15 سه رساله جواب سؤالات از استاد معظم حفظه الله ـ مقابله

 

جواب اشکال و ايراد شخصي

از جماعت موسوم به «اهل‌بيتي‌ها»

که توسط آقاي جواد نقندريان

سؤال شده است.

 

سید احمد پورموسویان

 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله و سلام علي عباده الذين اصطفي

«جواب سؤال شخصي که توسط آقاي جواد نقندريان پرسش شده است»

مرقوم فرموده‌ايد: «درباره فرقه‌سازي و علم: اين کار در دوران غيبت و آخر الزمان منع شده است، در حالي که اين دوستان دست به چنين کار زده‌اند. ضمناً اسم علم «شيخيه» توسط خود ايشان در کتاب‌ها و غيره تأييد و شهرت داده شده است. کتاب جيبي «عقايد شيخيه»، جلد يک ارشاد العوام صفحه8/333 و صفحه1/342 و ساير کتاب‌هايشان.»

اين فرمايش شما را مي‌توان در دو قسمت بررسي نمود:

قسمت اول «فرقه‌سازي» و اينکه اين دوستان دست به چنين کار زده‌اند.

به عرض مي‌رساند: البته همان‌طوري که فرموده‌ايد فرقه‌سازي منع شده است و برپانمودن عَلَم هم منع شده است، اما ملاک فرقه شدن يا فرقه‌سازي چيست و علم کدام است؟

شما مي‌دانيد که رسول‌خدا9 فرمودند ستفترق امتي علي ثلاث و سبعين فرقة فرقة في الجنة و الباقون کلهم في النار. که آن حضرت اعلام فرمودند که امت ايشان به هفتاد و سه فرقه متفرق خواهند شد که يک فرقه اهل نجات و هفتاد و دو فرقه ديگر اهل هلاکت خواهند بود. و به طور يقين علائمي را که مي‌فرمايند و فرقه ناجيه را معرفي مي‌نمايد، تطبيق مي‌کند با فرقه شيعه اثني‌عشري. بنابراين اگر کسي غير شيعه اثني‌عشري باشد داخل يکي از هفتاد و دو فرقه خواهد بود و اهل هلاکت است، مگر آنکه مستبصر گرديده و داخل فرقه حقه گردد.

تا به اينجا ملاک نجات و هلاکت و فرقه ناجيه و فرق هالکه روشن مي‌باشد. اکنون سخن در خود فرقه اثني‌عشري است. و بايد بدانيم که ملاک فرقه‌شدن و فرقه‌سازي در اين فرقه حقه کدام است.

شکي نيست که امور ديانت و مسائل مربوط به عقائد و احکام فرعيه بر دو قسم است: ضروريات و نظريات. امور ضروري چه در عقائد و چه در احکام عمليه فرعيه، آنهايي هستند که هيچ‌گونه اختلافي در آنها نيست و هيچ کس هم حق اختلاف در آنها را ندارد. و اگر کسي در يکي از اين امور و مسائل با ديگران خلاف نمايد، خلاف کرده و از ضرورت خارج شده است، اگرچه براي اثبات خلاف خود دليل هم اقامه نمايد. زيرا در واقع دليل نيست بلکه به متشابهي متمسک شده است. و اما نظريات، امور و مسائلي است که در اثر اختلاف ادله آنها بين علماء اختلاف شده است چه در عقائد و چه در مسائل عمليه. و در اين گونه امور اختلاف جايز است و هر گونه خلافي که مستند به دليلي محکم باشد و موجب خروج از ضروريات نباشد، جايز و روا است.

پس ملاک فرقه شدن و يا فرقه‌سازي آن است که کسي و يا کساني در يکي از ضروريات دين اختلاف نمايند و بدين‌وسيله از ضرورت خارج شوند که در اين صورت همه بايد ايشان را خارج از دين بدانند و آنها را فرقه بنامند و اهل هلاکت بشناسند.

گرچه اين مطلبي را که معروض داشتم بديهي است و از مسلميات دين است، ولي براي تذکر دو حديث شريف در اينجا مي‌نويسم که يکي در تقسيم امور دين به دو قسم ضروري و نظري است و ديگري در وجود اختلاف در نظريات است و اينکه اختلاف از طرف خود معصومين: القاء شده است.

مرحوم مجلسي در «بحارالانوار» از «اختصاص» نقل مي‌کند که از جمله چيزهايي که هارون الرشيد لعنه‌الله (در مجلسي که ترتيب داده بود) از حضرت موسي‌بن‌جعفر8 سؤال کرده بود اين بود که گفت: «احببت ان تکتب لي کلاماً موجزاً له اصول و فروع يفهم تفسيره و يکون ذلک سماعک من ابي‌عبدالله7» يعني دوست مي‌دارم که بنويسيد براي من سخن کوتاهي را که داراي اصول و فروعي باشد و مراد هم فهميده شود و از ابي‌عبدالله (پدرتان امام صادق7) شنيده باشيد.

حضرت مي‌فرمايند: من نوشتم: بسم الله الرحمن الرحيم. امور الاديان امران امر لااختلاف فيه و هو اجماع الامة علي الضرورة التي يضطرون اليها و الاخبار المجتمع عليها المعروض عليها کل شبهة و المستنبط منها کل حادثة و امر يحتمل الشک و الانکار و سبيل استيضاح اهله الحجة عليه فما ثبت لمنتحليه من کتاب مستجمع علي تأويله او سنة عن النبي9 لااختلاف فيها او قياس تعرف العقول عدله ضاق علي من استوضح تلک الحجة ردها و وجب عليه قبولها و الاقرار و الديانة بها و ما لم‌يثبت لمنتحليه به حجة من کتاب مستجمع علي تأويله او سنة عن النبي9 لااختلاف فيها او قياس تعرف العقول عدله وسع خاص الامة و عامها الشک فيه و الانکار له کذلک هذان الامران من امر التوحيد فما دونه الي ارش الخدش فما دونه فهذا المعروض الذي يعرض عليه امر الدين فما ثبت لک برهانه اصطفيته و ما غمض عنک ضوءه نفيته و لا قوة الا بالله و حسبنا الله و نعم الوکيل.([1])

مفاد فرمايش حضرت صلوات‌الله‌عليه اين است که همه امور اديان دو قسمت است، يکي آنکه مورد اتفاق همه امت است و همه خود را ناچار در اقرار به آن مي‌بينند و هر مشتبهي را به آن عرضه مي‌دارند و هر حادثه را از آن استنباط مي‌کنند. و ديگري آنکه مورد اتفاق ايشان نيست و در آن اختلاف نظر پيدا مي‌شود. در اين قسم دوم نظر کسي مورد پذيرش خواهد بود که حجت (برهان) بر آن اقامه کند از آيات محکمه قرآن و يا حديث محکم و صحيح و مورد قبول و يا دليلي عقلاني که مطابق همه عقول باشد. در اين صورت قبول اين نظريه واجب و اقرار و ديانت ورزيدن به آن حتم است و رد آن جايز نيست. ولي اگر آن نظريه به يکي از اين سه نوع برهان ثابت نگرديد، عالم و جاهل مي‌توانند در آن تشکيک نموده و آن را انکار نمايند. و اين دو قسم در همه امور دين پيدا مي‌شود از امر توحيد گرفته تا ديه خراش. پس هر نظريه‌اي که با برهان براي تو ثابت گرديد آن را برگزين و هرچه برهانش براي تو روشن نشد آن را نپذير.

اين يک حديث بود راجع به مطلب اول ما. و اما حديث دوم درباره مطلب دوم:

مرحوم مجلسي از کتاب «احتجاجات@» طبرسي; نقل مي‌فرمايد که حضرت صادق7 فرمودند: من عرف من امرنا ان لانقول الا حقاً فليکتف بما يعلم منّا فان سمع منّا خلاف ما يعلم فليعلم ان ذلک منا دفاع و اختيار له. (اختبار له خ‌ل)([2])

مفاد اين فرمايش هم معلوم است که کسي‌که ما را به اين‌طور شناخته باشد که ما نمي‌گوييم مگر حق، پس به آنچه ما گفته‌ايم اکتفاء کند و اگر در آنچه از ما دانسته بود خلافي از ما شنيد، بداند که اين اختلاف به منظور دفاع و خير او است و يا به منظور آزمايش او است. و احاديث به اين مضمون زياد است و صريحاً فرموده‌اند: نحن اوقعنا الخلاف بينکم و ذلک ابقي لنا و لکم (ما خود اختلاف را در بين شما واقع ساختيم و اين کار بيشتر ما و شما را باقي خواهد داشت.)

بنابراين هرکس نظري را در يک امر نظري اظهار داشت و عده‌اي هم از نظريه او در آن موضوع پيروي و تبيعت نمودند (زيرا نظريه او را مستند يافته و همراه با براهين و ادله محکمه شناختند، به طوري که موجب مخالفت با هيچ يک از ضروريات دين و مذهب نبود([3])) آيا مطابق ملاکي که به دست آورديم مي‌توانيم آن شخص و يا پيروان او را فرقه بناميم و آنها را از فرقه اثني‌عشري جدا به حساب آوريم و اين اظهار نظر و يا اين اتباع و تبعيت را فرقه‌سازي بخوانيم اگر چه به نام صاحب آن نظريه مشهور گردند؟! البته پاسخ منفي است؛ زيرا چنين وظيفه‌اي را نداشته و کاملاً بر خلاف ملاک و ميزان شرع رفتار کرده‌ايم. بلکه بايد آن شخص و پيروان او را شيعه اثني‌عشري بدانيم و حتي نام فرقه را به آنها ندهيم. ولي متأسفانه اين کار در دو قرن قبل (تقريباً) انجام گرفت و بر خلاف موازين شرعي اتباع و پيروان مرحوم شيخ اوحد@ و اجل شيخ احمد احسائي/ را فرقه شيخيه نام نهادند و بدين‌وسيله به مردم چنين نماياندند که اينها از شيعه اثني‌عشري جدا شده و فرقه‌اي جداگانه را تأسيس نمودند. در صورتي‌که نظريه شيخ مرحوم را در يک مسأله نظري فقهي منشأ اختلاف قرار دادند و بدون هيچ‌گونه وجه شرعي ايشان و مقلدين ايشان را به فرقه بودن و فرقه‌سازي متهم نمودند. من از شما سؤال مي‌کنم آيا فقيه اجازه دارد شرعاً فتواي خود را در مسائل نظري در اختيار مقلدين خود قرار دهد يا اجازه ندارد؟ البته خواهيد فرمود آري، اجازه دارد. باز مي‌پرسم: آيا مقلدين فقيه اجازه دارند به فتواي فقيهي که تقليد او را دارند عمل نمايند يا اجازه ندارند؟ بديهي است خواهيد فرمود: آري، اجازه دارند. اينک عرض مي‌کنم شيخ مرحوم نظر مبارکشان اين بود که در مشاهد مشرفه ائمه هدي سلام‌الله‌عليهم بر شيعه جايز نيست که برابر قبر مطهر امام7 (چه طرف بالاي سر مطهر و يا طرف پايين پاي مبارک امام7) و نيز مقدم بر قبر مطهر امام7 به نماز بايستد و نماز گذارد.([4]) و چون آن بزرگوار ساکن کربلاي معلي بودند پشت سر مطهر امام7 اقامه جماعت مي‌فرمودند و کساني‌که به ايشان محبت داشتند و به نماز ايشان حاضر مي‌شدند به تبعيت ايشان از نماز خواندن بالاي سر مطهر حضرت سيدالشهداء صلوات‌الله‌عليه شديداً خودداري مي‌کردند و حتي ديگران را هم منع مي‌نمودند. مسأله شيوع پيدا کرد. بعضي از علماء که نماز خواندن را در رديف ضريح مطهر امام7 جايز مي‌دانستند، براي اظهار خلاف تعمد ورزيده و در بالاي سر مطهر اقامه جماعت کردند. و کاملاً بديهي است که بين دو دسته مأمومين اختلاف و گفتگو زياد مي‌شود و حتي بعضي هم به خود شيخ مرحوم رجوع نموده و دليل نظريه ايشان را از ايشان مطالبه نمودند. ايشان فرمودند در حديث است که الامام لايقدم و لايساوي (يعني نمي‌توان بر امام مقدم شد و نه هم با او برابر ايستاد.) و فرمودند: «نظر به اينکه امام معصوم7 حيات و ممات او يکسان است و همان‌گونه که در حياتش حکم چنين است، در مماتش هم حکم چنين مي‌باشد.» از اينجا بود که مأمومين و مقلدين ايشان را شيخي ناميدند و خود و مقلدين و مأمومين خود را هم بالاسري خواندند. مقلدين مرحوم شيخ به اين نظريه کاملاً احترام مي‌گذاردند و به آن عمل مي‌نمودند، زيرا آن را مطابق با کليات اعتقادي مي‌يافتند. مثلاً در اذن دخول مشهوري که در مشاهد مشرفه خوانده مي‌شود جمله‌اي دارد که اين نظريه را کاملاً تأييد و تصديق مي‌نمايد و آن اين است که «اللهم اني اعتقد حرمة صاحب هذا المشهد الشريف في غيبته کما اعتقدها في حضرته.» و از اين قبيل عبارات در زيارات و روايات زياد است. در هر صورت همين امر موجب اين نامگذاري گرديد. و بايد دانست که صرف نامگذاري فرقه‌سازي نيست. همان‌طوري که ابتداء که اين نامگذاري انجام شد، چندان مشکلي را فراهم نساخت و اين دو دسته خود را در دين و مذهب از يکديگر جدا نمي‌ديدند و به عبارت ديگر به واسطه اين فتوي يکديگر را تکفير نمي‌کردند و از يکديگر برائت و بيزاري نمي‌جستند. تا اينکه در اواخر زندگي شيخ مرحوم روي اغراض و دسيسه‌هايي، بعضي از مغرضين و فتنه‌جويان به تکفير آن بزرگوار لب گشودند و با در دست گرفتن عبارات متشابهي آن بزرگوار را تکفير کردند و کردند آنچه کردند و دانسته کردند آنچه کردند و اميد است هرچه زودتر خداوند متعال در انتقام گرفتن از ايشان به واسطه ظهور حضرت بقيةالله امام زمان حجة بن الحسن المهدي صلوات‌الله‌عليه و علي آبائه تعجيل فرمايد.

بعد از اين مصيبت عظمي آناني را که قبلاً شيخي لقب داده بودند و به واسطه تبعيت از ايشان به ايشان منسوب شده بودند، همه را کافر خوانده و از دين خارج دانستند. و هرچه خود شيخ مرحوم و شاگرد ممتاز آن بزرگوار مرحوم سيد اجلّ حاج سيد محمد کاظم رشتي/ (در زمان حيات ايشان و بعد از رحلت ايشان) و همچنين پيروان اين دو بزرگوار فرياد مي‌کردند که اي علماء و اي مردم، ما چه بدعتي در دين خدا گذارده‌ايم؟ ما چه حلالي را حرام کرده‌ايم و يا چه حرامي را حرام کرده‌ايم؟ و کدام يک از ضروريات دين را انکار کرده‌ايم که ما را فرقه‌اي جدا به حساب مي‌آوريد و از دين خارج مي‌دانيد و کافر مي‌خوانيد؟ جوابي نمي‌شنيدند و جز چند عبارت متشابه، چيز ديگري در دست نداشتند. اين بود که مطابق حديث شريف من کفر مسلماً فقد کفر احدهما تابعين اين بزرگوار ناچار شدند که هرکس ايشان را کافر مي‌داند او را کافر بدانند و هرکس از ايشان برائت و بيزاري مي‌جويد از او بيزاري بجويند. و بعد از اين بيان روشن شد که شيخيه فرقه‌سازي نکردند بلکه بعضي از مغرضين و اتباع ايشان چون خواستند شيخ بزرگوار و مقلدين او را از دين خارج کنند و فرقه جدايي به‌شمار آورند، خود از دين خارج شده و خود فرقه‌اي شدند خارج از مذهب حق اثني‌عشري. و بحمدالله بر شما واضح شد که فرقه‌سازي نه تنها در زمان غيبت منع شده، بلکه در همه زمان‌ها منع شده است چه زمان حضور و ظهور معصومين: چه در زمان غيبت امام7. و نيز ملاک فرقه‌سازي را دانستيد. و اما اينکه شيخيه خود را فرقه‌اي جدا مي‌خوانند و فرقه‌اي جدا بدانند صحيح نبوده و معلوم شد که صرف نامگذاري هم فرقه‌سازي نيست و همچنين متابعت از فقيه و يا حکيم و يا عالمي که نظريه مستندي در امور نظري اظهار کند فرقه‌سازي نمي‌باشد، اگرچه به نام آن عالم معروف شوند. و اين نکته‌اي است که بايد در آن دقت کرد و آن را از فرقه‌سازي جدا نمود. دقت بفرماييد اگر عالمي در يک امر نظري نظريه دقيقي را اظهار نمود و آن را با ذکر ادله محکمه و براهين متقنه به اثبات رسانيد، خواه و ناخواه اين نظريه به نام او منتشر مي‌شود و به اسم او خوانده مي‌شود. و هر کسي هم نظريه آن عالم را پذيرفت و از آن پيروي نمود او را به آن نظريه و يا به آن شخص منسوب نموده و به آن اسم مي‌خوانند و اين کار فرقه‌سازي نيست و از آن هم منعي نرسيده است. بلکه با توجه به بعضي از روايات مي‌توان گفت که اجازه هم داده شده است. در حديثي امام رضا7 از امام سجاد7 مشخصات عالمي را که شايسته اتباع و پيروي است چنين نقل مي‌فرمايند و لکن الرجل کل الرجل نعم الرجل هو الذي جعل هواه تبعاً لامر الله و قواه مبذولة في رضي الله يري الذل مع الحق اقرب الي عزّ الابد من العزّ في الباطل و يعلم ان قليل ما يحتمله من ضرائها يؤديه الي دوام النعيم في دار لاتبيد و لاتنفد و ان کثير ما يلحقه من سرائها ان اتبع هواه و يؤديه الي عذاب لاانقطاع له و لايزول. يعني خواسته خود را پيرو فرمان خدا قرار داده باشد و همه نيروهاي خويش را در خوشنودي خدا به‌کار برده باشد. ذلت با حق را نزديک‌تر ببيند به عزت ابدي از عزت در باطل. و بداند که آنچه را تحمل مي‌کند از سختي‌هاي دنيايي، او را به نعمت‌هاي دائمي خواهد رسانيد، در خانه‌اي که نابودي و تباهي براي آن نيست. و هرچه از گشايش‌هاي زياد دنيوي به او برسد، در صورتي که از خواسته‌هاي خويش پيروي نمايد او را به عذابي خواهد رسانيد که پايان‌پذير نخواهد بود.

در آخر آن حديث مي‌فرمايند: فذلکم الرجل نعم الرجل فبه فتمسکوا و بسنته فاقتدوا و الي ربکم به فتوسلوا فانه لاترد له دعوة و لاتخيب له طلبة.([5]) شخصي را که با اين علامات شناختيد بدانيد که او کامل است و بايد به او متمسک شويد، يعني به دامن او چنگ زنيد. و به روش او اقتداء کنيد، يعني از او پيروي نماييد. و به‌وسيله او به سوي پروردگار خويش توسل جوييد، زيرا دعاء او رد نخواهد شد و خواسته او ناروا نخواهد ماند.

اکنون از شما مي‌پرسم اگر عده‌اي شخصي را که داراي اين علامات و مشخصات که حضرت سجاد7 بيان فرموده‌اند باشد شناختند و نظريات علمي او را مطابق محکمات و ضروريات دين و مذهب يافتند و خواستند او را تکريم و تعظيم نمايند و از نظريات او پيروي نمايند و آن نظريات را در حدّ امکان در زندگي فردي و اجتماعي خويش پياده کنند که همان اقتداء به سنت و روشي است که امام7 دستور فرموده‌اند و خواه و ناخواه اين اتباع و اقتداء موجب اين مي‌شود که اين عده را در اين نظريات تابع و پيرو آن عالم بخوانند و در رفتار مقلد و مقتدي به اعمال و سنت و روش آن عالم بدانند، چه مانعي دارد و چه خلافي را مرتکب شده‌اند؟! و در واقع شيخيه از ابتداء امر، شيخ بزرگوار را شخصيتي يافتند که به تصديق مؤالف و مخالف و دوست و دشمن متصف به صفات کمال بوده و تمامي مشخصاتي را که حضرت7 در اين حديث بيان نموده‌اند در آن بزرگوار به طور کامل مشاهده مي‌کردند؛ لذا وظيفه عقلي و شرعي خود ديدند که از آن بزرگوار پيروي کنند و متمسک به او گردند و گرد او جمع شوند. و همين امر موجب اين شد که به «شيخيه» مشهور گردند و به اين شهرت و انتساب افتخار نمايند، زيرا آن بزرگوار در جميع عقائد و اخلاقيات و اعمال خود تابع محمد و آل‌محمد: بود و در اثر صدق و صفا و تسليم و رضائي که در برابر اولياء خود: داشت، قلب مطهر او را مخزن علوم خويش قرار دادند و خود ايشان هم فرمودند نحن خزّان علم الله و شيعتنا خزان علومنا.

حديث ديگر:

«سئل الصادق7 من اختلاف زرارة و هشام بن الحکم في النفي هل هو مخلوق ام لا؟ فقال زرارة ليس بشيء و قال هشام النفي شيء. فقال7 قل بقول هشام في هذه المسألة

شخصي در خدمت امام صادق7 اختلاف زراره و هشام بن الحکم را در شيئيت و هستي داشتن نفي (و مراد از نفي، نفي نسبي است که امکان باشد، نه امتناع و عدم مطلق) مطرح مي‌سازد و مي‌گويد که زراره مي‌گويد نفي هستي ندارد و چيزي نيست. ولي هشام مي‌گويد نفي هستي دارد و شيء است. پس حضرت مي‌فرمايند تو گفته هشام را بگو و به آن معتقد شو. همان‌طوري که مشاهده مي‌فرماييد در يک مسأله نظري، ميان دو نفر از صحابه برجسته امام صادق7 زراره و هشام اختلاف شده است و دو نظر متضاد اظهار مي‌دارند. امام7 اجازه مي‌فرمايند که راوي به قول و سخن هشام معتقد شود و در اين مسأله از هشام تبعيت نمايد. و اگر اين تبعيت جايز نبود، امام7 اجازه نمي‌فرمودند. و اگر ديگران هم متوجه اين اختلاف مي‌شدند و از دستور امام7 اطلاع مي‌يافتند و از هشام تبعيت و پيروي مي‌نمودند، آيا غير از اين بود که در اين مسأله آنها را هشاميه مي‌ناميدند و هيچ مانعي هم در کار نبوده و فرقه‌اي جداگانه نمي‌شدند و هشام هم فرقه‌سازي نکرده بود؟ اگر بفرماييد که در اين حديث اذن خاص بوده و امام7 به‌طور اختصاصي اجازه تبعيت از هشام را داده‌اند، عرض مي‌کنم در آن حديثي که حضرت رضا7 از امام سجاد7 نقل فرمودند، اذن عام صادر شده است و اين حکم را به طور عموم صادر فرموده‌اند. نتيجه اينکه نظرياتي که شيخ بزرگوار و ساير مشايخ عظام ما+ اظهار فرموده‌اند در رشته‌هاي مختلف (توحيد، نبوت، امامت، معاد، معراج، فضائل، حکمت، فقه، اصول فقه و ساير علوم) همه و همه مستند به فرمايش‌هاي محمد و آل‌محمد: است و همه مستقل و همراه با براهين محکمه مي‌باشد و خودشان هم داراي صفات کماليه بوده و مصاديق حديث شريف امام سجاد7 مي‌باشند. از اين جهت گذشتگان و ما به تبعيت ايشان و انتساب به ايشان افتخار داريم و هر شخص منصف و مطلع که از عظمت اين نظريات باخبر مي‌شود وظيفه عقلاني و وجداني و شرعي خويش مي‌بيند که نام نامي اين بزرگواران را احياء نمايد و خود را به ايشان منتسب سازد و در برابر کساني که ايشان را بي‌جهت تکفير کردند و نعوذبالله از فرقه ناجيه حقه اثني‌عشري جدا نمودند (و قطعاً خود کافر گرديدند و از فرقه حقه جدا شدند) تا حد امکان به مخالفت و معاندت برخاسته و تنفر خود را از اين عمل ناروايي که خدا و اوليائش را به غضب در آورده اظهار نمايند. و يکي از راه‌هاي اين امر، انتشار نام مبارک ايشان است و انتساب دادن خود را به ايشان که هم نصرت حق شده باشد و هم معاونت مظلومين از اولياء آل‌محمد: خواهد بود و گذشته از اينها که شکر نعمت وجود ايشان به عمل آمده است، زيرا فرمود من لم‌يشکر الخلق لم‌يشکر الخالق. و شکر خلق اين است که هر نعمتي را که خداوند از هر دستي به ما انعام فرمود از صاحب آن دست تشکر کنيم. و از همين جهت است که در نزد هر نعمتي بايد بگوييم اللهم ان هذا منک و من آل‌محمد: زيرا ايشانند دست باسطه بالنعم خداوند متعال. و چون خداوند هم اين معارف حقه را از طريق مشايخ عظام ما+ به ما انعام و تفضل فرموده است، ما هم وظيفه داريم که اين نعمت‌هاي معنوي که دنيا و آخرت ما را اصلاح کرده از خداوند بدانيم که از دست محمد و آل‌محمد: به وساطت مشايخ ما+ بر ما جاري شده و صاحب نعمت را در مرتبه اول خداوند متعال و بعد محمد و آل‌محمد: و بعد هم مشايخ عظام بدانيم و از ايشان تشکر نماييم. و تشکر ما اين است که اين نعمت‌هاي معنوي را به ايشان نسبت دهيم و خود را هم در استفاده از اين نعمت‌ها به ايشان منتسب سازيم، همان‌طوري که امام7 فرمودند تو هم به سخن هشام معتقد بشو. در صورتي‌که مي‌توانستند بفرمايند من چنين مي‌گويم و تو به سخن من معتقد بشو، سخن مرا بگو. ولي حضرت خواستند بفرمايند با اينکه اکنون که خداوند اين نعمت معنوي را از طريق هشام بر تو جاري ساخته، تو هم صاحب نعمت را در رتبه خودت بشناس و تبعيت از او بکن و خود را منسوب به او گردان.

حديث ديگر: امام باقر از امام سجاد از امام حسين از اميرالمؤمنين: نقل مي‌فرمايند که رسول‌خدا9 فرمودند: المتقون سادة و الفقهاء قادة و الجلوس اليهم عبادة (کساني که تقوي دارند آقايانند و فقهاء پيشروانند و در نزد ايشان نشستن عبادت است.) و کلمه «قادة» که جمع «قائد» است و قائد در فارسي: راهنما، رهبر، پيشوا، سردسته، سرکرده معني شده است. بنابراين هر فقيهي@را@ که عده‌اي تقليد او را داشته باشند، مي‌توان رهبر و راهنما و پيشوا و سردسته آنها دانست و آنها را به نام آن فقيه ناميد و آنها را به آن فقيه نسبت داد و هيچ‌گونه فرقه‌سازي هم نخواهد بود. پس اين حديث شريف هم تأييد مي‌کند، جواز انتساب ما را به شيخ بزرگوار که فقيهي بودند کامل و صاحب صفات کماليه‌اي که ائمه ما: در وصف کاملين از شيعه بيان فرموده‌اند.

و اگر بفرماييد چرا مقلدين ساير فقهاء را به آنها منتسب نمي‌سازند و دسته‌بندي نکرده‌اند و نمي‌کنند؟

عرض مي‌کنم اولاً نظريات ساير فقهاء در مسائل عمليه فرعيه است و ثانياً تقريباً با يکديگر در يک رتبه و طراز هستند و چندان امتيازي بر يکديگر ندارند؛ ولي شيخ بزرگوار ما در همه مسائل اعتقادي تحقيقاتي نمودند([6]) و نظرياتي اظهار داشتند که اگرچه از قرآن و روايات معصومين: استنباط و اقتباس شده بود، ولي کاملاً نوين و ممتاز بوده. و گذشته از اينها خود آن بزرگوار هم از نظر رتبه ممتاز و صاحب روح کمال و واقف به نقطه علم و در علم و عمل از سايرين ممتاز بوده‌اند. از اين‌جهت مقلدين ايشان در اين انتساب شهرت پيدا کردند. ثالثاً درباره ساير فقهاء هم واقعاً انتساب هست، يعني مقلدين هر فقيهي در آن مسائلي که تقليد او را دارند، انتساب به او پيدا مي‌کنند اگرچه در عرف فارسي‌زبان‌ها کمتر از اين نوع انتساب‌ها به‌کار مي‌برند و مي‌گويند فلاني يا فلاني‌ها مقلد فلاني مي‌باشند. ولي در عرف عرب اين انتساب‌ها شهرت دارد، همان‌طوري که مي‌گويند مثلاً «هذا ايراني» و «هذه الطائفة ايرانية»، همچنين در مورد اتباع و پيروي هم از اين اسم‌گذاري‌ها و انتسابات زياد استفاده مي‌کنند و حتي افراد يک خاندان را به نام بزرگ آن خاندان مي‌نامند و «جواهريه» که از خاندان مشهور نجف اشرف هستند، منسوب به شيخ حسن صاحب جواهر الکلام مي‌باشند. و پيروان يک عالم و فقيه را هم هرگاه بخواهند نام ببرند، بيشتر به اين‌طور نسبت مي‌دهند. و فکر نمي‌کنم با توجه به جمله مبارکه الفقهاء قادة ديگر اشکالي براي شخص منصف باقي بماند که انتساب به فقيه به واسطه پيروي و اتباع و شهرت يافتن به نام او جايز نباشد، زيرا سرکرده و سردسته مقتضي همين است که به نام او ناميده شوند و به @او.ظ@ انتساب يابند و حتي در آخرت خداوند متعال اين انتساب را صحه مي‌گذارد و به فقهاء درباره کساني که از او اخذ کرده‌اند و يا از شاگردان او اخذ کرده اند و همين‌طور نسل به نسل اذن شفاعت عنايت مي‌فرمايد.

امام رضا7 فرمودند: يقال للعابد يوم القيمة نعم الرجل کنت همتک ذات نفسک و کفيت الناس مؤنتک فادخل الجنة. الا ان الفقيه من افاض علي الناس خيره و انقذهم من اعدائهم و وفّر عليهم نعم جنان الله و حصل لهم رضوان الله تعالي و يقال للفقيه يا ايها الکافل لايتام آل‌محمد الهادي لضعفاء محبيهم و مواليهم قف حتي تشفع لکل من اخذ عنک او تعلم منک فيقف فيدخل الجنة و معه فيئام فيئام @فئام@ حتي قال عشراً و هم الذين اخذوا عنه علومه و اخذوا عمن اخذ عنه الي يوم القيمة فانظروا کم فرق بين المنزلتين.

(در روز قيامت به عابد گفته مي‌شود: تو شخص خوبي بودي، همه کوشش تو درباره خودت بود و بار خود را به دوش خود کشيدي، داخل بهشت شو. آگاه باشيد فقيه کسي است که خير خود را بر مردم بسيار گرداند و ايشان را از دست دشمنانشان نجات دهد و نعمت‌هاي بهشت‌هاي خداوند را بر ايشان فراوان نمايد و خوشنودي خدا را (بهشت رضوان را) براي ايشان به دست آورد. و به فقيه گفته مي‌شود اي کسي که بار يتيمان آل‌محمد: (شيعيان ضعيف الايمان) را به دوش کشيدي و دوستان ضعيف ايشان را هدايت نمودي، بايست براي اينکه شفاعت کني هر کسي را که از تو دين گرفته و يا علم آموخته است. پس آن فقيه مي‌ايستد و بعد داخل بهشت مي‌شود در حالي که همراه او هستند جمعيتي و جمعيتي تا اينکه ده بار فرمودند و آنها کساني مي‌باشند که علم او را از او آموخته‌اند و کساني که از اينها آموخته‌اند تا روز قيامت. پس ببينيد که بين اين دو مقام (مقام عابد و مقام فقيه) چقدر تفاوت است.)

اکنون از شما مي‌پرسم تا انتساب برقرار نشود و عده‌اي مشهور نشوند که شاگردان و پيروان فلان فقيه و يا فلان حکيم و يا فلان عالم هستند، ديگران از کجا بدانند که چنين عالمي و فقيهي و حکيمي وجود دارد که داراي علم و فقاهت و حکمت است و شايسته قائد بودن مي‌باشد؟ و از اين‌گونه روايات و آيات زياد است که نامگذاري و انتساب و اتباع و پيروي از علماء آل‌محمد: و حکماء اهل‌بيت عصمت و طهارت را تجويز مي‌کنند و هيچ‌گونه منعي تا کنون ديده نشده است و اگر شما به حديثي برخورده‌ايد مي‌توانيد ارائه دهيد تا ما هم باخبر شويم.

توجه و دقت فرماييد: مطلبي را مي‌خواهم به عرض برسانم که شايد آن را دانسته باشيد و تا حدودي هم در اينجا ذکر آن لزومي ندارد، ولي تناسب بحثي اقتضاء مي‌کند که به طور اجمال به آن اشاره کنم و اگر خدا خواست در فرصت ديگر درباره آن مفصل بحث شود. اين مطلب را به عنوان نمونه عرض مي‌کنم که تمامي سخن مرا مجسم مي‌سازد. (دقت فرماييد:) شخصي به نام محمدخان که با آقاي بزرگوار حاج محمد کريم کرماني/ (مصنف کتاب مبارک ارشادالعوام) نسبت ظاهري داشت و در ظاهر فرزند آن بزرگوار بود (ولي در واقع همچون فرزند نوح علي نبينا و آله و عليه‌السلام بود که انه ليس من اهلک را سزاوار شد) مدعي مطلبي شد که زير عنوان «لزوم وحدت ناطق» مشهور گرديد و اين مطلب را از دين و مذهب دانست. و مقصودش به طور اجمال اين است که در هر رتبه‌اي از مراتب، واسطه فيض ميان معصوم7 و اهل آن رتبه بايد يک نفر باشد که نطق کند به فيض تکويني و تشريعي. و اين وحدت را لازم شمرد و با تمسک به عباراتي متشابه که آنها را دليل و برهان مي‌ناميد، بر اين ادعاء پافشاري مي‌نمود و چون آقازاده بود و بهره‌اي هم از علوم ظاهري داشت و داراي امکانات مادي، عده زيادي (از علماء و غير علماء) او را تصديق کردند و به عقيده او معتقد شدند. در ميان شاگردان مرحوم آقاي حاج محمد کريم کرماني/ شخصي بود به نام آقاي حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبائي/ (که چون در يکي از دهات اصفهان به نام «قهي» متولد شده بود او را «اصفهاني» و چون مدت زيادي در همدان ساکن بود او را «همداني» مي‌گويند و داراي صفات کماليه و مورد تصديق و تأييد استاد، و به مانند استاد خود صاحب تصانيف گرانبهايي که همه مقام کمال و وقوف او را به نقطه علم حکايت مي‌کنند.) که در برابر محمدخان ايستاد و با ادله محکم و براهين متقن اثبات فرمود که اين ادعاي تو بر خلاف ضرورت اسلام و تشيع است. و هرچه انذار فرمود و ادله اقامه نمود، در دل سخت محمدخان جز نفور و استکبار از حق و انکار آن چيزي نيفزود. بعد از اينکه از هدايت يافتن او و اتباع او نااميد گرديد، آنها را ملحد و خارج از ضرورت دين و مذهب ناميد و در رد ايشان رساله‌ها تنظيم فرمود و آنها را از فرقه حقه ناجيه اثني‌عشري جدا دانست و بحث‌هاي جالبي را در زمينه شناخت مسائل ضروري و نظري اظهار داشت. عده قليلي هم از کساني که پيرو مرحوم آقاي حاج محمد کريم کرماني/ بودند، آقاي حاج ميرزا محمدباقر/ را تصديق نمودند و محمدخان و اتباع او را اهل الحاد دانسته، از آنها بيزاري جستند. از همين زمان بود که محمدخان و اتباع او را «ناطقي» گفتند و مصدّقين و مقلدين و دوستان مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدباقر/ را «باقري» ناميدند. بعضي از بي‌خبران در اينجا مي‌گويند که «شيخيه» دو فرقه شدند. اين عبارت کاملاً غلط است و بر خلاف موازين شريعت مي‌باشد، زيرا «شيخيه» نه فرقه بودند و نه فرقه شدند. بلکه شيخيه همان شيعه اثني‌عشري هستند، با اين امتياز که در پاره‌اي از مسائل نظري به برکت پيروي از مرحوم شيخ اوحد احسائي و مرحوم حاج سيد محمد کاظم رشتي و مرحوم حاج محمد کريم کرماني+ داراي بصيرتي هستند و در اعتقادات و معارف و حکمت آل‌محمد: و برخي ديگر از رشته‌هاي دين، شناخت‌ها و آگاهي‌هايي به دست آورده‌اند که مقلدين ساير فقهاء و پيروان ساير علماء آن بصيرت و آن شناخت و آگاهي را نداشته و ندارند. و باقري‌ها هم همان شيخيه هستند، ولي با شناختي وسيع‌تر و آگاهي بيشتر. و به هيچ‌وجه نام فرقه و يا فرقه‌سازي (با توجه به ملاک‌هاي گذشته) براي ايشان صحيح نبوده و با موازين شرعي سازش ندارد. هرکس دين دارد و به دين خود پاي‌بند است، نمي‌تواند بگويد اينها فرقه‌اي جدا هستند و از اثني‌عشري جدا شده‌اند؛ زيرا به مجرد گفتن اين سخن خود از شيعه اثني‌عشري بودن خارج شده و داخل فرقه‌هاي هالکه (هفتاد و دو فرقه ديگر) خواهد شد. آري، «ناطقي‌ها» فرقه شدند و از فرقه حقه ناجيه اثني عشري خارج گرديدند و هرکس هم آنها را خارج نداند و يا شک در خروج آنها داشته باشد، خودش از فرقه حقه خارج و داخل در آنها خواهد بود. و لذا «ناطقي‌ها» را نبايد گفت شيخي ناطقي. اين سخن هم غلط است و بر خلاف موازين شريعت است. زيرا ناطقي‌ها با اين الحادي که کردند و بدعتي که گذاردند از اسلام خارج شدند، تا چه رسد به شيخي بودن که همان شيعه اثني‌عشري بودن است. پس همان‌طور که صحيح نيست بگوييم «مسلمان ناطقي» و صحيح نيست بگوييم «شيعه ناطقي»، همچنين صحيح نيست بگوييم «شيخي ناطقي» درست به‌مانند اينکه درباره بابي‌ها و بهائي‌ها لعنة‌الله‌عليهم نمي‌توانيم بگوييم «مسلمان‌هاي بابي و بهائي» و نمي‌توانيم بگوييم «شيعه‌هاي بابي و بهائي». بلکه آنها را از اسلام خارج مي‌دانيم تا چه رسد به تشيع. پس گرچه سخن طولاني شد و شايد شما را خسته کرده باشد، ولي اين نتيجه به‌دست آمد که ملاک فرقه شدن و فرقه‌سازي مخالفت کردن با ضرورتي از ضرورت‌هاي اسلام و يا مذهب شيعه اثني‌عشري است و صرف نامگذاري و يا اتباع و پيروي از فقيه يا عالم و يا حکيمي در مسأله‌اي و يا مسائلي از مسائل نظري که با ضروريات دين و مذهب تصادم و تزاحم و تخالف نداشته باشد، فرقه‌سازي و فرقه شدن نيست. و اين مطلب نه تنها در فرمايشات ائمه هدي: نهي و منع نگرديده است، بلکه آن را تجويز فرموده و عملاً هم تعليم داده‌اند (و الحمدلله).

قسمت دوم:

در فرمايش شما کلمه «عَلَم» مبهم مانده است و من نتوانستم بفهمم که مقصودتان از کلمه علم چيست، گرچه در عبارت اخير تا اندازه‌اي به مقصود خود اشاره کرده‌ايد در آنجا که فرموده‌ايد: «ضمناً اسم علم شيخيه». اگر مقصودتان همين عبارت است که علم همان علم اصطلاحي صرف و نحو باشد که آن را يکي از معارف مي‌شمارند، که جوابش همان بود که به عرض رسانيدم و در فرمايشات ائمه هدي: از چنين علمي منع نشده است. آري، آنچه در فرمايشات ايشان منع از آن شده، برافراشتن رايت (پرچم) در زمان غيبت است. و کلمه «رايت» در حديث رسيده است، نه کلمه «علم». گرچه علم (که به معناي کوه بلند و يا علامت و نشانه‌هايي است که روي بلندي براي راهيابي نصب مي‌کنند و در تفسير آيه شريفه و علامات و بالنجم هم يهتدون فرموده‌اند نحن العلامات و النجم رسول‌الله9) شامل پرچم هم باشد، ولي مسلّم است که معناي آن عام است و مطلق نشانه را مي‌فهماند. و از اين جهت در زيارات ائمه: اعلام و يا علم رسيده است، زيرا ايشان نشانه‌هاي تقوي و هدايتند، ولي کلمه «رايت» مختص پرچم است و توضيح خواهم داد. و اما آن حديثي که در آن منع فرموده‌اند از برافراشتن رايت، مطابق نقل مرحوم مجلسي از کتاب مبارک کافي اين است:

عن ابي‌بصير عن ابي‌عبدالله7 قال کل راية ترفع قبل قيام القائم7 فصاحبها طاغوت يعبد من دون الله. (هرپرچمي که پيش از ظهور قائم7 بلند گردد صاحب آن پرچم طاغوتي است که با اينکه خدا نيست مورد پرستش قرار مي‌گيرد.) و رايت را در لغت چنين معني مي‌کنند: «الراية هي التي يتولاها صاحب الحرب و يقاتل عليها و اليها تميل المقاتلة»([7]) رايت آن پرچمي است که عهده‌دار آن کسي باشد که در مقام پيکار و جنگ برآمده و کشتار بر گرد آن پرچم انجام يابد و کشتار به طرف آن پرچم روي آورد. همان‌طوري که مشاهده مي‌فرماييد در به‌کار بردن کلمه «رايت»، امام7 به خصوص به اين نکته توجه مي‌دهند که هر رايتي در زمان غيبت و قبل از ظهور برپا گردد صاحب آن طاغوت است؛ زيرا خواستار حکومت است و دعوت به خود مي‌کند و براي خود بيعت می‌گيرد و متصدي امر و نهي مي‌شود و اطاعت مي‌شود و همه اينها مخصوص حکام الهي است و شايسته شأن ايشان مي‌باشد و اگر غير ايشان خود را در اين مقام‌ها قرار دهد طاغوت خواهد بود. و در معني لغت طاغوت چنين گويند: «الطاغوت فعلوت و من الطغيان و هو تجاوز الحد و قد يطلق علي الکافر و الشيطان و الاصنام علي کل رئيس في الضلالة و علي کل من عبد من دون الله.»

پس با وجود داشتن دو شرط، برافراشتن رايت متحقق مي‌شود. يکي پيکار و کشتار و ديگري حکومت کردن و امر و نهي حکومتي صادر نمودن است که چون حکم غير معصوم7 حکم جاهليت و حکم طاغوت است، صاحب چنين رايتي هم چون غير معصوم است طاغوت بوده که مورد پرستش قرار مي‌گيرد و احکامش اجراء مي‌گردد و مردم او را اطاعت مي‌نمايند. بنابراين هم در لفظ رايت و هم در لفظ طاغوت بايد دقت داشت و در غيبت امام7 اين دو لازم و ملزوم يکديگرند. و در حديثي فرمودند من رفع راية ضلالة فصاحبها طاغوت. بعد از آنکه مراد از حديث شريف روشن شد از شما مي‌پرسم مشايخ عظام ما+ در چه وقت و در کدام شهر پرچم افراشتند و مردم را به اطاعت و بيعت با خود خواندند و کي و کجا محاربه و مقاتله انجام دادند و به کي و چه کساني به ستيز و پيکار پرداختند. در چه زماني و در کدام مکاني به حکومت رسيدند و در چه تاريخي براي حکومت و سلطنت ادعائي داشتند و يا فرامين حکومتي صادر نمودند؟ غير از اين است که آن‌قدر مظلوم زندگي کردند که حتي در مقام دفاع از جان خود برنيامدند، بلکه يا فرار کرده و يا خانه‌نشين بودند و هيچ‌گاه ادعاء رياست نداشته و خود را رئيس نخوانده و دعوت به رياست خويش نکردند و جز اقامه جماعت و تدريس و تعليم و موعظه و جواب سؤالات علمي و ديني مردم با مردم کاري نداشتند. آيا اين کارها برافراشتن علم و رايت است؟ اگر چنين باشد پس تمام کساني که اين کارها را داشته و دارند، همه و همه علم و رايت برافراشته‌ا‌ند و نعوذبالله همه طاغوت مي‌باشند.

و باز از شما مي‌پرسم آيا نظرياتي که مشايخ ما اظهار داشتند، سرّ امرش هدايت و بصيرت و نورانيت است يا ضلالت؟ آيا اين نظريات براي شيعه رشد عقلاني فراهم نمي‌کند؟ آيا سطح آگاهي و معرفت آنها را بالا نمي‌برد؟ و آيا معارف صحيح دين را به ايشان نمي‌آموزد؟ پس اولاً نه علمي برافراشته‌اند و ثانياً به ضلالتي دعوت نکرده‌اند، بلکه حق گفته‌اند و به محمد و آل‌محمد: دعوت نموده‌اند و از اين جهت بايد اتباع گردند و تصديق شوند و از ايشان نبايد تخلف نموده و سخن ايشان را نبايد تکذيب کرد و بايد خود را منسوب به ايشان نمود که نسبت به محمد و آل‌محمد: مي‌باشد، همان طوري که در زيارت امام‌زادگان عرض مي‌کنيم: اشهد انک قلت حقاً و نطقت صدقاً و دعوت الي مولاي و مولاک علانية و سراً فاز متبعک و نجي مصدقک و خاب و خسر مکذبک و المتخلف عنک اشهد لي بهذه الشهادة عندک لاکون من الفائزين بمعرفتک و طاعتک و تصديقک و اتباعک([8]) (گواهي مي‌دهم که تو حق گفتي و به راستي سخن گفتي و به آقاي من و آقاي خود آشکارا و پنهاني دعوت نمودي. رستگار گرديد پيرو تو و نجات يافت تصديق‌کننده تو و نااميد و زيان يافت تکذيب کننده تو و جدا شونده از تو. گواهي ده براي من به اين گواهي که در حضورت دادم تا من هم از رستگاران باشم به واسطه شناخت تو و فرمانبرداري از تو و تصديق کردن و پيروي نمودن تو را).

آري، مشايخ عظام ما+ وقتي در خويش يافتند نور علمي را که ديگران آن را نداشتند و حقائق و معارفي را از قرآن و روايات فهميدند که ديگران نفهميده بودند، خود را قيّم بر شيعيان يافتند و احساس مسئوليت نمودند و وظيفه خود را آن‌طور تشخيص دادند که امام سجاد7 در رساله حقوق بيان فرموده‌اند. مرحوم شيخ حرّ عاملي آن رساله را در «وسائل الشيعه» ذکر کرده است. در اين رساله وظيفه هر کسي را امام7 بيان مي‌فرمايند. از جمله وظيفه عالمي را که خداوند رياست و سياست علمي و معنوي مردم را به او وامي‌گذارد چنين بيان مي‌فرمايند و اما حق رعيتک بالعلم فان تعلم ان الله عزوجل انما جعلک قيّماً لهم عليهم فيما اتاک من العلم و فتح لک من خزانته (خزانة الحکمة خ‌ل) فان احسنت في تعليم الناس و لم‌تخرق بهم و لم تضجر عليهم زادک الله من فضله و ان انت منعت الناس علمک او خرقت بهم عند طلبهم العلم منک کان حقاً علي الله عزوجل ان يسلبک العلم و بهائه و يسقط من القلوب محلک.

البته انصاف مي‌دهيد که امام7 با به‌کار بردن لفظ رعيت در مورد کساني که از عالمي اخذ علم و دين مي‌کنند و با به‌کار بردن لفظ «قيّم» که به معني سرپرست است در مورد عالمي که خداوند از خزائن حکمت خود به او افاضه فرموده است، تجويز فرموده است که رعيت به نام قيّم خود شناخته شوند و به او منسوب گردند و در واقع اگر بخواهند حق آن عالم را اداء نموده باشند يکي از حقوق او همين احياء نام او است و انتساب به او است. در همين رساله مبارکه حقوق امام سجاد7 درباره حقوق عالم بر شاگردان او مي‌فرمايد و حق سائسک بالعلم التعظيم له و التوقير لمجلسه و حسن الاستماع اليه و الاقبال عليه و ان لاترفع عليه صوتک و لاتجيب احداً يسأله عن شيء حتي يکون هو الذي يجيب و لاتحدث في مجلسه احداً و لاتغتاب عنده احداً و ان تدفع عنه اذ ذکر عندک بسوء و ان تستر عيوبه و تظهر مناقبه و لاتجالس له عدواً و لاتعادي له ولياً فاذا فعلت ذلک شهد لک ملائکة الله بانک قصدته و تعلمت علمه لله جلّ اسمه لا للناس.

مفاد فرمايش اين است (حق عالمي که تدبير علمي تو را به عهده دارد آ‌ن است که او را بزرگ بشماري و مجلس او را احترام نمايي و به گفته‌هاي او خوب گوش دهي و به همه بدن با او روبه‌رو باشي و صداي خود را بلند نکني و کسي را که از او سؤال مي‌کند تو پاسخ نگويي تا خود او پاسخ گويد و نيکي‌هاي او را در بين مردم ظاهر سازي و با دشمن او مجالست نکني و با دوست او دشمني نورزي. وقتي اين حقوق را انجام دادي ملائکة الله گواهي مي‌دهند براي تو به اينکه در واقع آن عالم را خواسته‌اي و علمش را براي خدا آموخته‌اي نه براي مردم) و با توجه به کلمه «سائس» در اين فرمايش مبارک خوب روشن مي‌شود که با وجود اينکه عالم، سرپرست و مدبر و عهده‌دار جريان‌هاي فکري و علمي پيروان خود است و آ‌نها هم رعيت او به شمار مي‌روند و خواه و ناخواه به او انتساب پيدا مي‌کنند، فرقه جداگانه‌اي نشده و علم و رايتي را برنيفراشته است.

و اينکه فرموده‌ايد خود مشايخ در کتاب‌هايشان اين شهرت را تأييد کرده‌اند و براي نمونه چند مورد را ذکر فرموده‌ايد، کاملاً صحيح است. آن بزرگواران هم اين انتساب را صحيح دانسته و خود را در اين علوم حقه رهين شيخ مرحوم/ مي‌دانند و افتخار شاگردي آن بزرگوار را دارند با اينکه خود ايشان هم مانند آن بزرگوار اين علوم را به تعليم خداوند دريافته‌اند و خود هم عالم رباني هستند همان‌طوري که آن بزرگوار عالم رباني بود. ولي نکته‌اي را که بايد توجه داشت، اين است که تعبير بزرگان ما از شيخيه دو طور است گاهي مي‌گويند شيخيه و گاهي مي‌فرمايند فرقه حقه و يا فرقه ناجيه شيخيه. بايد مراد ايشان را در اين دو تعبير متوجه باشيم و با يکديگر مخلوط نکنيم. هرگاه در مقام تشريح مطلبي از مطالب حقه باشند و بخواهند امتياز نظر خود را بيان بفرمايند و اينکه جزء مسائلي است که خودشان استنباط فرموده‌اند، مي‌گويند ما «شيخيه» چنين مي‌گوييم و يا «عقيده شيخيه» بر اين است و از اين قبيل تعبيرات و اين‌گونه تعبير دلالت بر فرقه شدن و يا علم برافراشتن ندارد؛ بلکه با توجه دادن به اين است که نظر اختصاص به ايشان داشته و از مسائل مستنبطه ايشان است مثل اينکه مثلاً در مسائل اختلافي فقه و اصول دأب علماء شيعه بر اين است که مي‌گويند اين مسأله نزد اخباري‌ها اين‌طور است و نزد اصولي‌ها اين‌طور. و اين عبارت دلالت بر اين ندارد که اخباري‌ها يک فرقه جدايي باشند و اصولي‌ها فرقه جداي ديگر؛ زيرا اگر فرقه جداگانه‌اي بدانيم اين دو روش را، قطعاً بايد يکي از آنها هالک باشد و ديگري ناجي. در صورتي که ما هر دو طايفه را يک فرقه مي‌دانيم و آن فرقه شيعه اثني‌عشري است. و هرگاه در مقام دفاع از خود برآيند و بخواهند اعتراضات معترضين مغرض و اتهامات معاندين مفسد را رد بفرمايند، مي‌گويند «فرقه حقه شيخيه» و يا مي‌گويند «فرقه ناجيه شيخيه» که عبارة اخري فرقه حقه اثني‌عشريه است زيرا معاندين در اثر عناد و مغرضين در اثر غرض‌ورزي در مقام انکار و اتهام و توهين و تکفير برمي‌آ‌يند و به همين اعمال از ايمان و اسلام خارج مي‌شوند و وقتي‌که خارج شدند جزء فرق هالکه خواهند بود و در اين صورت «فرقه ناجيه شيخيه» گفتن صحيح و کاملاً به‌مورد است. اميرالمؤمنين7 بعد از ذکر فضائل و مقامات نوراني خودشان فرمودند من شکّ و عند و جحد و وقف و تحير و ارتاب فهو مقصر ناصب اما من آمن و صدق بما قلت فهو مؤمن قد اختبر الله قلبه للايمان. (هرکس شک ورزد و دشمني نمايد و انکار کند و اقرار نکند و سرگردان شود و ريب در دلش راه يابد پس او مقصر و ناصبي خواهد بود. اما کسي که ايمان آورد و تصديق کند آنچه را گفتم پس او مؤمني است که خداوند دل او را براي ايمان آزمايش فرموده است).

گرچه سخن به طول انجاميد؛ ولي مناسب مي‌بينم عبارتي را از سيد بزرگوار مرحوم حاج سيد محمد کاظم رشتي/ در اين زمينه نقل نمايم که اميدوارم کاملاً جوابگوي اشکال جنابعالي باشد. و سخن را هم به آ‌ن کلام مبارک خاتمه دهم. يکي از علماء معاصر آن بزرگوار به نام «سيد امجد علي» از ايشان سؤالاتي نموده، در ضمن يکي از آ‌نها امتياز طريقه آ‌ن بزرگوار را از طريقه اصوليين و اخباريين مورد سؤال قرار داده و از اخباري و اصولي به دو فرقه از فرق هفتاد و سه گانه تعبير مي‌آورد. در پاسخ سؤال سيد بزرگوار چنان برآشفته مي‌شوند که صريحاً تعبير سائل را محکوم نموده و در رد تعبير نادرست او چنين مي‌فرمايند: «و اما جعلکم الاخباري و الاصولي فريقين من الفرق الثلاثة و السبعين و جعل طريقتنا ممتازة عنهما ليکون فرقة ثالثة فغير صحيح کيف و قد حکم رسول‌الله9 علي الکل بالنار و الهلاک و الکفر الا فرقة واحدة منهم کما قال9 اتفاقاً من المسلمين ستفترق امتي علي ثلثة و سبعين فرقة فرقة في الجنة و الباقون کلهم في النار و کيف يمکن ان يجعل الاخباري او الاصولي من هذه الفرق المختلفة التي نجاة احديهما مستلزمة لهلاک الاخري مع ان ربهم واحد و نبيهم واحد و کتابهم واحد و قبلتهم واحدة و ائمتهم واحدة هم الائمة الاثني‌عشر: و کذا ساير اعمالهم و عباداتهم و لم‌يخالف الاخباري و لا الاصولي شيئاً يخالف اجماع المسلمين ليکفروا او اجماع الفرقة الاثني‌عشرية ليخرجوا عن مسلکهم و بعض الاختلافات الواقعة فيهم لايخرجهم عن وحدتهم بل کلهم فرقة ناجية واحدة من الفرقة الشيعة الاثني‌عشرية و اختلافهم في بعض الجزئيات انما هو من جهة عيب السفينة کما قال عزوجل حکاية عن الخضر فاردت ان اعيبها و کان ورائهم ملک يأخذ کل سفينة غصباً و قال7 انا الذي خالفت بينکم و قال7 راعيکم الذي استرعاه الله امر غنمه اعلم بمصالح غنمه ان شاء فرق بينها لتسلم و ان شاء جمع بينها لتسلم و ليس اختلافهم في الضروريات حتي يؤدي الي ما قلت …» الي ان قال «و بالجملة فالنزاع و الخلاف بينهم ليس في الامور الکلية حتي يورث تباين المسلکين و انما هو لبعض الجزئيات لعدم الدليل عليه لبعض و وجوده البعض الاخر@ و قد اذن لهم مولانا الکاظم7 بذلک …» الي ان قال «و هذا الاختلاف انما ساغ لهم ليسلم رقابهم عن شر الاعادي فکلهم فرقة واحدة من الفرقة الناجية التي في الجنة الا بسوء اعمالهم و فساد ضمايرهم و عقايدهم و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و اما طريقتنا في استنباط الاحکام الالهية هي کما اختاره الاصوليون من الاستدلال بالادلة‌ الاربعة من الکتاب و السنة و الاجماع و دليل العقل و الشهرة و الاستصحاب و اصالة البرائة و امثالها من الادلة و الاحوال الا ان في کل واحد من هذه الامور لنا ادلة من الحکمة تحتار عندها العقول و تذهل لديها النفوس فمن وصل اليها فهي الرشد و الهداية و من لم‌يصل اليها فهذه الطريقة التي عليها فقهائنها المجتهدون هي المعمول بها و تلک الطريقة لاتخالف ما ذکروا رحمهم الله و بذلوا مجهودهم الا ان اهل الاستنباط لهم اذواق و حرکات سريعة و بطيئة و متوسطة

و لکل رأيت منهم مقاما شرحه في الکلام مما يطول

و السلام».

مفاد فرمايش آن بزرگوار اين است اما اينکه اخباري و اصولي را دو فرقه از هفتاد و سه فرقه قرار داده‌ايد و طريقه ما را هم از آن دو فرقه جداگانه به حساب آورده‌ايد تا در نتيجه فرقه‌اي غير آن دو باشيم نادرست است. چگونه نادرست نباشد در صورتي که رسول‌خدا9 همه آن فرقه‌ها را محکوم به آتش و هلاکت و کفر فرموده مگر يک فرقه از ايشان را همان‌طوري که فرمود و مورد اتفاق همه مسلمين است که امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق مي‌شوند يکي از آن فرقه‌ها در بهشت است و بقيه آنها در آتشند و چگونه ممکن است که اخباري و اصولي را دو فرقه از اين فرقه‌هاي مختلف قرار داد تا در نتيجه نجات يکي از آ‌نها مستلزم هلاکت ديگري باشد در صورتي که پرورنده آنها يکي است و پيغمبر آنها يکي است و کتاب آنها يکي است و قبله آ‌نها يکي است و امامان آنها ائمه اثني‌عشر: هستند و همچنين ساير اعمال و عبادت‌هاي ايشان. و اخباري و اصولي هيچ‌کدام مخالفت با يکي از اجماعيات مسلمين را نکرده‌اند که کافر گردند و نيز مخالفت يکي از اجماعات شيعه اثني‌عشري را ننموده‌اند که از تشيع خارج گردند و پاره‌اي از اختلافات در بين آ‌نها واقع شده آنها را از وحدت و يک‌فرقه بودن خارج نساخته، بلکه همه آنها يک فرقه هستند که فرقه ناجيه شيعه اثني‌عشريه باشند و اختلاف آنها در بعضي از جزئيات از جهت معيوب شدن کشتي است همان‌طوري که خداي عزوجل از خضر حکايت مي‌فرمايد پس خواستم آن کشتي را معيوب سازم که در پيشاپيش آنها پادشاهي است که هر کشتي سالمي را غصب کرده و از صاحبانش مي‌گيرد([9]) و امام7 فرمود من خودم بين شما اختلاف مي‌اندازم و فرمود چوپان شما که خدا امر گوسفندان را به دست او سپرده به مصلحت‌هاي گوسفندان خود داناتر است، اگر بخواهد بين آنها جدايي مي‌افکند به اين منظور که سالم بمانند و اگر بخواهد آنها را جمع‌آوري مي‌فرمايد باز هم براي اينکه سالم بمانند و اختلاف اخباري و اصولي در ضروريات نيست تا نتيجه‌اش آن باشد که شما گفته‌ايد ـ يعني دو فرقه جدا بودن ـ … تا اينکه مي‌فرمايد و خلاصه نزاع و اختلاف بين اخباري و اصولي در امور کليه نيست تا موجب جدايي آن دو روش از يکديگر شود بلکه اختلافات در پاره‌اي از جزئيات است آن هم از آن جهت که در پاره‌اي از جزئيات دليلي در دست نيست و در پاره‌اي دليلي وجود دارد. و مولاي ما امام کاظم7 اجازه اين اختلاف را به ايشان داده‌اند. و بعد آن حديثي که ما از آن حضرت نقل کرديم ذکر مي‌فرمايند … تا اينکه مي‌فرمايند و اين اختلاف براي آنها امري است جايز زيرا بدين‌وسيله سالم مي‌مانند از شر دشمنانشان. پس همه آنها يک فرقه‌اند که عبارت است از فرقه ناجيه اثني‌عشريه که اهل بهشت خواهند بود، مگر اينکه داراي اعمال ناشايست باشند و يا اينکه دل‌هاي ايشان تباه و عقايد ايشان فاسد باشد و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم. و بعد هم روش فقهي خود را بيان مي‌فرمايند که هيچ‌گونه اختلافي با ساير علماء نداشته، گرچه نوع ادله و براهين ايشان به جهاتي داراي امتيازاتي است که در ادله و براهين ديگران ديده نمي‌شود و چون اين قسمت فرمايش فني است از ترجمه آن خودداري شد.

و الحمدلله و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين

سوم محرم‌الحرام 1404

 

s

 

جواب سؤالاتي از قم که توسط آقاي سعادتي انجام يافته است

 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين

سؤال اول: اينکه از عبارت آتيه که از شرح‌الزياره صفحه 60 سطر 12 نقل مي‌نماييم چنين استفاده مي‌شود که:

اولاً جماد و نبات و حيوان مکلف هستند مثل انسان.

و ثانياً امامان: براي ابلاغ دعوت خويش به صور و مقام جماد و نبات و حيوان درمي‌آيند، در حالي که به نظر مي‌رسد براي هيچ‌يک از دو مطلب فوق دليلي از قرآن و عترت که ما مأمور به تمسک به آن هستيم ديده نشده است. لطفاً جواب را مرقوم فرماييد.

نقل عين عبارت شرح‌الزياره صفحه 60 سطر 12

«… فالمبلغ عن الله منهم مع علو شأنهم و ارتفاع مقامهم له حالتان الاولي له ان ينزل المقام الذي فيه المدعو فيدعوا بلسانه و يبين له بلغته سواء کان جماداً او نباتاً او حيواناً ذاتاً او صفةً عيناً او معني …»

جواب: لازم به نظر مي‌رسد که عبارتي را که از کتاب مبارک «شرح‌الزياره» نقل فرموده‌ايد با تصحيح دو مورد و ذکر ابتداء و انتهاء آن نقل شود و پس از آن به جواب سؤال بپردازيم.

«الثالث معرفة المدعو به قد اشرنا سابقاً و صرحنا في کثير من رسائلنا و مباحثاتنا ان کل شيء امم امثالکم و ان من امة الا خلا فيها نذير و ماارسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم فکل شيء من الخلق رعية و غنم للعلل الکاملة و الامثال العليا فالمبلغ عن الله منهم مع علو شأنهم و ارتفاع مکانهم له حالتان الاولي ان ينزل المقام الذي فيه المدعو فيدعوه بلسانه و يبين له بلغته سواء کان جماداً او نباتاً او حيواناً ذاتاً او صفةً عيناً او معني الثانية ان يرفع مقام المدعو حتي يخاطبه في مقام الانسانية و ان کان من کل صنف من الخلائق کما تقدم في کلام الحسين7 حين قال للحمي التي اصابت عبدالله بن شداد و قد تقدم …»

اين عبارت شريف متضمن دو مطلب اساسي اعتقادي است و از طرفي هم بسيار مشکل و دقيق و در آيات قرآني و احاديث معصومين: به هر دو مطلب تصريح شده است. مطلب اول مکلف‌بودن تمام موجودات و مطلب دوم کيفيت ابلاغ تکليف به ايشان به وسيله مبلغين الهي. و براي بررسي اين دو مطلب نيازمند به وقت بيشتري هستيم، ولي به آن اندازه که فرصت اجازه مي‌دهد به توضيح اين دو مطلب مي‌پردازيم.

قبلاً توضيح مي‌دهيم که اين عبارت شريف در ضمن تشريح فقره مبارکه السلام علي الدعاة الي الله که از فقرات زيارت جامعه کبيره است بيان شده و از مطالبي است که در به دست آوردن مراد و مقصود امام هادي7 که اين زيارت را انشاء فرموده‌اند مدخليت دارد. شرح اين فقره مبارکه چنين شروع شده است:

«اقول کونهم الدعاة الي الله لاشک فيه انما الاشکال و الصعوبة في معرفة ذلک و معرفة المدعو اليه و معرفة المدعو به و معرفة المدعو فيه فهذه اربع جهات في المراد بکونهم الدعاة الي الله تعالي».

در فهم مراد امام7 از اين فقره مبارکه شناخت چهار مطلب لازم است. اول شناخت اينکه ائمه: دعوت‌کنندگان به سوي خدا هستند و مقصود از اين شناخت حقيقت اين مسأله است؛ زيرا دعاة الي الله بودن ايشان يکي از امور بديهي مذهب است. ولي حقيقت اين امر از مشکلات اعتقادي و علمي است.

دوم شناخت خداوند است که ائمه: خلق را به سوي او دعوت مي‌کنند (مدعو اليه) و اين مسأله زيربناي تمامي تکاليفي است که خلق به آنها تکليف شده‌اند و از مشکلات اعتقادي و فکري است.

سوم شناخت مکلّف (مدعو) است و همين مطلب در عبارتي که نقل شد مورد بررسي قرار گرفته به ضميمه شناخت کيفيت ابلاغ تکليف که به توضيح آن‌ خواهيم پرداخت ان شاء الله تعالي.

چهارم شناخت مدار تکليف و دعوت (مدعو فيه) است که در دو مدار خلاصه مي‌گردد شرع وجودي و وجود شرعي و اين هم بحثي دامنه‌دار و دقيق است.

شناخت اين چهار مطلب بسيار مشکل و گرچه در جمله «دعاة الي الله» به طور اجمال مورد تصديق قرار مي‌گيرد، ولي در مقام تفصيل و تشريح دقت و دشواري شناخت آ‌نها کاملاً احساس مي‌شود. از اين جهت شارح بزرگوار/ به بررسي آنها پرداخته‌اند، گرچه اين بررسي به طور اجمال انجام يافته است. چنان‌که در آخر مطلب سوم مي‌فرمايند «و اعلم ان هذه المطالب لايجوز فيها التصريح الا بالاشارة مع اني ماکتمت و لارمزت و ان کنت اجملت فافهم» و اينک به پاسخ دو اشکال شما مي‌پردازيم.

اشکال اول: مکلف بودن جماد و نبات و حيوان مثل انسان.

جواب: اين مسأله از مسائل بسيار مشکل و پيچيده حکمت است و مقصود از حکمت جهان‌شناسي مستند به وحي است که اصول و زيربناي آن در قرآن و احاديث اهل عصمت و طهارت: موجود بوده و شيخ اوحد/ از آن اصول اين حکمت را استنباط فرموده و به تشريح آن پرداخته است.

مسأله مکلف بودن همه موجودات در اين حکمت و جهان‌شناسي طوري بررسي گرديده که تکليف را شرط ايجاد معرفي مي‌نمايد و به ادله مختلف اين مسأله به اثبات رسيده است و چون در سؤال به دو نوع از ادله ـ قرآن، احاديث ـ اکتفاء شده است ما هم به ذکر همين دو نوع از ادله مي‌پردازيم.

نوع اول: دليل‌هاي قرآني

در قرآن مجيد به جهات مختلفه اين مسأله تصريح شده است که بعضي از آ‌ن جهات را ذکر مي‌نماييم:

جهت اول: گروهي از موجودات مانند گروه‌هاي انسان‌ها «امت» مي‌باشند. و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالکم مافرطنا في الکتاب من شيء ثم الي ربهم يحشرون. (سوره انعام آ‌يه 38)

در اين آيه شريفه خداوند حيوانات را امت ناميده و در امت بودن همانند انسان‌ها معرفي مي‌فرمايد و نيز بيان مي‌فرمايد که حيوانات محشور خواهند شد. با اندکي دقت در نکاتي که در اين آيه به کار رفته است، مسأله به خوبي روشن مي‌شود. اولاً حيوانات به دو دسته تقسيم مي‌شوند يک دسته «دابة في الارض» جنبدگان زميني و يک دسته «طائر يطير بجناحيه» پرندگان هوائي. و ثانياً اين حيوانات امت هستند مانند انسان‌ها. و امت در لغت به اين معاني آمده است هر جنسي از حيوان، طريقه (راه و روش)، دين، سنت (روش ديرين)، شخصي که داراي همه خوبي‌ها باشد، امام (پيشوا)، گروهي که رسولي از جانب خداوند بر آنها فرستاده شده باشد، نسلي از هر قبيله‌اي، کسي که بر حق باشد و با ساير اديان باطل مخالف باشد، مقداري از زمان، خلق خدا، اندام، رخساره، نشاط، طاعت (فرمانبرداري)، عالم (دانشمند) و از اين قبيل معاني که در کتب لغت مذکور است. و در اين آيه مراد خلق است، يعني «خلق مثلکم» با اين تفاوت که به‌کار بردن لفظ «امم (امت‌ها)» به جاي لفظ «خلق» به منظور بيان تشابه بين دسته‌هاي انساني و دسته‌هاي حيواني است. به اين معني که همان‌گونه که مثلاً خصوصيات نژادي و صفات نفساني و پيروي سنت‌ها و تأدّب به آداب موجب دسته‌بندي انسان‌ها گرديده، همچنين خصوصيات نژادي در حيوانات و صفات نفساني و سنت‌هاي آفرينش که بر آ‌نها حکومت دارد، موجب گروه گروه شدن آنها و تشکيل شدن امت‌ها در حيوانات شده است. نکته سوم فروگذار نکردن در ثبت و نوشتن اعمال و حرکات و کارهاي حيوانات به مانند انسان‌ها. يعني همان طوري که اعمال انسان‌ها در نامه عمل آنها ثبت و نوشته مي‌شود، اعمال حيوانات هم نوشته و ثبت مي‌گردد و چيزي فروگذار نمي‌شود (جمله من شيء تأکيد نفي است).([10])

نکته چهارم اثبات حشر حيوانات است (ثم الي ربهم يحشرون) و در اين آيه شريفه به سه جهت از جهات تشابه حيوان‌ها به انسان‌ها اشاره شده است. اول تشابه در امم بودن يعني روي علل و اسبابي (طبيعي، نژادي، سنتي، پرورشي، و …) تشکيل گروه‌ها و امت‌ها مي‌دهند. دوم اعمال آنها ثبت و ضبط مي‌شود و به خودشان واگذار نشده‌اند و همين عبارت مکلف بودن آنها را مي‌رساند. زيرا اگر مکلف نباشند ثبت و ضبط اعمال بدون فايده است. سوم آنها محشور مي‌شوند، همان‌طوري که شما انسان‌ها محشور مي‌شويد، و به حساب آنها رسيدگي مي‌شود همان طوري که به حساب شما رسيدگي خواهد شد. گرچه بعضي‌ها خواسته‌اند کلمه يحشرون را به «يموتون» توجيه کنند؛ يعني همان‌طوري که شما انسان‌ها مي‌ميريد، آنها هم مي‌ميرند. ولي شما متوجه هستيد که اگر از کلمه حشر، مرگ هم اراده شده باشد، مرگي اراده شده که شبيه به مرگ انسان‌ها باشد. يعني همان‌طوري که انسان‌ها پس از مردن محشور مي‌شوند و حشري دارند، همچنين حيوانات هم خواهند مرد و بعد از آ‌ن حشر خواهند داشت و بديهي است که حشر براي محاسبه و مؤاخذه بوده و تا تکليفي نباشد محاسبه و مؤاخذه بي‌مورد است.

و از رواياتي که از ائمه هدي: رسيده، حشر حيوانات امري است مسلم که به طور اجمال بايد به آن اعتقاد داشته باشيم. و چند حديث در اينجا ذکر مي‌کنم. گرچه بايد در قسم دوم از ادله آنها را ذکر نمود، ولي به واسطه تناسب با بحث در اينجا يادداشت مي‌شود. في الفقيه عن الصادق عليه الصلوة و السلام اي بعير حج عليه ثلث سنين جعل من نعم الجنة. و فيه ان النبي9 ابصر ناقة معقولة و عليها جهاز فقال اين صاحبها مروه فليستعد غداً للخصومة و في الخصال عن النبي9 في حديث القيامة قال لن‌يرکب يومئذ الا اربعة انا و علي و فاطمة و صالح نبي الله فاما انا فعلي البراق و اما فاطمة ابنتي فعلي ناقتي الغضباء و اما صالح فعلي ناقة الله التي عقرت و اما علي فعلي ناقة من نور زمامها من ياقوت عليه حلتان خضراوان.

و اما به طور تفصيل راهي به شناخت کيفيت حشر حيوانات و عرصه محشر آنها و ميزان و حساب و عذاب و ثواب آنها نداشته و آنچه مسلم است اين است که عرصه محشر آنها پايين‌تر از عرصه محشر انسان‌ها است. و محشر آنها همان مبدأ آنها است. از هر کجا که بدء ايشان است، عودشان هم به آنجا خواهد بود و آخرتشان هم همان‌جا مي‌باشد و ثواب و عقابشان هم با اعمال و عرصه محشرشان مناسبت خواهد داشت.([11]) و اين مطلب خود نيازمند است به بحث مفصل و جداگانه.

نکته پنجم کنايه «هم» در جمله «الي ربهم» و نيز صيغه «يحشرون» است که هر دو براي جمع مذکر عقلاء استعمال مي‌گردد و اشاره به اين است که جهتي ديگر از جهات تشابه حيوانات را با انسان‌ها بيان فرمايد و آن داشتن شعور و ادراک و تعقل و اختيار و انتخاب است که همه اينها شرايط صحت تکليف است و دليل مکلف بودن آنها است. و البته بايد توجه داشت که اين شعور و تعقل و اختيار و انتخاب و در نتيجه تکليف در حد شعور و تعقل و اختيار و انتخاب و تکاليف انسان‌ها نبوده، بلکه به حسب رتبه حيوانات است. و مراد از شعور، شعور حيواني و از تعقل، تعقل حيواني است و همچنين ساير امور مربوط به آنها همه اموري است مناسب عرصه و رتبه حيوان‌ها که ما از کيفيت و خصوصيت آنها کاملاً بي‌خبريم و نمي‌توانيم آن امور را با آنچه در خود ما وجود دارد مقايسه نماييم.

آنچه عرض شد تا به اينجا همه مطالبي بود که از ظاهر آيه شريفه استفاده مي‌شد و وجود تکليف را براي حيوانات به اثبات مي‌رساند. اکنون با توجه به آيه شريفه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت([12]) مي‌توانيم استفاده کنيم که نه تنها حيوانات مانند انسان‌ها امت‌ها مي‌باشند، بلکه جمادات و نباتات و جن هم مانند انسان‌ها امت‌ها بوده و در جهات مذکوره با انسان‌ها تشابه دارند. زيرا جمله «خلق الرحمن» شامل همه موجودات است و در آ‌يه شريفه تصريح شده است که اختلافي در آنها نيست و مقصود اثبات همان تشابهي است که در آيه سوره انعام مورد بحث بود. و از اين جهت به‌خصوص در تفسير علي‌بن‌ابراهيم که تفسير معتبري است و تقريباً همه آن کتاب را توثيق کرده‌اند در ذيل آيه و ما من دابة الخ مي‌فرمايد کل شيء مما خلق خلق مثلکم يعني هر چيزي از آ‌نچه خلق شده خلقي است و امتي است مانند شما انسان‌ها. پس جمادات هم داراي شعور جمادي و اختيار جمادي و تکليف جمادي و حشر جمادي و ثواب و عقاب جمادي مي‌باشند. و همچنين نباتات داراي شعور و اختيار نباتي و تکليف و حشر و ثواب و عقاب نباتي مي‌باشند. و همه آنها روي تشابه به انسان‌ها در اين امور امم مي‌باشند.

در مورد جن قرآن مي‌فرمايد قال ادخلوا في امم قد خلت من قبلکم من الجن و الانس في النار کلما دخلت امة لعنت اختها الاية([13]) در اين آيه هم تصريح شده که جن هم مانند انسان‌ها امت‌ها بوده و داراي شعور و اختيار و تکليف و داراي حشر و عذاب و ثواب مي‌باشند و نظر به اينکه شعورشان و اختيارشان به اندازه رتبه ايشان است، تکاليف آنها هم و محشر و جنت و نار ايشان هم با رتبه ايشان تناسب دارد. و از هر کجا که پيدا شده‌اند، همان‌جا هم معاد و محشر ايشان خواهد بود.

جهت دوم براي هر گروهي از موجودات «نذيري» بوده که آنها را از عذاب خداوند ترسانيده و آنها را با تکاليفشان آشنا ساخته است.

انا ارسلناک بالحق بشيراً و نذيراً و ان من امة الا خلا فيها نذير.([14])

و لقد بعثنا في کل امة رسولاً ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت الآية.([15])

تبارک الذي نزل الفرقان علي عبده ليکون للعالمين نذيراً.([16])

بعد از آنکه در قسمت اول «امم» بودن همه موجودات به اثبات رسيد و شعور و اختيار و تکليف و حشر و ثواب و عقاب براي همه (به حسب رتبه و عرصه خود) ثابت گرديد، خواه و ناخواه اين مطلب به اثبات مي‌رسد که براي هر گروهي رسول و نذيري لازم است و اين معني را از عموميت جمله مبارکه و ان من امة الا خلا فيها نذير و از عموميت جمله مبارکه و لقد بعثنا في کل امة رسولاً و از عموميت جمله مبارکه ليکون للعالمين نذيراً استفاده مي‌کنيم. عموميت واژه «امت» را در بحث قبل دانستيم و اينجا درباره عموميت کلمه «عالمين» تذکر مي‌دهيم که اين کلمه جمع عالم است و شامل تمامي اصناف موجودات ـ جمادات، نباتات، حيوانات، ملائکه، جن‌ها، انسان‌ها ـ مي‌باشد و هيچ‌گونه دليلي بر تخصيص آن به دو عالم انس و جن در دست نيست و کساني هم که عموميت آن را به اين دو عالم تخصيص زده‌اند، تفسير به رأي نموده‌اند و ما از ايشان نمي‌پذيريم.([17]) مثلاً مي‌گويند «و العالمون جمع عالم و معناه الخلق قال في الصحاح: العالم الخلق و الجمع العوالم و العالمون اصناف الخلق انتهي و اللفظة و ان کانت شاملة لجميع الخلق من الجماد و النبات و الحيوان و الانسان و الجن و الملک لکن سياق الآية ـ و قد جعل فيها الانذار غاية لتنزيل القرآن ـ يدل علي کون المراد بها المکلفين من الخلق و هم الثقلان الانس و الجن فيما نعلم و بذلک يظهر عدم استقامة ما ذکره بعضهم ان الآية تدل علي عموم رسالته9 لجميع ماسوي الله فان فيه غفلة عن وجه التعبير عن الرسالة بالانذار و نظير الآية قوله تعالي و اصطفاک علي نساء العالمين([18]) و قوله و فضلناهم علي العالمين.»([19])([20]) و بديهي است که سياق در هيچ‌جا دليل بر تخصيص نيست و اگر معناي انذار را به همان معناي عمومي آن در نظر بگيريم که شامل انذار در هر رتبه‌اي از مراتب موجودات بشود سياق آيه هم مؤيد عموميت عالمين خوا هد بود و اما تعبير از رسالت به انذار نظريه قائلين به عموميت «عالمين» و تعميم رسالت را بيشتر تأييد مي‌کند تا نظريه کساني را که به تخصيص قائلند زيرا معناي رسالت اخص از معناي انذار است.

البته بايد توجه داشت که تکليف و انذار و رسالت براي هر طبقه‌اي از موجودات متناسب با رتبه و عرصه و طبقه آنها بوده و از جهت خصوصيت اين امور با هم تشابهي ندارند. آري، در آ‌نچه تشابه دارند اصلْ وجود اين امور است نه خصوصيات اين امور و دو نظيري که ذکر کرده قياس مع الفارق است زيرا مراد از اصطفاء مريم بر نساء عالمين امر ولادت عيسي7 است و مراد از آيه دوم بني‌اسرائيل هستند پس مخصص در اين دو آيه خصوصيت مورد است. به خلاف آيه مورد بحث که عموميت مورد دليل بر اراده عموم مي‌باشد.

و نيز بايد توجه داشت که اصل اين مقام (مبشر و نذير و رسول بودن) در مرحله اوليه و حقيقيه مخصوص محمد و آل‌محمد: است و اما باقي انبياء و رسل و نذر السنه ايشان بوده و حاملين مقامات ايشان مي‌باشند. و همچنين بايد دانست که مراد از تعميم رسالت آن بزرگوار، رسالت ظاهريه بشريه ايشان نيست که در دوره معيني از زمان ظاهر شدند و قبل از ايشان انبياء و رسل و نذر وجود داشتند؛ بلکه مراد مقام نورانيت و مراتب حقيقيه ايشان است که همه موجودات از اشعه انوار ايشان خلق شده‌اند و به وجود مبارک ايشان برپا و از فيوضات الهيه بهره‌مند مي‌باشند. و در آن مقام، رسالت آن حضرت مبدء همه رسالت‌ها و نبوت ايشان منشأ همه نبوت‌ها است. و باز اين مطلب، مطلبي است که بايد جداگانه مورد بررسي قرار گيرد. و آنچه لازم است در اين بحث از آن گفتگو کنيم عموميت رسالت حضرت محمد9 است بالنسبه به جميع موجودات نه تنها انس و جن. عرض مي‌شود در ميان انبياء فقط حضرت نوح علي نبينا و آله و عليه السلام مبعوث بر جميع انس و جن بوده، به طوري که در زمان ايشان نبي ديگري نبوده است و دليل بر اين مطلب عموميت عذاب و طوفان بود و غرق شدن جميع اهل زمين مگر کساني که در کشتي با آن حضرت بودند. و اما در زمان انبياء ديگر حتي موسي و عيسي علي نبينا و آله و عليهما السلام انبياء متعدد بودند و در قرآن تصريح مي‌فرمايد که انا انزلنا التورية فيها هدي و نور يحکم بها النبيون و اگر موسي7 مبعوث بر انس و جن بود بايد نبي ديگري همزمان با ايشان نباشد. و اگر کسي بگويد مراد از نبيون در آيه انبياء بعد از موسي هستند بي‌دليل سخن گفته و از او نمي‌پذيريم. گذشته از اين اخبار و روايات صراحت دارند در اينکه موسي و عيسي8 مبعوث بر بني‌اسرائيل بوده‌اند و نبوت آنها عموميت بر انس و جن نداشته است و اين معني منافات با عموميت شريعت آنها ندارد، زيرا ممکن است شريعت عام باشد ولي رسالت خاص باشد.([21]) ولي شريعت عام و رسالت هم عام باشد ثابت نشده در انبياء گذشته، مگر در مورد حضرت نوح7 آن هم نسبت به انس و جن و از اين جهت خداوند درباره قوم نوح مي‌فرمايد فانجيناه و من معه في الفلک المشحون ثم اغرقنا بعد الباقين ان في ذلک لاية و ماکان اکثرهم مؤمنين.([22]) و مي‌فرمايد و نجيناه و اهله من الکرب العظيم و جعلناه ذريته هم الباقين تا اينکه مي‌فرمايد ثم اغرقنا الآخرين([23]) و اما حضرت ابراهيم7 هم مانند حضرت موسي و عيسي8 شريعتش عام بود ولي رسالتش عام نبود بلکه بعد از هلاکت نمرود و قوم او مبعوث بر چهل خانواده بود و همچنين لوط مبعوث بر مداين سبع بود.

عموميت رسالت و شريعت حضرت محمد9

در عموميت شريعت حضرت محمد بن عبدالله9 شکي و ترديدي نيست و همچنين در عموميت بعثت و رسالت آن حضرت نسبت به ثقلين (انس و جن) گفتگويي نيست. و همان‌طوري که گفتيم مراد، شريعت و رسالت در مقام ظاهري و بشري آن حضرت است وگرنه در مقام باطن و حقيقت، همه انبياء و اولياء نيازمند به آن حضرت بوده‌اند و شريعت آنها همه فرع شريعت آن حضرت است بلکه شريعتي نبوده مگر شريعت آن حضرت ان الدين عند الله الاسلام. و ساير انبياء مبلغين شريعت او بوده و آن حضرت مؤسس همه شرايع بوده‌اند. و شرايع انبياء گذشته مراتب تفصيلي و شعب و افراد شريعت حضرت بوده که خداوند به انبياء وحي مي‌فرموده است و اين مطلب در جاي خود ثابت شده که صرف وحي و الهام دليل بر استقلال و تأسيس نيست؛ بلکه ممکن است وحي و الهام و قذف در قلب باشد و استقلال و تأسيس در کار نباشد. همان‌طوري که در مورد اوليائي از قبيل خضر و لقمان و سلمان و امثال ايشان صلوات‌الله‌عليهم رسيده است. قرآن درباره خضر7 مي‌فرمايد فوجدا عبداً من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علماً و درباره سلمان امام7 فرمودند کان سلمان محدثاً و مقصود حضرت اين بود که در قلب او الهام مي‌شود (اي کان مفهماً) که يا به طور قذف در دل او بوده و يا به شنيدن از ملک. و بديهي است که اينها با وجود الهام استقلال ندارند و از نبي صاحب شريعت تبعيت مي‌کنند؛ همچنان‌که از زمان بعثت حضرت رسول9 الياس7 که از انبياء مرسل بود و خدا درباره‌اش مي‌فرمايد و ان الياس لمن المرسلين تابع حضرت رسول9 مي‌باشد و بر شريعت حضرت است همان طوري که قبل از بعثت حضرت بر شريعت حضرت عيسي7 بود و بعد از وفات حضرت رسول9 از ائمه: متابعت مي‌کرد و اکنون از امام عصر صاحب‌الزمان حجة بن الحسن صلوات الله عليهما و عجل الله فرجه تبعيت مي‌کند و اين مطلب با نبوت او و اينکه خداوند بعضي از تفاصيل امور را به او الهام فرمايد منافات نخواهد داشت و همچنين است امر حضرت عيسي و ادريس8 که نبي بودند و عيسي7 صاحب شريعت و از اولوا العزم بود؛ ولي از زمان بعثت حضرت رسول9 رسالت آ‌نها انقطاع پيدا کرد و نبوت آنها هم از خود آنها نمي‌گذرد و اکنون تابع و رعيت محمد و ‌آل‌محمد: مي‌باشند گرچه وحي و الهام و استماع صداي ملک براي آنها باقي است ولي همه آنها در اموري است که مربوط به خود آنها است و در زمينه همين شريعت مقدسه مي‌باشد که به طور کلي و اصل از امام زمان7 اخذ مي‌نمايند و به توسط وحي و الهام و قذف و کشف از آن اصول تفريع مي‌کنند و به برکت نور امام7 هدايت يافته و از وجود مبارک او استضائه مي‌نمايند.

پس همه انبياء و مرسلين از آدم7 گرفته تا حنظله و خالد8 همه و همه تابع و رعيت محمد و آل‌محمد: مي‌باشند و همه شرايع فروع شريعت آن حضرت است.([24]) براي روشن شدن کيفيت تبعيت انبياء از محمد و آل‌محمد: و عموميت رسالت و بعثت حضرت رسول9 در ظاهر نمونه‌اي را از قرآن به عرض مي‌رسانم، اميد است مطلب تا اندازه‌اي روشن شود. قرآن درباره حادثه‌اي که در ميان جن رخ داد چنين مي‌فرمايد و اذ صرفنا اليک نفراً من الجن يستمعون القرآن فلما حضروه قالوا انصتوا فلما قضي ولوا الي قومهم منذرين قالوا يا قومنا انا سمعنا کتاباً انزل من بعد موسي مصدقاً لما بين يديه يهدي الي الحق و الي طريق مستقيم يا قومنا اجيبوا داعي الله و ءامنوا به يغفر لکم من ذنوبکم و يجرکم من عذاب اليم و من لايجب داعي الله فليس بمعجز في الارض و ليس له من دونه اولياء اولئک في ضلال مبين.([25])

آنچه از اين آيات و آيات سوره جن و آيات متفرقه در قرآن درباره ابليس استفاده مي‌شود اين است که جن نوعي از خلق خداوند است که اصل آنها از «مارج من النار» است و آن عبارت است از آتش سموم و آن آتشي است که نه حرارتي داشته باشد و نه دودي. و امام صادق7 در ذيل آيه شريفه قال انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين([26]) فرمود لو قاس الجوهر الذي خلق منه آدم بالنار کان ذلک اکثر نوراً و سناءً من النار و روايت شده که کذب لعنه الله ماخلقه الله الا من طين سپس امام7 فرمود خدا فرموده الذي جعل لکم من الشجر الاخضر ناراً فاذا انتم منه توقدون([27]) خلقه الله من تلک النار من تلک الشجرة و الشجرة اصلها من طين. و از اين فرمايشات استفاده مي‌شود که جن در خلقت و وجود و کمالات وجودي تابع انسان و فرع او است و در نتيجه اموري هم که بر او جاري است فرع اموري است که بر انسان جريان دارد. از قبيل شعور و تعقل و ادراک و اختيار و طاعت و معصيت و جنت و نار و ثواب و عقاب و از اين جهت در حديث رسيده است که «سئل العالم عليه السلام عن مؤمني الجن يدخلون الجنة فقال لا ولکن لله حظاير بين الجنة و النار يکون فيها مؤمنو الجن و فساق الشيعة.» و مراد از حديث اين است که براي جنت حظايري است که فرع و ظل آن مي‌باشد و براي نار هم حظايري است که فرع و ظل آن مي‌باشد که مؤمنين جن در حظاير جنت هستند و فساق شيعه در حظاير نيران به‌سر مي‌برند تا از آلودگي‌هاي معاصي پاکيزه گردند و در اثر شفاعت لياقت بهشت اصلي را پيدا نموده و در جوار اولياء خدا: قرار گيرند زيرا به حسب ذات طيب الذات مي‌باشند، گرچه به حسب اعمال خبيث العمل و فاسق العمل بوده‌اند.

و از جمله اموري که در جن جريان دارد و در آن فرع انسان است، رسول و نذير است و اين آيات شريفه صراحت دارد در اينکه در ميان جن افرادي بوده‌اند که شايستگي منذر بودن را داشته‌اند و خداوند مدبر آن عده را که طبق بعضي از احاديث شيعه نه نفر بودند متوجه رسول خود9 مي‌فرمايد و به طرف آن حضرت مي‌فرستد و کلمه «صرفنا» گوياي اين مطلب است که خداوند روي تعمد و تدبير اين کار را مي‌کند نه آنکه تصادفاً برخورد کرده باشند. و منظور اين بوده که با رسالت جديد آشنا شوند و دست از رسالت موسي بردارند. و آ‌نها مي‌آيند و به قرآن گوش فرا مي‌دهند و براي آنها حالت تأثر و خشوع دست مي‌دهد فلما حضروه قالوا انصتوا و اين حالت حالت منذرين است که قابليت آنها آماده درگيري و شعله‌ور شدن است و بدون هيچ‌گونه درنگي تسليم مي‌شوند و تصديق حق را نموده و مهياي نشر و ابلاغ آن مي‌گردند. فلما قضي اي التلاوة ولوا الي قومهم منذرين. که با توجه به جعله «قومهم» و کلمه «منذرين» معلوم مي‌شود که در ميان جن افرادي هستند که منذر مي‌باشند و در اصطلاح قرآن منذر عبارت است از نبي و رسول. پس در ميان جن انبياء و رسولاني هستند که انذار مي‌کنند و به حق دعوت مي‌نمايند. قالوا يا قومنا انا سمعنا کتاباً انزل من بعد موسي همان‌طوري که قبل از آشنايي با رسالت جديد دعوت به تبعيت از موسي مي‌کردند و با کتاب او آشنايي کامل داشتند و اينک با همين استماع به پيوند محکم و ارتباط شديد اين دو رسالت پي برده‌اند مصدقاً لما بين يديه و آن را مبدأ الهامات خويش يافته و خود را به تبعيت از آن مأمور مي‌بينند يهدي الي الحق و الي طريق مستقيم و بعد از اين ابلاغ و تأديه که شأن رسولان است در مقام انذار برآمده و به انذاري حماسه آفرين مي‌پردازند. يا قومنا اجيبوا داعي الله و ءا‌منوا به و وعده مي‌دهند (تبشير) که اين اجابت و ايمان در برابر اين رسالت جديد سبب آمرزش گناهان شما و رهايي از عذاب دردناک است. يغفر لکم من ذنوبکم و يجرکم من عذاب اليم و بعد به ذکر وعيد (انذار) مي‌پردازند و از اجابت نکردن و ايمان نياوردن به رسالت جديد مي‌ترسانند که هر کسي که اجابت نکند و ايمان نياورد توانايي ندارد عذاب و عقاب خداوند را از خود برطرف سازد و نمي‌تواند خدا را در فرستادن عذاب بر او ناتوان سازد و از خدا که گذشت ديگر دوستي و ياوري نمي‌يابد و بديهي است که اين‌گونه افراد در گمراهي آشکاري به‌سر مي‌برند و من لايجب داعي الله فليس بمعجز في الارض و ليس له من دونه اولياء اولئک في ضلال مبين.

در اين قسمت از آيات به طور صراحت از منذرين از جن خبر داده شده است که تابع رسول‌خدا هستند و تبعيت آنها با منذر بودنشان منافات ندارد و عموميت رسالت و بعثت حضرت نسبت به جن ثابت مي‌گردد. و در آيات سوره جن نتيجه اين انذار روشن مي‌شود و آنچه حقير مي‌فهمم اين است که آيات سوره احقاف گزارش حال منذرين از جن است و آيات سوره جن گزارش حال اقوام منذرين و تابعين ايشان است بعد از انذار و دعوت منذرين. و اين مطلب را مي‌توانيم از روايت علي بن ابراهيم قمي هم به دست آوريم گذشته از سياق آيات در اين دو سوره و اينک حديث را نقل مي‌‌کنيم و اميد است که در اثر دقت در حديث آنچه عرض شد تأييد گردد.([28])

«قال القمي قوله تعالي و اذ صرفنا اليک نفراً من الجن الآيات کان سبب نزول هذه الايات ان رسول‌الله9 خرج من مکة الي سوق عکاظ و معه زيد بن حارثة يدعو الناس الي الاسلام فلم‌يجبه احد و لم‌يجد احدا يقبله ثم رجع الي مکة فلما بلغ موضعاً يقال له وادي مجنة تهجد بالقرآن في جوف الليل فمر به نفر من الجن فلما سمعوا قرائة رسول‌الله9 استمعوا له فلما سمعوا قرآنه قال بعضهم لبعض انصتوا يعني اسکتوا فلماقضي اي فرغ رسول‌الله9 من القرآن ولّوا الي قومهم منذرين قالوا يا قومنا الي آخر الايات فجاءوا الي رسول‌الله9 و اسلموا و آمنوا و علمهم رسول‌الله9 شرايع الاسلام فانزل الله عزوجل علي نبيه9 قل اوحي الي انه استمع نفر من الجن السورة کلها فحکي الله قولهم و ولي عليهم رسول‌الله9 منهم و کانوا يعودون الي رسول‌الله9 في کل وقت فامر رسول‌الله9 اميرالمؤمنين7 ان يعلمهم و يفقههم فمنهم مؤمنون و کافرون و ناصبون و يهود و نصاري و مجوس و هم ولد الجان». و بعد از دقت در اين حديث شريف روشن مي‌شود که سوره جن تکرار حادثه مذکوره در سوره احقاف نيست، چنان‌که بعضي گمان کرده‌اند و نه حادثه‌اي جداگانه از آن حادثه، چنان‌که بعضي ديگر پنداشته‌اند؛ بلکه يک حادثه است ولي گزارش حال دو دسته از جن است. آيات سوره احقاف بيان حال منذرين است و آيات سوره جن تا فکانوا لجهنم حطباً بيان حال و حکايت مقال اقوام و تابعين آن منذرين است. باز هم در خود آيات دقت کنيد مطلب روشن خوا هد شد ان‌شاء‌الله‌تعالي.

عموميت شريعت و رسالت حضرت رسول9 و ولايت ائمه: شامل ملائکه هم مي‌باشد:

از جمله موجودات ملائکه هستند که نوع مخصوصي مي‌باشند، نه از نوع انسان‌ها هستند و نه از نوع جن.([29]) و مطابق بحث‌هاي گذشته آنها هم «امم» بوده و داخل در عالمين مي‌باشند و عموميت شريعت و رسالت حضرت رسول9 شامل آنها خواهد بود. ولي متأسفانه مي‌بينيم که آنها را هم از عالمين خارج نموده‌اند و شريعت و رسالت حضرت را شامل آنها نمي‌دانند به عبارتي که از الميزان نقل نموديم مراجعه شود.

ما براي اثبات مطلب خود مي‌گوييم قرآن مي‌فرمايد بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله فاطر السموات و الارض جاعل الملائکة رسلاً اولي اجنحة مثني و ثلث و رباع يزيد في الخلق ما يشاء ان الله علي کل شيء قدير.([30])([31])

در اين آيه شريفه تصريح شده که خداوند متعال به طور کلي و مطلق ملائکه را رسل قرار داده است و ملائکه که اقسام و گروه‌ها و امت‌هاي مختلفه هستند (از قبيل مدبرات و مقدرات و ملائکه جنت و نار و مقسمات و حاملات وحي و الهامات و ملائکه حفظة و کتبة و امثال آنها و ملائکه موکل به جمادات و نباتات و حيوانات و جهات مختلفه در آنها) همه وسائط و اسباب ايصال فيوضات الهيه و حاملين رؤس مشيت مطلقه مي‌باشند. و از اين جهت گفته‌اند که ملائکه از ألوکه مشتق است که به معناي رسالت است و در قرآن در موارد زيادي به رسل بودن ملائکه تصريح شده است، مانند قالوا يا لوط انا رسل ربک([32]) و حتي اذا جاء احدکم الموت توفته رسلنا و هم لايفرطون([33]) و حتي اذا جاءتهم رسلنا يتوفونهم قالوا اين ما کنتم تدعون من دون الله([34]) و قل الله اسرع مکراً ان رسلنا يکتبون ما تمکرون([35]) و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشري قالوا سلاما([36]) و امثال اين آيات. و از صفات ممتازه ملائکه، تمحض آنها است در عبوديت و اطاعت و در قرآن به اين صفت مخصوص آنها نيز تصريح شده است. مانند عليها ملائکة غلاظ شداد لايعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون([37]) و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون([38]) و جعلوا له من عباده جزءاً([39]) و جعلوا الملائکة الذين هم عباد الرحمن اناثاً([40]) و نظر به همين تمحض در عبوديت و اطاعت است که بعضي ملائکه را مشتق از ملک (که به معناي عبوديت محضه و خالصه باشد) دانسته‌اند.

در هر صورت ملائکه را چه مشتق از «الوکه» بدانيم و چه مشتق از «ملک» سر نام‌گذاري اين نوع از مخلوق را به اين نام بايد از اين جهت دانست که مبدأ اشتقاق در اين نوع، از ساير انواع موجودات ظاهرتر است به طوري که اختيار در آنها در نهايت ضعف است زيرا اين دو معني ـ رسالت و عبوديت ـ در غير اين نوع هم وجود دارد. ولي آن‌طوري که هر يک از اين دو معني در ملائکه ظاهر است در غير آنها ظاهر و آشکار نيست. و تناسبي که بايد لفظ با معني داشته باشد مقتضي آن شده که لفظ ملائکه را براي اين نوع وضع نمايند. و لذا در هر کجا که رسالت به‌خصوص و يا عبوديت محضه در نظر گرفته شود و در هر موردي که هر يک از اين دو معناي خاص لحاظ گردد استعمال لفظ ملائکه صحيح خواهد بود و از اين جهت است که درباره معصومين: لفظ ملائکه عالين به کار رفته است زيرا ايشان در عبوديت و رسانيدن فيوضات و وساطت بين خداوند متعال و ساير خلق در مقامي هستند که لايسبقهم سابق و لايلحقهم لاحق و لايطمع في ادراکهم طامع و انبياء را نيز ملائکه کروبين گفته‌اند روي همين لحاظي که عرض شد.([41]) بلکه بايد گفت اطلاق لفظ ملائکه بر محمد و آل‌محمد: به طور حقيقت اوليه است و بر انبياء: به طور حقيقت بعد الحقيقة و بر ملائکه به طور حقيقت بعد الحقيقة بعد الحقيقة است و سخن در اين امور نبود. خواستم به عرض برسانم که ملائک در انجام مأموريت‌هاي خود و در ساير احوال و اطوار و اعمال و صفات و معارف و عبوديت و اذکار خود به محمد و آل‌محمد: نيازمند مي‌باشند. خداوند سخن ملائکه را در قرآن حکايت مي‌فرمايد که مي‌گويند و ما منا الا له مقام معلوم و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون([42]) در اين آيات ملائکه از رتبه‌هاي معين خود خبر مي‌دهند که همان «امم» و گروه‌هاي مختلف بودن ايشان است و از اعمال و خدمات و طاعات خود خبر مي‌دهند که مناسب با رتبه ايشان است و از اذکار و تسبيح خود گفتگو مي‌کنند که از مکلف بودن و عبوديت و امتثال خود خبر مي‌دهند و از مجموعه اين آيات چنين استفاده مي‌شود که ملائکه هم مانند انسان‌ها و جن‌ها گروه‌ها و امت‌هاي مختلفه و داراي شعور و ادراک و تعقل و اختيار و انتخاب و تکليف مي‌باشند و مخصوصاً خداوند گفته خود آنها را حکايت مي‌فرمايد تا بشر متوجه تعقل و اختيار و تکليف آنها شود و آنها را موجوداتي با شعور و مختار و مکلف بداند اگرچه شعور و تعقل و اختيار و تکليف آنها مناسب عرصه و رتبه خود آنها باشد و اگرچه بشر نتواند به کيفيت شعور و اختيار و تکليف آنها پي ببرد. و بعد از اين بيان سستي سخن صاحب الميزان در اين زمينه روشن مي‌شود آن جايي که اوصاف ملائکه را شمرده و مي‌گويد «و ثانياً انهم لايعصون الله فيما امرهم به فليست لهم نفسية مستقلة ذات ارادة مستقلة تريد شيئاً غير ما اراد الله سبحانه فلايستقلون بعمل و لايغيرون امراً حملهم الله اياه بتحريف او زيادة او نقصان قال تعالي لايعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون»([43]) و در بعضي از روايات تصريح به عصيان بعضي از ملائکه شده که دليل بر وجود نفسيت مستقله و اراده مستقله ايشان دارد. در هر صورت بعد از دانستن اين مطالب آيا ملائکه مي‌توانند بدون رسالت حضرت رسول9 و وساطت ائمه هدي: به تکليف و کيفيت عبوديت خود و کيفيت معرفت معبود خود و کيفيت سير و سلوک الي الله در رتبه و مقام خود آشنا شوند؟! و آيا مي‌توانند خود بدون وساطت ايشان به اسباب قرب و به نحوه طاعات و وظايف خويش پي ببرند؟! يا آنها هم مانند ساير امم نيازمند به نذير بوده و جمله و ان من امة الا خلا فيها نذير شامل آنها هم مي‌باشد و در نتيجه از جمله «عالمين» به شمار مي‌آيند و حضرت رسول9 نذير و منذر ايشان است. و از عبارات زيارت جامعه اين مطلب به خوبي روشن مي‌گردد من اراد الله بدء بکم و من وحّده قبل عنکم و من قصده توجه بکم که هرکس در هر رتبه و مقام خدا را اراده کند و به سوي او روي آورد و طلب قرب او نمايد و او را توحيد کند بايد از طريق محمد و آل‌محمد: و به وساطت ايشان باشد و عموميت اين جمله مبارکه شامل ملائکه هم مي‌باشد. و احاديث زيادي دلالت بر اين مطلب دارد که در جاي خود ذکر خواهد شد ان‌شاءالله تعالي.

ولي براي نمونه و تتميم سخن حديثي را که در صافي در ذيل همين آيات سوره صافات از حضرت صادق7 نقل نموده است ذکر مي‌کنيم. حضرت فرمودند کنا انواراً صفوفاً حول العرش نسبح فيسبح اهل السماء بتسبيحنا الي ان هبطنا الي الارض فسبحنا فسبح اهل الارض بتسبيحنا و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون و اين حديث با اينکه ظاهر آيات سخن ملائکه باشد منافاتي ندارد. و قمي در ذيل همين آيات نقل مي‌کند که قال جبرئيل يا محمد انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون. و اميرالمؤمنين7 در وصف ملائکه مي‌فرمايد صافون لايتزايلون و مسبحون لايسأمون.

معناي احتياج پيامبر9 به جبرئيل در نزول وحي

ممکن است از بيانات گذشته اين اشکال به ذهن برخورد کند که اگر پيامبر9 مبعوث بر ملائکه مي‌باشد، پس چرا در نزول وحي محتاج به جبرئيل7 است؟ و در صورت احتياج به ملک چطور رسول و نذير ملائکه خواهد بود؟ و از اين جهت پاره‌اي از ضعفاء همين احتياج را ملاک افضليت و اشرفيت ملائکه گرفته و به آن اعتقاد ورزيده‌اند.

براي رفع اين اشکال توضيح مي‌دهيم که اين احتياج آن‌طور احتياجي نيست که ما تصور مي‌کنيم و واژه «احتياج» در اين نوع موارد از مفهوم متعارفي خود خارج مي‌شود و معناي ديگري پيدا مي‌کند. زيرا احتياج در عرف ما دليل نقصان و کمبودي است که در محتاج وجود دارد و با ضميمه شدن او به آنچه به آن نيازمند است، رفع نقصان و کمبود او مي‌گردد. ولي نياز و احتياج در اين نوع مباحث دليل کمبود و نقصان نيست و نه تنها دليل اشرفيت و افضليت ملائکه نمي‌باشد، بلکه دليل اخسيت و اسفليت اين نوع وسائط است. و قاعده‌اي است در حکمت محمد و آل‌محمد: که با توجه به آن مطلب روشن مي‌شود و آن اين است که واسطه در قوس صعود پست و ادني است، ولي در قوس نزول واسطه اعلي و افضل است. مثلاً اگر موجودي بخواهد از حضيض عالم تراب به مراتب کماليه خود صعود کند، بايد مراتب نطفه و علقه و مضغه و عظام و اکساء لحم و امثال اينها را طي کند تا به مرتبه‌اي برسد که عقل در او ظاهر گردد. اين مراتب وسائط صعود مي‌باشند و هر مرتبه‌ پاييني پست‌تر از مرتبه بالايي است. و اما اگر فيضي بخواهد از عالم مشيت نزول کرده و به عالم جسم تنزل کند، بايد مراتبي را طي نمايد که آن مراتب وسائط نزول آن فيض مي‌باشند و ترديدي نيست که اول واسطه اقرب وسائط به مشيت است و لذا اعلي و افضل و اشرف از ساير وسائط مي‌باشد که عقل است و همين‌طور ساير وسائط يکي قبل از ديگري. و بعد از روشن شدن اين مقدمه عرض مي‌شود نبي7 براي تحصيل علوم تفصيلي در عالم تفصيل از اسباب و وسائطي استفاده مي‌کند که به پاره‌اي از آنها در آيات و روايات تصريح شده است. مانند لوح و قلم و کتاب تکويني (مجموعه هستي) و صفحه آسمان‌ها و صحنه زمين‌ها و شنيدن صدا (در اثر نزديک شدن اجسام به يکديگر و متصل شدن بعضي به بعضي که آن صدا دلالت بر امور غيبيه و حقائق کونيه دارد) و صدايي مانند افتادن زنجير در طشتي (که دلالت دارد بر اختلاف اشياء در روابط و احوال و اطوار و ذوات آنها) و نکت در دل (يعني بدون وساطت چيزي از آ‌لات جسمانيه و روحانيه و اين همان استفاده از نور انا انزلناه مي‌باشد، که در اين صورت از هيچ واسطه‌اي حتي از جبرئيل استفاده نمي‌کند و اين حالت وقتي است که خود با چشم دل به قلم اعلي مي‌نگرد و در حقيقت قلم مي‌بيند آنچه را که از وسائط زيرين پنهان است.) و مشاهده آ‌يات الهي در انفس و آفاق و احوال مختلفه کلمات الهيه (از حيث قرانات و روابط و اضافات و نسبت‌هاي آنها و از حيث حامليت آنها قدر و قضاي الهي را) و ملائکه مدبرات و ملائکه مقدرات و ملائکه مقسمات و ملائکه معقبات و ساير ملائکه‌اي که محل تعلق اسماء و صفات الهيه بوده و حامل شئونات آنها مي‌باشند و همه اين وسائط و امثال آنها همه و همه در حکم کتاب‌ها و صفحات کتابي هستند که از هر حرفي از آنها هزاران باب علم بر روي نبي9 و ولي7 گشوده مي‌شود و همه آنها@آن.ظ@ صفحات به قلم قدرت الهي نوشته شده است و نبي و ولي از اين وسائط در عالم تفصيل استفاده کرده و بر آنچه در آنها است آگاهي يافته و احاطه مي‌يابند. گرچه اين وسائط در وجود و تذوت و تأصل خود به آن نبي و يا ولي برپا بوده و به برکت وجود و تذوت و تأصل او موجود و متذوت و متأصل و متحقق مي‌باشند. زيرا مقام سببيت نبي و ولي غير از مقام استفاده و اکتساب تفصيلي او است. گرچه اگر کاملاً دقت کنيم خواهيم دانست که هر دو مقام يکي است، زيرا وساطت وسائط هم فيضي است که از مقام سببيت نبي و ولي به اسباب و وسائط داده شده است و در دعا مي‌گوييم يا سبب کل ذي سبب و يا مسبب الاسباب من غير سبب.

پس نبي9 يا ولي7 هرگاه بخواهند از صفحات کتاب وجود جبرئيل که خود نويسنده آن کتاب مي‌باشند (يا بفرماييد خدا نويسنده آن کتاب است با يد قدرت خود که همان نبي و ولي باشد) خبري بدهند به آن حقيقت نگاه مي‌کنند و آنچه را در آن کتاب ثبت کرده‌اند از معاني و صور و حقائق از جلو چشم خود مي‌گذرانند و به طور تفصيل بر آن دوباره واقف مي‌شوند. و در اين صورت به صفحات کتاب وجود اسرافيل مراجعه نمي‌کنند، زيرا آنچه در کتاب وجود جبرئيل ثبت شده، غير آن چيزهايي است که در کتاب وجود اسرافيل نوشته شده است. پس هر چيزي را در موقع و محل خود مي‌بينند. درست به مانند آنکه شما قرآن را به خط خود بنويسيد و نهج‌البلاغة را هم به خط خود بنويسيد و هر دو کتاب را هم حفظ داشته باشيد. آن‌گاه بخواهيد مثلاً سوره کهف را به طور تفصيل حرف حرف از روي قرآني که خود نوشته‌ايد بخوانيد. بديهي است که بايد قرآن را باز کنيد نه نهج البلاغة را و آن‌گاه بگرديد و سوره کهف را پيدا کنيد نه سوره بقره و يا سوره ديگر را. و همچنين اگر بخواهيد خطبه قاصعه را از نهج‌البلاغه‌اي که خود نوشته‌ايد و همه آن را هم (فرضاً) حفظ داريد حرف به حرف از روي کتاب بخوانيد خواه و ناخواه بايد نهج‌البلاغه را برداريد نه قرآن را و آن‌گاه ورق بزنيد تا خطبه قاصعه را پيدا کنيد نه خطبه ديگر را. و مثال‌ واضح‌تر اينکه اگر اشعاري را خود سروده و در دفتري يادداشت کرده باشيد، آن‌گاه بخواهيد يکي از اشعار خود را به ديگري نشان دهيد و يا بخواهيد خودتان شعري را از روي دفتر بخوانيد (و فرض اين است که همه اشعار را هم حفظ داشته باشيد) بديهي است که بايد دفتر را برداريد و آن را بگشاييد و ورق بزنيد تا شعري را که مقصود شما است ببينيد و بعد آن را بخوانيد. آيا در اين صورت مي‌توان گفت دفتر شعر شما از شما اشرف و افضل است؟ يا بايد گفت که دفتر وسيله‌اي است و واسطه‌اي است در اين عالم جسماني و اخسّ و ادني از شما است و احتياج به شما @احتياج شما.ظ@ به دفتر و نوشته‌هاي آن در اين عالم تفصيل، دليل نقصان و کمبود مراتب عقلي و نفساني شما نبوده و از فقر و نياز شما حکايت نمي‌کند، بلکه اين عالم عالمي است که چنين اقتضاء مي‌کند زيرا عالم عالم اسباب است و امور بايد بر طبق اسباب جاري شود. شما بخواهيد آن معاني عاليه عقلاني خود را و يا صور عاليه نفساني خود را که در قالب‌هاي موزون در آورده‌ايد به طور تفصيل در عالم خطوط و نقوش مشاهده کنيد، نيازمند به دفتر و قلم شده‌ايد و اين نيازمندي دليل اين نيست که عقل و نفس شما از اين قلم و دفتر و يا حروف و کلمات پايين‌تر آمده‌اند و پست‌تر گرديده‌ايد@گرديده‌اند.ظ@. خداوند در قرآن مي‌فرمايد هو الذي جعل لکم الارض ذلولاً فامشوا في مناکبها و کلوا من رزقه.([44]) که سعي و کوشش و تلاش و حرکت در اطراف زمين از اسباب به دست آوردن رزق خداوند است، ولي اين دليل نيست که مناکب زمين اشرف و اعلي از انسان باشد. پس روشن شد که افضليت محمد و آل‌محمد: منافات ندارد با واسطه بودن جبرئيل در نزول وحي بر آن حضرت. بلکه نمي‌توان مقام آن بزرگواران را با جبرئيل و ساير ملائکه مقايسه نمود و صيغه افضل و اشرف به‌کار برد زيرا فرمودند ان الملائکة لخدامنا و خدام محبينا و هرگاه جبرئيل نازل مي‌شد و در حضور حضرت مي‌نشست مانند بنده‌اي ذليل در نزد مولاي جليل خضوع مي‌کرد و خضوع@خشوع.ظ@ مي‌نمود. و از حضرت عسکري7 روايت شده که فرمود و روح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباکورة و در حديث است که جبرئيل وحي را از اسرافيل مي‌گيرد و اسرافيل از ميکائيل و ميکائيل از روح‌القدس.

روح‌القدس که سرچشمه وحي است مرتبه‌اي است از مراتب محمد و آل‌محمد:

گرچه سخن طولاني شد و آنچه در نظر نبود به خاطر رسيد و بر قلم جاري شد، ولي اميد است مفيد واقع شود. و چون سخن به اينجا رسيده مناسب ديدم سخني هم پيرامون شناخت روح‌القدس به عرض برسانم زيرا در بين علماء درباره روح‌القدس گفتگو شده و نظرياتي اظهار داشته‌اند و به‌خصوص مفسرين در ذيل آياتي که لفظ «روح» در آنها ذکر شده بياناتي دارند که در اينجا فرصت بررسي آنها نيست و اينک در اين بحث به آنچه از قرآن و احاديث ائمه طاهرين: استفاده مي‌شود اشاره مي‌کنيم.

1ـ روح‌القدس مرتبه‌اي است از مراتب وجودي محمد و آل‌محمد:.

في البصائر عن المفضل قال قلت لابي‌عبدالله7 سألته عن علم الامام7 بما في اقطار الارض و هو في بيته مرخي عليه ستره فقال7 يا مفضل ان الله تبارک و تعالي جعل للنبي خمسة ارواح فروح الحيوة فبه دب و درج و روح القوة فبه نهض و جاهد و روح الشهوة فبه أکل و شرب و يأتي النساء من الحلال و روح الايمان فبه امر و عدل و روح القدس فبه حمل النبوة فاذا قبض النبي9 انتقل روح القدس و صار في الامام و روح القدس لاينام و لايغفل و لايلهو و لايسهو و الاربعة الارواح تنام و تلهو و تغفل و تسهو و روح القدس ثابت يري به ما في شرق الارض و غربها و بحرها و برها قلت جعلت فداک يتناول ما ببغداد بيده قال نعم و مادون العرش.

از اين حديث شريف استفاده مي‌شود که روح‌القدس مرتبه‌اي است از مراتب وجودي محمد و آل‌محمد: به دليل ذکر ارواح اربعه ديگر که هر يک از آنها مرتبه‌اي از مراتب وجودي ايشان مي‌باشد. و چون اشرف و اعلي و افضل از ارواح ديگر است به دليل آثاري که براي آن ذکر فرمود در رتبه وجودي هم از مراتب ديگر اقدم و اسبق است. و به ايشان@و ايشان.ظ@ به اين مرتبه خود به ماکان و مايکون الي يوم القيمة عالمند و به اين مرتبه خود بر هر گونه تصرفي در جميع عوالم هستي قادرند. و به اين مرتبه خود غرائب و اسرار و معجزات را اظهار مي‌دارند. و به اين مرتبه به اسم اعظم دانا مي‌باشند و بدين‌وسيله هرچه را بخواهند انجام مي‌دهند. و در توضيح بعضي از نکات حديث عرض مي‌شود که طبيعت و ذاتيت روح‌القدس اين است که برايش خواب و غفلت و لهو و سهو نيست، ولي براي ارواح اربعه ديگر به حسب طبيعت و ذاتيت آ‌نها نوم و لهو و غفلت و سهو وجود دارد و اين در صورتي است که اين ارواح اربعه به خود واگذار شوند و از نفوذ روح‌القدس و تصرف آن بر کنار باشند. همچنان‌که در غير معصومين: (يعني افراد رعيت چه مؤمنين ناقص و چه غير ايشان) مطلب چنين است. ولي اگر روح‌القدس حاکم و نافذ در آن ارواح باشد، آنها را به رنگ خود درآورده و آنها را از اقتضاءات ذاتي و طبيعي خود باز مي‌دارد و طبيعتي ثانوي به آنها مي‌بخشد و در نتيجه آنها هم به تبعيت از روح‌القدس خواب و سهو و غفلت و لهو نخواهند داشت. و خداوند به اين مطلب تصريح فرموده است. در قرآن مي‌فرمايد و من عنده لايستکبرون عن عبادته و لايستحسرون يسبحون الليل و النهار لايفترون([45]) و ايشان به طور حقيقت اوليه کساني هستند که اين ارواح اربعه در آ‌نها تحت نفوذ و تصرف روح‌القدس درآمده که هيچ‌گونه فتور و ضعفي در عبادت براي آنها نيست تا چه رسد به غفلت و سهو و خواب.

اين حقيقت را «روح» ناميده‌اند زيرا مبدأ اشياء است و به وساطت اين حقيقت اشياء هستي يافته‌اند و مرتب به وسيله اين حقيقت امداد مي‌شوند و سرچشمه همه فيوضات الهيه است و فواره قدر و قدرت و علم و نور و مشيت خداوندي است. و در اصطلاح وحي سرچشمه هر فعليت و کمال و مبدأ هر مدد و فيض و مصدر هر نور و مظهر هر قدرتي را «روح» گويند. و از همين جهت است که لفظ «روح» در کتاب و سنت بر مصاديق متعدده و مختلفة الحقيقة اطلاق شده است. و ديگران که از اين نکته غفلت ورزيده‌اند گمان کرده‌اند که حقيقت روح يک حقيقت بسيطي است ولي داراي مراتب، که نازل‌ترين مراتب آ‌ن همين روحي است که مبدأ حيات در موجودات زنده (جانداران) مي‌باشد. و اين حقيقت را «قدس» گفته‌اند، از آن جهت که از لوازم رتبه‌هاي مادون خود منزه بوده و از آنچه موجب بعد از خداوند متعال است مقدس مي‌باشد. زيرا اين حقيقت همان عقل کل است که اول ماخلق الله است و خداوند به او فرمود ماخلقت خلقاً احبّ الي منک و لا اکملتک الا فيمن احب و معلوم است که عقل محمد و آل‌محمد: اکمل و اتم عقول است، بلکه نسبتي نيست ميان عقل ايشان و ساير عقول (حتي عقول انبياء) مگر نسبت مؤثر به اثر و شاخص به ظل. و از اين جهت رسول‌خدا9 فرمودند اول ما خلق الله عقلي و در حديث ديگر فرمود اول ما خلق الله روحي و در حديث ديگر اول ما خلق الله القلم پس روح‌القدس عقل ايشان است که علي7 درباره عقل فرمود العقل وسط الکل و در حديث ديگر فرمود العقل جوهر دراک محيط بالاشياء من جميع جهاتها عارف بالشيء قبل کونه فهو علة ‌الموجودات و نهاية ‌المطالب.

و مراد از انتقال که در حديث شريف ذکر شده، ظهور آثار روح القدس است از امام لاحق بالنسبه به رعيت او، نه اينکه حقيقت روح‌القدس انتقال بيابد از سابق به لاحق. زيرا اگر مراد انتقال حقيقت آن باشد لازم مي‌آيد که مرتبه‌اي از مراتب وجودي سابق معدوم گردد و اين مقتضي انعدام ساير مراتب است و بديهي است که رحلت سابق انعدام وجودي او نبوده بلکه مراد همان ظهور آثار روح‌القدس است از مقام ظاهري بشري و عنصري امام لاحق آن هم نسبت به رعيت نه نسبت به خود او و همين است معناي نزول روح‌القدس از زمان رسول‌خدا9 يعني به مقام کلي خود در هيچ کس ظاهر نشده و همين معناي صعود نکردن آن است زيرا در هر زماني امامي معصوم روي زمين هست که مظهر کلي براي ظهور کلي روح‌القدس است.

نکته ديگري که در اين حديث شريف ذکر شده اين است که امام7 با اين مرتبه خود مي‌بيند آنچه در شرق زمين و غرب زمين و درياها و خشکي‌ها وجود دارد و در احاديث ديگر از همين مرتبه تعبير به عمودي از نور شده که يک سر آن نزد خداوند است و از همه مراتب امام7 مي‌گذرد و سر ديگر آن عمود نزد حواس ظاهره امام7 است و امام به آن نور مي‌شنود و به آن نور مي‌بيند و به آن نور مي‌چشد و به آن نور مي‌بويد و به آن نور لمس مي‌کند و آن نور تأييد مي‌کند همه حواس ظاهره و باطنه امام7 را و هرچه مشکل شود بر امام توجه به همين عمود مي‌کند و در آن مي‌بيند آنچه را مي‌خواهد و هرچه در هر مرتبه‌اي از مراتب امام7 پايان يابد و يا کم شود، از اين نور و روح و به توسط اين مرتبه امداد و افاضات به آن مرتبه مي‌رسد. و حقيقت امام مشرف بر اين مرتبه شده و از اين مرتبه در هزار هزار عالم مي‌نگرد و اعمال اهل همه عوالم را مشاهده مي‌کند. و از همين مرتبه در بعضي احاديث «منار» تعبير شده که در هنگام تولد امام برايش برافراشته مي‌شود و از حيث ظهور و فعليت اشتداد مي‌يابد هنگامي که امر امامت به او انتقال مي‌يابد.

2ـ اصول و مبادي و علل همه موجودات در روح‌القدس است.

عن الصادق7 ان الله تبارک و تعالي خلق روح القدس‌ و لم‌يخلق خلقاً اقرب اليه منها و ليست باکرم خلقه اليه فاذا اراد امراً القاه اليها فالقاه الي النجوم فجرت به.

در اين حديث شريف امام7 مبدئيت کليه روح‌القدس را بيان مي‌فرمايد. اولاً اقرب خلق است و در نتيجه آنچه از مشيت خداوند به خلق افاضه مي‌شود به طور جامعيت و کليت در روح‌القدس القاء مي‌گردد و بعد روح القدس آن را در نجوم مي‌افکند (يا بگوييد خداوند به وسيله روح‌القدس در نجوم مي‌افکند.) و مراد از نجوم همه مبادي اوليه و علل کليه است و بعد مبادي و علل آن امر را در حقائق موجودات جاري مي‌سازند. پس از اين جهت آن را «روح» گفته‌اند که منبع فيوضات و سرچشمه قدر و مصدر نور و قدرت است و در حديثي به‌خصوص درباره شعاع اين روح‌القدس که آن هم روح ناميده مي‌شود، روح را به قدرت تفسير مي‌فرمايد في البصائر عن الصادق7 و قال و نفخ فيه من روحه قال من قدرته.

و نکته‌اي که در اين حديث است و بايد آن را توضيح دهيم اين است که مي‌فرمايد با اينکه روح‌القدس اقرب خلق است به خداوند متعال ولي اکرم (گرامي‌تر) خلق نيست. و مراد از اين فرمايش اين است که چون حقيقت روح‌القدس اول ماخلق الله است و در رتبه‌اي است که اوليت مفهوم پيدا مي‌کند و مبدئيت دارد نسبت به ساير اشياء و همه اشياء مراتب ظهوري و تنزلات او هستند و در حديث ان الله خلق العقل فقال له ادبر فادبر اشاره به همين مطلب شده است، پس روي اين جهت اقرب خلق به خداوند متعال است و چون طفره محال است فيوضات هم بايد از عالم مشيت اول به عالم عقل که همان روح‌القدس است تنزل کند بعد به مبادي و بعد به ساير موجودات برسد. و اما گرامي‌ترين خلق نزد خداوند نيست، زيرا حقيقت مطلقه محمديه9 فوق همه مراتب ايشان است و در واقع مرتبه عقل ايشان که همان روح‌القدس است. خادم حقيقت ايشان بوده و ظهور و تجلي حقيقت ايشان مي‌باشد و در حديث خلقت عقل به اين مطلب اشاره فرموده‌اند. في الکافي قال ابوعبدالله7 ان الله عزوجل خلق العقل و هو اول خلق من الروحانيين عن يمين العرش من نوره فقال له ادبر فادبر ثم قال له اقبل فاقبل فقال الله تبارک و تعالي خلقتک خلقاً عظيماً و کرمتک علي جميع خلقي.

پس چون روح‌القدس مرتبه‌اي است از کل مراتب ايشان و همه مراتب ايشان نزد حقيقت ايشان در حکم خدام مي‌باشند پس اکرم خلق خدا همان حقيقت ايشان است. و چون حقيقت ايشان در رتبه‌اي است که با هيچ يک از مراتب ايشان مقايسه نمي‌شود، از اين جهت فوق اقربيت و اوليت و مبدئيت است. و اين نوع تعابير در صورتي است که دو چيز باشند و با يکديگر مقايسه شوند و اين مفاهيم به دست آيد. و به همين مطلب اشاره دارد فرمايش حضرت عسکري7 که فرمود ان روح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباکورة.([46])

و از اين حديث شريف معلوم مي‌شود معناي احاديثي که دلالت دارد بر اينکه روح‌القدس ائمه: را تسديد و تأييد مي‌کند و ايشان را تعليم مي‌دهد. مانند حديث حضرت رضا7 که فرمود ان الله عزوجل ايدنا بروح منه مقدسة مطهرة ليست بملک لم‌تکن مع احد ممن مضي الا مع رسول‌الله9 و هي مع الائمة منا تسددهم و توفقهم و هو عمود من نور بيننا و بين الله عزوجل.

و مراد روشن است که روح‌القدس از حقيقت ايشان مي‌گيرد و به مراتب پايين‌تر از خود مي‌رساند. و نيز از همين حديث معناي وحي هم فهميده مي‌شود و براي توضيح بيشتر در اين احاديث دقت کنيد. في البحار قيل للصادق7 جعلت فداک تسألون عن الشيء فلايکون عندکم علمه؟ فقال ربما کان ذاک قيل کيف تصنعون قال تتلقانا به روح القدس و قيل له جعلت فداک ان الناس يزعمون ان رسول‌الله9 وجه علياً7 الي اليمن ليقضي بينهم فقال علي7 فماوردت علي قضية الا حکمت فيها بحکم الله و حکم رسوله فقال صدقوا قيل و کيف ذاک و لم‌يکن انزل القرآن کله و قد کان رسول‌الله9 غائباً عنه فقال تتلقاه به روح القدس و قيل له اخبرني يا بن رسول‌الله عن العلم الذي تحدثونا به أمن صحف عندکم ام من رواية يرويها بعضکم من بعض او کيف حال العلم عندکم قال الامر اعظم من ذلک و اجل اما تقرء کتاب الله قيل بلي قال اما تقرء و کذلک اوحينا اليک روحاً من امرنا ما کنت تدري ما الکتاب و لا الايمان حتي بعث الله تلک الروح فعلمه بها العلم و الفهم و کذلک تجري تلک الروح اذا بعثها الله الي عبد علمه بها العلم و الفهم و قال انه کان مع رسول‌الله9 خلق اعظم من جبرئيل و ميکائيل يوفقه و يسدده و هو مع الائمة من بعده.

و نکته‌اي را که بايد اينجا توجه داشت اين است که در حديث حضرت رضا7 عبارت و ليست بملک و همچنين در حديث حضرت صادق7 جمله خلق اعظم من جبرئيل و ميکائيل دلالت دارد بر اينکه روح‌القدس از ملائکه نمي‌باشد و در روايات ديگر هم به همين معني تصريح شده است و در قرآن هم صريحاً روح جداگانه از ملائکه ذکر شده است. مانند تنزل الملائکة و الروح و مانند ينزل الملائکة بالروح من امره علي من يشاء من عباده.([47])

و اين مطلب منافات ندارد با رواياتي که دلالت دارد بر اينکه روح‌القدس ملک است زيرا نظر به ظهور مبدأ اشتقاق لفظ ملک است و در اين صورت اطلاق لفظ ملک نه از اين جهت است که روح‌القدس از نوع ملائکه مي‌باشد و مراد همان ملائکه عالين هستند که در سوره ص مي‌فرمايد قال يا ابليس ما منعک ان تسجد لما خلقت بيدي استکبرت ام کنت من العالين([48]) و در حديث است که ابوسعيد خدري گويد کنا جلوساً عند رسول‌الله9 اذ اقبل اليه رجل فقال يا رسول‌الله اخبرني عن قول الله عزوجل لابليس استکبرت ام کنت من العالين من هم يا رسول‌الله الذين هم اعلي من الملائکة المقربين؟ فقال رسول‌الله9 انا و علي و فاطمة و الحسن و الحسين: کنا في سرادق العرش نسبح الله فسبحت الملائکة بتسبيحنا قبل ان يخلق الله عزوجل آدم بالفي عام فلما خلق الله عزوجل آدم امر الملائکة ان يسجدوا و لم‌يؤمروا بالسجود الا لاجلنا فسجدت الملائکة کلهم اجمعون الا ابليس ابي ان يسجد فقال الله تبارک و تعالي يا ابليس ما منعک ان تسجد لما خلقت بيدي استکبرت ام کنت من العالين اي من هؤلاء الخمسة المکتوبة اسماؤهم في سرادق العرش فنحن باب الله الذي يؤتي منه و بنا يهتدي المهتدون فمن احبنا احبه الله و من ابغضنا ابغضه الله و اسکنه ناره و لايحبنا الا من طاب مولده.

همچنان‌که انبياء: را از همين نقطه نظر ملائکه کروبيين ناميده‌اند و امام صادق7 فرمودند ان الکروبيين قوم من شيعتنا من الخلق الاول جعلهم الله خلف العرش لو قسم نور واحد منهم علي اهل الارض لکفاهم ثم قال ان موسي7 لما سأل ربه ما سأل امر واحداً من الکروبيين فتجلي للجبل فجعله دکاً که مراد حقيقت خود موسي7 است.

3ـ روح‌القدس در محمد و آل‌محمد: اصلي است و در انبياء شعاع آن است و در مؤمنين شعاع شعاع است.

در بعضي از احاديث تصريح فرموده‌اند که روح‌القدس اختصاص دارد به محمد و آل‌محمد: و در غير ايشان وجود ندارد. مانند حديث بصائر از هشام بن سالم قال سمعت اباعبدالله7 يقول يسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربي قال خلق اعظم من جبرائيل و ميکائيل لم‌يکن مع احد ممن مضي غير محمد9. و در حديث حضرت صادق7 گذشت که فرمود و هو مع الائمة من بعده. و در حديث حضرت رضا7 هم اين جمله بود که و هي مع الائمة منا تسددهم و توفقهم. و البته فاطمه صديقه سلام‌الله‌عليها هم از آل‌محمد: مي‌باشند و در ايشان هم روح‌القدس وجود دارد به دليل فرمايش حضرت صادق7 طبق نقل علي بن ابراهيم قمي در تفسير آيات سوره مبارکه مدثر کلا و القمر و اليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انها لاحدي الکبر نذيراً للبشر که مراد از انها لاحدي الکبر فاطمه3 است. ايشان هم يکي از آيات کبراي الهي است و نذير است براي بشر. (و سر تذکير نذير از قبيل طالق است يعني ذات انذار.)

و در بعضي احاديث تعميم داده شده و در انبياء و اوصياء هم روح‌القدس را اثبات مي‌کنند. مانند حديث حضرت باقر7 که مي‌فرمايد ان في الانبياء و الاوصياء خمسة ارواح روح القدس و روح الايمان و روح الحيوة و روح القوة و روح الشهوة فبروح القدس عرفوا ما تحت العرش الي ما تحت الثري ثم قال ان هذه الارواح يصيبها الحدثان الا روح‌القدس فانها لاتلهو و لاتلعب. و در قرآن هم تصريح شده درباره عيسي7 که و ايدناه بروح القدس.

همان‌طوري که مشاهده مي‌فرماييد در اين حديث وجود روح‌القدس تعميم يافته در انبياء و اوصياء ايشان هم اثبات شده است. و البته مراد از روح‌القدس در انبياء اشراق و ظهور و شعاع روح‌القدسي است که در محمد و آل‌محمد: وجود دارد و چون شعاع آن است اسم او را به شعاع داده‌اند و اين استعمال در اصطلاح کتاب و سنت از قبيل استعمال حقيقت بعد الحقيقة است نه از قبيل حقيقت و مجاز و نه مشترک لفظي و نه مشترک معنوي و نه نقل و نه ارتحال (و تحقيق در اين امور فرصتي ديگر لازم دارد.) و همچنين آن روح‌القدسي که در اوصياء و مؤمنين کاملين وجود دارد شعاع بعد از شعاع است بالنسبه به روح‌القدس محمد و آل‌محمد: و اشراق بعد از اشراق و ظهور بعد از ظهور است و استعمال لفظ روح‌القدس بر آن حقيقت بعد الحقيقة بعد الحقيقة مي‌باشد. و دليل بر اينکه آنچه در انبياء: است شعاع آن است که در محمد و آل‌محمد: @است.ظ@ حديث کافي است از حضرت صادق7 که فرمود ان الله خلقنا من طينة مکنونة مخزونة عنده و لم‌يجعل في مثل الذي خلقنا منه نصيباً لاحد ثم خلق شيعتنا من طينة مکنونة تحت تلک الطينة و منهم الانبياء.

و مراد از طينتي که تحت طينت آن بزرگواران است شعاع طينت خود را اراده فرموده‌اند. پس همچنان‌که انبياء از نور طينت محمد و آل‌محمد: آفريده‌ شده‌اند، همچنين است هر کمال و نور و فضلي که در ايشان است و از آن جمله روح‌القدس ايشان است که خواه و ناخواه بايد تحت و ظل و شعاع روح‌القدس آن بزرگواران باشد و همچنين است طينت شيعيان کامل و اوصياء که تحت و ظل و شعاع طينت انبياء است و در نتيجه هر فضل و کمال و نوري که در اوصياء و مؤمنين کامل است شعاع و ظل و کمال و فضل و نور انبياء است و از کمالات ايشان روح‌القدس ايشان است. و چون نور بر هيأت و شکل و حدود منير است به طوري که اسم خود را هم به نورش مي‌دهد، پس آن مرتبه‌اي که در انبياء و اوصياء وجود دارد و مسدد و مؤيد و موفق ايشان است وسيله عصمت است براي ايشان روح‌القدس ناميده مي‌شود با اين تفاوت که روح‌القدس در محمد و‌ آل‌محمد: اصلي است و در انبياء و کاملين از مؤمنين به ترتيب تبعي و ظلي مي‌باشد. همچنان‌که گاهي از جبرئيل تعبير به روح‌القدس مي‌شود، زيرا جبرئيل يکي از ظهورات و از ايادي روح‌القدس کلي است. مانند آيه 102 از سوره نحل قل نزله روح القدس من ربک بالحق الآية و مرحوم علي بن ابراهيم قمي از امام باقر7 نقل مي‌کند که فرمود روح القدس هو جبرئيل.

و نکته‌اي که در حديث هشام بن سالم است و بايد آن را در نظر داشت اين است که در آيات و روايات گاهي از روح‌القدس به «روح من امره» تعبير آورده‌اند و گاهي هم هر دو تعبير در يک حديث همراه آورده شده. مانند حديث بصائر از حضرت اميرالمؤمنين7 که فرمودند ان لله نهراً دون عرشه و دون النهر الذي دون عرشه نور من نوره و ان في حافتي النهر روحين مخلوقين روح القدس و روح من امره.

و اين دو تعبير از تعبيراتي هستند که «اذا اجتمعا افترقا و اذا افترقا اجتمعا» يعني هرگاه هر يک از دو تعبير به تنهايي ذکر شوند شامل ديگري هم خواهد بود، ولي هرگاه با هم ذکر شوند دو مفهوم و دو مصداق جداگانه خواهند داشت. و از اين حديث حضرت اميرالمؤمنين7 روشن مي‌شود که اين دو روح تعبير از يک حقيقت است، ولي به لحاظ دو حدي که در آن حقيقت وجود دارد (حافتي النهر) که به وسيله هر حدي تعيني خاص و امتيازي جداگانه براي آن حقيقت تحقق يافته است که روح‌القدس حدّ اعلاي آن حقيقت و روح من امره حد ادناي آن مي‌باشد. و مراد از عرش مشيت است و مراد از نهر که پايين‌تر از مشيت است حقيقت فيض ساري و جاري خداوند است که در زبان حکمت از آن به وجود مقيد تعبير مي‌آورند و از مشيت به وجود مطلق([49]) و به همين اندازه در اين بحث اکتفاء نموده و سخن را تمام مي‌کنيم.

جهت سوم: ذکر بعضي از تکاليف موجودات

يکي ديگر از جهاتي که درقرآن مجيد به آن تصريح شده و بر مکلف بودن همه موجودات دلالت دارد، ذکر بعضي از تکاليف آنها از قبيل سجود و تسبيح و صلوة است. در اين قسم آيات دقت فرماييد:

الم‌يروا الي ما خلق الله من شيء يتفيؤ اظلاله من اليمين و الشمائل سجّداً لله و هم داخرون و لله يسجد ما في السموات و ما في الارض من دابة و الملائکة و هم لايستکبرون يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يؤمرون.([50])

الم تر ان الله يسجد له من في السموات و من في الارض و الشمس و القمر و النجوم و الجبال و الشجر و الدواب و کثير من الناس و کثير حق عليه العذاب و من يهن الله فما له من مکرم ان الله يفعل ما يشاء.([51])

و لله يسجد من في السموات و الارض طوعاً و کرهاً و ظلالهم بالغدوّ و الاصال.([52])

و النجم و الشجر يسجدان.([53])

سبح لله ما في السموات و الارض و هو العزيز الحکيم.([54])

تسبح له السموات السبع و الارض و من فيهن و ان من شيء الا يسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبيحهم انه کان حليماً غفوراً.([55])

و يسبح الرعد بحمده و الملائکة من خيفته.([56])

الم‌تر ان الله يسبح له من في السموات و الارض و الطير صافات کل قد علم صلاته و تسبيحه و الله عليم بما يفعلون.([57])

در اين آيات شريفه سجود و تسبيح عموميت پيدا کرده و به آسمان‌ها و زمين و اهل‌ آسمان‌ها و اهل زمين و سايه‌هاي آنها و به طور کلي به هرچه بتوان شيء و چيز گفت نسبت داده شده است. و به ا ندازه‌اي اين مطلب صريح است که کسي نتوانسته اين تعميم را توجيه کند. حتي کساني که تکليف را در نوع انسان و جن منحصر دانسته‌اند، راهي براي توجيه و تأويل آن پيدا نکرده‌اند و ناچار به تأويل و توجيه سجود و تسبيح دست زده‌اند. و براي نمونه دو عبارت از آنها نقل مي‌کنيم و بعد به آنچه از آيات مبارکات استفاده مي‌شود مي‌پردازيم. فيض کاشاني در تفسير صافي مي‌گويد «قال بعض اهل المعرفة خلق الله الخلق ليسبحوه فنطقهم بالتسبيح له و الثناء عليه و السجود له فقال الم تر ان الله يسبح له من في السموات و الارض و الطير الآية و قال ايضاً الم تر ان الله يسجد له من في السموات و من في الارض و الشمس و القمر و النجوم الآية و خاطب بهاتين الايتين نبيه الذي اشهده ذلک و اراه فقال الم تر و لم‌يقل الم‌تروا فان ما رأيناه فهو لنا ايمان و لمحمد9 عيان فاشهده سجود کل شيء و تواضعه لله و کل من اشهده الله ذلک و رآه دخل تحت هذا الخطاب و هذا تسبيح فطري و سجود ذاتي لينشأ عن تجل تجلي لهم فاحبوه فانبعثوا الي الثناء من غير تکليف بل اقتضاء ذاتي و هذه هي العبادة الذاتية التي اقامهم الله فيها بحکم الاستحقاق الذي يستحقه. قال و ليس هذا التسبيح بلسان الحال کما يقوله اهل النظر ممن لا کشف له قال زدنا مع الايمان بالاخبار الکشف فقد سمعنا الاحجار تذکر الله رؤية عين بلسان تسمعه اذاننا منها و تخاطبنا مخاطبة العارفين بجلال الله مما ليس يدرکه کل انسان.»([58])

و صاحب الميزان در ذيل آيه 41 از سوره نور مي‌گويد:

«فکونه تعالي نور السموات و الارض يدل عليه ان ما في السموات و الارض موجود بوجود ليس من عنده و لا من عند شيء مما فيهما لکونه مثله في الفاقة فوجود ما فيهما من موجود من الله الذي ينتهي اليه الحاجات. فوجود کل شيء مما فيهما کما يظهر به نفس الوجود يدل علي من يظهره بما افاض عليه من الوجود فهو نور يستنير به الشيء و يدل علي منوره بما اشرق عليه من النور و ان هناک نوراً يستنير به کل شيء فکل شيء مما فيهما يدل علي ان وراءه شيئاً منزهاً من الظلمة التي غشيته و الفاقة التي لزمته و النقص الذي لاينفک عنه هذا هو تسبيح ما في السموات و الارض له سبحانه و لازمه نفي الاستقلال عن کل من سواه و سلب اي اله و رب يدبر الامر دونه تعالي و الي ذلک يشير قوله الم تر ان الله يسبح له من في السموات و الارض و الطير صافات کل قد علم صلاته و تسبيحه و به يحتجّ تعالي علي کونه نور السموات و الارض لان النور هو ما يظهر به الشيء المستنير ثم يدل بظهوره علي مظهره و هو تعالي يظهر و يوجد باظهاره و ايجاده الاشياء ثم يدل علي ظهوره و وجوده.»([59])

و در توجيه سجود موجودات در تفسير سوره نحل ذيل آيه 48 مي‌گويد: «و الآية تهدي المشرکين و هم منکرون للتوحيد و النبوة الي النظر في حال الاجسام التي لها اظلال تدور عن يمينها و عن شمائلها فانها تمثل سجودها لله و خضوعها له و صغارها قبال عظمته و کبريائه و کذا سجود ما في السموات و الارض من دابة و الملائکة فهي جميعاً ساجدة لله وحده لانقيادها الذاتي لامره ممثلة للخضوع و الصغار بهذا النسک الوجودي و العبادة التکوينية.»([60])

اين بود نمونه‌اي از توجيهاتي که در مورد تسبيح و سجود موجودات ذکر کرده‌اند. ولي با رجوع به خود آيات و دقت در لحن و سياق و الفاظ آيات به خوبي روشن مي‌شود که هيچ احتياج به توجيه ندارد، بلکه اگر تسبيح و سجود را از هيئت متعارفي آنها در عرصه و رتبه خودمان مجرد سازيم و حقيقت آنها را در نظر بگيريم، هيچ نيازمند به توجيه نبوده و بايد اعتراف کنيم که همه موجودات مکلف به تسبيح و سجود هستند و خداوند هم خبر داده که آنها اين تکليف را امتثال مي‌کنند. ولي کيفيت و هيئت و نحوه تسبيح و سجود آنها چگونه است؟ ما نمي‌دانيم و نمي‌توانيم هم بدانيم.

و از اين جهت است که خداوند متعال هم تنها به ذکر اصل تسبيح و سجود آنها اکتفاء فرموده و ذکري از کيفيت و نحوه و هيئت آنها به ميان نياورده است.

در سوره اسراء مي‌فرمايد لاتفقهون تسبيحهم يعني شما نمي‌فهميد و راه نمي‌بريد و نمي‌توانيد پي ببريد به تسبيح آنها. و در سوره نور مي‌فرمايد کل قد علم صلاته و تسبيحه و الله عليم بما يفعلون يعني هر کدام آنها صلوة و تسبيح خود را دانسته و راه برده‌اند و خداوند هم به آنچه انجام مي‌دهند دانا است. و از لحن آيه شريفه استفاده مي‌شود که شماها نمي‌دانيد و راه نمي‌بريد. و چه اندازه جاي تعجب و شگفتي است که خداوند مي‌فرمايد شما نمي‌دانيد و نمي‌فهميد و اين بشر بيچاره مغرور مي‌خواهد ثابت کند که من مي‌دانم و مي‌فهمم و مرتب در مقام توجيه برمي‌آيد. و همان طوري که ديديد بعضي‌ها ادعا کرده‌اند که ما با چشم خود عياناً سجود موجودات را ديده‌ايم و با گوش خود هم تسبيح آنها را شنيده‌ايم. زهي خيالات خام و توهمات بي‌اساس. آري، اگر ايشان از کساني مي‌بودند که «اشهدهم الله خلق السموات و الارض و خلق انفسهم و اتخذهم الله اعضاداً» از ايشان مي‌پذيرفتيم و چون و چرايي هم نداشتيم. و در صورتي که خداوند و شاهدين بر خلقش از بيان اين امر سکوت کرده‌اند، چقدر بيجا است که افرادي مثل صاحب الميزان بخواهند در اين امور سخن بگويند و از عالمي خبر دهند که خود هيچ راهي به آن ندارند.

در هر صورت آنچه از خود آيات مبارکات استفاده مي‌شود اين است که همه موجودات تکاليفي دارند که به طور کلي در تسبيح و سجود و صلوة خلاصه مي‌شوند و يا عمده تکاليف آنها اين سه نوع تکليف است و يا کليات تکاليف و اصول شريعت آنها اين سه نوع تکليف است که ساير تکاليف آنها شئونات و مراتب تفصيلي اينها است و بديهي است که هيئت تسبيح و سجود و صلوة آنها به حسب عالم خود و مراتب وجودي و تعيني ايشان است و نبايد از تسبيح آ‌نها تسبيح عالم ما و از سجود آنها سجود عالم ما و از صلوة آنها صلوة عالم ما در ذهن‌ها تصور شود و به اذهان تبادر نمايد؛ بلکه ما بايد از اين الفاظ همان حقيقت آنها را تصور نماييم که مثلاً تسبيح عبارت است از تنزيه خداوند متعال از هرچه شايسته جلال قدس او نبوده و لايق عظمت شأن و رتبه خداوندي نيست. همان طوري که مشاهده مي‌فرماييد هر موجودي که در رتبه وجودي خود بخواهد به يک چنين واقعيتي اعتراف کند و اين حقيقت را دريابد، بايد خداوند خود را به او شناسانيده باشد و او را بر فقر و نقصان و عجز و فقدان او واقف و آگاه نموده باشد، تا آن موجود بتواند خدا را از شوائب امکاني و صفات ممکن تسبيح و تنزيه نمايد. و اين امر انجام نخواهد يافت مگر در صورتي که آن موجود شعور و ادراک داشته باشد (در حد خودش) و رسولي از طرف خداوند اين تعريف و آگاهي را به او برساند (به طوري که مناسب رتبه او است) و آن موجود هم در مقام اجزاي@اجراي.ظ@ اين تکليف برآيد بر هيئتي که مناسب عالم و رتبه و عرصه او مي‌باشد و از اين جهت تعبيرات قرآني در بيان اين جريان به طوري گويا است که هيچ‌گونه تأويل‌بردار نبوده و نمي‌توان آنها را توجيه نمود. (تسبيحهم، کل قد علم صلوته و تسبيحه، بما يفعلون) هرکس در اين تعبيرات دقت کند که همه صيغي هستند که براي ذوي‌العقول استعمال مي‌شوند، انصاف مي‌دهد که مراد خداوند متعال از اين نوع تعبيرات نشان دادن موقعيت موجودات است از نظر تکليف که همه داراي شعور و تعقل بوده و از روي شعور و تعقل امتثال تکليف مي‌نمايند. و اگر اين تسبيح عبارت است از تسبيح و تنزيه حالي و يا دلالت کينونيه و ذاتيه و وجوديه و از نوع دلالت اثر بر مؤثر و موجود بر موجد است (همان‌طوري که در توجيهاتي که نقل کرديم مشاهده کرديد) جمله لاتفقهون تسبيحهم بي‌معني مي‌شود و نعوذبالله نادرست خواهد بود. زيرا اين نوع دلالت‌ها از بديهي‌ترين مسائل بشري است که حتي بشر ابتدائي هم به اين نوع دلالت‌ها راه برده و از وجود حادث پي به ثبوت قديم برده، او از وجود اثر پي به ثبوت مؤثر برده و از طريق معلول به وجود علت اقرار نموده است.

پس معلوم مي‌شود اين تسبيح غير از نوع‌هاي دلالت است که با جمله لاتفقهون تسبيحهم راه معرفت کيفيت و طرز و طور آن تسبيح را بر بشر مسدود معرفي مي‌کند. و به صورت نفي مستمر هم اعلام گرديده که توقع و انتظاري هم براي بشر باقي نگذارده که روزي برسد که با تهيه وسائل و پيشرفت اسباب و آلات طبيعي به جهات اين تسبيح در نوع موجودات پي ببرد. از اينها گذشته اگر اين توجيهات صحيح باشد، تعبيرات با مراد تناسب نداشته و گوياي مراد نمي‌توانند باشند، بلکه تعبيرات صراحت دارند در اينکه اين امور تکاليفي است که همه نوع از موجودات و اشياء (هرچه بتوان آن را چيز گفت، خواه ذات باشد يا صفت، عين باشد يا معني، جوهر باشد يا عرض، مادي باشد يا مجرد، همه و همه) در کمال شعور و ادراک و اختيار و علم به آن تکاليف (البته به حسب رتبه و عرصه خود) آنها را انجام مي‌دهند و از اين جهت تسبيح فعل و کار موجودات معرفي شده و انتساب به آنها پيدا کرده است. و اگر ذهني آلوده نشده باشد و با توجيهات اهل توجيه انس نگرفته باشد، به آيات قرآني مراجعه کند، صراحت آنها را در آنچه عرض شد به روشني هرچه تمام‌تر درمي‌يابد.

و از تصريح قرآن روشن مي‌شود که خداوند متعال اين تسبيح را تصديق فرموده، آن را امضاء کرده و با جمله کل قد علم صلوته و تسبيحه آن را کاري مبتني بر آگاهي و شناخت معرفي مي‌فرمايد و اگر بشر به اين تسبيح در موجوداتي که از نوع انساني نبوده راه نبرده و از کيفيت و درستي و نادرستي آ‌ن اطلاع و آگاهي ندارد، ولي خداوند از اين کار و همه جهات آن آگاه است و الله عليم بما يفعلون و باز هم با جمله‌اي که کاملاً صراحت دارد در اينکه تسبيح فعل و کار آنها است و (از نظر صيغه جمع مذکر عاقل) اين کار بر اساس شعور و تعقل و اختيار انجام يافته، سخن را خاتمه مي‌دهد.([61])

و اگر کسي باز هم تسليم اين مطلب نشود و نخواهد از آن تأويلات و توجيهات بي‌اساس دست بردارد، مي‌گوييم خداوند متعال براي برطرف ساختن استبعاد بشري و اينکه بشر اين مطلب را غريب و غير واقع نشمرد، در مواردي تصريح کرده که اين تسبيح ظاهر شد و مطابق رتبه شما اين تسبيح عملي گرديد و طبق الفاظ شما از کوه‌ها و پرنده‌ها هم شنيده شد. در اين آيات دقت فرماييد.

و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير و کنا فاعلين.([62])

انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشي و الاشراق و الطير محشورة کل له اواب.([63])

و لقد اتينا داود منا فضلاً يا جبال اوّبي معه و الطير و اَلَنّا له الحديد.([64]) (و معناي اوّبي سبحي و يا رجعي بالتسبيح است) و حضرت صادق7 فرمودند ان داود خرج يقرء الزبور و کان اذا قرء الزبور لايبقي جبل و لا حجر و لا طاير الا جاوبه. و حضرت سجاد7 فرمودند انه صلي رکعتين فسبح في سجوده فلم‌يبق شجر و لا مدر الا سبحوا معه.([65])

و کاملاً بديهي است که تا کوه‌ها و درخت‌ها و سنگ‌ها و کلوخ‌ها و پرنده‌ها به معناي تسبيح پي نبرند، تسبيح نخواهند کرد و تا تسبيحي نداشته باشند به حسب رتبه خود و اين کار را به تناسب عرصه خود انجام ندهند، ظاهر شدن آن در عرصه انسان‌ها به کيفيت تسبيح انسان‌ها با سياق و مفاد آيات مبارکات سازش نخواهد داشت. و از جمله معجزات رسول‌خدا9 طبق نقل عامه و خاصه تسبيح کردن سنگ‌ريزه در کف دست مبارک آن حضرت است و در هنگام راه رفتن از سنگ‌ريزه‌هاي زير پاي مبارکش صداي تسبيح به گوش‌ها مي‌رسيد.

سخني پيرامون تسبيح:

من گمان مي‌کنم اين توجيهات و تأويلات بي‌اساس از آن جهت انجام گرفته که معني و مفاد تسبيح به طور صحيح و دقيق درک نشده است و لفظي بر زبان‌ها جريان مي‌يابد، ولي مراد چيست؟ و چرا در بين اذکار و الفاظ لفظ تسبيح انتخاب شده و لفظ تکبير و تحميد و تمجيد و تهليل انتخاب نگرديد؟ (در صورتي که مثلاً مفهوم تکبير و يا تهليل با اين توجيهات و تأويلات تناسب بيشتري دارد.)([66]) در اين سؤالات و امثال اينها دقت نشده است. از اين جهت اندکي توضيح در مفاد و مفهوم صحيح تسبيح به عرض مي‌رسانم، اميد است در تأييد مطلب مؤثر باشد ان‌شاء‌الله تعالي.

تسبيح عبارت است از تنزيه خداوند از آنچه شايسته جلال قدس او نبوده و لايق عظمت شأن او نيست. و از طرفي امکان فقر محض و احتياج صرف است لايملک لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوة و لا نشوراً، يا ايها الناس انتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد و در اين صورت اوصاف و احوال و اطوار و تمامي شئون و جهات امکاني هم به طريق اولي فقر محض و نيازمندي و فقدان و نقصان صرف مي‌باشد، زيرا صفات از موصوفات خود ضعيف‌تر بوده و هر خصوصيتي که براي موصوف باشد صفت صفت به طور ضعيف‌تري از موصوف تبعيت مي‌نمايد. و وقتي که فقر و فقدان و نقصان و احتياج در امکان راه يافت در صفات و حالات امکاني به طريق اولي راهبر بوده، بلکه فقر و فقدان و احتياج صفات شديدتر است از فقر و فقدان و نقصاني که در نفس امکان وجود دارد، اگرچه خود امکان و يا صفات و احوال امکاني بالنسبه به رتبه و شأن خود کمال بوده و ثبات و غني است، ولي سخن در سنجش امکان و امکانيات است نسبت به خداوند متعال.

 

s

 

جواب شخصي از اهل قم که شغل وي کتاب‌فروشي است و منسوب به صوفيه شاه نعمت‌اللهي خذلهم‌الله مي‌باشد

 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام علي خير خلقه و افضل بريته محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.

سؤال اول: طبق آيات شريفه قرآن کريم بيعت با رسول‌خدا9 از لوازم اوليه ايمان و اسلام بوده و البته بيعت هم با دست بوده و سيره ائمه معصومين: با خصيصين هم همين بوده، آيا اين حکم نسخ شده؟ يا نه؟ اگر نسخ شده با چه آيه مي‌باشد؟ اگر نسخ نشده چه کساني مجاز در اين امرند؟

جواب: در دو سوره از قرآن از بيعت با رسول‌الله9 سخن به ميان آمده است. اول سوره فتح آيه دهم ان الذين يبايعونک انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نکث فانما ينکث علي نفسه و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجراً عظيماً و آيه هجدهم لقد رضي الله عن المؤمنين اذ يبايعونک تحت الشجرة فعلم ما في قلوبهم فانزل السکينة عليهم و اثابهم فتحاً قريباً الآيات. دوم سوره ممتحنة آيه سيزدهم يا ايها النبي اذا جاءک المؤمنات يبايعنک علي ان لايشرکن بالله شيئاً و لايسرقن و لايزنين و لايقتلن اولادهن و لايأتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لايعصينک في معروف فبايعهن و استغفر لهن ان الله غفور رحيم.

آن‌چنان‌که از احاديث شيعه استفاده مي‌شود شأن نزول سوره فتح و همچنين شأن نزول آيه ده و آيه هجده، قصه صلح حديبيه است. و نظر به اينکه عموم صحابه (مگر چند نفري) بر حضرت رسول9 در امر صلح انکار و اعتراض داشتند و آن حضرت بسيار غمگين بودند و بعد از نحر و حلق به طرف مدينه حرکت فرمودند، به تنعيم که رسيدند زير درختي فرود آمدند. کساني که بر آن حضرت اعتراض کرده بودند خدمت حضرت آمده، اظهار ندامت کرده و زبان به عذرخواهي گشودند و از حضرت خواستند که درباره ايشان استغفار نمايد و با آن حضرت بيعت نمودند. @در نسخه موجود، يک خط تکرار شده بود که حذف شد.@ و اين بيعت را بيعت رضوان هم گفته‌اند زيرا خداوند در همين سوره از ‌آن خبر داده و فرموده لقد رضي الله عن المؤمنين الآية و اين بيعت بر اين شرط انجام يافت که بعد از اين کاري را که رسول‌الله9 انجام مي‌دهند مورد انکار و اعتراض قرار ندهند و او را در هر دستوري که مي‌فرمايد مخالفت ننمايند. و آن طوري که از تفسير علي بن ابراهيم قمي استفاده مي‌شود در نزول، آيه 18 بر آيه 10 مقدم بوده و در جمع‌آوري مؤخر گرديده است.

و اما آيه 13 سوره ممتحنة نزول آن طبق احاديث شيعه و سني بعد از فتح مکه بوده که مردان با حضرت رسول9 بيعت نمودند و بعد از آنها زن‌ها آمدند که با حضرت بيعت نمايند. و حضرت بر شرائطي که در آيه مبارکه ذکر گرديده با آنها بيعت فرمود به ترتيبي که در احاديث رسيده است. و ديگر در سراسر قرآن آيه‌اي که جريان بيعت را بيان فرموده باشد نداريم.([67]) و با توجه به اموري که به عرض مي‌رسانم اميد است جواب حقير مورد قبول قرار گيرد.

1ـ بيعت در لغت: راغب در مفردات گويد «بايع السلطان اذا تضمن بذل الطاعة له بما رضخ له و يقال لذلک بيعة و مبايعة» (بيعت کرد با سلطان هنگامي که به عهده گرفت که اطاعت او را نمايد و در برابر او خاضع و منقاد او باشد).

2ـ بيعت‌هايي که در تاريخ معصومين: ذکر گرديده بيعت‌هايي است که با رسول‌الله9 انجام شد و بيعت با اميرالمؤمنين7 در روز غدير و يکي هم بيعت با آن حضرت بعد از قتل عثمان و بيعت با امام مجتبي7 بعد از شهادت حضرت اميرالمؤمنين7 و بيعت با حضرت سيدالشهداء صلوات‌الله‌عليه که در کوفه به توسط جناب مسلم بن عقيل7 انجام يافت و ظاهراً در مکه هم با خود آن حضرت و بيعت با حضرت رضا7 به عنوان ولايتعهدي مأمون ملعون.

3ـ در تاريخ و در احاديث شيعه بيعت‌هاي خصوصي با ساير ائمه طاهرين: ذکر نگرديده و اگر در جايي و يا حديثي باشد که حقير به آن برخورد نکرده‌ام مستدعي است آن را مرقوم فرموده تا زيارت گردد. و بيعت‌هاي عمومي هم که انجام نيافته است.

4ـ در آيات مبارکات سوره فتح به چند مطلب اشاره شده است. يکي ارزش و امتياز بيعت با رسول‌الله9 که بيعت با آن حضرت بيعت با خدا معرفي گرديده و اين مطلب با توجه به مقام نورانيت آن حضرت است که در آن مقام ظهور خداوند متعال بوده و همان طوري که زيارتش زيارت خدا است بيعت با او هم بيعت با خدا است.

و همچنين هر يک از معصومين اگر بيعتي با ايشان انجام شود بيعت با خدا است، زيرا ايشان هم در طاعت و مقام نورانيت مانند رسول‌خدا9 مي‌باشند. و نيز بيعت با هر يک از حجت‌هايي که از طرف حجج اصلي (معصومين:) منصوب مي‌گرديدند مانند سلمان و مسلم بن عقيل و امثال ايشان رضوان‌الله‌عليهم که ايشان هم نظر به اينکه حامل مقام نورانيت بودند (بعد از معصومين و انبياء:) بيعت با ايشان هم بيعت با خداوند متعال است (البته در مواردي که بيعت انجام يافته است).

مطلب ديگر اينکه بيعت ملاک کمالي و فضلي نبوده، بلکه ايمان اصل فضيلت است و خداوند در ميان بيعت‌کنندگان فقط از مؤمنين راضي بوده است نه از مبايعين مطلقاً؛ زيرا فرمود لقد رضي الله عن المؤمنين اذ يبايعونک الآية. و به‌خصوص که خداوند مي‌دانست در ميان ايشان کساني هستند که بيعت را نقض خواهند نمود، زيرا فرمود فمن نکث فانما ينکث علي نفسه و در حديث صحيح رسيده است که حضرت اميرالمؤمنين7 در نامه‌اي که به معاويه نوشت فرمود انا اول من بايع رسول‌الله9 تحت الشجرة في قوله لقد رضي الله عن المؤمنين اذ يبايعونک تحت الشجرة (من اول کسي بودم که در زير درخت با رسول‌الله9 بيعت نمودم آن بيعتي که در فرمايش خدا است لقد رضي الله الآية) و کسي از شيعه و سني شک ندارد در اينکه ايمان آن حضرت قبل از اين بيعت هم کامل و تمام بود و اگر اين بيعت هم واقع نمي‌شد در ايمان آن بزرگوار نقصاني نبوده، همچنان‌که اين بيعت به کساني که در دل قصد نکث و نقض آن را داشتند فايده‌اي نبخشيد و از مصاديق فمن نکث فانما ينکث علي نفسه بودند.

5ـ در نهج‌البلاغه از فرمايشات حضرت اميرالمؤمنين7 درباره بيعت با آن حضرت عباراتي نقل شده که به بعضي از آنها اشاره مي‌نماييم.

و من کلام له7 لما اراده الناس علي البيعة بعد قتل عثمان: دعوني و التمسوا غيري فانا مستقبلون امراً له وجوه و الوان لاتقوم له القلوب و لاتثبت عليه العقول و ان الآفاق قد اغامت و المحجة قد تنکرت و اعلموا اني ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم و لم‌اصغ الي قول القائل و عتب العاتب و ان ترکتموني فانا کاحدکم و لعلي اسمعکم و اطوعکم لمن وليتموه امرکم و انا لکم وزيراً خيراً لکم مني اميراً (در وقتي که مردم مي‌خواستند با آن حضرت بعد از کشته شدن عثمان بيعت نمايند فرمود: واگذاريد مرا و ديگري را بجوييد. تا اينکه فرمود: اگر مرا واگذاريد پس من هم مانند يکي از شماها خواهم بود و شايد اطاعت و فرمانبرداري من از کسي که او را ولي امر خود قرار دهيد بيشتر از همه شما باشد و من وزيري باشم براي شما بهتر است از آنکه امير باشم) و مي‌فرمايد فاقبلتم اليّ اقبال العوذ المطافيل علي اولادها تقولون البيعة البيعة قبضت کفي فبسطتموها و نازعتکم يدي فجاذبتموها (روي آورديد به سوي من مانند روي آوردن نوزادان به سوي مادران خويش و فرياد برآورديد بيعت بيعت. کف دست خويش را بستم شما آن را گشوديد و دست خود را مي‌ربودم شما آن را به طرف خود مي‌کشيديد.)

و از اين قبيل فرمايشات از آن حضرت در احاديث و تواريخ زياد به چشم مي‌خورد که آن بزرگوار به بيعت تن نمي‌داد و او را به قهر بر قبول حکومت مضطر نمودند.

با توجه به اين چند امري که به عرض رسانيدم مشخص مي‌شود که بيعت از شئونات حکومت ظاهري و سلطنت صوري اسلام است. يعني اگر معصوم7 تن به حکومت ظاهري داد و مصلحت اسلام اجازه داد که معصوم سلطنت ظاهري داشته باشد، وظيفه اسلامي و ايماني هر مسلمان و مؤمني ايجاب مي‌کند که با آن معصوم و يا نماينده او با دست بيعت نمايد و خود را کاملاً در انقياد و فرمانبرداري از او تسليم نموده و با کمال خيرخواهي در ميان رعيت سلوک کند و در دل و فکر تخلف از بيعت و نکث بيعت را نپروراند و نسبت به دولت حقه اسلام و رعيت دولت، کوچک‌ترين سوء نيت و خيانت و تجاوز در سر نداشته باشد که باز اميرالمؤمنين علي7 فرمود ايها الناس ان لي عليکم حقاً و لکم علي حق فاما حقکم علي فالنصيحة لکم و توفير فيئکم عليکم و تعليمکم کيلا تجهلوا و تأديبکم کيما تعلموا و اما حقي عليکم فالوفاء بالبيعة و النصيحة في المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوکم و الطاعة حين آمرکم (اي مردم همانا براي من حقي است بر شما و براي شما حقي است بر من. اما حق شما بر من خيرخواهي براي شما است و جمع‌آوري خراج و اموال بيت‌المال و آموختن به شما که نادان نمانيد و ادب نمودن شما را که بياموزيد و اما حق من بر شما پس وفاداري به بيعت و خيرخواهي در حضور و غياب و اجابت نمودن است در هنگامي که بخوانم شما را و فرمانبرداري است آن وقتي که فرمانتان دهم.)

و نظر به اينکه حضرت رسول9 قبل از آ‌نکه به جهاد مأمور گردند زمينه جهاد را آماده مي‌ساختند و قبل از آ‌نکه به تبليغ علني مأمور شوند زمينه حکومت و تسلط ظاهري را فراهم مي‌نمودند، از اين جهت با هر کس و يا هر طايفه‌اي که اسلام مي‌آوردند بيعت مي‌فرمودند و با توجه به موادي که در نوع بيعت‌ها مذکور گرديده، صدق عرايض حقير روشن مي‌گردد. مثلاً در بيعتي که حضرت در شعب عقبه با هفتاد و سه مرد و دو زن در ايام تشريق هنگام شب انجام دادند، چنين آمده است: فقال9 ابايعکم علي الاسلام فقال بعضهم نريد ان تعرفنا يا رسول الله ما لله علينا و ما لک علينا و ما لنا علي الله فقال اما ما لله عليکم ان تعبدوه و لاتشرکوا به شيئاً و اما ما لي عليکم فتنصروني مثل نساءکم و ابناءکم و ان تصبروا علي عض السيف و ان يقتل خيارکم قالوا فاذا فعلنا ذلک ما لنا علي الله تعالي قال9 اما في الدنيا فالظهور علي من عاداکم و في الآخرة رضوانه و الجنة فاخذ البراء بن معرور بيده ثم قال و الذي بعثک بالحق لنمنعک بما نمنع به ازرنا فبايعنا يا رسول‌الله فنحن والله اهل الحروب و اهل الحيفة ورثناها کباراً عن کبار فقال ابوالهشيم ان بيننا و بين الرجال حبالاً و انا قطعناها او قطعوها فهل عسيت ان فعلنا ذلک ثم اظهرک الله ان ترجع الي قومک و تدعنا فتبسم رسول‌الله9 ثم قال بل الدم الدم و الهدم الهدم احارب من حاربتم و اسالم من سالمتم ثم قال اخرجوا الي منکم اثني‌عشر نقيباً فاختاروا ثم قال ابايعکم کبيعة عيسي بن مريم للحواريين کفلاء علي قومهم بما فيهم و علي ان تمنعوني مما تمنعون منه نساءکم و ابناءکم فبايعوه علي ذلک الي آخر.([68]) فرمود بيعت مي‌نمايم با شما بر اسلام. بعضي از ايشان گفتند مي‌خواهيم بدانيم يا رسول‌الله حق خدا بر ما چيست و حق تو بر ما کدام است؟ و چه حقي براي ما بر خدا خواهد بود؟ فرمود اما حقي که خدا بر شما دارد آن است که او را بپرستيد و چيزي را با او شريک ندانيد. و اما حق من بر شما آن است که مرا ياري نماييد مانند ياري کردن زنان و فرزندانتان و صبر نماييد بر صدمات شمشيرها و کشته‌شدن نيکانتان. عرض کردند هنگامي که اين کارها را به انجام رسانيديم حق ما بر خداي تعالي چيست؟ فرمود اما در دنيا پيروزي بر دشمنانتان و در آخرت خوشنودي خدا و بهشت. پس براء بن معرور دست حضرت را گرفت و گفت سوگند به کسي که تو را به حق برگزيده ما تو را حفظ خواهيم نمود همان طوري که حفظ مي‌نماييم زنان و فرزندان خود را. پس بيعت نما با ما اي رسول‌خدا که ما مردان نبرد و دلاوران ميدانيم و اين صفت را از نياکان خويش ارث برده‌ايم. ابوالهشيم عرض کرد ميان ما و ميان اين طوايف رشته‌هاي دوستي و خويشاوندي برقرار است، اگر ما با ايشان آن رشته‌ها را پاره نموده و شما را هم خداوند پيروزي بخشد، آيا به خويشاوندان خويش خواهي برگشت و ما را رها خواهي کرد؟ حضرت تبسمي فرمود و سپس فرمود بلکه خونخواهي شما خونخواهي من است و تباه شدن خون شما تباه شدن خون من است. مي‌جنگم با کسي که با شما بجنگد و در صلحم با کسي که با شما در صلح است. و پس از آن فرمود دوازده نقيب از ميان خود انتخاب نموده نزد من آوريد. پس آنها را انتخاب نمودند. فرمود بيعت مي‌کنم با شما مانند بيعت عيسي بن مريم با حواريين (که کفيلان باشند بر قوم خويش به آنچه در ميان ايشان بود) و حق من اين است که حفظ کنيد مرا از آنچه حفظ مي‌کنيد از آن زنان و فرزندان خود را پس بيعت نمودند. با آن حضرت بر همين قرارداد.) اگر در اين عبارت دقت بفرماييد به خوبي روشن خواهد شد که بيعت زمينه‌چيني تحکيم حکومت ظاهري و سلطنت صوري است و روي همين جهت معصوميني که حکومت ظاهري و سلطنت صوري را قبول نفرمودند، کسي هم با ايشان بيعت نکرد و بلکه به طور کلي بعد از شهادت حضرت سيدالشهداء صلوات‌الله‌عليه بيعت با کسي را اجازه نفرمودند و بيعت را مخصوص حضرت حجة بن الحسن المهدي عجل الله تعالي فرجه و ارواحنا له الفداء و صلوات الله عليه و علي آبائه الطاهرين و شيعتهم المنتجبين معرفي کرده‌اند. در حديث مفضل امام صادق7 فرمودند کل البيعة قبل ظهور القائم صلوات‌الله‌عليه فبيعة کفر و نفاق و خديعة لعن الله المبايع لها و المبايع له بل يا مفضل يسند القائم صلوات‌الله‌عليه ظهره الي الحرم و يمد يده فتري بيضاء من غير سوء و يقول هذه يد الله و عن الله و بامر الله ثم يتلو هذه الآية ان الذين يبايعونک انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم الآية فيکون اول من يقبل يده جبرئيل ثم يبايعه و يبايعه الملائکة و نجباء الجن ثم النقباء الجن (هر بيعتي پيش از ظهور قائم7 بيعت کفر و نفاق و فريب است. خدا لعنت کند بيعت کننده بيعتي که پيش از ظهور آن حضرت باشد و خدا لعنت کند کسي را که براي او بيعت انجام گيرد. بلکه اي مفضل تکيه مي‌دهد قائم صلوات‌الله‌عليه پشت خويش را به حرم و مي‌کشد دست خود را پس ديده مي‌شود دست او روشن و سفيد بدون سوء (پيسي و برص) و مي‌گويد اين دست خدا است و از جانب خدا است و به فرمان خدا است. سپس مي‌خواند اين آيه را همانا کساني که بيعت نمودند با تو جز اين نيست که بيعت نموده‌اند با خدا، دست خدا بالاي دست‌هاي ايشان است تا آخر آيه. پس اول کسي که دست او را مي‌بوسد جبرئيل است و بعد با حضرت بيعت مي‌نمايد و پس از او ملائکه و نجباء جن بيعت مي‌کنند و سپس نقباء تا آخر خبر. زيرا تا قبل از ظهور آن حضرت سلطنت‌هاي ظاهري و صوري همه و همه غاصبانه است و هيچ‌يک از آنها مرضي خداوند متعال نيست. لذا بيعت با آنها را اجازه نفرموده‌اند و از اين احاديث شريفه کاملاً روشن مي‌شود که بيعت از شئون حکومت ظاهري معصومين: بوده نه از شئون مقام ولايت و در نتيجه براي شخص مؤمن و معتقد به ولايت ايشان هيچ نوع بيعتي را و نيز بيعت با هيچ کسي را الزام نفرموده‌اند و اين حکمي نبوده که نسخ شود بلکه واجبي است مشروط مانند حج که وجوب آن مشروط به استطاعت است و مانند جهاد که وجوب آن مشروط به وجود امام معصوم7 است. بيعت هم امري است واجب اما مشروط به حکومت ظاهري و سلطنت صوري امام معصوم7. و تا قبل از ظهور حضرت صاحب‌الامر عجل الله فرجه حکومت ظاهري براي معصومي نخواهد بود. پس هيچ‌ گونه بيعتي هم وجود ندارد بلکه حرام و کفر و نفاق و خديعه است، همان طوري که در حديث مفضل ملاحظه فرموديد. زيرا معصومين: در مقام ولايت معنويه خويش نيازمند به ناصر و معين نبوده و لذا به بيعت ظاهري هم نيازمند نيستند. ولي در مقام حکومت ظاهري و سلطه صوري است که در ظاهر امر به نصرت و حمايت و ايثار جان و مال و اهل و اولاد نيازمند مي‌باشند از باب ان تنصروا الله ينصرکم و يثبت اقدامکم و ان تقرضوا الله قرضاً حسناً فيضاعفه لکم و يغفر لکم و الله شکور حليم.

و از همين جهت است که مولاي ما حضرت سيدالشهداء صلوات‌الله‌عليه هنگامي که عازم بر امر شهادت شدند و قصد آن حضرت به دست آوردن حکومت و سلطنت ظاهري نبود، بيعت خود را از ذمه اصحاب خود برداشتند و آنها را اذن انصراف مرحمت فرمودند، در صورتي که همه آنها با حضرت بيعت نموده بودند. طبق نقل ابن‌عباس که مي‌گويد «رأيت الحسين7 قبل ان يتوجه الي العراق علي باب الکعبة و کفّ جبرئيل في کفه و جبرئيل ينادي هلمّوا الي بيعة الله عزوجل» (ديدم حسين7 را پيش از آنکه به طرف عراق حرکت فرمايد بر در کعبه و دست جبرئيل در دست آن حضرت بود و جبرئيل فرياد مي‌کرد بشتابيد به سوي بيعت با خداي عزوجل) و قطعاً اين بيعت از آ‌ن جهت بود که حضرت ابتداءاً طوري جريان کربلا را نشان مي‌دادند که قصد جهاد دارند و کوفيان حضرت را دعوت کرده‌اند و با جناب مسلم هم بيعت نموده‌اند و همان‌طوري که پدر بزرگوار آن حضرت در جريان بيعت بعد از کشته شدن عثمان مي‌فرمايند([69]) براي برطرف ساختن عذر ديگران و اتمام حجت و ديگر جهات با بيعت کوفيان توافق فرمودند و بنا به دعوت ايشان عازم عراق شدند. در صورتي که با صرف نظر از علم امامت، آن حضرت را از حيله و مکر و جفاي کوفيان مي‌ترسانيدند و از رفتن عراق منع مي‌کردند، ولي حضرت به ظاهر امر بيعت را قبول نموده و حرکت کردند. و وقتي هم که براي همه مسلّم شد کشته شدن حضرت و اينکه کوفيان به بيعت خود پاي‌بند نيستند، بيعت خود را از ذمه اصحاب خويش برداشتند و به آنها اذن برگشتن مرحمت فرمودند. حضرت عسکري7 در تفسير آيه شريفه و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم الآية مي‌فرمايد و لما امتحن الحسين7 و من معه بالعسکر الذين قتلوه و حملوا رأسه قال لعسکره انتم في حلّ من بيعتي فالحقوا بعشائرکم و مواليکم و قال لاهل‌بيته قد جعلتکم في حل من مفارقتي فانکم لاتطيقونهم لتضاعف اعدادهم و قواهم و ما المقصود غيري فدعوني و القوم فان الله عزوجل يعينني و لايخليني من حسن نظره کعاداته في اسلافنا الطيبين فاما عسکره ففارقوا و اما اهله الادنون من اقربائه فابوا و قالوا لانفارقک و يحزننا ما يحزنک و يصيبنا ما يصيبک و انا اقرب ما نکون الي الله اذا کنا معک فقال لهم فان کنتم قد وطنتم انفسکم علي ما وطنت نفسي عليه فاعلموا ان الله انما يهب المنازل الشريفة لعباده باحتمال المکاره الخبر.([70])

(آن وقتي که حسين7 و همراهان او گرفتار لشکري شدند که آ‌ن حضرت را کشتند و سر او را بر نيزه نمودند به لشکر خويش فرمود شما آزاديد از بيعت من، به خويشان و دوستان خود بازگرديد. و به خويشان خود هم فرمود من شما را آزادي مي‌دهم که از من جدا شويد زيرا شما نمي‌توانيد در برابر اين لشکر تاب آوريد از اين نظر که تعداد آنها چندين برابر و تجهيزات آنها هم بسيار و جز من هم مقصودي ندارند. مرا واگذاريد با ايشان، زيرا خداوند عزوجل کمک مي‌فرمايد مرا و از ديده نيک خود مرا وانخواهد گذارد، همچنان‌که اين کار عادت او است در نياکان پاکيزه ما. پس لشکر آن حضرت از او جدا شدند. ولي خويشاوندان نزديک حضرت دست از او برنداشتند و عرض نمودند ما از تو جدا نخواهيم شد و اندوهگين مي‌سازد ما را آ‌نچه تو را اندوهگين مي‌سازد و به ما مي‌رسد آنچه به تو خواهد رسيد و نزديک‌ترين حالات ما به خداوند آن وقتي است که ما با تو باشيم. پس حضرت به ايشان فرمود اکنون که آماده کرده‌ايد خود را بر آنچه من خود را بر آن آماده ساخته‌ام، پس بدانيد که همانا خداوند مي‌بخشايد منازل ارزنده را به بندگان خود در صورتي که بار گران ناگواري‌ها به دوش بکشند.)

از اين حديث شريف به خوبي روشن مي‌شود که مورد بيعت مقام حکومت ظاهري است و بيعت‌کنندگان وظيفه دارند در نصرت و حفاظت و حراست امام7 از جان و مال و اهل و اولاد دريغ ننمايند و به هيچ وجه کوتاهي نکنند. اما اگر امام در مقام حکومت ظاهري و تسلط صوري برنيامد و تسليم کشته‌شدن گرديد، بيعت مفهومي ندارد و امري زايد و بي‌نتيجه و ثمره خواهد بود. از اين جهت است که حضرت سيدالشهداء صلوات‌الله‌عليه مي‌فرمايد انتم في حل من بيعتي و شکي نيست که اگر بيعت در غير موردي که عرض شد از لوازم اوليه ايمان باشد، امام7 آنها را در حليت از بيعت خويش قرار نمي‌دادند، يعني آنها را از ايمان خارج نمي‌ساختند و به زبان مبارک خود اجازه خروج از ايمان را صادر نمي‌فرمودند. و گمان نمي‌کنم کسي از حضرات اهل طريقت که به وجوب و لزوم بيعت با قطب زمان را اعتقاد دارند، درباره قطب الاقطاب الالهية و رئيس اهل الطريقة الحقة النبوية العلوية حضرت سيدالشهداء صلوات‌الله‌عليه اين گمان را ببرد. پس از همين جمله مبارکه حضرت انتم في حل من بيعتي کاملاً واضح مي‌گردد صدق و صواب بودن عرض حقير. و لذا درباره کساني که دست از نصرت حضرت برداشتند و در راه نصرت آن بزرگوار شهيد نشدند، ناکثين بيعت نبايد گفت، بلکه آنها کفاري بودند که ايمان نداشتند به دليل آ‌نکه امام مظلوم خود را غريب گذاردند و جان خود و اهل و اولاد و مال خود را بر جان شريف و اهل و اولاد و اموال آن حضرت (نعوذبالله) ترجيح دادند از اين جهت است که ملعون و در جهنم و عذاب مخلد گرديدند. لعنهم الله لعناً وبيلاً و عذبهم عذاباً اليماً.

و اما بيعت با حضرت رضا7 هم به همين منظور انجام يافت که حضرت ولي عهد مأمون ملعون باشند و چون حضرت مي‌دانستند که آن ملعون حضرت را شهيد خواهد کرد در پشت عهدنامه‌اي که مأمون درباره ولايت عهدي حضرت نوشته بود مرقوم فرمودند و انه جعل الي عهده و الامرة الکبري ان بقيت بعده فمن حل عقدة امر الله بشدها و قصم عروة احب الله ايثاقها فقد اباح حريمه و احل محرمه اذ کان بذلک زارياً علي الامام منتهکاً حرمة الاسلام … تا اينکه مرقوم فرمود و قد جعلت لله علي نفسي ان استرعاني امر المسلمين و قلدني خلافته العمل فيهم عامة و في بني‌العباس بن عبدالمطلب خاصة بطاعته و طاعة رسوله9 و ان لااسفک دماً حراماً و لا ابيح فرجاً و لا مالاً … تا اينکه مرقوم فرمود و ان احدثت او غيرت او بدلت کنت للغير مستحقاً و للنکال متعرضاً و اعوذ بالله من سخطه و اليه ارغب في التوفيق لطاعته و الحول بيني و بين معصيته في عافية لي و للمسلمين و الجامعة و الجفر يدلان علي ضدّ ذلک و ما ادري ما يفعل بي و لا بکم ان الحکم الا لله يقضي بالحق و هو خير الفاصلين لکن امتثلت امر اميرالمؤمنين و آثرت رضاه … تا آخر (و همانا مأمون عهد خود و زمامداري بزرگ را براي من قرار داد اگر بعد از او زنده بودم. پس هر کس گره‌اي ـ بيعتي ـ را که خداوند دستور بستن آن را داده است بگشايد ـ بيعت را بشکند ـ و پاره نمايد دست آويزه‌اي که خدا محکم نمودن آن را دوست مي‌دارد، پس همانا حرمت خويش را برطرف ساخته و محرمات خود را حلال نموده زيرا با اين کار ـ بيعت شکني ـ بر امام زيان رسانيده و پرده احترام اسلام را دريده است … و همانا براي خدا بر عهده خود گذاردم ـ اگر امر مسلمين را به من واگذارد و جانشيني خود را بر گردن من نهد ـ که در بين تمامي مسلمين و به‌خصوص در ميان فرزندان عباس بن عبدالمطلب به فرمانبرداري خداوند و رسول‌خدا9 رفتار نمايم و اينکه خون محترمي را نريزم و فرج حرامي را مباح نسازم و همچنين مال کسي را مباح نگردانم … و اگر خلافي و يا تغيير و تبديلي را مرتکب گرديدم سزاوار هر گونه سرکوبي و ‌آسيب‌ها خواهم بود و پناه به خدا مي‌برم از خشم او و از او توفيق براي فرمانبرداريش و حائل گرديدن ميان من و نافرمانيش را خواستارم به طوري که عافيت من و مسلمين در آن باشد. و جامعه و جفر ـ از صحائفي که نزد ائمه: بوده ـ بر خلاف اين ـ ولايتعهدي بعد از مأمون ـ دلالت دارند. و نمي‌دانم ـ يا چه خوب مي‌دانم ـ در مورد من و شما چه پيش خواهد آمد. حکم نيست مگر براي خدا که به مورد و درستي حکم مي‌فرمايد و او بهترين فيصله‌دهندگان ـ حکومت و قضاوت‌کنندگان ـ است ولي من دستور اميرالمؤمنين ـ مأمون لعنه‌الله ـ را فرمان مي‌برم و خوشنودي او را بر خواست خود مقدم مي‌دارم.)

از اين فرمايشات حضرت به خوبي آشکار مي‌شود که مورد بيعت چه موردي است و چرا حضرت از قبول آن خوداري مي‌فرمودند.

و همچنين اگر بيعت از لوازم اوليه ايمان باشد (در غير موردي که به عرض رسيد) چرا در احاديث شيعه وارد شده که يخرج القائم7 و ليس لاحد في عنقه بيعة آيا نعوذبالله آن حضرت از لازمه ايمان بهره‌مند نيستند.([71]) اگر بگوييد نظر به اينکه آن حضرت امام معصوم هستند به بيعت نيازمند نمي‌باشند. عرض مي‌کنم مگر اميرالمؤمنين7 امام معصوم نبودند که در بيعت رضوان اول کسي بودند که بيعت کردند با رسول‌خدا9. اگر بگوييد حضرت امير7 در آن وقت امام نبودند. عرض مي‌کنم که آن حضرت امام و ولي بودند از آن وقتي که نور مقدسش از نور نبوت اشتقاق يافت و خودش فرمود کنت ولياً و آدم بين الماء و الطين و فرمود کنت مع الانبياء سراً و مع محمد9 جهراً از اين گذشته مي‌گوييم چرا ساير معصومين: را در نوع سلسله‌ها ذکر نمي‌کنند و سلسله را به حضرت رضا7 رسانيده و از ايشان به حضرت امير7 منتهي مي‌سازند مگر حضرت رضا و آباء طاهرين آن حضرت صلوات الله عليهم اجمعين امام معصوم نبودند؟ مثلاً ذکر اقطاب را نموده تا معروف کرخي و مي‌گويند حضرت کرخي مريد حضرت امام علي رضا است و آن حضرت مريد حضرت امام موسي کاظم است و آن حضرت مريد حضرت امام جعفر صادق است و آن حضرت مريد حضرت امام محمدباقر است و آن حضرت مريد امام زين‌العابدين است و آن حضرت مريد حضرت امام حسين شهيد است و آن حضرت مريد حضرت امام الاولياء علي مرتضي است و آن حضرت مريد حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفي است صلوات الله و سلامه عليه و عليهم اجمعين.

يکي از اشکالاتي که بر اين سلسله‌ها وارد است ـ خصوصاً بر متشيعين آنها ـ اين است که چرا معصومين بعد از حضرت رضا7 را داخل در سلسله نمي‌دانند و آيا حضرت جواد7 قابل بيعت نبودند که با پدر بزرگوار خود بيعت نمايند و به شرف توبه و انابت مشرف شوند و تلقين ذکر خفي يابند و شرايط خدمت و عزلت و خلوت و صحبت را مرعي دارند و نتايج اين مقدمات که عبارتند از اطوار سبعه قلبيه و انوار متنوعه غيبيه و مکاشفات و مشاهدات و معاينات و تجليات آثاري و افعالي و صفاتي و ذاتي و سيران و طيران في الله و بقاء بالله و مظهريت و کليت و معرفت حقايق توحيد علمي و عياني و اتصاف به جوامع اسماء و صفات الهي از آن بزرگوار ظهور يابد و از واصلان کامل و اعيان مرشدان مکمل گردند و اجازه تربيت سالکان را دريابند و از ميامن ولايت آ‌ن حضرت هادي و اطوار و انوار و مکاشفات و تجليات ولايتشان به ساير سالکان تعدّي نمايد. و همچنين حضرت هادي و حضرت عسکري و حضرت مهدي صلوات الله عليهم اجمعين. و در بعضي سلسله‌ها که سند از طريق امامان هم متصل نمي‌شود به حضرت رسول9، بلکه از حضرت کاظم7 به معروف طائي متصل مي‌شود تا حسن بصري که در سلسله‌ها نيست.

اگر کسي بگويد امام جواد7 در زمان حيات پدر بزرگوارش کودک بوده از اين جهت بيعت تحقق پيدا نکرده و از اقطاب سلسله‌ها محسوب نمي‌شود، عرض مي‌کنم مگر حضرت اميرالمؤمنين7 در اول بعثت رسول‌خدا9 در سنين قبل از بلوغ اسلام نياوردند و با وجود آن از فضائل آن بزرگوار «اول الناس اسلاماً» را مي‌شمارند. گذشته از آن که رسيدن به مقام کمال شرطش بلوغ تقويمي نيست که بعضي از اهل طريقت گفته‌اند بلوغ الصبي خروج المني منه و بلوغ الرجل خروجه من المني ـ يعني انيت ـ و عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام در گهواره فرمود اني عبدالله آتاني الکتاب و جعلني نبياً.

در هر صورت سخن در حديث شريف يخرج القائم7 و ليس لاحد في عنقه بيعة بود و عرض مي‌کنم از اين حديث شريف کاملاً روشن مي‌شود که مورد بيعت حکومت ظاهري است و نظر به اينکه امام عصر عجل الله فرجه زير بار حکومت هيچ حاکمي نرفته و چون غائب است با هيچ حاکم و صاحب سلطنتي بيعت ننموده و اين امتياز مخصوص آن بزرگوار است بعد از جدّ بزرگوارش رسول‌خدا9. ولي ساير معصومين: در حکومت جائرانه و غاصبانه حکام و سلاطين زمان خود مجبور به بيعت شدند و تقيةً با آنها بيعت کردند. حتي حضرت امير7 که با ابوبکر و عمر و عثمان بيعت کردند ـ بالاجبار و اضطرار و تقيه ـ و حضرت حسن7 با آن سه نفر و معاويه و حضرت حسين7 با آن سه نفر و معاويه و همچنين ساير معصومين تا حضرت عسکري7. ولي حضرت مهدي صلوات‌الله‌عليه با احدي بيعت نفرمود حتي با پدر بزرگوارش، زيرا آن حضرت هم حکومت ظاهري و سلطنت صوري نداشتند و بيعت موردي نداشت.

بنابراين «بيعت» آن طوري که در سلسله‌هاي طريقت مرسوم است و از لوازم ايمان و کمال ولايت و اسباب قبولي اعمال شمرده مي‌شود و بدون آن راه هدايت را مسدود مي‌دانند و آن را وسيله اتصال به مراد و قطب که در حکم جان است دانسته و بدون آن مريد را مرداري انگاشته بي‌جان و از همه کمالات انسان محروم در اين ثابت نشده بلکه از آنچه به عرض رسانيدم معلوم مي‌شود مورد آن فقط حکومت ظاهري و سلطنت صوري معصوم7 است و اگر از لوازم اوليه ايمان و اسلام بود بايد آيه‌اي و يا حديثي در استمرار آن رسيده باشد و نيز صفات شخصي که واسطه در بيعت است و دستش دست صاحب ولايت الهيه است در احاديث بيان شده باشد، در صورتي که آيه‌اي و حديثي در اين زمينه‌ها وجود ندارد. ولي مثلاً تقليد و اخذ از عالم چون امري است ضروري و از لوازم ايمان و اسلام، هم در استمرار آن احاديث رسيده و هم در بيان اوصاف آن عالمي که بايد از او اخذ نمود و او را تقليد کرد فرمايشاتي فرموده‌اند از قبيل و اما من کان من الفقهاء … و اما الحوادث الواقعة … و امثال آنها.

و اما اينکه سؤال فرموده‌ايد که و البته بيعت هم با دست بوده و سيره ائمه معصومين: با خصيصين هم همين بود.

عرض مي‌شود بعد از آنکه مورد بيعت روشن گرديد خوب واضح است که مواردي پيش مي‌آمده که بيعت با دست امکان نداشته و احتياج به فرصت و وقت زيادي بوده. زيرا بيعت براي اظهار انقياد و تسليم بودن در برابر حکومت و سلطنت ظاهري است و نوعاً در شرايط خاصي اين امر انجام مي‌شده که هرچه زودتر مي‌بايست به انجام رسد که کسي نتواند در برابر حاکم مسلط توطئه کند. از اين جهت در مواردي مي‌بينيم که به بيعت نمايندگان مردم اکتفاء شده و در پاره‌اي از جاها به بيعت قولي اکتفاء کرده‌اند. مثلاً در بيعت عقبه که با انصار انجام شد و انصار در آن بيعت هفتاد و سه مرد و دو زن بودند حضرت رسول6 فرمودند اخرجوا الي منکم اثني‌عشر نقيباً فاختاروا ثم قال ابايعکم کبيعة عيسي بن مريم للحواريين کفلاءً علي قومهم بما فيهم و علي ان تمنعوني مما تمنعون عنه نساءکم و ابناءکم فبايعوه علي ذلک. و در تعريف نقيب مي‌گويند «نقيب القوم کالکفيل و الضمين ينقب عن الاسرار و مکنون الاضمار و انما قيل نقيب لانه يعلم دخيلة امر القوم و يعرف الطريق الي معرفة امورهم» نقيب هر گروهي مانند کفيل و ضامن آنها است که از اسرار نهاني و مکنونات پنهاني ايشان جستجو مي‌نمايد و نقيب نقيب گفته شده از آن جهت که در امور مربوط به گروهش آگاهي دارد و راه و رسم آن کارها را مي‌داند. و اسامي اين دوازده نفر که به اصطلاح امروز نمايندگان انصار در آن بيعت بودند چنين ذکر شده است: اسعد بن زرارة، براء بن معرور، عبدالله بن حزام (پدر جابر بن عبدالله انصاري)، رافع بن ملک، سعد بن عباده، منذر بن عمرو، عبدالله بن رواحة، سعد بن الربيع، عبادة بن الصامت (که اين نه نفر از قبيله خزرج) و ابوالهثيم@ابوالهيثم مشهورتر است.@ بن التيهان، اسيد بن حضير، سعد بن خيثمة (که اين سه نفر هم از قبيله اوس بودند) در حديث است که جبرئيل7 به يک يک اين افراد اشاره مي‌کرد و حضرت دستور مي‌فرمودند که انصار ايشان را براي نمايندگي انتخاب نمايند. و اين عدد با عدد نقبائي که موسي علي نبينا و آله و عليه السلام از بني‌اسرائيل انتخاب فرمود برابر بود. بنابراين «بيعت هر کسي بايد با دست باشد» دليلي ندارد و در اين بيعت مي‌بينيم دوازده نفر به نمايندگي ديگران بيعت مي‌کنند همان‌طوري که در زمان موسي7 هم آن حضرت با دوازده نفر به نمايندگي بني‌اسرائيل که دوازده قبيله بودند بيعت فرمود و همچنين در بيعت روز غدير هم نظر به اينکه جمعيت زياد بود و بيعت با دست به طول مي‌انجاميد و انتخاب نماينده هم با مشکلاتي روبه‌رو مي‌شد([72]) حضرت رسول9 در خطبه فرمودند معاشر الناس انکم اکثر من ان تصافقوني بکف واحدة و امرني الله عزوجل ان اخذ من السنتکم الاقرار بما عقدت لعلي7 بامرة المؤمنين و من جاء بعده من الائمة مني و منه علي ما اعلمتکم ان ذريتي من صلبه فقولوا باجمعکم انا سامعون راضون منقادون لما بلغت من امر ربنا و ربک في امر علي اميرالمؤمنين و امر ولده من صلبه من الائمة نبايعک علي ذلک بقلوبنا و انفسنا و السنتنا و ايدينا علي ذلک نحيا و نموت و نبعث لانغير و لانبدل و لانشک و لانرتاب و لانرجع عن عهد و ميثاق و نعطي الله و نعطيک و عليا اميرالمؤمنين و ولده الائمة الذين ذکرتهم من صلبه بعد الحسن و الحسين8 تا اينکه فرمود و من بايع فانما يبايع الله يد الله فوق ايديهم معاشر الناس فاتقوا الله و بايعوا علياً اميرالمؤمنين و الحسن و الحسين و الائمة کلمة باقية يهلک بها من غدر و يرحم بها من وفي و من نکث فانما ينکث علي نفسه و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجراً عظيماً تا آخر خطبه شريفه.

(اي مردم شما بيش از آنيد که دست در دست من گذاريد و خداوند عزوجل به من دستور داده که از شما اقرار زباني بگيرم نسبت به آنچه پيمان بستم با شما در امارت علي7 بر مؤمنين و نيز اماماني که بعد از او مي‌آيند و از نسل من و او مي‌باشند آن‌چنان‌که @آگاه.ظ@ ساخته‌ام شما را که ذريه من از صلب او خواهند بود. پس بگوييد همه شما همانا ما شنونده و راضي هستيم و در فرمان مي‌باشيم نسبت به آن دستوري که از خداي ما رسانيدي در مورد علي که اميرمؤمنين است و در مورد فرزندان او از صلبش که امامان مي‌باشند. بيعت مي‌نماييم تو را بر اين کار به دل‌ها و جان‌ها و زبان‌ها و دست‌هاي خود و بر اين بيعت زنده خواهيم بود و بر آن خواهيم مرد و بر آن برانگيخته خواهيم شد. نه تغييري خواهيم داد و نه تبديلي و نه شک خواهيم ورزيد و نه دو دل خواهيم شد و نه از اين عهد و پيمان برخواهيم گشت. و مي‌بخشايم به خدا و مي‌بخشايم به تو و علي اميرالمؤمنين و فرزندان که امامانند آناني که نام بردي از صلب علي بعد از حسن و حسين8 … و هرکس بيعت نمايد با خدا بيعت نموده، دست خدا بالاي دست‌هاي ايشان است. اي مردم نگاه داريد ـ خشنودي ـ خدا را و بيعت کنيد علي اميرالمؤمنين را و حسن و حسين و امامان را که اينها کلمه جاويد خداوند مي‌باشند. هر کسي در مورد ايشان خيانتي انجام دهد هلاک خواهد شد و هرکس با ايشان وفادار باشد مورد رحمت قرار خواهد گرفت و هرکس پيمان‌شکني کند بر ضرر خويش پيمان شکسته و کسي که نسبت به پيماني که با خدا بسته وفادار باشد، پس به همين زودي خدا پاداش بزرگي را به او خواهد پرداخت.)

و بعد از خطبه مردم عرض کردند فناداه القوم نعم سمعنا و اطعنا و علي ما امر الله و رسوله بقلوبنا و السنتنا و ايدينا.

(آري شنيديم و فرمان مي‌بريم بر آن طوري که خدا و رسول او ما را دستور داده‌اند به دل‌ها و جان‌ها و زبان‌ها و دست‌هاي خود.)

بنا بر اين فرمايش صريح، بيعت با قلب و زبان هم صحيح است و همين که شيعيان اقرار به فضائل و ولايت مطلقه و عصمت کليه و امامت بلافصل آن بزرگواران: داشته باشند و در دل اعتقاد نموده و به زبان اعتراف کنند، بيعت خواهد بود و نيازي به بيعت با دست ندارد و البته منافاتي هم نخواهد داشت که بعد از اعتقاد و اعتراف با دست هم بيعت کنند. چنان‌که در همين حديث بيعت غدير، بيعت بعضي از مردم را ذکر مي‌کنند که بعد از عرضه داشتن آن عبارتي را که نقل نموديم، مردم به مبايعه و مصافقه شروع کردند و عبارت حديث اين است: و تداکوا علي رسول الله و علي علي و صافقوا بايديهم فکان اول من صافق رسول‌الله الاول و الثاني و الثالث و الرابع و الخامس و باقي المهاجرين و الانصار و باقي الناس علي قدر منازلهم الي ان صليت العشاء و العتمة في وقت واحد و واصلوا البيعة البيعة و المصافقة و رسول‌الله يقول کلما بايع قوم و الحمدلله رب العالمين الحمدلله الذي فضّلنا علي جميع العالمين (و جمعيت بر گرد حضرت رسول و اميرالمؤمنين8 ازدحام نموده و دست مي‌دادند. پس جلوتر از همه اولي و دومي و سومي و چهارمي و پنجمي با حضرت دست بيعت دادند و همچنين ديگران از مهاجرين و انصار و ساير مردم به ترتيب شئوناتي که داشتند تا هنگامي که نماز مغرب و عشاء با هم انجام يافت و بيعت مرتب ادامه داشت و هر گروهي که بيعت مي‌کردند حضرت رسول9 مي‌فرمودند ستايش خدايي را سزد که پرورنده جهانيان است و ستايش خداوندي را که برتري بخشيد ما را بر همه جهانيان.)

و چون زمينه‌سازي حکومت اميرالمؤمنين7 بوده از اين جهت در امر بيعت تأکيد فرمودند و اضافه بر اقرار زباني بيعت با دست را هم ضميمه فرمود و گرنه در صريح فرمايش خود فرمود شما بيش از آنيد که دست در دست من گذاريد، تا آخر فرمايش.

در هر صورت مطلب واضح است و بيش از اين تصديع مورد نخواهد داشت والسلام.

سؤال دوم: اجازه مداخله در امور ديني شرط است يا خير؟ چه آنکه از روايات و حکايات معلوم مي‌شود که هيچ کس حق نداشته بدون اذن و اجازه پيغمبر9 يا امام7 مداخله در امورات شرعي بنمايد حتي امامت جماعت و جمع زکات و صدقات و امثالهم (صحيح و امثالها است) علي‌هذا بدون اتصال سند اجازه به معصوم يداً بيدا (صحيح يدا بيد است) يا سينه به سينه مي‌توان در امورات ديني مداخله کرد؟ يا نه؟

جواب: امور ديني را که در سؤال مطرح فرموده‌ايد دو دسته تقسيم می‌شوند: يک دسته اموري است که با حکومت ظاهری اسلام ارتباط پيدا مي‌کند مانند اقامه جمعه و عيدين و جمع‌آوري زکوات و صدقات و جهاد و دفاع و تقسيم غنائم و اجراء حدود و ديات و امثال اينها و دسته ديگر اموري است که با جمعيت و اجتماع مسلمين ارتباط پيدا مي‌کند گرچه دو نفر باشند مانند جماعت، تقليد، تعليم و تعلم، انفاق و امثال اينها. دسته اول اموري است که از شئونات حکومت ظاهري اسلام است و از مقامات حاکم اسلام به شمار مي‌روند. و نظر به اينکه حکومت ظاهري اسلام در مرتبه اول مخصوص معصوم7 است، پس اين مقامات هم از شئونات خاصه معصوم7 مي‌باشند و در مرتبه دوم هر کسي که به طور خاص از طرف معصوم7 براي حکومت ظاهري تعيين گردد صاحب اين شئونات خواهد بود. و چون ائمه7 حکومت ظاهري نداشتند، (غير از اميرالمؤمنين7 در مدت حکومت ظاهري و امام حسن7 تا قبل از صلح با معاويه لعنه‌الله) از اين جهت اقامه جمعه و عيدين و حکم جهاد و دفاع و اجراء حدود و ديات و جمع‌آوري زکوات و صدقات نمي‌فرمودند. آري، فقط خمس را قبول مي‌فرمودند و نصف آن را براي سادات قرار مي‌دادند و نصف ديگر را به مصارف خود و عيالات خود اختصاص مي‌دادند و اگر سهم سادات کمبود داشت از سهم خود مي‌گذاشتند و اگر سهم سادات از ايشان زياده بود براي مصارف خويش برمي‌داشتند. و لذا براي جمع‌آوري همين خمس گاهي براي خويش وکيل معين مي‌فرمودند که نزد آن وکيل خمس جمع مي‌شد و گاهي هم به خود آن وکيل تقسيم خمس را اجازه فرموده و موارد مصرف آن را معين مي‌فرمودند. و ديگر در تاريخ و احاديث نداريم که ائمه: کسي را به‌خصوص براي ساير امور حکومتي و شئونات حکومت ظاهري معين فرموده باشند و يا به او اجازه اين‌گونه مداخله‌ها را داده باشند، تا چه رسد به اينکه اتصال سند اجازه لازم باشد و از همين جهت بود که ائمه: حق خود را که در غنائم و معادن و انفال وجود داشت (و حکام جور و طواغيت زمان حق ايشان را نمي‌پرداختند) به شيعيان خويش مباح فرمودند که نکاح کنيزان بر ايشان حلال باشد و اولاد ايشان حلال‌زاده باشند و اموال ايشان حلال باشد و تصرفاتشان در اراضي مفتوحه مباح باشد که به همه اينها در احاديث تصريح شده است. و امر به همين‌طور مي‌گذشت تا زمان غيبت صغري. در آن دوران امام عليه‌السلام و عجل‌الله‌فرجه براي خود وکلائي معين فرموده بودند تا خمس و يا نذورات و هدايا را خدمت آنها مي‌بردند و امام7 مقداري را خود اخذ مي‌فرمودند و باقي را به خود وکلاء اجازه مي‌فرمودند که در موارد مشخص مصرف نمايند. و همان وکلاء که براي پذيرفتن خمس و نذورات و هدايا اجازه داشتند، متصدي امر ديگري از قبيل اقامه جمعه و عيدين و جهاد و دفاع و جمع‌آوري زکوات و صدقات و خراج و ماليات و اجراء حدود و ديات نمي‌شدند و در هيچ يک از اين کارها مداخله نداشتند تا آنکه زمان غيبت کبري رسيد و امام7 هم تعيين شخصي و اجازه خصوصي را تعطيل فرمودند و نه کسي را معين نموده و نه اجازه تعيين و تنصيص به کسي دادند و همان‌گونه که امر تقليد و رجوع به فقهاء و علماء را به طور نوعيت و اجازه کلي و نوعي قرار دادند، امر پرداخت خمس را هم به همان نوعيت و کليت خود واگذار نمودند و حتي يک روايت محکم و صريحي در مورد کيفيت پرداخت خمس در زمان غيبت کبري و تعيين تکليف شيعيان در اين امر از ائمه: در دست نيست و لذا اختلاف عجيبي در ميان فقهاء در همين مسأله پيدا شده است که حکم خمس در زمان غيبت کبري چيست؟ و حدود چهارده قول در ميان فقهاء وجود دارد.

و اما دسته ديگر از اموري که مربوط به جمعيت و اجتماع شيعه مي‌باشد اگرچه دو نفر باشند (از قبيل جماعت و تقليد و تعليم و تعلم و انفاق و احسان و امر به معروف و نهي از منکر و امثال اينها) مداخله در آنها را هم به طور کليت و نوعيت بيان فرموده‌اند و در احاديث وارده از معصومين: لزوم اذن خاص و اجازه مخصوص و اتصال اجازه در اين امور وارد نشده است و ادعاء لزوم اتصال اجازه در اين امور کاملاً بي‌دليل است و اگر شما به دليلي برخورد فرموده‌ايد مرقوم فرماييد تا ما هم زيارت کنيم. البته صفات کلي امام جماعت و صفات کلي و علائم لازم فقيه و عالمي که شايسته تعليم است و صفات لازم آمر به معروف و ناهي از منکر را ذکر فرموده‌اند و بر خود مکلّفين است که اين روايات را ميزان قرار داده، در هرکس اين صفات را مشاهده نمودند اجازه دارند که در نماز به او اقتداء نموده و در اخذ احکام او را تقليد نمايند. و همچنين در ساير امور مذکوره به هر کسي که او را اهل شناختند و صفات و علائم را در او يافتند رجوع کنند. مثلاً در مورد جماعت فرموده‌اند لاتصلّ خلف احد الا خلف رجلين احدهما من تثق به و تدينه بدينه و ورعه نماز مگذار مگر با کسي که به او و ديانت و پرهيزکاريش اطمينان داشته باشي. همان طوري که مشاهده مي‌فرماييد بر خلاف آنچه رسم شده و امامت جماعت را مقامي و شأني توهم کرده‌اند و حتي جناب شما هم آن را از مقامات و شئونات ديني مي‌دانيد و نيازمند به اجازه و اتصال اجازه خيال فرموده‌ايد، در احاديث آل‌محمد: امامت جماعت شأن مخصوصي نبوده، بلکه وظيفه‌اي است عمومي و همگاني. و همين که اطمينان به دين و امانت و ورع کسي داشتيم مي‌توانيم به او اقتداء نماييم. و رسول‌الله9 فرمودند الاثنان فما فوقها جماعة از دو نفر گرفته به بالا جماعت خواهد بود. اميرالمؤمنين7 فرمودند الصبي عن يمين الرجل في الصلوة اذا ضبط الصف جماعة و المريض القاعد عن يمين المصلي جماعة يک کودکي که بتواند درست در رديف بايستد اگر در طرف راست نمازگزار بايستد و نماز بخواند جماعت خواهد بود و همچنين مريضي که نتواند ايستاده نماز کند، اگر در سمت راست نمازگزار بنشيند و با او نماز گزارد جماعت مي‌باشد. از حضرت صادق7 پرسيدند: «کم اقل ما تکون الجماعة» کمترين افرادي که جماعت تشکيل مي‌دهند، چند نفرند؟ فرمود رجل و امرأة مردي و زني.

اقامه نماز جمعه و عيدين:

امامت نماز جمعه و نماز عيدين ـ عيد اضحي و فطر ـ هم از شئونات حکومت ظاهري اسلام است و از اين جهت اقامه آن مخصوص رسول‌الله9 و حکام و خلفاء آن حضرت است صلوات الله عليهم اجمعين و بعد از رحلت حضرت رسالت پناهي صلوات‌الله‌عليه اقامه آنها به وسيله حکام غاصب لعنهم الله انجام مي‌شد. و هر کسي را که ايشان والي قرار مي‌دادند، و ائمه معصومين: ـ جز اميرالمؤمنين7 در دوره حکومت ظاهري خويش ـ خود اقامه جمعه و عيدين نمي‌فرمودند و به طور تقيه در نماز خلفاء غاصب حاضر مي‌شدند و کسي را براي اقامه جمعه و عيدين تعيين نمي‌فرمودند، زيرا آن بزرگواران مظلوم و مقهور بودند و حکومت ظاهري نداشتند تا بتوانند والي تعيين نمايند و اجازه اقامه و @امامت.ظ@ جمعه و عيدين به او بدهند. امام سجاد7 در دعاء چهل و هشتم از صحيفه که مربوط به روز اضحي و جمعه است مي‌فرمايد اللهم ان هذا المقام لخلفائک و اصفيائک و مواضع امنائک في الدرجة الرفيعة التي اختصصتهم بها قد ابتزوها و انت المقدر لذلک لايغالب امرک و لايجاوز المحتوم من تدبيرک کيف شئت و اني شئت و لما انت غير متهم علي خلقک و لا ارادتک حتي صار صفوتک و خلفائک مغلوبين مقهورين مبتزين يرون حکمک مبدلاً و کتابک منبوذا و فرائضک محرفة عن جهات اشراعک و سنن نبيک متروکة اللهم العن اعدائهم من الاولين و الاخرين و من رضي بفعالهم و اشياعهم و اتباعهم … (خدايا اين مقام ـ امامت و اقامه نماز جمعه و عيد ـ ويژه جانشينان و برگزيدگان تو است. و جايگاه‌هايي را که مخصوص امناء خود قرار دادي از ايشان گرفتند. تا اينکه مي‌فرمايد تا اينکه برگزيدگان و جانشينان تو شکست خورده و شئونات ظاهري آنها غصب گرديده، مي‌بينند که احکام تو تغيير يافته و کتاب تو دور انداخته شده و فريضه‌هاي تو از راه‌هايي که قرار داده‌اي تحريف يافته و سنت‌هاي پيامبر تو ترک گرديده. خدايا لعنت فرما دشمنان ايشان را از اولين و آخرين و هر کسي را که به کارهاي ايشان خوشنود است و نيز پيروان آنها را لعنت فرما.) در اين دعاء شريف، امام7 تصريح مي‌فرمايد که اين مقام از شئونات حکومت ظاهري خلفاء و اصفياء: است که دشمنان ايشان اين شئونات را غصب نموده و خود متصدي آنها شده‌اند.([73]) و مرحوم شيخ طوسي در تهذيب از امام باقر7 نقل مي‌کند که به عبدالله بن دينار فرمود يا عبدالله ما من عيد للمسلمين اضحي و لا فطر الا و هو يجدد لآل‌محمد فيه حزن قلت و لم ذاک؟ قال لانهم يرون حقهم في يد غيرهم (اي عبدالله نمي‌باشد براي مسلمين نه اضحي ـ قربان ـ و نه فطر مگر آ‌نکه براي آل‌محمد: در آن عيد اندوهي تازه مي‌گردد. عبدالله مي‌گويد گفتم چرا چنين است؟ فرمود زيرا ايشان حق خويش را در دست ديگران مي‌بينند.) بنابراين در مورد اقامه نماز جمعه و عيدين هم اجازه‌اي به آ‌ن معنايي که در سؤال مطرح فرموده‌ايد وجود نداشته تا اتصال سند اجازه و يد به يد و يا سينه به سينه بودن آن مطرح گردد و به منظور اينکه اين امر مهم به کلي تعطيل نگردد ائمه: اقامه آن را با شرايطي که در فقه مذکور است براي شيعيان مستحب فرموده‌اند.

جمع‌آوري زکوات و صدقات:

اما جمع‌آوري زکوات و صدقات([74]) هم از شئونات حکومت ظاهري اسلام است که بر مسلمين واجب و لازم بوده که علناً پرداخت نمايند و مأموريني که از طرف حکام اسلامي تعيين مي‌شدند براي انجام اين کار به نقاط مختلف حرکت مي‌کردند. و قرآن آنها را به عنوان و العاملين عليها نام مي‌برد. در زمان رسول‌خدا9 از طرف حضرت انتخاب مي‌شدند و در زمان حکام غاصب هم خود آنها انتخاب مي‌نمودند. در زمان حکومت ظاهري اميرالمؤمنين7 خود حضرت افرادي را براي اين کار انتخاب مي‌فرمود و حتي دستور العملي را براي ايشان تنظيم فرموده است که در کتب معتبره شيعه مذکور است و در ابواب فقه شيعه آن را به عنوان «آداب‌المصدق» ذکر کرده‌اند. و از آن روايت کاملاً روشن مي‌شود که جمع‌آوري زکوات و حقوق ماليه مسلمين از شئونات ظاهري اسلام بوده که به توسط مأمورين مخصوصي به دستور حاکم مسلط انجام مي‌گرفته([75]) و زير نظر حاکم و يا والي منصوب از طرف حاکم در مواردي که معين شده تقسيم و توزيع مي‌گشت و يکي از موارد همان مأموريني بودند که براي جمع‌آوري زکوة به کار گرفته شده بودند و طبق نظر حاکم و والي از زکوة به آنها پرداخت مي‌گرديد. در هر صورت جمع‌آ‌وري زکوة و صدقات از شئونات حکومت ظاهري اسلام است و چون ائمه: ـ جز اميرالمؤمنين7 در مدت حکومت ظاهري آن حضرت ـ حکومت ظاهري نداشتند، نه خود متصدي آن گرديدند و نه هم کسي را به آن منصب منصوب فرمودند و نمي‌توانستند چنين کاري را انجام دهند زيرا حکام غاصب و ظالم کاملاً مراقب بودند و جاسوس‌ها قرار داده بودند و همه فعاليت‌هاي ائمه: و شيعيان ايشان را زير نظر داشتند و لذا در هيچ حديثي وارد نشده که يکي از ائمه: کسي را به عنوان مداخله در جمع‌آوري زکوة و صدقات معين و منصوب فرموده باشند مگر حضرت امير7 آ‌ن هم در دوران حکومت ظاهري خود. و از همين جهت است که ائمه: به شيعيان خود فرمودند تا مي‌توانيد زکوة مال خود را از مأمورين حکام غاصب مخفي بداريد و نيز دستور فرمودند که مأمورين آنها هرچه را به هر عنواني که از شما گرفتند مي‌توانيد از زکوة خود محسوب نماييد. از همين نظر بوده که موارد مصرف زکوة را ائمه: در ميان شيعيان مشخص فرمودند که شيعه بتواند خودش زکوة را به دست خودش تقسيم و توزيع نمايد([76]) با توجه به آنچه به عرض رسيد کاملاً روشن مي‌شود که آنچه در سؤال مطرح فرموده‌ايد ـ لزوم اذن و اجازه و اتصال سند اجازه به معصوم يد به يد و سينه به سينه ـ هيچ‌گونه دليلي ندارد و ادعاء بي‌دليلي است که بعضي از اهل سلسله‌ها نموده‌اند. و در خاتمه اين جواب عرض مي‌شود مراد از روايات و حکايات که در سؤال ذکر فرموده‌ايد روشن نيست، اگر مراد روايات شيعه و حکايات تاريخي مستند و صحيح از سيره رسول‌خدا و ائمه هدي: است که حقير روايتي و يا حکايتي که دلالت بر اين ادعاء داشته باشد در کتب معتبره شيعه نديده‌ام و مطابق آنچه در اين جواب به عرض رسانيدم روايات و حکايات زياد است و اگر مراد روايات و حکاياتي است که از طريق شيعه نيست و يا در کتب غير معتبره وجود دارد که حقير از آنها مطلع نيستم و آنها را هم به عنوان دليل نمي‌پذيرم. والسلام

سؤال سوم: آيا منظور از ارسال پيامبران و نصب اولياء فقط مسائل شرعيه متداوله است ـ طهارت، صلوة، زکوة و … ـ يا تلقين معارف حقه و سير مردم ـ مستعدين ـ به عالم ملکوت و حقيقت انسانيت و عروج به ملأ اعلي مي‌باشد. اگر اهمّ منظور وجه دوم است براي آن مقصود عالم رباني و مجاز از طرف امام ـ با وسائط ـ لازم است يا نه؟ و معرفت چنين عالمي واجب و اطاعت او اطاعت امام مي‌باشد يا نه؟ چه آنکه به ظاهر دست ما از دامان ائمه معصومين کوتاه است و طبق احاديث شريفه و زيارت جامعه و بمعرفتهم تقبل الطاعة المفترضة و عقيده به بودن آنها امري اعتقادي است لامحاله معرفت امام محتاج به مظهري مي‌باشد.

جواب: هدف از ارسال پيامبران:

مقصود از ارسال پيامبران: و نصب اولياء به کمال رسانيدن انسان‌ها است. زيرا نفوس انساني داراي تجرد است([77]) و مجرد ضدّ مادي است و ملکوت ضدّ ملک مي‌باشد و به کمال رسيدن چنين نفوسي به امداد مجرده نيازمند بوده و امداد مادي رفع نياز آنها را نمي‌کند بلکه کاملاً بر عکس بوده امداد مادي باعث ضعف اين نفوس مي‌گردد.([78]) از فرمايش حضرت اميرالمؤمنين7 در توصيف نفس انساني در حديث اعرابي که عرض کرد «يا مولاي و ما النفس الناقطة القدسية؟» حضرت فرمود قوة لاهوتية بدؤ ايجادها عند الولادة الدنيوية مقرها العلوم الحقيقية الدينية موادها التأييدات العقلية فعلها المعارف الربانية معلوم مي‌شود که کيان نفس بر علوم و ادراکات و دوري از جموديت جماد و نبات و حيوان نهاده شده است و به هر مقدار که علوم و ادراکات ازدياد يابد سعه وجودي نفس ناطقه قدسيه افزايش مي‌يابد و به هر اندازه دامنه علوم و ادراکات تنگ شود براي نفس هم تنگي و ضيق وجودي فراهم مي‌گردد. و از طرفي هم معلوم است که علوم و ادراکاتي که منشأ وسعت وجودي و تکامل نفساني مي‌باشند علم بالله و علم به رسل و اولياء و معرفت فضائل و مقامات و علم به احکام آنها است. از اين جهت خداوند ارسال انبياء فرمود و اولياء نصب نمود و شرايع و احکام را به انسان‌ها آموخت.

نفس ناطقه قدسيه:

بعد از آنکه دانستيم که هدف از ارسال انبياء: ايجاد نفس ناطقه قدسيه در انسان‌ها است، لازم است بدانيم که پيدايش نفس ناطقه قدسيه نيازمند به طي مراتبي است که تا آن مراتب را طي نکند در عرصه نفوس تکون پيدا نمي‌کند. همچنان‌که نفس ناطقه جسماني هم تا مراتب خويش را طي ننمايد، روي اين زمين جسماني تولد نمي‌يابد. آن مراتب از جماديت به نباتيت و از نباتيت به حيوانيت و از حيوانيت به انسانيت و بعد انشاء روح در آن است. اين مراتب براي هر مولودي در عرصه آن مولود و به حسب آن عرصه حتمي و تخلف‌ناپذير است. و در مورد انسان جسماني به خوبي مشهود و محسوس مي‌باشد که نطفه که مرتبه جمادي است([79]) در رحم مادر که قرار گرفت و انعقاد يافت، دوران نباتيت خود را مي‌گذراند تا آنکه روح حيواني به او تعلق مي‌گيرد و دوران حيوانيت خويش را مي‌گذراند تا آنکه متولد مي‌گردد و روح انساني به او تعلق مي‌گيرد و مي‌شود انساني ظاهري و جسماني و در زمره انسان‌ها محسوب مي‌شود و از جرگه گاوها و گوسفندها و الاغ‌ها و ساير حيوانات جدا شمرده مي‌شود. براي پيدايش نفس ناطقه قدسيه هم بايد همين مراتب طي شود و مولود انساني بعد از تولد از مادر جسماني در حکم جماديت ـ نطفه ـ است که بايد در رحم مادري که حامل نفس ناطقه قدسيه است و اين نفس در او بالفعل است انعقاد يابد و دوران نباتي خود را طي کند و رقيق و لطيف گردد و از غذاها و امداد مناسب تغذيه نمايد که آن غذاها را علم شريعت نامند، تا آنکه مستعد گردد براي زنده شدن به روح حيوا ني و پيمودن دوران حيوانيت و ارتزاق از امداد حياتي حيواني که علم طريقت باشد. تا آنکه مستعد گردد براي انسانيت و ولادت که دوران انسانيت ظاهري است و از امداد حيات انساني مستمد مي‌گردد که علم حقيقت باشد و همين که ولادت يافت نفس ناطقه قدسيه به او تعلق مي‌گيرد.

بعد از اين توضيح توجه به دو نکته مهم بسيار لازم است.

اول: همان‌طوري که مولود انساني بعد از تولد از مادر جسماني جماديت و نباتيت و حيوانيت او از بين نمي‌رود و از امداد مناسب هر مرتبه‌اي بي‌نياز نمي‌گردد، مولود عرصه نفوس هم مراتب جمادي و نباتي و حيواني و انساني خويش را از دست نداده و به امداد مناسب مراتب خود نيازمند است که شريعت و طريقت و حقيقت باشد. و آن چنان نيست که اهل طريقت اصطلاحي گويند که «المرء قائم علي بساط الشريعة ما لم‌يصل الي مقام التوحيد فاذا وصل الي مقام الحقيقة سقطت عنه الشريعة» و يا آن چناني که در سؤال مطرح گرديده که موهم معنايي مشابه اين معني است.

دوم: همچنان‌که تعلق نفس انساني به مولودي که از مادر جسماني تولد يافته، ربطي به مادر جسماني ندارد و آنچه به عهده مادر جسماني بود پروريدن جماديت و نباتيت و حيوانيت و ساختن بدن ظاهري انساني و متناسب با روح انساني و آماده ساختن پيکري که به مجرد تولد يافتن روح انساني بتواند در آن سکني گزيند، همچنين مولود عرصه نفوس هم بايد به توسط شريعت و طريقت و حقيقت پيکره ظاهريش ساخته شود و کاملاً متناسب و مستعد گردد براي تعلق روح انسانيت که همان نفس ناطقه قدسيه است. و همچنان‌که اگر مولود جسماني مرده از مادر تولد يابد و نفس انساني به آن تعلق نگيرد او را زنده نمي‌گوييم، همچنين اگر پيکره انسان قدسي هم به وسيله شريعت و طريقت و حقيقت فراهم آيد، ولي ناطقه قدسيه به آن تعلق نگيرد او را زنده به روح‌الايمان ندانسته و صاحب نفس قدسيه نمي‌دانيم.

حاملين ظاهر نفس انسانيه قدسيه و حاملين روح و باطن آن:

فقهاء و علماء و حکماء ظاهر در صورتي که فقه و علم و حکمت آنها مقتبس و مستنبط از کتاب و سنت و عقل خالص و ضرورت‌هاي عقلاء و اديان و اسلام و ايمان باشد، حاملان ظاهر نفس انسانيه قدسيه مي‌باشند و به واسطه شريعت نباتيت نفس قدسيه و به توسط طريقت حيوانيت آن و به وسيله حقيقت انسانيت آن را فراهم مي‌سازند. و همان‌طوري که در مولود جسماني پدر و مادر معيني و مشخصي لازم است و دوران نباتيت و حيوانيت و ساختن بدن انساني نيازمند به مادر معين و مشخصي است که مولود جثماني@جسماني؟@ ارتباط مستقيم و حي با مادر داشته باشد و به وسيله رگ‌ها کاملاً به او پيوند داشته باشد، همچنين مولود انساني و ايماني هم بايد در دوران نباتيت و حيوانيت و انسانيت ظاهري خويش با حاملان ظاهر انسانيت که فقهاء ـ حاملان شريعت و نباتيت انسانيت ـ و علماء ـ حاملان طريقت و حيوانيت انسانيت ـ و حکماء ـ حاملان حقيقت و انسانيت انسانيت ـ باشند در ارتباط باشد و مستقيماً از ايشان اخذ نموده و خود را براي تعلق گرفتن روح و باطن انسانيت آماده و مستعد سازد.

و اما حاملان باطن و روح نفس ناطقه قدسيه نقباء و نجباء بوده و تصرف ايشان تصرف باطني است و مولود انساني به ارتباط ظاهري با ايشان نيازمند نيست همان‌طوري که در مولود جسماني بعد از تولد از مادر جسماني نفس انساني ظاهري به او تعلق مي‌گيرد و به ارتباط ظاهري با انسان ظاهري نيازمند نيست، حاملان نفس ناطقه قدسيه و کساني که چنين نفسي در آنها بالفعل است ـ و به تعبير حکمت کاملان و بزرگان شيعه ـ همين‌که پيکره‌اي را مستعد القاء روح و باطن انسانيت که همان نفس ناطقه قدسيه و روح‌الايمان باشد يافتند، آن روح و باطن را در او القاء مي‌نمايند و هيچ‌گونه نيازي به ارتباط ظاهري و شناخت صوري ندارد و از همين جهت است که حاملان روح و باطن انسانيت که نقباء و نجباء باشند از زمان غيبت کبري غائب هستند و تمام تصرف خود را از طريق باطن انجام مي‌دهند.

و از اين جهت امر تعليم و تعلم و تربيت و تزکيه و تقليد براي هميشه و براي همه برقرار است و تعطيل‌بردار نيست و اين امور به عهده فقهاء و علماء و حکماء ظاهري گذاشته شده است و درباره شناخت ايشان هم رواياتي رسيده که انسان مي‌تواند آنها را با اين روايات تطبيق نموده و هر يک را که مطابق ديد از او شريعت و يا طريقت و يا حقيقت را اخذ نمايد از قبيل و اما من کان من الفقهاء الخ و جالسوا من يذکرکم الله رؤيته الخ و امثال اين روايات. و اگر مراد آ‌ن جناب از عالم رباني که در سؤال مطرح فرموده‌اند فقهاء و يا علماء و يا حکماء ظاهري باشد که اولاً در اصطلاح قرآن و حديث اين نام مخصوص کاملين است و در غير کاملين استعمال نمي‌شود گرچه فقيه و يا عالم به علم طريقت و يا حکيم و داراي حکمت ظاهريه باشند. و ثانياً که اين سه دسته اجازه خاصي لازم ندارند و همان علائمي را که ائمه: بيان فرموده‌اند کافي است که با هر کس تطبيق نمود در حکم اجازه مي‌باشد که اذن عام ناميده مي‌شود. و ثالثاً که چون خود شريعت و طريقت و حقيقت در ساخت پيکره انسانيت لازم است به هر وسيله‌اي که اکتساب گردد کفايت مي‌کند، از اين جهت لزومي ندارد که حتماً از خود فقيه و يا عالم و يا حکيم اخذ شود بلکه اگر از شاگرد آنها و يا شاگرد شاگرد آ‌نها و همچنين با فاصله زياد و يا از کتب آنها اخذ شود کافي خواهد بود و مقصد حاصل است و از اين جهت است که ما تقليد ميت را ابتداءً هم جايز مي‌دانيم و اخذ از کتاب فقيه ميت و يا عالم ميت و يا حکيم ميت را صحيح و وافي به غرض مي‌شمريم و ديگران از قشريين هم در طريقت و حقيقت با ما اتفاق دارند ولي بعضي در شريعت به‌خصوص تقليد حيّ را لازم مي‌دانند ولي در اخذ طريقت و حقيقت، حيّ بودن عالم و حکيم را شرط ندانسته‌اند. دليل روشن اين سخن رجوع حضرات است به کتاب‌هاي اخلاقي و عقائد و فرا گرفتن آنها و اعتقاد ورزيدن و تأدب يافتن به آنها است. و اما اهل طريقت اصطلاحي که سلسله‌هاي مختلف تصوف باشند آنها هم فقط در امر طريقت اجازه را معتبر دانسته و رجوع به مرشد حيّ را شرط طريقت شمرده‌اند، ولي در اخذ حقيقت ـ اعتقادات ـ و اخذ شريعت اتصال سند اجازه و يا حيّ بودن فقيه و يا حکيم را شرط نمي‌دانند. از اينها گذشته که اجازه در مورد فقهاء و علماء و حکماء ظاهري ـ در صورتي که از سنخ نقباء و نجباء و کاملين نباشند ـ يک معرفي‌نامه موقتي است که هيچ‌گونه عصمت و مصونيت از خطاء و انحراف را تضمين نمي‌نمايد و لذا به صرف اجازه نمي‌توان اکتفاء کرد. توضيح آنکه مثلاً فقيه به شاگرد خود که صاحب قوه استنباط گرديده اجازه مي‌دهد. اين اجازه در حکم معرفي‌نامه‌اي است که براي ديگران فقاهت شاگردش را معلوم سازد، ولي اين اجازه عصمت شاگرد را بعد از اين و عدم انحراف او را از مسير صحيح فقه ضمانت ننموده و مصونيت او را از به‌کار بردن رأي و هوي و مخالفت نصوص وارده تضمين نمي‌کند. و همچنين مرشدي که شاگرد خود را تجربه نموده و او را لايق ارشاد مي‌يابد به او اجازه مي‌دهد. اين اجازه نمي‌تواند براي او عصمت ايجاد کند. چه بسا انحراف‌ها و ارتداد‌ها پيش آيد، به طوري که خود مرشد استاد مجبور شود که اجازه خويش را فسخ نمايد. و از همين جهت است که بعضي از کساني که خواسته‌اند مانعي براي هوسراني آنها در کار نباشد، گفته‌اند ناقص ميزان کامل نمي‌باشد و مرادشان اين است که اگر ناقصي ديد مرشدش خلاف مي‌کند و يا باطلي را اعتقاد مي‌ورزد، حق ندارد اعتراض کند و يا اين امور را موجب نقصان کامل و مرشد خويش داند و اين نيست مگر از تسويلات شيطان و لذا ائمه: با اينکه به گذشته و آينده اشخاص علم داشته و از ذرّ و دنيا و قيامت همه افراد با اطلاع بوده‌اند، رسم و دأب خود را بر اجازه دادن و متصل نمودن اجازه ظاهري قرار نداده و علائم تشخيص فقيه و عالم و حکيم ظاهري را در روايات به طور عموم بيان فرموده، و تطبيق با اشخاص را به عهده خود مکلفين گذارده‌اند. اميرالمؤمنين7 فرمود ان الحق و الباطل لايعرفان باقدار الرجال اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله([80]) و به حارث بن حوط فرمود يا حارث انک نظرت تحتک و لم‌تنظر فوقک فجرت انک لم‌تعرف الحق فتعرف من اتاه و لم‌تعرف الباطل فتعرف من اتاه.([81])

عالـــــــم ربانـــــــــي:

و اگر مقصودتان از عالم رباني علمائي هستند که از عرصه ناقصين نيستند، بلکه نقباء و يا نجباء و يا عدول نافيني مي‌باشند که از عرصه ناقصين بالاترند، در اين صورت به کار بردن اين تعبير کاملاً صحيح و به مورد است و شايسته ايشان است. و لزوم وجود ايشان در رسانيدن افراد رعيت را به کمالات انسانيت و القاء روح‌الايمان در هويات ايشان و نيز مجاز بودن آن بزرگواران ـ به ترتيب مراتبي که دارند ـ از وجود مبارک حضرت ولي‌عصر غوث اعظم امام زمان حجة بن الحسن المهدي عجل الله تعالي فرجه و سهل مخرجه و صلوات الله عليه و علي آبائه الطاهرين از امور مسلمه ايماني و از ضروريات مذهب شيعه اثني‌عشري مي‌باشد. به‌خصوص بعد از ظهور امر مشايخ عظام+ که اقرار به وجود اين بزرگواران و اعتراف به مقامات و فضائل ايشان و قبول آن فضائل و تسليم بودن در برابر آنها از اصول ايمان به شمار مي‌رود. آن چنان که حضرت سجاد7 به جابر بن يزيد جعفي فرمودند يا جابر او تدري ما المعرفة؟ اي جابر آيا مي‌داني معرفت چيست؟ المعرفة‌ اثبات التوحيد اولاً ثم معرفة المعاني ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً ثم معرفة الارکان خامساً ثم معرفة النقباء سادساً ثم معرفة‌ النجباء سابعاً تا آخر خبر شريف. و مي‌بينيم که امام7 معرفت اين بزرگواران را از اجزاء معرفت به‌شمار آورده‌اند؛ يعني معرفت عبارت است از حقيقتي که تشکيل مي‌يابد از اين هفت معرفت به طوري که هرگاه يکي از آنها تحقق يابد همه تحقق يافته‌اند و اگر يکي از آنها متحقق نشود همه آنها تحقق نخواهند يافت. و سرّ مطلب اين است که اين مراتب هفت‌گانه در حکم مؤثر و اثر مي‌باشند و رابطه بين آ‌نها رابطه اثر و مؤثري است و بديهي است که مؤثر بدون اثر مؤثر نيست و اثر بدون مؤثر اثر نيست و نيز مؤثر بدون اثر ظاهر و پيدا نيست و اثر بدون مؤثر برپا نخواهد بود.

و اين مراتب هفت‌گانه اصول تکاليف الهيه است که خداوند تمامي بندگان خويش را به آ‌نها تکليف کرده است و اين اصول را به آنها در عالم ذر عرضه فرموده و در دنيا هم آنها را ارکان معارف و تکاليف دين خود معرفي کرده است و در روز رستاخيز هم از آنها سؤال خواهد فرمود. و ساير تکاليف شريعت و مراسم طريقت همه و همه آثار و لوازم و کمالات اين اصول هفت‌گانه بوده و خواهد بود. و همان‌طوري که معلوم شد که آن اصول در حقيقت يک حقيقت هستند، پس ساير تکاليف شريعت و طريقت هم در حقيقت نور و کمال و جمال و بهاء و سناء و ضوء همان يک حقيقت بوده و حدّ و صورت آن يک حقيقت است. اين است که فرمود قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون و نيز فرمودند من قال لااله‌الاالله وجبت له الجنة([82]) و به همين نکته اشاره دارد آن حديثي که فرمودند انکم تلقنون موتاکم لااله‌الا‌الله و نحن نلقن موتانا محمد رسول‌الله شما مردگان خود را لااله‌الاالله تلقين مي‌دهيد و ما مردگان خود را محمد رسول‌الله تلقين مي‌دهيم.

اجازه و مجاز بودن عالـم ربانــي:

اما لزوم وجود ايشان در ابتداء اين بحث روشن شد و مقصود اصلي از وجود آن بزرگواران هم اجمالاً بيان گرديد و کيفيت تصرفات ايشان هم به‌دست آمد و مجاز بودن و مأذون بودن آنها هم از طرف امام7 تا اندازه‌اي معلوم شد. ولي مناسب مي‌بينم توضيحي اجمالي در اين خصوص به عرض برسانم که مراد آن جناب از مجاز از طرف امام7 چيست. البته بايد مقصودتان از امام، امام معصوم در هر زماني که غوث اعظم آن زمان و قطب وجود در آن عصر است باشد. زيرا آن امام مبدأ فيوضات بوده و کاملين هر زماني هم حاملين فيض و انوار آن بزرگوار بوده و وسائط و حجب آن حضرت مي‌باشند و مراد ما از مجاز بودن و مأذون بودن خود همين وساطت است و ديگر آنها را به تنصيص و اجازه ظاهري نيازمند نمي‌دانيم زيرا تصرفات ولايتي کاملين در ظاهر امر نبوده تا به تنصيص و اجازه ظاهري نيازمند باشد و معرفت شخص آنها هم ضرور نبوده ـ و اين مطلب را بيان خواهيم نمود ان‌شاءالله تعالي ـ تا اجازه ظاهري لزومي داشته باشد. و گذشته از اين، اجازه از طرف امام غائب7 ممکن نيست زيرا از اول غيبت کبري مصلحت خلق مقتضي اين نبود که صداي امام و يا شخص آن حضرت و يا کتابت و اجازه‌نامه آن حضرت صلوات‌الله‌عليه را مشاهده کنند.

و اگر بگوييد از کاملين پيش که اجازه داشتند ـ مانند نواب اربعه+ ـ بايد اجازه داشته باشند، مي‌گوييم همان مصلحتي که اقتضاء کرد غيبت کبراي امام را و عدم تنصيص‌نمودن کاملين را بر کسي ديگر بعد از آن نواب، اقتضاء مي‌کند عدم جواز اجازه دادن و تنصيص نمودن کاملين را بر يکديگر و چه کساني اولي و شايسته‌تر از ايشان در اقتداء نمودن به امام و تبعيت از امام7 و خود امام7 از تنصيص و اجازه دادن صريحاً منع فرمودند. و در وقتي که نائب چهارمين حضرت در غيبت صغري جناب علي بن محمد السمري (متوفي 329 هـ) دريافت که مرگش در رسيده از حضرت اجازه خواست که کسي را به جاي خود معين نموده و به او وصيت کند و به او اجازه دهد و بر او تنصيص نمايد. حضرت صلوات‌الله‌عليه فرمودند لله امر هو بالغه و بعد هم توقيع تاريخي خود را صادر فرمودند و در آن به خط مبارک خود نوشتند: بسم الله الرحمن الرحيم يا علي بن محمد السمري عظم الله اجر اخوانک فيک فانک ميت ما بينک و بين ستة ايام فاجمع امرک و لاتوص الي احد فيقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغيبة التامة فلا ظهور الا بعد ان يأذن الله تعالي ذکره و ذلک بعد طول الامد و قسوة القلوب و امتلاء الارض جوراً و سيأتي من شيعتي من يدعي المشاهدة الا من ادعي المشاهدة قبل خروج السفياني و الصيحة فهو کذاب مفتر و لا حول و لا قوة‌ الا بالله العلي العظيم. با توجه به اينکه اين اجازه‌ها و تنصيص‌ها ربطي به مطلب مورد بحث ندارد زيرا همان طوري که قبلاً توضيح داديم اين اجازه‌ها مربوط به جمع‌آوري اموال امام7 و دريافت نامه‌ها و ساير مراجعاتي است که شيعيان داشتند و اين نوع اجازه‌ها در زمان امامان ديگر هم: بوده و براي انجام يافتن اين امور وکلائي داشته‌اند، و اما اجازه ظاهري براي کامليني که حامل فيض باطني بوده‌اند، هيچ‌گونه سند محکمي ندارد و همان‌طوري که به عرض رسيد لزومي نداشته و فايده‌اي هم بر آن مترتب نخواهد بود.

و اگر بفرماييد مرادم از امام، معصومين گذشته سلام‌الله‌عليهم مي‌باشند که مثلاً سند اجازه به حضرت رضا7 يا يکي ديگر از ايشان منتهي شود؛ عرض مي‌کنم که گذشته از آنچه به عرض رسيد در اين مطلب وجود امام معصوم در هر زمان و لزوم اقرار و اعتقاد به آن از اين جهت که با از دنيا رفتن امام سابق امر ولايت و مبدئيت و قطبيت افاضه و استفاضه از او به امام لاحق انتقال مي‌يابد و امروز مبدأ و قطب افاضه و استفاضه وجود مبارک حضرت مهدي فرزند حضرت عسکري8 مي‌باشند و هرکس مدعي مقامي از مقامات باشد بايد از ايشان نص و اجازه داشته باشد و نص و اجازه آن حضرت هم در غيبت کبري امکان ندارد، زيرا ديگران که نمي‌توانند صداي آن حضرت را بشنوند و يا جمال مبارک او را زيارت نمايند و يا توقيع او را دريابند و اگر کسي يک چنين موفقيتي را به دست آورد و بتواند نص آن حضرت را بشنود و يا از آن بزرگوار توقيع دريافت نمايد خودش از کاملين است و از کساني است که بايد امام7 بر او تنصيص فرمايد و براي او اجازه صادر کند و چطور او مي‌تواند ثابت کند که اين نص و اجازه به امام7 تعلق دارد. پس ادعاء او را نپذيرند و بر او ردّ نموده و البته با اين روش حجت خداوند هم تمام نبوده و راه تشکيک و ترديد و انکار براي مردم باز است و مردم هم در انکار خود معذور خواهند بود.

و با توجه به همين جهت هم مي‌گوييم که تنصيص و اجازه کامل سابق هم مفيد فايده‌اي نخواهد بود، زيرا بايد کامل سابق هم اجازه‌اش طوري باشد که مردم يقين کنند که به امام7 تعلق دارد و نصي از آن حضرت بر آن سابق وارد شده است؛ در صورتي که راه يقين به اين امر در غيبت کبري به روي مردم بسته است و خداوند هم فرموده است لايکلف الله نفساً الا ما آتاها و در تفسير آن فرمودند الا ما عرفها و در زمان غيبت کبري راه يقين به اجازه و نصّ مسدود و خداوند براي رعيت ناقص چنين راهي را قرار نداده است و همچنين آياتي ديگر که همه دليل بر اين مطلب است مانند اين آيات و ماکان الله ليضلّ قوماً بعد اذ هديهم حتي يبين لهم ما يتقون، ليهلک من هلک عن بينة و يحيي من حيّ عن بينة، لله الحجة‌ البالغة فلو شاء لهديکم اجمعين.

آري، اگر راهي باز بود و براي مردم امکان داشت که بر نص امام7 به هر طوري که شده اطلاع پيدا کنند و يقين نمايند همان طوري که در زمان حضورشان بر وکلاي خود تنصيص مي‌فرمودند و در غيبت صغري هم امام زمان صلوات‌الله‌عليه بر نواب خود تنصيص فرموده و توقيع صادر مي‌فرمود در اين صورت تشکيک و انکار کفر بود، زيرا حجت خدا تمام و بالغ بود. همچنان‌‌که در مورد نواب عامه ائمه: در همه زمان‌ها چنين بوده و تا ظهور امام عصر صلوات‌الله‌عليه هم امر همين خواهد بود، زيرا فرمودند ينظران من کان منکم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا فليرضوا به حکماً فاني قد جعلته عليکم حاکماً فاذا حکم بحکمنا فلم‌يقبل منه فانما استخف بحکم الله و علينا ردّ و الراد علينا الراد علي الله و هما علي حد الشرک بالله([83]) و امام عصر صلوات‌الله‌عليه فرمودند و اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي رواة حديثنا فانهم حجتي عليکم و انا حجة الله و مفضل از امام صادق7 از حضرت اميرالمؤمنين7 نقل مي‌کند که فرمود ان الله عزوجل خلق المؤمن من نور عظمته و جلال کبريائه فمن طعن علي المؤمن او رد عليه قوله فقد رد علي الله في عرشه و ليس هو من الله في شيء و انما هو شرک الشيطان.([84])

وسائـــط در اجـــــازه:

و اما اينکه سؤال فرموده‌ايد «مجاز از طرف امام (با وسائط)». راستي شگفت‌انگيز است و گويا بدون مطالعه و با کمال تعجيل اين سؤالات را طرح فرموده‌ايد. من از آن جناب مي‌پرسم اين عالم رباني که لزوم وجود او و لزوم معرفت او و لزوم بيعت با او مورد سؤال قرار گرفته است، آيا به حدّي از کمال رسيده است که بتواند بدون وساطت امثال و اقران خودش ـ اگرچه ابتداء سمت استادي او را داشته باشند ـ از امام7 استفاضه کند يا نه؟

اگر پاسخ منفي است که چنين عالمي را نمي‌توان رباني ناميد و گذشته از آن، نمي‌تواند عهده‌دار تکميل ناقصين گردد زيرا:

ذات نايافته از هستي بخش

کي تواند که شود هستي‌بخش؟

و اگر پاسخ شما مثبت باشد عرض مي‌کنم به مجردي که توانست خود از امامش استفاضه کند و به وساطت هم‌عرصه خويش نيازمند نبود، اجازه وسائط و اصلاً خود وسائط ساقط خواهند شد و ديگر مفهومي براي وسائط باقي نخواهد ماند. نظير همين مطلب را در ظاهر شريعت مشاهده مي‌کنيم. مثلاً در حديث رسيده که امام صادق7 به ابان‌بن‌عثمان فرمودند که ان ابان بن تغلب قد روي عني رواية ‌کثيرة فما رواه لک عني فاروه عني (همانا ابان پسر تغلب از من روايات زيادي روايت کرده است، پس آنچه را که براي تو از من روايت نمايد پس تو همان‌ها را از خود من روايت کن). در اين حديث شريف مشاهده مي‌فرماييد که ابان بن عثمان هرچه از ابان بن تغلب بشنود با اين فرمايشي که امام7 به او فرمودند در حکم ابان بن تغلب مي‌شود و مانند خود او خواهد بود و ديگر واسطه معني ندارد و همان‌طوري که ابان بن تغلب از امام7 شنيده بدون واسطه ابان بن عثمان هم از امام7 شنيده گرچه از زبان ابان بن تغلب فرموده‌اند با اين تفاوت که آنها را براي ابان بن عثمان تکرار کرده‌اند. و سخن در اين است که چطور واسطه ساقط شد و نيازي به واسطه باقي نماند. در مورد بحث هم مطلب همين است؛ يعني اگر آن عالم رباني به مرحله‌اي رسيده است از کمال که خود استفاضه مي‌نمايد و قدرت بر تصرف و افاضه هم دارد، ديگر به واسطه‌اي از هم‌عرصه‌هاي خود نيازمند نبوده تا چه رسد به وسائط در اجازه. درست به مانند مقلّدي که تقليد مي‌کرده فقيهي را که استادش بوده تا اينکه خود فقيه مي‌شود و مي‌تواند مانند استاد تفقّه نمايد و استنباط احکام کند و امکان دارد که از استادش هم بهتر و آسان‌تر استنباط کرده و در اقامه دليل ورزيده‌تر گردد و در صورتي که استاد به او اجازه استنباط هم داده باشد، بديهي است که اين شاگرد در استنباط ديگر به استاد و قدرت فقاهت او نيازمند نبوده و خود در اثر اکتساب مباني و در دست داشتن اصول متقني همراه با تقوي و جهاد و روبه‌رو ساختن آيينه دل را در برابر دل مطهر و مقدس امام صلوات‌الله‌عليه مراد خدا را دريابد؟@ظاهراً علامت سؤال زائد است.@ قطعاً روشن است که هيچ‌گونه اثري بر اين اجازه‌ها و واسطه‌ها مترتب نيست. پس کاملي هم که صاحب تصرف گرديد و اسم امام7 شد، ديگر به واسطه‌بودن استادش و يا کاملي ديگر و اجازه او نيازمند نيست، زيرا هر دو از يک جنس واز يک عرصه هستند و هر دو شيعه کامل امام خود مي‌باشند و اسم شيعه تابع بر هر دو به طور تشکيک به کار مي‌رود.([85]) به خلاف ساير رعيت از ناقصين که به وجود کاملين و تصرف و وساطت ايشان نيازمندند و اين نيازمندي هيچ‌گاه برطرف نخواهد شد نه در دنيا و نه در آخرت.

و اسم شيعه و تابع بر رعيت ناقص، ظل و شعاع اسم شيعه و تابعي است که بر کاملين استعمال مي‌شود و به طور تشکيک نيست؛ زيرا ما به الاشتراکي با ايشان نداشته و ندارند و نخواهند داشت. ولي دو کامل گرچه در ابتداء امرشان استاد و شاگرد باشند، اما همين‌که روح کمال در آنها بالفعل شد در اثر ما به الاشتراکي که در آنها است اقتضاء مي‌کند که شاگرد هم بتواند مانند استاد و بدون وساطت استاد از مبدأ فيض استفاضه نمايد و از همين جهت است که تابعين عالم رباني و حکيم صمداني مرحوم حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبائي مشهور به آقاي همداني/ از برکات راهنمايي‌ها و درس‌ها و رساله‌هاي آن بزرگوار لزوم وحدت ناطق و حامل فيض را در هر دائره‌اي از دوائر سلسله‌ طوليه نوريه باطل تشخيص داده‌اند و آن را خلاف ضرورت دين و ايمان و مخالف با کتاب و سنت و عقل مستنير دريافته‌اند و از اين قول و قائلين به آن بيزاري مي‌جويند.([86])

و باز در توضيح عدم لزوم وسائط ـ به آن معنايي که در سؤال مطرح فرموده‌ايد ـ به يکي از مسائل اعتقادي توجه فرماييد:

ما مي‌دانيم که پيامبر عبارت است از بشري که خداوند او را بين خود و ساير خلقش سفير و واسطه قرار مي‌دهد، زيرا آنها نمي‌توانند به صلاح و فساد خود آگاه شوند و بر تلقّي وحي هم قادر نيستند. ولي پيامبر به واسطه داشتن امتيازي که روح‌القدس باشد براي تلقي وحي انتخاب مي‌گردد که به طور استقلال و بدون وساطت بشري ديگر وحي خداوند بر او نازل مي‌شود خواه مبعوث بر اقوامي باشد و خواه مبعوث بر قومي خاص و خواه فقط بر خودش مبعوث باشد و خواه ملک وحي را در بيداري ببيند و يا در خواب و يا به طور کلي ملک وحي را نبيند و فقط صداي ملک را بشنود. در هر صورت پيامبر يعني کسي که مستقلاً از طرف خداوند متعال براي استماع وحي انتخاب مي‌گردد و اين چنين شخصي تابع ديگري نبوده و به واسطه‌اي از افراد بشري نيازمند نيست؛ زيرا اگر به وساطت ديگري احتياج داشته باشد تابع او خواهد بود و آ‌نچه به آن واسطه وحي مي‌شد به اين شخص ابلاغ مي‌کرد مانند ساير تابعينش. و مقام اين تابع مانند تابعان ديگر آن واسطه از آن واسطه‌ پايين‌تر خواهد بود و اين هم مانند سايرين به وسيله اين واسطه به سوي خدا تقرب مي‌جست و در اين صورت نه از جنس آن واسطه است و نه در رديف و عرض او و اگر در عرض او و از جنس او بود آن واسطه وساطت نمي‌کرد بين او و بين خداوند متعال زيرا همان روحي که در متبوع ـ واسطه ـ وجود دارد در تابع هم وجود دارد و همان‌طوري که عرض کردم اگر تفاوتي در بين باشد به طور تشکيک خواهد بود و معناي تشکيک آن است که هر دو داراي ما به الاشتراکي هستند که در هر دو وجود دارد و در خواص و آثار آن هر دو مشترکند و تفاوتشان در شدت و ضعف است. پس در نتيجه هر دو نبي خواهند بود و همان‌طوري که به آن يکي وحي مي‌شود به اين هم وحي مي‌شود و همان‌طوري که آن يکي داراي وحي مستقل است اين هم داراي وحي مستقل است و معني ندارد که يکي تابع ديگري باشد و او واسطه و متبوع اين باشد؛ زيرا تبعيت مشايعت و پيروي است و اين شأن نبوت نيست. و اگر در سلسله انبياء بعضي مأمور بودند که تبعيت از ملت نبي ديگري نمايند، نه از جهت مشايعت بوده و نه اينکه آن نبي صاحب ملت وساطت نمايد براي آنهاي ديگر؛ بلکه به وحي مستقلي مأمور مي‌شدند و خود بدون وساطت آن صاحب ملت تلقي وحي نموده و از وحي مستقل تبعيت مي‌کردند همان‌طوري که مي‌بينيم خداوند به حضرت رسول9 مي‌فرمايد ثم اوحينا اليک ان اتبع ملة ‌ابراهيم حنيفاً و ما يقين داريم که پيامبر ما9 نه تنها تابع ابراهيم نيستند و نه تنها ابراهيم هيچ‌گونه وساطتي بين خدا و آن حضرت ندارد، بلکه عقيده داريم که آن حضرت افضل از همه انبياء بوده بلکه نبايد با او قياس گردند زيرا انبياء اشعه نور آن حضرت مي‌باشند صلوات الله عليهم اجمعين. ولکن نظر به اينکه پاره‌اي از اموري که در شريعت ابراهيم بود و به صلاح اين امت هم بوده پيامبر ما9 به وحي مستقلي و بدون وساطت نبي ديگري مأمور به انجام آن امور مي‌گردند نه آنکه همانند پيروان حضرت ابراهيم از او تبعيت نمايند زيرا پيروان او وحي را نمي‌شنيدند مگر از دهان ابراهيم و ابراهيم واسطه بود بين آنها و خداوند متعال، ولي هيچ‌گونه وساطتي ندارد بين خدا و بين پيامبر ما9 حتي در آن قسمت اموري که حضرت رسول9 مأمور به متابعت از آنها گرديده است.

پس از جهت وحي مستقلي که به حضرت رسول9 نازل گرديد حضرت ابراهيم7 وساطتي نخواهد داشت.

و نيز موضوعي ديگر از مسائل اعتقادي را در پيرامون همين زمينه به عرض مي‌رسانم، دقت فرماييد. ما معتقديم که بعد از رسول‌خدا9 پيامبري نيامده و نخواهد آمد و هرکس ادعاء پيامبري نمود از دين خارج و قتل او واجب است؛ زيرا با همين ادعاء خود تکذيب کرده رسول‌الله9 را در اينکه خاتم‌الانبياء است و فرمود لا نبي بعدي. اکنون از شما مي‌پرسم آيا حضرت عيسي و الياس و ادريس و خضر:([87]) که از انبياء هستند و همه زنده‌اند از زمان نبوت حضرت رسول9 امر ايشان چگونه شد؟ آيا ايشان باز هم نبي هستند؟ و يا تابع و از امت حضرت رسول9 مي‌باشند؟ اگر بگوييد ايشان نبي مي‌باشند و به ايشان هم وحي مي‌شود مستقلاً، پس ايشان به وساطت آن حضرت نيازمند نبوده و کلام آن حضرت هم ـ نعوذبالله ـ صحيح نخواهد بود که فرمود لا نبي بعدي. ولي ما مي‌گوييم ايشان نبي مستقل نبوده و وحي به طور استقلال بر ايشان نازل نمي‌شود و در استماع وحي به حضرت رسول9 محتاج و نيازمندند؛ يعني اول به آن حضرت وحي مي‌شود و بعد آن حضرت آن وحي را به ايشان مي‌رساند. زيرا از زمان نبوت حضرت رسول9 تمام خلق امت او و رعيت و عبيد او گرديدند و در حديث دارد که در هنگام ظهور حضرت قائم عجل الله تعالي فرجه الشريف حضرت عيسي7 وزير آن حضرت خواهد بود. و همچنين در زمان رجعت، انبيائي که رجوع به دنيا مي‌کنند همه و همه تابع و شيعه و رعيت و امت حضرت رسول9 خواهند بود و اين مطلب منافات ندارد با اينکه اين انبياء زنده و موجود کنوني و يا آن انبيائي که رجعت نمايند داراي نفوس شريفه‌اي باشند که صلاحيت نبوت دارند و حتي ملک هم به وساطت حضرت رسول9 بر آنها نازل شود و شرح شريعت آن حضرت نموده و يا اخبار از حوادث آينده دهد. همان‌طوري که درباره ائمه معصومين: که از انبياء افضل مي‌باشند و نفوس مقدسه ايشان اشرف از نفوس انبياء است بلکه حقائق انبياء اشعه نور فاطمه زهراء سلام‌الله‌عليها است با وجود اينها همه به وساطت رسول‌الله9 نيازمند بوده و هستند و خواهند بود و خداوند به زبان رسولش9 ايشان را به متابعت آن حضرت و اطاعت از او مأمور فرموده و حتي به طور استقلال به ايشان وحي نفرموده که از رسول من متابعت نماييد تا در نتيجه مستقل باشند.

اين است معناي واسطه. پس با توجه به آنچه عرض شد بي‌معني بودن کلمه «با وسائط» که در سؤال مطرح فرموده بوديد واضح گرديد و باز هم براي اينکه بهتر و بيشتر با بي‌معنايي اين کلمه آشنا گرديد يک اجازه ارشاد را که مرشدي براي ديگري نوشته با حذف اسم اجازه‌دهنده و اجازه‌گيرنده به عرض مي‌رسانم.

و با توجه به تناقضات آن، بي‌اساسي امر وسائط و اجازه به خوبي روشن مي‌گردد. و شايد آن جناب به ذکر اين اجازه نيازمند نباشند، ولي براي اينکه اگر اين نوشته دست اشخاص بي‌خبري افتاد از اين مطلب هم بي‌خبر نمانند و به نوع اين اجازه‌ها و واسطه‌ها آگاهي يابند. صورت اجازه اين است:

«بسم الله الرحمن الرحيم کمل اولياء و فحول علماء و مشاهير محققان و عرفاء و اعاظم سلاطين و امراء و طالبان و قابلان و خواص و عوام و جمهور امت حضرت سيدالانام اوصلهم الله تعالي الي سعادة معرفة‌ المرشدين و محبة الکاملين را بعد سلام اعلام مي‌رود که حامل کتاب جناب تجلي مآب قدوة المکاشفين عمدة الواصلين زبدة المحققين خلاصة العلماء الراسخين نقاوة الاولياء المرشدين مفخر الکاملين فرزند جاني … ادام الله تعالي برکات تجلياته و کمالاته در عنفوان شباب بعد از اکتساب علوم صوريه به سبب جاذبه الهيه به صحبت اين فقير رسيد و به شرف توبه و انابت مشرف شد و تلقين ذکر خفي گرفت و شرايط خدمت و عزلت و خلوت و صحبت([88]) چنان‌چه وظيفه ارباب طريقت است مرعي داشت و نتائج شريفه اين مقدمات مقبوله از اطوار سبعه قلبيه و انوار متنوعه غيبيه و مکاشفات و مشاهدات و معاينات و تجليات آثاري و افعالي و صفاتي و ذاتي و سيران و طيران در عوالم لطيفه ملکوتي و جبروتي به سنن ربوبيت و الهيت و سرمديت و سکر از شربت بحار شراب طهور و عوالم نور و فناء في الله و بقاء بالله و مظهريت و کليت و معرفت حقائق توحيد علمي و عياني و اتّصاف به جوامع اسماء و صفات الهي به ظهور پيوسته از اعيان واصلان کامل و مرشدان مکمل شد و در صحبت اين فقير به تربيت سالکان قيام نموده و تعبيرات غريبه فرموده ميامن ولايت وي از اطوار و انوار و مکاشفات و تجليات به سالکان تعدي نمود چون حضرت الله تعالي اين دولت عظمي و سعادت کبري وي را کرامت فرمود به اشارت الهي فرزند مشاراليه را اجازه فرموديم که بندگان خدا را به خدا دعوت و دلالت کند و توبه طالبان و بيعت قابلان قبول نمايد و تلقين ذکر خفي قوي مشروط به شرائطي که در صحبت ديده و دانسته و در اربعينات متعدد خود بر آن مواظبت نموده بگويد و اربعين بنشيند و سالکان را به اربعين بنشاند و علوم شرعيه از فقه و حديث و تفسير و تصوّف و غيره که نسبت خود را در آن به اين فقير درست کرده است نقل کند سبيل همگان آنکه وي را در کمالات مذکوره راسخ و متين دانسته و صحبت شريف وي را مغتنم دارند و انفاس متبرکه وي را در جميع ابواب ديني قبول نمايند و هرکس از طالبان و قابلان که داعيه توبه و بيعت داشته باشد دست وي را دست اين فقير دانسته با او بيعت و انابت کند و ملازمت صحبت و خدمت و قبول نصيحت وي را کبريت احمر و اکسير اعظم تصور نموده منتج خلاص از مهالک معاصي و مثمر حصول کمالات نامتناهي و قرب به سرادقات حضرت الهي دانند وظيفه مشاراليه آنکه دعوت و تربيت و شفقت و نصيحت از بندگان حق دريغ ندارد و پيوسته وظايف رياضات و مجاهدات و اوراد و اوقات([89]) موظف دارد و در جميع اوقات و ابواب قواعد شريعت و آداب طريقت چنان‌چه ديده است مرعي داشته در شيب و شاب دقيقه‌اي از آن فرو نگذارد حضرت الله تعالي جميع امت محمدي به واسطه متابعت و مبايعت کمل اولياء و محققان عرفاء که وارثان حقيقي حضرت مصطفي و مرتضي‌اند از هواجس نفساني و وساوس شيطاني رهانيده به کمالات معنوي رساند و مرشدان کامل و کاملان مکمل و هاديان سبل را بر جاده شريعت و سجاده طريقت راسخ و مستقيم دارد بحرمة کمل اوليائه من الاقطاب و الافراد.»

قصد داشتم بعد از نقل اين اجازه سخن خود را در اين زمينه خاتمه داده قسمت‌هاي ديگر سؤال را مورد بحث قرار دهم ولي دو نکته مهمي را ناچارم يادآور شوم که تقريباً به عنوان نتيجه و بهره‌برداري از نقل اين اجازه باشد.

اول اينکه خود اهل طريقت کاملي را که لايق ارشاد طالبان و سالکان مي‌گردد کسي مي‌دانند که «صاحب مرتبه قطبيت کبري و جمعيت وحدت ذاتيه که منبع و مصدر جميع کمالات کمل است باشد»، و تحقق کامل زمان به اين مرتبه بعد از فناء از هستي مجازي خود و بقاء حق تواند بود که مقام کسي است که متحقق به حق و خلق شده باشد و عين‌الله و عين‌العالم گشته و به جهت تحقق انسان کامل به اين مقام است که گفته‌اند که «چنان‌چه حق را در جميع اشياء موجوده سريان است لابد است که انسان کامل را نيز باشد چو غيريت از مابين مرتفع شده است و توجه جميع موجودات خواه به طبع و خواه به ارادت و اختيار به او است» بنابراين آيا اجازه معني خواهد داشت و يا واسطه و وسائطي باقي مي‌ماند و اگر باقي بماند آيا اين تعابير صحيح خواهد بود (البته ناگفته نماند که در جميع اين اموري که ذکر کرده‌اند ما اشکالاتي داريم که در جاي خودش بايد گفتگو شود).

دوم آنکه اين اجازه‌ها و واسطه‌ ظاهري هيچ ملاک واقع نخواهند بود و اي‌بسا مدعيان ارشاد که شايد اجازه‌ها داشته‌اند و خود را به واسطه‌ها متصل دانسته و گاهي صاحب اجازه زاده بوده‌اند ولي خود مراشد صوفيه از آنها به تنگ آمده و شکايت‌ها دارند و يکي از ايشان چنين گويد:

به جمعيت لقب کردند تشويش

خري را پيشوا کرده زهي ريش

فتاده سروري اکنون به جهال

از آن گشتند مردم جمله بدحال

نگر دجال اعور تا چگونه

فرستاده است در عالم نمونه

تا اينکه گويد:

کسي کو باب طرد و لعن و مقت است

پدر نيکو بد اکنون شيخ وقت است

کنون با شيخ خود کردي تو اي خر

خري را کز خري هست از تو خرتر

چه او لايعرف الهي است از بر

چگونه پاک گرداند تو را سر

تا آنکه گويد:

وليکن شيخ دين کي گردد آنکو

نداند نيک از بد بد ز نيکو

مريدي علم دين آموختن بود

چراغ دل ز نور افروختن بود

کسي از مرده علم آموخت هرگز

ز خاکستر چراغ افروخت هرگز

مرا در دل همي آيد کزين کار

ببندم بر ميان خويش زنار

نه زان معني که من شهرت ندارم

بلي دارم ولي ز آن هست عارم

شريکم چون خسيس آمد در اين کار

خمولم بهتر از شهرت به بسيار

و مرشد ديگري از ايشان چنين مي‌نالد:

نور و عرفان در دل و جانش نتافت

او همي گويد چو من عارف که يافت

نيستش از عارفان شرم و حيا

دعوي عرفان و تلبيس و ريا

واي آن طالب که در دامش فتاد

هرچه بودش نقد آن بر باد داد

و مناسب است که به شکايت مولوي رومي هم گوش دهيد که چنين مي‌سرايد:

همچو اين شيخان با طبل و علم

که نيند آگه ز فقر از بيش و کم

لاف شيخي در جهان انداخته

خويشتن را بايزيدي ساخته

هم ز خود سالک شده واصل شده

محفلي وا کرده در دعوي شده

خانه داماد پر آشوب و شر

قوم دختر را نبوده ز آن خبر

ولوله که کار نيمي راست شد

شرط‌هايي که ز سوي ماست شد

ز آن طرف آمد يکي پيغام ني

مرغي آمد ز آن طرف ز آن بام ني

حرف درويشان و نکته عارفان

بسته‌اند اين بي‌حيايان بر زبان

احمقان سرور شدستند و ز بيم

عاقلان سرها کشيده در گليم

پس جليس الله گشت آن نيکبخت

که به پهلوي سعيدي برد رخت

و البته نبايد گفت که ايشان از اين شکايت‌ها اهل ظاهر و علماء قشري را در نظر دارند. زيرا براي شکايت از آنها تعابير ديگري دارند که با اين تعابير فرق مي‌کند. گذشته از آنکه تصريح دارند به مرادشان و در همين شعر مولوي کاملاً مقصود را به طور صراحت بيان کرده است که مراد کساني هستند که مدعي ارشاد شده ولي از نظر ايشان لايق اين مقام نيستند. و اگر اين اجازه‌ها و واسطه‌ها حل مشکل مي‌کرد و ملاک واقعيت بود، پس چرا صفات مرشد و پير واقعي را تحت عناوين کلي بيان مي‌کنند و از مريد مي‌خواهند که آنها را با مرشد تطبيق نمايد و او را از مدعيان نالايق بر حذر مي‌دارند و صفات کلي مرشد لايق را بر او مي‌شمارند، در صورتي که مي‌توانستند بگويند هرکس اجازه دارد و ادعا مي‌کند که به مراشد و اقطاب متصل است، حرف او را پذيرفته و سر به پاي او بسپاريد نه اينکه براي مريد بيچاره چنين سرايند که:

چون طالب ره شدي به تدبير

درياب نخست صحبت پير

پيري نه که در فروع ماند

پيري که اصول دين بداند

پيري نه که پاي بسته باشد

پيري که ز خويش رسته باشد

پيري نه که همچو سايه پست است

پيري که ز نور عشق مست است

پيري نه که بايدش کرامت

پيري که بيابد استقامت

پيري نه که غايب است و دور است

پيري که هميشه در حضور است

آن پير که کشف او عيان است

تحقيق لقاش جاودان است

پيري که به اوج قاب قوسين

بر گوشه چشم اوست کونين

پيري که چه بر دلت نشيند

حال ازل و ابد ببيند

شاهنشه دار ملک دين است

بر گنج عطاي حق امين است

خورشيدصفت همي دهد نور

نزديک همان بود که از دور

بحري است محيط پر جواهر

آراسته باطنش چو ظاهر

هم علم و عمل درو مصور

هم با نظرش قدم برابر

ملک و ملکوت شاهراهش

تخت جبروت تکيه‌گاهش

اين طايفه در جهان غريبند

در حضرت کبرياء نقيبند

جز نام نديده‌اي ز عنقا

افسانه شد اين حديث حقا

طاووس برون پريده از باغ

زان نعره زنان همي رود راغ

يک تن که نشان ره دهد کو

مردي که ز خويش وارهد کو؟

با توجه به اين دو نکته‌اي که به عرض رسانيدم عدم لزوم اجازه و اتصال واسطه و بي‌معني بودن آنها به خوبي روشن گرديد و از اينجا است که متوجه عظمت انديشه ائمه طاهرين: مي‌شويم که آن بزرگواران اجازه و اتصال واسطه به اين معنايي که در سؤال مطرح کرده‌ايد و در ميان اهل طريقت و تصوف رايج و معمول‌بها است اساس قرار نداده و به طور کلي در فرمايشات ايشان از آن خبري ديده نمي‌شود و در ميان سيره ايشان هم نشاني به چشم نمي‌خورد. و الحمدلله رب العالمين.

قسمت ديگر سؤال «معرفت چنين عالمي واجب و اطاعت او اطاعت امام مي‌باشد يا نه؟» در اين قسمت از سؤال بايد از سه مطلب بحث کنيم:

1ـ وجوب معرفت عالم رباني. 2ـ مراد از معرفت. 3ـ اطاعت عالم رباني اطاعت امام7 است. و نظر به اينکه تتمه سؤال ظاهراً به عنوان دليل بر اين مطلب ذکر شده است و تا اندازه‌اي نمي‌تواند اين سه مطلب را روشن و اثبات نمايد، اين‌طور به نظرم رسيد که در پيرامون اين سه مطلب هم مباحثي را به عرض برسانم.

تتمه سؤال اين است «چه آنکه به ظاهر دست ما از دامان ائمه معصومين کوتاه است و طبق احاديث شريفه و زيارت جامعه و بمعرفتهم تقبل الطاعة المفترضة و عقيده به بودن آنها امري اعتقادي است، لامحاله معرفت امام محتاج به مظهري مي‌باشد.»

مطلب اول: وجوب معرفت عالم رباني

دليل لزوم و وجوب معرفت علماء رباني، همان دليل لزوم و وجوب معرفت خداوند متعال و معرفت رسول‌الله9 و معرفت ائمه معصومين: مي‌باشد. امام کاظم7 فرمودند ان حروف الاسم الاعظم اربعة‌ الاول لااله‌الاالله الثاني محمد‌ رسول‌الله و الثالث نحن و الرابع شيعتنا (حرف‌هاي اسم اعظم چهارند اول لااله‌الاالله دوم محمد رسول‌الله سوم ما هستيم چهارم شيعيان ما مي‌باشند.) در کافي از يعقوب بن جعفر نقل مي‌کند که مي‌گويد من در خدمت حضرت ابي‌ابراهيم ـ امام کاظم7 ـ بودم، فضل بن سوار براي شخصي از راهب‌هاي نجران يمن همراه با راهبه‌اي از حضرت اجازه شرفيابي طلبيد، تا آنکه مي‌گويد که راهب عرض کرد: اخبرني عن ثمانية احرف نزلت فتبين في الارض منها اربعة و بقي في الهواء منها اربعة علي من نزلت تلک الاربعة التي في الهواء و من يفسرها قال ذاک قائمنا فينزله الله عليه فيفسره و ينزل عليه ما لم‌ينزل علي الصديقين و الرسل و المهتدين ثم قال الراهب فاخبرني عن الاثنين من تلک الاربعة‌ الاربعة التي في الارض ما هي؟ قال اخبرک بالاربعة کلها اما اوليهن فلااله‌الاالله وحده لاشريک له باقياً و الثانية محمد رسول‌الله9 مخلصاً و الثالثة نحن اهل‌البيت و الرابعة شيعتنا منا و نحن من رسول‌الله9 و رسول‌الله من الله بسبب فقال الراهب اشهد ان لااله‌الاالله و ان محمداً رسول‌الله9 و ان ما جاء به من عند الله حق و انکم صفوة الله من خلقه و ان شيعتکم المطهرون المستبدلون و لهم عاقبة الله و الحمد لله رب العالمين. (خبر بده مرا از هشت حرفي که فرود آمده و چهارتاي آن در زمين آشکار گرديده و چهارتاي آن در هواء باقي مانده است. آن چهار تاي باقي‌مانده بر چه کسي فرود خواهد آمد؟ و چه کسي آنها را تفسير خواهد کرد؟ فرمود آن شخص قائم ما مي‌باشد که خدا آنها را بر او فرو مي‌فرستد و او آنها را تفسير مي‌فرمايد و بر او نازل مي‌سازد آنچه را که بر صديقان و رسولان و مهتديان نازل نکرده است. راهب گفت: پس خبر بده مرا از دوتاي از آن چهارتايي که در زمين است که آنها چيست؟ فرمود خبر مي‌دهم تو را به تمامي آن چهارتا. اما اولي آنها عبارت است از لااله‌الاالله وحده لاشريک له باقياً دوم محمد رسول‌الله9 مخلصاً و سوم ما اهل‌بيت هستيم و چهارم شيعيان مايند که از ما هستند و ما از رسول‌الله9 هستيم و رسول‌الله هم از خداوند است ـ اما نه از ذات خدا بلکه به سببي که آن فعل خدا است ـ پس راهب عرض کرد شهادت مي‌دهم که نيست الهي مگر الله و اينکه محمد رسول‌خدا است9 و اينکه آنچه از نزد خدا آورده حق است و اينکه شما برگزيدگان خدا هستيد از خلقش و اينکه شيعيان شما پاکيزگانند و انتخاب شدگانند و براي ايشان است عاقبت الهي و ستايش براي خداي پرورنده جهانيان است.)

و در حديث جابر بن يزيد جعفي است که جابر به امام سجاد7 عرض مي‌کند: الحمدلله الذي منّ علي بمعرفتکم و الهمني فضلکم و وفقني لطاعتکم و موالاة وليکم و معاداة اعداءکم (سپاس خداوندي را که منت گذارده بر من به شناختن شما و الهام فرموده مرا فضل و برتري شما را و توفيق داده مرا براي فرمانبرداري از شما و دوستي دوستان شما و دشمني دشمنان شما) امام چهارم فرمودند يا جابر أ و تدري ما المعرفة؟ المعرفة‌ اثبات التوحيد اولاً ثم معرفة المعاني ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً ثم معرفة الارکان خامساً ثم معرفة النقباء سادساً ثم معرفة النجباء سابعاً و هو قوله تعالي قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربي لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربي و لو جئنا بمثله مدداً و تلا ايضاً و لو ان ما في الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سبعة‌ ابحر مانفدت کلمات الله ان الله عزيز حکيم. و حديث طولاني است همين مقدار از حديث که قبلاً هم نقل کردم در اين مورد کفايت مي‌کند و از اين نوع احاديث در روايات معتبره شيعه فراوان است که مدعاي ما را اثبات مي‌کند و اين احاديث با آيات قرآن کاملاً موافقت و مطابقت داشته و قرآن هم اين احاديث را تصديق مي‌کند و به بعضي از آنها اشاره مي‌کنيم.

و جعلنا بينهم و بين القري التي بارکنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياما آمنين([90]) (و قرار داديم ميان ايشان ـ ناقصين از خلق ـ و ميان قريه‌هايي که برکت داديم در آنها ـ امامان: ـ قريه‌هاي آشکارا را و مقدر ساختيم راه رفتن را در آن قريه‌هاي آشکار، راه رويد در آنها شب‌ها و روزها در حالي که ايمنان هستيد.) با توجه به رواياتي که در تفسير اين آيه شريفه رسيده است، روشن مي‌شود که مراد از قراي مبارکه ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين مي‌باشند و مراد از قراي ظاهره همان علماء رباني و شيعيان کامل ايشانند که رعيت ناقص وظيفه دارند در اين قراي ظاهره سير نمايند و غير از اين هم راهي و چاره‌اي ندارند. و از جمله مبارکه و قدرنا فيها السير استفاده مي‌شود که امر در ظاهر و باطن و در دنيا و آخرت يکي است و دست ما ناقصين در ظاهر و باطن و در دنيا و آخرت از دامن ائمه معصومين: کوتاه است و اين معاشرت‌هاي ظاهري و مجالست‌ها و مباشرت‌هاي صوري عرضي بوده و در جميع امور و معاملات از جمله معرفت و محبت بين ما و ايشان و وسايطي هستند که عناوين معرفت و مظاهر مقامات آن بزرگوارانند. و اين آيه شريفه در قسمتي از آيات قرار گرفته که از نظر سياق نمي‌توان طور ديگري معني کرد و در روايات شيعه نقل شده است که حضرت صادق7 مراد از اين آيه شريفه @را@ از قتاده و از ابوحنيفه سؤال فرمودند و آنها همين قسم تفسيرهاي ظاهري که الآن هم ميان مفسرين شايع است جواب دادند و امام7 آنها را رد نموده و همان طوري که عرض نمودم تفسير مي‌فرمايد و از اين جهت نبايد گفت که اين باطن آيه است، بلکه ظاهر آيه است، ولي به طور «تعميه» بيان گرديده تا مردم مضطر شوند که در تفسير قرآن به آل‌محمد7 رجوع نمايند.

و از قواعد تفسيري مفسرين حقيقي قرآن صلوات‌الله‌عليهم استفاده مي‌شود که در هر جاي قرآن خداوند قريه و يا قري فرموده شخص و يا اشخاصي را اراده کرده و هر کجا …..

 

 

([1]) بحارالانوار ج2 ص240

([2]) بحارالانوار ج2 ص220

([3]) آنچه را که اهل اسلام بر آن اتفاق دارند ضروريات دين ناميده مي‌شود و آنچه را که فرقه شيعه اثني عشري بر آن اتفاق دارند ضروريات مذهب مي‌نامند و ‌آنچه نزد علماء شيعه به خصوص مورد اتفاق باشد اجماعيات گفته مي‌شود.

([4]) در اينکه شيخ بزرگوار فقيه بوده‌اند کسي شک ندارد. و شرعاً اين حق را داشته‌اند که نظريه فقهي خود را اظهار فرمايند و مقلدين ايشان هم شرعاً اين وظيفه را ادراک کرده بودند که بايد از ايشان تبعيت نمايند.

([5]) مرحوم مجلسي در «بحارالانوار» از کتاب «احتجاجات» و از «تفسير امام عسکري7» اين حديث شريف را نقل مي‌فرمايد. و چون حديث بسيار جالب و آموزنده است و در عالم‌شناسي ميزان عدلي است، متن آن را نقل نموده و به ذکر همان متن هم اکتفاء مي‌نمايم:

اذا رأيتم‏ الرجل‏ قد حسن سمته و هديه و تماوت في منطقه و تخاضع في حركاته فرويدا لايغرنكم فما اكثر من يعجزه تناول الدنيا و ركوب الحرام منها لضعف نيته و مهانته و جبن قلبه فنصب الدين فخّاً لها فهو لايزال يختل الناس بظاهره فان تمكن من حرام اقتحمه و اذا وجدتموه يعف عن المال الحرام فرويدا لايغرنكم فان شهوات الخلق مختلفة فما اكثر من ينبو عن المال الحرام و ان كثر و يحمل نفسه علي شوهاء قبيحة فيأتي منها محرماً فاذا وجدتموه يعف عن ذلك فرويدا لايغرنكم حتي تنظروا ما عقده عقله فما اكثر من ترك ذلك اجمع ثم لايرجع الي عقل متين فيكون ما يفسده بجهله اكثر مما يصلحه بعقله فاذا وجدتم عقله متيناً فرويدا لايغركم حتي تنظروا أ مع هواه يكون علي عقله او يكون مع عقله علي هواه و كيف محبته للرئاسات الباطلة و زهده فيها فان في الناس من خسر الدنيا و الآخرة يترك الدنيا للدنيا و يري ان لذة الرئاسة الباطلة افضل من لذة الاموال و النعم المباحة المحللة فيترك ذلك اجمع طلباً للرئاسة حتي‏ اذا قيل له اتق الله اخذته العزة بالاثم فحسبه جهنم و لبئس المهاد فهو يخبط خبط عشواء يقوده اول باطل الي ابعد غايات الخسارة و يمده ربه بعد طلبه لما لايقدر عليه في طغيانه فهو يحل ما حرم الله و يحرم ما احل الله لايبالي بما فات من دينه اذا سلمت له رئاسته التي قد يتقي من اجلها فاولئك الذين‏ غضب الله عليهم و لعنهم‏ و اعدّ لهم عذاباً مهيناً …. تتمه حديث را در متن نقل نمودم.

([6]) و البته فقه و فقهاء هم از نظر اصطلاح قرآن و حديث شامل تمام دين است، خواه احکام فرعيه و خواه مسائل اعتقاديه، همه و همه را فقه و تفقه مي‌گويد. آيه شريفه فلو لا نفر من کل فرقة طائفة ليتفقهوا في الدين تا آخر، صريحاً دلالت دارد و همچنين ساير آيات و روايات.

([7]) مجمع البحرين

([8]) سيد بن طاوس رحمه الله اين زيارت را در مصباح‌الزائر در زيارت امام‌زادگان نقل نموده .

 ([9]) اين بيان شريف باطني است که از اين آيه کريمه استفاده فرموده‌اند که در اثر اختلافات روايات، علماء شيعه در مسائل نظري با هم مختلف مي‌شوند و خود همين اختلاف در ظاهر عيبي است که در کشتي تشيع و شيعيان ظاهر مي‌گردد تا دشمنان ايشان متعرض ايشان نشوند و بگويند اينها با خود اختلاف دارند. و اگر متّحد گردند دشمنان از ايشان به وحشت مي‌افتند و در صدد دفع ايشان برمي‌آيند، همان طوري که در جريان کشتي امر چنين بود که موسي علي نبينا و آله و عليه‌السلام ديد خضر کشتي را مي‌شکند و بر آ‌ن عيب وارد مي‌سازد و موسي7 اعتراض فرمود که چرا کشتي سالم را معيوب مي‌کني. بعدها که خضر توضيح فرمود و سرّ کارهاي خويش را بيان کرد، گفت پادشاه ستمگري در سر راه اين کشتي قرار داشت که هر کشتي سالمي را به زور از صاحبان آن مي‌گرفت خواستم کشتي اين مساکين معيوب باشد تا از گزند آن پادشاه محفوظ بمانند.

([10]) اين معني منافات ندارد با تفسير کتاب به قرآن زيرا اگر جمله مبارکه «مافرطنا في الکتاب من شيء» را معترضه بدانيم، مراد از کتاب قرآن خواهد بود، و اگر معترضه معني نکنيم و مرتبط به ماقبل و بعد بگيريم همين معني را خواهد داشت که از آيات و روايات ديگر استفاده مي‌شود و تفسير به رأي نخواهد بود و سر تعبير به صيغه ماضي يکسان بودن ماضي و حال و استقبال است در نزد علم و احاطه خداوند متعال. و تعبير به الکتاب مانند آيه شريفه «ما لهذا الکتاب لايغادر صغيرة و لا کبيرة الا احصاها» است.

([11]) رواياتي که از آنها حشر حيوانات در عرصه اناسي استفاده مي‌شود، صراحت در اين مطلب نداشته، بلکه اثبات حشر براي آنها شده. ولي در چه عرصه‌اي؟! به طور نص دلالت بر مراد ندارد. زيرا ممکن است مراد از بهشت، جنت دنيا باشد و مراد از قيامت، قيامت حيوانات باشد و يا تأويل‌هاي ديگري داشته باشد. و اما قيامت کبري که محشر اناسي است، مخصوص به خود انسان‌ها است.

[12] الملک: 3

([13]) اعراف: 38

([14]) فاطر: 24

([15]) نحل: 36

([16]) فرقان: 1

([17]) و خود مسأله تخصيص عام مورد گفتگو است و ما در اصول فقه چنين يافته‌ايم که تخصيص عام از نظر قواعد اهل البيت: جايز نيست و حمل عام بر خاص و مطلق بر مقيد صحيح نمي‌باشد و قاعده مشهوره «ما من عام الا و قد خص» از مشهوراتي است که امام عصر7 درباره آنها فرمود رب مشهور لا اصل له بلکه عام و خاص و مطلق و مقيد با داشتن شرايط حجيت در حکم متعارضين هستند که حکم آنها در باب تعادل و تراجيح مورد بررسي است.

([18]) آل عمران: 42

([19]) الجاثية: 16

([20]) الميزان جزء 5 ص 187

([21]) و بعضي از اولوا العزم بودن ايشان به اشتباه افتاده و گمان کرده‌اند که رسالت ايشان هم مانند شريعت ايشان عام بوده است (مانند صاحب الميزان در جزء 10 صفحه 268).

([22]) شعراء: 119 تا 121

([23]) صافات: 76 تا 82

([24]) در اين آيه شريفه دقت فرماييد: و اذ اخذ الله ميثاق النبيين لما ءاتيتکم من کتاب و حکمة ثم جاءکم رسول مصدق لما معکم لتؤمنن به و لتنصرنه قال ءاقررتم و اخذتم علي ذلکم اصري قالوا اقررنا قال فاشهدوا و انا معکم من الشاهدين (آل‌عمران آيه 81). و امام7 فرمود ان الله تعالي اخذ الميثاق علي الانبياء قبل نبينا9 ان يخبروا اممهم بمبعثه و نعته و يبشروهم به و يأمروهم بتصديقه همان‌طوري که مشاهده مي‌فرماييد خداوند تصريح فرموده به اينکه انبياء مطيع حضرت و مؤمن به حضرت و آماده نصرت حضرت مي‌باشند و در ‌آيات بعد تصريح مي‌فرمايد که همين اقرار انبياء به عبوديت و اطاعت رسول‌خدا9 اسلام است. مي‌فرمايد أ فغير دين الله يبغون و له اسلم من في السموات و الارض طوعاً و کرهاً و اليه يرجعون که مؤمنين هر رتبه‌اي از جمله انبياء، اسلام و ايمانشان از روي طوع و رغبت است و کفار اسلامشان از روي کره و ترس هلاکت و شمشير است. و از نظر باطن بسياري از آيات قرآني به اين معني تفسير شده است که مي‌توانيد به تفسير برهان مراجعه نماييد.

([25]) احقاف: 29 تا 33

([26]) سوره ص: 77

([27]) يس: 80

([28]) و باز براي تأييد مطلب عرض مي‌شود که آيات سوره احقاف دلالت دارد بر اينکه استماع حضوري بوده، ولي آيات سوره جن دلالت دارد که حضرت9 از طريق وحي استماع را دانسته‌اند پس مراد از نفر در آيات سوره احقاف افراد منذرين است و مراد از نفر در آيات سوره جن افراد تابعين و اقوام منذرين است. و مانعي ندارد که هر يک از منذرين داراي تابعيني باشند که تعداد آنها مصداق نفر باشد. و اگر مراد از نفر در هر دو سوره همان منذرين باشند، بايد فاعل فقالوا را در سوره جن، جن بگيريم و باز هم مطلب ما تأييد مي‌شود.

([29]) امام صادق7 فرمودند ان الله عزوجل خلق الملائکة من نور.

([30]) فاطر: 1

([31]) رسلاً مفعول جاعل است. و مثني صفت اجنحه مي‌باشد. در روايت رسيده که الملائکة علي ثلاثة اجزاء جزء له جناحان و جزء له ثلاثة اجنحة و جزء له اربعة اجنحة. و مراد از اين تقسيم اصول کليه ملائکه و يا اصول کليه رسالت‌هاي آنها است که به حسب تفصيل و تشعب آنها اجنحه آنها تفصيل و تشعب پيدا مي‌کند. در حديث است ان لله ملکاً ما بين شحمة اذنه الي عاتقه مسيرة خمس‌مأة عام خفقان الطير. و روايت شده که رأي رسول‌الله ملکاً له ست‌مأة جناح و رأي جبرئيل ليلة المعراج و له ست‌مأة الف جناح و شايد جمله و يزيد في الخلق ما يشاء اشاره به همين تفصيل و تشعب دارد.

([32]) هود: 81

([33]) انعام: 61

([34]) اعراف: 37

([35]) يونس: 21

([36]) هود: 69

([37]) تحريم: 6

([38]) انبياء: 26 و 27

([39]) زخرف: 15

([40]) زخرف: 19

([41]) همچنان‌که ملائکه را جن مي‌گويند از جهت استتار و پنهان بودن آنها. قرآن مي‌فرمايد و جعلوا بينه و بين الجنة نسباً و لقد علمت الجنة انهم لمحضرون (يعني و لقد علمت الجنة ان الکفار لمحضرون في النار). و مؤيد اينکه مراد از الجنة در اين آيه ملائکه هستند، آيات بعد است که ظاهراً کلام ملائکه مي‌باشد سبحان الله عمايصفون تا و ما منّا الا له مقام معلوم و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون و با توجه به لحن آيات معلوم مي‌شود که مراد مطلق ملائکه مي‌باشند نه طايفه‌اي از ملائکه چنان‌که بعضي چنين گفته‌اند که دسته‌اي از ملائکه جن ناميده شده‌اند و مقصودشان از اين سخن توجيه استثناء آيه شريفه فسجد الملائکة کلهم اجمعون الا ابليس (حجر آيه 30) و امثال آن است. زيرا اصل در استثناء آن است که متصل باشد و اگر استثناء متصل باشد بايد ابليس از ملائکه باشد و با ظاهر آيه شريفه فسجدوا الا ابليس کان من الجن ففسق عن امر ربه (کهف آيه 50، که صراحت دارد در اينکه ابليس از جن است) مخالفت دارد و به منظور رفع اين تناقض گفته‌اند که نام گروهي از ملائکه جن است و مراد از آيه سوره کهف کان من الجن همان طايفه هستند. ولي همان طوري که عرض شد مراد از «الجنة» (بعد از توجه به الجن و سياق آيات) در آيه سوره صافات مطلق ملائکه هستند زيرا کفاري که معتقد بودند ملائکه دختران خدا هستند نعوذ بالله گروه مخصوصي را از بين ملائکه براي اين نسبت در نظر نداشتند، بلکه مقصود آنها جنس و نوع ملائکه بود. و با توجه دقيق به آيه سوره کهف کان من الجن، معلوم مي‌شود که خداوند تصريح فرموده به اينکه ابليس لعنه الله از نوع جن بوده به دليل قسمت بعدي در آيه که مي‌فرمايد ففسق عن امر ربه زيرا خود فسق دليل اين است که ابليس از جن بود و اگر از ملائکه بود فسق و معصيت و تمرّد و اباء از او سر نمي‌زد زيرا ملائکه نوعي هستند که درباره آنها مي‌فرمايد لايعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون. گذشته از اين آنچه از روايات شيعه استفاده مي‌شود اين است که ابليس از ملائکه نيست، بلکه از کفار و متمردين جن است و از حيث صورت ظاهري و خشوع و خضوع و تعبّد خود را شبيه به ملائکه نموده بود به طوري که ملائکه او را از خود مي‌شمردند و او را احترام و تعظيم مي‌نمودند تا خداوند باطن او را آشکار فرمود و او را از زمره ملائکه خارج ساخت. پس مي‌توان استثناء را متصل دانست بدون اين توجيه، زيرا از نظر صورت ظاهري ابليس از ملائکه شمرده مي‌شد و من تشبه بقوم فهو منهم و نيز مطابق اعتقاد ملائکه ابليس داخل در آنها بود و طبق آنچه در متن درباره لغت ملائکه گفتيم لفظ ملک بر ابليس هم صادق است زيرا تظاهر به عبوديت و خضوع و خشوع مي‌کرد. و همچنين تا وقتي که در زمين بود بر نوعي از مخلوق که قبل از حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه‌السلام در زمين بودند سلطنت داشت و بعد هم که ملائکه او را به آسمان بردند در آسمان دنيا رئيس ملائکه بود و بر آنها سلطنت مي‌کرد و چون وساطت در تدبير داشت لفظ ملک بر او صادق بود و روي اين جهات (و شايد جهت اخير متعين باشد) استثناء متصل است. و اگر استثناء را هم منقطع بگيريم مانعي نخواهد داشت زيرا دليل محکم در دست است که ابليس از ملائکه نبوده است.

و هيچ احتياج به توجيه آيه سوره صافات نداريم که بگوييم مراد از «الجنة» طائفه‌اي از ملائکه هستند همچنان‌که احتياج نيست که «الجنة» را همين جن معروف بدانيم همچنان‌که بعضي اين احتمال را داده‌اند و مي‌گويند دسته‌اي از کفار گفته‌اند که جن دختران خدا هستند. در صورتي که اين ادعا از کسي نقل نشده است و با احتمال و تخمين نمي‌شود آيات قرآني را تفسير و توجيه نمود. و عبارتي هم که از تفسير علي بن ابراهيم قمي در دست است «يعني انهم قالوا الجن بنات الله» نص در اين ادعا نيست، زيرا احتمال مي‌رود اين عبارت فقط درباره بيان مراد از «نسباً» باشد نه بيان مراد از «الجنة» و از آنچه عرض شد ارزش سخن صاحب الميزان هم روشن مي‌شود که مي‌گويد «و من الغريب قول بعضهم ان المراد بالجنة طائفة من الملائکة يسمون بها و لازمه ارجاع ضمير انهم الي الکفار دون الجنة و هو مما لاشاهد له من کلامه تعالي مضافاً الي بعده من السياق» (الميزان جزء 17 صفحه 182) اگر مراد از «الجنة» را طائفه‌اي از ملائکه غريب@ شمرده تا اندازه‌اي بجاست و اگر اصل اينکه مراد از «الجنة» مطلق ملائکه باشد غريب به نظرش آمده بيجاست زيرا مانعي ندارد که روي لحاظ استتار و پنهان بودن ملائکه آنها را «الجنة» ناميده باشند. و اما ارجاع کنايه «انهم» هم به کفار بر خلاف سياق نبوده بلکه سياق مؤيد آن است، همان‌طوري که در ابتداء پاورقي به آ‌ن اشاره کرده‌ايم. و براي تتميم بحث، ذکر اين دو حديث بي‌تناسب نيست. قال علي7 ثم اختبر الملائکة المقربين ليميز المتواضعين عن المستکبرين فقال سبحانه و هو عالم بمضمرات القلوب و محجوبات الغيوب اني خالق بشراً من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين فسجد الملائکة کلهم اجمعون الا ابليس اعترضته الحمية فافتخر علي آدم بخلقه و تعصب عليه لاصله فعد والله امام المتعصبين و سلف المستکبرين الذي وضع اساس العصبية و نازع الله رداء الجبرية تا اينکه مي‌فرمايد فاعتبروا بما کان من فعل الله بابليس اذا حبط عمله الطويل و جهده الجهيد و کان قد عبد الله ستة آلاف سنة لايدري أ من سني الدنيا ام من سني الاخرة عن کبر ساعة واحدة فمن ذا بعد ابليس يسلم علي الله بمثل معصيته کلا ماکان الله سبحانه ليدخل الجنة بشراً بامر اخرج به منها ملکاً ان حکمه في اهل السماء و اهل الارض لواحد و ما بين الله و بين احد من خلقه هوادة في اباحة حمي حرمه علي العالمين. (نهج‌البلاغة خطبه قاصعة). در اين خطبه شريفه لفظ ملک بر ابليس به طور صريح اطلاق شده است و اگر به لحن مبارک امام7 توجه شود سرّ اين اطلاق روشن مي‌شود که همان عبوديت باشد. و اينکه او را از اهل آسمان‌ها خوانده‌اند باز دليل بر اين نيست که از جنس ملائکه است بلکه از اين جهت است که هر کس مدتي در جايي ساکن شد اهل آنجا شمرده مي‌شود و در فقه اين مطلب ثابت شده است و به‌خصوص در اثبات آن حديث داريم. و علي بن ابراهيم از جميل نقل مي‌کند که سئل الصادق7 عما ندت @ندب.ظ@ الله الخلق اليه ادخل فيه الضلال قال نعم و الکافرون دخلوا فيه لان الله تبارک و تعالي امر الملائکة بالسجود لآدم فدخل في امره الملائکة و ابليس و ان ابليس کان مع الملائکة‌ في السماء يعبد الله و کانت الملائکة تظن انه منهم فقيل له کيف وقع الامر علي ابليس و انما امر الله الملائکة بالسجود لآدم فقال کان ابليس منهم بالولاء و لم‌يکن من جنس الملائکة و ذلک ان الله خلق خلقاً قبل آدم و کان ابليس فيهم حاکماً في الارض فعتوا و افسدوا و سفکوا الدماء فبعث الله الملائکة ‌فقتلوهم و اسروا ابليس و رفعوه الي السماء فکان مع الملائکة يعبد الله الي ان خلق الله تعالي آدم7.

([42]) صافات: 164 تا 166

[43] الميزان جزء 17 ص 9

([44]) ملک: 15 (ذلولاً يعني فراشاً، لا صعوبة فيه. و مناکبها يعني ظهورها، اطرافها. و در باطن مراد از ارض قرآن است و مراد از رزقه علوم قرآني و معارف رباني است.)

([45]) انبياء: 20

([46]) مراد از جنان صاقوره عالم جبروت است زيرا صاقور قِحف رأس (کاسه سر، جمجمه) را گويند و قحف عالم، عالم جبروت است. و مراد از حدائق حقائقي است که در ارض امکان از اشعه آن بزرگواران غرس شده است و مراد از باکوره (ميوه نوبر و تازه‌رس) ثمره وجود است.

([47]) النحل: 2

[48] سوره ص: 75

([49]) و گاهي از روح‌القدس به «الطارق» تعبير شده مانند آيه و السماء و الطارق که در حديث الطارق را به روحي که با ائمه: است تفسير کرده‌اند. زيرا حوادث شب و روز را براي ائمه: گزارش مي‌دهد و بايد دانست که مراد از روح‌الامين جبرئيل است نه روح‌القدس و اين از اشتباهات امثال صاحب الميزان است که گفته‌اند مراد از روح‌الامين همان روح‌القدس است.

([50]) نحل: 48 تا 50

([51]) حج: 18

([52]) رعد: 15

([53]) الرحمن: 6

([54]) الحديد: 1

([55]) اسراء: 44

([56]) رعد: 13

([57]) نور: 41

([58]) تفسير صافي سوره نور صفحه 380

([59]) الميزان جزء 15 صفحه 144

([60]) الميزان جزء 12 صفحه 281

([61]) و با وجود اين صراحت آيا جايز است بشر خيره‌سري کرده، باز هم از توجيهات و تأويلات خودسرانه خويش دست برندارد؟! در عبارت زير دقت کنيد و به راستي جاي تعجب است: قوله و الله عليم بما يفعلون و من فعلهم تسبيحهم له سبحانه و هذا التسبيح و ان کان في بعض المراحل هو نفس وجودهم لکن صدق اسم التسبيح يجوز ان يعد فعلاً لهم بهذه العناية. (الميزان جزء 15 صفحه 147)

([62]) انبياء: 79

([63]) ص: 18 و 19

([64]) سبأ: 10

([65]) صافي ص 35

([66]) همان‌طوري که بعضي از شعراء گفته‌اند:

هر گياهي که از زمين رويد

وحده لاشريک له گويد

و حضرت صادق7 فرمودند:

و في کل شيء له آية

تدل علي انه واحد

که با توجه به اين جهات و توجيهات گذشته مي‌بايست گفته شود و ان من شيء الا و يهلل …. مثلاً، ولي يسبح فرموده است.

([67]) بعضي‌ها آيه شريفه فاستبشروا ببيعکم الذي بايعتم به را اشاره به بيعت رضوان دانسته‌اند ولي ظاهراً و باطناً اين مبايعه واقعاً داد و ستد بوده و غير از مبايعه و بيعت‌بودن اصطلاحي مي‌باشد.

([68]) قال المجلسي رحمه الله تعالي: ازرنا اي نساءنا و اهلنا و الهدم بالسکون و الفتح ايضاً هو اهدار دم القتيل و المعني ان طلب دمکم فقد طلب دمي و ان اهدر دمکم فقد اهدر دمي لاستحکام الالفة بيننا و هو قول معروف للعرب يقولون دمي دمک و هدمي هدمک و ذلک عند المعاهدة و النصرة انتهي … و در مورد بيعت رضوان هم از جابر نقل شده که گفت کنا يومئذ الفاً و اربع‌مأة فقال لنا النبي9 انتم اليوم خيار اهل الارض فبايعنا تحت الشجرة علي الموت فما نکث الا حر بن قيس و کان منافقاً.

([69]) اما والذي فلق الحبة و برأ النسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء الا يقاروا علي کظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها علي غاربها و لسقيت اخرها بکأس اولها و لالفيتم دنياکم هذه ازهد عندي من عطفة عنز. (خطبه شقشقيه)

آگاه باشيد قسم به کسي که شکافت هسته را و آفريد جان را اگر آن جمعيت حاضرين نبودند که براي بيعت جمع شده بودند و اگر ياري کنندگان نبودند که راه عذر مرا بستند و اگر پيمان خداوندي نبود از علماء که در برابر شکم‌چراني ستمگر و گرسنگي مظلوم قرار و آرام نگيرند و با اين کار با آ‌نها همکاري نداشته باشند، همانا افسار حکومت ظاهري و سلطنت صوري را روي شانه‌اش مي‌انداختم و در آخر کار هم به مانند اول آن رفتار مي‌کردم (در خانه مي‌نشستم) و مي‌يافتيد که چگونه اين دنياي شما در نزد من بي‌ارزش‌تر است از آب بيني بزي که هنگام عطسه از بيني او پراکنده مي‌شود.

([70]) مرحوم مجلسي در توثيق تفسير حضرت عسکري7 مي‌فرمايد «و کتاب تفسير الامام7 من الکتب المعروفة و اعتمد الصدوق عليه و اخذ منه و ان طعن فيه بعض المحدثين ولکن الصدوق رحمه‌الله اعرف و اقرب عهداً ممن طعن فيه و قد روي عنه اکثر العلماء من غير غمز فيه» انتهي. اضافه بر اينکه جريان حلّ بيعت را نوع ارباب مقاتل ذکر کرده‌اند و لذا جاي تشکيک نخواهد بود.

([71]) مما کتبه جواباً لاسحاق بن يعقوب الي العمري رحمه الله و اما علة ما وقع من الغيبة فان الله عزوجل قال يا ايها الذين آمنوا لاتسئلوا عن اشياء ان تبد لکم تسؤکم انه لم‌يکن احد من آبائي الا و قد وقعت في عنقه بيعة لطاغية زمانه و اني اخرج حين اخرج و لا بيعة لاحد من الطواغيت في عنقي. (بحارالانوار ج53 ص181)

از چيزهايي که آن حضرت7 در جواب اسحاق بن يعقوب مرقوم فرمود و به دست وکيل آن حضرت عمري رضوان‌الله‌عليه رسيد اين بود «و اما سر اينکه غيبت واقع شده آن است که خداي عزوجل فرمود اي کساني که گرويده‌ايد از چيزهايي پرسش نکنيد که اگر براي شما آشکار گردد بد خواهد آورد شما را. همانا نبوده يکي از پدران من مگر آنکه انجام يافته در گردن او بيعتي با سرکش زمانش و همانا من خروج خواهم کرد هنگامي که خروج کنم در صورتي که هيچ‌گونه بيعتي با هيچ‌سرکشي در گردنم نخواهد بود.»

([72]) حضرت صادق7 درباره غدير سخن مي‌فرمودند در ميان فرمايشات خود فرمودند لقد حضر اثناعشر الف رجل يشهدون لعلي بن ابي‌طالب7 فما قدر علي اخذ حقه و ان احدکم يکون له المال و له شاهدان فيأخذ حقه. و در حديث ديگري فرمود العجب لما لقي علي بن ابي‌طالب انه کان له عشرة الاف شاهد لم‌يقدر علي اخذ حقه. دوازده هزار مرد شاهد و گواه حق علي7 بودند و آن حضرت نتوانست حق خود را بگيرد. ولي هر يک از شما با دو نفر شاهد مي‌توانيد حق خويش را دريافت نماييد … و شگفتا از آنچه که به علي7 برخورد نمود و با داشتن ده هزار گواه نتوانست حق خويش را به دست آورد.

([73]) بعضي از فقهاء با استناد به همين فقره مبارکه به حرمت اقامه جمعه و عيد در زمان غيبت کبري حکم کرده‌اند، ولي حق اين است که اختصاص اين مقام به آن بزرگواران منافات با جواز اقامه جمعه و عيد و يا استحباب آنها در غيبت امام7 ندارد و بحث مفصل آن در فقه مطرح است.

([74]) اگر مراد از صدقات همان صدقات واجبه باشد که عبارت از زکوات است و اگر صدقات مستحبي مراد است که جزو هدايا و نذورات و احسانات و انعامات است که در بحث خمس گذشت.

([75]) از قبيل اين جمله که مأمور بايد بگويد «يا عباد الله ارسلني اليکم ولي الله لآخذ منکم حق الله في اموالکم فهل لله في اموالکم من حق فتؤدوه الي وليه» و مانند اين جمله «وليرفق بهن جهده حتي تأتينا باذن الله سبحانه سماحاً سماناً غير متعبات و لا مجهدات فنقسمهن باذن الله علي کتاب الله و سنة نبيه علي اولياءالله فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ينظر الله اليها و اليک و الي جهدک و نصيحتک لمن بعثک و بعثت في حاجته

([76]) عن العسکري عن آبائه: عن النبي9 في حديث انه قيل له من يستحق الزکوة فقال المستضعفون من شيعة محمد و آله الذين لم‌تقو بصائرهم فاما من قويت بصيرته و حسنت بالولاية لاوليائه و البرائة من اعدائهم معرفة@اعدائه معرفته. في البحار و التفسير و الوسائل@ فذلک اخوکم في الدين امس بکم رحماً من الاباء و الامهات اما المخالفون فلاتعطوهم زکوة و لا صدقة فان موالينا و شيعتنا منا و کلنا کالجسد الواحد يحرم علي جماعتنا الزکوة و الصدقة وليکن ما تعطونه اخوانکم المستبصرين البر و ارفعوهم عن الزکوة و الصدقات و تزهوهم@نزّهوهم@ ان تصبوا عليهم اوساخکم ايحب احدکم ان يغسل وسخ بدنه ثم يصبه علي اخيه المؤمن ان وسخ الذنوب اعظم من وسخ البدن فلاتوسخوا بها اخوانکم المؤمنين و لاتقصدوا ايضاً بصدقاتکم و زکواتکم المعاندين لآل‌محمد: المحبين لاعدائهم فان المتصدق علي اعدائنا کالسارق في حرم ربنا عزوجل و حرمي قيل يا رسول الله فالمستضعفون من المخالفين الجاهلين لا هم في مخالفتنا مستبصرون و لا هم لنا معاندون قال فيعطي الواحد من الدرهم و من الخبز مادون الرغيف. در اين حديث شريف صريحاً اجازه داده شده پرداخت زکوة و صدقات بدون رجوع و مداخله کسي که او صاحب اجازه باشد يداً بيد و سينه به سينه.

([77]) مراد از تجرد نه آن تجردي است که بعضي از حکماء گفته‌اند بلکه مراد تجرد از ماده و صورت زماني و مادي است و نفس به حسب خود و مناسب عالم خود ماده و صورت دارد و داراي لوازم مرتبه خود مي‌باشد.

([78]) و از همين جهت است که اهل طريقت حقه الهيه بعضي از رسوم اهل طريقت اصطلاحي را جايز نمي‌دانند از قبيل سماع، وجد، عشق امردان و امثال اينها را. زيرا اين امور را نفساني دانسته و موجب تقويت نفس اماره مي‌دانند و مانع تکامل عقل و کمال نفس ناطقه قدسيه مي‌شمرند.

([79]) جماد بودن نطفه در اصطلاح حکمت الهيه با حيات داشتن آن در اصطلاح علوم طبيعي منافات ندارد، زيرا ملاک در تقسيم موجودات به جماد و نبات و حيوان و انسان در حکمت الهيه غير از ملاک تقسيم موجودات به جان‌دار و بي‌جان علوم طبيعي است.

([80]) در جنگ جمل شخصي از اصحاب اميرالمؤمنين7 در باطل بودن عائشه و طلحه و زبير مردد شد. خدمت حضرت آمد و ترديد خود را چنين اظهار داشت: أيمکن ان يجتمع زبير و طلحة و عائشة علي باطل؟ آيا ممکن است که اين سه نفر بر باطل اجتماع نمايند؟ حضرت صلوات‌الله‌عليه فرمود انک لملبوس عليک تو فريب خورده‌اي و در امر اين سه نفر در اشتباه افتاده‌اي. بعد عبارتي را که در متن نقل نمودم مي‌فرمايد: حق و باطل را نبايد با مقياس شخصيت‌ها سنجيد و شناخت، بلکه حق را به خود حق بشناس و بعد آن را مقياس شناخت اهل آن قرار بده و همچنين باطل را بشناس و سپس با ميزان، اهل آن را بشناس.

([81]) اي حارث ديد تو خيلي سطحي است و ژرف‌بين نيستي از اين جهت سرگردان شده‌اي تو حق را نشناخته‌اي تا بداني حق در دست کيست و باطل را نيز نشناخته‌اي تا بداني چه کسي بر باطل است. اين فرمايش را وقتي به او فرمود که او عرض کرد «أتراني اظن اصحاب الجمل کانوا علي ضلالة؟» و با اين جمله ترديد خود را در گمراه دانستن اصحاب جمل اظهار داشت.

([82]) و براي کساني که از اين مراد اندک غفلتي داشتند کلمه «مخلصاً» را اضافه فرمودند و مراد از اخلاص هم آن بود که لااله‌الاالله طوري باشد که گوينده آن را از محارم الهي باز دارد. الاخلاص فيها ان تحجزه من محارم الله و براي دورتران بشروطها و انا من شروطها را هم اضافه فرمودند.

([83]) روايت مقبوله عمر بن حنظله

[84] محاسن برقي ص 100

([85]) مانند صدق لفظ انسان بر زيد و عمرو که از باب تشکيک است؛ زيرا مثلاً زيد که استاد است و عمرو که شاگرد است در هر دو خواص انسانيت وجود دارد و بين آن دو بينونت عزلت حاکم است. و لفظ انسان بر هر يک از آن دو به يک نحو اطلاق مي‌گردد. ولي بين انسان و حيوان چنين نيست و هيچ‌گونه اشتراکي در قوي و خواص بين آنها وجود ندارد.

([86]) براي بررسي اين مسأله به برهان 22 جلد دوم کتاب مستطاب «دره نجفيه» مراجعه شود.

([87]) پاره‌اي از علماء طبق مدارکي که در دست دارند حضرت خضر7 را از انبياء مي‌دانند و در رساله‌اي از آقاي کرماني/ هم ديده‌ام که به نبي بودن آن حضرت تصريح فرموده‌اند.

([88]) از برنامه‌‌هاي اهل طريقت اين است که مرشدان اگر بخواهند مريد با اخلاص را به کمال رسانند او را به خدمت و عزلت و خلوت و صحبت که ارکان اربعه طريقت است تربيت مي‌نمايند.

([89]) منظور از اوقات حالاتي است که عارض عارف مي‌شود و هر وقتي اقتضاء رفتاري خاص دارد و لذا گفته‌اند که عارف بايد وقت‌شناس باشد و وظيفه خود را در هر وقت يعني حالتي که بر او عارض مي‌شود بداند و آن را نيز مغتنم شمارد و از اين جهت عارف را ابن‌الوقت گفته‌اند و مولوي گويد:

صوفي ابن‌الوقت باشد اي رفيق

نيست فردا گفتن از شرط طريق

و در فرهنگ فارسي در ميان اهل تصوف از وقت به «دم» يا «دم غنيمت شمردن» و يا «عيش نقد» تعبير آورده‌اند. حافظ گويد:

من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

و نيز گويد:

قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند

بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

و نيز گويد:

نمي‌بينم نشاط عيش در کس

نه درمان دلي نه درد ديني

و نيز گويد:

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دار السلام را

[90] سبأ: 18