اخیراً در فضای مجازی، متنی با موضوعِ فوق، منتشر شده است. ابتدا متن مذکور را نقل کرده و سپس پاسخ را ارائه خواهیم کرد:
ـــــــــــــــــــــــــــ
شیخ احسایی و تخریب کربلا
شیخ احمد احسائی، در مهمترین اثرِ خویش، یعنی شرح زیارت جامعۀ کبیره، معاویه، ابوبکر، عمر و… را کافر شمرده، که هیچ اعتقادی به توحید، نبوت و معاد نداشتهاند. شیخ در کتاب خویش مینویسد: «آنها صریحاً وحدانیت خدا، نبوت محمّد (صلّی الله علیه و آله) و معاد را انکار میکردند».
عدهای از مردم عراق، وقتی از این عمل شیخ مطلع شدند، آن کتاب را نزد حاکم بغداد، داود پاشا، بردند و گفتند: «شیخ احمد، مذمّت خلفا را کرده و قدح در ابوبکر، عمر و عثمان میکند».
داود پاشا هم که از کشتن و مجازات بیمی نداشت و نسبتِ به شیعیان بدبین بود، فردی را مأمور کرد، تا با قوای خویش، کربلا را محاصره و آنجا را به خاک و خون کشد. در پی این دستور و در سال 1241 ه.ق. کربلا محاصره و شیعیان آنجا به شدت سرکوب و مراکز دینی تخریب و مزارع کشاورزی مردم نابود شدند، بهطوریکه مردم با خوردن تخم پنبه خود را از مرگ نجات میدادند. حتی لشکریان دشمن، به حرمین شریفین نیز رحم نکردند و آنجا را به توپ و گلوله بستند.
مدینة الحسین، محمدحسن آل کلیدار؛ به نقل از: شیخیه زمینه ساز بابیه، سید محمد حسین فقیه ایمانی، ص 67-68، انتشاراتی راه نیکان، تهران، 1389.
کانال ادیان فرق و مذاهب
ـــــــــــــــــــــــــــ
پاسخ:
این مطلب، به جای آنکه مذمت مرحوم شیخ اَحسائی باشد، مذمت و توبیخ و قدحِ کسانی است که کتاب و نوشته ایشان را به داود باشا نشان دادند!اینکه در متن فوق نوشته شده «عده ای از مردم عراق» منظور جز افرادی هستند که به ظاهر شیعه بودند و دشمنی با شیخ احسا داشتند و خواستند ضد این شخصیت سعایت کنند؟! کدام شیعه معاویه را خوب می داند و اعمال ظالمانه وی را چشم پوشی می کند که شیخ اَحسائی چنین کند؟ و کدام شیعه نظر مساعد به ابوبکر و عمر دارد که شیخ احسائی داشته باشد؟ و آن سه نقطه بعد از کلمه عمر، شاید منظورش یزید بوده است! و کدام شیعه و سنی یزید را خوب می داند که شیخ احسائی خوب بداند؟! و مگر فقط ایشان در کتاب خود از این گونه افراد مذمت کرده اند؟ کتب علماء شیعه مشحون به این مثالب است.
و همین نقلی هم که در کتاب شرح الزیاره آمده است، روايتی است که مرحوم سيد هاشم توبلی بحرانی در كتاب معالم الزلفی نقل می كند مشهور به نقل دیک الجن که متن آن را نقل خواهیم کرد… . پس مقصر ماجرا این توطئه کننده ها بودند؛ نه آن بزرگوار که در کتاب خود نقلی کرده است.
و چطور شد کتاب شرح الزیاره را بردند و کتاب معالم الزلفی را نبردند… تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. و اگر می دانستند در پی سعایت ایشان چه جنایتی رخ خواهد داد، شاید دست از دشمنی بر می داشتند. مرحوم حاج محمدکریم کرمانی، در کتاب هدایة الطالبین به همین جریان اشاره می فرماید و متن آن بخش را به پیوست نقل خواهیم کرد.
گذشته از آنکه نه کانال «اديان فرق و مذاهب» (منتشرکننده این مطلب) و نه کتب منتشره توسط انتشارات راه نيکان، و نه سيد محمدحسين مصطفی کليددار آل طعمه نويسنده مدينة الحسين، هيچ کدام در مباحث تاريخی اختلافی شايسته اعتماد مطلق نيستند و منقولات آنها بايد در بوته تدقيق و بررسي محک بخورد. چرا که محمد حسين کليددار در اوساط فرهنگی کربلائی ها به بی مبالاتی در نقل و جعل و تغيير برخی حوادث و وقايع متهم بوده است و در سيره عرفی زندگی خود هم چندان تقيدی به ظاهر شريعت نداشته. اين نکته از برخی علماء معمر و نويسندگان معاصر کربلا (امثال جناب رياض طاهر و جناب سلمان هادی آل ظعمه) بلاواسطه شنيده شده است. و گذشته از آنکه به اصل کتاب «مدینة الحسین» مراجعه شد. معلوم شد در نقل از آن کتاب، تصرفات و تغییراتی رخ داده است. کلیددار از ارائه کتاب شيخ اع به داود پاشا توسط اهالی کربلا چيزی نمی نويسد. البته می نویسد داودپاشا به کتاب شرح الزیاره آگاهی داشته؛ ولی چگونه؟ از بيان آن ساکت است. در هر حال نسبت وارد شده به کتاب مدينة الحسين صحيح نيست ولو آن سخن در جای خود مطابق واقع باشد. در مجموع نظر کليدار درباره علت حمله به کربلا، تمرد اهالی کربلا و قتل والی منسوب از جانب حکومت مرکزی بوده و تلاش برای تحت سيطره در آوردن کربلا؛ نه آنچه که گفته شده از شيخ مرحوم و مطالب کتاب ایشان مکدر بوده است. به تعبیر دیگر کدورت وی از کتاب شرح الزیاره، علتِ تامه حمله به کربلا نبوده است.
و السلام علی من اتبع الهدی.
عبارات مرحوم حاج محمدکریم کرمانی در کتاب هدایة الطالبین:
محنت ديگر كه به اينها اكتفا نكردند كتاب شيخ را كه در او ذمّ خلفا بود آن را برداشته بردند نزد پاشاي بغداد ناصبي كافر متعصب و گفتند ببين كه شيخ احمد مذمت خلفا را كرده و قدح در ابيبكر و عمر و عثمان ميكند. آه آه قلم اينجا رسيد و سر بشكست ببينيد كه هيچ شيعه اين عمل ميكند و سعايت شيعه ديگر وانگهي عالمي را كه همه علما اجماع بر حقيت او كردهاند در نزد پاشاي سني ناصبي ميكند كه او بد عمر را گفته است؟ آيا فردا جواب امير المؤمنين را چه ميدهند؟ آيا فردا به روي پيغمبر چگونه مينگرند؟ آيا فردا جواب ائمه را چه ميدهند؟ نه اينكه پشت اسلام را به اين عمل شكستند؟ نه اينكه كمر دين را به اين واسطه شكستند؟ آيا رگي از اسلام در بدن چنين اشخاص هست؟ و ببين كه در آن كتاب چه نوشته بود و ايشان چطور امري را بردند به دست سني دادند و آن حكايت حسن بن هاني است كه نقل ميكند سخنهاي ديكالجن را با متوكل. و آن روايت اين است كه سيد هاشم توبلي بحراني در كتاب معالم الزلفي نقل ميكند كه:
متوكل شبي از پي ديكالجن فرستاد ديكالجن حدس زد كه اينوقت شب از عقب من نفرستاده است مگر آنكه ميخواهد از فضائل علي از من بپرسد و اگر من براي او بگويم از راه عداوت با اهل بيت مرا خواهد كشت. پس غسل كرد و كافور به خود زد و وصيت به كسان خود كرد و رفت و بر متوكل داخل شد. ديد تنها نشسته است و شمعي پيش روي اوست. چون ديكالجن را ديد مرخص كرد كه بنشين. بعد گفت از پي تو فرستادم كه از تو بپرسم معني شعرت را اگر راست گفتي يك بدره طلا به تو بدهم و اگر دروغ گفتي گردنت را بزنم. ديكالجن گفت كدام شعر؟ متوكل گفت آنكه گفتهاي:
اَصْبَحْتُ جَمَّ بَلابِلُ الصَّدر | وَ اَبَيتُ مُنطَوياً عَلي جَمْرٍ |
روز ميكنم و حال آنكه اضطراب سينهام بسيار شده است. و شام ميكنم گويا آتش در دلم ميباشد.
اِن بُحت يوماً طلّ فيه دمي | و اِن كتمتُ يضيق به صدري |
اگر بروز دهم ريخته ميشود خونم. و اگر بپوشانم تنگ ميشود سينهام.
چه قصد كردهاي از اين شعر و چه چيز در سينه تو است كه سينهات تنگ شده است؟ ديكالجن گفت اي اميرالمؤمنين اگر امانم ميدهي راست ميگويم. گفت تو را امان دادم خاطرجمع باش تو را اذيت نميكنم. گفت دلم تنگ شده است از آنچه بر علي بن ابيطالب گذشته و از آنكه به او اذيت كرده. متوكل گفت چه ميگويي درباره يزيد؟ ديكالجن گفت رجس و نجس و كافر و ملعون است. متوكل گفت اگر شاهدي از قولش نياوري سرت را از تنت جدا خواهم كرد. ديكالجن گفت كه يزيد وقتيكه سر حسين را پيش رويش گذاردند اين شعر را خواند:
ليتَ اشياخي ببدرٍ شهدوا | وقعة الخزرج مع وقع الاسل |
كاشكي بزرگان من كه در بدر با پيغمبر جنگ كردند و كشته شدند مشاهده ميكردند جنگ طايفه خزرج را با افتادن تيرها و نيزهها.
لاهلّوا و استهلّوا فرحاً | ثم قالوا يا يزيد لاتشل |
هرآينه از خوشحالي فرياد و غوغا ميكردند پس ميگفتند اي يزيد دستت شل نشود.
لست من خندف ان لمانتقم | من بني احمد ما كان فعل |
از نسل خندف نباشم اگر انتقام نكشم از اولاد احمد آن كارها كه كرده.
لعبت هاشم بالملك فلا | خبر جاء و لا وحي نزل |
بازي كرد هاشم در مملكت نه خبري از آسمان آمده و نه وحي نازل شده.
و از اين اشعار پيغمبر را اراده كرده است و منكر وحي شده است كه بر پيغمبر نازل شده باشد. متوكل گفت خدا او را لعنت كند از كجا اين كفر را فرا گرفته است و به قول چهكس اعتماد كرده است در اين مذهب باطل؟ ديكالجن گفت به قول پدرش معاويه. متوكل غضب كرد و گفت خدا دهنت را بشكند و بلاي تو را سخت كند معاويه كاتب وحي بود و خالوي مؤمنين بود اگر بر اين مدّعي شاهدي از قول معاويه نياوري سرت را خواهم از تنت جدا كرد. ديكالجن گفت وقتي كه معاويه محتضر شد زنش پيش او آمد و گفت بعد از تو شوهر نخواهم كرد. پس معاويه رو به زنش كرد و گفت:
اذا متّ يا امّ الحميراء فَانكحي | فليس لنا بعد الممات تلاقيا |
وقتيكه مردم اي مادر عايشه شوهر كن، كه بعد از مردن ما يكديگر را نخواهيم ديد.
فان كنتِ قد اُخبرتِ عن مبعثٍ لنا | احاديث لهوٍ يجعل القلب قاسيا |
اگر به تو خبر دادهاند كه قيامتي براي ما هست، حرفهاي غفلت است و دل را قساوت ميدهد.
متوكل گفت خدا معاويه را لعنت كند آن ملعون از قول چهكس گرفته است و بر رأي كه اعتماد كرده است؟ ديكالجن گفت بر رأي عمر خطّاب. پس متوكل غضب كرد غضب شديدي و گفت اگر شاهدي از كلام عمر نياوردي سرت را خواهم از تنت جدا كرد. ديكالجن گفت كه عمر روزي شراب خورد و زني پيش او آمد و او را نهي كرد از شراب خوردن و او را از خدا ترساند. پس عمر اين ابيات را خواند:
اَيوعدني الاله بشربِ خمرٍ | و اُنهَي الان عن ماءٍ و تمرٍ |
آيا وعده ميكند مرا خدا به شرب خمر؟ و مرا نهي ميكند از آب و خرما كه شراب ساختهام؟
اَ بعثٌ ثم حشرٌ ثم نشرٌ | حديثُ خرافةٍ يا امّ عمروٍ |
آيا مردم زنده ميشوند و جمع ميشوند و پراكنده ميشوند در قيامت؟ حرفهاي خرافت است اي مادر عمرو.
پس متوكل گفت به قول كه گرفته است عمر و بر رأي كه اعتماد كرده است؟ ديكالجن گفت به قول ابوبكر. پس متوكل برافروخت از شدت غضب و رگهاي گردنش باد كرد و گفت اگر شاهدي از كلامش نياوري سرت را خواهم از تنت جدا كرد. ديكالجن گفت روزي از روزهاي ماه مبارك رمضان ابوبكر شراب خورد پس زني پيش او آمد و گفت محمد9 مباح كرده است خون كسي را كه روزي از ماه مبارك را بخورد، به خصوص اگر شرب خمر باشد. پس ابوبكر اين ابيات را انشا كرد:
دعينا نصطبح يا امّ بكر | فانّ الموتَ نقب عن هشام |
بگذار تا صبوحي بزنيم اي مادر بكر. مرگ راهي است كه هشام رفته.
و نقب عن ابيك و كان قرماً | شديد البأس في شرب المدام |
و راهي است از پدرت و مرد بزرگي بود. سخت تسلط داشت در شرب خمر.
و يخبرنا ابن كبشة سوف يحيي | و كيف حيوة اشلاء و هام |
و به ما خبر ميدهد محمد كه عماقريب زنده ميشود. و چگونه زنده ميشود اعضاي پوسيده و سرهاي پوسيده؟
الا هل مبلغ الرحمن عني |
بانّي تارك شهر الصيام |
آيا كسي هست كه از من به خدا برساند، كه من ترك كردهام ماه روزه را؟
و تارك كلّ ما اوحي الينا | محمد من زخاريف الكلام |
و ترك كردهام هرچه گفته است محمد از كلامهاي خوشصورت.
فقل لله يمنعني شرابي |
و قل لله يمنعني طعامي |
برو به خدا بگو كه شراب را از من ببرد، و بگو به خدا كه طعام را از من ببرد.
ولكن الحكيم رأي حميراً | فَالجمها فتاهتْ في اللجام |
ولكن محمد حكيم بود و جمعي خر را ديد، ايشان را افسار كرد و آنها هم گمراه شدند در افسار.
پس چون متوكل اينها را شنيد بدرهاي زر به او انعام كرد و او را مرخص كرد و گفت برو به سلامت.
حال به نظر عبرت نظري گماريد آيا كسي كه رگي از ايمان در دلش باشد و حفظ و حمايت دين شيعه را بخواهد و بر خون و مال شيعه ترحم كند اين حكايت را ميبرد به داود پاشاي سني نشان بدهد و خون و مال شيعه را بر باد دهد؟ و سني در مذهبش خون كسي كه اينگونه حرفها بگويد حلال ميداند. آخر نه اينكه داود پاشا ميگفت كه اين مرد از علماست وقتي كه علماي ايشان چنين بنويسند معلوم است كه باقي شيعه همينطور ميگويند. شما را به خدا انصاف دهيد حالا متوكل بهتر بود يا اينها؟ متوكل يك بدره زر هم داد به ديكالجن و او را نبرد كه رسوا كند در ملأ عام كه تو قدح مشايخ كردي و سبّ خلفا كردي و تو را بايد اذيت كرد؛ و اينها اين كتاب را بردند پيش پاشاي بغداد كه ببين كه شيخ احمد چگونه مشايخ و خلفا را سبّ كرده. انصاف دهيد و قدري بر حال ما ترحم كنيد كه چگونه در دست قومي ناصب گرفتار شده ايم كه نه بر اسلام رحم ميكنند و نه بر مسلمين و نه بر عالم و نه بر جاهل.