اگر در اثر ذکر نکردن حرفى را در کلام معناى آن کلام آسيب نيابد آن حرف را در اصطلاح زايد گويند (اگر چه در واقع زايد نبوده و روى جهاتى متکلم چنين حروفى را در کلام خويش به کار مىبرد) مانند: کفىٰ باللّهِ شهيداً. البته بنابر قولى باء زايده است.
مقاله اول
فـعـل
متصرف و غيرمتصرف
دانستيم فعل کلمهاى است که از انجام کارى خبر دهد و به ماضى و مضارع و امر تقسيم مىيابد. و هر يک از اين سه قسم به دو قسم تقسيم مىشود:
1ــ متصـّرف: آن فعلى است که از حالت خويش تغيير يافته و صورتهاى گوناگونى (به منظور افاده معانى مختلفى) به خود مىگيرد. مانند: ضَرَب ــ ضَرَبا ــ ضربوا … ــ يَضْرِب ــ يَضْرِبان ــ يضربون … ــ اِضْرِبْ ــ اِضْرِبا ــ اِضْرِبُوا … .
2ــ غير متصرّف: فعلى است که از يک حالت تغيير نکرده و هميشه به يک صورت استعمال شود. مانند: شَتّٰان (بَعُدَ) ــ اُفّ (اَتَضَجَّرُ) ــ رُوَيْدَ (اَمْهِل).
علائم ويژه (خواص) ماضى و مضارع
فعل ماضى داراى خواص زير مىباشد:
1ــ لحوق تاء تأنيث در آخر آن. مانند: ضَرَبَتْ.
2ــ لحوق کنايات بارزه مرفوعه در آخر آن. مانند: ضَربتَ ــ ضربتُما ــ ضربتُم ــ ضربتِ ــ ضربتُما ــ ضربتُنَّ ــ ضربتُ ــ ضربنا.
و از خواص فعل مضارع داخل شدن کلمههاى جازمه و ناصبه بر سر آن است. مانند: لَمْ يَضرِبْ ــ لَما يَضرِبْ ــ اَنْ يَضرِبَ.
علائم عمومى فعل متصرِّف
نوعاً فعل متصرف داراى خواص و علائم زير مىباشد:
1ــ داخل شدن «قد» بر سر آن. مانند: قَد ضَرَبَ (قد تحقيقى) ــ قَد قامَتِ الصَّلوة (قد تقريبى) ــ قَد يَضْرِبُ (قد تقليلى).
2ــ داخل شدن حرف تنفيس (تأخير و توسيع) بر سر آن. مانند: سَـيَضرِبُ ــ سوفَ يَضرِبُ.
3ــ داخل شدن کلمههاى جازمه مانند: لم يَضْرِبْ ــ لَما يَضْرِبْ.
4ــ داخل شدن لام امر مانند: لِيَضْرِبْ.
5 ــ داخل شدن لاء نهى مانند: لايَضْرِبْ.
فـعـل مـاضى
1ــ فعل ماضى هميشه مبنى بر فتح است يعنى آخر آن در يک حالت (فتحه) بوده و تغيير نمىيابد. مانند: ضَرَبَ (که لفظاً مبنى است) ــ رَمىٰ (که فرضاً مبنى است).
و اگر کنايه متحرک و مرفوع (فاعل) به آن ملحق گرديد مبنى بر سکون خواهد شد. مانند: ضَرَبْنَ ــ ضَرَبْتَ ــ ضربتُما ــ ضَرَبتُم ــ ضَربتِ ــ ضربتُما ــ ضربتنَّ ــ ضربتُ ــ ضربنا.
و اگر واو در آخر آن در آيد مبنى بر ضمه مىشود. مانند: ضَربُوا (که ضمه آشکار و لفظى است) ــ رَمَوا (که ضمه فرضى و تقديرى مىباشد).
2ــ دانسته شد که فعل ماضى عبارت است از کلمهاى که بر انجامشدن حدثى در گذشته دلالت کند و گاهى دلالت بر استقبال (آينده) مىکند و آن هنگامى است که به معناى دعا به کار رود. مانند: رَحِمَکَ الله و يا به معناى انشاء باشد (ظاهراً نه حقيقتاً). مانند: بِعتُ ــ اِشتَريتُ.
فـعـل مضارع
1ــ از خواص فعل مضارع داخل شدن حروف «اتين» است در اول آن که اين حروف مضمومند در افعال چهار حرفى مانند: يُکْرِمُ ــ يُفْرِحُ (چه اصلى باشد يا مزيد) يُقاتِل. و در فعلهاى مفعول از هر نوعى که باشد. مانند: يُضْرَب ــ يُکْرَم ــ يُدَحْرَج. و مفتوح خواهند بود در غير اين صورت. مانند: يَضْرِب ــ يَسْتَخْرݭݭݭݭِج ــ يَتَصَرَّف ــ يَتَدَحْرَج.
2ــ فعل مضارع از جهت شباهت رسانيدن به اسماء و نزديک شدن با آنها معرب گرديده است. توضيح اين که اگر آخرش حرف صحيح باشد مرفوع است به ضمّه و منصوب است به فتحه و مجزوم است به سکون (اگر از علامت تثنيه و جمع مذکر برهنه باشد). مانند:
حالت رفعى | حالت نصبى | حالت جزمى |
يَضْرِبُ | لَنْ يَضْرِبَ | لَمْ يَضْرِبْ |
تَضْرِبُ | لَنْ تَضْرِبَ | لَمْ تَضْرِبْ |
اَضْرِبُ | لَنْ اَضْرِبَ | لَمْ اَضْرِبْ |
نَضْرِبُ | لَنْ نَضْرَبَ | لَمْ نَضْرِبْ |
و اگر علامت تثنيه و جمع مذکر به آن متصل گرديد، نون جاى رفع مىنشيند و حذف نون جانشين نصب و جزم مىگردد. مانند:
حالت رفعى | حالت نصبى | حالت جزمى |
يَضربانِ | لَنْ يَضْرِبا | لَمْ يَضْرِبا |
تَضربانِ | لَنْ تَضْرِبا | لَمْ تَضْرِبا |
يَضربونَ | لَنْ يَضْرِبوا | لَمْ يَضْرِبُوا |
تَضرِبونَ | لَنْ تَضْرِبُوا | لَمْ تَضْرِبُوا |
و اگر در آخرش حرف علّه باشد (واو يا ياء) در حالت رفع ضمه تقديرى و در حالت نصب فتحه لفظى و در حالت جزم حرف عله حذف مىشود. مانند:
حالت رفعى | حالت نصبى | حالت جزمى |
يَدْعُو ــ يَرْمىٖ | لَنْ يَدْعُوَ ــ لَنْ يَرْمِىَ | لَمْ يَدْعُ ــ لَمْ يَرْمِ |
تَدْعُو ــ تَرْمىٖ | لَنْ تَدْعُوَ ــ لَنْ تَرمىَ | لَمْ تَدْعُ ــ لَمْ تَرْمِ |
اَدْعُو ــ اَرْمىٖ | لَنْ اَدْعُوَ ــ لَنْ اَرْمىَ | لَمْ اَدْعُ ــ لَمْ اَرْمِ |
نَدْعُو ــ نَرمىٖ | لَنْ نَدْعُوَ ــ لَنْ نَرْمىَ | لَمْ نَدْعُ ــ لَمْ نَرْمِ |
و اگر حرف آخرش الف باشد ضمه و فتحه تقديرى است و در حالت جزمى الف حذف مىگردد. مانند:
حالت رفعى | حالت نصبى | حالت جزمى |
يَرْضىٰ | لَنْ يَرْضىٰ | لَمْ يَرْضَ |
تَرْضىٰ | لَنْ تَرضىٰ | لَمْ تَرْضَ |
اَرْضىٰ | لَنْ اَرْضىٰ | لَمْ اَرْضَ |
نَرْضىٰ | لَنْ نَرْضىٰ | لَمْ نَرْضَ |
نواصب فعل مضارع
عواملى که فعل مضارع را نصب مىدهند عبارتند از:«اَن ــ لَن ــ اِذَن ــ کَى» مانند: اَنْ يضربَ ــ لَن يضربَ ــ اِذَن يضربَ ــ کَىْ يضربَ.
«اَن تقديرى»: اگر فعل مضارع بعد از اين کلمات واقع شود به وسيله اَنْ مقدّره منصوب مىگردد؛ «حتّىٰ ــ لامى که به معناى کَى مىباشد ــ لامى که معناى انکار دارد» مانند: حَتّى يُعْطُوا الجزيةَ (که يُعطُون بوده و نون آن به واسطه ان تقديرى نصبى حذف شده است).
و مانند: لِيَقْتَرفوا ( که يَقْتَرفون بوده و نون آن به واسطه اَن مقدّره حذف گرديده است) و اين لام را «لامِ کَى» يا «لامِ تعليل» نامند.
و مانند: ما کانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم (يُعَذِب به اَن مقدّره منصوب گرديده و اين لام را «لامِ جحود» يا «انکار» گويند).
«فاء سببيه» مانند: زُرْنىٖ فَاُکْرِمَک ( فاء به معناى سببيت است و اُکْرمَک به فاء منصوب است و معنى اين است لِاَنْ اُکْرِمَک).
«واو به معناى مع» مانند: لاتَأکُل السَّمَک و تَشْرب اللَّبن (که تشرب به واسطه واو که به معناى مع است منصوب گرديده است).
تصريف فعل مضارع در حالت نصبى:
اَنْ يضربَ ــ اَنْ يضرِبا ــ اَنْ يضْربوا ــ ان تَضربَ ــ ان تضربا ــ ان يضربْنَ ــ ان تضربَ ــ ان تضربا ــ ان تضربوا ــ ان تضربىٖ ــ ان تضربا ــ ان تضربْنَ ــ ان اضربَ ــ ان نضربَ.
تمرين: اين فعلهاى مضارع را در حالت رفعى و نصبى صرف کنيد:
يَنْصُر ــ يَدعو ــ يَرمىٖ ــ يَرضىٰ.
جوازم فعل مضارع
فعل مضارع به وسيله لم و لمّا و لام امر و لاء نهى مجزوم مىشوند. مانند: لمْ يَضربْ ــ لمّا يذوقوا العذاب ــ لِيَضربْ ــ لاتسرفوا.
و همچنين کَلِم مجازات فعل مضارع را مجزوم مىسازند بدين ترتيب:
اِنْ تَضربْ اَضربْ ــ مهما تجىءْ اُکرِمْکَ (هر وقت بيايى اکرامت مىکنم) ــ مَن يَکسَلْ يَخسَرْ ــ ما تفعلوا من خيرٍ يعلمْه اللّه ــ متىٰ تَقعُدْ اَقعُدْ ــ اذ ما تفعلْ اَفْعلْ ــ حيثما تَذهَبْ اَذهَبْ ــ اَينما تکونوا يدرکْکُم الموت ــ ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحُسنىٰ ــ کيفما تَتَکلَّمْ اَتکلَّمْ.
چهار حرف اول (لم ــ لمّا ــ لام امر ــ لاء نهى) يک فعل مضارع را جزم مىدهند ولى کلم مجازات دو فعل را جزم داده و فعل اول را شرط و فعل دوم را جزاء مىنامند. و کلم مجازات را ادوات شرط هم مىگويند. و روى هم رفته جزم دهندگان فعل مضارع عوامل جزم ناميده مىشوند و کلم مجازات معانى آنها عبارتند از:
اِن (اگر) مَن (کسى که) ما (آنچه) مهما (هر وقت) اِذما ( هرگاه) کيفما (هر گونه) متى (هر وقت) اَى (هر يک) أَينما (هر جا).
تصريف فعل مضارع در حالت جزمى:
لَمْيضربْ ــ لميضربا ــ لميضربوا ــ لمتضربْ ــ لمتضربا ــ لميضربْنَ ــ لمتضربْ ــ لمتضربا ــ لمتضربوا ــ لمتضربىٖ ــ لمتضربا ــ لمتضربْنَ ــ لماَضْربْ ــ لمنَضربْ.
فـعـل امـر
فعل امر فعلى است که به وسيله آن انجام کارى از فاعل خواسته مىشود و آن بر دو قسم است:
1ــ امرى که به واسطه زياد کردن لام مکسوره در اول مضارع غايب ساخته مىشود که امر غايب يا «امر بزياده» ناميده مىشود. مانند: لِيَضْربْ.
2ــ امرى که به واسطه کم کردن حرف مضارعه از مضارع مخاطب به دست مىآيد که آن را «امر حاضر» يا «امر بنقيصه» مىنامند. مانند: اِضْرِبْ.
و در هر دو قسم از امر آخر آنها مجزوم است يا به حذف حرکت و به حذف حرف و جزم آنها هم به واسطه لام مکسوره ملفوظه در امر غايب و لام مکسوره مقدّره در امر مخاطب مىباشد.
ساختن فعل امر
فعل امر غايب را از مضارع غايب مىسازند به اين ترتيب که لام مکسورهاى را در اول آن در آورده و آخر آن به واسطه همان لام مجزوم مىشود مانند: لِيضربْ.
و فعل امر مخاطب از مضارع مخاطب ساخته مىشود و طرز ساختن آن را در علم صرف دانستيم. و در اينجا بايد بدانيم که جزم فعل امر چه غايب و چه مخاطب به وسيله همان لام مکسوره است که در غايب مذکور و در مخاطب مقدر است.
افعـال قلـوب
افعال قلوب افعالى هستند که از قلب صادر مىشوند نه از اعضاء و جوارح ديگر و سه نوعند.
يک نوع از آنها بنفسه متعدى نبوده و با اسباب تعديه متعدى مىگردد مانند: فَکَرَ.
و نوع دوم افعالى هستند که بنفسه به يک مفعول متعدى مىشوند مانند: عَرَفَهُ ــ فَهِمَهُ.
و نوع سوم افعالى مىباشند که به دو مفعول متعدى مىشوند و دو مفعول لازم دارند و در اين بحث مورد سخن نوع سوم است و اين نوع سوم سه قسم مىباشند.
1ــ افعالى که دلالت دارند بر حالت ثبات قلب نسبت به واقع شدن قضيه و آنها عبارتند از: وَجَدَ ــ دَرىٰ ــ اَلفىٰ ــ تَعَلَّمْ (به معنى اِعلَمْ). مانند: وَجَدتُه خيراً ــ دَريتُ الوَفى العَهد مُغتَبَطاً (يعنى علمتُ ــ وفى العهد مفعول اول، مغتبطاً مفعول دوم) و مانند: اِنَّهم اَلفَوا آبائَهم ضالّين و مانند: تَعَلَّمْ شفاءَ النفسِ قَهْرَ عَدوِّها (يعنى اِعْلم ــ شفاء مفعول اول، قهر مفعول دوم).
2ــ افعالى که دلالت دارند بر تزلزل خاطر نسبت به وقوع قضيه يا ترجيح دادن وقوع آن و آنها عبارتند از: عَدَّ ــ حَجا ــ جَعَلَ ــ هَب مانند: لا اَعُدّ الاِقتارَ عُدماً@ ( تنگدستى را ندارى نمىدانم) و مانند: کنتُ اَحجُو اَباعَمرو اَخاثِقَةٍ (اَباعمرو مفعول اول ــ اخاثقة مفعول دوم) و مانند: و جَعَلوا الملائِکةَ الَّذينَ هُم عِبادُ الرَّحمن اناثاً و مانند: هَبنى رَجلاً عالماً (يعنى احسبنى). که اين افعال به معنى رجحان و ظن استعمال مىشوند.
3ــ افعالى که به هر دو معناى قبلى استعمال مىشود و آنها عبارتند از: زَعَمَ ــ رَأىٰ ــ ظَنَّ ــ حَسِبَ ــ خالَ ــ عَلِمَ. مانند: زَعَمتَنى عالماً ــ رأيتُ اللهَ اکبرَ کل شَىء ــ ظننتُ عَمراً عَدُوَکَ ــ و لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ امواتاً ــ اَخالُکَ غَنياً ــ علمتُ زيداً منطلقاً.
اين افعال در جملهاى استعمال مىشوند که صلاحيت براى جمله اسميه بودن (مبتداء و خبر) داشته باشد و معمول اول مفعول عرضى و تبعى و مفعول دوم مفعول اصلى است@ و جمله علمتُ زيداً حکيماً در واقع علمتُ حکمة زيد است که علمتُ فعل و فاعل و حکمة مفعول و زيد مضاف اليه است که به منظور معين ساختن حکمت آورده شده است پس در اصل افعال قلوب يک مفعولى است.
جايز است افعال قلوب را ذکر کرده و دو مفعول آنها را حذف نمود. مانند: اِنْ هم الّا يَظُنُّون ــ اما حذف يک مفعول و ذکر ديگرى در صورتى که قرينهاى بر محذوف باشد جايز است مانند: وَ لا يَحسبَنَّ الَّذين يبخلونَ بما آتيهم الله من فضله هو خيراً لهم (که مفعول اول بُخْلَهم بوده و حذف شده چون يبخلون قرينه بر آن است).
در افعال قلوب خصائصى است که در ضمن چند مسأله بيان مىشود:
1ــ جايز است «الغاء» افعال قلوب: اگر افعال قلوب بين دو مفعول خود قرار گيرند يا بعد از دو معمول خويش ذکر شوند از عمل الغاء مىگردند يعنى عمل نمىکنند لفظاً و معناً مانند: زيد ظننتُ قائمٌ ــ زيدٌ قائمٌ ظننتُ.
2ــ جايز است «تعليق» افعال قلوب: اگر افعال قلوب قبل از کلماتى که صدارت طلبند واقع شوند آن کلمات مانع عمل افعال قلوب مىشوند لفظاً مانند: علمتُ أَزيدٌ عِندک ــ علمتُ هل خَرَجَ زيدٌ ــ علمتُ غلام مَن انت(که در اين مثالها فعل قلبى قبل از استفهام قرار گرفته است) و مانند: علمتُ ما زيدٌ فى الدّار (که فعل قلبى قبل از نفى واقع شده است) و مانند: علمتُ و اللّه اِنْ زيدٌ قائمٌ و مانند: علمتُ و اللّه لا زيدٌ فى الدار و لا عمروٌ (که فعل قلبى قبل از قسمى واقع شده که بعد از آن اِنْ و لاء نفى است) و مانند: و اللّه يَعلَمُ اِنَّکَ لَرَسولُه (که فعل قلبى قبل از اِنَّ مکسورهاى@ که همراه لام است واقع شده است).
3ــ متّحد بودن فاعل و يکى از دو مفعول اين افعال و ذکر کردن آنها به شکل دو کنايه. مانند: عَلِمتُنى منطلقاً (که تاء فاعل و ياء مفعول و هر دو متحدند يعنى دانستم خودم را رونده) ولى در ساير افعال اين امر جايز نيست و صحيح نيست گفته شود: ضَرَبتُنىٖ بلکه بايد گفت: ضَربتُ نَفسىٖ.
افـعـال تـصـيـيـر
قسمى ديگر از افعالى که بر سر جمله در مىآيند و دو جزء جمله را نصب مىدهند افعال تصيير ناميده مىشوند و عبارتند از:
صَيَّرَ ــ اَصارَ ــ جَعَلَ ــ وَهَب ــ رَدَّ ــ اِتَّخَذَ ــ تَخَذَ. مانند: صَيَّرتُ الطينَ خزفاً (گل را سفال گردانيدم) و مانند: أَصارَ اللّهُ الاَمواتَ احياءً و مانند: جَعَلناهُ هباءً منثوراً و مانند: وَهَبنى اللّه فداک و مانند:لو يَرُدُونَکم مِن بَعدِ ايمانِکم کُفّاراً و مانند: اِتَخَذَ اللهُ ابراهيمَ خليلاً و مانند: لَتَخذتَ عليه اجراً (يعنى تَخَذتَ طعاماً عليه اجراً).
پس اين افعال نصب مىدهند دو جزء را بنابراينکه جزء اول مفعولٌ به و جزء دوم مفعولٌ عليه است که به منظور بر طرف ساختن ابهام فعل آورده شده است. و اين افعال مانند افعال قلوب «الغاء» و «تعليق» از عمل نمىگردند.
افـعـال ناقصـه
افعال ناقصه از افعالى هستند که بر دو کلمهاى داخل مىشوند که صلاحيت جمله بودن را داشته باشند و بسيار بجاست که اين افعال را افعال عامّه نامند زيرا معانى اين افعال با هر صفتى و تعينى سازش دارد مثلاً کان که يکى از اين افعال است معنى کون (بودن) را در بر داشته و اين معنى با هر صفتى جمع مىشود. مانند: کان زيدٌ فاضلاً و عالماً و کاتباً و شاعراً و …
و روى اين جهت بايد براى اين افعال حالى را ذکر کرد و به وسيله آن حال معنى آنها را مخصوص گردانيد.
پس در تعريف اين افعال بايد گفت: آنها افعالى هستند که براى بيان اتصاف فاعل آنها به صفت و معانى مصدرهاى آن افعال همراه با قيد ديگرى درست شدهاند. به خلاف ساير افعال که ذکر قيدى براى تمام شدن معانى آنها لازم نيست مانند: ضَرَبَ زيدٌ که ضَرَبَ دلالت دارد بر اتصاف زيد به ضرب و بدون ذکر قيدى معنى آن تمام است. اما در کان زيدٌ فاضلاً ذکر قيد و حال فاضلاً براى تمام شدن معناى کان لازم است.
اقسام افعال ناقصه
افعال عامّه (ناقصه) دو قسمند:
1ــ افعال عامّه مثبته که عبارتند از: کان ــ صارَ ــ آلَ ــ رَجَعَ ــ اِستحالَ ــ تَحَوَّلَ ــ اِرتَدَّ ــ حالَ ــ اَصبَح ــ اَمسىٰ ــ اَضحىٰ ــ ظَلَّ ــ باتَ ــ آضَ ــ عادَ ــ غَدا ــ راحَ ــ مادام. و هر فعلى که در استعمال به منظورى که در تعريف اين افعال بيان گرديد به کار رود از افعال ناقصه (عامّه) شمرده مىشود.
2ــ افعال عامّه منفيه و عبارتند از: مازالَ ــ ماانْفَکَ ــ مافَتأ ــ مابرح ــ مادام ــ ماوَنىٰ.
لـيـس: بعضى ليس را از اين افعال شمرده ولى در نظر ما ليس از اين افعال نيست بلکه از حيث صورت به حروف شبيهتر و از حيث عمل به افعال شبيهتر است و لذا آن را از «برازخ» مىدانيم و لکن به مناسبت يکسان بودن عمل آن با عمل افعال عامه (ناقصه) در اينجا از آن يادآور مىشويم.
احکام افعال ناقصه
1ــ اين افعال بر دو جزء وارد مىشوند و اولى آنها فاعل اين افعال است. مانند: صار زيدٌ عالماً و چون فاعل است مرفوع گرديده و جزء دوم حال است که براى بيان تعين فاعل به تعينى خاص به کار آمده است.
2ــ استعمال اين افعال بر دو گونه است:
تامه: استعمال آنها است به طور تامه که در اين صورت با ذکر فاعل معناى آنها تمام است و به مانند افعال لازم فقط محتاج به فاعل مىباشند. مانند: کان زيدٌ (زيد هست) يا اصبحَ زيدٌ (زيد صبح کرد) به اين معنى که شب نکرد.
ناقصه: استعمال آنها است به طور ناقصه ــ يعنى معانى اين افعال در حالت خاصى به کار رود و در اين صورت علاوه بر ذکر فاعل لازم است ذکر حال که به وسيله آن تعين فاعل اين افعال را به تعين خاصى بيان کند و در اينطور استعمال دو مطلب را در مورد فاعل اين افعال بيان مىکنيم: يکى اتصاف فاعل به مصدرهاى اين افعال و ديگر اينکه اين اتصاف همراه با تعين خاص و حالت مخصوص مىباشد. مانند: کان زيدٌ فاضلاً که کينونت و هستى را براى زيد به همراه داشتن فضل ثابت نمودهايم.
3ــ «کان»: اقسام استعمال کان در صورتهاى زير بيان مىشود:
الف) ناقصه: يعنى براى اثبات مصدر آن براى فاعلش در حالت معينى در زمان ماضى دائماً. مانند: کان زيدٌ فاضلاً يا به طور انقطاع مانند: کان زيدٌ غنياً فافتقرَ (زيد بىنياز بود پس فقير گرديد) و گاهى از معناى زمان برهنه مىشود. مانند: کان رَبُّک قديراً (پرورنده تو بسيار توانا است).
ب) به معناى «صار» مانند: کانَتْ فراخاً بُيُوضُهُا (تخمهاى آن پرندهها جوجه گرديدند) کانتْ يعنى صارت.
ج) تامّه: مانند: کن فيکون.
د) زائده: (چنانکه بعضى گفتهاند) مانند: کيف نُکَلِّمُ مَن کانَ فِى المَهدِ صَبيّا (چگونه سخن گوييم کسى را که در حالت بچگى در گهواره است) و بايد دانست که هر چه از «کان» مشتق مىگردد حتى مصدر و اسم فاعل عمل کان را انجام مىدهد.
و حذف «کان» و باقى گذاردن عمل آن در استعمالات رايج است. مانند: سِرْ اِن راکباً او ماشياً که ان کان راکباً و ان کان ماشياً بوده است (راه برو چه در حالت سواره باشد يا در حالت پياده).
4ــ «صار»: به صورتهاى زير استعمال مىشود:
الف) ناقصه: يعنى اثبات مصدر آن براى فاعلش در حالتى که پيش از اين فاعل در آن حالت نبوده است. مانند: صار زيدٌ عالماً (گرديد زيد عالم ــ يعنى در حالتى قرار گرفت که قبلاً در آن حالت نبود.)
يا براى بيان حصول حقيقتى بعد از حقيقتى. مانند: صار الخمرُ خلاً (شراب سرکه گرديد).
ب) تامه: در اين صورت معناى آن به وسيله «اِلى» و آنچه به معناى اِلى باشد تمام مىشود. مانند: صار زيدٌ مِن بَلدٍ اِلى بلدٍ (زيد از شهرى به شهرى ديگر منتقل شد).
و افعال زير ملحق به «صار» هستند زيرا معانى آنها در صورت ناقصه بودن با معناى صار يکى است:
آلَ ــ رَجَعَ ــ اِستحال ــ تَحَوَّلَ ــ آضَ ــ عادَ ــ اِرتَدَّ. مانند: اِرتَدَّ بصيراً (يعنى صار بصيراً).
و اگر اين افعال به معناى اصلى خود استعمال گردند تامه خواهند بود.
5ــ «اصبَحَ ــ امسىٰ ــ اضحىٰ ــ غَدا ــ راحَ ــ ظَلَّ ــ باتَ»: اين افعال هم اگر ناقصه شوند به معناى «صار» خواهند بود و اثبات مىکند مصدر خود را براى فاعلهاى خود در حالت مخصوصى. مانند: اصبحَ زيدٌ غنياً (يعنى صار زيدٌ فى حال الغنىٰ) و اگر به معناى اصلى خود به کار روند تامه خواهند بود. مانند: أَصبَحَ زيدٌ (يعنى دَخَلَ فى الصَباح).
6ــ «مازال ــ مابرح ــ مافتا ــ ماانفک ــ مارام ــ ماونىٰ»: اين افعال هم براى اثبات مصدرهاى خويش براى فاعلهايشان در حالتى معين به کار مىروند و هميشه بايد حرف نفى (لفظى يا تقديرى) همراه آنها باشد مانند: مازالَ زيدٌ عابداً (زيد هميشه در حال عبادت به سر مىبرد).
و غير از «زال» و «فتأ» که هميشه به طور ناقصه استعمال مىشوند بقيه هم به طور ناقصه و هم تامه به کار برده مىشوند و تمامى اين افعال در حالت ناقصه به معناى مازالَ (هميشه) مىباشند.
7ــ «مادام»: اين فعل براى معين ساختن زمان کارى است در ظرف زمانى که مصدر براى فاعل ثابت است. مانند: اِجلِسْ مادام زيدٌ جالساً (بنشين تا هنگامى که زيد نشسته است) که کلمه «مادام» مدت نشستن را در ظرف مدت نشستن زيد معين مىسازد. بنابراين «ما» مصدريه بوده و معناى جمله اين مىشود: «اِجلِس مدةَ جلوسِ زيدٍ».
ماء «مادام» مصدريه بوده و لذا هميشه بايد اول کلام و متصل به صلهاش استعمال گردد و در نتيجه حال آن بر آن مقدم نمىشود.
8ــ در «حال»هاى اين افعال جملههاى طلبى از قبيل استفهام ــ امر ــ ترجّى ــ تمنّى ــ دعاء به کار برده نمىشود.
9ــ «ليس»: معناى اين کلمه عبارت است از بيان نبودن فاعل در حالت معينى در هنگام خبر دادن (خواه ماضى يا حال يا استقبال باشد) مانند: لَيْسَ زيدٌ قائماً اَمْس او الان او غداً.
ترتيب استعمال اين افعال همراه فاعل و حال
هفت صورت در ترتيب استعمال اين افعال با فاعلها و حالهاى آنها بيان کردهاند:
1ــ صورتى که در آن مؤخر بودن حال از فاعل لازم شمرده شده است و آن در صورتى است که مقدم شدن حال موجب اشتباه شود مانند: صارَ عدوّى صديقى (دشمن من دوست من شد).
يا اينکه فاعل حال از حال مؤخر باشد مانند: کان زيدٌ حَسَناً وجهُهُ که وجهُهُ فاعل حَسَناً (حال) و مؤخر از آن است و حسناً (حال) لازم است که مؤخر از زيد که فاعل «کان» است ذکر شود.
2ــ صورتى که لازم است فاعل از حال مؤخر باشد و آن در وقتى است که فاعل مستثنىٰ باشد. مانند: «ما کان قائماً الّا زيدٌ» (ايستاده نمىباشد مگر زيد).
يا اينکه حال ظرف و فاعل نکره باشد. مانند: کان فى الدّار رجلٌ (در خانه مردى است).
يا اينکه فاعل جملهاى باشد که به وسيله «اَنّ» تأويل به مصدر رود. مانند: کان عندى اَنَّک قائمٌ (عندى حال و اَنّکَ قائمٌ، تأويل به مصدر مىرود و مىشود کان عندى قيامُک.)
3ــ صورتى که لازم است مقدم شدن حال بر فعل و آن هنگامى است که حال صدارتطلب باشد؛ البته اگر در اول فعل چنين کلمهاى نباشد. مانند: اَيْنَ کانَ زيدٌ؟
4ــ صورتى که وسط و آخر واقع شدن حال هر دو جايز است و آن در وقتى است که هيچ يک از وسط يا آخر بودن حال لازم نباشد. مانند: و کانَ حقّاً علينا نصرُ المؤمنين.
5ــ صورتى که مقدم شدن حال بر افعال جايز است و آن صورتى است که فعل مثبت باشد مانند: عالماً کان زيدٌ.
6ــ صورتى که مقدم شدن حال بر فعل جايز نبوده چه حال در وسط باشد يا آخر باشد و آن وقتى است که در ابتداى فعل کلمهاى صدارت طلب قرار گيرد. مانند: هل کانَ زيدٌ قائماً ــ هل کانَ قائماً زيدٌ.
7ــ صورتى است که بصريون([1]) آن را جايز ندانستهاند و آن صورتى است که معمول حال بين فعل و فاعل فاصله شود مگر آنکه معمول ظرف يا جارّ باشد. مانند: کان امامَک زيدٌ جالساً ــ کان فى الدّارِ زيدٌ جالساً.
افـعـال استعداد
افعال استعداد افعالى هستند که از آمادگى فاعل براى متصف شدن به صفت مفعول خبر دهند از اين جهت در اين افعال زمان در نظر گرفته نمىشود زيرا مقصود اصلى از آنها اثبات حالت آمادگى فاعل است و آنها عبارتند از: حَرا ــ اِخْلَوْلَقَ ــ جَدُرَ ــ حُقَّلَک ــ حُقِقَ.
طرز استعمال اين افعال:
اين افعال داراى فاعل و مفعول بوده و مفعول آنها به صورت جمله فعليهاى که فعل آن مضارع و مُصَدَّر به اَنْ باشد استعمال مىشود. مانند: حَرا زيدٌ اَنيَفعل (زيد آماده است که انجام دهد) ــ اِخْلَولَقَتِ السماءُ اَنْ تُمْطِرَ ــ جَدُرَ زيدٌ اَنْ يَکْتُب ــ حُقَّلَکَ اَن تُطيعَ ــ حُقِقْتَ اَنْ تطيعَ.
«عَسـىٰ»: از افعالى که مىتوان آن را از افعال استعداد شمرد فعل «عَسىٰ» است و اين فعل مانند «ليس» از کلمههايى است که برزخ بين حرف و فعل بوده و به مناسبت عملش آن را در اين قسمت بحث ذکر کرديم.
معناى «عسى» اميدوارى در محبوبى و بيمداشتن از مکروهى است و هر دو معنى در اين آيه شريفه استعمال شده است: عَسىٰ اَنْ تَکْرِهُوا شيئاً وَ هُوَ خَيرٌ لَکُمْ و عَسىٰ اَنْ تُحِبُّوا شَيئاً وَ هُوَ شَرٌ لَکُم و «عَسىٰ» در همه احکام مانند «حَرىٰ» است مگر در پارهاى از آنها که در درسهاى بالاتر خواهيد دانست انشاء الله.
افـعـال مقاربه
اين افعال افعالى هستند که از مشرف بودن فاعل بر اتصاف يافتن به صفت معينى که تاکنون متصف نشده است خبر دهند و آنها عبارتند از: کادَ ــ کَرَبَ ــ اَوْشَکَ ــ اَولىٰ ــ هَلْهَلَ.
اين افعال هم در تمامى احکام به مانند افعال استعداد مىباشند و لکن در برخى از آنها فرق مىکنند که بدين قرار است:
افعالى که بعد از «کاد» و «کرب» ذکر مىشوند در بيشتر استعمالات بدون «اَنْ» مىباشند. مانند: ما کادُوا يَفعَلوُن.
«اَوشَکَ» گاهى در معناى اصلى خود به کار مىرود بر خلاف «کاد» مانند: اَوشَکَ فِى السَيْر (يعنى اَسرَعَ فِى السَير) و فعل بعد از «اوشک» بيشتر با «اَن» به کار برده مىشود.
از کاد «يَکادُ» و از اوشک «يُوشِک» استعمال شده است مانند: يَکادُ زيتُها يُضىء ــ و يُوشِکُ مَنْ اَسْرعَ اَنْيَلْحَقَ.
و «اَوْلىٰ» در همه احکام مانند «کادَ» است. مانند: اَوْلىٰ زيدٌ اَنْ يَقومَ (يعنى قارَبَ زيدٌ …) با اين تفاوت که «اَولىٰ» بدون «اَن» استعمال نمىشود.
و «هَلْهَلَ» به طور کلى با «اَن» به کار نمىرود و مبالغه اشراف بر کار را مىفهماند. مانند: هَلهَلَ زيدٌ يَقوُم.
ياد آورى: در فعلى که بعد از افعال مقاربه به کار برده مىشود ضمير فاعل مستتر بوده و به فاعل اين افعال بر مىگردد. مانند: کادَ زيدٌ يَخرُجُ. و صحيح نيست که کادَ زيدٌ يَخرجُ غُلامُهُ ــ که غُلام فاعل يَخْرُج باشد.
افـعـال شروع
افعالى که بر شروع در کارى و صفتى دلالت دارند افعال شروع ناميده مىشوند. و عبارتند از: اَنشَأَ ــ طَفِقَ ــ جَعَلَ ــ أَخَذَ ــ عَلِقَ ــ اَقبَلَ ــ قَرُبَ ــ هَبَّ (به معنى نشط) همه اين افعال به مانند افعال استعداد و افعال مقاربه به کار برده مىشوند با اين فرق که اين افعال با «اَن» استعمال نمىگردند و فعلى که بعد از آنها به کار مىرود با معناى «فى» تأويل مىيابد. مانند: اَنشَأَ يَقولُ (يعنى شَرَعَ فِى القُولِ).
افـعـال تعجُّب
افعال تعجب براى اظهار شگفتى از زيادتى صفتى در چيزى يا کسى (که سبب آن زياتى پوشيده باشد) به کار مىرود.
تعجب با عبارات گوناگونى به کار برده مىشود. مانند: ما اَدريکَ ما يَوم الدّين ــ کَيفَ تَکفُروُنَبِاللهِ و کُنتُم اَمواتاً.
ولى آنچه مخصوص تعجب استعمال مىشود دو صيغه به خصوص است که «مااَفعَلَه» و «اَفعِل بِه» باشد. اين دو صيغه صرف نمىشوند و هميشه بر يک حال مىباشند. اين دو فعل تعجب از افعالى ساخته مىشوند که داراى نه شرط باشند:
1ـ فعل 2ــ ثلاثى 3ــ متصرّف 4ــ قابل زيادتى 5ــ تامّ 6ــ مثبت 7ــ فعل فاعل 8ــ فاعل آنها بر وزن افعل فعلاء نبوده 9ــ وقت آن ماضى باشد. مانند: ما اَحسَنَ زيداً ــ اَکرِم بِکَ يا اَباذَر
و اگر بخواهند افعالى را که فاقد شرايط نامبرده هستند در مورد تعجب به کار برند از فعلهاى واجد شرايط استفاده مىکنند به اين ترتيب که آن فعل تعجب را ذکر کرده و مصدر فعل مورد نظر را به طور منصوب بعد از آن مىآورند. مانند: زيدٌ ما اَحسَنَ اِکراماً ــ اَعظِم بِانصافِک ــ ما اَقَلَّ تَکريمَکَ.
افـعـال مدح و ذمّ
«نِعْمَ» فعلى است که بر مدح دلالت مىکند و «بِئْسَ» بر ذمّ مانند: نِعمَ الرَجُلُ زيدٌ ــ بِئسَ الرَجل بکرٌ ــ نِعمَتِ المَرأةُ هندٌ ــ بِئسَتِ المَرأةُ حَفصةٌ.
و هر فعلى هم که بر وزن فَعَلَ و فَعُلَ باشد گاهى در اين باب به کار برده مىشود. مانند: حَسُنَ اولئک رَفيقا.
به چند موضوع زير توجه کنيد:
1ــ اين افعال داراى فاعلى بوده که بعد از فعل همراه با الف و لام ذکر مىشود. مانند: الرَّجُل در مثال اول. يا اينکه فاعل بدون الف و لام بوده ولى به کلمهاى اضافه مىشود که داراى الف و لام است. مانند: نِعْمَ صاحبُ الرجلِ زيدٌ که فاعل نِعْمَ «صاحِب» است که اضافه به «الرجل» شده است.
فاعل ممکن است در فعل مدح يا ذمّ مستتر باشد که در اين صورت به ذکر يک نکره مفرد منصوب احتياج پيدا مىکنيم. مانند: بِئسَ لِلظّالِمينَ بَدَلاً (فاعل در بئس مستتر است و به ابليس و ذريه او بر مىگردد و «بدلاً» مفرد نکره منصوب است؛ يعنى ابليس و فرزندان او عوض بدى هستند از خدا).
گاهى هم فاعل اسم ظاهر و مضاف به نکره استعمال مىشود. مانند: نِعمَ ضاربُ رَجُلٍ.
2ــ اين افعال به اسمى ديگر هم نيازمند بوده که بعد از فاعل ذکر مىشود و همان چيزى است که مورد مدح يا ذم واقع شده است و آن را «مخصوص به مدح» يا «مخصوص به ذم» مىنامند. مانند: نِعمَ الرَجلُ زيدٌ (که الرجلُ فاعل و زيدٌ مخصوص به مدح است) و اين مخصوص مرفوع است زيرا بدل از فاعل مىباشد و در صورتى که مقدم شود بر فعل مبتداء موطىء خواهد بود.([2])و مخصوص را ضمير مستتر در فعل فرض خواهيم کرد. مانند: زيدٌ نِعمَ الرَجُلُ.
3ــ فاعل اين افعال با مخصوص آنها در پنج حالت بايد مطابق باشد.
مفرد مذکر مانند: نعم الرجل زيدٌ
مفرد مؤنث مانند: نعم المرأة هندٌ
تثنيه مذکر مانند: نعم الرجلان زيدان
تثنيه مؤنث مانند: نعم المرأتان هندان
جمع مذکر مانند: نعم الرجال زيدون
جمع مؤنث مانند: نعم النساءُ هندات
و اما در خود فعل هر دو وجه جايز است (مطابقه و عدم مطابقه) مانند:
نعم المرأةُ هندٌ ــ بئس المرأةُ هندٌ ــ نعمت المرأةُ هندٌ ــ بئست المرأةُ هندٌ.
جايز است که فاعل را حذف نموده و مميزى را بعد از فعل يا بعد از بدل ذکر نمايند. مانند: نِعم رجلاً زيدٌ و نِعمَ زيدٌ رجلاً.
و همچنين ممکن است حالى را بعد از فعل (قبل از بدل يا بعد از آن) به کار برند. مانند: نعم راکباً زيدٌ و نعم زيدٌ راکباً و لازم است حال يا بدل در پنج چيز مطابقه نمايد.
عامل نصب در مميّز و حال، فاعل است به وسيله فعل.
4ــ «ساء» مانند بئس است. مانند: ساءَ ما يَحکُمون ــ سائت مرتَفَقا (متکا) و «حَبَّذا» در مدح و «لاحَبَّذا» در ذم به کار مىروند. مانند: حَبَّذا رَبّاً که «حَبَّ» فعل و «ذا» فاعل و مخصوص بدلى است که محذوف است و «ربّاً» مميز است.
5ــ گاهى به نعم و بئس «ما» ملحق شده و بعد از آن با جمله ذکر مىشود مانند: نِعِمّا يعظُکم به ــ بِئْسَمَا اشْتَرَوا به اَنفسَهُم.
و مخصوص در اين دو صورت محذوف خواهد بود يا اسم مفردى به کار مىرود. مانند: فَنِعِمّا هى.
6ــ در ساير صيغههاى مدح و ذم جايز است فاعل اسم ظاهر بىالف و لام باشد. مانند: فَهِمَ زيدٌ و جايز است فاعل با الف و لام همراه مخصوص ذکر شود. مانند: فَهِمَ الرَّجلُ فلانٌ و گاهى هم فاعل کنايه مستتر شده و مميزى بعد از فعل آورده مىشود. مانند: کَبُرَتْ کَلمَةً تَخرُجُ مِن اَفواهِهِم.
و ممکن است فاعل را محذوف کرده و مميزى همراه مخصوص به کار برند. مانند: حَسُنَ اولئکَ رفيقاً (که حَسُنَ فعل مدح، الرجال فاعل محذوف ، اولئک مخصوص به مدح و رفيقاً مميز است).
مطابق بودن فعل با فاعل
در اين بحث لازم است مقدمةً به اقسام فاعل اشاره کنيم.
فاعل يا مذکر است يا مؤنث و هر يک يا حقيقىاند يا لفظى و هر يک يا مفردند يا تثنيه يا جمع (جمع سالم ــ جمع مکسر ــ اسم جنس ــ اسم جمع) و هر يک از اين اقسام يا قبل از فعل ذکر مىشوند يا بعد از فعل و در صورتى که بعد از فعل باشند يا متصل به فعلند يا منفصل از فعل.
و هر يک از اين صورتها داراى حکم بخصوصى است که به شرح هر يک مىپردازيم.
اگر فاعل مؤنث حقيقى متصل (خواه مقدم بر فعل يا مؤخر از فعل باشد) و همچنين اگر منفصل و مؤنث لفظى و مقدم بر فعل باشد چه در حال مفرد يا در حال تثنيه لازم است فعل را با علامت تأنيث ذکر کرد. مانند: اِذ قالَت امرأةُ فرعون ــ ضَرَبَتْ هندٌ و الهِندانِ ــ هندٌ ضَرَبَتْ ــ الهِندانِ ضَربَتا ــ هندٌ يوم الجُمُعةِ ضَرَبَتْ ــ الهندانِ يوم الجمعةِ ضَرَبَتا ــ الشمسُ اِذا طَلَعَتٌ.
و اگر فاعل مؤنث لفظى و مؤخر از فعل باشد چه متصل و چه منفصل و نيز اگر فاعل مؤنث حقيقى و مؤخر و منفصل از فعل باشد جايز است فعل را همراه با علامت تأنيث يا بدون آن به کار برد. مانند: طَلَعَ الشمسُ و طَلَعَتِ الشمسُ ــ طَلَعَ اليومَ الشَمسُ و طَلَعَتِ اليومَ الشمسُ ــ ضَربت اليومَ هندٌ و ضَرب اليومَ هندٌ.
و اگر فاعل جمع مؤنث سالم يا جمع مکسّر و بعد از فعل ذکر شود، جايز است فعل را با علامت تأنيث يا خالى از آن ذکر نمود. مانند: ظَهَرَ و ظَهَرَت الرّجال ــ ظهر و ظهرت الايتام ــ ظهر و ظهرت الجبلات ــ ظهر و ظهرت الزينبات.
و اگر فاعل جمع مذکر سالم باشد فعل را با واو ذکر مىکنند. مانند: الزيدونَ ضَرَبُوا.
و اگر جمع غير عاقل و مقدم بر فعل باشد علامت تأنيث را به فعل ملحق مىنمايند. مانند: الايام ظهرت و ظهرن و تظهر و يظهرن.
و اگر فاعل اسم جنس باشد در همه صورتهاى آن مىتوان فعل را با علامت و بدون علامت به کار برد. مانند: اِنْقَعَرَ النخلُ (مات) ــ انقعرت النخلُ ــ النخلُ انقعر ــ النخلُ انقعرتْ.
و اگر فاعل اسم جمع باشد درپارهاى از آن مانند اسم جنس هر دو صورت جايز است. مانند: کَذَّبَتْ قبلَهم قومُ نوح ــ کَذَّبَ به قومُک و در پارهاى از آن، در صورت مؤخر بودن از فعل، هر دو شکل جايز است و در صورت مقدم بودن بر فعل ذکر علامت لازم مىباشد. مانند: خَبَطَ و خبطت الخيل ــ الخيلُ خَبَطتْ.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه سخن: اگر فاعل مقدم است فعل را با آن مطابق مىآورند. و اگر فاعل مؤخر است در مؤنث حقيقى متصل مطابق آورده و در مؤنث حقيقى منفصل و مؤنث لفظى به دو شکل آورده مىشود. (با علامت و بدون علامت).
تا اينجا سخن در ذکر کردن علامت تأنيث و ذکر ننمودن آن بود اما در مفرد آوردن و يا تثنيه و جمع آوردن فعل بايد دانست که:
اگر فاعل مؤخر است فعل را مفرد ذکر مىکنيم زيرا به علامت تثنيه و جمع نيازى نخواهد بود. مانند: قالَ اللّه ــ قال رَجُلان ــ قال الظّالِمون ــ قال هندٌ ــ قال الهِندان ــ قال نِسوَةٌ.
و اگر فاعل مقدم باشد فعل در اِفراد و تثنيه مطابق آورده مىشود. مانند: زيدٌ قالَ ــ الزيدانِ قالا ــ هندٌ قالَتْ ــ الهندانِ قالَتا.
و در جمع با واو و نون، فعل را با واو (علامت جمع) ذکر مىکنند. مانند: الزيدون قالوا (و «قالت» هم بعضى جايز دانستهاند) و در جمع به الف و تاء و در جمع مکسر جايز است علامت جمع را ذکر کنيم و بدون علامت هم به کار مىبرند. مانند: الزينباتُ قالَتْ و قلن و تقول و يقلن ــ الدور ظهرتْ و ظهرن و تظهر و يظهرن.
افـعـال غير متصرّف
کلماتى هستند که بر حرکت و کار دلالت داشته ولى تصرفى در آنها انجام نمىگيرد و گروهى آنها را اسم ناميده و بهتر آن است که آنها را افعال غيرمتصرف بناميم. و بر دو قسمند:
قسم اول افعالى که در معناى آنها زمان لحاظ شده است و قسم دوم اصواتى که همانند افعال به کار مىروند و نه اسم بوده و نه فعل و نه حرف ولى اصواتى هستند که انسانها صداى خود را به مانند پارهاى حيوانات نموده و براى باز دارى آنها به کار مىبرند.
اين افعال داراى اقسامى هستند: پارهاى از آنها بر گذشته دلالت دارند که عبارتند از: هيهات ــ ايهات (بعد) مانند: هيهات زيد. شَتان (افترق) که دو فاعل لازم دارد. مانند: شتان زيد و عمرو. سَُِرعان ــ وَُِشکان (به معناى سَرُعَ و قَرُبَ همراه با تعجب) مانند: لَسَرعانَ ما صَنَعَ کَذا (ما اَسْرَعَ) ــ بَُطآن (بَطُؤَ) ــ اُفّ (تَضَجَّرَت) ــ اُوه (به معناى اظهار درد و شکوهنمودن).
و برخى از اين افعال بر زمان آينده دلالت مىکنند و عبارتند از:
قَدْکَ ــ قَطْکَ ــ بَجَلْکَ (يکفيک) مانند: قَدْ زيداً دِرهَمٌ ــ قَطْ زيداً درهمٌ ــ بَجَلْکَ و بَجَلْنى (يکفيک و يکفينى) ــ اَوه (اَتوجّعُ) ــ اُفٍّ (اَتضجّرُ) ــ وا ــ وَى ــ واهاً (هر سه به معناى اَعجَبُ) مانند: وَى کَاَنَّه لايُفْلِحُ الکافرون و گاهى «وى» را با حاء به کار مىبرند براى رحمت و با لام براى عذاب. مانند: وَيْحَکَ ــ وَيْلَکَ و «واهاً» هم با تنوين و هم بدون تنوين براى اظهار شگفتى از بوى خوشى استعمال مىشود. مانند: واهاً له واها له (ما اَطيَبَهُ).
نوعى ديگر از اين افعال بر طلب دلالت دارند و بسيارند که پارهاى از آنها را ذکر مىکنيم: ها (خُذ) و با مدّ هم به کار مىرود: هاءَ ــ هاؤما ــ هاؤم. مثل هاکَ ــ هاکُما ــ هاکُم. مانند: هاؤم اقْرَءوُا کِتابِيَه و براى مؤنث هاءِ ــ هاؤُما ــ هاؤنَّ. مثل هاکِ ــ هاکُما ــ هاکُنَّ ــ هاتِ (اَعْطِ) بدين قرار صرف مىشود: هاتِ ــ هاتيا ــ هاتوا ــ هاتى ــ هاتيا ــ هاتين.
هَيْتَ لَک (اَقْبِلْ) و کاف صرف مىشود: لکَ ــ لکما ــ لکم ــ لکِ ــ لکما ــ لکُنَّ ــ بَلْهَ مانند: بَلْهَ زيداً (يعنى دَعْه، واگذار او را).
تَيْدَ بر وزن بَيْتَ مانند: تَيْدَ زيداً (يعنى اَمْهِلْهُ، او را مهلت ده).
رُوَيدَ مانند: رُوَيدَ زيداً (اَمهِلهُ). صه (يعنى اُسکُت). مَه (يعنى اُکفُف ــ خوددارى کن).
و گاهى صَه و مَه با تنوين به کار مىروند و صهٍ و مهٍ گفته مىشود.
اِيـهِ (يعنى به سخن خود يا به کار خود ادامه بده) ــ ايهاً عَنّا (يعنى سخن خود را قطع و از گفتن بايست) ــ هَلاّ (براى زجر اسبان به کار مىرود و به معناى دور شو و به کنارى رو مىباشد.
حَىّ (اَقبِل) ــ حَيَّهَلا (اين کلمه مرکب است از حَى و هَلا يعنى اَقبِل و اَسرݭݭݭݭِع) و گاهى حَيَّهَل گفته مىشود. مانند: حَيَّهَل الثَّريد.
هَلُمَّ (يعنى اُحضُر که براى مفرد و تثنيه و جمع و مذکر و مؤنث يکسان به کار مىرود).
دَع ــ آمينَ (استجب) ــ بَخ (بر وزن دَع ــ يعنى اعجب@اعراب؟) و گاهى تکرار مىشود: بَخٍ بَخْ ــ حَذارِ (اُحذُر) و گاهى تکرار مىشود: حَذارِ حَذارِ.
بعضى از ظروف@پاورقي؟@ را مانند: فَوقَک و تَحتَک و يَمينَک و شمالک و خَلفَک و وَرائَک و اَمامَک و دونک و عندک و امثال اينها را از اين افعال شمردهاند و همچنين جار و مجرور را از اين افعال دانستهاند مانند: عَليک و اِليک ولى در حقيقت اينها نه افعالند و نه اسماء افعال بلکه ظروفى هستند که به مانند مصادر افعال در مورد تحذير به کار مىروند و دلالت بر شدت خوف و تحذير داشته و نبايد آنها را به اين باب ملحق نمود. مثلاً معناى «خَلفک» عبارت است از: اِتَّقِ المَحذورَ الذى جاءَک مِن خَلفِک يا مانند اينکه مىگوييم: نَفسَکَ نَفسَکَ و مىگوييم اِيّاکَ و الاَسَدَ.
آگــاهى: اين افعال به مانند عمل معانى خويش عمل نموده قاصر يا متعدى مىباشند و لذا اگر معانى آنها به يک فاعل اکتفاء نمايند اين افعال همچنين خواهند بود. مانند: هَيهاتَ نَجدٌ (بَعُدَ نجدٌ) و اگر بيشتر از يک فاعل لازم داشته باشند اين افعال هم مرفوع بيشترى خواهند داشت. مانند: شَتّانَ زيدٌ و عمروٌ و بکرٌ (تَفَرَّقُوا) و اگر معناى آنها متعدى به يک مفعول باشد اين افعال هم متعدى بوده و مفعول مىگيرند. مانند: بَلْهَ زيداً (دَعْهُ).
و اگر معنى به حرف تمام مىشود اين افعال نيز به همان حرف تمام مىشود. مانند: حَيَّهَلْ عَلَى الخَير (اَقبِل عَلَى الخَيرِ).
مقاله دوم
اسـمـــاء
در اين بخش از اسماء و آنچه مربوط به آنها است سخن خواهيم گفت و در يک مقدمه و سه مقصد مطالب اين بخش را ترتيب مىدهيم.
مقـدمـه
پيش از اين دانستيم که اسم کلمهاى است که بر مسمى دلالت مىکند و از آن خبر مىدهد اينک خواص اسم را به اين قرار مىشناسيم:
1ــ الف و لام تعريف (نه موصول و نه قسم) بر سر اسم داخل مىشود. مانند: الرجل ــ الکتاب ــ القلم.
2ــ اسم جرّ مىپذيرد: چه جرّ به اضافه مانند: غلام زيدٍ و چه جرّ به حرف جار مانند: مررتُ بزيدٍ.
3ــ اسم، جميع اقسام تنوين را قبول مىکند (غير از تنوين ترنّم) مانند: رأيت رجلاً (که تنوين تنکير است) رأيت زيداً (که تنوين تمکن و اعرابى است) حينئذٍ (که تنوين عوض از مضافاليه است) مسلماتٍ (که تنوين مقابله ناميدهاند و در برابر نون مسلمين قرار دادهاند).
4ــ اسم مسندٌ اليه واقع مىشود. مانند: زيدٌ قائمٌ (که ايستادن به زيد نسبت داده شده است).
5ــ اسم مذکر و مؤنث مىشود ولى فعل و حرف مذکر و مؤنث نمىشوند و تأنيثى که در ضَرَبَتْ و تَضرب مشاهده مىشود نه از جهت مؤنث بودن فعل است بلکه مؤنث بودن فاعل را بيان نموده و تاء که علامت تأنيث اسم است همراه فعل ذکر شده است.
6ــ اسم تثنيه و جمع مىشود ولکن فعل و حرف تثنيه و جمع نمىشوند و اما در ضَرَبا و ضَرَبوُا در حقيقت فعل تثنيه و جمع نشده بلکه اين علامتها تثنيه و جمع بودن فاعل را بيان نموده و ملحق به لفظ فعل گرديدهاند .
7ــ اسم تصغير بسته مىشود. مانند: رُجيْل.
8ــ اسم مورد نسبت قرار مىگيرد مانند: مَشْهَد که در نسبت به آن مَشهَدى گويند بر خلاف فعل و حرف.
9ــ اسم مورد نداء و خطاب واقع مىشود مانند: يا زيدُ.
10ــ اسم مضاف و مضافاليه مىشود مانند: غلامُ زيدٍ.
تقسـيم ابتدايى
اسم در تقسيم ابتدايى بر چند قسم تقسيم مىشود:
1ــ مشتق: پارهاى از اسماء مستقيماً از فعل مشتق شده و پارهاى با واسطه از فعل اشتقاق يافتهاند. اين قسم از اسماء مانند عمل فعلى که از آن مشتق شده عمل مىکنند. مانند: ضَرْب که از ضَرَبَ مستقيماً مشتق شده و مانند: ضارِب که به واسطه ضَرْب از ضَرَبَ اشتقاق يافته است.
اسمى که از فعل بدون واسطه مشتق شده باشد مصدر ناميده مىشود و اسمى که مشتق از فعل مىشود به واسطه مصدر به شکلهاى زير اشتقاق مىيابد:
اسم فاعل ــ اسم مفعول ــ صفت مشبهه ــ صيغه مبالغه ــ اسم تفضيل.
اسمهايى که بدون واسطه يا با واسطه از فعل اشتقاق مىشوند نظر به اينکه در آنها از فعل اثرى باقى مانده است به مانند عمل فعل خود عمل مىکنند.
2ــ اسمى که مستقيماً يا با واسطه از فعل مشتق نباشد جامد مىنامند مانند: رجل.
3ــ مبنى و معرب: اگر حرکت آخر اسمى تغيير نپذيرد و هميشه در يک حال ثابتى باشد آن اسم را مبنى گويند و اگر در استعمالات مختلف حرکت آخر اسمى تغيير کرد آن را معرب نامند. مانند: جاءَ الَذى خَطَبَــ مررتُ بالَذى خَطَبَ ــ رأيتُ الَّذى خَطَبَ و مانند: جاءَ زيدٌ ــ رأيتُ زيداًــ مررتُ بزيدٍ.
مـقـصد اوَّل
اسـمهاى مشتق
در اين مقصد از مصدر و ساير مشتقات در ضمن چند مبحث گفتگو مىشود.
مبحث اوَّل
مصدر: در اين مبحث از نکات زير بحث مىشود:
تعريف مصدر: آنچه را که فاعل به واسطه فعل ايجادى يا فعل اتصافى خود احداث مىکند آن را مصدر نامند. مانند: ضَرْب که از ضَرَبَ مشتق مىگردد که فعل ايجادى است و مانند: طول که از طال مشتق است که فعل اتصافى مىباشد.
اقسام مصدر: اگر در اول مصدر ميم زائدهاى باشد آن را مصدر ميمى گويند مانند: مَقْتَل ــ مَضْرَب و گر نه آن را مصدر غير ميمى خوانند. مانند: قَتْل ــ ضَرْب ــ نَصْر.
عمل مصدر و شرايط آن: هر مصدرى به مانند عمل فعلى که از آن مشتق گرديده عمل مىنمايد يعنى اگر از فعل لازم مشتق شده فاعل را رفع مىدهد و اگر از فعل متعدى مشتق گرديده است فاعل را مرفوع و مفعول را منصوب مىنمايد.
عمل کردن مصدر مشروط بر اين است که:
1ــ بتوان فعل آن را همراه حرف مصدرى به جاى آن مصدر گذارد و معناى آن جمله هم درست باشد مانند: اعجبنى ضربُک زيداً (ضَرْب مصدر ــ ک فاعل ــ زيداً مفعول. صحيح است که گفته شود اَعجَبَنى اَنْ ضَربتَ زيداً که فعل با حرف مصدرى به جاى مصدر به کار رفته است).
و بنابر اين شرطى که ذکر شد مصدرى که مفعول مطلق باشد نمىتواند عمل کند. مانند: ضربتُ ضرباً که صحيح نيست گفته شود: ضربتُ اَن ضربتُ.
2ــ مصدر مصغّر نباشد و صحيح نخواهد بود که گفته شود: اَعجبنى ضُرَيْبُکَ زيداً.
3ــ بين مصدر و معمولش صفت آن فاصله نشود و صحيح نيست گفته شود: اَعجَبنى ضربُ الشَّديدِ زيداً.
4ــ بين مصدر و معمولش اجنبى هم فاصله نشود و صحيح نخواهد بود: اَعجَبنى ضَرْبُ کَثيراً زيدٍ عمراً.
5ــ در آخر آن تاء نباشد پس: عَجبتُ مِن ضَرْبَتِکَ زيداً صحيح نيست.
6ــ تثنيه و جمع نباشد و مانند: اَعجبنى ضَرباکَ زيداً و ضَرباتک عمراً صحيح نمىباشد.
با در نظر داشتن اين شرايط مصدر به مانند عمل فعل خود عمل مىکند که اگر فعل آن متعدى است مصدر هم فاعل و مفعول لازم دارد مانند: اَعجبنى ضربُ زيدٍ عمراً و اگر لازم است فقط فاعل لازم دارد. مانند: اَعجبنى قُعود زيدٍ.
حالات مصدر: مصدر در سه شکل به کار مىرود: مضاف ــ منوّن ــ محلّى بلام و احکام هر يک از اين سه حالت بدين شرح است.
1ــ مصدر مضاف: ممکن است مصدر مضاف به يکى از آنچه نام برده مىشود اضافه شود؛ به فاعل خود مانند: اعجبنى ضربُ زيدٍ عمراً يا به مفعولٌبه خود مانند: اَعجبنى تطليقُ هندٍ زوجُها يا به مفعولٌفيه مانند: اَعجبنى ضربُ يوم الجمعة يا به مفعولله مانند: اَعجبنى ضربُ التأديبِ يا به ظرفى اضافه شود و فاعل و مفعولٌبه هم ذکر گردد. مانند: اعجبنى ضربُ اليوم زيدٌ عمراً.
و اما اعراب مضافاليه مصدر از اين قرار است:
که اگر مصدر به فاعل اضافه شد فاعل لفظاً مجرور و محلاً مرفوع است و اگر به مفعول اضافه شد مفعول لفظاً مجرور و محلاً منصوب (اگر مقدّر فعل فاعل است) يا مرفوع (اگر فعل مقدّر فعل مفعول باشد) خواهد بود زيرا تقدير اين دو صورت چنين است: اَعجبنى ضَرْبُ عمروٍ زيدٌ يعنى اَعجبنى ان ضرب عمراً زيدٌ و اعجبنى ضربُ عمروٍ يعنى اَعجبنى اَنْ ضُرِبَ عمروٌ.
و در استعمال مىتوان مفعول را بر فاعل مقدم داشت مانند: لِلهِ عَلَى النّاسِ حِجُ البَيت مَن استَطاع اِلَيه (که «البيت» مفعول «حِج» و بر «مَن» که فاعل است مقدم شده است) و در مصدر نمىتوان ضميرى مستتر دانست که به ماقبل برگردد مگر در صورتى که مصدر به معنى فاعل باشد. مانند: زيدٌ عدلٌ (يعنى زيدٌ عادلٌ) و معمول مصدر بر مصدر مقدم نمىشود مگر ظرف يا مجرور به حرف باشد مانند: اللهمَّ ارزُقنىٖ من عدوِّکَ البرائةَ و اليک الفرار و عندک القرار.
2ــ مصدر منوّن: مصدرى که داراى تنوين است همانطورى که بيان شد عمل مىکند مانند: اَو اِطعامٌ فى يَوم ذى مَسْغَبة (قحطى).
3ــ مصدر محلّى بلام: مصدر در صورتى که داراى الف و لام باشد کمتر عمل مىکند.
وزن مصدرها: وزن مصدرهاى ثلاثىمجرد سماعى است و در اينجا پارهاى از آنها را يادآور مىشويم:
وزن مصدر فَعَلَ و فَعِلَ که هر دو متعدى باشند فَعْل است مانند: اَکْل ــ وَعْد ــ بَيْع.
و وزن مصدر فَعِل لازم، فَعَل و فِعالَه و فُعْلَه مىباشد مانند: فَرَح ــ کِتابَة ــ حُمْرَة.
و وزن مصدر فَعَل لازم، فُعُول و فِعال و فَعَلان و فَعيل و فُعال و فِعالة آمده است مانند: قُعُود ــ اِباق ــ جَوَلان ــ رَحيل ــ صُراخ ــ تِجارة.
و وزن مصدر فَعُل، فُعولة و فَعالة مىباشد. مانند: صُعوبة ــ بَلاغة ــ فَصاحة.
و اما مصادر غير ثلاثى مجرد قياسى بوده و مقدارى از آنها را در علم صرف ذکر کرديم و تفصيل آنها را در کتاب مبارک تذکره@پاورقي توضيح@ خواهيد خواند انشاءالله تعالى.
مطلبى که لازم است در مورد مصدر متذکر آن باشيد اين است که همان طورى که از مصدر معناى فعل اراده مىشود گاهى از آن معناى فاعل يا مفعول اراده مىگردد و در اين صورت در حالت مفرد و تثنيه و جمع و مذکر و مؤنث يکسان به کار مىرود. مانند: هو عَدل (هو عادل) ــ هما عدل ــ هم عدل ــ هى عدل. البته به شکل تثنيه و جمع هم استعمال مىشود.
اسـم فاعـل
تعريف اسم فاعل: و آن کلمهاى است که از مصدر مشتق مىگردد و بر ذاتى که مصدر به واسطه فعل آن ذات بر پا است دلالت مىکند. مثلاً «ضارب» اسم است براى ذاتى که ضَرْب از فعل او (که ضَرَبَ باشد) صادر گرديده است.
و لذا خود به خود دلالتى بر وقت معين ندارد مگر به ضميمه لفظى ديگر .مانند: الان ــ أمس ــ غداً يا علامتى ديگر.
عمل اسم فاعل: اسم فاعل به مانند عمل فعل خويش عمل مىنمايد که اگر فعلش متعدى است فاعل و مفعول مىگيرد و اگر فعلش لازم است فقط فاعل خواهد داشت. مانند: وَ کَلبُهُم باسِطٌ ذراعَيه بالوَصيد و مانند: زيدٌ قائمٌ.
حالات اسم فاعل: اسم فاعل به سه صورت استعمال مىشود:
همراه الف و لام، در حال منون بودن، در حال اضافه و اينک احکام هر يک از اين سه حالت را بيان مىکنيم:
1ــ در صورت اول که آن را محلّى باللام مىگويند: به طور مطلق عمل مىنمايد يعنى چه به معناى ماضى باشد چه حال چه آينده. مانند: جاءَ الضارِبُ زيداً امسِ ــ جاءَ الضارِبُ زيداً اَلان او غداً و همچنين اگر کلمه به معناى ثبوت در هر سه زمان باشد باز عمل مىنمايد مانند: و الذّاکِرينَ اللهَ کَثيراً.
2ــ در صورت دوم که منوّن باشد اختلاف است. بعضى گفتهاند در شرايط مخصوصى مىتواند عمل کند و بعضى آن شرايط را معتبر ندانستهاند ولى چون در کلام عرب استعمال شده است مانعى از اعمال آن ديده نمىشود. مانند: قائمٌ زيدٌ امسِ ــ قائمٌ زيدٌ الانَ و غداً.
3ــ و در صورت سوم که حالت اضافه آن باشد جايز است که به مفعول اضافه شود. مانند: ضاربُ عمروٍ زيدٌ ــ اِنَّ اللهَ بالغُ امرِه
و اگر داراى دو مفعول يا سه مفعول باشد و خواستيم آن را اضافه کنيم يکى از مفعولها را جرّ داده و باقى را نصب مىدهد. مانند: اَنْتَ کاسى خالدٍ ثوباً.
و بايد نکات زير را دانست که:
1ــ تثنيه و جمع اسم فاعل همانند مفرد آن عمل مىکند. مانند: هما ضاربان زيداً ـــ هم ضاربون زيداً.
و همچنين اگر فاعل به صيغههاى مبالغه تبديل شد باز هم عمل مىکند و آنها پنج وزن مىباشند: فَعّال ــ فَعُول ــ فَعيل ــ فَعِل ــ مِفعال. مانند: زيدٌ مِضرابُ عمراً و تثنيه و جمع اين صيغهها هم به مانند مفرد عمل مىنمايند.
2ــ اگر از اسم فاعل ثبوت اراده شود در حکم صفت مشبهه خواهد بود و احکام صفت بر او جريان مىيابد که رفع معمول است بنابر فاعليت. مانند: زيدٌ طاهرٌ قلبُه و نصب معمول است بنابر تمييز بودن. مانند: زيدٌ طاهرٌ قلباً (يا القلبَ) و جرّ آن است بنابر اضافه شدن به معمول. مانند: زيدٌ طاهرُ القلبِ.
3ــ اگر از صفت مشبهه که معنى ثبوت دارد اراده حدوث شود که معناى اسم فاعل است صيغه مشبهه را به صيغه اسم فاعل بر مىگردانند و عمل اسم فاعل را به آن مىدهند. مانند: زيدٌ حاسِنٌ اَلانَ او غداً.
اسـم مفعـول
تعريف اسم مفعول: اسم مفعول کلمهاى است که از مصدر گرفته شود و بر ذاتى که مصدر بر آن واقع مىشود و به وسيله آن آشکار مىگردد دلالت کند.
عمل اسم مفعول: نظر به اينکه اسم مفعول از مصدر مشتق مىشود به مانند عمل فعل مفعول (که تعدى به يک مفعول يا دو مفعول باشد) عمل مىنمايد و لذا فاعل خود را رفع مىدهد. مانند: زيدٌ المَضروبُ عَبدُه (يعنى: زيدٌ الذى ضُرِبَ عَبدُهُ) و اگر داراى دو مفعول باشد نصب مىدهد. مانند: زيدٌ مُعطى اَبُوهُ دِرهماً ــ زيدٌ مُعلَمٌ اَخُوهُ بشراً فاضِلاً.
و اگر از اسم مفعول اراده ثبوت شود محکوم به احکام صفت مشبهه خواهد بود.
و بنابر اين فاعل سببى را بنابر فاعليت رفع مىدهد. مانند: زيدٌ مظلومٌ عَبدُهُ (که «عبد» مرفوع است بر فاعليت زيرا او ظاهر به صفت مظلوميت گرديده همچنان که ظاهر به صفت حُسن مىگردد).
و ممکن است که فاعل را بنابر اضافه جرّ دهد. مانند: زيدٌ محمودُ الفعالِ (و اين قسم اضافه را اضافه صفت به موصوف نامند که در کلام عرب شايع است).
فعل اسم مفعول: اسم مفعول از فعل لازم ساخته نمىشود زيرا فعل لازم در پيدايى خود به غير از فاعل خويش به مظهر ديگرى نيازمند نمىباشد و بنابر اين از فعل متعدى ساخته مىشود چه متعدى بنفسه و چه متعدى به وسيله حرف مانند: سرتُ من البصرةِ الى الکوفة. که «بصرة» را مسيرٌمنها و «کوفة» را مسيرٌاليها گويند (همچنان که مشاهده مىکنيد در متعدى به وسيله حرف همان حرف را همراه کنايه ذکر مىکنند).
صفـت مشبهـه
تعريف صفت مشبهه: و آن کلمهاى است که از مصدر فعل قاصر (لازم) گرفته مىشود و مقصود از آن اثبات مصدر است براى ذاتى بدون ملاحظه وقتى و از اين جهت براى تمامى اوقات صلاحيت داشته و با کلمهاى که دلالت بر وقت معينى دارد وقت آن را مشخص مىسازند. مانند: زيدٌ کانَ حَسَناً فَقَبُحَ و سَيَصيرُ حسناً.
نامگذارى: اين صفت را مشبهه ناميدهاند از جهت اينکه همانند اسم فاعل بر اتصاف فاعل به مصدر دلالت دارد و نيز به مانند آن عمل مىکند و فاعل لازم دارد ولى چون از فعل قاصر گرفته مىشود به مفعول احتياج ندارد.
تغييرات صفت مشبهه: صفت مشبهه مذکّر و مؤنث و تثنيه و جمع مىشود و وزنهاى سماعى آن: فاعل ــ مفعول ــ فعيل ــ فَعَل ــ فَعْلان و غير اينها مىباشد. مانند: طاهِر ــ مَحمود ــ شَديد ــ حَسَن ــ مَلآن.
و وزنهاى قياسى آن براى رنگها و عيبها اَفعَل مىباشد. مانند: اَسوَد ــ اَعرَج.
استعمال صفت مشبهه: صفت مشبهه به دو صورت به کار مىرود:
همراه الف و لام تعريف مانند: الحسن و بدون الف و لام مانند: حسن و معمول آن داراى سه صورت است که عبارتند از:
1ــ معمول همراه الف و لام باشد مانند: الوجه.
2ــ معمول مضاف به کنايه باشد مانند: وجهه.
3ــ معمول نه همراه الف و لام و نه هم مضاف باشد مانند: وجه.
عمل صفت مشبهه: صفت مشبهه در معمول خود به سه نوع عمل مىکند: رفع ــ نصب ــ جرّ. اگر رفع دهد بنابر فاعليت است مانند: زيدٌ الحسنُ وجهُهُ ــ زيدٌ حسنٌ وجهُهُ (که وجهُه فاعل الحسن و حَسَن بوده و در اين صورت نيازمند به عايدى در معمول بوده که جمله را به موصوف که زيد است پيوند دهد و آن عايد کنايه «هُ» در وجهه است).
و اگر نصب دهد بنابر تمييز بودن معمول است. مانند: زيدٌ الحسنُ وجهاً ــ زيدٌ حسنٌ وجهاً (که وجهاً در هر دو مثال تمييز بوده که رفع ابهام از حسن را نموده و در صفت مشبهه کنايهاى مستتر است که هم فاعل و هم باعث پيوند جمله به موصوف مىباشد).
و اگر جرّ دهد از جهت اضافهشدن به معمول است مانند: زيدٌ حسنُ الوجهِ و در اين صورت رابط بين جمله و موصوف همان الف و لام تعريف خواهد بود.
اسـم تفضيـل
تعريف اسم تفضيل: اسم تفضيل کلمهاى است که بر اثبات صفتى براى موصوفى که آن صفت به آن موصوف بر پا يا به وسيله آن آشکار است و آن موصوف در آن صفت بر ديگران برترى دارد دلالت مىکند.
اسم تفضيل از مصدرى که داراى شرايط زير است ساخته مىشود:
ثلاثى، متصرف، تام، مثبت، قابل تفاضل (برترى)، فعل آن براى فاعل ساخته شده باشد، از آن مصدر وصفى بر وزن افعل ــ فعلا نيامده باشد.
بنابراين از «استخراج» مثلاً و از «ليس ــ عسى ــ کان ــ نَبَسَ (ماتکلم) ــ موت ــ ضرب که از ضُرِب مشتق باشد ــ حمرة ــ صُفرة ــ عمى» اسم تفضيل ساخته نمىشود و اگر بخواهيم اسم تفضيل بسازيم از آنچه که داراى شرايط فوق نيست، مصدر مورد نظر را ذکر کرده و قبل از آن از اسمهاى تفضيلى مناسب استفاده مىکنيم. مانند: اَشَدُّ اِستخراجاً ــ اَکثَرُ سواداً ــ اَقَلُّ عِوَجاً.
صيغههاى افعل التفضيل: براى مذکر اَفْعَل و براى مؤنث فُعْلىٰ مىباشد. مانند: افضَل ــ فُضلى و قاعدتاً همراه «مِن» به کار مىرود که بر مفضلعليه داخل مىشود مانند: زيدٌ افضلُ من عمروٍ و گاهى «مِن» در اثر وجود قرينه حذف مىگردد. مانند: اللّهُ اکبر (يعنى: اللّه اکبر من اَن يوصف) و گاهى «اَفْعَل» را همراه مِن ذکر نکرده و آن را اضافه مىکنند مانند: محمدٌ افضلُ بنىآدم و گاهى هم بدون مِن و هم بدون اضافه ولى همراه الف و لام آن را به کار مىبرند. مانند: زيدٌ الافضَل.
و اگر اَفْعَل را همراه «مِن» يا مضاف به نکره به کار بردند لازم است در همه حال آن را مفرد و مذکر استعمال نمايند. مانند: زيدٌ اَفضَلُ مِن عمروٍ ــ هندٌ اَفضلُ مِن سعاد ــ هما افضلُ ــ هم افضلُ ــ هنَّ افضلُ.
و اگر اضافه شود مضافاليه را هم در همه حال مفرد مىآورند. مانند: انتما افضلُ رجلٍ ــ انتم افضلُ رجلٍ ــ لاتکونوا اَوَّلَ کافرٍ بِه.
عمل اَفْعَل التفضيل: نظر به اينکه اَفْعَل مشتق از مصدر بوده و مصدر هم از فعل اشتقاق يافته از اين جهت اَفْعَل هم عمل فعل خودش را انجام مىدهد و فاعل لازم دارد چه خود براى فاعل باشد يا براى مفعول. مانند: زيدٌ افضلُ مِن عمروٍ (که فاعل اَفْضَل ضمير مستتر در آن است که به زيد بر مىگردد) و مانند: زيدٌ اَشْهَرُ مِن عمروٍ و اگر فعل آن متعدى به مفعول است يا به وسيله حرفى به مفعول تعدّى مىيابد افعل آن هم چنان است. مانند: هو اَعطىٰ للدِّرهمِ مِن غيرِه ــ هوَ اَعلَمُ بمَن ضَلَّ عَن سَبيلِه ــ زيدٌ اَکسىٰ مِنکَ لِعمروٍ الثِيابَ. و ماده حُبّ و بُغْض به وسيله «اِلى» تعدّى مىپذيرد. مانند: هذا اَحَبُّ اِلىَّ مِنک ــ فلانٌ اَبغَضُ الىَّ مِنک.
گاهى هم اَفْعَل ظرف و تمييز و حال را نصب مىدهد. مانند: زيدٌ اَحسَنُ مِنکَ اليومَ راکباً يا: وجهاً.
مـنـسـوب
حقيقت منسوب و استعمال آن: منسوب از نظر واقع به معناى اسم مفعول است زيرا وقتى که مىگوييم قُرَشى گويا گفتهايم المنسوب الى القريش. منسوب گاهى همراه با الف و لام و گاهى بدون آن به کار مىرود و معمول آن هم يا همراه الف و لام است يا مضاف است يا خالى از هر دو است.
عمل منسوب: منسوب معمول خود را ممکن است رفع دهد که فاعل آن باشد و ممکن است نصب دهد و تمييز آن باشد يا اينکه جرّ دهد که مضاف اليه باشد و احکام آن همان احکام صفت مشبهه است. مانند: رأيتُ زيداً القُرشى الاَبِ.
«مقصد دوّم»
مـبنيّـات
و در اين مقصد يک مقدمه و چند مبحث خواهيم داشت.
مقـدمـه: بايد دانست که اصل و قاعدهى اوليّه در افعال «بناء» و اصل در اسماء «اعراب» است و اما حروف نظر به اينکه عواملى در آنها تأثيرى ندارند آنها هم اختلاف حالاتى نداشته و در نتيجه آنها هم مبنى هستند.
ولى پارهاى از اسماء به واسطه شباهت معنوى داشتن به بعضى از افعال حالت «بناء» براى آنها پيدا مىشود و مبنى به کار مىروند يا اينکه برخى از اسماء شباهت به حروف يافته و به طور استقلال استعمال نمىشوند بلکه نيازمند به فعل يا اسم مستقل ديگرى مىباشند و در اثر يک چنين شباهتى به حروف که «شباهت افتقارى» ناميده مىشود مبنى خواهند بود.
و هر اسمى که به افعال يا حروف شباهتى نداشت معرب بوده و معرب آن است که آخر آن به واسطه تأثير عوامل مختلفه اختلاف بيابد و مبنى آن اسمى است که عوامل مختلف نتوانند آخر آن را تغيير دهند و آنها ده@يازده@ نوع مىباشند و عبارتند از:
1ــ اشارات 2ــ کنايات 3ــ اسماء شرط 4ــ اسماء استفهام 5ــ موصولات 6ــ ظروف 7ــ مبهمات 8ــ مرکبات 9ــ حکايات 10ــ اصوات 11ــ اعداد.
و اينک هر يک از اين ده@يازده@ نوع را در مبحثى بررسى خواهيم کرد انشاءالله تعالى.
مبحث اوَّل ــ اسـماء اشاره
اسماء اشاره نظر به اقسام مشاراليه هيجده قسمند زيرا مشاراليه يا مذکر است يا مؤنث و هر يک از آن دو يا مفردند يا تثنيه يا جمع که شش قسم مىشوند و هر يک از اين شش قسم يا نزديک است يا دور يا متوسط که مجموع هيجده قسم خواهند بود.
اسماء اشاره بدين قرار استعمال مىشوند:
براى مفرد مذکر: ذا ــ ذآء ــ ذائِه ــ ذاؤُه.
براى مفرد مؤنث: ذِى ــ تِى ــ ذِهى ــ تِهى ــ ذِهْ ــ تِهْ ــ ذات ــ تا.
براى تثنيه مذکر و مؤنث: ذانِ ــ تانِ (در حالت رفعى) ــ ذَيْنِ و تَيْنِ (در حالت نصبى و جرّى).
براى جمع مذکر و مؤنث: اولاء.
گاهى بر سر اين الفاظ «هاء تنبيه» را داخل نموده و به منظور آگاهى دادن مخاطب است که به مشاراليه توجه نمايد و مىگويند: هذا ــ هذان ــ هاتا ــ هاتان ــ هؤلاء.
همه اين اقسام را براى اشاره نمودن به مشاراليه قريب به کار مىبرند و با اضافه کردن يک کاف به آخر آنها براى اشاره به مشاراليه متوسط به کار برده مىشود و چنين مىگويند: ذاکَ ــ ذاکُما ــ ذاکُم ــ ذاکِ ــ ذاکُما ــ ذاکُنَّ.
و براى اشاره به مشاراليه بعيد از کاف و لام استفاده کرده و چنين گويند:
ذلِکَ ــ ذلِکما ــ ذلِکُم ــ ذلِکِ ــ ذلِکُما ــ ذلِکُنَّ ــ تِلکَ ــ تِلکُما ــ تِلکُم.
اسماء اشاره مختصه به مکان: آنچه نام برده شد از اسماء اشاره براى مطلق اشاره به کار مىروند ولى اسمائى در لغت عرب موجود است که فقط براى اشاره به مکان اختصاص دارند و عبارتند از:
هُنا ــ هيٰهُنا (اشاره به مکان قريب).
هُناک ــ هيٰهُناک (اشاره به مکان متوسط).
هُنالِکَ ــ هَنّا ــ هِنّا ــ ثَمّ (اشاره به مکان بعيد).
مبحث دوّم ــ کنـايـات
تعريف کنايات: کنايات کلماتى هستند که از شخص يا اشخاص غايب يا مخاطب يا متکلم به طور کنايه تعبير آورده مىشوند. مانند: «هُو» که کنايه از شخص غايبى است و مانند: «اَنْت» که کنايه از شخص مخاطب است و مانند: «اَنَا» که از شخص متکلم کنايه مىباشد و بعضى کنايات را «ضماير» هم ناميدهاند.
اقسام کنايات: کنايات در تقسيم ابتدايى به دو قسمت تقسيم مىشوند:
1ــ کنايات ملفوظه 2ــ کنايات غير ملفوظه.
اقسام کنايات ملفوظه: کنايات ملفوظه که کنايات بارزه يا مظهره ناميده مىشوند ابتداءً بر دو نوع تقسيم مىشوند:
1ــ متصل به عامل مانند: ضَرَبَهُ 2ــ منفصل از عامل مانند: ماضَرَبتُ الّا اِيّاکَ.
و هر يک از اين دو نوع اقسامى دارند که ذيلاً بيان مىشوند:
کنايات متصله مرفوعه: تَ ــ تِ ــ تُ ــ تُما ــ تُم ــ تُنَّ ــ نا. مانند: ضَرَبتَ ــ ضَرَبتُما ــ ضَرَبتُم ــ ضَرَبتِ ــ ضَرَبتُما ــ ضَرَبتُنَّ ــ ضَرَبتُ ــ ضَرَبنا.
کنايات متصله منصوبه و مجروره: هُ ــ هُما ــ هُم ــ ها ــ هما ــ هُنَّ ــ کَ ــ کُما ــ کُم ــ کِ ــ کُما ــ کُنَّ ــ ى ــ نا.
منصوبه مانند: ضَرَبَه ــ ضَرَبَهُما ــ ضَرَبهُم ــ ضَرَبَها ــ ضَرَبُهما ــ ضَرَبهُنَّ ــ ضَرَبَکَ ــ ضَرَبکُما ــ ضَرَبَکُم ــ ضَرَبَکِ ــ ضَرَبَکُما ــ ضَرَبکُنَّ ــ ضَرَبَنى ــ ضَرَبَنا.
مجروره مانند: بِهِ ــ بِهِما ــ بِهِم ــ بِها ــ بِهِما ــ بِهِنَّ ــ بِکَ ــ بِکُما ــ بِکُم ــ بِکِ ــ بِکُما ــ بِکُنَّ ــ بى ــ بِنا.
کنايات منفصله مرفوعه: هُو ــ هُما ــ هُم ــ هِى ــ هُما ــ هُنَّ ــ أَنْتَ ــ أَنْتُما ــ أَنْتُم ــ أَنْتِ ــ أَنْتُما ــ أَنْتُنَّ ــ أَنَا ــ نَحنُ.
کنايات منفصله منصوبه: اِيّاهُ ــ اِيّاهُما ــ اِيّاهُم ــ اِيّاها ــ اِيّاهُما ــ اِياهُنَّ ــ اِيّاکَ ــ اِيّاکُما ــ اِيّاکُم ــ اِيّاکِ ــ اِيّاکُما ــ اِيّاکُنَّ ــ اِيّاى ــ اِيّانا.
و اما کنايه منفصله مجروره در لغت عرب به کار نرفته است.
اتصال و انفصال کنايات: نظر به اينکه مبناى کلام عرب بر فشردگى (اختصار) است لذا تا هنگامى که به کار بردن کنايه متصل امکانپذير باشد از به کار بردن کنايه منفصل خوددارى مىکنند مثلاً نمىگويند: اکرمتُ ايّاکَ زيرا مىتوانند بگويند: اکرمتُکَ. ولى گاهى اوقات اسبابى يافت مىشود که مقتضى انفصال کنايه مىگردند مثل صورتى که بخواهند حصر و تخصيص@پاورقي توضيح@ را بفهمانند. مانند: اِيّاکَ نَعْبُدُ و اِيّاکَ نَستَعين و همچنين هر گاه عامل معنوى باشد. مانند: اِيّاکَ و الاَسَد.
و بعد از «اِلّا» و «اِمّا» مانند: ما ضَرَبَکَ اِلاّ اَنا ــ جائَنى اِمّا اَنتَ او زَيدٌ.
و غير از اين صورتها که در کتابهاى بالاتر خواهيد خواند انشاء اللّه تعالى.
کنايات غير ملفوظه: کناياتى هستند که در بعضى از افعال يا برخى از اسماء مستتر بوده و هيچگاه آشکار نمىشوند و لذا براى آنها لفظى نداريم و آنها دو نوعند:
1ــ کنايات مستترى که ممکن نيست اسمى صريح يا کنايه ملفوظى جانشين آنها شود و به جاى آنها به کار رود و اگر کنايه ملفوظى بعد از آنها به کار رفت آن کنايه ملفوظ تأکيد کنايه مستتر است. بدين قرار: اِضرِب ــ اَضرِبُ ــ نَضرِبُ ــ تَضرِبُ.
و اگر گفته شود: اِضْرِبْ انتَ ــ اَضْرِبُ اَنَا ــ نَضرِبُ نَحنُ ــ تَضْرِبُ أَنتَ، همه اين کنايات ملفوظ تأکيد کنايات مستتر در اين افعال مىباشند نه اينکه به جاى آن کنايات به کار رفته باشند و نه اينکه آن کنايات مستتر هستند که آشکار شدهاند زيرا براى کنايات مستتر لفظى وجود ندارد.
2ــ نوع دوم کنايات مستتر کناياتى هستند که ممکن است به جاى آنها اسم صريح يا کنايه ملفوظى به کار برد. مانند: ضَرَبتُ زيداً و قامَ (که کنايه در قام مستتر است و به زيد برمىگردد) و ممکن است بگوييم ضَرَبتُ زيداً و قام زيدٌ (که اسم صريح به جاى کنايه مستتر به کار رفته است) و همچنين صحيح است که بگوييم ضَرَبتُ زيداً و قام هُوَ (که کنايه ملفوظ را به جاى کنايه مستتر به کار بردهايم).
اين دو نوع کنايات مستتر نظر به اينکه فاعل هستند هميشه مرفوع بوده و منصوب و مجرور ندارند.
نون وقايه: بعضى کلمات در اثر مبنى بودن يا نپذيرفتن کسره عارضى هنگامى که با کنايه متکلم (ياء) به کار مىروند و از طرفى لازم است از جهت تناسب با «ياء» ما قبل آن مکسور شود لذا نيازمند به حرفى شدهاند که آن را واسطه بين آن کلمه و بين «ياء» قرار داده و آن را مکسور سازند و «نون» را براى اين منظور انتخاب نمودهاند و آن را «نون وقايه» ناميدهاند. مانند ضَرَبَ: ضَرَبَنى ــ يَضرِبُ: يَضرِبُنى.
و به کار بردن اين «نون» در ماضى و مضارع (بدون نون اعرابى) لازم است و اگر مضارع داراى نون اعرابى بود در به کار بردن «نون» مختار خواهيم بود. مانند: يَضرِبونى ــ يَضرِبونَنى.
و همچنين در موارد زير مختار مىباشيم:
ماخَلاى، ماخَلانى ــ حاشاى، حاشانى ــ لَيتى، لَيتَنى ــ عساى، عسانى ــ لعلّى، لعلّنى ــ اِنّى، اِنّنى ــ اَنّى، اَنّنى ــ کَاَنّى، کَاَنّنى ــ لکنّى، لکنّنى.
کنايه شأن و قصه: گاهى که بخواهند مطلبى را بزرگ جلوه دهند تا شنونده کاملاً هوش خود را جمع نمايد و آن مطلب را درست دريابد کنايه مذکر غايبى (هو ــ کنايه شأن) يا مؤنث غايبهاى (هى ــ کنايه قصه) ابتدا ذکر مىنمايند.
و بعد با ذکر جملهاى آن را تفسير مىکنند. مانند: قل هو اللّه احد ــ انّها کان القرآن معجزة و آن را در باب انّ و ظنّ متصل مىآورند مانند: اِنَّه زيدٌ قائمٌ ــ ظَنَنْتُه زيدٌ قائمٌ.
مبحث سوّم ــ کَلِم مجازات
تعريف کلم مجازات: کلماتى که از سبب بودن جملهاى براى جمله ديگر گزارش دهند کلم مجازات ناميده مىشوند. و در اصطلاح جمله سبب را «جمله شرطيه» و جمله مسبب را «جمله جواب» يا «جزاء» و خود کلم را «ادات شرط» نيز گويند.
اقسام کلم مجازات: کلم مجازات سه قسمند به اين بيان:
1ــ کلماتى که همه نحوىها اتفاق دارند در حرفبودن آنها و آنها عبارتند از: اِنْ ــ اَمّا ــ لَو.
2ــ کلماتى که آنها را همه اسم دانستهاند و عبارتند از: ما ــ مَن ــ مَهما ــ مَتى ــ اَيّانَ ــ اَنّىٰ ــ اَينَ ــ کَيفَ ــ کَيفَما ــ حَيثُما ــ اِذا ــ حينَما ــ اَىُّ (اگر مبنى باشد).
3ــ کلمهاى که در آن اختلاف شده؛ گروهى آن را حرف و بعضى اسم دانستهاند و آن «اِذما» است ولى ظاهراً اسم است و از «اِذ» که ظرف زمان است و «ماء کافه» ترکيب شده و «ما» مانع از اضافه شدنش گرديده و به او معناى شرطيت داده است. مانند: حيثما ــ متىما ــ حينما.
مثالهاى اين کلمات بدين قرارند:
اِن تَقُم اَقُم ــ اَمَّا الَّذينَ آمَنوا فَيَعلَمونَ اَنَّهُ الحقُ مِن رَبِهم ــ لَو کانَ خيراً ما سَبَقونا اِلَيه ــ ما تَفعَلوا مِن خيرٍ يَعلَمْهُ اللّه ــ مَن يَعمَل سوءً يُجزَ بِه ــ مَتى تَجلِس اَجلِس ــ مَهما وَکَلْتَ اِلَيه کَفاه ــ اَيّانَ تَضرِب اَضرِب ــ اَنّىٰ تَأتِنا اتِکَ ــ (أَينَ گاهى با «ما» به کار مىرود:) أَينَما تَکونُوا يُدرِکْکُم الموتُ ــ کَيفَ تَضرِب اَضرِب (کَيفَما) ــ حَيثما تَستَقِم يُقَدِّر لَکَ اللّهُ نجاحاً فى غابِر الازمنان ــ اِذا اَنعَمنا عَلَى الاِنسانِ اَعْرَضَ ــ حينما تَخْرُج اَخْرج ــ اَيُّهُم يَقُمْ اَقُم.
و اينک مطالب لازمى را که در زمينه کلم مجازات بايد بدانيد يادآور مىشويم:
اول: اين کلمات را با دو فعل به کار مىبرند و اولى را سبب دومى قرار مىدهند گر چه در واقع سبب نباشد. مانند: اِن شَتَمتَنى اَکرَمتُکَ و اولى را فعل شرط و دومى را فعل جواب يا جزاء مىنامند.
و شکلهاى اين دو فعل به قرار زير است: (از نظر صيغهها و جزم گرفتن آنها)
اِن تُکرِمنى اُکرِمکَ ــ اِن ضَرَبْتَنى اَضْرِبْکَ ــ اِذا تُتلىٰ عَليهِم آيات الرحمن خَرُّوا سُجَّدا.
دوم: عامل جزم در فعل شرط ادات شرط است که به واسطه اتصال اصالةً آن را جزم مىدهند و عامل جزم در جواب هم همان اداتند که به واسطه ارتباط و همبستگى فعل جواب با فعل شرط آن را جزم مىدهند.
سوم: جايز است فعل جزاء را بر فعل شرط مقدم داشت زيرا در قرآن و گفتگوهاى عرب شيوع دارد. مانند: ذلک خيرٌ لکم ان کنتم تعلمون. و در اين صورت فعل جواب مجزوم نمىشود و «فاء» را هم با آن به کار نمىبرند. مانند: اَضرِبُ مَتىٰ ضَرَبْتَنى.
ممکن است گاهى فعل شرط را حذف کرد در صورتى که به وسيله «لا» منفى شده باشد. مانند: اَلعِلمُ يَهتِفُ بِالعَمَل فَاِن اَجابَه و الّا اِرتَحَل (که و اِن لایݨݧݧݧُجِبه اِرتَحَل بوده است) و اگر قرينهاى در کلام باشد ممکن است فعل جواب را حذف کرد. مانند: اَنا متىٰ اَتيتنى در جواب کسى که به شما بگويد: اَنْتَ مَتىٰ اَتَيْتَنى اُکْرِمْکَ (که اُکْرِمْکَ در جمله اول جواب است و حذف گرديده است چون اُکْرِمْکَ در جمله دوم قرينه مىباشد).
و گاهى جزاء را حذف نموده و علت آن را در جاى آن مىگذارند. مانند: ما تَفْعَلوا من خير فان اللّه کان به عليماً.
و گاهى ممکن است شرط و جزاء هر دو را حذف کرد در صورتى که قرينه باشد و اين فرض مخصوص به اشعار است. مانند:
قال بنات العم يا سلمىٰ و ان | کان فقيراً معدماً قالت وان |
و اگر فعل شرط بين قسم و جواب آن قرار گرفت تعليق مىشود. يعنى به همان جواب قسم اکتفاء مىکند و خود از جواب بىنياز مىگردد. مانند: و اللّه اِن جئتَنى لَاُکْرِمَنَّک.
و بايد دانست که ممکن است قسم و دعاء و نداء و جمله اسميه بين شرط و جزاء فاصله شوند. مانند: اِنْ تَأتِنى و اللّه آتک ــ ان تأتنى غفرَ اللّه لک آتک ــ ان تأتنى يا زيد آتِک ــ ان تَأتنى و لا فخر اُکْرمک.
چهارم: اگر جزاء فعل طلبى باشد. مانند: امر ــ نهى ــ استفهام ــ تمنّى ــ عرض ــ تحضيض ــ دعا ــ نداء يا اگر فعل انشائى باشد. مانند: نِعمَ ــ بِئسَ ــ تعجب ــ قسم يا اينکه اسميّه باشد، لازم است «فاء» يا «اذا» در اول جزاء به کار رود. مانند:@ اِن کُنتُم تُحِبُّونَ اللّه فَاتَّبِعوُنى و اِن يُمْسِسْکَ اللّهُ بِخيرٍ فَهُو عَلىٰ کُلِّ شَىءٍ قَدير و اِن تُصِبهُم سَيِّئةٌ بِما قَدَّمَتْ اَيديهم و اِذا هُم يَنطُقونَ (يعنى فَهُمْ يَنطقون)@آيات تصحيح شود؟@.
مبحث چهارم ــ اسماء استفهام
قسمى ديگر از مبنيات اسماء استفهامند که عبارتند از:
ما ــ مَن ــ کَم ــ کَأَيِّن ــ کَيفَ ــ مَتىٰ ــ أَيْنَ ــ اَيّانَ ــ اَنّى ــ مَهما و شرح هر يک بدين قرار است:
«ماء» براى پرسش از غير صاحبان عقل به کار مىرود. مانند: ما صَنَعتُکَ.
«مَن» در پرسش از عقلا استعمال مىگردد. مانند: مَن هذا الذى هو مهين.
«کَم» و «کأين» در پرسش از عدد مبهمى به کار برده مىشود. مانند: کَم عندک ديناراً.
«کيف» براى پرسش از حالت چيزى و صفت صنعتى به کار مىرود. مانند: کَيفَ أَنتَ أَصحيحٌ اَمْ سَقيمٌ ــ کَيفَ يُحيِى اللّهُ المُوتىٰ.
«مَتى» براى سؤال از زمان گذشته و آينده به کار برده مىشود. مانند: مَتىٰ ضَرَبتَ ــ مَتىٰ تَقوُلُ (يعنى در چه وقت زدى و در چه وقت مىگويى؟)
«أَينَ» براى پرسش از مکان است. مانند: أَينَ کُنْتَ (کجا بودى؟)
«أَيّانَ» براى پرسش از زمان آينده نسبت به امور بزرگى به کار مىرود. مانند: أَيّانَ يَومُ الدّين.
«اَنّىٰ» در پرسش از مکان و زمان و کيفيت به کار برده مىشود. مانند: اَنّىٰ لَکِ هذا (يعنى از کجا؟)ـ اُکْتُب انّىٰ شِئتَ (هر گاه؟@) ــ اَنّىٰ يُؤفکون (کيف يؤفکون).
«مهما» به معناى ما است.
و «اى» را هم با اينکه معرب است ملحق به اسماء استفهام نمودهاند و براى پرسش فردى از افراد به کار مىبرند. مانند: اَيُّهُم اَخوُکَ.
مبحث پنجم ــ موصولات
تعريف موصولات: موصولات عبارتند از الفاظ و کلماتى که داراى معناى مبهم و ناتمامى بوده و براى تمام شدن معانى آنها نيازمند به ذکر صفاتى هستند که «صله» آنها ناميده مىشود. مانند: رايْتُ الَّذى ضربک (ضربک در واقع صفتى است براى الّذى که ابهام معناى آن را بر طرف مىسازد).
اقسام موصولات: موصولات بر دو قسمند:
1ــ کلماتى که صريح در موصوليت بوده و هميشه موصول به کار مىروند و عبارتند از:
الّذى ــ مفرد مذکر ــ در همه حال يکسان است. مانند: جاء الّذى قامَ ــ رايتُ الّذى قام ــ مررتُ بالّذى قام.
اللّذان، اللّذين ــ تثنيه مذکر ــ حالت رفعى با الف ــ حالت نصبى و جرى با ياء. مانند: جاء اللذان قاما ــ رايتُ اللّذين قاما ــ مررتُ باللّذين قاما.
الّذين ــ جمع مذکر ــ در همه حال يکسان است. مانند: جاء الّذين قاموا ــ رايتُ الّذين قاموا ــ مررتُ بالّذين قاموا.
التى ــ مفرد مؤنث ــ در همه حال يکسان است.
اللتان ــ اللتين ــ تثنيه مؤنث ــ حالت رفعى با الف ــ حالت نصبى و جرى با ياء.
اللائين ــ اللائى ــ اللاء ــ اللّاتى ــ اللات ــ اللوات ــ جمع مؤنث.
2ــ کلماتى که هم موصول به کار مىروند و هم غير موصول عبارتند از:
«مَنْ» موصوله مانند: و منهم مَن يقول ربّنا آمنا. و استفهاميه و شرطيه و موصوفه هم به کار مىرود و براى مفرد و تثنيه و جمع و مذکر و مؤنث يکسان استعمال مىشود.
«ماء» موصوله مانند: ما عِندکُم يَنْفَد و ما عند اللّه باق. و استفهاميه هم به کار مىرود.
«اَلْ» (و گويا «ال» مخفف از الذى باشد) مانند: ان المصدّقين و المصدّقات و اقرضوا اللّه قرضاً حسناً.
«ذو» مذکر ــ «ذات» مؤنث ــ «ذوات» جمع ذات.
ملحق به موصولات: بعضى از اسمها در اثر مبهم بودن معانى آنها و نياز داشتن به جملهاى که معناى آنها را تکميل و تتميم نمايد در حکم موصول شمرده شدهاند به طورى که اگر آن اسم را برداشته و موصول را به جاى آن گذارند معنا صحيح خواهد بود.
از جمله آن اسمها «اَىُّ» است که گاهى به معناى موصول به کار مىرود و هميشه اضافه به معرفه مىشود. مانند: اِضْرِبْ اَيَّهم لقيتَ.
و از جمله آن اسمها «همه اسماء اشاره» هستند که گاهى معناى آنها ناتمام بوده و با جملهاى که در حکم «صله» است معنايشان تمام مىشود. مانند: ما تِلکَ بيمينکَ يا موسىٰ (يعنى ما الّتى بيمينک).
صله و عايد: صله موصول جملهاى است که بعد از موصول ذکر مىشود و به شکل جمله خبريه اسميه يا جمله فعليه به کار مىرود و داراى کنايهاى است که به موصول برگشت نموده که وسيله پيوند و ارتباط بين موصول و صله مىگردد و اين کنايه را عايد مىنامند. مانند: الّذى ضربته زيد ــ الذى زيد عَدُّوه عمرو.
و لازم است که عايد با موصول مطابق باشد مانند: رايتُ الذى جاء ــ رأيتُ اللذيْن جاءا ــ رأيت الذين جاءوا ــ رأيت التى جائت ــ رأيت اللَّتين جاءتا ــ رأيت اللاتى جئن.
که در همه اين مثالها عايد با موصول مطابقت نموده است.
احکام صله: لازم است صله را بعد از موصول به کار برد. مانند: جاء الذى ضربَ زيداً.
و جايز نيست که بين موصول و صله فاصله شود و همچنين بين اجزاء صله نبايد فاصله بيفتد و در نتيجه صحيح نيست بگوييم مثلاً: الَّذى و الَّتى ضَرَبَ و ضَرَبَتْ.
صله نبايد جمله انشائيه يا طلبيه باشد و اگر قرينهاى در کلام باشد حذف صله جايز است و همچنين حذف موصول هم با بودن قرينه جايز خواهد بود مانند: ما مِنّا الّا له مقامٌ معلومٌ (يعنى الّا من له) و بايد دانست که صله «ال موصوله» صفت خواهد بود. مانند: جاء الضاربُ زيداً ــ رأيتُ المضروبَ غلامَه (که در مثال اول معنا چنين است: جاء الذى ضَرَبَ زيداً و در مثال دوم معنى چنين مىباشد: رأيتُ الّذى ضُرِبَ غُلامُه).
محل اعراب صله: نظر به اينکه صله در واقع صفت موصول است پس در اعراب هم تابع اعراب موصول بوده و لذا اعراب محلى آن هم اعراب موصول خواهد بود.
احکام عايد: عايد گاهى مبتداء و خبر آن مفرد است. مانند: جاءَ الَّذى هو عالمٌ و در اين صورت حذف آن جايز است و گفته مىشود: جاءَ الذى عالم و گاهى منصوب و متصل است که در اين صورت هم حذف آن جايز است. مانند: يَعلَمُ مايُسرّونَ و مايُعلِنونَ که يسرونه و يعلنونه بوده است و گاهى مجرور است به اضافه مانند: جاءَ الّذى قامَ اَبُوه و يا به حرف جرّ مانند: وَ يَشرَب مما تَشْربون که در اين صورت عايد و حرف جرّ حذف مىشود يعنى مما تَشْرَبُون منه.
مبحث ششم ــ ظـروف
ظروف: مکان و زمانى که حادث در آنها به وجود مىآيد ظرف مکان و ظرف زمان آن حادث ناميده مىشود و مبنى به کار مىروند و بر دو قسم تقسيم مىگردند:
1ــ ظروفى که مىتوان آنها را بدون اضافه به ما بعد به کار برد و عبارتند از: قبل ــ بعد ــ فوق ــ تحت ــ اَمام ــ قُدام ــ وراء ــ خلف ــ اسفل ــ دون ــ امسِ ــ اول ــ قطُّ ــ عَوْضُ.
2ــ ظروفى که به طور مضاف به کار مىروند و آنها نيز دو قسمند:
1ــ ظروفى که واجب است به جمله اضافه شوند و عبارتند از: حيثُ (براى مکان) ــ اذ و اذا و لمّا (براى زمان).
2ــ ظروفى که جايز است به جمله اضافه شوند و گاهى هم به مفرد اضافه مىشوند. مانند: اسماء زمان از قبيل آن ــ يوم ــ وقت ــ حين ــ ساعة ــ شهر ــ سنة ــ عام ــ مذ ــ منذ ــ لدىٰ ــ لدن ــ مع.
احکام ظروف:
1ــ قسم اول از ظروف در وقتى که قطع از اضافه مىگردند مبنى بر ضمه بوده و غايات ناميده مىشوند. مانند: للهِ الامرُ من قبلُ و من بعدُ و در صورتى که تنوين بگيرند معرب خواهند بود. مانند: للهِ الامرُ من قبلٍ و من بعدٍ ــ وَ ابدءَ به اوّلاً. و اَمْسِ مبنى بر کسره به کار مىرود و قطّ براى ماضى منفى استعمال مىشود مانند: ما رَأَيته قَطُّ و عَوض براى مستقبل منفى است. مانند: لا اَفعَلُه عَوْض.
2ــ ظروفى که لازم است به جمله اضافه شوند و عبارتند از: «حيث» به جمله اسميه و فعليه هر دو اضافه مىشود. مانند: قِفْ حيثُ الامير واقف ــ قِفْ حيثُ يَمرّ الامير.
«اذ» هم مانند حيث است مانند: فسوفَ يَعلمون اذ الاَغلالُ فى اعناقهم و براى ظرف زمان ماضى و مستقبل هر دو به کار مىرود. مانند: فقَد نَصَرهُ اللّهُ اذ اخرجه الذين کفروا ــ يومئذ تُحَدِّث اَخبارَها. و گاهى «اذ» براى مفاجات (برخورد ناگهانى) استعمال مىشود. مانند: کنتُ واقفاً اذْ جاءنى عمروٌ و گاهى معناى تعليل را در بر دارد. مانند: جئتُک اذ انتَ کريم (يعنى لانکَ کريم) و در اين صورت حرف خواهد بود.
«اذا» ظرف زمان مستقبل است همراه با يقين به وقوع حدث. مانند: اَکرِمْهُ اِذا وَفَدَ اِليک و گاهى براى زمان ماضى به کار مىرود مانند: حتى اذا بلغَ بين السدّين و در آن معناى شرط مىباشد و گاهى به معناى مفاجات هم مىآيد و در اين صورت لازم است بعد از آن اسم باشد مانند: خرجتُ فاذا زيدٌ بالباب و بعد از کلمه «بينما» هم به معناى مفاجات به کار مىرود. مانند: بينما اَنَا متفکرٌ اذا جاء زيد و در اين صورت بعد از اذا بايد فعل ماضى باشد.
«لمّا» مانند «اذا» ظرف زمان ماضى بوده و داراى معناى شرط است و جواب آن يا فعل ماضى خواهد بود مانند: لمّا جاءنى اَکرمتُهُ يا جمله اسميه همراه با «اذا» فجائيه يا «فاء» مانند: لمّا ضربتُه اذا هو ضاحک ــ فلمّا نجّاهم الى البَرِّ فمنهم مقتصد.
3ــ اسماء زمانى که هم به جمله اضافه مىشود و هم به مفرد و آنها را نام برديم.
در بيشتر استعمالات به جمله فعليه اضافه مىگردند. مانند: يوم يأتى بعضُ آياتِ ربّک (و در واقع فعل تأويل به مصدر مىرود و جمله اسميه مىشود يعنى: يومَ اِتيانِ بعض آيات ربّک) و گاهى هم به جمله اسميه اضافه مىشوند مانند: يومَ هُم علىٰ عداوتهم مُصِرُّون. و اما اضافه شدن آنها به مفرد هم نسبتاً زياد است مانند: موعِدُکم يومُ الزينة.
4ــ کلماتى ديگر را هم از ظروف شمردهاند که عبارتند از: مذ ــ منذ ــ لدىٰ ــ لدن ــ کلّما ــ اين ــ انّىٰ ــ ايّان ــ متىٰ.
«مذ و منذ» براى اول مقدارى از زمان گذشته استعمال مىشود و به معنى «مِن» مىباشد. مانند: ما رأيتُه مذ يومُِ الجمعة (يعنى مِن اول يوم الجمعة الى الان) گاهى هم بر مجموعه مقدارى از زمان دلالت دارد. مانند: ما رأيتُه مذ خرجتُ. و گاهى به جمله اسميه اضافه مىگردند. مانند: ما رأيتُه مذ انا قائم.
«لدى و لدن» معناى اين دو اول مقدارى از زمان حاضر است. مانند: لدن صباح (يعنى از ابتداى صبح) و اول مکان را نيز مىفهماند. مانند: مِن لدن حکيم عليم و بيشتر با من به کار مىروند.
«کلّما» ظرف زمان است و بر ثبوت جمله دوم در تمام مدت ثبوت جمله اول دلالت دارد. مانند: کُلَّما نضجتْ جلودُهم بدّلناهم جلوداً غيرها.
«اين» هم استفهاميه به کار مىرود مانند: اَيْن زيدٌ و هم شرطيه مانند: اَينما تَکُن اَکُن.
«انّىٰ» به معناى «مِن اين» است مانند: انّىٰ لکِ هذا (يعنى مِن اَينَ لکِ هذا).
«متىٰ» براى استفهام در مورد زمان به کار مىرود و هم به معناى شرط مىآيد مانند: مَتىٰ تُسافر؟ ــ مَتىٰ تُسافر اُسافِر.
«ايّان» مانند متىٰ مىباشد.
مبحث هفتم ــ مبهمـات
مبهمات عبارتند از:
«کم» اين کلمه در مورد معدودى که مبهم باشد در نزد شنونده به کار مىرود چه از حيث عدد مبهم باشد يا از جهت جنس و لذا نيازمند به مميّزى است که نکره باشد و آن مميز مجرور به مِن مقدّره خواهد بود مانند: کَم رَجلٍ ضربتَ و گاهى مِن آشکار مىشود مانند: کَم مِن مَلکٍ فى السموات.
«کايّن» به معناى «کَم» است مانند: و کَايّن مِن نبىٍ قاتَلَ معه ربيون کثير. اين کلمه مبنى بر سکون به کار مىرود و مميز آن مفرد خواهد بود.
«کذا» گاهى براى کنايه از عدد استعمال مىشود مانند: عِندى کذا درهماً و گاهى براى کنايه از سخنى مانند: قالَ فُلانٌ کَذا و کَذا و مميّز آن مفرد و منصوب مىباشد.
«کيت و ذيت» معناى اين دو کلمه «کذا و کذا» مىباشد و کنايه از جمله و کلام واقع مىشود و استعمال آنها به صورت تکرار انجام مىگيرد. و اين کلمات مبنى بر فتحه به کار مىروند. مانند: تَقولون فى المجالس کيتَ و کيتَ ــ کانَ من الامر ذيت و ذيت.
البته مبهمات خيلى زيادند از قبيل «ما» و «مَن» و ساير اسماء استفهام و اسماء شرط و موصولات و کنايات که بحث از آنها گذشت و همچنين «فلان» و «فلانة» از مبهمات مىباشند ولى معربند و ما در مبنيات بحث مىکنيم.
مبحث هشتم ــ مرکّبـات
مرکبات: در اين مبحث مقصود از مرکبات هر دو کلمهاى است که در اثر ضميمه شدن با يکديگر و نبودن نسبتى بين آن دو در حکم يک کلمه باشند که در شکل نام چيزى يا ظرف يا حال به کار برده مىشوند.
مرکبات بر دو قسمند:
1ــ مرکباتى که در بين دو جزء آن حرف عاطفى فرض مىشود. مانند: اَحَدَعَشَرَ تا تسعةَعشر (که اَحَدَ و عَشَرَ فرض مىگردد) در اين نوع مرکبات هر دو جزء از مرکب مبنى بر فتحه استعمال مىشوند مانند: رأيتُ اَحَدَعَشَرَ کوکباً.
2ــ مرکباتى که در بين دو جزء آنها عاطفى فرض نمىشود مانند: بَعلَبک و مَعدىکرب که جزء اول از اين قسم مرکبات مبنى بر فتحه خواهد بود و جزء دوم آنها معرب به کار مىرود.
ممکن است جملهاى را عَلَم قرار دهند براى چيزى يا کسى که در اين صورت جمله بر همان شکل خودش مبنى خواهد بود مانند: تَاَبطّ شرّا.
مبحث نهم ــ حکايـات
حکايات: مقصود از حکايات اين است که جمله گويندهاى را همانطور که او به کار برده از حيث اعراب «مرفوع ــ منصوب ــ مجرور» بدون تغييرى حکايت کرده و به کار بريم مانند: ام تقولون اِنَّ ابراهيم.
مبحث دهم ــ اصوات
اصوات: صداهايى هستند که انسان به شکل حروف به کار مىبرد و مبنى هستند. مانند: اف ـــ کخ کخ ــ صه ــ مه.
مبحث يازدهم ــ اعداد
اسماء عدد: براى شمارش اشياء معدود (قابل شمارش) از اعداد استفاده مىشود و اعداد را به شکل صفت براى معدود به کار مىبريم.
ريشههاى اعداد دوازده کلمه هستند که عبارتند از:
واحد ــ اثنان ــ ثلاثة ــ اربعة ــ خمسة ــ ستة ــ سبعة ــ ثمانية ــ تسعة ــ عشرة ــ مأة ــ الف و اينها را اعداد اصلى مفرد مىنامند.
اعداد مشتق عبارتند از: عشرون ــ ثلاثون ــ اربعون ــ خمسون ــ ستون ــ سبعون ــ ثمانون ــ تسعون و اينها را «عقود» مىگويند.
اعداد مرکب بر دو قسمند:
1ــ اعداد مرکبى که بدون حرف عاطف به کار مىروند که عبارتند از: احدعشر تا تسعةعشر و اينها را اعداد مرکب ناميدهاند.
2ــ اعداد مرکبى که با حرف عاطف استعمال مىشوند و عبارتند از: احد و عشرون تا تسعة و تسعون و اينها را اعداد معطوف خواندهاند و اما ثلاثمأة به بالا (اربعمأة ــ خمسمأة …) اينها اعداد ترکيبى نيستند بلکه مأة و الف @در اين نوع کلمات@ مميّز مىباشند.
احکام اعداد:
1ــ اعداد مفرد: واحد و اثنان را براى معدود مذکر، مذکر و براى معدود مؤنث، مؤنث استعمال مىکنند. مانند: رجل واحد ــ رجلان اثنان ــ امرأة واحدة ــ امرئتان اثنتان و از ثلاثة تا عشرة را با معدود مذکر، مؤنث و با معدود مؤنث، مذکر به کار مىبرند. مانند: ثلاثة رجال و ثلاث فتيات ــ اربعة رجال و اربع فتيات تا آخر.
و اما مائة و الف براى معدود مذکر و مؤنث يکسان به کار برده مىشود مانند: مأة صبى و مأة فتاة ــ الف صبى و الف فتاة.
2ــ اعداد مرکب: احدعشر و اثنىعشر با معدود مذکر، مذکر و با معدود مؤنث، مؤنث به کار مىروند مانند: اَحدعشر رجلاً و اثناعشر رجلاً ــ اِحدىٰعشرة امرأة و اثنتاعشرة امرأة.
و از ثلاثةعشر تا تسعةعشر براى معدود مذکر: جزء اول را مؤنث و جزء دوم را مذکر استعمال مىنمايند و براى معدود مؤنث جزء اول را مذکر و جزء دوم مؤنث به کار مىبرند. مانند: ثلاثةعشر رجلاً ــ ثلاثَعشرة امرأة.
و بايد دانست که:
الف) هر دو جزء از اعداد مرکب در هر صورت مبنى بر فتحه مىباشند.
ب) مؤنث واحد، اِحدىٰ است چه در اعداد مفرد و چه مرکب و چه معطوف و گفته مىشود احدىٰعشرة امرأة و احدى و عشرون امرأة. و واحدة و عشرون هم گفته مىشود.
3ــ عقود: عقود با معدود مذکر و مؤنث يکسان به کار برده مىشود. مانند: عشرونَ رجلاً ــ عشرون امرأة.
و بنابر اين احکام اعداد معطوف روشن است که جزء اول آنها مذکر و مؤنث مىشوند ولى جزء دوم آنها بر يک حال استعمال مىگردند. مانند: واحد و عشرون رجلاً ــ واحدة و عشرون امرأة ــ اثنان و عشرون رجلاً ــ اثنتان و عشرون امرأة ــ ثلاثة و عشرون رجلاً ــ ثلاث و عشرون امرأة.
اسم معدود (مميّز عدد):
اسمى که بعد از عدد ذکر مىشود اسم معدود يا مميز عدد ناميده مىشود و داراى دو حالت است:
1ــ مميز از عدد ثلاثة تا عدد عشرة مجرور و به صورت جمع استعمال مىگردد. مانند: اربعة رجالٍ و اربع نساءٍ.
ولى مميز مائة و الف مفرد و مجرور به کار مىرود. مانند: مأة رجلٍ و الف رجلٍ.
2ــ مميز از عدد احدعشر تا تسعةوتسعون منصوب و به صورت مفرد استعمال مىشود. مانند: خمسةعشر قلماً ــ عشرون تفاحةً.
تمرين: اعداد زير را به حروف عربى نوشته و براى آنها مميز مذکر و مؤنث ذکر نماييد:
3 ــ 5 ــ 12 ــ 15 ــ 20 ــ 34 ــ 38 ــ 46 ــ 59 ــ 36 ــ 63 ــ 73 ــ 85 ــ 100 ــ 101 ــ 103 ــ 109 ــ 11 ــ 125 ــ 224 ــ 366 ــ 478 ــ 500 ــ 533 ــ 568 ــ 581 ــ 601 ــ 679 ــ 741 ــ 850 ــ 990 ــ 999 ــ 1000 ــ 1001 ــ 1004 ــ 1009 ــ 1010 ــ 1011 ــ 1012 ــ 1101 ــ 1108 ــ 1115 ــ 2000 ــ 2001 ــ 3005 ــ 11010 ــ 12055 ــ 13079.
در خاتمه اين مطلب مبنيات بايد دانست که بعضى کلمات ديگر هم مبنى هستند و در جاى مناسب از آنها بحث خواهيم کرد انشاء اللّه تعالى و آنها عبارتند از:
1ــ مناداى معرفه که بدون الف و لام باشد مبنى بر ضمه است مانند: يا يوسفُ.
2 ــ مناداى عَلَم که موصوف باشد مانند: يا زيدُ العالمُ.
3 ــ اسم لاء تبريه (نفى جنس) مانند: لارجلَ فى الدّار.
«مـقـصد سـوم»
اعراب معـربات
اعراب: تغييراتى که در صفات آخرين حرف کلمهاى داده مىشود و با آن تغييرات معانى مختلفه به دست مىآيد اعراب ناميده مىشود. مانند: ضَرَبَ زيدٌ ــ رَأَيْتُ زيداً ــ مَرَرتُ بزيدٍ.
اين تغييرات گاهى به صورت حرکات است که صفات حروف است چنانکه مثال زده شد و گاهى به صورت حروف است که از جنس همين حرکات مىباشد مانند: جاءَ اَبوه ــ رَأَيتُ اَباهُ ــ مَرَرتُ بِأَبيه.
و آن معانى که در اثر به کاربردن اين حرکات به دست مىآيد عبارتند از فاعليت و مفعوليت و مضافاليه بودن و امثال اينها.
معـرب: هر کلمهاى که صفت حرف آخر آن در اثر عاملى تغيير پذيرد چه به طور ظاهر يا به طور فرض (تقدير) معرب ناميده مىشود. مانند: زيد و موسى در اين مثالها: جاء زيدٌ ــ رأيتُ زيداً ــ مررتُ بزيدٍ ــ جاء موسىٰ ــ رأيتُ موسىٰ ــ مررتُ بموسىٰ.
عامل: عامل عبارت است از آن چيزى که اين تغييرات به آن بستگى دارد و عوامل در مثالهاى مذکور عبارتند از: جاءَ ــ رأيتُ ــ حرف باء.
اقسام اعراب: اعراب سه قسم است: رفع ــ نصب ــ جرّ و گاهى هم اسمهاى آنها را چنين مىگويند: ضمّ ــ فتح ــ کسر.
ولى بيشتر استعمال ضم و فتح و کسر در مبنيات است.
علائم اعراب: البته اصول اعراب سه حرف واو ــ الف ــ ياء است و لذا در بعضى کلمات همين سه حرف اعرابند ولى در اثر زيادى استعمال اين سه حرف را خفيف نموده و از آنها سه حرکت رفع و نصب و جرّ پيدا شده است.
و اين سه حرف هم گاهى هر يک به جاى ديگرى به کار مىرود و در هر صورت همه، چه حروف و چه حرکات، علائم اعرابند که بدين ترتيب تقسيم مىشوند:
1 ــ علائم رفع: ضمه ــ واو ــ الف علائم رفع مىباشند. مانند: هو مُسلِمٌ ــ هم مُسْلِمُون ــ هما مُسْلِمان.
2 ــ علائم نصب: فتحه ــ الف ــ کسره ــ ياء علائم نصب هستند. مانند: رأيتُ زيداً و اباکَ و مسلماتٍ و مسلميٖن و مسلمَيْن.
3 ــ علائم جر: کسره ــ ياء ــ فتحه علائم جرّ مىباشند. مانند: مررتُ بزيدٍ و بمسلميٖنَ و بمسلمَيْن و بِأبيکَ و بأَحمَدَ.
جزم: جزم عبارت است از قطع حرکت و ناميده مىشود به سکون و وقف و دو قسم است: اعرابى مانند: لم يضربْ و بنائى مانند: منْ.
تقسيم ديگر اعراب: اعراب در تقسيم ديگرى بر دو قسم است:
1ــ اعراب لفظى (ظاهرى) 2ــ اعراب تقديرى (فرضى)
اعراب تقديرى: هر کلمهاى که در آخر آن الف مقصوره يا الف منقلبه از ياء يا الف منقلبه از واو باشد در ظاهر مبنى بوده و تغييرى در آخر آن رخ نمىدهد ولى باطناً اعراب مىپذيرد و آن را معرب تقديرى مىنامند زيرا الف حرکت قبول نمىکند. مانند: جاءَ موسىٰ و الفتىٰ و المصطفىٰ ــ رأيتُ موسىٰ و الفتىٰ و المصطفىٰ ــ مررتُ بموسىٰ و الفتىٰ و المصطفىٰ.
و همچنين مفردى که اضافه شود به ياء متکلم معرب تقديرى خواهد بود مانند: هذا عبدىٖ ــ رأيتُ عبدىٖ ــ مررتُ بعبدىٖ.
و نيز جمع مذکر سالمى که به ياء متکلم اضافه شود فقط اعراب رفع در او تقديرى است. مانند: جاءَنى مُسلِمىٖ که در اصل مُسْلِموى مىباشد، واو قلب به ياء و در ياء دوم ادغام گرديده و ماقبل آن از جهت مناسبت ياء کسره داده شده است.
غير آنچه ذکر گرديد بقيه معربها اعرابشان لفظى و ظاهرى است و اينک به شرح آنها مىپردازيم.
اقسام معربات لفظى: معربات لفظى بر دو قسم مىباشند:
1ــ معرباتى که تمامى اقسام اعراب در آنها ظاهر و ملفوظ است.
2ــ معرباتى که بعضى از اقسام اعراب را پذيرفته و در بقيه به صورت مبنى به کار مىروند و تفصيل سخن را در دو بخش قرار مىدهيم:
بخش اول: در اين بخش از قسم دوم گفتگو مىکنيم و اين قسم را نحويين غيرمنصرف مىنامند زيرا قسم اول را منصرف و امکن ناميدهاند و اين بخش را در چند مسئله ترتيب داده و بررسى مىنماييم.
مسئله اول: آنچه باعث منع صرف مىشود عبارت است از شباهت رسانيدن اسمى (چه وصف باشد و چه عَلَم) به فعل يا به حرف و مراد از شباهت به فعل در اين بحث «وزنالفعل» مىباشد و مقصود از شباهت به حرف در اين بحث امور زير است.
ترکيب: الف و نون زائدتان (که ملحق به ترکيب است) ــ عجمة ــ تکنية ــ تأنيث ــ منتهىالجموع (که اين دو برزخ بين فعل و حرف مىباشند).
و اکنون شروع مىکنيم به بررسى «اسباب منع صرف» بدين ترتيب:
1ــ وزن الفعل: اگر صفت يا علم بر وزنى از وزنهاى مخصوص به فعل باشد يا بر وزنى بود که آن وزن در افعال غلبه دارد غيرمنصرف مىشود. مانند: اِثمِد بر وزن اِضرِب ــ اِصبَع بر وزن اِفتَح ــ اُبلُم بر وزن اُنصُر. اين اسمهاى عَلَم که بر وزن اين فعلها هستند غيرمنصرف مىباشند يا بر وزنى باشد که شايسته فعل است مانند: يَزيد.
2ــ ترکيب: اگر عَلَم مرکب بود به نوع ترکيب مَزْجى مانند: بَعْلَبَک غيرمنصرف مىباشد ولى مرکب به نوع ترکيب اضافى منصرف است. مانند: عبدُاللّه و مرکب به نوع ترکيب خمسةَعَشَر مبنى مىباشد.
3ــ الف و نون زايدتان: اگر الف و نونى که زايده هستند به آخر صفت يا عَلَمى ملحق گردند آن را غيرمنصرف مىسازند. مانند: عِمْران ــ سُکْران ــ عُثْمان ــ رِضْوان.
4ــ عجمه (عجميت): مقصود از اين سبب عبارت است از اسمى که در لغت غير عربى به کار مىرفته است و بعد هم آن را در لغت عربى عَلَم به کار ببرند غيرمنصرف خواهد بود. مانند: يَعقوب ــ ابرهيم و اگر آن اسم سه حرفى ساکن الوسط باشد منصرف به کار مىرود. مانند: نوح ــ لوط.
5ــ تکنيه: مقصود از تکنيه اين است که صفات مخصوصى کنايه واقع مىشوند از اسماء صريحى و آنها بيست کلمهاند که دهتاى آنها بر وزن فُعال آمدهاند و عبارتند از: اُحاد (که کنايه است از واحد واحد) ثُناء (که کنايه است از اثنين اثنين) ثُلاث (که کنايه است از ثلاثة ثلاثة) تا عُشار و دهتاى آنها بر وزن مَفْعَل مىباشند و عبارتند از: مَوْحَد ــ مَثنىٰ ــ مَثْلَث تا مَعْشَر که تمامى اين بيست کلمه کنايات از اعداد و غيرمنصرف مىباشند.
و بايد دانست که نحويين از تکنيه تعبير به «عدل» آوردهاند و گفتهاند اگر عَلَم از صيغه اصلى خود عدول کند غيرمنصرف است و مثال زدهاند به «عُمَر» که معدول از «عامر» است و اگر اصلى هم براى کلمه پيدا نکنند برايش اصلى فرض مىنمايند و خلاصه با زحمت بسيار مىخواهند اين اصطلاح را درست کنند و حال آنکه هيچ لزومى ندارد و در اصطلاح تکنيه ابداً تکلّفى نيست زيرا روشن است که کلمه اُحاد معدول از واحد و احد نبوده بلکه کنايه از آن است هم چنان که کذا کذا کنايه از يک عدد معينى يا کيفيت خاصى مىباشد.
6ــ تأنيث: و آن بر دو قسم است لفظى و معنوى:
تأنيث لفظى سه قسم مىباشد: تأنيث به وسيله الف مقصوره مانند: حبلىٰ و تأنيث به وسيله الف ممدوده مانند: صحراء و تأنيث به وسيله تاء مانند: فاطمة.
و اما تأنيث معنوى آن کلماتى است که از عرب به طور مؤنث شنيده باشند و اينک بيان مىکنيم مواردى را که هر يک از اين اقسام سبب منع صرف مىگردند:
1ــ تأنيث به وسيله الف مقصوره يا ممدوده: اگر در اسم مفرد نکره يا معرفه يا جمع يا صفت حاصل شد سبب منع صرف خواهد بود مانند: ذکرىٰ و صحراء ــ رضوىٰ و زکريا ــ جَرحىٰ و اصدقاء ــ حُبلىٰ و حمراء.
2ــ تأنيث به وسيله تاء: اگر تاء تأنيث لازمه و غير عارضه باشد در اسم عَلَم آن اسم غيرمنصرف مىشود. مانند: فاطمة ــ طلحة ــ معاوية.
3ــ تأنيث معنوى: تأنيث معنوى هم مانند تأنيث لفظى است مگر در صورتى که دو حرفى به کار رود. مانند: يَد يا سه حرفى ساکن الوسط باشد مانند: هِنْد که جايز است منصرف استعمال گردد و اگر سه حرفى ساکن الوسط اعجمى باشد، غيرمنصرف خواهد بود. مانند: ماه (اسم دهى است) و جور (نام شهر فيروز آباد است) و اگر همين مؤنث معنوى ثلاثى ساکن الوسط عَلَم مذکر باشد مانند: نوح و لوط منصرف مىگردد و اگر مؤنث معنوى ثلاثى متحرک الوسط باشد مانند: سَقَر و لَظىٰ يا بيشتر از سه حرف باشد مانند: مريم و زينب و سُعاد (از نامهاى زنان است) غيرمنصرف خواهد بود.
7ــ منتهى الجموع: هر جمعى که ساختمان آن تشکيل شود از دو حرف مفتوحى که بعد از آن دو حرف، الفى باشد و بعد از الف، حرف مکسورى و بعد آن مکسور، حرف ديگرى باشد (چه ظاهر و چه مدغم) منتهى الجموع ناميده مىشود مانند: دَراهِم ــ مساجد ــ مصابيح ــ ذوات@؟ چنين جمعى اگر در آخر آن تاء نباشد غيرمنصرف خواهد بود و اگر مختوم به تاء باشد مانند: اساتذة و تلامذة منصرف مىگردد.
مسئله دوم: اعراب غير منصرف:
هر يک از اين اسبابى که بيان شد اگر به اسمى ملحق گرديد آن اسم را غيرمنصرف مىسازد يعنى مانع مىشود از اينکه آن اسم تنوين بگيرد يا جرّ قبول نمايد و چنين اسمى در حال نصب و جر مفتوح به کار مىرود و در حال رفع مضموم خواهد بود. مانند: جاء ابراهيمُ و احمدُ ــ رأيتُ ابراهيمَ و احمدَ ــ مررتُ بابراهيمَ و احمدَ.
مسئله سوم: هر اسم غير منصرفى که الف و لام به سر آن داخل گردد يا اضافه شود منصرف خواهد شد مانند:
هذا السکرانُ ــ رأيتُ السکرانَ ــ مررتُ بالسکرانِ.
هذا احمدُکم ــ رأيتُ احمدَکم ــ مررتُ باَحمدِکم.
فـصل: جمع به الف و تاء
جمعى که در آخر آن الف و تاء زايدتان باشد ملحق به اسم غيرمنصرف شمرده شده است زيرا رفع آن به ضم تاء و نصب و جر آن به کسر تاء مىباشد مانند: مؤمناتٌ قانتاتٌ ــ خلق اللّه السمواتِ و الارضَ ــ مررتُ بمسلماتٍ. ولى اگر هر يک از الف يا تاء زائده نباشند مطابق قاعده معرب منصرف، نصب آن به فتحه خواهد بود. مانند: ابيات ــ اموات که تاء زائده نبوده و اصلى است و مانند: قضاة ــ غزاة که الف آنها اصلى مىباشد.
معرب به حروف
و اين قسمت شامل مبحثهاى زير است:
مبحث اول: اعراب اسماء سته که عبارتند از ابوک ــ اخوک ــ حموک ــ هنوک ــ فوک ــ ذومال.
اين اسماء اگر داراى شرايطى که نام مىبريم باشد در حالت رفع با واو و در حالت نصب با الف و در حالت جر با ياء به کار مىروند و آن شرايط از اين قرارند که:
1ــ مفرد باشند 2ــ مضاف باشند 3ــ مصغر نباشند 4ــ مضاف به ياء متکلم نباشند. مانند: هذا ابوک ــ رأيتُ اباک ــ مررتُ بابيک و اين واو و الف و ياء حروف اعرابى بوده که به مانند حرکات در آخر اين اسماء آورده مىشوند و لام الفعل اين اسماء به طور لزوم حذف مىگردد.
و اگر اين اسماء به ياء متکلم اضافه شوند اعراب آشکار نمىشود. مانند: جاء اخى ــ رأيتُ اخى ــ مررتُ باخى و اگر تصغير بسته شوند گفته مىشود: اُبَىٌّ ــ اُبَيّاً ــ اُبَىٍّ (اصل اُبَىّ، اُبَيْـو بوده، واو که بعد از ياء تصغير واقع گرديده قلب به ياء و ياء در ياء ادغام شده است) و هم چنين اگر به تنهايى به کار روند معرب خواهند بود. مانند: و له اخٌ ــ اِنَّ له اباً ــ بناتُ الاَخِ.
مبحث دوم: اعراب مثنى: مثنى کلمهاى است که بر دو مفرد متعاطفى دلالت نموده و از مفرد هم ساخته مىشود به زياد نمودن الف و نون يا ياء و نون. اعراب مثنى بدين ترتيب است که در حال رفعى با الف و نون و در حال نصب و جر با ياء و نون بوده و اين الف و ياء و نون حروف اعرابى هستند که در آخر مثنى به کار مىروند. مانند: جاء الزيدانِ ــ رأيتُ الزيدَينِ ــ مررتُ بالزيدَينِ و جايز است که از جمع هم مثنى ساخته و گفته شود: هُم رجالان که تثنيه رجال باشد گر چه افصح اين است که از مفرد، تثنيه ساخته شود مانند اين حديث شريف: العلماءُ رَجُلان رجلٌ عالمٌ آخذٌ بعلمه فهذا ناجٍ و عالمٌ تارکٌ لعلمه فهذا هالکٌ و مراد از رجلان صنفان است و بايد دانست که نون مثنى هميشه مکسور مىباشد.
کلا و کلتا: اين دو کلمه براى تأکيد مثنى به کار مىروند آن چنان که «کل» براى تأکيد جمع استعمال مىشود اين دو کلمه مفرد ندارند و در صورتى که مضاف به کنايه باشند ملحق به مثنى بوده و مانند آن اعراب مىگيرند. مانند: جاء الزيدان کلاهُما ــ رايتُ الزيدين کليهما ــ مررتُ بالزيدين کليهما ــ جاء الهندان کلتاهما ــ رأيتُ الهندين کلتيهما ــ مررتُ بالهندين کلتيهما.
ولى اگر به اسم ظاهر اضافه شوند در همه حال با الف خواهند بود مانند: جاء و رأيتُ و مررتُ بکلا الرجلين و کلتا المرأتين و در هر دو صورت مضافاليه اين دو کلمه بايد مثنى باشد. مانند: کلاهما و کلتاهما ــ کلا الرجلين ــ کلتا المرأتين.
مبحث سوم: اعراب جمع مذکر سالم: جمع مذکر سالم جمعى است که از مفرد ساخته شود به زياد کردن واو و نون يا ياء و نون و بر افراد متعددى که کمتر آنها دو فرد باشند دلالت مىنمايد و اعراب آن چنين است که در حال رفع با واو و نون و در حال نصب و جرّ با ياء و نون به کار مىرود. مانند: هم الزيدون المسلمون ــ رأيتُ الزيدين المسلمين ــ مررتُ بالزيدين المسلمين و دليل اينکه گفتيم اقل افراد جمع دو است اين آيه کريمه است: فيهنَّ خيراتٌ حِسان که «هُنَّ» کنايه جمع است و مرجع آن «جَنَّتان» است که مثنى مىباشد.
ملحقات جمع مذکر سالم:
کلماتى که در زير نام مىبريم در اعراب ملحق به جمع مذکر سالم دانستهاند.
اولوا (صاحبها ــ دارندگان) مانند: اِنّما يتذکر اولوالالباب ــ اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منکم ــ مررتُ باولى الاحلام.
عالمون (جمع عالم) مانند: الحمد لله رب العالمين.
عشرون و ثلاثون تا تسعون (که به باب عشرون مشهورند) مانند: اِن يکن منکم عشرون صابرون ــ و واعدنا موسىٰ ثلثينَ ليلة.
اهلون (جمع اهل) مانند: شَغَلَتْنا اموالُنا و اهلونا ــ تطعمون اهليکم ــ الى اهليهم.
بنون که در حال جر و نصب بنين خواهد بود.
اَرَضُون، اَرَضين ــ عِليّون، عليّين.
@مطلب چهارم؟@
مرفوعات و منصوبات و مجرورات
و مباحثى در اين مطلب خواهيم داشت.
مبحث اول: مرفوعـات
بايد دانست اصل و ريشه مرفوعات فاعل است و هر مرفوعى ديگر ملحق به فاعل بوده و نظر به اينکه رفع علامت کلمههايى است که در کلام عماد و ستون سخن هستند. مرفوعات سه قسم خواهند بود: فاعل، مبتداء، خبر. و اينک هر يک از اقسام را شرح مىنماييم انشاء اللّه تعالى.
قسم اول: فاعل فعل فاعل
فاعل: هر ذاتى که صدور فعلى از آن ملاحظه گردد فاعل آن فعل ناميده مىشود مانند: قام زيدٌ ــ زيدٌ قام که در هر دو مثال حيث صدور قيام از زيد در نظر گرفته شده و بنابر اين در هر دو، زيد فاعل است و قام فعل آن است که رافع زيد مىباشد و مانعى از مقدم شدن فاعل بر فعل ديده نمىشود. در قرآن هم اين استعمال رسيده است مانند: ان احدٌ من المشرکينَ استجارَکَ و فرض فعلى قبل از «اَحَدٌ» چون مقصود گوينده نيست صحيح نخواهد بود.
اقسام فاعل: فاعل يا اسم صريح است مانند: قام زيدٌ و گاهى ضمير است مانند: اَکَلَ زيدٌ و شَرِبَ ــ اَقومُ ــ قُلْ و گاهى کنايه است مانند: ضَرَبَ هُوَ يا مأول است مانند: اَوَلَم يَکفِهِم اَنّا اَنزَلنا (يعنى اِنزالُنا که فاعل يکفهم مىباشد) و گاهى فاعل جمله است مانند: او لَميَهْدِ لَهُم کَمْ اَهْلَکْنا.
حالات فاعل: دانستيم حالت اصلى فاعل رفع است و حضرت اميرالمؤمنين7 فرمود: الفاعل مرفوعٌ و ماسواه ملحقٌ به ولى گاهى ظاهر فاعل در شرايط زير مجرور مىگردد.
1ــ اضافه شدن مصدر يا اسم مصدر به فاعل مانند: لَولا دَفعُ اللّهِ الناسَ.
2ــ مِن جارّه يا لام جاره بر سر فاعل داخل شود مانند: ما جاءَنا مِن بشيرٍ ــ هَيهات هيهات لِما توعَدوُن.
حذف فاعل و فعل آن: حذف فاعل جايز است مانند: کَلّا اِذا بَلَغَتِ التَراقِى (که فاعل «النفس» است و حذف گرديده است).
حذف فعل فاعل هم جايز است مانند: لَولا عَلىٌّ لَهَلَکَ عُمَر (که على فاعل «وُجِدَ» که فعل محذوف است مىباشد).
و مانند: بلىٰ زيدٌ در جواب ماقامَ اَحَدٌ؟ و مانند: زيدٌ در جواب مَن قام؟ (که در هر دو مثال فعل قام محذوف است) و گاهى فاعل و فعل هر دو حذف مىشوند. مانند: نَعَم در جواب: اَ قامَ زيدٌ؟ (که قام زيدٌ هر دو حذف شده است).
جاى فاعل: اصل و قاعده در به کار بردن فاعل اين است که بعد از فعل بلافاصله فاعل ذکر شود و رعايت اين قاعده در صورتى حتمى است که فاعل با غير آن مشتبه گردد مانند: ضَرَبَ عيسىٰ موسىٰ و هر يک از فاعل يا مفعول که محصور گردند لازم است مؤخّر ذکر شوند مانند: اِنَّما ضَرَبَ زيدٌ عَمراً ــ اِنَّما يَخشَى اللّهَ مِن عِبادِه العُلَماءُ و جايز است که مفعول بين فعل و فاعل واقع شود مانند: و جاءَ آلَ فرعونَ النُذُرُ و اگر در فاعل کنايهاى که مربوط به مفعول است باشد فاعل را مؤخر مىآورند مانند: اِذِ ابتَلىٰ اِبراهيمَ رَبُّهُ و اگر فاعل و مفعول هر دو کنايه باشند فاعل را مقدم ذکر مىکنند مانند: ضَرَبْتُهُ و اگر يکى از آن دو کنايه باشند همان را متصل به فعل به کار مىبرند مانند: ضَرَبَنى زيدٌ ــ ضَرَبتُ زيداً.
اِعمال دو عامل (تنازع): هر گاه معمولى بعد از دو عامل (دو فعل يا شبه آن) قرار گيرد آن معمول را از آن عامل دوم دانسته و براى عامل اول معمولى محذوف فرض مىنماييم و اين باب را اِعمال دو عامل ناميده و بعضى هم آن را تنازع دو عامل([3]) گفتهاند و پيش از اين گفتيم حذف فاعل جايز است و اين حذف از جهت فرار از تکرار است که لازمه فصاحت است و در قرآن هم چنين حذفهايى ديده مىشود مانند: اُکُلُها دائمٌ و ظِلّها (که «و ظلّها دائم» بوده و «دائمٌ» دوم حذف شده است.) و مثالهاى اين باب عبارتند از:
قامَ و قَعَدَ زيدٌ ( هر دو فعل فاعل مىخواهند زيدٌ فاعل قَعَدَ و فاعل قامَ هم محذوف است به قرينه زيدٌ مذکور) ــ ضربتُ و اَکْرمتُ زيداً (هر دو فعل مفعول مىخواهند) ــ قامَ و ضربتُ زيداً (فعل اول فاعل و فعل دوم مفعول مىخواهد) ــ ضربتُ و قام زيد (به عکس صورت پيش) ــ شبه فعل مانند: اَقائمٌ و قاعدٌ الزيدان ــ زيدٌ ضارِبٌ و قاتلٌ عمراً ــ فعل و شبه فعل مانند: اَقائمٌ و قَعَد زيدٌ ــ زيد ضاربٌ و يُکرمُ عمراً ــ اَقائمٌ و يَضْربُ عمراً.
قسم دوم: فاعل فعل مفعول
مقدمه: در تعريف فعل دانستيم فعل کلمهاى را گويند که از حرکت مسمى خبر دهد و حرکت دو قسم است: 1ــ حرکت ايجادى 2ــ حرکت انوجادى.
حرکت ايجادى مانند: کَسَرَ (شکست) که شکننده آن را ايجاد مىنمايد.
حرکت انوجادى مانند: اِنکَسَرَ (شکست خورد) که شکستخورنده آن را مىپذيرد.
از اين جهت فعلهايى که حرکت انوجادى است آنها را افعال مطاوعه هم مىنامند (مطاوعه يعنى پذيرايى و قبول) مانند: اِنْفَعَلَ ــ اِفْتَعَلَ ــ تَفَعَّلَ ــ تَفاعَلَ.
و اين افعال مخصوص به ابواب خويش بوده و عموميتى ندارند ولى واضع@توضيح؟@ متعال جلّ شأنه براى بيان مطاوعه صيغهاى را وضع فرموده که در همه ابواب و افعال بتوان از آن استفاده نمود و از هر فعل ايجادى آن را ساخت. و همان مفعول فعل ايجادى، فاعل حقيقى و اصلى فعل انوجادى مىباشد و مرفوع است و از اين جهت است که فعل انوجادى مؤنث مىشود به تأنيث فاعلش مانند: ضُرِبَتْ هندٌ آن چنان که در فعل ايجادى هم مىگوييم ضَرَبَتْ هندٌ. پس بايد آن فعل را فعل مفعول ناميد و مرفوع او را هم فاعل حقيقى آن دانست.([4])
پس فعل مفعول همان فعل مطاوعى است و مطاوع هم همان فاعل آن است که گاهى مفعولٌبه فعل ايجادى است مانند: ضُرِبَ عمروٌ که بوده ضَرَبَ زيدٌ عمراً و گاهى مصدرِ فعل است (چون مصدر هم مفعول حقيقى فعل است) مانند: و نُفِخَ فى الصور نفخةٌ واحدةٌ و مانند: مُرَّ بزيدٍ که فاعل مُرَّ مصدر است و معناى آن چنين است اِنْوَجَد المرورُ بزيدٍ که المرور مصدر مُرَّ فاعل آن مىباشد به دليل اينکه مىگوييم: مُرَّ بهندٍ و نمىگوييم مُرَّتْ بهند و اگر «بِهند» فاعل بود لازم بود مُرَّتْ بگوييم.
و در فعلهاى دو مفعولى هر يک از دو مفعول را مىتوان فاعل قرار داد و مقدّم داشت اگر موجب اشتباه نشود مانند: اُعْطِىَ زيدٌ درهماً يا اُعْطِىَ درهمٌ زيداً و در صورت اشتباه مانند: اُعْطِىَ زيدٌ عمراً (که عمرو مملوک باشد نمىتوان گفت اُعْطِىَ عمروٌ زيداً چون مقصود به عکس تو هم خواهد شد.)
و در باب علمتُ زيداً فاضلاً مىگوييم: عُلِمَ زيدٌ فاضلاً که مفعول اول را مرفوع مىنماييم و نيز صحيح است بگوييم: عُلِمَ فاضلٌ زيداً و مانند: ظُنَّ زيداً قائمٌ در ظننتُ زيداً قائماً و جايز است بگوييم ظُنَّ زيدٌ قائماً و در باب اَعْلَمَ، مفعول اول را مرفوع مىسازيم و مىگوييم: اُعْلِمَ عمروٌ زيداً فاضلاً در اَعْلَمْتُ عمراً زيداً فاضلاً.
و گاهى فاعل فعل مفعول جمله خواهد بود مانند: قيلَ يا ارضُ ابْلعى ماءَک… و بايد دانست که جايز است مقدم شدن فاعل فعل مفعول بر فعل خود مانند: زيدٌ ضُرِبَ.
قسم سوم: مبتداء و خبـر
مبتداء: مسنداليه را مبتداء گويند.
خبـر: و مسند را خبر نامند و مسند همان مسنداليه است مانند: زيدٌ قائمٌ که زيد همان قائم است و قائم همان زيد است اما در زيدٌ قامَ نمىتوان گفت که زيد مبتداء و قام خبر است زيرا زيد عين قام نيست.
رفع مبتداء و خبر: عامل در رفع مبتداء خبر است زيرا خبر متضمن معناى فعل است و مبتداء داراى معناى فاعل مىباشد و رافع خبر مبتداء است زيرا خبر همان مبتداء است و علاوه عمده در کلام است و بايد مرفوع باشد پس سخن کوفيون صحيح و حق است که گفتهاند: المبتدأ و الخبر يترافعان (يعنى مبتداء و خبر در يکديگر عمل نموده و هر يک ديگرى را رفع داده است).
توضيح: مبتداء بايد کلمهاى باشد که دلالت بر ذاتيت چيزى داشته باشد و خبر دلالت بر وضعيت چيزى براى چيزى و بنابر اين مبتداء با خبر از جهتى عينيت و اتحاد دارند تا صحيح باشد اِسناد خبر به مبتداء و از جهتى غيريت و اختلاف تا آن اسناد مفيد فايدهاى گردد مانند کلمه زيد که دلالت بر ذات زيد دارد و قائم دلالت بر صفت زيد که از جهتى زيد همان قائم و قائم هم همان زيد است @و در نتيجه صحيح است اسناد قائم به زيد و از جهتى هم با يکديگر مغايرت دارند@اين قسمت در نسخه چاپى نبود@ و در نتيجه گفتن زيد قائم يعنى خبر دادن از زيد به قائم داراى فايده مىباشد.
اقسام مبتداء
1 ــ مبتداء موطِّئ: گاهى قبل از ذکر مبتداء اصلى مرفوعى را ذکر مىنمايند به منظور توطئه و زمينه سازى براى مبتداء اصلى که آن را مبتداء موطئ مىناميم مانند: زيدٌ ضاربُه عمروٌ که «زيد» مبتداء موطئ و «عمروٌ» مبتداء اصلى و مقصود و «ضاربُه» خبر مقدم مىباشد.
2ــ مبتداء اصلى: گاهى اسم صريح است و گاهى اسم مأوّل.
و اسم صريح گاهى اسم ذات است مانند: زيدٌ قائم و گاهى اسم معنى است مانند: الضربُ خيرٌ من الشَتم و اسم مأول مانند: اِن تَصُومُوا خيرٌ لکم و گاهى مبتداء اسمى است مبهم مانند: مَن فى الدار؟ و گاهى وصفى است مجرّد مانند: مجاهدٌ فى سبيل اللّه خيرٌ مِن الف قاعد و گاهى همراه با عمل است مانند: هل من خالقٍ غيرُ اللّه.
احکام مبتداء
معرفه يا نکره بودن مبتداء
اسم از نظر معرفه يا نکره بودن بر دو قسم است: اول اسمى که ذاتاً معرفه است و هرگاه به يک چنين اسمى نيازمند شديم آن را مبتداء قرار مىدهيم.
دوم اسمى که نکره است ولى به وسيله اسباب خاصى که ضميمه آن شود مخصوص يا معرفه مىگردد که اگر مقصود با ذکر خود کلمه انجام مىيابد به ذکر خود کلمه اکتفاء مىشود و گر نه از آن اسباب کمک مىگيرند. مانند: رجلٌ فى الدارِ لا امرأةٌ که با ذکر «رجلٌ» مقصود انجام شده است ولى در رجلٌ حىٌّ (اگر مقصود خبر دادن از شخص معينى باشد) غرض و مقصود به انجام نمىرسد مگر به ضميمه ساختن سببى که در نتيجه رجل معيّن گردد.
اسباب تخصيص يا تعريف مبتداء
1ــ خبر مبتداء مختص باشد مانند: وَ لَدَيْنا مزيد.
2ــ براى مبتداء وصفى مذکور در کلام باشد مانند: و لَعَبدٌ مؤمنٌ خيرٌ مِن مشرکٍ يا وصفى محذوف باشد مانند: السمنُ مَنوانِ بدرهمٍ (يعنى منه).
3ــ مصغّر ساختن مبتداء مانند: رجيلٌ فى الدار.
4ــ اضافه نمودن مبتداء مانند: خمسُ صلوات کتبهن الله.
وصف منکّر و معرّف
وصف نکره مانند: اَقائمٌ الزيدان در اين صورت «قائم» خبر مقدم است و «الزيدان» که عَلَم است فاعل است که به جاى مبتداء نشسته است.
وصف معرّف مانند: الضارب زيدٌ که الف و لام موصول، مبتداء و صله آن وصف (ضارب) است و مابعد آن خبر خواهد بود و معناى آن چنين است: الذى ضَرَبَ يا: يَضرِبُ زيدٌ.
خبـر و احکام آن
خبر: آنچه سخن به وسيله آن فايده بخش مىگردد و بر مفاد آن سخن پايان مىپذيرد به طورى که سکوت کردن صحيح و بهمورد باشد خبر ناميده مىشود و از اين جهت معرفه بودن آن لزومى نداشته و بلکه اصل اين است که نکره باشد و گاهى به منظور محصور ساختن از خبر معرفه استفاده مىشود مانند: زيدٌ هو العالمُ هو الکبيرُ.
اقسام خبر: گاهى خبر به شکل مفرد جامد به کار مىرود مانند: هذا اسدٌ يا هذا زيدٌ و در اين صورت از اسم جامد اراده وصفيت شده و در آن ضمير فرض مىشود که رابط بين مبتداء و خبر خواهد بود و معنى چنين مىشود: هذا موصوفٌ بالاسدية ــ هذا موصوفٌ بالزيدية.
و گاهى به شکل مشتق استعمال مىشود مانند: زيدٌ قائمٌ و چون مشتق داراى معناى فعل است متضمّن ضمير مىباشد و در مثال زيدٌ قائمٌ ابوه، «زيدٌ» مبتداء موطّئ است و «قائمٌ» خبر مقدم است و «ابوه» فاعلى است که جاى مبتداء را گرفته است.([5])
و گاهى به شکل جمله به کار مىرود مانند: قل هو اللّه احد و چون در اين مثال جمله خبر عين مبتداء است نيازى به رابط ندارد و اما در جملاتى که جمله عين مبتداء نباشد مانند: زيدٌ قام ابوه، «زيدٌ» مبتداء موطئ بوده و «قام» فعل آن است و فاعل آن «ابوه» که بدل مبتداء مىباشد و معناى مثال اين است: ابو زيدٍ قائمٌ.
و گاهى خبر به شکل جمله ظرفيه يا جمله جار و مجرور به کار برده مىشود و در اين صورت خبر محذوف است و متعلق ظرف يا جار و مجرور مىباشد مانند: زيدٌ عِندَک ــ الحمدُ للّه که خبر محذوف بوده و الکائن يا الحاصل يا الثابت يا الموجود يا المستقر و امثال اينها مىباشد که صفات عامّه ناميده مىشوند.
جاى خبـر
اصل در به کار بردن خبر آن است که آن را مؤخر از مبتداء ذکر کنيم ولى به منظور افاده حصر و مقاصدى ديگر جايز است خبر را مقدم بداريم و اگر هر دو معرفه يا هر دو نکره باشند براى جلوگيرى از اشتباه شنونده لازم است خبر را در جاى خود قرار دهيم يعنى مؤخر از مبتداء ذکر نماييم مانند: زيدٌ اخوک و مانند: افضلُ مِنّى افضلُ منک و هم چنين در صورتى که خبر همراه الّا باشد خواه لفظاً و خواه معناً مانند: و مامحمدٌ الّا رسول و مانند: انّما انت نذيرٌ و در مثال مااَحسَنَ زيداً «ما» مبتداء نبوده بلکه فاعل مقدم است چون صدارت خواه مىباشد و اما در مثال: مَنْ فى الدار کلمه «مَنْ» هم احتمال مىرود که فاعل باشد و صدارت خواه و هم احتمال دارد که مبتداء باشد و در صورتى که خبر لازمالصدر باشد مقدم داشتن آن واجب است مانند: اَيْنَ زيدٌ و همچنين اگر در مبتداء کنايهاى باشد که به خبر يا به جزء آن مربوط باشد مانند: امْ علىٰ قلوبٍ اَقفالُها.
حذف مبتـداء و خبـر
هرگاه قرينه در کار باشد مبتداء يا خبر را مىتوان حذف نمود مانند: مَن عَمِلَ صالحاً فلنفسه (که فَعملُه لنفسه بوده است) و مانند: مريضٌ در جواب کيف زيدٌ؟ و زيدٌ در جواب من فى الدار؟ ولى در دو مورد زير حذف مبتداء لازم است:
1ــ اگر خبر نعتى باشد که از متبوعش به منظور مدح يا ذمّ يا ترحّم قطع شده باشد. به ترتيب مانند: الحمدلله الحميد ــ اعوذ بالله من ابليس عدوُّ المؤمنين ــ مررتُ بعبدک المسکينُ که در همه اين صورتها نعت را مرفوع مىخوانيم يا منصوب و آن را از تبعيت متبوع خود قطع مىسازيم و اگر مرفوع خوانديم براى آن مبتدائى در تقدير فرض مىنماييم.
2ــ در مصدرهايى که بايد منصوب خوانده شوند مانند: سمعاً و طاعةً و گاهى هم سمعٌ و طاعةٌ مىگويند و مبتداء محذوف است و عبارت است از شأنى يا تکليفى و امثال اينها.
و در موارد زير هم حذف خبر واجب است:
1ــ اگر خبر از صفات مطلقه و عامّه باشد و مبتداء بعد از لولاى امتناعيه باشد مانند: لَولا عَلِىٌّ7 لَهَلَکَ عُمَر (که لولا علىٌ موجودٌ يا کائنٌ و امثال آنست).
2ــ اگر خبر ظرف مستقر باشد بصريين حذف آن را لازم شمردهاند مانند: زيدٌ قُدّامَکَ ــ زيدٌ فِى الدّارِ (يعنى زيدٌ حاصلٌ قدامَّکَ و حاصلٌ فِى الدّارِ).
3ــ اگر مبتداء صريح در قسم باشد مانند: لَعمرُکَ لاَفعَلَنَّ (يعنى لَعمرُکَ قَسَمى).
4 ــ اگر مبتداء به وسيله واو «مع» عطف گرفته شود، بصريين حذف خبر را واجب دانستهاند مانند: کلُّ رجلٍ و ضيعتُه (يعنى کلُ رجلٍ و ضيعته مقرونانِ) و دليلى بر اينکه سخن بصريين اتفاقاً صحيح است کلام على7 است که فرمود: و انتم و الساعةُ فى قرنٍ.
5ــ اگر مبتداء مصدرى باشد که در ذوالحالى عمل کرده و حال براى مبتداء صلاحيت نداشته باشد مانند: ضَربى زيداً قائماً (يعنى: ضربى زيداً اذ کنتُ قائماً يا: اذا کنتُ قائماً يا: ضربى زيداً قائماً حاصلٌ) يا مصدرى باشد ماوّل مانند: اَن ضَرَبْتَ يا: اَنْ تَضرِبَ زيداً قائماً.
6ــ اگر مبتداء اسم تفضيل باشد که به مصدر صريح يا مصدر مأول اضافه شده باشد مانند: اَکثَرُ شُربى السويق ملتوتاً ــ اَخطب مايکون الامير قائماً.
تعـدّد خبـر: ممکن است خبر را متعدد آورند لفظاً و معناً يا لفظاً تنها بدون تعدد در معنى مانند: و هو الغَفورُ الوَدودُ ذُوالْعَرشِ المَجيد فعالٌ لِما يُريد و مانند: الرُمانُ حُلوٌ حامِضٌ که هر دو به معناى مُزّ (ترش و شيرين) مىباشد.
فاء خبـرى: گاهى بين مبتداء و خبر سببيت در کار است و روى اين جهت بر سر خبر «فاء» داخل مىشود مانند: مابِکُم مِنْ نِعمَةٍ فَمِنَ اللّهِ و اگر بعد از امّا باشد فاء لازم و حتمى است و در خبرِ «امّا»، آوردن فاء جايز است و در موارد ضرورى حذف مىشود مانند: اَمَّا القِتال لاقِتال لَدَيکُم و همچنين در موردى که ماده قول مقدر باشد مانند: اَمَّا الَّذينَ اسْودَّتْ وُجُوهُهُم أَ کَفَرتُم (يعنى فَيُقال أَکَفَرتُم).
نواسخ مبتداء و خبر
افعال و حروفى هستند که همراه جملههايى به کار مىروند که آن جملهها صلاحيت مبتداء و خبر شدن را دارند و نحويين نام اين افعال را نواسخ مبتداء و خبر ناميدهاند و اين نامگذارى اشتباه و بىمورد است زيرا هنگامى که انسان اين کلمات را به کار مىبرد همان وقت آن جملهها را مىسازد و انشاء مىنمايد نه اينکه قبلاً مبتداء و خبرى بوده بعداً اين کلمات را بر سر آنها داخل نموده که حکم مبتداء و خبرى را نسخ نموده و آن دو را براى خويش اسم و خبر قرار دهند.
و آن افعال بر چند قسمند که عبارتند از: افعال قلوب ــ افعال تصيير ــ افعال ناقصه ــ افعال استعداد ــ افعال مقاربه ــ افعال شروع.
و بحث در اطراف اين افعال در مقاله پيش گذشت که اجمال آن اين است:
افعال قلوب و افعال تصيير هر دو جزء جمله را بنابر مفعوليت نصب مىدهند و افعال ناقصة جزئى را که صلاحيت مسنداليه بودن را دارد بنابر فاعليت رفع داده و جزئى را که صلاحيت مسند بودن را دارد بر حاليت نصب مىدهند و افعال استعداد و افعال مقاربه و افعال شروع جزئى را که صلاحيت مسنداليه بودن را دارد بنابر فاعليت مرفوع مىسازند و جزئى را که صلاحيت مسند بودن دارد بنابر مفعوليت منصوب مىنمايند.
و اما حروفى را که از اين باب شمردهاند و به غلط آنها را از نواسخ ناميدهاند عبارتند از: حروف مشبهة بالفعل ــ ماء حجازيه و لاء مشبهتان بليس ــ لاء تبريه و بحث از اين حروف در مقاله سوم خواهد آمد انشاء اللّه تعالى.
و آنچه در اينجا لازم است که يادآور شويم اين است که:
حروف مشبهةبالفعل: حروفى هستند که در مورد اثبات مسند براى مسنداليه به کار مىروند و اين اثبات اگر با اِنّ و اَنّ انجام گيرد تحقيق و حتمى بودن آن را مىرساند و اگر با کَاَنّ انجام شود تشبيه و اگر با لکِنَّ بيان گردد استدراک را مىفهماند و اگر با لَيْتَ باشد تمنى (آرزو) را و اگر با لَعَلَّ باشد ترجّى (اميدوارى) را مىرساند و آنچه عمده در کلام است در اين جملات مسند مىباشد مثلاً وقتى که مىگوييم اِنَّ زيداً قائمٌ به معناى اين است که گفتهايم تَحَقَّقَ قيامُ زيدٍ و هنگامى که مىگوييم کاَنَّ زيداً اسدٌ يعنى گفتهايم تَحَقَّقَ اسديةُ زيدٍ و وقتى که گفتيم زيدٌ شجاعٌ لکنّه بخيلٌ گويا گفتهايم ليسَ الامرُ کما توهمتَ و تحقّق بخلُ زيدٍ و معناى ليتَ زيداً عالمٌ: مُنيَتى عالميةُ زيدٍ است و معناى لعلَّ زيداً يأتى عبارت است از: مَرجُوّى اتيانُ زيدٍ در همه اينها مسند داراى معناى فاعليت بوده و مقام عمده را در کلام داراست از اين جهت بايد مرفوع خوانده شود و مسنداليه را به طور تبعى مىآوريم به منظور اينکه مظهر و محلّ ظهور و بروز مسند باشد و در واقع مضافاليه و مجرور است و چون از اضافه قطع گرديده منصوب شده است زيرا در حکم مفعول مخصّص مىباشد و اين حروف نظر به اينکه مشبهه به فعل هستند نيازمند به فاعل و مفعول شدهاند.
لاء تبـريه: لاء تبريه هم همان عمل حروف مشبهه به فعل را داشته و در معنى خلاف آنها است؛ آنها در مورد اثبات مسند براى مسنداليه به کار مىروند و اين لاء براى نفى مسند از مسنداليه به کار برده مىشود مانند: لارَجُلَ حاضِرٌ که معناى آن اين است: مَنفِى حاضِريةُ کُلِّ رَجُلٍ.
ماء حجازيه و لاء: و آنها را ماء و لاء مشبهتان بِلَيْسَ مىگويند و هر دو مانند افعال ناقصه هستند با اين فرق که افعال ناقصه براى اثبات مسند براى مسنداليه به کار مىروند و اين دو حرف براى نفى مسند از مسنداليه استعمال مىشوند مانند: ماهذا بشراً که نفى حالت بشريت شده است و مانند: لااحدٌ افضل منک.
پس مرفوعات عبارتند از:
1ــ فاعل فعل فاعل 2ــ فاعل فعل مفعول 3ــ مبتداء 4ــ خبر 5ــ فاعل افعال ناقصه و افعال استعداد و افعال مقاربه و افعال شروع 6ــ خبر حروف مشبهة بالفعل و لاء تبريه 7ــ اسم ماء و لاء مشبهتان بليس.
منصـوبـات
مقدمه: بايد دانست که نصب بر خلاف رفع علامت کلماتى است که در کلام مقام عمدهاى را دارا نبوده و جنبه فضل و زيادتى را دارند و عامل جرى هم آنها را مجرور نساخته باشد بنابر اين غير از مرفوعات (که گذشت) و مجرورات (که بعد از آنها بحث خواهد شد) منصوبات مىباشند و اصل در منصوبات مفعول است و ساير منصوبات روى جهاتى ملحق به مفعول بوده و منصوب شدهاند و اينک شرح هر يک از منصوبات را در فصلى به خصوص بيان مىنماييم.
فصل اول: مفعول حقيقى
مفعول حقيقى يعنى آنچه به وسيله فعل ايجاد مىگردد و بر دو قسم است:
1ــ مفعول مطلق ذاتى: و آن عبارت است از حدثى که ذات آن به وسيله فعل ايجاد مىشود و پيش از فعل به طور کلى وجودى نداشته است مانند: قَعَدَ قعوداً و مانند: ضَرَبَ ضَرْباً و اين قسم را مفعول مطلق ناميدهاند.
2ــ مفعول مطلق وصفى: و آن چيزى است که ماده آن پيش از فعل موجود بوده و به وسيله فعل صورتى و صفتى براى آن ايجاد مىشود مانند: صَنَعْتُ السَريرَ. خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَرضَ و علت اينکه اين دو قسم را مفعول مطلق گفتيم از اين جهت است که اين دو مفعول از قيدهاى مفعولهايى که در آينده بحث مىنماييم رها و مطلق مىباشند و بهتر اين است که اين دو را چنين بناميم: مفعول ذاتى و مفعول وصفى و هر دو را مفعول حقيقى بدانيم و در تعريف چنين بگوييم: که مفعول حقيقى عبارت است از چيزى که ذات آن يا صفت آن به وسيله فعل ايجاد گردد.
احکام مفعول ذاتى: مفعول ذاتى به شکل مصدر (يا نايب آن) فعلى که به وسيله آن ايجاد شده است ذکر مىشود مانند: ضَرَبتُ ضَرباً و در موارد زير به کار مىرود:
الف) تأکيد مانند: ضَرَبتُ ضَرباً که به منظور تأکيد فعل خود به کار برده شده است و آن را مفعول مطلق تأکيدى مىنامند و در اين صورت مفعول تثنيه و جمع نمىشود.
ب) بيان نوع مانند: ضَرَبتُ ضَرباً شَديداً و مفعول مطلق نوعى ناميده مىشود و تثنيه و جمع مىگردد مانند: ضَرَبتُ ضَربَينِ شَديدَين ــ ضَرَبتُ ضَرَباتٍ شَديداتٍ.
ج) بيان عدد مانند: ضَرَبتُ ضَربَةً و اين صورت را مفعول مطلق عددى گويند زيرا تاء «ضربةً» دلالت بر مرّة (يکمرتبه) دارد و تثنيه و جمع مىشود مانند: ضَرَبتُ ضَربَتَين ــ ضربتُ ضَرباتٍ.
د) مخصوص گردانيدن معناى فعل مانند: اَوجَدتُ ضَرباً که ضرباً معناى اوجدتُ را مخصوص به ضَرب مىگرداند که گويا گفتهايم ضَرَبتُ و آن را مفعول مطلق تخصيصى مىخوانيم.
هـ) توضيح فعلى که داراى دو مصدر است و در نتيجه داراى دو معنا مىباشد مانند: نَفَقَ نِفاقاً (که معناى تمام شدن را دارد) و نَفَقَ نُفُوقاً (که معناى مردن دارد) که مفعول به منظور توضيح معناى فعل به کار برده شده است و آن را مفعول مطلق توضيحى مىناميم.
عامل مفعول: بديهى است که يک عامل نمىتواند دو عمل متضاد داشته باشد بنابر اين عامل و ناصب در مفعول نمىشود فعل باشد چون فعل، فاعل را رفع مىدهد و نصب عملى است که ضدّ رفع است و يک مؤثر دو اثر نخواهد داشت و لکن فعل رفع مىدهد فاعل را و فاعل هم نظر به اينکه متصل به فعل است و بهره و نصيبى هم از فعل دارد عامل و ناصب مفعول مىباشد و يا اينکه بگوييم فعل عامل در فاعل است مستقيماً و عامل است در مفعول به واسطه فاعل.
نايب مفعول: هر چه دلالت کند بر مفعول مىتواند از آن نيابت نمايد مانند: سِرتُ اَحسَنَ السَيْر (يعنى سرتُ سيراً احسن السير) و مانند: ضَرَبتُهُ ضَربَ الاَمير (يعنى ضرباً کَضَرْبِ الاَمير) و مانند: ضَربتُه ذلِکَ الضَرب (که اسم اشاره از آن نيابت نموده است) و مانند: قَعَدتُ جُلوساً (که چون جلوس مرادف مفعول است از آن نيابت کرده است) و مانند: اِغتَسَلتُ غُسْلاً (که اسم مصدر جاى آن نشسته است) و مانند: تَبَتَّل اِليهِ تَبتيلاً (که مصدر باب ديگرى از آن نيابت نموده است) و مانند: ضَرَبتُه عَشراً (که عدد نايب آن شده است) و مانند: ضَرَبتُهُ بَعْضَ الضَرْب (که «بعض» که کميت و مقدار است از آن نيابت کرده است).
و خلاصه آنچه مىتواند از مفعول مؤکد نيابت کند عبارتست از: مرادف با آن ــ اسم مصدر ــ مصدر باب ديگر. و اما باقى نامبردهها از مفعول مبيّن@توضيح؟@ نيابت مىنمايند.
حذف عامل: اگر مصدر مفعول مبيّن باشد و قرينه حالى و مقالى هم در بين باشد جايز است عامل مفعول را حذف کنيم مانند: قدوماً مبارکاً (که به شخصى که از سفرى آمده است گفته مىشود) و مانند: بَلىٰ جُلُوساً طَويلاً (در جواب کسى که بگويد ماجلست؟).
و اگر مصدر مؤکّد باشد گفتهاند که در امثال زير حذف عامل سماعاً واجب است: سَقْياً ــ رَعْياً ــ حمداً ــ شکراً ــ عجباً.
و در مواردى که نام مىبريم عامل مصدر را به طور قياسى حذف مىکنند:
1ــ اگر ناصب مصدر خبر باشد از صاحب مصدر يا مکرّر باشد يا بعد از الّا يا معناى آن به کار رود مانند: مازيدٌ الّا سيراً ــ ماالدَّهرُ اِلاّ تَقُلُّباً ــ اِنَّما اَنتَ سَيْراً ــ زيدٌ سيراً سيراً ــ المنون تفريقاً تفريقاً. و يا اينکه حروف و افعالى بر مصدر و صاحب آن داخل شوند که معمولاً بر جملاتى داخل مىشوند که صلاحيت دارند جمله اسميّه باشند مانند: انّ زيداً سيراً سيراً ــ ماکان زيدٌ الّا سيراً (که در همه اينها فعل «يسير» که ناصب مصدر است حذف گرديده است).
2ــ اگر در کلام جمله طلبى يا خبرى ذکر شود که متضمن مصدر باشد و از آن مصدر فوايد و اغراضى در نظر گرفته شود و آن فوايد را به شکل مصادر منصوب به کار برند واجب است افعال آنها را حذف نمايند مانند: فَشُدُّوا الوِثاقَ فَاِمّا مَنّاً بَعْدُ و اِمّا فِداءً ــ زيدٌ يَشتَرى طَعاماً فَاِما بَيعاً و امّا اَکْلاً.
3ــ در صورتى که مصدر تأکيد خويش را نمايد و آن در وقتى است که مصدر داراى معناى جملهاى باشد که جز آن مصدر، مصدر ديگرى داراى معناى آن جمله نباشد مانند: عَلَى اَلفُ دِرهمٍ اعترافاً و در صورتى که مصدر تأکيد غيرش را نمايد مانند: زيدٌ قائمٌ حقّاً که در اين هنگام مصدر داراى معناى جملهاى است که غير آن مصدر هم متحمل معناى آن جمله مىباشد.
5ــ در صورتى که مصدر براى توبيخ (سرزنش) و همراه با استفهام باشد مانند: أَمَکراً و انتَ فى الحَديدِ.
احکام مفعول وصفى: مفعول وصفى عبارت است از آنچه را که فاعل آن را ايجاد مىنمايد از چيزى که قبل از ايجاد مفعول موجود بوده است مانند: خلق الانسان من طين ــ خلق السموات و الارض و به طور کلى هر مفعولى که بعد از افعالى که دلالت بر خلق دارند واقع شود آن را مفعول وصفى نامند و آن افعال عبارتند از: اَحدَثَ ــ اَوجَدَ ــ جَعَلَ ــ بَرَءَ ــ ذَرَأَ ــ کَوَّنَ و امثال اينها.
و اين مفعول از جهت اينکه به قيدى از قبيل به، له، معه، فيه، منه مقيّد نمىشود آن را مفعول مطلق گويند و نظر به اينکه مادّه آن موجود بوده و فاعل ايجاد وصفى را بر آن ماده نموده است آن را مفعول مطلق وصفى گوييم. پس در مثال خلق الاِنسان مِن طين ابتداءاً خداوند طين را آفريد و آن را ماده انسان قرار داد و بعد وصف انسانى را بر آن ماده آفريد و ناصب آن هم فاعل است همان طورى که در مفعول مطلق ذاتى بيان کرديم و گاهى مفعول وصفى بر فعل خويش مقدم مىشود مانند: وَ الاَنعامَ خَلَقَها لَکُمْ.
فصل: مفـعـولٌبه
دانستيم که مفعول حقيقى عبارت است از حدثى که به واسطه فعل وجود مىيابد و بر دو قسم بود ذاتى و وصفى. اکنون بايد بدانيم که اين دو مفعول هيچگونه استقلالى نداشته و نمىتوانند به خود پيدا باشند و لذا نيازمند به غير بوده و از چيزهاى ديگرى کمک مىگيرند و آن چيزها را هم از جهت همين کمک کارى در پيدايى مفعول حقيقى مفعول مىنامند و آن جهت کمک را به وسيله قيدى مشخص مىسازند از قبيل: به، له، فيه، معه، منه، عليه و …
و اينک آن چيزهايى را که در ظهور و پيدايى مفعول حقيقى دست در کارند بيان مىنماييم.
اوّل چيزى که مفعول حقيقى را در پيدايى کمک مىنمايد آن چيزى است که مفعول حقيقى به وسيله آن نمودار مىگردد مانند: ضربتُ عمراً که فعل ضربتُ به عمرو تعلق گرفته و حدث ضرب (مفعول حقيقى) به وسيله عمرو نمودار شده است و روشن است که عمرو مفعول حقيقى ضربتُ نيست چون قائم به او نبوده و به او بر پا نيست بلکه وسيله ظهور و پيدايى مفعول حقيقى (ضَرْب) مىباشد از اين جهت عمراً را مفعولبه مىنامند و گاهى هم قيد آن را حذف نموده و مفعول تنها مىگويند و هر گاه بخواهند آن را توصيف کنند اسم مفعول همان فعل آن را توصيف مىنمايند و مىگويند عمرو، مضروب است در مثل ضربتُ عمراً و در مثل ماضربتُ عمراً که در اصطلاح عمراً مفعولبه است ولى واقعاً مضروب نيست.
مفعولٌبه هر فعلى يکى است: بايد دانست همان طورى که مفعول حقيقى هر فعلى يکى بيش نبوده و بيشتر از يک مصدر از يک فعل صادر نمىشود همچنين مفعولٌبه هر فعلى هم يکى بيش نخواهد بود و در پارهاى از فعلها که چند مفعول مشاهده مىشود و آنها را هم افعال چند مفعولى ناميدهاند دقّت نشده و نامگذارى صحيح نيست بلکه در واقع آنها افعالى هستند که گاهى مفعولهاى آنها را با قيدهاى مختلف به کار مىبرند و گاهى بدون قيد و همين موجب اشتباه ديگران گرديده است مثلاً در بِعْتُ زيداً مالاً نبايد اشتباه کرد و «زيداً» و «مالاً» هر دو را مفعولبه دانست زيرا با دقّت معلوم مىشود که «مالاً» مفعولبه است و «زيداً» مفعولمنه است و لذا مىتوانيم بگوييم که زيداً مبيعٌمنه مىباشد و مىبيند که قيد «به» از قيد «منه» جدا است و در مثال «کلتُ زيداً طعاماً» طعاماً مفعولبه و زيداً مکيلٌله است و از اين جهت گاهى اين افعال با همين قيدها به کار مىروند و گفته مىشود: بِعتُ مالاً من زيدٍ يا: کِلتُ طعاماً لزيدٍ.
ناصب مفعولبه: عامل نصب مفعولبه فاعل است زيرا فعل يک عمل و يک اثر بيشتر نداشته و همان رفع فاعل است و مىتوان گفت که فعل عامل و ناصب است اما به واسطه فاعل.
احکام مفعولبه:
1ــ مفعولبه را بايد بعد از فاعل ذکر نمود زيرا معمول آن است آن چنان که فاعل را بعد از فعل ذکر مىکنيم چون فاعل معمول فعل مىباشد و گاهى مفعولبه بر فاعل و گاهى بر فاعل و فعل هر دو مقدم مىشود ولى در موارد زير لازم است مفعولبه را مؤخر ذکر نماييم:
الف) اگر فعل داراى نون تأکيد باشد مانند: اِضْرِبَنَّ زيداً که نبايد گفت: زيداً اِضرِبَنَّ.
ب) اگر تقديم مفعولبه موجب اشتباه گردد مانند: ضَرَبَ موسى عيسى و اگر اشتباهى پيش نيايد مانعى نخواهد بود و مىتوان گفت: اَلکُمّثرى اَکَلَ موسى.
ج) اگر منصوب فعل تعجب باشد مانند: مااَحسَنَ زيداً که نبايد گفت زيداً مااَحسَنَ.
د) اگر منصوب فعلى باشد که صله موصول حرفى باشد مانند: عَجِبتُ مِن اَن ضَرَبتَ عمراً. و در دو مورد زير لازم است که مفعولبه را مقدم بداريم:
الف) اگر در مفعولبه جهتى باشد که صدارت آن را ايجاب نمايد مانند: اَيَّهُم ضَرَبتَ ــ غُلام اَيِّهِم اَکرَمتَ ــ غلامَ مَنْ لقيتَ فاَکْرِمْهُ.
ب) اگر مفعولبه معمول عاملى باشد که بعد از فائى که در جواب امّا است آمده باشد و منصوب آن عامل هم متعدد نباشد مانند: فَاَمّا اليَتيمَ فَلاتَقهَر و اَمَّا السائلَ فَلاتَنهَر و در صورتى که منصوب آن متعدد باشد در تقديم هر يک از منصوبها مختاريم مانند: اَمّا يَومَ الجمعة فَاضْرِب زيداً و اَمّا زيداً فَاضْرِبْهُ يَومَ الجُمُعة.
2ــ حدف مفعولبه در هر کجا که قرينه باشد جايز است مانند: ضربتُ در جواب پرسش ماصنعتَ بزيدٍ؟ گاهى هم فعل را حذف نموده و مفعولبه را باقى مىگذارند و اين هم در صورتى است که قرينه حاليه يا لفظيه در ميان باشد مانند: زيداً زيداً براى کسى گفته مىشود که در مقام زدن کسى برآمده و مراد اِضْرب زيداً است و مانند زيداً در جواب کسى که گويد: مَن اَضْرِبُ؟
حذف فعل مفعولبه: جاهايى که فعل مفعولبه حذف مىشود به دو قسم تقسيم مىگردد:
1ــ مواردى که سماعى بوده و عبارتند از مثل: اِمرَءاً و نَفسَه (يعنى دَعْ اِمرَءاً وَ نَفسَه) و مثل: اهلاً و سهلاً (يعنى اَتَيتَ اهلاً و نَزَلتَ سهلاً).
2ــ مواردى که قياسى بوده و عبارتند از موارد تحذير مانند: اِيّاکَ الاَسَدَ ــ اِيّاکَ مِنَ الاَسَدِ ــ اِيّاکَ و الاَسَد ــ اَلطَريقَ اَلطَريقَ ــ اِيّاکَ اِيّاکَ و امثال اينها که ناصب مُحذَر و مُحذَرٌمنه حذف شده است و در تقدير راع نَفسَکَ و الاَسَدَ و در موارد اِغراء. و قاعده آن اين است که مُغرىٰبه را به طور مکرر يا به صورت معطوف با واو ذکر مىنمايند مانند: اَخاکَ اَخاکَ و مانند: شَأنَکَ و الحَجّ (يعنى اِلزَم) و حذف ناصب مفعولمعه را هم از همين موارد مىتوان شمرد چون در حقيقت مفعولمعه، مفعولبه است براى فعل محذوفى که به معناى «مع» مىباشد از قبيل: صاحبت يا شارکت يا رافقت و امثال اينها از باب مفاعله مانند: سِرتُ و زيداً (يعنى سرتُ و سايَرتُ زيداً).@انتقال به فصل مفعولمعه؟@
فصل: مفـعـول بواسطه
يکى از مفعولهايى که ديگران از آن غافل شدهاند مفعول بواسطه است و آن مفعولبه فعلى است که قبل از آنکه به باب ديگرى برود داراى آن بوده است مانند: اَحفَرتُ زيداً النَهْرَ (که «النَهرَ» مفعول بواسطه است براى «اَحفَرتُ» و پيش از اينکه «حَفَرَ» به باب افعال انتقال يابد «النَهرَ» مفعولٌبه آن بوده است مانند: حَفَرَ زيدٌ النَهْرَ.
فصل: مفـعـول مخصِّص
در گذشته معلوم شد که مفعولبه ذاتى است که مفعول حقيقى بر آن عارض گرديده و به وسيله آن پيدايى مىيابد و لذا مىتوانيم آن را موضوع ذاتى مفعول حقيقى يا مفعولبه بناميم و اکنون بايد دانست که محلى که مفعولبه بر آن عارض مىگردد آن را مفعول مخصِّص يا موضوع عرضى مىگوييم مانند: عَلِمتُ زيداً فاضلاً (که مفعول مطلق علم تو است که تعلق گرفته به «فاضلاً» و فاضلاً مفعولبه است که عارض زيد گرديده و «زيداً» مفعول عرضى است که براى مخصوص شدن فضل به آن ذکر شده است و روشن مىکند که معلوم شما فضل زيد است نه فضل ديگرى و مفعول مخصص ناميده مىشود.)
زيرا شکى نيست که يک فعل دو مفعول از يک جنس نداشته و در نتيجه زيداً و فاضلاً هر دو مفعولبه براى علمتُ نخواهند بود و ديگر اينکه مفعولبه را مىتوان به اسم مفعول فعل متصف نمود و در مثال ضربتُ عمراً مىتوان گفت عمروٌ مضروبٌ و در مورد بحث نمىتوان گفت که زيداً معلوم است بلکه بايد گفت فضل زيد معلوم مىباشد ولى زيد محل معلوم و معروض آن است که معلوم «فضل» بر آن عارض و به وسيله آن مخصوص گرديده است و از اين جهت است که مفعول اول صلاحيت مبتداء شدن را دارد و مفعول دوم صلاحيت خبر شدن را دارا است و تقدير چنين است: علمتُ فضلَ زيدٍ و به طور کلى هر دو مفعولى که اولى آن دو صلاحيت مبتداء شدن و دومى آن دو صلاحيت خبر شدن را داشتند، مفعول اول را مفعول مخصص و مفعول دوم را مفعولبه مىناميم.
و نظر به اينکه برگشت اين دو مفعول به يک مفعول است (به اين طريق: علمتُ زيداً فاضلاً ــ علمتُ فضلَ زيدٍ) اگر حذف شوند هر دو حذف مىگردند و اگر ذکر شوند هر دو ذکر مىشوند مانند: اَينَ شرکائى الذينَ کنتم تزعمون (يعنى تزعمونهم شرکائى که هر دو حذف شدهاند) و بدون قرينه يکى از آن دو به تنهايى حذف نمىشود مانند: و لايحسبنَّ الذين يبخلون بمااتيهم اللّه من فضله هو خيراً لهم (يعنى بخلهم خيراً لهم که مفعول اول حذف شده است).
فصل: مفـعـولبها
مفعولبها عبارت است از آنچه که فاعل آن را وسيله احداث و ايجاد فعل قرار مىدهد مشروط بر اينکه آن وسيله در به کار بردن در آن فعل معروف و مشهور باشد و نيز بتوان «باءاستعانت» را در اول آن به کار برد مانند: ضَرَبتُهُ سَوطاً که صحيح است بگوييم: ضَرَبتُهُ بالسّوط و اگر وسيله در انجام فعلى معروف و مشهور نباشد به اين صورت به کار نمىرود و از «باء» کمک مىگيريم و مىگوييم: ضَرَبتُهُ بالقلم.
و عامل نصب در مفعولبها فاعل است.
فصل: مفـعـولمنه و مفـعـولعليها
مفعولمنه دلالت دارد بر مادهاى که مفعول مطلق وصفى از آن ساخته شده است و مفعولعليه يا مفعولعليها بر چيزى که مفعول مطلق وصفى بر شکل و هيئت آن درست گرديده دلالت دارد. مانند: خلقتُ طيناً (که طيناً مفعولمنه است و خدا مىفرمايد: خلق الانسان من طينٍ) و مانند: جعلت الطين خزفاً (که «خزفاً» مفعولعليه است).
و نظر به اينکه مفعول مطلق ذاتى بدون ماده پيشين وجود مىيابد و بعد از وجود يافتن صورت ديگرى به خود نمىگيرد لذا براى آن مفعولمنه و مفعولعليه به کار نمىبرند.
و علامت مفعولمنه آن است که بتوانيم «من» را با او به کار بريم مانند: و تنحتون الجبال بيوتاً که در آيه ديگر مىفرمايد: و تنحتون مِنَ الجِبالِ بيوتاً پس «جبال» مفعولمنه است.
و علامت مفعولعليه هم صحت به کار بردن «على» است با آن و ديگر اينکه بيشتر جاها بعد از افعال تصيير واقع مىشود مانند: جعلتُ الطين خزفاً که معنايش اين است: جعلت الطين على صورة الخزف.
و البته صفات معنويه هم در حکم صورتند و لذا «خليلاً» در آيه مبارکه اتخذ اللّه ابراهيم خليلاً مفعولعليه مىباشد و به طور کلى هر فعلى که داراى دو مفعول باشد و مفعول اول بر صورت يا بر صفت مفعول دوم باشد، مفعول دوم را مفعولعليه مىناميم.
@اين فصل در نسخه اصلى مقابله نبود@فصل: مفـعـول متعلـق
پارهاى از افعال هستند که در پيدايش خود محتاج به دو چيزند در اين قسم افعال دو مفعول مىآورند يکى مفعولبه که فعل به آن تعلق مىگيرد و يکى هم مفعول متعلق که مفعولبه به آن تعلق پيدا مىکند و راه شناسايى مفعول متعلق اين است که نمىتوان آن را به مفعول اسناد داد و از آن دو جمله مبتداء و خبر ساخت مانند دو مفعول باب اعطيت که مىگوييم اعطيتُ زيداً درهماً (و درهما مفعولبه است چون اعطاء بر آن ظاهر گرديده و مىتوان آن را به وسيلهى اسم مفعول توصيف کنيم و بگوييم معطى ولى اَعطى معنايش با يک مفعول تمام نمىگردد و درهما نيازمند به متعلقى است که به آن تعلق گيرد و آن زيداً است که مفعول متعلق ناميده مىشود) و مانند: کَسوتُ زيداً جُبَّةً که مفعول اول مفعول متعلق و مفعول دوم مفعولبه مىباشد.
فصل: مـفـعولمعه
مفعولمعه اسمى است که بعد از «واو»ى ذکر مىشود که به معناى «مع» است مانند: جئتُ و زيداً يعنى جئتُ مَعَ زيدٍ و بديهى است که «زيداً» مفعول جئتُ نيست زيرا جئتُ فعل قاصر است و هيچگونه ارتباط مفعولى بين زيداً و جئتُ نمىباشد پس ناصب زيداً، جئتُ نخواهد بود بلکه علت نصب زيداً اين است که «مع» به معناى مصاحبت بوده و معناى سِرتُ و زيداً مثلاً «سِرتُ و صاحبتُ زيداً فى السير» خواهد بود پس فاعل فعل مقدر «صاحبتُ» ناصب زيداً است و آن محذوف است ولى عمل آن را باقى گذاردهاند تا اينکه «واو» مفعولمعه با واو عاطفه مشتبه نشود و در واقع مفعولمعه همان مفعولبه صاحبت مىباشد و قسم جداگانهاى از مفعولها نخواهد بود.
عطف و نصب در مفعولمعه:
اگر فعل مذکور باشد و عطف گرفتن هم صحيح باشد جايز است مفعولمعه را نصب بدهيم بنابر مفعوليت و جايز است عطف بگيريم مانند: جئتُ انا و زيداً و زيدٌ و اگر عطف صحيح نباشد حتماً بايد نصب داد و براى اين صورت مثال زدهاند به اين جمله: جئتُ و زيداً و گفتهاند که عطف بر کنايه متصل مرفوع بدون اعاده کنايه منفصل صحيح نيست ولى اين سخن@ در نتيجه اين مثال بىمورد است زيرا بيشتر نحويين چنين عطفى را اجازه داده ولى البته قبيح دانستهاند ولى سخن در صحت و عدم صحت است نه در حسن و قبح.
و اگر فعل معنوى و مقدر باشد مانند: مالَکَ که حرف جارّه (لام) دلالت دارد بر متعلق محذوف و مانند: شأنَکَ و حَسبَکَ و قَدرَکَ و ويلاًلک که اينها به معناى مصدرند و مانند: رأسکَ و الحائطَ که منصوب دلالت بر فعل محذوف دارد و در همه اينها فعل معنوى مىباشد و در اين صورت اگر عطف هم جايز باشد عطف بىمورد خواهد بود و نصب هم صحيح است مانند: ما لزيدٍ و عمروٍ و عمراً ولى اگر عطف جايز نباشد حتماً بايد نصب داد و براى اين صورت به اين جمله مثال زدهاند: مالَکَ و زيداً و علت صحيح نبودن عطف را چنين گفتهاند که عطف بر کنايه مجرور بدون اعاده جار صحيح نيست يعنى بايد گفت مالَک و لزيدٍ و اين سخن از جهت عناد و دشمنى با آل محمد: اظهار گرديده است زيرا اجماع ايشان: بر جواز و صحت چنين عطفى است و بلکه از خصوصيات ايشان مىتوان شمرد و جمله صلى اللّه عليه و آله گواه بر مطلب است و عامه بين محمد و آل به وسيله «على» فاصله مىاندازند و در صورتى که اين نوع عطف را در قرآن هم مىبينيم مىفرمايد: فاتَّقوا اللّهَ الذَّى تَساءَلوُنَ بِهِ و الاَرْحامِ که حمزه که يکى از قرّاء سبعه است «ارحام» را به جرّ خوانده پس صحت چنين عطفى در کلام عرب معلوم گرديد و الحمدلله رب العالمين.
فصل: مفـعـولفيه
مفعولفيه عبارت است از زمان و مکانى که فعل در آن انجام مىيابد و در علم نحو آن را چنين مىشناسيم: هر چه که مضمون عاملى در آن انجام گيرد مفعولفيه مىباشد.
بنابراين مفعولفيه عبارت است از اسم وقت و اسم مکان و اسم حدى از حدود وقت و مکان که به آن دو متصل گردد و اسمى که به معناى آنها استعمال گرديده و معناى «فى» را در برداشته و داراى نصب باشد مانند: اِمشِ يَومَ الجُمعةِ اَمامى عَشْرَ ساعاتٍ خَمْسَةَ اَقدامٍ حَقّاً.
اگر در مفعولفيه حرف «فى» ظاهر باشد «ظرف» ناميده مىشود.
اسمهايى که به زمان و مکان اقتران مىيابند:
اسمهايى که همراه با اسم زمان و اسم مکان مىشوند چهار نوعند و عبارتند از:
1ــ اسماء عددى که مميز آنها اسم زمان يا اسم مکان باشد مانند: سِرتُ عَشرَةَ اَيّام خَمْسَةَ فَراسِخَ.
2ــ کلماتى که بر کل زمان و مکان يا بر پارهاى از آن دو دلالت داشته باشند مانند: سرتُ جميع اليوم جميع الفرسخ و مانند: سرتُ کل اليوم کل الفرسخ و مانند: سرتُ بعض اليوم بعض الفرسخ.
3ــ هر کلمهاى که صفت زمان و مکان قرار گيرد مانند: جلستُ طويلاً من الدّهر و جلستُ شرقى الدار.
4ــ کلمهاى که قبل از آن زمان و مکانى را در نيت داشته باشيم و صلاحيت داشته باشد که مضافاليه آن زمان و مکان واقع شود مانند: جئتک صلوة العصر ــ جئتک قدوم الحاج ــ جلست عندک حلب ناقة و مانند: جلست قرب زيدٍ.
و اما اسمائى که جارى مجراى زمان و مکان مىباشند الفاظى هستند که از عرب شنيده شدهاند و عرب آنها را به مانند مفعولفيه به کار برده است مانند: لاتينک السمر و القمر يعنى وقت السمر و وقت طلوع القمر و مانند: أحقا انک ذاهب يعنى أ فى حق.
نصب اسماء زمان و مکان
همه اسماء زمان صلاحيت منصوب شدن را دارند خواه مبهمه باشند يا در جواب «متى» يا «کم» واقع شوند از قبيل: حين ــ مدة ــ يوم الجمعة ــ يومين ــ اسبوع و امثال اينها.
و اما اسماء مکان در صورتى که مبهمه باشند منصوب مىگردند و عبارتند از: امام ــ وراء ــ يمين ــ شمال ــ فوق ــ تحت و پارهاى ديگر از اسماء مکان ملحق به مبهمه گرديدهاند از قبيل عند ــ لدى ــ بين ــ وسط و اسمهاى مقادير را هم به اين نوع اسمهاى مکان ملحق ساختهاند مانند: ميل ــ فرسخ ــ بريد.
اسم زمان اگر جواب «کم» قرار گيرد آن را معدود گويند مانند: يومين و اگر در جواب «متى» واقع شود آن را مختص نامند مانند: يوم الجمعة و اگر صلاحيت نداشت جواب يکى از اين دو قرار گيرد مبهم خوانده مىشود.
حکم مفعولفيه:
مفعولفيه منصوب است و ناصب آن هم فاعل آن است يا بگوييد فعل است به واسطه فاعل.
گاهى جايز است عامل آن را حذف نموده و بگوييم: فرسخين در پاسخ کسى که بپرسد: کم سرت؟ يا بگوييم يومالجمعة در جواب کسى که بگويد: متى صمت؟
ولى در صورتهاى زير حذف عامل لازم است:
1ــ هرگاه مفعولفيه صفت واقع شود مانند: مررت بطائر فوق غصن.
2ــ هرگاه صله قرار گيرد مانند: رَأَيتُ الَّذى عِندَک.
3ــ هرگاه حال به کار رود مانند: رأيتُ الهِلالَ بَينَ السَّحاب.
4ــ هرگاه خبر واقع گردد مانند: زيدٌ عندَکَ.
لکن ظرفهايى که مبنى بر ضمه هستند صفت و صله و حال و خبر واقع نمىشوند.
انواع ظرف:
ظروف بر دو نوع مىباشند: ظروف متصرف و ظروف غيرمتصرف.
ظروف متصرف ظروفى هستند که استعمال آنها به حالتى که شباهت به ظرف نداشته باشند جايز مىباشد مثل اينکه مبتداء يا خبر يا فاعل يا مفعولبه يا مضافاليه واقع شوند مانند کلمه «يوم» که مىگوييم: اليَومُ يَومٌ مُبارَکٌ (که مبتداء و خبر است) ــ اَعجَبَنى اليَومُ (که فاعل است) ــ رَأَيتُ يَوْمَ قُدومکَ (که مفعولبه است) ــ سِرْتُ نِصفَ يَومٍ (که مضافاليه است).
و اما ظروف غيرمتصرف بر دو قسمند: قسمى هيچگاه از ظرفيت جدا نمىشوند مانند: قطُّ ــ عوضُ و قسمى ديگر گاهى از ظرفيت جدا گرديده و شبيه به ظرف استعمال مىشوند به اينطور که «مِن» بر آن داخل مىگردد از قبيل قبل ــ بعد ــ لدُن ــ عند ــ بين مانند لِلهِ الامرُ مِن قبلُ و مِن بعدُ ــ اتَيناهُ رحمةً مِن عِندنا ــ عَلَّمناهُ مِن لدنا علماً ــ مِن بَينِنا و بَينِکَ حِجابٌ و اگر همين ظروف به غير «من» مجرور گردد متصرف خواهند بود مانند: عَنِ اليَمينِ و عَنِ الشمالِ قَعيدٌ.
و بايد دانست نظر به اينکه مفعولفيه زمانى و مکانى از يک جنس نيستند لذا ممکن است که براى يک فعل دو مفعولفيه باشد يکى مکانى و يکى زمانى مانند: ضَرَبْتُهُ اَمامَکَ يَومَ الجُمُعَةِ و اگر براى فعلى مفعولفيه مکانى يا مفعولفيه زمانى متعدد به کار رفتند دومى بدل خواهد بود مانند: اِمشِ اَمامى خَمسَةَ اَقدامٍ و مانند: تَکَلَّم يَومَ الجُمُعَة ساعَتَيْن که «خمسةَ اقدام» بدل از «اَمامى» است و «ساعَتَين» بدل از «يَومالجُمعة» مىباشد.
فصل: مفـعـولٌله
مفعولله عبارت است از اسمى که بنابر مفعوليت نصب گرفته باشد و مضمون عاملش براى خاطر آن انجام يافته باشد و بتوان در او «لام» علت را فرض نمود و لذا در واقع مفعولله علّت غائيهاى است که فاعل را بر انجام کارى واداشته باشد.
شرايط مفعولله: بعضى از علماء نحو براى مفعولله شرايطى ذکر کردهاند بدين قرار:
1ــ مفعولله بايد مصدر باشد زيرا ذات علّت غائيه چيزى واقع نمىشود و نمىتوان گفت: جِئتُکَ السّمنَ و الْعَسَلَ گرچه مىتوان گفت: جِئتُکَ للسِمْنِ و العَسل.
2ــ مفعولله بايد امر قلبى باشد نه علاجى مانند: جِئتُکَ رَغبَةً و بعضى گمان کردهاند که جمله معروف ضَرَبتُهُ تَأديباً علاجى است و لذا اين شرط دوم را انکار نمودهاند ولى «تأديباً» هم امر قلبى است زيرا ممکن است ضَرْب به منظور تأديب باشد و ممکن است از روى ظلم و جور باشد و نظر به اينکه انما الاعمال بالنيّات تاديباً امرى است قلبى و بيان اين است که ضَرْب به منظور تأديب انجام يافته است.
3ــ وقت مفعولله و وقت عامل آن هر دو يکى باشد يا متصل به هم بوده و وقت آنها قبل و بعد يکديگر باشند مانند: جِئتُک رَغبَةً و خوفاً مِن فِرارِکَ و اِصلاحاً لامرِکَ.
4ــ فاعل مفعولله و فاعل عامل آن يکى باشد مانند: جِئتُکَ حبّاً که جائى (فاعل عامل) و مُحِبّ (فاعل مفعولله) يکى هستند ولى اين شرط عموميت نداشته تعدد فاعلها امکان دارد مانند: يُريکُمُ البَرقَ خَوفاً و طَمعاً که مُرى (فاعل عامل) خداوند متعال است و خائفها و طامعها (فاعل مفعولله) مردم هستند و مانند فرمايش اميرالمؤمنين7 : اَعطاهُ اللّهُ النَظْرَةَ استِحْقاقاً لِلسّخطَةِ که مُعطى (فاعل عامل) خداست و مستحق (فاعل مفعولله) ابليس رجيم است لعنه اللّه تعالى.
5ــ مفعولله صلاحيت داشته باشد که در پاسخ «لم» (براى چه؟ چرا؟) قرار گيرد.
6ــ در مفعولله بتوان «لام» در تقدير گرفت.
7ــ عامل مفعولله از لفظ آن نباشد زيرا چيزى علّت خود نتواند شد و لذا صحيح نيست بگوييم: اَکرَمتُکَ اِکراماً.
و اگر يکى از اين شرايط مفقود بود مفعولله را به يکى از اين حروف جارّه (لام ــ باء ــ فى ــ من) مجرور مىنماييم و در اين صورت مفعولله اصطلاحى نخواهد بود گرچه علت غائى براى انجام فعل مىباشد مانند: وَ الاَرضَ وَضَعَها لِلاَنامِ (که اَنام مصدر نيست و لذا به لام مجرور گرديده است) و مانند: لاتَقتُلُوا اَولادَکُم مِن اِملاقٍ (که املاق امر قلبى نيست ولى در آيه ديگر که مىفرمايد: و لاتَقتُلُوا اَولادَکُم خَشيَةَ اِملاقٍ شرايط جمع است و خشية مفعولله مىباشد).
جـرّ و نصـب مفعولله:
اگر مفعولله داراى همه شرايط بود نصب واجب و لازم نيست و باز هم مىتوانيم آن را مجرور بخوانيم مانند:
مَنْ اَمَّکُمْ لِرغبَةٍ فيکُم جُبِرَ | وَ مَنْ تَکوُنُوا ناصِريهِ يَنتَصِرْ |
(که رغبة با اينکه داراى همه شرايط است باز هم به لام مجرور گرديده است).
و اگر مفعولله داراى الف و لام تعريف باشد مجرور به کار مىرود و گاهى منصوب خواهد بود مانند:
لااَقعُدُ الْجُبْنَ عَنِ الهَيْجاءِ | وَ لَو تَوالَتْ زُمَرُ الاَعْداءِ |
(که اَلْجُبْنَ معرف به «اَلـ » است و منصوب به کار رفته است).
و اگر مصدر مضاف باشد هم مجرور و هم منصوب استعمال مىشود مانند: يُنفِقُونَ اَموالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرضاتِ اللّهِ و مانند: و اِنَّ مِنها لَمايَهبِطُ مِن خَشيَةِ اللّهِ.
ناصب مفعولله:
ناصب مفعولله فاعل است زيرا اثرى از فعل در او مىباشد و دلالت بر ذات فاعل دارد و ناصب آن فعل نيست زيرا يک عامل نمىتواند دو عمل مختلف داشته باشد و فعل فقط فاعل را رفع مىدهد و فاعل هم مفعول را.
فصل: مفـعـول معنوى
مفعول معنوى يک قسم ديگر از مفعولها مىباشد که ما آن را مفعول معنوى مىناميم و ديگران به کلى از آن بىخبر ماندهاند و عبارت است از مفعولهايى که با حرف جارّه به کار مىروند و در ظاهر مجرور بوده ولى در محل نصب مىباشند. و توضيح مىدهيم به اينکه بعضى از افعال بدون وساطت پارهاى از حروف نمىتوانند به مفعول برسند و در اثر اتصال آن حروف به اسماء اين قسم از افعال مىتوانند به آن اسماء متصل شوند و مرتبط گردند. ولى بايد دانست که اين حروف، حروف تعديه نيستند زيرا مفعولى که به وسيله حرف تعديه براى فعل فراهم مىگردد آن هم فاعل خواهد بود مانند: ذَهَبتُ بزيدٍ که زيد هم ذاهب است همان طورى که شما ذاهب هستيد در صورتى که مفعول معنوى چنين نيست.
نمونهاى از اين مفعولها:
مَرَرتُ بِزيدٍ (که زيد را ممرورٌبه گويند) ــ کَتَبتُ بِالقَلَم (که قلم مکتوبٌبه است) ــ اَخَذتُ الدِّرهَم مِن زيدٍ (که زيد مأخوذٌمنه است) ــ تَوَجَّهتُ اِلَى القِبلَة (که قبله متوجهٌاِلَيها است) ــ وَهَبتُ لِزيدٍ درهماً (که زيد موهوبٌله است) ــ قَدَرَ زيدٌ عَلى عَمروٍ (که عمرو مقدورٌعليه مىباشد) ــ دَخَلتُ فِى الدّارِ (که دار مدخولٌفيها است) ــ تَجاوَزتُ عَن ذَنبِکَ (که ذنب متجاوزٌعنه است) ــ سافَرتُ مَعَ زيدٍ (که زيد مسافَرٌمَعَه است).
و همه مفعولهايى که از اين قبيل باشند مفعول معنوى ناميده مىشوند و همه بنابر مفعوليت در محل نصب مىباشند و به خوبى روشن است که اينها مفعولبه نبوده و گاهى با مفعولبه در يک جمله همراه هم ذکر مىشوند و خود اين دليل است بر اينکه يکى نيستند.
حذف حروف جارّه در اين مفعولها:
در پارهاى استعمالات از عرب شنيده شده که بعضى از اين حروف را حذف نموده و مفعول معنوى را منصوب خواندهاند مانند: کالُوهُم اَو وَزنُوهُم (که کالُوا لَهُم و وَزَنُوا لَهُم بوده است) ــ بِعتُکَ الدّارَ (که بعتُ مِنکَ الدّار بوده است) ــ لاَقعُدَنَّ لهُم صِراطَکَ المُستَقيم (که عَلى صِراطِکَ بوده است).
ولى حذف حرف جار در مورد «اَنَّ» و «اَن» و «کَى» در صورتى که موجب اشتباه نگردد قياسى مىباشد مانند: شَهِدَ اللّهُ اَنَّهُ لا اِلهَاِلّاهو (که بِاَنَّهُ بوده است) ــ اَوَ عَجِبتُم اَن جاءَکُم ذِکرٌ مِنْ رَبِّکُم (که مِنْ اَن جاءَکُم بوده است) ــ کَيلايَکونَ دولةً بَيْنَ الاَغنِياءِ مِنکُم (که لِکَيلا بوده است).
فصل: مستثنـى
مستثنىٰ عبارت است از آنچه که بعد از افزار استثناء به کار مىرود و حکم آن با حکم آنچه ما قبل آن افزار است (مستثنىٰمنه) در اثبات و نفى مخالف باشد و صلاحيت داخل بودن در مستثنىمنه را هم دارا باشد مانند: جاءَ القومُ الّا زيداً که زيداً مستثنىٰ و القوم مستثنىٰمنه و الّا اداة استثناء است و زيد صلاحيت داشته که داخل در قوم باشد و گويا گفتهايم جاء فلانٌ و فلانٌ و فلانٌ و لميجئ زيدٌ و اين جمله را به منظور اختصار فشرده کرده و گفتهايم جاء القوم الّا زيداً.
افزار استثناء و تشريح آنها:
ادوات (افزار) استثناء عبارتند از دو حرف «الّا» و «لمّا» و افعال: «حاشا» و «ليس» و «لايکون» و «خلا» و «عدا» و دو اسم «غير» و «سواء».
اما «الّا» حرف است و مرکب نبوده و اگر در کلام منفى و بعد از فعل به کار رود به معناى «غير» خواهد بود و گرنه به معناى «لکنَّ» يا «لکنْ» (مثقّله و مخفّفه) خواهد بود و اما «لمّا» براى معانى: نفى ــ ظرفيت ــ شرطيت ــ استثناء به کار مىرود و در صورت استثناء به معناى «الّا» مىباشد مانند: اِنْ کلُّ نفسٍ لمّا عليها حافظٌ.
اما «حاشا» فعل است به دلايلى که در زير ذکر مىگردد:
1ــ بعد از «ماء نافيه» به کار مىرود مانند: ما احاشى.
2ــ مىتوان در او تصرف نمود و گفت: حاشيت و احاشى.
3ــ صحيح است بگوييم حاشا لزيدٍ و اگر حاشا حرف باشد بر سر حرف «لام» داخل نمىشود.
4ــ بعد از «ماء مصدريه» واقع مىگردد مانند: رأيت الناسَ ماحاشا قريشاً.
5ــ عمل نصب انجام مىدهد و اگر در جايى ديده شد که حاشا جرّ داده بايد دانست که «لام جارّه» در تقدير است زيرا گاهى آشکار مىگردد مانند: حاشا لزيدٍ.
بنابراين دلايل «حاشا» فعل است و فاعلش ضمير مستتر غايب مىباشد و استعمال آن در استثناء شايع است و از حاشيه به معناى جانب گرفته شده و حاشيتُه يعنى جانبتُه.
جانبتُه داراى معناى تنزيه است يعنى او را از بودن در اين جانب تنزيه مىنمايم و نظر به اينکه تنزيه و استثناء دو معناى نزديک به يکديگر هستند حاشا براى استثناء به کار مىرود.
اما «ليس» و «لايکون» (که هر دو از افعال ناقصه هستند و در بحث از آن افعال کاملاً تشريح شدند) از افعال برزخى مىباشند.
اما «خلا» ظاهراً فعل بوده و اگر در جايى مابعدش را مجرور سازد به تقدير «من» خواهد بود و همچنين «عدا» هم فعل است و اگر جرى بعد از آن ديده شود به تقدير «عن» مىباشد و به معناى جاوَزَ خواهد بود.
اما «غير» به معناى مغاير است و صفت واقع مىشود ولى گاهى براى استثناء و به معناى «الّا» به کار مىرود چنانکه «الّا» براى استثناء است ولى گاهى به معناى «غير» استعمال شده و صفت خواهد بود.
اما «سواء» گاهى به معناى ظرف است و بنابر ظرفيت منصوب مىگردد و گاهى اسم به کار رفته و حرکات مىپذيرد مانند «غير» و دنباله بحث آن خواهد آمد انشاء اللّه تعالى.
ادوات استثناء چه مىکنند؟
ادوات استثناء از نسبت يافتن حکم ماقبل به مابعد آنها جلوگيرى مىنمايند و از اين جهت آنها را ادوات و اسباب استثناء مىنامند زيرا استثناء به معناى جلوگيرى و بازداشتن است و در نتيجه مابعد آنها را که از اسناد حکم ماقبل به آنها ممنوع گرديدهاند «مستثنىٰ» مىگويند و ماقبل آنها را که مشمول حکم هستند و حکم شامل آنها است «مستثنىٰمنه» خوانند.
اقسام استثناء:
اگر حکم موجب باشد مانند: قام استثناء را موجب گويند و اگر حکم غيرموجب باشد مانند: ماقام، استثناء را غير موجب نامند و اگر مستثنىمنه در کلام ذکر شده باشد آن را تام خوانند مانند: جاءَ القوم الّا زيداً و اگر مستثنىمنه در کلام ذکر نشده باشد آن را غير تامّ يا مفرّغ گويند مانند: ماجاء الّا زيدٌ (که ماجاء احد بوده است).
و مستثنى اگر داخل در مستثنىمنه باشد به طورى که لفظ مستثنىمنه بر مستثنى صدق مىکند و شامل آن مىشود آن را متصل نامند مانند: جاء القومُ الّا زيداً (زيرا زيد از جمله قوم مىباشد) و اگر مستثنىمنه داخل مستثنى نباشد آن را منقطع خوانند مانند: جاء القوم الّا الحمار.
و مستثنىمنه يا محصور است يا غيرمحصور و محصور آن را گويند که بتوان بر تمامى آن حکم نمود مثل اينکه جنسى باشد که شامل همه افرادش گردد مانند: مارَأَيتُ اَحَداً الّا زيداً و غيرمحصور مانند: رأيتُ رجالاً الّا زيداً (که رجال اشخاص معلوم و مشخصى نيستند).
احکام مستثنىٰ:
اوّل: اگر کلام تام و موجب و استثناء متصل و اداة استثناء «الّا» باشد و غير وصفی، مستثنىٰ منصوب مىگردد مانند: فشربوا منه الّا قليلاً و اگر وصفى باشد مستثنىٰ مرفوع مىشود مانند: لو کانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلّا اللّه لَفَسَدَتا (يعنى غير اللّه) و در اين صورت «الّا» براى استثناء نبوده بلکه به معناى «غير» است و صفت مستثنىٰمنه مىباشد.
و اما در صورت نصب مستثنى ناصب آن خود «الّا» خواهد بود زيرا در اين صورت الّا معناى لکنَّ را دارد و معناى جاء القومُ الّا زيداً، جاء القوم لکنَّ زيداً لميجئ مىباشد که گويا شنونده گمان کرده که زيد هم داخل در قوم بوده و آمده، براى دفع توهّم و گمان او گفته مىشود الّا زيداً.
و از اين جهت گاهى هم به معناى «لکن» مخففه مىآيد و مابعد آن مرفوع خوانده مىشود مانند اين حديث شريف نبوی9 : الناس کلهم هالکون الّا العالمون و العالمون کلهم هالکون الّا العاملون و العاملون کلهم هالکون الّا المخلصون و المخلصون على خطر عظيم (که «الّا» در همه اين موارد به معناى «لکن» مخففه است).
دوم: اگر استثناء منقطع باشد و بتوان فعل را بر مستثنى وارد کرد هم نصب مستثنى جايز است و هم تابع قرار دادن آن را براى مستثنىمنه مانند: قام القوم الّا الحمار (زيرا مىتوان بر حمار مسلط کرد و گفت: قام الحمار) و در قرآن هر دو صورت استعمال گرديده است. اما نصب؛ مىفرمايد: ما لهم به من علم الّا اتباع الظن. و اما تابع بودن مستثنى؛ مىفرمايد: قل لايعلم من فى السموات و الارض الغيب الّا اللّه (و معلوم است که استثناء منقطع است زيرا اللّه غير از من فى السموات است که ملائکهاند و غير من فى الارض است که ساکنين آنند) و در اين صورت هم «الّا» به معناى لکن مخففه مىباشد و معنى چنين مىشود: لايعلم من فى السموات و الارض الغيب لکن اللّه يعلم.
و اگر استثناء منقطع باشد و نتوان فعل را بر مستثنى وارد ساخت نصب مستثنى لازم خواهد بود مانند: مانفع زيد الّا ماضرَّ که الّا به معناى «لکن» مثقله و «ما» هم زايده باشد و معنى چنين مىشود: مانفع زيد لکن ضرّ . و ممکن است «ما» مصدريه باشد و چنين معنى دهد: ماصدر منه نفع لکن الضر يعنى لکن صدر منه الضرر.
سوم: اگر کلام غير موجب و استثناء متصل باشد موافقت مستثنى با مستثنىمنه رجحان دارد مانند: ماجاء القوم الّا زيد و البته «الّا زيداً» هم جايز خواهد بود مانند: مافعلوه الّا قليل منهم، «و قليلاً منهم» هم قرائت شده و معنى چنين است: مافعلوه لکن قليل منهم فعله.
و در صورتى که نصب دهيم الّا به معناى «لکن» مثقله خواهد بود و در صورت رفع «الّا» به معناى «لکن» مخففه مىباشد و نحويين در اين بحث جمله شريفه اخلاص و کلمه توحيد يعنى «لا اله الّا اللّه» را مورد بررسى قرار دادهاند و معناى واقعى آن چنين است که «لا اله» به منظور روبيدن غبار از اوهام و افکارى است که خدايان متعدد تصور نمودهاند و براى برطرف ساختن اين اوهام غلط و نادرست مىگويى «لا اله» يعنى به کلى چنين خدايان متعدد موجود نيست و واقعيت ندارد و بعد از آن توجه به حق نموده و روى از آن اوهام و افکار غلط برگردانيده و مىگوييد «الّا اللّه» يعنى لکن اللّه موجود که «الّا» به معناى لکن مخففه بوده و لکن مخففه مهمله است که هيچگونه عملى ندارد و «اللّه» مرفوع است و خبر آن «موجود» محذوف مىباشد و همچنين است تحليل و تجزيه اين جمله: لاسيف الّا ذوالفقار و لافتى الّا علی7.
چهارم: اگر کلام مفرّغ باشد مانند: ماقامَ الّا زيدٍ ــ مارأيتُ الّا زيداً ــ مامررتُ الّا بزيدٍ. در همه اين صورتها «الّا» به معناى «غير» است و متعلق به فعل قبل مىباشد و معناى آنها چنين خواهد بود: ماقام غيرُ زيدٍ ــ مارأيتُ غيرَ زيدٍ ــ مامررتُ بغير زيدٍ. که در واقع موصوف حذف شده و صفت جاى آن نشسته و ابداً استثنايى در کار نيست. و در اين صورت شرط نمودهاند که کلام غير موجب باشد مانند: و مامحمدٌ الّا رسولٌ9.
پنجم: اگر الّا تکرار شد و همراه حرف عطف بود و به منظور تأکيد به کار رفت غير از «الّا»ى اول بقيه زائده بوده و اسم مابعد آنها معطوف مىباشد مانند: ماجاءنى الّا زيدٌ و الّا عمروٌ و الّا بکرٌ. و اگر بدون حرف عطف تکرار شد «الّا»هاى ديگر زائده و اسمهايى که بعد از آنها مىباشند بدل خواهند بود مانند: مارأيتُ الّا زيداً الّا عالماً (که «الّا»ى اول به معناى «غير» است و صفت احداً محذوف مىباشد و «زيداً» منصوب است به اعراب «الّا» و «الّا»ى دوم زايده است و «عالماً» بدل کلّ مىباشد).
و مانند: مارَأَيتُ اِلّا زيداً اِلّا وَجهَهُ (که «وجهَهُ» بدل بعض است)و مانند: مااَعجَبَنى شیءٌ اِلّا زيدٌ اِلّا علمُهُ (که «علمُهُ» بدل اضافه است) و مانند: مااَعجَبَنى اِلّا زيدٌ اِلّا عَمروٌ (که «عمروٌ» بدل مباين يا اضراب يا بداء است که «زيدٌ» سهواً يا عمداً از جهت مصالح و حِکَمى گفته شده باشد).
و اگر تکرار «الّا» به منظور تأسيس باشد که نه عطف باشد و نه بدل و کلام هم مفرّغ باشد عامل در يکى از آنها عمل مىنمايد و بقيه منصوب ذکر مىشوند مانند: ماقام الّا زيدٌ الّا عمراً الّا بکراً و اگر کلام تام و منفى باشد و مستثنىمنه در آخر ذکر شود همه مستثنىها را نصب مىدهيم مانند: ماقام الّا زيداً الّا عمراً الّا بَکراً اَحَدٌ و مىدانيد که مستثنى اگر منصوب باشد و مقدم بر مستثنىمنه ذکر شود حال خواهد بود يعنى ماقام غَيرَ زيدٍ و غَيرَ عَمروٍ و غَيرَ بَکرٍ اَحَدٌ و اگر مستثنىمنه مقدم باشد يکى از مستثنىها را همان حکمى را که اگر تنها مىبود به او مىداديم، مىدهيم و بقيه را منصوب ذکر مىکنيم مانند: ماقامُوا الّا زيدٌ الّا عمراً الّا بکراً يا اينکه «زيد» را هم نصب مىدهيم و اگر کلام موجب باشد همه را منصوب مىخوانيم مانند: قامُوا اِلّا زِيداً اِلّا عَمراً اِلّا بَکراً.
ششـم: اگر چند جمله به وسيله «واو» عطف بر يکديگر عطف گرفته شوند و در آخر آنها يک استثناء ذکر گردد احتمال مىرود که آن استثناء مربوط به همه باشد و در نتيجه مراد مجمل خواهد بود و نيازمند به قرينه است که مراد گوينده را مشخص سازد ولى ارتباط آن با جمله آخرى مسلّم و يقينى مىباشد و سخن در ارتباط آن است با ساير جملهها مانند: وَ الَّذينَ يَرمُونَ المُحصَناتِ ثُمَّ لَميَأتوا بِاَربَعَةِ شُهَداء فَاجْلِدُوهُم ثَمانينَ جَلْدَةً وَ لاتَقْبَلُوا لَهُم شَهادَةً اَبَداً و اولئِکَ هُمُ الفاسِقُونَ اِلّا الَّذينَ تابُوا مِن بَعد ذلک وَ اَصلَحُوا که اين استثناء احتمال مىرود به «لاتَقْبَلوا» مربوط باشد و احتمال مىرود به «همُ الفاسقون» مربوط باشد.
هفتـم: بايد دانست که «الّا» حکم ماقبل خود را در مابعد محصور مىسازد و هنگامىکه بگوييم: ماضَرَبَ زِيدٌ الّا عَمراً که الّا حکم ضاربيت زيد را منحصر در عمرو نموده است يعنى زدن منحصر به عمرو بوده و ديگرى را نزده است ولى امکان دارد که عمرو از غير زيد هم کتک خورده باشد که در نتيجه مضروبيت عمرو در زيد منحصر نگرديده است. ولى اگر ماقبل الّا کلمه عامى به کار رود در اين صورت فاعل و مفعول هر دو با هم محصور مىگردند مانند: ماضَرَبَ اَحدٌ اَحداً اِلّا زِيدٌ عَمراً و معنايش اين مىشود که زيد غير از عمرو کسى را نزده و عمرو هم جز از زيد از ديگرى کتک نخورده است.
و نيز بايد دانست که ماقبل الّا در مابعد آن عمل مىنمايد خواه نصب باشد يا رفع مانند: ماضَرَبَ الّا عمراً زيدٌ ــ مامررتُ الّا راکباً بزيدٍ و هيچ لزومى ندارد که براى «زيدٌ» و «بزيدٍ» عاملى در تقدير فرض نماييم بلکه به همين عاملهاى ظاهرى اکتفا مىکنيم.
و همچنين بايد دانست که مىتوان بين «الّا» و مستثنى متعلق مستثنى را فاصله قرار داد مانند: و ماارسلناکَ الّا کافةً للناس که معنى، الّا للناس کافةً مىباشد.
و بدانيد که گاهى بعد از الّا فعل مضارع به کار مىرود و آن حال خواهد بود مشروط بر اينکه استثناء مفرغ باشد مانند: ماالنّاسُ اِلاّ يَعبُرُونَ يعنى اِلاّ هُم يَعبُرون و گاهى الّا با ماضى مقرون به قد استعمال مىشود مانند: ماالناس الّا قد عَبَروا و گاهى ممکن است در ماقبل الّا هم ماضى منفى باشد مانند: ماانعمتُ عليه الّا شَکَرَ. و گاهى بعد از الّا «واو» حاليه را بر فعل ماضى يا مضارع داخل مىکنند مانند: مازرتُهُ الّا و اَکرَمَنى ــ لااَزوُرُهُ اِلّا و يُکرمُنى.
و اما «لمّا» هنگامىکه براى استثناء باشد لازم است بعد از نفى به کار رود و در استثناء مفرغ استعمال گردد مانند: اِنْ کلٌ لمّا جميعٌ لدينا مُحضرونَ.
هشتـم: «غير» به معناى «مغاير» است و صفت به کار مىرود و موصوف آن يا نکره محضه است مانند: نَعمَل صالِحاً غَيرَ الَّذى کُنّا نَعْمَلُ. يا معرفه خواهد بود مانند: صِراطَ الَّذينَ اَنعَمْتَ عَلَيهِم غَيْرِ المَغضوُبِ عَلَيهِم و گاهى فاعل واقع مىشود مانند: جاءَنى غَيْرُ زيدٍ و گاهى معناى «اِلّا» را در برخواهد داشت و به وسيله آن مجرورش مستثنىٰ مىشود و خود «غير» معرب مىگردد به همان اعرابى که در مستثناى به الّا وجود دارد مانند: جاءَ القَومُ غَيْرَ زيدٍ («غير» منصوب است چون کلام تامّ و موجب است) و مانند: مانَفَعَ زيدٌ غير ماضَرَّ (استثناء منقطع است و فعل را نمىتوان بر مستثنى وارد ساخت و در نتيجه غَيْرَ منصوب مىباشد). و مانند: ماجاءَ غَيْرَ زيدٍ القَومُ (که مستثنى بر مستثنىمنه مقدم گرديده و «غيرَ» منصوب خوانده مىشود).
نهـم: مستثناى به «سواء» مانند مستثناى به «غير» مىباشد و کلمه «لاسيما» هم مانند «سواء» و ملحق به آن است.
مستثناى به «حاشا» مجرور به کار مىرود مانند: جاء القوم حاشا زيدٍ و جرّ آن به واسطه حرف جرّ مقدّر است و تقدير چنين است «لزيدٍ».
و مستثناى به «خلا و عدا» گاهى مجرور مىشود و جرّ آن به «مِن و عَن» مقدّر مىباشد مانند: خَلا اللّه لااَرْجُو سِواک. و اين دو کلمه «خلا و عدا» براى نفى حکم ماقبل از مابعد خود به کار مىروند و هميشه فعل بوده و فاعل آنها مستتر است و مرجع آن مصدرى است که از فعل فهميده مىشود و معنا چنين خواهد بود «لااَرجُو سِواک» و «عَدَم رَجائى خَلا مِن اللّه». و گاهى «ماء مصدريه» بر آنها داخل شده و در اين صورت حتماً نصب خواهند داد مانند:
اَلا کُلُّ شَیءٍ ماخَلا اللّه باطلٌ | و کُلُّ نَعيمٍ لامَحالَةَ زايلٌ |
و مانند: قامُوا ماعَدا زِيداً بهتر آن است که بگوييم در اين صورت يعنى در باب استثناء به معناى «غير و اِلّا» مىباشند و چنين معنا میکنيم: قامُوا غَير زيدٍ يا: اِلّا زيداً.
و مستثناى به «ليس و لايکون» واجب است منصوب باشد مانند: اَتونى لايَکونُ زيداً و مانند: قامُوا ليسَ زيداً و در اين صورت اين دو کلمه «ليس و لايکون» معناى «اِلّا» را در برداشته و اسمى که بعد از آنها منصوب است مستثنىٰ خواهد بود.
فصل: تمـيـيز
«تمييز» کلمهاى است که براى برطرف ساختن ابهام از موارد زير به کار مىرود.
1ــ ابهام ذات: تمييز در اين صورت مادّه ذات را بيان مىنمايد و متضمن معناى «مِن» مىباشد مانند: عندى خاتمٌ حديداً و در امثال اين مورد تمييز بيشتر مجرور استعمال مىشود مانند: خاتم حديدٍ يا: خاتمٌ مِن حديدٍ.
2ــ ابهام صفت جامد: و بيشتر صفاتى که نيازمند به تمييز مىباشند الفاظى است که بر مقادير متصله دلالت دارند از قبيل شِبْر ــ ذراع ــ ميل ــ فرسخ. و الفاظى که دلالت بر اوزان دارند از قبيل: مُدّ ــ رَطْل ــ مثقال ــ دينار. يا بر مقادير منفصله دلالت داشته باشند از قبيل اعداد صريح و اعداد کنائى و تمييز در اين صفات موصوف آنها را بيان نموده زيرا موصوف در حکم مادّه صفت مىباشد مانند: لَيْسَ لِى شِبرٌ اَرْضاً ــ شَرِبْتُ مُدّاً عَسَلاً ــ عِندى عِشرُونَ دِرهَماً ــ کَم عَبْداً مَلکْتَ و گاهى تمييز در اين صورت مجرور به اضافه خوانده مىشود مانند: شِبْرُ اَرضٍ ــ قَفيزُ بُرٍّ ــ ثَلاثَةُ رِجالٍ ــ مِائةُ رَجُلٍ ــ اَلْفُ رَجُلٍ.
3ــ ابهام فعل: فعل گاهى از حيث فاعل مبهم است و گاهى از حيث مفعول و تمييز در صورت اول فاعل را بيان مىنمايد و در صورت دوم مفعول را بيان مىکند مانند: طِبْتَ نَفْساً (يعنى پاکيزه گرديدى از حيث نفست ــ و «طبتَ» مبهم است که آيا پاکيزگى ذات يا روح يا نفس يا قلب يا بدن يا ساير احوال يا اموال و با «نفساً» اين ابهام برطرف مىشود و در واقع فاعل است و معنى چنين مىباشد: طابَ نفسُکَ و مانند: غَرَستُ الارضَ شَجَراً و معناى آن غَرَستُ شَجَراً مىباشد.
4ــ ابهام صفت مشتقى: که متضمن معناى فعل باشد از قبيل مصدر، اسم فاعل، افعل تفضيلى، صفت مشبهه، اسم مفعول، فعل تعجب و هر اسمى که معناى فعل در برداشته باشد مانند: يُعجِبُنى طيبُهُ اَباً ــ الرأسُ مُشتَعِلٌ شيباً ــ اَنَا اَکثَرُ مِنکَ مالاً ــ زيدٌ طَيِّبٌ اَباً ــ الاَرضُ مُفَجَّرةٌ عَيْناً ــ اَکرِمبِه اَباً ــ حَسْبُکَ بِزيدٍ رَجُلاً.
احکام تمييـز
1ــ نکره بودن تمييز: دانستيم که مقصود از به کار بردن تمييز بيان ماده ذات يا صفت ذات يا فعل آن است از اين جهت به خود کلمه اکتفاء نموده و نيازى به معرفه ساختن کلمه نيست. ولى گاهى هم از ناچارى معرفه به کار مىرود مانند: سَفِهَ نَفْسَهُ و رَشُدَ اَمْرَهُ.
2ــ اعراب تمييز: تمييز اصولاً بايد مجرور باشد زيرا براى بيان جنس به کار مىرود و کلمهاى که دلالت بر جنس مىنمايد لفظ «مِن» است و لذا بايد تمييز همراه «من» استعمال گردد ولى از جهت اختصار حذف شده و «نصب» به جاى «جرّ» نشسته است و از اين جهت تمييز را جزو منصوبات شمردهاند زيرا در واقع مفعولمنه مىباشد و گاهى تمييز مطابق اصل قاعده و واقع مجرور استعمال مىشود مانند: رَطْلٌ مِن زيتٍ.
3ــ ناصب تمييز: اگر تمييز براى رفع ابهام از اسمى باشد ناصبش همان اسم مبهم خواهد بود اما به واسطه اثرى که از فعل يا تشبيه آن در او است مانند: قفيزٌ بُرَّاً خَيرٌ مِن مِثقالٍ ذَهَباً (که «قفيز» عامل نصب «برّاً» است به واسطه اثرى که در او است از «خيرٌ» که شبيه فعل است و نيز «مثقال» عامل در «ذهباً» مىباشد.)
و مانند: هذا خاتَمٌ حديداً (که در «خاتم» از شبيه تأويلى فعل اثرى وجود دارد و آن «هذا» است که در تأويل اشرتُ يا اُشيرُ مىباشد).
و اگر تمييز براى رفع ابهام نسبت به کار رود ناصب آن «مسند» خواهد بود خواه فعل باشد يا شبه فعل و مثال آنها گذشت.
4 ــ تمييزى که از فاعل يا مفعول تحول يافته باشد تغييرى پيدا نکرده و منصوب به کار مىرود مانند: طابَ زيدٌ نفساً ــ غَرَستُ الارضَ شَجَراً (که طاب نفسُ زيدٍ و غرستُ شجر الارض بوده است.)
و همچنين تمييز عدد مانند: عشرون درهماً.
5 ــ اگر عامل مقدم نباشد نبايد تمييز را بر مميَّز جامد مقدم داشت ولى اگر عامل مقدم باشد تقدم تمييز جايز خواهد بود مانند: طابَ نفساً زيدٌ و تقدم آن هم بر عامل جايز است مانند: اَنفساً تطيب بِنيلِ المُنى.
6ــ در صورتهاى زير تمييز منصوب قرار مىگيرد:
ا) مميَّز داراى تنوين ظاهرى يا تقديرى باشد مانند: رطلٌ زيْتاً و مانند: خَمسَةَ عَشَرَ رَجلاً.
ب) مميَّز داراى نون جمع يا نون تثنيه باشد مانند: عشرونَ رجلاً و مانند: مَنَوانِ سمناً.
ج) مميَّز مضاف باشد مانند: على التمرةِ مثلها زَبداً.
د) مميّز مختوم به کنايه باشد مانند: يا له رجلاً. مىتوان نعمَ رجلاً و بئسَ عبداً را از اين باب دانست.
هـ) مميّز اسم اشاره باشد مانند: ماذا اَرادَ اللّهُ بِهذا مَثَلاً.
7ــ مميّزى که داراى تنوين يا نون تثنيه باشد گاهى به تمييز خود اضافه گرديده و در نتيجه تنوين يا آن نون حذف مىگردد مانند: عِندى رَطْلُ زَيْتٍ و مانند: عِندى مَنَوا عَسَلٍ.
فصل: حـال
حال منصوبى است که هيئت ذاتى را بيان نمايد و معناى «فى» را در بر داشته باشد مانند: جِئتُ راکباً ــ سقتُه مکتوفاً ــ لَقيتُهُ راکِبيَنِ ــ بلْ ملَّةَ ابراهيمَ حنيفاً. و لازم نيست که ذات فقط فاعل يا مفعول باشد و همچنين لازم نيست فعلى در کلام ذکر گردد چنان که ديگران و بعضى گمان کردهاند که حال بايد منتقله باشد ولى چنين نيست بلکه مىتوان حال ثابته هم به کار برد مانند: زيدٌ اَبُوک عَطوفاً ــ يَومَ اُبعثُ حيّاً.
و برخى گفتهاند حال بايد مشتقّه باشد و لکن حق اين است که هر کلمهاى که بر هيئتى و صفتى براى ذاتى دلالت کند جايز است که حال واقع شود مانند: هذا بُشراً اَطيَبُ مِنْهُ رُطَباً ــ جاءَنى القومُ رَجُلاً رَجُلاً (جزء دوم معطوف است و حرف عطف «فاء» بوده و حذف گرديده يعنى رَجُلاً فَرَجُلاً بوده است) پس ممکن است حال ثابته باشد يا منتقله مشتقه باشد يا جامده نکره باشد يا معرفه.
اعراب حال و عامل آن: حال منصوب است و داراى معناى ظرفيت است و «فى» در آن فرض مىگردد و در اين مثال «جاءنى زيدٌ راکباً» معنى چنين مىشود جاءنى زيدٌ فى حال الرکوب و عامل آن اسم ذات است که در مثال «زيدٌ» مىباشد زيرا در آن شبحى از «جاء» قرار گرفته است و در مثال «زيدٌ فى الدار جالساً» عامل در «جالساً» «زيدٌ» است به واسطه شبحى که از عامل «فى الدار» يعنى «مستقر» محذوف در او افتاده است.
اقسام حال
حال بر دو قسم است:
1ــ مؤسِّسه: و آن حالى است که معناى آن از عامل فهميده نشود مانند: جاءَنى راکباً و اين حال را مبنيِّه هم مىگويند. زيرا سواره بودن از آمدن فهميده نمىشود.
2ــ مؤکِّده: و آن حالى است که معناى آن از عامل فهميده بشود مانند: و اَرسَلناکَ لِلنّاسِ رَسولاً.
صـاحب حـال
صاحب حال بايد معرفه باشد همان طورى که در مثالهاى گذشته مشاهده شد ولى گاهى روى جهاتى نکره صاحب حال واقع مىشود اما بايد با اسبابى براى آن تعينى فراهم نمود و آن اسباب از اين قرارند:
1ــ خبرى پيش از صاحب حال ذکر شود مانند: فى الدار جالساً رجلٌ.
2ــ وصفى براى صاحب حال ذکر گردد مانند: لَمّا جاءَهُم کِتابٌ مِن عِندِ اللّهِ مُصَدِّقاً لِما مَعَهُم.
3ــ صاحب حال را اضافه نمايند مانند: عَجِبْتُ مِنْ ضَرْبِ اَخيکَ شَديداً.
4ــ صاحب حال مسبوق به نفى يا نهى يا استفهام باشد مانند: و مااهلکنا من قرية الّا و لها کتاب معلوم و مانند: لايبغ امرؤ على امرء مستسهلا (يعنى مستخفاً به) و مانند: هَل قُدِّرَ عَيْشٌ باقياً.
احکام حال
1ــ حال مؤکده گاهى لفظ عامل در صاحب حال را تأکيد مىنمايد مانند: اَرسَلناکَ لِلنّاسِ رَسولاً و گاهى معناى آن را مانند: تَبَسَّم ضاحِکاً و گاهى براى تأکيد صاحب حال به کار مىرود مانند: لآمَنَ مَن فِى الاَرضِ کُلُّهم جَميعاً و گاهى هم مضمون جمله را تأکيد مىکند مانند: زيدٌ اَبُوکَ عَطوفاً و براى تأکيد جمله فعليه هم به کار مىرود مانند: و لاتَعثوا فِى الاَرضِ مُفسِدين.
2ــ حال مؤسسه به شکلهاى زير استعمال مىشود:
ا)اسم مفرد مانند: جِئتُ راکِباً.
ب) ظرف مانند: رَأيتُ الهِلالَ بَين السَّحابِ.
ج) جمله خبرى که داراى حروف تنفيس نباشد مانند: وَ لَئِن اَکَلَهُ الذِئْبُ و نَحنُ عُصْبَة.
3ــ اگر حال جمله باشد و در او کنايهاى که رابط است نباشد لازم است «واو» در اول جمله حاليه در آوريم مانند: جاءَ زِيدٌ و ماطَلَعَتِ الشَّمسُ زيرا بدون ذکر واو جمله حاليه جمله مستقله به حساب مىآيد و ارتباطى با صاحب حال پيدا نمىکند و اگر به نوعى ارتباط حاصل گرديد احتياج به آوردن واو نخواهد بود مانند: فَجاءَها بَأسُنا بَياتاً اَو هُم قائِلُونَ و مانند: ذلِکَ الکِتابُ لارَيبَ فيه و مانند: مالَنا لانُؤمِن بِاللّه و مانند: لاتَمْنُنْ تَستَکثِر.
4ــ حال بايد بعد از صاحبش ذکر شود زيرا صفت و هيئت آن است ولى به منظور وسعت امر گاهى مقدم ذکر مىگردد مانند: جاءَ ضاحِکاً زيدٌ و ضَرَبتُ مَکْتُوفاً اللصّ و مانند: و مااَرسَلناکَ اِلّا کافَةً لِلنّاسِ.
و اگر صاحب حال کنايه و مجرور به حرف باشد حال بر آن مقدم مىشود مانند: مَرَرتُ ضاحِکَةً بِک.
و همچنين اگر صاحب حال دو اسم باشد يا فعل باشد حال بر آن مقدم مىگردد مانند: مَررَتُ مُسرِعَيْنِ بِزيدٍ و عمروٍ و مانند: مَرَرْتُ تَضْحَکُ بِهِندٍ.
و اگر صاحب حال محصور باشد واجب است حال را بر آن مقدم بداريم مانند: ماجاءَ راکِباً اِلّا زيدٌ.
و در صورتى که عامل حال متصرف باشد و داراى ماضى و مضارع و امر@متصرف در سه زمان (ماضی، مضارع، امر)؟@ باشد جايز است حال را مقدم بداريم مانند: راکباً جاءَ زيدٌ و راکباً يَجیءُ زيدٌ و راکِباً جئ.
و نيز عامل صفتى باشد که شبيه عامل متصرف باشد مانند: زيدٌ مُسرِعاً مُنطَلِقٌ زيرا اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه شباهت به فعل متصرف دارند در پذيرفتن علامت تأنيث و علامت تثنيه و جمع.
و اگر عامل معنوى باشد از قبيل ظرف و جار و مجرور حال مىتواند بر آن مقدم گردد مانند: زيدٌ قائماً فِى الدّارِ.
و اگر حال از کلماتى است که بايد در اول کلام به کار رود لازم است آن را مقدم بداريم مانند: کَيْفَ جاءَ زِيدٌ و در صورتهاى زير حال را از عامل آن مؤخر ذکر مىکنيم:
ا) عامل فعل جامد باشد مانند: مااَحسَنَه.
ب) عامل صفت تفضيلى باشد مانند: هذا اَفصَحُ النّاسِ خَطيباً.
ج) عامل مصدرى باشد که فعل فرض گردد مانند: يُعجِبُنى اِعتِکافُ اَخيکَ صائِماً که چنين فرض مىنماييم: اَعجَبَنى اَناعْتَکَفَ اَخُوکَ صائِماً.
5ــ نظر به اين که حال عبارت است از هيئت و عرضى که براى ذاتى پيدا مىشود لذا مىتوان حالهاى متعددى براى يک صاحب حال ذکر کرد مانند: اِنَّ اللّهَ يُبَشِّرُکَ بِيحيى مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ و سَيِّداً و حَصُوراً و نيز مىتوان براى چند اسم يک حال به کار برد ولى به صيغه جمع مانند: و سَخَّرَ لَکُم اللَّيْلَ و النَّهارَ و الشَّمْسَ و القَمَرَ و النُّجومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمرِه.
و نيز مىتوان براى صاحب حالى که جمع باشد لفظ جمعى را حال قرار داد مانند: وَ لاتَعثَوا فِى الاَرْضِ مُفسِدينَ.
و همچنين مىتوان دو حال براى دو صاحب حال ذکر کرد ولى حال اولى را براى صاحب دوم قرار مىدهيم مانند: لَقيتُهُ مُصَعِّداً مُنْحَدِراً که «مصعّداً» حال از «ه» (مفعول) است و «منحدراً» حال از «تُ» (فاعل) مىباشد و به عکس هم مىتوان ذکر نمود.
6ــ در صورتهاى زير عامل حال را مىتوان حذف نمود:
ا) قرينه حاليه در کار باشد مانند: «راشداً» که هنگام مسافرت کسى مىگويند و «مأجوراً» که در حين ورود کسى گفته مىشود.
ب) قرينه مقاليه در سخن باشد مانند: «راکباً» در پاسخ کسى که بگويد کَيفَ جِئتَ؟
ج) در جواب نفى مانند: بَلىٰ کَثيراً در جواب کسى که بگويد: ماضَرَبْتَ.
د) در جواب استفهام مانند: کَثيراً در پاسخ کسى که بپرسد: اَضَربتَ زِيداً؟
هـ) در جواب شرط مانند: فَاِنْ خِفتُم فَرِجالاً او رُکباناً.
و در صورتهاى زير لازم است که عامل حال را حذف کنيم:
ا) در مورد بيان چيزى که در مراتب خود به تدريج بالا رود مانند: بِعْتُهُ بِدرهَمٍ فَصاعِداً يا: ثُمَّ زائِداً (يعنى ذَهَبَ الثَّمَن صاعِداً).
ب) در جايى که حال از خبر نيابت کند مانند: ضَرْبى زِيداً قائِماً (يعنى حاصِلٌ قائِماً).
ج) اگر چند اسم جامد به منظور توبيخ و نکوهش به کار رود مانند: اَتَميمياً مَرَّةً و قَيْسِيّاً اُخرى.
د) و همچنين اگر صفتى را براى نکوهش به کار بريم مانند: اَقائِماً و قَدْ قَعَدَ النّاسُ.
7ــ در گذشته که سخن از افعال بود گفتيم افعال ناقصه افعالى بودند که معناى آنها تمام نمىشد مگر با ذکر فاعلى که فعل از آن سرزند و با ذکر حالى که در آن حالت آن افعال انجام يابند مانند: کانَ زِيدٌ قائِماً که کانَ، يقينا فعل است و فعل، فاعل مىخواهد پس «زيدٌ» فاعل آن است و «قائِماً» حال مىباشد و معناى جمله چنين است: کانَ زِيْدٌ فى حالِ القِيامِ و نيز معناى اين جمله: کانَ هذا زِيداً چنين مىشود: کانَ هذا فى حالِ کَونِه زِيداً که گويا گفتهايم: کانَ هذا مُتَعَيّناً بالزِّيديَّة و در جمله: کانَ الصُّومُ يَومَ الجُمُعةِ معناى آن اين است: کانَ الصُّومُ مُستَقِراً يا: حاصِلاً فى يَومِ الجُمُعَةِ.
و به طور خلاصه بايد گفت هر چه را مىتوان خبر قرار داد مىتوان آن را حال قرار داد و معناى آن هم صحيح خواهد بود.
فصل: منصـوب بنزع خافض
يکى ديگر از منصوبات «منصوب بنزع خافض» است و آن عبارت است از مفعولبه فعلى که به واسطه حرف جرّ متعدى به آن شده باشد و سپس به منظور تخفيف در سخن آن حرف را حذف نموده و مجرور آن را منصوب مىخوانند و آن فعل در ظاهر شبيه افعالى مىشود که بنفسه متعدى مىباشند.
منصوب بنزع خافض در موارد زير قياسى مىباشد:
1ــ هنگامى که مفعول همراه «اَن» ناصبه باشد مانند: اَوَعَجِبتُم اَنجاءَکُم ذِکرٌ مِن رَبِّکُم (که مِن اَن جاءَکُم است و در واقع من مَجيئِه مىباشد زيرا فعل «عجب» به وسيله «مِن» متعدى مىگردد).
2ــ هرگاه مفعول با «اَنَّ» مشبهة بالفعل (مفتوحة الهمزة) همراه گردد مانند: عَجِبتُ اَنَّ زيداً قائِمٌ (که مِن اَنَّ است و مىشود: مِن قِيامِه).
و در موارد زير منصوب بنزع خافض سماعى مىباشد:
ذَهَبتُ الشام ــ تَمُرُّون الديار ــ و لاتعزموا عقدة النکاح ــ و اذا کالوهم او وزنوهم ــ بعتک زيداً و مواردی از اين قبيل.
سـاير منصـوبات
ديگران پاره ديگری از منصوبات را در اينجا ذکر مىکنند که عبارتند از:
1ــ معمول دوم افعال ناقصه. (و ما گفتيم که آن حال است و بنابر حاليت منصوب گرديده است).
2ــ معمولهاى افعال قلوب. (و گفتيم که مفعول مىباشند و بنابر مفعوليت منصوب شدهاند).
3ــ معمول اول حروف مشبهةبالفعل و لاء تبريه. (و بحث از آن در آينده خواهد رسيد انشاء اللّه تعالی).
4ــ معمول دوم ماء حجازيه و لاء شبيه به ليس (و بحث آن خواهد آمد انشاء اللّه).
5ــ منادى و ملحقات آن که تحذير و اغراء باشند (و در آينده از آنها بحث خواهد شد انشاء اللّه).
سوم: مجرورات
امام اميرالمؤمنين على بن ابىطالب7 فرمودهاند: «المضاف اليه مجرور و ماسواه ملحق به» از اين فرمايش چنين به دست مىآيد که اصل و ريشه در مجرورات مضافاليه است و غير مضافاليه در مجرور بودن ملحق به آن است و ما هم بدين مناسبت مجرورات را در دو قسم بيان مىکنيم انشاء اللّه.
قسم اول: اضـافه
اضافه چيست؟ نسبت دادن اسمى را به ديگرى به طورى که آن دو در حکم يک کلمه در آيند اضافه ناميده مىشود و لذا تنوين از کلمه اولى حذف مىگردد و کلمه دوم به جاى آن تنوين محسوب مىشود (زيرا تنوين نشانه تمام شدن کلمه مىباشد) مانند: کتاب زيدٍ و کلماتى که به وسيله حروف جاره مجرور مىگردند ملحق به اضافه هستند مانند: کتبت بالقلم.
برخى از نحويين گمان کردهاند که در اضافه هم حرف جر در تقدير بوده و در واقع مضافاليه هم به وسيله حرف جر تقديرى و فرضى مجرور گرديده است و بنابر اين نظريه خويش اضافه را به سه قسم تقسيم کردهاند:
1ــ اضافه لاميه مانند: غُلامُ زيدٍ که «لام» در تقدير است و فرض مثال چنين مىباشد: غُلام لِزيدٍ.
2ــ اضافه بيانيه مانند: خاتمُ حَديدٍ که اضافه به تقدير «مِن» بيانيه است و تقدير مثال اين است: خاتَم مِنْ حَديدٍ.
3ــ اضافه ظرفيه مانند: ضَربُ الْيَوْم که اضافه به تقدير «فى» مىباشد و در تقدير مثال چنين خواهد بود: ضَرب فِى اليَوْم.
ولى اين نظريه اشتباه است و دليل بر خطاء بودن آن همين که اگر مضافاليه به واسطه حرف جر فرضى و تقديرى مجرور شده باشد بايد مجرور به حرف اصل و ريشه در مجرورات باشد و ماسواى آن ملحق به آن باشد و اين سخن کاملاً ضد فرمايش حضرت اميرالمؤمنين7 خواهد بود و دلايلى ديگر هم براى خطاء بودن اين نظريه هست که در جاى خود ذکر فرمودهاند پس سخن حق اين است که مضافاليه به واسطه مضاف مجرور است و اصل در مجرورات مىباشد.
شرايط مضاف: مضاف داراى شرايطى است که از اين قرارند:
1ــ مضاف بايد اسم باشد و فعل و حرف مضاف قرار نمىگيرند مانند: غُلامُ زيدٍ.
2ــ مضاف بايد از تنوين برهنه باشد چه تنوين ظاهرى مانند: «ثوبُ زيدٍ» که «ثوب» بدون اضافه داراى تنوين ظاهرى شده و «ثوبٌ و ثوباً و ثوبٍ» گفته مىشود. و چه تنوين تقديرى و فرضى مانند: «دراهم عمروٍ» که «دراهم» گرچه ظاهراً تنوين نمىپذيرد زيرا غيرمنصرف است ولى در تقدير مىتوان براى آن تنوين فرض نمود مثلاً «لى دراهمُ» در تقدير «لى دراهمٌ» است و «اعطيتک دراهمَ» در تقدير «دراهماً» است و «اِکتفى بدراهمَ» در تقدير «بدراهمٍ» مىباشد.
3ــ مضاف بايد از نون تثنيه و نون جمع مجرد باشد مانند: تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ و مانند: وَ المُقيمى الصَّلوةِ.
4ــ مضاف بايد ظاهر و صريح باشد و بتواند نکره هم به کار رود و بنابر اين کنايات اضافه نمىشوند و اسماء اشاره و اسماء موصوله، غير «ای» و اسماء شرط و اسماء استفهام، غير «ای» هم اضافه نمىشوند و اعلام هم اضافه نخواهند شد مگر علمى که مشترک بين چند فرد باشد مانند: زيدُکُم لا زيدُنا.
شرايط مضافٌاليه: مضافاليه در شرايط و اقسام زير به کار مىرود:
1ــ مضافاليه بايد يا اسمى باشد متمکن (معرب به اعراب ظاهری) مانند: غلامُ زيدٍ يا مأول به آن باشد مانند: يَومَ يَنفَعُ الصّادِقين (که «يَنفَعُ» در تأويل «نَفْع» و عبارت چنين مىشود: يَومَ نَفعِ الصّادِقين) يا غير متمکن خواهد بود مانند: بيتی ــ اسمُ هذا ــ کتابُ الَّذى.
2ــ مضافاليه يا ظرف است مانند: مَکرُ اللَّيْلِ و النَّهارِ يا جنس مضاف خود مىباشد مانند: خاتَمُ فِضَّةٍ يا مالک مضاف خويش است مانند: ثَوبُ زِيدٍ يا مخصوص به آن است مانند: جُلُّ الفَرَسِ يا اسم مضاف است مانند: يَومُ الخَميسِ يا تمام مضاف خواهد بود مانند: يَدُ زيدٍ يا معمول مضاف مىباشد مانند: ضاربُ زيدٍ.
نتايج اضافه:
اضافه داراى نتايج و ثمراتى است که در زير به بعضى از آنها اشاره مىنماييم:
اول: معرفه شدن مضاف و تعين يافتن آن به مقدار معرفه بودن مضافاليه بنابر اين در مثال: غلام زيدٍ معرفه شدن غلام به مقدار معرفه بودن زيد است و در مثال غلام امرأةٍ، غلام به مقدار تعين امرأة تعين پيدا مىکند.
دوم: تخصيص مضاف مانند تخصيص يافتن کلمه «غير» در مثال: رأيتُ غيرَ زيدٍ و اين قسم را تخصيص ناميدهاند تا فرق باشد بين اين قسم و بين معرفهاى که در مقابل نکره به کار مىرود و بنابر اين مىتوانيم بگوييم که: اسماء متوغل در نکره بودن مانند: غير ــ مثل ــ نظير ــ شبيه ــ عديل ــ سوى ــ دون ــ عدا ــ خلا (در صورتى که اين دو به معناى غير باشند) و امثال اينها هم تا اندازهاى معرفه مىشوند زيرا همان اقتران (در اثر اضافه نمودن کلمهاى به کلمهاى) موجب تعرّف و تخصص مىگردد مانند اينکه بگوييم: الحرکةُ غيرُ السکونِ يا بگوييم رَأَيتُ مثلَکَ و دليل بر اين سخن اينکه خداوند متعال اسم معرفه را به وسيله «غير» و مضافاليه آن توصيف فرموده و فرموده: صراطَ الَّذينَ اَنعَمْتَ عَليهِم غَيْرِ الْمَغضُوبِ عَليهِم و لا الضّالِّين. و اگر «غير» معرفه نشده باشد به اضافه چرا آن را صفت «الصراط» قرار داده و حال آنکه «الصراط» معرفه است و گذشته از اين شکى نيست که مقصود از «المغضوب عليهم» يهود و مراد از «الضالين» نصارى مىباشد و اگر غير معرفه نباشد و صفت «الصراط» نباشد لازم مىآيد صراط غير يهود و غير نصارى را طلب کرده باشيم که صراط مجوس و هنود و امثال اين ملل باطله باشد.
سوم: کسب تذکير و تأنيث: اگر مضاف مذکر به مضافاليه مؤنث اضافه شود کسب تأنيث مىنمايد و اگر مضاف مؤنث به مضافاليه مذکر اضافه گردد کسب تذکير خواهد نمود. و در هر دو صورت مشروط بر اين است که بتوان به مضافاليه اکتفاء کرد مانند: قُطِعَتْ بَعْضُ اَصابِعِه (چون مىشود گفت: قُطِعَتْ اَصابِعُهُ) و صورت دوم مانند:
اِنارَةُ الْعَقْلِ مَکسُوفٌ بِطَوْعِ هَوىٰ | وَ عَقْلُ عاصِى الْهَوىٰ يَزْدادُ تَنْويراً |
و اما اگر نتوان به مضافاليه اکتفاء نمود و ذکر مضاف هم لازم باشد اين نتيجه (کسب تذکير يا تأنيث) از اضافه به دست نخواهد آمد مانند: قامَ غُلامُ هِندٍ ــ قامَتْ اِمرَأَةُ زِيدٍ.
و اينک مسائلى که مربوط به مضاف و مضافاليه است بيان مىشود:
1ــ گاهى صفت به معمول خود اضافه مىشود مانند: ضاربُ زِيدٍ ــ ضارِبُنا ــ زيدٌ مضروبُ الْعَبْدِ ــ زيدٌ حَسَنُ الْوَجهِ. و فرق ميان اضافه صفت و اضافه غير صفت اين است که صفت مضاف را مىتوانيم با «ال» ذکر کنيم و بگوييم: الضّارِبُ الرَّجُل ــ الضّارِبُ رأسِ الرَّجُل ــ الدِّرهَمُ اَنْتَ المُستَحِقُهُ و همچنين مىتوانيم بگوييم: الضّارِبا رَجُلٍ ــ المُسْتَوطِنا عَدَنٍ ــ المُقيمى صَلاتِهِم و نيز مىتوانيم مضاف با «ال» را به معرفه اضافه نماييم و بگوييم: الضّارِبُ زِيدٍ ــ الضّارِبُ هذا ــ الضّارِبُ غُلامِکَ ــ الضّارِبُکَ و اما مضافى که غير صفت باشد بايد بدون «ال» به کار رود مانند: غُلامُ زيدٍ.
2ــ دو اسمى را که معين باشند نمىتوان به يکديگر اضافه نمود مانند: زيدٌ و عمرو ولى اگر يکى مبهم و ديگرى معين باشد مىتوان اسم مبهم را به معين اضافه کرد مانند: غلامُ زيدٍ و در مورد دو اسمى که صفت و موصوف يا اسم و مسمى يا عامّ و خاصّ باشد هر کدام فايده زيادترى دارند مىتوان به ديگرى اضافه نمود مانند: مَسجِدُ الجامِعِ ــ صَلاةُ الاُولىٰ ــ حَقُّ الْيَقينِ.
3ــ در دو صورت زير جايز است بين مضاف و مضافاليه چيزى را فاصله قرار داد:
اول: اگر مضاف شبيه فعل باشد مىتوان معمول آن را بين مضاف و مضافاليه ذکر نمود مانند اين قرائت در اين آيه شريفه: فَلاتَحْسَبَنَّ اللّهَ مُخْلِفَ وَعْدَهُ رُسُلِه (که «وَعْدَه» را منصوب و «رُسُلِه» را مجرور به اضافه بخوانيم).
دوم: اگر مضاف شبيه فعل نباشد ولى قسمى را فاصله قرار دهيم ميان مضاف و مضافاليه مانند: هذا غُلامُ وَاللّهِ زَيْدٍ. و در هر کجا غير اين صورت بين مضاف و مضافاليه فاصله قرار بگيرد سماعى خواهد بود مانند اين بيت شعر که معاويه لعنه اللّه خواند در هنگامى که خبر شهادت حضرت امير7 را دريافت:
نَجَوْتُ وَ قَدْ بَلَّ المُرادِى سَيفَهُ | مِنْ اِبْنِ اَبى شَيْخِ الاَباطِحِ طالِبٍ |
(که در واقع مِن ابن ابىطالب شيخ الاباطح مىباشد).
4ــ در صورتى که قرينه در کار باشد مىتوان مضاف يا مضافاليه را حذف نمود مانند: اُشرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ (که در واقع حُبَّ العِجْلِ است و مضاف حذف گرديده است) و مانند: جِئتُ زِيداً فَضْلَهُ (که در واقع اِبتِغاءَ فَضلِه مىباشد) زيرا با ذکر مضافاليه به تنهايى معنى تمام است.
گاهى مضافاليه را به حال خود مجرور باقى مىگذارند و مضاف را حذف مىنمايند و اين استعمال بيشتر در مواردى است که مضاف محذوف بر مضافى هممعناى خود عطف گرفته شده باشد مانند: ما مِثلُ زِيدٍ وَ لااَخيهِ يَقُولانِ ذلِک (يعنى مِثلُ اَخيه).
و در صورتى که مضافاليه را حذف کنند مضاف را يا مضموم مىنمايند مانند: قبل ــ بعد يا بر اعراب خود باقى گذارده و تنوين هم به آن مىدهند مانند: و کُلاً ضَرَبنا لَهُ الاَمثالَ.
5 ــ پارهاى از اسماء هستند که اگر اضافه شوند لازم است به مفرد اضافه گردند که عبارتند از:
کلمه «کلّ» مانند: کُلُّ مَنْ عَليها فانٍ و جايز است قطع از اضافه شود مانند: کُلٌ فِى فَلَکٍ يَسبَحُونَ.
و کلمه «بعض» مانند: فَضَّلنا بَعضَهُم عَلى بَعضٍ.
و کلمه «اى» مانند: اَيُّکُم يَأتينى بِعَرشِها و گاهى هم از اضافه قطع مىگردد مانند: اَياً ماتَدعُوا.
و همچنين اين کلمات: کِلا ــ کِلتا ــ عِند ــ لَدى ــ قُصارى ــ سِوى ــ اولُوا ــ اولات ــ ذو ــ ذات. مانند: کِلا الرَّجُلَين ــ کِلتَا الْجَنَّتَيْن ــ اتَيناهُ رَحمَةً مِن عِندِنا ــ عَلَّمنا مِن لَدُنّا عِلْماً ــ قُصاراى الاِقْرارُ بِالتَّقصيرِ ــ سوى زيدٍ ــ اولوا قوّة ــ اولاتُ الاَحمالِ ــ ذَالنونِ ــ ذاتَ بَهْجَةٍ.
و همچنين اين کلمات: وحده ــ لَبَّيْک ــ سَعْدَيْک (و اين کلمه بعد از لَبيک به کار مىرود) ــ حَنانَيْک ــ دَوالَيْک ــ هَذاذَيْک ــ هَجاجَيْک. و اينها مصدرهايى هستند که به منظور تکرار تثنيه به کار رفتهاند آنچنان که در تحذير و اغراء تکرار مىکنند مانند: اَلاَسَدَ اَلاَسَدَ يا: دُونَک دُونَک.
و لَبيک يعنى لَبّاً لَبّاً لَک و سَعْدَيکَ يعنى سَعْداً سَعْداً لَک که هر دو براى تأکيد اجابت شخص بزرگى به کار مىروند.
و حَنانَيْک يعنى حَناناً حَناناً و دَوالَيْک يعنى دَوال دَوال (اسرع و اجتهد يا تکرار کن) و هَذاذَيْک يعنى هَذاذ هَذاذ. و هَجاجَيْک يعنى هَجاج هَجاج (کُفَّ کُفَّ، اِقطَع اِقطَع) و کاف در همه اينها مضافاليه است و عامل نصب در هر يک فعلى از لفظ خود آنها است که مقدر مىباشد.
و پاره ديگرى از اسماء آنهايى هستند که لازم است به جمله اضافه گردند و عبارتند از: اِذْ ــ حَيثُ ــ لَمّا ــ اِذا.
و برخى اسماء هستند که لازم الاضافه بوده و بدون اضافه استعمال نمىشوند و از اين قرارند:
(ا) کلا ــ کلتا: اين دو کلمه به معرفه اضافه مىشوند و اگر به نکره اضافه شدند بايد آن نکره مختصه باشد مانند: کِلا الرَّجُلَين عِندَک مُستَحْسنٌ ــ کِلتا جارِيَتَيْنِ عِنْدَکَ مَقطُوعَةٌ يَدُها و در هر دو صورت بايد به کلمهاى اضافه شوند که دلالت بر دو نمايند مانند: کِلاهُما و کِلتاهُما ــ کِلا الْبُستانين و کِلتا الجَنَّتَينِ.
و اما کنايهاى که به اين دو لفظ بر مىگردد به دو شکل به کار مىرود يکى به صورت مفرد که رعايت لفظ اين دو شود مانند: کِلاهُما جاءَ ــ کلتا الجنتين اتَت اُکُلَها و ديگرى به صورت تثنيه که مراعات معناى آن دو گردد مانند: کلا الرجلين جاءا.
(ب) اىّ: اين کلمه، هم به معناى شرط به کار مىرود و هم به معناى استفهام و در هر دو استعمال، هم به نکره اضافه میشود و هم به معرفه مانند: اَى رَجُلٍ جاءَ فَاَکرِمهُ ــ اَيُّمَا الاَجَلَين قَضَيْتَ فَلاعُدوانَ و مانند: فَبِاَى حَديثٍ بَعدَهُ؟ ــ اى الجَماعَةِ اَحَبُّ اِلَيکَ. و گاهى به تثنيه معرّف اضافه مىشود مانند: اَى الْفَريقَيْنِ و گاهى به جمع اضافه مىگردد مانند: اَيُّکُم يَأتينى بِعَرشِها و اگر به مفرد معرفه اضافه شود بايد يک لفظ مبهم را مقدّر دانست مانند: اَى زيدٍ اَحسَنُ (يعنى اَى جُزءٍ مِن اَجزاءِه اَحسَن).
و اما «اىّ» موصوله فقط به معرفه اضافه مىشود مانند: اَيُّهُم اَشَدُّ و اگر به نکره اضافه گردد بايد يا نعت باشد يا حال مانند: مَرَرتُ بِفارِسٍ اَى فارِسٍ و مانند: مَرَرتُ بِزيدٍ اَى فارِسٍ.
(ج) لدى ــ مع ــ غير: بحث لدى و مع گذشت و اما غير مانند: مررتُ برجلٍ غيرِکَ و هرگاه از اضافه قطع گرديد مضموم مىشود بدون تنوين و بعضى هم جايز دانستهاند که مفتوح گردد با تنوين مانند: قبضتُ عشرةً لَيْسَ غيرُ.
و در صورتى مىتوان آن را از اضافه قطع نمود که بعد از «ليس» به کار رود و مضافاليه هم معلوم باشد مانند مثال گذشته که مىتوان گفت: قبضتُ عشرةً ليس غيرها.
(د) قَبْل ــ بَعْد: (و ساير اسماء جهات و «اول» و «آخر». و بحث آنها گذشت) اگر مضافاليه اين دو کلمه را ذکر کرديم لازم است اين دو کلمه را اعراب دهيم مانند: جِئتُکَ بَعدَ الظُّهرِ و قَبْلَ الْعَصْرِ و مانند: مِن قَبلِه و مِن بَعدِه و براى مکان هم به کار مىروند مانند: قَبلَ دارِکَ وَ بَعدَها.
و اگر مضافاليه آن دو را حذف نموديم ولى در نيت آن را در نظر داشتيم قبل و بعد را مبنى بر ضمه مىنماييم مانند: لِلهِ الاَمرُ مِن قَبلُ و مِن بَعدُ و اگر مضافاليه را حذف نموديم و در نيت هم آن را ملاحظه نکرديم قبل و بعد را بنابر ظرفيت منصوب نموده يا مجرور به «مِن» مىخوانيم مانند اين قرائت: لِلهِ الاَمرُ مِن قَبلٍ وَ مِن بَعدٍ.
(هـ) حَسْب: اين کلمه داراى دو معنى مىباشد «کافٍ ــ الکافى» و «لاغير» و اگر به معناى اول باشد به مانند ساير صفات مضافه اضافه مىشود مانند: مررتُ برجلٍ حسبک يا به مانند اسماء جامده خواهد بود که بنابر ابتدائيت مرفوع مىگردد مانند: حسبُهُم جهنّمُ.
و اگر به معناى دوّم به کار رفت بدون اضافه استعمال مىشود ولى مضافاليه را در نيت قرار مىدهند مانند: رأيتُ رجلاً حسبُ (که صفت مىباشد) و مانند: رأيتُ زيداً حسبُ (که حال خواهد بود) و مانند: قبضتُ عشراً فحسبُ (يعنى فحسبى ذلک) و در صورتى که نکره باشد منصوب مىگردد به مانند قبل و بعد. مانند: هذا رجلٌ حسباً من رجلٍ ــ هذا عبدُاللّهِ حسباً من رجلٍ.
(و) عَل: به مانند قبل و بعد مىباشد و بنابر اين اگر علوّ معينى را از آن اراده نموديم مبنى بر ضمه خواهد بود مانند: وَ اَتَيتُ نَحوَ بَنى کُلَيْبٍ مِن عَلُ و اگر علوّ نامعلومى را از آن اراده کرديم نکره مىباشد و کسره داده مىشود.
و عَل هميشه همراه «مِن» و مقطوع از اضافه به کار مىرود.
6ــ هرگاه اسم صحيح الآخر يا شبيه آن را به ياء متکلم اضافه نموديم لازم است آخر آن را مکسور نماييم مانند: غلامى و مانند: دلْوى و ظبيى ولى اگر اسم مقصور باشد يا منقوص اين قاعده جارى نخواهد شد مانند: فَتاى و مانند: رامى (که در منقوص دو ياء در يکديگر ادغام مىگردند).
و همچنين اگر تثنيه و جمع يا شبيه به آن دو را به ياء متکلم اضافه نماييم باز هم آن قاعده جريان نمىيابد مانند: ضَرْباى و اِثْناى و مانند: زيدى و عشرى. که اگر جمع در حال نصب و جر باشد دو ياء در يکديگر ادغام مىشوند و اگر در حال رفع باشد واو جمع قلب به ياء گرديده و در ياء متکلم ادغام مىگردد مانند: هؤلاء زيدى ــ رأيتُ زيدى ــ مررتُ بزيدی و اگر قبل از واو جمع ضمه باشد به مناسبت ياء کسره داده مىشود مانند: مُسلِمىّ و اگر فتحه باشد به حال خود باقى مىماند مانند: مُصطَفَىّ.
و اما «على» و «لدى» هرگاه به کنايهاى اضافه گردند «الف» آنها قلب به ياء مىشود مانند: علىّ و عليکَ و عليه و مانند: لدىّ و لديکَ و لديه.
و اما خود ياء متکلم را که مضافاليه گرديده جايز است آن را فتحه دهيم و جايز است آن را ساکن بگردانيم مانند: مَحياى و مَماتى.
7ــ اسماء ستّه که عبارتند از: اب ــ اخ ــ حم ــ هن ــ فو ــ ذو در هنگام اضافه احکامى دارند که بيان مىکنيم:
اما «ذو» هميشه اضافه مىشود و از اضافه قطع نمىگردد و به کنايه هم اضافه نمىشود و ساير احکام آن از بحثهاى گذشته معلوم گرديد. و ذومالٍ مانند صاحب مالٍ و ذات بهجة مانند: صاحبة بهجة مىباشد.
و براى اب ــ اخ ــ حم ــ هن سه حالت است که:
(ا) از اضافه قطع گرديده و مشهور اين است که در اين صورت لام الفعل آنها حذف مىشود و گاهى هم حذف نمىگردد.
(ب) اضافه شوند ولى به غير ياء متکلم و در اين صورت آنچه مشهور است اين است که «اب» و «اخ» به حروف اعرابی معرب مىشوند مانند: جاء ابوک و اخوک ــ رأيت اباک و اخاک ــ مررت بابيک و اخيک و اما در «حم» و «هن» اين حروف حذف مىگردند.
(ج) به ياء متکلم اضافه شده و آخر آنها مکسور مىگردد مانند: جاء ابى ــ رأيت ابى ــ مررت بأبى.
و «فو» هم داراى سه حالت مىباشد:
(ا) از اضافه شدن قطع گرديده و «واو» آن بدل به ميم مىشود و مىگوييم فَم.
(ب) اضافه شود به غير ياء متکلم و به حروف اعرابى معرب مىگردد مانند: رأيت فا زيدٍ ــ هذا فوُ زيدٍ ــ نظرتُ الى فى زيدٍ.
(ج) اضافه به ياء متکلم مىشود مانند: هذا فى ــ رأيت فى ــ نظرت الى فى. و «فمى» و «فمه» هم استعمال شده است.
و اما «ذو» هميشه به اسم جنس ظاهر اضافه مىشود مانند: جاء ذو مالٍ ــ رأيت ذا مالٍ ــ مررتُ بذى مال . و در شعر ديده شد که «ذو» به کنايه اضافه شده است مانند:
أَهْنَأَ الْمَعرُوفِ مالَمْ تَبْتَذِلْ فيهِ الْوجُوهُ | اِنَّما يَعْرِفُ ذَا الْفضْلِ مِنَ النّاسِ ذَوُوه |
مجرور به حرف جرّ
مجرور به حرف اسمى است که به واسطه حروف جاره مجرور شده باشد و حروف جاره حروفى هستند که معنى فعل يا شبيه آن را به آن اسم مجرور متصل مىسازند خواه آن فعل يا شبيه آن در لفظ مذکور باشند و خواه مقدّر باشند مانند: مررتُ به ــ رجلٌ فى الدّارِ ــ انا مارٌّ بزيدٍ ــ زيدٌ ممرورٌبه ــ مرورى بزيدٍ حسنٌ ــ زيدٌ بعيدٌ عنِ الاَذىٰ ــ اَسمعْ بهم و اَبصرْ. و در بحث حروف از حروف جاره گفتگو خواهيم کرد انشاء اللّه تعالى.
تـوابـع
تا به اينجا سخن از اسمائى بود که عوامل مستقيماً به آنها توجه کرده و بالذات در آنها اثر مىگذارند و آنها را مرفوع يا منصوب يا مجرور مىکنند. و اکنون از اسمائى سخن مىگوييم که عوامل مستقيماً در آنها اثر نکرده بلکه بالتبع معمول عوامل قرار مىگيرند و آنها را توابع مىنامند.
اقسام توابـع:
توابع سه قسمند: نعت، تأکيد، بدل و ديگران عطف بيان را جداگانه نام بردهاند ولى حق اين است که عطف بيان هم در حقيقت بدل بوده و از انواع آن است. و همچنين عطف نسق را هم جداگانه از اقسام توابع ذکر کردهاند و باز حق اين است که عطف نسق هم مانند معطوفعليه معمول بالاصالة است و از توابع نمىباشد با اين تفاوت که عامل معطوفعليه مذکور است و عامل معطوف محذوف مىباشد که به قرينه عامل اولى حذف شده است و حرف عطف در واقع بر سر عامل داخل شده ولى چون عامل محذوف شده است حرف عطف به معطوف متصل گرديده است.
عامل توابـع:
در تعيين عامل در توابع نحويين اختلاف کردهاند ولى حق اين است که نسبت (عامل) اولاً و بالذات به متبوع تعلق مىگيرد و در متبوع اثر مىگذارد و چون متبوع اثر مؤثر را پذيرفت مىتواند مانند عمل آن نسبت عمل نمايد و عامل شود در تابع خويش بنابراين عامل در تابع همان متبوع است و گرنه تابع تابع نخواهد بود.
ترتيب توابـع:
اگر چند تابع در جمله به کار رفتند بايد ابتداء بدل را ذکر کنيم و بعد تأکيد و سپس نعت را و بعد از همه عطف نسق را بياوريم زيرا عطف نسق از جمله توابع نبوده و خارج از آنها است.
اکنون شرح هر يک از توابع را در فصلى مخصوص بيان مىنماييم:
فصل اول: بـدل
بدل به معناى عوض است و در واقع بدل به جاى مبدلمنه به کار رفته و عوض از او مىباشد و عبارت است از تابعى که مقصود از نسبتى که به متبوع تعلق گرفته در اصل@رواني عبارت؟@ او بوده ولى روى جهات و اغراضى آن نسبت را ابتداء به متبوع دادهاند مانند: مررتُ برجلٍ زيدٍ که اولاً نسبت مرور به رجل داده شده و به طور ابهام بيان شده تا شنونده وادار شود به دانستن مقصود بعد «زيدٍ» گفته مىشود که اعرف است براى اينکه مقصد را درست دريابد يا مانند: قال اميرالمؤمنين على بن ابىطالب7 که اول صفتى از حضرت ذکر شده و بعد اسم مبارک ايشان را براى توضيح مىآورند و مقصود مدح است يا مانند: قال الفاسق الفاجر يزيد بن معاوية لعنهما اللّه که مقصود ذم است و از اين قبيل مقاصد و اغراض که در جاى خود خواهيد دانست انشاء اللّه تعالى.
اقسام بدل و احکام آنها:
بدل چهار قسم است بدين ترتيب:
1ــ بدل کل (بدل مطابق) مانند: اهدنا الصراط المستقيم، صراط الذين انعمت عليهم (که «صراط الذين …»، بدل کل از «الصرط المستقيم» مىباشد).
بدل کل دو قسم است يک قسم بدل کلى است که مشهور است و در نحو مورد گفتگو مىباشد و قسم ديگر بدل کلى است که ديگران آن را عطف بيان ناميدهاند و عبارت است از بدل آوردن اَعرَف از اَخفى که اين بدل اگر بدل از معرفه باشد موضح ناميده مىشود و اگر از نکره باشد آن را مخصّص مىنامند. اين قسم بدل در چهار چيز از ده چيز از متبوع خود متابعت مىنمايد و آن ده چيز عبارتند از: رفع، نصب، جر، تذکير، تأنيث، تعريف، تنکير، مفرد، تثنيه، جمع. و اين قسم بدل بايد از متبوع خويش واضحتر باشد مانند: رأيتُ زيداً عليّاً.
2ــ بدل بعض از کل مانند: اکلتُ الرَّغيفَ ثُلثَهُ. در اين قسم بدل بايد کنايهاى باشد تا بدل را با مبدلمنه مرتبط سازد زيرا جزء هر چيزى منسوب و مرتبط با کل آن چيز مىباشد.
3ــ بدل اضافه و مشهور است به بدل اشتمال و آن عبارت است از بدلى که از متعلقات مبدلمنه باشد بدين ترتيب که يا از صفات باطنيه مبدلمنه باشد مانند: عرفتُ زيداً علمَه يا از صفات ظاهريه آن باشد مانند: رأيتُ زيداً لونَه يا از مملوکهاى آن باشد مانند: سَلَبْتُ زيداً ثوبَه يا منسوب به آن و مقارن با آن است مانند: اخذتُ زيداً فرسَه.
و نظر به اينکه اين قسم بدل هم از اعراض و متعلقات و منسوبات ذات (مبدلمنه) است لازم است کنايهاى در آن باشد و آن کنايه ربط دهد بدل را به مبدلمنه همان طورى که در مثالها مشاهده مىشود.
گاهى هم الف و لام کفايت از کنايه نموده و با بودن الف و لام نيازى به ذکر کنايه نيست مانند: قُتِلَ اصحابُ الاُخدود النار (که الف و لام «النار» براى عهد است و در نتيجه تعين حاصل گرديده است).
4ــ بدل مباين (بدل غلط) و آن در صورتى است که انسان سهو کند يا فراموش نمايد و اين نوع بدل در حقيقت از توابع نبوده و حکمى به آن تعلق نمىگيرد مانند اينکه کسى بخواهد بگويد: «ذهبتُ»، به جای آن از روی سهو يا نسيان بگويد: «اکلتُ» بعد متوجه مىشود خطا کرده مىگويد: «ذهبتُ» مانند: جاء زيدٌ عمروٌ.
5ــ بدل اضراب و بداء و آن در صورتى است که ابتداءاً اسمى را عمداً ذکر کنند بعد از آن اراده عوض شود و اسمى ديگر را بگويند و از اراده اوّلى صرف نظر نمايند مانند: اُريدُ خُبْزاً لحماً به مانند اينکه بگوييم: اريدُ زيداً بل عمراً و در اين قسم بدل سزاوار است که کلمه «بَلْ» ذکر شود.
و بايد دانست که هر يک از اقسام اسم را بدل از هر يک از اقسام آن مىتوان قرار داد يعنى مىتوان اسم ظاهر را بدل از اسم ظاهر يا بدل از کنايه قرار داد و همچنين مىتوان کنايه را بدل از اسم ظاهر يا بدل از کنايه آورد. و لازم نيست که بدل اعرف از مبدلمنه باشد تا در نتيجه نتوانيم اسم ظاهر را بدل از کنايه قرار دهيم بلکه آنچه لازم است اين است که در ذکر بدل فايده و خصوصيتى در نظر باشد و دليل بر اينکه جايز است اسم ظاهر را بدل از کنايه قرار داد آيه کريمه قرآن است که مىفرمايد: و لقد کان لکم فى رسولِ اللّه اسوةٌ حسنةٌ لمن کان يرجُو اللّه و مانند اين آيه شريفه: تکون لنا عيداً لاوّلنا و آخِرِنا.
و مثال بدل شدن کنايه از اسم ظاهر را بعضى چنين گفتهاند: کسرتُ يدَ زيدٍ و قطعتُ زيداً ايّاها و براى بدل شدن کنايه از کنايه چنين مثال زدهاند: کرهتُ زيداً جِهالتَه و ابغضتُه ايّاها.
و نيز بايد دانست که: همانطورى که اسم را بدل از اسم قرار مىدهيم جايز است فعل را هم بدل فعل قرار داد مانند: و من يفعل ذلک يَلْقَ اثاماً يُضاعَف و همچنين مىتوان جمله را بدل از مفرد آورد مانند:
الى اللّهِ اشکو بالمدينةِ حاجةً | و بالشامِ اُخرى کيف يَلْتَقِيانِ |
و نيز مىتوان مفصّل را بدل از مبهم قرار داد مانند: کَم مالُک اعشرونَ اَمْ ثلاثونَ و بايد دانست که بدل و مبدلمنه ممکن است هر دو معرفه باشند و ممکن است هر دو نکره باشند و ممکن است يکى معرفه و ديگرى نکره باشد.
فصل دوم: تأکيـد
در بعضى موارد و روى جهات مختلفى انسان ناچار مىشود که سخن خويش را تأکيد کند و براى اين منظور از دو طريق استفاده مىکنند يکى طريق لفظى و يکى طريق معنوى و لذا مىتوانيم بگوييم تأکيد يا لفظى است يا معنوى.
تأکيـد لفظى: عبارت است از تکرار همان لفظى که منظور انسان است و البته از سه بار بيشتر نبايد تکرار گردد و اين قسم تأکيد در افعال و اسماء زياد است ولى در حروف کمتر انجام مىشود مانند: قامَ قامَ زيدٌ زيدٌ و مانند: ان ان زيداً لقائم و گاهى حرف را با عمادش تکرار مىنمايند مانند: بک بک يا: انک انک يا: ضربت ضربت و اگر عماد در اولى اسم ظاهر باشد عماد را در دومى کنايه قرار مىدهند مانند: ففى رحمة اللّه هم فيها خالدون.
و گاهى کنايه متصل را به وسيله کنايه مرفوع منفصل تأکيد مىنمايند مانند: قمت انت و رأيتک انت (و رأيتک اياک هم جايز و صحيح است). و مررت بک انت و گاهى هم کنايه را همراه عمادش تکرار مىکنند مانند: قمت قمت ــ رأيتک رأيتک ــ مررت بک بک.
و در صورتى که مؤکد جمله باشد در بيشتر اوقات «ثم» يا «فاء» را اول جمله مىآورند مانند: کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون ولى اگر آوردن «ثم» يا «فاء» موجب اشتباه شنونده شود حرف عاطف را نمىآورند و بنابر اين نبايد گفت: ضربته ثم ضربته.
و در اين قسم تأکيد گاهى لفظ را مطابق نياورده و با لفظى مرادف معنى را تأکيد مىنمايند مانند: حقيق جدير ــ اجل جير ــ قعدت جلست و مىتوان قمت انا را هم از اين نوع استعمال دانست.
و گاهى لفظى بى معنى را براى تأکيد به کار مىبرند مانند: وقعت فى حيص بيص (اى فى اختلاط لامخرج منه) و اکتع و ابصع و ابتع را که براى تأکيد به کار مىروند مىتوانيم از اين نوع بدانيم.
تأکيـد معنوى: عبارت است از تأکيد نمودن به وسيله الفاظى معين که يا دلالت بر حقيقت مىکند از قبيل «نفس» و «عين» يا دلالت بر دو تاى مجموعى دارند از قبيل «کلا» و «کلتا» يا دلالت بر تمامى اجزاء مىنمايند از قبيل «کل» و «اجمع» مانند: جاء زيد نفسه يا: عينه يا هر دو لفظ را به کار برده و گفته شود: جاء زيد نفسه عينه و البته بايد اين دو لفظ را همراه نمود با کنايهاى که مطابقه کند با متبوع و صيغههاى آنها هم بايد با متبوع مطابق باشد به اين ترتيب:
نفسه، نفسها، انفسهما، انفسهم، انفسهن و همچنين: عينه، عينها، اعينهما، اعينهم، اعينهن (و گفتن نفساهما را در تثنيهها بعضى اجازه دادهاند) و اگر خواستيم با اين دو لفظ کنايه مرفوع متصلى را تأکيد نماييم لازم است ابتداء آن کنايه را به وسيله کنايه منفصلى تأکيد نموده و بعد از اين دو لفظ استفاده نماييم مانند: قمت انت نفسُک.
و اما در تأکيد تثنيه، کلا و کلتا را به کار مىبريم و مىگوييم: جاء الزيدان کلاهما و به خوبى روشن است که مقصود از اين تأکيد اين است که دو زيد در اين نسبت با هم اجتماع داشته و به طور اجتماع آمدهاند ولى اگر بگوييم: جاء الزيدان انفسهما اين معنى استفاده نمىشود؛ بلکه معنى آن است که خود آن دو آمدند نه عبد آنها و نه فرزند آنها و نه خبر آنها و امثال اينها.
و اما در تأکيد مجموعه اجزاء از کلمه «کل» و «اجمع» استفاده مىنماييم با اين تفاوت که در «کل» کنايه را تغيير مىدهيم ولى در اجمع خود صيغه تغيير مىيابد و چنين مىگوييم: کله ــ کلها ــ کلهم ــ کلهن. اجمع ــ جمعاء ــ اجمعون ــ جُمَع.
و اما استفاده از کلمه «جميع» در مورد تأکيد جمع بسيار کم است و گاهى که بخواهند تأکيد را تقويت نمايند «کل» را با جمع تأکيد کرده و گاهى هم در دنباله اجمع «اکتع ــ ابصع ــ ابتع» به کار مىبرند البته با تغيير يافتن صيغههاى آنها.
و مىتوانيم نکره را تأکيد کنيم اگر فايدهاى در آن باشد مانند: سرت يوماً اجمَعَ ــ اِعتکفتُ اسبوعاً کلَّه ولى مبهم را نمىتوان تأکيد کرد چون نيازى به آن نيست و نمىگوييم: صُمْتُ زَمَناً کلَّه يا صمتُ شهراً نفسَه.
فصل سوم: نـعـت
نعت عبارت است از ذکر عرضى از اعراض براى ذاتى که بدين وسيله آن را معين سازد و از مشترکين با آن، آن را جدا و مشخص نمايد و در واقع چنين نعتى سبب تعريف و معرفه شدن منعوت مىباشد مثلا اگر ده نفر باشند که نام همه زيد باشد و بخواهيم حکمى براى يکى از آنها بخصوص ثابت کنيم بايد بگوييم مثلاً رأيت زيداً العالمَ و با گفتن العالم که نعت است زيد از ساير زيدها جدا گرديده است و گاهى براى مدح «نعت» را مىآوريم مانند: بسم اللّه الرحمن الرحيم يا به منظور مذمت نعتى را ذکر مىکنيم مانند: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و گاهى براى تخصيص از آوردن نعت استفاده مىنماييم و تخصيص عبارت است از پايينترين مراتب تعريف مانند: جاءنى رجلٌ تاجرٌ و گاهى براى تأکيد نعت به کار مىبريم مانند: نفخة واحدة و از قبيل اين مقاصد.
توافق نعت و منعوت: نظر به اين که نعت عرضى از اعراض ذات است و در واقع ظهورى از ظهورات آن است بايد با ذات در دو چيز از پنج چيز توافق داشته باشد: 1ــ اعراب. 2ــ تعريف و تنکير.
احکام نعت: اگر نعت براى ذات منعوت باشد بدون سبب، حکم آن با منعوتش حکم فعل با فاعل خواهد بود و لذا کنايه آن در افراد و تثنيه و جمع و در تذکير و تأنيث با منعوت مطابق آورده مىشود مانند: رأيتُ رجلاً کريماً ــ رأيت الرجلَ الکريمَ ــ رأيت رجلين کريمين ــ رأيت الرجلين الکريمين ــ رأيت رجالاً کراماً ــ رأيت الرجالَ الکرامَ ــ رأيت امرأةً کريمةً ــ رأيت المرأةَ الکريمةَ ــ رأيت امرأتين کريمتين ــ رأيت المرأتين الکريمتين ــ رأيت نساءً کريماتٍ ــ رأيت النساءَ الکريماتِ.
و اگر نعت سببى باشد يعنى صفت متعلقى از متعلقات ذات باشد حکم نعت با فاعل ظاهر آن به مانند حکم فعل و فاعل خواهد بود که در نتيجه نعت را مفرد ذکر مىکنيم چه فاعلش مفرد باشد يا تثنيه يا جمع باشد و در تذکير و تأنيث با فاعلش مطابقه مىنمايد يا براى مؤنث غير حقيقى يا فاعل مؤنث با فاصله نعت را مذکر ذکر مىکنيم مانند: رأيت رجلاً کريماً ابوه ــ رأيت الرجلَ الکريمَ ابوه ــ رأيت رجلين کريماً ابواهما ــ رأيت الرجلين الکريمَ ابواهما ــ رأيت رجالاً کريماً آباءهم ــ رأيت الرجالَ الکريمَ آباءهم ــ رأيت رجلاً حسنةً شيمته ــ رأيت امرأةً کريماً ابوها و ساير مثالها را با مثالهاى ذکر شده تطبيق نماييد.
رابـط: نعت بايد داراى رابطى باشد که آن را با منعوت خويش مربوط سازد اگر نعت براى خود منعوت باشد رابط در خود نعت وجود دارد مانند: رأيت زيداً القائمَ و اگر نعت براى متعلق منعوت باشد رابط در آن متعلق وجود خواهد داشت مانند: رأيت زيداً القائمَ ابوه. و گاهى الف و لام رابط مىشود و در جاى کنايه مىنشيند مانند: رأيت زيداً حسنَ الوجه يا کريمَ الخلق يا جميل المرأة يا کاملةَ الاُم ولى مشهور در استعمال عربى اين است که گفته شود: رأيت زيداً کامل الام که در صفت (کامل) ضميرى باشد که به زيد برگردد و لذا بايد گفت: رأيت هنداً حسنةَ الوجه ــ رأيت الزيدين حسنى الوجهين ــ رأيت الزيدين حسنى الوجوه. و در اين مثال رأيتُ زيداً حسناً وجهاً و رأيت هنداً حسنةً وجهاً ضمير رابط در صفت مستتر است و معمول صفت هم منصوب گرديده چون تمييز است و مىتوان آن را مجرور نمود به واسطه اضافه شدن صفت به آن مانند: رأيت زيداً قائمَ الاب.
و اگر نعت «افعل تفضيل» باشد که يا با «من» به کار رود يا به نکره اضافه شود آن را بايد مفرد و مذکر به کار برد در همه جا مانند: رأيت رجلاً يا: رجلين يا: رجالاً يا: امرأةً يا: امرأتين يا: نساءً افضَلَ من زيد يا اينکه افضلَ رجلٍ يا: افضلَ امرأةٍ.
و بايد مضافاليه را تثنيه يا جمع به کار برد اگر منعوت تثنيه يا جمع باشد و چنين گفته مىشود: افضل رجلين يا: امرأتين يا: افضل رجال يا: افضل نساء.
اقسـام نعـت: نعت به صورتهاى زير به کار مىرود:
1ــ مشتق مانند: زيد الفاضل ــ زيد المضروب و اگر بخواهيم از شکل مصدرى در نعت استفاده کنيم بايد از عرب بشنويم مانند: زيد عدل و در اين صورت تثنيه و جمع و مؤنث نمىشود. و کوفيين چنين مصدرى را به معناى اسم فاعل يا به معناى اسم مفعول مىگيرند ولى بصريين آن را به معناى زيد ذو عدل مىدانند.
2ــ جامد شبيه به مشتق مانند: زيد ذو مال ــ زيد المکى ــ زيد الذى قام که به معناى زيد القائم است و مانند: هذا الرجل ــ انت الرجل کل الرجل و جدّ الرجل([6]) و حقّ الرجل و از اين قبيل موارد.
3ــ جمله خبرى: هرگاه منعوت لفظاً يا معناً نکره باشد جمله خبرى را صفت مىتوان قرار داد مانند: و اتقوا يوماً ترجعون فيه الى اللّه. و مانند:
و لقد امرّ على اللئيم يسبّنی | فاعفّ ثم اقول لايعنينی |
و در اين صورت بايد در جمله رابطه را يا به شکل کنايه بارز ذکر کرد همانطورى که در آيه شريفه مشاهده مىشود يا کنايه مقدّر خواهد بود مانند اين آيه شريفه: و اتقوا يوماً لاتجزى نفسٌ عن نفس شيئاً که در تقدير چنين است: يوماً لاتجزى فيه.
تعدد منعوت يا نعت: و بايد دانست که گاهى منعوت متعدد است ولى غير متفرق مانند: رجال و گاهى متعددند و متفرق مانند: زيد و عمرو. و گاهى عامل هم متعدد است مانند: قام زيد و قام عمرو ــ قام زيد و قعد عمرو و گاهى عامل يکى است مانند: قام زيد و عمرو در همه اين صورتها اگر منعوتها در نعت مشترکند يک نعت ذکر کرده و گفته مىشود: رجال فضلاء و اگر در نعت هم متفرق باشند نعتها را جدا جدا ذکر کرده و بر يکديگر عطف گرفته مىشوند مانند: رجال عالم و کاتب و شاعر.
و اگر نعت متعدد باشد مىتوانيم همه را به شکل تابع ذکر کنيم و مىتوانيم همه را از تبعيت قطع کنيم و مىتوانيم بعضى را تابع و پارهاى را قطع نموده و هر يک را که قطع از تبعيت کرديم مىتوانيم آن را مرفوع بخوانيم و آن را خبر مبتداى محذوف بدانيم و مىتوانيم منصوب بخوانيم به تقدير «اعنى» چه در مورد مدح و چه در مورد ذمّ مانند:
النازلون لکل معترک | و الطيبون معاقد الازُر([7]) |
حذف منعوت يا نعت: در صورت بودن قرينه مىتوان هر يک از منعوت يا نعت را حذف نمود مانند: فيهن قاصرات الطرف (که منعوت «حورالعين» است) و مانند: يأخذ کل سفينة غصباً (که «سفينة صالحة» مىباشد).
و بايد دانست که اگر نعت صلاحيت داشته باشد که عامل با او مباشر شود مىتوانيم نعت را بر منعوت مقدم نموده و به شکل مضاف به منعوت آن را استعمال نماييم مانند: هذا کريم وجهٍ سجد للّه. و نيز مىتوانيم نعت مقدم را بنابر حالت منصوب بخوانيم در صورتى که منعوت نکره باشد مانند: جاءنى راکباً رجلٌ.
و همچنين بايد دانست که مىتوانيم کنايههاى غايب و مخاطب و متکلم را توصيف نموده و براى آنها صفت ذکر نماييم مانند: لا اله الّا هو العزيز الحکيم.
و مانند: انک انت علّامَ الغيوب (به نصب «علّام» که صفت کنايه متصل منصوب باشد بعضى قرائت نمودهاند) و مانند: انا الذى ضربتک اکرمتک.
و لازم نيست که موصوف اخص از صفت يا اعرف يا مساوى با آن باشد.
فصل چهارم: عطف نسق
عطف نسق يا عطف به حروف را نحويين از توابع شمردهاند ولى در اول بحث توابع بيان کرديم که عطف به حروف از توابع نبوده بلکه عامل مستقلاً و بالذات به آن تعلق مىگيرد به خلاف ساير توابع. گذشته از اين اصلاً عامل معطوف به حرف غير از عامل معطوفعليه آن است زيرا وقتى که مىگوييم: جاء زيدٌ و عمروٌ معلوم است که عمرو به آمدن زيد نيامده بلکه خود آمده و به فعل متعلق به خودش آمده است زيرا بديهى است که يک فعل دو فاعل ندارد پس در واقع گفتهايم: جاء زيدٌ و جاء عمروٌ؛ همانطورى که «جاء» اول فعل زيد است و آن را رفع داده همچنين «جاء» دوم فعل عمرو است و آن را رفع داده است بنابر اين معطوف به حرف (عمرو) تابع معطوفعليه (زيد) نيست بلکه خودش معمول عامل مستقلى است که با ذکر واو عطف از ذکر آن عامل بىنياز شدهايم و چون شباهتى به توابع دارد در اينجا از آن بحث مىنماييم.
معطوف به حرف: عبارت است از هر دومى که در حکم با قبلى خود توافق داشته و در دنباله يکى از حروف عطف قرار گيرد و حروف عطف در مقاله سوم خواهد آمد.([8])
اقسام عطف: عطف به شکلهاى زير در کلام عرب ديده مىشود:
1ــ عطف ظاهر بر ظاهر مانند: جاء زيد و عمرو.
2ــ عطف کنايه بر کنايه مانند: و انّا او ايّاکم لعلى هدى او فى ضلال مبين.
3ــ عطف مظهر بر کنايه منفصل مانند: ايّاک و الاسدَ.
4ــ عطف مظهر بر کنايه مرفوع متصل مطلقاً مانند فرمايش رسول خدا9: کنتُ و ابوبکر و عمر.
5ــ عطف مظهر بر کنايه مجرور به حرف يا مجرور به اسم مانند: صلّى اللّه عليه و آله و همانطورى که مىبينيم حرف جر هم اعاده نشده است ولى بصريين در اين صورت لازم مىدانند اعاده عامل جر را و اين نظريه از جهت دشمنى با اهل البيت: اظهار شده است اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک. البته اعاده عامل جر جايز است مانند: قال لها و للارض و مانند: نعبد الهک و اله آباءک.
6ــ عطف فعل بر فعل هر نوعى از آن که باشد مانند: لنحيى به بلدة ميتاً و نسقيه و مانند: يقدم قومه يوم القيمة فاوردهم النار.
7ــ عطف فعل بر صفت و بر عکس مانند: فالمغيرات صبحاً فأثرن و مانند: صافات و يقبضن و مانند: يخرج الحى من الميت و يخرج الميّت من الحى.
8ــ عطف دو معمول بر دو معمول يک عامل مانند: ضرب زيد عمراً و بکرٌ خالداً ولى عطف بر دو معمول دو عامل مختلف صحيح نيست و نمىتوان گفت: انّ زيداً ضرب عمراً و بکراً خالداً.
معطوف بر حکم معطوفعليه است: معطوفعليه داراى هر موقعيتى که باشد معطوف هم همان موقعيت را دارد پس اگر معطوفعليه صله ماقبل باشد معطوف هم صله است و اگر اسم براى ماقبل باشد معطوف هم اسم است و اگر خبر باشد معطوف هم خبر خواهد بود زيرا عاطف در حکم عامل پيش از معطوفعليه مىباشد.
حذف معطوفعليه يا عاطف يا معطوف: نظر به اينکه بناء کلام بر اختصار است لذا هرگاه قرينه موجود باشد مىتوان هر يک از معطوف يا عاطف يا معطوفعليه را حذف نمود مانند: اَنِ اضرب بعصاک الحجر فانبَجَسَت. (يعنى فضرب فانبجست؛ که عاطف و معطوف حذف شده است) و گاهى هم عاطف تنها حذف مىشود مانند: و لا على الذين اذا مااتوک لِتَحمِلَهُم قلتَ (يعنى و قلت) و گاهى معطوفعليه حذف مىگردد مانند: افنضرب عنکم الذکر صفحاً (يعنى انُهملکم فنضربُ). و اگر عاطف «واو» باشد گاهى عامل حذف مىگردد مانند: اُسکن انت و زوجُک (يعنى و ليَسکُن زوجُک).
خاتـمــــة
در اين خاتمه از امورى بحث مىنماييم که به اصل مقاله ارتباط دارند ولى نمىتوانستيم آنها را در فصلهاى پيش عنوان نماييم و از اين جهت آنها را در خاتمه يادآور مىشويم.
مطلب اول: معرفه و نکره
معرفه عبارت است از لفظى که بر معنايى معروف و ممتاز از غير دلالت کند.
و نکره لفظى است که بر معنايى غير معروف و بدون امتياز دلالت نمايد مانند: لفظ «شیء، غير، مثل، نظير، شبيه، عديل، خلاف، سوى، دون، خلا و عدا»([9]) و از اين قبيل الفاظ که دلالت بر جنس اعلى دارند و بعد مقدار تنکر پايين مىآيد و هر چه جنس پايين مىآيد تعرف حاصل مىشود بدين ترتيب مثلاً: جوهر جسم نامى متحرک بالارادة ناطق رجل عالم فقيه بصير زيد.
گاهى به لفظ نکره مخصّصى را ضميمه مىنمايند و آن لفظ نکره مقدارى تخصص پيدا مىکند و تا آن مقدار معرفه مىشود و اين مخصصات زيادند از اين قبيل:
1ــ اقتران ذاتى به ذات ديگر مانند: غلام زيد و در اين صورت مقدار تخصص بستگى دارد به اندازه معرفه بودن مضافاليه مثلا «غلامُ عالم» تخصص بيشترى دارد نسبت به «غلامُ رجل» و «غلامُ زيد» تخصص بيشترى دارد از «غلامُ عالم».
2ــ اقتران ذاتى به وصفى از اوصاف مانند: لعبدٌ مؤمنٌ خيرٌ من مشرکٍ.
3ــ اقتران ذاتى به حال مانند: لقيتُ رجلاً راکباً.
4ــ اقتران به تمييز مانند: هذا منّ سمناً.
5ــ تعين يافتن به وسيله اشاره مانند: هذا الرجل.
6ــ تعين يافتن به وسيله نداء مانند: ياايها الرجل.
7ــ تعين يافتن به وسيله مکان مانند: رجل فى الدار جاءنى.
8ــ تعين يافتن به وسيله زمان مانند: صلوة الجمعة فريضة.
9ــ تعين يافتن به وسيله نسبت مانند: رجل مدنى جاءنى.
10ــ تعين يافتن به وسيله تصغير مانند: رجيل جاءنى.
و امثال اين گونه موارد که تعرف به وسيله اين نوع مخصّصها انجام مىيابد و لفظ از نکره بودن خارج مىشود.
و به بيان ديگر که مشهور است در تقسيم اسم چنين مىگوييم:
اگر مقصود و مراد از اسم چيزى معين باشد آن را معرفه گويند و اگر از آن چيز معينى اراده نشود آن را نکره نامند.
معارف عبارتند از: اعلام ــ معرّف به أداة ــ معرّف به اضافه ــ اشارات ــ کنايات ــ مبهمات ــ منادى. و بحث هر يک از اين اقسام در موارد مناسب انجام يافت ولى بحث از اعلام و از معرّف به أداة باقى مانده و اکنون به شرح آنها مىپردازيم.
علم و معرّف به أداة: اگر از اسم معرفه شخص خاصى اراده شود بدون ضميمه نمودن چيزى به آن، آن را علم شخص نامند و اگر از آن جنس خاصى اراده شود (بدون در نظر گرفتن شيوع آن در افرادش) آن را علم جنس گويند.
و اگر هر يک از اين دو را به وسيله ضميمه نمودن چيزى به اسم، از آن اراده نموديم آن را معرّف به أداة (اگر ضميمه حرف تعريف باشد) يا معرف به اضافه (اگر ضميمه به شکل اضافه به معرف انجام يابد) خوانند.
اقسام علم شخص: علم شخص عبارت شد از اسمى که به حسب وضع دلالت کند بر شخص خاصی و به اقسام زير تقسيم مىگردد:
1ــ منقول: و آن عَلَمى است که از يک معناى خاصى نقل شده باشد مانند: شَمَّر (اسم اسبى شده است) و مانند: تغلب (که نام پدر قبيلهاى گرديده است).
2ــ مرتجل: و آن علمى است که قبل از علم شدن معناى خاص ديگرى نداشته است مانند: حنتف ــ فقعس ــ غطفان. و مرتجل يا مفرد است مانند: زيد يا مرکب اسنادى است مانند: بَرَقَ نحرُه (لقب مردى است) يا مرکب اضافى است مانند: عبد اللّه يا مرکب مزجى است مانند: بعلبک يا اسم جنسى است که محلاى به لام است مانند: البيت (خانه کعبه) ــ النجم ــ الکتاب.
عَلَم گاهى نکره مىشود مانند: رُبَّ زيدٍ لقيته و مانند: لکل موسى فرعون و گاهى بعد از نکره شدن دوباره با لام تعريف معرفه مىگردد مانند: الزيدان و الزيدون يا به وسيله اضافه به معرفه، معرفه مىگردد مانند: زيدنا لازيدکم.
اسم ــ لقب ــ کنيه: اگر از علم شخص فقط تعيين نمودن شخص اراده شود اسم است مانند: زيد و اگر مدح يا ذم هم اراده شود لقب خواهد بود مانند: مصطفى و انف الناقة. و اگر در اول آن «اب» يا «ام» يا «ابن» يا «بنت» باشد آن را کنيه گويند مانند: ابىطالب ــ ام کلثوم ــ ابن رسول اللّه9 ــ بنت محمد. و چنانکه در عبارتى لقب و اسم با هم ذکر شدند اسم را بر لقب مقدم مىداريم مانند: جعفر الصادق7 و اگر اسم و لقب هر دو مضاف بودند مانند: عبد اللّه (که اسم است و مضاف) و مانند: زين العابدين (که لقب است و مضاف) يا اسم مفرد بود و لقب مضاف يا به عکس، در همه اين صورتها مىتوانيم دومى را از نظر اعراب تابع اولى قرار داده و مىتوانيم دومى را از تبعيت قطع نموده و آن را مرفوع بخوانيم به تقدير مبتداء يا منصوب بخوانيم به تقدير «اعنى» به منظور مدح يا ذم و همچنين است حکم کنيه با اسم يا با لقب (مثالهاى همه را مىتوانيد از مثالهاى ذکر شده به دست آوريد).
و اگر اسم و لقب هر دو مفرد باشند سه صورت جايز است مانند: جاء محمد المهدى (دومى تابع او است) جاء محمد المهدى (قطع از تبعيت) جاء محمد المهدى (به اضافه اول به دوم).
گاهى براى کنيه از کلمه «فلان» و «فلانة» استفاده مىشود و اگر کنايه از اسامى انسانها واقع شوند بدون لام به کار مىروند و «فلانة» غيرمنصرف خواهد بود. و اگر کنايه از اسمهاى بهائم باشند لام تعريف بر سر آنها داخل مىشود.
عَلَـم جنس: عَلَمى است که درست شده براى تعيين هر فرد فردى از جنس بدون ملاحظه عموميت و شمول آن. و لذا نيازمند به ضميمه نمودن چيزى به آن (از قبيل حرف تعريف يا اضافه به معرفه) نمىباشد مانند: هذا اسامة مقبلاً و مثل اين است که گفتهايم: هذا الاسد مقبلاً. و لذا داراى خواص علميت مىباشد مثلاً الف و لام بر آن داخل نمىشود مانند: اويس و اگر مؤنث باشد غيرمنصرف خواهد بود مانند: اسامة. و «اب» و «امّ» و «ابن» و «بنت» بر آن داخل مىشوند مانند: ابوالحُصَين (کنيه روباه) ــ امّ عامر (کنيه کفتار) ــ ابن داية (کنيه کلاغ) ــ بنت الارض (کنيه سنگريزه).
براى علم جنس مىتوان حال ذکر نمود مانند: هذا اسامة مقبلاً. و نيز مىتوان آن را توصيف به معرفه نمود مانند: هذا اسامة الجریء.
در لغت عرب اعلام اجناس زيادى براى اعيان و معانى وضع گرديده است:
براى اعيان مانند: اسامة و ابىالحارث (براى شير) ــ امّ قَشْعَمْ (براى کفتار)ــ ابو بَراقِش (پرندهى آشيانه باف) ــ ابن مِقْرَض (موش خرما).
و براى معانى مانند: شَعوب (براى مرگ) ــ بِرَّة (براى نيکوکاری) ـ فَجارِ (براى بدکاری) ــ سحر و غدوة و بکرة (براى اوقات) ــ اَوْلى (براى وعيد).
معرف به أداة: اگر اسمى علم شخص يا علم جنس نبود اسم جنس خواهد بود که بر ماهيت دلالت خواهد داشت مانند: کتاب ــ غلام ــ بيت ــ رجل. و چنين اسمى نکره است و در معرفه شدن نيازمند به امرى است خارج از خود و آن امر خارجى يا اضافه شدن آن است به معرفهاى که بحث آن گذشت يا به وسيله «الف و لام» معرفه مىگردد. و در لغت حِمْيَر و گروهى از قبيله طَىّ، «الف و ميم» را به جاى «الف و لام» به کار مىبرند و اين جمله سؤال معروف و مشهور است که: اَمِنَ امْبِرِّ امْصِيامُ فِى امْسَفَرِ.
الف و لام تعريف: درباره الف و لام تعريف اختلاف کردهاند که کدام يک حرف تعريف است آيا همزه به تنهايى يا لام به تنهايى يا هر دو با هم اداة تعريف مىباشند؟ ولى حق آن است که حرف تعريف «لام» است (و در لغت حِمْيَر و گروهى از طى «ميم» است) و «همزه» دلالت بر تثبيت دارد. و لذا بايد بر لام مقدم شود.
معانى لام تعريف: لام تعريف گاهى بر شخصى دلالت مىکند که شنونده نسبت به آن سابقه ذهنى دارد مانند: فأرسلنا الى فرعونَ رسولاً فعصى فرعونُ الرسولَ که اين لام را «لام عهد» مىنامند. يا در نزد گوينده معهود مىباشد مانند: رَکِبَ الاميرُ و گاهى بر جنسى که همه افرادش را شامل است دلالت مىنمايد که «لام استغراق» ناميده مىشود مانند: الحمدللّه رب العالمين.
لام تعريف در «علم» و در «حال» و گاهى در «تمييز» آورده مىشود مانند: رأيت الوليد بن اليزيد مبارکاً و مانند: جاء القوم الجمّاء الغفير و مانند: الاحدعشر الدرهم و گاهى عوض از کنايه به کار مىرود مانند: حسن الوجه که به جاى حسنٌ وجهه مىباشد.
و گاهى براى تعظيم خواهد بود مانند: اللّه.
و نيز براى دلالت بر حقيقت به کار برده مىشود مانند: الرب و ساير اسماء الهيه که محلّاى به لام باشند و معناى «الرب» يعنى کسى که حقيقت ربوبيت از آن او است.
و گاهى هم براى معرفى نمودن حاضر يا غايب به کار مىرود مانند: هذا الرجل ــ ياايها الرجل ــ جاء الرجل.
و بايد دانست که هر کجا قرينه در کار بود بر اينکه مراد فردى معين است «لام» براى عهد خواهد بود و گرنه «لام» براى تعريف لفظى و استغراق جنس مىباشد و ممکن است با علامت مفرد يا تثنيه باشد يا بدون علامت باشد مانند: الضربة ــ الضربتان ــ الضرب ــ الماء و لذا مىتوان مفرد را در اين صورت توصيف به جمع نمود مانند : اَهلَکَ الناسَ الدينارُ الصُفْرُ و الدرهمُ البيضُ و مىتوان از آن استثناء کرد مانند: انّ الانسانَ لفى خُسْرٍ الّا الذين آمنوا.
و نيز بايد دانست که جنس محلّى به لام صلاحيت دارد که براى هر فرد فردى به کار رود و اگر مخصوص به فردى شد و علم آن فرد خاص گرديد آن را علم بالغلبه نامند يعنى از جهت غلبه در استعمال مىباشد مانند: النجم (نام ثريا) ــ الصَّعِق (نام خويلد بن نفيل) ــ البيت (نام کعبه) ــ العقبة (نام اَيّلة يعنى گوزن ماده).
فصل: نکـره
نکره عبارت است از کلمهاى که در افراد خود شيوع داشته باشد مانند: رجل و ممکن است که افراد آن فرضى باشند مانند: شمس.
نکره ممکن است «الف و لام» بپذيرد مانند: الصاحب و پارهاى از نکرهها هستند که «الف و لام» نمىپذيرند مانند: ذو ــ من ــ ما.
پارهاى از نکرهها «الف و لام» در آنها مؤثر بوده و آنها را معرفه مىسازد مانند: الرجل ولى برخى از نکرهها «الف و لام» در آنها هيچگونه تأثيرى نداشته و فقط زيبايى ظاهرى براى آنها فراهم مىسازد مانند: العباس ــ الحارث.
و چند مطلب ديگر مناسب است که در اينجا بررسى شود يکى در مورد تثنيه و جمع و ديگرى در مورد مذکر و مؤنث و چون در کتاب مبارک «تبصره» از آنها کاملاً بحث فرمودهاند در اينجا صرف نظر نموده و مقاله دوم کتاب را که بحث پيرامون «اسماء» است در همينجا خاتمه داده و مقاله سوم را که بحث پيرامون «حروف» است به توفيق خداوند متعال شروع مىنماييم.
مقاله سوم
حـــروف
حروف
حرف درجهاش از فعل و اسم پايينتر است و در تعريف آن گفتيم که کلمهاى است که بر معنايى دلالت کند ولى در استعمال مستقل نبوده و وقت هم با او ملاحظه نگردد پس مىتوان گفت که حروف براى خود درست نشدهاند بلکه به منظور مربوط ساختن فعل و اسم يا اسم و اسم درست گرديدهاند.
حروف کليةً بر دو قسمند: 1ــ حروف عامله 2ــ حروف غير عامله.
و لذا اين مقاله را بر دو قسمت قرار مىدهيم و در هر قسمتى هم مباحثى عنوان خواهيم کرد.
قسم اول: حروف عامله
اين قسم حروف هم بر دو قسمند:
1ــ حروفى که به واسطه داشتن نشانى از فعل عمل مىکنند.
2ــ حروفى که به طبع خويش عامل بوده و معمول خود را به مقتضاى طبع نصب يا خفض داده يا ساکن مىگرداند.
اينک قسم اول را (حروفى که به واسطه داشتن نشانى از فعل عمل مىکنند) در فصلهاى زير بررسى مىنماييم:
مطلب اول
حروفى که به واسطه داشتن نشانى از فعل عمل مىکنند
فصل اول: حروف مشبهة بالفعل
اين حروف که حروف نصب هم ناميده شدهاند حروفى هستند که به واسطه متضمن بودن معناى فعل رفع و نصب مىدهند. و مرفوع آنها فاعل آنها است حقيقتاً و منصوب آنها مفعول مخصّص براى آنها مىباشد. و اين بحث در پيش روشن شد و اکنون خود آن حروف را بيان مىکنيم:
آن حروف عبارتند از: اِنَّ، اَنَّ، کَاَنَّ، لٰکِنَّ، لَيْتَ، لَعَلَّ.
«اِنَّ» (به کسر همزه) معناى آن تأکيد ثبوت مسند براى مسنداليه است و درباره «اَنَّ» (به فتح همزه) هم چنين گفتهاند ولى اين معنى از آن فهميده نمىشود و فقط ماقبل خويش را به مابعد مربوط مىسازد.
«کَاَنَّ» براى تأکيد ثبوت صفت مسند براى مسنداليه به کار مىرود.
«لکِنَّ» براى رفع توهم شنونده و بيان خلاف آن و ثبوت مسند براى مسنداليه مىباشد.
«ليت» تمنى ثبوت مسند را براى مسنداليه مىرساند و بيشتر جاهاى استعمال آن تمنى امور محال مىباشد مانند:
فَيا لَيْتَ الشّبابَ لنا يَعودُ | فَاُخْبِرُهُ بمافَعَلَ المَشيبُ |
و گاهى هم در امور ممکن به کار مىرود مانند: ياليتنى مِتُّ قبل هذا. و گاهى گفته مىشود: ليتنى و ليتى و اين حرف مختصّ به اسماء است.
«لعلّ» براى اميدوار نشان دادن به ثبوت مسند براى مسنداليه. و گاهى هم براى اظهار نگرانى از وقوع مسند بر مسنداليه. و گاهى براى تعليل به کار مىرود يعنى ثبوت مسند را براى مسنداليه علت ماقبل قرار مىدهد مانند: و قُولا له قَولاً لَيِّناً لعلّه يتذکّرُ او يخشى. و گاهى براى پرسش از حصول مسند براى مسنداليه استعمال مىشود مانند: لاتدرى لعلّ اللّه يحدث بعدَ ذلک امراً (يعنى هل يحدث امراً ام لا؟).
و امام عسکرى7 فرموده است که «لعلّ» از خدا واجب است يعنى معيّن و حتمى است و مثلاً هنگامىکه فرمود: لعلّکم تتّقون مراد اين است که لتتَّقوا.
«لعلّ» در امور ممکن به کار مىرود. لعلّ هم با نون وقايه و هم بدون نون وقايه استعمال مىشود و مىتوان گفت: لعلّنى و لعلّى.
مواردى که بايد «اِنَّ» (مکسور الهمزه) بخوانيم:
به طور کلى هر کجا نتوانيم مصدر را به جاى «اِنّ» و دو معمول آن بگذاريم در آن مورد لازم است همزه «اِنّ» را مکسور بخوانيم و آن موارد بسيار است که به پارهاى از آنها اشاره مىکنيم:
1ــ در ابتداى کلام مانند: اِنّا انزلناه ــ اَلا اِنّ اولياء اللّه لاخوفٌ عليهم ( که در حکم ابتداء مىباشد) ــ و اللّهُ يعلم اِنّک لرسوله (که و اللّه معناى قسم در بر دارد و اِنّ چون در ابتداء کلام است مکسور الهمزه است و لام هم براى قسم مىباشد).
2ــ بعد از «حيث» و «اذ» مانند: جلستُ حيث اِنّ زيداً جالس ــ جئتُک اذ اِنّ زيداً اميرٌ.
3ــ بعد از موصول مانند: ما اِنّ مفاتِحَه. ولى اگر در حشو صله واقع شود بايد «اَنَّ» خوانده شود مانند: جاء الذى عندى اَنّه فاضلٌ.
4ــ در جواب قسم مانند: حم و الکتاب المبين اِنّا انزلناه.
5ــ بعد از قول مانند: قال اِنّى عبد اللّه.
6ــ حال مقرون به واو باشد مانند: کما اخرجَکَ رَبُّک من بيتِک بالحقِّ و اِنَّ فريقاً من المؤمنين لَکارهون.
7ــ بعد از «الّا» مانند: و ماارسلناک من قبلک من المرسلين الّا اِنّهم ليأکلون.
8ــ صفت اسم عين باشد مانند: مررتُ برجلٍ اِنّه فاضلٌ.
9ــ خبر از اسم ذات باشد مانند: زيدٌ اِنّه فاضلٌ.
10ــ بعد از کلّا مانند: کَلّا اِنَّ الانسانَ لَيَطغى.
11ــ در صورتى که خبر آن مقرون به لام باشد مانند: اِنَّ رَبَّک لَسريعُ العقابِ (و احتمال مىرود که در مورد قبلى هم که بعد از کَلّا بود از اين جهت باشد که خبر با لام همراه مىباشد).
12ــ بعد از «حَتّى» مانند: مَرِضَ زيدٌ حتّى اِنّهم لايرجونَه.
13ــ در صورتى که تابع يکى از صورتهاى پيش باشد مانند: اِنّ زيداً فاضلٌ و اِنَّ عمراً جاهلٌ.
مواردى که بايد «اَنَّ» (مفتوحة الهمزه) بخوانيم:
«اَنّ» با خبرش در حکم مصدر است و لذا معناى «علمتُ اَنَّ زيداً قائمٌ» عبارت است از «علمتُ قيامَ زيدٍ» و همچنين است در مورد خبر جامد مانند: بَلغنى اَنَّک زيدٌ که معنايش «بلغنى زيديتُک» مىباشد. زيرا «ياء» نسبت و «تاء» هرگاه به اسمى ملحق گرديدند معناى مصدرى پيدا مىکنند مانند: الفرسيةُ ــ الضاربية. و نيز معناى «بلغنى اَنَّک فى الدار» «بلغنى مستقريَّةُ زيدٍ يا: استقرارُ زيدٍ فى الدار» خواهد بود.
بنابراين در هر موردى که بتوانيم به جاى «اَنَّ و دو معمولش» مصدر بگذاريم بايد آن را «اَنَّ» (مفتوحة الهمزة) بخوانيم و برخى از آن موارد عبارتند از:
1ــ اگر فاعل باشد مانند: اَوَلم يَکفهم اَنّاانزلنا (يعنى اولم يکفهم انزالُنا).
2ــ اگر مفعول باشد مانند: و لاتخافون اَنَّکم اَشرکتُم (يعنى لاتخافون اِشراککم).
3ــ اگر فاعل فعل مفعول باشد مانند: قل اُوحى اِلى اَنَّه استمع نفرٌ من الجنّ (يعنى اوحى الى استماعُ نفرٍ من الجنّ).
4ــ اگر مبتداء باشد مانند: و من آياته اَنَّک تَرى الاَرض (يعنى من آياته رُؤيَتُک).
5ــ اگر صلاحيت ابتداء شدن را داشته باشد مانند: کان عندى اَنَّک فاضلٌ.
6ــ خبر از اسمى باشد که آن اسم «قول» نباشد و خبرش هم بر آن صدق نکند مانند: اعتقادى اَنّک فاضلٌ ولى اگر گفتيم: قولى اِنّک فاضلٌ يا گفتيم: اعتقادُ زيدٍ اِنَّه حقٌّ لازم است «اِنَّ» بخوانيم.
7ــ مجرور به حرف جرّ باشد مانند: ذلک باَنَّ اللّه هو الحقُّ.
8ــ مجرور به اضافه باشد مانند: اِنّه لحقٌّ مِثل ما اَنَّکم تنطقونَ.
9ــ معطوف بر يکى از موارد مذکور باشد يا تابع يکى از آنها باشد مانند: وَ اذکُروا نِعْمَتِى الَّتى اَنعَمتُ عَليکُم وَ اَنّى فَضَّلتُکُم عَلَى العالَمينَ و مانند: وَ اِذْ يَعِدُکُم اللّهُ اِحْدَى الطّائِفَتَينِ اَنَّها لَکُمْ.
و در موارد زير هم مىتوانيم «اِنّ» بخوانيم و هم «اَنّ»:
1ــ هرگاه بعد از «فاء جزاء» قرار گيرد مانند: مَنْ عَمِلَ مِنکُم سوءً بِجَهالَةٍ فَاَِنـهُ غَفورٌ رَحيمٌ.
2ــ بعد از «واو عطف» به شرط اينکه قبل از آن «هذا» يا «ذلک» باشد مانند: ذلِکُم و اَِنَّ اللّه موهن کيد الکافرين.
3ــ بعد از «اِذای فجائيه» مانند: کُنْتُ اَظُنُّ زيداً عالِماً اِذاً اَِنَّهُ جاهِلٌ.
4ــ در مقام تعليل قرار گيرد مانند: اِنّا کُنّا مِنْ قبلُ نَدعُوه اَِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحيمُ.
5ــ بعد از «فعل قسم» واقع شود و بعد از «انّ» لام قسم ذکر نشده باشد مانند: حَلَفتُ اَِنَّ زيداً قائِمٌ.
6ــ خبر باشد از «قول» و خبر «انّ» هم قول همان گوينده اول باشد مانند: قولى اَِنّى اَحمَدُ اللّهَ.
7ــ بعد از واوى قرار گيرد که پيش از آن مفردى باشد مانند: اِنَّ لک اَلاّ تَجُوعَ فيها وَ لاتَعْرى و اَِنَّکَ لاتَظْمَؤُ فيها و لاتَضْحى.
8ــ اگر بعد از «حتّى» عاطفه يا جارّه باشد مفتوح الهمزه خواهد بود مانند: عرفتُ امورک حتّى اَنک فاضلٌ و اگر بعد از «حتى» ابتدائيه باشد مکسور الهمزه مىباشد مانند: مَرِضَ زيدٌ حتّى اِنّهم لايرجونه (زيرا «حتى ابتدائيه» به منزله «اَلا استفتاحيه» مىباشد).
9ــ بعد از «اَما (به تخفيف ميم)» واقع شود مانند: اَما اَِنَّک فاضلٌ.
10ــ بعد از کلمه «لاجَرَم» قرار گيرد و البته مفتوح خواندن بيشتر مشهور است مانند: لاجَرَم اَنَّ اللّه يعلم (و لاجرم به معناى «حقٌ» يا «حقاً» مىباشد).
لام ابتداء بعد از «اِنّ»: گاهى بعد از «اِنّ» (مکسورة الهمزه) لام مفتوحى آورده مىشود که آن را «لام ابتداء» مىنامند. زيرا اين لام نوعاً بر سر مبتداء داخل مىشود ولى کوفيين آن را «لام قسم» ناميدهاند. و اين لام در چهار مورد به کار مىرود که عبارتند از:
1ــ در خبرى که مؤخر از اسم و مثبت باشد و ماضى و جمله شرطيه هم نباشد مانند: اِنَّ رَبّى لَسَميعُ الدُعاء ــ اِنَّ رَبَّکَ لَيعلَمُ ــ اِنَّکَ لَعلى خُلُقٍ عَظيم.
2ــ در معمول خبرى که آن معمول حال نباشد به شرطى که بر خبر مقدم باشد و صلاحيت قبول لام را داشته باشد مانند: اِنَّ زيداً لَعمراً ضاربٌ. و گاهى هم در همين صورت بر سر خبر وارد مىشود مانند: اِنَّ رَبَّهُم بِهِم يَومَئذٍ لَخَبير.
3ــ در سر اسمى که از خبر مؤخر ذکر شود مانند: اِنَّ فى ذلِکَ لَعِبرةً. يا از معمول خبر مؤخر شود مانند: اِنَّ عِندکَ لَزيداً مقيمٌ.
4ــ در عماد مانند: اِنَّ هذا لَهُوَ القَصَصُ الحَقَّ.
«ما» کافّه: گاهى به اين حروف مشبهةبالفعل «ما» ملحق مىگردد و مانع مىشود از اينکه اين حروف عمل نصب انجام دهند و در اين صورت، هم بر سر جمله اسميه داخل مىشوند و هم بر سر جمله فعليه و اين «ما» را کافّه مىنامند مانند: قُل اِنَّما يُوحى اِلَى اَنَّما اِلهُکُم ــ کَاَنَّما يُساقُونَ اِلَى المَوْتِ.
حکم معطوفِ بر اسماء اين حروف: معطوف بر اسماء حروف مشبهةبالفعل منصوب مىگردد مانند: اِنّ زيداً و عمراً قائمان ــ اِنَّ زيداً قائمٌ و عمراً.
در خصوص «اِنّ و اَنّ و لکنّ» مىتوانيم معطوف را مرفوع بخوانيم بنابر اين که معطوف مبتدائى باشد که خبرش محذوف است مانند: اِنَّ اللّه بریءٌ من المشرکين و رسولُه (يعنى: و رسولُه بریءٌ منهم) ــ اَغنيٰهم اللّه و رسوله من فضله (يعنى اغنيهم اللّهُ من فضله و اغنيهم رسولُه من فضله).
تخفيف «اَنّ و اِنّ»: گاهى «اِنّ» مخفف مىشود و در اين صورت لازم است بعد از آن «لام» ذکر شود و نيز بيشتر اوقات بعد از آن از افعال موجب استفاده مىگردد مانند: وَ اِنْ يَکادُ الَّذينَ کَفَرُوا لَيُزلِقونَکَ ــ اِنْ نَظُنُّک لَمِنَ الکاذِبين.
بايد دانست در مثال «اِنْ زيدٌ لقائمٌ» اِنْ مخففه نبوده بلکه نافيه است و «لام» به معناى «الّا» مىباشد و معناى آن اين است: مازيدٌ اِلّا قائمٌ و با توجه به اين مطلب معناى اين آيه شريفه هم درست مىشود «اِنْ هذانِ لَساحِرانِ» که در اين آيه سخنان بىجايى گفتهاند و نتوانستهاند آن را درست بفهمند و مطابق آنچه بيان شد معناى آن چنين مىشود «ما هذانِ اِلا ساحِرانِ».
و گاهى «اَنّ» مخفف مىگردد ولى باز هم عمل مىنمايد و در اين صورت اسم آن ضمير محذوف خواهد بود([10]) و خبر آن جمله مانند: و آخِرُ دَعويهُم اَنِ الْحَمدُ لِلهِ رَبِّ العالَمينَ (يعنى اَنَّه) و مانند: اَنْ لَيسَ لِلاِنسانِ اِلّا ماسَعى (يعنى اَنَّه).
و گاهى براى اينکه «اَنْ» مخففه را مشخص کنند بين «ان» و فعل متصرفی([11] ) که بعد از آن است فاصله قرار مىدهند و بدين وسيله مىفهمانند که اين «اَنْ» مخففه است نه مصدرى زيرا «اَنْ» مصدريه از فعل خويش فاصله نمىگيرد مگر آنکه فاصله «لا» باشد و لذا اگر فعل متصرف بود و فاصله «لا» بود احتمال مىرود «ان» مخففه باشد يا مصدريه مانند: و حَسِبوُا اَنْ لاتکون فِتنةٌ. و اما فاصله به غير «لا» مانند: و نعلم ان قد صَدقتَنا ــ علم انسيکون.
تخفيف کَاَنّ و لکنّ: گاهى «کَاَنّ» را مخفف مىسازند ولى عمل مىکند و جايز است که اسمش را حذف نکنند و خبرش هم جمله نباشد مانند: کَأنْ وريديه رَشا خُلَّب (گويا دو رگ گردنش طنابى است که از ليف خرما بافته شده باشد). و گاهى هم اسمش را حذف مىنمايند مانند: و وجهٌ مُشْرِقُ اللَّونِ کَأَنْ ثَدْياه حُقّان.
و «لکنّ» را هم گاهى مخفف مىنمايند و ديگر نمىتواند عمل کند ولى از مشبهه بودن خارج نمىشود و برخى گمان کردهاند در صورتى که مخففه باشد عاطفه خواهد بود و اين چنين نيست در هر دو صورت چه مثقله و چه مخففه مشبهةبالفعل است و مابعد آن لازم است جمله باشد خواه در لفظ و خواه در تقدير مانند: جاءنى زيد لکن عمرو (يعنى عمرو لميجئ). و اگر مابعد آن مجرور باشد بايد مبتدائى را در تقدير فرض نماييم مانند: مررتُ بزيد لکن عمرو (يعنى: عدم مرورى بعمرو).
فصل دوم: لاء تبـريه (نفى جنس)
اين «لاء» به مانند «انّ» عمل مىکند و به وسيله آن نفى جنس انجام مىيابد و از اين جهت آن را لاء نافيه جنس هم ناميدهاند. اسم «لاء» بايد نکره و متصل به آن باشد و خبرش هم نکره به کار مىرود. و بعد از لاء، «مِن» جنسيه را در تقدير مىگيرند مانند: لارجلَ فى الدار که تقدير: لا من رجلٍ فى الدار مىباشد.
و همانطورى که «انّ» براى ثبوت مسند براى مسنداليه به کار مىرفت «لاء» براى نفى ثبوت مسند براى مسنداليه به کار مىرود و اسم را نصب مىدهد زيرا فضله در کلام است و خبر را رفع مىدهد نظر به اينکه عمده در کلام مىباشد.
و اگر براى نفى يک فرد به کار رود عملش مانند «ليس» خواهد بود و در اين صورت اسم آن عمده در کلام و خبرش فضله در کلام مىباشد مانند: لارجل قائماً. و لازم است بعد از گفتن اين جمله بگوييم «بل رجلان» (و اگر بيشتر باشند همان را بايد ذکر نماييم).
حذف خبر لاء: اگر خبر مجهول باشد بايد آن را ذکر کرد تا رفع جهالت نسبت به آن شود مانند: لااحدَ اَغْيَرُ من اللّه عزوجل. ولى اگر خبر معلوم باشد جايز است آن را حذف نمايند مانند: لافوتَ (يعنى لافوت لهم) و مانند: لاضَيْرَ (يعنى لاضير علينا و «ضير» يعنى ضرر). و گاهى خبر را حذف مىکنند و منظور مبهم گذاردن آن است تا شنونده معانى زيادى را احتمال دهد و در نتيجه خبر بزرگ جلوه خواهد کرد مانند: لاصلوةَ لِجارِ المسجد الّا فى المسجد.
و پيش از اينهم درباره کلمه مبارک اخلاص که لا اله الّا اللّه باشد سخن گفتيم و اجمال آن اين بود که معناى آن عبارت است از لااله کائن يا: موجود الّا اللّه. که لاء براى نفى جنس است يعنى لااله کائن او موجود الّا اللّه يعنی: لکن اللّه موجود.
ساير احکام «لاء»:
1ــ اگر حرف جار بر سر «لاء» داخل شود آن را به معناى غير مىدانند مانند: جئتُ بلازادٍ يعنى: جئتُ بغير زاد و در اين صورت لاء عمل نمىکند.
2ــ اگر اسم «لاء» معرفه باشد يا از «لاء» فاصله بگيرد لاء از عمل مىماند مانند: لازيدٌ فى الدار و لاعمروٌ و مانند: لافيها غولٌ و لاهم عنها يُنزفونَ.
3ــ «لاء» اگر عمل نکند و بر سر فعل در آيد لازم نيست آن را تکرار نمايند مگر آنکه فعل ماضى غير دعاء باشد مانند: لاصَدَّقَ و لاصَلّى.
4ــ اگر اسم «لاء» معرف به لام باشد بايد آن را تکرار نمود مانند: لا الرجلَ فى الدّار و لا المَرْأَةَ.
احکام اسم «لاء»: در صورتهاى زير اسم «لاء» مبنى مىشود به همان صورتى که منصوب مىگردد ولى بدون تنوين:
1ــ اگر مفرد باشد مانند: لارجلَ فى الدار ــ لاقومَ فى المدينة ــ لاشجرَ فى الحديقة.
2ــ اگر جمع مکسر باشد مانند: لارجالَ فى الدار.
3ــ اگر جمع به الف و تاء باشد مانند: لا لذاتٍ للشيب. و بعضى به فتح هم جايز دانستهاند: لا لذّاتَ.
و در صورتهاى زير مبنى بر ياء مىشود:
1ــ اگر تثنيه باشد مانند: لارَجلَينِ فى الدارِ.
2ــ اگر جمع باشد مانند: لابنينَ و لاآباءَ.
و در صورتهاى زير معرب خواهد بود:
1ــ اگر مضاف باشد مانند: لاغلامَ سفرٍ حاضرٌ.
2ــ اگر شبه مضاف باشد مانند: لاطالعاً جبلاً حاضرٌ.
و درباره دو اسم «لاء» در جمله «لاحولَ و لاقوة الّا باللّه» و امثال آن پنج وجه ذکر کردهاند بدين قرار:
1ــ هر دو مفتوح باشند «لاحولَ و لاقوةَ». 2 ــ هر دو مضموم باشند «لاحولُ و لاقوةُ» بنابراين که «لاء» مانند «ليس» عمل کند. 3 ــ اولى مفتوح و دومى مرفوع «لاحولَ و لاقوّةٌ». 4ــ اولى مرفوع و دومى مفتوح «لاحولٌ و لاقوّةَ». 5 ــ اولى مفتوح و دومى منصوب «لاحولَ و لاقوّةً» مانند: لانسبَ اليوم و لاخلّةً.
و در هرکجا حرف عطف آورديم ولى «لاء» را تکرار نکرديم لازم است که اولى را مفتوح و در دومى نصب و فتح هر دو جايز مىباشد مانند: فلا ابَ و ابناً مثل مروان و ابنه.
حذف هر يک از اسم و خبر «لاء» جايز است مانند: لاعليکَ (که اسم حذف شده) ــ لا احد (که خبر حذف شده؛ در جواب کسى که بپرسد: لايکن احدٌ فى الدار؟)
حکم تابع و معطوف اسم «لاء»: اگر براى اسمى که مبنى بر فتح است صفت مفرد متصلى آورده شد جايز است صفت را مفتوح يا منصوب يا مرفوع بخوانيم مانند: لارجلَ ظريفَ فى الدار (که گويا رجل و ظريف با هم ترکيب شدهاند مانند: خمسةعشر) ــ لارجلَ ظريفاً فى الدار (که «ظريفاً» را به مناسبت محل «رجل» نصب دادهايم) ــ لارجلَ ظريفٌ فى الدار (که در اين صورت «ظريفٌ» صفت نمىباشد بلکه خبر مبتداى محذوف است يعنى لارجلَ و هو ظريفٌ فى الدار و بنابر اين جمله «و هو ظريف» جمله حاليه خواهد بود.)
و اگر صفت جمله باشد يا موصوف جمله باشد يا صفت متصل نباشد در اين صورتها صفت را نمىتوان مفتوح خواند ولى رفع و نصب جايز مىباشد مانند (به ترتيب): لارجل قبيحاً فعله عندنا ــ لاغلامَ سفر ظريفاً عندنا ــ لارجلَ فى الدار ظريفٌ.
و همين حکم در معطوفى که «لاء» تکرار نشده باشد و در بدل نکره جارى مىگردد مانند: لارجلَ و امرأةً فيها و مانند: لااحد رجلٌ و امرأةٌ فيها. ولى اگر بدل معرفه باشد واجب است آن را مرفوع بخوانيم مانند: لااحد زيدٌ و عمروٌ فيها.
و نيز رفع لازم و واجب است در معطوف معرفهاى که «لاء» هم تکرار شود مانند: لاامرأة فيها و لازيدٌ.
فصل سوم
ماء حجازيّة و لاء مشبهه بِلَيْسَ و لاتَ و اِنْ
عمل اين چهار حرف مانند عمل «ليس» مىباشد. و از اين جهت اسمى را رفع مىدهند بنابراين که فاعل باشد براى معنايى که از اين حروف استفاده مىشود و اسم ديگرى را هم بنابر حاليت منصوب مىنمايند. و معناى اين حروف نفى حالت خاصى است از فاعل خود به طور مطلق و اختصاصى به نفى در زمان حال ندارد. اين حروف هم در اسم عمل مىکنند و هم در فعل و اکنون به بررسى هر يک از اين حروف مىپردازيم.
1ــ «ماء» اين حرف را حجازىها عامل به کار مىبرند و تميمىها آن را از عمل باز داشته و مهمل به کار مىبرند ولى حق با حجازىها است و مطابق لغت ايشان در قرآن وارد شده است مثل اين آيه: ماهذا بشراً. و گاهى منصوب «ماء» مجرور به حرف مىشود مانند: ما بِالحُرِ انت و البته اين باء براى تأکيد نفى خواهد بود چنانکه در ليس چنين بود.
و اگر آن منصوب بعد از «بل» و «لکن»اضرابى به کار رود مرفوع خواهد شد مانند: مازيدٌ قائماً بل قاعدٌ يا: لکن قاعدٌ. و در حالتى که مجرور باشد معطوف بر آن جايز است مجرور باشد و جايز است که منصوب خوانده شود مانند: مازيدٌ بقائمٍ و لاقاعدٍ يا: و لاقاعداً. و همان طورى که ديديم مانعى نيست که منصوب «ماء» بر مرفوع آن مقدم شود.
2ــ «لاء» اين حرف را حجازىها خيلى کم عامل قرار مىدهند و در صورتى که عامل به کار برند هر دو معمولش را نکره استعمال میکنند مانند: لااحدٌ افضلَ منک و معرفه بودن مرفوع آن هم ديده شده مانند: فلا الْحمدُ مکسوباً و لاالْمالُ باقياً.
3ــ «لات» اين حرف مؤنث «لاء» است و «تاء» به منظور مبالغه به آن اضافه گرديده است. و اين حرف مخصوص نفى زمانها به کار مىرود و عمل کردن آن مشروط بر اين است که دو معمولش اسم زمان باشند و ديگر اينکه يکى از دو معمول آن حذف گردد و غالب اوقات منصوب آن محذوف مىباشد زيرا منصوب فضله بوده و حذف آن موافق حکمت و قواعد خواهد بود نه مرفوع آن مانند: لاتَ حينَ مَناصٍ. که بعضى «حين» را منصوب خوانده و گفتهاند مرفوع محذوف است و برخى مرفوع خواندهاند و منصوب آن را محذوف دانسته و پارهاى هم مجرور خواندهاند بنابر اين که «لات» جاره است که اسمهاى زمان را جرّ مىدهد. و در هر صورت تقدير چنين است «ليس الحينُ حينَ مناصٍ([12])».
4ــ «اِنْ» اين حرف در لغت عاليه([13]) عامل است و از اين جهت آن را «اِنْ عاليه» هم مىنامند مانند: اِنْ احدٌ خيراً مِنْ احدٍ الّا بالعافيةِ.
فصل چهارم: حروف نـداء
حروف نداء حروفى هستند که به وسيله آنها از مخاطب مىخواهيم که به سمت ما روى آورد و از اين جهت «نداء» را «دعاء» مىگويند. در قرآن خداوند متعال مىفرمايد: قلِ ادْعوا اللّه اَوِ ادعُوا الرّحمنَ (يعنى قولوا يا اللّه او قولوا يا رحمن). و بنابر اين معناى حروف نداء «دَعوتُک» است (البته به معناى انشائى مانند: بِعتُک) همانطورى که اِنّ و اَنّ به معناى ثبت و تحقق بودند.
عمل حروف نداء: حروف نداء نظر به معنايى که دارند نيازمند به فاعلى هستند که آن را مرفوع مىسازند و بايد هميشه محذوف باشد و نيز نيازمند مفعولى مىباشند و آن را نصب مىدهند و آن منصوب همان «منادى» است که در واقع مدعوّ انسان است و نظر به اينکه مدعوّ است و مفعول، منصوب مىگردد. و اما مناداى مفرد معرفه و جنس محلى به الف و لام که مضموم مىشوند (و بحث آن خواهد آمد) ضمه آنها علامت بناء است نه علامت اعراب و در اين فصل مباحثى ترتيب داده مىشود و مطالب لازم درباره «نداء» يادآورى مىگردد.
مبحث اول: حروف نداء و احکام آن
حروف نداء عبارتند از: أَ ، اَى ، آ ، آى ، يا ، يااى ، اَيا ، هَيا ، وا.
«أ» براى نداء قريب به کار مىرود و در «آ» و «اَى» اختلاف شده که براى نداء قريب است يا نداء بعيد. ولى بقيه حروف براى نداى بعيد به کار مىروند و برخى گفتهاند «اَى» براى نداى متوسط و «يا» براى نداى قريب و متوسط و بعيد به کار برده مىشود.
و از حروف نداء «يا» براى موارد زير معين شده است:
اسم جلاله «اللّه» ــ استغاثه مانند: يا للّه و يا لَلْمسلمين. و «وا» و «يا» براى «ندبه» ولى «وا» اختصاص بيشترى به ندبه دارد و «يا» در صورتى براى ندبه به کار مىرود که با منادى اشتباه نشود.
جايز است حرف ندا را حذف نمود مانند: يوسفُ اَعْرِضْ عَنْ هذا و در موارد زير حذف حرف نداء را جايز ندانستهاند:
1ــ مندوب مانند: يا زيداه 2ــ مستغاث مانند: يا للّه 3ــ متعجبمنه مانند: يا للماء و للعَشْب 4ــ مناداى بعيد 5ــ اسم جنس غير معين مانند: يا رجلاً خذْ بيدى 6ــ نکره مطلقاً مانند: يا رجلُ 7ــ کنايه مخاطبه مانند: يا ايّاک کفيتُک 8ــ لفظ اللّه مگر در صورتى که عوض آن ميمى در آخرش آورند مانند: اللّهم.
و حذف حرف نداء از موارد زير جايز شمرده شده است:
1ــ علم مانند: يوسفُ اعرض 2ــ مضاف به هريک از انواع معارف 3ــ موصولات 4ــ کنايات.
مبحث دوم: منادى
منادى به شکلهاى مختلفى است که در اقسام زير آنها را بيان مىنماييم:
قسـم اول
1ــ مناداى معرفه که نه مضاف باشد و نه شبه مضاف مانند: يا زيدُ.
2ــ مناداى مخصص به نداء مانند: يا رجلُ.
3ــ مرکب مزجى مانند: يا بعلبکُ.
4ــ مناداى مثنى مانند: يا زيدان.
5ــ مرکب اسنادى که علم شده باشد مانند: يا تأبط شراً.
6ــ مناداى مجموع مانند: يا زيدونَ.
7ــ منادايى که قبل از نداء مبنى بوده چه علم باشد يا نباشد.
در همه اين صورتها منادى مضموم است و بدون تنوين به کار مىرود بدين توضيح که اگر منادى قبل از نداء معرب باشد و صحيح الآخر و تثنيه و جمع نباشد ضمّه ظاهر مىشود مانند: يا زيدُ و در صورتى که تثنيه و جمع باشد نايب ضمه در منادى به جاى ضمه مىنشيند مانند: يا زيدانِ ــ يا زيدونَ.
و اگر منادى قبل از نداء مبنى يا معتل الآخر باشد ضمه در آن مقدر خواهد بود مانند: يا قاضِ ــ يا سيبويه. و اينکه مىگوييم ضمه مقدر است زيرا اين اقسام از منادىها که مضموم مىشوند داراى اعراب محلى هم هستند يعنى اگر لفظاً مبنى بر ضمه شدهاند محلاً منصوب مىباشند و از اين جهت در تابع اين گونه منادىها هم رفع جايز است که لفظ منادى را رعايت کرده باشيم و هم نصب جايز است که محل آن را ملاحظه نموده باشيم.
و در بيان علت مبنى شدن مناداى مفرد معرفه (مثل يا زيد) بين علماى نحو گفتگو شده و علتهاى مختلفى ذکر کردهاند ولى هيچ کدام يقينى و قطعى نمىباشد و حق آن است که بگوييم مناداى مفرد معرفه مبنى بر ضمه شده و علتى هم براى مبنى شدنش معلوم نيست و همينطور از عرب شنيدهايم و سند ما همان سماع از عرب است.
هرگاه کلمهاى که مبنى باشد آن را به علميت نقل داده باشند (و در علميت به معناى پيشين خودش نباشد) و منادى واقع شود لازم است معرب شود محلاً و مضموم (بدون تنوين) شود لفظاً مانند: يا کيفُ ــ يا کمُّ ــ يا هؤلاءُ ــ يا مُنْذُ.
قسـم دوم
1ــ مناداى نکره غيرمعينه مانند سخن شخص کورى که مىگويد: يا رجلاً خُذ بيدى.
2ــ مناداى مضاف به اضافه محضه مانند: يا ربنا ــ يا سيدنا ــ يا مولانا.
3ــ مناداى مضاف به اضافهى غيرمحضه مانند: يا حسن الوجهِ.
4ــ مناداى شبيه به مضاف مانند: يا طالعاً جَبَلاً ــ يا حليماً لايَعْجَلُ. (و از اين جهت آن را شبيه به مضاف گفتهاند که معناى آن تمام نمىشود مگر به مابعد آن).
5ــ مناداى ملحق به شبيه مضاف مانند: يا ثلثةَ و ثلاثينَ (در صورتى که اين جمله علم شده باشد).
در اين صورتها منادى منصوب خواهد بود و نصب آن يا ظاهرى است مانند: يا ربّنا يا معنوى است مانند: يا مولانا.
قسـم سوم
1ــ منادی علم مفردى باشد که متصل به کلمه «ابن»، و «ابن» در حالتى که مضاف به علمى ديگر باشد صفت منادى قرار مىگيرد مانند: يا زيدَُ بنَُ سعيدٍ که در اين صورت جايز است منادى را مضموم بخوانيم نظر به قاعدهاى که گذشت و جايز است آن را مفتوح بخوانيم به واسطه تبعيّت از فتحه ابن.
2ــ منادى علم نباشد ولى شرايط مذکور در او موجود باشد مانند: يا رجلُ بنُ زيدٍ.
3ــ منادى علم مفرد باشد ولى متصل به ابن نباشد مانند: يا زيدُ الفاضلُ بن عمروٍ.
4ــ منادى علم مفرد و متصل به ابن باشد ولى ابن به غير علم اضافه شده باشد مانند: يا زيدُ بنُ اخينا.
5ــ منادى علم مفرد باشد ولى صفت آن «ابن» نباشد مانند: يا زيدُ الفاضلُ.
در اين صورتها منادى را مضموم مىخوانيم و مفتوح خواندن آن جايز نيست.
و کلمهى «اِبنة» مثل «ابن» است در احکامى که ذکر گرديد اما کلمه «بنت» و مصغّر «ابن» (بُنی) اگر صفت منادى واقع شدند لازم است منادى را مضموم بخوانيم مانند: يا هندُ بنتُ عمروٍ ــ يا زيدُ بُنَى عمروٍ.
احکام ابن
اگر کلمه «ابن» در غير نداء بين دو عَلَم قرار گيرد و صفت ماقبل باشد: تنوين موصوف را حذف نموده و همزه «ابن» هم در نوشتن ساقط مىشود مانند: جاءنى زيد بن عمروٍ و اگر «ابن» خبر واقع شود يا بين دو علم قرار نگيرد مبتداء را تنوين داده و همزه «ابن» هم ثابت خواهد ماند مانند: زيدٌ ابن عمروٍ و مانند: جاءنى زيدٌ بنُ اخينا.
6ــ اگر براى منادى تابعى باشد مضاف و هملفظ با او، مىتوانيم منادى را دو وجه بخوانيم مانند: يا سعد سعد الاوس. که اگر مضموم بخوانيم مانند يا زيدُ خواهد بود و اگر منصوب بخوانيم گويا تقدير چنين است: يا سعدَالاوس سعدَالاوس يا اينکه سعد دوم را تکرار اول دانسته و آن را معدوم فرض نموده و سعد اول مضاف است و لذا منصوب گرديده است.
7ــ منادى کنايه مخاطب باشد مانند: يا انتَ که جايز است بگوييم يا ايّاکَ.
مبحث سوم
مناداى مضاف به ياء متکلم
براى مناداى مضاف به ياء متکلم صورتها و احکامى است که اينک بيان مىشود:
1ــ اگر منادى معتل يا مقصور باشد ياء متکلم را مفتوح مىخوانيم مانند: يا قاضىَّ ــ يا فتاىَ.
2ــ اگر منادى صفت باشد «يا» را مىتوانيم مفتوح بخوانيم و مىتوانيم ساکن کنيم مانند: يا ضاربىَ، يا ضاربىْ ــ يا مکرمىَ، يا مکرمىْ.
3ــ اگر منادى صحيح باشد و غير صفت «يا» را به شش وجه مىتوانيم بخوانيم بدين قرار:
اــ حذف ياء مانند: يا عبادِ فاتقون. ب ــ ثبوت ياء و ساکنه باشد مانند: يا عبادى لاخوف عليکم ج ــ ثبوت ياء و مفتوح باشد مانند: يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم. د ــ قلب ياء به الف مانند: يا حسرتى على مافرّطتُ. هـ ــ حذف الف و اکتفاء به فتحه مانند: يا لهفَ که يا لهفا بوده است. و ــ حذف ياء و مضموم ساختن اسم به مانند مناداى مجرد از اضافه مانند: يا اُمُّ لاتفعلى.
4ــ اگر منادى کلمه «اب» يا کلمه «امّ» باشد و به ياء متکلم اضافه شود علاوه بر شش وجه مذکور چهار وجه ديگر هم درباره «ياء» جايز مىباشد که عبارتند از:
ا و ب ــ «ياء» را به تاء تأنيث مکسوره يا مفتوحه تبديل نماييم مانند: يا اَبتِ ــ يا اَبتَ.
ج و د ــ ياء بدل شده به تاء را با «الف» يا با «يا» همراه سازيم مانند: يا ابتا ــ يا ابتى.
5 ــ اگر منادى اضافه شود به مضاف به ياء متکلم مانند: يا غلامَ غلامى «ياء» ثابت مىماند و آن را ساکنه يا مفتوحه مىخوانيم.
6ــ اگر صورت قبلى بدين صورت باشد که مضاف اول «ابن» يا «ابنه» يا «بنت» باشد و مضاف دوم «عمّ» يا «امّ» باشد مىتوانيم «ياء» را حذف نموده و اکتفاء به کسره نماييم يا آن را مفتوح سازيم مانند: يا ابن امِّ ــ يابن امّى. يا آن را به الف بدل نماييم مانند: يا ابنةَ عمّا لاتلومی.
مبحث چهارم
معرف به الف و لام در نداء
معرف به الف و لام را نمىتوان منادى قرار داد مگر در موارد زير:
1ــ در جايى که عطف شده باشد بر اسمى که مجرد از الف و لام باشد مانند: يا زيدُ و الحارثُ.
2ــ در اسم جلاله مانند: يا اللّه.
3ــ در اللهم ولى غالباً حرف نداء حذف مىشود و گاهى هم مىگويند: يا اللهم و درباره اين کلمه اختلاف کردهاند که ميم آخر آن را توجيه نمايند اما مىتوان گفت که اين کلمه معرّب اِلُهيم است که به زبان عِبرى به معناى اللّه مىباشد و در اين صورت منادايى است که حرف نداى آن حذف گرديده است.
4ــ در جمله محکيّهاى که در ابتداى آن اسمى همراه الف و لام باشد مانند: يا المُنطلق زيدٌ.
5ــ در موصول از قبيل الذى و التى مانند: يا التى ــ يا الذى.
و گاهى براى اينکه حرف نداء و الف و لام تعريف در اسمى با هم اجتماع نکنند از «اى» يا از «اسم اشاره» استفاده مىنمايند و مىگويند: يا ايّها الرجلُ ــ يا هذا الرجلُ و گاهى هر دو را به کار مىبرند و مىگويند: يا ايُهذا الرجلُ و در اين صورت «يااى» روى هم حرفى از حروف نداء خواهد بود و الرجل مرفوع و منادى مىباشد ولى محل آن نصب است مانند: يا زيدُ که لفظاً مرفوع و محلاً منصوب است و ديگر به تکلفاتى که ديگران مرتکب شدهاند نيازى نداريم.
مبحث پنجـم
تابع منادى
براى منادى دو نوع تابع مىتوان به کار برد:
1ــ بدل (عطف نسق بدون الف و لام هم در حکم بدل خواهد بود) در اين نوع تابع منادى مستقل بوده و حکمش همان است که قبلاً در احکام منادى دانسته شد مانند: يا زيد اخ ــ يا زيد اخانا ــ يا زيد و رجلاً (اگر قصد نکره شود) ــ يا زيدُ و رجلُ (اگر قصد معرفه گردد).
2ــ نعت و تأکيد (و عطف نسقى که داراى الف و لام باشد در حکم آنها است) در اين نوع اگر منادى معرب باشد تابع هم به اعراب متبوع خويش معرب خواهد بود (خواه تابع معرفه باشد خواه نکره) و اگر متبوع مبنى باشد توابع بر حالت رفعى خود خواهند بود مانند: يا زيدُ الظريفُ ــ يا تميمُ اجمعون ــ يا زيدُ و الحارثُ.
مبحث ششم
استغاثـه
گاهى انسان کسى را مىخواهد براى يارى و کمک و آن را «استغاثه» مىنامند و حرفى که براى اين معنى وضع شده است «يا» مىباشد و معمولاً «لام جرّ» مفتوحى بر سر مستغاثٌبه در مىآورند تا بدين وسيله مستغاثٌبه را از مستغاثٌله جدا سازند مانند: يا للرّجال ــ يا للمسلمين معاً، ولى اگر مستغاثٌبه ياء متکلم باشد «لام» مکسوره به کار مىبرند مانند: يا لى و همچنين اين «لام» مفتوحه را بر سر منادايى که مورد تهديد قرار گيرد در مىآورند و مىگويند: يا لزيدُ لاَقتلنک. و اما در مستغاثٌله «لام» مکسوره به کار مىبرند مانند: يا للمسلمين لزيدٍ. و گاهى هم به جاى «لام» مکسوره «مِن» براى مستغاثله به کار برده مىشود مانند: يا لَلّـهِ مِن اَلَمِ الفراق. و مىتوان «لام» را حذف نموده و کلمه را به «الف» ختم کنيم مانند: يا زيدا.
مستغاثٌبه در مورد تعجّب را به باب استغاثه ملحق نمودهاند و مىگويند: يا لَلماءِ (در صورتى که آب فراوانى باشد) و گاهى هم بدون «لام» به کار مىبرند مانند: يا عَجَبا…
مبحث هفتم
تفجّـع يا ندبــه
گاهى نداء به منظور اظهار اندوه و درد بر چيزى که مورد مصيبت قرار گرفته يا بر خود مصيبت انجام مىيابد و آن را «تفجُّع» نامند.
حروف تفجّع «يا» و «وا» مىباشد و گاهى هم الفى را به آخر منادى ملحق مىسازند مانند: يا زيدا ــ وا زيدا. و نيز گاهى «هاء سَکْت» را بعد از الف در مىآورند و مىگويند: وا زيداه. ولى در صورت وصل شدن به مابعد «هاء» را حذف مىکنند. مثالى که ذکر گرديد مربوط به صورتى است که تفجّع براى چيزى انجام شود که مورد مصيبت قرار گرفته و مانند: يا حسيناه ــ وا اماماه. و اما مثال براى صورتى که تفجّع بر خود مصيبت انجام گيرد مانند اينکه شخص مصيبتزده بگويد: وا مصيبتاه و در هر دو صورت منادى را متفجَّعٌله گويند.
حرکت متفجعٌله: متفجعٌله اگر مفرد باشد و الف تفجع را به آن ملحق نکرده باشند مضموم خواهد بود مانند: وا زيدُ. ولى اگر مضاف باشد منصوب مىگردد مانند: وا اميرالمؤمنين.
شرايط متفجعٌله: متفجعٌله بايد معرفه باشد و هيچگونه ابهامى در آن نباشد بنابر اين صحيح نيست نکره را در هنگام ندبه منادى قرار داد و گفت: يا رجلاه و نيز کنايات و اسماء اشاره و موصولات را نمىتوان در ندبه به کار برد.
مبحث هشتم
ترخيـم
در لغت عرب کوشش مىشود تا اندازهاى که ممکن است کلام را مختصر نمايند و از اين جهت بدون علت حروفى را از بعضى کلمات حذف مىکنند و اينگونه حذفها را حدف اعتباطى مىنامند.
و نمونه اين حذفها در منادى زياد است و آن را در اصطلاح علم نحو «ترخيم» گويند و منادايى که ترخيم در آن انجام مىيابد مناداى مرخَّم ناميده مىشود. و در صورتى در منادى ترخيم صورت مىگيرد که داراى شرايط زير باشد:
1ــ معرفه باشد و مناداى مستغاث مجرور به وسيله لام نباشد و نيز مندوب، مضاف، شبيه مضاف و مرکب اسنادى هم نباشد و بنابر اين صحيح نيست ترخيم مناداهايى از اين قبيل: يا رجلاً، يا لجعفر، وا زيداه، يا عبد اللّه، يا طالعاً جبلاً، يا تأبّط شراً.
ولى قاعده کلى در ترخيم و شرايط آن اين است که: ترخيم در جايى شايسته و بجاست که محذوف معلوم باشد و گرنه ترخيم کاملاً بىجاست؛ بهويژه در صورتى که مضافاليه حذف گردد و نزد شنونده معروف و معلوم نباشد و اگر حذف آن موجب اشتباه گردد که به کلى ترخيم جايز نيست مانند: يا عبدَ که معلوم نيست ترخيم عبد شمس است يا: عبدالمطلب يا غير اينها است.
2ــ دومين شرط ترخيم اين است که منادى از سه حرف بيشتر يا داراى تاء تأنيث باشد (خواه از سه حرف کمتر باشد يا بيشتر يا به وسيله علميت معرفه باشد يا نکره مقصوده باشد) مانند: يا جعفَ ــ يا هِبَ که هر دو علم و مرخم جعفر و هبة مىباشند و مانند: يا جارى ــ يا شا که مقصوره بوده و مرخم جارية و شاة هستند.
حرکت منادى بعد از ترخيم: حرکت منادى را بعد از ترخيم دو قسم گفتهاند و آن دو را لغت من لاينتظر و لغت من ينتظر ناميدهاند.
بدين توضيح: که اگر بعد از ترخيم از محذوف صرف نظر کرده و آن را در نيت نمىگيرند بلکه کلمه را بعد از حذف، کلمه مستقل و تمامى فرض مىکنند اين قسم را لغت من لاينتظر يا لغت من لاينوى المحذوف مىنامند و آن کلمه را مبنى بر ضمه به کار مىبرند مانند: يا جعفُ ــ يا حارُ (هر دو به ضمه خوانده مىشوند و مرخم جعفر و حارث مىباشند). و البته اين قسم در صورتى که موجب اشتباه باشد جايز نيست به کار رود مانند: يا مسلمة که اگر مطابق اين لغت ترخيم گردد يا مسلمُ مىشود و با مذکر اشتباه مىگردد ولى ترخيم همزه مطابق اين لغت صحيح است زيرا همزه براى مذکر و مؤنث هر دو به کار مىرود و گفته مىشود: يا همزُ .
و قسم دوم آن است که بعد از ترخيم محذوف در نيت باشد و کلمه را بعد از حذف بر حال خود باقى گذارند و اين قسم را لغت من ينتظر نامند مانند: يا بهلُ ــ يا جعفَ ــ يا صاحِ (به ضم اولى مرخم «بهلول» و به فتح دومى مرخم «جعفر» و به کسر سومى مرخم «صاحب»).
و بيشتر استعمالات در لغت عرب لغت من ينتظر است مانند: يا جعفَ ــ يا حارِ ــ يا منصُ.
و در صورتى که منادى از سه حرف بيشتر باشد و در آخر آن دو حرف زايدهاى باشند که همراه يکديگر به آن اضافه شدهاند اين دو حرف در حکم يک حرف است و در هنگام ترخيم هر دو حذف مىشوند مانند: يا اسمَ (مرخم اسماء) ــ يا مروَ (مرخم مروان) ــ يا مسلمَ (مرخم مسلِمان) ــ يا مسلمُ (مرخم مسلمون) ــ يا مکِّ (مرخم مکی) ــ يا صحرَ (مرخم صحراء) ــ يا حِربَ (مرخم حرباء که داراى الف و همزه الحاقى است) و در غير اين صورت يک حرف را از منادى حذف مىنمايند مانند مثالهايى که پيش از اين گذشت.
و اگر در آخر کلمه تاء تأنيث باشد همان يک حرف را حذف مىکنند مانند: يا سعلا (مرخم سعلاة).
ترخيم غير منادى: گاهى غير منادى را ترخيم مىنمايند و آن در دو مورد است يکى در باب تصغير است که در صرف از آن بحث مىشود و ديگرى ترخيم غير منادى در موارد ضرورت است. و آن هر اسمى است که صلاحيت منادى شدن را داشته باشد و از سه حرف بيشتر يا داراى تاء تأنيث باشد.
مبحث نهم
حذف حرف نداء
گاهى به منظور اختصار حرف نداء را حذف مىنمايند مانند: يوسفُ اعرض عن هذا ولى در صورتى که منادى جنس يا مندوب يا مستغاث باشد حرف نداء را حذف نمىنمايند و آيه کريمه: ثم انتم هؤلاء تقتلون دليل اين است که اگر منادى اسم اشاره باشد جايز است حذف حرف نداء از آن.
فصل پنجم: اختـصاص
در کلام عرب گاهى کلمهاى را منصوب به کار مىبرند و ظاهراً عاملى براى آن ديده نمىشود و اين نصب را از باب اختصاص مىنامند و مقصودشان در اين نحوه استعمال اين است که موصوف را مخصوص به اين کلمه سازند و در هر جايى به مناسبت آنجا عاملى مضمر فرض مىنمايند از قبيل کلمه «اى» يا کلمه «اعنى» و البته اين «اعنى» به حسب موقعيت گاهى به معناى اَمدحُ و گاهى به معناى اَذُمُّ و گاهى به معناى اَخُصُ مىباشد و بعضى گفتهاند که ايُّها (براى مذکر) و اَيَّتُها (براى مؤنث) همراه لفظى محلّى به لام به کار مىروند. مانند: عَلَىَّ اَيّها الجواد يعتمد الفقير (يعنى انا المخصوص بالجود). ولى بايد دانست که در واقع «اى» به معناى «الذى» و هاء حرف تنبيه و الرجل خبر مبتدايى است که لازمالحذف مىباشد و جمله روى هم رفته صله «الذى» است و الف و لام الرجل الف و لام حقيقت است. يعنى انا الذى انا حقيقة الرجل مثل اينکه مىگوييد هو الرجل کلُّ الرجل نعم الرجل و در نتيجه تخصيص از آن استفاده مىشود.
و ممکن است بگوييم که «ايّها» کلمه تفسير است مانند: «اى» و «اعنى» و الرجل بعد از آن مبنى بر ضمه است و محل آن نصب مىباشد و معناى انا ايها الجواد اکرم الضيف، انا اى الجواد اکرم الضيف است که در واقع گفته شده انا الجواد کل الجواد حقيقة الجواد و در نتيجه معناى تخصيص را مىبخشد.
تخصيص بعد از کنايه مخاطب به کار رفته مانند: سبحانک العظيم.
و شرايط منصوب از باب اختصاص اين است که معرّف به «ألـ » باشد و لذا نکره و اسم اشاره و موصول و کنايه از اين باب منصوب نخواهند شد. ولى عَلَم و مضاف از اين باب منصوب مىشوند مانند: بک اللّه نرجو الفضل و مانند: و امرأته حمالة الحطب و بيشتر مواقع از کلمههاى «معشر، معاشر، اهل، آل، بنى» در اختصاص استفاده مىشود.
مطلب دوم
حروفى که در نتيجه انحطاطيافتن از درجه فعل و اسم عمل مىنمايند
اين نوع حروف بر چند قسمند: قسمى از آنها فعل را نصب مىدهند و قسمى آن را جزم مىدهند و قسمى ديگر هم که فقط بر سر اسم در آمده و آن را مجرور مىسازند. اکنون هر يک از اين اقسام را در فصلى جدا بررسى مىنماييم:
فصل: حروف ناصبه فعل
آنها چهار حرف مىباشند: لَن، کَى، اَنْ، اِذَن و کوفيين اين حروف را اضافه کردهاند: حتّى، لامِ کَى، لام جحود، واو. و اينک به شرح هر يک از اين حروف مىپردازيم.
«لَنْ» حرفى است که براى نفى فعل در زمان آينده تا مدتى که در نظر است (نه به طور ابد) به کار مىرود مانند: لن اُکَلّمَ اليومَ اِنسيّا. و در صورتى که بخواهند با «لَن» نفى نامحدودى را بفهمانند از کلمه «اَبَد» استفاده مىکنند مانند: لَنْ يَتَمَنَّوهُ اَبداً.
«کَى» که آن را کى مصدريّه گويند به معناى اَنْ مخففّه است خواه همراه «لام» باشد يا بدون «لام» مانند: لکيلا تأسوا و مانند: جئتُکَ کَى تُکرمَنى. و همين «کى» هنگامى که تعليلى به کار رود از حروف جاره خواهد بود و راه شناخت «کى» مصدرى از «کى» تعليلى آن است که صحيح باشد «اَن» را به جاى «کى» به کار بريم مثل اينکه به جاى لکيلا تأسوا مىتوانيم بگوييم لئلاّ تأسوا و در کى تعليلى چنين کارى صحيح نيست مانند: يُرَجّى الفتى کيما يَضُرُّ و ينفعُ که به معناى لاَن ما يضر و ينفع مىباشد.
«اَنْ» و آن را نيز اَنْ مصدريه نامند و در ابتداى کلام قرار مىگيرد و فعلى را که تأويل به مصدر مىبرد در محل رفع است بنابر اين که مبتداء مىباشد مانند: اَن تصوموا خيرٌ لکُم (يعنى صومُکم) و اگر اَنْ بعد از فعلى قرار گرفت که بر غير يقين دلالت داشت فعل بعد «اَن» در محل رفع است بنابر اين که فاعل فعل پيشين باشد مانند: اَلم يأنِ للذين آمنوا اَن تخشعَ قلوبهم و ممکن است بنابر مفعوليت محل آن نصب باشد مانند: فاَردتُ اَن اعيبَها. يا اينکه محلاً مجرور باشد از جهت مضافاليه بودن مانند: من قبلِ اَنيأتى يومٌ لامردَّ له.
«اِذَنْ» که اصل آن «اذا»ى ظرفيه است که مضاف بوده ولى مضافاليه آن حذف شده و «نون» در عوض زياد گرديده است. اين کلمه حرف جواب است براى سخن پيش و حرف جزاء است براى کلامى که قبلاً ذکر گرديده است و مشروط بر اين است که:
1ــ در اول جواب قرار گيرد مانند اينکه کسى بگويد: اُحِبُّک و شما در جواب بگوييد: اِذَن اَظُنَّک صادقاً که معناى اين جمله چنين خواهد بود: اِذا اَحبَبتَنى اَظُنُّک صادقاً. و اگر در بين کلام قرار گيرد فعل را نصب نخواهد داد مانند: اَنا اِذَن اُکرمُکَ و مانند: اِن تأتنى اِذن اُکرمُکَ.
2ــ فعل مضارعى که بعد از «اِذن» به کار مىرود بايد معناى استقبال داشته باشد تا صلاحيت جزاء قرار گرفتن را داشته باشد و در اين صورت فعل منصوب به «اَن» فرضى خواهد بود و معناى «اِذَن اُصدقَک» جزاءُک تصديقُک مىباشد.
3ــ بين «اذن» و فعل مضارع فاصلهاى نباشد ولى فاصله شدن قسم يا لاء نافيه يا ظرف يا نداء يا دعاء يا معمول خود مانعى ندارد مانند: اِذَن و اللّهِ نَرميَهُم بحرب.
«اَنْ» و اين حرف همان حرفى است که ذکر کرديم و لکن آن مذکور بود ولى اين فرضى است که در تقدير مىگيرند و آن را «اَن مضمره» مىنامند و در موارد زير در تقدير گرفته مىشود و فعل مابعد خود را نصب مىدهد:
1ــ بعد از لامى که مسبوق باشد به «کان» (لفظاً و معناً يا فقط معناً) که منفى به وسيله «ما» يا «لم» شده باشد. مانند: ما کان اللّهُ لِيظلمهم و اين «لام» را «لام جحود» نامند.
2ــ بعد از «او» عاطفه در صورتى که صحيح باشد «حتى» يا «الّا»ى استثنائيه را در جاى آن قرار دهيم مانند: لاُلزِمنَّک او تقضينى حقّى (يعنى حتى تقضينی) و مانند: لاَقتُلَنَّ فلاناً او يسلمَ (يعنى الّا اَنيسلمَ).
3ــ بعد از «حتى» (که جارّه است) و در اين صورت بايد فعل نسبت به آنچه قبلاً ذکر شده مستقبل باشد مانند: فقاتِلوُا الَّتى تبغى حتّى تفیءَ و اين حتى در اين نوع استعمال يا معناى علّيّت خواهد داشت مانند: اَسلِم حتّى تَدخلَ الجنَّة يا معناى غايت را خواهد داشت مانند: لاَسيرنَّ حتّى تَطلعَ الشمس.
4ــ بعد از «فاء» سببيه در صورتى که ماقبل فاء نفى محض يا طلب محض باشد و در مثالهاى زير اقسام نفى را مشاهده مىنماييد:
لا يُقضى عَلَيهِم فَيَمُوتُوا ــ لَيْسَ زِيدٌ حاضِراً فَيُکَلِّمَکَ ــ اَنتَ غَيرُ اتٍ فَتحَدِّثَنا ــ قلَّما تَأتينا فَتُحدّثَنا.
و در مثالهاى زير اقسام طلب را ملاحظه مىکنيد:
ايتِنا فَنُکرِمَکَ ــ لاتَطغُوا فيه فَيَحِلَّ عَلَيکُم غَضَبى ــ اَسأَلُکَ العَفْوَ فَانْجُوَ ــ اَلا تَأتينا فَنُکرِمَکَ ــ هَلاّ تَأتينا فَنُعطيَکَ ــ يا لَيتَنى کُنتُ مَعَهُم فَاَفُوزَ فَوزاً عَظيماً ــ اَتَجيئُنا فَنُکرِمَکَ.
يا ماقبل از افعال غيرمتصرفه قرار گيرد مانند: نَزالِ فَنُکرِمَکَ ــ صَهْ فَنُجالسک.
و ممکن است که هيچ يک از آنچه ذکر گرديد در ماقبل فاء نباشد و باز هم فعل مضارع بعد از آن مضارع به کار رود مانند: جاءَهُم نَصرُنا فَنُجّى مَنْ نَشاءُ.
5ــ بعد از «واو» به معناى «مع» مانند: لاتأکلِ السَمَکَ و تشرَبَ اللَبنَ.
6ــ بعد از «لام» جاره مشروط بر اينکه لفظ «ماکان» در ماقبل لام نباشد مانند: وَ اُمِرنا لِنُسلِمَ لِرَبِّ العالَمين (و البته در اين مورد و موارد زير جايز است اَنْ را مقدر گرفت و جايز است آن را ظاهر کرد چنانکه مىفرمايد: اُمِرتُ لاَن اَکُونَ اَوَّلَ الْمُسلِمينَ و لام به معناى «باء» مىباشد يعنى: بِاَن اَکُونَ).
7ــ بعد از «واو» و «او» و «فاء» و «ثم» عاطفه در صورتى که بر اسم صريحى عطف گرفته شوند که مأول به فعل نباشد مانند: وَ ما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ يُکلمَهُ اللّه اِلاّ وَحياً اَوْ مِن وَراءِ حِجابٍ اَو يُرسِلَ رَسُولاً که «او يرسل» عطف است بر «وحياً» و آن اسم صريح است و مأول به فعل نيست مانند:
وَ لَبْسُ عَباءَةٍ وَ تَقَرَّ عَينى | اَحبّ اِلَى مِن لَبْسِ الشفوف |
و مانند: وَ لَولا تَوَقُّعُ مُعترٍّ فَاُرضِيَهُ و مانند: اِنّى وَ قَتلى سليکاً ثُمَّ اَعْقِلَهُ.([14]) و در موارد ديگرى هم از عرب شنيده شده که «اَنْ» را حذف نمودهاند مانند: تَسمَعَ بِالمُعيدى خَيْرٌ مِنْ اَنْ تَراهُ (که تَسمعَ منصوب است به اَنْ محذوف).
فصل: حروف جازمه
ابتداءاً بايد دانست که «جزم» عبارت است از قطع حرکت. و نصب و جزم در فعل پيدا مىشوند ولى جرّ در فعل جريان پيدا نمىکند و لذا حروف جازمه فقط بر سر فعل داخل مىشوند و حروف جازمه دو قسمند: قسمى از آن دو يک فعل را جزم مىدهند و قسم ديگر دو فعل را جزم مىدهند و هر کدام از اين دو قسم را جداگانه بيان مىکنيم.
قسم اوّل: اين قسم يک فعل را جزم مىدهند و آنها چهار حرفند: لاء طلبى، لام طلبى، لم و لمّا.
لاء طلبى حرفى است که براى طلب ترک وضع شده است و در صورتى که از روى استعلاء طلب انجام شود آن را «نهى» گويند مانند: لاتُشرِک باللّه.
و اگر از جهت تساوى طلب انجام گيرد آن را «التماس» گويند مانند: لاتفارقنى.
و اگر از روى خضوع طلب واقع شود «دعا» ناميده مىشود مانند: لاتُؤاخِذنا اِن نَسينا اَوْ اَخْطَأنا.
و اگر به منظور هدايت، طلب به کار رود آن را «ارشاد» گويند مانند: لاتسافِرْ يومَ الاثنين.
و اگر از طريق جلب عطوفت انجام گيرد آن را «شفاعت» خوانند مانند: لاتؤاخذ فلاناً على سوءِ عملِهِ.
و گاهى در مقام معالجه طلب انجام مىشود مانند: لاتَشربْ الحامِضَ و انت مستحصفٌ.([15])
و گاهى براى پرهيز دادن به کار مىرود مانند: لاتَلعَبْ بالحيّة.
و براى آموختن هم انجام مىيابد مانند: لاتَکتُبْ هکذا. و از اين قبيل اغراض که در کلام عرب به آن بر مىخوريم.
لام طلبى که لام امر هم ناميده مىشود و در اغراض مختلف به کار مىرود که در مقاله افعال بيان گرديده است. اين لام بيشتر در افعال غايب داخل مىشود و آنها را جزم مىدهد و بر متکلم مبنى براى فاعل هم گاهى داخل شده و آن را جزم مىدهد مانند: قوموا فلاُصَلِّ لکم . و مانند: فلْنَحملْ خطاياکم. و در امر حاضر بسيار کم داخل مىشود مانند: لِتَقُمْ انت يا ابنَ خيرَ قريشٍ. و هرگاه «واو» يا «فاء» يا «ثم» بر اين «لام» داخل شود ساکن تلفظ مىشود مانند: وَ لْيَجْلِسْ فَلْيَکْتُبْ ثُمَّ لْيَقْرَأْ.
«لم» و «لمّا» اين دو حرف در «حرف بودن» و «اختصاص داشتن به فعل مضارع» و «نفى نمودن معناى آن» و «جزم دادن فعل» و «نقل معناى مضارع به ماضى» مشترک بوده ولى در جهاتى از يکديگر امتياز دارند و از هم افتراق مىيابند. از اختصاصات «لم» اين است که همراه ادات شرط به کار مىرود مانند: اِنْ لمْتفعَلْ فمابلَّغتَ رسالتَه.
و ديگر اينکه مدّت نفى در منفى به «لم» ممکن است انقطاع پيدا کرده باشد ولى در «لمّا» چنين نيست بلکه مدت نفى آن تا زمان حال استمرار دارد مانند: هل اَتى على الانسان حينٌ من الدّهر لميکن شيئاً مذکوراً.
و از امتيازات «لمّا» اين است که انتظار مىرود معناى منفى آن تحقق يابد مانند: قولوا اَسلَمنا و لمّا يدخلِ الايمانُ فى قلوبکم. و آنچه انتظار وقوع آن در آينده بىمورد باشد استعمال «لمّا» هم صحيح نخواهد بود.
و بايد دانست که اگر همزه استفهام بر سر «لم» يا «لمّا» داخل شود معناى آنها را «تقرير» خواهد نمود مانند: اَلَمْ نُربِّک فينا وليداً ــ اَلمّا تَعرِفُوا مِنّا الْيَقينا.
قسم دوم: حروف شرط. حروفى هستند که بر سر دو جملهاى داخل مىشوند که يکى از آنها سبب ديگرى خواهد بود و آنها عبارتند از: اِن ــ لو ــ اَمّا ــ لَولا ــ لَوما. و در ميان اين حروف فقط حرف «اِنْ» حرف شرطيه جازمه است و بقيه در معناى شرط با «اِنْ» مشترک بوده ولى در جزم با او شرکت ندارند.
«اِن» اين حرف را در بحث اسماء شرط بررسى نموديم و به طور اجمال مىگوييم «اِن» اختصاص به استقبال دارد و اگرچه بر سر ماضى داخل شود و در امور مشکوک به کار مىرود مانند: اِن تَضربْ اَضربْ.
«لو» اين حرف در موردى به کار مىرود که معدومى را فرض مىنمايند و بعد جزاى آن را به اين شکل که اگر آن معدوم موجود بود چه اثرى بر آن مترتب مىشد بيان مىنمايند و بنابر اين جمله شرط علت واقعى يا جعلى خواهد بود براى وجود جمله جزاء آن چنان که معدوم بودن جمله جزاء هم علت واقعى يا جعلى خواهد بود براى ظهور معدوم بودن جمله شرط مانند: لو کانت الشمس طالعة لکان النهار موجوداً. و صحيح است که بگوييم: لو کان النهار موجوداً لکانت الشمسُ طالعةً. و گاهى با «لو» معلول بودن جزاء را براى شرطى «اقوى» نفى مىنمايند که در نتيجه بفهمانند که شرط «اضعف» قهراً علت جزاء نمىتواند باشد مانند: لو جاء السلطانُ ماقدر على اخراج زيدٍ (يعنى فضلاً عن غير السلطان). معمولاً «لو» بر سر ماضى داخل مىشود و اگر بر سر مضارع هم داخل شود معناى ماضى را خواهد داشت مانند: لو يطيعکم فى کثير من الامر (يعنى لو اطاعکم) و گاهى بر مستقبل هم داخل مىشود مانند: اطلبوا العلمَ و لو بالصين.
«لو» شرطيّه را «لو» تعليقيّه هم مىنامند زيرا جواب را مبتنى و معلّق بر شرط مىگرداند. و لذا اگر تعليق جواب بر شرط در آينده باشد و مدخول «لو» ماضى معناى آن را مستقبل مىسازد مانند: و لْيَخشَ الّذينَ لو ترکوا من خلفهم (يعنى لو يترکوا) و اگر مدخول «لو» مضارع باشد آن را مختص استقبال مىنمايد و در صورتى که تعليق جواب بر شرط در زمان گذشته باشد و مدخول «لو» مضارع باشد آن را تأويل به ماضى خواهد برد مانند آيه کريمه که ذکر شد.
اصولاً «لو» اختصاص به فعل دارد. و اگر بر سر اسمى داخل شود (خواه مرفوع و خواه منصوب) آن اسم، معمول فعل محذوفى خواهد بود که فعل آن را تفسير مىنمايد؛ يا اينکه آن اسم منصوب حال خواهد بود براى «کان» محذوفى. مانند: لو زيداً اَکرمتُه (يعنى لو کان زيداً اکرمتُه) ــ لو غيرُک قالها (يعنى لو قالها غيرک).
و در موارد زيادى «لو» بر سر جمله «اَنَّ» و معمول آن داخل مىشود مانند: و لو انَّهم صَبَروا. و در اين صورت جمله «اَنّهم صبروا» در محل رفع است بنابر اينکه فاعل «ثبت»محذوف مىباشد يعنى «لو ثَبَتَ صبرُهم».
جواب «لو» يا ماضى معنوى است يا ماضى لفظى مانند: لو لميَخفِ اللّهَ لميعصيه و مانند: لو نشاءُ لجعلناهُ حُطاماً و در اين صورت بيشتر با «لام تسويف» به کار مىرود و اگر جواب منفى باشد بيشتر بدون «لام» خواهد بود مانند: و لو شاء ربُکَ مافعلوه.
«اَمّا» اين حرف براى تفصيل و گاهى براى تأکيد به کار برده مىشود مانند: رأيتُ العلماءَ امّا زيدٌ فکان فقيهاً و امّا عمروٌ فکان متکلماً (يعنى عالم به علم کلام بود) و همچنان که مشاهده مىنماييد «امّا» را بايد تکرار نماييم و گاهى تکرار تقديرى انجام مىگيرد مانند: امّا زيد فعالمٌ و معناى آن چنين خواهد بود که: امّا غيرُه فلا اَدرى.
گاهى متعلق مابعد «فاء» بر «فاء» مقدم شده و ميان «فاء» و «امّا» فاصله مىشود مانند: امّا اليتيمَ فلا تَقْهَر ــ امّا بنعمة ربک فَحَدِّثْ.
گاهى يک کلمه شرطى با جزايش، از اجزاء جزاء «امّا» مىشود و در اين صورت از جزاء آن کلمه شرط بىنياز خواهيم بود و به جزاء «امّا» اکتفاء مىنماييم مانند: فامّا ان کان من المقربين فرَوحٌ و ريحانٌ و جنةُ نعيمٍ.
گاهى «فاء» را در صورتى که همراه مادّه «قول» باشد حذف مىکنند مانند: فامّا الذين کفروا ألمتکن آياتى تُتلى عليکم (که در تقدير چنين است: فيُقال لهم ألمتکن …).
و گاهى بعد از «امّا» آنچه که پس از «فاء» آمده است را ذکر میکنند؛ يا عين همان را يا لفظی که نزديک به آن است مانند: امّا صديقاً فليس بصديق ــ امّا علماً فعالمٌ.
اگر بعد از «امّا» وصف معرفه مرفوعى باشد رفع آن از جهت ابتدائيت خواهد بود و اگر مصدر نکره منصوب باشد نصب آن به واسطه تمييز بودن آن است مانند: «امّا علماً» و اگر مصدر معرفه منصوب قرار گيرد گفتهاند مفعول مطلق عاملى است که بعد از «فاء» ذکر مىشود و اما اگر وصف نکره منصوبى واقع شود آن منصوب حال خواهد بود.
«لولا» اين حرف بر سر دو جمله داخل مىشود و به منظور ربط دادن بين عدم وقوع جمله دوم به واسطه جمله اولى به کار مىرود مانند: لولا انتم لکنّا مؤمنين. و کلمه مرفوع بعد از «لولا» فاعل فعلى است که محذوف مىباشد و علت حذفش آن است که آن فعل از افعال عامّه است و حذف آن جايز خواهد بود و اگر گوينده غير افعال عموم را اراده نموده است آن را ظاهر مىگرداند و اگر بعد از «لولا» کنايهاى واقع شود کنايه مرفوع خواهد بود و اگر کنايه مرفوع نباشد مثل «لولاک لماخلقت الافلاک» بايد دانست که اين کنايه از کنايه مرفوع نيابت نموده است.
«لولا» گاهى براى «توبيخ» و گاهى براى «عرض» و گاهى براى «استفهام» به کار مىرود و در جاى خود به آنها اشاره خواهيم کرد.
«لوما» اين کلمه هم مانند «لولا» مىباشد مانند: لَوْما زيدٌ لاَکْرَمْتُکَ.
فصل: حروف استثناء
از اين قسم حروف استثناء هستند و شرح آنها گذشت.
فصل: حروف جارِّه
حروفى هستند که بر سر اسم داخل مىشوند و آن را مجرور مىسازند و به منظور ربط دادن بين فعل يا شبه آن و اسم به کار مىروند و آنها را حروف اضافه يا حروف صفات نيز مىنامند. حروف جاره عبارتند از: باء، لام، من، عن، فى، إلى، على (و اين هفت حرف هم بر سر اسم صريح و هم بر سر کنايه داخل مىشوند) و کاف، واو، تاء، مذ، منذ، ربّ و حتّى (و اين هفت حرف مخصوص اسم صريح مىباشند) و سه حرفند که در بعضى لغات جاره به کار مىروند: متى (در لغت هذليه) و لَعَلّ (در لغت عقيليه) و کى. و سه حرف ديگرند که حالات مختلف داشته گاهى حرف و گاهى فعل و گاهى اسم استعمال مىشوند و آنها عبارتند از: خلا و عدا و حاشا. و حروف جاره روى هم رفته بيست حرف مىباشند و اينک به شرح هر يک مىپردازيم.
1ــ باء: براى معانى زير به کار مىرود:
«استعانت» مانند: کتبتُ بالقلم. «تعديه» مانند: ذهب اللّهُ بنورهم. «تعويض» مانند: بعتُک هذا الثوبَ بهذا الثمنِ. «وصل» مانند: خُذ بيدى. «تبعيض» مانند: عيناً يَشرَبُ بها عبادُ اللّهِ (يعنى منها). «مصاحبت» مانند: قد دخلوا بالکفر و هم قد خرجوا به (يعنى مع الکفر ــ معه). «مجاوزه» مانند: سألَ سائلٌ بعذابٍ واقعٍ (يعنى عن). «ظرفيت» مانند: و ماکنتَ بجانبِ الغربى (يعنى فى جانب). «بدليه» مانند: مايَسُرُّنى انّى شهدتُ بدراً بالْعَقَبَة (يعنى بدل العقبة). «استعلاء» مانند: و من اهل الکتاب مَن اِنتأمنْهُ بدينارٍ (يعنى على دينار). «سببيت» مانند: فبمانقضهم ميثاقَهُم لعناهم. «تأکيد» مانند: ليس زيد بقائم. «قسم» (و بحث از آن در فصل مستقلى خواهد آمد). «غايت» مانند: اَحسِنْ بى (يعنى الىّ) و «تفديه» مانند: بأبى انتَ و امّى. و ريشه اين معانى «وصل» است که ديگران آن را «الصاق» گويند و بقيه معانى به آن برگشت دارند.
2ـ لام: مکسوره به کار مىرود ولى با کنايات و منادى و مستغاث مفتوح خواهد بود و براى معانى زير استعمال مىشود:
«ملکيت» مانند: للّه ما فى السموات. «شبه ملک» مانند: جَعَلَ لکم من انفسکم اَزواجاً. «اختصاص» مانند: السَرجُ للدّابة. «استحقاق» مانند: انما الصدقاتُ لِلْفقراء. «تقويت عامل» مانند: مصدقاً لما بينَ يدى. «تعليل» مانند: و لتصغى اليه اَفئدةُ الذين لايؤمنونَ. «انتهاى غايت» مانند: کلٌ يجرى لاَِجلٍ مسمى. «تاريخ» مانند: کتبتُهُ لخمسٍ خَلونَ من شوّال. «قسم» (بحث آن خواهد آمد). «تعجب» مانند: للهِ دَرُّک. «عاقبت» مانند: لِدوا لِلْمُوت و ابنوا لِلخرابِ. «بعدية» مانند: اَقمِ الصلوة لِدلوک الشمسِ (يعنى بعده). «استعلاء» مانند: يخرون للاذقان (يعنى على الاذقان). «قسم» مانند: لله لايؤخرُ الاجل. «تبليغ» مانند: قُل لعبادى. «ظرفيت» مانند: قال الذين کفروا للَّذين آمنوا (يعنى فى حق الذين آمنوا). «استغاثه» مانند: يا للّه. «زايده» مانند: شکرتُ للّه (زيرا شکرتُ اللّه هم مىتوان گفت). و اصل معانى «لام» «اختصاص» است.
3ــ مِن: اين حرف هم داراى معانى زير مىباشد:
«تبعيض» مانند: قال الذى عندَه علم من الکتاب. «بيان جنس» مانند: فَاجْتنِبوا الرجس من الاوثان. «تبيين» مانند: کسرتُ من زيدٍ يدَه. «ابتداى مسافت حقيقى» مانند: من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى . «مسافرت فرضى» (تقديرى) مانند: هذا کتابٌ من زيد الى عمرو. «ابتداى زمانى» مانند: من طلوع الفجرِ الى طلوع الشمسِ. «تصريح به عموميت و شمول چيزى» مانند: و مايأتيهم من ذکرٍ من ربّهم ــ يغفر لکم من ذنوبکم. «بدل» مانند: اَرَضيتم بالحيوةِ الدنيا من الآخرة. «ظرفيت» مانند: اذا نودى للصّلوةِ من يَوم الجمعةِ. «تعليل» مانند: ممّا خطيئآتهم اُغرِقُوا. «مجاوزت» مانند: فويلٌ للقاسِيَةِ قلوبُهم من ذکرِ اللّه (يعنى عن ذکر اللّه). «انتهاء» مانند: قرُبْتُ منهُ (يعنى اليه). «استعلاء» مانند: و نصرناه من القومِ الذين کَذَّبُوا (يعنى على القوم…). «فصل» (جدا ساختن چيزى از چيزى) مانند: لِيَميزَ اللّهُ الخبيثَ من الطيّب. «به معناى باء» مانند: يَنظُرونَ مِن طَرفٍ خَفى (يعنى بطرف …). «غايت» مانند: رأيتُه من رأسِ الجبَل. «استحاله» مانند: الخَلُّ من الخمر. «خروج» مانند: الولدُ من الوالد. «صدور» مانند: الصنعةُ من الصّانِعِ. و گاهى هم «من» اسم به کار مىرود و به معناى «بعض» خواهد بود مانند: منهم ظالمٌ لنفسِهِ (يعنى بعضهم) و بنابر اين «منهم» مبتداء است و «ظالمٌ لنفسه» خبر مىباشد.
4ــ عَن: اين حرف به معانى زير به کار مىرود:
«مجاوزه» مانند: سرتُ عن البَلد. «بعديت» مانند: لَتَرکَبُنَّ طبقاً عن طبقٍ (يعنى بعد طبق). «استعلاء» مانند: لااَفْظَلتَ فى حَسَبٍ عنّى (يعنى علىّ). «تعليل» مانند: و ما نحنُ بتارکى الهتِنا عن قولِکَ (يعنى لقولک). «به معناى من» مانند: يَقْبَلُ التوبةَ عن عبادِهِ. «به معناى باء» مانند: ماينطقُ عن الهوى. «استعانت» مانند: رَمَيتُ عن القَوس. «بدل» مانند: صمْ عن امّکَ. «ظرفيت» مانند: لاتکن وانياً عن طلب العلم (يعنى فى طلب العلم). و اصل معانى «عن» «مجاوزه» مىباشد.
5ــ فى: براى اين حرف معانى زير را ذکر کردهاند:
«ظرفيت مکانى» مانند: فى ادنَى الارض. «ظرفيت زمانى» مانند: فى بضعِ سنينَ. «ظرفيت مجازى» مانند: و لکم فى القصاص حيوةٌ. «سببيت» مانند: لَمسکم فيما افضتم فيه عذاب عظيم (يعنى بما). «مصاحبت» مانند: قال ادخلوا فى اممٍ (يعنى مع امم). «استعلاء» مانند: لاُصلَّبنَّکم فى جذوع النخل (يعنى على جذوع النخل). «مقايسه بين فاضل و مفضول» مانند: فما متاعُ الحيوة الدنيا فى الاخرة الّا قليلٌ. «به معناى باء» مانند: زيدٌ فارسٌ بصير فى طَعن العدو (يعنى بطعن العدو). «به معناى الى» مانند: فَرَدوا ايديَهم فى افواههم (يعنى الى افواههم) و اصل معانى «فى» «ظرفيت» است که برگشت ساير معانى به آن مىباشد.
6ــ الى: معانى اين حرف عبارتند از: «انتهاى مسافت مکانى» مانند: من المسجد الحرام إلى المسجد الاقصى. «انتهاى مدت زمانى» مانند: ثم اتِمُّوا الصيامَ إلى الليل و بايد توجه داشت که مابعد «إلى» داخل حکم ماقبل آن نيست. «به معناى من» مانند: فاغسلوا وجوهَکم و اَيديَکم إلى المرافق. «به معناى فى» مانند: کَاَنَّه إلى الناس مَطْلى به القار (يعنى فى الناس).
7ــ على: اين حرف براى معانى زير به کار مىرود:
«استعلاء» مانند: و على الفلک تُحملون. «ظرفيت» مانند: و دخلَ المدينةَ على حين غفلةٍ (يعنى فى حين …). «مجاوزه» مانند: اذا رضيتَ علىّ (يعنى عنّى). «مصاحبت» مانند: اِنَّ ربَّک لذو مغفرةٍ للناس على ظلمهم (يعنى مع ظلمهم). «به معناى لام» مانند: و لتکبِّروا اللّهَ على ماهديکم (يعنى لماهديکم). «به معناى عند» مانند: و لهم على ذنبٌ (يعنى عندى). «به معناى من» مانند: اِذا اکْتالوا على الناسِ (يعنى مِن الناس). «به معناى باء» مانند: حقيقٌ على اَن لااقول (يعنى بان لااقول) و اصل معانى «على»، «استعلاء» است.
8ــ کاف: اين حرف براى معانى زير به کار مىرود:
«تشبيه» مانند: فکانت وردةً کالدهان. «تعليل» مانند: و اذکروه کماهديکم (يعنى لماهديکم). «استعلاء» مانند: کخير، در جواب کسى که بپرسد: کيف اَصبحتَ؟ و معناى آن «على خير» مىباشد. «مبادرت» (شتاب کردن) مانند: صل کما يدخل الوقتُ.
9 و 10ــ واو، تاء: اين دو حرف براى قسم به کار مىروند و بحث آن خواهد آمد.
11 و 12ــ مذ، منذ: اين دو حرف براى ابتداى يک مدت از زمان يعنى به معناى «من» مىباشند در صورتى که زمان گذشته باشد مانند: مارأيته مذ يا: منذ يوم الجمعة و در صورتى که زمان حاضر باشد به معناى «فى» خواهد بود مانند: مارايته مذ يا: منذ يومنا و در صورتى که زمان معدود و نکره باشد به معناى «من» و إلى» (هر دو) به کار مىرود مانند: مارأيته مذ يا: منذ يومين.
13ــ رُبَّ: اين حرف در ابتداى سخن قرار مىگيرد و اختصاص دارد به اسمى که نکره باشد و داراى صفت مانند: رُبَّ رجلٍ کريمٍ لقيتُه. و گاهى هم بر سر کنايه مبهمى داخل مىشود ولى آن کنايه داراى تمييزى است که نکره و منصوب خواهد بود مانند: ربّه رجلاً. و گاهى «ماء کافّه» به آخر «رُبَّ» ملحق مىشود و آن را از عمل جلوگيرى مىنمايد و در اين صورت بر سر جمله داخل خواهد شد مانند: ربّما يودّ زيد اننزوره. و رُبّ گاهى مخففه هم به کار مىرود. و اما معناى «رب» گاهى براى «تقليل» و گاهى براى «تکثير» استعمال مىشود مانند: اَلا رُبَّ مولودٍ و ليس له ابٌ ــ ربَّ کاسيةٍ فى الدنيا عاريةٌ يومَ القيامة.
14ــ حتّى: اين حرف براى انتهاى مسافت مکانى و نيز زمانى به کار مىرود مانند: اَکلتُ السَّمکةَ حتى رأسها ــ سلامٌ هى حتى مطلعِ الفجر.
15ــ متى: در لغت هذليّه به معناى «من» ابتدائيه استعمال مىگردد و چنين مىگويند: اخرجها متى کُمِّه (يعنى مِن کُمِّه).
16ــ لعل: که در لغت عقيليه از حروف جاره شمرده شده مانند: لعلّ اللّهِ فَضَّلکم علينا (که به جرّ «اللّه» خوانده مىشود).
17ــ کى: اختصاص دارد به جر دادن «ماء» استفهاميه و «ماء» مصدريه و «ان» مصدريه مقدره. به ترتيب مانند: کَيمَه (که اصل آن کيما مىباشد و هاء آخر آن براى سکت است و به معناى «لم» مىباشد) ــ يُرادُ الفتى کيما يضرُّ و يَنفعُ ــ جِئتُ کى تکرمَنى.
18 و 19 و 20ــ خلا، عدا، حاشا: که احکام آنها در باب استثناء گذشت.
متعلق حروف جاره
نظر به اينکه اين حروف براى ارتباط و اتصال و انتساب فعل (و آنچه به معناى فعل است) به اسم درست شدهاند به متعلقى نيازمندند که به آن تعلق گيرند. و اين متعلق به شکلهاى مختلف خواهد بود؛ ممکن است فعل باشد و ممکن است صفت باشد. ممکن است مذکور باشد مانند: اَنعمتَ عليهم غَيرِ المغضوبِ عليهم و ممکن است مقدر باشد مانند: أفى اللّه شک ــ ما فى الدارِ رجل ــ زيد فى الدار.
و بايد دانست که پارهاى از اين حروف گاهى اسم به کار مىروند و آنها عبارتند از: «کاف» (به معناى مثل) و «عن» (به معناى جانب) و «على» (به معناى فوق) و «من» (به معناى بعض) استعمال مىشوند.
و همچنين گاهى «مذ و منذ» مبتداء قرار گرفته و مابعد آنها خبر مىباشد و در اين صورت اگر به معناى زمان حاضر يا زمان معدود باشند به معناى «امد» و اگر به معناى ماضى باشد به معناى «اول المدة» خواهند بود مانند: مارأيتُهُ مُذ يومانِ اَو مُنذُ يوم الجُمُعةِ (که معنى چنين است: مارأيته و الامد يومان. يا: اول المدة يوم الجمعة).
ماء کافه: زياد پيش مىآيد که «ما» را بعد از «من» و «عن» و «باء» اضافه مىنمايند ولى «ما» مانع جر دادن آنها نمىشود مانند: مما خطيئاتهم ــ عما قليلٍ ــ بمانَقضِهم ــ لماکلّ شىءٍ (يعنى لکلِ شىءٍ) و گاهى هم بعد از رُبَّ و کاف اضافه شده و مانع جر دادن آنها مىشود و گاهى هم مانع نمىشود مانند: رُبما يودّ الذين کفروا ــ رُبما ضربةٍ و مانند: کما سَيفُ زيدٍ و مانند اين بيت که در مدح رسول خدا9 گفته شده است:
فما کانَ الّا کَما ساعةٍ | اَوْ اقصر حتى رأينا الدّرر |
حذف ربّ: گاهى بعد از «فاء» و «واو» و «بل»، «ربّ» را حذف مىنمايند ولى عمل آن را باقى مىگذارند مانند: فمثلِک (که بوده رب مثلک) و مانند: و لَيْلٍ کَموج البحر (که بوده رب ليل) و مانند: بَلْ بلدٍ (که بوده ربّ بلدٍ).
فصل: قسـم
قَسَم يعنى سوگند، به منظور اثبات چيزى به کار مىرود که در نزد انسان ثابت و مسلّم است و آن را حلف و يمين هم مىنامند. در قسم انسان به گواه صادقى نيازمند است که مدعاى خود را به وسيله او ثابت گرداند و آن را مقسَمٌبه گويند و بايد مقسمبه حقيقتى ثابت و به اندازهاى قابل احترام باشد که قسمخورنده راضى به فناء و زوال آن نبوده تا بدين وسيله به مقصود خود برسد.
اقسام قسم: قسم بر دو قسم است: قسم سؤال و قسم اخبار و اعلام. قسم اول مانند: نَشَدْتُکَ اللّه ــ عمّرتکَ اللّه ــ عمَرک اللّه ــ قَعُِدک اللّه ــ بالله لتفعلن. و قسم دوم مانند: باللّه هذا هکذا.
صورت قسم: قسم به صورتهاى زير به کار مىرود:
اُقسِمُ باللّهــ باللّه (به حذف فعل قسم)ــ اللّهِ يا الکعبةِ يا البيتِ (به حذف فعل قسم و حرف قسم)ـ لِلهِ (که حرف قسم را تبديل به لام جاره کردهاند مانند: لِلهِ لايؤخَّرُ الاَجَلُ) ــ اَقسمتُ (که باللّه را حذف مىکنند) ــ واللّهِ، تاللّهِ (که باء را به واو و به تاء تبديل ساختهاند).
و گاهى هم لفظ «اَيْمُن» که جمع يمين است به کار برده و مىگويند: اَيمُنُ اللّهِ و گاهى هم «يمينُ اللّه لاافعل» مىگويند. و گاهى هم نون «اَيمن» را حذف نموده و مىگويند: اَيْمُ اللّه. و نيز از کلمه «عَمْر» (بر وزن ضَرْب و به معناى حيوة) استفاده نموده و مىگويند: عَمرَ اللّهِ مافعلتُ کذا. و گاهى هم «لعمرُ اللّه» به کار مىبرند. و در صورتى که «باء» قسم را به واو بدل سازند فعل قسم را ذکر نمىکنند و نمىگويند: اقسم واللّه. و نيز در قسم سؤالى هم به کار نمىبرند و نمىگويند: و اللّهِ اَخبِرنى؛ ولى باللّهِ اَخبِرنى صحيح است. و نيز آن را بر سر کنايه در نمىآورند و نمىگويند: وَکَ در صورتى که بِکَ صحيح مىباشد.
اجزاء جمله قسم: جمله قسم به سه لفظ نيازمند است:
اول: لفظى که دلالت کند بر قسم از قبيل «باء» و «تاء» و «واو» و امثال اينها.
دوم: لفظى که بر مُقسمبه دلالت نمايد مانند: ايمن اللّه يا: لعمر اللّه يعنى ايمن اللّه قسمى (که «قَسمى» خبر خواهد بود) و در صورتى که لفظ قسم مخصوص قسم باشد واجب است خبر را حذف نماييم.
سوم: لفظى که بر مقسمله دلالت کند و بايد جمله باشد و جواب قسم ناميده مىشود ولى بهتر آن است که آن را متعلق قسم يا مقسمله بناميم. و جمله قسم و جمله مقسمله روى هم يک جمله به حساب مىآيند مانند جمله شرط و جزاء که جمله شرطيه ناميده مىشود.
متعلق قسم: در صورتى که قسم سؤالى باشد متعلق آن امر يا نهى يا استفهام خواهد بود و گاهى هم مصدر به الّا يا لمّا مىباشد مانند: نَشَدْتُکَ باللهِ الّا فَعَلْتَ و لمّا فعلتَ. و اگر قسم خبرى باشد متعلق آنهم جمله خبرى بايد باشد. متعلق قسم گاهى جمله اسميه مثبتى خواهد بود که مصدّر به اِنَّ مشبّهةبالفعل (مکسورةالهمزة) يا مصدّر به لام قسم است يا جمله اسميه منفى مصدّر به «ماء» حجازيه يا «لاء» تبريه يا اِنَّ خواهد بود مانند: واللّهِ مازيدٌ قائماً ــ واللّهِ لارجلَ فى الدّار ــ و اللّهِ اِنَّ زيداً ليسَ بِقائِـمٍ.
متعلق قسم گاهى جمله فعليه مىباشد. و در اين صورت اگر فعل مضارع مثبت باشد در بيشتر موارد مصدّر به «لام» و همراه «نون تأکيد» به کار مىرود مانند: واللّهِ لاضربنَّ. و اگر مضارع منفى باشد نفى آن به توسط «ما» يا «اِن» يا «لا» خواهد بود مانند: واللّهِ مااضربُ و اِنْ اضربُ و لااضربُ. و در صورتى که فعل ماضى مثبت باشد بهتر آن است که فعل را همراه «لام» و «قد» هر دو ذکر نمايند مانند: واللّهِ لَقد خَرَجَ.
حذف متعلق: اگر قسم بعد از مبتداء يا موصول قرار گرفت مخيريم بين ذکر خبر و صله و حذف متعلق يا به عکس مانند: زيدٌ واللّهِ لقائم ــ زيدٌ واللّهِ قائمٌ. و مانند: جاءَ الذى واللّهِ لصائمٌ ــ جاءَ الذى واللّهِ هو صائمٌ. و در صورتى که قسم بين مبتداء و خبر قرار گيرد يا بعد از مبتداء و خبر واقع شود متعلق قسم حذف مىشود مانند: زيدٌ واللّهِ قائمٌ ــ قامَ واللّهِ زيدٌ ــ زيدٌ قائمٌ واللّهِ. و گاهى متعلق را حذف مىنمايند و کلامى را بعد از جمله قسم ذکر مىکنند که بر متعلق قسم دلالت کند مانند: والفجر و ليالٍ عشر … تا آخر قسمها که جمله «لَيُؤخَذن» مثلاً محذوف است به دليل قصههايى که بعد از اين قسمها ذکر شده است.
حذف قسم: گاهى قسم را حذف مىکنند و بيشتر موارد «لام» مفتوحى را مىآورند که آن را موطّئه نامند مانند: لَئن لميفعل ماآمُرُه ليسجننَّ و گاهى هم بعضى از حروف تصديق را در جاى قسم مىنشانند مانند: جيرَِ لافعلن کذا (جير به فتح و کسر راء).
و نيز گاهى کلمه: حقّاً و يقيناً و قَطعاً و کُلّاً و امثال اينها را به جاى قسم مىگذارند و مانند: حقاً لاَفعلن ــ کلاّ لينبذنَّ ــ عَلِمَ اللّه ــ شهد اللّه ــ لِلهِ على لاَفعلن (که صيغه نذر است) ــ عاهَدتُ اللّهَ لاَفعَلَنَّ (که صيغه عهد است).
قسم دوم: حروف غيـر عامـل
و اينها حروفى هستند که معانى زايد بر ذوات و افعال و صفات را مىفهمانند و از قبيل تأکيد و تنبيه و تحضيض و امثال اينها. و بر دو قسمند قسمى با افعال ارتباط دارند و قسمى ديگر با اسماء و اينک قسم اوّل را ذکر مىنماييم و بعد به ذکر قسم دوّم مىپردازيم:
فصل اول: حروف مصدر
حروف مصدر حروفى هستند که بر سر فعل داخل شده و دلالت دارند بر اينکه مراد از اين فعل مصدر آن است و در نتيجه فعل را تأويل به مصدر برده و به آن معناى مصدرى مىدهند. و آنها عبارتند از: ما، اَن، اَنَّ، کى، لو، الذى، همزه تسويه. و اين حروف را موصولات حرفى هم مىنامند و لذا مابعد آنها را صله آنها مىگويند.
ما: بر سر فعل متصرف ماضى يا مستقبل داخل شده و معناى مصدر آنها را به آنها مىدهد مانند: ضاقَت عليهمُ الارضُ بمارَحُبَتْ (يعنى برحبها) و فقط اين حرف است که از ظرف زمان مضاف به مصدرى که مأوّل از اين حرف و صله آن است نيابت مىنمايد مانند: لااَفعلُهُ ماذَرَّ شارقٌ (که مراد مدة ذرورِ شارقٍ مىباشد). و در اين صورت صله آن فعل ماضى مثبت ــ چنانکه گذشت ــ يا منفى به «لم» يا جمله اسميه خواهد بود مانند: تهدّدنى ما لمتَلقنى ــ بقوا فى الدنيا ما الدنيا باقية.
اَن: صله اين حرف يا فعل متصرف ماضى مىباشد مانند: لَولا اَنْمَنَّ اللّه علينا. يا مضارع که در اين صورت مضارع را نصب داده و آن را مخصوص به استقبال مىنمايد مانند: يعجبنى اَنيضرب.
اَنَّ: صله اين حرف دو معمول آن مىباشند و در صورتى که از عمل بازماند صله آن جمله اسميه يا جمله فعليه خواهد بود مانند: علمتُ اَنَّ زيداً قامَ ــ علمتُ انّما زيدٌ قائمٌ يا: اَنّما قام زيدٌ که مراد در همه اين صورتها علمتُ قيامَ زيدٍ مىباشد.
کَى: اين حرف در صورتى فعل را تأويل به مصدر مىبرد که همراه لام باشد مانند: ضَربتهُ لِکَى يتَأدَّبَ (يعنى لِتَأدّبه). و اختصاص دارد به فعل مضارع.
لو: اين حرف از جهت معنى و تأويل به مصدر بردن همانند «اَنْ» مىباشد ولى نصب نمىدهد و تَمنّى را مىفهماند و بيشتر موارد بعد از «وَدَّ» يا «يَودُّ» به کار مىرود مانند: ودّوا لَو تُدهِنُ فَيُدهنونَ. (يعنى اِدهانَکَ) ــ يودّ احدهم لو يعمّر (يعنى يود احدهم التعمير) و گاهى با ذکر «لو» از ذکر فعل تمنى بىنياز مىشوند و فعل بعد از «لو» را منصوب و همراه «فاء» مىآورند مانند: لَو کانَ لى مالٌ فاحجّ (يعنى اودّ يا: اتمنى …)
الذى: اين کلمه گرچه از موصولات است ولى گاهى حرف مصدرى به کار مىرود مانند: و خُضْتُم کالّذى خاضوا (يعنى کخوضهم).
همزه تسويه: مانند: سواء عليهم ءَاَنذرتَهُم اَم لَم تُنذرْهُم (يعنى انذارهم) و در بعضى موارد فعل به معناى مصدر به کار مىرود در صورتى که حرفى از حروف مصدرى بر سر آن داخل نگرديده است مانند: تسمع بالمعيدى خير من ان تراه (يعنى سماعک که مبتداء است) ــ کاد زيدٌ يخرج (يعنى قرب من الخروج) ــ انشأ يقول (يعنى شرع فى القول) ــ اِنَّ زيداً يقومُ (يعنى تحقق قيامُ زيدٍ) و امثال اين موارد.
فصل دوم: حرف توقع
حرف توقع «قد» است که تحقيق را مىفهماند و اگر با ماضى به کار رود تقريب را مىرساند مانند: قد رکِبَ الاميرُ. و به همين معنى است جمله قد قامتِ الصلوة و در صورتى با مضارع استعمال مىشود که مضارع از ناصب و جازم و حرف تنفيس مجرد باشد و در اين صورت دلالت بر تقليل خواهد داشت مانند: اِنَّ الکَذوبَ قد يصدقُ.
«قد» با فعلهاى غيرمتصرف به کار نمىرود. و گاهى قسم بين آن و فعل فاصله مىشود مانند: قَد واللّهِ لقوا اللّهَ. و در صورتى که قرينه در کار باشد فعل مابعد «قد» گاهى حذف مىگردد مانند: أ قدِ التَّرحُّل (يعنى أ قد قربَ الترحل).
فصل سوم: حرف تنفيس (تأخير)
سَوْفَ: حرف تنفيس است که مخصوص به فعل مستقبل مىباشد مانند: وَلَسوفَ يُعطيکَ رَبُّک فَترضى و به شکلهاى زير تخفيف مىيابد:
سَوْ ــ سَى ــ سَفْ ــ سـَ. حرف تنفيس بر تأخر فعل از زمان حال دلالت مىکند و فعل مضارع را معناى استقبال مىبخشد.
فصل چهارم: حروف استفهام
حروف استفهام دو حرفند «أ» و «هَلْ» که همزه در ابتداى هر جمله (مطلقاً) واقع مىشود ولى «هل» در صورتى اول جمله فعليه به کار مىرود که فاعل آن مقدم نباشد مانند: أ زيدٌ قامَ ــ أ قام زيدٌ ــ أ زيدٌ قائمٌ ــ هَل قام زيدٌ ــ هل زيدٌ قائمٌ.
و باز از فرقهاى اين دو آن است که همزه هم در اثبات به کار برده مىشود و هم در انکار ولى هَل فقط در اثبات استعمال مىگردد مانند: أزيدٌ قائمٌ ــ أتقولونَ على اللّهِ مالاتعلمون. و گاهى همزه را همراه کلمه نفى ذکر مىکنند تا بدين وسيله مخاطب را نسبت به آنچه که مىداند به اقرار وادارند مانند: أ لمنشرح لَکَ صدرک زيرا همزه در اين صورت براى انکار به کار رفته است و بديهى است که انکار نفى اثبات خواهد بود. ولى هل هيچگاه همراه کلمه نفى به کار نمىرود و نيز همزه را با «اَم» تسويه استعمال مىنمايند مانند: سواءٌ عليهم ءَاَنذرتَهم اَم لَمتُنذرهُم ولى «هَل» به ندرت اين چنين به کار برده مىشود. و نيز همزه بعد از «اَم» ذکر نمىشود ولى «هَل» و ساير کلمات استفهام گاهى بعد از «اَم» به کار مىروند مانند: اَم هل تستوى الظلماتُ و النّور.
و ديگر از امتيازات همزه آن است که مىتوان فعل را بعد از آن حذف نمود مانند: أزيداً در جواب رأيت زيداً ــ أزيدٌ در جواب قال زيدٌ ــ أبزيدٍ در جواب مررتُ بزيدٍ. و در «هل» اين کار جايز نيست.
و ديگر اينکه همزه بر واو و فاء و ثم داخل مىشود ولى هل بر آنها داخل نمىگردد مانند: اَوَ زيدٌ قائمٌ، أفانتُم له منکرونَ، أثمَّ اذا ماوقَعَ امنتُم. و نيز اين سه حرف بر هل داخل مىشوند ولى بر همزه داخل نمىشوند. و فقط «هل» براى تقرير آن هم در اثبات به کار مىرود مانند: هل جزاءُ الاحسانِ اِلّا الاحسان که معنى چنين است: اما جزاءُ الاحسان الاحسان.
و گاهى حرف استفهام را حذف نموده و با تغيير صدا استفهام را مىفهمانند مانند: زيدٌ قامَ؟ (يعنى أزيدٌ قامَ؟).
ادوات استفهام گاهى از معناى حقيقى خويش خارج شده و براى معانى ديگرى به کار برده مىشوند و آن معانى زياد بوده و در محل خود در کتاب مبارک تذکره مذکور است.
فصل پنجم: حروف ايجاب
و آنها حروفى هستند که در هنگام پاسخ گفتن به کار مىروند و عبارتند از: نَعَم، بَلى، اِى، جَيْرِ، اَجَلْ، بَسَل، اِنَّ.
نَعَم: براى تقرير گذشته (مثبت يا منفی) به کار مىرود مانند: نَعَم در جواب أقامَ زيدٌ يا: أما قام زيدٌ. و نيز در غير موارد استفهام هم به کار مىرود مانند: نَعَم در جواب قام زيدٌ يا: ماقام زيدٌ که معناى آن در اين صورت اين است: «اَلاَمرُ کماذکرتَ» و گاهى هم در جواب امر، نهی، و تحضيض و عرض واقع مىشود مانند: نَعَم در جواب: زُرنى يا: لاتَزُرنى يا: هلاّ تَزُرنى يا: الاتَزُرنى.
بَلىٰ: اين حرف در هنگام پاسخ گويى از نفى به کار مىرود مانند: ألستُ برَبِّکُم؟ قالوا بَلى. و نيز در غير مورد استفهام هم به کار مىرود مانند: ما قامَ زيدٌ (که جمله خبرى است) و مىگويى «بَلى».
اِى: اين حرف براى جواب اثباتى است که بعد از استفهام باشد و همراه قسم به کار برده مىشود مانند: اِى و اللّهِ در جواب کسى که بگويد: هَل رأيتَ زيداً. و مقسمبه بايد کلمه «رَبَّ» يا کلمه «اللّه» يا کلمه «لعمرى» باشد ولى فعل قسم را بعد از آن نبايد به کار برد.
اَجَلْ، بَسَلْ، جَيْرِ، اِنَّ: اين چهار حرف براى تصديق خبرى که گذشته باشد چه موجب و چه منفى به کار مىروند. و جَيْرِ مبنى بر کسر بوده و گاهى هم مبنى بر فتح و بر وزن کَيْفَ و گاهى هم منون (جَيْرٍ) استعمال مىشود.
فصل ششم: حروف عاطفه
و آنها حروفى هستند که لفظى را با لفظى ديگر در اعراب و معنى شريک مىسازند و عبارتند از: واو، فاء، ثم و بعضى «حتى» را هم عاطفه شمردهاند. و «اَم» و «اَو» در صورتى که به معناى اضراب نباشند عاطفه خواهند بود. مانند: جاءنى القوم و زيد فعمرو ثم خالد حتّى بکر و مانند: أزيد فى الدار اَم عمروٌ و مانند: تُريد هذا او هذا.
واو:
براى ترتيب به کار مىرود و بستگى به لحاظ متکلم دارد. مثلاً:
ترتيب در حکم مانند آيه وضو که حضرت باقر7 فرمود: اِبدأ بمابدأ اللّه عزوجل.
ترتيب در شرافت مانند: و منک و من نوحٍ و ابراهيم.
ترتيب در قُرب و بُعد مانند: يوم تبدل الارض غير الارض و السموات.
ترتيب در اَعلى و اسفل مانند: الذى خلق السموات و الارض.
ترتيب در يمين و يسار مانند: اِنَّ الصفا و المَروَةَ مِن شعائرِ اللّه و امثال اين امور که ترتيب در آنها لحاظ مىگردد.
«واو» به موارد زير اختصاص دارد ولى بقيه حروف عاطفه در اين موارد به کار نمىروند:
1ــ عطف اسمى بر اسمى در عاملى که بين دو کس انجام مىيابد مانند: اِختَصَم و تَضارَبَ زيدٌ و عمروٌ.
2ــ عطف سببى بر اجنبى مانند: زيدٌ ضربت عمرا و اخاه.
3ــ عطف معطوفى که بر معطوفعليه مزيتى داشته و در نتيجه اولويت حکم را براى معطوف ثابت مىکند مانند: حافظوا على الصَّلوات و الصّلوةِ الوُسْطى.
4ــ عطف دو کلمه مرادف مانند: و لکلٍ جعلنا منکم شِرعةً و منهاجاً.
5ــ عطف گرفتن عامل محذوف مانند: الذين تبوؤا الدار و الايمان.
6ــ و نيز از مختصات «واو» اين است که بين آن و معطوفش جايز است فاصله شود مانند: و مِن خلفهم سَدّاً.
7ــ و نيز جايز است «واو» حذف گردد (در صورتى که حذف آن موجب اشتباه نشود) مانند: کيف اصبحتَ کيف امسيتَ ولى اگر حذف آن موجب اشتباه شود جايز نخواهد بود مانند: قام زيد عمرو ــ قام زيد قعد عمرو ــ زيد قائم عمرو قاعدٌ (زيرا در همه اين صورتها حذف واو باعث اشتباه به غلط خواهد بود).
8ــ بعد از «واو» لاء نهى و لاء نفى و «اِمّا» قرار مىگيرند مانند: لاتحلوا شعائر اللّهِ و لاالهدى و لاالقلائد ــ فلا رفَثَ و لا فسوقَ و لا جدالَ ــ اِمّا العذاب و اِمّا الساعة.
9ــ عطف گرفتن عقود بر عدد يک تا نه مانند: ثلاثة و عشرون، خمسةَ و عشرون.
10ــ عطف هشتمين بر ماقبل مانند: سيقولون ثلاثةٌ رابعُهُم کَلبهم و يقولون خمسةٌ سادسهم کلبهم رجماً بالغيب و يقولون سبعةٌ و ثامنهم کلبُهم (که کلمه «ثامن» با «واو» به ماقبل عطف گرفته شده و از اين جهت اين «واو» را «واو ثمانيه» مىنامند و هر کلمهاى که در هشتمين مرتبه قرار گيرد آن را با «واو» به ماقبل معطوف مىکنند).
11ــ عطف کلمهاى بر کلمهاى که سزاوارند تثنيه به کار برده شوند مانند:
اِنَّ الرزيّةَ لا رزيّةَ مِثلَها | فقدانُ مثل محمّدٍ و محمّدٍ |
که سزاوار است گفته شود مثل محمدين.
12ــ عطف عام بر خاص و برعکس مانند: رب اغفر لى و لوالدى و لمن دخل بيتى مؤمناً و مانند: و اذ اخذنا من النبيين ميثاقَهم و منک و من نوحٍ. در اين مورد از عطف مىتوان از کلمه «حتى» هم استفاده نمود مانند: ماتَ الناسُ حتى الانبياء.
13ــ گاهى با کلمه «لکن» به کار مىرود مانند: و لکن رسول اللّه.
14ــ در تحذير و اغراء مانند: ناقةَ اللّهِ و سُقياها ــ المُرُوّة و النَّجدة.
15ــ عطف سابقى بر لاحقى مانند: يوحى اليک و الى الذين من قبلک.
16ــ در عطف گرفتن کلمه «اَى» مانند:
فَلَئِنْ لقيتُکَ خالِييْن لَتَعلمَنْ | اَيّى و اَيَّکَ فارسَ الاَحْزابِ |
و از خصوصيات «واو» اين است که بيشتر موارد عامل معطوف به آن حذف مىگردد مانند: اُسکُن انت و زوجُکَ الجنّةَ. و اگر در موردى عامل ذکر گردد مفيد تأکيد خواهد بود مانند: ماجاء زيدٌ و ماجاء عمرو. و نيز گاهى همزه استفهام توبيخى بر «واو» داخل مىشود مانند: اولم يکفروا بمااُوتى موسى.
فاء:
1ــ ترتيب را مىفهماند ولى با اندکى تراخی (فاصله) مانند: خَلَقَک فَسوّيک.
2ــ گاهى تسبيب را مىرساند در صورتى که معطوف جمله يا صفت و مسبَّب از معطوفعليه باشد مانند: فَوَکَزهُ موسى فقضى عليه.
3ــ گاهى عطف مىکند بر صله جملهاى را که صلاحيت صله شدن را نداشته و از عايد هم خالى باشد مانند: اللذان يقومان فيغضب زيدٌ اَخواک و نيز عکس اين صورت مانند: الذى يقوم اخوک فيغضب هو زيد و از اين قبيل موارد.
4ــ گاهى به معناى «الى» به کار برده مىشود مانند: مُطِرنا ما بين زبالة فالثعلبية.
5ــ گاهى براى سببيت به کار مىرود و در اين صورت اختصاص به جمله خواهد داشت مانند: زيد فاضل فاکرمه. و راه شناخت فاء سببيّه اين است که بتوان «اذاء شرطيه» قبل از آن در تقدير گرفت پس در واقع گفتهاى: اذا کان زيد فاضلاً فاکرمه.
6ــ گاهى به معناى «لام علت» به کار مىرود مانند: فاخرُج منها فَانّک رجيم (يعنى لانّک رجيم).
7ــ گاهى دلالت مىکند بر تلازم بين مابعد و ماقبل خود مانند: اذا زالَتِ الشَّمسُ فصلّ و در اين صورت گاهى با همزه استفهام انکارى به کار مىرود مانند: و منهم من يستمعون اليک أفانت تسمع الصمّ. و اين همزه گاهى با فاء سببيه هم به کار برده مىشود مانند: مَن الهٌ غيرُ اللّه ياتيکم بضياءٍ أفلا تسمعون. و بايد دانست که «واو» و «فاء» در بين اين حروف اختصاص دارند به جواز حذف آنها همراه معطوفشان مانند: راکبُ الناقة طليحان (که بعد از ناقة «و الناقة» محذوف است) و مانند: انِ اضْرب بعصاکَ الحَجَر فَانبَجَسَتْ (که بعد از الحجر «فضرب» محذوف است) و «اَم» متصله هم در اين امر با اين دو حرف مشترک است مانند: و ما اَدرى أ شَکلُکم شَکلى (که «اَم شکلُ غيرى» محذوف مىباشد).
ثم:
1ــ بر ترتيب و فاصله طولانى دلالت دارد مانند: اَماتَهُ فَاَقبرَه ثُمّ اِذا شاء اَنشرَه.
2ــ گاهى به معناى واو به کار مىرود مانند: خلقکم من نفس واحدة ثم جعل منها زوجها.
3ــ گاهى به معناى فاء مىباشد مانند: سارَ فى البيداءِ ثمّ اضطرب.
4ــ گاهى فقط بر تدرج در ارتقاء دلالت دارد مانند: ما اَدريک ما يوم الدين ثم ما ادريک ما يوم الدين و گاهى با همزه استفهام انکارى به کار مىرود مانند: أثمّ اِذا ما وقع امنتم به الانَ و گاهى «تاء» در آخر آن آورده و «ثُمّة» مىگويند.
حتى:
اين حرف انتهاى مسافت را مىفهماند و بر امتداد فعل تا انتهاى آن مسافت دلالت مىنمايد و بر کنايه داخل نمىشود و لذا صحيح نيست گفته شود «حتّى اَنا» و سزاوار است که معطوف حتى برخى از معطوفعليه يا شبه بعض يا غايت آن باشد مانند: اَکلتُ السَّمکَةَ حَتّى رأسَها ــ يُعجبنى الجاريةُ حَتّى کَلامُها ــ ماتَ النّاسُ حَتّى الاَنبياءُ.
اَم:
اَم بر دو قسم است: متصله و منفصله.
اَم متصله: آن است که غالباً بعد از «سواء» يا «لا اُبالى» و مشتقات آن يا کلمهاى که با اينها هم معنى باشد به کار مىرود مانند: سواء عليهم ءاَنذرتَهُم اَم لم تنذرهُم. (يعنى سواء عليهم ان انذرتهم او ان لم تنذرهم) و جايز است بدون اين کلمات هم به کار رود مانند: لاَضْربنَّه اَقامَ اَم قَعَدَ و گاهى «اَم» بعد از همزه استفهام قرار مىگيرد مانند: ءَاَنتُم اَشَدُّ خَلْقاً اَمِ السَّماء.و گاهى هم بعد از «هل» واقع مىشود مانند: هَل زيدٌ عِندَکَ اَمْ عمرو.
اَم متصله گاهى بين دو جمله فعليه و گاهى بين دو جمله اسميه واقع مىشود و گاهى هم بعد از آن مفرد قرار مىگيرد.
اَم منقطعه: اين «اَم» به معناى اِضراب به کار مىرود و غالباً ماقبل آن همزه استعمال نمىگردد مثل آنکه اگر از دور سياهى ديدى مىگويى: اِنَّها لَاِبلٌ اَم شاةٌ (يعنى بَل هى شاةٌ) و به معناى استفهام هم به کار برده مىشود مانند: کَذَبَتکَ عينُکَ اَم رأيتَ زيداً؟ و به معناى «بل» (بدون معناى اضراب) هم به کار مىرود مانند: اَم اَنا خيرٌ مِن هذا. و بايد دانست که در پاسخ به «اَم» متصله يکى از دو امر را بايد معين ساخت ولى در پاسخ به «اَم» منقطعه «لا» يا «نَعَم» بايد گفت.
اَو:
براى معانى زير به کار مىرود:
1ــ براى تخيير بعد از طلب مانند: تَزَوّج زينبَ اَو اُختَها.
2ــ ابهام مانند: ثمَّ قَسَت قلوبُکُم من بعد ذلک فَهى کَالحِجارةِ اَو اَشَدَّ قَسْوَةً و يقيناً «اَو» در اين آيه به معناى «بل» نخواهد بود زيرا اگر به اين معنى باشد استدراک غلط خواهد بود و خداوند متعال از آن منزه است.
3ــ به معناى «بَل» مانند: رَأيتُ زيداً اَو عمرواً (که استدراک غلط است).
4ــ گاهى بر اباحه دلالت مىکند مانند: جالِسِ العلماءَ اَو الزُّهادَ.
5ــ گاهى حصول شک را بعد از خبر میفهماند مانند: لَبِثنا يوماً اَو بعضَ يومٍ.
6ــ تفصيل مانند: کونوا هوداً اَو نَصارى.
7ــ تقسيم مانند: الکلمة اسم او فعل او حرف.
اِمّا:
در همه احکام به مانند «اَوْ» مىباشد ولى در «اِما» بايد معطوفعليه آن مصدر به «امّا» ديگرى باشد مانند: جاءنى اِمّا زيدٌ و اِمّا عمروٌ. و همچنان که مشاهده مىشود «اِمّا» دوم، غالباً با واو به کار مىرود و گاهى هم واو را ذکر نمىکنند. و گاهى به جاى «اما» دوم، «الّا» به کار مىبرند. و گاهى «اما» اول را انداخته و به دومى اکتفا مىنمايند.
فصل: حروف اضراب
اين حروف را حروف «اِعراض» هم مىنامند و عبارتند از: بَل، لکن، لا. که مابعد خود را با ماقبل خويش مربوط مىسازند (اگر چه به طور تخالف باشد) و اعراب مدخول آنها به مانند اعراب ماقبل آنها است و از اين جهت مانند حروف عاطفه مىباشند.
بَل: بر مفرد داخل مىشود و بعد از ايجاب يا امر به کار مىرود مانند: قامَ زيدٌ بَل عمروٌ ــ لِيَقُم زيدٌ بَل عمروٌ و در صورتى که بعد از نفى يا نهى قرار گرفت ماقبل خود را تقرير نموده و ضد آن را براى مابعد خويش ثابت مىنمايد مانند: ما کنت عالماً بَل جاهلاً ــ لا يَقُم زيدٌ بَل عمروٌ.
و گاهى بر سر جمله به منظور انتقال از جملهاى به جمله ديگر که مهمتر است داخل مىشود مانند: أتأتون الذکران من العالمين و تَذرونَ ما خَلَق لکم ربکم من ازواجکم بل انتم قوم عادونَ. و ديگر از موارد به کار بردن «بَل» تدارک غلط است مانند: ضربتُ زيداً بَل اَکرمتُه. و نيز براى منصرف ساختن مخاطب از حکم سابقى و انکار بر آن و متوجه ساختن او را بر حق به کار مىرود مانند: قالوا اتخذ الرحمن وَلداً بَل عِبادٌ مُکرمونَ. و غالباً بعد از نفى استعمال مىگردد.
لکن: اين حرف همان لکنَّ مشدده است که مخفف گرديده و از عمل هم مهمل شده و در مورد اضراب به کار برده مىشود و بر سر مفرد داخل مىگردد و بعد از نفى يا نهى به کار مىرود مانند: ما مَررتُ برجلٍ لکن امرأةٍ. و گاهى همراه با واو ذکر مىگردد مانند: ما کانَ محمدٌ اَبا احدٍ مِن رِجالِکم و لکن رَسولَ اللّه و خاتمَ النبيينَ.
لا: اين حرف هم بر سر مفرد داخل شده و بعد از ايجاب يا امر به کار مىرود و مشروط بر اين است که ماقبل آن بر مابعد آن صادق نباشد مانند: هذا زيدٌ لا عمروٌ و مانند: اِضرب زيداً لا عمراً و صحيح نيست بگوييم: جاءنى رجُلٌ لا زيدٌ. و گاهى هم بر سر فعل مضارع داخل مىگردد مانند: اَقومُ لا اَقعُدُ. و برخى اجازه دادهاند که بر سر نداء هم داخل شود مانند: يا ابن اخى لا ابن عمى.
و تکرار آن جايز نيست مگر آنکه همراه با «واو» ذکر شود مانند: جاء زيدٌ لا عمروٌ و لا بکرٌ و لا خالدٌ.
و اگر در خاطر داشته باشيد در گذشته گفتيم که «ام» منقطعه هم براى اضراب به کار مىرود و مثالش را هم ذکر کرديم. و نيز «اَو» هم براى اضراب به کار برده مىشود مانند: ضَرَبتُ زيداً اَو عمراً (يعنى بَل عمراً).
فصل: حروف تنبيه
حروف تنبيه براى متوجه ساختن شنونده است نسبت به امرى که از آن غفلت دارد و عبارتند از: اَلا، اَما، ها، يا.
اَلا، اَما: اين دو را دو حرف استفتاح مىنامند و سخن را به يکى از اين دو آغاز مىنمايند و منظور از به کار بردن آنها واداشتن مخاطب است به شنيدن و فهميدن سخن گوينده مانند: اَلا اِنَّ وعدَ اللّهِ حق و اين دو حرف بر سر جمله داخل مىشوند و «اَلا» غالباً همراه «نداء» به کار مىرود مانند:
اَلا اَيُّها الموت الذى هو قاصدى | اَرِحْنى فَقد اَفْنَيتَ کُلَّ خليل |
و «اَما» بيشتر در جمله «قسم» به کار برده مىشود مانند فرمايش اميرالمؤمنين7 در خطبه شقشقيه: اَما و اللّه لقد تَقَمَّصها ابنُ ابى قُحافة. و گاهى هر دو به معناى «عرض» به کار مىروند و در اين صورت فقط بر جمله فعليه داخل مىگردند مانند: اَلا تنزل بنا فتصيب خيراً منّا. و نيز «اَلا» گاهى به معناى تحضيض و «اما» گاهى به معناى «حقّاً» استعمال مىشوند.
هـا: اين حرف را مفرد به کار مىبرند و اکثر موارد استعمال آن اسماء اشاره مىباشند مانند: هذا و هاتا. گاهى هم بين «ها» و اسم اشاره قسم يا کنايه مرفوعه يا غير اين دو فاصله مىشوند مانند: ها اللّهِ ذا ــ ها اَنا ذا ــ ها اِنَّ تا.
يا: اين حرف اختصاص به نداء نداشته و براى تنبيه هم به کار مىرود و بعد از آن منادى يا امر يا تمنى يا کلمه تقليل يا افعال مدح و ذم و تعجب قرار مىگيرند مانند: الا يا اسجدوا (در قرائت تخفيف) ــ يا ليتنى مت قبل هذا ــ يا رُبَّتما غارة. و بايد دانست که حروف تنبيه به مانند حروف استفهام در صدر کلام واقع مىشوند.
فصل
حروف توبيخ و تحضيض و عرض
اين حروف براى نکوهش در ترک کارى به کار مىروند و ديگران آنها را حروف «تحضيض (برانگيختن)» مىنامند ولى مناسب آن است که آنها را حروف توبيخ (نکوهش) بناميم و از اين قرارند: هَلّا، اَلّا، لَولا، لَوما. و در همه آنها معناى استفهام وجود دارد.
اين حروف اگر همراه فعل ماضى به کار روند معناى آنها ملامت (سرزنش) و توبيخ (نکوهش) خواهد بود که چرا مخاطب آن فعل را ترک نموده است مانند: هلّا ضربت زيدا ــ اَلّا اکرمت العلماء ــ لولا جاءوا عليه باربعة شهداء ــ لَوما اَهَنتَ الفُجّارِ.
و در صورتى که اين حروف بر سر فعل مضارع به معناى حال داخل شوند باز هم داراى معناى توبيخ بوده که چرا مخاطب پيش از آن که از او خواسته شود خود به انجام آن کار شتاب ننموده است مانند: لوما تأتينا بالملائکةِ ــ هلّا تُکرِم العلماءَ ــ اَلّا تهينُ الفُسّاقَ ــ لولا تضربُ عمرواً.
و اگر اين حروف بر سر مستقبل در آيند حروف «تحضيض» خواهند بود. اين حروف به طور کلى در صدر کلام قرار مىگيرند و بر سر فعل داخل مىشوند (خواه فعل مذکور يا مقدّر باشد). و گاهى از باب ضرورت با جمله اسميه به کار مىروند.
و اگر بعد از اين حروف ظرف قرار گرفت فعلى که بعد از ظرف است مدخول واقعى اين حروف است و تقدم ظرف از جهت اتّساع در امر ظروف مىباشد مانند: لولا اذ دخَلتَ جَنَّتکَ قُلتَ.
و گاهى جمله شرطيه بين لولا و فعل آن فاصله مىشود مانند: فَلولا اِن کُنتُم غَيرَ مدينينَ ترجِعونَها و در صورتى که سخن در مقام توبيخ و تحضيض نباشد اين حروف به معناى «عرض» خواهند بود. و «اَلا» (مخففه) و «لو» (تمنّی) و «اَما» هم به معناى «عرض» به کار مىروند مانند: اَلا تَنزلُ بنا فَتصيبَ خيراً ــ لو اَخَّرتَنِ اِلى اجلٍ قريبٍ ــ لَو نَزَلتَ فَاَکلتَ ــ اَما تعطف عَلَىَّ.
فصل: حروف تفسير
حروف تفسير حروفى هستند که هنگام تفسير کلمه يا جملهاى مبهم به کار مىروند و آنها عبارتند از: اى، ان.
اى: اين حرف هم در تفسير کلمه مبهم و هم در تفسير جمله مبهم و نيز براى تفسير کردن حرکت مبهم استعمال مىگردد مانند: جاءنى ابوعبداللّه اى زيد ــ اريق رفده اى مات ــ و ترميننى بالطرف اى انت مذنب.
ان: اين حرف مقولى را تفسير مىنمايد که لفظ آن مقدر و بر قول دلالت نموده و معناى آن را برساند مانند: و ناديناه ان يا ابراهيم. و نيز مفعول ظاهر را هم با آن تفسير مىنمايند مانند: و اوحينا الى امک ما يوحى ان اقذفيه.
فصل: حرف ردع
«کلّا» را حرف ردع (بازداشتن ــ برگردانيدن) و زجر (همان معنى ولى همراه پرخاش نامند) مثل آنکه به کسى بگويى: فلان يبغضک و او در پاسخ مىگويد: کلّا (يعنى نه چنين نيست که تو مىگويی) و به معناى «حقا» نيز به کار مىرود مانند: کلا و القمر.
فصل: حروف نفى
حروف نفى حروفى هستند که براى منفى ساختن آنچه بر آن داخل مىشوند به کار مىروند و از اين قرارند: ما، لا، لم، لما، لن، ان.
ما: فعل مضارع را نفى مىنمايد مانند: ما يکون لى ان ابدله من تلقاء نفسى و گاهى هم فعل ماضى را نفى مىنمايد مانند: ما قُلتُ لَهم الّا ما اَمرتَنى به.
و گاهى هم بر جملهاى داخل مىشود که صلاحيت تشکيل جمله اسميه را داشته باشد مانند: ما هذا بَشراً.
لا: لا چند قسم است که بعضى از آنها را قبلاً يادآور شديم و عبارتند از:
لاء تبريّه ــ لاء مشبهة بليس ــ لاء اضرابيه (که ديگران آن را عاطفه مىگويند) ــ لاء جوابيّه که ضد «نَعَم» است مثل اينکه کسى از شما بپرسد: أجاءک زيدٌ؟ شما در جواب گوييد: لا. و غالباً بعد از اين «لا» جمله را حذف مىنمايند.
و در غير اين صورتها «لا» براى نفى به کار مىرود و اگر در جمله اسميه آورده شد عملى انجام نمىدهد ولى تکرار مىشود مانند: لا الشَّمس ينبغى لها اَن تُدرکَ القمر و لا الليل سابقُ النَّهار. و با فعل ماضى هم (چه مذکور و چه مقدر) تکرار مىگردد مانند: فلا صَدَّق و لا صَلّى. و همچنين اگر با مفردى که خبر يا صفت يا حال باشد به کار رود تکرار مىشود مانند: زيدٌ لا شاعرٌ و لا کاتبٌ ــ اِنَّها بقرةٌ لا فارضٌ و لا بِکرٌ ــ جاء زيدٌ لا ضاحکاً و لا راکباً.
و اما اگر با فعل مضارع يا دعا به کار رفت تکرار نمىشود مانند: لايُحبُّ اللّهُ الجهرَ بالسوء من القولِ ــ لا فضَّ اللّهُ فاکَ.
و گاهى بين جار و مجرور آن فاصله مىشود مانند: جئتُ بلا زادٍ. و در واقع حرف جار بر مجموع مرکب «لا» و «زاد» داخل گرديده است. و نيز بين ناصب و منصوب آن و جازم و مجزوم آن فاصله مىگردد مانند: لئلّا تکونَ للناسِ عليکم حجةٌ ــ اَن لاتفعلوه تکُن فتنة.
لم، لمّا: که در جوازم از آنها بحث شد.
و نيز از «لن» در نواصب بحث نموديم.
اِنْ: اين حرف هم براى نفى جمله اسميه و هم نفى جمله فعليه به کار مىرود مانند: اِن الکافرونَ الّا فى غرورٍ ــ اِن اَرَدنا الّا الحُسنى.
فصل: حروف تأنيث
حروف تأنيث عبارتند از:
تاء ساکنه مانند: ضربَتْ؛
تاء مکسوره مانند: ضربْتِ؛
تاء مفتوحه مانند: ضَرَبَتا؛
نون مفتوحه مانند: ضَربنَ ــ ضَرَبتُنَّ ــ يضرِبنَ؛
تاء که در اسماء وجود دارد مانند: طلحة؛
تاء که در صفات مىآورند مانند: ضاربة؛
تاء که در حروف اضافه مىنمايند مانند: ربة؛
الف مقصوره مانند: حُبلىٰ؛
الف ممدوده مانند: نَفْساء.
فصل: اقسام لام
«لام» چند قسم است و همه آنها را در درسهاى گذشته بيان کردهايم و عبارتند از: لام جازمه و لام جاره و لام معرفه (در معرّف باللام گذشت) و لام تأکيد (در حروف مشبهه) و لام جواب لولا و لام قسم.
فصل: نون تأکيد
نون تأکيد بر دو قسم است:
1ــ مشدده و در اين صورت اگر الف همراه شود مکسوره خواهد بود مانند: اِضربانِّ ــ اِضْربنانِّ. و اگر با غير الف همراه باشد مفتوحه مىباشد مانند: اِضربَنَّ.
2ــ مخففه و در اين صورت ساکنه خواهد بود مانند: اِضْرِبَنْ.
نون تأکيد اختصاص به فعل مستقبل داشته و غالباً در آن فعل معناى طلب وجود دارد از قبيل: امر و نهى و استفهام و تمنّى و عرض. مانند: اِفعلنَّ، لاتفعلنَّ، هل تفعلنَّ، ليتک تفعلنَّ، هلّا تفعلنَّ، اَلا تفعلنَّ و به فعلى که معناى طلب نداشته باشد (و آن را خبر محض گويند) در صورتى که در اول آن کلمهاى باشد که دلالت بر تأکيد نمايد يا ماء زايده باشد، نون تأکيد ملحق مىگردد مانند: و اللّهِ لَتفعَلنَّ ــ اِمّا نذْهَبَنَّ بِک.
و به جواب شرط هم ملحق مىشود در صورتى که خود شرط مستقبل باشد مانند: مهما تطلب من زيدٍ شيئاً يَمْنَعَنَّ و در فعل شرط هم به کار مىرود (گرچه ماء زايده هم در آن نباشد) مانند: اِن تفعلنَّ اَفعَلْ و در غير شرط از افعالى که همراه ماء زايده هستند نيز استعمال مىشود مانند: بجُهدٍ ما تَبْلُغَنَّ.
و گاهى همراه لاء نافيه منفصله به کار برده مىشود مانند: لا فى الدار يَضربنَّ زيد.
و همراه اسم فاعل در هنگام ضرورت به کار مىرود مانند: أقائلُنَّ اُحضروا الشهودا.
و در موارد زير به کار بردن «ان» لازم شمرده شده است:
مضارع مثبتى که مقسمله باشد به شرط آنکه حرف جارهاى ماقبل آن نباشد مانند: و اللّهِ لاَقومَنَّ. با اِمّا (به کسر) مانند: فاِمّا ترينّى ما يوعدون.
ماقبل نون تأکيد: نون تأکيد اگر در فعل در آيد ماقبل آن سه حالت دارد:
1ــ مضموم و اين حالت در جمعهاى مذکر است مانند: اُنصُرُنَّ (در انصروا) ــ اُغزُنَّ (در اغزوا) ــ اِخشُنَّ (در اخشوا) ــ اِرضُنَّ (در ارضوا).
2ــ مکسور و اين حالت در مفرد مؤنث حاضر است ماند: اُغزِنَّ (در اغزی)ــ اِضرِبِنَّ (در اضربی) ــ اِرمِنَّ (در ارمى) ــ اِخشينَّ ــ اِرضِينَّ.
3ــ مفتوح و اين حالت در غير دو صورت قبل خواهد بود مانند: اِضرِبَنَّ ــ اُغزُوَنَّ ــ اِرميَنَّ ــ اِخْشَيَنَّ. و ملحق به اين حالت است: اِضْربانِّ و اِضْرِبنانَّ.
نون مخففه: هرگاه مابعد نون مخففه حرف ساکنى باشد نون را حذف مىکنند مانند: لا تُهينَ الفقيرَ (که لا تُهينَنْ الفقير بوده و نون را حذف نمودهاند و فتحه ماقبل را باقى گذاردهاند که بر حذف نون دلالت کند) و در صورتى که ماقبل نون مفتوح باشد نون را به الف قلب نمايند و در اِضْرِبَنْ گويند: اِضْرِبا (که گويا نون را به تنوين تشبيه نمودهاند).
فصل: تنـوين
تنوين عبارت است از نون ساکنى که به آخر اسم يا فعل ملحق مىگردد و به اقسام زير منقسم مىشود:
1ــ تنوين تمکن: و آن تنوينى است که در آخر اسمهاى معرب ملحق مىشود مانند: هذا زيدٌ و رأيت زيداً و مررت بزيدٍ و مانند: هؤلاء مسلماتٌ و رأيتُ مسلماتٍ و مررتُ بمسلماتٍ (زيرا جمع مؤنث سالم از اسماء متمکن است و ديگران که تنوين مسلماتٍ را تنوين مقابله يا تنوين صرف ناميدهاند صحيح نيست نظر به عللى که در اينجا ذکر آنها مناسب نمىباشد).
2ــ تنوين تنکير: و منظور از به کار بردن اين تنوين در اسم اين است که از اسم فرد غير معينى مقصود مىباشد مانند: و اِن احدٌ من المشرکين (گرچه تنوين تمکن هم بوده باشد) ــ حينئذٍ ــ مررتُ بکلٍ قائماً. زيرا کلمه «حين» و کلمه «کل» و هر اسمى که اضافه شود معرفه مىشود و هنگامى که مضافاليه آن را حذف نمايند اسم نکره مىشود و به تنکر خود باز مىگردد. پس تنوين حينئذٍ و کلٍ و امثال اينها هم تنوين تنکير خواهد بود (و ديگران که اين نوع تنوين را تنوين عوض از مضافاليه ناميدهاند صحيح نيست).
3ــ تنوين ترنم: نظر به اينکه عربها حروف مدّ را در قافيه اشعار براى آوازهخوانى مناسب مىدانند از اين جهت اگر لفظى حرف مدّ نداشت به آن لفظ تنوين مىدهند (خواه فعل باشد يا اسم معرف باللام باشد) تا بتوانند بدين وسيله آوازخوانى نمايند و لذا آن را تنوين ترنم گويند مانند:
اَقِلّى اللوم عاذِلُ و العتابا | و قولى اِن اصبت لَقد اَصابا |
(که «العتابَ» و «لقد اصابَ» بوده است و «عاذل» مناداى مرخم است که اصل آن «يا عاذلة» مىباشد).
4ــ تنوين تأکيد يا بناء: مانند تنوين صهٍ و مهٍ. اين تنوين را از جهت اينکه تأکيد را مىرساند تنوين تأکيد نامند زيرا تأکيد در «صهٍ» بيشتر است از «صَهْ». و از اين جهت که بناى کلمه بر آن است آن را تنوين بناء مىنامند؛ زيرا همچنان که کلمه بر ضمه يا کسره يا فتحه مبنى مىشود بر تنوين هم مبنى مىگردد و ديگران که تنوين «صَهٍ» را تنوين تنکير ناميدهاند صحيح نيست.
فصل: هـاء سکت
هاء سکت هائى است که در هنگام وقف آن را به بعضى کلمات ملحق مىنمايند از قبيل کلمهاى که مقصور باشد مانند: لاه، ماه؛
و اسمى که مبنى باشد مانند: هناه؛
و در الف و هاء و ياء ندبه مانند: واغلاماه ــ واغلامکموه ــ واغلامکيه؛
و در انکار مانند: آلأميراه ــ آلأميروه ــ آلأميريه؛
و در مواردى که بخواهند حرکت لازمهاى را بيان نمايند مانند: هما رجلانه و ضاربانه و مسلمانه و مسلمونه و هند و ضربته و هلّمه و ضربتکه و بحکمکه و ثمّه و اضربنه و انطلقته و ضربنه و عصايه و قاضيه و هوه و کيفه و امثال اين موارد؛ و از قبيل: ره و قِه؛
و ماء استفهامى که مجرور باشد و الف آن هم محذوف باشد مانند: الى مَه و عَلى مه و مانند: مثل مه.
و در بعضى موارد حالت وصل را هم جارى مجراى حالت وقف دانسته و هاء سکت را به حال خود باقى مىگذارند مانند: هَلَکَ عَنّى سلطانيه خذوه … و بايد دانست که اين هاء را بايد ساکن تلفظ نمود و در صورت وصل به مابعد (اگر حذف نگرديد) مىتوان آن را مضموم يا مکسور خواند.
فصل: حروف زياده يا حروف صله
اين حروف به منظور ازدياد کمال در کلام و حسن لفظ يا معنى به کار مىروند و عبارتند از: اِن ــ اَن ــ ما ــ لا ــ من ــ با ــ لام.
اِن: (مکسوره مخففه) در موارد زير زايده واقع مىشود:
1ــ همراه ماء نافيه به منظور تأکيد نفى (در اين صورت هم بر اسم داخل مىشود و هم بر فعل) مانند: ما اِنْ ناصِرٌ لَنا.
2ــ همراه ماء مصدريه مانند: اِجْلِسْ ما اِن جَلَسَ القاضى.
3ــ همراه ماء موصوله مانند: وَ لَقَد مَکَّنّاهُم فيما اِنْ مَکَّنّاکُم فيهِ.
4ــ بعد از اَلاى استفتاحيه مانند: اَلا اِن قامَ زِيدٌ.
5ــ بعد از لمّا مانند: لَمّا اِنْ جَلَستَ جَلَستُ.
اَن: (مفتوحه مخففه) در موارد زير زايده به کار مىرود:
1ــ بعد از لمّا مانند: لَمّا اَنْ جاءَ البَشيرُ.
2ــ بين قسم و لَو مانند: وَ اللّهِ اَنْ لَوْ قُمْتَ قمتُ.
3ــ در انکار مانند: ءَاَنا اَنيه.
4ــ بعد از کاف تشبيه مانند: کَاَنْ ظبيةٍ.
ما: بعد از اين کلمات زايده قرار مىگيرد: اِذا، متى، اَىّ، اَيْنَ، ان، اَيّانَ، بعضى از حروف جاره، بعد از مضاف. مانند:
اذا ما جئتنى قلتُ لک ــ متى ما تُکرِمُنى اُکرِمکَ ــ اَيّاً ما تدعوا فله الاسماء الحسنی ــ اَينَ ما تَذْهب اَذْهب ــ اِمّا نَذهَبَنَّ بِکَ ــ ايّانَ ما تذهب اذهب ــ فبما رحمةٍ من اللّه ــ عمّا قريبٍ ــ ممّا خطيئاتهم ــ زيد صديقى کما انّ عمراً اَخى ــ مِن غيرِ ما جرم ــ مثلُ ما اَنَّکم تنطِقونَ.
لا: اين حرف در موارد زير زايده مىباشد:
1ــ بعد از واو عطفى که بعد از نفى قرار گيرد مانند: لا رأيتُ زيداً و لا عمراً.
2ــ بعد از اَن مصدريه مانند: ما مَنَعَک اَن لا تَسجُدَ.
3ــ قبل از مقسمبه (و در اين صورت بر منفى بودن مقسمله دلالت خواهد داشت) مانند: لا و اللّهِ لا اَفعَلُ.
4ــ قبل از فعل قسم مانند: لا اُقسِمُ بَيومِ القيمة. (و احتمال هم مىرود که لاء زايده نباشد و معنى چنين باشد: نه آن طورى است که گمان مىبريد اُقسِمُ. و بنابر اين «اقسم» اول کلام خواهد بود.)
مِنْ: اين حرف بعد از ما و لا و هَل زايده استعمال مىشود مانند: ما يأتيهم مِن ذکرٍ ــ لا تضرِب مِن احدٍ ــ هل تحِسُّ منهم مِن احدٍ.
باء: اين حرف بعد از ليس و ماء زايده به کار مىرود مانند: لَيسَ زيدٌ بقائمٍ ــ ما زيدٌ بعالمٍ.
لام: گفتهاند اين حرف در مثل شَکرتُ لِلهِ زايده است زيرا شَکَرتُ اللّه هم استعمال مىشود. و نيز در مثل بَوَّأنا له زيرا بوَّأناهُ هم استعمال گرديده است.
کاف: موردى را که براى زايده بودن اين حرف ذکر کردهاند آيه شريفه: لَيسَ کَمثلِه شیءٌ مىباشد و در حروف جر از آن بحث شد.
خاتمـــه
جمله و مباحثى که مربوط به آن است
تعريف جمله: جمله اعم از کلام است زيرا کلام جملهاى را گويند که متضمن اسناد اصلى مقصود بالذات باشد ولى جمله عبارت است از آنچه که داراى اسناد باشد (اعم از اينکه آن اسناد اصلى باشد يا غير اصلى يا آن اسناد مقصود بالذات باشد يا مقصود بالذات نباشد) مثلاً: زيدٌ ضاربٌ ابوهُ کلام است ولى ضارب ابوه جمله است (زيرا اسناد آن اصلى نيست) و نيز جاءنى رجلٌ يَضرِبُ ابوهُ کلام است ولى يضربُ ابوهُ جمله است (زيرا اسناد «يضرب» به «ابوه» مقصود بالذات نيست). در هر صورت «جمله» متضمن اسناد مىباشد.
اقسام جمله: جمله بر سه قسم است.
1ــ جمله اسميه و آن جملهاى است که در ابتداى آن اسم به کار رفته باشد مانند: زيدٌ قائمٌ ــ قائمٌ الزيدان ــ أعندک زيدٌ ــ أفى الدار زيد (زيرا تقدير در هر دو چنين است: أمستقر عندک زيد و: أمستقر فى الدار زيدٌ و ديگران به اشتباه اين نوع جمله را جمله ظرفيه نامند.)
2ــ جمله فعليه و آن عبارت است از جملهاى که اول آن فعل باشد مانند: قام زيدٌ ــ ضرب اللصُّ ــ قم ــ زيدٌ قام (و در اين مثال گويند جمله فعليه حکميه است زيرا در حکم اين است که گفتهايم: قام زيدٌ و در واقع «زيدٌ» فاعل مقدم است نه مبتداء چنانکه ديگران گفتهاند).
3ــ جمله محتمل الوجهين (که هم احتمال مىرود اسميه باشد و هم احتمال فعليه بودن دارد و بستگى داشته به تقدير گرفتن اسم يا فعل و نيز وابسته به نظريهها و نحوه روايت جمله است) از قبيل: بسم اللّه ــ نعم الرجل زيدٌ ــ قاما اخواک ــ ابشرٌ يهدوننا ــ أفى الدار زيدٌ و امثال اينها.
تقسيـم ديگر: و در تقسيم ديگرى جمله سه قسم است:
1ــ صغرى: و آن جملهاى است که مبتنى بر مبتداء باشد.
2 ــ کبرى: و آن جملهاى است که خبرش جمله باشد مانند: زيدٌ قامَ اَبوه و زيدٌ اَبوه قائمٌ (که قامَ ابوهُ و ابوهُ قائمٌ هر دو جمله صغرى است ولی زيدٌ قامَ ابوه و زيدٌ ابوهُ قائمٌ هر يک جمله کبرى است).
3ــ جملهاى که نه صغرى و نه کبرى است مانند: زيدٌ قائمٌ ــ قامَ زيدٌ. بعد از آنکه جمله و اقسام آن را دانستيم اينک به مباحثى لازم درباره آن مىپردازيم.
مبحـث اول: جملههايى که محلى از اعراب ندارند شش جملهاند:
1ــ جمله مستأنفه و آن را جمله ابتدائيه هم مىگويند مانند: زيدٌ قائمٌ.
2ــ جمله معترضه و آن جملهاى است که بين دو کلمه قرار گيرد که لازم است آن دو کلمه متصل به يکديگر باشند و فاصلهاى بين آنها نباشد مشروط بر اينکه اندک تناسبى با آنها داشته ولى معمول هيچ يک از اجزاء آنها نباشد و غالباً جمله معترضه در موارد زير به کار برده مىشود:
بين فعل و معمول آن مانند:
و قَد اَدرکتَنى و الحوادث جُمَّةٌ | اَسنَّةَ قومٍ لا ضعافٌ و لا عزلٌ |
(که جمله «و الحوادث جمة» جمله معترضه بوده و بين «اَدرکتنى» و «اَسنة» قرار گرفته است).
بين مبتداء و خبر: و از همين مورد شمرده مىشود جمله فعليهاى که الغاء گرديده است مانند: زيدٌ اَظُنُّ قائمٌ و نيز جمله مخصصه مانند: نحن معاشرَ الاَنبياء اُمرنا اَن نُکلِّمَ الناسَ على قَدَر عُقولهم.
بين شرط و جواب آن مانند: فاِن لمتفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار.
بين قسم و جواب آن مانند: و اللّه و هو قسم عظيم لافعلن.
بين موصوف و صفت آن مانند: و اِنَّه لَقسمٌ لو تعلمون عظيم.
بين موصول و صله آن مانند: ذاکَ الذى و ابيکَ يعرِفُ مالکاً (که جمله قسميه «و ابيک» معترضه است).
بين مضاف و مضافاليه مانند: هذا غلامُ و اللّه زيدٍ.
بين جار و مجرور مانند: اِشتراهُ بو اللّه الف درهمٍ.
بين حرف و تأکيد همان حرف مانند:
ليت و هل ينفع شيئاً ليت | ليت شباباً بوعَ فاشتريت |
بين حرف تنفيس و فعل مانند: سَوفَ اَراکَ ترجعُ (که «اَراک سوف ترجع» مراد است).
بين قد و فعل مانند: أزيدٌ قد و حيوتک جاء.
بين حرف نفى و منفى آن مانند: لا اَراها تزال ظالمةً.
3ــ جمله مفسره و آن جملهاى است که براى برطرف ساختن ابهام ماقبل آورده شود و لذا با حرف تفسير همراه است مانند: و ترميننى بالطرف اى انت مذنب ــ فاوحينا الَيه اَن اصنَعِ الفُلکَ. و اگر جمله مفسره بدون حرف تفسير باشد بدل خواهد بود (و اگر چنانچه عطف بيان را هم نوعى از بدل بدانيم عطف بيان مىباشد و در اين صورت جمله مفسره محلاً داراى اعراب است و اعرابش همان اعراب مبدلمنه يا معطوفعليه آن مىباشد). مانند: اَحسِن اِلى زيدٍ اَعطِه الفَ دينار.
4ــ جملهاى که جواب قسم است مانند: اُقسم بالله لافعلن.
5ــ جملهاى که جواب شرط غير جازم است مانند: اذا جئتَنى اُکرمک و ادوات شرط غير جازم عبارتند از: اذا، لو، لولا، لوما، لما، کيف.
6ــ جملهاى که تابع يکى از اين جملههاى مذکوره باشد مانند: جاءنى زيدٌ فاکرمتُه (زيرا معطوف در حکم معطوفعليه است).
مبحـث دوم: جملههايى که محلاً داراى اعرابند ده جمله مىباشند و عبارتند از:
1ــ جمله خبريه و آن جملهاى است که خبر مبتداء واقع شود يا صلاحيت خبر واقع شدن در او باشد و چنين جملهاى محلاً مرفوع است در باب مبتداء و خبر و در حروف مشبهه و لاء تبريه. و محلاً منصوب است در باب کان و کاد و ماء حجازيه و لاء مشبهه به ليس و افعال قلوب و بحثهاى اينها گذشته است.
2ــ جمله حاليه که محل آن نصب است مانند: و لا تَمنُن تَستکثر.
3ــ جملهاى که مفعولبه قرار گيرد که محل آن نصب است و اين جمله يا محکى به قول است يا مرادف قول مانند: قال انى عبد اللّه ــ نادى نوحٌ ابنه و کان فى معزلٍ يا بنى ارْکب معنا.
4ــ جملهاى که مضافاليه باشد که محل آن جر خواهد بود و اين جمله بايد خبريه باشد و بعد از کلمات زير به کار مىرود:
الف) اسمهاى زمان (خواه ظرف باشند و خواه اسم باشند) مانند: و السلام على يوم ولدتُ.
ب) حيث مانند: جَلَس حيثُ ضربته.
ج) آيه (يعنى علامت) مانند: بآيةٍ ما کانوا ضعافاً.
د) ذو مانند: اِذهب بذى تسلم (يعنى اذهب فى وقت صاحب سلامة)
هـ) لدن و ريثَ مانند: لَزمنا لدن سالتمونا وفاقکم ــ خليلى رفقاً ريثَ اقضى لُبانَةً.
و) قول و قائل مانند:
قول يا للرجال يَنهضُ منّا | مسرعينَ الکهولَ و الشّبانا |
و مانند:
و اَجَبتُ قائلَ کيفَ اَنتَ بصالح | حتّى مَلَکت و مَلّنى عُوادی |
5ــ جملهاى که جواب شرط جازم قرار گيرد و همراه فاء باشد (در صورتى که بعد اَن و نظاير آن واقع شود) يا همراه اذاى فجائيه باشد (در صورتى که بعد از اِن واقع گردد) و محل آن جزم خواهد بود مانند: مَن يُضللِ اللّهُ فلا هادى لَه و يَذرهُم (يذرهم را بعضى مجزوم قرائت کردهاند که عطف باشد بر محل جمله فلا هادى له) و مانند: ان تصبهم سيئةٌ بما قدمت اَيديهم اذا هم يقنطون.
6ــ جملهاى که تابع مفرد واقع شود که اعرابش مطابق اعراب آن مفرد خواهد بود مانند: من قبل ان ياتى يومٌ لا بيعَ فيه (که جمله نعت «يوم» و محل آن رفع است) و مانند: واتقّوا يوماً ترجعون فيه (که جمله نعت «يوماً» و محل آن نصب است) و مانند: رَبَّنا اِنَّکَ جامعُ الناسِ ليومٍ لاريبَ فيه (که جمله نعت «ليومٍ» و محل آن جر است).
7ــ جملهاى که تابع جملهاى شود که محلى از اعراب داشته باشد و اعراب آن مطابق اعراب متبوعش خواهد بود مانند: واتقوا الذى اَمَدَّکُم بما تعلمون امَدَّکُم بانعامٍ و بنينَ و جنّاتٍ و عيون.
8ــ جمله مستثناة مانند: لستَ عليهم بمصيطِرٍ الّا من تولى و کفر فيعذبه اللّه (که جمله در محل نصب است بنابر استثناى منقطع).
9ــ جمله مسنداليها (در صورتى که مبتداء باشد) مانند: تسمعَ بالمعيدى خير من ان تراه (که جمله از جهت اينکه مبتداء واقع شده محلاً مرفوع است) و نيز در صورتى که جمله مسنداليها باشد از جهت فاعليت در محل رفع خواهد بود مانند: تَبَيَّن لکم کيف فَعلنا بهم ــ اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض.
10ــ جملهاى که صله موصول قرار گيرد خواه موصول اسمى باشد و خواه موصول حرفى. زيرا جمله صله در موصول اسمى در واقع صفتى است که براى برطرف ساختن ابهام موصول آورده مىشود و بنابر اين محلى از اعراب خواهد داشت و اعرابش مطابق اعراب موصول خواهد بود و ديگران جمله صله را از جملههايى دانستهاند که محلى از اعراب ندارند. و نظر به اينکه جمله صله همه وقت جمله بوده و توابع آن هم همه جا جمله مىباشند نتيجه اين اختلاف آشکار نمىشود. و در موصولات حرفى هم مىتوان چنين گفت که موصول حرفى بر فعلى که داخل مىشود دلالت بر اين دارد که مراد از فعل مصدر آن است و در نتيجه محلاً داراى اعراب خواهد بود مانند: اَعجبنى اَن قمت (که جمله در محل رفع است) ولى ديگران براى آن محلى از اعراب قائل نمىباشند (و البته در موصول حرفى نتيجه نزاع در تابع آن آشکار خواهد شد.)
مبحـث سوم: جمله خبريه اگر با نکره محضه مرتبط شود صفت خواهد بود مانند: لم تَعِظون قوماً اللّه مهلکهم و اگر با معرفه محضه مرتبط گردد حال خواهد بود مانند: و لا تقربوا الصلوة و انتم سکارى. و اگر با نکره غير محضه يا معرفه غير محضه ارتباط بيابد احتمال صفت و حال هر دو در او مىرود مانند: هذا ذکرٌ مبارکٌ انزلناه (که ذکر مبارک چون نکره مخصصه است مىتوانيم آن را توصيف کنيم به جمله بعد آن و مىتوانيم جمله بعد را حال براى آن بدانيم). و همه اينها در صورتى است که مانعى براى صفت بودن يا حال بودن جمله در کار نباشد.
مبحـث چهارم: شبه جمله؛ عبارت است از ظرف و جار و مجرور. زيرا اين دو به متعلقى که فعل باشد يا وصف يا مأول به وصف يا به معناى وصف اشاره داشته باشد نيازمندند به طورى که اگر آن متعلق مذکور نباشد لازم است متعلقى را در تقدير دانست. و اينک مثالهاى اين صورتها را ذکر مىنماييم:
انعمت عليهم غير المغضوب عليهم ــ بسم اللّه الرحمن الرحيم ــ زيد فى الدار ــ زيد عندک ــ هو الذى فى السماء اله (اله تأويل به وصف مىرود و معناى معبود پيدا مىکند) ــ فلان حاتمٌ فى قومه (که حاتم اشاره به وصف مىکند که جواد باشد).
و در موارد زير لازم است متعلق حذف گردد:
1ــ اگر ظرف يا جار و مجرور صفت باشند مانند: شکرٌ عند البلاء ــ کصيبٍ من السماء.
2ــ اگر اين دو صله موصول باشند مانند: من عنده لا يستکبرون عن عبادته ــ يسبح له ما فى السموات و ما فى الارض.
3ــ در صورتى که خبر باشند مانند: العلم عند اللّه و الحمدللّه.
4ــ حال قرار گيرند مانند: انک اليوم لدينا مکينٌ ــ فخرجَ على قومه فى زينته.
5ــ اگر اسم ظاهرى را رفع دهند مانند: هل عندک شیء ــ أفى اللّه شکٌ.
6ــ اگر حرف جر «واو» يا «تاء» قسم باشد مانند: و القرآن الحکيم ــ تالله لاَکيدنَّ اَصنامکم.
7ــ قرينهاى در کار باشد که به واسطه آن از ذکر متعلق بىنياز باشيم مانند: بالرِفاء و البنين (که به داماد مىگويند و معنى «رفاء»، سازگارى و خوشبختى مىباشد).
مبحـث پنجم: شبه جمله؛ اگر بعد از معرفه يا نکره به کار رود حکمش همان حکم ساير جملهها است که بيان نموديم و بنابر اين اگر بعد از نکره به کار رود صفت خواهد بود مانند: رأيت رجلاً على جبل و اگر بعد از معرفه به کار رود حال خواهد بود مانند: رأيت الشمس فى الافق و الهلال بين السحاب. و در مثال: يعجبنى التمر فى شمراخه و احب السيف عندک، هم احتمال صفت مىرود و هم احتمال حال و الحمدلله رب العالمين و صلّى اللّه على محمد و آله الطاهرين. شنبه 24 ربيع الاوّل 1401.
([1]) بصريون (نحوىهاى شهر «بصره») در مقابل کوفيون (نحوىهاى شهر «کوفه»): کسانى هستند که در علم نحو صاحب نظرند؛ اگرچه به علت مخالفت با اميرالمؤمنين7 و کوفيون، نظرهاى غيرفصيح و ضعيفى دارند و شبههها و ديدگاههاى نادر را تقويت کردهاند. جدال علمى بصريون و کوفيون مشهور است.
([2]) بحث مبتداى موطىء در مرفوعات خواهد آمد.
([3]) و بايد دانست که نامگذارى اين باب به باب تنازع بىجا بوده و صحيح همان است که آن را اعمال عاملين بناميم که هر دو عامل عمل کردهاند و هر يک معمولى مخصوص دارند ولى معمول عامل اول حذف شده از جهت فرار از تکرار و از جهت دلالت معمول مذکور بر معمول محذوف.
([4]) بنابر اين نام گذارى فعل انوجادى به فعل مجهول الفاعل يا فعلى که لميسم فاعلُه و هم چنين نام گذارى فاعل آن فعل را به نايب فاعل اشتباه و غلط است.
([5]) و بعد خواهيم گفت که بدل اضافه براى زيد مىباشد.
([7]) اُزُر جمع اِزار است و مراد عفّت ايشان است.
([8]) حروف عطف عبارتند از: واو ــ فاء ــ ثمّ ــ حتى ــ اَوْ ــ اَمْ.
([9]) خلا و عدا در صورتی که اسم باشند.
([10]) گرچه بعضى گفتهاند که ممکن است اسمش اسم ظاهر باشد و برخى هم گفتهاند که در صورت مخفف شدن از عمل مىماند.
([11]) زيرا فعل غيرمتصرف مصدر ندارد تا اشتباه شود كه آيا «ان» مخففه است يا مصدريه مانند: اَنْ عَسىٰ اَنيكونَ قَدِ اقْتَرَبَ اَجَلهُمْ.
([12]) مناص يعنى مَلجَأ و مَفَرّ.
([13]) عاليه: زمين مافوق نجد تا سرزمين تهامه و تا ماوراء مکه.
([14]) سليک نام شخصى است و ثُم اَعقِلَه يعنى سپس ديه او را مىپرداختم.
([15])مبتلاى به نوعى جرب و بيمارى پوستی.