04-2 بقیةالله – جلد چهارم – قسمت دوم

بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین

جلد چهارم – قسمت دوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 217 *»

 

مجلس 12

 

 

 

 

 

 

 

r خلاصه مباحث

r جسد قدیم زمانی است

r «اصل بقای مادّه»

r اصالت وجود و ماهیّت

r «جسم نمی‏میرد»

r «اتم»

r ا فعال و آثار

r معجزه امام جواد؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 218 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

 

بحث در مورد شناخت جسد است و عرض شد در اصطلاح حکمت آل‏محمّد؟عهم؟ ترکیب یافته از عناصر را جسد می‏گویند. و مراد از این عناصر، عناصری است که در حکمت آل‏محمد؟عهم؟ مطرح است نه عناصری که در اصطلاح روز و رشته‏های مختلف علوم طبیعی مطرح می‏باشد.

مرکّب از عناصر را جسد می‏گویند. اگر این عناصر عناصر دنیوی باشد، جسد دنیوی است. و مقصود از عناصر دنیوی یعنی آنچه در این عالم دنیا وجود دارد. هرچه که در این دنیا است جسد است. و این جسد غلیظ است، کدر است، دنیوی است. جسد هورقلیایی یا جسد برزخی هم جسد است، امّا آن مرکّب است از عناصر هورقلیایی. یعنی در عالم هورقلیا به طور کلّی چه آسمان‌ها و افلاک و چه زمین‌ها و موالید، همه و همه جسدند. در آخرت هم همین‏طور، در سرزمین آخرت، افلاک آخرتی، زمین‌های آخرتی، موالید آخرتی، یعنی موجوداتی که در آخرت هستند ــ چه جمادات آخرتی، چه نباتات آخرتی و چه حیوانات آخرتی، و چه جسدهای انسانی در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 219 *»

آخرت ــ اینها همه جسدند ولی جسد اخروی.

همچنین عرض شد تمام صفات و حالاتی که برای جسد ثابت می‏کنیم، فرق نمی‏کند اگر جسد دنیوی باشد آن صفات و حالات را دارد، اگر جسد هورقلیایی باشد آن صفات و حالات را دارد، و اگر جسد اخروی هم باشد آن حالات و اوصافی که می‏گوییم دارا است؛ که از جمله آنها حیات بود.

حیات یکی از حالات و یکی از اوصاف جسد است. و این حیات برای هر جسدی مسلّم است. به جهت اینکه حیات لازمه ترکیب است، و جسد یعنی مرکّب. تفاوت حیات‌ها در این است که ترکیب‌ها تفاوت می‏کنند، یا به تعبیر دیگر چون جسدها متفاوتند، پس جسد دنیایی حیاتی مناسب ترکیب دنیایی دارد، جسد هورقلیایی حیاتی مناسب ترکیب هورقلیایی دارد و جسد آخرتی حیاتی مناسب خودش دارد؛ بنابر این آثار حیاتی هم تفاوت می‏کند. آثار حیاتی جسد دنیایی به مقدار قوّت این حیات است از شعور، ادراک، رشد و یا عدم رشد و نقصان؛ اینها که آثار حیات است، نسبت به قوّت و ضعف حیات تفاوت می‏کنند.

صفت دیگر و حالت دیگری که برای جسد بود ــ  اعمّ از جسد دنیایی یا هورقلیایی یا آخرتی ــ  عبارت بود از ابقاء. خدا جسد را باقی می‏دارد و جسد را ابقاء می‏فرماید. هیچ‏گاه جسد باقی بالذات نخواهد شد، همان‏طور که حیّ بالذات نخواهد شد.

اشتباه ملّاصدرا در همین است که فکر می‏کند اجساد اخروی حیات ذاتی دارند و بالذات، حیّند. یا اینکه فکر می‏کند که اجساد اخروی باقی به بقاءاللّه هستند. اینها از اشتباهات حکمت ایشان است. و آنچه که آل‏محمّد؟عهم؟ فرموده‏اند و در حکمت مشایخ عظام ما+ آن را شرح فرموده‏اند و توضیح داده‏اند این است که حیات جسد بالذات نیست، بلکه حالت جسد است. نوع ترکیب باعث استخراج حیات و فراهم‌شدن حیاتِ مناسبِ با ترکیب می‏شود. و دیگر  اینکه جسد بالذات باقی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 220 *»

نخواهد بود نه در دنیا، نه در هورقلیا، نه در آخرت. هورقلیا ــ  در اینجا ــ  یعنی برزخ. نه در دنیا، نه در برزخ و نه در آخرت، جسد بالذات باقی نیست. خداوند باید جسد را ابقاء بفرماید. همان‏طور که مراتب دیگر هم همین‏طورند. نفوس را هم خداوند باید ابقاء بفرماید تا باقی باشند. عقول را هم خدا باید ابقاء بفرماید تا باقی باشند. محال است که موجودی و مخلوقی در دوره‏ای از دوران خودش بتواند بالذات باقی باشد و محال است بشود این نکته را تصوّر کرد.

اگر بتوانیم لحظه‏ای استقلال و استغناء و بقاء بالذات برای مخلوقی از مخلوقات تصوّر کنیم، باید به مسأله خالقیّت و مخلوقیّت خاتمه داد، و باید روی این مسأله خط کشید. خالق بودن و مخلوق بودن دیگر بی‏معنا خواهد بود. اگر بشود لحظه‏ای تصوّر کنیم که مخلوق مستغنی از خالق شود، معنایش این است که بقاء بالذات دارد یا حیات بالذات دارد، یعنی استغناء صِرف و بی‏نیازی از خالق در همان لحظه استغناء برایش فراهم شده است. اگر این امر را توانستیم تصوّر کنیم، پس می‏توانیم خلقی بدون خالق و بدون احتیاج به خالق تصوّر کنیم. و چون این تصوّر از تصوّرات محال است، پس چنین امری نشدنی است.

همین‏جا است که بزرگان ما+ می‏فرمایند فرض محال، محال است. نه اینکه فرض محال، محال نیست. آن محالی که فرض‌شدنی است، آن ممکن است. امّا محال به معنای ممتنع، فرضش هم محال است. لحظه‏ای نمی‏شود تصوّر کرد که مخلوق مستغنی از خالق باشد، باقی بالذات باشد، یا حیّ بالذات باشد. این تعبیرات تعبیراتی است که هیچ مفهوم صحیحی ندارد، و از افکاری صادر شده است که آشنایی با وحی ندارند و حکمت خود را از محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ نگرفته‏اند.

آری، در مورد این مسأله توضیح عرض می‏کردم که چطور جسد باقی به ابقاءاللّه است و نه باقی به بقاءاللّه. عرض شد حقیقت جسد عبارت است از مرکّب از عناصر.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 221 *»

اما عناصر که می‏گوییم مراد عناصر بسیطه است وگرنه این عناصری که نام می‏برند، اینها همه مرکّبند و خود اینها جسد دنیایی هستند. جسد دنیایی یعنی مرکّب، حالا هرچه هست باشد، و لو ترکیبش بسیار بسیار کم باشد. و عرض شد که همان‏طور که سایر مراتب را خدا ابقاء می‏فرماید، جسد را نیز ابقاء می‏نماید. و چون بحث ما، در شناخت جسد است از این جهت توضیح در اطراف جسد عرض می‏کنم.

جسد باقی به ابقاءاللّه است بنابراین برای جسد، ابتداء یا انتهاء نمی‏شود لحاظ کرد. برای جسد، اوّلی و آخری نیست. و این‏طور نیست که عالم جسد ابتدائی داشته باشد، انتهائی داشته باشد، بدئی داشته باشد، ختمی داشته باشد. و ما بتوانیم یک وقتی را که جسد نبوده و بعد پیدا شده است پیدا کنیم، و یک وقتی را هم بتوانیم تصوّر کنیم که جسد نیست شود؛ این‏چنین نیست. البته خدا جسد را ابقاء می‏فرماید و خدا جسد را خلقت فرموده است، اما معنایش این نیست که در یک وقتی از وقت‌ها جسد نبوده است سپس خدا جسد را خلق کرده است. زمان حاکم بر جسد نیست. زمان از خصوصیّات حوادث و حالات جسد است. زمان سنجش یک حالت جسد با حالت دیگر است، این معنای زمان است. بنابراین زمان بر خود جسد حکومت ندارد تا ما بتوانیم وقتی از زمان را پیدا کنیم که در آن وقت، جسد نبوده و بعد پیدا شده باشد. و وقتی را تصوّر کنیم که در آن وقت دیگر جسد نیست گردد. این‏گونه تفکّر اشتباه است.

به همین خاطر ما وقتی از نظر زمانی جسد را ملاحظه می‏کنیم به تعبیر مکتب می‏گوییم جسد «قدیم زمانی» است. مانعی ندارد چیزی قدیم زمانی باشد ولی دهراً حادث باشد. و جسد را باید بگوییم حادث دهری و قدیم زمانی. چون جسد در زمان، تحقّق پیدا نکرده است؛ در زمان، فناء برایش حاصل نمی‏شود. جسد یکی از مراتب خلقت است، که برای هيچ يك از این مراتب از نظر وقت و زمان، نه اوّلی است و نه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 222 *»

آخری. البته به حسب خودشان وقت‌های رتبه‏ای دارند. ولی وقت زمانی و لحظات زمانی بر خود حقیقت جسد و سایر مراتب خلقت، جاری نمی‏شود. الحمدللّه این مسأله با پیشرفت علوم طبیعی کاملاً تأیید شده است. البته نباید گفت تأیید شده بلکه باید گفت علوم به یک واقعیّتی برخورد کرده‏اند و رسيده‌اند، که این واقعیّت را اولیای معصوم دین ما سلام‏اللّه علیهم اجمعین بیان فرموده بودند، و بزرگان ما هم شرح و بسط فرمودند.

عرض شد لاوازیه این مطلب را به اثبات رساند که مادّه نه موجود می‏شود و نه معدوم می‏گردد. و این نظریّه به عنوان اصل بقاء مادّه شناخته شد و مورد بررسی قرار گرفت، و سال‌ها است که مورد قبول است. البته تحقیق در همین زمینه انجام شده است نه اینکه این نظریّه از بین برود. بلکه در زمینهِ اصل بقاء ماده تحقیق انجام شد. و بعد که به اصل بقاء انرژی برخورد کردند، آن را هم به اثبات رسانیدند، این دو اصل در جهان در مقابل یکدیگر قرار گرفتند، و به حسب ظاهر بیگانه با هم بودند. این دو اصل بر دو موضوع حکومت می‏کرد، چون ماده را غیر انرژی می‏دانستند و انرژی را غیر از ماده، و به اصالت و بقاء هر دو هم قائل شده بودند. پس دو اصل با هم مورد توجّه دانشمندان در رشته‏های مختلف علوم بود.

بعد که تحقیقات ادامه پیدا کرد، در یکی از بررسی‏های علمی ثابت شد که فلز «رادیوم» از خود اشعّه‏ای ایجاد می‏کند و از خود انرژی تولید می‏کند. و این خودش، مسأله و مطلب مهمّی شد، که درباره‏اش دقّت کنند و فکر کنند. چون این فلز به حسب ظاهر یک ماده بیش نیست پس این تشعشعات از چیست؟ آیا مخزن انرژی است که از این، انرژی صادر می‏شود؟ یا خودش تبدیل به انرژی می‏شود؟ در این امر تحقیق کردند، دیدند موقعی که انرژی و اشعّه از فلز رادیوم صادر می‏شود، وزن آن کم می‏گردد. تا دیدند که وزن و جرم، کم می‏شود دانستند که ــ به تعبیر آنها ــ خود ماده

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 223 *»

تبدیل به انرژی می‏شود. تبدیل‌شدن خود ماده به انرژی یک قدری آن دو اصل را از بیگانگی درآورد و با هم آشنا شدند. فهمیدند که اصل بقاء مادّه یا اصل بقاء انرژی، اینها نباید دو اصل متضاد یا دو اصل مقابل، یا دو اصلی که دارای دو موضوع هستند، باشند. یعنی بین این دو اصل نباید بیگانگی باشد، این دو با یکدیگر آشنایند و در یک زمینه هستند. تبدّل ماده به انرژی تقریباً به اثبات رسید، و از همین‏جا تحقیقات شروع شد. و عرض کردم حتّی به‌دست آوردند که مثلاً در هر دقیقه، قریب دویست و پنجاه میلیون تُن از ماده و جرم خورشید تبدیل به انرژی می‏شود، و به اصطلاح خورشید از ذات خودش این مقدار را تبدیل به اشعّه می‏کند. این بحث همین‏طور دامنه پیدا کرد و وسعت یافت و آشنایی ماده و انرژی شدید شد به طوری که دیگر آهسته آهسته دانستند که باید گفت در واقع اینها دو حالت است برای یک حقیقت.

پس مطلب تا به اینجا به این شکل شد که این جهانی که ما اسمش را دنیا می‏گذاریم، این جهانی که ما اسمش را ماده می‏گذاریم یک حقیقت است که یا به شکل مرکّب و یا به شکل آزاد و انرژی وجود دارد.

البته دیگران می‏گویند جهان مادّه، من عرض کردم که مادّه به اصطلاح حکمت آل‏‌محمّد؟عهم؟ یک معنای وسیعی دارد، تنها شامل این عالم ما نیست. ماده و صورت دو اصطلاحی هستند که بر هر مخلوقی صادقند. این دو، اقلّ اجزاء ترکیبی مخلوق هستند. به جهت اینکه جز خدا بسیط حقیقی نیست، غیر خدا ــ  که خلق خدا هستند ــ  مرکّبند. مرکّب، اقلّ اجزائش ماده و صورت است. و ماده و صورت هر چیزی به حسب خودش است. روی این جهت شیخ بزرگوار ما+ در حکمت خود اسم ماده را «وجود» نامیده‏اند و اسم صورت را «ماهیّت» گذارده‏اند.([1]) و به این دو اصطلاح معنای صحیحی بخشیدند. حکماء بر اساس یک اصطلاح پوچ، وجود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 224 *»

و ماهیّت می‏گفتند، ولی نمی‏دانستند چه می‏گویند. و سال‌ها بر سر یکدیگر می‏کوبیدند که آیا وجود، اصیل است یا ماهیّت، اصیل است. یک عدّه می‏گفتند وجود اصیل است، یک عده می‏گفتند ماهیّت اصیل است. و هرکدام به اصالت هریک که قائل می‏شدند، دیگری را اعتباری می‏دانستند؛ نزاعشان شدید شد. بعضی‏هاشان می‏گفتند:

اِنَّ الْوُجُودَ عِنْدَنا اَصیلٌ دَلیلُ مَنْ خالَفَنا عَلیلٌ([2])

یعنی نزد ما وجود اصیل است و دلیل مخالفان ما نارسا و ضعیف است. دیگری می‏گفت:

اِنَّ الْاَصیلَ عِنْدَنا ماهِیَةٌ دَلیلُ مَنْ خالَفَنا واهِیَةٌ

یعنی در نزد ما ماهیّت اصیل است و دلیل مخالفان ما پوچ و بی‏اساس است. سر و صدای زیادی فراهم شد. و این داد و فریادها همه از این جهت بود که نمی‏دانستند وجود چیست، ماهیّت چیست. به تعبیر آخوندها و ملّاها و طلبگی، «سر بی‏صاحب می‏تراشیدند». خوب، کیست این وجود، چیست این وجود؟ وجود:

مَفْهُومُهُ مِنْ اَعْرَفِ الاَشْیاءِ وَ کُنْهُهُ فی غایَةِ الْخَفاءِ([3])

یعنی مفهومش از بدیهی‏ترین چیزها است و کنه آن در نهایت پنهان بودن است. آخر این چیزی که «کُنْهُهُ فی غایَةِ الْخَفاءِ»، «مَفْهُومُهُ مِنْ اَعْرَفِ الاَشْیاءِ» چیست؟ این چه شد؟ خلاصه، سال‌ها بحث کردند و بر سر همدیگر کوبیدند برای آنکه آن می‏گفت وجود اصیل است، این می‏گفت ماهیّت اصیل است. و متأسفانه بعد از این‌همه پیشرفت‌ها در همه امور جهان هنوز هم در محیط‏های علمی و فلسفی این نزاع باقی است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 225 *»

شیخ بزرگوار­ به این نزاع پوچ خاتمه دادند. فرمودند نه آن کسی که می‏گوید وجود اصیل است می‏تواند وجود را در مراتب موجود نشان دهد، و نه آن کسی که در برابر او می‏گوید ماهیّت اصیل است می‏تواند ماهیّت را در مراتب موجود نشان دهد. و بحث‌هایی که متفرّع بر این بود از قبیل «اَصالَةُ الْجَعْل» که آیا جعل الهی به وجود تعلّق گرفته است یا به ماهیّت، و این‏گونه مباحث را فرمودند که همه‏اش از روی عدم توجّه و نشناختن مفهومی است که درباره‏اش بحث می‏کنند و در خارج هم نمی‏توانند مشخّصش کنند که چیست. فرمودند ما ماده را وجود می‏نامیم و صورت را ماهیّت می‏نامیم و این هم متّخذ است از کلمات محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ که در اصطلاح ایشان و در حکمت ایشان ماده را وجود نامیده‏اند و ماهیّت را صورت.

بعد که این مطلب را عنوان فرمودند و این اصطلاح را بیان کردند، آن‏وقت فرمودند چون در هر موجودی و در هر مخلوقی خواه نخواه ترکیب هست و لااقلّ مرکّب از دو جزء ترکیب می‏یابد که همان ماده و صورت باشد، بنابراین هم ماده وجود دارد ــ یعنی تحقّق دارد ــ و هم ماهیّت تحقّق دارد. پس ماده و صورت با وجود و ماهیّت مترادفند. و چون مخلوق، مخلوق است به وجود و ماهیت ــ یعنی به ماده و صورت ــ پس هر دو تحقّق دارند، و هر دو متعلّق جعلند و هر دو مخلوقند. اما مراد ایشان را نفهمیدند و بر ایشان اعتراض کردند و گفتند که ایشان قائل به اصالت هر دو شده است و در بین حکماء کسی را نداریم که قائل به اصالت هر دو باشد. بی‏خبر از اصطلاح ایشان و بی‏اطلاع از مراد ایشان، بر علیه ایشان قضاوت کردند.([4])

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 226 *»

سخن در این بود که ماده و صورت نه تنها مال عالم طبیعت و ــ  به اصطلاح مشهور ــ  این عالم ماده است، بلکه برای جمیع مراتب خلق، ماده و صورتی است؛ البته مناسب با عرصه خودشان. حتّی آن بسیط خلقی که در نهایت بساطت خلقی است که عبارت از مشیّت است، و مبدأ المبادی و علّة العلل است؛ خود او دارای ماده و صورت است و خود او مرکّب است. پس بساطت حقیقیّه از آنِ خداست و اطلاق ماده و صورت بر همه خلق جاری است. و چون ماده و صورت بر همه خلق و مراتب خلقی اطلاق می‏شود، پس انحصار در این عالم ما ندارد. ولی ما روی حساب اینکه شهرت دارد که این عالم طبیعت را عالم ماده می‏گویند، ما هم فعلاً ماده می‏گوییم ولکن مقصود ما جسد است.

جسد دنیایی و این عالم دنیای ما، یا این عالم ماده، به دو جلوه، جلوه کرده است. یا اینکه به صورت مرکّب از عناصر و جرمیّت و ــ  به اصطلاح ــ  به صورت ماده ظاهر شده، و یا اینکه به صورت آزاد که انرژی است نمایان گشته. این دو پدیده در این عالم ما کاملاً مشهود است. و با تحقیقاتی که شده است ثابت گردید که اینها یک حقیقتند ولی در دو حالت.

ولی شیمیدان‏ها دقیق‏تر شدند، و در جریان تحقیق قرار گرفتند و گفتند که ما باید جسم را، یا همین ماده را، قطعه قطعه بکنیم و تحقیق کنیم تا ببینیم به کجا می‏رسیم. شروع کردند به قطعه قطعه کردن جسم.

ولی گزارش جالبی داشتند، می‏گفتند که ما هرچه جسم را قطعه قطعه می‏کنیم، جسم نمی‏میرد. این تعبیر با بحث‌هایی که ما داریم خیلی متناسب است. ما عرض کردیم جسد یعنی «حیات‏دار». جسد که مرکّب از عناصر است یعنی «حیات دارد». اینها هم تعبیرشان این بود که جسم یا ماده را ما هرچه قطعه قطعه کنیم، جسم نمی‏میرد. از نظر آنها یعنی جسم خواصّ خود را از دست نمی‏دهد. جسم هرچه قطعه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 227 *»

قطعه می‏شود، خواصّ خود را از دست نمی‏دهد. تمام آن خاصیّتی را که در حال ابتداء دارد، در حال قطعه قطعه شدن هم دارد؛ این مطلب خیلی جالب است.

آنها قطعه قطعه کردن را جلو بردند تا رسانیدند به حدّی که گفتند دیگر  در اینجا جسم، خواصّ خودش را از دست می‏دهد و به تعبیر آنها می‏میرد. چرا؟ چون در نهایت به یک ذرّه‏ای می‏رسد، ــ  به تعبیر مشهورشان «مولکول» ــ  که هنوز خواص آن قطعات بزرگ و ترکیبات عالی و بالاتر  را دارد. امّا دیدند که مولکول هم از «اتم‏ها» تشکیل شده است. به «اتم» که رسیدند فکر می‏کردند که آن دیگر جزء لایتجزّی است و تجزیه‏بردار نیست. و می‏گفتند که عنصر اوّلیه و تشکیل‏دهنده جهان ماده، عبارت از همین اتم است.

تا به اینجا که رسیدند دیگر تحقیقات در این زمینه‏ها تقریباً توقّف پیدا کرد. ولی دو دسته از رشته‏های علمی مشغول کار خودشان بودند بی‏توجّه به اینکه بخواهند در تحقیقات خود دنبال این مسیر حرکت کنند. مثلاً شیمیدان‏ها شروع کردند به یک آزمایش‌هایی که مربوط به این قسمت و بررسی این ناحیه نبود. آنها در محلول‌های رقیق مواد شیمیایی خود یک تجزیه و ترکیب‌هایی داشتند و یک فعل و انفعال‌هایی مشاهده می‏کردند. و همین‏طور گاه‏گاهی مثلاً در یک گاز رقیقی نیروی الکتریکی تخلیه می‏کردند و طرز برخورد مواد را با یکدیگر ملاحظه می‏کردند، و تعجّب می‏کردند. یک دگرگونی‏هایی برای مواد رخ می‏داد و یک فعل و انفعال‌هایی دست می‏داد که آنها نمی‏توانستند قانع شوند به اینکه آخرین جزء جسم، و آخرین قطعه جسم، اتم است. نمی‏توانستند این را باور کنند، و این مطلب نزدشان مشکوک بود و مشغول تحقیق بودند. همین‏طور تحقیقات خود را در این زمینه‏ها جمع‏آوری می‏کردند.

و عدّه دیگری هم که فیزیکدان‏ها بودند به آنها کمک کردند، البته به طور غیرمستقیم. در کار خودشان مشغول تحقیق بودند، آنها هم وقتی که یک جریان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 228 *»

الکتریکی را در داخل محلول‌های شیمیایی و در گازهای رقیق عبور می‏دادند، تا این عبور انجام می‏شد و این جریان انجام می‏گرفت، می‏دیدند که از اتم هم می‏توانند تجاوز کنند و حتّی تقسیمات دیگری را خیلی دقیق‏تر، عمیق‏تر و خیلی شگفت‏انگیزتر از اتم به میان بیاورند.

این دو دسته تحقیقات در دو رشته از علوم دست به دست هم داد، و این دو دسته از دانشمندان ــ  شیمیدان‏ها و فیزیکدان‏ها ــ  شروع کردند به درآمیختن تحقیقات خودشان، و این نتیجه را گرفتند که می‏شود به تقسیمات دیگری پایین‏تر از اتم هم دست بیابیم. و درباره همین اتم که قطر آن مثلاً یک صدهزارم میلیمتر هم نمی‏شود، شروع به کار کردند، تحقیقاتی کردند، شروع به تجزیه کردند تا شاید به اجزای ریزتر و قطعات کوچک‌تر جسم راه بیابند. و تقریباً کارشان سریع انجام گرفت. نسبت به پیشرفت علوم، این برنامه نسبتاً سریع انجام می‏شد. تحقیقاتی که کردند دیدند آری، خود اتم باز از اجزائی تشکیل شده است که دو جزء اصلی دارد: یک جزء را «هسته» نامیدند و یک جزء را «الکترون». و گفتند تقریباً این هسته مرکز است و الکترون‌ها مثل کُرات در اطراف هسته در حرکتند. این تحقیق به اثبات رسید و این مطلب ثابت شد که در واقع اجزای کوچک‌تر و قطعات پایین‏تر و ابتدائی‏تر برای تشکیل جسم یا ماده، اینهایند. و اینها اجزاء اوّلیه هستند نه اتم. زیرا خود اتم باز از اینها تشکیل شده است.

تحقیق در مورد خود این دو جزء آغاز شد که آیا اینها ماده هستند؟ انرژی هستند؟ دیدند که اینها اگر چه ماده هستند و جرم دارند، امّا هر یک حامل بار انرژی است. البته عرض کردم که در تعبیر «انرژی» مسامحه شده است، نباید به خود این حالت انرژی گفت. بلکه فعلیّت و آثاری که بر این بارها، بار می‏شود؛ آثاری که از این بارها سرمی‏زند، آنها را باید انرژی گفت. ولی مسامحه می‏کنند به اعتبار اینکه مبدءِ آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 229 *»

آثار، این حالت است و در گرو این حالات، از این جهت به اینها انرژی می‏گویند.

این مسأله را از این جهت تذکّر می‏دهم که آن نظری که بزرگان ما دارند و می‏فرمایند عالم هورقلیا با اینکه جسد است و مُلک است عالم بسیار بسیار لطیفی است. و به ایشان تهمت زده‏اند که ایشان می‌گویند و قائلند که عالم هورقلیا، مثال و خیال است. نه، چنین نیست. عالم هورقلیا جسد است و مُلکِ دیگر نامیده شده است. خود معنای هورقلیا هم یعنی مُلک دیگر، لغت سریانی است. همان‏طور که حکماء لغات سریانی به کار برده‏اند، شیخ بزرگوار ما هم این لغت را به کار برده‏اند. باز نه اینکه ابتداءً باشد بلکه در السنه حکماء کلمه هورقلیا متداول بوده است. حتی در «حکمة الاشراق» سهروردی هم لفظ هورقلیا ذکر شده است. و همین‏طور در سایر کتب حکمت این لغت را به کار برده‏اند.([5])

بزرگان ما فرموده‏اند که آن موجودات بسیار بسیار غلیظ عالم هورقلیا عبارتند از افعال و آثار و صفاتی که در این عالم ما، بر این ماده می‏نشیند. خیلی مطلب دقیق است، و خودش یک عالم بسیار پهناور و بزرگی است. الآن اگر شما بسنجید، فرض کنید یک اتم را که از یک هسته و چند الکترون تشکیل شده است. و این الکترون‌ها در اطراف هسته در حرکتند و این اتم را تشکیل می‏دهند، و وجود این اتم به همین هسته و الکترون‌ها برپاست. در فعل و انفعال‌هایی که بین این اتم و اتم دیگر رخ می‏دهد و انرژیی که صادر می‏شود، اثری که بر این انرژی مترتّب است، آن اثر چقدر دامنه‏اش وسیع‏تر از خود این است؟ چقدر دامنه وجود آن وسیع‏تر است؟!

باز یک قدری توضیح بیشتر عرض کنم. یک مولکول که گفتند این دیگر آخرین قطعه جسم است، تشکیل شده است از اتم‌ها که هر اتمی از هسته و الکترون تشکیل شده است. حالا کار نداریم به اینکه خود هسته هم باز تجزیه می‏شود و خود هسته هم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 230 *»

باز عبارت است از ذرّاتی دیگر. حالا یک اتم را در نظر بگیریم، این اتم با اتم دیگر که ترکیب بشود و یک فعل و انفعال اتمی بین این‌دو دست بدهد، چقدر آثار از این دو بروز می‏کند؟! نمی‏شود دانست، نمی‏شود مهار کرد. آثار را نمی‏شود مهار کرد. ما به تعبیر مشهور انرژی می‏گوییم، عرض کردم در واقع انرژی آثار است. ولی در تعریف مشهور، مبدء آثار را انرژی می‏گویند. یک اتم مبدء می‏شود برای چقدر انرژی! چرا؟ چون از مقداری هسته و مقداری الکترون تشکیل شده است و همه اینها حامل بار انرژی است. به طوری که تخمین زده‏اند و تقریباً تخمین نزدیک به واقع است، که اگر بنا باشد انرژی موجود در صد گرم خاک را بالفعل کنند، یعنی جرم آن را تماماً تبدیل کنند به بارهای انرژی، مقدار این فعلیّت‌ها یا این آثار یا این انرژی، مصرف یک سال برق یک شهر بسیار بزرگ صنعتی را تأمین می‏کند. ببینید زمینه آثار و وسعت آثار چقدر است؟! نسبت به ماده و مبدء انرژی ببینید چه خبر است!

وقتی که ائمّه؟عهم؟ برای ما عالم هورقلیا را بیان می‏کنند، در بعضی از احادیثشان می‏فرمایند دو شهر دارد: یک شهر در مشرق، یک شهر در مغرب. از شهری که در مشرق است داخل می‏شوند، از شهری که در مغرب است خارج می‏شوند؛ یا به‌عکس. می‏فرماید طول هر شهری دوازده هزار فرسخ است که در هر فرسخ درگاهی است که در هر روز از هر یک از آن درگاه‌ها هفتاد هزار نفر وارد می‏شوند و به همان مقدار خارج می‏شوند. نه آنهایی که داخل شده‏اند خارج می‏گردند، نه آنهایی که خارج شده‏اند داخل می‏گردند.([6]) من عرض کرده‏ام که موجودات هورقلیایی که بسیار بسیار غلیظند به طوری که مرتبط با عالم عناصر دنیایی ما هستند، همین آثار مترتّبه بر مواد و یا انرژی‌های صادره از ماده‏هاست، یعنی آثار و فعلیّت‏ها. آنچه که خارج می‏شود معدوم نمی‏شود، تمام اینها حالات دگرگونی انرژی است و آثاری که از آنها مرتّب سرمی‏زند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 231 *»

هیچ‏گاه هم تمام شدنی نیست، نه کم می‏شود نه زیاد می‏شود، نه موجود می‏گردند و نه معدوم می‏گردند. و به همین جهت به این نتیجه هم رسیده‏اند و بعد از این تحقیقات بحثشان رسید به اینجا که اصلاً آن اصلی که لاوازیه گفت که اصل، بقاء ماده بود، حالا رسید به اینکه بگوییم اصل، بقاء انرژی است. چون زیربنای عالم انرژی است، چون تمام این مولکول‌ها برگشت به اتم‌ها، و اتم‌ها برگشت به هسته و الکترون‌ها، و آنها همه بار انرژی است.

سبحان الخالق! که این عالم ما، این آسمان‌ها، این زمین‌ها، این‏همه موجودات، بر روی دریای انرژی بار است. و همه اینها را می‏شود گفت امواج همان دریا و تبدّلات آنهاست. تأویل این آیه شریفه را دقت کنید وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ([7]) در تأویل، این آیه درباره عالم ما است، اگر حالت آزاد انرژی را در نظر بگیریم بهترین تعبیر برای آن «ماء» است. حالت آزاد انرژی و انرژی آزاد، بهترین تعبیری که می‏شود درباره‏اش آورد «ماء» است. وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ یعنی عرش سلطنت و عرش حکومت و قدرت و اقتدار و تصرّف خداوندی و مالکیّت و تدبیر او بر آب است. کدام آب؟ این آب عنصری که مقصود نیست، خود این آب مولکول‌هایی هستند تشکیل شده، و یکی از شکل‌ها و هیأت‌های انرژی است، و در واقع تراکم انرژی است. خاک همین‏طور، آسمان‌ها، زمین‌ها، انسان‌ها، حیوانات، موجودات همین‏طور، و هرچه که در اینجا جرم دارد و می‏توانیم بگوییم ماده است؛ نه، اینها ماده نیست، اینها تموّجات دریای بی‏کران انرژی است با این وسعت. و هرچه هست همین‏هاست و غیر از این نیست. فقط تفاوتی که در افراد دیده می‏شود در اجزاء دیده می‏شود، در قطعات ماده دیده می‏شود در اجرام دیده می‏شود، اینها همه در اثر طرز قرار گرفتن الکترون‌ها و فاصله آنها با هسته و تعداد آنهاست؛ فقط همین، هیچ چیز دیگری نیست. ببینید چه نقش عجیبی است که خدا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 232 *»

بر پیکره این انرژی پوشانیده است! چه نقش عجیبی است، در واقع باید گفت:

این ‏همه نقش عجب بر در و دیوار انرژی هرکه فکرت نکند نقش بود بر ماده

تدبّر باید کرد، چه خبر است؟! تمام این آثار که دیده می‏شود همگی از این دریای عجیب است.

این آثار بروز می‏کند با این وسعت عالی‏تر و رقّت و دقّت بیشتر. چون اثر که از انرژی سرمی‏زند از خود انرژی دقیق‏تر و لطیف‏تر است. عرض کردم مسامحه می‏کنیم که این‏طور حرف می‏زنیم وگرنه باید بگوییم انرژی بالنسبه به قوّه، یعنی این انرژیی که مصطلح در السنه است همان قوّه است، و آثار مترتّب بر قوّه را باید انرژی بگوییم. ولی روی حساب متداول بحث می‏کنیم. آثاری که از انرژی‏ها صادر می‏شود، این آثار خیلی لطیف‏تر و دقیق‏تر و گسترده‏تر از خود این قوّه و خود این مبدء است. و این آثار از موجودات عالم هورقلیاست، آن موجوداتِ بسیار بسیار غلیظ که مرتبط و متناسب با اجسام دنیایی و عالم ماده است.

بخصوص این حرکتی که الکترون‌ها بر اطراف هسته دارند حرکتی است در برابر سکون، یعنی کار است. واقعاً کار است و حرکت است و حرکت برای خودش صدایی دارد ولی ما صدایش را نمی‏شنویم، صدا را متوجه نمی‏شویم ولی چون حرکت است خواه نخواه صدا دارد. و حرکتی است که در مقابل سکون است. نه حرکت حکمتی و فلسفی باشد که بگوییم صدا ندارد.

چون حرکت جوهری و سایر حرکات مقوله‏ای که گفته می‏شود، حرکت حکمتی و فلسفی است و غیر از این حرکت الکترون‌ها بر اطراف هسته است. آن حرکت جوهری و یا عرضی، در واقع حرکت استمدادی و امدادی است که مربوط به جوهره شی‏ء و یا اعراض آن است. و آن حرکت فوق حرکت‌هایی است که ما داریم و می‏بینیم و ــ  به اصطلاح ــ  در عالم جرم و ماده وجود دارد. آنها حرکات جوهری است، حرکات

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 233 *»

کمّی است، حرکات کیفی است، حرکات اَیْنی است، حرکات وضعی است و اصل همه آنها حرکت جوهریه است که آن حرکت جوهریه در ذات و حقیقت خود شی‏ء است. و بزرگان ما آن را به این‏طور توجیه می‏فرمایند که عبارت است از استمداد و امداد که همان ابقاء الهی است. و آن حرکت، با این حرکت‌ها قابل سنجش نیست و اینها میزان شناخت آن حرکت نیست.

و باز اشتباه ملّاصدرا در اینجا همین است که فکر می‏کند آن حرکت جوهریه حرکتی است که عبارت از خودِ جوهره شی‏ء است، و خودِ جوهره، حرکت است و مخصوص طبیعت هم هست. نه، این حرف اشتباه است. بلکه برای جوهر تحرّک است که تحرّک همان استمداد و امداد است. بعلاوه مخصوص عالم طبیعت نیست، تمام موجودات و تمام مخلوقات این حرکت جوهریّه را دارند، که همان استمداد و امداد باشد. اما باز در رتبه خودشان نه اینکه از حقیقت خود هم خارج شوند. اگر بنا بود که واقعاً جسد در اثر حرکت جوهریّه از جسدیت خارج شود، باید الآن این عرصه مادّه تبدّل یافته باشد و مثال شده باشد، و لااقل به مرتبه عالی‏تری رسیده باشد.

ولی طبق این مباحثی که تا به حال داشتیم معلوم شد که اگر بزرگان ما هم حرکت جوهریّه به این معنا و مبنای صدرایی را ابطال نکنند، بحمداللّه اصل ثبات و بقاء ماده که لاوازیه عنوان کرد و همین‏طور اصل بقائی که بعدها برای انرژی ثابت شد و همین‏طور سایر مسائل مربوط به شناخت انرژی، الکترون‌ها و هسته‏ها اینها کاملاً نشان داد که این نظریه یک نظر پوچی است. و ثابت شد که تا خدا خداست ــ که برای خدایی خدا، تا نیست ــ جسد، جسد است و در همین جسدیّت ترقی دارد و در همین جسد بودن ترقی می‌کند نه اینکه از جسدیت خارج بشود.

ما همین را می‏خواهیم بگوییم که این جسدی که الآن ما می‏بینیم و این ماده‏ای که ما می‏بینیم، این آسمان‌ها و زمین‌ها و این موالیدی که ما مشاهده می‏کنیم،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 234 *»

تشکیل شده از این اتم‌ها که اینها تشکیل شده‏اند از این الکترون‌ها و هسته‏ها و همین‏طور خود هسته‏ها از بارها تشکیل شده‏اند. ترکیب اینها و طرز قرار گرفتن الکترون‌ها در اطراف هسته و مقدار فاصله‏ها، این موجودات را که ما می‏بینیم تشکیل داده است. و نوع این تبدیل‏های شیمیایی که انجام می‏شود یک تبدیلات و یک فعل و انفعال‌های بسیار سطحی است که در سطح همین الکترون‌ها انجام می‌شود. و حتی هنوز مثلاً دست بشر به تبدیلات انفعالی در هسته نرسیده است. هرچه هست روی همین الکترون‌هاست و در سطح ظاهر این الکترون‌هاست. اگر یک قدرتی بتواند در این الکترون‌ها و خود هسته‏ها و نظامی که وجود دارد، تصرّفاتی بکند و آن نظام‌ها را تغییر بدهد، اصلاً این اتم تبدیل به اتم دیگری می‏شود و این عنصر عنصر دیگری می‏شود. مثلاً می‏تواند آهن را ذغال کند و ذغال را آهن کند و معنی کیمیا همین است چیز دیگری نیست. و الآن این فعل و انفعال‌های خیلی سطحی در سطح ظاهر الکترون‌ها انجام می‏شود.

اگر امام؟ع؟ دست می‏کند و ریگ را برمی‏دارد و ریگ را در دست یکی از اصحابش می‏گذارد و طلا است، این معجزه امروز با توجّه به این مطلب خیلی راحت پذیرفته می‏شود. چون آن بزرگوار واقف بر اسباب خلقت است، و آگاه از رمز خلقت است، بلکه در پیش او خلقت انجام شده است. ما اَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ لا خَلْقَ اَنْفُسِهِمْ وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّینَ عَضُداً([8]) مفهوم این آیه شریفه این است که هادین ــ  یعنی معصومان؟عهم؟ ــ  را در احداث و ایجاد من عضد و بازوی خود گرفتم. و دست من در خلقت هستند و سبب‏الاسباب می‏باشند. پس در محضر ایشان و در حضور ایشان خلقت آسمان‌ها و زمین‌ها و همه عوالم و حتی خلقت خود ایشان شده است. می‏بینند، می‏دانند، بر جمیع اسباب خلقت آگاهند. در یک آن، در يك ثانیه،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 235 *»

ثانيه چیست، ثالثه چیست، رابعه چیست، خامسه چیست؟! اصلاً عاجزیم از تعبیر آوردن، لفظ نداریم. در لحظه و آنی می‏تواند آسمان را زمین کند و زمین را آسمان کند. چرا؟ به جهت اینکه نظام حاکم بر این الکترون‌های در اطراف هسته را، به سببی که در اختیار اوست و واقف بر آن است تغییر می‏دهد، آسمان زمین و زمین آسمان می‏شود. کسی که ریگ را طلا کند، سنگ را طلا کند، طلا را سنگ کند چه مانعی دارد؟ برای او میسّر است.

ما می‏خواهیم بگوییم در موقع ظهور امام زمان صلوات‏اللّه علیه و همین‏طور در دوران رجعت ائمّه هداة معصومین؟عهم؟ همین ماده و همین عالم، لطافتی پیدا می‏کند و برای این اتم‌ها و نظام‌های حاکم بر الکترون‌ها و هسته‏ها حالتی پیش می‏آید و خداوند تقدیر کرده است و خواهد کرد، که مثلاً یک انسان نیرویش غیر از این نیرو، تفکّرش غیر از این تفکّر، گسترش در آثار و پدیده‏های یک موجود، غیر از این اندازه‏ها بلکه بسیار بسیار وسیع، در قدرتی بسیار بسیار عالی است. و مؤمن می‏تواند تصرّف کند و چیزی را تغییر بدهد. همان‏طور که در بهشت همین‏طور است.

عرض کردم که در بهشت تمام اجسام بهشت، در و دیوار جنّت، درخت و آب و حور و غلمان و حیوانات و جسد و پیراهن و لباسِ مؤمن در فرمان او و در تصرّف اوست. متصرّف در اجسام است، تغییر می‏دهد، تبدیل می‏دهد و اینها همه معلوم است که همین عناصر، همین اتم‌ها، همه اینها با یک لطافت عالی‏تر عناصر هورقلیایی می‏شوند. با یک لطافت عالی‏تر عناصر آخرتی می‏شوند. همین آسمان‌ها آسمان آخرت، همین زمین‌ها زمین آخرت، همین موجودات موجودات آخرت هستند ولی با مراتب تلطیفی. حال آیا باید به بزرگان ما نسبت دهند که اینها معاد را روحانی می‏دانند؟ منکر معاد جسمانی هستند؟!

ما با این توضیح و بیان، در واقع تلطیف ماده و تلطیف جسد را می‏گوییم. جسد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 236 *»

لطافت پیدا می‏کند و نظم و انتظامش طوری می‏شود که خیلی آثارِ بیشتر و دقیق‏تر و گسترده‏تری نسبت به این دنیا برای اجسام فراهم می‏شود. و در هورقلیا دقیق‏تر و لطیف‏تر می‏شود و در آخرت بسیار بسیار لطیف‏تر از هورقلیا.

چون ایّام با وفات حضرت جواد؟ع؟ مصادف شده است این حدیث را می‏خوانم. البته الحمدللّه به برکت فرمایشات بزرگان آن‏قدر بصیرت و معرفت به فضائل و مناقب ائمّه؟عهم؟ برای ما فراهم است، و بلکه نسبت به فضائل بزرگان شیعه که توضیح لازم ندارد. ولی از جهت تیمّن و تبرّک و اینکه کلام ما ختامش مِشک باشد این حدیث شریف را نقل می‏کنم. مرحوم مجلسی نقل می‏کند از کتاب خرائج که:

«اِنَّ الْمُعْتَصِمَ دَعا جَماعَةً مِنْ وُزَرائِه» معتصم یک عده از وزرای خود را خواست «فَقالَ اِشْهَدُوا لی عَلی مُحَمَّدِ بْنِ عَلِـیّ بْنِ مُوسی زُوراً وَ اکْتُبُوا اَنَّهُ اَرادَ اَنْ‌یَخْرُجَ» این عده از وزراء را که خواست گفت شما بیایید در نزد من شهادت بدهید بر علیه حضرت جواد؟ع؟، شهادت دروغین، و بنویسید به من که اراده دارد که خروج کند و بر ضدّ من شورش کند. «ثُمَّ دَعاهُ» بعد حضرت را خواست «فَقالَ اِنَّکَ اَرَدْتَ اَنْ‌تَخْرُجَ عَلَیّ» تو می‏خواهی بر من خروج کنی.

فَقالَ وَاللّهِ ما فَعَلْتُ شَیْئاً مِنْ ذلِکَ حضرت جواد فرمودند که من نیّت چنین کاری را نداشتم و اقدامی هم نکرده‏ام. «قالَ اِنَّ فُلاناً وَ فُلاناً شَهِدُوا عَلَیْکَ» گفت فلانی و فلانی علیه تو شهادت داده‏اند. «فَاُحْضِرُوا» آنها احضار شدند و آمدند «فَقالُوا نَعَمْ هذِهِ الْکُتُبَ اَخَذْناها مِنْ بَعْضِ غِلْمانِکَ» گفتند آری این نامه‏هایی است که ما از بعضی از غلامان تو گرفته‏ایم که به شیعیانت می‏نوشتی که آماده خروج با تو باشند. نامه‏های دروغین جعل کرده بودند. «قالَ وَ کانَ جالِساً فی بَهْوٍ» حضرت بر روی یک ایوانی نشسته بودند که سقف هم داشت. در ایوانی که مسقّف بود نشسته بودند و با معتصم ملعون صحبت می‏کردند. وقتی که این شهادت دروغین را دادند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 237 *»

فَرَفَعَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ یَدَهُ وَ قالَ اَللّهُمَّ اِنْ کانُوا کَذَبُوا عَلَیّ فَخُذْهُمْ حضرت دست‌ها را بالا بردند و گفتند خدایا اگر اینها بر من دروغ می‏بندند، اینها را بگیر. «قالَ فَنَظَرْنا اِلی ذلِکَ الْبَهْوِ کَیْفَ یَرْجُفُ وَ یَذْهَبُ وَ یَجی‏ءُ» راوی می‏گوید ما نگاه می‏کردیم می‏دیدیم که ایوان به لرزه افتاد، و در رفت و آمد شد. ببینید چطور در فرمان است! اين همان است که مشایخ ما می‏فرمایند آن عالم هورقلیا محل حکومت و استقرار امامت ائمّه هدی؟عهم؟ است. مقام هورقلیایی این دیوار، همان آثار مترتّب و آثاری که پیدا می‏شود از آن الکترون‌های اطراف هسته، تا به ‌حال بر این شکل قرار دارد. امام؟ع؟ بخواهد یک مختصر انفجاری دست بدهد، آثاری که بروز می‏کند، این حرکت و این لرزه است، به اندازه‏ای لرزه شدید بود که «وَ کُلَّما قامَ واحِدٌ وَقَعَ» یک نفر که برمی‏خاست و می‏خواست فرار کند، بر زمین می‏افتاد؛ نمی‏توانست.

«فَقالَ الْمُعْتَصِمُ یَاابْنَ رَسُولِ‌اللّهِ اِنّی تائِبٌ مِمّا قُلْتُ» معتصم عرض کرد ای فرزند رسول خدا؟ص؟ من توبه کردم از آنچه که عرض کردم «فَادْعُ رَبَّکَ اَنْ یُسَکِّنَهُ» دعا کن که خدا ساکن و آرام گرداند. فَقالَ اَللّهُمَّ سَکِّنْهُ امام؟ع؟ عرض کردند خدایا ساکن گردان اِنَّکَ تَعْلَمُ اَ نَّهُمْ اَعْداؤُکَ وَ اَعْدائی خدایا تو می‏دانی که ایشان هم دشمنان تو هستند، و هم دشمنان من، «فَسَکَنَ»([9]) آنگاه ایوان قرار گرفت.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 238 *»

 

مجلس 13

 

 

 

 

 

 

 

 

r آیا جسد قدیم است؟

r جسد قدیم نسبی است

r عالم ماده یک حقیقت است

r «اجزای اتم»

r اصل بقای انرژی

r قدیم زمانی

r مسأله «تجدّد و تحوّل»

r حدیثی از امام

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 239 *»

 

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد یکی از صفات و حالات جسدها این است که باقی هستند به اِبقاءاللّه؛ و خدا جسد را باقی می‏دارد. این مطلب از جهات مختلف باید مورد بحث قرار بگیرد. و اگر بخواهیم از همه جهات بررسی بشود بحث دامنه‏دار می‏شود. از این جهت به چند موردی که لازم است می‏پردازیم.

یکی این بود که جسد به ابقاءاللّه باقی است، و خدا جسد را ابقاء می‏فرماید. این بحث مربوط می‏شود به اینکه آیا جهان ماده و جهان جسد، قدیم است یا نه؟ که یکی از مسائل تقریباً فلسفی خیلی قدیمی است. از زمانی که افکار بشری ثبت شده است و از افکار بشری خبر داریم، در این مسأله سخن گفته‏اند. عدّه‏ای قائل شده‏اند به قدیم بودن ماده هستی و ماده جهان؛ آنها ماده اوّلیه را هرچه هست، قدیم می‏دانند. بعضی‏ها افلاک را قدیم می‏دانند و همین‏طور بحث‌هایی در این زمینه‏ها هست. و البته اعتراضاتی هم بر ایشان شده است از ناحیه کسانی که قائل به صانع عالم هستند، قائل به خالق هستند و می‏گویند همه چیز خلق خداست. و از جمله عالم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 240 *»

ماده هم خلق خداست، پس باید قدیم نباشد، حادث و مخلوق باشد. پس در یک وقتی پیدا شده و در یک وقتی هم نابود خواهد شد و انقراض می‏یابد.

امّا نه این دسته که می‏گویند جهان ماده مخلوق و حادث است معنای حدوث را دانسته‏اند، و نه آن کسانی که گفته‏اند جهان قدیم است معنای قدیم بودن را دانسته‏اند. و یا اینکه کسانی که نظریّات آنها را نقل کرده‏اند نتوانسته‏اند درست مراد آنها را بیان کنند. شاید مقصود آنها یک معنای صحیحی بوده است ولی مترجمان و کسانی که آن نظریّات را مثلاً به عربی ترجمه کرده‏اند و بعد به فارسی برگردانده‏اند این مشکلات را پیش آورده‏اند. و اصل مقصد آنها را نتوانسته‏اند بفهمند.

آنچه از آیات و روایات و حکمت آل‌محمّد؟عهم؟ استفاده می‏شود این است که جسد و جسم به معنای جسد؛ و این عالم جسمانی، و این عالم جسدانی در واقع تنزّل عالم مثال است. و معنی تنزّل عالم مثال این است که از وقتی عالم مثال بوده است، برای آن نزول و تنزّل بوده است که عالم جسد نامیده می‏شود. آخرین مرتبه از مراتب خلقت که ذکر می‏شود عالم جسد است. پس جسد چون تنزّل عالم مثال است معنا ندارد که در وقتی از اوقاتِ زمانی پیدا شده باشد، یا در وقتی از اوقاتِ زمانی انقراض پیدا کند. از وقتی که عالم مثال بوده است، جسد تنزّل آن است و به طور تنزّل ایجاد شده است.

و عرض کردم که از همین کلمه «ایجاد شده» هم ما نباید زمان بفهمیم، که یک وقتی نبوده و بعد خدا آن را ایجاد کرده است. بلکه همان صِرف احتیاج و نیازمندی جسد به ابقاء و ایجاد و ادامه یافتن، معنای حدوث و ایجادکردن است. خدا جسد را ایجاد کرده، یعنی یک چنین حقیقتی است که همیشه محتاج است، و همیشه باید خدا آن را ابقاء کند. مثل سایر مراتب، فرق نمی‏کند. آنهایی که می‏گویند جهان ماده و جسد، ابتدائی داشته است و انتهائی دارد و در یک وقتی نبوده و خدا آن را ایجاد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 241 *»

کرده، بعد هم یک وقتی انقراض پیدا می‏کند، اینها هم معنای انقراض و فنائی که قرآن ذکر می‏فرماید یا در روایات بیان می‏فرمایند، متوجّه نشده‏اند. در مورد فنای عالم، مقصود انقراض و نابودی نیست. این یک اشتباهی است که مرگ یا فناء را فکر می‏کنند نابودی است.

جسد یکی از مراتب هستی است و از وقتی که خدا بوده و تا وقتی که خدا هست ــ که برای خدایی او نه «از» است و نه «تا» ــ  این مخلوق‌ها و حادث‌ها بوده‏اند و هستند و خواهند بود به طور ایجادِ دائمی و ابقاء دائمی، که معنای حدوث همین است. و خدا قدیم ذاتی است اما اگر به اینها قدیم می‏گوییم، قدیم نسبی مراد است. مثلاً خود حقیقت جسد و عالم جسد بالنسبه به حادثاتش و حالاتش که وقتی حالاتش را با هم می‏سنجیم تعبیر به زمان می‏آوریم، خودش نسبت به اینها قدیم است. پس جسد نسبت به آنات زمانی قدیم است ولی نسبت به دهر  و مافوق خود حادث است. پس اگر لفظ قدیم گفته شد نباید وحشت کرد، باید دید چه قدیمی اراده شده است. آیا قدیم مطلق و قدیم صِرف و قدیم محض که همه به معنای بسیط و اَحَد و مرادف با این تعبیرات است، مراد است؛ که این غلط است. ولی اگر قدیم نسبی اراده شده است که مانعی ندارد.

لفظ قدیم به معنای قدیم نسبی در روایات زیاد رسیده است، در دعا می‏گوییم اَللّهُمَّ اِنّی اَسْأَلُکَ بِمُلْکِکَ الْقَدیمِ([10]) صفت قدیم برای مُلک ذکر می‏شود، پس معلوم می‏شود که در خلق، قدیم می‏شود گفت؛ ولی قدیم نسبی است.

کیفیّت ابقاء قابل درک ما نیست که چگونه خداوند عالم جسد و یا سایر عوالم را ابقاء می‏فرماید. اگر تصوّری هم داشته باشیم، یک تصوّری از ابقاءات زمانی داریم. مثلاً بعضی‏ها برای کیفیّت ابقاء مثال زده‏اند به صورت‌هایی که شما در ذهن خودتان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 242 *»

دارید، وقتی که این صورت ذهنی را می‏خواهید که باشد ابقائش می‏کنید و همین‏که نخواستید، این صورت را نابودش می‏کنید و فانیش می‏سازید. این یک تصوّری در حدّ ماست. و نظر به اینکه ما باید به این مسائل معتقد باشیم، پس تا این حدود برای ما مسائل قابل تصوّر است. ولی حقیقت خود ابقاء که چگونه خلق ابقاء می‏شوند، این را راه نمی‏بریم. همین اندازه می‏دانیم که مخلوق، محتاج است. همان‏طور که در وجود و هستی محتاج است در ابقاء هم محتاج است. و هیچ‏وقت احتیاج او برطرف نمی‏شود، استغناء برای او حاصل نمی‏شود، دائماً ابقاء و ایجاد و احداث می‏شود.

ما از این مطلب اعتقادی دو امر را می‏فهمیم: یکی بقاء، ثبات و دوام را برای هر مرتبه‏ای از هستی و از جمله برای جسد، و یکی هم تجدّد و حدوث  آن‌به‌آن و لحظه‌به‌لحظه را. که خوشبختانه پیشرفت علوم طبیعی بشر را به این سرحدّ رسانده است که کاملاً به این دو اصل اقرار می‏کند. یعنی تجربه و آزمایش‌ها، و به‏طور کلّی رشته‏های علوم تحقیقی و تجربی این دو اصل را تثبیت کرده است، البته «علم» به اصطلاح روز که در مقابل فلسفه است. به مسلّمیّات، علم می‏گویند. یعنی آنچه به حدّ یقین رسیده است و از فرضیّه و تئوری بودن گذشته و ثابت شده است. امروز بشر به این دو مطلب رسیده است و بلکه با چشم خودش ــ حالا یا با چشم غیرمسلّح یا با چشم مسلّح ــ  دیده است. و هرچه را که دید و آن را احساس کرد و ادراک نمود به آن معتقد است و آن را قبول دارد.

پس سیر علم و ترقّی و پیشرفت رشته‏های مختلف علوم به اینجا رسید، و بشر را به این امر رسانید که این عالم ظاهر، این عالم جسد، این عالم دنیا و به تعبیر مصطلح این عالم ماده یک حقیقت بیش نیست. به اینجا رسیدند که تمام اجزای مادی و اجسام مادی یک حقیقتند. و هرچه هست از خود اجسام یا خواص و آثار اجسام، همگی از یک حقیقت سرچشمه گرفته است، و آن حقیقت، مادهِ اولیّه برای تشکیل

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 243 *»

این اجسام و ساختمان این عالم ماده است، که ما آن را مشاهده می‏کنیم.

آن مادّه یک حقیقت بیش نیست. این‌همه صورت‌ها، این همه خصوصیّات، این همه آثار، همه و همه از یک حقیقت سرمی‏زند. و یک حقیقت است که به این صورت‌ها جلوه‏گر شده است. و آن حقیقت هم ثابت است، نه کم می‏شود و نه زیاد می‏شود. و باقی است که فناء به معنی عدم، به هیچ وجه برایش نیست. ممکن است تغییر شکل بدهد و تبدّل پیدا بکند ولکن فناء برایش نیست. و آن حقیقت طوری است که در همه جا همان است،  آن‌به‌آن در تجدّد و تحوّل است. خلاصه این مسائل تثبیت شد، محکم گشت و بر اساس آنها تجربیّات انجام شد، آزمایش‌ها گردید، نتیجه‏ها گرفته شد و بالاخره بشر تا به اینجا که الآن رسیده است، به این حقایق اقرار کرده است. و اینها را حقیقت‌های صددرصد می‏داند.

عرض کردم تا اتم رسیده بودند و توقّف کرده بودند، ولی باز هم در اتم دقیق‏تر شدند و دیدند که اتم یک حقیقت تنها نیست، بلکه از هسته و ذرّات دیگری که الکترون است، و اطراف این هسته در حرکت است تشکیل شده است. و باز فکر می‏کردند که این هسته و این الکترون‌ها خیلی با هم فشرده و متراکم هستند و تقریباً مانند گلوله فرض می‏کردند به طوری که هسته در میان این گلوله قرار گرفته به مانند قرارگرفتن هسته در میان یک زردآلو. به این شکل اتم را تصوّر می‏کردند، و روی همین نظر هم مشغول تحقیقات بودند و کار خود را ادامه می‏دادند. گرچه الکترون‌ها و هسته دو حقیقت بودند اما بالاخره اینها ماده اصلیّه بودند، و تصوّر همه این بود که اینها مبادی این عالم هستند.

تحقیقات دامنه پیدا کرد توانستند بین این الکترون‌ها و هسته راه بیابند، و دیدند عجب دنیای پهناوری است! و چقدر فاصله زیادی بین الکترون‌ها و هسته است، خیلی فاصله است. البته این تحقیق بسیار بسیار دقیق انجام شد، دستگاهی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 244 *»

که برای نفوذ در میان این راه‌ها و فاصله‏های موجود بین الکترون‌ها و هسته‏ها فراهم شد خیلی دستگاه عجیبی بود، و خیلی برنامه‏های عجیبی داشت.

از جمله آزمایش‌ها این بود که یک صفحه فلزّی انتخاب شد و به وسیله «ذرّات آلفا» که تشعشعاتی بود که از جسم رادیواکتیو صادر می‏شد آن را تیر باران و بمباران کردند. دیدند که خیلی راحت این ذرّات از آن صفحه فلزی می‏گذرند. گاه‏گاهی گویا یکی دو تایی از این ذرّات به مانعی برخورد می‏کنند و منحرف شده رد می‏شود امّا بعضی‏ها عقب‏گرد می‏کنند و نمی‏توانند رد بشوند. فهمیدند آن‏طور که خیال می‏کردند، اتم به شکل گلوله نیست. بلکه بین این الکترون‌ها و هسته خیلی فاصله است به‏طوری که اگر بنا باشد این فاصله‏ها جمع بشود و حذف گردد، حجم جسم خیلی کم می‏شود.

این بحث چهره عالم را طور دیگری کرد یعنی مثلاً الآن ما تمام جسم‌ها را با هم متراکم و متکاثف می‏بینیم، و بدن خودمان و یا هرچه که می‏بینیم و احساس و لمس می‏کنیم، جرمی غلیظ، متکاثف و متراکم می‏بینیم. ولی وقتی که طبق آن دید نگاه می‏کنند، یک عالم گسترده می‏بینند که هیچ با یکدیگر اتّصال و ارتباطی ندارند، آن‏قدر ذرّات از هم جدایند که اگر فرضاً بخواهند آن فاصله‏هایی که بین الکترون‌ها و هسته‏ها است در اتم‌هایی که این کره زمین را تشکیل داده‏اند از بین ببرند، شاید این کره زمین به گفته مشهور به اندازه مثلاً یک سیب شود. این‏قدر کوچک می‏شود! و این بزرگی که الآن دیده می‏شود به واسطه آن فاصله‏ها است که بین الکترون‌ها و هسته است. این‏طور عالم را وسیع و پهناور مشاهده کردند. و این‏طور ذرّات را از یکدیگر جدا یافتند. این نظر باعث شد که در مورد شناخت الکترون‌ها و هسته‏ها بیشتر کار کنند.

همین‏طور برنامه تحقیقات ادامه پیدا کرد تا به جایی رسید که دیدند یک ماده یا یک جسم به انرژی تبدیل می‏شود، و این تبدیل شدن نه تنها از ناحیه مادّه است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 245 *»

بلکه از طرف انرژی هم هست. انرژی هم مرتّب به مادّه تبدیل می‏شود، معنای تبدیل‌شدن انرژی به ماده این نیست که به اصطلاح تغییر هویّت بدهد. هویّت یک هویّت است اما با هم ترکیب می‏شوند. چند اتم یک جسمی را تشکیل می‏دهند، خود این اتم باز از همان هسته و الکترون‌ها تشکیل شده است. تعداد این الکترون‌ها هر مقدار هست باعث می‏شود که خاصیّت‌ها تغییر کند، شکل‌ها و سایر امور تغییر کند و تمام اینها به تعداد الکترون‌ها بستگی دارد. نتیجتاً یک چنین جهانی را به‌دست آوردند که جهان شگفت‏انگیز عجیبی بود.

پس آنچه که ما و شما می‏بینیم و احساس می‏کنیم و درک می‏نماییم نیست مگر همان خواص. ما فقط همان خواص را ادراک می‏کنیم، این خواص و این آثار از تشکیل و سازمان نظام حاکم بر این الکترون‌ها و هسته است، چیز دیگری نیست. خیلی عجیب است! ما جز خاصیّت چیزی را ادراک نمی‏کنیم. آن ماده‏ای که همه این خاصیّت‌ها از آن سرمی‏زند، انرژی است و انرژی نه رنگ دارد، نه بو دارد، نه طعم دارد، نه وزن دارد؛ پس جرم به این غلیظی که ما مثلاً روی این میز دست می‏گذاریم و این را احساس می‏کنیم، چیست؟ این اثر آن بارهای انرژی است، خاصیّت آنهاست. گل را می‏بوییم، رنگ زیبای گل را می‏بینیم، شیرینی را می‏چشیم یا میوه را می‏خوریم، آب را می‏آشامیم، اینها چیست؟ اینها جز خواص و آثار آن انرژی چیز دیگری نیست. خیلی عجیب است! بسیار مطلب دقیق و وحشت‏انگیز است. بی‏جهت نیست که هرچه بیشتر تحقیق می‏کنند بیشتر متعجّب می‏شوند از آن اراده و قدرتی که از این انرژی محض، این‏همه اجسام، این‏همه آثار، این‏همه خواص را ظاهر می‏سازد. چه خبر است؟! تک تک این موجودات را که انسان نگاه می‏کند، این‏همه آثار، این‏همه شکل‌ها، این‏همه خواص مختلف، اینها همه بستگی دارد به تعداد الکترون‌ها، و آن حالت و ترکیبی که بین الکترون و هسته است. و مرتّب این آثار بروز می‏کند، و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 246 *»

حقیقتی است که هیچ کم و زیاد هم نمی‏شود، ثابت و باقی است.

این دو نکته نتیجه ــ  به اصطلاح ــ  علوم طبیعی است که تا به‌حال به این نتیجه رسیده‏اند. همانی که عرض کردم در حکمت محمّد و آل‌‏محمّد؟عهم؟ بیان شده است. اصل اوّل یا قانون اوّل که یک زمان به شکل اصل بقاء ماده و بعد اصل بقاء ماده و انرژی، و در آخر کار به صورت اصل بقاء انرژی درآمد. این نهایت سیر  بشری بود که به این مطلب رسید که اصل بقاء انرژی را تثبیت کند و تسلیم بشود. هیچ چیزی نیست مگر همان بار انرژی. مجموعه انرژی دنیا و این عالم ماده نه کم شده است نه زیاد شده است، و مرتّب در تبدّل و تحوّل است. پس دو اصل را علم پذیرفت: یکی بقاء و ثبات انرژی که همان مادّه اوّلیه است. و این همان حرفی است که ما در مورد قدیم‌بودن عالم جسد به عنوان قدیم نسبی، می‏گوییم. که اوّلِ زمانی برایش نیست، آخرِ زمانی هم برایش نیست؛ معنای ابقاء همین است. خدا این عالم را و این ماده را باقی می‏دارد، نه کم می‏شود نه زیاد می‏شود، و خلق به معنای وجود تازه‏ای غیر از آنچه که بوده است نمی‏باشد، و نابودی هم برایش نیست.

حالا این اصل اوّل و این مطلب اوّل را که مورد تصدیق علم قرار گرفت، به شکل اصل بقاء ماده بگوییم، یا به شکل اصل بقاء انرژی و یا هردو، فرق نمی‏کند. چون حالات مختلف دارد، هر سه تعبیر صحیح است. چون حالات تراکم انرژی را ماده می‏گفتیم. پس اگر بگوییم اصل، بقاء ماده است درست است. اگر بگوییم اصل، بقاء ماده و انرژی است، یعنی دو حالتی که مشاهده می‏کنیم ــ  یکی حالت تراکم، یکی حالت آزاد ــ  این هم درست است. یا بگوییم اصل بقاء انرژی است، این هم درست است که حقیقت ماده و تشکیل اجسام از آن حقیقت است. پس اگر تعبیر بیاوریم که اصل، بقاء انرژی است مانعی ندارد.

از این اصل اوّل چه نتیجه‏ای می‏گیریم؟ نتیجه می‏گیریم که هرچه ما به عقب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 247 *»

برگردیم و هرچه ما به سمت آینده جلو برویم، اوّل و آخر برای این عالم جسد پیدا نمی‏کنیم. همین که اوّل و آخر پیدا نخواهیم کرد، معنای قدیم زمانی است. وقتی که می‏گوییم خدا این عالم را باقی داشته است، چون تنزّل عالم مثال است، مقصودمان این است که هرچه ما در زمان به جلو برویم و هرچه ما به عقب برگردیم، هیچ اوّل و آخر زمانی برای این عالم اجسام پیدا نمی‏کنیم. پس چیست؟ چطوری است؟ اینجا جایی است که دیگر بشر درمی‏ماند و نمی‏تواند اظهار نظر کند. چون خودش یکی از اجزای زمانی است و در این زمان واقع شده است، و اوّل دارد، آخر دارد. خودش یکی از حادثات زمانی است، چطور می‏تواند نظر داشته باشد و مافوق زمان، ماقبل زمان و مابعد زمان را ببیند که چیست؟ نمی‏تواند. از این جهت بشر نمی‏تواند آن را درک کند.

کسانی که انصاف داشته‏اند و توانسته‏اند خود را به اقرار به عجز راضی کنند، گفته‏اند که همین اندازه می‏دانیم که یک اراده‏ای، یک قدرت و نیرویی مافوق این عالم ماده هست که این عالم آن را ایجاد کرده است و بعد از ایجاد دیگر از آن دست برداشته است. ولی ما می‏گوییم بلکه حفظش هم کرده و می‏کند. ما که می‏گوییم عالم را ایجاد کرده است، این «ایجاد کرده» را از زمان منسلخش می‏کنیم، و هیچ از آن «زمان» نمی‏فهمیم. ایجاد کرده است یعنی این یک حقیقتی است که محتاج به خدا است. از کی پیدا شده است، نمی‏گوییم. تا کی وجود دارد، نمی‏گوییم. فقط می‏گوییم از وقتی که خدا خالق است این هم مخلوق خداست. و تا وقتی که خدا خالق است این هم مخلوق خداست.

البته خدا این را تلطیف می‏کند. و پی‌درپی لطیف‏ترش می‌کند تا اینکه همین جسم و جسد به یک لطافتی می‏رسد که دیگر برای مرکّباتش ابدیّت است، برای مرکّباتش هم فناء یعنی زوال ترکیب نیست. ولی الآن این جسد طوری است که هرچه از او ترکیب می‏یابد، فناء پیدا می‏کند. ترکیبش مرتّب فتور پیدا می‏کند، نقصان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 248 *»

می‏یابد که تعبیر مرگ به همین معنا است. مرگ را به معنای عمومیش بگیرید که سراسر جهان ماده را فراگرفته است. یعنی همین فتورها و نقصان‏ها، این تغییرات و تحوّلاتی که برای همین حقیقت فراهم می‏شود، مرگ است. و تمام این مرکّبات در مدّت‌های مختلف می‏بینیم با مرگ روبرو هستند و مرگ بر آنها عارض می‏شود، و ترکیب آنها را از هم می‏پاشد. به طور دیگری می‏شوند و به حالت دیگری تحوّل می‏یابند. و در وقتی که از آن حالت اوّل خارج شده‏اند ضعیفند، و آثاری هم که از آنها بروز می‏کرده است دیگر بروز نمی‏کند و کم می‏شود. این را ما مرگ می‏گوییم.

خود اصل جهان ماده هم دورانی داشته است، و دورانی دارد. یک دوره‏اش که شروع شده است، به حدّی می‏رسد که مرگ بر تمامی آن عارض می‏شود، و همه ترکیباتش از هم می‏پاشد و حالت بی‏ترکیبی نوعی برایش فراهم می‏شود که همان خرابی عالم و مرگ عمومی هستی باشد. آن فناء نیست، نابودی نیست بلکه یک نوع فتور و نقصانی است که فراهم می‏شود، به منظور تلطیفِ دوباره و ترکیب یافتن به نوع دیگری که مربوط به قیامت است. پس مرگ به این معنا که گفتیم نه فناء است نه نابودی است، نه از بین‌رفتن جسد است. جسد از بین نمی‏رود، جسد معدوم نمی‏شود. پس این بقاء به معنای عدمِ نابودی محض، از طریق وحی رسیده است و از طریق علم طبیعی هم ثابت شده است و ما بحمداللّه به آن اقرار داریم.

مطلب دیگری که به اثبات رسیده مسأله تجدّد و تحوّل است. که دائماً برای این عالم می‏بینیم که این تحوّلات و این تغیّرات هست؛ تجدّد هست. حالات مختلف بر این حقیقت واحده پوشیده می‏شود، گاهی متراکم است که ماده است، گاهی حالت آزاد است که انرژی است و از این قبیل. این تجدّدها و تحوّل‏ها در این ماده و در این اصل هستی، و به تعبیر ما در این جسد هست. این مطلب ما را می‏کشاند به اینکه: پس اگر تلطیفی برای این هسته‏ها فراهم شد، و تلطیفی برای این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 249 *»

الکترون‌ها فراهم شد، و به طوری اینها ترکیب یافتند و تلطیف شدند که خیلی دقیق‏تر و عمیق‏تر و اصیل‏تر از این حالت فعلیشان بود، آن‏وقت مرکّباتی که از اینها فراهم می‏شود و موادی که از اینها پیدا می‏شود، نظامی که بر آن الکترون‌ها و آن هسته‏ها حاکم خواهد بود، چه نظامی خواهد بود و تعداد آن الکترون‌ها چقدر خواهد شد، و رابطه آن الکترون‌ها با هسته‏ها چگونه خواهد بود و در نتیجه آثار و اجسامی که از آنها پیدا می‏شود چگونه خواهند بود؟

اینها مطالبی است که باید رجوع کرد به مکتب وحی و به صاحبان مکتب وحی. علم بشری هنوز نتوانسته است و نمی‏تواند آن موقعیّت را پیش‏بینی کند، و یا بیانی درباره آن داشته باشد. البته امکانش را برای ما تثبیت می‏کند و می‏گوید ممکن است و امکان‏پذیر می‏باشد. کاملاً امکان‏پذیر است. چون اینها قابل تغییر است، در همین‏جا قابل تغییر است. و در اثر تغییر، تحوّلاتی پیدا می‏شود. قدری نظام این الکترون‌ها به هم بخورد، یا تعداد اینها اضافه بشود، یا ترکیبی بین یک اتم و اتم دیگری پیدا بشود، یک رابطه‏ای برقرار گردد، می‏بینیم یک تحوّل جدیدی و یک تغیّر جدیدی رخ می‏دهد. حال اگر نظامی به شکل اصیل‏تر در هسته‏ها، در الکترون‌ها، در تعداد آنها رخ بدهد، آن‏وقت آثاری و اجسامی دیگر پیدا می‏شود. علم نمی‏تواند پیش‏بینی کند، ولی وحی پیش‏بینی کرده است، و امکان وقوع آن را در آینده تثبیت می‏کند.

مکتب وحی تثبیت می‏کند که آنچه ما به آن معتقدیم از معجزات انبیاء و اولیاء، و بخصوص مسأله غیبت امام زمان صلوات‏اللّه علیه از همان قبیل است. مکتب وحی به ما نشان می‏دهد که همین جسد امام، همین جسد به طوری تلطیف یافته است، و اگر بخواهیم به تعبیر روز بگوییم، هسته‏هایی برای اتم‌های آن فراهم شده است و الکترون‌هایی برای اتم‌های آن فراهم گردیده است که جسد هورقلیایی امام؟ع؟ الآن بالفعل در همین عالم موجود است. حاکم در این جسم و متصرّف در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 250 *»

این عالم است. چنان تسلّط دارد و چنان احاطه دارد که تمام ذرّات اتمی این اجسام در فرمان آن جسم قرار دارد، و در تحت نفوذ آن جسمند. آن جسم تشکیل شده از چه نوع اتم است و اتم‌های آن تشکیل شده از چه هسته‏هایی و الکترون‌هایی است و چه نظامی بر آن حاکم است، بشر نمی‏تواند راه ببرد. ولی عرض کردم علم امکانش را برای ما اثبات کرده است. پس این جسد تلطیف می‏شود و ترکیب بهتری پیدا می‏کند و در نتیجه آثار عمیق‏تر و بیشتری خواهد داشت.

حدیثی طولانی است و نوعاً هم شنیده‏اید ولی برای بررسی این نوع ترکیب برای بدن، و بخصوص بدن هورقلیایی کمک می‏کند، و روشن می‏نماید که وقتی آن بدن در این جسم نافذ می‏شود چطور آن را تحت اختیار خود قرار می‏دهد، که دیگر محکوم به احکام آن می‏شود، و آن نظام بر این بدن حاکم می‏شود. جریانی است که مربوط به حضرت جواد؟ع؟ است و اجمالاً هم شنیده‏اید. روایت از حکیمه دختر حضرت رضا؟ع؟، خواهر حضرت جواد و عمّه حضرت هادی است. ایشان خواهر امام جواد؟ع؟ هستند و ناقل این مطلبند. و ما این نوع امامزادگان را صاحبان مقام کمال می‏دانیم. مثل حضرت معصومه؟عها؟. و چون شخص کاملی از کاملان شیعه این حدیث را ذکر فرموده است، از این جهت به عنوان تیمّن و تبرّک حدیث را می‏خوانم. ایشان از امّ‏الفضل ملعونه ــ دختر مأمون ملعون ــ  نقل می‏فرمایند و آن هم که می‌دانیم از نصّاب و دشمنان آل‏محمّد؟عهم؟ است. و چون او به این فضیلت اقرار کرده است؛ و اقرار به این فضیلت نبوده است مگر به اینکه حکیمه از او خواسته، یعنی تصرّف فرموده و او را وادار به نقل این فضیلت کرده، تا این فضیلت نقل شده است. چون این فضیلتی است که این مخدّره معظّمه از آن ناصبیّه ملعونه روایت می‏فرمایند، پس خیلی موقعیّت دارد و ارزش علمی و اعتقادی دارد.

جهاتی در این حدیث هست که بعضی از علمای شیعه در آن تشکیک

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 251 *»

کرده‏اند. از جمله علی‏بن عیسی اِربلی صاحب کتاب «کشف‏الغمّة» از رجال نامی شیعه است، و کتابش هم از کتب معتبر است این جریان را نقل می‏کند، و بعد در این جریان تشکیک می‏کند. می‏گوید که: «وَ هذِهِ الْقِصَّةُ عِنْدی فیها نَظَرٌ، وَ اَظُنُّها مَوْضُوعَةً» من در این قصّه اشکال دارم و این‏طور فکر می‏کنم که این را درست کرده‏اند، به اصطلاح ساختگی است. چرا؟ جهاتی دارد: یکی اینکه «فَاِنَّ اَباجَعْفَرٍ؟ع؟ اِنَّما کانَ یَتَزَوَّجُ وَ یَتَسَرّی حَیْثُ کانَ بِالْمَدینَةِ وَ لَمْ‏یَکُنِ الْمَأْمُونُ بِالْمَدینَةِ فَشَکَتْ اِلَیْهِ ابْنَتُهُ». اوّل اینکه این جریان مربوط به شکایت دختر مأمون به مأمون است راجع به اینکه حضرت جواد؟ع؟ زن‌های متعدّد داشته‏اند، و حضرت که زن‌های متعدّد داشته‏اند در مدینه بوده‏اند و مأمون در بغداد بود و چطور او شکایت کرد و چطور از شکایتش نتیجه گرفت؟ این یک اشکال. باز خودش می‏گوید: «فَاِنْ قُلْتَ اِنَّهُ جاءَ حاجّاً قُلْتُ اِنَّهُ لَمْ‏یَکُنْ لِیَشْرَبَ فی تِلْکَ الْحالِ». اگر کسی بگوید که مأمون به حج رفته بوده و در مدینه بوده است که این جریان رخ داده است، در جواب می‏گویم که در حال حج که مأمون شراب نمی‏خورد.

دیگر اینکه «وَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ ماتَ بِبَغْدادٍ وَ زَوْجَتُهُ مَعَهُ فَاُخْتُهُ اَیْنَ رَأَتْها بَعْدَ مَوْتِه؟» دیگر اینکه حضرت جواد؟ع؟ در بغداد شهید شدند و از دنیا رفتند. زنشان امّ‏الفضل هم در بغداد بود، خواهرشان آن زن را کجا دید که از او سؤال کند تا او این جریان را نقل کند؟ «وَ کَیْفَ اجْتَمَعَتا وَ تِلْکَ بِالْمَدینَةِ وَ هذِه بِبَغْدادَ؟» حکیمه در مدینه بوده است و امّ‏الفضل در بغداد، چطور می‏شود با هم ملاقات کنند و این مذاکره رخ بدهد؟ و دیگر «وَ تِلْکَ الْاِمْرَأَةُ الَّتی هِیَ مِنْ وُلْدِ عَمّارِ بْنِ یاسِرٍ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فِی الْمَدینَةِ تَزَوَّجَها فَکَیْفَ رَأَتْها اُمُّ‏الْفَضْلِ فَقامَتْ مِنْ فَوْرِها وَ شَکَتْ اِلی اَبیها». آن زنی که باعث شد که امّ‏الفضل این فتنه را باعث شود، از فرزندان عمّار بن یاسر بود و در مدینه بود و امّ‏الفضل در بغداد بود، چطور این جریان پیش آمد؟ «کُلُّ هذا یَجِبُ اَنْ یُنْظَرَ فیهِ»  اِنْتَهی. ایشان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 252 *»

می‏گوید تمام اینها موجبات اشکال در این حدیث می‌شود. یعنی نقل، نقل صحیحی نیست. قصّه، قصّه درستی نیست.

مرحوم مجلسی می‏فرماید که «اَقُولُ کُلُّ ما ذَکَرَهُ مِنَ الْمُقَدَّماتِ الَّتی بَنی عَلَیْها رَدَّ الْخَبَرِ فی مَحَلِّ الْمَنْعِ» تمام اینهایی را که ایشان گفته است، می‏شود جواب داد. چیزهای مهمّی نیست. اوّلاً حضرت جواد که رحلت فرمودند حتماً خواهرشان خبردار شدند، تشریف آوردند بغداد. در بغداد خواه ناخواه به خانه برادرشان وارد می‏شوند، خواه ناخواه با زن برادر ملاقات دارند، گفتگو دارند؛ این که بعید نیست. به‌علاوه مگر حضرت جواد؟ع؟ که در بغداد بودند زن‌هایی که در مدینه داشتند با خودشان نبردند؟ آیا از ترس مأمون نبردند؟ ترس که نداشتند. به‌علاوه اصلاً در آن زمان تعدّد زوجات مرسوم بوده است، امری معمول بوده است، مانعی نداشته است. و علاوه بر زوجه‏های عقدی، کنیزها داشته‏اند. کنیز برای خودشان می‏خریدند. اینها اموری نبوده است که مانعی باشد. چه بسا همه این زن‌ها و یا بعضی‏هاشان در بغداد بوده‏اند و خودشان را بر امّ‏الفضل عرضه می‏کردند، و او حسادتش تحریک می‏شده و از این قبیل. البته مأمون حضرت را مدّت زیادی در بغداد برای اینکه حبس نظر باشند نگاه داشت. بعد مرحوم مجلسی می‏فرماید که «وَ لایُمْکِنُ رَدُّ الْخَبَرِ الْمَشْهُورِ الْمُتَکَرِّرِ فی جَمیعِ الْکُتُبِ بِمَحْضِ هذَا الْاِسْتِبْعادِ»([11]) این اموری که شما می‏شمارید و باعث ضعف خبر می‏دانید، اینها باعث نمی‏شود که یک خبر مشهور که در جمیع کتب معتبر شیعه نقل شده است تضعیف بشود؛ این راه صحیحی نیست و این اشکالات بجا نیست.

در هر صورت ما بحمداللّه این حدیث را در کمال اعتبار می‏دانیم چون حتی همان کسی که اشکال می‏کند، کتاب خودش از کتب معتبر شیعه است و خودش در آن کتاب ذکر می‏کند. و رسم کتب معتبر این است که از کتب معتبر دیگر گرفته‏اند که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 253 *»

همین‏طور اعتبارش دربین شیعه صددرصد و یقینی است. البته دلم می‏خواست عبارات عربی حدیث شریف را بخوانم ولی چون حالم مساعد نیست ترجمه فارسی آن را عرض می‏کنم:

حکیمه بنت الرضا؟ع؟ می‏فرماید که چون برادرم امام جواد؟ع؟ رحلت فرمودند، روزی من به واسطه کاری که نیاز پیدا کردم نزد زن آن حضرت امّ‏الفضل رفتم، به او مراجعه کردم. در بین سخنان ما و صحبت‌هایی که درباره فضائل حضرت جواد و کرَم آن بزرگوار و علم و حکمت آن حضرت می‏کردیم، آن ملعونه ــ امّ‏الفضل ــ گفت ای حکیمه من خبر می‏دهم تو را از ابی‏جعفر ابن‏الرضا؟ع؟ به امر شگفتی که هیچ‏کس مثل آن را نشنیده است. گفتم چه بوده است؟ گفت آن بزرگوار مرا به حسادت می‏آورد به اینکه گاهی کنیز می‏گرفت، گاهی زن می‏گرفت و باعث حسادت من می‏شد. من پی‌درپی به مأمون شکایت می‏کردم. و مأمون به من می‏گفت که ای دختر تحمّل کن برای اینکه ایشان فرزند رسول خدا هستند. تا اینکه در یک شبی من نشسته بودم، زنی پیش من آمد. گویا از زیبایی و جمال«کَاَنَّها قَضیبُ بانٍ اَوْ غُصْنُ خَیزُرانٍ» تشبیهی است که عرب می‏کند. و گفت من زن ابی‏جعفر هستم. گفتم کدام ابی‏جعفر را می‏گویی، ابی‏جعفر کیست؟ گفت محمّد بن‏الرضا؟ع؟. من زنی هستم از فرزندان عمّار بن‏یاسر.

امّ‏الفضل می‏گوید وقتی که من این زن را دیدم چنان حسادت بر من غلبه کرد که نتوانستم خودداری کنم، فوراً بپاخاستم و نزد مأمون رفتم و مأمون از مستی شراب کاملاً از خودبی‌خود بود. و از شب ساعاتی گذشته بود. او را به نگرانی خودم خبر دادم و شروع کردم به تهمت زدن به امام جواد؟ع؟. گفتم که به من فحش و دشنام می‏دهد، به تو دشنام می‏دهد، عباس را و فرزندان عباس را دشنام می‏دهد؛ این تهمت‏ها را می‏زدم. و این امر باعث شد که کاملاً به خشم آمد و از شدّت مستی نتوانست خود را نگه‏دارد، با شتاب از جا برخاست، شمشیر به دست گرفت و قسم یاد کرد که او را با

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 254 *»

این شمشیر که در دست دارم تکه‌تکه خواهم کرد. این ملعونه می‏گوید که من نزد خودم از این شکایت پشیمان شدم که این چه کاری بود کردم! خودم را هلاک ساختم و امام جواد را هم به کشتن دادم. می‏گوید که من هم پشت سرش می‏آمدم و کسی نمی‌توانست مانع او بشود. من پشت سرش می‏آمدم ببینم چه می‏کند. داخل در حجره امام؟ع؟ شد و حضرت خوابیده بودند. شمشیر را بلند کرد و بر حضرت فرود آورد و حضرت را پاره‌پاره کرد. بعد شمشیر بر حلق امام؟ع؟ گذارد و حضرت را ذبح کرد. من نگاه می‏کردم و یاسر خادم ــ که از خصّیصین مأمون بوده است ــ  او هم نگاه می‏کند. بعد برگشت «وَ هُوَ یُزْبِدُ مِثْلَ الْجَمَلِ» و به مانند شتر از شدّت خشم غرّش می‏کرد.

وقتی که من این اوضاع را دیدم فرار کردم و داخل منزل پدرم شدم و شب را آنجا تا صبح بودم. صبح که شد وارد شدم دیدم آن ملعون نشسته است نماز می‏خواند، و از مستی بیرون آمده است. گفتم «یا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ هَلْ تَعْلَمُ ما صَنَعْتَ اللَّیْلَةَ؟» می‏دانی دیشب چه کردی؟ «قالَ لا وَاللّهِ فَمَا الَّذی صَنَعْتُ وَیْلَکِ؟» گفت نه به خدا سوگند، وای بر تو، چه کردم؟ «قُلْتُ فَاِنَّکَ صِرْتَ اِلَی ابْنِ‏الرِّضا؟ع؟» گفتم تو رفتی پیش فرزند رضا؟ع؟ و حضرت خواب بودند تو او را پاره‌پاره کردی، و با شمشیرت او را کشتی و از نزد او خارج شدی. فریادش بلند شد چه می‏گویی؟! گفتم می‏گویم که چنین کردی «فَصاحَ یا یاسِرُ» فریادش بلند شد، یاسر را صدا زد و گفت «ماتَقُولُ هذِهِ الْمَلْعُونَةُ وَیْلَکَ؟» وای بر تو، این ملعونه چه می‏گوید؟ یاسر گفت: «صَدَقَتْ فی کُلِّ ما قالَتْ» هرچه می‏گوید راست می‏گوید. «قالَ اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ هَلَکْنا وَ افْتَضَحْنا» کلمه استرجاع بر زبان آورد و گفت ما خودمان را هلاک و رسوا کردیم «وَیْلَکَ یا یاسِرُ بادِرْ اِلَیْهِ وَ ائْتِنی بِخَبَرِه» وای بر تو ای یاسر زود برو و خبر برای من بیاور که چه شده است.

یاسر سوار شد و رفت ولی زود برگشت و گفت «یا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ اَلْبُشْری» مژده و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 255 *»

بشارت باد ترا «قالَ وَ ما وَراکَ؟» گفت چه خبر؟ «قالَ دَخَلْتُ فَاِذا هُوَ قاعِدٌ یَسْتاکُ» گفت رفتم نزد امام جواد دیدم نشسته است و مسواک می‏کند «وَ عَلَیْهِ قَمیصٌ وَ دُواجٌ» پیراهنی دارد و روی آن هم یک روپوش و یا قبا دارد. «فَبَقیتُ مُتََحیِّراً فی اَمْرِه» همین‏طور متعجّب و متحیّر مانده بودم «ثُمَّ اَرَدْتُ اَنْ‌اَنْظُرَ اِلی بَدَنِه هَلْ فیهِ شَی‏ءٌ مِنَ الْاَثَرِ» دلم می‏خواست بدنشان را ببینم که آیا اثری از شمشیرهای دیشب که من خودم شاهد و ناظر بودم بر بدن مطهّرش هست یا نیست؟ «فَقُلْتُ لَهُ اُحِبُّ اَنْ‌تَهَبَ لی هذَا الْقَمیصَ ‏الَّذی عَلَیْکَ لِاَتَبَرَّکَ فیهِ» گفتم دلم می‏خواهد این پیراهنی که در تن دارید به منظور تبرّک به من بدهید. «فَنَظَرَ اِلَیّ وَ تَبَسَّمَ کَاَنَّهُ عَلِمَ ما اَرَدْتُ بِذلِکَ» حضرت به من نگاه کردند و تبسّمی فرمودند گویا خواست بگوید که من می‏دانم چه می‏گویی و مقصودت چیست. فَقالَ اَکْسُوکَ کِسْوَةً فاخِرَةً فرمودند یک پیراهن خیلی خوب قیمتی به تو می‏دهم «قُلْتُ لَسْتُ اُریدُ غَیْرَ هذَا الْقَمیصِ الَّذی عَلَیْکَ» گفتم من پیراهن دیگری نمی‏خواهم مگر همین که بر تنت است. «فَخَلَعَهُ وَ کَشَفَ بَدَنَهُ کُلَّهُ فَوَاللّهِ ما رَأَیْتُ اَثَراً» پیراهنش را درآورد، بدنش را دیدم، به خدا قسم اصلاً اثری و نشانی از آن ضربه‏های شمشیر ندیدم. وقتی که مأمون ملعون این جریان را شنید، «فَخَرَّ الْمَأْمُونُ ساجِداً» به سجده افتاد «وَ وَهَبَ لِیاسِرٍ اَلْفَ دینارٍ» هزار دینار به یاسر داد «وَ قالَ اَلْحَمْدُللّهِ الَّذی لَمْ‏یَبْتَلِنی بِدَمِه» و گفت خدا را شکر که ما را مبتلا به خون او نکرد. «ثُمَّ قالَ یا یاسِرُ کُلُّ ما کانَ فی مَجی‏ءِ هذِهِ‏ الْمَلْعُونَةِ اِلَیّ وَ بُکائِـها بَیْنَ یَدَیّ فَاَذْکُرُهُ وَ اَمّا مَسیری اِلَیْهِ فَلَسْتُ اَذْکُرُهُ» بعد گفت ای یاسر، آمدن این ملعونه یادم هست، گریه‏ای که پیش من کرد و شکایت کرد یادم هست، اما از آنجا به بعد دیگر در خاطرم نیست؛ «فَقالَ یاسِرٌ وَاللّهِ مازِلْتَ تَضْرِبُهُ بِالسَّیْفِ وَ اَنَا وَ هذِه نَنْظُرُ اِلَیْکَ وَ اِلَیْهِ حَتّی قَطَّعْتَهُ قِطْعَةً قِطْعَةً ثُمَّ وَضَعْتَ سَیْفَکَ عَلی حَلْقِه فَذَبَحْتَهُ وَ اَنْتَ تُزْبِدُ کَما تُزْبِدُ الْبَعیرُ» یاسر گفت قسم یاد می‏کنم تو با شمشیرت حضرت را پاره پاره کردی و من و این دخترت به تو و او

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 256 *»

نگاه می‏کردیم و بعد هم حضرت را کشتی، ذبح کردی و مثل غرّش شتر می‏غرّیدی «فَقالَ اَلْحَمْدُلِله ثُمَّ قالَ لی وَاللّهِ لَئِنْ عُدْتِ بَعْدَها فی شَی‏ءٍ مِمّا جَری لَاَقْتُلَنَّکِ» گفت خدا را شکر. بعد از آن به من گفت به خدا قسم اگر دوباره بیایی و شکایت کنی، من تو را خواهم کشت «ثُمَّ قالَ لِیاسِرٍ» بعد به یاسر که غلامش بود گفت «اِحْمِلْ اِلَیْهِ عَشْرَةَ آلافِ دینارٍ وَ قُدْ اِلَیْهِ الشِّهْرِیَّ الْفُلانِـیّ وَ سَلْهُ الرُّکُوبَ اِلَیّ» ده هزار دینار خدمت امام جواد؟ع؟ ببر  و این مرکب مخصوص را ــ یک نوع مرکب خاصّ سلطنتی بوده است ــ ببر و به حضرت بگو که به اینجا تشریف بیاورد. «وَ ابْعَثْ اِلَی الْهاشِمییّنَ وَ الْاَشْرافِ وَ الْقُوّادِ مَعَهُ لِیَرْکَبُوا مَعَهُ اِلی عِنْدی» به هاشمیان و سایر وزراء هم بگو که همراه حضرت بیایند. «وَ یَبْدَأوا بِالدُّخُولِ اِلَیْهِ وَ التَّسْلیمِ عَلَیْهِ» اوّل بر حضرت وارد بشوند و به حضرت سلام کنند و بعد با حضرت بیایند «فَفَعَلَ یاسِرٌ ذلِکَ» این کارها را کرد «وَ صارَ الْجَمیعُ بَیْنَ یَدَیْهِ» همه نزد مأمون آمدند «وَ اَذِنَ لِلْجَمیعِ» و به همه اجازه ورود داد.

«فقال یا یاسِرُ هذا کانَ الْعَهْدُ بَیْنی وَ بَیْنَهُ. قُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ لَیْسَ هذا وَقْتَ الْعِتابِ فَوَحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِـیّ ماکانَ یَعْقِلُ مِنْ اَمْرِه شَیئاً» یاسر خدمت امام جواد آمد که آقا تشریف بیاورید. حضرت فرمودند تو که حادثه دیشب را می‏دانی، چه لزومی دارد من بیایم؟ عرض کردم یاابن رسول‏اللّه حالا موقع عتاب نیست به جهت اینکه به حقّ محمّد و علی صلوات‏اللّه‏علیهما هیچ نمی‏فهمیده است چه می‏کرده، تعمّد نداشته است، هیچ نمی‏فهمیده، در مستی بوده است. «فَاَذِنَ لِلْاَشْرافِ کُلِّهِمْ بِالدُّخُولِ اِلّا عَبْدَاللّهِ وَ حَمْزَةَ ابْنَیِ الْحَسَنِ» حضرت جواد؟ع؟ به همه اشراف اجازه ورود داد مگر به عبداللّه و حمزه که فرزندان حسن بودند. «لِاَنَّهُما کانا وَقَعا فیهِ عِنْدَالْمَأْمُونِ وَ سَعَیا بِه مَرَّةً بَعْدَ اُخْری» زیرا عبداللّه و حمزه که دو فرزندان حسن بودند، و از پسرعموهای حضرت بودند، نوعاً پیش مأمون از امام جواد شکایت می‏کردند، برای حضرت سعایت می‏کردند. حضرت برخاستند با آن عده بنی‏هاشم و عده دیگر از اشراف که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 257 *»

دعوت بودند آمدند نزد مأمون و وارد شدند «فَتَلَقّاهُ وَ قَبَّلَ مابَیْنَ عَیْنَیْهِ» آن ملعون جلوی حضرت رفت و بین دو چشم حضرت را بوسید «وَ اَقْعَدَهُ عَلَی الْمَقْعَدِ فِی الصَّدْرِ» و حضرت را بالا نشاند «وَ اَمَرَ اَنْ‏یَجْلِسَ النّاسُ ناحِیَةً فَجَعَلَ یَعْتَذِرُ اِلَیْهِ» دستور داد مردم در گوشه‏ای بنشینند پس شروع کرد به عذرخواهی فَقالَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ لَکَ عِنْدی نَصیحَةٌ فَاسْمَعْها مِنّی حضرت فرمودند من یک نصیحت به تو دارم، آن را بشنو. «قالَ هاتِها» گفت بفرمایید قالَ اُشیرُ عَلَیْکَ بِتَرْکِ الشَّرابِ الْمُسْکِرِ من نصیحتی که دارم این است که شراب نخور، شراب مست کننده نخور. «قالَ فِداکَ ابْنُ عَمِّکَ» گفت پسر عمویت فدایت شود «قَدْ قَبِلْتُ نَصیحَتَکَ»([12]) نصیحت شما را قبول می‏کنم، شراب نمی‏خورم.

این بدن مطهّر امام؟ع؟ است و این‏طور خدا ابقاء می‏فرماید و این‏طور آناً فآناً بلافصل امدادات می‏رسد که حتّی اثر شمشیر نمی‏ماند. وقتی هم البتّه بخواهند و مصلحت باشد، اجازه می‏فرمایند که شمشیر اثر می‏گذارد و بدن ایشان پاره‌پاره هم می‏شود. و دیگر نمی‏خواهند جسد را احیاء بفرمایند و می‏خواهند رفع ید بفرمایند و به اصطلاح قبض روح بشوند و از دنیا بروند، آن‏وقت می‏پذیرند که بدن مطهّر ایشان پاره‌پاره شود و دو شب و سه روز روی خاک‌های گرم کربلا بماند، و سر مطهّر آن بدن بالای نیزه نصب شود و شهر به شهر و دیار به دیار گردانیده شود.

و صلّی اللّه علی محمّد و آله الطاهرین و لعنة اللّه علی القوم الظالمین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 258 *»

 

مجلس 14

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r حدوث جسد

r جهان: دریای یکسان و یکنواخت

r آیه: «انزل من السماء ماءً»

r تمثیل

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 259 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

سخن در صفت و حالت ابقاء جسد است که خداوند جسد را ابقاء می‏فرماید. البته خداوند همه مراتب و همه مخلوقات را ابقاء می‏فرماید، ولی چون سخن در جسد و شناخت جسد است، از این جهت این صفت و این حالت را در مورد جسد بحث و بررسی می‏کنیم.

خداوند جسد را ابقاء می‏فرماید چه در دنیا چه در آخرت. زیرا جسد مخلوق است و نیازمند به ابقاء است. این‏طور نیست که در آخرت از ابقای خداوندی بی‏نیاز شود و باقی به بقاءاللّه باشد، یا باقی بالذات باشد. و همان‏طور که در این دنیا نیازمند به ابقاء است و خدا باید جسد را باقی بدارد، در آخرت هم مطلب همین است. و عرض کردم سخن در ابقاء جسد جوانب مختلف دارد، به مقداری که به بحث ما مربوط می‏شود و دانستنش لازم است گفتگو می‏کنیم.

آن مقدار که مربوط به بحث ماست این است که جسد بنا به ابقاء الهی حادث دهری است، و بالنسبه به لحظات زمان حادث نیست، یعنی حادث زمانی نیست.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 260 *»

جسد در زمان پیدا نشده است، جسد ابتدای زمانی و انتهای زمانی ندارد که یک وقتی جسد نبوده ــ و مقصود از جسد، همین عالم ما است ــ  و بعد خدا آن را در یک بخش از زمان احداث کرده است و بعد هم در یک بخش دیگر از زمان آن را نابود می‏سازد. این‏طور نیست. جسد را خداوند احداث فرموده است نه در زمان، نه در وقت زمانی. حادث است اما حادث دهری، نه حادث زمانی. نیازمند است که خداوند مرتّب آن را ابقاء فرماید. مسأله ابقاء جسد و قدیم بودن جسد مورد بحث قرار گرفت و معلوم گردید که طبق بررسی‏های علوم طبیعی که تا به‌حال انجام یافته همانی که دین می‏گوید به اثبات رسیده است. یعنی دو اصل و دو قانون کلّی ثابت شده: اوّل اینکه ما هرچه به عقب برگردیم و هرچه به جلو  برویم، پیدا نمی‏کنیم آنی و زمانی و لحظه‏ای که جسد در آن آن و زمان، پیدایش یافته باشد و یا خاتمه پیدا کند؛ این یک مطلب. مطلب دوّم تجدد و تحوّلی بود که علم روز برای عالم جسد و این اجسام به اثبات رسانید. علم این مسأله را به اثبات رسانید.

وقتی که از نظر علمی به این جهان نگاه کنیم، می‏بینیم همان نظری را که وحی برای تفسیر جهان به ما گزارش می‏دهد، همان نظر را علم در اختیار ما قرار می‏دهد. ما الآن به این جهان که نگاه می‏کنیم یک دید، دید سطحی است که در این دید سطحی، همین است که ما از این جهان ادراک می‏کنیم و احساس می‏نماییم و می‏یابیم. آسمانی می‏بینیم، کراتی می‏بینیم، زمینی می‏بینیم، موالیدی می‏بینیم، آب می‏بینیم، خاک می‏بینیم، درخت می‏بینیم، آتش می‏بینیم، هوا احساس می‏کنیم. این یک دید سطحی است که ما از این جهان داریم، و این دید اشیاء را به نظر ما مختلف نشان می‏دهد. که موجودات گوناگون هستند، خواص مختلف و آثار مختلف دارند. اینها را ما در این دید سطحی خود از این جهان دریافت می‏کنیم؛ این یک دید.

یک دید دیگر دیدی است که از جهان می‏دانیم. احساس نمی‏کنیم اما

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 261 *»

می‏دانیم. یعنی علم برای ما بیان کرده است و بیان می‏کند، و آن این است که آنچه شما می‏بینید و احساس می‏کنید، اینها همه آثارند و صِرف خواصّند. خود این جهان هستی یک دریای پهناور بیشتر نیست. به آن دیدی که علم به ما ارائه می‏دهد اگر نگاه کنیم، یک دریای پهناور می‏یابیم نه آسمانی، نه زمینی، نه موالیدی، همه و همه یکسان.

چطور این مطلب به دست آمد؟ عرض کردم بعد از اینکه رفتند اتم را بررسی کردند و دیدند که اتم به اصطلاح یک گلوله متراکم و متکاثف نیست. هر اتمی تشکیل شده است از هسته و در اطراف آن الکترون‌ها در حرکت هستند. فاصله آن‌قدر بین الکترون‌ها و هسته زیاد است که به راحتی ذرّاتی می‏توانند بدون مانع و برخورد، رد شوند؛ خیلی وسیع و پهناور است. این مطلبی بود که به آن رسیدند که همه اتم‌ها ساختمانشان این‏گونه است. البته تفاوت دارند و مختلف هستند ولکن ساختمان تمام اتم‌ها که تشکیل دهنده این اجسامند چنین است. و همه این اجسام از آنها درست شده‏اند. و ما جز جسم هم که چیزی نمی‏بینیم و احساس نمی‏کنیم. تمام این اجسام همه از آنها درست شده‏اند، و ساختمان آن‌هم همین است که گفتیم. تا به اینجا یکنواخت بودن ساختمان اجسام به‌دست آمد.

عجیب است ما این‏همه اختلاف می‏بینیم، زمین می‏بینیم، انسان می‏بینیم، حیوان می‏بینیم، درخت می‏بینیم جماد می‏بینیم. اینها را این‏قدر باهم مختلف می‏بینیم اما از نظر ساختمان اصلی، همه یکسانند. پس با یک چشم علمی که نگاه کنیم یک ساختمان یکنواخت یکسان مشاهده می‏کنیم. البته دیگر این دید، دید علمی است یعنی آن چیزی است که می‏دانیم و احساس نمی‏کنیم. این بیت شعر قبل‌ها گفته شده، ولی مشایخ ما به آن طوری که خودشان برداشت می‏کنند به آن استدلال می‏فرمایند:

کُلُّ شَی‏ءٍ فیهِ مَعْنی کُلِّ شَی‏ءٍ فَتَفَطَّنْ وَ اصْرِفِ الذِّهْنَ اِلَیّ

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 262 *»

هر چیزی در او حقیقت هر چیز هست، معنا و واقعیّت هر چیز هست. آقای بزرگوار ما مرحوم حاج محمدکریم کرمانی­ در موعظه می‏فرمایند که عالِم ربّانی که بیناست به علم لدنّی الهی و واقف به نقطه علم است، می‏تواند از یک پَرِ کاه تمام رشته‏های علوم را استخراج کند. و همه نوع علم را از همان یک پر کاه بیان کند، و همه شناخت‌هایی که برای بشر ممکن و میسّر است، آن هم بشر کامل، از یک پَر کاه بازگو کند([13]) «کُلُّ شَی‏ءٍ فیهِ مَعْنی کُلِّ شَی‏ءٍ» اگر می‏خواهد از آسمان‌ها صحبت کند درباره همان یک پر کاه بیان می‏کند، اگر بخواهد از زمین‌ها صحبت کند در همین پر کاه پیاده می‏کند، اگر بخواهد از رشته‏های مختلف علوم مربوط به این جهان و حتّی فوق این جهان، مربوط به مراتب مافوق ماده و جسم و جسد بحث کند، همه آنها را از یک پر کاه استخراج می‏کند. این نشان‏دهنده این مطلب است که پس ساختمان هستی، یکنواخت است.

این نظر را علم ــ  بعد از آن بیان‌ها، و گذشت آن زمان‌ها ــ  حالا ارائه داده است. آن وقتی که نظر می‏کردند به ماده و می‏گفتند اصل، بقاء ماده است. پی نبرده بودند که ماده، انرژی است. بعدها باز در کنار ماده، انرژی را جداگانه می‏دیدند. بعدها که فهمیدند انرژی وقتی که متراکم می‏شود نامش ماده می‏شود، و در حال آزاد نامش انرژی است، و در واقع یک حقیقتند، دو چیز نیستند. این امور بعدها اظهار شده است. یعنی پی‌بردن به این نکته که ماده همان انرژی است ولی در حال تراکم، و انرژی همان ماده است در حال ذوبان و به اصطلاح آزاد. در چه زمانی این حرف گفته شد؟ تقریباً می‏شود گفت نیم قرن بعد از آقای بزرگوار کرمانی ما­. و پیش از آن این بزرگوار رساله مهدویّه را نوشته‏اند و در باره کیفیت صدور نور از منیر، بحث فرموده‏اند. و حقایقی در آن کتاب است ولی افسوس که بنا نیست اصلاً روی این کتاب‌ها کار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 263 *»

بشود. مظلومیّت این بزرگوارها این است که اصلاً روی این کتاب‌ها بنا نیست کار بشود. علت هم دارد، علّتش این است كه خود ایشان که نیستند، و کاملی هم که به اسرار هستی واقف باشد ظاهر نیست. کتاب‌ها سخت و دشوار، ماها هم که راه نمی‏بریم؛ از فقر استاد می‏نالیم. در هر صورت روی این کتاب‌ها کار نشده است.

مقصود بیان این مطلب بود که این نظریّه که انرژی در واقع ماده اصلی این جهان هستی و عالم طبیعت است، نیم قرن بعد پیدا شد. حدود ده سال بعد از وفات آقای بزرگوار­ اینشتین متولّد شده است. و نظریّات او این مطلب را ثابت کرد که ماده همان انرژی است و انرژی همان ماده است.

پس ساختمان جهان طبیعت طبق دید علمی یکسان است، خود این مطلب دقیق است. توجه کنید الآن ما این میز را می‏بینیم از چوب، این میکروفون را فلز مثلاً و این بدن را بدن انسانی، این فرش را فرش و این سقف را سقف. اما این اختلافی که الآن می‏بینیم، با یک دقت علمی و یک دید علمی، از نظر ساختمانی همه یکسان هستند. هیچ از نظر ساختمانی اختلاف نیست، چون تمام اینها از اتم تشکیل شده است، اتم هم تشکیل شده است از آن الکترون‌ها که در اطراف هسته در حرکتند. همین است و چیز دیگری نیست. پس از نظر ساختمانی با یک دید دقیق، یکسان هستند.

ولی باز یک دید عمیق‏تر و دقیق‏تر پیش آمد، و آن اینکه بعد از تحقیقات بیشتر معلوم شد که این الکترون‌ها تمام بار منفی دارد و هسته بار مثبت. و همیشه هر یک دانه الکترون نمایشگر واحد بار در اتم است. هسته چون بار مثبت است و به مقدار الکترون‌ها که حامل بار منفی هستند، هسته حامل بار مثبت است؛ مطابق و مساوی با آنها می‏باشد. فرض کنید اگر یک اتم دارای چهار الکترون است ــ  یعنی چهار واحد بار منفی داردــ  هستهِ همین اتم، چهار واحد بار مثبت دارد. اگر یک اتم پانزده الکترون، بیست الکترون اطرافش هست، یعنی پانزده یا بیست واحد بار منفی دارد و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 264 *»

هسته‏اش پانزده یا بیست واحد بار مثبت دارد، مطابق و مساوی. نتیجه این مطلب چه می‏شود؟ نتیجه این می‏شود که چون اتم‌ها الکترون‌هاشان مختلف است پس آثار مختلف از اینها سر می‏زند. و می‏توان در اثر شناخت تعداد الکترون‌ها، خاصیت فیزیکی و شیمیایی این اتم را فهمید که چه خاصیّتی دارد و نتیجه این نظام و این تشکیلات چه خواصّی است، می‌توان فهمید. البته این می‏توان فهمید تا حدودی است که علم توانسته است. این خواص و این آثار از این نظام به دست می‏آید.

پس اختلاف اگر هست که مثلاً یک پاره فولاد که این‏قدر غلیظ و متکاثف به نظر ما می‏رسد، این را کنار یک ظرف آب بگذارید. از نظر ما و دریافت ما چقدر تفاوت بین این آب و بین این پاره فولاد است؟ ولی از نظر دید علمی، این دو از نظر ساختمانی یکسانند. از نظر تشکیلات اولیّه، یعنی ماده اولیّه هم یکسانند، هیچ تفاوت با هم ندارند مگر تفاوت در مقدار الکترون‌های موجود در اتم‌های تشکیل‌دهنده این آب و تعداد الکترون‌های اتم‌های تشکیل دهنده این پاره فولاد. فقط همین تفاوت هست، چیز دیگری نیست. پس این دو دید علمی را که روی هم بریزیم و با این دو دید یک دید پیدا کنیم و به این جهان هستی نگاه کنیم، یک دریای یکسان و یکنواخت می‏بینیم.

حالا اینکه می‏گویم یک دریا هیچ منافات ندارد با اینکه تمام این یک دریا الآن همین‏طور است. اگر ما کنار دریا بایستیم و نگاه کنیم، به نظر ما کاملاً متّصل است ولی عرض کردم که اینها اتم اتم، دانه دانه، کنار هم چیده شده است، و باز هر اتم تشکیل شده است از دانه‏های الکترون و هسته. و باز حتی خود هسته تشکیل شده است از دانه‏هایی که بعضی از آن دانه‏ها بار الکتریکی مثبت دارند و بعضی‏ها نه. و اینها همه حامل بار انرژی هستند و همه کنار هم چیده شده‏اند. و منافات ندارد با اینکه بگوییم انرژی. چون قبلاً که انرژی می‏گفتند، فکر می‌کردند که متّصل به هم است و سیَلان دارد، به ظاهر مثل این آبی که ما می‏بینیم؛ فکر می‏کردند که انرژی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 265 *»

سیلان دارد و متّصل به هم است. بعدها روشن شد که انرژی هم عبارت است از دانه‏هایی که آن دانه‏ها کنار هم چیده شده است، و در واقع انرژی هم هسته هسته است و دانه دانه و کنار هم است. به این قسمت کار نداریم.

پس آن دید علمی، جهان طبیعت را به ما یک دریای پهناور یکسان نشان می‏دهد، حالا یا منفصل و جدا از هم به شکل دانه دانه، یا متّصل به هم و در حال اتّصال و سیَلان. در هر صورت همین عالم که ما آن را می‏بینیم، با دید علمی این‏طور می‏شود. از آن‏طرف ما می‏بینیم همین دید را دین به دست ما می‏دهد و وحی برای ما روشن می‏سازد. می‏فرماید وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَی‏ءٍ حَیّ([14]) شما اگر می‏بینید این شی‏ء به این هیأت و به این کمال درآمده است، آن شی‏ء به آن هیأت و کمال درآمده است، انسان به این هیأت و این کمال است، و این موجودات را با این خصوصیّات ملاحظه می‏کنید، همه و همه از آب است. یعنی از یک حقیقت متشاکل‏الاجزاء. آب یعنی یک حقیقت متشاکل‏الاجزاء. وقتی بخواهند یک حقیقت متشاکل‏الاجزاء را به ما معرّفی کنند، چه چیزی بهتر از آب؟ و به‌علاوه در فرمان است که در هر قالبی ریخته بشود، به شکل آن قالب در می‏آید. آب در هر قالبی ریخته بشود، در هر حوضی ریخته بشود، به شکل آن حوض در می‏آید. در عین حال متشاکل‏الاجزاء و در عین حال بدون اختلاف است. اجزاء بدون اختلاف می‏باشد، یعنی از جهت ذرّات اتمی همه یکسانند. غیر از این که نیست؟ از نقطه دید طبیعی و فیزیکی فرق نمی‏کند. متشاکل‏الاجزاست، یک دریای پهناور ماده یا جهان طبیعت و به اصطلاح ما جسد. این دریا توی این حوض‌ها ریخته شده است. یک حوض شده این خاک، یک حوض شده این هوا، یک حوض شده این آتش، یک حوض شده این آب، و همین‏طور تمام اینها قابلیت‏هاست، یا طرز چیدن این اتم‌ها کنار هم است که اینها را کنار هم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 266 *»

چیده‏اند و با هم ترکیب کرده‏اند، از فعل و انفعال‌هایی که بین اینها دست داده است این آثار بروز کرده است. اسم یکی را گذاشته‏ایم درخت، اسم یکی را گذاشته‏ایم حیوان، اسم یکی را گذاشته‏ایم انسان، اسم یکی را گذاشته‏ایم زمین، اسم یکی را گذاشته‏ایم آسمان. شما می‏توانید از نظر تعبیر تقریبی به ذهن، تمام اینها را به شکل حوض‌ها درنظر بگیرید که  آن‌به‌آن و لحظه‌به‌لحظه از آن دریای پهناور، این آب توی این حوض‌ها دارد می‏ریزد. و این تعیّناتی که ما در این دید سطحی می‏بینیم در واقع این حوض‌ها را می‏بینیم، ما آن دریا را نمی‏بینیم که در این حوض‌ها دارد می‏ریزد و این حوض‌ها  آن‌به‌آن و لحظه‌به‌لحظه از آن دریا پر می‏شود و سرازیر می‏شود. سرازیر که می‌شود به کجا برمی‏گردد؟ باز به همان دریا برمی‏گردد. مرتب این دریا در حوض‌ها می‏ریزد و باز از این حوض‌ها سرازیر می‏شود و به آن دریا برمی‏گردد.

بهترین تعبیر برای بیان ساختمان این جهان هستی ظاهر و طبیعی ما، همین است که به عرض می‏رسد. شما فکر کنید ببینید تعبیر از این بهتر برای تجدّد عالم و بقاء و ثبات عالم پیدا می‏کنید؟ عالم باقی است، یعنی خدا ابقاء می‏کند و پی‌درپی در تجدّد است و به این کیفیّت مرتّب تشکیل می‏شود و خراب می‏شود. همین‏طور تشکیل می‏شود و ترکیب می‏شود و سرازیر می‏شود و برمی‏گردد به اصل خود. شما فکر می‏کنید اینجا بی‏حرکت نشسته‏اید، همین الآن آن‌به‌آن در وجود شما ریزش و دوباره شدن موجود است، لحظه‌به‌لحظه وجود ما ریزش پیدا می‏کند و  آن‌به‌آن ساخته می‏شود. پشت سر هم این ترکیب و این تشکیل رخ می‏دهد و فعل و انفعال‌ها دست می‏دهد. خداوند به همین اتم‌ها و ترکیب اینها با یکدیگر مرتّب وجود ما را باقی می‏دارد، و مرتّب سرازیر می‏شود و باز به همان حالت آزاد برمی‏گردد. ولی ما این امور را نمی‏بینیم، علم به ما این را نشان می‏دهد.

وَ جَعَلْنا این کلمه را شما باز از زمان منسلخش کنید، از زمان خالیش کنید،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 267 *»

جعلنا را فعل ماضی نبینید چون خدا فقط در ماضی و گذشته خالق و جاعل نبوده است، در حال هم جاعل است، بعد هم جاعل است. خدا در گذشته جاعل بوده است، در حال هم جاعل است، بعد هم جاعل است. تا وقتی که هست، از وقتی که بوده است ــ  و «از» و «تا» ندارد ــ  خداوند جاعل است وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَی‏ءٍ حَیّ.([15])

این بحثی که ما می‏کنیم قابل تطبیق با تمام مراتب است، عالم مثال هم همین‏طور است، عالم نفوس هم همین‏طور است، عالم عقول هم همین‏طور است. آنجا هم در عرصه عقول، باز اختلافات و موالید است و آنها هم باز از همان ماء و همان حقیقت اولیّه خود سرچشمه می‏گیرند؛ ولی بحث در عالم جسد است. پس الآن در همین جسد دنیایی ما، می‏بینید آن ماء متشاکل‏الاجزاء عبارت از همان انرژی است. و بعد این اختلافاتی که دیده می‏شود در واقع همان ماء (آب) است که در این حوض‌ها می‏ریزد و باز از این حوض‌ها سرازیر می‏شود و به همان حالت اوّل برمی‏گردد.

پس این عالم جسد آن‌به‌آن تازه است، لحظه‌به‌لحظه تازه است. و خوشبختانه طوری است که این دریا و حوض‌ها همه با هم یکسان وجود دارد. دقّت می‏فرمایید همه با هم است. نه اینکه دریا در یک‌جا باشد، حوض‌ها در جایی دیگر باشد و بعد دریا ریزش کند در حوض‌ها. نه، دریا همان حوض‌ها و حوض‌ها همان دریا است. حالت ذوبان، دریا است؛ حالت انجماد و ترکیب و تداخل و فعل و انفعال، حوض‌ها می‏شود. آن‌به‌آن و لحظه‌به‌لحظه این سازش و ریزش موجود است. آن دستی که این ترکیب‌ها را دائماً دارد می‏سازد و دائماً می‏ریزد، آن دست که هم دست بنّائی است که می‏سازد و هم دست مُخرِّبیت است که خراب می‏کند. متراکم می‏سازد می‏شود ماده و جسم، پراکنده‏اش می‏کند می‏شود انرژی؛ ــ حالا تعبیرات درست است یا نه، توجّه به

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 268 *»

تعبیر ندارم ــ آن دست، دست تدبیر خدای متعال است.

پس این ساختن و این خراب‌کردن به وسیله دستی است که از آن تعبیر آورده می‏شود به فعل‏اللّه، فعل خدا. از آن تعبیر می‏آوریم به ابقاءاللّه، ابقاء خدا. حالا این فعل، یعنی همان عواملی که در این ترکیب شدن و متراکم شدن و ازهم پاشیدن مؤثّر است و دخالت دارد. و همان عوامل است که این فعل و انفعال‌ها را بر روی این اتم‌ها پیاده می‏کند و از این فعل و انفعال‌هاست که ما این آثار را و این اختلاف را در جهان هستی می‏بینیم. ما جز آن آثار، یعنی جز آثار آن فعل و انفعال‌ها چیز دیگری نمی‏بینیم. ما دسترسی به خود آن ماء و به خود آن دریا نداریم، هرچه که می‏بینیم شکل‌هایی است که برای آن دریا در حوض‌ها فراهم می‏شود. دقّت می‏فرمایید، تمام دریافت‌های ما از این جهان، همان شکل‌هایی است که در حوض‌ها فراهم می‏شود. از آن ماء و از آن دریا دریافتی نداریم. و این حوض‌ها به طوری است که روی خود همین دریاست و این دریا هم طوری است که در میان خود این حوض‌هاست.

اینکه به این تعبیرات تعبیر می‏آورم، مخصوصاً ماء می‏گویم و حوض می‏گویم، چون قرآن همین تعبیر را دارد. از دید تأویل می‏فرماید: اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها([16]) چقدر تعبیر قرآن جالب است! اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً آب یعنی مادّه جسدانی، که این حقیقت است که گاهی مادّه و گاهی انرژی است. هرچه هست، این حقیقت را  آن‌به‌آن نازل می‏کند. باز باید فعل را از زمان ماضی و گذشته منسلخ کنیم، چون کار خداست. یعنی دائماً کار خدا این است، همیشه کارش این است اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً از سماءِ عالمِ بالاتر، ماء جسد را فرود آورد فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها این ظرف‌ها و گودال‌ها ــ که من اسمش را حوض‌ها می‏گذارم ــ  اینها همه پیدا شد. ماء که سیَلان پیدا می‌کند این حوض‌ها پُر می‏شود، این اودیه و گودال‌ها پر می‏گردد و این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 269 *»

شکل‌ها برای این اودیه فراهم می‏شود بِقَدَرِها به یک میزان معیّن. درخت تا میزان معیّن رشد می‏کند و تا میزان معیّن میوه می‏دهد. این بدن با اینکه  آن‌به‌آن از آن دریای انرژی در آن بدن می‏ریزد، اما ببینید این حوض بدن تا یک اندازه معیّن ظرفیت دارد، اضافه‏اش را می‏ریزد، دیگر در خود نمی‏گیرد.

فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها به اندازه‏های خودش. سبحان المقدِّر، سبحان المقدِّر. خداست مقدِّر که اندازه‏گیری می‏کند. آن دست‌هایی که اندازه‏گیری می‏کنند، آنها را عوامل می‏نامند و بشر نمی‏تواند کاملاً به آن عوامل دست پیدا کند. دلیلش همین است که نمی‏تواند تغییر اساسی و مقدِّری در این جهان هستی بدهد. ببینید حتّی تا اندازه معیّن بشر را می‏توان مثلاً جوان نگه داشت. ولی پیری می‏آید، رکود می‏آید، آهسته آهسته مرگ می‏آید. این بشر نمی‏تواند جلوی مرگ را بگیرد و این حوض را همیشه پُر نگه دارد. نمی‏تواند تقدیر و تغییر اساسی در این نظام هستی بدهد. اگر تغییراتی می‏دهد خیلی سطحی و آن هم باز به تبعیّت خود نظام هستی است، تغییرات کاملاً در تبعیّت نظام است. یعنی فرض کنید اگر تخم‏مرغ را زیر مرغ نگذارد و در ماشین جوجه‏کشی بگذارد، باز هم مطابق همان نظام در حرکت است، شکل را تغییر داده است. یعنی آن مقدار حرارت لازم و آن خصوصیّات لازم و آن عوامل لازم در آنجا را، در اینجا ایجاد کرده است. به این شکل مانعی ندارد، باز هم از نظام تبعیّت کرده است. ولی نمی‏تواند در یک نظامی کاملاً متضاد با این نظامی که مثلاً در مرغ و زیر پَر مرغ حاکم است، تخم مرغ را جوجه کند. با اینکه ممکن هم هست ولی این امکان به دست نبی انجام می‏شود. او می‏تواند تخم‏مرغ را در یک شرایطی کاملاً متضاد با این شرایط، جوجه کند. ولی راهش را خودش پی می‏برد، بشر نمی‏تواند. بشر معمولی باید در تبعیّت این نظام حرکت کند، و کاملاً متابعت از این نظام داشته باشد.

فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها این اندازه‏گیری، و این عواملی که دست در کارند برای این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 270 *»

اندازه‏گیری، اسم اینها را ما می‏گذاریم فعل‏اللّه، مشیّة اللّه یا دست تدبیر الهی فَالْمُدَبِّراتِ اَمْراً([17]) ملائکه تدبیر کننده‏اند، یعنی اصحاب تدبیرند. امر الله فعلی، یا مشیّة اللّه خلّاقه، یا ابقاءاللّه، هرچه تعبیر بیاوریم. و تمام این جهانی که مشاهده می‏کنیم الآن قائم و برپاست به آن امر الله فعلی که در دعا می‏خوانیم کُلُّ شَی‏ءٍ سِواکَ قامَ بِاَمْرِکَ([18]) خدایا هرچه که غیر توست ــ  و هرچه غیر خداست، خلق خداست ــ  هرچه غیر توست قامَ بِاَمْرِکَ به امر تو برپاست.

این امر همان امراللّه فعلی است، همان مشیّة اللّه فعلی خداست، همان مقام ابقاء یا بگوییم سازندگی خدا، یا صانعیّت خدا، یا صنع خداست؛ هرچه بگوییم. این جهان قائم به آن است به قیام صدوری. معنی صدور همین ابقاء  آن‌به‌آن و ایجاد  آن‌به‌آن است. پس این تعبیری که می‏آوریم در قرآن آمده است و بزرگان ما هم از همین قرآن اقتباس کرده‏اند.

شیخ بزرگوار­ همین تشبیه را در این مقام علمی دارند. یعنی این مطلب علمی را به یک تعبیر سطحی بیان نموده‏اند و این کار عیبی ندارد. در روش گذشتگان رسم بوده است که نوع مطالب علمی را به تعبیرهای سطحی می‏آورده‏اند. حتّی هنوز هم مرسوم است، حالا نمونه‏اش را عرض کنم. مثلاً  آن مطلبی را که عرض کردم آن ذرّات تشعشعی که از جدار فلزی داخل می‏شود و از میان الکترون‌ها و هسته‏ها می‏گذرد. برای تشبیه این مطلب که واقعاً یک حقیقت علمی است، این را که می‏خواستند تشبیه کنند و به ما بفهمانند آن کسی که این نظر  را داد و تحقیقات را کرد این‏طور می‏گفت «که اگر  یک دیواری از کَره بسازیم و در میان این دیواره کَره‏ای یک گلوله‏های سربی مثلاً  بگذاریم بعد با یک وسیله‏ای تیراندازی کنیم، خیلی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 271 *»

تیراندازی ظریف، این تیرها که از این لوله تفنگ خارج می‏شود خیلی راحت از این جدار کَره‏ای می‏گذرد، بدون مانع. ولی اگر یکی از این ساچمه‏ها مثلاً برخورد کند با این گلوله‏های سربی، یا برمی‏گردد یا لااقل منحرف می‏شود و دوباره مثلاً در دیوار کَره‏ای فرو می‏رود و از دیوار رد می‏شود». این یک بیان سطحی و یک تشبیه سطحی است برای یک مطلب بسیار عمیق علمی. دیوار کَره‏ای تشبیه برای فاصله‏های بین الکترون‌ها و هسته است. و خود آن‏سرب‌ها و گلوله‏های سربی در میان دیوار کره‏ای، تشبیه به هسته اتم‌ها است.

شیخ بزرگوار­ برای بیان همین مسأله ابقاء و ایجاد  آن‌به‌آن و ساختن و ریزش و تنزّل از عالم بالا به این عالم، مثالی می‏فرمایند به این‏طور که از دریاهای عالم غیب به این حوض‌های عالم شهاده مرتّب افاضه می‏شود و فوّاره‏وار در این حوض‌ها دارد می‏ریزد.

درست خاطرم هست که اوایل تحصیلات حوزوی ما بود، پیرمردی بود اهل فضل و اهل علم که با ما برخورد کرد. چون ابتدای کار تحصیل ما و آشنایی ما با رشته‏های علوم حوزه بود، می‏خواست ما را متوجّه و باخبر کند. ما تا آن زمان اجمالاً نام شیخی شنیده بودیم. او اوّلین کسی بود که زنگ خطر را به گوش ما نواخت، جریانی را گفت ــ  حالا یا واقعیّت داشت یا می‏خواست به اصطلاح ما را وارد مطلب بکند ــ  گفت دیروز رفته بودم کتاب فروشی کتاب بخرم، چند تا معمّم آنجا نشسته بودند. من گفتم آقا کتاب شرح‏الزیاره داری یا نداری؟ شرح‏الزیاره کتاب شیخ بزرگوار­ است که در شرح زیارت جامعه کبیره نوشته‏اند. می‏گفت تا گفتم شرح‏الزیاره داری یا نداری، آن چند تا معمّم خیلی شدید از جا حرکت کردند که آقا شرح‏الزیاره می‏خواهی چه کنی؟ گفتم می‏خواهم مطالعه کنم. گفتند نه، حق نداری مطالعه کنی. گفتم چرا؟ گفتند خیلی چیزها در این کتاب است. گفتم آقایان، مثلاً

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 272 *»

چه چیزهایی در آن کتاب است؟ حالا آن پیرمرد نقل می‏کرد. گفتم چه چیزهایی در این کتاب است؟ گفتند که شیخ احسائی در آن کتاب نوشته. می‏گفت آنها تعبیرات خنک و سبک می‏آوردند ولی آن‏طوری که او برای من تعریف می‏کرد این بود که گفتند در آن کتاب نوشته که انگشت‌هایت را توی گوشَت بکن، صدای شُرشُرِ حوض کوثر را می‏شنوی، صدای شُرشُر حوض کوثر، به همین تعبیر. این پیرمرد گفت من به آن چند نفر معمّم گفتم من این کتاب را تازه نمی‏خواهم بخرم و بخوانم بلکه این کتاب را سال‌ها داشته‏ام و مطالعه کرده‏ام. حالا به کسی داده‏ام، ندارم می‏خواهم بگیرم. من این کتاب را از اوّل تا به آخر خوانده‏ام هیچ جای این کتاب این حرفی که شما می‏زنید ندارد.

بعد این پیرمرد برای ما اجمالاً توضیح داد که شیخ مرحوم می‏خواهند بفرمایند که ریزش فیوضات از عالم غیب به عالم شهاده این‏طوری است. شما اگر انگشت بگذارید در گوش، صدای ریزش یا فوّاره فیوضات از عالم غیب به عالم شهاده را می‏شنوید. البته آن زمان ایشان همین اندازه برای ما بیشتر نگفت ولی ما از این تذکّر پیرمرد نتیجه‏ها گرفتیم، زیرا ما با مطالب و رشته‏های علمی حوزوی آن زمان تازه داشتیم آشنا می‏شدیم، تازه شروع کرده بودیم. البته سال‌های پیش‌تر  یک مقدار زیادی از مقدّمات را خوانده بودیم ولی تحصیلات رسمی ما از آن موقع شروع شده بود. حرف این پیرمرد برای ما یک زنگ خطری بود که بدانیم هرجا صحبت شیخیه شد، به اصل سخن مراجعه کنیم ببینیم چه می‏خواهند بگویند؟ شاید تهمت باشد. خودمان مراجعه کنیم، خودمان بدانیم، خودمان ببینیم، فقط حرف دیگران را نشنویم؛ از آنجا خداوند بحمداللّه این حالت را به ما داد. اوّلاً ابتدای کار برای ما حالت خوش‏بینی با مکتب شیخیّه فراهم شد و به علاوه اطلاع از تهمت‌هایی که در بین هست که فریب تهمت‌ها و فریب حتّی تعبیرات را نخوریم، خودمان مراجعه کنیم. مقصود او هم همین بود که ما را متذکّر کند، به شنیدن، فقط اکتفاء نکنیم. خودمان مراجعه کنیم و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 273 *»

خودمان مطلب را ببینیم.

فرمایش مرحوم شیخ­ این است که شما وقتی انگشت در گوش گذاردید، و به اصطلاح آن سر و صدای عالم داخل بدن را شنیدید. این یک نمونه‏ای است برای شما، در عرصه خودتان و در وجود خودتان از ساختن و ریزش وجود شما، که این حیات یا فرض کنید این گردش خون در وجود شما  آن‌به‌آن شما را می‏سازد و  آن‌به‌آن خراب می‏شوید. فعل و انفعال موجود در این بدن و در این عالم کوچک شما، در واقع از غیب این حیات یا غیب این خون، قبل از آنکه بیاید و تبدیل به این نسوج بشود، قبل از آن چیست؟ یک حالت ذوبان و آب‏مانند یا بگویید انرژی است. یک حالت ذوبان است که در این فعل و انفعال‌ها تشکیل این نسوج می‏شود و آن‌به‌آن عوامل الهیّه این فعل و انفعال را ایجاد می‏کنند. و آن‌به‌آن در این کشورِ وجود شما و این دنیای وجود شما عوامل الهیّه دست در کارند و این ابقاء به مشیّة‏اللّه و امراللّه فعلی با اسبابی که ملائکه فعّاله و مدبّره آن‌به‌آن با این مواد اولیّه این پیکره را می‏سازند و خراب می‏کنند، این پیکره را می‏سازند و در قالب می‏ریزند.

بهترین راه برای دریافت این مطلب این است که دست در گوش بگذارید به طوری که صدا از خارج شنیده نشود. چطور صدای این فوران غیب شنیده می‏شود؟ یا بگویید همان حالت ذوبان، همان حالت ابتدائی خون که حامل جمیع مواد لازم بدن و حامل همه نیازمندی‌ها است، حامل استخوان است، حامل رگ است، حامل گوشت است، حامل پوست است، حامل مو است، حامل رنگ مو است. در یک حدّ معین به رنگ سیاه است، در یک حدّ معیّن به رنگ سفید است. حامل جمیع ذرّاتی است که در این پیکره ما لازم است. حامل تمام اینهاست. و بگویید همان درگیری و همان انفجارهای لازم، یا بگویید همان فعل و انفعال‌های لازم، یا بگویید همان خواصّی که از این فعل و انفعال‌های اتم‌ها در وجود ما دست می‏دهد؛ حامل همه آنها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 274 *»

است. یک حالت ابتدائی دارد که بگویید حالت انرژی است و یک حالت ساختمانی دارد که حالت حوضی است. مرتّب دارد از آن دریا به حوض اعضاء، به حوض ذرّات، به حوض استخوان‌ها، گوشت‌ها، پوست‌ها، رگ‌ها و همه نسوج و بافت‌ها می‏ریزد. آن‌به‌آن از آن دریای غیب به این حوض‌های شهاده ریزش دارد. این یک نمونه‏ای است که شیخ مرحوم­ برای ریزش فیوضات غیبی به این عالم شهاده به دست ما می‏دهد. همین را مقیاس برای این جهان پهناور هستی خارجی بگیرید که اگر همین جهان هستیِ خارج هم دو انگشت خودش را در گوشش بگذارد، همین صدایی که ما در پیکره خودمان می‏فهمیم، او در پیکره خودش به حسب خودش می‏فهمد. پس ببینید جهان پُر از سر و صداست، چه صداهایی! و این صدا را ما نمی‏شنویم. صدای این فوّاره و این آبشار بزرگ جهان که از آن مادّه اولیّه در حوض‌های مختلف می‏ریزد.

وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَی‏ءٍ حَیّ([19]) این جَعَلْنا چنان صدایی دارد که صدایش را ما نمی‏شنویم. ولی بقیّة اللّه صلوات‏اللّه علیه که اوست مظهر کلّی امر ‏اللّه فعلی، اوست محل مشیّة اللّه، اوست وَکْر  (لانه) مشیّة اللّه و ظرف مشیّت خدا،([20]) او تمام این صداها را می‏شنود، تمام این ساختن‏ها را می‏بیند و همه ریزش‏ها را مشاهده می‏کند و دست باکفایت ولایتی او می‏سازد و می‏ریزد؛ که تمام مدبّرات، مقدِّرات، مقسِّمات همه این نوع ملائکه، دست‌های او هستند و همه کارهای آنها به اذن او و به تدبیر اوست و اوست اسم المدبّر خدا، اوست اسم المقدّر خدا، جهان در زیر نظر او ساخته می‏شود و ریخته می‏شود. پس عالم هورقلیا یعنی یک‌چنین حالت جهانی در برابر امام عصر صلوات‏اللّه علیه، و او بر کرسی سلطنت و حکومت و امامت و ولایت مطلقه خود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 275 *»

استوار است. اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی([21]) و بر این ماء و دریا حکمرانی می‏فرماید وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ([22]) بر عرش و بر سریر استواء و استیلاء که بر روی این آب است نشسته. و این آب، همین هستی و مادّه اولیّه است که به اذن او ریخته می‏شود، و او است دست تدبیر خداوند و صفت رحمانیّت حقّ متعال.

حالا عبارتی که مرحوم شیخ­ درباره این مطلب فرموده‏اند می‏خوانم و شما بی‏انصافی اهل غرض را ببینید. خداوند نور بصیرت عنایت کند که بیشتر با فرمایشات این بزرگوار آشنا بشویم. مرحوم شیخ­ راجع به عالم هورقلیا و اینکه چطور از عالم هورقلیا امدادات به این عالم شهاده و عالمِ ــ  به اصطلاح ــ  ماده و دنیا نازل می‏شود، عباراتی دارند تا اینکه می‏فرمایند: «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ صَوْتَ الْماءِ النّازِلِ مِنْ عالَمِهِمْ اِلَی الْاَنْهارِ الْاَرْبَعَةِ» همچنین تو می‏شنوی. اما اینکه می‏فرمایند «تو می‏شنوی» خطاب به من و شما نیست، چون من و شما که نمی‏شنویم. هرکس که کتاب می‏نویسد طرف سخنش آن کسی است که با فرمول او آشناست و مبنای او در دستش است. یک استاد ریاضی وقتی که کتاب می‏نویسد، برای من که هیچ از ریاضی نمی‏دانم که نمی‏نویسد، بلکه در تمام آن فرمول‌ها و هرچه می‏گوید با کسی صحبت می‏کند که با او هم‏سنخ است، در یک عالم به‌سرمی‏برند، حرفِ هم را می‏فهمند. به او دارد می‏گوید که ببین، بخوان، بدان. به من که نمی‏گوید چون اگر به من بگوید ببین، خلاف گفته است زیرا من نمی‏بینم. به من بگوید بدان، من نمی‏دانم. پس این «اِعْلَم» خطاب به کسی است که به این فرمول واقف است و هم‏اُفق با اوست که می‏فهمد. بنابر این ایشان هم که می‏فرمایند «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ» روی سخن با آن کسی که هیچ سرش نمی‏شود، نیست. كسی كه نهایت چیزی که سرش می‏شود ضرَب ضرَبا ضرَبوا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 276 *»

است و می‏خواهد همه‌چیز را با همین ضرَب ضرَبا ضرَبوا تطبیق کند؛ به یک چنین کسی نمی‏فرمایند تو می‏شنوی، بلکه به کسی که هم‏افق با خود ایشان است، یا لااقلّ می‏داند که افقی وراء افق خودش هست می‏فرمایند. و ما الحمدللّه این‏قدر می‏دانیم که یک افقی وراء افق ما هست که در آن افق‏ها گفته می‏شود «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ». پس ما اگر نشنیدیم نمی‏گوییم نیست، بلکه ما می‏گوییم این مربوط به افق بالاتر از ماست.

می‏فرمایند «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ صَوْتَ الْماءِ النّازِلِ مِنْ عالَمِهِمْ اِلَی الْاَنْهارِ الْاَرْبَعَةِ» چون قبلاً سخن از شنیدن کلام اهل عالم هورقلیا بوده است که اگر ان‏شاءاللّه بحث‌های ما ادامه پیدا کرد به این مطلب هم می‏رسیم. می‏فرمایند همچنین صدای آن آبی را که از عالم هورقلیا به نهرهای چهارگانه این عالم می‏ریزد می‏شنوی. نهرهای چهارگانه این عالم، همان عناصر چهارگانه است. البته این چهار عنصر را در حال بساطت باید در نظر گرفت، نه این عناصر محسوس و مرکب. حالا اسم اینها را در عالم شهاده می‏گذاریم چهار نهر. امدادات تشبیه به آب شده که از آسمان نازل می‏شود. یعنی از عالم هورقلیا و در این چهار نهر جریان پیدا می‏کند، چرا؟ «لِاَنَّهُ یَنْزِلُ فی حَوْضٍ واسِعٍ» زیرا آن آبی که از آسمان می‏آید، در یک حوض پهناوری وارد می‏شود. باز برای اینکه ما این چهار نهر را چهار چیز مختلف و غیر هم فکر نکنیم، می‏فرماید یک حوض واسع. در یک حوض واسع و پهناور می‏ریزد، یا هریک از این چهارتا را یک حوض واسع بدانید. «وَ الْمَلائِکَةُ تَکیلُ السَّحابَ مِنْهُ» و ملائکه کیل می‏کنند، پیمانه‏گیری می‏کنند سحاب و ابرها را از همان حوض. یعنی آن عوامل، عواملی که دست درکارند برای انجام این فعل و انفعال‌ها، و تراکم‏ها، اینها را مرتب از این حوض‌ها پیمانه‏گیری می‏کنند، در این ابرها می‏ریزند و ابرها حالت تراکم است.

«فَاِذا اَرَدْتَ اَنْ تَسْمَعَ ذلِکَ الْاِنْصِبابَ» اگر تو می‏خواهی این ریزش را و به اصطلاح صدای این آبشار را بشنوی، «فَارْبُطْ اُذُنَیْکَ بِاَصْبُعَیْکَ» دو گوشَت را با دو انگشتت بگیر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 277 *»

«لِئَلاتَسْمَعَ شَیْئاً مِنْ هذَا الْعالَمِ» به طوری که دیگر از این عالم چیزی نشنوی. آن‏وقت «فَاِنَّکَ تَسْمَعُ صَوْتَ انْصِبابِ الْماءِ فِی الْحَوْضِ» صدای ریختن آب در حوض را می‏شنوی. ولی نمی‏فرماید «ذلِکَ الْاِنْصِباب» آن ریزش را. چون حکیم است، حکیم ربّانی است. تو وقتی که گوش خودت را گرفتی، صدای ریختن به شدّت آب را می‏شنوی. همان ریزش آبشارگونه صدای ریختن و سرازیر شدن آب را در حوض می‏شنوی. کدام آب؟ و کدام حوض؟ نه آن آب و نه آن حوض و نه آن اِنصباب، بلکه همین انصباب و ریختن آب انرژی در این حوض وجود خودت را می‏شنوی.

«وَ الْحَوْضُ لایَمْتَلی اَبَداً» این حوض هیچ‏گاه پُر نمی‏شود، هرچه می‏ریزند پُر نمی‏شود. به آن معنا که دیگر بسش باشد بلکه چون دائماً در ریزش است، دائماً هم در پرشدن است. «لِاَنَّ الْمَلائِکَةَ دائِماً تَغْرِفُ مِنْهُ فَافْهَمْ»([23]) چون ملائکه مرتّب از آن آب برمی‏دارند، ملائکه همین‏طور برمی‏دارند از آن آب و پی‌درپی می‏ریزد، ملائکه مرتّب برمی‏دارند. پس باز لازم است آب بریزد، در نتیجه پُر نمی‏شود. پس هی می‏سازند هی خراب می‏کنند، هی حوض پُر می‏شود هی کم می‏شود و همین‏طور. بنابر این ریزش دائمی است.

این فرمایش کجا، آن حرف آنها کجا! که گفته بودند که انگشتت را بگذار توی گوشَت، صدای شُرشُر حوض کوثر را می‏شنوی! و این فرمایش به اندازه سطح ادراک ما است و مقصود آن بزرگوار درک و فهم ما است، که تا این حدّ با عالم ما قابل تطبیق است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 278 *»

 

مجلس 15

 

(شب پنجشنبه 5 ذیحجة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r دو اصل: ثبات و تجدّد

r نتیجه اصل تجدّد

r مسأله معاد و اصل ثبات و تجدّد

r اصل بقاء و ثبات در قرآن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 279 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد دو اصل در دین و در حکمت حقّه محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ ثابت شده و از نظر علوم طبیعی هم این دو مطلب و این دو اصل و این دو قانون تثبیت گردیده است. یکی اصل بقاء و یکی اصل تجدّد و تحوّل. اگر اصل بقاء تنها می‏بود و اصل تجدّد و تحوّل نبود، لازمه‏اش استغناء از خالق و بی‏نیازی از مدد و استقلال در بقاء موجودات بود، و اگر که تجدّد بود و بقاء نبود، لازمه‏اش مشکلات مسأله معاد و ثواب و عقاب بود. این دو، دو اصلند که هر دو در اعتقاد به توحید و خالقیّت خدا و در اعتقاد به معاد و حساب و کتاب و جزا و ثواب و عقاب لازمند.

دقّت می‏فرمایید که چقدر مطلب دقیق است. دو اصلی که از نظر ظاهر با هم متضادّند ولکن هریک دیگری را لازم دارند و هریک با دیگری است تا این مشکلات پیش نیاید. توضیح اینکه اگر بگوییم عالم هستی ــ  و از جمله این عرصه اجساد و مرتبه اجسام و به اصطلاح عالم ماده ــ  باقی است و بقاء دارد، بدون تجدّد و ایجاد آن‌به‌آن و تازگی داشتن، لازمه‏اش این است که شی‏ء بعد از مخلوق شدن دیگر نیازمند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 280 *»

به خالق نباشد و مستغنی از خالق باشد. اگرچه در هنگام حدوث و ایجاد نیازمند به خدا بوده است، اما در بقاء نیازمند به خدا نباشد. و عرض کردم عدّه‏ای هم این‏طور گفته‏اند که مخلوق در حدوث و پیدایش نیازمند به خالق است، ولی در بقاء دیگر نیازمند به خالق نیست. اما این سخن خیلی سطحی است و شخص متفکّر و بصیر این حرف را نمی‏زند. آن کسانی که گفته‏اند، دقّت نکرده‏اند. وگرنه اگر ما بتوانیم لحظه‏ای را تصوّر کنیم که مخلوق نیازمند به خالق نباشد، پس اصلاً مسأله خلقت و ایجاد و هستی و خالقیّت و مخلوقیّت،  همه را باید کنار گذارد و گفت اگر لحظه‏ای ممکن است مخلوق بی‏نیاز از خالق باشد، پس همیشه بی‏نیاز بوده است و خالقی نداشته است و ندارد؛ پس این کلام خیلی سطحی است. و اگر بنا شد که مخلوق در ایجاد محتاج به خالق باشد، در بقاء هم محتاج است، و هیچ‏وقت از خالق بی‏نیاز نمی‏شود. پس اگر مسأله بقاء و اصل بقاء عالم را بدون اصل تجدّد بپذیریم، امر خالقیّت و مسأله خلقت به اشکال برمی‏خورد.

و اگر اصل تجدّد را بدون اصل بقاء بپذیریم، یعنی مخلوق آن‌به‌آن که تجدّد می‏یابد و ایجاد می‏شود چیزی است غیر از آنی که بود، و آنی که بود به کلّی معدوم گردید و نیست و نابود شد، و معنی تجدّد این باشد، مشکل حساب و کتاب پیش می‏آید، مسأله معاد به اشکال برمی‏خورد. که اگر فرض کنید زید در لحظه قبل بود و در این لحظه تجدید شد، پس در لحظه قبل، او به کلّی معدوم گردید و در این لحظه زیدی غیر آن زید است. اگر این‏طور بگوییم مسأله معاد، مسأله حساب، مسأله کتاب، مسأله ثواب و مسأله عقاب چه می‏شود؟ چه کسی را خدا عقاب می‏کند؟ چه کسی را خدا ثواب می‏دهد؟ تجدّد بدون بقاء، این مشکل را دارد. از این جهت دین و حکمت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ این دو مطلب را، یعنی این دو اصل را در کنار هم قرار داده و باهم ذکر کرده، و این دو قانون را با یکدیگر بیان نموده است. اوّل اصل ثبات و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 281 *»

بقاء که البته چون اصل تجدّد هم همراه آن و با آن است، تعبیر به ابقاء آورده می‏شود. پس یکی از صفات و حالات تمام مراتب خلقت و از جمله جسد، ابقاء است که خداوند این جسد را لحظه‌به‌لحظه و آن‌به‌آن باقی می‏دارد. با حفظ خودِ آن، آن را ابقاء می‏فرماید. و با اینکه خود آن است، متجدّد است و متحوّل. خیلی دقیق است و بحمداللّه علم این مطلب را تثبیت کرد. در گذشته کسانی بوده‏اند که تجدّد را بیان کرده‏اند و تجدّد را در هستی دیده‏اند. و به تعبیر شیخ مرحوم­ در ساحل رود هستی واقع شده و تجدّد و ایجاد آن‌به‌آن را مشاهده کرده‏اند، ولی حیث بقاء را متوجّه نشده‏اند و فکر کرده‏اند که در هر لحظه ایجاد؛ موجود لحظه قبل به کلّی معدوم گردید، و موجودِ در لحظه بعد موجودی است غیر آنچه که بود. به همین جهت شیخ بزرگوار­ بر ایشان اشکال می‏کنند.

عبارتی که ایشان دارند مناسب است عرض کنم: «وَاعْلَمْ اَنَّ بَعضَ مَن وَصَلَ الی ساحلِ هذِهِ اللُّجَّةِ قال بانَّ الشی‏ءَ لایوجَد بعَیْنِهِ فی آنَیْنِ بل یَتَبَدَّلُ فی کلِّ لحظةٍ تَبَدُّلاً سَیّالاً فَهُوَ فی کلِّ آنٍ غیرُ ماقبله و مابَعده مغایرةً حقیقیّةً» می‏فرمایند بعضی از کسانی که به ساحل رود هستی رسیده‏اند و نگریسته‏اند و دیده‏اند، این‏طور گفته‏اند و برداشت داشته‏اند که شی‏ء «موجود» در دو آن بعینه موجود نیست بلکه در هر لحظه تبدّل می‏یابد، تبدّل سیلان‏وار. پس در هر آنی موجود غیر آن است که قبل از آن بود و غیر از آن است که بعد از آن خواهد بود. این غیریّت و مغایرت حقیقی است، چرا؟ «لاَِنَّهُ نَهْرٌ  یَجْری، و النَّهرُ فی کلِّ لَحْظَةٍ هو غیرُ ما قبلَ ذلک و ما بعدَهُ» زیرا این موجود، رودی است که از همان دریا سرچشمه گرفته است، و این در هر لحظه‏ای غیر ماقبل و مابعد آن لحظه است «فالذّاهِبُ مِنْهُ لایعودُ اَبَداً و الْآتی اِلَیْهِ لایَنْقَطِعُ ابداً»([24]) آنچه که از این موجود می‏رود، برنخواهد گشت و آنچه که می‏آید پایان نمی‏پذیرد. پس آنچه که می‏آید

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 282 *»

پایان‏پذیر نیست، آنچه که از این موجود می‏رود برگشت‌کننده نیست. این است که این موجود در این لحظه غیر آن چیزی است که در لحظه قبل بود و غیر آن است که در لحظه بعد است.

این شخص تجدّد را خوب یافته است از این جهت هم این بزرگوار می‏فرمایند «بعض من وصل الی ساحل هذه ‏اللجّة» تجدّد را خوب دریافته است. حتی از حکمای مغرب زمین هم کسانی بوده‏اند که برای بیان تجدّد و فهمانیدن تجدّد، نزدیک به همین تعبیر سخنی گفته‏اند. مثلاً یکی گفته که من در دو آن و دو لحظه، در یک رود داخل نمی‏شوم. یعنی آن لحظهِ قبل که در این آب داخل شدم، در لحظه بعد نه من، آن من هستم و نه این آب، آن آب است. پس انسان در دو لحظه در یک نهر داخل نمی‏شود. تجدّد را خوب دریافته‏اند ولی چون بقاء را متوجّه نشده‏اند و اصل بقاء را از دست داده‏اند، این است که اشکال بر ایشان وارد می‏شود.

بعد شیخ بزرگوار­ می‏فرمایند «وَ قَدْ اَخْطَأوا وَ غَلَطُوا» اینها به خطا افتاده‏اند و به غلط گرفتار شده‏اند. تجدّد باید همراه با بقاء به اثبات برسد. اگر تجدّد بدون بقاء باشد، پس این موجود، خودش، اعمالش، صفاتش و همه امورش باید به کلّی معدوم گردد و دیگر برای او سابقه‏ای نباشد، لاحقه‏ای هم نباشد. و در نتیجه برای او کتابی باز نشود و حسابی برای او برپا نگردد و ثوابی و عقابی برای او نباشد؛ و حال آنکه مسأله معاد بر همین ثبات و دوام و بقاءِ شخصیّت مبتنی است. زید به جمیع مراتبش حتّی این جسدش، افعالش، صفاتش و به جمیع جهاتش و هرچه که زید به آن زید است، باید باقی، دائم، ثابت و مستمر باشد تا اینکه معاد، ثواب و عقاب صحیح باشد.

در مسأله تجدّد هرکس با دقّت توجّه بکند و از آن‏طرف انس و عادت و سایر اموری که مانع او از دریافت حقیقت می‏شود کنار بگذارد، خواه‌نخواه اقرار می‏کند به اینکه دست سازنده‏ای در کار است، و تدبیری در کار است که این نظامِ مرتّب، وجود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 283 *»

دارد. و آن‏قدر این نظام معیّن است، آن‏قدر این نظام دارای سازمان است که احتمال تصادف، احتمال اینکه بدون تدبیر باشد، احتمالی کاملاً کودکانه است و شخص منصف با توجّه به تجدّد عالم نمی‏تواند مسأله تصادف و در کار نبودن تدبیر را بپذیرد. نمی‏تواند مسأله خلّاقیّت دائمی را، و اینکه عالم دائماً در پیدایش و آفرینش است را انکار کند. پس به هر شکلی و به هر طوری که هست اقرار می‏کند. همین‏که به نظم اعتراف کرد کافی است، همین‏که به نظم اقرار کرد وجود نظم‏دهنده را پذیرفته است اگرچه او را نشناسد یا نتواند بشناسد. به نظم که اعتراف کرد، اعتراف به نظم‏دهنده کرده است. به نقشه که اعتراف کرد، به مدبِّر اعتراف کرده است. پس در مسأله تجدّد و توجّه به تجدّد عالم خواه‌نخواه اقرار به توحید، یا بگویید اقرار به ناظم و مدبّر شده است. به تعبیر دیگر اقرار به صانع شده است.

ولی در دین تنها اقرار به صانع کفایت نمی‏کند به جهت اینکه لازمه اقرار به صانع طبق ادلّه‏ای که در دست است اقرار به معاد است. معاد هم نه به آن معنای خصوصی خودش که مربوط به قیامت و آخرت است، بلکه معاد را تعمیم بدهیم به معنای پاداش گرفتن، به معنای اینکه انسان آنچه مصرف کند مطابق آن اکتساب می‏کند. وَ اَنْ لَیْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعی([25]) آنچه مصرف می‏کند اکتساب می‏کند. چیزی در این عالم ضایع نمی‏گردد. کوچك‌ترین مصرف انرژی، در مقابل برداشت از این عالم است. یک لحظه و یک ذرّه صرف‌کردن اگر چندین برابر نباشد، لااقل مطابق همان خرج، دخل است. این مسلّم است و حتّی مسلّمی علم است. علم هم این را به زبان علمی خودش و طبق قوانین طبیعی به اثبات رسانیده است، که خرج و صرف، مطابق است با دخل و منفعت و استفاده. لَیْسَ بِاَمانِیِّکُمْ وَ لا اَمانِـیِّ اَهْلِ الْکِتابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءً یُجْزَ بِه،([26]) فَمَنْ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 284 *»

یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا کُفْرانَ لِسَعْیِه وَ اِنّا لَهُ کاتِبُونَ([27]) همان‏طور که در مورد مؤمنان است در مورد غیر مؤمنان هم فرق نمی‏کند، وَ اَنْ لَیْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعی صرف کردن، مقابلش اکتساب است. مایه رفتن، مقابلش دخل است. عالم این‏طوری است.

پس در دین، اقرار به توحید در کنارش اقرار به معاد است. و معاد به همین معنای عامی که گفتیم. معاد و پاداش گرفتن در برابر هر فعّالیتی و هر نوع فعلی و هر نوع انفعالی باید باشد. چون هم در فعل هم در انفعال، در هردو صَرف است و به تعبیر علم، به کاربردن انرژی است. پس خواه‌نخواه دربرابر هر دو اکتساب و دخل است. به تعبیر دین جزاست، چون جزا در کار است باید شخصیّت محفوظ بماند. اگر  بنا شد شخصیّت با تجدّد از بین برود، و آن اصلِ دیگر که اصل بقاء و اصل ثبات است، ثابت فرض نشود، جزا بی‏مورد می‏شود. و اصلاً اعتقاد به جزا و مسأله جزا و معاد، زمینه پیدا نمی‏کند.

عرض کردم الحمدللّه در علوم طبیعی به اثبات رسیده است، در همین زمینه محدود علم در رشته‏های طبیعی کاملاً به اثبات رسیده است. اینکه «طبیعی» می‏گویم مقصودم همان معنای عمومی است که خواص فیزیکی و شیمیایی باشد، نه فقط قسمت طبیعی و زیست‏شناسی و حیات‏شناسی و این‌گونه رشته‏ها. پس خود علم تا به اینجا این مطلب را تا این اندازه به‌دست آورده است. و خود علم هم تثبیت شخصیّت می‏کند. یعنی اقرار می‏کند به ثبات شخصیّت در مورد ماده‏ای که انرژی از آن ماده صادر می‏شود، و انرژی صرف می‏شود. پس جزایش هم عاید خود همان می‏شود و اصلاً در تمام سراپای انرژی، ماده ثبت می‏شود. و در خود ماده، انرژی ثبت می‏شود. البته اینها مسائلی است که باید در فرصت بیشتری درباره آنها بحث کنیم و گفتگو داشته باشیم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 285 *»

آنچه که می‏خواهم در این مجلس با آنکه حال مساعدی هم ندارم متذکّر بشوم این دو اصل و دو قانون است که ببینیم چطور در کنار هم و باهمند. که اگر ما اصل بقاء را نپذیریم، باید معاد و مسأله جزا زمینه پیدا نکند و حال آنکه در دین و همه آیین‏های آسمانی، مسأله معاد در کنار مسأله خلّاقیّت و خالقیّت بوده است و باهم بوده‏اند. البته در آغاز به شکل‌های خیلی ابتدائی بیان می‏شده و به تدریج گسترش یافته. و همان‏طور که مسائل توحیدی و یا خود شریعت و مسائل دینی به تدریج رشد کرده است و در اسلام به کمال خود رسیده است، مسأله معاد هم همین‏طور است. از ابتداء مسأله معاد مطرح بوده ولی در سطح‌های خیلی ساده تا اینکه در قرآن دیگر به شکل استدلال، به شکل دلائل تحقیقی، به شکل بیان حقیقتِ معاد و به اصطلاح سیر تکاملی بحث معاد انجام شده است.

در هر صورت خلّاقیّت با معاد و جزا و حساب و کتاب کنار یکدیگر بوده‏اند. پس همان‏طور که خلّاقیّت، اصل تجدّد را اثبات می‏کند و باید انسان اقرار به اصل تجدّد بکند که آن‌به‌آن، نه فقط در هنگام حدوث و پیدایش، بلکه آن‌به‌آن خلاقیّتِ دائمی در کار است. و این مسأله خیلی دقیق است که کمتر به آن توجّه کرده‏اند. نوع مردم که تفکّر دینی دارند همین اندازه می‏دانند که خدا خلق کرد، و از همین کلمه «خلق کرد» ماضی و گذشته می‏فهمند. یعنی خدا خلق کرد و تمام. دیگر در بقاء موجودات به مسأله تجدّد توجّه ندارند.

البته این فکر از یهودیّت سرچشمه گرفته است وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُاللّهِ مَغْلُولَةٌ([28]) یهود گفتند که خدا خلقت را انجام داد، آسمان‌ها و زمین‏ها را خلق کرد و موجودات را آفرید و دیگر خسته شد، روی تختش نشست و برای رفع خستگی چهارزانو هم نشست و آن‏قدر هم خدا بزرگ بود که نسبت به تختش از هر طرفی تقریباً یک وجب، خدا از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 286 *»

تختش بیرون است! این فکر، فکر یهودیّت است که در حکمت‌هایشان یا فلسفه‏هایشان یا دیانت‌هایشان رسوخ کرده است. و قرآن این فکر را محکوم می‏فرماید و می‏فرماید غُلَّتْ اَیْدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا چه بیان مطابقی! آنها گفتند که یَدُاللّهِ مَغْلُولَةٌ خدا نشست و دست‌هایش را بست و روی هم گذاشت، خدا هم می‏فرماید غُلَّتْ اَیْدیهِمْ دست‌های خودشان بسته باد وَ لُعِنُوا بِما قالُوا لعنت باد بر ایشان به آنچه که گفته‏اند بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ بلکه دو دست خدا باز است یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ.([29])

پس با توجّه به اصل تجدّد، مسأله خلّاقیّتِ آن‌به‌آن، و در کاربودن لحظه‌به‌لحظه خلقت و همچنین کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ([30]) به اثبات می‏رسد. و با اصل بقاء و اصل ثبات و دوامِ شخصیّتِ موجود بماهو موجود، مسأله معاد و حساب و کتاب و ثواب و عقاب روشن می‏شود.

عرض کردم کمتر به این دو اصل توجه کرده‏اند ولی قرآن در آیاتی به این دو اصل توجّه داده است، مسأله تجدّد را در آیاتی از قبیل کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ، هُوَ اللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ([31]) و آیاتی که در آنها از این قبیل صفات برای خدا ذکر شده یادآوری کرده است، این صفات، صفات فعلی خداست و این صفات همراه با فعل خداست و در مقام فعل از آنِ خدا می‏باشد. خدا خودش را به خالق توصیف می‏کند، خداست خالق، وقتی که می‏فرماید هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ([32]) نه تنها در زمان گذشته آفریده شما را بلکه لحظه‌به‌لحظه «هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ» آن‌به‌آن «هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ». همچنین می‏فرماید وَاللّهُ اَنْبَتَکُمْ مِنَ الاَرْضِ نَباتاً([33]) و «کُمْ» خطاب به هرکسی است که بشود به آن خطاب کرد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 287 *»

هرکس به او بشود خطاب کرد مورد خطاب خداست، اختصاص به کسی ندارد، هرکس که بشود و لایق خطاب خدا باشد، خدا به او می‏فرماید وَاللّهُ اَنْبَتَکُمْ مِنَ الاَرْضِ نَباتاً و همه مخلوقات در همه رتبه‏ها، در همه عالم‌ها، از زمین آن عالم می‏رویند. با توجّه به این قبیل آیات، مسأله تجدّد روشن و خلقت دائمی ثابت می‏شود.

و امّا در مورد مسأله بقاء و ثبات که حفظ شخصیّت و بقاء شخصیّت است می‏فرماید لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ([34]) این موجود، لَها ما کَسَبَتْ هرچه را که کسب کند به نفع اوست، وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ و در هرجا که بی‏مورد مصرف کند، نتیجه‏ای هم که می‏گیرد به ضررش است. بی‏نتیجه نیست، جزا دارد، دخل دارد اما دخل مضرّ. فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ([35]) در این آیه هم بیان شده که عمل، صرف هرچه شده است، شخص آن عمل را خواهد دید. تا شخصیّت باقی نباشد چه کسی عمل را ببیند؟ اگر بنا باشد زید در هر آن ساخته‌شدن معدوم بشود و نیست بشود، و لحظه بعد که ساخته می‏شود غیر آنی باشد که لحظه قبل است، این چطور می‏تواند عمل را و نتیجه عمل را ببیند؟ پس باید کاملاً شخصیّت محفوظ باشد. در آیه‏ای دیگر می‏فرماید سَیَجْزیهِمْ وَصْفَهُمْ([36]) خداوند همان وصف آنها را به آنها جزا می‏دهد. همانی که خود را به آن متّصف می‏سازند، همانی را که صرف می‏کنند و اکتساب می‏کنند، همان اکتساب، جزایشان است. نفس اکتسابشان جزایشان است. یا می‏فرماید وَلَکُمُ الْوَیْلُ مِمّا تَصِفُونَ،([37]) اِن‌َّ هذا ماکُنْتُمْ بِه تَمْتَرُونَ([38]) یعنی وای بر شما از آنچه وصف می‌کنید. و در تأویل: از آنچه متصف

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 288 *»

شده و می‌شوید و اکتساب کرده‏اید و می‌کنید. و می‏فرماید همانا این همان است که نسبت به آن شک می‏ورزیدید.

تمام این آیات بیان این مطلب است که شما از بین نخواهید رفت، شما می‏مانید، ثبت می‏شوید و شما که آن‌به‌آن موجود می‏گردید، از بین نمی‏روید. فقط انتقال و تحوّل است نه اینکه به کلّی معدوم بشوید و دوباره چیز دیگری بگردید. رسول‏اللّه؟ص؟ می‏فرماید ماخُلِقْتُمْ لِلْفَناءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقاءِ شما برای نابودی خلقت نشده‏اید بلکه شما برای ماندن و برای باقی بودن ایجاد شده‏اید وَ اِنَّما تُنْقَلُونَ مِنْ دارٍ اِلی دارٍ([39]) فقط از خانه‏ای به خانه‏ای انتقال می‏یابید، نه اینکه نابود بشوید و به کلی نیست بشوید و دوباره موجود شوید و چیز دیگری باشید.

پس متوجّه هستید بحمداللّه که اقرار به تجدّد و خلقت آن‌به‌آن و لحظه‌به‌لحظه، اقرار به بقاءِ شخصیّت موجود است. و انسان به جمیع مراتبش، به آنچه که انسان به آن انسان است، موجود و محفوظ و مضبوط خواهد بود؛ به دلیل صحّت مسأله جزا و قطعی‌بودن معاد. و الحمدللّه تا جایی که عرض کردم علوم طبیعی پیشرفت کرده و این مطلب را به اثبات رسانیده‏اند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 289 *»

 

مجلس 16

 

(شب يکشنبه 8 ذیحجة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

r اصل تجدّد و خلّاقیت خدا

r مجموعه عالم: قدیم زمانی و حادث ذاتی است

r معنای «حادث»

r ثبات و بقاء در عین حدوث

r مسأله « عمل »

r حضور اعمال در آخرت

r مفهوم جوهر و عرض

r روایتی از امام صادق؟ع؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 290 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

 

در این بحث که جسد باقی به ابقاءاللّه است به مسأله مهمّی برخورد می‏کنیم، و عرض کردم در اینجا دو مسأله مطرح است: یکی مسأله بقاء و ثبات موجود، یکی هم تجدّد و تحوّل موجود. و هر کدام از این دو مسأله لازمه دیگری است. و با ملاحظه هریک دیگری هم لازم است ملاحظه شود.

ما، در تجدّد و تحوّل، متوجّه خلاقیّت و خالقیت خدای متعال می‏شویم و متوجّه این نکته هستیم که کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ([40]) و تفکّر غلط یهودی نخواهیم داشت که خداوند خلق کرد و دیگر از خلقت فارغ شده و دست روی هم گذارده است و به استراحت پرداخته است. این عقیده را از یهود نگرفته‏ایم الحمدللّه. بلکه معتقدیم که عالم دائماً در تجدّد و تحوّل است. پس مسأله تحوّل و تجدّد عالم مسأله‏ای است که مربوط به مشیّت خدا و مربوط به خلاقیّت خداست. و اما مسأله بقاء و ثبات عالم هم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 291 *»

مربوط می‏شود به عقیده به معاد و جزا و حساب و کتاب و ثواب و عقاب، امّا نه اینکه مخصوص قیامت و آخرت باشد بلکه مسأله جزا از همین‏جا مطرح است، مسأله حساب از همین‏جا مطرح است. و در این مسأله ــ  یعنی جزا و ثواب و عقاب ــ  باید شخص کاملاً  ثابت و باقی باشد تا بتواند از اعمال خود نتیجه بگیرد و نتیجه اعمال او عاید او شود. پس مسأله جزای اعمال مربوط می‏شود به حفظ شخصیّت صاحبِ عمل به جمیع مراتبش. چون به جمیع مراتبش عمل کرده است، پس به جمیع مراتب هم باید جزا ببیند. در نتیجه باید باقی و ثابت باشد و دارای شخصیّتی ثابت باشد که در تحوّل و تجدّد از بین نرود.

مسأله خیلی مهمّ است و این مسأله به طرز کامل، و از تمام جوانب در حکمت بررسی نشده است. فقط بزرگان ما هستند که این دو مطلب را در کنار هم اثبات فرموده و هر دو را در کنار هم قرار داده‏اند. فرموده‏اند وقتی که مجموعه عالم را نسبت به اینکه مخلوق خداست می‏سنجیم، باید بدانیم که از نظر وقت قدیم است. امّا از نظر ذات؛ نه، قدیم ذاتی نیست. بلکه حادث ذاتی است ولی قدیم وقتی. مجموعه عالم قدیم وقتی است نه حادث زمانی است و نه حتّی حادث دهری. و این‏گونه تعبیراتِ وقتی را دیگر نباید گفت. بلکه مجموعه عالم حادث ذاتی است، و خداوند قدیم ذاتی است. و حادث ذاتی نیازمند به قدیم ذاتی است. با این فرمایش بقاء و ثبات را برای عالم بیان می‌فرمایند.

البتّه بعد این «قدیم» مراتب پیدا می‏کند: قدیم سرمدی می‏گوییم، قدیم دهری می‏گوییم، قدیم زمانی می‏گوییم. و چون بحث در جسد است، جسد با توجّه به حدودی که دارد از قبیل زمان، مکان، کمّ، کیف، جهت و رتبه، و با توجّه به محدود بودنش به این حدود، قدیم زمانی است. یعنی اوّلی و آخری زمانی برای جسد به این معنا وجود ندارد، قدیم زمانی است. ولی همین جسد با جمیع این حدودی که ذکر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 292 *»

کردیم، در دهر حادث است و حادث دهری است. و اگر جسد را از این حدود خالی کنیم، یعنی فقط به عنوان ذات و حقیقت آن، ‌به ‌آن توجّه کنیم و بعد او را دارای صفاتی بدانیم که از جمله صفاتش، بودنش با این حدود است، آن‏گاه می‌شود قدیم دهری و حادث سرمدی. چون هر ذاتی و حقیقتی با صرف نظر از حدوثش قدیم دهری و حادث سرمدی است. البتّه اینها مباحثی است که باید ان‏شاءاللّه در موقع خودش تقریباً به طور تفصیل درباره‏اش بحث بشود. حالا اجمالاً به این بحث‌ها اشاره می‏کنیم.

پس جسد با توجّه به اینکه محدود به این حدود باشد، قدیم زمانی است. یعنی برای آن در زمان، اوّلی نیست. و برای آن در زمان، آخری نیست. اما معنای این سخن این نیست که پس جسد مثل خداوند قدیم است. نه، چنین نیست. بلکه جسد حادث دهری است. و حادث یعنی نیازمند به خدا، محتاج به خدا؛ اما قدیم ذاتی یعنی غیرمحتاج، یعنی بی‏نیاز.

یکی از اشتباهاتی که حکماء و دیگران داشته‏اند این است که هر وقت حادث می‏گفتند، مسبوق به عدم را اراده می‏کرده‏اند. یعنی آنچه که یک زمانی نبوده است و بعد پیدا شده است. می‏گفته‏اند این معنای حادث است. آری، این یکی از معانی حادث است. مثلاً  این حادث‌های زمانی این‏طوری است. حادث‌های زمانی که در این دریای زمان پیدا می‏شوند، اینها یک زمانی نبوده‏اند و بعد پیدا شده‏اند. اینها را می‏گویند حادثِ مسبوق به عدم، ولی حادث همه‏جا به این معنا نیست. حادث یک معنای عام و وسیعی دارد به معنای نیازمند، محتاج، غیرقائم به خود و محتاج به غیر. این معنای حادث است، به این معنا جمیع خلق خدا و جمیع عوالم خلقت، حادث هستند؛ گرچه برای آنها اوّلی نباشد و آخری نباشد.

اگر بگویید ما چطور یک چنین حدوثی را تصوّر کنیم؟ می‏گوییم از این جهت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 293 *»

است که حدوث و حادث در نظرها بیشتر بر همین معنای خاص بوده است که زمانی نبوده و بعد پیدا شده. اما این «زمانی نبوده، بعد پیدا شده» یک معنای خیلی کوچکی از معانی حادث است. ذهن نباید در اینجا متمرکز بشود، اذهان باید تمرین کنند و در حکمت قوی بشوند تا معنای حادث را از این مفهوم خیلی کوچک و خیلی پایین و زمانی خارج کنند و به آن معنایی که مربوط به جمیع عوالم و جمیع هستی می‏شود، متوجّه باشند. حادث یعنی نیازمند به غیر، محتاج به غیر. طبق این معنا تمام خلق حادثند. اگرچه برایشان اوّلی و آخری هم نباشد. چه مانعی دارد؟ در دعا می‏خوانیم اَللّهُمَّ یا ذَا الْمُلْکِ الْمُتَأَبِّدِ بِالْخُلُودِ([41]) یعنی ای خداوندی که صاحب مُلکی هستی که این مُلک ابدیّت دارد و جاوید است. مُلک مُتَأَبّد بالخلود، یعنی جاوید، بدون اوّل و آخر. با اینکه این خلق و مُلک حادث هم هست، یعنی خلق خدا و  محتاج به خداست.

پس بقاء موجودات و ثبات آنها یک امری است که منافات ندارد با حدوث و تجدّد و تحوّل آنها، و اینکه آن‌به‌آن اشیاء و موجودات و عوالم و این جسد که مورد بحث ماست در تجدّد و در تحوّل است. این مسأله خیلی مسائل مشکله را حل می‏کند و از جمله همین‏که ما به دنیا معتقدیم، به عالم برزخ معتقدیم، به عالم آخرت معتقدیم، به حساب معتقدیم، به قیامت، بهشت، جهنّم، ثواب و عقاب معتقدیم و می‏دانیم اینها دائماً خلق خدا هستند و باید اینها مرتّب تجدید شوند، و خلّاقیّت و رزّاقیّت و محیی بودن و ممیت بودن خدا باید همیشه و به طور استمرار باشد. خدا را ما معطّل نگذاریم و تعطیل در کار خدا قائل نشویم.

ما معتقدیم که بهشت جاوید است، یعنی الآن هم مخلوق است و ابدی و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 294 *»

جاوید است. ما معتقدیم جهنّم الآن مخلوق است و ابدی و جاوید است. آیا غیر از این است؟ این اعتقاد ماست. الآن موجود است و الآن که موجود است، باز هم مخلوق خداست و محتاج به خداست. و این احتیاج، همان معنای حدوث و همان معنای تجدّد است و همان معنای تحوّل است. و از طرفی بهشت، بهشت افراد است. جهنّم، جهنّم افراد است. یعنی مشخّص و تک تک، بهشت را برای خود اکتساب می‏کنند. و جهنّم را هم برای خود اکتساب می‏کنند. پس باید به اصل بقاء و ثباتِ شخصیّت‌ها اعتراف کنیم. این زید از وقتی که به دنیا آمده است تا وقتی که در دنیا است اعمالی انجام داده است، اکتساباتی داشته است، یا بهشتی یا جهنّمی. اگر بخواهد تحوّل، بدون بقاء و ثباتِ شخصیّت باشد، باید پرسید که پس ثواب‌ها به چه کسی داده می‏شود؟ عقاب‌ها به چه کسی داده می‏شود؟ اکتساباتی که این کرده است چه می‏شود؟ و این اکتسابات به طوری است که از بالاترین مراتب شروع می‏شود و تا این جسد می‏رسد، با همین جسد هم اکتسابات دارد، با همین جسد اعمال جسدانی دارد. باید تمام اینها، یعنی زید با جمیع این مراتبش، حتّی جسدش، ثابت، محفوظ، مضبوط و باقی باشد تا همه این اعمال به او برگشت کند و به او تعلّق پیدا کند و به او جزا داده شود. پس با توجّه به این اعتقادات باید به اصل ثبات و بقاء هم اعتراف داشته باشیم.

در ظاهر دو اصلِ کاملاً  متضاد است. یک اصل می‏گوید هیچ چیزی همان چیز لحظه قبل نیست؛  که اصل تجدّد و تحوّل است. و  یک اصل هم می‏گوید از وقتی که این شی‏ء، شی‏ء است این شخصیّتش و شیئیّتش باقی است، تا خدا خداست و برای خدایی خدا هم تا نیست؛  که اصل بقاء و ثبات است‏. ببینید چطور دو اصل از نظر ظاهر با یکدیگر  کاملاً متضاد، ولی از نظر واقع در کنار هم هستند! این خیلی مسأله مهمّی است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 295 *»

در کنار این مسأله، خود مسأله عمل یک مسأله مهمّی می‏شود؛ که این عمل چیست؟ خود این اعمال چیست؟ به ظاهر ما یک فعلی انجام می‏دهیم، کاری انجام می‏دهیم، مثلاً نمازی می‏خوانیم، دعائی می‏خوانیم، یا سایر کارها. اینها همه کار است که انجام می‏دهیم. معاصی هم که انجام می‏دهیم، اینها هم کار و اعمال است؛ اینها چیست؟ و آیا جزا خود همین‏هاست یا غیر  اینهاست؟ اگر خود اینهاست، اینها که به تعبیر حکماء عَرَض است. حکماء می‏گفتند اعمال و افعال، عرَض است ولی جسم، جوهر است. و جوهر احتیاج به محل ندارد، خودش محل است اما عرَض نیازمند به محل است. اگر محل نباشد، عرَض نیست است. اگر محل باشد، عرَض ثابت است. مثلاً  تا وقتی که این دست حرکت می‏کند، حرکت روی این دست، محل و جا دارد. وقتی که ساکن شد، حرکت دیگر منتفی شد و نیست. عرَض را این‏طور تعریف می‏کنند که «اَلْعَرَضُ ما اِذا وُجِدَ وُجِدَ فی مَوْضُوعٍ» و جوهر را این‏طور تعریف می‏کنند که «اَلْجَوْهَرُ ما اِذا وُجِدَ وُجِدَ لا فی مَوْضُوعٍ». عرَض، موضوع می‏خواهد، محل می‏خواهد. ولی جوهر، محل نمی‏خواهد، خودش محل اعراض است. با توجّه به همین مطلب حکماء می‏گفتند که افعال (کارها) که اعراض می‏باشند تا هنگامی که روی جسد و عارض بر جسد و جسم هستند، موجودند. همین‏که از جسد رخت بربستند، دیگر نیستند و معدومند. بعد مشکلاتی پیش می‏آمد، درمی‏ماندند که مثلاً این‏همه آیات، این‏همه روایات رسیده است در مورد اعمال که خود این اعمال، جزای انسان می‏شود. و به تعبیر علم کلام می‏گفتند اعمال چطور در آخرت تجسّم پیدا می‏کنند؟ از آیات و روایات برمی‏آید که خود اعمال در آخرت می‏آیند و انسان به خود اعمال جزا داده می‏شود. این چطوری است؟ به همین جهت مسأله‏ای مورد گفتگو در حکمت شده بود. آیات قرآنی صراحت دارد که خود اعمال در قیامت حاضر می‏شوند ازجمله یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنَّ بَیْنَها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 296 *»

وَ بَیْنَهُ اَمَداً بَعیداً([42]) روزی که هر نفْسی و هر شخصی می‏یابد آنچه را که انجام داده است از خیر، همه حاضر شده است و همین‏طور آنچه را که انجام داده است از بدی، حاضر می‏یابد. همه حاضر است. تعبیر قرآن را ببینید، یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ آنچه را که انجام داده است حاضر می‏یابد. چه خیر چه شر، چه نیک چه بد. وقتی که به بدی‌ها نگاه می‏کند آن‏وقت تَوَدُّ لَوْ اَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ اَمَداً بَعیداً  آنجا خیلی دوست دارد که ‏ای کاش بین او و بین این اعمال سوء و بد، فاصله بسیار دوری بود که این اعمال بد را نمی‏دید که این‏طور گرداگرد او را گرفته‏اند و به او تعلّق دارند. آرزو می‏کند؛ ولی چنان نیست که یکی از اینها از او فاصله بگیرد. نه، فاصله نمی‏گیرند و از این انسان دور نمی‏شوند.

معلوم است که با این بیانِ قرآن، عمل را نمی‌شود گفت که عَرَض است، به آن معنایی که برای عرض می‏گویند. عرَض آن است که «اِذا وُجِدَ وُجِدَ فی مَوْضُوعٍ»، پس باید وقتی که از روی بدن رفت، نیست و نابود شده باشد. در حالی که قرآن می‏گوید حاضر می‏شود، از بین نرفته است، موجود است. چطور این مسائل حل می‏شود؟ خیلی مشکل است. حکماء شروع کردند به تأویل این آیات و روایات، همه را تأویل کردند، توجیه کردند.

مرحوم طبرسی صاحب تفسیر مجمع‏البیان در همین‏جا عبارتی دارد، می‏گوید «ثُمَّ اخْتُلِفَ فی کَیْفِیَّةِ وُجُودِ الْعَمَلِ مُحْضَراً» راجع به اینکه عمل چطور در قیامت حاضر می‏شود، اختلاف شده است. «فَقیلَ تَجِدُ صَحائِفَ الْحَسَناتِ وَ السَّیِّئاتِ» بعضی‏ها گفته‏اند مقصود نامه عمل است. نامه عمل حاضر می‏شود. یعنی آن صفحه‏هایی که روی آنها اعمال نوشته می‏شده است. فکر می‏کردند مثلاً یک کاغذی، یک طوماری نوشته شده است؛ در یکی اعمال حسنه، در یکی هم اعمال

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 297 *»

سیّئه. دو تا طومار بسیار بلندی در قیامت می‏آورند و به دست شخص می‏دهند. این معنای حاضرشدن عمل است. اینها را از ابی‏مسلم و غیر ابی‏مسلم نقل می‏کند که از مفسّران سنّی هستند. بعد می‏گوید «وَ هُوَ  اخْتِیارُ الْقاضی» قاضی هم که یکی از مفسّران سنّی است، همین نظر را می‏دهد.

«وَ قیلَ تَری جَزاءَ عَمَلِها مِنَ الثَّوابِ وَ الْعِقابِ» بعضی‏ها گفته‏اند جزای عمل را می‏بینند. جزای طاعات و حسنات را که می‏بیند، که همان ثواب باشد؛ این معنای حاضر شدن اعمال حسنه است. عقاب که می‏بیند، چون جزای اعمال سیّئه است؛ این معنای حاضر شدن اعمال سیّئه است. «فَاَمّا اَعْمالُهُمْ فَهِیَ اَعْراضٌ قَدْبَطَلَتْ وَ لایَجُوزُ عَلَیْها الْاِعادَةُ فَیَسْتَحیلُ اَنْ‏تُری مُحْضَرَةً»([43]) اما اعمال، چون اَعراضند، عرَض‌ها هم که نابود شده‏اند، نیست و محو شده‏اند و اعاده نابودها و آنچه که محو و نیست شده‏اند دیگر صحیح نیست. محال است که چیزی که نابود و محو شده، اعاده شود و به طور حاضر دیده شود. این بیانی است که ایشان دارد.

عده دیگر از کسانی که خواسته‏اند حلّ این مشکل را بکنند، طور دیگری بیان کرده‏اند. شیخ بهائی معنایی می‏کند که مرحوم مجلسی عبارت ایشان را در بحارالانوار نقل می‏کند که «تَجَسُّمُ الْاَعْمالِ فِی النَّشْأَةِ الْاُخْرَوِیَّةِ قَدْوَرَدَ فی اَحادیثَ مُتَکَثِّرَةٍ مِنْ طُرُقِ الْمُخالِفِ وَ الْمُؤالِفِ» تجسّم اعمال که همان حاضر شدن اعمال در نشأه آخرت است، در روایات زیادی رسیده است، هم از طریق مخالفان و سنّی‏ها، و هم از طریق شیعه. بعد شروع می‏کند به ذکر حدیث قیس بن عاصم از رسول خدا؟ص؟. در آن حدیث حضرت می‏فرمایند: وَ اِنَّهُ لابُدَّ لَکَ یا قَیْسُ مِنْ قَرینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ به قیس می‏فرماید که ‏ای قیس  تو در قبر وقتی که دفن می‏شوی، خواه‌نخواه با تو قرینی است، کسی است که همراه تو دفن می‏شود. وَ هُوَ حَیٌّ وَ تُدْفَنُ مَعَهُ وَ اَنْتَ مَیِّتٌ او زنده است و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 298 *»

تو مُرده هستی. البته اینکه او زنده است، به تعبیر مکتبمان، زندگی او به جهت لطافت اوست. ولی من هنوز زود است که این عبارت را بگویم، اما ذهن شما باید با آن بحث‌هایی که داشتیم متوجّه بشود که مراد چیست. بعد می‏فرماید فَاِنْ کانَ کَریماً اَکْرَمَکَ وَ اِنْ کانَ لَئیماً اَساءَکَ اگر آن قرین و همراه تو که با تو دفن می‏شود خوب باشد ــ  به تعبیر ما بزرگوار باشدــ  تو را گرامی می‏دارد و اگر لئیم و پست باشد، تو را ناراحت می‏سازد. ثُمَّ لایُحْشَرُ اِلّا مَعَکَ وَ لاتُحْشَرُ اِلّا مَعَهُ وَ لاتُسْأَلُ اِلّا عَنْهُ سپس در آخرت هم محشور نمی‏شود مگر با تو و تو نیز محشور نمی‏شوی مگر همراه او و سؤال و پرس‏وجو نمی‏شوی مگر از همان قرین و همانی که همراه تو است. فَلاتَجْعَلْهُ اِلّا صالِحاً پس سعی کن که آن قرین و آن همراه خود را صالح قرار دهی. فَاِنَّهُ اِنْ‌صَلُحَ انَسْتَ بِه وَ اِنْ فَسَدَ لاتَسْتَوْحِشُ اِلّا مِنْهُ زیرا اگر او صالح باشد، تو با او انس می‏گیری اما اگر فاسد باشد، تو وحشتی نداری مگر از خود همان وَ هُوَ فِعْلُکَ آن قرین که با تو دفن می‏شود و این اوضاع را دارد، کارهای تو است.

ببینید چقدر مسأله مشکل است! و چقدر خداوند بر ما به برکت فرمایشات بزرگانمان عنایت فرموده است که حلّ این مشکلات می‏شود! چقدر حلّ مشکلات می‏شود! ما گفتیم وقتی که انسان می‏میرد، روحش قبض می‏شود و گفتیم روح، مثال و مراتب بالاتر از مثال است که متداخل در همند و به جسد تعلّق دارند و اینها هرکدام به حسب خودشان اعمالی دارند. مثال عملی دارد، نفس عملی دارد، عقل عملی دارد. همه اینها اعمالی دارند و همه اینها که از انسان جدا می‏شوند، یا در بهشت دنیا می‏روند یا در جهنّم دنیا که همان بهشت و جهنّم برزخ باشد. یقیناً اعمال آنها با خود آنها در بهشت یا جهنّم می‏رود. عمل آنها که در پایین نمی‏ماند، اصلاً  ثواب آنها یا عقاب آنها، همان بهشت و جهنّم آنهاست. اَلْاَعْمالُ صُوَرُ الثَّوابِ وَ الْعِقابِ([44]) پس از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 299 *»

مثال به بالا، تمام در جای خودشان جزای خودشان به ایشان داده می‏شود. آنچه که با این جسد در قبر قرار می‏گیرد و قرین جسد می‏شود چیست؟ این باید عملِ خود این جسد باشد. عمل خود این جسد که با خود این است، حیّ است و زنده است؛ چرا؟ چون لطیف است. بالنسبه به این جسد لطیف است و این جسد میّت است؛ چرا؟ چون مثال به بالا از آن گرفته شده است ولی خودش حیات دارد. حیاتی که از خودش استخراج شده است برایش هست وگرنه «اَکْرَمَکَ وَ اَساءَکَ» معنا ندارد. و همچنین فَاِنَّهُ اِنْ‌صَلُحَ اَنـَسْتَ بِه اگر عمل جسد تو صالح باشد، این جسدت در قبر با او انس می‏گیرد وَ اِنْ فَسَدَ اگر آن عمل فاسد باشد لاتَسْتَوْحِشُ اِلّا مِنْهُ وحشت نداری مگر از همان عمل. معنا ندارد که بگوییم روح در بهشت یا در جهنّم از اینجا وحشت داشته باشد. برای روح آن جزاهایی که در آنجا هست دیگر نوبت به اینجا نمی‏رسد. دقّت می‏فرمایید؟ ثواب و عقابی که در آسمان‌های عالم هورقلیا و برزخ، به روح داده می‏شود کجا، و عقاب و یا ثوابی که در زمین هورقلیا به جسد هورقلیایی داده می‏شود کجا؟! اصلاً قابل قیاس با یکدیگر نیست که بگوییم روح او آنجا از اینجا وحشت کند، یا به اینجا انس بگیرد. پس مقصود همین جسد است. این جسد باید حیات داشته باشد اما حیات استخراج شده ازخودش. و چون مبدء این اعمال بوده است، تمام این اعمال برگشتش به همین مبدء است. ولی چون عمل بالنسبه به خود جسد لطیف است، از این جهت تعبیر به حیّ آمده است. و چون روح و مثال یعنی مراتب بالا از جسد گرفته شده است، به جسد، میّت گفته شده است. دقّت می‏کنید.

در هر صورت بعد از اینکه شیخ بهاء این حدیث شریف را نقل می‏کند، آن‏وقت می‏گوید «قالَ بَعْضُ اَصْحابِ الْقُلُوبِ» اینها ظاهر این احادیث را چه کنند؟ اینها کسانی هستند که قائلند به جوهر و عرَض، و می‏گویند فعل، عرَض است. از روی بدن که رفت، محو و نابود است. پس اینکه در قبر می‏آید و با تو قرین است، و این حرف‌ها،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 300 *»

چیست؟ اینها را می‏خواهند توجیه کنند. توجیه ملّاصدرا که در خاطرتان هست، اجمالش را قبلاً عرض کرده‏ام. توجیه شیخ بهائی این است که می‏گوید «قالَ بَعْضُ اَصْحابِ الْقُلُوبِ اِنَّ الْحَیّاتِ وَ الْعَقارِبَ بَلْ وَ النّیرانَ الَّتی تَظْهَرُ فِی‏الْقَبْرِ وَ الْقِیامَةِ هِیَ بِعَیْنِها اَلْاَعْمالُ الْقَبیحَةُ وَ الْاَخْلاقُ الذَّمیمَةُ وَ الْعَقایِدُ الْباطِلَةُ الَّتی ظَهَرَتْ فی هذِهِ النَّشْأَةِ بِهذِهِ الصُّورَةِ»([45]) می‏گوید بعضی از اصحاب قلوب ــ  آنهایی که دل دارند، و صاحبان‏دل ــ  گفته است این مارها و عقرب‌ها، بلکه خود آتش که در قبر و قیامت ظاهر می‏شود، همان خود اعمال قبیحه و اخلاق ذمیمه و عقاید باطله است که در اینجا به این صورت ظاهر شده است و در آنجا به آن‏طور. ظاهر عبارتش جالب است. بعینها، خود آنها است. حالا این صاحب دل که بوده؟ از که این حرف را گرفته است؟ تصریح نمی‏کند. معلوم است که به راستی صاحب‏دل بوده است، یعنی آن کسی که این حرف را زده است صاحب فؤاد بوده است، معرفت فؤادی داشته است که این‏طور بیان کرده است که نه خود شیخ بهاء فهمیده است که چه گفته و نه دیگران فهمیده‏اند. تا اینکه شیخ بزرگوار­ این مسائل را حل کردند و بیان فرمودند. وگرنه به حسب کلام حکماء و فلاسفه نباید گفته بشود که حیّات و عقارب و نیران که در قیامت یا در برزخ هستند، اینها خود اعمال قبیحه یا خود اخلاق ذمیمه و خود عقاید باطله است، که در اینجا به این شکل است و در برزخ و در قیامت به آن شکل، و همین‏طور اعمال صالحه، اخلاق فاضله، اعتقادات صحیحه و حقّه اینها هم در قیامت و برزخ می‏شوند نعمت‌های بهشت؛ خود همین‏ها می‏شوند آن‏همه نعمت‌ها. حالا از چه کسی این عبارت را نقل کرده است؟ ذکر نکرده است که از کیست، همین اندازه دارد که «قالَ بَعْضُ اَصْحابِ الْقُلُوبِ» آیا با کسی برخورد کرده است یا در عبارت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 301 *»

کسی دیده است؟ خودش هم گویا نمی‏فهمد چه می‏گوید. مرحوم مجلسی، به همین‏اندازه ذکر می‏کند.

بعد مرحوم مجلسی به جهت همین شبهه‏ای که حکماء در مورد عرض و جوهر می‏گویند، خودش در مسأله می‏ماند. مرحوم مجلسی با این موقعیّتش در حلّ مطلب درمی‏ماند؛ که شکی نیست که اعمال به قول آنها عرَض است. عرَض هم اگر از روی موضوع رفت محو و نابود است. پس آمدن خود عمل در آخرت یعنی چه؟ اینجا مرحوم مجلسی هم به مشکل برخورده، و در فکر توجیه افتاده است. این‏طور می‏فرماید: «اَقُولُ اَلْقَوْلُ بِاسْتِحالَةِ انْقِلابِ الْجَوْهَرِ عَرَضاً وَ الْعَرَضِ جَوْهَراً فی تِلْکَ النَّشْأَةِ مَعَ الْقَوْلِ بِاِمْکانِها فِی النَّشْأَةِ الْاخِرَةِ قَریبٌ مِنَ السَّفْسَطَةِ» ایشان می‏گوید اگر کسی بگوید در اینجا جوهر، عرَض نمی‏شود و عرَض، جوهر نمی‏شود، همه می‏گویند محال است آن‏وقت اگر بگوییم در آخرت این کار ممکن است که در آخرت عرَض جوهر شود، یعنی عمل تجسّم پیدا کند ــ  یعنی جوهر شود ــ  این خیلی نزدیک به سفسطه است. این دلیل ندارد، برهان ندارد. چرا؟ «اِذِ النَّشْأَةُ الآخِرَةُ لَیْسَتْ اِلّا مِثْلَ تِلْکَ النَّشْأَةِ». مجلسی می‏فرماید نشأه آخرت هم مثل همین نشأه است، هیچ فرقی با هم ندارد. اگر اینجا محال است عرَض جوهر بشود و جوهر، عرَض گردد، در آخرت هم همین‏طور است، محال است که جوهر عرَض بشود یا عرَض جوهر بگردد. یعنی فرض کنید جسم، فعل بشود؛ فعل، جسم بشود. این به قول حکماء محال است پس در آخرت هم نباید بشود. بعد می‏گوید «وَ تَخَلُّلُ الْمَوْتِ وَ الْاِحْیاءِ بَیْنَهُما لایَصْلُحُ اَنْ‌یَصیرَ مَنْشَأً لِاَمْثالِ ذلِکَ»([46]) حالا اگر مُردن و بعد احیاء، بین نشأه دنیا و نشأه آخرت فاصله بشود، این باعث نمی‏شود که بگوییم آخرت طوری دیگر می‏گردد که می‏شود جوهر عرَض شود و عرَض جوهر شود؛ ایشان هم که این‏طور نظر داده است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 302 *»

تمام اینها از آنجا سرچشمه گرفته است که عرَض را نفهمیده‏اند جوهر را هم نفهمیده‏اند، عمل را نشناخته‏اند جسد را هم نشناخته‏اند و همه این مسائل و مشکلات با بیان برهانی و علمی به وسیله شیخ بزرگوار­ حل شد. و از نظر علوم طبیعی هم حدود ده سال بعد از وفات آقای بزرگوار کرمانی­ اینشتین متولّد شده است. حالا شما از زمان مرحوم شیخ­ اگر حساب کنید، چه مدّت بعد نظریّه نسبیّت اینشتین راجع به اینکه در واقع جرم، همان انرژی است و انرژی همان جرم است، ماده همان انرژی و انرژی همان ماده است، پیدا شد؟ در هر صورت، این مطلب از نظر علم هم بحمداللّه حل شد.

از نظر علم که می‏گویم یعنی از نظر تجربه، وگرنه علم همان بود که به دل مرحوم شیخ­ الهام شد. اینها را نباید علم گفت لَیْسَ الْعِلْمُ بِکَثْرَةِ التَّعَلُّمِ بَلْ هُوَ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّهُ فی قَلْبِ مَنْ یُحِبُّ([47]) آن نوری که در قلب آن بزرگوار تابید علم بود که فرمود جوهر و عرَض دو مفهوم نسبی هستند نه دو مفهوم مطلق. اگر خاطرتان باشد در این زمینه مباحثی داشتیم. جوهر و عرَض دو مفهوم مطلق نیست، دو مفهوم نسبی است. یک حقیقت ممکن است از نظری جوهر باشد از نظری عرَض باشد، از نظری که قائم به مبدء خود است عرَض است. فعل از این نظر که از بدن سرمی‏زند نسبت به بدن عرَض است اما خودش جوهر است، چرا؟ چون خودش باز دارای اثر است. عمل دارای اثر است. هیچ‏وقت انرژی به دیوار ماده برخورد نمی‏کند که توقّف کند. انرژی تبدیل می‏شود، همیشه انرژی در تبدیل‌شدن است، هیچ‏وقت حالت ثبات برای انرژی نیست، دائماً در تحوّل و تجدّد است. فرض کنید این بدن ما مرکز و مبدء انرژی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 303 *»

است، یک عمل که از آن صادر می‏شود، یعنی انرژی مصرف می‏شود، یک کار فراهم می‏شود اسمش را می‏گذاریم یک کار انجام شد. همان کار باز اثر دارد، باز او ایجاد اثر می‌کند. حالا بالنسبه به اثرش جوهر است. پس خود عمل و فعل از جهت صدور از بدن و این جرم، می‏شود عرَض. اما از حیث اینکه برای اثر بعدی و شبح بعدی مبدء است، می‏شود جوهر. آن‏وقت اثری بعد از اثری و اثری بعد از اثری پدید می‏آید و عالم آثار خیلی گسترده‏تر و وسیع‏تر از عالم به اصطلاح جرمِ متراکم، و انرژی متراکم است؛ دقّت می‏کنید؟

من نمی‏دانم در این بحث کدام قسمتش را شروع کنم و چطور مطلب را جمع کنم. از هر قسمتش وارد می‏شوم می‏بینم دامنه پیدا می‏کند، به هر جانبش متوجّه می‏شوم می‏بینم باید تفصیل بدهم، خودتان جوانب بحث را جمع‏آوری می‏کنید. برای توضیح و تشبیه این حرف که خود عمل و خود اثر، یعنی همان قیام صادر از زید، آن‏قدر اثر بعد از اثر دارد و همین‏طور اثر بعد از اثر که انسان را به یاد آبشاری می‏اندازد که به شدّت می‏ریزد و از این ریزش آبشار انرژی عجیبی فراهم می‏شود که یک دستگاه بسیار معظمی را به حرکت درمی‏آورد به نام توربین برق. حال ببینید آبشار انرژی تولید می‏کند، انرژی تولید حرکت در چرخ‌های این کارخانه می‏نماید و این کارخانه تولید یک انرژی بسیار وسیعی می‏کند که در سراسر مشهد پخش می‏سازد. ببینید چه اثرهایی باز از تبدیل این انرژی فراهم می‏شود. ما، در اینجا از این لامپ‌ها استفاده می‏کنیم، در این لامپ آمده است و برای ما به نور تبدیل شده است. ما از این نور استفاده می‏کنیم. باز این نور در ما اثر دارد و باز انرژی در ما ایجاد می‏کند و همین نور در ما تبدیل می‏شود! همین نور که یک انرژی است و تبدیل‌شده از آن آبشار یا آن سدّ است و از آنجا فراهم شده است، این نور در وجود ما تأثیر دارد و تبدیل پیدا می‏شود! در حرکت این پنکه‏ها و کولرها، در حرکت دستگاه‌های ضبط صوت و در بلندگوها و باز

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 304 *»

همین‏طور تبدیل‌های دیگر، تمام اینها آثار بعد از اثر بعد از اثر است و تبدیل انرژی به انرژی، و به انرژی، و به انرژی…. است و این تبدیل‌ها لایتناهی است و هیچ هم از بین نمی‏رود، هیچ کم هم نمی‏شود زیاد هم نمی‏شود. یک ثبات و بقای ابدی و یک تجدّد و تحوّل ابدی برقرار است.

می‏فرماید عمل تنها فقط این نیست بلکه اثر بعد از اثر دارد، و اثر بعد از اثر بعد از اثر دارد و همین‏طور. و جالب اینکه تمام این آثار همه بر شکل مؤثّر و بر صفت مؤثّر است. یعنی اگر یک دید عمیقی باشد و تمام این آثار را مشاهده کند، می‏داند همه اینها از چه عنصری سرزده است. دیگر اینجا عنصر اصطلاحی علمی را می‏گویم. یعنی اتم‌هایی که تشکیل‏دهنده این آثارند و این آثار از این اتم‌ها و از انرژی داخل این اتم‌ها سرچشمه گرفته است. چقدر الکترون دارد و این الکترون‌ها چندتا هستند و چقدر حرکت می‏کنند و چقدر از هسته فاصله دارند؛ برای صاحب آن دید، کاملاً مشخّص است. تمام این آثار بازگوکننده مبدء خود هستند و خودِ مبدء بازگوکننده تمام این آثار است. تمام از او سرزده است. پس او جمیع گذشته و آینده خود را، همه را حفظ می‏کند، و تمام این آثار هم می‏گویند ما از کجا هستیم و مال چه کسی هستیم و از کجا سرچشمه گرفته‏ایم. آری؛ کاملاً مشخّص است.

این عنصری که به اصطلاح علمی عرض می‏کنم طوری است که آثارش مشخّص است. آثار هر عنصری مشخّص است که از کدام عنصر است. عنصرهایی که در جدول‌هاست و در این جدول تناوبی که عناصر ترتیب داده شده است، آثار هر عنصری مشخّص است و معلوم است که خود هر عنصر، مفیدِ چه آثاری و مبدء چه آثاری است. اگر دستگاهی باشد که بتواند کنترل کند تا هرچه اثر بعد از اثر، و اثر بعد از اثر بعد از اثر باشد بتواند در چهره آن آخرین ــ که آخرین ندارد ــ  در چهره او بخواند که تو از کجا شروع شده‏ای و مربوط به کدام عنصر در آن جدول هستی. می‏تواند مشخّص

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 305 *»

کند. البته دستگاه‌های بشری ضعف دارد، ممکن است بعضی جاها آثار تشابه پیدا کند، و از ضعف دستگاه است. ولی دستگاه خدا ضعف ندارد پس می‏تواند تمام آثار و افعالی که از زید سرزده است و اثر بعد از اثرش، و اثر بعد از اثرِ بعد از اثرش، و همه اینها را برای او ضبط کند و نگه ‏دارد و به زید متعلّق کند. هول مطّلَع معنایش همین است. زید تا چشم به برزخ باز می‏کند می‏بیند وای! یک دریا زید، یک دریا! خدا آن دریا را کجا جا می‏دهد؟! اگر کسی اعتراض کند که یک دریا عمل زید کجا جا می‏شود، بگویید زید پهناور می‏شود. «یک دریا» به تعبیر من است، انتها ندارد و به همین جهت بهشت هم انتها و آخر ندارد. گرچه همه‌چیز متناهی است. خلق، متناهی است. همین‏که می‏گوییم باقی و ثابت است، تناهیش را ثابت می‏کنیم. که باز این خودش یک بحثی است که آیا جسد تناهی دارد یا ندارد؟ و از مباحث مهمّی است که اگر در ضمن مباحثمان رسیدیم، ان‏شاءاللّه توضیح می‏دهیم.

در هر صورت، مسأله خیلی عجیب است، خیلی دقّت می‏خواهد. و تا آن اندازه که حالِ من مساعد است و ان‏شاءاللّه که توفیق هم داشته باشیم، توضیحاتی عرض می‏کنم.

کاش از ذکر مصائب و ذکر فضائل و سایر مسائل نتیجه بگیریم. خدا توفیقی بدهد که از همه این امور نتیجه بگیریم، تغییری در ما پیدا بشود، تأثیری در ما داشته باشد. امام‏صادق؟ع؟ می‏فرمایند: اِنَّ الْمُؤْمِنَ اِذا خَرَجَ مِنْ قَبْرِه خَرَجَ مَعَهُ مِثالٌ مِنْ قَبْرِه یَقُولُ لَهُ اَبْشِرْ بِالْکَرامَةِ مِنَ اللّهِ وَ السُّرُورِ فَیَقُولُ لَهُ بَشَّرَکَ اللّهُ بِخَیْرٍ می‏فرماید وقتی که مؤمن از قبرش خارج می‏شود، همراه او مثالی هم از قبرش خارج می‏شود. این مثال همان عمل است. و عرض کردم اعمال لطیف است، با اینکه جسد است ولی لطیف است. و می‏دانیم که این عمل، یعنی همان آثاری که مترتّب بر انرژی است. حالا یا به این تعبیر بگوییم. یا بگوییم همان نفسِ عمل، انرژی است که از قوّه صادر می‏شود. در

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 306 *»

اینجا ما همان تعبیر مصطلح را دنبال می‏کنیم ــ  حالا یا غلط یا درست ــ  که اثرِ مترتّب بر انرژی همان عمل است. مشایخ+ می‏فرمایند اعمال از موجودات عالم هورقلیاست ولی آن‏قدر غلیظ است که به این جسد دنیایی تعلّق گرفته است و روی این جسد دنیایی پیاده می‏شود و از این جسد دنیایی استخراج می‏گردد، ولی لطیف است که از اینجا شمرده نمی‏شود. از موجودات عالم هورقلیاست اما با این لطافت، می‏فرمایند که غلیظ است. با این لطافتی که ما عمل را نمی‏بینیم، انرژی‌ها دیده نمی‏شود، آثار انرژی دیده نمی‏شود ولی به این جرم تعلّق می‏گیرد و در اینجا فقط مفعولٌ‏به دیده می‏شود نه مفعول مطلق. مطلب قدری مشکل است، از آن بگذریم مناسب‌تر است.

در هر صورت، امام؟ع؟ می‏فرماید با او مثالی از قبرش خارج می‏شود و به مؤمن می‏گوید بشارت و مژده باد تو را به کرامت و بزرگداشتی از طرف خدا و به سرور و شادمانی. مؤمن که از قبر بیرون می‏آید در جواب می‏گوید خدا تو را مژده خیر دهد.

ثُمَّ یَمْضی مَعَهُ یُبَشِّرُهُ بِمِثْلِ ما قالَ وَ اِذا مَرَّ بِهَوْلٍ قالَ لَیْسَ هذا لَکَ وَ اِذا مَرَّ بِخَیْرٍ قالَ هذا لَکَ فَلایَزالُ مَعَهُ یُؤْمِنُهُ مِمّا یَخافُ وَ یُبَشِّرُهُ بِما یُحِبُّ حَتّی یَقِفَ مَعَهُ بَیْنَ یَدَیِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ سپس همراه مؤمن راه می‏افتد و او را به همین سخن‌ها بشارت می‏دهد. هنگامی که مؤمن به امر هولناکی برسد می‏گوید این برای تو نیست و هنگامی که به امر خیری برسد می‏گوید این مال تو است، و همین‏طور همراه مؤمن هست و مؤمن را از آنچه که می‏ترسد امان می‏دهد. می‏گوید نگران نباش، ترس نداشته باش و نسبت به آنچه که مؤمن دوست می‏دارد بشارت و مژده می‏دهد. تا اینکه با مؤمن در نزد خداوند قرار می‏گیرد. فَاِذا اُمِرَ بِه اِلَی الْجَنَّةِ قالَ لَهُ الْمِثالُ اَبْشِرْ فَاِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ قَدْ اَمَرَ بِکَ اِلَی الْجَنَّةِ وقتی که دستور داده می‏شود که مؤمن را به طرف بهشت ببرند، همان مثال می‏گوید که بشارت باد تو را. دقّت دارید، چرا به عمل مثال گفته شده است؟ چون بر شکل خودش است. می‏بیند درست از هر جهت خودش است و یا اینکه «مثال» یعنی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 307 *»

صورت و صفت. بالاخره به مؤمن می‏گوید بشارت باد تو را خداوند عزّوجلّ دستور فرموده است که تو را به بهشت ببرند.

قالَ فَیَقُولُ مَنْ اَنْتَ رَحِمَکَ اللّهُ تُبَشِّرُنی مِنْ حینَ خَرَجْتُ مِنْ قَبْری وَ آنَسْتَنی فی طَریقی وَ خَبَّرْتَنی عَنْ رَبّی؟ مؤمن می‏گوید تو که هستی؟ خدا رحمتت کند، از وقتی که من از قبرم بیرون آمده‏ام مرا بشارت می‏دهی و مونس من شده‌ای در راه من و از خدای من به من خبر می‏دهی. قالَ فَیَقُولُ اَنَا السُّرُورُ الَّذی کُنْتَ تُدْخِلُهُ عَلی اِخْوانِکَ فِی الدُّنْیا می‏گوید من آن سرور و شادمانی هستم که تو در دل‌های برادران مؤمنت آن شادمانی را قرار می‏دادی، به اینکه به آنها کمک می‏کردی، احسان می‏کردی، به هر طوری که آنها را شاد می‏کردی همان شادمانی را خدا، من قرار داده است خُلِقْتُ مِنْهُ من از آن آفریده شده‏ام لاُِبَشِّرَکَ وَ اُونِسَ وَحْشَتَکَ([48]) برای اینکه بشارتت بدهم و برای اینکه در این وحشت با تو انیس و مونس باشم.

یک سرور و شادمانی که انسان در دل برادر مؤمنش ایجاد می‏کند، عملی می‏شود که برای او این‏چنین مایه سرور و انس می‏گردد؛ اعمال خیر این‏طور است. اینها همه مربوط می‏شود به شناخت مسأله بقاء که ببینید چطور شخصیّت محفوظ است. یک مؤمن را شاد کرده است، این یک شادمان کردن مؤمن عملی است که صاحب خودش را می‏شناسد هم خود عمل شخصیّتش محفوظ مانده است، به این تعیّن «ایجادکردن شادمانی در دل مؤمن» محفوظ مانده است، گم نشده است که با اعمال دیگر مخلوط بشود. تعیّن و تشخّص خودش را دارد، شخصیّتش محفوظ است. و بعد هم بعلاوه آن ماده یا آن جسد را که از آن سرچشمه گرفته است، آن را هم گم نمی‏کند. وقتی که این‏همه جسد از قبر درمی‏آیند، این‏همه اعمالی که از این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 308 *»

شخص خاص صادر شده است هیچ صاحب خود را گم نمی‏کنند. به او ملحق می‏شوند و تشخّص خودشان هم گم نمی‏شود.

پس هم انرژی شخصیّتش باقی است و هم جرمِ تبدیل‏یافته به انرژی، یا تحوّل‌یافته به انرژی شخصیّت خودش را گم نمی‏کند. بنابر این می‏توانیم اصل بقاء ماده و اصل بقاء انرژی را برگردانیم و به این‏طور تعبیر بیاوریم که اصل بقاءِ جسد و بقاءِ اعمال آن است. یعنی جسد از بین نمی‏رود با اینکه دائماً در تحوّل و تجدّد است، همواره شخصیّتش محفوظ است. اعمال هم همین‏طور با اینکه در تجدّد و تحوّلند یعنی از نظر حکم با جسد فرق نمی‏کنند متحوّل و متجدّد و مخلوق و محتاج به خدایند، با این‏همه تشخّصشان از بین نمی‏رود، ذرّه ذرّه محفوظ است. پس این آیه را با توجّه به این نکات می‏خوانیم فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ([49]) خدایا گناهانمان را بیامرز و طاعاتمان را قبول فرما و ما را از اهل عزا در مصائب محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ محشور فرما.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 309 *»

 

مجلس 17

 

(شب دوشنبه 9 ذیحجة الحرام 1405 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r تصدیق بزرگان+

r شیخ مرحوم­ و مسأله بقاء و تجدّد

r معنای حدوث و قِدَم

r کلام سبزواری و ملّاصدرا

r نظریه متکلّمین در معاد اجساد

r حدیثی از امام7

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 310 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

در مسأله ابقاء و اینکه خداوند همه عوالم هستی را ابقاء می‏فرماید عرض شد دو اصل در کنار هم باید مورد توجّه باشد: یکی اصل بقاء و ثبات و یکی اصل تحوّل و تجدّد. و به ظاهر این دو اصل با هم متضاد دیده می‏شوند. ولی باید به طوری این دو مورد توجّه باشند که با هم منافات نداشته باشند، و در واقع هردو یکدیگر را لازم داشته باشند و ملازم هم باشند.

به همین جهت درک مسأله خیلی مشکل است و آن‏طوری که این دو اصل کاملاً حل شده باشد و رسیدگی شده باشد، در کلمات حکماء سراغ نداریم مگر در فرمایشات مشایخ+. و نوع مسائل همین‏طور است، نوع مسائل اعتقادی، مسائل علمی، مسائل مربوط به حکمت، در فرمایشات ایشان حل شده است. چون این بزرگواران از مشکات وحی اقتباس می‏فرموده‏اند و از قرآن و فرمایشات ائمّه؟عهم؟ استفاده می‏کرده‏اند. از این جهت به تناقض، به اختلافات و به خلاف‏گویی‏ها دچار نشده‏اند، و خداوند ایشان را از خطا و تناقض‏گویی و اختلاف مصون داشته است. خدا به ما هم توفیق عنایت کند که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 311 *»

بتوانیم به اندازه خودمان بفهمیم و تصدیق کنیم و در مقام عمل هم موفّق باشیم.

مسأله تصدیق‌کردن فرمایشات ایشان خودش یک مسأله مهمّی است. کوفیان مسلم‏بن‏عقیل را تنها گذاردند و ما بحمداللّه مشایخ عظام را تنها نگذاردیم. نماینده امام را تنها گذاردند و ما نمایندگان امام زمان صلوات‏اللّه علیه را بحمداللّه تنها نگذارده‏ایم. به همین اندازه که از ما خواسته‏اند در زمان غیبت امام؟ع؟ و در زمان تقیّه تا این اندازه‏ای که به ما اجازه داده‏اند الحمدللّه به نصرت این بزرگواران موفّق گشته‏ایم، ایشان را نصرت کرده‏ایم و تنها نگذارده‏ایم. همین اجتماع ما، همین تعلیم و تعلّم ما به اندازه ممکن و به این مقداری که ممکن ماست، معنایش این است که این مُسلم‏های غریب را نصرت کرده‏ایم، و بحمداللّه تنها نگذارده‏ایم. ان‏شاءاللّه نزد امام زمان صلوات‏اللّه علیه به عنایت خود آن بزرگوار و توفیقی که کرامت فرموده‏اند سرافراز خواهیم بود که ما را از کسانی قرار ندادند که فرمایشات ایشان را رد کنیم، بیاناتی که در فضائل محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ داشته‏اند انکار کنیم و نعوذباللّه عداوت با ایشان نماییم. بلکه ما را از کسانی قرار داده‏اند که این فرمایشات را تصدیق داریم چه بفهمیم چه نفهمیم.

ما همین را برای خود کمال می‏دانیم که نفهمیده تصدیق کنیم، زیرا وقتی که نبیی آمد و ادّعای نبوّت کرد و خدا هم او را تأیید و تسدید کرد، هر فرمایشی که فرمود اگر کسی تصدیق کرد، کمال شخص است که تصدیق می‏کند. نباید اسمش را تقلید کور کورانه یا نفهمیده تبعیّت‌کردن گذاشت و مذمّت نمود. بلکه اینجا از آن جاهایی است که شخص خودش را به آن حقیقت متّصل می‏کند به تصدیق‌کردن، اعتراف‌کردن، خاضع و خاشع‌شدن تا وسعت شخصیّت پیدا کند. اگر بخواهد در شخصیّت محدود خود، خودش را دفن کند و به نور نبی و نور وحی متّصل نکند، این بر خود ظلم و ستم کرده است نه اینکه بر نبی ظلم کرده باشد.

کاملان شیعه همین‏طورند، نمایندگان از طرف امام زمان صلوات‏اللّه علیه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 312 *»

هستند، که حامل علم امامند. و امام؟ع؟ در جمیع علوم، آنها را مسلّط می‏فرماید و آنها را واقف به نقطه علم می‏فرماید. اگر کسی ادّعای مقام کمال کرد و خدا هم او را تصدیق و تأیید کرد، امام؟ع؟ او را تقریر فرمودند به اینکه گفته‏هایش را باطل نکردند و کسی نیامد که بتواند سخنان او را باطل نماید، بلکه دشمنانش یا به او تهمت می‏زنند و یا حرف او را نمی‏فهمند و یا آنچه را که خود تشخیص داده‏اند موضوع قرار می‏دهند و بر آن رد و انتقاد دارند. در این‏صورت مشخّص می‏شود که خداوند او را تأیید و  تصدیق کرده است، و این شخص مقام کمالش مسلّم می‏شود.

آنگاه ما ناقصان که در رتبه نقصانیم با متّصل شدن به او و تصدیق او و اعتراف به مقام او، برای خود شخصیّت درست می‏کنیم. نه اینکه کورکورانه تبعیّت کنیم و شخصیّت خود را از بین ببریم. اگر ما انکار کنیم و قبول نکنیم، خودمان را در یک شخصیّت محدودی دفن کرده‏ایم. بلکه تصدیق می‏کنیم و با این تصدیق متّصل به نور او می‏شویم، متّصل به مقام کمال او می‏شویم و برای ما هم وسعت شخصیّت خواهد بود. هر مقدار که فهمیدیم در توسعه شخصیّت ما کمک می‏کند، هرچه را نفهمیدیم خودِ تصدیق مقام کمال او و خودِ اعتراف و خضوع در نزد مقام او، شخصیّت‏زاست، در مقام ناقص شخصیّت‏آور است.

به همین جهت درباره تصدیق این بزرگواران فرمودند که آنچه از ما برای شما گفتند تصدیق کنید، چه بدانید چه ندانید، چه وجه کلام ما را بفهمید چه وجه کلام ما را نفهميد. حتی اگر راوی از ما برای شما نقل کرد که ما گفته‏ایم روز، شب است یا شب، روز است و راوی ثقه است، یعنی مورد اطمینان شماست و می‏دانید دروغ بر ما نمی‏بندد، او را تصدیق کنید اگرچه وجهش را ندانید که ما، به چه علّت گفته‏ایم روز، شب است و یا شب، روز است.([50]) پس این حالت چون موجبات شخصیّت ناقص را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 313 *»

فراهم می‏کند اجازه داده‏اند و بلکه دستور فرموده‏اند.

در هر صورت، در این مجلس عزای جناب مسلم رضوان‏اللّه‏علیه، آن نماینده غریب حضرت امام حسین صلوات‏اللّه علیه که چقدر مورد ظلم قرار گرفت، ما خدا را شکر می‏کنیم که به توفیق امام زمان و به تأییدات آن بزرگوار صلوات‏اللّه علیه تصدیق کرده‏ایم کاملان شیعه را که تا به‌حال آن امام؟ع؟ در دوران غیبت کبرای خود به ما معرّفی فرموده‏اند، که این بزرگوارانند. و تصدیق كرده‌ايم فرمایشات ایشان را چه بدانیم و بفهمیم چه نفهمیم. و این لطفی است که درباره ما شده است. و به این نصرتی که کرده‏ایم و ان‏شاءاللّه بیشتر نصرت خواهیم کرد، باز هم خدا را شاکریم.

پس ما این مُسلم‏ها را تنها نگذارده‏ایم، بحمداللّه نصرت کرده‏ایم. ببینید یک «طوعه» به همان اندازه که از او برمی‏آمد، یک شب آن بزرگوار را در منزل پناه داد،([51]) آن کسی که خودش پناه خلق است. کاملان پناهند برای ناقصان، و مقاماتشان در قیامت معلوم می‏شود. از نظر اعتقادی هم الحمدللّه برای ما معلوم است. آن پناه همه، در مانند امشب بی‏پناه در کوفه بسرمی‏برد. با آن‏همه بیعت‌هایی که با آن حضرت شد که اجمالش را می‏دانید. «طوعه» فقط همین مقدار توانست جناب مسلم؟ع؟ را نصرت کند، ببینید چطور نام «طوعه» و مسلم کنار هم قرار گرفته است! چطور تمام دل‌ها به آن زن مهربان محبّت می‏ورزد، با همان نصرتی که کرد. و در روز قیامت مشخّص می‏شود که «طوعه» چقدر مورد عنایت سیدالشهدا صلوات‏اللّه علیه است، چه تشکّری از «طوعه» خواهند فرمود؟! آیا ما که به توفیق خدا و تأییدات امام؟ع؟ از وقتی که این بزرگواران را شناخته‏ایم، سر تصدیق و تسلیم نزد ایشان به خاک گذارده‏ایم، آیا امام زمان صلوات‏اللّه علیه ما را از عنایات خودشان محروم خواهند کرد؟ آیا ما را از نظر رحمت دور خواهند داشت؟ آیا در مشکلات دنیا و مشکلات مرگ و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 314 *»

قیامت به ما توجّه نخواهند فرمود؟ حاشا کَرَمشان، حاشا کَرَمشان! پس امیدواریم خداوند توفیقات ما را بیش از این فرماید و ما را در نصرت این مظلومانِ از اولیای آل‌محمّد؟عهم؟ روزبه‌روز موفّق‏تر فرماید.

عبارتی از شيخ بزرگوار­ برای توضیح مطلب و برای بیان نظر این بزرگوار در مورد این دو اصل و این دو مسأله می‏خوانم که ببینید چطور حلّال همه مشکلات در این دو مسأله است، و با توجّه به نظریّاتی که از حکماء و فلاسفه و متکلّمان اظهار شده است، چقدر این فرمایشات نورانی و جامع جمیع مسائل و مباحث مربوط به این دو اصل است. راجع به همین مطلب می‏فرمایند: «وَ اَصْلُ الْمَسألَةِ هُوَ اَنْ‌تَعلَمَ اَنّ الشَّی‏ءَ یَتَحَقَّقُ بِوجوده و ماهیّتِهِ و ذلک لِاَنَّهُ لا قیامَ لَهُ بِنَفْسِهِ لا فی اَفرادِه و لا فِی الْمَجموعِ وَ اِنَّما یَتَقَوَّمُ بِاَمرِ اللّه قیامَ صُدُورٍ فَهُوَ قائمٌ به قیامَ صدورٍ فهو طَریٌّ اَبَداً و اِلَیْهِ الْاِشارَةُ بقَوْلِهِ ‏تعالی وَ مِنْ آیاتِهِ اَنْ‌تَقُومَ السَّماءُ وَ الْاَرْضُ بِاَمْرِهِ و فی دُعاءِ یَوْمِ السَّبْتِ رَواهُ فِی الْمِصْباحِ قال؟ع؟ کُلُّ شَی‏ءٍ سِواک قامَ بِاَمْرِک.»([52])

این بیان این بزرگوار است. مسأله تجدّد عالم و مسأله قدیم بودن عالم به همان معنای بقاء و ثباتی که عرض می‏کنیم. این دو از مسائل بسیار بسیار قدیمی و سابقه‏دار در حکمت و فلسفه و علم است. از وقتی که از افکار بشری در تاریخ نشانی داریم، این دو مسأله هر دو مورد بحث است. تجدّد البته بیشتر به اسم حرکت شهرت دارد و همچنین قدیم بودن. هر دو مسأله مورد بحث است ولی در این طول زمان نه معنای قدیم بودن روشن شده است، و نه معنای تجدّد و حرکت روشن شده است. این‏همه متفکّران، حکماء، فلاسفه، علماء تابعان ادیان درباره این دو مسأله حرف زده‏اند، اظهار نظر کرده‏اند ولی هیچ‏یک و هیچ نظر، واقع مطلب را نتوانسته است بیان کند. نه مسأله حدوث شناخته شده است، و نه مسأله قدیم بودن، و هر دو هم اظهار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 315 *»

شده است، هر دو هم گفته شده است. در کلمات حکماء دیده شده که قائلند به قدیم‌بودن عالم و معنای این سخن را نفهمیده‏اند. عدّه‏ای در مقابل ایشان ایستاده‏اند و گفته‏اند شما با این حرفتان خالقیّت خدا و حدوث عالم را انکار می‏کنید و در نتیجه این کفر است. اگر بعضی می‏گفتند عالم حادث است، باز معنای این سخن فهمیده نمی‏شد و می‏گفته‏اند حتماً عالم آغازی دارد و انجامی دارد. یک وقتی بوده است که عالم نبوده است و خدا بعد از آن وقت‌ها که عالم نبوده است، عالم را ایجاد کرده است و تا مدّتی هم هست و بعد عالم انقراض پیدا می‏کند و نابود می‏شود و از بین می‌رود؛ و از این قبیل تعبیرات دارند. نه معنای قدیم بودن روشن شده است و نه معنای حادث بودن و حدوث عالم، هیچ‏یک از این دو مطلب کاملاً روشن نبود.

مسأله خیلی مهم است، باید به طوری اینها مطرح بشود و فهمیده گردد که حدوث با قدیم بودن منافات نداشته باشد. و قدیم بودن با حدوث منافات نداشته باشد. ولی عرض کردم روی جهات مختلف این دو معنا روشن نشده بود و آنها را نقیض یکدیگر می‏گرفتند. قدیم بودن و حادث بودن را در مقابل هم قرار می‏دهند و می‏گویند اگر گفتیم عالم قدیم است دیگر نمی‏توانیم بگوییم حادث است، و اگر گفتیم حادث است دیگر نمی‏توانیم بگوییم قدیم است. وقتی که از حدوث سخن می‏گفتند نوعاً حرکت را عنوان می‏کردند. هر موقعی که می‏خواستند از حدوث عالم حرف بزنند حرکت و تحوّل‌های ظاهری عالم را عنوان می‏کردند، که در زمان تحقّق پیدا می‏کند، كه یک وقتی نبوده است و بعد پیدا شده، و بعد از مدّتی و امتدادی از بین می‏رود. هر کجا سخن از حدوث به میان می‏آمد یک چنین برداشتی داشتند.

خواه‌نخواه این‏طور حدوث با معنای قدیم بودن سازش ندارد، با ثبات و بقاء سازش ندارد؛ پس نقیض همند. هرگاه قدیم گفته می‏شد فکر می‏کردند باید حقیقتی باشد ازلی و ابدی و درنتیجه اوّلی نداشته باشد و آخری نداشته باشد، آغازی نداشته

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 316 *»

باشد انجامی نداشته باشد، و یک چنین قدیم بودن را فقط شأن خدا می‏دانستند و می‏گفتند خداست که این‏گونه ازلی و ابدی است. پس اگر خلق را این‏طور بدانیم با حدوث و حادث بودن منافات پیدا می‏کند.

این دو معنا برای حادث و قدیم یک معنای سطحی و ظاهری است. حقیقت حدوث معنایش این نیست و حقیقت قدیم هم معنایش این نیست و خدا را هم نباید گفت ازلی و ابدی، بلکه خدا خالق ازل است و خدا خالق ابد است. خود او منزّه است از اینکه بگوییم ازلی است و ابدی. دقت می‏کنید؟ وقتی خدا را تعریف می‏کنند و قدیم بودن خدا را بیان می‏کنند، این‏طور می‏گویند که خدا ازلی و ابدی است ولی مخلوق نمی‏تواند ازلی و ابدی باشد، آغاز و انجام نداشته باشد. چون خداست که آغاز و انجام ندارد، و معنی حدوث آن است که آغاز و انجام داشته باشد. خلق یعنی آنی که آغاز و انجام داشته باشد، یک وقتی نبوده و بعد پیدا شده باشد، و بعد هم نابود بشود. اینها همه اشتباه است.

خدا خالق آغازهاست، خدا خالق انجام‏هاست، خدا خالق ازل و ازلی‏هاست و خدا خالق ابد و ابدی‏هاست. این معنای قدیم نیست، مگر برای قدیم خلقی. چون قدیم خلقی آن است که ازلی است و ابدی. قدیم خلقی آن است که اوّل ندارد آخر ندارد، آغاز ندارد انجام ندارد. این قدیم خلقی است و منافات ندارد با اینکه حادث باشد، یعنی در ذات نیازمند به خدا باشد. در حدوث و در صدور قائم به امراللّه باشد.

وقتی که قدیم خلقی در صدور قائم به امراللّه بود، حدوث یک معنای بسیار دقیق و بسیار ظریف و لطیفی پیدا می‏کند که با این حرکت‌های ظاهری که بیان می‏کنند معنای حدوث توجیه نمی‏شود. آن‏قدر معنای لطیف و دقیقی است که از احاطه فکری ما خارج است مگر به طور تمثیل و به طور مثال. چنانکه نوعاً مشایخ+ برای توجیه حدوث و شرح این کلمه، مثال می‏فرمایند به زید و ایستادنِ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 317 *»

زید. زید ایستاد، در اینجا «ایستاد» و «ایستادن» از زید صادر شده است. یعنی ایستادن از ایستاد صادر شده است و زید، ایستادن را به ایستاد ایجاد کرده است. آن مثال و آن نمونه‏ای که می‏تواند در عالم ما برای ما کلمه حدوث را معنی کند همین است که رابطه فعل و فاعل را در نظر بگیریم. که فاعل، فعل را به خود فعل احداث می‏کند. یا بگوییم رابطه فاعل و فعل و مفعول مطلق.

مثل اینکه آقای بزرگوار کرمانی­ می‏فرماید: «مَنْ عَرَفَ زَیْدٌ قامَ قِیاماً عَرَفَ جَمیعَ اَسْرارِ الْوُجُودِ»([53]) رابطه بین زید و قام و قیاماً یعنی زید ایستاد ایستادنی، و احداث کرد ایستادن را به ایستاد؛ این رابطه بیانگر معنای حدوث است. دیگر حدوث از این حرف‌هایی که این حکماء و فلاسفه گفته‏اند خارج می‏شود. حادث آن است که آغاز داشته باشد و انجام داشته باشد، یک وقتی نبوده بعد پیدا شده باشد و تا مدّتی باشد و بعد نابود شود. اینها همه حرف‌های خیلی سطحی است، مناسب حوادث زمانی است که در این امتداد زمان ما آنها را ملاحظه می‏کنیم. و اینها خودش حرکات است. اینها در واقع بیانگر حدوث نیست، اینها تبدّلات و تحوّلاتی است که در این عالم ما رخ می‏دهد، و خیلی ظاهری و سطحی است. اینها بیانگر معنای حدوث به معنای واقعی خودش نیست.

حدوث یک معنای عمیق و لطیفی دارد که عبارت است از صادر شدن و صدور یافتنِ حادث از امر، فعل، قدرت، اراده و مشیّتِ مُحْدِث و صانع. یک چنین معنای لطیفی دارد. این دیگر هیچ ربطی ندارد به اینکه اوّلی داشته باشد، آخری داشته باشد. این اوّلی است بلاآخر و آخری است بلااوّل. معنای صدور این است. در اینجا ما باید برای معنای حدوث فقط کلمه احتیاج و نیازمندی و مستقل نبودن به ذات و برپا نبودن به خود را در نظر بگیریم. وقتی که این معنا را در نظر گرفتیم دیگر نمی‏خواهد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 318 *»

دنبال اوّل و آخر برایش بگردیم. این حادث همیشه نیازمند است. و به اعتباری همیشه نیست است، و به اعتباری همیشه هست است. لزومی ندارد که ما دنبال اوّل و آخر و ابتداء و انتهاء و آغاز و انجام برای او بگردیم. اینها معنی ندارد و هیچ منافاتی هم ندارد با اینکه آغاز نداشته باشد، انجام هم نداشته باشد. چون آغازی است که عین انجام است و انجامی است که عین آغاز است. یک چنین معنای حدوث، سازش دارد با قدیم بودنی که غیر مسبوق به عدم باشد.

توضیح می‏دهم: قدیم یعنی آنی که مسبوق به عدم نیست. یعنی نمی‏توانیم یک وقتی را پیدا کنیم که نبوده و بعد پیدا بشود. قدیم به این معنا است که هیچ مسبوق به عدم نیست، یعنی نمی‏توانیم در قطعات زمان و در قطعات وقت‌ها ــ  اگر که بالاتر از زمان هم وقتی درنظر بگیریم که به اسم دهر است ــ  ما قطعه‏ای از زمان و وقت را پیدا کنیم که در آن قطعه بگوییم این نبوده است و بعد پیدا شده است. قدیم به این معنا با حدوث به آن معنا که گفتیم منافات ندارد. پس می‏شود یک موجودی هم حادث باشد به این معنی و هم قدیم باشد به این معنی، و این دو معنی با هم متناقض نیستند.

بنابراین دو اصل در کنار هم قرار می‏گیرد و با هم حلّ همه مشکلات را می‏کند. معنای حدوث به این معنا اقرار به خلّاقیّت خداست، اقرار به رزّاقیّت و محیی‌بودن و ممیت‌بودن و سایر کمالات خداست در هر آن. و معنای قدیم به این‏طور، مشکلات معاد و جزا و حساب و کتاب و امثال اینها را حل می‏کند؛ که این موجود، این حادث، در تمامی مراتبش و در تمام این مراتبی که حادث بوده است و حدوث شأن او است و از او جدا نمی‏شود، یک شخصیّتی است محفوظ، یک شخصیّتی است باقی. و همو حساب می‏بیند، همو جزا می‏بیند و همو عقاب می‏شود یا ثواب داده می‌شود، با حفظ شخصیّتش.

ديگران اينجا که به حدوث قائل شده‌اند؛ چون نتوانسته‌اند يک‌چنين تصوری از

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 319 *»

حدوث و از قديم داشته باشند، به مشکلات برخورد کرده‌اند. از جمله مشکلات همین بحث جسد است، که این جسد که اوّل دارد، آخر دارد، حادثی است که در زمان پیدا شده است و در زمان هم نابود می‏شود؛ چون به چشم نابودی آن را می‏بینند، این جسد چطور می‏خواهد در قیامت و در معاد عود کند و جزا ببیند و ثواب یا عقاب ببیند، چگونه است؟

همین مسأله مشکلاتی در بحث معاد فراهم کرده است. و یکی از شبهات بسیار بسیار قوی که در مسأله معاد راجع به جسد عنوان شده اين است که حاج ملّاهادی سبزواری عنوان کرده است. می‌گويد:

اِعادَةُ الْمَعْدُومِ مِمّا امْتَنَعا وَ بَعْضُهُمْ فیهِ الضَّرُورَةَ ادَّعی([54])

اعاده معدوم از اموری است که محال است. معدوم یعنی همین بدن، همین جسد که ما می‌بینیم معدوم و فانی می‌شود. اعاده معدوم از امور محال است، نشدنی است. و به همین جهت بعضی از حکماء درباره محال بودنِ اعاده معدوم، ادّعای ضرورت و اجماع و اتّفاق عقول کرده‌اند و گفته‌اند که تمام عقلاء گفته‌اند که: اعاده معدوم، محال و نشدنی است. پس برگشت اين بدن و عود این بدن در آخرت از اموری است که نشدنی است، محال است. روی همین جهت بعضی‏ها به اصطلاح به مَعاد روحانی قائل شده‌اند و معاد جسمانی را انکار کرده‌اند.

ملّاصدرا این عبارت را ذکر می‌کند: «ذَهَبَ جُمْهُورُ الْفَلاسِفَةِ وَ اَتْباعُ الْمَشّائینَ اِلیٰ اَنَّهُ رُوحانِـیٌّ اَی عَقْلیٌّ فَقَطْ» می‏گوید که جمهور فلاسفه، اکثر فلاسفه و پیروان مکتب مشّاء و حکماء مشّاء، اینها قائل شده‌اند که معاد فقط روحانی و عقلی است، دیگر بدن و جسد به آخرت عود نمی‌کند. «لِاَنَّ الْبَدَنَ یَنْعَدِمُ بِصُوَرِه وَ اَعْراضِه لِقَطْعِ تَعَلُّقِ النَّفْسِ عَنْها فَلایُعادُ بِشَخْصِه تارَةً اُخْری اِذِ الْمَعْدُومُ لایُعادُ» چون بدن معدوم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 320 *»

می‌شود، نیست می‏گردد با صورت‌ها و اعراضی که دارد، به علّت قطع شدن علاقه و تعلّق نفس به آن؛ پس دوباره عود نمی‏کند زیرا معدوم، عود نمی‏کند. «وَ النَّفْسُ جَوْهَرٌ باقٍ لا سَبیلَ اِلَیْهِ لِلْفَناءِ» نفس انسانی، حقیقتی باقی است که فناء در آن راه ندارد. «فَتَعُودُ اِلی عالَمِ الْمُفارِقاتِ لِقَطْعِ التَّعَلُّقاتِ بِالْمَوْتِ الطَّبیعیّ»([55]) نفس به عالم مجرّدات عود می‌کند، چرا؟ چون به واسطه مرگ طبیعی که پیش می‏آید، علاقه‏ها قطع می‏شود و از این عالم جدا می‏شود، از بدن جدا می‏شود. قطع علاقه که کرد به عالم مجرّدات عود می‏کند. و معنای معاد همین است. اينها حرف‌های آنها است.

در میان فلاسفه اسلامی که به اصطلاح خودشان را به اسلام نسبت می‌داده‌اند از جمله ابوعلی سینا است. ایشان در میان مسلمانان مکتب مشّاء را احیاء کرد و به همین جهت اورا رئیس مشّائین در اسلام می‏گویند. می‏گویند در بین مسلمانان و حکماء اسلامی ایشان احیاگر افکار مشّائین بوده است و نظرات آنان را با آیات و روایات تطبیق کرده است و آیات و روایات را بر اساس آن مکتب توجیه کرده است. باز همين حاج ملاهادی سبزواری از قول ایشان نقل می‌کند که: «وَ اَمَّا الشَّیْخُ رَئیسُ الْمَشّائینَ فَاِنَّهُ لَمْ‏یُنْکِرِ الْمَعادَ الْجِسْمانِـیّ حاشاهُ عَنْ ذلِکَ الّا اَنَّهُ لَمْ‏یُحَقِّقْهُ بِالْبُرْهانِ کَما یَظْهَرُ لِمَنْ نَظَرَ فی اِلٰهِیّاتِ الشِّفاءِ»([56]) می‏گوید که بوعلی سینا که طرفدار مکتب مشّاء است، طبق نظر جهان‏بینی فلسفی‏اش باید بگوید که بدن عود نمی‌کند. چون تابع آن مکتب است و رئیس آن مکتب در بین مسلمانان است، طبق نظر فلسفی‏اش باید بگوید که فقط روح عود می‌کند نه بدن. از طرفی مسلم است و پایبند به اسلام است، نمی‌تواند که بگوید بدن و جسد عود نمی‌کند، در نتیجه اين ملا سبزواری در مقام توجیه کلام بوعلی برمی‏آید و می‏گوید که ایشان منکر معاد جسمانی نیستند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 321 *»

«حاشاه» او منزّه است از اینکه منکر معاد جسمانی بشود، ولکن نتوانسته است با برهان، اثبات معاد جسمانی بکند. همان‌طور که کسی که رجوع کند به الهیّات شِفا می‌تواند این مطلب را از کتاب او بفهمد.

شفا را هم نباید شِفا گفت بلکه باید شَفا گفت، چون پرتگاه انحراف و ضلالت است. شَفا به لبه پرتگاه می‏گویند عَلی شَفاحُفْرَةٍ مِنَ النّارِ([57]) این لبه پرتگاه در واقع شَفا است، پس کتاب او را باید گفت شَفا، نباید گفت شِفا. شِفا قرآن است و حکمت قرآنی شِفا است. وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ([58]) شِفا عبارت است از حکمت بزرگان ما که متّخذ از قرآن و فرمایشات معصومان؟عهم؟ است نه حکمت ابن‌سينا که خواب دیده‏اند که رسول‌خدا؟ص؟ با پا بر سینه‌اش زدند و او را به جهنّم انداختند. آخر کسی که نتوانسته است در این عالم برای خود مذهب پیدا کند و شیعه اثناعشری را انتخاب کند، رفته است مثلاً زیدی شده است، آیا این افکارش ارزش دارد؟ این می‏تواند واقع‏بین باشد؟ کسی که امام صادق؟ع؟ و سایر ائمّه هدی؟عهم؟ را امام خود قرار ندهد، و برود مکتب مشّاء را امام خود قرار بدهد و از مکتب مشّاء الهام بگیرد، آیا کتابش ارزش دارد که نامش شِفا باشد؟ و همین‏طور دیگران از فلاسفه و حکماء و عرفاء که رفته‏اند مثل محیی‏الدین را برای خود امام گرفته‏اند و از افکار او اخذ می‏کنند، آیا اینها را کلماتشان را می‏شود شِفا گفت یا نور گفت یا حکمت نامید؟

در هر صورت، آنچه که در اسلام مسلّم است به فرموده علّامه مجلسی این است که ايشان می‌فرمايد: «اِعْلَمْ اَنَّ الْقَوْلَ بِالْمَعادِ الْجِسْمانِـیّ مِمَّا اتَّفَقَ عَلَیْهِ جَمیعُ الْمِلّیّین وَ هُوَ مِنْ ضَرُورِیّاتِ الدّینِ» بدان‌که اعتقاد به معاد جسمانی از اموری است که تمام ملّت‌ها و ادیان آسمانی آن را جزء اعتقاد خود قرار داده‏اند و از ضروریّات دین است «وَ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 322 *»

مُنْکِرُهُ خارِجٌ عَنْ عِدادِ الْمُسْلِمینَ» هرکس معاد جسمانی را منکر شود از شمار مسلمانان خارج است «وَ الْآیاتُ الْکَریمَةُ فی ذلِکَ ناصَّةٌ لاتُعْقَلُ تَأْویلُها» آیات قرآن نصّ و صریح است در اینکه معاد علاوه بر روحانی بودن، جسمانی هم هست. و نمی‌شود این آیات را تأویل کرد. «وَ الْاَخْبارُ فیهِ مُتَواتِرَةٌ لایُمْکِنُ رَدُّها»([59]) اخباری که از ائمّه؟عهم؟ در این زمینه رسیده متواتر است، نمی‌شود آن اخبار را رد کرد.

در نتیجه این آیات و این روایات و این ضرورت یک مشکلی سر راه فلاسفه و حکماء گذارده است، و واقعاً مشکلی برای اینها درست کرده است و در برابر این آیات و این روایات بيچاره شده‏اند. حتی ملاصدرا نمی‌تواند این آیات و روایات را به هیچ‌طوری رد کند، به هیچ شکل. به همین جهت آنها را توجیه می‌کند، چه توجيهاتی! چقدر رسوا!

در برابر این مشکل، متکلّمین آمده‌اند معاد را و اینکه چطور شخصیّت این انسان و از جمله شخصیّت بدن باقی می‌ماند و همین عود می‌کند و ثواب و عقاب می‌بیند، به‌طوری بيان کرده‌اند. مرحوم مجلسی عبارت ایشان را این‏طور ذکر می‏کند: «ذَکَرَ بَعْضُ الْمُتَکَلِّمینَ انَّ تَشَخُّصَ الشَّخْصِ اِنَّما یَقُومُ بِاَجْزائِهِ الْاَصْلِیَّةِ الْمَخْلُوقَةِ مِنَ الْمَنِیّ وَ تِلْکَ الْاَجْزاءُ باقِیَةٌ فی مُدَّةِ حَیوةِ الشَّخْصِ وَ بَعْدَ مَوْتِه وَ تَفَرُّقِ اَجْزائِه فَلایُعْدَمُ التَّشَخُّصُ» بعضی از متکلّمان و علماء علم کلام، گفته‏اند که تشخّص هر انسانی به اجزاء اصلیّه بدن او است که از منی خلقت یافته است و این اجزاء در دوران حیات انسانی در روی این زمین و اين عالم باقی می‏ماند. و همین‏طور بعد از مردن و همین‏طور بعد از تفرّق اجزاء و پراکنده شدن اجزاء بدن، آن اجزاء اصلیّه باقی می‏ماند. و چون تشخّص به آنها بستگی دارد، پس شخصیّت از بین نمی‏رود، و تشخّص باقی است. «وَ عَلی هذا فَلَوِ انْعَدَمَ بَعْضُ الْعَوارِضِ الْغَیْر الْمُشَخِّصَةِ وَ اُعیدَ غَیْرُها مَکانَها

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 323 *»

لایَقْدَحُ فی کَوْنِ الشَّخْصِ باقِیاً بِعَیْنِه»([60]) ببینید متکلّمان این‏طور مشکل را حل می‏کنند. می‏گویند بنابراین اگر بعضی از این عوارضی که در تشخّص بدن و شخصیّت بدن انسانی دخالتی ندارد، این عوارض معدوم بشوند و در جای اینها، عوض و بدلِ اینها قرار بگیرد و اعاده شود هیچ ضرر نمی‏زند در اینکه تشخّص و شخصیّت باقی باشد. یعنی همین‌طور که در این عالم دنیا می‌بینیم مرتب این بدن تحلیل می‏رود و بدل مایتحلّل جایش می‌نشیند و باز هم شخصیّت انسان باقی است. این زید، همان زید است از وقتی که به دنیا آمده است تا وقتی که می‏میرد. در تمام این تحوّلات، این زید همین زید است. و می‌گوییم بدن او همان بدن است گرچه پی‌درپی عوارض غیرمشخِّصه تبدیل شده است. آخرت هم همین‏طور است، عوارض غیرمشخّصه معدوم بشود جای آنها چیز دیگری گذارده شود، به شخصیّت و تشخّص اصلی انسان صدمه وارد نمی‏کند؛ اجزاء اصلیّه باقی است. با این بیان متکلّمین خودشان را از این شبهه اعاده معدوم خلاص کرده‏اند.

عده‏ای هم این حرف را پسندیده‏اند و طرفداری کرده‏اند و توجیه هم کرده‌اند. از جمله مرحوم مجلسی است که ایشان حدیثی را از امام صادق؟ع؟ ذکر می‌‏کند که عین حدیث این است که: «سُئِلَ عَنِ الْمَیِّتِ یَبْلیٰ جَسَدُهُ؟» حضرت صادق؟ع؟ درباره میّت سؤال شدند که آیا جسدش می‏پوسد؟ قالَ نَعَمْ فرمودند آری، جسدش می‌پوسد. حَتّی لایَبْقیٰ لَهُ لَحْمٌ وَ لا عَظْمٌ آن‏قدر می‏پوسد که نه گوشتی برای او باقی می‏ماند و نه استخوانی الّا طینَتُهُ الَّتی خُلِقَ مِنْها مگر همان طینتی که از آن خلق شده است فَاِنَّها لاتَبْلیٰ آن طینت نمی‏پوسد، تَبْقیٰ فِی الْقَبْرِ مُسْتَدیرَةً حَتّی یُخْلَقَ مِنْها کَما خُلِقَ اَوَّلَ مَرَّةٍ([61]) در قبر باقی می‏ماند به طور استداره؛ نه يعنی به‌طور دائره یا به‌طور کُره.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 324 *»

بعضی‏ها ظاهراً این‏طور فهمیده‏اند. نه، مراد از استداره همان استمداد و امداد و همان حرکت جوهریّه به معنای اصلی آن و به معنای صحیحش در این مکتب است؛ به آن معنی. باقی می‏ماند تا از آن طینت خلق شود همان‌طور که در اوّل کار خلق شده است.

معنی این عبارت را هم باید متوجّه باشیم حَتّی یُخْلَق مِنْها نه يعنی از آن طینت خلقت بشود، بلکه خلقتش همان طینت است. جسد خلقتش همین است و خود همین است. نه اینکه از این خلقت بشود، یعنی از این برداشته شود. مثل اینکه می‏گوییم «خاتَمٌ مِنَ الْفِضَّةِ» یعنی این انگشتر الآن از نقره است، یعنی همين الآن مادّه‏اش نقره است. این مِن «مِن بیانيه» است نه اینکه «مِن تبعیض» باشد. جنسش را بیان می‏کند. تا اینکه جسد همین است و در آخرت محشور گردد، مراد این است. جسد استمرار دارد، جسد بقاء دارد. جسد انسان، آنچه که جسد انسان است و انسان به آن در مقام جسدیّتش انسان است و تشخّص دارد، آن از بین نمی‌رود، او باقی است، در استمداد و امداد است که همان ثواب قبر یا عقاب قبر باشد که توضیحش را اجمالاً عرض کرده‌‏ام.

مرحوم مجلسی که این حدیث را از عمّار بن موسی از حضرت صادق؟ع؟ نقل می‏کند؛ خود مرحوم مجلسی بعد از ذکر این حدیث این‏طور می‏فرماید: «وَ هذا یُؤَیِّدُ ما ذَکَرَهُ الْمُتَکَلِّمُونَ مِنْ اَنَّ تَشَخُّصَ الْاِنْسانِ اِنَّما هُوَ بِالْاَجْزاءِ الْاَصْلِیَّةِ» این حدیث تأیید می‏کند آن سخنی را که متکلّمين گفته‏اند که تشخّص انسانی به اجزاء اصلیّه بدن او است. «وَ لا مَدْخَلَ لِسایِرِ الْاَجْزاءِ وَ الْعَوارِضِ فیهِ»([62]) اما سایر اجزاء و سایر عوارض که در تشخّص دخالتی ندارند، آنها ربطی به عودکردن ندارند و لازم هم نیست عود کنند. با این بیان مرحوم مجلسی متکلّمين را تأیید می‏کند و معلوم می‏شود که خود مرحوم مجلسی هم مثل دیگران در حلّ مسأله که اعاده معدوم باشد و اینکه چطور این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 325 *»

شخص به جسدش باقی می‏ماند درمانده است. از اين جهت ایشان هم حرف متکلّمان را می‏پسندد.

شیخ بزرگوار­ هم در بیان مطلب خودشان تنظیراً و تقریباً از کلام مجلسی استفاده می‌فرمایند. می‌فرمایند این حرف من حرف تازه‏ای نیست. مرحوم مجلسی در حقّ‌الیقین، جاهای مختلف همین بیان را گفته است که اجزاء اصلیّه باقی می‌مانند و همان اجزاء اصلیّه هم عود می‌کنند. ولی فرمایش شیخ ما­ کجا و حرف متکلّمان کجا! و اصلاً استفاده‌ای که شیخ بزرگوار از این حدیث طینت که تَبْقی فِی الْقَبْرِ مُسْتَدیرَةً فرموده‌اند کجا و استفاده‏ای که مرحوم مجلسی و امثال ایشان کرده‌اند و این حدیث را تأیید قول متکلّمان قرار داده‌اند کجا؛ سخن خیلی فرق دارد.

و ما مرتّب اشاره کرده‏ایم و گفته‏ایم که این بزرگوار نه تنها جسد انسان و شخصیّت جسد انسان را باقی می‌دانند، و مستمرّ و مستمدّ و مستدیر ــ  به معنای حِکمی و معنای فلسفی حکمت خودشان ــ  می‏دانند؛ بلکه حتی ما دیدیم که این بزرگوار اعمال را می‏فرمایند باقی می‏مانند؛ حتّی اعمال، شخصیّت خود را از دست نمی‌دهند. دیگران اصلاً عمل را یک عَرَض می‌دانستند و نابود شونده و از بین رونده، ولی این بزرگوار نه تنها انسان و از جمله مرتبه جسدش را، بلکه جمیع اعمالش را می‏فرمایند در کمال تشخّص باقی می‏ماند، و از بین نمی‏رود. حتّی در این عالم، حتّی اینجا می‏فرماید اگر کسی کلام زید را ببیند، می‌بیند که آن بر شکل زید است. و همین‏طور سایر افعالش که از جمله کلام اوست.

این بزرگوار در حکمت خود، این مطلبِ اصل بقاءِ شخصیت و در عین حال در حال استمداد، و معنای حقیقی و اصیل و صحیح حرکت جوهری را بیان می‌فرمایند. نه درباره جسد، بلکه درباره همه عوالم انسانی و همه عوالم هستی و حتی درباره افعال انسانی و اعمال او، اثبات می‏فرمایند كه باقی هستند. و در عین حال مستمدّ و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 326 *»

حادث و آن‌به‌آن متجدّد، و آن‌‌به‌آن باقی و مشخص. اینها را از کجا گرفته‌اند؟ از احادیث. حديثی را می‌خوانم؛ ان‌شاءاللّه به برکت زحمات این بزرگواران ما غریق رحمت باشیم، اعمال ما برای ما در آخرت حسرت نباشد.

امام؟ع؟ بعد از اینکه فرمودند مؤمن که در قبرش گذارده می‏شود و دری از بهشت بر روی او گشوده می‏گردد، می‏فرمایند وَ یَخْرُجُ مِنْ ذلِکَ رَجُلٌ لَمْ تَرَ عَیْناهُ شَیْئاً قَطُّ اَحْسَنَ مِنْهُ خیلی عجیب است. از آن راه و دری که از بهشت به روی مؤمن گشوده شده است، بهشت همان مرتبه جزاء او و مقامات اعمال اوست. اَلْاَعْمالُ صُوَرُ الثَّوابِ وَ الْعِقابِ اگر گفته می‏شود بهشتش، یعنی آن مرتبه عملش. از آنجا که دری باز شد، از آن در شخصی خارج می‌شود. دقت کنید، می‌فرماید رَجُلٌ، مؤمن در قبرش، بدنش قرار گرفته است. روحش که مثال و مراتب بالا است که در بهشت خودش رفته است. از بهشتش رجلی، شخصی، مردی، پیدا می‏شود. این بیانِ عملی است که از جسد صادر می‏شود. او را می‌بيند که تا آن‌وقت دو چشمش شخصی زیباتر از او ندیده است. فَيَقُولُ یا عَبْدَاللّهِ ما رَأَیْتُ شَیْئاً قَطُّ اَحْسَنَ مِنْکَ این بدن به او می‏گوید، این بدن در قبر سخن می‏گوید. ببینید چقدر باید شخصیت باقی باشد و چه حیاتی داشته باشد! در خاطرتان هست بحث‌هایی که قبلاً داشتیم درباره اینکه جسد زنده است و حیات دارد. بدن در قبرش سخن می‏گوید. بدن مؤمن در قبر مؤمن سخن می‏گوید، می‏بیند. می‏گوید ای بنده خدا من شخصی را که نیکوتر از تو باشد ندیده‏ام فَیَقُولُ اَنَا رَأْیُکَ الْحَسَنُ الَّذی کُنْتَ عَلَیْهِ وَ عَمَلُکَ الصّالِحُ الَّذی کُنْتَ تَعْمَلُهُ. من آن عقیده سالم تو هستم، آن عقیده، آن مذهب، آن تفکر صحیح، آن هستم که تو در دنیا بر آن بودی، و همچنین عمل صالح تو هستم که انجام می‏دادی. یعنی من این عمل بدنی تو هستم که از بدن تو صادر می‌شده‌ام، و چون از آن نیّت و آن عقیده و ایمان سرچشمه می‌گرفته‌ام به همين جهت زیبایی من از آن زیبایی است، و دوام و بقاء من هم از آن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 327 *»

دوام و بقائی است که برای آن عقیده بوده است، و در رتبه این جسد تو اين شده‏ام. ببینید عمل هم سخن می‏گوید. بعلاوه که بر هیئت رجلی است، شخصیتی است که همان خود مؤمن باشد؛ این درباره مؤمن.

درباره کافر امام؟ع؟ می‏فرماید وقتی که بدنش را در قبرش می‏گذارند راهی و دری از جهنمش بر روی او گشوده می‏شود. بعد می‏فرماید ثُمَّ اِنَّهُ یَخْرُجُ مِنْهُ رَجُلٌ اَقْبَحُ مَنْ رَأی قَطُّ قال فَیَقُولُ یا عَبْدَاللّهِ مَنْ اَنْتَ؟ ما رَاَیْتُ شَیْئاً اَقْبَحَ مِنْکَ از همان دری که بر روی آن کافر از جهنمش گشوده شده است، می‏بیند شخصی بر او وارد شد و آن‌قدر بدرو و زشت است که تا آن موقع به این زشتی ندیده است. می‌گوید ای بنده خدا تو کیستی که من از تو زشت‌تر و ناپسندتر ندیده‌ام؟ فَیَقُولُ اَنَا عَمَلُکَ السَّیِّئُ الَّذی کُنْتَ تَعْمَلُهُ وَ رَأْیُکَ الْخَبیثُ([63]) می‌گوید من آن عملی هستم که از بدن تو صادر می‌شده. و چون از یک رأی و مذهب و تفکر خبیث و ناپاک و ناصحیح و باطل سرچشمه می‌گرفته است، این زشتی از آن جهت است. گرچه در دنیا ممکن است عملی که انجام می‏داده نماز بوده، ممکن است روزه بوده، ممکن است حج بوده. الآن شما توجهی به اطراف خانه خدا بکنید. اگر امروزشان عرفه بوده است، نگاه کنید به سرزمین عرفات، غیر از اهل حق، ببینيد چه سروصدایی و چه ولوله و همهمه‌ای است، چه فعاليتی است به اسم حج؛ ولی همه‏اش همان عمل سیئه است، چون از اعتقادات فاسد و مذهب‌های فاسد سرچشمه می‏گیرد. اعمال ناصبیان آنها هیچ تفاوت با زنا ندارد، هیچ تفاوت با سرقت و دزدی ندارد. عملی که از اعتقادات فاسد سرچشمه بگیرد فرق نمی‌کند می‌فرماید لایُبالِی النّاصِبُ صَلّی اَمْ زَنی([64]) کسی که با دوستان محمّد و آل‏محمّد؟عهم؟ نصب عداوت کرده است، و با آنها در طریق دین و مذهب دشمنی می‏کند، این برایش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 4 صفحه 328 *»

فرق نمی‏کند؛ چه نماز بخواند چه زنا کند. صامَ اَمْ سَرَقَ روزه بگیرد یا دزدی کند، فرق نمی‏کند.

می‏گوید من عمل تو هستم، آن عمل ناپاکی که از آن اعتقادات ناپاک سرچشمه می‏گرفته است. پس عملش سخن می‏گوید، حیات دارد و تشخّصش باقی است. می‌گوید من همان عمل تو هستم، خود آنم.

این مباحث متفرّع بر شناخت جسد و حقیقت جسد و مراتب تلطیف و تکمیل جسد و فعلیت‌یافتن جسد است. و همین مباحثی است که به بعضی از جوانب آن اشاره می‏کنیم، و گاهی از اصل بحث دور می‌شویم و گاهی به آن نزدیک می‌شویم. خودتان جمع‌آوری کنید که ان‌شاءاللّه مفید باشد.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین

 

 

([1]) شرح‏المشاعر ص 197، 223، 331، 423 و شرح‏العرشیة ج 2  ص 281

([2]) شرح منظومه ملاهادی سبزواری، قسمت فلسفه ص 10

([3]) همان، ص 9

([4]) آن بزرگوار تأصل و وجود آن دو را در عرض یکدیگر نمی‏دانند تا آن اشکال‌هایی که بر اصالت‏هر دو وارد است بر ایشان وارد آید بلکه وجود و تأصل آن دو را در طول یکدیگر می‏دانند و جعلی که به وجود تعلق گرفته جعلی است اولاً و بالذات و جعلی که به ماهیت تعلق گرفته جعلی است ثانیاً و بالعرض و متفرع از جعلی است که به وجود تعلق گرفته است. (برای بررسی بیشتر به کتب آن بزرگوار در این زمینه‏ها رجوع شود.)

([5]) حکمة الاشراق ص 556، و شرح منظومه ملّاهادی سبزواری ص 331

([6]) بحارالانوار ج 57 ص 336

([7]) هود: 7

([8]) کهف: 51

([9]) بحارالانوار ج 50 ص 45

([10]) بحارالانوار ج 91 ص 74

([11]) بحارالانوار ج 50 ص 71 و 72

([12]) بحارالانوار ج 50 ص 69 تا 71

([13]) صد موعظه، موعظه دوم در تفسیر آیه حج ص 15

([14]) انبیاء: 30

([15]) انبیاء: 30

([16]) رعد: 17

([17]) نازعات: 5

([18]) بحارالانوار ج 90 ص 148

([19]) انبیاء : 30

([20]) بحارالانوار ج 25 ص 337

([21]) طه : 5

([22]) هود : 7

([23]) شرح عرشیّه ج 2 ص 63

([24]) شرح الفوائد ص 233

([25]) نجم : 39

([26]) نساء : 123

([27]) انبیاء : 94

([28]) مائده : 64

([29]) مائده: 64

([30]) رحمن : 29

([31]) حشر : 24

([32]) غافر : 67

([33]) نوح: 17

([34]) بقره: 286

([35]) زلزله : 7

([36]) انعام : 139

([37]) انبیاء : 18

([38]) دخان : 50

([39]) بحارالانوار ج 6 ص 249

([40]) رحمن : 29

([41]) صحیفه سجّادیه، دعای 32 دعای بعد از نماز شب ترجمه فیض ص 216

([42]) آل عمران : 30

([43]) مجمع‏البیان ج 2 ص 431، بحارالانوار ج 7 ص 68

([44]) قرآن محشّی در ذیل آیه شریفه: و ما تجزون الا ماکنتم تعملون. صافات: 39

([45]) بحارالانوار ج 7 ص 228 و 229

([46]) بحارالانوار ج 7 ص 229 و 230

([47]) مجموعة الرسائل فی السیر والسلوک ص 35، در حدیث دیگر امام صادق7: … لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ اِنَّما هُوَ نُورٌ یَقَعُ فی قَلْبِ مَنْ یُریدُ اللّهُ تَبارَکَ ‏وَ تَعالی اَنْ‏یَهْدِیَهُ …  (بحارالانوار ج1 ص225 حدیث عنوان بصری)

([48]) اصول کافی ج2 ص191، بحارالانوار ج74 ص295

([49]) زلزله : 7

([50]) بحارالانوار ج 2 ص 186 و ص 187 و ص 211

([51]) عوالم امام‏حسین؟ع؟ ج 17 ص 199، بحارالانوار ج 44 ص 350

([52]) شرح فوائد ص233

([53]) التذکرة فی النحو ص 10

([54]) شرح منظومه سبزواری، قسمت فلسفه ص 48

([55]) اسفار ملّاصدرا ج 9 ص 165

([56]) شرح منظومه ص 340

([57]) آل‏عمران : 103

([58]) اسراء : 82

([59]) بحارالانوار ج 7 ص 47

([60]) بحارالانوار ج 7 ص 51

([61]) بحارالانوار ج 7 ص 43 منقول از فروع کافی ج 3، کتاب الجنایز، باب النوادر ص251

([62]) بحارالانوار ج 7 ص 43

([63]) بحارالانوار ج6 ص266 منقول از فروع کافی ج3 ص241، کتاب الجنایز، باب ماینطق به موضع القبر

([64]) بحارالانوار ج 8 ص 356