بقیةالله خیر لکم ان کنتم مؤمنین
جلد ششم – قسمت دوم
سید احمد پورموسویان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 186 *»
مجلس 11
(شب سهشنبه 25 ربیعالثانی 1406 هـ ق)
r آدم؟ع؟ مبدأ نوع انسانی و نظریه تحول انواع
r رنگ گرفتن عدهای از این نظریه
r موجوداتی که به انسان شباهت داشتهاند
r آنها هم مبدأ داشتهاند
r وضع آنها بعد از آفرینش انسان
r غلظت و لطافت دنیا
r لطافت دنیا در دوره رجعت
r توضیح مقام خلافت الهی در مثنوی آقای مرحوم کرمانی
r اعتـراض ملائکه
r موقعیت غافل در برابر آگاه
r سرّ وضع بیت المعمور و کعبه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 187 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
در بحث مبدأبودن حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام نسبت به انسانها هستیم. ما در این بحث طبق آیات و روایات معتقدیم که آدم مبدأ انسانها است و برای انسانیت سابقه پیشینی قبل از آدم نبوده است.
همانطور که هر نوعی از انواع حیوانات، انواع نباتات و انواع جمادات مبدئی مستقل و اصلی ثابت دارند.
نظریه تحول انواع مسألهای ناتمام و یک نظریه ناقص بود که اظهار شد. از تشابه انسانها با بعضی حیوانات، این نظریه را خواستند به اثبات برسانند. ولی نوع علوم حسی و تجربی این نظریه را باطل کرد. اگر خود صاحبان این نظریه برای اثبات آن راهی پیدا میکردند، دنبالش را میگرفتند ولی چون راهی پیدا نکردند و از آن طرف علوم ثابتِ حسی و تجربی هم تأیید نکرد، بلکه مطلب را کاملاً برخلاف آن نظریه اثبات نمود بطلانش قطعی شد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 188 *»
با وجود اين تعجب است از اینکه بعضیها به همان نظریه چسبیدهاند و با آنکه از نظر علمی صد در صد کنار گذارده شده است اما میخواهند آن نظریه را توجیه کنند.
از مشکلاتی که در آن نظریه بود پیدا کردن حلقههای متّصل تکامل بود. که بعضی تشابهها را بین دستههایی از حیوانات میدیدند ولی در این بین بعضی قسمتها پیدا میشد که مرحله تکاملیش از مرتبه قبلی روشن نبود و حلقه قبلی معلوم نبود، اسم آن مرتبه را «حلقه مفقوده» میگذاشتند. هر چه میگشتند که در لابلای رسوبها و به اصطلاح در لابلای اوراق طبیعت حلقه مفقوده را پیدا کنند پیدا نمیشد.
از مشکلات اثبات این نظریه همین حلقههای مفقوده بوده که مثلاً این حیوان تا به اینجا طبق آن نظریه درست تحول یافته بود اما از اینجا یکباره طور دیگری شده بود. یکباره که نمیشد چنین شده باشد، پس حتماً بین این حالت و حالت بعدی یک دورانی و یک تکامل تدریجی باید باشد لیکن آن دوره وسط پیدا نمیشد. از این جهت میگفتند این قسمت حلقه مفقوده است و هر چه میگشتند کمتر مییافتند. یکی از مشکلات این نظریه همین بود.
البته در این نظریه خیلی مشکلات هست. بسیاری از جهاتش باید ثابت میشد که نشد و بر خلافش ثابت شد. از جمله همین مشکل بود.
تعجب این است که بعد از آنکه این نظریه یک چنین رکود علمی پیدا کرد و محکوم شناخته شد، در این زمان میبینیم بعضی از ملّا نایلونیها ــ بهترین تعبیر همین است ــ در تفسیر قرآن به بحث آدم که میرسند، چون قرآن را میخواهند تفسیر کنند. ــ به خدا پناه میبریم ببینید دین خدا به کجا رسیده است!ـ به اینجا که میرسند، میگویند: مانعی ندارد، ما نظریه تحول انواع را میپذیریم و در مورد اشکال
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 189 *»
حلقه و حلقههای مفقوده به جَهِش قائل میشویم. گویا عقل داروین و لامارک نمیرسیده است که این حرف را بزنند.
تازه این حرفها را، کلمه جهش را هم از خود آنها یاد گرفتهاند. در عین حال آنها در آن حلقههای مفقوده جهش را نتوانستند اثبات کنند. خیلی زور زدهاند اما اسم جهش را آنجا نگذاشته و به ذیل عنایت جهش متوسل نشدهاند. چون خود جهش بدون عوامل و اسباب یک افسانه است. همینطوری که، جهش نمیتوان گفت.
ولی این گونه مفسرها فکر کردهاند که با همین کلام، آن نظریه اصلاح میشود و نظریه تحول انواع به اثبات میرسد. میگوید هر کجا که ما گیر کردیم و حلقه مفقوده را در لابلای تاریخ و یا اوراق طبیعت نیافتیم به جهش قائل میشویم. حیوان یک نوع بوده که بعد پی در پی تحول پیدا کرده و انواع شده است. اینکه در بین مراتب تحول، مرتبههایی دیده نمیشود باید گفت یکباره جهشوار از این مرحله به آن مرحله صعود کرده تا آنکه یکباره هم انسان شده است!!
حتی داروین بین حیوان که مثلاً بوزینه و میمونها باشند و بین انسان حلقه مفقوده را نتوانست نشان بدهد و به اثبات برساند. با آن همه تحقیقات که کردند تا بتوانند یک رابطهای بین میمون و انسان پیدا کنند تا اثبات بشود که انسان تکامل یافته میمون و همان میمونِ تکاملیافته است. اما این مرحله مابین را نتوانستهاند پُر کنند. قسمتی که بین رشد میمون و اول انسانیت یا آغاز پیدایش آدم خالی مانده، این مقدار خلأ را نتوانستهاند پر کنند و این حلقه مفقوده مهم را پیدا کنند. البته یکی از جهات رکود نظریهاش همین بود.
با آنکه عقل آنها از عقل ملانایلونیها خیلی بالاتر بوده اما جهش نگفتند، به جهش متمسک نشدند. ولی اینها با کمال بیحیائی میگویند این انسان تکامل یافته همین حیوان است. اما این دورهای که در تاریخ وجود ندارد و دیده نمیشود که دوره
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 190 *»
تکامل میمون به انسان است به طور جهش و یکباره انجام شده است.
باید گفت آخر این به شکل تصادف که نمیشود. اصلاً تصور جهش به طور تصادف، نشدنی است. این جریان تکامل که ما میگوییم نظام خلقت، در انسان یا در میمون یا در هر موجودی از موجودات آنقدر دقیق است که کوچکترین تغییر بر اساس عوامل و اسباب میباشد. اصلاً تصادف نمیشود گفت، تصورش هم محال است از بس نظام دقیق است و این اوضاع تحت عوامل و اسباب اداره میشود. پس تصادف که نمیشود.
حالا آیا عوامل و اسباب جهش چه بوده است که مثلاً یکباره موجود از میمون به انسان تبدیل بیابد و این حیوان جهشوار انسان بشود؟ چه عوامل و اسبابی در کار بوده است؟ چقدر شخص باید زور بزند تا عوامل و اسبابی بتواند نشان داده یا مدعی بشود.
در هر صورت اگر جهش راه داشت و مطلب را اصلاح میکرد، داروین و همچنین دیگران که از او تبعیت کرده و این نظریه را تعقیب و تثبیت مینمودند به جهش متمسک شده بودند. و مسأله حلقههای مفقوده را در این دوران تاریخ بین این همه انواع حیوانات مطرح نمیکردند و در همه به جهش قائل میشدند.
پس الحمدللّه مطلب برای ما روشن است. اظهار تأسّفی بود که عرض کنم قرآن به این روز افتاده و تفسیر قرآن به دست یک چنین اشخاصی اداره و نوشته میشود.
پس ما به همان ثبات و اصالت انواع معتقدیم. برای هر نوعی مبدئی است و برای انسان هم مبدئی بوده که از آن به آدم تعبیر آورده میشود. آن بزرگوار در روی زمین مبدأ انسانها و مبدأ حجج الهیه بود. خصوصیاتی که ایشان از نظر مبدئیت برای حجج داشت که در آیات قرآن به آنها اشاره شده، به طور اجمال به عرض رسید. فعلاً در مورد مبدئیت آن حضرت راجع به انسانها بحث میکنیم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 191 *»
یکی از احتمالاتی که درباره صحت تحول انواع داده میشود اینکه، موجوداتی قبل از آدم روی این زمین زندگی میکردند. این مطلب در روایات به این شکل رسیده که آنها را بنیالجان و یا نسناس مینامیدند. آنطوری که خصوصیات نسناس گفته میشود، خیلی احتمال میرود که اگر این روایات در نظر داروین و امثال او ثابت میشد، چه بسا میگفتند حلقه مفقوده همینها بودهاند که خیلی به انسان تشابه داشتهاند و از هر جهت مناسبت داشت که حلقه مفقوده بین انسان و سایر حیوانات و میمونها را همین نسناسها قرار بدهند. از بس آنها به انسانها شباهت داشتند. بخصوص در سَفک دماء، خونریزی، فساد و افسادگری میشود گفت نمونههایی از این انسانها بودهاند نه آنکه این انسانها نمونههای آنها باشند. از همین جهت وقتی که به ملائکه خطاب شد انی جاعل فی الارض خلیفة فکر کردند خداوند از همان نسناسها میخواهد خلیفه قرار دهد، گفتند آنها برای جانشینی در روی زمین شایستگی ندارند. خوب است از ما جانشینی انتخاب بشود.
ولی آنها خلقی مخصوص خودشان بودهاند. به همین جهت خداوند بخصوص در قرآن برای آنها مبدأ ذکر میکند. همانطور که برای انسان و بشر مبدأ ذکر میفرماید برای آنها هم مبدأ ذکر میکند. تا کسی تحول انواع را احتمال ندهد و نگوید که اینها حیوانهایی بودهاند که در مراتب تکامل قرار گرفتند تا انسان شدند.
از جمله میفرماید: و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([1]) این جانّ همان اصل و مبدأ جنها است. همانطور که پدر و مبدأ ما را آدم نامیدند، مبدأ جن را جانّ نامیدند.
بخصوص همانطور که آدم از نظر طرز پیدایش در این عالم طرز بدیعی بود. غیر از این انسانها بود که فرزندان او هستند. ابتداء به آنطور خلقت شد و بقیه فرزندانش به حسب ظاهر طبیعت به طور دیگر پیدایش مییابند. جانّ هم همینطور بود. خود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 192 *»
جان مثل آدم از نار سموم آفریده شد. یا در آیه دیگر میفرماید: و خلق الجان من مارج من نار.([2]) ولی جنها به طریق طبیعی در بین خودشان پیدا شدند.
حدیثی از حضرت امیر صلوات اللّه علیه است که بیان ابتدای خلقت آدم؟ع؟ است. مقداریش که به بحث مربوط است میخوانم. مرحوم صدوق در کتاب «عللالشرایع» نقل میکند که جابر از حضرت باقر؟ع؟ و ایشان از امیرالمؤمنین؟ع؟ نقل میفرمایند: قال امیرالمؤمنین؟ع؟ ان الله تبارک و تعالی لما احب انیخلق خلقاً بیده و ذلک بعد ما مضی من الجن و النسناس فی الارض سبعة الاف سنة حضرت امیرالمؤمنین فرمودند بعد از آنکه هفت هزار سال جن و نسناس در زمین زندگی کردند ـــ پس همه اینها مبدأ داشتهاند، آنها هم ابتداء داشتهاند ـــ آنگاه خداوند خلقی را به دست خود خواست بیافریند. اینکه میفرماید به دست خود خواست بیافریند؛ معلوم میشود اسبابی که برای خلقت آدم به کار رفت، اسباب تکامل یافتهتر بود. اسبابی بود که از نظر تقرب، علوِّ شأن و رتبه با اسبابی که در خلقت جن، نسناس و سایر انواع به کار برده میشد فرق داشت. به همین جهت این اسباب، به خدا نسبت پیدا کرده که بیده گفته شده است.
قال و لما کان من شأن الله ان یخلق آدم؟ع؟ للذی اراد من التقدیر و التدبیر لما هو مکونه فی السموات و الارض و علمه لما اراد من ذلک کله کشط عن اطباق السموات چون از شأن خدا بود که آدم بیافریند، این اراده را که فرمود پردهها را از طبقههای آسمان برداشت.
ثم قال للملائکة انظروا الی اهل الارض من خلقی من الجن و النسناس به ملائکه فرمود به زمین از خلق من که جن و نسناسند نگاه کنید فلما رأوا ما یعملون فیها من المعاصی و سفک الدماء و الفساد فی الارض بغیر الحق عَظُم ذلک علیهم و غضبوا لله و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 193 *»
اسفوا علی اهل الارض ملائکه به معصیتهای جن و نسناس و سفک دماء و فساد آنها که نگاه کردند خیلی بر آنها گران آمد.
میشود گفت جن و نسناس یک طایفه بودند. لکن این دو اسم به عنوان طاعت و معصیت بود. آنهایی که بالنسبه اهل طاعت بودند و خیلی اهل فساد نبودند جن میباشند. آنهایی که دیگر خیلی متمرّد شده بودند به ایشان نسناس گفته میشود. مثل جن و شیاطین که جن همان شیاطینند و شیاطین همان جن. اما آنهایی که متمردند بخصوص شیاطین نامیده میشوند. آنهایی که متمرد نیستند آنها را جن میگویند. شاید نسناس این باشد.
چون به حدیثی که بین جن و نسناس جدایی افتاده باشد و دو طایفه یعنی دو نوع از خلقت باشند برخورد نکردم، ظاهراً یک نوعند. البته جنها طوایف مختلف دارند شاید یک طایفهشان را به اعتبار تمرد نسناس بگویند.
چون در آن حدیث میفرمایند: نحن الناس و شیعتنا اشباه الناس و سایر الناس نسناس([3]) البته و سایر الناس غثاء هم گفته شده([4]) که به همان اعتبارِ تمرّد، عصیان و مخالفت با محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ میباشد.
وقتی که ملائکه این فسادها را دیدند بر ایشان گران آمد و برای خدا غضب کردند و نسبت به اهل زمین متأسف شدند.
و لمیملکوا غضبهم ان قالوا دیگر غضب و خشم خود را نتوانستند فرو ببرند ناچار شدند اظهار کردند یا رب انت العزیز القادر الجبار القاهر العظیم الشأن و هذا خلقک الضعیف الذلیل فی ارضک یتقلبون فی قبضتک و یعیشون برزقک و یستمتعون بعافیتک و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 194 *»
هم یعصونک بمثل هذه الذنوب العظام خدایا تو قادر، قاهر و عزیز هستی و اینها خلق ضعیف تو هستند، نعمت تو را میخورند و تو را معصیت میکنند آن هم به این گناهان بزرگ و تو با این قهر و عزتی که داری لاتأسف و لاتغضب و لاتنتقم لنفسک لما تسمع منهم و تری ولی هیچ از اینها انتقام نمیکشی و قد عظم ذلک علینا و اکبرناه فیک اما برای ما خیلی بزرگ است و ما درباره تو این امر را کوچک نمیشماریم.
فلما سمع الله ذلک من الملائکة قال وقتی که خداوند این اظهار را از ملائکه شنید فرمود انی جاعل فی الارض خلیفة لی علیهم فیکون حجة لی علیهم فی ارضی علی خلقی خلیفهای میخواهم قرار بدهم که حجت من بر خلقم در روی زمین باشد. پس معلوم میشود خلیفه در اینجا به آن معنی که همه افراد انسان در روی زمین خلیفه خدا باشند نیست. چون بخصوص علی خلقی میفرماید یعنی خلیفه و حجت بر خلقم باشد.
فقالت الملائکة سبحانک أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک البته آنطور که از بعضی روایات ظاهر میشود همه ملائکه نگفتند. شاید دو ملک گفتند([5]) و بقیه ملائکه هیچ اظهاری نکردند. این اعتراض از ناحیه دو تا از ملائکه انجام شد لیکن چون تقریباً آن ملائکه دیگر از این اعتراض بدشان نمیآمد به آتش این دو ملک سوختند. چون خدا آسمانها را از نور خود تاریک کرد و آنها در ظلمات قرار گرفتند و به ظلمات و راندهشدن از درگاه قرب معذّب شدند.([6]) دیگر تقریباً برای همه ملائکه اینطور شد. این است که به هر کاری نباید راضی بود. هر چه خدا راضی است به آن باید راضی بود.
در هر صورت این اعتراض را کردند که آیا در زمین کسانی را قرار میدهی که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 195 *»
فساد کنند، سفک دماء و خونریزی نمایند؟ حال آنکه ما تو را تسبیح و تقدیس میکنیم، یعنی اگر بنا است در زمین کسی هم خلیفه بشود، ما شایسته هستیم که از ما انتخاب بشود.
و قالوا فاجعله منّا فانّا لانفسد فی الارض و لانسفک الدماء قال الله جل جلاله یا ملائکتی انی اعلم ما لاتعلمون خداوند فرمود ای ملائکه من شما آنچه را من میدانم نمیدانید انی ارید ان اخلق خلقاً بیدی من میخواهم به دو دست خودم یک خلقی بسازم اجعل ذریته انبیاء مرسلین و عباداً صالحین از ذریه او انبیاء مرسلین و عباد صالحین قرار دهم و ائمة مهتدین صلوات الله علیهم اجمعین اجعلهم خلفائی علی خلقی فی ارضی ینهونهم عن المعاصی و ینذرونهم عذابی و یهدونهم الی طاعتی و یسلکون بهم طریق سبیلی و اجعلهم حجة لی عذراً او نذراً یک چنین هدفی دارم. به این منظور میخواهم خلیفه قرار بدهم که خلقی بیافرینم و او را از جهت خلقی مبدأ قرار دهم و همچنین از او خلفاء قرار بدهم که خلیفه و حجت من باشند.
و اُبیٖن النسناس من ارضی يعنى نسناس را از زمین خارج گردانم. اینجا که به شکل نسناس ذکر شده و جن گفته نشده، عرضم را تأیید میکند. چون عُصاتشان بر دیگران غلبه داده شده، همهشان نسناس گفته شدهاند.
فاطهّرها منهم فانقل مردة الجن العصاة عن بریتی و خلقی و خیرتی اینها همه را از زمین دور میکنم و اُسکنهم فی الهواء و فی اقطار الارض و در هوا و اطراف زمین قرار میدهم لایجاورون نسل خلقی که با خلق من مجاور نباشند و اجعل بین الجن و بین خلقی حجاباً و بین جن و بین خلقم حجاب قرار میدهم و لایَری نسل خلقی الجن و لایؤانسونهم و لایخالطونهم و لايجالسونهم که فرزندان خلق من با جن انس نگیرند، با آنها مخالطه و مجالسه نداشته باشند. خلقم جدا باشند جن جدا باشند.
اينها همه بیان این مطلب است که نوعِ خلقِ انسانی هیچگونه مخالطه،
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 196 *»
همجنسی و همسنخی با خلقهای پیشین ندارد که بگوییم تکامل یافته آنها است. این یک خلق ابتدائی است.
فمن عصانی من نسل خلقی الذین اصطفیتهم من خلقی اسکنتهم مساکن العصاة و اوردتهم مواردهم و لاابالی حالا این نسل از خلق من، یعنی نسلِ این آدم که من آنها را به عنوان یک نسل جداگانه انتخاب کردهام. اینها اگر مرا معصیت بکنند، ایشان را در جایگاه گنهکاران و معصیتکاران مسکن داده و در موارد آنها وارد میسازم و بر من باکی و عیبی نیست. خودشان برای خود این سوء عاقبت را درست میکنند فقالت الملائکة یا رب افعل ما شئت لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم([7]) ملائکه عرض کردند پروردگارا هر چه صلاح میدانی بکن، ما علمی نداریم مگر تو به ما بیاموزی.
از این حدیث شریف و امثال آن، استفاده میشود که اولاً جن تقریباً آخرین موجوداتی بودهاند که در این عالم تحقق پیدا کرده بودند. و مراد از این عالم یعنی همین آسمانها و زمینها که یک قدری لطیفتر گردد. آن موقع به آنجا هم زمین گفته میشد، به جهت همان لطافتی که برای زمین بود. دقت بفرمایید! چون این استفادههایی که میکنیم بايد با تفکر و تدبر همه ما همراه باشد. یعنی همه با هم تدبر کنیم.
طبق این فرمایشات قبل از پیدایش آدم، روی این زمین و زیر این آسمان جن و نسناس بوده و زندگی میکردهاند. وقتی قرار شد این خلقت انجام شود بنا شد آنها باز پنهان بشوند. دیگر این نسل از خلق با آن خلق، مخالط، مؤانس و مجالس نباشند.
از این مطلب چه استفاده میشود؟ استفاده میشود که قبل از آنکه این غلظت و کثافت برای عالم جسم یعنی این آسمانها و زمین فراهم شود، همین عالم در یک لطافتی بود که زمینش زمین جن و نسناس و آسمانش هم مناسب همانها بود. پس میتوانیم بگوییم که عرصه هورقلیا بود. یا بگویید عالم مثال بود. یعنی هنوز این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 197 *»
غلظتِ عرضی که اسمش را دنیا میگذاریم برای این زمین و آسمانها فراهم نشده بود. فراهم شدنِ این غلظت با پیدایش آدم روی زمین همراه بود. نتیجه اینکه این غلظت تا فراهم شد اسمش اول دنیا شد. دیگر جن و نسناس از نظرها پنهان شد و این نسل در این غلظت قرار گرفتند. از پیدایش آدم این غلظت فراهم شد. یا بگویید فراهم شدن غلظت با آدم معاصر بود. غلظت برای این زمینها و آسمانها که اول دنیا باشد با پیدایش آدم در روی این زمین معاصر بود، با هم پیدا شدند. پس این غلظت ادامه دارد چون آنجا اول پیدایش غلظت بود که غلظت این عالم تولد یافت. یعنی این عالمِ اَعراض تولد و پیدایش یافت همانطور که آدم پیدایش یافت.
همانگونه که مبدأ برای نسلِ انسان، آدم است؛ از همانجا برای این عالم اعراض هم این غلظت شروع شد. همه چیزِ عالم غلظت پیدا کرد. نباتش به حسب خود و همینطور حیواناتش غلظت پیدا کردند و جلو آمده و میآیند و همینطور به مراتب کمال میرسند تا آنکه همین مرتبه کمال به صعود و اوج خود میرسد که موقع رجعت ائمه هدی؟عهم؟ است. آنجا از نظر این عالم، نهایت ترقی و تکامل است.
بعد همینطور دوران تلطیف شروع میشود و پیش میآید تا دیگر عمر این اعراض و غلظت به حدی میرسد که به لطافت همان هورقلیا و دورهای که قبلاً بود منجر میشود. یعنی این نسل و انسان طوری میشود و در لطافت به حدی میرسد که جن را میبیند با آنها مجالست و معاشرت دارد. اسم آن رجعت است. دوران برزخ که گفته میشود همان دوران رجعت است که به این لطافت میرسد. جن مشاهده میشود. انسان با جن گفتگو میکند. بهشتهای دنیایی همان جنتان مدهامتان([8]) ظاهر میشود. چه بسا حتی بعضی آنقدر لطیف شوند که با ملائکه مجالست داشته باشند. با جن که مسلّم است. این مرتبه بهطور قطعی پیش میآید.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 198 *»
به همین علت میگوییم این زمان یک اول دارد یک آخر دارد. اولش بسیار لطیف است که همان دوران هورقلیا و دوران جن و نسناس است. آخرش هم باز به همان لطافت میرسد که آخرالزمان و انتهایافتن زمان است و دوران برزخ میشود.
انتهای زمان میکشد تا وقتی که نفخه صعق شود که دیگر همه عالم فانی گردد و ترکیبها از هم بپاشد. پس این دوره را زمان میگوییم و خلقی که در این دوره اینجا واقع شدهاند نسل انسانی است و مبدئی دارند که آدم؟ع؟ باشد.
این حدیث شریف در مثنوی از فرمایشات آقای مرحوم کرمانی فارسی شده است. نوع مباحثی که عرض کردم و لازم بود توجه داشته باشیم در همین اشعار مثنوی بیان شده است. خدا روزی کند ما مثنوی آقای مرحوم کرمانی را شرح کنیم. قادر نیستیم که آن را شرح کنیم منظورم این است که همینطور که حرف میزنیم درباره این فرمایشات هم حرف بزنیم.
این مثنوی را میشود گفت که مثنوی رکن رابع است. مقصود از این مثنوی و اصلاً سرودن این مثنوی بیان رکن رابع است. گرچه خیلی مطالب به مناسبت بیان شده است. اما وقتی که انسان نگاه میکند میبیند عمده مطلب و روح مثنوی آقای مرحوم کرمانی همان بیان مقام واسطه و کاملين است. ذکر آن مقام مراد است که به مناسبت مباحثِ مختلف مطرح میشود.
از جمله وقتی گفتگوی ماهیها و بحث و نزاعشان درباره شناخت آب را و همینطور وجود آن ماهی کامل و پیر را که از او سؤال میکنند، میفرمایند. به مناسبت میفرمایند:
گر نمیخواهی ز ماهی دم زنم | قصهای از آدم خاکی کنم([9]) |
اگر از ماهی و آب نمیخواهی سخن بگویم چون ممکن است اسمش را افسانه
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 199 *»
بگذاری و بگویی این یک افسانهای بوده که گفته شده و با مقصد نتوانی تطبیق کنی؛ پس حالا برای شناخت مقام واسطه و واسطگانِ بین ما و خدا جریان آدم خاکی را بیان میکنم که همین مطلب است:
گوش کن از داستان آن جناب | با مَلَک والله اعلم بالصواب | |
از زمین چون جان بن جان پاک شد | پاک ازان ناپاکیان این خاک شد | |
نوبت آن شد که اندر روزگار | جلوهگر بیپرده آید پردهدار | |
نور یزدان مظهرآرايی کند | جلوه از بهر تماشايی کند | |
آینه گیرد برای طوطیان | از پس آئینه بگشاید زبان |
وقتی که به طوطی حرف زدن میخواهند یاد بدهند، یک آئینه جلویش میگذارند کسی هم پشت آئینه مینشیند و حرف میزند. طوطی میبیند عکس در آئینه که شبیه خودش است حرف میزند او هم شروع میکند به حرف زدن. «آینه گیرد برای طوطیان» خدا خواست برای انسانها آئینه بگیرد «از پس آئینه بگشاید زبان».
جلوهگر در چنگل و منقار و دُم | گوید «اِنّی طائِـرٌ مِنْ جِنْسِکُمْ» | |
گوید «اِنّی طائِـرٌ یوُحیٰ اِلَیّ» | کز پس این پرده گویايیست حَیّ | |
جلوهگر گردد بسان طوطیان | تا سخنسنجی کند تعلیمشان | |
تا به ایشان رازِ خود اِنها کند | از زبانشان سرّ خود افشا کند | |
گر نگشتی جلوهگر چون طوطیان | کی گرفتندی فرا از او زبان | |
نطقهای ماست از آئینهدار | خاک را با نطق و گویايی چه کار | |
نوبت آن شد که سرِّ حُسن یار | آشکارا گردد اندر روزگار |
خداوند به این منظور خلیفه قرار میدهد. نه آنکه همه خلیفه بشوند. بلکه برای این است که:
«لَنْ تَرانی» را «تَری» گردد بدل | نور حق بنماید از صبح ازل |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 200 *»
بیجهت پیدا شود اندر جهت | بیصفت گردد هویدا در صفت |
خدایی که از صفات و جهات منزه است برای خود در صفات و جهات خلیفه قرار دهد.
چونکه یار از لوث دیدن اطهر است | از حد اَفهام اِمکان برتر است | |
خواست گیرد در مقام خویشتن | جانشینی در اَدا، اندر زمَن |
«…. اقامه فی سایر عوالمه فی الاداء مقامه …»([10])
وحی آمد از خداوند علیم | جانب اَملاک و شیطان رجیم |
چون هنوز آن موقع شیطان رجیم نبود. ردیف و در بین ملائکه بود.
کاختراعی در زمین منظور ماست | جانشین ما و مسجود شماست |
ببینید بین حکیم ربانی و منتحل حکمت چقدر فرق است! بین کسی که حکمت را به خود میبندد و کسی که حکمتش حکمت ربانی است. دیشب نمونهای از کلام آن منتحلين حکمت خواندم این هم فرمایش حکیم ربانی:
کاختراعی در زمین منظور ماست | جانشین ما و مسجود شماست | |
فیض عامم را بود بابی عظیم | ذات پاکم را بود وجهی کریم | |
فیضها زان باب ریزم در جهان | جلوهها زان رو کنم اندر زمان | |
باشد اندر فیض، دست باز من | گر چه نبوَد در عطا اَنباز من | |
چشم بینایم بود در اطّلاع | گوش درّاکم بود اندر سماع | |
باشد او همچون زبانم در بیان | در احاطه باشدم همچون جَنان | |
در عیان باشد مرا رويی پدید | باشدم در جلوه مرآتی بَـدید |
یعنی آئینه و نماینده روی من است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 201 *»
رحمت ار خواهم از آن رحمت کنم | نقمت ار خواهم به آن نقمت کنم | |
در حیاتِ خویش باشد روح من | من مر او را سرّ و او من را عَلَن | |
دیدِ او باشد همه دیدار من | کار او باشد ظهورِ کار من | |
اوست خانه، من در آن خانه، خدای | اوست مرآت و در اویم خودنمای | |
حبّ او حبّ من و بغضش مراست | زانکه پیدا زو همه انوار ماست | |
هر که رو آرد سوی آن قبلهگاه | روی خود آورده باشد سوی راه | |
گر چه دور و لنگلنگان بسپرد | عاقبت فیض از وصالش میبرد |
اگر کسی دور هم باشد آهسته آهسته که بیاید میرسد.
بلکه گر دهری زمین گیر اوفتد | رهروی اَز لطف او را آورد |
حتی اگر هم به زمین بیفتد و نتواند حرکت کند یک کسی دستش را میگیرد و او را میآورد.
گر کسی زان اوفتد در چپ و راست | منحرف گردد بهجهل از راه راست |
خلیفةاللّه صراط مستقیم است. هر کس به طرف او بیاید درست آمده هر کس در چپ و راست حرکت کند به او نمیرسد.
گر کسی زان اوفتد در چپ و راست | منحرف گردد بهجهل از راه راست | |
هر چه رهروتر بود باشد اَضَلّ | گر بود مُقعَد،بود بُعدش اَقَلّ |
دیگر چپ و راست که افتاد هر چه بیشتر برود گمراهتر میشود. اگر نتواند حرکت کند باز برایش بهتر است چون دوریش کمتر است.
پس هر آن شد طالب کوی وصال | بایدش پرهیز از راه ضلال | |
بایدش در راه او سالک شود | وَر نه در تیه مُضِلّ هالک شود | |
آن رهی جو که چو در وی بنگری | در نظر آثار مقصد آوری |
اینکه میگفتیم راه عین مقصد است، همین است. که تا انسان در راه قدم گذارد در مقصد قدم گذاشته باشد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 202 *»
بینی اندر وی سواد آن دیار | گشته پیدا بی یمین و بی یسار | |
هر چه بسپاری از آن، آناً فَآن | بیشتر از پیشتر گردد عیان |
راه انسان که به سوی مقصد باشد، هر چه نزدیک برود زودتر و بهتر به مقصد میرسد.
خرده خرده قلعه و باغ و منار | آشکارا میشود از این دیار | |
تا دهی تمییز زان دیوار و باب | آشکارا گرددت صفّ و قباب | |
تا شوی داخل بهآن شهر و دیار | آشکارا گرددت رخسار یار | |
هست از هر حق، حقیقت آشکار | هر صوابی را بود انوار یار |
ان لکل حق حقیقة و لکل صواب نورا.([11])
کی بود مقصود در بیره پدید؟ | کی توان در غرب روی شرق دید؟ | |
حق بنفسه ظاهر است و آشکار | نیست بر او مطلقا ستر و غبار | |
هر طرف دیدی سواد مقصدت | رو، که آن باشد طریق معبدت |
یعنی سیاهی مقصد را که دیدی برو. مثل آنکه دور میایستید شهر را که نگاه میکنید یک سیاهی میبینید، میگویید آن سیاهی شهر است که باید برویم تا به آن برسیم.
نیست آندم حاجتِ بحث و دلیل | مقصدت باشد دلیلِ آن سبیل |
خود مقصد راه و دلیلت است. دیگر دلیل از کسی نمیخواهی بگیری.
هر چه خواهم مختصر سازم بیان | میکشاند سوی خود یارم عنان | |
باز بشنو پاسخ اَملاک را | چون گمان کردند خلق خاک را |
ملائکه فکر کردند خدا مثل همان جن و نسناس را میخواهد خلیفه کند.
لب گشادند از جسارت کی اِله | میکنی اندر زمین خلقی تباه | |
بسپرند ایشان ره اِفساد دین | خونها ریزند از کین در زمین |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 203 *»
چون گروه جان بن جان کز عناد | فتنهها انداختند اندر بلاد | |
ما همه تسبیح و تقدیست کنیم | جز ره دین تو راهی نسپریم | |
جانشین خواهی، زما کن جانشین | تا که تقدیست کنیم اندر زمین | |
گفت میدانم به علم لا یزول | آنچه را هستید در فهمش جهول | |
میشناسم آنکه از روی نفاق | با شما گردیده گرم اتّفاق |
یعنی ابلیس در بین شما است و مقصود آزمایش است.
جانشینی آفرینم محتشم | انبیا از صلب او بیرون کشم | |
اوصیا را پاک بعد از انبیا | میکنم از نسل پاک او بهپا | |
حجّتی باشند بر اهل زمین | تا بیاموزندشان آئین دین |
ببینید عین حدیث ترجمه شده است. خود حدیث است هیچ تصرفی و برداشت خلافی نیست. الحمدللّه رب العالمین نور این است. لکل حق حقیقة و لکل صواب نور عین خود حدیث شریف و همان که در حدیث فرمودند میفرماید:
حجّتی باشند بر اهل زمین | تا بیاموزندشان آئین دین | |
از عذاب من بترسانندشان | سوی دین من همی خوانندشان | |
میکنم دور از زمین نسناس را | تا جدا سازم از ایشان ناس را | |
میکنم نسناس را پنهان ز ناس | تا ز عصیانْشان نسازند اقتباس | |
میدهم مأوای ایشان ز ابتلا | هم باطراف زمین هم در هوا | |
عاصیان را در جهنّم جا دهم | در مقام خشم خود مأویٰ دهم |
ملائکه اعتراض کردند. البته در حدیثی میفرماید دو ملک از ملائکه بیشتر نبودند که اعتراض کردند. حالا چرا بقیه مبتلا شدند؟ شاید علتش سکوتشان بود. آیا سکوت در مقابل اعتراض بر خدا جرم ندارد؟! خود سکوت هم جرم دارد. پس شاید به این جرم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 204 *»
بوده که خداوند فرمود:
دور گردید از حیال عرش من | تا سماء چارمین از این سخن | |
جمله افتادند در چارم فلک | رو نهادند از بلندی سوی تک | |
نور حقّ پنهان شد از اَنظارشان | محتجب گشتند از اِنکارشان | |
این جزای هر جسور جاهل است | کو ز اسرار حقیقت غافل است | |
غافلان خواهند برهان صد هزار | نار را سردیست یا گرمیست کار |
آدم جاهل میگوید برای من برهان بیاور که آیا آتش میسوزاند یا سرد میکند؟ مرتب دلیل میخواهد. خدا امام المشککین فخر رازی را لعنت کند.
شخصِ آگه خود به آتش اندر است | بلکه خود،آتش نه چیز دیگر است | |
غافلان را کی سزد انکار او | چون نیند اهل همه اسرار او |
این اشاره به مقام کامل است. کامل آگاه است. خودش به آتش توحید درگرفته دیگر از او نباید دلیل خواست. از معصوم نباید دلیل خواست. دلیل خواستن از همعرضها و هم عرصهها است. که به یکدیگر میگویند به چه دلیل این حرف را زدی؟ دلیلت چیست؟ مال من و شما است. اما آیا به معصوم به امام صادق صلوات اللّه علیه میشود گفت که شما به چه دلیل این فرمایش را میفرمایید؟!
البته بعضی میگفتند. خیلی از صحابه حتی از خوبها که بعدها خیلی خوب شدند مثل زراره گاهگاهی به حضرت میگفت از کجا میفرمایید؟ به چه دلیل این فرمایش را میفرمایید؟([12]) حضرت برایش آیه قرآن میخواندند. که مثلاً به دلیل قرآن و این آیه من این فتوی را دادم. اما بعدها که فهمید، دیگر این حرف را نمیگفت.
دلیل خواستن از کامل، از معصوم نهایت بیعقلی است. نهایت جهالت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 205 *»
است. اگر به کمال او و اینکه عالم ربانی است یقین داری دیگر اگر بگویی دلیلتان بر این فرمایش چیست؟ از کجا میگویید؟ مثلاً آیه آن چیست؟ خلاف است.
غافلان را کی سزد انکار او | چون نیند اهلِ همه اسرار او |
حالا بر فرض او بخواهد دلیل هم بگوید آیا تو دلیل او را میفهمی؟
نیست لایقْشان به جز ایمان و سِلم | گر چه باشد سینهشان خالی ز علم |
در برابر ایشان به جز ایمان و سلم شایسته نیست. در مقابل کامل باید تسلیم شد. البته در برابر هر کس هر کس نباید تسلیم بود. اول در برابر محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ که معصومند و بعد هم تابعين ایشان که به علم ایشان عالمند باید خاضع باشیم.
نیست لایقْشان به جز ایمان و سِلم | گر چه باشد سینهشان خالی ز علم |
اگرچه علم ندارند اما باید تسلیم باشند.
غافلان از این سخن حیران شوند | خائف و لرزنده و گویان شوند | |
کی شود تصدیق کردن بیدلیل؟ | هست این معنی بسی امرِ علیل |
غافلها میگویند چگونه بیدلیل تصدیق کسی را میشود کرد؟
غافلند از آنکه تمکین با دلیل | هست اندر رهروان یک سبیل |
دلیل برای کسی لازم است که همراه و همعرض است. من اگر حرفی زدم باید بگویید دلیلت کدام است؟ از من بیدلیل نپذیرید. چون هر دو ناقصیم. ممکن است من اشتباه کنم. دلیل را اشتباه معنی کنم. به دلیل پی نبرده باشم و شما از من بهتر بدانید. ناقصين هر چه عالم باشند از یکدیگر تقاضای دلیل میتوانند بکنند.
غافلند از آنکه تمکین با دلیل | هست اندر رهروانِ یک سبیل | |
شخص آگه را مجال دیگر است | عالَمی دیگر خیال دیگر است |
انسان کامل طور دیگری سلوک میکند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 206 *»
عالَم لاهوت جولانگاه او است | در فضای لامکان خرگاه او است | |
علم او دریا و غافل همچو خس | سرّ او چون صرصر و غافل مگس |
ما در برابر دریای علم کامل مثل یک پر کاهیم که روی آن دریا بیفتیم.
مرحوم آقاى شريف طباطبائى میفرمایند که در درس آقای مرحوم کرمانی وقتی ایشان وارد بحث میشدند نوعاً بعد از درس همه شاگردان اینطور اظهار میکردند که ایشان که شروع میکنند به فرمایش، گویا یک دریای مواج شروع میکند به موج زدن، ما هیچ چیزی نمیفهمیم. همینطور بالا و پایین میرویم مثل یک خار و کاه، هیچ نمیفهمیم. بعد مرحوم آقاى شريف طباطبائى مینشستند شرح میفرمودند.
در تمام درسهایی که به اصطلاح «درس خارج» و درس مجتهدها است، بعد از درس مقرِّر دارند. یعنی چند تا از زُبدهها مینشینند و درس استاد را تقریر میکنند که مطلب این بود، این بود. تا هر کس حواسش پرت بوده یا اصطلاحات دستش نبوده یا درست آمادگی نداشته در هنگام تقریر، درس را متوجه شود و به مطلب راه ببرد. پس هر درس خارج مقرِّر داشته.
در درس آقای مرحوم کرمانی آن کسی که جرأت تقریر داشته و به تقریر درس مینشسته مرحوم آقاى شريف طباطبائى بودهاند. همه شاگردها اظهار میکردهاند که ما حالا میفهمیم. معلوم است دیگر مطلب را به اندازه مناسب پایین میآوردند. یعنی آن بزرگوار برای مرحوم آقاى شريف طباطبائى! درس میگفتند و ایشان هم باز به دیگران باید میگفتند تا یک چیزی سرشان بشود. خود ایشان میفرمایند همهتان تصدیق داشتید که وقتی من فرمایشات ایشان را تقریر میکردم آنگاه چیزی حالیتان میشد و چیزی میفهمیدید.
ولی مگر این نعمت و عنایت را قدردانی کردند؟! بعد از اختلافِ «وحدت ناطق» که پیدا شد ایشان را ترک کردند. همان شاگردانی که از ایشان استفاده میکردند برای
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 207 *»
خاطرِ پول، ریاست و چه و چه … این بزرگوار را رها کرده و دنبال دنیایشان رفتند.
علم او دریا و غافل همچو خس | سرّ او چون صرصر و غافل مگس |
باد صرصر باد بسیار شدیدی است. وقتی بوزد آیا مگس در برابر آن باد سخت چه تحملی میتواند بکند؟ علم کامل مثل باد صرصر و ما جهال در برابر آن علم مانند مگس هستیم. اگر یک خورده بخواهیم عرض اندام کنیم یا به اصطلاح بایستیم فوراً نابود میشویم. بهتر همین است که با همان باد هر جا ما را میبرد برویم و در همان دریا، با همان موجهایش حرکت کنیم تا انشاءاللّه ما را در بهشت بیندازد.
کی تواند خس تک دریا رسید؟ | کی مگس در باد صرصر شد پدید؟ |
آیا مگر مگس در مقابل آن باد خودش را میتواند نشان بدهد؟ عرض اندام کند و بگوید منم. یا بگوید دلیل شما چیست؟
آنگاه به مناسبت تشبیهی ذکر میفرمایند؛ شکایتی که آن پشه از باد به حضور حضرت سلیمان آورد. بعد باز به توبه ملائکه بر میگردند. که ملائکه توبه و اظهار ندامت کردند و طلب عفو و بخشش نمودند. خداوند برای آنها بیت المعمور را در آسمان چهارم قرار داد تا برای طلب آمرزش و مغفرت اطراف آن طواف کنند.
خدا همین امر را برای عاصیان از فرزندان آدم پسندید. پس کعبه را در برابر بیت المعمور در زمین قرار داد تا اطراف کعبه بگردند و برای آمرزش گناهانشان از خداوند طلب عفو کنند. این را ذکر میفرمایند که همین ذکر مطاف ملائکه بسیار زیبا است.
بعد همینطور خیلی جالب ادامه پیدا میکند تا به جریان نی و نائی میرسد که گفتگویی با نی دارند. خدا توفیق دهد که يک وقتی اطراف این اشعار بحثهایی داشته باشم. عرفان حق است. بعد هم خلقت آدم، دستور سجده به آدم و طرز خلقت او است که امیدوارم خودتان مراجعه و مطالعه کنید.
و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 208 *»
r داستان آدم؟ع؟
r اعلام به ملائکه و شیطان
r جانشین خدا روی زمین
r جانشین خدا راه به سوی خدا است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 209 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
قصّهای کآمد بیانش در کتاب پُر بود آن ماجرا از پیچ و تاب ماجرای آدم است و این تراب گوش کن از داستان آن جناب
با مَلَک و الله اعلم بالصواب
تا که جان([13]) در جور خود بیباک شد
سینه این خاکدان غمناک شد
پس خدا را نوبت اِهلاک شد
از زمین چون جان بن جان پاک شد
پاک ازان ناپاکیان این خاک شد
شد مناسب تا که گیرد در کنار
آن نگاری را که از حق یادگار
یادگاری حقنمای و پایدار
نوبت آن شد که اندر روزگار
جلوهگر بیپرده آید پردهدار
شاهدی گردد که رعنايی کند
گنج پنهان را همه جايی کند
عاشقان را مست و شیدايی کند
نور یزدان مظهرآرايی کند
جلوه از بهر تماشايی کند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 210 *»
پرده گیرد تا نماید رخ عیان
خرّم از دیدار خود سازد جهان
در میان عاشقان یابد مکان
آینه گیرد برای طوطیان
از پس آئینه بگشاید زبان
رهنما گردد هر آن را گشته گُم
گوید او اُفتاده از پا را که قُمْ
ظاهری گیرد به خود همچون که چُمْ([14])
جلوهگر در چنگل و منقار و دم
گوید «اِنی طائِرٌ مِنْ جِنْسِکُمْ»
ما لَکُمْ لی، ما عَلَیْکُمْ فَعَلَیّ([15])
ما لَدَیْکُمْ فَهْوَ ما کانَ لَدَیّ([16])
پرده گیرد از رخ و گوید که «هَیّ»([17])
گوید «اِنّی طائِرٌ یوحیٰ اِلَیّ»
کز پس این پرده گویائیست حَیّ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 211 *»
گیرد او دست همه افتادگان
آگهی بخشد گروه جاهلان
همنشین و همدم هر بیزبان
جلوهگر گردد بسان طوطیان
تا سخنسنجی کند تعلیمشان
ابتداء از حرف «آ و با» کند
اندک اندک لب به جمله وا کند
گاه تصریح و گهی ایما کند
تا به ایشان رازِ خود اِنها کند
از زبانشان سرّ خود اِفشا کند
تا نمیشد خاکی همچون خاکیان
خاکیان را کی ازو بودی نشان
بینشان اندر نشان آمد عیان
گر نگشتی جلوهگر چون طوطیان
کی گرفتندی فرا از او زبان
کار ما پرواز بُد بر شاخسار
آب و دانه خوردنِ از جویبار
گفتگو از ما نمیشد آشکار
نطقهای ماست از آئینهدار
خاک را با نطق و گویايی چه کار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 212 *»
گر هزاران سال بودی بر قرار
آینهداری نبودی در کنار
گفتگويی هم نبودی با نگار
نوبت آن شد که سرّ حسن یار
آشکارا گردد اندر روزگار
وقت آن آمد که گیرد در بغل
این زمین تیره روی پرخلل
شاهد یکتای بیمِثل و مَثَل
«لَنْ تَرانی» را «تَریٰ» گردد بدل
نور حق بنماید از صبح ازل
برتر از کون و مکان در مرتبت
همنشین ما شود در مسکنت
تا که ممکن گردد از ما معرفت
بیجهت پیدا شود اندر جهت
بیصفت گردد هویدا در صفت
آنکه بیرون از حدود مشعر است
راه دیدارش فقط در مظهر است
زانکه ظاهر از ظهورش اظهر است
چونکه یار از لوث دیدن اطهر است
از حد افهام امکان برتر است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 213 *»
دیدنش ممکن نبودی بیسخن
بهر هر ممکن در این دهر کهن
بیتفاوت در نهان یا در عَلَن
خواست گیرد در مقام خویشتن
جانشینی در اَدا، اندر زمن
جانشینی در خور حق عظیم
مظهری حادث دلیل بر قدیم
حق شود با ما، دران مظهر ندیم
وحی آمد از خداوند علیم
جانب املاک و شیطان رجیم
بعد ازین ما را دگر شأنی رواست
تا ابد این شأن ما دیگر بجاست
بندگان را فتنهای دائم بهپاست
کاختراعی در زمین منظور ماست
جانشین ما و مسجود شماست
عاشقانم را، ز عشقش دل دو نیم
مهر و قهرش، مایه امّید و بیم
ما جدا از هم نباشیم، گر دويیم
فیض عامم را بود بابی عظیم
ذات پاکم را بود وجهی کریم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 214 *»
هر عنایت باشدم از یُمن آن
او، مرا همچون تنست و من چو جان
جان و تن را کی سزد از ما نشان
فیضها زان باب ریزم در جهان
جلوهها زان رو کنم اندر زمان
او شما را آیت ممتاز من
راز من با بنده دمساز من
نعمت بیآخر و آغاز من
باشد اندر فیض دست باز من
گر چه نبود در عطا انباز من
چهر تابان مرا باشد قناع
ظاهر و پیدايی من در بقاع
او حضور حضرتم در اجتماع
چشم بینایم بود در اطّلاع
گوش درّاکم بود اندر سماع
او جمال بینشانم را نشان
در عوالم باشد از من ترجمان
ذکر من باشد که آید در میان
باشد او همچون زبانم در بیان
در احاطه باشدم همچون جَنان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 215 *»
درگهش درگاه من گاه امید
کی ز درگاهش رود کس ناامید
ناامید آن کاو، ز کویش پا کشید
در عیان باشد مرا رويی پدید
باشدم در جلوه مرآتی بدید
نقش ایوان وی از قِدمَت کنم
درگهش را وجهه خدمت کنم
از کفش جاری هر آن نعمت کنم
رحمت ار خواهم از آن رحمت کنم
نقمت ار خواهم به آن نقمت کنم
او مرا همچون رداء و پیرهن
پوشم از نور خود او را من بدن
گوید از من هر زمان گوید سخن
در حیات خویش باشد روح من
من مر او را سرّ و او من را عَلَن
گفتِ او باشد همه گفتار من
فعل و ترکش مرضی و مختار من
دیدگانش دیده بیدار من
دید او باشد همه دیدار من
کار او باشد ظهور کار من
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 216 *»
او نباشد لحظهای از من جدای
چون نباشیم در تعرّف ما دوتای
او مرا باشد سرايی در سزای
اوست خانه من در آن خانه خدای
اوست مرآت و در اویم خودنمای
ما ازو پیدا، به ما او هم بپاست
او ز ما گویا و با ما هر کجاست
ما ازو راضی و او از ما رضاست
حبّ او حبّ من و بغضش مراست
زانکه پیدا زو همه انوار ماست
بر خلایق باشد او از ما گواه
مطّلع باشد ز ماهی، تا به ماه
نزد او یکسان بود کوهی و کاه
هر که رو آرد سوی آن قبلهگاه
روی خود آورده باشد سوی راه
ناز او را از دل و جان میخرد
جامه بر تن ز اشتیاقش میدرد
در هوایش مرغ جانش میپرد
گر چه دور و لنگلنگان بسپرد
عاقبت فیض از وصالش میبرد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 217 *»
او دگر با یاد رویش سر کند
باده از جام ولایش میخورد
در ره وصلش قدم از دل زند
بلکه گر دهری زمین گیر اوفتد
رهروی از لطف او را آورد
راه او راه منست بیکم و کاست
بلکه او راه شماها سوی ماست
پس خود او راه و شما را رهنماست
گر کسی زان اوفتد در چپ و راست
منحرف گردد به جهل از راه راست
میشود از هر ذلیلی او اَذَلّ
کو دلیلی بهر آن کاو شد مُضَلّ
زانکه او رو تافته زانکاو اَدَلّ
هر چه رهروتر بود باشد اَضَلّ
گر بود مُقعَد، بود بُعدش اَقَلّ
لَیْسَ بَعْدَ الْحَقِّ چون اِلّا الضّلال
خارج از راهش مُضِلّست یا که ضالّ
جای گوهر عایدش باشد سفال
پس هر آن شد طالب کوی وصال
بایدش پرهیز از راه ضلال
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 218 *»
ورنه عمرش بی ثمر دالک([18]) شود
در دو دنیا روی او حالِک(2) شود
هر که خواهد خیر خود مالک شود
بایدش در راه او سالک شود
ورنه در تیه مُضِلّ هالک شود
گر ز دیده پرده غفلت دری
پس به عقلت واگذاری داوری
پی به راه و رهبر و مقصد بری
آن رهی جو که چو در وی بنگری
در نظر آثار مقصد آوری
باشد آن ره اوّلاً خود آشکار
ثانیاً روشن بود از چهر یار
ثالثاً باشد دلیلت در کنار
بینی اندر وی سواد آن دیار
گشته پیدا بی یمین و بی یسار
چونکه بینی مقصد خود را دران
بلکه مقصد باشدت آن بی گمان
پس قدم نِه مطمئن از دل و جان
هر چه بسپاری از آن، آناً فَآن
بیشتر از پیشتر گردد عیان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 219 *»
میخرامی سرخوش از یاد نگار
نام او را در رهت سازی شعار
دل ز شوق وصل یارت بیقرار
خرده خرده قلعه و باغ و منار
آشکارا میشود از این دیار
در رهت دیگر نمیبینی سراب
هر قدم نوشی شراب و شهد ناب
قصر و خانه بینی و کمکم جَناب
تا دهی تمییز زان دیوار و باب
آشکارا گرددت صفّ و قباب
در سرت شور و دلت امیدوار
هر طرف بینی تجلّی نگار
بیقرار و بیسکون و اختیار
تا شوی داخل به آن شهر و دیار
آشکارا گرددت رخسار یار
جلوهگر بینی ز هر جا آن نگار
لَیْسَ دَیّارٌ سواهُ فِی الدّیار
او در و دیوار و بام و بَیت و دار
هست از هر حق، حقیقت آشکار
هر صوابی را بود انوار یار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 220 *»
وصل ما شد وصل آن میر سدید
«مَنْ رَآنی» را «رَأی الْحَقّ» شد عدید([19])
پس عبث شد گمرهان را هر فدید(2)
کی بود مقصود در بیره پدید
کی توان در غرب روی شرق دید
گر که هستی طالب دیدار یار
سرخوش یاد وصال آن نگار
دیده حقبین خود آور به کار
حق بنفسه ظاهر است و آشکار
نیست بر او مطلقاً ستر و غبار
گر که توفیقی ز حق یاور شدت
یاری همچون خضر همراهت بدت
کایمنی یابی تو از دیو و ددت
هر طرف دیدی سواد مقصدت
رو که آن باشد طریق معبدت
گر نباشد دیدگان تو علیل
فهمت از درک حقایق نی کلیل
بینی آن ره را که باشد بیبدیل
نیست آندم حاجت بحث و دلیل
مقصدت باشد دلیل آن سبیل
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 221 *»
مقصدم از آنچه گفتم شد عیان
گر تو را در فهم آن باشد توان
بار دیگر اَرْ نفهمیدی بخوان
هر چه خواهم مختصر سازم بیان
میکشاند سوی خود یارم عنان
جانب خود میکشد ادراک را
او صفا بخشد روان پاک را
شعله افروزد تن افلاک را
باز بشنو پاسخ املاک را
چون گمان کردند خلق خاک را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 222 *»
r پاسخ ملائکه و جواب حقتعالی
r مطرود شدن ملائکه
r حال غافلان و آگهان
r تمثیل حال آنان به پشّه و باد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 223 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
بیخبر از شومی و قبح گناه
همچو کوهی باشد ار باشد چو کاه
میدهد جا از ثُریا قعر چاه
لب گشادند از جسارت کی اِله
میکنی اندر زمین خلقی تباه
کی ز خاکی سر زند امر متین
خاکیان را از کجا نور یقین
آزمودی دستهای را پیش ازین
بسپرند ایشان ره افساد دین
خونها ریزند از کین در زمین
آنچه ثابت شد به ما از آن نژاد
اقتضاء طبع خاکی شد فساد
کی تباهیها رود ما را ز یاد
چون گروه جان بن جان کز عناد
فتنهها انداختند اندر بلاد
بگذر از تصمیمت ای رَبّ عظیم
بندگی ناید تو را زعبد لئیم
ما که فرمانت ز جان و دل بریم
ما همه تسبیح و تقدیست کنیم
جز ره دین تو راهی نسپریم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 224 *»
ما که هستیم بندگانی این چنین
بندگی آید ز ماها پس یقین
حلقه خدمت به گوش ما ببین
جانشین خواهی ز ما کن جانشین
تا که تقدیست کنیم اندر زمین
بر گمان آنکه چون خلق عجول
حق ز عزم خویشتن سازد عدول
این سخن یابد ازو عزّ قبول
گفت میدانم به علم لایزول
آنچه را هستید در فهمش جهول
نور و ظلمت کرده با هم اعتناق
من کجا راضی شوم بر این سیاق
تا به کی بینم شقاقی در وفاق
میشناسم آنکه از روی نفاق
با شما گردیده گرم اتّفاق
گوید او من از عبادت سرخوشم
دشمنی باشد که گردد سرکشم
رانده من، مستحقّ آتشم
جانشینی آفرینم محتشم
انبیا از صلب او بیرون کشم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 225 *»
مبدء نوع بشر سازم وِرا
خلقتی از سایر خلقم جدا
برگزینم زان میانه اصفیا
اوصیا را پاک بعد از انبیا
میکنم از نسل پاک او بپا
بندگانی خالص و هم راستین
عارفانی همره شرع مبین
رهبران آگه راه یقین
حجّتی باشند بر اهل زمین
تا بیاموزندشان آئین دین
از ضلالت سوی من آرندشان
با خبر از وصف من سازندشان
از رضا و خشم من گویندشان
از عذاب من بترسانندشان
سوی دین من همی خوانندشان
من کجا خواهم دگر اَرْجاس را
یا پسندم بر خودم اَنجاس را
آرم از پرده برون خنّاس را
میکنم دور از زمین نسناس را
تا جدا سازم از ایشان ناس را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 226 *»
کار من هرگز نیاید در قیاس
کی گذارم بنده را در التباس
حقشناس باشد وی و یا ناسپاس
میکنم نسناس را پنهان ز ناس
تا ز عصیانشان نسازند اقتباس
آدمی را میدهم فرّ و بها
ملک او سازم زمین خویش را
جان بن جان را نمایم روسیا
میدهم مأوای ایشان ز ابتلا
هم به اطراف زمین هم در هوا
حجّتم را رتبتی والا دهم
نعمتم را،زان یَد عُلیا دهم
تابعان را منزلی اَعلی دهم
عاصیان را در جهنّم جا دهم
در مقام خشم خود مأوی دهم
بعد ازین فرمایش خود ذوالمِنَن
آشکارا کرد خشم خویشتن
گفت با جمع ملک در انجمن
دور گردید از حیال عرش من
تا سماء چارمین از این سخن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 227 *»
آری آری روسیه خیل ملک
شد پس از این اختبار و این محک
سوخت از آه دل آنها سمک
جمله افتادند در چارم فلک
رو نهادند از بلندی سوی تک
شد پریشان بعد ازان افکارشان
درهم و برهم شد آخر کارشان
روزشان تیره ازان گفتارشان
نور حقّ پنهان شد از انظارشان
محتجب گشتند از اِنکارشان
رَدِّ بر حقّ کی ز شأن عاقل است
رَدِّ بر او رَدّ او را حاصل است
رَدِّ او بر خشم او هم شامل است
این جزای هر جسور جاهل است
کو ز اسرار حقیقت غافل است
جاهلان را با نظام حقّ چه کار
کار حقّ را آمده حکمت مدار
حکمت او بر حقیقت استوار
غافلان خواهند برهان صد هزار
نار را سردیست یا گرمیست کار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 228 *»
غافل، از دیدار حقّ کور و کر است
کور و کر را کی فروغی در سر است
درک او از کودکی هم کمتر است
شخص آگه خود به آتش اندر است
بلکه خود، آتش نه چیز دیگر است
آگه است عارف ز سرّ کار او
دیدهاش روشن بود ز انوار او
او به حقّ بیند همه رفتار او
غافلان را کی سزد انکار او
چون نیند اهل همه اسرار او
آنچه بیند او نبینندش به حلم([20])
میسزد در نزد او باشند چو تِلْم(2)
گر که هستند جمله از اصحاب حلم(3)
نیست لایقشان به جز ایمان و سلم
گر چه باشد سینهشان خالی ز علم
گر که خواهند ایمن از شیطان شوند
رستگاران ره ایمان شوند
جمله تسلیم از دل و از جان شوند
غافلان از این سخن حیران شوند
خائف و لرزنده و گویان شوند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 229 *»
ما مگر خر یا که گاویم ای خلیل
یا خرف هستیم و یا عبد ذلیل
قوّه درّاکه ما شد کفیل
کی شود تصدیق کردن بیدلیل
هست این معنی بسی امر علیل
عقل ما هر چند که باشد بس قلیل
او نگردد قانع هرگز بیدلیل
گرچه باشد مُدَّعی ربّ جلیل
غافلند از آنکه تمکین با دلیل
هست اندر رهروان یک سبیل
لیکن عارف را مقال دیگر است
در سر او شور و حال دیگر است
طائر اوج کمال دیگر است
شخص آگه را مجال دیگر است
عالمی دیگر خیال دیگر است
باخبر از حقّ دل آگاه او است
هرچه خواهد حقّ همان دلخواه او است
صد چو جبریل بنده درگاه او است
عالم لاهوت جولانگاه او است
در فضای لامکان خرگاه او است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 230 *»
قدر آگه را نیابد فهم کس
رتبتش را حقّ همی داند و بس
کی مقامش باشد اندر دسترس
علم او دریا و غافل همچو خس
سرّ او چون صرصر و غافل مگس
همّت خس گرچه باشد بس اکید
پوید او ره گر زمانی را مدید
طاقت آن هر چه باشد هم شدید
کی تواند خس تک دریا رسید
کی مگس در باد صرصر شد پدید
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 231 *»
مجلس 12
(شب چهارشنبه 26 ربیعالثانی 1406 هـ ق)
r آدم؟ع؟ و بهشتی که پیش از هبوط در آن بود
r بهشت و جهنمِ بعد از مرگ
r لفظ و معنای «هورقلیا»
r جریانهای آدم؟ع؟ پیش از هبوط در عالم هورقلیا بوده است
r لطافت و غلظت دنیا پیش از هبوط و هنگام هبوط و رجعت
r پیامبران «جنّها» و دعوت آنان
r اقرار به وجود وسائط از دین خدا است
r وهّابیّت و انکار وسائط
r اشارهای به جریان «اِفْک»
r ابلیس و حسد او نسبت به وسائط
r ابلیس و پیکر آدم؟ع؟ پیش از تعلق روح
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 232 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
درباره خلقت آدم علی نبیّنا و آله و علیه السلام مرحلهای خاص ذکر شد. چون در احادیث بیان فرمودهاند که قبل از هبوط، دورانی بر آدم گذشت. قبل از هبوط به زمین و واقع شدن آدم در روی این زمین، یک دورهای یا دورانی بر آدم گذشته که در احادیث ذکر فرمودهاند.
اجمال آن دورهها این بود که خداوند طینتی آفرید و از آن طینت قبضهای گرفت که از آن قبضه، بدن آدم را آفرید. بدن آدم مدتها بدون روح آفریده شده بود، صورت گرفته بود ولی روح در آن بدن نفخ نشده بود. ملائکه بر آن بدن میگذشتند. ابلیس بر آن بدن میگذشت و در فکر بودند که این چیست؟ مقصود خدا از این خلقت چیست؟ که اجمالاً حدیث را میخوانیم. این بدن خلقت شد و بعد روح به آن تعلق گرفت زنده گردید و بعد از زندهشدن حمد خدا را به جای آورد.
حالا سؤال این است که این کدام بدن و این کدام زمین است؟ این جریان در کجا بوده است؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 233 *»
آنطوری که مسلّم است این زمین ما و این عالم نبوده. در روایاتی که بخوانیم روشن میشود که وقتی هبوط فرمود به این زمین وارد شد. پس قبل از هبوط، بدنی که برای آدم آفریده شد از کدام طینت بود؟ انشاءالله از روایات روشن مىشود. توضیح هم عرض میکنم که مطلب در ذهنمان باشد و وقتی که احادیث میخوانیم روشن باشد.
آن بدن، بدنِ اصلی است. بدنی که برای آدم خلقت شد بدن اصلی آدم بود. ولی باز نه آن بدن اصلی که در آخرت زنده میشود و تا ابد و همیشه وجود دارد. بلکه بدن اصلی در لباس برزخی و لباس هورقلیایی.
چون بدن آدم از آن عالمی که ملائکه بودند و بهشت بود آفریده شد. ابلیس بر آن بدن میگذشت و به آن نگاه میکرد.([21]) اینها همه روشن میکند که از این زمین و طینت این عالمِ دنیا نیست و بدن دنیاوی عرضی نبوده است. بدنی بوده که ما به آن بدن اصلی میگوییم اما باز در یک لباس و عرض برزخی.
به تعبیر شیخ بزرگوار که از حکماء پیشین گرفته و حکماء پیشین نیز از انبیاء گرفتهاند: «هورقلیا» که به همان عالم مثال گفته میشود.
اما کاملاً باید توجه داشته باشیم که این مثال و هورقلیا آن هورقلیا و مثالی که دیگران میگویند نیست. آنها از این الفاظ صور مجرّده از ماده را اراده میکنند که این اشتباه است.
بلکه مراد ایشان از هورقلیا و مثال یک ماده و صورتی است که از جنس این عالم یعنی عالم عرض دنیوی نیست بلکه اين همان است اما با یک غلظت بیشتری. وقتی که این عالم لطیف شود آن عالم میشود. بدنهای این عالم وقتی که لطیف گردند بدنهای آن عالم میگردند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 234 *»
همانطوری که ما معتقدیم وقتی شخص انسانی در این دنیا میمیرد و بدن دنیویش در قبرهای ظاهری قرار میگیرد، معلوم است که این بدن میپوسد و خاک میشود. لیکن از نظر روایات مسلم است که این میت اگر مؤمن باشد قبرش روضة من ریاض الجنة است و اگر غیر مؤمن باشد قبرش حفرة من حفر النیران([22]) است و اگر مستضعف است که هیچ. برای او نه بهشتی و نه جهنمی است. به حسب همان اعمالی که در تکوین داشته و به آن مقداری که تعیّن تکوینی پیدا کرده خیلی کم و به همان مقدار تعین، مورد نعمت یا مورد عذاب است که فعلاً بحث در مستضعف نیست.
ما طبق احادیث وارده معتقدیم که این شخص که میمیرد اگر مؤمن است قبرش روضهای از روضههای بهشت و اگر غیر مؤمن است قبرش حفرهای از حفرههای نیران است.
میگوییم آن بدنی که میفرمایند قبر، برایش روضهای از ریاض بهشت یا حفرهای از گودالهای جهنم میشود مسلماً همین بدن که نیست. چون این که پوسید و خاک شد. پس باید گفت لطیف و غیب این بدن است که از آن به همان بدن اصلی تعبیر میآوریم که باز در لباسی به نام عالم برزخ و هورقلیا است.
چونکه از آن بدن حیاتی استخراج شده و دارای حیاتی بود در قبرش برای او نعمتها یا عذابها است زیرا ادراک میکند و میفهمد با آنکه روح از او گرفته شده است. روح که عبارت است از مرتبه مثال تا مراتب بالا، همه آنها از این بدن گرفته شده. این بدن مرده است و معنی مرده این نیست که دیگر احساس، شعور و ادراک ندارد. اگر احساس، شعور و ادراک نداشته باشد چرا قبرش روضة من ریاض الجنة و یا حفرة من حفر النیران باشد؟ خدا که بیجهت این بدن را عذاب نمیکند و به عبث هم به او نعمت نمیدهد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 235 *»
اگر کسی که هیچ احساس، شعور و هیچ درکی ندارد، ببرند و در یک باغی بگذارند. بگویند آقا این باغ مال شما. برای او چه خاصیت دارد؟ همینطور است اگر او را در یک گودال آتشی ببرند بیندازند و بگویند این آتشها مال شما با آنکه احساس و ادراک ندارد. پس هر دو کار، بیهوده است.
اشتباه بزرگی برای بیشتر متفکرين، بلکه برای نوع کسانی که در روایات مطالعه دارند پیش آمده است که فرمایش روضة من ریاض الجنة یا حفرة من حفر النیران([23]) را راجع به قبر نمیتوانند بفهمند یعنی چه؟ همه را به همان بهشت و جهنم عالم برزخ تعبیر میکنند.
حال آنکه در همین عالم برزخ که عالم هورقلیا است، روح مؤمن در بهشت آنجا که در آسمانهای آنجاست و روح کافر در جهنم آنجا که در زمینهای آنجاست قرار دارد. اما بدن مؤمن و بدن کافر جدا از روحشان در قبرهایشان است. قبرهایشان هم در سرزمین عالم هورقلیا واقع است که در آنها مؤمنين نعمت میبینند و کفار عذاب میکشند. آن بدن ادراک، شعور و حیات دارد از این جهت در نعمت متنعم یا در عذاب معذب میباشد.
در سوره مبارکه واقعه میفرماید: فاما ان کان من المقربین فروح و ریحان و جنة نعیم([24]) آن کسانی که از مقرّبين هستند، بعد از مردن برای آنها رَوح و ریحان میباشد و جنت نعیم است. امام صادق؟ع؟ میفرمایند: فروح و ریحان فی قبره و جنة نعیم فی الآخرة روح و ریحان در قبرش برایش است و جنت نعیم در آخرت است یعنی بهشتش میباشد که الآن روحش در بهشت است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 236 *»
به اعتبار آنکه بهشت، بهشت است دیگر قبر نیست. روح در بهشت است اگرچه بهشت برزخ باشد و به این اعتبار آخرت گفته شده که: من مات فقد قامت قیامته([25]) همین که شخص مُرد دیگر قیامتش برپاست. ولی قیامتش قیامت شخصی و مال خودش است تا قیامت اصلی و کلی که برای همه است فرا برسد. تا آنجا همه را قیامت میگویند.
اینکه میفرمایند «در قبرش روح و ریحان است و جنت نعیم در آخرت است» یعنی برای او در مقام روحش که در بهشت قرار دارد جنت نعیم است. جنت نعیم کجاست؟ آیا برزخ را جنت نمیگویند؟ آن هم جنت است ولکن چون در عالم برزخ است میگویند برزخ و الا همان جنت که لطیف میشود جنت آخرت میگردد. پس بهشت است.
و اما ان کان من المکذبین الضالین فنزل من حمیم و تصلیة جحیم([26]) اما اگر از مکذبين ضالین است که کار و صفتشان تکذیب و ضال بودن است. خدا اینها را به صفات و افعالشان ذکر کرده است. یعنی به واسطه همین کارها است که این عذابها برایشان است.
«نُزُل» آنجایی است که برای شخص مسافر وقتیکه از راه میرسد تهیه میبینند تا آنجا وارد شود. جایی که برای مسافر عزیز و محترمی تهیه دیده میشود که تا از راه میرسد آنجا وارد بشود، عرب آن جاها را نُزُل میگوید. و الا اگر بیارزش باشد کسی به او اعتنا نمیکند، جایی هم برایش فراهم و آماده نمیکنند. اما اگر مسافر، محترم، معزّز و مکرّم است قبلاً مکانی برایش تهیه میبینند. تا همین که وارد شد او را آنجا ببرند. به آنجاها نزُل گفته میشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 237 *»
خدا اینها را سرزنش میکند و به قول ما برای آتش زدن و دل سوزانیدن میگوید و گرنه چرا اینگونه تعبیر آورده میشود؟ یعنی ای مکذبين، ای ضالین شماها که برای خودتان آنقدر ارزش قائل بودید خودتان را خیلی محترم، مکرم و معظم حساب میکردید، حالا برای همین شما عزیزها جا آماده کردهایم که نزل است. برای احترام به شما، به خاطر عظمت و تعظیم شما این محلهای حسابی فراهم شده است.
ای مکذبين و ضالین برای شما جا تهیه کردهایم، اما از چه؟ فنزل من حمیم و تصلیة جحیم برای شما جایی که قبلاً تهیه دیدهایم دو چیز است. جاهایی از حمیم و همچنین وارد و داخل کردن در جهنم. دو چیز است.
اینجا هم امام صادق صلوات اللّه علیه میفرماید: فنزل من حمیم فی قبره و تصلیة جحیم فی الآخرة([27]) آن جایگاه از حمیم در قبرش آماده شده است اما تصلیه جحیم به آخرت مربوط است. یعنی به روحش مربوط است که در جهنم برزخ قرار میگیرد.
این بحثها اجمالاً شده است. برای آنکه مطلب به ذهن نزدیک شود اشاره کردم. تا عرض کنم خلقتی که برای آدم انجام شد، دورههایی که آدم دید و بر سرش تا قبل از هبوط به این عالم آمد، همه در آن عالمی بود که اسمش را عالم برزخ میگذاریم یا عالم هورقلیا میگوییم که آن هم به معنای «مُلکِ دیگر» است.
از اشکالاتی که بر مرحوم شیخ گرفتهاند همین کلمه هورقلیا است. هم از نظر کلمه اشکال گرفتهاند که چرا هورقلیا گفتید و هم از نظر معنی اشکال گرفتهاند. از نظر لفظ اشکال گرفته و گفتهاند این لفظ در احادیث نرسیده است. شما این لفظ را از کجا آوردهاید؟
ایشان میفرمایند این لفظ را حکماء پیشین که حکمت را از انبیاء گرفتهاند ذکر کردهاند و اگر کسی لفظی از لفظهای پیشین که مال انبیاء بوده مثل سریانی و عبری
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 238 *»
بگیرد اشکالی ندارد.([28]) در همین دعائی که شبهای جمعه یا شبهای عرفه خوانده میشود، بآهیاً شراهیا([29]) دو کلمه عبری است. از این کلمات عبری در دعاها داریم که ائمه؟عهم؟ به کار میبردند با اينکه عبری یا سریانی است. در بعضی مناجاتها این نوع تعبیرات و کلمات هست. پس اگر لفظی عبری یا از لغت دیگری که انبیاء به آن تکلم میکردند باشد و حکماء این لفظ را همینطور دست به دست در کتب حکمت گذارده باشند حالا اگر کسی آن را نقل کند که جرمی نکرده و مانعی ندارد. پس چون حکماء پیشین این لفظ را از انبیاء گرفتند ایشان هم ذکر کردهاند.
اما از نظر معنی اشکالی که بر ایشان شده اینکه گفتهاند هورقلیا یعنی عالم مثال و عالم مثال یعنی صور مجرده از ماده. پس شما به معاد روحانی قائلید.
ایشان میفرمایند این یک اصطلاح غلطی است که برای این لفظ درست شده است. نه مثال این معنی را میدهد و نه عالم هورقلیا این معنی را دارد. اگر میبینید حکماء مَشّاء عالم مثال، عالم برزخ یا عالم هورقلیا را اینطور معنی کردهاند و گفتهاند که صور مجرده از ماده، آنها اشتباه کردهاند.
بلکه عالم ما که عالم دنیاست ماده و صورت دارد ولی ماده و صورتش دنیوی است. عالم برزخ هم به حسب خودش ماده و صورت دارد اما ماده و صورتش برزخی است. عالم آخرت نیز به حسب خود ماده و صورت دارد لکن ماده و صورتش اُخروی و آخرتی است. خدا چیزی خلق نکرده که ماده یا صورت نداشته باشد. ماده بیصورت و صورت بیماده خدا خلق نکرده است. مجرد هم به آن معنی که حکماء گفتهاند سخن نادرستی است. اصلاً مجرد به آن معنی نداریم.
وقتی این بزرگوار مراد خود را از این کلمات و اصطلاحات به اینطور توضیح
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 239 *»
میدهند، آیا دیگر از روی انصاف برای انسان بیغرض و مرض چه اشکالی باقی میماند؟ دیگر اشکالی باقی نمیماند.
بخصوص خود لفظ را هم معنی میفرماید. میفرماید «هورقلیا» یعنی مُلکِ دیگر،([30]) عالم مُلک دیگر. همانطور که الآن این عالم، عالم مُلک است، آن عالم هم مثل همین است ولی ملک دیگر است. تفاوتشان در غلظت و لطافت است. آن لطیفِ این است، این غلیظِ آن است. این همان است آن همین است. هیچ با هم تفاوت ندارند. تفاوتشان در غلظت و لطافت است.
پس عالم برزخ بهشت و جهنم دارد و آدم در آن بهشت به سر میبرد و از همان بهشت خارج گردید که آن، بهشت دنیا بود. به همان علت که امام صادق؟ع؟ فرمودند که اگر بهشت آخرت بود از آن بیرونش نمیکردند و هر کس داخل بهشت آخرت بشود دیگر خارج نمیگردد.([31])
همین فرمایش امام؟ع؟ خیلی مطلب بزرگی است. هر کس داخل بهشت آخرت شد دیگر از بهشت آخرت بیرون نمیشود. یعنی هر کس به حسب ذات و حقیقتش ایمان آورد و اهل ولایت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ شد در همین دنیا داخل بهشت آخرت شده است. دیگر او را از بهشت بیرون نمیکنند. آنهایی که از بهشت بیرون میشوند به طور عرضی داخل بهشت شده بودند. خدا نکند ایمان مستودع باشد. وارد این بحث نشویم.
پس تمام این اموری که سر آدم علی نبینا و آله و علیه السلام آمد، همه و همه در عالم هورقلیا یا عالم برزخ و مثال بود. آن بزرگوار در بهشت دنیا بود و جریانها همه در آنجا واقع شد. تا آنکه آدم به زمین هبوط فرمود و به این عالم آمد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 240 *»
این عالم یعنی این غلظتی که برای جسم فراهم شد و آن را عالم دنیا مینامیم با آنکه به تدریج انجام شده و به این غلظت رسیده اما میتوانیم مبدأ و اول غلظت که اسمش را دنیا میگذاریم عبارت بدانیم از همان هبوط آدم؟ع؟ . میتوانیم بگوییم همراه با هم بوده است. اولِ دنیا یعنی غلظت این عالم با هبوط آدم همراه بوده است. به همین سبب مبدأ دنیا را از اول هبوط آدم میگیرند و تاریخ قرار میدهند.
یا میتوانیم بگوییم که عالم، غلظت را به خود گرفت و بعد آدم آفریده شد و در اینجا قرار گرفت. در اینجا که آمد دوره خلقت دنیا با آنچه در آن است از آسمانها و زمینها و موجوداتِ ما بین آنها تمام شد و دنیا شروع گردید. که بحثش را اجمالاً کردهایم و شاید باز هم انشاءاللّه اشاره کنیم.
در حال حاضر این نکته را که از احادیث استفاده میشود در خاطر باید داشته باشیم. اینکه تا قبل از هبوط، همه جریانها در عالم مثال و عالم هورقلیا انجام گردیده است.
حدیثی از حضرت صادق؟ع؟ است که سئل عما ندب الله الخلق الیه أدخل فیه الضلّال؟ از حضرت سؤال شد که آیا ضُلّال و کفار هم به آنچه که خدا مؤمنين را به آن تکلیف کرده مکلف هستند؟
این خودش مسألهای است که مثلاً وقتی میفرماید: یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوة([32]) یا میفرماید: یا ایها الناس اتقوا ربکم([33]) آیاخطاب به همه مردم است؟ آیا خطاب به مؤمنين ظاهر است که بین آنها کفار و منافقين هستند؟ آیا به اینها هم خطاب میشود یا نمیشود؟ امام؟ع؟ سؤال شدند از آنچه که خدا خلق را به آن خوانده که طاعات باشد. آیا اهل ضلالت، اهل کفر و نفاق هم در این خطابها داخلند یا نه؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 241 *»
قال نعم و الکافرون دخلوا فیه فرمودند آری حتی کفار هم در همین خطابهای خدا داخلند لان الله تبارک و تعالی امر الملئکة بالسجود لآدم فدخل فی امره الملئکة و ابلیس زیرا وقتی که خدا ملائکه را به سجده امر کرد و فرمود: اسجدوا لآدم([34]) ابلیس هم داخل ملائکه بود و خطاب شامل او هم بود. از این جهت چون اطاعت نکرد رانده شد. پس ابلیس هم در همین امر با ملائکه داخل بود. فان ابلیس کان مع الملائکة فی السماء یعبد الله و کانت الملائکة تظن انه منهم و لمیکن منهم چون ابلیس با ملائکه در آسمان بود و خدا را عبادت میکرد و ملائکه گمان میبردند که ابلیس از ایشان است و حال آنکه از ایشان نبود. ابلیس از جنس جن بود، ملائکه از جنس جن نبودند لیکن با آنها بود فلما امر الله الملئکة بالسجود لآدم اخرج ما کان فی قلب ابلیس من الحسد([35]) وقتی که خدا به ملائکه امر کرد که برای آدم سجده کنند، با همین امرش آنچه از حسد در قلب ابلیس بود خارج فرمود.
اینجا بد نیست به این نکته اشاره کنم که ابلیس در میان جن و از جنس جن بود. اینها روی زمینِ عالم خودشان، یعنی همان عالم مثال بودند. ملائکه در آسمان آن عالم بودند، شیاطین، جن و نسناس روی زمین آن عالم بودند. الآن هم روی همان زمین هستند و آنجا زندگی میکنند. ملائکه هم در همان آسمانها زندگی میکنند.
وقتی این عالم به دوران رجعت برسد به لطافت همان عالم میشود. اهل همین عالم جن را دیده و با جن ملاقات و گفتگو میکنند. چنانکه در این دنیا کاملين و اولیاء در اثر لطافتی که پیدا میکنند جن را میبینند. حتی جن از ایشان سؤال میکند و گفتگو یا رفت و آمد دارد، حتی با آنها انس میگیرند. جنها در همین عالم خدمت ائمه؟عهم؟ میآمدند و از ائمه؟عهم؟ سؤال میکردند. یا مثلاً خدمت شیعیان کامل میآمدند، استفاده میکردند، سؤالات مینمودند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 242 *»
این نکته را اینجا راجع به حسد ابلیس بدانیم خوبست که جن و نسناس روی همان زمینی که زندگی میکردند به تکالیفی مکلّف بودند. پیغمبری داشتند ولی پیغمبرشان در میانشان و از خودشان بود. به طور یقین پیغمبرشان با آنها مذاکره میکرده و خبر میداده که ما، یعنی انبیاءِ جن، تابع انبیاء اِنس هستیم. یعنی ما هر چه از خدا میگیریم، از محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ میگیریم به وساطت انبیائی که بین ایشان و ما هستند، از ایشان میگیریم. بلکه از انبیائی که در رتبه انسان تنزل کنند میگیریم. از خود رتبه انبیاء نمیگیریم. نبیّشان این مطالب را به ایشان باید بفهماند چون اینها اعتقادات است.
امر وسائط طوری است که اصلاً اقرار به وجود وسائط، دین خدا است. خدا محمّد بن عبدالوهّاب و اَتباعش را لعنت کند. همینطور خدا آن اِبن تیمیه را لعنت کند. این ملعونها به تبعیت از پیشوایانشان ــ که با تشکیل جریان سقیفه خواستند مسأله خلافت و وصایت و به طور کلی وساطت حجتهای الهی را پایمال سازند ــ وسائط بین خدا و خود را کاملاً حذف میکنند. میگویند اصلاً به اینها احتیاج نیست. توحید آن است که فقط به طور مستقیم خودت درِ خانه خدا بروی، بلکه در خانه هم نه، پیش خدا بروی. باز پیشِ خدا هم کلمهای است که معنی دارد. اما راهی ندارند، چیزی باید بگویند. در هر صورت حالا این ملعونها از آنها یاد گرفتهاند.
وارد بحث نشویم که چطور از آنها یاد گرفتهاند. خیلی بیحیائی است. در این جریان اِفک که به طور اشاره یکوقتی عرض کردم. سنیها با آن آیه شریفه یک فضیلتی برای عایشه خواستهاند درست کنند.
میگویند جریان اِفک به عایشه مربوط بوده است. از او راجع به آیه ان الذین جاؤا بالافک عصبة منکم([36]) و جریان آن سؤال کردند. گفت رسول خدا در هر جنگی رسمشان این بود که قرعه میکشیدند قرعه به نام هر یک از زنها که اصابه میکرد او را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 243 *»
با خود به میدان جنگ میبردند و در خدمت حضرت بود.
در جنگ با بنیالمُصطلق قرعه به نام من در آمد و رسول خدا؟ص؟ مرا همراه خود بردند. آنجا رفتیم. جنگ که تمام شد و لشکر خواستند برگردند، اتفاقاً من قبل از حرکت لشکر برای قضاء حاجت رفته بودم. وقتی که آمدم سوار شوم و حرکت کنیم دیدم گردنبندم نیست. دنبال گردنبند رفتم. لشکر فکر کرده بودند من در هودج نشستهام. هودج را روی شتر گذاشته و حرکت کردند، رفتند. وقتی برگشتم، دیدم عجب، آنها رفتهاند و من ماندهام! هیچ چارهای نداشتم تنها همانجا خوابیدم. اتفاقاً یکی ـــ اسم هم میبرد ـــ از همین لشکریان عقب مانده بود.
خدا عایشه را لعنت کند. اوضاعی بوده، انشاءاللّه در ظهور امر امام زمان؟ع؟ ببینیم که بر سر او چه میآورند. امالمؤمنین آنها بوده است. خلاصه، این مرد عقب مانده بود وقتی خواست رد شود دید من اینجا خوابیدهام. جالب است با آنکه خواب بوده نقل میکند دید من خوابیدهام! نگاهم کرد من را شناخت! فکر آنهایی که این جریان را نقل کرده و صحیح میدانند بکنید که برای این ملعونه فضیلت میخواهند درست کنند یا خود ملعونهاش درست کرده است هر کدام باشد فرقی نمیکند.
میگوید بعد که دید من هستم، بیدارم کرد و گفت چطور شده که عقب ماندهای؟ جریان را گفتم. شترش را خواباند. خودش در کناری ایستاد. بدون آنکه به من دستی بزند، من سوار محمل شدم. شتر را حرکت داد و مرا رساند. تقریباً هنگام ظهر به لشکر که یک جایی فرود آمده بودند رسیدیم.
آن ملعونه میگوید وقتی رسیدیم منافقين که دیدند من با او آمدم، شروع کردند به بدگویی از ما دو نفر و به ما دو تا تهمت زدن. ولی من بیخبر بودم، در میان خودشان و مردم سر و صدا بود بخصوص عبداللّه بن اُبَی که رئیس منافقين بود. چون رسوایی و منافقبودن او در تاریخ اسلام ثابت شده است، دیگر عایشه هم او را منافق میداند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 244 *»
بعد از آنکه میان مردم منتشر کردند آهسته، آهسته به گوش همه رسید. رسولخدا هم خبر داشتند ولی هیچ به روی من نمیآوردند. فقط من میفهمیدم که بیاعتنائی دارند. این تهمت میان مردم منتشر بود و مرتب دربارهاش گفتگو میشد. من از بیاعتنائیهای حضرت مریض شده و خانه افتادم.
همینطور میبافد و میگوید حدود یک ماه طول کشید. با آنکه آیات حدّ قذف قبل از این آیه رسیده بوده است و کسی که به دیگری نسبت زنا بدهد اما نتواند ثابت بکند بر او حدّ قذف باید جاری کنند. ولی این ملعونه میگوید یک ماه رسولخدا؟ص؟ همینطور بیاعتناءِ به من قذف را میشنیدند و به روی خودشان نمیآوردند. مردم هم مرتب، پشت سر گفتگو میکردند و حضرت ناراحت بودند.
تا آنکه روزی پیش من آمدند و گفتند از تو یک چیزهایی شنیدهام. گفتم چه شنیدهاید؟ حضرت نقل کردند در حالی که هم پدرم ابوبکر و هم مادرم حاضر بودند. در برابر مادر و پدرم حضرت گفتند و من هیچ نتوانستم بگویم. جواب را به پدرم حواله کردم که آیا تو به رسول خدا جواب نمیدهی؟ او هم سرش را پایین انداخت و گفت مردم این حرفها را میگویند. به مادرم رو کردم که تو نمیگویی؟ مادرم هم سرش را پایین انداخت. گفت من چه بگویم؟ مردم میگویند.
رسول خدا هم که نعوذباللّه متحیرانه نمیدانستند مردم راست میگویند یا دروغ میگویند! فقط فرمودند اگر مطلب راست است که به سوی خدا توبه کن. اگر هم دروغ است که دعا کن تا بیگناهی تو معلوم شود.
میگوید دیگر حال من خیلی منقلب شد و گفتم آی خدا! فقط تو هستی که از من میتوانی رفع تهمت بکنی و مرا پاکدامن معرفی کنی همین را گفتم و دیگر زیر رختخواب رفتم. مریض بودم لحاف را هم بر صورتم کشیدم که نه آنها را ببینم و نه رسولخدا را نگاه کنم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 245 *»
رسول خدا خواستند حرکت کنند و از در بیرون بروند که یکباره حالت وحی به حضرت دست داد. ما فهمیدیم که حالت وحی برای حضرت پیش آمده است. یک قدری مکث کردیم تا آنکه حالت وحی برطرف شد. اول فرمايشى که فرمودند، رو به من کردند مژدهباد که خداوند پاکی و برائت تو را نازل کرد، خوشحال باش.
تا این فرمایش را فرمودند مادرم گفت برخیز، برخیز برو خدمت حضرت و مثلاً برای تشکر، دست و پای حضرت را ببوس! بیحیا، خدا لعنتش کند میگوید گفتم نهخیر، من به ایشان کاری ندارم. من پیش خدا میروم. خدا را حمد میکنم.
ببینید نظریات محمّد بن عبدالوهاب از کجاها سرچشمه گرفته است. از چه مرکزهای فساد. همچنین نظریات ابنتیمیه که در حذف وسائط بین خدا و خلق و در بیاحترامی به مقامات اولیاء، کاملين و معصومين؟عهم؟ استاد و اصل اینها بوده است.
به طوری که حتی همین الآن اگر کسی رو به ضریح حضرت رسول؟ص؟ بایستد، بخواهد حرفی بزند، دعائی بکند، پشت دستش میزنند. میگویند اینجا چیزی نیست فقط آهن است. برو طرف خدا، به طرف قبله اشاره میکنند و میگویند خدا این طرف است.
حتی ملعونها میگویند همین امام جماعت که الآن در این مسجد امامت میکند از او بیشتر از رسول خدا کار بر میآید. رسول خدا فوت شد، رفت. این امامِ زنده است. از این کار بر میآید. خدا لعنتشان کند. اینها از آنجا سرچشمه میگیرد که به مادرش جواب داد من به ایشان کاری ندارم، خدا را حمد میکنم که برائت مرا نازل کرد.([37]) آیا زبان این بزرگوار زبان خدا نبود؟ نعوذباللّه.
خلاصه این دروغ را ساختهاند. حالا یا خود آن ملعونه برای فضیلت خودش یا دیگران برای فضیلت آن ملعونه ساختهاند و اینطور منتشر شده است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 246 *»
ولی از نظر شیعه عرض کردهام که این آیات به ماریه قبطیّه مربوط است. عایشه ملعونه او را به بودن با آن جوان قبطی که اَخته بود متهم کرد. چون گاهگاهی نزد ماریه رفت و آمد میکرد. طبق سفارش پدر ماریه که گفته بود گاهگاهی احوال ماریه را بپرس. چون قبطیها رسم دارند با خودشان مأنوس میشوند با بیگانهها کم اُنس میگیرند. گفته بود برای آنکه دختر من غصه نخورد و تنها نباشد، گاهگاهی به او سر بزن. او هم بخصوص گاهگاهی آهسته به ماریه سری میزده تا احوالش را بپرسد. ببیند دستوری، کاری دارد یا ندارد.
بعد که خدا از رسولخدا؟ص؟ به ماریه ابراهیم را داد و ابراهیم فوت شد و از دنیا رفت رسولاللّه خیلی ناراحت شدند. گریه میکردند و حالشان منقلب بوده است. این ملعونه میگوید بچه شما که نبوده است. ــ خدا لعنتش کند ــ میگوید این بچه همان جوان قبطی است که با ماریه رفت و آمد داشت. ما خبر داریم. تا به حال به رو نمیآوردیم و نمیگفتیم. این از طریق شیعه است، اين درست است.
فوراً، دیگر یک ماه طول نکشید! حضرت همانجا امیرالمؤمنین را خواستند، فرمودند برو فلانی که جوان قبطی است بکش. عرض کرد آقا این فرمان را سریع بدون تحقیق اجراء کنم یا تحقیقی بکنم؟ حضرت امیر؟ع؟ با خبرند که جریان چیست. فرمودند با تحقیق اجراء کن.
حضرت دنبالش رفتند. میان باغی بود او را خواستند. دم در آمد. دید حضرت با شمشیر کشیده هستند، ترسید و فرار کرد. حضرت از دیوار بالا رفتند، بالای نخلی رفت و حضرت نیز بالای نخل رفتند که او را بگیرند. پایین افتاد تا پایین افتاد پیراهنش بالا رفت. معلوم شد که هیچ ندارد. حضرت دستش را گرفته و خدمت رسولخدا؟ص؟ بردند که یا رسولاللّه این بیچاره اصلاً اَخته است.([38])
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 247 *»
این ملعونها بین خودشان صحبت بود. نزد پدر، مادر و رفيقانش گفته بود، میان خودشان پچپچ بود. اما کسی بهطور صریح اظهار نکرده بود تا آنکه خود آن ملعونه بهطور مستقیم خدمت رسولاللّه؟ص؟ اظهار کرد.
ببینید اینها تا کجا ایستاده بودند؟! که ماریه قبطیه، آن خانم محترمه مخدره معظمه، مادر ابراهیم فرزند رسولخدا؟ص؟، دامان چنان معظمهای را میخواستند لکّهدار کنند. این ملعونها تا آنجا ایستاده بودند. حرفها در هم میشود چارهای هم نداریم.
سخن در این است که انبیاء چه انبیاء انس، چه انبیاء جن دین خدا را میرسانند. دین خدا بر مبنای وسائط است. اصلاً برای تنزیه ذات مقدس خداوند به وسائط بین ما و خدا اقرار باید بشود.
پس انبیاء جن به جن اطلاع میدادند و میگفتند که درست است ما نبی شما هستیم و بر شما مبعوثیم، اما ما نیز از وسائط بین خودمان و خدا استفاده میکنیم که در مقام اول محمّد و آلمحمّدند؟عهم؟ بعد انبیاء هستند و باز انبیاء در رتبه انسان تنزل کنند، انبیاء انس که شدند ما از آنها استفاده میکنیم. خلاصه ما از ظل انبیاء انس استفاده میکنیم.
اینها را گفته بودند. ابلیس هم از آن ملاها بود. ملاهای درسخوانده زحمتکشیده، خیلی ملا بود و استاد دیده بود. پس او هم خوب با خبر بود. به همین علت از همان موقعی که انبیاء بر اینها نازل شده و خبر میدادند از همانجا کینه وسائط را در دل گرفته بود. حاضر نبود مقام وسائط را بپذیرد و تسلیم مقام وسائط بشود.
مثل آن ملعونی که زمان مشایخ+ عصایش را انداخته بود گفته بود که هر چه از این عصا کار بر میآید از امیرالمؤمنینِ مُرده هم کار بر میآید نعوذباللّه. یا گفته بود که اگر خدا میخواهد به واسطه علی به من روزی بدهد، میخواهم ندهد. خدا لعنتشان کند اصلاً عنادشان با مشایخ فقط بر مبنای بیان وسائط است خصوصاً مقام اولیاء و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 248 *»
کاملين شیعه و رکن رابع دین. اساس مخالفت و عنادشان همین است. اینها همه از ابلیس سرچشمه میگیرد چون فرزندان او هستند.
این ملعون از همانجا در دل داشت که مگر من چه چیزم کم است که مثلاً انبیاء اِنس برای ما بخواهند وساطت کنند. ما این وساطت را نمیخواهیم. از همانجا در دل داشت، وقتی هم که او را به آسمان برده بودند این حسادت، بغض و عناد در دلش بود. به همین جهت میفرماید همین که ملائکه را به سجود برای آدم امر کرد اخرج ما کان فی قلب ابلیس من الحسد حسد دیرینه را از دل ابلیس بیرون آورد.
میدانیم نوعاً این بیاناتی که قرآن فرموده و ائمه؟عهم؟ بیان میفرمایند برای ذکر مثل و نمونه است. یعنی وقتی مقام وساطت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ و کاملين شیعه و بزرگان دین بیان میشد، اولی، دومی، دخترهایشان، بستگانشان و همینطور پیروانشان همه ناراحت میشدند. به مناسبت ناراحتیهای آنها که یا اظهار میکردند یا نمیکردند و پچ پچ میکردند خداوند این آیات را نازل فرمود. این آیات برای خاطر اظهار آن درونها نازل میشد، بیخود که نازل نمیشد، خدا که نمیخواهد قصه بگوید.
فقط به این منظور است که ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله([39]) اگر بین شما هستند کسانی که درباره محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ حسد میبرند ظاهر شوند. آیا حسد میبرند که خدا از فضل خودش به ایشان کرامت کرده است؟ از شما که نداده. از فضلش به ایشان عنایت کرده است. هم حکمت، هم مُلک کبیر که مقام امامت است خدا به ایشان داده است. آیا برای اینها بر ایشان حسد میبرید؟ حالا که حسد میبرید پس نمونههای پیشین را بشنوید. ابلیس هم بر آدم حسد برد. به این مناسبت اینها ذکر میشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 249 *»
امام؟ع؟ میفرمایند: فعلمت الملائکة عند ذلک ان ابلیس لمیکن منهم ملائکه وقتی دیدند ابلیس سجده نکرد و حسادت ورزید فهمیدند که ابلیس از ایشان نبوده است. فقیل له؟ع؟ فکیف وقع الامر علی ابلیس و انما امر الله الملائکة بالسجود لآدم خدمت حضرت عرض میشود چطور ابلیس داخل اینها شده بود و امر خدا به او هم تعلق گرفت؟ حال آنکه ابلیس جن است و از ملائکه نبود. فقال حضرت فرمودند کان ابلیس منهم بالولاء ابلیس به واسطه تبعیت و متابعت، از ملائکه بود. چون در عبادت و در خضوع و خشوع تابع ملائکه و در ملائکه بود به این مناسبت امر به او هم تعلق گرفت و لمیکن من جنس الملائکة از جنس ملائکه نبود.
و ذلک ان الله خلق خلقاً قبل آدم و کان ابلیس فیهم حاکماً فی الارض خدا قبل از آدم خلقی را خلق کرد و ابلیس حاکم ایشان بود و آنها در روی زمین بودند فعتوا و افسدوا و سفکوا الدماء شروع کردند به عُتُوّ، سرکشی، اِفساد و خونریزی فبعث الله الملائکة خداوند ملائکه را برانگیخت فقتلوهم تا آن کسانی که سرکش بودند کشتند. ـــ آنهایی هم که سرکش نبودند به حال خودشان گذاشتند. ــ و اسروا ابلیس ابلیس را هم اسیر کردند ـــ معلوم میشود این ملعون هم در زمین جزو سرکشها بوده است.ــ اسیرش کردند و رفعوه الی السماء و او را به آسمان بردند. ــ ابلیس حاکم بر اينها بوده یعنی رئیس اینها بوده. به این مناسبت که حاکم بوده است اسیرش کردند و به آسمان بردند.ـ فکان مع الملائکة یعبد الله الی ان خلق الله تبارک و تعالی آدم.([40]) با ملائکه عبادت میکرد تا خدا آدم را خلقت کرد.
از این حدیث شریف بر میآید که ابلیس، جن، نسناس و ملائکه همه در عالم مثال و عالم هورقلیا قرار داشتند، همانجایی که الآن هستند. جن آنجا بودهاند، در این زمین دنیایی ما نبودهاند. درست است به آنجا هم زمین گفته میشود اما زمین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 250 *»
عالم هورقلیا. آسمان هم گفته میشده است اما آسمان عالم هورقلیا.
حدیث دیگری است که حضرت کاظم؟ع؟ میفرماید: فخلق الله آدم فبقی اربعین سنة مصوراً خدا آدم را خلقت کرد و چهل سال آدم صورتبندی شده قرار داشت. ـــ هنوز زنده نشده بود. این همان خلقت بدن اصلی بود. اربعین و چهل سال هم گفتیم همان دورهایست که برای فراهم شدن این بدن لازم است تا به حدی برسد که لیاقت و استعداد پیدا کند که در او روح دمیده شود. از این امر به چهل سال تعبیر آورده میشود. سالِ اینجا مقصود نیست که چهل سالِ اینجا باشد. بلکه یعنی آن دورههایی که بدن آدم باید طی کند تا برای تعلق روح و زندهشدن قابل بشود.ــ و کان یمرّ به ابلیس اللعین ابلیس ــ با ملائکه بود یعنی در آسمانها بود ــ به آدم گذر میکرد و یقول ـــ آدم بدنش افتاده بود و هنوز روح در او دمیده نشده بودــ به بدن آدم میگفت لامر ما خُلِقْتَ؟ تو برای چه خلقت شدهای؟! ــ هنوز که آدم زنده نبود تا جواب بدهد. بدن اصلی فراهم شده بود و در شرُف تکامل بود تا روح به او تعلق بگیرد. این دوران را طی میکرد. دوران چهل سال آن عالم را برای قابلیت پیدا کردن به منظور تعلق روح میگذرانید. ــ فقال العالم؟ع؟ حضرت کاظم؟ع؟ میفرمایند فقال ابلیس ابلیس وقتی که به این بدن و پیکره گذر میکرد و میگفت تو برای چه خلق شدهای؟ یک چیزی میفهمید. روی آن سوابقی که عرض کردم انبیاء جن به اینها میگفتند که بین ما و خدا یک وسائطی هستند. با خودش میگفت نکند این میخواهد مظهر آن وسائط بشود. چون این تشریف و پیکره به این زیبایی را میدید؛ لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم([41]) این بدن و پیکره انسانی خیلی زیبا است. شما همین را تلطیفش کرده و با عالم هورقلیا مناسب کنید. تمام این زشتیها اگر هست کنار میرود. بخصوص برای مؤمن آن هم برای بدن نبی. ببینید بدن و پیکره حضرت آدم در آنجا چه بدنی بوده!
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 251 *»
هیچ زشتی نداشته، هیچ امری که مشمئز کننده باشد در او نبوده است.
یک پیکر بسیار جالب بوده. به طوری که وقتی اینجا آمد گفت: تغیرت البلاد و من علیها([42]) این چه اوضاعی است که من دارم؟ خودش از این اوضاع خیلی ناراحت شد. آن بهشت، آن اوضاع، کجا؟ اینجا کجا؟ قرآن هم میفرماید: فبدت لهما سوءاتهما([43]) وقتی اینجا آمدند هم برای آدم هم برای حوا، عورتها و اوضاعها پیدا شد که اینها چیست؟ ولی آنجا یک پیکره بهشتی، یک پیکره هورقلیایی مناسب آن عالم بود.
ابلیس میفهمید این حساب دیگری است. روی سوابق هم میگفت نکند این مظهرِ همان وسائط باشد. نکند این میخواهد نمونهای از وسائط باشد؛ یعنی از محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ و مظهری از روح نبوت و از انبیاء انس باشد. از این جهت با خودش میگفت: لئن امرنی الله بالسجود لهذا لعصیته اگر خدا به من بگوید این را قبله خودت قرار بده، اگر درِ خانه ما میخواهی بیایی درِ خانه این، پیش این باید بیایی، اگر این دستور را به من بدهد، من پیش او نمیروم. آیا او برای من میخواهد وساطت کند؟!
خدا نکند انسان نعوذ بالله با وسائط بین خودش و خدا اینطور باشد. اینها خیلی مطلب مهمی است. نگوید آیا این سلمان با آن اوضاعی که داشت با آن پیرمردی باب الله فی الارض([44]) است؟ یعنی خدا هر چه به من میدهد به برکت این میدهد؟ اینطور میگفتند. حاضر نبودند زير بار بروند. میگفتند اگر این حرف واقعاً راست است چرا خودش مثلاً اینقدر مویش سفید و پشتش خم شده است؟ اگر فیض اول به او میرسد پس یک کمی جوان، یک کمی اوضاعش روبراه بشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 252 *»
یا میدیدند امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه از گرسنگی رنگ مبارکشان زرد، امام حسن، امام حسین و حضرت فاطمه رنگشان زرد است. میفرمودند دو سه روز است که مثلاً ما چیزی نخورده و انفاق کردهایم. میگویند آیا اینها میخواهند وسائط باشند؟ اینها میخواهند ابواب فیض خدا باشند؟ گرسنگی رنگشان را زرد میکند. چطور فیض از این به من میخواهد برسد. ملعونها ظاهر امر را قیاس میکردند. مقام و رتبه را لحاظ نمیکردند که در مقام و رتبه و موقعیتی که دارند اینطورند و این بدن یک مظهری از آن مقامات است.
جاهلا این نورْ علیینی است | نه همین جسمی که تو میبینی است([45]) |
تسلیم باید بود و به مقامات اقرار باید داشت.
این ملعون میگفت اگر خدا مرا به سجده کردن برای این، امر کند نافرمانی کرده و سجده نخواهم کرد. قال امام؟ع؟ فرمودند ثم نفخ فیه بعد خداوند در بدن آدم روح دمید. بدن و پیکرهای شد بسیار بسیار معتدل به اندازهای این بدن اعتدال داشت که روحِ عالمِ مثال به آن تعلق گرفت یعنی از مثال تا مراتب بالا تعلق گرفت ولی در یک اعتدال و لطافتی که همان موقعی که تعلق گرفت نبی هم بود. تعلیم اسماء هم به همان روح انجام شد.
فلما بلغت فیه الروح الی دماغه عطس عطسة همین که روح به مغز رسید ــ هنوز به بدن نرسیده بود، نفخ روح از بالا شروع شده بود و معلوم میشود این قسمت مغز این لطافت را برای گرفتن روح انسانی و روحهای بالا پیدا میکند. از مغز تا به بینی رسید و هنوز به همه بدن نرسیده ـــ عطسه کرد فقال الحمدلله و الحمدللّه گفت. ــ این چه روحی است که به حمد خدا تکلم میکند؟ این چه قابلیتی است؟ ــ فقال الله له
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 253 *»
یرحمک اللّه خدا فرمود رحمت خدا مال توست قال الصادق؟ع؟ فسبقت له من اللّه الرحمة پس برای آدم و همینطور فرزندانِ واقعی آدم، نه برای همه فرزندانِ آدم، خداوند لطف کرد و رحمت خدا سبقت گرفت، سبقت رحمته غضبه([46]) هم همین است. رحمت خدا بر غضب خدا سبقت گرفت. ثم قال اللّه تبارک و تعالی للملائکة اسجدوا لآدم آن وقت فرمود حالا برای آدم سجده کنید فسجدوا له همه سجده کردند فاخرج ابلیس ما کان فی قلبه من الحسد ابلیس آنچه را که از حسد در دل داشت خارج کرد فأبیٰ انیسجد بر آدم سجده نکرد … فقال اللّه تبارک و تعالی فاخرج منها فانک رجیم([47]) آنجا به او دستور داده شد که بیرون برو تو رانده شدهای و لعنت و راندهشدن از درگاه خدا بعد از اظهار حسادت و اظهار معصیت بود.
و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 254 *»
r توصیف نفوس نورانی و بیان حالات آنها
r قضاوت دیگران درباره ایشان و قیاسکردن حالت ایشان را به حالت خود
r جان حیوانی خانهای است برای جان ایمانی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 255 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
از عَبیدُ البطن و همّ و غمّشان
وز مآل و مبدء و از ذمّشان
شمّهای گفتم دگر از سمّشان
لیک آن قومی که شد حق همّشان
بهر حق شد کل کیف و کمّشان
پاک و پاکیزه شدندی از عیوب
فارغ از نوع هموم و از کروب
در کمال عصمت از جُرم و ذنوب
جان ایشان مرتبط شد با غیوب
کسب اخلاق خدايیشان خطوب
جز متاع دین نه در اسواقشان
غیر شهد حُبّ نه در اذواقشان
بندگی شد رِبقه اعناقشان
از علوم حق بود ارزاقشان
سوی علّیّین بود اشواقشان
بهرهمند از لطف خاص داوری
حجّت حق را بر ایشان رهبری
اتّباعش دادهشان این برتری
رسته باشند از صفات عنصری
بستهاند ایشان به چرخ چنبری
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 256 *»
شد ز تقوی بهر ایشان لِبْسها
قبله آنها نباشد عِرسْها
خواهش آنها نه چون همجنسها
پاک باشد دینشان زین رجسها
برترند ایشان ز لوث نجسها
رشته حُبّ خدا اطواقشان
رحمت و رضوان حق احداقشان
دفتر عشق است دگر اوراقشان
گرچه بینی چون تو در اسواقشان
لیک نبود همچو تو اشواقشان
چون ملک از ذکر حق قوتی خورند
ره به بزم اُنس حق زین ره برند
در سماء معروف و در اینجا گُمَند
گرچه چون مردم گَهی اَکلی کنند
لیک ایشان مثل این مردم نیند
رزق طیّب روزی ایشان شود
هضم آن از طاعت یزدان شود
آخرش هم خانه ایمان شود
اکل ایشان قوّت جانشان شود
اکل مردم مایه خذلان شود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 257 *»
گرچه ظاهر قوتشان از نان بود
قوت ایشان باطن از ایمان بود
روح ایمان در تن ایشان بود
چون نهان در جسم ایشان جان بود
هم عیان از جانشان جانان بود
تن شده محکوم و حاکم بس خدا
کی خدا سازد تن آنها رها
معنی عصمت بود این ماجرا
جسم خاکی مرکبی باشد جدا
جان علویشان کجا این تن کجا
جان ایشان پرتو یزدان بود
حاکم مطلق بر این ابدان بود
تن چو مرکب راکبش هم آن بود
جان بوند ایشان و ایشان جان بود([48])
جسم ایشان مرکبی حیوان بود
رستهاند ایشان دگر از ما و من
همّشان دیگر نباشد خویشتن
فارغند از همّ و غمّ این بدن
مالک روحند نی مملوک تن
گرچه دارد جانشان در تن وطن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 258 *»
چند روزی ساکنند در این مغاک
جامهای پوشیدهاند از جنس خاک
گرچه باشد جامهشان همچونکه راک([49])
گوهر شبتاب را از گِل چه باک
چون بود از لوث گِل صافی و پاک
او نکاهد قیمتش از گِل یقین
حرمتش هم کم نگردد آن ثمین
خواهد او را عارفش گرچه گلین
لیک تو چون گاو بحری پردهبین
چون نبیند گوهرش گردد غمین
گِل شود مانع چو گردد مقترب
تا شود در نزد حُسنش منجذب
در عوض گردد ز مقصد مغترب
گردد او اندر جزیره مضطرب
چون ببیند کار گوهر منقلب
هرچه میگردد شود زان دورتر
در کنارش مقصدش ناید نظر
زانکه دیدِ او نباشد پردهدر
غیر گل ناید ورا اندر بصر
چون چو بازرگان نـبُد اهل خبر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 259 *»
بیخبر زانچه ورا آمد بهسر
دربدر گردد پی یکتا گهر
گوهرش نزدش ولی زان کور و کر
لیک بازرگان چو داند کان بقر
هست از احوال پنهان بیخبر
ناشناسد گوهر ار گردد گلین
گاو را دیدی ولیکن پردهبین
ظاهری بیند نبیند بیش از این
گوهرش را زود آلاید به طین
تا نگردد جلوه گوهر مبین
گِل چو گیرد آن گهر را در ضمیر
گردد از دیدش بقر همچون ضریر([50])
داند آن سوداگرِ فَرْز(2) و خبیر
این بقر در قید گِل گردد اسیر
واله و حیران شود در آن جزیر
او نداند پس رود یا آنکه پیش
هرچه میگردد شود بیشتر پریش
ناامید گردد که گردد نیز بیش
چون نیابد گوهر شبتاب خویش
داخل دریا شود با جان ریش
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 260 *»
داده از کف بینوا اصل مراد
این بلا را جهل وی بر وی نهاد
خسته و افسرده و بیحال و زاد
چونکه شد مأیوس و در دریا فتاد
آمد آن افسونگر و گِل را گشاد
مدتی گر از گلی آلوده است
در عوض از شرّ گاو آسوده است
گِل کجا از قدر آن فرسوده است
گوهر انسان به گِل اندوده است
زان به جهل جاهلان افزوده است
چون ز دید جاهلان گردیده گُم
در پیش از جستجو دشت و اُکُم([51])
همره هر یک چو اسب است و شُکُم([52])
هر زمان گوید که انّی مثلکُم
اینت جامه اینت دامان اینت کُم
کو دو چشمی تا که باشد پردهدر
همچو سوداگر ببیند آن گهر
ورنه پنهان ماند از دید بصر
شخص جاهل همچو آن بحری بقر
غیر گِل ناید ورا اندر نظر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 261 *»
پرده بیند او ز جهلش چون بقر
از پس پرده نمییابد اثر
چون ندارد بینوا نور بصر
حکم گِل جاری کند بر آن گهر
میشود از نور پنهان بیخبر
پس نظر بر او ز جهلش افکند
هر فضیلت بشنود زود وازند
گیرد او حالات خود را مستند
نور نیکان را قیاس از خود کند
طعنهای خویش را بر او زند
غافل از آنکه ورا باشد محلّ
برتر از این جاهل رذل دغل
کو کسی تا گویدش ای مُفْتَعل([53])
جاهلا جان دارد او در این وحل
باشد اندر جان او نور ازل
بیخبر هستی تو او را از ضمیر
دربر نورش تويی همچون ضریر
لب ببند زانچه نمیباشی بصیر
نور حق را تو قیاس از خود مگیر
نیست جان پاک اندر خاک اسیر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 262 *»
این قیاس از روی نادانی بود
زانکه بطلان تو برهانی بود
روح او از روح یزدانی بود
این قیاست ارث شیطانی بود
این قیاس اسباب حیرانی بود
چونکه شد زامر خداوندی بَشَم([54])
گفت من زین رتبت خود دلخوشم
همچو لفظ است آدم و من آرِشَم(2)
گفت: آدم از گِل و من زاتشم
نیست لایق پیش او ذلّت کشم
شد ز عدل مطلق پروردگار
غافل آن دور از حق و ناپایدار
زین قیاسش شد ز دینش بر کنار
کبر ورزید او ز امر کردگار
ترک سجده کرد و زان شد نابکار
ناروا حکمی کجا از حق و کی
کی عبث حکمی کند قیّوم حی
متّهم کرد او خدای خویش هَی(3)
گر بدیدی چشم شیطان جای وی
میشدی از دید او آن کبر طی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 263 *»
میشد آگه زانچه بُد در پرده راز
بهر کُدْیَه پیش او دستش دراز
میشدی در بندگی او سرفراز
آوریدی سوی آن درگه نماز
مینهادی بر درش روی نیاز
پس تو را هم مثل او میزان بود
اینچنین میزان ره عصیان بود
کیفر عصیان دگر نیران بود
اعبدُونی گر تو را ایمان بود
مذهب لا تعبدوا الشیطان بود
عاصیان را رهبر او در جزء و کل
شد قیاسش طاغیان را همچو پل
از تحیر پیروانش در سُبُل
سجده آور سوی آن درگه به ذل
تا که خار نفس بار آرد چو گل
تا که خالص بنده یزدان شوی
بیتکلف تابع فرمان شوی
با صداقت در صف خوبان شوی
زان جهت فرمانبر رحمان شوی
سجده کن تا عاصی شیطان شوی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 264 *»
نور حق تا زان جهت شد جلوهگر
بیتأمّل سجده کن بر آن گهر
تا فزاید حق تو را نور بصر
همچو بازرگان شوی اهل نظر
نه چو گاو بحر گردی بیخبر
نور گوهر را ببین گِل را بهل
پردهدر، گر، دیدهات گِل مضمحل
مانعت کی، گِل تويی گر متصل
ور شوی جامد تو اندر خاک و گِل
میشود خیکت تهی از جان و دل
گر که در راهی و هستی ممتحن
نور حق را در نکو بینی ، عَلَن
ایمنی از شرّ و کید اهرمن
ور نبینی از نکویان غیر تن
همچو شیطان اوفتی اندر محن
دیدن جان چون نیاید از بدن
دیدهای باید که باشد تنشکن
شرط ادراک است توافق داشتن
جان نبیند غیر جان تن غیر تن
جان تو را سِرّ از نهان تن از علن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 265 *»
اولیا را شد نهان زین رازشان
کس نبُد تا بشنود آوازشان
شد از این هم هرچه سوز و سازشان
اهل ظاهر چشم ظاهر بازشان
اهل باطن نور حق دمسازشان
آشکارا بنگرند در هر زمان
نور حق را در جمال نیکوان
اهل ظاهر کور و کر باشند ازان
ای بسا با چشم و با گوش و زبان
صمّ و بکم و عُمی باشد وصفشان
جان که بالاتر از این اعیان بود
همچو مهمانی در این ابدان بود
ارتباطش با جهان اینسان بود
این مدارک کوّههای جان بود
جان از آنها ناظر پنهان بود
ای بسا راهی که عیاریش([55]) نیست
ای بسا خمّاره(2) خمّاریش نیست
ای بس ایوانی که جبّاریش نیست(3)
ای بسا داری که دیّاریش نیست
ای بسا روزن که نظّاریش نیست
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 266 *»
جان که همچون حاکمی در پیکر است
پیکر، او را همچو عرشی در بر است
ورنه جان تختی ولی بیسرور است
نه ز هر سوراخ شخصی ناظر است
ای بسا روزن که چون جحر خر است
هرکه را پیکر ورا جانی بود
در تنش جانش چو سلطانی بود
او ز هر کوّه به فرمانی بود
مقصدم نی جان حیوانی بود
بل مرادم جان ایمانی بود
پیکر انسان چو نیکو بنگری
از جماد است و نبات و دیگری
آن دگر باشد ز چرخ چنبری
جان حیوان گرچه دارد برتری
بر گلین بنیاد جسم عنصری
باید عنصر تا به آن حدّی رود
اعتدالش تا که بیرنج و اَوَد
جان افلاکی در اعضایش دود
لیک آن هم خانه پنهان بود
کو محلّ جان ایمانی شود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 267 *»
گرچه با عنصر کمی بیگانه است
لیک با آن همسر و هملانه است
زانکه همچون او از این ویرانه است
جان حیوان خانهای در خانه است
بهر ایمان همچو تن کاشانه است
داده حق ارزش فقط افهام را
فهم نیکو میکند فرجام را
مؤمن از فهمش رسد اِنعام را
غافلان خوانده است حق انعام را
مثل ایشان خوانده قوم عام را
زانکه غافل از خود و حقند بسی
فارغند از هر غم و دلواپسی
نی به فکر عاقبت زایشان کسی
چونکه اندر جانشان نبود کسی
غافلند ایشان ز جان هر کسی
غیر تن در نزدشان بیاعتبار
جان و معنی را نیارند در شمار
همچو گاو و اشتر و اسب و حمار
کاملان را همچو خود بینند خوار
نیست این تن را ابر ما افتخار
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 268 *»
مثل ما دارد دو دست و هم دو پا
چشم و گوش او چو ما باشد دو تا
یک سر و یک تن زبان هم یک ورا
میخورد چون ما و آشامد چو ما
میرود هر روز در بازارها
ما که از سر تا به پا چون او بویم([56])
ای بسا بهتر از او ما ره رویم
او به کندی گر رود ما میدویم
از چه باید ما مطیع او شویم
هشته راه خویش از راهش رویم
او چه دارد بین ماها بیش از این
امتیازش چیست بر اهل زمین
گر که بودی میشدی قطعاً مبین
ما چو او و او چو ما جسمی گلین
از چهرو سازیم خود را ما رهین
مثل ما بر او گذشته ماه و سال
گه به صحّت گه مرض گه انتقال
مبتلای همسر و اهل و عیال
او چو ما هم طالب ملک است و مال
نیست فرقی بین ما در همچو حال
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 269 *»
این تصوّرها ز کوتهبینی است
براساس منطق بیدینی است
گو به آن کس کو بر این خودبینی است
جاهلا این نور علّیینی است
نه همین جسمی که تو میبینی است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 270 *»
مجلس 13
(شب پنجشنبه 27 ربیعالثانی 1406 هـ ق)
r آدم؟ع؟ پیش از هبوط
r بدن اصلی و تنزّل آن
r اعتدال انسانیّت آدم؟ع؟
r بیان کیفیت خلقت بدن آدم؟ع؟ در احادیث
r آدم؟ع؟ بدیــع خلقت
r خصوصیات آدم؟ع؟ از حیث حجّت خدا بودن
r «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم»
r آشنایی اجمالی ابلیس با شأن حجّت خدا
r آنچه درباره آدم؟ع؟ مطرح است به پیش از هبوط مربوط میباشد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 271 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
مراتبی که تا قبل از هبوط و آمدن به این عالم برای خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام در قرآن و احادیث ذکر شده به عالم برزخ مربوط است. همینطور جریان خلقت آدم در رتبه بدن اصلی او و شرح خلقت بدن اصلی آدم همه این اوضاع قبل از این عالم اعراض بوده است.
از نظر اصطلاح دینی عالم برزخ و عالم مثال گفته میشود. ولی مراد از عالم مثال آن نیست که حکماء مَشّاء میگویند. آنها از مثال، صور مجرده از ماده را اراده میکنند، آن مثال مقصود نیست. عالم برزخ، عالم مثال یا عالم هورقلیا که میگوییم مراد همان عالمی است که بدن اصلی ما از آن عالم است. بدن اصلی همه انسانها از آن عالم است.
اینکه به آن بدن اصلی میگوییم یعنی بالنسبه به بدن عرضی دنیایی، بدن اصلی است و الا بدن اصلی حقیقی همان بدن اُخروی است. آن بدن اصلی دارای دو لباس و دو مرتبه تنزل است، یکی در مرتبه مثال و یکی هم در مرتبه این عالم اعراض.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 272 *»
این دو مرتبه برای بدن حقیقی یا اصلی یا بدن اخروی لباس عرَضی است. چون بدن اصلی یک لباس عرضی در عالم مثال و یک لباس عرضی در عالم دنیا گرفته است. پس بدن اصلی که گفته میشود بالنسبه به این بدن عنصری دنیایی، مقصود است.
تمام اموری که درباره حضرت آدم ذکر شده از خلقت بدن، نفخ روح، اِسجاد ملائکه و دستور سجده بر آدم، همینطور در بهشت بودن و سایر مباحثی که راجع به آدم تا قبل از هبوط و آمدن به زمین است، همه به عالم مثال و عالم هورقلیا مربوط است.
کیفیت خلقت آن بدن اصلی در بعضی از روایات اجمالاً بیان شده است که مادههای آن بدن اصلی چه بوده، از چه درست شده و چه چیزهایی در آن بدن اصلی قرار داده شده است. آنچه یک انسان در ترقی کردن، تعالی و یا انحطاط و تنزل، در علیینی یا سجینی شدن به آن نیازمند است، اینها همه در آن روایات به طور اجمال بیان شده است.
البته خود روایات در این زمینه متعدد و مختلف است. در بعضی از روایات قسمتی و در بعضی قسمتی دیگر ذکر شده است. تمام این امور به طور مفصل در یک روایت ذکر نشده است. ائمه؟عهم؟ در بعضی از روایات به جهاتی اشاره فرموده و در روایات دیگر جهات دیگری ذکر فرمودهاند. از مجموعهای که از آنها به دست میآید و ملاحظه میشود، چگونگی خلقت بدن اصلی آدم علی نبینا و آله و علیه السلام آشکار میگردد.
آن بدن اصلی احکامی، کیفیت و خلقتی دارد که همه آن طرز و کیفیت خلقت و یا آن احکام به طور تنزل برای این بدن دنیاوی هم ثابت است. یعنی آن احکامی که ائمه هدی سلام اللّه علیهم اجمعین برای آن بدن ذکر کردهاند یا اجزائی که در تشکیل و ترکیب آن بدن بیان فرمودهاند، در همین بدن دنیاوی نیز ساری و جاری است. بدن دنیاوی هم از اجزائی ترکیب شده و کیفیت و طرز آفرینش آن به طوری است که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 273 *»
میشود گفت تنزل همان کیفیت خلقت و تنزل همان اجزاء است. در واقع از نظر کیفیت خلقت و اجزاء تشکیل دهنده فرقی نیست. فقط فرق در اصل بودن و عرض و فرع بودن است. بدن اصلی اصل است و این بدن دنیاوی عرض و فرع است که تقریباً بر آن بدن پوشیده شده است.
این بدن و قالب دنیایی یک بدن و قالبی است که تقریباً تنزل آن قالب اولی است. از نظر ترکیب مثل آن و اجزائش مثل آن اجزاء است. همچنین خلقتش مثل آن خلقت است با یک تنزل و به تناسبِ دو عرصه. در عرصه مثال و برزخ آن بدن مناسب آن عرصه خلقت شد و در اینجا هم مناسب این عالم خلقت شد. پس بدن، احکام بدن و اجزاء ترکیب و تشکیلدهنده بدن مانند هم است.
تفاوتشان در اصل و فرع بودن است. آن اجزاء که برای تشکیل دادن بدن اصلی است بالنسبه به این بدن اصالت دارد. همچنین کیفیت و طرز خلقت آن بدن بالنسبه به این طرز و کیفیت اصالت دارد و اینها همه فرع آن است.
پس در بعضی روایات اموری درباره آن بدن بیان شده مقصود در این عالم همین است. حتی اگر آن احکام را درباره این بدن هم جاری کنیم درست است؛ به این اعتبار که این بدن تنزلی از آن بدن است، احکامش هم تنزل همان احکام و اجزائش هم تنزل همان اجزاء است.
مثلاً آن بدن از عناصری یا از قبضه خاکی تشکیل شده که از زمینهای آن عالم گرفته شده است، راجع به این بدن هم همینطور است. این بدن هم یک قبضهای از این زمین است که آنچه برای رشد و تکامل آن لازم است در این بدن تهیه شده. این بدن از اجزاء این عالم، آن بدن هم از اجزاء آن عالم تشکیل شده است. نمونه، طرز و کیفیت خلقتش هم مانند همین بدن است. یک دورانی باید تحول پیدا کند و تغییر برای اجزائش دست بدهد. آن اجزاء در مراحلی قرار گرفته و عواملی به آنها تعلق
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 274 *»
بگیرد. اسبابی در تکامل آنها دست داشته باشد تا اجزاء به لطافت مناسبی در بیایند و ترکیب، از اجزاء متناسبی باشد. بعد از مراحلِ تکامل، لطافت و اعتدال به حدی برسد که روح و روان از آن استخراج بشود. روانی هم که استخراج میشود روان و جانی غیر از جان سایر حیوانات باشد تا اعتدالی برایش باشد که نفس انسانیه و ناطقه کونیه به آن تعلق بگیرد.
باز در مورد آدم علی نبینا و آله و علیه السلام اعتدالی فوق اعتدالهای انسانی لازم بود. چون گفتیم همانطور که آن بزرگوار مبدأ انسانها است مبدأ حجج و انبیاء؟عهم؟ هم هست. پس برای انسانیت او اعتدالی بود که برای تعلق روح نبوت و تعلیم اسماء الهیه لایق شد. و علّم آدم الاسماء کلها. اعتدالِ نفس ناطقهای که به آدم تعلق گرفت برای سایر انسانها نیست. مگر انسانهایی که اعتدال بدن، روح و نفس ناطقهشان به حدی باشد که روح نبوت به آنها تعلق بگیرد و از طرف خدا به رسالت، نبوت و دعوت مبعوث گردند یا صاحب روح وصایت و امامت باشند. اینها روشن است.
مناسب است در همین زمینه ـــ روایاتی که اجمالاً به بیان خلقت بدن اصلی آدم اشاره فرمودهاند، ــ به چند روایت اشاره کنیم و بعد توضیح و ترجمه این روایات را از زبان آقای مرحوم کرمانی بشنویم.
مرحوم شیخ صدوق در کتاب «عللالشرایع» از محمّد حلبی از حضرت صادق صلوات اللّه علیه نقل میکند که فرمودند: ان القبضة التی قبضها الله عزوجل من الطین الذی خلق منه آدم ارسل الیها جبرئیل ان یقبضها فقالت الارض اعوذبالله ان تأخذ منی شیئاً فرجع الی ربه فقال یا رب تعوذت بک منی خدا برای آن قبضهای که از گِل برای خلقت آدم گرفت، ابتداءً جبرئیل را فرستاد که آن قبضه را از زمین بگیرد. زمین گفت من به خدا پناه میبرم که از من برای خلقت آدم چیزی بگیری. پس جبرئیل برگشت و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 275 *»
عرض کرد که ای خدای من زمین به تو از من پناه برد فارسل الیها اسرافیل فقالت مثل ذلک خدا اسرافیل را فرستاد باز زمین همین را گفت فارسل الیها میکائیل فقالت مثل ذلک میکائیل را فرستاد باز زمین همانطور پناه برد و میکائیل برگشت فارسل الیها ملک الموت خدا عزرائیل را فرستاد فتعوذت بالله ان یأخذ منها شیئاً باز زمین همانطور به خدا پناه برد فقال ملکالموت عزرائیل گفت انا اعوذبالله ان ارجع الیه حتی اقبض منک من هم به خدا پناه میبرم که برگردم مگر اینکه قبضهای از تو بگیرم.
آن سه یعنی جبرئیل، اسرافیل و میکائیل مأمور شدند اما به طور جبر، اضطرار و ناچاری نبود. بلکه به طور مختار مأمور شدند تا حدّشان به آنها شناسانیده شود و مقدار فعّالیتشان را بدانند. بفهمند که درست است بعضی از کارهای خدایی به دست آنها جاری میشود و اسباب کار خدا هستند، اما سبب مطلق نیستند که همه کارها از آنها صادر شود. پس خدا به آنها توجه داد که اسباب هستند اما اسبابی در حد همان کارهایی که خدا قرار داده است. از اين جهت زمین اِبا کرد و آنها در برابر اِبا و تعوّذ زمین نتوانستند مقاومت کنند. برگشتند، مختار بودند. اختیارشان هم در اینجا در بعضی روایات بیان شده است. عزرائیل در این جریان و کار چون نسبت به آنها سببی قویتر بود، با آنکه زمین به خدا پناه برد معاودت نکرد و برنگشت. گفت من به خدا پناه میبرم از اینکه برگردم و از تو قبضهای نگیرم. قبضهای گرفت.
بعد حضرت فرمودند: و انما سمّی آدمُ آدمَ لانه خلق من ادیم الارض.([57]) آدم را آدم گفتهاند چون از این ظاهر زمین و از زمین خلقت شده. این یک قسمت از جریان.
قسمت دیگر را باز در اصول کافی از حضرت صادق؟ع؟ نقل میکند که عن ابیعبدالله؟ع؟ قال ان الله عزوجل لما اراد ان یخلق آدم؟ع؟ بعث جبرئیل؟ع؟ فی اول ساعة من یوم الجمعة فقبض بیمینه قبضة بلغت قبضته من السماء السابعة الی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 276 *»
السماء الدنیا و اخذ من کل سماء تربة و قبض قبضة اخری من الارض السابعة العلیا الی الارض السابعة القصویٰ.
وقتی که خدا آدم را میخواست خلق کند یعنی بدن اصلی، بدن عالم برزخ و هورقلیایی آدم را خواست خلق کند، در اولین ساعت از روز جمعه جبرئیل را فرستاد. ــ میدانیم روز جمعه که گفته میشود، این جمعه نیست. بلکه همان ایام شأنی ربوبی است که بحثش گذشت. ــ جبرئیل را فرستاد و جبرئیل با دست راست خود یک قبضه از آسمان هفتم تا آسمان دنیا گرفت. یعنی دست جبرئیل در جمیع این آسمانها قرار گرفت. قبضهای که در دستش واقع شد فشردهای از همه آسمانهای هفتگانه بود. از هر آسمانی تربتی و خاکی برداشت.
همین بیان، نشان میدهد که چنانکه آسمانهای اینجا مثل زمین اینجا عنصری و جسمانی است، آسمانهای آن عالم هم که بدن اصلی آدم در آنجا خلقت شد مثل زمینهای آنجا از عناصر همانجا تشکیل شده بود. اسم خاک و تربت برای آسمانها نشان همین مطلب است. یعنی همانطور که زمینهای آن عالم، زمین خاکی آن عالم است آسمانهایش مثل همانها است ولی لطیف است. از نظر جنس یکسانند. مثل همین جا که میگوییم آسمانها و زمینها از عناصر تشکیل شدهاند.
بعد قبضه دیگری هم از زمین هفتم تا زمین پایین گرفت. از زمین بالایی و هفتمین تا پایینترین و آخرین زمین یک قبضه گرفت. این قبضهای که از زمینها گرفت طبق آن حدیثِ دیگر، عزرائیل به دست جبرئیل داد. دیگر اینجا ذکر نشده که جبرئیل به وساطت و به کمک عزرائیل گرفت. ذکر نشده است. ولی در آن حدیث بود که جبرئیل تا آمد که از آن زمینها قبضهای بگیرد، زمین به خدا پناه برد و جبرئیل برگشت. اول عزرائیل از زمینها قبضهای گرفت بعد در اختیار جبرئیل قرار داد.
بعد که این دو قبضه آسمانی و زمینی در دست جبرئیل واقع شد: فامر الله
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 277 *»
عزوجل کلمته فامسک القبضة الاولی بیمینه و القبضة الاخری بشماله خدا به جبرئیل دستور داد که قبضه اولی را در دست راست و قبضه دومی را در دست چپ بگیرد ففلق الطین فلقتین فذرا من الارض ذرواً و من السموات ذرواً اینها را که دو قسمت به طور متفرق گرفت قال للذی بیمینه منک الرسل و الانبیاء و الاوصیاء و الصدیقون و المؤمنون و السعداء و من ارید کرامته فوجب لهم ما قال کما قال خدا به آن قبضه که در دست راست جبرئیل و از آسمانها بود فرمود که رسُل را از تو خلقت میکنم یعنی طینت رُسل، انبیاء، اوصیاء، صدّیقان، مؤمنان، سعداء و هر کس که من کرامت او را به خواست و اختیار خودش بخواهم از تو میآفرینم. پس همانطور که خدا فرمود برای آنها لازم و حتم شد و قال للذی بشماله به آن قبضهای که در دست چپ جبرئیل بود فرمود منک الجبارون و المشرکون و الکافرون و الطواغیت و من ارید هوانه و شقوته فوجب لهم ما قال کما قال از تو جبابره را میآفرینم. مشرکان، کفار، طاغوتها و هر کس را که من شقاوت او را به خواست خودش بخواهم که شقاوت، هَوان و پستی را انتخاب کند از تو میآفرینم. برای این عده هم همانی که گفته شد حتم و لازم شد.
دو طینت فراهم شد. این دو طینت برای انسان فراهم گردید یعنی مایه، ماده و سرمایه خیر، ترقی و علیینیشدن و همچنین مایه و سرمایه شرّ و سجّینیشدن. آنگاه خدا اینطور قرار داد که هر کس انتخاب کرد که در او آن قبضه آسمانی ظاهر و غالب گردد آسمانی و علیینی شود و هر کس انتخاب و اختیار کرد که در او قبضه سجینی غالب باشد خدا هم او را سجینی و در سجین قرار دهد. اینها دو سرمایه، دو ماده، دو نیرو و به اصطلاح ائمه سلام اللّه علیهم اجمعین دو طینت است.
ثم ان الطینتین خُلِطَتا جمیعا([58]) بعد این دو طینت را کاملاً با هم مخلوط فرمود و از مخلوط شده این دو طینت بدن اصلی انسان یعنی آدم و فرزندان آدم خلقت شد و
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 278 *»
میشود. این بیان کیفیت خلقت در مورد بدن اصلی است.
در روایات دیگر([59]) بیان شده که این بدن چطور خلقت شد. بعد که این طینت به اینطور آفریده شد خداوند به ریاح و بادهای چهارگانه هم دستور داد به بدن اصلی آدم بوزند تا آنچه برای او از اسباب خیر و کمال و همینطور اسباب شر و فساد لازم است فراهم شود. برای او یک بدن در حال تسویه و اعتدال فراهم شد که هم درجات علیینی را بتواند انتخاب کند و هم درکات نیران را بتواند برگزیند. یک انسان اینطوری با یک بدن اینچنینی.
عرض شد این احکام برای بدن دنیایی هم به همینطور است. یعنی الآن این بدن دنیایی ما هم همینطور است. این مسائل برای جمیع افراد انسانی مطرح است. چون از این حیث آدم مبدأ جمیع انسانها است و همه انسانها از آدم سرچشمه گرفتهاند. آدم پدر و حوا مادر است و تحول انواع نیست. انسان، تکامل یافته از حیوانات دیگر نیست. یک خلق بدیع و یک آفرینش جدیدی است که هیچ به حیوانات ربطی ندارد؛ چون مبدأ مستقلی دارد و نوع مستقلی است. دارای اصل ثابت و مستقل است.
آنچه در این روایات در مورد خلقت یا اجزاء تشکیلدهنده بدن بیان شده چه بدن اصلی چه بدن دنیاوی، هم به آدم هم به فرزندان آدم مربوط است. چون این حیث مبدئیت آدم برای انسانها و مبدأ این نوع بودن است. بعضی از همین روایات را در این بیانات که تقریباً ترجمه شده و بیان همین معانی است اجمالاً عرض میکنم.
وقتى که خطاب رسيد براى خلقت آدم و دو نفر از ملائکه آن اعتراض را کردند و برای آنها ظلمتی فراهم شد که بین آنها و بین عرش الهی حجاب گردید. بعد توبه کردند و بیتالمعمور در آسمان چهارم برایشان ترتیب داده شد و اطراف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 279 *»
بیتالمعمور طواف نمودند و توبه کردند. بعد از بیان این مطالب آقای مرحوم کرمانی میفرماید:([60])
چون ملائک سوی آن بیت آمدند | با تضرّع باب عفو حقّ زدند | |
عفو حقّ شد شامل احوالشان | گشت حاصل سر بسر آمالشان | |
جمله رو کردند سوی روی حقّ | لاجرم بردند در طاعت سَبَق | |
پس بیامد وحی از یزدان پاک | خلقتی خواهم بهپا آرم ز خاک | |
چون نمودم راست، آن خلق جدید | سر بهسر از بهر او ساجد شوید | |
پس خطاب آمد ز قهّار جلیل | هم به اسرافیل و هم بر جبرئیل | |
تا فرود آیند بهر قبض خاک | از برای صورت آن جسم پاک | |
چون فرو گشتند آن قوم گُزین | استعاذه برد سوی حقّ زمین | |
چونکه مختار از خطاب حقّ بُدَند | هردوشان سوی فلک بالا شدند |
چون جبرئیل و اسرافیل در انجام این کار مضطرّ نبوده و مختار بودند بدون اینکه از زمین قبضهای بگیرند برگشتند. اختیارشان برای مصالحی بود که از جمله توجه دادن ایشان به این مطلب بود که از اسباب کلیه عالم نیستند.
برای خداوند در اجرای کارهایش اسباب مختلفی است. بعضی اسباب جزئی و بعضی کلی هستند. اسباب کلیه خلقت، محمّد و آلمحمّدند؟عهم؟. امروز حجة بن الحسن المهدی صلوات اللّه علیه و عجل اللّه فرجه سبب کلی خلقت هستند که خداوند به دست مبارک ایشان تمام امور از خلق، رزق، اِحیاء، اِماته و سایر امور را تدبیر میفرماید. ایشان وجه خداوند در روی زمین و دست خداوند در کارند که ید الله فوق
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 280 *»
ایدیهم.([61]) سایر اسباب بالنسبه به ایشان جزئی هستند. بعد از ایشان در درجه پایینتر اسباب کلیه خلقت به حسب خودشان انبیاء هستند. همینطور اولیاء هستند.
پس برای آنکه اینها متوجه شوند که از اسباب کلی نیستند به طور اختیار به ایشان اجازه و دستور داده شد که بروید این کار را بکنید:
چونکه مختار از خطاب حقّ بُدَند | هردوشان سوی فلک بالا شدند |
بعد از آنکه زمین به خدا اِستعاذه و پناه برد اینها هم پذیرفته و برگشتند.
پس مقرّر شد که عزرائیل راد | جانب ارض آید از سبع شداد | |
قبضهای بردارد از روی زمین | بهر جسم پاک آن خلق گُزین |
برای انجام این کار عزرائیل از آسمان پایین آمد، برای گرفتن قبضه جسم اصلی آدم، جسم عالم مثال و هورقلیا. وقتی که عزرائیل آمد:
اِستعاذه برد خاک از قبض او | او هم از عصیان حقّ تابید رو |
عزرائیل هم خلاف ننمود و به پناه بردن زمین اعتناء نکرد و قبضه را برداشت.
قبضهاى برداشت از آن خاک زار | داد اندر دست جبریلش قرار |
«پس کفی بگرفت از آب فرات» در احادیث آب فرات آمده یعنی همان آبی که با آن خاک مخلوط شد و از آن طینت علیینیها تشکیل گردید.
پس کفی بگرفت از آب فرات | گفت از تو آورم هر نیک ذات | |
از تو آرم جمله پیغمبران | ازکیا و اتقیا و رهبران | |
پس کفی دیگر گرفت از آب شور | گفت از تو هر که از حقّ هست دور | |
از تو آرم جمله کفّار را | وز تو سازم خلقت اَشرار را |
در احادیث میفرمایند که خدا بر قبضه چپ آب مِلح و اُجاج، شور و تلخ پاشید. آن را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 281 *»
گل کرد و طینت سجینیها شد.
کِی سِزد کس را سؤال از کار من | پُرسش از ایشان شود در هر زَمَن |
از کار من کسی نباید پرسش کند لکن از خلق پرسش میشود.
کرد بر آن قبضه آن کفها روان | تا که جسم مردهاش یابد روان |
بعد آن بزرگوار شروع میفرمایند به ذکر اسرار این دو طینت یعنی طینت علیینی و طینت سجینی که با هم مخلوط گردید. به عبارت دیگر سرمایه خیر، سعادت و کمال و سرمایه شرّ، شقاوت و ضلالت. این دو طینت کاملاً با یکدیگر اختلاط، آمیزش و امتزاج یافتند. بعد خلقت شروع شد.
در بیان این مطلب اَسراری از اَسرار طینتها و مثالهایی ذکر فرموده و توضیحاتی میدهند. همچنین سرّ امر بین الامرین لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین([62]) و سرّ اختیار را ذکر میفرمایند و به حدیثی از رسول خدا؟ص؟ اشارهای دارند. تا آنکه بعد از این فرمایشات میفرمایند:
چونکه پایانی ندارد این مقام | باز از آدم همی رانم کلام |
«چونکه بر آن قبضه آن کفها فشاند» بر آن قبضههای خاک که از آسمانها و زمینها گرفته شد، آب فرات و آب ملح و اُجاج پاشیده شد.
چونکه بر آن قبضه آن کفها فشاند | مدّتی در پای عرش حقّ بماند | |
وحی آمد از خداوند جلیل | سوی اَملاک ریاح از هر قبیل |
به ملائکهای که بر بادها و نسیمهای چهارگانه موکّل بودند دستور داده شد که بر آن بدن بوزند.
تا وزانَد هر یکی بادی بر آن | طبع خود را اندر آن سازد عیان |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 282 *»
طبایع اربعه اصطلاح حکماء پیشین بوده که از انبیاء؟عهم؟ گرفتهاند. آن طبایع چهارگانه را در این پیکره قرار داد تا برای بشر اسباب ترقی و تکامل یا اسباب تنزل و انحطاط باشد.
چار خلط اندر مزاجش شد پدید | چون ریاح از هر طرف بر او وزید |
این هم در حدیث ذکر شده است.
چونکه آن اَخلاط بگرفت امتزاج | صورتی زیبا عیان شد زان مزاج |
آن پیکره با قبضههای آسمانی، زمینی، با آن آبها و آن ریاح چهارگانه بدن و پیکرهای شد با تمام خصائص لازم برای یک بشر علیینی یا یک بشر سجینی. بسیار خلقت جالب و بدیعی بود که برای ملائکه و برای جن شگفتانگیز بود. حتی ابلیس از یکچنین بدن و پیکرهای تعجب میکرد. با خود میگفت این قالب، مظهرِ چه روحی و چه نفوسی خواهد شد؟!
چونکه آن اخلاط بگرفت امتزاج | صورتی زیبا عیان شد زان مزاج |
از تشکیل آن اجزاء و در اثر آن کیفیتِ خلقت یک پیکره جالب و بدیع، تازه تازه و شگفتانگیز که در خلقت سابقه نداشت پیدا شد.
تعبیر بدیع، نظریه تحول انواع داروین و لامارک یا دیگران که نظریه آنها را پذیرفتند رد میکند. اصلاً خلقت خلقت دیگری است. اساس دیگری است. درست است که ما در اینجا به حسب ظاهر از نظر این بدن با سایر موالید مشترکیم. از نظر اجزاء بدنی با حیوانات حتی با نباتات و جمادات مشترکیم، ولی چون این عالم، عالم اعراض و این بدن، بدن عنصری دنیوی است، ملاک نیست. حیوانات، نباتات و عناصر هم از این جرم دنیوی و این بدن تشکیل شدهاند.
اما بدن اصلی که لطیف این بدن است، همینطور بدن اُخروی که لطیف آن بدن است اجزاء، هیئت، ترکیب و خلقتش همه و همه خیلی فرق دارد. اصلاً با این
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 283 *»
بدن قابل قیاس نیست. به همین جهت برای ملائکه خیلی شگفتانگیز بود:
صورتی مرآت سر تا پا نما | کاشف افعال و اوصاف خدا |
اینجا دیگر حیث مبدئیت آدم برای حجج الهی است.
صورتی از وصف حقّ آراسته | وز صفات ماسوی پیراسته | |
صورتی دست ازل نقّاش او | سرّ خود در او نموده مو به مو |
صورت انسانیت چنین است. چون بنا است آدم؟ع؟ هم مبدأ انسانها و هم مبدأ حجج باشد پس خلقتش خلقت معتدل و کامل است. پیکره و اندامی است که برای تجلی کردن روح نبوت آئینه و مظهر بتواند باشد.
ایشان ابتداء بنا است که در روی زمین نبی باشد. به مجرد آنکه روی زمین پا میگذارد اول بشری که روی این کره خاکی قدم میگذارد حجت خدا، نبی، امام و رهبر باشد که مبادا بشر یک وقتی احساس کند یا فکر و تصور کند که ممکن است زمانی خدا را در روی زمین نبی یا وصی و به طور کلی حجتی نباشد. ابتداء به حجت فرمود تا اتمام حجت کرده باشد و بشر را عذری نماند. بعد که حوا نزول کرد، تابع و امت آدم شد. از آدم تبعیت میکرد، دین اتّخاذ مینمود، اخذ شریعت میکرد. پس چون آن پیکره مبدأ انبیاء میخواست باشد در کمال اعتدال، عظمت و جلالت بود.
صورتی از وصف حقّ آراسته | وز صفات ماسویٰ پیراسته |
این بدن قبلهگاه ملائکه باید بشود تا در آن مظهر و آینه، جلوه خدا را مشاهده کنند و برای خدا و عبودیت خدا در برابر این جلوه به سجده بیفتند. از این جهت یک چنین پیکره، مرآت و آینهای آماده گردید؛
صورتی دست ازل نقّاش او | سرّ خود در او نموده مو بهمو | |
لوح محفوظی ولیکن مختصر | عالمی پیدا در او سِرّ قَدَر |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 284 *»
هیکلی ظاهر ولی باطننمون | باطنی پیدا شده در چند و چون |
یعنی نفخت فیه من روحی آن روح خدایی، جلوه کلیه محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ که نور و ظهور کلی خدا است، خود را در این مظهر باید نشان بدهد و این یکی از مظاهر بشود آن هم مظهری که برای سایر مظاهر مبدأ باشد. حتی در دنیا برای مظهر کلی که محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ هستند مبدأ باشد. از این جهت آنها هم از نظر مظاهر این دنیا فرزند آدم بودند. تا در این دنیا برای روح نبوت کلیه و مشیت مطلقه الهیه مظهر باشند.
این چه مظهری باید باشد؟! ببینید، آدم چه خلقتی داشته است!! در آنجا، قبل از هبوط، قبل از فبدت لهما سوءاتهما،([63]) قبل از آنکه لوازم این عالم برایش فراهم بشود، در آنجا چه بدنی داشته؟! چه مظهری بوده و چه پیکرهای!! به چه لطافت و چه اعتدالی بوده است!
لوح محفوظی ولیکن مختصر | عالمی پیدا دراو سِرّ قَدَر |
اگر انشاءاللّه فرصتی داشتیم و موفق شدیم درباره هیئت آن بدن که چه هیئتی است و چطوری است بحث میکنیم. آنگاه روشن میشود که مؤمنين یعنی در مرتبه اول محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ بعد انبیاء و بعد کاملين شیعه و بزرگان دین بدن اصلیشان به حدود انسانیت محدود میگردد. خطوط چهره آن بدنها خطوط ایمانی و رخسارهشان، رخساره ایمانی است. بر شکل ایمانند که همان وصف حق و جلوه خدایی باشد.
حتی مؤمنين ناقصين در اثر تبعیت از کاملين و بزرگان دین بر آنها ظلی میافتد. اینها هم به برکت آن رخسارههای الهی، رخسارهشان ربانی الهی میشود. حدود ایمانی برای ایشان فراهم میشود.
هیکلی ظاهر ولی باطننمون | باطنی پیدا شده در چندوچون |
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 285 *»
حجّتی قائم ابر خلق جهان | آیتی اندر زمین و آسمان |
بدن آدم؟ع؟ بنا است آیه خدا و حجت بر خلق باشد. اعتدال در آن بدن و برای روحی که در آن بدن واقع شد در بینهایتی از اعتدال بود.
صورت حقّ را چو آن مرآت بُد | اَحسنُ التّقویم را مِصداق شد |
چون آینه صورتِ حق میخواست باشد بنابراین مصداق و لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم([64]) شد.
گفت هرکس دید آن خلق کریم | غایت این خلقت است امری عظیم |
قبل از آنکه روح به او تعلق بگیرد و ملائکه بر او سجده کنند، هر کس بر آن بدن گذر میکرد میگفت این خلق الهی چه گرامی است! غایت از این خلقت و مقصود از این آفرینش یک امر بزرگی است، کوچک نیست.
حتی عرض کردم که چون ابلیس فهمیده بود که بین انبیاء جن و بین وحی الهی خداوند، انبیاء انس وساطت دارند. واسطگان را از زبان انبیائشان شنیده و با خبر بود. وقتی که این هیئت و پیکره آدم را آنجا مشاهده کرد فهمید و دانست که معلوم میشود این مظهری از آن مظاهر میخواهد باشد. آینهای برای تجلی آن واسطگانی که مقام وساطت را دارند میخواهد باشد.
گفت هرکس دید آن خلق کریم | غایت این خلقت است امری عظیم | |
میدوید ابلیس و میگفت این کلام | چه عظیم است امر این خلق عظام! | |
پس چهل سال آنچنان افتاده بود | تا که روح اللّه اندر وی نمود |
همین که اعتدال بدن فراهم شد و نفخت فیه من روحی([65]) انجام گردید. از روح خدا در او دمیده شد، پیکره آدم جان گرفت و زنده شد. همان اعتدال روح بود که مقام و علم
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 286 *»
آدم الاسماء کلها([66]) به او داده شد. بعد از دادن این مقام، ملائکه دانستند که ایشان حجت خدایند. ابلیس هم دانست که ایشان مظهری از مظاهر حجتهای خدا است.
اینجا که میفرمایند: «پس چهل سال …» دانستیم که چهل سال دنیایی ما مراد نیست. مقصود، مراتب و اوقات شأنی ربوبی است که دوران تکامل آن بدن، آن روح و تعلق روح در بدن آدم بود. ما اسم این دوران را دوران و اوقات شأنی ربوبی میگذاریم.
بعد به مناسبت چهل، از اربعین و چهل روز و دوران چهل بحثی میفرمایند که در ترقی و تکامل چه تأثیراتی دارد. میفرمایند در نوع اموری که به اعتدال و تکامل احتیاج دارد اربعینی مناسب قرار داده شده است. این مطلب را ذکر میفرمایند تا آنکه میفرمایند:
باز گویم تا که آن یک قبضه خاک | از سَمَک چون رفت بر اوج سَماک | |
چون کمال اندر تن او شد پدید | حق ز روح خویش اندر وی دمید | |
چونکه دید آن روح علیین مقام | این مقام پست و گور پر ظَلام | |
دید یکجا هجرش از مأوای قدس | یک طرف دوریش از اخوان انس([67]) |
بعد کیفیت خلقت این بدن را ذکر میفرمایند و اینکه چطور روح به بدن تعلق میگیرد و بعد از بدن مفارقت میکند که حیات و مرگ است. وارد این بحث میشوند که چون دیگر به بحث ما مربوط نیست ذکر نمیشود.
پس الحمدللّه تا اینجا روشن شد که مسائلی که برای خلقت آدم مطرح شده، همه به قبل از هبوط و تنزل در این عالم ظاهر دنیایی مربوط میشود و همه اینها به عالم هورقلیا یا عالم مثال یا برزخ مربوط میشود البته به همان معنایی که در شریعت آمده است و ائمه هدی؟عهم؟ بیان فرمودهاند.
و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 287 *»
r تضرّع ملائکه و عفو حقتعالی
r اعلام حق تعالی از آفرینش آدم؟ع؟
r فرمان سجده بر آدم؟ع؟
r کیفیّت پیدایش آدم؟ع؟
r طینت خوبان و بدان
r رازهای طینتها
r بیان اختیار و نفی جبر و تفویض
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 288 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
تا ملائک از گنه نادم شدند
تائب اندر ظاهر و باطن بُدند
شرمسار از آنکه زان درگه رَدَند
چون ملائک سوی آن بیت آمدند
باتضرّع باب عفو حقّ زدند
شد موافق حالشان با قالشان
در هزاران دورهها از سالشان
جلب رحمت شد ز حقّ بر حالشان
عفو حقّ شد شامل احوالشان
گشت حاصل سر بسر آمالشان
برطرف تا شد ازایشان آن غَسَق
عفو حقّ شد جلوهگر همچون شفق
در شب حرمان دمید گویا فلق
جمله رو کردند سوی روی حقّ
لاجرم بردند در طاعت سَبَق
قالشان این بُد که «لا نَرْجو سواک»
حالشان چُون عاشقان سینهچاک
شد بر ایشان باز ابواب سماک
پس بیامد وحی از یزدان پاک
خلقتی خواهم بپا آرم ز خاک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 289 *»
خلقتی باشد بدیع و بس سدید
حکمتم گردد ازان خلقت پدید
اختبارم را نمایم پس شدید
چون نمودم راست آن خلق جدید
سر بسر از بهر او ساجد شوید
هر که باشد از شما عبد ذلیل
این سجودش میشود او را دلیل
خالصانه باشد او ما را خلیل
پس خطاب آمد ز قهّار جلیل
هم به اسرافیل و هم بر جبرئیل
زانکه آن دو از ملائک در سماک
برگزیده بودهاند و در حراک
پرتوانتر بودهاند و تابناک
تا فرود آیند بهر قبض خاک
از برای صورت آن جسم پاک
صورتی شایستهاش امّا گلین
قبضه خاکی و با آبی عجین
طینت خوب و بد آید از همین
چون فرو گشتند آن قوم گزین
استعاذه برد سوی حقّ زمین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 290 *»
هر دو بر او در ترحّم آمدند
دست رد بر دست یکدیگر زدند
گر که او را رد کنند پس خود رَدَند
چونکه مختار از خطاب حقّ بُدَند
هردوشان سوی فلک بالا شدند
کای خداوندِ رحیم بر عباد
رفتن ما را نشد حاصل مراد
از خودت باشد چو توفیق سداد
پس مقرّر شد که عزرائیل راد
جانب ارض آید از سبع شداد
آید امّا باشدش عزمی متین
با تجبّر در زمین گردد مکین
نارد او رحمی اگر آرد اَنین
قبضهاى بردارد از روی زمین
بهر جسم پاک آن خلق گزین
آمد آن عبد مطیع حقّ فرو
تا کند اجراء فرمان مو بمو
شد چو با خاک زمین او روبرو
استعاذه برد خاک از قبض او
او هم از عصیان حقّ تابید رو
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 291 *»
زد قدم تا بر زمین آن کامکار
هیبتش شد در دل خاک آشکار
دست برد آنگه رسول نامدار
قبضه برداشت از آن خاک زار
داد اندر دست جبریلش قرار
کاین بود مقصود و مطلوب خدات
و اندرین باشد تمام این جهات
گفت جبریل ای خدا، نک کو، وفات
پس کفی بگرفت از آب فرات
گفت از تو آورم هر نیک ذات
طینتی سازم ترا با عزّ و شان
سازمت با رحمت خود توأمان
آفرینم اهل جنّت را ازان
از تو آرم جمله پیغمبران
ازکیا و اتقیا و رهبران
نوریان را طینت نوری ضرور
ناریان را طینتی از ضدّ نور
اصل خیر آنست و این اصل شرور
پس کفی دیگر گرفت از آب شور
گفت از تو هر که از حقّ هست دور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 292 *»
سازم از تو هر غرور و عار را
مبدئی هر تیره و هر تار را
طینت ناری تو اهل نار را
از تو آرم جمله کفّار را
وز تو سازم خلقت اشرار را
فتنهها خیزد ز اهل این طِیَن
زان فِتَن گردند گرفتار مِحَن
حقّ مطلب گویم و کوته سخن
کِی سِزد کس را سؤال از کار من
پُرسش از ایشان شود در هر زَمَن
چون نبودی در تن آن قبضه جان
پس کمالی هم نبودی بهر آن
از تن بیجان کجا آید توان
کرد بر آن قبضه آن کفها روان
تا که جسم مردهاش یابد روان
حکمت حقّ محور هر صنعت است
خلق طینت براساس حکمت است
اقتضاء عدل او در خلقت است
رازها در خلقت این طینت است
لیک نزد آنکه او بر فطرت است
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 293 *»
نور فطرت را بدان همچون سراج
روشن از آن میشود هر لیل داج
خواست حقّ آن قبضه را سازد علاج
ریخت بر آن، آب شیرین و اُجاج
تا که طبعش زان دو ضدّ گیرد مزاج
باشد او را میل راه و میل چاه
یعنی میل قرب و بُعد از اِله
شد دو ضدّ در کشور طبعش سپاه
تا شود مختار اندر هر دو راه
هم ره طاعات و هم راه گناه
یا بگو باشد ورا نفس و خرد
نفس او، او را بپستیها، برد
با پر عقلش ز پستیها، پرد
زین دو هر یک را که خواهد بسپرد
بر مقام و مقصد خود ره برد
حقّ شناساند ورا، راه صواب
هم نشان او دهد آب و سراب
شد جزای آن ثواب و این عذاب
گر نبودی هر یکی از آن دو آب
نه بر او رحمت روا بُد نه عقاب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 294 *»
گفتم ار مختار باشد در مرام
بایدم توضیح مقصد زین کلام
تا نگردد بدگمان کس از عوام
سرّ دیگر گویمت در این مقام
تا نپنداریش مختار تمام
حقّتعالی را چو بیحدّ قدرتست
عجز و نقصی هم نه در آن رتبت است
اختیار تامّ نقض مکنت است
زانکه آن تفویض امر خلقت است
قائل تفویض گبر امّت است
آمد این معنی چو در نصّ خبر
با خبر از آن شدند اهل نظر
شد مُبَیَّن اختیار این بشر
اختیارش جسم و جانِ آن قَدَر
جسم بیجان است مانند مَدَر
جان و پیکر، همچنان ناراست و عود
تا نباشد پیکری مانند دود
از مقام خود نیاید جان فرود
گرچه نبود جسم بیجان را وجود
جان بیتن هم نمییابد شهود
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 295 *»
فعل انسان پیکری شد در جهان
جان آن باشد قَدَر اندر نهان
پیکر و جانی که با هم توأمان
گر نبودی هر یک از آن جسم و جان
طاعت و عصیان کجا گشتی عیان
فهم این معنی بر ایمان زایدت
کوشش در درک آن هم شایدت
غم مخور دائم مدد میآیدت
این مُعَمّا چون عَمی افزایدت
شرح این معنی فزونتر بایدت
گفته در وصف قَدَر میر شفیق؟ع؟
آنکه مهرش کام ما را شد رحیق
طی مکن این ره تو بی خضر طریق
زانکه این راهیست باریک و دقیق
بلکه دریايیاست موّاج و عمیق
رهنمای ما بود آن با خبر
آن امام بر حق اهل نظر
گفته، آن راهی بود بس پر خطر
در تکش تابان بود شمس قدر
نیست بر او مطّلع جز با بصر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 296 *»
با بصر آنکس که او را، راهبر
رهبر کلّ، پیشوا در بحر و بر
باشد او را دیدهای جز دید سر
دیدهای باید که باشد پردهدر
تا شود از پرده کثرت به در
بیند او آن را که گردیده نهان
در پس صد پرده از دید کسان
آشکارا بیندش با صد نشان
شرح این معنی چهسان سازم عیان
کی درآید راز پنهان در بیان
گیرم آرم من بیان بهتری
بهره کی یابد ازان کور و کری
فهم معنی باشد امر دیگری
هرچه شرح راز، افزون آوری
بر خفا افزایدش چون بنگری
چون مَثَل سازد حقیقت را عیان
با مَثَل پس حلّ هر مشکل توان
بس مَثَل دارم در این مورد نشان
پس همان خوشتر که زین راز نهان
یک مَثَل از شمس آرم در بیان
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 297 *»
r دمیده شدن روح در آدم؟ع؟
r استیحاش روح از اوضاع بدن
r ساکن شدن روح در بدن و انس گرفتن با آن
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 298 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
نوبت آن شد که از آن خاک پاک
شمّهاى گویم پس از آن اصطکاک
با ریاح مختلف در این مَغاک
باز گویم تا که آن یک قبضه خاک
از سمک چون رفت بر اوج سماک
در سماء از لطف خلاق مجید
اعتدالی در خور شأنش جدید
شد فراهم از برای آن سعید
چون کمال اندر تن او شد پدید
حقّ ز روح خویش اندر وی دمید
در تمامیّت بُد آن فوق التمام
در کمالش کی توان رانم کلام
مرغ قدسی آشیان و تیره دام؟!
چونکه دید آن روح علّیین مقام
این مقام پست و گور پر ظلام
آن رفاهیّت مبدّل شد به بُؤس
از نوا افتاد و شد مانند خُرس
چون سلحشوری بدون تیغ و تُرس
دید یکجا هجرش از مأوای قدس
یک طرف دوریش از اخوان اُنس
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 299 *»
او کجا و تیره روزی سربهسر
او و این سودای سرتاسر ضرر
بر دل افتادش از این فکرت شرر
یک طرف این گور پرخوف و خطر
باکثافت خانهاى دید از مدر
شد سراپا غرق دریای اَسَف
از دلش صبر و قرارش شد ز کف
کو تناسب بین خاک و آن شرف
دشمنان صف بسته، اندر هرطرف
جملگی مقصودشان او را تلف
دشمنانی جمله بدنام و شعار
سینهها پرکینه در دلها شرار
یکهدف او را همه در انتظار
جملگی مستولی اندر آن دیار
خود غریب و نه معین او را نه یار
مقصد او، آنها وقوف اندر وقوف
جان یکی، امّا حتوف اندر حتوف
او حزین و بس دفوف اندر دفوف
یک تن و دشمن الوف اندر الوف
او یک و ایشان صفوف اندر صفوف
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 300 *»
او تک و تنها گرفتار عدو
بیحد و اندازه دشمن روبرو
نی مجال پند و وقت گفتگو
چار سلطان عظیم از چارسو
هر یکی بسته کمر بر قتل او
جمله بیرحم و تمامی خیرهسر
فتنه جو یکسر، سراسر بدسیر
کجنهاد و خودپرست و بدگهر
جملهشان کفّار و از حقّ بیخبر
در طریق خودپرستی پیسپر
بیند او با چشم خود سجّین خود
دشمنانِ جانی دیرین خود
صف کشیده در برش از کین خود
خواندش هر یک به سوی دین خود
میکشد او را سوی آئین خود
هر یک ازآن چارشاهِ شور و شر
بر سریر قدرت خود مستقر
مقصدی در دل ندارد غیر ضرّ
هر یکی را لشکری بیحدّ و مَر
جمله اندر دین آن شه پیسپر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 301 *»
هر یکی در خدمتش در انجمن
از دل و جان، جان نثارش هر زمن
لشکرش هر یک یلی و صفشکن
جملگی از اهل آن بیت الحزن
آگه از اوضاع آن دار المحن
هر یکی باشد امین آن مکین
داده در راهش دل و دنیا و دین
مقصدش خوشنودی شاه لعین
هر یکی در گوشهاى اندر کمین
با سِلاح حرب بنشسته بکین
هر یکی گویا که خود باشد وزیر
یا که خود در عزم خود باشد امیر
کینهاش بیحدّ و ذاتش بس شریر
کنده اندر هر قدم چاهی غزیر
رفته عمق آن اِلی قعر السّعیر
خانهای اهلش لئام اندر لئام
پر ز غوغا و خصام اندر خصام
پر ز رنج است و ملام اندر ملام
در فضای آن ظلام اندر ظلام
در هوای آن قَتام اندر قتام
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 302 *»
غمسرائی غمفزا پر همّ و غم
در هم و برهم سراسر پیچ و خم
شرّ و ضرّ هر بیش آن و هر چه کم
خانهای مشحون به امراض و الم
پر ز آفات و بلایا و ستم
لانه دام و دد و دود و اَرَض
ساکنش تیر بلاها را غرض
آخرِ عیش دران باشد قَرَض
خانهاى در معرض چندین مَرض
ساخته در معرض چندین عرض
خانهاى باشد خراب اندر خراب
یا که صحرايی سراب اندر سراب
هر یک از حالات آن در انقلاب
دید خِشتش هشته اندر روی آب
از عبور موج اندر اضطراب
حادثاتش هر یکی صد فتنهها
همچو امواجی بدون انتها
کی رهایی یابد ازآن مبتلا
کشتیی در چار موج ابتلا
سرنگون مانده بگرداب بلا
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 303 *»
الغرض از آنچه در آن خانه دید
در وجودش وحشتی آمد پدید
چارهای هم بهر خود دیگر ندید
چون دخولش بود از امر مجید
لاجرم در جوف آن مأوا گزید
جایگاهی بیبها بیارج و ارز
پُر ز رخنه هر کجا بیوصل و درز
زندگی در آن چه بیمعنی و هرز
گشت ساکن اندر آن با ترس و لرز
شد به صد اکراه در آن بوم و مرز
شد مُجالس تا که با قوم لئام
همنشینی ساخت کارش را تمام
شد مُؤانس با تمام آن خصام
وین عجب زین نور علّیین مقام
کو به صد اکراه شد در این ظلام
تا که شد در این تن خاکی حَبیس
شد تن خاکی وِرا ثوب لبیس
دین او کمکم شدش دین جلیس
حال چون با ظلمت آن شد انیس
با کثافتهای آن چون شد جنیس
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 304 *»
او تنعّم بیند این ضرّاء و بؤس
غافل ازآنکه ندارد تیغ و تُرس
بینوا شد بینوا همچون که خُرس
چُون برفت از خاطرش یاران قدس
بیسبب با دشمنان بگرفته انس
شد فراموشش مگر لطف ندیم
از چه دل برکنده از دار نعیم
دل نهاده بر سرای پر ز بیم
داده از کف عهد انوار قدیم
بسته پیمان را ابا عظم رمیم
خورده از غفلت فریب این سرا
بیخبر از آخر این ماجرا
فکر و ذکرش این سرای بیوفا
گشته چُون مستوحش از دار بقا
بسته دل از جهل بر دار فنا
چاراسبه در هواهایش چو تاخت
در ره آنها بس او شمشیر آخت
تا که راه هر هوا هموار ساخت
داد ایمان از کف و با کفر ساخت
نقد روحانی چهسان در جسم باخت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 305 *»
در هوسها باشتاب و سینهچاک
بیمحابا گشته بیپروا و باک
داده از کف هرچه بهر این مغاک
با سمک پیوست و ببرید از سماک
در بهای جسم داد آن نور پاک
با اعادی شد جلیس و هم خلیل
عزّتش رفت از کف و شد او ذلیل
شد دگرگون هرچه بودش زین قبیل
زین عجبتر آنکه چون وقت رحیل
خواندش ناگه خداوند جلیل
بهر عَودش زین سمک سوی سماک
سوی علّیین ازین چرکین مغاک
تا شود آسوده زین دار هلاک
دارد اکراه از لقای نور پاک
برنمیگیرد دل از یک قبضه خاک
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 306 *»
مجلس 14
(شب یکشنبه 1 جمادیالاولی 1406 هـ ق)
r نفخ روح نبوّت در آدم؟ع؟
r اشتباه دیگران در تعمیمدادن معنی «خلافت» آدم؟ع؟ نسبت به همه انسانها
r نوع جنّ و مبدأ آن، نوع انسان و مبدأ آن
r تعبیرات مختلف از حقیقتی که نوع انسان از آن آفریده شده است
r خلقت آدم؟ع؟ پیش از هبوط
r تعبیرات مختلف از حقیقتی که جانّ از آن آفریده شد
r قیاس ابلیس و بطلان آن
r مراد از نورانیّت آدم؟ع؟
r مراد از آتشی که جانّ از آن آفریده شد
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 307 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام به عنوان مبدأ برای نوع انسانی بوده است. تمام افراد و نوع انسان از آدم و حوا سرچشمه گرفتهاند و مبدأ این نوع، آدم است. دیگر قبل از آدم و این مبدأ، برای نوع انسانی سابقهای نبوده است و انسان تحول یافته و تکاملیافته نوع دیگری نیست. انسان نوع بخصوصی است و مبدئش هم آدم؟ع؟ است.
حضرت آدم؟ع؟ دارای دو جهت بودند، جهتِ مبدئیت برای انسانها و جهتِ مبدئیت برای نوع حجج و انبیاء؟عهم؟. همانطور که دیدیم در احادیث و فرمایشات ائمه؟عهم؟، مسجود بودن آدم که ملائکه مأمور شدند برای او سجده کنند یعنی خدا را به سجدهکردن بر آدم و تکریم و تعظیم آدم عبودیت کنند، به تعبیر دیگر عبادت کردن خدا از طریق قبله قرار دادن آدم، همه اینها به حیث مبدئیت آن حضرت نسبت به انبیاء و حجج؟عهم؟ مربوط میشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 308 *»
قبله شدن حضرت برای خاطر آن روحی بود که در ایشان دمیده شد. خدا از آن روح به نفخت فیه من روحی تعبیر میآورد. آن روح که در اثر شرافت و ارزش خدا آن را به خود نسبت داده است، اعتدال، جلالت و عظمتی داشت که به تعبیر ما مظهر آیه تعریف و تعرف خدا شد. ملائکه خدا را به آن حقیقت شناختند، خدا را به وسیله آن حقیقت عبادت کرده و به واسطه و وسیله قرار دادنِ آن مظهر به خدا رو آوردند.
پس اشتباه بزرگی برای نوع مفسرين رخ داده که میگویند آن روح، روحِ انسانی بوده است. در نتیجه به این اعتبار همگی و تمام افراد انسانی مسجود ملائکه هستند و ملائکه بر همه افراد انسانی سجده میکنند چون دارای روح انسانی هستند.
این یک اشتباه است. مبدأ این اشتباه مفسرين اهل سنت هستند. از آنها سرچشمه گرفته و آنها هم از ناحیه عرفاشان به این اشتباه افتادهاند. عرفاء اهل سنت اینطور معنی و تفسیر کردهاند. مفسرين اهل سنت هم از آنها گرفتهاند. در میان شیعه هم کسانی بیتوجه یا با توجه و از روی تعمد از آنها اخذ کردهاند و دنبال این مطلب را گرفتهاند.
هم آیه و نفخت فیه من روحی را به روح انسانی معنی میکنند هم آیه و علّم آدم الاسماء کلها را یک تعلیم عمومی برای همه افراد انسانی میدانند. میگویند انسان شایسته است و این اسماء به او تعلیم داده شده است، مسجود ملائکه قرار گرفتن را هم شأن انسان میدانند. اینها را بر جمیع افراد انسانی تطبیق میکنند. و از همه اینها نتیجه میگیرند که مقام خلافت اللهی که خدا فرموده انی جاعل فی الارض خلیفة([68]) برای همه افراد انسانی است و همه افراد انسانی صاحب مقام خلافت اللهی در روی زمین هستند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 309 *»
خلافت را اینطور معنی میکنند که در جمیع موجودات این عالم میتواند متصرف باشد. در زمین، در موالیدِ این عالم به منفعت خود تصرف میکند. در این تصرف کاملاً آزاد و مختار است و همه تسخیرشده او هستند. به نظر آنها این معنای خلافت اللهی است. سرچشمه همه اینها همان عرفاء اهل سنت هستند. آنها منشأ همه این امورند و از آنها شروع شد.
در اشعاری این مطلب بیان شده است. چون از مولوی است که از قدماء عرفاء اهل تسنن و خیلی هم سابقهدار است، خوب معلوم میشود که سرچشمه این حرفها از کجاست.
مطالبی راجع به مقام پیر و مرشد دارد. میگوید مقام پیر و مرشد مقام بسیار بزرگی است. مقامی است که هیچگونه آلودگی برای آن فراهم نمیشود. مُرید هر چه از معاصی و آلودگیها در پیر و مرشد خود ببیند نسبت به مقام پیر نباید بدبین بشود. زیرا مقام او در حکم دریاست و این معاصی یا ناپاکیها هر چه که باشد در حکم چند لاشه مرداری است که در کنار این دریا افتاده باشد که هيچ صدمه به آب دريا نمیزند.
برای آنکه پیرها و مرشدها در همه فسقها آزاد باشند اینگونه توجیهات دارند، حتی میگویند اگر مرید از پیر و مرشد کفر هم شنید به مقام پیر و مرشد نباید بدگمان شود. باید بداند که این کفرهایی هم که از او شنید به مقامش صدمهای نمیزند.
در ضمن این بحثها مقام نفس انسانی را معرفی میکند. سخنش به عظمت نفس انسانی میرسد که چون پیر صاحب نفس انسانی است و نفس در او کمال قوت را پیدا کرده، از این جهت معاصی بر او صدمه وارد نمیکند، کفریات به او صدمه نمیزند. اینگونه تفکر تقریباً شیوع پیدا کرده و اینطور تعبیرات شایع شده است.
حتی نقل میکنند وقتی که به بعضی از کسانی که از نظر معنی و روحانیت خود را صاحب مقام و موقعیتی میدانند اعتراض میکنند و اشکال میگیرند، نوعاً اینطور
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 310 *»
معمول است که میگویند آقا ما کُرّ هستیم، یعنی این نجاست اجمالی ما را نجس نمیکند زیرا امام صادق؟ع؟ فرمودند: اذا کان الماء قدر کرّ لمینجّسه شیء([69]) وقتی که آب به حد کرّ رسید چیزی آن را نجس نمیکند. از اينجهت تا به ایشان اعتراض میشود که آخر چرا اینطور میکنید؟ میگویند آقا ما کُر هستیم یعنی اینها باعث نجاست دامان ما نیست. ما پاکیزه هستیم و به مقام کرّیّت رسیدهایم! حرف ما از اینها گذشته است. مولوی همین مطلب را به طور مفصل بیان میکند.
در ضمن میگوید:
جان نباشد جز خبر در آزمون | هر که را افزون خبر، جانش فزون |
نفس انسانی عبارت از همین علوم و ادراکات است. تعین نفس به فهم است. هرچه بیشتر بفهمد و ادراکاتش زیادتر شود، قوت و تعین نفسانی او شدید میشود. «جان نباشد جز خبر» یعنی جان انسانی نیست مگر ادراک.
جان ما از جان حیوان بیشتر | از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر |
جان انسان که از جان حیوان عالیتر، دامنهاش هم وسیعتر و گستردهتر است؛ برای خاطر آن است که ادراکات انسان از ادراکات حیوان بیشتر است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 311 *»
پس فزون از جان ما جان ملَک | کو منزه شد ز حس مشترک |
میگوید ملک از انسان بالاتر است. این هم یکی از اشتباهات اینها است. چون ملک از انسان بالاتر نیست. ملک از رتبه انسانی پایینتر است. ولی اینها به حسب همین ظاهر امور معتقدند که ملک از انسان بالاتر است.
به همین علت میگوید «بار دیگر از ملَک پرّان شوم» یعنی آنجایی که از انسانیت بعد هم از ملَکیت بالا میزنم مثلاً به مقام ولایت میرسم و بعد هم نبوت و بعد هم به الوهیت.
پس فزون از جان ما جان ملک | کو منزه شد ز حس مشترک |
میگوید او مثل ما حس مشترک ندارد و از ما عالیتر است.
وز ملَک جان خداوندان دل | باشد افزون، تو تحیّر را بهِل |
جان خداوندان دل از ملک بالاتر است. صاحبدلان، آنهایی که به اصطلاح به مقام کمال انسانی رسیدهاند و چون کمال پیدا کردهاند صاحبان دل هستند و اینها از ملک بالاترند.
زان سبب آدم بود مسجودشان | جان او افزونتر است از بودشان |
اینکه میبینید آدم مسجود ملائکه شده است از این جهت است که جان آدم بالاتر است.
دقت بفرمایید، در اینجا آدم را به عنوان مبدأ انسانها میگیرد. میگوید همینکه هر انسانی، نبی، ولی یا هر انسانی که باشد همین که در اثر ادراکات و اکتساب علوم نفس انسانی او وسعت پیدا کرد مسجود ملائکه میشود. علوم که اکتساب کرد هر علمی میخواهد باشد، خبر زیاد میشود و با وسعت یافتن اطلاعات، خبرها و آگاهیها نفس انسانی هم وسعت پیدا میکند. بعد مسجود ملائکه میشود. دلیل میآورد که:
ور نه بهتر را سجود دونتری | امر کردن، هیچ نبوَد در خوری |
در خور خدا و عدالت او نیست که به ملائکه دستور دهد که سجده کنيد بر کسی که از شما پستتر است، به آدم سجده کنید که از شما پستتر است.
آری آدم از ملائکه پستتر بود اما به حسب این جسم عنصریش و انسان به حسب این جسم عنصری از ملک پستتر است. اما این که انسان نیست. آدم را هم که سجده کردند تکریم آدم بود.
کی پسندد عدل و لطف کردگار | که گُلی سجده کند در پیش خار؟ | |
جان چو افزون شد گذشت از انتها | شد مطیعش جانِ جمله چیزها |
وقتی که جان انسانی در اثر خبر و ادراکِ پی در پی افزون میشود، از انتهاء میگذرد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 312 *»
دیگر همه مطیع او میشوند؛ یعنی مطیع انسان. میبینید مبدأ این سخنها اینها است.
مرغ و ماهی و پری و آدمی | زانکه او بیش است و ایشان در کمی |
همه تسلیم و مطیعش میشوند. او زیاد شده اما اینها کمبود دارند. پس همه مطیع او میگردند و او مسخِّر و فرمانده بر همه میشود. همان مقام خلافتاللهی را میخواهد بگوید.
همین عرفاء اهل سنت اصل این مطالب هستند. آنها اینطور معنی کردند و دیگران هم از آنها گرفتند اما غافل از همه احادیث و فرمایشات ائمه هدی؟عهم؟ .
در مورد خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام در آیات و روایات ذکر میفرمایند که قبل از نوع انسانی نوع جن بودند و ابلیس از ایشان بود. مبدأ آنها جان بود همانطور که مبدأ انسانها آدم بود. آدم مبدأ انسانها و جان هم مبدأ یا پدر جن است. تمام جن از اولین و آخرین نوع بخصوصی هستند همانطور که انسان نوع بخصوصی است. مبدأ بخصوصی دارند همانطور که انسان مبدأ بخصوصی دارد.
میفرماید و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([70]) ما جان را خلق کردیم همانطور که میفرماید آدم را خلق کردیم. آدم را از چه خلق کردیم؟ تعبیرات مختلف است. از طین فرمود([71]) از صلصال از حمأ مسنون([72]) هم فرمود. اینها درباره خلقت آدم ذکر شده است. ولی میدانیم اینها همه مراتب تکاملی آن حقیقتی است که آدم و این نوع از آن آفریده و خلقت شده است. هیچکدام از اینها بیان انواع پیشین نیست که این مراتب را طی کرده و بعد انسان شدند.
خلق الانسان من صلصال کالفخار([73]) اینجا انسان آدم است. آدم خلقتش معین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 313 *»
است و مراتب تکاملی خلقتش همه در چند جمله به چند شکل ذکر شده است که عرض کردم.
همچنین عرض کردم همه این امور قبل از هبوط، به عالم و سرزمین عالم هورقلیا مربوط میشود. خلقت بدن، نفخه روح، تعلیم اسماء، اِسجاد ملائکه بر آدم، داخلشدن در بهشت و خارج شدن از بهشت همه اینها به عالم هورقلیا، عالم مثال یا عالم برزخ مربوط میشود و مال آن عالم است.
میفرماید ما قبل از آنکه این بدن اصلی هورقلیایی آدم در عالم مثال و هورقلیا پیدا بشود، جان را خلق کردیم. و الجان خلقناه من قبل نوع جن قبل از انسان بوده است. جان هم مثل آدم مبدأ جن است که از نار سَموم خلقت شد.
این هم مطلبی است که انشاءاللّه دربارهاش گفتگو کنیم بد نیست. که خلقت جان که نخستین پدرِ جنها است از چه بود؟ در این سوره من نار السموم میفرماید در سوره دیگر و خلق الجان من مارج من نار([74]) میفرماید. تعبیرات همانند تعبیرات خلقت آدم مختلف است.
من سلالة من طین،([75]) من طین، من صلصال کالفخار، من حمأ مسنون این تعبیرات مختلف برای آدم رسیده است. برای جان هم که پدر و مبدأ جنها است این تعبیرات رسیده که من نار السموم و من مارج من نار.
ابتداء چند حدیث میخوانم که به این فرمایشات ائمه؟عهم؟ باید توجه داشت. در کتاب «عللالشرایع» از حضرت باقر؟ع؟ حدیثی است که در آخر آن میفرماید: ان امر الله تعالی ذکره لایحمل علی المقائیس و من حمل امر الله علی المقائیس هلک و اهلک فرمود دین خدا بر قیاسها حمل نمیشود. دین خدا را از طریق قیاس به دست
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 314 *»
نمیشود آورد. کسی که دین خدا را بر قیاسها بار کند و مبنای دین خدا را قیاسها قرار دهد هلاک شده و هلاک کرده است.
ان اول معصیة ظهرت، الانانیة من ابلیس اللعین حین امر الله تعالی ذکره ملائکته بالسجود لآدم فسجدوا و ابی ابلیس اللعین ان یسجد میفرماید اول معصیتی که پیدا شد انانیتی بود که از ابلیس لعین سر زد. اَنانیّت یعنی اَنا انا گفتن. که از ابلیس لعین سر زد آن موقعی که خداوند به ملائکه دستور فرمود برای آدم سجده کنند، پس سجده کردند و ابلیس ملعون از سجده کردن خودداری نمود فقال عزوجل خدا فرمود ما منعک ان لاتسجد اذ امرتک چه باعث شد وقتی که من تو را به سجدهکردن امر کردم، سجده نکردی؟ قال انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین ــ به خدا پناه میبریم ــ گفت من از آدم بهترم مرا از آتش آفریدى و او را از گل آفریدهای. این قیاس را کرد چون چنین قیاسی کرد خدا را اطاعت نکرد. دیگر، پای انانیت و من به میان آمد فطرده الله عزوجل عن جواره خدا او را از جوار خود دور فرمود و لعنه و سماه رجیما لعنش کرد و او را رجیم خواند و اقسم بعزته لایقیس احد فى دینه الا قرنه مع عدوه ابلیس فی اسفل درک من النار.([76]) و خدا به عزت خود سوگند یاد فرمود که هیچ کس در دینش قیاس نکند مگر اینکه خداوند او را با دشمنش شیطان در اسفل درک از آتش قرین و همراه کند. کسانی که دین خدا را بر مبنای قیاس و مبانی دین را رأی و قیاس قرار میدهند همنشین ابلیس خواهند بود.
در اینجا ابلیس به همین خلقت یافتنش از آتش و خلقت آدم از گِل و خاک متمسک میشود. امام؟ع؟ این قیاسش را محکوم میکنند و میفرمایند اگر در اینجا قیاس درست و بجا بود نباید طرد بشود و اعتراضش بر خدا وارد بود لکن قیاسش نابجا است. چون به خدایی خدا و به حکمت او اقرار دارد. خدا را هم ظالم نباید بداند. پس
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 315 *»
وقتی خدا به او بفرماید بر آدم سجده کن امر دیگری در بین است نه همين خلقت ظاهرى؛ از اينجهت این خلقت ظاهری را نبايد ملاک و مقیاس قرار میداد و اعتراض میکرد که چرا سجده کنم.
حديث ديگر؛ عیسی بن عبداللّه قرشی میگوید: دخل ابوحنیفة علی ابیعبداللّه؟ع؟ ابوحنیفه خدمت امام صادق؟ع؟ رسید فقال له یا اباحنیفه بلغنی انک تقیس فرمودند به من خبر رسیده است که تو قیاس میکنی یعنی در دین خدا رأی و قیاس به کار میبری قال نعم انا اقیس گفت آری من قیاس میکنم قال لاتقس فان اول من قاس ابلیس حین قال «خلقتنی من نار و خلقته من طین» فرمودند قیاس نکن اول کسی که قیاس کرد و بهواسطه همان قیاس هلاک شد ابلیس بود آن موقعی که گفت تو مرا از آتش خلق کردی و آدم را از گل خلق کردی. چرا من سجده کنم؟ فقاس مابین النار و الطین ابلیس بین آتش و گل قیاس کرد. معلوم است این آتش بر این گل شرافت دارد. دلیل شرافتش همین است که میبینیم در این گل نفوذ و بر آن تسلط دارد.
بعد امام فرمودند: و لو قاس نوریة آدم بنوریة النار عرف فصل ما بین النورین و صفاء احدهما علی الآخر. اگر ابلیس نورانیت آدم را با نورانیت آتش مقایسه میکرد فاصله بین دو نور را میشناخت و بر صفاء یکی نسبت به دیگری آگاه میشد.
اینجا معلوم میشود نورانیت معنوی مراد نیست چون نورانیت معنوی با نورانیت جسمانی مقایسه نمیشود. اگر ابلیس نورانیت آدم را با نورانیت آتش قیاس میکرد فاصله بین دو نور را میشناخت و در نتیجه دیگر قیاس نمیکرد. میفهمید که قیاسش به اصطلاح ملاها قیاس مع الفارق است. این دو نور اصلاً قابل اجتماع نیست.
بهعلاوه اصلاً فاصله بین این دو نور چیست؟ نورانیت آتشی که ابلیس از آن خلقت شد نسبت به نورانیت آدم میشود گفت که نسبت شعاع به منیر است. اصلاً قابل قیاس نیست. نسبت نور به منیر است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 316 *»
اگر نورانیت آدم را با نورانیت آن آتشی که از آن خلقت شده میشناخت. یعنی اگر ابلیس کمال آن آتشی که از آن خلقت شده با کمال این مرتبه ظاهر آدم را میشناخت و فاصله را درک میکرد چنین مقایسهای نمیکرد.
منظور نورانیت آن مقام نبوت آدم نیست. بلکه آدمی که انسان و مبدأ انسانها است اگر نورانیت همین مقام را با نورانیت آتشی که از آن خلقت شده مقایسه میکرد آن وقت میفهمید که چقدر فاصله است. میفهمید که یکی بر دیگری چقدر صفا دارد و چقدر عالی است. مقام منیر نسبت به نور است. صفایی که در مقام منیر است در مقام نور نیست.
بعد حضرت به اصطلاح ما با ابوحنیفه شروع فرمودند سربهسر گذاشتن که به او نشان بدهند تا ببیند که قیاس چطوری است. به او بفهمانند تو که میخواهی قیاس کنی آیا چقدر بر اشیاء احاطه و تسلط داری تا بتوانی قیاس کنی؟
آخر بر اشیاء احاطه و در اشیاء تصرف باید باشد، یک دیدی باشد که حقیقت اشیاء را ببیند تا این را با آن بتواند قیاس کند. تا وقتی که دید این حرام است اگر آن هم از نظر واقع مثل این است پس بگوید آن هم حرام است. اما ممکن است به حسب ظاهر مثل این باشد ولی در باطن مثل این نباشد. پس اگر بگوییم حرام است صحیح نیست.
حضرت یک مقدار با ابوحنیفه صحبت میفرمایند. بد نیست بخوانیم گرچه به بحث ما ربطی ندارد. فرمودند: ولکن قس لی رأسک من فقط درباره سَرت از تو سؤالاتی میکنم. بر اساس مقیاسهای خودت درباره سرت حرف بزن. اخبرنی عن اذنیک ما لهما مُرّتان؟ به من بگو این رطوبتی که از گوشهای تو خارج میشود چرا تلخ است؟ کسی که میخواهد قیاس کند یک چیزهایی را لااقل باید بداند، حالا حقیقت اشیاء بماند لااقل چیزهای ظاهری را باید بداند. چرا آب و این رطوبتهای گوش که خارج میشود تلخ است؟ قال لا ادری عرض کرد: نمیدانم. قال فانت لاتحسن تقیس
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 317 *»
رأسک فکیف تقیس الحلال و الحرام؟ فرمودند تو یک علت تلخی رطوبتهای گوشَت را نمیدانی آن وقت حلال و حرام خدا را میخواهی بر مبنای رأی، استنباط و قیاس قرار بدهی و بفهمی؟ قال یابن رسولالله اخبرنی ما هو؟ عرض کرد: یابن رسولاللّه شما بفرمایید علتش چیست؟ قال ان اللّه عزوجل جعل الاذنین مُرّتین لئلایدخلهما شیء الا مات فرمودند خدا رطوبتهای گوش را تلخ قرار داده است برای آنکه اگر موجودی و جانوری داخل شد بمیرد، در اثر تلخی، سمیت دارد و میکشد و لو لا ذلک لقتل ابنآدم الهوام اگر غیر از این بود حشرات فرزند آدم را میکشتند. پشهها چطور حرکت میکنند میگردند تا یک جایی را پیدا کنند. این جای مخفی که آماده است چرا داخل نمیشوند؟ مگس همینطور همه جای صورت مینشیند اذیت میکند، کنار گوش نمیرود. مورچه کنار گوش نمیرود.
و جعل الشَفتین عَذبتین لیجد ابنآدم طعم الحلو و المُرّ بعد فرمودند آب دهان را، دو لب را گوارا و شیرین قرار داده تا فرزند آدم طعم شیرینی و تلخی را بفهمد و جعل العینین مالِحتین آب دو چشم را هم شور قرار داده لانهما شَحْمتان و لو لا ملوحتهما لذابتا چون چشم پیه است و اگر این شوری را نداشت آهسته آهسته آب میشد و دیگر دیدن میسر نبود و جعل الانف بارداً سائلاً لئلایدع فی الرأس داء الا اخرجه آب بینی را هم خنک، سرد و در جریان قرار داده تا همیشه مرطوب و در جریان باشد که رطوبتهای زائد در سر نماند و موجبات مریضی مغز را فراهم نکند و لو لا ذلک لثقل الدماغ و تدود.([77]) اگر اینطور نبود مغز سنگین میشد و رطوبات به کِرم تبدیل میگردید.
فکرش را بکنید، پاستور میکروبشناس خلقت میکروب را خلقالساعة میگوید که یکباره از لای گوشت پیدا میشود، اگر گوشت را کنار بگذاریم درونش حیوان پیدا میشود. حالا مغز بشری که از گوشت خیلی لطیفتر است. اگر بنا بود رطوبت همین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 318 *»
آبها در مغز بماند و خارج نشود فوری کرم میشد. آهسته آهسته حیوان و ویروسها پیدا میشدند، قوی و تقسیم میگشتند. مغز سنگین و کرمآلود میگردید.
پس امام؟ع؟ ابوحنیفه را به اینطور محکوم فرمودند. امام؟ع؟ از این نوع فرمایشات با ابوحنیفه دارند. در مورد احکام سؤال میکنند و در میماند. خدا لعنتش کند.
حديث ديگرى در اصول کافی است که حضرت صادق؟ع؟ فرمودند: ان ابلیس قاس نفسه بآدم فقال خلقتنی من نار و خلقته من طین ابلیس خودش را با آدم قیاس کرد گفت مرا از آتش آفریدهای و او را از گل خلق کردهای و لو قاس الجوهر الذی خلق الله منه آدم بالنار کان ذلک اکثر نوراً و ضیاء من النار.([78]) اگر ابلیس جوهر و حقیقتی را که آدم از آن خلقت یافته بود با آتش قیاس کرده بود معلوم میشد که نورانیت و روشنایی آن جوهر از آتش بیشتر بود.
در این عبارت هم امام؟ع؟ آن جوهری که آدم از آن خلق شده، همان آدم که مبدأ انسانها است مورد نظرشان است. چون اگر این فرمایشات به نورانیتهای مقام و روح نبوت و مقامات کمال نبوت در آدم مربوط میشد، ائمه؟عهم؟ تعبیرات دیگری میفرمودند. این تعبیرات که میفرماید آن جوهری که آدم از آن خلق شد یا فرمود نوریّت آدم و نفرمود نوریت نبوت، نوریت آدم یعنی همین مبدأ انسانها.
اشتباه ابلیس در قیاسی که اینجا کرده همین است که اگر آن حقیقت و جوهره انسانیت را میشناخت و با جوهریتی که خودش از آن خلق شده که آتش گفته شده مقایسه میکرد، میدید که چقدر بین این دو فاصله است. چقدر صفا در آن حقیقتی است که آدم از آن خلق شده است! تعبیر ما فعلاً به عنوان منیر و نور است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 319 *»
یعنی نسبت بین آن مقام و حقیقتی که آدم به عنوان انسان از آن خلقت شد که همه انسانها در این حیث با آدم شریکند و نسبت بین حقیقتی که جن از آن خلق شدند چنین است. جن فرزندان جان میباشند که از جمله آنها ابلیس بود. ابلیس هم یکی از فرزندها اما فرزند ناخلف بود. فرزندان ابلیس را شیاطین میگویند اما جن هستند. همه اینها فرزندان آن جانّ بودند که از نار سموم یا از مارج نار آفریده شد.
انشاءاللّه بین این دو، سنجش باید برقرار کنیم. اگر این مقایسهای را که امام میفرمایند ابلیس میکرد، دیگر آن معصیت را انجام نمیداد. حالا این مقایسه را او نکرده، ما شروع میکنیم انشاءاللّه.
حدیث دیگری هم از حضرت صادق؟ع؟ عرض کنم تا مقدمه ورود بحثمان باشد. قال الصادق؟ع؟ فی قوله تعالی حکایة عن ابلیس «انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین» قد غالط لعنه الله درباره این آیه شریفه و حکایت قول ابلیس که گفت مرا از آتش و او را از گل خلق کردی، امام؟ع؟ فرمودند: اینجا مغالطه کرده است. خدا لعنتش کند فانه خُلِق من نار الشجر الاخضر زیرا شیطان از آتش درخت سرسبز آفریده شد المخلوق من فاضل طینة آدم([79]) که آن درخت سرسبز، از فاضل طینت آدم آفریده شده بود.
پس اولاً معلوم میشود نار در من نار السموم و من مارج من نار این آتشی که ما در اینجا میبینیم نیست. چون اکنون ما در بحث عالم هورقلیا هستیم. بحث آدم و ابلیس، سجدهکردن و نکردن، اعتراضکردن و نکردن و نار، همه در آنجاست صحبت اینجا که نیست. آنجا ابلیس میگوید که مرا از آتش خلق کردی. پس آتش دنیایی و ظاهری نیست چون به آن عالم مربوط است و این عالم بعد از آن عالم است پس این آتش مراد نیست.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 320 *»
به همین جهت توصيف آن نار و آتشی که جانّ از آن خلقت شده توصیفی است که با آتش عالم ما نمیسازد. مثلاً به آتشی تفسیر میفرمایند که دخان و دود نداشته باشد. آیا اصلاً در عالم ما آتش بدون دود میشود باشد؟
البته دود مختلف است. هر چه قابل احتراق باشد آن را به این اعتبار دود میگویند. حالا واقعاً دودی باشد که از چوب، ذغال یا سایر چیزها برخیزد مثل این روغن که به دود باید تبدیل شود یا همینطور مادهای باشد که اصلاً خودش آماده درگیری است مثل گاز، نفت و بنزین اینها هم دود است و همینها هم تا برای درگیری کاملاً آماده نشود آتش در آنها پیدا نمیگردد. خوب که برای درگیری آماده شد آن حالت را دود میگویند. عرب دخان میگوید.
آتشی که جانّ یعنی پدر جنها و پدربزرگ ابلیس از آن خلقت شد از نوع آتش ما نبوده است. چون میفرمایند لا دخان له دود نداشته است. پس معلوم میشود که این آتش نیست. بعضی جاها میفرمایند حرارت هم برایش نبوده است.([80]) پس باز این آتش نیست.
در این فرمایش هم امام؟ع؟ میفرمایند: من نار الشجر الاخضر ابلیس از آتش درخت سرسبز خلق شده. ما میدانیم که ظاهراً درخت سرسبز آتش ندارد. درخت سرسبز آماده درگیری نیست تا شعلهور شده و از آن آتش پیدا شود. با وجود سرسبزی، پیدا شدن آتش از آن معنی ندارد.
اینها همه اشاره است تا بفهمیم آتشی که جانّ از آن خلقت شد آتش عالم ما نیست. در عالم هورقلیا، عالم مثال و برزخ باید برویم که قبل از این عالم بود. همان جایی که آدم خلقت شد و در بهشت بود. در همان بهشت باید بگردیم و این آتش را پیدا کنیم.
و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 321 *»
مجلس 15
(شب دوشنبه 2 جمادیالاولی 1406 هـ ق)
r دو مبدأ نوع انسان و نوع جنّ
r مراد از آتشی که مبدأ نوع جنّ است
r مراد از عناصر اربعه که تشکیلدهنده هر موجودی هستند
r هر موجودی به نام عنصر غالب بر سایر عناصرِ آن نامیده میشود
r مشیت «نار»، حقیقت محمدیه؟ص؟ «هوا»، رتبه انبیاء «ماء»، رتبه انسانیّت «تراب»
r در دوره ظلّی آفرینش، جنّ «نار» است زیرا حکایت رتبه مشیّت میباشد
r مغالطه شیطان، ارزش منطق ارسطویی
r رتبه نوع جنّ شعاع رتبه نوع انسان است
r علّت تسلّط جنّ بر انسان و نفوذ اَعراض در انسان
r انسانِ نوعی خلیفةاللّه نیست
r حجّت خدا خلیفةاللّه است
r دوره ظهور و رجعت و مسلّطشدن نوع انسان بر نوع جنّ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 322 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
عرض شد آدم علی نبینا و آله و علیه السلام مبدأ انسانها است و نوع انسانی از آن حضرت بوده است. مبدأ جن هم جانّ است. تمام جن چه مؤمنین و چه کفارشان همه از فرزندان جان هستند که کفار جن را شیاطین مینامند. جن نوعی هستند که از این مبدأ به وجود آمدهاند.
رتبه جن و جان از نظر پیدایش قبل از آدم بود یعنی قبل از مرتبه جسمانی و جسم هورقلیایی آدم. در قرآن به همین مطلب تصریح شده است میفرماید: و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([81]) جان را که مبدأ جنها است قبل از آدم که مبدأ انسانها است آفریدیم و از نار سموم آفریدیم.
در آیه دیگر میفرماید: خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار([82]) اینجا هم همینطور دو مبدأ و مادههایی که این دو مبدأ از آنها خلقت
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 323 *»
شدهاند ذکر میفرماید. انسان را از صلصال خلق کرد. وقتی که گِل خشک میشود و چوبی که به آن میخورد صدا میکند به آن صلصال میگویند. جان را هم خلقت فرمود.
در حدیث فرمودند خدا ابلیس را که همان جن باشد از آتشی که از شجر اخضر بود آفرید که آن درخت از فاضل طینت آدم؟ع؟ خلق شده بود.
بر اساس این بیان و سایر جهاتی که در جلسه گذشته عرض کردم استفاده میشود که تعبیراتی که درباره خلقت آدم رسیده است، از قبیل گِل یا صلصال یا سلالهای از طین معلوم است که طین و ترابی که اینجا است منظور نیست چون دانستیم تمام این حرفها به عالم هورقلیا و مثال مربوط میشود و خلقت آدم؟ع؟ طبق احادیثی که رسیده از آنجا شروع شد. جریاناتِ ساکن شدن در بهشت، مسجود ملائکه قرار گرفتن همه به عالم هورقلیا و عالم مثال مربوط است. چون مدتها طول کشید تا بدن آماده شد و بعد هبوط انجام گردید.
پس درباره خلقت جانّ هم که نار گفته میشود این آتش ظاهری در عالم ما نباید باشد. یقیناً آتشی است که از نظر مرتبه از آن سلاله طین و صلصال جلوتر بوده است زیرا آن طین و بدن هورقلیایی آدم که آفریده میشد اینها ناظر بودند و میدیدند. ابلیس مشاهده میکرد و بر آن بدن میگذشت و میگفت تو برای چه امری خلقت شدهای؟ یا میگفت اگر خدا به من دستور دهد که بر تو سجده آورم سجده نخواهم کرد، نافرمانی خواهم نمود.
در نتیجه آن نار و آتشی که جانّ، ابلیس و یا جن از آن آفریده شدهاند، بر آن طین، تراب، سلاله طین و بدن هورقلیایی آدم مقدم و جلوتر باید باشد. پس این نار دنیایی بهطور قطع نیست.
باید دید مراد از اصطلاحاتی که قرآن فرموده یا ائمه؟عهم؟ میفرمایند چیست؟ این نار چیست؟
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 324 *»
به طور اجمال عرض کردهام که مراد از عناصر اربعه یعنی نار، ماء، هواء و تراب این آب، خاک، هوا و آتشی که ما در این عالم میبینیم نیست بلکه یک حقیقتهای بسیطی مراد است که در هر عالمی، دورهای و مرتبهای حتی در هر موجودی به حسب خودش هست. چهار ماده و حقیقتی است که به خاطر بیان آثار آنها در آن رتبه و عالم برای ما ناچارند به زبان و اصطلاح عالم ما این تعبیرات را بیاورند.
آتش در عالم ما آن حقیقتی است که بالنسبه به آب، خاک و هوا لطیفتر و در اینها نافذ است. البته با آثاری که برای ما محسوس یا نامحسوس است یعنی به طور کلی نوع خاصیت آتش. حالا گاهی آتشی است که ما میشناسیم و به وسیله سوختن وسایل و مادههای قابل احتراق فراهمش میکنیم، گاهی به طور دیگری است.
مثلاً الآن خاصیت حرارتی که در معده وجود دارد آتش معده است. کاری که در هضم غذا انجام میشود همان کار آتش است که به این مقدار مؤثر است. همینطور اگر از اسید و خاصیت اسیدی به آتش تعبیر بیاوریم مانعی ندارد چون کار آتش را انجام میدهد مقصود پختن، هضم کردن، از هم پاشیدن ترکیب، فراهم کردن ترکیبی دیگر و تلطیف دادن است.
پس وقتی که آتش گفته میشود مقصود آثاری است که ما میدانیم یا نمیدانیم. تا همینقدر بدانیم حقیقت، ماده یا هر چیزی مراد است که آثارش اینها است. آب همینطور، خاک همینطور، هوا همینطور.
هر مرکبی که ترکیب شده و هر حادثی که موجود گشته به حسب خود از این چهار عنصر تشکیل شده است البته عنصر هر عالمی به حسب خودش است. حتی مشیت که اول ما خلق اللّه است و از مشیت در میان خلق بسیطتر نداریم، این چنین است. مشیت بسیط خلقی است یعنی آنقدر ترکیب در او مضمحل است که حتى نمىشود گفت مرکب است ولى چون مىدانيم مخلوق است مىگوييم مرکب است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 325 *»
دیگران به همین علت درباره مشیت نتوانستهاند چیزی بگویند. حتی آنقدر آن را بسیط دانستهاند که بعضی گفتهاند مشیت عین ذات خدا است و گفتهاند مشیت ذاتیه و مشیت خلقیه داریم. حتی خیلی متشخصها مثلاً فیض کاشانی ناچار شده اراده و مشیت را دو طور قرار بدهد یکی اراده و مشیت ذاتیه و یکی اراده و مشیت فعلیه. ذاتیه را میگوید عین ذات خدا است. حال آنکه مشیت دو طور نیست که یکی نعوذ بالله عین ذات خدا و دیگری فعل خدا باشد. اینطور نیست بلکه مشیت فعل خدا است.
در هر صورت، مشیت با آنکه بسیطترین خلق است مرکب میباشد و ترکیبش هم از عناصر اربعه است اما عناصر اربعهای در رتبه خودش. آنجا اگر آتش بگویند این آتش مقصود نیست اگر آب، هوا یا تراب بگویند اینها مقصود نیست. در عرصه و حقیقت مشیت حیثها و جهاتی است که از هر حیثی و جهتی کاری انجام میشود. به همین علت آن حیثها و جهاتی که در مشیت است به این اعتبارات نامگذاری میشوند. اگر در این بحث بخواهیم وارد بشویم طول میکشد.
اجمالاً هر عالمی، مرتبهای و هر حادثی از حادثات به حسب رتبه و مقام خود از چهار عنصری تشکیل شده که مناسب عرصه خودش است. بعد که در آن حادث یا مرتبه یک جهت از این جهات چهارگانه غلبه کند، چون یک موجود است تمام آن حادث یا مرتبه را به اسم آن جهت غالب مینامند.
مثلاً مشیت چهار عنصر خود را دارد. یعنی از چهار جهت و حیث تشکیل شده که حیثهایش به حسب و در عرصه خودش این چهار اسم را به زبان عالم ما دارد. میگوییم ناری، ترابی، هوائی و مائی دارد. این چهار مرتبه و حیث برایش هست.
اما چون اولین، لطیفترین، عالیترین، نافذترین و منبسطترین این چهار، نار است؛ گاهی از مشیت به نار تعبیر آورده میشود. در فرمایشات شنیدهاید که میفرمایند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 326 *»
نار یا حرارت مشیت. چون آن حیث بر سایر حیثها غالب است نار مشیت گفته میشود. منظور این نیست که مشیت فقط نار دارد و هوا، ماء یا تراب ندارد. بلکه به حسب خودش این چهار چیز را دارد. ولی چون ناریّت بر سایرین غالب است اسم، اسم او و حکم، حکم او است. آن سه قسمت دیگر در تحت اختیار و نفوذ این حیث است.
البته وقتی که مشیت به لحاظهای دیگر ملاحظه شود یکی دیگر از آنها ترجیح داده میشود. مثلاً گفته میشود خلق الله المشیة من الماء یا بالماء یا گفته میشود مبدأ اشیاء ماء است.([83]) مشیت را ماء هم میشود نامید، مانعی ندارد.
فعلاً آنچه از نظر بحث غالب است نار میباشد. در قرآن میفرماید: یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار.([84]) این نار را نار مشیت میفرمایند و زیت که در این آیه شریفه ذکر شده است طبق تفسیر ائمه هدی؟عهم؟ عبارت است از قابلیت محمدیه؟ص؟.([85])
قابلیت آن حضرت ظرف و محل مشیت خدا میباشد چنانکه وارد شده: السلام علی محال معرفة الله السلام علی مساکن ذکر الله.([86]) همینطور میفرمایند: بل قلوبنا اوعیة لمشیة الله.([87]) هنگامی که خدا از این قابلیت و محل میخواهد تعبیر بیاورد تا بفهماند که چه محلی و چقدر قابل است! میفرماید: یکاد زیتها یضیء و لو لمتمسسه نار. روغن قابلیت آن بزرگوار آنقدر آماده روشنشدن و درگرفتن بود که دیگر نزدیک بود درگیر شود اگر چه نار مشیت او را مس نکند. پس به این اعتبار است که از مشیت به عنوان نار تعبیر آورده شده است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 327 *»
ما میدانیم بعد از رتبه مشیت، رتبه محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ است. البته مشیت هم یکی از رتبههای خود این حقیقت است([88]) ولی از آن به مقام فعل اللّه و مشیة اللّه تعبیر میآوریم.
بعد از مشیت مقام محل مشیت است چون در رتبه از خود مشیت پایینتر است که حقیقت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ باشد. این بزرگواران هم چون حادثند و خلق خدا هستند ایشان هم در این مقام از عناصر اربعه مرکبند. ایشان هم دارای عناصر اربعه هستند و به حسب مقام و رتبه خود ناریتی، هوائیتی، ترابیتی و مائیتی دارند. این چهار عنصر به حسب خودشان برای ایشان است. ولکن در ایشان هم حیثی باید غالب باشد. حیثی که در ایشان غالب است حیث هوائی است. عنصر هوائی غالب است. چون یک مرتبه پایینتر از نار، هوا است. پس تمام عناصر را که کارشان این باشد و این کار از آنها بر آید، آنها را هوا و عنصر هوا میشود نامید. حالا به هر اسمی باشد. همین که از او کاری بر آمد که عمدهاش وساطت و نفوذ بود و بعد از نفوذ آثار نار را به ماء و تراب حمل کرد. این کار، کار هوا است.
میدانیم محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ بین مشیت و سایر مراتب وسایط فیض میباشند. تمام مراتب به وساطت و نفوذ ایشان از آثار مشیت بهرهمند میشوند. چون محل و وعاء مشیت ایشانند و نار در هوا جای میگیرد بعد به وسیله هوا در ماء و بعد مثلاً به وسیله ماء در تراب. پس موقعیت هوا این چنین است. چون هوا از نظر درجات عناصر اربعه رتبه دوم است، پس اینجا بر سایر عناصر این حقیقت باید غالب باشد و از این حقیقت به هوا تعبیر آورده میشود. همان مقام وساطتی که ذکر میفرمایند دلیل بر همین مطلب است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 328 *»
بعد از رتبه ایشان رتبه انبیاء است. میدانیم رتبه انبیاء صلوات اللّه علیهم اجمعین از رتبه محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ خلقت شده یعنی شعاع ایشان و رتبه سوم است. مرتبه سوم یعنی حقیقت و رتبه انبیاء هم به حسب و مناسب عرصه خودش چهار عنصر دارد. ولی عنصر مائی بر آنها غالب است و عنصر آب بر سایر عناصر غالب میباشد که عنصر سوم میشود.
بعد از رتبه انبیاء رتبه انسان است. حقیقت رتبه انسانیت بعد از رتبه انبیاء است. رتبه انسانیت رتبه چهارم میشود، از این جهت تراب بر آن غالب است. تراب که غالب شد بقیه عناصر را تحت نفوذ خود قرار میدهد و قاهر و غالب میباشد. اینجا دیگر نهایت تنزل و سکون است.
اینکه در بعضی جاها تعبیر آورده میشود زمین ساکن است به این منظور است. یعنی یک دوره غالب بودن عناصر اربعه در این مراتب، اینجا دیگر تمام میشود. اینجا محل سکون، آرامشدن و قرارگرفتن تمام آن تنزلات، افاضات و همه اینها است. یکی از معانی ساکن بودن زمین این است.
عرصه انسانی، زمین آن مراتب است. نسبت به سایر مرتبههای پیش تراب و زمین است. گرچه خودش دارای عناصر اربعه است. حقیقت و رتبه انسانیت به حسب خود ناریت، هوائیت، مائیت و ترابیتی دارد. اما باز چون ترابش بر سایر عناصر غالب است بالنسبه به آن مراتب پیشین ارض و زمین است. بالنسبه به مشیت، حقیقت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ و حقیقت انبیاء به منزله تراب، ارض و زمین میباشد که ساکن و محل نزول و تنزل تمام آن مرتبهها میگردد.
رتبه جن بعد از رتبه انسان خلقت شده است. پس با رتبه جن دوره دیگر غلبه عناصر شروع میشود. چون تا مرتبه انسان غلبه چهار عنصر تمام شد. دوره بعدی که پیدا میشود با آن دورهای که دیدیم کاملاً باید مناسب و چهار مرتبه داشته باشد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 329 *»
رتبه جن حکایت و نشانی از رتبه مشیت میشود. گرچه بعد از انسان است اما این دوره تمام شد و دوره بعد شروع شد. پس نوعشان هم غیر ما است. اصلاً نوعشان غیر از این نوع است. نسبت به ما چون ظل و شعاع هستند. پس از آنجا به طور دیگر یعنی به طور ظلی شروع میشود. چون به طور ظلی است آنجا هم ابتداء با نار باید شروع بشود. پس در رتبه جن عنصر ناری بر سایر عناصر غلبه دارد. جن از نار خلقت شده است. معنی خلقتشدن جن از نار این است که حقیقتش از نار است.
در آیه شریفه و الجان خلقناه من قبل من نار السموم،([89]) من جنسی است. یعنی جنس جن نار است. البته عناصر اربعه مناسب عرصه و رتبه جن برایش هست، اما آن سه عنصر مغلوب و عنصر نار غالب میباشد.
چرا نار غالب است؟ چون باز اول شروع به غلبه عناصر است. آیا در آغاز کدام عنصر غالب میشود؟ ابتداء کدام عنصر نافذ میگردد؟ معلوم است عنصر نار.
مثل این است که شما بفرمایید: «صنعتُ خاتماً من فِضة» یک انگشتر از نقره ساختم. «من فضة» یعنی الآن جنس این فضه و نقره است. پس در آن آیه یعنی جنس جن نار سموم است. جنسش ناری است که از شجر اخضر پیدا شده است.
بنابراین آن شجر اخضر که این آتش از آن پیدا شده چه میباشد؟ حقیقت انسانیت میشود. شجر اخضر یعنی درخت سرسبز. به ظاهر درخت سرسبز که آتش ندارد تا از آن آتش جن را خلق کند. پس شجر اخضر حقیقت انسانیت است. از شعاع این شجر اخضر حقیقت جن آفریده شده است و چون ناریّت بر آن غالب است آن حقیقت را نار مینامند.
باز توضیح میفرمایند که نارش این نارهایی که ما میبینیم نیست. اینها دود دارد و تا دود نباشد نار پیدا نمیشود. همینطور حرارت دارد و از این قبیل. اما درباره
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 330 *»
آن حقیقت اولاً میفرمایند: من نار السموم یا من مارج من نار مقصود از این تعبیرات همین است که ناری که شما میدانید و میبینید نیست، ناری مناسب آن عرصه و آن جنس و حقیقت است.
اکنون در حدیث شریف امام صادق؟ع؟ دقت کنید، ببینید چقدر واضح میفرمایند. وقتی خدا قول ابلیس را نقل میکند که میگوید: انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین([90]) حضرت میفرمایند: قد غالط لعنه الله مغالطه کرده است خدا لعنتش کند. مغالطه به همین است که ظاهرِ امر را ببیند و از واقعش بیخبر باشد.
مرحوم آقاى شريف طباطبائى برای مغالطه به عکس شیر که در پرده کشیده شده باشد مثال میزنند. اگر کسی بگوید «هذا اسدٌ و کل اسد مفترس» این شیر است و هر شیری هم درنده است. «فهذا مفترس» پس این که الآن در پرده است درنده است. در جواب این مغالطه باید گفت که این شیر نیست این عکس شیر در پرده است. میگفت «ما همه شیریم شیران عَلَم» يعنى شيران روى پرچم.
حالا اگر گفته شود این عکسِ در پرده شیر است و هر شیری هم درنده است پس این درنده است. از نظر ارسطو صغری و کبرای این سخن درست است. اما این شیر نیست صورت شیر است اینجا مغالطه شده است.
به همین علت مشایخ ما بر منطق ارسطو اعتراض میکنند. میفرمایند منطق ارسطو صورت برهان و قیاس را درست میکند. ظاهر سازی برهان را فراهم میکند و میگوید برهان را به این شکل قرار بدهید. اما مادهاش را نمیتواند تصحیح کند. در منطق ارسطو ماده برهان تصحیح نمیشود.
اما در منطق محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ ماده درست میشود و برای صورتش هم به این حرفها احتیاج نیست. وقتی که ماده صحیح درست شد، صورت بندی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 331 *»
اینطوری هم لازم ندارد. نه کبری لازم دارد نه صغری.
شخصی از امام؟ع؟ سؤال میکند آقا دلیل بر اینکه من مخلوق خدا هستم چیست؟ به تعبیر مادیها شاید من تصادفی به وجود آمده و خالقی ندارم. امام چه میفرمایند؟ میفرمایند: اگر مخلوق بودی چطور بودی؟ دیگر در میماند.([91])
همین برهان است. چون ماده کاملاً و صد در صد مسلّم و روشن است پس برهان است و دیگر صورتبندی هم نمیخواهد. دیگر نیاز نیست که طبق نظام منطق ارسطویی شروع کنیم به ترتیببندی صغری، کبری و بعد نتیجه.
فرمودند اگر مخلوق بودی چطور میبودی؟ او هر چه فکر کرد که بخواهد بگوید اگر مخلوق بودم چطور میبودم دید همینی است که الآن هست. پس گویا به مخلوقیت اقرار میکند. چون مثلاً باید بگوید چشمم را اینجا بگذارند. ابرویم را اینجا، دهانم را اینجا، بینیم را اینجا بگذارند. مخلوق همین است که او را بسازند. هر چه فکر کرد دید او را ساختهاند. محکوم شد.
مغالطه همین است که ماده و مطلبی را که صد در صد حق نیست بگیرند و بر اساس آن شروع کنند به نتیجهگیری. میفرماید: قد غالط لعنه الله ملعون ابلیس که گفته: خلقتنی من نار و خلقته من طین مغالطه کرده است.
فانه خلق من نار الشجر الاخضر دقت بفرمایید! ابلیس از آتش درخت سرسبز خلقت شد. درخت سرسبز از کجا خلقت شد؟ المخلوق من فاضل طینة آدم درخت سرسبز خلقت شده از فاضل طینت آدم. معلوم است طینت آدم، طینت نبوت است. آدم به عنوان نبی، مقامش مقام نبوت است.
پس فاضل طینت آدم یعنی شعاع رتبه نبوت. چون مشایخ ما+ فاضل طینت را شعاع، نور، اثر و ظهور معنی میکنند. معنای فاضل طینت این نیست که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 332 *»
یک مقداری از چیزی زیاد بیاید. اگر این چنین باشد که همجنس میشود.
میفرماید: اللهم ان شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا([92]) شیعیان ما از فاضل طینت ما خلق شدهاند. یعنی خدا طینت ما را که خلق کرد برای آن نور قرار داد، از آن نور شیعیان ما را آفرید که انبیاء باشند. پس انبیاء شعاع محمّد و آلمحمّدند؟عهم؟ اگرچه این شعاع به اسم فاضل طینت آمده است.
چون نوعاً طلبهها یا همین مبتدیها وقتی که ضرب ضربا یاد میگیرند فاضل طینت که میشنوند یا میبینند میگویند: یعنی زیادی. فکر میکنند خدا یک مشت گِل خلق کرد و اسم آن را طینت آلمحمّد؟عهم؟ گذاشت. از آن آلمحمّد؟عهم؟ را خلق کرد یک مقداریش هم زیاد آمد. مثلاً از این زیادتی هم انبیاء یا شیعیان را خلق کرد.
باید پرسید اینها که همجنس میشوند دیگر چه امتیازی باقی میماند؟ به همین سبب در واقع خودشان یا سایرین را با ائمه؟عهم؟ همجنس میبینند. ولی ائمه به طور صریح و محکم فرمودهاند که خدا در آن طینتی که ما را از آن خلق کرد هیچ نصیب و بهرهای برای کسی قرار نداد حتی برای انبیاء.([93])
پس فاضل طینت طبق اصطلاح آلمحمّد؟عهم؟ به تشریح و توضیح بزرگان دین+ یعنی اثر، ظهور و شعاع.
حالا دقت بفرمایید که ابلیس از نار خلقت شده یعنی حقیقت و جنسش نار است. این نار هم نار شجر اخضر است یعنی شعاع شجر اخضر که حقیقت انسان است. حقیقت انسان از چه خلقت شده است؟ از فاضل طینت آدم آفریده شده است. یعنی از شعاع رتبه انبیاء. مرتبه انسانیت شعاع رتبه انبیاء است و شعاع رتبه انسانیت رتبه جن میشود. پس حقیقت جانّ، جن و ابلیس همه از شعاع رتبه انسان خلقت شدهاند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 333 *»
همانطور که عرض شد عنصری که بر رتبه انسان غالب است تراب و خاک است. عرض کردم معنای ساکن بودن زمین هم به همین اعتبار روشن میشود. البته نمیخواهیم بگوییم که بحثی که درباره حرکت و سکون زمین است همین است. بلکه سکون زمین به یک معنی این است. در بعضی جاها که تعبیر به سکون زمین آمده مراد این است. هر خاکی و زمینی در هر عرصه و عالمی بالنسبه به هر مرتبهاى این خصوصیت را دارد که محل افاضه است و فیض به آنجا که میرسد قرار میگیرد. ساکن شده، رکود و خمود پیدا کرده و جمود مییابد. از این لحاظ به سکون تعبیر آورده میشود.
پس ناری که جن از آن خلقت شدهاند از تراب و خاکی که رتبه انسانیت است یکمرتبه پایینتر است. پس از مقام انبیاء دو مرتبه پایینتر میشود. آدم نبی اللّه، صفی الله و بدیع فطرت([94]) است. رتبه جن دو مرتبه از او پایینتر قرار میگیرد. وقتی که رتبه جن دو مرتبه پایینتر است، پس آن عنصر ناری که در رتبه جن است اگر با نورانیت ترابی که رتبه انسانیت است مقایسه میکرد. اگر نار خودش را با نورِ ترابی که رتبه انسانیت است مقایسه مینمود، قابل مقایسه نبود. چه رسد به نوریت آدم که دیگر دو مرتبه بالاتر است. اگر با هم مقایسه میکرد آن وقت میفهمید که چقدر بین آن نورانیت و بین ناریت تراب و شجر اخضری که از آن خلق شده و شعاع آن است که رتبه انسانیت باشد فاصله است. اگر ملاحظه و مقایسه میکرد این غلط را نمینمود و مبتلا به این اشتباه نمیشد. قیاس قیاس صحیحی نبود. مغالطه بود.
در نتیجه رتبه و ناریت جن شعاعِ شعاعِ طینت و رتبه آدم علی نبینا و آله و علیه السلام میشود و انسان از جن یک رتبه بالاتر میباشد از این جهت بر جن حاکم و مسلط است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 334 *»
اینکه میبینید ما از جن میترسیم و فرار میکنیم یا جن در بشر تصرف میکند ــ خدا همه اهل ایمان را از تصرفات و غلبه جن حفظ کند ــ این به جهت تنزلی است که انسان در مراتب عَرَضی میکند. انسان در مراتب عرضی که تنزل میکند جن بر او غلبه میکند.
به همین علت در بعضی احادیث تعبیر به اينجور رسیده که وقتی که بدن آدم را خلق کرده بودند و هنوز روح در آن دمیده نشده بود، ابلیس ملعون در آن بدن داخل و نافذ میشد و میگذشت. نه آنکه بر بدن بگذرد و عبور کند علاوه بر آنکه بر بدن میگذشت، در خود بدن آدم هم که هنوز روح دمیده نشده بود نفوذ میکرد، داخل میشد و میگذشت.([95])
بدن هورقلیایی آدم افتاده بود هنوز روح در او دمیده نشده بود. ابلیس گذر میکرد و میگذشت. در خود بدن نافذ میشد. دیگر راههایش را هم خوب بلد میشد. راههای وجود و پیکره انسان را خوب آموخت که چه و چگونه باید بکند.
ولی الحمدللّه امام؟ع؟ دل اهل ایمان را سالم نگاه میدارند. نمیگذارند که شیطان تصرف کند و داخل شود. آنجا محبت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ قرار دارد. آن ملائکهای که در دل مؤمن نگهبان محبت هستند با شمشیرها و سلاحهای آتشین ایستادهاند. دیگر ابلیس جرأت نمیکند که به دل مؤمن نزدیک بشود نمیتواند.
خدا کند صاحبِ دل باشیم. اگر صاحب دل شدیم مطمئن باشیم که سالم میماند. جای محبت محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ محل نزول شیطان نیست. خدا نکند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 335 *»
که دل را از دست بدهیم. البته اگر دل به معنای انیّت را از دست بدهیم خوب است. صاحب دل باشیم یعنی در اختیار و تصرف اولیاء باشیم و دست عنایتشان بر سر ما باشد، آنگاه نمیگذارند شیطان بر دل ما مسلط شود.
بعد که مراتب تنزلی فراهم شد، انسان در این عالم اَعراض آمد و از موطن اصلی خود خارج گردید. خواهنخواه در این عالم اعراض که بیاید به اصطلاح غربتی میشود. چون در دوران و عالم غربت بهسرمیبرد خواهنخواه لوازم این عالم را باید بپذیرد.
لوازم و اعراض این عالم را که پذیرفت همین اِعراض از موطن و محل اصلی و آمدن به اینجا باعث میشود که آن عنایات را فراموش کند. آن همه لطفهای خدایی را از یاد ببرد. به رضای خدا پشت کند و مرتکب عصیان و معاصی بشود. خدا نکند از عصیان بگذرد و مرتکب کفر، الحاد و شقاوت شود. اقلش این است که مرتکب عصیان بشود.
عصیانها و طغیانها چنان انسان را کثیف و آلوده میکند که محل نفوذ و تجمع شیاطین میشود. در اینجا است که ابلیس بر ما نافذ میشود. اینجا است که جن در ما نفوذ میکند. تا پیکره انسان کمی از اعتدال طبیعی یا روحی خارج شد ارواح خبیثه یعنی همین شیاطین تعلق میگیرند و در بدن فساد ایجاد میکنند. از نظر عقلی و ایمانی که انسان اعتدالش را کمی از دست بدهد همینطور نافذ میشوند.
میفرماید: و من یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه([96]) از ملت ابراهیم که ملت توحید است چه کسی دست بر میدارد مگر آن کسی که درباره خود سفاهت به خرج بدهد؟ اعتدال عقلانی و آن دعوتهای عقل را اجابت نکند، پشت کند، سفاهت به خرج بدهد. فوراً شیطان و ابلیس تسلط پیدا کرده و متصرف و نافذ میشود.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 336 *»
پس همین که انسان از آن مقام گذشت و به اینجا آمد، در اثر اِعراض و مرتکب شدن عصیان اینقدر ذلیل میشود. پناه به خدا از ذلت عصیان. آنقدر ذلیل میشود که مثل ابلیس و شیاطینی که ایادی ابلیس هستند در او متصرف میشوند. به طوری که امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه میفرمایند: فنظر باعینهم و نطق بالسنتهم([97]) شیطان با چشم ایشان نگاه کرده و با زبانشان حرف میزند. وای اگر کار به جایی برسد که در سینه او جای بگیرد و تخمگذاری کند. جوجههای خود را در سینه او بگذارد. اینجا است که میبینیم ابلیس متصرف، نافذ و مسلط است. در اثر عصیان، ابلیس مسلط میشود. نه تنها ابلیس بر انسان مسلط میشود که همه اعراض در او نفوذ دارد. چون اینجا آمده و در این عالم اعراض قرار گرفته است. در اثر اِعراض از مرتبه خود و آن رتبه عالیه اینجا واقع شده است.
چه بسا انسانیت ما هم در تبعیت این اعراض پی در پی متحول و متغیر بشود. تا خِلطی غالب میشود میبینید انسانیت شکل آن خلط را به خود گرفت. آثار انسانی که از ما باید بروز کند در تبعیت آن خلط در میآید. بلغم غالب بشود، عقلمان رنگ بلغمی به خود میگیرد. صلح کلی میشویم. هیچ غیرت و تعصب در دین خدا در ما دیده نمیشود.
میبیند رسماً عصیان میشود کفر ورزیده میشود هیچ تکان نمیخورد. چهبسا بگوید آدمهای بدی هم نیستند. آدمهای خوبی هستند چه صفات خوبی هم دارند. لااقل میگوید از ما بهتر هستند. وای بر تو که کافر و فاسق از تو بهتر باشد. این برادران ایمانی را باید بگوییم که از ما بهتر هستند. هر کسی باید بگوید مؤمن از من بهتر است. اما نگوید کافر از من بهتر است. کجا کافر از تو بهتر است؟ او را باید لعن کنی. کجا فاسق از تو بهتر است؟ تو از فسقش بیزار و متنفر باید باشی.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 337 *»
انسان برادران ایمانی و اهل ایمان را از خودش باید بهتر بداند. بگوید اینها مثلاً نمازشان قبول است اما نماز من معلوم نیست قبول باشد. یا روزه اینها قبول است اما روزه من معلوم نیست قبول باشد. اگر میبینید استغفار کرد باید بگویید استغفار او قبول شد. نسبت به یکدیگر به این مقدار خوشبین و مطمئن باید باشید که بگویید استغفار او قبول شد اما گریههای من بر گناهانم آیا مورد ترحم قرار گرفت یا نه؟([98]) انسان به خودش سوء ظن اما به مؤمنين حُسن ظن باید داشته باشد.
ولی بلغمی نباید شد که حتی مثلاً کافر را بگوید شخص خوبی است. کافر کجایش خوب است؟ خدا کافر را به هر شکل و شمایلی تحت هر عنوانی که هست لعنت کند. کافر کافر است خدا لعنتش کند. مگر تائب شود برگردد و مؤمن بشود و الا تا کافر است خدا لعنتش کند. به هر عنوانی که میخواهد باشد.
پس چون اینجا آمدهایم حتی اعراض این عالم در ما تأثیر کرده و میکند. میبینیم آتش اینجا ما را میسوزاند. هوايش باعث تقسیم و تفرقه اعضاء ما میشود. آبش ما را میکُشد و غرق میکند. خاکش ما را میپوساند. خاک اینجا اثر میگذارد قدری که انسان روی زمین نمناک بنشیند چه زود حتی در خصوصیات روان اثر میگذارد. در جان و افکار، در عقل ما اثر میگذارد.
اینکه میفرمایند مثلاً کدو بخورید عقلتان را زیاد میکند([99]) همه در اثر تنزل ما است که این اعراض در ما اثر میکند. ما به واسطه اِعراضی که کرده و در این عالم واقع شدهایم از همه چیز میکشیم.
با این همه تعجب است که تمام این مفسرين سنی و تابعان سنی درباره انسان بدبخت اینطوری میگویند: روی زمین آمدهایم تا مقام خلافةاللهی را پیدا کنیم. در همه چیز متصرف بشویم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 338 *»
آیا همه چیز در تصرف تو است؟ همه چیز را تسخیر میکنی؟ اشتباه میکنی خدا برای تو تسخیر کرده است. میبیند بر آپولو سوار شده و رفتند در کره ماه نشستند. میگوید کره ماه را تسخیر کردیم. همانجا هم که میروی میبینی با چه وضعی میروی. ای بیچاره آیا این معنای تسخیر است؟! چقدر ملتهای بیچاره و ضعیف را نابود کردند تا چه پولها به دست آوردند. چه کارها کردند و چه زحمتها کشیدند تا این مسافرت در این پیکره اثر نگذارد. این چه تسخیری است؟
تو مسخَّر آنها هستی. آنها همه در تو نافذند. اگر راست میگویی بدون آپولو یک قدری بالا برو. بدون این اسباب و ابزار یک کمی جلوتر برو.
رسولاللّه بود که در ملک نافذ بود و هیچ چیزی در او اثر نمیکرد. او با همین بدن عنصری معراج نموده و در همه چیز تصرف میفرماید. همین ماهی که بر آن رفتند و نشستند با اشاره دست منشق میکند و میشکافد دو قسمتش میکند. چون او خلیفةاللّه است نه تو بیچارهای که اگر یک اسهال بگیری خودت را نمیتوانی علاج کنی. آیا تو خلیفة الله روی زمینی؟
تا میخواند انی جاعل فی الارض خلیفة([100]) میگوید منم، منم. ما برای خلافةاللّهی روی زمین آمدهایم که تصرف کنیم. آیا این تصرف است؟ واقعاً انسان باید خجالت بکشد حیا کند. قدری غذا یا وضع هوا که عوض میشود ببینید این بشر چه میشود؟ این آیا میتواند بگوید من خلیفةاللّه هستم.
اینجا است که جن در ما اثر میگذارد و متصرف میشود. از جن میترسیم. حتی اگر کسی گردن کلفت و پهلوان هم باشد میترسد. به همین جهت میبینید تا اسم آن برده میشود بسم اللّه، بسم اللّه میگویند. علت ترس همان تسلط است. الآن هم شاید بعضی ناراحت بشوند که چرا ما شب در اینجا بحث جن را شروع کردهایم!
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 339 *»
بخصوص ممکن است خانمها اوقاتشان تلخ بشود که این دیگر چه بحثی است؟! به جن چه کار دارید؟
اینجا است که میبینید مثلاً یک کک یا پشه چقدر انسان را به تنگ میآورد. کوچکتر از آنها هم همینطور. والله این ضعف و بیچارگی بشر نیست مگر برای خاطر عصیان و اِعراض از آن مقام قرب.
اما خلفاء اللّه اینطور نیستند. مگر روی مصالحی بخواهند بپذیرند که این اعراض بر آنها اثر بگذارد. و الا آنها بر این اعراض محیطند و تسلط دارند.
حضرت موسی بن جعفر؟عهما؟ مریض شده بودند. خدمتشان پزشک آوردند. او نشست که معالجه کند. حضرت فرمودند چند دقیقه صبر کن. رنگ حضرت پریده بود و معلوم بود مثلاً تب و اینها عارض شده است. حضرت مناجات مختصری کردند. طبیب دید رنگ مبارکشان برافروخته و بانشاط شد. شروع کرد به معاینات دید اصلاً مرضی در کار نیست. گفت آقا من مریض هستم آمدهام خدمت شما که مرا علاج بفرمایید. یهودی بود اسلام آورد.
این تسلط مقام خلافةاللّهی است. همینطور بر جن تسلط داشتند. در مَلَک تصرف داشتند. در جمیع کائنات متصرف و بر همه مسلط بودند. آنها خلیفةاللّه و مسخِّر مُلک هستند. کاملين شیعه هم به حسب مقام خودشان همین تسلط را دارند. گرچه بسا در این مقام ظاهری بعضی از اَعراض را متحمل شده و بپذیرند چون باید متحمل بشوند. اما به حسب مقام خودشان صاحب عظمت و جلالت بودند.
در هر صورت این عرصه چون اینچنین است ما از جن میترسیم و جن در ما متصرف است. آدم هم آن بدنش مورد تصرف قرار گرفته بود. ابلیس در آن بدن قبل از تعلق روح رفت و آمد میکرد. یعنی چون از عرصه او پایینتر بود در آن میتوانست نافذ و متصرف باشد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 340 *»
ولی به خواست خدا زمانی خواهد آمد که امیدواریم در آن موقع در محضر ائمه هدی؟عهم؟ رجعت کنیم. دیگر از اوائل ظهور امام؟ع؟ لطیفشدن شروع میشود. آنگاه در رجعت به طوری میشود که انسانها بر جن حاکم هستند. دیگر جن از انسان ــ همین انسانهای روی این زمین ــ میترسد. چون زمین لطیف و زمین عالم برزخ و دوران رجعت میشود، انسان نافذ است. همانطور که حضرت سلیمان نفوذ داشتند انسانها نافذ میشوند و تمام جن در فرمان در میآیند.
و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 341 *»
مجلس 16
(شب سهشنبه 3 جمادیالاولی 1406 هـ ق)
r خلقت جنّ بر خلقت مرتبه دنیوی آدم؟ع؟ تقدّم داشته است
r آدم؟ع؟ از حیث مبدأ بودن برای نوع انسان بر جنّ تقدّم داشته است
r سرّ متأثر شدن انسان از نوع موجودات در این عالم
r تصرّف انسان در سایر موجودات ضعیف است
r قوّت تصرّف کاملين
r جنّ و خصوصیات آتشی
r بشر و خصوصیات خاکی
r تقدّم خلقت جنّ بر مقامات عرضی انسان
r بیان پارهای از حالات و خصوصیات جنّ
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 342 *»
بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرّحيم
اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
وَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِم اَجْمَعين
بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيَّكَ الْحُجَّةِ بنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلي آبائِهِ
في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً
حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
خلقت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام، نفخ روح در او و همینطور اِسجاد ملائکه همه در عالم هورقلیا و در سرزمین عالم برزخ یا عالم مثال بوده است. در سرزمین بهشت برزخ یا بهشت دنیایی که در اصطلاح ائمه؟عهم؟ است انجام شده است. زیرا بدن هورقلیایی آدم؟ع؟ در آن سرزمین خلقت شد که بعد روح دمیده شد و بقیه امور انجام یافت.
اما ابلیس یا جن قبل از خلقت این بدن هورقلیایی موجود بودند. چون میفرماید و الجان خلقناه من قبل من نار السموم([101]) کلمه قبل بیان همین مطلب است که جان قبل از خلقت مرتبه هورقلیایی بدن آدم خلقت شده بودند.
نمیخواهم بگویم قبل از آدم خلقت شدهاند بلکه حتی آدم؟ع؟ از همان حیث مبدئیت برای انسانها از نظر رتبه بر جن مقدم است و جن از انسان متأخرند. معنای
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 343 *»
من قبل در آیه شریفه این نیست که آدم به کلی نبود و جن و ابلیس بودند بعد آدم خلقت شد. بلکه حتی رتبه انسانیت که آدم در روی زمین مبدأ نوع انسانی شد بر جن مقدم بود.
به همین جهت این نار در فرمایشات ائمه؟عهم؟ به ناری که از شجر اخضر پیدا شده تفسیر گردیده است. شجر اخضر همان حقیقت و رتبه انسانیت است. آتشی که از آن فراهم شد یعنی رتبه بعد، خلقتشده از آن رتبه است.
در نتیجه ناری که حقیقت جن را تشکیل میدهد و رتبهای که حقیقت جن در آن واقع است در فرمایش امام؟ع؟ شعاعِ شعاعِ طینت آدم بود. فرمودند شجر اخضر هم از فاضل طینت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام مخلوق است. پس رتبه انسانیت مقدم است و رتبه جن شعاع رتبه انسانی میشود. چون شعاع رتبه انسانیت است پس اگر در انسانها انسانیت غالب شود و موقعیت خود را به دست بیاورند مسلماً از جن متأثر نخواهند بود و جن در آنها اثر نمیگذارد.
اینکه دیدیم در بدن آدم رفت و آمد کرد یا بر او مسلط شد یا بر فرزندانش مسلط است علتش این شد که انسان تنزل کرده و در این مراتب عرضی واقع شده است. یکی از مراتب عرضی مرتبه هورقلیایی و یکی همین مرتبه دنیوی است. انسان در اثر تنزل از آن مقام این مراتب عرضی را به خود گرفت. در اینها که واقع شد اِعراض برایش رُخ داد. از مقام قرب و موطِن خود دور شد. چون دور شد انسانیت در انسان ضعیف شد در نتیجه انسان مرتبه و آن تقدم و علو خود را از دست داد.
از اینجهت است که میبینیم نه تنها از جن بلکه از همه موجودات پستتر است. همه چیز در او اثر دارند و از همه موجودات متأثر است. حتی یک موجود بسیار بسیار کوچک و ریز که به آن میکروب میگویند چقدر در این انسان اثر میگذارد! به طوری که حتی عرض شد روحیات انسانی را تحت نفوذ خود قرار داده و انسان را
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 344 *»
دگرگون میسازد. دیگر جن که جای خود را دارد. علت تصرف جن، شیطان و ابلیس در انسان همین است.
انسان به اینجا که رسیده لایملک لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حیوة و لانشورا([102]) از همه موجودات ضعیفتر است. اینکه میبینیم در موجودات تصرف دارد در واقع تصرفِ بسیار ضعیفانه و مذبوحانهای است. از همه موجودات متأثر شده و انفعال پیدا میکند و همه در او تأثیر دارند و اثر میگذارند. علت اینها همان اِعراض و دور شدن از مرتبهاش است که باعث ضعیفشدن آن رتبه و مقامی که داشته است میباشد. ولی اگر انسان از اَدناس این اَعراض و آلودگیها خودش را پاک کند این اَعراض در او اثر نمیگذارد. البته چنین تطهیری برای ناقصين شاید خیلی متعذر باشد. ولی چون در کاملين شیعه رتبه انسانیت بالفعل است اَعراض در آنها اثر نمیگذارد. مگر آنکه از سنت و قرار خدایی بخواهند متابعت کنند که متحمل انواع مشکلات میشوند.
اگرنه آنها از چیزی متأثر نشده و جن و شیطان در آنها نمیتوانند اثر بگذارند. خدا به ابلیس خطاب فرمود: ان عبادی لیس لک علیهم سلطان([103]) تو بر بندگان من تسلطی نداری. خودش هم گفت خدایا من بر بندگان خالص تو راه ندارم.([104]) خودش مطمئن است.
وقتی مقام و رتبه انسانیت در ایشان بالفعل شود دیگر نسبت به جن همان علوِ مرتبه و مقام مؤثریت را دارند. چنانکه نسبت به ملائکه و سایر موجودات هم همینطورند. آنها بر اشیاء حاکم، مسلط و در اشیاء نافذند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 345 *»
جریان جناب جابر و تصرف ایشان در روایات رسیده است.([105]) همینطور اعتقاد داریم که نقباء متصرفند. نجباء هم مصلحت باشد تصرف میکنند. پس انسانیت در مقام کمال بالفعل است. از این جهت در مُلک نافذ و متصرفند. همه به فرمان ایشان هستند. جن در اختیار ایشانند.
از فرمایشات مجلسی مرحوم آقاى شريف طباطبائى نقل میکنند که شخصی بوده که نوعاً حملهای او را گرفته و جن به او تعلق میگرفته است. یک بار که جن به این شخص تعلق میگیرد و بر زمین میافتد یکی از آقازادگان آقای مرحوم کرمانی به او میگوید «قم باذن والدی» به اذن پدرم از جایت برخیز. فوراً بر میخیزد و جن تعلقش را بر میدارد.([106])
یا نقل میفرمایند در سُرّمَنرأی یا سامراء مشهور شخصی بوده که عبای خود را روی آب دجله میانداخته و بر آن مینشسته است. مردم تماشا میکردهاند و با این کار میخواسته راه تدلیسی داشته باشد. خبر به شیخ بزرگوار میرسد. ایشان میگویند وقتی که این کار را انجام داد مرا آنجا ببرید. گویا بعد از ظهر این کار را میکرده است. ایشان حرکت میکنند که برای دیدن آن شخص نزدیک دجله تشریف بیاورند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 346 *»
همینکه نزدیک دجله میشوند یک مرتبه مردم میبینند که آن شخص رفت زیر آب. جنها عبای او را گرفته بودند که زیر آب نرود تا ایشان میرسند جنها فرار میکنند.([107])
اینگونه تصرفات برای کاملين شیعه بوده است. در روایات بسیار داریم که به استدلال و ذکرکردن احتیاج ندارد، مسلّم است. به همان دلایلی که ما وجود جن را قبول میکنیم و میگوییم جن وجود دارد به همان دلیل هم قبول میکنیم که کاملين در جن متصرف هستند و جن تسلیم امر ایشان است و ایشان فرمانده و حاکم بر جن هستند.
ما به چه دلیل جن را قبول میکنیم؟ دلیلمان بر آنکه جن وجود دارد چیست؟ آیا غیر از این است که قرآن فرموده؟ ائمه هدی؟عهم؟ و علماء ربانی فرمودهاند؟ که یک مرتبه از مراتب خلقت جن است و نوعی بخصوص میباشد. اموری هم دربارهاش ذکر شده است. ما اینها را به این دلایل قبول میکنیم.
اگر نه به فرموده مرحوم مجلسی هیچکس بر وجود جن دلیل عقلی نتوانسته اقامه کند.([108]) علماء نوعاً همین را میگویند که هیچ برهان عقلانی بر اینکه جن وجود دارد نداریم. مقصودشان از برهان عقلی هم همان مجادله بالتی هی احسن است. از انواع مجادله دلیلی بر وجود جن نداریم. فقط نقل است یعنی دلیل نقلی، آیات و روایات داریم.
حتی آن مشاهداتی که واقع شده و جن دیده شده و جن را دیدهاند، علماء طبیعی توجیه میکنند. میگویند اینها یک تخیلاتی است که فراهم میشود. به خاطر بیماریها یا جهاتی این تخیلات برای شخص دست میدهد. فکر میکند جن را دیده است. به اصطلاح دلیل عقلی ندارد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 347 *»
بزرگان ما هم که دلیل اقامه میکنند مجادله نمیفرمایند. دلیل مجادله اقامه نمیفرمایند نه آنکه دلیل مجادله نداشته باشد، بلکه اقامه نمیفرمایند. نوعاً به دلیل حکمت اکتفاء میکنند. یعنی از طریق ذکر مراتب خلقت و مطالعه اسرار آفاق و انفس، وجود جن را اثبات میفرمایند.
دیگرخود قرآن در دلالت کافی است که هیچ قابل توجیه نیست. هیچکس به هیچ نوعی فرمایشاتی که در قرآن یا از ائمه؟عهم؟ راجع به وجود جن رسیده نتوانسته توجیه کند. همه اقرار کردهاند و از ضروریات اسلام و ایمان است که نوعی وجود دارد که آن را جن مینامند. طبق تأیید و تصریح قرآن مبدأ این نوع که ابوالجن است جانّ نامیده میشود.
پس به همان دلیل که وجود جن را قبول میکنیم که آیات و روایات است؛ باید قبول کنیم که اگر کسی انسان شد و انسانیت در او بالفعل شد دیگر از جن نمیترسد. از جن منفعل و متأثر نمیشود. مگر انفعال و تأثر را روی مصالحی بپذیرد و الا به حسب خود و اقتضاء رتبهاش بر جن مقدم است و جن از او متأخر میباشد.
این بدن و مراتب عرضی هم مغلوب مرتبه انسانیتش میشود. رتبه انسانیت او غالب، حاکم و قاهر است. از این جهت او در جن نافذ، متصرف و مؤثر است. آثاری هم دیده شده و روایات در نقل حالات بعضی از صحابه ائمه؟عهم؟ و کاملين رسیده است. اینها روشن است و دیگر استدلال نمیخواهد. ولی همین اندازه خواستیم مطلب را به عرض برسانیم.
البته درباره جن به نار که تعبیر شده یک خصوصیت دیگری هم برای ما بیان میکند. ما که در عرصه اَعراض واقعیم و به این عناصر عرضی نگاه میکنیم در نار و آتش یک خصوصیاتی ادراک میکنیم که همان خصوصیات به حسب عالم ما در جن وجود دارد.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 348 *»
ما از نار و آتش چه میفهمیم؟ میفهمیم که آتش در آب، خاک و هوا تأثیر میکند. آتش در نوع عناصر مؤثر است. تأثیر از صفات جن است که در عناصر این عالم مؤثر بوده و در اینجا تأثیر میکند.
همچنین ما از آتش اذیت را میفهمیم. آتش موذی است، اذیت میکند، میسوزاند، میگدازد. این خصوصیت هم در جن هست. اگر جن تسلط پیدا کند شأنش این است که معمولاً اذیت میکند.
نیش عقرب نه از ره کین است | اقتضاء طبیعتش این است |
اگر مسلط شد اذیت خود را به نوعی دارد.
همچنین ما از آتش سرعت را میفهمیم. وقتی آتش گفته میشود آنچه به ذهن ما میخورد سرعت نفوذ و حرکت است. برای جن هم این خصوصیت هست.
نقل میکنند آقای مرحوم کرمانی انگشترشان را برای وضو گرفتن در آورده و کنار گذاشته بودند. بعد که میآیند انگشترشان را بردارند میبینند نیست. میفرمایند جن برده است. دستور میفرمایند که برگردانید یا به مؤمنين جن دستور میدهند که برگردانید. فوراً انگشتر خدمتشان میآید. برادران سؤال میکنند اینها انگشتر را کجا برده بودند؟ فرموده بودند این انگشترِ شیخ مرحوم است که به سید مرحوم رسیده و ایشان به من دادند. خدمتشان عرض میکنند: این انگشتر را کجا برده بودند؟ میفرمایند: جنها برده بودند و در فلان جزیره از جزایر هند زیر یک درختی دفن کرده بودند.([109])
شاید بخصوص روی انگشتر نقشی بوده که از این نقش استفادهها میخواستهاند بکنند. ایشان دستور میفرمایند و برمیگردانند. چقدر سریع! در یک وضو گرفتن جنها این انگشتر را میربایند میبرند. آنجا چقدر فاصله است؟! در هر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 349 *»
صورت سرعت از صفات و خصوصیات آتش است. این تعبیر که جن را از آتش خلق کردیم باز این صفت را به ما افاضه میکند و میفهماند.
همچنین بین این عناصر دقت کنید. ـــ ما فعلاً عناصر میگوییم ــ آیا در میان همین آب، خاک، هوا و آتشِ محسوس کدام عنصر تکبر، غرور، استکبار، عتوّ و علوّش از آتش بیشتر است؟ آتش بین این عناصر خیلی مغرور و مستکبر است. همواره میخواهد سرکشی کند و طغیان نشان دهد. این خصوصیت در ابلیس و در جن نوعاً بوده است. معمولاً اهل طغیان در میانشان بودهاند. فقط مؤمنينشان اهل اِخبات و تسلیم میشوند. ولی این خصوصیت در اینها هست و به ذهن میخورد.
در مقابل میبینیم خداوند آدم را توصیف میکند به اینکه ما او را از طین، از تراب، از سلاله طین آفریدیم پی در پی میفرماید خاک، خاک، خاک. چون آدم و فرزند آدم به فرموده مرحوم آقاى شريف طباطبائى هیچ متکبر، مغرور و لجباز نیست. حتی میفرماید لجبازی ندارد.([110]) اگر فرزند آدم باشد متواضع، خاضع و خاشع است. این خصوصیت طین، گل و خاک است.
این مطلب که آدم را از گل، از خاک یا از خلاصهای از گل آفریدیم؛ بیان این مطلب است که آدمیان یعنی فرزندان آدم اهل تواضع، تسلیم، اِخبات، خضوع و خشوع هستند. حالت خاک را دارند. خاک تسلیم است هیچ عُتوّ و سرکشی ندارد. ذلیل و حقیر است. اهل ایمان، مؤمنين آنهایی که فرزندان آدمند در دل خاضع و خاشعند. خود را از همه چیز پستتر و از همه کس حقیرتر میشمارند. هیچگاه برای خود مقامی، منصبی، منزلتی، عُلوّی و عُتوّی احساس نمیکنند. اینها تذکراتی بود که عرض کردم.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 350 *»
روشن شد که چرا رتبه جن نسبت به بدن هورقلیایی و بدن عرضی انسان مقدم است. زیرا آنها از فاضل طینت انسان آفریده شده یعنی شعاع رتبه انسانیت هستند. چون شعاع رتبه انسانیتند پس بر مقامات عرضی انسان مقدمند.
مقامات عرضی انسان مقام هورقلیایی و مقام دنیایی است. جن بر این دو مقام مقدمند. ولی نسبت به خود رتبه انسانیت که سنجیده میشوند، انسان مقدم است.
انسان و آدمِ به عنوان مبدأ انسان بر جن مقدم است. دلیلش همان دلایل حکمت است که در جاهای خود خواندهاید و میخوانید. در بیان مراتب سلسله طولیه، توضیح داده شده که مقام جن کجا واقع میشود. آنها را ادله حکمت مینامند. در جاهای خود بحث شده و لزومی ندارد که ما عنوان کنیم.
برای ما آشکار است که بعد از رتبه انسان رتبه جن است. معنی رتبه جن همین است که شعاع رتبه انسانی است. پس انسان در مقام خود بر جن مقدم اما در مقام عرضیت که هورقلیا و عالم دنیا باشد از جن متأخر است. تا اینجا معنای من قبل در آیه شریفه روشن شد.
حدیثی است که از لحن آن تقدم جن را بر این مقامات عرضی انسان استفاده میکنیم. حدیث از جابر بن عبداللّه انصارى است که ایشان میگوید: لما قرأ رسولاللّه؟ص؟ الرحمن علی الناس سکتوا و لمیقولوا شیئاً مىگويد وقتی سوره الرحمن بر رسول خدا؟ص؟ نازل شد، حضرت سوره را بر مردم خواندند. مردم همه ساکت نشسته بودند.
فبای آلاء ربکما تکذبان؟! فصلهای سوره الرحمن است که خیلی تکرار شده است. حضرت تا آخر سوره همینطور میفرمودند: فبای آلاء ربکما تکذبان انسانها همینطور ساکت نشسته به حضرت نگاه کرده و هیچ جوابی نگفتند. اگر شما آنجا خدمت رسول خدا بودید چه میگفتید؟ خدا پی در پی نعمتها را ذکر فرموده و مرتب
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 351 *»
میفرماید به کدام یک از نعمتهای پرورندهتان ای جن و انس تکذیب میورزید؟ پشت سر هم سؤال میفرماید و این آیه در این سوره مرتب تکرار میشود. همه ساکت بوده و هیچ نمیگفتند.
فقال رسول الله؟ص؟ الجن کانوا احسن جواباً منکم لما قرأت علیهم فبای آلاء ربکما تکذبان فرمودند جن از حیث جواب دادن از شما بهتر بودند. وقتی من بر آنها این آیه را خواندم که فبای آلاء ربکما تکذبان ای جن و انس، به کدام یک از نعمتهای پرورندهتان تکذیب میکنید. در جواب دادن و از حیث جواب دادن آنها از شما بهتر بودند. چطور؟ رسولاللّه خودشان فرمودند قالوا لا بشیء من آلائک ربنا نکذب.([111]) شما این همه این آیه را شنیدید هیچ جواب ندادید اما جن تا به ایشان گفتم در جواب من گفتند که به هیچ یک از نعمتهایت ای پرورندهمان تکذیب نمیکنیم. آنها اینطور جواب دادند ولی شما هیچ جواب ندادید.
از این جهت امام صادق صلوات اللّه علیه میفرمایند: من قرأ سورة الرحمن فقال عند کل فبای آلاء ربکما تکذبان لا بشیء من آلائک رب اکذب فان قرأها لیلاً فان مات مات شهیداً و ان قرأها نهاراً فان مات مات شهیداً.([112])
هر کس سوره الرحمن را بخواند و در نزد هر یک از این آیهها که میخواند آهسته در جواب بگوید: لا بشیء من آلائک رب اکذب یعنی به هیچ یک از نعمتهای تو ای پرورنده من، تو را تکذیب نمیکنم. اگر سوره الرحمن را بخواند و این جواب را بدهد اگر در آن شب بخواند و بمیرد شهید مرده، اگر روز بخواند و در آن روز بمیرد شهید مرده است.
سخن در این بود که شما از لحن این حدیث که جابر بن عبداللّه از حضرت رسول؟ص؟ نقل میکند چه استفاده میکنید؟ میفرماید: لما قرأ رسول الله الرحمن علی
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 352 *»
الناس معلوم است اولین مرتبهای بوده که رسولاللّه سوره الرحمن را بر مردم خواندند. یعنی تازه نازل شده بود. همانجا سکتوا و لمیقولوا شیئاً مردم ساکت شده و چیزی نگفتند. حضرت همانجا بعد از خواندن سوره فرمودند که جن از شما از حیث جواب دادن بهتر بودند لماقرأت علیهم وقتی که سوره الرحمن را بر آنها خواندم.
حضرت کجا بر آنها خواندند؟ اول دفعهای است که این سوره نازل شده است و بر مردم میخوانند. قبلاً که نازل نشده بود. در اولین مرتبه تا حضرت خواندند جن جوابشان را گفتند. فرمود جن از شما از حیث جواب بهتر بودند.
رسولاللّه با مقام هورقلیایی بر جن میخواندند. با مقام عرضی دنیایی بر انس میخواندند. همان موقع با مقام هورقلیایی بر جن تلاوت میفرمودند. همانطور که انس در مقام عرضی سوره الرحمن را از حضرت میشنیدند، همان وقت جن میشنیدند.
اما فاصله چقدر است؟ فاصله بین عالم هورقلیا و عالم زمان است. اگر بخواهیم بسنجیم که رابطه و نسبت چقدر است میگوییم اقلش هفتاد است. در احادیث اینطور ذکر شده است. اگر رتبه را بخواهیم در نظر بگیریم حداقل میگوییم هفتاد سال قبل از شنیدن این انسانها، جن میشنیدند. چون مقام هورقلیا نسبت به این مقام عرضی مقدم است. هفتاد مرتبه اینجا غلیظ و آنجا لطیف است.
مقصود این است که میفرماید چون بر جن خواندم آنها از حیث جوابگویی از شما بهتر بودند. حضرت همان زمان بر ایشان خواند چون تازه سوره الرحمن نازل شده بود. اولین مرتبه است که رسول خدا میخوانند. قبلاً که نبوده و نخواندهاند. ولی چون آن بزرگوار بر جن و انس مبعوث هستند و همه جن و انس امت آن بزرگوارند پس همان موقع که با این زبان به گوش انسانها در این عالم میرسانند با زبان بدن اصلی هورقلیایی به گوش جن میرسانند و آنها میشنوند. به همین علت میفرماید: لما قرأت علیهم. اینها لحن حدیث است که اگر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 353 *»
انسان اینها را بفهمد چقدر خوب است! یعنی قبل از شما بر آنها خواندم. این قبل، قبلِ رُتبی است نه آنکه قبلِ زمانی باشد. همين الآن که بر انسان میخوانند با مقام هورقلیاییشان هم بر جن میخوانند.
همینطور جن یا ملائکه در مجالس علماء ربانی هم حاضر میشوند. بخصوص آقای مرحوم کرمانی میفرمایند در این مجالس میآیند و فضائل محمّد و آلمحمّد؟عهم؟ را از شیعیان ایشان یاد میگیرند. یعنی مقام کامل هم چنین مقامی است که با مقام ظاهرش با ما حرف میزند و در مقام هورقلیایی ملائکه و جن از او استفاده میکنند. همان فرمایشاتش را جن میشنوند و به حسب خود میفهمند، عمل و اعتقاد میکنند یا نعوذباللّه انکار میکنند.
این حدیث شریف برای فهم این امر و نزدیک کردن مطلب به ذهنمان بسیار جالب است. تقریباً راهی برای آشنایی با مقام هورقلیایی معصومين؟عهم؟ است.
در ضمن حالت جن به دست میآید که جنهای مؤمن بالنسبه به انسان زودتر تسلیم میشوند. زودتر به مقصد راه میبرند. نسبت به انسان عرضی در اینجا راه را راحتتر طی میکنند.
از این جهت خداوند در سوره احقاف برنامه جن را در شنیدن قرآن و تسلیم شدن در برابر آن برای بشر ذکر میکند. به خلاف این انسانها که در برابر قرآن و حق خیلی سخت تسلیم میشوند. خداوند حالات جن، تسلیم بودن و زود اقرار کردن ایشان را به عنوان نمونه و درس ذکر میکند. که ای انسانها شما هم از جن یاد بگیرید. آخر بنیآدم از جن پستتر نباید باشد. از جن یاد بگیرید ببینید چطور زود تسلیم نبی شده و امر او را تصدیق میکنند. ولی شما اینطور نیستید. خدا بخصوص این آیات را ذکر میفرماید. آقای مرحوم کرمانی میفرمایند که خدا تصدیق جن را نسبت به امر
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 354 *»
رسولاللّه؟ص؟ ذکر میفرماید تا برای این انسانها ترغیبی باشد. به شوق بیفتند و اینها هم تصدیق کنند. با آنکه اینها از جن اولی هستند که زودتر تصدیق کنند. چون انسانند فرزندان آدم هستند. اینها زودتر باید تصدیق کنند. چرا فرمایشات رسولاللّه؟ص؟ را دیر تصدیق میکنند.
آیات عجیبی در سوره احقاف است: و اذ صرفنا الیک نفراً من الجن یستمعون القرآن فلماحضروه قالوا انصتوا.([113]) وقتی به خدمت رسول خدا؟ص؟ حاضر شدند که قرآن را بشنوند به یکدیگر گفتند ساکت، ساکت. همدیگر را ساکت کردند که دیگر با هم حرف نزده و قرآن را گوش کنند.
ببینید با آنکه کسی به ایشان نگفته که ساکت باشید اینطورند اما با آنکه به این انسانها گفتهاند انصتوا لعلکم ترحمون([114]) ولی به قرآن اعتناء نمیکنند. در مجلسی، مجمعی و در جایی که قرآن خوانده میشود با هم صحبت میکنند. چقدر بیاحترامی است بخصوص در این مجالس ختمی که میگذارند. قاری، قرآن را با صدای بلند میخواند و بقیه با هم صحبت میکنند، چای میخورند، میروند و میآیند. اصلاً برای قرآن احترام قائل نیستند. نمیفهمند چیست. با آنکه به اینها گفتهاند: انصتوا ولی فرمان خدا را اطاعت نمیکنند.
با یک ملایی به ختمی رفته و کنار هم نشسته بودیم. او نسبت به ما از نظر معلومات تقریباً جنبه استادی داشت. قرآن میخواندند و ایشان میخواست شروع به بحث بکند. من گفتم قرآن خوانده میشود آیا صحیح است که ما حرف بزنیم؟ گفت منافات ندارد. قرآن خوانده شود ما با گوشمان میشنویم با دهان حرف میزنیم منافات ندارد. یک ملای موقعیتداری بود گفت قرآن شنیدن با حرف زدن منافات
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 355 *»
ندارد. گوش میشنود، دهان حرف میزند. اینها اینطورند توجیه میکنند.
خلاصه، به این انسانها فرمودند: و اذا قرئ القرآن فاستمعوا له و انصتوا لعلکم ترحمون.([115]) البته به نماز جماعت تفسیر شده که وقتی امام قرائت میکند مأمومين باید گوش بدهند. شاید این تنزیلش باشد و اینکه ما میگوییم موردش نباشد ولی احترام خوب است.([116]) کلام خدا احترام دارد. بیجهت نباید سخن گفت و باید گوش داد.
به جن کسی نگفته بود اما ببینید خدا چطور حالت جن را مجسم میفرماید. این چند نفر برای استماع قرآن خدمت رسول خدا آمدند. فلما حضروه قالوا انصتوا همینکه خدمت رسول خدا؟ص؟ حاضر شدند خودشان به همدیگر گفتند آرام، ساکت، گوش بدهید. فلما قضی ولّوا الی قومهم منذرین.([117]) همين که قرآن تمام شد به طرف قومشان برگشتند. شروع کردند به انذار که نبیی آمده و قرآن آورده است باید تسلیم شوید، ایمان بیاورید، باید اقرار کنید.
شاید هم اینها انبیاء جن بودهاند که از میان گروه گروههای مختلف جن این چند نفر انتخاب شده و آمدهاند. و اذ صرفنا الیک نفراً من الجن انبیاء جن بوده باشند که خدمت رسول خدا؟ص؟ آمدند تا بشنوند و به قوم خود برسانند. به دلیل ولّوا الی قومهم منذرین منذر بودن مقام نبوت یا مقام وصایت یا مقام کمال است. مقام نقصان نیست، آنها انذاردهنده بودند.
قالوا یا قومنا انا سمعنا کتاباً انزل من بعد موسی مصدقاً لما بین یدیه یهدی الی الحق و الی طریق مستقیم([118]) اینها چه رشدی داشتهاند! به همان گروه خودشان گفتند
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 356 *»
ما کتابی را شنیدیم که بعد از موسی نازل شده است. با آنکه موسی علی نبینا و آله و علیه السلام بر جن مبعوث نبود اما شریعتش شریعت جن و انس بود. معلوم میشود اینها سابقه تورات را هم داشتهاند. گفتند بعد از موسی کتابی نازل شده که تصدیقکننده تمام حقهایی است که تا به حال از آسمان نازل شده است. همه را تصدیق دارد تکذیب هیچ حقی از حقهای گذشته را نکرده است و به حق و صراط مستقیم هدایت میکند.
یا قومنا اجیبوا داعی الله و آمنوا به یغفر لکم من ذنوبکم و یُجِرکم من عذاب الیم([119]) ای قوم و گروه ما دعوتکننده خدا را که به سوی خدا میخواند جواب بدهید و اجابت کنید. یعنی رسولاللّه را اجابت کنید و به آن حضرت ایمان بیاورید تا خدا گناهان شما را بیامرزد و شما را از عذاب دردناک پناه دهد.
و من لایُجب داعی الله فلیس بمعجز فی الارض و لیس له من دونه اولیاء اولئک فی ضلال مبین.([120]) هر کس رسولاللّه؟ص؟ را اجابت نکند، در روی این زمین خدا را نمیتواند ناتوان سازد. با خدا نمیتواند در بیفتد و غیر از خدا هم دیگر اولیائی نخواهد داشت و ایشان در ضلالت آشکار خواهند بود اگر رسول خدا؟ص؟ را اجابت نکنند.
باز لحن همین آیات و بلکه نازلشدن این آیات را مثل همان حدیث رسولخدا؟ص؟ میتوانیم دلیل بگیریم بر اینکه قرآن قبل از رسیدن به گوش این انسانها به گوش جن میرسید. در این عالم عَرَض جنها نسبت به انسانها در اقرار و تسلیم جلوتر بودند. چون جلوتر و مقدم بودند خدا تصدیق و تسلیمشدن آنها را به عنوان نمونه و درس ذکر میکند که شما هم تا شنیدید اقرار کنید و تسلیم بشوید. جن اینطور تا شنیدند قبل از شما اقرار کردند و تسلیم شدند.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 357 *»
اما اجمال احادیث مربوط به خود جن این است که میدانیم جن فرزندان جان هستند. جن دو دسته میشوند از ابلیس به آن طرف یعنی فرزندان ابلیس را شیاطین میگویند از اينجهت در فرزندان او هیچ صالح و مؤمن نیست. مثل اینکه آدم مبدأ انسانها است بعد انسانها دسته دسته شدند. مثلاً فرزندان قابیل همه به پدر خود اقتداء کرده و از او تبعیت نمودند. فرزندان هابیل اهل ایمان شدند. پس میشود گفت جانّ پدر جن است و جن قبیله قبیله، دسته دسته و بطن بطن شدند.
پدر یک بطن و قبیله از جن ابلیس است. قبیلهها را به نام پدرشان میخوانند. قبیله خزرج، قبیله اوس به اسم پدرشان، پدربزرگشان یعنی آن مبدئشان خوانده میشدند. حالا ابلیس هم در بین جن یک بطنی است یعنی پدری است که فرزندانش تمام، شیاطین و کافر هستند.
فقط در بین اینها یکی بود که به دست نوح ایمان آورد و مؤمن شد. نامش هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس بود. خدمت رسول خدا؟ص؟ هم که رسید گفت من به دست حضرت نوح توبه کرده، اسلام آورده و مؤمن شدهام … فقد جرت توبتی علی ید نوح و لقد کنت معه فی السفینة فعاتبته علی دعائه علی قومه …([121])
ولی پدر و مبدأ اولشان جان بود. جان که مبدأ اول بوده است همه فرزندان به او انتساب پیدا میکنند. مثل آنکه تمام فرزندان بشری به آدم انتساب دارند و آدم را مبدأ همه انسانها از مؤمن و کافر میگویند.
الناس من جهة التمثال اکفاء | ابوهم آدم و الام حواء([122]) |
فرمایش حضرت امیر؟ع؟ است که تمام این انسانها از مؤمنين، کفار، اولیاء، انبیاء، حجج؟عهم؟ همه میگویند پدرمان آدم است یعنی مبدأ در این عالم آدم است.
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 358 *»
جن هم همینطور هستند شیاطینشان، جنشان، کفارشان، یهود، نصاری، مجوس، سنی، شیعه و شیخیشان و همینطور منکرين فضائل و ناطقیشان، مبدأ و پدر همه و همه جان است. در میان آنها اختلافهایی مثل اختلافهایی که در فرزندان آدم است میباشد؛ سیاه پوست، سفیدپوست، سرخپوست، زردپوست، بلند، کوتاه و سایر طبقات. همه شکلها و خصوصیات همانطور که در فرزندان آدم است در فرزندان جان هم میباشد.
به همین سبب درباره حضرت سلیمان؟ع؟ روایت شده: لما نظر الی خلق الجن و عجائب صورهم بیض و سود و صفر و اسعر و ابلق علی صور الخیل و البغال و السباع و لها خراطیم و اذناب و حوافر و قرون فسجد سلیمان لله.([123])
وقتی سلیمان؟ع؟ به جن نگاه کرد و خلقت و صورتهای عجیب جن را دید که بعضی سفید، بعضی سیاه، بعضی زرد، بعضی کبود همینطور از نظر رنگها مختلف بودند با صورتهای گوناگون بعضی به شکل اسب بعضی به شکل قاطر بعضی به شکل درندهها بعضی خرطوم داشتند بعضی دم و سم داشتند بعضی شاخ داشتند. سلیمان؟ع؟ که اینها را دید برای خدا سجده کرد به سجده شکر، که خلقت انسان چه خلقت خوبی است!
میفرماید وقتی در مقابل آئینه قرار میگیرید شکر کنید و بگویید: الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی و صورنی فاحسن صورتی([124]) خدا را شکر که خلقت مرا خلقت انسانی قرار داد. البته یک دعا هم بعدش دارد که خدا درباره همهمان مستجاب کند میگویند دعا کنید: اللهم کما حسّنت خَلقی فحسّن خُلقی([125]) خدایا همانطور که
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 359 *»
صورت مرا خوب و نیکو آفریدی، خُلق مرا هم نیکو قرار بده، اخلاق من خوب بشود. البته هم اخلاق هم ایمان و اعتقادات همهاش باید خوب باشد. یعنی خدایا واقعاً باطن من هم مثل ظاهرم خوب باشد، انسان باید دعا کند.
آقا جمال اصفهانی خیلی خیلی زشت بوده است. از علماء مشهور و خیلی زشت بوده. ایشان بسیار هم شوخ بوده است. روزی شاگردها آمده و منتظر برای درس نشسته بودند که ایشان بیاید. میگویند آقا چرا دیر کرده است؟ ایشان هم پای آئینه نشسته بوده و میگفته: الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی و صورنی فاحسن صورتی اطاق نزدیک بوده رفقایش سؤال میکنند چرا آقا به درس نمیآیند؟ پسرش میآید میگوید آقا دارند دروغ بر خدا میبندند میگویند: خلقنی فاحسن خلقی و صورنی فاحسن صورتی خودش گفت جواب همه کس را توانستم بدهم اما جواب این را چه بدهم؟
این صورتهای جن باعث شد که حضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام سجده شکر بفرماید. تا آنکه در حدیث میفرماید: فقال لهم سلیمان؟ع؟ ما لکم صورکم مختلفة و ابوکم الجان واحد؟ حضرت سلیمان فرمودند چیست شما را که صورتهایتان اینقدر مختلف است؟ پدرتان جان که یکی بوده است. همه بر شکل او باید باشید چرا صورتها مختلف شده است؟
در این حدیث به نکته عجیبی بر میخوریم که انشاءاللّه اگر فرصت کردیم مباحث بعدی ما به دنبال همین بحث است که مرتبه و بدن هورقلیایی و همینطور مرتبه و بدن اخروی به شکل باطنها است. اگر مؤمن باشد ظاهرش بر حدود انسانی است و اگر مؤمن نباشد بر حدود انسانی نخواهد بود.
وقتی حضرت سلیمان از ایشان این سؤال را فرمود فقالوا ان اختلاف صورنا لاختلاف معاصینا و اختلاط ابلیس بنا و مناکحتنا مع ذریته.([126]) در جواب گفتند: اینکه ما
«* بقيةاللهخيرلکمانکنتممؤمنين جلد 6 صفحه 360 *»
اختلاف صورتها پیدا کردیم برای خاطر اختلاف معاصی ما است. معصیتهای ما مختلف است. ابلیس هم که در بین جن، رئیس، مبدأ و بابابزرگ کفر است. در رتبه خود مظهر جهل کلی است. مثل اولی در عرصه ما است. اولی چطور است؟ ابلیس هم در بین جن آنطور است. او با ما اختلاف پیدا کرده ما با ذریه او مناکحه کردهایم و همینطور تأثیر گذاشته و شکلهای ما اینطور شده است.
الحمدللّه تا اینجا مطلب روشن است. اگر باز هم فرصت باشد انشاءاللّه دنباله بحث را به عرض میرسانم. خدا به همه ما رحم کند. اگر مراتب باطن ما یعنی آن بدنی که در رتبه هورقلیا داریم بر هیئت اعتقادات باشد که الحمدللّه عقائد صحیح داریم.
اما اگر خدای نکرده بر شکل معاصی باشد به خدا باید پناه برد. چقدر در حضور اولیاء خدا شرمسار باید باشیم که ما را به چه شکلی مشاهده میکنند. اولیاء و امام زمان صلوات اللّه علیه ما را به چه شکل مشاهده میکنند؟ از این جهت لااقل خجالتزده باشیم و سرمان پایین باشد و در حضور آن بزرگواران شرمنده و عذرخواه باشیم که ما در اثر معاصی به طوری نشدهایم که شما که به ما نگاه میفرمایید از ما آزرده و رنجیده نباشید.
و صلّی الله عـلی محمّد و آلـه الطاهرین
([3]) از امیرالمؤمنین در حدیثی … فنحن الناس …….. و اما قولک الناس فهم شیعتنا و هم موالینا و هم منا…. و اما قولک النسناس فهم السواد الاعظم … (بحارالانوار ج 24 ص 95)
([9]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی تخمیسهای مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر نهم نواى غمين ص140)
([12]) کافی ج 3 ص 375 و من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 102
([13]) مراد نوع جن هستند که ابليس لعين از آنها بود و پيش از آفرينش نوع انسان در زمين زندگى مىکردند.
([14]) چُمْ به ضم اول به معنى حيوان که مطلق جاندار باشد.
([15]) آنچه براى شما است براى من است و آنچه بر شما است بر من است.
([16]) آنچه در نزد شما است پس همان هم در نزد من است.
([18]) غروب کننده. (2) شديداً سياه گردد.
([19]) نظير همديگر. (2) جست و خيزهاى پر سر و صدا.
([20]) آنچه را شخص در خواب بيند. (2) تازه جوان. (3) صبر، خرد
([22]) بحارالانوار ج 6 ص 214 و 275
([28]) جوامعالکلم، ج5، جواب الملامحمدحسين الانارى ص512
([30])جوامعالکلم، ج5، جواب الملامحمدحسين الانارى ص512
([37]) بحارالانوار ج 20 ص 309 و ج 22 ص 154
([42]) بحارالانوار ج 11 ص 219 و 233
([45]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی تخمیسهای مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر دهم نواى غمين ص235)
([48]) مراد از اين مصرع اين است: جان بوند ايشان و جان ايشان بود.
([49]) گوسفند است که مراد در اينجا مطلق حيوانيت باشد.
([50]) نابينا. (2) بزرگ در مقابل کوچک.
([51]) جمعالجمع اَکْمَه و اکمه تل است.
([52]) جمع شکيمه: آهنى است که در لگام اسب قرار دارد و در دهانش واقع مىشود.
([54]) ملول. (2) معنى در مقابل لفظ.
(3) کلمهاى است که براى آگاهانيدن در مقام تهديد و تخويف و زجر و استهزاء گويند.
([55]) کسى که هميشه در راهها در گردش و خودسرى مىگردد. (2) محل فروش خمر. (3) مانند ايوان کسرى.
([57]) عللالشرايع ج2 ص 579 ـــ بحارالانوار ج 11 ص 103
([58]) اصول کافی ج2 ص5 ـــ بحارالانوار ج 67 ص 87
([59]) بحارالانوار ج 61 ص 57 ـــ عللالشرایع ج 1 ص 107
([60]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی تخمیسهای مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر نهم نواى غمين ص193)
([62]) بحارالانوار ج 4 ص 197 و ج 5 ص 11
([67]) به شکرانه توفیق تخمیس مثنوی آقای مرحوم کرمانی تخمیسهای مربوط به این اشعار را در انتهای این مجلس آوردیم. (دفتر نهم نواى غمين ص240)
([78]) اصول کافی ج 1 ص 58 ـــ بحارالانوار ج 11 ص 147
([79])جواهرالحکم ج4، الرسالة الجنية، ص 484
([80]) بحارالانوار ج 11 ص 134 و ج 63 ص 57
([83]) قال الباقر؟ع؟ …فاول شیء خلقه من خلقه الشیء الذی جمیع الاشیاء منه و هو الماء … (بحارالانوار ج 57 ص 67 و ص 96)
([85]) بحارالانوار ج 23 ص 304 باب 18
([86]) بحارالانوار ج 102 ص 126
([88]) الفطرة السلیمة ج 2 ص 142 فی مقام المعانی
([91]) بحارالانوار ج 3 ص 31 و 46
([94]) بحارالانوار ج 98 ص 400 و ج 100 ص 287
([95]) عن عبدالعظیم الحسنی قال کتبت الی ابیجعفر الثانی؟ع؟ اسأله عن علة الغائط و نتنه قال ان اللّه عزوجل خلق آدم؟ع؟ و کان جسده طیباً و بقی اربعین سنة ملقی تمرّ به الملائکة فتقول لامر ما خلقت و کان ابلیس یدخل فی فیه و یخرج من دبره فلذلک صار ما فی جوف آدم؟ع؟ منتناً خبیثاً غیر طیب. (بحارالانوار ج 11 ص 109)
([98]) مجموعة الرسائل فی السیر و السلوک ص 41
([99]) بحارالانوار ج 62 ص 297 و ج 66 ص 225
([105]) عن عمرو بن شمر قال اتی رجل جابر بن یزید فقال له جابر ترید انتری اباجعفر؟ع؟ قال نعم فمسح علی عینی فمررت و انا اسبق الریح حتی صرت الی المدینة قال فبقیت انا لذلک متعجباً اذا فکرت فقلت مااحوجنی الی وتد اوتده فاذا حججت عاماً قابلاً نظرت هیهنا هو ام لا فلم اعلم الا و جابر بین یدی یعطینی وتداً قال ففزعت قال فقال هذا عمل العبد باذن الله فکیف لو رأیت السید الاکبر قال ثم لماره قال فمضیت حتی صرت الی باب ابی جعفر؟ع؟ فاذا هو یصیح بی ادخل لابأس علیک فدخلت فاذا جابر عنده قال فقال لجابر یا نوح غرقتهم اولاً بالماء و غرقتهم آخراً بالعلم فاذا کسرت فاجبره قال ثم قال من اطاع الله اطیع ای البلاد احب الیک قال قلت الکوفة قال: بالکوفة فکن قال فسمعت اخا النون بالکوفة قال فبقیت متعجباً من قول جابر فجئت فاذا به فی موضعه الذی کان فیه قاعداً قال فسألت القوم هل قام او تنحی قال فقالوا لا. (بحارالانوار ج69 ص279)
([108]) بحارالانوار ج 63 ص 285
([110]) مواعظ در شرح آیه نور سال 1296 هـ ق ص 39
([116]) بحارالانوار ج 85 ص 86 و ج 88 ص 21
([121]) بحارالانوار ج 18 ص 83 و ج 27 ص 14
([122]) دیوان امیرالمؤمنین؟ع؟ص 24
([123]) جواهرالحکم ج4، الرسالة الجنية ص 496
([126])جواهرالحکم ج4، الرسالة الجنية، ص496