28 نحو فارسي ـ مقابله

نحو فارسی

 

سید احمد پورموسویان

 

 

«علم نحو»

 

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»

 

 

نحو چيست؟

نحو علمى است که در اثر دانستن آن انسان با صفات اصلى کلمات آشنا مى‏شود و تأثير پاره‏اى از آنها را در پاره‏اى و متأثر شدن برخى از برخى را فرا مى‏گيرد و عدم تأثير و تأثر بعضى را در مى‏يابد و توانايى ترکيب کلمات را مطابق زبان عربى به دست مى‏آورد.

بنابراين موضوع علم نحو «کلمه» و «کلام» است ولى با ملاحظه‏ صفات نام برده شده در فوق.

و اين بخش به يک مقدمه و سه مقاله و يک خاتمه تنظيم مى‏شود.

مقدمّه: در ذکر آن‏چه لازم است ابتداء دانسته شود مثل منشأ علم نحو ــ شناختن کلمه و کلام ــ تقسيم الفاظ ــ شناختن اعراب و بناء و عامل و معمول و غير اين‏ها.

مقاله اول: در ذکر افعال و اقسام آنها و طرز استعمال هر يک براى مذکر و مؤنث.

مقاله دوم: در اسماء و بيان اقسام آنها.

مقاله سوم: در حروف و ذکر اقسام آنها.

خاتمـه: در احکام کلام و جمله.

 

 

مقـدمـه

اين مقدمه مشتمل بر چند مطلب است:

منشأ علم نحو: مطابق رواياتى که در دست است علم نحو به مانند ساير علوم حقه از پيشوايان معصوم و مطهر شيعه سرچشمه گرفته و جملاتى مشهور و معروف از اميرالمؤمنين7 در خصوص اين علم روايت شده است مانند: الکلام اسم و فعل و حرف فالاسم ما انبأ عن المسمى و الفعل ما انبأ عن حرکة المسمى و الحرف ما انبأ عن معنى ليس باسم و لا فعل و مانند: ان الاشياء ثلثة ظاهر و مضمر و شى‏ء لا ظاهر و لا مضمر و مانند: الفاعل مرفوع و ماسواه ملحق به و المفعول منصوب و ماسواه ملحق به و المضاف اليه مجرور و ماسواه ملحق به.

حتى نام اين علم را که «نحو» ناميده‏اند از کلام مبارک حضرت رسول9 اقتباس نموده‏اند که فرمود: من انهمک فى طلب النحو سلب منه الخشوع و ائمه‏ طاهرين: درباره آموختن علم نحو بياناتى فرموده‏اند که از آنها اين حديث شريف است: تعلموا العربية فانها کلام اللّه الذى يکلّم به خلقه و فرموده‏اند:اعربوا حديثنا فانا قوم فصحاء.

کلمه و کلام

الفاظى را که در هنگام گفتگو به کار مى‏بريم دو قسمند: مفرد (تنها، بدون ترکيب) و مرکب (ترکيب شده)؛ مفرد را کلمه و مرکب را کلام مى‏گويند.

اقسام کلمه

اگر کلمه فقط بر مسماى به آن کلمه دلالت کرد آن را اسم گويند  و اگر بر کارى از کارهاى مسمى دلالت کرد فعل ناميده مى‏شود و اگر بر يک معنى رابطى (که وسيله‏ ربط بين اسم و فعل باشد) دلالت نمود آن را حرف نامند و تعريف صحيح هر يک از اين سه قسم کلمه را ذيلاً ملاحظه مى‏فرماييد.

اسـم: عبارت از کلمه‏اى است که براى دلالت بر معنايى درست شده باشد و در استعمال مستقل باشد و زمانى هم (گذشته ــ حال ــ آينده) با او ملاحظه نشود. مانند: زيد ــ بيت ــ فَرَس ــ ضَرْب ــ عِلْم.

فعـل: کلمه‏اى است که براى دلالت بر حدثى درست شده باشد و در استعمال مستقل بوده و يکى از زمان‏هاى سه گانه هم در او ملاحظه گردد. مانند: ضَرَبَ ــ يَضْرِب ــ اِضْرِب.

حـرف: کلمه‏اى است که براى دلالت بر معنايى درست شده باشد و در استعمال مستقل نبوده و زمانى هم با آن ملاحظه نشود. مانند: فىٖ (در) ــ علىٰ (بَر) ــ من (از).

اقسام مفرد

کلمه يا مفرد حقيقى است مانند: زيد ــ ضَرَبَ ــ فىٖ يا مفرد حکمى است و مقصود از حکمى اين است که حقيقتاً کلمه مفرد نبوده ولى از نظر علم نحو مفرد شناخته مى‏شود. مانند: عبدُ الله.

تمرين: دو سوره‏ معوذتين را تجزيه کرده، اسم‏ها و فعل‏ها و حرف‏هاى آنها را معين کنيد.

کـلام

کلام از دو اسم يا يک اسم و فعل درست مى‏شود و در بين دو جزء کلام اسناد اصلى بر قرار است. مانند: زيدٌ قائم ــ که قائم را به زيد نسبت داده‏ايم و مانند: زيدٌ قامَ که قامَ به زيد نسبت داده شده است.

بنابراين جمله غلامُ زيد کلام نيست زيرا بين دو جزء آن نسبتى وجود ندارد ولى آن را جمله مى‏گويند نظر به اين‏که در جمله وجود نسبت شرط نيست. پس هر کلامى را جمله مى‏توان گفت لکن هر جمله‏اى را کلام نمى‏توان ناميد و ممکن است که يک کلام از دو جمله تشکيل گردد. مانند: غلامُ زيدٍ قائمُ الْاَب.

اقسام اسم

1ــ اسم عين: اسمى است که براى چيزى که به خود قائم است درست شده باشد. مانند: رَجل ــ زيد ــ هِنْد ــ شَجَر ــ حَجَر.

2ــ اسم معنى: و آن عبارت است از اسمى که بر حدث دلالت نمايد. مانند: ضَرْب ــ عِلْم ــ نَصْر ــ کِتابة.

مشتق و اقسام آن

اسم مشتق اسمى است که براى دلالت بر حدث يا چيزى که حدث قائم به آن است درست شده باشد و روى اين جهت اسم مشتق داراى اقسام زير مى‏باشد:

1ــ مصدر که دلالت بر خود حدث دارد (و مطابق دلايل محکمى مصدر از فعل مشتق است).

2ــ اسم فاعل: اسمى است که دلالت کند بر چيزى که حدث از آن صدور يابد. مانند: ضارِب ــ ناصِر ــ کاتِب.

3ــ اسم مفعول: اسمى است که بر چيزى که حدث بر آن آشکار  مى‌شود دلالت کند. مانند: مَضْروب ــ مَنْصُور ــ مَکْتُوب.

4 ــ صفت مشبهه: اسمى است که دلالت کند بر چيزى که حدث به آن موجود باشد. مانند: حَسَن ــ شُجاع.

5 ــ صيغه‏ مبالغه: اسمى است که درست شده باشد براى چيزى که حدث از آن مکرر صادر شود. مانند: ضَرّاب ــ ضَلّام.

6ــ اسم آلت: اسمى است که براى چيزى که حدث به وسيله‏ آن انجام يابد درست شده باشد. مانند: مِفْتاح ــ مِصباح ــ ميزان.

7ــ اسم زمان و مکان: اسمى است که بر زمان يا مکان وقوع حدث دلالت نمايد. مانند: مَقْتَل ــ مَضْرَب ــ مَکْتَب ــ مَدْرَس.

8 ــ اسم تفضيل: اسمى است که دلالت کند بر چيزى که حدثى در او زيادتى داشته باشد بر غير او. مانند: اَعْلَم ــ اَفْضَل ــ اَکْبَر.

اسم معرفه و نکره

1ــ معرفه: اسمى که درست شده باشد براى چيزى معين و معروف، آن را معرفه نامند و داراى اقسام زير مى‏باشد.

الف ــ عَلَم شخص: اسمى است که موضوع‌ٌله آن معين و شخصى مخصوص باشد. مانند: زيد ــ هِند.

ب ــ علم جنس: اسمى است که موضوع‌له آن معين و جنسى مخصوص باشد. مانند: اُسامَة (که عَلَم است براى جنس اسد).

ج ــ کنايه و اشاره: اسمى است که موضوع‌له آن معين ولى غير مخصوص باشد. مانند: هو ــ هما ــ هم … (کنايات) و مانند: هذا … (اشارات).

2ــ نکره: اسمى است که براى چيز معين و معروفى درست نشده باشد مانند: رَجُل ــ کتاب ــ بيت ــ قلم.

مؤنّث

قسمى ديگر از اقسام اسم، مؤنث است و آن بر دو قسم است:

1ــ مؤنث حقيقى: اسمى که معناى آن داراى فرج باشد آن را مؤنث حقيقى گويند خواه در آن علامت تأنيث باشد مانند: سَکينة و خواه نباشد مانند: زينب.

2ــ مؤنث لفظى: اسمى است که معناى آن داراى انوثت ظاهرى نبوده ولى داراى انوثت باطنيه مى‏باشد خواه در لفظ علامت تأنيث داشته باشد مانند: عادة و خواه در تقدير مانند: نار ــ اَرْض ــ شَمْس.

معرب و مبنى

هر لفظى که از اسمى يا فعلى يا حرفى اثر پذيرد يعنى حرف آخر آن از حيث اعراب (ظاهرى يا تقديرى) تغيير کند آن را معرب و گر نه آن را مبنى گويند.

مثال معرب: جاءَ زيدٌ الضارب عمراً فى اليوم.

مثال مبنى: عَزَّ مَنْ قَنَعَ ــ ضَرَبَ هذا هذا فى هذا.

اقسام معرب

1ــ معرب به حرکت ظاهرى: کلمه‏اى است که حرکت حرف آخر آن از حيث اعراب تغيير يابد. مانند: ضَرَبَ زيدٌ فى الدار ــ  و لنْ يَضْرِبَ.

2ــ معرب به حرکت تقديرى: معربى است که در آخر آن حرکات اعرابى فرضى باشد. مانند: اَخْبَر مُوسىٰ بعيسىٰ.

3ــ معرب به حروف: معربى که اعراب آخر آن با حروف مشخص شود آن را معرب به حروف گويند. مانند: قَتَلَ المُسْلمونَ المشرکينَ ــ  لَنْ يَضْرِبا ــ لَمْ يَرْم.

اقسام فعل

ماضى: اگر معناى فعلى خبر دادن از انجام شدن حدثى در گذشته باشد آن را ماضى گويند. مانند: ضَرَبَ ــ اَکْرَمَ ــ دَحْرَجَ ــ تَدَحْرَجَ.

مضارع: و اگر معناى فعلى خبر دادن از انجام يافتن حدثى در آينده باشد آن را فعل مضارع نامند. مانند: يَضْرِب ــ يُکْرِم ــ يُدَحْرِج ــ يَتَدَحْرج.

امـر: و اگر معناى آن طلب انجام فعلى از فاعل بود آن را امر خوانند. مانند: اِضْرِب ــ اَکْرِم ــ دَحْرݭݭݭِج ــ تَدَحْرَج.

اقسام حـرف

عامل: اگر حرف در غير خود از حيث اعراب ظاهرى يا تقديرى اثرى گذارد آن را عامل گويند. مانند: زيدٌ فى الدار.

رابط: و اگر حرف فقط وسيله ربط و پيوستگى دو کلمه باشد آن را رابط گويند. مانند: جاءَ زيدٌ و عَمروٌ.

اصلى: حرفى که در کلامى استعمال شد و داراى معناى تمامى بود به طورى که در اثر نياوردن آن حرف معناى کلام به هم مى‏خورد آن را اصلى دانند مانند: ذَهَبْتُ بِزيدٍ.

زايد: و اگر در اثر ذکر نکردن حرفى را در کلام معناى آن کلام آسيب نيابد آن حرف را در اصطلاح زايد گويند (اگر چه در واقع زايد نبوده و روى جهاتى متکلم چنين حروفى را در کلام خويش به کار مى‏برد) مانند: کفىٰ باللّهِ شهيداً. البته بنابر قولى باء زايده است.

 

 

 

مقاله اول

 

فـعـل

 

متصرف و غيرمتصرف

دانستيم فعل کلمه‏اى است که از انجام کارى خبر دهد و به ماضى و مضارع و امر تقسيم مى‏يابد. و هر يک از اين سه قسم به دو قسم تقسيم مى‏شود:

1ــ متصـّرف: آن فعلى است که از حالت خويش تغيير يافته و صورت‏هاى گوناگونى (به منظور افاده معانى مختلفى) به خود مى‏گيرد. مانند: ضَرَب ــ ضَرَبا ــ ضربوا … ــ  يَضْرِب ــ يَضْرِبان ــ يضربون … ــ  اِضْرِبْ ــ اِضْرِبا ــ اِضْرِبُوا … .

2ــ غير متصرّف: فعلى است که از يک حالت تغيير نکرده و هميشه به يک صورت استعمال شود. مانند: شَتّٰان (بَعُدَ) ــ اُفّ (اَتَضَجَّرُ) ــ رُوَيْدَ (اَمْهِل).

علائم ويژه (خواص) ماضى و مضارع

فعل ماضى داراى خواص زير مى‏باشد:

1ــ لحوق تاء تأنيث در آخر آن. مانند: ضَرَبَتْ.

2ــ لحوق کنايات بارزه‏ مرفوعه در آخر آن. مانند: ضَربتَ ــ ضربتُما ــ ضربتُم ــ ضربتِ ــ ضربتُما ــ ضربتُنَّ ــ ضربتُ ــ ضربنا.

و از خواص فعل مضارع داخل شدن کلمه‏هاى جازمه و ناصبه بر سر آن است. مانند: لَمْ يَضرِبْ ــ لَما يَضرِبْ ــ اَنْ يَضرِبَ.

علائم عمومى فعل متصرِّف

نوعاً فعل متصرف داراى خواص و علائم زير مى‏باشد:

1ــ داخل شدن «قد» بر سر آن. مانند: قَد ضَرَبَ (قد تحقيقى) ــ قَد قامَتِ الصَّلوة (قد تقريبى) ــ قَد يَضْرِبُ (قد تقليلى).

2ــ داخل شدن حرف تنفيس (تأخير و توسيع) بر سر آن. مانند: سَـيَضرِبُ ــ سوفَ يَضرِبُ.

3ــ داخل شدن کلمه‏هاى جازمه مانند: لم يَضْرِبْ ــ لَما يَضْرِبْ.

4ــ داخل شدن لام امر مانند: لِيَضْرِبْ.

5 ــ داخل شدن لاء نهى مانند: لايَضْرِبْ.

فـعـل مـاضى

1ــ فعل ماضى هميشه مبنى بر فتح است يعنى آخر آن در يک حالت (فتحه) بوده و تغيير نمى‏يابد. مانند: ضَرَبَ (که لفظاً مبنى است) ــ رَمىٰ (که فرضاً مبنى است).

و اگر کنايه‏ متحرک و مرفوع (فاعل) به آن ملحق گرديد مبنى بر سکون خواهد شد. مانند: ضَرَبْنَ ــ ضَرَبْتَ ــ ضربتُما ــ ضَرَبتُم ــ ضَربتِ ــ ضربتُما ــ ضربتنَّ ــ ضربتُ ــ ضربنا.

و اگر واو در آخر آن در آيد مبنى بر ضمه مى‏شود. مانند: ضَربُوا (که ضمه آشکار و لفظى است) ــ رَمَوا (که ضمه فرضى و تقديرى مى‏باشد).

2ــ دانسته شد که فعل ماضى عبارت است از کلمه‏اى که بر انجام‌شدن حدثى در گذشته دلالت کند و گاهى دلالت بر استقبال (آينده) مى‏کند و آن هنگامى است که به معناى دعا به کار رود. مانند: رَحِمَکَ الله و يا به معناى انشاء باشد (ظاهراً نه حقيقتاً). مانند: بِعتُ ــ اِشتَريتُ.

فـعـل مضارع

1ــ از خواص فعل مضارع داخل شدن حروف «اتين» است در اول آن ‏که اين حروف مضمومند در افعال چهار حرفى مانند: يُکْرِمُ ــ يُفْرِحُ (چه اصلى باشد يا مزيد) يُقاتِل. و در فعل‏هاى مفعول از هر نوعى که باشد. مانند: يُضْرَب ــ يُکْرَم ــ يُدَحْرَج. و مفتوح خواهند بود در غير اين صورت. مانند: يَضْرِب ــ يَسْتَخْرݭݭݭݭِج ــ يَتَصَرَّف ــ يَتَدَحْرَج.

2ــ فعل مضارع از جهت شباهت رسانيدن به اسماء و نزديک شدن با آنها معرب گرديده است. توضيح اين که اگر آخرش حرف صحيح باشد مرفوع است به ضمّه و منصوب است به فتحه و مجزوم است به سکون (اگر از علامت تثنيه و جمع مذکر  برهنه باشد). مانند:

حالت رفعى حالت نصبى حالت جزمى
يَضْرِبُ لَنْ يَضْرِبَ لَمْ يَضْرِبْ
تَضْرِبُ لَنْ تَضْرِبَ لَمْ تَضْرِبْ
اَضْرِبُ لَنْ اَضْرِبَ لَمْ اَضْرِبْ
نَضْرِبُ لَنْ نَضْرَبَ لَمْ نَضْرِبْ

و اگر علامت تثنيه و جمع مذکر به آن متصل گرديد، نون جاى رفع مى‏نشيند و حذف نون جانشين نصب و جزم مى‏گردد. مانند:

حالت رفعى حالت نصبى حالت جزمى
يَضربانِ لَنْ يَضْرِبا لَمْ يَضْرِبا
تَضربانِ لَنْ تَضْرِبا لَمْ تَضْرِبا
يَضربونَ لَنْ يَضْرِبوا لَمْ يَضْرِبُوا
تَضرِبونَ لَنْ تَضْرِبُوا لَمْ تَضْرِبُوا

و اگر در آخرش حرف علّه باشد (واو يا ياء) در حالت رفع ضمه‏ تقديرى و در حالت نصب فتحه‏ لفظى و در حالت جزم حرف عله حذف مى‏شود. مانند:

حالت رفعى حالت نصبى حالت جزمى
يَدْعُو ــ يَرْمىٖ لَنْ يَدْعُوَ ــ لَنْ يَرْمِىَ لَمْ يَدْعُ ــ لَمْ يَرْمِ
تَدْعُو ــ تَرْمىٖ لَنْ تَدْعُوَ ــ لَنْ تَرمىَ لَمْ تَدْعُ ــ لَمْ تَرْمِ
اَدْعُو ــ اَرْمىٖ لَنْ اَدْعُوَ ــ لَنْ اَرْمىَ لَمْ اَدْعُ ــ لَمْ اَرْمِ
نَدْعُو ــ نَرمىٖ لَنْ نَدْعُوَ ــ لَنْ نَرْمىَ لَمْ نَدْعُ ــ لَمْ نَرْمِ

و اگر حرف آخرش الف باشد ضمه و فتحه تقديرى است و در حالت جزمى الف حذف مى‏گردد. مانند:

حالت رفعى حالت نصبى حالت جزمى
يَرْضىٰ لَنْ يَرْضىٰ لَمْ يَرْضَ
تَرْضىٰ لَنْ تَرضىٰ لَمْ تَرْضَ
اَرْضىٰ لَنْ اَرْضىٰ لَمْ اَرْضَ
نَرْضىٰ لَنْ نَرْضىٰ لَمْ نَرْضَ

نواصب فعل مضارع

عواملى که فعل مضارع را نصب مى‏دهند عبارتند از:«اَن ــ لَن ــ اِذَن ــ کَى» مانند: اَنْ يضربَ ــ لَن يضربَ ــ اِذَن يضربَ ــ کَىْ يضربَ.

«اَن تقديرى»: اگر فعل مضارع بعد از اين کلمات واقع شود به وسيله اَنْ مقدّره منصوب مى‌گردد؛ «حتّىٰ ــ لامى که به معناى کَى مى‏باشد ــ لامى که معناى انکار دارد» مانند: حَتّى يُعْطُوا الجزيةَ (که يُعطُون بوده و نون آن به واسطه‏ ان تقديرى نصبى حذف شده است).

و مانند: لِيَقْتَرفوا ( که يَقْتَرفون بوده و نون آن به واسطه‏ اَن مقدّره حذف گرديده است) و اين لام را «لامِ کَى» يا «لامِ تعليل» نامند.

و مانند: ما کانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم (يُعَذِب به اَن مقدّره منصوب گرديده و اين لام را «لامِ جحود» يا «انکار» گويند).

«فاء سببيه» مانند: زُرْنىٖ فَاُکْرِمَک ( فاء به معناى سببيت است و اُکْرمَک به فاء منصوب است و معنى اين است لِاَنْ اُکْرِمَک).

«واو به معناى مع» مانند: لاتَأکُل السَّمَک و تَشْرب اللَّبن (که تشرب به واسطه واو که به معناى مع است منصوب گرديده است).

تصريف فعل مضارع در حالت نصبى:

اَنْ يضربَ ــ اَنْ يضرِبا ــ اَنْ يضْربوا ــ ان تَضربَ ــ ان تضربا ــ ان يضربْنَ ــ ان تضربَ ــ ان تضربا ــ ان تضربوا ــ ان تضربىٖ ــ ان تضربا ــ ان تضربْنَ ــ ان اضربَ ــ ان نضربَ.

تمرين: اين فعل‏هاى مضارع را در حالت رفعى و نصبى صرف کنيد:

يَنْصُر ــ يَدعو ــ يَرمىٖ ــ يَرضىٰ.

جوازم فعل مضارع

فعل مضارع به وسيله لم و لمّا و لام امر و لاء نهى مجزوم مى‏شوند. مانند: لمْ يَضربْ ــ لمّا يذوقوا العذاب ــ لِيَضربْ ــ لاتسرفوا.

و هم‏چنين کَلِم مجازات فعل مضارع را مجزوم مى‏سازند بدين ترتيب:

اِنْ تَضربْ اَضربْ ــ مهما تجى‏ءْ اُکرِمْکَ (هر وقت بيايى اکرامت مى‏کنم) ــ مَن يَکسَلْ يَخسَرْ ــ ما تفعلوا من خيرٍ  يعلمْه اللّه ــ متىٰ تَقعُدْ اَقعُدْ ــ اذ ما تفعلْ اَفْعلْ ــ حيثما تَذهَبْ اَذهَبْ ــ اَينما تکونوا يدرکْکُم الموت ــ ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحُسنىٰ ــ کيفما تَتَکلَّمْ اَتکلَّمْ.

چهار حرف اول (لم ــ لمّا ــ لام امر ــ لاء نهى) يک فعل مضارع را جزم مى‏دهند ولى کلم مجازات دو فعل را جزم داده و فعل اول را شرط و فعل دوم را جزاء مى‏نامند. و کلم مجازات را ادوات شرط هم مى‏گويند. و روى هم رفته جزم دهندگان فعل مضارع عوامل جزم ناميده مى‏شوند و کلم مجازات معانى آنها عبارتند از:

اِن (اگر) مَن (کسى که) ما (آن‏چه) مهما (هر وقت) اِذما ( هرگاه) کيفما (هر گونه) متى (هر وقت) اَى (هر يک) أَينما (هر جا).

تصريف فعل مضارع در حالت جزمى:

لَمْ‌يضربْ ــ لم‌يضربا ــ لم‌يضربوا ــ لم‌تضربْ ــ لم‌تضربا ــ لم‌يضربْنَ ــ لم‌تضربْ ــ لم‌تضربا ــ لم‌تضربوا ــ لم‌تضربىٖ ــ لم‌تضربا ــ لم‌تضربْنَ ــ لم‌اَضْربْ ــ لم‌نَضربْ.

فـعـل امـر

فعل امر فعلى است که به وسيله آن انجام کارى از فاعل خواسته مى‏شود و آن بر دو قسم است:

1ــ امرى که به واسطه زياد کردن لام مکسوره در اول مضارع غايب ساخته مى‏شود که امر غايب يا «امر بزياده» ناميده مى‏شود. مانند: لِيَضْربْ.

2ــ امرى که به واسطه‏ کم کردن حرف مضارعه از مضارع مخاطب به دست مى‏آيد که آن را «امر حاضر» يا «امر بنقيصه» مى‏نامند. مانند: اِضْرِبْ.

و در هر دو قسم از امر آخر آنها مجزوم است يا به حذف حرکت و به حذف حرف و جزم آنها هم به واسطه لام مکسوره‏ ملفوظه در امر غايب و لام مکسوره مقدّره در امر مخاطب مى‏باشد.

ساختن فعل امر

فعل امر غايب را از مضارع غايب مى‏سازند به اين ترتيب که لام مکسوره‏اى را در اول آن در آورده و آخر آن به واسطه‏ همان لام مجزوم مى‏شود مانند: لِيضربْ.

و فعل امر مخاطب از مضارع مخاطب ساخته مى‏شود و طرز ساختن آن را در علم صرف دانستيم. و در اين‏جا بايد بدانيم که جزم فعل امر چه غايب و چه مخاطب به وسيله همان لام مکسوره است که در غايب مذکور و در مخاطب مقدر است.

افعـال قلـوب

افعال قلوب افعالى هستند که از قلب صادر مى‏شوند نه از اعضاء و جوارح ديگر و سه نوعند.

يک نوع از آنها بنفسه متعدى نبوده و با اسباب تعديه متعدى مى‏گردد مانند: فَکَرَ.

و نوع دوم افعالى هستند که بنفسه به يک مفعول متعدى مى‏شوند مانند: عَرَفَهُ ــ فَهِمَهُ.

و نوع سوم افعالى مى‏باشند که به دو مفعول متعدى مى‏شوند  و دو مفعول لازم دارند و در اين بحث مورد سخن نوع سوم است و اين نوع سوم سه قسم مى‏باشند.

1ــ افعالى که دلالت دارند بر حالت ثبات قلب نسبت به واقع شدن قضيه و آنها عبارتند از: وَجَدَ ــ دَرىٰ ــ اَلفىٰ ــ تَعَلَّمْ (به معنى اِعلَمْ). مانند: وَجَدتُه خيراً ــ دَريتُ الوَفى العَهد مُغتَبَطاً (يعنى علمتُ ــ وفى العهد مفعول اول، مغتبطاً مفعول دوم) و مانند: اِنَّهم اَلفَوا آبائَهم ضالّين و مانند: تَعَلَّمْ شفاءَ النفسِ قَهْرَ عَدوِّها (يعنى اِعْلم ــ شفاء مفعول اول، قهر مفعول دوم).

2ــ افعالى که دلالت دارند بر تزلزل خاطر نسبت به وقوع قضيه يا ترجيح دادن وقوع آن و آنها عبارتند از: عَدَّ ــ حَجا ــ جَعَلَ ــ هَب مانند: لا اَعُدّ الاِقتارَ عُدماً@ ( تنگ‏دستى را ندارى نمى‏دانم) و مانند: کنتُ اَحجُو اَباعَمرو اَخاثِقَةٍ (اَباعمرو مفعول اول ــ اخاثقة مفعول دوم) و مانند: و جَعَلوا الملائِکةَ الَّذينَ هُم عِبادُ الرَّحمن اناثاً و مانند: هَبنى رَجلاً عالماً (يعنى احسبنى). که اين افعال به معنى رجحان و ظن استعمال مى‏شوند.

3ــ افعالى که به هر دو معناى قبلى استعمال مى‏شود و آنها عبارتند از: زَعَمَ ــ رَأىٰ ــ ظَنَّ ــ حَسِبَ ــ خالَ ــ عَلِمَ. مانند: زَعَمتَنى عالماً ــ رأيتُ اللهَ اکبرَ کل شَى‏ء ــ ظننتُ عَمراً عَدُوَکَ ــ و لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ امواتاً ــ اَخالُکَ غَنياً ــ علمتُ زيداً منطلقاً.

اين افعال در جمله‏اى استعمال مى‏شوند که صلاحيت براى جمله‏ اسميه بودن (مبتداء و خبر) داشته باشد و معمول اول مفعول عرضى و تبعى و مفعول دوم مفعول اصلى است@ و جمله علمتُ زيداً حکيماً در واقع علمتُ حکمة زيد است که علمتُ فعل و فاعل و حکمة مفعول و زيد مضاف اليه است که به منظور معين ساختن حکمت آورده شده است پس در اصل افعال قلوب يک مفعولى است.

جايز است افعال قلوب را ذکر کرده و دو مفعول آنها را حذف نمود. مانند: اِنْ هم الّا يَظُنُّون ــ اما حذف يک مفعول و ذکر ديگرى در صورتى که قرينه‏اى بر محذوف باشد جايز است مانند: وَ لا يَحسبَنَّ الَّذين يبخلونَ بما آتيهم الله من فضله هو خيراً لهم (که مفعول اول بُخْلَهم بوده و حذف شده چون يبخلون قرينه بر آن است).

در افعال قلوب خصائصى است که در ضمن چند مسأله بيان مى‏شود:

1ــ جايز است «الغاء» افعال قلوب: اگر افعال قلوب بين دو مفعول خود قرار گيرند يا بعد از دو معمول خويش ذکر شوند از عمل الغاء مى‏گردند يعنى عمل نمى‏کنند لفظاً و معناً مانند: زيد ظننتُ قائمٌ ــ زيدٌ قائمٌ ظننتُ.

2ــ جايز است «تعليق» افعال قلوب: اگر افعال قلوب قبل از کلماتى که صدارت طلبند واقع شوند آن کلمات مانع عمل افعال قلوب مى‏شوند لفظاً مانند: علمتُ أَزيدٌ عِندک ــ علمتُ هل خَرَجَ زيدٌ ــ علمتُ غلام مَن انت(که در اين مثال‏ها فعل قلبى قبل از استفهام قرار گرفته است) و مانند: علمتُ ما زيدٌ فى الدّار (که فعل قلبى قبل از نفى واقع شده است) و مانند: علمتُ و اللّه اِنْ زيدٌ قائمٌ و مانند: علمتُ و اللّه لا زيدٌ فى الدار و لا عمروٌ (که فعل قلبى قبل از قسمى واقع شده که بعد از آن اِنْ و لاء نفى است) و مانند: و اللّه يَعلَمُ اِنَّکَ لَرَسولُه (که فعل قلبى قبل از اِنَّ مکسوره‏اى@ که همراه لام است واقع شده است).

3ــ متّحد بودن فاعل و يکى از دو مفعول اين افعال و ذکر کردن آنها به شکل دو کنايه. مانند: عَلِمتُنى منطلقاً (که تاء فاعل و ياء مفعول و هر دو متحدند يعنى دانستم خودم را رونده) ولى در ساير افعال اين امر جايز نيست و صحيح نيست گفته شود: ضَرَبتُنىٖ بلکه بايد گفت: ضَربتُ نَفسىٖ.

افـعـال تـصـيـيـر

قسمى ديگر از افعالى که بر سر جمله در مى‏آيند و دو جزء جمله را نصب مى‏دهند افعال تصيير ناميده مى‏شوند و عبارتند از:

صَيَّرَ ــ اَصارَ ــ جَعَلَ ــ وَهَب ــ رَدَّ ــ اِتَّخَذَ ــ تَخَذَ. مانند: صَيَّرتُ الطينَ خزفاً (گل را سفال گردانيدم) و مانند: أَصارَ اللّهُ الاَمواتَ احياءً و مانند: جَعَلناهُ هباءً منثوراً و مانند: وَهَبنى اللّه فداک و مانند:لو يَرُدُونَکم مِن بَعدِ ايمانِکم کُفّاراً و مانند: اِتَخَذَ اللهُ ابراهيمَ خليلاً و مانند: لَتَخذتَ عليه اجراً (يعنى تَخَذتَ طعاماً عليه اجراً).

پس اين افعال نصب مى‏دهند دو جزء را بنابراين‏که جزء اول مفعولٌ به و جزء دوم مفعولٌ عليه است که به منظور بر طرف ساختن ابهام فعل آورده شده است. و اين افعال مانند افعال قلوب «الغاء» و «تعليق» از عمل نمى‏گردند.

افـعـال ناقصـه

افعال ناقصه از افعالى هستند که بر دو کلمه‌اى داخل مى‏شوند که صلاحيت جمله بودن را داشته باشند و بسيار بجاست که اين افعال را افعال عامّه نامند زيرا معانى اين افعال با هر صفتى و تعينى سازش دارد مثلاً کان که يکى از اين افعال است معنى کون (بودن) را در بر داشته و اين معنى با هر صفتى جمع مى‏شود. مانند: کان زيدٌ فاضلاً و عالماً و کاتباً و شاعراً و …

و روى اين جهت بايد براى اين افعال حالى را ذکر کرد و به وسيله آن حال معنى آنها را مخصوص گردانيد.

پس در تعريف اين افعال بايد گفت: آنها افعالى هستند که براى بيان اتصاف فاعل آنها به صفت و معانى مصدرهاى آن افعال همراه با قيد ديگرى درست شده‏اند. به خلاف ساير افعال که ذکر قيدى براى تمام شدن معانى آنها لازم نيست مانند: ضَرَبَ زيدٌ که ضَرَبَ دلالت دارد بر اتصاف زيد به ضرب و بدون ذکر قيدى معنى آن تمام است. اما در کان زيدٌ فاضلاً ذکر قيد و حال فاضلاً براى تمام شدن معناى کان لازم است.

اقسام افعال ناقصه

افعال عامّه (ناقصه) دو قسمند:

1ــ افعال عامّه مثبته که عبارتند از: کان ــ صارَ ــ آلَ ــ رَجَعَ ــ اِستحالَ ــ تَحَوَّلَ ــ اِرتَدَّ ــ حالَ ــ اَصبَح ــ اَمسىٰ ــ اَضحىٰ ــ ظَلَّ ــ باتَ ــ آضَ ــ عادَ ــ غَدا ــ راحَ ــ مادام. و هر فعلى که در استعمال به منظورى که در تعريف اين افعال بيان گرديد به کار رود از افعال ناقصه (عامّه) شمرده مى‏شود.

2ــ افعال عامّه منفيه و عبارتند از: مازالَ ــ ماانْفَکَ ــ مافَتأ ــ مابرح ــ مادام ــ ماوَنىٰ.

لـيـس:  بعضى ليس را از اين افعال شمرده ولى در نظر ما ليس از اين افعال نيست بلکه از حيث صورت به حروف شبيه‏تر و از حيث عمل به افعال شبيه‏تر است و لذا آن را از «برازخ» مى‏دانيم و لکن به مناسبت يکسان بودن عمل آن با عمل افعال عامه (ناقصه) در اين‏جا از آن يادآور مى‏شويم.

احکام افعال ناقصه

1ــ اين افعال بر دو جزء وارد مى‏شوند و اولى آنها فاعل اين افعال است. مانند: صار زيدٌ عالماً و چون فاعل است مرفوع گرديده و جزء دوم حال است که براى بيان تعين فاعل به تعينى خاص به کار آمده است.

2ــ استعمال اين افعال بر دو گونه است:

تامه: استعمال آنها است به طور تامه که در اين صورت با ذکر فاعل معناى آنها تمام است و به مانند افعال لازم فقط محتاج به فاعل مى‏باشند. مانند: کان زيدٌ (زيد هست) يا اصبحَ زيدٌ (زيد صبح کرد) به اين معنى که شب نکرد.

ناقصه: استعمال آنها است به طور ناقصه ــ يعنى معانى اين افعال در حالت خاصى به کار ‏رود و در اين صورت علاوه بر ذکر فاعل لازم است ذکر حال که به وسيله‏ آن تعين فاعل اين افعال را به تعين خاصى بيان کند و در اين‌طور استعمال دو مطلب را در مورد فاعل اين افعال بيان مى‏کنيم: يکى اتصاف فاعل به مصدرهاى اين افعال و ديگر اين‏که اين اتصاف همراه با تعين خاص و حالت مخصوص مى‏باشد. مانند: کان زيدٌ فاضلاً  که کينونت و هستى را براى زيد به همراه داشتن فضل ثابت نموده‏ايم.

3ــ «کان»: اقسام استعمال کان در صورت‏هاى زير بيان مى‏شود:

الف) ناقصه: يعنى براى اثبات مصدر آن براى فاعلش در حالت معينى در زمان ماضى دائماً. مانند: کان زيدٌ فاضلاً يا به طور انقطاع مانند: کان زيدٌ غنياً فافتقرَ (زيد بى‌نياز بود پس فقير گرديد) و گاهى از معناى زمان برهنه مى‏شود. مانند: کان رَبُّک قديراً (پرورنده تو بسيار توانا است).

ب) به معناى «صار» مانند: کانَتْ فراخاً بُيُوضُهُا (تخم‏هاى آن پرنده‏ها جوجه گرديدند) کانتْ يعنى صارت.

ج) تامّه: مانند: کن فيکون.

د) زائده: (چنان‌که بعضى گفته‏اند) مانند: کيف نُکَلِّمُ مَن کانَ فِى المَهدِ صَبيّا (چگونه سخن گوييم کسى را که در حالت بچگى در گهواره است) و بايد دانست که هر چه از «کان» مشتق مى‏گردد حتى مصدر و اسم فاعل عمل کان را انجام مى‏دهد.

و حذف «کان» و باقى گذاردن عمل آن در استعمالات رايج است. مانند: سِرْ  اِن راکباً او ماشياً که ان کان راکباً و ان کان ماشياً بوده است (راه برو چه در حالت سواره باشد يا در حالت پياده).

4ــ «صار»: به صورت‏هاى زير استعمال مى‏شود:

الف) ناقصه: يعنى اثبات مصدر آن براى فاعلش در حالتى که پيش از اين فاعل در آن حالت نبوده است. مانند: صار زيدٌ عالماً (گرديد زيد عالم ــ يعنى در حالتى قرار گرفت که قبلاً در آن حالت نبود.)

يا براى بيان حصول حقيقتى بعد از حقيقتى. مانند: صار الخمرُ خلاً (شراب سرکه گرديد).

ب) تامه: در اين صورت معناى آن به وسيله‏ «اِلى» و آن‏چه به معناى اِلى باشد تمام مى‏شود. مانند: صار زيدٌ مِن بَلدٍ اِلى بلدٍ (زيد از شهرى به شهرى ديگر منتقل شد).

و افعال زير ملحق به «صار» هستند زيرا معانى آنها در صورت ناقصه بودن با معناى صار يکى است:

آلَ ــ رَجَعَ ــ اِستحال ــ تَحَوَّلَ ــ آضَ ــ عادَ ــ اِرتَدَّ. مانند: اِرتَدَّ بصيراً (يعنى صار بصيراً).

و اگر اين افعال به معناى اصلى خود استعمال گردند تامه خواهند بود.

5ــ «اصبَحَ ــ امسىٰ ــ اضحىٰ ــ غَدا ــ راحَ ــ ظَلَّ ــ باتَ»: اين افعال هم اگر ناقصه شوند به معناى «صار» خواهند بود و اثبات مى‏کند مصدر خود را براى فاعل‏هاى خود در حالت مخصوصى. مانند: اصبحَ زيدٌ غنياً (يعنى صار زيدٌ فى حال الغنىٰ) و اگر به معناى اصلى خود به کار روند تامه خواهند بود. مانند: أَصبَحَ زيدٌ (يعنى دَخَلَ فى الصَباح).

6ــ «مازال ــ مابرح ــ مافتا ــ ماانفک ــ مارام ــ ماونىٰ»: اين افعال هم براى اثبات مصدرهاى خويش براى فاعل‏هايشان در حالتى معين به کار مى‏روند و هميشه بايد حرف نفى (لفظى يا تقديرى) همراه آنها باشد مانند: مازالَ زيدٌ عابداً (زيد هميشه در حال عبادت به سر مى‏برد).

و غير از «زال» و «فتأ» که هميشه به طور ناقصه استعمال مى‏شوند بقيه هم به طور ناقصه و هم تامه به کار برده مى‏شوند و تمامى اين افعال در حالت ناقصه به معناى مازالَ (هميشه) مى‏باشند.

7ــ «مادام»: اين فعل براى معين ساختن زمان کارى است در ظرف زمانى که مصدر براى فاعل ثابت است. مانند: اِجلِسْ مادام زيدٌ جالساً (بنشين تا هنگامى که زيد نشسته است) که کلمه «مادام» مدت نشستن را در ظرف مدت نشستن زيد معين مى‏سازد. بنابراين «ما» مصدريه بوده و معناى جمله اين مى‏شود: «اِجلِس مدةَ جلوسِ زيدٍ».

ماء «مادام» مصدريه بوده و لذا هميشه بايد اول کلام و متصل به صله‏اش استعمال گردد و در نتيجه حال آن بر آن مقدم نمى‏شود.

8ــ در «حال‏»هاى اين افعال جمله‏هاى طلبى از قبيل استفهام ــ امر ــ ترجّى ــ تمنّى ــ دعاء به کار برده نمى‏شود.

9ــ «ليس»: معناى اين کلمه عبارت است از بيان نبودن فاعل در حالت معينى در هنگام خبر دادن (خواه ماضى يا حال يا استقبال باشد) مانند: لَيْسَ زيدٌ قائماً اَمْس او الان او غداً.

ترتيب استعمال اين افعال همراه فاعل و حال

هفت صورت در ترتيب استعمال اين افعال با فاعل‏ها و حال‏هاى آنها بيان کرده‏اند:

1ــ صورتى که در آن مؤخر بودن حال از فاعل لازم شمرده شده است و آن در صورتى است که مقدم شدن حال موجب اشتباه شود مانند: صارَ عدوّى صديقى (دشمن من دوست من شد).

يا اين‏که فاعل حال از حال مؤخر باشد مانند: کان زيدٌ حَسَناً وجهُهُ که وجهُهُ فاعل حَسَناً (حال) و مؤخر از آن است و حسناً (حال) لازم است که مؤخر از زيد که فاعل «کان» است ذکر شود.

2ــ صورتى که لازم است فاعل از حال مؤخر باشد و آن در وقتى است که فاعل مستثنىٰ باشد. مانند: «ما کان قائماً الّا زيدٌ» (ايستاده نمى‌باشد مگر زيد).

يا اين‏که حال ظرف و فاعل نکره باشد. مانند: کان فى الدّار رجلٌ (در خانه مردى است).

يا اين‏که فاعل جمله‏اى باشد که به وسيله «اَنّ» تأويل به مصدر رود. مانند: کان عندى اَنَّک قائمٌ (عندى حال و اَنّکَ قائمٌ، تأويل به مصدر مى‏رود و مى‏شود کان عندى قيامُک.)

3ــ صورتى که لازم است مقدم شدن حال بر فعل و آن هنگامى است که حال صدارت‌طلب باشد؛ البته اگر در اول فعل چنين کلمه‏اى نباشد. مانند: اَيْنَ کانَ زيدٌ؟

4ــ صورتى که وسط و آخر واقع شدن حال هر دو جايز است و آن در وقتى است که هيچ يک از وسط يا آخر بودن حال لازم نباشد. مانند: و کانَ حقّاً علينا نصرُ المؤمنين.

5ــ صورتى که مقدم شدن حال بر افعال جايز است و آن صورتى است که فعل مثبت باشد مانند: عالماً کان زيدٌ.

6ــ صورتى که مقدم شدن حال بر فعل جايز نبوده چه حال در وسط باشد يا آخر باشد و آن وقتى است که در ابتداى فعل کلمه‏اى صدارت طلب قرار گيرد. مانند: هل کانَ زيدٌ قائماً ــ  هل کانَ قائماً زيدٌ.

7ــ صورتى است که بصريون([1]) آن را جايز ندانسته‏اند و آن صورتى است که معمول حال بين فعل و فاعل فاصله شود مگر آن‏که معمول ظرف يا جارّ باشد. مانند: کان امامَک زيدٌ جالساً ــ کان فى الدّارِ زيدٌ جالساً.

افـعـال استعداد

افعال استعداد افعالى هستند که از آمادگى فاعل براى متصف شدن به صفت مفعول خبر دهند از اين جهت در اين افعال زمان در نظر گرفته نمى‏شود زيرا مقصود اصلى از آنها اثبات حالت آمادگى فاعل است و آنها عبارتند از: حَرا ــ اِخْلَوْلَقَ ــ جَدُرَ ــ حُقَّ‏لَک ــ حُقِقَ.

طرز استعمال اين افعال:

اين افعال داراى فاعل و مفعول بوده و مفعول آنها به صورت جمله‏ فعليه‏اى که فعل آن مضارع و مُصَدَّر به اَنْ باشد استعمال مى‏شود. مانند: حَرا زيدٌ اَن‌يَفعل (زيد آماده است که انجام دهد) ــ اِخْلَولَقَتِ السماءُ اَنْ تُمْطِرَ ــ جَدُرَ زيدٌ اَنْ يَکْتُب ــ حُقَّ‏لَکَ اَن تُطيعَ ــ حُقِقْتَ اَنْ تطيعَ.

«عَسـىٰ»: از افعالى که مى‏توان آن را از افعال استعداد شمرد فعل «عَسىٰ» است و اين فعل مانند «ليس» از کلمه‏هايى است که برزخ بين حرف و فعل بوده و به مناسبت عملش آن را در اين قسمت بحث ذکر کرديم.

معناى «عسى» اميدوارى در محبوبى و بيم‌داشتن از مکروهى است و هر دو معنى در اين آيه شريفه استعمال شده است: عَسىٰ اَنْ تَکْرِهُوا شيئاً وَ هُوَ خَيرٌ لَکُمْ و عَسىٰ اَنْ تُحِبُّوا شَيئاً وَ هُوَ شَرٌ لَکُم و «عَسىٰ» در همه‏ احکام مانند «حَرىٰ» است مگر در پاره‏اى از آنها که در درس‏هاى بالاتر خواهيد دانست ان‏شاء الله.

افـعـال مقاربه

اين افعال افعالى هستند که از مشرف بودن فاعل بر اتصاف يافتن به صفت معينى که تاکنون متصف نشده است خبر دهند و آنها عبارتند از: کادَ ــ کَرَبَ ــ اَوْشَکَ ــ اَولىٰ ــ هَلْهَلَ.

اين افعال هم در تمامى احکام به مانند افعال استعداد مى‏باشند و لکن در برخى از آنها فرق مى‏کنند که بدين قرار است:

افعالى که بعد از «کاد» و «کرب» ذکر مى‏شوند در بيشتر استعمالات بدون «اَنْ» مى‏باشند. مانند: ما کادُوا يَفعَلوُن.

«اَوشَکَ» گاهى در معناى اصلى خود به کار مى‏رود بر خلاف «کاد» مانند: اَوشَکَ فِى السَيْر (يعنى اَسرَعَ فِى السَير) و فعل بعد از «اوشک» بيشتر با «اَن» به کار برده مى‏شود.

از کاد «يَکادُ» و از اوشک «يُوشِک» استعمال شده است مانند: يَکادُ زيتُها يُضى‏ء ــ و يُوشِکُ مَنْ اَسْرعَ اَنْ‌يَلْحَقَ.

و «اَوْلىٰ» در همه‏ احکام مانند «کادَ» است. مانند: اَوْلىٰ زيدٌ اَنْ يَقومَ (يعنى قارَبَ زيدٌ …) با اين تفاوت که «اَولىٰ» بدون «اَن» استعمال نمى‏شود.

و «هَلْهَلَ» به طور کلى با «اَن» به کار نمى‏رود و مبالغه اشراف بر کار را مى‏فهماند. مانند: هَلهَلَ زيدٌ يَقوُم.

ياد آورى: در فعلى که بعد از افعال مقاربه به کار برده مى‏شود ضمير فاعل مستتر بوده و به فاعل اين افعال بر مى‏گردد. مانند: کادَ زيدٌ يَخرُجُ. و صحيح نيست که کادَ زيدٌ يَخرجُ غُلامُهُ ــ که غُلام فاعل يَخْرُج باشد.

افـعـال شروع

افعالى که بر شروع در کارى و صفتى دلالت دارند افعال شروع ناميده مى‏شوند. و عبارتند از: اَنشَأَ ــ طَفِقَ ــ جَعَلَ ــ أَخَذَ ــ عَلِقَ ــ اَقبَلَ ــ قَرُبَ ــ هَبَّ (به معنى نشط) همه‏ اين افعال به مانند افعال استعداد و افعال مقاربه به کار برده مى‏شوند با اين فرق که اين افعال با «اَن» استعمال نمى‏گردند و فعلى که بعد از آنها به کار مى‏رود با معناى «فى» تأويل مى‏يابد. مانند: اَنشَأَ يَقولُ (يعنى شَرَعَ فِى القُولِ).

افـعـال تعجُّب

افعال تعجب براى اظهار شگفتى از زيادتى صفتى در چيزى يا کسى (که سبب آن زياتى پوشيده باشد) به کار مى‏رود.

تعجب با عبارات گوناگونى به کار برده مى‏شود. مانند: ما اَدريکَ ما يَوم الدّين ــ کَيفَ تَکفُروُنَ‏بِاللهِ و کُنتُم اَمواتاً.

ولى آن‏چه مخصوص تعجب استعمال مى‏شود دو صيغه‏ به خصوص است که «مااَفعَلَه» و «اَفعِل بِه» باشد. اين دو صيغه صرف نمى‏شوند و هميشه بر يک حال مى‏باشند. اين دو فعل تعجب از افعالى ساخته مى‏شوند که داراى نه شرط باشند:

1ـ فعل 2ــ ثلاثى 3ــ متصرّف 4ــ قابل  زيادتى 5ــ تامّ 6ــ مثبت 7ــ فعل فاعل 8ــ فاعل آنها بر وزن افعل فعلاء نبوده 9ــ وقت آن ماضى باشد. مانند: ما اَحسَنَ زيداً ــ  اَکرِم بِکَ يا اَباذَر

و اگر بخواهند افعالى را که فاقد شرايط نام‌برده هستند در مورد تعجب به کار برند از فعل‏هاى واجد شرايط استفاده مى‏کنند به اين ترتيب که آن فعل تعجب را ذکر کرده و مصدر فعل مورد نظر را به طور منصوب بعد از آن مى‏آورند. مانند: زيدٌ ما اَحسَنَ اِکراماً ــ اَعظِم بِانصافِک ــ ما اَقَلَّ تَکريمَکَ.

افـعـال مدح و ذمّ

«نِعْمَ» فعلى است که بر مدح دلالت مى‏کند و «بِئْسَ» بر ذمّ مانند: نِعمَ الرَجُلُ زيدٌ ــ بِئسَ الرَجل بکرٌ ــ نِعمَتِ المَرأةُ هندٌ ــ بِئسَتِ المَرأةُ حَفصةٌ.

و هر فعلى هم که بر وزن فَعَلَ و فَعُلَ باشد گاهى در اين باب به کار برده مى‏شود. مانند: حَسُنَ اولئک رَفيقا.

به چند موضوع زير توجه کنيد:

1ــ اين افعال داراى فاعلى بوده که بعد از فعل همراه با الف و لام ذکر مى‏شود. مانند: الرَّجُل در مثال اول. يا اين‏که فاعل بدون الف و لام بوده ولى به کلمه‏اى اضافه مى‏شود که داراى الف و لام است. مانند: نِعْمَ صاحبُ الرجلِ زيدٌ که فاعل نِعْمَ «صاحِب» است که اضافه به «الرجل» شده است.

فاعل ممکن است در فعل مدح يا ذمّ مستتر باشد که در اين صورت به ذکر يک نکره مفرد منصوب احتياج پيدا مى‏کنيم. مانند: بِئسَ لِلظّالِمينَ بَدَلاً (فاعل در بئس مستتر است و به ابليس و ذريه‏ او بر مى‏گردد و «بدلاً» مفرد نکره منصوب است؛ يعنى ابليس و فرزندان او عوض بدى هستند از خدا).

گاهى هم فاعل اسم ظاهر و مضاف به نکره استعمال مى‏شود. مانند: نِعمَ ضاربُ رَجُلٍ.

2ــ اين افعال به اسمى ديگر هم نيازمند بوده که بعد از فاعل ذکر مى‏شود و همان چيزى است که مورد مدح يا ذم واقع شده است و آن را «مخصوص‌ به مدح» يا «مخصوص‌ به ذم» مى‏نامند. مانند: نِعمَ الرَجلُ زيدٌ (که الرجلُ فاعل و زيدٌ مخصوص‌ به مدح است) و اين مخصوص مرفوع است زيرا بدل از فاعل مى‏باشد و در صورتى که مقدم شود بر فعل مبتداء موطى‏ء خواهد بود.([2])و مخصوص را ضمير مستتر در فعل فرض خواهيم کرد. مانند: زيدٌ نِعمَ الرَجُلُ.

3ــ فاعل اين افعال با مخصوص آنها در پنج حالت بايد مطابق باشد.

مفرد مذکر مانند: نعم الرجل زيدٌ

مفرد مؤنث مانند: نعم المرأة هندٌ

تثنيه‏ مذکر مانند: نعم الرجلان زيدان

تثنيه‏ مؤنث مانند: نعم المرأتان هندان

جمع مذکر مانند: نعم الرجال زيدون

جمع مؤنث مانند: نعم النساءُ هندات

و اما در خود فعل هر دو وجه جايز است (مطابقه و عدم مطابقه) مانند:

نعم المرأةُ هندٌ ــ بئس المرأةُ هندٌ ــ نعمت المرأةُ هندٌ ــ بئست المرأةُ هندٌ.

جايز است که فاعل را حذف نموده و مميزى را بعد از فعل يا بعد از بدل ذکر نمايند. مانند: نِعم رجلاً زيدٌ و نِعمَ زيدٌ رجلاً.

و هم‏چنين ممکن است حالى را بعد از فعل (قبل از بدل يا بعد از آن) به کار برند. مانند: نعم راکباً زيدٌ و نعم زيدٌ راکباً و لازم است حال يا بدل در پنج چيز مطابقه نمايد.

عامل نصب در مميّز و حال، فاعل است به وسيله فعل.

4ــ «ساء» مانند بئس است. مانند: ساءَ ما يَحکُمون ــ سائت مرتَفَقا (متکا) و «حَبَّذا» در مدح و «لاحَبَّذا» در ذم به کار مى‏روند. مانند: حَبَّذا رَبّاً که «حَبَّ» فعل و «ذا» فاعل و مخصوص بدلى است که محذوف است و «ربّاً» مميز است.

5ــ گاهى به نعم و بئس «ما» ملحق شده و بعد از آن با جمله ذکر مى‏شود مانند: نِعِمّا يعظُکم به ــ بِئْسَمَا اشْتَرَوا به اَنفسَهُم.

و مخصوص در اين دو صورت محذوف خواهد بود يا اسم مفردى به کار مى‏رود. مانند: فَنِعِمّا هى.

6ــ در ساير صيغه‏هاى مدح و ذم جايز است فاعل اسم ظاهر  بى‌الف و لام باشد. مانند: فَهِمَ زيدٌ و جايز است فاعل با الف و لام همراه مخصوص ذکر شود. مانند: فَهِمَ الرَّجلُ فلانٌ  و گاهى هم فاعل کنايه مستتر شده و مميزى بعد از فعل آورده مى‏شود. مانند: کَبُرَتْ کَلمَةً تَخرُجُ مِن اَفواهِهِم.

و ممکن است فاعل را محذوف کرده و مميزى همراه مخصوص به کار برند. مانند: حَسُنَ اولئکَ رفيقاً (که حَسُنَ فعل مدح، الرجال فاعل محذوف ، اولئک مخصوص به مدح و رفيقاً مميز است).

مطابق بودن فعل با فاعل

در اين بحث لازم است مقدمةً به اقسام فاعل اشاره کنيم.

فاعل يا مذکر است يا مؤنث و هر يک يا حقيقى‏اند يا لفظى و هر يک يا مفردند يا تثنيه يا جمع (جمع سالم ــ جمع مکسر ــ اسم جنس ــ اسم جمع) و هر يک از اين اقسام يا قبل از فعل ذکر مى‏شوند يا بعد از فعل و در صورتى که بعد از فعل باشند يا متصل به فعلند يا منفصل از فعل.

و هر يک از اين صورت‏ها داراى حکم بخصوصى است که به شرح هر يک مى‏پردازيم.

اگر فاعل مؤنث حقيقى متصل (خواه مقدم بر فعل يا مؤخر از فعل باشد) و هم‏چنين اگر منفصل و مؤنث لفظى و مقدم بر فعل باشد چه در حال مفرد يا در حال تثنيه لازم است فعل را با علامت تأنيث ذکر کرد. مانند: اِذ قالَت امرأةُ فرعون ــ ضَرَبَتْ هندٌ و الهِندانِ ــ هندٌ ضَرَبَتْ ــ الهِندانِ ضَربَتا ــ هندٌ يوم الجُمُعةِ ضَرَبَتْ ــ الهندانِ يوم الجمعةِ ضَرَبَتا ــ الشمسُ اِذا طَلَعَتٌ.

و اگر فاعل مؤنث لفظى و مؤخر از فعل باشد چه متصل و چه منفصل و نيز اگر فاعل مؤنث حقيقى و مؤخر و منفصل از فعل باشد جايز است فعل را همراه با علامت تأنيث يا بدون آن به کار برد. مانند: طَلَعَ الشمسُ و طَلَعَتِ الشمسُ ــ طَلَعَ اليومَ الشَمسُ و طَلَعَتِ اليومَ الشمسُ ــ ضَربت اليومَ هندٌ و ضَرب اليومَ هندٌ.

و اگر فاعل جمع مؤنث سالم  يا جمع مکسّر و بعد از فعل ذکر شود، جايز است فعل را با علامت تأنيث يا خالى از آن ذکر نمود. مانند: ظَهَرَ و ظَهَرَت الرّجال ــ ظهر و ظهرت الايتام ــ ظهر و ظهرت الجبلات ــ ظهر و ظهرت الزينبات.

و اگر فاعل جمع مذکر سالم باشد فعل را با واو ذکر مى‏کنند. مانند: الزيدونَ ضَرَبُوا.

و اگر جمع غير عاقل و مقدم بر فعل باشد علامت تأنيث را به فعل ملحق مى‏نمايند. مانند: الايام ظهرت و ظهرن و تظهر و يظهرن.

و اگر فاعل اسم جنس باشد در همه صورت‏هاى آن مى‏توان فعل را با علامت و بدون علامت به کار برد. مانند: اِنْقَعَرَ النخلُ (مات) ــ انقعرت النخلُ ــ النخلُ انقعر ــ النخلُ انقعرتْ.

و اگر فاعل اسم جمع باشد درپاره‏اى از آن مانند اسم جنس هر دو صورت جايز است. مانند: کَذَّبَتْ قبلَهم قومُ نوح ــ  کَذَّبَ به قومُک و در پاره‏اى از آن، در صورت مؤخر بودن از فعل، هر دو شکل جايز است و در صورت مقدم بودن بر فعل ذکر علامت لازم مى‏باشد. مانند: خَبَطَ و خبطت الخيل ــ الخيلُ خَبَطتْ.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خلاصه سخن: اگر فاعل مقدم است فعل را با آن مطابق مى‏آورند. و اگر فاعل مؤخر است در مؤنث حقيقى متصل مطابق آورده و در مؤنث حقيقى منفصل و مؤنث لفظى به دو شکل آورده مى‌شود. (با علامت و بدون علامت).

تا اين‏جا سخن در ذکر کردن علامت تأنيث و ذکر ننمودن آن بود اما در مفرد آوردن و يا تثنيه و جمع آوردن فعل بايد دانست که:

اگر فاعل مؤخر است فعل را مفرد ذکر مى‏کنيم زيرا به علامت تثنيه و جمع نيازى نخواهد بود. مانند: قالَ اللّه ــ  قال رَجُلان ــ قال الظّالِمون ــ قال هندٌ ــ قال الهِندان ــ قال نِسوَةٌ.

و اگر فاعل مقدم باشد فعل در اِفراد و تثنيه مطابق آورده مى‌شود. مانند: زيدٌ قالَ ــ الزيدانِ قالا ــ هندٌ قالَتْ ــ الهندانِ قالَتا.

و در جمع با واو و نون، فعل را با واو (علامت جمع) ذکر مى‏کنند. مانند: الزيدون قالوا (و «قالت» هم بعضى جايز دانسته‏اند) و در جمع به الف و تاء و در جمع مکسر جايز است علامت جمع را ذکر کنيم و بدون علامت هم به کار مى‏برند. مانند: الزينباتُ قالَتْ و قلن و تقول و يقلن ــ الدور ظهرتْ و ظهرن و تظهر و يظهرن.

افـعـال غير متصرّف

کلماتى هستند که بر حرکت و کار دلالت داشته ولى تصرفى در آنها انجام نمى‏گيرد و گروهى آنها را اسم ناميده و بهتر آن است که آنها را افعال غيرمتصرف بناميم. و بر دو قسمند:

قسم اول افعالى که در معناى آنها زمان لحاظ شده است و قسم دوم اصواتى که همانند افعال به کار مى‏روند و نه اسم بوده و نه فعل و نه حرف ولى اصواتى هستند که انسان‏ها صداى خود را به مانند پاره‏اى حيوانات نموده و براى باز دارى آنها به کار مى‏برند.

اين افعال داراى اقسامى هستند: پاره‏اى از آنها بر گذشته دلالت دارند که عبارتند از: هيهات ــ ايهات (بعد) مانند: هيهات زيد. شَتان (افترق) که دو فاعل لازم دارد. مانند: شتان زيد و عمرو.  سَُِرعان ــ وَُِشکان (به معناى سَرُعَ و قَرُبَ همراه با تعجب) مانند: لَسَرعانَ ما صَنَعَ کَذا (ما اَسْرَعَ)  ــ بَُطآن (بَطُؤَ) ــ اُفّ (تَضَجَّرَت) ــ اُوه (به معناى اظهار درد و شکوه‌نمودن).

و برخى از اين افعال بر زمان آينده دلالت مى‏کنند و عبارتند از:

قَدْکَ ــ قَطْکَ ــ بَجَلْکَ (يکفيک) مانند: قَدْ زيداً دِرهَمٌ ــ قَطْ زيداً درهمٌ ــ بَجَلْکَ و بَجَلْنى (يکفيک و يکفينى) ــ اَوه (اَتوجّعُ) ــ اُفٍّ (اَتضجّرُ) ــ وا ــ وَى ــ واهاً (هر سه به معناى اَعجَبُ) مانند: وَى کَاَنَّه لايُفْلِحُ الکافرون و گاهى «وى» را با حاء به کار مى‏برند براى رحمت و با لام براى عذاب. مانند: وَيْحَکَ ــ وَيْلَکَ و «واهاً» هم با تنوين و هم بدون تنوين براى اظهار شگفتى از بوى خوشى استعمال مى‏شود. مانند: واهاً له واها له (ما اَطيَبَهُ).

نوعى ديگر از اين افعال بر طلب دلالت دارند و بسيارند که پاره‏اى از آنها را ذکر مى‏کنيم: ها (خُذ) و با مدّ هم به کار مى‏رود: هاءَ ــ هاؤما ــ هاؤم. مثل هاکَ ــ هاکُما ــ هاکُم. مانند: هاؤم اقْرَءوُا کِتابِيَه و براى مؤنث هاءِ ــ هاؤُما ــ هاؤنَّ.  مثل هاکِ ــ هاکُما ــ هاکُنَّ ــ  هاتِ (اَعْطِ) بدين قرار صرف مى‏شود: هاتِ ــ هاتيا ــ هاتوا ــ هاتى ــ هاتيا ــ هاتين.

هَيْتَ لَک (اَقْبِلْ) و کاف صرف مى‏شود: لکَ ــ لکما ــ لکم ــ لکِ ــ لکما ــ لکُنَّ ــ بَلْهَ مانند: بَلْهَ زيداً (يعنى دَعْه، واگذار او را).

تَيْدَ بر وزن بَيْتَ مانند: تَيْدَ زيداً (يعنى اَمْهِلْهُ، او را مهلت ده).

رُوَيدَ مانند: رُوَيدَ زيداً (اَمهِلهُ). صه (يعنى اُسکُت). مَه (يعنى اُکفُف ــ خوددارى کن).

و گاهى صَه و مَه با تنوين به کار مى‏روند و صهٍ و مهٍ  گفته مى‏شود.

اِيـهِ (يعنى به سخن خود يا به کار خود ادامه بده) ــ ايهاً عَنّا (يعنى سخن خود را قطع و از گفتن بايست) ــ هَلاّ (براى زجر اسبان به کار مى‌رود و به معناى دور شو و به کنارى رو مى‏باشد.

حَىّ (اَقبِل) ــ حَيَّهَلا (اين کلمه مرکب است از حَى و هَلا يعنى اَقبِل و اَسرݭݭݭݭِع) و گاهى حَيَّهَل گفته مى‏شود. مانند: حَيَّهَل الثَّريد.

هَلُمَّ (يعنى اُحضُر که براى مفرد و تثنيه و جمع و مذکر و مؤنث يکسان به کار مى‏رود).

دَع ــ آمينَ (استجب) ــ بَخ (بر وزن دَع ــ يعنى اعجب@اعراب؟) و گاهى تکرار مى‌شود: بَخٍ بَخْ ــ حَذارِ (اُحذُر)  و گاهى تکرار مى‌شود: حَذارِ حَذارِ.

بعضى از ظروف@پاورقي؟@ را مانند: فَوقَک و تَحتَک و يَمينَک و شمالک و خَلفَک و وَرائَک و اَمامَک و دونک و عندک و امثال اين‏ها را از اين افعال شمرده‏اند و همچنين جار و مجرور را از اين افعال دانسته‏اند مانند: عَليک و اِليک ولى در حقيقت اين‏ها نه افعالند و نه اسماء افعال بلکه ظروفى هستند که به مانند مصادر افعال در مورد تحذير به کار مى‏روند و دلالت بر شدت خوف و تحذير داشته و نبايد آنها را به اين باب ملحق نمود. مثلاً معناى «خَلفک» عبارت است از: اِتَّقِ المَحذورَ الذى جاءَک مِن خَلفِک يا مانند اين‏که مى‏گوييم: نَفسَکَ نَفسَکَ و مى‏گوييم اِيّاکَ و الاَسَدَ.

آگــاهى: اين افعال به مانند عمل معانى خويش عمل نموده قاصر يا متعدى مى‏باشند و لذا اگر معانى آنها به يک فاعل اکتفاء نمايند اين افعال هم‏چنين خواهند بود. مانند: هَيهاتَ نَجدٌ (بَعُدَ نجدٌ) و اگر بيشتر از يک فاعل لازم داشته باشند اين افعال هم مرفوع بيشترى خواهند داشت. مانند: شَتّانَ زيدٌ و عمروٌ و بکرٌ (تَفَرَّقُوا) و اگر معناى آنها متعدى به يک مفعول باشد اين افعال هم متعدى بوده و مفعول مى‏گيرند. مانند: بَلْهَ زيداً (دَعْهُ).

و اگر معنى به حرف تمام مى‏شود اين افعال نيز به همان حرف تمام مى‏شود. مانند: حَيَّهَلْ عَلَى الخَير (اَقبِل عَلَى الخَيرِ).

 

 

 

 

 

مقاله دوم

 

اسـمـــاء

 

 

در اين بخش از اسماء و آن‏چه مربوط به آنها است سخن خواهيم گفت و در يک مقدمه و سه مقصد مطالب اين بخش را ترتيب مى‏دهيم.

مقـدمـه

پيش از اين دانستيم که اسم کلمه‏اى است که بر مسمى دلالت مى‏کند و از آن خبر مى‏دهد اينک خواص اسم را به اين قرار مى‏شناسيم:

1ــ الف و لام تعريف (نه موصول و نه قسم) بر سر اسم داخل مى‏شود. مانند: الرجل ــ الکتاب ــ القلم.

2ــ اسم جرّ مى‏پذيرد: چه جرّ به اضافه مانند: غلام زيدٍ و چه جرّ به حرف جار مانند: مررتُ بزيدٍ.

3ــ اسم، جميع اقسام تنوين را قبول مى‏کند (غير  از تنوين ترنّم) مانند: رأيت رجلاً (که تنوين تنکير است) رأيت زيداً (که تنوين تمکن و اعرابى است)  حينئذٍ (که تنوين عوض از مضاف‌اليه است) مسلماتٍ (که تنوين مقابله ناميده‏اند و در برابر نون مسلمين قرار داده‏اند).

4ــ اسم مسندٌ اليه واقع مى‏شود. مانند: زيدٌ قائمٌ (که ايستادن به زيد نسبت داده شده است).

5ــ اسم مذکر و مؤنث مى‏شود ولى فعل و حرف مذکر و مؤنث نمى‏شوند و تأنيثى که در ضَرَبَتْ و تَضرب مشاهده مى‏شود نه از جهت مؤنث بودن فعل است بلکه مؤنث بودن فاعل را بيان نموده و تاء که علامت تأنيث اسم است همراه فعل ذکر شده است.

6ــ اسم تثنيه و جمع مى‏شود ولکن فعل و حرف تثنيه و جمع نمى‏شوند و اما در ضَرَبا و ضَرَبوُا در حقيقت فعل تثنيه و جمع نشده بلکه اين علامت‏ها تثنيه و جمع بودن فاعل را بيان نموده و ملحق به لفظ فعل گرديده‏اند .

7ــ اسم تصغير بسته مى‏شود. مانند: رُجيْل.

8ــ اسم مورد نسبت قرار مى‏گيرد مانند: مَشْهَد که در نسبت به آن مَشهَدى گويند بر خلاف فعل و حرف.

9ــ اسم مورد نداء و خطاب واقع مى‏شود مانند: يا زيدُ.

10ــ اسم مضاف و مضاف‌اليه مى‏شود مانند: غلامُ زيدٍ.

تقسـيم ابتدايى

اسم در تقسيم ابتدايى بر چند قسم تقسيم مى‏شود:

1ــ مشتق: پاره‏اى از اسماء مستقيماً از فعل مشتق شده و پاره‏اى با واسطه از فعل اشتقاق يافته‏اند. اين قسم از اسماء مانند عمل فعلى که از آن مشتق شده عمل مى‏کنند. مانند: ضَرْب که از ضَرَبَ مستقيماً مشتق شده و مانند: ضارِب که به واسطه ضَرْب از ضَرَبَ اشتقاق يافته است.

اسمى که از فعل بدون واسطه مشتق شده باشد مصدر  ناميده مى‏شود و اسمى که مشتق از فعل مى‏شود به واسطه‏ مصدر به شکل‏هاى زير اشتقاق مى‏يابد:

اسم فاعل ــ اسم مفعول ــ صفت مشبهه ــ صيغه‏ مبالغه ــ اسم تفضيل.

اسم‏هايى که بدون واسطه يا با واسطه از فعل اشتقاق مى‏شوند نظر به اين‏که در آنها از فعل اثرى باقى مانده است به مانند عمل فعل خود عمل مى‏کنند.

2ــ اسمى که مستقيماً يا با واسطه از فعل مشتق نباشد جامد مى‏نامند مانند: رجل.

3ــ مبنى و معرب: اگر حرکت آخر اسمى تغيير نپذيرد و هميشه در يک حال ثابتى باشد آن اسم را مبنى گويند و اگر در استعمالات مختلف حرکت آخر اسمى تغيير کرد آن را معرب نامند. مانند: جاءَ الَذى خَطَبَ‏ــ مررتُ بالَذى خَطَبَ ــ رأيتُ الَّذى خَطَبَ و مانند: جاءَ زيدٌ ــ رأيتُ زيداًــ مررتُ بزيدٍ.

مـقـصد اوَّل

 

اسـم‏هاى مشتق

در اين مقصد از مصدر و ساير مشتقات در ضمن چند مبحث گفتگو مى‏شود.

مبحث اوَّل

مصدر: در اين مبحث از نکات زير بحث مى‏شود:

تعريف مصدر: آن‏چه را که فاعل به واسطه‏ فعل ايجادى يا فعل اتصافى خود احداث مى‏کند آن را مصدر نامند. مانند: ضَرْب که از ضَرَبَ مشتق مى‏گردد که فعل ايجادى است و مانند: طول که از طال مشتق است که فعل اتصافى مى‏باشد.

اقسام مصدر: اگر در اول مصدر ميم زائده‏اى باشد آن را مصدر ميمى گويند مانند: مَقْتَل ــ مَضْرَب و گر نه آن را مصدر غير ميمى خوانند. مانند: قَتْل ــ ضَرْب ــ نَصْر.

عمل مصدر و شرايط آن: هر مصدرى به مانند عمل فعلى که از آن مشتق گرديده عمل مى‏نمايد يعنى اگر از فعل لازم مشتق شده فاعل را رفع مى‏دهد و اگر از فعل متعدى مشتق گرديده است فاعل را مرفوع و مفعول را منصوب مى‏نمايد.

عمل کردن مصدر مشروط بر اين است که:

1ــ بتوان فعل آن را همراه حرف مصدرى به جاى آن مصدر گذارد و معناى آن جمله هم درست باشد مانند: اعجبنى ضربُک زيداً (ضَرْب مصدر ــ ک فاعل ــ زيداً مفعول. صحيح است که گفته شود اَعجَبَنى اَنْ ضَربتَ زيداً  که فعل با حرف مصدرى به جاى مصدر به کار رفته است).

و بنابر اين شرطى که ذکر شد مصدرى که مفعول مطلق باشد نمى‏تواند عمل کند. مانند: ضربتُ ضرباً که صحيح نيست گفته شود: ضربتُ اَن ضربتُ.

2ــ مصدر مصغّر نباشد و صحيح نخواهد بود که گفته شود: اَعجبنى ضُرَيْبُکَ زيداً.

3ــ بين مصدر و معمولش صفت آن فاصله نشود و صحيح نيست گفته شود: اَعجَبنى ضربُ الشَّديدِ زيداً.

4ــ بين مصدر و معمولش اجنبى هم فاصله نشود و صحيح نخواهد بود: اَعجَبنى ضَرْبُ کَثيراً زيدٍ عمراً.

5ــ در آخر آن تاء نباشد پس: عَجبتُ مِن ضَرْبَتِکَ زيداً صحيح نيست.

6ــ تثنيه و جمع نباشد و مانند: اَعجبنى ضَرباکَ زيداً و ضَرباتک عمراً صحيح نمى‏باشد.

با در نظر داشتن اين شرايط مصدر به مانند عمل فعل خود عمل مى‏کند که اگر فعل آن متعدى است مصدر هم فاعل و مفعول لازم دارد مانند: اَعجبنى ضربُ زيدٍ عمراً و اگر لازم است فقط فاعل لازم دارد. مانند: اَعجبنى قُعود زيدٍ.

حالات مصدر: مصدر در سه شکل به کار مى‏رود: مضاف ــ منوّن ــ محلّى بلام و احکام هر يک از اين سه حالت بدين شرح است.

1ــ مصدر مضاف: ممکن است مصدر مضاف به يکى از آن‏چه نام برده مى‏شود اضافه شود؛ به فاعل خود مانند: اعجبنى ضربُ زيدٍ عمراً  يا به مفعولٌ‏به خود مانند: اَعجبنى تطليقُ هندٍ زوجُها يا به مفعولٌ‏فيه مانند: اَعجبنى ضربُ يوم الجمعة يا به مفعول‌له مانند: اَعجبنى ضربُ التأديبِ يا به ظرفى اضافه شود و فاعل و مفعولٌ‏به هم ذکر گردد. مانند: اعجبنى ضربُ اليوم زيدٌ عمراً.

و اما اعراب مضاف‌اليه مصدر از اين قرار است:

که اگر مصدر به فاعل اضافه شد فاعل لفظاً مجرور و محلاً مرفوع است و اگر به مفعول اضافه شد مفعول لفظاً مجرور و محلاً منصوب (اگر مقدّر فعل فاعل است) يا مرفوع (اگر فعل مقدّر فعل مفعول باشد) خواهد بود زيرا تقدير اين دو صورت چنين است: اَعجبنى ضَرْبُ عمروٍ زيدٌ يعنى اَعجبنى ان ضرب عمراً زيدٌ و اعجبنى ضربُ عمروٍ يعنى اَعجبنى اَنْ ضُرِبَ عمروٌ.

و در استعمال مى‏توان مفعول را بر فاعل مقدم داشت مانند: لِلهِ عَلَى النّاسِ حِجُ البَيت مَن استَطاع اِلَيه (که «البيت» مفعول «حِج» و بر «مَن» که فاعل است مقدم شده است) و در مصدر نمى‏توان ضميرى مستتر دانست که به ماقبل برگردد مگر در صورتى که مصدر به معنى فاعل باشد. مانند: زيدٌ عدلٌ (يعنى زيدٌ عادلٌ) و معمول مصدر بر مصدر مقدم نمى‏شود مگر ظرف يا مجرور به حرف باشد مانند: اللهمَّ ارزُقنىٖ من عدوِّکَ البرائةَ و اليک الفرار و عندک القرار.

2ــ مصدر منوّن: مصدرى که داراى تنوين است همان‌طورى که بيان شد عمل مى‏کند مانند: اَو اِطعامٌ فى يَوم ذى مَسْغَبة (قحطى).

3ــ مصدر محلّى بلام: مصدر در صورتى که داراى الف و لام باشد کمتر عمل مى‏کند.

وزن مصدرها: وزن مصدرهاى ثلاثى‌مجرد سماعى است و در اين‏جا پاره‏اى از آنها را يادآور مى‏شويم:

وزن مصدر فَعَلَ  و فَعِلَ  که هر دو متعدى باشند فَعْل است مانند: اَکْل ــ وَعْد ــ بَيْع.

و وزن مصدر فَعِل لازم، فَعَل و فِعالَه و فُعْلَه مى‏باشد مانند: فَرَح ــ کِتابَة ــ حُمْرَة.

و وزن مصدر فَعَل لازم، فُعُول و فِعال و فَعَلان و فَعيل و فُعال و فِعالة آمده است مانند: قُعُود ــ اِباق ــ جَوَلان ــ رَحيل ــ صُراخ ــ تِجارة.

و وزن مصدر  فَعُل،  فُعولة و فَعالة مى‏باشد. مانند: صُعوبة ــ بَلاغة ــ فَصاحة.

و اما مصادر غير ثلاثى مجرد قياسى بوده و مقدارى از آنها را در علم صرف ذکر کرديم و تفصيل آنها را در کتاب مبارک تذکره@پاورقي توضيح@ خواهيد خواند ان‏شاء‌الله تعالى.

مطلبى که لازم است در مورد مصدر متذکر آن باشيد اين است که همان طورى که از مصدر معناى فعل اراده مى‏شود گاهى از آن معناى فاعل يا مفعول اراده مى‏گردد و در اين صورت در حالت مفرد و تثنيه و جمع و مذکر و مؤنث يکسان به کار مى‏رود. مانند: هو عَدل (هو عادل) ــ هما عدل ــ هم عدل ــ هى عدل. البته به شکل تثنيه و جمع هم استعمال مى‏شود.

اسـم فاعـل

تعريف اسم فاعل: و آن کلمه‏اى است که از مصدر مشتق مى‏گردد و بر ذاتى که مصدر به واسطه فعل آن ذات بر پا است دلالت مى‏کند. مثلاً «ضارب» اسم است براى ذاتى که ضَرْب از فعل او (که ضَرَبَ باشد) صادر گرديده است.

و لذا خود به خود دلالتى بر وقت معين ندارد مگر به ضميمه‏ لفظى ديگر .مانند: الان ــ أمس ــ غداً  يا علامتى ديگر.

عمل اسم فاعل: اسم فاعل به مانند عمل فعل خويش عمل مى‏نمايد که اگر فعلش متعدى است فاعل و مفعول مى‏گيرد و اگر فعلش لازم است فقط فاعل خواهد داشت. مانند: وَ کَلبُهُم باسِطٌ ذراعَيه بالوَصيد و مانند: زيدٌ قائمٌ.

حالات اسم فاعل: اسم فاعل به سه صورت استعمال مى‏شود:

همراه الف و لام، در حال منون بودن، در حال اضافه و اينک احکام هر يک از اين سه حالت را بيان مى‏کنيم:

1ــ در صورت اول که آن را محلّى باللام مى‏گويند: به طور مطلق عمل مى‏نمايد يعنى چه به معناى ماضى باشد چه حال چه آينده. مانند: جاءَ الضارِبُ زيداً امسِ ــ جاءَ الضارِبُ زيداً اَلان او غداً و هم‏چنين اگر کلمه به معناى ثبوت در هر سه زمان باشد باز عمل مى‏نمايد مانند: و الذّاکِرينَ اللهَ کَثيراً.

2ــ در صورت دوم که منوّن باشد اختلاف است. بعضى گفته‏اند در شرايط مخصوصى مى‏تواند عمل کند و بعضى آن شرايط را معتبر ندانسته‏اند ولى چون در کلام عرب استعمال شده است مانعى از اعمال آن ديده نمى‏شود. مانند: قائمٌ زيدٌ امسِ ــ قائمٌ زيدٌ الانَ و غداً.

3ــ و در صورت سوم که حالت اضافه‏ آن باشد جايز است که به مفعول اضافه شود. مانند: ضاربُ عمروٍ زيدٌ ــ اِنَّ اللهَ بالغُ امرِه

و اگر داراى دو مفعول يا سه مفعول باشد و خواستيم آن را اضافه کنيم يکى از مفعول‏ها را جرّ داده و باقى را نصب مى‏دهد. مانند: اَنْتَ کاسى خالدٍ ثوباً.

و بايد نکات زير را دانست که:

1ــ تثنيه و جمع اسم فاعل همانند مفرد آن عمل مى‏کند. مانند: هما ضاربان زيداً ـــ هم ضاربون زيداً.

و هم‏چنين اگر فاعل به صيغه‏هاى مبالغه تبديل شد باز هم عمل مى‏کند و آنها پنج وزن مى‏باشند: فَعّال ــ فَعُول ــ فَعيل ــ فَعِل ــ مِفعال. مانند: زيدٌ مِضرابُ عمراً و تثنيه و جمع اين صيغه‏ها هم به مانند مفرد عمل مى‏نمايند.

2ــ اگر از اسم فاعل ثبوت اراده شود در حکم صفت مشبهه خواهد بود و احکام صفت بر او جريان مى‏يابد که رفع معمول است بنابر فاعليت. مانند: زيدٌ طاهرٌ قلبُه و نصب معمول است بنابر تمييز بودن. مانند: زيدٌ طاهرٌ قلباً (يا القلبَ) و جرّ آن است بنابر اضافه شدن به معمول. مانند: زيدٌ طاهرُ القلبِ.

3ــ اگر از صفت مشبهه که معنى ثبوت دارد اراده حدوث شود که معناى اسم فاعل است صيغه‏ مشبهه را به صيغه اسم فاعل بر مى‏گردانند و عمل اسم فاعل را به آن مى‏دهند. مانند: زيدٌ حاسِنٌ اَلانَ او غداً.

اسـم مفعـول

تعريف اسم مفعول: اسم مفعول کلمه‏اى است که از مصدر گرفته شود و بر ذاتى که مصدر بر آن واقع مى‏شود و به وسيله آن آشکار مى‏گردد دلالت کند.

عمل اسم مفعول: نظر به اين‏که اسم مفعول از مصدر مشتق مى‏شود به مانند عمل فعل مفعول (که تعدى به يک مفعول يا دو مفعول باشد) عمل مى‏نمايد و لذا فاعل خود را رفع مى‏دهد. مانند: زيدٌ المَضروبُ عَبدُه (يعنى: زيدٌ الذى ضُرِبَ عَبدُهُ) و اگر داراى دو مفعول باشد نصب مى‏دهد. مانند: زيدٌ مُعطى اَبُوهُ دِرهماً ــ زيدٌ مُعلَمٌ اَخُوهُ بشراً فاضِلاً.

و اگر از اسم مفعول اراده ثبوت شود محکوم به احکام صفت مشبهه خواهد بود.

و بنابر اين فاعل سببى را بنابر فاعليت رفع مى‏دهد. مانند: زيدٌ مظلومٌ عَبدُهُ (که «عبد» مرفوع است بر فاعليت زيرا او ظاهر به صفت مظلوميت گرديده هم‏چنان که ظاهر به صفت حُسن مى‏گردد).

و ممکن است که فاعل را بنابر اضافه جرّ دهد. مانند: زيدٌ محمودُ الفعالِ (و اين قسم اضافه را اضافه صفت به موصوف نامند که در کلام عرب شايع است).

فعل اسم مفعول: اسم مفعول از فعل لازم ساخته نمى‏شود زيرا فعل لازم در پيدايى خود به غير از فاعل خويش به مظهر ديگرى نيازمند نمى‏باشد و بنابر اين از فعل متعدى ساخته مى‏شود چه متعدى بنفسه و چه متعدى به وسيله‏ حرف مانند: سرتُ من البصرةِ الى الکوفة. که «بصرة» را مسيرٌمنها و «کوفة» را مسيرٌاليها گويند (هم‌چنان که مشاهده مى‏کنيد در متعدى به وسيله حرف همان حرف را همراه کنايه ذکر مى‏کنند).

صفـت مشبهـه

تعريف صفت مشبهه: و آن کلمه‏اى است که از مصدر فعل قاصر (لازم) گرفته مى‏شود و مقصود از آن اثبات مصدر است براى ذاتى بدون ملاحظه‏ وقتى و از اين جهت براى تمامى اوقات صلاحيت داشته و با کلمه‏اى که دلالت بر وقت معينى دارد وقت آن را مشخص مى‏سازند. مانند: زيدٌ کانَ حَسَناً فَقَبُحَ و سَيَصيرُ حسناً.

نام‌گذارى: اين صفت را مشبهه ناميده‏اند از جهت اين‏که همانند اسم فاعل بر اتصاف فاعل به مصدر دلالت دارد و نيز به مانند آن عمل مى‏کند و فاعل لازم دارد ولى چون از فعل قاصر گرفته مى‏شود به مفعول احتياج ندارد.

تغييرات صفت مشبهه: صفت مشبهه مذکّر و مؤنث و تثنيه و جمع مى‏شود و وزن‏هاى سماعى آن: فاعل ــ مفعول ــ فعيل ــ فَعَل ــ فَعْلان و غير اين‏ها مى‏باشد. مانند: طاهِر ــ مَحمود ــ شَديد ــ حَسَن ــ مَلآن.

و وزن‏هاى قياسى آن براى رنگ‏ها و عيب‏ها اَفعَل مى‏باشد. مانند: اَسوَد ــ اَعرَج.

استعمال صفت مشبهه: صفت مشبهه به دو صورت به کار مى‏رود:

همراه الف و لام تعريف مانند: الحسن و بدون الف و لام مانند: حسن و معمول آن داراى سه صورت است که عبارتند از:

1ــ معمول همراه الف و لام باشد مانند: الوجه.

2ــ معمول مضاف به کنايه باشد مانند: وجهه.

3ــ معمول نه همراه الف و لام و نه هم مضاف باشد مانند: وجه.

عمل صفت مشبهه: صفت مشبهه در معمول خود به سه نوع عمل مى‏کند: رفع ــ نصب ــ جرّ. اگر رفع دهد بنابر فاعليت است مانند: زيدٌ الحسنُ وجهُهُ ــ زيدٌ حسنٌ وجهُهُ (که وجهُه فاعل الحسن و حَسَن بوده و در اين صورت نيازمند به عايدى در معمول بوده که جمله را به موصوف که زيد است پيوند دهد و آن عايد کنايه‏ «هُ» در وجهه است).

و اگر نصب دهد بنابر تمييز بودن معمول است. مانند: زيدٌ الحسنُ وجهاً ــ زيدٌ حسنٌ وجهاً (که وجهاً در هر دو مثال تمييز  بوده که رفع ابهام از حسن را نموده و در صفت مشبهه کنايه‏اى مستتر است که هم فاعل و هم باعث پيوند جمله به موصوف مى‏باشد).

و اگر جرّ دهد از جهت اضافه‌شدن به معمول است مانند: زيدٌ حسنُ الوجهِ و در اين صورت رابط بين جمله و موصوف همان الف و لام تعريف خواهد بود.

اسـم تفضيـل

تعريف اسم تفضيل: اسم تفضيل کلمه‏اى است که بر اثبات صفتى براى موصوفى که آن صفت به آن موصوف بر پا يا به وسيله‏ آن آشکار است و آن موصوف در آن صفت بر ديگران برترى دارد دلالت مى‏کند.

اسم تفضيل از مصدرى که داراى شرايط زير است ساخته مى‏شود:

ثلاثى، متصرف، تام، مثبت، قابل تفاضل (برترى)، فعل آن براى فاعل ساخته شده باشد، از آن مصدر وصفى بر وزن افعل ــ فعلا نيامده باشد.

بنابراين از «استخراج» مثلاً و از «ليس ــ عسى ــ کان ــ نَبَسَ (ماتکلم) ــ موت ــ ضرب که از ضُرِب مشتق باشد ــ  حمرة ــ صُفرة ــ عمى» اسم تفضيل ساخته نمى‏شود و اگر بخواهيم اسم تفضيل بسازيم از آن‏چه که داراى شرايط فوق نيست، مصدر مورد نظر را ذکر کرده و قبل از آن از اسم‏هاى تفضيلى مناسب استفاده مى‏کنيم. مانند: اَشَدُّ اِستخراجاً ــ اَکثَرُ سواداً ــ اَقَلُّ عِوَجاً.

صيغه‏هاى افعل التفضيل: براى مذکر اَفْعَل و براى مؤنث فُعْلىٰ مى‏باشد. مانند: افضَل ــ فُضلى و قاعدتاً همراه «مِن» به کار مى‏رود که بر مفضل‌عليه داخل مى‏شود مانند: زيدٌ افضلُ من عمروٍ و گاهى «مِن» در اثر وجود قرينه حذف مى‏گردد. مانند: اللّهُ اکبر  (يعنى: اللّه اکبر من اَن يوصف) و گاهى «اَفْعَل» را همراه مِن ذکر نکرده و آن را اضافه مى‏کنند مانند: محمدٌ افضلُ بنى‌آدم و گاهى هم بدون مِن و هم بدون اضافه ولى همراه الف و لام آن را به کار مى‏برند. مانند: زيدٌ الافضَل.

و اگر اَفْعَل را همراه «مِن» يا مضاف به نکره به کار بردند لازم است در همه حال آن را مفرد و مذکر استعمال نمايند. مانند: زيدٌ اَفضَلُ مِن عمروٍ ــ هندٌ اَفضلُ مِن سعاد ــ هما افضلُ ــ هم افضلُ ــ هنَّ افضلُ.

و اگر اضافه شود مضاف‌اليه را هم در همه حال مفرد مى‏آورند. مانند: انتما افضلُ رجلٍ ــ انتم افضلُ رجلٍ ــ لاتکونوا اَوَّلَ کافرٍ  بِه.

عمل اَفْعَل التفضيل: نظر به اين‏که اَفْعَل مشتق از مصدر بوده و مصدر هم از فعل اشتقاق يافته از اين جهت اَفْعَل هم عمل فعل خودش را انجام مى‏دهد و فاعل لازم دارد چه خود براى فاعل باشد يا براى مفعول. مانند: زيدٌ افضلُ مِن عمروٍ (که فاعل اَفْضَل ضمير مستتر در آن است که به زيد بر مى‏گردد) و مانند: زيدٌ اَشْهَرُ مِن عمروٍ و اگر فعل آن متعدى به مفعول است يا به وسيله‏ حرفى به مفعول تعدّى مى‏يابد افعل آن هم چنان است. مانند: هو اَعطىٰ للدِّرهمِ مِن غيرِه ــ هوَ اَعلَمُ بمَن ضَلَّ عَن سَبيلِه ــ زيدٌ اَکسىٰ مِنکَ لِعمروٍ الثِيابَ. و ماده حُبّ و بُغْض به وسيله «اِلى» تعدّى مى‏پذيرد. مانند: هذا اَحَبُّ اِلىَّ مِنک ــ فلانٌ اَبغَضُ الىَّ مِنک.

گاهى هم اَفْعَل ظرف و تمييز و حال را نصب مى‏دهد. مانند: زيدٌ اَحسَنُ مِنکَ اليومَ راکباً يا: وجهاً.

مـنـسـوب

حقيقت منسوب و استعمال آن: منسوب از نظر واقع به معناى اسم مفعول است زيرا وقتى که مى‏گوييم قُرَشى گويا گفته‏ايم المنسوب الى القريش. منسوب گاهى همراه با الف و لام و گاهى بدون آن به کار مى‏رود و معمول آن هم يا همراه الف و لام است يا مضاف است يا خالى از هر دو است.

عمل منسوب: منسوب معمول خود را ممکن است رفع دهد که فاعل آن باشد و ممکن است نصب دهد و تمييز آن باشد يا اين‏که جرّ دهد که مضاف اليه باشد و احکام آن همان احکام صفت مشبهه است. مانند: رأيتُ زيداً القُرشى الاَبِ.

«مقصد دوّم»

 

مـبنيّـات

و در اين مقصد يک مقدمه و چند مبحث خواهيم داشت.

مقـدمـه: بايد دانست که اصل و قاعده‏ى اوليّه در افعال «بناء» و اصل در اسماء «اعراب» است و اما حروف نظر به اين‏که عواملى در آنها تأثيرى ندارند آنها هم اختلاف حالاتى نداشته و در نتيجه آنها هم مبنى هستند.

ولى پاره‏اى از اسماء به واسطه شباهت معنوى داشتن به بعضى از افعال حالت «بناء» براى آنها پيدا مى‏شود و مبنى به کار مى‏روند يا اين‏که برخى از اسماء شباهت به حروف يافته و به طور استقلال استعمال نمى‏شوند بلکه نيازمند به فعل يا اسم مستقل ديگرى مى‏باشند و در اثر  يک چنين شباهتى به حروف که «شباهت افتقارى» ناميده مى‏شود مبنى خواهند بود.

و هر اسمى که به افعال يا حروف شباهتى نداشت معرب بوده و معرب آن است که آخر آن به واسطه تأثير عوامل مختلفه اختلاف بيابد و مبنى آن اسمى است که عوامل مختلف نتوانند آخر آن را تغيير دهند و آنها ده@يازده@ نوع مى‏باشند و عبارتند از:

1ــ اشارات 2ــ کنايات 3ــ اسماء شرط 4ــ اسماء استفهام 5ــ موصولات 6ــ ظروف 7ــ مبهمات 8ــ مرکبات  9ــ حکايات 10ــ اصوات 11ــ اعداد.

و اينک هر يک از اين ده@يازده@ نوع را در مبحثى بررسى خواهيم کرد ان‏شاءالله تعالى.

مبحث اوَّل ــ اسـماء اشاره

اسماء اشاره نظر به اقسام مشاراليه هيجده قسمند زيرا مشاراليه يا مذکر است يا مؤنث و هر يک از آن دو يا مفردند يا تثنيه يا جمع که شش قسم مى‏شوند و هر يک از اين شش قسم يا نزديک است يا دور يا متوسط که مجموع هيجده قسم خواهند بود.

اسماء اشاره بدين قرار استعمال مى‏شوند:

براى مفرد مذکر: ذا ــ ذآء ــ ذائِه ــ ذاؤُه.

براى مفرد مؤنث: ذِى ــ تِى ــ ذِهى ــ تِهى ــ ذِهْ ــ تِهْ ــ ذات ــ تا.

براى تثنيه مذکر و مؤنث: ذانِ ــ تانِ (در حالت رفعى) ــ ذَيْنِ و تَيْنِ (در حالت نصبى و جرّى).

براى جمع مذکر و مؤنث: اولاء.

گاهى بر سر اين الفاظ «هاء تنبيه» را داخل نموده و به منظور آگاهى دادن مخاطب است که به مشاراليه توجه نمايد و مى‏گويند: هذا ــ هذان ــ هاتا ــ هاتان ــ هؤلاء.

همه‏ اين اقسام را براى اشاره نمودن به مشاراليه قريب به کار مى‏برند  و با اضافه کردن يک کاف به آخر آنها براى اشاره به مشاراليه متوسط به کار برده مى‏شود و چنين مى‏گويند: ذاکَ ــ ذاکُما ــ ذاکُم ــ ذاکِ ــ ذاکُما ــ ذاکُنَّ.

و براى اشاره به مشاراليه بعيد از کاف و لام استفاده کرده و چنين گويند:

ذلِکَ ــ ذلِکما ــ ذلِکُم ــ ذلِکِ ــ ذلِکُما ــ ذلِکُنَّ ــ تِلکَ ــ تِلکُما ــ تِلکُم.

اسماء اشاره‏ مختصه به مکان: آن‏چه نام برده شد از اسماء اشاره براى مطلق اشاره به کار مى‏روند ولى اسمائى در لغت عرب موجود است که فقط براى اشاره به مکان اختصاص دارند و عبارتند از:

هُنا ــ هيٰهُنا (اشاره به مکان قريب).

هُناک ــ هيٰهُناک (اشاره به مکان متوسط).

هُنالِکَ ــ هَنّا ــ هِنّا ــ ثَمّ (اشاره به مکان بعيد).

مبحث دوّم ــ کنـايـات

تعريف کنايات: کنايات کلماتى هستند که از شخص يا اشخاص غايب  يا مخاطب يا متکلم به طور کنايه تعبير آورده مى‏شوند. مانند: «هُو» که کنايه از شخص غايبى است و مانند: «اَنْت» که کنايه از شخص مخاطب است و مانند: «اَنَا» که از شخص متکلم کنايه مى‏باشد و بعضى کنايات را «ضماير» هم ناميده‏اند.

اقسام کنايات: کنايات در تقسيم ابتدايى به دو قسمت تقسيم مى‏شوند:

1ــ کنايات ملفوظه 2ــ کنايات غير ملفوظه.

اقسام کنايات ملفوظه: کنايات ملفوظه که کنايات بارزه يا مظهره ناميده مى‏شوند ابتداءً بر دو نوع تقسيم مى‏شوند:

1ــ متصل به عامل مانند: ضَرَبَهُ 2ــ منفصل از عامل مانند: ماضَرَبتُ الّا اِيّاکَ.

و هر يک از اين دو نوع اقسامى دارند که ذيلاً بيان مى‏شوند:

کنايات متصله‏ مرفوعه: تَ ــ تِ ــ تُ ــ تُما ــ تُم ــ تُنَّ ــ نا. مانند: ضَرَبتَ ــ ضَرَبتُما ــ ضَرَبتُم ــ ضَرَبتِ ــ ضَرَبتُما ــ ضَرَبتُنَّ ــ ضَرَبتُ ــ ضَرَبنا.

کنايات متصله منصوبه و مجروره: هُ ــ هُما ــ هُم ــ ها ــ هما ــ هُنَّ ــ کَ ــ کُما ــ کُم ــ کِ ــ کُما ــ کُنَّ ــ ى ــ نا.

منصوبه مانند: ضَرَبَه ــ ضَرَبَهُما ــ ضَرَبهُم ــ ضَرَبَها ــ ضَرَبُهما ــ ضَرَبهُنَّ ــ ضَرَبَکَ ــ ضَرَبکُما ــ ضَرَبَکُم ــ ضَرَبَکِ ــ ضَرَبَکُما ــ ضَرَبکُنَّ ــ ضَرَبَنى ــ ضَرَبَنا.

مجروره مانند: بِهِ ــ بِهِما ــ بِهِم ــ بِها ــ بِهِما ــ بِهِنَّ ــ بِکَ ــ بِکُما ــ بِکُم ــ بِکِ ــ بِکُما ــ بِکُنَّ ــ بى ــ بِنا.

کنايات منفصله‏ مرفوعه: هُو ــ هُما ــ هُم ــ هِى ــ هُما ــ هُنَّ ــ أَنْتَ ــ أَنْتُما ــ أَنْتُم ــ أَنْتِ ــ أَنْتُما ــ أَنْتُنَّ ــ أَنَا ــ نَحنُ.

کنايات منفصله‏ منصوبه: اِيّاهُ ــ اِيّاهُما ــ اِيّاهُم ــ اِيّاها ــ اِيّاهُما ــ اِياهُنَّ ــ اِيّاکَ ــ اِيّاکُما ــ اِيّاکُم ــ اِيّاکِ ــ اِيّاکُما ــ اِيّاکُنَّ ــ اِيّاى ــ اِيّانا.

و اما کنايه‏ منفصله‏ مجروره در لغت عرب به کار نرفته است.

اتصال و انفصال کنايات: نظر به اين‏که مبناى کلام عرب بر فشردگى (اختصار) است لذا تا هنگامى که به کار بردن کنايه متصل امکان‌پذير باشد از به کار بردن کنايه منفصل خوددارى مى‏کنند مثلاً نمى‏گويند: اکرمتُ ايّاکَ زيرا مى‏توانند بگويند: اکرمتُکَ. ولى گاهى اوقات اسبابى يافت مى‏شود که مقتضى انفصال کنايه مى‏گردند مثل صورتى که بخواهند حصر و تخصيص@پاورقي توضيح@ را بفهمانند. مانند: اِيّاکَ نَعْبُدُ و اِيّاکَ نَستَعين و هم‏چنين هر گاه عامل معنوى باشد. مانند: اِيّاکَ و الاَسَد.

و بعد از «اِلّا» و «اِمّا» مانند: ما ضَرَبَکَ اِلاّ اَنا ــ جائَنى اِمّا اَنتَ او زَيدٌ.

و غير از اين صورت‏ها که در کتاب‏هاى بالاتر خواهيد خواند ان‏شاء اللّه تعالى.

کنايات غير ملفوظه: کناياتى هستند که در بعضى از افعال يا برخى از اسماء مستتر بوده و هيچ‏گاه آشکار نمى‏شوند و لذا براى آنها لفظى نداريم و آنها دو نوعند:

1ــ کنايات مستترى که ممکن نيست اسمى صريح يا کنايه ملفوظى جانشين آنها شود و به جاى آنها به کار رود و اگر کنايه ملفوظى بعد از آنها به کار رفت آن کنايه ملفوظ تأکيد کنايه مستتر است. بدين قرار: اِضرِب ــ اَضرِبُ ــ نَضرِبُ ــ تَضرِبُ.

و اگر گفته شود: اِضْرِبْ انتَ ــ اَضْرِبُ اَنَا ــ نَضرِبُ نَحنُ ــ تَضْرِبُ أَنتَ، همه اين کنايات ملفوظ تأکيد کنايات مستتر در اين افعال مى‏باشند نه اين‏که به جاى آن کنايات به کار رفته باشند و نه اين‏که آن کنايات مستتر هستند که آشکار شده‏اند زيرا براى کنايات مستتر لفظى وجود ندارد.

2ــ نوع دوم کنايات مستتر کناياتى هستند که ممکن است به جاى آنها اسم صريح يا کنايه ملفوظى به کار برد. مانند: ضَرَبتُ زيداً و قامَ (که کنايه در قام مستتر است و به زيد برمى‏گردد) و ممکن است بگوييم ضَرَبتُ زيداً و قام زيدٌ (که اسم صريح به جاى کنايه‏ مستتر به کار رفته است) و هم‏چنين صحيح است که بگوييم ضَرَبتُ زيداً و قام هُوَ (که کنايه ملفوظ را به جاى کنايه مستتر به کار برده‏ايم).

اين دو نوع کنايات مستتر نظر به اين‏که فاعل هستند هميشه مرفوع بوده و منصوب و مجرور ندارند.

نون وقايه: بعضى کلمات در اثر مبنى بودن يا نپذيرفتن کسره‏ عارضى هنگامى که با کنايه متکلم (ياء) به کار مى‏روند و از طرفى لازم است از جهت تناسب با «ياء» ما قبل آن مکسور شود لذا نيازمند به حرفى شده‏اند که آن را واسطه بين آن کلمه و بين «ياء» قرار داده و آن را مکسور سازند و «نون» را براى اين منظور انتخاب نموده‏اند و آن را «نون وقايه» ناميده‏اند. مانند ضَرَبَ: ضَرَبَنى ــ يَضرِبُ: يَضرِبُنى.

و به کار بردن اين «نون» در ماضى و مضارع (بدون نون اعرابى) لازم است و اگر مضارع داراى نون اعرابى بود در به کار بردن «نون» مختار خواهيم بود. مانند: يَضرِبونى ــ يَضرِبونَنى.

و هم‏چنين در موارد زير مختار مى‏باشيم:

ماخَلاى، ماخَلانى ــ حاشاى، حاشانى ــ لَيتى، لَيتَنى ــ عساى، عسانى ــ لعلّى، لعلّنى ــ اِنّى، اِنّنى ــ اَنّى، اَنّنى ــ کَاَنّى، کَاَنّنى ــ لکنّى، لکنّنى.

کنايه شأن و قصه: گاهى که بخواهند مطلبى را بزرگ جلوه دهند تا شنونده کاملاً هوش خود را جمع نمايد و آن مطلب را درست دريابد کنايه مذکر غايبى (هو ــ کنايه شأن) يا مؤنث غايبه‏اى (هى ــ کنايه قصه) ابتدا ذکر مى‏نمايند.

و بعد با ذکر جمله‏اى آن را تفسير مى‏کنند. مانند: قل هو اللّه احد ــ انّها کان القرآن معجزة و آن را در باب انّ و ظنّ متصل مى‏آورند مانند: اِنَّه زيدٌ قائمٌ ــ ظَنَنْتُه زيدٌ قائمٌ.

مبحث سوّم ــ کَلِم مجازات

تعريف کلم مجازات: کلماتى که از سبب بودن جمله‏اى براى جمله‏ ديگر گزارش دهند کلم مجازات ناميده مى‏شوند. و در اصطلاح جمله‏ سبب را «جمله‏ شرطيه» و جمله‏ مسبب را «جمله‏ جواب» يا «جزاء» و خود کلم را «ادات شرط» نيز گويند.

اقسام کلم مجازات: کلم مجازات سه قسمند به اين بيان:

1ــ کلماتى که همه‏ نحوى‏ها اتفاق دارند در حرف‌بودن آنها و آنها عبارتند از: اِنْ ــ اَمّا ــ لَو.

2ــ کلماتى که آنها را همه اسم دانسته‏اند و عبارتند از: ما ــ مَن ــ مَهما ــ مَتى ــ اَيّانَ ــ اَنّىٰ ــ اَينَ ــ کَيفَ ــ کَيفَما ــ حَيثُما ــ اِذا ــ حينَما ــ اَىُّ (اگر مبنى باشد).

3ــ کلمه‏اى که در آن اختلاف شده؛ گروهى آن را حرف و بعضى اسم دانسته‏اند و آن «اِذما» است ولى ظاهراً اسم است و از «اِذ» که ظرف زمان است و «ماء کافه» ترکيب شده و «ما» مانع از اضافه شدنش گرديده و به او معناى شرطيت داده است. مانند: حيثما ــ متى‌ما ــ حينما.

مثال‏هاى اين کلمات بدين قرارند:

اِن تَقُم اَقُم ــ اَمَّا الَّذينَ آمَنوا فَيَعلَمونَ اَنَّهُ الحقُ مِن رَبِهم ــ لَو کانَ خيراً ما سَبَقونا اِلَيه ــ ما تَفعَلوا مِن خيرٍ يَعلَمْهُ اللّه ــ مَن يَعمَل سوءً يُجزَ بِه ــ مَتى تَجلِس اَجلِس ــ مَهما وَکَلْتَ اِلَيه کَفاه ــ اَيّانَ تَضرِب اَضرِب ــ اَنّىٰ تَأتِنا اتِکَ ــ (أَينَ گاهى با «ما» به کار مى‏رود:) أَينَما تَکونُوا يُدرِکْکُم الموتُ  ــ کَيفَ تَضرِب اَضرِب (کَيفَما) ــ حَيثما تَستَقِم يُقَدِّر لَکَ اللّهُ نجاحاً فى غابِر الازمنان ــ اِذا اَنعَمنا عَلَى الاِنسانِ اَعْرَضَ ــ حينما تَخْرُج اَخْرج ــ اَيُّهُم يَقُمْ اَقُم.

و اينک مطالب لازمى را که در زمينه‏ کلم مجازات بايد بدانيد يادآور مى‏شويم:

اول: اين کلمات را با دو فعل به کار مى‏برند و اولى را سبب دومى قرار مى‏دهند گر چه در واقع سبب نباشد. مانند: اِن شَتَمتَنى اَکرَمتُکَ و اولى را فعل شرط و دومى را فعل جواب يا جزاء مى‏نامند.

و شکل‏هاى اين دو فعل به قرار زير است: (از نظر صيغه‏ها و جزم گرفتن آنها)

اِن تُکرِمنى اُکرِمکَ ــ اِن ضَرَبْتَنى اَضْرِبْکَ ــ اِذا تُتلىٰ عَليهِم آيات الرحمن خَرُّوا سُجَّدا.

دوم: عامل جزم در فعل شرط ادات شرط است که به واسطه اتصال اصالةً آن را جزم مى‏دهند و عامل جزم در جواب هم همان اداتند که به واسطه ارتباط و هم‌بستگى فعل جواب با فعل شرط آن را جزم مى‏دهند.

سوم: جايز است فعل جزاء را بر فعل شرط مقدم داشت زيرا در قرآن و گفتگوهاى عرب شيوع دارد. مانند: ذلک خيرٌ لکم ان کنتم تعلمون. و در اين صورت فعل جواب مجزوم نمى‏شود و «فاء» را هم با آن به کار نمى‏برند. مانند: اَضرِبُ مَتىٰ ضَرَبْتَنى.

ممکن است گاهى فعل شرط را حذف کرد در صورتى که به وسيله «لا» منفى شده باشد. مانند: اَلعِلمُ يَهتِفُ بِالعَمَل فَاِن اَجابَه و الّا اِرتَحَل (که و اِن لایݨݧݧݧُجِبه اِرتَحَل بوده است) و اگر قرينه‏اى در کلام باشد ممکن است فعل جواب را حذف کرد. مانند: اَنا متىٰ اَتيتنى در جواب کسى که به شما بگويد: اَنْتَ مَتىٰ اَتَيْتَنى اُکْرِمْکَ (که اُکْرِمْکَ در جمله اول جواب است و حذف گرديده است چون اُکْرِمْکَ در جمله‏ دوم قرينه مى‏باشد).

و گاهى جزاء را حذف نموده و علت آن را در جاى آن مى‏گذارند. مانند: ما تَفْعَلوا من خير فان اللّه کان به عليماً.

و گاهى ممکن است شرط و جزاء هر دو را حذف کرد در صورتى که قرينه باشد و اين فرض مخصوص به اشعار است. مانند:

قال بنات العم يا سلمىٰ و ان   کان فقيراً معدماً قالت وان

و اگر فعل شرط بين قسم و جواب آن قرار گرفت تعليق مى‏شود. يعنى به همان جواب قسم اکتفاء مى‏کند و خود از جواب بى‌نياز مى‏گردد. مانند: و اللّه اِن جئتَنى لَاُکْرِمَنَّک.

و بايد دانست که ممکن است قسم و دعاء و نداء و جمله اسميه بين شرط و جزاء فاصله شوند. مانند: اِنْ تَأتِنى و اللّه آتک ــ ان تأتنى غفرَ اللّه لک آتک ــ ان تأتنى يا زيد آتِک ــ ان تَأتنى و لا فخر اُکْرمک.

چهارم: اگر جزاء فعل طلبى باشد. مانند: امر ــ نهى ــ استفهام ــ تمنّى ــ عرض ــ تحضيض ــ دعا ــ نداء يا اگر فعل انشائى باشد. مانند: نِعمَ ــ بِئسَ ــ تعجب ــ قسم يا اين‏که اسميّه باشد، لازم است «فاء» يا «اذا» در اول جزاء به کار رود. مانند:@ اِن کُنتُم تُحِبُّونَ اللّه فَاتَّبِعوُنى و اِن يُمْسِسْکَ اللّهُ بِخيرٍ فَهُو عَلىٰ کُلِّ شَى‏ءٍ قَدير و اِن تُصِبهُم سَيِّئةٌ بِما قَدَّمَتْ اَيديهم و اِذا هُم يَنطُقونَ (يعنى فَهُمْ يَنطقون)@آيات تصحيح شود؟@.

مبحث چهارم ــ اسماء استفهام

قسمى ديگر از مبنيات اسماء استفهامند که عبارتند از:

ما ــ مَن ــ کَم ــ کَأَيِّن ــ کَيفَ ــ مَتىٰ ــ أَيْنَ ــ اَيّانَ ــ اَنّى ــ مَهما و شرح هر يک بدين قرار است:

«ماء» براى پرسش از غير صاحبان عقل به کار مى‏رود. مانند: ما صَنَعتُکَ.

«مَن» در پرسش از عقلا استعمال مى‏گردد. مانند: مَن هذا الذى هو مهين.

«کَم» و «کأين» در پرسش از عدد مبهمى به کار برده مى‏شود. مانند: کَم عندک ديناراً.

«کيف» براى پرسش از حالت چيزى و صفت صنعتى به کار مى‏رود. مانند: کَيفَ أَنتَ أَصحيحٌ اَمْ سَقيمٌ ــ کَيفَ يُحيِى اللّهُ المُوتىٰ.

«مَتى» براى سؤال از زمان گذشته و آينده به کار برده مى‏شود. مانند: مَتىٰ ضَرَبتَ ــ مَتىٰ تَقوُلُ (يعنى در چه وقت زدى و در چه وقت مى‏گويى؟)

«أَينَ» براى پرسش از مکان است. مانند: أَينَ کُنْتَ (کجا بودى؟)

«أَيّانَ» براى پرسش از زمان آينده نسبت به امور بزرگى به کار مى‏رود. مانند: أَيّانَ يَومُ الدّين.

«اَنّىٰ» در پرسش از مکان و زمان و کيفيت به کار برده مى‏شود. مانند: اَنّىٰ لَکِ هذا (يعنى از کجا؟)ـ اُکْتُب انّىٰ شِئتَ (هر گاه؟@) ــ اَنّىٰ يُؤفکون (کيف يؤفکون).

«مهما» به معناى ما است.

و «اى» را هم با اين‏که معرب است ملحق به اسماء استفهام نموده‏اند و براى پرسش فردى از افراد به کار مى‏برند. مانند: اَيُّهُم اَخوُکَ.

مبحث پنجم ــ موصولات

تعريف موصولات: موصولات عبارتند از الفاظ و کلماتى که داراى معناى مبهم و ناتمامى بوده و براى تمام شدن معانى آنها نيازمند به ذکر صفاتى هستند که «صله» آنها ناميده مى‏شود. مانند: رايْتُ الَّذى ضربک (ضربک در واقع صفتى است براى الّذى که ابهام معناى آن را بر طرف مى‏سازد).

اقسام موصولات: موصولات بر دو قسمند:

1ــ کلماتى که صريح در موصوليت بوده و هميشه موصول به کار مى‏روند و عبارتند از:

الّذى ــ مفرد مذکر ــ در همه حال يکسان است. مانند: جاء الّذى قامَ ــ رايتُ الّذى قام ــ مررتُ بالّذى قام.

اللّذان، اللّذين ــ تثنيه مذکر ــ حالت رفعى با الف ــ حالت نصبى و جرى با ياء. مانند: جاء اللذان قاما ــ رايتُ اللّذين قاما ــ مررتُ باللّذين قاما.

الّذين ــ جمع مذکر ــ در همه حال يکسان است. مانند: جاء الّذين قاموا ــ رايتُ الّذين قاموا ــ مررتُ بالّذين قاموا.

التى ــ مفرد مؤنث ــ در همه حال يکسان است.

اللتان ــ اللتين ــ تثنيه مؤنث ــ حالت رفعى با الف ــ حالت نصبى و جرى با ياء.

اللائين ــ اللائى ــ اللاء ــ اللّاتى ــ اللات ــ اللوات ــ جمع مؤنث.

2ــ کلماتى که هم موصول به کار مى‏روند و هم غير موصول عبارتند از:

«مَنْ» موصوله مانند: و منهم مَن يقول ربّنا آمنا. و استفهاميه و شرطيه و موصوفه هم به کار مى‏رود و براى مفرد و تثنيه و جمع و مذکر و مؤنث يکسان استعمال مى‏شود.

«ماء» موصوله مانند: ما عِندکُم يَنْفَد و ما عند اللّه باق. و استفهاميه هم به کار مى‏رود.

«اَلْ» (و گويا «ال» مخفف از الذى باشد) مانند: ان المصدّقين و المصدّقات و اقرضوا اللّه قرضاً حسناً.

«ذو» مذکر ــ «ذات» مؤنث ــ «ذوات» جمع ذات.

ملحق به موصولات: بعضى از اسم‏ها در اثر مبهم بودن معانى آنها و نياز داشتن به جمله‏اى که معناى آنها را تکميل و تتميم نمايد در حکم موصول شمرده شده‏اند به طورى‏ که اگر آن اسم را برداشته و موصول را به جاى آن گذارند معنا صحيح خواهد بود.

از جمله آن اسم‏ها «اَىُّ» است که گاهى به معناى موصول به کار مى‏رود و هميشه اضافه به معرفه مى‏شود. مانند: اِضْرِبْ اَيَّهم لقيتَ.

و از جمله آن اسم‏ها «همه‏ اسماء اشاره» هستند که گاهى معناى آنها ناتمام بوده و با جمله‏اى که در حکم «صله» است معنايشان تمام مى‏شود. مانند: ما تِلکَ بيمينکَ يا موسىٰ (يعنى ما الّتى بيمينک).

صله و عايد: صله‏ موصول جمله‏اى است که بعد از موصول ذکر مى‏شود و به شکل جمله‏ خبريه‏ اسميه يا جمله فعليه به کار مى‏رود و داراى کنايه‏اى است که به موصول برگشت نموده که وسيله‏ پيوند و ارتباط بين موصول و صله مى‏گردد و اين کنايه را عايد مى‏نامند. مانند: الّذى ضربته زيد ــ الذى زيد عَدُّوه عمرو.

و لازم است که عايد با موصول مطابق باشد مانند: رايتُ الذى جاء ــ رأيتُ اللذيْن جاءا ــ رأيت الذين جاءوا ــ رأيت التى جائت ــ رأيت اللَّتين جاءتا ــ رأيت اللاتى جئن.

که در همه‏ اين مثال‏ها عايد با موصول مطابقت نموده است.

احکام صله: لازم است صله را بعد از موصول به کار برد. مانند: جاء الذى ضربَ زيداً.

و جايز نيست که بين موصول و صله فاصله شود و هم‏چنين بين اجزاء صله نبايد فاصله بيفتد و در نتيجه صحيح نيست بگوييم مثلاً: الَّذى و الَّتى ضَرَبَ و ضَرَبَتْ.

صله نبايد جمله‏ انشائيه يا طلبيه باشد و اگر قرينه‏اى در کلام باشد حذف صله جايز است و هم‏چنين حذف موصول هم با بودن قرينه جايز خواهد بود مانند: ما مِنّا الّا له مقامٌ معلومٌ (يعنى الّا من له) و بايد دانست که صله‏ «ال موصوله» صفت خواهد بود. مانند: جاء الضاربُ زيداً ــ رأيتُ المضروبَ غلامَه (که در مثال اول معنا چنين است: جاء الذى ضَرَبَ زيداً و در مثال دوم معنى چنين مى‏باشد: رأيتُ الّذى ضُرِبَ غُلامُه).

محل اعراب صله: نظر به اين‏که صله در واقع صفت موصول است پس در اعراب هم تابع اعراب موصول بوده و لذا اعراب محلى آن هم اعراب موصول خواهد بود.

احکام عايد: عايد گاهى مبتداء و خبر آن مفرد است. مانند: جاءَ الَّذى هو عالمٌ و در اين صورت حذف آن جايز است و گفته مى‏شود: جاءَ الذى عالم و گاهى منصوب و متصل است که در اين صورت هم حذف آن جايز است. مانند: يَعلَمُ مايُسرّونَ و مايُعلِنونَ که يسرونه و يعلنونه بوده است و گاهى مجرور است به اضافه مانند: جاءَ الّذى قامَ اَبُوه و يا به حرف جرّ مانند: وَ يَشرَب مما تَشْربون که در اين صورت عايد و حرف جرّ حذف مى‏شود يعنى مما تَشْرَبُون منه.

مبحث ششم ــ ظـروف

ظروف: مکان و زمانى که حادث در آنها به وجود مى‏آيد ظرف مکان و ظرف زمان آن حادث ناميده مى‏شود و مبنى به کار مى‏روند و بر دو قسم تقسيم مى‏گردند:

1ــ ظروفى که مى‏توان آنها را بدون اضافه به ما بعد به کار برد و عبارتند از: قبل ــ بعد ــ فوق ــ تحت ــ اَمام ــ قُدام ــ وراء ــ خلف ــ اسفل ــ دون ــ امسِ ــ اول ــ قطُّ ــ عَوْضُ.

2ــ ظروفى که به طور مضاف به کار مى‏روند و آنها نيز دو قسمند:

1ــ ظروفى که واجب است به جمله اضافه شوند و عبارتند از: حيثُ (براى مکان) ــ اذ و اذا و لمّا (براى زمان).

2ــ ظروفى که جايز است به جمله اضافه شوند و گاهى هم به مفرد اضافه مى‏شوند. مانند: اسماء زمان از قبيل آن ــ يوم ــ وقت ــ حين ــ ساعة ــ شهر ــ سنة ــ عام ــ مذ ــ منذ ــ لدىٰ ــ لدن ــ مع.

احکام ظروف:

1ــ قسم اول از ظروف در وقتى که قطع از اضافه مى‏گردند مبنى بر ضمه بوده و غايات ناميده مى‏شوند. مانند: للهِ الامرُ من قبلُ و من بعدُ و در صورتى که تنوين بگيرند معرب خواهند بود. مانند: للهِ الامرُ من قبلٍ و من بعدٍ ــ وَ ابدءَ به اوّلاً. و اَمْسِ مبنى بر کسره به کار مى‏رود و قطّ براى ماضى منفى استعمال مى‏شود مانند: ما رَأَيته قَطُّ و عَوض براى مستقبل منفى است. مانند: لا اَفعَلُه عَوْض.

2ــ ظروفى که لازم است به جمله اضافه شوند و عبارتند از: «حيث» به جمله اسميه و فعليه هر دو اضافه مى‏شود. مانند: قِفْ حيثُ الامير واقف ــ  قِفْ حيثُ يَمرّ الامير.

«اذ» هم مانند حيث است مانند: فسوفَ يَعلمون اذ الاَغلالُ فى اعناقهم و براى ظرف زمان ماضى و مستقبل هر دو به کار مى‏رود. مانند: فقَد نَصَرهُ اللّهُ اذ اخرجه الذين کفروا ــ يومئذ تُحَدِّث اَخبارَها. و گاهى «اذ» براى مفاجات (برخورد ناگهانى) استعمال مى‏شود. مانند: کنتُ واقفاً اذْ جاءنى عمروٌ و گاهى معناى تعليل را در بر دارد. مانند: جئتُک اذ انتَ کريم (يعنى لانکَ کريم) و در اين صورت حرف خواهد بود.

«اذا» ظرف زمان مستقبل است همراه با يقين به وقوع حدث. مانند: اَکرِمْهُ اِذا وَفَدَ اِليک و گاهى براى زمان ماضى به کار مى‏رود مانند: حتى اذا بلغَ بين السدّين و در آن معناى شرط مى‏باشد و گاهى به معناى مفاجات هم مى‏آيد و در اين صورت لازم است بعد از آن اسم باشد مانند: خرجتُ فاذا زيدٌ بالباب و بعد از کلمه‏ «بينما» هم به معناى مفاجات به کار مى‏رود. مانند: بينما اَنَا متفکرٌ اذا جاء زيد و در اين صورت بعد از اذا بايد فعل ماضى باشد.

«لمّا» مانند «اذا» ظرف زمان ماضى بوده و داراى معناى شرط است و جواب آن يا فعل ماضى خواهد بود مانند: لمّا جاءنى اَکرمتُهُ يا جمله اسميه همراه با «اذا» فجائيه يا «فاء» مانند: لمّا ضربتُه اذا هو ضاحک ــ فلمّا نجّاهم الى البَرِّ فمنهم مقتصد.

3ــ اسماء زمانى که هم به جمله اضافه مى‏شود و هم به مفرد و آنها را نام برديم.

در بيشتر استعمالات به جمله‏ فعليه اضافه مى‏گردند. مانند: يوم يأتى بعضُ آياتِ ربّک (و در واقع فعل تأويل به مصدر مى‏رود و جمله اسميه مى‏شود يعنى: يومَ اِتيانِ بعض آيات ربّک) و گاهى هم به جمله اسميه اضافه مى‏شوند مانند: يومَ هُم علىٰ عداوتهم مُصِرُّون. و اما اضافه شدن آنها به مفرد هم نسبتاً زياد است مانند: موعِدُکم يومُ الزينة.

4ــ کلماتى ديگر را هم از ظروف شمرده‏اند که عبارتند از: مذ ــ منذ ــ لدىٰ ــ لدن ــ کلّما ــ اين ــ انّىٰ ــ ايّان ــ متىٰ.

«مذ و منذ» براى اول مقدارى از زمان گذشته استعمال مى‏شود و به معنى «مِن» مى‏باشد. مانند: ما رأيتُه مذ يومُِ الجمعة (يعنى مِن اول يوم الجمعة الى الان) گاهى هم بر مجموعه‏ مقدارى از زمان دلالت دارد. مانند: ما رأيتُه مذ خرجتُ. و گاهى به جمله اسميه اضافه مى‏گردند. مانند: ما رأيتُه مذ انا قائم.

«لدى و لدن» معناى اين دو اول مقدارى از زمان حاضر است. مانند: لدن صباح (يعنى از ابتداى صبح) و اول مکان را نيز مى‏فهماند. مانند: مِن لدن حکيم عليم و بيشتر با من به کار مى‏روند.

«کلّما» ظرف زمان است و بر ثبوت جمله‏ دوم در تمام مدت ثبوت جمله اول دلالت دارد. مانند: کُلَّما نضجتْ جلودُهم بدّلناهم جلوداً غيرها.

«اين» هم استفهاميه به کار مى‏رود مانند: اَيْن زيدٌ و هم شرطيه مانند: اَينما تَکُن اَکُن.

«انّىٰ» به معناى «مِن اين» است مانند: انّىٰ لکِ هذا (يعنى مِن اَينَ لکِ هذا).

«متىٰ» براى استفهام در مورد زمان به کار مى‏رود و هم به معناى شرط مى‏آيد مانند: مَتىٰ تُسافر؟ ــ مَتىٰ تُسافر اُسافِر.

«ايّان» مانند متىٰ مى‏باشد.

مبحث هفتم ــ مبهمـات

مبهمات عبارتند از:

«کم» اين کلمه در مورد معدودى که مبهم باشد در نزد شنونده به کار مى‏رود چه از حيث عدد مبهم باشد يا از جهت جنس و لذا نيازمند به مميّزى است که نکره باشد و آن مميز مجرور به مِن مقدّره خواهد بود مانند: کَم رَجلٍ ضربتَ و گاهى مِن آشکار مى‏شود مانند: کَم مِن مَلکٍ فى السموات.

«کايّن» به معناى «کَم» است مانند: و کَايّن مِن نبىٍ قاتَلَ معه ربيون کثير. اين کلمه مبنى بر سکون به کار مى‏رود و مميز آن مفرد خواهد بود.

«کذا» گاهى براى کنايه از عدد استعمال مى‏شود مانند: عِندى کذا درهماً و گاهى براى کنايه از سخنى مانند: قالَ فُلانٌ کَذا و کَذا و مميّز آن مفرد و منصوب مى‏باشد.

«کيت و ذيت» معناى اين دو کلمه «کذا و کذا» مى‏باشد و کنايه از جمله و کلام واقع مى‏شود و استعمال آنها به صورت تکرار انجام مى‏گيرد. و اين کلمات مبنى بر فتحه به کار مى‏روند. مانند: تَقولون فى المجالس کيتَ و کيتَ ــ کانَ من الامر ذيت و ذيت.

البته مبهمات خيلى زيادند از قبيل «ما» و «مَن» و ساير اسماء استفهام و اسماء شرط و موصولات و کنايات که بحث از آنها گذشت و هم‏چنين «فلان» و «فلانة» از مبهمات مى‏باشند ولى معربند و ما در مبنيات بحث مى‏کنيم.

مبحث هشتم ــ مرکّبـات

مرکبات: در اين مبحث مقصود از مرکبات هر دو کلمه‏اى است که در اثر ضميمه شدن با يکديگر و نبودن نسبتى بين آن دو در حکم يک کلمه باشند که در شکل نام چيزى يا ظرف يا حال به کار برده مى‏شوند.

مرکبات بر دو قسمند:

1ــ مرکباتى که در بين دو جزء آن حرف عاطفى فرض مى‏شود. مانند: اَحَدَعَشَرَ تا تسعةَ‌عشر (که اَحَدَ و عَشَرَ فرض مى‏گردد) در اين نوع مرکبات هر دو جزء از مرکب مبنى بر فتحه استعمال مى‏شوند مانند: رأيتُ اَحَدَعَشَرَ کوکباً.

2ــ مرکباتى که در بين دو جزء آنها عاطفى فرض نمى‏شود مانند: بَعلَبک و مَعدى‌کرب که جزء اول از اين قسم مرکبات مبنى بر فتحه خواهد بود و جزء دوم آنها معرب به کار مى‏رود.

ممکن است جمله‏اى را عَلَم قرار دهند براى چيزى يا کسى که در اين صورت جمله بر همان شکل خودش مبنى خواهد بود مانند: تَاَبطّ شرّا.

مبحث نهم ــ حکايـات

حکايات: مقصود از حکايات اين است که جمله‏ گوينده‏اى را همان‌طور که او به کار برده از حيث اعراب «مرفوع ــ منصوب ــ مجرور» بدون تغييرى حکايت کرده و به کار بريم مانند: ام تقولون اِنَّ ابراهيم.

مبحث دهم ــ اصوات

اصوات: صداهايى هستند که انسان به شکل حروف به کار مى‏برد و مبنى هستند. مانند: اف ـــ  کخ کخ ــ صه ــ مه.

مبحث يازدهم ــ اعداد

اسماء عدد: براى شمارش اشياء معدود (قابل شمارش) از اعداد استفاده مى‏شود و اعداد را به شکل صفت براى معدود به کار مى‏بريم.

ريشه‏هاى اعداد دوازده کلمه هستند که عبارتند از:

واحد ــ اثنان ــ ثلاثة ــ اربعة ــ خمسة ــ ستة ــ سبعة ــ ثمانية ــ تسعة ــ عشرة ــ مأة ــ الف و اين‏ها را اعداد اصلى مفرد مى‏نامند.

اعداد مشتق عبارتند از: عشرون ــ ثلاثون ــ اربعون ــ خمسون ــ ستون ــ سبعون ــ ثمانون ــ تسعون و اين‏ها را «عقود» مى‏گويند.

اعداد مرکب بر دو قسمند:

1ــ اعداد مرکبى که بدون حرف عاطف به کار مى‏روند که عبارتند از: احدعشر تا تسعة‌عشر و اين‏ها را اعداد مرکب ناميده‏اند.

2ــ اعداد مرکبى که با حرف عاطف استعمال مى‏شوند و عبارتند از: احد و عشرون تا تسعة و تسعون و اين‏ها را اعداد معطوف خوانده‏اند و اما ثلاثمأة به بالا (اربعمأة ــ خمسمأة …) اين‏ها اعداد ترکيبى نيستند بلکه مأة و الف @در اين نوع کلمات@ مميّز مى‏باشند.

احکام اعداد:

1ــ اعداد مفرد: واحد و اثنان را براى معدود مذکر، مذکر و براى معدود مؤنث، مؤنث استعمال مى‏کنند. مانند: رجل واحد ــ رجلان اثنان ــ امرأة واحدة ــ امرئتان اثنتان و از ثلاثة تا عشرة را با معدود مذکر، مؤنث و با معدود مؤنث، مذکر به کار مى‏برند. مانند: ثلاثة رجال و ثلاث فتيات ــ اربعة رجال و اربع فتيات تا آخر.

و اما مائة و الف براى معدود مذکر و مؤنث يکسان به کار برده مى‏شود مانند: مأة صبى و مأة فتاة ــ الف صبى و الف فتاة.

2ــ اعداد مرکب: احدعشر و اثنى‌عشر با معدود مذکر، مذکر و با معدود مؤنث، مؤنث به کار مى‏روند مانند: اَحدعشر رجلاً و اثناعشر رجلاً ــ اِحدىٰ‌عشرة امرأة و اثنتاعشرة امرأة.

و از ثلاثةعشر تا تسعةعشر براى معدود مذکر: جزء اول را مؤنث و جزء دوم را مذکر استعمال مى‏نمايند و براى معدود مؤنث جزء اول را مذکر و جزء دوم مؤنث به کار مى‏برند. مانند: ثلاثةعشر رجلاً ــ ثلاثَ‌عشرة امرأة.

و بايد دانست که:

الف) هر دو جزء از اعداد مرکب در هر صورت مبنى بر فتحه مى‏باشند.

ب) مؤنث واحد، اِحدىٰ است چه در اعداد مفرد و چه مرکب و چه معطوف و گفته مى‏شود احدىٰ‌عشرة امرأة و احدى و عشرون امرأة. و واحدة و عشرون هم گفته مى‏شود.

3ــ عقود: عقود با معدود مذکر و مؤنث يکسان به کار برده مى‏شود. مانند: عشرونَ رجلاً ــ عشرون امرأة.

و بنابر اين احکام اعداد معطوف روشن است که جزء اول آنها مذکر و مؤنث مى‏شوند ولى جزء دوم آنها بر يک حال استعمال مى‏گردند. مانند: واحد و عشرون رجلاً ــ واحدة و عشرون امرأة ــ اثنان و عشرون رجلاً ــ اثنتان و عشرون امرأة ــ ثلاثة و عشرون رجلاً ــ ثلاث و عشرون امرأة.

اسم معدود (مميّز عدد):

اسمى که بعد از عدد ذکر مى‏شود اسم معدود يا مميز عدد ناميده مى‏شود و داراى دو حالت است:

1ــ مميز از عدد ثلاثة تا عدد عشرة مجرور و به صورت جمع استعمال مى‏گردد. مانند: اربعة رجالٍ و اربع نساءٍ.

ولى مميز مائة و الف مفرد و مجرور به کار مى‏رود. مانند: مأة رجلٍ و الف رجلٍ.

2ــ مميز از عدد احدعشر تا تسعةوتسعون منصوب و به صورت مفرد استعمال مى‏شود. مانند: خمسةعشر قلماً ــ عشرون تفاحةً.

تمرين: اعداد زير را به حروف عربى نوشته و براى آنها مميز مذکر و مؤنث ذکر نماييد:

3 ــ 5 ــ 12 ــ 15 ــ 20 ــ 34 ــ 38 ــ 46 ــ 59 ــ 36 ــ 63 ــ 73 ــ 85 ــ 100 ــ 101 ــ 103 ــ 109 ــ 11 ــ 125 ــ 224 ــ 366 ــ 478 ــ 500 ــ 533 ــ 568 ــ 581 ــ 601 ــ 679 ــ 741 ــ 850 ــ 990 ــ 999 ــ 1000 ــ 1001 ــ 1004 ــ 1009 ــ 1010 ــ 1011 ــ 1012 ــ 1101 ــ 1108 ــ 1115 ــ 2000 ــ 2001 ــ 3005 ــ 11010 ــ 12055 ــ 13079.

در خاتمه اين مطلب مبنيات بايد دانست که بعضى کلمات ديگر هم مبنى هستند و در جاى مناسب از آنها بحث خواهيم کرد ان‏شاء اللّه تعالى و آنها عبارتند از:

1ــ مناداى معرفه که بدون الف و لام باشد مبنى بر ضمه است مانند: يا يوسفُ.

2 ــ مناداى عَلَم که موصوف باشد مانند: يا زيدُ العالمُ.

3 ــ اسم لاء تبريه (نفى جنس) مانند: لارجلَ فى الدّار.

 

«مـقـصد سـوم»

اعراب معـربات

اعراب: تغييراتى که در صفات آخرين حرف کلمه‏اى داده مى‏شود و با آن تغييرات معانى مختلفه به دست مى‏آيد اعراب ناميده مى‏شود. مانند: ضَرَبَ زيدٌ ــ رَأَيْتُ زيداً ــ مَرَرتُ بزيدٍ.

اين تغييرات گاهى به صورت حرکات است که صفات حروف است چنان‌که مثال زده شد و گاهى به صورت حروف است که از جنس همين حرکات مى‏باشد مانند: جاءَ اَبوه ــ رَأَيتُ اَباهُ ــ مَرَرتُ بِأَبيه.

و آن معانى که در اثر به کاربردن اين حرکات به دست مى‏آيد عبارتند از فاعليت و مفعوليت و مضاف‌اليه بودن و امثال اين‏ها.

معـرب: هر کلمه‏اى که صفت حرف آخر آن در اثر عاملى تغيير پذيرد چه به طور ظاهر  يا به طور فرض (تقدير) معرب ناميده مى‏شود. مانند: زيد و موسى در اين مثال‏ها: جاء زيدٌ ــ رأيتُ زيداً ــ مررتُ بزيدٍ ــ جاء موسىٰ ــ رأيتُ موسىٰ ــ مررتُ بموسىٰ.

عامل: عامل عبارت است از آن چيزى که اين تغييرات به آن بستگى دارد و عوامل در مثال‏هاى مذکور عبارتند از: جاءَ ــ رأيتُ ــ حرف باء.

اقسام اعراب: اعراب سه قسم است: رفع ــ نصب ــ جرّ و گاهى هم اسمهاى آنها را چنين مى‏گويند: ضمّ ــ فتح ــ کسر.

ولى بيشتر استعمال ضم و فتح و کسر در مبنيات است.

علائم اعراب: البته اصول اعراب سه حرف واو ــ الف ــ ياء است و لذا در بعضى کلمات همين سه حرف اعرابند ولى در اثر زيادى استعمال اين سه حرف را خفيف نموده و از آنها سه حرکت رفع و نصب و جرّ پيدا شده است.

و اين سه حرف هم گاهى هر يک به جاى ديگرى به کار مى‏رود و در هر صورت همه، چه حروف و چه حرکات، علائم اعرابند که بدين ترتيب تقسيم مى‏شوند:

1 ــ علائم رفع: ضمه ــ واو ــ الف علائم رفع مى‏باشند. مانند: هو مُسلِمٌ ــ هم مُسْلِمُون ــ هما مُسْلِمان.

2 ــ علائم نصب: فتحه ــ الف ــ کسره ــ ياء علائم نصب هستند. مانند: رأيتُ زيداً و اباکَ و مسلماتٍ و مسلميٖن و مسلمَيْن.

3 ــ علائم جر: کسره ــ ياء ــ فتحه علائم جرّ مى‏باشند. مانند: مررتُ بزيدٍ و بمسلميٖنَ و بمسلمَيْن و بِأبيکَ و بأَحمَدَ.

جزم: جزم عبارت است از قطع حرکت و ناميده مى‏شود به سکون و وقف و دو قسم است: اعرابى مانند: لم يضربْ و بنائى مانند: منْ.

تقسيم ديگر اعراب: اعراب در تقسيم ديگرى بر دو قسم است:

1ــ اعراب لفظى (ظاهرى) 2ــ اعراب تقديرى (فرضى)

اعراب تقديرى: هر کلمه‏اى که در آخر آن الف مقصوره يا الف منقلبه از ياء يا الف منقلبه از واو باشد در ظاهر مبنى بوده و تغييرى در آخر آن رخ نمى‏دهد ولى باطناً اعراب مى‏پذيرد و آن را معرب تقديرى مى‏نامند زيرا الف حرکت قبول نمى‏کند. مانند: جاءَ موسىٰ و الفتىٰ و المصطفىٰ ــ رأيتُ موسىٰ و الفتىٰ و المصطفىٰ ــ مررتُ بموسىٰ و الفتىٰ و المصطفىٰ.

و هم‏چنين مفردى که اضافه شود به ياء متکلم معرب تقديرى خواهد بود مانند: هذا عبدىٖ ــ رأيتُ عبدىٖ ــ مررتُ بعبدىٖ.

و نيز جمع مذکر سالمى که به ياء متکلم اضافه شود فقط اعراب رفع در او تقديرى است. مانند: جاءَنى مُسلِمىٖ که در اصل مُسْلِموى مى‏باشد، واو قلب به ياء و در ياء دوم ادغام گرديده و ماقبل آن از جهت مناسبت ياء کسره داده شده است.

غير آن‏چه ذکر گرديد بقيه معرب‏ها اعرابشان لفظى و ظاهرى است و اينک به شرح آنها مى‏پردازيم.

اقسام معربات لفظى: معربات لفظى بر دو قسم مى‏باشند:

1ــ معرباتى که تمامى اقسام اعراب در آنها ظاهر و ملفوظ است.

2ــ معرباتى که بعضى از اقسام اعراب را پذيرفته و در بقيه به صورت مبنى به کار مى‏روند و تفصيل سخن را در دو بخش قرار مى‏دهيم:

بخش اول: در اين بخش از قسم دوم گفتگو مى‏کنيم و اين قسم را نحويين غيرمنصرف مى‏نامند زيرا قسم اول را منصرف و امکن ناميده‏اند و اين بخش را در چند مسئله ترتيب داده و بررسى مى‏نماييم.

مسئله‏ اول: آن‏چه باعث منع صرف مى‏شود عبارت است از شباهت رسانيدن اسمى (چه وصف باشد و چه عَلَم) به فعل يا به حرف و مراد از شباهت به فعل در اين بحث «وزن‌الفعل» مى‏باشد و مقصود از شباهت به حرف در اين بحث امور زير است.

ترکيب: الف و نون زائدتان (که ملحق به ترکيب است) ــ عجمة ــ تکنية ــ تأنيث ــ منتهى‌الجموع (که اين دو برزخ بين فعل و حرف مى‏باشند).

و اکنون شروع مى‏کنيم به بررسى «اسباب منع صرف» بدين ترتيب:

1ــ وزن الفعل: اگر صفت يا علم بر وزنى از وزن‏هاى مخصوص به فعل باشد يا بر  وزنى بود که آن وزن در افعال غلبه دارد غيرمنصرف مى‏شود. مانند: اِثمِد بر وزن اِضرِب ــ اِصبَع بر وزن اِفتَح ــ اُبلُم بر وزن اُنصُر. اين اسم‏هاى عَلَم که بر وزن اين فعل‏ها هستند غيرمنصرف مى‏باشند يا بر وزنى باشد که شايسته فعل است مانند: يَزيد.

2ــ ترکيب: اگر عَلَم مرکب بود به نوع ترکيب مَزْجى مانند: بَعْلَبَک غيرمنصرف مى‏باشد ولى مرکب به نوع ترکيب اضافى منصرف است. مانند: عبدُاللّه و مرکب به نوع ترکيب خمسةَ‌عَشَر مبنى مى‏باشد.

3ــ الف و نون زايدتان: اگر الف و نونى که زايده هستند به آخر صفت يا عَلَمى ملحق گردند آن را غيرمنصرف مى‏سازند. مانند: عِمْران ــ سُکْران ــ عُثْمان ــ رِضْوان.

4ــ عجمه (عجميت): مقصود از اين سبب عبارت است از اسمى که در لغت غير عربى به کار مى‏رفته است و بعد هم آن را در لغت عربى عَلَم به کار ببرند غيرمنصرف خواهد بود. مانند: يَعقوب ــ ابرهيم و اگر آن اسم سه حرفى ساکن الوسط باشد منصرف به کار مى‏رود. مانند: نوح ــ لوط.

5ــ تکنيه: مقصود از تکنيه اين است که صفات مخصوصى کنايه واقع مى‏شوند از اسماء صريحى و آنها بيست کلمه‏اند که ده‏تاى آنها بر وزن فُعال  آمده‏اند و عبارتند از: اُحاد (که کنايه است از واحد واحد) ثُناء (که کنايه است از اثنين اثنين) ثُلاث (که کنايه است از ثلاثة ثلاثة) تا عُشار و ده‏تاى آنها بر وزن مَفْعَل مى‏باشند و عبارتند از: مَوْحَد ــ مَثنىٰ ــ مَثْلَث تا مَعْشَر که تمامى اين بيست کلمه کنايات از اعداد و غيرمنصرف مى‏باشند.

و بايد دانست که نحويين از تکنيه تعبير به «عدل» آورده‏اند و گفته‏اند اگر عَلَم از صيغه اصلى خود عدول کند غيرمنصرف است و مثال زده‏اند به «عُمَر» که معدول از «عامر» است و اگر اصلى هم براى کلمه پيدا نکنند برايش اصلى فرض مى‏نمايند و خلاصه با زحمت بسيار مى‏خواهند اين اصطلاح را درست کنند و حال آن‏که هيچ لزومى ندارد و در اصطلاح تکنيه ابداً تکلّفى نيست زيرا روشن است که کلمه اُحاد معدول از واحد و احد نبوده بلکه کنايه از آن است هم چنان که کذا کذا کنايه از يک عدد معينى يا کيفيت خاصى مى‏باشد.

6ــ تأنيث: و آن بر دو قسم است لفظى و معنوى:

تأنيث لفظى سه قسم مى‏باشد: تأنيث به وسيله الف مقصوره مانند: حبلىٰ و تأنيث به وسيله الف ممدوده مانند: صحراء و تأنيث به وسيله تاء مانند: فاطمة.

و اما تأنيث معنوى آن کلماتى است که از عرب به طور مؤنث شنيده  باشند و اينک بيان مى‏کنيم مواردى را که هر يک از اين اقسام سبب منع صرف مى‏گردند:

1ــ تأنيث به وسيله‏ الف مقصوره يا ممدوده: اگر در اسم مفرد نکره يا معرفه يا جمع يا صفت حاصل شد سبب منع صرف خواهد بود مانند: ذکرىٰ و صحراء ــ رضوىٰ و زکريا ــ جَرحىٰ و اصدقاء ــ حُبلىٰ و حمراء.

2ــ تأنيث به وسيله تاء: اگر تاء تأنيث لازمه و غير عارضه باشد در اسم عَلَم آن اسم غيرمنصرف مى‏شود. مانند: فاطمة ــ طلحة ــ معاوية.

3ــ تأنيث معنوى: تأنيث معنوى هم مانند تأنيث لفظى است مگر در صورتى که دو حرفى به کار رود. مانند: يَد  يا سه حرفى ساکن الوسط باشد مانند: هِنْد که جايز است منصرف استعمال گردد و اگر سه حرفى ساکن الوسط اعجمى باشد، غيرمنصرف خواهد بود. مانند: ماه (اسم دهى است) و جور (نام شهر فيروز آباد است) و اگر همين مؤنث معنوى ثلاثى ساکن الوسط عَلَم مذکر باشد مانند: نوح و لوط منصرف مى‏گردد و اگر مؤنث معنوى ثلاثى متحرک الوسط باشد مانند: سَقَر و لَظىٰ يا بيشتر از سه حرف باشد مانند: مريم و زينب و سُعاد (از نام‏هاى زنان است) غيرمنصرف خواهد بود.

7ــ منتهى الجموع: هر جمعى که ساختمان آن تشکيل شود از دو حرف مفتوحى که بعد از آن دو حرف، الفى باشد و بعد از الف، حرف مکسورى و بعد آن مکسور، حرف ديگرى باشد (چه ظاهر و چه مدغم) منتهى الجموع ناميده مى‏شود مانند: دَراهِم ــ مساجد ــ مصابيح ــ ذوات@؟ چنين جمعى اگر در آخر آن تاء نباشد غيرمنصرف خواهد بود و اگر مختوم به تاء باشد مانند: اساتذة و تلامذة منصرف مى‏گردد.

مسئله دوم: اعراب غير منصرف:

هر يک از اين اسبابى که بيان شد اگر به اسمى ملحق گرديد آن اسم را غيرمنصرف مى‏سازد يعنى مانع مى‏شود از اين‏که آن اسم تنوين بگيرد يا جرّ قبول نمايد و چنين اسمى در حال نصب و جر مفتوح به کار مى‏رود و در حال رفع مضموم خواهد بود. مانند: جاء ابراهيمُ و احمدُ ــ رأيتُ ابراهيمَ و احمدَ ــ مررتُ بابراهيمَ و احمدَ.

مسئله سوم: هر اسم غير منصرفى که الف و لام به سر آن داخل گردد يا اضافه شود منصرف خواهد شد مانند:

هذا السکرانُ ــ رأيتُ السکرانَ ــ مررتُ بالسکرانِ.

هذا احمدُکم ــ رأيتُ احمدَکم ــ مررتُ باَحمدِکم.

فـصل: جمع به الف و تاء

جمعى که در آخر آن الف و تاء زايدتان باشد ملحق به اسم غيرمنصرف شمرده شده است زيرا رفع آن به ضم تاء و نصب و جر آن به کسر تاء مى‏باشد مانند: مؤمناتٌ قانتاتٌ ــ خلق اللّه السمواتِ و الارضَ ــ مررتُ بمسلماتٍ. ولى اگر هر يک از الف يا تاء زائده نباشند مطابق قاعده معرب منصرف، نصب آن به فتحه خواهد بود. مانند: ابيات ــ  اموات که تاء زائده نبوده و اصلى است و مانند: قضاة ــ غزاة که الف آنها اصلى مى‏باشد.

معرب به حروف

و اين قسمت شامل مبحث‏هاى زير است:

مبحث اول: اعراب اسماء سته که عبارتند از ابوک ــ اخوک ــ حموک ــ هنوک ــ فوک ــ ذومال.

اين اسماء اگر داراى شرايطى که نام مى‏بريم باشد در حالت رفع با واو و در حالت نصب با الف و در حالت جر با ياء به کار مى‏روند و آن شرايط از اين قرارند که:

1ــ مفرد باشند 2ــ مضاف باشند 3ــ مصغر نباشند 4ــ مضاف به ياء متکلم نباشند. مانند: هذا ابوک ــ رأيتُ اباک ــ مررتُ بابيک و اين واو و الف و ياء حروف اعرابى بوده که به مانند حرکات در آخر اين اسماء آورده مى‏شوند و لام الفعل اين اسماء به طور لزوم حذف مى‏گردد.

و اگر اين اسماء به ياء متکلم اضافه شوند اعراب آشکار نمى‏شود. مانند: جاء اخى ــ رأيتُ اخى ــ مررتُ باخى و اگر تصغير بسته شوند گفته مى‏شود: اُبَىٌّ ــ اُبَيّاً ــ اُبَىٍّ (اصل اُبَىّ، اُبَيْـو بوده، واو که بعد از ياء تصغير واقع گرديده قلب به ياء و ياء در ياء ادغام شده است) و هم چنين اگر به تنهايى به کار روند معرب خواهند بود. مانند: و له اخٌ ــ اِنَّ له اباً ــ  بناتُ الاَخِ.

مبحث دوم: اعراب مثنى: مثنى کلمه‏اى است که بر دو مفرد متعاطفى دلالت نموده و از مفرد هم ساخته مى‏شود به زياد نمودن الف و نون يا ياء و نون. اعراب مثنى بدين ترتيب است که در حال رفعى با الف و نون و در حال نصب و جر با ياء و نون بوده و اين الف و ياء و نون حروف اعرابى هستند که در آخر مثنى به کار مى‏روند. مانند: جاء الزيدانِ ــ رأيتُ الزيدَينِ ــ مررتُ بالزيدَينِ و جايز است که از جمع هم مثنى ساخته و گفته شود: هُم رجالان که تثنيه رجال باشد گر چه افصح اين است که از مفرد، تثنيه ساخته شود مانند اين حديث شريف: العلماءُ رَجُلان رجلٌ عالمٌ آخذٌ بعلمه فهذا ناجٍ و عالمٌ تارکٌ لعلمه فهذا هالکٌ و مراد از رجلان صنفان است و بايد دانست که نون مثنى هميشه مکسور مى‏باشد.

کلا و کلتا: اين دو کلمه براى تأکيد مثنى به کار مى‏روند آن چنان که «کل» براى تأکيد جمع استعمال مى‏شود اين دو کلمه مفرد ندارند و در صورتى که مضاف به کنايه باشند ملحق به مثنى بوده و مانند آن اعراب مى‏گيرند. مانند: جاء الزيدان کلاهُما ــ رايتُ الزيدين کليهما ــ مررتُ بالزيدين کليهما ــ جاء الهندان کلتاهما ــ رأيتُ الهندين کلتيهما ــ مررتُ بالهندين کلتيهما.

ولى اگر به اسم ظاهر اضافه شوند در همه حال با الف خواهند بود مانند: جاء و رأيتُ و مررتُ بکلا الرجلين و کلتا المرأتين و در هر دو صورت مضاف‌اليه اين دو کلمه بايد مثنى باشد. مانند: کلاهما و کلتاهما ــ کلا الرجلين ــ کلتا المرأتين.

مبحث سوم: اعراب جمع مذکر سالم: جمع مذکر سالم جمعى است که از مفرد ساخته شود به زياد کردن واو و نون يا ياء و نون و بر افراد متعددى که کمتر آنها دو فرد باشند دلالت مى‏نمايد و اعراب آن چنين است که در حال رفع با واو و نون و در حال نصب و جرّ با ياء و نون به کار مى‏رود. مانند: هم الزيدون المسلمون ــ رأيتُ الزيدين المسلمين ــ مررتُ بالزيدين المسلمين و دليل اين‏که گفتيم اقل افراد جمع دو است اين آيه کريمه است: فيهنَّ خيراتٌ حِسان که «هُنَّ» کنايه جمع است و مرجع آن «جَنَّتان» است که مثنى مى‏باشد.

ملحقات جمع مذکر سالم:

کلماتى که در زير نام مى‏بريم در اعراب ملحق به جمع مذکر سالم دانسته‏اند.

اولوا (صاحب‏ها ــ دارندگان) مانند: اِنّما يتذکر اولوالالباب ــ اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منکم ــ مررتُ باولى الاحلام.

عالمون (جمع عالم) مانند: الحمد لله رب العالمين.

عشرون و ثلاثون تا تسعون (که به باب عشرون مشهورند) مانند: اِن يکن منکم عشرون صابرون ــ و واعدنا موسىٰ ثلثينَ ليلة.

اهلون (جمع اهل) مانند: شَغَلَتْنا اموالُنا و اهلونا ــ تطعمون اهليکم ــ الى اهليهم.

بنون که در حال جر و نصب بنين خواهد بود.

اَرَضُون، اَرَضين ــ عِليّون، عليّين.

@مطلب چهارم؟@

مرفوعات و منصوبات و مجرورات

و مباحثى در اين مطلب خواهيم داشت.

مبحث اول: مرفوعـات

بايد دانست اصل و ريشه‏ مرفوعات فاعل است و هر مرفوعى ديگر ملحق به فاعل بوده و نظر به اين‏که رفع علامت کلمه‏هايى است که در کلام عماد و ستون سخن هستند. مرفوعات سه قسم خواهند بود: فاعل، مبتداء، خبر. و اينک هر يک از اقسام را شرح مى‏نماييم ان‏شاء اللّه تعالى.

قسم اول: فاعل فعل فاعل

فاعل: هر ذاتى که صدور فعلى از آن ملاحظه گردد فاعل آن فعل ناميده مى‏شود مانند: قام زيدٌ ــ زيدٌ قام که در هر دو مثال حيث صدور قيام از زيد در نظر گرفته شده و بنابر اين در هر دو، زيد فاعل است و قام فعل آن است که رافع زيد مى‏باشد و مانعى از مقدم شدن فاعل بر فعل ديده نمى‏شود. در قرآن هم اين استعمال رسيده است مانند: ان احدٌ من المشرکينَ استجارَکَ و فرض فعلى قبل از «اَحَدٌ» چون مقصود گوينده نيست صحيح نخواهد بود.

اقسام فاعل: فاعل يا اسم صريح است مانند: قام زيدٌ و گاهى ضمير است مانند: اَکَلَ زيدٌ و شَرِبَ ــ اَقومُ ــ قُلْ و گاهى کنايه است مانند: ضَرَبَ هُوَ  يا مأول است مانند: اَوَلَم يَکفِهِم اَنّا اَنزَلنا (يعنى اِنزالُنا که فاعل يکفهم مى‏باشد) و گاهى فاعل جمله است مانند: او لَم‌يَهْدِ لَهُم کَمْ اَهْلَکْنا.

حالات فاعل: دانستيم حالت اصلى فاعل رفع است و حضرت اميرالمؤمنين7 فرمود: الفاعل مرفوعٌ و ماسواه ملحقٌ به ولى گاهى ظاهر فاعل در شرايط زير مجرور مى‏گردد.

1ــ اضافه شدن مصدر يا اسم مصدر به فاعل مانند: لَولا دَفعُ اللّهِ الناسَ.

2ــ مِن جارّه يا لام جاره بر سر فاعل داخل شود مانند: ما جاءَنا مِن بشيرٍ ــ هَيهات هيهات لِما توعَدوُن.

حذف فاعل و فعل آن: حذف فاعل جايز است مانند: کَلّا اِذا بَلَغَتِ التَراقِى (که فاعل «النفس» است و حذف گرديده است).

حذف فعل فاعل هم جايز است مانند: لَولا عَلىٌّ لَهَلَکَ عُمَر (که على فاعل «وُجِدَ» که فعل محذوف است مى‏باشد).

و مانند: بلىٰ زيدٌ در جواب ماقامَ اَحَدٌ؟ و مانند: زيدٌ در جواب مَن قام؟ (که در هر دو مثال فعل قام محذوف است) و گاهى فاعل و فعل هر دو حذف مى‏شوند. مانند: نَعَم در جواب: اَ قامَ زيدٌ؟ (که قام زيدٌ هر دو حذف شده است).

جاى فاعل: اصل و قاعده در به کار بردن فاعل اين است که بعد از فعل بلافاصله فاعل ذکر شود و رعايت اين قاعده در صورتى حتمى است که فاعل با غير آن مشتبه گردد مانند: ضَرَبَ عيسىٰ موسىٰ و هر يک از فاعل يا مفعول که محصور گردند لازم است مؤخّر ذکر شوند مانند: اِنَّما ضَرَبَ زيدٌ عَمراً ــ  اِنَّما يَخشَى اللّهَ مِن عِبادِه العُلَماءُ و جايز است که مفعول بين فعل و فاعل واقع شود مانند: و جاءَ آلَ فرعونَ النُذُرُ  و اگر در فاعل کنايه‏اى که مربوط به مفعول است باشد فاعل را مؤخر مى‏آورند مانند: اِذِ ابتَلىٰ اِبراهيمَ رَبُّهُ و اگر فاعل و مفعول هر دو کنايه باشند فاعل را مقدم ذکر مى‏کنند مانند: ضَرَبْتُهُ و اگر يکى از آن دو کنايه باشند همان را متصل به فعل به کار مى‏برند مانند: ضَرَبَنى زيدٌ ــ ضَرَبتُ زيداً.

اِعمال دو عامل (تنازع): هر گاه معمولى بعد از دو عامل (دو فعل يا شبه آن) قرار گيرد آن معمول را از آن عامل دوم دانسته و براى عامل اول معمولى محذوف فرض مى‏نماييم و اين باب را اِعمال دو عامل ناميده و بعضى هم آن را تنازع دو عامل([3]) گفته‏اند و پيش از اين گفتيم حذف فاعل جايز است و اين حذف از جهت فرار از تکرار است که لازمه فصاحت است و در قرآن هم چنين حذف‏هايى ديده مى‏شود مانند: اُکُلُها دائمٌ و ظِلّها (که «و ظلّها دائم» بوده و «دائمٌ» دوم حذف شده است.) و مثال‏هاى اين باب عبارتند از:

قامَ و قَعَدَ زيدٌ ( هر دو فعل فاعل مى‏خواهند زيدٌ فاعل قَعَدَ و فاعل قامَ هم محذوف است به قرينه زيدٌ مذکور) ــ ضربتُ و اَکْرمتُ زيداً (هر دو فعل مفعول مى‏خواهند) ــ قامَ و ضربتُ زيداً (فعل اول فاعل و فعل دوم مفعول مى‏خواهد) ــ ضربتُ و قام زيد (به عکس صورت پيش) ــ شبه فعل مانند: اَقائمٌ و قاعدٌ الزيدان ــ زيدٌ ضارِبٌ و قاتلٌ عمراً ــ فعل و شبه فعل مانند: اَقائمٌ و قَعَد زيدٌ ــ زيد ضاربٌ و يُکرمُ عمراً ــ اَقائمٌ و يَضْربُ عمراً.

قسم دوم: فاعل فعل مفعول

مقدمه: در تعريف فعل دانستيم فعل کلمه‏اى را گويند که از حرکت مسمى خبر دهد و حرکت دو قسم است: 1ــ حرکت ايجادى 2ــ حرکت انوجادى.

حرکت ايجادى مانند: کَسَرَ  (شکست) که شکننده آن را ايجاد مى‏نمايد.

حرکت انوجادى مانند: اِنکَسَرَ (شکست خورد) که شکست‌خورنده آن را مى‏پذيرد.

از اين جهت فعل‏هايى که حرکت انوجادى است آنها را افعال مطاوعه هم مى‏نامند (مطاوعه يعنى پذيرايى و قبول) مانند: اِنْفَعَلَ ــ اِفْتَعَلَ ــ تَفَعَّلَ ــ تَفاعَلَ.

و اين افعال مخصوص به ابواب خويش بوده و عموميتى ندارند ولى واضع@توضيح؟@ متعال جلّ شأنه براى بيان مطاوعه صيغه‏اى را وضع فرموده که در همه ابواب و افعال بتوان از آن استفاده نمود و از هر فعل ايجادى آن را ساخت. و همان مفعول فعل ايجادى، فاعل حقيقى و اصلى فعل انوجادى مى‏باشد و مرفوع است و از اين جهت است که فعل انوجادى مؤنث مى‏شود به تأنيث فاعلش مانند: ضُرِبَتْ هندٌ آن چنان که در فعل ايجادى هم مى‏گوييم ضَرَبَتْ هندٌ. پس بايد آن فعل را فعل مفعول ناميد و مرفوع او را هم فاعل حقيقى آن دانست.([4])

پس فعل مفعول همان فعل مطاوعى است و مطاوع هم همان فاعل آن است که گاهى مفعولٌ‏به فعل ايجادى است مانند: ضُرِبَ عمروٌ که بوده ضَرَبَ زيدٌ عمراً و گاهى مصدرِ فعل است (چون مصدر هم مفعول حقيقى فعل است) مانند: و نُفِخَ فى الصور نفخةٌ واحدةٌ و مانند: مُرَّ بزيدٍ که فاعل مُرَّ مصدر است و معناى آن چنين است اِنْوَجَد المرورُ بزيدٍ که المرور مصدر مُرَّ فاعل آن مى‏باشد به دليل اين‏که مى‏گوييم: مُرَّ بهندٍ و نمى‏گوييم مُرَّتْ بهند و اگر «بِهند» فاعل بود لازم بود مُرَّتْ بگوييم.

و در فعل‏هاى دو مفعولى هر يک از دو مفعول را مى‏توان فاعل قرار داد و مقدّم داشت اگر موجب اشتباه نشود مانند: اُعْطِىَ زيدٌ درهماً  يا اُعْطِىَ درهمٌ زيداً و در صورت اشتباه مانند: اُعْطِىَ زيدٌ عمراً (که عمرو مملوک باشد نمى‏توان گفت اُعْطِىَ عمروٌ زيداً چون مقصود به عکس تو هم خواهد شد.)

و در باب علمتُ زيداً فاضلاً مى‏گوييم: عُلِمَ زيدٌ فاضلاً که مفعول اول را مرفوع مى‏نماييم و نيز صحيح است بگوييم: عُلِمَ فاضلٌ زيداً و مانند: ظُنَّ زيداً قائمٌ در ظننتُ زيداً قائماً و جايز است بگوييم ظُنَّ زيدٌ قائماً و در باب اَعْلَمَ، مفعول اول را مرفوع مى‏سازيم و مى‏گوييم: اُعْلِمَ عمروٌ زيداً فاضلاً در اَعْلَمْتُ عمراً زيداً فاضلاً.

و گاهى فاعل فعل مفعول جمله خواهد بود مانند: قيلَ يا ارضُ ابْلعى ماءَک… و بايد دانست که جايز است مقدم شدن فاعل فعل مفعول بر فعل خود مانند: زيدٌ ضُرِبَ.

قسم سوم: مبتداء و خبـر

مبتداء: مسنداليه را مبتداء گويند.

خبـر: و مسند را خبر نامند و مسند همان مسنداليه است مانند: زيدٌ قائمٌ که زيد همان قائم است و قائم همان زيد است اما در زيدٌ قامَ نمى‏توان گفت که زيد مبتداء و قام خبر است زيرا زيد عين قام نيست.

رفع مبتداء و خبر: عامل در رفع مبتداء خبر است زيرا خبر متضمن معناى فعل است و مبتداء داراى معناى فاعل مى‏باشد و رافع خبر مبتداء است زيرا خبر همان مبتداء است و علاوه عمده در کلام است و بايد مرفوع باشد پس سخن کوفيون صحيح و حق است که گفته‏اند: المبتدأ و الخبر يترافعان (يعنى مبتداء و خبر در يکديگر عمل نموده و هر يک ديگرى را رفع داده است).

توضيح: مبتداء بايد کلمه‏اى باشد که دلالت بر ذاتيت چيزى داشته باشد و خبر دلالت بر وضعيت چيزى براى چيزى و بنابر اين مبتداء با خبر از جهتى عينيت و اتحاد دارند تا صحيح باشد اِسناد خبر  به مبتداء و از جهتى غيريت و اختلاف تا آن اسناد مفيد فايده‏اى گردد مانند کلمه زيد که دلالت بر ذات زيد دارد و قائم دلالت بر صفت زيد که از جهتى زيد همان قائم و قائم هم همان زيد است @و در نتيجه صحيح است اسناد قائم به زيد و از جهتى هم با يکديگر مغايرت دارند@اين قسمت در نسخه چاپى نبود@ و در نتيجه گفتن زيد قائم يعنى خبر دادن از زيد به قائم داراى فايده مى‏باشد.

اقسام مبتداء

1 ــ مبتداء موطِّئ: گاهى قبل از ذکر مبتداء اصلى مرفوعى را ذکر مى‏نمايند به منظور توطئه و زمينه سازى براى مبتداء اصلى که آن را مبتداء موطئ مى‏ناميم مانند: زيدٌ ضاربُه عمروٌ که «زيد» مبتداء موطئ و «عمروٌ» مبتداء اصلى و مقصود و «ضاربُه» خبر مقدم مى‏باشد.

2ــ مبتداء اصلى: گاهى اسم صريح است و گاهى اسم مأوّل.

و اسم صريح گاهى اسم ذات است مانند: زيدٌ قائم و گاهى اسم معنى است مانند: الضربُ خيرٌ من الشَتم  و اسم مأول مانند: اِن تَصُومُوا خيرٌ لکم و گاهى مبتداء اسمى است مبهم مانند: مَن فى الدار؟ و گاهى وصفى است مجرّد مانند: مجاهدٌ فى سبيل اللّه خيرٌ مِن الف قاعد و گاهى همراه با عمل است مانند: هل من خالقٍ غيرُ اللّه.

احکام مبتداء

معرفه يا نکره بودن مبتداء

اسم از نظر معرفه يا نکره بودن بر دو قسم است: اول اسمى که ذاتاً معرفه است و هرگاه به يک چنين اسمى نيازمند شديم آن را مبتداء قرار مى‏دهيم.

دوم اسمى که نکره است ولى به وسيله‏ اسباب خاصى که ضميمه آن شود مخصوص يا معرفه مى‏گردد که اگر مقصود با ذکر خود کلمه انجام مى‏يابد به ذکر خود کلمه اکتفاء مى‏شود و گر نه از آن اسباب کمک مى‏گيرند. مانند: رجلٌ فى الدارِ لا امرأةٌ که با ذکر «رجلٌ» مقصود انجام شده است ولى در رجلٌ حىٌّ (اگر مقصود خبر دادن از شخص معينى باشد) غرض و مقصود به انجام نمى‏رسد مگر به ضميمه ساختن سببى که در نتيجه رجل معيّن گردد.

اسباب تخصيص يا تعريف مبتداء

1ــ خبر مبتداء مختص باشد مانند: وَ لَدَيْنا مزيد.

2ــ براى مبتداء وصفى مذکور در کلام باشد مانند: و لَعَبدٌ مؤمنٌ خيرٌ مِن مشرکٍ يا وصفى محذوف باشد مانند: السمنُ مَنوانِ بدرهمٍ (يعنى منه).

3ــ مصغّر ساختن مبتداء مانند: رجيلٌ فى الدار.

4ــ اضافه نمودن مبتداء مانند: خمسُ صلوات کتبهن الله.

وصف منکّر و معرّف

وصف نکره مانند: اَقائمٌ الزيدان در اين صورت «قائم» خبر مقدم است و «الزيدان» که عَلَم است فاعل است که به جاى مبتداء نشسته است.

وصف معرّف مانند: الضارب زيدٌ که الف و لام موصول، مبتداء و صله آن‏ وصف (ضارب) است و مابعد آن خبر خواهد بود و معناى آن چنين است: الذى ضَرَبَ يا: يَضرِبُ زيدٌ.

خبـر و احکام آن

خبر: آن‏چه سخن به وسيله آن فايده بخش مى‏گردد و بر مفاد آن سخن پايان مى‏پذيرد به طورى که سکوت کردن صحيح و به‏مورد باشد خبر ناميده مى‏شود و از اين جهت معرفه بودن آن لزومى نداشته و بلکه اصل اين است که نکره باشد و گاهى به منظور محصور ساختن از خبر معرفه استفاده مى‏شود مانند: زيدٌ هو العالمُ هو الکبيرُ.

اقسام خبر: گاهى خبر به شکل مفرد جامد به کار مى‏رود مانند: هذا اسدٌ يا هذا زيدٌ و در اين صورت از اسم جامد اراده وصفيت شده و در آن ضمير فرض مى‏شود که رابط بين مبتداء و خبر خواهد بود و معنى چنين مى‏شود: هذا موصوفٌ بالاسدية ــ هذا موصوفٌ بالزيدية.

و گاهى به شکل مشتق استعمال مى‏شود مانند: زيدٌ قائمٌ و چون مشتق داراى معناى فعل است متضمّن ضمير مى‏باشد و در مثال زيدٌ قائمٌ ابوه، «زيدٌ» مبتداء موطّئ است و «قائمٌ» خبر مقدم است و «ابوه» فاعلى است که جاى مبتداء را گرفته است.([5])

و گاهى به شکل جمله به کار مى‏رود مانند: قل هو اللّه احد و چون در اين مثال جمله خبر عين مبتداء است نيازى به رابط ندارد و اما در جملاتى که جمله عين مبتداء نباشد مانند: زيدٌ قام ابوه، «زيدٌ» مبتداء موطئ بوده و «قام» فعل آن است و فاعل آن «ابوه» که بدل مبتداء مى‏باشد و معناى مثال اين است: ابو زيدٍ قائمٌ.

و گاهى خبر به شکل جمله ظرفيه يا جمله جار و مجرور به کار برده مى‏شود و در اين صورت خبر محذوف است و متعلق ظرف يا جار و مجرور مى‏باشد مانند: زيدٌ عِندَک ــ الحمدُ للّه که خبر محذوف بوده و الکائن يا الحاصل يا الثابت يا الموجود يا المستقر و امثال اين‏ها مى‏باشد که صفات عامّه ناميده مى‏شوند.

جاى خبـر

اصل در به کار بردن خبر آن است که آن را مؤخر از مبتداء ذکر کنيم ولى به منظور افاده حصر و مقاصدى ديگر جايز است خبر را مقدم بداريم و اگر هر دو معرفه يا هر دو نکره باشند براى جلوگيرى از اشتباه شنونده لازم است خبر را در جاى خود قرار دهيم يعنى مؤخر از مبتداء ذکر نماييم مانند: زيدٌ اخوک و مانند: افضلُ مِنّى افضلُ منک و هم چنين در صورتى که خبر همراه الّا باشد خواه لفظاً و خواه معناً مانند: و مامحمدٌ الّا رسول و مانند: انّما انت نذيرٌ و در مثال مااَحسَنَ زيداً «ما» مبتداء نبوده بلکه فاعل مقدم است چون صدارت خواه مى‏باشد و اما در مثال: مَنْ فى الدار کلمه‏ «مَنْ» هم احتمال مى‏رود که فاعل باشد و صدارت خواه و هم احتمال دارد که مبتداء باشد و در صورتى که خبر لازم‌الصدر باشد مقدم داشتن آن واجب است مانند: اَيْنَ زيدٌ و هم‏چنين اگر در مبتداء کنايه‏اى باشد که به خبر  يا به جزء آن مربوط باشد مانند: امْ علىٰ قلوبٍ اَقفالُها.

حذف مبتـداء و خبـر

هرگاه قرينه در کار باشد مبتداء يا خبر را مى‏توان حذف نمود مانند: مَن عَمِلَ صالحاً فلنفسه (که فَعملُه لنفسه بوده است) و مانند: مريضٌ در جواب کيف زيدٌ؟ و زيدٌ در جواب من فى الدار؟ ولى در دو مورد زير حذف مبتداء لازم است:

1ــ اگر خبر نعتى باشد که از متبوعش به منظور مدح يا ذمّ يا ترحّم قطع شده باشد. به ترتيب مانند: الحمدلله الحميد ــ اعوذ بالله من ابليس عدوُّ المؤمنين ــ مررتُ بعبدک المسکينُ که در همه اين صورت‏ها نعت را مرفوع مى‏خوانيم يا منصوب و آن را از تبعيت متبوع خود قطع مى‏سازيم و اگر مرفوع خوانديم براى آن مبتدائى در تقدير فرض مى‏نماييم.

2ــ در مصدرهايى که بايد منصوب خوانده شوند مانند: سمعاً و طاعةً و گاهى هم سمعٌ و طاعةٌ مى‏گويند و مبتداء محذوف است و عبارت است از شأنى يا تکليفى و امثال اين‏ها.

و در موارد زير هم حذف خبر واجب است:

1ــ اگر خبر از صفات مطلقه و عامّه باشد و مبتداء بعد از لولاى امتناعيه باشد مانند: لَولا عَلِىٌّ7 لَهَلَکَ عُمَر (که لولا علىٌ موجودٌ يا کائنٌ و امثال آنست).

2ــ اگر خبر ظرف مستقر باشد بصريين حذف آن را لازم شمرده‏اند مانند: زيدٌ قُدّامَکَ ــ زيدٌ فِى الدّارِ (يعنى زيدٌ حاصلٌ قدامَّکَ و حاصلٌ فِى الدّارِ).

3ــ اگر مبتداء صريح در قسم باشد مانند: لَعمرُکَ لاَفعَلَنَّ (يعنى لَعمرُکَ قَسَمى).

4 ــ اگر مبتداء به وسيله‏ واو «مع» عطف گرفته شود، بصريين حذف خبر را واجب دانسته‏اند مانند: کلُّ رجلٍ و ضيعتُه (يعنى کلُ رجلٍ و ضيعته مقرونانِ) و دليلى بر اين‏که سخن بصريين اتفاقاً صحيح است کلام على7 است که فرمود: و انتم و الساعةُ فى قرنٍ.

5ــ اگر مبتداء مصدرى باشد که در ذوالحالى عمل کرده و حال براى مبتداء صلاحيت نداشته باشد مانند: ضَربى زيداً قائماً (يعنى: ضربى زيداً اذ کنتُ قائماً يا: اذا کنتُ قائماً  يا: ضربى زيداً قائماً حاصلٌ) يا مصدرى باشد ماوّل مانند: اَن ضَرَبْتَ يا: اَنْ تَضرِبَ زيداً قائماً.

6ــ اگر مبتداء اسم تفضيل باشد که به مصدر صريح يا مصدر مأول اضافه شده باشد مانند: اَکثَرُ شُربى السويق ملتوتاً ــ اَخطب مايکون الامير قائماً.

تعـدّد خبـر: ممکن است خبر را متعدد آورند لفظاً و معناً يا لفظاً تنها بدون تعدد در معنى مانند: و هو الغَفورُ الوَدودُ ذُوالْعَرشِ المَجيد فعالٌ لِما يُريد و مانند: الرُمانُ حُلوٌ حامِضٌ که هر دو به معناى مُزّ  (ترش و شيرين) مى‏باشد.

فاء خبـرى: گاهى بين مبتداء و خبر سببيت در کار است و روى اين جهت بر سر خبر «فاء» داخل مى‏شود مانند: مابِکُم مِنْ نِعمَةٍ فَمِنَ اللّهِ و اگر بعد از امّا باشد فاء لازم و حتمى است و در خبرِ «امّا»، آوردن فاء جايز است و در موارد ضرورى حذف مى‏شود مانند: اَمَّا القِتال لاقِتال لَدَيکُم و هم‏چنين در موردى که ماده قول مقدر باشد مانند: اَمَّا الَّذينَ اسْودَّتْ وُجُوهُهُم أَ ‌کَفَرتُم (يعنى فَيُقال أَکَفَرتُم).

نواسخ مبتداء و خبر

افعال و حروفى هستند که همراه جمله‏هايى به کار مى‏روند که آن جمله‏ها صلاحيت مبتداء و خبر شدن را دارند و نحويين نام اين افعال را نواسخ مبتداء و خبر ناميده‏اند و اين نام‌گذارى اشتباه و بى‏مورد است زيرا هنگامى که انسان اين کلمات را به کار مى‏برد همان وقت آن جمله‏ها را مى‏سازد و انشاء مى‏نمايد نه اين‏که قبلاً مبتداء و خبرى بوده بعداً اين کلمات را بر سر آنها داخل نموده که حکم مبتداء و خبرى را نسخ نموده و آن دو را براى خويش اسم و خبر قرار دهند.

و آن افعال بر چند قسمند که عبارتند از: افعال قلوب ــ افعال تصيير ــ افعال ناقصه ــ افعال استعداد ــ افعال مقاربه ــ افعال شروع.

و بحث در اطراف اين افعال در مقاله پيش گذشت که اجمال آن اين است:

افعال قلوب و افعال تصيير هر دو جزء جمله را بنابر مفعوليت نصب مى‏دهند و افعال ناقصة جزئى را که صلاحيت مسنداليه بودن را دارد بنابر فاعليت رفع داده و جزئى را که صلاحيت مسند بودن را دارد بر حاليت نصب مى‏دهند و افعال استعداد و افعال مقاربه و افعال شروع جزئى را که صلاحيت مسنداليه بودن را دارد بنابر فاعليت مرفوع مى‏سازند و جزئى را که صلاحيت مسند بودن دارد بنابر مفعوليت منصوب مى‏نمايند.

و اما حروفى را که از اين باب شمرده‏اند و به غلط آنها را از نواسخ ناميده‏اند عبارتند از: حروف مشبهة بالفعل ــ ماء حجازيه و لاء مشبهتان بليس ــ لاء تبريه و بحث از اين حروف در مقاله سوم خواهد آمد ان‏شاء اللّه تعالى.

و آن‏چه در اين‏جا لازم است که يادآور شويم اين است که:

حروف مشبهة‌بالفعل: حروفى هستند که در مورد اثبات مسند براى مسنداليه به کار مى‏روند و اين اثبات اگر با اِنّ و اَنّ انجام گيرد تحقيق و حتمى بودن آن را مى‏رساند و اگر با کَاَنّ انجام شود تشبيه و اگر با لکِنَّ بيان گردد استدراک را مى‏فهماند و اگر با لَيْتَ باشد تمنى (آرزو) را و اگر با لَعَلَّ باشد ترجّى (اميدوارى) را مى‏رساند و آن‏چه عمده در کلام است در اين جملات مسند مى‏باشد مثلاً وقتى که مى‏گوييم اِنَّ زيداً قائمٌ به معناى اين است که گفته‏ايم تَحَقَّقَ قيامُ زيدٍ و هنگامى که مى‏گوييم کاَنَّ زيداً اسدٌ يعنى گفته‏ايم تَحَقَّقَ اسديةُ زيدٍ و وقتى که گفتيم زيدٌ شجاعٌ لکنّه بخيلٌ گويا گفته‏ايم ليسَ الامرُ کما توهمتَ و تحقّق بخلُ زيدٍ و معناى ليتَ زيداً عالمٌ: مُنيَتى عالميةُ زيدٍ است و معناى لعلَّ زيداً يأتى عبارت است از: مَرجُوّى اتيانُ زيدٍ در همه اين‏ها مسند داراى معناى فاعليت بوده و مقام عمده را در کلام داراست از اين جهت بايد مرفوع خوانده شود و مسنداليه را به طور تبعى مى‏آوريم به منظور اين‏که مظهر و محلّ ظهور و بروز مسند باشد و در واقع مضاف‏اليه و مجرور است و چون از اضافه قطع گرديده منصوب شده است زيرا در حکم مفعول مخصّص مى‏باشد و اين حروف نظر به اين‏که مشبهه به فعل هستند نيازمند به فاعل و مفعول شده‏اند.

لاء تبـريه: لاء تبريه هم همان عمل حروف مشبهه به فعل را داشته و در معنى خلاف آنها است؛ آنها در مورد اثبات مسند براى مسنداليه به کار مى‏روند و اين لاء براى نفى مسند از مسنداليه به کار برده مى‏شود مانند: لارَجُلَ حاضِرٌ که معناى آن اين است: مَنفِى حاضِريةُ کُلِّ رَجُلٍ.

ماء حجازيه و لاء: و آنها را ماء و لاء مشبهتان بِلَيْسَ مى‏گويند و هر دو مانند افعال ناقصه هستند با اين فرق که افعال ناقصه براى اثبات مسند براى مسنداليه به کار مى‏روند و اين دو حرف براى نفى مسند از مسنداليه استعمال مى‏شوند مانند: ماهذا بشراً که نفى حالت بشريت شده است و مانند: لااحدٌ افضل منک.

پس مرفوعات عبارتند از:

1ــ فاعل فعل فاعل 2ــ فاعل فعل مفعول 3ــ مبتداء 4ــ خبر 5ــ فاعل افعال ناقصه و افعال استعداد و افعال مقاربه و افعال شروع 6ــ خبر حروف مشبهة بالفعل و لاء تبريه 7ــ اسم ماء و لاء مشبهتان بليس.

منصـوبـات

مقدمه: بايد دانست که نصب بر خلاف رفع علامت کلماتى است که در کلام مقام عمده‏اى را دارا نبوده و جنبه فضل و زيادتى را دارند و عامل جرى هم آنها را مجرور نساخته باشد بنابر اين غير از مرفوعات (که گذشت) و مجرورات (که بعد از آنها بحث خواهد شد) منصوبات مى‏باشند و اصل در منصوبات مفعول است و ساير منصوبات روى جهاتى ملحق به مفعول بوده و منصوب شده‏اند و اينک شرح هر يک از منصوبات را در فصلى به خصوص بيان مى‏نماييم.

فصل اول: مفعول حقيقى

مفعول حقيقى يعنى آن‏چه به وسيله‏ فعل ايجاد مى‏گردد و بر دو قسم است:

1ــ مفعول مطلق ذاتى: و آن عبارت است از حدثى که ذات آن به وسيله‏ فعل ايجاد مى‏شود و پيش از فعل به طور کلى وجودى نداشته است مانند: قَعَدَ قعوداً و مانند: ضَرَبَ ضَرْباً و اين قسم را مفعول مطلق ناميده‏اند.

2ــ مفعول مطلق وصفى: و آن چيزى است که ماده آن پيش از فعل موجود بوده و به وسيله‏ فعل صورتى و صفتى براى آن ايجاد مى‏شود مانند: صَنَعْتُ السَريرَ. خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَرضَ و علت اين‏که اين دو قسم را مفعول مطلق گفتيم از اين جهت است که اين دو مفعول از قيدهاى مفعول‏هايى که در آينده بحث مى‏نماييم رها و مطلق مى‏باشند و بهتر اين است که اين دو را چنين بناميم: مفعول ذاتى و مفعول وصفى و هر دو را مفعول حقيقى بدانيم و در تعريف چنين بگوييم: که مفعول حقيقى عبارت است از چيزى که ذات آن يا صفت آن به وسيله فعل ايجاد گردد.

احکام مفعول ذاتى: مفعول ذاتى به شکل مصدر (يا نايب آن) فعلى که به وسيله‏ آن ايجاد شده است ذکر مى‏شود مانند: ضَرَبتُ ضَرباً و در موارد زير به کار مى‏رود:

الف) تأکيد مانند: ضَرَبتُ ضَرباً که به منظور تأکيد فعل خود به کار برده شده است و آن را مفعول مطلق تأکيدى مى‏نامند و در اين صورت مفعول تثنيه و جمع نمى‏شود.

ب) بيان نوع مانند: ضَرَبتُ ضَرباً شَديداً و مفعول مطلق نوعى ناميده مى‏شود و تثنيه و جمع مى‏گردد مانند: ضَرَبتُ ضَربَينِ شَديدَين ــ ضَرَبتُ ضَرَباتٍ شَديداتٍ.

ج) بيان عدد مانند: ضَرَبتُ ضَربَةً و اين صورت را مفعول مطلق عددى گويند زيرا تاء «ضربةً» دلالت بر مرّة (يک‌مرتبه) دارد و تثنيه و جمع مى‏شود مانند: ضَرَبتُ ضَربَتَين ــ ضربتُ ضَرباتٍ.

د) مخصوص گردانيدن معناى فعل مانند: اَوجَدتُ ضَرباً که ضرباً معناى اوجدتُ را مخصوص به ضَرب مى‏گرداند که گويا گفته‏ايم ضَرَبتُ و آن را مفعول مطلق تخصيصى مى‏خوانيم.

هـ) توضيح فعلى که داراى دو مصدر است و در نتيجه داراى دو معنا مى‏باشد مانند: نَفَقَ نِفاقاً (که معناى تمام شدن را دارد) و نَفَقَ نُفُوقاً (که معناى مردن دارد) که مفعول ‏به منظور توضيح معناى فعل به کار برده شده است و آن را مفعول مطلق توضيحى مى‏ناميم.

عامل مفعول: بديهى است که يک عامل نمى‏تواند دو عمل متضاد داشته باشد بنابر اين عامل و ناصب در مفعول نمى‏شود فعل باشد چون فعل، فاعل را رفع مى‏دهد و نصب عملى است که ضدّ رفع است و يک مؤثر دو اثر نخواهد داشت و لکن فعل رفع مى‏دهد فاعل را و فاعل هم نظر به اين‏که متصل به فعل است و بهره و نصيبى هم از فعل دارد عامل و ناصب مفعول مى‏باشد و يا اين‏که بگوييم فعل عامل در فاعل است مستقيماً و عامل است در مفعول ‏به واسطه‏ فاعل.

نايب مفعول: هر چه دلالت کند بر مفعول مى‏تواند از آن نيابت نمايد مانند: سِرتُ اَحسَنَ السَيْر (يعنى سرتُ سيراً احسن السير) و مانند: ضَرَبتُهُ ضَربَ الاَمير (يعنى ضرباً کَضَرْبِ الاَمير) و مانند: ضَربتُه ذلِکَ الضَرب (که اسم اشاره از آن نيابت نموده است) و مانند: قَعَدتُ جُلوساً (که چون جلوس مرادف مفعول است از آن نيابت کرده است) و مانند: اِغتَسَلتُ غُسْلاً (که اسم مصدر جاى آن نشسته است) و مانند: تَبَتَّل اِليهِ تَبتيلاً (که مصدر باب ديگرى از آن نيابت نموده است) و مانند: ضَرَبتُه عَشراً (که عدد نايب آن شده است) و مانند: ضَرَبتُهُ بَعْضَ الضَرْب (که «بعض» که کميت و مقدار است از آن نيابت کرده است).

و خلاصه آن‏چه مى‏تواند از مفعول مؤکد نيابت کند عبارتست از: مرادف با آن ــ اسم مصدر ــ مصدر باب ديگر. و اما باقى نام‌برده‏ها از مفعول مبيّن@توضيح؟@ نيابت مى‏نمايند.

حذف عامل: اگر مصدر مفعول مبيّن باشد و قرينه حالى و مقالى هم در بين باشد جايز است عامل مفعول را حذف کنيم مانند: قدوماً مبارکاً (که به شخصى که از سفرى آمده است گفته مى‏شود) و مانند: بَلىٰ جُلُوساً طَويلاً (در جواب کسى که بگويد ماجلست؟).

و اگر مصدر مؤکّد باشد گفته‏اند که در امثال زير حذف عامل سماعاً واجب است: سَقْياً ــ رَعْياً ــ حمداً ــ شکراً ــ عجباً.

و در مواردى که نام مى‏بريم عامل مصدر را به طور قياسى حذف مى‏کنند:

1ــ اگر ناصب مصدر خبر باشد از صاحب مصدر يا مکرّر باشد يا بعد از الّا يا معناى آن به کار رود مانند: مازيدٌ الّا سيراً ــ ماالدَّهرُ  اِلاّ تَقُلُّباً ــ اِنَّما اَنتَ سَيْراً ــ زيدٌ سيراً سيراً ــ المنون تفريقاً تفريقاً. و يا اين‏که حروف و افعالى بر مصدر و صاحب آن داخل شوند که معمولاً بر جملاتى داخل مى‏شوند که صلاحيت دارند جمله اسميّه باشند مانند: انّ زيداً سيراً سيراً ــ ماکان زيدٌ الّا سيراً (که در همه اين‏ها فعل «يسير» که ناصب مصدر است حذف گرديده است).

2ــ اگر در کلام جمله‏ طلبى يا خبرى ذکر شود که متضمن مصدر باشد و از آن مصدر فوايد و اغراضى در نظر گرفته شود و آن فوايد را به شکل مصادر منصوب به کار برند واجب است افعال آنها را حذف نمايند مانند: فَشُدُّوا الوِثاقَ فَاِمّا مَنّاً بَعْدُ و اِمّا فِداءً ــ زيدٌ يَشتَرى طَعاماً فَاِما بَيعاً و امّا اَکْلاً.

3ــ در صورتى که مصدر تأکيد خويش را نمايد و آن در وقتى است که مصدر داراى معناى جمله‏اى باشد که جز آن مصدر، مصدر ديگرى داراى معناى آن جمله نباشد مانند: عَلَى اَلفُ دِرهمٍ اعترافاً و در صورتى که مصدر تأکيد غيرش را نمايد مانند: زيدٌ قائمٌ حقّاً که در اين هنگام مصدر داراى معناى جمله‏اى است که غير آن مصدر هم متحمل معناى آن جمله مى‏باشد.

5ــ در صورتى که مصدر براى توبيخ (سرزنش) و همراه با استفهام باشد مانند: أَمَکراً و انتَ فى الحَديدِ.

احکام مفعول وصفى: مفعول وصفى عبارت است از آن‏چه را که فاعل آن را ايجاد مى‏نمايد از چيزى که قبل از ايجاد مفعول موجود بوده است مانند: خلق الانسان من طين ــ خلق السموات و الارض و به طور کلى هر مفعولى که بعد از افعالى که دلالت بر خلق دارند واقع شود آن را مفعول وصفى نامند و آن افعال عبارتند از: اَحدَثَ ــ اَوجَدَ ــ جَعَلَ ــ بَرَءَ ــ ذَرَأَ ــ کَوَّنَ و امثال اين‏ها.

و اين مفعول از جهت اين‏که به قيدى از قبيل به، له، معه، فيه، منه مقيّد نمى‏شود آن را مفعول مطلق گويند و نظر به اين‏که مادّه آن موجود بوده و فاعل ايجاد وصفى را بر آن ماده نموده است آن را مفعول مطلق وصفى گوييم. پس در مثال خلق الاِنسان مِن طين ابتداءاً خداوند طين را آفريد و آن را ماده‏ انسان قرار داد و بعد وصف انسانى را بر آن ماده آفريد و ناصب آن هم فاعل است همان طورى که در مفعول مطلق ذاتى بيان کرديم و گاهى مفعول وصفى بر فعل خويش مقدم مى‏شود مانند: وَ الاَنعامَ خَلَقَها لَکُمْ.

فصل: مفـعـولٌ‏به

دانستيم که مفعول حقيقى عبارت است از حدثى که به واسطه‏ فعل وجود مى‏يابد و بر دو قسم بود ذاتى و وصفى. اکنون بايد بدانيم که اين دو مفعول هيچ‏گونه استقلالى نداشته و نمى‏توانند به خود پيدا باشند و لذا نيازمند به غير بوده و از چيزهاى ديگرى کمک مى‏گيرند و آن چيزها را هم از جهت همين کمک کارى در پيدايى مفعول حقيقى مفعول مى‏نامند و آن جهت کمک را به وسيله‏ قيدى مشخص مى‏سازند از قبيل: به، له، فيه، معه، منه، عليه و …

و اينک آن چيزهايى را که در ظهور و پيدايى مفعول حقيقى دست در کارند بيان مى‏نماييم.

اوّل چيزى که مفعول حقيقى را در پيدايى کمک مى‏نمايد آن چيزى است که مفعول حقيقى به وسيله آن نمودار مى‏گردد مانند: ضربتُ عمراً که فعل ضربتُ به عمرو تعلق گرفته و حدث ضرب (مفعول حقيقى) به وسيله‏ عمرو نمودار شده است و روشن است که عمرو مفعول حقيقى ضربتُ نيست چون قائم به او نبوده و به او بر پا نيست بلکه وسيله ظهور و پيدايى مفعول حقيقى (ضَرْب) مى‏باشد از اين جهت عمراً را مفعول‏به مى‏نامند و گاهى هم قيد آن را حذف نموده و مفعول تنها مى‏گويند و هر گاه بخواهند آن را توصيف کنند اسم مفعول همان فعل آن را توصيف مى‏نمايند و مى‏گويند عمرو، مضروب است در مثل ضربتُ عمراً و در مثل ماضربتُ عمراً که در اصطلاح عمراً مفعول‏به است ولى واقعاً مضروب نيست.

مفعولٌ‌به هر فعلى يکى است: بايد دانست همان طورى که مفعول حقيقى هر فعلى يکى بيش نبوده و بيشتر از يک مصدر از يک فعل صادر نمى‏شود هم‏چنين مفعولٌ‌به هر فعلى هم يکى بيش نخواهد بود و در پاره‏اى از فعل‏ها که چند مفعول مشاهده مى‏شود و آنها را هم افعال چند مفعولى ناميده‏اند دقّت نشده و نام‌گذارى صحيح نيست بلکه در واقع آنها افعالى هستند که گاهى مفعول‏هاى آنها را با قيدهاى مختلف به کار مى‏برند و گاهى بدون قيد و همين موجب اشتباه ديگران گرديده است مثلاً در بِعْتُ زيداً مالاً نبايد اشتباه کرد و «زيداً» و «مالاً» هر دو را مفعول‏به دانست زيرا با دقّت معلوم مى‏شود که «مالاً» مفعول‏به است و «زيداً» مفعول‏منه است و لذا مى‏توانيم بگوييم که زيداً مبيعٌ‏منه مى‏باشد و مى‏بيند که قيد «به» از قيد «منه» جدا است و در مثال «کلتُ زيداً طعاماً» طعاماً مفعول‏به و زيداً مکيلٌ‏له است و از اين جهت گاهى اين افعال با همين قيدها به کار مى‏روند و گفته مى‏شود: بِعتُ مالاً من زيدٍ يا: کِلتُ طعاماً لزيدٍ.

ناصب مفعول‏به: عامل نصب مفعول‏به فاعل است زيرا فعل يک عمل و يک اثر بيشتر نداشته و همان رفع فاعل است و مى‏توان گفت که فعل عامل و ناصب است اما به واسطه فاعل.

احکام مفعول‏به:

1ــ مفعول‏به را بايد بعد از فاعل ذکر نمود زيرا معمول آن است آن چنان که فاعل را بعد از فعل ذکر مى‏کنيم چون فاعل معمول فعل مى‏باشد و گاهى مفعول‏به بر فاعل و گاهى بر فاعل و فعل هر دو مقدم مى‏شود ولى در موارد زير لازم است مفعول‏به را مؤخر ذکر نماييم:

الف) اگر فعل داراى نون تأکيد باشد مانند: اِضْرِبَنَّ زيداً که نبايد گفت: زيداً اِضرِبَنَّ.

ب) اگر تقديم مفعول‏به موجب اشتباه گردد مانند: ضَرَبَ موسى عيسى و اگر اشتباهى پيش نيايد مانعى نخواهد بود و مى‏توان گفت: اَلکُمّثرى اَکَلَ موسى.

ج) اگر منصوب فعل تعجب باشد مانند: مااَحسَنَ زيداً که نبايد گفت زيداً مااَحسَنَ.

د) اگر منصوب فعلى باشد که صله موصول حرفى باشد مانند: عَجِبتُ مِن اَن ضَرَبتَ عمراً. و در دو مورد زير لازم است که مفعول‏به را مقدم بداريم:

الف) اگر در مفعول‏به جهتى باشد که صدارت آن را ايجاب نمايد مانند: اَيَّهُم ضَرَبتَ ــ غُلام اَيِّهِم اَکرَمتَ ــ غلامَ مَنْ لقيتَ فاَکْرِمْهُ.

ب) اگر مفعول‌به معمول عاملى باشد که بعد از فائى که در جواب امّا است آمده باشد و منصوب آن عامل هم متعدد نباشد مانند: فَاَمّا اليَتيمَ فَلاتَقهَر و اَمَّا السائلَ فَلاتَنهَر و در صورتى که منصوب آن متعدد باشد در تقديم هر يک از منصوب‏ها مختاريم مانند: اَمّا يَومَ الجمعة فَاضْرِب زيداً و اَمّا زيداً فَاضْرِبْهُ يَومَ الجُمُعة.

2ــ حدف مفعول‌به در هر کجا که قرينه باشد جايز است مانند: ضربتُ در جواب پرسش ماصنعتَ بزيدٍ؟ گاهى هم فعل را حذف نموده و مفعول‏به را باقى مى‏گذارند و اين‏ هم در صورتى است که قرينه حاليه يا لفظيه در ميان باشد مانند: زيداً زيداً براى کسى گفته مى‌شود که در مقام زدن کسى برآمده و مراد اِضْرب زيداً است و مانند زيداً در جواب کسى که گويد: مَن اَضْرِبُ؟

حذف فعل مفعول‏به: جاهايى که فعل مفعول‏به حذف مى‏شود به دو قسم تقسيم مى‏گردد:

1ــ مواردى که سماعى بوده و عبارتند از مثل: اِمرَءاً و نَفسَه (يعنى دَعْ اِمرَءاً وَ نَفسَه) و مثل: اهلاً و سهلاً (يعنى اَتَيتَ اهلاً و نَزَلتَ سهلاً).

2ــ مواردى که قياسى بوده و عبارتند از موارد تحذير مانند: اِيّاکَ الاَسَدَ ــ اِيّاکَ مِنَ الاَسَدِ ــ اِيّاکَ و الاَسَد ــ اَلطَريقَ اَلطَريقَ ــ اِيّاکَ اِيّاکَ و امثال اين‏ها که ناصب مُحذَر و مُحذَرٌمنه حذف شده است و در تقدير راع نَفسَکَ و الاَسَدَ و در موارد اِغراء. و قاعده آن اين است که مُغرىٰ‌به را به طور مکرر يا به صورت معطوف با واو ذکر مى‏نمايند مانند: اَخاکَ اَخاکَ و مانند: شَأنَکَ و الحَجّ (يعنى اِلزَم) و حذف ناصب مفعول‏معه را هم از همين موارد مى‏توان شمرد چون در حقيقت مفعول‏معه، مفعول‏به است براى فعل محذوفى که به معناى «مع» مى‏باشد از قبيل: صاحبت يا شارکت يا رافقت و امثال اين‏ها از باب مفاعله مانند: سِرتُ و زيداً (يعنى سرتُ و سايَرتُ زيداً).@انتقال به فصل مفعول‌معه؟@

فصل: مفـعـول بواسطه

يکى از مفعول‏هايى که ديگران از آن غافل شده‏اند مفعول بواسطه است و آن مفعول‏به فعلى است که قبل از آن‏که  به باب ديگرى برود داراى آن بوده است مانند: اَحفَرتُ زيداً النَهْرَ (که «النَهرَ» مفعول بواسطه است براى «اَحفَرتُ» و پيش از اين‏که «حَفَرَ» به باب افعال انتقال يابد «النَهرَ» مفعولٌ‏به آن بوده است مانند: حَفَرَ زيدٌ النَهْرَ.

فصل: مفـعـول مخصِّص

در گذشته معلوم شد که مفعول‏به ذاتى است که مفعول حقيقى بر آن عارض گرديده و به وسيله‏ آن پيدايى مى‏يابد و لذا مى‏توانيم آن را موضوع ذاتى مفعول حقيقى يا مفعول‏به بناميم و اکنون بايد دانست که محلى که مفعول‏به بر آن عارض مى‏گردد آن را مفعول مخصِّص يا موضوع عرضى مى‏گوييم مانند: عَلِمتُ زيداً فاضلاً (که مفعول مطلق علم تو است که تعلق گرفته به «فاضلاً» و فاضلاً مفعول‏به است که عارض زيد گرديده و «زيداً» مفعول عرضى است که براى مخصوص شدن فضل به آن ذکر شده است و روشن مى‏کند که معلوم شما فضل زيد است نه فضل ديگرى و مفعول مخصص ناميده مى‏شود.)

زيرا شکى نيست که يک فعل دو مفعول از يک جنس نداشته و در نتيجه زيداً و فاضلاً هر دو مفعول‏به براى علمتُ نخواهند بود و ديگر اين‏که مفعول‏به را مى‏توان به اسم مفعول فعل متصف نمود و در مثال ضربتُ عمراً مى‏توان گفت عمروٌ مضروبٌ و در مورد بحث نمى‏توان گفت که زيداً معلوم است بلکه بايد گفت فضل زيد معلوم مى‏باشد ولى زيد محل معلوم و معروض آن است که معلوم «فضل» بر آن عارض و به وسيله‏ آن مخصوص گرديده است و از اين جهت است که مفعول اول صلاحيت مبتداء شدن را دارد و مفعول دوم صلاحيت خبر شدن را دارا است و تقدير چنين است: علمتُ فضلَ زيدٍ و به طور کلى هر دو مفعولى که اولى آن دو صلاحيت مبتداء شدن و دومى آن دو صلاحيت خبر شدن را داشتند، مفعول اول را مفعول مخصص و مفعول دوم را مفعول‏به مى‏ناميم.

و نظر به اين‏که برگشت اين دو مفعول به يک مفعول است (به اين طريق: علمتُ زيداً فاضلاً ــ علمتُ فضلَ زيدٍ) اگر حذف شوند هر دو حذف مى‏گردند و اگر ذکر شوند هر دو ذکر مى‏شوند مانند: اَينَ شرکائى الذينَ کنتم تزعمون (يعنى تزعمونهم شرکائى که هر دو حذف شده‏اند) و بدون قرينه يکى از آن دو به تنهايى حذف نمى‏شود مانند: و لايحسبنَّ الذين يبخلون بمااتيهم اللّه من فضله هو خيراً لهم (يعنى بخلهم خيراً لهم که مفعول اول حذف شده است).

فصل: مفـعـول‏بها

مفعول‏بها عبارت است از آن‏چه که فاعل آن را وسيله‏ احداث و ايجاد فعل قرار مى‏دهد مشروط بر اين‏که آن وسيله‏ در به کار بردن در آن فعل معروف و مشهور باشد و نيز بتوان «باءاستعانت» را در اول آن به کار برد مانند: ضَرَبتُهُ سَوطاً که صحيح است بگوييم: ضَرَبتُهُ بالسّوط و اگر وسيله‏ در انجام فعلى معروف و مشهور نباشد به اين صورت به کار نمى‏رود و از «باء» کمک مى‏گيريم و مى‏گوييم: ضَرَبتُهُ بالقلم.

و عامل نصب در مفعول‌بها فاعل است.

فصل: مفـعـول‏منه و مفـعـول‏عليها

مفعول‏منه دلالت دارد بر ماده‏اى که مفعول مطلق وصفى از آن ساخته شده است و مفعول‏عليه يا مفعول‌عليها بر چيزى که مفعول مطلق وصفى بر شکل و هيئت آن درست گرديده دلالت دارد. مانند: خلقتُ طيناً (که طيناً مفعول‌منه است و خدا مى‏فرمايد: خلق الانسان من طينٍ) و مانند: جعلت الطين خزفاً (که «خزفاً» مفعول‏عليه است).

و نظر به اين‏که مفعول مطلق ذاتى بدون ماده پيشين وجود مى‏يابد و بعد از وجود يافتن صورت ديگرى به خود نمى‏گيرد لذا براى آن مفعول‏منه و مفعول‏عليه به کار نمى‏برند.

و علامت مفعول‌منه آن است که بتوانيم «من» را با او به کار بريم مانند: و تنحتون الجبال بيوتاً که در آيه ديگر مى‏فرمايد: و تنحتون مِنَ الجِبالِ بيوتاً پس «جبال» مفعول‏منه است.

و علامت مفعول‏عليه هم صحت به کار بردن «على» است با آن و ديگر اين‏که بيشتر جاها بعد از افعال تصيير واقع مى‏شود مانند: جعلتُ الطين خزفاً که معنايش اين است: جعلت الطين على صورة الخزف.

و البته صفات معنويه هم در حکم صورتند و لذا «خليلاً» در آيه‏ مبارکه اتخذ اللّه ابراهيم خليلاً مفعول‏عليه مى‏باشد و به طور کلى هر فعلى که داراى دو مفعول باشد و مفعول اول بر صورت يا بر صفت مفعول دوم باشد، مفعول دوم را مفعول‏عليه مى‏ناميم.

@اين فصل در نسخه اصلى مقابله نبود@فصل: مفـعـول متعلـق

پاره‏اى از افعال هستند که در پيدايش خود محتاج به دو چيزند در اين قسم افعال دو مفعول مى‏آورند يکى مفعول‏به که فعل به آن تعلق مى‏گيرد و يکى هم مفعول متعلق که مفعول‏به به آن تعلق پيدا مى‏کند و راه شناسايى مفعول متعلق اين است که نمى‏توان آن را به مفعول اسناد داد و از آن دو جمله مبتداء و خبر ساخت مانند دو مفعول باب اعطيت که مى‏گوييم اعطيتُ زيداً درهماً (و درهما مفعول‏به است چون اعطاء بر آن ظاهر گرديده و مى‏توان آن را به وسيله‏ى اسم مفعول توصيف کنيم و بگوييم معطى ولى اَعطى معنايش با يک مفعول تمام نمى‏گردد و درهما  نيازمند به متعلقى است که به آن تعلق گيرد و آن زيداً است که مفعول متعلق ناميده مى‏شود) و مانند: کَسوتُ زيداً جُبَّةً که مفعول اول مفعول متعلق و مفعول دوم مفعول‏به مى‏باشد.

فصل: مـفـعول‏معه

مفعول‏معه اسمى است که بعد از «واو»ى ذکر مى‏شود که به معناى «مع» است مانند: جئتُ و زيداً يعنى جئتُ مَعَ زيدٍ و بديهى است که «زيداً» مفعول جئتُ نيست زيرا جئتُ فعل قاصر است و هيچ‏گونه ارتباط مفعولى بين زيداً و جئتُ نمى‏باشد پس ناصب زيداً، جئتُ نخواهد بود بلکه علت نصب زيداً اين است که «مع» به معناى مصاحبت بوده و معناى سِرتُ و زيداً مثلاً «سِرتُ و صاحبتُ زيداً فى السير» خواهد بود پس فاعل فعل مقدر «صاحبتُ» ناصب زيداً است و آن محذوف است ولى عمل آن را باقى گذارده‏اند تا اين‏که  «واو» مفعول‏معه با واو عاطفه مشتبه نشود و در واقع مفعول‏معه همان مفعول‏به صاحبت مى‏باشد و قسم جداگانه‏اى از مفعول‏ها نخواهد بود.

عطف و نصب در مفعول‏معه:

اگر فعل مذکور باشد و عطف گرفتن هم صحيح باشد جايز است مفعول‏معه را نصب بدهيم بنابر مفعوليت و جايز است عطف بگيريم مانند: جئتُ انا و زيداً و زيدٌ و اگر عطف صحيح نباشد حتماً بايد نصب داد و براى اين صورت مثال زده‏اند به اين جمله: جئتُ و زيداً و گفته‏اند که عطف بر کنايه‏ متصل مرفوع بدون اعاده کنايه‏ منفصل صحيح نيست ولى اين سخن@ در نتيجه‏ اين مثال بى‏مورد است زيرا بيشتر نحويين چنين عطفى را اجازه داده ولى البته قبيح دانسته‏اند ولى سخن در صحت و عدم صحت است نه در حسن و قبح.

و اگر فعل معنوى و مقدر باشد مانند: مالَکَ که حرف جارّه (لام) دلالت دارد بر متعلق محذوف و مانند: شأنَکَ و حَسبَکَ و قَدرَکَ و ويلاًلک که اين‏ها به معناى مصدرند و مانند: رأسکَ و الحائطَ که منصوب دلالت بر فعل محذوف دارد و در همه اين‏ها فعل معنوى مى‏باشد و در اين صورت اگر عطف هم جايز باشد عطف بى‏مورد خواهد بود و نصب هم صحيح است مانند: ما لزيدٍ و عمروٍ و عمراً ولى اگر عطف جايز نباشد حتماً بايد نصب داد و براى اين صورت به اين جمله مثال زده‏اند: مالَکَ و زيداً و علت صحيح نبودن عطف را چنين گفته‏اند که عطف بر کنايه مجرور بدون اعاده جار صحيح نيست يعنى بايد گفت مالَک و لزيدٍ و اين سخن از جهت عناد و دشمنى با آل محمد: اظهار گرديده است زيرا اجماع ايشان: بر جواز و صحت چنين عطفى است و بلکه از خصوصيات ايشان مى‏توان شمرد و جمله صلى اللّه عليه و آله گواه بر مطلب است و عامه بين محمد و آل به وسيله‏ «على» فاصله مى‏اندازند و در صورتى که اين نوع عطف را در قرآن هم مى‏بينيم مى‏فرمايد: فاتَّقوا اللّهَ الذَّى تَساءَلوُنَ بِهِ و الاَرْحامِ که حمزه که يکى از قرّاء سبعه است «ارحام» را به جرّ خوانده پس صحت چنين عطفى در کلام عرب معلوم گرديد و الحمدلله رب العالمين.

فصل: مفـعـول‏فيه

مفعول‏فيه عبارت است از زمان و مکانى که فعل در آن انجام مى‏يابد و در علم نحو آن را چنين مى‏شناسيم: هر چه که مضمون عاملى در آن انجام گيرد مفعول‏فيه مى‏باشد.

بنابراين مفعول‏فيه عبارت است از اسم وقت و اسم مکان و اسم حدى از حدود وقت و مکان که به آن دو متصل گردد و اسمى که به معناى آنها استعمال گرديده و معناى «فى» را در برداشته و داراى نصب باشد مانند: اِمشِ يَومَ الجُمعةِ اَمامى عَشْرَ ساعاتٍ خَمْسَةَ اَقدامٍ حَقّاً.

اگر در مفعول‏فيه حرف «فى» ظاهر باشد «ظرف» ناميده مى‏شود.

اسم‏هايى که به زمان و مکان اقتران مى‏يابند:

اسم‏هايى که همراه با اسم زمان و اسم مکان مى‏شوند چهار نوعند و عبارتند از:

1ــ اسماء عددى که مميز آنها اسم زمان يا اسم مکان باشد مانند: سِرتُ عَشرَةَ اَيّام خَمْسَةَ فَراسِخَ.

2ــ کلماتى که بر کل زمان و مکان يا بر پاره‏اى از آن دو دلالت داشته باشند مانند: سرتُ جميع اليوم جميع الفرسخ و مانند: سرتُ کل اليوم کل الفرسخ و مانند: سرتُ بعض اليوم بعض الفرسخ.

3ــ هر کلمه‏اى که صفت زمان و مکان قرار گيرد مانند: جلستُ طويلاً من الدّهر و جلستُ شرقى الدار.

4ــ کلمه‏اى که قبل از آن زمان و مکانى را در نيت داشته باشيم و صلاحيت داشته باشد که مضاف‏اليه آن زمان و مکان واقع شود مانند: جئتک صلوة العصر ــ جئتک قدوم الحاج ــ جلست عندک حلب ناقة و مانند: جلست قرب زيدٍ.

و اما اسمائى که جارى مجراى زمان و مکان مى‏باشند الفاظى هستند که از عرب شنيده شده‏اند و عرب آنها را به مانند مفعول‏فيه به کار برده است مانند: لاتينک السمر و القمر يعنى وقت السمر و وقت طلوع القمر و مانند: أ‌حقا انک ذاهب يعنى أ فى حق.

نصب اسماء زمان و مکان

همه‏ اسماء زمان صلاحيت منصوب شدن را دارند خواه مبهمه باشند يا در جواب «متى» يا «کم» واقع شوند از قبيل: حين ــ مدة ــ يوم الجمعة ــ يومين ــ اسبوع و امثال اين‏ها.

و اما اسماء مکان در صورتى که مبهمه باشند منصوب مى‏گردند و عبارتند از: امام ــ وراء ــ يمين ــ شمال ــ فوق ــ تحت و پاره‏اى ديگر از اسماء مکان ملحق به مبهمه گرديده‏اند از قبيل عند ــ لدى ــ بين ــ وسط و اسم‏هاى مقادير را هم به اين نوع اسم‏هاى مکان ملحق ساخته‏اند مانند: ميل ــ فرسخ ــ بريد.

اسم زمان اگر جواب «کم» قرار گيرد آن را معدود گويند مانند: يومين و اگر در جواب «متى» واقع شود آن را مختص نامند مانند: يوم الجمعة و اگر صلاحيت نداشت جواب يکى از اين دو قرار گيرد مبهم خوانده مى‏شود.

حکم مفعول‏فيه:

مفعول‏فيه منصوب است و ناصب آن هم فاعل آن است يا بگوييد فعل است به واسطه‏ فاعل.

گاهى جايز است عامل آن را حذف نموده و بگوييم: فرسخين در پاسخ کسى که بپرسد: کم سرت؟ يا بگوييم يوم‏الجمعة در جواب کسى که بگويد: متى صمت؟

ولى در صورت‏هاى زير حذف عامل لازم است:

1ــ هرگاه مفعول‏فيه صفت واقع شود مانند: مررت بطائر فوق غصن.

2ــ هرگاه صله قرار گيرد مانند: رَأَيتُ الَّذى عِندَک.

3ــ هرگاه حال به کار رود مانند: رأيتُ الهِلالَ بَينَ السَّحاب.

4ــ هرگاه خبر واقع گردد مانند: زيدٌ عندَکَ.

لکن ظرف‏هايى که مبنى بر ضمه هستند صفت و صله و حال و خبر واقع نمى‏شوند.

انواع ظرف:

ظروف بر دو نوع مى‏باشند: ظروف متصرف و ظروف غيرمتصرف.

ظروف متصرف ظروفى هستند که استعمال آنها به حالتى که شباهت به ظرف نداشته باشند جايز مى‏باشد مثل اين‏که مبتداء يا خبر  يا فاعل يا مفعول‏به يا مضاف‏اليه واقع شوند مانند کلمه «يوم» که مى‏گوييم: اليَومُ يَومٌ مُبارَکٌ (که مبتداء و خبر است) ــ اَعجَبَنى اليَومُ (که فاعل است) ــ رَأَيتُ يَوْمَ قُدومکَ (که مفعول‏به است) ــ سِرْتُ نِصفَ يَومٍ (که مضاف‏اليه است).

و اما ظروف غيرمتصرف بر دو قسمند: قسمى هيچ‏گاه از ظرفيت جدا نمى‏شوند مانند: قطُّ ــ عوضُ و قسمى ديگر گاهى از ظرفيت جدا گرديده و شبيه به ظرف استعمال مى‏شوند به اين‏طور که «مِن» بر آن داخل مى‏گردد از قبيل قبل ــ بعد ــ لدُن ــ عند ــ بين مانند لِلهِ الامرُ مِن قبلُ و مِن بعدُ ــ اتَيناهُ رحمةً مِن عِندنا ــ عَلَّمناهُ مِن لدنا علماً ــ مِن بَينِنا و بَينِکَ حِجابٌ و اگر همين ظروف به غير «من» مجرور گردد متصرف خواهند بود مانند: عَنِ اليَمينِ و عَنِ الشمالِ قَعيدٌ.

و بايد دانست نظر به اين‏که مفعول‏فيه زمانى و مکانى از يک جنس نيستند لذا ممکن است که براى يک فعل دو مفعول‏فيه باشد يکى مکانى و يکى زمانى مانند: ضَرَبْتُهُ اَمامَکَ يَومَ الجُمُعَةِ و اگر براى فعلى مفعول‏فيه مکانى يا مفعول‏فيه زمانى متعدد به کار رفتند دومى بدل خواهد بود مانند: اِمشِ اَمامى خَمسَةَ اَقدامٍ و مانند: تَکَلَّم يَومَ الجُمُعَة ساعَتَيْن که «خمسةَ اقدام» بدل از «اَمامى» است و «ساعَتَين» بدل از «يَوم‌الجُمعة» مى‏باشد.

فصل: مفـعـولٌ‏له

مفعول‏له عبارت است از اسمى که بنابر مفعوليت نصب گرفته باشد و مضمون عاملش براى خاطر آن انجام يافته باشد و بتوان در او «لام» علت را فرض نمود و لذا در واقع مفعول‏له علّت غائيه‌اى است که فاعل را بر انجام کارى واداشته باشد.

شرايط مفعول‏له: بعضى از علماء نحو براى مفعول‏له شرايطى ذکر کرده‏اند بدين قرار:

1ــ مفعول‏له بايد مصدر باشد زيرا ذات علّت غائيه چيزى واقع نمى‏شود و نمى‏توان گفت: جِئتُکَ السّمنَ و الْعَسَلَ گرچه مى‏توان گفت: جِئتُکَ للسِمْنِ و العَسل.

2ــ مفعول‏له بايد امر قلبى باشد نه علاجى مانند: جِئتُکَ رَغبَةً و بعضى گمان کرده‏اند که جمله‏ معروف ضَرَبتُهُ تَأديباً علاجى است و لذا اين شرط دوم را انکار نموده‏اند ولى «تأديباً» هم امر قلبى است زيرا ممکن است ضَرْب به منظور تأديب باشد و ممکن است از روى ظلم و جور باشد و نظر به اين‏که انما الاعمال بالنيّات تاديباً امرى است قلبى و بيان اين است که ضَرْب به منظور تأديب انجام يافته است.

3ــ وقت مفعول‏له و وقت عامل آن هر دو يکى باشد يا متصل به هم بوده و وقت آنها قبل و بعد يکديگر باشند مانند: جِئتُک رَغبَةً و خوفاً مِن فِرارِکَ و اِصلاحاً لامرِکَ.

4ــ فاعل مفعول‏له و فاعل عامل آن يکى باشد مانند: جِئتُکَ حبّاً که جائى (فاعل عامل) و مُحِبّ (فاعل مفعول‏له) يکى هستند ولى اين شرط عموميت نداشته تعدد فاعل‏ها امکان دارد مانند: يُريکُمُ البَرقَ خَوفاً و طَمعاً که مُرى (فاعل عامل) خداوند متعال است و خائفها و طامعها (فاعل مفعول‏له) مردم هستند و مانند فرمايش اميرالمؤمنين7 : اَعطاهُ اللّهُ النَظْرَةَ استِحْقاقاً لِلسّخطَةِ که مُعطى (فاعل عامل) خداست و مستحق (فاعل مفعول‏له) ابليس رجيم است لعنه اللّه تعالى.

5ــ مفعول‏له صلاحيت داشته باشد که در پاسخ «لم» (براى چه؟ چرا؟) قرار گيرد.

6ــ در مفعول‏له بتوان «لام» در تقدير گرفت.

7ــ عامل مفعول‏له از لفظ آن نباشد زيرا چيزى علّت خود نتواند شد و لذا صحيح نيست بگوييم: اَکرَمتُکَ اِکراماً.

و اگر يکى از اين شرايط مفقود بود مفعول‏له را به يکى از اين حروف جارّه (لام ــ باء ــ فى ــ من) مجرور مى‏نماييم و در اين صورت مفعول‏له اصطلاحى نخواهد بود گرچه علت غائى براى انجام فعل مى‏باشد مانند: وَ الاَرضَ وَضَعَها لِلاَنامِ (که اَنام مصدر نيست و لذا به لام مجرور گرديده است) و مانند: لاتَقتُلُوا اَولادَکُم مِن اِملاقٍ (که املاق امر قلبى نيست ولى در آيه‏ ديگر که مى‏فرمايد: و لاتَقتُلُوا اَولادَکُم خَشيَةَ اِملاقٍ شرايط جمع است و خشية مفعول‏له مى‏باشد).

جـرّ و نصـب مفعول‏له:

اگر مفعول‏له داراى همه‏ شرايط بود نصب واجب و لازم نيست و باز هم مى‏توانيم آن را مجرور بخوانيم مانند:

مَنْ اَمَّکُمْ لِرغبَةٍ فيکُم جُبِرَ   وَ مَنْ تَکوُنُوا ناصِريهِ يَنتَصِرْ

(که رغبة با اين‏که داراى همه شرايط است باز هم به لام مجرور گرديده است).

و اگر مفعول‏له داراى الف و لام تعريف باشد مجرور به کار مى‏رود و گاهى منصوب خواهد بود مانند:

لااَقعُدُ الْجُبْنَ عَنِ الهَيْجاءِ   وَ لَو تَوالَتْ زُمَرُ الاَعْداءِ

(که اَلْجُبْنَ معرف به «اَلـ »  است و منصوب به کار رفته است).

و اگر مصدر مضاف باشد هم مجرور و هم منصوب استعمال مى‏شود مانند: يُنفِقُونَ اَموالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرضاتِ اللّهِ و مانند: و اِنَّ مِنها لَمايَهبِطُ مِن خَشيَةِ اللّهِ.

ناصب مفعول‏له:

ناصب مفعول‏له فاعل است زيرا اثرى از فعل در او مى‏باشد و دلالت بر ذات فاعل دارد و ناصب آن فعل نيست زيرا يک عامل نمى‏تواند دو عمل مختلف داشته باشد و فعل فقط فاعل را رفع مى‏دهد و فاعل هم مفعول را.

فصل: مفـعـول معنوى

مفعول معنوى يک قسم ديگر از مفعول‏ها مى‏باشد که ما آن را مفعول معنوى مى‏ناميم و ديگران به کلى از آن بى‌خبر مانده‏اند و عبارت است از مفعول‏هايى که با حرف جارّه به کار مى‏روند و در ظاهر مجرور بوده ولى در محل نصب مى‏باشند. و توضيح مى‏دهيم به اين‏که بعضى از افعال بدون وساطت پاره‏اى از حروف نمى‏توانند به مفعول برسند و در اثر اتصال آن حروف به اسماء اين قسم از افعال مى‏توانند به آن اسماء متصل شوند و مرتبط گردند. ولى بايد دانست که اين حروف، حروف تعديه نيستند زيرا مفعولى که به وسيله‏ حرف تعديه براى فعل فراهم مى‏گردد آن هم فاعل خواهد بود مانند: ذَهَبتُ بزيدٍ که زيد هم ذاهب است همان طورى که شما ذاهب هستيد در صورتى که مفعول معنوى چنين نيست.

نمونه‏اى از اين مفعول‏ها:

مَرَرتُ بِزيدٍ (که زيد را ممرورٌبه گويند) ــ کَتَبتُ بِالقَلَم (که قلم مکتوبٌ‏به است) ــ اَخَذتُ الدِّرهَم مِن زيدٍ (که زيد مأخوذٌمنه است) ــ تَوَجَّهتُ اِلَى القِبلَة (که قبله متوجهٌ‏اِلَيها است) ــ وَهَبتُ لِزيدٍ درهماً (که زيد موهوبٌ‏له است) ــ قَدَرَ زيدٌ عَلى عَمروٍ (که عمرو مقدورٌعليه مى‏باشد) ــ دَخَلتُ فِى الدّارِ (که دار مدخولٌ‏فيها است) ــ تَجاوَزتُ عَن ذَنبِکَ (که ذنب متجاوزٌعنه است) ــ سافَرتُ مَعَ زيدٍ (که زيد مسافَرٌمَعَه است).

و همه مفعول‏هايى که از اين قبيل باشند مفعول معنوى ناميده مى‏شوند و همه بنابر مفعوليت در محل نصب مى‏باشند و به خوبى روشن است که اين‏ها مفعول‏به نبوده و گاهى با مفعول‏به در يک جمله همراه هم ذکر مى‏شوند و خود اين دليل است بر اين‏که يکى نيستند.

حذف حروف جارّه در اين مفعول‏ها:

در پاره‏اى استعمالات از عرب شنيده شده که بعضى از اين حروف را حذف نموده و مفعول معنوى را منصوب خوانده‏اند مانند: کالُوهُم اَو وَزنُوهُم (که کالُوا لَهُم و  وَزَنُوا لَهُم بوده است) ــ بِعتُکَ الدّارَ (که بعتُ مِنکَ الدّار بوده است) ــ لاَقعُدَنَّ لهُم صِراطَکَ المُستَقيم (که عَلى صِراطِکَ بوده است).

ولى حذف حرف جار در مورد «اَنَّ» و «اَن» و «کَى» در صورتى که موجب اشتباه نگردد قياسى مى‏باشد مانند: شَهِدَ اللّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ‏اِلّاهو (که بِاَنَّهُ بوده است) ــ اَوَ عَجِبتُم اَن جاءَکُم ذِکرٌ مِنْ رَبِّکُم (که مِنْ اَن جاءَکُم بوده است) ــ کَيلايَکونَ دولةً بَيْنَ الاَغنِياءِ مِنکُم (که لِکَيلا بوده است).

فصل: مستثنـى

مستثنىٰ عبارت است از آن‏چه که بعد از افزار استثناء به کار مى‏رود و حکم آن با حکم آن‏چه ما قبل آن افزار است (مستثنىٰ‏منه) در اثبات و نفى مخالف باشد و صلاحيت داخل بودن در مستثنى‏منه را هم دارا باشد مانند: جاءَ القومُ الّا زيداً که زيداً مستثنىٰ و القوم مستثنىٰ‏منه و الّا اداة استثناء است و زيد صلاحيت داشته که داخل در قوم باشد و گويا گفته‏ايم جاء فلانٌ و فلانٌ و فلانٌ و لم‏يجئ زيدٌ و اين جمله را به منظور اختصار فشرده کرده و گفته‏ايم جاء القوم الّا زيداً.

افزار استثناء و تشريح آنها:

ادوات (افزار) استثناء عبارتند از دو حرف «الّا» و «لمّا» و افعال: «حاشا» و «ليس» و «لايکون» و «خلا» و «عدا» و دو اسم «غير» و «سواء».

اما «الّا» حرف است و مرکب نبوده و اگر در کلام منفى و بعد از فعل به کار رود به معناى «غير» خواهد بود و گرنه به معناى «لکنَّ» يا «لکنْ» (مثقّله و مخفّفه) خواهد بود و اما «لمّا» براى معانى: نفى ــ ظرفيت ــ شرطيت ــ استثناء به کار مى‏رود و در صورت استثناء به معناى «الّا» مى‏باشد مانند: اِنْ ‏کلُّ نفسٍ لمّا عليها حافظٌ.

اما «حاشا» فعل است به دلايلى که در زير ذکر مى‏گردد:

1ــ بعد از «ماء نافيه» به کار مى‏رود مانند: ما احاشى.

2ــ مى‏توان در او تصرف نمود و گفت: حاشيت و احاشى.

3ــ صحيح است بگوييم حاشا لزيدٍ و اگر حاشا حرف باشد بر سر حرف «لام» داخل نمى‏شود.

4ــ بعد از «ماء مصدريه» واقع مى‏گردد مانند: رأيت الناسَ ماحاشا قريشاً.

5ــ عمل نصب انجام مى‏دهد و اگر در جايى ديده شد که حاشا جرّ داده بايد دانست که «لام جارّه» در تقدير است زيرا گاهى آشکار مى‏گردد مانند: حاشا لزيدٍ.

بنابراين دلايل «حاشا» فعل است و فاعلش ضمير مستتر غايب مى‏باشد و استعمال آن در استثناء شايع است و از حاشيه به معناى جانب گرفته شده و حاشيتُه يعنى جانبتُه.

جانبتُه داراى معناى تنزيه است يعنى او را از بودن در اين جانب تنزيه مى‏نمايم و نظر به اين‏که تنزيه و استثناء دو معناى نزديک به يکديگر هستند حاشا براى استثناء به کار مى‏رود.

اما «ليس» و «لايکون» (که هر دو از افعال ناقصه هستند و در بحث از آن افعال کاملاً تشريح شدند) از افعال برزخى مى‏باشند.

اما «خلا» ظاهراً فعل بوده و اگر در جايى مابعدش را مجرور سازد به تقدير «من» خواهد بود و هم‏چنين «عدا» هم فعل است و اگر جرى بعد از آن ديده شود به تقدير «عن» مى‏باشد و به معناى جاوَزَ خواهد بود.

اما «غير» به معناى مغاير است و صفت واقع مى‏شود ولى گاهى براى استثناء و به معناى «الّا» به کار مى‏رود چنان‏که «الّا» براى استثناء است ولى گاهى به معناى «غير» استعمال شده و صفت خواهد بود.

اما «سواء» گاهى به معناى ظرف است و بنابر ظرفيت منصوب مى‏گردد و گاهى اسم به کار رفته و حرکات مى‏پذيرد مانند «غير» و دنباله بحث آن خواهد آمد ان‏شاء اللّه تعالى.

ادوات استثناء چه مى‏کنند؟

ادوات استثناء از نسبت يافتن حکم ماقبل به مابعد آنها جلوگيرى مى‏نمايند و از اين جهت آنها را ادوات و اسباب استثناء مى‏نامند زيرا استثناء به معناى جلوگيرى و بازداشتن است و در نتيجه مابعد آنها را که از اسناد حکم ماقبل به آنها ممنوع گرديده‏اند «مستثنىٰ» مى‏گويند و ماقبل آنها را که مشمول حکم هستند و حکم شامل آنها است «مستثنىٰ‏منه» خوانند.

اقسام استثناء:

اگر حکم موجب باشد مانند: قام استثناء را موجب گويند و اگر حکم غيرموجب باشد مانند: ماقام، استثناء را غير موجب نامند و اگر مستثنى‏منه در کلام ذکر شده باشد آن را تام خوانند مانند: جاءَ القوم الّا زيداً و اگر مستثنى‏منه در کلام ذکر نشده باشد آن را غير تامّ يا مفرّغ گويند مانند: ماجاء الّا زيدٌ (که ماجاء احد بوده است).

و مستثنى اگر داخل در مستثنى‏منه باشد به طورى که لفظ مستثنى‏منه بر مستثنى صدق مى‏کند و شامل آن مى‏شود آن را متصل نامند مانند: جاء القومُ الّا زيداً (زيرا زيد از جمله‏ قوم مى‏باشد) و اگر مستثنى‏منه داخل مستثنى نباشد آن را منقطع خوانند مانند: جاء القوم الّا الحمار.

و مستثنى‏منه يا محصور است يا غيرمحصور و محصور آن را گويند که بتوان بر تمامى آن حکم نمود مثل اين‏که جنسى باشد که شامل همه افرادش گردد مانند: مارَأَيتُ اَحَداً الّا زيداً و غيرمحصور مانند: رأيتُ رجالاً الّا زيداً (که رجال اشخاص معلوم و مشخصى نيستند).

احکام مستثنىٰ:

اوّل: اگر کلام تام و موجب و استثناء متصل و اداة استثناء «الّا» باشد و غير وصفی، مستثنىٰ منصوب مى‏گردد مانند: فشربوا منه الّا قليلاً و اگر وصفى باشد مستثنىٰ مرفوع مى‏شود مانند: لو کانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلّا اللّه لَفَسَدَتا (يعنى غير اللّه) و در اين صورت «الّا» براى استثناء نبوده بلکه به معناى «غير» است و صفت مستثنىٰ‏منه مى‏باشد.

و اما در صورت نصب مستثنى ناصب آن خود «الّا» خواهد بود زيرا در اين صورت الّا معناى لکنَّ را دارد و معناى جاء القومُ الّا زيداً، جاء القوم لکنَّ زيداً لم‏يجئ مى‏باشد که گويا شنونده گمان کرده که زيد هم داخل در قوم بوده و آمده، براى دفع توهّم و گمان او گفته مى‏شود الّا زيداً.

و از اين جهت گاهى هم به معناى «لکن» مخففه مى‏آيد و مابعد آن مرفوع خوانده مى‏شود مانند اين حديث شريف نبوی9 : الناس کلهم هالکون الّا العالمون و العالمون کلهم هالکون الّا العاملون و العاملون کلهم هالکون الّا المخلصون و المخلصون على خطر عظيم (که «الّا» در همه اين موارد به معناى «لکن» مخففه است).

دوم: اگر استثناء منقطع باشد و بتوان فعل را بر مستثنى وارد کرد هم نصب مستثنى جايز است و هم تابع قرار دادن آن را براى مستثنى‏منه مانند: قام القوم الّا الحمار (زيرا مى‏توان بر حمار مسلط کرد و گفت: قام الحمار) و در قرآن هر دو صورت استعمال گرديده است. اما نصب؛ مى‏فرمايد: ما لهم به من علم الّا اتباع الظن. و اما تابع بودن مستثنى؛ مى‏فرمايد: قل لايعلم من فى السموات و الارض الغيب الّا اللّه (و معلوم است که استثناء منقطع است زيرا اللّه غير از من فى السموات است که ملائکه‏اند و غير من فى الارض است که ساکنين آنند) و در اين صورت هم «الّا» به معناى لکن مخففه مى‏باشد و معنى چنين مى‏شود: لايعلم من فى السموات و الارض الغيب لکن اللّه يعلم.

و اگر استثناء منقطع باشد و نتوان فعل را بر مستثنى وارد ساخت نصب مستثنى لازم خواهد بود مانند: مانفع زيد الّا ماضرَّ  که الّا به معناى «لکن» مثقله و «ما» هم زايده باشد و معنى چنين مى‏شود: مانفع زيد لکن ضرّ . و ممکن است «ما» مصدريه باشد و چنين معنى دهد: ماصدر منه نفع لکن الضر  يعنى لکن صدر منه الضرر.

سوم: اگر کلام غير موجب و استثناء متصل باشد موافقت مستثنى با مستثنى‏منه رجحان دارد مانند: ماجاء القوم الّا زيد و البته «الّا زيداً» هم جايز خواهد بود مانند: مافعلوه الّا قليل منهم، «و قليلاً منهم» هم قرائت شده و معنى چنين است: مافعلوه لکن قليل منهم فعله.

و در صورتى که نصب دهيم الّا به معناى «لکن» مثقله خواهد بود و در صورت رفع «الّا» به معناى «لکن» مخففه مى‏باشد و نحويين در اين بحث جمله‏ شريفه اخلاص و کلمه توحيد يعنى «لا اله الّا اللّه» را مورد بررسى قرار داده‏اند و معناى واقعى آن چنين است که «لا اله» به منظور روبيدن غبار از اوهام و افکارى است که خدايان متعدد تصور نموده‏اند و براى برطرف ساختن اين اوهام غلط و نادرست مى‏گويى «لا اله» يعنى به کلى چنين خدايان متعدد موجود نيست و واقعيت ندارد و بعد از آن توجه به حق نموده و روى از آن اوهام و افکار غلط برگردانيده و مى‏گوييد «الّا اللّه» يعنى لکن اللّه موجود که «الّا» به معناى لکن مخففه بوده و لکن مخففه مهمله است که هيچ‏گونه عملى ندارد و «اللّه» مرفوع است و خبر آن «موجود» محذوف مى‏باشد و هم‏چنين است تحليل و تجزيه‏ اين جمله: لاسيف الّا ذوالفقار و لافتى الّا علی7.

چهارم: اگر کلام مفرّغ باشد مانند: ماقامَ الّا زيدٍ ــ مارأيتُ الّا زيداً ــ مامررتُ الّا بزيدٍ. در همه اين صورت‏ها «الّا» به معناى «غير» است و متعلق به فعل قبل مى‏باشد و معناى آنها چنين خواهد بود: ماقام غيرُ زيدٍ ــ مارأيتُ غيرَ زيدٍ ــ مامررتُ بغير زيدٍ. که در واقع موصوف حذف شده و صفت جاى آن نشسته و ابداً استثنايى در کار نيست. و در اين صورت شرط نموده‏اند که کلام غير موجب باشد مانند: و مامحمدٌ الّا رسولٌ9.

پنجم: اگر الّا تکرار شد و همراه حرف عطف بود و به منظور تأکيد به کار رفت غير از «الّا»ى اول بقيه زائده بوده و اسم مابعد آنها معطوف مى‏باشد  مانند: ماجاءنى الّا زيدٌ و الّا عمروٌ و الّا بکرٌ. و اگر بدون حرف عطف تکرار شد «الّا»هاى ديگر زائده و اسم‏هايى که بعد از آنها مى‏باشند بدل خواهند بود مانند: مارأيتُ الّا زيداً الّا عالماً  (که «الّا»ى اول به معناى «غير» است و صفت احداً محذوف مى‏باشد و «زيداً» منصوب است به اعراب «الّا» و «الّا»ى دوم زايده است و «عالماً» بدل کلّ مى‏باشد).

و مانند: مارَأَيتُ اِلّا زيداً اِلّا وَجهَهُ (که «وجهَهُ» بدل بعض است)و مانند: مااَعجَبَنى شی‏ءٌ اِلّا زيدٌ اِلّا علمُهُ (که «علمُهُ» بدل اضافه است) و مانند: مااَعجَبَنى اِلّا زيدٌ اِلّا عَمروٌ (که «عمروٌ» بدل مباين يا اضراب يا بداء است که «زيدٌ» سهواً يا عمداً از جهت مصالح و حِکَمى گفته شده باشد).

و اگر تکرار «الّا» به منظور تأسيس باشد که نه عطف باشد و نه بدل و کلام هم مفرّغ باشد عامل در يکى از آنها عمل مى‏نمايد و بقيه منصوب ذکر مى‏شوند مانند: ماقام الّا زيدٌ الّا عمراً الّا بکراً و اگر کلام تام و منفى باشد و مستثنى‏منه در آخر ذکر شود همه‏ مستثنى‏ها را نصب مى‏دهيم مانند: ماقام الّا زيداً الّا عمراً الّا بَکراً اَحَدٌ و مى‏دانيد که مستثنى اگر منصوب باشد و مقدم بر مستثنى‏منه ذکر شود حال خواهد بود يعنى ماقام غَيرَ زيدٍ و غَيرَ عَمروٍ و غَيرَ بَکرٍ اَحَدٌ و اگر مستثنى‏منه مقدم باشد يکى از مستثنى‏ها را همان حکمى را که اگر تنها مى‏بود به او مى‏داديم، مى‏دهيم و بقيه را منصوب ذکر مى‏کنيم مانند: ماقامُوا الّا زيدٌ الّا عمراً الّا بکراً يا اين‏که «زيد» را هم نصب مى‏دهيم و اگر کلام موجب باشد همه را منصوب مى‏خوانيم مانند: قامُوا اِلّا زِيداً اِلّا عَمراً اِلّا بَکراً.

ششـم: اگر چند جمله به وسيله «واو» عطف بر يکديگر عطف گرفته شوند و در آخر آنها يک استثناء ذکر گردد احتمال مى‏رود که آن استثناء مربوط به همه باشد و در نتيجه مراد مجمل خواهد بود و نيازمند به قرينه است که مراد گوينده را مشخص سازد ولى ارتباط آن با جمله‏ آخرى مسلّم و يقينى مى‏باشد و سخن در ارتباط آن است با ساير جمله‏ها مانند: وَ الَّذينَ يَرمُونَ المُحصَناتِ ثُمَّ لَم‏يَأتوا بِاَربَعَةِ شُهَداء فَاجْلِدُوهُم ثَمانينَ جَلْدَةً وَ لاتَقْبَلُوا لَهُم شَهادَةً اَبَداً و اولئِکَ هُمُ الفاسِقُونَ اِلّا الَّذينَ تابُوا مِن بَعد ذلک وَ اَصلَحُوا که اين استثناء احتمال مى‏رود به «لاتَقْبَلوا» مربوط باشد و احتمال مى‏رود به «همُ الفاسقون» مربوط باشد.

هفتـم: بايد دانست که «الّا» حکم ماقبل خود را در مابعد محصور مى‏سازد و هنگامى‏که بگوييم: ماضَرَبَ زِيدٌ الّا عَمراً که الّا حکم ضاربيت زيد را منحصر در عمرو نموده است يعنى زدن منحصر به عمرو بوده و ديگرى را نزده است ولى امکان دارد که عمرو از غير زيد هم کتک خورده باشد که در نتيجه مضروبيت عمرو در زيد منحصر نگرديده است. ولى اگر ماقبل الّا  کلمه‏ عامى به کار رود در اين صورت فاعل و مفعول هر دو با هم محصور مى‏گردند مانند: ماضَرَبَ اَحدٌ اَحداً اِلّا زِيدٌ عَمراً و معنايش اين مى‏شود که زيد غير از عمرو کسى را نزده و عمرو هم جز از زيد از ديگرى کتک نخورده است.

و نيز بايد دانست که ماقبل الّا در مابعد آن عمل مى‏نمايد خواه نصب باشد يا رفع مانند: ماضَرَبَ الّا عمراً زيدٌ ــ  مامررتُ الّا راکباً بزيدٍ و هيچ لزومى ندارد که براى «زيدٌ» و «بزيدٍ» عاملى در تقدير فرض نماييم بلکه به همين عامل‏هاى ظاهرى اکتفا مى‏کنيم.

و هم‏چنين بايد دانست که مى‏توان بين «الّا» و مستثنى متعلق مستثنى را فاصله قرار داد مانند: و ماارسلناکَ الّا  کافةً للناس که معنى، الّا للناس کافةً مى‏باشد.

و بدانيد که گاهى بعد از الّا فعل مضارع به کار مى‏رود و آن حال خواهد بود مشروط بر اين‏که استثناء مفرغ باشد مانند: ماالنّاسُ اِلاّ يَعبُرُونَ يعنى اِلاّ هُم يَعبُرون و گاهى الّا با ماضى مقرون به قد استعمال مى‏شود مانند: ماالناس الّا قد عَبَروا و گاهى ممکن است در ماقبل الّا هم ماضى منفى باشد مانند: ماانعمتُ عليه الّا شَکَرَ. و گاهى بعد از الّا «واو» حاليه را بر فعل ماضى يا مضارع داخل مى‏کنند مانند: مازرتُهُ الّا و اَکرَمَنى ــ  لااَزوُرُهُ اِلّا و يُکرمُنى.

و اما «لمّا» هنگامى‏که براى استثناء باشد لازم است بعد از نفى به کار رود و در استثناء مفرغ استعمال گردد مانند: اِنْ کلٌ لمّا جميعٌ لدينا مُحضرونَ.

هشتـم: «غير» به معناى «مغاير» است و صفت به کار مى‏رود و موصوف آن يا نکره محضه است مانند: نَعمَل صالِحاً غَيرَ الَّذى کُنّا نَعْمَلُ. يا معرفه خواهد بود مانند: صِراطَ الَّذينَ اَنعَمْتَ عَلَيهِم غَيْرِ المَغضوُبِ عَلَيهِم و گاهى فاعل واقع مى‏شود مانند: جاءَنى غَيْرُ زيدٍ و گاهى معناى «اِلّا» را در برخواهد داشت و به وسيله‏ آن مجرورش مستثنىٰ مى‏شود و خود «غير» معرب مى‏گردد به همان اعرابى که در مستثناى به الّا وجود دارد مانند: جاءَ القَومُ غَيْرَ زيدٍ («غير» منصوب است چون کلام تامّ و موجب است) و مانند: مانَفَعَ زيدٌ غير ماضَرَّ (استثناء منقطع است و فعل را نمى‏توان بر مستثنى وارد ساخت و در نتيجه غَيْرَ منصوب مى‏باشد). و مانند: ماجاءَ غَيْرَ زيدٍ القَومُ (که مستثنى بر مستثنى‏منه مقدم گرديده و «غيرَ» منصوب خوانده مى‏شود).

نهـم: مستثناى به «سواء» مانند مستثناى به «غير» مى‏باشد و کلمه‏ «لاسيما» هم مانند «سواء» و ملحق به آن است.

مستثناى به «حاشا» مجرور به کار مى‏رود مانند: جاء القوم حاشا زيدٍ و جرّ آن به واسطه‏ حرف جرّ مقدّر است و تقدير چنين است «لزيدٍ».

و مستثناى به «خلا و عدا» گاهى مجرور مى‏شود و جرّ آن به «مِن و عَن» مقدّر مى‏باشد مانند: خَلا اللّه لااَرْجُو سِواک. و اين دو کلمه «خلا و عدا» براى نفى حکم ماقبل از مابعد خود به کار مى‏روند و هميشه فعل بوده و فاعل آنها مستتر است و مرجع آن مصدرى است که از فعل فهميده مى‏شود و معنا چنين خواهد بود «لااَرجُو سِواک» و «عَدَم رَجائى خَلا مِن اللّه». و گاهى «ماء مصدريه» بر آنها داخل شده و در اين صورت حتماً نصب خواهند داد مانند:

اَلا کُلُّ شَی‏ءٍ ماخَلا اللّه باطلٌ   و کُلُّ نَعيمٍ لامَحالَةَ زايلٌ

و مانند: قامُوا ماعَدا زِيداً بهتر آن است که بگوييم در اين صورت يعنى در باب استثناء به معناى «غير و اِلّا» مى‏باشند و چنين معنا می‌کنيم: قامُوا غَير زيدٍ يا: اِلّا زيداً.

و مستثناى به «ليس و لايکون» واجب است منصوب باشد مانند: اَتونى لايَکونُ زيداً و مانند: قامُوا ليسَ زيداً و در اين صورت اين دو کلمه «ليس و لايکون» معناى «اِلّا» را در برداشته و اسمى که بعد از آنها منصوب است مستثنىٰ خواهد بود.

فصل: تمـيـيز

«تمييز» کلمه‏اى است که براى برطرف ساختن ابهام از موارد زير به کار مى‏رود.

1ــ ابهام ذات: تمييز در اين صورت مادّه‏ ذات را بيان مى‏نمايد و متضمن معناى «مِن» مى‏باشد مانند: عندى خاتمٌ حديداً و در امثال اين مورد تمييز بيشتر مجرور استعمال مى‏شود مانند: خاتم حديدٍ يا: خاتمٌ مِن حديدٍ.

2ــ ابهام صفت جامد: و بيشتر صفاتى که نيازمند به تمييز مى‏باشند الفاظى است که بر مقادير متصله دلالت دارند از قبيل شِبْر ــ ذراع ــ ميل ــ فرسخ. و الفاظى که دلالت بر اوزان دارند از قبيل: مُدّ ــ رَطْل ــ مثقال ــ دينار. يا بر مقادير منفصله دلالت داشته باشند از قبيل اعداد صريح و اعداد کنائى و تمييز در اين صفات موصوف آنها را بيان نموده زيرا موصوف در حکم مادّه‏ صفت مى‏باشد مانند: لَيْسَ لِى شِبرٌ اَرْضاً ــ شَرِبْتُ مُدّاً عَسَلاً ــ عِندى عِشرُونَ دِرهَماً ــ کَم عَبْداً مَلکْتَ و گاهى تمييز در اين صورت مجرور به اضافه خوانده مى‏شود مانند: شِبْرُ اَرضٍ ــ قَفيزُ  بُرٍّ  ــ ثَلاثَةُ رِجالٍ ــ مِائةُ رَجُلٍ ــ اَلْفُ رَجُلٍ.

3ــ ابهام فعل: فعل گاهى از حيث فاعل مبهم است و گاهى از حيث مفعول و تمييز در صورت اول فاعل را بيان مى‏نمايد و در صورت دوم مفعول را بيان مى‏کند مانند: طِبْتَ نَفْساً (يعنى پاکيزه گرديدى از حيث نفست ــ و «طبتَ» مبهم است که آيا پاکيزگى ذات يا روح يا نفس يا قلب يا بدن يا ساير احوال يا اموال و با «نفساً» اين ابهام برطرف مى‏شود و در واقع فاعل است و معنى چنين مى‏باشد: طابَ نفسُکَ و مانند: غَرَستُ الارضَ شَجَراً و معناى آن غَرَستُ شَجَراً مى‏باشد.

4ــ ابهام صفت مشتقى: که متضمن معناى فعل باشد از قبيل مصدر، اسم فاعل، افعل تفضيلى، صفت مشبهه، اسم مفعول، فعل تعجب و هر اسمى که معناى فعل در برداشته باشد مانند: يُعجِبُنى طيبُهُ اَباً ــ الرأسُ مُشتَعِلٌ شيباً ــ  اَنَا اَکثَرُ مِنکَ مالاً ــ زيدٌ طَيِّبٌ اَباً ــ الاَرضُ مُفَجَّرةٌ عَيْناً ــ اَکرِم‏بِه اَباً ــ حَسْبُکَ بِزيدٍ رَجُلاً.

احکام تمييـز

1ــ نکره بودن تمييز: دانستيم که مقصود از به کار بردن تمييز بيان ماده‏ ذات يا صفت ذات يا فعل آن است از اين جهت به خود کلمه اکتفاء نموده و نيازى به معرفه ساختن کلمه نيست. ولى گاهى هم از ناچارى معرفه به کار مى‏رود مانند: سَفِهَ نَفْسَهُ و رَشُدَ اَمْرَهُ.

2ــ اعراب تمييز: تمييز اصولاً بايد مجرور باشد زيرا براى بيان جنس به کار مى‏رود و کلمه‏اى که دلالت بر جنس مى‏نمايد لفظ «مِن» است و لذا بايد تمييز همراه «من» استعمال گردد ولى از جهت اختصار حذف شده و «نصب» به جاى «جرّ» نشسته است و از اين جهت تمييز را جزو منصوبات شمرده‏اند زيرا در واقع مفعول‏منه مى‏باشد و گاهى تمييز مطابق اصل قاعده و واقع مجرور استعمال مى‏شود مانند: رَطْلٌ مِن زيتٍ.

3ــ ناصب تمييز: اگر تمييز براى رفع ابهام از اسمى باشد ناصبش همان اسم مبهم خواهد بود اما به واسطه اثرى که از فعل يا تشبيه آن در او است مانند: قفيزٌ بُرَّاً خَيرٌ مِن مِثقالٍ ذَهَباً (که «قفيز» عامل نصب «برّاً» است به واسطه‏ اثرى که در او است از «خيرٌ» که شبيه فعل است و نيز «مثقال» عامل در «ذهباً» مى‏باشد.)

و مانند: هذا خاتَمٌ حديداً (که در «خاتم» از شبيه تأويلى فعل اثرى وجود دارد و آن «هذا» است که در تأويل اشرتُ يا اُشيرُ مى‏باشد).

و اگر تمييز براى رفع ابهام نسبت به کار رود ناصب آن «مسند» خواهد بود خواه فعل باشد يا شبه فعل و مثال آنها گذشت.

4 ــ تمييزى که از فاعل يا مفعول تحول يافته باشد تغييرى پيدا نکرده و منصوب به کار مى‏رود مانند: طابَ زيدٌ نفساً ــ غَرَستُ الارضَ شَجَراً (که طاب نفسُ زيدٍ و غرستُ شجر الارض بوده است.)

و هم‏چنين تمييز عدد مانند: عشرون درهماً.

5 ــ اگر عامل مقدم نباشد نبايد تمييز را بر مميَّز جامد مقدم داشت ولى اگر عامل مقدم باشد تقدم تمييز جايز خواهد بود مانند: طابَ نفساً زيدٌ و تقدم آن هم بر عامل جايز است مانند: اَنفساً تطيب  بِنيلِ المُنى.

6ــ در صورت‏هاى زير تمييز منصوب قرار مى‏گيرد:

ا) مميَّز داراى تنوين ظاهرى يا تقديرى باشد مانند: رطلٌ زيْتاً و مانند: خَمسَةَ عَشَرَ رَجلاً.

ب) مميَّز داراى نون جمع يا نون تثنيه باشد مانند: عشرونَ رجلاً و مانند: مَنَوانِ سمناً.

ج) مميَّز مضاف باشد مانند: على التمرةِ مثلها زَبداً.

د) مميّز مختوم به کنايه باشد مانند: يا له رجلاً. مى‏توان نعمَ رجلاً و بئسَ عبداً را از اين باب دانست.

هـ) مميّز اسم اشاره باشد مانند: ماذا اَرادَ اللّهُ بِهذا مَثَلاً.

7ــ مميّزى که داراى تنوين يا نون تثنيه باشد گاهى به تمييز خود اضافه گرديده و در نتيجه تنوين يا آن نون حذف مى‏گردد مانند: عِندى رَطْلُ زَيْتٍ و مانند: عِندى مَنَوا عَسَلٍ.

فصل: حـال

حال منصوبى است که هيئت ذاتى را بيان نمايد و معناى «فى» را در بر داشته باشد مانند: جِئتُ راکباً ــ سقتُه مکتوفاً ــ لَقيتُهُ راکِبيَنِ ــ بلْ ملَّةَ ابراهيمَ حنيفاً. و لازم نيست که ذات فقط فاعل يا مفعول باشد و هم‏چنين لازم نيست فعلى در کلام ذکر گردد چنان که ديگران و بعضى گمان کرده‏اند که حال بايد منتقله باشد ولى چنين نيست بلکه مى‏توان حال ثابته هم به کار برد مانند: زيدٌ اَبُوک عَطوفاً ــ يَومَ اُبعثُ حيّاً.

و برخى گفته‏اند حال بايد مشتقّه باشد و لکن حق اين است که هر کلمه‏اى که بر هيئتى و صفتى براى ذاتى دلالت کند جايز است که حال واقع شود مانند: هذا بُشراً اَطيَبُ مِنْهُ رُطَباً ــ جاءَنى القومُ رَجُلاً رَجُلاً (جزء دوم معطوف است و حرف عطف «فاء» بوده و حذف گرديده يعنى رَجُلاً فَرَجُلاً بوده است) پس ممکن است حال ثابته باشد يا منتقله مشتقه باشد يا جامده‏ نکره باشد يا معرفه.

اعراب حال و عامل آن: حال منصوب است و داراى معناى ظرفيت است و «فى» در آن فرض مى‏گردد و در اين مثال «جاءنى زيدٌ راکباً» معنى چنين مى‏شود جاءنى زيدٌ فى حال الرکوب و عامل آن اسم ذات است که در مثال «زيدٌ» مى‏باشد زيرا در آن شبحى از «جاء» قرار گرفته است و در مثال «زيدٌ فى الدار جالساً» عامل در «جالساً» «زيدٌ» است به واسطه شبحى که از عامل «فى الدار» يعنى «مستقر» محذوف در او افتاده است.

اقسام حال

حال بر دو قسم است:

1ــ مؤسِّسه: و آن حالى است که معناى آن از عامل فهميده نشود مانند: جاءَنى راکباً و اين حال را مبنيِّه هم مى‏گويند. زيرا سواره بودن از آمدن فهميده نمى‏شود.

2ــ مؤکِّده: و آن حالى است که معناى آن از عامل فهميده بشود مانند: و اَرسَلناکَ لِلنّاسِ رَسولاً.

صـاحب حـال

صاحب حال بايد معرفه باشد همان طورى که در مثال‏هاى گذشته مشاهده شد ولى گاهى روى جهاتى نکره صاحب حال واقع مى‏شود اما بايد با اسبابى براى آن تعينى فراهم نمود و آن اسباب از اين قرارند:

1ــ خبرى پيش از صاحب حال ذکر شود مانند: فى الدار جالساً رجلٌ.

2ــ وصفى براى صاحب حال ذکر گردد مانند: لَمّا جاءَهُم کِتابٌ مِن عِندِ اللّهِ مُصَدِّقاً لِما مَعَهُم.

3ــ صاحب حال را اضافه نمايند مانند: عَجِبْتُ مِنْ ضَرْبِ اَخيکَ شَديداً.

4ــ صاحب حال مسبوق به نفى يا نهى يا استفهام باشد مانند: و مااهلکنا من قرية الّا و لها کتاب معلوم و مانند: لايبغ امرؤ على امرء مستسهلا (يعنى مستخفاً به) و مانند: هَل قُدِّرَ عَيْشٌ باقياً.

احکام حال

1ــ حال مؤکده گاهى لفظ عامل در صاحب حال را تأکيد مى‏نمايد مانند: اَرسَلناکَ لِلنّاسِ رَسولاً و گاهى معناى آن را مانند: تَبَسَّم ضاحِکاً و گاهى براى تأکيد صاحب حال به کار مى‏رود مانند: لآمَنَ مَن فِى الاَرضِ کُلُّهم جَميعاً و گاهى هم مضمون جمله را تأکيد مى‏کند مانند: زيدٌ اَبُوکَ عَطوفاً و براى تأکيد جمله‏ فعليه هم به کار مى‏رود مانند: و لاتَعثوا فِى الاَرضِ مُفسِدين.

2ــ حال مؤسسه به شکل‏هاى زير استعمال مى‏شود:

ا)اسم مفرد مانند: جِئتُ راکِباً.

ب) ظرف مانند: رَأيتُ الهِلالَ بَين السَّحابِ.

ج) جمله‏ خبرى که داراى حروف تنفيس نباشد مانند: وَ لَئِن اَکَلَهُ الذِئْبُ و نَحنُ عُصْبَة.

3ــ اگر حال جمله باشد و در او کنايه‏اى که رابط است نباشد لازم است «واو» در اول جمله حاليه در آوريم مانند: جاءَ زِيدٌ و ماطَلَعَتِ الشَّمسُ زيرا بدون ذکر واو جمله حاليه جمله‏ مستقله به حساب مى‏آيد و ارتباطى با صاحب حال پيدا نمى‏کند و اگر به نوعى ارتباط حاصل گرديد احتياج به آوردن واو نخواهد بود مانند: فَجاءَها بَأسُنا بَياتاً اَو هُم قائِلُونَ و مانند: ذلِکَ الکِتابُ لارَيبَ فيه و مانند: مالَنا لانُؤمِن بِاللّه و مانند: لاتَمْنُنْ تَستَکثِر.

4ــ حال بايد بعد از صاحبش ذکر شود زيرا صفت و هيئت آن است ولى به منظور وسعت امر گاهى مقدم ذکر مى‏گردد مانند: جاءَ ضاحِکاً زيدٌ و ضَرَبتُ مَکْتُوفاً اللصّ و مانند: و مااَرسَلناکَ اِلّا  کافَةً لِلنّاسِ.

و اگر صاحب حال کنايه و مجرور به حرف باشد حال بر آن مقدم مى‏شود مانند: مَرَرتُ ضاحِکَةً بِک.

و هم‏چنين اگر صاحب حال دو اسم باشد يا فعل باشد حال بر آن مقدم مى‏گردد مانند: مَررَتُ مُسرِعَيْنِ بِزيدٍ و عمروٍ و مانند: مَرَرْتُ تَضْحَکُ بِهِندٍ.

و اگر صاحب حال محصور باشد واجب است حال را بر آن مقدم بداريم مانند: ماجاءَ راکِباً اِلّا زيدٌ.

و در صورتى که عامل حال متصرف باشد و داراى ماضى و مضارع و امر@متصرف در سه زمان (ماضی، مضارع، امر)؟@ باشد جايز است حال را مقدم بداريم مانند: راکباً جاءَ زيدٌ و راکباً يَجی‏ءُ زيدٌ و راکِباً جئ.

و نيز  عامل صفتى باشد که شبيه عامل متصرف باشد مانند: زيدٌ مُسرِعاً مُنطَلِقٌ زيرا اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه شباهت به فعل متصرف دارند در پذيرفتن علامت تأنيث و علامت تثنيه و جمع.

و اگر عامل معنوى باشد از قبيل ظرف و جار و مجرور حال مى‏تواند بر آن مقدم گردد مانند: زيدٌ قائماً فِى الدّارِ.

و اگر حال از کلماتى است که بايد در اول کلام به کار رود لازم است آن را مقدم بداريم مانند: کَيْفَ جاءَ زِيدٌ و در صورت‏هاى زير حال را از عامل آن مؤخر ذکر مى‏کنيم:

ا) عامل فعل جامد باشد مانند: مااَحسَنَه.

ب) عامل صفت تفضيلى باشد مانند: هذا اَفصَحُ النّاسِ خَطيباً.

ج) عامل مصدرى باشد که فعل فرض گردد مانند: يُعجِبُنى اِعتِکافُ اَخيکَ صائِماً که چنين فرض مى‏نماييم: اَعجَبَنى اَن‏اعْتَکَفَ اَخُوکَ صائِماً.

5ــ نظر به اين که حال عبارت است از هيئت و عرضى که براى ذاتى پيدا مى‏شود لذا مى‏توان حال‏هاى متعددى براى يک صاحب حال ذکر کرد مانند: اِنَّ اللّهَ يُبَشِّرُکَ بِيحيى مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ و سَيِّداً و حَصُوراً و نيز مى‏توان براى چند اسم يک حال به کار برد ولى به صيغه جمع مانند: و سَخَّرَ لَکُم اللَّيْلَ و النَّهارَ و الشَّمْسَ و القَمَرَ و النُّجومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمرِه.

و نيز مى‏توان براى صاحب حالى که جمع باشد لفظ جمعى را حال قرار داد مانند: وَ لاتَعثَوا فِى الاَرْضِ مُفسِدينَ.

و هم‏چنين مى‏توان دو حال براى دو صاحب حال ذکر کرد ولى حال اولى را براى صاحب دوم قرار مى‏دهيم مانند: لَقيتُهُ مُصَعِّداً مُنْحَدِراً که «مصعّداً» حال از «ه» (مفعول) است و «منحدراً» حال از «تُ» (فاعل) مى‏باشد و به عکس هم مى‏توان ذکر نمود.

6ــ در صورت‏هاى زير عامل حال را مى‏توان حذف نمود:

ا) قرينه حاليه در کار باشد مانند: «راشداً» که هنگام مسافرت کسى مى‏گويند و «مأجوراً» که در حين ورود کسى گفته مى‏شود.

ب) قرينه‏ مقاليه در سخن باشد مانند: «راکباً» در پاسخ کسى که بگويد کَيفَ جِئتَ؟

ج) در جواب نفى مانند: بَلىٰ کَثيراً در جواب کسى که بگويد: ماضَرَبْتَ.

د) در جواب استفهام مانند: کَثيراً در پاسخ کسى که بپرسد: اَضَربتَ زِيداً؟

هـ) در جواب شرط مانند: فَاِنْ خِفتُم فَرِجالاً او رُکباناً.

و در صورت‏هاى زير لازم است که عامل حال را حذف کنيم:

ا) در مورد بيان چيزى که در مراتب خود به تدريج بالا رود مانند: بِعْتُهُ بِدرهَمٍ فَصاعِداً يا: ثُمَّ زائِداً (يعنى ذَهَبَ الثَّمَن صاعِداً).

ب) در جايى که حال از خبر نيابت کند مانند: ضَرْبى زِيداً قائِماً (يعنى حاصِلٌ قائِماً).

ج) اگر چند اسم جامد به منظور توبيخ و نکوهش به کار رود مانند: اَتَميمياً مَرَّةً و قَيْسِيّاً اُخرى.

د) و هم‏چنين اگر صفتى را براى نکوهش به کار بريم مانند: اَقائِماً و قَدْ قَعَدَ النّاسُ.

7ــ در گذشته که سخن از افعال بود گفتيم افعال ناقصه افعالى بودند که معناى آنها تمام نمى‏شد مگر با ذکر فاعلى که فعل از آن سرزند و با ذکر حالى که در آن حالت آن افعال انجام يابند مانند: کانَ زِيدٌ قائِماً که کانَ، يقينا فعل است و فعل، فاعل مى‏خواهد پس «زيدٌ» فاعل آن است و «قائِماً» حال مى‏باشد و معناى جمله چنين است: کانَ زِيْدٌ فى حالِ القِيامِ و نيز معناى اين جمله: کانَ هذا زِيداً چنين مى‏شود: کانَ هذا فى حالِ کَونِه زِيداً که گويا گفته‏ايم: کانَ هذا مُتَعَيّناً بالزِّيديَّة و در جمله‏: کانَ الصُّومُ يَومَ الجُمُعةِ معناى آن اين است: کانَ الصُّومُ مُستَقِراً يا: حاصِلاً فى يَومِ الجُمُعَةِ.

و به طور خلاصه بايد گفت هر چه را مى‏توان خبر قرار داد مى‏توان آن را حال قرار داد و معناى آن هم صحيح خواهد بود.

فصل: منصـوب بنزع خافض

يکى ديگر از منصوبات «منصوب بنزع خافض» است و آن عبارت است از مفعول‏به فعلى که به واسطه‏ حرف جرّ متعدى به آن شده باشد و سپس به منظور تخفيف در سخن آن حرف را حذف نموده و مجرور آن را منصوب مى‏خوانند و آن فعل در ظاهر شبيه افعالى مى‏شود که بنفسه متعدى مى‏باشند.

منصوب بنزع خافض در موارد زير قياسى مى‏باشد:

1ــ هنگامى که مفعول همراه «اَن» ناصبه باشد مانند: اَوَعَجِبتُم اَن‏جاءَکُم ذِکرٌ مِن رَبِّکُم (که مِن اَن جاءَکُم است و در واقع من مَجيئِه مى‏باشد زيرا فعل «عجب» به وسيله «مِن» متعدى مى‏گردد).

2ــ هرگاه مفعول با «اَنَّ» مشبهة بالفعل (مفتوحة الهمزة) همراه گردد مانند: عَجِبتُ اَنَّ زيداً قائِمٌ (که مِن اَنَّ است و مى‏شود: مِن قِيامِه).

و در موارد زير منصوب بنزع خافض سماعى مى‏باشد:

ذَهَبتُ الشام ــ تَمُرُّون الديار ــ و لاتعزموا عقدة النکاح ــ و اذا کالوهم او وزنوهم ــ بعتک زيداً و مواردی از اين قبيل.

سـاير منصـوبات

ديگران پاره ديگری از منصوبات را در اينجا ذکر مى‏کنند که عبارتند از:

1ــ معمول دوم افعال ناقصه. (و ما گفتيم که آن حال است و بنابر حاليت منصوب گرديده است).

2ــ معمول‏هاى افعال قلوب. (و گفتيم که مفعول مى‏باشند و بنابر مفعوليت منصوب شده‏اند).

3ــ معمول اول حروف مشبهة‏بالفعل و لاء تبريه. (و بحث از آن در آينده خواهد رسيد ان‏شاء اللّه تعالی).

4ــ معمول دوم ماء حجازيه و لاء شبيه به ليس (و بحث آن خواهد آمد ان‏شاء اللّه).

5ــ منادى و ملحقات آن‏ که تحذير و اغراء باشند (و در آينده از آنها بحث خواهد شد ان‏شاء اللّه).

سوم: مجرورات

امام اميرالمؤمنين على بن ابى‏طالب7 فرموده‏اند: «المضاف اليه مجرور و ماسواه ملحق به» از اين فرمايش چنين به دست مى‏آيد که اصل و ريشه در مجرورات مضاف‌اليه است و غير مضاف‏اليه در مجرور بودن ملحق به آن است و ما هم بدين مناسبت مجرورات را در دو قسم بيان مى‏کنيم ان‏شاء اللّه.

قسم اول: اضـافه

اضافه چيست؟ نسبت دادن اسمى را به ديگرى به طورى که آن دو در حکم يک کلمه در آيند اضافه ناميده مى‏شود و لذا تنوين از کلمه‏ اولى حذف مى‏گردد و کلمه‏ دوم به جاى آن تنوين محسوب مى‏شود (زيرا تنوين نشانه‏ تمام شدن کلمه مى‏باشد) مانند: کتاب زيدٍ و کلماتى که به وسيله‏ حروف جاره مجرور مى‏گردند ملحق به اضافه هستند مانند: کتبت بالقلم.

برخى از نحويين گمان کرده‏اند که در اضافه هم حرف جر در تقدير بوده و در واقع مضاف‏اليه هم به وسيله حرف جر تقديرى و فرضى مجرور گرديده است و بنابر اين نظريه‏ خويش اضافه را به سه قسم تقسيم کرده‏اند:

1ــ اضافه‏ لاميه مانند: غُلامُ زيدٍ که «لام» در تقدير است و فرض مثال چنين مى‏باشد: غُلام لِزيدٍ.

2ــ اضافه بيانيه مانند: خاتمُ حَديدٍ که اضافه به تقدير «مِن» بيانيه است و تقدير مثال اين است: خاتَم مِنْ حَديدٍ.

3ــ  اضافه ظرفيه مانند: ضَربُ الْيَوْم که اضافه به تقدير «فى» مى‏باشد و در تقدير مثال چنين خواهد بود: ضَرب فِى اليَوْم.

ولى اين نظريه اشتباه است و دليل بر خطاء بودن آن همين که اگر مضاف‏اليه به واسطه حرف جر فرضى و تقديرى مجرور شده باشد بايد مجرور به حرف اصل و ريشه در مجرورات باشد و ماسواى آن ملحق به آن باشد و اين سخن کاملاً ضد فرمايش حضرت اميرالمؤمنين7 خواهد بود و دلايلى ديگر هم براى خطاء بودن اين نظريه هست که در جاى خود ذکر فرموده‏اند پس سخن حق اين است که مضاف‏اليه به واسطه‏ مضاف مجرور است و اصل در مجرورات مى‏باشد.

شرايط مضاف: مضاف داراى شرايطى است که از اين قرارند:

1ــ مضاف بايد اسم باشد و فعل و حرف مضاف قرار نمى‏گيرند مانند: غُلامُ زيدٍ.

2ــ مضاف بايد از تنوين برهنه باشد چه تنوين ظاهرى مانند: «ثوبُ زيدٍ» که «ثوب» بدون اضافه داراى تنوين ظاهرى شده و «ثوبٌ و ثوباً و ثوبٍ» گفته مى‏شود. و چه تنوين تقديرى و فرضى مانند: «دراهم عمروٍ» که «دراهم» گرچه ظاهراً تنوين نمى‏پذيرد زيرا غيرمنصرف است ولى در تقدير مى‏توان براى آن تنوين فرض نمود مثلاً  «لى دراهمُ» در تقدير «لى دراهمٌ» است و «اعطيتک دراهمَ» در تقدير «دراهماً» است و «اِکتفى بدراهمَ» در تقدير  «بدراهمٍ» مى‏باشد.

3ــ مضاف بايد از نون تثنيه و نون جمع مجرد باشد مانند: تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ و مانند: وَ المُقيمى الصَّلوةِ.

4ــ مضاف بايد ظاهر و صريح باشد و بتواند نکره هم به کار رود و بنابر اين کنايات اضافه نمى‏شوند و اسماء اشاره و اسماء موصوله، غير «ای» و اسماء شرط و اسماء استفهام، غير «ای» هم اضافه نمى‏شوند و اعلام هم اضافه نخواهند شد مگر علمى که مشترک بين چند فرد باشد مانند: زيدُکُم لا زيدُنا.

شرايط مضافٌ‏اليه: مضاف‏اليه در شرايط و اقسام زير به کار مى‏رود:

1ــ مضاف‏اليه بايد يا اسمى باشد متمکن (معرب به اعراب ظاهری) مانند: غلامُ زيدٍ يا مأول به آن باشد مانند: يَومَ يَنفَعُ الصّادِقين (که «يَنفَعُ» در تأويل «نَفْع» و عبارت چنين مى‏شود: يَومَ نَفعِ الصّادِقين) يا غير متمکن خواهد بود مانند: بيتی ــ اسمُ هذا ــ کتابُ الَّذى.

2ــ مضاف‏اليه يا ظرف است مانند: مَکرُ اللَّيْلِ و النَّهارِ يا جنس مضاف خود مى‏باشد مانند: خاتَمُ فِضَّةٍ يا مالک مضاف خويش است مانند: ثَوبُ زِيدٍ يا مخصوص به آن است مانند: جُلُّ الفَرَسِ يا اسم مضاف است مانند: يَومُ الخَميسِ يا تمام مضاف خواهد بود مانند: يَدُ زيدٍ يا معمول مضاف مى‏باشد مانند: ضاربُ زيدٍ.

نتايج اضافه:

اضافه داراى نتايج و ثمراتى است که در زير به بعضى از آنها اشاره مى‏نماييم:

اول: معرفه شدن مضاف و تعين يافتن آن به مقدار معرفه بودن مضاف‏اليه بنابر اين در مثال: غلام زيدٍ معرفه شدن غلام به مقدار معرفه بودن زيد است و در مثال غلام امرأةٍ، غلام به مقدار تعين امرأة تعين پيدا مى‏کند.

دوم: تخصيص مضاف مانند تخصيص يافتن کلمه «غير» در مثال: رأيتُ غيرَ زيدٍ و اين قسم را تخصيص ناميده‏اند تا فرق باشد بين اين قسم و بين معرفه‏اى که در مقابل نکره به کار مى‏رود و بنابر اين مى‏توانيم بگوييم که: اسماء متوغل در نکره بودن مانند: غير ــ مثل ــ نظير ــ شبيه ــ عديل ــ سوى ــ دون ــ عدا ــ خلا (در صورتى که اين دو به معناى غير باشند) و امثال اين‏ها هم تا اندازه‏اى معرفه مى‏شوند زيرا همان اقتران (در اثر اضافه نمودن کلمه‏اى به کلمه‏اى) موجب تعرّف و تخصص مى‏گردد مانند اين‏که بگوييم: الحرکةُ غيرُ السکونِ يا بگوييم رَأَيتُ مثلَکَ و دليل بر اين سخن اين‏که خداوند متعال اسم معرفه را به وسيله‏ «غير» و مضاف‏اليه آن توصيف فرموده و فرموده: صراطَ الَّذينَ اَنعَمْتَ عَليهِم غَيْرِ الْمَغضُوبِ عَليهِم و لا الضّالِّين. و اگر «غير» معرفه نشده باشد به اضافه چرا آن را صفت «الصراط» قرار داده و حال آن‏که  «الصراط» معرفه است و گذشته از اين شکى نيست که مقصود از «المغضوب عليهم» يهود و مراد از «الضالين» نصارى مى‏باشد و اگر غير معرفه نباشد و صفت «الصراط» نباشد لازم مى‏آيد صراط غير يهود و غير نصارى را طلب کرده باشيم که صراط مجوس و هنود و امثال اين ملل باطله باشد.

سوم: کسب تذکير و تأنيث: اگر مضاف مذکر به مضاف‏اليه مؤنث اضافه شود کسب تأنيث مى‏نمايد و اگر مضاف مؤنث به مضاف‏اليه مذکر اضافه گردد کسب تذکير خواهد نمود. و در هر دو صورت مشروط بر اين است که بتوان به مضاف‏اليه اکتفاء کرد مانند: قُطِعَتْ بَعْضُ اَصابِعِه (چون مى‏شود گفت: قُطِعَتْ اَصابِعُهُ) و صورت دوم مانند:

اِنارَةُ الْعَقْلِ مَکسُوفٌ بِطَوْعِ هَوىٰ   وَ عَقْلُ عاصِى الْهَوىٰ يَزْدادُ تَنْويراً

و اما اگر نتوان به مضاف‏اليه اکتفاء نمود و ذکر مضاف هم لازم باشد اين نتيجه (کسب تذکير يا تأنيث) از اضافه به دست نخواهد آمد مانند: قامَ غُلامُ هِندٍ ــ قامَتْ اِمرَأَةُ زِيدٍ.

و اينک مسائلى که مربوط به مضاف و مضاف‏اليه است بيان مى‏شود:

1ــ گاهى صفت به معمول خود اضافه مى‏شود مانند: ضاربُ زِيدٍ ــ ضارِبُنا ــ زيدٌ مضروبُ الْعَبْدِ ــ زيدٌ حَسَنُ الْوَجهِ. و فرق ميان اضافه‏ صفت و اضافه‏ غير صفت اين است که صفت مضاف را مى‏توانيم با «ال» ذکر کنيم و بگوييم: الضّارِبُ الرَّجُل ــ الضّارِبُ رأسِ الرَّجُل ــ الدِّرهَمُ اَنْتَ المُستَحِقُهُ و هم‏چنين مى‏توانيم بگوييم: الضّارِبا رَجُلٍ ــ المُسْتَوطِنا عَدَنٍ ــ المُقيمى صَلاتِهِم و نيز مى‏توانيم مضاف با «ال» را به معرفه اضافه نماييم و بگوييم: الضّارِبُ زِيدٍ ــ الضّارِبُ هذا ــ الضّارِبُ غُلامِکَ ــ الضّارِبُکَ و اما مضافى که غير صفت باشد بايد بدون «ال» به کار رود مانند: غُلامُ زيدٍ.

2ــ دو اسمى را که معين ‏باشند نمى‏توان به يکديگر اضافه نمود مانند: زيدٌ و عمرو ولى اگر يکى مبهم و ديگرى معين باشد مى‏توان اسم مبهم را به معين اضافه کرد مانند: غلامُ زيدٍ و در مورد دو اسمى که صفت و موصوف يا اسم و مسمى يا عامّ و خاصّ باشد هر کدام فايده زيادترى دارند مى‏توان به ديگرى اضافه نمود مانند: مَسجِدُ الجامِعِ ــ صَلاةُ الاُولىٰ ــ حَقُّ الْيَقينِ.

3ــ در دو صورت زير جايز است بين مضاف و مضاف‏اليه چيزى را فاصله قرار داد:

اول: اگر مضاف شبيه فعل باشد مى‏توان معمول آن را بين مضاف و مضاف‏اليه ذکر نمود مانند اين قرائت در اين آيه‏ شريفه: فَلاتَحْسَبَنَّ اللّهَ مُخْلِفَ وَعْدَهُ رُسُلِه (که «وَعْدَه» را منصوب و «رُسُلِه» را مجرور به اضافه بخوانيم).

دوم: اگر مضاف شبيه فعل نباشد ولى قسمى را فاصله قرار دهيم ميان مضاف و مضاف‏اليه مانند: هذا غُلامُ وَاللّهِ زَيْدٍ. و در هر کجا غير اين صورت بين مضاف و مضاف‏اليه فاصله‏ قرار بگيرد سماعى خواهد بود مانند اين بيت شعر که معاويه لعنه اللّه خواند در هنگامى ‏که خبر شهادت حضرت امير7 را دريافت:

نَجَوْتُ وَ قَدْ بَلَّ المُرادِى سَيفَهُ   مِنْ اِبْنِ اَبى شَيْخِ الاَباطِحِ طالِبٍ

(که در واقع مِن ابن ابى‏طالب شيخ الاباطح مى‏باشد).

4ــ در صورتى که قرينه در کار باشد مى‏توان مضاف يا مضاف‏اليه را حذف نمود مانند: اُشرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ (که در واقع حُبَّ العِجْلِ است و مضاف حذف گرديده است) و مانند: جِئتُ زِيداً فَضْلَهُ (که در واقع اِبتِغاءَ فَضلِه مى‏باشد) زيرا با ذکر مضاف‏اليه به تنهايى معنى تمام است.

گاهى مضاف‏اليه را به حال خود مجرور باقى مى‏گذارند و مضاف را حذف مى‏نمايند و اين استعمال بيشتر در مواردى است که مضاف محذوف بر مضافى هم‌معناى خود عطف گرفته شده باشد مانند: ما مِثلُ زِيدٍ وَ لااَخيهِ يَقُولانِ ذلِک (يعنى مِثلُ اَخيه).

و در صورتى که مضاف‏اليه را حذف کنند مضاف را يا مضموم مى‏نمايند مانند: قبل ــ بعد يا بر اعراب خود باقى گذارده و تنوين هم به آن مى‏دهند مانند: و کُلاً ضَرَبنا لَهُ الاَمثالَ.

5 ــ پاره‏اى از اسماء هستند که اگر اضافه شوند لازم است به مفرد اضافه گردند که عبارتند از:

کلمه «کلّ» مانند: کُلُّ مَنْ عَليها فانٍ و جايز است قطع از اضافه شود مانند: کُلٌ فِى فَلَکٍ يَسبَحُونَ.

و کلمه‏ «بعض» مانند: فَضَّلنا بَعضَهُم عَلى بَعضٍ.

و کلمه‏ «اى» مانند: اَيُّکُم يَأتينى بِعَرشِها و گاهى هم از اضافه قطع مى‏گردد مانند: اَياً ماتَدعُوا.

و  همچنين اين کلمات: کِلا ــ کِلتا ــ عِند ــ لَدى ــ قُصارى ــ سِوى ــ اولُوا ــ اولات ــ ذو ــ ذات. مانند: کِلا الرَّجُلَين ــ کِلتَا الْجَنَّتَيْن ــ اتَيناهُ رَحمَةً مِن عِندِنا ــ عَلَّمنا مِن لَدُنّا عِلْماً ــ قُصاراى الاِقْرارُ بِالتَّقصيرِ ــ سوى زيدٍ ــ اولوا قوّة ــ اولاتُ الاَحمالِ ــ ذَالنونِ ــ ذاتَ بَهْجَةٍ.

و هم‏چنين اين کلمات: وحده ــ لَبَّيْک ــ سَعْدَيْک (و اين کلمه بعد از لَبيک به کار مى‏رود) ــ حَنانَيْک ــ دَوالَيْک ــ هَذاذَيْک ــ هَجاجَيْک. و اين‏ها مصدرهايى هستند که به منظور تکرار تثنيه به کار رفته‏اند آن‏چنان که در تحذير و اغراء تکرار مى‏کنند مانند: اَلاَسَدَ اَلاَسَدَ يا: دُونَک دُونَک.

و لَبيک يعنى  لَبّاً لَبّاً لَک و سَعْدَيکَ يعنى سَعْداً سَعْداً لَک که هر دو براى تأکيد اجابت شخص بزرگى به کار مى‏روند.

و حَنانَيْک يعنى حَناناً حَناناً و دَوالَيْک يعنى دَوال دَوال (اسرع و اجتهد يا تکرار کن) و هَذاذَيْک يعنى هَذاذ هَذاذ. و هَجاجَيْک يعنى هَجاج هَجاج (کُفَّ کُفَّ، اِقطَع اِقطَع) و کاف در همه‏ اين‏ها مضاف‏اليه است و عامل نصب در هر يک فعلى از لفظ خود آنها است که مقدر مى‏باشد.

و پاره ديگرى از اسماء آنهايى هستند که لازم است به جمله اضافه گردند و عبارتند از: اِذْ ــ حَيثُ ــ لَمّا ــ اِذا.

و برخى اسماء هستند که لازم الاضافه بوده و بدون اضافه استعمال نمى‏شوند و از اين قرارند:

(ا) کلا ــ کلتا: اين دو کلمه به معرفه اضافه مى‏شوند و اگر به نکره اضافه شدند بايد آن نکره مختصه باشد مانند: کِلا الرَّجُلَين عِندَک مُستَحْسنٌ ــ کِلتا جارِيَتَيْنِ عِنْدَکَ مَقطُوعَةٌ يَدُها و در هر دو صورت بايد به کلمه‏اى اضافه شوند که دلالت بر دو نمايند مانند: کِلاهُما و کِلتاهُما ــ کِلا الْبُستانين و کِلتا الجَنَّتَينِ.

و اما کنايه‏اى که به اين دو لفظ بر مى‏گردد به دو شکل به کار مى‏رود يکى به صورت مفرد که رعايت لفظ اين دو شود مانند: کِلاهُما جاءَ ــ کلتا الجنتين اتَت اُکُلَها و ديگرى به صورت تثنيه که مراعات معناى آن دو گردد مانند: کلا الرجلين جاءا.

(ب) اىّ: اين کلمه، هم به معناى شرط به کار مى‏رود و هم به معناى استفهام و در هر دو استعمال، هم به نکره اضافه می‌شود و هم به معرفه مانند: اَى رَجُلٍ جاءَ فَاَکرِمهُ ــ اَيُّمَا الاَجَلَين قَضَيْتَ فَلاعُدوانَ و مانند: فَبِاَى حَديثٍ بَعدَهُ؟ ــ اى الجَماعَةِ اَحَبُّ اِلَيکَ. و گاهى به تثنيه‏ معرّف اضافه مى‏شود مانند: اَى الْفَريقَيْنِ و گاهى به جمع اضافه مى‏گردد مانند: اَيُّکُم يَأتينى بِعَرشِها و اگر به مفرد معرفه اضافه شود بايد يک لفظ مبهم را مقدّر دانست مانند: اَى زيدٍ اَحسَنُ (يعنى اَى جُزءٍ مِن اَجزاءِه اَحسَن).

و اما «اىّ» موصوله فقط به معرفه اضافه مى‏شود مانند: اَيُّهُم اَشَدُّ و اگر به نکره اضافه گردد بايد يا نعت باشد يا حال مانند: مَرَرتُ بِفارِسٍ اَى فارِسٍ و مانند: مَرَرتُ بِزيدٍ اَى فارِسٍ.

(ج) لدى ــ مع ــ غير: بحث لدى و مع گذشت و اما غير مانند: مررتُ برجلٍ غيرِکَ و هرگاه از اضافه قطع گرديد مضموم مى‏شود بدون تنوين و بعضى هم جايز دانسته‏اند که مفتوح گردد با تنوين مانند: قبضتُ عشرةً لَيْسَ غيرُ.

و در صورتى مى‏توان آن را از اضافه قطع نمود که بعد از «ليس» به کار رود و مضاف‏اليه هم معلوم باشد مانند مثال گذشته که مى‏توان گفت: قبضتُ عشرةً ليس غيرها.

(د) قَبْل ــ بَعْد: (و ساير اسماء جهات و «اول» و «آخر». و بحث آنها گذشت) اگر مضاف‏اليه اين دو کلمه را ذکر کرديم لازم است اين دو کلمه را اعراب دهيم مانند: جِئتُکَ بَعدَ الظُّهرِ و قَبْلَ الْعَصْرِ و مانند: مِن قَبلِه و مِن بَعدِه و براى مکان هم به کار مى‏روند مانند: قَبلَ دارِکَ وَ بَعدَها.

و اگر مضاف‏اليه آن دو را حذف نموديم ولى در نيت آن را در نظر داشتيم قبل و بعد را مبنى بر ضمه مى‏نماييم مانند: لِلهِ الاَمرُ مِن قَبلُ و مِن بَعدُ و اگر مضاف‏اليه را حذف نموديم و در نيت هم آن را ملاحظه نکرديم قبل و بعد را بنابر ظرفيت منصوب نموده يا مجرور به «مِن» مى‏خوانيم مانند اين قرائت: لِلهِ الاَمرُ مِن قَبلٍ وَ مِن بَعدٍ.

(هـ) حَسْب: اين کلمه داراى دو معنى مى‏باشد «کافٍ ــ الکافى» و «لاغير» و اگر به معناى اول باشد به مانند ساير صفات مضافه اضافه مى‏شود مانند: مررتُ برجلٍ حسبک يا به مانند اسماء جامده خواهد بود که بنابر ابتدائيت مرفوع مى‏گردد مانند: حسبُهُم جهنّمُ.

و اگر به معناى دوّم به کار رفت بدون اضافه استعمال مى‏شود ولى مضاف‏اليه را در نيت قرار مى‏دهند مانند: رأيتُ رجلاً حسبُ (که صفت مى‏باشد) و مانند: رأيتُ زيداً حسبُ (که حال خواهد بود) و مانند: قبضتُ عشراً فحسبُ (يعنى فحسبى  ذلک) و در صورتى که نکره باشد منصوب مى‏گردد به مانند قبل و بعد. مانند: هذا رجلٌ حسباً من رجلٍ ــ هذا عبدُاللّهِ حسباً من رجلٍ.

(و) عَل: به مانند قبل و بعد مى‏باشد و بنابر اين اگر علوّ معينى را از آن اراده نموديم مبنى بر ضمه خواهد بود مانند: وَ اَتَيتُ نَحوَ بَنى کُلَيْبٍ مِن عَلُ و اگر علوّ نامعلومى را از آن اراده کرديم نکره مى‏باشد و کسره داده مى‏شود.

و عَل هميشه همراه «مِن» و مقطوع از اضافه به کار مى‏رود.

6ــ هرگاه اسم صحيح الآخر يا شبيه آن را به ياء متکلم اضافه نموديم لازم است آخر آن را مکسور نماييم مانند: غلامى و مانند: دلْوى و ظبيى ولى اگر اسم مقصور باشد يا منقوص اين قاعده جارى نخواهد شد مانند: فَتاى و مانند: رامى (که در منقوص دو ياء در يکديگر ادغام مى‏گردند).

و هم‏چنين اگر تثنيه و جمع يا شبيه به آن دو را به ياء متکلم اضافه نماييم باز هم آن قاعده جريان نمى‏يابد مانند: ضَرْباى و اِثْناى و مانند: زيدى و عشرى. که اگر جمع در حال نصب و جر باشد دو ياء در يکديگر ادغام مى‏شوند و اگر در حال رفع باشد واو جمع قلب به ياء گرديده و در ياء متکلم ادغام مى‏گردد مانند: هؤلاء زيدى ــ رأيتُ زيدى ــ مررتُ بزيدی و اگر قبل از واو جمع ضمه باشد به مناسبت ياء کسره داده مى‏شود مانند: مُسلِمىّ و اگر فتحه باشد به حال خود باقى مى‏ماند مانند: مُصطَفَىّ.

و اما «على» و «لدى» هرگاه به کنايه‏اى اضافه گردند «الف» آنها قلب به ياء مى‏شود مانند: علىّ و عليکَ و عليه و مانند: لدىّ و لديکَ و لديه.

و اما خود ياء متکلم را که مضاف‏اليه گرديده جايز است آن را فتحه دهيم و جايز است آن را ساکن بگردانيم مانند: مَحياى و مَماتى.

7ــ اسماء ستّه که عبارتند از: اب ــ اخ ــ حم ــ هن ــ فو ــ ذو در هنگام اضافه احکامى دارند که بيان مى‏کنيم:

اما «ذو» هميشه اضافه مى‏شود و از اضافه قطع نمى‏گردد و به کنايه هم اضافه نمى‏شود و ساير احکام آن از بحث‏هاى گذشته معلوم گرديد. و ذومالٍ مانند صاحب مالٍ و ذات بهجة مانند: صاحبة بهجة مى‏باشد.

و براى اب ــ اخ ــ حم ــ هن سه حالت است که:

(ا) از اضافه قطع گرديده و مشهور اين است که در اين صورت لام الفعل آنها حذف مى‏شود و گاهى هم حذف نمى‏گردد.

(ب) اضافه شوند ولى به غير ياء متکلم و در اين صورت آن‏چه مشهور است اين است که «اب» و «اخ» به حروف اعرابی معرب مى‏شوند مانند: جاء ابوک و اخوک ــ رأيت اباک و اخاک ــ مررت بابيک و اخيک و اما در «حم» و «هن» اين حروف حذف مى‏گردند.

(ج) به ياء متکلم اضافه شده و آخر آنها مکسور مى‏گردد مانند: جاء ابى ــ رأيت ابى ــ مررت بأبى.

و «فو» هم داراى سه حالت مى‏باشد:

(ا) از اضافه شدن قطع گرديده و «واو» آن بدل به ميم مى‏شود و مى‏گوييم فَم.

(ب) اضافه شود به غير ياء متکلم و به حروف اعرابى معرب مى‏گردد مانند: رأيت فا زيدٍ ــ هذا فوُ زيدٍ ــ نظرتُ الى فى زيدٍ.

(ج) اضافه به ياء متکلم مى‏شود مانند: هذا فى ــ رأيت فى ــ نظرت الى فى. و «فمى» و «فمه» هم استعمال شده است.

و اما «ذو» هميشه به اسم جنس ظاهر اضافه مى‏شود مانند: جاء ذو مالٍ ــ رأيت ذا مالٍ ــ مررتُ بذى مال . و در شعر ديده شد که «ذو» به کنايه اضافه شده است مانند:

أَهْنَأَ الْمَعرُوفِ مالَمْ تَبْتَذِلْ فيهِ الْوجُوهُ   اِنَّما يَعْرِفُ ذَا الْفضْلِ مِنَ النّاسِ ذَوُوه

مجرور به حرف جرّ

مجرور به حرف اسمى است که به واسطه‏ حروف جاره مجرور شده باشد و حروف جاره حروفى هستند که معنى فعل يا شبيه آن را به آن اسم مجرور متصل مى‏سازند خواه آن فعل يا شبيه آن در لفظ مذکور باشند و خواه مقدّر باشند مانند: مررتُ به ــ رجلٌ فى الدّارِ ــ انا مارٌّ بزيدٍ ــ زيدٌ ممرورٌبه ــ مرورى بزيدٍ حسنٌ ــ زيدٌ بعيدٌ عنِ الاَذىٰ ــ اَسمعْ‏ بهم و اَبصرْ. و در بحث حروف از حروف جاره گفتگو خواهيم کرد ان‏شاء اللّه تعالى.

تـوابـع

تا به اين‏جا سخن از اسمائى بود که عوامل مستقيماً به آنها توجه کرده و بالذات در آنها اثر مى‏گذارند و آنها را مرفوع يا منصوب يا مجرور مى‏کنند. و اکنون از اسمائى سخن مى‏گوييم که عوامل مستقيماً در آنها اثر نکرده بلکه بالتبع معمول عوامل قرار مى‏گيرند و آنها را توابع مى‏نامند.

اقسام توابـع:

توابع سه قسمند: نعت، تأکيد، بدل و ديگران عطف بيان را جداگانه نام برده‏اند ولى حق اين است که عطف بيان هم در حقيقت بدل بوده و از انواع آن است. و هم‏چنين عطف نسق را هم جداگانه از اقسام توابع ذکر کرده‏اند و باز حق اين است که عطف نسق هم مانند معطوف‏عليه معمول بالاصالة است و از توابع نمى‏باشد با اين تفاوت که عامل معطوف‏عليه مذکور است و عامل معطوف محذوف مى‏باشد که به قرينه‏ عامل اولى حذف شده است و حرف عطف در واقع بر سر عامل داخل شده ولى چون عامل محذوف شده است حرف عطف به معطوف متصل گرديده است.

عامل توابـع:

در تعيين عامل در توابع نحويين اختلاف کرده‏اند ولى حق اين است که نسبت (عامل) اولاً و بالذات به متبوع تعلق مى‏گيرد و در متبوع اثر مى‏گذارد و چون متبوع اثر مؤثر را پذيرفت مى‏تواند مانند عمل آن نسبت عمل نمايد و عامل شود در تابع خويش بنابراين عامل در تابع همان متبوع است و گرنه تابع تابع نخواهد بود.

ترتيب توابـع:

اگر چند تابع در جمله به کار رفتند بايد ابتداء بدل را ذکر کنيم و بعد تأکيد و سپس نعت را و بعد از همه عطف نسق را بياوريم زيرا عطف نسق از جمله‏ توابع نبوده و خارج از آنها است.

اکنون شرح هر يک از توابع را در فصلى مخصوص بيان مى‏نماييم:

فصل اول: بـدل

بدل به معناى عوض است و در واقع بدل به جاى مبدل‏منه به کار رفته و عوض از او مى‏باشد و عبارت است از تابعى که مقصود از نسبتى که به متبوع تعلق گرفته در اصل@رواني عبارت؟@ او بوده ولى روى جهات و اغراضى آن نسبت را ابتداء به متبوع داده‏اند مانند: مررتُ برجلٍ زيدٍ که اولاً نسبت مرور به رجل داده شده و به طور ابهام بيان شده تا شنونده وادار شود به دانستن مقصود بعد «زيدٍ» گفته مى‏شود که اعرف است براى اين‏که مقصد را درست دريابد يا مانند: قال اميرالمؤمنين على بن ابى‏طالب7 که اول صفتى از حضرت ذکر شده و بعد اسم مبارک ايشان را براى توضيح مى‏آورند و مقصود مدح است يا مانند: قال الفاسق الفاجر يزيد بن معاوية لعنهما اللّه که مقصود ذم است و از اين قبيل مقاصد و اغراض که در جاى خود خواهيد دانست ان‏شاء اللّه تعالى.

اقسام بدل و احکام آنها:

بدل چهار قسم است بدين ترتيب:

1ــ بدل کل (بدل مطابق) مانند: اهدنا الصراط المستقيم، صراط الذين انعمت عليهم (که «صراط الذين …»، بدل کل از «الصرط المستقيم» مى‏باشد).

بدل کل دو قسم است يک قسم بدل کلى است که مشهور است و در نحو مورد گفتگو مى‏باشد و قسم ديگر بدل کلى است که ديگران آن را عطف بيان ناميده‏اند و عبارت است از بدل آوردن اَعرَف از اَخفى که اين بدل اگر بدل از معرفه باشد موضح ناميده مى‏شود و اگر از نکره باشد آن را مخصّص مى‏نامند. اين قسم بدل در چهار چيز از ده چيز از متبوع خود متابعت مى‏نمايد و آن ده چيز عبارتند از: رفع، نصب، جر، تذکير، تأنيث، تعريف، تنکير، مفرد، تثنيه، جمع. و اين قسم بدل بايد از متبوع خويش واضح‏تر باشد مانند: رأيتُ زيداً عليّاً.

2ــ بدل بعض از کل مانند: اکلتُ الرَّغيفَ ثُلثَهُ. در اين قسم بدل بايد کنايه‏اى باشد تا بدل را با مبدل‏منه مرتبط سازد زيرا جزء هر چيزى منسوب و مرتبط با کل آن چيز  مى‏باشد.

3ــ بدل اضافه و مشهور است به بدل اشتمال و آن عبارت است از بدلى که از متعلقات مبدل‏منه باشد بدين ترتيب که يا از صفات باطنيه مبدل‏منه باشد مانند: عرفتُ زيداً علمَه يا از صفات ظاهريه آن باشد مانند: رأيتُ زيداً لونَه  يا از مملوک‏هاى آن باشد مانند: سَلَبْتُ زيداً ثوبَه يا منسوب به آن و مقارن با آن است مانند: اخذتُ زيداً فرسَه.

و نظر به اين‏که اين قسم بدل هم از اعراض و متعلقات و منسوبات ذات (مبدل‏منه) است لازم است کنايه‏اى در آن باشد و آن کنايه ربط دهد بدل را به مبدل‏منه همان طورى که در مثال‏ها مشاهده مى‏شود.

گاهى هم الف و لام کفايت از کنايه نموده و با بودن الف و لام نيازى به ذکر کنايه نيست مانند: قُتِلَ اصحابُ الاُخدود النار (که الف و لام «النار» براى عهد است و در نتيجه تعين حاصل گرديده است).

4ــ بدل مباين (بدل غلط) و آن در صورتى است که انسان سهو کند يا فراموش نمايد و اين نوع بدل در حقيقت از توابع نبوده و حکمى به آن تعلق نمى‏گيرد مانند اين‏که کسى بخواهد بگويد: «ذهبتُ»، به جای آن از روی سهو يا نسيان بگويد: «اکلتُ» بعد متوجه مى‏شود خطا کرده مى‏گويد: «ذهبتُ» مانند: جاء زيدٌ عمروٌ.

5ــ بدل اضراب و بداء و آن در صورتى است که ابتداءاً اسمى را عمداً ذکر کنند بعد از آن اراده عوض شود و اسمى ديگر را بگويند و از اراده اوّلى صرف نظر نمايند مانند: اُريدُ خُبْزاً لحماً به مانند اين‏که بگوييم: اريدُ زيداً بل عمراً و در اين قسم بدل سزاوار است که کلمه‏ «بَلْ» ذکر شود.

و بايد دانست که هر يک از اقسام اسم را بدل از هر يک از اقسام آن مى‏توان قرار داد يعنى مى‏توان اسم ظاهر را بدل از اسم ظاهر  يا بدل از کنايه قرار داد و هم‏چنين مى‏توان کنايه را بدل از اسم ظاهر  يا بدل از کنايه آورد. و لازم نيست که بدل اعرف از مبدل‏منه باشد تا در نتيجه نتوانيم اسم ظاهر را بدل از کنايه قرار دهيم بلکه آن‏چه لازم است اين است که در ذکر بدل فايده و خصوصيتى در نظر باشد و دليل بر اين‏که جايز است اسم ظاهر را بدل از کنايه قرار داد آيه کريمه‏ قرآن است که مى‏فرمايد: و لقد کان لکم فى رسولِ اللّه اسوةٌ حسنةٌ لمن کان يرجُو اللّه و مانند اين آيه شريفه‏: تکون لنا عيداً لاوّلنا و آخِرِنا.

و مثال بدل شدن کنايه از اسم ظاهر را بعضى چنين گفته‏اند: کسرتُ يدَ زيدٍ و قطعتُ زيداً ايّاها و براى بدل شدن کنايه از کنايه چنين مثال زده‏اند: کرهتُ زيداً جِهالتَه و ابغضتُه ايّاها.

و نيز بايد دانست که: همان‏طورى که اسم را بدل از اسم قرار مى‏دهيم جايز است فعل را هم بدل فعل قرار داد مانند: و من يفعل ذلک يَلْقَ اثاماً يُضاعَف و هم‏چنين مى‏توان جمله را بدل از مفرد آورد مانند:

الى اللّهِ اشکو  بالمدينةِ حاجةً   و بالشامِ اُخرى کيف يَلْتَقِيانِ

و نيز مى‏توان مفصّل را بدل از مبهم قرار داد مانند: کَم مالُک اعشرونَ اَمْ ثلاثونَ و بايد دانست که بدل و مبدل‏منه ممکن است هر دو معرفه باشند و ممکن است هر دو نکره باشند و ممکن است يکى معرفه و ديگرى نکره باشد.

فصل دوم: تأکيـد

در بعضى موارد و روى جهات مختلفى انسان ناچار مى‏شود که سخن خويش را تأکيد کند و براى اين منظور از دو طريق استفاده مى‏کنند يکى طريق لفظى و يکى طريق معنوى و لذا مى‏توانيم بگوييم تأکيد يا لفظى است يا معنوى.

تأکيـد لفظى: عبارت است از تکرار همان لفظى که منظور انسان است و البته از سه بار بيشتر نبايد تکرار گردد و اين قسم تأکيد در افعال و اسماء زياد است ولى در حروف کمتر انجام مى‏شود مانند: قامَ قامَ زيدٌ زيدٌ و مانند: ان ان زيداً لقائم و گاهى حرف را با عمادش تکرار مى‏نمايند مانند: بک بک يا: انک انک يا: ضربت ضربت و اگر عماد در اولى اسم ظاهر باشد عماد را در دومى کنايه قرار مى‏دهند مانند: ففى رحمة اللّه هم فيها خالدون.

و گاهى کنايه متصل را به وسيله کنايه مرفوع منفصل تأکيد مى‏نمايند مانند: قمت انت و رأيتک انت (و رأيتک اياک هم جايز و صحيح است). و مررت بک انت و گاهى هم کنايه را همراه عمادش تکرار مى‏کنند مانند: قمت قمت ــ رأيتک رأيتک  ــ مررت بک بک.

و در صورتى که مؤکد جمله باشد در بيشتر اوقات «ثم» يا «فاء» را اول جمله مى‏آورند مانند: کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون ولى اگر آوردن «ثم» يا «فاء» موجب اشتباه شنونده شود حرف عاطف را نمى‏آورند و بنابر اين نبايد گفت: ضربته ثم ضربته.

و در اين قسم تأکيد گاهى لفظ را مطابق نياورده و با لفظى مرادف معنى را تأکيد مى‏نمايند مانند: حقيق جدير  ــ اجل جير  ــ قعدت جلست و مى‏توان قمت انا را هم از اين نوع استعمال دانست.

و گاهى لفظى بى معنى را براى تأکيد به کار مى‏برند مانند: وقعت فى حيص بيص (اى فى اختلاط لامخرج منه) و اکتع و ابصع و ابتع را که براى تأکيد به کار مى‏روند مى‏توانيم از اين نوع بدانيم.

تأکيـد معنوى: عبارت است از تأکيد نمودن به وسيله‏ الفاظى معين که يا دلالت بر حقيقت مى‏کند از قبيل «نفس» و «عين» يا دلالت بر دو تاى مجموعى دارند از قبيل «کلا» و «کلتا» يا دلالت بر تمامى اجزاء مى‏نمايند از قبيل «کل» و «اجمع» مانند: جاء زيد نفسه يا: عينه يا هر دو لفظ را به کار برده و گفته شود: جاء زيد نفسه عينه و البته بايد اين دو لفظ را همراه نمود با کنايه‏اى که مطابقه کند با متبوع و صيغه‏هاى آنها هم بايد با متبوع مطابق باشد به اين ترتيب:

نفسه، نفسها، انفسهما، انفسهم، انفسهن و هم‏چنين: عينه، عينها، اعينهما، اعينهم، اعينهن (و گفتن نفساهما را در تثنيه‏ها بعضى اجازه داده‏اند) و اگر خواستيم با اين دو لفظ کنايه مرفوع متصلى را تأکيد نماييم لازم است ابتداء آن کنايه را به وسيله‏ کنايه منفصلى تأکيد نموده و بعد از اين دو لفظ استفاده نماييم مانند: قمت انت نفسُک.

و اما در تأکيد تثنيه، کلا و کلتا را به کار مى‏بريم و مى‏گوييم: جاء الزيدان کلاهما و به خوبى روشن است که مقصود از اين تأکيد اين است که دو زيد در اين نسبت با هم اجتماع داشته و به طور اجتماع آمده‏اند ولى اگر بگوييم: جاء الزيدان انفسهما اين معنى استفاده نمى‏شود؛ بلکه معنى آن است که خود آن دو آمدند نه عبد آنها و نه فرزند آنها و نه خبر آنها و امثال اين‏ها.

و اما در تأکيد مجموعه اجزاء از کلمه‏ «کل» و «اجمع» استفاده مى‏نماييم با اين تفاوت که در «کل» کنايه را تغيير مى‏دهيم ولى در اجمع خود صيغه تغيير مى‏يابد و چنين مى‏گوييم: کله ــ کلها ــ کلهم ــ کلهن. اجمع ــ جمعاء ــ اجمعون ــ جُمَع.

و اما استفاده از کلمه «جميع» در مورد تأکيد جمع بسيار کم است و گاهى که بخواهند تأکيد را تقويت نمايند «کل» را با جمع تأکيد کرده و گاهى هم در دنباله‏ اجمع «اکتع ــ ابصع ــ ابتع» به کار مى‏برند البته با تغيير يافتن صيغه‏هاى آنها.

و مى‏توانيم نکره را تأکيد کنيم اگر فايده‏اى در آن باشد مانند: سرت يوماً اجمَعَ ــ اِعتکفتُ اسبوعاً کلَّه ولى مبهم را نمى‏توان تأکيد کرد چون نيازى به آن نيست و نمى‏گوييم: صُمْتُ زَمَناً کلَّه يا صمتُ شهراً نفسَه.

فصل سوم: نـعـت

نعت عبارت است از ذکر عرضى از اعراض براى ذاتى که بدين وسيله آن را معين سازد و از مشترکين با آن، آن را جدا و مشخص نمايد و در واقع چنين نعتى سبب تعريف و معرفه شدن منعوت مى‏باشد مثلا اگر ده نفر باشند که نام همه زيد باشد و بخواهيم حکمى براى يکى از آنها بخصوص ثابت کنيم بايد بگوييم مثلاً رأيت زيداً العالمَ و با گفتن العالم که نعت است زيد از ساير زيدها جدا گرديده است و گاهى براى مدح «نعت» را مى‏آوريم مانند: بسم اللّه الرحمن الرحيم يا به منظور مذمت نعتى را ذکر مى‏کنيم مانند: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و گاهى براى تخصيص از آوردن نعت استفاده مى‏نماييم و تخصيص عبارت است از پايين‏ترين مراتب تعريف مانند: جاءنى رجلٌ تاجرٌ  و گاهى براى تأکيد نعت به کار مى‏بريم مانند: نفخة واحدة و از قبيل اين مقاصد.

توافق نعت و منعوت: نظر به اين که نعت عرضى از اعراض ذات است و در واقع ظهورى از ظهورات آن است بايد با ذات در دو چيز از پنج چيز توافق داشته باشد: 1ــ اعراب. 2ــ تعريف و تنکير.

احکام نعت: اگر نعت براى ذات منعوت باشد بدون سبب، حکم آن با منعوتش حکم فعل با فاعل خواهد بود و لذا کنايه‏ آن در افراد و تثنيه و جمع و در تذکير و تأنيث با منعوت مطابق آورده مى‏شود مانند: رأيتُ رجلاً کريماً ــ رأيت الرجلَ الکريمَ ــ رأيت رجلين کريمين ــ رأيت الرجلين الکريمين ــ رأيت رجالاً کراماً ــ رأيت الرجالَ الکرامَ ــ رأيت امرأةً کريمةً ــ رأيت المرأةَ الکريمةَ ــ رأيت امرأتين کريمتين ــ رأيت المرأتين الکريمتين ــ رأيت نساءً کريماتٍ ــ رأيت النساءَ الکريماتِ.

و اگر نعت سببى باشد يعنى صفت متعلقى از متعلقات ذات باشد حکم نعت با فاعل ظاهر آن به مانند حکم فعل و فاعل خواهد بود که در نتيجه نعت را مفرد ذکر مى‏کنيم چه فاعلش مفرد باشد يا تثنيه يا جمع باشد و در تذکير و تأنيث با فاعلش مطابقه مى‏نمايد يا براى مؤنث غير حقيقى يا فاعل مؤنث با فاصله نعت را مذکر ذکر مى‏کنيم مانند: رأيت رجلاً کريماً ابوه ــ رأيت الرجلَ الکريمَ ابوه ــ رأيت رجلين کريماً ابواهما ــ رأيت الرجلين الکريمَ ابواهما ــ رأيت رجالاً کريماً آباءهم ــ رأيت الرجالَ الکريمَ آباءهم ــ رأيت رجلاً حسنةً شيمته ــ رأيت امرأةً کريماً ابوها و ساير مثال‏ها را با مثال‏هاى ذکر شده تطبيق نماييد.

رابـط: نعت بايد داراى رابطى باشد که آن را با منعوت خويش مربوط سازد اگر نعت براى خود منعوت باشد رابط در خود نعت وجود دارد مانند: رأيت زيداً القائمَ و اگر نعت براى متعلق منعوت باشد رابط در آن متعلق وجود خواهد داشت مانند: رأيت زيداً القائمَ ابوه. و گاهى الف و لام رابط مى‏شود و در جاى کنايه مى‏نشيند مانند: رأيت زيداً حسنَ الوجه يا کريمَ الخلق يا جميل المرأة يا کاملةَ الاُم ولى مشهور در استعمال عربى اين است که گفته شود: رأيت زيداً کامل الام که در صفت (کامل) ضميرى باشد که به زيد برگردد و لذا بايد گفت: رأيت هنداً حسنةَ الوجه ــ رأيت الزيدين حسنى الوجهين ــ رأيت الزيدين حسنى الوجوه. و در اين مثال رأيتُ زيداً حسناً وجهاً و رأيت هنداً حسنةً وجهاً ضمير رابط در صفت مستتر است و معمول صفت هم منصوب گرديده چون تمييز است و مى‏توان آن را مجرور نمود به واسطه‏ اضافه شدن صفت به آن مانند: رأيت زيداً قائمَ الاب.

و اگر نعت «افعل تفضيل» باشد که يا با «من» به کار رود يا به نکره اضافه شود آن را بايد مفرد و مذکر به کار برد در همه جا مانند: رأيت رجلاً يا: رجلين يا: رجالاً يا: امرأةً يا: امرأتين يا: نساءً افضَلَ من زيد يا اين‏که افضلَ رجلٍ يا: افضلَ امرأةٍ.

و بايد مضاف‏اليه را تثنيه يا جمع به کار برد اگر منعوت تثنيه يا جمع باشد و چنين گفته مى‏شود: افضل رجلين يا: امرأتين يا: افضل رجال يا: افضل نساء.

اقسـام نعـت: نعت به صورت‏هاى زير به کار مى‏رود:

1ــ مشتق مانند: زيد الفاضل ــ زيد المضروب و اگر بخواهيم از شکل مصدرى در نعت استفاده کنيم بايد از عرب بشنويم مانند: زيد عدل و در اين صورت تثنيه و جمع و مؤنث نمى‏شود. و کوفيين چنين مصدرى را به معناى اسم فاعل يا به معناى اسم مفعول مى‏گيرند ولى بصريين آن را به معناى زيد ذو عدل مى‏دانند.

2ــ جامد شبيه به مشتق مانند: زيد ذو مال ــ زيد المکى ــ زيد الذى قام که به معناى زيد القائم است و مانند: هذا الرجل ــ انت الرجل کل الرجل و جدّ الرجل([6])  و حقّ الرجل و از اين قبيل موارد.

3ــ جمله خبرى: هرگاه منعوت لفظاً يا معناً نکره باشد جمله‏ خبرى را صفت مى‏توان قرار داد مانند: و اتقوا يوماً ترجعون فيه الى اللّه. و مانند:

و لقد امرّ على اللئيم يسبّنی   فاعفّ ثم اقول لايعنينی

و در اين صورت بايد در جمله رابطه را يا به شکل کنايه‏ بارز ذکر کرد همان‏طورى که در آيه‏ شريفه مشاهده مى‏شود يا کنايه مقدّر خواهد بود مانند اين آيه شريفه: و اتقوا يوماً لاتجزى نفسٌ عن نفس شيئاً که در تقدير چنين است: يوماً لاتجزى فيه.

تعدد منعوت يا نعت: و بايد دانست که گاهى منعوت متعدد است ولى غير متفرق مانند: رجال و گاهى متعددند و متفرق مانند: زيد و عمرو. و گاهى عامل هم متعدد است مانند: قام زيد و قام عمرو ــ قام زيد و قعد عمرو و گاهى عامل يکى است مانند: قام زيد و عمرو در همه‏ اين صورت‏ها اگر منعوت‏ها در نعت مشترکند يک نعت ذکر کرده و گفته مى‏شود: رجال فضلاء و اگر در نعت هم متفرق باشند نعت‏ها را جدا جدا ذکر کرده و بر يکديگر عطف گرفته مى‏شوند مانند: رجال عالم و کاتب و شاعر.

و اگر نعت متعدد باشد مى‏توانيم همه را به شکل تابع ذکر کنيم و مى‏توانيم همه را از تبعيت قطع کنيم و مى‏توانيم بعضى را تابع و پاره‏اى را قطع نموده و هر يک را که قطع از تبعيت کرديم مى‏توانيم آن را مرفوع بخوانيم و آن را خبر مبتداى محذوف بدانيم و مى‏توانيم منصوب بخوانيم به تقدير «اعنى» چه در مورد مدح و چه در مورد ذمّ مانند:

 النازلون لکل معترک   و الطيبون معاقد الازُر([7])

حذف منعوت يا نعت: در صورت بودن قرينه مى‏توان هر يک از منعوت يا نعت را حذف نمود مانند: فيهن قاصرات الطرف (که منعوت «حورالعين» است) و مانند: يأخذ کل سفينة غصباً (که «سفينة صالحة» مى‏باشد).

و بايد دانست که اگر نعت صلاحيت داشته باشد که عامل با او مباشر شود مى‏توانيم نعت را بر منعوت مقدم نموده و به شکل مضاف به منعوت آن را استعمال نماييم مانند: هذا کريم وجهٍ سجد للّه. و نيز مى‏توانيم نعت مقدم را بنابر حالت منصوب بخوانيم در صورتى که منعوت نکره باشد مانند: جاءنى راکباً رجلٌ.

و هم‏چنين بايد دانست که مى‏توانيم کنايه‏هاى غايب و مخاطب و متکلم را توصيف نموده و براى آنها صفت ذکر نماييم مانند: لا اله الّا هو العزيز الحکيم.

و مانند: انک انت علّامَ الغيوب (به نصب «علّام» که صفت کنايه متصل منصوب باشد بعضى قرائت نموده‏اند) و مانند: انا الذى ضربتک اکرمتک.

و لازم نيست که موصوف اخص از صفت يا اعرف يا مساوى با آن باشد.

فصل چهارم: عطف نسق

عطف نسق يا عطف به حروف را نحويين از توابع شمرده‏اند ولى در اول بحث توابع بيان کرديم که عطف به حروف از توابع نبوده بلکه عامل مستقلاً و بالذات به آن تعلق مى‏گيرد به خلاف ساير توابع. گذشته از اين اصلاً عامل معطوف به حرف غير از عامل معطوف‏عليه آن است زيرا وقتى که مى‏گوييم: جاء زيدٌ و عمروٌ معلوم است که عمرو به آمدن زيد نيامده بلکه خود آمده و به فعل متعلق به خودش آمده است زيرا بديهى است که يک فعل دو فاعل ندارد پس در واقع گفته‏ايم: جاء زيدٌ و جاء عمروٌ؛ همان‏طورى که «جاء» اول فعل زيد است و آن را رفع داده هم‏چنين «جاء» دوم فعل عمرو است و آن را رفع داده است بنابر اين معطوف به حرف (عمرو) تابع معطوف‏عليه (زيد) نيست بلکه خودش معمول عامل مستقلى است که با ذکر واو عطف از ذکر آن عامل بى‏نياز شده‏ايم و چون شباهتى به توابع دارد در اين‏جا از آن بحث مى‏نماييم.

معطوف به حرف: عبارت است از هر دومى ‏که در حکم با قبلى خود توافق داشته و در دنباله يکى از حروف عطف قرار گيرد و حروف عطف در مقاله سوم خواهد آمد.([8])

اقسام عطف: عطف به شکل‏هاى زير در کلام عرب ديده مى‏شود:

1ــ عطف ظاهر بر ظاهر مانند: جاء زيد و عمرو.

2ــ عطف کنايه بر کنايه مانند: و انّا او ايّاکم لعلى هدى او فى ضلال مبين.

3ــ عطف مظهر  بر کنايه منفصل مانند: ايّاک و الاسدَ.

4ــ عطف مظهر بر کنايه مرفوع متصل مطلقاً مانند فرمايش رسول خدا9: کنتُ و ابوبکر و عمر.

5ــ عطف مظهر بر کنايه‏ مجرور به حرف يا مجرور به اسم مانند: صلّى اللّه عليه و آله و همان‏طورى که مى‏بينيم حرف جر هم اعاده نشده است ولى بصريين در اين صورت لازم مى‏دانند اعاده عامل جر را و اين نظريه از جهت دشمنى با اهل البيت: اظهار شده است اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک. البته اعاده‏ عامل جر جايز است مانند: قال لها و للارض و مانند: نعبد الهک و اله آباءک.

6ــ عطف فعل بر فعل هر نوعى از آن ‏که باشد مانند: لنحيى به بلدة ميتاً و نسقيه و مانند: يقدم قومه يوم القيمة فاوردهم النار.

7ــ عطف فعل بر صفت و بر عکس مانند: فالمغيرات صبحاً فأثرن و مانند: صافات و يقبضن و مانند: يخرج الحى من الميت و يخرج الميّت من الحى.

8ــ عطف دو معمول بر دو معمول يک عامل مانند: ضرب زيد عمراً و بکرٌ خالداً ولى عطف بر دو معمول دو عامل مختلف صحيح نيست و نمى‏توان گفت: انّ زيداً ضرب عمراً و بکراً خالداً.

معطوف بر حکم معطوف‏عليه است: معطوف‏عليه داراى هر موقعيتى که باشد معطوف هم همان موقعيت را دارد پس اگر معطوف‏عليه صله‏ ماقبل باشد معطوف هم صله است و اگر اسم براى ماقبل باشد معطوف هم اسم است و اگر خبر باشد معطوف هم خبر خواهد بود زيرا عاطف در حکم عامل پيش از معطوف‏عليه مى‏باشد.

حذف معطوف‏عليه يا عاطف يا معطوف: نظر به اين‏که بناء کلام بر اختصار است لذا هرگاه قرينه موجود باشد مى‏توان هر يک از معطوف يا عاطف يا معطوف‏عليه را حذف نمود مانند: اَنِ اضرب بعصاک الحجر فانبَجَسَت. (يعنى فضرب فانبجست؛ که عاطف و معطوف حذف شده است) و گاهى هم عاطف تنها حذف مى‏شود مانند: و لا على الذين اذا مااتوک لِتَحمِلَهُم قلتَ (يعنى و قلت) و گاهى معطوف‏عليه حذف مى‏گردد مانند: افنضرب عنکم الذکر صفحاً (يعنى انُهملکم فنضربُ). و اگر عاطف «واو» باشد گاهى عامل حذف مى‏گردد مانند: اُسکن انت و زوجُک (يعنى و ليَسکُن زوجُک).

خاتـمــــة

در اين خاتمه از امورى بحث مى‏نماييم که به اصل مقاله ارتباط دارند ولى نمى‏توانستيم آنها را در فصل‏هاى پيش عنوان نماييم و از اين جهت آنها را در خاتمه يادآور مى‏شويم.

مطلب اول: معرفه و نکره

معرفه عبارت است از لفظى که بر معنايى معروف و ممتاز از غير دلالت کند.

و نکره لفظى است که بر معنايى غير معروف و بدون امتياز دلالت نمايد مانند: لفظ «شی‏ء، غير، مثل، نظير، شبيه، عديل، خلاف، سوى، دون، خلا و عدا»([9]) و از اين قبيل الفاظ که دلالت بر جنس اعلى دارند و بعد مقدار تنکر پايين مى‏آيد و هر چه جنس پايين مى‏آيد تعرف حاصل مى‏شود بدين ترتيب مثلاً: جوهر ‘ جسم ‘ نامى ‘ متحرک بالارادة ‘ ناطق ‘ رجل ‘ عالم ‘ فقيه ‘ بصير ‘ زيد.

گاهى به لفظ نکره مخصّصى را ضميمه مى‏نمايند و آن لفظ نکره مقدارى تخصص پيدا مى‏کند و تا آن مقدار معرفه مى‏شود و اين مخصصات زيادند از اين قبيل:

1ــ اقتران ذاتى به ذات ديگر مانند: غلام زيد و در اين صورت مقدار تخصص بستگى دارد به اندازه معرفه بودن مضاف‏اليه مثلا «غلامُ عالم» تخصص بيشترى دارد نسبت به «غلامُ رجل» و «غلامُ زيد» تخصص بيشترى دارد از «غلامُ عالم».

2ــ اقتران ذاتى به وصفى از اوصاف مانند: لعبدٌ مؤمنٌ خيرٌ من مشرکٍ.

3ــ اقتران ذاتى به حال مانند: لقيتُ رجلاً راکباً.

4ــ اقتران به تمييز مانند: هذا منّ سمناً.

5ــ تعين يافتن به وسيله اشاره مانند: هذا الرجل.

6ــ تعين يافتن به وسيله نداء مانند: ياايها الرجل.

7ــ تعين يافتن به وسيله مکان مانند: رجل فى الدار جاءنى.

8ــ تعين يافتن به وسيله زمان مانند: صلوة الجمعة فريضة.

9ــ تعين يافتن به وسيله نسبت مانند: رجل مدنى جاءنى.

10ــ تعين يافتن به وسيله‏ تصغير مانند: رجيل جاءنى.

و امثال اين گونه موارد که تعرف به وسيله‏ اين نوع مخصّص‏ها انجام مى‏يابد و لفظ از نکره بودن خارج مى‏شود.

و به بيان ديگر که مشهور است در تقسيم اسم چنين مى‏گوييم:

اگر مقصود و مراد از اسم چيزى معين باشد آن را معرفه گويند و اگر از آن چيز معينى اراده نشود آن را نکره نامند.

معارف عبارتند از: اعلام ــ معرّف به أداة ــ معرّف به اضافه ــ اشارات ــ کنايات ــ مبهمات ــ منادى. و بحث هر يک از اين اقسام در موارد مناسب انجام يافت ولى بحث از اعلام و از معرّف به أداة باقى مانده و اکنون به شرح آنها مى‏پردازيم.

علم و معرّف به أداة: اگر از اسم معرفه شخص خاصى اراده شود بدون ضميمه نمودن چيزى به آن، آن را علم شخص نامند و اگر از آن جنس خاصى اراده شود (بدون در نظر گرفتن شيوع آن در افرادش) آن را علم جنس گويند.

و اگر هر يک از اين دو را به وسيله‏ ضميمه نمودن چيزى به اسم، از آن اراده نموديم آن را معرّف به أداة (اگر ضميمه حرف تعريف باشد) يا معرف به اضافه (اگر ضميمه به شکل اضافه به معرف انجام يابد) خوانند.

اقسام علم شخص: علم شخص عبارت شد از اسمى که به حسب وضع دلالت کند بر شخص خاصی و به اقسام زير تقسيم مى‏گردد:

1ــ منقول: و آن عَلَمى است که از يک معناى خاصى نقل شده باشد مانند: شَمَّر (اسم اسبى شده است) و مانند: تغلب (که نام پدر قبيله‏اى گرديده است).

2ــ مرتجل: و آن علمى است که قبل از علم شدن معناى خاص ديگرى نداشته است مانند: حنتف ــ فقعس ــ غطفان. و مرتجل يا مفرد است مانند: زيد يا مرکب اسنادى است مانند: بَرَقَ نحرُه (لقب مردى است) يا مرکب اضافى است مانند: عبد اللّه يا مرکب مزجى است مانند: بعلبک يا اسم جنسى است که محلاى به لام است مانند: البيت (خانه کعبه) ــ النجم ــ الکتاب.

عَلَم گاهى نکره مى‏شود مانند: رُبَّ زيدٍ لقيته و مانند: لکل موسى فرعون و گاهى بعد از نکره شدن دوباره با لام تعريف معرفه مى‏گردد مانند: الزيدان و الزيدون يا به وسيله اضافه به معرفه، معرفه مى‏گردد مانند: زيدنا لازيدکم.

اسم ــ لقب ــ کنيه: اگر از علم شخص فقط تعيين نمودن شخص اراده شود اسم است مانند: زيد و اگر مدح يا ذم هم اراده شود لقب خواهد بود مانند: مصطفى و انف الناقة. و اگر در اول آن «اب» يا «ام» يا «ابن» يا «بنت» باشد آن را کنيه گويند مانند: ابى‏طالب ــ ام کلثوم ــ ابن رسول اللّه9 ــ بنت محمد. و چنان‏که در عبارتى لقب و اسم با هم ذکر شدند اسم را بر لقب مقدم مى‏داريم مانند: جعفر الصادق7 و اگر اسم و لقب هر دو مضاف بودند مانند: عبد اللّه (که اسم است و مضاف) و مانند: زين العابدين (که لقب است و مضاف) يا اسم مفرد بود و لقب مضاف يا به عکس، در همه‏ اين صورت‏ها مى‏توانيم دومى را از نظر اعراب تابع اولى قرار داده و مى‏توانيم دومى را از تبعيت قطع نموده و آن را مرفوع بخوانيم به تقدير مبتداء يا منصوب بخوانيم به تقدير «اعنى» به منظور مدح يا ذم و هم‏چنين است حکم کنيه با اسم يا با لقب (مثال‏هاى همه را مى‏توانيد از مثال‏هاى ذکر شده به دست آوريد).

و اگر اسم و لقب هر دو مفرد باشند سه صورت جايز است مانند: جاء محمد المهدى (دومى تابع او است) جاء محمد المهدى (قطع از تبعيت) جاء محمد المهدى (به اضافه‏ اول به دوم).

گاهى براى کنيه از کلمه «فلان» و «فلانة» استفاده مى‏شود و اگر کنايه از اسامى انسان‏ها واقع شوند بدون لام به کار مى‏روند و «فلانة» غيرمنصرف خواهد بود. و اگر کنايه از اسم‏هاى بهائم باشند لام تعريف بر سر آنها داخل مى‏شود.

عَلَـم جنس: عَلَمى است که درست شده براى تعيين هر فرد فردى از جنس بدون ملاحظه‏ عموميت و شمول آن. و لذا نيازمند به ضميمه نمودن چيزى به آن (از قبيل حرف تعريف يا اضافه به معرفه) نمى‏باشد مانند: هذا اسامة مقبلاً و مثل اين است که گفته‏ايم: هذا الاسد مقبلاً. و لذا داراى خواص علميت مى‏باشد مثلاً الف و لام بر آن داخل نمى‏شود مانند: اويس و اگر مؤنث باشد غيرمنصرف خواهد بود مانند: اسامة. و «اب» و «امّ» و «ابن» و «بنت» بر آن داخل مى‏شوند مانند: ابوالحُصَين (کنيه روباه) ــ امّ عامر (کنيه کفتار) ــ ابن داية (کنيه کلاغ) ــ بنت الارض (کنيه‏ سنگريزه).

براى علم جنس مى‏توان حال ذکر نمود مانند: هذا اسامة مقبلاً. و نيز مى‏توان آن را توصيف به معرفه نمود مانند: هذا اسامة الجری‏ء.

در لغت عرب اعلام اجناس زيادى براى اعيان و معانى وضع گرديده است:

براى اعيان مانند: اسامة و ابى‌الحارث (براى شير) ــ امّ قَشْعَمْ (براى کفتار)ــ ابو بَراقِش (پرنده‏ى آشيانه باف) ــ ابن  مِقْرَض (موش خرما).

و براى معانى مانند: شَعوب (براى مرگ) ــ بِرَّة (براى نيکوکاری) ـ فَجارِ (براى بدکاری) ــ سحر  و غدوة و بکرة (براى اوقات) ــ اَوْلى (براى وعيد).

معرف به أداة: اگر اسمى علم شخص يا علم جنس نبود اسم جنس خواهد بود که بر ماهيت دلالت خواهد داشت مانند: کتاب ــ غلام ــ بيت ــ رجل. و چنين اسمى نکره است و در معرفه شدن نيازمند به امرى است خارج از خود و آن امر خارجى يا اضافه شدن آن است به معرفه‏اى که بحث آن گذشت يا به وسيله «الف و لام» معرفه مى‏گردد. و در لغت حِمْيَر  و گروهى از قبيله طَىّ، «الف و ميم» را به جاى «الف و لام» به کار مى‏برند و اين جمله سؤال معروف و مشهور است که: اَمِنَ امْبِرِّ امْصِيامُ فِى امْسَفَرِ.

الف و لام تعريف: درباره‏ الف و لام تعريف اختلاف کرده‏اند که کدام يک حرف تعريف است آيا همزه به تنهايى يا لام به تنهايى يا هر دو با هم اداة تعريف مى‏باشند؟ ولى حق آن است که حرف تعريف «لام» است (و در لغت حِمْيَر و گروهى از طى «ميم» است) و «همزه» دلالت بر تثبيت دارد. و لذا بايد بر لام مقدم شود.

معانى لام تعريف: لام تعريف گاهى بر شخصى دلالت مى‏کند که شنونده نسبت به آن سابقه ذهنى دارد مانند: فأرسلنا الى فرعونَ رسولاً فعصى فرعونُ الرسولَ که اين لام را «لام عهد» مى‏نامند. يا در نزد گوينده معهود مى‏باشد مانند: رَکِبَ الاميرُ  و گاهى بر جنسى که همه‏ افرادش را شامل است دلالت مى‏نمايد که «لام استغراق» ناميده مى‏شود مانند: الحمدللّه رب العالمين.

لام تعريف در «علم» و در «حال» و گاهى در «تمييز» آورده مى‏شود مانند: رأيت الوليد بن اليزيد مبارکاً و مانند: جاء القوم الجمّاء الغفير و مانند: الاحدعشر الدرهم و گاهى عوض از کنايه به کار مى‏رود مانند: حسن الوجه که به جاى حسنٌ وجهه مى‏باشد.

و گاهى براى تعظيم خواهد بود مانند: اللّه.

و نيز براى دلالت بر حقيقت به کار برده مى‏شود مانند: الرب و ساير اسماء الهيه که محلّاى به لام باشند و معناى «الرب» يعنى کسى که حقيقت ربوبيت از آن او است.

و گاهى هم براى معرفى نمودن حاضر  يا غايب به کار مى‏رود مانند: هذا الرجل ــ ياايها الرجل ــ جاء الرجل.

و بايد دانست که هر کجا قرينه در کار بود بر اين‏که مراد فردى معين است «لام» براى عهد خواهد بود و گرنه «لام» براى تعريف لفظى و استغراق جنس مى‏باشد و ممکن است با علامت مفرد يا تثنيه باشد يا بدون علامت باشد مانند: الضربة ــ الضربتان ــ الضرب ــ الماء و لذا مى‏توان مفرد را در اين صورت توصيف به جمع نمود مانند : اَهلَکَ الناسَ الدينارُ الصُفْرُ و الدرهمُ البيضُ و مى‏توان از آن استثناء کرد مانند: انّ الانسانَ لفى خُسْرٍ الّا الذين آمنوا.

و نيز بايد دانست که جنس محلّى به لام صلاحيت دارد که براى هر فرد فردى به کار رود و اگر مخصوص به فردى شد و علم آن فرد خاص گرديد آن را علم بالغلبه نامند يعنى از جهت غلبه در استعمال مى‏باشد مانند: النجم (نام ثريا) ــ الصَّعِق (نام خويلد بن نفيل) ــ البيت (نام کعبه) ــ العقبة (نام اَيّلة يعنى گوزن ماده).

فصل: نکـره

نکره عبارت است از کلمه‏اى که در افراد خود شيوع داشته باشد مانند: رجل و ممکن است که افراد آن فرضى باشند مانند: شمس.

نکره ممکن است «الف و لام» بپذيرد مانند: الصاحب و پاره‏اى از نکره‏ها هستند که «الف و لام» نمى‏پذيرند مانند: ذو ــ من ــ ما.

پاره‏اى از نکره‏ها «الف و لام» در آنها مؤثر بوده و آنها را معرفه مى‏سازد مانند: الرجل ولى برخى از نکره‏ها «الف و لام» در آنها هيچ‏گونه تأثيرى نداشته و فقط زيبايى ظاهرى براى آنها فراهم مى‏سازد مانند: العباس ــ الحارث.

و چند مطلب ديگر مناسب است که در اين‏جا بررسى شود يکى در مورد تثنيه و جمع و ديگرى در مورد مذکر و مؤنث و چون در کتاب مبارک «تبصره» از آنها کاملاً بحث فرموده‏اند در اين‏جا صرف نظر نموده و مقاله‏ دوم کتاب را که بحث پيرامون «اسماء» است در همين‏جا خاتمه داده و مقاله‏ سوم را که بحث پيرامون «حروف» است به توفيق خداوند متعال شروع مى‏نماييم.

 

 

 

مقاله سوم

 

حـــروف

 

حروف

حرف درجه‏اش از فعل و اسم پايين‏تر است و در تعريف آن گفتيم که کلمه‏اى است که بر معنايى دلالت کند ولى در استعمال مستقل نبوده و وقت هم با او ملاحظه نگردد پس مى‏توان گفت که حروف براى خود درست نشده‏اند بلکه به منظور مربوط ساختن فعل و اسم يا اسم و اسم درست گرديده‏اند.

حروف کليةً بر دو قسمند: 1ــ حروف عامله 2ــ حروف غير عامله.

و لذا اين مقاله را بر دو قسمت قرار مى‏دهيم و در هر قسمتى هم مباحثى عنوان خواهيم کرد.

قسم اول: حروف عامله

اين قسم حروف هم بر دو قسمند:

1ــ حروفى که به واسطه داشتن نشانى از فعل عمل مى‏کنند.

2ــ حروفى که به طبع خويش عامل بوده و معمول خود را به مقتضاى طبع نصب يا خفض داده يا ساکن مى‏گرداند.

اينک قسم اول را (حروفى که به واسطه داشتن نشانى از فعل عمل مى‏کنند) در فصل‏هاى زير بررسى مى‏نماييم:

مطلب اول

حروفى که به واسطه داشتن نشانى از فعل عمل مى‏کنند

فصل اول: حروف مشبهة بالفعل

اين حروف که حروف نصب هم ناميده شده‏اند حروفى هستند که به واسطه متضمن بودن معناى فعل رفع و نصب مى‏دهند. و مرفوع آنها فاعل‏ آنها است حقيقتاً و منصوب آنها مفعول مخصّص براى آنها مى‏باشد. و اين بحث در پيش روشن شد و اکنون خود آن حروف را بيان مى‏کنيم:

آن حروف عبارتند از: اِنَّ، اَنَّ، کَاَنَّ، لٰکِنَّ، لَيْتَ، لَعَلَّ.

«اِنَّ» (به کسر همزه) معناى آن تأکيد ثبوت مسند براى مسنداليه است و درباره‏ «اَنَّ» (به فتح همزه) هم چنين گفته‏اند ولى اين معنى از آن فهميده نمى‏شود و فقط ماقبل خويش را به مابعد مربوط مى‏سازد.

«کَاَنَّ» براى تأکيد ثبوت صفت مسند براى مسنداليه به کار مى‏رود.

«لکِنَّ» براى رفع توهم شنونده و بيان خلاف آن و ثبوت مسند براى مسنداليه مى‏باشد.

«ليت» تمنى ثبوت مسند را براى مسنداليه مى‏رساند و بيشتر جاهاى استعمال آن تمنى امور محال مى‏باشد مانند:

فَيا لَيْتَ الشّبابَ لنا يَعودُ   فَاُخْبِرُهُ بمافَعَلَ المَشيبُ

و گاهى هم در امور ممکن به کار مى‏رود مانند: ياليتنى مِتُّ قبل هذا. و گاهى گفته مى‏شود: ليتنى و ليتى و اين حرف مختصّ به اسماء است.

«لعلّ» براى اميدوار نشان دادن به ثبوت مسند براى مسنداليه. و گاهى هم براى اظهار نگرانى از وقوع مسند بر مسنداليه. و گاهى براى تعليل به کار مى‏رود يعنى ثبوت مسند را براى مسنداليه علت ماقبل قرار مى‏دهد مانند: و قُولا له قَولاً لَيِّناً لعلّه يتذکّرُ او يخشى. و گاهى براى پرسش از حصول مسند براى مسنداليه استعمال مى‏شود مانند: لاتدرى لعلّ اللّه يحدث بعدَ ذلک امراً (يعنى هل يحدث امراً ام لا؟).

و امام عسکرى7 فرموده است که «لعلّ» از خدا واجب است يعنى معيّن و حتمى است و مثلاً هنگامى‏که فرمود: لعلّکم تتّقون مراد اين است که لتتَّقوا.

«لعلّ» در امور ممکن به کار مى‏رود. لعلّ هم با نون وقايه و هم بدون نون وقايه استعمال مى‏شود و مى‏توان گفت: لعلّنى و لعلّى.

مواردى که بايد «اِنَّ» (مکسور الهمزه) بخوانيم:

به طور کلى هر کجا نتوانيم مصدر را به جاى «اِنّ» و دو معمول آن بگذاريم در آن مورد لازم است همزه‏ «اِنّ» را مکسور بخوانيم و آن موارد بسيار است که به پاره‏اى از آنها اشاره مى‏کنيم:

1ــ در ابتداى کلام مانند: اِنّا انزلناه ــ اَلا اِنّ اولياء اللّه لاخوفٌ عليهم ( که در حکم ابتداء مى‏باشد) ــ و اللّهُ يعلم اِنّک لرسوله (که و اللّه معناى قسم در بر دارد و اِنّ چون در ابتداء کلام است مکسور الهمزه است و لام هم براى قسم مى‏باشد).

2ــ بعد از «حيث» و «اذ» مانند: جلستُ حيث اِنّ زيداً جالس ــ جئتُک اذ اِنّ زيداً اميرٌ.

3ــ بعد از موصول مانند: ما اِنّ مفاتِحَه. ولى اگر در حشو صله واقع شود بايد «اَنَّ» خوانده شود مانند: جاء الذى عندى اَنّه فاضلٌ.

4ــ در جواب قسم مانند: حم و الکتاب المبين اِنّا انزلناه.

5ــ بعد از قول مانند: قال اِنّى عبد اللّه.

6ــ حال مقرون به واو باشد مانند: کما اخرجَکَ رَبُّک من بيتِک بالحقِّ و اِنَّ فريقاً من المؤمنين لَکارهون.

7ــ بعد از «الّا» مانند: و ماارسلناک من قبلک من المرسلين الّا اِنّهم ليأکلون.

8ــ صفت اسم عين باشد مانند: مررتُ برجلٍ اِنّه فاضلٌ.

9ــ خبر از اسم ذات باشد مانند: زيدٌ اِنّه فاضلٌ.

10ــ بعد از کلّا مانند: کَلّا اِنَّ الانسانَ لَيَطغى.

11ــ در صورتى که خبر آن مقرون به لام باشد مانند: اِنَّ رَبَّک لَسريعُ العقابِ (و احتمال مى‏رود که در مورد قبلى هم که بعد از کَلّا بود از اين جهت باشد که خبر با لام همراه مى‏باشد).

12ــ بعد از «حَتّى» مانند: مَرِضَ زيدٌ حتّى اِنّهم لايرجونَه.

13ــ در صورتى که تابع يکى از صورت‏هاى پيش باشد مانند: اِنّ زيداً فاضلٌ و اِنَّ عمراً جاهلٌ.

مواردى که بايد «اَنَّ» (مفتوحة الهمزه) بخوانيم:

«اَنّ» با خبرش در حکم مصدر است و لذا معناى «علمتُ اَنَّ زيداً قائمٌ» عبارت است از «علمتُ قيامَ زيدٍ» و هم‏چنين است در مورد خبر جامد مانند: بَلغنى اَنَّک زيدٌ که معنايش «بلغنى زيديتُک» مى‏باشد. زيرا «ياء» نسبت و «تاء» هرگاه به اسمى ملحق گرديدند معناى مصدرى پيدا مى‏کنند مانند: الفرسيةُ ــ الضاربية. و نيز معناى «بلغنى اَنَّک فى الدار» «بلغنى مستقريَّةُ زيدٍ يا: استقرارُ زيدٍ فى الدار» خواهد بود.

بنابراين در هر موردى که بتوانيم به جاى «اَنَّ و دو معمولش» مصدر بگذاريم بايد آن را «اَنَّ» (مفتوحة الهمزة) بخوانيم و برخى از آن موارد عبارتند از:

1ــ اگر فاعل باشد مانند: اَوَلم يَکفهم اَنّاانزلنا (يعنى اولم يکفهم انزالُنا).

2ــ اگر مفعول باشد مانند: و لاتخافون اَنَّکم اَشرکتُم (يعنى لاتخافون اِشراککم).

3ــ اگر فاعل فعل مفعول باشد مانند: قل اُوحى اِلى اَنَّه استمع نفرٌ من الجنّ (يعنى اوحى الى استماعُ نفرٍ من الجنّ).

4ــ اگر مبتداء باشد مانند: و من آياته اَنَّک تَرى الاَرض (يعنى من آياته رُؤيَتُک).

5ــ اگر صلاحيت ابتداء شدن را داشته باشد مانند: کان عندى اَنَّک فاضلٌ.

6ــ خبر از اسمى باشد که آن اسم «قول» نباشد و خبرش هم بر آن صدق نکند مانند: اعتقادى اَنّک فاضلٌ ولى اگر گفتيم: قولى اِنّک فاضلٌ يا گفتيم: اعتقادُ زيدٍ اِنَّه حقٌّ لازم است «اِنَّ» بخوانيم.

7ــ مجرور به حرف جرّ باشد مانند: ذلک باَنَّ اللّه هو الحقُّ.

8ــ مجرور به اضافه باشد مانند: اِنّه لحقٌّ مِثل ما اَنَّکم تنطقونَ.

9ــ معطوف بر يکى از موارد مذکور باشد يا تابع يکى از آنها باشد مانند: وَ اذکُروا نِعْمَتِى الَّتى اَنعَمتُ عَليکُم وَ اَنّى فَضَّلتُکُم عَلَى العالَمينَ و مانند: وَ اِذْ يَعِدُکُم اللّهُ اِحْدَى الطّائِفَتَينِ اَنَّها لَکُمْ.

و در موارد زير هم مى‏توانيم «اِنّ» بخوانيم و هم «اَنّ»:

1ــ هرگاه بعد از «فاء جزاء» قرار گيرد مانند: مَنْ عَمِلَ مِنکُم سوءً بِجَهالَةٍ فَاَِنـهُ غَفورٌ رَحيمٌ.

2ــ بعد از «واو عطف» به شرط اين‏که قبل از آن «هذا» يا «ذلک» باشد مانند: ذلِکُم و  اَِنَّ اللّه موهن کيد الکافرين.

3ــ بعد از «اِذای فجائيه» مانند: کُنْتُ اَظُنُّ زيداً عالِماً اِذاً اَِنَّهُ جاهِلٌ.

4ــ در مقام تعليل قرار گيرد مانند: اِنّا کُنّا مِنْ قبلُ نَدعُوه اَِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحيمُ.

5ــ بعد از «فعل قسم» واقع شود و بعد از «انّ» لام قسم ذکر نشده باشد مانند: حَلَفتُ اَِنَّ زيداً قائِمٌ.

6ــ خبر باشد از «قول» و خبر «انّ» هم قول همان گوينده‏ اول باشد مانند: قولى اَِنّى اَحمَدُ اللّهَ.

7ــ بعد از واوى قرار گيرد که پيش از آن مفردى باشد مانند: اِنَّ لک اَلاّ تَجُوعَ فيها وَ لاتَعْرى و اَِنَّکَ لاتَظْمَؤُ فيها و لاتَضْحى.

8ــ اگر بعد از «حتّى» عاطفه يا جارّه باشد مفتوح الهمزه خواهد بود مانند: عرفتُ امورک حتّى اَنک فاضلٌ و اگر بعد از «حتى» ابتدائيه باشد مکسور الهمزه مى‏باشد مانند: مَرِضَ زيدٌ حتّى اِنّهم لايرجونه (زيرا «حتى ابتدائيه» به منزله‏ «اَلا استفتاحيه» مى‏باشد).

9ــ بعد از «اَما (به تخفيف ميم)» واقع شود مانند: اَما اَِنَّک فاضلٌ.

10ــ بعد از کلمه «لاجَرَم» قرار گيرد و البته مفتوح خواندن بيشتر مشهور است مانند: لاجَرَم اَنَّ اللّه يعلم (و لاجرم به معناى «حقٌ» يا «حقاً» مى‏باشد).

لام ابتداء بعد از «اِنّ»: گاهى بعد از «اِنّ» (مکسورة الهمزه) لام مفتوحى آورده مى‏شود که آن را «لام ابتداء» مى‏نامند. زيرا اين لام نوعاً بر سر مبتداء داخل مى‏شود ولى کوفيين آن را «لام قسم» ناميده‏اند. و اين لام در چهار مورد به کار مى‏رود که عبارتند از:

1ــ در خبرى که مؤخر از اسم و مثبت باشد و ماضى و جمله‏ شرطيه هم نباشد مانند: اِنَّ رَبّى لَسَميعُ الدُعاء ــ اِنَّ رَبَّکَ لَيعلَمُ ــ اِنَّکَ لَعلى خُلُقٍ عَظيم.

2ــ در معمول خبرى که آن معمول حال نباشد به شرطى که بر خبر مقدم باشد و صلاحيت قبول لام را داشته باشد مانند: اِنَّ زيداً لَعمراً ضاربٌ. و گاهى هم در همين صورت بر سر خبر وارد مى‏شود مانند: اِنَّ رَبَّهُم بِهِم يَومَئذٍ لَخَبير.

3ــ در سر اسمى که از خبر مؤخر ذکر شود مانند: اِنَّ فى ذلِکَ لَعِبرةً. يا از معمول خبر مؤخر شود مانند: اِنَّ عِندکَ لَزيداً مقيمٌ.

4ــ در عماد مانند: اِنَّ هذا لَهُوَ القَصَصُ الحَقَّ.

«ما»  کافّه: گاهى به اين حروف مشبهة‏بالفعل «ما» ملحق مى‏گردد و مانع مى‏شود از اين‏که اين حروف عمل نصب انجام دهند و در اين صورت، هم بر سر جمله اسميه داخل مى‏شوند و هم بر سر جمله‏ فعليه و اين «ما» را کافّه مى‏نامند مانند: قُل اِنَّما يُوحى اِلَى اَنَّما اِلهُکُم ــ کَاَنَّما يُساقُونَ اِلَى المَوْتِ.

حکم معطوفِ بر اسماء اين حروف: معطوف بر اسماء حروف مشبهة‏بالفعل منصوب مى‏گردد مانند: اِنّ زيداً و عمراً قائمان ــ اِنَّ زيداً قائمٌ و عمراً.

در خصوص «اِنّ و اَنّ و لکنّ» مى‏توانيم معطوف را مرفوع بخوانيم بنابر اين که معطوف مبتدائى باشد که خبرش محذوف است مانند: اِنَّ اللّه بری‏ءٌ من المشرکين و رسولُه (يعنى: و رسولُه بری‏ءٌ منهم) ــ اَغنيٰهم اللّه و رسوله من فضله (يعنى اغنيهم اللّهُ من فضله و اغنيهم رسولُه من فضله).

تخفيف «اَنّ و اِنّ»: گاهى «اِنّ» مخفف مى‏شود و در اين صورت لازم است بعد از آن «لام» ذکر شود و نيز بيشتر اوقات بعد از آن از افعال موجب استفاده مى‏گردد مانند: وَ اِنْ يَکادُ الَّذينَ کَفَرُوا لَيُزلِقونَکَ ــ  اِنْ نَظُنُّک لَمِنَ الکاذِبين.

بايد دانست در مثال «اِنْ زيدٌ لقائمٌ» اِنْ مخففه نبوده بلکه نافيه است و «لام» به معناى «الّا» مى‏باشد و معناى آن اين است: مازيدٌ اِلّا قائمٌ و با توجه به اين مطلب معناى اين آيه‏ شريفه هم درست مى‏شود «اِنْ هذانِ لَساحِرانِ» که در اين آيه سخنان بى‏جايى گفته‏اند و نتوانسته‏اند آن را درست بفهمند و مطابق آن‏چه بيان شد معناى آن چنين مى‏شود «ما هذانِ اِلا ساحِرانِ».

و گاهى «اَنّ» مخفف مى‏گردد ولى باز هم عمل مى‏نمايد و در اين صورت اسم آن ضمير محذوف خواهد بود([10]) و خبر آن جمله مانند: و آخِرُ دَعويهُم اَنِ الْحَمدُ لِلهِ رَبِّ العالَمينَ (يعنى اَنَّه) و مانند: اَنْ لَيسَ لِلاِنسانِ اِلّا ماسَعى (يعنى اَنَّه).

و گاهى براى اين‏که «اَنْ» مخففه را مشخص کنند بين «ان» و فعل متصرفی([11] )  که بعد از آن است فاصله قرار مى‏دهند و بدين وسيله مى‏فهمانند که اين «اَنْ» مخففه است نه مصدرى زيرا «اَنْ» مصدريه از فعل خويش فاصله نمى‏گيرد مگر آن‏که فاصله «لا» باشد و لذا اگر فعل متصرف بود و فاصله «لا» بود احتمال مى‏رود «ان» مخففه باشد يا مصدريه مانند: و حَسِبوُا اَنْ لاتکون فِتنةٌ. و اما فاصله به غير «لا» مانند: و نعلم ان قد صَدقتَنا ــ علم ان‏سيکون.

تخفيف کَاَنّ و لکنّ: گاهى «کَاَنّ» را مخفف مى‏سازند ولى عمل مى‏کند و جايز است که اسمش را حذف نکنند و خبرش هم جمله نباشد مانند: کَأنْ وريديه رَشا خُلَّب (گويا دو رگ گردنش طنابى است که از ليف خرما بافته شده باشد). و گاهى هم اسمش را حذف مى‏نمايند مانند: و وجهٌ مُشْرِقُ اللَّونِ کَأَنْ ثَدْياه حُقّان.

و «لکنّ» را هم گاهى مخفف مى‏نمايند و ديگر نمى‏تواند عمل کند ولى از مشبهه بودن خارج نمى‏شود و برخى گمان کرده‏اند در صورتى که مخففه باشد عاطفه خواهد بود و اين چنين نيست در هر دو صورت چه مثقله و چه مخففه مشبهة‏بالفعل است و مابعد آن لازم است جمله باشد خواه در لفظ و خواه در تقدير مانند: جاءنى زيد لکن عمرو (يعنى عمرو لم‏يجئ). و اگر مابعد آن مجرور باشد بايد مبتدائى را در تقدير فرض نماييم مانند: مررتُ بزيد لکن عمرو (يعنى: عدم مرورى بعمرو).

فصل دوم: لاء تبـريه (نفى جنس)

اين «لاء» به مانند «انّ» عمل مى‏کند و به وسيله آن نفى جنس انجام مى‏يابد و از اين جهت آن را لاء نافيه جنس هم ناميده‏اند. اسم «لاء» بايد نکره و متصل به آن باشد و خبرش هم نکره به کار مى‏رود. و بعد از لاء، «مِن» جنسيه را در تقدير مى‏گيرند مانند: لارجلَ فى الدار که تقدير: لا من رجلٍ فى الدار مى‏باشد.

و همان‏طورى که «انّ» براى ثبوت مسند براى مسنداليه به کار مى‏رفت «لاء» براى نفى ثبوت مسند براى مسنداليه به کار مى‏رود و اسم را نصب مى‏دهد زيرا فضله‏ در کلام است و خبر را رفع مى‏دهد نظر به اين‏که عمده در کلام مى‏باشد.

و اگر براى نفى يک فرد به کار رود عملش مانند «ليس» خواهد بود و در اين صورت اسم آن عمده در کلام و خبرش فضله در کلام مى‏باشد مانند: لارجل قائماً. و لازم است بعد از گفتن اين جمله بگوييم «بل رجلان» (و اگر بيشتر باشند همان را بايد ذکر نماييم).

حذف خبر لاء: اگر خبر مجهول باشد بايد آن را ذکر کرد تا رفع جهالت نسبت به آن شود مانند: لااحدَ اَغْيَرُ من اللّه عزوجل. ولى اگر خبر معلوم باشد جايز است آن را حذف نمايند مانند: لافوتَ (يعنى لافوت لهم) و مانند: لاضَيْرَ (يعنى لاضير علينا و «ضير»  يعنى ضرر). و گاهى خبر را حذف مى‏کنند و منظور مبهم گذاردن آن است تا شنونده معانى زيادى را احتمال دهد و در نتيجه خبر بزرگ جلوه خواهد کرد مانند: لاصلوةَ لِجارِ المسجد الّا فى المسجد.

و پيش از اين‏هم درباره کلمه‏ مبارک اخلاص که لا اله الّا اللّه باشد سخن گفتيم و اجمال آن اين بود که معناى آن عبارت است از لااله کائن يا: موجود الّا اللّه. که لاء براى نفى جنس است يعنى لااله کائن او موجود الّا اللّه يعنی: لکن اللّه موجود.

ساير احکام «لاء»:

1ــ اگر حرف جار بر سر «لاء» داخل شود آن را به معناى غير مى‏دانند مانند: جئتُ بلازادٍ يعنى: جئتُ بغير زاد و در اين صورت لاء عمل نمى‏کند.

2ــ اگر اسم «لاء» معرفه باشد يا از «لاء» فاصله بگيرد لاء از عمل مى‏ماند مانند: لازيدٌ فى الدار و لاعمروٌ و مانند: لافيها غولٌ و لاهم عنها يُنزفونَ.

3ــ «لاء» اگر عمل نکند و بر سر فعل در آيد لازم نيست آن را تکرار نمايند مگر آن‏که فعل ماضى غير دعاء باشد مانند: لاصَدَّقَ و لاصَلّى.

4ــ اگر اسم «لاء» معرف به لام باشد بايد آن را تکرار نمود مانند: لا الرجلَ فى الدّار و لا المَرْأَةَ.

احکام اسم «لاء»: در صورت‏هاى زير اسم «لاء» مبنى مى‏شود به همان صورتى که منصوب مى‏گردد ولى بدون تنوين:

1ــ اگر مفرد باشد مانند: لارجلَ فى الدار ــ لاقومَ فى المدينة ــ لاشجرَ فى الحديقة.

2ــ اگر جمع مکسر باشد مانند: لارجالَ فى الدار.

3ــ اگر جمع به الف و تاء باشد مانند: لا لذاتٍ للشيب. و بعضى به فتح هم جايز دانسته‏اند: لا لذّاتَ.

و در صورت‏هاى زير مبنى بر ياء مى‏شود:

1ــ اگر تثنيه باشد مانند: لارَجلَينِ فى الدارِ.

2ــ اگر جمع باشد مانند: لابنينَ و لاآباءَ.

و در صورت‏هاى زير معرب خواهد بود:

1ــ اگر مضاف باشد مانند: لاغلامَ سفرٍ حاضرٌ.

2ــ اگر شبه مضاف باشد مانند: لاطالعاً جبلاً حاضرٌ.

و درباره‏ دو اسم «لاء» در جمله «لاحولَ و لاقوة الّا باللّه» و امثال آن پنج وجه ذکر کرده‏اند بدين قرار:

1ــ هر دو مفتوح باشند «لاحولَ و لاقوةَ». 2 ــ هر دو مضموم باشند «لاحولُ و لاقوةُ» بنابراين که «لاء» مانند «ليس» عمل کند. 3 ــ اولى مفتوح و دومى مرفوع «لاحولَ و لاقوّةٌ». 4ــ اولى مرفوع و دومى مفتوح «لاحولٌ و لاقوّةَ». 5 ــ اولى مفتوح و دومى منصوب «لاحولَ و لاقوّةً»  مانند: لانسبَ اليوم و لاخلّةً.

و در هرکجا حرف عطف آورديم ولى «لاء» را تکرار نکرديم لازم است که اولى را مفتوح و در دومى نصب و فتح هر دو جايز مى‏باشد مانند: فلا ابَ و ابناً مثل مروان و ابنه.

حذف هر يک از اسم و خبر «لاء» جايز است مانند: لاعليکَ (که اسم حذف شده)  ــ  لا احد (که خبر حذف شده؛ در جواب کسى که بپرسد: لايکن احدٌ فى الدار؟)

حکم تابع و معطوف اسم «لاء»: اگر براى اسمى که مبنى بر فتح است صفت مفرد متصلى آورده شد جايز است صفت را مفتوح يا منصوب يا مرفوع بخوانيم مانند: لارجلَ ظريفَ فى الدار (که گويا رجل و ظريف با هم ترکيب شده‏اند مانند: خمسة‌عشر) ــ لارجلَ ظريفاً فى الدار (که «ظريفاً» را به مناسبت محل «رجل» نصب داده‏ايم) ــ لارجلَ ظريفٌ فى الدار (که در اين صورت «ظريفٌ» صفت نمى‏باشد بلکه خبر مبتداى محذوف است يعنى لارجلَ و هو ظريفٌ فى الدار و بنابر اين جمله «و هو ظريف» جمله‏ حاليه خواهد بود.)

و اگر صفت جمله باشد يا موصوف جمله باشد يا صفت متصل نباشد در اين صورت‏ها صفت را نمى‏توان مفتوح خواند ولى رفع و نصب جايز مى‏باشد مانند (به ترتيب): لارجل قبيحاً فعله عندنا ــ لاغلامَ سفر ظريفاً عندنا ــ لارجلَ فى الدار ظريفٌ.

و همين حکم در معطوفى که «لاء» تکرار نشده باشد و در بدل نکره جارى مى‏گردد مانند: لارجلَ و امرأةً فيها و مانند: لااحد رجلٌ و امرأةٌ فيها. ولى اگر بدل معرفه باشد واجب است آن را مرفوع بخوانيم مانند: لااحد زيدٌ و عمروٌ فيها.

و نيز رفع لازم و واجب است در معطوف معرفه‏اى که «لاء» هم تکرار شود مانند: لاامرأة فيها و لازيدٌ.

فصل سوم

ماء حجازيّة و لاء مشبهه بِلَيْسَ و لاتَ و اِنْ

عمل اين چهار حرف مانند عمل «ليس» مى‏باشد. و از اين جهت اسمى را رفع مى‏دهند بنابراين که فاعل باشد براى معنايى که از اين حروف استفاده مى‏شود و اسم ديگرى را هم بنابر حاليت منصوب مى‏نمايند. و معناى اين حروف نفى حالت خاصى است از فاعل خود به طور مطلق و اختصاصى به نفى در زمان حال ندارد. اين حروف هم در اسم عمل مى‏کنند و هم در فعل و اکنون به بررسى هر يک از اين حروف مى‏پردازيم.

1ــ «ماء» اين حرف را حجازى‏ها عامل به کار مى‏برند و تميمى‏ها آن را از عمل باز داشته و مهمل به کار مى‏برند ولى حق با حجازى‏ها است و مطابق لغت ايشان در قرآن وارد شده است مثل اين آيه: ماهذا بشراً. و گاهى منصوب «ماء» مجرور به حرف مى‏شود مانند: ما بِالحُرِ انت و البته اين باء براى تأکيد نفى خواهد بود چنان‏که در ليس چنين بود.

و اگر آن منصوب بعد از «بل» و «لکن»اضرابى به کار رود مرفوع خواهد شد مانند: مازيدٌ قائماً بل قاعدٌ يا: لکن قاعدٌ. و در حالتى که مجرور باشد معطوف بر آن جايز است مجرور باشد و جايز است که منصوب خوانده شود مانند: مازيدٌ بقائمٍ و لاقاعدٍ يا: و لاقاعداً. و همان طورى که ديديم مانعى نيست که منصوب «ماء» بر مرفوع آن مقدم شود.

2ــ «لاء» اين حرف را حجازى‏ها خيلى کم عامل قرار مى‏دهند و در صورتى که عامل به کار ‏برند هر دو معمولش را نکره استعمال می‌کنند مانند: لااحدٌ افضلَ منک و معرفه بودن مرفوع آن هم ديده شده مانند: فلا الْحمدُ مکسوباً و لاالْمالُ باقياً.

3ــ «لات» اين حرف مؤنث «لاء» است و «تاء» به منظور مبالغه به آن اضافه گرديده است. و اين حرف مخصوص نفى زمان‏ها به کار مى‏رود و عمل کردن آن مشروط بر اين است که دو معمولش اسم زمان باشند و ديگر اين‏که يکى از دو معمول آن حذف گردد و غالب اوقات منصوب آن محذوف مى‏باشد زيرا منصوب فضله بوده و حذف آن موافق حکمت و قواعد خواهد بود نه مرفوع آن مانند: لاتَ حينَ مَناصٍ. که بعضى «حين» را منصوب خوانده و گفته‏اند مرفوع محذوف است و برخى مرفوع خوانده‏اند و منصوب آن را محذوف دانسته و پاره‏اى هم مجرور خوانده‏اند بنابر اين که «لات» جاره است که اسم‏هاى زمان را جرّ مى‏دهد. و در هر صورت تقدير چنين است «ليس الحينُ حينَ مناصٍ([12])».

4ــ «اِنْ» اين حرف در لغت عاليه([13]) عامل است و از اين جهت آن را «اِنْ عاليه» هم مى‏نامند مانند: اِنْ احدٌ خيراً مِنْ احدٍ الّا بالعافيةِ.

فصل چهارم: حروف نـداء

حروف نداء حروفى هستند که به وسيله آنها از مخاطب مى‏خواهيم که به سمت ما روى آورد و از اين جهت «نداء» را «دعاء» مى‏گويند. در قرآن خداوند متعال مى‏فرمايد: قلِ ادْعوا اللّه اَوِ ادعُوا الرّحمنَ (يعنى قولوا يا اللّه او قولوا يا رحمن). و بنابر اين معناى حروف نداء «دَعوتُک» است (البته به معناى انشائى مانند: بِعتُک) همان‌طورى که اِنّ و اَنّ به معناى ثبت و تحقق بودند.

عمل حروف نداء: حروف نداء نظر به معنايى که دارند نيازمند به فاعلى هستند که آن را مرفوع مى‏سازند و بايد هميشه محذوف باشد و نيز نيازمند مفعولى مى‏باشند و آن را نصب مى‏دهند و آن منصوب همان «منادى» است که در واقع مدعوّ انسان است و نظر به اين‏که مدعوّ است و مفعول، منصوب مى‏گردد. و اما مناداى مفرد معرفه و جنس محلى به الف و لام که مضموم مى‏شوند (و بحث آن خواهد آمد) ضمه آنها علامت بناء است نه علامت اعراب و در اين فصل مباحثى ترتيب داده مى‏شود و مطالب لازم درباره‏ «نداء» يادآورى مى‏گردد.

مبحث اول: حروف نداء و احکام آن‏

حروف نداء عبارتند از: أَ ، اَى ، آ ، آى ، يا ، يااى ، اَيا ، هَيا ، وا.

«أ» براى نداء قريب به کار مى‏رود و در «آ» و «اَى» اختلاف شده که براى نداء قريب است يا نداء بعيد. ولى بقيه حروف براى نداى بعيد به کار مى‏روند و برخى گفته‏اند «اَى» براى نداى متوسط و «يا» براى نداى قريب و متوسط و بعيد به کار برده مى‏شود.

و از حروف نداء «يا» براى موارد زير معين شده است:

اسم جلاله «اللّه» ــ استغاثه مانند: يا للّه و يا لَلْمسلمين. و «وا» و «يا» براى «ندبه» ولى «وا» اختصاص بيشترى به ندبه دارد و «يا» در صورتى براى ندبه به کار مى‏رود که با منادى اشتباه نشود.

جايز است حرف ندا را حذف نمود مانند: يوسفُ اَعْرِضْ عَنْ هذا و در موارد زير حذف حرف نداء را جايز ندانسته‏اند:

1ــ مندوب مانند: يا زيداه 2ــ مستغاث مانند: يا للّه 3ــ متعجب‏منه مانند: يا للماء و للعَشْب 4ــ مناداى بعيد 5ــ اسم جنس غير معين مانند: يا رجلاً خذْ بيدى 6ــ نکره مطلقاً مانند: يا رجلُ 7ــ کنايه مخاطبه مانند: يا ايّاک کفيتُک 8ــ لفظ اللّه مگر در صورتى که عوض آن ميمى در آخرش آورند مانند: اللّهم.

و حذف حرف نداء از موارد زير جايز شمرده شده است:

1ــ علم مانند: يوسفُ اعرض 2ــ مضاف به هريک از انواع معارف 3ــ موصولات 4ــ کنايات.

مبحث دوم: منادى

منادى به شکل‏هاى مختلفى است که در اقسام زير آنها را بيان مى‏نماييم:

قسـم اول

1ــ مناداى معرفه که نه مضاف باشد و نه شبه مضاف مانند: يا زيدُ.

2ــ مناداى مخصص به نداء مانند: يا رجلُ.

3ــ مرکب مزجى مانند: يا بعلبکُ.

4ــ مناداى مثنى مانند: يا زيدان.

5ــ مرکب اسنادى که علم شده باشد مانند: يا تأبط شراً.

6ــ مناداى مجموع مانند: يا زيدونَ.

7ــ منادايى که قبل از نداء مبنى بوده چه علم باشد يا نباشد.

در همه اين صورت‏ها منادى مضموم است و بدون تنوين به کار مى‏رود بدين توضيح که اگر منادى قبل از نداء معرب باشد و صحيح الآخر و تثنيه و جمع نباشد ضمّه ظاهر مى‏شود مانند: يا زيدُ و در صورتى که تثنيه و جمع باشد نايب ضمه در منادى به جاى ضمه مى‏نشيند مانند: يا زيدانِ ــ يا زيدونَ.

و اگر منادى قبل از نداء مبنى يا معتل الآخر باشد ضمه در آن مقدر خواهد بود مانند: يا قاضِ ــ يا سيبويه. و اين‏که مى‏گوييم ضمه مقدر است زيرا اين اقسام از منادى‏ها که مضموم مى‏شوند داراى اعراب محلى هم هستند يعنى اگر لفظاً مبنى بر ضمه شده‏اند محلاً منصوب مى‏باشند و از اين جهت در تابع اين گونه منادى‏ها هم رفع جايز است که لفظ منادى را رعايت کرده باشيم و هم نصب جايز است که محل آن را ملاحظه نموده باشيم.

و در بيان علت مبنى شدن مناداى مفرد معرفه (مثل يا زيد) بين علماى نحو گفتگو شده و علت‏هاى مختلفى ذکر کرده‏اند ولى هيچ کدام يقينى و قطعى نمى‏باشد و حق آن است که بگوييم مناداى مفرد معرفه مبنى بر ضمه شده و علتى هم براى مبنى شدنش معلوم نيست و همين‏طور از عرب شنيده‏ايم و سند ما همان سماع از عرب است.

هرگاه کلمه‏اى که مبنى باشد آن را به علميت نقل داده باشند (و در علميت به معناى پيشين خودش نباشد) و منادى واقع شود لازم است معرب شود محلاً و مضموم (بدون تنوين) شود لفظاً مانند: يا کيفُ ــ يا کمُّ ــ يا هؤلاءُ ــ يا مُنْذُ.

قسـم دوم

1ــ مناداى نکره غيرمعينه مانند سخن شخص کورى که مى‏گويد: يا رجلاً خُذ بيدى.

2ــ مناداى مضاف به اضافه‏ محضه مانند: يا ربنا ــ يا سيدنا ــ يا مولانا.

3ــ مناداى مضاف به اضافهى غيرمحضه مانند: يا حسن الوجهِ.

4ــ مناداى شبيه به مضاف مانند: يا طالعاً جَبَلاً ــ يا حليماً لايَعْجَلُ. (و از اين جهت آن را شبيه به مضاف گفته‏اند که معناى آن تمام نمى‏شود مگر به مابعد آن).

5ــ مناداى ملحق به شبيه مضاف مانند: يا ثلثةَ و ثلاثينَ (در صورتى که اين جمله علم شده باشد).

در اين صورت‏ها منادى منصوب خواهد بود و نصب آن يا ظاهرى است مانند: يا ربّنا يا معنوى است مانند: يا مولانا.

قسـم سوم

1ــ منادی علم مفردى باشد که متصل به کلمه «ابن»، و «ابن» در حالتى که مضاف به علمى ديگر باشد صفت منادى قرار مى‏گيرد مانند: يا زيدَُ بنَُ سعيدٍ که در اين صورت جايز است منادى را مضموم بخوانيم نظر به قاعده‏اى که گذشت و جايز است آن را مفتوح بخوانيم به واسطه‏ تبعيّت از فتحه‏ ابن.

2ــ منادى علم نباشد ولى شرايط مذکور در او موجود باشد مانند: يا رجلُ بنُ زيدٍ.

3ــ منادى علم مفرد باشد ولى متصل به ابن نباشد مانند: يا زيدُ الفاضلُ بن عمروٍ.

4ــ منادى علم مفرد و متصل به ابن باشد ولى ابن به غير علم اضافه شده باشد مانند: يا زيدُ بنُ اخينا.

5ــ منادى علم مفرد باشد ولى صفت آن «ابن» نباشد مانند: يا زيدُ الفاضلُ.

در اين صورت‏ها منادى را مضموم مى‏خوانيم و مفتوح خواندن آن جايز نيست.

و کلمه‏ى «اِبنة» مثل «ابن» است در احکامى که ذکر گرديد اما کلمه‏ «بنت» و مصغّر «ابن» (بُنی) اگر صفت منادى واقع شدند لازم است منادى را مضموم بخوانيم مانند: يا هندُ بنتُ عمروٍ ــ يا زيدُ بُنَى عمروٍ.

احکام ابن

اگر کلمه‏ «ابن» در غير نداء بين دو عَلَم قرار گيرد و صفت ماقبل باشد: تنوين موصوف را حذف نموده و همزه‏ «ابن» هم در نوشتن ساقط مى‏شود مانند: جاءنى زيد بن عمروٍ و اگر «ابن» خبر واقع شود يا بين دو علم قرار نگيرد مبتداء را تنوين داده و همزه «ابن» هم ثابت خواهد ماند مانند: زيدٌ ابن عمروٍ و مانند: جاءنى زيدٌ بنُ اخينا.

6ــ اگر براى منادى تابعى باشد مضاف و هم‌لفظ با او، مى‏توانيم منادى را دو وجه بخوانيم مانند: يا سعد سعد الاوس. که اگر مضموم بخوانيم مانند يا زيدُ خواهد بود و اگر منصوب بخوانيم گويا تقدير چنين است: يا سعدَالاوس سعدَالاوس يا اين‏که سعد دوم را تکرار اول دانسته و آن را معدوم فرض نموده و سعد اول مضاف است و لذا منصوب گرديده است.

7ــ منادى کنايه مخاطب باشد مانند: يا انتَ که جايز است بگوييم يا ايّاکَ.

مبحث سوم

مناداى مضاف به ياء متکلم

براى مناداى مضاف به ياء متکلم صورت‏ها و احکامى است که اينک بيان مى‏شود:

1ــ اگر منادى معتل يا مقصور باشد ياء متکلم را مفتوح مى‏خوانيم مانند: يا قاضىَّ ــ يا فتاىَ.

2ــ اگر منادى صفت باشد «يا» را مى‏توانيم مفتوح بخوانيم و مى‏توانيم ساکن کنيم مانند: يا ضاربىَ، يا ضاربىْ ــ يا مکرمىَ، يا مکرمىْ.

3ــ اگر منادى صحيح باشد و غير صفت «يا» را به شش وجه مى‏توانيم بخوانيم بدين قرار:

اــ حذف ياء مانند: يا عبادِ فاتقون. ب ــ ثبوت ياء و ساکنه باشد مانند: يا عبادى لاخوف عليکم ج ــ ثبوت ياء و مفتوح باشد مانند: يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم. د ــ قلب ياء به الف مانند: يا حسرتى على مافرّطتُ. هـ ــ حذف الف و اکتفاء به فتحه مانند: يا لهفَ که يا لهفا بوده است. و ــ حذف ياء و مضموم ساختن اسم به مانند مناداى مجرد از اضافه مانند: يا اُمُّ لاتفعلى.

4ــ اگر منادى کلمه‏ «اب» يا کلمه «امّ» باشد و به ياء متکلم اضافه شود علاوه بر شش وجه مذکور چهار وجه ديگر هم درباره «ياء» جايز مى‏باشد که عبارتند از:

ا و ب ــ «ياء» را به تاء تأنيث مکسوره يا مفتوحه تبديل نماييم مانند: يا اَبتِ ــ يا اَبتَ.

ج و د ــ ياء بدل شده به تاء را با «الف» يا با «يا» همراه سازيم مانند: يا ابتا ــ يا ابتى.

5 ــ اگر منادى اضافه شود به مضاف به ياء متکلم مانند: يا غلامَ غلامى «ياء» ثابت مى‏ماند و آن را ساکنه يا مفتوحه مى‏خوانيم.

6ــ اگر صورت قبلى بدين صورت باشد که مضاف اول «ابن» يا «ابنه» يا «بنت» باشد و مضاف دوم «عمّ» يا «امّ» باشد مى‏توانيم «ياء» را حذف نموده و اکتفاء به کسره نماييم يا آن را مفتوح سازيم مانند: يا ابن امِّ ــ يابن امّى. يا آن را به الف بدل نماييم مانند: يا ابنةَ عمّا لاتلومی.

مبحث چهارم

معرف به الف و لام در نداء

معرف به الف و لام را نمى‏توان منادى قرار داد مگر در موارد زير:

1ــ در جايى که عطف شده باشد بر اسمى که مجرد از الف و لام باشد مانند: يا زيدُ و الحارثُ.

2ــ در اسم جلاله مانند: يا اللّه.

3ــ در اللهم ولى غالباً حرف نداء حذف مى‏شود و گاهى هم مى‏گويند: يا اللهم و درباره اين کلمه اختلاف کرده‏اند که ميم آخر آن را توجيه نمايند اما مى‏توان گفت که اين کلمه معرّب اِلُهيم است که به زبان عِبرى به معناى اللّه مى‏باشد و در اين صورت منادايى است که حرف نداى آن حذف گرديده است.

4ــ در جمله محکيّه‏اى که در ابتداى آن اسمى همراه الف و لام باشد مانند: يا المُنطلق زيدٌ.

5ــ در موصول از قبيل الذى و التى مانند: يا التى ــ يا الذى.

و گاهى براى اين‏که حرف نداء و الف و لام تعريف در اسمى با هم اجتماع نکنند از «اى» يا از «اسم اشاره» استفاده مى‏نمايند و مى‏گويند: يا ايّها الرجلُ ــ يا هذا الرجلُ و گاهى هر دو را به کار مى‏برند و مى‏گويند: يا ايُهذا الرجلُ و در اين صورت «يااى» روى هم حرفى از حروف نداء خواهد بود و الرجل مرفوع و منادى مى‏باشد ولى محل آن نصب است مانند: يا زيدُ که لفظاً مرفوع و محلاً منصوب است و ديگر به تکلفاتى که ديگران مرتکب شده‏اند نيازى نداريم.

مبحث پنجـم

تابع منادى

براى منادى دو نوع تابع مى‏توان به کار برد:

1ــ بدل (عطف نسق بدون الف و لام هم در حکم بدل خواهد بود) در اين نوع تابع منادى مستقل بوده و حکمش همان است که قبلاً در احکام منادى دانسته شد مانند: يا زيد اخ ــ يا زيد اخانا ــ يا زيد و رجلاً (اگر قصد نکره شود) ــ يا زيدُ و رجلُ (اگر قصد معرفه گردد).

2ــ نعت و تأکيد (و عطف نسقى که داراى الف و لام باشد در حکم آنها است) در اين نوع اگر منادى معرب باشد تابع هم به اعراب متبوع خويش معرب خواهد بود (خواه تابع معرفه باشد خواه نکره) و اگر متبوع مبنى باشد توابع بر حالت رفعى خود خواهند بود مانند: يا زيدُ الظريفُ ــ يا تميمُ اجمعون ــ يا زيدُ و الحارثُ.

مبحث ششم

استغاثـه

گاهى انسان کسى را مى‏خواهد براى يارى و کمک و آن را «استغاثه» مى‏نامند و حرفى که براى اين معنى وضع شده است «يا» مى‏باشد و معمولاً «لام جرّ» مفتوحى بر سر مستغاثٌ‏به در مى‏آورند تا بدين وسيله مستغاثٌ‏به را از مستغاثٌ‏له جدا سازند مانند: يا للرّجال ــ يا للمسلمين معاً، ولى اگر مستغاثٌ‏به ياء متکلم باشد «لام» مکسوره به کار مى‏برند مانند: يا لى و همچنين اين «لام» مفتوحه را بر سر منادايى که مورد تهديد قرار گيرد در مى‏آورند و مى‏گويند: يا لزيدُ لاَقتلنک. و اما در مستغاثٌ‏له «لام» مکسوره به کار مى‏برند مانند: يا للمسلمين لزيدٍ. و گاهى هم به جاى «لام» مکسوره «مِن» براى مستغاث‏له به کار برده مى‏شود مانند: يا لَلّـهِ مِن اَلَمِ الفراق. و مى‏توان «لام» را حذف نموده و کلمه را به «الف» ختم کنيم مانند: يا زيدا.

مستغاثٌ‏به در مورد تعجّب را به باب استغاثه ملحق نموده‏اند و مى‏گويند: يا لَلماءِ (در صورتى که آب فراوانى باشد) و گاهى هم بدون «لام» به کار مى‏برند مانند: يا عَجَبا…

مبحث هفتم

تفجّـع يا ندبــه

گاهى نداء به منظور اظهار اندوه و درد بر چيزى که مورد مصيبت قرار گرفته يا بر خود مصيبت انجام مى‏يابد و آن را «تفجُّع» نامند.

حروف تفجّع «يا» و «وا» مى‏باشد و گاهى هم الفى را به آخر منادى ملحق مى‏سازند مانند: يا زيدا ــ وا زيدا. و نيز گاهى «هاء سَکْت» را بعد از الف در مى‏آورند و مى‏گويند: وا زيداه. ولى در صورت وصل شدن به مابعد «هاء» را حذف مى‏کنند. مثالى که ذکر گرديد مربوط به صورتى است که تفجّع براى چيزى انجام شود که مورد مصيبت قرار گرفته و مانند: يا حسيناه ــ وا اماماه. و اما مثال براى صورتى که تفجّع بر خود مصيبت انجام گيرد مانند اين‏که شخص مصيبت‌زده بگويد: وا مصيبتاه و در هر دو صورت منادى را متفجَّعٌ‏له گويند.

حرکت متفجعٌ‏له: متفجعٌ‏له اگر مفرد باشد و الف تفجع را به آن ملحق نکرده باشند مضموم خواهد بود مانند: وا زيدُ. ولى اگر مضاف باشد منصوب مى‏گردد مانند: وا اميرالمؤمنين.

شرايط متفجعٌ‏له: متفجعٌ‏له بايد معرفه باشد و هيچ‏گونه ابهامى در آن نباشد بنابر اين صحيح نيست نکره را در هنگام ندبه منادى قرار داد و گفت: يا رجلاه و نيز کنايات و اسماء اشاره و موصولات را نمى‏توان در ندبه به کار برد.

مبحث هشتم

ترخيـم

در لغت عرب کوشش مى‏شود تا اندازه‏اى که ممکن است کلام را مختصر نمايند و از اين جهت بدون علت حروفى را از بعضى کلمات حذف مى‏کنند و اين‏گونه حذف‏ها را حدف اعتباطى مى‏نامند.

و نمونه‏ اين حذف‏ها در منادى زياد است و آن را در اصطلاح علم نحو «ترخيم» گويند و منادايى که ترخيم در آن انجام مى‏يابد مناداى مرخَّم ناميده مى‏شود. و در صورتى در منادى ترخيم صورت مى‏گيرد که داراى شرايط زير باشد:

1ــ معرفه باشد و مناداى مستغاث مجرور به وسيله لام نباشد و نيز مندوب، مضاف، شبيه مضاف و مرکب اسنادى هم نباشد و بنابر اين صحيح نيست ترخيم مناداهايى از اين قبيل: يا رجلاً، يا لجعفر، وا زيداه، يا عبد اللّه، يا طالعاً جبلاً، يا تأبّط شراً.

ولى قاعده کلى در ترخيم و شرايط آن اين است که: ترخيم در جايى شايسته و بجاست که محذوف معلوم باشد و گرنه ترخيم کاملاً بى‌جاست؛ به‌ويژه در صورتى که مضاف‏اليه حذف گردد و نزد شنونده معروف و معلوم نباشد و اگر حذف آن موجب اشتباه گردد که به کلى ترخيم جايز نيست مانند: يا عبدَ که معلوم نيست ترخيم عبد شمس است  يا: عبدالمطلب يا غير اين‏ها است.

2ــ دومين شرط ترخيم اين است که منادى از سه حرف بيشتر  يا داراى تاء تأنيث باشد (خواه از سه حرف کمتر باشد يا بيشتر  يا به وسيله‏ علميت معرفه باشد يا نکره مقصوده باشد) مانند: يا جعفَ ــ يا هِبَ که هر دو علم و مرخم جعفر و هبة مى‏باشند و مانند: يا جارى ــ يا شا که مقصوره بوده و مرخم جارية و شاة هستند.

حرکت منادى بعد از ترخيم: حرکت منادى را بعد از ترخيم دو قسم گفته‏اند و آن دو را لغت من لاينتظر و لغت من ينتظر ناميده‏اند.

بدين توضيح: که اگر بعد از ترخيم از محذوف صرف نظر کرده و آن را در نيت نمى‏گيرند بلکه کلمه را بعد از حذف، کلمه‏ مستقل و تمامى فرض مى‏کنند اين قسم را لغت من لاينتظر  يا لغت من لاينوى المحذوف مى‏نامند و آن کلمه را مبنى بر ضمه به کار مى‏برند مانند: يا جعفُ ــ يا حارُ (هر دو به ضمه خوانده مى‏شوند و مرخم جعفر  و حارث مى‏باشند). و البته اين قسم در صورتى که موجب اشتباه باشد جايز نيست به کار رود مانند: يا مسلمة که اگر مطابق اين لغت ترخيم گردد يا مسلمُ مى‏شود و با مذکر اشتباه مى‏گردد ولى ترخيم همزه مطابق اين لغت صحيح است زيرا همزه براى مذکر و مؤنث هر دو به کار مى‏رود و گفته مى‏شود: يا همزُ .

و قسم دوم آن است که بعد از ترخيم محذوف در نيت باشد و کلمه را بعد از حذف بر حال خود باقى گذارند و اين قسم را لغت من ينتظر نامند مانند: يا بهلُ ــ يا جعفَ ــ يا صاحِ (به ضم اولى مرخم «بهلول» و به فتح دومى مرخم «جعفر» و به کسر سومى مرخم «صاحب»).

و بيشتر استعمالات در لغت عرب لغت من ينتظر است مانند: يا جعفَ ــ يا حارِ ــ يا منصُ.

و در صورتى که منادى از سه حرف بيشتر باشد و در آخر آن دو حرف زايده‏اى باشند که همراه يکديگر به آن اضافه شده‏اند اين دو حرف در حکم يک حرف است و در هنگام ترخيم هر دو حذف مى‏شوند مانند: يا اسمَ (مرخم اسماء) ــ يا مروَ (مرخم مروان) ــ يا مسلمَ (مرخم مسلِمان) ــ  يا مسلمُ (مرخم مسلمون) ــ يا مکِّ (مرخم مکی) ــ يا صحرَ (مرخم صحراء) ــ يا حِربَ (مرخم حرباء که داراى الف و همزه‏ الحاقى است) و در غير اين صورت يک حرف را از منادى حذف مى‏نمايند مانند مثال‏هايى که پيش از اين گذشت.

و اگر در آخر کلمه تاء تأنيث باشد همان يک حرف را حذف مى‏کنند مانند: يا سعلا (مرخم سعلاة).

ترخيم غير منادى: گاهى غير منادى را ترخيم مى‏نمايند و آن در دو مورد است يکى در باب تصغير است که در صرف از آن بحث مى‏شود و ديگرى ترخيم غير منادى در موارد ضرورت است. و آن هر اسمى است که صلاحيت منادى شدن را داشته باشد و از سه حرف بيشتر  يا داراى تاء تأنيث باشد.

مبحث نهم

حذف حرف نداء

گاهى به منظور اختصار حرف نداء را حذف مى‏نمايند مانند: يوسفُ اعرض عن هذا ولى در صورتى که منادى جنس  يا مندوب يا مستغاث باشد حرف نداء را حذف نمى‏نمايند و آيه کريمه: ثم انتم هؤلاء تقتلون دليل اين است که اگر منادى اسم اشاره باشد جايز است حذف حرف نداء از آن.

فصل پنجم: اختـصاص

در کلام عرب گاهى کلمه‏اى را منصوب به کار مى‏برند و ظاهراً عاملى براى آن ديده نمى‏شود و اين نصب را از باب اختصاص مى‏نامند و مقصودشان در اين نحوه استعمال اين است که موصوف را مخصوص به اين کلمه سازند و در هر جايى به مناسبت آن‏جا عاملى مضمر فرض مى‏نمايند از قبيل کلمه «اى»  يا کلمه «اعنى» و البته اين «اعنى» به حسب موقعيت گاهى به معناى اَمدحُ و گاهى به معناى اَذُمُّ و گاهى به معناى اَخُصُ مى‏باشد و بعضى گفته‏اند که ايُّها (براى مذکر) و اَيَّتُها (براى مؤنث) همراه لفظى محلّى به لام به کار مى‏روند. مانند: عَلَىَّ اَيّها الجواد يعتمد الفقير  (يعنى انا المخصوص بالجود). ولى بايد دانست که در واقع «اى» به معناى «الذى» و هاء حرف تنبيه و الرجل خبر مبتدايى است که لازم‌الحذف مى‏باشد و جمله روى هم رفته صله «الذى» است و الف و لام الرجل الف و لام حقيقت است. يعنى انا الذى انا حقيقة الرجل مثل اين‏که مى‏گوييد هو الرجل کلُّ الرجل نعم الرجل و در نتيجه تخصيص از آن استفاده مى‏شود.

و ممکن است بگوييم که «ايّها» کلمه تفسير است مانند: «اى» و «اعنى» و الرجل بعد از آن مبنى بر ضمه است و محل آن نصب مى‏باشد و معناى انا ايها الجواد اکرم الضيف، انا اى الجواد اکرم الضيف است که در واقع گفته شده انا الجواد کل الجواد حقيقة الجواد و در نتيجه معناى تخصيص را مى‏بخشد.

تخصيص بعد از کنايه مخاطب به کار رفته مانند: سبحانک العظيم.

و شرايط منصوب از باب اختصاص اين است که معرّف به «ألـ » باشد و لذا نکره و اسم اشاره و موصول و کنايه از اين باب منصوب نخواهند شد. ولى عَلَم و مضاف از اين باب منصوب مى‏شوند مانند: بک اللّه نرجو الفضل و مانند: و امرأته حمالة الحطب و بيشتر مواقع از کلمه‏هاى «معشر، معاشر، اهل، آل، بنى» در اختصاص استفاده مى‏شود.

مطلب دوم

حروفى که در نتيجه‏ انحطاط‌يافتن از درجه‏ فعل و اسم عمل مى‏نمايند

اين نوع حروف بر چند قسمند: قسمى از آنها فعل را نصب مى‏دهند و قسمى آن را جزم مى‏دهند و قسمى ديگر هم که فقط بر سر اسم در آمده و آن را مجرور مى‏سازند. اکنون هر يک از اين اقسام را در فصلى جدا بررسى مى‏نماييم:

فصل: حروف ناصبه‏ فعل

آنها چهار حرف مى‏باشند: لَن، کَى، اَنْ، اِذَن و کوفيين اين حروف را اضافه کرده‌اند: حتّى، لامِ کَى، لام جحود، واو. و اينک به شرح هر يک از اين حروف مى‏پردازيم.

«لَنْ» حرفى است که براى نفى فعل در زمان آينده تا مدتى که در نظر است (نه به طور ابد) به کار مى‏رود مانند: لن اُکَلّمَ اليومَ اِنسيّا. و در صورتى که بخواهند با «لَن» نفى نامحدودى را بفهمانند از کلمه‏ «اَبَد» استفاده مى‏کنند مانند: لَنْ يَتَمَنَّوهُ اَبداً.

«کَى» که آن را کى مصدريّه گويند به معناى اَنْ مخففّه است خواه همراه «لام» باشد يا بدون «لام» مانند: لکيلا تأسوا و مانند: جئتُکَ کَى تُکرمَنى. و همين «کى» هنگامى که تعليلى به کار رود از حروف جاره خواهد بود و راه شناخت «کى» مصدرى از «کى» تعليلى آن است که صحيح باشد «اَن» را به جاى «کى» به کار بريم مثل اين‏که به جاى لکيلا تأسوا مى‏توانيم بگوييم لئلاّ تأسوا و در کى تعليلى چنين کارى صحيح نيست مانند: يُرَجّى الفتى کيما يَضُرُّ و ينفعُ که به معناى لاَن ما يضر و ينفع مى‏باشد.

«اَنْ» و آن را نيز اَنْ مصدريه نامند و در ابتداى کلام قرار مى‏گيرد و فعلى را که تأويل به مصدر مى‏برد در محل رفع است بنابر اين‏ که مبتداء مى‏باشد مانند: اَن تصوموا خيرٌ لکُم (يعنى صومُکم) و اگر اَنْ بعد از فعلى قرار گرفت که بر غير يقين دلالت داشت فعل بعد «اَن» در محل رفع است بنابر اين ‏که فاعل فعل پيشين باشد مانند: اَلم يأنِ للذين آمنوا اَن تخشعَ قلوبهم و ممکن است بنابر مفعوليت محل آن نصب باشد مانند: فاَردتُ اَن اعيبَها. يا اين‏که محلاً مجرور باشد از جهت مضاف‏اليه بودن مانند: من قبلِ اَن‌يأتى يومٌ لامردَّ له.

«اِذَنْ» که اصل آن «اذا»ى ظرفيه است که مضاف بوده ولى مضاف‏اليه آن حذف شده و «نون» در عوض زياد گرديده است. اين کلمه حرف جواب است براى سخن پيش و حرف جزاء است براى کلامى که قبلاً ذکر گرديده است و مشروط بر اين است که:

1ــ در اول جواب قرار گيرد مانند اين‏که کسى بگويد: اُحِبُّک و شما در جواب بگوييد: اِذَن اَظُنَّک صادقاً که معناى اين جمله چنين خواهد بود: اِذا اَحبَبتَنى اَظُنُّک صادقاً. و اگر در بين کلام قرار گيرد فعل را نصب نخواهد داد مانند: اَنا اِذَن اُکرمُکَ و مانند: اِن تأتنى اِذن اُکرمُکَ.

2ــ فعل مضارعى که بعد از «اِذن» به کار مى‏رود بايد معناى استقبال داشته باشد تا صلاحيت جزاء قرار گرفتن را داشته باشد و در اين صورت فعل منصوب به «اَن» فرضى خواهد بود و معناى «اِذَن اُصدقَک» جزاءُک تصديقُک مى‏باشد.

3ــ بين «اذن» و فعل مضارع فاصله‏اى نباشد ولى فاصله شدن قسم يا لاء نافيه يا ظرف يا نداء يا دعاء يا معمول خود مانعى ندارد مانند: اِذَن و اللّهِ نَرميَهُم بحرب.

«اَنْ» و اين حرف همان حرفى است که ذکر کرديم و لکن آن مذکور بود ولى اين فرضى است که در تقدير مى‏گيرند و آن را «اَن مضمره» مى‏نامند و در موارد زير در تقدير گرفته مى‏شود و فعل مابعد خود را نصب مى‏دهد:

1ــ بعد از لامى که مسبوق باشد به «کان» (لفظاً و معناً يا فقط معناً) که منفى به وسيله «ما» يا «لم» شده باشد. مانند: ما کان اللّهُ لِيظلمهم و اين «لام» را «لام جحود» نامند.

2ــ بعد از «او» عاطفه در صورتى که صحيح باشد «حتى» يا «الّا»ى استثنائيه را در جاى آن قرار دهيم مانند: لاُلزِمنَّک او تقضينى حقّى (يعنى حتى تقضينی) و مانند: لاَقتُلَنَّ فلاناً او يسلمَ (يعنى الّا اَن‌يسلمَ).

3ــ بعد از «حتى» (که جارّه است) و در اين صورت بايد فعل نسبت به آن‏چه قبلاً ذکر شده مستقبل باشد مانند: فقاتِلوُا الَّتى تبغى حتّى تفی‏ءَ و اين حتى در اين نوع استعمال يا معناى علّيّت خواهد داشت مانند: اَسلِم حتّى تَدخلَ الجنَّة يا معناى غايت را خواهد داشت مانند: لاَسيرنَّ حتّى تَطلعَ الشمس.

4ــ بعد از «فاء» سببيه در صورتى که ماقبل فاء نفى محض يا طلب محض باشد و در مثال‏هاى زير اقسام نفى را مشاهده مى‏نماييد:

لا يُقضى عَلَيهِم فَيَمُوتُوا ــ لَيْسَ زِيدٌ حاضِراً فَيُکَلِّمَکَ ــ اَنتَ غَيرُ اتٍ فَتحَدِّثَنا ــ قلَّما تَأتينا فَتُحدّثَنا.

و در مثال‏هاى زير اقسام طلب را ملاحظه مى‏کنيد:

ايتِنا فَنُکرِمَکَ ــ لاتَطغُوا فيه فَيَحِلَّ عَلَيکُم غَضَبى ــ اَسأَلُکَ العَفْوَ فَانْجُوَ ــ اَلا تَأتينا فَنُکرِمَکَ ــ هَلاّ تَأتينا فَنُعطيَکَ ــ يا لَيتَنى کُنتُ مَعَهُم فَاَفُوزَ فَوزاً عَظيماً ــ اَتَجيئُنا فَنُکرِمَکَ.

يا ماقبل از افعال غيرمتصرفه قرار گيرد مانند: نَزالِ فَنُکرِمَکَ ــ صَهْ فَنُجالسک.

و ممکن است که هيچ يک از آن‏چه ذکر گرديد در ماقبل فاء نباشد و باز هم فعل مضارع بعد از آن مضارع به کار رود مانند: جاءَهُم نَصرُنا فَنُجّى مَنْ نَشاءُ.

5ــ بعد از «واو» به معناى «مع» مانند: لاتأکلِ السَمَکَ و تشرَبَ اللَبنَ.

6ــ بعد از «لام» جاره مشروط بر اين‏که لفظ «ماکان» در ماقبل لام نباشد مانند: وَ اُمِرنا لِنُسلِمَ لِرَبِّ العالَمين (و البته در اين مورد و موارد زير جايز است اَنْ را مقدر گرفت و جايز است آن را ظاهر کرد چنان‏که مى‏فرمايد: اُمِرتُ لاَن اَکُونَ اَوَّلَ الْمُسلِمينَ و لام به معناى «باء» مى‏باشد يعنى: بِاَن اَکُونَ).

7ــ بعد از «واو» و «او» و «فاء» و «ثم» عاطفه در صورتى که بر اسم صريحى عطف گرفته شوند که مأول به فعل نباشد مانند: وَ ما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ يُکلمَهُ اللّه اِلاّ وَحياً اَوْ مِن وَراءِ حِجابٍ اَو يُرسِلَ رَسُولاً که «او يرسل» عطف است بر «وحياً» و آن اسم صريح است و مأول به فعل نيست مانند:

وَ لَبْسُ عَباءَةٍ وَ تَقَرَّ عَينى   اَحبّ اِلَى مِن لَبْسِ الشفوف

و مانند: وَ لَولا تَوَقُّعُ مُعترٍّ فَاُرضِيَهُ و مانند: اِنّى وَ قَتلى سليکاً ثُمَّ اَعْقِلَهُ.([14]) و در موارد ديگرى هم از عرب شنيده شده که «اَنْ» را حذف نموده‏اند مانند: تَسمَعَ بِالمُعيدى خَيْرٌ  مِنْ اَنْ تَراهُ (که تَسمعَ منصوب است به اَنْ محذوف).

فصل: حروف جازمه

ابتداءاً بايد دانست که «جزم» عبارت است از قطع حرکت. و نصب و جزم در فعل پيدا مى‏شوند ولى جرّ در فعل جريان پيدا نمى‏کند و لذا حروف جازمه فقط بر سر فعل داخل مى‏شوند و حروف جازمه دو قسمند: قسمى از آن دو يک فعل را جزم مى‏دهند و قسم ديگر دو فعل را جزم مى‏دهند و هر کدام از اين دو قسم را جداگانه بيان مى‏کنيم.

قسم اوّل: اين قسم يک فعل را جزم مى‏دهند و آنها چهار حرفند: لاء طلبى، لام طلبى، لم و لمّا.

لاء طلبى حرفى است که براى طلب ترک وضع شده است و در صورتى که از روى استعلاء طلب انجام شود آن را «نهى» گويند مانند: لاتُشرِک باللّه.

و اگر از جهت تساوى طلب انجام گيرد آن را «التماس» گويند مانند: لاتفارقنى.

و اگر از روى خضوع طلب واقع شود «دعا» ناميده مى‏شود مانند: لاتُؤاخِذنا اِن نَسينا اَوْ اَخْطَأنا.

و اگر به منظور هدايت، طلب به کار رود آن را «ارشاد» گويند مانند: لاتسافِرْ يومَ الاثنين.

و اگر از طريق جلب عطوفت انجام گيرد آن را «شفاعت» خوانند مانند: لاتؤاخذ فلاناً على سوءِ عملِهِ.

و گاهى در مقام معالجه طلب انجام مى‏شود مانند: لاتَشربْ الحامِضَ و انت مستحصفٌ.([15])

و گاهى براى پرهيز دادن به کار مى‏رود مانند: لاتَلعَبْ بالحيّة.

و براى آموختن هم انجام مى‏يابد مانند: لاتَکتُبْ هکذا. و از اين قبيل اغراض که در کلام عرب به آن بر مى‏خوريم.

لام طلبى که لام امر هم ناميده مى‏شود و در اغراض مختلف به کار مى‏رود که در مقاله‏ افعال بيان گرديده است. اين لام بيشتر در افعال غايب داخل مى‏شود و آنها را جزم مى‏دهد و بر متکلم مبنى براى فاعل هم گاهى داخل شده و آن را جزم مى‏دهد مانند: قوموا فلاُصَلِّ لکم . و مانند: فلْنَحملْ خطاياکم. و در امر حاضر بسيار کم داخل مى‏شود مانند: لِتَقُمْ انت يا ابنَ خيرَ قريشٍ. و هرگاه «واو» يا «فاء» يا «ثم» بر اين «لام» داخل شود ساکن تلفظ مى‏شود مانند: وَ لْيَجْلِسْ فَلْيَکْتُبْ ثُمَّ لْيَقْرَأْ.

«لم» و «لمّا» اين دو حرف در «حرف بودن» و «اختصاص داشتن به فعل مضارع» و «نفى نمودن معناى آن» و «جزم دادن فعل» و «نقل معناى مضارع به ماضى» مشترک بوده ولى در جهاتى از يکديگر امتياز دارند و از هم افتراق مى‏يابند. از اختصاصات «لم» اين است که همراه ادات شرط به کار مى‏رود مانند: اِنْ لمْ‏تفعَلْ فمابلَّغتَ رسالتَه.

و ديگر اين‏که مدّت نفى در منفى به «لم» ممکن است انقطاع پيدا کرده باشد ولى در «لمّا» چنين نيست بلکه مدت نفى آن تا زمان حال استمرار دارد مانند: هل اَتى على الانسان حينٌ من الدّهر لم‏يکن شيئاً مذکوراً.

و از امتيازات «لمّا» اين است که انتظار مى‏رود معناى منفى آن تحقق يابد مانند: قولوا اَسلَمنا و لمّا يدخلِ الايمانُ فى قلوبکم. و آنچه انتظار وقوع آن در آينده بى‌مورد باشد استعمال «لمّا» هم صحيح نخواهد بود.

و بايد دانست که اگر همزه استفهام بر سر «لم» يا «لمّا» داخل شود معناى آنها را «تقرير» خواهد نمود مانند: اَلَمْ نُربِّک فينا وليداً ــ اَلمّا تَعرِفُوا مِنّا الْيَقينا.

قسم دوم: حروف شرط. حروفى هستند که بر سر دو جمله‏اى داخل مى‏شوند که يکى از آنها سبب ديگرى خواهد بود و آنها عبارتند از: اِن ــ لو ــ اَمّا ــ لَولا ــ لَوما. و در ميان اين حروف فقط حرف «اِنْ» حرف شرطيه جازمه است و بقيه در معناى شرط با «اِنْ» مشترک بوده ولى در جزم با او شرکت ندارند.

«اِن» اين حرف را در بحث اسماء شرط بررسى نموديم و به طور اجمال مى‏گوييم «اِن» اختصاص به استقبال دارد و اگرچه بر سر ماضى داخل شود و در امور مشکوک به کار مى‏رود مانند: اِن تَضربْ اَضربْ.

«لو» اين حرف در موردى به کار مى‏رود که معدومى را فرض مى‏نمايند و بعد جزاى آن را به اين شکل که اگر آن معدوم موجود بود چه اثرى بر آن مترتب مى‏شد بيان مى‏نمايند و بنابر اين جمله‏ شرط علت واقعى يا جعلى خواهد بود براى وجود جمله جزاء آن چنان که معدوم بودن جمله جزاء هم علت واقعى يا جعلى خواهد بود براى ظهور معدوم بودن جمله‏ شرط مانند: لو کانت الشمس طالعة لکان النهار موجوداً. و صحيح است که بگوييم: لو کان النهار موجوداً لکانت الشمسُ طالعةً. و گاهى با «لو» معلول بودن جزاء را براى شرطى «اقوى» نفى مى‏نمايند که در نتيجه بفهمانند که شرط «اضعف» قهراً علت جزاء نمى‏تواند باشد مانند: لو جاء السلطانُ ماقدر على اخراج زيدٍ (يعنى فضلاً عن غير السلطان). معمولاً «لو» بر سر ماضى داخل مى‏شود و اگر بر سر مضارع هم داخل شود معناى ماضى را خواهد داشت مانند: لو يطيعکم فى کثير من الامر (يعنى لو اطاعکم) و گاهى بر مستقبل هم داخل مى‏شود مانند: اطلبوا العلمَ و لو بالصين.

«لو» شرطيّه را «لو» تعليقيّه هم مى‏نامند زيرا جواب را مبتنى و معلّق بر شرط مى‏گرداند. و لذا اگر تعليق جواب بر شرط در آينده باشد و مدخول «لو» ماضى معناى آن را مستقبل مى‏سازد مانند: و لْيَخشَ الّذينَ لو ترکوا من خلفهم (يعنى لو يترکوا) و اگر مدخول «لو» مضارع باشد آن را مختص استقبال مى‏نمايد و در صورتى که تعليق جواب بر شرط در زمان گذشته باشد و مدخول «لو» مضارع باشد آن را تأويل به ماضى خواهد برد مانند آيه کريمه که ذکر شد.

اصولاً «لو» اختصاص به فعل دارد. و اگر بر سر اسمى داخل شود (خواه مرفوع و خواه منصوب) آن اسم، معمول فعل محذوفى خواهد بود که فعل آن را تفسير مى‏نمايد؛ يا اين‏که آن اسم منصوب حال خواهد بود براى «کان» محذوفى. مانند: لو زيداً اَکرمتُه (يعنى لو کان زيداً اکرمتُه) ــ لو غيرُک قالها (يعنى لو قالها غيرک).

و در موارد زيادى «لو» بر سر جمله «اَنَّ» و معمول آن داخل مى‏شود مانند: و لو انَّهم صَبَروا. و در اين صورت جمله‏ «اَنّهم صبروا» در محل رفع است بنابر اين‏که فاعل «ثبت»محذوف مى‏باشد يعنى «لو ثَبَتَ صبرُهم».

جواب «لو» يا ماضى معنوى است يا ماضى لفظى مانند: لو لم‏يَخفِ اللّهَ لم‏يعصيه و مانند: لو نشاءُ لجعلناهُ حُطاماً و در اين صورت بيشتر با «لام تسويف» به کار مى‏رود و اگر جواب منفى باشد بيشتر بدون «لام» خواهد بود مانند: و لو شاء ربُکَ مافعلوه.

«اَمّا» اين حرف براى تفصيل و گاهى براى تأکيد به کار برده مى‏شود مانند: رأيتُ العلماءَ امّا زيدٌ فکان فقيهاً و امّا عمروٌ فکان متکلماً (يعنى عالم به علم کلام بود) و همچنان که مشاهده مى‏نماييد «امّا» را بايد تکرار نماييم و گاهى تکرار تقديرى انجام مى‏گيرد مانند: امّا زيد فعالمٌ و معناى آن چنين خواهد بود که: امّا غيرُه فلا اَدرى.

گاهى متعلق مابعد «فاء» بر «فاء» مقدم شده و ميان «فاء» و «امّا» فاصله مى‏شود مانند: امّا اليتيمَ فلا تَقْهَر  ــ امّا بنعمة ربک فَحَدِّثْ.

گاهى يک کلمه شرطى با جزايش، از اجزاء جزاء «امّا» مى‏شود و در اين صورت از جزاء آن کلمه شرط بى‏نياز خواهيم بود و به جزاء «امّا» اکتفاء مى‏نماييم مانند: فامّا ان کان من المقربين فرَوحٌ و ريحانٌ و جنةُ نعيمٍ.

گاهى «فاء» را در صورتى که همراه مادّه «قول» باشد حذف مى‏کنند مانند: فامّا الذين کفروا ألم‏تکن آياتى تُتلى عليکم (که در تقدير چنين است: فيُقال لهم ألم‏تکن …).

و گاهى بعد از «امّا» آنچه که پس از «فاء» آمده است را ذکر می‌کنند؛ يا عين همان را يا لفظی که نزديک به آن است مانند: امّا صديقاً فليس بصديق ــ امّا علماً فعالمٌ.

اگر بعد از «امّا» وصف معرفه‏ مرفوعى باشد رفع آن از جهت ابتدائيت خواهد بود و اگر مصدر نکره منصوب باشد نصب آن به واسطه‏ تمييز بودن آن است مانند: «امّا علماً» و اگر مصدر معرفه منصوب قرار گيرد گفته‏اند مفعول مطلق عاملى است که بعد از «فاء» ذکر مى‏شود و اما اگر وصف نکره منصوبى واقع شود آن منصوب حال خواهد بود.

«لولا» اين حرف بر سر دو جمله داخل مى‏شود و به منظور ربط دادن بين عدم وقوع جمله‏ دوم به واسطه‏ جمله‏ اولى به کار مى‏رود مانند: لولا انتم لکنّا مؤمنين. و کلمه‏ مرفوع بعد از «لولا» فاعل فعلى است که محذوف مى‏باشد و علت حذفش آن است که آن فعل از افعال عامّه است و حذف آن جايز خواهد بود و اگر گوينده غير افعال عموم را اراده نموده است آن را ظاهر مى‏گرداند و اگر بعد از «لولا» کنايه‏اى واقع شود کنايه مرفوع خواهد بود و اگر کنايه مرفوع نباشد مثل «لولاک لماخلقت الافلاک» بايد دانست که اين کنايه از کنايه‏ مرفوع نيابت نموده است.

«لولا» گاهى براى «توبيخ» و گاهى براى «عرض» و گاهى براى «استفهام» به کار مى‏رود و در جاى خود به آنها اشاره خواهيم کرد.

«لوما» اين کلمه هم مانند «لولا» مى‏باشد مانند: لَوْما زيدٌ لاَکْرَمْتُکَ.

فصل: حروف استثناء

از اين قسم حروف استثناء هستند و شرح آنها گذشت.

فصل: حروف جارِّه

حروفى هستند که بر سر اسم داخل مى‏شوند و آن را مجرور مى‏سازند و به منظور ربط دادن بين فعل يا شبه آن و اسم به کار مى‏روند و آنها را حروف اضافه يا حروف صفات نيز مى‏نامند. حروف جاره عبارتند از: باء، لام، من، عن، فى، إلى، على (و اين هفت حرف هم بر سر اسم صريح و هم بر سر کنايه داخل مى‏شوند) و کاف، واو، تاء، مذ، منذ، ربّ و حتّى (و اين هفت حرف مخصوص اسم صريح مى‏باشند) و سه حرفند که در بعضى لغات جاره به کار مى‏روند: متى (در لغت هذليه) و لَعَلّ (در لغت عقيليه) و کى. و سه حرف ديگرند که حالات مختلف داشته گاهى حرف و گاهى فعل و گاهى اسم استعمال مى‏شوند و آنها عبارتند از: خلا و عدا و حاشا. و حروف جاره روى هم رفته بيست حرف مى‏باشند و اينک به شرح هر يک مى‏پردازيم.

1ــ باء: براى معانى زير به کار مى‏رود:

«استعانت» مانند: کتبتُ بالقلم. «تعديه» مانند: ذهب اللّهُ بنورهم. «تعويض» مانند: بعتُک هذا الثوبَ بهذا الثمنِ. «وصل» مانند: خُذ بيدى. «تبعيض» مانند: عيناً يَشرَبُ بها عبادُ اللّهِ (يعنى منها). «مصاحبت» مانند: قد دخلوا بالکفر و هم قد خرجوا به (يعنى مع الکفر  ــ معه). «مجاوزه» مانند: سألَ سائلٌ بعذابٍ واقعٍ (يعنى عن). «ظرفيت» مانند: و ماکنتَ بجانبِ الغربى (يعنى فى جانب). «بدليه» مانند: مايَسُرُّنى انّى شهدتُ بدراً بالْعَقَبَة (يعنى بدل العقبة). «استعلاء» مانند: و من اهل الکتاب مَن اِن‏تأمنْهُ بدينارٍ (يعنى على دينار). «سببيت» مانند: فبمانقضهم ميثاقَهُم لعناهم. «تأکيد» مانند: ليس زيد بقائم. «قسم» (و بحث از آن در فصل مستقلى خواهد آمد). «غايت» مانند: اَحسِنْ بى (يعنى الىّ) و «تفديه» مانند: بأبى انتَ و امّى. و ريشه‏ اين معانى «وصل» است که ديگران آن را «الصاق» گويند و بقيه معانى به آن برگشت دارند.

2ـ لام: مکسوره به کار مى‏رود ولى با کنايات و منادى و مستغاث مفتوح خواهد بود و براى معانى زير استعمال مى‏شود:

«ملکيت» مانند: للّه ما فى السموات. «شبه ملک» مانند: جَعَلَ لکم من انفسکم اَزواجاً. «اختصاص» مانند: السَرجُ للدّابة. «استحقاق» مانند: انما الصدقاتُ لِلْفقراء. «تقويت عامل» مانند: مصدقاً لما بينَ يدى. «تعليل» مانند: و لتصغى اليه اَفئدةُ الذين لايؤمنونَ. «انتهاى غايت» مانند: کلٌ يجرى لاَِجلٍ مسمى. «تاريخ» مانند: کتبتُهُ لخمسٍ خَلونَ من شوّال. «قسم» (بحث آن خواهد آمد). «تعجب» مانند: للهِ دَرُّک. «عاقبت» مانند: لِدوا لِلْمُوت و ابنوا لِلخرابِ. «بعدية» مانند: اَقمِ الصلوة لِدلوک الشمسِ (يعنى بعده). «استعلاء» مانند: يخرون للاذقان (يعنى على الاذقان). «قسم» مانند: لله لايؤخرُ الاجل. «تبليغ» مانند: قُل لعبادى. «ظرفيت» مانند: قال الذين کفروا للَّذين آمنوا (يعنى فى حق الذين آمنوا). «استغاثه» مانند: يا للّه. «زايده» مانند: شکرتُ للّه (زيرا شکرتُ اللّه هم مى‏توان گفت). و اصل معانى «لام» «اختصاص» است.

3ــ مِن: اين حرف هم داراى معانى زير مى‏باشد:

«تبعيض» مانند: قال الذى عندَه علم من الکتاب. «بيان جنس» مانند: فَاجْتنِبوا الرجس من الاوثان. «تبيين» مانند: کسرتُ من زيدٍ يدَه. «ابتداى مسافت حقيقى» مانند: من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى . «مسافرت فرضى» (تقديرى) مانند: هذا کتابٌ من زيد الى عمرو. «ابتداى زمانى» مانند: من طلوع الفجرِ الى طلوع الشمسِ. «تصريح به عموميت و شمول چيزى» مانند: و مايأتيهم من ذکرٍ من ربّهم ــ يغفر لکم من ذنوبکم. «بدل» مانند: اَرَضيتم بالحيوةِ الدنيا من الآخرة. «ظرفيت» مانند: اذا نودى للصّلوةِ من يَوم الجمعةِ. «تعليل» مانند: ممّا خطيئآتهم اُغرِقُوا. «مجاوزت» مانند: فويلٌ للقاسِيَةِ قلوبُهم من ذکرِ اللّه (يعنى عن ذکر اللّه). «انتهاء» مانند: قرُبْتُ منهُ (يعنى اليه). «استعلاء» مانند: و نصرناه من القومِ الذين کَذَّبُوا (يعنى على القوم…). «فصل» (جدا ساختن چيزى از چيزى) مانند: لِيَميزَ اللّهُ الخبيثَ من الطيّب. «به معناى باء» مانند: يَنظُرونَ مِن طَرفٍ خَفى (يعنى بطرف …). «غايت» مانند: رأيتُه من رأسِ الجبَل. «استحاله» مانند: الخَلُّ من الخمر. «خروج» مانند: الولدُ من الوالد. «صدور» مانند: الصنعةُ من الصّانِعِ. و گاهى هم «من» اسم به کار مى‏رود و به معناى «بعض» خواهد بود مانند: منهم ظالمٌ لنفسِهِ (يعنى بعضهم) و بنابر اين «منهم» مبتداء است  و «ظالمٌ لنفسه» خبر مى‏باشد.

4ــ عَن: اين حرف به معانى زير به کار مى‏رود:

«مجاوزه» مانند: سرتُ عن البَلد. «بعديت» مانند: لَتَرکَبُنَّ طبقاً عن طبقٍ (يعنى بعد طبق). «استعلاء» مانند: لااَفْظَلتَ فى حَسَبٍ عنّى (يعنى علىّ). «تعليل» مانند: و ما نحنُ بتارکى الهتِنا عن قولِکَ (يعنى لقولک). «به معناى من» مانند: يَقْبَلُ التوبةَ عن عبادِهِ. «به معناى باء» مانند: ماينطقُ عن الهوى. «استعانت» مانند: رَمَيتُ عن القَوس. «بدل» مانند: صمْ عن امّکَ. «ظرفيت» مانند: لاتکن وانياً عن طلب العلم (يعنى فى طلب العلم). و اصل معانى «عن» «مجاوزه» مى‏باشد.

5ــ فى: براى اين حرف معانى زير را ذکر کرده‏اند:

«ظرفيت مکانى» مانند: فى ادنَى الارض. «ظرفيت زمانى» مانند: فى بضعِ سنينَ. «ظرفيت مجازى» مانند: و لکم فى القصاص حيوةٌ. «سببيت» مانند: لَمسکم فيما افضتم فيه عذاب عظيم (يعنى بما). «مصاحبت» مانند: قال ادخلوا فى اممٍ (يعنى مع امم). «استعلاء» مانند: لاُصلَّبنَّکم فى جذوع النخل (يعنى على جذوع النخل). «مقايسه بين فاضل و مفضول» مانند: فما متاعُ الحيوة الدنيا فى الاخرة الّا قليلٌ. «به معناى باء» مانند: زيدٌ فارسٌ بصير فى طَعن العدو (يعنى بطعن العدو). «به معناى الى» مانند: فَرَدوا ايديَهم فى افواههم (يعنى الى افواههم) و اصل معانى «فى» «ظرفيت» است که برگشت ساير معانى به آن مى‏باشد.

6ــ الى: معانى اين حرف عبارتند از: «انتهاى مسافت مکانى» مانند: من المسجد الحرام إلى المسجد الاقصى. «انتهاى مدت زمانى» مانند: ثم اتِمُّوا الصيامَ إلى الليل و بايد توجه داشت که مابعد «إلى» داخل حکم ماقبل آن نيست. «به معناى من» مانند: فاغسلوا وجوهَکم و اَيديَکم إلى المرافق. «به معناى فى» مانند: کَاَنَّه إلى الناس مَطْلى به القار (يعنى فى الناس).

7ــ على: اين حرف براى معانى زير به کار مى‏رود:

«استعلاء» مانند: و على الفلک تُحملون. «ظرفيت» مانند: و دخلَ المدينةَ على حين غفلةٍ (يعنى فى حين …). «مجاوزه» مانند: اذا رضيتَ علىّ (يعنى عنّى). «مصاحبت» مانند: اِنَّ ربَّک لذو مغفرةٍ للناس على ظلمهم (يعنى مع ظلمهم). «به معناى لام» مانند: و لتکبِّروا اللّهَ على ماهديکم (يعنى لماهديکم). «به معناى عند» مانند: و لهم على ذنبٌ (يعنى عندى). «به معناى من» مانند: اِذا اکْتالوا على الناسِ (يعنى مِن الناس). «به معناى باء» مانند: حقيقٌ على اَن لااقول (يعنى بان لااقول) و اصل معانى «على»، «استعلاء» است.

8ــ کاف: اين حرف براى معانى زير به کار مى‏رود:

«تشبيه» مانند: فکانت وردةً کالدهان. «تعليل» مانند: و اذکروه کماهديکم (يعنى لماهديکم). «استعلاء» مانند: کخير، در جواب کسى که بپرسد: کيف اَصبحتَ؟ و معناى آن «على خير»  مى‏باشد. «مبادرت» (شتاب کردن) مانند: صل کما يدخل الوقتُ.

9 و 10ــ  واو، تاء: اين دو حرف براى قسم به کار مى‏روند و بحث آن خواهد آمد.

11 و 12ــ مذ، منذ: اين دو حرف براى ابتداى يک مدت از زمان يعنى به معناى «من» مى‏باشند در صورتى که زمان گذشته باشد مانند: مارأيته مذ يا: منذ يوم الجمعة و در صورتى که زمان حاضر باشد به معناى «فى» خواهد بود مانند: مارايته مذ يا: منذ يومنا و در صورتى که زمان معدود و نکره باشد به معناى «من» و  إلى» (هر دو) به کار مى‏رود مانند: مارأيته مذ يا: منذ يومين.

13ــ رُبَّ: اين حرف در ابتداى سخن قرار مى‏گيرد و اختصاص دارد به اسمى که نکره باشد و داراى صفت مانند: رُبَّ رجلٍ کريمٍ لقيتُه. و گاهى هم بر سر کنايه مبهمى داخل مى‏شود ولى آن کنايه داراى تمييزى است که نکره و منصوب خواهد بود مانند: ربّه رجلاً. و گاهى «ماء کافّه» به آخر  «رُبَّ» ملحق مى‏شود و آن را از عمل جلوگيرى مى‏نمايد و در اين صورت بر سر جمله داخل خواهد شد مانند: ربّما يودّ زيد ان‏نزوره. و رُبّ گاهى مخففه هم به کار مى‏رود. و اما معناى «رب» گاهى براى «تقليل» و گاهى براى «تکثير» استعمال مى‏شود مانند: اَلا رُبَّ مولودٍ و ليس له ابٌ ــ ربَّ کاسيةٍ فى الدنيا عاريةٌ يومَ القيامة.

14ــ حتّى: اين حرف براى انتهاى مسافت مکانى و نيز زمانى به کار مى‏رود مانند: اَکلتُ السَّمکةَ حتى رأسها ــ سلامٌ هى حتى مطلعِ الفجر.

15ــ متى: در لغت هذليّه به معناى «من» ابتدائيه استعمال مى‏گردد و چنين مى‏گويند: اخرجها متى کُمِّه (يعنى مِن کُمِّه).

16ــ لعل: که در لغت عقيليه از حروف جاره شمرده شده مانند: لعلّ اللّهِ فَضَّلکم علينا (که به جرّ «اللّه» خوانده مى‏شود).

17ــ کى: اختصاص دارد به جر دادن «ماء» استفهاميه و «ماء» مصدريه و «ان» مصدريه مقدره. به ترتيب مانند: کَيمَه (که اصل آن کيما مى‏باشد و هاء آخر آن براى سکت است و به معناى «لم» مى‏باشد) ــ يُرادُ الفتى کيما يضرُّ و يَنفعُ ــ جِئتُ کى تکرمَنى.

18 و 19 و 20ــ خلا، عدا، حاشا: که احکام آنها در باب استثناء گذشت.

متعلق حروف جاره

نظر به اين‏که اين حروف براى ارتباط و اتصال و انتساب فعل (و آنچه به معناى فعل است) به اسم درست شده‏اند به متعلقى نيازمندند که به آن تعلق گيرند. و اين متعلق به شکل‏هاى مختلف خواهد بود؛ ممکن است فعل باشد و ممکن است صفت باشد. ممکن است مذکور باشد مانند: اَنعمتَ عليهم غَيرِ المغضوبِ عليهم و ممکن است مقدر باشد مانند: أفى اللّه شک ــ ما فى الدارِ رجل ــ زيد فى الدار.

و بايد دانست که پاره‏اى از اين حروف گاهى اسم به کار مى‏روند و آنها عبارتند از: «کاف» (به معناى مثل) و «عن» (به معناى جانب) و «على» (به معناى فوق) و «من» (به معناى بعض) استعمال مى‏شوند.

و همچنين گاهى «مذ و منذ» مبتداء قرار گرفته و مابعد آنها خبر مى‏باشد و در اين صورت اگر به معناى زمان حاضر يا زمان معدود باشند به معناى «امد» و اگر به معناى ماضى باشد به معناى «اول المدة» خواهند بود مانند: مارأيتُهُ مُذ يومانِ اَو مُنذُ يوم الجُمُعةِ (که معنى چنين است: مارأيته و الامد يومان. يا: اول المدة يوم الجمعة).

ماء کافه: زياد پيش مى‏آيد که «ما» را بعد از «من» و «عن» و «باء» اضافه مى‏نمايند ولى «ما» مانع جر دادن آنها نمى‏شود مانند: مما خطيئاتهم ــ عما قليلٍ ــ بمانَقضِهم ــ لماکلّ شى‏ءٍ (يعنى لکلِ شى‏ءٍ) و گاهى هم بعد از رُبَّ و کاف اضافه شده و مانع جر دادن آنها مى‏شود و گاهى هم مانع نمى‏شود مانند: رُبما يودّ الذين کفروا ــ رُبما ضربةٍ و مانند: کما سَيفُ زيدٍ و مانند اين بيت که در مدح رسول خدا9 گفته شده است:

فما کانَ الّا  کَما ساعةٍ   اَوْ اقصر حتى رأينا الدّرر

حذف ربّ: گاهى بعد از «فاء» و «واو» و «بل»، «ربّ» را حذف مى‏نمايند ولى عمل آن را باقى مى‏گذارند مانند: فمثلِک (که بوده رب مثلک) و مانند: و لَيْلٍ کَموج البحر (که بوده رب ليل) و مانند: بَلْ بلدٍ (که بوده ربّ بلدٍ).

فصل: قسـم

قَسَم يعنى سوگند، به منظور اثبات چيزى به کار مى‏رود که در نزد انسان ثابت و مسلّم است و آن را حلف و يمين هم مى‏نامند. در قسم انسان به گواه صادقى نيازمند است که مدعاى خود را به وسيله‏ او ثابت گرداند و آن را مقسَمٌ‏به گويند و بايد مقسم‏به حقيقتى ثابت و به اندازه‏اى قابل احترام باشد که قسم‌خورنده راضى به فناء و زوال آن نبوده تا بدين وسيله به مقصود خود برسد.

اقسام قسم: قسم بر دو قسم است: قسم سؤال و قسم اخبار و اعلام. قسم اول مانند: نَشَدْتُکَ اللّه ــ عمّرتکَ اللّه ــ عمَرک اللّه ــ قَعُِدک اللّه ــ بالله لتفعلن. و قسم دوم مانند: باللّه هذا هکذا.

صورت قسم: قسم به صورت‏هاى زير به کار مى‏رود:

اُقسِمُ باللّه‌ــ باللّه (به حذف فعل قسم)ــ اللّهِ يا الکعبةِ يا البيتِ (به حذف فعل قسم و حرف قسم)ـ لِلهِ (که حرف قسم را تبديل به لام جاره کرده‏اند مانند: لِلهِ لايؤخَّرُ الاَجَلُ) ــ اَقسمتُ (که باللّه را حذف مى‏کنند) ــ واللّهِ، تاللّهِ (که باء را به واو و به تاء تبديل ساخته‏اند).

و گاهى هم لفظ «اَيْمُن» که جمع يمين است به کار برده و مى‏گويند: اَيمُنُ اللّهِ و گاهى هم «يمينُ اللّه لاافعل» مى‏گويند. و گاهى هم نون «اَيمن» را حذف نموده و مى‏گويند: اَيْمُ اللّه. و نيز از کلمه «عَمْر» (بر وزن ضَرْب و به معناى حيوة) استفاده نموده و مى‏گويند: عَمرَ اللّهِ مافعلتُ کذا. و گاهى هم «لعمرُ اللّه» به کار مى‏برند. و در صورتى که «باء» قسم را به واو بدل سازند فعل قسم را ذکر نمى‏کنند و نمى‏گويند: اقسم واللّه. و نيز در قسم سؤالى هم به کار نمى‏برند و نمى‏گويند: و اللّهِ اَخبِرنى؛ ولى باللّهِ اَخبِرنى صحيح است. و نيز آن را بر سر کنايه در نمى‏آورند و نمى‏گويند: وَکَ در صورتى که بِکَ صحيح مى‏باشد.

اجزاء جمله قسم: جمله‏ قسم به سه لفظ نيازمند است:

اول: لفظى که دلالت کند بر قسم از قبيل «باء» و «تاء» و «واو» و امثال اينها.

دوم: لفظى که بر مُقسم‏به دلالت نمايد مانند: ايمن اللّه يا: لعمر اللّه يعنى ايمن اللّه قسمى (که «قَسمى» خبر خواهد بود) و در صورتى که لفظ قسم مخصوص قسم باشد واجب است خبر را حذف نماييم.

سوم: لفظى که بر مقسم‏له دلالت کند و بايد جمله باشد و جواب قسم ناميده مى‏شود ولى بهتر آن است که آن را متعلق قسم يا مقسم‏له بناميم. و جمله قسم و جمله‏ مقسم‏له روى هم يک جمله به حساب مى‏آيند مانند جمله شرط و جزاء که جمله‏ شرطيه ناميده مى‏شود.

متعلق قسم: در صورتى که قسم سؤالى باشد متعلق آن امر يا نهى يا استفهام خواهد بود و گاهى هم مصدر به الّا يا لمّا مى‏باشد مانند: نَشَدْتُکَ باللهِ الّا فَعَلْتَ و لمّا فعلتَ. و اگر قسم خبرى باشد متعلق آن‏هم جمله‏ خبرى بايد باشد. متعلق قسم گاهى جمله اسميه مثبتى خواهد بود که مصدّر به اِنَّ مشبّهةبالفعل (مکسورةالهمزة) يا مصدّر به لام قسم است يا جمله اسميه منفى مصدّر به «ماء» حجازيه يا «لاء» تبريه يا اِنَّ خواهد بود مانند: واللّهِ مازيدٌ قائماً ــ واللّهِ لارجلَ فى الدّار ــ و اللّهِ اِنَّ زيداً ليسَ بِقائِـمٍ.

متعلق قسم گاهى جمله فعليه مى‏باشد. و در اين صورت اگر فعل مضارع مثبت باشد در بيشتر موارد مصدّر به «لام» و همراه «نون تأکيد» به کار مى‏رود مانند: واللّهِ لاضربنَّ. و اگر مضارع منفى باشد نفى آن به توسط «ما» يا  «اِن» يا «لا» خواهد بود مانند: واللّهِ مااضربُ و اِنْ ‏اضربُ و لااضربُ. و در صورتى که فعل ماضى مثبت باشد بهتر آن است که فعل را همراه «لام» و «قد» هر دو ذکر نمايند مانند: واللّهِ لَقد خَرَجَ.

حذف متعلق: اگر قسم بعد از مبتداء يا موصول قرار گرفت مخيريم بين ذکر خبر  و صله و حذف متعلق يا به عکس مانند: زيدٌ واللّهِ لقائم ــ زيدٌ واللّهِ قائمٌ. و مانند: جاءَ الذى واللّهِ لصائمٌ ــ جاءَ الذى واللّهِ هو صائمٌ. و در صورتى که قسم بين مبتداء و خبر قرار گيرد يا بعد از مبتداء و خبر واقع شود متعلق قسم حذف مى‏شود مانند: زيدٌ واللّهِ قائمٌ ــ قامَ واللّهِ زيدٌ ــ زيدٌ قائمٌ واللّهِ. و گاهى متعلق را حذف مى‏نمايند و کلامى را بعد از جمله قسم ذکر مى‏کنند که بر متعلق قسم دلالت کند مانند: والفجر و ليالٍ عشر … تا آخر قسم‏ها که جمله «لَيُؤخَذن» مثلاً محذوف است به دليل قصه‏هايى که بعد از اين قسم‏ها ذکر شده است.

حذف قسم: گاهى قسم را حذف مى‏کنند و بيشتر موارد «لام» مفتوحى را مى‏آورند که آن را موطّئه نامند مانند: لَئن لم‏يفعل ماآمُرُه ليسجننَّ و گاهى هم بعضى از حروف تصديق را در جاى قسم مى‏نشانند مانند: جيرَِ  لافعلن کذا (جير به فتح و کسر راء).

و نيز گاهى کلمه: حقّاً و يقيناً و قَطعاً و کُلّاً و امثال اينها را به جاى قسم مى‏گذارند و مانند: حقاً لاَفعلن ــ کلاّ لينبذنَّ ــ عَلِمَ اللّه ــ شهد اللّه ــ لِلهِ على لاَفعلن (که صيغه‏ نذر است) ــ عاهَدتُ اللّهَ لاَفعَلَنَّ (که صيغه عهد است).

قسم دوم: حروف غيـر عامـل

و اينها حروفى هستند که معانى زايد بر ذوات و افعال و صفات را مى‏فهمانند و از قبيل تأکيد و تنبيه و تحضيض و امثال اينها. و بر دو قسمند قسمى با افعال ارتباط دارند و قسمى ديگر با اسماء و اينک قسم اوّل را ذکر مى‏نماييم و بعد به ذکر قسم دوّم مى‏پردازيم:

فصل اول: حروف مصدر

حروف مصدر حروفى هستند که بر سر فعل داخل شده و دلالت دارند بر اينکه مراد از اين فعل مصدر آن است و در نتيجه فعل را تأويل به مصدر برده و به آن معناى مصدرى مى‏دهند. و آنها عبارتند از: ما، اَن، اَنَّ، کى، لو، الذى، همزه تسويه. و اين حروف را موصولات حرفى هم مى‏نامند و لذا مابعد آنها را صله‏ آنها مى‏گويند.

ما: بر سر فعل متصرف ماضى يا مستقبل داخل شده و معناى مصدر آنها را به آنها مى‏دهد مانند: ضاقَت عليهمُ الارضُ بمارَحُبَتْ (يعنى برحبها) و فقط اين حرف است که از ظرف زمان مضاف به مصدرى که مأوّل از اين حرف و صله آن است نيابت مى‏نمايد مانند: لااَفعلُهُ ماذَرَّ شارقٌ (که مراد مدة ذرورِ شارقٍ مى‏باشد). و در اين صورت صله‏ آن فعل ماضى مثبت ــ چنان‏که گذشت ــ يا منفى به «لم» يا جمله‏ اسميه خواهد بود مانند: تهدّدنى ما لم‌تَلقنى ــ بقوا فى الدنيا ما الدنيا باقية.

اَن: صله‏ اين حرف يا فعل متصرف ماضى مى‏باشد مانند: لَولا اَنْ‏مَنَّ اللّه علينا. يا مضارع که در اين صورت مضارع را نصب داده و آن را مخصوص به استقبال مى‏نمايد مانند: يعجبنى اَن‏يضرب.

اَنَّ: صله اين حرف دو معمول آن مى‏باشند و در صورتى که از عمل بازماند صله آن جمله اسميه يا جمله فعليه خواهد بود مانند: علمتُ اَنَّ زيداً قامَ ــ علمتُ انّما زيدٌ قائمٌ يا: اَنّما قام زيدٌ که مراد در همه اين صورت‏ها علمتُ قيامَ زيدٍ مى‏باشد.

کَى: اين حرف در صورتى فعل را تأويل به مصدر مى‏برد که همراه لام باشد مانند: ضَربتهُ لِکَى يتَأدَّبَ (يعنى لِتَأدّبه). و اختصاص دارد به فعل مضارع.

لو: اين حرف از جهت معنى و تأويل به مصدر بردن همانند «اَنْ» مى‏باشد ولى نصب نمى‏دهد و تَمنّى را مى‏فهماند و بيشتر موارد بعد از «وَدَّ» يا «يَودُّ» به کار مى‏رود مانند: ودّوا لَو تُدهِنُ فَيُدهنونَ. (يعنى اِدهانَکَ) ــ يودّ احدهم لو يعمّر (يعنى يود احدهم التعمير) و گاهى با ذکر «لو» از ذکر فعل تمنى بى‏نياز مى‏شوند و فعل بعد از «لو» را منصوب و همراه «فاء» مى‏آورند مانند: لَو کانَ لى مالٌ فاحجّ (يعنى اودّ يا: اتمنى …)

الذى: اين کلمه گرچه از موصولات است ولى گاهى حرف مصدرى به کار مى‏رود مانند: و خُضْتُم کالّذى خاضوا (يعنى کخوضهم).

همزه‏ تسويه: مانند: سواء عليهم ءَاَنذرتَهُم اَم لَم تُنذرْهُم (يعنى انذارهم) و در بعضى موارد فعل به معناى مصدر به کار مى‏رود در صورتى که حرفى از حروف مصدرى بر سر آن داخل نگرديده است مانند: تسمع بالمعيدى خير من ان تراه (يعنى سماعک که مبتداء است) ــ کاد زيدٌ يخرج (يعنى قرب من الخروج) ــ انشأ يقول (يعنى شرع فى القول) ــ اِنَّ زيداً يقومُ (يعنى تحقق قيامُ زيدٍ) و امثال اين موارد.

فصل دوم: حرف توقع

حرف توقع «قد» است که تحقيق را مى‏فهماند و اگر با ماضى به کار رود تقريب را مى‏رساند مانند: قد رکِبَ الاميرُ. و به همين معنى است جمله‏ قد قامتِ الصلوة و در صورتى با مضارع استعمال مى‏شود که مضارع از ناصب و جازم و حرف تنفيس مجرد باشد و در اين صورت دلالت بر تقليل خواهد داشت مانند: اِنَّ الکَذوبَ قد يصدقُ.

«قد» با فعل‏هاى غيرمتصرف به کار نمى‏رود. و گاهى قسم بين آن و فعل فاصله مى‏شود مانند: قَد واللّهِ لقوا اللّهَ. و در صورتى که قرينه در کار باشد فعل مابعد «قد» گاهى حذف مى‏گردد مانند: أ قدِ التَّرحُّل (يعنى أ قد قربَ الترحل).

فصل سوم: حرف تنفيس (تأخير)

سَوْفَ: حرف تنفيس است که مخصوص به فعل مستقبل مى‏باشد مانند: وَلَسوفَ يُعطيکَ رَبُّک فَترضى و به شکل‏هاى زير تخفيف مى‏يابد:

سَوْ ــ سَى ــ سَفْ ــ سـَ. حرف تنفيس بر تأخر فعل از زمان حال دلالت مى‏کند و فعل مضارع را معناى استقبال مى‏بخشد.

فصل چهارم: حروف استفهام

حروف استفهام دو حرفند «أ» و «هَلْ» که همزه در ابتداى هر جمله (مطلقاً) واقع مى‏شود ولى «هل» در صورتى اول جمله‏ فعليه به کار مى‏رود که فاعل آن مقدم نباشد مانند: أ زيدٌ قامَ ــ أ قام زيدٌ ــ أ زيدٌ قائمٌ ــ هَل قام زيدٌ ــ هل زيدٌ قائمٌ.

و باز از فرق‏هاى اين دو آن است که همزه هم در اثبات به کار برده مى‏شود و هم در انکار ولى هَل فقط در اثبات استعمال مى‏گردد مانند: أزيدٌ قائمٌ ــ أتقولونَ على اللّهِ مالاتعلمون. و گاهى همزه را همراه کلمه‏ نفى ذکر مى‏کنند تا بدين وسيله مخاطب را نسبت به آنچه که مى‏داند به اقرار وادارند مانند: أ لم‏نشرح لَکَ صدرک زيرا همزه در اين صورت براى انکار به کار رفته است و بديهى است که انکار نفى اثبات خواهد بود. ولى هل هيچ‏گاه همراه کلمه نفى به کار نمى‏رود و نيز همزه را با «اَم» تسويه استعمال مى‏نمايند مانند: سواءٌ عليهم ءَاَنذرتَهم اَم لَم‏تُنذرهُم ولى «هَل» به ندرت اين چنين به کار برده مى‏شود. و نيز همزه بعد از «اَم» ذکر نمى‏شود ولى «هَل» و ساير کلمات استفهام گاهى بعد از «اَم» به کار مى‏روند مانند: اَم هل تستوى الظلماتُ و النّور.

و ديگر از امتيازات همزه آن است که مى‏توان فعل را بعد از آن حذف نمود مانند: أزيداً در جواب رأيت زيداً ــ  أزيدٌ در جواب قال زيدٌ ــ أبزيدٍ در جواب مررتُ بزيدٍ. و در «هل» اين کار جايز نيست.

و ديگر اينکه همزه بر  واو و فاء و ثم داخل مى‏شود ولى هل بر آنها داخل نمى‏گردد مانند: اَوَ زيدٌ قائمٌ، أفانتُم له منکرونَ، أثمَّ اذا ماوقَعَ امنتُم. و نيز اين سه حرف بر هل داخل مى‏شوند ولى بر همزه داخل نمى‏شوند. و فقط «هل» براى تقرير آن هم در اثبات به کار مى‏رود مانند: هل جزاءُ الاحسانِ اِلّا الاحسان که معنى چنين است: اما جزاءُ الاحسان الاحسان.

و گاهى حرف استفهام را حذف نموده و با تغيير صدا استفهام را مى‏فهمانند مانند: زيدٌ قامَ؟ (يعنى أزيدٌ قامَ؟).

ادوات استفهام گاهى از معناى حقيقى خويش خارج شده و براى معانى ديگرى به کار برده مى‏شوند و آن معانى زياد بوده و در محل خود در کتاب مبارک تذکره مذکور است.

فصل پنجم: حروف ايجاب

و آنها حروفى هستند که در هنگام پاسخ گفتن به کار مى‏روند و عبارتند از: نَعَم، بَلى، اِى، جَيْرِ، اَجَلْ، بَسَل، اِنَّ.

نَعَم: براى تقرير گذشته (مثبت يا منفی) به کار مى‏رود مانند: نَعَم در جواب أقامَ زيدٌ يا: أما قام زيدٌ. و نيز در غير موارد استفهام هم به کار مى‏رود مانند: نَعَم در جواب قام زيدٌ يا: ماقام زيدٌ که معناى آن در اين صورت اين است: «اَلاَمرُ کماذکرتَ» و گاهى هم در جواب امر، نهی، و تحضيض و عرض واقع مى‏شود مانند: نَعَم در جواب: زُرنى يا: لاتَزُرنى  يا: هلاّ تَزُرنى يا: الاتَزُرنى.

بَلىٰ: اين حرف در هنگام پاسخ گويى از نفى به کار مى‏رود مانند: ألستُ برَبِّکُم؟ قالوا بَلى. و نيز در غير مورد استفهام هم به کار مى‏رود مانند: ما قامَ زيدٌ (که جمله خبرى است) و مى‏گويى «بَلى».

اِى: اين حرف براى جواب اثباتى است که بعد از استفهام باشد و همراه قسم به کار برده مى‏شود مانند: اِى و اللّهِ در جواب کسى که بگويد: هَل رأيتَ زيداً. و مقسم‏به بايد کلمه‏ «رَبَّ» يا کلمه‏ «اللّه» يا کلمه «لعمرى» باشد ولى فعل قسم را بعد از آن نبايد به کار برد.

اَجَلْ، بَسَلْ، جَيْرِ، اِنَّ: اين چهار حرف براى تصديق خبرى که گذشته باشد چه موجب و چه منفى به کار مى‏روند. و جَيْرِ مبنى بر کسر بوده و گاهى هم مبنى بر فتح و بر وزن کَيْفَ و گاهى هم منون (جَيْرٍ) استعمال مى‏شود.

فصل ششم: حروف عاطفه

و آنها حروفى هستند که لفظى را با لفظى ديگر در اعراب و معنى شريک مى‏سازند و عبارتند از: واو، فاء، ثم و بعضى «حتى» را هم عاطفه شمرده‏اند. و «اَم» و «اَو» در صورتى که به معناى اضراب نباشند عاطفه خواهند بود. مانند: جاءنى القوم و زيد فعمرو ثم خالد حتّى بکر  و مانند: أزيد فى الدار اَم عمروٌ و مانند: تُريد هذا او هذا.

واو:

براى ترتيب به کار مى‏رود و بستگى به لحاظ متکلم دارد. مثلاً:

ترتيب در حکم مانند آيه وضو که حضرت باقر7 فرمود: اِبدأ بمابدأ اللّه عزوجل.

ترتيب در شرافت مانند: و منک و من نوحٍ و ابراهيم.

ترتيب در قُرب و بُعد مانند: يوم تبدل الارض غير الارض و السموات.

ترتيب در اَعلى و اسفل مانند: الذى خلق السموات و الارض.

ترتيب در يمين و يسار مانند: اِنَّ الصفا و المَروَةَ مِن شعائرِ اللّه و امثال اين امور که ترتيب در آنها لحاظ مى‏گردد.

«واو» به موارد زير اختصاص دارد ولى بقيه حروف عاطفه در اين موارد به کار نمى‏روند:

1ــ عطف اسمى بر اسمى در عاملى که بين دو کس انجام مى‏يابد مانند: اِختَصَم و تَضارَبَ زيدٌ و عمروٌ.

2ــ عطف سببى بر اجنبى مانند: زيدٌ ضربت عمرا و اخاه.

3ــ عطف معطوفى که بر معطوف‏عليه مزيتى داشته و در نتيجه اولويت حکم را براى معطوف ثابت مى‏کند مانند: حافظوا على الصَّلوات و الصّلوةِ الوُسْطى.

4ــ عطف دو کلمه‏ مرادف مانند: و لکلٍ جعلنا منکم شِرعةً و منهاجاً.

5ــ عطف گرفتن عامل محذوف مانند: الذين تبوؤا الدار و الايمان.

6ــ و نيز از مختصات «واو» اين است که بين آن و معطوفش جايز است فاصله شود مانند: و مِن خلفهم سَدّاً.

7ــ و نيز جايز است «واو» حذف گردد (در صورتى که حذف آن موجب اشتباه نشود) مانند: کيف اصبحتَ کيف امسيتَ ولى اگر حذف آن موجب اشتباه شود جايز نخواهد بود مانند: قام زيد عمرو ــ قام زيد قعد عمرو ــ زيد قائم عمرو قاعدٌ (زيرا در همه‏ اين صورت‏ها حذف واو باعث اشتباه به غلط خواهد بود).

8ــ بعد از «واو» لاء نهى و لاء نفى و «اِمّا» قرار مى‏گيرند مانند: لاتحلوا شعائر اللّهِ و لاالهدى و لاالقلائد ــ فلا رفَثَ و لا فسوقَ و لا جدالَ ــ اِمّا العذاب و اِمّا الساعة.

9ــ عطف گرفتن عقود بر عدد يک تا نه مانند: ثلاثة و عشرون، خمسةَ و عشرون.

10ــ عطف هشتمين بر ماقبل مانند: سيقولون ثلاثةٌ رابعُهُم کَلبهم و يقولون خمسةٌ سادسهم کلبهم رجماً بالغيب و يقولون سبعةٌ و ثامنهم کلبُهم (که کلمه «ثامن» با «واو» به ماقبل عطف گرفته شده و از اين جهت اين «واو» را «واو ثمانيه» مى‏نامند و هر کلمه‌اى که در هشتمين مرتبه قرار گيرد آن را با «واو» به ماقبل معطوف مى‏کنند).

11ــ عطف کلمه‏اى بر کلمه‏اى که سزاوارند تثنيه به کار برده شوند مانند:

اِنَّ الرزيّةَ لا رزيّةَ مِثلَها   فقدانُ مثل محمّدٍ و محمّدٍ

که سزاوار است گفته شود مثل محمدين.

12ــ عطف عام بر خاص و برعکس مانند: رب اغفر لى و لوالدى و لمن دخل بيتى مؤمناً و مانند: و اذ اخذنا من النبيين ميثاقَهم و منک و من نوحٍ. در اين مورد از عطف مى‏توان از کلمه‏ «حتى» هم استفاده نمود مانند: ماتَ الناسُ حتى الانبياء.

13ــ گاهى با کلمه «لکن» به کار مى‏رود مانند: و لکن رسول اللّه.

14ــ در تحذير و اغراء مانند: ناقةَ اللّهِ و سُقياها ــ المُرُوّة و النَّجدة.

15ــ عطف سابقى بر لاحقى مانند: يوحى اليک و الى الذين من قبلک.

16ــ در عطف گرفتن کلمه‏ «اَى» مانند:

فَلَئِنْ لقيتُکَ خالِييْن لَتَعلمَنْ   اَيّى و اَيَّکَ فارسَ الاَحْزابِ

و از خصوصيات «واو» اين است که بيشتر موارد عامل معطوف به آن حذف مى‏گردد مانند: اُسکُن انت و زوجُکَ الجنّةَ. و اگر در موردى عامل ذکر گردد مفيد تأکيد خواهد بود مانند: ماجاء زيدٌ و ماجاء عمرو. و نيز گاهى همزه‏ استفهام توبيخى بر «واو» داخل مى‏شود مانند: اولم يکفروا بمااُوتى موسى.

فاء:

1ــ ترتيب را مى‏فهماند ولى با اندکى تراخی (فاصله) مانند: خَلَقَک فَسوّيک.

2ــ گاهى تسبيب را مى‏رساند در صورتى که معطوف جمله يا صفت و مسبَّب از معطوف‌عليه باشد مانند: فَوَکَزهُ موسى فقضى عليه.

3ــ گاهى عطف مى‏کند بر صله جمله‏اى را که صلاحيت صله شدن را نداشته و از عايد هم خالى باشد مانند: اللذان يقومان فيغضب زيدٌ اَخواک و نيز عکس اين صورت مانند: الذى يقوم اخوک فيغضب هو زيد و از اين قبيل موارد.

4ــ گاهى به معناى «الى» به کار برده مى‏شود مانند: مُطِرنا ما بين زبالة فالثعلبية.

5ــ گاهى براى سببيت به کار مى‏رود و در اين صورت اختصاص به جمله خواهد داشت مانند: زيد فاضل فاکرمه. و راه شناخت فاء سببيّه اين است که بتوان «اذاء شرطيه» قبل از آن در تقدير گرفت پس در واقع گفته‏اى: اذا کان زيد فاضلاً فاکرمه.

6ــ گاهى به معناى «لام علت» به کار مى‏رود مانند: فاخرُج منها فَانّک رجيم (يعنى لانّک رجيم).

7ــ گاهى دلالت مى‏کند بر تلازم بين مابعد و ماقبل خود مانند: اذا زالَتِ الشَّمسُ فصلّ و در اين صورت گاهى با همزه‏ استفهام انکارى به کار مى‏رود مانند: و منهم من يستمعون اليک أفانت تسمع الصمّ. و اين همزه گاهى با فاء سببيه هم به کار برده مى‏شود مانند: مَن الهٌ غيرُ اللّه ياتيکم بضياءٍ أفلا تسمعون. و بايد دانست که «واو» و «فاء» در بين اين حروف اختصاص دارند به جواز حذف آنها همراه معطوفشان مانند: راکبُ الناقة طليحان (که بعد از ناقة «و الناقة» محذوف است) و مانند: انِ اضْرب بعصاکَ الحَجَر فَانبَجَسَتْ (که بعد از الحجر «فضرب» محذوف است) و «اَم» متصله هم در اين امر با اين دو حرف مشترک است مانند: و ما اَدرى أ شَکلُکم شَکلى (که «اَم شکلُ غيرى» محذوف مى‏باشد).

ثم:

1ــ بر ترتيب و فاصله‏ طولانى دلالت دارد مانند: اَماتَهُ فَاَقبرَه ثُمّ اِذا شاء اَنشرَه.

2ــ گاهى به معناى واو به کار مى‏رود مانند: خلقکم من نفس واحدة ثم جعل منها زوجها.

3ــ  گاهى به معناى فاء مى‏باشد مانند: سارَ فى البيداءِ ثمّ اضطرب.

4ــ گاهى فقط بر تدرج در ارتقاء دلالت دارد مانند: ما اَدريک ما يوم الدين ثم ما ادريک ما يوم الدين و گاهى با همزه‏ استفهام انکارى به کار مى‏رود مانند: أثمّ اِذا ما وقع امنتم به الانَ و گاهى «تاء» در آخر آن آورده و «ثُمّة» مى‏گويند.

حتى:

اين حرف انتهاى مسافت را مى‏فهماند و بر امتداد فعل تا انتهاى آن مسافت دلالت مى‏نمايد و بر کنايه داخل نمى‏شود و لذا صحيح نيست گفته شود «حتّى اَنا» و سزاوار است که معطوف حتى برخى از معطوف‏عليه يا شبه بعض  يا غايت آن باشد مانند: اَکلتُ السَّمکَةَ حَتّى رأسَها ــ يُعجبنى الجاريةُ حَتّى کَلامُها ــ ماتَ النّاسُ حَتّى الاَنبياءُ.

اَم:

اَم بر دو قسم است: متصله و منفصله.

اَم متصله: آن است که غالباً بعد از «سواء» يا «لا اُبالى» و مشتقات آن يا کلمه‏اى که با اينها هم معنى باشد به کار مى‏رود مانند: سواء عليهم ءاَنذرتَهُم اَم لم تنذرهُم. (يعنى سواء عليهم ان انذرتهم او ان لم‌ تنذرهم) و جايز است بدون اين کلمات هم به کار رود مانند: لاَضْربنَّه اَقامَ اَم قَعَدَ و گاهى «اَم» بعد از همزه‏ استفهام قرار مى‏گيرد مانند: ءَاَنتُم اَشَدُّ خَلْقاً اَمِ السَّماء.و گاهى هم بعد از «هل» واقع مى‏شود مانند: هَل زيدٌ عِندَکَ اَمْ عمرو.

اَم متصله گاهى بين دو جمله‏ فعليه و گاهى بين دو جمله‏ اسميه واقع مى‏شود و گاهى هم بعد از آن مفرد قرار مى‏گيرد.

اَم منقطعه: اين «اَم» به معناى اِضراب به کار مى‏رود و غالباً ماقبل آن همزه استعمال نمى‏گردد مثل آن‏که اگر از دور سياهى ديدى مى‏گويى: اِنَّها لَاِبلٌ اَم شاةٌ (يعنى بَل هى شاةٌ) و به معناى استفهام هم به کار برده مى‏شود مانند: کَذَبَتکَ عينُکَ اَم رأيتَ زيداً؟ و به معناى «بل» (بدون معناى اضراب) هم به کار مى‏رود مانند: اَم اَنا خيرٌ مِن هذا. و بايد دانست که در پاسخ به «اَم» متصله يکى از دو امر را بايد معين ساخت ولى در پاسخ به «اَم» منقطعه «لا» يا «نَعَم» بايد گفت.

اَو:

براى معانى زير به کار مى‏رود:

1ــ براى تخيير بعد از طلب مانند: تَزَوّج زينبَ اَو اُختَها.

2ــ ابهام مانند: ثمَّ قَسَت قلوبُکُم من بعد ذلک فَهى کَالحِجارةِ اَو اَشَدَّ قَسْوَةً و يقيناً «اَو» در اين آيه به معناى «بل» نخواهد بود زيرا اگر به اين معنى باشد استدراک غلط خواهد بود و خداوند متعال از آن منزه است.

3ــ به معناى «بَل» مانند: رَأيتُ زيداً اَو عمرواً (که استدراک غلط است).

4ــ گاهى بر اباحه دلالت مى‏کند مانند: جالِسِ العلماءَ اَو الزُّهادَ.

5ــ گاهى حصول شک را بعد از خبر می‌فهماند مانند: لَبِثنا يوماً اَو بعضَ يومٍ.

6ــ تفصيل مانند: کونوا هوداً اَو نَصارى.

7ــ تقسيم مانند: الکلمة اسم او فعل او حرف.

اِمّا:

در همه‏ احکام به مانند «اَوْ» مى‏باشد ولى در «اِما» بايد معطوف‏عليه آن مصدر به «امّا» ديگرى باشد مانند: جاءنى اِمّا زيدٌ و اِمّا عمروٌ. و همچنان که مشاهده مى‏شود «اِمّا» دوم، غالباً با واو به کار مى‏رود و گاهى هم واو را ذکر نمى‏کنند. و گاهى به جاى «اما» دوم، «الّا» به کار مى‏برند. و گاهى «اما» اول را انداخته و به دومى اکتفا مى‏نمايند.

فصل: حروف اضراب

اين حروف را حروف «اِعراض» هم مى‏نامند و عبارتند از: بَل، لکن، لا. که مابعد خود را با ماقبل خويش مربوط مى‏سازند (اگر چه به طور تخالف باشد) و اعراب مدخول آنها به مانند اعراب ماقبل آنها است و از اين جهت مانند حروف عاطفه مى‏باشند.

بَل: بر مفرد داخل مى‏شود و بعد از ايجاب يا امر به کار مى‏رود مانند: قامَ زيدٌ بَل عمروٌ ــ لِيَقُم زيدٌ بَل عمروٌ و در صورتى که بعد از نفى يا نهى قرار گرفت ماقبل خود را تقرير نموده و ضد آن را براى مابعد خويش ثابت مى‏نمايد مانند: ما کنت عالماً بَل جاهلاً ــ لا يَقُم زيدٌ بَل عمروٌ.

و گاهى بر سر جمله به منظور انتقال از جمله‏اى به جمله ديگر که مهم‏تر است داخل مى‏شود مانند: أتأتون الذکران من العالمين و تَذرونَ ما خَلَق لکم ربکم من ازواجکم بل انتم قوم عادونَ. و ديگر از موارد به کار بردن «بَل» تدارک غلط است مانند: ضربتُ زيداً بَل اَکرمتُه. و نيز براى منصرف ساختن مخاطب از حکم سابقى و انکار بر آن و متوجه ساختن او را بر حق به کار مى‏رود مانند: قالوا اتخذ الرحمن وَلداً بَل عِبادٌ مُکرمونَ. و غالباً بعد از نفى استعمال مى‏گردد.

لکن: اين حرف همان لکنَّ مشدده است که مخفف گرديده و از عمل هم مهمل شده و در مورد اضراب به کار برده مى‏شود و بر سر مفرد داخل مى‏گردد و بعد از نفى يا نهى به کار مى‏رود مانند: ما مَررتُ برجلٍ لکن امرأةٍ. و گاهى همراه با واو ذکر مى‏گردد مانند: ما کانَ محمدٌ اَبا احدٍ مِن رِجالِکم و لکن رَسولَ اللّه و خاتمَ النبيينَ.

لا: اين حرف هم بر سر مفرد داخل شده و بعد از ايجاب يا امر به کار مى‏رود و مشروط بر اين است که ماقبل آن بر مابعد آن صادق نباشد مانند: هذا زيدٌ لا عمروٌ و مانند: اِضرب زيداً لا عمراً و صحيح نيست بگوييم: جاءنى رجُلٌ لا زيدٌ. و گاهى هم بر سر فعل مضارع داخل مى‏گردد مانند: اَقومُ لا اَقعُدُ. و برخى اجازه داده‏اند که بر سر نداء هم داخل شود مانند: يا ابن اخى لا ابن عمى.

و تکرار آن جايز نيست مگر آن‏که  همراه با «واو» ذکر شود مانند: جاء زيدٌ لا عمروٌ و لا بکرٌ و لا خالدٌ.

و اگر در خاطر داشته باشيد در گذشته گفتيم که «ام» منقطعه هم براى اضراب به کار مى‏رود و مثالش را هم ذکر کرديم. و نيز «اَو» هم براى اضراب به کار برده مى‏شود مانند: ضَرَبتُ زيداً اَو عمراً (يعنى بَل عمراً).

فصل: حروف تنبيه

حروف تنبيه براى متوجه ساختن شنونده است نسبت به امرى که از آن غفلت دارد و عبارتند از: اَلا، اَما، ها، يا.

اَلا، اَما: اين دو را دو حرف استفتاح مى‏نامند و سخن را به يکى از اين دو آغاز مى‏نمايند و منظور از به کار بردن آنها واداشتن مخاطب است به شنيدن و فهميدن سخن گوينده مانند: اَلا اِنَّ وعدَ اللّهِ حق و اين دو حرف بر سر جمله داخل مى‏شوند و «اَلا» غالباً همراه «نداء» به کار مى‏رود مانند:

اَلا اَيُّها الموت الذى هو قاصدى   اَرِحْنى فَقد اَفْنَيتَ کُلَّ خليل

و «اَما» بيشتر در جمله‏ «قسم» به کار برده مى‏شود مانند فرمايش اميرالمؤمنين7 در خطبه‏ شقشقيه: اَما و اللّه لقد تَقَمَّصها ابنُ ابى قُحافة. و گاهى هر دو به معناى «عرض» به کار مى‏روند و در اين صورت فقط بر جمله‏ فعليه داخل مى‏گردند مانند: اَلا تنزل بنا فتصيب خيراً منّا. و نيز «اَلا» گاهى به معناى تحضيض و «اما» گاهى به معناى «حقّاً» استعمال مى‏شوند.

هـا: اين حرف را مفرد به کار مى‏برند و اکثر موارد استعمال آن اسماء اشاره مى‏باشند مانند: هذا و هاتا. گاهى هم بين «ها» و اسم اشاره قسم يا کنايه‏ مرفوعه يا غير اين دو فاصله مى‏شوند مانند: ها اللّهِ ذا ــ ها اَنا ذا ــ ها اِنَّ تا.

يا: اين حرف اختصاص به نداء نداشته و براى تنبيه هم به کار مى‏رود و بعد از آن منادى يا امر يا تمنى يا کلمه تقليل يا افعال مدح و ذم و تعجب قرار مى‏گيرند مانند: الا يا اسجدوا (در قرائت تخفيف) ــ يا ليتنى مت قبل هذا ــ يا رُبَّتما غارة. و بايد دانست که حروف تنبيه به مانند حروف استفهام در صدر کلام واقع مى‏شوند.

فصل

حروف توبيخ و تحضيض و عرض

اين حروف براى نکوهش در ترک کارى به کار مى‏روند و ديگران آنها را حروف «تحضيض (برانگيختن)» مى‏نامند ولى مناسب آن است که آنها را حروف توبيخ (نکوهش) بناميم و از اين قرارند: هَلّا، اَلّا، لَولا، لَوما. و در همه‏ آنها معناى استفهام وجود دارد.

اين حروف اگر همراه فعل ماضى به کار روند معناى آنها ملامت (سرزنش) و توبيخ (نکوهش) خواهد بود که چرا مخاطب آن فعل را ترک نموده است مانند: هلّا ضربت زيدا ــ اَلّا اکرمت العلماء ــ لولا جاءوا عليه باربعة شهداء ــ لَوما اَهَنتَ الفُجّارِ.

و در صورتى که اين حروف بر سر فعل مضارع به معناى حال داخل شوند باز هم داراى معناى توبيخ بوده که چرا مخاطب پيش از آن‏ که  از او خواسته شود خود به انجام آن کار شتاب ننموده است مانند: لوما تأتينا بالملائکةِ ــ هلّا تُکرِم العلماءَ ــ اَلّا تهينُ الفُسّاقَ ــ لولا تضربُ عمرواً.

و اگر اين حروف بر سر مستقبل در آيند حروف «تحضيض» خواهند بود. اين حروف به طور کلى در صدر کلام قرار مى‏گيرند و بر سر فعل داخل مى‏شوند (خواه فعل مذکور يا مقدّر باشد). و گاهى از باب ضرورت با جمله اسميه به کار مى‏روند.

و اگر بعد از اين حروف ظرف قرار گرفت فعلى که بعد از ظرف است مدخول واقعى اين حروف است و تقدم ظرف از جهت اتّساع در امر ظروف مى‏باشد مانند: لولا اذ دخَلتَ جَنَّتکَ قُلتَ.

و گاهى جمله شرطيه بين لولا و فعل آن فاصله مى‏شود مانند: فَلولا اِن کُنتُم غَيرَ مدينينَ ترجِعونَها و در صورتى که سخن در مقام توبيخ و تحضيض نباشد اين حروف به معناى «عرض» خواهند بود. و «اَلا» (مخففه) و «لو» (تمنّی) و «اَما» هم به معناى «عرض» به کار مى‏روند مانند: اَلا تَنزلُ بنا فَتصيبَ خيراً ــ لو اَخَّرتَنِ اِلى اجلٍ قريبٍ ــ لَو نَزَلتَ فَاَکلتَ ــ اَما تعطف عَلَىَّ.

فصل: حروف تفسير

حروف تفسير حروفى هستند که هنگام تفسير کلمه يا جمله‏اى مبهم به کار مى‏روند و آنها عبارتند از: اى، ان.

اى: اين حرف هم در تفسير کلمه‏ مبهم و هم در تفسير جمله‏ مبهم و نيز براى تفسير کردن حرکت مبهم استعمال مى‏گردد مانند: جاءنى ابوعبداللّه اى زيد ــ اريق رفده اى مات ــ و ترميننى بالطرف اى انت مذنب.

ان: اين حرف مقولى را تفسير مى‏نمايد که لفظ آن مقدر و بر قول دلالت نموده و معناى آن را برساند مانند: و ناديناه ان يا ابراهيم. و نيز مفعول ظاهر را هم با آن تفسير مى‏نمايند مانند: و اوحينا الى امک ما يوحى ان اقذفيه.

فصل: حرف ردع

«کلّا» را حرف ردع (بازداشتن ــ برگردانيدن) و زجر (همان معنى ولى همراه پرخاش نامند) مثل آن‏که  به کسى بگويى: فلان يبغضک و او در پاسخ مى‏گويد: کلّا (يعنى نه چنين نيست که تو مى‏گويی) و به معناى «حقا» نيز به کار مى‏رود مانند: کلا و القمر.

فصل: حروف نفى

حروف نفى حروفى هستند که براى منفى ساختن آنچه بر آن داخل مى‏شوند به کار مى‏روند و از اين قرارند: ما، لا، لم، لما، لن، ان.

ما: فعل مضارع را نفى مى‏نمايد مانند: ما يکون لى ان ابدله من تلقاء نفسى و گاهى هم فعل ماضى را نفى مى‏نمايد مانند: ما قُلتُ لَهم الّا ما اَمرتَنى به.

و گاهى هم بر جمله‏اى داخل مى‏شود که صلاحيت تشکيل جمله اسميه را داشته باشد مانند: ما هذا بَشراً.

لا: لا چند قسم است که بعضى از آنها را قبلاً يادآور شديم و عبارتند از:

لاء تبريّه ــ لاء مشبهة بليس ــ لاء اضرابيه (که ديگران آن را عاطفه مى‏گويند) ــ لاء جوابيّه که ضد «نَعَم» است مثل اين‏که کسى از شما بپرسد: أجاءک زيدٌ؟ شما در جواب گوييد: لا. و غالباً بعد از اين «لا» جمله را حذف مى‏نمايند.

و در غير اين صورت‏ها «لا» براى نفى به کار مى‏رود و اگر  در جمله اسميه آورده شد عملى انجام نمى‏دهد ولى تکرار مى‏شود مانند: لا الشَّمس ينبغى لها اَن تُدرکَ القمر و لا الليل سابقُ النَّهار. و با فعل ماضى هم (چه مذکور و چه مقدر) تکرار مى‏گردد مانند: فلا صَدَّق و لا صَلّى. و همچنين اگر با مفردى که خبر  يا صفت يا حال باشد به کار رود تکرار مى‏شود مانند: زيدٌ لا شاعرٌ و لا کاتبٌ ــ  اِنَّها بقرةٌ لا فارضٌ و لا بِکرٌ  ــ جاء زيدٌ لا ضاحکاً و لا راکباً.

و اما اگر با فعل مضارع يا دعا به کار رفت تکرار نمى‏شود مانند: لايُحبُّ اللّهُ الجهرَ بالسوء من القولِ ــ لا فضَّ اللّهُ فاکَ.

و گاهى بين جار و مجرور آن فاصله مى‏شود مانند: جئتُ بلا زادٍ. و در واقع حرف جار بر مجموع مرکب «لا» و «زاد» داخل گرديده است. و نيز بين ناصب و منصوب آن و جازم و مجزوم آن فاصله مى‏گردد مانند: لئلّا تکونَ للناسِ عليکم حجةٌ ــ  اَن لاتفعلوه تکُن فتنة.

لم، لمّا: که در جوازم از آنها بحث شد.

و نيز از «لن» در نواصب بحث نموديم.

اِنْ: اين حرف هم براى نفى جمله اسميه و هم نفى جمله فعليه به کار مى‏رود مانند: اِن الکافرونَ الّا فى غرورٍ ــ اِن اَرَدنا الّا الحُسنى.

فصل: حروف تأنيث

حروف تأنيث عبارتند از:

تاء ساکنه مانند: ضربَتْ؛

تاء مکسوره مانند: ضربْتِ؛

تاء مفتوحه مانند: ضَرَبَتا؛

نون مفتوحه مانند: ضَربنَ ــ ضَرَبتُنَّ ــ يضرِبنَ؛

تاء که در اسماء وجود دارد مانند: طلحة؛

تاء که در صفات مى‏آورند مانند: ضاربة؛

تاء که در حروف اضافه مى‏نمايند مانند: ربة؛

الف مقصوره مانند: حُبلىٰ؛

الف ممدوده مانند: نَفْساء.

فصل: اقسام لام

«لام» چند قسم است و همه آنها را در درس‏هاى گذشته بيان کرده‏ايم و عبارتند از: لام جازمه و لام جاره و لام معرفه (در معرّف باللام گذشت) و لام تأکيد (در حروف مشبهه) و لام جواب لولا و لام قسم.

فصل: نون تأکيد

نون تأکيد بر دو قسم است:

1ــ مشدده و در اين صورت اگر الف همراه شود مکسوره خواهد بود مانند: اِضربانِّ ــ اِضْربنانِّ. و اگر با غير الف همراه باشد مفتوحه مى‏باشد مانند: اِضربَنَّ.

2ــ مخففه و در اين صورت ساکنه خواهد بود مانند: اِضْرِبَنْ.

نون تأکيد اختصاص به فعل مستقبل داشته و غالباً در آن فعل معناى طلب وجود دارد از قبيل: امر و نهى و استفهام و تمنّى و عرض. مانند: اِفعلنَّ، لاتفعلنَّ، هل تفعلنَّ، ليتک تفعلنَّ، هلّا تفعلنَّ، اَلا تفعلنَّ و به فعلى که معناى طلب نداشته باشد (و آن را خبر محض گويند) در صورتى که در اول آن کلمه‏اى باشد که دلالت بر تأکيد نمايد يا ماء زايده باشد، نون تأکيد ملحق مى‏گردد مانند: و اللّهِ لَتفعَلنَّ ــ اِمّا نذْهَبَنَّ بِک.

و به جواب شرط هم ملحق مى‏شود در صورتى که خود شرط مستقبل باشد مانند: مهما تطلب من زيدٍ شيئاً يَمْنَعَنَّ و در فعل شرط هم به کار مى‏رود (گرچه ماء زايده هم در آن نباشد) مانند: اِن تفعلنَّ اَفعَلْ و در غير شرط از افعالى که همراه ماء زايده هستند نيز استعمال مى‏شود مانند: بجُهدٍ ما تَبْلُغَنَّ.

و گاهى همراه لاء نافيه منفصله به کار برده مى‏شود مانند: لا فى الدار يَضربنَّ زيد.

و همراه اسم فاعل در هنگام ضرورت به کار مى‏رود مانند: أقائلُنَّ اُحضروا الشهودا.

و در موارد زير به کار بردن «ان» لازم شمرده شده است:

مضارع مثبتى که مقسم‏له باشد به شرط آن‏که حرف جاره‏اى ماقبل آن نباشد مانند: و اللّهِ لاَقومَنَّ. با اِمّا (به کسر) مانند: فاِمّا ترينّى ما يوعدون.

ماقبل نون تأکيد: نون تأکيد اگر در فعل در آيد ماقبل آن سه حالت دارد:

1ــ مضموم و اين حالت در جمع‏هاى مذکر است مانند: اُنصُرُنَّ (در انصروا) ــ اُغزُنَّ (در اغزوا) ــ اِخشُنَّ (در اخشوا) ــ اِرضُنَّ (در ارضوا).

2ــ مکسور  و اين حالت در مفرد مؤنث حاضر است ماند: اُغزِنَّ (در اغزی)ــ اِضرِبِنَّ (در اضربی) ــ اِرمِنَّ (در ارمى) ــ اِخشينَّ ــ اِرضِينَّ.

3ــ مفتوح و اين حالت در غير دو صورت قبل خواهد بود مانند: اِضرِبَنَّ ــ اُغزُوَنَّ ــ اِرميَنَّ ــ اِخْشَيَنَّ. و ملحق به اين حالت است: اِضْربانِّ و اِضْرِبنانَّ.

نون مخففه: هرگاه مابعد نون مخففه حرف ساکنى باشد نون را حذف مى‏کنند مانند: لا تُهينَ الفقيرَ (که لا تُهينَنْ الفقير بوده و نون را حذف نموده‏اند و فتحه ماقبل را باقى گذارده‏اند که بر حذف نون دلالت کند) و در صورتى که ماقبل نون مفتوح باشد نون را به الف قلب نمايند و در اِضْرِبَنْ گويند: اِضْرِبا (که گويا نون را به تنوين تشبيه نموده‏اند).

فصل: تنـوين

تنوين عبارت است از نون ساکنى که به آخر اسم يا فعل ملحق مى‏گردد و به اقسام زير منقسم مى‏شود:

1ــ تنوين تمکن: و آن تنوينى است که در آخر اسم‏هاى معرب ملحق مى‏شود مانند: هذا زيدٌ و رأيت زيداً و مررت بزيدٍ و مانند: هؤلاء مسلماتٌ و رأيتُ مسلماتٍ و مررتُ بمسلماتٍ (زيرا جمع مؤنث سالم از اسماء متمکن است و ديگران که تنوين مسلماتٍ را تنوين مقابله يا تنوين صرف ناميده‏اند صحيح نيست نظر به عللى که در اينجا ذکر آنها مناسب نمى‏باشد).

2ــ تنوين تنکير: و منظور از به کار بردن اين تنوين در اسم اين است که از اسم فرد غير معينى مقصود مى‏باشد مانند: و اِن احدٌ من المشرکين (گرچه تنوين تمکن هم بوده باشد) ــ حينئذٍ  ــ مررتُ بکلٍ قائماً. زيرا کلمه‏ «حين» و کلمه «کل» و هر اسمى که اضافه شود معرفه مى‏شود و هنگامى که مضاف‏اليه آن را حذف نمايند اسم نکره مى‏شود و به تنکر خود باز مى‏گردد. پس تنوين حينئذٍ و کلٍ و امثال اينها هم تنوين تنکير خواهد بود (و ديگران که اين نوع تنوين را تنوين عوض از مضاف‏اليه ناميده‏اند صحيح نيست).

3ــ تنوين ترنم: نظر به اينکه عرب‏ها حروف مدّ را در قافيه اشعار براى آوازه‌خوانى مناسب مى‏دانند از اين جهت اگر لفظى حرف مدّ نداشت به آن لفظ تنوين مى‏دهند (خواه فعل باشد يا اسم معرف باللام باشد) تا بتوانند بدين وسيله آوازخوانى نمايند و لذا آن را تنوين ترنم گويند مانند:

 اَقِلّى اللوم عاذِلُ و العتابا   و قولى اِن اصبت لَقد اَصابا

(که «العتابَ» و «لقد اصابَ» بوده است و «عاذل» مناداى مرخم است که اصل آن «يا عاذلة» مى‏باشد).

4ــ تنوين تأکيد يا بناء: مانند تنوين صهٍ و مهٍ. اين تنوين را از جهت اينکه تأکيد را مى‏رساند تنوين تأکيد نامند زيرا تأکيد در «صهٍ» بيشتر است از «صَهْ». و از اين جهت که بناى کلمه بر آن است آن را تنوين بناء مى‏نامند؛ زيرا همچنان که کلمه بر ضمه يا کسره يا فتحه مبنى مى‏شود بر تنوين هم مبنى مى‏گردد و ديگران که تنوين «صَهٍ» را تنوين تنکير ناميده‏اند صحيح نيست.

فصل: هـاء سکت

هاء سکت هائى است که در هنگام وقف آن را به بعضى کلمات ملحق مى‏نمايند از قبيل کلمه‏اى که مقصور باشد مانند: لاه، ماه؛

و اسمى که مبنى باشد مانند: هناه؛

و در الف و هاء و ياء ندبه مانند: واغلاماه ــ واغلامکموه ــ واغلامکيه؛

و در انکار مانند: آلأميراه ــ آلأميروه ــ آلأميريه؛

و در مواردى که بخواهند حرکت لازمه‏اى را بيان نمايند مانند: هما رجلانه و ضاربانه و مسلمانه و مسلمونه و هند و ضربته و هلّمه و ضربتکه و بحکمکه و ثمّه و اضربنه و انطلقته و ضربنه و عصايه و قاضيه و هوه و کيفه و امثال اين موارد؛ و از قبيل: ره و قِه؛

و ماء استفهامى که مجرور باشد و الف آن هم محذوف باشد مانند: الى مَه و عَلى مه و مانند: مثل مه.

و در بعضى موارد حالت وصل را هم جارى مجراى حالت وقف دانسته و هاء سکت را به حال خود باقى مى‏گذارند مانند: هَلَکَ عَنّى سلطانيه خذوه …  و بايد دانست که اين هاء را بايد ساکن تلفظ نمود و در صورت وصل به مابعد (اگر حذف نگرديد) مى‏توان آن را مضموم يا مکسور خواند.

فصل: حروف زياده يا حروف صله

اين حروف به منظور ازدياد کمال در کلام و حسن لفظ يا معنى به کار مى‏روند و عبارتند از: اِن ــ اَن ــ ما ــ لا ــ من ــ با ــ لام.

اِن: (مکسوره‏ مخففه) در موارد زير زايده واقع مى‏شود:

1ــ همراه ماء نافيه به منظور تأکيد نفى (در اين صورت هم بر اسم داخل مى‏شود و هم بر فعل) مانند: ما اِنْ ناصِرٌ لَنا.

2ــ همراه ماء مصدريه مانند: اِجْلِسْ ما اِن جَلَسَ القاضى.

3ــ همراه ماء موصوله مانند: وَ لَقَد مَکَّنّاهُم فيما اِنْ مَکَّنّاکُم فيهِ.

4ــ بعد از اَلاى استفتاحيه مانند: اَلا اِن قامَ زِيدٌ.

5ــ بعد از لمّا مانند: لَمّا اِنْ جَلَستَ جَلَستُ.

اَن: (مفتوحه‏ مخففه) در موارد زير زايده به کار مى‏رود:

1ــ بعد از لمّا مانند: لَمّا اَنْ جاءَ البَشيرُ.

2ــ بين قسم و لَو مانند: وَ اللّهِ اَنْ لَوْ قُمْتَ قمتُ.

3ــ در انکار مانند: ءَاَنا اَنيه.

4ــ بعد از کاف تشبيه مانند: کَاَنْ ظبيةٍ.

ما: بعد از اين کلمات زايده قرار مى‏گيرد: اِذا، متى، اَىّ، اَيْنَ، ان، اَيّانَ، بعضى از حروف جاره، بعد از مضاف. مانند:

اذا ما جئتنى قلتُ لک ــ متى ما تُکرِمُنى اُکرِمکَ ــ اَيّاً ما تدعوا فله الاسماء الحسنی ــ  اَينَ ما تَذْهب اَذْهب ــ اِمّا نَذهَبَنَّ بِکَ ــ ايّانَ ما تذهب اذهب ــ فبما رحمةٍ من اللّه ــ عمّا قريبٍ ــ ممّا خطيئاتهم ــ زيد صديقى کما انّ عمراً اَخى ــ مِن غيرِ ما جرم ــ مثلُ ما اَنَّکم تنطِقونَ.

لا: اين حرف در موارد زير زايده مى‏باشد:

1ــ بعد از واو عطفى که بعد از نفى قرار گيرد مانند: لا رأيتُ زيداً و لا عمراً.

2ــ بعد از اَن مصدريه مانند: ما مَنَعَک اَن لا تَسجُدَ.

3ــ قبل از مقسم‏به (و در اين صورت بر منفى بودن مقسم‏له دلالت خواهد داشت) مانند: لا و اللّهِ لا اَفعَلُ.

4ــ قبل از فعل قسم مانند: لا اُقسِمُ بَيومِ القيمة. (و احتمال هم مى‏رود که لاء زايده نباشد و معنى چنين باشد: نه آن طورى است که گمان مى‏بريد اُقسِمُ. و بنابر اين «اقسم» اول کلام خواهد بود.)

مِنْ: اين حرف بعد از ما و لا و هَل زايده استعمال مى‏شود مانند: ما يأتيهم مِن ذکرٍ ــ لا تضرِب مِن احدٍ ــ هل تحِسُّ منهم مِن احدٍ.

باء: اين حرف بعد از ليس و ماء زايده به کار مى‏رود مانند: لَيسَ زيدٌ بقائمٍ ــ ما زيدٌ بعالمٍ.

لام: گفته‏اند اين حرف در مثل شَکرتُ لِلهِ زايده است زيرا شَکَرتُ اللّه هم استعمال مى‏شود. و نيز در مثل بَوَّأنا له زيرا بوَّأناهُ هم استعمال گرديده است.

کاف: موردى را که براى زايده بودن اين حرف ذکر کرده‏اند آيه شريفه: لَيسَ کَمثلِه شی‏ءٌ مى‏باشد و در حروف جر از آن بحث شد.

 

 

خاتمـــه

 

جمله و مباحثى که مربوط به آن است

تعريف جمله: جمله اعم از کلام است زيرا کلام جمله‏اى را گويند که متضمن اسناد اصلى مقصود بالذات باشد ولى جمله عبارت است از آنچه که داراى اسناد باشد (اعم از اينکه آن اسناد اصلى باشد يا غير اصلى يا آن اسناد مقصود بالذات باشد يا مقصود بالذات نباشد) مثلاً: زيدٌ ضاربٌ ابوهُ کلام است ولى ضارب ابوه جمله است (زيرا اسناد آن اصلى نيست) و نيز جاءنى رجلٌ يَضرِبُ ابوهُ کلام است ولى يضربُ ابوهُ جمله است (زيرا اسناد «يضرب» به «ابوه» مقصود بالذات نيست). در هر صورت «جمله» متضمن اسناد مى‏باشد.

اقسام جمله: جمله بر سه قسم است.

1ــ جمله‏ اسميه و آن جمله‏اى است که در ابتداى آن اسم به کار رفته باشد مانند: زيدٌ قائمٌ ــ قائمٌ الزيدان ــ أعندک زيدٌ ــ أفى الدار زيد (زيرا تقدير در هر دو چنين است: أمستقر عندک زيد و: أمستقر فى الدار زيدٌ و ديگران به اشتباه اين نوع جمله را جمله ظرفيه نامند.)

2ــ جمله‏ فعليه و آن عبارت است از جمله‏اى که اول آن فعل باشد مانند: قام زيدٌ ــ ضرب اللصُّ ــ قم ــ زيدٌ قام (و در اين مثال گويند جمله فعليه حکميه است زيرا در حکم اين است که گفته‏ايم: قام زيدٌ و در واقع «زيدٌ» فاعل مقدم است نه مبتداء چنان‏که ديگران گفته‏اند).

3ــ جمله‏ محتمل الوجهين (که هم احتمال مى‏رود اسميه باشد و هم احتمال فعليه بودن دارد و بستگى داشته به تقدير گرفتن اسم يا فعل و نيز وابسته به نظريه‌ها و نحوه روايت جمله است) از قبيل: بسم اللّه ــ نعم الرجل زيدٌ ــ قاما اخواک ــ ابشرٌ يهدوننا ــ أفى الدار زيدٌ و امثال اينها.

تقسيـم ديگر: و در تقسيم ديگرى جمله سه قسم است:

1ــ صغرى: و آن جمله‏اى است که مبتنى بر مبتداء باشد.

2 ــ کبرى: و آن جمله‏اى است که خبرش جمله باشد مانند: زيدٌ قامَ اَبوه و زيدٌ اَبوه قائمٌ (که قامَ ابوهُ و ابوهُ قائمٌ هر دو جمله صغرى است ولی زيدٌ قامَ ابوه و زيدٌ ابوهُ قائمٌ هر يک جمله‏ کبرى است).

3ــ جمله‏اى که نه صغرى و نه کبرى است مانند: زيدٌ قائمٌ ــ قامَ زيدٌ. بعد از آن‏که جمله و اقسام آن را دانستيم اينک به مباحثى لازم درباره آن مى‏پردازيم.

مبحـث اول: جمله‏هايى که محلى از اعراب ندارند شش جمله‏اند:

1ــ جمله مستأنفه و آن را جمله‏ ابتدائيه هم مى‏گويند مانند: زيدٌ قائمٌ.

2ــ جمله معترضه و آن جمله‏اى است که بين دو کلمه قرار گيرد که لازم است آن دو کلمه متصل به يکديگر باشند و فاصله‏اى بين آنها نباشد مشروط بر اينکه اندک تناسبى با آنها داشته ولى معمول هيچ يک از اجزاء آنها نباشد و غالباً جمله‏ معترضه در موارد زير به کار برده مى‏شود:

بين فعل و معمول آن مانند:

و قَد اَدرکتَنى و الحوادث جُمَّةٌ   اَسنَّةَ قومٍ لا ضعافٌ و لا عزلٌ

(که جمله‏ «و الحوادث جمة» جمله معترضه بوده و بين «اَدرکتنى» و «اَسنة» قرار گرفته است).

بين مبتداء و خبر: و از همين مورد شمرده مى‏شود جمله‏ فعليه‏اى که الغاء گرديده است مانند: زيدٌ اَظُنُّ قائمٌ و نيز جمله مخصصه مانند: نحن معاشرَ الاَنبياء اُمرنا اَن نُکلِّمَ الناسَ على قَدَر عُقولهم.

بين شرط و جواب آن مانند: فاِن لم‌تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار.

بين قسم و جواب آن مانند: و اللّه و هو قسم عظيم لافعلن.

بين موصوف و صفت آن مانند: و اِنَّه لَقسمٌ لو تعلمون عظيم.

بين موصول و صله‏ آن مانند: ذاکَ الذى و ابيکَ يعرِفُ مالکاً (که جمله‏ قسميه «و ابيک» معترضه است).

بين مضاف و مضاف‏اليه مانند: هذا غلامُ و اللّه زيدٍ.

بين جار و مجرور مانند: اِشتراهُ بو اللّه الف درهمٍ.

بين حرف و تأکيد همان حرف مانند:

ليت و هل ينفع شيئاً ليت   ليت شباباً بوعَ فاشتريت

بين حرف تنفيس و فعل مانند: سَوفَ اَراکَ ترجعُ (که «اَراک سوف ترجع» مراد است).

بين قد و فعل مانند: أزيدٌ قد و حيوتک جاء.

بين حرف نفى و منفى آن مانند: لا اَراها تزال ظالمةً.

3ــ جمله مفسره و آن جمله‏اى است که براى برطرف ساختن ابهام ماقبل آورده شود و لذا با حرف تفسير همراه است مانند: و ترميننى بالطرف اى انت مذنب ــ فاوحينا الَيه اَن اصنَعِ الفُلکَ. و اگر جمله مفسره بدون حرف تفسير باشد بدل خواهد بود (و اگر چنانچه عطف بيان را هم نوعى از بدل بدانيم عطف بيان مى‏باشد و در اين صورت جمله‏ مفسره محلاً داراى اعراب است و اعرابش همان اعراب مبدل‏منه يا معطوف‏عليه آن مى‏باشد). مانند: اَحسِن اِلى زيدٍ اَعطِه الفَ دينار.

4ــ جمله‏اى که جواب قسم است مانند: اُقسم بالله لافعلن.

5ــ جمله‏اى که جواب شرط غير جازم است مانند: اذا جئتَنى اُکرمک و ادوات شرط غير جازم عبارتند از: اذا، لو، لولا، لوما، لما، کيف.

6ــ جمله‏اى که تابع يکى از اين جمله‏هاى مذکوره باشد مانند: جاءنى زيدٌ فاکرمتُه (زيرا معطوف در حکم معطوف‏عليه است).

مبحـث دوم: جمله‏هايى که محلاً داراى اعرابند ده جمله مى‏باشند و عبارتند از:

1ــ جمله‏ خبريه و آن جمله‏اى است که خبر مبتداء واقع شود يا صلاحيت خبر واقع شدن در او باشد و چنين جمله‏اى محلاً مرفوع است در باب مبتداء و خبر و در حروف مشبهه و لاء تبريه. و محلاً منصوب است در باب کان و کاد و ماء حجازيه و لاء مشبهه به ليس و افعال قلوب و بحث‏هاى اينها گذشته است.

2ــ جمله‏ حاليه که محل آن نصب است مانند: و لا تَمنُن تَستکثر.

3ــ جمله‏اى که مفعول‏به قرار گيرد که محل آن نصب است و اين جمله يا محکى به قول است  يا مرادف قول مانند: قال انى عبد اللّه ــ نادى نوحٌ ابنه و کان فى معزلٍ يا بنى ارْکب معنا.

4ــ جمله‏اى که مضاف‏اليه باشد که محل آن جر خواهد بود و اين جمله بايد خبريه باشد و بعد از کلمات زير به کار مى‏رود:

الف) اسم‏هاى زمان (خواه ظرف باشند و خواه اسم باشند) مانند: و السلام على يوم ولدتُ.

ب) حيث مانند: جَلَس حيثُ ضربته.

ج) آيه (يعنى علامت) مانند: بآيةٍ ما کانوا ضعافاً.

د) ذو مانند: اِذهب بذى تسلم (يعنى اذهب فى وقت صاحب سلامة)

هـ) لدن و ريثَ مانند: لَزمنا لدن سالتمونا وفاقکم ــ خليلى رفقاً ريثَ اقضى لُبانَةً.

و) قول و قائل مانند:

قول يا للرجال يَنهضُ منّا   مسرعينَ الکهولَ و الشّبانا

و مانند:

و اَجَبتُ قائلَ کيفَ اَنتَ بصالح   حتّى مَلَکت و مَلّنى عُوادی

5ــ جمله‏اى که جواب شرط جازم قرار گيرد و همراه فاء باشد (در صورتى که بعد اَن و نظاير آن واقع شود) يا همراه اذاى فجائيه باشد (در صورتى که بعد از اِن واقع گردد) و محل آن جزم خواهد بود مانند: مَن يُضللِ اللّهُ فلا هادى لَه و يَذرهُم (يذرهم را بعضى مجزوم قرائت کرده‏اند که عطف باشد بر محل جمله‏ فلا هادى له) و مانند: ان تصبهم سيئةٌ بما قدمت اَيديهم اذا هم يقنطون.

6ــ جمله‏اى که تابع مفرد واقع شود که اعرابش مطابق اعراب آن مفرد خواهد بود مانند: من قبل ان ياتى يومٌ لا بيعَ فيه (که جمله‏ نعت «يوم» و محل آن رفع است) و مانند: واتقّوا يوماً ترجعون فيه (که جمله نعت «يوماً» و محل آن نصب است) و مانند: رَبَّنا اِنَّکَ جامعُ الناسِ ليومٍ لاريبَ فيه (که جمله نعت «ليومٍ» و محل آن جر است).

7ــ جمله‏اى که تابع جمله‏اى شود که محلى از اعراب داشته باشد و اعراب آن مطابق اعراب متبوعش خواهد بود مانند: واتقوا الذى اَمَدَّکُم بما تعلمون امَدَّکُم بانعامٍ و بنينَ و جنّاتٍ و عيون.

8ــ جمله‏ مستثناة مانند: لستَ عليهم بمصيطِرٍ الّا من تولى و کفر فيعذبه اللّه (که جمله در محل نصب است بنابر استثناى منقطع).

9ــ جمله مسنداليها (در صورتى که مبتداء باشد) مانند: تسمعَ بالمعيدى خير من ان تراه (که جمله از جهت اينکه مبتداء واقع شده محلاً مرفوع است) و نيز در صورتى که جمله مسنداليها باشد از جهت فاعليت در محل رفع خواهد بود مانند: تَبَيَّن لکم کيف فَعلنا بهم ــ اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض.

10ــ جمله‏اى که صله موصول قرار گيرد خواه موصول اسمى باشد و خواه موصول حرفى. زيرا جمله صله در موصول اسمى در واقع صفتى است که براى برطرف ساختن ابهام موصول آورده مى‏شود و بنابر اين محلى از اعراب خواهد داشت و اعرابش مطابق اعراب موصول خواهد بود و ديگران جمله‏ صله را از جمله‏هايى دانسته‏اند که محلى از اعراب ندارند. و نظر به اينکه جمله صله همه وقت جمله بوده و توابع آن هم همه جا جمله مى‏باشند نتيجه اين اختلاف آشکار نمى‏شود. و در موصولات حرفى هم مى‏توان چنين گفت که موصول حرفى بر فعلى که داخل مى‏شود دلالت بر اين دارد که مراد از فعل مصدر آن است و در نتيجه محلاً داراى اعراب خواهد بود مانند: اَعجبنى اَن قمت (که جمله در محل رفع است) ولى ديگران براى آن محلى از اعراب قائل نمى‏باشند (و البته در موصول حرفى نتيجه نزاع در تابع آن آشکار خواهد شد.)

مبحـث سوم: جمله خبريه اگر با نکره محضه مرتبط شود صفت خواهد بود مانند: لم تَعِظون قوماً اللّه مهلکهم و اگر با معرفه‏ محضه مرتبط گردد حال خواهد بود مانند: و لا تقربوا الصلوة و انتم سکارى. و اگر با نکره غير محضه يا معرفه‏ غير محضه ارتباط بيابد احتمال صفت و حال هر دو در او مى‏رود مانند: هذا ذکرٌ مبارکٌ انزلناه (که ذکر مبارک چون نکره‏ مخصصه است مى‏توانيم آن را توصيف کنيم به جمله‏ بعد آن و مى‏توانيم جمله بعد را حال براى آن بدانيم). و همه‏ اينها در صورتى است که مانعى براى صفت بودن يا حال بودن جمله در کار نباشد.

مبحـث چهارم: شبه جمله؛ عبارت است از ظرف و جار و مجرور. زيرا اين دو به متعلقى که فعل باشد يا وصف يا مأول به وصف يا به معناى وصف اشاره داشته باشد نيازمندند به طورى که اگر آن متعلق مذکور نباشد لازم است متعلقى را در تقدير دانست. و اينک مثال‏هاى اين صورت‏ها را ذکر مى‏نماييم:

انعمت عليهم غير المغضوب عليهم ــ بسم اللّه الرحمن الرحيم ــ زيد فى الدار ــ زيد عندک ــ هو الذى فى السماء اله (اله تأويل به وصف مى‏رود و معناى معبود پيدا مى‏کند) ــ فلان حاتمٌ فى قومه (که حاتم اشاره به وصف مى‏کند که جواد باشد).

و در موارد زير لازم است متعلق حذف گردد:

1ــ اگر ظرف يا جار و مجرور صفت باشند مانند: شکرٌ عند البلاء ــ کصيبٍ من السماء.

2ــ اگر اين دو صله موصول باشند مانند: من عنده لا يستکبرون عن عبادته ــ يسبح له ما فى السموات و ما فى الارض.

3ــ در صورتى که خبر باشند مانند: العلم عند اللّه و الحمدللّه.

4ــ حال قرار گيرند مانند: انک اليوم لدينا مکينٌ ــ فخرجَ على قومه فى زينته.

5ــ اگر اسم ظاهرى را رفع دهند مانند: هل عندک شی‏ء ــ أفى اللّه شکٌ.

6ــ اگر حرف جر «واو» يا «تاء» قسم باشد مانند: و القرآن الحکيم ــ تالله لاَکيدنَّ اَصنامکم.

7ــ قرينه‏اى در کار باشد که به واسطه‏ آن از ذکر متعلق بى‏نياز باشيم مانند: بالرِفاء و البنين (که به داماد مى‏گويند و معنى «رفاء»، سازگارى و خوشبختى مى‏باشد).

مبحـث پنجم: شبه جمله؛ اگر بعد از معرفه يا نکره به کار رود حکمش همان حکم ساير جمله‏ها است که بيان نموديم و بنابر اين اگر بعد از نکره به کار رود صفت خواهد بود مانند: رأيت رجلاً على جبل و اگر بعد از معرفه به کار رود حال خواهد بود مانند: رأيت الشمس فى الافق و الهلال بين السحاب. و در مثال: يعجبنى التمر فى شمراخه و احب السيف عندک، هم احتمال صفت مى‏رود و هم احتمال حال و الحمدلله رب العالمين و صلّى اللّه على محمد و آله الطاهرين. شنبه 24 ربيع الاوّل 1401.

([1]) بصريون (نحوى‌هاى شهر «بصره») در مقابل کوفيون (نحوى‌هاى شهر «کوفه»): کسانى هستند که در علم نحو صاحب نظرند؛ اگرچه به علت مخالفت با اميرالمؤمنين7 و کوفيون، نظرهاى غيرفصيح و ضعيفى دارند و شبهه‌ها و ديدگاه‌هاى نادر را تقويت کرده‌اند. جدال علمى بصريون و کوفيون مشهور است.

([2]) بحث مبتداى موطى‏ء در مرفوعات خواهد آمد.

([3]) و بايد دانست که نام‌گذارى اين باب به باب تنازع بى‏جا بوده و صحيح همان است که آن را اعمال عاملين بناميم که هر دو عامل عمل کرده‏اند و هر يک معمولى مخصوص دارند ولى معمول عامل اول حذف شده از جهت فرار از تکرار و از جهت دلالت معمول مذکور بر معمول محذوف.

 

([4]) بنابر اين نام گذارى فعل انوجادى به فعل مجهول الفاعل يا فعلى که لم‏يسم فاعلُه و هم چنين نام گذارى فاعل آن فعل را به نايب فاعل اشتباه و غلط است.

([5]) و بعد خواهيم گفت که بدل اضافه براى زيد مى‏باشد.

([6]) يعنى مبالغ فى الرجولية.

([7]) اُزُر جمع اِزار است و مراد عفّت ايشان است.

([8]) حروف عطف عبارتند از: واو ــ فاء ــ ثمّ ــ حتى ــ اَوْ ــ اَمْ.

([9]) خلا و عدا در صورتی که اسم باشند.

([10]) گرچه بعضى گفته‏اند که ممکن است اسمش اسم ظاهر باشد  و برخى هم گفته‏اند که در صورت مخفف شدن از عمل مى‏ماند.

([11]) زيرا فعل غيرمتصرف مصدر ندارد تا اشتباه شود كه آيا «ان» مخففه است يا مصدريه مانند: اَنْ عَسىٰ اَن‏يكونَ قَدِ اقْتَرَبَ اَجَلهُمْ.

([12]) مناص يعنى مَلجَأ و مَفَرّ.

([13]) عاليه: زمين  مافوق نجد تا سرزمين تهامه و تا ماوراء مکه.

([14]) سليک نام شخصى است و ثُم اَعقِلَه يعنى سپس ديه او را مى‏پرداختم.

([15])مبتلاى به نوعى جرب و بيمارى پوستی.