بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین
جلد چهارم – قسمت دوم
سید احمد پورموسویان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 217 *»
مجلس 12
r خلاصه مباحث
r جسد قدیم زمانی است
r «اصل بقای مادّه»
r اصالت وجود و ماهیّت
r «جسم نمیمیرد»
r «اتم»
r ا فعال و آثار
r معجزه امام جواد؟ع؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 218 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
بحث در مورد شناخت جسد است و عرض شد در اصطلاح حکمت آلمحمّد؟عهم؟ ترکیب یافته از عناصر را جسد میگویند. و مراد از این عناصر، عناصری است که در حکمت آلمحمد؟عهم؟ مطرح است نه عناصری که در اصطلاح روز و رشتههای مختلف علوم طبیعی مطرح میباشد.
مرکّب از عناصر را جسد میگویند. اگر این عناصر عناصر دنیوی باشد، جسد دنیوی است. و مقصود از عناصر دنیوی یعنی آنچه در این عالم دنیا وجود دارد. هرچه که در این دنیا است جسد است. و این جسد غلیظ است، کدر است، دنیوی است. جسد هورقلیایی یا جسد برزخی هم جسد است، امّا آن مرکّب است از عناصر هورقلیایی. یعنی در عالم هورقلیا به طور کلّی چه آسمانها و افلاک و چه زمینها و موالید، همه و همه جسدند. در آخرت هم همینطور، در سرزمین آخرت، افلاک آخرتی، زمینهای آخرتی، موالید آخرتی، یعنی موجوداتی که در آخرت هستند ــ چه جمادات آخرتی، چه نباتات آخرتی و چه حیوانات آخرتی، و چه جسدهای انسانی در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 219 *»
آخرت ــ اینها همه جسدند ولی جسد اخروی.
همچنین عرض شد تمام صفات و حالاتی که برای جسد ثابت میکنیم، فرق نمیکند اگر جسد دنیوی باشد آن صفات و حالات را دارد، اگر جسد هورقلیایی باشد آن صفات و حالات را دارد، و اگر جسد اخروی هم باشد آن حالات و اوصافی که میگوییم دارا است؛ که از جمله آنها حیات بود.
حیات یکی از حالات و یکی از اوصاف جسد است. و این حیات برای هر جسدی مسلّم است. به جهت اینکه حیات لازمه ترکیب است، و جسد یعنی مرکّب. تفاوت حیاتها در این است که ترکیبها تفاوت میکنند، یا به تعبیر دیگر چون جسدها متفاوتند، پس جسد دنیایی حیاتی مناسب ترکیب دنیایی دارد، جسد هورقلیایی حیاتی مناسب ترکیب هورقلیایی دارد و جسد آخرتی حیاتی مناسب خودش دارد؛ بنابر این آثار حیاتی هم تفاوت میکند. آثار حیاتی جسد دنیایی به مقدار قوّت این حیات است از شعور، ادراک، رشد و یا عدم رشد و نقصان؛ اینها که آثار حیات است، نسبت به قوّت و ضعف حیات تفاوت میکنند.
صفت دیگر و حالت دیگری که برای جسد بود ــ اعمّ از جسد دنیایی یا هورقلیایی یا آخرتی ــ عبارت بود از ابقاء. خدا جسد را باقی میدارد و جسد را ابقاء میفرماید. هیچگاه جسد باقی بالذات نخواهد شد، همانطور که حیّ بالذات نخواهد شد.
اشتباه ملّاصدرا در همین است که فکر میکند اجساد اخروی حیات ذاتی دارند و بالذات، حیّند. یا اینکه فکر میکند که اجساد اخروی باقی به بقاءاللّه هستند. اینها از اشتباهات حکمت ایشان است. و آنچه که آلمحمّد؟عهم؟ فرمودهاند و در حکمت مشایخ عظام ما+ آن را شرح فرمودهاند و توضیح دادهاند این است که حیات جسد بالذات نیست، بلکه حالت جسد است. نوع ترکیب باعث استخراج حیات و فراهمشدن حیاتِ مناسبِ با ترکیب میشود. و دیگر اینکه جسد بالذات باقی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 220 *»
نخواهد بود نه در دنیا، نه در هورقلیا، نه در آخرت. هورقلیا ــ در اینجا ــ یعنی برزخ. نه در دنیا، نه در برزخ و نه در آخرت، جسد بالذات باقی نیست. خداوند باید جسد را ابقاء بفرماید. همانطور که مراتب دیگر هم همینطورند. نفوس را هم خداوند باید ابقاء بفرماید تا باقی باشند. عقول را هم خدا باید ابقاء بفرماید تا باقی باشند. محال است که موجودی و مخلوقی در دورهای از دوران خودش بتواند بالذات باقی باشد و محال است بشود این نکته را تصوّر کرد.
اگر بتوانیم لحظهای استقلال و استغناء و بقاء بالذات برای مخلوقی از مخلوقات تصوّر کنیم، باید به مسأله خالقیّت و مخلوقیّت خاتمه داد، و باید روی این مسأله خط کشید. خالق بودن و مخلوق بودن دیگر بیمعنا خواهد بود. اگر بشود لحظهای تصوّر کنیم که مخلوق مستغنی از خالق شود، معنایش این است که بقاء بالذات دارد یا حیات بالذات دارد، یعنی استغناء صِرف و بینیازی از خالق در همان لحظه استغناء برایش فراهم شده است. اگر این امر را توانستیم تصوّر کنیم، پس میتوانیم خلقی بدون خالق و بدون احتیاج به خالق تصوّر کنیم. و چون این تصوّر از تصوّرات محال است، پس چنین امری نشدنی است.
همینجا است که بزرگان ما+ میفرمایند فرض محال، محال است. نه اینکه فرض محال، محال نیست. آن محالی که فرضشدنی است، آن ممکن است. امّا محال به معنای ممتنع، فرضش هم محال است. لحظهای نمیشود تصوّر کرد که مخلوق مستغنی از خالق باشد، باقی بالذات باشد، یا حیّ بالذات باشد. این تعبیرات تعبیراتی است که هیچ مفهوم صحیحی ندارد، و از افکاری صادر شده است که آشنایی با وحی ندارند و حکمت خود را از محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ نگرفتهاند.
آری، در مورد این مسأله توضیح عرض میکردم که چطور جسد باقی به ابقاءاللّه است و نه باقی به بقاءاللّه. عرض شد حقیقت جسد عبارت است از مرکّب از عناصر.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 221 *»
اما عناصر که میگوییم مراد عناصر بسیطه است وگرنه این عناصری که نام میبرند، اینها همه مرکّبند و خود اینها جسد دنیایی هستند. جسد دنیایی یعنی مرکّب، حالا هرچه هست باشد، و لو ترکیبش بسیار بسیار کم باشد. و عرض شد که همانطور که سایر مراتب را خدا ابقاء میفرماید، جسد را نیز ابقاء مینماید. و چون بحث ما، در شناخت جسد است از این جهت توضیح در اطراف جسد عرض میکنم.
جسد باقی به ابقاءاللّه است بنابراین برای جسد، ابتداء یا انتهاء نمیشود لحاظ کرد. برای جسد، اوّلی و آخری نیست. و اینطور نیست که عالم جسد ابتدائی داشته باشد، انتهائی داشته باشد، بدئی داشته باشد، ختمی داشته باشد. و ما بتوانیم یک وقتی را که جسد نبوده و بعد پیدا شده است پیدا کنیم، و یک وقتی را هم بتوانیم تصوّر کنیم که جسد نیست شود؛ اینچنین نیست. البته خدا جسد را ابقاء میفرماید و خدا جسد را خلقت فرموده است، اما معنایش این نیست که در یک وقتی از وقتها جسد نبوده است سپس خدا جسد را خلق کرده است. زمان حاکم بر جسد نیست. زمان از خصوصیّات حوادث و حالات جسد است. زمان سنجش یک حالت جسد با حالت دیگر است، این معنای زمان است. بنابراین زمان بر خود جسد حکومت ندارد تا ما بتوانیم وقتی از زمان را پیدا کنیم که در آن وقت، جسد نبوده و بعد پیدا شده باشد. و وقتی را تصوّر کنیم که در آن وقت دیگر جسد نیست گردد. اینگونه تفکّر اشتباه است.
به همین خاطر ما وقتی از نظر زمانی جسد را ملاحظه میکنیم به تعبیر مکتب میگوییم جسد «قدیم زمانی» است. مانعی ندارد چیزی قدیم زمانی باشد ولی دهراً حادث باشد. و جسد را باید بگوییم حادث دهری و قدیم زمانی. چون جسد در زمان، تحقّق پیدا نکرده است؛ در زمان، فناء برایش حاصل نمیشود. جسد یکی از مراتب خلقت است، که برای هيچ يك از این مراتب از نظر وقت و زمان، نه اوّلی است و نه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 222 *»
آخری. البته به حسب خودشان وقتهای رتبهای دارند. ولی وقت زمانی و لحظات زمانی بر خود حقیقت جسد و سایر مراتب خلقت، جاری نمیشود. الحمدللّه این مسأله با پیشرفت علوم طبیعی کاملاً تأیید شده است. البته نباید گفت تأیید شده بلکه باید گفت علوم به یک واقعیّتی برخورد کردهاند و رسيدهاند، که این واقعیّت را اولیای معصوم دین ما سلاماللّه علیهم اجمعین بیان فرموده بودند، و بزرگان ما هم شرح و بسط فرمودند.
عرض شد لاوازیه این مطلب را به اثبات رساند که مادّه نه موجود میشود و نه معدوم میگردد. و این نظریّه به عنوان اصل بقاء مادّه شناخته شد و مورد بررسی قرار گرفت، و سالها است که مورد قبول است. البته تحقیق در همین زمینه انجام شده است نه اینکه این نظریّه از بین برود. بلکه در زمینهِ اصل بقاء ماده تحقیق انجام شد. و بعد که به اصل بقاء انرژی برخورد کردند، آن را هم به اثبات رسانیدند، این دو اصل در جهان در مقابل یکدیگر قرار گرفتند، و به حسب ظاهر بیگانه با هم بودند. این دو اصل بر دو موضوع حکومت میکرد، چون ماده را غیر انرژی میدانستند و انرژی را غیر از ماده، و به اصالت و بقاء هر دو هم قائل شده بودند. پس دو اصل با هم مورد توجّه دانشمندان در رشتههای مختلف علوم بود.
بعد که تحقیقات ادامه پیدا کرد، در یکی از بررسیهای علمی ثابت شد که فلز «رادیوم» از خود اشعّهای ایجاد میکند و از خود انرژی تولید میکند. و این خودش، مسأله و مطلب مهمّی شد، که دربارهاش دقّت کنند و فکر کنند. چون این فلز به حسب ظاهر یک ماده بیش نیست پس این تشعشعات از چیست؟ آیا مخزن انرژی است که از این، انرژی صادر میشود؟ یا خودش تبدیل به انرژی میشود؟ در این امر تحقیق کردند، دیدند موقعی که انرژی و اشعّه از فلز رادیوم صادر میشود، وزن آن کم میگردد. تا دیدند که وزن و جرم، کم میشود دانستند که ــ به تعبیر آنها ــ خود ماده
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 223 *»
تبدیل به انرژی میشود. تبدیلشدن خود ماده به انرژی یک قدری آن دو اصل را از بیگانگی درآورد و با هم آشنا شدند. فهمیدند که اصل بقاء مادّه یا اصل بقاء انرژی، اینها نباید دو اصل متضاد یا دو اصل مقابل، یا دو اصلی که دارای دو موضوع هستند، باشند. یعنی بین این دو اصل نباید بیگانگی باشد، این دو با یکدیگر آشنایند و در یک زمینه هستند. تبدّل ماده به انرژی تقریباً به اثبات رسید، و از همینجا تحقیقات شروع شد. و عرض کردم حتّی بهدست آوردند که مثلاً در هر دقیقه، قریب دویست و پنجاه میلیون تُن از ماده و جرم خورشید تبدیل به انرژی میشود، و به اصطلاح خورشید از ذات خودش این مقدار را تبدیل به اشعّه میکند. این بحث همینطور دامنه پیدا کرد و وسعت یافت و آشنایی ماده و انرژی شدید شد به طوری که دیگر آهسته آهسته دانستند که باید گفت در واقع اینها دو حالت است برای یک حقیقت.
پس مطلب تا به اینجا به این شکل شد که این جهانی که ما اسمش را دنیا میگذاریم، این جهانی که ما اسمش را ماده میگذاریم یک حقیقت است که یا به شکل مرکّب و یا به شکل آزاد و انرژی وجود دارد.
البته دیگران میگویند جهان مادّه، من عرض کردم که مادّه به اصطلاح حکمت آلمحمّد؟عهم؟ یک معنای وسیعی دارد، تنها شامل این عالم ما نیست. ماده و صورت دو اصطلاحی هستند که بر هر مخلوقی صادقند. این دو، اقلّ اجزاء ترکیبی مخلوق هستند. به جهت اینکه جز خدا بسیط حقیقی نیست، غیر خدا ــ که خلق خدا هستند ــ مرکّبند. مرکّب، اقلّ اجزائش ماده و صورت است. و ماده و صورت هر چیزی به حسب خودش است. روی این جهت شیخ بزرگوار ما+ در حکمت خود اسم ماده را «وجود» نامیدهاند و اسم صورت را «ماهیّت» گذاردهاند.([1]) و به این دو اصطلاح معنای صحیحی بخشیدند. حکماء بر اساس یک اصطلاح پوچ، وجود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 224 *»
و ماهیّت میگفتند، ولی نمیدانستند چه میگویند. و سالها بر سر یکدیگر میکوبیدند که آیا وجود، اصیل است یا ماهیّت، اصیل است. یک عدّه میگفتند وجود اصیل است، یک عده میگفتند ماهیّت اصیل است. و هرکدام به اصالت هریک که قائل میشدند، دیگری را اعتباری میدانستند؛ نزاعشان شدید شد. بعضیهاشان میگفتند:
اِنَّ الْوُجُودَ عِنْدَنا اَصیلٌ | دَلیلُ مَنْ خالَفَنا عَلیلٌ([2]) |
یعنی نزد ما وجود اصیل است و دلیل مخالفان ما نارسا و ضعیف است. دیگری میگفت:
اِنَّ الْاَصیلَ عِنْدَنا ماهِیَةٌ | دَلیلُ مَنْ خالَفَنا واهِیَةٌ |
یعنی در نزد ما ماهیّت اصیل است و دلیل مخالفان ما پوچ و بیاساس است. سر و صدای زیادی فراهم شد. و این داد و فریادها همه از این جهت بود که نمیدانستند وجود چیست، ماهیّت چیست. به تعبیر آخوندها و ملّاها و طلبگی، «سر بیصاحب میتراشیدند». خوب، کیست این وجود، چیست این وجود؟ وجود:
مَفْهُومُهُ مِنْ اَعْرَفِ الاَشْیاءِ | وَ کُنْهُهُ فی غایَةِ الْخَفاءِ([3]) |
یعنی مفهومش از بدیهیترین چیزها است و کنه آن در نهایت پنهان بودن است. آخر این چیزی که «کُنْهُهُ فی غایَةِ الْخَفاءِ»، «مَفْهُومُهُ مِنْ اَعْرَفِ الاَشْیاءِ» چیست؟ این چه شد؟ خلاصه، سالها بحث کردند و بر سر همدیگر کوبیدند برای آنکه آن میگفت وجود اصیل است، این میگفت ماهیّت اصیل است. و متأسفانه بعد از اینهمه پیشرفتها در همه امور جهان هنوز هم در محیطهای علمی و فلسفی این نزاع باقی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 225 *»
شیخ بزرگوار به این نزاع پوچ خاتمه دادند. فرمودند نه آن کسی که میگوید وجود اصیل است میتواند وجود را در مراتب موجود نشان دهد، و نه آن کسی که در برابر او میگوید ماهیّت اصیل است میتواند ماهیّت را در مراتب موجود نشان دهد. و بحثهایی که متفرّع بر این بود از قبیل «اَصالَةُ الْجَعْل» که آیا جعل الهی به وجود تعلّق گرفته است یا به ماهیّت، و اینگونه مباحث را فرمودند که همهاش از روی عدم توجّه و نشناختن مفهومی است که دربارهاش بحث میکنند و در خارج هم نمیتوانند مشخّصش کنند که چیست. فرمودند ما ماده را وجود مینامیم و صورت را ماهیّت مینامیم و این هم متّخذ است از کلمات محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ که در اصطلاح ایشان و در حکمت ایشان ماده را وجود نامیدهاند و ماهیّت را صورت.
بعد که این مطلب را عنوان فرمودند و این اصطلاح را بیان کردند، آنوقت فرمودند چون در هر موجودی و در هر مخلوقی خواه نخواه ترکیب هست و لااقلّ مرکّب از دو جزء ترکیب مییابد که همان ماده و صورت باشد، بنابراین هم ماده وجود دارد ــ یعنی تحقّق دارد ــ و هم ماهیّت تحقّق دارد. پس ماده و صورت با وجود و ماهیّت مترادفند. و چون مخلوق، مخلوق است به وجود و ماهیت ــ یعنی به ماده و صورت ــ پس هر دو تحقّق دارند، و هر دو متعلّق جعلند و هر دو مخلوقند. اما مراد ایشان را نفهمیدند و بر ایشان اعتراض کردند و گفتند که ایشان قائل به اصالت هر دو شده است و در بین حکماء کسی را نداریم که قائل به اصالت هر دو باشد. بیخبر از اصطلاح ایشان و بیاطلاع از مراد ایشان، بر علیه ایشان قضاوت کردند.([4])
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 226 *»
سخن در این بود که ماده و صورت نه تنها مال عالم طبیعت و ــ به اصطلاح مشهور ــ این عالم ماده است، بلکه برای جمیع مراتب خلق، ماده و صورتی است؛ البته مناسب با عرصه خودشان. حتّی آن بسیط خلقی که در نهایت بساطت خلقی است که عبارت از مشیّت است، و مبدأ المبادی و علّة العلل است؛ خود او دارای ماده و صورت است و خود او مرکّب است. پس بساطت حقیقیّه از آنِ خداست و اطلاق ماده و صورت بر همه خلق جاری است. و چون ماده و صورت بر همه خلق و مراتب خلقی اطلاق میشود، پس انحصار در این عالم ما ندارد. ولی ما روی حساب اینکه شهرت دارد که این عالم طبیعت را عالم ماده میگویند، ما هم فعلاً ماده میگوییم ولکن مقصود ما جسد است.
جسد دنیایی و این عالم دنیای ما، یا این عالم ماده، به دو جلوه، جلوه کرده است. یا اینکه به صورت مرکّب از عناصر و جرمیّت و ــ به اصطلاح ــ به صورت ماده ظاهر شده، و یا اینکه به صورت آزاد که انرژی است نمایان گشته. این دو پدیده در این عالم ما کاملاً مشهود است. و با تحقیقاتی که شده است ثابت گردید که اینها یک حقیقتند ولی در دو حالت.
ولی شیمیدانها دقیقتر شدند، و در جریان تحقیق قرار گرفتند و گفتند که ما باید جسم را، یا همین ماده را، قطعه قطعه بکنیم و تحقیق کنیم تا ببینیم به کجا میرسیم. شروع کردند به قطعه قطعه کردن جسم.
ولی گزارش جالبی داشتند، میگفتند که ما هرچه جسم را قطعه قطعه میکنیم، جسم نمیمیرد. این تعبیر با بحثهایی که ما داریم خیلی متناسب است. ما عرض کردیم جسد یعنی «حیاتدار». جسد که مرکّب از عناصر است یعنی «حیات دارد». اینها هم تعبیرشان این بود که جسم یا ماده را ما هرچه قطعه قطعه کنیم، جسم نمیمیرد. از نظر آنها یعنی جسم خواصّ خود را از دست نمیدهد. جسم هرچه قطعه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 227 *»
قطعه میشود، خواصّ خود را از دست نمیدهد. تمام آن خاصیّتی را که در حال ابتداء دارد، در حال قطعه قطعه شدن هم دارد؛ این مطلب خیلی جالب است.
آنها قطعه قطعه کردن را جلو بردند تا رسانیدند به حدّی که گفتند دیگر در اینجا جسم، خواصّ خودش را از دست میدهد و به تعبیر آنها میمیرد. چرا؟ چون در نهایت به یک ذرّهای میرسد، ــ به تعبیر مشهورشان «مولکول» ــ که هنوز خواص آن قطعات بزرگ و ترکیبات عالی و بالاتر را دارد. امّا دیدند که مولکول هم از «اتمها» تشکیل شده است. به «اتم» که رسیدند فکر میکردند که آن دیگر جزء لایتجزّی است و تجزیهبردار نیست. و میگفتند که عنصر اوّلیه و تشکیلدهنده جهان ماده، عبارت از همین اتم است.
تا به اینجا که رسیدند دیگر تحقیقات در این زمینهها تقریباً توقّف پیدا کرد. ولی دو دسته از رشتههای علمی مشغول کار خودشان بودند بیتوجّه به اینکه بخواهند در تحقیقات خود دنبال این مسیر حرکت کنند. مثلاً شیمیدانها شروع کردند به یک آزمایشهایی که مربوط به این قسمت و بررسی این ناحیه نبود. آنها در محلولهای رقیق مواد شیمیایی خود یک تجزیه و ترکیبهایی داشتند و یک فعل و انفعالهایی مشاهده میکردند. و همینطور گاهگاهی مثلاً در یک گاز رقیقی نیروی الکتریکی تخلیه میکردند و طرز برخورد مواد را با یکدیگر ملاحظه میکردند، و تعجّب میکردند. یک دگرگونیهایی برای مواد رخ میداد و یک فعل و انفعالهایی دست میداد که آنها نمیتوانستند قانع شوند به اینکه آخرین جزء جسم، و آخرین قطعه جسم، اتم است. نمیتوانستند این را باور کنند، و این مطلب نزدشان مشکوک بود و مشغول تحقیق بودند. همینطور تحقیقات خود را در این زمینهها جمعآوری میکردند.
و عدّه دیگری هم که فیزیکدانها بودند به آنها کمک کردند، البته به طور غیرمستقیم. در کار خودشان مشغول تحقیق بودند، آنها هم وقتی که یک جریان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 228 *»
الکتریکی را در داخل محلولهای شیمیایی و در گازهای رقیق عبور میدادند، تا این عبور انجام میشد و این جریان انجام میگرفت، میدیدند که از اتم هم میتوانند تجاوز کنند و حتّی تقسیمات دیگری را خیلی دقیقتر، عمیقتر و خیلی شگفتانگیزتر از اتم به میان بیاورند.
این دو دسته تحقیقات در دو رشته از علوم دست به دست هم داد، و این دو دسته از دانشمندان ــ شیمیدانها و فیزیکدانها ــ شروع کردند به درآمیختن تحقیقات خودشان، و این نتیجه را گرفتند که میشود به تقسیمات دیگری پایینتر از اتم هم دست بیابیم. و درباره همین اتم که قطر آن مثلاً یک صدهزارم میلیمتر هم نمیشود، شروع به کار کردند، تحقیقاتی کردند، شروع به تجزیه کردند تا شاید به اجزای ریزتر و قطعات کوچکتر جسم راه بیابند. و تقریباً کارشان سریع انجام گرفت. نسبت به پیشرفت علوم، این برنامه نسبتاً سریع انجام میشد. تحقیقاتی که کردند دیدند آری، خود اتم باز از اجزائی تشکیل شده است که دو جزء اصلی دارد: یک جزء را «هسته» نامیدند و یک جزء را «الکترون». و گفتند تقریباً این هسته مرکز است و الکترونها مثل کُرات در اطراف هسته در حرکتند. این تحقیق به اثبات رسید و این مطلب ثابت شد که در واقع اجزای کوچکتر و قطعات پایینتر و ابتدائیتر برای تشکیل جسم یا ماده، اینهایند. و اینها اجزاء اوّلیه هستند نه اتم. زیرا خود اتم باز از اینها تشکیل شده است.
تحقیق در مورد خود این دو جزء آغاز شد که آیا اینها ماده هستند؟ انرژی هستند؟ دیدند که اینها اگر چه ماده هستند و جرم دارند، امّا هر یک حامل بار انرژی است. البته عرض کردم که در تعبیر «انرژی» مسامحه شده است، نباید به خود این حالت انرژی گفت. بلکه فعلیّت و آثاری که بر این بارها، بار میشود؛ آثاری که از این بارها سرمیزند، آنها را باید انرژی گفت. ولی مسامحه میکنند به اعتبار اینکه مبدءِ آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 229 *»
آثار، این حالت است و در گرو این حالات، از این جهت به اینها انرژی میگویند.
این مسأله را از این جهت تذکّر میدهم که آن نظری که بزرگان ما دارند و میفرمایند عالم هورقلیا با اینکه جسد است و مُلک است عالم بسیار بسیار لطیفی است. و به ایشان تهمت زدهاند که ایشان میگویند و قائلند که عالم هورقلیا، مثال و خیال است. نه، چنین نیست. عالم هورقلیا جسد است و مُلکِ دیگر نامیده شده است. خود معنای هورقلیا هم یعنی مُلک دیگر، لغت سریانی است. همانطور که حکماء لغات سریانی به کار بردهاند، شیخ بزرگوار ما هم این لغت را به کار بردهاند. باز نه اینکه ابتداءً باشد بلکه در السنه حکماء کلمه هورقلیا متداول بوده است. حتی در «حکمة الاشراق» سهروردی هم لفظ هورقلیا ذکر شده است. و همینطور در سایر کتب حکمت این لغت را به کار بردهاند.([5])
بزرگان ما فرمودهاند که آن موجودات بسیار بسیار غلیظ عالم هورقلیا عبارتند از افعال و آثار و صفاتی که در این عالم ما، بر این ماده مینشیند. خیلی مطلب دقیق است، و خودش یک عالم بسیار پهناور و بزرگی است. الآن اگر شما بسنجید، فرض کنید یک اتم را که از یک هسته و چند الکترون تشکیل شده است. و این الکترونها در اطراف هسته در حرکتند و این اتم را تشکیل میدهند، و وجود این اتم به همین هسته و الکترونها برپاست. در فعل و انفعالهایی که بین این اتم و اتم دیگر رخ میدهد و انرژیی که صادر میشود، اثری که بر این انرژی مترتّب است، آن اثر چقدر دامنهاش وسیعتر از خود این است؟ چقدر دامنه وجود آن وسیعتر است؟!
باز یک قدری توضیح بیشتر عرض کنم. یک مولکول که گفتند این دیگر آخرین قطعه جسم است، تشکیل شده است از اتمها که هر اتمی از هسته و الکترون تشکیل شده است. حالا کار نداریم به اینکه خود هسته هم باز تجزیه میشود و خود هسته هم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 230 *»
باز عبارت است از ذرّاتی دیگر. حالا یک اتم را در نظر بگیریم، این اتم با اتم دیگر که ترکیب بشود و یک فعل و انفعال اتمی بین ایندو دست بدهد، چقدر آثار از این دو بروز میکند؟! نمیشود دانست، نمیشود مهار کرد. آثار را نمیشود مهار کرد. ما به تعبیر مشهور انرژی میگوییم، عرض کردم در واقع انرژی آثار است. ولی در تعریف مشهور، مبدء آثار را انرژی میگویند. یک اتم مبدء میشود برای چقدر انرژی! چرا؟ چون از مقداری هسته و مقداری الکترون تشکیل شده است و همه اینها حامل بار انرژی است. به طوری که تخمین زدهاند و تقریباً تخمین نزدیک به واقع است، که اگر بنا باشد انرژی موجود در صد گرم خاک را بالفعل کنند، یعنی جرم آن را تماماً تبدیل کنند به بارهای انرژی، مقدار این فعلیّتها یا این آثار یا این انرژی، مصرف یک سال برق یک شهر بسیار بزرگ صنعتی را تأمین میکند. ببینید زمینه آثار و وسعت آثار چقدر است؟! نسبت به ماده و مبدء انرژی ببینید چه خبر است!
وقتی که ائمّه؟عهم؟ برای ما عالم هورقلیا را بیان میکنند، در بعضی از احادیثشان میفرمایند دو شهر دارد: یک شهر در مشرق، یک شهر در مغرب. از شهری که در مشرق است داخل میشوند، از شهری که در مغرب است خارج میشوند؛ یا بهعکس. میفرماید طول هر شهری دوازده هزار فرسخ است که در هر فرسخ درگاهی است که در هر روز از هر یک از آن درگاهها هفتاد هزار نفر وارد میشوند و به همان مقدار خارج میشوند. نه آنهایی که داخل شدهاند خارج میگردند، نه آنهایی که خارج شدهاند داخل میگردند.([6]) من عرض کردهام که موجودات هورقلیایی که بسیار بسیار غلیظند به طوری که مرتبط با عالم عناصر دنیایی ما هستند، همین آثار مترتّبه بر مواد و یا انرژیهای صادره از مادههاست، یعنی آثار و فعلیّتها. آنچه که خارج میشود معدوم نمیشود، تمام اینها حالات دگرگونی انرژی است و آثاری که از آنها مرتّب سرمیزند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 231 *»
هیچگاه هم تمام شدنی نیست، نه کم میشود نه زیاد میشود، نه موجود میگردند و نه معدوم میگردند. و به همین جهت به این نتیجه هم رسیدهاند و بعد از این تحقیقات بحثشان رسید به اینجا که اصلاً آن اصلی که لاوازیه گفت که اصل، بقاء ماده بود، حالا رسید به اینکه بگوییم اصل، بقاء انرژی است. چون زیربنای عالم انرژی است، چون تمام این مولکولها برگشت به اتمها، و اتمها برگشت به هسته و الکترونها، و آنها همه بار انرژی است.
سبحان الخالق! که این عالم ما، این آسمانها، این زمینها، اینهمه موجودات، بر روی دریای انرژی بار است. و همه اینها را میشود گفت امواج همان دریا و تبدّلات آنهاست. تأویل این آیه شریفه را دقت کنید وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ([7]) در تأویل، این آیه درباره عالم ما است، اگر حالت آزاد انرژی را در نظر بگیریم بهترین تعبیر برای آن «ماء» است. حالت آزاد انرژی و انرژی آزاد، بهترین تعبیری که میشود دربارهاش آورد «ماء» است. وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ یعنی عرش سلطنت و عرش حکومت و قدرت و اقتدار و تصرّف خداوندی و مالکیّت و تدبیر او بر آب است. کدام آب؟ این آب عنصری که مقصود نیست، خود این آب مولکولهایی هستند تشکیل شده، و یکی از شکلها و هیأتهای انرژی است، و در واقع تراکم انرژی است. خاک همینطور، آسمانها، زمینها، انسانها، حیوانات، موجودات همینطور، و هرچه که در اینجا جرم دارد و میتوانیم بگوییم ماده است؛ نه، اینها ماده نیست، اینها تموّجات دریای بیکران انرژی است با این وسعت. و هرچه هست همینهاست و غیر از این نیست. فقط تفاوتی که در افراد دیده میشود در اجزاء دیده میشود، در قطعات ماده دیده میشود در اجرام دیده میشود، اینها همه در اثر طرز قرار گرفتن الکترونها و فاصله آنها با هسته و تعداد آنهاست؛ فقط همین، هیچ چیز دیگری نیست. ببینید چه نقش عجیبی است که خدا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 232 *»
بر پیکره این انرژی پوشانیده است! چه نقش عجیبی است، در واقع باید گفت:
این همه نقش عجب بر در و دیوار انرژی | هرکه فکرت نکند نقش بود بر ماده |
تدبّر باید کرد، چه خبر است؟! تمام این آثار که دیده میشود همگی از این دریای عجیب است.
این آثار بروز میکند با این وسعت عالیتر و رقّت و دقّت بیشتر. چون اثر که از انرژی سرمیزند از خود انرژی دقیقتر و لطیفتر است. عرض کردم مسامحه میکنیم که اینطور حرف میزنیم وگرنه باید بگوییم انرژی بالنسبه به قوّه، یعنی این انرژیی که مصطلح در السنه است همان قوّه است، و آثار مترتّب بر قوّه را باید انرژی بگوییم. ولی روی حساب متداول بحث میکنیم. آثاری که از انرژیها صادر میشود، این آثار خیلی لطیفتر و دقیقتر و گستردهتر از خود این قوّه و خود این مبدء است. و این آثار از موجودات عالم هورقلیاست، آن موجوداتِ بسیار بسیار غلیظ که مرتبط و متناسب با اجسام دنیایی و عالم ماده است.
بخصوص این حرکتی که الکترونها بر اطراف هسته دارند حرکتی است در برابر سکون، یعنی کار است. واقعاً کار است و حرکت است و حرکت برای خودش صدایی دارد ولی ما صدایش را نمیشنویم، صدا را متوجه نمیشویم ولی چون حرکت است خواه نخواه صدا دارد. و حرکتی است که در مقابل سکون است. نه حرکت حکمتی و فلسفی باشد که بگوییم صدا ندارد.
چون حرکت جوهری و سایر حرکات مقولهای که گفته میشود، حرکت حکمتی و فلسفی است و غیر از این حرکت الکترونها بر اطراف هسته است. آن حرکت جوهری و یا عرضی، در واقع حرکت استمدادی و امدادی است که مربوط به جوهره شیء و یا اعراض آن است. و آن حرکت فوق حرکتهایی است که ما داریم و میبینیم و ــ به اصطلاح ــ در عالم جرم و ماده وجود دارد. آنها حرکات جوهری است، حرکات
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 233 *»
کمّی است، حرکات کیفی است، حرکات اَیْنی است، حرکات وضعی است و اصل همه آنها حرکت جوهریه است که آن حرکت جوهریه در ذات و حقیقت خود شیء است. و بزرگان ما آن را به اینطور توجیه میفرمایند که عبارت است از استمداد و امداد که همان ابقاء الهی است. و آن حرکت، با این حرکتها قابل سنجش نیست و اینها میزان شناخت آن حرکت نیست.
و باز اشتباه ملّاصدرا در اینجا همین است که فکر میکند آن حرکت جوهریه حرکتی است که عبارت از خودِ جوهره شیء است، و خودِ جوهره، حرکت است و مخصوص طبیعت هم هست. نه، این حرف اشتباه است. بلکه برای جوهر تحرّک است که تحرّک همان استمداد و امداد است. بعلاوه مخصوص عالم طبیعت نیست، تمام موجودات و تمام مخلوقات این حرکت جوهریّه را دارند، که همان استمداد و امداد باشد. اما باز در رتبه خودشان نه اینکه از حقیقت خود هم خارج شوند. اگر بنا بود که واقعاً جسد در اثر حرکت جوهریّه از جسدیت خارج شود، باید الآن این عرصه مادّه تبدّل یافته باشد و مثال شده باشد، و لااقل به مرتبه عالیتری رسیده باشد.
ولی طبق این مباحثی که تا به حال داشتیم معلوم شد که اگر بزرگان ما هم حرکت جوهریّه به این معنا و مبنای صدرایی را ابطال نکنند، بحمداللّه اصل ثبات و بقاء ماده که لاوازیه عنوان کرد و همینطور اصل بقائی که بعدها برای انرژی ثابت شد و همینطور سایر مسائل مربوط به شناخت انرژی، الکترونها و هستهها اینها کاملاً نشان داد که این نظریه یک نظر پوچی است. و ثابت شد که تا خدا خداست ــ که برای خدایی خدا، تا نیست ــ جسد، جسد است و در همین جسدیّت ترقی دارد و در همین جسد بودن ترقی میکند نه اینکه از جسدیت خارج بشود.
ما همین را میخواهیم بگوییم که این جسدی که الآن ما میبینیم و این مادهای که ما میبینیم، این آسمانها و زمینها و این موالیدی که ما مشاهده میکنیم،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 234 *»
تشکیل شده از این اتمها که اینها تشکیل شدهاند از این الکترونها و هستهها و همینطور خود هستهها از بارها تشکیل شدهاند. ترکیب اینها و طرز قرار گرفتن الکترونها در اطراف هسته و مقدار فاصلهها، این موجودات را که ما میبینیم تشکیل داده است. و نوع این تبدیلهای شیمیایی که انجام میشود یک تبدیلات و یک فعل و انفعالهای بسیار سطحی است که در سطح همین الکترونها انجام میشود. و حتی هنوز مثلاً دست بشر به تبدیلات انفعالی در هسته نرسیده است. هرچه هست روی همین الکترونهاست و در سطح ظاهر این الکترونهاست. اگر یک قدرتی بتواند در این الکترونها و خود هستهها و نظامی که وجود دارد، تصرّفاتی بکند و آن نظامها را تغییر بدهد، اصلاً این اتم تبدیل به اتم دیگری میشود و این عنصر عنصر دیگری میشود. مثلاً میتواند آهن را ذغال کند و ذغال را آهن کند و معنی کیمیا همین است چیز دیگری نیست. و الآن این فعل و انفعالهای خیلی سطحی در سطح ظاهر الکترونها انجام میشود.
اگر امام؟ع؟ دست میکند و ریگ را برمیدارد و ریگ را در دست یکی از اصحابش میگذارد و طلا است، این معجزه امروز با توجّه به این مطلب خیلی راحت پذیرفته میشود. چون آن بزرگوار واقف بر اسباب خلقت است، و آگاه از رمز خلقت است، بلکه در پیش او خلقت انجام شده است. ما اَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ لا خَلْقَ اَنْفُسِهِمْ وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّینَ عَضُداً([8]) مفهوم این آیه شریفه این است که هادین ــ یعنی معصومان؟عهم؟ ــ را در احداث و ایجاد من عضد و بازوی خود گرفتم. و دست من در خلقت هستند و سببالاسباب میباشند. پس در محضر ایشان و در حضور ایشان خلقت آسمانها و زمینها و همه عوالم و حتی خلقت خود ایشان شده است. میبینند، میدانند، بر جمیع اسباب خلقت آگاهند. در یک آن، در يك ثانیه،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 235 *»
ثانيه چیست، ثالثه چیست، رابعه چیست، خامسه چیست؟! اصلاً عاجزیم از تعبیر آوردن، لفظ نداریم. در لحظه و آنی میتواند آسمان را زمین کند و زمین را آسمان کند. چرا؟ به جهت اینکه نظام حاکم بر این الکترونهای در اطراف هسته را، به سببی که در اختیار اوست و واقف بر آن است تغییر میدهد، آسمان زمین و زمین آسمان میشود. کسی که ریگ را طلا کند، سنگ را طلا کند، طلا را سنگ کند چه مانعی دارد؟ برای او میسّر است.
ما میخواهیم بگوییم در موقع ظهور امام زمان صلواتاللّه علیه و همینطور در دوران رجعت ائمّه هداة معصومین؟عهم؟ همین ماده و همین عالم، لطافتی پیدا میکند و برای این اتمها و نظامهای حاکم بر الکترونها و هستهها حالتی پیش میآید و خداوند تقدیر کرده است و خواهد کرد، که مثلاً یک انسان نیرویش غیر از این نیرو، تفکّرش غیر از این تفکّر، گسترش در آثار و پدیدههای یک موجود، غیر از این اندازهها بلکه بسیار بسیار وسیع، در قدرتی بسیار بسیار عالی است. و مؤمن میتواند تصرّف کند و چیزی را تغییر بدهد. همانطور که در بهشت همینطور است.
عرض کردم که در بهشت تمام اجسام بهشت، در و دیوار جنّت، درخت و آب و حور و غلمان و حیوانات و جسد و پیراهن و لباسِ مؤمن در فرمان او و در تصرّف اوست. متصرّف در اجسام است، تغییر میدهد، تبدیل میدهد و اینها همه معلوم است که همین عناصر، همین اتمها، همه اینها با یک لطافت عالیتر عناصر هورقلیایی میشوند. با یک لطافت عالیتر عناصر آخرتی میشوند. همین آسمانها آسمان آخرت، همین زمینها زمین آخرت، همین موجودات موجودات آخرت هستند ولی با مراتب تلطیفی. حال آیا باید به بزرگان ما نسبت دهند که اینها معاد را روحانی میدانند؟ منکر معاد جسمانی هستند؟!
ما با این توضیح و بیان، در واقع تلطیف ماده و تلطیف جسد را میگوییم. جسد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 236 *»
لطافت پیدا میکند و نظم و انتظامش طوری میشود که خیلی آثارِ بیشتر و دقیقتر و گستردهتری نسبت به این دنیا برای اجسام فراهم میشود. و در هورقلیا دقیقتر و لطیفتر میشود و در آخرت بسیار بسیار لطیفتر از هورقلیا.
چون ایّام با وفات حضرت جواد؟ع؟ مصادف شده است این حدیث را میخوانم. البته الحمدللّه به برکت فرمایشات بزرگان آنقدر بصیرت و معرفت به فضائل و مناقب ائمّه؟عهم؟ برای ما فراهم است، و بلکه نسبت به فضائل بزرگان شیعه که توضیح لازم ندارد. ولی از جهت تیمّن و تبرّک و اینکه کلام ما ختامش مِشک باشد این حدیث شریف را نقل میکنم. مرحوم مجلسی نقل میکند از کتاب خرائج که:
«اِنَّ الْمُعْتَصِمَ دَعا جَماعَةً مِنْ وُزَرائِه» معتصم یک عده از وزرای خود را خواست «فَقالَ اِشْهَدُوا لی عَلی مُحَمَّدِ بْنِ عَلِـیّ بْنِ مُوسی زُوراً وَ اکْتُبُوا اَنَّهُ اَرادَ اَنْیَخْرُجَ» این عده از وزراء را که خواست گفت شما بیایید در نزد من شهادت بدهید بر علیه حضرت جواد؟ع؟، شهادت دروغین، و بنویسید به من که اراده دارد که خروج کند و بر ضدّ من شورش کند. «ثُمَّ دَعاهُ» بعد حضرت را خواست «فَقالَ اِنَّکَ اَرَدْتَ اَنْتَخْرُجَ عَلَیّ» تو میخواهی بر من خروج کنی.
فَقالَ وَاللّهِ ما فَعَلْتُ شَیْئاً مِنْ ذلِکَ حضرت جواد فرمودند که من نیّت چنین کاری را نداشتم و اقدامی هم نکردهام. «قالَ اِنَّ فُلاناً وَ فُلاناً شَهِدُوا عَلَیْکَ» گفت فلانی و فلانی علیه تو شهادت دادهاند. «فَاُحْضِرُوا» آنها احضار شدند و آمدند «فَقالُوا نَعَمْ هذِهِ الْکُتُبَ اَخَذْناها مِنْ بَعْضِ غِلْمانِکَ» گفتند آری این نامههایی است که ما از بعضی از غلامان تو گرفتهایم که به شیعیانت مینوشتی که آماده خروج با تو باشند. نامههای دروغین جعل کرده بودند. «قالَ وَ کانَ جالِساً فی بَهْوٍ» حضرت بر روی یک ایوانی نشسته بودند که سقف هم داشت. در ایوانی که مسقّف بود نشسته بودند و با معتصم ملعون صحبت میکردند. وقتی که این شهادت دروغین را دادند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 237 *»
فَرَفَعَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ یَدَهُ وَ قالَ اَللّهُمَّ اِنْ کانُوا کَذَبُوا عَلَیّ فَخُذْهُمْ حضرت دستها را بالا بردند و گفتند خدایا اگر اینها بر من دروغ میبندند، اینها را بگیر. «قالَ فَنَظَرْنا اِلی ذلِکَ الْبَهْوِ کَیْفَ یَرْجُفُ وَ یَذْهَبُ وَ یَجیءُ» راوی میگوید ما نگاه میکردیم میدیدیم که ایوان به لرزه افتاد، و در رفت و آمد شد. ببینید چطور در فرمان است! اين همان است که مشایخ ما میفرمایند آن عالم هورقلیا محل حکومت و استقرار امامت ائمّه هدی؟عهم؟ است. مقام هورقلیایی این دیوار، همان آثار مترتّب و آثاری که پیدا میشود از آن الکترونهای اطراف هسته، تا به حال بر این شکل قرار دارد. امام؟ع؟ بخواهد یک مختصر انفجاری دست بدهد، آثاری که بروز میکند، این حرکت و این لرزه است، به اندازهای لرزه شدید بود که «وَ کُلَّما قامَ واحِدٌ وَقَعَ» یک نفر که برمیخاست و میخواست فرار کند، بر زمین میافتاد؛ نمیتوانست.
«فَقالَ الْمُعْتَصِمُ یَاابْنَ رَسُولِاللّهِ اِنّی تائِبٌ مِمّا قُلْتُ» معتصم عرض کرد ای فرزند رسول خدا؟ص؟ من توبه کردم از آنچه که عرض کردم «فَادْعُ رَبَّکَ اَنْ یُسَکِّنَهُ» دعا کن که خدا ساکن و آرام گرداند. فَقالَ اَللّهُمَّ سَکِّنْهُ امام؟ع؟ عرض کردند خدایا ساکن گردان اِنَّکَ تَعْلَمُ اَ نَّهُمْ اَعْداؤُکَ وَ اَعْدائی خدایا تو میدانی که ایشان هم دشمنان تو هستند، و هم دشمنان من، «فَسَکَنَ»([9]) آنگاه ایوان قرار گرفت.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 238 *»
مجلس 13
r آیا جسد قدیم است؟
r جسد قدیم نسبی است
r عالم ماده یک حقیقت است
r «اجزای اتم»
r اصل بقای انرژی
r قدیم زمانی
r مسأله «تجدّد و تحوّل»
r حدیثی از امام
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 239 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد یکی از صفات و حالات جسدها این است که باقی هستند به اِبقاءاللّه؛ و خدا جسد را باقی میدارد. این مطلب از جهات مختلف باید مورد بحث قرار بگیرد. و اگر بخواهیم از همه جهات بررسی بشود بحث دامنهدار میشود. از این جهت به چند موردی که لازم است میپردازیم.
یکی این بود که جسد به ابقاءاللّه باقی است، و خدا جسد را ابقاء میفرماید. این بحث مربوط میشود به اینکه آیا جهان ماده و جهان جسد، قدیم است یا نه؟ که یکی از مسائل تقریباً فلسفی خیلی قدیمی است. از زمانی که افکار بشری ثبت شده است و از افکار بشری خبر داریم، در این مسأله سخن گفتهاند. عدّهای قائل شدهاند به قدیم بودن ماده هستی و ماده جهان؛ آنها ماده اوّلیه را هرچه هست، قدیم میدانند. بعضیها افلاک را قدیم میدانند و همینطور بحثهایی در این زمینهها هست. و البته اعتراضاتی هم بر ایشان شده است از ناحیه کسانی که قائل به صانع عالم هستند، قائل به خالق هستند و میگویند همه چیز خلق خداست. و از جمله عالم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 240 *»
ماده هم خلق خداست، پس باید قدیم نباشد، حادث و مخلوق باشد. پس در یک وقتی پیدا شده و در یک وقتی هم نابود خواهد شد و انقراض مییابد.
امّا نه این دسته که میگویند جهان ماده مخلوق و حادث است معنای حدوث را دانستهاند، و نه آن کسانی که گفتهاند جهان قدیم است معنای قدیم بودن را دانستهاند. و یا اینکه کسانی که نظریّات آنها را نقل کردهاند نتوانستهاند درست مراد آنها را بیان کنند. شاید مقصود آنها یک معنای صحیحی بوده است ولی مترجمان و کسانی که آن نظریّات را مثلاً به عربی ترجمه کردهاند و بعد به فارسی برگرداندهاند این مشکلات را پیش آوردهاند. و اصل مقصد آنها را نتوانستهاند بفهمند.
آنچه از آیات و روایات و حکمت آلمحمّد؟عهم؟ استفاده میشود این است که جسد و جسم به معنای جسد؛ و این عالم جسمانی، و این عالم جسدانی در واقع تنزّل عالم مثال است. و معنی تنزّل عالم مثال این است که از وقتی عالم مثال بوده است، برای آن نزول و تنزّل بوده است که عالم جسد نامیده میشود. آخرین مرتبه از مراتب خلقت که ذکر میشود عالم جسد است. پس جسد چون تنزّل عالم مثال است معنا ندارد که در وقتی از اوقاتِ زمانی پیدا شده باشد، یا در وقتی از اوقاتِ زمانی انقراض پیدا کند. از وقتی که عالم مثال بوده است، جسد تنزّل آن است و به طور تنزّل ایجاد شده است.
و عرض کردم که از همین کلمه «ایجاد شده» هم ما نباید زمان بفهمیم، که یک وقتی نبوده و بعد خدا آن را ایجاد کرده است. بلکه همان صِرف احتیاج و نیازمندی جسد به ابقاء و ایجاد و ادامه یافتن، معنای حدوث و ایجادکردن است. خدا جسد را ایجاد کرده، یعنی یک چنین حقیقتی است که همیشه محتاج است، و همیشه باید خدا آن را ابقاء کند. مثل سایر مراتب، فرق نمیکند. آنهایی که میگویند جهان ماده و جسد، ابتدائی داشته است و انتهائی دارد و در یک وقتی نبوده و خدا آن را ایجاد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 241 *»
کرده، بعد هم یک وقتی انقراض پیدا میکند، اینها هم معنای انقراض و فنائی که قرآن ذکر میفرماید یا در روایات بیان میفرمایند، متوجّه نشدهاند. در مورد فنای عالم، مقصود انقراض و نابودی نیست. این یک اشتباهی است که مرگ یا فناء را فکر میکنند نابودی است.
جسد یکی از مراتب هستی است و از وقتی که خدا بوده و تا وقتی که خدا هست ــ که برای خدایی او نه «از» است و نه «تا» ــ این مخلوقها و حادثها بودهاند و هستند و خواهند بود به طور ایجادِ دائمی و ابقاء دائمی، که معنای حدوث همین است. و خدا قدیم ذاتی است اما اگر به اینها قدیم میگوییم، قدیم نسبی مراد است. مثلاً خود حقیقت جسد و عالم جسد بالنسبه به حادثاتش و حالاتش که وقتی حالاتش را با هم میسنجیم تعبیر به زمان میآوریم، خودش نسبت به اینها قدیم است. پس جسد نسبت به آنات زمانی قدیم است ولی نسبت به دهر و مافوق خود حادث است. پس اگر لفظ قدیم گفته شد نباید وحشت کرد، باید دید چه قدیمی اراده شده است. آیا قدیم مطلق و قدیم صِرف و قدیم محض که همه به معنای بسیط و اَحَد و مرادف با این تعبیرات است، مراد است؛ که این غلط است. ولی اگر قدیم نسبی اراده شده است که مانعی ندارد.
لفظ قدیم به معنای قدیم نسبی در روایات زیاد رسیده است، در دعا میگوییم اَللّهُمَّ اِنّی اَسْأَلُکَ بِمُلْکِکَ الْقَدیمِ([10]) صفت قدیم برای مُلک ذکر میشود، پس معلوم میشود که در خلق، قدیم میشود گفت؛ ولی قدیم نسبی است.
کیفیّت ابقاء قابل درک ما نیست که چگونه خداوند عالم جسد و یا سایر عوالم را ابقاء میفرماید. اگر تصوّری هم داشته باشیم، یک تصوّری از ابقاءات زمانی داریم. مثلاً بعضیها برای کیفیّت ابقاء مثال زدهاند به صورتهایی که شما در ذهن خودتان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 242 *»
دارید، وقتی که این صورت ذهنی را میخواهید که باشد ابقائش میکنید و همینکه نخواستید، این صورت را نابودش میکنید و فانیش میسازید. این یک تصوّری در حدّ ماست. و نظر به اینکه ما باید به این مسائل معتقد باشیم، پس تا این حدود برای ما مسائل قابل تصوّر است. ولی حقیقت خود ابقاء که چگونه خلق ابقاء میشوند، این را راه نمیبریم. همین اندازه میدانیم که مخلوق، محتاج است. همانطور که در وجود و هستی محتاج است در ابقاء هم محتاج است. و هیچوقت احتیاج او برطرف نمیشود، استغناء برای او حاصل نمیشود، دائماً ابقاء و ایجاد و احداث میشود.
ما از این مطلب اعتقادی دو امر را میفهمیم: یکی بقاء، ثبات و دوام را برای هر مرتبهای از هستی و از جمله برای جسد، و یکی هم تجدّد و حدوث آنبهآن و لحظهبهلحظه را. که خوشبختانه پیشرفت علوم طبیعی بشر را به این سرحدّ رسانده است که کاملاً به این دو اصل اقرار میکند. یعنی تجربه و آزمایشها، و بهطور کلّی رشتههای علوم تحقیقی و تجربی این دو اصل را تثبیت کرده است، البته «علم» به اصطلاح روز که در مقابل فلسفه است. به مسلّمیّات، علم میگویند. یعنی آنچه به حدّ یقین رسیده است و از فرضیّه و تئوری بودن گذشته و ثابت شده است. امروز بشر به این دو مطلب رسیده است و بلکه با چشم خودش ــ حالا یا با چشم غیرمسلّح یا با چشم مسلّح ــ دیده است. و هرچه را که دید و آن را احساس کرد و ادراک نمود به آن معتقد است و آن را قبول دارد.
پس سیر علم و ترقّی و پیشرفت رشتههای مختلف علوم به اینجا رسید، و بشر را به این امر رسانید که این عالم ظاهر، این عالم جسد، این عالم دنیا و به تعبیر مصطلح این عالم ماده یک حقیقت بیش نیست. به اینجا رسیدند که تمام اجزای مادی و اجسام مادی یک حقیقتند. و هرچه هست از خود اجسام یا خواص و آثار اجسام، همگی از یک حقیقت سرچشمه گرفته است، و آن حقیقت، مادهِ اولیّه برای تشکیل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 243 *»
این اجسام و ساختمان این عالم ماده است، که ما آن را مشاهده میکنیم.
آن مادّه یک حقیقت بیش نیست. اینهمه صورتها، این همه خصوصیّات، این همه آثار، همه و همه از یک حقیقت سرمیزند. و یک حقیقت است که به این صورتها جلوهگر شده است. و آن حقیقت هم ثابت است، نه کم میشود و نه زیاد میشود. و باقی است که فناء به معنی عدم، به هیچ وجه برایش نیست. ممکن است تغییر شکل بدهد و تبدّل پیدا بکند ولکن فناء برایش نیست. و آن حقیقت طوری است که در همه جا همان است، آنبهآن در تجدّد و تحوّل است. خلاصه این مسائل تثبیت شد، محکم گشت و بر اساس آنها تجربیّات انجام شد، آزمایشها گردید، نتیجهها گرفته شد و بالاخره بشر تا به اینجا که الآن رسیده است، به این حقایق اقرار کرده است. و اینها را حقیقتهای صددرصد میداند.
عرض کردم تا اتم رسیده بودند و توقّف کرده بودند، ولی باز هم در اتم دقیقتر شدند و دیدند که اتم یک حقیقت تنها نیست، بلکه از هسته و ذرّات دیگری که الکترون است، و اطراف این هسته در حرکت است تشکیل شده است. و باز فکر میکردند که این هسته و این الکترونها خیلی با هم فشرده و متراکم هستند و تقریباً مانند گلوله فرض میکردند به طوری که هسته در میان این گلوله قرار گرفته به مانند قرارگرفتن هسته در میان یک زردآلو. به این شکل اتم را تصوّر میکردند، و روی همین نظر هم مشغول تحقیقات بودند و کار خود را ادامه میدادند. گرچه الکترونها و هسته دو حقیقت بودند اما بالاخره اینها ماده اصلیّه بودند، و تصوّر همه این بود که اینها مبادی این عالم هستند.
تحقیقات دامنه پیدا کرد توانستند بین این الکترونها و هسته راه بیابند، و دیدند عجب دنیای پهناوری است! و چقدر فاصله زیادی بین الکترونها و هسته است، خیلی فاصله است. البته این تحقیق بسیار بسیار دقیق انجام شد، دستگاهی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 244 *»
که برای نفوذ در میان این راهها و فاصلههای موجود بین الکترونها و هستهها فراهم شد خیلی دستگاه عجیبی بود، و خیلی برنامههای عجیبی داشت.
از جمله آزمایشها این بود که یک صفحه فلزّی انتخاب شد و به وسیله «ذرّات آلفا» که تشعشعاتی بود که از جسم رادیواکتیو صادر میشد آن را تیر باران و بمباران کردند. دیدند که خیلی راحت این ذرّات از آن صفحه فلزی میگذرند. گاهگاهی گویا یکی دو تایی از این ذرّات به مانعی برخورد میکنند و منحرف شده رد میشود امّا بعضیها عقبگرد میکنند و نمیتوانند رد بشوند. فهمیدند آنطور که خیال میکردند، اتم به شکل گلوله نیست. بلکه بین این الکترونها و هسته خیلی فاصله است بهطوری که اگر بنا باشد این فاصلهها جمع بشود و حذف گردد، حجم جسم خیلی کم میشود.
این بحث چهره عالم را طور دیگری کرد یعنی مثلاً الآن ما تمام جسمها را با هم متراکم و متکاثف میبینیم، و بدن خودمان و یا هرچه که میبینیم و احساس و لمس میکنیم، جرمی غلیظ، متکاثف و متراکم میبینیم. ولی وقتی که طبق آن دید نگاه میکنند، یک عالم گسترده میبینند که هیچ با یکدیگر اتّصال و ارتباطی ندارند، آنقدر ذرّات از هم جدایند که اگر فرضاً بخواهند آن فاصلههایی که بین الکترونها و هستهها است در اتمهایی که این کره زمین را تشکیل دادهاند از بین ببرند، شاید این کره زمین به گفته مشهور به اندازه مثلاً یک سیب شود. اینقدر کوچک میشود! و این بزرگی که الآن دیده میشود به واسطه آن فاصلهها است که بین الکترونها و هسته است. اینطور عالم را وسیع و پهناور مشاهده کردند. و اینطور ذرّات را از یکدیگر جدا یافتند. این نظر باعث شد که در مورد شناخت الکترونها و هستهها بیشتر کار کنند.
همینطور برنامه تحقیقات ادامه پیدا کرد تا به جایی رسید که دیدند یک ماده یا یک جسم به انرژی تبدیل میشود، و این تبدیل شدن نه تنها از ناحیه مادّه است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 245 *»
بلکه از طرف انرژی هم هست. انرژی هم مرتّب به مادّه تبدیل میشود، معنای تبدیلشدن انرژی به ماده این نیست که به اصطلاح تغییر هویّت بدهد. هویّت یک هویّت است اما با هم ترکیب میشوند. چند اتم یک جسمی را تشکیل میدهند، خود این اتم باز از همان هسته و الکترونها تشکیل شده است. تعداد این الکترونها هر مقدار هست باعث میشود که خاصیّتها تغییر کند، شکلها و سایر امور تغییر کند و تمام اینها به تعداد الکترونها بستگی دارد. نتیجتاً یک چنین جهانی را بهدست آوردند که جهان شگفتانگیز عجیبی بود.
پس آنچه که ما و شما میبینیم و احساس میکنیم و درک مینماییم نیست مگر همان خواص. ما فقط همان خواص را ادراک میکنیم، این خواص و این آثار از تشکیل و سازمان نظام حاکم بر این الکترونها و هسته است، چیز دیگری نیست. خیلی عجیب است! ما جز خاصیّت چیزی را ادراک نمیکنیم. آن مادهای که همه این خاصیّتها از آن سرمیزند، انرژی است و انرژی نه رنگ دارد، نه بو دارد، نه طعم دارد، نه وزن دارد؛ پس جرم به این غلیظی که ما مثلاً روی این میز دست میگذاریم و این را احساس میکنیم، چیست؟ این اثر آن بارهای انرژی است، خاصیّت آنهاست. گل را میبوییم، رنگ زیبای گل را میبینیم، شیرینی را میچشیم یا میوه را میخوریم، آب را میآشامیم، اینها چیست؟ اینها جز خواص و آثار آن انرژی چیز دیگری نیست. خیلی عجیب است! بسیار مطلب دقیق و وحشتانگیز است. بیجهت نیست که هرچه بیشتر تحقیق میکنند بیشتر متعجّب میشوند از آن اراده و قدرتی که از این انرژی محض، اینهمه اجسام، اینهمه آثار، اینهمه خواص را ظاهر میسازد. چه خبر است؟! تک تک این موجودات را که انسان نگاه میکند، اینهمه آثار، اینهمه شکلها، اینهمه خواص مختلف، اینها همه بستگی دارد به تعداد الکترونها، و آن حالت و ترکیبی که بین الکترون و هسته است. و مرتّب این آثار بروز میکند، و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 246 *»
حقیقتی است که هیچ کم و زیاد هم نمیشود، ثابت و باقی است.
این دو نکته نتیجه ــ به اصطلاح ــ علوم طبیعی است که تا بهحال به این نتیجه رسیدهاند. همانی که عرض کردم در حکمت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ بیان شده است. اصل اوّل یا قانون اوّل که یک زمان به شکل اصل بقاء ماده و بعد اصل بقاء ماده و انرژی، و در آخر کار به صورت اصل بقاء انرژی درآمد. این نهایت سیر بشری بود که به این مطلب رسید که اصل بقاء انرژی را تثبیت کند و تسلیم بشود. هیچ چیزی نیست مگر همان بار انرژی. مجموعه انرژی دنیا و این عالم ماده نه کم شده است نه زیاد شده است، و مرتّب در تبدّل و تحوّل است. پس دو اصل را علم پذیرفت: یکی بقاء و ثبات انرژی که همان مادّه اوّلیه است. و این همان حرفی است که ما در مورد قدیمبودن عالم جسد به عنوان قدیم نسبی، میگوییم. که اوّلِ زمانی برایش نیست، آخرِ زمانی هم برایش نیست؛ معنای ابقاء همین است. خدا این عالم را و این ماده را باقی میدارد، نه کم میشود نه زیاد میشود، و خلق به معنای وجود تازهای غیر از آنچه که بوده است نمیباشد، و نابودی هم برایش نیست.
حالا این اصل اوّل و این مطلب اوّل را که مورد تصدیق علم قرار گرفت، به شکل اصل بقاء ماده بگوییم، یا به شکل اصل بقاء انرژی و یا هردو، فرق نمیکند. چون حالات مختلف دارد، هر سه تعبیر صحیح است. چون حالات تراکم انرژی را ماده میگفتیم. پس اگر بگوییم اصل، بقاء ماده است درست است. اگر بگوییم اصل، بقاء ماده و انرژی است، یعنی دو حالتی که مشاهده میکنیم ــ یکی حالت تراکم، یکی حالت آزاد ــ این هم درست است. یا بگوییم اصل بقاء انرژی است، این هم درست است که حقیقت ماده و تشکیل اجسام از آن حقیقت است. پس اگر تعبیر بیاوریم که اصل، بقاء انرژی است مانعی ندارد.
از این اصل اوّل چه نتیجهای میگیریم؟ نتیجه میگیریم که هرچه ما به عقب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 247 *»
برگردیم و هرچه ما به سمت آینده جلو برویم، اوّل و آخر برای این عالم جسد پیدا نمیکنیم. همین که اوّل و آخر پیدا نخواهیم کرد، معنای قدیم زمانی است. وقتی که میگوییم خدا این عالم را باقی داشته است، چون تنزّل عالم مثال است، مقصودمان این است که هرچه ما در زمان به جلو برویم و هرچه ما به عقب برگردیم، هیچ اوّل و آخر زمانی برای این عالم اجسام پیدا نمیکنیم. پس چیست؟ چطوری است؟ اینجا جایی است که دیگر بشر درمیماند و نمیتواند اظهار نظر کند. چون خودش یکی از اجزای زمانی است و در این زمان واقع شده است، و اوّل دارد، آخر دارد. خودش یکی از حادثات زمانی است، چطور میتواند نظر داشته باشد و مافوق زمان، ماقبل زمان و مابعد زمان را ببیند که چیست؟ نمیتواند. از این جهت بشر نمیتواند آن را درک کند.
کسانی که انصاف داشتهاند و توانستهاند خود را به اقرار به عجز راضی کنند، گفتهاند که همین اندازه میدانیم که یک ارادهای، یک قدرت و نیرویی مافوق این عالم ماده هست که این عالم آن را ایجاد کرده است و بعد از ایجاد دیگر از آن دست برداشته است. ولی ما میگوییم بلکه حفظش هم کرده و میکند. ما که میگوییم عالم را ایجاد کرده است، این «ایجاد کرده» را از زمان منسلخش میکنیم، و هیچ از آن «زمان» نمیفهمیم. ایجاد کرده است یعنی این یک حقیقتی است که محتاج به خدا است. از کی پیدا شده است، نمیگوییم. تا کی وجود دارد، نمیگوییم. فقط میگوییم از وقتی که خدا خالق است این هم مخلوق خداست. و تا وقتی که خدا خالق است این هم مخلوق خداست.
البته خدا این را تلطیف میکند. و پیدرپی لطیفترش میکند تا اینکه همین جسم و جسد به یک لطافتی میرسد که دیگر برای مرکّباتش ابدیّت است، برای مرکّباتش هم فناء یعنی زوال ترکیب نیست. ولی الآن این جسد طوری است که هرچه از او ترکیب مییابد، فناء پیدا میکند. ترکیبش مرتّب فتور پیدا میکند، نقصان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 248 *»
مییابد که تعبیر مرگ به همین معنا است. مرگ را به معنای عمومیش بگیرید که سراسر جهان ماده را فراگرفته است. یعنی همین فتورها و نقصانها، این تغییرات و تحوّلاتی که برای همین حقیقت فراهم میشود، مرگ است. و تمام این مرکّبات در مدّتهای مختلف میبینیم با مرگ روبرو هستند و مرگ بر آنها عارض میشود، و ترکیب آنها را از هم میپاشد. به طور دیگری میشوند و به حالت دیگری تحوّل مییابند. و در وقتی که از آن حالت اوّل خارج شدهاند ضعیفند، و آثاری هم که از آنها بروز میکرده است دیگر بروز نمیکند و کم میشود. این را ما مرگ میگوییم.
خود اصل جهان ماده هم دورانی داشته است، و دورانی دارد. یک دورهاش که شروع شده است، به حدّی میرسد که مرگ بر تمامی آن عارض میشود، و همه ترکیباتش از هم میپاشد و حالت بیترکیبی نوعی برایش فراهم میشود که همان خرابی عالم و مرگ عمومی هستی باشد. آن فناء نیست، نابودی نیست بلکه یک نوع فتور و نقصانی است که فراهم میشود، به منظور تلطیفِ دوباره و ترکیب یافتن به نوع دیگری که مربوط به قیامت است. پس مرگ به این معنا که گفتیم نه فناء است نه نابودی است، نه از بینرفتن جسد است. جسد از بین نمیرود، جسد معدوم نمیشود. پس این بقاء به معنای عدمِ نابودی محض، از طریق وحی رسیده است و از طریق علم طبیعی هم ثابت شده است و ما بحمداللّه به آن اقرار داریم.
مطلب دیگری که به اثبات رسیده مسأله تجدّد و تحوّل است. که دائماً برای این عالم میبینیم که این تحوّلات و این تغیّرات هست؛ تجدّد هست. حالات مختلف بر این حقیقت واحده پوشیده میشود، گاهی متراکم است که ماده است، گاهی حالت آزاد است که انرژی است و از این قبیل. این تجدّدها و تحوّلها در این ماده و در این اصل هستی، و به تعبیر ما در این جسد هست. این مطلب ما را میکشاند به اینکه: پس اگر تلطیفی برای این هستهها فراهم شد، و تلطیفی برای این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 249 *»
الکترونها فراهم شد، و به طوری اینها ترکیب یافتند و تلطیف شدند که خیلی دقیقتر و عمیقتر و اصیلتر از این حالت فعلیشان بود، آنوقت مرکّباتی که از اینها فراهم میشود و موادی که از اینها پیدا میشود، نظامی که بر آن الکترونها و آن هستهها حاکم خواهد بود، چه نظامی خواهد بود و تعداد آن الکترونها چقدر خواهد شد، و رابطه آن الکترونها با هستهها چگونه خواهد بود و در نتیجه آثار و اجسامی که از آنها پیدا میشود چگونه خواهند بود؟
اینها مطالبی است که باید رجوع کرد به مکتب وحی و به صاحبان مکتب وحی. علم بشری هنوز نتوانسته است و نمیتواند آن موقعیّت را پیشبینی کند، و یا بیانی درباره آن داشته باشد. البته امکانش را برای ما تثبیت میکند و میگوید ممکن است و امکانپذیر میباشد. کاملاً امکانپذیر است. چون اینها قابل تغییر است، در همینجا قابل تغییر است. و در اثر تغییر، تحوّلاتی پیدا میشود. قدری نظام این الکترونها به هم بخورد، یا تعداد اینها اضافه بشود، یا ترکیبی بین یک اتم و اتم دیگری پیدا بشود، یک رابطهای برقرار گردد، میبینیم یک تحوّل جدیدی و یک تغیّر جدیدی رخ میدهد. حال اگر نظامی به شکل اصیلتر در هستهها، در الکترونها، در تعداد آنها رخ بدهد، آنوقت آثاری و اجسامی دیگر پیدا میشود. علم نمیتواند پیشبینی کند، ولی وحی پیشبینی کرده است، و امکان وقوع آن را در آینده تثبیت میکند.
مکتب وحی تثبیت میکند که آنچه ما به آن معتقدیم از معجزات انبیاء و اولیاء، و بخصوص مسأله غیبت امام زمان صلواتاللّه علیه از همان قبیل است. مکتب وحی به ما نشان میدهد که همین جسد امام، همین جسد به طوری تلطیف یافته است، و اگر بخواهیم به تعبیر روز بگوییم، هستههایی برای اتمهای آن فراهم شده است و الکترونهایی برای اتمهای آن فراهم گردیده است که جسد هورقلیایی امام؟ع؟ الآن بالفعل در همین عالم موجود است. حاکم در این جسم و متصرّف در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 250 *»
این عالم است. چنان تسلّط دارد و چنان احاطه دارد که تمام ذرّات اتمی این اجسام در فرمان آن جسم قرار دارد، و در تحت نفوذ آن جسمند. آن جسم تشکیل شده از چه نوع اتم است و اتمهای آن تشکیل شده از چه هستههایی و الکترونهایی است و چه نظامی بر آن حاکم است، بشر نمیتواند راه ببرد. ولی عرض کردم علم امکانش را برای ما اثبات کرده است. پس این جسد تلطیف میشود و ترکیب بهتری پیدا میکند و در نتیجه آثار عمیقتر و بیشتری خواهد داشت.
حدیثی طولانی است و نوعاً هم شنیدهاید ولی برای بررسی این نوع ترکیب برای بدن، و بخصوص بدن هورقلیایی کمک میکند، و روشن مینماید که وقتی آن بدن در این جسم نافذ میشود چطور آن را تحت اختیار خود قرار میدهد، که دیگر محکوم به احکام آن میشود، و آن نظام بر این بدن حاکم میشود. جریانی است که مربوط به حضرت جواد؟ع؟ است و اجمالاً هم شنیدهاید. روایت از حکیمه دختر حضرت رضا؟ع؟، خواهر حضرت جواد و عمّه حضرت هادی است. ایشان خواهر امام جواد؟ع؟ هستند و ناقل این مطلبند. و ما این نوع امامزادگان را صاحبان مقام کمال میدانیم. مثل حضرت معصومه؟عها؟. و چون شخص کاملی از کاملان شیعه این حدیث را ذکر فرموده است، از این جهت به عنوان تیمّن و تبرّک حدیث را میخوانم. ایشان از امّالفضل ملعونه ــ دختر مأمون ملعون ــ نقل میفرمایند و آن هم که میدانیم از نصّاب و دشمنان آلمحمّد؟عهم؟ است. و چون او به این فضیلت اقرار کرده است؛ و اقرار به این فضیلت نبوده است مگر به اینکه حکیمه از او خواسته، یعنی تصرّف فرموده و او را وادار به نقل این فضیلت کرده، تا این فضیلت نقل شده است. چون این فضیلتی است که این مخدّره معظّمه از آن ناصبیّه ملعونه روایت میفرمایند، پس خیلی موقعیّت دارد و ارزش علمی و اعتقادی دارد.
جهاتی در این حدیث هست که بعضی از علمای شیعه در آن تشکیک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 251 *»
کردهاند. از جمله علیبن عیسی اِربلی صاحب کتاب «کشفالغمّة» از رجال نامی شیعه است، و کتابش هم از کتب معتبر است این جریان را نقل میکند، و بعد در این جریان تشکیک میکند. میگوید که: «وَ هذِهِ الْقِصَّةُ عِنْدی فیها نَظَرٌ، وَ اَظُنُّها مَوْضُوعَةً» من در این قصّه اشکال دارم و اینطور فکر میکنم که این را درست کردهاند، به اصطلاح ساختگی است. چرا؟ جهاتی دارد: یکی اینکه «فَاِنَّ اَباجَعْفَرٍ؟ع؟ اِنَّما کانَ یَتَزَوَّجُ وَ یَتَسَرّی حَیْثُ کانَ بِالْمَدینَةِ وَ لَمْیَکُنِ الْمَأْمُونُ بِالْمَدینَةِ فَشَکَتْ اِلَیْهِ ابْنَتُهُ». اوّل اینکه این جریان مربوط به شکایت دختر مأمون به مأمون است راجع به اینکه حضرت جواد؟ع؟ زنهای متعدّد داشتهاند، و حضرت که زنهای متعدّد داشتهاند در مدینه بودهاند و مأمون در بغداد بود و چطور او شکایت کرد و چطور از شکایتش نتیجه گرفت؟ این یک اشکال. باز خودش میگوید: «فَاِنْ قُلْتَ اِنَّهُ جاءَ حاجّاً قُلْتُ اِنَّهُ لَمْیَکُنْ لِیَشْرَبَ فی تِلْکَ الْحالِ». اگر کسی بگوید که مأمون به حج رفته بوده و در مدینه بوده است که این جریان رخ داده است، در جواب میگویم که در حال حج که مأمون شراب نمیخورد.
دیگر اینکه «وَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ ماتَ بِبَغْدادٍ وَ زَوْجَتُهُ مَعَهُ فَاُخْتُهُ اَیْنَ رَأَتْها بَعْدَ مَوْتِه؟» دیگر اینکه حضرت جواد؟ع؟ در بغداد شهید شدند و از دنیا رفتند. زنشان امّالفضل هم در بغداد بود، خواهرشان آن زن را کجا دید که از او سؤال کند تا او این جریان را نقل کند؟ «وَ کَیْفَ اجْتَمَعَتا وَ تِلْکَ بِالْمَدینَةِ وَ هذِه بِبَغْدادَ؟» حکیمه در مدینه بوده است و امّالفضل در بغداد، چطور میشود با هم ملاقات کنند و این مذاکره رخ بدهد؟ و دیگر «وَ تِلْکَ الْاِمْرَأَةُ الَّتی هِیَ مِنْ وُلْدِ عَمّارِ بْنِ یاسِرٍ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فِی الْمَدینَةِ تَزَوَّجَها فَکَیْفَ رَأَتْها اُمُّالْفَضْلِ فَقامَتْ مِنْ فَوْرِها وَ شَکَتْ اِلی اَبیها». آن زنی که باعث شد که امّالفضل این فتنه را باعث شود، از فرزندان عمّار بن یاسر بود و در مدینه بود و امّالفضل در بغداد بود، چطور این جریان پیش آمد؟ «کُلُّ هذا یَجِبُ اَنْ یُنْظَرَ فیهِ» اِنْتَهی. ایشان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 252 *»
میگوید تمام اینها موجبات اشکال در این حدیث میشود. یعنی نقل، نقل صحیحی نیست. قصّه، قصّه درستی نیست.
مرحوم مجلسی میفرماید که «اَقُولُ کُلُّ ما ذَکَرَهُ مِنَ الْمُقَدَّماتِ الَّتی بَنی عَلَیْها رَدَّ الْخَبَرِ فی مَحَلِّ الْمَنْعِ» تمام اینهایی را که ایشان گفته است، میشود جواب داد. چیزهای مهمّی نیست. اوّلاً حضرت جواد که رحلت فرمودند حتماً خواهرشان خبردار شدند، تشریف آوردند بغداد. در بغداد خواه ناخواه به خانه برادرشان وارد میشوند، خواه ناخواه با زن برادر ملاقات دارند، گفتگو دارند؛ این که بعید نیست. بهعلاوه مگر حضرت جواد؟ع؟ که در بغداد بودند زنهایی که در مدینه داشتند با خودشان نبردند؟ آیا از ترس مأمون نبردند؟ ترس که نداشتند. بهعلاوه اصلاً در آن زمان تعدّد زوجات مرسوم بوده است، امری معمول بوده است، مانعی نداشته است. و علاوه بر زوجههای عقدی، کنیزها داشتهاند. کنیز برای خودشان میخریدند. اینها اموری نبوده است که مانعی باشد. چه بسا همه این زنها و یا بعضیهاشان در بغداد بودهاند و خودشان را بر امّالفضل عرضه میکردند، و او حسادتش تحریک میشده و از این قبیل. البته مأمون حضرت را مدّت زیادی در بغداد برای اینکه حبس نظر باشند نگاه داشت. بعد مرحوم مجلسی میفرماید که «وَ لایُمْکِنُ رَدُّ الْخَبَرِ الْمَشْهُورِ الْمُتَکَرِّرِ فی جَمیعِ الْکُتُبِ بِمَحْضِ هذَا الْاِسْتِبْعادِ»([11]) این اموری که شما میشمارید و باعث ضعف خبر میدانید، اینها باعث نمیشود که یک خبر مشهور که در جمیع کتب معتبر شیعه نقل شده است تضعیف بشود؛ این راه صحیحی نیست و این اشکالات بجا نیست.
در هر صورت ما بحمداللّه این حدیث را در کمال اعتبار میدانیم چون حتی همان کسی که اشکال میکند، کتاب خودش از کتب معتبر شیعه است و خودش در آن کتاب ذکر میکند. و رسم کتب معتبر این است که از کتب معتبر دیگر گرفتهاند که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 253 *»
همینطور اعتبارش دربین شیعه صددرصد و یقینی است. البته دلم میخواست عبارات عربی حدیث شریف را بخوانم ولی چون حالم مساعد نیست ترجمه فارسی آن را عرض میکنم:
حکیمه بنت الرضا؟ع؟ میفرماید که چون برادرم امام جواد؟ع؟ رحلت فرمودند، روزی من به واسطه کاری که نیاز پیدا کردم نزد زن آن حضرت امّالفضل رفتم، به او مراجعه کردم. در بین سخنان ما و صحبتهایی که درباره فضائل حضرت جواد و کرَم آن بزرگوار و علم و حکمت آن حضرت میکردیم، آن ملعونه ــ امّالفضل ــ گفت ای حکیمه من خبر میدهم تو را از ابیجعفر ابنالرضا؟ع؟ به امر شگفتی که هیچکس مثل آن را نشنیده است. گفتم چه بوده است؟ گفت آن بزرگوار مرا به حسادت میآورد به اینکه گاهی کنیز میگرفت، گاهی زن میگرفت و باعث حسادت من میشد. من پیدرپی به مأمون شکایت میکردم. و مأمون به من میگفت که ای دختر تحمّل کن برای اینکه ایشان فرزند رسول خدا هستند. تا اینکه در یک شبی من نشسته بودم، زنی پیش من آمد. گویا از زیبایی و جمال«کَاَنَّها قَضیبُ بانٍ اَوْ غُصْنُ خَیزُرانٍ» تشبیهی است که عرب میکند. و گفت من زن ابیجعفر هستم. گفتم کدام ابیجعفر را میگویی، ابیجعفر کیست؟ گفت محمّد بنالرضا؟ع؟. من زنی هستم از فرزندان عمّار بنیاسر.
امّالفضل میگوید وقتی که من این زن را دیدم چنان حسادت بر من غلبه کرد که نتوانستم خودداری کنم، فوراً بپاخاستم و نزد مأمون رفتم و مأمون از مستی شراب کاملاً از خودبیخود بود. و از شب ساعاتی گذشته بود. او را به نگرانی خودم خبر دادم و شروع کردم به تهمت زدن به امام جواد؟ع؟. گفتم که به من فحش و دشنام میدهد، به تو دشنام میدهد، عباس را و فرزندان عباس را دشنام میدهد؛ این تهمتها را میزدم. و این امر باعث شد که کاملاً به خشم آمد و از شدّت مستی نتوانست خود را نگهدارد، با شتاب از جا برخاست، شمشیر به دست گرفت و قسم یاد کرد که او را با
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 254 *»
این شمشیر که در دست دارم تکهتکه خواهم کرد. این ملعونه میگوید که من نزد خودم از این شکایت پشیمان شدم که این چه کاری بود کردم! خودم را هلاک ساختم و امام جواد را هم به کشتن دادم. میگوید که من هم پشت سرش میآمدم و کسی نمیتوانست مانع او بشود. من پشت سرش میآمدم ببینم چه میکند. داخل در حجره امام؟ع؟ شد و حضرت خوابیده بودند. شمشیر را بلند کرد و بر حضرت فرود آورد و حضرت را پارهپاره کرد. بعد شمشیر بر حلق امام؟ع؟ گذارد و حضرت را ذبح کرد. من نگاه میکردم و یاسر خادم ــ که از خصّیصین مأمون بوده است ــ او هم نگاه میکند. بعد برگشت «وَ هُوَ یُزْبِدُ مِثْلَ الْجَمَلِ» و به مانند شتر از شدّت خشم غرّش میکرد.
وقتی که من این اوضاع را دیدم فرار کردم و داخل منزل پدرم شدم و شب را آنجا تا صبح بودم. صبح که شد وارد شدم دیدم آن ملعون نشسته است نماز میخواند، و از مستی بیرون آمده است. گفتم «یا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ هَلْ تَعْلَمُ ما صَنَعْتَ اللَّیْلَةَ؟» میدانی دیشب چه کردی؟ «قالَ لا وَاللّهِ فَمَا الَّذی صَنَعْتُ وَیْلَکِ؟» گفت نه به خدا سوگند، وای بر تو، چه کردم؟ «قُلْتُ فَاِنَّکَ صِرْتَ اِلَی ابْنِالرِّضا؟ع؟» گفتم تو رفتی پیش فرزند رضا؟ع؟ و حضرت خواب بودند تو او را پارهپاره کردی، و با شمشیرت او را کشتی و از نزد او خارج شدی. فریادش بلند شد چه میگویی؟! گفتم میگویم که چنین کردی «فَصاحَ یا یاسِرُ» فریادش بلند شد، یاسر را صدا زد و گفت «ماتَقُولُ هذِهِ الْمَلْعُونَةُ وَیْلَکَ؟» وای بر تو، این ملعونه چه میگوید؟ یاسر گفت: «صَدَقَتْ فی کُلِّ ما قالَتْ» هرچه میگوید راست میگوید. «قالَ اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ هَلَکْنا وَ افْتَضَحْنا» کلمه استرجاع بر زبان آورد و گفت ما خودمان را هلاک و رسوا کردیم «وَیْلَکَ یا یاسِرُ بادِرْ اِلَیْهِ وَ ائْتِنی بِخَبَرِه» وای بر تو ای یاسر زود برو و خبر برای من بیاور که چه شده است.
یاسر سوار شد و رفت ولی زود برگشت و گفت «یا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ اَلْبُشْری» مژده و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 255 *»
بشارت باد ترا «قالَ وَ ما وَراکَ؟» گفت چه خبر؟ «قالَ دَخَلْتُ فَاِذا هُوَ قاعِدٌ یَسْتاکُ» گفت رفتم نزد امام جواد دیدم نشسته است و مسواک میکند «وَ عَلَیْهِ قَمیصٌ وَ دُواجٌ» پیراهنی دارد و روی آن هم یک روپوش و یا قبا دارد. «فَبَقیتُ مُتََحیِّراً فی اَمْرِه» همینطور متعجّب و متحیّر مانده بودم «ثُمَّ اَرَدْتُ اَنْاَنْظُرَ اِلی بَدَنِه هَلْ فیهِ شَیءٌ مِنَ الْاَثَرِ» دلم میخواست بدنشان را ببینم که آیا اثری از شمشیرهای دیشب که من خودم شاهد و ناظر بودم بر بدن مطهّرش هست یا نیست؟ «فَقُلْتُ لَهُ اُحِبُّ اَنْتَهَبَ لی هذَا الْقَمیصَ الَّذی عَلَیْکَ لِاَتَبَرَّکَ فیهِ» گفتم دلم میخواهد این پیراهنی که در تن دارید به منظور تبرّک به من بدهید. «فَنَظَرَ اِلَیّ وَ تَبَسَّمَ کَاَنَّهُ عَلِمَ ما اَرَدْتُ بِذلِکَ» حضرت به من نگاه کردند و تبسّمی فرمودند گویا خواست بگوید که من میدانم چه میگویی و مقصودت چیست. فَقالَ اَکْسُوکَ کِسْوَةً فاخِرَةً فرمودند یک پیراهن خیلی خوب قیمتی به تو میدهم «قُلْتُ لَسْتُ اُریدُ غَیْرَ هذَا الْقَمیصِ الَّذی عَلَیْکَ» گفتم من پیراهن دیگری نمیخواهم مگر همین که بر تنت است. «فَخَلَعَهُ وَ کَشَفَ بَدَنَهُ کُلَّهُ فَوَاللّهِ ما رَأَیْتُ اَثَراً» پیراهنش را درآورد، بدنش را دیدم، به خدا قسم اصلاً اثری و نشانی از آن ضربههای شمشیر ندیدم. وقتی که مأمون ملعون این جریان را شنید، «فَخَرَّ الْمَأْمُونُ ساجِداً» به سجده افتاد «وَ وَهَبَ لِیاسِرٍ اَلْفَ دینارٍ» هزار دینار به یاسر داد «وَ قالَ اَلْحَمْدُللّهِ الَّذی لَمْیَبْتَلِنی بِدَمِه» و گفت خدا را شکر که ما را مبتلا به خون او نکرد. «ثُمَّ قالَ یا یاسِرُ کُلُّ ما کانَ فی مَجیءِ هذِهِ الْمَلْعُونَةِ اِلَیّ وَ بُکائِـها بَیْنَ یَدَیّ فَاَذْکُرُهُ وَ اَمّا مَسیری اِلَیْهِ فَلَسْتُ اَذْکُرُهُ» بعد گفت ای یاسر، آمدن این ملعونه یادم هست، گریهای که پیش من کرد و شکایت کرد یادم هست، اما از آنجا به بعد دیگر در خاطرم نیست؛ «فَقالَ یاسِرٌ وَاللّهِ مازِلْتَ تَضْرِبُهُ بِالسَّیْفِ وَ اَنَا وَ هذِه نَنْظُرُ اِلَیْکَ وَ اِلَیْهِ حَتّی قَطَّعْتَهُ قِطْعَةً قِطْعَةً ثُمَّ وَضَعْتَ سَیْفَکَ عَلی حَلْقِه فَذَبَحْتَهُ وَ اَنْتَ تُزْبِدُ کَما تُزْبِدُ الْبَعیرُ» یاسر گفت قسم یاد میکنم تو با شمشیرت حضرت را پاره پاره کردی و من و این دخترت به تو و او
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 256 *»
نگاه میکردیم و بعد هم حضرت را کشتی، ذبح کردی و مثل غرّش شتر میغرّیدی «فَقالَ اَلْحَمْدُلِله ثُمَّ قالَ لی وَاللّهِ لَئِنْ عُدْتِ بَعْدَها فی شَیءٍ مِمّا جَری لَاَقْتُلَنَّکِ» گفت خدا را شکر. بعد از آن به من گفت به خدا قسم اگر دوباره بیایی و شکایت کنی، من تو را خواهم کشت «ثُمَّ قالَ لِیاسِرٍ» بعد به یاسر که غلامش بود گفت «اِحْمِلْ اِلَیْهِ عَشْرَةَ آلافِ دینارٍ وَ قُدْ اِلَیْهِ الشِّهْرِیَّ الْفُلانِـیّ وَ سَلْهُ الرُّکُوبَ اِلَیّ» ده هزار دینار خدمت امام جواد؟ع؟ ببر و این مرکب مخصوص را ــ یک نوع مرکب خاصّ سلطنتی بوده است ــ ببر و به حضرت بگو که به اینجا تشریف بیاورد. «وَ ابْعَثْ اِلَی الْهاشِمییّنَ وَ الْاَشْرافِ وَ الْقُوّادِ مَعَهُ لِیَرْکَبُوا مَعَهُ اِلی عِنْدی» به هاشمیان و سایر وزراء هم بگو که همراه حضرت بیایند. «وَ یَبْدَأوا بِالدُّخُولِ اِلَیْهِ وَ التَّسْلیمِ عَلَیْهِ» اوّل بر حضرت وارد بشوند و به حضرت سلام کنند و بعد با حضرت بیایند «فَفَعَلَ یاسِرٌ ذلِکَ» این کارها را کرد «وَ صارَ الْجَمیعُ بَیْنَ یَدَیْهِ» همه نزد مأمون آمدند «وَ اَذِنَ لِلْجَمیعِ» و به همه اجازه ورود داد.
«فقال یا یاسِرُ هذا کانَ الْعَهْدُ بَیْنی وَ بَیْنَهُ. قُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ لَیْسَ هذا وَقْتَ الْعِتابِ فَوَحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِـیّ ماکانَ یَعْقِلُ مِنْ اَمْرِه شَیئاً» یاسر خدمت امام جواد آمد که آقا تشریف بیاورید. حضرت فرمودند تو که حادثه دیشب را میدانی، چه لزومی دارد من بیایم؟ عرض کردم یاابن رسولاللّه حالا موقع عتاب نیست به جهت اینکه به حقّ محمّد و علی صلواتاللّهعلیهما هیچ نمیفهمیده است چه میکرده، تعمّد نداشته است، هیچ نمیفهمیده، در مستی بوده است. «فَاَذِنَ لِلْاَشْرافِ کُلِّهِمْ بِالدُّخُولِ اِلّا عَبْدَاللّهِ وَ حَمْزَةَ ابْنَیِ الْحَسَنِ» حضرت جواد؟ع؟ به همه اشراف اجازه ورود داد مگر به عبداللّه و حمزه که فرزندان حسن بودند. «لِاَنَّهُما کانا وَقَعا فیهِ عِنْدَالْمَأْمُونِ وَ سَعَیا بِه مَرَّةً بَعْدَ اُخْری» زیرا عبداللّه و حمزه که دو فرزندان حسن بودند، و از پسرعموهای حضرت بودند، نوعاً پیش مأمون از امام جواد شکایت میکردند، برای حضرت سعایت میکردند. حضرت برخاستند با آن عده بنیهاشم و عده دیگر از اشراف که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 257 *»
دعوت بودند آمدند نزد مأمون و وارد شدند «فَتَلَقّاهُ وَ قَبَّلَ مابَیْنَ عَیْنَیْهِ» آن ملعون جلوی حضرت رفت و بین دو چشم حضرت را بوسید «وَ اَقْعَدَهُ عَلَی الْمَقْعَدِ فِی الصَّدْرِ» و حضرت را بالا نشاند «وَ اَمَرَ اَنْیَجْلِسَ النّاسُ ناحِیَةً فَجَعَلَ یَعْتَذِرُ اِلَیْهِ» دستور داد مردم در گوشهای بنشینند پس شروع کرد به عذرخواهی فَقالَ اَبُوجَعْفَرٍ؟ع؟ لَکَ عِنْدی نَصیحَةٌ فَاسْمَعْها مِنّی حضرت فرمودند من یک نصیحت به تو دارم، آن را بشنو. «قالَ هاتِها» گفت بفرمایید قالَ اُشیرُ عَلَیْکَ بِتَرْکِ الشَّرابِ الْمُسْکِرِ من نصیحتی که دارم این است که شراب نخور، شراب مست کننده نخور. «قالَ فِداکَ ابْنُ عَمِّکَ» گفت پسر عمویت فدایت شود «قَدْ قَبِلْتُ نَصیحَتَکَ»([12]) نصیحت شما را قبول میکنم، شراب نمیخورم.
این بدن مطهّر امام؟ع؟ است و اینطور خدا ابقاء میفرماید و اینطور آناً فآناً بلافصل امدادات میرسد که حتّی اثر شمشیر نمیماند. وقتی هم البتّه بخواهند و مصلحت باشد، اجازه میفرمایند که شمشیر اثر میگذارد و بدن ایشان پارهپاره هم میشود. و دیگر نمیخواهند جسد را احیاء بفرمایند و میخواهند رفع ید بفرمایند و به اصطلاح قبض روح بشوند و از دنیا بروند، آنوقت میپذیرند که بدن مطهّر ایشان پارهپاره شود و دو شب و سه روز روی خاکهای گرم کربلا بماند، و سر مطهّر آن بدن بالای نیزه نصب شود و شهر به شهر و دیار به دیار گردانیده شود.
و صلّی اللّه علی محمّد و آله الطاهرین و لعنة اللّه علی القوم الظالمین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 258 *»
مجلس 14
r حدوث جسد
r جهان: دریای یکسان و یکنواخت
r آیه: «انزل من السماء ماءً»
r تمثیل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 259 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
سخن در صفت و حالت ابقاء جسد است که خداوند جسد را ابقاء میفرماید. البته خداوند همه مراتب و همه مخلوقات را ابقاء میفرماید، ولی چون سخن در جسد و شناخت جسد است، از این جهت این صفت و این حالت را در مورد جسد بحث و بررسی میکنیم.
خداوند جسد را ابقاء میفرماید چه در دنیا چه در آخرت. زیرا جسد مخلوق است و نیازمند به ابقاء است. اینطور نیست که در آخرت از ابقای خداوندی بینیاز شود و باقی به بقاءاللّه باشد، یا باقی بالذات باشد. و همانطور که در این دنیا نیازمند به ابقاء است و خدا باید جسد را باقی بدارد، در آخرت هم مطلب همین است. و عرض کردم سخن در ابقاء جسد جوانب مختلف دارد، به مقداری که به بحث ما مربوط میشود و دانستنش لازم است گفتگو میکنیم.
آن مقدار که مربوط به بحث ماست این است که جسد بنا به ابقاء الهی حادث دهری است، و بالنسبه به لحظات زمان حادث نیست، یعنی حادث زمانی نیست.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 260 *»
جسد در زمان پیدا نشده است، جسد ابتدای زمانی و انتهای زمانی ندارد که یک وقتی جسد نبوده ــ و مقصود از جسد، همین عالم ما است ــ و بعد خدا آن را در یک بخش از زمان احداث کرده است و بعد هم در یک بخش دیگر از زمان آن را نابود میسازد. اینطور نیست. جسد را خداوند احداث فرموده است نه در زمان، نه در وقت زمانی. حادث است اما حادث دهری، نه حادث زمانی. نیازمند است که خداوند مرتّب آن را ابقاء فرماید. مسأله ابقاء جسد و قدیم بودن جسد مورد بحث قرار گرفت و معلوم گردید که طبق بررسیهای علوم طبیعی که تا بهحال انجام یافته همانی که دین میگوید به اثبات رسیده است. یعنی دو اصل و دو قانون کلّی ثابت شده: اوّل اینکه ما هرچه به عقب برگردیم و هرچه به جلو برویم، پیدا نمیکنیم آنی و زمانی و لحظهای که جسد در آن آن و زمان، پیدایش یافته باشد و یا خاتمه پیدا کند؛ این یک مطلب. مطلب دوّم تجدد و تحوّلی بود که علم روز برای عالم جسد و این اجسام به اثبات رسانید. علم این مسأله را به اثبات رسانید.
وقتی که از نظر علمی به این جهان نگاه کنیم، میبینیم همان نظری را که وحی برای تفسیر جهان به ما گزارش میدهد، همان نظر را علم در اختیار ما قرار میدهد. ما الآن به این جهان که نگاه میکنیم یک دید، دید سطحی است که در این دید سطحی، همین است که ما از این جهان ادراک میکنیم و احساس مینماییم و مییابیم. آسمانی میبینیم، کراتی میبینیم، زمینی میبینیم، موالیدی میبینیم، آب میبینیم، خاک میبینیم، درخت میبینیم، آتش میبینیم، هوا احساس میکنیم. این یک دید سطحی است که ما از این جهان داریم، و این دید اشیاء را به نظر ما مختلف نشان میدهد. که موجودات گوناگون هستند، خواص مختلف و آثار مختلف دارند. اینها را ما در این دید سطحی خود از این جهان دریافت میکنیم؛ این یک دید.
یک دید دیگر دیدی است که از جهان میدانیم. احساس نمیکنیم اما
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 261 *»
میدانیم. یعنی علم برای ما بیان کرده است و بیان میکند، و آن این است که آنچه شما میبینید و احساس میکنید، اینها همه آثارند و صِرف خواصّند. خود این جهان هستی یک دریای پهناور بیشتر نیست. به آن دیدی که علم به ما ارائه میدهد اگر نگاه کنیم، یک دریای پهناور مییابیم نه آسمانی، نه زمینی، نه موالیدی، همه و همه یکسان.
چطور این مطلب به دست آمد؟ عرض کردم بعد از اینکه رفتند اتم را بررسی کردند و دیدند که اتم به اصطلاح یک گلوله متراکم و متکاثف نیست. هر اتمی تشکیل شده است از هسته و در اطراف آن الکترونها در حرکت هستند. فاصله آنقدر بین الکترونها و هسته زیاد است که به راحتی ذرّاتی میتوانند بدون مانع و برخورد، رد شوند؛ خیلی وسیع و پهناور است. این مطلبی بود که به آن رسیدند که همه اتمها ساختمانشان اینگونه است. البته تفاوت دارند و مختلف هستند ولکن ساختمان تمام اتمها که تشکیل دهنده این اجسامند چنین است. و همه این اجسام از آنها درست شدهاند. و ما جز جسم هم که چیزی نمیبینیم و احساس نمیکنیم. تمام این اجسام همه از آنها درست شدهاند، و ساختمان آنهم همین است که گفتیم. تا به اینجا یکنواخت بودن ساختمان اجسام بهدست آمد.
عجیب است ما اینهمه اختلاف میبینیم، زمین میبینیم، انسان میبینیم، حیوان میبینیم، درخت میبینیم جماد میبینیم. اینها را اینقدر باهم مختلف میبینیم اما از نظر ساختمان اصلی، همه یکسانند. پس با یک چشم علمی که نگاه کنیم یک ساختمان یکنواخت یکسان مشاهده میکنیم. البته دیگر این دید، دید علمی است یعنی آن چیزی است که میدانیم و احساس نمیکنیم. این بیت شعر قبلها گفته شده، ولی مشایخ ما به آن طوری که خودشان برداشت میکنند به آن استدلال میفرمایند:
کُلُّ شَیءٍ فیهِ مَعْنی کُلِّ شَیءٍ | فَتَفَطَّنْ وَ اصْرِفِ الذِّهْنَ اِلَیّ |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 262 *»
هر چیزی در او حقیقت هر چیز هست، معنا و واقعیّت هر چیز هست. آقای بزرگوار ما مرحوم حاج محمدکریم کرمانی در موعظه میفرمایند که عالِم ربّانی که بیناست به علم لدنّی الهی و واقف به نقطه علم است، میتواند از یک پَرِ کاه تمام رشتههای علوم را استخراج کند. و همه نوع علم را از همان یک پر کاه بیان کند، و همه شناختهایی که برای بشر ممکن و میسّر است، آن هم بشر کامل، از یک پَر کاه بازگو کند([13]) «کُلُّ شَیءٍ فیهِ مَعْنی کُلِّ شَیءٍ» اگر میخواهد از آسمانها صحبت کند درباره همان یک پر کاه بیان میکند، اگر بخواهد از زمینها صحبت کند در همین پر کاه پیاده میکند، اگر بخواهد از رشتههای مختلف علوم مربوط به این جهان و حتّی فوق این جهان، مربوط به مراتب مافوق ماده و جسم و جسد بحث کند، همه آنها را از یک پر کاه استخراج میکند. این نشاندهنده این مطلب است که پس ساختمان هستی، یکنواخت است.
این نظر را علم ــ بعد از آن بیانها، و گذشت آن زمانها ــ حالا ارائه داده است. آن وقتی که نظر میکردند به ماده و میگفتند اصل، بقاء ماده است. پی نبرده بودند که ماده، انرژی است. بعدها باز در کنار ماده، انرژی را جداگانه میدیدند. بعدها که فهمیدند انرژی وقتی که متراکم میشود نامش ماده میشود، و در حال آزاد نامش انرژی است، و در واقع یک حقیقتند، دو چیز نیستند. این امور بعدها اظهار شده است. یعنی پیبردن به این نکته که ماده همان انرژی است ولی در حال تراکم، و انرژی همان ماده است در حال ذوبان و به اصطلاح آزاد. در چه زمانی این حرف گفته شد؟ تقریباً میشود گفت نیم قرن بعد از آقای بزرگوار کرمانی ما. و پیش از آن این بزرگوار رساله مهدویّه را نوشتهاند و در باره کیفیت صدور نور از منیر، بحث فرمودهاند. و حقایقی در آن کتاب است ولی افسوس که بنا نیست اصلاً روی این کتابها کار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 263 *»
بشود. مظلومیّت این بزرگوارها این است که اصلاً روی این کتابها بنا نیست کار بشود. علت هم دارد، علّتش این است كه خود ایشان که نیستند، و کاملی هم که به اسرار هستی واقف باشد ظاهر نیست. کتابها سخت و دشوار، ماها هم که راه نمیبریم؛ از فقر استاد مینالیم. در هر صورت روی این کتابها کار نشده است.
مقصود بیان این مطلب بود که این نظریّه که انرژی در واقع ماده اصلی این جهان هستی و عالم طبیعت است، نیم قرن بعد پیدا شد. حدود ده سال بعد از وفات آقای بزرگوار اینشتین متولّد شده است. و نظریّات او این مطلب را ثابت کرد که ماده همان انرژی است و انرژی همان ماده است.
پس ساختمان جهان طبیعت طبق دید علمی یکسان است، خود این مطلب دقیق است. توجه کنید الآن ما این میز را میبینیم از چوب، این میکروفون را فلز مثلاً و این بدن را بدن انسانی، این فرش را فرش و این سقف را سقف. اما این اختلافی که الآن میبینیم، با یک دقت علمی و یک دید علمی، از نظر ساختمانی همه یکسان هستند. هیچ از نظر ساختمانی اختلاف نیست، چون تمام اینها از اتم تشکیل شده است، اتم هم تشکیل شده است از آن الکترونها که در اطراف هسته در حرکتند. همین است و چیز دیگری نیست. پس از نظر ساختمانی با یک دید دقیق، یکسان هستند.
ولی باز یک دید عمیقتر و دقیقتر پیش آمد، و آن اینکه بعد از تحقیقات بیشتر معلوم شد که این الکترونها تمام بار منفی دارد و هسته بار مثبت. و همیشه هر یک دانه الکترون نمایشگر واحد بار در اتم است. هسته چون بار مثبت است و به مقدار الکترونها که حامل بار منفی هستند، هسته حامل بار مثبت است؛ مطابق و مساوی با آنها میباشد. فرض کنید اگر یک اتم دارای چهار الکترون است ــ یعنی چهار واحد بار منفی داردــ هستهِ همین اتم، چهار واحد بار مثبت دارد. اگر یک اتم پانزده الکترون، بیست الکترون اطرافش هست، یعنی پانزده یا بیست واحد بار منفی دارد و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 264 *»
هستهاش پانزده یا بیست واحد بار مثبت دارد، مطابق و مساوی. نتیجه این مطلب چه میشود؟ نتیجه این میشود که چون اتمها الکترونهاشان مختلف است پس آثار مختلف از اینها سر میزند. و میتوان در اثر شناخت تعداد الکترونها، خاصیت فیزیکی و شیمیایی این اتم را فهمید که چه خاصیّتی دارد و نتیجه این نظام و این تشکیلات چه خواصّی است، میتوان فهمید. البته این میتوان فهمید تا حدودی است که علم توانسته است. این خواص و این آثار از این نظام به دست میآید.
پس اختلاف اگر هست که مثلاً یک پاره فولاد که اینقدر غلیظ و متکاثف به نظر ما میرسد، این را کنار یک ظرف آب بگذارید. از نظر ما و دریافت ما چقدر تفاوت بین این آب و بین این پاره فولاد است؟ ولی از نظر دید علمی، این دو از نظر ساختمانی یکسانند. از نظر تشکیلات اولیّه، یعنی ماده اولیّه هم یکسانند، هیچ تفاوت با هم ندارند مگر تفاوت در مقدار الکترونهای موجود در اتمهای تشکیلدهنده این آب و تعداد الکترونهای اتمهای تشکیل دهنده این پاره فولاد. فقط همین تفاوت هست، چیز دیگری نیست. پس این دو دید علمی را که روی هم بریزیم و با این دو دید یک دید پیدا کنیم و به این جهان هستی نگاه کنیم، یک دریای یکسان و یکنواخت میبینیم.
حالا اینکه میگویم یک دریا هیچ منافات ندارد با اینکه تمام این یک دریا الآن همینطور است. اگر ما کنار دریا بایستیم و نگاه کنیم، به نظر ما کاملاً متّصل است ولی عرض کردم که اینها اتم اتم، دانه دانه، کنار هم چیده شده است، و باز هر اتم تشکیل شده است از دانههای الکترون و هسته. و باز حتی خود هسته تشکیل شده است از دانههایی که بعضی از آن دانهها بار الکتریکی مثبت دارند و بعضیها نه. و اینها همه حامل بار انرژی هستند و همه کنار هم چیده شدهاند. و منافات ندارد با اینکه بگوییم انرژی. چون قبلاً که انرژی میگفتند، فکر میکردند که متّصل به هم است و سیَلان دارد، به ظاهر مثل این آبی که ما میبینیم؛ فکر میکردند که انرژی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 265 *»
سیلان دارد و متّصل به هم است. بعدها روشن شد که انرژی هم عبارت است از دانههایی که آن دانهها کنار هم چیده شده است، و در واقع انرژی هم هسته هسته است و دانه دانه و کنار هم است. به این قسمت کار نداریم.
پس آن دید علمی، جهان طبیعت را به ما یک دریای پهناور یکسان نشان میدهد، حالا یا منفصل و جدا از هم به شکل دانه دانه، یا متّصل به هم و در حال اتّصال و سیَلان. در هر صورت همین عالم که ما آن را میبینیم، با دید علمی اینطور میشود. از آنطرف ما میبینیم همین دید را دین به دست ما میدهد و وحی برای ما روشن میسازد. میفرماید وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ([14]) شما اگر میبینید این شیء به این هیأت و به این کمال درآمده است، آن شیء به آن هیأت و کمال درآمده است، انسان به این هیأت و این کمال است، و این موجودات را با این خصوصیّات ملاحظه میکنید، همه و همه از آب است. یعنی از یک حقیقت متشاکلالاجزاء. آب یعنی یک حقیقت متشاکلالاجزاء. وقتی بخواهند یک حقیقت متشاکلالاجزاء را به ما معرّفی کنند، چه چیزی بهتر از آب؟ و بهعلاوه در فرمان است که در هر قالبی ریخته بشود، به شکل آن قالب در میآید. آب در هر قالبی ریخته بشود، در هر حوضی ریخته بشود، به شکل آن حوض در میآید. در عین حال متشاکلالاجزاء و در عین حال بدون اختلاف است. اجزاء بدون اختلاف میباشد، یعنی از جهت ذرّات اتمی همه یکسانند. غیر از این که نیست؟ از نقطه دید طبیعی و فیزیکی فرق نمیکند. متشاکلالاجزاست، یک دریای پهناور ماده یا جهان طبیعت و به اصطلاح ما جسد. این دریا توی این حوضها ریخته شده است. یک حوض شده این خاک، یک حوض شده این هوا، یک حوض شده این آتش، یک حوض شده این آب، و همینطور تمام اینها قابلیتهاست، یا طرز چیدن این اتمها کنار هم است که اینها را کنار هم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 266 *»
چیدهاند و با هم ترکیب کردهاند، از فعل و انفعالهایی که بین اینها دست داده است این آثار بروز کرده است. اسم یکی را گذاشتهایم درخت، اسم یکی را گذاشتهایم حیوان، اسم یکی را گذاشتهایم انسان، اسم یکی را گذاشتهایم زمین، اسم یکی را گذاشتهایم آسمان. شما میتوانید از نظر تعبیر تقریبی به ذهن، تمام اینها را به شکل حوضها درنظر بگیرید که آنبهآن و لحظهبهلحظه از آن دریای پهناور، این آب توی این حوضها دارد میریزد. و این تعیّناتی که ما در این دید سطحی میبینیم در واقع این حوضها را میبینیم، ما آن دریا را نمیبینیم که در این حوضها دارد میریزد و این حوضها آنبهآن و لحظهبهلحظه از آن دریا پر میشود و سرازیر میشود. سرازیر که میشود به کجا برمیگردد؟ باز به همان دریا برمیگردد. مرتب این دریا در حوضها میریزد و باز از این حوضها سرازیر میشود و به آن دریا برمیگردد.
بهترین تعبیر برای بیان ساختمان این جهان هستی ظاهر و طبیعی ما، همین است که به عرض میرسد. شما فکر کنید ببینید تعبیر از این بهتر برای تجدّد عالم و بقاء و ثبات عالم پیدا میکنید؟ عالم باقی است، یعنی خدا ابقاء میکند و پیدرپی در تجدّد است و به این کیفیّت مرتّب تشکیل میشود و خراب میشود. همینطور تشکیل میشود و ترکیب میشود و سرازیر میشود و برمیگردد به اصل خود. شما فکر میکنید اینجا بیحرکت نشستهاید، همین الآن آنبهآن در وجود شما ریزش و دوباره شدن موجود است، لحظهبهلحظه وجود ما ریزش پیدا میکند و آنبهآن ساخته میشود. پشت سر هم این ترکیب و این تشکیل رخ میدهد و فعل و انفعالها دست میدهد. خداوند به همین اتمها و ترکیب اینها با یکدیگر مرتّب وجود ما را باقی میدارد، و مرتّب سرازیر میشود و باز به همان حالت آزاد برمیگردد. ولی ما این امور را نمیبینیم، علم به ما این را نشان میدهد.
وَ جَعَلْنا این کلمه را شما باز از زمان منسلخش کنید، از زمان خالیش کنید،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 267 *»
جعلنا را فعل ماضی نبینید چون خدا فقط در ماضی و گذشته خالق و جاعل نبوده است، در حال هم جاعل است، بعد هم جاعل است. خدا در گذشته جاعل بوده است، در حال هم جاعل است، بعد هم جاعل است. تا وقتی که هست، از وقتی که بوده است ــ و «از» و «تا» ندارد ــ خداوند جاعل است وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ.([15])
این بحثی که ما میکنیم قابل تطبیق با تمام مراتب است، عالم مثال هم همینطور است، عالم نفوس هم همینطور است، عالم عقول هم همینطور است. آنجا هم در عرصه عقول، باز اختلافات و موالید است و آنها هم باز از همان ماء و همان حقیقت اولیّه خود سرچشمه میگیرند؛ ولی بحث در عالم جسد است. پس الآن در همین جسد دنیایی ما، میبینید آن ماء متشاکلالاجزاء عبارت از همان انرژی است. و بعد این اختلافاتی که دیده میشود در واقع همان ماء (آب) است که در این حوضها میریزد و باز از این حوضها سرازیر میشود و به همان حالت اوّل برمیگردد.
پس این عالم جسد آنبهآن تازه است، لحظهبهلحظه تازه است. و خوشبختانه طوری است که این دریا و حوضها همه با هم یکسان وجود دارد. دقّت میفرمایید همه با هم است. نه اینکه دریا در یکجا باشد، حوضها در جایی دیگر باشد و بعد دریا ریزش کند در حوضها. نه، دریا همان حوضها و حوضها همان دریا است. حالت ذوبان، دریا است؛ حالت انجماد و ترکیب و تداخل و فعل و انفعال، حوضها میشود. آنبهآن و لحظهبهلحظه این سازش و ریزش موجود است. آن دستی که این ترکیبها را دائماً دارد میسازد و دائماً میریزد، آن دست که هم دست بنّائی است که میسازد و هم دست مُخرِّبیت است که خراب میکند. متراکم میسازد میشود ماده و جسم، پراکندهاش میکند میشود انرژی؛ ــ حالا تعبیرات درست است یا نه، توجّه به
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 268 *»
تعبیر ندارم ــ آن دست، دست تدبیر خدای متعال است.
پس این ساختن و این خرابکردن به وسیله دستی است که از آن تعبیر آورده میشود به فعلاللّه، فعل خدا. از آن تعبیر میآوریم به ابقاءاللّه، ابقاء خدا. حالا این فعل، یعنی همان عواملی که در این ترکیب شدن و متراکم شدن و ازهم پاشیدن مؤثّر است و دخالت دارد. و همان عوامل است که این فعل و انفعالها را بر روی این اتمها پیاده میکند و از این فعل و انفعالهاست که ما این آثار را و این اختلاف را در جهان هستی میبینیم. ما جز آن آثار، یعنی جز آثار آن فعل و انفعالها چیز دیگری نمیبینیم. ما دسترسی به خود آن ماء و به خود آن دریا نداریم، هرچه که میبینیم شکلهایی است که برای آن دریا در حوضها فراهم میشود. دقّت میفرمایید، تمام دریافتهای ما از این جهان، همان شکلهایی است که در حوضها فراهم میشود. از آن ماء و از آن دریا دریافتی نداریم. و این حوضها به طوری است که روی خود همین دریاست و این دریا هم طوری است که در میان خود این حوضهاست.
اینکه به این تعبیرات تعبیر میآورم، مخصوصاً ماء میگویم و حوض میگویم، چون قرآن همین تعبیر را دارد. از دید تأویل میفرماید: اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها([16]) چقدر تعبیر قرآن جالب است! اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً آب یعنی مادّه جسدانی، که این حقیقت است که گاهی مادّه و گاهی انرژی است. هرچه هست، این حقیقت را آنبهآن نازل میکند. باز باید فعل را از زمان ماضی و گذشته منسلخ کنیم، چون کار خداست. یعنی دائماً کار خدا این است، همیشه کارش این است اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً از سماءِ عالمِ بالاتر، ماء جسد را فرود آورد فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها این ظرفها و گودالها ــ که من اسمش را حوضها میگذارم ــ اینها همه پیدا شد. ماء که سیَلان پیدا میکند این حوضها پُر میشود، این اودیه و گودالها پر میگردد و این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 269 *»
شکلها برای این اودیه فراهم میشود بِقَدَرِها به یک میزان معیّن. درخت تا میزان معیّن رشد میکند و تا میزان معیّن میوه میدهد. این بدن با اینکه آنبهآن از آن دریای انرژی در آن بدن میریزد، اما ببینید این حوض بدن تا یک اندازه معیّن ظرفیت دارد، اضافهاش را میریزد، دیگر در خود نمیگیرد.
فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها به اندازههای خودش. سبحان المقدِّر، سبحان المقدِّر. خداست مقدِّر که اندازهگیری میکند. آن دستهایی که اندازهگیری میکنند، آنها را عوامل مینامند و بشر نمیتواند کاملاً به آن عوامل دست پیدا کند. دلیلش همین است که نمیتواند تغییر اساسی و مقدِّری در این جهان هستی بدهد. ببینید حتّی تا اندازه معیّن بشر را میتوان مثلاً جوان نگه داشت. ولی پیری میآید، رکود میآید، آهسته آهسته مرگ میآید. این بشر نمیتواند جلوی مرگ را بگیرد و این حوض را همیشه پُر نگه دارد. نمیتواند تقدیر و تغییر اساسی در این نظام هستی بدهد. اگر تغییراتی میدهد خیلی سطحی و آن هم باز به تبعیّت خود نظام هستی است، تغییرات کاملاً در تبعیّت نظام است. یعنی فرض کنید اگر تخممرغ را زیر مرغ نگذارد و در ماشین جوجهکشی بگذارد، باز هم مطابق همان نظام در حرکت است، شکل را تغییر داده است. یعنی آن مقدار حرارت لازم و آن خصوصیّات لازم و آن عوامل لازم در آنجا را، در اینجا ایجاد کرده است. به این شکل مانعی ندارد، باز هم از نظام تبعیّت کرده است. ولی نمیتواند در یک نظامی کاملاً متضاد با این نظامی که مثلاً در مرغ و زیر پَر مرغ حاکم است، تخم مرغ را جوجه کند. با اینکه ممکن هم هست ولی این امکان به دست نبی انجام میشود. او میتواند تخممرغ را در یک شرایطی کاملاً متضاد با این شرایط، جوجه کند. ولی راهش را خودش پی میبرد، بشر نمیتواند. بشر معمولی باید در تبعیّت این نظام حرکت کند، و کاملاً متابعت از این نظام داشته باشد.
فَسالَتْ اَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها این اندازهگیری، و این عواملی که دست در کارند برای این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 270 *»
اندازهگیری، اسم اینها را ما میگذاریم فعلاللّه، مشیّة اللّه یا دست تدبیر الهی فَالْمُدَبِّراتِ اَمْراً([17]) ملائکه تدبیر کنندهاند، یعنی اصحاب تدبیرند. امر الله فعلی، یا مشیّة اللّه خلّاقه، یا ابقاءاللّه، هرچه تعبیر بیاوریم. و تمام این جهانی که مشاهده میکنیم الآن قائم و برپاست به آن امر الله فعلی که در دعا میخوانیم کُلُّ شَیءٍ سِواکَ قامَ بِاَمْرِکَ([18]) خدایا هرچه که غیر توست ــ و هرچه غیر خداست، خلق خداست ــ هرچه غیر توست قامَ بِاَمْرِکَ به امر تو برپاست.
این امر همان امراللّه فعلی است، همان مشیّة اللّه فعلی خداست، همان مقام ابقاء یا بگوییم سازندگی خدا، یا صانعیّت خدا، یا صنع خداست؛ هرچه بگوییم. این جهان قائم به آن است به قیام صدوری. معنی صدور همین ابقاء آنبهآن و ایجاد آنبهآن است. پس این تعبیری که میآوریم در قرآن آمده است و بزرگان ما هم از همین قرآن اقتباس کردهاند.
شیخ بزرگوار همین تشبیه را در این مقام علمی دارند. یعنی این مطلب علمی را به یک تعبیر سطحی بیان نمودهاند و این کار عیبی ندارد. در روش گذشتگان رسم بوده است که نوع مطالب علمی را به تعبیرهای سطحی میآوردهاند. حتّی هنوز هم مرسوم است، حالا نمونهاش را عرض کنم. مثلاً آن مطلبی را که عرض کردم آن ذرّات تشعشعی که از جدار فلزی داخل میشود و از میان الکترونها و هستهها میگذرد. برای تشبیه این مطلب که واقعاً یک حقیقت علمی است، این را که میخواستند تشبیه کنند و به ما بفهمانند آن کسی که این نظر را داد و تحقیقات را کرد اینطور میگفت «که اگر یک دیواری از کَره بسازیم و در میان این دیواره کَرهای یک گلولههای سربی مثلاً بگذاریم بعد با یک وسیلهای تیراندازی کنیم، خیلی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 271 *»
تیراندازی ظریف، این تیرها که از این لوله تفنگ خارج میشود خیلی راحت از این جدار کَرهای میگذرد، بدون مانع. ولی اگر یکی از این ساچمهها مثلاً برخورد کند با این گلولههای سربی، یا برمیگردد یا لااقل منحرف میشود و دوباره مثلاً در دیوار کَرهای فرو میرود و از دیوار رد میشود». این یک بیان سطحی و یک تشبیه سطحی است برای یک مطلب بسیار عمیق علمی. دیوار کَرهای تشبیه برای فاصلههای بین الکترونها و هسته است. و خود آنسربها و گلولههای سربی در میان دیوار کرهای، تشبیه به هسته اتمها است.
شیخ بزرگوار برای بیان همین مسأله ابقاء و ایجاد آنبهآن و ساختن و ریزش و تنزّل از عالم بالا به این عالم، مثالی میفرمایند به اینطور که از دریاهای عالم غیب به این حوضهای عالم شهاده مرتّب افاضه میشود و فوّارهوار در این حوضها دارد میریزد.
درست خاطرم هست که اوایل تحصیلات حوزوی ما بود، پیرمردی بود اهل فضل و اهل علم که با ما برخورد کرد. چون ابتدای کار تحصیل ما و آشنایی ما با رشتههای علوم حوزه بود، میخواست ما را متوجّه و باخبر کند. ما تا آن زمان اجمالاً نام شیخی شنیده بودیم. او اوّلین کسی بود که زنگ خطر را به گوش ما نواخت، جریانی را گفت ــ حالا یا واقعیّت داشت یا میخواست به اصطلاح ما را وارد مطلب بکند ــ گفت دیروز رفته بودم کتاب فروشی کتاب بخرم، چند تا معمّم آنجا نشسته بودند. من گفتم آقا کتاب شرحالزیاره داری یا نداری؟ شرحالزیاره کتاب شیخ بزرگوار است که در شرح زیارت جامعه کبیره نوشتهاند. میگفت تا گفتم شرحالزیاره داری یا نداری، آن چند تا معمّم خیلی شدید از جا حرکت کردند که آقا شرحالزیاره میخواهی چه کنی؟ گفتم میخواهم مطالعه کنم. گفتند نه، حق نداری مطالعه کنی. گفتم چرا؟ گفتند خیلی چیزها در این کتاب است. گفتم آقایان، مثلاً
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 272 *»
چه چیزهایی در آن کتاب است؟ حالا آن پیرمرد نقل میکرد. گفتم چه چیزهایی در این کتاب است؟ گفتند که شیخ احسائی در آن کتاب نوشته. میگفت آنها تعبیرات خنک و سبک میآوردند ولی آنطوری که او برای من تعریف میکرد این بود که گفتند در آن کتاب نوشته که انگشتهایت را توی گوشَت بکن، صدای شُرشُرِ حوض کوثر را میشنوی، صدای شُرشُر حوض کوثر، به همین تعبیر. این پیرمرد گفت من به آن چند نفر معمّم گفتم من این کتاب را تازه نمیخواهم بخرم و بخوانم بلکه این کتاب را سالها داشتهام و مطالعه کردهام. حالا به کسی دادهام، ندارم میخواهم بگیرم. من این کتاب را از اوّل تا به آخر خواندهام هیچ جای این کتاب این حرفی که شما میزنید ندارد.
بعد این پیرمرد برای ما اجمالاً توضیح داد که شیخ مرحوم میخواهند بفرمایند که ریزش فیوضات از عالم غیب به عالم شهاده اینطوری است. شما اگر انگشت بگذارید در گوش، صدای ریزش یا فوّاره فیوضات از عالم غیب به عالم شهاده را میشنوید. البته آن زمان ایشان همین اندازه برای ما بیشتر نگفت ولی ما از این تذکّر پیرمرد نتیجهها گرفتیم، زیرا ما با مطالب و رشتههای علمی حوزوی آن زمان تازه داشتیم آشنا میشدیم، تازه شروع کرده بودیم. البته سالهای پیشتر یک مقدار زیادی از مقدّمات را خوانده بودیم ولی تحصیلات رسمی ما از آن موقع شروع شده بود. حرف این پیرمرد برای ما یک زنگ خطری بود که بدانیم هرجا صحبت شیخیه شد، به اصل سخن مراجعه کنیم ببینیم چه میخواهند بگویند؟ شاید تهمت باشد. خودمان مراجعه کنیم، خودمان بدانیم، خودمان ببینیم، فقط حرف دیگران را نشنویم؛ از آنجا خداوند بحمداللّه این حالت را به ما داد. اوّلاً ابتدای کار برای ما حالت خوشبینی با مکتب شیخیّه فراهم شد و به علاوه اطلاع از تهمتهایی که در بین هست که فریب تهمتها و فریب حتّی تعبیرات را نخوریم، خودمان مراجعه کنیم. مقصود او هم همین بود که ما را متذکّر کند، به شنیدن، فقط اکتفاء نکنیم. خودمان مراجعه کنیم و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 273 *»
خودمان مطلب را ببینیم.
فرمایش مرحوم شیخ این است که شما وقتی انگشت در گوش گذاردید، و به اصطلاح آن سر و صدای عالم داخل بدن را شنیدید. این یک نمونهای است برای شما، در عرصه خودتان و در وجود خودتان از ساختن و ریزش وجود شما، که این حیات یا فرض کنید این گردش خون در وجود شما آنبهآن شما را میسازد و آنبهآن خراب میشوید. فعل و انفعال موجود در این بدن و در این عالم کوچک شما، در واقع از غیب این حیات یا غیب این خون، قبل از آنکه بیاید و تبدیل به این نسوج بشود، قبل از آن چیست؟ یک حالت ذوبان و آبمانند یا بگویید انرژی است. یک حالت ذوبان است که در این فعل و انفعالها تشکیل این نسوج میشود و آنبهآن عوامل الهیّه این فعل و انفعال را ایجاد میکنند. و آنبهآن در این کشورِ وجود شما و این دنیای وجود شما عوامل الهیّه دست در کارند و این ابقاء به مشیّةاللّه و امراللّه فعلی با اسبابی که ملائکه فعّاله و مدبّره آنبهآن با این مواد اولیّه این پیکره را میسازند و خراب میکنند، این پیکره را میسازند و در قالب میریزند.
بهترین راه برای دریافت این مطلب این است که دست در گوش بگذارید به طوری که صدا از خارج شنیده نشود. چطور صدای این فوران غیب شنیده میشود؟ یا بگویید همان حالت ذوبان، همان حالت ابتدائی خون که حامل جمیع مواد لازم بدن و حامل همه نیازمندیها است، حامل استخوان است، حامل رگ است، حامل گوشت است، حامل پوست است، حامل مو است، حامل رنگ مو است. در یک حدّ معین به رنگ سیاه است، در یک حدّ معیّن به رنگ سفید است. حامل جمیع ذرّاتی است که در این پیکره ما لازم است. حامل تمام اینهاست. و بگویید همان درگیری و همان انفجارهای لازم، یا بگویید همان فعل و انفعالهای لازم، یا بگویید همان خواصّی که از این فعل و انفعالهای اتمها در وجود ما دست میدهد؛ حامل همه آنها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 274 *»
است. یک حالت ابتدائی دارد که بگویید حالت انرژی است و یک حالت ساختمانی دارد که حالت حوضی است. مرتّب دارد از آن دریا به حوض اعضاء، به حوض ذرّات، به حوض استخوانها، گوشتها، پوستها، رگها و همه نسوج و بافتها میریزد. آنبهآن از آن دریای غیب به این حوضهای شهاده ریزش دارد. این یک نمونهای است که شیخ مرحوم برای ریزش فیوضات غیبی به این عالم شهاده به دست ما میدهد. همین را مقیاس برای این جهان پهناور هستی خارجی بگیرید که اگر همین جهان هستیِ خارج هم دو انگشت خودش را در گوشش بگذارد، همین صدایی که ما در پیکره خودمان میفهمیم، او در پیکره خودش به حسب خودش میفهمد. پس ببینید جهان پُر از سر و صداست، چه صداهایی! و این صدا را ما نمیشنویم. صدای این فوّاره و این آبشار بزرگ جهان که از آن مادّه اولیّه در حوضهای مختلف میریزد.
وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ([19]) این جَعَلْنا چنان صدایی دارد که صدایش را ما نمیشنویم. ولی بقیّة اللّه صلواتاللّه علیه که اوست مظهر کلّی امر اللّه فعلی، اوست محل مشیّة اللّه، اوست وَکْر (لانه) مشیّة اللّه و ظرف مشیّت خدا،([20]) او تمام این صداها را میشنود، تمام این ساختنها را میبیند و همه ریزشها را مشاهده میکند و دست باکفایت ولایتی او میسازد و میریزد؛ که تمام مدبّرات، مقدِّرات، مقسِّمات همه این نوع ملائکه، دستهای او هستند و همه کارهای آنها به اذن او و به تدبیر اوست و اوست اسم المدبّر خدا، اوست اسم المقدّر خدا، جهان در زیر نظر او ساخته میشود و ریخته میشود. پس عالم هورقلیا یعنی یکچنین حالت جهانی در برابر امام عصر صلواتاللّه علیه، و او بر کرسی سلطنت و حکومت و امامت و ولایت مطلقه خود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 275 *»
استوار است. اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی([21]) و بر این ماء و دریا حکمرانی میفرماید وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ([22]) بر عرش و بر سریر استواء و استیلاء که بر روی این آب است نشسته. و این آب، همین هستی و مادّه اولیّه است که به اذن او ریخته میشود، و او است دست تدبیر خداوند و صفت رحمانیّت حقّ متعال.
حالا عبارتی که مرحوم شیخ درباره این مطلب فرمودهاند میخوانم و شما بیانصافی اهل غرض را ببینید. خداوند نور بصیرت عنایت کند که بیشتر با فرمایشات این بزرگوار آشنا بشویم. مرحوم شیخ راجع به عالم هورقلیا و اینکه چطور از عالم هورقلیا امدادات به این عالم شهاده و عالمِ ــ به اصطلاح ــ ماده و دنیا نازل میشود، عباراتی دارند تا اینکه میفرمایند: «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ صَوْتَ الْماءِ النّازِلِ مِنْ عالَمِهِمْ اِلَی الْاَنْهارِ الْاَرْبَعَةِ» همچنین تو میشنوی. اما اینکه میفرمایند «تو میشنوی» خطاب به من و شما نیست، چون من و شما که نمیشنویم. هرکس که کتاب مینویسد طرف سخنش آن کسی است که با فرمول او آشناست و مبنای او در دستش است. یک استاد ریاضی وقتی که کتاب مینویسد، برای من که هیچ از ریاضی نمیدانم که نمینویسد، بلکه در تمام آن فرمولها و هرچه میگوید با کسی صحبت میکند که با او همسنخ است، در یک عالم بهسرمیبرند، حرفِ هم را میفهمند. به او دارد میگوید که ببین، بخوان، بدان. به من که نمیگوید چون اگر به من بگوید ببین، خلاف گفته است زیرا من نمیبینم. به من بگوید بدان، من نمیدانم. پس این «اِعْلَم» خطاب به کسی است که به این فرمول واقف است و هماُفق با اوست که میفهمد. بنابر این ایشان هم که میفرمایند «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ» روی سخن با آن کسی که هیچ سرش نمیشود، نیست. كسی كه نهایت چیزی که سرش میشود ضرَب ضرَبا ضرَبوا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 276 *»
است و میخواهد همهچیز را با همین ضرَب ضرَبا ضرَبوا تطبیق کند؛ به یک چنین کسی نمیفرمایند تو میشنوی، بلکه به کسی که همافق با خود ایشان است، یا لااقلّ میداند که افقی وراء افق خودش هست میفرمایند. و ما الحمدللّه اینقدر میدانیم که یک افقی وراء افق ما هست که در آن افقها گفته میشود «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ». پس ما اگر نشنیدیم نمیگوییم نیست، بلکه ما میگوییم این مربوط به افق بالاتر از ماست.
میفرمایند «وَ کَذلِکَ تَسْمَعُ صَوْتَ الْماءِ النّازِلِ مِنْ عالَمِهِمْ اِلَی الْاَنْهارِ الْاَرْبَعَةِ» چون قبلاً سخن از شنیدن کلام اهل عالم هورقلیا بوده است که اگر انشاءاللّه بحثهای ما ادامه پیدا کرد به این مطلب هم میرسیم. میفرمایند همچنین صدای آن آبی را که از عالم هورقلیا به نهرهای چهارگانه این عالم میریزد میشنوی. نهرهای چهارگانه این عالم، همان عناصر چهارگانه است. البته این چهار عنصر را در حال بساطت باید در نظر گرفت، نه این عناصر محسوس و مرکب. حالا اسم اینها را در عالم شهاده میگذاریم چهار نهر. امدادات تشبیه به آب شده که از آسمان نازل میشود. یعنی از عالم هورقلیا و در این چهار نهر جریان پیدا میکند، چرا؟ «لِاَنَّهُ یَنْزِلُ فی حَوْضٍ واسِعٍ» زیرا آن آبی که از آسمان میآید، در یک حوض پهناوری وارد میشود. باز برای اینکه ما این چهار نهر را چهار چیز مختلف و غیر هم فکر نکنیم، میفرماید یک حوض واسع. در یک حوض واسع و پهناور میریزد، یا هریک از این چهارتا را یک حوض واسع بدانید. «وَ الْمَلائِکَةُ تَکیلُ السَّحابَ مِنْهُ» و ملائکه کیل میکنند، پیمانهگیری میکنند سحاب و ابرها را از همان حوض. یعنی آن عوامل، عواملی که دست درکارند برای انجام این فعل و انفعالها، و تراکمها، اینها را مرتب از این حوضها پیمانهگیری میکنند، در این ابرها میریزند و ابرها حالت تراکم است.
«فَاِذا اَرَدْتَ اَنْ تَسْمَعَ ذلِکَ الْاِنْصِبابَ» اگر تو میخواهی این ریزش را و به اصطلاح صدای این آبشار را بشنوی، «فَارْبُطْ اُذُنَیْکَ بِاَصْبُعَیْکَ» دو گوشَت را با دو انگشتت بگیر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 277 *»
«لِئَلاتَسْمَعَ شَیْئاً مِنْ هذَا الْعالَمِ» به طوری که دیگر از این عالم چیزی نشنوی. آنوقت «فَاِنَّکَ تَسْمَعُ صَوْتَ انْصِبابِ الْماءِ فِی الْحَوْضِ» صدای ریختن آب در حوض را میشنوی. ولی نمیفرماید «ذلِکَ الْاِنْصِباب» آن ریزش را. چون حکیم است، حکیم ربّانی است. تو وقتی که گوش خودت را گرفتی، صدای ریختن به شدّت آب را میشنوی. همان ریزش آبشارگونه صدای ریختن و سرازیر شدن آب را در حوض میشنوی. کدام آب؟ و کدام حوض؟ نه آن آب و نه آن حوض و نه آن اِنصباب، بلکه همین انصباب و ریختن آب انرژی در این حوض وجود خودت را میشنوی.
«وَ الْحَوْضُ لایَمْتَلی اَبَداً» این حوض هیچگاه پُر نمیشود، هرچه میریزند پُر نمیشود. به آن معنا که دیگر بسش باشد بلکه چون دائماً در ریزش است، دائماً هم در پرشدن است. «لِاَنَّ الْمَلائِکَةَ دائِماً تَغْرِفُ مِنْهُ فَافْهَمْ»([23]) چون ملائکه مرتّب از آن آب برمیدارند، ملائکه همینطور برمیدارند از آن آب و پیدرپی میریزد، ملائکه مرتّب برمیدارند. پس باز لازم است آب بریزد، در نتیجه پُر نمیشود. پس هی میسازند هی خراب میکنند، هی حوض پُر میشود هی کم میشود و همینطور. بنابر این ریزش دائمی است.
این فرمایش کجا، آن حرف آنها کجا! که گفته بودند که انگشتت را بگذار توی گوشَت، صدای شُرشُر حوض کوثر را میشنوی! و این فرمایش به اندازه سطح ادراک ما است و مقصود آن بزرگوار درک و فهم ما است، که تا این حدّ با عالم ما قابل تطبیق است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 278 *»
مجلس 15
(شب پنجشنبه 5 ذیحجة الحرام 1405 هـ ق)
r دو اصل: ثبات و تجدّد
r نتیجه اصل تجدّد
r مسأله معاد و اصل ثبات و تجدّد
r اصل بقاء و ثبات در قرآن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 279 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد دو اصل در دین و در حکمت حقّه محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ ثابت شده و از نظر علوم طبیعی هم این دو مطلب و این دو اصل و این دو قانون تثبیت گردیده است. یکی اصل بقاء و یکی اصل تجدّد و تحوّل. اگر اصل بقاء تنها میبود و اصل تجدّد و تحوّل نبود، لازمهاش استغناء از خالق و بینیازی از مدد و استقلال در بقاء موجودات بود، و اگر که تجدّد بود و بقاء نبود، لازمهاش مشکلات مسأله معاد و ثواب و عقاب بود. این دو، دو اصلند که هر دو در اعتقاد به توحید و خالقیّت خدا و در اعتقاد به معاد و حساب و کتاب و جزا و ثواب و عقاب لازمند.
دقّت میفرمایید که چقدر مطلب دقیق است. دو اصلی که از نظر ظاهر با هم متضادّند ولکن هریک دیگری را لازم دارند و هریک با دیگری است تا این مشکلات پیش نیاید. توضیح اینکه اگر بگوییم عالم هستی ــ و از جمله این عرصه اجساد و مرتبه اجسام و به اصطلاح عالم ماده ــ باقی است و بقاء دارد، بدون تجدّد و ایجاد آنبهآن و تازگی داشتن، لازمهاش این است که شیء بعد از مخلوق شدن دیگر نیازمند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 280 *»
به خالق نباشد و مستغنی از خالق باشد. اگرچه در هنگام حدوث و ایجاد نیازمند به خدا بوده است، اما در بقاء نیازمند به خدا نباشد. و عرض کردم عدّهای هم اینطور گفتهاند که مخلوق در حدوث و پیدایش نیازمند به خالق است، ولی در بقاء دیگر نیازمند به خالق نیست. اما این سخن خیلی سطحی است و شخص متفکّر و بصیر این حرف را نمیزند. آن کسانی که گفتهاند، دقّت نکردهاند. وگرنه اگر ما بتوانیم لحظهای را تصوّر کنیم که مخلوق نیازمند به خالق نباشد، پس اصلاً مسأله خلقت و ایجاد و هستی و خالقیّت و مخلوقیّت، همه را باید کنار گذارد و گفت اگر لحظهای ممکن است مخلوق بینیاز از خالق باشد، پس همیشه بینیاز بوده است و خالقی نداشته است و ندارد؛ پس این کلام خیلی سطحی است. و اگر بنا شد که مخلوق در ایجاد محتاج به خالق باشد، در بقاء هم محتاج است، و هیچوقت از خالق بینیاز نمیشود. پس اگر مسأله بقاء و اصل بقاء عالم را بدون اصل تجدّد بپذیریم، امر خالقیّت و مسأله خلقت به اشکال برمیخورد.
و اگر اصل تجدّد را بدون اصل بقاء بپذیریم، یعنی مخلوق آنبهآن که تجدّد مییابد و ایجاد میشود چیزی است غیر از آنی که بود، و آنی که بود به کلّی معدوم گردید و نیست و نابود شد، و معنی تجدّد این باشد، مشکل حساب و کتاب پیش میآید، مسأله معاد به اشکال برمیخورد. که اگر فرض کنید زید در لحظه قبل بود و در این لحظه تجدید شد، پس در لحظه قبل، او به کلّی معدوم گردید و در این لحظه زیدی غیر آن زید است. اگر اینطور بگوییم مسأله معاد، مسأله حساب، مسأله کتاب، مسأله ثواب و مسأله عقاب چه میشود؟ چه کسی را خدا عقاب میکند؟ چه کسی را خدا ثواب میدهد؟ تجدّد بدون بقاء، این مشکل را دارد. از این جهت دین و حکمت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ این دو مطلب را، یعنی این دو اصل را در کنار هم قرار داده و باهم ذکر کرده، و این دو قانون را با یکدیگر بیان نموده است. اوّل اصل ثبات و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 281 *»
بقاء که البته چون اصل تجدّد هم همراه آن و با آن است، تعبیر به ابقاء آورده میشود. پس یکی از صفات و حالات تمام مراتب خلقت و از جمله جسد، ابقاء است که خداوند این جسد را لحظهبهلحظه و آنبهآن باقی میدارد. با حفظ خودِ آن، آن را ابقاء میفرماید. و با اینکه خود آن است، متجدّد است و متحوّل. خیلی دقیق است و بحمداللّه علم این مطلب را تثبیت کرد. در گذشته کسانی بودهاند که تجدّد را بیان کردهاند و تجدّد را در هستی دیدهاند. و به تعبیر شیخ مرحوم در ساحل رود هستی واقع شده و تجدّد و ایجاد آنبهآن را مشاهده کردهاند، ولی حیث بقاء را متوجّه نشدهاند و فکر کردهاند که در هر لحظه ایجاد؛ موجود لحظه قبل به کلّی معدوم گردید، و موجودِ در لحظه بعد موجودی است غیر آنچه که بود. به همین جهت شیخ بزرگوار بر ایشان اشکال میکنند.
عبارتی که ایشان دارند مناسب است عرض کنم: «وَاعْلَمْ اَنَّ بَعضَ مَن وَصَلَ الی ساحلِ هذِهِ اللُّجَّةِ قال بانَّ الشیءَ لایوجَد بعَیْنِهِ فی آنَیْنِ بل یَتَبَدَّلُ فی کلِّ لحظةٍ تَبَدُّلاً سَیّالاً فَهُوَ فی کلِّ آنٍ غیرُ ماقبله و مابَعده مغایرةً حقیقیّةً» میفرمایند بعضی از کسانی که به ساحل رود هستی رسیدهاند و نگریستهاند و دیدهاند، اینطور گفتهاند و برداشت داشتهاند که شیء «موجود» در دو آن بعینه موجود نیست بلکه در هر لحظه تبدّل مییابد، تبدّل سیلانوار. پس در هر آنی موجود غیر آن است که قبل از آن بود و غیر از آن است که بعد از آن خواهد بود. این غیریّت و مغایرت حقیقی است، چرا؟ «لاَِنَّهُ نَهْرٌ یَجْری، و النَّهرُ فی کلِّ لَحْظَةٍ هو غیرُ ما قبلَ ذلک و ما بعدَهُ» زیرا این موجود، رودی است که از همان دریا سرچشمه گرفته است، و این در هر لحظهای غیر ماقبل و مابعد آن لحظه است «فالذّاهِبُ مِنْهُ لایعودُ اَبَداً و الْآتی اِلَیْهِ لایَنْقَطِعُ ابداً»([24]) آنچه که از این موجود میرود، برنخواهد گشت و آنچه که میآید پایان نمیپذیرد. پس آنچه که میآید
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 282 *»
پایانپذیر نیست، آنچه که از این موجود میرود برگشتکننده نیست. این است که این موجود در این لحظه غیر آن چیزی است که در لحظه قبل بود و غیر آن است که در لحظه بعد است.
این شخص تجدّد را خوب یافته است از این جهت هم این بزرگوار میفرمایند «بعض من وصل الی ساحل هذه اللجّة» تجدّد را خوب دریافته است. حتی از حکمای مغرب زمین هم کسانی بودهاند که برای بیان تجدّد و فهمانیدن تجدّد، نزدیک به همین تعبیر سخنی گفتهاند. مثلاً یکی گفته که من در دو آن و دو لحظه، در یک رود داخل نمیشوم. یعنی آن لحظهِ قبل که در این آب داخل شدم، در لحظه بعد نه من، آن من هستم و نه این آب، آن آب است. پس انسان در دو لحظه در یک نهر داخل نمیشود. تجدّد را خوب دریافتهاند ولی چون بقاء را متوجّه نشدهاند و اصل بقاء را از دست دادهاند، این است که اشکال بر ایشان وارد میشود.
بعد شیخ بزرگوار میفرمایند «وَ قَدْ اَخْطَأوا وَ غَلَطُوا» اینها به خطا افتادهاند و به غلط گرفتار شدهاند. تجدّد باید همراه با بقاء به اثبات برسد. اگر تجدّد بدون بقاء باشد، پس این موجود، خودش، اعمالش، صفاتش و همه امورش باید به کلّی معدوم گردد و دیگر برای او سابقهای نباشد، لاحقهای هم نباشد. و در نتیجه برای او کتابی باز نشود و حسابی برای او برپا نگردد و ثوابی و عقابی برای او نباشد؛ و حال آنکه مسأله معاد بر همین ثبات و دوام و بقاءِ شخصیّت مبتنی است. زید به جمیع مراتبش حتّی این جسدش، افعالش، صفاتش و به جمیع جهاتش و هرچه که زید به آن زید است، باید باقی، دائم، ثابت و مستمر باشد تا اینکه معاد، ثواب و عقاب صحیح باشد.
در مسأله تجدّد هرکس با دقّت توجّه بکند و از آنطرف انس و عادت و سایر اموری که مانع او از دریافت حقیقت میشود کنار بگذارد، خواهنخواه اقرار میکند به اینکه دست سازندهای در کار است، و تدبیری در کار است که این نظامِ مرتّب، وجود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 283 *»
دارد. و آنقدر این نظام معیّن است، آنقدر این نظام دارای سازمان است که احتمال تصادف، احتمال اینکه بدون تدبیر باشد، احتمالی کاملاً کودکانه است و شخص منصف با توجّه به تجدّد عالم نمیتواند مسأله تصادف و در کار نبودن تدبیر را بپذیرد. نمیتواند مسأله خلّاقیّت دائمی را، و اینکه عالم دائماً در پیدایش و آفرینش است را انکار کند. پس به هر شکلی و به هر طوری که هست اقرار میکند. همینکه به نظم اعتراف کرد کافی است، همینکه به نظم اقرار کرد وجود نظمدهنده را پذیرفته است اگرچه او را نشناسد یا نتواند بشناسد. به نظم که اعتراف کرد، اعتراف به نظمدهنده کرده است. به نقشه که اعتراف کرد، به مدبِّر اعتراف کرده است. پس در مسأله تجدّد و توجّه به تجدّد عالم خواهنخواه اقرار به توحید، یا بگویید اقرار به ناظم و مدبّر شده است. به تعبیر دیگر اقرار به صانع شده است.
ولی در دین تنها اقرار به صانع کفایت نمیکند به جهت اینکه لازمه اقرار به صانع طبق ادلّهای که در دست است اقرار به معاد است. معاد هم نه به آن معنای خصوصی خودش که مربوط به قیامت و آخرت است، بلکه معاد را تعمیم بدهیم به معنای پاداش گرفتن، به معنای اینکه انسان آنچه مصرف کند مطابق آن اکتساب میکند. وَ اَنْ لَیْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعی([25]) آنچه مصرف میکند اکتساب میکند. چیزی در این عالم ضایع نمیگردد. کوچكترین مصرف انرژی، در مقابل برداشت از این عالم است. یک لحظه و یک ذرّه صرفکردن اگر چندین برابر نباشد، لااقل مطابق همان خرج، دخل است. این مسلّم است و حتّی مسلّمی علم است. علم هم این را به زبان علمی خودش و طبق قوانین طبیعی به اثبات رسانیده است، که خرج و صرف، مطابق است با دخل و منفعت و استفاده. لَیْسَ بِاَمانِیِّکُمْ وَ لا اَمانِـیِّ اَهْلِ الْکِتابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءً یُجْزَ بِه،([26]) فَمَنْ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 284 *»
یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا کُفْرانَ لِسَعْیِه وَ اِنّا لَهُ کاتِبُونَ([27]) همانطور که در مورد مؤمنان است در مورد غیر مؤمنان هم فرق نمیکند، وَ اَنْ لَیْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعی صرف کردن، مقابلش اکتساب است. مایه رفتن، مقابلش دخل است. عالم اینطوری است.
پس در دین، اقرار به توحید در کنارش اقرار به معاد است. و معاد به همین معنای عامی که گفتیم. معاد و پاداش گرفتن در برابر هر فعّالیتی و هر نوع فعلی و هر نوع انفعالی باید باشد. چون هم در فعل هم در انفعال، در هردو صَرف است و به تعبیر علم، به کاربردن انرژی است. پس خواهنخواه دربرابر هر دو اکتساب و دخل است. به تعبیر دین جزاست، چون جزا در کار است باید شخصیّت محفوظ بماند. اگر بنا شد شخصیّت با تجدّد از بین برود، و آن اصلِ دیگر که اصل بقاء و اصل ثبات است، ثابت فرض نشود، جزا بیمورد میشود. و اصلاً اعتقاد به جزا و مسأله جزا و معاد، زمینه پیدا نمیکند.
عرض کردم الحمدللّه در علوم طبیعی به اثبات رسیده است، در همین زمینه محدود علم در رشتههای طبیعی کاملاً به اثبات رسیده است. اینکه «طبیعی» میگویم مقصودم همان معنای عمومی است که خواص فیزیکی و شیمیایی باشد، نه فقط قسمت طبیعی و زیستشناسی و حیاتشناسی و اینگونه رشتهها. پس خود علم تا به اینجا این مطلب را تا این اندازه بهدست آورده است. و خود علم هم تثبیت شخصیّت میکند. یعنی اقرار میکند به ثبات شخصیّت در مورد مادهای که انرژی از آن ماده صادر میشود، و انرژی صرف میشود. پس جزایش هم عاید خود همان میشود و اصلاً در تمام سراپای انرژی، ماده ثبت میشود. و در خود ماده، انرژی ثبت میشود. البته اینها مسائلی است که باید در فرصت بیشتری درباره آنها بحث کنیم و گفتگو داشته باشیم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 285 *»
آنچه که میخواهم در این مجلس با آنکه حال مساعدی هم ندارم متذکّر بشوم این دو اصل و دو قانون است که ببینیم چطور در کنار هم و باهمند. که اگر ما اصل بقاء را نپذیریم، باید معاد و مسأله جزا زمینه پیدا نکند و حال آنکه در دین و همه آیینهای آسمانی، مسأله معاد در کنار مسأله خلّاقیّت و خالقیّت بوده است و باهم بودهاند. البته در آغاز به شکلهای خیلی ابتدائی بیان میشده و به تدریج گسترش یافته. و همانطور که مسائل توحیدی و یا خود شریعت و مسائل دینی به تدریج رشد کرده است و در اسلام به کمال خود رسیده است، مسأله معاد هم همینطور است. از ابتداء مسأله معاد مطرح بوده ولی در سطحهای خیلی ساده تا اینکه در قرآن دیگر به شکل استدلال، به شکل دلائل تحقیقی، به شکل بیان حقیقتِ معاد و به اصطلاح سیر تکاملی بحث معاد انجام شده است.
در هر صورت خلّاقیّت با معاد و جزا و حساب و کتاب کنار یکدیگر بودهاند. پس همانطور که خلّاقیّت، اصل تجدّد را اثبات میکند و باید انسان اقرار به اصل تجدّد بکند که آنبهآن، نه فقط در هنگام حدوث و پیدایش، بلکه آنبهآن خلاقیّتِ دائمی در کار است. و این مسأله خیلی دقیق است که کمتر به آن توجّه کردهاند. نوع مردم که تفکّر دینی دارند همین اندازه میدانند که خدا خلق کرد، و از همین کلمه «خلق کرد» ماضی و گذشته میفهمند. یعنی خدا خلق کرد و تمام. دیگر در بقاء موجودات به مسأله تجدّد توجّه ندارند.
البته این فکر از یهودیّت سرچشمه گرفته است وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُاللّهِ مَغْلُولَةٌ([28]) یهود گفتند که خدا خلقت را انجام داد، آسمانها و زمینها را خلق کرد و موجودات را آفرید و دیگر خسته شد، روی تختش نشست و برای رفع خستگی چهارزانو هم نشست و آنقدر هم خدا بزرگ بود که نسبت به تختش از هر طرفی تقریباً یک وجب، خدا از
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 286 *»
تختش بیرون است! این فکر، فکر یهودیّت است که در حکمتهایشان یا فلسفههایشان یا دیانتهایشان رسوخ کرده است. و قرآن این فکر را محکوم میفرماید و میفرماید غُلَّتْ اَیْدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا چه بیان مطابقی! آنها گفتند که یَدُاللّهِ مَغْلُولَةٌ خدا نشست و دستهایش را بست و روی هم گذاشت، خدا هم میفرماید غُلَّتْ اَیْدیهِمْ دستهای خودشان بسته باد وَ لُعِنُوا بِما قالُوا لعنت باد بر ایشان به آنچه که گفتهاند بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ بلکه دو دست خدا باز است یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ.([29])
پس با توجّه به اصل تجدّد، مسأله خلّاقیّتِ آنبهآن، و در کاربودن لحظهبهلحظه خلقت و همچنین کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ([30]) به اثبات میرسد. و با اصل بقاء و اصل ثبات و دوامِ شخصیّتِ موجود بماهو موجود، مسأله معاد و حساب و کتاب و ثواب و عقاب روشن میشود.
عرض کردم کمتر به این دو اصل توجه کردهاند ولی قرآن در آیاتی به این دو اصل توجّه داده است، مسأله تجدّد را در آیاتی از قبیل کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ، هُوَ اللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ([31]) و آیاتی که در آنها از این قبیل صفات برای خدا ذکر شده یادآوری کرده است، این صفات، صفات فعلی خداست و این صفات همراه با فعل خداست و در مقام فعل از آنِ خدا میباشد. خدا خودش را به خالق توصیف میکند، خداست خالق، وقتی که میفرماید هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ([32]) نه تنها در زمان گذشته آفریده شما را بلکه لحظهبهلحظه «هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ» آنبهآن «هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ». همچنین میفرماید وَاللّهُ اَنْبَتَکُمْ مِنَ الاَرْضِ نَباتاً([33]) و «کُمْ» خطاب به هرکسی است که بشود به آن خطاب کرد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 287 *»
هرکس به او بشود خطاب کرد مورد خطاب خداست، اختصاص به کسی ندارد، هرکس که بشود و لایق خطاب خدا باشد، خدا به او میفرماید وَاللّهُ اَنْبَتَکُمْ مِنَ الاَرْضِ نَباتاً و همه مخلوقات در همه رتبهها، در همه عالمها، از زمین آن عالم میرویند. با توجّه به این قبیل آیات، مسأله تجدّد روشن و خلقت دائمی ثابت میشود.
و امّا در مورد مسأله بقاء و ثبات که حفظ شخصیّت و بقاء شخصیّت است میفرماید لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ([34]) این موجود، لَها ما کَسَبَتْ هرچه را که کسب کند به نفع اوست، وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ و در هرجا که بیمورد مصرف کند، نتیجهای هم که میگیرد به ضررش است. بینتیجه نیست، جزا دارد، دخل دارد اما دخل مضرّ. فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ([35]) در این آیه هم بیان شده که عمل، صرف هرچه شده است، شخص آن عمل را خواهد دید. تا شخصیّت باقی نباشد چه کسی عمل را ببیند؟ اگر بنا باشد زید در هر آن ساختهشدن معدوم بشود و نیست بشود، و لحظه بعد که ساخته میشود غیر آنی باشد که لحظه قبل است، این چطور میتواند عمل را و نتیجه عمل را ببیند؟ پس باید کاملاً شخصیّت محفوظ باشد. در آیهای دیگر میفرماید سَیَجْزیهِمْ وَصْفَهُمْ([36]) خداوند همان وصف آنها را به آنها جزا میدهد. همانی که خود را به آن متّصف میسازند، همانی را که صرف میکنند و اکتساب میکنند، همان اکتساب، جزایشان است. نفس اکتسابشان جزایشان است. یا میفرماید وَلَکُمُ الْوَیْلُ مِمّا تَصِفُونَ،([37]) اِنَّ هذا ماکُنْتُمْ بِه تَمْتَرُونَ([38]) یعنی وای بر شما از آنچه وصف میکنید. و در تأویل: از آنچه متصف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 288 *»
شده و میشوید و اکتساب کردهاید و میکنید. و میفرماید همانا این همان است که نسبت به آن شک میورزیدید.
تمام این آیات بیان این مطلب است که شما از بین نخواهید رفت، شما میمانید، ثبت میشوید و شما که آنبهآن موجود میگردید، از بین نمیروید. فقط انتقال و تحوّل است نه اینکه به کلّی معدوم بشوید و دوباره چیز دیگری بگردید. رسولاللّه؟ص؟ میفرماید ماخُلِقْتُمْ لِلْفَناءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقاءِ شما برای نابودی خلقت نشدهاید بلکه شما برای ماندن و برای باقی بودن ایجاد شدهاید وَ اِنَّما تُنْقَلُونَ مِنْ دارٍ اِلی دارٍ([39]) فقط از خانهای به خانهای انتقال مییابید، نه اینکه نابود بشوید و به کلی نیست بشوید و دوباره موجود شوید و چیز دیگری باشید.
پس متوجّه هستید بحمداللّه که اقرار به تجدّد و خلقت آنبهآن و لحظهبهلحظه، اقرار به بقاءِ شخصیّت موجود است. و انسان به جمیع مراتبش، به آنچه که انسان به آن انسان است، موجود و محفوظ و مضبوط خواهد بود؛ به دلیل صحّت مسأله جزا و قطعیبودن معاد. و الحمدللّه تا جایی که عرض کردم علوم طبیعی پیشرفت کرده و این مطلب را به اثبات رسانیدهاند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 289 *»
مجلس 16
(شب يکشنبه 8 ذیحجة الحرام 1405 هـ ق)
r اصل تجدّد و خلّاقیت خدا
r مجموعه عالم: قدیم زمانی و حادث ذاتی است
r معنای «حادث»
r ثبات و بقاء در عین حدوث
r مسأله « عمل »
r حضور اعمال در آخرت
r مفهوم جوهر و عرض
r روایتی از امام صادق؟ع؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 290 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
در این بحث که جسد باقی به ابقاءاللّه است به مسأله مهمّی برخورد میکنیم، و عرض کردم در اینجا دو مسأله مطرح است: یکی مسأله بقاء و ثبات موجود، یکی هم تجدّد و تحوّل موجود. و هر کدام از این دو مسأله لازمه دیگری است. و با ملاحظه هریک دیگری هم لازم است ملاحظه شود.
ما، در تجدّد و تحوّل، متوجّه خلاقیّت و خالقیت خدای متعال میشویم و متوجّه این نکته هستیم که کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ([40]) و تفکّر غلط یهودی نخواهیم داشت که خداوند خلق کرد و دیگر از خلقت فارغ شده و دست روی هم گذارده است و به استراحت پرداخته است. این عقیده را از یهود نگرفتهایم الحمدللّه. بلکه معتقدیم که عالم دائماً در تجدّد و تحوّل است. پس مسأله تحوّل و تجدّد عالم مسألهای است که مربوط به مشیّت خدا و مربوط به خلاقیّت خداست. و اما مسأله بقاء و ثبات عالم هم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 291 *»
مربوط میشود به عقیده به معاد و جزا و حساب و کتاب و ثواب و عقاب، امّا نه اینکه مخصوص قیامت و آخرت باشد بلکه مسأله جزا از همینجا مطرح است، مسأله حساب از همینجا مطرح است. و در این مسأله ــ یعنی جزا و ثواب و عقاب ــ باید شخص کاملاً ثابت و باقی باشد تا بتواند از اعمال خود نتیجه بگیرد و نتیجه اعمال او عاید او شود. پس مسأله جزای اعمال مربوط میشود به حفظ شخصیّت صاحبِ عمل به جمیع مراتبش. چون به جمیع مراتبش عمل کرده است، پس به جمیع مراتب هم باید جزا ببیند. در نتیجه باید باقی و ثابت باشد و دارای شخصیّتی ثابت باشد که در تحوّل و تجدّد از بین نرود.
مسأله خیلی مهمّ است و این مسأله به طرز کامل، و از تمام جوانب در حکمت بررسی نشده است. فقط بزرگان ما هستند که این دو مطلب را در کنار هم اثبات فرموده و هر دو را در کنار هم قرار دادهاند. فرمودهاند وقتی که مجموعه عالم را نسبت به اینکه مخلوق خداست میسنجیم، باید بدانیم که از نظر وقت قدیم است. امّا از نظر ذات؛ نه، قدیم ذاتی نیست. بلکه حادث ذاتی است ولی قدیم وقتی. مجموعه عالم قدیم وقتی است نه حادث زمانی است و نه حتّی حادث دهری. و اینگونه تعبیراتِ وقتی را دیگر نباید گفت. بلکه مجموعه عالم حادث ذاتی است، و خداوند قدیم ذاتی است. و حادث ذاتی نیازمند به قدیم ذاتی است. با این فرمایش بقاء و ثبات را برای عالم بیان میفرمایند.
البتّه بعد این «قدیم» مراتب پیدا میکند: قدیم سرمدی میگوییم، قدیم دهری میگوییم، قدیم زمانی میگوییم. و چون بحث در جسد است، جسد با توجّه به حدودی که دارد از قبیل زمان، مکان، کمّ، کیف، جهت و رتبه، و با توجّه به محدود بودنش به این حدود، قدیم زمانی است. یعنی اوّلی و آخری زمانی برای جسد به این معنا وجود ندارد، قدیم زمانی است. ولی همین جسد با جمیع این حدودی که ذکر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 292 *»
کردیم، در دهر حادث است و حادث دهری است. و اگر جسد را از این حدود خالی کنیم، یعنی فقط به عنوان ذات و حقیقت آن، به آن توجّه کنیم و بعد او را دارای صفاتی بدانیم که از جمله صفاتش، بودنش با این حدود است، آنگاه میشود قدیم دهری و حادث سرمدی. چون هر ذاتی و حقیقتی با صرف نظر از حدوثش قدیم دهری و حادث سرمدی است. البتّه اینها مباحثی است که باید انشاءاللّه در موقع خودش تقریباً به طور تفصیل دربارهاش بحث بشود. حالا اجمالاً به این بحثها اشاره میکنیم.
پس جسد با توجّه به اینکه محدود به این حدود باشد، قدیم زمانی است. یعنی برای آن در زمان، اوّلی نیست. و برای آن در زمان، آخری نیست. اما معنای این سخن این نیست که پس جسد مثل خداوند قدیم است. نه، چنین نیست. بلکه جسد حادث دهری است. و حادث یعنی نیازمند به خدا، محتاج به خدا؛ اما قدیم ذاتی یعنی غیرمحتاج، یعنی بینیاز.
یکی از اشتباهاتی که حکماء و دیگران داشتهاند این است که هر وقت حادث میگفتند، مسبوق به عدم را اراده میکردهاند. یعنی آنچه که یک زمانی نبوده است و بعد پیدا شده است. میگفتهاند این معنای حادث است. آری، این یکی از معانی حادث است. مثلاً این حادثهای زمانی اینطوری است. حادثهای زمانی که در این دریای زمان پیدا میشوند، اینها یک زمانی نبودهاند و بعد پیدا شدهاند. اینها را میگویند حادثِ مسبوق به عدم، ولی حادث همهجا به این معنا نیست. حادث یک معنای عام و وسیعی دارد به معنای نیازمند، محتاج، غیرقائم به خود و محتاج به غیر. این معنای حادث است، به این معنا جمیع خلق خدا و جمیع عوالم خلقت، حادث هستند؛ گرچه برای آنها اوّلی نباشد و آخری نباشد.
اگر بگویید ما چطور یک چنین حدوثی را تصوّر کنیم؟ میگوییم از این جهت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 293 *»
است که حدوث و حادث در نظرها بیشتر بر همین معنای خاص بوده است که زمانی نبوده و بعد پیدا شده. اما این «زمانی نبوده، بعد پیدا شده» یک معنای خیلی کوچکی از معانی حادث است. ذهن نباید در اینجا متمرکز بشود، اذهان باید تمرین کنند و در حکمت قوی بشوند تا معنای حادث را از این مفهوم خیلی کوچک و خیلی پایین و زمانی خارج کنند و به آن معنایی که مربوط به جمیع عوالم و جمیع هستی میشود، متوجّه باشند. حادث یعنی نیازمند به غیر، محتاج به غیر. طبق این معنا تمام خلق حادثند. اگرچه برایشان اوّلی و آخری هم نباشد. چه مانعی دارد؟ در دعا میخوانیم اَللّهُمَّ یا ذَا الْمُلْکِ الْمُتَأَبِّدِ بِالْخُلُودِ([41]) یعنی ای خداوندی که صاحب مُلکی هستی که این مُلک ابدیّت دارد و جاوید است. مُلک مُتَأَبّد بالخلود، یعنی جاوید، بدون اوّل و آخر. با اینکه این خلق و مُلک حادث هم هست، یعنی خلق خدا و محتاج به خداست.
پس بقاء موجودات و ثبات آنها یک امری است که منافات ندارد با حدوث و تجدّد و تحوّل آنها، و اینکه آنبهآن اشیاء و موجودات و عوالم و این جسد که مورد بحث ماست در تجدّد و در تحوّل است. این مسأله خیلی مسائل مشکله را حل میکند و از جمله همینکه ما به دنیا معتقدیم، به عالم برزخ معتقدیم، به عالم آخرت معتقدیم، به حساب معتقدیم، به قیامت، بهشت، جهنّم، ثواب و عقاب معتقدیم و میدانیم اینها دائماً خلق خدا هستند و باید اینها مرتّب تجدید شوند، و خلّاقیّت و رزّاقیّت و محیی بودن و ممیت بودن خدا باید همیشه و به طور استمرار باشد. خدا را ما معطّل نگذاریم و تعطیل در کار خدا قائل نشویم.
ما معتقدیم که بهشت جاوید است، یعنی الآن هم مخلوق است و ابدی و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 294 *»
جاوید است. ما معتقدیم جهنّم الآن مخلوق است و ابدی و جاوید است. آیا غیر از این است؟ این اعتقاد ماست. الآن موجود است و الآن که موجود است، باز هم مخلوق خداست و محتاج به خداست. و این احتیاج، همان معنای حدوث و همان معنای تجدّد است و همان معنای تحوّل است. و از طرفی بهشت، بهشت افراد است. جهنّم، جهنّم افراد است. یعنی مشخّص و تک تک، بهشت را برای خود اکتساب میکنند. و جهنّم را هم برای خود اکتساب میکنند. پس باید به اصل بقاء و ثباتِ شخصیّتها اعتراف کنیم. این زید از وقتی که به دنیا آمده است تا وقتی که در دنیا است اعمالی انجام داده است، اکتساباتی داشته است، یا بهشتی یا جهنّمی. اگر بخواهد تحوّل، بدون بقاء و ثباتِ شخصیّت باشد، باید پرسید که پس ثوابها به چه کسی داده میشود؟ عقابها به چه کسی داده میشود؟ اکتساباتی که این کرده است چه میشود؟ و این اکتسابات به طوری است که از بالاترین مراتب شروع میشود و تا این جسد میرسد، با همین جسد هم اکتسابات دارد، با همین جسد اعمال جسدانی دارد. باید تمام اینها، یعنی زید با جمیع این مراتبش، حتّی جسدش، ثابت، محفوظ، مضبوط و باقی باشد تا همه این اعمال به او برگشت کند و به او تعلّق پیدا کند و به او جزا داده شود. پس با توجّه به این اعتقادات باید به اصل ثبات و بقاء هم اعتراف داشته باشیم.
در ظاهر دو اصلِ کاملاً متضاد است. یک اصل میگوید هیچ چیزی همان چیز لحظه قبل نیست؛ که اصل تجدّد و تحوّل است. و یک اصل هم میگوید از وقتی که این شیء، شیء است این شخصیّتش و شیئیّتش باقی است، تا خدا خداست و برای خدایی خدا هم تا نیست؛ که اصل بقاء و ثبات است. ببینید چطور دو اصل از نظر ظاهر با یکدیگر کاملاً متضاد، ولی از نظر واقع در کنار هم هستند! این خیلی مسأله مهمّی است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 295 *»
در کنار این مسأله، خود مسأله عمل یک مسأله مهمّی میشود؛ که این عمل چیست؟ خود این اعمال چیست؟ به ظاهر ما یک فعلی انجام میدهیم، کاری انجام میدهیم، مثلاً نمازی میخوانیم، دعائی میخوانیم، یا سایر کارها. اینها همه کار است که انجام میدهیم. معاصی هم که انجام میدهیم، اینها هم کار و اعمال است؛ اینها چیست؟ و آیا جزا خود همینهاست یا غیر اینهاست؟ اگر خود اینهاست، اینها که به تعبیر حکماء عَرَض است. حکماء میگفتند اعمال و افعال، عرَض است ولی جسم، جوهر است. و جوهر احتیاج به محل ندارد، خودش محل است اما عرَض نیازمند به محل است. اگر محل نباشد، عرَض نیست است. اگر محل باشد، عرَض ثابت است. مثلاً تا وقتی که این دست حرکت میکند، حرکت روی این دست، محل و جا دارد. وقتی که ساکن شد، حرکت دیگر منتفی شد و نیست. عرَض را اینطور تعریف میکنند که «اَلْعَرَضُ ما اِذا وُجِدَ وُجِدَ فی مَوْضُوعٍ» و جوهر را اینطور تعریف میکنند که «اَلْجَوْهَرُ ما اِذا وُجِدَ وُجِدَ لا فی مَوْضُوعٍ». عرَض، موضوع میخواهد، محل میخواهد. ولی جوهر، محل نمیخواهد، خودش محل اعراض است. با توجّه به همین مطلب حکماء میگفتند که افعال (کارها) که اعراض میباشند تا هنگامی که روی جسد و عارض بر جسد و جسم هستند، موجودند. همینکه از جسد رخت بربستند، دیگر نیستند و معدومند. بعد مشکلاتی پیش میآمد، درمیماندند که مثلاً اینهمه آیات، اینهمه روایات رسیده است در مورد اعمال که خود این اعمال، جزای انسان میشود. و به تعبیر علم کلام میگفتند اعمال چطور در آخرت تجسّم پیدا میکنند؟ از آیات و روایات برمیآید که خود اعمال در آخرت میآیند و انسان به خود اعمال جزا داده میشود. این چطوری است؟ به همین جهت مسألهای مورد گفتگو در حکمت شده بود. آیات قرآنی صراحت دارد که خود اعمال در قیامت حاضر میشوند ازجمله یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنَّ بَیْنَها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 296 *»
وَ بَیْنَهُ اَمَداً بَعیداً([42]) روزی که هر نفْسی و هر شخصی مییابد آنچه را که انجام داده است از خیر، همه حاضر شده است و همینطور آنچه را که انجام داده است از بدی، حاضر مییابد. همه حاضر است. تعبیر قرآن را ببینید، یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ آنچه را که انجام داده است حاضر مییابد. چه خیر چه شر، چه نیک چه بد. وقتی که به بدیها نگاه میکند آنوقت تَوَدُّ لَوْ اَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ اَمَداً بَعیداً آنجا خیلی دوست دارد که ای کاش بین او و بین این اعمال سوء و بد، فاصله بسیار دوری بود که این اعمال بد را نمیدید که اینطور گرداگرد او را گرفتهاند و به او تعلّق دارند. آرزو میکند؛ ولی چنان نیست که یکی از اینها از او فاصله بگیرد. نه، فاصله نمیگیرند و از این انسان دور نمیشوند.
معلوم است که با این بیانِ قرآن، عمل را نمیشود گفت که عَرَض است، به آن معنایی که برای عرض میگویند. عرَض آن است که «اِذا وُجِدَ وُجِدَ فی مَوْضُوعٍ»، پس باید وقتی که از روی بدن رفت، نیست و نابود شده باشد. در حالی که قرآن میگوید حاضر میشود، از بین نرفته است، موجود است. چطور این مسائل حل میشود؟ خیلی مشکل است. حکماء شروع کردند به تأویل این آیات و روایات، همه را تأویل کردند، توجیه کردند.
مرحوم طبرسی صاحب تفسیر مجمعالبیان در همینجا عبارتی دارد، میگوید «ثُمَّ اخْتُلِفَ فی کَیْفِیَّةِ وُجُودِ الْعَمَلِ مُحْضَراً» راجع به اینکه عمل چطور در قیامت حاضر میشود، اختلاف شده است. «فَقیلَ تَجِدُ صَحائِفَ الْحَسَناتِ وَ السَّیِّئاتِ» بعضیها گفتهاند مقصود نامه عمل است. نامه عمل حاضر میشود. یعنی آن صفحههایی که روی آنها اعمال نوشته میشده است. فکر میکردند مثلاً یک کاغذی، یک طوماری نوشته شده است؛ در یکی اعمال حسنه، در یکی هم اعمال
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 297 *»
سیّئه. دو تا طومار بسیار بلندی در قیامت میآورند و به دست شخص میدهند. این معنای حاضرشدن عمل است. اینها را از ابیمسلم و غیر ابیمسلم نقل میکند که از مفسّران سنّی هستند. بعد میگوید «وَ هُوَ اخْتِیارُ الْقاضی» قاضی هم که یکی از مفسّران سنّی است، همین نظر را میدهد.
«وَ قیلَ تَری جَزاءَ عَمَلِها مِنَ الثَّوابِ وَ الْعِقابِ» بعضیها گفتهاند جزای عمل را میبینند. جزای طاعات و حسنات را که میبیند، که همان ثواب باشد؛ این معنای حاضر شدن اعمال حسنه است. عقاب که میبیند، چون جزای اعمال سیّئه است؛ این معنای حاضر شدن اعمال سیّئه است. «فَاَمّا اَعْمالُهُمْ فَهِیَ اَعْراضٌ قَدْبَطَلَتْ وَ لایَجُوزُ عَلَیْها الْاِعادَةُ فَیَسْتَحیلُ اَنْتُری مُحْضَرَةً»([43]) اما اعمال، چون اَعراضند، عرَضها هم که نابود شدهاند، نیست و محو شدهاند و اعاده نابودها و آنچه که محو و نیست شدهاند دیگر صحیح نیست. محال است که چیزی که نابود و محو شده، اعاده شود و به طور حاضر دیده شود. این بیانی است که ایشان دارد.
عده دیگر از کسانی که خواستهاند حلّ این مشکل را بکنند، طور دیگری بیان کردهاند. شیخ بهائی معنایی میکند که مرحوم مجلسی عبارت ایشان را در بحارالانوار نقل میکند که «تَجَسُّمُ الْاَعْمالِ فِی النَّشْأَةِ الْاُخْرَوِیَّةِ قَدْوَرَدَ فی اَحادیثَ مُتَکَثِّرَةٍ مِنْ طُرُقِ الْمُخالِفِ وَ الْمُؤالِفِ» تجسّم اعمال که همان حاضر شدن اعمال در نشأه آخرت است، در روایات زیادی رسیده است، هم از طریق مخالفان و سنّیها، و هم از طریق شیعه. بعد شروع میکند به ذکر حدیث قیس بن عاصم از رسول خدا؟ص؟. در آن حدیث حضرت میفرمایند: وَ اِنَّهُ لابُدَّ لَکَ یا قَیْسُ مِنْ قَرینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ به قیس میفرماید که ای قیس تو در قبر وقتی که دفن میشوی، خواهنخواه با تو قرینی است، کسی است که همراه تو دفن میشود. وَ هُوَ حَیٌّ وَ تُدْفَنُ مَعَهُ وَ اَنْتَ مَیِّتٌ او زنده است و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 298 *»
تو مُرده هستی. البته اینکه او زنده است، به تعبیر مکتبمان، زندگی او به جهت لطافت اوست. ولی من هنوز زود است که این عبارت را بگویم، اما ذهن شما باید با آن بحثهایی که داشتیم متوجّه بشود که مراد چیست. بعد میفرماید فَاِنْ کانَ کَریماً اَکْرَمَکَ وَ اِنْ کانَ لَئیماً اَساءَکَ اگر آن قرین و همراه تو که با تو دفن میشود خوب باشد ــ به تعبیر ما بزرگوار باشدــ تو را گرامی میدارد و اگر لئیم و پست باشد، تو را ناراحت میسازد. ثُمَّ لایُحْشَرُ اِلّا مَعَکَ وَ لاتُحْشَرُ اِلّا مَعَهُ وَ لاتُسْأَلُ اِلّا عَنْهُ سپس در آخرت هم محشور نمیشود مگر با تو و تو نیز محشور نمیشوی مگر همراه او و سؤال و پرسوجو نمیشوی مگر از همان قرین و همانی که همراه تو است. فَلاتَجْعَلْهُ اِلّا صالِحاً پس سعی کن که آن قرین و آن همراه خود را صالح قرار دهی. فَاِنَّهُ اِنْصَلُحَ انَسْتَ بِه وَ اِنْ فَسَدَ لاتَسْتَوْحِشُ اِلّا مِنْهُ زیرا اگر او صالح باشد، تو با او انس میگیری اما اگر فاسد باشد، تو وحشتی نداری مگر از خود همان وَ هُوَ فِعْلُکَ آن قرین که با تو دفن میشود و این اوضاع را دارد، کارهای تو است.
ببینید چقدر مسأله مشکل است! و چقدر خداوند بر ما به برکت فرمایشات بزرگانمان عنایت فرموده است که حلّ این مشکلات میشود! چقدر حلّ مشکلات میشود! ما گفتیم وقتی که انسان میمیرد، روحش قبض میشود و گفتیم روح، مثال و مراتب بالاتر از مثال است که متداخل در همند و به جسد تعلّق دارند و اینها هرکدام به حسب خودشان اعمالی دارند. مثال عملی دارد، نفس عملی دارد، عقل عملی دارد. همه اینها اعمالی دارند و همه اینها که از انسان جدا میشوند، یا در بهشت دنیا میروند یا در جهنّم دنیا که همان بهشت و جهنّم برزخ باشد. یقیناً اعمال آنها با خود آنها در بهشت یا جهنّم میرود. عمل آنها که در پایین نمیماند، اصلاً ثواب آنها یا عقاب آنها، همان بهشت و جهنّم آنهاست. اَلْاَعْمالُ صُوَرُ الثَّوابِ وَ الْعِقابِ([44]) پس از
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 299 *»
مثال به بالا، تمام در جای خودشان جزای خودشان به ایشان داده میشود. آنچه که با این جسد در قبر قرار میگیرد و قرین جسد میشود چیست؟ این باید عملِ خود این جسد باشد. عمل خود این جسد که با خود این است، حیّ است و زنده است؛ چرا؟ چون لطیف است. بالنسبه به این جسد لطیف است و این جسد میّت است؛ چرا؟ چون مثال به بالا از آن گرفته شده است ولی خودش حیات دارد. حیاتی که از خودش استخراج شده است برایش هست وگرنه «اَکْرَمَکَ وَ اَساءَکَ» معنا ندارد. و همچنین فَاِنَّهُ اِنْصَلُحَ اَنـَسْتَ بِه اگر عمل جسد تو صالح باشد، این جسدت در قبر با او انس میگیرد وَ اِنْ فَسَدَ اگر آن عمل فاسد باشد لاتَسْتَوْحِشُ اِلّا مِنْهُ وحشت نداری مگر از همان عمل. معنا ندارد که بگوییم روح در بهشت یا در جهنّم از اینجا وحشت داشته باشد. برای روح آن جزاهایی که در آنجا هست دیگر نوبت به اینجا نمیرسد. دقّت میفرمایید؟ ثواب و عقابی که در آسمانهای عالم هورقلیا و برزخ، به روح داده میشود کجا، و عقاب و یا ثوابی که در زمین هورقلیا به جسد هورقلیایی داده میشود کجا؟! اصلاً قابل قیاس با یکدیگر نیست که بگوییم روح او آنجا از اینجا وحشت کند، یا به اینجا انس بگیرد. پس مقصود همین جسد است. این جسد باید حیات داشته باشد اما حیات استخراج شده ازخودش. و چون مبدء این اعمال بوده است، تمام این اعمال برگشتش به همین مبدء است. ولی چون عمل بالنسبه به خود جسد لطیف است، از این جهت تعبیر به حیّ آمده است. و چون روح و مثال یعنی مراتب بالا از جسد گرفته شده است، به جسد، میّت گفته شده است. دقّت میکنید.
در هر صورت بعد از اینکه شیخ بهاء این حدیث شریف را نقل میکند، آنوقت میگوید «قالَ بَعْضُ اَصْحابِ الْقُلُوبِ» اینها ظاهر این احادیث را چه کنند؟ اینها کسانی هستند که قائلند به جوهر و عرَض، و میگویند فعل، عرَض است. از روی بدن که رفت، محو و نابود است. پس اینکه در قبر میآید و با تو قرین است، و این حرفها،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 300 *»
چیست؟ اینها را میخواهند توجیه کنند. توجیه ملّاصدرا که در خاطرتان هست، اجمالش را قبلاً عرض کردهام. توجیه شیخ بهائی این است که میگوید «قالَ بَعْضُ اَصْحابِ الْقُلُوبِ اِنَّ الْحَیّاتِ وَ الْعَقارِبَ بَلْ وَ النّیرانَ الَّتی تَظْهَرُ فِیالْقَبْرِ وَ الْقِیامَةِ هِیَ بِعَیْنِها اَلْاَعْمالُ الْقَبیحَةُ وَ الْاَخْلاقُ الذَّمیمَةُ وَ الْعَقایِدُ الْباطِلَةُ الَّتی ظَهَرَتْ فی هذِهِ النَّشْأَةِ بِهذِهِ الصُّورَةِ»([45]) میگوید بعضی از اصحاب قلوب ــ آنهایی که دل دارند، و صاحباندل ــ گفته است این مارها و عقربها، بلکه خود آتش که در قبر و قیامت ظاهر میشود، همان خود اعمال قبیحه و اخلاق ذمیمه و عقاید باطله است که در اینجا به این صورت ظاهر شده است و در آنجا به آنطور. ظاهر عبارتش جالب است. بعینها، خود آنها است. حالا این صاحب دل که بوده؟ از که این حرف را گرفته است؟ تصریح نمیکند. معلوم است که به راستی صاحبدل بوده است، یعنی آن کسی که این حرف را زده است صاحب فؤاد بوده است، معرفت فؤادی داشته است که اینطور بیان کرده است که نه خود شیخ بهاء فهمیده است که چه گفته و نه دیگران فهمیدهاند. تا اینکه شیخ بزرگوار این مسائل را حل کردند و بیان فرمودند. وگرنه به حسب کلام حکماء و فلاسفه نباید گفته بشود که حیّات و عقارب و نیران که در قیامت یا در برزخ هستند، اینها خود اعمال قبیحه یا خود اخلاق ذمیمه و خود عقاید باطله است، که در اینجا به این شکل است و در برزخ و در قیامت به آن شکل، و همینطور اعمال صالحه، اخلاق فاضله، اعتقادات صحیحه و حقّه اینها هم در قیامت و برزخ میشوند نعمتهای بهشت؛ خود همینها میشوند آنهمه نعمتها. حالا از چه کسی این عبارت را نقل کرده است؟ ذکر نکرده است که از کیست، همین اندازه دارد که «قالَ بَعْضُ اَصْحابِ الْقُلُوبِ» آیا با کسی برخورد کرده است یا در عبارت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 301 *»
کسی دیده است؟ خودش هم گویا نمیفهمد چه میگوید. مرحوم مجلسی، به همیناندازه ذکر میکند.
بعد مرحوم مجلسی به جهت همین شبههای که حکماء در مورد عرض و جوهر میگویند، خودش در مسأله میماند. مرحوم مجلسی با این موقعیّتش در حلّ مطلب درمیماند؛ که شکی نیست که اعمال به قول آنها عرَض است. عرَض هم اگر از روی موضوع رفت محو و نابود است. پس آمدن خود عمل در آخرت یعنی چه؟ اینجا مرحوم مجلسی هم به مشکل برخورده، و در فکر توجیه افتاده است. اینطور میفرماید: «اَقُولُ اَلْقَوْلُ بِاسْتِحالَةِ انْقِلابِ الْجَوْهَرِ عَرَضاً وَ الْعَرَضِ جَوْهَراً فی تِلْکَ النَّشْأَةِ مَعَ الْقَوْلِ بِاِمْکانِها فِی النَّشْأَةِ الْاخِرَةِ قَریبٌ مِنَ السَّفْسَطَةِ» ایشان میگوید اگر کسی بگوید در اینجا جوهر، عرَض نمیشود و عرَض، جوهر نمیشود، همه میگویند محال است آنوقت اگر بگوییم در آخرت این کار ممکن است که در آخرت عرَض جوهر شود، یعنی عمل تجسّم پیدا کند ــ یعنی جوهر شود ــ این خیلی نزدیک به سفسطه است. این دلیل ندارد، برهان ندارد. چرا؟ «اِذِ النَّشْأَةُ الآخِرَةُ لَیْسَتْ اِلّا مِثْلَ تِلْکَ النَّشْأَةِ». مجلسی میفرماید نشأه آخرت هم مثل همین نشأه است، هیچ فرقی با هم ندارد. اگر اینجا محال است عرَض جوهر بشود و جوهر، عرَض گردد، در آخرت هم همینطور است، محال است که جوهر عرَض بشود یا عرَض جوهر بگردد. یعنی فرض کنید جسم، فعل بشود؛ فعل، جسم بشود. این به قول حکماء محال است پس در آخرت هم نباید بشود. بعد میگوید «وَ تَخَلُّلُ الْمَوْتِ وَ الْاِحْیاءِ بَیْنَهُما لایَصْلُحُ اَنْیَصیرَ مَنْشَأً لِاَمْثالِ ذلِکَ»([46]) حالا اگر مُردن و بعد احیاء، بین نشأه دنیا و نشأه آخرت فاصله بشود، این باعث نمیشود که بگوییم آخرت طوری دیگر میگردد که میشود جوهر عرَض شود و عرَض جوهر شود؛ ایشان هم که اینطور نظر داده است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 302 *»
تمام اینها از آنجا سرچشمه گرفته است که عرَض را نفهمیدهاند جوهر را هم نفهمیدهاند، عمل را نشناختهاند جسد را هم نشناختهاند و همه این مسائل و مشکلات با بیان برهانی و علمی به وسیله شیخ بزرگوار حل شد. و از نظر علوم طبیعی هم حدود ده سال بعد از وفات آقای بزرگوار کرمانی اینشتین متولّد شده است. حالا شما از زمان مرحوم شیخ اگر حساب کنید، چه مدّت بعد نظریّه نسبیّت اینشتین راجع به اینکه در واقع جرم، همان انرژی است و انرژی همان جرم است، ماده همان انرژی و انرژی همان ماده است، پیدا شد؟ در هر صورت، این مطلب از نظر علم هم بحمداللّه حل شد.
از نظر علم که میگویم یعنی از نظر تجربه، وگرنه علم همان بود که به دل مرحوم شیخ الهام شد. اینها را نباید علم گفت لَیْسَ الْعِلْمُ بِکَثْرَةِ التَّعَلُّمِ بَلْ هُوَ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّهُ فی قَلْبِ مَنْ یُحِبُّ([47]) آن نوری که در قلب آن بزرگوار تابید علم بود که فرمود جوهر و عرَض دو مفهوم نسبی هستند نه دو مفهوم مطلق. اگر خاطرتان باشد در این زمینه مباحثی داشتیم. جوهر و عرَض دو مفهوم مطلق نیست، دو مفهوم نسبی است. یک حقیقت ممکن است از نظری جوهر باشد از نظری عرَض باشد، از نظری که قائم به مبدء خود است عرَض است. فعل از این نظر که از بدن سرمیزند نسبت به بدن عرَض است اما خودش جوهر است، چرا؟ چون خودش باز دارای اثر است. عمل دارای اثر است. هیچوقت انرژی به دیوار ماده برخورد نمیکند که توقّف کند. انرژی تبدیل میشود، همیشه انرژی در تبدیلشدن است، هیچوقت حالت ثبات برای انرژی نیست، دائماً در تحوّل و تجدّد است. فرض کنید این بدن ما مرکز و مبدء انرژی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 303 *»
است، یک عمل که از آن صادر میشود، یعنی انرژی مصرف میشود، یک کار فراهم میشود اسمش را میگذاریم یک کار انجام شد. همان کار باز اثر دارد، باز او ایجاد اثر میکند. حالا بالنسبه به اثرش جوهر است. پس خود عمل و فعل از جهت صدور از بدن و این جرم، میشود عرَض. اما از حیث اینکه برای اثر بعدی و شبح بعدی مبدء است، میشود جوهر. آنوقت اثری بعد از اثری و اثری بعد از اثری پدید میآید و عالم آثار خیلی گستردهتر و وسیعتر از عالم به اصطلاح جرمِ متراکم، و انرژی متراکم است؛ دقّت میکنید؟
من نمیدانم در این بحث کدام قسمتش را شروع کنم و چطور مطلب را جمع کنم. از هر قسمتش وارد میشوم میبینم دامنه پیدا میکند، به هر جانبش متوجّه میشوم میبینم باید تفصیل بدهم، خودتان جوانب بحث را جمعآوری میکنید. برای توضیح و تشبیه این حرف که خود عمل و خود اثر، یعنی همان قیام صادر از زید، آنقدر اثر بعد از اثر دارد و همینطور اثر بعد از اثر که انسان را به یاد آبشاری میاندازد که به شدّت میریزد و از این ریزش آبشار انرژی عجیبی فراهم میشود که یک دستگاه بسیار معظمی را به حرکت درمیآورد به نام توربین برق. حال ببینید آبشار انرژی تولید میکند، انرژی تولید حرکت در چرخهای این کارخانه مینماید و این کارخانه تولید یک انرژی بسیار وسیعی میکند که در سراسر مشهد پخش میسازد. ببینید چه اثرهایی باز از تبدیل این انرژی فراهم میشود. ما، در اینجا از این لامپها استفاده میکنیم، در این لامپ آمده است و برای ما به نور تبدیل شده است. ما از این نور استفاده میکنیم. باز این نور در ما اثر دارد و باز انرژی در ما ایجاد میکند و همین نور در ما تبدیل میشود! همین نور که یک انرژی است و تبدیلشده از آن آبشار یا آن سدّ است و از آنجا فراهم شده است، این نور در وجود ما تأثیر دارد و تبدیل پیدا میشود! در حرکت این پنکهها و کولرها، در حرکت دستگاههای ضبط صوت و در بلندگوها و باز
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 304 *»
همینطور تبدیلهای دیگر، تمام اینها آثار بعد از اثر بعد از اثر است و تبدیل انرژی به انرژی، و به انرژی، و به انرژی…. است و این تبدیلها لایتناهی است و هیچ هم از بین نمیرود، هیچ کم هم نمیشود زیاد هم نمیشود. یک ثبات و بقای ابدی و یک تجدّد و تحوّل ابدی برقرار است.
میفرماید عمل تنها فقط این نیست بلکه اثر بعد از اثر دارد، و اثر بعد از اثر بعد از اثر دارد و همینطور. و جالب اینکه تمام این آثار همه بر شکل مؤثّر و بر صفت مؤثّر است. یعنی اگر یک دید عمیقی باشد و تمام این آثار را مشاهده کند، میداند همه اینها از چه عنصری سرزده است. دیگر اینجا عنصر اصطلاحی علمی را میگویم. یعنی اتمهایی که تشکیلدهنده این آثارند و این آثار از این اتمها و از انرژی داخل این اتمها سرچشمه گرفته است. چقدر الکترون دارد و این الکترونها چندتا هستند و چقدر حرکت میکنند و چقدر از هسته فاصله دارند؛ برای صاحب آن دید، کاملاً مشخّص است. تمام این آثار بازگوکننده مبدء خود هستند و خودِ مبدء بازگوکننده تمام این آثار است. تمام از او سرزده است. پس او جمیع گذشته و آینده خود را، همه را حفظ میکند، و تمام این آثار هم میگویند ما از کجا هستیم و مال چه کسی هستیم و از کجا سرچشمه گرفتهایم. آری؛ کاملاً مشخّص است.
این عنصری که به اصطلاح علمی عرض میکنم طوری است که آثارش مشخّص است. آثار هر عنصری مشخّص است که از کدام عنصر است. عنصرهایی که در جدولهاست و در این جدول تناوبی که عناصر ترتیب داده شده است، آثار هر عنصری مشخّص است و معلوم است که خود هر عنصر، مفیدِ چه آثاری و مبدء چه آثاری است. اگر دستگاهی باشد که بتواند کنترل کند تا هرچه اثر بعد از اثر، و اثر بعد از اثر بعد از اثر باشد بتواند در چهره آن آخرین ــ که آخرین ندارد ــ در چهره او بخواند که تو از کجا شروع شدهای و مربوط به کدام عنصر در آن جدول هستی. میتواند مشخّص
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 305 *»
کند. البته دستگاههای بشری ضعف دارد، ممکن است بعضی جاها آثار تشابه پیدا کند، و از ضعف دستگاه است. ولی دستگاه خدا ضعف ندارد پس میتواند تمام آثار و افعالی که از زید سرزده است و اثر بعد از اثرش، و اثر بعد از اثرِ بعد از اثرش، و همه اینها را برای او ضبط کند و نگه دارد و به زید متعلّق کند. هول مطّلَع معنایش همین است. زید تا چشم به برزخ باز میکند میبیند وای! یک دریا زید، یک دریا! خدا آن دریا را کجا جا میدهد؟! اگر کسی اعتراض کند که یک دریا عمل زید کجا جا میشود، بگویید زید پهناور میشود. «یک دریا» به تعبیر من است، انتها ندارد و به همین جهت بهشت هم انتها و آخر ندارد. گرچه همهچیز متناهی است. خلق، متناهی است. همینکه میگوییم باقی و ثابت است، تناهیش را ثابت میکنیم. که باز این خودش یک بحثی است که آیا جسد تناهی دارد یا ندارد؟ و از مباحث مهمّی است که اگر در ضمن مباحثمان رسیدیم، انشاءاللّه توضیح میدهیم.
در هر صورت، مسأله خیلی عجیب است، خیلی دقّت میخواهد. و تا آن اندازه که حالِ من مساعد است و انشاءاللّه که توفیق هم داشته باشیم، توضیحاتی عرض میکنم.
کاش از ذکر مصائب و ذکر فضائل و سایر مسائل نتیجه بگیریم. خدا توفیقی بدهد که از همه این امور نتیجه بگیریم، تغییری در ما پیدا بشود، تأثیری در ما داشته باشد. امامصادق؟ع؟ میفرمایند: اِنَّ الْمُؤْمِنَ اِذا خَرَجَ مِنْ قَبْرِه خَرَجَ مَعَهُ مِثالٌ مِنْ قَبْرِه یَقُولُ لَهُ اَبْشِرْ بِالْکَرامَةِ مِنَ اللّهِ وَ السُّرُورِ فَیَقُولُ لَهُ بَشَّرَکَ اللّهُ بِخَیْرٍ میفرماید وقتی که مؤمن از قبرش خارج میشود، همراه او مثالی هم از قبرش خارج میشود. این مثال همان عمل است. و عرض کردم اعمال لطیف است، با اینکه جسد است ولی لطیف است. و میدانیم که این عمل، یعنی همان آثاری که مترتّب بر انرژی است. حالا یا به این تعبیر بگوییم. یا بگوییم همان نفسِ عمل، انرژی است که از قوّه صادر میشود. در
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 306 *»
اینجا ما همان تعبیر مصطلح را دنبال میکنیم ــ حالا یا غلط یا درست ــ که اثرِ مترتّب بر انرژی همان عمل است. مشایخ+ میفرمایند اعمال از موجودات عالم هورقلیاست ولی آنقدر غلیظ است که به این جسد دنیایی تعلّق گرفته است و روی این جسد دنیایی پیاده میشود و از این جسد دنیایی استخراج میگردد، ولی لطیف است که از اینجا شمرده نمیشود. از موجودات عالم هورقلیاست اما با این لطافت، میفرمایند که غلیظ است. با این لطافتی که ما عمل را نمیبینیم، انرژیها دیده نمیشود، آثار انرژی دیده نمیشود ولی به این جرم تعلّق میگیرد و در اینجا فقط مفعولٌبه دیده میشود نه مفعول مطلق. مطلب قدری مشکل است، از آن بگذریم مناسبتر است.
در هر صورت، امام؟ع؟ میفرماید با او مثالی از قبرش خارج میشود و به مؤمن میگوید بشارت و مژده باد تو را به کرامت و بزرگداشتی از طرف خدا و به سرور و شادمانی. مؤمن که از قبر بیرون میآید در جواب میگوید خدا تو را مژده خیر دهد.
ثُمَّ یَمْضی مَعَهُ یُبَشِّرُهُ بِمِثْلِ ما قالَ وَ اِذا مَرَّ بِهَوْلٍ قالَ لَیْسَ هذا لَکَ وَ اِذا مَرَّ بِخَیْرٍ قالَ هذا لَکَ فَلایَزالُ مَعَهُ یُؤْمِنُهُ مِمّا یَخافُ وَ یُبَشِّرُهُ بِما یُحِبُّ حَتّی یَقِفَ مَعَهُ بَیْنَ یَدَیِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ سپس همراه مؤمن راه میافتد و او را به همین سخنها بشارت میدهد. هنگامی که مؤمن به امر هولناکی برسد میگوید این برای تو نیست و هنگامی که به امر خیری برسد میگوید این مال تو است، و همینطور همراه مؤمن هست و مؤمن را از آنچه که میترسد امان میدهد. میگوید نگران نباش، ترس نداشته باش و نسبت به آنچه که مؤمن دوست میدارد بشارت و مژده میدهد. تا اینکه با مؤمن در نزد خداوند قرار میگیرد. فَاِذا اُمِرَ بِه اِلَی الْجَنَّةِ قالَ لَهُ الْمِثالُ اَبْشِرْ فَاِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ قَدْ اَمَرَ بِکَ اِلَی الْجَنَّةِ وقتی که دستور داده میشود که مؤمن را به طرف بهشت ببرند، همان مثال میگوید که بشارت باد تو را. دقّت دارید، چرا به عمل مثال گفته شده است؟ چون بر شکل خودش است. میبیند درست از هر جهت خودش است و یا اینکه «مثال» یعنی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 307 *»
صورت و صفت. بالاخره به مؤمن میگوید بشارت باد تو را خداوند عزّوجلّ دستور فرموده است که تو را به بهشت ببرند.
قالَ فَیَقُولُ مَنْ اَنْتَ رَحِمَکَ اللّهُ تُبَشِّرُنی مِنْ حینَ خَرَجْتُ مِنْ قَبْری وَ آنَسْتَنی فی طَریقی وَ خَبَّرْتَنی عَنْ رَبّی؟ مؤمن میگوید تو که هستی؟ خدا رحمتت کند، از وقتی که من از قبرم بیرون آمدهام مرا بشارت میدهی و مونس من شدهای در راه من و از خدای من به من خبر میدهی. قالَ فَیَقُولُ اَنَا السُّرُورُ الَّذی کُنْتَ تُدْخِلُهُ عَلی اِخْوانِکَ فِی الدُّنْیا میگوید من آن سرور و شادمانی هستم که تو در دلهای برادران مؤمنت آن شادمانی را قرار میدادی، به اینکه به آنها کمک میکردی، احسان میکردی، به هر طوری که آنها را شاد میکردی همان شادمانی را خدا، من قرار داده است خُلِقْتُ مِنْهُ من از آن آفریده شدهام لاُِبَشِّرَکَ وَ اُونِسَ وَحْشَتَکَ([48]) برای اینکه بشارتت بدهم و برای اینکه در این وحشت با تو انیس و مونس باشم.
یک سرور و شادمانی که انسان در دل برادر مؤمنش ایجاد میکند، عملی میشود که برای او اینچنین مایه سرور و انس میگردد؛ اعمال خیر اینطور است. اینها همه مربوط میشود به شناخت مسأله بقاء که ببینید چطور شخصیّت محفوظ است. یک مؤمن را شاد کرده است، این یک شادمان کردن مؤمن عملی است که صاحب خودش را میشناسد هم خود عمل شخصیّتش محفوظ مانده است، به این تعیّن «ایجادکردن شادمانی در دل مؤمن» محفوظ مانده است، گم نشده است که با اعمال دیگر مخلوط بشود. تعیّن و تشخّص خودش را دارد، شخصیّتش محفوظ است. و بعد هم بعلاوه آن ماده یا آن جسد را که از آن سرچشمه گرفته است، آن را هم گم نمیکند. وقتی که اینهمه جسد از قبر درمیآیند، اینهمه اعمالی که از این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 308 *»
شخص خاص صادر شده است هیچ صاحب خود را گم نمیکنند. به او ملحق میشوند و تشخّص خودشان هم گم نمیشود.
پس هم انرژی شخصیّتش باقی است و هم جرمِ تبدیلیافته به انرژی، یا تحوّلیافته به انرژی شخصیّت خودش را گم نمیکند. بنابر این میتوانیم اصل بقاء ماده و اصل بقاء انرژی را برگردانیم و به اینطور تعبیر بیاوریم که اصل بقاءِ جسد و بقاءِ اعمال آن است. یعنی جسد از بین نمیرود با اینکه دائماً در تحوّل و تجدّد است، همواره شخصیّتش محفوظ است. اعمال هم همینطور با اینکه در تجدّد و تحوّلند یعنی از نظر حکم با جسد فرق نمیکنند متحوّل و متجدّد و مخلوق و محتاج به خدایند، با اینهمه تشخّصشان از بین نمیرود، ذرّه ذرّه محفوظ است. پس این آیه را با توجّه به این نکات میخوانیم فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ([49]) خدایا گناهانمان را بیامرز و طاعاتمان را قبول فرما و ما را از اهل عزا در مصائب محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ محشور فرما.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 309 *»
مجلس 17
(شب دوشنبه 9 ذیحجة الحرام 1405 هـ ق)
r تصدیق بزرگان+
r شیخ مرحوم و مسأله بقاء و تجدّد
r معنای حدوث و قِدَم
r کلام سبزواری و ملّاصدرا
r نظریه متکلّمین در معاد اجساد
r حدیثی از امام7
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 310 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
در مسأله ابقاء و اینکه خداوند همه عوالم هستی را ابقاء میفرماید عرض شد دو اصل در کنار هم باید مورد توجّه باشد: یکی اصل بقاء و ثبات و یکی اصل تحوّل و تجدّد. و به ظاهر این دو اصل با هم متضاد دیده میشوند. ولی باید به طوری این دو مورد توجّه باشند که با هم منافات نداشته باشند، و در واقع هردو یکدیگر را لازم داشته باشند و ملازم هم باشند.
به همین جهت درک مسأله خیلی مشکل است و آنطوری که این دو اصل کاملاً حل شده باشد و رسیدگی شده باشد، در کلمات حکماء سراغ نداریم مگر در فرمایشات مشایخ+. و نوع مسائل همینطور است، نوع مسائل اعتقادی، مسائل علمی، مسائل مربوط به حکمت، در فرمایشات ایشان حل شده است. چون این بزرگواران از مشکات وحی اقتباس میفرمودهاند و از قرآن و فرمایشات ائمّه؟عهم؟ استفاده میکردهاند. از این جهت به تناقض، به اختلافات و به خلافگوییها دچار نشدهاند، و خداوند ایشان را از خطا و تناقضگویی و اختلاف مصون داشته است. خدا به ما هم توفیق عنایت کند که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 311 *»
بتوانیم به اندازه خودمان بفهمیم و تصدیق کنیم و در مقام عمل هم موفّق باشیم.
مسأله تصدیقکردن فرمایشات ایشان خودش یک مسأله مهمّی است. کوفیان مسلمبنعقیل را تنها گذاردند و ما بحمداللّه مشایخ عظام را تنها نگذاردیم. نماینده امام را تنها گذاردند و ما نمایندگان امام زمان صلواتاللّه علیه را بحمداللّه تنها نگذاردهایم. به همین اندازه که از ما خواستهاند در زمان غیبت امام؟ع؟ و در زمان تقیّه تا این اندازهای که به ما اجازه دادهاند الحمدللّه به نصرت این بزرگواران موفّق گشتهایم، ایشان را نصرت کردهایم و تنها نگذاردهایم. همین اجتماع ما، همین تعلیم و تعلّم ما به اندازه ممکن و به این مقداری که ممکن ماست، معنایش این است که این مُسلمهای غریب را نصرت کردهایم، و بحمداللّه تنها نگذاردهایم. انشاءاللّه نزد امام زمان صلواتاللّه علیه به عنایت خود آن بزرگوار و توفیقی که کرامت فرمودهاند سرافراز خواهیم بود که ما را از کسانی قرار ندادند که فرمایشات ایشان را رد کنیم، بیاناتی که در فضائل محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ داشتهاند انکار کنیم و نعوذباللّه عداوت با ایشان نماییم. بلکه ما را از کسانی قرار دادهاند که این فرمایشات را تصدیق داریم چه بفهمیم چه نفهمیم.
ما همین را برای خود کمال میدانیم که نفهمیده تصدیق کنیم، زیرا وقتی که نبیی آمد و ادّعای نبوّت کرد و خدا هم او را تأیید و تسدید کرد، هر فرمایشی که فرمود اگر کسی تصدیق کرد، کمال شخص است که تصدیق میکند. نباید اسمش را تقلید کور کورانه یا نفهمیده تبعیّتکردن گذاشت و مذمّت نمود. بلکه اینجا از آن جاهایی است که شخص خودش را به آن حقیقت متّصل میکند به تصدیقکردن، اعترافکردن، خاضع و خاشعشدن تا وسعت شخصیّت پیدا کند. اگر بخواهد در شخصیّت محدود خود، خودش را دفن کند و به نور نبی و نور وحی متّصل نکند، این بر خود ظلم و ستم کرده است نه اینکه بر نبی ظلم کرده باشد.
کاملان شیعه همینطورند، نمایندگان از طرف امام زمان صلواتاللّه علیه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 312 *»
هستند، که حامل علم امامند. و امام؟ع؟ در جمیع علوم، آنها را مسلّط میفرماید و آنها را واقف به نقطه علم میفرماید. اگر کسی ادّعای مقام کمال کرد و خدا هم او را تصدیق و تأیید کرد، امام؟ع؟ او را تقریر فرمودند به اینکه گفتههایش را باطل نکردند و کسی نیامد که بتواند سخنان او را باطل نماید، بلکه دشمنانش یا به او تهمت میزنند و یا حرف او را نمیفهمند و یا آنچه را که خود تشخیص دادهاند موضوع قرار میدهند و بر آن رد و انتقاد دارند. در اینصورت مشخّص میشود که خداوند او را تأیید و تصدیق کرده است، و این شخص مقام کمالش مسلّم میشود.
آنگاه ما ناقصان که در رتبه نقصانیم با متّصل شدن به او و تصدیق او و اعتراف به مقام او، برای خود شخصیّت درست میکنیم. نه اینکه کورکورانه تبعیّت کنیم و شخصیّت خود را از بین ببریم. اگر ما انکار کنیم و قبول نکنیم، خودمان را در یک شخصیّت محدودی دفن کردهایم. بلکه تصدیق میکنیم و با این تصدیق متّصل به نور او میشویم، متّصل به مقام کمال او میشویم و برای ما هم وسعت شخصیّت خواهد بود. هر مقدار که فهمیدیم در توسعه شخصیّت ما کمک میکند، هرچه را نفهمیدیم خودِ تصدیق مقام کمال او و خودِ اعتراف و خضوع در نزد مقام او، شخصیّتزاست، در مقام ناقص شخصیّتآور است.
به همین جهت درباره تصدیق این بزرگواران فرمودند که آنچه از ما برای شما گفتند تصدیق کنید، چه بدانید چه ندانید، چه وجه کلام ما را بفهمید چه وجه کلام ما را نفهميد. حتی اگر راوی از ما برای شما نقل کرد که ما گفتهایم روز، شب است یا شب، روز است و راوی ثقه است، یعنی مورد اطمینان شماست و میدانید دروغ بر ما نمیبندد، او را تصدیق کنید اگرچه وجهش را ندانید که ما، به چه علّت گفتهایم روز، شب است و یا شب، روز است.([50]) پس این حالت چون موجبات شخصیّت ناقص را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 313 *»
فراهم میکند اجازه دادهاند و بلکه دستور فرمودهاند.
در هر صورت، در این مجلس عزای جناب مسلم رضواناللّهعلیه، آن نماینده غریب حضرت امام حسین صلواتاللّه علیه که چقدر مورد ظلم قرار گرفت، ما خدا را شکر میکنیم که به توفیق امام زمان و به تأییدات آن بزرگوار صلواتاللّه علیه تصدیق کردهایم کاملان شیعه را که تا بهحال آن امام؟ع؟ در دوران غیبت کبرای خود به ما معرّفی فرمودهاند، که این بزرگوارانند. و تصدیق كردهايم فرمایشات ایشان را چه بدانیم و بفهمیم چه نفهمیم. و این لطفی است که درباره ما شده است. و به این نصرتی که کردهایم و انشاءاللّه بیشتر نصرت خواهیم کرد، باز هم خدا را شاکریم.
پس ما این مُسلمها را تنها نگذاردهایم، بحمداللّه نصرت کردهایم. ببینید یک «طوعه» به همان اندازه که از او برمیآمد، یک شب آن بزرگوار را در منزل پناه داد،([51]) آن کسی که خودش پناه خلق است. کاملان پناهند برای ناقصان، و مقاماتشان در قیامت معلوم میشود. از نظر اعتقادی هم الحمدللّه برای ما معلوم است. آن پناه همه، در مانند امشب بیپناه در کوفه بسرمیبرد. با آنهمه بیعتهایی که با آن حضرت شد که اجمالش را میدانید. «طوعه» فقط همین مقدار توانست جناب مسلم؟ع؟ را نصرت کند، ببینید چطور نام «طوعه» و مسلم کنار هم قرار گرفته است! چطور تمام دلها به آن زن مهربان محبّت میورزد، با همان نصرتی که کرد. و در روز قیامت مشخّص میشود که «طوعه» چقدر مورد عنایت سیدالشهدا صلواتاللّه علیه است، چه تشکّری از «طوعه» خواهند فرمود؟! آیا ما که به توفیق خدا و تأییدات امام؟ع؟ از وقتی که این بزرگواران را شناختهایم، سر تصدیق و تسلیم نزد ایشان به خاک گذاردهایم، آیا امام زمان صلواتاللّه علیه ما را از عنایات خودشان محروم خواهند کرد؟ آیا ما را از نظر رحمت دور خواهند داشت؟ آیا در مشکلات دنیا و مشکلات مرگ و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 314 *»
قیامت به ما توجّه نخواهند فرمود؟ حاشا کَرَمشان، حاشا کَرَمشان! پس امیدواریم خداوند توفیقات ما را بیش از این فرماید و ما را در نصرت این مظلومانِ از اولیای آلمحمّد؟عهم؟ روزبهروز موفّقتر فرماید.
عبارتی از شيخ بزرگوار برای توضیح مطلب و برای بیان نظر این بزرگوار در مورد این دو اصل و این دو مسأله میخوانم که ببینید چطور حلّال همه مشکلات در این دو مسأله است، و با توجّه به نظریّاتی که از حکماء و فلاسفه و متکلّمان اظهار شده است، چقدر این فرمایشات نورانی و جامع جمیع مسائل و مباحث مربوط به این دو اصل است. راجع به همین مطلب میفرمایند: «وَ اَصْلُ الْمَسألَةِ هُوَ اَنْتَعلَمَ اَنّ الشَّیءَ یَتَحَقَّقُ بِوجوده و ماهیّتِهِ و ذلک لِاَنَّهُ لا قیامَ لَهُ بِنَفْسِهِ لا فی اَفرادِه و لا فِی الْمَجموعِ وَ اِنَّما یَتَقَوَّمُ بِاَمرِ اللّه قیامَ صُدُورٍ فَهُوَ قائمٌ به قیامَ صدورٍ فهو طَریٌّ اَبَداً و اِلَیْهِ الْاِشارَةُ بقَوْلِهِ تعالی وَ مِنْ آیاتِهِ اَنْتَقُومَ السَّماءُ وَ الْاَرْضُ بِاَمْرِهِ و فی دُعاءِ یَوْمِ السَّبْتِ رَواهُ فِی الْمِصْباحِ قال؟ع؟ کُلُّ شَیءٍ سِواک قامَ بِاَمْرِک.»([52])
این بیان این بزرگوار است. مسأله تجدّد عالم و مسأله قدیم بودن عالم به همان معنای بقاء و ثباتی که عرض میکنیم. این دو از مسائل بسیار بسیار قدیمی و سابقهدار در حکمت و فلسفه و علم است. از وقتی که از افکار بشری در تاریخ نشانی داریم، این دو مسأله هر دو مورد بحث است. تجدّد البته بیشتر به اسم حرکت شهرت دارد و همچنین قدیم بودن. هر دو مسأله مورد بحث است ولی در این طول زمان نه معنای قدیم بودن روشن شده است، و نه معنای تجدّد و حرکت روشن شده است. اینهمه متفکّران، حکماء، فلاسفه، علماء تابعان ادیان درباره این دو مسأله حرف زدهاند، اظهار نظر کردهاند ولی هیچیک و هیچ نظر، واقع مطلب را نتوانسته است بیان کند. نه مسأله حدوث شناخته شده است، و نه مسأله قدیم بودن، و هر دو هم اظهار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 315 *»
شده است، هر دو هم گفته شده است. در کلمات حکماء دیده شده که قائلند به قدیمبودن عالم و معنای این سخن را نفهمیدهاند. عدّهای در مقابل ایشان ایستادهاند و گفتهاند شما با این حرفتان خالقیّت خدا و حدوث عالم را انکار میکنید و در نتیجه این کفر است. اگر بعضی میگفتند عالم حادث است، باز معنای این سخن فهمیده نمیشد و میگفتهاند حتماً عالم آغازی دارد و انجامی دارد. یک وقتی بوده است که عالم نبوده است و خدا بعد از آن وقتها که عالم نبوده است، عالم را ایجاد کرده است و تا مدّتی هم هست و بعد عالم انقراض پیدا میکند و نابود میشود و از بین میرود؛ و از این قبیل تعبیرات دارند. نه معنای قدیم بودن روشن شده است و نه معنای حادث بودن و حدوث عالم، هیچیک از این دو مطلب کاملاً روشن نبود.
مسأله خیلی مهم است، باید به طوری اینها مطرح بشود و فهمیده گردد که حدوث با قدیم بودن منافات نداشته باشد. و قدیم بودن با حدوث منافات نداشته باشد. ولی عرض کردم روی جهات مختلف این دو معنا روشن نشده بود و آنها را نقیض یکدیگر میگرفتند. قدیم بودن و حادث بودن را در مقابل هم قرار میدهند و میگویند اگر گفتیم عالم قدیم است دیگر نمیتوانیم بگوییم حادث است، و اگر گفتیم حادث است دیگر نمیتوانیم بگوییم قدیم است. وقتی که از حدوث سخن میگفتند نوعاً حرکت را عنوان میکردند. هر موقعی که میخواستند از حدوث عالم حرف بزنند حرکت و تحوّلهای ظاهری عالم را عنوان میکردند، که در زمان تحقّق پیدا میکند، كه یک وقتی نبوده است و بعد پیدا شده، و بعد از مدّتی و امتدادی از بین میرود. هر کجا سخن از حدوث به میان میآمد یک چنین برداشتی داشتند.
خواهنخواه اینطور حدوث با معنای قدیم بودن سازش ندارد، با ثبات و بقاء سازش ندارد؛ پس نقیض همند. هرگاه قدیم گفته میشد فکر میکردند باید حقیقتی باشد ازلی و ابدی و درنتیجه اوّلی نداشته باشد و آخری نداشته باشد، آغازی نداشته
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 316 *»
باشد انجامی نداشته باشد، و یک چنین قدیم بودن را فقط شأن خدا میدانستند و میگفتند خداست که اینگونه ازلی و ابدی است. پس اگر خلق را اینطور بدانیم با حدوث و حادث بودن منافات پیدا میکند.
این دو معنا برای حادث و قدیم یک معنای سطحی و ظاهری است. حقیقت حدوث معنایش این نیست و حقیقت قدیم هم معنایش این نیست و خدا را هم نباید گفت ازلی و ابدی، بلکه خدا خالق ازل است و خدا خالق ابد است. خود او منزّه است از اینکه بگوییم ازلی است و ابدی. دقت میکنید؟ وقتی خدا را تعریف میکنند و قدیم بودن خدا را بیان میکنند، اینطور میگویند که خدا ازلی و ابدی است ولی مخلوق نمیتواند ازلی و ابدی باشد، آغاز و انجام نداشته باشد. چون خداست که آغاز و انجام ندارد، و معنی حدوث آن است که آغاز و انجام داشته باشد. خلق یعنی آنی که آغاز و انجام داشته باشد، یک وقتی نبوده و بعد پیدا شده باشد، و بعد هم نابود بشود. اینها همه اشتباه است.
خدا خالق آغازهاست، خدا خالق انجامهاست، خدا خالق ازل و ازلیهاست و خدا خالق ابد و ابدیهاست. این معنای قدیم نیست، مگر برای قدیم خلقی. چون قدیم خلقی آن است که ازلی است و ابدی. قدیم خلقی آن است که اوّل ندارد آخر ندارد، آغاز ندارد انجام ندارد. این قدیم خلقی است و منافات ندارد با اینکه حادث باشد، یعنی در ذات نیازمند به خدا باشد. در حدوث و در صدور قائم به امراللّه باشد.
وقتی که قدیم خلقی در صدور قائم به امراللّه بود، حدوث یک معنای بسیار دقیق و بسیار ظریف و لطیفی پیدا میکند که با این حرکتهای ظاهری که بیان میکنند معنای حدوث توجیه نمیشود. آنقدر معنای لطیف و دقیقی است که از احاطه فکری ما خارج است مگر به طور تمثیل و به طور مثال. چنانکه نوعاً مشایخ+ برای توجیه حدوث و شرح این کلمه، مثال میفرمایند به زید و ایستادنِ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 317 *»
زید. زید ایستاد، در اینجا «ایستاد» و «ایستادن» از زید صادر شده است. یعنی ایستادن از ایستاد صادر شده است و زید، ایستادن را به ایستاد ایجاد کرده است. آن مثال و آن نمونهای که میتواند در عالم ما برای ما کلمه حدوث را معنی کند همین است که رابطه فعل و فاعل را در نظر بگیریم. که فاعل، فعل را به خود فعل احداث میکند. یا بگوییم رابطه فاعل و فعل و مفعول مطلق.
مثل اینکه آقای بزرگوار کرمانی میفرماید: «مَنْ عَرَفَ زَیْدٌ قامَ قِیاماً عَرَفَ جَمیعَ اَسْرارِ الْوُجُودِ»([53]) رابطه بین زید و قام و قیاماً یعنی زید ایستاد ایستادنی، و احداث کرد ایستادن را به ایستاد؛ این رابطه بیانگر معنای حدوث است. دیگر حدوث از این حرفهایی که این حکماء و فلاسفه گفتهاند خارج میشود. حادث آن است که آغاز داشته باشد و انجام داشته باشد، یک وقتی نبوده بعد پیدا شده باشد و تا مدّتی باشد و بعد نابود شود. اینها همه حرفهای خیلی سطحی است، مناسب حوادث زمانی است که در این امتداد زمان ما آنها را ملاحظه میکنیم. و اینها خودش حرکات است. اینها در واقع بیانگر حدوث نیست، اینها تبدّلات و تحوّلاتی است که در این عالم ما رخ میدهد، و خیلی ظاهری و سطحی است. اینها بیانگر معنای حدوث به معنای واقعی خودش نیست.
حدوث یک معنای عمیق و لطیفی دارد که عبارت است از صادر شدن و صدور یافتنِ حادث از امر، فعل، قدرت، اراده و مشیّتِ مُحْدِث و صانع. یک چنین معنای لطیفی دارد. این دیگر هیچ ربطی ندارد به اینکه اوّلی داشته باشد، آخری داشته باشد. این اوّلی است بلاآخر و آخری است بلااوّل. معنای صدور این است. در اینجا ما باید برای معنای حدوث فقط کلمه احتیاج و نیازمندی و مستقل نبودن به ذات و برپا نبودن به خود را در نظر بگیریم. وقتی که این معنا را در نظر گرفتیم دیگر نمیخواهد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 318 *»
دنبال اوّل و آخر برایش بگردیم. این حادث همیشه نیازمند است. و به اعتباری همیشه نیست است، و به اعتباری همیشه هست است. لزومی ندارد که ما دنبال اوّل و آخر و ابتداء و انتهاء و آغاز و انجام برای او بگردیم. اینها معنی ندارد و هیچ منافاتی هم ندارد با اینکه آغاز نداشته باشد، انجام هم نداشته باشد. چون آغازی است که عین انجام است و انجامی است که عین آغاز است. یک چنین معنای حدوث، سازش دارد با قدیم بودنی که غیر مسبوق به عدم باشد.
توضیح میدهم: قدیم یعنی آنی که مسبوق به عدم نیست. یعنی نمیتوانیم یک وقتی را پیدا کنیم که نبوده و بعد پیدا بشود. قدیم به این معنا است که هیچ مسبوق به عدم نیست، یعنی نمیتوانیم در قطعات زمان و در قطعات وقتها ــ اگر که بالاتر از زمان هم وقتی درنظر بگیریم که به اسم دهر است ــ ما قطعهای از زمان و وقت را پیدا کنیم که در آن قطعه بگوییم این نبوده است و بعد پیدا شده است. قدیم به این معنا با حدوث به آن معنا که گفتیم منافات ندارد. پس میشود یک موجودی هم حادث باشد به این معنی و هم قدیم باشد به این معنی، و این دو معنی با هم متناقض نیستند.
بنابراین دو اصل در کنار هم قرار میگیرد و با هم حلّ همه مشکلات را میکند. معنای حدوث به این معنا اقرار به خلّاقیّت خداست، اقرار به رزّاقیّت و محییبودن و ممیتبودن و سایر کمالات خداست در هر آن. و معنای قدیم به اینطور، مشکلات معاد و جزا و حساب و کتاب و امثال اینها را حل میکند؛ که این موجود، این حادث، در تمامی مراتبش و در تمام این مراتبی که حادث بوده است و حدوث شأن او است و از او جدا نمیشود، یک شخصیّتی است محفوظ، یک شخصیّتی است باقی. و همو حساب میبیند، همو جزا میبیند و همو عقاب میشود یا ثواب داده میشود، با حفظ شخصیّتش.
ديگران اينجا که به حدوث قائل شدهاند؛ چون نتوانستهاند يکچنين تصوری از
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 319 *»
حدوث و از قديم داشته باشند، به مشکلات برخورد کردهاند. از جمله مشکلات همین بحث جسد است، که این جسد که اوّل دارد، آخر دارد، حادثی است که در زمان پیدا شده است و در زمان هم نابود میشود؛ چون به چشم نابودی آن را میبینند، این جسد چطور میخواهد در قیامت و در معاد عود کند و جزا ببیند و ثواب یا عقاب ببیند، چگونه است؟
همین مسأله مشکلاتی در بحث معاد فراهم کرده است. و یکی از شبهات بسیار بسیار قوی که در مسأله معاد راجع به جسد عنوان شده اين است که حاج ملّاهادی سبزواری عنوان کرده است. میگويد:
اِعادَةُ الْمَعْدُومِ مِمّا امْتَنَعا | وَ بَعْضُهُمْ فیهِ الضَّرُورَةَ ادَّعی([54]) |
اعاده معدوم از اموری است که محال است. معدوم یعنی همین بدن، همین جسد که ما میبینیم معدوم و فانی میشود. اعاده معدوم از امور محال است، نشدنی است. و به همین جهت بعضی از حکماء درباره محال بودنِ اعاده معدوم، ادّعای ضرورت و اجماع و اتّفاق عقول کردهاند و گفتهاند که تمام عقلاء گفتهاند که: اعاده معدوم، محال و نشدنی است. پس برگشت اين بدن و عود این بدن در آخرت از اموری است که نشدنی است، محال است. روی همین جهت بعضیها به اصطلاح به مَعاد روحانی قائل شدهاند و معاد جسمانی را انکار کردهاند.
ملّاصدرا این عبارت را ذکر میکند: «ذَهَبَ جُمْهُورُ الْفَلاسِفَةِ وَ اَتْباعُ الْمَشّائینَ اِلیٰ اَنَّهُ رُوحانِـیٌّ اَی عَقْلیٌّ فَقَطْ» میگوید که جمهور فلاسفه، اکثر فلاسفه و پیروان مکتب مشّاء و حکماء مشّاء، اینها قائل شدهاند که معاد فقط روحانی و عقلی است، دیگر بدن و جسد به آخرت عود نمیکند. «لِاَنَّ الْبَدَنَ یَنْعَدِمُ بِصُوَرِه وَ اَعْراضِه لِقَطْعِ تَعَلُّقِ النَّفْسِ عَنْها فَلایُعادُ بِشَخْصِه تارَةً اُخْری اِذِ الْمَعْدُومُ لایُعادُ» چون بدن معدوم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 320 *»
میشود، نیست میگردد با صورتها و اعراضی که دارد، به علّت قطع شدن علاقه و تعلّق نفس به آن؛ پس دوباره عود نمیکند زیرا معدوم، عود نمیکند. «وَ النَّفْسُ جَوْهَرٌ باقٍ لا سَبیلَ اِلَیْهِ لِلْفَناءِ» نفس انسانی، حقیقتی باقی است که فناء در آن راه ندارد. «فَتَعُودُ اِلی عالَمِ الْمُفارِقاتِ لِقَطْعِ التَّعَلُّقاتِ بِالْمَوْتِ الطَّبیعیّ»([55]) نفس به عالم مجرّدات عود میکند، چرا؟ چون به واسطه مرگ طبیعی که پیش میآید، علاقهها قطع میشود و از این عالم جدا میشود، از بدن جدا میشود. قطع علاقه که کرد به عالم مجرّدات عود میکند. و معنای معاد همین است. اينها حرفهای آنها است.
در میان فلاسفه اسلامی که به اصطلاح خودشان را به اسلام نسبت میدادهاند از جمله ابوعلی سینا است. ایشان در میان مسلمانان مکتب مشّاء را احیاء کرد و به همین جهت اورا رئیس مشّائین در اسلام میگویند. میگویند در بین مسلمانان و حکماء اسلامی ایشان احیاگر افکار مشّائین بوده است و نظرات آنان را با آیات و روایات تطبیق کرده است و آیات و روایات را بر اساس آن مکتب توجیه کرده است. باز همين حاج ملاهادی سبزواری از قول ایشان نقل میکند که: «وَ اَمَّا الشَّیْخُ رَئیسُ الْمَشّائینَ فَاِنَّهُ لَمْیُنْکِرِ الْمَعادَ الْجِسْمانِـیّ حاشاهُ عَنْ ذلِکَ الّا اَنَّهُ لَمْیُحَقِّقْهُ بِالْبُرْهانِ کَما یَظْهَرُ لِمَنْ نَظَرَ فی اِلٰهِیّاتِ الشِّفاءِ»([56]) میگوید که بوعلی سینا که طرفدار مکتب مشّاء است، طبق نظر جهانبینی فلسفیاش باید بگوید که بدن عود نمیکند. چون تابع آن مکتب است و رئیس آن مکتب در بین مسلمانان است، طبق نظر فلسفیاش باید بگوید که فقط روح عود میکند نه بدن. از طرفی مسلم است و پایبند به اسلام است، نمیتواند که بگوید بدن و جسد عود نمیکند، در نتیجه اين ملا سبزواری در مقام توجیه کلام بوعلی برمیآید و میگوید که ایشان منکر معاد جسمانی نیستند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 321 *»
«حاشاه» او منزّه است از اینکه منکر معاد جسمانی بشود، ولکن نتوانسته است با برهان، اثبات معاد جسمانی بکند. همانطور که کسی که رجوع کند به الهیّات شِفا میتواند این مطلب را از کتاب او بفهمد.
شفا را هم نباید شِفا گفت بلکه باید شَفا گفت، چون پرتگاه انحراف و ضلالت است. شَفا به لبه پرتگاه میگویند عَلی شَفاحُفْرَةٍ مِنَ النّارِ([57]) این لبه پرتگاه در واقع شَفا است، پس کتاب او را باید گفت شَفا، نباید گفت شِفا. شِفا قرآن است و حکمت قرآنی شِفا است. وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ([58]) شِفا عبارت است از حکمت بزرگان ما که متّخذ از قرآن و فرمایشات معصومان؟عهم؟ است نه حکمت ابنسينا که خواب دیدهاند که رسولخدا؟ص؟ با پا بر سینهاش زدند و او را به جهنّم انداختند. آخر کسی که نتوانسته است در این عالم برای خود مذهب پیدا کند و شیعه اثناعشری را انتخاب کند، رفته است مثلاً زیدی شده است، آیا این افکارش ارزش دارد؟ این میتواند واقعبین باشد؟ کسی که امام صادق؟ع؟ و سایر ائمّه هدی؟عهم؟ را امام خود قرار ندهد، و برود مکتب مشّاء را امام خود قرار بدهد و از مکتب مشّاء الهام بگیرد، آیا کتابش ارزش دارد که نامش شِفا باشد؟ و همینطور دیگران از فلاسفه و حکماء و عرفاء که رفتهاند مثل محییالدین را برای خود امام گرفتهاند و از افکار او اخذ میکنند، آیا اینها را کلماتشان را میشود شِفا گفت یا نور گفت یا حکمت نامید؟
در هر صورت، آنچه که در اسلام مسلّم است به فرموده علّامه مجلسی این است که ايشان میفرمايد: «اِعْلَمْ اَنَّ الْقَوْلَ بِالْمَعادِ الْجِسْمانِـیّ مِمَّا اتَّفَقَ عَلَیْهِ جَمیعُ الْمِلّیّین وَ هُوَ مِنْ ضَرُورِیّاتِ الدّینِ» بدانکه اعتقاد به معاد جسمانی از اموری است که تمام ملّتها و ادیان آسمانی آن را جزء اعتقاد خود قرار دادهاند و از ضروریّات دین است «وَ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 322 *»
مُنْکِرُهُ خارِجٌ عَنْ عِدادِ الْمُسْلِمینَ» هرکس معاد جسمانی را منکر شود از شمار مسلمانان خارج است «وَ الْآیاتُ الْکَریمَةُ فی ذلِکَ ناصَّةٌ لاتُعْقَلُ تَأْویلُها» آیات قرآن نصّ و صریح است در اینکه معاد علاوه بر روحانی بودن، جسمانی هم هست. و نمیشود این آیات را تأویل کرد. «وَ الْاَخْبارُ فیهِ مُتَواتِرَةٌ لایُمْکِنُ رَدُّها»([59]) اخباری که از ائمّه؟عهم؟ در این زمینه رسیده متواتر است، نمیشود آن اخبار را رد کرد.
در نتیجه این آیات و این روایات و این ضرورت یک مشکلی سر راه فلاسفه و حکماء گذارده است، و واقعاً مشکلی برای اینها درست کرده است و در برابر این آیات و این روایات بيچاره شدهاند. حتی ملاصدرا نمیتواند این آیات و روایات را به هیچطوری رد کند، به هیچ شکل. به همین جهت آنها را توجیه میکند، چه توجيهاتی! چقدر رسوا!
در برابر این مشکل، متکلّمین آمدهاند معاد را و اینکه چطور شخصیّت این انسان و از جمله شخصیّت بدن باقی میماند و همین عود میکند و ثواب و عقاب میبیند، بهطوری بيان کردهاند. مرحوم مجلسی عبارت ایشان را اینطور ذکر میکند: «ذَکَرَ بَعْضُ الْمُتَکَلِّمینَ انَّ تَشَخُّصَ الشَّخْصِ اِنَّما یَقُومُ بِاَجْزائِهِ الْاَصْلِیَّةِ الْمَخْلُوقَةِ مِنَ الْمَنِیّ وَ تِلْکَ الْاَجْزاءُ باقِیَةٌ فی مُدَّةِ حَیوةِ الشَّخْصِ وَ بَعْدَ مَوْتِه وَ تَفَرُّقِ اَجْزائِه فَلایُعْدَمُ التَّشَخُّصُ» بعضی از متکلّمان و علماء علم کلام، گفتهاند که تشخّص هر انسانی به اجزاء اصلیّه بدن او است که از منی خلقت یافته است و این اجزاء در دوران حیات انسانی در روی این زمین و اين عالم باقی میماند. و همینطور بعد از مردن و همینطور بعد از تفرّق اجزاء و پراکنده شدن اجزاء بدن، آن اجزاء اصلیّه باقی میماند. و چون تشخّص به آنها بستگی دارد، پس شخصیّت از بین نمیرود، و تشخّص باقی است. «وَ عَلی هذا فَلَوِ انْعَدَمَ بَعْضُ الْعَوارِضِ الْغَیْر الْمُشَخِّصَةِ وَ اُعیدَ غَیْرُها مَکانَها
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 323 *»
لایَقْدَحُ فی کَوْنِ الشَّخْصِ باقِیاً بِعَیْنِه»([60]) ببینید متکلّمان اینطور مشکل را حل میکنند. میگویند بنابراین اگر بعضی از این عوارضی که در تشخّص بدن و شخصیّت بدن انسانی دخالتی ندارد، این عوارض معدوم بشوند و در جای اینها، عوض و بدلِ اینها قرار بگیرد و اعاده شود هیچ ضرر نمیزند در اینکه تشخّص و شخصیّت باقی باشد. یعنی همینطور که در این عالم دنیا میبینیم مرتب این بدن تحلیل میرود و بدل مایتحلّل جایش مینشیند و باز هم شخصیّت انسان باقی است. این زید، همان زید است از وقتی که به دنیا آمده است تا وقتی که میمیرد. در تمام این تحوّلات، این زید همین زید است. و میگوییم بدن او همان بدن است گرچه پیدرپی عوارض غیرمشخِّصه تبدیل شده است. آخرت هم همینطور است، عوارض غیرمشخّصه معدوم بشود جای آنها چیز دیگری گذارده شود، به شخصیّت و تشخّص اصلی انسان صدمه وارد نمیکند؛ اجزاء اصلیّه باقی است. با این بیان متکلّمین خودشان را از این شبهه اعاده معدوم خلاص کردهاند.
عدهای هم این حرف را پسندیدهاند و طرفداری کردهاند و توجیه هم کردهاند. از جمله مرحوم مجلسی است که ایشان حدیثی را از امام صادق؟ع؟ ذکر میکند که عین حدیث این است که: «سُئِلَ عَنِ الْمَیِّتِ یَبْلیٰ جَسَدُهُ؟» حضرت صادق؟ع؟ درباره میّت سؤال شدند که آیا جسدش میپوسد؟ قالَ نَعَمْ فرمودند آری، جسدش میپوسد. حَتّی لایَبْقیٰ لَهُ لَحْمٌ وَ لا عَظْمٌ آنقدر میپوسد که نه گوشتی برای او باقی میماند و نه استخوانی الّا طینَتُهُ الَّتی خُلِقَ مِنْها مگر همان طینتی که از آن خلق شده است فَاِنَّها لاتَبْلیٰ آن طینت نمیپوسد، تَبْقیٰ فِی الْقَبْرِ مُسْتَدیرَةً حَتّی یُخْلَقَ مِنْها کَما خُلِقَ اَوَّلَ مَرَّةٍ([61]) در قبر باقی میماند به طور استداره؛ نه يعنی بهطور دائره یا بهطور کُره.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 324 *»
بعضیها ظاهراً اینطور فهمیدهاند. نه، مراد از استداره همان استمداد و امداد و همان حرکت جوهریّه به معنای اصلی آن و به معنای صحیحش در این مکتب است؛ به آن معنی. باقی میماند تا از آن طینت خلق شود همانطور که در اوّل کار خلق شده است.
معنی این عبارت را هم باید متوجّه باشیم حَتّی یُخْلَق مِنْها نه يعنی از آن طینت خلقت بشود، بلکه خلقتش همان طینت است. جسد خلقتش همین است و خود همین است. نه اینکه از این خلقت بشود، یعنی از این برداشته شود. مثل اینکه میگوییم «خاتَمٌ مِنَ الْفِضَّةِ» یعنی این انگشتر الآن از نقره است، یعنی همين الآن مادّهاش نقره است. این مِن «مِن بیانيه» است نه اینکه «مِن تبعیض» باشد. جنسش را بیان میکند. تا اینکه جسد همین است و در آخرت محشور گردد، مراد این است. جسد استمرار دارد، جسد بقاء دارد. جسد انسان، آنچه که جسد انسان است و انسان به آن در مقام جسدیّتش انسان است و تشخّص دارد، آن از بین نمیرود، او باقی است، در استمداد و امداد است که همان ثواب قبر یا عقاب قبر باشد که توضیحش را اجمالاً عرض کردهام.
مرحوم مجلسی که این حدیث را از عمّار بن موسی از حضرت صادق؟ع؟ نقل میکند؛ خود مرحوم مجلسی بعد از ذکر این حدیث اینطور میفرماید: «وَ هذا یُؤَیِّدُ ما ذَکَرَهُ الْمُتَکَلِّمُونَ مِنْ اَنَّ تَشَخُّصَ الْاِنْسانِ اِنَّما هُوَ بِالْاَجْزاءِ الْاَصْلِیَّةِ» این حدیث تأیید میکند آن سخنی را که متکلّمين گفتهاند که تشخّص انسانی به اجزاء اصلیّه بدن او است. «وَ لا مَدْخَلَ لِسایِرِ الْاَجْزاءِ وَ الْعَوارِضِ فیهِ»([62]) اما سایر اجزاء و سایر عوارض که در تشخّص دخالتی ندارند، آنها ربطی به عودکردن ندارند و لازم هم نیست عود کنند. با این بیان مرحوم مجلسی متکلّمين را تأیید میکند و معلوم میشود که خود مرحوم مجلسی هم مثل دیگران در حلّ مسأله که اعاده معدوم باشد و اینکه چطور این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 325 *»
شخص به جسدش باقی میماند درمانده است. از اين جهت ایشان هم حرف متکلّمان را میپسندد.
شیخ بزرگوار هم در بیان مطلب خودشان تنظیراً و تقریباً از کلام مجلسی استفاده میفرمایند. میفرمایند این حرف من حرف تازهای نیست. مرحوم مجلسی در حقّالیقین، جاهای مختلف همین بیان را گفته است که اجزاء اصلیّه باقی میمانند و همان اجزاء اصلیّه هم عود میکنند. ولی فرمایش شیخ ما کجا و حرف متکلّمان کجا! و اصلاً استفادهای که شیخ بزرگوار از این حدیث طینت که تَبْقی فِی الْقَبْرِ مُسْتَدیرَةً فرمودهاند کجا و استفادهای که مرحوم مجلسی و امثال ایشان کردهاند و این حدیث را تأیید قول متکلّمان قرار دادهاند کجا؛ سخن خیلی فرق دارد.
و ما مرتّب اشاره کردهایم و گفتهایم که این بزرگوار نه تنها جسد انسان و شخصیّت جسد انسان را باقی میدانند، و مستمرّ و مستمدّ و مستدیر ــ به معنای حِکمی و معنای فلسفی حکمت خودشان ــ میدانند؛ بلکه حتی ما دیدیم که این بزرگوار اعمال را میفرمایند باقی میمانند؛ حتّی اعمال، شخصیّت خود را از دست نمیدهند. دیگران اصلاً عمل را یک عَرَض میدانستند و نابود شونده و از بین رونده، ولی این بزرگوار نه تنها انسان و از جمله مرتبه جسدش را، بلکه جمیع اعمالش را میفرمایند در کمال تشخّص باقی میماند، و از بین نمیرود. حتّی در این عالم، حتّی اینجا میفرماید اگر کسی کلام زید را ببیند، میبیند که آن بر شکل زید است. و همینطور سایر افعالش که از جمله کلام اوست.
این بزرگوار در حکمت خود، این مطلبِ اصل بقاءِ شخصیت و در عین حال در حال استمداد، و معنای حقیقی و اصیل و صحیح حرکت جوهری را بیان میفرمایند. نه درباره جسد، بلکه درباره همه عوالم انسانی و همه عوالم هستی و حتی درباره افعال انسانی و اعمال او، اثبات میفرمایند كه باقی هستند. و در عین حال مستمدّ و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 326 *»
حادث و آنبهآن متجدّد، و آنبهآن باقی و مشخص. اینها را از کجا گرفتهاند؟ از احادیث. حديثی را میخوانم؛ انشاءاللّه به برکت زحمات این بزرگواران ما غریق رحمت باشیم، اعمال ما برای ما در آخرت حسرت نباشد.
امام؟ع؟ بعد از اینکه فرمودند مؤمن که در قبرش گذارده میشود و دری از بهشت بر روی او گشوده میگردد، میفرمایند وَ یَخْرُجُ مِنْ ذلِکَ رَجُلٌ لَمْ تَرَ عَیْناهُ شَیْئاً قَطُّ اَحْسَنَ مِنْهُ خیلی عجیب است. از آن راه و دری که از بهشت به روی مؤمن گشوده شده است، بهشت همان مرتبه جزاء او و مقامات اعمال اوست. اَلْاَعْمالُ صُوَرُ الثَّوابِ وَ الْعِقابِ اگر گفته میشود بهشتش، یعنی آن مرتبه عملش. از آنجا که دری باز شد، از آن در شخصی خارج میشود. دقت کنید، میفرماید رَجُلٌ، مؤمن در قبرش، بدنش قرار گرفته است. روحش که مثال و مراتب بالا است که در بهشت خودش رفته است. از بهشتش رجلی، شخصی، مردی، پیدا میشود. این بیانِ عملی است که از جسد صادر میشود. او را میبيند که تا آنوقت دو چشمش شخصی زیباتر از او ندیده است. فَيَقُولُ یا عَبْدَاللّهِ ما رَأَیْتُ شَیْئاً قَطُّ اَحْسَنَ مِنْکَ این بدن به او میگوید، این بدن در قبر سخن میگوید. ببینید چقدر باید شخصیت باقی باشد و چه حیاتی داشته باشد! در خاطرتان هست بحثهایی که قبلاً داشتیم درباره اینکه جسد زنده است و حیات دارد. بدن در قبرش سخن میگوید. بدن مؤمن در قبر مؤمن سخن میگوید، میبیند. میگوید ای بنده خدا من شخصی را که نیکوتر از تو باشد ندیدهام فَیَقُولُ اَنَا رَأْیُکَ الْحَسَنُ الَّذی کُنْتَ عَلَیْهِ وَ عَمَلُکَ الصّالِحُ الَّذی کُنْتَ تَعْمَلُهُ. من آن عقیده سالم تو هستم، آن عقیده، آن مذهب، آن تفکر صحیح، آن هستم که تو در دنیا بر آن بودی، و همچنین عمل صالح تو هستم که انجام میدادی. یعنی من این عمل بدنی تو هستم که از بدن تو صادر میشدهام، و چون از آن نیّت و آن عقیده و ایمان سرچشمه میگرفتهام به همين جهت زیبایی من از آن زیبایی است، و دوام و بقاء من هم از آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 327 *»
دوام و بقائی است که برای آن عقیده بوده است، و در رتبه این جسد تو اين شدهام. ببینید عمل هم سخن میگوید. بعلاوه که بر هیئت رجلی است، شخصیتی است که همان خود مؤمن باشد؛ این درباره مؤمن.
درباره کافر امام؟ع؟ میفرماید وقتی که بدنش را در قبرش میگذارند راهی و دری از جهنمش بر روی او گشوده میشود. بعد میفرماید ثُمَّ اِنَّهُ یَخْرُجُ مِنْهُ رَجُلٌ اَقْبَحُ مَنْ رَأی قَطُّ قال فَیَقُولُ یا عَبْدَاللّهِ مَنْ اَنْتَ؟ ما رَاَیْتُ شَیْئاً اَقْبَحَ مِنْکَ از همان دری که بر روی آن کافر از جهنمش گشوده شده است، میبیند شخصی بر او وارد شد و آنقدر بدرو و زشت است که تا آن موقع به این زشتی ندیده است. میگوید ای بنده خدا تو کیستی که من از تو زشتتر و ناپسندتر ندیدهام؟ فَیَقُولُ اَنَا عَمَلُکَ السَّیِّئُ الَّذی کُنْتَ تَعْمَلُهُ وَ رَأْیُکَ الْخَبیثُ([63]) میگوید من آن عملی هستم که از بدن تو صادر میشده. و چون از یک رأی و مذهب و تفکر خبیث و ناپاک و ناصحیح و باطل سرچشمه میگرفته است، این زشتی از آن جهت است. گرچه در دنیا ممکن است عملی که انجام میداده نماز بوده، ممکن است روزه بوده، ممکن است حج بوده. الآن شما توجهی به اطراف خانه خدا بکنید. اگر امروزشان عرفه بوده است، نگاه کنید به سرزمین عرفات، غیر از اهل حق، ببینيد چه سروصدایی و چه ولوله و همهمهای است، چه فعاليتی است به اسم حج؛ ولی همهاش همان عمل سیئه است، چون از اعتقادات فاسد و مذهبهای فاسد سرچشمه میگیرد. اعمال ناصبیان آنها هیچ تفاوت با زنا ندارد، هیچ تفاوت با سرقت و دزدی ندارد. عملی که از اعتقادات فاسد سرچشمه بگیرد فرق نمیکند میفرماید لایُبالِی النّاصِبُ صَلّی اَمْ زَنی([64]) کسی که با دوستان محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ نصب عداوت کرده است، و با آنها در طریق دین و مذهب دشمنی میکند، این برایش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 4 صفحه 328 *»
فرق نمیکند؛ چه نماز بخواند چه زنا کند. صامَ اَمْ سَرَقَ روزه بگیرد یا دزدی کند، فرق نمیکند.
میگوید من عمل تو هستم، آن عمل ناپاکی که از آن اعتقادات ناپاک سرچشمه میگرفته است. پس عملش سخن میگوید، حیات دارد و تشخّصش باقی است. میگوید من همان عمل تو هستم، خود آنم.
این مباحث متفرّع بر شناخت جسد و حقیقت جسد و مراتب تلطیف و تکمیل جسد و فعلیتیافتن جسد است. و همین مباحثی است که به بعضی از جوانب آن اشاره میکنیم، و گاهی از اصل بحث دور میشویم و گاهی به آن نزدیک میشویم. خودتان جمعآوری کنید که انشاءاللّه مفید باشد.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین
([1]) شرحالمشاعر ص 197، 223، 331، 423 و شرحالعرشیة ج 2 ص 281
([2]) شرح منظومه ملاهادی سبزواری، قسمت فلسفه ص 10
([4]) آن بزرگوار تأصل و وجود آن دو را در عرض یکدیگر نمیدانند تا آن اشکالهایی که بر اصالتهر دو وارد است بر ایشان وارد آید بلکه وجود و تأصل آن دو را در طول یکدیگر میدانند و جعلی که به وجود تعلق گرفته جعلی است اولاً و بالذات و جعلی که به ماهیت تعلق گرفته جعلی است ثانیاً و بالعرض و متفرع از جعلی است که به وجود تعلق گرفته است. (برای بررسی بیشتر به کتب آن بزرگوار در این زمینهها رجوع شود.)
([5]) حکمة الاشراق ص 556، و شرح منظومه ملّاهادی سبزواری ص 331
([11]) بحارالانوار ج 50 ص 71 و 72
([12]) بحارالانوار ج 50 ص 69 تا 71
([13]) صد موعظه، موعظه دوم در تفسیر آیه حج ص 15
([41]) صحیفه سجّادیه، دعای 32 دعای بعد از نماز شب ترجمه فیض ص 216
([43]) مجمعالبیان ج 2 ص 431، بحارالانوار ج 7 ص 68
([44]) قرآن محشّی در ذیل آیه شریفه: و ما تجزون الا ماکنتم تعملون. صافات: 39
([45]) بحارالانوار ج 7 ص 228 و 229
([46]) بحارالانوار ج 7 ص 229 و 230
([47]) مجموعة الرسائل فی السیر والسلوک ص 35، در حدیث دیگر امام صادق7: … لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ اِنَّما هُوَ نُورٌ یَقَعُ فی قَلْبِ مَنْ یُریدُ اللّهُ تَبارَکَ وَ تَعالی اَنْیَهْدِیَهُ … (بحارالانوار ج1 ص225 حدیث عنوان بصری)
([48]) اصول کافی ج2 ص191، بحارالانوار ج74 ص295
([50]) بحارالانوار ج 2 ص 186 و ص 187 و ص 211
([51]) عوالم امامحسین؟ع؟ ج 17 ص 199، بحارالانوار ج 44 ص 350
([54]) شرح منظومه سبزواری، قسمت فلسفه ص 48
([55]) اسفار ملّاصدرا ج 9 ص 165
([61]) بحارالانوار ج 7 ص 43 منقول از فروع کافی ج 3، کتاب الجنایز، باب النوادر ص251
([63]) بحارالانوار ج6 ص266 منقول از فروع کافی ج3 ص241، کتاب الجنایز، باب ماینطق به موضع القبر