06-2 بقیة الله جلد ششم – چاپ – قسمت دوم

بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین

جلد ششم – قسمت دوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 186 *»

 

مجلس 11

 

(شب سه‏شنبه  25 ربیع‏الثانی 1406 هـ ق)

 

 

 

r آدم؟ع؟  مبدأ نوع انسانی و نظریه تحول انواع

r رنگ گرفتن عده‏ای از این نظریه

r موجوداتی که به انسان شباهت داشته‏اند

r آنها هم مبدأ داشته‏اند

r وضع آنها بعد از آفرینش انسان

r غلظت و لطافت دنیا

r لطافت دنیا در دوره رجعت

r توضیح مقام خلافت الهی در مثنوی آقای مرحوم کرمانی­

r اعتـراض ملائکه

r موقعیت غافل در برابر آگاه

r سرّ وضع بیت المعمور و کعبه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 187 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

در بحث مبدأبودن حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام نسبت به انسان‌ها هستیم. ما در این بحث طبق آیات و روایات معتقدیم که آدم مبدأ انسان‌ها است و برای انسانیت سابقه پیشینی قبل از آدم نبوده است.

همان‌طور که هر نوعی از انواع حیوانات، انواع نباتات و انواع جمادات مبدئی مستقل و اصلی ثابت دارند.

نظریه تحول انواع مسأله‏ای ناتمام و یک نظریه ناقص بود که اظهار شد. از تشابه انسان‏ها با بعضی حیوانات، این نظریه را خواستند به اثبات برسانند. ولی نوع علوم حسی و تجربی این نظریه را باطل کرد. اگر خود صاحبان این نظریه برای اثبات آن راهی پیدا می‏کردند، دنبالش را می‏گرفتند ولی چون راهی پیدا نکردند و از آن طرف علوم ثابتِ حسی و تجربی هم تأیید نکرد، بلکه مطلب را کاملاً برخلاف آن نظریه اثبات نمود بطلانش قطعی شد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 188 *»

با وجود اين تعجب است از اینکه بعضی‌ها به همان نظریه چسبیده‏اند و با آنکه از نظر علمی صد در صد کنار گذارده شده است اما می‏خواهند آن نظریه را توجیه کنند.

از مشکلاتی که در آن نظریه بود پیدا کردن حلقه‏های متّصل تکامل بود. که بعضی تشابه‏ها را بین دسته‏هایی از حیوانات می‏دیدند ولی در این بین بعضی قسمت‏ها پیدا می‏شد که مرحله تکاملیش از مرتبه قبلی روشن نبود و حلقه قبلی معلوم نبود، اسم آن مرتبه را «حلقه مفقوده» می‏گذاشتند. هر چه می‏گشتند که در لابلای رسوب‌ها و به اصطلاح در لابلای اوراق طبیعت حلقه مفقوده را پیدا کنند پیدا نمی‏شد.

از مشکلات اثبات این نظریه همین حلقه‏های مفقوده بوده که مثلاً  این حیوان تا به اینجا طبق آن نظریه درست تحول یافته بود اما از اینجا یک‌باره طور دیگری شده بود. یک‌باره که نمی‏شد چنین شده باشد، پس حتماً بین این حالت و حالت بعدی یک دورانی و یک تکامل تدریجی باید باشد لیکن آن دوره وسط پیدا نمی‏شد. از این جهت می‏گفتند این قسمت حلقه مفقوده است و هر چه می‏گشتند کمتر می‏یافتند. یکی از مشکلات این نظریه همین بود.

البته در این نظریه خیلی مشکلات هست. بسیاری از جهاتش باید ثابت می‏شد که نشد و بر خلافش ثابت شد. از جمله همین مشکل بود.

تعجب این است که بعد از آنکه این نظریه یک چنین رکود علمی پیدا کرد و محکوم شناخته شد، در این زمان می‏بینیم بعضی از ملّا نایلونی‏ها ــ بهترین تعبیر همین است ــ در تفسیر قرآن به بحث آدم که می‏رسند، چون قرآن را می‏خواهند تفسیر کنند. ــ  به خدا پناه می‏بریم ببینید دین خدا به کجا رسیده است!ـ به اینجا که می‏رسند، می‏گویند: مانعی ندارد، ما نظریه تحول انواع را می‏پذیریم و در مورد اشکال

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 189 *»

حلقه و حلقه‏های مفقوده به جَهِش قائل می‏شویم. گویا عقل داروین و لامارک نمی‏رسیده است که این حرف را بزنند.

تازه این حرف‌ها را، کلمه جهش را هم از خود آنها یاد گرفته‏اند. در عین حال آنها در آن حلقه‏های مفقوده جهش را نتوانستند اثبات کنند. خیلی زور زده‏اند اما اسم جهش را آنجا نگذاشته و به ذیل عنایت جهش متوسل نشده‏اند. چون خود جهش بدون عوامل و اسباب یک افسانه است. همین‌طوری که، جهش نمی‏توان گفت.

ولی این گونه مفسرها فکر کرده‏اند که با همین کلام، آن نظریه اصلاح می‏شود و نظریه تحول انواع به اثبات می‏رسد. می‏گوید هر کجا که ما گیر کردیم و حلقه مفقوده را در لابلای تاریخ و یا اوراق طبیعت نیافتیم به جهش قائل می‏شویم. حیوان یک نوع بوده که بعد پی در پی تحول پیدا کرده و انواع شده است. اینکه در بین مراتب تحول، مرتبه‏هایی دیده نمی‏شود باید گفت یک‌باره جهش‏وار از این مرحله به آن مرحله صعود کرده تا آنکه یک‌باره هم انسان شده است!!

حتی داروین بین حیوان که مثلاً بوزینه و میمون‏ها باشند و بین انسان حلقه مفقوده را نتوانست نشان بدهد و به اثبات برساند. با آن همه تحقیقات که کردند تا بتوانند یک رابطه‏ای بین میمون و انسان پیدا کنند تا اثبات بشود که انسان تکامل یافته میمون و همان میمونِ تکامل‌یافته است. اما این مرحله مابین را نتوانسته‏اند پُر کنند. قسمتی که بین رشد میمون و اول انسانیت یا آغاز پیدایش آدم خالی مانده، این مقدار خلأ را نتوانسته‏اند پر کنند و این حلقه مفقوده مهم را پیدا کنند. البته یکی از جهات رکود نظریه‏اش همین بود.

با آنکه عقل آنها از عقل ملانایلونی‏ها خیلی بالاتر بوده اما جهش نگفتند، به جهش متمسک نشدند. ولی اینها با کمال بی‏حیائی می‏گویند این انسان تکامل یافته همین حیوان است. اما این دوره‏ای که در تاریخ وجود ندارد و دیده نمی‏شود که دوره

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 190 *»

تکامل میمون به انسان است به طور جهش و یک‌باره انجام شده است.

باید گفت آخر این به شکل تصادف که نمی‏شود. اصلاً تصور جهش به طور تصادف، نشدنی است. این جریان تکامل که ما می‏گوییم نظام خلقت، در انسان یا در میمون یا در هر موجودی از موجودات آن‌قدر دقیق است که کوچکترین تغییر  بر اساس عوامل و اسباب می‏باشد. اصلاً تصادف نمی‏شود گفت، تصورش هم محال است از بس نظام دقیق است و این اوضاع تحت عوامل و اسباب اداره می‏شود. پس تصادف که نمی‏شود.

حالا آیا عوامل و اسباب جهش چه بوده است که مثلاً یک‌باره موجود از میمون به انسان تبدیل بیابد و این حیوان جهش‏وار انسان بشود؟ چه عوامل و اسبابی در کار بوده است؟ چقدر شخص باید زور بزند تا عوامل و اسبابی بتواند نشان داده یا مدعی بشود.

در هر صورت اگر جهش راه داشت و مطلب را اصلاح می‏کرد، داروین و همچنین دیگران که از او تبعیت کرده و این نظریه را تعقیب و تثبیت می‏نمودند به جهش متمسک شده بودند. و مسأله حلقه‏های مفقوده را در این دوران تاریخ بین این همه انواع حیوانات مطرح نمی‏کردند و در همه به جهش قائل می‏شدند.

پس الحمدللّه مطلب برای ما روشن است. اظهار تأسّفی بود که عرض کنم قرآن به این روز افتاده و تفسیر قرآن به دست یک چنین اشخاصی اداره و نوشته می‏شود.

پس ما به همان ثبات و اصالت انواع معتقدیم. برای هر نوعی مبدئی است و برای انسان هم مبدئی بوده که از آن به آدم تعبیر آورده می‏شود. آن بزرگوار در روی زمین مبدأ انسان‏ها و مبدأ حجج الهیه بود. خصوصیاتی که ایشان از نظر مبدئیت برای حجج داشت که در آیات قرآن به آنها اشاره شده، به طور اجمال به عرض رسید. فعلاً در مورد مبدئیت آن حضرت راجع به انسان‌ها بحث می‏کنیم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 191 *»

یکی از احتمالاتی که درباره صحت تحول انواع داده می‏شود اینکه، موجوداتی قبل از آدم روی این زمین زندگی می‏کردند. این مطلب در روایات به این شکل رسیده که آنها را بنی‌الجان و یا نسناس می‏نامیدند. آن‌طوری که خصوصیات نسناس گفته می‏شود، خیلی احتمال می‏رود که اگر این روایات در نظر داروین و امثال او ثابت می‏شد، چه بسا می‏گفتند حلقه مفقوده همین‏ها بوده‌اند که خیلی به انسان تشابه داشته‏اند و از هر جهت مناسبت داشت که حلقه مفقوده بین انسان و سایر حیوانات و میمون‏ها را همین نسناس‏ها قرار بدهند. از بس آنها به انسان‏ها شباهت داشتند. بخصوص در سَفک دماء، خونریزی، فساد و افسادگری می‏شود گفت نمونه‏هایی از این انسان‏ها بوده‏اند نه آنکه این انسان‏ها نمونه‏های آنها باشند. از همین جهت وقتی که به ملائکه خطاب شد انی جاعل فی الارض خلیفة فکر کردند خداوند از همان نسناس‏ها می‏خواهد خلیفه قرار دهد، گفتند آنها برای جانشینی در روی زمین شایستگی ندارند. خوب است از ما جانشینی انتخاب بشود.

ولی آنها خلقی مخصوص خودشان بوده‏اند. به همین جهت خداوند بخصوص در قرآن برای آنها مبدأ ذکر می‏کند. همان‌طور که برای انسان و بشر مبدأ ذکر می‏فرماید برای آنها هم مبدأ ذکر می‏کند. تا کسی تحول انواع را احتمال ندهد و نگوید که اینها حیوان‌هایی بوده‏اند که در مراتب تکامل قرار گرفتند تا انسان شدند.

از جمله می‏فرماید: و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([1]) این جانّ همان اصل و مبدأ جن‏ها است. همان‌طور که پدر و مبدأ ما را آدم نامیدند، مبدأ جن را جانّ نامیدند.

بخصوص همان‌طور که آدم از نظر طرز پیدایش در این عالم طرز بدیعی بود. غیر از این انسان‏ها بود که فرزندان او هستند. ابتداء به آن‌طور خلقت شد و بقیه فرزندانش به حسب ظاهر طبیعت به طور دیگر پیدایش می‏یابند. جانّ هم همین‌طور بود. خود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 192 *»

جان مثل آدم از نار سموم آفریده شد. یا در آیه دیگر می‏فرماید: و خلق الجان من مارج من نار.([2]) ولی جن‌ها به طریق طبیعی در بین خودشان پیدا شدند.

حدیثی از حضرت امیر صلوات اللّه علیه است که بیان ابتدای خلقت آدم؟ع؟ است. مقداریش که به بحث مربوط است می‏خوانم. مرحوم صدوق در کتاب «علل‌الشرایع» نقل می‏کند که جابر از حضرت باقر؟ع؟ و ایشان از امیرالمؤمنین؟ع؟ نقل می‏فرمایند: قال امیرالمؤمنین؟ع؟ ان الله تبارک و تعالی لما احب ان‌یخلق خلقاً بیده و ذلک بعد ما مضی من الجن و النسناس فی الارض سبعة الاف سنة حضرت امیرالمؤمنین فرمودند بعد از آنکه هفت هزار سال جن و نسناس در زمین زندگی کردند ـــ  پس همه اینها مبدأ داشته‏اند، آنها هم ابتداء داشته‏اند ـــ  آنگاه خداوند خلقی را به دست خود خواست بیافریند. اینکه می‏فرماید به دست خود خواست بیافریند؛ معلوم می‏شود اسبابی که برای خلقت آدم به کار رفت، اسباب تکامل یافته‏تر بود. اسبابی بود که از نظر تقرب، علوِّ  شأن و  رتبه با اسبابی که در خلقت جن، نسناس و سایر انواع به کار برده می‏شد فرق داشت. به همین جهت این اسباب، به خدا نسبت پیدا کرده که بیده گفته شده است.

قال و لما کان من شأن الله ان یخلق آدم؟ع؟ للذی اراد من التقدیر و التدبیر لما هو مکونه فی السموات و الارض و علمه لما اراد من ذلک کله کشط عن اطباق السموات چون از شأن خدا بود که آدم بیافریند، این اراده را که فرمود پرده‏ها را از طبقه‏های آسمان برداشت.

ثم قال للملائکة انظروا الی اهل الارض من خلقی من الجن و النسناس به ملائکه فرمود به زمین از خلق من که جن و نسناسند نگاه کنید  فلما رأوا ما یعملون فیها من المعاصی و سفک الدماء و الفساد فی الارض بغیر الحق عَظُم ذلک علیهم و غضبوا لله و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 193 *»

اسفوا علی اهل الارض ملائکه به معصیت‏های جن و نسناس و سفک دماء و فساد آنها که نگاه کردند خیلی بر آنها گران آمد.

می‏شود گفت جن و نسناس یک طایفه بودند. لکن این دو اسم به عنوان طاعت و معصیت بود. آنهایی که بالنسبه اهل طاعت بودند و خیلی اهل فساد نبودند جن می‏باشند. آنهایی که دیگر خیلی متمرّد شده بودند به ایشان نسناس گفته می‏شود. مثل جن و شیاطین که جن همان شیاطینند و شیاطین همان جن. اما آنهایی که متمردند بخصوص شیاطین نامیده می‏شوند. آنهایی که متمرد نیستند آنها را جن می‏گویند. شاید نسناس این باشد.

چون به حدیثی که بین جن و نسناس جدایی افتاده باشد و دو طایفه یعنی دو نوع از خلقت باشند برخورد نکردم، ظاهراً یک نوعند. البته جن‏ها طوایف مختلف دارند شاید یک طایفه‏شان را به اعتبار تمرد نسناس بگویند.

چون در آن حدیث می‏فرمایند: نحن الناس و شیعتنا اشباه الناس و سایر الناس نسناس([3]) البته و سایر الناس غثاء هم گفته شده([4])  که به همان اعتبارِ تمرّد، عصیان و مخالفت با محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ می‏باشد.

وقتی که ملائکه این فسادها را دیدند بر ایشان گران آمد و برای خدا غضب کردند و نسبت به اهل زمین متأسف شدند.

و لم‌یملکوا غضبهم ان قالوا دیگر غضب و خشم خود را نتوانستند فرو ببرند ناچار شدند اظهار کردند یا رب انت العزیز القادر الجبار القاهر العظیم الشأن و هذا خلقک الضعیف الذلیل فی ارضک یتقلبون فی قبضتک و یعیشون برزقک و یستمتعون بعافیتک و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 194 *»

هم یعصونک بمثل هذه الذنوب العظام خدایا تو قادر، قاهر و عزیز هستی و اینها خلق ضعیف تو هستند، نعمت تو را می‏خورند و تو را معصیت می‏کنند آن هم به این گناهان بزرگ و تو با این قهر و عزتی که داری لاتأسف و لاتغضب و لاتنتقم لنفسک لما تسمع منهم و تری ولی هیچ از اینها انتقام نمی‏کشی و قد عظم ذلک علینا و اکبرناه فیک اما برای ما خیلی بزرگ است و ما درباره تو این امر را کوچک نمی‏شماریم.

فلما سمع الله ذلک من الملائکة قال وقتی که خداوند این اظهار را از ملائکه شنید فرمود انی جاعل فی الارض خلیفة  لی علیهم فیکون حجة لی علیهم فی ارضی علی خلقی خلیفه‏ای می‏خواهم قرار بدهم که حجت من بر خلقم در روی زمین باشد. پس معلوم می‏شود خلیفه در اینجا به آن معنی که همه افراد انسان در روی زمین خلیفه خدا باشند نیست. چون بخصوص علی خلقی می‏فرماید یعنی خلیفه و حجت بر خلقم باشد.

فقالت الملائکة سبحانک أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک البته آن‌طور که از بعضی روایات ظاهر می‏شود همه ملائکه نگفتند. شاید دو ملک گفتند([5]) و بقیه ملائکه هیچ اظهاری نکردند. این اعتراض از ناحیه دو تا از ملائکه انجام شد لیکن چون تقریباً  آن ملائکه دیگر از این اعتراض بدشان نمی‏آمد به آتش این دو ملک سوختند. چون خدا آسمان‌ها را از نور خود تاریک کرد و آنها در ظلمات قرار گرفتند و به ظلمات و رانده‌شدن از درگاه قرب معذّب شدند.([6])  دیگر تقریباً برای همه ملائکه این‌طور شد. این است که به هر کاری نباید راضی بود. هر چه خدا راضی است به آن باید راضی بود.

در هر صورت این اعتراض را کردند که آیا در زمین کسانی را قرار می‏دهی که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 195 *»

فساد کنند، سفک دماء و خونریزی نمایند؟ حال آن‏که ما تو را تسبیح و تقدیس می‏کنیم، یعنی اگر بنا است در زمین کسی هم خلیفه بشود، ما شایسته هستیم که از ما  انتخاب بشود.

و قالوا فاجعله منّا فانّا لانفسد فی الارض و لانسفک الدماء قال الله جل جلاله یا ملائکتی انی اعلم ما لاتعلمون خداوند فرمود ای ملائکه من شما آنچه را من می‏دانم نمی‏دانید انی ارید ان اخلق خلقاً بیدی من می‏خواهم به دو دست خودم یک خلقی بسازم اجعل ذریته انبیاء مرسلین و عباداً صالحین از ذریه او انبیاء مرسلین و عباد صالحین قرار دهم و ائمة مهتدین صلوات الله علیهم اجمعین اجعلهم خلفائی علی خلقی فی ارضی ینهونهم عن المعاصی و ینذرونهم عذابی و یهدونهم الی طاعتی و یسلکون بهم طریق سبیلی و اجعلهم حجة لی عذراً او نذراً یک چنین هدفی دارم. به این منظور می‏خواهم خلیفه قرار بدهم که خلقی بیافرینم و او را از جهت خلقی مبدأ قرار دهم و همچنین از او خلفاء قرار بدهم که خلیفه و حجت من باشند.

و اُبیٖن النسناس من ارضی يعنى نسناس را از زمین خارج گردانم. اینجا که به شکل نسناس ذکر شده و جن گفته نشده، عرضم را تأیید می‏کند. چون عُصاتشان بر دیگران غلبه داده شده، همه‏شان نسناس گفته شده‏اند.

فاطهّرها منهم فانقل مردة الجن العصاة عن بریتی و خلقی و خیرتی اینها همه را از زمین دور می‏کنم و اُسکنهم فی الهواء و فی اقطار الارض و در هوا و اطراف زمین قرار می‏دهم لایجاورون نسل خلقی که با خلق من مجاور نباشند و اجعل بین الجن و بین خلقی حجاباً و بین جن و بین خلقم حجاب قرار می‏دهم و لایَری نسل خلقی الجن و لایؤانسونهم و لایخالطونهم و لايجالسونهم که فرزندان خلق من با جن انس نگیرند، با آنها مخالطه و مجالسه نداشته باشند. خلقم جدا باشند جن جدا باشند.

اينها همه بیان این مطلب است که نوعِ خلقِ انسانی هیچ‌گونه مخالطه،

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 196 *»

همجنسی و همسنخی با خلق‏های پیشین ندارد که بگوییم تکامل یافته آنها است. این یک خلق ابتدائی است.

فمن عصانی من نسل خلقی الذین اصطفیتهم من خلقی اسکنتهم مساکن العصاة و اوردتهم مواردهم و لاابالی حالا این نسل از خلق من، یعنی نسلِ این آدم که من آنها را به عنوان یک نسل جداگانه انتخاب کرده‏ام. اینها اگر مرا معصیت بکنند، ایشان را در جایگاه گنهکاران و معصیتکاران مسکن داده و در موارد آنها وارد می‏سازم و بر من باکی و عیبی نیست. خودشان برای خود این سوء عاقبت را درست می‏کنند فقالت الملائکة یا رب افعل ما شئت لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم([7]) ملائکه عرض کردند پروردگارا هر چه صلاح می‏دانی بکن، ما علمی نداریم مگر تو  به ما بیاموزی.

از این حدیث شریف و امثال آن، استفاده می‏شود که اولاً  جن تقریباً  آخرین موجوداتی بوده‏اند که در این عالم تحقق پیدا کرده بودند. و مراد از این عالم یعنی همین آسمان‏ها و زمین‏ها که یک قدری لطیف‏تر  گردد. آن موقع به آنجا هم زمین گفته می‏شد، به جهت همان لطافتی که برای زمین بود. دقت بفرمایید! چون این استفاده‏هایی که می‏کنیم بايد با تفکر و تدبر همه ما همراه باشد. یعنی همه با هم تدبر کنیم.

طبق این فرمایشات قبل از پیدایش آدم، روی این زمین و زیر این آسمان جن و نسناس بوده و زندگی می‏کرده‏اند. وقتی قرار شد این خلقت انجام شود بنا شد آنها باز پنهان بشوند. دیگر این نسل از خلق با آن خلق، مخالط، مؤانس و مجالس نباشند.

از این مطلب چه استفاده می‏شود؟ استفاده می‏شود که قبل از آنکه این غلظت و کثافت برای عالم جسم یعنی این آسمان‌ها و زمین فراهم شود، همین عالم در یک لطافتی بود که زمینش زمین جن و نسناس و آسمانش هم مناسب همان‏ها بود. پس می‏توانیم بگوییم که عرصه هورقلیا بود. یا بگویید عالم مثال بود. یعنی هنوز این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 197 *»

غلظتِ عرضی که اسمش را دنیا می‏گذاریم برای این زمین و آسمان‌ها فراهم نشده بود. فراهم شدنِ این غلظت با پیدایش آدم روی زمین همراه بود. نتیجه اینکه این غلظت تا فراهم شد اسمش اول دنیا شد. دیگر جن و نسناس از نظرها پنهان شد و این نسل در این غلظت قرار گرفتند. از  پیدایش آدم این غلظت فراهم شد. یا بگویید فراهم شدن غلظت با آدم معاصر بود. غلظت برای این زمین‏ها و آسمان‌ها که اول دنیا باشد با پیدایش آدم در روی این زمین معاصر بود، با هم پیدا شدند. پس این غلظت ادامه دارد چون آنجا اول پیدایش غلظت بود که غلظت این عالم تولد یافت. یعنی این عالمِ اَعراض تولد و پیدایش یافت همان‌طور که آدم پیدایش یافت.

همان‌گونه که مبدأ برای نسلِ انسان، آدم است؛ از همان‌جا برای این عالم اعراض هم این غلظت شروع شد. همه چیزِ عالم غلظت پیدا کرد. نباتش به حسب خود و همین‌طور حیواناتش غلظت پیدا کردند و جلو آمده و می‏آیند و همین‌طور به مراتب کمال می‏رسند تا آنکه همین مرتبه کمال به صعود و اوج خود می‏رسد که موقع رجعت ائمه هدی؟عهم؟ است. آنجا از نظر این عالم، نهایت ترقی و تکامل است.

بعد همین‌طور دوران تلطیف شروع می‏شود و پیش می‏آید تا دیگر عمر این اعراض و غلظت به حدی می‏رسد که به لطافت همان هورقلیا و دوره‏ای که قبلاً بود منجر می‏شود. یعنی این نسل و انسان ‌طوری می‏شود و در لطافت به حدی می‏رسد که جن را می‏بیند با آنها مجالست و معاشرت دارد. اسم آن رجعت است. دوران برزخ که گفته می‏شود همان دوران رجعت است که به این لطافت می‏رسد. جن مشاهده می‏شود. انسان با جن گفتگو می‏کند. بهشت‌های دنیایی همان جنتان مدهامتان([8]) ظاهر می‏شود. چه بسا حتی بعضی آن‌قدر لطیف شوند که با ملائکه مجالست داشته باشند. با جن که مسلّم است. این مرتبه به‏طور قطعی پیش می‏آید.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 198 *»

به همین علت می‏گوییم این زمان یک اول دارد یک آخر دارد. اولش بسیار لطیف است که همان دوران هورقلیا و دوران جن و نسناس است. آخرش هم باز به همان لطافت می‏رسد که آخرالزمان و انتهایافتن زمان است و دوران برزخ می‏شود.

انتهای زمان می‏کشد تا وقتی که نفخه صعق شود که دیگر همه عالم فانی گردد و ترکیب‌ها از هم بپاشد. پس این دوره را زمان می‏گوییم و خلقی که در این دوره اینجا واقع شده‏اند نسل انسانی است و مبدئی دارند که آدم؟ع؟ باشد.

این حدیث شریف در مثنوی از فرمایشات آقای مرحوم کرمانی­ فارسی شده است. نوع مباحثی که عرض کردم و لازم بود توجه داشته باشیم در همین اشعار مثنوی بیان شده است. خدا روزی کند ما مثنوی آقای مرحوم کرمانی­ را شرح کنیم. قادر نیستیم که آن را شرح کنیم منظورم این است که همین‌طور که حرف می‏زنیم درباره این فرمایشات هم حرف بزنیم.

این مثنوی را می‏شود گفت که مثنوی رکن رابع است. مقصود از این مثنوی و اصلاً سرودن این مثنوی بیان رکن رابع است. گرچه خیلی مطالب به مناسبت بیان شده است. اما وقتی که انسان نگاه می‏کند می‏بیند عمده مطلب و روح مثنوی آقای مرحوم کرمانی­ همان بیان مقام واسطه و کاملين است. ذکر آن مقام مراد است که به مناسبت مباحثِ مختلف مطرح می‏شود.

از جمله وقتی گفتگوی ماهی‏ها و بحث و نزاعشان درباره شناخت آب را و همین‌طور وجود آن ماهی کامل و پیر را که از او سؤال می‏کنند، می‏فرمایند. به مناسبت می‏فرمایند:

گر نمی‏خواهی ز ماهی دم زنم قصه‏ای از آدم خاکی کنم([9])

اگر از ماهی و آب نمی‏خواهی سخن بگویم چون ممکن است اسمش را افسانه

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 199 *»

بگذاری و بگویی این یک افسانه‏ای بوده که گفته شده و  با مقصد نتوانی تطبیق کنی؛ پس حالا برای شناخت مقام واسطه و واسطگانِ بین ما و خدا جریان آدم خاکی را بیان می‏کنم که همین مطلب است:

گوش کن از داستان آن جناب با مَلَک والله اعلم بالصواب
از زمین چون جان بن جان پاک شد پاک ازان ناپاکیان این خاک شد
نوبت آن شد که اندر روزگار جلوه‏گر بی‏پرده آید پرده‏دار
نور یزدان مظهرآرايی کند جلوه از بهر تماشايی کند
آینه گیرد برای طوطیان از پس آئینه بگشاید زبان

وقتی که به طوطی حرف زدن می‏خواهند یاد بدهند، یک آئینه جلویش می‏گذارند کسی هم پشت آئینه می‏نشیند و حرف می‏زند. طوطی می‏بیند عکس در آئینه که شبیه خودش است حرف می‏زند او هم شروع می‏کند به حرف زدن. «آینه گیرد برای طوطیان» خدا خواست برای انسان‌ها آئینه بگیرد «از پس آئینه بگشاید زبان».

جلوه‏گر در چنگل و منقار و دُم گوید «اِنّی طائِـرٌ  مِنْ جِنْسِکُمْ»
گوید «اِنّی طائِـرٌ یوُحیٰ اِلَیّ» کز پس این پرده گویايیست حَیّ
جلوه‏گر گردد بسان طوطیان تا سخن‏سنجی کند تعلیمشان
تا به ایشان رازِ خود اِنها کند از زبانشان سرّ خود افشا کند
گر نگشتی جلوه‏گر چون طوطیان کی گرفتندی فرا از او زبان
نطق‌های ماست از آئینه‏دار خاک را با نطق و گویايی چه کار
نوبت آن شد که سرِّ حُسن یار آشکارا گردد اندر روزگار

خداوند به این منظور خلیفه قرار می‏دهد. نه آنکه همه خلیفه بشوند. بلکه برای این است که:

«لَنْ تَرانی» را «تَری» گردد بدل نور حق بنماید از صبح ازل

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 200 *»

بی‏جهت پیدا شود اندر جهت بی‏صفت گردد هویدا در صفت

خدایی که از صفات و جهات منزه است برای خود در صفات و جهات خلیفه قرار دهد.

چون‌که یار از لوث دیدن اطهر است از حد اَفهام اِمکان برتر است
خواست گیرد در مقام خویشتن جانشینی در اَدا، اندر زمَن

«…. اقامه فی سایر عوالمه فی الاداء مقامه …»([10])

وحی آمد از خداوند علیم جانب اَملاک و شیطان رجیم

چون هنوز آن موقع شیطان رجیم نبود. ردیف و در بین ملائکه بود.

کاختراعی در زمین منظور ماست جانشین ما و مسجود شماست

ببینید بین حکیم ربانی و منتحل حکمت چقدر فرق است! بین کسی که حکمت را به خود می‏بندد و کسی که حکمتش حکمت ربانی است. دیشب نمونه‏ای از کلام آن منتحلين حکمت خواندم این هم فرمایش حکیم ربانی:

کاختراعی در زمین منظور ماست جانشین ما و مسجود شماست
فیض عامم را بود بابی عظیم ذات پاکم را بود وجهی کریم
فیض‏ها زان باب ریزم در جهان جلوه‏ها زان رو کنم اندر زمان
باشد اندر فیض، دست باز من گر چه نبوَد در عطا اَنباز من
چشم بینایم بود در اطّلاع گوش درّاکم بود اندر سماع
باشد او همچون زبانم در بیان در احاطه باشدم همچون جَنان
در عیان باشد مرا رويی پدید باشدم در جلوه مرآتی بَـدید

یعنی آئینه و نماینده روی من است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 201 *»

رحمت ار خواهم از آن رحمت کنم نقمت ار خواهم به آن نقمت کنم
در حیاتِ خویش باشد روح من من مر او را سرّ و او من را عَلَن
دیدِ او باشد همه دیدار من کار او باشد ظهورِ کار من
اوست خانه، من در آن خانه، خدای اوست مرآت و در اویم خودنمای
حبّ او حبّ من و بغضش مراست زانکه پیدا زو همه انوار ماست
هر که رو آرد سوی آن قبله‏گاه روی خود آورده باشد سوی راه
گر چه دور و لنگ‏لنگان بسپرد عاقبت فیض از وصالش می‏برد

اگر کسی دور هم باشد آهسته آهسته که بیاید می‏رسد.

بلکه گر دهری زمین گیر اوفتد رهروی اَز لطف او را آورد

حتی اگر هم به زمین بیفتد و نتواند حرکت کند یک کسی دستش را می‏گیرد و او را می‏آورد.

گر کسی زان اوفتد در چپ و راست منحرف گردد به‏جهل از راه راست

خلیفة‌اللّه صراط مستقیم است. هر کس به طرف او بیاید درست آمده هر کس در چپ و راست حرکت کند به او نمی‏رسد.

گر کسی زان اوفتد در چپ و راست منحرف گردد به‏جهل از راه راست
هر چه رهروتر بود باشد اَضَلّ گر بود مُقعَد،بود بُعدش اَقَلّ

دیگر چپ و راست که افتاد هر چه بیشتر برود گمراه‏تر می‏شود. اگر نتواند حرکت کند باز برایش بهتر است چون دوریش کمتر است.

پس هر آن شد طالب کوی وصال بایدش پرهیز از راه ضلال
بایدش در راه او سالک شود وَر نه در تیه مُضِلّ هالک شود
آن رهی جو که چو در وی بنگری در نظر آثار مقصد آوری

اینکه می‏گفتیم راه عین مقصد است، همین است. که تا انسان در راه قدم گذارد در مقصد قدم گذاشته باشد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 202 *»

بینی اندر وی سواد آن دیار گشته پیدا بی یمین و بی یسار
هر چه بسپاری از آن، آناً فَآن بیشتر از پیشتر گردد عیان

راه انسان که به سوی مقصد باشد، هر چه نزدیک برود زودتر و بهتر به مقصد می‏رسد.

خرده خرده قلعه و باغ و منار آشکارا می‏شود از این دیار
تا دهی تمییز زان دیوار و باب آشکارا گرددت صفّ و قباب
تا شوی داخل به‏آن شهر و دیار آشکارا گرددت رخسار یار
هست از هر حق، حقیقت آشکار هر صوابی را بود انوار یار

ان لکل حق حقیقة و لکل صواب نورا.([11])

کی بود مقصود در بیره پدید؟ کی توان در غرب روی شرق دید؟
حق بنفسه ظاهر است و آشکار نیست بر او مطلقا ستر و غبار
هر طرف دیدی سواد مقصدت رو، که آن باشد طریق معبدت

یعنی سیاهی مقصد را که دیدی برو. مثل آنکه دور می‏ایستید شهر را که نگاه می‏کنید یک سیاهی می‏بینید، می‏گویید آن سیاهی شهر است که باید برویم تا به آن برسیم.

نیست آن‏دم حاجتِ بحث و دلیل مقصدت باشد دلیلِ آن سبیل

خود مقصد راه و دلیلت است. دیگر دلیل از کسی نمی‏خواهی بگیری.

هر چه خواهم مختصر سازم بیان می‏کشاند سوی خود یارم عنان
باز بشنو  پاسخ اَملاک را چون گمان کردند خلق خاک را

ملائکه فکر کردند خدا مثل همان جن و نسناس را می‏خواهد خلیفه کند.

لب گشادند از جسارت کی اِله می‏کنی اندر زمین خلقی تباه
بسپرند ایشان ره اِفساد دین خون‏ها ریزند از کین در زمین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 203 *»

چون گروه جان بن جان کز عناد فتنه‏ها انداختند اندر بلاد
ما همه تسبیح و تقدیست کنیم جز ره دین تو  راهی نسپریم
جانشین خواهی، زما کن جانشین تا که تقدیست کنیم اندر زمین
گفت می‏دانم به علم لا یزول آنچه را هستید در فهمش جهول
می‏شناسم آنکه از روی نفاق با شما گردیده گرم اتّفاق

یعنی ابلیس در بین شما است و مقصود آزمایش است.

جانشینی آفرینم محتشم انبیا از صلب او بیرون کشم
اوصیا را پاک بعد از انبیا می‏کنم از نسل پاک او  به‌پا
حجّتی باشند بر اهل زمین تا بیاموزندشان آئین دین

ببینید عین حدیث ترجمه شده است. خود حدیث است هیچ تصرفی و برداشت خلافی نیست. الحمدللّه رب العالمین نور این است. لکل حق حقیقة و لکل صواب نور عین خود حدیث شریف و همان که در حدیث فرمودند می‏فرماید:

حجّتی باشند بر اهل زمین تا بیاموزندشان آئین دین
از عذاب من بترسانندشان سوی دین من همی خوانندشان
می‏کنم دور از زمین نسناس را تا جدا سازم از ایشان ناس را
می‏کنم نسناس را پنهان ز ناس تا ز عصیانْشان نسازند اقتباس
می‏دهم مأوای ایشان ز ابتلا هم باطراف زمین هم در هوا
عاصیان را در جهنّم جا دهم در مقام خشم خود مأویٰ دهم

ملائکه اعتراض کردند. البته در حدیثی می‏فرماید دو ملک از ملائکه بیشتر نبودند که اعتراض کردند. حالا چرا بقیه مبتلا شدند؟ شاید علتش سکوتشان بود. آیا سکوت در مقابل اعتراض بر خدا جرم ندارد؟! خود سکوت هم جرم دارد. پس شاید به این جرم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 204 *»

بوده که خداوند فرمود:

دور گردید از حیال عرش من تا سماء چارمین از این سخن
جمله افتادند در چارم فلک رو نهادند از بلندی سوی تک
نور حقّ پنهان شد از اَنظارشان محتجب گشتند از اِنکارشان
این جزای هر جسور جاهل است کو ز اسرار حقیقت غافل است
غافلان خواهند برهان صد هزار نار را سردیست یا گرمیست کار

آدم جاهل می‏گوید برای من برهان بیاور که آیا آتش می‏سوزاند یا سرد می‏کند؟ مرتب دلیل می‏خواهد. خدا امام المشککین فخر رازی را لعنت کند.

شخصِ آگه خود به آتش اندر است بلکه خود،آتش نه چیز دیگر است
غافلان را کی سزد انکار او چون نیند اهل همه اسرار او

این اشاره به مقام کامل است. کامل آگاه است. خودش به آتش توحید درگرفته دیگر از او نباید دلیل خواست. از معصوم نباید دلیل خواست. دلیل خواستن از هم‏عرض‏ها و هم عرصه‏ها است. که به یکدیگر می‏گویند به چه دلیل این حرف را زدی؟ دلیلت چیست؟ مال من و شما است. اما آیا به معصوم به امام صادق صلوات اللّه علیه می‏شود گفت که شما به چه دلیل این فرمایش را می‏فرمایید؟!

البته بعضی می‏گفتند. خیلی از صحابه حتی از خوب‌ها که بعدها خیلی خوب شدند مثل زراره گاه‌گاهی به حضرت می‏گفت از کجا می‏فرمایید؟ به چه دلیل این فرمایش را می‏فرمایید؟([12]) حضرت برایش آیه قرآن می‏خواندند. که مثلاً به دلیل قرآن و این آیه من این فتوی را دادم. اما بعدها که فهمید، دیگر این حرف را نمی‏گفت.

دلیل خواستن از کامل، از معصوم نهایت بی‏عقلی است. نهایت جهالت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 205 *»

است. اگر به کمال او و اینکه عالم ربانی است یقین داری دیگر اگر بگویی دلیلتان بر این فرمایش چیست؟ از کجا می‏گویید؟ مثلاً  آیه آن چیست؟ خلاف است.

غافلان را کی سزد انکار او چون نیند اهلِ همه اسرار او

حالا بر فرض او بخواهد دلیل هم بگوید آیا تو دلیل او را می‏فهمی؟

نیست لایقْشان به جز ایمان و سِلم گر چه باشد سینه‏شان خالی ز علم

در برابر ایشان به جز ایمان و سلم شایسته نیست. در مقابل کامل باید تسلیم شد. البته در برابر هر کس هر کس نباید تسلیم بود. اول در برابر محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ که معصومند و بعد هم تابعين ایشان که به علم ایشان عالمند باید خاضع باشیم.

نیست لایقْشان به جز ایمان و سِلم گر چه باشد سینه‏شان خالی ز علم

اگرچه علم ندارند اما باید تسلیم باشند.

غافلان از این سخن حیران شوند خائف و لرزنده و گویان شوند
کی شود تصدیق کردن بی‏دلیل؟ هست این معنی بسی امرِ علیل

غافل‏ها می‏گویند چگونه بی‏دلیل تصدیق کسی را می‏شود کرد؟

غافلند از آنکه تمکین با دلیل هست اندر رهروان یک سبیل

دلیل برای کسی لازم است که همراه و هم‌عرض است. من اگر حرفی زدم باید بگویید دلیلت کدام است؟ از من بی‏دلیل نپذیرید. چون هر دو ناقصیم. ممکن است من اشتباه کنم. دلیل را اشتباه معنی کنم. به دلیل پی نبرده باشم و شما از من بهتر بدانید. ناقصين هر چه عالم باشند از یکدیگر تقاضای دلیل می‏توانند بکنند.

غافلند از آنکه تمکین با دلیل هست اندر رهروانِ یک سبیل
شخص آگه را مجال دیگر است عالَمی دیگر خیال دیگر است

انسان کامل طور دیگری سلوک می‏کند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 206 *»

عالَم لاهوت جولانگاه او است در فضای لامکان خرگاه او است
علم او دریا و غافل همچو خس سرّ او چون صرصر و غافل مگس

ما در برابر دریای علم کامل مثل یک پر کاهیم که روی آن دریا بیفتیم.

مرحوم آقاى شريف طباطبائى­ می‏فرمایند که در درس آقای مرحوم کرمانی­ وقتی ایشان وارد بحث می‏شدند نوعاً بعد از درس همه شاگردان این‏طور اظهار می‏کردند که ایشان که شروع می‏کنند به فرمایش، گویا یک دریای مواج شروع می‏کند به موج زدن، ما هیچ چیزی نمی‏فهمیم. همین‌طور بالا و پایین می‏رویم مثل یک خار و کاه، هیچ نمی‏فهمیم. بعد مرحوم آقاى شريف طباطبائى­ می‏نشستند شرح می‏فرمودند.

در تمام درس‌هایی که به اصطلاح «درس خارج» و درس مجتهدها است، بعد از درس مقرِّر دارند. یعنی چند تا از زُبده‏ها می‏نشینند و درس استاد را تقریر می‏کنند که مطلب این بود، این بود. تا هر کس حواسش پرت بوده یا اصطلاحات دستش نبوده یا درست آمادگی نداشته در هنگام تقریر، درس را متوجه شود و به مطلب راه ببرد. پس هر درس خارج مقرِّر داشته.

در درس آقای مرحوم کرمانی­ آن کسی که جرأت تقریر داشته و به تقریر درس می‏نشسته مرحوم آقاى شريف طباطبائى­ بوده‏اند. همه شاگردها اظهار می‏کرده‏اند که ما حالا می‏فهمیم. معلوم است دیگر مطلب را به اندازه مناسب پایین می‏آوردند. یعنی آن بزرگوار برای مرحوم آقاى شريف طباطبائى! درس می‏گفتند و ایشان هم باز به دیگران باید می‏گفتند تا یک چیزی سرشان بشود. خود ایشان می‏فرمایند همه‏تان تصدیق داشتید که وقتی من فرمایشات ایشان را تقریر می‏کردم آنگاه چیزی حالیتان می‏شد و چیزی می‏فهمیدید.

ولی مگر این نعمت و عنایت را قدردانی کردند؟! بعد از اختلافِ «وحدت ناطق» که پیدا شد ایشان را ترک کردند. همان شاگردانی که از ایشان استفاده می‏کردند برای

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 207 *»

خاطرِ پول، ریاست و چه و چه … این بزرگوار را رها کرده و دنبال دنیایشان رفتند.

علم او دریا و غافل همچو خس سرّ او چون صرصر و غافل مگس

باد صرصر باد بسیار شدیدی است. وقتی بوزد آیا مگس در برابر آن باد سخت چه تحملی می‏تواند بکند؟ علم کامل مثل باد صرصر و ما جهال در برابر آن علم مانند مگس هستیم. اگر یک خورده بخواهیم عرض اندام کنیم یا به اصطلاح بایستیم فوراً نابود می‏شویم. بهتر همین است که با همان باد هر جا ما را می‏برد برویم و در همان دریا، با همان موج‌هایش حرکت کنیم تا ان‏شاءاللّه ما را در بهشت بیندازد.

کی تواند خس تک دریا رسید؟ کی مگس در باد صرصر شد پدید؟

آیا مگر مگس در مقابل آن باد خودش را می‏تواند نشان بدهد؟ عرض اندام کند و بگوید منم. یا بگوید دلیل شما چیست؟

آنگاه به مناسبت تشبیهی ذکر می‏فرمایند؛ شکایتی که آن پشه از باد به حضور حضرت سلیمان آورد. بعد باز به توبه ملائکه بر می‏گردند. که ملائکه توبه و اظهار ندامت کردند و طلب عفو و بخشش نمودند. خداوند برای آنها بیت المعمور را در آسمان چهارم قرار داد تا برای طلب آمرزش و مغفرت اطراف آن طواف کنند.

خدا همین امر را برای عاصیان از فرزندان آدم پسندید. پس کعبه را در برابر بیت المعمور در زمین قرار داد تا اطراف کعبه بگردند و برای آمرزش گناهانشان از خداوند طلب عفو کنند. این را ذکر می‏فرمایند که همین ذکر مطاف ملائکه بسیار زیبا است.

بعد همین‌طور خیلی جالب ادامه پیدا می‏کند تا به جریان نی و نائی می‏رسد که گفتگویی با نی دارند. خدا توفیق دهد که يک وقتی اطراف این اشعار بحث‌هایی داشته باشم. عرفان حق است. بعد هم خلقت آدم، دستور سجده به آدم و طرز خلقت او است که امیدوارم خودتان مراجعه و مطالعه کنید.

 

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 208 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r داستان آدم؟ع؟

r اعلام به ملائکه و شیطان

r جانشین خدا روی زمین

r جانشین خدا راه به سوی خدا است

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 209 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

قصّه‏ای کآمد بیانش در کتاب پُر بود آن ماجرا از پیچ و تاب ماجرای آدم است و این تراب گوش کن از داستان آن جناب

با مَلَک و الله اعلم بالصواب

تا که جان([13]) در جور خود بی‏باک شد

سینه این خاکدان غمناک شد

پس خدا را نوبت اِهلاک شد

از زمین چون جان بن جان پاک شد

پاک ازان ناپاکیان این خاک شد

شد مناسب تا که گیرد در کنار

آن نگاری را که از حق یادگار

یادگاری حق‏نمای و پایدار

نوبت آن شد که اندر روزگار

جلوه‏گر  بی‏پرده آید پرده‏دار

شاهدی گردد که رعنايی کند

گنج پنهان را همه جايی کند

عاشقان را مست و شیدايی کند

نور یزدان مظهرآرايی کند

جلوه از بهر تماشايی کند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 210 *»

پرده گیرد تا نماید رخ عیان

خرّم از دیدار خود سازد جهان

در میان عاشقان یابد مکان

آینه گیرد برای طوطیان

از پس آئینه بگشاید زبان

رهنما گردد هر آن را گشته گُم

گوید او اُفتاده از پا را که قُمْ

ظاهری گیرد به خود همچون که چُمْ([14])

جلوه‏گر در چنگل و منقار و دم

گوید «اِنی طائِرٌ  مِنْ جِنْسِکُمْ»

ما لَکُمْ لی، ما عَلَیْکُمْ فَعَلَیّ([15])

ما لَدَیْکُمْ فَهْوَ ما کانَ لَدَیّ([16])

پرده گیرد از رخ و گوید که «هَیّ»([17])

گوید «اِنّی طائِرٌ یوحیٰ اِلَیّ»

کز پس این پرده گویائیست حَیّ

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 211 *»

گیرد او دست همه افتادگان

آگهی بخشد گروه جاهلان

همنشین و همدم هر بی‏زبان

جلوه‏گر گردد بسان طوطیان

تا سخن‏سنجی کند تعلیمشان

 

ابتداء از حرف «آ و با» کند

اندک اندک لب به جمله وا کند

گاه تصریح و گهی ایما کند

تا به ایشان رازِ خود اِنها کند

از زبانشان سرّ خود اِفشا کند

تا نمی‌شد خاکی همچون خاکیان

خاکیان را کی ازو بودی نشان

بی‏نشان اندر نشان آمد عیان

گر نگشتی جلوه‏گر چون طوطیان

کی گرفتندی فرا از او زبان

کار ما پرواز بُد بر شاخسار

آب و دانه خوردنِ از جویبار

گفتگو از ما نمی‏شد آشکار

نطق‌های ماست از آئینه‏دار

خاک را با نطق و گویايی چه کار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 212 *»

گر هزاران سال بودی بر قرار

آینه‏داری نبودی در کنار

گفتگويی هم نبودی با نگار

نوبت آن شد که سرّ حسن یار

آشکارا گردد اندر روزگار

 

وقت آن آمد که گیرد در بغل

این زمین تیره روی پرخلل

شاهد یکتای بی‏مِثل و مَثَل

«لَنْ تَرانی» را «تَریٰ» گردد بدل

نور حق بنماید از صبح ازل

برتر از کون و مکان در مرتبت

همنشین ما شود در مسکنت

تا که ممکن گردد از ما معرفت

بی‏جهت پیدا شود اندر جهت

بی‏صفت گردد هویدا در صفت

آنکه بیرون از حدود مشعر است

راه دیدارش فقط در مظهر است

زانکه ظاهر از ظهورش اظهر است

چون‌که یار از لوث دیدن اطهر است

از حد افهام امکان برتر است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 213 *»

دیدنش ممکن نبودی بی‏سخن

بهر هر ممکن در این دهر کهن

بی‏تفاوت در نهان یا در عَلَن

خواست گیرد در مقام خویشتن

جانشینی در اَدا، اندر زمن

 

جانشینی در خور حق عظیم

مظهری حادث دلیل بر قدیم

حق شود با ما، دران مظهر ندیم

وحی آمد از خداوند علیم

جانب املاک و شیطان رجیم

بعد ازین ما را دگر شأنی رواست

تا ابد این شأن ما دیگر بجاست

بندگان را فتنه‏ای دائم به‌پاست

کاختراعی در زمین منظور ماست

جانشین ما و مسجود شماست

عاشقانم را، ز عشقش دل دو نیم

مهر و قهرش، مایه امّید و بیم

ما جدا از هم نباشیم، گر دويیم

فیض عامم را بود بابی عظیم

ذات پاکم را بود وجهی کریم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 214 *»

هر عنایت باشدم از یُمن آن

او، مرا همچون تنست و من چو جان

جان و تن را کی سزد از ما نشان

فیض‌ها زان باب ریزم در جهان

جلوه‏ها زان رو کنم اندر زمان

 

او شما را آیت ممتاز من

راز من با بنده دمساز من

نعمت بی‏آخر  و آغاز من

باشد اندر فیض دست باز من

گر چه نبود در عطا انباز من

چهر تابان مرا باشد قناع

ظاهر و پیدايی من در بقاع

او حضور حضرتم در اجتماع

چشم بینایم بود در اطّلاع

گوش درّاکم بود اندر سماع

او جمال بی‏نشانم را نشان

در عوالم باشد از من ترجمان

ذکر من باشد که آید در میان

باشد او همچون زبانم در بیان

در احاطه باشدم همچون جَنان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 215 *»

درگهش درگاه من گاه امید

کی ز درگاهش رود کس ناامید

ناامید آن کاو، ز کویش پا کشید

در عیان باشد مرا رويی پدید

باشدم در جلوه مرآتی بدید

 

نقش ایوان وی از قِدمَت کنم

درگهش را وجهه خدمت کنم

از کفش جاری هر آن نعمت کنم

رحمت ار خواهم از آن رحمت کنم

نقمت ار خواهم به آن نقمت کنم

او مرا همچون رداء و پیرهن

پوشم از نور خود او را من بدن

گوید از من هر زمان گوید سخن

در حیات خویش باشد روح من

من مر او را سرّ و او من را عَلَن

گفتِ او باشد همه گفتار من

فعل و ترکش مرضی و مختار من

دیدگانش دیده بیدار من

دید او باشد همه دیدار من

کار او باشد ظهور کار من

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 216 *»

او نباشد لحظه‏ای از من جدای

چون نباشیم در تعرّف ما دوتای

او مرا باشد سرايی در سزای

اوست خانه من در آن خانه خدای

اوست مرآت و در اویم خودنمای

 

ما ازو پیدا، به ما او هم بپاست

او ز ما گویا و با ما هر کجاست

ما ازو راضی و او از ما رضاست

حبّ او حبّ من و بغضش مراست

زانکه پیدا زو همه انوار ماست

بر خلایق باشد او از ما گواه

مطّلع باشد ز ماهی، تا به ماه

نزد او یکسان بود کوهی و کاه

هر که رو آرد سوی آن قبله‏گاه

روی خود آورده باشد سوی راه

ناز او را از دل و جان می‌خرد

جامه بر تن ز اشتیاقش می‌درد

در هوایش مرغ جانش می‌پرد

گر چه دور و لنگ‏لنگان بسپرد

عاقبت فیض از وصالش می‏برد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 217 *»

او دگر با یاد رویش سر  کند

باده از جام ولایش می‏خورد

در ره وصلش قدم از دل زند

بلکه گر دهری زمین گیر اوفتد

رهروی از لطف او را آورد

 

راه او راه منست بی‌کم و کاست

بلکه او راه شماها سوی ماست

پس خود او راه و شما را رهنماست

گر کسی زان اوفتد در چپ و راست

منحرف گردد به جهل از راه راست

می‏شود از هر ذلیلی او اَذَلّ

کو دلیلی بهر آن‌ کاو شد مُضَلّ

زانکه او رو تافته زان‌کاو اَدَلّ

هر چه رهروتر بود باشد اَضَلّ

گر بود مُقعَد، بود بُعدش اَقَلّ

لَیْسَ بَعْدَ الْحَقِّ چون اِلّا الضّلال

خارج از راهش مُضِلّست یا که ضالّ

جای گوهر عایدش باشد سفال

پس هر آن شد طالب کوی وصال

بایدش پرهیز از راه ضلال

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 218 *»

ورنه عمرش بی ثمر دالک([18]) شود

در دو دنیا روی او حالِک(2) شود

هر که خواهد خیر خود مالک شود

بایدش در راه او سالک شود

ورنه در تیه مُضِلّ هالک شود

گر ز دیده پرده غفلت دری

پس به عقلت واگذاری داوری

پی به راه و رهبر و مقصد بری

آن رهی جو که چو در وی بنگری

در نظر آثار مقصد آوری

باشد آن ره اوّلاً خود آشکار

ثانیاً روشن بود از چهر یار

ثالثاً باشد دلیلت در کنار

بینی اندر وی سواد آن دیار

گشته پیدا بی یمین و بی یسار

چون‌که بینی مقصد خود را دران

بلکه مقصد باشدت آن بی گمان

پس قدم نِه مطمئن از دل و جان

هر چه بسپاری از آن، آناً فَآن

بیشتر از پیشتر گردد عیان

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 219 *»

می‏خرامی سرخوش از یاد نگار

نام او را در رهت سازی شعار

دل ز شوق وصل یارت بی‏قرار

خرده خرده قلعه و باغ و منار

آشکارا می‌شود از این دیار

 

در رهت دیگر نمی‏بینی سراب

هر قدم نوشی شراب و شهد ناب

قصر و خانه بینی و کم‏کم جَناب

تا دهی تمییز زان دیوار و باب

آشکارا گرددت صفّ و قباب

در سرت شور و دلت امیدوار

هر طرف بینی تجلّی  نگار

بی‏قرار و بی‏سکون و اختیار

تا شوی داخل به آن شهر و دیار

آشکارا گرددت رخسار یار

جلوه‏گر بینی ز هر جا آن نگار

لَیْسَ دَیّارٌ سواهُ فِی الدّیار

او در و دیوار و بام و بَیت و دار

هست از هر حق، حقیقت آشکار

هر صوابی را بود انوار یار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 220 *»

وصل ما شد وصل آن میر سدید

«مَنْ رَآنی» را «رَأی الْحَقّ» شد عدید([19])

پس عبث شد گمرهان را هر فدید(2)

کی بود مقصود در بیره پدید

کی توان در غرب روی شرق دید

گر که هستی طالب دیدار یار

سرخوش یاد وصال آن نگار

دیده حق‌بین خود آور به کار

حق بنفسه ظاهر است و آشکار

نیست بر او مطلقاً ستر و غبار

گر که توفیقی ز حق یاور شدت

یاری همچون خضر همراهت بدت

کایمنی یابی تو از دیو  و ددت

هر طرف دیدی سواد مقصدت

رو که آن باشد طریق معبدت

گر نباشد دیدگان تو علیل

فهمت از درک حقایق نی کلیل

بینی آن ره را که باشد بی‏بدیل

نیست آندم حاجت بحث و دلیل

مقصدت باشد دلیل آن سبیل

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 221 *»

مقصدم از آنچه گفتم شد عیان

گر تو را در فهم آن باشد توان

بار دیگر اَرْ نفهمیدی بخوان

هر چه خواهم مختصر سازم بیان

می‏کشاند سوی خود یارم عنان

 

جانب خود می‌کشد ادراک را

او صفا بخشد روان پاک را

شعله افروزد تن افلاک را

باز بشنو پاسخ املاک را

چون گمان کردند خلق خاک را

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 222 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r پاسخ ملائکه و جواب حق‌تعالی

r مطرود شدن ملائکه

r حال غافلان و آگهان

r تمثیل حال آنان به پشّه و باد

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 223 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بی‏خبر از شومی و قبح گناه

همچو کوهی باشد ار باشد چو کاه

می‏دهد جا از ثُریا قعر چاه

لب گشادند از جسارت کی اِله

می‏کنی اندر زمین خلقی تباه

کی ز خاکی سر زند امر متین

خاکیان را از کجا نور یقین

آزمودی دسته‏ای را پیش ازین

بسپرند ایشان ره افساد دین

خون‌ها ریزند از کین در زمین

آنچه ثابت شد به ما از آن نژاد

اقتضاء طبع خاکی شد فساد

کی تباهی‌ها رود ما را ز یاد

چون گروه جان بن جان کز عناد

فتنه‏ها انداختند اندر بلاد

بگذر از تصمیمت ای رَبّ عظیم

بندگی ناید تو را زعبد لئیم

ما که فرمانت ز جان و دل بریم

ما همه تسبیح و تقدیست کنیم

جز  ره دین تو  راهی نسپریم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 224 *»

ما که هستیم بندگانی این چنین

بندگی آید ز ماها پس یقین

حلقه خدمت به گوش ما ببین

جانشین خواهی ز ما کن جانشین

تا که تقدیست کنیم اندر زمین

بر گمان آنکه چون خلق عجول

حق ز عزم خویشتن سازد عدول

این سخن یابد ازو عزّ قبول

گفت می‏دانم به علم لایزول

آنچه را هستید در فهمش جهول

نور و ظلمت کرده با هم اعتناق

من کجا راضی شوم بر این سیاق

تا به کی بینم شقاقی در وفاق

می‌شناسم آنکه از روی نفاق

با شما گردیده گرم اتّفاق

گوید او من از عبادت سرخوشم

دشمنی باشد که گردد سرکشم

رانده من، مستحقّ آتشم

جانشینی آفرینم محتشم

انبیا از صلب او بیرون کشم

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 225 *»

مبدء نوع بشر سازم وِرا

خلقتی از سایر خلقم جدا

برگزینم زان میانه اصفیا

اوصیا را پاک بعد از انبیا

می‌کنم از نسل پاک او بپا

بندگانی خالص و هم راستین

عارفانی همره شرع مبین

رهبران آگه راه یقین

حجّتی باشند بر اهل زمین

تا بیاموزندشان آئین دین

از ضلالت سوی من آرندشان

با خبر از وصف من سازندشان

از رضا و خشم من گویندشان

از عذاب من بترسانندشان

سوی دین من همی خوانندشان

من کجا خواهم دگر اَرْجاس را

یا پسندم بر خودم اَنجاس را

آرم از پرده برون خنّاس را

می‌کنم دور از زمین نسناس را

تا جدا سازم از ایشان ناس را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 226 *»

کار من هرگز نیاید در قیاس

کی گذارم بنده را در التباس

حق‌شناس باشد وی و یا ناسپاس

می‌کنم نسناس را پنهان ز ناس

تا ز عصیانشان نسازند اقتباس

آدمی را می‌دهم فرّ و بها

ملک او سازم زمین خویش را

جان بن جان را نمایم روسیا

می‌دهم مأوای ایشان ز ابتلا

هم به اطراف زمین هم در هوا

حجّتم را رتبتی والا دهم

نعمتم را،زان یَد عُلیا دهم

تابعان را منزلی اَعلی دهم

عاصیان را در جهنّم جا دهم

در مقام خشم خود مأوی دهم

بعد ازین فرمایش خود ذوالمِنَن

آشکارا کرد خشم خویشتن

گفت با جمع ملک در انجمن

دور گردید از حیال عرش من

تا سماء چارمین از این سخن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 227 *»

آری آری روسیه خیل ملک

شد پس از این اختبار و این محک

سوخت از آه دل آنها سمک

جمله افتادند در چارم فلک

رو نهادند از بلندی سوی تک

شد پریشان بعد ازان افکارشان

درهم و برهم شد آخر کارشان

روزشان تیره ازان گفتارشان

نور حقّ پنهان شد از انظارشان

محتجب گشتند از  اِنکارشان

رَدِّ بر حقّ کی ز شأن عاقل است

رَدِّ بر او رَدّ او را حاصل است

رَدِّ او بر خشم او هم شامل است

این جزای هر جسور جاهل است

کو  ز اسرار حقیقت غافل است

جاهلان را با نظام حقّ چه کار

کار حقّ را آمده حکمت مدار

حکمت او بر حقیقت استوار

غافلان خواهند برهان صد هزار

نار را سردیست یا گرمیست کار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 228 *»

غافل، از دیدار حقّ کور و کر است

کور و کر را کی فروغی در سر است

درک او از کودکی هم کمتر است

شخص آگه خود به آتش اندر است

بلکه خود، آتش نه چیز دیگر است

آگه است عارف ز سرّ کار او

دیده‏اش روشن بود ز انوار او

او به حقّ بیند همه رفتار او

غافلان را کی سزد انکار او

چون نیند اهل همه اسرار او

آنچه بیند او نبینندش به حلم([20])

می‌سزد در نزد او باشند چو  تِلْم(2)

گر که هستند جمله از اصحاب حلم(3)

نیست لایقشان به جز ایمان و سلم

گر چه باشد سینه‏شان خالی ز علم

گر که خواهند ایمن از شیطان شوند

رستگاران ره ایمان شوند

جمله تسلیم از دل و از جان شوند

غافلان از این سخن حیران شوند

خائف و لرزنده و گویان شوند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 229 *»

ما مگر خر  یا که گاویم ای خلیل

یا خرف هستیم و یا عبد ذلیل

قوّه درّاکه ما شد کفیل

کی شود تصدیق کردن بی‏دلیل

هست این معنی بسی امر علیل

عقل ما هر چند که باشد بس قلیل

او نگردد قانع هرگز بی‏دلیل

گرچه باشد مُدَّعی ربّ جلیل

غافلند از آنکه تمکین با دلیل

هست اندر رهروان یک سبیل

لیکن عارف را مقال دیگر است

در سر او شور و حال دیگر است

طائر اوج کمال دیگر است

شخص آگه را مجال دیگر است

عالمی دیگر خیال دیگر است

باخبر از حقّ دل آگاه او است

هرچه خواهد حقّ همان دلخواه او است

صد چو جبریل بنده درگاه او است

عالم لاهوت جولان‌گاه او است

در فضای لامکان خرگاه او است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 230 *»

قدر آگه را نیابد فهم کس

رتبتش را حقّ همی داند و بس

کی مقامش باشد اندر دسترس

علم او دریا و غافل همچو خس

سرّ او چون صرصر  و غافل مگس

همّت خس گرچه باشد بس اکید

پوید او ره گر زمانی را مدید

طاقت آن هر چه باشد هم شدید

کی تواند خس تک دریا رسید

کی مگس در باد صرصر شد پدید

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 231 *»

 

مجلس  12

 

(شب چهارشنبه  26 ربیع‏الثانی 1406 هـ ق)

 

 

 

 

r آدم؟ع؟  و بهشتی که پیش از هبوط در آن بود

r بهشت و جهنمِ بعد از مرگ

r لفظ و معنای «هورقلیا»

r جریان‏های آدم؟ع؟  پیش از هبوط در عالم هورقلیا بوده است

r لطافت و غلظت دنیا پیش از هبوط و هنگام هبوط و رجعت

r پیامبران «جنّ‏ها» و دعوت آنان

r اقرار به وجود وسائط از دین خدا است

r وهّابیّت و انکار وسائط

r اشاره‏ای به جریان «اِفْک»

r ابلیس و حسد او نسبت به وسائط

r ابلیس و پیکر آدم؟ع؟  پیش از تعلق روح

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 232 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

درباره خلقت آدم علی نبیّنا و آله و علیه السلام مرحله‏ای خاص ذکر شد. چون در احادیث بیان فرموده‏اند که قبل از هبوط، دورانی بر آدم گذشت. قبل از هبوط به زمین و واقع شدن آدم در روی این زمین، یک دوره‏ای یا دورانی بر آدم گذشته که در احادیث ذکر فرموده‏اند.

اجمال آن دوره‏ها این بود که خداوند طینتی آفرید و از آن طینت قبضه‏ای گرفت که از آن قبضه، بدن آدم را آفرید. بدن آدم مدت‌ها بدون روح آفریده شده بود، صورت گرفته بود ولی روح در آن بدن نفخ نشده بود. ملائکه بر آن بدن می‏گذشتند. ابلیس بر آن بدن می‏گذشت و در فکر بودند که این چیست؟ مقصود خدا از این خلقت چیست؟ که اجمالاً حدیث را می‏خوانیم. این بدن خلقت شد و بعد روح به آن تعلق گرفت زنده گردید و بعد از زنده‌‌شدن حمد خدا را به جای آورد.

حالا سؤال این است که این کدام بدن و این کدام زمین است؟ این جریان در کجا بوده است؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 233 *»

آن‌طوری که مسلّم است این زمین ما و این عالم نبوده. در روایاتی که بخوانیم روشن می‏شود که وقتی هبوط فرمود به این زمین وارد شد. پس قبل از هبوط، بدنی که برای آدم آفریده شد از کدام طینت بود؟ ان‌شاءالله از روایات روشن مى‌شود. توضیح هم عرض می‏کنم که مطلب در ذهنمان باشد و وقتی که احادیث می‏خوانیم روشن باشد.

آن بدن، بدنِ اصلی است. بدنی که برای آدم خلقت شد بدن اصلی آدم بود. ولی باز نه آن بدن اصلی که در آخرت زنده می‏شود و تا ابد و همیشه وجود دارد. بلکه بدن اصلی در لباس برزخی و لباس هورقلیایی.

چون بدن آدم از آن عالمی که ملائکه بودند و بهشت بود آفریده شد. ابلیس بر آن بدن می‏گذشت و به آن نگاه می‏کرد.([21]) اینها همه روشن می‏کند که از این زمین و طینت این عالمِ دنیا نیست و بدن دنیاوی عرضی نبوده است. بدنی بوده که ما به آن بدن اصلی می‏گوییم اما باز در یک لباس و عرض برزخی.

به تعبیر شیخ بزرگوار­  که از حکماء پیشین گرفته و حکماء پیشین نیز از انبیاء گرفته‏اند: «هورقلیا» که به همان عالم مثال گفته می‏شود.

اما کاملاً باید توجه داشته باشیم که این مثال و هورقلیا آن هورقلیا و مثالی که دیگران می‏گویند نیست. آنها از این الفاظ صور مجرّده از ماده را اراده می‏کنند که این اشتباه است.

بلکه مراد ایشان از هورقلیا و مثال یک ماده و صورتی است که از جنس این عالم یعنی عالم عرض دنیوی نیست بلکه اين همان است اما با یک غلظت بیشتری. وقتی که این عالم لطیف شود آن عالم می‏شود. بدن‌های این عالم وقتی که لطیف گردند بدن‌های آن عالم می‏گردند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 234 *»

همان‌طوری که ما معتقدیم وقتی شخص انسانی در این دنیا می‏میرد و بدن دنیویش در قبرهای ظاهری قرار می‏گیرد، معلوم است که این بدن می‏پوسد و خاک می‏شود. لیکن از نظر روایات مسلم است که این میت اگر مؤمن باشد قبرش روضة من ریاض الجنة است و اگر غیر مؤمن باشد قبرش حفرة من حفر النیران([22]) است و اگر مستضعف است که هیچ. برای او نه بهشتی و نه جهنمی است. به حسب همان اعمالی که در تکوین داشته و به آن مقداری که تعیّن تکوینی پیدا کرده خیلی کم و به همان مقدار تعین، مورد نعمت یا مورد عذاب است که فعلاً بحث در مستضعف نیست.

ما طبق احادیث وارده معتقدیم که این شخص که می‏میرد اگر مؤمن است قبرش روضه‏ای از روضه‏های بهشت و اگر غیر مؤمن است قبرش حفره‏ای از حفره‏های نیران است.

می‏گوییم آن بدنی که می‏فرمایند قبر، برایش روضه‏ای از ریاض بهشت یا حفره‏ای از گودال‌های جهنم می‏شود مسلماً همین بدن که نیست. چون این که پوسید و خاک شد. پس باید گفت لطیف و غیب این بدن است که از آن به همان بدن اصلی تعبیر می‏آوریم که باز در لباسی به نام عالم برزخ و هورقلیا است.

چون‏که از آن بدن حیاتی استخراج شده و دارای حیاتی بود در قبرش برای او نعمت‏ها یا عذاب‏ها است زیرا ادراک می‏کند و می‏فهمد با آنکه روح از او گرفته شده است. روح که عبارت است از مرتبه مثال تا مراتب بالا، همه آنها از این بدن گرفته شده. این بدن مرده است و معنی مرده این نیست که دیگر احساس، شعور و ادراک ندارد. اگر احساس، شعور و ادراک نداشته باشد چرا قبرش روضة من ریاض الجنة و یا حفرة من حفر النیران باشد؟ خدا که بی‏جهت این بدن را عذاب نمی‏کند و به عبث هم به او نعمت نمی‏دهد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 235 *»

اگر کسی که هیچ احساس، شعور و هیچ درکی ندارد، ببرند و در یک باغی بگذارند. بگویند آقا این باغ مال شما. برای او چه خاصیت دارد؟ همین‌طور است اگر او را در یک گودال آتشی ببرند بیندازند و بگویند این آتش‏ها مال شما با آنکه احساس و ادراک ندارد. پس هر دو کار، بیهوده است.

اشتباه بزرگی برای بیشتر متفکرين، بلکه برای نوع کسانی که در روایات مطالعه دارند پیش آمده است که فرمایش روضة من ریاض الجنة یا حفرة من حفر النیران([23]) را راجع به قبر نمی‏توانند بفهمند یعنی چه؟ همه را به همان بهشت و جهنم عالم برزخ تعبیر می‏کنند.

حال آنکه در همین عالم برزخ که عالم هورقلیا است، روح مؤمن در بهشت آنجا که در آسمان‌های آنجاست و روح کافر در جهنم آنجا که در زمین‏های آنجاست قرار دارد. اما بدن مؤمن و بدن کافر جدا از روحشان در قبرهایشان است. قبرهایشان هم در سرزمین عالم هورقلیا واقع است که در آنها مؤمنين نعمت می‏بینند و کفار عذاب می‏کشند. آن بدن ادراک، شعور و حیات دارد از این جهت در نعمت متنعم یا در عذاب معذب می‏باشد.

در سوره مبارکه واقعه می‏فرماید: فاما ان کان من المقربین فروح و ریحان و جنة نعیم([24]) آن کسانی که از مقرّبين هستند، بعد از مردن برای آنها رَوح و ریحان می‏باشد و جنت نعیم است. امام صادق؟ع؟ می‏فرمایند: فروح و ریحان فی قبره و جنة نعیم فی الآخرة روح و ریحان در قبرش برایش است و جنت نعیم در آخرت است یعنی بهشتش می‏باشد که الآن روحش در بهشت است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 236 *»

به اعتبار آنکه بهشت، بهشت است دیگر قبر نیست. روح در بهشت است اگرچه بهشت برزخ باشد و به این اعتبار آخرت گفته شده که: من مات فقد قامت قیامته([25]) همین که شخص مُرد دیگر قیامتش برپاست. ولی قیامتش قیامت شخصی و مال خودش است تا قیامت اصلی و کلی که برای همه است فرا برسد. تا آنجا همه را قیامت می‏گویند.

اینکه می‏فرمایند «در قبرش روح و ریحان است و جنت نعیم در آخرت است» یعنی برای او در مقام روحش که در بهشت قرار دارد جنت نعیم است. جنت نعیم کجاست؟ آیا برزخ را جنت نمی‏گویند؟ آن هم جنت است ولکن چون در عالم برزخ است می‏گویند برزخ و الا همان جنت که لطیف می‏شود جنت آخرت می‏گردد. پس بهشت است.

و اما ان کان من المکذبین الضالین فنزل من حمیم و تصلیة جحیم([26]) اما اگر از مکذبين ضالین است که کار و صفتشان تکذیب و ضال بودن است. خدا اینها را به صفات و افعالشان ذکر کرده است. یعنی به واسطه همین کارها است که این عذاب‏ها برایشان است.

«نُزُل» آن‏جایی است که برای شخص مسافر  وقتی‏که از راه می‏رسد تهیه می‏بینند تا آنجا وارد شود. جایی که برای مسافر عزیز و محترمی تهیه دیده می‏شود که تا از راه می‏رسد آنجا وارد بشود، عرب آن جاها را نُزُل می‏گوید. و الا اگر بی‏ارزش باشد کسی به او اعتنا نمی‏کند، جایی هم برایش فراهم و آماده نمی‏کنند. اما اگر مسافر، محترم، معزّز و مکرّم است قبلاً مکانی برایش تهیه می‏بینند. تا همین که وارد شد او را آنجا ببرند. به آنجاها نزُل گفته می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 237 *»

خدا اینها را سرزنش می‏کند و به قول ما برای آتش زدن و دل سوزانیدن می‏گوید و گرنه چرا این‌گونه تعبیر آورده می‏شود؟ یعنی ای مکذبين، ای ضالین شماها که برای خودتان آن‌قدر ارزش قائل بودید خودتان را خیلی محترم، مکرم و معظم حساب می‏کردید، حالا برای همین شما عزیزها جا آماده کرده‏ایم که نزل است. برای احترام به شما، به خاطر عظمت و تعظیم شما این محل‏های حسابی فراهم شده است.

ای مکذبين و ضالین برای شما جا تهیه کرده‏ایم، اما از چه؟ فنزل من حمیم و تصلیة جحیم برای شما جایی که قبلاً تهیه دیده‏ایم دو چیز است. جاهایی از حمیم و همچنین وارد و داخل کردن در جهنم. دو چیز است.

اینجا هم امام صادق صلوات اللّه علیه می‏فرماید: فنزل من حمیم فی قبره و تصلیة جحیم فی الآخرة([27]) آن جایگاه از حمیم در قبرش آماده شده است اما تصلیه جحیم به آخرت مربوط است. یعنی به روحش مربوط است که در جهنم برزخ قرار می‏گیرد.

این بحث‏ها اجمالاً شده است. برای آنکه مطلب به ذهن نزدیک شود اشاره کردم. تا عرض کنم خلقتی که برای آدم انجام شد، دوره‏هایی که آدم دید و بر سرش تا قبل از هبوط به این عالم آمد، همه در آن عالمی بود که اسمش را عالم برزخ می‏گذاریم یا عالم هورقلیا می‏گوییم که آن هم به معنای «مُلکِ دیگر» است.

از اشکالاتی که بر مرحوم شیخ­ گرفته‏اند همین کلمه هورقلیا است. هم از نظر کلمه اشکال گرفته‏اند که چرا هورقلیا گفتید و هم از نظر معنی اشکال گرفته‏اند. از نظر لفظ اشکال گرفته و گفته‏اند این لفظ در احادیث نرسیده است. شما این لفظ را از کجا آورده‏اید؟

ایشان می‏فرمایند این لفظ را حکماء پیشین که حکمت را از انبیاء گرفته‏اند ذکر کرده‏اند و اگر کسی لفظی از لفظ‌های پیشین که مال انبیاء بوده مثل سریانی و عبری

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 238 *»

بگیرد اشکالی ندارد.([28]) در همین دعائی که شب‌های جمعه یا شب‌های عرفه خوانده می‏شود، بآهیاً شراهیا([29]) دو کلمه عبری است. از این کلمات عبری در دعاها داریم که ائمه؟عهم؟ به کار می‏بردند با اينکه عبری یا سریانی است. در بعضی مناجات‏ها این نوع تعبیرات و کلمات هست. پس اگر لفظی عبری یا از لغت دیگری که انبیاء به آن تکلم می‏کردند باشد و حکماء این لفظ را همین‌طور دست به دست در کتب حکمت گذارده باشند حالا اگر کسی آن را نقل کند که جرمی نکرده و مانعی ندارد. پس چون حکماء پیشین این لفظ را از انبیاء گرفتند ایشان هم ذکر کرده‏اند.

اما از نظر معنی اشکالی که بر ایشان شده اینکه گفته‏اند هورقلیا یعنی عالم مثال و عالم مثال یعنی صور مجرده از ماده. پس شما به معاد روحانی قائلید.

ایشان می‏فرمایند این یک اصطلاح غلطی است که برای این لفظ درست شده است. نه مثال این معنی را می‏دهد و نه عالم هورقلیا این معنی را دارد. اگر می‏بینید حکماء مَشّاء عالم مثال، عالم برزخ یا عالم هورقلیا را این‌طور معنی کرده‏اند و گفته‏اند که صور مجرده از ماده، آنها اشتباه کرده‏اند.

بلکه عالم ما که عالم دنیاست ماده و صورت دارد ولی ماده و صورتش دنیوی است. عالم برزخ هم به حسب خودش ماده و صورت دارد اما ماده و صورتش برزخی است. عالم آخرت نیز  به حسب خود ماده و صورت دارد لکن ماده و صورتش اُخروی و آخرتی است. خدا چیزی خلق نکرده که ماده یا صورت نداشته باشد. ماده بی‏صورت و صورت بی‏ماده خدا خلق نکرده است. مجرد هم به آن معنی که حکماء گفته‏اند سخن نادرستی است. اصلاً مجرد به آن معنی نداریم.

وقتی این بزرگوار مراد خود را از این کلمات و اصطلاحات به این‌طور توضیح

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 239 *»

می‏دهند، آیا دیگر از روی انصاف برای انسان بی‏غرض و مرض چه اشکالی باقی می‏ماند؟ دیگر اشکالی باقی نمی‏ماند.

بخصوص خود لفظ را هم معنی می‏فرماید. می‏فرماید «هورقلیا» یعنی مُلکِ دیگر،([30]) عالم مُلک دیگر. همان‌طور که الآن این عالم، عالم مُلک است، آن عالم هم مثل همین است ولی ملک دیگر است. تفاوتشان در غلظت و لطافت است. آن لطیفِ این است، این غلیظِ آن است. این همان است آن همین است. هیچ با هم تفاوت ندارند. تفاوتشان در غلظت و لطافت است.

پس عالم برزخ بهشت و جهنم دارد و آدم در آن بهشت به سر می‏برد و از همان بهشت خارج گردید که آن، بهشت دنیا بود. به همان علت که امام صادق؟ع؟ فرمودند که اگر بهشت آخرت بود از آن بیرونش نمی‏کردند و هر کس داخل بهشت آخرت بشود دیگر خارج نمی‏گردد.([31])

همین فرمایش امام؟ع؟ خیلی مطلب بزرگی است. هر کس داخل بهشت آخرت شد دیگر از بهشت آخرت بیرون نمی‏شود. یعنی هر کس به حسب ذات و حقیقتش ایمان آورد و اهل ولایت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ شد در همین دنیا داخل بهشت آخرت شده است. دیگر او را از بهشت بیرون نمی‏کنند. آنهایی که از بهشت بیرون می‏شوند به طور عرضی داخل بهشت شده بودند. خدا نکند ایمان مستودع باشد. وارد این بحث نشویم.

پس تمام این اموری که سر آدم علی نبینا و آله و علیه السلام آمد، همه و همه در عالم هورقلیا یا عالم برزخ و مثال بود. آن بزرگوار در بهشت دنیا بود و جریان‌ها همه در آنجا واقع شد. تا آنکه آدم به زمین هبوط فرمود و به این عالم آمد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 240 *»

این عالم یعنی این غلظتی که برای جسم فراهم شد و آن را عالم دنیا می‏نامیم با آنکه به تدریج انجام شده و به این غلظت رسیده اما می‏توانیم مبدأ و اول غلظت که اسمش را دنیا می‏گذاریم عبارت بدانیم از همان هبوط آدم؟ع؟ . می‏توانیم بگوییم همراه با هم بوده است. اولِ دنیا یعنی غلظت این عالم با هبوط آدم همراه بوده است. به همین سبب مبدأ دنیا را از اول هبوط آدم می‏گیرند و تاریخ قرار می‏دهند.

یا می‏توانیم بگوییم که عالم، غلظت را به خود گرفت و بعد آدم آفریده شد و در اینجا قرار گرفت. در اینجا که آمد دوره خلقت دنیا با آنچه در آن است از آسمان‏ها و زمین‏ها و موجوداتِ ما بین آنها تمام شد و دنیا شروع گردید. که بحثش را اجمالاً کرده‏ایم و شاید باز هم ان‏شاءاللّه اشاره کنیم.

در حال حاضر این نکته را که از احادیث استفاده می‏شود در خاطر باید داشته باشیم. اینکه تا قبل از هبوط، همه جریان‌ها در عالم مثال و عالم هورقلیا انجام گردیده است.

حدیثی از حضرت صادق؟ع؟ است که سئل عما ندب الله الخلق الیه أدخل فیه الضلّال؟ از حضرت سؤال شد که آیا ضُلّال و کفار هم به آنچه که خدا مؤمنين را به آن تکلیف کرده مکلف هستند؟

این خودش مسأله‏ای است که مثلاً وقتی می‏فرماید: یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوة([32]) یا می‏فرماید: یا ایها الناس اتقوا ربکم([33]) آیاخطاب به همه مردم است؟ آیا خطاب به مؤمنين ظاهر است که بین آنها کفار و منافقين هستند؟ آیا به اینها هم خطاب می‏شود یا نمی‏شود؟ امام؟ع؟ سؤال شدند از آنچه که خدا خلق را به آن خوانده که طاعات باشد. آیا اهل ضلالت، اهل کفر و نفاق هم در این خطاب‏ها داخلند یا نه؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 241 *»

قال نعم و الکافرون دخلوا فیه فرمودند آری حتی کفار هم در همین خطاب‌های خدا داخلند لان الله تبارک و تعالی امر الملئکة بالسجود لآدم فدخل فی امره الملئکة و ابلیس زیرا وقتی که خدا ملائکه را به سجده امر کرد و فرمود: اسجدوا لآدم([34]) ابلیس هم داخل ملائکه بود و خطاب شامل او هم بود. از این جهت چون اطاعت نکرد رانده شد. پس ابلیس هم در همین امر با ملائکه داخل بود. فان ابلیس کان مع الملائکة فی السماء یعبد الله و کانت الملائکة تظن انه منهم و لم‌یکن منهم چون ابلیس با ملائکه در آسمان بود و خدا را عبادت می‏کرد و ملائکه گمان می‏بردند که ابلیس از ایشان است و حال آنکه از ایشان نبود. ابلیس از جنس جن بود، ملائکه از جنس جن نبودند لیکن با آنها بود فلما امر الله الملئکة بالسجود لآدم اخرج ما کان فی قلب ابلیس من الحسد([35]) وقتی که خدا به ملائکه امر کرد که برای آدم سجده کنند، با همین امرش آنچه از حسد در قلب ابلیس بود خارج فرمود.

اینجا بد نیست به این نکته اشاره کنم که ابلیس در میان جن و از جنس جن بود. اینها روی زمینِ عالم خودشان، یعنی همان عالم مثال بودند. ملائکه در آسمان آن عالم بودند، شیاطین، جن و نسناس روی زمین آن عالم بودند. الآن هم روی همان زمین هستند و آنجا زندگی می‏کنند. ملائکه هم در همان آسمان‌ها زندگی می‏کنند.

وقتی این عالم به دوران رجعت برسد به لطافت همان عالم می‏شود. اهل همین عالم جن را دیده و با جن ملاقات و گفتگو می‏کنند. چنان‌که در این دنیا کاملين و اولیاء در اثر لطافتی که پیدا می‏کنند جن را می‏بینند. حتی جن از ایشان سؤال می‏کند و گفتگو  یا رفت و آمد دارد، حتی با آنها انس می‏گیرند. جن‌ها در همین عالم خدمت ائمه؟عهم؟ می‏آمدند و از ائمه؟عهم؟ سؤال می‏کردند. یا مثلاً خدمت شیعیان کامل می‏آمدند، استفاده می‏کردند، سؤالات می‏نمودند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 242 *»

این نکته را اینجا راجع به حسد ابلیس بدانیم خوبست که جن و نسناس روی همان زمینی که زندگی می‏کردند به تکالیفی مکلّف بودند. پیغمبری داشتند ولی پیغمبرشان در میانشان و از خودشان بود. به طور یقین پیغمبرشان با آنها مذاکره می‏کرده و خبر می‏داده که ما، یعنی انبیاءِ جن، تابع انبیاء اِنس هستیم. یعنی ما هر چه از خدا می‏گیریم، از محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ می‏گیریم به وساطت انبیائی که بین ایشان و ما هستند، از ایشان می‏گیریم. بلکه از انبیائی که در رتبه انسان تنزل کنند می‏گیریم. از خود رتبه انبیاء نمی‏گیریم. نبیّشان این مطالب را به ایشان باید بفهماند چون اینها اعتقادات است.

امر وسائط طوری است که اصلاً  اقرار به وجود وسائط، دین خدا است. خدا محمّد بن عبدالوهّاب و اَتباعش را لعنت کند. همین‌طور خدا آن اِبن تیمیه را لعنت کند. این ملعون‏ها به تبعیت از پیشوایانشان ــ  که با تشکیل جریان سقیفه خواستند مسأله خلافت و وصایت و به طور کلی وساطت حجت‏های الهی را پایمال سازند ــ وسائط بین خدا و خود را کاملاً حذف می‏کنند. می‏گویند اصلاً به اینها احتیاج نیست. توحید آن است که فقط به طور مستقیم خودت درِ خانه خدا بروی، بلکه در خانه هم نه، پیش خدا بروی. باز پیشِ خدا هم کلمه‏ای است که معنی دارد. اما راهی ندارند، چیزی باید بگویند. در هر صورت حالا این ملعون‏ها از آنها یاد گرفته‏اند.

وارد بحث نشویم که چطور از آنها یاد گرفته‏اند. خیلی بی‏حیائی است. در این جریان اِفک که به طور اشاره یک‌وقتی عرض کردم. سنی‏ها با آن آیه شریفه یک فضیلتی برای عایشه خواسته‏اند درست کنند.

می‏گویند جریان اِفک به عایشه مربوط بوده است. از او راجع به آیه ان الذین جاؤا بالافک عصبة منکم([36]) و جریان آن سؤال کردند. گفت رسول خدا در هر جنگی رسمشان این بود که قرعه می‏کشیدند قرعه به نام هر یک از زن‏ها که اصابه می‏کرد او را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 243 *»

با خود به میدان جنگ می‏بردند و در خدمت حضرت بود.

در جنگ با بنی‌المُصطلق قرعه به نام من در آمد و رسول خدا؟ص؟ مرا همراه خود بردند. آنجا رفتیم. جنگ که تمام شد و لشکر خواستند برگردند، اتفاقاً من قبل از حرکت لشکر  برای قضاء حاجت رفته بودم. وقتی که آمدم سوار شوم و حرکت کنیم دیدم گردن‌بندم نیست. دنبال گردن‏بند رفتم. لشکر فکر کرده بودند من در هودج نشسته‏ام. هودج را روی شتر گذاشته و حرکت کردند، رفتند. وقتی برگشتم، دیدم عجب، آنها رفته‏اند و من مانده‏ام! هیچ چاره‏ای نداشتم تنها همان‌جا خوابیدم. اتفاقاً یکی ـــ  اسم هم می‏برد ـــ  از همین لشکریان عقب مانده بود.

خدا عایشه را لعنت کند. اوضاعی بوده، ان‏شاءاللّه در ظهور امر امام زمان؟ع؟ ببینیم که بر سر او چه می‏آورند. ام‏المؤمنین آنها بوده است. خلاصه، این مرد عقب مانده بود وقتی خواست رد شود دید من اینجا خوابیده‏ام. جالب است با آنکه خواب بوده نقل می‏کند دید من خوابیده‏ام! نگاهم کرد من را شناخت! فکر آنهایی که این جریان را نقل کرده و صحیح می‏دانند بکنید که برای این ملعونه فضیلت می‏خواهند درست کنند یا خود ملعونه‏اش درست کرده است هر کدام باشد فرقی نمی‏کند.

می‏گوید بعد که دید من هستم، بیدارم کرد و گفت چطور شده که عقب مانده‏ای؟ جریان را گفتم. شترش را خواباند. خودش در کناری ایستاد. بدون آنکه به من دستی بزند، من سوار محمل شدم. شتر را حرکت داد و مرا رساند. تقریباً هنگام ظهر به لشکر که یک جایی فرود آمده بودند رسیدیم.

آن ملعونه می‏گوید وقتی رسیدیم منافقين که دیدند من با او آمدم، شروع کردند به بدگویی از ما دو نفر و به ما دو تا تهمت زدن. ولی من بی‏خبر بودم، در میان خودشان و مردم سر و صدا بود بخصوص عبداللّه بن اُبَی که رئیس منافقين بود. چون رسوایی و منافق‌بودن او در تاریخ اسلام ثابت شده است، دیگر عایشه هم او را منافق می‏داند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 244 *»

بعد از آنکه میان مردم منتشر کردند آهسته، آهسته به گوش همه رسید. رسول‏خدا هم خبر داشتند ولی هیچ به روی من نمی‏آوردند. فقط من می‏فهمیدم که بی‏اعتنائی دارند. این تهمت میان مردم منتشر بود و مرتب درباره‏اش گفتگو می‏شد. من از بی‏اعتنائی‏های حضرت مریض شده و خانه افتادم.

همین‌طور می‏بافد و می‏گوید حدود یک ماه طول کشید. با آنکه آیات حدّ قذف قبل از این آیه رسیده بوده است و کسی که به دیگری نسبت زنا بدهد اما نتواند ثابت بکند بر او حدّ قذف باید جاری کنند. ولی این ملعونه می‏گوید یک ماه رسول‌خدا؟ص؟ همین‌طور بی‏اعتناءِ به من قذف را می‏شنیدند و به روی خودشان نمی‏آوردند. مردم هم مرتب، پشت سر گفتگو می‏کردند و حضرت ناراحت بودند.

تا آنکه روزی پیش من آمدند و گفتند از تو یک چیزهایی شنیده‏ام. گفتم چه شنیده‏اید؟ حضرت نقل کردند در حالی که هم پدرم ابوبکر و هم مادرم حاضر بودند. در برابر مادر و پدرم حضرت گفتند و من هیچ نتوانستم بگویم. جواب را به پدرم حواله کردم که آیا تو به رسول خدا جواب نمی‏دهی؟ او هم سرش را پایین انداخت و گفت مردم این حرف‌ها را می‏گویند. به مادرم رو کردم که تو نمی‏گویی؟ مادرم هم سرش را پایین انداخت. گفت من چه بگویم؟ مردم می‏گویند.

رسول خدا هم که نعوذباللّه متحیرانه نمی‏دانستند مردم راست می‏گویند یا دروغ می‏گویند! فقط فرمودند اگر مطلب راست است که به سوی خدا توبه کن. اگر هم دروغ است که دعا کن تا بی‏گناهی تو معلوم شود.

می‏گوید دیگر حال من خیلی منقلب شد و گفتم آی خدا! فقط تو هستی که از من می‏توانی رفع تهمت بکنی و مرا پاکدامن معرفی کنی همین را گفتم و دیگر زیر رختخواب رفتم. مریض بودم لحاف را هم بر صورتم کشیدم که نه آنها را ببینم و نه رسول‌خدا را نگاه کنم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 245 *»

رسول خدا خواستند حرکت کنند و از در بیرون بروند که یک‌باره حالت وحی به حضرت دست داد. ما فهمیدیم که حالت وحی برای حضرت پیش آمده است. یک قدری مکث کردیم تا آنکه حالت وحی برطرف شد. اول فرمايشى که فرمودند، رو به من کردند مژده‏باد که خداوند پاکی و برائت تو را نازل کرد، خوشحال باش.

تا این فرمایش را فرمودند مادرم گفت برخیز، برخیز برو خدمت حضرت و مثلاً برای تشکر، دست و پای حضرت را ببوس! بی‏حیا، خدا لعنتش کند می‏گوید گفتم نه‌خیر، من به ایشان کاری ندارم. من پیش خدا می‏روم. خدا را حمد می‏کنم.

ببینید نظریات محمّد بن عبدالوهاب از کجاها سرچشمه گرفته است. از چه مرکزهای فساد. همچنین نظریات ابن‌تیمیه که در حذف وسائط بین خدا و خلق و در بی‏احترامی به مقامات اولیاء، کاملين و معصومين؟عهم؟ استاد و اصل اینها بوده است.

به طوری که حتی همین الآن اگر کسی رو به ضریح حضرت رسول؟ص؟ بایستد، بخواهد حرفی بزند، دعائی بکند، پشت دستش می‏زنند. می‏گویند اینجا چیزی نیست فقط آهن است. برو طرف خدا، به طرف قبله اشاره می‏کنند و می‏گویند خدا این طرف است.

حتی ملعون‏ها می‏گویند همین امام جماعت که الآن در این مسجد امامت می‏کند از او بیشتر از رسول خدا کار بر می‏آید. رسول خدا فوت شد، رفت. این امامِ زنده است. از این کار بر می‏آید. خدا لعنتشان کند. اینها از آنجا سرچشمه می‏گیرد که به مادرش جواب داد من به ایشان کاری ندارم، خدا را حمد می‏کنم که برائت مرا نازل کرد.([37]) آیا زبان این بزرگوار زبان خدا نبود؟ نعوذباللّه.

خلاصه این دروغ را ساخته‏اند. حالا یا خود آن ملعونه برای فضیلت خودش یا دیگران برای فضیلت آن ملعونه ساخته‏اند و این‌طور منتشر شده است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 246 *»

ولی از نظر شیعه عرض کرده‏ام که این آیات به ماریه قبطیّه مربوط است. عایشه ملعونه او را به بودن با آن جوان قبطی که اَخته بود متهم کرد. چون گاه‏گاهی نزد ماریه رفت و آمد می‏کرد. طبق سفارش پدر ماریه که گفته بود گاه‌گاهی احوال ماریه را بپرس. چون قبطی‏ها رسم دارند با خودشان مأنوس می‏شوند با بیگانه‏ها کم اُنس می‏گیرند. گفته بود برای آنکه دختر من غصه نخورد و تنها نباشد، گاه‌گاهی به او سر بزن. او هم بخصوص گاه‌گاهی آهسته به ماریه سری می‏زده تا احوالش را بپرسد. ببیند دستوری، کاری دارد یا ندارد.

بعد که خدا از رسول‌خدا؟ص؟ به ماریه ابراهیم را داد و ابراهیم فوت شد و از دنیا رفت رسول‌اللّه خیلی ناراحت شدند. گریه می‏کردند و حالشان منقلب بوده است. این ملعونه می‏گوید بچه شما که نبوده است. ــ خدا لعنتش کند ــ می‏گوید این بچه همان جوان قبطی است که با ماریه رفت و آمد داشت. ما خبر داریم. تا به حال به رو نمی‏آوردیم و نمی‏گفتیم. این از طریق شیعه است، اين درست است.

فوراً، دیگر یک ماه طول نکشید! حضرت همان‌جا امیرالمؤمنین را خواستند، فرمودند برو فلانی که جوان قبطی است بکش. عرض کرد آقا این فرمان را سریع بدون تحقیق اجراء کنم یا تحقیقی بکنم؟ حضرت امیر؟ع؟ با خبرند که جریان چیست. فرمودند با تحقیق اجراء کن.

حضرت دنبالش رفتند. میان باغی بود او را خواستند. دم در آمد. دید حضرت با شمشیر کشیده هستند، ترسید و فرار کرد. حضرت از دیوار بالا رفتند، بالای نخلی رفت و حضرت نیز بالای نخل رفتند که او را بگیرند. پایین افتاد تا پایین افتاد پیراهنش بالا رفت. معلوم شد که هیچ ندارد. حضرت دستش را گرفته و خدمت رسول‏خدا؟ص؟ بردند که یا رسول‌اللّه این بیچاره اصلاً  اَخته است.([38])

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 247 *»

این ملعون‏ها بین خودشان صحبت بود. نزد پدر، مادر و رفيقانش گفته بود، میان خودشان پچ‌پچ بود. اما کسی به‏طور صریح اظهار نکرده بود تا آنکه خود آن ملعونه به‏طور مستقیم خدمت رسول‌اللّه؟ص؟ اظهار کرد.

ببینید اینها تا کجا ایستاده بودند؟! که ماریه قبطیه، آن خانم محترمه مخدره معظمه، مادر ابراهیم فرزند رسول‌خدا؟ص؟، دامان چنان معظمه‏ای را می‏خواستند لکّه‏دار کنند. این ملعون‏ها تا آنجا ایستاده بودند. حرف‏ها در هم می‏شود چاره‏ای هم نداریم.

سخن در این است که انبیاء چه انبیاء انس، چه انبیاء جن دین خدا را می‏رسانند. دین خدا بر مبنای وسائط است. اصلاً برای تنزیه ذات مقدس خداوند به وسائط بین ما و خدا اقرار باید بشود.

پس انبیاء جن به جن اطلاع می‏دادند و می‏گفتند که درست است ما نبی شما هستیم و بر شما مبعوثیم، اما ما نیز از وسائط بین خودمان و خدا استفاده می‏کنیم که در مقام اول محمّد و آل‌محمّدند؟عهم؟  بعد انبیاء هستند و باز انبیاء در رتبه انسان تنزل کنند، انبیاء انس که شدند ما از آنها استفاده می‏کنیم. خلاصه ما از ظل انبیاء انس استفاده می‏کنیم.

اینها را گفته بودند. ابلیس هم از آن ملاها بود. ملاهای درس‌خوانده زحمت‌کشیده، خیلی ملا بود و استاد دیده بود. پس او هم خوب با خبر بود. به همین علت از همان موقعی که انبیاء بر اینها نازل شده و خبر می‏دادند از همان‌جا کینه وسائط را در دل گرفته بود. حاضر نبود مقام وسائط را بپذیرد و تسلیم مقام وسائط بشود.

مثل آن ملعونی که زمان مشایخ+ عصایش را انداخته بود گفته بود که هر چه از این عصا کار بر می‏آید از امیرالمؤمنینِ مُرده هم کار بر می‏آید نعوذباللّه. یا گفته بود که اگر خدا می‏خواهد به واسطه علی به من روزی بدهد، می‏خواهم ندهد. خدا لعنتشان کند اصلاً عنادشان با مشایخ فقط بر مبنای بیان وسائط است خصوصاً مقام اولیاء و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 248 *»

کاملين شیعه و رکن رابع دین. اساس مخالفت و عنادشان همین است. اینها همه از ابلیس سرچشمه می‏گیرد چون فرزندان او هستند.

این ملعون از همان‌جا در دل داشت که مگر من چه چیزم کم است که مثلاً انبیاء اِنس برای ما بخواهند وساطت کنند. ما این وساطت را نمی‏خواهیم. از همان‌جا در دل داشت، وقتی هم که او را به آسمان برده بودند این حسادت، بغض و عناد در دلش بود. به همین جهت می‏فرماید همین که ملائکه را به سجود برای آدم امر کرد اخرج ما کان فی قلب ابلیس من الحسد حسد دیرینه را از دل ابلیس بیرون آورد.

می‏دانیم نوعاً این بیاناتی که قرآن فرموده و ائمه؟عهم؟ بیان می‏فرمایند برای ذکر مثل و نمونه است. یعنی وقتی مقام وساطت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ و کاملين شیعه و بزرگان دین بیان می‏شد، اولی، دومی، دخترهایشان، بستگانشان و همین‌طور پیروانشان همه ناراحت می‏شدند. به مناسبت ناراحتی‏های آنها که یا اظهار می‏کردند یا نمی‏کردند و پچ پچ می‏کردند خداوند این آیات را نازل فرمود. این آیات برای خاطر اظهار آن درون‏ها نازل می‏شد، بی‏خود که نازل نمی‏شد، خدا که نمی‏خواهد قصه بگوید.

فقط به این منظور است که ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله([39]) اگر بین شما هستند کسانی که درباره محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ حسد می‏برند ظاهر شوند. آیا حسد می‏برند که خدا از فضل خودش به ایشان کرامت کرده است؟ از شما که نداده. از فضلش به ایشان عنایت کرده است. هم حکمت، هم مُلک کبیر که مقام امامت است خدا به ایشان داده است. آیا برای اینها بر ایشان حسد می‏برید؟ حالا که حسد می‏برید پس نمونه‏های پیشین را بشنوید. ابلیس هم بر آدم حسد برد. به این مناسبت اینها ذکر می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 249 *»

امام؟ع؟ می‏فرمایند: فعلمت الملائکة عند ذلک ان ابلیس لم‌یکن منهم ملائکه وقتی دیدند ابلیس سجده نکرد و حسادت ورزید فهمیدند که ابلیس از ایشان نبوده است. فقیل له؟ع؟ فکیف وقع الامر علی ابلیس و انما امر الله الملائکة بالسجود لآدم خدمت حضرت عرض می‏شود چطور ابلیس داخل اینها شده بود و امر خدا به او هم تعلق گرفت؟ حال آنکه ابلیس جن است و از ملائکه نبود. فقال حضرت فرمودند  کان ابلیس منهم بالولاء ابلیس به واسطه تبعیت و متابعت، از ملائکه بود. چون در عبادت و در خضوع و خشوع تابع ملائکه و در ملائکه بود به این مناسبت امر به او هم تعلق گرفت و لم‌یکن من جنس الملائکة از جنس ملائکه نبود.

و ذلک ان الله خلق خلقاً قبل آدم و کان ابلیس فیهم حاکماً فی الارض خدا قبل از آدم خلقی را خلق کرد و ابلیس حاکم ایشان بود و آنها در روی زمین بودند  فعتوا و افسدوا و سفکوا الدماء شروع کردند به عُتُوّ، سرکشی، اِفساد و خونریزی فبعث الله الملائکة خداوند ملائکه را برانگیخت فقتلوهم تا آن کسانی که سرکش بودند کشتند. ـــ  آنهایی هم که سرکش نبودند به حال خودشان گذاشتند. ــ  و اسروا ابلیس ابلیس را هم اسیر کردند ـــ  معلوم می‏شود این ملعون هم در زمین جزو سرکش‏ها بوده است.ــ اسیرش کردند و رفعوه الی السماء و او را به آسمان بردند. ــ  ابلیس حاکم بر اينها بوده یعنی رئیس اینها بوده. به این مناسبت که حاکم بوده است اسیرش کردند و به آسمان بردند.ـ  فکان مع الملائکة یعبد الله الی ان خلق الله تبارک و تعالی آدم.([40]) با ملائکه  عبادت می‏کرد تا خدا آدم را خلقت کرد.

از این حدیث شریف بر می‏آید که ابلیس، جن، نسناس و ملائکه همه در عالم مثال و عالم هورقلیا قرار داشتند، همان‌جایی که الآن هستند. جن آنجا بوده‏اند، در این زمین دنیایی ما نبوده‏اند. درست است به آنجا هم زمین گفته می‏شود اما زمین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 250 *»

عالم هورقلیا. آسمان هم گفته می‏شده است اما آسمان عالم هورقلیا.

حدیث دیگری است که حضرت کاظم؟ع؟ می‏فرماید: فخلق الله آدم فبقی اربعین سنة مصوراً خدا آدم را خلقت کرد و چهل سال آدم صورت‌بندی شده قرار داشت. ـــ  هنوز زنده نشده بود. این همان خلقت بدن اصلی بود. اربعین و چهل سال هم گفتیم همان دوره‏ایست که برای فراهم شدن این بدن لازم است تا به حدی برسد که لیاقت و استعداد پیدا کند که در او روح دمیده شود. از این امر به چهل سال تعبیر آورده می‏شود. سالِ اینجا مقصود نیست که چهل سالِ اینجا باشد. بلکه یعنی آن دوره‏هایی که بدن آدم باید طی کند تا برای تعلق روح و زنده‌شدن قابل بشود.ــ  و کان یمرّ به ابلیس اللعین ابلیس ــ  با ملائکه بود یعنی در آسمان‌ها بود ــ  به آدم گذر می‏کرد و یقول ـــ  آدم بدنش افتاده بود و هنوز روح در او دمیده نشده بودــ  به بدن آدم می‏گفت لامر ما خُلِقْتَ؟ تو برای چه خلقت شده‏ای؟! ــ  هنوز که آدم زنده نبود تا جواب بدهد. بدن اصلی فراهم شده بود و در شرُف تکامل بود تا روح به او تعلق بگیرد. این دوران را طی می‏کرد. دوران چهل سال آن عالم را برای قابلیت پیدا کردن به منظور تعلق روح می‏گذرانید. ــ  فقال العالم؟ع؟ حضرت کاظم؟ع؟ می‏فرمایند فقال ابلیس ابلیس وقتی که به این بدن و پیکره گذر می‏کرد و می‏گفت تو برای چه خلق شده‏ای؟ یک چیزی می‏فهمید. روی آن سوابقی که عرض کردم انبیاء جن به اینها می‏گفتند که بین ما و خدا یک وسائطی هستند. با خودش می‏گفت نکند این می‏خواهد مظهر آن وسائط بشود. چون این تشریف و پیکره به این زیبایی را می‏دید؛ لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم([41]) این بدن و پیکره انسانی خیلی زیبا است. شما همین را تلطیفش کرده و با عالم هورقلیا مناسب کنید. تمام این زشتی‏ها اگر هست کنار می‏رود. بخصوص برای مؤمن آن هم برای بدن نبی. ببینید بدن و پیکره حضرت آدم در آنجا چه بدنی بوده!

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 251 *»

هیچ زشتی نداشته، هیچ امری که مشمئز کننده باشد در او نبوده است.

یک پیکر بسیار جالب بوده. به طوری که وقتی اینجا آمد گفت: تغیرت البلاد و من علیها([42]) این چه اوضاعی است که من دارم؟ خودش از این اوضاع خیلی ناراحت شد. آن بهشت، آن اوضاع، کجا؟ اینجا کجا؟ قرآن هم می‏فرماید: فبدت لهما سوءاتهما([43]) وقتی اینجا آمدند هم برای آدم هم برای حوا، عورت‌ها و اوضاع‌ها پیدا شد که اینها چیست؟ ولی آنجا یک پیکره بهشتی، یک پیکره هورقلیایی مناسب آن عالم بود.

ابلیس می‏فهمید این حساب دیگری است. روی سوابق هم می‏گفت نکند این مظهرِ همان وسائط باشد. نکند این می‏خواهد نمونه‏ای از وسائط باشد؛ یعنی از محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ و مظهری از روح نبوت و از انبیاء انس باشد. از این جهت با خودش می‏گفت: لئن امرنی الله بالسجود لهذا لعصیته اگر خدا به من بگوید این را قبله خودت قرار بده، اگر درِ خانه ما می‏خواهی بیایی درِ خانه این، پیش این باید بیایی، اگر این دستور را به من بدهد، من پیش او نمی‏روم. آیا او برای من می‏خواهد وساطت کند؟!

خدا نکند انسان نعوذ بالله با وسائط بین خودش و خدا این‌طور باشد. اینها خیلی مطلب مهمی است. نگوید آیا این سلمان با آن اوضاعی که داشت با آن پیرمردی باب الله فی الارض([44]) است؟ یعنی خدا هر چه به من می‏دهد به برکت این می‏دهد؟ این‌طور می‏گفتند. حاضر نبودند زير بار بروند. می‏گفتند اگر این حرف واقعاً راست است چرا خودش مثلاً این‌قدر مویش سفید و پشتش خم شده است؟  اگر فیض اول به او می‏رسد پس یک کمی جوان، یک کمی اوضاعش روبراه بشود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 252 *»

یا می‏دیدند امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه از گرسنگی رنگ مبارکشان زرد، امام حسن، امام حسین و حضرت فاطمه رنگشان زرد است. می‏فرمودند دو سه روز است که مثلاً ما چیزی نخورده و انفاق کرده‏ایم. می‏گویند آیا اینها می‏خواهند وسائط باشند؟ اینها می‏خواهند ابواب فیض خدا باشند؟ گرسنگی رنگشان را زرد می‏کند. چطور فیض از این به من می‏خواهد برسد. ملعون‏ها ظاهر امر را قیاس می‏کردند. مقام و رتبه را لحاظ نمی‏کردند که در مقام و رتبه و موقعیتی که دارند این‌طورند و این بدن یک مظهری از آن مقامات است.

جاهلا این نورْ علیینی است نه همین جسمی که تو می‏بینی است([45])

تسلیم باید بود و به مقامات اقرار باید داشت.

این ملعون می‏گفت اگر خدا مرا به سجده کردن برای این، امر کند نافرمانی کرده و سجده نخواهم کرد. قال امام؟ع؟ فرمودند ثم نفخ فیه بعد خداوند در بدن آدم روح دمید. بدن و پیکره‏ای شد بسیار بسیار معتدل به اندازه‏ای این بدن اعتدال داشت که روحِ عالمِ مثال به آن تعلق گرفت یعنی از مثال تا مراتب بالا تعلق گرفت ولی در یک اعتدال و لطافتی که همان موقعی که تعلق گرفت نبی هم بود. تعلیم اسماء هم به همان روح انجام شد.

فلما بلغت فیه الروح الی دماغه عطس عطسة همین که روح به مغز  رسید ــ  هنوز به بدن نرسیده بود، نفخ روح از بالا شروع شده بود و معلوم می‏شود این قسمت مغز این لطافت را برای گرفتن روح انسانی و روح‌های بالا پیدا می‏کند. از مغز  تا به بینی رسید و  هنوز به همه بدن نرسیده ـــ  عطسه کرد فقال الحمدلله و الحمدللّه گفت. ــ  این چه روحی است که به حمد خدا تکلم می‏کند؟ این چه قابلیتی است؟ ــ  فقال الله له

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 253 *»

یرحمک اللّه خدا فرمود رحمت خدا مال توست قال الصادق؟ع؟ فسبقت له من اللّه الرحمة پس برای آدم و همین‌طور فرزندانِ واقعی آدم، نه برای همه فرزندانِ آدم، خداوند لطف کرد و رحمت خدا سبقت گرفت، سبقت رحمته غضبه([46]) هم همین است. رحمت خدا بر غضب خدا سبقت گرفت. ثم قال اللّه تبارک و تعالی للملائکة اسجدوا لآدم آن وقت فرمود حالا برای آدم سجده کنید فسجدوا له همه سجده کردند فاخرج ابلیس ما کان فی قلبه من الحسد ابلیس آنچه را که از حسد در دل داشت خارج کرد فأبیٰ ان‏یسجد بر آدم سجده نکرد … فقال اللّه تبارک و تعالی فاخرج منها فانک رجیم([47]) آنجا به او دستور داده شد که بیرون برو تو رانده شده‏ای و لعنت و رانده‌شدن از درگاه خدا بعد از اظهار حسادت و اظهار معصیت بود.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 254 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r توصیف نفوس نورانی و بیان حالات آنها

r قضاوت دیگران درباره ایشان و قیاس‏کردن حالت ایشان را به حالت خود

r جان حیوانی خانه‏ای است برای جان ایمانی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 255 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

از عَبیدُ البطن و همّ و غمّشان

وز مآل و مبدء و از ذمّشان

شمّه‏ای گفتم دگر از سمّشان

لیک آن قومی که شد حق همّشان

بهر حق شد کل کیف و کمّشان

پاک و پاکیزه شدندی از عیوب

فارغ از نوع هموم و از کروب

در کمال عصمت از جُرم و ذنوب

جان ایشان مرتبط شد با غیوب

کسب اخلاق خدايیشان خطوب

جز متاع دین نه در اسواقشان

غیر شهد حُبّ نه در اذواقشان

بندگی شد رِبقه اعناقشان

از علوم حق بود ارزاقشان

سوی علّیّین بود اشواقشان

بهره‏مند از لطف خاص داوری

حجّت حق را بر ایشان رهبری

اتّباعش داده‏شان این برتری

رسته باشند از صفات عنصری

بسته‏اند ایشان به چرخ چنبری

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 256 *»

شد ز تقوی بهر ایشان لِبْس‌ها

قبله آنها نباشد عِرسْ‌ها

خواهش آنها نه چون همجنس‌ها

پاک باشد دینشان زین رجس‌ها

برترند ایشان ز لوث نجس‌ها

رشته حُبّ خدا اطواقشان

رحمت و رضوان حق احداقشان

دفتر عشق است دگر اوراقشان

گرچه بینی چون تو در اسواقشان

لیک نبود همچو تو اشواقشان

چون ملک از ذکر حق قوتی خورند

ره به بزم اُنس حق زین ره برند

در سماء معروف و در اینجا گُمَند

گرچه چون مردم گَهی اَکلی کنند

لیک ایشان مثل این مردم نیند

رزق طیّب روزی ایشان شود

هضم آن از طاعت یزدان شود

آخرش هم خانه ایمان شود

اکل ایشان قوّت جانشان شود

اکل مردم مایه خذلان شود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 257 *»

گرچه ظاهر قوتشان از نان بود

قوت ایشان باطن از ایمان بود

روح ایمان در تن ایشان بود

چون نهان در جسم ایشان جان بود

هم عیان از جانشان جانان بود

تن شده محکوم و حاکم بس خدا

کی خدا سازد تن آنها رها

معنی عصمت بود این ماجرا

جسم خاکی مرکبی باشد جدا

جان علویشان کجا این تن کجا

جان ایشان پرتو یزدان بود

حاکم مطلق بر این ابدان بود

تن چو مرکب راکبش هم آن بود

جان بوند ایشان و ایشان جان بود([48])

جسم ایشان مرکبی حیوان بود

رسته‏اند ایشان دگر از ما و من

همّشان دیگر نباشد خویشتن

فارغند از همّ و غمّ این بدن

مالک روحند نی مملوک تن

گرچه دارد جانشان در تن وطن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 258 *»

چند روزی ساکنند در این مغاک

جامه‏ای پوشیده‏اند از جنس خاک

گرچه باشد جامه‏شان همچون‌که راک([49])

گوهر شب‏تاب را از گِل چه باک

چون بود از لوث گِل صافی و پاک

او نکاهد قیمتش از گِل یقین

حرمتش هم کم نگردد آن ثمین

خواهد او را عارفش گرچه گلین

لیک تو چون گاو بحری پرده‏بین

چون نبیند گوهرش گردد غمین

گِل شود مانع چو گردد مقترب

تا شود در نزد حُسنش منجذب

در عوض گردد ز مقصد مغترب

گردد او اندر جزیره مضطرب

چون ببیند کار گوهر منقلب

هرچه می‏گردد شود زان دورتر

در کنارش مقصدش ناید نظر

زانکه دیدِ او نباشد پرده‏در

غیر گل ناید ورا اندر بصر

چون چو بازرگان نـبُد اهل خبر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 259 *»

بی‏خبر زانچه ورا آمد به‌سر

دربدر گردد پی یکتا گهر

گوهرش نزدش ولی زان کور و کر

لیک بازرگان چو داند کان بقر

هست از احوال پنهان بی‏خبر

ناشناسد گوهر ار گردد گلین

گاو را دیدی ولیکن پرده‏بین

ظاهری بیند نبیند بیش از این

گوهرش را زود آلاید به طین

تا نگردد جلوه گوهر مبین

گِل چو گیرد آن گهر را در ضمیر

گردد از دیدش بقر همچون ضریر([50])

داند آن سوداگرِ فَرْز(2) و خبیر

این بقر در قید گِل گردد اسیر

واله و حیران شود در آن جزیر

او نداند پس رود یا آنکه پیش

هرچه می‏گردد شود بیشتر پریش

ناامید گردد که گردد نیز بیش

چون نیابد گوهر شب‏تاب خویش

داخل دریا شود با جان ریش

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 260 *»

داده از کف بینوا اصل مراد

این بلا را جهل وی بر وی نهاد

خسته و افسرده و بی‏حال و زاد

چون‌که شد مأیوس و در دریا فتاد

آمد آن افسونگر و گِل را گشاد

مدتی گر از گلی آلوده است

در عوض از شرّ گاو آسوده است

گِل کجا از قدر آن فرسوده است

گوهر انسان به گِل اندوده است

زان به جهل جاهلان افزوده است

چون ز دید جاهلان گردیده گُم

در پیش از جستجو دشت و اُکُم([51])

همره هر یک چو اسب است و شُکُم([52])

هر زمان گوید که انّی مثلکُم

اینت جامه اینت دامان اینت کُم

کو دو چشمی تا که باشد پرده‏در

همچو سوداگر ببیند آن گهر

ورنه پنهان ماند از دید بصر

شخص جاهل همچو آن بحری بقر

غیر گِل ناید ورا اندر نظر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 261 *»

پرده بیند او ز جهلش چون بقر

از پس پرده نمی‏یابد اثر

چون ندارد بینوا نور بصر

حکم گِل جاری کند بر آن گهر

می‏شود از نور پنهان بی‏خبر

پس نظر بر او ز جهلش افکند

هر فضیلت بشنود زود وازند

گیرد او حالات خود را مستند

نور نیکان را قیاس از خود کند

طعن‌های خویش را بر او زند

غافل از آنکه ورا باشد محلّ

برتر از این جاهل رذل دغل

کو کسی تا گویدش ای مُفْتَعل([53])

جاهلا جان دارد او در این وحل

باشد اندر جان او نور ازل

بی‏خبر هستی تو او را از ضمیر

دربر نورش تويی همچون ضریر

لب ببند زانچه نمی‏باشی بصیر

نور حق را تو قیاس از خود مگیر

نیست جان پاک اندر خاک اسیر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 262 *»

این قیاس از روی نادانی بود

زانکه بطلان تو  برهانی بود

روح او از روح یزدانی بود

این قیاست ارث شیطانی بود

این قیاس اسباب حیرانی بود

چون‌که شد زامر خداوندی بَشَم([54])

گفت من زین رتبت خود دلخوشم

همچو لفظ است آدم و من آرِشَم(2)

گفت: آدم از گِل و من زاتشم

نیست لایق پیش او ذلّت کشم

شد ز عدل مطلق پروردگار

غافل آن دور از حق و ناپایدار

زین قیاسش شد ز دینش بر کنار

کبر ورزید او ز امر کردگار

ترک سجده کرد و زان شد نابکار

ناروا حکمی کجا از حق و کی

کی عبث حکمی کند قیّوم حی

متّهم کرد او خدای خویش هَی(3)

گر بدیدی چشم شیطان جای وی

می‏شدی از دید او آن کبر طی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 263 *»

می‏شد آگه زانچه بُد در پرده راز

بهر کُدْیَه پیش او دستش دراز

می‏شدی در بندگی او سرفراز

آوریدی سوی آن درگه نماز

می‏نهادی بر درش روی نیاز

پس تو را هم مثل او میزان بود

این‏چنین میزان ره عصیان بود

کیفر عصیان دگر نیران بود

اعبدُونی گر تو را ایمان بود

مذهب لا تعبدوا الشیطان بود

عاصیان را رهبر او در جزء و کل

شد قیاسش طاغیان را همچو پل

از تحیر پیروانش در سُبُل

سجده آور سوی آن درگه به ذل

تا که خار نفس بار آرد چو گل

تا که خالص بنده یزدان شوی

بی‏تکلف تابع فرمان شوی

با صداقت در صف خوبان شوی

زان جهت فرمانبر  رحمان شوی

سجده کن تا عاصی شیطان شوی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 264 *»

نور حق تا زان  جهت شد جلوه‏گر

بی‏تأمّل سجده کن بر آن گهر

تا فزاید حق تو را نور بصر

همچو بازرگان شوی اهل نظر

نه چو گاو بحر گردی بی‏خبر

نور گوهر را ببین گِل را بهل

پرده‏در، گر، دیده‏ات گِل مضمحل

مانعت کی، گِل تويی گر متصل

ور شوی جامد تو اندر خاک و گِل

می‏شود خیکت تهی از جان و دل

گر که در راهی و هستی ممتحن

نور حق را در نکو بینی ، عَلَن

ایمنی از شرّ و کید اهرمن

ور نبینی از نکویان غیر تن

همچو شیطان اوفتی اندر محن

دیدن جان چون نیاید از بدن

دیده‏ای باید که باشد تن‏شکن

شرط ادراک است توافق داشتن

جان نبیند غیر جان تن غیر تن

جان تو را سِرّ از نهان تن از علن

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 265 *»

اولیا را شد نهان زین رازشان

کس نبُد تا بشنود آوازشان

شد از این هم هرچه سوز و سازشان

اهل ظاهر چشم ظاهر بازشان

اهل باطن نور حق دمسازشان

آشکارا بنگرند در هر زمان

نور حق را در جمال نیکوان

اهل ظاهر کور و کر باشند ازان

ای بسا با چشم و با گوش و زبان

صمّ و بکم و عُمی باشد وصفشان

جان که بالاتر از این اعیان بود

همچو مهمانی در این ابدان بود

ارتباطش با جهان اینسان بود

این مدارک کوّه‏های جان بود

جان از آنها ناظر پنهان بود

ای بسا راهی که عیاریش([55]) نیست

ای بسا خمّاره(2) خمّاریش نیست

ای بس ایوانی که جبّاریش نیست(3)

ای بسا داری که دیّاریش نیست

ای بسا روزن که نظّاریش نیست

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 266 *»

جان که همچون حاکمی در پیکر است

پیکر، او را همچو عرشی در بر است

ورنه جان تختی ولی بی‏سرور است

نه ز هر سوراخ شخصی ناظر است

ای بسا روزن که چون جحر خر است

هرکه را پیکر ورا جانی بود

در تنش جانش چو سلطانی بود

او ز هر کوّه به فرمانی بود

مقصدم نی جان حیوانی بود

بل مرادم جان ایمانی بود

پیکر انسان چو نیکو بنگری

از جماد است و نبات و دیگری

آن دگر باشد ز چرخ چنبری

جان حیوان گرچه دارد برتری

بر گلین بنیاد جسم عنصری

باید عنصر تا به آن حدّی رود

اعتدالش تا که بی‏رنج و اَوَد

جان افلاکی در اعضایش دود

لیک آن هم خانه پنهان بود

کو محلّ جان ایمانی شود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 267 *»

گرچه با عنصر کمی بیگانه است

لیک با آن همسر و هم‏لانه است

زانکه همچون او از این ویرانه است

جان حیوان خانه‏ای در خانه است

بهر ایمان همچو تن کاشانه است

داده حق ارزش فقط افهام را

فهم نیکو می‏کند فرجام را

مؤمن از فهمش رسد اِنعام را

غافلان خوانده است حق انعام را

مثل ایشان خوانده قوم عام را

زانکه غافل از خود و حقند بسی

فارغند از هر غم و دلواپسی

نی به فکر عاقبت زایشان کسی

چون‌که اندر جانشان نبود کسی

غافلند ایشان ز جان هر کسی

غیر تن در نزدشان بی‏اعتبار

جان و معنی را نیارند در شمار

همچو گاو و اشتر و اسب و حمار

کاملان را همچو خود بینند خوار

نیست این تن را ابر ما افتخار

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 268 *»

مثل ما دارد دو دست و هم دو پا

چشم و گوش او چو ما باشد دو تا

یک سر و یک تن زبان هم یک ورا

می‏خورد چون ما و آشامد چو ما

می‏رود هر روز در بازارها

ما که از سر تا به پا چون او بویم([56])

ای بسا بهتر از او ما ره رویم

او به کندی گر رود ما می‏دویم

از چه باید ما مطیع او شویم

هشته راه خویش از راهش رویم

او چه دارد بین ماها بیش از این

امتیازش چیست بر اهل زمین

گر که بودی می‏شدی قطعاً مبین

ما چو او و او چو ما جسمی گلین

از چه‏رو سازیم خود را ما رهین

مثل ما بر او گذشته ماه و سال

گه به صحّت گه مرض گه انتقال

مبتلای همسر و اهل و عیال

او چو ما هم طالب ملک است و مال

نیست فرقی بین ما در همچو حال

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 269 *»

این تصوّرها ز کوته‏بینی است

براساس منطق بی‏دینی است

گو به آن کس کو بر این خودبینی است

جاهلا این نور علّیینی است

نه همین جسمی که تو می‏بینی است

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 270 *»

 

مجلس 13

 

(شب پنجشنبه  27 ربیع‏الثانی 1406 هـ ق)

 

 

 

 

 

r آدم؟ع؟ پیش از هبوط

r بدن اصلی و تنزّل آن

r اعتدال انسانیّت آدم؟ع؟

r بیان کیفیت خلقت بدن آدم؟ع؟ در احادیث

r آدم؟ع؟ بدیــع خلقت

r خصوصیات آدم؟ع؟ از حیث حجّت خدا بودن

r «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم»

r آشنایی اجمالی ابلیس با شأن حجّت خدا

r آنچه درباره آدم؟ع؟ مطرح است به پیش از هبوط مربوط می‏باشد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 271 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

مراتبی که تا قبل از هبوط و آمدن به این عالم برای خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام در قرآن و احادیث ذکر شده به عالم برزخ مربوط است. همین‌طور جریان خلقت آدم در رتبه بدن اصلی او و شرح خلقت بدن اصلی آدم همه این اوضاع قبل از این عالم اعراض بوده است.

از نظر اصطلاح دینی عالم برزخ و عالم مثال گفته می‏شود. ولی مراد از عالم مثال آن نیست که حکماء مَشّاء می‏گویند. آنها از مثال، صور مجرده از ماده را اراده می‏کنند، آن مثال مقصود نیست. عالم برزخ، عالم مثال یا عالم هورقلیا که می‏گوییم مراد همان عالمی است که بدن اصلی ما از آن عالم است. بدن اصلی همه انسان‌ها از آن عالم است.

اینکه به آن بدن اصلی می‏گوییم یعنی بالنسبه به بدن عرضی دنیایی، بدن اصلی است و الا بدن اصلی حقیقی همان بدن اُخروی است. آن بدن اصلی دارای دو لباس و دو مرتبه تنزل است، یکی در مرتبه مثال و یکی هم در مرتبه این عالم اعراض.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 272 *»

این دو مرتبه برای بدن حقیقی یا اصلی یا بدن اخروی لباس عرَضی است. چون بدن اصلی یک لباس عرضی در عالم مثال و یک لباس عرضی در عالم دنیا گرفته است. پس بدن اصلی که گفته می‏شود بالنسبه به این بدن عنصری دنیایی، مقصود است.

تمام اموری که درباره حضرت آدم ذکر شده از خلقت بدن، نفخ روح، اِسجاد ملائکه و دستور سجده بر آدم، همین‌طور در بهشت بودن و سایر مباحثی که راجع به آدم تا قبل از هبوط و آمدن به زمین است، همه به عالم مثال و عالم هورقلیا مربوط است.

کیفیت خلقت آن بدن اصلی در بعضی از روایات اجمالاً بیان شده است که ماده‏های آن بدن اصلی چه بوده، از چه درست شده و چه چیزهایی در آن بدن اصلی قرار داده شده است. آنچه یک انسان در ترقی کردن، تعالی و یا انحطاط و تنزل، در علیینی یا سجینی شدن به آن نیازمند است، اینها همه در آن روایات به طور اجمال بیان شده است.

البته خود روایات در این زمینه متعدد و مختلف است. در بعضی از روایات قسمتی و در بعضی قسمتی دیگر ذکر شده است. تمام این امور به طور مفصل در یک روایت ذکر نشده است. ائمه؟عهم؟ در بعضی از روایات به جهاتی اشاره فرموده و در روایات دیگر جهات دیگری ذکر فرموده‏اند. از مجموعه‏ای که از آنها به دست می‏آید و ملاحظه می‏شود، چگونگی خلقت بدن اصلی آدم علی نبینا و آله و علیه السلام آشکار می‏گردد.

آن بدن اصلی احکامی، کیفیت و خلقتی دارد که همه آن طرز و کیفیت خلقت و یا آن احکام به طور تنزل برای این بدن دنیاوی هم ثابت است. یعنی آن احکامی که ائمه هدی سلام اللّه علیهم اجمعین برای آن بدن ذکر کرده‌اند یا اجزائی که در تشکیل و ترکیب آن بدن بیان فرموده‏اند، در همین بدن دنیاوی نیز ساری و جاری است. بدن دنیاوی هم از اجزائی ترکیب شده و کیفیت و طرز آفرینش آن به طوری است که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 273 *»

می‏شود گفت تنزل همان کیفیت خلقت و تنزل همان اجزاء است. در واقع از نظر کیفیت خلقت و اجزاء تشکیل دهنده فرقی نیست. فقط فرق در اصل بودن و عرض و فرع بودن است. بدن اصلی اصل است و این بدن دنیاوی عرض و فرع است که تقریباً بر آن بدن پوشیده شده است.

این بدن و قالب دنیایی یک بدن و قالبی است که تقریباً تنزل آن قالب اولی است. از نظر ترکیب مثل آن و اجزائش مثل آن اجزاء است. همچنین خلقتش مثل آن خلقت است با یک تنزل و به تناسبِ دو عرصه. در عرصه مثال و برزخ آن بدن مناسب آن عرصه خلقت شد و در اینجا هم مناسب این عالم خلقت شد. پس بدن، احکام بدن و اجزاء ترکیب و تشکیل‌دهنده بدن مانند هم است.

تفاوتشان در اصل و فرع بودن است. آن اجزاء که برای تشکیل دادن بدن اصلی است بالنسبه به این بدن اصالت دارد. همچنین کیفیت و طرز خلقت آن بدن بالنسبه به این طرز و کیفیت اصالت دارد و اینها همه فرع آن است.

پس در بعضی روایات اموری درباره آن بدن بیان شده مقصود در این عالم همین است. حتی اگر آن احکام را درباره این بدن هم جاری کنیم درست است؛ به این اعتبار که این بدن تنزلی از آن بدن است، احکامش هم تنزل همان احکام و اجزائش هم تنزل همان اجزاء است.

مثلاً  آن بدن از عناصری یا از قبضه خاکی تشکیل شده که از زمین‏های آن عالم گرفته شده است، راجع به این بدن هم همین‌طور است. این بدن هم یک قبضه‏ای از این زمین است که آنچه برای رشد و تکامل آن لازم است در این بدن تهیه شده. این بدن از اجزاء این عالم، آن بدن هم از اجزاء آن عالم تشکیل شده است. نمونه، طرز و کیفیت خلقتش هم مانند همین بدن است. یک دورانی باید تحول پیدا کند و تغییر برای اجزائش دست بدهد. آن اجزاء در مراحلی قرار گرفته و عواملی به آنها تعلق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 274 *»

بگیرد. اسبابی در تکامل آنها دست داشته باشد تا اجزاء به لطافت مناسبی در بیایند و ترکیب، از اجزاء متناسبی باشد. بعد از مراحلِ تکامل، لطافت و اعتدال به حدی برسد که روح و روان از آن استخراج بشود. روانی هم که استخراج می‏شود روان و جانی غیر از جان سایر حیوانات باشد تا اعتدالی برایش باشد که نفس انسانیه و ناطقه کونیه به آن تعلق بگیرد.

باز در مورد آدم علی نبینا و آله و علیه السلام اعتدالی فوق اعتدال‌های انسانی لازم بود. چون گفتیم همان‌طور که آن بزرگوار مبدأ انسان‌ها است مبدأ حجج و انبیاء؟عهم؟ هم هست. پس برای انسانیت او اعتدالی بود که برای تعلق روح نبوت و تعلیم اسماء الهیه لایق شد. و علّم آدم الاسماء کلها. اعتدالِ نفس ناطقه‏ای که به آدم تعلق گرفت برای سایر انسان‌ها نیست. مگر انسان‌هایی که اعتدال بدن، روح و نفس ناطقه‏شان به حدی باشد که روح نبوت به آنها تعلق بگیرد و از طرف خدا به رسالت، نبوت و دعوت مبعوث گردند یا صاحب روح وصایت و امامت باشند. اینها روشن است.

مناسب است در همین زمینه ـــ روایاتی که اجمالاً به بیان خلقت بدن اصلی آدم اشاره فرموده‏اند، ــ  به چند روایت اشاره کنیم و بعد توضیح و ترجمه این روایات را از زبان آقای مرحوم کرمانی­ بشنویم.

مرحوم شیخ صدوق در کتاب «علل‌الشرایع» از محمّد حلبی از حضرت صادق صلوات اللّه علیه نقل می‏کند که فرمودند: ان القبضة التی قبضها الله عزوجل من الطین الذی خلق منه آدم ارسل الیها جبرئیل ان یقبضها فقالت الارض اعوذبالله ان تأخذ منی شیئاً فرجع الی ربه فقال یا رب تعوذت بک منی خدا برای آن قبضه‏ای که از گِل برای خلقت آدم گرفت، ابتداءً جبرئیل را فرستاد که آن قبضه را از زمین بگیرد. زمین گفت من به خدا پناه می‏برم که از من برای خلقت آدم چیزی بگیری. پس جبرئیل برگشت و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 275 *»

عرض کرد که ای خدای من زمین به تو از من پناه برد فارسل الیها اسرافیل فقالت مثل ذلک خدا اسرافیل را فرستاد باز زمین همین را گفت فارسل الیها میکائیل فقالت مثل ذلک میکائیل را فرستاد باز زمین همان‌طور پناه برد و میکائیل برگشت فارسل الیها ملک الموت خدا عزرائیل را فرستاد فتعوذت بالله ان یأخذ منها شیئاً باز زمین همان‌طور به خدا پناه برد فقال ملک‌الموت عزرائیل گفت انا اعوذبالله ان ارجع الیه حتی اقبض منک من هم به خدا پناه می‏برم که برگردم مگر اینکه قبضه‏ای از تو بگیرم.

آن سه یعنی جبرئیل، اسرافیل و میکائیل مأمور شدند اما به طور جبر، اضطرار و ناچاری نبود. بلکه به طور مختار مأمور شدند تا حدّشان به آنها شناسانیده شود و مقدار فعّالیتشان را بدانند. بفهمند که درست است بعضی از کارهای خدایی به دست آنها جاری می‏شود و اسباب کار خدا هستند، اما سبب مطلق نیستند که همه کارها از آنها صادر شود. پس خدا به آنها توجه داد که اسباب هستند اما اسبابی در حد همان کارهایی که خدا قرار داده است. از اين جهت زمین اِبا کرد و آنها در برابر  اِبا و تعوّذ زمین نتوانستند مقاومت کنند. برگشتند، مختار بودند. اختیارشان هم در اینجا در بعضی روایات بیان شده است. عزرائیل در این جریان و کار چون نسبت به آنها سببی قوی‏تر بود، با آنکه زمین به خدا پناه برد معاودت نکرد و برنگشت. گفت من به خدا پناه می‏برم از اینکه برگردم و از تو قبضه‏ای نگیرم. قبضه‏ای گرفت.

بعد حضرت فرمودند: و انما سمّی آدمُ آدمَ لانه خلق من ادیم الارض.([57]) آدم را آدم گفته‏اند چون از این ظاهر زمین و از زمین خلقت شده. این یک قسمت از جریان.

قسمت دیگر را باز در اصول کافی از حضرت صادق؟ع؟ نقل می‏کند که عن ابی‏عبدالله؟ع؟ قال ان الله عزوجل لما اراد ان یخلق آدم؟ع؟ بعث جبرئیل؟ع؟ فی اول ساعة من یوم الجمعة فقبض بیمینه قبضة بلغت قبضته من السماء السابعة الی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 276 *»

السماء الدنیا و اخذ من کل سماء تربة و قبض قبضة اخری من الارض السابعة العلیا الی الارض السابعة القصویٰ.

وقتی که خدا آدم را می‏خواست خلق کند یعنی بدن اصلی، بدن عالم برزخ و هورقلیایی آدم را خواست خلق کند، در اولین ساعت از روز جمعه جبرئیل را فرستاد. ــ می‏دانیم روز جمعه که گفته می‏شود، این جمعه نیست. بلکه همان ایام شأنی ربوبی است که بحثش گذشت. ــ  جبرئیل را فرستاد و جبرئیل با دست راست خود یک قبضه از آسمان هفتم تا آسمان دنیا گرفت. یعنی دست جبرئیل در جمیع این آسمان‌ها قرار گرفت. قبضه‏ای که در دستش واقع شد فشرده‏ای از همه آسمان‌های هفتگانه بود. از هر آسمانی تربتی و خاکی برداشت.

همین بیان، نشان می‏دهد که چنان‌که آسمان‏های اینجا مثل زمین اینجا عنصری و جسمانی است، آسمان‏های آن عالم هم که بدن اصلی آدم در آنجا خلقت شد مثل زمین‏های آنجا از عناصر همان‌جا تشکیل شده بود. اسم خاک و تربت برای آسمان‏ها نشان همین مطلب است. یعنی همان‌طور که زمین‏های آن عالم، زمین خاکی آن عالم است آسمان‏هایش مثل همان‏ها است ولی لطیف است. از نظر جنس یکسانند. مثل همین جا که می‏گوییم آسمان‏ها و زمین‏ها از عناصر تشکیل شده‏اند.

بعد قبضه دیگری هم از زمین هفتم تا زمین پایین گرفت. از زمین بالایی و هفتمین تا پایین‏ترین و آخرین زمین یک قبضه گرفت. این قبضه‏ای که از زمین‏ها گرفت طبق آن حدیثِ دیگر، عزرائیل به دست جبرئیل داد. دیگر اینجا ذکر نشده که جبرئیل به وساطت و به کمک عزرائیل گرفت. ذکر نشده است. ولی در آن حدیث بود که جبرئیل تا آمد که از آن زمین‏ها قبضه‏ای بگیرد، زمین به خدا پناه برد و جبرئیل برگشت. اول عزرائیل از زمین‏ها قبضه‏ای گرفت بعد در اختیار جبرئیل قرار داد.

بعد که این دو قبضه آسمانی و زمینی در دست جبرئیل واقع شد: فامر الله

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 277 *»

عزوجل کلمته فامسک القبضة الاولی بیمینه و القبضة الاخری بشماله خدا به جبرئیل دستور داد که قبضه اولی را در دست راست و قبضه دومی را در دست چپ بگیرد ففلق الطین فلقتین فذرا من الارض ذرواً و من السموات ذرواً اینها را که دو قسمت به طور متفرق گرفت قال للذی بیمینه منک الرسل و الانبیاء و الاوصیاء و الصدیقون و المؤمنون و السعداء و من ارید کرامته فوجب لهم ما قال کما قال خدا به آن قبضه که در دست راست جبرئیل و از آسمان‌ها بود فرمود که رسُل را از تو خلقت می‏کنم یعنی طینت رُسل، انبیاء، اوصیاء، صدّیقان، مؤمنان، سعداء و هر کس که من کرامت او را به خواست و اختیار خودش بخواهم از تو می‏آفرینم. پس همان‌طور که خدا فرمود برای آنها لازم و حتم شد و قال للذی بشماله به آن قبضه‏ای که در دست چپ جبرئیل بود فرمود منک الجبارون و المشرکون و الکافرون و الطواغیت و من ارید هوانه و شقوته فوجب لهم ما قال کما قال از تو جبابره را می‏آفرینم. مشرکان، کفار، طاغوت‏ها و هر کس را که من شقاوت او را به خواست خودش بخواهم که شقاوت، هَوان و پستی را انتخاب کند از تو می‏آفرینم. برای این عده هم همانی که گفته شد حتم و لازم شد.

دو طینت فراهم شد. این دو طینت برای انسان فراهم گردید یعنی مایه، ماده و سرمایه خیر، ترقی و علیینی‌شدن و همچنین مایه و سرمایه شرّ  و سجّینی‌شدن. آنگاه خدا این‌طور قرار داد که هر کس انتخاب کرد که در او آن قبضه آسمانی ظاهر و غالب گردد آسمانی و علیینی شود و هر کس انتخاب و اختیار کرد که در او قبضه سجینی غالب باشد خدا هم او را سجینی و در سجین قرار دهد. اینها دو سرمایه، دو ماده، دو نیرو و به اصطلاح ائمه سلام اللّه علیهم اجمعین دو طینت است.

ثم ان الطینتین خُلِطَتا جمیعا([58]) بعد این دو طینت را کاملاً با هم مخلوط فرمود و از مخلوط شده این دو طینت بدن اصلی انسان یعنی آدم و فرزندان آدم خلقت شد و

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 278 *»

می‏شود. این بیان کیفیت خلقت در مورد بدن اصلی است.

در روایات دیگر([59]) بیان شده که این بدن چطور خلقت شد. بعد که این طینت به این‌طور آفریده شد خداوند به ریاح و بادهای چهارگانه هم دستور داد به بدن اصلی آدم بوزند تا آنچه برای او از اسباب خیر و کمال و همین‏طور اسباب شر و فساد لازم است فراهم شود. برای او یک بدن در حال تسویه و اعتدال فراهم شد که هم درجات علیینی را بتواند انتخاب کند و هم درکات نیران را بتواند برگزیند. یک انسان این‏طوری با یک بدن این‏چنینی.

عرض شد این احکام برای بدن دنیایی هم به همین‌طور است. یعنی الآن این بدن دنیایی ما هم همین‌طور است. این مسائل برای جمیع افراد انسانی مطرح است. چون از این حیث آدم مبدأ جمیع انسان‏ها است و همه انسان‏ها از آدم سرچشمه گرفته‏اند. آدم پدر و حوا مادر است و تحول انواع نیست. انسان، تکامل یافته از حیوانات دیگر نیست. یک خلق بدیع و یک آفرینش جدیدی است که هیچ به حیوانات ربطی ندارد؛ چون مبدأ مستقلی دارد و نوع مستقلی است. دارای اصل ثابت و مستقل است.

آنچه در این روایات در مورد خلقت یا اجزاء تشکیل‌دهنده بدن بیان شده چه بدن اصلی چه بدن دنیاوی، هم به آدم هم به فرزندان آدم مربوط است. چون این حیث مبدئیت آدم برای انسان‌ها و مبدأ این نوع بودن است. بعضی از همین روایات را در این بیانات که تقریباً ترجمه شده و بیان همین معانی است اجمالاً عرض می‏کنم.

وقتى که خطاب رسيد براى خلقت آدم و دو نفر از ملائکه آن اعتراض را کردند و برای آنها ظلمتی فراهم شد که بین آنها و بین عرش الهی حجاب گردید. بعد توبه کردند و بیت‌المعمور در آسمان چهارم برایشان ترتیب داده شد و اطراف

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 279 *»

بیت‌المعمور طواف نمودند و توبه کردند. بعد از بیان این مطالب آقای مرحوم کرمانی­ می‏فرماید:([60])

چون ملائک سوی آن بیت آمدند با تضرّع باب عفو حقّ زدند
عفو حقّ شد شامل احوالشان گشت حاصل سر بسر آمالشان
جمله رو کردند سوی روی حقّ لاجرم بردند در طاعت سَبَق
پس بیامد وحی از یزدان پاک خلقتی خواهم به‌پا آرم ز خاک
چون نمودم راست، آن خلق جدید سر به‌سر از بهر او ساجد شوید
پس خطاب آمد ز قهّار جلیل هم به اسرافیل و هم بر جبرئیل
تا فرود آیند بهر قبض خاک از برای صورت آن جسم پاک
چون فرو گشتند آن قوم گُزین استعاذه برد سوی حقّ زمین
چون‌که مختار از خطاب حقّ بُدَند هردوشان سوی فلک بالا شدند

چون جبرئیل و اسرافیل در انجام این کار مضطرّ نبوده و مختار بودند بدون اینکه از زمین قبضه‏ای بگیرند برگشتند. اختیارشان برای مصالحی بود که از جمله توجه دادن ایشان به این مطلب بود که از اسباب کلیه عالم نیستند.

برای خداوند در اجرای کارهایش اسباب مختلفی است. بعضی اسباب جزئی و بعضی کلی هستند. اسباب کلیه خلقت، محمّد و آل‌محمّدند؟عهم؟. امروز حجة بن الحسن المهدی صلوات اللّه علیه و عجل اللّه فرجه سبب کلی خلقت هستند که خداوند به دست مبارک ایشان تمام امور از خلق، رزق، اِحیاء، اِماته و سایر امور را تدبیر می‏فرماید. ایشان وجه خداوند در روی زمین و دست خداوند در کارند که ید الله فوق

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 280 *»

ایدیهم.([61]) سایر اسباب بالنسبه به ایشان جزئی هستند. بعد از ایشان در درجه پایین‏تر اسباب کلیه خلقت به حسب خودشان انبیاء هستند. همین‌طور اولیاء هستند.

پس برای آنکه اینها متوجه شوند که از اسباب کلی نیستند به طور اختیار به ایشان اجازه و دستور داده شد که بروید این کار را بکنید:

چون‌که مختار از خطاب حقّ بُدَند هردوشان سوی فلک بالا شدند

بعد از آنکه زمین به خدا اِستعاذه و پناه برد اینها هم پذیرفته و برگشتند.

پس مقرّر شد که عزرائیل راد جانب ارض آید از سبع شداد
قبضه‏ای بردارد از روی زمین بهر جسم پاک آن خلق گُزین

برای انجام این کار عزرائیل از آسمان پایین آمد، برای گرفتن قبضه جسم اصلی آدم، جسم عالم مثال و هورقلیا. وقتی که عزرائیل آمد:

اِستعاذه برد خاک از قبض او او هم از عصیان حقّ تابید رو

عزرائیل هم خلاف ننمود و به پناه بردن زمین اعتناء نکرد و قبضه را برداشت.

قبضه‌اى برداشت از آن خاک زار داد اندر دست جبریلش قرار

«پس کفی بگرفت از آب فرات» در احادیث آب فرات آمده یعنی همان آبی که با آن خاک مخلوط شد و از آن طینت علیینی‏ها تشکیل گردید.

پس کفی بگرفت از آب فرات گفت از تو آورم هر نیک ذات
از تو آرم جمله پیغمبران ازکیا و اتقیا و رهبران
پس کفی دیگر گرفت از آب شور گفت از تو هر که از حقّ هست دور
از تو آرم جمله کفّار را وز تو سازم خلقت اَشرار را

در احادیث می‏فرمایند که خدا بر قبضه چپ آب مِلح و اُجاج، شور و تلخ پاشید. آن را

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 281 *»

گل کرد و طینت سجینی‏ها شد.

کِی سِزد کس را سؤال از کار من پُرسش از ایشان شود در هر زَمَن

از کار من کسی نباید پرسش کند لکن از خلق پرسش می‏شود.

کرد بر آن قبضه آن کف‏ها روان تا که جسم مرده‏اش یابد روان

بعد آن بزرگوار شروع می‏فرمایند به ذکر اسرار این دو طینت یعنی طینت علیینی و طینت سجینی که با هم مخلوط گردید. به عبارت دیگر سرمایه خیر، سعادت و کمال و سرمایه شرّ، شقاوت و ضلالت. این دو طینت کاملاً با یکدیگر اختلاط، آمیزش و امتزاج یافتند. بعد خلقت شروع شد.

در بیان این مطلب اَسراری از اَسرار طینت‏ها و مثال‏هایی ذکر فرموده و توضیحاتی می‏دهند. همچنین سرّ امر بین الامرین لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین([62]) و سرّ اختیار را ذکر می‏فرمایند و به حدیثی از رسول خدا؟ص؟ اشاره‏ای دارند. تا آنکه بعد از این فرمایشات می‏فرمایند:

چون‌که پایانی ندارد این مقام باز از آدم همی رانم کلام

«چون‌که بر آن قبضه آن کف‏ها فشاند» بر آن قبضه‏های خاک که از آسمان‏ها و زمین‏ها گرفته شد، آب فرات و آب ملح و اُجاج پاشیده شد.

چون‌که بر آن قبضه آن کف‏ها فشاند مدّتی در پای عرش حقّ بماند
وحی آمد از خداوند جلیل سوی اَملاک ریاح از هر قبیل

به ملائکه‏ای که بر بادها و نسیم‏های چهارگانه موکّل بودند دستور داده شد که بر آن بدن بوزند.

تا وزانَد هر یکی بادی بر آن طبع خود را اندر آن سازد عیان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 282 *»

طبایع اربعه اصطلاح حکماء پیشین بوده که از انبیاء؟عهم؟ گرفته‏اند. آن طبایع چهارگانه را در این پیکره قرار داد تا برای بشر اسباب ترقی و تکامل یا اسباب تنزل و انحطاط باشد.

چار خلط اندر مزاجش شد پدید چون ریاح از هر طرف بر او وزید

این هم در حدیث ذکر شده است.

چون‌که آن اَخلاط بگرفت امتزاج صورتی زیبا عیان شد زان مزاج

آن پیکره با قبضه‏های آسمانی، زمینی، با آن آب‏ها و آن ریاح چهارگانه بدن و پیکره‏ای شد با تمام خصائص لازم برای یک بشر علیینی یا یک بشر سجینی. بسیار خلقت جالب و بدیعی بود که برای ملائکه و برای جن شگفت‏انگیز  بود. حتی ابلیس از یک‌چنین بدن و پیکره‏ای تعجب می‏کرد. با خود می‏گفت این قالب، مظهرِ چه روحی و چه نفوسی خواهد شد؟!

چون‌که آن اخلاط بگرفت امتزاج صورتی زیبا عیان شد زان مزاج

از تشکیل آن اجزاء و در اثر آن کیفیتِ خلقت یک پیکره جالب و بدیع، تازه تازه و شگفت‏انگیز که در خلقت سابقه نداشت پیدا شد.

تعبیر بدیع، نظریه تحول انواع داروین و لامارک یا دیگران که نظریه آنها را پذیرفتند رد می‏کند. اصلاً خلقت خلقت دیگری است. اساس دیگری است. درست است که ما در اینجا به حسب ظاهر از نظر این بدن با سایر موالید مشترکیم. از نظر اجزاء بدنی با حیوانات حتی با نباتات و جمادات مشترکیم، ولی چون این عالم، عالم اعراض و این بدن، بدن عنصری دنیوی است، ملاک نیست. حیوانات، نباتات و عناصر هم از این جرم دنیوی و این بدن تشکیل شده‏اند.

اما بدن اصلی که لطیف این بدن است، همین‌طور بدن اُخروی که لطیف آن بدن است اجزاء، هیئت، ترکیب و خلقتش همه و همه خیلی فرق دارد. اصلاً با این

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 283 *»

بدن قابل قیاس نیست. به همین جهت برای ملائکه خیلی شگفت‏انگیز بود:

صورتی مرآت سر تا پا نما کاشف افعال و اوصاف خدا

اینجا دیگر حیث مبدئیت آدم برای حجج الهی است.

صورتی از وصف حقّ آراسته وز صفات ماسوی پیراسته
صورتی دست ازل نقّاش او سرّ خود در او نموده مو به ‌مو

صورت انسانیت چنین است. چون بنا است آدم؟ع؟ هم مبدأ انسان‏ها و هم مبدأ حجج باشد پس خلقتش خلقت معتدل و کامل است. پیکره و اندامی است که برای تجلی کردن روح نبوت آئینه و مظهر بتواند باشد.

ایشان ابتداء بنا است که در روی زمین نبی باشد. به مجرد آنکه روی زمین پا می‏گذارد اول بشری که روی این کره خاکی قدم می‏گذارد حجت خدا، نبی، امام و رهبر باشد که مبادا بشر یک وقتی احساس کند یا فکر و تصور کند که ممکن است زمانی خدا را در روی زمین نبی یا وصی و به طور کلی حجتی نباشد. ابتداء به حجت فرمود تا اتمام حجت کرده باشد و بشر را عذری نماند. بعد که حوا نزول کرد، تابع و امت آدم شد. از آدم تبعیت می‏کرد، دین اتّخاذ می‏نمود، اخذ شریعت می‏کرد. پس چون آن پیکره مبدأ انبیاء می‏خواست باشد در کمال اعتدال، عظمت و جلالت بود.

صورتی از وصف حقّ آراسته وز صفات ماسویٰ پیراسته

این بدن قبله‏گاه ملائکه باید بشود تا در آن مظهر و آینه، جلوه خدا را مشاهده کنند و برای خدا و عبودیت خدا در برابر این جلوه به سجده بیفتند. از این جهت یک چنین پیکره، مرآت و آینه‏ای آماده گردید؛

صورتی دست ازل نقّاش او سرّ خود در او نموده مو به‌مو
لوح محفوظی ولیکن مختصر عالمی پیدا در او سِرّ قَدَر

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 284 *»

هیکلی ظاهر ولی باطن‏نمون باطنی پیدا شده در چند و چون

یعنی نفخت فیه من روحی آن روح خدایی، جلوه کلیه محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ که نور و ظهور کلی خدا است، خود را در این مظهر باید نشان بدهد و این یکی از مظاهر بشود آن هم مظهری که برای سایر مظاهر مبدأ باشد. حتی در دنیا برای مظهر کلی که محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ هستند مبدأ باشد. از این جهت آنها هم از نظر مظاهر این دنیا فرزند آدم بودند. تا در این دنیا برای روح نبوت کلیه و مشیت مطلقه الهیه مظهر باشند.

این چه مظهری باید باشد؟! ببینید، آدم چه خلقتی داشته است!! در آنجا، قبل از هبوط، قبل از فبدت لهما سوءاتهما،([63]) قبل از آنکه لوازم این عالم برایش فراهم بشود، در آنجا چه بدنی داشته؟! چه مظهری بوده و چه پیکره‏ای!! به چه لطافت و چه اعتدالی بوده است!

لوح محفوظی ولیکن مختصر عالمی پیدا دراو سِرّ قَدَر

اگر ان‏شاءاللّه فرصتی داشتیم و موفق شدیم درباره هیئت آن بدن که چه هیئتی است و چطوری است بحث می‏کنیم. آنگاه روشن می‏شود که مؤمنين یعنی در مرتبه اول محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ بعد انبیاء و بعد کاملين شیعه و بزرگان دین بدن اصلیشان به حدود انسانیت محدود می‏گردد. خطوط چهره آن بدن‏ها خطوط ایمانی و رخساره‏شان، رخساره ایمانی است. بر شکل ایمانند که همان وصف حق و جلوه خدایی باشد.

حتی مؤمنين ناقصين در اثر تبعیت از کاملين و بزرگان دین بر آنها ظلی می‏افتد. اینها هم به برکت آن رخساره‏های الهی، رخساره‏شان ربانی الهی می‏شود. حدود ایمانی برای ایشان فراهم می‏شود.

هیکلی ظاهر ولی باطن‏نمون باطنی پیدا شده در چندوچون

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 285 *»

حجّتی قائم ابر خلق جهان آیتی اندر زمین و آسمان

بدن آدم؟ع؟ بنا است آیه خدا و حجت بر خلق باشد. اعتدال در آن بدن و برای روحی که در آن بدن واقع شد در بی‏نهایتی از اعتدال بود.

صورت حقّ را چو آن مرآت بُد اَحسنُ التّقویم را مِصداق شد

چون آینه صورتِ حق می‏خواست باشد بنابراین مصداق و لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم([64]) شد.

گفت هرکس دید آن خلق کریم غایت این خلقت است امری عظیم

قبل از آنکه روح به او تعلق بگیرد و ملائکه بر او سجده کنند، هر کس بر آن بدن گذر می‏کرد می‏گفت این خلق الهی چه گرامی است! غایت از این خلقت و مقصود از این آفرینش یک امر بزرگی است، کوچک نیست.

حتی عرض کردم که چون ابلیس فهمیده بود که بین انبیاء جن و بین وحی الهی خداوند، انبیاء انس وساطت دارند. واسطگان را از زبان انبیائشان شنیده و با خبر بود. وقتی که این هیئت و پیکره آدم را آنجا مشاهده کرد فهمید و دانست که معلوم می‏شود این مظهری از آن مظاهر می‏خواهد باشد. آینه‏ای برای تجلی آن واسطگانی که مقام وساطت را دارند می‏خواهد باشد.

گفت هرکس دید آن خلق کریم غایت این خلقت است امری عظیم
می‌دوید ابلیس و می‌گفت این کلام چه عظیم است امر این خلق عظام!
پس چهل سال آن‏چنان افتاده بود تا که روح اللّه‏ اندر وی نمود

همین که اعتدال بدن فراهم شد و نفخت فیه من روحی([65]) انجام گردید. از روح خدا در او دمیده شد، پیکره آدم جان گرفت و زنده شد. همان اعتدال روح بود که مقام و علم

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 286 *»

آدم الاسماء کلها([66]) به او داده شد. بعد از دادن این مقام، ملائکه دانستند که ایشان حجت خدایند. ابلیس هم دانست که ایشان مظهری از مظاهر حجت‌های خدا است.

اینجا که می‏فرمایند: «پس چهل سال …» دانستیم که چهل سال دنیایی ما مراد نیست. مقصود، مراتب و اوقات شأنی ربوبی است که دوران تکامل آن بدن، آن روح و تعلق روح در بدن آدم بود. ما اسم این دوران را دوران و اوقات شأنی ربوبی می‏گذاریم.

بعد به مناسبت چهل، از اربعین و چهل روز و دوران چهل بحثی می‏فرمایند که در ترقی و تکامل چه تأثیراتی دارد. می‏فرمایند در نوع اموری که به اعتدال و تکامل احتیاج دارد اربعینی مناسب قرار داده شده است. این مطلب را ذکر می‏فرمایند تا آنکه می‏فرمایند:

باز گویم تا که آن یک قبضه خاک از سَمَک چون رفت بر اوج سَماک
چون کمال اندر تن او شد پدید حق ز روح خویش اندر وی دمید
چون‌که دید آن روح علیین مقام این مقام پست و گور پر ظَلام
دید یکجا هجرش از مأوای قدس یک طرف دوریش از اخوان انس([67])

بعد کیفیت خلقت این بدن را ذکر می‏فرمایند و اینکه چطور روح به بدن تعلق می‏گیرد و بعد از بدن مفارقت می‏کند که حیات و مرگ است. وارد این بحث می‏شوند که چون دیگر به بحث ما مربوط نیست ذکر نمی‏شود.

پس الحمدللّه تا اینجا روشن شد که مسائلی که برای خلقت آدم مطرح شده، همه به قبل از هبوط و تنزل در این عالم ظاهر دنیایی مربوط می‏شود و همه اینها به عالم هورقلیا یا عالم مثال یا برزخ مربوط می‏شود البته به همان معنایی که در شریعت آمده است و ائمه هدی؟عهم؟ بیان فرموده‏اند.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 287 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تضرّع ملائکه و عفو حق‌تعالی

r اعلام حق تعالی از آفرینش آدم؟ع؟

r فرمان سجده بر آدم؟ع؟

r کیفیّت پیدایش آدم؟ع؟

r طینت خوبان و بدان

r رازهای طینت‌ها

r بیان اختیار و نفی جبر و تفویض

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 288 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

تا ملائک از گنه نادم شدند

تائب اندر ظاهر و باطن بُدند

شرمسار از آنکه زان درگه رَدَند

چون ملائک سوی آن بیت آمدند

باتضرّع باب عفو حقّ زدند

شد موافق حالشان با قالشان

در هزاران دوره‏ها از سالشان

جلب رحمت شد ز حقّ بر حالشان

عفو حقّ شد شامل احوالشان

گشت حاصل سر بسر آمالشان

برطرف تا شد ازایشان آن غَسَق

عفو حقّ شد جلوه‏گر همچون شفق

در شب حرمان دمید گویا فلق

جمله رو کردند سوی روی حقّ

لاجرم بردند در طاعت سَبَق

قالشان این بُد که «لا نَرْجو سواک»

حالشان چُون عاشقان سینه‏چاک

شد بر ایشان باز ابواب سماک

پس بیامد وحی از یزدان پاک

خلقتی خواهم بپا آرم ز خاک

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 289 *»

خلقتی باشد بدیع و بس سدید

حکمتم گردد ازان خلقت پدید

اختبارم را نمایم پس شدید

چون نمودم راست آن خلق جدید

سر بسر از بهر او ساجد شوید

هر که باشد از شما عبد ذلیل

این سجودش می‏شود او را دلیل

خالصانه باشد او ما را خلیل

پس خطاب آمد ز قهّار جلیل

هم به اسرافیل و هم بر جبرئیل

زانکه آن دو از ملائک در سماک

برگزیده بوده‏اند و در حراک

پرتوان‏تر بوده‏اند و تابناک

تا فرود آیند بهر قبض خاک

از برای صورت آن جسم پاک

صورتی شایسته‏اش امّا گلین

قبضه خاکی و با آبی عجین

طینت خوب و بد آید از همین

چون فرو گشتند آن قوم گزین

استعاذه برد سوی حقّ زمین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 290 *»

هر دو بر او در ترحّم آمدند

دست رد بر دست یکدیگر زدند

گر که او را رد کنند پس خود رَدَند

چون‌که مختار از خطاب حقّ بُدَند

هردوشان سوی فلک بالا شدند

کای خداوندِ رحیم بر عباد

رفتن ما را نشد حاصل مراد

از خودت باشد چو توفیق سداد

پس مقرّر شد که عزرائیل راد

جانب ارض آید از سبع شداد

آید امّا باشدش عزمی متین

با تجبّر در زمین گردد مکین

نارد او رحمی اگر آرد اَنین

قبضه‌اى بردارد از روی زمین

بهر جسم پاک آن خلق گزین

آمد آن عبد مطیع حقّ فرو

تا کند اجراء فرمان مو بمو

شد چو با خاک زمین او روبرو

استعاذه برد خاک از قبض او

او هم از عصیان حقّ تابید رو

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 291 *»

زد قدم تا بر زمین آن کامکار

هیبتش شد در دل خاک آشکار

دست برد آنگه رسول نامدار

قبضه برداشت از آن خاک زار

داد اندر دست جبریلش قرار

کاین بود مقصود و مطلوب خدات

و اندرین باشد تمام این جهات

گفت جبریل ای خدا، نک کو، وفات

پس کفی بگرفت از آب فرات

گفت از تو آورم هر نیک ذات

طینتی سازم ترا با عزّ و شان

سازمت با رحمت خود توأمان

آفرینم اهل جنّت را ازان

از تو آرم جمله پیغمبران

ازکیا و اتقیا و رهبران

نوریان را طینت نوری ضرور

ناریان را طینتی از ضدّ نور

اصل خیر آنست و این اصل شرور

پس کفی دیگر گرفت از آب شور

گفت از تو هر که از حقّ هست دور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 292 *»

سازم از تو هر غرور و عار را

مبدئی هر تیره و هر تار را

طینت ناری تو اهل نار را

از تو آرم جمله کفّار را

وز تو سازم خلقت اشرار را

فتنه‏ها خیزد ز اهل این طِیَن

زان فِتَن گردند گرفتار مِحَن

حقّ مطلب گویم و کوته سخن

کِی سِزد کس را سؤال از کار من

پُرسش از ایشان شود در هر زَمَن

چون نبودی در تن آن قبضه جان

پس کمالی هم نبودی بهر آن

از تن بی‏جان کجا آید توان

کرد بر آن قبضه آن کف‌ها روان

تا که جسم مرده‏اش یابد روان

حکمت حقّ محور هر صنعت است

خلق طینت براساس حکمت است

اقتضاء عدل او در خلقت است

رازها در خلقت این طینت است

لیک نزد آنکه او بر فطرت است

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 293 *»

نور فطرت را بدان همچون سراج

روشن از آن می‏شود هر لیل داج

خواست حقّ آن قبضه را سازد علاج

ریخت بر آن، آب شیرین و اُجاج

تا که طبعش زان دو ضدّ گیرد مزاج

باشد او را میل راه و میل چاه

یعنی میل قرب و بُعد از اِله

شد دو ضدّ در کشور طبعش سپاه

تا شود مختار اندر هر دو راه

هم ره طاعات و هم راه گناه

یا بگو باشد ورا نفس و خرد

نفس او، او را بپستی‌ها، برد

با پر عقلش ز پستی‌ها، پرد

زین دو هر یک را که خواهد بسپرد

بر مقام و مقصد خود ره برد

حقّ شناساند ورا، راه صواب

هم نشان او دهد آب و سراب

شد جزای آن ثواب و این عذاب

گر نبودی هر یکی از آن دو آب

نه بر او رحمت روا بُد نه عقاب

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 294 *»

گفتم ار مختار باشد در مرام

بایدم توضیح مقصد زین کلام

تا نگردد بدگمان کس از عوام

سرّ دیگر گویمت در این مقام

تا نپنداریش مختار تمام

حقّ‏تعالی را چو بی‏حدّ قدرتست

عجز و نقصی هم نه در آن رتبت است

اختیار تامّ نقض مکنت است

زانکه آن تفویض امر خلقت است

قائل تفویض گبر امّت است

آمد این معنی چو در نصّ خبر

با خبر از آن شدند اهل نظر

شد مُبَیَّن اختیار این بشر

اختیارش جسم و جانِ آن قَدَر

جسم بی‏جان است مانند مَدَر

جان و پیکر، همچنان ناراست و عود

تا نباشد پیکری مانند دود

از مقام خود نیاید جان فرود

گرچه نبود جسم بی‏جان را وجود

جان بی‏تن هم نمی‏یابد شهود

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 295 *»

فعل انسان پیکری شد در جهان

جان آن باشد قَدَر اندر نهان

پیکر و جانی که با هم توأمان

گر نبودی هر یک از آن جسم و جان

طاعت و عصیان کجا گشتی عیان

فهم این معنی بر ایمان زایدت

کوشش در درک آن هم شایدت

غم مخور دائم مدد می‏آیدت

این مُعَمّا چون عَمی افزایدت

شرح این معنی فزونتر بایدت

گفته در وصف قَدَر میر شفیق؟ع؟

آنکه مهرش کام ما را شد رحیق

طی مکن این ره تو بی خضر طریق

زانکه این راهیست باریک و دقیق

بلکه دریايی‏است موّاج و عمیق

رهنمای ما بود آن با خبر

آن امام بر حق اهل نظر

گفته، آن راهی بود بس پر خطر

در تکش تابان بود شمس قدر

نیست بر او مطّلع جز با بصر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 296 *»

با بصر آنکس که او را، راهبر

رهبر کلّ، پیشوا در بحر و بر

باشد او را دیده‏ای جز دید سر

دیده‌ای باید که باشد پرده‏در

تا شود از پرده کثرت به در

بیند او آن را که گردیده نهان

در پس صد پرده از دید کسان

آشکارا بیندش با صد نشان

شرح این معنی چه‏سان سازم عیان

کی درآید راز پنهان در بیان

گیرم آرم من بیان بهتری

بهره کی یابد ازان کور و کری

فهم معنی باشد امر دیگری

هرچه شرح راز، افزون آوری

بر خفا افزایدش چون بنگری

چون مَثَل سازد حقیقت را عیان

با مَثَل پس حلّ هر مشکل توان

بس مَثَل دارم در این مورد نشان

پس همان خوشتر که زین راز نهان

یک مَثَل از شمس آرم در بیان

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 297 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r دمیده شدن روح در آدم؟ع؟

r استیحاش روح از اوضاع بدن

r ساکن شدن روح در بدن و انس گرفتن با آن

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 298 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوبت آن شد که از آن خاک پاک

شمّه‌اى گویم پس از آن اصطکاک

با ریاح مختلف در این مَغاک

باز گویم تا که آن یک قبضه خاک

از سمک چون رفت بر اوج سماک

در سماء از لطف خلاق مجید

اعتدالی در خور شأنش جدید

شد فراهم از برای آن سعید

چون کمال اندر تن او شد پدید

حقّ ز روح خویش اندر وی دمید

در تمامیّت بُد آن فوق التمام

در کمالش کی توان رانم کلام

مرغ قدسی آشیان و تیره دام؟!

چون‌که دید آن روح علّیین مقام

این مقام پست و گور پر ظلام

آن رفاهیّت مبدّل شد به بُؤس

از نوا افتاد و شد مانند خُرس

چون سلحشوری بدون تیغ و تُرس

دید یک‌جا هجرش از مأوای قدس

یک طرف دوریش از اخوان اُنس

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 299 *»

او کجا و تیره روزی سربه‌سر

او و این سودای سرتاسر ضرر

بر دل افتادش از این فکرت شرر

یک طرف این گور پرخوف و خطر

باکثافت خانه‌اى دید از مدر

شد سراپا غرق دریای اَسَف

از دلش صبر و قرارش شد ز کف

کو تناسب بین خاک و آن شرف

دشمنان صف بسته، اندر هرطرف

جملگی مقصودشان او را تلف

دشمنانی جمله بدنام و شعار

سینه‏ها پرکینه در دل‌ها شرار

یک‏هدف او را همه در انتظار

جملگی مستولی اندر آن دیار

خود غریب و نه معین او را نه یار

مقصد او، آنها وقوف اندر وقوف

جان یکی، امّا حتوف اندر حتوف

او حزین و بس دفوف اندر دفوف

یک تن و دشمن الوف اندر الوف

او یک و ایشان صفوف اندر صفوف

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 300 *»

او تک و تنها گرفتار عدو

بی‏حد و اندازه دشمن روبرو

نی مجال پند و وقت گفتگو

چار سلطان عظیم از چارسو

هر یکی بسته کمر بر قتل او

جمله بیرحم و تمامی خیره‏سر

فتنه جو یکسر، سراسر بدسیر

کج‏نهاد و خودپرست و بدگهر

جمله‏شان کفّار و از حقّ بی‏خبر

در طریق خودپرستی پی‌سپر

بیند او با چشم خود سجّین خود

دشمنانِ جانی دیرین خود

صف کشیده در برش از کین خود

خواندش هر یک به سوی دین خود

می‏کشد او را سوی آئین خود

هر یک ازآن چارشاهِ شور و شر

بر سریر قدرت خود مستقر

مقصدی در دل ندارد غیر ضرّ

هر یکی را لشکری بی‏حدّ و مَر

جمله اندر دین آن شه پی‌سپر

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 301 *»

هر یکی در خدمتش در انجمن

از دل و جان، جان نثارش هر زمن

لشکرش هر یک یلی و صف‏شکن

جملگی از اهل آن بیت الحزن

آگه از اوضاع آن دار المحن

هر یکی باشد امین آن مکین

داده در راهش دل و دنیا و دین

مقصدش خوشنودی شاه لعین

هر یکی در گوشه‌اى اندر کمین

با سِلاح حرب بنشسته بکین

هر یکی گویا که خود باشد وزیر

یا که خود در عزم خود باشد امیر

کینه‏اش بی‏حدّ و ذاتش بس شریر

کنده اندر هر قدم چاهی غزیر

رفته عمق آن اِلی قعر السّعیر

خانه‏ای اهلش لئام اندر لئام

پر ز غوغا و خصام اندر خصام

پر ز رنج است و ملام اندر ملام

در فضای آن ظلام اندر ظلام

در هوای آن قَتام اندر قتام

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 302 *»

غمسرائی غمفزا پر همّ و غم

در هم و برهم سراسر پیچ و خم

شرّ و ضرّ هر بیش آن و هر چه کم

خانه‌ای مشحون به امراض و الم

پر ز آفات و بلایا و ستم

لانه دام و دد و دود و اَرَض

ساکنش تیر بلاها را غرض

آخرِ عیش دران باشد قَرَض

خانه‌اى در معرض چندین مَرض

ساخته در معرض چندین عرض

خانه‌اى باشد خراب اندر خراب

یا که صحرايی سراب اندر سراب

هر یک از حالات آن در انقلاب

دید خِشتش هشته اندر روی آب

از عبور موج اندر اضطراب

حادثاتش هر یکی صد فتنه‏ها

همچو امواجی بدون انتها

کی رهایی یابد ازآن مبتلا

کشتیی در چار موج ابتلا

سرنگون مانده بگرداب بلا

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 303 *»

الغرض از آنچه در آن خانه دید

در وجودش وحشتی آمد پدید

چاره‏ای هم بهر خود دیگر ندید

چون دخولش بود از امر مجید

لاجرم در جوف آن مأوا گزید

جایگاهی بی‏بها بی‏ارج و ارز

پُر ز رخنه هر کجا بی‏وصل و درز

زندگی در آن چه بی‏معنی و هرز

گشت ساکن اندر آن با ترس و لرز

شد به صد اکراه در آن بوم و مرز

شد مُجالس تا که با قوم لئام

همنشینی ساخت کارش را تمام

شد مُؤانس با تمام آن خصام

وین عجب زین نور علّیین مقام

کو به صد اکراه شد در این ظلام

تا که شد در این تن خاکی حَبیس

شد تن خاکی وِرا ثوب لبیس

دین او کم‏کم شدش دین جلیس

حال چون با ظلمت آن شد انیس

با کثافت‌های آن چون شد جنیس

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 304 *»

او تنعّم بیند این ضرّاء و بؤس

غافل ازآنکه ندارد تیغ و تُرس

بینوا شد بینوا همچون که خُرس

چُون برفت از خاطرش یاران قدس

بی‏سبب با دشمنان بگرفته انس

شد فراموشش مگر لطف ندیم

از چه دل برکنده از دار نعیم

دل نهاده بر سرای پر ز بیم

داده از کف عهد انوار قدیم

بسته پیمان را ابا عظم رمیم

خورده از غفلت فریب این سرا

بی‌خبر از آخر این ماجرا

فکر و ذکرش این سرای بی‏وفا

گشته چُون مستوحش از دار بقا

بسته دل از جهل بر دار فنا

چاراسبه در هواهایش چو تاخت

در ره آنها بس او شمشیر آخت

تا که راه هر هوا هموار ساخت

داد ایمان از کف و با کفر ساخت

نقد روحانی چه‏سان در جسم باخت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 305 *»

در هوس‌ها باشتاب و سینه‏چاک

بی‏محابا گشته بی‏پروا و باک

داده از کف هرچه بهر این مغاک

با سمک پیوست و ببرید از سماک

در بهای جسم داد آن نور پاک

با اعادی شد جلیس و هم خلیل

عزّتش رفت از کف و شد او ذلیل

شد دگرگون هرچه بودش زین قبیل

زین عجب‌تر آنکه چون وقت رحیل

خواندش ناگه خداوند جلیل

بهر عَودش زین سمک سوی سماک

سوی علّیین ازین چرکین مغاک

تا شود آسوده زین دار هلاک

دارد اکراه از لقای نور پاک

برنمی‏گیرد دل از یک قبضه خاک

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 306 *»

 

مجلس  14

 

(شب یکشنبه  1 جمادی‏الاولی 1406 هـ ق)

 

 

 

 

 

r نفخ روح نبوّت در آدم؟ع؟

r اشتباه دیگران در تعمیم‌دادن معنی «خلافت» آدم؟ع؟ نسبت به همه انسان‏ها

r نوع جنّ و مبدأ  آن، نوع انسان و مبدأ  آن

r تعبیرات مختلف از حقیقتی که نوع انسان از آن آفریده شده است

r خلقت آدم؟ع؟ پیش از هبوط

r تعبیرات مختلف از حقیقتی که جانّ از آن آفریده شد

r قیاس ابلیس و بطلان آن

r مراد از نورانیّت آدم؟ع؟

r مراد از آتشی که جانّ از آن آفریده شد

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 307 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام به عنوان مبدأ برای نوع انسانی بوده است. تمام افراد و نوع انسان از آدم و حوا سرچشمه گرفته‏اند و مبدأ این نوع، آدم است. دیگر قبل از آدم و این مبدأ، برای نوع انسانی سابقه‏ای نبوده است و انسان تحول یافته و تکامل‌یافته نوع دیگری نیست. انسان نوع بخصوصی است و مبدئش هم آدم؟ع؟ است.

حضرت آدم؟ع؟ دارای دو جهت بودند، جهتِ مبدئیت برای انسان‏ها و جهتِ مبدئیت برای نوع حجج و انبیاء؟عهم؟. همان‌طور که دیدیم در احادیث و فرمایشات ائمه؟عهم؟، مسجود بودن آدم که ملائکه مأمور شدند برای او سجده کنند یعنی خدا را به سجده‌کردن بر آدم و تکریم و تعظیم آدم عبودیت کنند، به تعبیر دیگر عبادت کردن خدا از طریق قبله قرار دادن آدم، همه اینها به حیث مبدئیت آن حضرت نسبت به انبیاء و حجج؟عهم؟ مربوط می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 308 *»

قبله شدن حضرت برای خاطر آن روحی بود که در ایشان دمیده شد. خدا از آن روح به نفخت فیه من روحی تعبیر می‏آورد. آن روح که در اثر شرافت و ارزش خدا آن را به خود نسبت داده است، اعتدال، جلالت و عظمتی داشت که به تعبیر ما مظهر آیه تعریف و تعرف خدا شد. ملائکه خدا را به آن حقیقت شناختند، خدا را به وسیله آن حقیقت عبادت کرده و به واسطه و وسیله قرار دادنِ آن مظهر به خدا رو آوردند.

پس اشتباه بزرگی برای نوع مفسرين رخ داده که می‏گویند آن روح، روحِ انسانی بوده است. در نتیجه به این اعتبار همگی و تمام افراد انسانی مسجود ملائکه هستند و ملائکه بر همه افراد انسانی سجده می‏کنند چون دارای روح انسانی هستند.

این یک اشتباه است. مبدأ این اشتباه مفسرين اهل سنت هستند. از آنها سرچشمه گرفته و آنها هم از ناحیه عرفا‏شان به این اشتباه افتاده‏اند. عرفاء اهل سنت این‌طور معنی و تفسیر کرده‏اند. مفسرين اهل سنت هم از آنها گرفته‏اند. در میان شیعه هم کسانی بی‏توجه یا با توجه و از روی تعمد از آنها اخذ کرده‏اند و دنبال این مطلب را گرفته‏اند.

هم آیه و نفخت فیه من روحی را به روح انسانی معنی می‏کنند هم آیه و علّم آدم الاسماء کلها را یک تعلیم عمومی برای همه افراد انسانی می‏دانند. می‏گویند انسان شایسته است و این اسماء به او تعلیم داده شده است، مسجود ملائکه قرار گرفتن را هم شأن انسان می‏دانند. اینها را بر جمیع افراد انسانی تطبیق می‏کنند. و از همه اینها نتیجه می‏گیرند که مقام خلافت اللهی که خدا فرموده انی جاعل فی الارض خلیفة([68]) برای همه افراد انسانی است و  همه افراد انسانی صاحب مقام خلافت اللهی در روی زمین هستند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 309 *»

خلافت را این‌طور معنی می‏کنند که در جمیع موجودات این عالم می‏تواند متصرف باشد. در زمین، در موالیدِ این عالم به منفعت خود تصرف می‏کند. در این تصرف کاملاً آزاد و مختار است و همه تسخیرشده او هستند. به نظر آنها این معنای خلافت اللهی است. سرچشمه همه اینها همان عرفاء اهل سنت هستند. آنها منشأ همه این امورند و از آنها شروع شد.

در اشعاری این مطلب بیان شده است. چون از مولوی است که از قدماء عرفاء اهل تسنن و خیلی هم سابقه‏دار است، خوب معلوم می‏شود که سرچشمه این حرف‏ها از کجاست.

مطالبی راجع به مقام پیر  و مرشد دارد. می‏گوید مقام پیر و مرشد مقام بسیار بزرگی است. مقامی است که هیچ‌گونه آلودگی برای آن فراهم نمی‏شود. مُرید هر چه از معاصی و آلودگی‏ها در پیر و مرشد خود ببیند نسبت به مقام پیر نباید بدبین بشود. زیرا مقام او در حکم دریاست و این معاصی یا ناپاکی‏ها هر چه که باشد در حکم چند لاشه مرداری است که در کنار این دریا افتاده باشد که هيچ صدمه به آب دريا نمی‏زند.

برای آنکه پیرها و مرشدها در همه فسق‏ها آزاد باشند این‌گونه توجیهات دارند، حتی می‏گویند اگر مرید از پیر و مرشد کفر هم شنید به مقام پیر و مرشد نباید بدگمان شود. باید بداند که این کفرهایی هم که از او شنید به مقامش صدمه‏ای نمی‏زند.

در ضمن این بحث‏ها مقام نفس انسانی را معرفی می‏کند. سخنش به عظمت نفس انسانی می‏رسد که چون پیر صاحب نفس انسانی است و نفس در او کمال قوت را پیدا کرده، از این جهت معاصی بر او صدمه وارد نمی‏کند، کفریات به او صدمه نمی‏زند. این‌گونه تفکر تقریباً شیوع پیدا کرده و این‌طور تعبیرات شایع شده است.

حتی نقل می‏کنند وقتی که به بعضی از کسانی که از نظر معنی و روحانیت خود را صاحب مقام و موقعیتی می‏دانند اعتراض می‏کنند و اشکال می‏گیرند، نوعاً این‌طور

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 310 *»

معمول است که می‏گویند آقا ما کُرّ هستیم، یعنی این نجاست اجمالی ما را نجس نمی‏کند زیرا امام صادق؟ع؟ فرمودند: اذا کان الماء قدر کرّ لم‌ینجّسه شی‏ء([69]) وقتی که آب به حد کرّ  رسید چیزی آن را نجس نمی‏کند. از اين‌جهت تا به ایشان اعتراض می‏شود که آخر چرا این‌طور می‏کنید؟ می‏گویند آقا ما کُر هستیم یعنی اینها باعث نجاست دامان ما نیست. ما پاکیزه هستیم و به مقام کرّیّت رسیده‏ایم! حرف ما از اینها گذشته است. مولوی همین مطلب را به طور مفصل بیان می‏کند.

در ضمن می‏گوید:

جان نباشد جز خبر در آزمون هر که را افزون خبر، جانش فزون

نفس انسانی عبارت از همین علوم و ادراکات است. تعین نفس به فهم است. هرچه بیشتر بفهمد و ادراکاتش زیادتر شود، قوت و تعین نفسانی او شدید می‏شود. «جان نباشد جز خبر» یعنی جان انسانی نیست مگر ادراک.

جان ما از جان حیوان بیشتر از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر

جان انسان که از جان حیوان عالی‌تر، دامنه‏اش هم وسیع‌تر و گسترده‏تر است؛ برای خاطر آن است که ادراکات انسان از ادراکات حیوان بیشتر است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 311 *»

پس فزون از جان ما جان ملَک کو منزه شد ز حس مشترک

می‏گوید ملک از انسان بالاتر است. این هم یکی از اشتباهات اینها است. چون ملک از انسان بالاتر نیست. ملک از رتبه انسانی پایین‏تر است. ولی اینها به حسب همین ظاهر امور معتقدند که ملک از انسان بالاتر است.

به همین علت می‏گوید «بار دیگر از ملَک پرّان شوم» یعنی آنجایی که از انسانیت بعد هم از ملَکیت بالا می‏زنم مثلاً به مقام ولایت می‏رسم و بعد هم نبوت و بعد هم به الوهیت.

پس فزون از جان ما جان ملک کو منزه شد ز حس مشترک

می‏گوید او مثل ما حس مشترک ندارد و از ما عالی‌تر است.

وز ملَک جان خداوندان دل باشد افزون، تو تحیّر  را بهِل

جان خداوندان دل از ملک بالاتر است. صاحبدلان، آنهایی که به اصطلاح به مقام کمال انسانی رسیده‏اند و چون کمال پیدا کرده‏اند صاحبان دل هستند و اینها از ملک بالاترند.

زان سبب آدم بود مسجودشان جان او افزون‏تر است از بودشان

اینکه می‏بینید آدم مسجود ملائکه شده است از این جهت است که جان آدم بالاتر است.

دقت بفرمایید، در اینجا آدم را به عنوان مبدأ انسان‏ها می‏گیرد. می‏گوید همین‏که هر انسانی، نبی، ولی یا هر انسانی که باشد همین که در اثر ادراکات و اکتساب علوم نفس انسانی او وسعت پیدا کرد مسجود ملائکه می‏شود. علوم که اکتساب کرد هر علمی می‏خواهد باشد، خبر زیاد می‏شود و با وسعت یافتن اطلاعات، خبرها و آگاهی‏ها نفس انسانی هم وسعت پیدا می‏کند. بعد مسجود ملائکه می‏شود. دلیل می‏آورد که:

ور نه بهتر را سجود دون‌تری امر کردن، هیچ نبوَد در خوری

در خور خدا و عدالت او نیست که به ملائکه دستور دهد که سجده کنيد بر کسی که از شما پست‌تر است، به آدم سجده کنید که از شما پست‏تر است.

آری آدم از ملائکه پست‏تر بود اما به حسب این جسم عنصریش و انسان به حسب این جسم عنصری از ملک پست‏تر است. اما این که انسان نیست. آدم را هم که سجده کردند تکریم آدم بود.

کی پسندد عدل و لطف کردگار که گُلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطیعش جانِ جمله چیزها

وقتی که جان انسانی در اثر خبر و ادراکِ پی در پی افزون می‏شود، از انتهاء می‏گذرد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 312 *»

دیگر همه مطیع او می‏شوند؛ یعنی مطیع انسان. می‏بینید مبدأ این سخن‏ها اینها است.

مرغ و ماهی و پری و آدمی زانکه او بیش است و ایشان در کمی

همه تسلیم و مطیعش می‏شوند. او زیاد شده اما اینها کمبود دارند. پس همه مطیع او می‏گردند و او مسخِّر و فرمانده بر همه می‏شود. همان مقام خلافت‌اللهی را می‏خواهد بگوید.

همین عرفاء اهل سنت اصل این مطالب هستند. آنها این‌طور معنی کردند و دیگران هم از آنها گرفتند اما غافل از همه احادیث و فرمایشات ائمه هدی؟عهم؟ .

در مورد خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام در آیات و روایات ذکر می‏فرمایند که قبل از نوع انسانی نوع جن بودند و ابلیس از ایشان بود. مبدأ  آنها جان بود همان‌طور که مبدأ انسان‏ها آدم بود. آدم مبدأ انسان‏ها و جان هم مبدأ یا پدر جن است. تمام جن از اولین و آخرین نوع بخصوصی هستند همان‌طور که انسان نوع بخصوصی است. مبدأ بخصوصی دارند همان‌طور که انسان مبدأ بخصوصی دارد.

می‏فرماید و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([70]) ما جان را خلق کردیم همان‌طور که می‏فرماید آدم را خلق کردیم. آدم را از چه خلق کردیم؟ تعبیرات مختلف است. از طین فرمود([71]) از صلصال از حمأ مسنون([72]) هم فرمود. اینها درباره خلقت آدم ذکر شده است. ولی می‏دانیم اینها همه مراتب تکاملی آن حقیقتی است که آدم و این نوع از آن آفریده و خلقت شده است. هیچ‌کدام از اینها بیان انواع پیشین نیست که این مراتب را طی کرده و بعد انسان شدند.

خلق الانسان من صلصال کالفخار([73]) اینجا انسان آدم است. آدم خلقتش معین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 313 *»

است و مراتب تکاملی خلقتش همه در چند جمله به چند شکل ذکر شده است که عرض کردم.

همچنین عرض کردم همه این امور قبل از هبوط، به عالم و سرزمین عالم هورقلیا مربوط می‏شود. خلقت بدن، نفخه روح، تعلیم اسماء، اِسجاد ملائکه بر آدم، داخل‌شدن در بهشت و خارج شدن از بهشت همه اینها به عالم هورقلیا، عالم مثال یا عالم برزخ مربوط می‏شود و مال آن عالم است.

می‏فرماید ما قبل از آنکه این بدن اصلی هورقلیایی آدم در عالم مثال و هورقلیا پیدا بشود، جان را خلق کردیم. و الجان خلقناه من قبل نوع جن قبل از انسان بوده است. جان هم مثل آدم مبدأ جن است که از نار سَموم خلقت شد.

این هم مطلبی است که ان‏شاءاللّه درباره‏اش گفتگو کنیم بد نیست. که خلقت جان که نخستین پدرِ جن‏ها است از چه بود؟ در این سوره من نار السموم می‏فرماید در سوره دیگر  و خلق الجان من مارج من نار([74]) می‏فرماید. تعبیرات همانند تعبیرات خلقت آدم مختلف است.

من سلالة من طین،([75]) من طین، من صلصال کالفخار، من حمأ مسنون این تعبیرات مختلف برای آدم رسیده است. برای جان هم که پدر و مبدأ جن‏ها است این تعبیرات رسیده که من نار السموم و من مارج من نار.

ابتداء چند حدیث می‏خوانم که به این فرمایشات ائمه؟عهم؟ باید توجه داشت. در کتاب «علل‌الشرایع» از حضرت باقر؟ع؟ حدیثی است که در آخر آن می‏فرماید: ان امر الله تعالی ذکره لایحمل علی المقائیس و من حمل امر الله علی المقائیس هلک و اهلک فرمود دین خدا بر قیاس‏ها حمل نمی‏شود. دین خدا را از طریق قیاس به دست

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 314 *»

نمی‏شود آورد. کسی که دین خدا را بر قیاس‏ها بار کند و مبنای دین خدا را قیاس‏ها قرار دهد هلاک شده و هلاک کرده است.

ان اول معصیة ظهرت، الانانیة من ابلیس اللعین حین امر الله تعالی ذکره ملائکته بالسجود لآدم فسجدوا و ابی ابلیس اللعین ان یسجد می‏فرماید اول معصیتی که پیدا شد انانیتی بود که از ابلیس لعین سر زد. اَنانیّت یعنی اَنا انا گفتن. که از ابلیس لعین سر زد آن موقعی که خداوند به ملائکه دستور فرمود برای آدم سجده کنند، پس سجده کردند و ابلیس ملعون از سجده کردن خودداری نمود فقال عزوجل خدا فرمود ما منعک ان لاتسجد اذ امرتک چه باعث شد وقتی که من تو را به سجده‌کردن امر کردم، سجده نکردی؟ قال انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین ــ به خدا پناه می‏بریم ــ گفت من از آدم بهترم مرا از آتش آفریدى و او را از گل آفریده‏ای. این قیاس را کرد چون چنین قیاسی کرد خدا را اطاعت نکرد. دیگر، پای انانیت و من به میان آمد فطرده الله عزوجل عن جواره خدا او را از جوار خود دور فرمود و لعنه و سماه رجیما لعنش کرد و او را رجیم خواند و اقسم بعزته لایقیس احد فى دینه الا قرنه مع عدوه ابلیس فی اسفل درک من النار.([76]) و خدا به عزت خود سوگند یاد فرمود که هیچ کس در دینش قیاس نکند مگر اینکه خداوند او را با دشمنش شیطان در اسفل درک از آتش قرین و همراه کند. کسانی که دین خدا را بر مبنای قیاس و مبانی دین را رأی و قیاس قرار می‏دهند همنشین ابلیس خواهند بود.

در اینجا ابلیس به همین خلقت یافتنش از آتش و خلقت آدم از گِل و خاک متمسک می‏شود. امام؟ع؟ این قیاسش را محکوم می‏کنند و می‏فرمایند اگر در اینجا قیاس درست و بجا بود نباید طرد بشود و اعتراضش بر خدا وارد بود لکن قیاسش نابجا است. چون به خدایی خدا و به حکمت او اقرار دارد. خدا را هم ظالم نباید بداند. پس

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 315 *»

وقتی خدا به او بفرماید بر آدم سجده کن امر دیگری در بین است نه همين خلقت ظاهرى؛ از اين‌جهت این خلقت ظاهری را نبايد ملاک و مقیاس قرار می‏داد و اعتراض می‏کرد که چرا سجده کنم.

حديث ديگر؛ عیسی بن عبداللّه قرشی می‏گوید: دخل ابوحنیفة علی ابی‏عبداللّه؟ع؟ ابوحنیفه خدمت امام صادق؟ع؟ رسید فقال له یا اباحنیفه بلغنی انک تقیس فرمودند به من خبر رسیده است که تو قیاس می‏کنی یعنی در دین خدا رأی و قیاس به کار می‏بری قال نعم انا اقیس گفت آری من قیاس می‏کنم قال لاتقس فان اول من قاس ابلیس حین قال «خلقتنی من نار و خلقته من طین» فرمودند قیاس نکن اول کسی که قیاس کرد و به‌واسطه همان قیاس هلاک شد ابلیس بود آن موقعی که گفت تو مرا از آتش خلق کردی و آدم را از گل خلق کردی. چرا من سجده کنم؟ فقاس مابین النار و الطین ابلیس بین آتش و گل قیاس کرد. معلوم است این آتش بر این گل شرافت دارد. دلیل شرافتش همین است که می‏بینیم در این گل نفوذ و بر آن تسلط دارد.

بعد امام فرمودند: و لو قاس نوریة آدم بنوریة النار عرف فصل ما بین النورین و صفاء احدهما علی الآخر. اگر ابلیس نورانیت آدم را با نورانیت آتش مقایسه می‏کرد فاصله بین دو نور را می‏شناخت و بر صفاء یکی نسبت به دیگری آگاه می‏شد.

اینجا معلوم می‏شود نورانیت معنوی مراد نیست چون نورانیت معنوی با نورانیت جسمانی مقایسه نمی‏شود. اگر ابلیس نورانیت آدم را با نورانیت آتش قیاس می‏کرد فاصله بین دو نور را می‏شناخت و در نتیجه دیگر قیاس نمی‏کرد. می‏فهمید که قیاسش به اصطلاح ملاها قیاس مع الفارق است. این دو نور اصلاً قابل اجتماع نیست.

به‌علاوه اصلاً فاصله بین این دو نور چیست؟ نورانیت آتشی که ابلیس از آن خلقت شد نسبت به نورانیت آدم می‏شود گفت که نسبت شعاع به منیر است. اصلاً قابل قیاس نیست. نسبت نور به منیر است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 316 *»

اگر نورانیت آدم را با نورانیت آن آتشی که از آن خلقت شده می‏شناخت. یعنی اگر ابلیس کمال آن آتشی که از آن خلقت شده با کمال این مرتبه ظاهر آدم را می‏شناخت و فاصله را درک می‏کرد چنین مقایسه‏ای نمی‏کرد.

منظور نورانیت آن مقام نبوت آدم نیست. بلکه آدمی که انسان و مبدأ انسان‏ها است اگر نورانیت همین مقام را با نورانیت آتشی که از آن خلقت شده مقایسه می‏کرد آن وقت می‏فهمید که چقدر فاصله است. می‏فهمید که یکی بر دیگری چقدر صفا دارد و چقدر عالی است. مقام منیر نسبت به نور است. صفایی که در مقام منیر است در مقام نور نیست.

بعد حضرت به اصطلاح ما با ابوحنیفه شروع فرمودند سربه‌سر گذاشتن که به او نشان بدهند تا ببیند که قیاس چطوری است. به او بفهمانند تو که می‏خواهی قیاس کنی آیا چقدر بر اشیاء احاطه و تسلط داری تا بتوانی قیاس کنی؟

آخر بر اشیاء احاطه و در اشیاء تصرف باید باشد، یک دیدی باشد که حقیقت اشیاء را ببیند تا این را با آن بتواند قیاس کند. تا وقتی که دید این حرام است اگر آن هم از نظر واقع مثل این است پس بگوید آن هم حرام است. اما ممکن است به حسب ظاهر مثل این باشد ولی در باطن مثل این نباشد. پس اگر بگوییم حرام است صحیح نیست.

حضرت یک مقدار با ابوحنیفه صحبت می‏فرمایند. بد نیست بخوانیم گرچه به بحث ما ربطی ندارد. فرمودند: ولکن قس لی رأسک من فقط درباره سَرت از تو سؤالاتی می‏کنم. بر اساس مقیاس‌های خودت درباره سرت حرف بزن. اخبرنی عن اذنیک ما لهما مُرّتان؟ به من بگو این رطوبتی که از گوش‌های تو خارج می‏شود چرا تلخ است؟ کسی که می‏خواهد قیاس کند یک چیزهایی را لااقل باید بداند، حالا حقیقت اشیاء بماند لااقل چیزهای ظاهری را باید بداند. چرا آب و این رطوبت‏های گوش که خارج می‏شود تلخ است؟ قال لا ادری عرض کرد: نمی‏دانم. قال فانت لاتحسن تقیس

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 317 *»

رأسک فکیف تقیس الحلال و الحرام؟ فرمودند تو یک علت تلخی رطوبت‏های گوشَت را نمی‏دانی آن وقت حلال و حرام خدا را می‏خواهی بر مبنای رأی، استنباط و قیاس قرار بدهی و بفهمی؟ قال یابن رسول‏الله اخبرنی ما هو؟ عرض کرد: یابن رسول‌اللّه شما بفرمایید علتش چیست؟ قال ان اللّه عزوجل جعل الاذنین مُرّتین لئلایدخلهما شی‏ء الا مات فرمودند خدا رطوبت‏های گوش را تلخ قرار داده است برای آنکه اگر موجودی و جانوری داخل شد بمیرد، در اثر تلخی، سمیت دارد و می‏کشد و لو لا ذلک لقتل ابن‌آدم الهوام اگر غیر از این بود حشرات فرزند آدم را می‏کشتند. پشه‏ها چطور حرکت می‏کنند می‏گردند تا یک جایی را پیدا کنند. این جای مخفی که آماده است چرا داخل نمی‏شوند؟ مگس همین‌طور همه جای صورت می‏نشیند اذیت می‏کند، کنار گوش نمی‏رود. مورچه کنار گوش نمی‏رود.

و جعل الشَفتین عَذبتین لیجد ابن‌آدم طعم الحلو و المُرّ  بعد فرمودند آب دهان را، دو لب را گوارا و شیرین قرار داده تا فرزند آدم طعم شیرینی و تلخی را بفهمد و جعل العینین مالِحتین آب دو چشم را هم شور قرار داده لانهما شَحْمتان و لو لا ملوحتهما لذابتا چون چشم پیه است و اگر این شوری را نداشت آهسته آهسته آب می‏شد و دیگر دیدن میسر نبود و جعل الانف بارداً سائلاً لئلایدع فی الرأس داء الا اخرجه آب بینی را هم خنک، سرد و در جریان قرار داده تا همیشه مرطوب و در جریان باشد که رطوبت‏های زائد در سر نماند و موجبات مریضی مغز  را فراهم نکند و لو لا ذلک لثقل الدماغ و تدود.([77]) اگر این‌طور نبود مغز سنگین می‏شد و رطوبات به کِرم تبدیل می‏گردید.

فکرش را بکنید، پاستور میکروب‌شناس خلقت میکروب را خلق‌الساعة می‏گوید که یک‌باره از لای گوشت پیدا می‏شود، اگر گوشت را کنار بگذاریم درونش حیوان پیدا می‏شود. حالا مغز بشری که از گوشت خیلی لطیف‏تر است. اگر بنا بود رطوبت همین

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 318 *»

آب‏ها در مغز بماند و خارج نشود فوری کرم می‏شد. آهسته آهسته حیوان و ویروس‏ها پیدا می‏شدند، قوی و تقسیم می‏گشتند. مغز سنگین و کرم‌آلود می‏گردید.

پس امام؟ع؟ ابوحنیفه را به این‌طور محکوم فرمودند. امام؟ع؟ از این نوع فرمایشات با ابوحنیفه دارند. در مورد احکام سؤال می‏کنند و در می‏ماند. خدا لعنتش کند.

حديث ديگرى در اصول کافی است که حضرت صادق؟ع؟ فرمودند: ان ابلیس قاس نفسه بآدم فقال خلقتنی من نار و خلقته من طین ابلیس خودش را با آدم قیاس کرد گفت مرا از آتش آفریده‏ای و او را از گل خلق کرده‏ای و لو قاس الجوهر الذی خلق الله منه آدم بالنار کان ذلک اکثر نوراً و ضیاء من النار.([78]) اگر ابلیس جوهر و حقیقتی را که آدم از آن خلقت یافته بود با آتش قیاس کرده بود معلوم می‏شد که نورانیت و روشنایی آن جوهر از آتش بیشتر بود.

در این عبارت هم امام؟ع؟ آن جوهری که آدم از آن خلق شده، همان آدم که مبدأ انسان‏ها است مورد نظرشان است. چون اگر این فرمایشات به نورانیت‏های مقام و روح نبوت و مقامات کمال نبوت در آدم مربوط می‏شد، ائمه؟عهم؟ تعبیرات دیگری می‏فرمودند. این تعبیرات که می‏فرماید آن جوهری که آدم از آن خلق شد یا فرمود نوریّت آدم و نفرمود نوریت نبوت، نوریت آدم یعنی همین مبدأ انسان‏ها.

اشتباه ابلیس در قیاسی که اینجا کرده همین است که اگر آن حقیقت و جوهره انسانیت را می‏شناخت و با جوهریتی که خودش از آن خلق شده که آتش گفته شده مقایسه می‏کرد، می‏دید که چقدر بین این دو فاصله است. چقدر صفا در آن حقیقتی است که آدم از آن خلق شده است! تعبیر ما فعلاً به عنوان منیر و نور است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 319 *»

یعنی نسبت بین آن مقام و حقیقتی که آدم به عنوان انسان از آن خلقت شد که همه انسان‏ها در این حیث با آدم شریکند و نسبت بین حقیقتی که جن از آن خلق شدند چنین است. جن فرزندان جان می‏باشند که از جمله آنها ابلیس بود. ابلیس هم یکی از فرزندها اما فرزند ناخلف بود. فرزندان ابلیس را شیاطین می‏گویند اما جن هستند. همه اینها فرزندان آن جانّ بودند که از نار سموم یا از مارج نار آفریده شد.

ان‏شاءاللّه بین این دو، سنجش باید برقرار کنیم. اگر این مقایسه‏ای را که امام می‏فرمایند ابلیس می‏کرد، دیگر آن معصیت را انجام نمی‏داد. حالا این مقایسه را او نکرده، ما شروع می‏کنیم ان‏شاءاللّه.

حدیث دیگری هم از حضرت صادق؟ع؟ عرض کنم تا مقدمه ورود بحثمان باشد. قال الصادق؟ع؟ فی قوله تعالی حکایة عن ابلیس «انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین» قد غالط لعنه الله درباره این آیه شریفه و حکایت قول ابلیس که گفت مرا از آتش و او را از گل خلق کردی، امام؟ع؟ فرمودند: اینجا مغالطه کرده است. خدا لعنتش کند فانه خُلِق من نار الشجر الاخضر  زیرا شیطان از آتش درخت سرسبز آفریده شد المخلوق من فاضل طینة آدم([79])  که آن درخت سرسبز، از فاضل طینت آدم آفریده شده بود.

پس اولاً معلوم می‏شود نار در من نار السموم و من مارج من نار این آتشی که ما در اینجا می‏بینیم نیست. چون اکنون ما در بحث عالم هورقلیا هستیم. بحث آدم و ابلیس، سجده‌کردن و نکردن، اعتراض‌کردن و نکردن و نار، همه در آنجاست صحبت اینجا که نیست. آنجا ابلیس می‏گوید که مرا از آتش خلق کردی. پس آتش دنیایی و ظاهری نیست چون به آن عالم مربوط است و این عالم بعد از آن عالم است پس این آتش مراد نیست.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 320 *»

به همین جهت توصيف آن نار و آتشی که جانّ از آن خلقت شده توصیفی است که با آتش عالم ما نمی‏سازد. مثلاً به آتشی تفسیر می‏فرمایند که دخان و دود نداشته باشد. آیا اصلاً در عالم ما آتش بدون دود می‏شود باشد؟

البته دود مختلف است. هر چه قابل احتراق باشد آن را به این اعتبار دود می‏گویند. حالا واقعاً دودی باشد که از چوب، ذغال یا سایر چیزها برخیزد مثل این روغن که به دود باید تبدیل شود یا همین‌طور ماده‏ای باشد که اصلاً خودش آماده درگیری است مثل گاز، نفت و بنزین اینها هم دود است و همین‏ها هم تا برای درگیری کاملاً آماده نشود آتش در آنها پیدا نمی‏گردد. خوب که برای درگیری آماده شد آن حالت را دود می‏گویند. عرب دخان می‏گوید.

آتشی که جانّ یعنی پدر جن‏ها و پدربزرگ ابلیس از آن خلقت شد از نوع آتش ما نبوده است. چون می‏فرمایند لا دخان له دود نداشته است. پس معلوم می‏شود که این آتش نیست. بعضی جاها می‏فرمایند حرارت هم برایش نبوده است.([80]) پس باز این آتش نیست.

در این فرمایش هم امام؟ع؟ می‏فرمایند: من نار الشجر الاخضر ابلیس از آتش درخت سرسبز خلق شده. ما می‏دانیم که ظاهراً درخت سرسبز آتش ندارد. درخت سرسبز آماده درگیری نیست تا شعله‏ور شده و از آن آتش پیدا شود. با وجود سرسبزی، پیدا شدن آتش از آن معنی ندارد.

اینها همه اشاره است تا بفهمیم آتشی که جانّ از آن خلقت شد آتش عالم ما نیست. در عالم هورقلیا، عالم مثال و برزخ باید برویم که قبل از این عالم بود. همان جایی که آدم خلقت شد و در بهشت بود. در همان بهشت باید بگردیم و این آتش را پیدا کنیم.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 321 *»

 

مجلس 15

 

(شب دوشنبه  2 جمادی‏الاولی 1406 هـ ق)

 

r دو مبدأ نوع انسان و نوع جنّ

r مراد از آتشی که مبدأ نوع جنّ است

r مراد از عناصر اربعه که تشکیل‌دهنده هر موجودی هستند

r هر موجودی به نام عنصر غالب بر سایر عناصرِ آن نامیده می‏شود

r مشیت «نار»، حقیقت محمدیه؟ص؟ «هوا»، رتبه انبیاء «ماء»، رتبه انسانیّت «تراب»

r در دوره ظلّی آفرینش، جنّ «نار» است زیرا حکایت رتبه مشیّت می‏باشد

r مغالطه شیطان، ارزش منطق ارسطویی

r رتبه نوع جنّ شعاع رتبه نوع انسان است

r علّت تسلّط جنّ بر انسان و نفوذ اَعراض در انسان

r انسانِ نوعی خلیفةاللّه نیست

r حجّت خدا خلیفةاللّه است

r دوره ظهور و رجعت و مسلّط‌شدن نوع انسان بر نوع جنّ

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 322 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

عرض شد آدم علی نبینا و آله و علیه السلام مبدأ انسان‏ها است و نوع انسانی از آن حضرت بوده است. مبدأ جن هم جانّ است. تمام جن چه مؤمنین و چه کفارشان همه از فرزندان جان هستند که کفار جن را شیاطین می‏نامند. جن نوعی هستند که از این مبدأ به وجود آمده‏اند.

رتبه جن و جان از نظر پیدایش قبل از آدم بود یعنی قبل از مرتبه جسمانی و جسم هورقلیایی آدم. در قرآن به همین مطلب تصریح شده است می‏فرماید: و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([81]) جان را که مبدأ جن‏ها است قبل از آدم که مبدأ انسان‏ها است آفریدیم و از نار سموم آفریدیم.

در آیه دیگر می‏فرماید: خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار([82]) اینجا هم همین‌طور دو مبدأ و ماده‏هایی که این دو مبدأ از آنها خلقت

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 323 *»

شده‏اند ذکر می‏فرماید. انسان را از صلصال خلق کرد. وقتی که گِل خشک می‏شود و چوبی که به آن می‏خورد صدا می‏کند به آن صلصال می‏گویند. جان را هم خلقت فرمود.

در حدیث فرمودند خدا ابلیس را که همان جن باشد از آتشی که از شجر اخضر بود آفرید که آن درخت از فاضل طینت آدم؟ع؟ خلق شده بود.

بر اساس این بیان و سایر جهاتی که در جلسه گذشته عرض کردم استفاده می‏شود که تعبیراتی که درباره خلقت آدم رسیده است، از قبیل گِل یا صلصال یا سلاله‏ای از طین معلوم است که طین و ترابی که اینجا است منظور نیست چون دانستیم تمام این حرف‏ها به عالم هورقلیا و مثال مربوط می‏شود و خلقت آدم؟ع؟ طبق احادیثی که رسیده از آنجا شروع شد. جریاناتِ ساکن شدن در بهشت، مسجود ملائکه قرار گرفتن همه به عالم هورقلیا و عالم مثال مربوط است. چون مدت‌ها طول کشید تا بدن آماده شد و بعد هبوط انجام گردید.

پس درباره خلقت جانّ هم که نار گفته می‏شود این آتش ظاهری در عالم ما نباید باشد. یقیناً  آتشی است که از نظر مرتبه از آن سلاله طین و صلصال جلوتر بوده است زیرا آن طین و بدن هورقلیایی آدم که آفریده می‏شد اینها ناظر بودند و می‏دیدند. ابلیس مشاهده می‏کرد و بر آن بدن می‏گذشت و می‏گفت تو برای چه امری خلقت شده‏ای؟ یا می‏گفت اگر خدا به من دستور دهد که بر تو سجده آورم سجده نخواهم کرد، نافرمانی خواهم نمود.

در نتیجه آن نار و آتشی که جانّ، ابلیس و یا جن از آن آفریده شده‏اند، بر آن طین، تراب، سلاله طین و بدن هورقلیایی آدم مقدم و جلوتر باید باشد. پس این نار دنیایی به‏طور قطع نیست.

باید دید مراد از اصطلاحاتی که قرآن فرموده یا ائمه؟عهم؟ می‏فرمایند چیست؟ این نار چیست؟

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 324 *»

به طور اجمال عرض کرده‏ام که مراد از عناصر اربعه یعنی نار، ماء، هواء و تراب این آب، خاک، هوا و آتشی که ما در این عالم می‏بینیم نیست بلکه یک حقیقت‏های بسیطی مراد است که در هر عالمی، دوره‏ای و مرتبه‏ای حتی در هر موجودی به حسب خودش هست. چهار ماده و حقیقتی است که به خاطر بیان آثار آنها در آن رتبه و عالم برای ما ناچارند به زبان و اصطلاح عالم ما این تعبیرات را بیاورند.

آتش در عالم ما آن حقیقتی است که بالنسبه به آب، خاک و هوا لطیف‏تر و در اینها نافذ است. البته با آثاری که برای ما محسوس یا نامحسوس است یعنی به طور کلی نوع خاصیت آتش. حالا گاهی آتشی است که ما می‏شناسیم و به وسیله سوختن وسایل و ماده‏های قابل احتراق فراهمش می‏کنیم، گاهی به طور دیگری است.

مثلاً  الآن خاصیت حرارتی که در معده وجود دارد آتش معده است. کاری که در هضم غذا انجام می‏شود همان کار آتش است که به این مقدار مؤثر است. همین‌طور اگر از اسید و خاصیت اسیدی به آتش تعبیر بیاوریم مانعی ندارد چون کار آتش را انجام می‏دهد مقصود پختن، هضم کردن، از هم پاشیدن ترکیب، فراهم کردن ترکیبی دیگر و تلطیف دادن است.

پس وقتی که آتش گفته می‏شود مقصود آثاری است که ما می‏دانیم یا نمی‏دانیم. تا همین‌قدر بدانیم حقیقت، ماده یا هر چیزی مراد است که آثارش اینها است. آب همین‌طور، خاک همین‌طور، هوا همین‌طور.

هر مرکبی که ترکیب شده و هر حادثی که موجود گشته به حسب خود از این چهار عنصر تشکیل شده است البته عنصر هر عالمی به حسب خودش است. حتی مشیت که اول ما خلق اللّه است و از مشیت در میان خلق بسیط‏تر نداریم، این چنین است. مشیت بسیط خلقی است یعنی آن‌قدر ترکیب در او مضمحل است که حتى نمى‌شود گفت مرکب است ولى چون مى‌دانيم مخلوق است مى‌گوييم مرکب است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 325 *»

دیگران به همین علت درباره مشیت نتوانسته‏اند چیزی بگویند. حتی آن‌قدر آن را بسیط دانسته‏اند که بعضی گفته‏اند مشیت عین ذات خدا است و گفته‏اند مشیت ذاتیه و مشیت خلقیه داریم. حتی خیلی متشخص‏ها مثلاً فیض کاشانی ناچار شده اراده و مشیت را دو طور قرار بدهد یکی اراده و مشیت ذاتیه و یکی اراده و مشیت فعلیه. ذاتیه را می‏گوید عین ذات خدا است. حال آنکه مشیت دو طور نیست که یکی نعوذ بالله عین ذات خدا و دیگری فعل خدا باشد. این‌طور نیست بلکه مشیت فعل خدا است.

در هر صورت، مشیت با آنکه بسیط‏ترین خلق است مرکب می‏باشد و ترکیبش هم از عناصر اربعه است اما عناصر اربعه‏ای در رتبه خودش. آنجا اگر آتش بگویند این آتش مقصود نیست اگر آب، هوا یا تراب بگویند اینها مقصود نیست. در عرصه و حقیقت مشیت حیث‏ها و جهاتی است که از هر حیثی و جهتی کاری انجام می‏شود. به همین علت آن حیث‏ها و جهاتی که در مشیت است به این اعتبارات نامگذاری می‏شوند. اگر در این بحث بخواهیم وارد بشویم طول می‏کشد.

اجمالاً هر عالمی، مرتبه‏ای و هر حادثی از حادثات به حسب رتبه و مقام خود از چهار عنصری تشکیل شده که مناسب عرصه خودش است. بعد که در آن حادث یا مرتبه یک جهت از این جهات چهارگانه غلبه کند، چون یک موجود است تمام آن حادث یا مرتبه را به اسم آن جهت غالب می‏نامند.

مثلاً مشیت چهار عنصر خود را دارد. یعنی از چهار جهت و حیث تشکیل شده که حیث‏هایش به حسب و در عرصه خودش این چهار اسم را به زبان عالم ما دارد. می‏گوییم ناری، ترابی، هوائی و مائی دارد. این چهار مرتبه و حیث برایش هست.

اما چون اولین، لطیف‏ترین، عالی‏ترین، نافذترین و منبسط‏ترین این چهار، نار است؛ گاهی از مشیت به نار تعبیر آورده می‏شود. در فرمایشات شنیده‏اید که می‏فرمایند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 326 *»

نار یا حرارت مشیت. چون آن حیث بر سایر حیث‏ها غالب است نار مشیت گفته می‏شود. منظور این نیست که مشیت فقط نار دارد و هوا، ماء یا تراب ندارد. بلکه به حسب خودش این چهار چیز را دارد. ولی چون ناریّت بر سایرین غالب است اسم، اسم او و حکم، حکم او است. آن سه قسمت دیگر در تحت اختیار و نفوذ این حیث است.

البته وقتی که مشیت به لحاظ‏های دیگر ملاحظه شود یکی دیگر از آنها ترجیح داده می‏شود. مثلاً  گفته می‏شود خلق الله المشیة من الماء یا بالماء یا گفته می‏شود مبدأ اشیاء ماء است.([83]) مشیت را ماء هم می‏شود نامید، مانعی ندارد.

فعلاً آنچه از نظر بحث غالب است نار می‏باشد. در قرآن می‏فرماید: یکاد زیتها یضی‏ء و لو لم تمسسه نار.([84]) این نار را نار مشیت می‏فرمایند و زیت که در این آیه شریفه ذکر شده است طبق تفسیر ائمه ‏هدی؟عهم؟ عبارت است از قابلیت محمدیه؟ص؟.([85])

قابلیت آن حضرت ظرف و محل مشیت خدا می‏باشد چنان‌که وارد شده: السلام علی محال معرفة الله السلام علی مساکن ذکر الله.([86]) همین‌طور می‏فرمایند: بل قلوبنا اوعیة لمشیة الله.([87]) هنگامی که خدا از این قابلیت و محل می‏خواهد تعبیر بیاورد تا بفهماند که چه محلی و چقدر قابل است! می‏فرماید: یکاد زیتها یضی‏ء و لو لم‌تمسسه نار. روغن قابلیت آن بزرگوار آن‌قدر آماده روشن‌شدن و درگرفتن بود که دیگر نزدیک بود درگیر شود اگر چه نار مشیت او را مس نکند. پس به این اعتبار است که از مشیت به عنوان نار تعبیر آورده شده است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 327 *»

ما می‏دانیم بعد از رتبه مشیت، رتبه محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ است. البته مشیت هم یکی از رتبه‏های خود این حقیقت است([88]) ولی از آن  به مقام فعل اللّه و مشیة اللّه تعبیر می‏آوریم.

بعد از مشیت مقام محل مشیت است چون در رتبه از خود مشیت پایین‏تر است که حقیقت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ باشد. این بزرگواران هم چون حادثند و خلق خدا هستند ایشان هم در این مقام از عناصر اربعه مرکبند. ایشان هم دارای عناصر اربعه هستند و به حسب مقام و رتبه خود ناریتی، هوائیتی، ترابیتی و مائیتی دارند. این چهار عنصر به حسب خودشان برای ایشان است. ولکن در ایشان هم حیثی باید غالب باشد. حیثی که در ایشان غالب است حیث هوائی است. عنصر هوائی غالب است. چون یک مرتبه پایین‏تر از نار، هوا است. پس تمام عناصر را که کارشان این باشد و این کار از آنها بر آید، آنها را هوا و عنصر هوا می‏شود نامید. حالا به هر اسمی باشد. همین که از او کاری بر آمد که عمده‏اش وساطت و نفوذ بود و بعد از نفوذ آثار نار را به ماء و تراب حمل کرد. این کار، کار هوا است.

می‏دانیم محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟  بین مشیت و سایر مراتب وسایط فیض می‏باشند. تمام مراتب به وساطت و نفوذ ایشان از آثار مشیت بهره‏مند می‏شوند. چون محل و وعاء مشیت ایشانند و نار در هوا جای می‏گیرد بعد به وسیله هوا در ماء و بعد مثلاً به وسیله ماء در تراب. پس موقعیت هوا این چنین است. چون هوا از نظر درجات عناصر اربعه رتبه دوم است، پس اینجا بر سایر عناصر این حقیقت باید غالب باشد و از این حقیقت به هوا تعبیر آورده می‏شود. همان مقام وساطتی که ذکر می‏فرمایند دلیل بر همین مطلب است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 328 *»

بعد از رتبه ایشان رتبه انبیاء است. می‏دانیم رتبه انبیاء صلوات اللّه علیهم اجمعین از رتبه محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ خلقت شده یعنی شعاع ایشان و رتبه سوم است. مرتبه سوم یعنی حقیقت و رتبه انبیاء هم به حسب و مناسب عرصه خودش چهار عنصر دارد. ولی عنصر مائی بر آنها غالب است و عنصر آب بر سایر عناصر غالب می‏باشد که عنصر سوم می‏شود.

بعد از رتبه انبیاء رتبه انسان است. حقیقت رتبه انسانیت بعد از رتبه انبیاء است. رتبه انسانیت رتبه چهارم می‏شود، از این جهت تراب بر آن غالب است. تراب که غالب شد بقیه عناصر را تحت نفوذ خود قرار می‏دهد و قاهر و غالب می‏باشد. اینجا دیگر نهایت تنزل و سکون است.

اینکه در بعضی جاها تعبیر آورده می‏شود زمین ساکن است به این منظور است. یعنی یک دوره غالب بودن عناصر اربعه در این مراتب، اینجا دیگر تمام می‏شود. اینجا محل سکون، آرام‌شدن و قرارگرفتن تمام آن تنزلات، افاضات و همه اینها است. یکی از معانی ساکن بودن زمین این است.

عرصه انسانی، زمین آن مراتب است. نسبت به سایر مرتبه‏های پیش تراب و زمین است. گرچه خودش دارای عناصر اربعه است. حقیقت و رتبه انسانیت به حسب خود ناریت، هوائیت، مائیت و ترابیتی دارد. اما باز چون ترابش بر سایر عناصر غالب است بالنسبه به آن مراتب پیشین ارض و زمین است. بالنسبه به مشیت، حقیقت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ و حقیقت انبیاء به منزله تراب، ارض و زمین می‏باشد که ساکن و محل نزول و تنزل تمام آن مرتبه‏ها می‏گردد.

رتبه جن بعد از رتبه انسان خلقت شده است. پس با رتبه جن دوره دیگر غلبه عناصر شروع می‏شود. چون تا مرتبه انسان غلبه چهار عنصر تمام شد. دوره بعدی که پیدا می‏شود با آن دوره‏ای که دیدیم کاملاً باید مناسب و چهار مرتبه داشته باشد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 329 *»

رتبه جن حکایت و نشانی از رتبه مشیت می‏شود. گرچه بعد از انسان است اما این دوره تمام شد و دوره بعد شروع شد. پس نوعشان هم غیر ما است. اصلاً نوعشان غیر از این نوع است. نسبت به ما چون ظل و شعاع هستند. پس از آنجا به طور دیگر یعنی به طور ظلی شروع می‏شود. چون به طور ظلی است آنجا هم ابتداء با نار باید شروع بشود. پس در رتبه جن عنصر ناری بر سایر عناصر غلبه دارد. جن از نار خلقت شده است. معنی خلقت‌شدن جن از نار این است که حقیقتش از نار است.

در آیه شریفه و الجان خلقناه من قبل من نار السموم،([89]) من جنسی است. یعنی جنس جن نار است. البته عناصر اربعه مناسب عرصه و رتبه جن برایش هست، اما آن سه عنصر مغلوب و عنصر نار غالب می‏باشد.

چرا نار غالب است؟ چون باز اول شروع به غلبه عناصر است. آیا در آغاز کدام عنصر غالب می‏شود؟ ابتداء کدام عنصر نافذ می‏گردد؟ معلوم است عنصر نار.

مثل این است که شما بفرمایید: «صنعتُ خاتماً من فِضة» یک انگشتر از نقره ساختم. «من فضة» یعنی الآن جنس این فضه و نقره است. پس در آن آیه یعنی جنس جن نار سموم است. جنسش ناری است که از شجر اخضر پیدا شده است.

بنابراین آن شجر اخضر که این آتش از آن پیدا شده چه می‏باشد؟ حقیقت انسانیت می‏شود. شجر اخضر  یعنی درخت سرسبز. به ظاهر درخت سرسبز که آتش ندارد تا از آن آتش جن را خلق کند. پس شجر اخضر حقیقت انسانیت است. از شعاع این شجر اخضر حقیقت جن آفریده شده است و چون ناریّت بر آن غالب است آن حقیقت را نار می‏نامند.

باز توضیح می‏فرمایند که نارش این نارهایی که ما می‏بینیم نیست. اینها دود دارد و تا دود نباشد نار پیدا نمی‏شود. همین‌طور حرارت دارد و از این قبیل. اما درباره

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 330 *»

آن حقیقت اولاً می‏فرمایند: من نار السموم یا من مارج من نار مقصود از این تعبیرات همین است که ناری که شما می‏دانید و می‏بینید نیست، ناری مناسب آن عرصه و آن جنس و حقیقت است.

اکنون در حدیث شریف امام صادق؟ع؟ دقت کنید، ببینید چقدر واضح می‏فرمایند. وقتی خدا قول ابلیس را نقل می‏کند که می‏گوید: انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین([90]) حضرت می‏فرمایند: قد غالط لعنه الله مغالطه کرده است خدا لعنتش کند. مغالطه به همین است که ظاهرِ امر را ببیند و از واقعش بی‏خبر باشد.

مرحوم آقاى شريف طباطبائى­ برای مغالطه به عکس شیر که در پرده کشیده شده باشد مثال می‏زنند. اگر کسی بگوید «هذا اسدٌ و کل اسد مفترس» این شیر است و هر شیری هم درنده است. «فهذا مفترس» پس این که الآن در پرده است درنده است. در جواب این مغالطه باید گفت که این شیر نیست این عکس شیر در پرده است. می‏گفت «ما همه شیریم شیران عَلَم» يعنى شيران روى پرچم.

حالا اگر گفته شود این عکسِ در پرده شیر است و هر شیری هم درنده است پس این درنده است. از نظر ارسطو صغری و کبرای این سخن درست است. اما این شیر نیست صورت شیر است اینجا مغالطه شده است.

به همین علت مشایخ ما بر منطق ارسطو اعتراض می‏کنند. می‏فرمایند منطق ارسطو صورت برهان و قیاس را درست می‏کند. ظاهر سازی برهان را فراهم می‏کند و می‏گوید برهان را به این شکل قرار بدهید. اما ماده‏اش را نمی‏تواند تصحیح کند. در منطق ارسطو ماده برهان تصحیح نمی‏شود.

اما در منطق محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ ماده درست می‏شود و برای صورتش هم به این حرف‏ها احتیاج نیست. وقتی که ماده صحیح درست شد، صورت بندی

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 331 *»

این‌طوری هم لازم ندارد. نه کبری لازم دارد نه صغری.

شخصی از امام؟ع؟  سؤال می‏کند آقا دلیل بر اینکه من مخلوق خدا هستم چیست؟ به تعبیر مادی‏ها شاید من تصادفی به وجود آمده و خالقی ندارم. امام چه می‏فرمایند؟ می‏فرمایند: اگر مخلوق بودی چطور بودی؟ دیگر در می‏ماند.([91])

همین برهان است. چون ماده کاملاً و صد در صد مسلّم و روشن است پس برهان است و دیگر صورت‌بندی هم نمی‏خواهد. دیگر نیاز نیست که طبق نظام منطق ارسطویی شروع کنیم به ترتیب‌بندی صغری، کبری و بعد نتیجه.

فرمودند اگر مخلوق بودی چطور می‏بودی؟ او هر چه فکر کرد که بخواهد بگوید اگر مخلوق بودم چطور می‏بودم دید همینی است که الآن هست. پس گویا به مخلوقیت اقرار می‏کند. چون مثلاً باید بگوید چشمم را اینجا بگذارند. ابرویم را اینجا، دهانم را اینجا، بینیم را اینجا بگذارند. مخلوق همین است که او را بسازند. هر چه فکر کرد دید او را ساخته‏اند. محکوم شد.

مغالطه همین است که ماده و مطلبی را که صد در صد حق نیست بگیرند و بر اساس آن شروع کنند به نتیجه‏گیری. می‏فرماید: قد غالط لعنه الله ملعون ابلیس که گفته: خلقتنی من نار و خلقته من طین مغالطه کرده است.

فانه خلق من نار الشجر الاخضر دقت بفرمایید! ابلیس از آتش درخت سرسبز خلقت شد. درخت سرسبز از کجا خلقت شد؟ المخلوق من فاضل طینة آدم درخت سرسبز خلقت شده از فاضل طینت آدم. معلوم است طینت آدم، طینت نبوت است. آدم به عنوان نبی، مقامش مقام نبوت است.

پس فاضل طینت آدم یعنی شعاع رتبه نبوت. چون مشایخ ما+ فاضل طینت را شعاع، نور، اثر و ظهور معنی می‏کنند. معنای فاضل طینت این نیست که

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 332 *»

یک مقداری از چیزی زیاد بیاید. اگر این چنین باشد که همجنس می‏شود.

می‏فرماید: اللهم ان شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا([92]) شیعیان ما از فاضل طینت ما خلق شده‏اند. یعنی خدا طینت ما را که خلق کرد برای آن نور قرار داد، از آن نور شیعیان ما را آفرید که انبیاء باشند. پس انبیاء شعاع محمّد و آل‌محمّدند؟عهم؟ اگرچه این شعاع به اسم فاضل طینت آمده است.

چون نوعاً طلبه‏ها یا همین مبتدی‏ها وقتی که ضرب ضربا یاد می‏گیرند فاضل طینت که می‏شنوند یا می‏بینند می‏گویند: یعنی زیادی. فکر می‏کنند خدا یک مشت گِل خلق کرد و اسم آن را طینت آل‌محمّد؟عهم؟ گذاشت. از آن آل‌محمّد؟عهم؟ را خلق کرد یک مقداریش هم زیاد آمد. مثلاً از این زیادتی هم انبیاء یا شیعیان را خلق کرد.

باید پرسید اینها که همجنس می‏شوند دیگر چه امتیازی باقی می‏ماند؟ به همین سبب در واقع خودشان یا سایرین را با ائمه؟عهم؟ همجنس می‏بینند. ولی ائمه به طور صریح و محکم فرموده‏اند که خدا در آن طینتی که ما را از آن خلق کرد هیچ نصیب و بهره‏ای برای کسی قرار نداد حتی برای انبیاء.([93])

پس فاضل طینت طبق اصطلاح آل‌محمّد؟عهم؟ به تشریح و توضیح بزرگان دین+ یعنی اثر، ظهور و شعاع.

حالا دقت بفرمایید که ابلیس از نار خلقت شده یعنی حقیقت و جنسش نار است. این نار هم نار شجر اخضر است یعنی شعاع شجر اخضر که حقیقت انسان است. حقیقت انسان از چه خلقت شده است؟ از فاضل طینت آدم آفریده شده است. یعنی از شعاع رتبه انبیاء. مرتبه انسانیت شعاع رتبه انبیاء است و شعاع رتبه انسانیت رتبه جن می‏شود. پس حقیقت جانّ، جن و ابلیس همه از شعاع رتبه انسان خلقت شده‏اند.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 333 *»

همان‌طور که عرض شد عنصری که بر رتبه انسان غالب است تراب و خاک است. عرض کردم معنای ساکن بودن زمین هم به همین اعتبار روشن می‏شود. البته نمی‏خواهیم بگوییم که بحثی که درباره حرکت و سکون زمین است همین است. بلکه سکون زمین به یک معنی این است. در بعضی جاها که تعبیر به سکون زمین آمده مراد این است. هر خاکی و زمینی در هر عرصه و عالمی بالنسبه به هر مرتبه‌اى این خصوصیت را دارد که محل افاضه است و فیض به آنجا که می‏رسد قرار می‏گیرد. ساکن شده، رکود و خمود پیدا کرده و جمود می‏یابد. از این لحاظ به سکون تعبیر آورده می‏شود.

پس ناری که جن از آن خلقت شده‏اند از تراب و خاکی که رتبه انسانیت است یک‌مرتبه پایین‏تر است. پس از مقام انبیاء دو مرتبه پایین‏تر می‏شود. آدم نبی اللّه، صفی الله و بدیع فطرت([94]) است. رتبه جن دو مرتبه از او پایین‏تر قرار می‏گیرد. وقتی که رتبه جن دو مرتبه پایین‏تر است، پس آن عنصر ناری که در رتبه جن است اگر با نورانیت ترابی که رتبه انسانیت است مقایسه می‏کرد. اگر نار خودش را با نورِ ترابی که رتبه انسانیت است مقایسه می‏نمود، قابل مقایسه نبود. چه رسد به نوریت آدم که دیگر دو مرتبه بالاتر است. اگر با هم مقایسه می‏کرد آن وقت می‏فهمید که چقدر بین آن نورانیت و بین ناریت تراب و شجر اخضری که از آن خلق شده و شعاع آن است که رتبه انسانیت باشد فاصله است. اگر ملاحظه و مقایسه می‏کرد این غلط را نمی‏نمود و مبتلا به این اشتباه نمی‏شد. قیاس قیاس صحیحی نبود. مغالطه بود.

در نتیجه رتبه و ناریت جن شعاعِ شعاعِ طینت و رتبه آدم علی نبینا و آله و علیه السلام می‏شود و انسان از جن یک رتبه بالاتر می‏باشد از این جهت بر جن حاکم و مسلط است.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 334 *»

اینکه می‏بینید ما از جن می‏ترسیم و فرار می‏کنیم یا جن در بشر تصرف می‏کند ــ خدا همه اهل ایمان را از تصرفات و غلبه جن حفظ کند ــ این به جهت تنزلی است که انسان در مراتب عَرَضی می‏کند. انسان در مراتب عرضی که تنزل می‏کند جن بر او غلبه می‏کند.

به همین علت در بعضی احادیث تعبیر  به اين‌جور رسیده که وقتی که بدن آدم را خلق کرده بودند و هنوز روح در آن دمیده نشده بود، ابلیس ملعون در آن بدن داخل و نافذ می‏شد و می‏گذشت. نه آنکه بر بدن بگذرد و عبور کند علاوه بر آنکه بر بدن می‏گذشت، در خود بدن آدم هم که هنوز روح دمیده نشده بود نفوذ می‏کرد، داخل می‏شد و می‏گذشت.([95])

بدن هورقلیایی آدم افتاده بود هنوز روح در او دمیده نشده بود. ابلیس گذر می‏کرد و می‏گذشت. در خود بدن نافذ می‏شد. دیگر راه‌هایش را هم خوب بلد می‏شد. راه‌های وجود و پیکره انسان را خوب آموخت که چه و چگونه باید بکند.

ولی الحمدللّه امام؟ع؟ دل اهل ایمان را سالم نگاه می‏دارند. نمی‏گذارند که شیطان تصرف کند و داخل شود. آنجا محبت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ قرار دارد. آن ملائکه‏ای که در دل مؤمن نگهبان محبت هستند با شمشیرها و سلاح‌های آتشین ایستاده‏اند. دیگر ابلیس جرأت نمی‏کند که به دل مؤمن نزدیک بشود نمی‏تواند.

خدا کند صاحبِ دل باشیم. اگر صاحب دل شدیم مطمئن باشیم که سالم می‏ماند. جای محبت محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ محل نزول شیطان نیست. خدا نکند

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 335 *»

که دل را از دست بدهیم. البته اگر دل به معنای انیّت را از دست بدهیم خوب است. صاحب دل باشیم یعنی در اختیار و تصرف اولیاء باشیم و دست عنایتشان بر سر ما باشد، آنگاه نمی‏گذارند شیطان بر دل ما مسلط شود.

بعد که مراتب تنزلی فراهم شد، انسان در این عالم اَعراض آمد و از موطن اصلی خود خارج گردید. خواه‌نخواه در این عالم اعراض که بیاید به اصطلاح غربتی می‏شود. چون در دوران و عالم غربت به‌سرمی‏برد خواه‌نخواه لوازم این عالم را باید بپذیرد.

لوازم و اعراض این عالم را که پذیرفت همین اِعراض از موطن و محل اصلی و آمدن به اینجا باعث می‏شود که آن عنایات را فراموش کند. آن همه لطف‌های خدایی را از یاد ببرد. به رضای خدا پشت کند و مرتکب عصیان و معاصی بشود. خدا نکند از عصیان بگذرد و مرتکب کفر، الحاد و شقاوت شود. اقلش این است که مرتکب عصیان بشود.

عصیان‏ها و طغیان‏ها چنان انسان را کثیف و آلوده می‏کند که محل نفوذ و تجمع شیاطین می‏شود. در اینجا است که ابلیس بر ما نافذ می‏شود. اینجا است که جن در ما نفوذ می‏کند. تا پیکره انسان کمی از اعتدال طبیعی یا روحی خارج شد ارواح خبیثه یعنی همین شیاطین تعلق می‏گیرند و در بدن فساد ایجاد می‏کنند. از نظر عقلی و ایمانی که انسان اعتدالش را کمی از دست بدهد همین‌طور نافذ می‏شوند.

می‏فرماید: و من یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه([96]) از ملت ابراهیم که ملت توحید است چه کسی دست بر می‏دارد مگر آن کسی که درباره خود سفاهت به خرج بدهد؟ اعتدال عقلانی و آن دعوت‏های عقل را اجابت نکند، پشت کند، سفاهت به خرج بدهد. فوراً شیطان و ابلیس تسلط پیدا کرده و متصرف و نافذ می‏شود.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 336 *»

پس همین که انسان از آن مقام گذشت و به اینجا آمد، در اثر  اِعراض و مرتکب شدن عصیان این‌قدر ذلیل می‏شود. پناه به خدا از ذلت عصیان. آن‌قدر ذلیل می‏شود که مثل ابلیس و شیاطینی که ایادی ابلیس هستند در او متصرف می‏شوند. به طوری که امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه می‏فرمایند: فنظر باعینهم و نطق بالسنتهم([97]) شیطان با چشم ایشان نگاه کرده و با زبانشان حرف می‏زند. وای اگر کار به جایی برسد که در سینه او جای بگیرد و تخمگذاری کند. جوجه‏های خود را در سینه او بگذارد. اینجا است که می‏بینیم ابلیس متصرف، نافذ و مسلط است. در اثر عصیان، ابلیس مسلط می‏شود. نه تنها ابلیس بر انسان مسلط می‏شود که همه اعراض در او نفوذ دارد. چون اینجا آمده و در این عالم اعراض قرار گرفته ‏است. در اثر  اِعراض از مرتبه خود و آن رتبه عالیه اینجا واقع شده است.

چه بسا انسانیت ما هم در تبعیت این اعراض پی در پی متحول و متغیر بشود. تا خِلطی غالب می‏شود می‏بینید انسانیت شکل آن خلط را به خود گرفت. آثار انسانی که از ما باید بروز کند در تبعیت آن خلط در می‏آید. بلغم غالب بشود، عقلمان رنگ بلغمی به خود می‏گیرد. صلح کلی می‏شویم. هیچ غیرت و تعصب در دین خدا در ما دیده نمی‏شود.

می‏بیند رسماً عصیان می‏شود کفر  ورزیده می‏شود هیچ تکان نمی‏خورد. چه‌بسا بگوید آدم‏های بدی هم نیستند. آدم‏های خوبی هستند چه صفات خوبی هم دارند. لااقل می‏گوید از ما بهتر هستند. وای بر تو که کافر و فاسق از تو بهتر باشد. این برادران ایمانی را باید بگوییم که از ما بهتر  هستند. هر کسی باید بگوید مؤمن از من بهتر است. اما نگوید کافر از من بهتر است. کجا کافر از تو بهتر است؟ او را باید لعن کنی. کجا فاسق از تو بهتر است؟ تو از فسقش بیزار و متنفر باید باشی.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 337 *»

انسان برادران ایمانی و اهل ایمان را از خودش باید بهتر بداند. بگوید اینها مثلاً نمازشان قبول است اما نماز من معلوم نیست قبول باشد. یا روزه اینها قبول است اما روزه من معلوم نیست قبول باشد. اگر می‏بینید استغفار کرد باید بگویید استغفار او قبول شد. نسبت به یکدیگر به این مقدار خوشبین و مطمئن باید باشید که بگویید استغفار او قبول شد اما گریه‏های من بر گناهانم آیا مورد ترحم قرار گرفت یا نه؟([98]) انسان به خودش سوء ظن اما به مؤمنين حُسن ظن باید داشته باشد.

ولی بلغمی نباید شد که حتی مثلاً  کافر را بگوید شخص خوبی است. کافر کجایش خوب است؟ خدا کافر را به هر شکل و شمایلی تحت هر عنوانی که هست لعنت کند. کافر کافر است خدا لعنتش کند. مگر تائب شود برگردد و مؤمن بشود و الا تا کافر است خدا لعنتش کند. به هر عنوانی که می‏خواهد باشد.

پس چون اینجا آمده‏ایم حتی اعراض این عالم در ما تأثیر کرده و می‏کند. می‏بینیم آتش اینجا ما را می‏سوزاند. هوايش باعث تقسیم و تفرقه اعضاء ما می‏شود. آبش ما را می‏کُشد و غرق می‏کند. خاکش ما را می‏پوساند. خاک اینجا اثر می‏گذارد قدری که انسان روی زمین نمناک بنشیند چه زود حتی در خصوصیات روان اثر می‏گذارد. در جان و افکار، در عقل ما اثر می‏گذارد.

اینکه می‏فرمایند مثلاً  کدو بخورید عقلتان را زیاد می‏کند([99]) همه در اثر تنزل ما است که این اعراض در ما اثر می‏کند. ما به واسطه اِعراضی که کرده و در این عالم واقع شده‏ایم از همه چیز می‏کشیم.

با این همه تعجب است که تمام این مفسرين سنی و تابعان سنی درباره انسان بدبخت این‌طوری می‏گویند: روی زمین آمده‏ایم تا مقام خلافة‌اللهی را پیدا کنیم. در همه چیز متصرف بشویم.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 338 *»

آیا همه چیز در تصرف تو است؟ همه چیز را تسخیر می‏کنی؟ اشتباه می‏کنی خدا برای تو تسخیر کرده است. می‏بیند بر آپولو سوار شده و رفتند در کره ماه نشستند. می‏گوید کره ماه را تسخیر کردیم. همان‌جا هم که می‏روی می‏بینی با چه وضعی می‏روی. ای بیچاره آیا این معنای تسخیر است؟! چقدر ملت‏های بیچاره و ضعیف را نابود کردند تا چه پول‏ها به دست آوردند. چه کارها کردند و چه زحمت‏ها کشیدند تا این مسافرت در این پیکره اثر نگذارد. این چه تسخیری است؟

تو مسخَّر آنها هستی. آنها همه در تو نافذند. اگر راست می‏گویی بدون آپولو  یک قدری بالا برو. بدون این اسباب و ابزار یک کمی جلوتر برو.

رسول‌اللّه بود که در ملک نافذ بود و هیچ چیزی در او اثر نمی‏کرد. او با همین بدن عنصری معراج نموده و در همه چیز تصرف می‏فرماید. همین ماهی که بر آن رفتند و نشستند با اشاره دست منشق می‏کند و می‏شکافد دو قسمتش می‏کند. چون او خلیفة‌اللّه است نه تو  بیچاره‏ای که اگر یک اسهال بگیری خودت را نمی‏توانی علاج کنی. آیا تو خلیفة الله روی زمینی؟

تا می‏خواند انی جاعل فی الارض خلیفة([100]) می‏گوید منم، منم. ما برای خلافة‌اللّهی روی زمین آمده‏ایم که تصرف کنیم. آیا این تصرف است؟ واقعاً انسان باید خجالت بکشد حیا  کند. قدری غذا یا وضع هوا که عوض می‏شود ببینید این بشر چه می‏شود؟ این آیا می‏تواند بگوید من خلیفة‌اللّه هستم.

اینجا است که جن در ما اثر می‏گذارد و متصرف می‏شود. از جن می‏ترسیم. حتی اگر کسی گردن کلفت و پهلوان هم باشد می‏ترسد. به همین جهت می‏بینید تا اسم آن برده می‏شود بسم اللّه، بسم اللّه می‏گویند. علت ترس همان تسلط است. الآن هم شاید بعضی ناراحت بشوند که چرا ما شب در اینجا بحث جن را شروع کرده‏ایم!

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 339 *»

بخصوص ممکن است خانم‏ها اوقاتشان تلخ بشود که این دیگر چه بحثی است؟! به جن چه کار دارید؟

اینجا است که می‏بینید مثلاً یک کک یا پشه چقدر انسان را به تنگ می‏آورد. کوچکتر از آنها هم همین‌طور. والله این ضعف و بیچارگی بشر نیست مگر برای خاطر عصیان و  اِعراض از آن مقام قرب.

اما خلفاء اللّه این‌طور نیستند. مگر روی مصالحی بخواهند بپذیرند که این اعراض بر آنها اثر بگذارد. و الا آنها بر این اعراض محیطند و تسلط دارند.

حضرت موسی بن جعفر؟عهما؟ مریض شده بودند. خدمتشان پزشک آوردند. او نشست که معالجه کند. حضرت فرمودند چند دقیقه صبر کن. رنگ حضرت پریده بود و معلوم بود مثلاً  تب و اینها عارض شده است. حضرت مناجات مختصری کردند. طبیب دید رنگ مبارکشان برافروخته و بانشاط شد. شروع کرد به معاینات دید اصلاً مرضی در کار نیست. گفت آقا من مریض هستم آمده‏ام خدمت شما که مرا علاج بفرمایید. یهودی بود اسلام آورد.

این تسلط مقام خلافة‏اللّهی است. همین‌طور بر جن تسلط داشتند. در مَلَک تصرف داشتند. در جمیع کائنات متصرف و بر همه مسلط بودند. آنها خلیفة‌اللّه و مسخِّر مُلک هستند. کاملين شیعه هم به حسب مقام خودشان همین تسلط را دارند. گرچه بسا در این مقام ظاهری بعضی از اَعراض را متحمل شده و بپذیرند چون باید متحمل بشوند. اما به حسب مقام خودشان صاحب عظمت و جلالت بودند.

در هر صورت این عرصه چون این‌چنین است ما از جن می‏ترسیم و جن در ما متصرف است. آدم هم آن بدنش مورد تصرف قرار گرفته بود. ابلیس در آن بدن قبل از تعلق روح رفت و آمد می‏کرد. یعنی چون از عرصه او پایین‏تر بود در آن می‏توانست نافذ و متصرف باشد.

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 340 *»

ولی به خواست خدا زمانی خواهد آمد که امیدواریم در آن موقع در محضر ائمه هدی؟عهم؟ رجعت کنیم. دیگر از اوائل ظهور امام؟ع؟ لطیف‌شدن شروع می‏شود. آنگاه در رجعت به طوری می‏شود که انسان‏ها بر جن حاکم هستند. دیگر جن از انسان ــ‌ همین انسان‏های روی این زمین ــ  می‏ترسد. چون زمین لطیف و زمین عالم برزخ و دوران رجعت می‏شود، انسان نافذ است. همان‌طور که حضرت سلیمان نفوذ داشتند انسان‏ها نافذ می‏شوند و تمام جن در فرمان در می‏آیند.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 341 *»

 

مجلس 16

 

(شب سه‏شنبه  3 جمادی‏الاولی 1406 هـ ق)

 

 

 

 

 

r خلقت جنّ بر خلقت مرتبه دنیوی آدم؟ع؟  تقدّم داشته است

r آدم؟ع؟ از حیث مبدأ بودن برای نوع انسان بر جنّ تقدّم داشته است

r سرّ متأثر شدن انسان از نوع موجودات در این عالم

r تصرّف انسان در سایر موجودات ضعیف است

r قوّت تصرّف کاملين

r جنّ و خصوصیات آتشی

r بشر و خصوصیات خاکی

r تقدّم خلقت جنّ بر مقامات عرضی انسان

r بیان پاره‏ای از حالات و خصوصیات جنّ

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 342 *»

بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ

 في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً

حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام، نفخ روح در او و همین‌طور  اِسجاد ملائکه همه در عالم هورقلیا و در سرزمین عالم برزخ یا عالم مثال بوده است. در سرزمین بهشت برزخ یا بهشت دنیایی که در اصطلاح ائمه؟عهم؟ است انجام شده است. زیرا بدن هورقلیایی آدم؟ع؟ در آن سرزمین خلقت شد که بعد روح دمیده شد و بقیه امور انجام یافت.

اما ابلیس یا جن قبل از خلقت این بدن هورقلیایی موجود بودند. چون می‏فرماید و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([101])  کلمه قبل بیان همین مطلب است که جان قبل از خلقت مرتبه هورقلیایی بدن آدم خلقت شده بودند.

نمی‏خواهم بگویم قبل از آدم خلقت شده‏اند بلکه حتی آدم؟ع؟ از همان حیث مبدئیت برای انسان‏ها از نظر  رتبه بر جن مقدم است و جن از انسان متأخرند. معنای

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 343 *»

من قبل در آیه شریفه این نیست که آدم به کلی نبود و جن و ابلیس بودند بعد آدم خلقت شد. بلکه حتی رتبه انسانیت که آدم در روی زمین مبدأ نوع انسانی شد بر جن مقدم بود.

به همین جهت این نار در فرمایشات ائمه؟عهم؟ به ناری که از شجر اخضر پیدا شده تفسیر گردیده است. شجر اخضر همان حقیقت و رتبه انسانیت است. آتشی که از آن فراهم شد یعنی رتبه بعد، خلقت‌شده از آن رتبه است.

در نتیجه ناری که حقیقت جن را تشکیل می‏دهد و رتبه‏ای که حقیقت جن در آن واقع است در فرمایش امام؟ع؟ شعاعِ شعاعِ طینت آدم بود. فرمودند شجر اخضر هم از فاضل طینت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام مخلوق است. پس رتبه انسانیت مقدم است و رتبه جن شعاع رتبه انسانی می‏شود. چون شعاع رتبه انسانیت است پس اگر در انسان‏ها انسانیت غالب شود و موقعیت خود را به دست بیاورند مسلماً از جن متأثر نخواهند بود و جن در آنها اثر نمی‏گذارد.

اینکه دیدیم در بدن آدم رفت و آمد کرد یا بر او مسلط شد یا بر فرزندانش مسلط است علتش این شد که انسان تنزل کرده و در این مراتب عرضی واقع شده است. یکی از مراتب عرضی مرتبه هورقلیایی و یکی همین مرتبه دنیوی است. انسان در اثر تنزل از آن مقام این مراتب عرضی را به خود گرفت. در اینها که واقع شد اِعراض برایش رُخ داد. از مقام قرب و موطِن خود دور شد. چون دور شد انسانیت در انسان ضعیف شد در نتیجه انسان مرتبه و آن تقدم و علو خود را از دست داد.

از این‌جهت است که می‏بینیم نه تنها از جن بلکه از همه موجودات پست‏تر است. همه چیز در او اثر دارند و از همه موجودات متأثر است. حتی یک موجود بسیار بسیار کوچک و ریز که به آن میکروب می‏گویند چقدر در این انسان اثر می‏گذارد! به طوری که حتی عرض شد روحیات انسانی را تحت نفوذ خود قرار داده و انسان را

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 344 *»

دگرگون می‏سازد. دیگر جن که جای خود را دارد. علت تصرف جن، شیطان و ابلیس در انسان همین است.

انسان به اینجا که رسیده لایملک لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حیوة و لانشورا([102]) از همه موجودات ضعیف‏تر است. اینکه می‏بینیم در موجودات تصرف دارد در واقع تصرفِ بسیار ضعیفانه و مذبوحانه‏ای است. از همه موجودات متأثر شده و انفعال پیدا می‏کند و همه در او تأثیر دارند و اثر می‏گذارند. علت اینها همان اِعراض و دور شدن از مرتبه‏اش است که باعث ضعیف‌شدن آن رتبه و مقامی که داشته است می‏باشد. ولی اگر انسان از اَدناس این  اَعراض و آلودگی‏ها خودش را پاک کند این اَعراض در او اثر نمی‏گذارد. البته چنین تطهیری برای ناقصين شاید خیلی متعذر باشد. ولی چون در کاملين شیعه رتبه انسانیت بالفعل است اَعراض در آنها اثر نمی‏گذارد. مگر آنکه از سنت و قرار خدایی بخواهند متابعت کنند که متحمل انواع مشکلات می‏شوند.

اگرنه آنها از چیزی متأثر نشده و جن و شیطان در آنها نمی‏توانند اثر بگذارند. خدا به ابلیس خطاب فرمود: ان عبادی لیس لک علیهم سلطان([103]) تو بر بندگان من تسلطی نداری. خودش هم گفت خدایا من بر بندگان خالص تو راه ندارم.([104]) خودش مطمئن است.

وقتی مقام و رتبه انسانیت در ایشان بالفعل شود دیگر نسبت به جن همان علوِ مرتبه و مقام مؤثریت را دارند. چنان‌که نسبت به ملائکه و سایر موجودات هم همین‌طورند. آنها بر اشیاء حاکم، مسلط و در اشیاء نافذند.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 345 *»

جریان جناب جابر و تصرف ایشان در روایات رسیده است.([105]) همین‏طور اعتقاد داریم که نقباء متصرفند. نجباء هم مصلحت باشد تصرف می‏کنند. پس انسانیت در مقام کمال بالفعل است. از این جهت در مُلک نافذ و متصرفند. همه به فرمان ایشان هستند. جن در اختیار ایشانند.

از فرمایشات مجلسی مرحوم آقاى شريف طباطبائى­ نقل می‏کنند که شخصی بوده که نوعاً حمله‏ای او را گرفته و جن به او تعلق می‏گرفته است. یک بار که جن به این شخص تعلق می‏گیرد و بر زمین می‏افتد یکی از آقازادگان آقای مرحوم کرمانی­ به او می‏گوید «قم باذن والدی» به اذن پدرم از جایت برخیز. فوراً بر می‏خیزد و جن تعلقش را بر می‏دارد.([106])

یا نقل می‏فرمایند در سُرّمَن‏رأی یا سامراء مشهور شخصی بوده که عبای خود را روی آب دجله می‏انداخته و بر آن می‏نشسته است. مردم تماشا می‏کرده‏اند و با این کار می‏خواسته راه تدلیسی داشته باشد. خبر به شیخ بزرگوار می‏رسد. ایشان می‏گویند وقتی که این کار را انجام داد مرا آنجا ببرید. گویا بعد از ظهر این کار را می‏کرده است. ایشان حرکت می‏کنند که برای دیدن آن شخص نزدیک دجله تشریف بیاورند.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 346 *»

همین‏که نزدیک دجله می‏شوند یک مرتبه مردم می‏بینند که آن شخص رفت زیر آب. جن‏ها عبای او را گرفته بودند که زیر آب نرود تا ایشان می‏رسند جن‏ها فرار می‏کنند.([107])

این‏گونه تصرفات برای کاملين شیعه بوده است. در روایات بسیار داریم که به استدلال و ذکرکردن احتیاج ندارد، مسلّم است. به همان دلایلی که ما وجود جن را قبول می‏کنیم و می‏گوییم جن وجود دارد به همان دلیل هم قبول می‏کنیم که کاملين در جن متصرف هستند و جن تسلیم امر ایشان است و ایشان فرمانده و حاکم بر جن هستند.

ما به چه دلیل جن را قبول می‏کنیم؟ دلیلمان بر آنکه جن وجود دارد چیست؟ آیا غیر از این است که قرآن فرموده؟ ائمه هدی؟عهم؟ و علماء ربانی فرموده‏اند؟ که یک مرتبه از مراتب خلقت جن است و نوعی بخصوص می‏باشد. اموری هم درباره‏اش ذکر شده است. ما اینها را به این دلایل قبول می‏کنیم.

اگر نه به فرموده مرحوم مجلسی هیچ‌کس بر وجود جن دلیل عقلی نتوانسته اقامه کند.([108]) علماء نوعاً همین را می‏گویند که هیچ برهان عقلانی بر اینکه جن وجود دارد نداریم. مقصودشان از برهان عقلی هم همان مجادله بالتی هی احسن است. از انواع مجادله دلیلی بر وجود جن نداریم. فقط نقل است یعنی دلیل نقلی، آیات و روایات داریم.

حتی آن مشاهداتی که واقع شده و جن دیده شده و جن را دیده‏اند، علماء طبیعی توجیه می‏کنند. می‏گویند اینها یک تخیلاتی است که فراهم می‏شود. به خاطر بیماری‏ها یا جهاتی این تخیلات برای شخص دست می‏دهد. فکر می‏کند جن را دیده است. به اصطلاح دلیل عقلی ندارد.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 347 *»

بزرگان ما هم که دلیل اقامه می‏کنند مجادله نمی‏فرمایند. دلیل مجادله اقامه نمی‏فرمایند نه آنکه دلیل مجادله نداشته باشد، بلکه اقامه نمی‏فرمایند. نوعاً به دلیل حکمت اکتفاء می‏کنند. یعنی از طریق ذکر مراتب خلقت و مطالعه اسرار آفاق و انفس، وجود جن را اثبات می‏فرمایند.

دیگرخود قرآن در دلالت کافی است که هیچ قابل توجیه نیست. هیچ‌کس به هیچ نوعی فرمایشاتی که در قرآن یا از ائمه؟عهم؟ راجع به وجود جن رسیده نتوانسته توجیه کند. همه اقرار کرده‏اند و از ضروریات اسلام و ایمان است که نوعی وجود دارد که آن را جن می‏نامند. طبق تأیید و تصریح قرآن مبدأ این نوع که ابوالجن است جانّ نامیده می‏شود.

پس به همان دلیل که وجود جن را قبول می‏کنیم که آیات و روایات است؛ باید قبول کنیم که اگر کسی انسان شد و انسانیت در او بالفعل شد دیگر از جن نمی‏ترسد. از جن منفعل و متأثر نمی‏شود. مگر انفعال و تأثر را روی مصالحی بپذیرد و الا به حسب خود و اقتضاء رتبه‏اش بر جن مقدم است و جن از او متأخر می‏باشد.

این بدن و مراتب عرضی هم مغلوب مرتبه انسانیتش می‏شود. رتبه انسانیت او غالب، حاکم و قاهر است. از این جهت او در جن نافذ، متصرف و مؤثر است. آثاری هم دیده شده و روایات در نقل حالات بعضی از صحابه ائمه؟عهم؟ و کاملين رسیده است. اینها روشن است و دیگر استدلال نمی‏خواهد. ولی همین اندازه خواستیم مطلب را به عرض برسانیم.

البته درباره جن به نار که تعبیر شده یک خصوصیت دیگری هم برای ما بیان می‏کند. ما که در عرصه اَعراض واقعیم و به این عناصر عرضی نگاه می‏کنیم در نار و آتش یک خصوصیاتی ادراک می‏کنیم که همان خصوصیات به حسب عالم ما در جن وجود دارد.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 348 *»

ما از نار و آتش چه می‏فهمیم؟ می‏فهمیم که آتش در آب، خاک و هوا تأثیر می‏کند. آتش در نوع عناصر مؤثر است. تأثیر از صفات جن است که در عناصر این عالم مؤثر بوده و در اینجا تأثیر می‏کند.

همچنین ما از آتش اذیت را می‏فهمیم. آتش موذی است، اذیت می‏کند، می‏سوزاند، می‏گدازد. این خصوصیت هم در جن هست. اگر جن تسلط پیدا کند شأنش این است که معمولاً اذیت می‏کند.

نیش عقرب نه از ره کین است اقتضاء طبیعتش این است

اگر مسلط شد اذیت خود را به نوعی دارد.

همچنین ما از آتش سرعت را می‏فهمیم. وقتی آتش گفته می‏شود آنچه به ذهن ما می‏خورد سرعت نفوذ و حرکت است. برای جن هم این خصوصیت هست.

نقل می‏کنند آقای مرحوم کرمانی­ انگشترشان را برای وضو گرفتن در آورده و کنار گذاشته بودند. بعد که می‏آیند انگشترشان را بردارند می‏بینند نیست. می‏فرمایند جن برده است. دستور می‏فرمایند که برگردانید یا به مؤمنين جن دستور می‏دهند که برگردانید. فوراً انگشتر خدمتشان می‏آید. برادران سؤال می‏کنند اینها انگشتر را کجا برده بودند؟ فرموده بودند این انگشترِ شیخ مرحوم ­ است که به سید مرحوم رسیده و ایشان به من دادند. خدمتشان عرض می‏کنند: این انگشتر را کجا برده بودند؟ می‏فرمایند: جن‏ها برده بودند و در فلان جزیره از جزایر هند زیر یک درختی دفن کرده بودند.([109])

شاید بخصوص روی انگشتر نقشی بوده که از این نقش استفاده‏ها می‏خواسته‏اند بکنند. ایشان دستور می‏فرمایند و برمی‏گردانند. چقدر سریع! در یک وضو گرفتن جن‏ها این انگشتر را می‏ربایند می‏برند. آنجا چقدر فاصله است؟! در هر

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 349 *»

صورت سرعت از صفات و خصوصیات آتش است. این تعبیر که جن را از آتش خلق کردیم باز این صفت را به ما افاضه می‏کند و می‏فهماند.

همچنین بین این عناصر دقت کنید. ـــ  ما فعلاً عناصر می‏گوییم ــ  آیا در میان همین آب، خاک، هوا و آتشِ محسوس کدام عنصر تکبر، غرور، استکبار، عتوّ و علوّش از آتش بیشتر است؟ آتش بین این عناصر خیلی مغرور و مستکبر است. همواره می‏خواهد سرکشی کند و طغیان نشان دهد. این خصوصیت در ابلیس و در جن نوعاً بوده است. معمولاً اهل طغیان در میانشان بوده‏اند. فقط مؤمنينشان اهل اِخبات و تسلیم می‏شوند. ولی این خصوصیت در اینها هست و به ذهن می‏خورد.

در مقابل می‏بینیم خداوند آدم را توصیف می‏کند به اینکه ما او را از طین، از تراب، از سلاله طین آفریدیم پی در پی می‏فرماید خاک، خاک، خاک. چون آدم و فرزند آدم به فرموده مرحوم آقاى شريف طباطبائى­ هیچ متکبر، مغرور و لجباز نیست. حتی می‏فرماید لجبازی ندارد.([110]) اگر فرزند آدم باشد متواضع، خاضع و خاشع است. این خصوصیت طین، گل و خاک است.

این مطلب که آدم را از گل، از خاک یا از خلاصه‏ای از گل آفریدیم؛ بیان این مطلب است که آدمیان یعنی فرزندان آدم اهل تواضع، تسلیم، اِخبات، خضوع و خشوع هستند. حالت خاک را دارند. خاک تسلیم است هیچ عُتوّ و سرکشی ندارد. ذلیل و حقیر است. اهل ایمان، مؤمنين آنهایی که فرزندان آدمند در دل خاضع و خاشعند. خود را از همه چیز  پست‏تر و از همه کس حقیرتر می‏شمارند. هیچ‏گاه برای خود مقامی، منصبی، منزلتی، عُلوّی و عُتوّی احساس نمی‏کنند. اینها تذکراتی بود که عرض کردم.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 350 *»

روشن شد که چرا رتبه جن نسبت به بدن هورقلیایی و بدن عرضی انسان مقدم است. زیرا آنها از فاضل طینت انسان آفریده شده یعنی شعاع رتبه انسانیت هستند. چون شعاع رتبه انسانیتند پس بر مقامات عرضی انسان مقدمند.

مقامات عرضی انسان مقام هورقلیایی و مقام دنیایی است. جن بر این دو مقام مقدمند. ولی نسبت به خود رتبه انسانیت که سنجیده می‏شوند، انسان مقدم است.

انسان و آدمِ به عنوان مبدأ انسان بر جن مقدم است. دلیلش همان دلایل حکمت است که در جاهای خود خوانده‏اید و می‏خوانید. در بیان مراتب سلسله طولیه، توضیح داده شده که مقام جن کجا واقع می‏شود. آنها را ادله حکمت می‏نامند. در جاهای خود بحث شده و لزومی ندارد که ما عنوان کنیم.

برای ما آشکار است که بعد از رتبه انسان رتبه جن است. معنی رتبه جن همین است که شعاع رتبه انسانی است. پس انسان در مقام خود بر جن مقدم اما در مقام عرضیت که هورقلیا و عالم دنیا باشد از جن متأخر است. تا اینجا معنای من قبل در آیه شریفه روشن شد.

حدیثی است که از لحن آن تقدم جن را بر این مقامات عرضی انسان استفاده می‏کنیم. حدیث از جابر بن عبداللّه انصارى است که ایشان می‏گوید: لما قرأ رسول‏اللّه؟ص؟ الرحمن علی الناس سکتوا و لم‌یقولوا شیئاً مى‌گويد وقتی سوره الرحمن بر  رسول خدا؟ص؟ نازل شد، حضرت سوره را بر مردم خواندند. مردم همه ساکت نشسته بودند.

فبای آلاء ربکما تکذبان؟! فصل‏های سوره الرحمن است که خیلی تکرار شده است. حضرت تا آخر سوره همین‌طور می‏فرمودند: فبای آلاء ربکما تکذبان انسان‏ها همین‌طور ساکت نشسته به حضرت نگاه کرده و هیچ جوابی نگفتند. اگر شما آنجا خدمت رسول خدا بودید چه می‏گفتید؟ خدا پی در پی نعمت‏ها را ذکر فرموده و مرتب

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 351 *»

می‏فرماید به کدام یک از نعمت‏های پرورنده‏تان ای جن و انس تکذیب می‏ورزید؟ پشت سر هم سؤال می‏فرماید و این آیه در این سوره مرتب تکرار می‏شود. همه ساکت بوده و هیچ نمی‏گفتند.

فقال رسول الله؟ص؟ الجن کانوا احسن جواباً منکم لما قرأت علیهم فبای آلاء ربکما تکذبان فرمودند جن از حیث جواب دادن از شما بهتر بودند. وقتی من بر آنها این آیه را خواندم که فبای آلاء ربکما تکذبان ای جن و انس، به کدام یک از نعمت‏های پرورنده‏تان تکذیب می‏کنید. در جواب دادن و از حیث جواب دادن آنها از شما بهتر بودند. چطور؟ رسول‌اللّه خودشان فرمودند قالوا لا بشی‏ء من آلائک ربنا نکذب.([111]) شما این همه این آیه را شنیدید هیچ جواب ندادید اما جن تا به ایشان گفتم در جواب من گفتند که به هیچ یک از نعمت‏هایت ای پرورنده‏مان تکذیب نمی‏کنیم. آنها این‌طور جواب دادند ولی شما هیچ جواب ندادید.

از این جهت امام صادق صلوات اللّه علیه می‏فرمایند: من قرأ سورة الرحمن فقال عند کل فبای آلاء ربکما تکذبان لا بشی‏ء من آلائک رب اکذب فان قرأها لیلاً فان مات مات شهیداً و ان قرأها نهاراً فان مات مات شهیداً.([112])

هر کس سوره الرحمن را بخواند و در نزد هر یک از این آیه‏ها که می‏خواند آهسته در جواب بگوید: لا بشی‏ء من آلائک رب اکذب یعنی به هیچ یک از نعمت‏های تو ای پرورنده من، تو را تکذیب نمی‏کنم. اگر سوره الرحمن را بخواند و این جواب را بدهد اگر در آن شب بخواند و بمیرد شهید مرده، اگر روز بخواند و در آن روز بمیرد شهید مرده است.

سخن در این بود که شما از لحن این حدیث که جابر بن عبداللّه از حضرت رسول؟ص؟ نقل می‏کند چه استفاده می‏کنید؟ می‏فرماید: لما قرأ رسول الله الرحمن علی

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 352 *»

الناس معلوم است اولین مرتبه‏ای بوده که رسول‌اللّه سوره الرحمن را بر مردم خواندند. یعنی تازه نازل شده بود. همان‌جا سکتوا و لم‌یقولوا شیئاً  مردم ساکت شده و چیزی نگفتند. حضرت همان‌جا بعد از خواندن سوره فرمودند که جن از شما از حیث جواب دادن بهتر بودند لماقرأت علیهم وقتی که سوره الرحمن را بر آنها خواندم.

حضرت کجا بر آنها خواندند؟ اول دفعه‏ای است که این سوره نازل شده است و بر مردم می‏خوانند. قبلاً   که نازل نشده بود. در اولین مرتبه تا حضرت خواندند جن جوابشان را گفتند. فرمود جن از شما از حیث جواب بهتر بودند.

رسول‌اللّه با مقام هورقلیایی بر جن می‏خواندند. با مقام عرضی دنیایی بر انس می‏خواندند. همان موقع با مقام هورقلیایی بر جن تلاوت می‏فرمودند. همان‌طور که انس در مقام عرضی سوره الرحمن را از حضرت می‏شنیدند، همان وقت جن می‏شنیدند.

اما فاصله چقدر است؟ فاصله بین عالم هورقلیا و عالم زمان است. اگر بخواهیم بسنجیم که رابطه و نسبت چقدر است می‏گوییم اقلش هفتاد است. در احادیث این‌طور ذکر شده است. اگر رتبه را بخواهیم در نظر بگیریم حداقل می‏گوییم هفتاد سال قبل از شنیدن این انسان‏ها، جن می‏شنیدند. چون مقام هورقلیا نسبت به این مقام عرضی مقدم است. هفتاد مرتبه اینجا غلیظ و آنجا لطیف است.

مقصود این است که می‏فرماید چون بر جن خواندم آنها از حیث جوابگویی از شما بهتر بودند. حضرت همان زمان بر ایشان خواند چون تازه سوره الرحمن نازل شده بود. اولین مرتبه است که رسول خدا می‏خوانند. قبلاً  که نبوده و نخوانده‏اند. ولی چون آن بزرگوار بر جن و انس مبعوث هستند و همه جن و انس امت آن بزرگوارند پس همان موقع که با این زبان به گوش انسان‏ها در این عالم می‏رسانند با زبان بدن اصلی هورقلیایی به گوش جن می‏رسانند و آنها می‏شنوند. به همین علت می‏فرماید: لما قرأت علیهم. اینها لحن حدیث است که اگر

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 353 *»

انسان اینها را بفهمد چقدر خوب است! یعنی قبل از شما بر آنها خواندم. این قبل، قبلِ رُتبی است نه آنکه قبلِ زمانی باشد. همين الآن  که بر انسان می‏خوانند با مقام هورقلیایی‏شان هم بر جن می‏خوانند.

همین‌طور جن یا ملائکه در مجالس علماء ربانی هم حاضر می‏شوند. بخصوص آقای مرحوم کرمانی­ می‏فرمایند در این مجالس می‏آیند و فضائل محمّد و آل‌محمّد؟عهم؟ را از شیعیان ایشان یاد می‏گیرند. یعنی مقام کامل هم چنین مقامی است که با مقام ظاهرش با ما حرف می‏زند و در مقام هورقلیایی ملائکه و جن از او استفاده می‏کنند. همان فرمایشاتش را جن می‏شنوند و به حسب خود می‏فهمند، عمل و اعتقاد می‏کنند یا نعوذباللّه انکار می‏کنند.

این حدیث شریف برای فهم این امر و نزدیک کردن مطلب به ذهنمان بسیار جالب است. تقریباً راهی برای آشنایی با مقام هورقلیایی معصومين؟عهم؟ است.

در ضمن حالت جن به دست می‏آید که جن‏های مؤمن بالنسبه به انسان زودتر تسلیم می‏شوند. زودتر به مقصد راه می‏برند. نسبت به انسان عرضی در اینجا راه را راحت‏تر طی می‏کنند.

از این جهت خداوند در سوره احقاف برنامه جن را در شنیدن قرآن و تسلیم شدن در برابر آن برای بشر ذکر می‏کند. به خلاف این انسان‏ها که در برابر قرآن و حق خیلی سخت تسلیم می‏شوند. خداوند حالات جن، تسلیم بودن و زود اقرار کردن ایشان را به عنوان نمونه و درس ذکر می‏کند. که ای انسان‏ها شما هم از جن یاد بگیرید. آخر بنی‌آدم از جن پست‏تر نباید باشد. از جن یاد بگیرید ببینید چطور زود تسلیم نبی شده و امر او را تصدیق می‏کنند. ولی شما این‌طور نیستید. خدا بخصوص این آیات را ذکر می‏فرماید. آقای مرحوم کرمانی­ می‏فرمایند که خدا تصدیق جن را نسبت به امر

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 354 *»

رسول‌اللّه؟ص؟ ذکر می‏فرماید تا برای این انسان‏ها ترغیبی باشد. به شوق بیفتند و اینها هم تصدیق کنند. با آنکه اینها از جن اولی هستند که زودتر تصدیق کنند. چون انسانند فرزندان آدم هستند. اینها زودتر باید تصدیق کنند. چرا فرمایشات رسول‏اللّه؟ص؟ را دیر تصدیق می‏کنند.

آیات عجیبی در سوره احقاف است: و اذ صرفنا الیک نفراً من الجن یستمعون القرآن فلماحضروه قالوا انصتوا.([113]) وقتی به خدمت رسول خدا؟ص؟ حاضر شدند که قرآن را بشنوند به یکدیگر گفتند ساکت، ساکت. همدیگر را ساکت کردند که دیگر با هم حرف نزده و قرآن را گوش کنند.

ببینید با آنکه کسی به ایشان نگفته که ساکت باشید این‌طورند اما با آنکه به این انسان‏ها گفته‏اند انصتوا لعلکم ترحمون([114]) ولی به قرآن اعتناء نمی‏کنند. در مجلسی، مجمعی و در جایی که قرآن خوانده می‏شود با هم صحبت می‏کنند. چقدر بی‏احترامی است بخصوص در این مجالس ختمی که می‏گذارند. قاری، قرآن را با صدای بلند می‏خواند و بقیه با هم صحبت می‏کنند، چای می‏خورند، می‏روند و می‏آیند. اصلاً برای قرآن احترام قائل نیستند. نمی‏فهمند چیست. با آنکه به اینها گفته‏اند: انصتوا ولی فرمان خدا را اطاعت نمی‏کنند.

با یک ملایی به ختمی رفته و کنار هم نشسته بودیم. او نسبت به ما از نظر معلومات تقریباً جنبه استادی داشت. قرآن می‏خواندند و ایشان می‏خواست شروع به بحث بکند. من گفتم قرآن خوانده می‏شود آیا صحیح است که ما حرف بزنیم؟ گفت منافات ندارد. قرآن خوانده شود ما با گوشمان می‏شنویم با دهان حرف می‏زنیم منافات ندارد. یک ملای موقعیت‌داری بود گفت قرآن شنیدن با حرف زدن منافات

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 355 *»

ندارد. گوش می‏شنود، دهان حرف می‏زند. اینها این‌طورند توجیه می‏کنند.

خلاصه، به این انسان‏ها فرمودند: و اذا قرئ القرآن فاستمعوا له و انصتوا لعلکم ترحمون.([115]) البته به نماز جماعت تفسیر شده که وقتی امام قرائت می‏کند مأمومين باید گوش بدهند. شاید این تنزیلش باشد و اینکه ما می‏گوییم موردش نباشد ولی احترام خوب است.([116])  کلام خدا احترام دارد. بی‏جهت نباید سخن گفت و باید گوش داد.

به جن کسی نگفته بود اما ببینید خدا چطور حالت جن را مجسم می‏فرماید. این چند نفر برای استماع قرآن خدمت رسول خدا آمدند. فلما حضروه قالوا انصتوا همین‏که خدمت رسول خدا؟ص؟ حاضر شدند خودشان به همدیگر گفتند آرام، ساکت، گوش بدهید. فلما قضی ولّوا الی قومهم منذرین.([117]) همين که قرآن تمام شد به طرف قومشان برگشتند. شروع کردند به انذار که نبیی آمده و قرآن آورده است باید تسلیم شوید، ایمان بیاورید، باید اقرار کنید.

شاید هم اینها انبیاء جن بوده‏اند که از میان گروه گروه‏های مختلف جن این چند نفر انتخاب شده و آمده‏اند. و اذ صرفنا الیک نفراً من الجن انبیاء جن بوده باشند که خدمت رسول خدا؟ص؟ آمدند تا بشنوند و به قوم خود برسانند. به دلیل ولّوا الی قومهم منذرین منذر بودن مقام نبوت یا مقام وصایت یا مقام کمال است. مقام نقصان نیست، آنها انذاردهنده بودند.

قالوا یا قومنا انا سمعنا کتاباً انزل من بعد موسی مصدقاً لما بین یدیه یهدی الی الحق و الی طریق مستقیم([118]) اینها چه رشدی داشته‏اند! به همان گروه خودشان گفتند

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 356 *»

ما کتابی را شنیدیم که بعد از موسی نازل شده است. با آنکه موسی علی نبینا و آله و علیه السلام بر جن مبعوث نبود اما شریعتش شریعت جن و انس بود. معلوم می‏شود اینها سابقه تورات را هم داشته‏اند. گفتند بعد از موسی کتابی نازل شده که تصدیق‌کننده تمام حق‌هایی است که تا به حال از آسمان نازل شده است. همه را تصدیق دارد تکذیب هیچ حقی از حق‏های گذشته را نکرده است و به حق و صراط مستقیم هدایت می‏کند.

یا قومنا اجیبوا داعی الله و آمنوا به یغفر لکم من ذنوبکم و یُجِرکم من عذاب الیم([119]) ای قوم و گروه ما دعوت‌کننده خدا را که به سوی خدا می‏خواند جواب بدهید و اجابت کنید. یعنی رسول‌اللّه را اجابت کنید و به آن حضرت ایمان بیاورید تا خدا گناهان شما را بیامرزد و شما را از عذاب دردناک پناه دهد.

و من لایُجب داعی الله فلیس بمعجز فی الارض و لیس له من دونه اولیاء اولئک فی ضلال مبین.([120]) هر کس رسول‌اللّه؟ص؟ را اجابت نکند، در روی این زمین خدا را نمی‏تواند ناتوان سازد. با خدا نمی‏تواند در بیفتد و غیر از خدا هم دیگر اولیائی نخواهد داشت و ایشان در ضلالت آشکار خواهند بود اگر رسول خدا؟ص؟ را اجابت نکنند.

باز لحن همین آیات و بلکه نازل‌شدن این آیات را مثل همان حدیث رسول‏خدا؟ص؟  می‏توانیم دلیل بگیریم بر اینکه قرآن قبل از رسیدن به گوش این انسان‏ها به گوش جن می‏رسید. در این عالم عَرَض جن‏ها نسبت به انسان‌ها در اقرار و تسلیم جلوتر بودند. چون جلوتر و مقدم بودند خدا تصدیق و تسلیم‌شدن آنها را به عنوان نمونه و درس ذکر می‏کند که شما هم تا شنیدید اقرار کنید و تسلیم بشوید. جن این‌طور تا شنیدند قبل از شما اقرار کردند و تسلیم شدند.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 357 *»

اما اجمال احادیث مربوط به خود جن این است که می‏دانیم جن فرزندان جان هستند. جن دو دسته می‏شوند از ابلیس به آن طرف یعنی فرزندان ابلیس را شیاطین می‏گویند از اين‌جهت در فرزندان او هیچ صالح و مؤمن نیست. مثل اینکه آدم مبدأ انسان‏ها است بعد انسان‏ها دسته دسته شدند. مثلاً فرزندان قابیل همه به پدر خود اقتداء کرده و از او تبعیت نمودند. فرزندان هابیل اهل ایمان شدند. پس می‏شود گفت جانّ پدر جن است و جن قبیله قبیله، دسته دسته و بطن بطن شدند.

پدر یک بطن و قبیله از جن ابلیس است. قبیله‏ها را به نام پدرشان می‏خوانند. قبیله خزرج، قبیله اوس به اسم پدرشان، پدربزرگشان یعنی آن مبدئشان خوانده می‏شدند. حالا ابلیس هم در بین جن یک بطنی است یعنی پدری است که فرزندانش تمام، شیاطین و کافر هستند.

فقط در بین اینها یکی بود که به دست نوح ایمان آورد و مؤمن شد. نامش هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس بود. خدمت رسول خدا؟ص؟ هم که رسید گفت من به دست حضرت نوح توبه کرده، اسلام آورده و مؤمن شده‏ام … فقد جرت توبتی علی ید نوح و لقد کنت معه فی السفینة فعاتبته علی دعائه علی قومه …([121])

ولی پدر و مبدأ اولشان جان بود. جان که مبدأ اول بوده است همه فرزندان به او انتساب پیدا می‏کنند. مثل آنکه تمام فرزندان بشری به آدم انتساب دارند و آدم را مبدأ همه انسان‏ها از مؤمن و کافر می‏گویند.

الناس من جهة التمثال اکفاء   ابوهم آدم و الام حواء([122])

فرمایش حضرت امیر؟ع؟ است که تمام این انسان‏ها از مؤمنين، کفار، اولیاء، انبیاء، حجج؟عهم؟  همه می‏گویند پدرمان آدم است یعنی مبدأ در این عالم آدم است.

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 358 *»

جن هم همین‏طور هستند شیاطینشان، جنشان، کفارشان، یهود، نصاری، مجوس، سنی، شیعه و شیخی‏شان و همین‌طور منکرين فضائل و ناطقیشان، مبدأ و پدر همه و همه جان است. در میان آنها اختلاف‌هایی مثل اختلاف‌هایی که در فرزندان آدم است می‏باشد؛ سیاه پوست، سفیدپوست، سرخ‌پوست، زردپوست، بلند، کوتاه و سایر طبقات. همه شکل‏ها و خصوصیات همان‌طور که در فرزندان آدم است در فرزندان جان هم می‏باشد.

به همین سبب درباره حضرت سلیمان؟ع؟ روایت شده: لما نظر الی خلق الجن و عجائب صورهم بیض و سود و صفر و اسعر و ابلق علی صور الخیل و البغال و السباع و لها خراطیم و اذناب و حوافر و قرون فسجد سلیمان لله.([123])

وقتی سلیمان؟ع؟ به جن نگاه کرد و خلقت و صورت‏های عجیب جن را دید که بعضی سفید، بعضی سیاه، بعضی زرد، بعضی کبود همین‌طور از نظر رنگ‏ها مختلف بودند با صورت‏های گوناگون بعضی به شکل اسب بعضی به شکل قاطر بعضی به شکل درنده‏ها بعضی خرطوم داشتند بعضی دم و سم داشتند بعضی شاخ داشتند. سلیمان؟ع؟  که اینها را دید برای خدا سجده کرد به سجده شکر، که خلقت انسان چه خلقت خوبی است!

می‏فرماید وقتی در مقابل آئینه قرار می‏گیرید شکر کنید و بگویید: الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی و صورنی فاحسن صورتی([124]) خدا را شکر که خلقت مرا خلقت انسانی قرار داد. البته یک دعا هم بعدش دارد که خدا درباره همه‏مان مستجاب کند می‏گویند دعا کنید: اللهم کما حسّنت خَلقی فحسّن خُلقی([125]) خدایا همان‌طور که

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 359 *»

صورت مرا خوب و نیکو آفریدی، خُلق مرا هم نیکو قرار بده، اخلاق من خوب بشود. البته هم اخلاق هم ایمان و اعتقادات همه‏اش باید خوب باشد. یعنی خدایا واقعاً باطن من هم مثل ظاهرم خوب باشد، انسان باید دعا کند.

آقا جمال اصفهانی خیلی خیلی زشت بوده است. از علماء مشهور و خیلی زشت بوده. ایشان بسیار هم شوخ بوده است. روزی شاگردها آمده و منتظر برای درس نشسته بودند که ایشان بیاید. می‏گویند آقا چرا دیر کرده است؟ ایشان هم پای آئینه نشسته بوده و می‏گفته: الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی و صورنی فاحسن صورتی اطاق نزدیک بوده رفقایش سؤال می‏کنند چرا آقا به درس نمی‏آیند؟ پسرش می‏آید می‏گوید آقا دارند دروغ بر خدا می‏بندند می‏گویند: خلقنی فاحسن خلقی و صورنی فاحسن صورتی خودش گفت جواب همه کس را توانستم بدهم اما جواب این را چه بدهم؟

این صورت‏های جن باعث شد که حضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام سجده شکر بفرماید. تا آنکه در حدیث می‏فرماید: فقال لهم سلیمان؟ع؟ ما لکم صورکم مختلفة و ابوکم الجان واحد؟ حضرت سلیمان فرمودند چیست شما را که صورت‏هایتان این‏قدر مختلف است؟ پدرتان جان که یکی بوده است. همه بر شکل او باید باشید چرا صورت‏ها مختلف شده است؟

در این حدیث به نکته عجیبی بر می‏خوریم که ان‏شاءاللّه اگر فرصت کردیم مباحث بعدی ما به دنبال همین بحث است که مرتبه و بدن هورقلیایی و همین‌طور مرتبه و بدن اخروی به شکل باطن‌ها است. اگر مؤمن باشد ظاهرش بر حدود انسانی است و اگر مؤمن نباشد بر حدود انسانی نخواهد بود.

وقتی حضرت سلیمان از ایشان این سؤال را فرمود فقالوا ان اختلاف صورنا لاختلاف معاصینا و اختلاط ابلیس بنا و مناکحتنا مع ذریته.([126])  در جواب گفتند: اینکه ما

 

«* بقيةالله‌خير‌لکم‌ان‌کنتم‌مؤمنين جلد 6 صفحه 360 *»

اختلاف صورت‏ها پیدا کردیم برای خاطر اختلاف معاصی ما است. معصیت‌های ما مختلف است. ابلیس هم که در بین جن، رئیس، مبدأ و بابابزرگ کفر است. در رتبه خود مظهر جهل کلی است. مثل اولی در عرصه ما است. اولی چطور است؟ ابلیس هم در بین جن آن‌طور است. او با ما اختلاف پیدا کرده ما با ذریه او مناکحه کرده‏ایم و همین‌طور تأثیر گذاشته و شکل‌های ما این‌طور شده است.

الحمدللّه تا اینجا مطلب روشن است. اگر باز هم فرصت باشد ان‏شاءاللّه دنباله بحث را به عرض می‏رسانم. خدا به همه ما رحم کند. اگر مراتب باطن ما یعنی آن بدنی که در رتبه هورقلیا داریم بر هیئت اعتقادات باشد که الحمدللّه عقائد صحیح داریم.

اما اگر خدای نکرده بر شکل معاصی باشد به خدا باید پناه برد. چقدر در حضور اولیاء خدا شرمسار باید باشیم که ما را به چه شکلی مشاهده می‏کنند. اولیاء و امام زمان صلوات اللّه علیه ما را به چه شکل مشاهده می‏کنند؟ از این جهت لااقل خجالت‌زده باشیم و سرمان پایین باشد و در حضور آن بزرگواران شرمنده و عذرخواه باشیم که ما در اثر معاصی به طوری نشده‏ایم که شما که به ما نگاه می‏فرمایید از ما آزرده و رنجیده نباشید.

و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین

([1]) حجر: 27

([2]) رحمن: 15

([3]) از امیرالمؤمنین در حدیثی … فنحن الناس …….. و اما قولک الناس فهم شیعتنا و هم موالینا و هم منا…. و اما قولک النسناس فهم السواد الاعظم … (بحارالانوار ج 24 ص 95)

([4]) همان ج 1 ص 186

([5]) بحارالانوار ج 11 ص 110

([6]) همان

([7]) بحارالانوار ج 63 ص 82

([8]) رحمن: 64

([9]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی­ تخمیس‏های مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر نهم نواى غمين ص140)

([10]) بحارالانوار ج 97 ص 113

([11]) بحارالانوار ج 51 ص 112

([12]) کافی ج 3 ص 375 و من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 102

([13]) مراد نوع جن هستند که ابليس لعين از آنها بود و پيش از آفرينش نوع انسان در زمين زندگى مى‌کردند.

([14]) چُمْ به ضم اول به معنى حيوان که مطلق جاندار باشد.

([15]) آنچه براى شما است براى من است و آنچه بر شما است بر من است.

([16]) آنچه در نزد شما است پس همان هم در نزد من است.

([17]) هَىِّ يعنى شتاب‌نما.

([18]) غروب کننده.                                                   (2) شديداً سياه گردد.

([19]) نظير  همديگر.                            (2) جست و خيزهاى‌ پر سر و صدا.

([20]) آنچه را شخص در خواب بيند.                                    (2) تازه جوان.                                       (3) صبر، خرد

([21]) بحارالانوار ج 11 ص 109

([22]) بحارالانوار ج 6 ص 214 و 275

([23]) بحارالانوار ج 6 ص 214

([24]) واقعه: 88 و 89

([25]) بحارالانوار ج 61 ص 7

([26]) واقعه: 92 و 93 و 94

([27]) بحارالانوار ج 6 ص 217

([28]) جوامع‌الکلم، ج5، جواب الملامحمدحسين الانارى ص512

([29]) اقبال الاعمال ص 327

([30])جوامع‌الکلم، ج5، جواب الملامحمدحسين الانارى ص512

([31]) بحارالانوار ج 8 ص 344

([32]) بقره: 153

([33]) نساء: 1

([34]) بقره: 34

([35]) بحارالانوار ج 63 ص 273

([36]) نور: 11

([37]) بحارالانوار ج 20 ص 309 و ج 22 ص 154

([38]) بحارالانوار ج 22 ص 154

([39]) نساء: 54

([40]) بحارالانوار ج 63 ص 234

([41]) تین: 4

([42]) بحارالانوار ج 11 ص 219 و 233

([43]) طه: 12

([44]) بحارالانوار ج 22 ص 373

([45]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی­ تخمیس‏های مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر دهم نواى غمين ص235)

([46]) بحارالانوار ج 90 ص 158

([47]) همان ج 11 ص 141

([48]) مراد از اين مصرع اين است: جان بوند ايشان و جان ايشان بود.

([49])  گوسفند است که مراد در اينجا مطلق حيوانيت باشد.

([50]) نابينا.                                                                      (2) بزرگ در مقابل کوچک.

([51]) جمع‌الجمع اَکْمَه و اکمه تل است.

([52]) جمع شکيمه: آهنى است که در لگام اسب قرار دارد و در دهانش واقع مى‌شود.

([53]) قلابى، ساختگى.

([54]) ملول.                                                                      (2) معنى در مقابل لفظ.

(3) کلمه‌اى است که براى آگاهانيدن در مقام تهديد و تخويف و زجر و استهزاء گويند.

([55]) ‌کسى که هميشه در راه‌ها در گردش و خودسرى مى‌گردد.   (2) محل فروش خمر.   (3) مانند ايوان کسرى.

([56]) باشيم.

([57]) علل‌الشرايع ج2 ص 579 ـــ  بحارالانوار ج 11 ص 103

([58]) اصول کافی ج2 ص5 ـــ  بحارالانوار ج 67 ص 87

([59]) بحارالانوار ج 61 ص 57 ـــ علل‏الشرایع ج 1 ص 107

([60]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی­ تخمیس‏های مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر نهم نواى غمين ص193)

([61]) فتح: 10

([62]) بحارالانوار ج 4 ص 197 و ج 5 ص 11

([63]) طه: 121

([64]) تین: 4

([65]) حجر: 29

([66]) توبه: 31

([67]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی­ تخمیس‏های مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر نهم نواى غمين ص240)

([68]) بقره: 30

([69]) وسائل‌الشیعة ج 1 ص 158

([70]) حجر: 27

([71]) مؤمنون: 12

([72]) حجر: 26

([73]) رحمن: 14

([74]) رحمن: 15

([75]) مؤمنون: 12

([76]) بحارالانوار ج 13 ص 289

([77]) بحارالانوار ج 2 ص 291

([78]) اصول کافی ج 1 ص 58 ـــ بحارالانوار ج 11 ص 147

([79])جواهرالحکم ج4، الرسالة الجنية، ص 484

([80]) بحارالانوار ج 11 ص 134 و ج 63 ص 57

([81]) حجر: 27

([82]) رحمن: 14 و 15

([83]) قال الباقر؟ع؟ …فاول شی‏ء خلقه من خلقه الشی‏ء الذی جمیع الاشیاء منه و هو الماء … (بحارالانوار ج 57 ص 67 و ص 96)

([84]) نور: 35

([85]) بحارالانوار ج 23 ص 304 باب 18

([86]) بحارالانوار ج 102 ص 126

([87]) بحارالانوار ج 52 ص 50

([88]) الفطرة السلیمة ج 2 ص 142 فی مقام المعانی

([89]) حجر: 27

([90]) اعراف: 12

([91]) بحارالانوار ج 3 ص 31 و 46

([92]) بحارالانوار ج 53 ص 303

([93]) همان ج 25 ص 13

([94]) بحارالانوار ج 98 ص 400 و  ج 100 ص 287

([95]) عن عبدالعظیم الحسنی قال کتبت الی ابی‏جعفر الثانی؟ع؟ اسأله عن علة الغائط و نتنه قال ان اللّه عزوجل خلق آدم؟ع؟ و کان جسده طیباً و بقی اربعین سنة ملقی تمرّ  به الملائکة فتقول لامر ما خلقت و کان ابلیس یدخل فی فیه و یخرج من دبره فلذلک صار ما فی جوف آدم؟ع؟ منتناً خبیثاً غیر طیب. (بحارالانوار ج 11 ص 109)

([96]) بقره: 130

([97]) نهج البلاغة خطبه 7

([98]) مجموعة الرسائل فی السیر و السلوک ص 41

([99]) بحارالانوار ج 62 ص 297 و ج 66 ص 225

([100]) بقره: 30

([101]) حجر: 27

([102]) بحارالانوار ج 86 ص 82

([103]) حجر: 42

([104]) حجر: 40

([105]) عن عمرو بن شمر قال اتی رجل جابر بن یزید فقال له جابر ترید ان‏تری اباجعفر؟ع؟ قال نعم فمسح علی عینی فمررت و انا اسبق الریح حتی صرت الی المدینة قال فبقیت انا لذلک متعجباً اذا فکرت فقلت مااحوجنی الی وتد اوتده فاذا حججت عاماً قابلاً نظرت هیهنا هو ام لا فلم اعلم الا و جابر بین یدی یعطینی وتداً قال ففزعت قال فقال هذا عمل العبد باذن الله فکیف لو  رأیت السید الاکبر قال ثم لم‌اره قال فمضیت حتی صرت الی باب ابی جعفر؟ع؟ فاذا هو یصیح بی ادخل لابأس علیک فدخلت فاذا جابر عنده قال فقال لجابر  یا نوح غرقتهم اولاً بالماء و غرقتهم آخراً بالعلم فاذا کسرت فاجبره قال ثم قال من اطاع الله اطیع ای البلاد احب الیک قال قلت الکوفة قال: بالکوفة فکن قال فسمعت اخا النون بالکوفة قال فبقیت متعجباً من قول جابر فجئت فاذا به فی موضعه الذی کان فیه قاعداً قال فسألت القوم هل قام او تنحی قال فقالوا لا. (بحارالانوار ج69 ص279)

([106]) حدیقة الاخوان ص 798

([107]) حدیقة الاخوان ص 35

([108]) بحارالانوار ج 63 ص 285

([109]) حدیقة الاخوان ص 13

([110]) مواعظ در شرح آیه نور سال 1296 هـ ق ص 39

([111]) بحارالانوار ج 18 ص 78

([112]) همان ج 85 ص 47

([113]) احقاف: 29

([114]) الاعراف: 204

([115]) اعراف: 204

([116]) بحارالانوار ج 85 ص 86 و ج 88 ص 21

([117]) احقاف: 29

([118]) همان: 30

([119]) احقاف: 31

([120]) همان: 32

([121]) بحارالانوار ج 18 ص 83 و ج 27 ص 14

([122]) دیوان امیرالمؤمنین؟ع؟ص 24

([123]) جواهرالحکم  ج4،  الرسالة الجنية ص 496

([124]) بحارالانوار ج 10 ص 91

([125]) همان ج 77 ص 67

([126])جواهرالحکم ج4، الرسالة الجنية، ص496